انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
داستان سکسی ایرانی
  
صفحه  صفحه 107 از 149:  « پیشین  1  ...  106  107  108  ...  148  149  پسین »

Incest Sexy Story - داستان های سکسی با محارم


مرد

 
تجاوزی تلخ با سرانجام شیرین(قسمت سوم)_تخیلی

از این قسمت به بعد دیگه تا حد قسمت قبل مورد حال به هم زنی نداره.
**********************************************

مامان با هر بدبختی بوده سعی میکنه دری که بابک بازش کرد رو ببینه. بابک در رو پشت سرش نبسته بود.
مامان آسمون آبی با درختای سرسبزی رو می‌بینه. پیش خودش میگه یعنی چند وقته اینجام؟ چند وقته که بیهوش بودم؟
داد میزنه کمکم کنید. تو رو خدا یکی کمکم کنه. منو از دست این روانی نجات بدین.
به خیالش شاید کسی صداش رو بشنوه. نمیدونسته اینجا هنوز همون باغه که با بابک واردش شد یا نه.
چند لحظه بعد بابک همچنان لخت در حالی که شیلنگ آب آتشنشانی دستش بوده میاد جلوی در. بدنش خیس بوده و معلوم بوده که خودش رو از کثافتایی که روش بوده شسته.
سر شیلنگ رو می‌گیره روی مامان و شیرش رو باز میکنه.
آب سردی که آب مخصوص آتشنشانی به وضوح نبوده با فشار به شدت زیاد رو ول میکنه روی مامان بیچاره من. فشار آب انقدر بوده که اگه به یه آدم برخورد میکرده پرتش میکرده چند متر اون ور.
مامان شانس میاره که بابک زود شیر آبش رو می‌بنده. انقدر سرد بوده و فشارش زیاد نفسش داشته بند میومده.
اتاق رو با آب یکی میکنه بابک. از همه جا آب می‌چکیده.
بابک شیلنگ رو مینداره کنار و میاد داخل و در رو باز می‌بنده.
بدون اینکه حرفی بزنه میره سر گاز و زیر غذاها رو روشن میکنه و مشغول میشه.
مامان: بابک تو رو خدا التماست میکنم بزار برم. من شوهر خواهرم وضعش بد نیست. هر چی بخوای پولت میده.
بابک محل نمیزاشته و زیر لب واسه خودش آهنگ میخونده.
مامان: به خدا قسم میخورم بزاری برم پامم سمت پلیس نره. قسم میخورم.
بابک بر میگرده به سمتش و یه دفه گریه میکنه و میگه : میدونی توی بازداشتگاه که بودم چقدر ترسیدم؟ اونجا سیاه چاله بود. مثل موش توی سوراخ بودم و بعد در حالی که اشک میریخته یه دفه قه قه میزنه.
مامان: ببخشید عزیزم. گه خوردم. غلط کردم. دیگه اون اشتباه رو نمیکنم. فقط بزار برم. این دفه فرق میکنه.
بابک: قبول داری گه خوردی منو انداختی بازداشتگاه؟
مامان: آره به خدا. غلط کردم. دیگه نمیکنم.
بابک: نه تو گه نخوردی اون دفه. ولی حالا باید بخوری. یعنی مجبورت میکنم بخوری. مگه اصلا حق داری نخوری؟
بابک یکی از قابلمه‌ها رو از روی اجاق بر میداره و میزاره روی زمین. دوتا پاش رو اینور و اونور قابلمه میزاره و دو زانو میشینه روی قابلمه و داخلش میرینه. بعدش که کارش تموم میشه یه ماهی تابه که روی گاز بوده رو بر میداره و محتویاتش رو خالی میکنه درون قابلمه. از کنار گاز هم یک قاشق بر میداره و میاره سمت مامان بدبخت بیچارم و کنار تخت میزاره.
بابک: اوه اوه ببخشید عشق من. یادم رفت که پاک خیس شدی و باید خوشکت کنم. بالای سر مجسمه مسیح دوتا کولر گازی قدیمی بوده. هر دوتاش رو باهم روشن میکنه و درجه زیادم میزنه.
آبی که روش ریخت خودش یخ بود و این کولر اونم وسط اون سرمای زمستون مامانم داشته یخ میکرده.
وقتی بابک داشته کولر رو روشن میکرده مامان هر کاری میکنه توی قابلمه رو ببینه چیه نمیتونسته. نفهمید یعنی بیشتر از حدی نمیتونست سرش رو بالا بیاره ببینه بابک چه کار داخل قابلمه کرد.
بابک میاد میشینه کنار تخت و قاشق رو بر میداره و میگه میدونی عزیزم ، من فهمیدم که خیلی گرسنه‌ای. میدونی واست چی درست کردم؟
قابلمه رو کمی کج میکنه و نشون مامان میده. داخل قابلمه یک سر انسان بوده و کلی چشم‌های از حدقه در اومده که سرخ شده بودن و مقداری هم گه که روی صورته اون آدم ریخته بوده.
بابک: درسته عزیزم. درست حدس زدی باهوش خوشگل من. این سر یه دختری هست که مثل تو من کمکش کردم معنای واقعی لذت رو بچشه. به رستگاری رسوندمش. اینا هم چشمای دخترای دیگه مثل تو و این دختر خوشبخته. چشمای تو هم من بعدش میخوام. آخه شرط رسیدن به کمال لذت ، دادن چشمای هوس انگیزتونه.
مامانم با تمام قدرتش شروع میکنه به جیغ زدن و داد زدن میگه : پست فطرت روانی. ولم کن. تو رو خدا ولم کن. چی از جونم میخوای؟
بابک در عین خونسردی: راستی اینم سس عن خودمه. واسه تو ویژست. فلفلیه. یه سس تند فلفلی. دیشب فلفل واست زیاد خوردم. ببین چقدر به فکرتم.
مامانم همینجوری جیغ و داد میکرده و بابک عین خیالش نبوده.
بابک با قاشق یه تیکه از گوشت پخته شده صورت اون آدم رو میکنه و با عنش مخلوط میکنه و یه تیکه چشمم میزاره روش و میگه: آم آم آم آم. دهنت رو باز کن هواپیما داره میاد.
صدای سوت در میاره و قاشق رو به سمت دهن مامانم میاره. مامان دهنش رو قفل میکنه به هم و مثل بارون بهار گریه میکرده و با لب بسته از درون جیغ میزده.
بابک: باز کن دهنتو. باز کن جنده حروم زاده. باز کن بی ننه بابا. قاشق رو به دهن زخمی مامانم که خود بابک زخمیش کرده بود با دندون گرفتنش فشار میده. اما مامانم جوری قفل کرده بوده دهنش رو که هیچ قدرتی بازش نمیکرده. محکم دندوناش رو روی هم فشار میداده. بابک نوک قاشق رو وارد دهنش میکنه ولی از دندوناش ردش نمیتونه بکنه و انقدر فشار میده که دوتا دندون جلوی مامانم میشکنه.
بابک عصبی میشه و قاشق و قابلمه رو پرت اونور اتاق میکنه.
بابک: نمخوری نه؟ دست رد به سینه من میزنی آره؟ به سینه پسر به این گلی دست رد میزنی آره؟ نمیبینی من چقدر گل پسرم؟ بدبخت من مسیح پسم انداخته از توی کمرش.بلایی به سرت میارم که آرزو کنی کاش قدرت بستن لبات به هم رو نداشتی.
بالای تخت که مامانم اصلا نمیتونسته ببینه ، یک دراور بوده. بابک میره سمت دراور و اول دوتا گیره لباسی فلزی که سر تیزی داشته رو میاره.
نگاه به صورت گریان و زار مامانم میکنه و میخنده و میگه: باور کن من هیچ کدوم از دردات رو نمیخوام. خودت باعث میشی درد بکشی. غذای به اون خشمزگی رو باید میخوردی. دردی نداشت والا.
بعد در کمال خونسردی و بدون هیچ حس ترحمی دوتا گیره رو میاره به فاصله نزدیک چشمای مامانم و بازشون میکنه. مامان میگه تو رو خدا ولم کن. تو رو خدا. چه کار میخوای بکنی. آی آی وااااای. خدایا کمکم کن. نه نه.
بابک اون دو گیره رو به نیپل سینه‌های مامانم میزنه. به شدت لبه‌های تیز آهنی داشتن. نیپلاش که خیلی هم کوچیک بوده درجا ازش خون میاد. تنها رحم بابک این بوده که گیره‌ها رو کامل ول نکرده بوده حول نیپلش. چون قطعا قطعشون میکرده کامل.
تا خون ازش شروع به ریختن میکنه گیره‌ها رو باز میکنه. نیپل سینه راستش رو به شدت خراش میده و یه مقدار از گوشت سینش جداش کرده بوده. البته کمی. فقط زیر نیپلش.
بابک: میدونی ، اگه یکم باهاش ور برم از جاش کنده میشه و این بستگی به اطاعتت از من داره. به شخصه دوست ندارم کنده بشه. بابا مسیحم نمی‌پسنده. خوبیتم نداره.
مامان که از بس جیغ زده بوده دیگه صداش در نمیاد میگه تو رو خدا بسه. باشه اون غذا رو میخورم. فقط ولم کن. بسه دیگه.
بابک: نه دیگه. امتیازت رو از دست دادی. فعلا باید درس عبرت بگیری از بابی معلم. تا مِن بعد هر چی گفتم بگی چشم. روی دوتا تخم چشمام.
بابک باز بلند میشه و سمت دراور میره.
مامان: نه تو رو خدا بسه. ببخشم. دیگه میخوای چی کار کنی. بزار برم. التماست میکنم.
بابک این بار با نخ و سوزنی بزرگ که برای مهره دوزی مناسب بوده باز میاد سراغش.
پایان قسمت سوم

نظر فراموش نشه.
ما بقی داستان تا هفته آینده منتشر نمیشه.
     
  
مرد

 
تجاوزی تلخ با سرانجام شیرین(قسمت چهارم)_تخیلی

سلام خدمت همه دوستان با محبت. یه وقت خالی گیرم اومد گفتم یک قسمتش رو بنویسم .
این قسمت همچنان شکنجه دادن و خشونت درش موجوده اما مورد حال به هم زنی نداره. ذره‌ای هم تم کمدی از این به بعد در خلاق فضای تلخ داستان سعی کردم وارد کنم. امیدوارم بپسندین.
نظرات لطفا فراموش نشه.
**********************************************

مامان تا نخ و سوزن رو می‌بینه میگه بابک میخوای چه کار کنی؟ تو رو خدا ولم کن. به خدا غلط کردم نخوردمش غذا رو. هر کاری بگی میکنم. اصلا باور کن عاشقتم. عاشقت بودم که حاظر شدم به خواهرم دروغ بیام تا بیام پیشت. من الآن در اختیارتم. هر کاری میخوای بکن. فقط شکنجه و اذیتم نکن. دیگه بسمه. ادب شدم دیگه. طاقت ندارم.

بابک انگشتش رو به نشونه هیس میزاره روی بینیش و میگه هیششششش!!! من که نیستم. اینا از اقدامات مسیح هست تا به راه راست هدایت بشی. مگه نمیخوای پاکدامن بشی؟
مامان: چرا چرا میخوام. ولی به مسیح بگو اذیت میشم. گناه دارم. بهش بگو ببینه چقدر تاحالا درد کشیدم. همه بدنم درد میکنه. سرم شکسته و درد دارم. دیگه طاقتش رو ندارم.

بابک: ارتباط من و مسیح که مثل ارتباط همه پدر و پسرا نیست. ارتباط عارفانه و یک طرفست. نمیتونم باهاش حرف بزنم. اون فقط منو از کمرش پس انداخته.

مامان با حالت جیغ و داد: پست فطرت روانی ولم کن. دست از سرم بردار.
مامان شروع میکنه به گریه کردن و هی زیر لب میگه ولم کن. تو رو خدا ولم کن. التماست میکنم.
بابک میشینه کنارش روی تخت و اول با انگشت اشارش روی شکستگی پیشونی مامانم رو لمس میکنه و هی فشارش میده.
مامانم از شدت درد جیغ میزده و تقلا میکرده زیر دستش.
بابک با دست چپش محکم فک پایین مامانم رو میگیره که دیگه نتونه دهنش رو باز کنه.
بابک: دهنت رو باز نکن و تکون نخور انقدر. اگه گوش نکنی حرفم رو مسیح دستور میده انقدر فکت رو فشار بدم تا تمام استخوناش توی دستم بشکنه. میخوای؟
بعد بافاصله زود میشینه روی شکم مامانم و پاهاش رو اینور و اونورش میزاره و سوزن و نخ رو میگیره دستش تا سوزن رو نخ کنه.
مامان زیرش هی تکون میخورده و جیغای بنفش میزده. بابک با مشت محکمی میزنه روی شکستگی سرش و از شدت ضربه و درد و ضعفی که داشته بیهوش میشه.

بابک سوزن رو نخ میکنه و فکش رو باز محکم میگیره و دوتا لبش رو می‌چسبونه روی هم و سوزن رو از لب پایینش میکنه داخل.
جای شکستگی سر مامان بیشتر باز شده بوده و خون بوده که می‌ریخته بیرون و حالا هم از لبش که زخمم بود به خاطر دندون گرفتن بابک ، خون میریزه بیرون.
همین که سوزن از لب پایینش رد میشه مامان از شدت درد دوباره به هوش میاد. اما از شدت ضعفش تار میدیده و دیگه انگار قدرت جیغ و دادی آنچنان نداشته. ناخدا گاه و بی اختیار میشاشه.
سوزن به لب بالاش میرسه و بابک با بی رحمی فشارش میده و از لب بالاشم نوک سوزن در میاد و بابک میکشتش بیرون.
دوباره مامان از حال میره. بابک لبش رو کامل و به فاصله خیلی کم از هم دیگه ، میدوزه.
مامان دیگه قدرت نداشته چشماش رو باز کنه. فقط از ته گلوش ناله میکرده. انگار از درون خالی کرده بوده و خلسه شده بوده.
بابک سر نخ رو گره میزنه. لب مامانم تمام دوخته شده بوده.
بابک یه کشیده محکم میزنه به صورت مامان تا هوشیار بشه و چشماش رو باز کنه.
مامان فقط از ته گلوش ناله میکنه ولی چشماش رو نمیتونه باز کنه.
بابک بلند میشه از روش و میره سر دراور و کلید قفل‌های زنجیر‌ها رو میاره و بازشون میکنه. مامان رو به شکم می‌خوابونه و یه اسپنک خیلی محکمی به لپ کون کوچولوی مامانم میزنه. انقدر محکم که جای کامل دستش روی کون سفیدش می‌مونه و قرمز میشه بدجور. جوری محکم که بعضی از جاهای دستش که روی کونش باقی مونده ، خراش بر میداره.
ناله مامان در میاد و بابک میگه آهان همین درسته. من و مسیح رو خرسند کن دختر. نفست حق.
سوراخ کون مامان خیلی کوچیک بوده. یه دختر 16 ساله که حتی تاحالا انگشتم داخل کونش نرفته. چه برسه به کیر.
بابک کیر خیلی کلفت و درازی داشته. به شدت کلفت و بر خلاف خودش که پوست سفیدی داشته ، کیرش قهوه‌ای بوده.
دست میندازه زیر شکم مامانم و کونش رو میاره بالا. تن مامان لش شده بوده‌. دیگه توان روی پا ایستادن و گرفتن خودش رو نداشته. صورتش روی زمین چسبیده بوده و از ته گلوش فقط ناله میکرده. بابک با بغل دستش محکم میزنه توی زانوی راست مامان تا دوتا پاش از هم رو فاصله بده. این ضربه بدجوری زانوی مامانم که ضربه هم خورده بود رو به درد میاره. پاش پرت میشه انگار به طرف راست و بین دوتا پاش فاصله میوفته. بابک یه تف میندازه روی سوراخ کون مامان و بعد انگشت فاکش رو سعی میکنه ببره تو. اما تو نمیرفته. با پشت دست محکم میزنه روی کمر مامان نزدیک سیاتیک و میگه جنده خودتو شکل کن حرومی.
خیال میکرده مامان خودش رو سفت گرفته. در حالی که مامان بیچارم جونی نداشت که بتونه خودش رو نگه داره و اگه بابک نگرفته بودش ولو میشد روی تخت. چه برسه به اینکه ماهیچه‌های سوراختش رو تنگ کنه.
سوراخ کونش خودش تنگ بود کلا. خیلی کوچیک بوده.

بابک روی تخت میشینه و دوتا پاش رو از بین دوتا پای از هم باز مامان رد میکنه و بعد با بغل رونش تن مامان رو میگیره که ولو نشه روی تخت. عین ژله شل و بی حال شده بوده مامان.
بعد با کف دست چندین ضربه محکم میزنه لای چاک کون مامان. با دوتا شصتش لای سوراخ کونش رو به شدت از هم میکشه و لبش رو میبره روی سوراخش و مکش میزنه تا بلکه تحریک بشه. بعد انگشت فاکش رو به زور میکنه داخل سوراخش. اما تو نمیرفته و محکم فشار میده که تمام انگشتش رو به زور ببره داخل. مامان با دهان بسته از ته گلوش جیغ میکشه. ماهیچه‌های سوراخ کونش فشار شدیدی میارن به انگشت بابک. تاحالا هیچ جسم خارجی داخل کونش نرفته بوده. از طرفیم بابک نامرد نکرده بوده حداقل یکم تف بندازه روی انگشتش. بابک با کف دست چپش یه ضربه محکم میزنه وسط کمر مامان و میگه جنده شل کن خودتو. شلش کن که این فرمان مسیح مقدسه و دوباره یه ضربه محکم دیگه میزنه به کمرش.

پیشونی مامان به شدت خونریزی داشته میکرده. بابک انگشت اشارش رو هم به زور وارد کونش میکنه. کلی عقب و جلوش میکنه تا یکم سوراخ کونش باز بشه. به شدت کبود و متورم شده بوده سوراخ کونش.
یه دفه مامان احساس میکنه بابک در آورده انگشتش رو از داخل کونش و همون لحظه صدای در آهنی رو میشنوه که انگار بابک داره از اتاق میره بیرون.
مامان انقدر گریه کرده بوده که راه مخاطی بینیش حسابی خشک شده بوده و گرفته بوده راه تنفسش و دهنشم که اینجوری دوخته شده بوده به هم و کمی حس خفگی بهش دست داده بوده. ولو میشه روی تخت.
سرش رو کج میکنه و در رو می‌بینه که بازه.
به خودش میاد که هر چی انرژی داری جمع کن دختر و فرار کن فقط.
تمام نیروش رو جمع میکنه و میاد جلوی در. یکم چپ و راست و جلوش رو نگاه میکنه. بابک رو نمی‌بینه. روبروش چندین درخت انگور بودن که بصورت ردیفی کاشته شده بودن. بین هر ردیف مسیر بوده واسه بین درختا راه رفتن. با سرعت نسبی شروع میکنه دویدن بین درخت انگورا. از بس سرش گیج میرفته یک بار بدجور با تن لخت میخوره زمین روی زمین خاکی و زانوش باز بیشتر آسیب می‌بینه.
اما هر جوریه بلند میشه و باز به دویدن ادامه میده.
خون بوده که از سرش میریخته بیرون. چشماش به شدت تار میدیدن همه جا رو.
در بزرگی رو می‌بینه. همون در باغی که با بابک واردش شد و جلوی در بیهوش شد. با تمام توانش خودش رو میرسونه به در. هر چی زبونه قفل در رو میکشه در قفل بوده. با مشت و لگد میزنه به در تا بلکه کسی صداش رو بشنوه.
اما بی فایدست. ولو میشه روی زمین کنار در و شروع به زار زدن میکنه و هی میزنه به در.
صدای بابک رو میشنوه که میگه: این سرپیچی دومت از فرمان مسیح مقدس بود. منتظر عواقبش پس باش.

نظرات فراموش نشه دوستان
(پایان قسمت چهارم)
     
  

 
اون شب توی مهمونی خونه ناهید اینا، من و مامان با اینکه خیلی حرفه ای تلاش می کردیم حواس خودمون و پرت نشون بدیم که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده، ولی هر وقت اتفاقی نگاهمون به همدیگه می افتاد توی چشمای همدیگه هزارتا داستان می خوندیم.
حس اینکه احتمالا یکی از سر به مهر ترین راز های دنیا رو توی سینه ام دارم، و این راز فقط مال منه بی نظیر بود. یه حس قدرت خاصی بهم داده بود. قدرت و اعتماد به نفس، منی که همیشه توی مدرسه جزو متوسطا بودم، از زمانی که با مامان رابطه ام شروع شده بود، شده بودم انیشتین، توی همه درسا پیشرفت کرده بودم، تا جایی که حتی مدیر دبیرستان هم فهمیده بود، واسه همین بهم پیشنهاد داد واسه المپیاد کامپیوتر اسم بنویسم. من خود کامپیوتر و خیلی دوست داشتم. ولی خب روحمم خبر نداشت که توی المپیاد کامپیوتر خبری از برنامه نیویسی و اینا نیست. المپیاد کامپیوتر فقط ریاضی بود. البته ریاضی های خاص خودش. ولی یه انگیزه خاصی بهم می گفت که می تونم. چیزی که تو دلم بود، جنس این ارتباط بی نظیر و ناب با مامانم بهم قدرت هر کاری رو می داد. وقتی پیشنهاد رو از مدیرمون شنیدم بهش گفتم باید فکر کنم. تا المپیاد مقدماتی حدود 3 ماه زمان بود و تازه امتحانای دی تموم شده بود. المپیاد مقدماتی اواخر فروردین سال بعد بود. رفتم خونه. مثل همیشه مامان با محبت ازم استقبال کرد. خیلی سوسکی لبام و بوسید و یه چشمک بهم زد. خواهرم و بابام خونه بودند پس می دونستم قرار نیست کاری بکنیم. نهار خوردیم و من منتظر بودم تا فرصتی پیش بیاد با مامان در مورد المپیاد صحبت کنم. بابام که رفت بخوابه، رفتم توی اتاق پذیرایی کنار مامان نشستم که داشت تلوزیون می دید، - مامان به نظرت من می تونم المپیاد شرکت کنم؟
مامان که یه کمی به خاطر اینکه یه هویی وارد صحبت شده بودم تعجب کرده بود، گفت:
- چه المپیادی مامان؟
- والا امروز مدیرمون گفت المپیاد کامپیوتر، آخر فروردینه . می خوایم از مدرسه 3 نفر و بفرستیم، گفت اگه بخواید براتون معلم خصوصی می گیریم ولی با خانواده صحبت کنید چون باید یه بخشی از هزینه رو تقبل کنند، گفت بهمون یه مبلغی دادند بابت این کار، اگه بیشتر لازم شد باید خانواده ها کمک کنند.
مامان گفت: خب قربونت برم، خودت دوست داری؟
- راستش دوست که دارم، ولی نمی دونم می تونم از پسش بر بیام یا نه.
- حالا اگه از پسش بر نیای چیز خاصی رو از دست میدی؟
- نه فقط کلی باید بشینم درس بخونم؟
- خب کار دیگه ای هم مگه داری ؟
این و گفت و یه لبخند ملایم زد. بعد ادامه داد.
- برو جلو ببینم چکار می کنی. پسر من از پس هر کاری بر میاد. هر کاری بخوای بکنی من محکم پشتتم.
ای حرف مامان انقدر دلم و قرص کرد که فردا رفتم و به مدیرمون گفتم هستم. چند روز بعد یه برنامه بهم داد و گفت قراره هفته ای سه روز بعد از ساعت مدرسه معلم المپیاد بیاد و بهمون درست بده.

خب شروع شد. اوایل خیلی سخت بود. واقعا هیچی نمی فهمیدم. به خصوص که دوتا پسر دیگه توی کلاس نفرای اول رشته های ریاضی تجربی مدرسه بودند. منم رشته ام ریاضی بود، ولی خب تازه یه کمی بهتر شده بودم. ولی هر بار که بر می گشتم خونه، مامان مجبورم می کرد هرچی بهمون درس داده بود رو براش توضیح بدم، یه جورایی اون درسا رو به مامان توضیح بدم. مامانم مثل یه شاگرد گوش می کرد. همین قضیه باعث شد خیلی سریع راه بی افتم و درسای مخصوص المپیاد خیلی خوب توی ذهنم جا بیا بی افته، این کمک مامان با وجود اینکه قطعا برای خودش سخت بود انقدر تاثیر گذار بود که بعد از تقریبا یک ماه و نیم، توی کلاس سه نفره امون نفر اول شده بودم، قشنگ از دوتا نابغه دیگه جلو افتاده بودم و معلم خصوصیه خیلی بهم امیدوار بود.

کارم شد بود مدرسه، باشگاه و کلاس المپیاد و تمرین، تقریبا دیگه هیچ تایم خالی ای نداشتم، و این آزارم می داد که مدت ها بود یه کمی بین من و مامان فاصله افتاده بود. البته این فاصله فقط جسمی بود، چند ماهی می شد که اتفاقی بینمون نیفتاده بود، ولی مشخص بود مامان هم فکر و ذکرش اینه که بتونم المپیاد و خوب بدم.
نزدیک عید بود، دیگه مخم داشت سوت می کشید، درسای المپیاد خیلی سنگین بود، بعضا روزی 4-5 ساعت تمرین می کردم، دیگه انگار نمی فهمدیم اطرفام چه خبره، به خاطر مامان و انگیزه دادنش و پیگیریش هر جور شده بود باید موفق می شدم.
یه روز از مدرسه برگشتم خونه، کلاس المپیاد ساعت 5 شروع می شد و من بین مدرسه و المپیاد 3-4 ساعت وقت داشتم، بعد از نهار رفتم که یه کمی بخوابم، چشمام و بستم و وقتی باز کردم دیدم ساعت 4 و 20 دقیقه است، با عجله بلند شدم، هوا داشت تاریک می شد، ولی نه کاملا، خونه تقریبا تاریک بود، فکر کردم کسی خونه نیست، رفتم تا لباس بپوشم، شلوار توی خونه ام و در اوردم، تیشرتمم در اوردم تا لباس بیرون بپوشم، یه لحظه دیدم یکی کونم و نیشگون گرفت، ترسیدم، برگشتم و دیدم مامانه، توی اون نور خیلی پیدا نبود، ولی به نظرم اومد، مامان حوله تنشه، مامان اومد جلو و من و گرفت توی بغلش، آروم گوشام و گردنم رو بوسید، من یه نفس عمیق کشیدم و گفتم: مامان، کلاسم دیر می شه.
مامان لبخند زد و گفت باشه عزیزم برو.
از مامان جدا شدم، همینطور که شلوارم دستم بود چند قدمی ازش دور شدم، حواسم نبود ولی کیرم بد جوری راست شده بود، مامان یه نگاهی بهش کرد و بازم لبخند زد. تو دلم گفتم گور بابای کلاس، خیلی خری.
سریع دوباره رفتم سمت مامان و سفت بغلش کردم، مامانم که دوزاریش افتاده بود، فشارم داد و دستش رو گذاشت پشت گردنم، دست چپش رو برد پایین و از روی شرت شروع کرد به مالیدن کیرم، من به شدت حشری شده بودم، مدت ها بود مامان و لمس نکرده بودم، حتی شاید چندین هفته بود که جغم نزده بودم، فقط چند بار توی خواب ارضا شده بودم، احتمالا الان کمرم یه نیم لیتری توش آب جمع شده بود، نفسای تند عمیق من توام شده بود با مالیدن مامان. دستم و بردم توی حوله و شروع کردم به مالیدن سینه های مامان، مامان همینطوری چرخید و نشست رو تخت خواهرم. سرم و گذاشت روی سینه اش. من یه کمی حوله رو گشاد کردم، سینه هاش که هنوز یه کمی خیس بود رو گرفتم توی دهنم، شروع کردن به مکیدن نوک سینه هاش، انقدر حشری شده بودم که می خواستم کل سینه اش رو بکنم توی دهنم، مامان روی سینه اش خیلی حساس بود، سریع صداش بلند شد. مدام می گفت: بخور پسرم... آآآآخ بخورش....جانم پسرم. من همینطوری که سینه مامان رو می خوردم، با دستم سینه دیگه اش رو فشار می دادم، مامان هم خودش او یکی سینه رو گرفته بود زیرش رو می مالید، آروم دستم و بردم توی حوله و از پشت شروع کردم به مالیدن کونش، همزمان کونش رو می مالیدم و سینه اش رو می مکیدم، کم کم جرات پیدا کردم و آستینای حوله رو از توی بازوهاش در اوردم، حوله که افتاد پایین برای اولین بار بود که تقریبا مامان کاملا لخت جلوی من بود، توی تاریک و روشنی اتاق با نوری که ضعیف از پنجره به اتاق می تابید که مال تیر چراغ برق بیرون خونه بود، بدن مامان رو می تونستم ببینم، قطره های کوچیک رطوبت، روی خمیدگی سینه اش، موهاش که هنوز خیس بود و طره هاش روی گردن و ترقوه اش افتاده بود، شکمش که یه مقداری بر آمده بود و نرمی خاصی داشت، و پاهای نی نهایت زیبا، صاف و کشیده اش، فقط من و به تماشا وا داشته بود. قشنگ ترین صحنه ای بود که تاحالا دیده بودم، نمی دونم چقدر شد، شاید یکی دو دقیقه فقط داشتم نگاه می کردم. بی اختیار از این همه زیبایی بعضم گرفته بود، یه قطره اشک از چشمم اومد، مامان سریع سرم رو گرفت توی سینه اش، من و کشید سمت خودش، بغلش کردم، آروم چرخیدیم و توی بغلش خوابیدم. من آروم آروم داشتم اشک می ریختم، و مامان می دونست چرا، انقدر احساساتی شده بود، انقدر از دیدن بدن زیباش توی اون نور لعنتی به وجد اومده بودم که نتونستم گریه ام و کنترل کنم. مامان آروم کمرم و سرم رو نوازش می کرد، من سرم و بلند کردم و توی چشماش نگاه کردم، آروم لبم رو ذاشتم روی لباش، چشمام و بستم، مامان لب من و آروم بین لباش گرفت و شروع کرد به مکیدن، پاهاش و قفل کرده بود دور کمر من. الان تنها چیزی که بین کیر من و کس مامان سهیلا بود، شرت من بود. لب گرفتنمون سریع تر شد، یعنی داغ تر و حشری تر. مامان دستش رو برد زیر شورت و کون من رو توی پنجه اش گرفت منم سینه های بزرگش رو بغل کرده بودم، سینه هاش انقدر بزرگ بودند که توی بغلم کامل جا می شدند، مامان شرتم و در اورد، دستش رو برد پایین و کیرم و گرفت، تنظیم کرد جلوی دهانه کسش، من سرم و اوردم بالا و توی چشماش نگاه کردم، سرش و به نشونه تائید تکون داد، به محض اینکه کلاهک کیرم با کسش تماس پیدا کرد حس کردم که چقدر خیسه، به خاطر خیسی خیلی سخت نبود، با اولین فشار کیرم آروم و تا ته وارد کس مامان شد. هیچ وقت توی زندگیم حس اون حدود یک ثانیه رو دوباره تجربه نکردم. تقریبا یک ثانیه طول کشید از وقتی کیرم برای اولین بار با کس مامان تماس پیدا کرد تا زمانی که کیرم تا ته وارد کسش شد. اون یک ثانیه تا الان بهترین لحظه زندگی من بوده و هست. حس گرما و رطوبس همزمان و تنگی خیلی مناسب که نه احساس کنم کیرم و دارم تو هوا تکون می دم نه انقدر تنگ که تو نره. و بازم در مورد گرما، انقدر گرم بود که احساس کردم توی یه سرمای سوزناک یه حوله گرم پیچیدم دور خودم. برای چند ثانیه احتمالا هیچ کدوم باورمون نمی شد توی اون وضعیت هستیم و اون لحظه رو تجربه کردیم. حدودا شاید بیست سی ثانیه همینطوری که کیرم تا ته توی کس مامان بود، صورتم جلوی صورتش بود و نگاهش میکردم. از نگاه کردنش سیر نمی شدم. می ترسیدم بخوام سکس و ادامه بدم و اون لحظه تموم بشه. همون لحظه بود که فهمیدم با تمام وجود عاشقشم. نه به خاطر اینکه مامانمه و همه بچه ها مامانشون رو دوست دارند. نه! من به عنوان یه زن عاشقش شده بودم. نمی تونستم تصور کنم زنی با بدنی زیبا تر از اون وجود داره، نمی تونستم فکر کنم لذتی فراتر از سکس کاملی که داشتم تجربهاش می کردم، با زنی که اینجوری عاشقش بودم می تونه وجود داشته باشه. دستم زیر بازو هاش بود و مامانم من و سفت بغل کرده بود. آروم کیرم و در اوردم و دوباره کردم تو. کم کم شروع کردم. حرکتم خیلی آروم بود و هر دو خیلی آروم داشتیم آه می کشیدیم. من خیره شده بودم توی چشمای مامان و صورتش که همزمان با لذت و آهی که می کشید، لبخند بی نظیری هم روی لباش بود. صدای جفتمون بلند شده بود. قطعا نمی تونستیم خودمون و کنترل کنیم و باید خیلی بلند تر از این آه می کشیدیم. من حرکاتم و کمی تند تر کردم و مامان هم همزمان با من بدنش رو تکون می داد. با دستش آروم روی کون من و نوازش می کرد و قربون صدقه ام می رفت. من صورتش رو توی دستام گرفته بودم و ازتماشای این همه زیبایی و عشق لذت می بردم. مدام لباش رو با نهایت لذت می خوردم و زبونم و توی دهنش حرکت می دادم. مامان صداش بلند تر شد. منم نزدیک شدم. هر دو حرکاتمون تند تر شد. مامان دیگه داشت تقریبا داد می زد، معلوم بود اونم نزدیک شده ، دستش رو گذاشت روی کونم، من دیگه چنتا تلمبه دیکه به ارضا مونده بودم که مامان حسابی پاهاش رو قفل کرد، نذاشت بکشم بیرون، سفت من و گرفت توی بغلش و یه فریاد نسبتا بلند زد و هر و همزمان ارضا شدیم. لحظه بی نهایت با شکوهی بود. هر دو نفس نفس می زدیم، من صورتم و کنار صورت مامان گذاشتم، با همون حالت نفس نفس گفتم:
مامان
جانم عزیز دلم.
دوستت دارم.
منم دوستت دارم آرشم.
می تونستم گرمای میلیمتر به میلیمتر بدنش رو که به بدنم چسبیده بود رو حس کنم. نمی دونم چند دقیقه، چند ساعت، توی اون وضعیت بودیم. ولی دلمون نمی اومد بلد بشیم. تنها چیزی که می دونم این بود که اونروز کلاس المپیاد رو نرفتم . گور باباش
     
  
↓ Advertisement ↓
TakPorn
مرد

 
تجاوزی تلخ با سرانجام شیرین(قسمت پنجم)_تخیلی

این قسمت تم کمدی کمی بیشتر میشود. امیدوارم دوست داشته باشین.
**********************************************

مامان بر میگرده پشت سرش و بابک رو می‌بینه که یه ترکه و یه شلاق هم دستشه. همچنین ماشین بابک رو انتهای باغ می‌بینه.
بابک دستش رو توی هوا میبره توی هوا و شلاق رو می‌گردونه و با شتاب میزنه روی کمر لخت مامان.
مامان بدبخت و بیچارم از شدت درد و سوزشش میخواسته جیغ بزنه و از طرفیم به خاطر بسته شدن و کیپ شدن مجاری تنفسیش به لبش فشار میاره تا باز بشه و گوشه سمت راست لبش پاره میشه و یکم باز میشه. خون از لبش سرازیر میشه. لبش بدجوری پاره میشه.

بابک شلاق رو دو سرش رو می‌گیره و میندازه دور گردن مامان و می‌کشتش تا دور گردنش تنگ بشه. بعد دو سر شلاق رو میگیره به دستش و مامان رو روی زمین خاکی باغ میکشه روی زمین. تمام باسن و رونای مامان زخم و تیکه تیکه میشه روی زمین خاکی اونجا. حس خفگی بدی داشته. بینیش که کیپ و دور گردنش هم که اینجور.
همینجوری می‌کشتش روی زمین تا ببرتش جلوی همون اتاقک. جلوی اتاقکه ، همون شیلنگ آب آتش نشانیه افتاده بوده که یه سرش به یک منبع خیلی بزرگ آب وصل بوده و این منبع درست پشت دیوار اتاقک قرار داشته. بابک مامان رو روی زمین میندازه و مامان از همون گوشه لبش به سختی نفس میکشه و آروم سعی میکرده سرفه کنه تا لبش بیشتر از این پاره نشه.
بابک شیلنگ رو بر میداره و با فشار می‌گیره روی مامان و حسابی خیسش میکنه.
انقدر فشارش زیاد بوده که مامان رو پرت میکنه به سمت دیوار اتاقک.
بابک آب رو می‌بنده و میگه حالا حسابی شلاق روی تن خیست می‌چسبه تا آدم بشی و حرف مسیح رو گوش بگیری بی کس و کار بدبخت.
شلاق رو توی هوا می‌چرخونه و محکم به پشت مامان چندتا ضربه میزنه. مخصوصا به کمر و باسنش. مامان از شدت درد و سوزشش دیگه نمیتونه خودش رو بگیره و به لبش فشار میاره و تمام لبش پاره میشه. گوشت لب بالا و پایینش به همدیگه چسبیده بودن و لبش تیکه تیکه شده بوده. تمام صورتش از پیشونی و لبش پر از خون بوده. جیغ میزده و داد که خدایا بسه دیگه. مرگم بده. مرگمو میخوام.
بابک میگه عه. انگار دهن کثافتت رو باز کردی. پس نمیخوای رستگار بشی نه؟
مامان خیلی سبک بوده. دوتا ساق پاش رو می‌گیره بابک و پرتش میکنه توی اتاق. روی ترکه‌ای که دستش بوده آب می‌ریزه تا خیسش کنه.
میره توی اتاق و در رو می‌بنده و میره سمت مامان و دوتا ساق پاش رو می‌گیره و به میله تخت با زنجیرا می‌بنده.
یه تف کف پاش میندازه و ترکه خیس رو توی هوا میبره و محکم به کف پاش ضربه میزنه. مامان جیغش میره هوا.
بالای تخت یه ساعت دیواری بوده که ساعت 11 رو نشون میداده و با توجه به آفتابی بودن هوا، پس 11 صبح بوده.
بابک به ساعت نگاه میکنه. میخنده و قه قه میزنه میگه چه جالبه. بعد به صورت مجسمه مسیح نگاه میکنه میگه می‌بینی پدر واقعا جالبه.[با داد میگه] خیلی جالبه خب. ساعت 11 هست پدر. دستور میدی تا 11:15 فلکش کنم؟
بعد بابک با لگد محکم میزنه به پهلوی مامان و میگه مسیح دستور داد تا 11:20 فلکت کنم. مسیح همیشه سخاوتمنده. لعنتی مثل خودم رحم نداره. نه نه. من مثل اون رحم ندارم.[با داد میگه] اصلا رحم ندارم. رحم ندارم. میفهمی؟ رحم ندارم. خب چه کار کنم رحم ندارم. ندااااارم.
ترکه رو محکم میزنه روی کف پاهای مامان.
مامان با همون دو سه تای اول از هوش میره کامل و دیگه چیزی نمیفهمه.
ناگهان آب یخی رو حس میکنه که با فشار روش ریخته میشه.
به سختی چشماش رو باز میکنه و اولین چیزی رو که می‌بینه صورت مجسمه مسیحه.
سمت چپش جلوی در بابک رو می‌بینه که داره با همون شیلنگ آتشنشانی روی مامان آب میریزه تا به هوش بیاد. اتاق رو آب برداشته بوده.
بابک: نخواب. نخواب پتیاره. نخواب جلوی مسیح خوب نیست. مگه تو شعور نداری که خوبیت نداره پیش پیامبر و پسر پیامبر به خواب بری؟
مامان ذره ذره به خودش میاد و میفهمه باز به اون کُنده چوبی بسته شده و به حالت صلیبه. لرز بدی داشته. سرش رو می‌گردونه رو به بابک.
بابک می‌بینه به هوش اومده آب رو می‌بنده و شیلنگ رو پرت کف باغ میکنه و باز در رو می‌بنده.
میاد جلوی مامان و میگه : دستات رو ببین.
مامان[با صدای ضعیف و بریده]: تو رو خدا ولم کن. بسه دیگه.
بابک[با داد]: میگم دستات رو ببین حرومی.
مامان اول دست چپش رو می‌بینه که سرم به دستش وصله و دلیل لرزش همین سرم هست.

بابک میگه دیدی چقدر به فکرتم. سرم قندی نمکیه تا جون بگیری عزیز دلم. آخه مسیح نوه میخواد. دوست داره عرسمون بشی. تو که بیهوش بودی بهم گفت بابک من کمرم خالی کرده خشک شده آبش قطعه. از بس تلمبه زدم به خشکی رسیده. پدر_خدا هم ، خسیسه آب نمیدَتم و میگه سهمیت رو ریختی یا توی کس این و اون یا مستقیم از کمرت بچه مثل منه گل پسر پس انداختی. گوش میکنی که؟

مامان[با گریه و بی حالی و صدایی ضعیف] : نه تو رو خدا نه. مامان نمیشم.
(مامان بیچارم حتی نمیدونست بچه چجوری درست میشه. نمیدونست پرده داشتن یعنی چی. هیچی نمیدونست. خواهر لعنتیش هیچی یادش نداده بود. اون دو سالی بود که پریود میشد. حتی اونم از معلماش و دوستاش فهمیده بود که چیه. ولی دهه 60 هم روی مردم
خیلی به هم باز نبود هم سطح آگاهی کم بود. حتی معلماشم نگفته بودنش دخترا پرده دارن و اینا و معمولا هم نمیگفتن مگر اینکه معلمه خیلی مرام داشته بود و انصاف و دلش میسوخت. اون تازه اول دبیرستان رو تموم کرده بود و تازه 4 ماه بود دوم رفته بود.
بابک: مگه قرار نشد روی حرف من و پدر مسیح حرف نباشه. هان؟ ببین راستش منم با کس حال نمیکنم. من عشق کونم. کون غذامه اصلا. من نون پنیر کون همش میخورم. من حتی خودم میتونم توی کون دخترا بچه بکارم. قدرت عجیبی دارم که از بدو تولد باهامه. اینجوری پنج قلو ساخته میشه. ولی مسیح مقدس نوه از کس میخواد. ارتباط ما هم ارتباط الکی نیست که‌. عارفانه یک طرفست. گفته نوه از کس میخوام فقط. گفتم ای به چشم. رو تخم چشم منو تو. تازه واست یه رای زنی هم کردم چشاتو نکنم دیگه. فقط اگه بی جیک و پیک بزاری نوه مسیح رو توی رحم گوگولیت بکارم.

مامان نمیدونست بچه کاشتن چیه. رحم چیه. فقط از ترسش میگفت نه نه. تو رو خدا نه و جیغ میزده.
بابک باز میره سر دراور و یه چراغ قوه بر میداره. از اون قواصیای پر نور که زیر آبم نورش زیاد بوده حتی.
میاره و زانو میزنه جلوی مامان و با دو انگشت دست چپش چاک کس تنگ مامان رو باز میکنه و چراغ قوه میندازه داخلش و میگه:
وای وای. چه تنگه چقدر قشنگه. حاج مسیح می‌بینی؟
مامان می‌خواسته رونش رو به هم بچسبونه.
بابک با ناخونای بلندش مثل دخترا خنج میزنه روی رون مامان و گوشت رونش بین ناخوناش گیر میکنه. مامان جیغ میزنه از سوزشش.
بابک: نکن حرومی. دارم کس شناسی میکنم. مسیح علمش رو به من آموخته.
مامان همینجور جیغ میزده از دردای تنش. مخصوصا کمرش و کف پاش که می‌سوخته از درد و سوزش.
بابک یه دفه با حالت عصبی بلند میشه جلوش و میگه دست بر نمیداری از جیغ و گریه نه؟
بر میگرده به سمت مسیح و میگه حاج مسیح دستور چی میدی؟ نه جدا تیر؟ فقط توی دستش آره؟
(پایان قسمت پنجم)
منتظر نظرات هستم حتما.
قسمت بعد آخرین قسمت از بخش شکنجه‌ای و خشونت باره
     
  
مرد

 
تجاوزی تلخ با سرانجام شیرین(قسمت ششم)_تخیلی

این قسمت آخرین قسمت شکنجه و خشونت بار هست. قسمت‌های بعد که نجات مامان هست رو در اسرع وقت که احتمالا هفته آیندست آپلود میکنم.
**********************************************

بابک به سمت دراورش میره و از ته دراور ، یک کلت برتا رو بر میداره.
مامانم تا اسلحه رو دستش می‌بینه با زار و شیون میگه نه نه. تو رو خدا نه. به همین مسیح مقدس قسمت میدم نه.
بابک میاد جلوش و اسلحه رو میزاره روی بازوش.
بابک: نترس عروس خانم. دستور مسیح هست دیگه. اون گفته نه استخوانت رو بشکنم و نه اینکه جوری بزنم که فشنگ توی دستت بمونه.
بابک سر اسلحه رو مماس با بازوی چپ مامان می‌گیره و شلیک میکنه. فشنگ تنها مماس از بازوش رد میشه و به دیوار برخورد میکنه. اما آتش و گرمای ناشی از شلیک حسابی بازوی مامان رو زخمی میکنه.
مامان انقدر جیغ میزنه که تارهای حنجرش آسیب می‌بینه و خون از ته گلوش میاد توی دهنش.
بابک دستاش رو از کنده چوبه باز میکنه و سرمم از دستش میکشه بیرون و بغلش میکنه و پرتش میکنه روی زمین. شانس مامان میاره که بابک به پشت روی زمین سرامیکی اتاق پرتش میکنه و کمرش ضربه میخوره که باز بهتر از سر و زانوشه.
بابک دست به کیرش میزنه و یکم می‌مالتش و بعد میره میشینه روی شکم مامان و تف میندازه بین سینه‌هاش و کیرش رو میزاره بین سینه‌هاش و دوتا سینه‌ی به شدت کوچیک اناری مامان رو به هم فشار میده و عقب و جلو میکنه. با نیپل‌های زخمی مامان ور میرفته و فشارشون میداده. اما مامان دیگه رسما نایی برای ناله و جیغ زدن نداشته. یه تیکه گوشت پر از خونی مالی بی حرکت شده بوده.
بابک محکم با کف دست میزنه روی لب و دماغش و میگه خاک تو سرت. ممیات کوچیکن حال نمیده. فرصت نداشتی برای رضای مسیح گندشون کنی؟
مامان شانس میاره با این ضربه بینیش نمیشکنه و فقط بینیش بود ازش خون نمیومد که این ضربه باعث شد ازش خونم بیاد. لبش هم که دیگه داغون.
بابک بلند میشه و میره وسط پای مامان میشینه و با دوتا دستش چاک کس تنگ مامان رو میکشه از هم و کیر کلفتش رو بدون تفی حتی خشک خشک میکنه داخل کسش.
مامان انگار شک الکتریکی بهش دادن با صدای مثل جوجه خروس ناشی از آسیب جدی به حنجرش جیغ و ناله میکنه.
بابک دوتا پای مامان رو میندازه روی شونش و محکم تلمبه میزده.
خون بوده که به خاطر پاره شدن پردش از کنار کسش میزده بیرون.
مامان یواش یواش بیهوش میشه از درد و خونریزی‌های بیش از حد از همه جاش.
بابک که میفهمه بیهوش شده کیرش میکشه بیرون که پر از خون بوده و بلند میشه و دوباره میره میشینه روی شکم مامان. دوتا کشیده محکم میزنه چپ و راست صورتش ولی به هوش نمیاد. لب پارش رو میگیره میکشه. دوتا دندون جلوییش که همون اول کار شکسته بود رو انقدر با دوتا شصت دستش فشار میده که کامل میشکنه و ریشش فقط داخل لثش می‌مونه. مامان از درد دوباره به هوش میاد. اما دیگه صداش در نمیومده.
بابک میگه بیدار بمون جنده جون.
از روش میره کنار و مامان رو یه بر می‌خوابونه و خودشم یه بر پشت مامان میخوابه همون کیر خونی که حالا خونشم روش کمی خشک شده بوده و رفت آمد کیر توی هر کُسی رو سخت‌تر میکرده رو با زور میکنه توی کسش.
کس مامان خودش تنگ بوده دیگه حالا هم یه بر خوابیده بوده و بابک هم یه پاش رو توی این حالت نگرفته بوده با دستش بالا و کامل پاهاش روی هم بودن که باعث شده بوده انگار کسش کیپ بشه.
مامان به زور چشماش باز بوده. اما توی حالتی شبیه به اغما رفته بوده و یه جورایی دیگه زیاد چیزی حالیش نبوده.
بابک یه دستش رو میزاره حول گردن مامان و گردنش رو به حالت خفگی فشار میده و سعی میکرده کیرش رو تا ته بکنه توی کسش. اما خیلی تنگ بوده و کیرشم به شدت کلفت. خدا رو شکر مجبور میشه دستش رو از گردن مامان برداره. چون دیگه رسما امکان خفگیش بوده. با دستش پای مامان رو بالا می‌گیره و اینجوری یکم بازتر میشه کسش.
بی پدر مثل فنر تلمبه میزده توی کسش.
کیرش رو کامل میکشه بیرون و دوباره با قدرت زیاد و یک ضرب تا ته میکنه توی کسش. مامان از درد زیاد با اون صدای داغونش مثل جوجه خروس جیغ میزنه.

بابک: آها آه بکش مسیح و من رو شاد کن. آماشالا. دل بده به کار جان من.
پاش رو ول میکنه و پستون کوچولوش رو میگیره توی دساش و فشار میده. از نیپلش با این فشار خون میزده بیرون.
یه ذره کس مامان آب داده بوده و راه تلمبه زدن بابک رو راحتر کرده بوده.
بابک به ارضا نزدیک میشه. مردک روانی به جای اینکه حداقل همون پستونش رو فشار بده توی این حال ، با کف دستش محکم میزده روی سینه‌ها و قفسه سینه مامان. مامان از سوزشش فقط مقداری جیغای خروسی میزده.
بابک عین گرگ زوزه میکشه و آبش رو با فشار میریزه توی کس مامان. تا آبش میاد از کسش میکشه بیرون و صاف به کمر میخوابه روی زمین کنار مامان. مامان هم بی حال میوفته روی شکمش. انگار نیم لیتر آب داشته کیر بابک.
بابک پایین پای مجسمه مسیح دقیق بوده. به مسیح نگاه میکرده و می‌خندیده و مدام تکرار میکرده حال کردی پدر جان؟ حال کردی پدر جان؟
چند بار تکرار میکنه تا اینکه یه دفه میگه کم بود بازم؟
بلند میشه مامان رو بلند میکنه و پرتش میکنه روی تخت. یه شلاق کنار اتاق افتاده بوده. برش میداره و چندتا ضربه میزنه روی شکم و سینه‌های مامان و تمام زخمشون میکنه. از پوست گذشته ، دیگه گوشت تنش کامل ترک میخورده با هر ضربه محکم شلاق. شلاق رو میندازه کنار و می‌پره روی تخت پایین پاش و خونایی که از جای ضربه شلاق‌ها داشته میومده رو مک میزنه. مامان انگار دیگه تنش درد رو حس نمیکرده یا شایدم نایی برای جیغ زدن از درد دیگه نداشته.
بعد دست میندازه و چاک کسش رو باز میکنه و خونایی که دور کسش بوده از پاره شدن پردش و آبای خودش که زده بوده بیرون از کسش رو میخوره. دوباره محکم با کف دست میزنه روی شکم مامان و میگه نده آبم رو بیرون. همش رو نگه دار و بچشون کن برای مسیح. ده قلو میخواد مسیح.
به سرعت میخوابه روش و کیرش رو میکنه توی کسش. لعنتی کیرش هم اصلا بعد یه بار که آبش اومده بوده حتی شلم نکرده بوده. انگار روی یه تیکه گوشت بی جان افتاده بوده.
محکم تلمبه میزده. داد میزنه بغلم کن. اما مامان حرکتی ناش رو نداشته انجام بده. سیلی محکمی میزنه توی صورتش و میگه بغلم کن جنده.
باز مامان کاری نمیکنه. میگه پس نمیکنی نه؟ الآن دستات رو می‌بندم با زنجیر به تخت.
مامان تا اینو میشنوه هر جوریه دستاش رو حول کمرش میزاره. بابک میگه آهان. زودتر دل به کار بده دیگه. چرا مثل گوسفند باید داد سرت بزنم.
بابک به تلمبه‌های محکم توی کس مامان ادامه میده. کسش دیگه اندازه کیر بابک باز شده بوده.
بابک دست راستش رو میبره زیر گردنش و دست چپشم می‌بره زیر کمرش و یه برش میکنه توی بغلش و محکم تلمبه میزنه. بغل گردنش رو می‌بوسیده و گاهیم دندون می‌گرفته. آبش باز داشته میومده. دوباره با کف دست این بار ضربه میزنه روی زخمای کمرش ناشی از شلاقایی که توی باغ بهش زد.
برای بار دوم آبش میاد توی کس مامان. این بار نه تنها آبش کمتر قبل نبود بلکه با پمپاژ بیشتر همون مقدار قبل رو ریخت توی کس مامان. تا آبش اومد و تموم شد از کسش بیرون میکشه و مامان رو صاف به کمر می‌خوابونه و خودشم میوفته روش و لبای پر از خونش و تیکه پارش رو کامل میکنه توی دهنش و مکش میزنه. مامان توی دهن بابک از درد ناله میکرده.
بعد خود بابک میخوابه به کمر روی تخت و میگه بیا کیرم رو بمال تا نخوابه. مسیح میگه بازم باید بکنم. چون ممکنه تخمکات با بچه‌هام رفیق نشن توی یکی دو بار. چند بار لازمه. میفهمی که؟
مامان حرکتی نمیکنه. نایش رو نداشته.
بابک: بیا جنده دیگه.
بابک نیپل زخمی سینه چپش رو میگیره بین انگشتاش و فشار میده میگه : نگا این خودش زخمیه. میای یا انقدر فشار بدم کنده بشه.
مامان به زور بلند میشه و خودش رو میندازه روی تن بابک و کیر بابک رو میگیره دستش و هی ضربه میزده به کیرش. بلد نبوده چجوری می‌مالن. اصلا بار اولش بوده کیر می‌بینه.
بابک میگه چرا میزنی کثافت؟ به من و شاه کیرم دست درازی میکنی؟ به کیری که مسیح تبرکش کرده؟ منا بدبخت مسیح بی واسطه از کمرش پس انداخته. بعد تو به من تبرک شده دست درازی میکنی؟
تن مامان رو میگیره و به پشت پرتش میکنه روی تخت. میشینه روی تنش و محکم چپ و راست سیلی میزده توی گوشش. با سیلی سوم بابک می‌بینه از گوش چپش داره خون میاد. دیگه نمیزنه و میگه : نه کر نشو. کر نشو که دیگه فرمان من و مسیح رو نمیشنوی.کر نشو حرومی.
داد میزنه کر نشو و از روش میاد اینور و صاف به کمر می‌خوابه.
مامان که لبه تخت بوده و تنش دیگه لش شده بوده میوفته پایین. توی حالت اغمای بدی بوده. تنش انگار گلوله آتیش شده بوده.
بعد چند دقیقه به زور چشماش رو باز میکنه و می‌بینه دوتا کلت کمری، یه کلاش و چندین کارد نظامی زیر تخت مرتب چیده شده.
(پایان قسمت ششم)

دوستان خوشحال میشم نظراتتون رو راجع به این بخش که سعی کردم جدید و متفاوت باشه بدین.
     
  
مرد

 
تجاوزی تلخ با سرانجام شیرین(قسمت هفتم)_تخیلی

دوستان توجه داشته باشید قسمت‌های 7 تا 10 هیچ لحظه و یا حتی حرف سکسی رو نداره. بیشتر شامل دیالوگ‌های بین افراده.
طریقه فرار شخصیت مامان، سرگذشت و سرنوشت بابک، و معرفی چند شخصیت جدید هست.
از قسمت 11 به بعد شخصیت اول داستان بوجود میاد و لحن داستان به اول شخص تبدیل میشه و شروع سکس مامان و پسر هست.
گفتم کسایی که داستان رو فقط به جهت تحریک شدن می‌خونن بدونن.
اما وجود این چهار قسمت لازمه تا اتفاقات داستان کمی طبیعی‌تر جلوه کنه به نظرم.
**********************************************

بابک با کیرش ور میرفته و با مجسمه مسیح حرف میزده.
مامان همینجور داشته به سلاح‌هایی که زیر تخته نگاه میکرده که چجوری ازشون استفاده کنه و از شر بابک خلاص بشه. البته نه به قصد کشتن. فقط ترسوندن تا راهی بتونه پیدا کنه خلاص بشه. کار با تفنگ رو که بوضوح بلد نبوده. پس آروم آروم بدون اینکه صدایی ازش در بیاد دستش رو می‌بره زیر تخت تا یکی از کاردها رو برداره.

بابک: آماده‌ای جنده جون. نَرمِش کس رو شروع کن و خوب گرمش کن که دارم میام.
چند لحظه بعد بابک روی پهلو میخوابه کنار تخت و می‌بینه مامان سرش و دستش زیر تخته.
بابک: داری چه غلطی میکنی اون زیر؟
بابک محکم با کف دست میزنه پشت کمر مامان.
مامان زود کارد رو بر میداره و خودش رو می‌کشه اون ور و از تخت فاصله می‌گیره.
مامان[با صدای خفه و خروسی]: به خدا اگه نزدیکم بشی با همین می‌کشمت.
شلاق روی لبه اون سمتی تخت افتاده بوده. بابک سریع می‌گرده تا دستش رو دراز کنه و شلاق رو بردارده. شلاق رو می‌گیره به دست و دوباره به سمت مامان به پهلو میشه و شلاق رو محکم میزنه به کمر مامان. اما در همون لحظه مامان واسه اینکه بابک رو دور کنه از خودش، دستش که کارد بوده رو نزدیکش میکنه. ولی کارد به شکم بابک برخورد میکنه و کارد رو فرو می‌بره توی شکم بابک و کارد انقدر تیز بوده که دسته کارد رو به سمت جناق سینه بابک توی شکمش تکون میده و از ناف تا زیر سینه بابک پاره میشه.
دل و روده بابک میزنه بیرون. بابک از لبه تخت میوفته پایین و روبروی تخت بوده و دستش رو سعی میکنه ببره زیر تخت تا چیزی برداره که دیگه تموم میکنه.
مامان به سختی سعی میکنه بشینه. شک شده بوده. نمیدونسته چی کار کرده. بابک رو تکون میده. اما بابک حرکتی نمیکنه. بابک رو میکشه و به پشت می‌خوابونه. دل و رودش رو که آویز از شکمش می‌بینه دو دستی میزنه توی سر خودش و با همون یه ذره حنجره‌ای که مونده جیغ میزنه و گریه میکنه.
شاید نیم ساعت شیون و زاری میکرده که بابک رو کشته و موهای سرش رو میکنده.
بعد نیم ساعت یکم حالش جا میاد. تمام کف اتاق با خون بابک که همینجور ازش داشته خون میریخته پر بوده و کفم که سرامیک و لیز لیز.
مامان با کون سره خودش رو میکشه به سمت در آهنی. قفل در رو باز میکنه و می‌بینه بیرون ظلماته. چشم چشم رو نمیدیده.
نگاه به اتاق میکنه و چراغ قوه رو گوشه اتاق می‌بینه که بابک باهاش توی کسش رو نگاه میکرد.
دوباره با کون سره خودش رو به چراغ قوه میرسونه و برش میداره و بر میگرده سمت در.
نورش عالی بوده. اما فضای شب و اون درختای انگور داخل باغ ترس بدی رو به دل مامان میندازه. با کون سره باز از اتاقک میاد بیرون و منبع آب رو می‌بینه.
کارد هم همراش میاره و یه دستش چراغ قوه و دست دیگشم کارد می‌گیره.
خودش رو میرسونه به منبع آب. به شدت احساس تشنگی میکرده. یک شیر آب رو کنار منبع می‌بینه. بازش میکنه و اول دستاش رو خوب میشوره از خون و بعد کف دستش رو پر میکنه تا اول دهان پاره و خونیش رو یکم بشوره. آب که به لبش میرسه از سوزشش می‌خواسته جیغ بزنه. بعد یه ذره آب میخوره که آب تا بره پایین گلوش رو از بس جیغ زده بوده آتیش میزنه.
دستش رو به دیوار می‌گیره و با هر بدبختی بوده از جاش بلند میشه. یکم آب به تن پر از زخم و خونش میزنه. اما این خونای خشک شده و همچنین خونای تازه زخماش به این راحتیا پاک نمیشده. کف پاش وجه وجه میزده از زخم فلک شدنش. دولا میشه و کارد و چراغ قوه رو بر میداره. یکم چراغ رو اطراف می‌چرخونه. سمت چپش که تا انتها تاریکی می‌بینه و تشخیص نمیده انتهاش دقیقا دیواره باغه یا درخت. خیلی تاریک بوده. سمت راستش آخرای باغ یک عمارت یک طبقه‌ای نسبتا کوچیکی می‌بینه که تمام چراغاش روشن بودن. زود چراغ قوه رو می‌گیره اون طرف و می‌ترسه نکنه کسی توی عمارت باشه و ببینتش. دوباره برمیگرده و بابک رو بی جان کف اتاق می‌بینه. زیر لب با خودش میگه خدایا چرا؟ من قاتلم. اوم کشتم و همینجوری اینا رو زیر لب میگه.به آرومی و لنگان لنگان به سمت جلو حرکت میکنه. به وسط درختا میرسه. خاک و بعضا سنگ ریزه‌های روی زمین کف پاش رو آتیش میزدن. وسطای درختا یه سنگ ریزه میره کف پاش و با تن لخت میخوره زمین. با سختی باز بلند میشه و گریان به سمت در باغ میرسه. در و دیوارای دو طرف در ارتفاع بلندی داشتن. دره هیچ دستگیره‌ای هم نداشته. دور و برش رو نگاه میکنه.
باز هم چراغای اون عمارت ته باغ ، حتی از جلوی در هم معلوم بوده. می‌ترسه بزنه به در و صداش رو کسی اگه توی عمارت باشه بشنوه. چراغ قوه رو یکم اطراف می‌چرخونه و ماشین بابک رو انتهای دیوار ابتدایی باغ می‌بینه. به سمت ماشین میره. اما درای ماشین قفل بودن. از ناعلاجی بغل ماشین میشینه روی زمین و زانوش رو بغل می‌گیره و گریه میکنه و زیر لب میگفته خدتیا منو کمک کن. من آدم کشتم. من.....
بعد چند دقیقه زاری کردنش ، چشمش به کارد توی دستش میوفته. از جاش بلند میشه و لنگان خودش رو باز به در می‌رسونه. نوک کارد رو سعی میکنه ببره توی سوراخ جای کلید قفل در. اما نوک کارد خیلی پهن بوده.

همینطور که داشته سعی میکرده حداقل با سر کارد زبونه قفل رو بکشه عقب ، احساس میکنه یک نفر از پشت در ، داره قفل در رو باز میکنه.
مامان سریع میاد عقب.
یه پیرمرد که دستش فانوس بوده و انقدر پیر بوده که کمرش خمیده به شدت شده بوده ولی صورت پر از چین و چروکش و چشمای براقش در تاریکی و نگاه اول ، وحشت انگیز به نظر میومده.
تا مامان رو می‌بینه ، اول یکه میخوره. اما زود به خودش میاد و میگه دخترم نترس. من هیچ کاریت ندارم. میدونم بابک داشت اذیتت میکرد. از من نترس. کشتیش بالاخره؟ راستش رو بگو دخترم تونستی بکشیش یا فقط فرار کردی؟
مامان[با صدای داغون خروسی]: برو کنار بزار برم. دست از سرم بردارین. تو رو خدا ولم کنین.
پیرمرد: باشه. باشه. بزار برم لباسات رو بیارم. من هیچ کاریت ندارم.
مامان: نمیخوام فقط برو اونور بزار برم.
مامان می‌ترسه پیرمرده هم مثل بابک روانی باشه. بره و چیزی همراش بیاره و اذیتش کنه. چون چهره پیرمرده واقعا ترسناک بهرنظر میومده.
پیرمرد: باشه دخترم. آخه لختی. توی این سرما که نمیشه. به خدا من کاریت ندارم. اصلا خودت هم با فاصله پشتم بیا تا خیالت راحت باشه کاریت ندارم.
مامان یکم جرئت به هم میزنه و یورش می‌بره سمت پیرمرد و اونو هلش میده از جلوی در کنار. پیرمرد میخوره زمین و مامان سوزش پاش رو تحمل میکنه و یکمی از جلوی در باغ تا سر جاده که نور ماشینا معلوم بوده رو سعی میکنه بدوه. تا سر جاده سه تا باغ دیگه سمت راستش و چهار باغ دیگه سمت چپش بوده. سرگیجه بدی سرش میاد. احساس میکنه همه چی دور سرش داره می‌چرخه. ضعف شدیدی داشته. یه دفه با تن لخت میخوره روی زمین. صدای پیرمرد رو میشنوه که داد میزده یا خدا. یا خدا. دخترم خوبی؟ جوتبم رو بده.
سرش رو می‌گردونه و نور فانوس دست پیرمرد رو می‌بینه که داره سمتش نزدیک میشه.
آروم آروم چشماش بسته میشه و به اغما میره.
(پایان قسمت هفتم)

نظر یادتون نره. تا جایی که بتونم نظرات رو جواب میدم.
     
  ویرایش شده توسط: Shayanfury   
مرد

 
تجاوزی تلخ با سرانجام شیرین(قسمت هشتم)_تخیلی

دوستان همینطور که گفتم تا قسمت دهم هیچ حرف و اتفاق سکسی در داستان موجود نیست. صرفا معرفی شخصیت‌های جدید و سنوشت و سرگذشت شخصیت‌هاست.
**********************************************

دو ماه بعد
مامان آروم آروم چشماش رو باز میکنه. اتاق سفید رنگی رو اول می‌بینه. احساس میکنه صدایی رو نمیشنوه. کمی سرش رو تکون میده و سه تا دکتر به نظرش می‌بینه که دوتاش سمت راستش و یکیش سمت چپش ایستادن. سمت چپیه داشته به سرم توی دستش ور میرفته.
باز دوباره چشماش رو می‌بنده.
چند ساعت بعد چشماش رو باز میکنه. ایندفه صداها رو هم خوب میشنیده. چشماش بهتر از بار قبل می‌دیدن. اما هنوز تار بوده. این بار کسی رو بالای سرش نمی‌بینه.
باصدای بریده و خفه‌ای میگه من کجا هستم؟
اما کسی داخل اتاق نبوده که صداش رو بشنوه. سعی میکنه بشینه روی تختی که روش خوابیده بوده.
این بار یکم بلندتر سوالش رو تکرار میکنه. انگار صداش کمی بهتر از اون حالت خروسی شده بوده. اما هنوزم خش دار به شدت و بم و خفیف بوده.
دستش رو نگاه میکنه و سرم رو می‌بینه توی دستش و لباس بیمارستان هم تنش می‌بینه. سرش رو دست میزنه که میفهمه جای زخم شکسته سرش رو باند پیچی کردن. سرگیجه میاد سراغش و دوباره می‌خوابه روی تخت. چند لحظه بعد یه پرستار میاد داخل اتاقش. تا می‌بینه مامان به هوشه ، زود میره بیرون و با یه دکتر دیگه که مرد بوده چند دقیقه دیگه میاد داخل.
دکتر: سلام دختر خانوم. چقدر خوشخوابی. بسه دیگه خواب. پاشو. پاشو ببینم.
مامان: شما کی هستین؟ من کجا هستم؟
دکتر: من علی عزتی هستم. دکتر شما دختر خوب. ایشونم سرکار خانم مینا علیزاده هستن پرستار مهربان بخش. شما کی هستی دختر جان؟
مامان: نمیدونم. اینجا کجاست؟
دکتر: بیمارستانه دیگه. هیچ نترس. اینجا هیچکس تو رو اذیت نمیکنه. همه دوست دارن تو حالت خوب بشه زودتر. حالا اسمت رو بهم میگی؟
مامان: شیلا. چجوری اینجا اومدم؟
دکتر: به به. چه اسم قشنگی. مثل خودت زیباست دخترم. تو رو یه پیرمرد خوب به کمک من اینجا آورد.
مامان: با کمک شما. یعنی شما هم دوست بابک هستید. نه نه. بسه دیگه طاقت ندارم. اذی.....
دکتر:صبر کن صبر کن ترمز بزن. من اصلا هیچ کاری با تو ندارم. فقط میخوام کمکت کنم زود خوب بشی. گفتمت که دخترم هیچکس اینجا نمیخواد تو رو اذیت کنه. همه مراقبت هستن.
مامان شروع به گریه میکنه. پرستاره زود با پنبه چشماش و صورتش رو پاک میکنه و میگه خانوم خانوما. گریه نکن. هیچکس اینجا کاریت نداره. هر اتفاق تلخی برات افتاده گذشته دیگه. تموم شده.
دکتر با ابرو به پرستار اشاره میکنه ادامه نده تا یادش بیوفته.
دکتر: خب شیلا خانوم. فامیلیت رو هم بهم میگی؟ من باید یادداشت کنم اینجا. (می‌خواسته ببینه حافظش سر جاشه به خاطر ضرباتی که به سرش خورده بوده)
مامان: بابک کجاست؟ مرده؟ من کشتمش؟ اون پیرمردم اینجاست؟
دکتر: میشه خاطرات تلخ اون شب رو فراموش کنی. هر چی بوده تموم شده. فامیلیت رو دوست نداری بهم بگی؟
مامان: یاری.
دکتر: آفرین دختر خوبم.
دکتر آروم به پرستار میگه خدارو شکر حافظش خوبه و مشکلی نداره انگار.
دکتر: خب شیلا خانوم. میخوام با این چراغ قوه توی چشمای قشنگت رو نگاه کنم. چشمات رو باز کن
مامان: محکم چشماش رو به هم فشار میده میگه نه نه. تو رو خدا نه. چشمام رو نکن. ولم کنید من میخوام برم خونه.
دکتر: باشه باشه عزیزم. اصلا نمیخواد. جیغ نزن دوباره صدای قشنگت خراب میشه. هیچ کاریت نداریم. استراحت کن کامل.
دکتر میره از اتاق بیرون و به پرستار میگه اگه مشکلی بود صدام بزنید. پرستار پیش مامان میمونه.
مامان: اون رفت. چشمام رو نمیکنه؟
پرستار: نه عزیزم. اون دکتر تو هست. میخواد تو حالت خوب باشه. هیچ کاریت نداره. اتفاقات اون شب رو فراموش کن.
مامان: میخوام برم خونه. خواهرم منتظرمه.
پرستار اشک توی چشماش جمع میشه و روش رو میکنه سمت پنجره اتاق.
مامان:چی شده. بابک اون رو هم اذیت کرده. بابک زندست هنوز؟
پرستار: نه نه. چیزی نشده. بابک رفته جهنم.
مامان: یعنی من کشتمش؟ من آدم کشتم؟ من قاتلم؟
مامان روش رو از پرستار بر می‌گردونه و آروم آروم واسه خودش گریه میکنه.
پرستار از اتاق میره بیرون و مامان رو به حال خودش میزاره تا آروم بشه. اما از پشت شیشه اتاق می‌ایسته و حواسش به مامان بوده و نگاش می‌کرده.
اشک‌های مامان صورتش رو تمام خیس کرده بودن. اشک و آب بینیش ناشی از گریه ، به لبش که می‌رسیدن به شدت لبش رو سوزش میدادن.
دست به لبش میزنه و تازه احساس میکنه پنبه‌هایی دور تا دور لبش هست.
پرستار تا می‌بینه میاد توی اتاق. میگه دست نزن خانومی.
می‌بینه تمام پنبه‌های دور لبش خیس شده.
پرستار: گریه نکن عزیزم. دوباره گریه میکنی و زخمات عفونت میکنن و خوب نمیشنا. خوشحال باش از دست اون روانی خلاص شدی.
مامان کمی آروم‌تر شده بوده. پرستار پنبه‌های دور لبش رو عوض میکنه و کلی پماد به لبش میزنه و دوباره پانسمان میکنه.
پرستار: گرسنته؟
مامان: خیلی. کمرم هم خیلی می‌سوزه.
پرستار: یه لحظه خوابیدی برم دکتر رو خبر کنم؟
مامان: اذیتم نمیکنه؟
پرستار: نه عزیزم. الآن باهم میایم.
پرستار میره و با دکتر بر می‌گرده.
دکتر: شیلا خانوم ایندفه که نمیخوای باز ما رو پرت کنی بیرون از اتاق که دیگه؟ و میخنده.
پرستار: نه دکتر. فهمیده که ما چقدر دوستش داریم.
دکتر: به به.آفرین. خب آماده‌ای از تختت بلند بشی؟ یکم اتاق زیبای ما رو ببین تا غذای خوشمزه‌ای آماده بشه و برات بیاریم. سرگیجه یا حالت تهوع که نداری دخترم؟
مامان: نه خوبم دکتر. فقط کمرم می‌سوزه.
دکتر به پرستار نگاه میکنه و میگه دستش رو می‌گیرید و کمکش کنید؟
پرستار دست مامان رو می‌گیره. دکتر هم سرم رو از دستش در میاره. خدا رو شکر لوله اکسیژن هم توی بینیش نبوده. خودش راحت نفس می‌کشیده. البته توی بینیش تا چندساعت پیش که یه بار به هوش میاد بوده.
دکتر از اتاق میره بیرون و یه پرستار دیگه هم میاره. پرستارا کیسه ادرار رو ازش جدا میکنن. مامان با کمک دوتا پرستار از تخت بلند میشه. تا پاش رو میزاره روی زمین یکم کف پاش احساس سوزش میکنه.
مامان: آی آی. کف پام می‌سوزه.
دکتر: اگه درد داری همینم کافیه. بخواب.
مامان: نه دلم میخواد راه برم. بدنم درد میکنه.
دکتر: خیلی هم خوب دخترم. بدنت چون زیاد تحرکش ندادی درد داره. ادامه بده پس تا ببینیم شیلا خانوم هنوزم مثل خرگوش جست و گریز داره یا نه.
مامان آروم آروم با کمک پرستارها چند قدم راه میره. پرستارها و دکتر لباسش رو باز میکنن و پشت کمرش رو می‌بینن. یکم زخم بستر شده بوده و زخمای شلاق‌هاشم نسبت به زخمای دیگه بدنش خیلی خوب نشده بوده.
پرستارا کلی پانسمانش میکنن کمرش رو و ملافه تختش هم عوض میکنن.
مامان اون روز غذای سبکی رو (سوپ) با کمک پرستارا میخوره.
یک هفته‌ای میگذره و مامان حالش بهتر داشته میشده. هر روز کلی راه میرفته. زخمای کمرشم در حال بهبودی بوده.
تا اینکه یک روز که پرستار پیش مامانم بوده ، مامان میگتش : من چجوری اینجا اومدم؟
پرستار: تو بیهوش افتاده بودی کف کوچه باغ. اون پیرمرد تو رو با کمک آقای دکتر آوردن بیمارستان.
مامان: آقای دکتر اونجا چی کار میکرده؟
پرستار: دعوت میشن مهمونی باغ یکی از دوستاشون که باغ کناری همون باغ بابک و پدرش بوده. این باغ مشترکا برای آقای دکتر و دوستش هست. اما مهمونی اون شب برای دوستشون بوده. اون پیرمرد پدر بابک هست. چون افراد باغ کناری رو می‌شناخته و می‌دونسته آقای دکتر اونجاست اون شب، میره و خبر میکنه و با هم میارنت اینجا.
مامان: اون پیرمرد پدر بابک بوده؟
پرستار: آره اونم زجرای زیادی از همسرش و پسرش بابک کشیده.
مامان: چرا لطفا برام بگو. تو رو خدا.
پرستار که آدم کمی فضول و حرافی بوده میگه فقط نگی به آقای دکتر که من گفتمتا ؟
مامان: حتما. فقط بگو برام لطفا. من باید بدونم بابک و خانوادش کین واقعا. حقمه که بدونم.
پرستار میشینه پیشش و شروع میکنه گفتن
پرستار: مادر بابک مشکل روانی داشته. همش عصبی بوده و این مشکل رو سر بچش خالی میکرده. بابک رو همش میزده. مادره به زور پدرش با مرد 20 سال از خودش بزرگتر ازدواج میکنه. چون هیچ عشقی بینشون نبوده ، همش اون مرد بیچاره رو به طریق مختلف اذیت میکرده. شوهره مرد بی صدا و بیچاره‌ای بوده و هی میزاشته توی دلش. مادره همش به بابک تلقین میکرده این مرد پدرت نیست و داره ما رو اذیت میکنه. بابک هم هرچی بزرگتر میشه مثل مادرش روانی میشه و اول پدر خودش رو سال‌ها حبس میکنه توی همون اتاق و شکنجش میداده. اما نمیکشتش. مادرشم می‌نشسته و زجرای مرد رو نگاه میکرده. در واقع اون نمیزاشته بابک بکشتش. چون زجرش رو دوست داشته نگاه کنه. اون از پسر 14 سالش یه هیولا ساخته بوده. بعد سقط شدن مادرش نمیدونم چرا پدرش رو یدفه ولش میکنه و میوفته دنبال خوشگلایی مثل تو و اون کارا رو.....
مامان: شما اینا رو از کجا میدونی؟
پرستار: وقتی بابک تصمیم میگیره پدرش رو ول کنه ، پدرش هم چون مثل تو آدم قوی‌ای نبوده ، بیماری شدید اعصاب می‌گیره. به روانپزشک مراجعه میکنه و همینجوری با چندتا پزشک مغز و اعصاب که یکیش آقای دکتر بوده آشنا میشه و اتفاقی میفهمه آقای دکتر با دوستش شراکتا صاحب باغ کناری باغ خودش هستن. اون شبم میدونسه آقای دکتر اونجان و میره خبرش میکنه.
مامان: دکتر بابک رو میشناخته؟
پرستار: نمیدونم. باید از خودش بپرسی.
مامان: من چند وقته اینجام؟
پرستار: دو ماه و یک هفته تو بیهوش بودی عزیزم. گاهی به هوش میومدی و دوباره بیهوش میشدی. البته یک ماه اول کامل توی کما بودی. حتی نفس هم نمیکشیدی. با دستگاه واقعا زنده بودی. خدا رو شکر بعدش خوب شدی و برای منظم بودن نفست تا همین امروز صبحم دستگاه بهت وصل بود. البته فکر نکنم یادت باشه که هی به هوش میومدی و دوباره میرفتی؟
مامان: نه اصلا یادم نیست. خب چرا این مدت خواهرم نیومده اینجا؟ خبر نداره؟
پرستار: خب دیگه من باید برم. کار دارم فعلا.
هر چی مامان صداش میزده پرستار جواب نمیده و میره بیرون.
(پایان قسمت هشتم)
     
  
مرد

 
تجاوزی تلخ با سرانجام شیرین(قسمت نهم)_تخیلی

دوستان لطفا نظراتی اگر دارین ریپلای کنید به داستان‌ها تا مشخص باشه با منید یا دوستان نویسنده دیگر. مرسی
**********************************************

عصر همون روز بود. مامان ایستاده بود پشت پنجره اتاق و محوطه زیبای بیمارستان رو نگاه میکرد. همون لحظه صدای آژیر خطر وضعیت قرمز بلند میشه. مامان سه چهارتا از مریضا رو وسط محوطه بیمارستان می‌بینه که با شنیدن این صدا دیوونه شده بودن. یکیشون تا این صدا رو شنید خیال میکرده سوار هواپیماست و هی دور خودش می‌چرخیده و موشک پرت میکرده و یکیش از این ور به اون ور می‌دویده و مثل پرنده بال میزده و چندتا زنم می‌بینه که تا این صدا رو می‌فهمن دست میزارن به جیغ زدن.
مامان همون لحظه شک میکنه که اصلا اینجا بیمارستان هست یا تیمارستان.
دکترها و پرستارها رو می‌بینه که میریزن میان توی محوطه تا اینا رو با آرامبخش آروم کنن.
آقای دکتر هم بین اون پزشکا بوده. دکتر سرش رو بالا میکنه و مامان رو پشت پنجره می‌بینه. وقتی همه رو آروم میکنن و چند نفر توی خود ساختمون هم آروم میکنن ، دکتر پیش مامانم میاد.
دکتر: شیلا خانوم عصرت بخیر. حالت چطوره؟
مامان: ممنون دکتر عصر شما هم بخیر. دکتر من ازتون چندتا سوال دارم. خواهش میکنم جوابم رو بدین.
دکتر روی صندلی اتاق میشینه و میگه من در بست در اختیارتم؟
مامان: مرسی دکتر. لطفا میشه بگید اینجا کجاست؟ بیمارستانه یا آسایشگاه روانی؟
دکتر: اینجا بیمارستان میمنت هست که ساختمان پشتی بیمارستان ویژه بیماران اعصاب هست. هر کسی جای تو دخترم بود ، ممکن بود دچار فشار حاد عصبی بشه. تو واقعا روحیه بالایی داری و من بهت افتخار میکنم. خیلی خوب با صدمات روحیت کنار اومدی. این که هنوز این بخشی ، علت داره که سوالات بعدیت رو بپرس تا علتش رو بهت بگم.
مامان: ممنون واقعا از پاسختون دکتر. سوال دیگم اینه که چرا این مدت خواهرم و شوهرش دیدنم نیومدن. اصلا شما در جریانید مطلع هستن یا نه؟ من هر بار این سوال رو از خانم علیزاده می‌پرسم یا جواب نمیدن یا اینکه اشک در چشماشون جمع میشه؟
دکتر : چطور بگم آخه بهت دخترم؟
مامان: لطفا بگید. از بلاهایی که سرم اومده که بدتر نیست؟
دکتر: پدر بابک ، اون شب تا من ماشینم رو روشن کنم زود رفت و لباس و کیف دستیت رو برداشت آورد. ما با اجازت توی کیفت رو گشتیم و داخل دفترچه تلفنت شماره خونتون رو پیدا کردیم و تماس گرفتیم. داستان رو که برای خواهرت و شوهرش تعریف کردیم خب عههههه گفتن دیگه تو رو راه نمیدن خونه. چون آبروشون رو بردی.
مامان اشک در چشماش جاری میشه و میگه مهم نیست دکتر. دیگه هیچی مهم نیست. سرنوشت من اینه. بدبختی. چرا نجاتم دادین. چرا نزاشتین همونجا بمیرم. من فقط نمیخواستم توی اون باغ نحس لعنتی جون بکنم. میخواستم از حصار اون روانی در بیام.
دکتر: این حرفا رو نزن. قول دادی محکم باشی. اونا نمیخوانت؟ خب به درک. تو به اونجا هم تعلق نداری. ناراحت نشیا. خواهرت اصلا منطقی نیست و معذرت میخوام اینو میگمت اما شعور نداره. تو بهترینا شایستته. ناراحتش نباش؟ یکی دوتا اتفاق تلخ برای آدم بیوفته که معنیش این نیست اون آدم بدبخته یا حقش پناه بر خدا مردنه که.
مامان: من اشتباه کردم همراه اون رفتم باغ. ولی انقدر که خواهر خودم ، هم خون خودم منو ترد کنه؟
دکتر: گفتم ناراحتش نباش شیلا جان. یک جای خوب در انتضار تو هست. بهت قول میدم.
مامان: کجا دکتر. کی دیگه یه دختر بدبخت رو راه میده. جای من فقط گوشه جوب خیابونا خوابیدنه.
دکتر: ای بابا این حرفا چیه. الآن به خانم علیزاده که شیفتش تموم شده. به خانم جمالی میگم بیاد خوشگلت کنه و یه دستی به سر و روت بکشه. هیچ میدونی یه ساعت دیگه سال تحویل میشه؟ تو نشستی زانوی غم بغل گرفتی. رات نمیده که نمیده به درک.
اینو میگه و میره سمت اتاق تا بره بیرون.
مامان: ببخشید دکتر یه سوال دیگه؟
دکتر: جانم. اول اشکات رو پاک کن تا جواب بدم. گفتم بیخیالا. غم آدمای پست دنیا رو نخور. بازم ببخشید اینو راجع به خواهرت میگم.
مامان: چجوری؟ خب من هیچکس رو ندارم. بعد اینجا کجا برم. جایی ندارم؟
دکتر: آماده شو دو روز دیگه یه سفر خوب باهم میریم؟
مامان: سفر؟ کجا؟
دکتر: بماند دختر جان. بماند. میخوام شگفت زدت کنم.
می‌خنده و از در میره بیرون.
دکتر مرد 48 ساله با لحجه شیرین رامسری و چشمای بین سبز و آبی بوده. قد بلند و چارشونه با موهایی خرمایی رنگ که به سبک دهه 60 یک بر میزده موهاش رو.
مامان حس خوبی بهش داشته هر بار می‌دیدتش. نه حس عشق. حس جذب شدن بهش. دکتر خونسردی و شوخ طبعی خاصی رو داشته. تن صدایی که هر کسی رو به وجد میاورده.
بعد سال تحویل که مامانم و چندتا از مریضای دیگه که توی این بخش نرمال بودن حالشون ، به همراه دکترا و پرستارای شیفت که سر سفره نشسته بودن ، مامانم میگه میشه من تلفن کنم؟
دکتر: به کی دخترم؟ البته ببخشید فضولی کردم. آره تلفن اونجاست.
مامان: نه خواهش میکنم. این حرفا چیه؟ به خواهرم.
دکتر:عههه مطمئنی؟
مامان: بله.
دکتر: برو دخترم اونجاست.
مامان میره و زنگ میزنه.
خواهرش شیدا تلفن رو بر میداره.
مامان: سلام. منم شیلا. از بیمارستانم. خوبی؟ سال نوت مبارک.
شیدا: جنده خاک بر سر. مگه نگفته بودم دیگه تو خواهر من نیستی. تو آبروی من رو بردی. همه در و همسایه فهمیدن خواهرم جنده دو عالمه. سوار ماشین این و اون میشه. چیت کم بود. چی کم داشتی نمک به حروم که جنده بازی برام در میاری. چرا خنجر کردی توی قلب من. توی شرکت همه زیر لب میگن خواهرم جنده دو عالمه. خاک تو سرت کنن. حتما زنگ زدی بگی حاملم کرده منتظر باش تیله پس بندازم ها؟ یک بار دیگه به اینجا زنگ بزنی یا این ورا پیدات بشه ، پارت که کردن. خودم دست میندازم از بالا تا پایینت رو جر میدم بیشرف. از وقتی که اومدی توی زندگیم ، اول مامان بابا رو گرفتی با اون نحسیت. حالا هم آبروی من و ناصر(شوهرش) گرفتی.
و قطع میکنه. اصلا نزاشت مامانم حرف بزنه. مامان گوشی رو میزاره و میشینه کف زمین و گریه میکنه.
یکی از پرستارا میاد بلندش میکنه و می‌برتش توی اتاقش و میگه بابا بخواب تو هم. اون خواهرت آدمه منتش رو میکشی. به درک رات نمیده. سر سال نویی حالت رو خراب کردی.
آرومش میکنه و میره.
شب بوده دکتر میاد پیشش.
دکتر: شیلا خانم سلام. شبت بخیر.
مامان: سلام دکتر. شب شما هم بخیر.
دکتر: برات جوشونده چهارتخمه درست کردم. من مادرم میگه وقتی صدا می‌گیره اینو بخوری صدات کیفور میشه.
مامان: مرسی دکتر. زحمت کشیدین. راضی به زحمت شما نبودم. دکتر یه سوال دارم؟
دکتر : ای بابا. تو هم تا ما رو می‌بینی چشمه سوالات می‌جوشه. بگو دخترم در خدمتم.
مامان: شرمنده به خدا. شما بابک رو می‌شناختید؟
دکتر: آره. مریضم بود. تا اینکه. تا اینکه. دکتر چشماش خیس از اشک میشه و از اتاق میره بیرون.
فردا صبحش پرستارا میان و مامان رو برای اولین جلسه دادگاهش آماده میکنن. دادگاه قتل بابک.
(پایان قسمت نهم)

امروز عصر دیدم وقت دارم و دو قسمت رو تقدیم حضورتون کردم.
     
  
مرد

 
خواهرم و دوستش قسمت سوم

بعد از رفتن نسیم، زهره گفت داداش من میرم بخوابم، واسه نهار بیدارم کن. گفتم باشه. زهره رفت تو اتاقش و منم رفتم تو اتاقم. رو ابرا بودم، احساس خاصی به زهره پیدا کرده بودم که قابل وصف نیست، عطش نزدیکترین کلمه ایه که میتونم براش پیدا کنم. اون روز مامان اومد و دور هم ناهار خوردیم. شبش سر جام دراز کشیده بودم و خوابم نمیبرد. درسته که با نسیم سکس کرده بودم، ولی فکرم همش پیش زهره بود، اون روز من و خواهرم از خطهای قرمز زیادی رد شده بودیم. حتی یاداوریش باعث میشد کیرم تکون بخوره و بخواد قد بکشه، به هر زحمتی بود بالاخره خوابیدم. صبح حدود ساعت 10 بود که بیدار شدم، از اتاقم بیرون اومدم، زهره تو اشپزخونه نشسته بود و داشت صبحونه میخورد، به هم سلام کردیم و رفتم دستشویی و وقتی برگشتم، صبحونه ی زهره تموم شده بود، من نشستم به صبحونه خوردن و زهره بلند شد و رفت تو پذیرایی و تلوزیونو روشن کرد. بعد ازاینکه صبحونه ی من تموم شد، منم رفتم و نشستم کنارش. زهره داشتن بین شبکه ها می گشت، کمی بعد گفت اینم که هیچی نداره، تو تو کامپیوترت فیلم خوب نداری؟ گفتم چرا، گفت بریم ببینیم؟ گفتم باشه، بلند شدیم و باهم رفتیم تو اتاقم، لپ تاپم رو میزم بود، رو صندلی نشستم و زهره هم رو تختم نشست، شروع کردم به گشتن بین فیلمها، میخواستم فیلمی که میذارم هم جذاب باشه و هم صحنه های سکسی زیادی داشته باشه. بنابراین فیلم اورجینال سین( گناه اصلی) انجلینا جولی رو باز کردم. وقتی برگشتم، دیدم زهره رو تختم دراز کشیده و بهم لبخند میزنه. صندلی رو کنار کشیدم و رفتم کنارش، پامو گذاشتم روی تخت و از روی زهره رد شدم و رفتم پشتش و با یه ذره فاصله ازش دراز کشیدم. شلوارک تنگ صورتی و تاپ سفیدش، به خوبی بدن رسیده و گوشتی زهره رو به نمایش میذاشت. کمی بعد از گذشت فیلم، دستمو روی بازوی لخت زهره گذاشتم و شروع کردم به نوازش کردنش. سانت به سانت پوست لطیف زهره رو با دستم لمس می کردم. وقتی اولین صحنه ی سکس فیلم شروع شد، زهره کمی خودشو عقب اورد، نصف راه رو خواهرم اومده بود و بقیه ی راه رو باید خودم میرفتم. از پشت کیرمو به کونش چسبوندم، دستمو هم از زیر دستش رد کردم و رو شکمش گذاشتم، زهره کمی کونشو جابجا کرد تا کیرم درست روی چاک کونش بیوفته. اروم دم گوشش با زمزمه گفتم چطوره؟ گفت خیلی خوبه، گفتم فیلم چطور؟ زهره خندید و گفت اونم خوبه. دستمو بالاتر بردم و گذاشتم روی پستونش، بعد به ارومی شروع کردم به نوازش سینه هاش. قلبم به شدت تو سینه ام می کوبید، تپش قلب زهره هم بالا رفته بود و میتونستم زیر دستم حسش کنم. خودمو رو ارنجم بلند کردم و لاله ی گوششو تو دهنم گرفتم و کمی مکیدم،بعد شروع کردم به بوسیدن گردنش، زهره داشت ریز می خندید. گفتم چرا می خندی؟ گفت قلقلکم میاد. یه طرف صورتشو غرق بوسه کردم همزمان پستوناشو چنگ میزدم، زهره هم داشت کونشو به کیرم فشار میداد. دیگه تماشای فیلم رو بیخیال شده بودیم و من و خواهرم در حال بازی تو فیلم گناه اصلی خودمون بودیم. همینطور که صورتشو می بوسیدم به سمت لباش حرکت کردم، وقتی به گوشه ی لباش رسیدم، زهره صورتشو چرخوند و با لبخند نگاهم کرد. یه نگاه به لبای گوشتی و قرمز زهره انداختم و لبامو بهش چسبوندم. لبامون به هم قفل شد و زبونمون به هم رسیدن. بدون اینکه لبامون از هم جدا بشن، زهره چرخید و رو به من به پهلو دراز کشید. زهره دستشو پشت سرم گذاشت و منم دستمو به کونش رسوندم. عاشق خوردن لبا و مکیدن زبون شیرین زهره شده بودم و نمیخواستم به هیچ وجه ولش کنم. زهره هم تمایلی به جدا کردن لباش نشون نمیداد. چند دقیقه لب گرفتیم و کون معرکه ی زهره رو مالیدم. کمی بعد زهره رو محکم گرفتم و با خودم چرخوندم و اوردمش روی خودم. زهره پاهاشو باز کرد و کوسشو به کیرم فشار داد، منم هر دوتا دستمو از پشت بردم توی شورتش و کون نرم و لطیفشو گرفتم و به خودم فشارش دادم. زهره خیلی یواش ناله می کرد و منم نفس نفس میزدم و خیس عرق شده بودم. کمی بعد، زهره خودشو رو دستاش بالا کشید، نگاهم کرد و گفت داداش؟ گفتم جونم؟ گفت کیرتو درمیاری؟ گفتم خودت زحمتشو بکش، زهره عقب عقب رفت و دستام از تو شورتش دراومد. زهره دستاشو انداخت زیر کش شورت و شلوارکم، کمرمو بلند کردم و تا زانوم کشیدشون پایین. کیرم از اب اولیه ام خیس شده بود. زهره دست لطیفشو دور کیرم حلقه کرد و بهم لبخند زد. کمی کیرمو مالید، بعد کیرمو به یه طرف صورتش چسبوند و گفت هم اندازه ی صورتمه. هردو خندیدیم، زهره کیرمو به شکمم چسبوند. بعد نوک زبونشو نزدیک تخمام زیر کیرم گذاشت و چندین بار با نوک زبون، زیر کیرمو لیسید. رو ابرا بودم، چون تجربه ای نداشت، ازش انتظار نداشتم کیرمو بکنه تو دهنش و ساک بزنه. بعد از چند بار لیسیدن، بهش گفتم تو هم لخت شو دیگه، زهره کیرمو ول کرد و بلند شد و ایستاد، تاپشو بالا کشید و از سرش دراورد و انداخت کنار تخت، یه سوتین سفید نازک تنش بود، قلابشو از پشت باز کرد ، درش اورد و انداختش رو صورتم و خندید. سوتینشو به صورتم فشار دادم، هنوز گرمای بدنشو داشت، با یه نفس عمیق عطرتنشو به داخل کشیدم. وقتی بالاخره کارم با سوتین تموم شد و از رو صورتم برش داشتم، دیدم زهره انگشتاشو به کش شلوارکش انداخته و منتظره تا نگاهش کنم. با نگاه من، زهره شروع کرد به پایین کشیدن شلوارکش، خیلی زود، شورت صورتیش که قلبهای قرمز روش داشت، نمایان شد، زهره دونه دونه پاهاشو بلند کرد و شلوارک رو کامل دراورد. حالا خواهرم با یه شورت صورتی ایستاده بود و نگاهم می کرد. وقتی انگشتاشو انداخت زیر کش شورتش، بهش گفتم برگرد. زهره چرخید و پشتشو کرد بهم، بعد شروع کرد به پایین کشیدن شورت، کون سفیدش کم کم نمایان شد. بعد از اینکه شورتشو هم کامل دراورد، چرخید و پاهاشو دو طرف بدنم گذاشت، اول خم شد و کیرمو صاف رو شکمم خوابوند، بعد خودشو پایین اورد و اروم کوسشو روی کیرم گذاشت، لبای کوسش از هم باز شد و دسته ی کیرم بین لبای کوسش و روی چوچوله اش قرار گرفت، میتونستم خیسی کوسشو روی کیرم حس کنم. چشمای زهره خمار شد و لب پایینشو خیلی سکسی به دندون گرفت. زهره شروع کرد به حرکت دادن کوسش رو کیرم، به ارومی ناله می کرد و گاهی اسممو می گفت. پستونای گرد زهره رو گرفتم و همزمان شروع کردم به مالیدنشون. کیرم کاملا از ترشحات کوس زهره خیس شده بود. عرق کرده بودم، نفس نفس میزدم و قلبم تو سینه مثل پتک میکوبید. جوری غرق لذت بودم که ذهنم از هر فکر دیگه ای خالی شده بود و صرفا به لذت بردن از بدن خواهرم و لذت دادن بهش فکر می کردم. بعد از چند دقیقه مالیدن کوسش رو کیرم، زهره بلند شد و چرخید، اینبار پشت به من نشست روم جوری که کیرم لای کون نرمش قرار گرفت. بعد زهره کاملا به پشت خوابید روم. صورتشو هم به صورتم چسبوند. دستامو دورش حلقه کردم و یه دستمو گذاشتم رو پستونش و دست دیگه ام رو روی شکمش گذاشتم. زهره اون دستمو که رو شکمش بود رو گرفت و کشید روی کوسش، فهمیدم باید چیکار کنم و شروع کردم به مالیدن چوچولش. ناله های زهره بلندتر شد. بدنهای خیس از عرقمون به هم چسبیده بود. زیاد طول نکشید که زهره گفت داداش بمال، کوسمو بمال، ابم الان میاد، کوسمو محکم بمال. با 4تا انگشتم محکم چوچولشو میمالیدم و میلرزوندم. چند لحظه بعد زهره با یه ناله ی کشدار گفت داداااااااااااااااااااش، و شروع کرد به لرزیدن، خواهرم به دست من ارضا شده بود، چند لحظه بغلش کردم و سفت به خودم فشارش دادم. وقتی بالاخره لرزش و ناله هاش متوقف شد، گفتم خوبی عزیزم؟ گفت عالیم، کمی مکث کرد و گفت اب تو نیومده ؟ گفتم نه هنوز. گفت میخوای بخوابی روم؟ گفتم اره، زهره از روم بلند شد، کمی خودمو کنار کشیدم و رو شکم کنارم خوابید. یه نگاه به اون کون سفید و گرد انداختم و نتونستم خودمو کنترل کنم،خم شدم و یه گاز از کونش گرفتم، زهره یه جیغ زد و شروع کرد به خندیدن، خودم هم خنده ام گرفت، زهره می خواست بلند بشه که نذاشتم، چرخیدم و روی پاهاش نشستم. لای کونشو باز کردم و یه نگاه به سوراخ کوچولو و قهوه ایش انداختم. نزدیک به نیم ساعت بود که باهم ور میرفتیم ولی حتی یه بار هم به فرو کردن کیرم توی کونش فکر نکرده بودم، از بس نخواستم غافلگیرش کنم، یه تف لای کونش انداختم، کیرمو گذاشتم روی چاکش و روش خوابیدم. شروع کردم به جلو عقب کردن کیرم روی چاک کون زهره. اینبار نوبت من بود که ناله کنم. لذتی که می بردم دست کمی از کردن یه سوراخ تنگ نداشت، صورتمو لای موهای بلند و سیاه زهره فرو کردم و یه نفس عمیق کشیدم. با ناله گفتم ابجی چه کونی داری، زهره ناله ای کرد و کونشو به بالا فشار داد. خیلی زود احساس کردم نزدیکم، گفتم ابجی، داره میاد، کجا بریزم؟ زهره گفت بریز رو کونم. خودمو رو دستام بلند کردم و به تلنبه زدن لای کونش ادامه دادم، چند لجظه بعد ابم اومد، مقداریش تو گودی کمرش جمع شد و مابقی تو چاک کونش. چرخیدم و کنارش به پشت خوابیدم، هنوز نفس نفس میزدم و ضربان قلبم اروم نشده بود. بالاخره حالم کمی سر جاش اومد و نگاهش کردم، زهره هم صورتشو چرخونده بود و با لبخند منو نگاه می کرد. صورتمو نزدیکتر کردم و گفتم یدونه ای ابجی جونم، بعد چند بار لباشو بوسیدم. زهره گفت حالا ببینیم وقتی نسیم کیرتو بخوابونه و به من احتیاج نداشته باشی هم همینو میگی؟ گفتم من همیشه همینو میگم، فرقی هم نداره که کیرم تو چه وضعیتی باشه. گفت باشه، ساعت چنده؟ گفتم 10 دقیقه به 12، گفت اوه اوه مامان گفته بود یه مقدار از کارای خونه رو انجام بدیم، دو ساعت دیگه میاد هیچ کاری هم نکردیم. گفتم الان بلند میشیم، بذار اول پشتتو تمیز کنم. رفتم و یه دستمال با اب گرم خیس کردم و اوردم، اول کمرشو تمیز کردم، بعد لای کونشو پاک کردم. بعد یدونه زدم در کونش و گفتم پاشو که دیر شده، زهره جیغی زد و گفت اخ کونم. خندیدم و بلند شدیم، لباسامونو سریع پوشیدیم و مشغول کارای خونه شدیم
     
  
مرد

 
تجاوزی تلخ با سرانجام شیرین(قسمت دهم)_تخیلی

دوستان این قسمت آخرین قسمتی هست که از زبان سوم شخص تعریف میشه. امیدوارم دوست داشته باشین. پیشاپیش از غلط‌های املایی احتمالی عذرخواهی میکنم.
**********************************************

فردا صبحش مامان به همراه آقای دکتر راهی دادگاه شدن. در راهرو دادگاه ، پدر بابک منتظر بوده. تا مامان و دکتر رو می‌بینه ، میوفته به دست و پای مامان که ببخشدش برای اینکه دیگه توان و جونی نداشته تا بتونه از دست بابک نجاتش بده.
مامان و دکتر بلندش میکنن و کمی آرومش میکنن.
مامان: من شرمنده هستم از شما که اونشب هولتون دادم و اینکه ناخواسته بابک رو....
پیرمرد: تا آخر عمرم دعاگوت هستم دخترم که اون شیطان رو از بین بردی. اون آدم نبود دیگه. اون خود شیطان بود.
همون لحظه جلسه شروع میشه و به سالن همگی باهم میرن.
جلسه دادگاه از صبح تا ظهرش طول میکشه که خب به وضوح مامان کاملا بیگناه شناخته میشه.
ولی دم بابک که پدرش بوده فقط موظف میشه هزینه‌های طول درمان مامان رو بپردازه.
پیرمرد: دو روز پیش که تحقیقات پلیس در باغ تموم شد ، من باغ رو افتادم دنبال فروشش. دیروز ظهر فروش رفت.
بعد پاکت پول رو میزاره جلوی قاضی و میگه این پول سهم تو هست دخترم و راشو میکشه میره بیرون. مامان و دکتر هر چی صداش میزنن که لازم نیست این کار رو بکنی و خسارتی نمیخوایم اون محل نمیزاره و میرتش. قاضی هم دیگه پول رو تحویل مامانم میده.
مامان به همراه دکتر دوباره به سمت بیمارستان حرکت میکنن. چون مامان جای دیگه‌ای رو نداشته که بره.
در راه دکتر میگه :
وقتی که بابک پدرش رو از بند شکنجش رها کرد ، گم و گور شد. انگار آب شده بود رفته بود توی زمین. پدرش خیلی حال روحی روانیش بد بود. به چند روانپزشک مراجعه کرد. از جمله یکی از دوستای من. اون دوست به من معرفیش کرد. طی دوسال با کمک خوب خودش تونستم خیلی حالش رو بهتر کنم. دیگه تونسته بود روزهایی که بابک و زنش شکنجش میدادن رو فراموش کنه. هر چی باشه پدر بود. خواست تا بابک رو پیدا کنه و بیارتش پیش من برای درمانش. اما هر چی گشت بی فایده بود. حالا دیدی که پدرش به قاضی گفت یک هفته قبل از اینکه تو رو به باغ بیاره برگشته بود اونجا تا فضای اتاق رو آماده کنه. چرا واقعا به نظرت؟ من فکر میکنم این جاهای دیگری رو برای شکنجه و جنایتاش داشته. اما واقعا چرا تو رو اونجا برده؟ شیلا جان اصلا تو بابک رو از کجا پیدا کردی؟
مامان: دبیرستانش بالاتر از دبیرستان من بود. چندتا از دوستامم میشناختنش. حتی بابک یه بار منو بوسید به زور ، چون ما هیچوقت اولا حتی به همم دست نمیزدیم ، و لب من رو زخم بدجور کرد با دندونش. دوستام بهم گفتن که نزدیک این آدم نشو چون روانیه. اما من خاک بر سر گوش نکردم و فکر کردم حسودیشونه و کار بابک رو توی خیال خودم گذاشتم پای مثلا هیجانش موقع بوسیدن.
مامانم شروع به گریه میکنه.
دکتر: گریه نکن. فقط سوال داشتم. نمیخواستم ناراحتت کنم. خب اون دروغت گفته دبیرستان میرفته چون نمیتونسته. اون از بعد شکنجه‌های پدرش که گم و گور میشه من به خواست پدرش رفتم پیش پلیس تا اونا شاید بتونن پیداش کنن. اون تحت تعقیب بود. به دوستاتم کاری کرده بود؟
مامان: یه دوست داشتم که چند ماه پیش دختر عموش رو ناگهانی از دست داده بود. حتی جنازشم پیدا نکردند. اون وقتی فهمید من با بابک دوستم خیلی بهم میگفت دور برش نباش. نمیدونم بابک کاری کرده بود یا فقط شک داشت یا چیز دیگه.
دکتر : اصلا چرا با کسی دوست شدی. دخترم تو هنوز جوونی و این کارا آخر عاقبت خوبی نداره.
مامان تا رسیدن به بیمارستان قصه زندگیش رو تعریف میکنه براش و در آخرم دکتر حق میده بهش که تنها راه فرار از تنهاییش در خونه خواهرش شاید دوست بودن با یک کسی بوده که در ابتدا خودش رو واقعا پسر خوب و حتی یه عاشق نشون میداده.
عصرش دکتر میاد اتاق مامان و میگه حاظری برای فردا یه سفر طولانی بریم که؟
مامان: دکتر کجا میخواید منو ببرید؟
دکتر: کره جنوبی. سئول.
مامان: کره؟!!!! برای چی دکتر؟
دکتر: یه اتفاق بد میوفته دلیل نمیشه که جبران پذیر حتما نباشه. اتفاق تلخی که برای تو افتاده خدارو شکر جبران پذیره. کره جنوبی بهترین جراحان زیبایی رو داره. اونجا میریم تا تمام این آثار زخم و شکنجه رو برای همیشه پاک کنیم و حتی خوشگل‌تر از روز اول بشی. متاسفانه توی ایران اصلا جراح زیبایی و پلاستیک نداریم(دهه 60) که از پس این عملای سنگین بر بیان.
مامان: دکتر من هزینش رو ندارم. پولی که پدر بابک داد مگه چقدره. میخوام هزینه‌های این چند وقت بیمارستان رو پرداخت کنم و بعدش یه جایی رو واسه خودم رهن کنم یا اگه شد بخرم. نمیدونم من قیمت خونه رو نمیدونم.
دکتر: این حرفا چیه. شما هزینه‌ای لازم نیست بپردازی چون قبلا پرداخت شده. دیگه این حرفا رو نزن. خودت که دیگه میتونی حمام بری. بلند شو یه حمامی برو و آماده شو برای فردا ساعت 11 صبح که پروازه. نگران لباس هم نباش. دکتر یک چمدون پر لباس که پشت در گذاشته بوده رو میاره داخل گوشته دیوار و میگه اینم بهترین لباسا برای شیلا خانوم زیبا. ببخشید اگه سلیقم بده. سعی کردم بهترینا باشه. اما تاحالا برای دختری خوشگل مثل شما خرید نکردم دخترم.
مامان هی داشته تشکر میکرده که دکتر میگه بسه دخترم. کاری نکردم. برای دختر نداشته خودم انگار کردم و میرتش.
مامان میره چمدون رو باز میکنه. بهترین لباسای ممکن داخلش بوده.
فردا صبح پرواز میکنن به سئول. اونجا دکتر دوتا اتاق جدا در هتل میگیره. یک سال و نیمی طول میکشه عملای مامان. در این مدت دکتر دیگه به مامان رفته رفته شیلا فقط میگفته. مامان متوجه علاقه خاص دکتر به خودش شده بوده. خودشم که از همون اول به شدت جذب دکتر شده بوده. نمیدونسته این حسش عشقه یا نه. اصلا خودش حس عشق رو بلده یا نه.
یک سال و 7 ماه بعد
مامان دیگه اون دختر زیبای سابق نبود. مثل یک فرشته شده بود. بینیش رو عمل کرده بود و فکشم زاویه دار. کارایی که اون موقع کسی توی ایران نمیدونست یعنی چی. چندین عمل روی لب داغونش شده بود. لبش دیگه آثاری از تیکه پاره بودن روش نبود. دندوناش ترمیم شده بود و عمل‌هایی روی سینه‌هاش و باسنش. نوک سینش که زخم و عفونی شده بود طبیعی شده و به حالت رمال برگشته بود. سینه و باسنش پروتز کرده بود. خلاصه داف بود دیگه داف‌تر شده بود. به پول اون موقع میلیون‌ها تومن به پول خودمون خرجش کرده بود دکتر. دیگه روی تنشم هیچ جای زخمی نبود و همش لیزر شده بود. مامان بعدها برام میگفت خودش رو توی آینه میدیده نمیشناخته.
مامان همون موقع هم کون سفت و کوچولویی داشته که برجستگیش حتی دوستای مدرسشم حشری میکرده. حالا سفت‌تر و برجسته‌تر شده بود.
خلاصه بر میگردن تهران. دکتر پیشنهاد میده که بریم رامسر پیش پدر و مادر پیرش برای یه هفته و بعد بیان تهران تا برای مامان جایی رو پیدا کنند برای زندگیش. (البته نقشه دکتر بوده و قصد برگشت خودش یا مامان رو نداشته واقعا)
مامان روش نمیشده قبول کنه.
دکتر: ببین شیلا‌ خونه ما اونجا خیلی بزرگه و پره از اتاق و پدر و مادرم و کلا رامسریا آدمای خون گرمین. مطمئن باش احساس غریبگی نمیکنی.
دیگه مامان قبول میکنه و میرن‌. پدر و مادر و دوتا خواهر مجرد دکتر ازش با گرمی استقبال میکنن. شب همون روز اول یه اتاق رو میدن دست مامان. مامان داخل تشکش بوده که بخوابه ، صدای دکتر و دوتا خواهرش و پدر و مادرش رو پشت اتاق میشنوه که دکتر داشته تعریف میکرده چجوری پیداش کرده و اینا. بعد میشنوه دکتر میگه ، من بعد فاطمه قسم خورده بودم عاشق نشم. اصلا فکر نمیکردم بتونم عاشق زنی بشم. از همه زنا متنفر بودم. خیانتی که اون کرد زخم بدی رو به قلبم ‌زد. اما از همون اول تا این دختر رو دیدم عاشقش شدم. اولا میگفتمش دخترم. اما نمیتونم دیگه. خواب و خوراک ازم گرفته. می‌بینمش قلبم تند تند میزنه. مادر ، خواهرای گلم تو رو خدا برام کاری کنید. برام خواستگاریش کنید. هزار بار خواستم بهش بگم. اما نمیتونم. روم نمیشه. زبونم قفل میشه. از عمد آوردمش اینجا تا کاری کنید برام.
مادرش: پسرم تو 49 سالته. این دختر هنوز 20 سالش نشده.
دکتر: میدونم مادر. اما میگی چه کار کنم. بدونش نمیتونم.
مامان همه رو میشنیده. قند داشتن توی دل کوچیکش آب میکردن. تازه می‌فهمه چقدر دکتر رو دوست داره. دکتر انگار 30 ساله میزه. خیلی خوب مونده بوده. جنتلمن جذابی بوده. پتو رو میکشه روی سرش و با شوق و ذوق فراوان و هزاران خیال قشنگ چشماشو می‌بنده می‌خوابه. واقعا براش شاهزاده و اسب سفید انگار اومده بوده.
فردا صبحش خواهرا و مادر دکتر بعد هزارتا مقدمه چینی حرفش رو پیش میکشن. مامانم بی اختیار خندش می‌گیره و برق خاصی توی چشماش بوده. مادر دکتر میگه خب عروس خانم که اصلا راضیه و کل میزنه و شعرای خاص شمالی ها رو میخونده.
مامان : یعنی شما من بیچاره رو به عنوان عروستون قبول دارید؟ من بی کس و کار ترین آدم دنیام.
مادر دکتر: این چه حرفیه دخترم. گذشته تلخت رو فراموش کن. پسرم مطمئن باش خوشبختت میکنه. البته همین اول کار بگمت بهتره. پسرم سه سال پیش با زن کثافتی ازدواج کرد. دو ماه بعدش معلوم شد خانم با کس دیگری رابطه داره و به خواست پدرش که با اون راضی نبوده با پسرم ازدواج کرده. بعد دوماه طلاق گرفتن. تو مشکلی نداری؟ بالاخره تو جوونی و هزارتا آرزو.
مامان: شما با منی که یک روانی هر بلایی دلش خواست سرم آورد مشکلی ندارید؟
مادر دکتر توی بغلش می‌گیرتش و میگه خب دخترم معلومه که نه. گفتم که گذشتت رو بریز به آب. برو توی اون اتاق. بالاخره تا حالا به چشم همسر نگاه پسرم نکردی. برو باهاش حرف بزن هم اون هم تو شاید حرفایی داشته باشین باهم.
مامان که روش نمیشده دوتا خواهر دکتر بلندش میکنن و می‌برنش به اتاق. بوسش میکنن و میگن عزیزم خوشبخت باشی و به برادرشون هم تبریک میگن.
(پایان قسمت دهم)
     
  ویرایش شده توسط: Shayanfury   
صفحه  صفحه 107 از 149:  « پیشین  1  ...  106  107  108  ...  148  149  پسین » 
داستان سکسی ایرانی

Incest Sexy Story - داستان های سکسی با محارم

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA