انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
داستان سکسی ایرانی
  
صفحه  صفحه 113 از 149:  « پیشین  1  ...  112  113  114  ...  148  149  پسین »

Incest Sexy Story - داستان های سکسی با محارم


مرد

 
قسمت ششم

دوستان این قسمت پیش درآمدی از اتفاقات جدید داستان هست

عشق ماورایی (مامان فریبا)
تو این چند روز تا وقتی باران بیاد ، هر طور تونستیم با مامان سکس کردیم ، دیگه دیوانه وار عاشقش شده بودم ، احساس میکردم هیچ زنی نمیتونه جاشو برام پر کنه ، باران از اردو برگشت .
چندین روز من درگیر تحقیق کردن راجب کاسبی جدیدی که میخواستم شروع کنم بودم ‌.
هر روز میرفتم بازار و ظهر میومدم خونه ..
یکی از همین روز ها زودتر سعی کردم برگردم خسته بودم و اصلا حوصله نداشتم میخواستم زودتر برم خونه و مامان رو تو آغوش بگیرم تا یکم آروم تر بشم . وقتی رسیدم به محله خودمون باران رو دیدم، تعجب کردم چون این ساعت باید مدرسه می رفت !
آروم جوری که متوجه من نشه سعی کردم تعقیبش کنم ، گوشیم رو درآوردم و به مامان زنگ زدم .
من : الو سلام مامان
مامان : سلام عشق قشنگم
من : مامان باران کجاست ؟
مامان: این چه سوالیه!! معلومه مدرسه
من : خب همین دیگه دختر نازنازیت الان مدرسه نیست و داره تو خیابون پرسه میزنه
مامان : یعنی چی ؟ مطمنی علی ؟
من : آره دارم با چشام میبینم، الان داره میره تو پارک سر خیابون، خودت پاشو بیا، فقط خواهشا ضایع بازی در نیار تا بفهمیم چیکار داره میکنه
مامان : باشه عزیزم ، دنبالش برو تا خودمو برسونم
به تعقیبم ادامه دادم ، نشست رو نیمکت آخر پارک ، بعد گذشت چند لحظه یه پسر رسید و کنارش نشست ، انگار هم رو می شناختن همدیگرو بغل کردن ، خیلی جلوی خودم رو نگه داشتم تا هیچ عکس العملی نداشته باشم ...
مامان هم بالاخره رسید ، نفس نفس میزد کل راه رو دویده بود
علی : مامان جون چشمت روشن ، نگاه کن ملکه کوچولوت اینجا چیکار میکنه
مامان : این پسره کیه ؟ علی بیا بریم بالا سرشون
حس کنجکاوی بهم دست داده بود
نه مامان وایسا ببینیم چه خبره الان زوده
پسره صورت باران رو با دست گرفت و شروع کرد به لب گرفتن ، باران داشت همراهی میکرد ، باران دستش رو گذاشته بود رو کیره پسره و آروم داشت میمالید
مامان از شدت خشم و عصبانیت پاهاش می لرزید، خودم نمیدونم چم شده بود از یه طرف دوست داشتم برم جلو و پسره رو با خاک یکسان کنم از یک طرف یه حس تحریک شدن عجیبی داشتم ..
جفتمون داشتیم خودمون رو کنترل میکردیم ، مامان یهو دستاش رو مشت کرد و میخواست حمله ور بشه که از پشت بغلش کردم نزاشتم ، گفتم نه مامان اینجا جاش نیست ، آبرو ریزی میشه ..
بریم خونه ، وقتی برگشت تو خونه راجب این موضوع صحبت میکنیم .
رسیدیم خونه ، ساعت حوالی ۱۲ ظهر بود، بعد دیدن اون صحنه خیلی حشری شده بودم ، مامان خیلی عصبی بود مدام داشت راه میرفت آروم از پشت بغلش کردم و کیرم که شق شده بود رو به کونش از روی مانتو چسبوندم وای که این مانتوی چسبون که پوشیده بود تمام اندام سکسیش رو نمایان کرده بود ، آروم در گوشش می گفتم مامان جون آروم باش عشقم
مامان : علی الان اصلا وقتش نیست ، خواهشا یکم جدی باش (با حالت عصبی)
علی : باشه مامان ، هرجور تو بخوای
آروم رهاش کردم و منتظر نشستم تا باران بیاد

ساعت زود می گذشت ، نزدیک ۲:۳۰ بود صدای کلید انداختن در اومد ، سعی کردم آرامشم رو حفظ کنم ..
باران : سلام !
مامان : شروع کرد به چپ نگاه کردن باران
خواستم شروع کنم به داد زدن که مامان با لحن عصبی از باران پرسید : از مدرسه لذت بردی ؟!
باران : لذت ؟! مثل روزهای قبل بود ، مدرسه که لذت نداره !
دیگه داشت حوصلم سر میرفت ! با صدای بلند گفتم مارو مسخره گیر آوردی؟ دختره ... (حرفم رو خوروم) کجا بودی ؟
باران : مامان این چی میگه ؟! یابو ورش داشته؟
مامان : خودت رو به اون راه نزن ! من کی به تو دروغ گفتن یاد دادم ؟ امروز تو پارک اونی که داشت آلت یه پسر خیابانی رو میمالید من بودم !؟
باران رنگش یهو پرید ، کیفش از دستش افتاد رو زمین ، به تته پته افتاده بود ، هرچی زور تو بدنم داشتم جمع کردم تو دستام و محکم زدم زیر گوشش
گفتم : این چک رو باید بابا بهت میزد ولی از اونجایی که بابا عمرش قد نداد تا جنده بازی های تورو ببینه من زدم !
باران خودش رو جمع کرد و شروع کرد به جیغ فریاد زدن !
باران : خفه شو ! جنده اونیه که هرشب تو خونه بابای من داره به پسرش میده! نه من
انگار آب سرد ریختن رو من ، تمام بدنم لرزید، مامانم حالش از من بهتر نبود ، تو ذهنم آشوبی شروع شد .. باران چی میگه یعنی اون از سکس منو مامان خبر داره؟
مامان با صدای لرزون گفت : چی میگی دختر ؟ اصلا متوجه حرفات میشی؟
باران : چی شد! چرا صدات میلرزه ؟ چرا رنگت پرید ؟ اون موقع که لنگات رو شونه پسرت بود هم اینجوری بودی ؟ تو چی علی آقا ، اون موقع که داشتی مامان رو میکردی به اینجا فکر میکردی که ماه پشت ابر نمی مونه؟
مامان : خفه شو دختر ، من مادرتونم!
مامان همینجوری داشت انکار میکرد ولی من صدام در نمیومد

باران با خنده های مرموزانه : حاشا نکن فریبا خانوم ؛ خودم با چشام دیدم ، اون شب که فکر میکردی من تو خوابم ، بلند شدم بیام پایین تا هنزفریم که رو مبل بود رو بردارم، یهو از اتاقت سروصدا شنیدم اومدم ببین چی شده که ...
اگه میخوای حاشا کنی واست مدرک رو میکنم ، صدای جفتتون رو از پشت در ظبط کردم ..
الانم ازتون میخوام آنقدر سعی نکنید ادای مادر و برادر خوب رو برام در بیارید ، از این به بعد منم تو بازی شما هستم یا آنقدر میرم زیر کسای دیگه می خوابم تا آبروی نداشتتون رو ببرم
این حرف ها رو زد و رفت سمت اتاقش و درم بست !
یهو مامان از حال رفت و افتاد روی زمین!
مامان چی شد ؟ مامان ؟
بدو بدو از آشپزخونه آب سرد آوردم و میپاشیدم رو صورتش، یکم حالش بهتر شد ، بغلش کردم و بردم گذاشتمش رو تخت اتاقش
مامان : دیدی چجوری بدبخت شدیم ؟ دیدی آبرومون رفت ! چجوری توی روی باران نگاه کنیم . اصلا کاش امروز بهم زنگ نمیزدی! اگه باهاش درگیر نمی شدیم حداقلش این بود به رومون نمی آورد
من : مامان داری خودت رو گول میزنی؟ اگه اون پسر بلا سرش میاورد خوب بود ؟ اگه یوقت مریضی میگرفت ازش چی ؟!
این حرفا رو ول کن مامان باید با باران چیکار کنیم ؟!
مامان : علی اصلا فکرش رو نکن ، اصلا ... باران داغ بود ، الکی تهدید کرد باید باهاش صحبت کنم .. حتما فکرشم منو میترسونه .
من تو یه دنیای دیگه بودم از یه طرف میترسیدم که تهدید هاش رو عملی کنی از یه طرف حسابی با دمم گردو میشکستم که باران دوست داره با ما سکس کنه
اون روز با هزار تا فکر و خیال گذشت ، مامان اون شب اصلا اجازه نداد بهش نزدیک بشم ، دوست نداشتم اذیت بشه ..
فردا صبح باران دوباره مدرسه نرفت ، صبح از خواب بیدار شدم دیدم مامان پشت در اتاق باران نشسته!!
مامان اینجا چیکار میکنی ؟
مامان : منتظرم بیدار شه ، مدرسه نرفته ، نباید از درساش عقب بیوفته ! میخوام همه چیز مثل قبل بشه ... علی تو هم خواهش میکنم مراعات کن و سعی کن درک کنی ، لطفا اگه من رو دوست داری یه مدت از من فاصله بگیر تا همه چیز اکی بشه
مامان انگار متوجه شرایط پیش اومده نبود ، فکر میکرد آبی که ریخته شده رو میشه جمع کرد .

راوی فریبا :
بالاخره باران در اتاق رو از حالت قفل باز کرد ، سریع رفتم تو
باران جون ، دختر عزیزم، چرا اینجوری شدی تو ، چه بدی در حقت کردم من ، من از همه زندگیم به خاطر شما گذشتم ، باران دیگه از این به بعد مثل قبل میشیم دختر یه خانواده مثل قبل...
قضیه رابطه با علی رو تموم میکنم ، قول میدم
باران داشت با چشمای خواب آلود و نگاه میکرد
باران : مامان خواهشا این اراجیف رو واسم تعریف نکن ، من حرفام رو دیروز زدم ، این جاده راه برگشت نداره
اشک از چشمام داشت سرازیر میشد ، کلی حرف داشتم که بهش بگم ولی ولی ...
باران : مامان گریه هات رو ور دار ببر جای دیگه وقتی که میخوابیدی زیر پسرت از این گریه ها نمیکردی ، آنقدر نقش بازی نکن .. هیچ تاثیری روی من نداره ، الانم اگه حرفات تموم شد میخوام برم چیزی بخورم ..
۲۴ ساعت بهتون مهلت میدم وگرنه انتظار هر اتفاقی رو داشته باشید .
از اتاقش اومدم بیرون ، حالم اصلا خوش نبود علی توی راهرو ایستاده بود ، خواست بیاد سمتم با دستم بهش نشون دادم که طرف من نیا...
لباسام رو پوشیدم و از خونه زدم بیرون ، نمیدونستم کجا میخوام برم ولی فقط دوست داشتم پیاده برم ...
کوچه پشت کوچه ، خیابون پشت خیابون
خدایا ...
به همه چی فکر میکردم ، دوست داشتم برم بالای پل و خودم رو پرت کنم پایین
ولی بعد من عاقبت این دوتا چی میشه ؟
علی عاشق من بود ، علی میمرد
چه بلایی سر باران میاد
تا به خودم اومدم دیدم تو شلوغی پیاده رو های خیابون تجریشم...
کاش زندگی منم نرمال مثل این مردم بود ..
کاش سایه یه مرد کامل بالای سرم بود ..
اصلا حواسم به خودم نبود ، تو همین شلوغی ها گهگاهی متوجه دستمالی شدن به دست یه پسر بیست و سه چهار ساله شدم
با حالت عصبی نگاش کردم ..
بعد چند لحظه آروم از کنارم رد شد و یه جوون کشداری زیر لب گفت
اصلا دوست نداشتم چیزی بشنوم
آخ که چقدر دلم برای شمال ، برای خونه آقاجان تنگ‌شده بود ، کاش برمیگشتم به کودکیم

پایان قسمت ششم
* ارباب تاریکی *
     
  
مرد

 
قسمت هفتم

#عشق_ماورایی

انقدر پیاده رفته بودم که پاهام داشت از جا کنده میشد ، چیکار کنم ، با این یکی چجوری کنار بیام؟!
اختیار زندگیم داره از دستم خارج میشه !!
سخت بود
گوشیم زنگ میخورد، علی بود، اصلا حوصله جواب دادن نداشتم .. تماس پشت تماس !
میدید جواب نمیدم ، اس ام اس داد
" مامان تو رو خدا جواب بده ، نگرانتم "
واسه اینکه زیاد نگران نشه و تماس بگیره جواب دادم
" من خوبم ، خواهش میکنم بزار تنها باشم "
دوباره اس ام اس داد :
مامان برگرد خونه ، ما دوباره میتونیم یه خونواده باشیم، شاید حتی بهتر از قبل
گوشیم رو خاموش کردم ...
حوصله شلوغی پیاده رو ها رو نداشتم، اومدم کنار خیابون و ادامه دادم به قدم زدن
قدم پشت قدم ..
هر چند دیقه یه ماشین ترمز میزد و شیشه رو میداد پایین :
- خانوم خانوما افتخار میدین سوار بشید ؟!
بی توجه فقط ادامه میدادم به راه رفتن ..
- خوشگل خانوم ؟
- تو رو خدا اذیت نکن دیگه سوار شو
حس یه زن بدکاره بهم دست داده بود ، واسه فرار از فکر و خیال حاضر بودم هرکاری بکنم.
یه لحظه ایستادم و داخل ماشین رو نگاه کردم یه آقای سی هشت نه ساله پشت فرمون بود، چهرش بد نبود ، موهای جوگندمی ، یه ته ریش مردانه. در ماشین رو باز کردم و سوار شدم .
سوار شدم تا فراموش کنم کی هستم کی بودم و چی قراره پیش بیاد ، داشتم خوردم رو گول میزدم انگار
- به به چه عجب پرنسس خانوم
من : یکم واسه پرنسس بودن دیر شده
- نزن این حرف رو
- من سهراب هستم ، دستش رو دراز کرد .. دست دادم
من : با حالت بی تفاوتی - فریبا هستم
- به به چه اسم زیبایی
شروع کردن به حرف زدن و اصطلاحاً کسلیسی کردن ، فکرم جای دیگه بود و جسمم تو ماشینش
- فریبا جون یکم از خودت بگو ؟
اصلا حوصله صحبت کردن نداشتم ! اصلا چرا سوار شدم ؟! چرا من اینجوری شدم ؟
میخواستم خودم رو بسپرم بهش ؛ دنبال یه راه نجات می گشتم،
من : ببین من اصلا حوصله حرف اضافه ندارم ، حالم اصلا خوش نیست و علاقه ای به آشنایی بیشتر ندارم . بین زمین و هوا گیر کردم! اصلا متوجه میشی چی میگم ؟
بدبخت از حرفم جا خورده بود و نمیدونست چی باید بگه .. خواستم واضح بهش بفهمونم که ..
من : جا داری ؟ یا تو ماشین هم میتونی کارتو بکنی ؟
رنگ از چهرش پرید
من : چیکار میکنی حواست به جلوت باشه
سریع فرمون رو گرفت اون ور
سهراب : ب ب ب بخشیددددد ، یه لحظه هول کردم ... یه واحد نقلی دوتا خیابون بالاتر دارم
من : پس برو تا نظرم عوض نشده
صدای ظبط ماشین رو بلند کردم ، دوست نداشتم تا مقصد صداش رو بشنوم ...
وقتی دلگیری و تنها
غربت تموم دنیا
از دریچه قشنگت
....
وارد کوچه شد ، با ریموت پارکینگ رو باز کرد و داخل شد
سهراب : بفرمائید طبقه چهارمه
در ماشین رو باز کردم و پیاده شدم ، سوار آسانسور شدیم و در بسته شد
سرم پایین بود ، سعی کردم چشم تو چشم نشم باهاش ، دستاش رو گذاشت روی باسنم و آروم خودش رو نزدیکم کرد ، قدش یه مقدار از من بلندتر بود ، آروم پیشونیم رو بوسید
رسیدیم طبقه چهارم ...
درب آسانسور باز شد و کلید انداخت و وارد خونه شدیم، اصلا توجه نکردم به خونه ، شروع کردم کفشام رو درآوردن
سهراب: چیزی میخوری فریبا جون
من : نه ، زودتر شروع کن تا پشیمون نشدم
سهراب :ای به چشم
دستم رو گرفت رفتیم تو اتاقش ، شروع کردم به برداشتن شالم و باز کردن مانتو که با دستاش مانع شد
سهراب: اگه اجازه بدی خودم لباسات رو در میارم
با حرکت سرم بدون حرف زدن موافقت کردم
اومد جلو و لب هاش رو گذاشت رو لبام ، دوست نداشتم طعم لب های کس دیگه ای رو غیر علی بچشم بعد چند لحظه نا خودآگاه منم باهاش همکاری کردم ، از رو لباس سینه هام رو میمالید
آروم آروم دکمه های مانتوم رو باز کرد ، زیر مانتو یه تاپ پوشیده بودم ، شروع کرد به درآوردن تاپم
از وقتی با علی سکس میکنم سعی میکنم لباس زیر هام همیشه جذاب باشه واسش ، با اینکه آمادگی سکس رو نداشتم ولی ست سوتین و شرتی که پوشیدم لیمویی رنگ بود ، سوتینم رو درآورد و شروع کرد به خوردن ممه هام ، حشری شده بودم و سرش رو با دستام فشار میدادم به سینه هام .. همزمان با خوردن سینه هام کمربندش رو باز کرد و شلوارش رو درآورد و شورتش رو کشید پایین..
یه نگاه به پایین کردم، کیرش بزرگ بود ، خیلی بزرگ حتی از علی هم بزرگتر، کلاهک کیرش خیلی عجیب بود شبیه قارچ ..
سهراب : چیه خوشت اومد از کیرم ؟
یه نگاه تو چشماش کردم و خم شدم ، کیرشو با دستم یکم بالا پایین کردم ، زانو زدم و گذاشتم تو دهنم، کیرش واقعا تو دهنم به زور جا میشد ک شروع کردم به ساک زدن
صداش در اومده بود
آخ ، جون بخور فریبا جون اوفففففف
دیگه دهنم داشت خسته میشد ، کیرش رو درآوردم، یه نفس کشیدم
شورتم رو درآورد
سهراب : وای چه کسی این زیر قایم کردی ! جون این کس لیسیدن داره .
خیمه زد رو کسم، زبونش رو خیلی حرفه ای میکشید رو کسم

دیگه نمیتونستم تحمل کنم ، آهههههه، صدای ناله هام بلند شده بود
کیرت رو بزار تو کسم
سهراب : ای به چشم
کیرش رو روی کسم تنظیم کرد و آروم آروم کرد داخل وای کیرش چسبیده بود به دیواره های کسم ، تلمبه هاش رو سرعت داد ، با دستام رو تختی رو مچاله کرده بود
اعههههه ، آره بکن ، آبم با فشار می پاشید بیرون تمام کیرش رو آب کسم گرفته بود
کیرش رو درآورد و منو برگردوند؛ گفت داگی بشین ، از پشت شروع کرد به تلمبه زدن
تو یه دنیای دیگه بودم، دیگه به قضیه داخل خونه فکر نمیکردم
با دستش شروع کرده بود با سوراخ کونم بازی کردن
سهراب : جون چه کونی داره تو ، میخوام بزارم توی کونت عزیزم
من : نه ! نه ! اونجا نه
توی دلم گفتم اونجا رو فقط یه نفر حق داره بکنه علاوه بر اون کیرش خیلی بزرگ بود اذیت میشدم
سهراب : اذیت نکن دیگه جنده خانوم ، من آبم حالا حالا ها نمیاد
من : نه همین که گفتم ، از همینجا ادامه بده تا آبت بیاد
سهراب بی توجه به اینکه چی داشتم می گفتم کیرش رو از تو کسم درآورد و گذاشت رو سوراخ کونم
سعی کردم از زیرش فرار کنم ولی با دستاش من رو نگه داشته بود
من : چیکار میکنی ، مگه نگفتم نه ، ولم کن حیوون
سهراب که گوشش بدهکار این حرفا نبود شروع کرد به فشار دادن و کلاهک کیرش رو فرو کرد داخل
داشتم دست و پا میزدم که خودم رو بکشم بیرون از درد داشتم متلاشی میشدم ، با تمام وجود درد رو احساس میکردم، درسته چندین بار با علی امتحان کرده بودیم ولی این دفعه چندین برابر سخت تر از قبل بود .
سهراب گفت تکون بخوری بیشتر درد میکشی ، نترس
ورودی کونم از فشار و درد داشته پاره میشد ، کیرش رو ثابت نگه داشته بود ، محکم با دست هاش دو طرف کونم رو از هم باز کرده بود .
فقط جیغ میزدم
انگار هرچی بیشتر تقلا میکردم سهراب بیشتر حشری میشد ، یهو با تموم توان بقیه کیرش رو داخل کرد
آییییییییی، مردم، واییییییییی
اشک از صورتم جاری داشت میشد ، اینم تاوان فراموشی ، اینم همون راه فراری که دنبالش میگشتی فریبا خانوم ، بکش که این درد تاوان سکس با پسرته ..
سهراب داست تلمبه میزد و من از شدت درد فقط داشتم جیغ میزدم ، سوراخ کونم انگار داشت چند سایز جا باز میکرد ، یکی از دستاش رو آورد زیرم و یکی از سینه هام رو محکم گرفت و با تمام توان تلمبه میزد، صدای برخورد شکمش با کونم فضا رو گرفته بود
جون جنده خانوم ! دارم کونت رو پاره میکنم ! آبم داره میاد
دستش رو از سینه م کشید و گذاشت رو کمرم و هل داد به سمت پایین و آبش رو تا آخرین قطره خالی کرد داخل ..
سریع از زیرش بیرون اومدم ، یه کشیده محکم گذاشتم تو صورتش و گفتم خیلی حیوونی
داشت میخندید و این خنده هاش آتیشم میزد ، سریع لباسم رو پوشیدم و از خونه زدم بیرون ..
نمیتونستم راه برم ، دستام رو دیوار خونه ها گذاشتم و خودم رو رسوندم سره کوچه ، یه دربست گرفتم سمت خونه ..
آب کیرش داشت از کونم میزد بیرون و میریخت تو شورتم، قشنگ میتونستم حس کنم ..
هرچقدر سعی کردم خودم رو جمع کنم تا سوراخ کونم جمع شه نتونستم ، یکمی از باسنم دو بالا گرفتم تا یکم کمتر درد بکشم .
رسیدم جلوی خونه ، خودم رو به زور داشتم میکشیدم، علی جلوی در و ایستاده بود ..
تا من رو دید بغلم کرد
مامان کجایی ؟ چرا گوشیت رو جواب نمیدی ؟
از نگرانی داشتیم میمردیم...
باران خیلی نگرانه ؟
من : باران ؟ مگه واسش مهمه ؟
آره مامان ...
سعی کردم یکم خودم رو خوب نگه دارم تا علی چیزی نفهمه..
وارد خونه شدیم ، باران جلوی در ایستاده بود تا من رو دید یه نفس عمیق کشید و رفت تو اتاقش
رفتم از یخچال یه آب خوردم و سمت اتاق رفتم، علی داشت دنبالم میومد .
خیلی آروم گفتم علی میخوام تنها باشم ..
علی ایندفعه از قصد خیلی بلند گفت : باشه عشقم
رفتم داخل اتاق و لباسم رو درآوردم و رفتم حموم نشستم کف حموم ، کونم شدیدا درد میکرد
دستم رو رسوندم روی سوراخ کونم که هنوز خیس بود و سعی کردم ، تمیز کنم ولی هرچی دست میزدم بیشتر میسوخت .
* ارباب تاریکی *
     
  
مرد

 
قسمت هشتم
#عشق_ماورایی

دوستان قبل هر چیز تشکر میکنم از لطفی که داشتید ، این داستان تقریبا اولین داستان ای هست که شروع کردم نوشتن قطعا کمی ها و کاستی هایی داره که ولی خب حتما سعی میکنم
با نقطه نظرات شما تو قسمت های بعدی و یا داستان های دیگه جبران کنم .

نمیدونم چقدر طول کشید ولی دیگه بخار حمام داشت نفسم رو می برید ، از حمام اومدم بیرون،
با حوله خودم رو خشک کردم ، یه لباس آزاد پوشیدم و افتادم رو تخت .
تو حموم وقتی که خودم رو میشستم ، همراه با آب کیره سهراب از کونم خون خارج میشد
از یه طرف فکر به اتفاقات افتاده بین من و بچه ها از یه طرف درد سوراخ کون . حس بدی داستم نمیدونستم دیگه باید چیکار کنم .
سعی کردم بخوابم ولی مگه میتونستم ، اصلا نفهمیدم چجوری خوابم برد ، تو عالم رویا
خواب مادرم رو دیدم ، خیلی وقت بود تو خوابم نمیومد ، انگار نگران بود ...
احساس کردم یکی داره بدنم رو نوازش میکنه ، علی بود ..
من : ساعت چنده ؟ از کی اینجایی ؟
علی : ساعت ۱۰ صبحه مامان جون ، خیلی وقته بالاسرتم، اصلا دلم نمیومد بیدارت کنم
من : باران کجاست !؟
علی : مدرسه ؛ دیروز وقتی رفتی بیرون چند ساعت باهاش صحبت کردم ازش خواستم که چن وقت بهت مهلت بده تا شاید ... (حرفش رو خورد)
من : تا شاید چی علی ؟! دیروز چیکار کردی ؟ کاری باهاش کردی ؟
علی : نه نه نه .. فکر بد نکن ، من دوست ندارم بدون اطلاع تو و یا خواسته تو کاری باهاش کنم ، فقط خواستم ازش که به زندگیش ادامه بده و دست از کارای غلطش برداره تا اینکه تو بتونی قبول کنی
من : انگار تو بدت نمیاد ؟ تا امروز کس مامانت رو میکردی و حالا میخوای طعم خواهرتم بچشی.
علی : مامان تو رو خدا آنقدر منفی نباش ! واسه منم سخته ... اصلا بزار واضح تر بگم ..
آره من بدم نمیاد ولی خوشبین باش اینجوری دیگه نمیخواد همش نگرانش باشیم ... از همدیگه کنارهم لذت میبریم ..
من : الان اصلا فکرم کار نمی کنه ..
علی : باشه عشقم
سرش رو آورد و لبش رو روی لبام گذاشت و خیلی آروم بوسید ، احساس کردم حشری شده
و قطعا میخواست باهم سکس کنه
من : علی تو رو خدا نه ! فعلا نمیتونم عزیزم
علی : مامان اصلا حواست هست یکی دو روزه داری من رو پس میزنی ؟ چیه ازم دیگه خوشت نمیاد ؟
من : نه پسرم فقط فکرم مشغوله و نمیتونم الان سکس کنم ، ازت میخوام منو درک کنی و بهم احترام بزاری و قول میدم زودتر خودم جمع کنم
علی : باشه هرچی تو بخوای عشقم
از رو تخت بلند شدم و دوباره درد تو تمام بدنم شروع کرد به افتادن ، رفتم سرویس اصلا نمیتونستم رو سرویس ایرانی کارم رو بکنم
واسه همین نشستم رو توالت فرنگی ، دست زدم به سوراخ کونم ، یکم لخته خون به دستم چسبید
کم کم داشتم نگران میشدم ...
کارم رو انجام دادم ، شب شام نخورده بود واسه همین فقط شاش داشتم ، اگه روده هام پر بود نمیدونستم چجوری باید خالیش کنم ..
از دستشویی اومدم بیرون و بدون خوردن صبحانه لباسام رو پوشیدم که برم دکتر
علی: مامان کجا میخوای بری ؟
اصلا دوست نداشتم بهش دروغ بگم ولی ایندفعه نمیتونستم بگم ! اصلا چی باید بگم ؟ بگم مامانت رفته به یه کیر کلفت داده و اونم کونش رو پاره کرده ؟
من : هیجا پسرم ، میخوام برم پیش شیدا
علی : بدون صبحونه ؟
من : قراره بیرون بخوریم، تو صبحانت رو بخور
اومدم پارکینگ سوار ماشین شدم اصلا نمیتونستم باسنم رو صاف نگه دارم ، نصف باسنم رو دادم هوا تا سوراخ کونم مستقیم رو صندلی قراره نگیره ، به سختی رانندگی کردم و به بیمارستان نزدیک خونه رفتم ...
رفتم قسمت درمانگاه بیمارستان و نوبت برای پزشک جراحی عمومی گرفتم ، خداروشکر شلوغ نبود و بعد چند دقیقه رفتم داخل
سلام خانوم دکتر
دکتر : سلام عزیزم بفرمائید بشینید، مشکلتون چیه ؟
اول یکم خجالت کشیدم بگم ولی دیگه تا اینجا اومده بودم
من : خانوم دکتر ، از قسمت مقعد درد و مقداری خونریزی دارم !
دکتر : چی شد که اینجوری شده ؟ از مقعد نزدیکی داشتید ؟
با حالت خجالت گفتم : بله خانوم دکتر
دکتر : بیا بخواب رو تخت عزیزم و شلوارت و لباس زیرت رو در بیار
شلوار و شرتم رو درآوردم ، دکتر دستکش پوشید و شروع کردن به باز کردن دو طرف کونم از هم و معاینه کردن
بعد از چند لحظه حرف زد :
خانوم عزیز فکر نکنم بی تجربه باشی چرا آنقدر ناشیانه این کار رو کردین ؟
حرفی نداشتم بزنم و فقط سرم رو به نشانه تاسف تکون دادم
دکتر : خب عزیزم شما دچار شقاق مقعدی شدین ، شروع کرد راجبش صحبت کردن
من : خانوم دکتر باید چیکار کنم حالا ؟
دکتر : اول از همه باید به اون قسمت بوتاکس تزریق بشه تا جلوگیری کنیم از ایجاد اسپاسم و یکم دردم رو کم کنیم ، بعد از اون هم باید چند روز سعی کنی رژیم دست غذایی داشته باشی و دوش آب گرم ..
من : خانوم دکتر این کاری که گفتین رو اینجا انجام میدین
دکتر : آره عزیزم ، زیاد طول نمی کشه ! تقریبا سرپایی حساب میشه

خلاصه که حدودا ۳۰ دقیقه ای بوتاکس رو تزریق کرد و آروم آروم حرکت کردم سمت خونه
دوسه روز گذشت از این موضوع و کم کم داشتم بهتر میشدم ، تو این مدت علی عین پروانه همش دورم می گشت و منتظر یه اشاره بود تا منو بکنه ولی زیاد روی خوش نشون نمیدادم بهش احساس میکردم شاید باران هم از خواستش پشیمون شده .
اون روز هم داشت مثل دو سه روز گذشته می گذشت موقع شام شد و همه جمع شدیم دور یه میز ، باران تو این چند روز فقط برای غذا و سرویس از اتاقش بیرون میومد و بدون حرف زدن بعد غذا بر می گشت اتاقش .
بعد شام علی اومد کنارم رو مبل نشست
مامان چی شد ؟ چیکار کنیم ؟
من : چی رو چیکار کنیم ؟ بهت گفتم که فعلا نه .

نه مامان من میدونم تو چی گفتی ، امروز ظهر وقتی خواب بودی باران اومد باهم صحبت کرد
گفت : چیکار میکنید ؟ کم کم دارم نا امید میشم ازتون و این خوب نیست و یه سری حرفای دیگه که سعی کرد من رو حشری کنه که نگم بهتره ...
من : وای علی بسه دیگه ، من تا حالا این کار رو نکردم نمیدونم باید چطور پیش ببرم این موضوع رو ، دوما من نگران بارانم همیشه دوست داشتم تو زندگیش خوشبخت باشه نه مثل من
علی : مامان چطوری نداره که ، چرا اینجوری میکنی ! چرا ما رو تو برزخ نگه داشتی ؟
مگه تو الان ناراحتی که با هم سکس میکنیم ؟ خوشبختی یعنی خوشحال بودن که بارانم اینجوری قطعا خوشحاله
حرفای علی انگار باعث میشد دل من نرمتر بشه ، دیگه باید یه کاری میکردم ! حالا که اینجوری میخوان باشه
من : اوکی حالا که اینو میخواین باشه (بلند گفتم که باران هم تو اتاق بشنوه ) فردا،شب جمعست ، میریم خارج شهر ، بگرد ببین یه باغ خوب پیدا کن اجاره کنیم
علی : ای قوربون تو برم عشق زندگیم
لباش رو چسبوند به لبام و برای چند لحظه قفل هم شدیم و بلند شد رفت ، وای که چقدر حشری شدم ، چقدر حس خوب داد این بوسه دوباره علی.
اون شب هم فکر و خیال فردا باعث شد تا دم دمای صبح بیدار باشم و حوالی ساعت ۵ صبح بالاخره تونستم بخوابم .
صدای زنگ تلفن خونه باعث شد از خواب بپرم ، یکم گیج بودم ، ساعت گوشیم رو نگاه کردم دیدم ۱۱ صبح شده ، یکم پیچ و تاب به خودم دادم و از اتاق بیرون اومدم ..
علی تلفن رو قطع کرد ..
من : کی بود این وقت روز ؟
علی : از مخابرات بودن ، گفتن قراره کابل های محل رو عوض کنند و ممکنه چند روز تلفن قطع بشه
من : بهتر انگار کی به ما زنگ میزنه
باران از آشپزخونه داشت میومد بیرون ، بعد از چند روز بالاخره صداش رو شنیدم و گفت سلام مامان جون ..
سلام دخترم ...
باران : من میخوام برم خرید دارم ، یکم پول بهم میدی ؟
من : کارتم رو میزه ، بردار
حتما میخواد واسه امشب چیزی بخره و خودش رو آماده کنه دختره پتیاره
وای ببین کارم به کجا رسیده بود که به دختر خودم حسودی میکردم
با رفتن باران من هم مشغول درست کردن غذا برای ناهار شدم ، علی اومد تو آشپزخونه و از پشت بغلم کرد
علی : خیلی دوست دارم مامان کاش همین الان میبردمت رو تخت ولی نه دوست ندارم تا شب کاری کنم
یه لبخند کوچیک زدم و گفتم خاک تو سرت که فقط دوست داری بکنی
علی : نه که تو دوست نداری ؟!!!
من : ویلا رو چه کردی ؟
مامان فکر چیزی رو نکن یه باغ ویلا تو شهریار هماهنگ کردم تو فقط تمرکزت رو بزار واسه امشب ، میخوام خیره کننده باشی
پسره زبون باز ، قشنگ بلد بود چجوری با زبونش آدم رو خام کنه

پایان قسمت هشتم
* ارباب تاریکی *
     
  
↓ Advertisement ↓
TakPorn
مرد

 
خواهرانه قسمت اول
من حمید 28 سالم هستم یک مجردحشری

ی پسر کاملا عادی و معمولی هستم. دوسال پیش تو ی کارخونه استخدام شدم اوضاع بد نبود تا ی ارپاتمان 80 متری خریدم. جیبم حسابی خالی شد و قسط و بدهکاری داشتم. به پیشنهاد خواهرم رفتم کارگاهش چون از بچگی خیاطی کرده بودم میشه گفت استاد بودم تو کارم . خواهر بزرگم هاجر 37 سالشه .بعد از اینکه شوهر بدلیل مواد محکوم به زندان بلند مدت شد ازش طلاق گرفت و ی کارگاه خیاطی لباس فرم تاسیس کرده بود .کارش وبارش بد نبود. بهم پیشنهاد داد بعد از ظهر برم برش بزنم ی ماهی 700 تومن برام داشت چون راهی دیگه نداشتم قبول کردم و رفتم . دو روز اول خودش کمکم میموند ولی چون کارای خونه رو هم داشت سختش بود بمونه ی پسر وی دختر به اسم رها و ارمین که هردوتاشون مدرسه میرفتن . رها تازه رفته دبیرستان و آرمین که دبستانی بود
بخاطر مشکلاتش و تایم کاری من از خانم محمودی خواست عصر ی ساعت بیشتر بمونه پارچه ها رو کمک من پهن کنه وبعد بره اضافه کارشو بگیره .
دو سه روز اول بد نبود. خانم محمودی ۳۸ سالش بود توپر هم قد خودم با رون های درشت سبزه دیدم یکمی میخاره دل به دلش دادم تعجب کردم دیدم سریع واداد. شب موقع رفتن گفتم صبر کن میرسونمت رسوندمش گفتم :شوهرت نبینه
گفت : جداشدیم با بابام زندگی میکنم
چند روز باهم حرف میزدیم شماره اش رو گرفته بودم خواسته ام رو بهش گفتم ، نه اورد
اولش چند روز بهونه آورد و نموند کُمکم.
اخر هفته بود منم بیشتر کار میکردم دیدم گفت میمونه وقتی خواهرم رفت. فهمیدم میخواد بده . از پشت بغلش کردم شروع کردم به بوسیدنش  
واقعا نرم بود مانتوشو دراوردم لختش کردم عجب بدنی داشت ازپشت توی بغلم بود با سینه هاش بازی میکردم لاله گوششو میخورم اهل لب بازی نبود سینه هاشو خوردم جلوم زانو زد حسابی برام ساک زد انتظار داشتم از کیرم تعریف کنه ولی نکرد چون کیرم 17 سانت ولی حسابی کلفت . خوابندمش کف کارگاه کیرمو مالوندم دمش فرو کردم اصلا تنگ نبود حسابی داخلش زدم ابم داشت میمومد پاشیدم رو سینه هاشو وجمع کردیم و رفتیم. بد نبود هم دم دست بود هم اینکه راحت میداد. ازش دلیل گشادیش رو پرسیدم گفت: بخاطر خودارضایی با بادمجونه
چند بار دیگه هم کردمش ولی از کون نمیداد.
ی روز رفتم کارگاه دیدم خواهرم ی جوریه و خودش موند کمک کنه. اخر وقت سراغ خانم محمودی رو گرفتم گفت:که اخراجش کردم. موقع رفتن بی مقدمه گفت: چرا اون کار رو کردی؟ مگه اینجا جای اینکاراست؟!!
عصبانی بود و داد میزد. ی لیوان اب خورد و گفت از سنت خجالت بکش ده سال ازت بزرگتر بود ناخداگاه از دهنم در رفت گفتم:من کلا این سنی دوست دارم مشکلی داری . ی اخمی کرد گفت: برو بیرون .
من حرف نزدم و رفتم
چند روز بعدش زنگ زد و گفت کارا همه اش موند چرا نمیای؟ دیدم ۷۰۰ تومن هم خیلیه رفتم. روز اول گذشت روز دوم گفت کارگاه رو دو هفته هست دوربین براش نصب کردم حواست باشه. چند روز گذشت با کامپیوتر کار میکردم دنبال چند تا عکس از الگوهای برش میگشتم. ی تکیه فیلم به چشمم خورد که از کردن خانم محمودی بود تعجب کردم چرا کات شده بود پاکش کردم .تقریبا ی هفته از ماجرا گذشت
هاجر خواهرم گفته بود شب واسه شام برم خونش زودتر رفتم .دیدم هاجر ی دامن چسبون ماهی با پیراهن یقه باز پوشیده بود حسابی اندامشو ریخته بود بیرون یاد نوجوونی افتادم ۱۵سالم شاید هم کمتر بود.
حسابی هاجر رو دید میزدم اما اون سالها گذشته بود. هاجر حدودا15 سانت از من کوتاه تر بود توپول سفید کون وسینه های قلمبه و کمی شکم که واسه من خیلی وسکسی بود.به بهونه اینکه دلخوری رو از دلش در بیارم روبوسی کردم دیدم داغ داغه .سراغ رها رو گرفتم گفت رفته خونه پدربزرگش . ارمین پای پلی استیشنش بازی میکرد. بعد شام ی کمی حرف زدیم بعد ، ارمین رو فرستاد بخوابه به من گفت: داداش گوشیم پره هنگ میکنه داد دستم رفت توی اشپزخونه گفت: فیلمای تو گالریش حذف نمیشن رفتم دیدم چن تا کلیپ از کردن خانم محمودی توشه دو سه تا سوپر خارجی دیدمشون حسابی کف بودم کیرم نیمه بیدار بود.کون هاجر که پشت سینک ظرفشویی بود چشمک میزد رفتم به بهونه لیوان برداشتم ی کمی زانوهامو خم کردم خودموچسبوندم دم کونش ودستم کشیدم طرف شیر که لیوانم رو پر کنم کیرمو که دم کونش حسش کرد یهو دستپاچه شد فاصله گرفتم اب رو خوردم دوباره چسبیدم بهش لیوان رو گذاشتم سر جاش. از اشپزخونه اومدم بیرون نشستم روی مبل و بدون ترس دیدش میزدم و کیرمو میمالوندم .ظرفا تمام شد رفت توی اتاقش.  چند دقیقه بعدش کیرم به کلفت ترین حدش رسیده بود ی جوری که کیرم تابلو باشه رفتم توی اتاق گفتم ابجی شلوار راحت نداری بهم داد همونجا جلوش کشیدم پایین وعوض کردم کیرمو توی شرت گرفتم تکون دادم براش از اتاق زدم بیرون . ساعت دو رفتم تو اتاقش تا صدای در اومد سرشو بلند کرد من دید پتو رو کشید روی سرش درحالی که دمر خوابیده بود نشستم کنارش دست میکشیدم به کونش فوق العاده خوش فرم نرم بود لباسامو دراوردم باشورت نشستم پاش اروم دامنشو در اوردم ی کون درشت با رون های بزرگ و سفید که اسیر ی شورت سبز فسفری بود صورتمو میکشیدم به رونهای سفید و بدون مو و نرمش سعی میکرد ناله هاشو مخفی کنه وقتی ته ریشمو به قسمت داخلی رون هاش میکشیدم بدنش به رعشه می افتاد و میلرزید شورتشو در اوردم ی کس با لبه های بیرون زده و سوراخ کوچک کونش که نشون میداد برای فتح کردنش کار سختی دارم زبونم کشیدم لای کسش رو به بالا تا رسیدم به سوراخ کونش . ناله هاش بیشتر شده بودچند بار ادامه دادم حشرش به بیشترین حدش رسیده بود خودش به تخت میکوبید کسش پر اب بود تموم بدن نرمش ی لحظه مث سنگ شد و ارضا شد بی حال شد رو تخت شورتمو در اوردمو کیر گذاشتم لا پاهاش چند تا تلمبه زدم ی دستم گذاشتم کنار سرش و با دست راستم کیرمو فشار دادم داخلش واقعا تنگ بود نزدیک نصفش رفت داخل دید دستم گرفته فشار میده . ی کمی کشیدم بیرون ی نفس عمیق کشید ادامه دادم ارورم اروم از پشت تمام کیر کلفتمو کردم تو کوس ابجی هاجر. خوابیدم روش خیلی ریز تلمبه میزدم تو کسش چند دقیقه بعد دوباره ارضا شد و کیرم داغ داغ شد سرعتمو زیاد کردم و ابمو تو کس تنگ خواهرم خالی کردم هیچی نمیگفت. خیلی ضعف داشتم رفتم سریخچال ی لیوان ابمیوه خوردم ی لیوان هم برای هاجر اوردم گذاشتم کنارش خوابیدم روی تخت صداش زدم خودم چشمام رو بست چشمامو باز کردم دیدم سرش رو سینه ام گذشته و کاملا لخته دیدن بدن کاملا لختش تحریکم کرد با سینه های بزرگش بازی میکردم کشیدمش تو بغلم و گردنش رو میخوردم چشماشو باز کردم و دوباره بست نوک سینه اش گذاشتم توی دهنم شروع کردم به مکیدن همزمان با دوتا انگشت دست راستم چوچول باسرعت میمالوندم کسش پراب متورم شده بودو قرمز
اروم شد انگار که ارگاسم شد پاشدم ی کمی کیرمو کشیدم بصورتش. ساک نزد پاهاشو باز کردم کیرمو کشیدم لاکس خواهرمو کیرمو فرو کردم داخلش و خوابیدم روش لباشو میبوسیدم کم کم اونم همراهی کرد و لب تولب شدیم میدونستم ابم دیر میاد محکم تلمبه میزدم کل تختش میلرزید به بدنم دست میکشید چند تا حالت عوض کردیم بدون اینکه حرفی بزنیم خیلی طول کشید دیگه نای براش نموند به حالت اول برگشتیم لب پایینشو گاز گرفتم کیرمو تا ته کس خواهرم فشار دادم با تمام قدرت ابمو تو کس تنگش خالی کردم عجب سکس بود هردمون خیس عرق بودیم وقتی از اتاقش اومدم بیرون هوا داشت روشن میشد ی نگاهی به خواهرم انداختم کونش واقعا چشمک میزد باید ی فکری به حالش میکردم.....  
     
  
مرد

 
دور دنیا در یک چشم بهم زدن (قسمت دوم -پارت 1)
برگشته بودم پادگان، دیگه چیزی برام مهم نبود، بیشتر به مامانم و لحظه هایی که باهم داشتیم فکر میکردم... نه با کسی دعوا میکردم نه به چیزی معترض بودم... و چقد آروم تر میشدم هربار که تلفن میزدم و با مامانم حرف میزنم. تقریبا 2 هفته ای گذشته بود از روزی که برگشتم پادگان که یه غروبی بود داشتم با مامانم حرف میزدم گفت بابات عصری گفته کارت رو تونسته درست کنه برگردی تهران. تعجب کردم چقدر زود؟! ولی خب خیلی هم تعجب نداشت پول خیلی چیزا رو میتونه درست کنه! از مامانم پرسیدم چجوری اون که گفت نمیشه؟ مامانم گفت از روزی که تو رفتی منم خودمو زدم به مریضی باهاش دعوا میکردم انقد جیغ زدم که همه همسایه ها فهمیدن. خلاصه چند روز بعد بهم خبر دادن که برم دفتر همون فرمانده حرومزاده. رفتم اونجا و گفت شنیدم منتقلت کردن تهران (یه کاغذ پرت کرد جلوم افتاد روی زمین) کاغذ رو برداشتم و دیدم آره باید میرفتم یه جای خوب توی تهران. دیگه نمیخواستم باهاش کلکل کنم جوابی بهش ندادم. اومدم بیرون و افتادم دنبال کارا و 3 روز بعد هم کوله به دوش برگشتم تهران. بابام اومد دنبال فرودگاه. توی راه ازش نپرسیدم چرا تا الان اینکارو نکردی فقط ازش تشکر کردم و گفتم میدونستم به فکری! تقریبا توی همون روزای آخر که اونجا بودم کرونا کشورو گرفت و خیلی جاها داشت تعطیل میشد. چقد شانس اوردم که زود ازون خراب شده زده بودم بیرون. رسیدیم خونه: درو که باز کرد بابام مامانم خودشو رسوند جلو در و بغلم کرد و شروع کرد گریه کردن چقد دلم میخواست محکم بغلش کنم و لباشو ببوسم ولی خب بابام اونجا بود باید موازین رو رعایت میکردیم. خلاصه بعد از کلی بغل و گریه اومدم توی اتاقم و لباسامو عوض کردم و خوابیدم روی تخت... چقد دوست داشتم مامانم میومد کنارم میخوابید ... نوازشش میکردم ... بغلش میکردم... خلاصه یکم خوابیدم و رفتم و نشستم کنار بابام و حرف زدن و اینا. قرار بود 2 روز بعد خودمو معرفی کنم جای جدید. فرداش شد به امید اینکه بابام بره سر کاسبیش که نرفت آره بخاطر کرونا از خونه تکون نمیخورد. از مامانم یواشکی پرسیدم:
+ بیرون نمیره؟
- نه چند روزه چسبیده به خونه
+ خب حالا چیکار کنیم؟
- نمیدونم بذا ببینیم چی میشه
+ ینی یه بوس کوچولو که هم نمیشه؟
- مگه میشه نشه (سرشو اورد جلو یه بوس کوچیک از لبام کرد)
خلاصه یه چرخی زدم و اون روز هم شب شد. فرداش صبح بیدار شدم هنوز مامان و بابام خواب بودن. یکم تو جام وول خوردم که در اتاقم آروم باز شد... مامانم سرشو اورد تو و با صدای خیلی خیلی آروم گفت:
- بیدار شدی؟
+ اره
- بیام تو؟
+ اره مامان بیا چی شده؟
- هیچی اومدم یکم تو بغلت باشم بابات هنوز خوابه
بعد اومد کنارم و توی تخت خوابید. جفتمون به پهلو خوابیده بودیم خیلی آروم و بی سر وصدا داشتم ازش لب میگرفتم:
+ مامان نمیشه بکنم؟
- نه عزیزم
+ میشه ها خیلی آروم
- اونوقت من باید جیغ بزنم بعد بابات بیدار میشه و میاد میبینه به به پسرش شده شوهر زنش (با خنده آروم)
+ خب تو جیغ نزن
- مگه تو میذاری من جیغ نزنمممممم
+ مامان یکم میخوریش؟
- دوست داری برات بخورم؟
+ اره خیلی خوب میخوری ( و دستم و بردم زیر لباسش و تا اومدم سینه شو بمالم دستمو گرفت)
- نه فرزاد تو بهم دست نزن حال خراب میشه دیگه نمیتونم جلوی خودمو بگیرم بزار من برات ساک بزنم
آروم پتو رو کشید رو خودش و رفت زیر پتو شلوارکم رو کشید پایین و کیرم گذاشت توی دهنش و شروع کرد خوردن. چشمامو بسته بودم ... چقد خوب داشت میخورد تا ته میکرد توی دهنش و بعضی وقتا یه اوق هم میزد... کیرم در میورد لیس میز و دوباره میکرد توی دهنش انقد دهنش گرم و خیس بود اصلا نفهمیدم کی آبم اومد و تا بخوام کاری کنم همه ش ریخت توی دهنش. سریع پتو رو زدم کنار، مامانم کیرمو توی دهنش نگهداشته بود و با دستش داشت میمالیدش. بعد خیلی آروم بلند شد چنتا دستمال کاغذی از بالای تختم برداشت و آبمو تفت کرد توش. چنتا دستمال دیگه برداشت و اونا رو پیچید توش و گذاشت کنار. دستشو گرفتم نشست کنارم:
+مامانم ببخشید اصلا نفهمیدم کی اومد
- عاشقتم فرزاد. گفتم که تو هرکاری باهام بکنی من دوست دارم
لبامو بردم سمتش و ازش لب گرفتم. شور بود لباش ولی عاشق لب بازی هاش بودم. نمیدونم واقعا همه زنا انقد توی سکس خوبن یا نه ولی مامانم بی نظیر بود... بعد از یکم لب بازی از هم جدا شدیم و گفت من برم صبحونه حاضر کنم تا توبیای... گذشت و بعد از ظهر بود بابام یه سره پای تلفن و بیرون نمیرفت. مامانم اومد پیشم و گفت میای بیرون یه قدم بزنیم؟ گفتم بریم خلاصه لباس پوشیدیم و دوتایی قدم میزدم. دست مامانمو سفت گرفته بودم. بهش گفتم:
+مامان نمیشد یه لباسای دیگه بپوشی؟
- حوصله غر زدنای باباتو داری؟
+ چرا حالا بیرون نمیره؟
- انقدر که جون دوسته دق داده منو این مریضی کوفتی زودتر تموم شه راحت شیم
+مامان من دلم میخواد بوست کنم
- منم دلم میخواد کارای دیگه باهات بکنم
+ جای دیگه نمیشه بریم؟
- کجا بریم بابا جا کجا بود دلت خوشه
+ میرفتیم توی انباری؟
- (با یه نگاه عجیب) توی انباری توی ساختمون پر دوربین یکی ببینه آخ فرزاد تو نابغه ای
+ خب خونه کسی خالی نیست؟
- (باتعجب) فرزاد مگه من کنارخیابونیم ببریم خونه این و اون
+خب بیا بریم خونه بگیریم خودمون
- خونه کجا بگیریم؟ چی میگی تو؟
+ میریم یه خونه اجاره میکنیم خب
- پولشو داری؟
+مگه تو توی حسابت پول نداری؟
- دارم ولی کمه .... انقدره اینجاها بهمون خونه نمیدون
+ خب بیا بریم یه کم پایین تر
- فرزاد نمیشه که هر روز نه هر دو روز به یه بهانه ای بریم 3 ساعت بیرون و بیایم
+خب همینجاها بگردیم شاید پیدا شد.
مامانم یکم فکر کرد و گفت:
- وسایلشو چیکار کنیم؟
+وسایل نمیخواد مامان میخوایم بریم یکم عشق بازی کنیم بیایم دیگه هرکیم گفت برا چی خونه میخوایم میگیم کرونا همه کتابخونه ها بسته س من میخوام برای کنکور درس بخونم خونمون شلوغه نمیشه فقط یه جا میخوایم بشه توش توی روز درس خوند
     
  
مرد

 
دور دنیا در یک چشم بهم زدن (قسمت دوم - پارت 2)
مامانم یه نگاهی بهم کرد و یکم فکر کرد و گفت بذار فردا برای خرید میایم بیرون چنتا بنگاهو هم میپرسیم فکرت خوبه. خلاصه برگشتیم خونه و فرداش صبح اول صبح من رفتم جای جدید و خودمو معرفی کردم و ساعت 2 هم تعطیل شد و زدم بیرون. جای جدید خیلی بهتر بود حداقل برای روز اول باز 4 تا آدم حسابی بودن توی تهران نه یه مشت نفهم توی بیابون. خلاصه اومدم خونه و بابام هم که چسبیده بود به مبلای توی پذیرایی. عصر نزدیکای ساعت 5 مامانم گفت من دارم میرم خرید بابام گفت من نمیام فرزادو ببر یکمم توصیه های بهداشتی کرد و با مامانم اومدیم توی آسانسور دستمو گذاشتم روی سینه هاشو گفتم اینا چطورن؟ گفت دلشون گاز میخواد گفتم الان بگیرم گفت شیطونی نکن و اومدیم سوار ماشین شدیم و رفتیم چنتا بنگاه قیمتای رهن خیلی بالا بود کامل ناامید شدیم و رفتیم سراغ خرید و فرداش و دو سه روز بعد هم من که از اداره میومدم چندجا بنگاه میرفتم ولی یا اصلا متراژ کوچیک نداشتن یا همه قیمتا بالا. حتی محل های اطرافمون هم بالا بود. یه روز بعد غروب به مامانم گفتم نمیتونی از بابا پول بگیری؟ گفت بگم این همه رو برای چی میخوام؟ نمیشه که ! دیدم راست میگه مبلغش زیاد میشد. توی اون مدت نهایت کار ما بوسیدن و بغل کردن بود وقتی بابام میرفت توالت تا اینکه یه شب قبل خواب یه آگهی توی دیوار دیدم... یه زیر زمین کوچیک چنتا خیابون اونوتر کاملا سر راست مبلغش هم کامل به پول ما میخورد. فوری زنگ زدم همون موقع صاحب خونه آگهی کرده بود، بهش گفتم برای درس خوندن میخوام قبول کرد و گفتم من حتما میخوام به کس دیگه ای نده خیلی ازش خواهش کردم گفت تا فردا ظهر صبر میکنه برام. خلاصه برای مامانم مسیج زدم و گفتم ماجرا رو قرار شد برم اداره مرخصی بگیرم و برگردم. با مامانم سر همون کوچه قرار گذاشتیم دیدم با ماشین اومده و زودتر از من وایساده سریع سوار ماشین شدم راه افتادیم به سمت آدرس. یه خونه دو طبقه قدیمی بود که یه زیر زمین داشت حیاط پشت ساختمان بود و برای استفاده طبقه اول. صاحب خونه یه پیرزن و پیر مرد بودن که اون دوتا طبقه دست خودشون بود و زیرزمین رو میخواستن رهن بدن. خلاصه کلید رو اورد رفتیم پایین. یه در چوبی ولی شیک وقدیمی درو باز کرد رفتیم داخل حدود 80 متر زیرزمین بود نورگیرش از توی پاسیو و پنجره های اطراف که باریک و نزدیک سقف بودن از سمت حیاط و کوچه. خونه توش خیلی قدیمی بود کابینت ها همه از چوب های قدیمی و ... مامانم بهش گفت که پسرم برای کنکور میخواد درس بخونه و خونمون شلوغه و میخوام یه جا باشه نزدیک خودمون که بیاد بعد از ظهرها درس بخونه. مامانم خیلی خوب توضیح میداد و صاحب خونه قانع شده بود و گفت ینی شما وسایل و اسباب کشی هم ندارین؟ مامانم گفت نه شاید چند قلم کوچیک. صاحب خونه قبول کرد و کامل بهمون اعتماد کرد و قرار شد دیگه بنگاه نریم و به اتفاق سه تایی رفتیم بانک اون مبلغ رو از حساب مامانم ریختیم توی حساب صاحبخونه و یه قرارداد دستی نوشتیم. و کلیدها رو تحویل گرفتیم و رفتیم داخل. یکم زیر و روی خونه رو نگاه کردیم همه چیش قدیمی بود ولی خب سالم بود و کار میکرد. سرد بود بخاری میخواست... مامانم گفت اولین چیز یه بخاریه فرزاد باید یه بخاری بیاریم در یه پاسیو کوچیک رو باز کرده بود داشت نگاش میکرد از پشت رفتم و بغلش کردم سرش رو برگردوند و لباش رو گذاشت روی لبام و بعد یه لبخند زد. اومدیم اینطرف تر و در پاسیو رو بستیم و شروع کردم از هم لب گرفتن. دست کردم و کاپشن مامانم رو از تنش دراوردم. و سینه هاشو که زیر یه بلوز بافتنی گشاد بود میمالیدم. لبامو ازش جدا کردم و گفتم :
+ مامان لختت کنم؟
- فرزاد هرکاری میخوای باهام بکن.
+سردت نمیشه؟
- نه فرزاد منم میخوام لختت کنما
و شروع کردم به خوردن لباش و دستمو کردم زیر بلوزش و زدم بالا. دستشو برد بالا و بلوزش رو دراوردم. زیر یه تی شرت سفید تنش بود از روی تیشرت بالای سینه هاشو گاز میگرفتم سرمو چسبونده بود به سینه هاش بعد سرمو اورد بالا و باز لب... یکم بعد زانو زد جلو کمربندمو باز کرد و شلوارمو کشید پایین و کیرمو از توی شورتم دراورد و گذاشت توی دهنش و شروع کرد زبونش رو دور کیرم چرخوندن. منم داشتم با موهاش بازی میکردم. یکم کیرمو خورد بلندش کردم و تیشرت سفید و شلوارشو رو دراوردم. یه ست سفید تنش بود یه ست سفید ساده. سینه هاشو شروع کردم مالیدن و دراوردن از سوتین و گردنش رو میخوردم. به نفس زدن افتاده بود... بعد از یه مدت خودش دستشو کرد پشتش و کرستش رو دراورد و سینه هاشو گرفت توی دستش و گفت فرزاد اینا رو نمیخوای بخوری؟ یهو چنگ زدم توی یکیش و نوک اون یکی رو گذاشتم لای دندونم و فشار دادم مامانم دستش رو گذاشت جلو دهنش که جیغ نزنه بعد شروع کردم به خوردن و مالیدن.... بهترین حس دنیا بود یکی از سینه های مامانم رو داشتم میخوردم و اون یکی رو می مالیدم. دوباره جدا شدیم و لباسامو همه رو دراوردم. به مامانم گفتم بشین لب کانتر آشپزخونه. نشست لب کانتر و دستم رو گذاشتم رو سینه ش و خوابوندمش پاهاش رو گذاشتم بالا و شورتش رو دراوردم... کصش پشم داشت یکم خجالت میکشید و پاهاش رو بست. پاهاش رو باز کردم و شروع کردم به خوردن کصش و بازی کردن با چوچولش با زبون. کم کم آه و ناله ش رفته بود بالا یهو سرمو گرفت و گفت تیشرتمو بده. فکر کردم سردش شده تیشرت رو که روی کاپشنش انداخته بودم اوردم و دستمو دراز کردم سمتش گفت گوله ش کن بکن توی دهنم نمیخوام صدام بره بالا و بندازنمون بیرون! تیشرت رو گوله کردم مامانم دهنش رو باز کرد و آروم یکمش رو کردم توی دهنش و رفتم سراغ کصش دوباره تا جایی که میتونستم لیس میزدم مامانم جیغ میکشید ولی صداش از تیشرتش خیلی رد نمیشد. کم کم لرزید و ارضا شد. دستاش رو باز کرده بود و چشماشو بسته بود تیشرت رو از دهنش کشیدم بیرون چشماشو باز کرد گفتم:
+چطوری مامان؟
- خوبم فرزاد ... خیلی خوبم
+ (دستم رو گذاشتم روی پستونش) خوب بود؟
- عالی بودی
یکم توی همون حالت ازش لب گرفتم و گفتم:
+بابا خوب برات نمیخوره؟
- (توی چشمام نگاه کرد) تا حالا اینکارو نکرده
+چرا ازش نخواستی؟
- خواستم ولی اون هیچ کاری برام نکرد (یهو بغض ترکید و گریه ش گرفت) فرزاد بابات فقط به فکر خودشه فقط یکی دو سال اول ازدواج یکم خوب بود ولی بقیه ش به فکر خودش بود، آبش که میومد دیگه عین خیالش نبودم( دستش رو گذاشت روی صورتش و به گریه ادامه داد)
+ (از حالت خوابیده بلندش کردم و لب کانتر نشوندمش نازش کردم بوسش کردم ) مامان الان دیگه گریه نکن
- فرزاد 18 سال من چند بار بیشتر ارضا نشدم همه ش با فکرای دیگه خودارضایی کردم
+مامان قربونت برم دوست پسر نداشتی؟
- دوست پسر میخواستم ولی جرئت نداشتم فرزاد بابات میفهمید بیرونم میکرد کجا میرفتم بابابزرگ و مامان بزرگت رو نمیشناسی؟ اونا راهم میدادن؟
+(سرشو چسبوندن به سینه م و بوسش کردم.) مامان بیا لباساتو بپوش بریم
-نه هنوز نکردیم
+ خب آخه خوب نیست حالت
- نه خوبم فرزاد دلم میخواد ارضات کنم
اشکاشو پاک کرد و اومد از لبه کانتر پایین زانو زد جلو و کیرمو که داشت شل میشد کرد توی دهنش و دوباره شروع کرد ساک زدن. تند تند ساک میزد کیرم دوباره سفت شده بود. بلندش کردم دستاشو گذاشت روی کانتر و کونشو داد به سمتم. یه نگاهی به کصش کردم خیس خیس بود. انگشت کردم توش یکم با انگشت باهاش بازی کردم. بعد کیرم گذاشتم دم سوارخ کصش و آروم هل دادم تو... داغ داغ بود پهلوهشو گرفتم و شروع کردم به کردن. یه خورده که کردم دستمو گرفت از روی پهلوهاش گذاشت رو پستون هاش فهمیدم دوست داره وقتی دارم میکنم پستوناشو بمالم. هم پستوناشو میمالیدم هم با انگشت با نوکشون بازی میکردم. آروم آه میکشید. یکم بعد هلش دادم جلو تر بالا تنه ش رو خوابوندم روی کانتر و خودمم خوابیدم روش و سینه هاش چسبیده بود به کانتر و از بغل تنش زده بود بیرون. با همون بغلاش بازی میکردم و پشتش رو لیس میزدم نفساش تندتر شده بود و باز یه لرز کوچیک دیگه و یه آه بلند تر... خب خوب شده بود دوبار ارضاش کرده بودم و خیالم راحت بود که یهو دستامو بردم زیر تنش و چنگ زدم توی پستوناش و فشار دادم و محکم تلمبه زدم یهو جیغش رفت هوا و بعد فوری دستش رو گاز گرفت. تا جایی که میتونستم محکم تلمبه میزدم... دستمو بردم توی موهاش که از پشت بسته بود و کشیدم ... مامانم فقط آروم اه میکشید و چیزی نمیگفت سرشو اوردم سمت خودم و لباشو لیس میزدم زبونش رو اورد بیرون و با زبونم بازی میکرد. کم کم حس کردم داره آبم میاد تا کیرموکه کشیدم بیرون آبم ریخت پشتش و بعد هم روی کونش...
     
  
مرد

 
دور دنیا در یک چشم بهم زدن (قسمت دوم- پارت 3)
آروم شدم یکم رفتم عقب و تکیه دادم به دیوار... مامانم همون حالت روی کانتر خوابیده بود... آروم بلند شد و برگشت سمتم خیس عرق بود... اومد جلو دستشو انداخت دور گردنم و بغلم کرد... سینه های خیسش رو روی تنم حس میکردم فشارش میدادم به خودم سرش رو از روی سینه م برداشت و بهم نگاه کرد:
- فرزاد تو برام بهترینی
+ دوست دارم مامان
- فرزاد آبتو ریختی پشت یه دور دیگه ارضا شدم. با همه کارات ارضا میشم فرزاد. داری منو اسیر خودت میکنی.
+ مامان اینا رو میگی یه جوری میشم
- فرزاد اگه پسرم نبودی باهات دیگه ادامه نمیدادم
+چرا
- چون بخاطرت قید همه چیمو میزدم میموندم پیشت
+ الان خیالت راحته همیشه منو داری؟ زندگیتم داری؟
-اره از همه چی خیالم راحته عزیزم
یکم دیگه بغلش کردم و بعد لباسامونو پوشیدیم نزدیک ظهر بود بخاطر کرونا همه جا تعطیل بود و نبود جایی که بتونیم غذا بخوریم. به مامانم گفتم تو برو خونه منم همون ساعت همیشگی میام. گفت کجا میری؟ گفتم قدم میزنم شایدم برم خونم. مامانم با اینکه دلش راضی نبود ولی منو پیاده کرد و رفت. خلاصه ساعت شد سر وقت و رفتم خونه مامانم خواب بود و بابام داشت تلویزیون تماشا میکرد. یه سلام علیکی کردیم و رفتم لباسامو عوض کردم و ناهار خوردم و خلاصه یکی دو روزی گذشت. قرار شد یه تیکه فرش و یه میز تحریر و صندلی و یه کاناپه و بخاری پیدا کنیم و ببریم اونجا. توی دیوار ازین آگهی های کلیه لوازم منزل پیدا کردم و یه روز پنجشنبه رفتیم با مامانم سراغش و اون چنتا تیکه ای رو که میخواستیم رو خریدیم و یه وانت گرفتیم و رفتیم سمت خونه من. با کمک راننده وانت همه رو پیاده کردم و بردم تو. دیگه وقت نمیشد وسایل رو بچینیم برگشتیم خونه که بابام گیر نده. فرداش که جمعه بود به بهونه دیدن دوستام رفتم اونجا و شروع کردم وسایل رو که چند قلم بیشتر نبود چیدم و بخاری رو کار گذاشتم و برای مامان عکس فرستادم، خوشش اومده بود.3 – 4 دفعه دیگه هم رفتیم با مامانم اونجا و با هم سکس کردیم بیشتر موقع ها روی کاناپه بودیم. بعد از دفعه آخر مامانم گفت فرزاد من دوست دارم روم بخوابی دوست دارم گرمای تنت و وزنتو روم حس کنم میخوام تشک سفارش بدم. منم قبول کردم و بازم با فاصله چند روز رفتیم یه جا و یه تشک دو نفره سبک سفارش دادیم و قرار شد چند روز بعد بهمون بده. یه روز که اومدم خونه دیدم بابام نیست از مامانم پرسیدم:
+بابا کو؟
- رفت سر کاسبیش دیگه حوصلش نشد. گفت زود برمیگرده
+کی رفت؟
- بعد ناهار ، برو لباساتو عوض کن بیا ناهار بخور
+مامان بابا نیست بیام ناهار بخورم؟
- مگه تاحالا بدون بابات ناهار نخوردی؟
+ منظورم اینه نباید ازون کارا کنیم؟
- کدوم کارا؟
+ بریم حموم باهم؟
- من تازه حموم بودم (باخنده)
اومدم سمت مامانم و دستشو گرفتم و بردمش سمت حموم که توی اتاق خواب خودش و بابام بود. رفتیم تو زول زده بود به چشمام... بدون هیچ حرفی شروع کردیم از هم لب گرفتن. یکم بعد بردمش زیر دوش:
- فرزاد لختم نمیکنی؟
+نه میخوام آب و همینجوری باز کنم روت
- پس خودت لخت شو من میخوام تنتو ببینم
لباسام در اورد مامانم کیرمو گرفت تو دستش و داشت میمالید... یکم دیگه لب گرفتیم و سینه هاشو مالیدم... آروم آبو باز کردم رومون...حسابی خیس شدیم ازش جدا شدم و یکم رفتم عقب مامانم یه تیشرت آستین بلند صورتی تنش بود با شلوار تقریبا استرچ تیشرتش چسبیده بود به تنش و سوتینش خط هاش زده بود بیرون رفتم سمتش و تیشرت و شلوارشو در اوردم... مامانم کاری نمیکرد انگار دوست داشت ببینه من چیکار میخوام بکنم. دست کردم توی سوتینش و هر دو تا سینه هاشو انداختم بیرون و شروع کردم به خوردن... صدای آهش درومده بود دستمو بردم سمت کصش و چوچولش رو میمالیدم... ناخناشو فرو میکرد پشتم و صدای آه و ناله ش بیشتر شده بود.نشستیم کف حموم و تکیه دادم به دیوار و مامانم در حالی که پشتش به من بود گرفتم توی بغلم و دستمو گذاشتم رو کصش و شروع کردم مالیدن و با دست دیگم با نوک پستونش بازی میکردم. مامانم دستش رو گذاشته بود روی رونم و فشار میداد ناخناشو دیگه بلند آه و ناله میکرد یکم بعد هم لرز کرد و ارضا شد. سرش گرفت سمتم و شروع کرد خوردن لبام... عاشق همین کاراش بودم انگار میدونست کی باید چی کار کنه. بعد رفت پایین و سمت کیرم:
-فرزاد میخوام کیرتو توی دهنم آب کنم
+ مامان خوب ساک بزنی آب میشه توی دهنت
- ولی نه آب بشه دیگه نمیتونی منو بکنی که
+ پس آبش نکن
کیرمو گذاشت توی دهنش و شروع کرد ساک زدن کف حموم دراز کشیده بود و نوک پستوناش رو زمین بود و داشت میخورد. محو سینه هاش بودم ... واقعا چرا من تاحالا به مامانم به توجه بودم... کاشکی زودتر باهاش شروع میکردم... توی همین فکرا بودم که مامانم بلند شد و آروم نشست روی کیرم... کیرم رفت تو..و زانوهاشو گذاشت زمین و آروم بالا و پایین میرفت و آه میکشید دستشو گذاشت روی سینه م سینه هاش آویزون شده بود شروع کردم بازی کردم با سینه هاش کم کم خودمم تلمبه میزدم و مامانم آه و نالش رفته بود بالا. یکم بعد بهش گفتم بخواب روی شکم کف حموم ... همین که خوابید کف حموم اومدم کیرم بذار دم کصش چشمم خورد به سوراخ کونش... یکی دو بار دیگم چشمم خورده بود ولی کص خیس و داغش نوبت به کون نمیداد. کیرم گذاشتم توی کصش و خوابیدم روی مامانم و شروع کردم تلمبه زدن. وسطای آه و نالش آروم دم گوشش گفتم:
+ مامانم یه سوراخ دیگم داری
- اون نه
+ مامااااان (دستامو کردم زیر تنش و سینه هاشو بهم فشار دادم) ماماااان من کون دوست دارما
- آه فرزاد نکن باهام این کارو فقط تلمبه بزن
+ (محکم تلمبه میزدم ) مامان بذار از کون بکنمت من دلم کونتو میخواد الان
- فرزاد الان نه الان فقط از جلو بکن بذار ارضا شم حالم و نگیر
تا جایی که متونستم محکم تلمبه میزدم و سینه هاشو میمالیدم... گردنشو بوس میکردم حسابی افتاده بود به آه و ناله ... چند دقیقه همونجوری ادامه دادیم کم کم آروم شده بود... ارضا شده بود... کیرمو توی کصش نگه داشته بودم و خیلی آروم تکون میدادم:
+ بریم سراغ کون مامان؟
- نه فرزاد نه تو رو خدا
+ اره عشقم نوبتی هم باشه توبت کونته
- فرزاد اول انگشت کن یهو نکنی توش پاره میشه
همونجوری که خوابیده بود از روش بلند شدم و لای کونشو باز کردم. یکم کشیدمش عقب تر که بیاد زیر دوش و آب بریزه بهش
- فرزاد شامپو بزن اول خشک نکن انگشتتو
+ مامان تجربه تلخ داریا
- بابای بیشرفت یه جوری کرده که یادش میوفتم از کونم تا سرم تیر میکشه
+ کی کرده شیطونا
- خیلی سال پیش تا چند روز نمیتونستم بشینم اصلا
+ پس کونت قبلا مشتری داشته
- زشته فرزاد عه کارتو بکن
یکم شامپو ریختم روی سوراخ کونش و با انگشتم اروم کردم توی سوراخ... داغ داغ همونجوری که میکردم انگشتمو بازم شامپو ریختم
+ مامان درد نداری که
- الان نه اروم دو تا انگشتتو بکن
دو تا انگشتم کردم توی سوراخ کونش... حتی با انگشت کردنشم تو فضا بودم تنگه تنگ... یکم بعد انگشتامو در اوردم و روی کیرم شامپو زدم اروم گذاشتمش دم سوراخ کونش... با دستام کونشو باز کرده بودم یکم فشار دادم ولی تو نمیرفت مامانم گفت باز انگشت کنم... دوباره انگشتش کردم و باز کیرم فشار دادم بلاخره سرش رفت تو... مامانم یکم کونشو عقب جلو کرد و منم کیرمو فشار میدادم... کیرم آروم آروم داشت میرفت تو که باز سفت شد... مامانم گفت فرزاد دستتو بکن زیر تنم سینه هامو بمال کیرتم آروم آروم فشار بده ... گفتم باشه مامانم و همین کارو کردم با یکم فشار و تکون دادن کون مامانم بلاخره کونش باز شد و رفت تو... مامانم یه جیغ کوچیک کشید و سرشو گذاشت روی زمین و گفت فرزاد فقط آروم بکن ... آروم آروم میکردم مامانم صدای نفسش میومد ... سینه هاشو میمالیدم... دوست داشتم محکم تلمبه بزنم ولی نمیخواستم اذیت شه ... آروم میکردم و صورتشو بوس میکردم... خیلی کونش تنگ بود زمان زیاد داشت میگذشت که مامانم گفت فرزاد یکم تند ترش کن زود تمومش کنیم بابات ممکنه سر برسه ... تند ترش کردم و مامانم آی و اه میکرد... که دیگه آبم داشت میومد:
+مامان کجات بریزم
- بریز توش
+ هم از جلو میریزم هم از پشت. تو بلاخره از کدوم حامله میشی؟
- من حامله دیگه نمیشم فرزاد هر کاری میخوای بکن
+ چرا مگه عقیم کردی خودتو (باخنده)
- نه فرزاد تخمکام تنبلن سر تو هم کلی قرص خوردم تا حامله شدم
+ آخ چه خوووووب
- ولی من دوست دارم ازت حامله شم
+ پس دربیارم بذارم تو کصت؟
- نه الان بریز همون تو میخوام اونجا حس کنم آبتو
و یکم بعد آبم اومد و همه رو خالی کردم توی کون مامانم ... مامانم چشماشو بسته بود و لبخند میزد معلوم بود ازین کار خوشش اومده... یکم خوابیدم روش و بعد گفت پاشو منو بشور. بلند شدیم و همدیگرو شستیم دستم باز رفتم سمت چوچولش مامانم دستمو گرفت و گفت زبون میزنی فرزاد؟ گفتم اره مامان... تکیه داد به دیوار پاهاشو باز کرد و شروع کردم به زبون زدن چوچولش ... سینه هاشو میمالید و سر منو فشار میداد به سمت کصش...خلاصه بازم ارضا شد. حوله رو برداشتیم همدیگرو خشک کردیم لباس پوشیدم و اومدیم بیرون... من رفتم سر ناهار و مامانم رفت موهاشو خشک کنه... باورم نمیشد انقدر باهم پیشر رفته بودیم... چقدر کونش تنگ بود چقدر خوب حال میداد چقد سکس توی حموم میتونه لذت بخش باشه ... با همین فکرا غذامو تموم کردم و مامانم اومد توی آشپزخونه:
- خوردی غذا تو؟
+ اره مامان دستت درد نکنه
- بابت کدوم؟
+ بابت همه ش
- فرزاد من از همه لحظه های سکس باهات لذت میبرم حتی از اینکه از پشت بهت دادم
     
  
مرد

 
دور دنیا در یک چشم بهم زدن (قسمت دوم - پارت 4)
خلاصه با همین تعریف و تمجیدا مامانم رفت سراغ ظرفا و منم رفتم تو اتاقم و یکم خوابیدم . . .بیدار که شدم بابام هم اومده بود رفتم توی پذیرایی و یکم نشستیم با هم ولی فکر کارایی که امروز با هانیه مامان عزیزم کردم یادم نمیرفت... یکی دو روز بعد هم تشکمون آماده شد و مامانم رفته بود گرفته بودش و گذاشته بودش توی خونه من. توی اداره با یکی از بچه ها آشنا شدم که موتور داشت و با موتور میومد خیلی موقع ها منو تا یه مسیری میرسوند. باهم صمیمی شده بودیم. کم کم ازش موتورسواری هم داشتم یاد میگرفتم قرار شده بود بعد از تعطیلی روزی 1 ساعت بهم موتور سواری یاد بده و منم بهش یه پولی بدم. توی این مدت هم تقریبا همینجوری پیش رفته بود. خیلی دوست داشتم موتورسواری یادبگیرم ولی به کسی چیزی نگفته بودم چون میدونستم هم مامان و هم بابام مخالفن چند روز بعد اون ماجرا همین رفیقم داشت تعریف میکرد که موتور سواری و مستی خیلی حال میده که بهش گفته از کی جنس میگیری و اگه مطمعن باشه منم میخوام. گفت هم بطری داره هم عرق سگی. به خودش پول دادم و یه روز بعد از اداره رفتیم از خونشون برداشتیم باهم و بعد هم من اومدم خونه خودم و بطری رو گذاشتم اونجا. تشکمون رو ندیده بودم... نگاش کردم مامانم تاه کرده بود گذاشته بودش روی کاناپه. خلاصه بطری رو گذاشتم و برگشتم خونه خودمون. با مامانم برای فرداش قرار گذاشتیم. بهش گفتم یه سورپرایز برات دارم که یکم کارمون طول میکشه بهونه خوبی جور کن. مامانم هم به بابام گفت میره خونه خاله ش و دیر میاد منم چسبیدم بهشو گفتم من میام پس. بابام گفت اونجا همه زنن تومیری چیکار گفتم میرم یه مرد بالا سرشون باشه بلاخره. و خلاصه فردا بعد از ظهر ساعت 5 با مامانم ماشین رو برداشتیم و رفتیم سمت خونه من. توی راه به مامانم گفتم وایسا بقالی کار دارم. رفتم یه خورده مزه خریدم و اومدم مامانم گفت این هله هوله ها چیه خریدی مگه میخوایم فوتبال ببینیم؟ گفتم بریم حالا... یهو مامانم گفت نه دیگه من کار دارم و راهو عوض کرد. رفتیم سمت یه پتو فروشی و گفت باید بریم پتو بخریم تشک بدون پتو که فایده نداره (باخنده) خلاصه رفتیم توی مغازه و مامانم چنتا پتو رو دید و به سلیقه خودش یکی رو برداشت و یه دونه ملافه و دو تا بالشم گرفتیم و اومدیم سمت خونه. وقت زیادی رو از دست ندادیم ولی خوب من برنامه داشتیم و داشت از بین میرفت... رسیدیم خونه و مامانم سریع رفت سراغ تشک و بردش توی اتاق خواب و پهنش کرد روی زمین. خیلی خوشحال بود ذوق داشت نمیخواستم ذوقش رو بهم بزنم سریع ملافه رو پهن کرد روی تشک و پتو رو باز کرد و مرتب و تازده گذاشت روی تشک مثل تازه عروسا شده بود حتی لباساش رو هم در نیورده بود:
- فرزاد نمیای روی تشکمون؟
+ اماده ش کردی مامان؟
- اره عشقم بیا دیگه
+ ( رفتم سمت اتاق خواب) مامان چه خوشگله سلیقت عالیه
- زود باش بیا کنارم بشین (دستشو به سمتم دراز کرد)
کنارش نشستم روی تشک و شروع کردیم از هم دیگه لب گرفتن. مامانم خیلی خوشحال بود دستشو میکرد زیر لباسم و تنمو میمالید. بهم گفت فرزاد پس چرا لختم نمیکنی؟ راستش وقتمون از دست رفته بود و من حالم گرفته شده بود ولی خب همینکه مامانم انقد خوشحال بود بازم خوشحال بودم. خلاصه همدیگرو لخت کردیم و طبق همونجوری که مامانم دوست داشت (میخوابیدم روش) دو دست سکس کردیم و بعد هم که دیگه ساعت نزدیک 8 شده بود سریع لباس پوشیدیم و رفتیم خونه خودمون. دم دمای عید بود و همه جا هم تعطیل بخاطر کرونا بابام هم یه بار بیشتر از خونه بیرون نرفت که بازم منو مامانم توی اتاق من سکس کردیم. دیگه فرصتی پیش نیومد و عید شد روز سوم عید شد مامانم گیر داد که بریم پیاده روی خلاصه سه تایی رفتیم یه دوری زدیم ولی بابام گفت حوصله نداره و بریم خونه. مامانم خیلی ناراحت شد و اون شب یه بحثی بینشون شد. بابام کلا بی حوصله شده بود بابام 49 سالش بود و مامانم 39 سال... 10 سال اختلاف سنی زیاده... شاید بخاطر همین بود مامانم توی رابطه جنسیش با بابام انقد ناراضی بود... خلاصه فردا صبح که بیدار شدم دیدم مامانم لباس پوشیده و داره میره بیرون سریع جلوشو گرفتم که کجا میری:
- حوصله ندارم فرزاد میخوام برم تو خیابونا دور بزنم
+ مامان هنوز از دیشب عصبانی؟
- (آروم اشک از چشمش ریخت) نه فقط میخوام برم بیرون
نمیخواستم جلوشو بگیرم یا اصرار کنم و گذاشتم بره. با صدای بسته شدن در بابام بیدار شده بود و چند دقیقه بعد مامانم رو صدا زد ازتوی اتاقم بهش گفتم رفته بیرون. عصبانی شد و اومد توی اتاق من کجا؟ نمیدونم بابا خیلی ناراحت بود یکم گریه کرد و گفت میخواد فقط بره بیرون. بابام یکم غر زد که من دیگه حوصله ندارم این مریضی کاسبیمو ریخته بهم اینم هی میگه بریم بیرون توی این مریضی ما میمیریم و از این حرفای چرند... تقریبا 7-8 دقیقه ای گذشت که بابام گفت میدونی کجا رفته؟ گفتم احتمال همین راسته خیابون رو گرفته رفته سمت میدون دیگه مثه همیشه که میره قدم میزنه. بابام گفت باهاش میرفتی تنها نباشه. گفتم شاید دوست داشته تنها بره. گفت نه اینجور وقتا نباید تنهاشون بذاری پاشو برو دنبالش. گفتم تو چرا نمیری؟ گفت من دیگه حوصله منت کشی ندارم برو سوییچ ماشینشو بردار برو دنبالش. گفتم من که گواهینامه ندارم! گفت عید همه جا خلوته پاشو برو تا عصبانی نشدم ازت. خلاصه همه راها رو رفتم ولی بابام اصلا حاضر نبود بره دنبال مامانم. خب تعجبی هم نداشت که با این اخلاق بابام مامانم ازش زده باشه و رو بیاره سمت من ... شایدم سمت مردای دیگه که هیچ وقت صداش در نیومده نمیدونم فک نکنم مرد دیگه ای بوده باشه چون مامانم خیلی ذوق و شوق داره از با هم بودن ما. خلاصه یه گرم کن پوشیدم و ماشین مامانمو برداشتم و رفتم بیرون. همون مسیر رو رفتم مامانم رو دیدم گوشه پیاده رو دستش رو کرده بود توی جیب سویشرتش و داشت میرفت. رفتم کنارش و بوق زدم اصلا سرش رو بلند نکرد شیشه رو کشیدم پایین و صداش کردم برگشت منو دید. اومد سمت ماشین در و باز کرد و تا نشست زد زیر گریه سرشو اوردم تو بغلم و دست کشیدم به سرش:
- فرزاد دیدی بابات باهام چیکار میکنه؟ (باگریه) حتی حاضر نیست باهام بیرون بیاد
+ عب نداره مامان ولش کن من که هستم
- دوست داشتم سه تایی گردش کنیم ولی زهرم کرد همه چیو
+ دوتایی گردش نکنیم؟
- فرزاد شوهرم حاضر نیست با من هیچ کجا بیاد. مگه من چمه؟ تو که همه جوره منو دیدی من ناقصم؟ عیب دارم؟
+ نه عشقم این حرفا چیه میزنی تو ازهمه سرتری
- فرزاد دوست دارم تو شوهرم باشی تو همه کسم باشی (با گریه بیشتر سرشو گذاشت روی سینه م)
+ ( محکم بغلش کردم) مامان تو ام همه کس منی
- فرزاد باهام بمون برای همیشه ولم نکن دوست ندارم هیچ دختر و زنی بیاد توی زندگیت
+ مامان تو تنها زن زندگی من خیالت راحت
کم کم مامانم گریه ش بند اومد بهش گفتم خب کجا بریم حالا گفت من صبونه نخوردم تو هم نخوردی بریم یه چیزی بخوریم. چند جا رفتیم که خب بخاطر کرونا تعطیل بودن به مامانم گفتم همه جه بسته س بریم شیرکاکائو با کیک بخوریم و اون قبول کرد. کلا توی همه چی پایه بود هیچ وقت نه نمیگفت. رفتیم دم یه سوپری پیاده شدم و دو تا شیرکاکائو گرفتم با کیک دیدم مامانم پیاده شده.
+ بریم بشینیم تو ماشین
- نه میخوام همینجا بخورم
+ مطعنی؟ گوشه خیابون؟
- اره از نظر تو اشکال داره؟
+نه مامان چه اشکالی داره
+ دوس دارم یاد روزای جوونیم کنم
- عشقم تو الانم که جوونی
همینجوری که داشتیم میخوردم چشمم خورد به سینه های مامانم، خیلی خوب وایساده بودن، برجسته ولی نه تابلو. سویشرت تنش بود یه بلوز بافتنی شلوار جین و کتونی
+مامان چی تنته زیر لباست؟
- همینا و یه تیشرت نازک زیر این بافت
+ سوتین یا نیم تنه؟
- سوتینه چطور مگه میخوای اینجا لختم کنی؟
+ نه آخه سینه هات خیلی خوب وایسادن
- نمیدونم دقت نکردم
خلاصه شیرکاکائو رو خوردیم و یکم چرخیدیدم و یهو به ذهنم قضیه بطری رسید! شاید الان وقتش بود مامانم هم از این حال درمیود.
+ مامان بریم خونه؟
- من خونه نمیام
+خونه من
- آهان اونجا فرزاد من لباسایی که تو دوست داری تنم نیست اون زیر یکمم مو دارم آرایشم ندارم حتی یه رژ ساده، حالت گرفته میشه بذار بعدا
+عب نداره مامان میریم یکم میشینیم در ضمن تو انقد خوشگلی که آرایش نمیخوای
- فرزاد بریم اونجا نه من اهل نشستنم نه تو منم بدون آرایش خوشگل نیستم
+ بهت میگم هستی بگو چشم
- چشم شوهرم چشم همه کسم چشم زندگیم چشم پسرم...
و خلاصه رفتیم سمت خونه من. در و باز کردم و رفتیم تو یکم نشستیم روی کاناپه و لب گرفتیم به مامانم گفتم یادته اون روزی گفتم برات سورپرایز دارم گفت اره چیه؟! رفتم و از توی کابینت آشپزخونه بطری رو اوردم گذاشتم روی میز جلوی کاناپه:
- فرزاد این چیه
+ جین
- مشروبه فرزاد
+ اره دیگه
- میخوای ازینا بخوریم اون چیپس و پفک و اینا رو هم برای همین خریده بودی نه؟
+ اره مامان جونم نمیخوری؟
- هر چی تو بگی (باشک)
+ نگو تا حالا نخوردی
- خوردم ولی چند بار بوده با دوستام
+ بعدش لز کردین (باخنده)
- عه بیشعور این چه حرفیه تو ازاینا میخوری اره؟
+ منم چند بار بیشتر نخوردم
- چشمم روشن چه پسری بزرگ کردم ، فرزاد مستم نکنی بکشیم طلاهامو بدزدی
+ اره از کجا فهمیدی (باخنده)
- من که هرچی دارم مال توعه پس اندازمو دادم برات خونه گرفتم طلاهام ماشینم همه مال تو فرزاد
+ چه مامان دست و دلبازی (باخنده)
خلاصه دوتا لیوان کاغذی اوردم و یکم براش ریختم و یه ذره هم سون آپ ریختم و شروع کردیم به خوردن مزه ها و مشروب و یه آهنگای خوبی هم پلی کردیم... داشتیم میگفتیم و میخندیدم. 3 تا پیک خورده بودیم که مامانم گفت:
-فرزاد من دارم سرم یه جوری میشه گرمم هست
+ خب بافتنی رو درار
- فرزاد نمیخوام خیلی مست بشما اذیتم نکنی
خلاصه بافتنی رو در اورد و ادامه دادیم پیک چهارم رو هم خوردیم که مامانم رفته بود بالا و بلند میخندید و پرت و پلا میگفت از بچگیای خودش و من بقیه همه چی ولی هنوز هوشیار بود. بهم گفت بازم گرممه گفتم شلوار و تی شرتتو هم درار. و خلاصه اونا رو هم دراورد. یه سوتین مشکی و لبه های قرمز تنش بود و از همون سر شورتش. کم کم چسبیدم بهش:
- اومدی پس
+ اره مامان
- چی میخوای حالا
+لب
- لب ندم چی
+ ممه
- ممه ندم چی
+ کص
- کص زشته دیگه فرزاد نگو
+ خب چی بگم
- بگو جلو
نذاشتم حرفش تموم شه و شروع کردم به خوردن لباش... خودشو شل کرده بود تقریبا لم داده بودم روش و لباشو میخوردم و بالای سینه هاشو بدون اینکه از توی سوتین دربیارم میمالیدم... یکم بعد شروع کردیم چیپس و پفک توی دهن هم گذاشتن و باز از هم لب میگرفتیم... همه چی توی دهنامون قاطی شده بود ... مامانمو نشوندم روی پام و کیرمو میمالیدم به کصش هم لب میگرفتم هم سینه هاشو میمالیدم ... مامانم زانو زد جلو و شلوارمو کشید پایین و کیرمو از توی شورتم در اورد و شروع کرد به ساک زدن منم سرشو گرفته بودم توی دستمو روی کیرم تکون میدادم... یه خورده بعد بلندش کردم انداختم روی کاناپه ... میخندید یه لبخند خوشحالی روی لبش بود پاهاشو دادم بالا جوراباشو دراوردم و بعدم شورتشو و شروع کردم لیس زدن کصش که عاشقش بود... نمیدونم چقدر طول کشید ولی یادمه دو سه باری ارضا شد و آب کصش ریخت بیرون یه پیک دیگه ریختم ولی مامانم نخورد... گفت بریم تو اتاق اومد بلند شه سرش گیج میرفت ولی هنوز لبخندو داشت زیر بغلش رو گرفت بردم روی تشک و خوابوندمش... دلم نمیخواست سوتینشو دربیارم واقعا سینه هاشو خوب نگهداشته بود فقط دست میکردم توش و میمالیدم... همینجوری که مامانم رو خوابونده بودم رفتم بالای سرش و کیرمو گذاشتم توی دهنش... با زبونش بازی میکرد... داشتم دیوونه میشدم واقعا بلد بود کارشو... کیرمو دراوردم و نشستم روی سینه ش و از زیر سوتین کیرمو گذاشتم لای سینه هاش و شروع کردم لای پستونای مامانم تلمبه زدن...هم سوتین سینه هاشو چسبونده بود بهم هم خودش با دست نگهشون داشته بود... یکم بعد کیرمو دراوردم سوتینشو باز کردم و شروع کردم به لیس زدن و خوردن پستوناش... مزه همه چی میداد چیپس پفک ماستی که موقع لب گرفتن با تفمون ریخته بود روش و در نهایت شوری پیش آبم ... آروم کامل هیکلمو انداختم روش و کیرمو کردم توی کصش... با یه آه کوچیک شروع کردیم. حسابی عرق کرده بودیم ... بالش زیر سر مامانم خیس خیس بود و خودش داشت بلند آه و ناله میکرد همینجوری ... محکم تر تلمبه میزدم و لباشو گاز میگرفتم ولی اون هی جیغ میزد بهش گفتم هانیه میشنوه صاحب خونه گفت گورباباش تو فقط بکن ... و یه بار دیگه هم ارضا شد... چشماشو بسته بود و همون لبخند رضایت رو روی صورتش داشت و اه میکشید... کم کم آبم داشت میومد کیرمو در اوردم نشستم روی سینه ش و آبمو ریختم روی صورتش... بعد با کیرم آب جمع کردم و کردم تو دهنش و شروع کرد به خوردن و مک زدن کیرم و بعد آروم افتادم کنارش... دستمو گرفت:
- فرزاد یکم برام مشروب میاری؟
+ داره میپره؟
- اره بازم میخوام بکنیم
رفتم براش یه پیک ریختم و اوردم خودمم یه پیک دیگه خوردم... خوابیدیم کنار هم و یکم باهم بازی کردیم کم کم شروع کرد لیس زدن گردنم و تنم و بعد اومد روم خوابید و لیس میزد اروم رفت روی کیرم که باز بلند شده بود و گذاشتش توی کصش و خوابید روم سینه هاش رو روی تنم حس میکردم لباشو اورد نزدیک لبام وشروع کرد به لب گرفتن و اروم کمرشو رو کیرم که توی کصش بود تکون میداد صدای لبامون فقط میومد. مامانم خیس خیس عرق بود از روم بلند شد دستشو کرد تو موهاش و بالا و پایین میرفتم پستوناشو گرفتم و فشار میدادم... بازم صدای آه و ناله ش رفت بالا انقد آه و ناله کرده بود و جیغ زده بود صداش گرفته بود و دو رگه شده بود... آخ و ناله هاشو دوست داشتم حشری ترم میکرد محکم میزدم توی پستوناش و بیشتر آخ میگفت با همون صدای دورگه گفت:
- فرزاد کصمو بمال
+ کص زشته مامان
- با صدای بلندتر (فرزاد میگم کصمو بمال)
+ با کیرم ؟
- نه کیرتو درنیار با دستت بمال
و با دستم چوچولشو میمالیدم همینجوری که داشت نفس نفس میزدم و آه میکشید یهو شروع کرد تند تند بالا و پایین رفتنو بایه جیغ بلند خوابید روم و کیرم از کصش درومد و یه عالمه آب کص ازش ریخت بیرون و بعد شل شد و افتاد روم:
- فرزاد من دیگه نمیتونم ببرم دستشویی
+ چرا چی شد
- فرزاد باید بشاشم ببرم دستشویی
توی شرایطی که خودم داشتم میترکید از شدت حشر بلند شدم بغلش کردم سعی کردم ببرمش دستشویی خودش نمیتونست روی پاش وایسه همینجوری که داشتم روی پاهاش میبردمش یه دستمو جوری گرفته بودم که یکی از پستوناش توی دستم بود هرچی فشار میدادم هیچی نمیگفت عرق کرده بود و تقریبا هوشیار نبود بردمش توی دستشویی و نشوندمش رو توالت فرنگی نمیتونست صاف بشینه و میوفتاد جلو نگهش داشتم و بهش گفتم جیش کن نگام کرد ولی نفهمید. دستمو بردم سمت کصش و گفتش جیش کن و شروع کرد شاشیدن و بند نمیومد منم همنیجوری که مامانمو نگهداشته بودم از لای پاش منم شاشیدم توی توالت و یکمم شاشیدم به کصش ولی چیزی نمیفهمید بعد که تموم شد باز بلندش کردم و بردمش انداختمش رو کاناپه. با چشمای خمار فقط نگام میکرد یکم کشیدمش بالاتر و سرشو گذاشتم روی دسته کاناپه و شروع کردم به کردنش حالم داشت میپرید هر چی سینه هاشو چنگ میزدم و میخوردم فایده نداشت دیدم حالا که چیزی نمیفهمه شاید وقتش باشه از کون بکنمش... دولاش کردم روی میز جلو کاناپه زانوهاشو گذاشت زمین و خودش خوابید روی میز به شکم... یکم با زبون با سوراخ کونش بازی کردم و شروع کردم انگشت کردنش. چیزی نمیگفت حتی آهم نمیکشید هرجوری دوست داشتم انگشتش کردم. انگشتامو توی سوراخ کونش تکون میدادم و اون دستمو برده بودم زیر تنش و سینه هاشو میمالیدم و بعد سر کیرمو گذاشتم دم سوارخ کونش و اومدم فشار بدم تو که دیدم گناه داره دیگه رفتم یه کم مایع صابون مالیدم روی کیرم و اومدم و اروم سرشو گذاشتم روی سوراخ و فشار دادم تو اروم اروم کردم تو و تا ته رفت... آخ که چقد دلم میخواست یه دل سیر مامانمو از کون بکنم... اولش اروم میکردم ولی بعد تند تند و کم کم وحشیانه... محکم میزدم در کونش یا موهاشو میکشیدم... انقد سینه هاشو چنگ زده بودم سرخ سرخ شده بود کم کم آخ آخ مامانم داشت شروع میشد انگار داشت هوشیار میشد. تند تند میکردم کم کم آب داشت میومد ... و اون کاری که دوست داشتم همیشه بکنم... کیرمو که آبم داشت میومد از کونش دراوردم و گذاشتم دم سوراخ کصش و فرو کردم تو و بعد خوابیدم روی پشتش و تند تند تلمبه زدم... سرمو بردم دم گوشش:
+ مامان دارم جرت میدم میشنوی دارم جرت میدم
- (یه صدای ضعیف و دورگه) کونم میسوزه چیکار کردی
+ گاییدمش مامانم
- فرزاد درد دارم بلندم کن
+ دارم کصتو میگام مامان
- فرزاد سینه هام میسوزه
+ چنگ زدم
- فرزاد کی تموم میشه کارت باهام
+ میخوای بری؟
- نمیتونم جایی برم لباس ندارم
+ لباس نمیخوای لخت برو دوست داری لخت بری تو خیابون؟
- نه اذیتم میکنن
+ دوست داری لخت باشی جلوی من
- اره پیش تو همیشه لختم
+ ولی من دوست دارم تو خیابونم لخت باشی پستوناتو همه ببینن باشه؟
- هرچی تو بگی فرزاد
+تو جنده منی
- من زنتم
+ زن جنده منی
- بهم نگو جنده فرزاد
+ اره جنده منی مامان ...
و تند تر تلمبه زدم و آبم همه ریخت توی کصش... و جفتمون بی حال افتادیم روی زمین... نمیدونم چه مدت گذشت ولی همونجا خوابمون برده بود بیدار که شدم ساعت نزدیکای 12 بود... مامانم خودشو جمع کرده بود تو بغل من و منم بغلش کرده بودم ....از روی زمین بلند شدم ونشستم روی کاناپه... یه نگاه به بدن مامانم کردم... همه جاش قرمز وجای ناخن و انگشت... بلندش کردم که ببرمش روی تشک بخوابه که چشماشو باز کرد و گفت فرزاد ببرم دستشویی. بردمش دستشویی اینبار خودش میتونست بشینه. کارش که تموم شد شلنگ برداشت و خودشو شست و بعد کمکش کردم بلند شه و دستاشو بشوره و یه آب به صورتش زد...یه نگاه تو آینه به خودش کرد و متوجه قرمزی و جای انگشت روی سینه هاش شد... یه نگاه بهم کرد و درحالی که حال نداشت گفت فرزاد بابات امشب بیاد سراغم چی بگم گفتم یادت نیست باهاش قهری گفت آها آره قهریم و بردمش و رو کاناپه نشست. یکم آب اوردم دادم خورد یه ده دقیقه ای نشست و بعدش گفت فرزاد اینو بردار ازینجا (بطری جین) خلاصه اونجا رو جمع و جور کردم و اومدم نشستم کنارش. گفت فرزاد بیرون بیرون یکم هوا بخوریم. رفتم لباساشو از توی اتاق اوردم شورت و جوراباشو پاش کردم اومدم سوتینشو هم تنش کنم که گفت: اونو نمیخواد همه سینه هام داره میسوزه ولش کن همون تی شرتو تنم کن. تی شرتو تنش کردم و بعدم شلوارشو. سویشترتش رو هم اومدم تنش کنم گفت بنداز رو دوشم... خلاصه خودمم لباسامو پوشیدم و اومدیم بیرون دستشو گرفتم و سوار ماشینش کردم و خودم نشستم تو ماشین پشت فرمون... گفتم خب حالا کجا بریم؟ بریم یه جا یکم باد بخوره بهم داغ داغم و راه افتادیم شیشه رو مامانم کشیده بود پایین. خیابونا خلوت بود و منم اروم میرفتم که باد شدید بهش نخوره مامانم داشت خیابونا رو نگاه میکرد بهم گفت:
- فرزاد یه چیزی بخر بخوریم گرسنمه
+ چی بخرم برات مامانم
- دلم ساندویچ میخواد با نوشابه
خلاصه یه ساندویچی پیدا کردیم و دو تا ساندویچ گرفتم و اومدم توی ماشین و رفتیم سمت یه کوچه خلوت و داشتیم غذا میخوردیم که بابام زنگ زد به گوشیم جواب دادم گفت کجایی گفتم بیرونم با مامان گفت زودبیاید خونه گفتم باشه الان راه میوفتیم میایم که یهو مامانم گوشی رو از دستم کشید و به بابام گفت: به تو هیچ ربطی نداره ما کی میایم خونه و قطع کرد. چیزی نگفتم مامانم همه ساندویچشو خورد و نوشابه شو هم خورد. و بعد خیلی اروم کونشو رو صندلی جابجا کرد و گفت:
- چیکار کردی باهام کونم خیلی میسوزه و درد میکنه
+ هیچی کاری نکردم
- کیرت برای کونم خیلی کلفته ولی از جلو خیلی خوبه
+ ولی من کون خیلی دوست دارم مامان
- فرزاد اگه یه دفعه دیگه اینجوری منو از کون بکنی فلج میشم باور کن فک کن داره خون میاد
+ نه بابا نترس هیچی نشده من خود سوراختو چک کردم
- بی ادب
+ مامان تو توی سکس فوق العاده ای
- فقط توی سکس؟
+ توی همه چی مامان
- فرزاد یکم بغلم کن
و بغلش کردم آروم گردنشو بوس میکردم مامانم هم پشت سرمو دست میکشید. راه افتادیم سمت خونه. نمیدونم توی خونه چی منتظرمون بود ولی از مدل جواب دادن تلفن مامانم به بابام میشد فهمید اوضاع زیاد جالب نخواهد شد!

پایان قسمت دوم
     
  
مرد

 
هنرمندان__قسمت 7__تخیلی__تریسام و اروتیک__سریالی

سلام خدمت دوستان عزیز. بازم ببخشید بابت تاخیر یک هفته‌ای.

برای کسانی که یادشون ممکنه رفته باشه ، قسمت 6 اونجا تموم شد که مامان و زندایی داشتن وارد حمام میشدن و شاهین هم اونجا گیر کرده بود. (صفحه 195)
**********************************************

من خیلی زود رفتم پشت پرده. اه لعنتی پرده خیلی کوتاه بود و وقتی پشتش ایستادم ، ساق پا به پایینم کامل پیدا بود. چشمم به لباسشویی افتاد. اول تصمیم گرفتم برم روی سر لباسشویی بشینم. لباسشویی از اینا بود که درش از بالا باز میشه و خیلی کوچیک بود و درشم شیشه‌ای بود. اما نه ممکنه بشکنه. درسته وزنی نداشتم ولی خیلی ریسکش بالا بود. هر لحظه صدای مامان و زندایی به سمت حمام نزدیک و نزدیک‌تر میشد. داشتم می‌ریدم به خودم. در لحظه تصمیم گرفتم که در لباسشویی رو باز کنم و برم داخلش وایسم. آره آره این بهترین راه حل ممکن بود. خیلی زود سرش رو باز کردم و رفتم داخلش. چراغ حمام روشن شد و من تونستم کاملا پرده رو نگاه کنم. روی سطح پرده پر بود از سوراخ و زدگی‌های خیلی ریز. صورتم رو به پرده نزدیک کردم تا بتونم از سوراخای پرده اونطرف رو ببینم. اما انقدر سوراخا ریز و از هم پراکنده بود که من هیچی واقعا نمیدیدم. فقط یه بدنی رو می‌دیدم که ایستاده و به نظرم مامان هم بود. چند لحظه بعد صدای زندایی هم اومد که انگار وارد حمام شد

زندایی: آبگرمکنم زدم توی برق.
مامان: مرسی.
زندایی: چرا این شرتا و کرستا رو ننداختی توی لباسشویی؟

ای گل بگیرن در دهنت رو زنیکه گامبالو پتیاره.

مامان: لباسشویی که بابا نمیخواد. همین چهارتا تکه هست دیگه. همینجا زیر دوش میشوریم. فقط پودر دارین اینجا؟
زندایی: آره. این پشته. فقط میای کمکم کنی تا درش رو باز کنم؟ یکم سفته.

دوتایی انگار از حمام رفتن بیرون. پشت دیوار حمام یه باکس بود که همین پودر و شامپو و صابون و این چیزا داخلش بود و زندایی مثل اینکه نمی‌تونست تنهایی بازش کنه. منم تا اینا رفتن بیرون از فرصت استفاده کردم و از لباسشویی اومدم پایین و یه کلید داخل جیب شلوارم داشتم و درش آوردم و باهاش یکی از سوراخای پرده رو به قدری باز کردم که هم خودم بتونم ببینم و هم اونا متوجهش نشن. زودی کارم رو کردم و دوباره رفتم توی لباسشویی وایسادم. سوراخه فقط به قدری بود که یه چشمی از داخلش نگاه کنم. دوتاشون زود برگشتن. یه شیشه پودر دست مامان بود و شامپو و دوتا صابون دست زندایی. اومدن داخل و شیر آب رو باز کردن. از بس زندایی چاق بود که دوتاشون باهم جاشون نمیشد زیر دوش. خیلی زود زندایی مامان رو بغل گرفت و لب تو لب شدن. کاش یکم بیشتر سوراخ رو باز میکردم. خیلی ناواضح می‌دیدم. بعدش مامان زندایی رو توی بغلش برعکس کرد و شروع کرد به مالیدن شکم ژله‌ای و پستونای گنده زندایی. همینجور که داشت شکمش رو می‌مالید یه دفه صدایی مثل غرش رعد و برق و بویی بدتر از هر چی که فکرش رو کنید توی فضای کوچیک حمام پیچید. زندایی شدید گوزید. فقط من و مامان شانس آوردیم دست و پاش رو جمع نکرد و یه بارگی برینه کف حمام. معلوم نبود چی سق زده انقدر بوی گند میداد و جالبیش این بود بعد از این کارش هم یه آخیش گفت. انگار خیلی وقته توی شکمش باد جمع شده بود. داشتم خفه میشدم. مامان درجا ولش کرد. یه لحظه تونستم صورت ناز مامان رو ببینم که یه حالت حال بهم خوردگی توی صورتش موج میزنه.

مامان: مریم بیا زود این لباسا رو بشوریم که من غذا هم هنوز درست نکردم.

زندایی هیچوقت دست به آب سفید و سیاه نمیزد. اصلا بلد نبود غذا درست کنه. قبل از اینکه ما بریم خونه دایی همون کسایی که گفتم قبل ما زندگی میکردن ، زنه غذا که می‌پخته برای دایی و زندایی هم میداده و حالا هم که ما رفته بودیم افتاده بود گردن مامان. چاغال خانوم غذای بیرونم نمیخوردن و فقط خونگی. اما خودش اصلا هیچی بلد نبود. از صبح تا شب فقط بلمبونه و گوز ول بده زنبکه گوزو.

زندایی: حالا چه عجله‌ای هست.
مامان: نه دیگه بسه. دوتانون که دوبارم ارضا شدیم. منم کمرم خیلب درد گرفته. باشه واسه دفه‌های بعد.

کاملا معلوم بود که مامان فقط میخواد فرار کنه از این وضعیت. خدا رو شکر همون بغل در حمام یه لگن بود و مامان آوردش تا چهارتا لباس زیرا رو داخلش بشوره و نیازی نبود بیاد اینور پرده مثلا لگنی برداره. اینجا فقط یه لباسشویی و یه سبد از حوله کثبف بود. فقط من نمیدونم چرا کامل رو به من نمیشد تا من بتونم بالاخره کسش رو ببینم. اگه هم میشد اون تپه میومد جلوش و هیچی به هیچی. اما چند بار قشنگ لای پای زندایی رو دیدم. چیزی که دیدم وحشت ناک بود واقعا. غار بود رسما لای پاش. زنیکه حتی نمیکرد بشینه کمک مامان یه مچی دستی بزنه به شرت و سوتین خودش. مامان زودی شستشون و بعد لگن رو گذاشت بیرون جلوی حمام. زندایی در تمام مدت زیر دوش داشت پستونای گندش رو می‌مالید.

زندایی: تو یا از گوزیدن من ناراحت شدی که به خدا مگه دست منه خب؟ آدم چاقی مثل من دیگه همینه. گوز زیاد داره. یا از حرفم راجع به شاهین.
مامان: از اولی نه. از دومی ولی آره. اما خب دیگه چه کار کنیم؟ دوبار ارضا شدیم و کلی هم بهم حال دادیم خب. بسه دیگه. به خدا کمرم خیلی درد گرفته. کلی هم حال کردم و ممنونم ازت. بعد این همه واقعا نیاز داشتم.
زندایی: پس از حرفم راجع به شاهین ناراحت شدی. وگرنه حالا کو تا 3 و 4 که ناهار بخوریم. چطور الان یه دفه یادت اومد؟

حالا دیگه دوتاشون داشتن شامپو میزدن و کله مچ میزدن.

مامان: میشه انقدر بحث شاهین رو پیش نکشی تو. اصلا خجالت نمیکشی؟ شاهین همین بهمن ماه رفت توی 11 سالگی. بعد تو میخوای بیاد سکس کنه؟ اصلا بچه 11 ساله چیزی داره که تو بهش گیر دادی؟ بعدم بیاد با مامان خودش و زنداییش سکس کنه؟
زندایی: خب چه اشکالی داره؟ اتفاقا من یه دوست دارم با پسرش که 9 سالشه حال میکنه. میگه یا بچم رو می‌خوابونم روی خودم تا هی دودولش رو بماله لای پام یا خودش میخوره واسه بچش رو یا حتی میزاره بچش بخوره کسش رو.
مامان: ببخشیدا. دوست شما یا خیلی جنده تشریف داره یا بیمار حاد جنسی هست.
زندایی: بابا چی میگی تو. اتفاقا من کلی هم داستانای واقعی از مادرایی که با پسر یا دخترشون سکس کردن رو خوندم و میگن خیلیم حال....
مامان: تموم میکنی مریم یا نه؟ اگه داری میگی برم به شاهین بدم خیر. من نه جنده هستم نه انقدر بدبخت شدم برم به بچه خودم کس و کون بدم. بیا زودتر سرت رو آب بکش. دیر شد. الان داداشم و شاهین میان اصلا شک میکنن چرا هیچ غذایی درست نکردم.

وای نگو مامان به خدا من کوچیکم. اما کیرم تو رشد خوبی به سر می‌بره‌ها. آبم هنوز نمیاد ولی به خدا میتونم به اون بدن خوشگلت حال بدم. نگو. تو رو خدا نگو و قلبم رو نشکن. بیشتر از این زخم نزن رو قلبم. سقف آرزوی من تویی.

دیگه داشتن صابون میزدن و هر دوشون سکوت کرده بودن که

زندایی: بابا من وصف تو رو شنیدم خب. تو خیلی خیلی حشری بودی و هستی. خب چرا الان زود تموم کردی؟ حالا ببخشید دیگه. یه چی از دهنم در اومد واسه شاهین.

مامان: ای بابا. گیر دادیا. دیگه بسه دیگه. ‌حالا دفه بعد.‌ دو دفه ارضا شدیم بسه دیگه.

هزار بار می‌خواستم با دیدن بدن خوشگل مامان جق بزنم. اما زندایی مثل تپه میومد جلوم و رشته افکار سکسیم رو پاره میکرد. دیگه کارشون تموم بود. در حمام رو باز کردن و دوتاشون حوله‌هایی که به دیوار بغل حمام زده بودن رو برداشتن و خودشون رو خشک میکردن.

زندایی: بازم ببخشید راجع به شاهین چیزی گفتم. ولی ازت میخوام یه بار بشینی یه فیلم سوپر مامان و پسر ببینی. میفهمی چه حالی داره. حیف که من بچه ندارم
مامان: دیدم خیلیم دیدم. ولی دختر جون اینا فیلمن. فانتیزین. مگه هر چی دیدی باید انجام بدی؟ اصلا اگه هم خر بشی و بخوای انجام بدی به پاش که میرسی ، تمام دست و پات میلرزه واسه انجامش. اونا دروغن و فیلم. واقعیت فرق داره.
زندایی: پس می‌خواستی انجامش بدی حتما که میگی همه دست و پا میلرزه آره شیطون؟
مامان[با عصبانیت]: این حوله رو چی کار کنم؟

زندایی ازش گرفت و با حوله خودش از بالای پرده که فضای باز بود پرتش کرد اینور. من حواسم بود کدومش مال مامان بود و گرفتش زود و شروع کردم به بو کشیدنش. دوتاشون لباس‌هاشون رو آماده گذاشته بودن کنار در. مامان با عجله مشغول پوشیدنشون شد.

زندایی: بمیرم واسه شاهین. نمیدونه چه گوشت خوشمزه‌ای از کفش رفته واسه عقاید پوچ مامی جونش.
مامان[با عصبانیت]: خدا رو شکر که بچه نداری. چون واقعا خیلی وضعت خرابه. یا انقدر پورن دیدی که پورن و واقعیت رو قاطی کردی. چشماتو باز کن. این واقعیته. ببین مریم. اگه بفهمم به شاهین نظر داری یا بفهمم بهش گفتی که چمیدونم به مامانت دست درازی کن و اینا کلاهمون بد میره توی هما. گفته باشمت. واسه سکسم ممنون.

مامان از جلوی در حمام رفتش کنار و به سمت در خروجی رفت.

زندایی: حالا چرا برزخ میشی. به من چه. تو داری ضرر میکنی نه من. من چون دوسِت دارم واسه خودت میگم.

صدای مامان رو شنیدم که گفت پس دیگه دوست نداشته باش. چون مثل دشمنی برام با این حرفای کسشعرت.

زندایی هم چراغ ها و آبگرمکن رو خاموش کرد و رفت و صدای بستن در خروجی هم فهمیدم. من موندم و حوله مامان با اون عطر خوشش و یه حمام تاریک. صورتم رو گذاشتم توی حوله و شروع کردم به گریه کردن. چون به نظرم میومد که تمام آرزوهام کشک بود. من هرگز به سکس با مامان نخواهم رسید. اون فیلمای تریسام سکس مامان و پسر و دوس دختر پسره که داشت رو فقط به چشم یه فانتیزی میدید. یه فیلم. نه میخواست و نه اصلا می‌تونست در واقعیت انجامش بده انگار. آره آره رسما واسه فانتیزیش میخواست. چون حتی مامان و پسر تنها رو نداشت و فقط این تریسام‌ها رو داشت. وای یعنی فقط فانتیزیش بود؟ آخ چقدر قلبم درد گرفته بود از این شکست بزرگم. اما این حرف مامان یعنی چی؟ یعنی کِی میخواسته خودش رو به من بسپاره؟ نکنه همین که دوتا نقاشیم رو گذاشته بود توی دراورش ، واسه این بود که من برم و پیداشون کنم و با سکس آشنا بشم با اون فیلما و بعد..... . اما اون از کجا احتمال میداد من برم سر دراور. من که هیچوقتم بچه فضولی نبودم. وای داشتم دیوونه میشدم. اومدم بیرون و آبگرمکن رو روشن کردم و سه سوت یه دوش گرفتم با حالی خراب و گریان. لباسام رو پوشیدم و تفنگم رو برداشتم و اول رفتم توی باغ تا یکم هوا به سرم بخوره و موهام خشک بشه تا مامان شک نکنه. دلم میخواست اون حوله رو همرام آورده بودم. چه بوی خوشی داشت. بالاخره رفتم به سمت عمارت. قبل اینکه در رو باز کنم شنیدم

زندایی: خب دیگه ببخشید. حالا لب آخرم بده بهم تا ولت کنم خوشمزه من.

یکم صبر دادم. بعد شنیدم

مامان: خب دیگه راضی شدی؟ اینم سه بار ارضا.
زندایی: فعلا آره عشق من. خوشمزه من. عسل من.

دیگه حتی دلمم نمیخواست زودتر کاش رسیده بودم یا باز یه جوری می‌دیدمشون و با تن لخت مامان حال میکردم. چون دیگه فهمیده بودم همه آرزوهام نابود شدن. تا شب خیلی سعی میکردم تا ناراحتیم رو توی صورتم نشون ندم. نزدیکای 7 بود که سوار ماشین شدیم تا برگردیم. با اون ترافیک شدید قشنگ 3 ساعتی رو توی راه بودیم. مثل همیشه که با دایی بیرون میرفتیم ، من و مامان عقب نشسته بودیم. من ظهر نخوابیده بودم و داشتم با حال خرابی که داشتم درس میخوندم واسه اول هفته که امتحان داشتم. یکم باز درس خوندنه باعث شد از اون حال خراب بعد از حمام در بیام. یه بیست دقیقه‌ای بود توی راه بودیم پشت ترافیک سنگین که هی چرتم گرفته بود و سرم میوفتاد.

مامان: عزیزم سرت رو بزار روی پای مامان و راحت بخواب. اینجوری سرت درد میگیره.
دایی: شاهین دایی جون انگار خوابی و چرت میزنی؟
من: آره خیلی خوابم گرفته.
زندایی: باید می‌خوابیدی ظهر.
من: نمیشد. اول هفته امتحان دارم.
مامان: بیا بخواب عزیزم روی پام. تا خونه خیلی مونده. ترافیکم که هست.

من پشت دایی که راننده بود نشسته بودم و مامان هم سمت راست. خم شدم و سرم رو روی پای چپ مامان گذاشتم. همین که صورتم به رون پای مامان برخورد کرد حالم خراب شد. اووووف چه عطر دلفریبی داشت. انگار یه شیشه عطر خالی کرده بود روی شلوارش. مامان یه شلوار مشکی نه تنگ و نه گشاد و خیلی معمولی پوشیده بود با یه مانتو مشکی ساده. از وقتی خونه دایی زندگی میکردیم فکر کنم چون دایی خیلی مومن بود واسه بهش گیر نده متاسفانه خیلی ساده می‌پوشید. اما اون عطر خوشبوش رو که هوش رو از سر آدم رو می‌برد رو همیشه به خودش میزد. انگار روی رون پاشم خالی کرده بود شیشه عطر رو. چه پاهای گرمی داشت. نه نه من باید هر جوری هست صورتم به سمت کسش باشه. اصلا خدا رو چه دیدی شاید لبی ، دماغی یا کل صورتم رو تونستم به کسش از روی شلوار برخورد بدم. پس نقشه کشیدم. تا دایی یه نیش ترمز کوچیک زد ، وانمود کردم که دارم میوفتم کف ماشین. اصلا ترمز شدیدی نبود. اما راه دیگه واسه خاموش کردن عطش هوسم رو نداشتم. پاشدم نشستم.

مامان[با خنده]: یکم خب خودت رو بگیر. چرا شُل مَن شدی تو.
دایی: مگه چی شده؟ سوپرمن ما رو اذیت نکن خواهر.
مامان: هیچی. شما ترمز زدین داشت میوفتاد کف ماشین. اصلا نمیتونه خودش رو بگیره.
دایی: یکم تحمل کن عزیزم. متاسفانه بد ترافیکی هست. اصلا نیم ساعته 300 مترم نرفتیم. پلیسم وایساده جلو نمیزاره بندازیم از شونه خاکیه بریم. فکر میکنم جلو تصادفی چیزی شده که اینجوری قفل شده.

من بدون هیچ حرفی و با ظاهر سازی که هیچی حالیم نیست از خواب‌آلودگی ، دوتا پامو از کفشم دراوردم و یه چرخش به خودم دادم و صورتم رو کردم رو به مامان و گذاشتم روی پاش و دوتا پای خودم رو یکیش رو جمع کردم توی شکمم و اون یکی رو دیگه جانداشتم و روی کفشم پایین گذاشتمش.

مامان: بچه چرا مثل عنکبوت هی وول میخوری. یه خوابی میخوای بریا.

من باز هیچی نگفتم و از عمد مثلا خیلی خوابم میاد و دنبال یه جای گرم و نرم میگردم ، صورتم رو به رون پاش مالیدم و دست راستم رو قشنگ بردم پشت کمرش گذاشتم و دست چپم هم درازش کردم. اگه هوا خوب بود و میشد پنجره رو داد پایین خیلی خوب بود که پام رو از پنجره بدم بیرون. اما اولای اسفند بود ، نمیشد و هوا یخ بود. تمام بدنم درد گرفته بود توی این وضع. مخصوصا پام که توی شکمم جمع بود ، خواب رفته بود و کیرمم که شق کرده بود داشت شدید واسه این پای جمع شدم بهش فشار میومد. اما تن گرم مامان ارزشش رو داشت. حالا کسش از پشت شلوار شاید 7 سانتی من بود. چه بوی شکلاتی میداد اون وسط پاش. مامان همیشه عطرای قهوه و شکلاتی میزد به خودش. خدا رو شکر تاریک بود و مامان نمی‌تونست چشمام رو ببینه که مثل وزغ بازه و خیره شده به لای پاش. یکم که گذشت به نشونه اینکه دستم که پشت کمرش بود افتاده دیگه از خواب سنگین ، انداختمش پایین و روی کپل راست کونش گذاشتمش و خیلی آروم به نشونه نوازش تکونش میدادم روی کونش. احساس کردم که مامان زیرم داره خودش رو جمع و جور میکنه. آخ که چقدر دلم میخواست صورتم رو یا حداقل نوک دماغم رو واسه یه ثانیه هم که شده بزنم به کسش‌. کاش مامانم میخوابید دوتایی توی بغل هم میخوابیدیم. ولی لعنت به 206 که خیلی کوچیکه. کاش 405 یا پرشیا بود. داشتم داغون میشدم. نفهمیدم چی شد خوابم برد از خستگی زیاد. یادمه همش هم خوابای سکسی می‌دیدم. تا با یک تکون شدید ماشین از خواب پریدم. دیگه حس درد بدن هم نداشتم. چون همه جام خواب رفته بود و بی‌حس شده بودم. این دست‌انداز رو حدس زدم که باید خیابون نزدیک خونه دایی اینا باشه که تازه کنده بودنش واسه فاضلاب. اگه همونجا باشه پس دو سه تای دیگه هم هست. حدسم درست بود. دوباره ماشین شدید افتاد توی دست انداز. حتی با اون سرعت کم هم باز ماشین تکون خورد و من به بهانه این تکان شدید ، در حد یه صدم ثانیه نوک دماغم رو زدم به کس مامان. اما خیلی کم برخورد کرد. یه جورایی خودمم نفهمیدم. بار بعد بیشتر صورتم رو به کسش مالیدم. خیلی ضایع بود اما کاری بود که شد دیگه. قشنگ معلوم بود اتفاقی نبوده. مامان یه جوریش شد و تا میخواست صداش در بیاد حالا یا آی یا آه ، سریع وانمود کرد که داره صداش رو صاف میکنه و زود دستش رو گذاشت روی صورتم تا دیگه یکی دوتا دست انداز بعد صورتم اصلا تکون نخوره. اما من گرمای کسش رو حس کردم با همین برخورد. وای چه دستش گرم بود. اصلا چرا همه نقاط این زن تحرک کننده هست واقعا؟
دیگه رسیدیم. من گاییده شدم تا تونستم بیام بیرون. همه جام خشک و بی حس شده بود. امیدوار بودم پای ناز مامانی خواب نرفته باشه از سر من. اونشب با اینکه صبحش بدترین صبح عمرم بود ، ولی حالا شبی اتفاق خیلی خوبی واسم افتاد. بعد از مدتای زیادی که مامان رو اون شب دعواش با بابا توی راهرو دستمالی کردم ، این اولین اتفاق خوبم بود. مثل اون بار حال نداد. اما این بار بالاخره گرمای اون کسش رو برای یه لحظه کوتاه حس کردم. اونم با صورتم. حس خورون کس مامان رو داشتم.

روزها و ماه‌ها پشت هم میگذشتن. گاهی بازم از این اتفاقا برام پیش میومد و من خیلی حرفه‌ای پشت سرشون میزاشتم و خیلی نامحسوس یه جاهایی از بدنم رو به یه جاهای حساسی از مامان می‌مالنودم. چند بار مثل اون شب صدای آهش رو در آوردم که همیشه با مثلا صاف کردن صداش ماسمالی میکرد. اما دیگه موفق نشدم دست ، صورت یا جای دیگم رو مستقیم به کسش بمالم و اکثر این اتفاقا به ممیاش یا کونش بود. اونسال عید ، ما که تازه 6 ماه بود رفته بودیم اونجا ، تمیزکاری آنچنانی هم نداشتیم. بعد از سال بود که مامان تونست توی یه اموزشگاه خط و نقاشی به عنوان مربی کار پیدا کنه. منم دیگه همونجا میرفتم واسه ادامه دادن مسیر نقاشیم. حتی چند بار هم با خودش کلاسای یه ترمم میوفتاد. وای که چه حال خوبی داشت. وقتی میرفت پای تخته یا بوم نقاشیه آموزشی و حرف میزد و توضیح میداد یا وقتی برمیگشت و کونش سمت ما بود تا پای تخته چیزی بنویسه ، انگار روی زمین نبودم. اما عجیب می‌فهمیدم درسا رو. شاید از ترسم بود که یه موقع درسم افت نکنه و بیش از این مامان بهم شک کنه. من هر روز وضع روحیم خراب‌تر میشد و افسرده‌تر و گوشه‌گیرتر میشدم. تمام فکرم پیش تن مامان بود. جوری شده بود که مثلا داشتم راه میرفتم ، اما حواسم کاملا جای دیگه بود و داشتم تن لخت مامان رو تجسم میکردم و باهاش توی ذهنم حال میکردم. اینم از روحیه هنریم میومد که انقور تجسمم قوی شده بود. از شروع 12 سالگیم هم شدیدتر شد. فقط حواسم رو جمع میکردم ، درسم حداقل افت نکنه تا بیش از این گند بزنم. اما ترمایی که با خودش کلاسم نمیوفتاد عذابم بود. هر کاری میکردم دستگیرش بشه چقدر میخوام بکنمش نمیشد و این شکستای متوالیم داشت داغونم میکرد. مدتی بود افتاده بود توی سرم به زندایی بگم دردم چیه تا شاید بتونه کاری برام کنه. اما بارها بود که به طرایقی فهمیده بودم زندایی باز پیشنهاد لز رو به مامان میده و هر بار هم مامان یه جور بهونه مثل پریودم و کمرم درد میکنه و ... میاورد و بعد مدتی هم زندایی دیگه پیش رو نگرفت و من فهمیده بودم مثل اینکه با همون دوستش که میگفت به پسرش میده ، انگار دارن سه تایی حال میکنن. اینم اتفاقی دیده بودمشون که دوستش با ماشین آورده بودش در خونه رسونده بودش و قبل پیاده شدن زندایی ، اون فسقل بچه و زندایی و زنه باهم لب میگرفتن و دستاشون هم اون پایینا انگار می‌چرخید. واسه همین ترسیدم با این رابطه مامان و زندایی ، به زندایی بگم و باعث رخ دادن یه شر بزرگ توی خانواده بشه. حتی مامان هم دیگه نمیدیدم به خودش حال بده و خودارضایی کنه. تخت‌ها و مبل‌ها و وسایل توی خونه برای دایی بود. کلا همینا هم به کسایی که قبل ما بودن داده بود. من و مامان یه پوست تخمه هم از خونه بابا نیاوردیم. پیش خودم حدس میزدم که یه موقع میترسه مثل اون شب توی خونه بابا از کسش آب بیاد و بریزه روی تختی یا مبلی و لک بشه. چون به منم خیلی تاکید داشت که حواسم به وسایل باشه. ولی مگه میشه آخه؟ به قول زندایی توی حمام ، انقدر مامان حشری هست که حتی اونشب توی خونه هم بعد اون دعواها و حال خرابش از بابا ، باز به خودش یه حال اساسی داد ، پس الان چه کار میکنه؟ یه سوال دیگه هم داشتم که چرا توی لز با زندایی از کسش آب نریخت بیرون. هر چی توی گوگل میگشتم راجع به انزال زنا ، خیلی اون چیزی که بفهمم این اسکوئرت دقیقا چیه رو پیدا نمیکردم.
مدت زیادی بود که از بس حالم بد شده بود ، هی مامان بهم گیر میداد که چته تو و چرا به من نمیگی. منم هر بار میگفتم به خدا چیزیم نیست و چرا گیر میدی و ردش میکردم. اما نمیزاشت اصلا دایی و زندایی فضول بفهمن. مدتی گیر داده بود که بیا بریم پیش مشاور و من بهانه میاوردم و چند بارم داد و بیداد میکردم که باکیم نیست و الکی داری گیر میدی. خیلی اذیتش کردم. اما واقعا نمیشد از فکرش در بیام. برام روز به روزم خوشگل‌تر و جذابتر میشد. تا اینکه یه شب گرم تابستونی در اواسط 12 سالگیم بود که موقع شام من باز حواسم توی پر و پاچه مامان بود. مامان یه رکابی سفید پوشیده بود و یه شلوارک گل گلی که خب عادی بود. شبای تابستون وقتی که دیگه مطمئن بود دایی و زندایی مثل گاو نمیان بالا اینجوری می‌پوشید. اما اونشب اون رکابیش سفید بود و جدید بود و مثل اینکه تازه خریده بودش. زیرش هم یه سوتین مشکی تنش بود که نمایان بودن سوتینش خیلی حالم رو خراب کرده بود. اونقدرا هم تخت سینه رکابیش معلوم نبود اما خب واسه من گونی هم می‌پوشید دیگه تحریک کننده بود. من با قاشقم داشتم با آش رشته‌ای که مامان درست کرده بود فقط بازی میکردم و حواسم توی مامان بود و داشتم تجسم میکردم که دارم تنش رو از روی همین رکابی می‌مالم.

مامان: شاهین کجایی چرا غذاتو نمیخوری؟

اما من انقدر پرت از این دنیا بودم که حالیم نشد و صدای مامان رو نفهمیدم. یه دفه با صدای گریه و هق هق مامان فهمیدم کجا هستم. دستش رو گذاشته بود روی صورتش و با گریه میگفت که دیگه حتی جوابم هم نمیدی. تو رو خدا بیا بریم دکتر خب.

وای که چه گندی زدم من. داشت جیگرم آتیش میگرفت داشتم اشکاش رو می‌دیدم. پاشدم رفتم کنارش که روی صندلی میز نشسته بود. از بالا که کنارش ایستادم ، ممیاش رو مثل دوتا هلو دیدیم توی سوتینش. وای که چه خوشگل بود. اما خاک تو سرت بچه. آخه الانم ول نمیکنی؟
سرش رو گرفتم توی بغلم و پیشونیش رو بوس کردم. همینجورم داشتم واسه خودم دروغ میساختم که تا گفت چته بچه و کجا بودی براش داستان ببافم اساسی.

پسم زد و بلند شد از جاش و رفت نشست روی یه مبل تک نفره. منم چندتا دستمال بردم واسه پاک کردن صورتش‌. دیگه روی مبل جا نبود بشینم پیشش. اما دسته‌های مبل‌ها خیلی پهن بود و نشستم روی دستش. بازم من بالا قرار گرفتم و قشنگ ممیای خوشگلش رو داشتم نگاه میکردم. از وقتی که به سکس و این چیزا آشنا شده بودم ، علاقم به ممی بیشتر از حتی خود کس شده بود.‌مخصوصا ممی‌های سفت و گرد و سایز 60 مامان.

دوباره سرش رو گرفتم و با دستمال چشماش رو پاک میکردم و نوازشش میکردم. یکم آروم شد و دیگه هق هق نمیکرد.

مامان: چته تو مدتیه؟ توی فکر چی هستی؟ با کسی مشکلی داری؟
من: هیچی به خدا مامان. من هیچ باکیمم نیست.
مامان: داییت میگه مال شروع سن بلوغته. ولی این دیگه داره غیر عادی میشه. راستش رو بگو ببینم با دختری در ارتباطی که حالا تنهات....

اوه اوه داره اوضاع کیشمیشی میشه. پس دروغایی که این چند لحظه ساختم رو گفتم.

من: نه به خدا مامان جون. الآن یه تمرین ریاضی داده این معلمه خیلی سخته. گفته هر کی حل کرد نمره اضاف داره. توی فکر یه راه حلم براش یکی دو روزه. فکر کنم دارم بهش میرسم.
مامان: آره جون خودت. هر روز که توی فکر و خیالی تمرین ریاضی داری آره؟
من: نه خب بزار دارم میگم. بقیه روزاهم همش اتفاقات یه زور رو که گذروندم مرور میکنم تا ببینم سوژه‌ای خوب بوده واسه نقاشیش بکشم یا نه؟ الان مدتیه.
مامان: خب باشه. گیریم که منم باور کنم. اما اینکه همش توی یه فکر دیگه میری و از این دنیا پرت میشی خیلی خطرناکه. تو رو خدا بیا فردا بریم پیش یه مشاور.

احساس کردم یه بار برمم بد نیست. هم مامان کوتاه میاد و هم شاید یه راهکاری بهم یاد داد در بیام از فکر کردن 24 ساعته به تن مامان. آخه دیگه درس خوندنم داشت برام سخت میشد یکم. اصلا گور بابای درس. زندگی هم دلشت زهر مارم میشد.

خلاصه تا موقع خواب یه جوری پیچوندم مامان رو که آروم بگیره. حتی برگشیتم و بقیه شامم خوردیم. تا موقع خوابم روی مبل دونفره پیش هم نشستیم و منم هی خودم رو به مامان می‌چسبوندم. ولی نه در حدی که ضایع بشه. اون رکابی تنش داشت دیوونم میکرد.
شب توی تخت خوابم هر کاری کردم خواب به چشمم نیومد. کاش میشد پیش مامان بخوابم. یه دو ساعتی توی فکر مامان بودم و چون از صبحم 3 بار جق زده بودم واسش که طبق معمول بی خروج آب بود از کیرم ، کمرم و توی تخمام به شدت درد میکرد و نا نداشتم بازم جق بزنم. بعد دو ساعت نفهمیدم چی شد خوابم برد. دم دمای صبح بود که کابوس بدی دیدم و صدای آرومی دادم بی اختیار و از خواب پریدم. رفتم یه دستسویی و بعدم اومدم ابی خوردم و دوباره فکرای مامان وارد سرم شد. موقع آب خوردنم بود که فکری رسید به سرم واسه ورود به اتاق مامان و خوابیدن روی تخت دو نفره مامان. خونه دوخوابه بود و توی اتاق من یه تخت یک نفره و توی اتاق مامان هم یه تخت دو نفره بود. رفتم توی اتاقم و خوابیدم و شروع کردم به ناله کردن که انگار دارم خواب بد می‌بینم. طولی نکشید که مامان سراسیمه وارد اتاقم شد و تا دیدمش چشمام رو بستم و همینجور صدا میدادم. مامان اومد آروم تکونم داد و نوازشم کرد تا مثلا وانمود کردم از خواب پریدم. کلی بوسم کرد و نوازشم کرد.

مامان: خوبی عزیزم؟
من: نرو مامان. از پیشم نرو. ترکم نکن. همیشه پیشم بمون.
مامان: من همینجا هستم عزیزم. هیچ جا نمیرم. تا ابد پیشت هستم. داشتی خواب می‌دیدی. خواست بره برام آب بیاره که نذاشتم بره و میگفتمش نه نرو. تنهام نزار.

مامان: میخوای بیای امشب پیش خودم بخوابی؟

آخ جون. اصلا دمت گرم مامان که خودت فکر منو میخونی‌ کاش فقط کاملتر میخوندی که می‌فهمیدی چی میخوام ازت.

من: میشه مامانی؟
مامان: اره که میشه عزیزم.

از کنار تختم بلند شد و دستم رو گرفت تا بریم باهم. خواستم بالشت و پتوم رو ببرم که گفت نه روی بالشت خودم بخواب و پتوی خودمم بزرگه. بعدم گرمه هوا. خیلی پتو نمیخواد.
وای جان روی بالشت مشترک؟ خدا کنه رو به روی من بخوابه. یعنی میشه لبش رو ببوسم و ازش لب بگیرم؟

دست در دست مامان وارد اتاقش شدم. وارد یه تخت مشترک با عشق زندگیم.

(پایان قسمت 7)

دوستان ، کسایی که سکس در ماشین رو دوست دارن ، در آینده این داستان ، یه سکس توی ماشین با مامان هست. منتظرش باشید.

قسمت بعد یه سری اقداماتی رو شاهین واسه رسیدن به سکس انجام میده. امیدوارم دوست داشته باشین و مفید واقع بشه

قسمت هشتم رو هم فردا تقدیمتون میکنم. پس تا فردا
     
  ویرایش شده توسط: Shayanfury   
مرد

 
دور دنیا در یک چشم بهم زدن (قسمت سوم)
راه افتادیم سمت خونه و رسیدیم. توی پارکینگ داشتم ماشینو پارک میکردم به مامانم گفتم اگه بابا چیزی گفت جواب ندی که بحث بالا نگیره، مامانم چیزی نگفت انگار اصلا چیزی نشنید... رفتیم بالا درو باز کردیم و دیدم بابام نشسته بود پای تلویزیون ساعت از 2 گذشته بود. بابام چیزی نگفت نگاهم نکرد انگار هیچکس نیومده. من یه سلام کردم و خیلی سرد جواب داد. مامانم رفت تو اتاقشون و لباساشو عوض کرد منم رفتم توی اتاقم و لباسامو عوض کردم اومدم بیرون و رفتم دستشویی. از دستشویی که بیرون اومدم بابام صدا کرد رفتم پیشش پرسید کجا بودید و چیکار کردین؟ خیلی دلم میخواست آب پاکی رو بریزم روی دستش و بهش بگم داشتم ترتیب زنتو میدادم ولی نمیشد! بهش گفتم یکم تو خیابونا چرخیدیم و بعد رفتیم پارک نشستیم و بعدشم یه ساندویچ خوردیم. چیز دیگه ای نگفت و منم بلند شدم اومدم سمت اتاقم... دیدم مامانم رو تخت من خوابیده رفتم بالای سرش هنوز خوابش نبرده بود:
+مامان چرا اینجا خوابیدی؟
- حوصله اونورو ندارم
+ مامان باز دردسر نشه
- دردسرش مال منه تو نگران نباش
+ من نگران تو ام
- درو ببند بیا بخواب کنارم پس
+ مامان خوبی؟
- فرزاد یا درو ببند بیا بخواب کنارم یا برو بیرون بذار بخوابم
در رو بستم و مامانم یکم جابجا شد و خوابیدم کنارش... نمیدونم واقعا چرا اینکارو کردم ولی دوست داشتم پیش هم بخوابیم... یکم موهاشو نوازش کردم و خوابش برد. نیم ساعتی گذشت و من خوابم نبرد اومدم بیرون از اتاق دیدم بابام هم خوابش برده رو کاناپه جلو تلویزیون. بی سر و صدا بودم و تا شب کسی چیزی نگفت... مامانم هم بیدار شد و یه شامی درست کرد و همه نشستیم سر میز و خیلی سرد و بی روح شام خوردیم و بعد هم موقع خواب مامانم رفت روی تخت خودشون خوابید. خوب شد... اگه میومد توی اتاق من ممکن بود دردسر شه. فرداش که اومدم خونه مامانم بهم گفت برو اسمتو آموزشگاه رانندگی بنویس من امروز رفتم سوال کرد از آموزشگاه نزدیک خونه کلاس هاشون بعد از ظهر هم هست به ساعتای تو هم میخوره. خیلی حوصله کلاس و گواهینامه رو نداشتم... مگه این همه آدم دارن چیکار کردن؟ خلاصه به اجبار رفتم و اسم نوشتم و بعد از ظهرا هم میرفتم سر کلاس. توی اون مدت یکی دو بار هم بعد کلاس با مامانم رفتیم خونه من و سکس کردیم. کم کم مامان و بابام رابطه شون از اون حالت در اومده بود و بابام یکم بیشتر میرفت بیرون سر کاسبیش. خب حالا دیگه کم کم موتورسواری هم یادگرفته بودم رانندگی با ماشین هم که بلد بودم فقط گواهینامه ش مونده بود... خوشحال بودم که بلاخره یک کار مفید توی زندگیم کردم! البته بعد از سکس با مامانم! توی اداره با یکی از سربازا آشنا شده بودم و کم کم باهم مچ شده بودیم اسمش بهمن بود. بهمن خونواده ای داشت همه از دم تاجر ولی خب با نفوذ و مذهبی خودشم مذهبی بود ولی آدم بجوش و باحالی بود. در مورد شغل بابامو اینا باهام حرف زدیم و فهمید بابای منم یه دستی توی کاسبی داره توی همون روزا بهم یه طرح کاری رو پیشنهاد داد منم دیدم طرحش خوبه دنبال فرصت مناسب بودم فقط که با بابام در موردش صحبت کنم که خورد به اون دستان جمعه و چند روز تلخ بعدش و نشده بود.
کلاس های عملی رانندگی شروع شده بود منم حوصله شو نداشتم یه روز میرفتم دو روز نمیرفتم... تا اینکه یه روز به مامانم گفتم خب تو هم بیا بریم و اونم قبول کرد. همون لباسای معمولیش رو پوشید و اومد و به مربی معرفیش کردم و خلاصه نشست عقب و ما هم راه افتادیم دور زدن... مربی یه پیرمرد کصخلی بود ولی خب انگار چشمش مامانم رو گرفته بود با اینکه مامانم هم روسری سرش بود هم لباسش معمولی بود. فهمیدم داستان از چه قراره! فرداش به مامانم گفتم:
+مامان من که رانندگی بلدم این کلاس عملی هم بیخودیه بیا یه کاری کنیم
- چی؟ حتما پول بدی به یارو که نری؟
+ نه تو یکم خوشگل شی بهش بگی پسرم نیاد اون شاید قبول کنه (باخنده)
- من خوشگل شم بهش بگم پسرم نیاد به اون نمیگه تو به جاش بیا؟
+ نمیدونم شایدم بگه (باخنده)
- من میگم ولی هرچی گفت پای خودته!
خلاصه مامانم یه شلوار جین کوتاه پوشید با صندل و یه پیراهن بلند و شال و یه آرایش تقریبا سنگین و قرار شد وقتی نشست توی ماشین هم شالشو برداره هم یکی دو تا از دکمه های بالای پیراهنو باز بذاره. مامانم وقتی از ماشین خودمون پیاده شدیم هم شالشو انداخت هم یه دونه دکمه از پیراهنشو باز گذاشت.(بجز دکمه یقه) پیرمرد تا چشمش افتاد به مامانم شل شد و آب از لبو لوچه ش راه افتاد و نشستیم توی ماشین و شروع کرد بلبل زبونی و دید زدن مامانم.... مامانم خیلی اهمیتی به حرفاش نمیداد و بیشتر کوچه ها رو نگاه میکرد تا اینکه تایم تموم شد و برگشتیم دم آموزشگاه که مامانم بهش گفت اگه میشه فرزاد این چند جلسه مونده رو نیاد شمام براش غیبت نزنید باباش توی خونه مریضه کمک من کنه یکم. مربی هم ذوق کرده گفت خب من میام کمک شما بگید چیکار باید بکنم... خندم گرفته بود انقد این بنده خدا تو کف آخه؟! مامانم گفت نه شما نیا فقط همون کارو بکن من بعدن میام ازت تشکر میکنم و خلاصه پیرمرد مربی قبول کرد! توی راه برگشت با مامانم کلی خندیدم. قضیه اون پیشنهاد کاری رو به مامانم گفتم و ازش خواستم یه موقعیت خوب رو جور کنه. خلاصه رفتیم خونه و همون شب مامانم سر شام به بابام گفت چرا چند روز نمیریم شمال الان که محدودیت تردد و نیست و اینا بابام خیلی موافق نبود منم زیاد اصرار نکردم چون معمولا اصرار اخلاق بابامو خراب میکرد. خلاصه فرداش که جمعه بود وقتی بیدار شدم دیدم مامانم نشسته روی صندلی کامپیوتر رو به روی تختم... تعجب کردم صبح جمعه ای چی شده؟! اومد جلو و گفت:
- آقا فرزاد من بیدار شده یا هنوز خوابه؟
+ مامان تو چرا نمیخوابی صبحا؟ از کی بیداری؟
- از 7 صبح
+ چی شده چه خبره؟
مامانم از روی صندلی پاشد و اومد پای تختم ... روی زانوهاش نشست و دستش رو کرد زیر پتو و آروم کیرمو گرفت و شروع کردم آروم مالیدن
+ مامان اول صبحی شیطونیت گرفته
- آره مگه چیه میخوام مراسم شب جمعه تو رو جمعه صبح بجا بیارم بده؟
+ بابا کجاست؟
- خوااااااب دیشب کارشو کرد الانم خوابه
+ عه پس دیشب خسته ش کردی؟ (باخنده)
- آره تو خماری یکم نگهش داشتم تا بلاخره اوکی شمالو ازش گرفتم
+ واقعا؟ کی میریم؟
- دوشنبه. حالا اجازه میدی بخورمش یا بازم میخوای سوال کنی؟
پتو رو زدم کنار و مامانم اومد روی تخت و شروع کرد ساک زدن...سرشو گرفته بودم توی دستم و بالا و پایین میکردم... چقد خوب میخورد هم با تخمام بازی میکرد هم ساک میزد دیگه نتونستم خودمو نگهدارم خوابوندمش روی تخت و شلوارشو دادم پایین و اومدم کیرمو بذارم لب سوراخ کصش که نذاشت:
- فرزاد بکنیم صدام درمیاد بابات بیدار میشه
+ عه مامان اول صبحی اومدی بیدارش کردی حالا میگی نکن
- فرزاد داشتم میخوردم برات دیگه آبت میومد
+ نه میخوام بکنم
- فرزاد بخدا بکنی توش جیغم میره هوا
+ مگه دیشب بابا نکرده؟ انقد آتیشت تنده؟
- بابات به خوبی تو نمیکنه فرزاد بکن تو دهنم آبت میاد
+ بذارم لای سینه هات؟
مامانم گفت باشه و تی شرت تنش رو دراورد ... زیرش سوتین نداشت. سینه هاشو بهم چسبوند و کیرمو گذاشت لاشون و شروع کردم عقب جلو کردن... کیرم خیس بود از آب دهن مامانم ولی منم تف میکردم روی کیرم و سینه های مامانم... از این کار خوشم میومد... بعد هم کیرمو در میوردم میکردم تو دهنش یکم ساک میزد و دوباره میذاشتم لای سینه هاش ...
+ مامان بیشتر پستوناتو فشار بده بهم
- فرزاد بیشتر فشار بدم میترکن دیگه
+ مامان بذار بکنمت
- فرزاد دوست دارم جرم بدی ولی الان نه
+ مامان جرت میدم
- اره دوست دارم جرم بدی من جندتم فرزاد
با گفتم این حرفا از مامانم کیرم ترکید و آبم اومد و ریخت روی سینه ش و گردنش... یکم کیرمو همو لای سینه هاش تکون دادم واونم سرشو اورد جلو و شروع کرد با زبونش با نوک کیرم بازی کردن... کیرم و که داشت میخوابید گذاشتم توی دهنش... قشنگ بازبونش باهاش بازی میکرد... خوب بود... هیچ ادایی در نمیورد که کیرت آب کیر بهشه و لیز شده و نمیخورم کیرم توی هر وضعیتی بود مامانم با شوق میخوردش و بیشتر موقع ها بعد از چند دقیقه تلبه زدن توی کصش میدادم بخوره و باز میکردم تو قبلا که سکس داشتم دخترا با اکراه این کارا رو میکردن ولی مامانم عالی بود و همین منو بیشتر وابسته به خودش میکرد.
خلاصه بلند شدم از روش و دستمال اوردم و تمیزش کردم... مامانم رفت حموم و منم دوباره ولو شدم روی تخت. جمعه خوبی داشتیم عصری هم سه تایی رفتیم بیرون یه دوری زدیم. فرداش هم رفتم اداره و مرخصی رو ردیف کردم. بابام هم ویلای دوستش رو گرفته بود و خیلی خوشحال بودم. یکشنبه غروب بود مامانم داشت چنتا تیکه لباس جمع و جور میکرد بابام هم داشت حساب کتاب کاراش رو میکرد. رفتم تو اتاق مامانم:
+ چیکار میکنی عشقم؟
- فرزاد دارم چنتا لباس برمیدارم تو لباساتو جمع و جور کردی؟
+ اره دوتا تیکه لباس بود برداشتم. مامان سوتین چی میخوای بیاری؟
- چی دوست داری بردارم؟ برو سر کشو هرکدوم رو دوست داشتی بده بهم
خلاصه رفتم سر کشو و چنتا ست خوب برداشتم و دادم بهش بهش گفتم:
+ حالا مامانم اینا رو کی میخوای برام بپوشی؟
- فکر نکنم نوبت به تو برسه باید برای بابات بپوشم (باخنده)
+ فردا چی میخوای بپوشی؟
- فرزاد دو قدم راه چی باید بپوشم یه دست لباس معمولی دیگه
+ نه من الان بهت میگم چی بپوشی
- فرزاد جلو بابات آبرو ریزی نکنی من هرچی بیاری نمی پوشما
یه شلوار نخی گشاد سفید با یه پیراهن سبز کمرنگ برای مامانم اوردم، پیراهن یکم تنگ بود ولی نه اونقدر که بندای سوتین از زیرش معلوم بشه. مامانم یه نگاهی کرد و قبول کرد همونا رو بپوشه. خلاصه فرداش شد و راه افتادیم سمت شمال. مامانم جلو نشسته بود من عقب پشت سر بابام و خلاصه یه چشمم به جاده بود و یه چشمم به پستونای مامانم که توی پیراهن خوب داشتن خودشون رو نشون میدادن. برای مامانم مسیج زدم یه دکمه دیگه از پیراهنتو باز بذار. مامانم دید ولی چیزی نگفت و کاری نکرد. باز بهش مسیج دادم. این بار جواب داد:
- فرزاد شیطونی نکن نمیشه
+ میشه مامان آروم و بی سر و صدا بازش کن من میخوام از هم منظره ها لذت ببرم هم از تو
مامانم بلاخره قبول کرد و آروم و یواشی یه دکمه رو باز کرد. یکم از چاک سینه ش پیدا شد ولی باز من سیر نمیشدم باز بهش مسیج زدم و گفتم:
+یالا یکی دیگه رو هم باز کن
- فرزاد خجالت بکش میخوای بابات پرتم کنه پایین؟
+ آخ اگه پرتت کنه چه خوب میشه خودم میام برت میدارم میبرت اون پشت مشتا
- چیکار میکنی؟
+ همونجا یه خونه میسازم از صبح تا شب کصتو لیس میزنم
- ینی نمیکنیم؟
+ شب تا صبح هم میکنمت 😊 مامان بازش کن دیگه
- فرزاد من از دست تو چیکار کنم ؟
+ الان یه دکمه دیگه باز کن تا بعد بگم چیکار کنی
بلاخره مامانم یه دکمه دیگه باز کرد و این بار نصف بالای سینه هاش کامل معلوم بود. ولی با دست سعی میکردم پیرهنشو ببنده تا رسیدیم شمال. یه جا پمپ بنزین وایسادیم و من پیاده شدم بنزین بزنم بابام هم پیاده شد رفت یکم اونورتر یه سیگاری در اورد و دود کردن، مامانم توی ماشین بود. از توی آینه بغل ماشین دیدم داره دکمه هاشو میبنده و بعد اومد پایین. پیش من:
+ پس چرا بستی دکمه ها رو
- خب میخواستم پیاده شم
+ زود بازش کن
- فرزاد اینجا پمپ بنزینه عه
+ مامان باز کن دیگه چقد اذیت میکنی
و یدونه از دکمه هاشو باز کرد یه نگاهی کردم بابام که نمیدید ما رو، پمپ بنزینم یه ماشین دیگه اون طرف بود فقط کارگر اونجا بود که جلو ماشین ما وایساده بود، تلمبه رو ول کردم ودوطرف پیرهن مامانمو گرفتم و کشیدم، یهو 3-4 تا دکمه باز شد و تا سر نافش افتاد بیرون
- فرزاد خیلی بیشعوری این چه کاری بود
روشو کرد به ماشین و سریع دکمه ها رو بست و رفت نشست توی ماشین. بنزین رو زدم و نشستم پشت فرمون و اومدم پیش بابام. اومدم پیاده شم که بابام رفت و عقب نشست و اجازه داد بعد از مدت ها با ماشینش رانندگی کنم. چه حس خوبی بود... با یه شاسی بلند با داف کنارم توی شمال ... خلاصه رسیدیم ویلا و وسایل رو برداشتیم و رفتیم داخل. دیگه نزدیک ظهر شده بود مامانم گفت ناهار چیکار کنیم، بابام گفت فرزاد میره یه چیزی میگیره میاره ولی فرزاد تند نری آرتیست بازی درنیاری گواهینامه نداری. مامانم گفت میخوای من باهاش برم؟ گفتم نه خودم میرم و بابام گفت اره باهاش برو منم یکم دراز بکشم. با مامانم نشستیم توی ماشین همین که از در ویلا اومدیم بیرون مامانم گفت:
- خیلی بیشعوری فرزاد آبروم توی پمپ بنزین رفت دیگه باهات هیچکجا نمیام
+ چرا مامان کسی ندید که
- چرا پشت سر چنتا مرد بودن دیدن قشنگ
+ من که جلوت بود جایی معلوم نشد
- معلوم نشه این کاراتو اصلا دوست ندارم وقتی بدون اجازه م این کارو میکنی
+ حالا یکم دکمه ها تو باز کن.
- فرزاد من باباتو راضی کردم بیاد شمال بتونی در مورد کار باهاش حرف بزنی توی هی به من میگی دکمه هاتو باز کن؟! کم دیدی مگه؟!
+ مامان انقد بداخلاق نباش دیگه
و دستمو بردم سمت دکمه هاشو یکی یکی باز کردم تا آخرین دکمه و بعد شروع کردم مالیدن سینه هاش
- فرزاد بخدا مردم میبینن آبرومون میره میوفتن دنبالمون
+ مامان توی این جاده فرعی کی بجز منو تو هست آخه
- باشه خب یهو یه ماشینی چیزی میاد دیگه
+ مامان نمیدونی چه کیفی میده توی شاسی بلند یه داف بغلت باشه و بمالیش
- زشته فرزاد تو رو خدا نکن اینجوری
داشتیم توی جاده اروم اروم میرفتیم کیرم بلند شده بود دست مامانم رو گرفتم و گذاشتم روش... مامانم بدون اینکه به من یا به کیرم نگاه کنه اروم اروم کیرمو فشار میداد. بهشم گفتم درش بیار و بخورش ولی مامانم محل نذاشت و همون کار خودشو میکرد. وایسادیم کنار جاده مامانم گفت فرزاد چرا وایسادی؟ از ماشین پیاده شدم و رفتم سمت مامانم و در و باز کردم دستشو گرفتم و از ماشین اوردمش پایین مامانم با تعجب نگام کرد و پیراهنشو با دست بست و اومد پایین برش گردوندم و دولاش کردم رو صندلی که یهو برگشت:
- فرزاد بسه دیگه این کارات چیه؟
+ خب میخوام بکنمت
- گوشه جاده؟ مگه من خیابونیم؟
+ نه عشقم تو مامان منی ولی الان دیگه اینجا خلوته کسی هم نیست چه ایراد داره
- فرزاد بخدا خیلی بد شدی دیگه با جنده های گوشه خیابونم این کارا رو نمیکنن
+ مامان لوس نشو دیگه یا بخور یا بذار بکنم
- بشین تو ماشین باشه برات میخورم ولی دیگه باهات هیچ کجا نمیام
نشستم توی ماشین یه شلوار گرمکن پام بود کشیدم پایین یکم و کیرم اوردم بیرون... مامانم اروم کیرمو گرفت دستش و باز میمالید و اروم راه افتادیم کنار جاده مامانم سرشو اورد پایین و کیرمو کرد توی دهنش و شروع کرد به ساک زدن... یه دستم به فرمون بود و یه دستم داشتم پستوناشو میمالیدم کم کم رسیدیم به جاده اصلی وایسادم کنار و پستونای مامانم رو از سوتین در اوردم و میمالیدم چشمامو بسته بودم مامانم داشت میخورد یه چند دقیقه ای به همون وضع گذشت دیگه سرشو گرفته بودم توی دستم و داشتم کیرم توی دهنش تند تند میکردم و در میوردم... چشمامو باز کردم مامانم داشت با یه دست سینه شو میمالید... میدونستم خوشش میاد ولی همیشه از اینکه میترسید یه کاری رو انجام بده عصبانی میشدم... سرشو ول کردم و دستمو بردم سمت شلوارش و از پشت دستمو کردم تو شلوارش و اونم داشت حسابی ساک میزد. کصش خیس خیس بود یکم دستمو لای کصش کشیدم و اروم دو تا انگشتامو کردم توی سوراخ و بازی کردن با سوراخ کصش. کیرمو از دهنش دراورد و گفت فرزاد انگشتاتو تا ته بکن تو ... و منم حسابی انگشتش میکردم مامانم اه و اوهش دراومده بود کیرمو از دهنش در اوردم و صندلیشو خوابوندم و از جلو دستمو کردم توی شلوارشو که خیس خیس بود و چوچولشو شروع کردن مالیدن... مامانم چشماشو بسته بود و تکیه داده بود آه میکشید... بهش گفتم:
+ پستوناتو نمیمالی؟
- دلم کیر میخواد بذاری لاش فرزاد.
+الان بذارم؟
- نه الان بمال فقط
+ کی بکنمت پس؟
- هر موقع بشه خودم میاد سراغت فرزاد ولی الان فقط بمال
مامانم با یه دستش داشت سینه شو میمالید و با این دستش هم بازی منو چنگ میزد و کم کم لرز... و ارضا شد...دستش رو گذاشت پشت سرمو و منو کشید سمت خودش و یکم لبامو بوس کرد بعد اومد سراغ کیرم و شروع کرد ساک زدن مامانم واقعا خوب کیر میخورد میدونست چجوری ساک بزنه که زود آبم بیاد یا نیاد... چشمامو بسته بودم و یهو با یه آه بلند آبمو خالی کردم توی دهنش... مامانم همه آبمو جمع کرد توی دهنش و کیرمو از دهنش دراورد و درو باز کرد و تف کرد بیرون... یه دستمال برداشت کیرمو تمیز کرد و من داشتم پستوناشو میمالیدم... بعد دور دهن خودشو تمیز کرد و دکمه هاشو بست و من هنوز ولو بودم رو صندلی. شلوارمو کشیدم بالا و راه افتادیم که بابام زنگ به مامانم و گفت چی شد پس کجایین؟ مامانم گفت همه جا بخاطر کرونا بسته س یکم صبر کن داریم میگردیم. قطع کرد و بهم گفت:
- فرزاد نمیدونم چرا میخوام انقد بهت نزدیک شم که گوشه جاده هم برات ساک میزنم
+ مامان تو خیلی خوبی من چی بهت بگم
- فرزاد نمیذارم ازم جداشی هیچ وقت. اصلا فکر نمیکردم یه روز گوشه جاده بتونم این کارو بکنم
+ الان چی؟
- عالی بود فرزاد ولی فقط همین یه دفعه بودا
+ مامان کاشکی زن من بودی
- زنت بودم چیکار میکردی که الان نمیکنی ( و دوتایی خندیدیم)
خلاصه یکم گشتیم و یه جا پیدا کردیم و غذا گرفتیم و اومدیم. بعد از ظهر که شد سه تایی از سمت ویلا پیاده اومدیم تا دریا راه زیادی نبود. خلاصه یکم گشتیم و شب برگشتیم و تا فردا صبح. فردا صبح که بیدار شدم دیدم مامان و بابام نیستن یکم چرخیدم و دیدم با کلی خرید اومدن. یه سلام و علیکی کردیم و متوجه شدم که باره فردا تولد مامانمه و من اصلا یادم نبود. خب صبحونه رو خوردیم و نشستیم توی حیاط ویلا و من کم کم موضوع کار رو با بابام مطرح کردم. اولش یکم ترس داشتم چون بابام ازون کاسبایی نبود که بخواد به کسی اعتماد کنه ولی کم کم دیدم که اعتراضی نمیکنه منم شروع کردم کامل توضیح دادن. بعدشم مامانم پشت حرفمو گرفت و گفت که آره کار خوبیه و اینا. خب من برای اون کار نیاز به یه سرمایه اولیه بابام داشتم و بهمن با نفوذی که خونواده ش داشت قرار بود اون جنس ها رو از خارج بیاره! کار تمیزی بود فقط گیرش همون سرمایه اولیه بود. بابام قرار شد فکر کنه نزدیکای ساعت 12 شده بود خلاصه بساط جوجه رو برداشتیم و رفتیم سمت جنگل. یه جای دنج پیدا کردیم و منقل رو راه انداختیم. مامانم یه تیشرت آستین کوتاه تنش بود و با یه شلوار برمودا... مامانم نشسته بود و داشت جوجه ها رو سیخ میکرد منم داشتم منقل رو روشن میکردم و بابام هم باقی چیزا رو جابجا میکرد. حواسم به مامانم بود... دیروز واقعا فکر نمیکردم قبول کنه و توی ماشین و گوشه جاده برام ساک بزنه... بازم نگاهش کردم چقدر خوشگل شده بود... موهای قهوه ای روشنش تا روی شونه ش بود... سرش که پایین بود موهاش اومده بود جلو چشمش و هی با دست میزدشون کنار... کم کم سیخ ها آماده شد و مامانم اوردنشون پای منقل و گذاشتیم روی منقل... اروم دستم رو گذاشتم روی دست مامانم و باهم سیخ ها رو میچرخوندیم... چقد دلم میخواست لباشو بخورم... حیف از این زن که زن بابای من شده بود... خلاصه غذا آماده شد و ناهار خوردیم و همونجا سه تایی دراز کشیدیم... هوای آخر بهار بود ... بابام خوابش برده بود... اروم خودمو رسوندم کنار مامانم یکم صورتش رو ناز کردم چشماشو باز کردو یه لبخند زد... یه بوس کوچولو از لب و باز چشماشو بست ... یکی دو تا بوس از گردنش کردم و برگشتم سر جام دوست نداشتم اتفاق بدی بیوفته... خلاصه بعد از ظهر شد و برگشتیم ویلا و من و بابام رفتیم سمت شهر که برای تولد مامانم کیک و شیرینی و کادو بخریم... کلی با بابام چرخیدیم بلاخره همه چی گرفتیم. رفتیم دیدم به به مامانم حسابی خوشگل کرده یه تاپ نارنجی تنشه که حسابی تنگ بود یه ساپورت خاکستری. آخ که چقد دلم میخواست همونجا بکنمش جلو در ویلا! رفتیم تو کیک و شیرینی ها رو چیدیم و یه آهنگ گذاشتیم و شمع روشن کردیم. مامانم شروع کرد رقصیدن... رقصش بد نبود منم بلند شدم و باهاش میرقصیدم بابام هم سرجاش یه تکونی به خودش میداد...حواسم بیشتر به کیرم به که تابلو نشه. یکم گذشت یه کیک و چایی خوردیم و یه آهنگ عربی گذاشتم و به مامانم گفتم:
+بلدی با این آهنگم برقصی؟
- عربی؟ آره چرا بلد نیستم
+ خب پس پاشو
- عربی رقصیدن شرایط داره پسرم همینجوری نیست که
+ خب شرایطش چیه ؟
* (بابام) شاباش میخواد
- خب یکیش همینه
+ باقیش چیه
- لباس میخواد
+ اوووو مامان لباس رقص عربی از کجا باید بیاریم
- خودم جورش میکنم ولی اجازه باباتو میخوام اول
+ مگه میخوای بمب بذاری؟
* یه امشب پاشو هرکاری میخوای بکن
خلاصه مامانم رفت طبقه بالا و ما نشستیم ببینیم چجوری میشه. چند دقیقه بعد مامانم از پله ها اومد پایین. فکم افتاده بود. مامانم یه نیم سوتین سورمه ای تنش بود شلوارش رو دراورده بود و دوتا روسری بلند رو بسته بود به کمرش و یه روسری کوتاه رو هم مثل صورت پوش بسته بود جلوی دهن و دماغش! چشمام 4 تا شده بود، بابام هم سعی میکرد معمولی باشه ولی معلوم بود باورش نمیشه مامانم اینجوری اومده بود. مامانم اومد جلوی ما و گفت خب حالا آهنگتو بذار ببینم و رو به بابام کرد و گفت شاباش یادت نره ها...آهنگو پلی کردم و مامانم شروع کرد رقصیدن... سینه هاش رو جوری تکون میداد انگار داره مشتری جلب میکنه وااااای سینه هاش توی سوتین میلرزید خیلی خودمو نگهداشته بودم که نرم جلو مامانم با دو سه تا آهنگ رقصید و بعد نشست کنار بابام دست انداخت گردنش و گفت خب شاباش من چی شد؟ بابام موبایلشو برداشت و یه پولی براش کارت به کارت کرد. مامانم قشنگ یکی از روناش رو انداخته بود بیرون... بعد بابام به من گفت برو یه دست دیگه چایی بیار من که انقد محو مامانم شده بودم متوجه نشدم و دوباره تکرار کرد. بلند شدم و رفتم یه دست دیگه چایی اوردم و با کیک خوردیم و من تمام حواسم به سینه های مامانم بود. بابام کامل فهمیده بود یکم خودشو نگهداشت ولی آخر گفت خب دیگه هانیه رقصتو کردی پاشو لباساتو عوض کن بریم بیرون شام بخوریم. توی راه با خودم فکر میکردم واقعا حیف نیست امشب مامانم بره زیر بابام؟ اه کاشکی میشد امشبو با من میخوابید. خلاصه شام خوردیم و برگشتیم. ساعت حدود 11 شده بود. اون شب گذشت و من تا صبح شق درد کشیدم. فردا صبحش هم نشد حرکتی بزنم و رفتیم سمت سمت جنگل و ظهر ناهار خوردیم و برگشتیم ویلا. عصری هم یکم توی حیاط ویلا نشستیم و شب شد. برای شام هم تخم مرغ خوردیم. نزدیکای ساعت 10 بود مامانم به بابام گفت بریم دریا؟ شبا دریا خیلی قشنگه بابام گفت خوابش میاد و حوصله نداره چون بعد از ظهر همه ش درگیر تلفن و کاسبیش بود. به مامانم گفتم من میام بابام خیلی موافق نبود ولی خب من راضیش کردم که نگران نباش و زود میایم. خلاصه مامانم یه شلوار نخی گشاد پوشید با صندل و تیشرت معمولی و یه مانتو جلوباز و طبق معمول یه روسری که همیشه افتاده بود روی شونه ش. یکم که از ویلا دور شدیم دست همدیگرو محکم گرفتیم و باهم گفتیم و خندیدیم و رسیدم لب ساحل. کسی نبود باهم نشستیم رو ماسه ها و یکم حرف زدیم. مامانم خوابید رو ماسه ها و منم بغلش خوابیدم و دستش رو گرفته بودم:
+ مامان دیشب خیلی دوست داشتم پیشت میخوابیدم
- فقط میخوابیدی یا شیطونی میکردی؟
+ راستش نه نمیخوابیدم تا صبح میکردمت
-آخ منم خیلی دلم میخواست فرزاد ولی تا صبح نمیتونستم بهت بدم از حال میرفتم (باخنده)
+ دیشب بابا چیکار کرد حالا
- هیچی دو تا فشار داد تموم شد رفت
+ جدی؟ ینی کیف نکردی
- فرزاد اونو ولش کن لباتو بیار ببینم
و شروع کردیم لب بازی ... ساحل کسی نبود کم کم دستمو بردم سمت سینه هاش و مالیدم مامانم دستمو یکم بعدش گرفت و نذاشت و بلند شد نشست.
- فرزاد یهو یکی میاد بد میشه بسه دیگه
+ مامان چرا همیشه ضد حالی؟
- عه ضد حال چیه خب یکی میاد دیگه
+ مامان ساعت 12 شبه کی میاد آخه
خلاصه نشستیم و نشستیم ساعت از 1 گذشته بود که مامانم گفت فرزاد میای بریم توی آب؟ گفتم بریم لباسامو در اوردم و یه شورت پام بود مامانم هم مانتوشو دراورد و میخواست بیاد توی آب که بهش گفتم:
+ مامان اینجوری که نمیشه باید بکنی؟
- چیو بکنم عه بدون لباس بیام یکی میاد پدرمونو درمیارن
+ مامان انقد حرف نزن آخه یک شب کی میاد اینجا هیشکی نیست
و فوری تیشرت مامانم رو گرفتم و از سرش دراوردم و یه سوتین کرم رنگ زیرش بود
- فرزاد تو رو خدا بده بپوشم گوه خوردم نمیخوام بیام تو آب
+ مامان لوس نشو کسی نیست که انقد ترسو نباش
بعدش شلوارش کشیدم پایین و به زور از پاش دراوردم اومدم سوتینشو باز کنم که گفت:
- فرزاد بخدا اینو دربیاری به جون خودت دیگه باهات کاری ندارم
+ مامان کسی نیست اینجا تاریکه تاریکه
- فرزاد خواهش میکنم این کارو باهام نکن
خلاصه با همون شورت و سوتین اومد توی آب و کم کم رفتیم جلو... مامانم جلو میرفت من کمرشو گرفته بودم چسبیده به پشتش توی آب رفتیم جلو دیگه یه جایی رسیدیم که آب تا گردنمون بود. مامانم کونشو میمالید به کیرم و منم سینه هاشو میمالیدم اروم اروم سرشو اورد عقب و شروع کردیم از هم لب گرفتن...کم کم دستمو بردم سمت پشت سوتینشو بازش کردم و پستوناشو میمالیدم تقریبا یه ربعی توی اون وضعیت بودیم بعد مامان گفت سردشه و بریم بیرون. دلم نمیخواست از آب بیام بیرون ولی خب سرد بود راست میگفت. سوتین مامانم دست من بود و مامانم با دست جلوی سینه هاشو گرفته بود و اومدیم بیرون سریع با مانتوش خودشو خشک کرد و بعدم من با همون مانتو خودمو خشک کردم و لباسامو پوشیدم مامانم سریع تیشرتشو پوشید و بهم گفت مانتو رو بگیرم دورش، شورتش رو دراورد و سریع شلوارشو پوشید.
+ مامان ازون کارا نکنیم؟
- فرزاد اینجا؟؟ (باتعجب)
+اره دیگه کسی نیست که تاریکه تاریکه
مامانم بدون اینکه جواب بده سریع راه افتاد و رفت سمت راه دنبالش رفتم و رسیدم بهش و دستشو گرفتم یکم با هم رفتیم رسیدیم به جاده و از جاده رد شدیم مسیر ویلا رو ادامه دادیم
+ مامان کاشکی توی همون آب میذاشتی یکم بکنمت
- فرزاد خیلی خوب بود بهم خیلی خوش گذشت ولی واقعا توی آب دریا جای کردن منه؟
+ چرا مگه چشه؟
- خب کثیف میره توی رحمم عفونت میگیرم
+ ینی خودتم دوست داشتی؟
- اره فرزاد ولی هم کثیف بود هم یهو یکی میومد دیگه
+ اینجا چی مامان اینجا که کسی نیس؟!
- فرزاد اینجا توی راه آخه پسر خوب یکم خودتو نگهدار میرسیم ویلا یه گوشه میام هرچی خواستی بکن
+ مامان بیا یکم بریم از راه بیرون یه ذره بوس کنیم همدیگرو دیگه
- فرزاد من توی این تاریکی کجا بیام یه حیوونی چیزی بهمون میزنه ول کن دیگه شبمونو خراب نکن
خلاصه یکم باهم رفتیم ولی کیرم دیگه نمیذاشت راه بیام آروم دستمو از دست مامانم دراوردم و گذاشتم روی کونش میمالیدم مامانم چیزی نمیگفت یکم رفتیم دیگه نمیشد ادامه بدم ... دست مامانمو گرفتم و دویدم سمت بی راهه
- فرزاد کجا میبریم
+ بریم اینجا کارت دارم
- فرزاد تو روخدا نکن
+ مامان تو دیشب سهم من بودی الانم میخوای در بری
- فرزاد بخدا برسیم ویلا هرکاری بخوای برات میکنم ولی منو نبر جایی
+ مامان ویلا بابا هست یهو دیدی بیداره نمیشه بیا
- فرزاد هر بلایی سرم بیاد تقصیر تو عه
+ هیچ بلایی سرت نمیاد انقد ترسو نباش
خلاصه 3-4 دقیقه ای از راه دور شدیم و وایسادیم چسبیدم به لبای مامانم و شروع کردم خوردنشون محکم صورتشو گرفته بودم و نمیذاشتم نفس بکشه. بعد تیشرتشو در اوردم و پستوناش افتاد بیرون
+ مامان دیشب دوست داشتم کیکو بمالم رو پستونات و بخورم ولی رفتی زیر شوهرت خوابیدی
- کاشکی فرزاد میومدم پیش تو
+ ولی الان تلافی میکنم
و شروع کردم خوردن سینه هاش، مامانم هم شلوارمو کشید پایین و داشت با کیرم بازی میکرد و میمالید. دیگه نمیتونستم خودمو نگهدارم شلوارشو کشیدم پایین و برش گردوندم و روی زانوش و کونشو قمبل کردو کیرمو فشار دادم توی کصش و کمرشو گرفتم و محکم و تند تند تلمبه میزدم. آه و ناله جفتمون بلند شده بود...پستوناشو گرفتم و میمالیدم ... چقد خوب بود کاشکی دیشب اینکارو میکردیم... یه دستم به پستونش بود و یه دستم رو کرده بودم توی موهاش و میکشیدم
+ مامان دیشب چرا نیومدی بکنمت
- ببخشید فرزاد ولی الان بکنم
+ جرت میدم
- جرم بده دوست دارم تو جرم بدی
+ مامان دیشب مال من بودی نه مال شوهرت
- گوه خوردم فرزاد ازین پس همیشه مال تو ام
+ کیر من بهتره یا کیر شوهرت
- کیر تو فرزاد کیر تو رو میخوام فقط ... بکن منو جرم بده
+ جنده کی تو؟
- من جنده تو ام فقط هرکاری بخوای میکنم برات
+ پس وقتی بهت میگم لخت شو لخت میشی فهمیدی یا نه
- اره فرزاد ازین پس هرکاری بگی میکنم
+ ینی لخت میشی میای تو دریا فهمیدی؟
- اره فرزاد جونم ولی الان فقط منو بکن
تاجایی که میتونستم محکم میکردم و سعی میکردم آبم نیاد تا اینکه بلاخره مامانم ارضا شد و منم آبمو خالی کردم توی کصش... یکم توی همون حالت موندیم و سینه هاشو مالیدم و بعد بلند شدیم و شلوارشو کشیدم بالا و یکم با سینه هاش بازی کردم و خوردمشون و بعد تیشرتش رو تنش کردم و بعدم شلوار خودمو کشیدم بالا و راه افتادیم سمت ویلا... توی راه مامانم بی حال بود معلوم بود دریا و بعدشم چونه زدن با منو بعدشم سکس خسته ش کرده... زیربغلش رو گرفته بودم و رسیدیم ویلا بابام خواب بود مامانم رفت و یه دوش سریع گرفت و شب بخیر گفتیم و خوابیدیم بعدشم من رفتم دوش گرفتم ... فرداش خیلی دیر بیدار شدیم شاید نزدیک ظهر بود بابام خیلی وقت بود بیدار بود صبحونه شو خورده بود... بعد از صبحونه نظرشو درمورد کار پرسیدم گفت بد نیست باید با بهمن صحبت کنه... خوشحال شدم هم تونسته بودم نظر بابامو جلب کنم هم یه سکس خوب با مامانم داشتم و امیدوار بودم بعد از قضیه ساک زدن توی ماشین و سکس توی بیراه و علفا دیگه ترسش ریخته باشه. خیلی دوست داشتم باهاش بیرون سکس کنم حتی وقتی میرفتیم سمت خونه من توی راه دستم یه سره توی لباسش یا لای پاش بود و همه ش غر میزد دستت رو دربیار ... خب خوب شد دیگه... بعد از ناهار کم کم وسایل رو جمع کردیم و راهی شدیم سمت تهران . . .

پایان قسمت سوم
     
  
صفحه  صفحه 113 از 149:  « پیشین  1  ...  112  113  114  ...  148  149  پسین » 
داستان سکسی ایرانی

Incest Sexy Story - داستان های سکسی با محارم

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA