انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
داستان سکسی ایرانی
  
صفحه  صفحه 117 از 149:  « پیشین  1  ...  116  117  118  ...  148  149  پسین »

Incest Sexy Story - داستان های سکسی با محارم


مرد

 
کاربرای Sinatra و Shayanfury شما دو نفر نور چشم این تاپیک بودین و چه داستانای جذابی با ایده‌های خوب نوشتین.
Shayanfury امیدوارم دلخوری‌ها رو با مدیران کنار بزاری و برگردی و داستان فاحشه که در آخرین پستت گفتی بنویسی که فکر کنم ایده خوبی پشتش بود

Sinatra امیدوارم شما هم از بازنشستگی در بیای و دوباره داستانی مثل چهره متفاوت مامان و مامان کون گنده بنویسی
     
  
مرد

 
سلام به همه ی دوستان، امیدوارم حالتون خوب باشه، بعد از مدتها براتون یه داستان اماده کردم، امیدوارم راضی باشین، واقعیت اینه که هنوز فرصت کافی برای نوشتن داستان ندارم، ولی اگه وقت کردم می نویسم و اپلود می کنم، دم همگی گرم

مهسا
+ سلام، خوبی؟
- سلام، خوبم، تو خوبی؟
+ منم خوبم، ببینم مهسا، چیکاره ای؟ برنامه داری؟
- نه الان از سر برنامه برگشتم، میخوام برم حموم
+ ببینم میتونی دوساعت دیگه بیای؟
- نه محسن حال ندارم.
+ جون من، به رفیق هام قول داده ام، شرمنده ام نکن دیگه
- تقصیر من چیه سر خود قول دادی؟
+ بهشون گفته ام نفری 800 میگیری هااااا، نفری 300 اضافه تر،
- اینو از اول بگو دیگه، چند نفرن؟
+ سه نفر رفیقام، همشون هم جلقی و زود انزال هستن، دو ساعت نشده ، دو و نیم کاسبی
- باشه ، دارم میرم حموم، اومدم بیرون زنگ میزنم
+ باشه خودم میام دنبالت، کاندوم هم خریده ام، فقط مهسا، کسی نمیدونه من داداشتم ااااا، سوتی ندی
- باشه بابا، حواسم هست. خداحافظ
+ خداحافظ
حدود 1 و نیم ساعت بعد، مهسا زنگ زد و گفت من حاضرم، با ماشین رفتم دم در خونه و بهش پیام دادم که بیاد پایین، کمی بعد، در باز شد و خواهرم اومد بیرون، آرایش کرده با یه مانتوی جلوباز، کرم رنگ، یه ساپورت سفید و یه تاپ یقه باز سفید تنش بود، اومد و نشست سمت شاگرد، باهاش دست دادم و حرکت کردم. خواهرم ذاتا خوشگل بود و با ارایش خوشگلتر میشد، با یه بدن گوشتی فوق العاده که حتی منی که داداشش بودم رو هم حشری میکرد، پستونای سایز 80، شکم تقریبا صاف و یه کون تپل و برجسته که چشمای هر مردی رو خیره میکرد، به خاطر همین خوشگلی و اندامش بود که تو کارش فوق العاده موفق بود و قیمتهای خیلی بالاتر از نرخ معمول رو میگرفت. مهسا از 16 سالگی دوست پسر داشت و منم در جریان بودم. از وقتی 19 سالش بود، سکس در ازای پول رو شروع کرد. حالا تو 23 سالگی به یه داف اسمی تبدیل شده بود.
مهسا گفت
- مکان کجاست؟
+ باغ رفیقم تو لواسون
- ببینم تو میخوای چیکار کنی؟
+ چیو چیکار کنم؟
- میگم یعنی اگه رفیقات بپرسن تو چرا نمیکنی، چی میخوای بگی؟
+ خوب تو میری تو اتاق، به نوبت میان پیشت، اخریش که تموم شد، لباساتو می پوشی، منم چند دقیقه میام تو اتاق الکی سر و صدا در میاریم تموم میشه میره دیگه
- به جای فیلم بازی کردن و این اداها، بگو کار دارم، یکی دو ساعت برو بیرون بگرد، وقتی تموم شد زنگ میزنم میای دنبالم دیگه
+ نه نمیتونم با این وحشی ها تنهات بذارم، یکی باید باشه کنترلشون کنه.
- هرجور راحتی، ولی اگه معذب شدی به من غر نزنی
+ باشه، اول کار پولارو خودم جمع می کنم میدم بهت، قانون هارو هم بهشون گفتم که لب گرفتن تعطیله، اگه بخوان فیلم بگیرن برنامه تعطیله، خودم هم حواسم بهشون هست.
بالاخره رسیدیم به باغ. رفیقام ممد و امیر و فرهاد، هیچکدوم بچه محلمون نبودن و مهسا رو نمی شناختن. باغ مال بابای فرهاد بود، فرهاد اومد و درو باز کرد و ماشینو بردم تو، فرهاد درو بست. وقتی از ماشین پیاده شدیم، چشمای فرهاد با دیدن خواهرم از حدقه بیرون زده بود. فرهاد جلوی مهسا وایساد و گفت سلام خانوم خانوما، حالت خوبه؟ مهسا گفت خوبم، فرهاد دستشو دراز کرد و با مهسا دست داد، فرهاد گفت بریم تو، مهسا به طرف ساختمون حرکت کرد، فرهاد با نیش باز به من نگاه کرد و اروم گفت بابا عجب تیکه ای اوردی. باهم رفتیم تو ساختمون، ممد و امیر از جاشون بلند شدند، با مهسا دست دادن و خودشونو معرفی کردن. رفیقام اساسا بچه های خوبی بودن، ولی حشریت بعضی وقتها عقلشونو زایل میکرد. مهسا مانتوشو دراورد، ساپورت و تاپ تنگش اندام فوق العاده اشو نشون میداد. امیر به مهسا گفت چیزی میخوری؟ مشروب هم داریم، میوه، شیرینی، هر چی بخوای هست. مهسا گفت نه چیزی نمیخورم. من گفتم بچه ها پولارو بیاین بالا. هرکدوم سهم خودشونو دادن، برای اینکه شک نکنن، من هم سهم خودمو روی پول گذاشتم و دادم به مهسا، اون هم گذاشتش تو کیفش. زبون بچه ها از کار افتاده بود، مهسا گفت خوب، من کجا لباسامو دربیارم، امیر گفت همینجا، مهسا گفت نه قرار بود برنامه تو اتاق باشه، اونم یکی یکی. امیر گفت اره میدونم، اون که به جای خود، ولی میگم اگه میشه لخت بشی یکم واسمون برقصی، دیر نمیشه که، بهمون حسابی حال میدی. مهسا گفت من دیرم میشه. فرهاد از اونور گفت عزیزم، نرخ معمول الان نفری چهارصده، ما دوبرابر دادیم، اذیت نکن دیگه، یکم برامون برقص، دمت گرم. تقاضای غیر معقولی نبود، یعنی در واقع حقشون بود که اینو بخوان، چون دو برابر پول داده بودن و مهسا نمی تونست نه بگه، ولی مشکل اصلی اینجا بود که خواهرم هیچ وقت جلوی من لخت نشده بود و الان یه جورایی تو مخمصه گیر افتاده بودیم. مهسا بدون اینکه نگاهم کنه گفت باشه، اهنگ رو بذارین. همگی گفتن باشه. فرهاد اهنگ گذاشت، مهسا تاپشو دراورد، میدونستم که نباید لخت شدن و رقصیدن خواهرمو تماشا کنم، خودمو با این بهانه که اگه نگاه نکنم بچه ها شک میکنن گول زدم و بهش خیره شدم، زیر تاپش یه سوتین سفید داشت، ساپورتشو هم دراورد و شورت سفید سکسی اش معلوم شد، شورتش لامبادا بود و لای کونش گم شده بود، بدن سفید و کون تپلش دهن همه از جمله منو باز گذاشته بود، سوتینشو باز کرد و شورتشو دراورد. هنوز پشتش به من بود. چرخید تا بیاد وسط پذیرایی و نگاهمون به هم افتاد، مهسا یه چشمک کوچولو بهم زد و شروع کرد به رقصیدن. باورم نمیشد، پستونای گرد و خوش فرمش که هاله ی قهوه ای و نوک کوچولویی داشتن، با حرکت بدنش میلرزیدن، شکم صافش به یه کوس بدون مو با لبای به هم چسبیده و خوردنی منتهی میشد، رونهای گوشتی و سفیدش هم پکیج رو کامل میکرد. ما پسرها بدون استثنا شق کرده بودیم، بچه ها مدام جوووون و اووووف می گفتن و از بدن سکسی اش تعریف میکردن. من ساکت نشسته بودم و دستمو رو کیرم فشار میدادم که مهسا نبینه. مهسا میچرخید و به نوبت جلوی هرکدوم از بچه ها چند لحظه ای قر میداد. دست اخر اومد جلوی من و اول کمی پستوناشو برام لرزوند، بعد چرخید و کونشو نشونم داد. کونش مثل ژله میلرزید. ارزو میکردم کاش مهسا خواهرم نبود و می تونستم باهاش حال کنم. مهسا حدود 5 دقیقه رقصید و بعد گفت دیگه خسته شدم، اول نوبت کیه؟ کیف و لباساشو برداشت. فرهاد به ما پسرا نگاه کرد و گفت چون مکان از منه، من اول میرم. فرهاد پشت سر خواهرم راه افتاد و باهم میرفتن طبقه بالا. فرهاد به کون خواهرم اشاره میکرد و برامون شکلک درمیاورد. شاید فکر کنین من بی غیرتم، ولی غیرت هیچ ارتباطی به موضوع نداره، خواهرم بدون هیچ اجباری این راه رو انتخاب کرده بود و منم به تصمیمش احترام میذاشتم، چون از من عاقلتر و باشعورتر بود. امیر و ممد از بدن و قیافه ی مهسا تعریف میکردن. حدود 10 – 12 دقیقه بعد، فرهاد لباس پوشیده از پله ها پایین اومد و گفت بعدی بره.ممد گفت بیاین سنگ کاغذ قیچی بیایم ببینیم کی بره. گفتم من اخر میرم، شما دوتا خودتون میدونین. ممد نفر دوم رفت. فرهاد واسه خودش مشروب ریخت و سیگار روشن کرد و نشست و گفت لعنتی عجب چیزیه، کوس تنگ، بدنش مثل پنبه اس، پستوناش، کونش، وای. حتما رو شکم بخوابونش، بکن تو کوسش و بخواب روش، اگه دو دقیقه ای ابت نیومد هرچی میخوای بهم بگو، اصلا لامصب یه چیز دیگه اس، تو عمرم همچین کوسی نکرده بودم، شاه کوس که میگن همینه. بهم گفت از کجا پیدا کردی اینو؟ گفتم یه بار سوارش کردم، شماره اشو گرفتم. فرهاد گفت شماره اشو بده منم داشته باشم. گفتم از خودش بگیر، من که نمیتونم شماره ملت رو پخش کنم. فرهاد گفت باشه بابا. همینطور حرف زدیم. کمتر از 10 دقیقه بعد، کار ممد هم تموم شد و امیر رفت بالا. ممد هم تقریبا حرفهای فرهاد رو تکرار کرد، منتظر نشستم، کار امیر هم بیشتر از 10 – 12 دقیقه طول نکشید. نوبت من بود، اروم اروم بالا رفتم تا خواهرم لباساشو بپوشه. جلوی در اتاق رسیدم، در بسته بود و صدایی از داخل نمیومد، در زدم و مهسا گفت بیا تو. درو باز کردم، خواهرم لخت به پهلو روی تخت دراز کشیده بود و ارنجش رو زیر سرش ستون کرده بود. درو بستم و گفتم
+ چرا لباساتو نپوشیدی؟ ( سعی میکردم بهش نگاه نکنم)
- پایین منو لخت دیدی دیگه، حالا دیگه چه فرقی میکنه؟
+ خوب؟ الان چیکار کنیم؟
- بیا بشین اینجا
رفتم کنارش و لبه ی تخت کنار پاهاش نشستم. مهسا گفت
- ببین اگه میخوای بکنی، من مشکلی ندارما
+ ( نگاهش کردم، پستونهای گنده اش روی هم افتاده بودن، مهسا با چشمای درشتش نگاهم میکرد) یعنی چی؟
- فکر کنم خیلی واضح گفتم، کجاشو متوجه نشدی؟
+ اون بخشش که گفتی اگه میخوای بکنی
- یعنی اگه میخوای باهام سکس کنی، من حرفی ندارم
+ تو خواهرمی
- واقعا؟ من فکر میکردم دختر خاله ات هستم
+ مهسا جریان چیه؟
- ببین، وقتی میرقصیدم دیدم کیرت چطور راست شده، معلومه دلت میخواد، ضمنا اون سه تا منگل هیچکدوم نتونستن ارضام کنن
+ نمی دونم چی بگم
- اگه ارضام کنی پولتو پس میدما
چند لحظه ای تو سکوت نشستم، اتاق دور سرم می چرخید، خواهرم بهم پیشنهاد سکس داده بود و من بین وجدانم و شهوتم گیر کرده بودم و نمی دونستم باید به کدوم گوش بدم. مهسا دستشو گذاشت رو شونه ام و گفت
- چقدر ناز می کنی؟ باشه، میذارم ازم لب هم بگیری، بیا دیگه
کی می تونست به همچین عشوه گری نه بگه، چرخیدم سمتش و دستمو رو زانوش گذاشتم، مهسا بهم لبخند زد، دستمو به ارومی بردم بالا روی رونش و بعد گذاشتم رو لپ کونش، مثل این بود که دستم روی یه کپه پنبه قرار گرفته، حالا میفهمیدم چرا بچه ها انقدر از کونش تعریف میکردن. چند لحظه به کون فوق العاده نرمش چنگ زدم و مالیدمش، بعد مهسا گفت پاشو لباساتو دربیار. بلند شدم و لباسامو سریع دراوردم. مهسا چرخید و به پشت خوابید. رفتم روی تخت، زانوهامو دوطرف بدن مهسا گذاشتم و روش قرار گرفتم، خودمو رو دستام نگه داشتم و به چشماش نگاه کردم، مهسا یه لبخند خوشگل زد و دستاشو دور گردنم حلقه کرد. صورتمو نزدیک کردم و از خواهر خوشگلم لب گرفتم، بدنم با بدن نرم و لطیف مهسا در تماس بود. لب و زبون نرم مهسا رو می مکیدم و زبونمو بهشون میمالیدم. بعد از کمی لب گرفتن، رفتم پایینتر سراغ پستونای درشتش، به نوبت نوک قهوه ای پستوناشو تو دهنم میگرفتم و میمکیدم و زبونمو دورشون میچرخوندم. مهسا با ناله هاش تشویقم میکرد که بیشتر و محکمتر بخورمشون. همونطور که پستوناشو میخوردم، دستمو بردم بین پاهاش و رو کوس خیس و داغش گذاشتم. 250 گرم گوشت خالص رو تو دستم میمالیدم، ناله های مهسا بلندتر شده بود. بعد از چند دقیقه خوردن پستوناش و مالیدن کوسش، از روش بلند شدم، مهسا صاف نشست، من هم جلوش ایستادم و کیرمو جلوی صورتش گرفتم، خواهرم کیرمو گرفت و یکی دوبار بالا پایین کرد و گفت مال تو از مال دوستات گنده تره. بعد دهنشو باز کرد و لباشو دور کیرم حلقه کرد. داشت جونمو از کیرم بیرون می کشید، خیلی حرفه ای ساک میزد، تا جایی که میتونست کیرمو تو حلقش فرو میکرد و نگه میداشت، بعد نفس میگرفت و دارکوبی میزد. احساس کردم اگه ادامه بده خیلی زود ابم میاد، بنابراین کیرمو از دهنش بیرون کشیدم و گفتم بخواب. مهسا به پشت خوابید، دستشو انداخت و از کنار تخت کیفشو برداشت و از توی کیف یه کاندوم دراورد و بهم گفت تو این مورد پارتی بازی نداریم. کاندوم رو ازش گرفتم و رو کیرم کشیدم. پاهاشو تا جایی که میشد از هم باز کردم و بینشون نشستم،برای اولین بار از نزدیک و با دقت به کوسش نگاه کردم. کوسش حسابی خیس بود و میدرخشیدو لبای درشت کوسش کمی تیره تر از پوست سفیدش بود. کیرمو گرفتم و کمی تو چاک کوسش بالا پایین کردم. مهسا وول میخورد و کوسشو به کیرم فشار میداد و ناله میکرد. کیرمو دم سوراخش گذاشتم و فشار دادم تو کوسش. با توجه به شغلش، کوسش به طرز قابل توجهی گشاد نبود. پستوناشو گرفتم و شروع کردم به تلنبه زدن، هنوز باورم نمیشد دارم با خواهرم سکس میکنم. مهسا پاهاشو دور کمرم حلقه کرد و با هرتلنبه به خودش فشارم میداد. ناله های سکسی مهسا واقعا حشریم میکرد، با هر تلنبه تو کوس خیسش ، تخمام به کونش میخورد، یه دستمو از پستونش برداشتم، دوتا انگشتمو رو لباش گذاشتم، مهسا دهنشو باز کرد و مشغول مکیدن انگشتام شد، بعد از چند دقیقه تلنبه زدن، کیرمو کشیدم بیرون و گفتم داگی بشین. مهسا چرخید و تو اون حالت نشست، صورتشو به تشک چسبونده و به کمرش قوس داده بود که باعث میشد کوس و کونش بدجور بزنه بیرون. دست راستمو بردم بین پاهاش، انگشت شستم رو روی سوراخ کونش گذاشتم و با بقیه ی انگشتام کوسشو میمالیدم. مهسا کونشو عقب جلو میکرد، گفتم عجب کونی داری مهسا، در جواب کونشو برام لرزوند. لای کونشو باز کردم. از سوراخ کونش معلوم بود که قبلا کون داده، گفتم مهسا از کون هم میدی؟ گفت به بقیه؟ نه، به تو؟ شاید، فعلا ارضام کن تا ببینیم چی میشه. کمی با چوچوله اش بازی کردم تا ناله هاش بلند شد. پشتش زانو زدم و کیرمو کردم تو کوسش، پهلوهاشو گرفتم و شروع کردم به تلنبه زدن، بدجوری عرق کرده بودم، تجربه ی سکس زیادی داشتم، هم با دخترها، هم جنده ها و هم زنهای شوهردار، ولی هیچکدوم تا این حد حشریم نکرده بودن، با هرتلنبه شکمم به کون تپلش میخورد و شالاپ شالاپ صدا میداد، موج هایی که روی کونش ایجاد میشد، نرم و گوشتالو بودن کونشو نشون میداد. چند دقیقه تلنبه زدم، مهسا اسممو با ناله تکرار میکرد. کمی بعد، دستشو برد بین پاهاش و شروع کرد به مالیدن چوچوله اش. کوسش بدجوری خیس بود. مهسا رو یه دستش بلند شد و کوسشو با هر تلنبه به عقب فشار میداد تا کیرم بیشتر بره، دست دیگه اش همچنان لای پاهاش بود و چوچوله اشو به شدت میمالید. زیاد طول نکشید که ناله های مهسا بلندتر شد و بدنش شروع به لرزیدن کرد. چند لحظه بعد گفت اوووف محسن داره میاد، داره میااااااد. تمام بدنش منقبض شد و به شدت لرزید. تونسته بودم خواهرم رو ارضا کنم. کمی طول کشید تا مهسا ارومتر شد و روی شکم دراز کشید. روی رونهاش نشستم، کیرمو رو چاک کونش گذاشتم و لپ های تپل کونشو با دست مالیدم. گفتم بکنم؟ با بی حالی گفت فقط یواش، کونمو پاره نکنی. گفتم لاشو باز کن. مهسا با دو دست لای کونشو واسم باز کرد. سوراخ کونش یذره باز بود، خم شدم و یه تف رو سوراخش انداختم و با انگشت شست مالیدمش، بعد به ارومی انگشتمو تو کون تنگ و داغش فرو کردم، مهسا ناله ای کرد. کمی انگشتمو تو کونش عقب جلو کردم، بعد بیرون کشیدمش و سر کیرمو رو سوراخش گذاشتم و به ارومی قشار دادم، کاندوم روی کیرم هنوز خیس و لیز بود و کمک کرد تا کیرم به ارومی توی کونش فرو بره. همونطور که کیرم میرفت تو کونش، بی اختیار ناله کردم، وقتی کیرم تا ته رفت تو، مهسا دستاشو کشید، پاهامو دراز کردم و کاملا روش خوابیدم، وزنمو رو دستام نگه داشتم ولی بدنم از زانو تا سینه با بدن مهسا در تماس بود، کون نرم و تپلش زیر شکمم حالشو دوبرابر میکرد، به ارومی کیرمو تو کونش عقب و جلو کردم، مهسا آی و اوی میکرد، در گوشش اروم گفتم دردت میاد ابجی؟ گفت نه، گفتم قربون کون تنگت برم، الان تموم میشه، کون تنگش داشت کیرمو می دوشید، معمولا دوست داشتم موقع سکس حرفای سکسی بگم و بشنوم ولی اینبار زبونم بند اومده بود، شاید هم خجالت میکشیدم. ناله های سکسی مهسا به ارگاسم نزدیکترم میکرد. خودمو بلند کردم و کمی سرعت تلنبه هامو بالاتر بردم، ناله های مهسا هم بالاتر رفت دیگه نمی تونستم خودمو کنترل کنم، چند تا تلنبه ی محکم زدم و بعد کیرمو تا ته تو کونش فرو کردم و با یه ناله ی بلند، ابمو تو کاندوم خالی کردم و بی حال روش افتادم. مهسا گفت اومد؟ گفتم اره، گفت پاشو له شدم. خندیدم و به پهلو کنارش افتادم. دستمو رو کمرش گذاشتم و مشغول نوازش پشتش از کون تپلش تا شونه هاش شدم. بالاخره مهسا صورتشو سمت من برگردوند. گفتم
+ دمت گرم، تو عمرم اینطوری حال نکرده بودم.
- چون خیلی سکسی ام یا چون خواهرتم؟
+ هردو
- به منم حال داد
+ واقعیتش از وقتی 14-15 سالم بود تو کفت بودم.
- چرا تا حالا نگفتی؟
+ چی می گفتم؟ ابجی میخوام بکنمت؟ از کجا می دونستم ازم بدت نمیاد، یا به مامان و بابا نمی گی؟
- خوب یواش یواش بهم می فهموندی، اونوقت می فهمیدی من مشکلی ندارم چون سکس دوست دارم. اصلا شاید اگه بهم گفته بودی لازم نبود بیرون از خونه دنبال سکس بگردم.
+ حالا جندگی تو هم تقصیر من شد؟
- صد درصد ( با خنده)
+ باشه از این به بعد نشونت میدم، انقدر میکنمت که دیگه هوس کوس دادن به غریبه ها به سرت نزنه
- وااااااااای نگو
+ پاشو لباساتو بپوش بریم خونه، دیر میشه.
وقتی داشت بلند میشد، یدونه زدم رو کونش، مهسا پرید و یه جیغ کوتاه زد و با خنده گفت بیشعوووووووور. بلند شدیم و لباسامونو پوشیدیم. تو پله ها گفت چیزی دارین من بخورم؟ دارم ضعف میکنم. رفتیم پایین، به فرهاد گفتم وسایل پذیرایی بیاره. همینطور که مهسا داشت میخورد، فرهاد گفت خوب مهسا خانوم، شماره اتو میدی ما هم داشته باشیم؟ مهسا گفت شرمنده، دوست ندارم شماره ام زیاد پخش بشه، هر وقت لازم شد به اقا محسن بگین باهام هماهنگ کنه. فرهاد ضد حال خورده بود ولی چیزی نگفت. مهسا خوردنی ها رو خورد و گفت اقا محسن منو تا یه جایی میرسونی؟ گفتم باشه، منم دارم میرم. از بچه ها خداحافظی کردیم و راه افتادیم سمت خونه.
     
  
مرد

 
اوضاع این تاپیک از اونی که فکر میکردم خرابتره، پس ملت کجان؟
     
  
↓ Advertisement ↓
TakPorn

 
درود
Sinatra جان ما همیشه از داستان های شما لذت بردیم
شما ادامه بدین تا دوستان نویسنده انگیزه بگیرن و دوباره به این تاپیک برگردن
sinatra
Iran7777777
     
  

 
sinatra
سلام رفیق. دمت گرم که به این سرعت به درخواستمون پاسخ دادی و داستان نوشتی برامون. کاش دوباره از اون داستانای مامان بنویسی برامون. مثل مامان شکوفه و مامان بی ملاحظه و مامان کون گنده و چهره متفاوت مامان. خیلی بودن بودن اونا. درباره سوالتم خب بعد از اون عملیات پاکسازی، مدتها کسی چیزی ننوشت. و احتمالا بچه ها بارها اومدن سرزدن، داستان جدید ندیدن رفتن. ولی اگه بازم داستان بنویسید دوباره این تاپیک رونق میگیره. بازم ممنون رفیق.
     
  

 
سلام، چرا دیگه هیچ داستان جدیدی کسی نمینویسه، خیلی وقته میام چک میکنم، دلیلشو لطفا بگید
     
  
مرد

 
kami3695
سلام امیدوارم این کامنت تایید بشه تا جواب دوستان داده بشه. علتش اینه تقریبا پارسال همین موقع ها چندتا کاربر لعنتی بعد اینکه داستان هنرمندان shayanfury خیلی گل کرد خواستن بکشنش پایین و شروع کردن به ایجاد مزاحمت براش توی تاپیک. وقتی که خود shayanfury صداش در اومد مدیر تاپیک جای اینکه طرف نویسنده در بیاد که بی تقصیر بود، تازه باهاش بحثای شدید راه انداخت و کارشون به فحش دادن بهم رسید. shayanfury هم به مدیر اصلی سایت یعنی prins که گفت جریان رو، اونم جوابی نداد. بعدشم که پاکسازی کردن نویسنده‌های جدیدی هم بودن که میخواستن کار کنن اما وقتی دیدن اینجا حمایتی از نویسنده که تقصیری نداشت نشده بیخیال شدن و ترسیدن واسه خودشونم اینجوری بشه. این شد که دیگه یک سالی تاپیک خاک خورد.
حالا من که به شخصه امیدوارم shayanfury هم مثل sinatra عزیز برگرده. این دو نفر عالی بودن ور سبکای خودشون. هر چند بعیده اون برگرده. چون ما تلگرامشم داشتیم که الآن مدت‌هان اصلا جواب نمیده و آب شده رفته تو زمین
     
  
مرد

 
Big_Glory

حرف دل من
     
  
مرد

 
لطفا sinatra جان یه داستان سکس با مامان مثل چهره متفاوت مامان و مامان کون گنده بنویس که واقعا خیلی نیاز داریم. شادید با نوشتن شما بقیه دوستانم برگردن

بازم میکم خدا لعنت کنه اون چند کاربری که این تاپیک رو به گند کشیدن رفتن
     
  
مرد

 
به خانه خوش امدی قسمت اول

سهیل بعد از سه سال داشت به خونه برمیگشت، نزدیک به بیست ساعت نشستن تو اتوبوس، خستگی و کمردرد کم مونده بود از پا درش بیاره. حس عجیبی داشت، برگشتن به خونه، اونم بعد از سه سال، نمیدونست خونه تغییر کرده یا نه، و یا ادمهای تو خونه چقدر تغییر کرده ان. سهیل دوتا چمدون خیلی سنگینش رو جلوی در زمین گذاشت و زنگ رو زد. چند لحظه بعد، صدای مادرش رو شنید که گفت الان میام. سهیل با خودش گفت احتمالا داره دنبال چادرش میگرده. وقتی در باز شد و مادرش رو با اون چادر سفید گل گلی دید، لبخند زد. هم بخاطر حدسش که درست دراومده، مخصوصا بخاطر دیدن مادرش بعد از سه سال. چهره ی مادرش دیدنی بود، اسم مادر سهیل، فریبا بود، یه خانوم 44 ساله، که از نظر سهیل قشنگترین زن دنیا بود. فریبا برای چند لحظه خشکش زد، وقتی به خودش اومد و خودشو تو بغل پسرش پرت کرد، چادرش از سرش افتاده بود. مادر و پسر محکم همدیگه رو بغل کرده بودن. سهیل بعد از سه سال مادرشو تو بغلش گرفته بود، یه نفس عمیق کشید و مشامش پر از عطر مادرش شد. عطری که برای سه سال سعی کرده بود به خاطر داشته باشه و زنده نگه داره. سینه های گنده ی مامانش سفت به سینه اش چسبیده بود. اشکهای هردو سرازیر شده بود. زمان و مکان محو شده بود و فقط این لحظه بود. شاید تا ابد تو همین حال می موندن، اگه صدای ستاره رو نمی شنیدن. ستاره بلند گفت مامان کی بود؟؟ ستاره خواهر دو قلوی سهیل بود. با شنیدن صدای ستاره، به خودشون اومدن و کمی از هم جدا شدن. دستای سهیل رو پهلوهای مامانش بود و فریبا صورت خیس پسرش رو بین دستاش گرفته بود. چند لحظه خیره به هم نگاه کردن و بعد فریبا با صدای لرزون گفت ستاره، بیا مامان. سهیل و فریبا از هم جدا شدن و سهیل با اشتیاق منتظر دیدن خواهرش موند. چند لحظه بعد ستاره همونطور که زیر لب غر میزد ظاهر شد. با دیدن برادرش، ستاره هم مثل مامانش، خشکش زد. چشما و دهنش جوری گشاد شده بود که انگار روح دیده بود. زیر لب گفت سهیل؟ بعد با جیغ گفت سهییییییییل. خواهر و برادر به سمت هم دویدن و ستاره تو بغل برادر دوقلوش پرید. سهیل دستاشو دور کمر ستاره حلقه کرد و خواهرشو از زمین بلند کرد و چرخوند. دوباره 9 سالشون شده بود و مثل همون روزها می خندیدن. صورتشو تو گردن نازک و بلند خواهرش مخفی کرده بود و بوی تن ستاره رو توی ریه هاش میکشید. بالاخره ستاره گفت بسه بسه سرم گیج رفت. سهیل خواهرشو زمین گذاشت، از هم جدا شدن، فریبا که گریه هاش از دیدن شادی بچه هاش به خنده تبدیل شده بود گفت پسرم چرا زنگ نزدی بیایم دنبالت؟ سهیل گفت خودم اومدم دیگه. فریبا گفت ستاره جان بیا کمک کن وسایل داداشتو بیاریم تو. گفت نمیخواد مامان، چمدونها سنگین هستن، خودم میارمشون. سهیل چمدونهاشو برداشت و اورد تو. ستاره گفت دیگه سهیل ترکه ای نیست ها، ببین چقدر گنده شده؟ سهیل گفت اره تو هم بعضی جاهات گنده شده. صورت سفید ستاره گل انداخت، فریبا خندید و گفت بچه ها شروع نکنین، بیا بشین ببینم پسرم. فریبا درو پشت سر سهیل بست، سهیل چمدونهارو زمین گذاشت و سه تایی باهم رفتن توی پذیرایی، سهیل خودشو روی مبل انداخت. فریبا کنار پسرش نشست و دستشو بین دستاش گرفت. بعد به ستاره گفت دخترم یه چایی واسه داداشت بیار. چشمای سهیل خواهرشو دنبال کرد، ستاره اونشب یه تیشرت صورتی تنگ و یه شورتک کوتاه تنگ پوشیده بود. از تو این سه سالی که سهیل خواهرشو ندیده بود، ستاره خیلی فرق کرده بود. سینه هاش از 60 به 75 تغییر سایز داده بود، سهیل صرفا با دیدن سینه های خواهرش از روی تیشرت میتونست اندازه اشو تشخیص بده. کونش هم حسابی گردتر و گوشتی تر شده بود. فریبا متوجه نگاه سهیل به خواهرش شده بود، ولی چیزی نگفت. فریبا گفت خوب تعریف کن ببینم، سهیل گفت چی رو تعریف کنم مامان جون؟ همه چیزو میدونی دیگه، فریبا یه لبخند زد و گفت خوب میخوام حرف بزنی. سهیل گفت خسته ام مامان جون، فقط بیست ساعت تو اتوبوس نشسته بودم. چند لحظه بعد، ستاره با سینی چای برگشت، وقتی برای تعارف کردن چای جلوی برادرش کمی خم شد، چشمای سهیل فقط اون پستونای گنده رو میدید که به زور توی اون تیشرت تنگ جا شده ان. نگاه هیز سهیل از نظر ستاره هم دور نموند. بالاخره سهیل چای رو برداشت و ستاره ازش دور شد تا چای فریبا و خودش رو هم روی میز بذاره. فریبا گفت راستی شام خوردی؟ سهیل گفت اره، بین راه یه چیزی خوردیم. ستاره گفت ببین چقدر سیاه شده، سهیل گفت اولا سیاه نه، بگو برنزه شدم. هر سه به این حرف سهیل خندیدن. سهیل اینطوری ادامه داد اگه تو هم تو اون گرما و افتاب بندر روزی 8 ساعت کار میکردی بهتر از این نمیشدی. در سکوت چایشون رو به ارومی خوردن. بعد سهیل گفت مامان من کجا لباس عوض کنم؟ فریبا گفت تو اتاق خودتون دیگه، تختت هنوز همونجاست، فقط موقع خواب ملافه ی تمیز بهت میدم که پهن کنی رو تشک. سهیل از جاش بلند شد و چمدونها رو برداشت و رفت توی اتاقی که تو بچگی با ستاره سهیم بود. یه نگاه به اطراف انداخت، خواهرش هنوز مثل قدیم شلخته بود و وسایلش همه جای اتاق پهن بود. دیگه از پوستر رضا گلزار و امین حیایی رو دیوار خبری نبود. نگاهش به یا تیکه لباس قرمز کنار تخت خودش افتاد. خم شد و از زمین برش داشت، سوتین قرمز خواهرش بود. داخل سوتین رو نگاه کرد، عدد 75 روی یه برچسب سفید نوشته شده بود. میخواست سوتین رو به صورتش بچسبونه و بو کنه که اول صدای پا و بعد صدای خود ستاره رو شنید که از پشت سرش گفت چیکار میکنی؟ اگه می انداختش زمین تابلوتر بود بنابراین تصمیم گرفت از زبون چربش استفاده کنه. سهیل سوتین رو نشون ستاره داد و گفت اینو کی خورده پوستشو انداخته زمین؟ ستاره با عصبانیت توام با خنده لباس زیرش رو از برادرش گرفت و گفت تو هنوز ادم نشدی؟ سهیل گفت ترسیدم تو تنها بمونی. ستاره اون سوتین رو به همراه چند تیکه لباس دیگه که از رو زمین برداشت، توی کمدش انداخت. هر حرکت ستاره باعث میشد برجستگی های گوشتی و زیباش مثل ژله بلرزن و حال برادرش رو دگرگون کنن. بالاخره ستاره از اتاق بیرون رفت تا سهیل بتونه لباس راحتی بپوشه. سهیل یکی از چمدونها رو باز کرد، لباسهاش رو دراورد و یدونه رکابی سفید به همراه یه شلوارک پوشید و پیش خواهر و مامانش برگشت. اینبار نوبت مادر و دختر بود که به اندام عضلانی سهیل خیره بشن. سهیل با سه سال پیشش هیچ تشابهی نداشت، پسری که تا سه سال پیش همه ترکه ای و نی قلیون صداش میکردن، الان به یه کوه عضله تبدیل شده بود، بازوهای بزرگ، سینه ی ستبر، اصلا همه جای بدنش رو ماهیچه پوشونده بود. ستاره سکوت سنگین رو شکست و گفت مامان باور کن این ادم فضاییه فقط پوست سهیل رو دزدیده، دوباره سه تایی شروع به خندیدن کردن. سهیل تو این سه سال بدجوری دلتنگ شنیدن خنده های مادر و خواهرش بود، ولی هر بار که مادرش دزدکی بهش زنگ میزد، فقط گریه میکرد. فریبا که نزدیک پسرش نشسته بود، دستشو به بازوی عضلانی پسرش کشید. دلش نمیخواست دستشو برداره ولی میدونست که اگه ادامه بده جلوه ی خوبی نداره. سه تایی شروع به گپ زدن کردن، سهیل کمی درمورد کار و زندگی تو بندر ماهشهر براشون گفت و فریبا و ستاره هم کمی از اوضاع و احوال خودشون گفتن ولی هیچ کس حرفی از پدر سهیل که 5 ماه پیش فوت کرده بود، نزد. سه سال پیش وقتی سهیل وسایلش رو جمع کرد و از خونه بیرون زد، امیدی نداشت که بتونه دوباره به خونه برگرده، حداقل نه تو یکی دو دهه ی اینده، ولی پدرش تو 55 سالگی وقتی تو خونه تنها بود، سکته کرد و فریبا و ستاره وقتی به خونه برگشتن با جسد بی جونش مواجه شدن. سهیل حتی برای تدفین و ترحیم پدرش هم به خونه نیومد. هر چی بود دیگه گذشته بود. سهیل شب قبلش تو اتوبوس هم به خوبی نخوابیده بود و خسته و خوابالود بود. بنابراین گفت مامان من دیگه چشام باز نمیشه، اون ملافه رو میدی برم بخوابم؟ فریبا گفت اره عزیزم، دیگه ماهم باید بخوابیم. فریبا بلند شد و رفت تو اتاقش و چند لحظه بعد با دوتا ملافه برگشت و گفت ستاره جان داداشتو کمک کن ملافه هارو پهن کنین. سهیل ملافه هارو از مادرش گرفت، پیشونی شو بوسید و برای چند لحظه دوباره همدیگه رو محکم در اغوش گرفتن، بعد از هم جدا شدن، یه لبخند بینشون رد و بدل شد و سهیل گفت شب بخیر مامان، فریبا گفت شب بخیر عزیزم، خوب بخوابی. چراغها خاموش شد و ستاره و سهیل به اتاق خودشون برگشتن. ستاره کمک کرد تا یه ملافه رو روی تخت پهن کنن، بعد رفت تو تخت خودش دراز کشید و رو انداز خودشو تا زیر سینه هاش بالا کشید. سهیل قبل از خاموش کردن چراغ، کمی به خواهرش نگاه کرد. ستاره گفت خاموش کن دیگه، به چی نگاه میکنی؟ سهیل گفت دلم برات تنگ شده بود. ستاره لبخندی زد و گفت دل منم برات تنگ شده بود داداشی. چراغ رو خاموش کرد و برگشت سر جاش. کمی تو تاریکی به سقف نگاه کرد و بعد گفت ازشون خبر نداری؟ ستاره گفت از کی؟ سهیل گفت خودت میدونی دیگه. ستاره گفت نه، واسه مراسم هم نیومدن، هیچکدومشون، واسه خودشون یه مراسم جدا گرفته بودن. بعد از کمی سکوت، ستاره گفت داداش نمیدونی تو این سه سال به ما چی گذشت. یه قطره اشک از چشم سهیل جاری شد، گفت میدونم، واقعا شرمنده ام، همش بخاطر من بود. ستاره گفت از این حرفها نزن دیوونه، منظورم اینه که چون تو نبودی بهمون سخت گذشت. سهیل گفت فدات بشم، دیگه اینجام، از این به بعد نمیذارم اب تو دلتون تکون بخوره. ستاره گفت قول میدی؟ گفت قول مردونه. به هم شب بخیر گفتن، سهیل میخواست صورت عشق قدیمی اشو به خاطر بیاره، ولی خستگی امونش نداد و به خواب رفت. روز بعد نور افتابی که مستقیما به صورتش می تابید بالاخره مجبورش کرد تا چشماشو باز کنه. صدای ستاره رو شنید و صورتشو برگردوند سمت صدا. ستاره گفت صبح بخیر سیاه سوخته، سهیل گفت صبح بخیر سفید برفی. ستاره لبه ی تخت خودش نشسته بود و دستاشو کنار کون گنده اش رو لبه ی تخت گذاشته بود و کمی به جلو خم شده بود که باعث میشد ممه هاش کمی اویزون بشن. نگاه سهیل اول به ممه های خواهرش افتاد و بعد به لای پاش، شورتک ستاره به بدنش چسبیده بود و یه خط صاف تو منطقه ی ممنوعه رو نشون میداد. ستاره گفت اخ یادم رفته بود خیمه ی سر صبح چقدر چندشه، سهیل یه نگاه به کیرش انداخت که مثل ستون خیمه ملافه رو بلند کرده بود. سهیل گفت خیلی هم دلت بخواد. ستاره گفت صبحونه حاضره، پاشو بیا، انقدر هم به سینه های من زل نزن. بعد بلند شد و رفت بیرون، چشمای سهیل کون ستاره رو تا دم در اتاق تعقیب کرد. کمی کش و قوس به بدنش داد و بالاخره بلند شد، از اتاق که بیرون رفت، بوی نون تازه به مشامش رسید. رفت دستشویی و سریع برگشت. ستاره داشت تلوزیون نگاه میکرد. سهیل وارد اشپزخونه شد. پشت فریبا به سهیل بود و داشت نیمرو درست میکرد. سهیل چند لحظه ایستاد و مادرشو تماشا کرد. سارافون سفید گل دارش هم نمیتونست برجستگی کونشو مخفی کنه. سهیل بازوهای برهنه و گوشتی مامانشو تماشا کرد که حرکت میکردن و میلرزیدن. از پشت به فریبا نزدیک شد و دم گوشش گفت صبح بخیر. فریبا از جا پرید و گفت ترسوندی منو. سهیل دست راستشو دور گردن فریبا انداخت و کف دستشو درست روی قلبش، کمی بالاتر از پستون درشتش گذاشت، سرشو از روی شونه ی فریبا جلو برد و صورتشو بوسید. فریبا هم میخواست جواب بوسه ی پسرشو بده، ولی سهیل صورتشو کامل برنگردونده بود و لبای فریبا رو گوشه ی لبای سهیل نشست. فریبا کمی خجالت کشید و به ماهیتابه خیره شد. زاویه ی دید سهیل از بالا طوری بود که میتونست توی یقه ی لباس فریبا رو ببینه، فریبا تو میانسالی هنوز گردی سینه هاشو حفظ کرده بود و چاک سینه های سفیدش هنوز برای پسرش دیوونه کننده بود. سهیل کمی از پشت نزدیکتر شد، چون اینطرفتر وایساده بود، فقط رونش به کون گرد و گوشتی مامانش چسبید. فریبا احساسات متناقضی رو تجربه میکرد، احساساتی که بعد از رفتن پسرش، سعی کرده بود فراموششون کنه و حالا با برگشتن سهیل دوباره مثل یه سیل تو روح و روان فریبا جاری شده بود. فریبا بالاخره گفت پسرم حاضره، خواهرتو هم صدا کن و بیاین بشینین. سهیل ازش جدا شد و ستاره رو صدا کرد، هرسه دور میز نشستن و با نون تازه ای که فریبا خریده بود، صبحونه رو شروع کردن. ستاره نزدیک داداشش نشسته بود، با زانو به کنار زانوی سهیل زد. سهیل هم با ارنج به بازوی ستاره زد، با این کارا داشتن خاطرات بجگی رو زنده میکردن و می خندیدن، یه خواهر و برادر دو قلو که بی اندازه عاشق هم بودن ولی هیچوقت ازاذیت کردن همدیگه دست نمی کشیدن. فریبا گفت بچه هاااااا. با شوخی و خنده صبحونه رو تموم کردن و باهم از اشپزخونه بیرون اومدن، ستاره گفت یه حموم برو، بوی اسب میدی، سهیل گفت دارم میرم، اینو گفت و رکابیشو دراورد. ستاره از دیدن عضله های سینه و بازوی داداشش بی اختیار لبشو گزید. سهیل رو به خواهرش وایساد و گفت چند کیلویی؟ ستاره گفت 55، چطور مگه؟ سهیل گفت میخوام ببینم میتونم باهات دنبل بزنم یا نه، بعد با یه حرکت سریع ازش زیرگیری کرد، دستشو زیر کون ستاره حلقه کرد و با یه دست از زمین بلندش کرد.. ستاره یه جیغ کوتاه زد، دستاشو رو سر سهیل گذاشت با خنده ی شدید گفت بذارم زمین، بذارم زمین. پستونای گنده ی ستاره به صورت سهیل چسبیده بود و تو کسری از زمان باعث شد کیرش راست بشه. فریبا که با صدای ستاره از اشپزخونه بیرون اومده بود و با خنده نگاهشون میکرد، گفت دیگه همون سهیل نی قلیون نیستا، اذیتش کنی وای به حالته. خوشبختانه پشت سهیل به مامانش بود و نمی تونست برامدگی جلوی شلوارکشو ببینه. سهیل بالاخره خواهرشو زمین گذاشت، دستشو دور گردن ستاره انداخت و سرشو بوسید. ستاره هم دستاشو دور کمر داداشش حلقه کرد و یه طرف صورتشو به سینه ی لخت و ستبر سهیل چسبوند. کمی تو همون حالت موندن، فریبا تنهاشون گذاشته بود و رفته بود تا به کاراش برسه. ستاره میتونست سفتی کیر داداششو رو شکمش حس کنه ولی چیزی نگفت. کمی بعد بالاخره از هم جدا شدن. ستاره گفت هنوز بوی اسب میدی. سهیل گفت باشه بابا رفتم. بقیه ی لباساشو توی رختکن دراورد و رفت زیر دوش. فکر کردن به اندام سکسی خواهر و مامانش باعث شد بی اختیار چماقشو تو دست بگیره و بماله، خاطرات قبل از سفرش هم بیشتر حشریش کرد تا بالاخره ابش اومد. خودشو شست و بیرون اومد. حوله رو دور کمرش پیچید و رفت توی اتاق. با همون حوله موهاشو تا حدی خشک کرد. نگاهش به کشوی لباس زیر ستاره افتاد. با این اطمینان که به زودی نمیاد تو اتاق، کشو رو باز کرد، شورت و سوتین هاش همه معمولی بودن، با خودش گفت حتما شورت و سوتین های سکسی که واسه دوست پسرش میپوشه رو همراه چندتا خیار و موز کلفت تو یه جای دیگه قایم کرده. همخونه اش تو بندر بهش گفته بود که دخترا تا چه حد حشری هستن و چیکارا که نمیکنن. کشو رو بست و لباساشو پوشید، یه شورت و شلوارک با رکابی. سهیل بیشتر از هر چیزی رکابی و شلوارک داشت چون تو گرمای بندر چیز دیگه ای تو خونه نمیتونست بپوشه. سهیل چند دقیقه سر جاش دراز کشید و چشماشو بست. سعی کرد دوباره چهره ی مونا رو به خاطر بیاره. وقتی 18 سالش بود، مخ مونا دخترعمه اشو زد و طولی نکشید که دلداده ی هم شدن. اون زمان تلفن همراه رایج نبود و سهیل از تلفن همگانی زنگ میزد تا اگه مونا جواب داد، باهم حرف بزنن. اوایل توی یه پارک نزدیک خونه ی مونا قرار میذاشتن و دست هم رو میگرفتن و حرف میزدن، اگه پارک خلوت بود، پشت یه بوته از هم لب میگرفتن. یه بار که مونا تو خونه تنها بود، سهیل رفت اونجا، برای اولین بار بدن همدیگه رو لخت دیدن. بعد از خوردن و مالیدن اعضای بدن همدیگه، سهیل لای پاهای مونا رو خیس کرد و از پشت کیرشو لای پاش گذاشت، دستشو هم رو کوس مونا گذاشت و همزمان با تلنبه زدن لای پاهاش، کوسشو میمالید تا هردو باهم ارضا شدن. بعد سهیل از خونه بیرون رفت. هربار که مونا تنها میشد، به نحوی به سهیل خبر میداد و سهیل خودشو میرسوند تا ازبدن همدیگه لذت ببرن. درسته که سهیل هیچوقت کیرشو توی سوراخ های مونا فرو نکرد، ولی همون لاپایی و مالیدن با دست، لذت بی اندازه ای برای جفتشون داشت که با عشق صد چندان میشد. کمتر از یه سال بعد، وقتی یه روز سهیل و مونا مشغول عشقبازی بودن، مادر مونا زودتر از زمان مقرر به خونه برگشت و مچ بچه ها رو گرفت. سهیل رو با جیغ و داد و کتک از خونه بیرون کرد. شب نشده دعوای خانوادگی به راه افتاد. پدر مونا میخواست سهیل رو بکشه ولی به زور مانعش شدن. سهیل هر چی تلاش کرد که بهشون بفهمونه عاشق همدیگه هستن، اثر ندید، مخصوصا که مونا بخاطر ترس، علاقه اش به سهیل رو بروز نداد، مونا رو برای ازمایش بردن و وقتی مطمئن شدن دخول انجام نشده و مونا هنوز باکره اس، دست از سر سهیل برداشتن، ولی سهیل برای همیشه از دیدن مونا منع شد. رابطه ی دوتا خانواده هم باهم قطع شد. پدر سهیل که ازش عصبانی بود، زالو صداش میکرد که خون اطرافیان رو میمکه و فقط سواستفاده از دیگران رو بلدده و هیچوقت خیرش به کسی نمیرسه. کار به جایی رسید که بعد از یه دعوای حسابی، سهیل وسایلش رو جمع کرد و برای همیشه از اون خونه رفت.
     
  
صفحه  صفحه 117 از 149:  « پیشین  1  ...  116  117  118  ...  148  149  پسین » 
داستان سکسی ایرانی

Incest Sexy Story - داستان های سکسی با محارم

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA