انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
داستان سکسی ایرانی
  
صفحه  صفحه 118 از 149:  « پیشین  1  ...  117  118  119  ...  148  149  پسین »

Incest Sexy Story - داستان های سکسی با محارم


مرد

 
به خانه خوش امدی قسمت دوم
سهیل از هیچکدوم از کاراش پشیمون نبود، فقط از این ناراحت بود که کاراش باعث ناراحتی مادر و خواهرش شده بود. غرق این افکار بود که مامانش صداش کرد، سهیل، مادر بیا میوه بخور. از جاش بلند شد و رفت بیرون، مامان رو کاناپه نشسته بود و ستاره رو مبل تکی. سهیل کنار مادرش نشست و فریبا یه بشقاب پر از میوه ی پوست کنده رو داد دستش. ستاره از اون طرف با حسادت گفت ماهم برگ چغندریم دیگه، سهیل گفت برگ چغندر نه ولی سرراهی هستی. فریبا با دست به بازوی سهیل زد و به ستاره گفت تو هم بیا بشین اینجا بخور دیگه مادر، دونه دونه با اسم باید دعوتتون کنم؟ ستاره کنار برادرش نشست و مشغول خوردن میوه ها از بشقابی شدن که سهیل تو دستش نگه داشته بود. سهیل رونشو به رون گوشتی مامانش چسبوند و فشار داد، فریبا پاشو عقب نکشید و همونجا نگه داشت. سهیل با خودش فکر کرد شاید تو این سالها یه چیزایی عوض شده باشه، ولی ممکنه دوباره اوضاع به روال سابق برگرده. میوه ها که تموم شد، سهیل میخواست بره بیرون تا سری به دوستای قدیمیش بزنه. اون شب بعد از خوردن شام وقتی مشغول تماشای تلوزیون بودن، ستاره شب بخیر گفت و رفت بخوابه، سهیل که کنار مامانش رو کاناپه نشسته بود، خودشو جابجا کرد و رو کاناپه به پهلو دراز کشید و سرشو رو رون گوشتی مامانش گذاشت. عشق فریبا به بچه اش دوباره لبریز شد، حتی دیگه به شوهرش فکر هم نمیکرد، چون پسر عزیزتر از جونش دوباره به خونه برگشته بود. فریبا سر سهیل رو نوازش و با موهاش بازی میکرد. کمی بعد، سهیل دستشو رو زانوی لخت فریبا گذاشت. سارافون تا زانویی که تنش بود، تو حالت نشسته بالاتر اومده بود و کمی از رون سفیدش هم معلوم بود. کمی بعد وقتی سهیل شروع به مالیدن و پیشروی داخل رون مادرش شد، فریبا تو دلش گفت نه نه نه نه، خواهش میکنم، خواهش میکنم دوباره شروع نکن. تو یه لحظه دوباره همه ی کارهای سهیل مثل برق از جلوی چشمش رد شد. زمان بچگی سهیل شیرین ترین و مهربونترین بچه ی دنیا بود که دل همه رو میبرد، مخصوصا مامانش. فریبا روزی رو به خاطر اورد که سهیل به بلوغ رسیده بود. 12 یا 13 سالش بود، اونروز صبح فریبا تو اشپزخونه بود که سهیل با گریه اومد پیشش و گفت مامان، فکر کنم دارم میمیرم. فریبا که کمی ترسیده بود گفت چی شده؟ سهیل با هق هق شدید گفت یه چیزی ازم اومده، فریبا حدس زد چی شده، ولی برای اینکه مطمئن بشه، مجبورش کرد که نشونش بده. وقتی شلوار و شورتشو پایین کشید، فریبا لبخند زد. مایع سفید و غلیظی که تو شورت و اطراف کیر سهیل بود، نشون میداد که پسرش دیگه مرد شده، فریبا اول تمیزش کرد و بعد تا حدودی بهش توضیح داد که ماجرا چیه. خیلی زود تغییرات جدی تو رفتار سهیل ایجاد شد. کیرش دائما شق بود و به شکل خستگی ناپذیری سعی داشت مامان و خواهرشو دید بزنه و خودشو بهشون بماله. وقتی فریبا تو حموم بود یا داشت لباس عوض میکرد، سهیل یهویی و بدون در زدن با یه بهانه ای درو باز میکرد و بدن لخت مامانشو نگاه میکرد. هیچ دعوا و تنبیهی هم اثر گذار نبود. فریبا کم کم به رفتارهای پسرش عادت کرد، وقتی لباس زیر تنش بود، اعتراضی نمیکرد و وقتی که کاملا لخت بود، با کمی تاخیر قسمتهای ممنوعه ی بدنشو با دست می پوشوند. توجیهش هم این بود که با این کار باعث میشه تمرکز سهیل روی خودش باشه و کاری به ستاره نداشته باشه. البته ته دلش میدونست که اینها همه بهانه است و از توجه سهیل تحریک میشه. فریبا از جایی میتونست کیر گنده ی پسرشو ببینه که تو شلوارکش خیمه زده. فریبا حس کرد که بین پاهاش داره گرم میشه. درسته که فقط 5 ماه از مردن شوهرش میگذشت ولی خیلی وقت بود که سکس نداشتن، در واقع اخرین سکس فریبا یه هفته قبل از روزی بود که سهیل از خونه رفت. دست سهیل روی پوست لیطف و گوشت نرم رون فریبا حرکت میکرد. فریبا احساس میکرد بدنش داره داغ میشه. باید قبل از اینکه دیر بشه یه کاری میکرد ولی مشکل اینجا بود شهوت سرکوب شده اش دوباره داشت فوران میکرد، مخصوصا که پسر ترکه ایش حالا به مردی تبدیل شده بود که ارزوی خیلی از دخترا و حتی زنها بود. دست سهیل فقط چند سانت با دروازه ی بهشت فاصله داشت که بالاخره فریبا به خودش اومد و گفت پسرم دیگه باید برم بخوابم. سهیل لبخندی زد و دستشو کشید و بلند شد نشست، قبل از بلند شدن، سهیل خم شد و لباشو صاف روی لبای فریبا گذاشت که باعث شد نفس فریبا بند بیاد، چند ثانیه بعد لباشو برداشت و گفت شب بخیر مامان جون. فریبا گفت شب بخیر عزیزم. سهیل سعی نکرد کیر شقشو مخفی کنه. فریبا بلند شد و با عجله برگشت تو اتاقش و درو بست. سهیل چراغ و تلوزیون رو خاموش کرد و به اتاق خودشون برگشت. چراغ خاموش بود، ولی نور گوشی که تو دست ستاره بود صورت و سینه هاشو کمی روشن کرده بود. رفت سرجاش و ملافه رو کشید روی خودش. کیرش دوباره زیر ملافه خیمه زده بود. سهیل یه نگاه به پستونهای ستاره انداخت که سفت، گرد و سربلند بودن. سهیل دستشو دور کیرش حلقه کرد. چند لحظه طول کشید تا ستاره متوجه بشه، ستاره گفت چیکار میکنی؟؟؟؟؟؟؟ سهیل جواب داد یعنی نمی دونی؟ ستاره گفت اه اه، خجالت نمیکشی؟ سهیل گفت از چی؟ ستاره گفت یعنی چی از چی؟ از من، خجالت نمیکشی پیش من اینکارو میکنی؟ سهیل گفت تو بندر با همخونه هام دور هم جلق میزدیم، چرا باید خجالت بکشم؟ قیافه ی ستاره مچاله شد و گفت چندش. سهیل گفت وانمود نکن تا حالا ندیدی، ستاره گفت چی؟ سهیل جواب داد کیر دیگه، ستاره گفت من مثل تو بی حیا نیستم. سهیل گفت یعنی تا حالا با هیچ پسری دکتر بازی نکردی؟ دوست پسر نداشتی؟ ستاره گفت نخیر. سهیل گفت باور نمی کنم، ولی اگه میخوای ببینی نگاه کن. ملافه رو از روی خودش کنار زد و شلوارک و شورتشو پایین کشید و کیر 20 سانتی خودشو جلوی چشمای ستاره به نمایش گذاشت. ستاره که با ناباوری نگاهش میکرد، خیلی یواش جوری که مادرش نشنوه جیغ زد و گفت بذارش تو بیشعور. سهیل گفت ببین من الان حشری ام، میخوام جلق بزنم، میخوای نگاه کن، میخوای نکن. ستاره گفت خوب برو تو دستشویی. سهیل گفت همینجا راحتم. سهیل چشماشو بست، تا هم به خاطرات سکسی گذشته و حال فکر کنه و هم به ستاره فرصت بده تا با خیال راحت تماشا کنه. سهیل همونطور که کیر کلفت و درازشو میمالید، به روزی که لای در اتاق، خودارضایی ستاره رو تماشا کرد، 15 سالشون بود، مادر و پدرشون خونه نبودن و وقتی سهیل از بازی با دوستاش خسته شد، به خونه برگشت و چون کلید نداشت، از روی در توی حیاط پرید. وقتی وارد خونه شد، صداهای عجیبی شنید و وقتی به در اتاقشون رسید، از لای در نگاه کرد و ستاره رو دید که روی تخت به صورت نیمه درازکش نشسته، شلوار صورتی و شورت سفیدش تا وسط رونش پایین بود. ستاره چشماشو بسته بود و با دست محکم کوسشو می مالید و ناله میکرد. سهیل با همه ی سلولهای بدنش میخواست که بره تو و پاهای خواهرشو رو شونه هاش بندازه و تا حد جنون تلنبه بزنه، ولی جلوی خودشو گرفت و به تماشا کردن قناعت کرد. ناله ها و حرکت دست ستاره تندتر و تندتر شد تا اینکه تو یه لحظه با به ناله ی بلند تمام بدنش از رو تخت بلند شد و به شدت لرزید. چند لحظه بعد بی حال روی تخت افتاد. صحنه ی جالبی بود. سهیل درو کامل باز کرد و رفت تو، ستاره یهو از جا پرید و قبل از اینکه بتونه شلوار و شورتشو بالا بکشه ، سهیل یه نگاه کامل به کوس صورتی و خیسش انداخت. ستاره با عصبانیت گفت اینجا چیکار میکنی؟ سهیل گفت تو چیکار میکردی؟ ستاره هول شد و گفت هیچی، من کاری نمیکردم. سهیل لبخند زد و گفت نترس ابجی کوچولو، به هیچ کس نمیگم، منم بعضی وقتها از این کارا می کنم. ستاره که کمی اروم شده بود گفت واقعا؟ سهیل گفت اره ابجی جون. ستاره گفت به کسی نمی گی نه؟ سهیل گفت به یه شرط، ستاره با اخم گفت چه شرطی؟ سهیل گفت شرطش اینه که یه بوس بدی. ستاره چشم غره رفت و صورتشو اورد جلو. سهیل با زرنگی یه بوسه از گوشه ی لب ستاره گرفت، ستاره هم سر و صدای زیادی نکرد و برگشتن سر کار خودشون. سهیل همونطور که داشت کیرشو میمالید، میخواست بدونه که ستاره نگاه میکنه یا نه. اگه اروم سرشو برمیگردوند، ستاره نگاهشو می دزدید، سهیل یهو سرشو برگردوند، گردنش درد گرفت ولی تونست مچ خواهرشو حین دید زدن کیرش بگیره. ستاره سرشو برگردوند، چند لحظه بعد، سهیل خواهرشو صدا کرد. ستاره بدون نگاه کردن گفت چیه؟ سهیل گفت نگام کن. ستاره گفت چرا؟ سهیل گفت وقتی نگاه میکنی بیشتر حال میده. ستاره گفت خیلی بیشعوری. ولی چند لحظه بعد به ارومی سرشو برگردوند. نگاهش بین چشما و کیر گنده ی داداشش در حرکت بود. ستاره داشت سبک سنگین میکرد که اگه دستشو ببره تو شورتش، داداشش متوجه میشه یا نه. شهوتش می گفت که سهیل هم داره جق میزنه، چه ایرادی داره اگه منم حال کنم؟ عقلش می گفت نه زشته، من نمیتونم پیش داداشم خودارضایی کنم. سهیل شلوارکشو پایینتر و رکابیشو. بالاتر کشید تا اگه ابش اومد لباساش کثیف نشه. سهیل سرعت دستشو بیشتر کرد و گفت داره میاد، اگه میخوای بیا از نزدیک ببین. ستاره میخواست بره نزدیک، نه تنها برای نگاه کردن، بلکه واسه گرفتن اون ستون خیس تو دستش، ولی بازم عقلش مانع شد و گفت راحتم. چند لحظه بعد، سهیل گفت داره میاد، بعد با یه ناله ی اروم ابشو تو هوا شلیک کرد. چشمای ستاره گشادتر شد. چند لحظه بعد، شکم و سینه ی سهیل از اب کیرش پوشیده شده بود. بالاخره کیرشو ول کرد و بیحال افتاد. کیرش شروع کرد به شل شدن و کمی بعد کاملا خوابید. وقتی نفسش جا اومد، گفت جون من راستشو بگو، یعنی تا حالا دوست پسر نداشتی؟ ستاره با خجالت گفت نه، سهیل گفت یعنی تا الان به هیچ پسری لب هم ندادی؟ ستاره گفت غیر از تو؟ سهیل گفت میدونستم یادت نرفته. اره غیر از من. ستاره گفت نه. سهیل بلند شد و با چند تا دستمال کاغذی بدنشو تمیز کرد و لباساشو پوشید. ستاره گفت حالا چرا اینجوری راست کرده بودی؟ سهیل که نمیتونست بگه بخاطر مامان، گفت همینطوری، هر چند روز یه بار لازمه ادم خودشو تخلیه کنه. ستاره گفت لطف کن از این به بعد تو دستشویی خودتو تخلیه کن. سهیل لبخندی زد و گفت شب بخیر، بعد چشماشو بست، خیلی زود صدای خروپف کردنش بلند شد. این ستاره بود که نمیتونست بخوابه. بعد از دیدن کیر گنده ی داداشش حالا شهوتی شده بود. ستاره چشماشو بست و خاطراتش یکی بعد از دیگری از جلوی چشماش رد میشد. وقتی هردو نوجوون بودن ستاره میتونست تلاش سهیل رو واسه دید زدن اندامش ببینه. بعد از اینکه سهیل مچشو موقع خودارضایی گرفت، اوضاع کمی تغییر کرد. دو قلو بودن این مزیت رو داشت که میتونست افکار برادرشو بخونه، چون خودش هم این افکار رو داشت، عشقی که خواهر و برادر به هم داشتن، حالا با کمی شهوت امیخته شده بود. ستاره بارها وسوسه شده بود که کیر شق صبحگاهی سهیل رو تو دستش بگیره ولی همیشه ترس مانعش شده بود. میدونست که داداشش همین حس رو بهش داره و میتونن با اعتماد کامل در اغوش هم قرار بگیرن، ولی این ترس ناشناخته ی لعنتی همیشه مانعش بود. سهیل که معمولا زودبزود صورت و پیشونی خواهرشو میبوسید، حالا بیشتر سعی میکرد گوشه ی لبای سرخ ستاره رو ببوسه. یه روز، وسط دعوای خواهر برادری معمولشون که به یه کشتی تمام عیار تبدیل شد، بعد از اینکه سهیل، ستاره رو تا اتاقشون دنبال کرد. ستاره رو روی تختش گیر انداخت، ستاره به پشت روی تختش افتاده بود و سهیل روش نشسته بود و دستاشو دوطرف سرش محکم نگه داشته بود. ستاره تقلا میکرد و با تمام وجود دست و پا میزد ولی زورش قابل مقایسه با داداشش نبود. ستاره نمی تونست جلوی خنده هاشو بگیره. سهیل صورتشو به صورت خواهرش نزدیک کرد، هرچی نزدیکتر میشد، خنده های ستاره هم کمتر میشد تا اینکه بالاخره متوقف شد، چون صورت داداشش تو سه سانتی صورتش قرار داشت. ضربان قلب و نفسهای ستاره تند شده بود. سهیل گفت میخوام ببوسمت، ولی زبون ستاره بند اومده بود و جوابی نداد. سهیل سکوت رو علامت رضایت تلقی کرد و اون چند سانت فاصله رو طی کرد و بالاخره لباش به لبای داغ و نرم خواهرش چسبوند. هر دو بار اولشون بود. بعد از چندبار بوسیدن لبای خواهرش، سهیل لب پایین ستاره رو مکید، بعد زبونشو بین لبای ستاره فرو برد و به دندوناش چسبوند. ستاره تجربه ای نداشت ولی میدونست باید دهنشو باز کنه، خیلی زود زبونشون به هم چسبید. بدن هردو داغ شده بود، سهیل دستای ستاره رو ول کرد ولی ستاره دستاشو تکون نداد و همونجا نگه داشت. لبها و زبونشون به هم قفل شده بود. هیچکدوم این نوع لذت رو قبلا تجربه نکرده بودن. حسابی تو حس بودن که یهو با صدای مادرشون هردو از جا پریدن، سهیل سریع از رو خواهرش بلند شد و از تخت پایین اومد. خوشبختانه فریبا از بیرون صداشون کرده بود. هردو قرمز شده بودن. حرفی در موردش نزدن ولی کمی باهم سرسنگین بودن. روز بعد ، وسطای روز بود، با وارد شدن سهیل به اتاق ستاره میخواست بیرون بره ولی سهیل دستشو گرفت و نگذاشت. اینبار هم ستاره مقاومت نکرد، سهیل خواهرشو بغل کرد و لباشون به هم چسبید. سهیل سعی میکرد زیاده روی نکنه و دستاشو رو کمر ستاره نگه داشت. به مرور زمان از ترس و خجالت ستاره کم شد، رو پای داداشش می نشست و بهش لب میداد، بعدها حتی اجازه داد که سهیل از روی لباس به پستوناش و حتی کونش دست بزنه. ولی همون ترس لعنتی نمیذاشت اجازه بده که سهیل دستشو توی لباسش فرو ببره. شاید هم دلش میخواست که سهیل مجبورش کنه. نه اینکه بهش تجاوز کنه، ولی اگه مجبور میشد، لباساشو برای داداشش درمیاورد، شاید حتی کیرشو هم تو دستش یا نهایتا تو دهنش میگرفت، ولی سهیل همیشه اجازه میخواست و ستاره هیچوقت جرات اجازه دادن رو پیدا نکرد. بعد از یه مدت هم پای مونا به ماجرا باز شد. ستاره حتی بعضی وقتها مجبور میشد به رابطه ی اون دوتا کمک کنه. یعنی مونا به بهانه ی حرف زدن با ستاره زنگ میزد و ستاره پیام مونا رو به داداشش میرسوند، حتی با وجود اینکه از اینکار متنفر بود، چون میدید که عشقش به سمت کس دیگه ای رفته. بعد هم که اون فاجعه پیش اومد و سهیل از خونه رفت. حتی تو دانشگاه هم با اینکه پسرهای زیادی بهش پیشنهاد دادن، نتونست هیچکدوم رو قبول کنه، چون نمیخواست به عشقش یعنی سهیل خیانت کنه. ستاره اونشب موقع فکر کردن به این چیزها دستشو تو شورتش برد و کاملا بیصدا خودارضایی کرد. اینبار تصمیم گرفت که دیگه نترسه. صبح روز بعد، سهیل وقتی از خواب بیدار شد، ستاره هنوز خواب بود، به سرویس بهداشتی رفت و بعد وارد اشپزخونه شد، فریبا مشغول تدارک صبحونه بود. فریبا با لبخند و صبح بخیر از پسرش استقبال کرد. ازش پرسید که برای صبحونه چی میخواد و سهیل سفارش املت داد. فریبا جلوی گاز ایستاده بود و املت درست میکرد که حضور یه نفرو پشت سرش حس کرد، قبل از اینکه بتونه تکون بخوره، سهیل از پشت بغلش کرد، از پشت بهش چسبید و دستشو بالای سینه ی مامانش گذاشت. میتونست ضربان قلب مادرشو زیر دستش حس کنه که داره تندتر میشه. فریبا با خودش فکر کرد اگه این فقط یه بغل مادر پسری باشه، پس چرا زانوهاشو خم کرده و کیرشو به کونم چسبونده. سهیل در گوش مامانش گفت دلم واسه بغل کردنت تنگ شده بود. فریبا گفت دل منم تنگ شده بود عزیزم، سهیل گفت چقدر؟ فریبا جواب داد خیلی. سهیل دستشو به ارومی پایین برد، تا اینکه دستش پستون درشت و نرم مادرشو پوشوند. دستهای بزرگ و زمخت سهیل، پستون فریبا رو گرفته بود و به ارومی فشارش میداد. فریبا چند لحظه ای صبر کرد و بعد زیر لب گفت سهیل؟ پسرش جواب داد جانم؟ فریبا گفت نکن، سهیل گفت چرا؟ فریبا جواب داد ستاره ممکنه بیاد. سهیل لبخندی زد و گفت پس اگه ستاره نباشه مشکلی نداره؟ فریبا گفت چرا، مشکل داره. همه ی این صحبت ها انجام شد در حالی که فریبا هیچ کاری واسه کنار زدن دست پسرش از روی پستونش نکرد. سارافون نازکی که تن فریبا بود، هیچ مانعی درمقابل کیر گنده ی سهیل ایجاد نمیکرد. سهیل که متوجه شده بود، دست دیگه اشو روی شکم فریبا گذاشت و به خودش فشارش داد. کیرش درست لای چاک کون مامانش قرار گرفته بود، وقتی که سهیل شروع به فشار دادن کیرش تو چاک کون مامانش کرد، فریبا نه تنها توان اعتراض کردن رو از دست داد بلکه نفسش هم بند اومد و دستشو به گوشه ی سرد گاز گرفت که نیوفته. سهیل پستون مامانشو چنگ زد و کیرشو لای کونش بالا پایین کرد. فریبا شب قبل مجبور شده بود شورتشو دربیاره، چون حسابی خیس شده بود، ولی یادش رفت که یه شورت دیگه بپوشه. حالا که دوباره کوسش خیس شده بود، سدی جلوی اون چشمه نبود و ترشحات کوسش روی رونش جاری شده بود. فریبا نمیتونست اجازه بده که اون چشمه به زانوش برسه و همه بفهمن که چقدر حشری و خیس شده، بنابراین شروع کرد به مالیدن رونهای گوشتیش به هم دیگه. جلوی پایین رفتن اب کوسش رو گرفت ولی مالیدن رونهاش باعث میشد به کوسش فشار بیاد و حشری تر بشه. فریبا میدونست که اگه چند دقیقه بیشتر ادامه پیدا کنه بدون شک ارضا میشه. ولی نمیتونست کاری کنه و جلوی پسرش رو بگیره. چند لحظه بعد، وقتی فریبا خودشو برای ارضا شدن اماده میکرد، یه صدایی از بیرون اشپزخونه اومد، فریبا همه ی توانشو جمع کرد و سهیل رو به عقب هل داد. سهیل سریع کیرشو زیر کش شلوارکش گذاشت و فقط یه لحظه بعد از اینکه رکابیشو روی کیرش کشید، ستاره وارد اشپزخونه شد. ستاره بهشون سلام کرد، یه نگاه به صورت هردوشون کافی بود که بفهمه یه خبری هست. از مادرش پرسید چیزی شده؟ فریبا در حالی که سعی میکرد از تماس چشمی دوری کنه گفت چیزی نشده، ولی صورت قرمزش خبر از سر درونش میداد. ستاره فقط به گفتن اها، اکتفا کرد. فریبا برگشت تا به املت برسه و فقط چند لحظه قبل از سوختنش، تونست نجاتش بده. ستاره زیر چشمی هردوشونو نگاه میکرد. به جز چند کلمه ی کوتاه چیزی گفته نشد. بعد از خوردن صبحونه، فریبا گفت که میخواد بره حموم. ستاره و برادرش رو مبل نشسته بودن، سهیل میخواست بره و مثل قدیم در حموم رو باز کنه و یه بار دیگه اندام لخت و سکسی مامانشو ببینه، ولی حضور ستاره مانعش میشد. پس توجهش رو به ستاره معطوف کرد. کمی این دست و اون دست کرد و بالاخره گفت یادته اون وقتا؟ وقتی مامان میرفت حموم، میومدی می نشستی رو پام و بهم لب میدادی؟ ستاره با صورت جدی گفت اره یادمه، سهیل گفت میخوای بازم... . ستاره با جدیت و محکم گفت نه. سهیل گفت چی شده ابجی؟ چی عوض شده؟ ستاره گفت همچی، همچی عوض شده. سهیل گفت اخه چرا؟ تو یه لحظه طوفان به پا شد، ستاره مثل فنر از جا پرید و به سمت برادرش برگشت، با چشمایی که خیلی سریع خیس شد و اشکهایی که رو گونه هاش جاری شد، با داد گفت میخوای بدونی چرا؟ باشه، همه چی وقتی عوض شد که مونا رو به جای من انتخاب کردی، همه چی وقتی عوض شد که رفتی و سه سال تمام تنهام گذاشتی. بعد به شدت شروع کرد به گریه کردن و دوید تو اتاق و درو محکم کوبید. سهیل از یه طرف گیج شده بود و از یه طرف با دیدن گریه های خواهرش قلبش پاره پاره شده بود. سهیل بلند شد و رفت دم در اتاق، دوبار در زد و خواهرشو صدا کرد ولی جوابی نشنید. درو باز کرد و رفت تو. ستاره رو تخت روی شکم خوابیده بود، صورتشو به بالشت فشار داده بود و داشت گریه میکرد. اولین چیزی که متوجه شد، کون گرد و تپل خواهرش تو یه شورتک جدید بود. سهیل نمیدونست که ستاره دیشب خودارضایی کرده و چون صبح جلوی شورتکش یه لکه ی بزرگ بود، مجبور شد عوضش کنه. سهیل به خودش اومد و کنار تخت خواهرش زانو زد. دستی به موهای بلند و خرمایی رنگ خواهرش کشید و گفت ستاره؟ ولی جوابی نشنید. گفت ابجی خوشگلم؟ اینبار ستاره گفت برو. سهیل گفت عشق داداش؟ تا نگاهم نکنی هیچ جا نمیرم. ستاره گفت نمیخوام. گریه ی سهیل هم دراومده بود. گفت اگه نگاهم نکنی به جون مامان، به جون خودت، خودمو میکشم. ستاره میدونست وقتی داداشش جون دوتاشونو قسم بخوره، کاری رو که گفته انجام میده، هیچ چیزی هم مانعش نمیشه، بنابراین صورتشو چرخوند و بهش نگاه کرد، با چشمایی که مثل ابر بهار میبارید. سهیل گفت بلند شو بشین، ستاره گوش کرد و بلند شد و لبه ی تخت نشست. سهیل بین پاهاش زانو زد و صورت ستاره رو بین دستاش گرفت. گفت ببین ستاره، تو عشق اول و اخر منی، میخوام اینو بدونی، اگه رفتم سمت مونا،... اگه ، سهیل حرفشو نیمه تموم گذاشت، چون نمیدونست واقعا چی باید بگه، بغض راه گلوشو گرفته بود. اینطوری ادامه داد، ببین عزیزم، گذشته دیگه گذشته، دوری از تو، دوری از مامان از تو اون سه سال هر لحظه اش برام یه قرن گذشت، ولی دیگه اینجام، قسم میخورم دیگه هیچوقت تنهات نذارم. گریه های ستاره به هق هق تبدیل شده بود و با اون چشمای قهوه ای درشت و قشنگش به برادرش نگاه میکرد. ستاره لبخندی زد و گفت باشه. سهیل صورتشو جلو برد و لباشون به هم چسبید. ستاره دهنشو باز کرد و زبون داداششو تو دهنش گرفت و ناله کرد. دیگه گریه های ستاره بند اومده بود و با عشق و لذت لبهای برادرشو میخورد که صدای باز شدن در حموم اومد. سهیل لباشو از لبای خواهرش جدا کرد، با دست اشکاشو پاک کرد، چشماشو بوسید و گفت عشقم چشمات قرمز شده، فعلا تو اتاق بمون، قرمزی چشمات که رفت صورتتو بشور بیا. ستاره یه لبخند زد و گفت باشه. سهیل گفت دوستت دارم عزیزم. ستاره گفت منم دوستت دارم. سهیل بلند شد و از اتاق بیرون اومد. کمی سردرگم بود، تو سومین روز برگشتنش به خواهرش ابراز عشق کرده بود، کمی نگران بود ولی تصمیم گرفت فعلا بهش فکر نکنه. در عوض حواسشو به اونیکی زن تو خونه معطوف کرد که تازه از حموم اومده بود و به احتمال زیاد لخت بود. از پذیرایی رد شد و به در بسته ی اتاق مامانش رسید. گوششو به در چسبوند ولی جز حرکت جزئی مامانش صدایی نشنید. درو باز کرد و رفت تو. فریبا برهنه، خم شده بود و به پاهاش لوسیون میمالید، سهیل از نیم رخ پستونای اویزون فریبا و کون تپلش رو دید. فریبا سریع راست شد، یه دستشو روی کوسش گذاشت و با دست دیگه پستوناشو پوشوند، اروم ولی با عصبانیت گفت سهیل چیکار میکنی؟ سهیل گفت هیچی، تو چیکار میکنی؟ فریبا با عصبانیت گفت برو بیرون. سهیل جواب داد راحتم. مامانش گفت من ناراحتم. وقتی دید سهیل حرکتی نمیکنه لحنشو تغییر داد و گفت پسرم لطفا برو بیرون، الان ستاره میاد میبینه ابروی جفتمون میره. سهیل گفت ستاره خوابیده نگران نباش. فریبا با درموندگی گفت بالاخره از دست تو دیوونه میشم، سهیل گفت مامان قبلا دیدمت دیگه، الان دیگه چه فرقی میکنه؟ فریبا کمی بیحرکت ایستاد و به گوشه ی اتاق خیره شد، چاره ای نداشت، پسرش قصد بیرون رفتن نداشت و نمیتونست همونجوری لخت اونجا وایسه، از طرف دیگه، سهیل قبلا همه جاشو لخت دیده بود و دیگه مخفی کردنشون فایده ای نداشت. فریبا گفت اصلا یذره شرم و حیا تو وجودت نیست. نیم رخ نسبت به سهیل ایستاد و دستاشو ول کرد. لوسیون رو برداشت و تو دستش ریخت و همه جای رونهای گوشتیشو لوسیون زد. پوست سفید و صافش با لوسیون درخشش بیشتری پیدا کرد. وقتی فریبا لای پاهاش و لای کونشو دست کشید و لوسیون مالید، سهیل گفت جووووون. فریبا اخمی بهش کرد و گفت اصلا تا کی میخوای تو خونه بمونی؟ برو یه کار پیدا کن. سهیل گفت با رفیقم حرف زده ام، کارگاه داره. از شنبه میرم اونجا کار میکنم. فریبا کمی به طرف سهیل چرخید، حالا سه رخ به سهیل ایستاده بود. سهیل می تونست لبای کوس شیو شده و پستونای گنده ی مامانشو ببینه. هاله ی قهوه ای پستوناش اندازه یه سکه بود و نوک کوچولویی داشت که بخاطر سرما سفت شده بود. همونطور که به شکمش لوسیون میزد، گفت کارش چیه؟ سهیل گفت کابینت و اینجور چیزا. فریبا لوسیون تو دستش ریخت و با دوتا دست شروع به مالیدن لوسیون به پستوناش کرد. پستونهای فریبا به خاطر وزنشون کمی افتاده شده بودن، ولی هنوز فرم و زیبایی منحصربفرد خودشونو حفظ کرده بودن. حرکت دستای فریبا رو پستوناش، سهیل رو هیپنوتیزم کرده بود. فریبا گفت حقوقش چقدره؟ سهیل سوال مامانشو نشنید چون حواسش جای دیگه بود. فریبا کمی بلندتر گفت هی، سهیل نگاهش کرد، فریبا گفت پرسیدم حقوقش چقدره، سهیل گفت واسه شروع همون قانون کاره ولی رفته رفته بهتر میشه. فریبا گفت خوبه. کشوی لباسهای زیرشو باز کرد و نشست، بعد از کمی زیر و رو کردن، یه ست ابی نفتی برداشت. اول سوتینش رو پوشید و بعد شورتشو. فریبا گفت نمایش دیگه تموم شد، برو بیرون دیگه. سهیل گفت بالاخره مال خودم میشی، مطمئن باش. فریبا با اخم گفت برو گمشو بیرون بچه پررو. سهیل لبخندی زد و درو بست. فریبا بی اختیار لبخندی زد و با خودش گفت مال من میشی؟ یعنی منظورش همونیه که فکر میکنم؟ سری تکون داد و بقیه ی لباساشو پوشید. یه شلوار سیاه کشی و یه تاپ تنگ نارنجی. بالاخره ستاره هم از اتاقش بیرون اومد و با کمک مامانش مشغول درست کردن نهار شدن. سهیل درحال تماشای اون دوتاا موجود زیبا بود.
     
  
مرد

 
به خانه خوش امدی قسمت سوم
بعد از نهار سه تایی تو پذیرایی دراز کشیدن و فیلم میدیدن، حرف میزدن و میخندیدن. تو همین حال بودن که یهو چهره ی ستاره جدی شد و گفت من میرم حموم. رفت تو اتاقش و بعد رفت حموم. سهیل احتمال میداد که عادت ستاره شروع شده باشه. سهیل کم کم به مامانش نزدیکتر شد، بالاخره از پهلو بهش چسبید. دستشو رو شکمش گذاشت. فریبا میدونست که سهیل به این راحتی دست بردار نیست. وقتی سهیل دستشو برد سمت پستونش، فریبا گفت سهیل شروع نکن. سهیل گفت چیو شروع نکنم؟ فریبا جواب داد، همین کاری که میکنی. سهیل گفت چیکار میکنم؟ فریبا گفت سهیل اذیت نکن دیگه، من مامانتم، این کار درستی نیست. سهیل گفت مامان یادته وقتی دستم شکسته بود؟ فریبا گفت اره یادمه. چطور میتونست فراموش کنه؟ پسر عزیزش تو تخت بیمارستان از درد به خودش میپیچید. اون روزها از بدترین روزهای عمر هردوشون بود.شاید هم بهترین. فریبا با چشمای خیس کنار تخت پسرش نشسته بود. سهیل حالت نیمه هوشیار داشت. اون موقع بود که متوجه یه چیزی شد، سهیل با وجود اینکه نیمه هوشیار بود ولی کیرش راست شده بود و لباس بیمارستان و ملافه رو مثل یه خیمه بلند کرده بود. همراه تخت کناری هم متوجه شده بود، خنده های پرستارهای جوونی که مدام به اتاق میومدن براش قابل تحمل نبود. کیرش زود به زود راست میشد، فریبا که حسابی خجالت میکشید، شوهرش رو مجبور که براش یه اتاق خصوصی بگیرن. البته علت رو برای شوهرش توضیح نداد بلکه فقط راحتی خودش رو بهونه کرد. کیرش بنای خوابیدن نداشت، وقتی به اتاق خصوصی منتقلش کردن، فریبا در اتاق رو بست. سهیل به نظر بیهوش بود و گاهی ناله ای میکرد. فریبا تصمیم خودشو گرفت، سهیل که بیهوش بود و متوجه نمیشد، پرستارها و دکتر هم تازه بهش سر زده بودن و فعلا قرار نبود بیان توی اتاق، ملافه رو کنار زد. لباس بیمارستان رو بالا کشید و کیر پسرش بیرون افتاد. فریبا پشت به در اتاق وایساده بود تا اگه کسی اومد، فرصت پوشوندن گناهش رو داشته باشه. بی اختیار زبونشو به لباش کشید، فریبا میدونست کیر پسرش گنده اس، ولی نه تا این حد، از یه پسر لاغر و ترکه ای، انتظار کیر به اون کلفتی و درازی رو نداشت، کلاهک کیرش صاف بود و میدرخشید، فریبا یه تف توی دستش انداخت و دستشو دور کیرش حلقه کرد، نوک انگشتاش به سختی به هم میرسید. فریبا تفشو به همه جای کیر پسرش مالید و شروع کرد به بالا پایین کردن. رفته رفته اب اولیه ی کیرش هم کمک کرد تا دستش راحت رو کیر پسرش بالا پایین بره و سرعت جلق زدنشو بیشتر کنه، ناله های سهیل هم بلند تر شده بود. فریبا دلش میخواست کیر پسرشو تو دهنش بگیره ولی ریسکش زیاد بود به همین خاطر منصرف شد. ولی لمس اون کیر تو دستش، باعث شده بود فریبا احساس کنه دوباره 20 ساله اس، وقتی که تو دوران نامزدی مخفیانه کیر شوهرشو براش میمالید. فریبا میخواست که ناراحت باشه، میخواست که بخاطر مالیدن کیر پسرش عذاب وجدان داشته باشه، ولی هیچکدوم از این احساسات رو نداشت. برعکس، از این کار لذت میبرد. با دست دیگه تخمای گنده ی سهیل رو گرفت و شروع کرد به مالیدن. یه ربع گذشته بود و خبری از اومدن ابش نبود. کم کم داشت نگران میشد که نکنه کسی بیاد و اونو تو اون وضع ببینه. کمی بعد بالاخره زمانش رسیده بود، سر کیرش باد کرده بود حرکتهای بدن سهیل نشون میداد که ابش داره میاد. چندتا دستمال کاعذی رو روی سر کیرش نگه داشت. حرکت پرفشار اب رو زیر دستش حس کرد بالاخره اب پسرش اومد. دستمال کاغذی بخشی از اون اب رو جذب کرد و بقیه روی دستش ریخت. فریبا اخرین قطرات ابشو هم بیرون کشید. کیر سهیل بالاخره شروع کرد به شل شدن. فریبا کیر پسرشو کاملا تمیز کرد و لباس و ملافه اشو سر جاش کشید. رفت تو دستشویی که دستاشو بشوره. قبل از بازکردن اب، دستشو بو کرد و با نوک زبونش طعم اب کمر پسرشو چشید. طعمشو دوست داشت، ولی حالا که سرد شده بود نمیتونست همشو لیس بزنه. دستشو شست، میخواست جیش کنه، وقتی شلوارشو پایین کشید، شورتش کاملا خیس شده بود. روی دستشویی فرنگی نشست. چشماشو بست و با تصور اینکه رو همین تخت بیمارستان روی کیر پسرش نشسته و داره بالا پایین میره کوسشو بیصدا مالید تا ارضا شد. فریبا شورتش رو کامل دراورد و دوباره شلوارشو پوشید. شورت رو تو دستش مچاله کرد و از اتاق بیرون رفت. سهیل چشماشو باز کرده بود. فریبا شورتشو تو کیفش گذاشت و مشغول رسیدگی به پسرش شد، انگار نه انگار که اتفاقی افتاده. فریبا تا مرخص شدن سهیل دوبار دیگه برای پسرش جق زد. هر بار فکر میکرد سهیل بیهوشه، غافل از اینکه صرفا خودشو به خواب زده بود و از کمک مامانش لذت میبره. سهیل پیشونیشو به سر مامانش چسبوند و با زمزمه در گوشش گفت یادت نیست کیرمو گرفتی، برام مالیدیش، ابمو اوردی، اونم نه یه بار، سه بار؟ فریبا گفت بیدار بودی؟ سهیل گفت اولش نه، ولی بیدار شدم. فریبا گفت خوب که چی؟ چیزت دائما راست بود، ابرومون پیش دکترها و پرستارا میرفت، مجبور بودم. سهیل گفت الان که مجبور نیستی، دستتو بیار، قشنگ بگیرش تو دستت، فریبا گفت نه، سهیل مچ دست مامانشو گرفت، بدون اینکه فشار زیادی وارد کنه یا مقاومت خاصی ببینه، دست فریبا رو پایین برد و روی کیرش گذاشت. فریبا دستشو نکشید، ولی کیرشو هم نگرفت، ثابت روی کیر پسرش نگهش داشت. سهیل مچ دست مامانشو ول کرد و دستشو دوباره رو پستونش گذاشت. به ارومی پستون گنده ی فریبا رو میمالید، کمی بعد، سهیل دستشو به ارومی برد پایین، خیلی اروم. فریبا میدونست که دست پسرش داره کجا میره، میدونست ولی نمیتونست کاری بکنه، نمی تونست یا نمیخواست؟ خودش هم نمی دونست، ولی مطمئن بود که نمیتونه جلوشو بگیره. دست سهیل به کش شلوارش رسید. سهیل برای بار اول ریسک نکرد و دستشو از روی شلوار پایین برد. فریبا میتونست نفس داغ سهیل رو زوی گوش و گردنش حس کنه. وقتی دستش کاملا روی کوس مامانش قرار گرفت، فریبا مثل کسی که اب سرد روش ریخته باشن یه نفس عمیق کشید و کیر سهیلو محکم گرفت، جوری محکم که کمی دردش هم اومد.سهیل با زمزمه گفت آه مامان. کوس تپل و نرم مامانش زیر دستش بود. همون کوسی که 22 سال قبل، 5 دقیقه و 13 ثانیه زودتر از خواهرش، ازش بیرون اومده بود. سهیل دستشو به کوس فریبا فشار داد. وقتی شروع به حرکت دادن دستش کرد، دست فریبا هم دور کیرش کمی شلتر شد و شروع به حرکت کرد. سهیل در گوشش گفت آه چه نرم و داغه. برخلاف دستش، زبون فریبا توان حرکت نداشت. سهیل به خوبی میدونست باید چیکار کنه که آه مادرشو دربیاره. سهیل دوباره با زمزمه گفت دلم میخواد شلوار و شورتتو پاره کنم و کیرمو تا ته بکنم تو کوست. فریبا فقط تونست ناله کنه ولی تو سرش یه کلمه تکرار میشد: بکن. سهیل خودشو رو ارنج بلند کرد. فریبا چشماشو بسته بود. سهیل سرشو خم کرد و لباشو رو لبای مامانش گذاشت.فریبا با دهن بسته ناله کرد. خیلی زود دهن هردو باز شد و زبوناشون به هم چسبید. فریبا تو دهن پسرش ناله میکرد. سهیل کوس تپل فریبا رو چنگ میزد و با شهوت ازش لب میگرفت. مادر و پسر فارغ از دنیا تو اتیش شهوت میسوختن. سهیل میخواست دستشو ببره توی شورت فریبا که صدای بسته شدن اب رو از حموم شنید. دستشو از رو کوس فریبا برداشت و لباشو ازش جدا کرد. گفت ستاره داره میاد بیرون، تا شب کوستو واسم خیس نگه دار، شب بعد از خوابیدن ستاره میام تو اتاقت. فریبا فقط تونست یه باشه زیر لب زمزمه کنه. سهیل ازش جدا شد و فاصله گرفت، کیرش شقشو چند لحظه برای مامانش به نمایش گذاشت و بعد زیر کش شلوارک قایمش کرد. ستاره با قیافه ی درهم از حموم بیرون اومد، حوله ای که دور بدنش پیچیده بود، از بالای پستونهاش تا وسط رونهای سفید و مرمرینش رو پوشونده بود، موهای خیس قهوه ایش روی شونه های سفید و پوست درخشانش ریخته بود. ستاره به اتاقشون رفت تا لباس بپوشه. بعد از صحبت امروز ستاره تصمیم گرفته بود عشقشو به برادرش کامل کنه ولی عذاب بی موقع نازل شد و پریودش شروع شد، ستاره دامن بلندی پوشید تا نوارشو قایم کنه. سهیل که درد خواهرشو فهمیده بود، تا اخر شب سعی داشت با خندوندنش باعث تسکین دردش بشه. بعد از خوردن شام، ستاره شب بخیر گفت و رفت بخوابه. ضربان قلب فریبا از لحظه ی رفتن ستاره تندتر شد، استرس عجیبی داشت. نیم ساعتی صبر کردن، سهیل رفت تو اتاقشون تا از خوابیدن خواهرش مطمئن بشه. چند لحظه خواهرشو تماشا کرد که مثل یه فرشته خوابیده بود. اروم چمدونش رو باز کرد تا هدیه ای که برای مادرش خریده بود رو دربیاره. هدیه ای که برای اون لحظه نگه داشته بود، یه لباس خواب توری بنفش رنگ حریر، زمانی که تو بندر کار میکرد یه جفت از اون لباس خواب خریده بود، رنگ قرمز رو برای مادرش و رنگ صورتی رو برای خواهرش. لباس خواب قرمز رو برداشت و در چمدون رو بست و از اتاق بیرون اومد. فریبا رفته بود تو اتاق خودش. سهیل با هدیه اش وارد اتاق مادرش شد و درو بست. فریبا رو لبه ی تخت نشسته بود. سهیل لبخندی بهش زد. فریبا گفت اون چیه؟ سهیل گفت برای تو گرفتم، بپوشش. فریبا بلند شد و لباس خواب رو گرفت، باز کرد و نگاهش کرد. گفت خیلی قشنگه. گذاشتش رو تخت و تاپش رو دراورد، بعد شلوارشو پایین کشید و از پاش دراورد. سهیل داشت اندام سکسی مامانشو تو اون شورت و سوتین ابی تماشا میکرد. فریبا میخواست لباس خواب رو برداره که سهیل گفت اونارو هم دربیار. فریبا دستاشو برد پشتش و قلاب سوتینشو باز کرد، با لرزوندن شونه هاش، بندهای سوتین روی بازوهاش افتاد و انداختش رو تخت. پستونای سایز 85 مامانش پیدا شد، اخ که چقدر قشنگ بودن، سوتین رو زمین انداخت، چرخید و پشتشو به پسرش کرد، انگشتاشو دوطرف شورتش انداخت و به ارومی پایین کشید، با شوق یه دختر 16 ساله و عشوه ی یه زن بالغ، با اندامی تراشیده از مرمر، پوستی لطیفتر از حریر و اتش شهوتی داغتر از کوره ی اهن. شورت به زیر کونش رسید، نفس سهیل به شماره افتاده بود، فریبا شورتشو بدون خم کردن زانوهاش، پایینتر کشید، با لرزوندن کونش شورت دور مچ پاهاش افتاد. فریبا پاهاشو دراورد و شورتشو کنار انداخت. لباس خواب قرمز رو برداشت و پوشید. بعد چرخید و با عشوه دستی به پهلو گذاشت و گفت چطوره؟ سهیل گفت معرکه، خیلی سکسی شدی، فریبا لبخندی زد. سهیل به مادرش نزدیک شد، فریبا دستاشو رو سینه های ستبر پسرش گذاشت. هنوز باورش نمیشد که پسرش از اون پسر ترکه ای به یه مرد اهنین تبدیل شده. سهیل رکابیشو دراورد، بعد شلوارک و شورتشو باهم دراورد. فریبا کیر پسرشو دودستی گرفت. سهیل به جلو خم شد و لباشو به لبای مامانش چسبوند و دستاشو رو پهلوهاش گذاشت. زبون مامانشو مکید و اب دهن شیرینشو چشید. فریبا کیر پسرشو به ارومی میمالید و خودشو اماده میکرد، اماده ی سرنوشتی که از لحظه ی بلوغ سهیل قطعی شده بود. سهیل دستاشو به کون مامانش رسوند، کونی که مثل پنبه نرم و مثل توپ گرد بود. سهیل تو عمرش کونی به نرمی کون مامانش لمس نکرده بود، لبها و زبون مادر چشمه ی اب حیاتی بود که ازش سیر نمیشد. سهیل انتهای لباسخواب رو گرفت و بالا کشید، کمی ازش جدا شد و از سرش درش اورد. دوباره بهش چسبید و به لب گرفتن و مالیدن کونش ادامه داد. کیرش بین شکمشون ساندویچ شده بود و پستونای گنده و نرم مامانش به سینه اش چسبیده بود. سهیل، فریبا رو عقب عقب برد تا به تخت رسید، با یه فشار کوچیک فریبا رو لبه ی تخت نشست. سهیل جلوی مامانش وایساد، با کیری که مثل دسته ی تبر سفت بود و سر کیرش صورت فریبا رو نشانه رفته بود. سهیل یه نگاه به ضورت و یه نگاه به کیر پسرش مینداخت. سهیل با لرزوندن کیرش به مامانش فهوند که چی میخواد. فریبا انگشتای نازک و ظریفشو دور کیر پسرش حلقه کرد و چند بار مالیدش. بعد سر کیرشو تو دهنش گرفت. سهیل یه ناله ی اروم کرد. براش مثل یه خواب بود، فریبا مقدار بیشتری از کیر پسرشو تو دهنش گرفت، سهیل گفت مامان تمام عمرمو منتظر این لحظه بودم. فریبا با کیر تو دهنش گفت اوهوم. شروع کرد به حرکت دادن سرش و ساک زدن کیر پسرش. فریبا از چند سال پیش میدونست کارش بالاخزه با پسرش به اینجا میکشه، همه ی اون دید زدنها ، مالیدنها و لاس زدنها کار خودشونو کرده بودن، شاید اگه ماجرای مونا پیش نمیومد خیلی زودتر از اینها به هم رسیده بودن، ولی تو این سه روزی که سهیل به خونه برگشته بود، کاری با مامانش کرده بود که حتی یه دقیقه بیشتر هم تحمل نداشت و باید کیر پسرشو تو وجودش حس میکرد. سهیل دستشو رو سر مامانش گذاشت و با ملایمت کیرشو تو دهنش هدایت میکرد، یکی دو بار سر کیرش زیادی تو حلق فریبا فرو رفت و باعث شد عوق بزنه ولی مشکلی نداشت و ادامه داد، اب دهن فریبا کیر سهیل رو کاملا خیس کرده بود. فریبا کیرشو دراورد و کمی نفس نفس زد. یه رشته ی نازک اب دهن از سر کیرش تا لبهای مامانش دراز شده بود. فریبا چند بار با دست مالیدش و دوباره تو دهنش گرفت. اینبار بیشتر با زبونش به زیر کیرش تمرکز کرده بود. کیرشو میمکید و زبونشو به زیر کیرش میمالید. سهیل سعی میکرد بلند ناله نکنه. دهن مامانش لذت بی حد و حسابی بهش میداد. بالاخره سهیل گفت بسه دیگه، فریبا کیرشو از دهنش دراورد و لباشو خیلی سکسی لیسید. سهیل دستاشو رو شونه های مامانش گذاشت و به ارومی هل داد تا رو تخت بخوابه، حالا فقط پاهاش از تخت اویزون بود. سهیل پاهای مامانشو از هم باز کرد، لبهای کوسش کمی تیره تر از پوست فوق العاده سفیدش بود. موهای کوسش رو صبح شیو کرده بود و لبهای کوسش از خیسی میدرخشید. سهیل زانوشو بین پاهای مامانش رو لبه ی تخت گذااشت، دستاشو دوطرف بدنش ستون کرد و خم شد روش. حالا پستونای مامانش جلوی صورتش بود، سهیل نوک قهوه ای پستونشو لیسید. فریبا با چشمای پر از شهوت نگاهش میکرد، سهیل چندد بار نوک یکی از پستوناشو لیسید و بعد تا جایی که میشد تو دهنش گرفت و شروع کرد به مکیدن. نوک پستونای فریبا حساس تر از معمول بود و مکش سهیل باعث شد ناله های فریبا دربیاد، فریبا با دوتا دست به روتختی چنگ زده بود. فریبا خیلی بیشتر از پسرش به این سکس نیاز داشت، ولی چون بار اولشون بود که کاملا از این خط قرمز عبور میکردن، هنوز حیا تو وجودش بود و خجالت میکشید که سرشو به پستونش فشار بده و تشویقش کنه. تنها نشانه ی مثبتش، ناله های یواشی بود که از گلوش بیرون میومد. سهیل کمی بعد رفت سراغ اونیکی پستونش و اونو هم حسابی لیسید و مکید. چاک سینه هاشو هم لیسید، و از همون خط ، شروع کرد به بوسیدن و حرکت کردن به سمت پایین. فریبا توان نگاه کردن نداشت، به سقف خیره شده بود و فقط نفس نفس میزد. سهیل همینطور شکم نرم مامانشو می بوسید و پایینتر میرفت، از نافش هم رد شد و به زیر شکمش رسید. عطر کوس مامانش مشامشو نوازش میکرد.سهیل پایین تخت زانو زد و صاف به کوس مامانش خیره شد. لباش کمی از هم باز شده بود و صورتی داخل کوسش دیده میشد. سهیل گفت پاهاتو بنداز رو شونه هام. فریبا سرشو بلند کرد و با تعجب نگاهش کرد. سهیل گفت زود باش دیگه. فریبا پاهاشو بلند کرد و رونهای گوشتی اش رو روی شونه های پهن پسرش انداخت. اینجوری حتی سوراخ کونش هم در معرض دید سهیل بود. سهیل نوک زبونشو دم سوراخ صورتی کوسش گذاشت و تا چوچوله اش کشید. فریبا یه نفس عمیق کشید و تو سینه حبسش کرد. شوهرش هیچوقت حتی دهنشو نزدیک کوسش هم نیاورده بود، ولی حالا پسرش داشت دروازه ی ورودش به این دنیا رو میلیسید. طعم و بوی کوس فریبا واسه سهیل بسیار خوشایند بود. برای همین اینبار پهنای زبونشو از فاصله ی بین سوراخ هاش گذاشت و تا چوچوله اش محکم لیسید. فریبا نفسشو با ناله بیرون داد. هرچی اب بین لبهای کوسشو میلیسید، مقدار بیشتری ظاهر میشد. سهیل چندبار حتی نوک زبونشو به سوراخ کون مامانش فشار داد و تا بالای کوسش لیسید. فریبا کنترل بدنشو از دست داده بود، سر پسرشو بین رونهای گوشتی و نرمش نگه داشته بود و بدنش پیچ و تاب میخورد. فریبا ناله هاشو به سختی کنترل میکرد که ستاره رو بیدار نکنه. سهیل بالاخره سرشو از لای پاهای مامانش دراورد و بلند شد. پاهای فریبا رو تا جایی که میشد از هم باز کرد، روش خم شد و دستاشو دو طرف بدنش ستون کرد. سهیل گفت مامان کیرمو بگیر بذار دم کوست. فریبا مثل یه دختر خوب گوش کرد، کیر پسرشو گرفت و با سوراخ کوسش تنظیم کرد. فریبا خودشو اماده کرده بود. میدونست لحظه های سختی در انتظارشه، کیر شوهرش تو بهترین حالتش هم هیچ وقت به این کلفتی نبود و حالا سه سال هم از اخرین سکسش گذشته بود، فریبا حس تازه عروسی رو داشت که برای اولین بار تو بستر معشوقش خوابیده بود. سهیل گفت حاضری؟ فریبا با سر جواب مثبت داد. سهیل شروع کرد به فشار دادن. سر کیرش راهشو تو کوس خیس مامانش پیدا میکرد، فریبا میتونست حس کنه که دیوارهای کوسش داره کش میاد. دردی که حس میکرد باعث شد چشماشو ببنده و لباشو محکم به هم فشار بده تا ناله هاش بیرون نیاد. سهیل درد رو تو چهره ی مادرش میدید، اون چهره براش اشنا بود، اون چهره رو تو صورت تمام زنهایی که باهاشون سکس کرده بود، دیده بود. گاهی فکر میکرد که اون کیر مایه ی دردسره و اگه کمی کوچیکتر بود بهتر بود، ولی همون زنهایی که زیر اون کیر درد میکشیدن، برای تکرارش بهش التماس میکردن. سعی کرد با ملایمت رفتار کنه. خیلی اروم کیرشو سانت به سانت تو کوس تنگ مامانش فرو میکرد. بالاخره وقتی کیرش تا ته تو کوس تنگ فریبا جا گرفت، فریبا احساس میکرد سر کیرش تا گلوش رسیده چون نفس کشیدن براش سخت شده بود. سهیل کمی کیرشو تا ته تو کوس داغ فریبا نگه داشت و مشغول بوسیدن و لیسیدن سینه های بلورینش شد. فریبا بالاخره تونست چشماشو باز کنه. سهیل به چشماش نگاه کرد و گفت آه مامان، فریبا دستی به صورت پسرش کشید و گفت جانم. سهیل به ارومی کیرشو عقب کشید، کوس تنگ فریبا کیرشو گرفته بود و مانع بیرون رفتنش میشد. سهیل کیرشو تا حدود سرش بیرون کشید و دوباره فشارش داد. اینبار یه آه طولانی از گلوی فریبا بیرون اومد. سهیل چند دقیقه ای همونطور خیلی اروم کیرشو تو کوس مامانش جلو عقب کرد تا اینکه بالاخره حس کرد جا برای کیرش کمی بازتر شده. با بیشتر کردن سرعتش، فریبا دستها و پاهاشو دور بدن پسرش حلقه کرد. فشار رو دیواره های کوسش هنوز باقی بود ولی دیگه دردش فروکش کرده بود. اب کوسش تو چاک کونش سرازیر شده بود. سهیل با ناله گفت مامان کوست چه تنگه. فریبا با نفس نفس فقط تونست بگه گنده اس، گنده اس. با هر تلنبه بدن خیس و عرق کرده اشون به هم میخورد، پستونای نرم و گنده ی فریبا به بالا پایین می پرید. سهیل هر از گاهی با ناله میگفت اه مامان. فریبا چشماشو بسته بود و دهانش باز مونده بود و نفس نفس میزد، بدنش میلرزید و با پاهاش که دور کون پسرش حلقه کرده بود، به خودش فشارش میداد. فریبا دیگه نمیتونست خودشو کنترل کنه، هر تلنبه به ارگاسم نزدیکترش میکرد. اولش که چند دقیقه کوسشو لیسیده بود و حالا هم با هرتلنبه ، کیرش به جی اسپاتش فشار میاورد. دستها و پاهاش میلرزیدن، تنها چیزی که میدونست این بود که نباید صداش دربیاد. چند لحظه بعد وقتی فریبا با تمام توان پسرشو به خودش فشار داد و به شدت شروع کرد به لرزیدن، سهیل حدس زد که مامانش ارضا شده، فشار دستها و پاهای فریبا به حدی بود که سهیل نمیتونست خودشو تکون بده بنابراین صبر کرد. یه دقیقه ای طول کشید تا دستها و پاهاش شل شد. سهیل کمی خودشو جدا کرد و به چشمای مامانش نگاه کرد. فریبا هنوز به سختی نفس میکشید. سهیل گفت مامان ابت اومد؟ فریبا با نفس نفس و صدایی که به سختی شنیده میشد گفت اره، اره اومد. سهیل گفت جوووون، قربونت برم. کیرشو به ارومی عقب کشید و از کوسش دراورد. نه تنها اب کوس فریبا از کیرش چکه میکرد، بلکه ملافه ی زیر کونش هم حسابی خیس شده بود. سهیل کنار مادرش به پهلو دراز کشید، صورت فریبا رو به سمت خودش چرخوند و کمی ازش لب گرفت، بعد مشغول نوازش و مالیدن بدن مامانش از سرتا پا شد. بهش گفت هروقت حالت جا اومد بگو ادامه بدیم. کمی بعد فریبا گفت من خوبم مامان. سهیل گفت ادامه بدیم؟ فریبا گفت اره. سهیل گفت برگرد رو شکم بخواب. فریبا چرخید و رو شکمش خوابید. سهیل پاهای مامانشو به هم چسبوند و روی رونهای سفید و گوشتیش نشست. کون مامانش معرکه ترین کون دنیا بود. وقتی به کونش چنگ میزد، انگشتاش توی گوشتش فرو میرفت و مثل ژله میلرزید. سهیل چند لحظه کیرشو لای چاک کون و کوس خیس و داغ مامانش بالا پایین کرد. بعد کیرشو دم کوسش گذاشت و فشارش داد تو. سهیل به ارومی مشغول تلنبه زدن شد، فریبا دهانشو به تشک چسبوند و ناله کرد، هرگز همچین لذتی رو تجربه نکرده بود، فقط بخشی از این لذت به کیر کلفتی که تو کوسش جلو عقب میرفت، مربوط بود. بخش دیگه بخاطر صاحب کیر بود، پسرش، پسری که 9 ماه تو شکمش حمل کرده بود، از کوسش به دنیا اورده بود و از پستونهاش شیر داده بود. و حالا اون پسر به مردی تبدیل شده بود که کنترل تمام بدن مادرشو به دست گرفته بود. سهیل رو بدن فریبا خوابید، شکمش روی کون گنده و نرم مامانش قرار داشت، پوست عرق کرده اشون از پایین تا بالا در تماس بود. سهیل موهای بلوند رنگ شده ی مامانشو کنار زد و لباشو به گردنش چسبوند و شروع به بوسیدن کرد. بعد دم گوشش گفت مامان، اوووف مامان دارم میمیرم، چه کوس تنگی داری مامان، فریبا با ناله جواب داد. سهیل گفت مامان کیرمو دوست داری؟ کیرم تو کوست حال میده؟ فریبا یه طرف صورتشو رو تشک گذاشت و گفت ارههههه، اره حال میده، سهیل گفت مامان حرف بزن، میخوام وقتی میکنمت صداتو بشنوم. فریبا با صدای لرزون گفت آه بکن پسرم، مامانتو بکن. کوس مامانتو بکن، آه دارم می میرم، دارم به پسرم کوس میدم. اره، همینطوری بکن. فریبا به ناله کردن و حرفهای سکسی زدن ادامه داد. بعد از چند دقیقه تلنبه زدن، سهیل کیرشو بیرون کشید و از روی فریبا کنار رفت، دستی به کون مامانش کشید و گفت اب میخوری؟ فریبا گفت نه ، بریز رو کمرم. سهیل نتونست جلوی خنده اشو بگیره و به پشت روی تخت افتاد، فریبا با تعجب نگاهش میکرد، بالاخره گفت چیه چرا میخندی؟ سهیل به زور گفت اب خودمو نمی گم که، اب خوردنی رو میگم. فریبا خودش هم از اشتباهش خنده اش گرفت و گفت خیلی بیشعوری، خوب اخه کی وسط سکس به اب خوردن فکر میکنه؟ سهیل هنوز داشت میخندید. فریبا گفت بسه دیگه، میزنمت اااااا. پاشو برو. سهیل به زحمت بلند شد و همونطور لخت رفت تو اشپزخونه و یه شیشه اب اورد. شیشه رو سر کشید و داد به مامانش. فریبا گفت لیوان چی شد؟ سهیل گفت مامان الان زبونمو تا ته تو دهنت میمکیدی دیگه. فریبا یه چشم غره رفت و شیشه رو گرفت و سر کشید. سهیل شیشه رو گرفت و کنار تخت گذاشت. فریبا به پشت رو تخت دراز کشید. سهیل کنار سر مامانش زانو زد و گفت مامان یکم بخورش. فریبا کمی خودشو رو دستاش بلند کرد تا دهنش به کیر سهیل برسه. وقتی کیرشو تو دهنش گرفت، میتونست مزه ی کوس خودشو رو کیر پسرش بچشه. همونطور که فریبا مشغول ساک زدن بود، سهیل شروع کرد به چنگ زدن و مالیدن پستونای فریبا، کمی بعد هم دستشو برد پایین و رو کوس خیس و داغ فریبا گذاشت و شروع به مالیدن چوچوله اش کرد. فریبا با کیر تو دهنش ناله میکرد و محکتر ساک میزد. کمی بعد سهیل کیرشو از دهن مامانش دراورد و گفت به پهلو بخواب. فریبا پشتشو کرد و به پهلو خوابید. سهیل پشت سر مامانش دراز کشید و کیرشو دوباره تو کوس خیسش فرو کرد. دستشو برد جلو و پستونشو گرفت، شروع کرد به تلنبه زدن و اینبار دیگه مراعات مامانشو نمیکرد. کیرشو محکم تو کوس تنگش میکوبید و پستونای حساسشو میمالید. فریبا با هر تلنبه اسم پسرشو تکرار میکرد، سهیل، سهیل ، آه سهیل. سهیل کیرشو تو کوس مامانش میکوپید. شکمش به کونش میخورد و شالاپ شالاپ صدا میکرد وولی اونقدر بلند نبود که ستاره رو بیدار کنه. سهیل دستشو به چوچوله ی فریبا رسوند و همزمان با تلنبه زدن محکم میمالیدش. فریبا دوباره داشت کنترلشو از دست میداد. کیر پسرش انقدر بهش حال میداد که چشماش تو کاسه داشت میچرخید. سهیل بی رحمانه داشت تلنبه میزد. تو اون لحظه فریبا به این فکر کرد که سهیل چطور میتونه تو اون حالت اونطوری تلنبه بزنه؟ باباش فقط وقتی میتونست تلنبه بزنه که فریبا زیرش خوابیده باشه. هردو به ارگاسم نزدیک بودن، کمی بعد ، فریبا دستشو رو دست پسرش گذاشت و محکم به چوچوله اش فشار داد، بدنش جوری لرزید که تخت رو هم به لرزش انداخت. ارگاسم فریبا اینبار خیلی شدیدتر از بار اول بود و تقریبا از حال رفت. چند دقیقه بعد، فریبا با نوازشهای سهیل به خودش اومد، احساس میکرد خالی شده، یه نگاه به لای پاهاش انداخت، کیر پسرش دیگه تو کوسش نبود، به جاش مقدار زیادی اب کیر لای پاهاش جمع شده بود، فریبا کمی ترسید، سرشو کمی چرخوند، سهیل خودشو رو ارنجش بلند کرده بود و با لبخند نگاهش میکرد. فریبا با ترس پرسید ابتو ریختی تو کوسم؟ سهیل دستشو رو صورت مامانش گذاشت و گفت نه مامان جون، کشیدم بیرون ریختم لای پاهات. فریبا نفس راحتی کشید، با اینکه تو 44 سالگی احتمال حامله شدنش خیلی خیلی کم بود ولی نمیتونست ریسکش رو قبول کنه و اجازه بده پسرش ابشو تو کوسش خالی کنه. فریبا به پشت برگشت، سهیل صورتشو جلوتر برد و لباشون به هم چسبید. لب گرفتنشون اینبار اروم و رومانتیک بود. بعد از چند دقیقه لب گرفتن، از هم جدا شدن. سهیل گفت خوب، چطور بود؟ فریبا چند ثانیه فکر کرد و گفت به گناهش می ارزید. سهیل گفت یعنی انقدر خوب بود؟ فریبا لبخندی زد و گفت اره عزیزم، بهترین سکس زندگیم بود. سهیل احساس غرور میکرد، فریبا گفت فقط میترسم فردا نتونم درست راه برم. سهیل گفت حالا اروم کردم که اذیت نشی. فریبا لبخندی زد و به روزی فکر کرد که پسرش تصمیم بگیره که محکم بکنه. حتی فکرش هم لرزه به اندامش مینداخت. سهیل مامانشو بغل کرد وکمی تو اون حالت موندن. فریبا گفت پسرم یه لطفی میکنی؟ سهیل نگاهش کرد و گفت جون بخواه مامان جون. گفت یه دستمال بیار خودمو تمیز کنم، نای تکون خوردن ندارم. سهیل گفت چشم. بلند شد و تو اشپزخونه یه حوله با اب گرم خیس کرد و برگشت. فریبا میخواست بشینه ولی سهیل گفت نمیخواد، خودم تمیزت میکنم. فریبا لبخندی زد، زانوهاشو بالا اورد و پاهاشو از هم باز کرد. سهیل حوله ی گرم رو از زانوهاش گذاشت و ابشو از هرکدوم از رونهای سفید مامانش پاک کرد. وقتی نوبت به کوسش رسید، فریبا گفت فقط یواش، خیلی حساس شده. سهیل خیلی اروم با حوله کوس مامانشو تمیز کرد. لبای کوسشو بوسید و گفت برگرد کونتو هم تمیز کنم. فریبا چرخید و رو شکم خوابید. سهیل با یه دست لای کونشو باز کرد و با دست دیگه چاک کونشو تمیز کرد. فریبا گفت مرسی عزیزم. حالا کمک کن لباسامو بپوشم. سهیل گفت واسه چی؟ اگه نمیخوای لخت بخوابی لباس خوابتو بپوش دیگه. فریبا گفت نمیشه که عزیزم، اگه ستاره ببینه چی؟ سهیل گفت خوب ببینه، غریبه که نیستیم. فریبا لبخندی زد و گفت باشه ولی شورت و سوتینمو بده بپوشم بعد. فریبا شورت و سوتینشو با کمک پسرش پوشید و بعد لباس خواب قرمز حریر رو تنش کرد. سهیل لبای مامانشو بوسید و گفت خیلی دوستت دارم مامان. فریبا لبخندی زد و گفت منم دوستت دارم عزیز دلم، سهیل بدن فریبارو با لحاف پوشوند. لباساشو پوشید، چراغو خاموش کرد و به اتاق خودش برگشت، ستاره خواب بود. سهیل رو تخت خودش دراز کشید و با یه لبخند به خواب رفت.
     
  
مرد

 
به خانه خوش امدی قسمت چهارم
وقتی بیدار شد، خواهرشو دید که رو تخت خودش دراز کشیده و با صورت بیحال نگاهش میکنه. سهیل از جاش بلند شد و کنار تخت ستاره زانو زد. به موها و صورت زیبای خواهرش دست کشید و گفت صبح بخیر خوشگلم، ستاره لبخند بی جونی زد و گفت صبح بخیر. سهیل گفت حالت چطوره؟ درد داری؟ ستاره با ناله گفت اره. سهیل پیشونی و نوک بینی ابجی اشو بوسید و گفت دورت بگردم، چی لازم داری؟ میخوای بریم دکتر؟ ستاره جواب داد نه، فقط پیشم بمون. سهیل گفت باشه بذار یه دستشویی برم، به مامان یه سلام بدم بیام. ستاره با سر تایید کرد. سهیل رفت دستشویی و بعد مامانشو تو اشپزخونه پیدا کرد. فریبا اینبار یه سارافون زرد پوشیده بود و پاهای برفی و چاک سینه اشو به نمایش گذاشته بود. سهیل از روبرو بغلش کرد، دستاشو برد زیر دامن لباسش و به کون تپلش چنگ زد و یه لب ازش گرفت. گفت چطوری عشقم؟ کوس کوچولوت که درد نمیکنه؟ فریبا لبخندی زد و گفت نه خوبه، بیا بشین صبحونه بخور. سهیل از مامانش جدا شد و یه لقمه زد و گفت راستی ستاره درد داره، چیکار میشه کرد که یکم دردش کمتر بشه؟ فریبا گفت طفلک هر بار اینطوری میشه، کار زیادی نمیشه کرد، نهایتا یه حوله ی گرم رو شکمش بذاره، یه قرص مسکن هم بخوره. گفت صبحونه خورده؟ فریبا گفت نه، میل نداشت. سهیل گفت من بهش میدم میخوره، تو فقط یه لطف کن یه حوله گرم کن. فریبا گفت باشه. سهیل بساط صبحونه رو تو یه سینی گذاشت و با خودش برد تو اتاق. گفت برات صبحونه اوردم، ستاره گفت میل ندارم. سهیل گفت اینطوری که نمیشه، بخاطر من، صبحونه رو بخور یه قرص مسکن بهت میدم دردت کمتر بشه، به من جا بده. ستاره خودشو کشید اونور و به پشتی تخت تکیه داد. سهیل لبه ی تخت نشست و لقمه های کوچیک میگرفت و بهش میداد. ستاره با اینکه درد داشت ولی از محبت و توجه داداشش قند تو دلش اب میشد. بعد از خوردن صبحونه، سهیل سینی رو برد تو اشپزخونه و از فریبا پرسید حوله ی گرم حاضره؟ فریبا گفت اره، بیا بردار، سهیل گفت یه مسکن هم بده. سهیل یه لیوان اب پر کرد و همراه قرص و حوله ی گرم به اتاقشون برگشت. قرص و لیوان اب رو داد بهش. بعد از اینکه ستاره قرص رو خورد، سهیل گفت دراز بکش. ستاره به پشت خوابید. سهیل ملافه رو از روش کنار زد. وقتی تاپشو بالا زد، ضربان قلب ستاره بالاتر رفت، سهیل خم شد و شکم صاف و سفید ابجیشو بوسید و گفت الان دیگه خوب میشی. وقتی انگشتشو زیر کش دامنش انداخت و کمی بلندش کرد، نفس ستاره بند اومد. سهیل میتونست شورت سیاه خواهرشو ببینه. حوله رو روی شکمش گذاشت و کمی هم زیر دامنش برد. کش دامنشو ول کرد و حوله زیر کش دامن موند. سهیل گفت زیاد داغ که نیست؟ ستاره گفت نه، خوبه. سهیل کنار خواهرش به پهلو دراز کشید، ستاره سرشو رو بازوی داداشش گذاشت و خودشو بهش چسبوند. سهیل دستشو رو شکم ستاره گذاشت و سرشو بوسید. ستاره تو بغل داداشش دردشو هم فراموش میکرد، دلش میخواست زمان متوقف بشه و تا ابد همونطوری بمونن. چشماشونو بسته بودن و با ارامش کامل تو بغل هم دراز کشیده بودن، حتی وقتی فریبا اومد تا به ستاره سر بزنه، چشماشونو باز نکردن. فریبا از جلوی در به بچه هاش نگاه کرد و بی اختیار یه لبخند رو لباش نشست، اینکه بچه هاش انقدر همدیگه رو دوست دارن و به فکر هم هستن باعث دلگریمیش میشد. فکر میکرد خوابن، برای اینکه بیدارشون نکنه بیصدا از اتاق بیرون رفت و درو بست. کمی بعد سهیل متوجه حرکت ستاره شد و چشماشو باز کرد، ستاره هم چشماشو باز کرده بود. گفت بهتری عزیزم؟ ستاره لبخندی زد و گفت اره داداشی، خیلی بهترم. سهیل شروع کرد به تعریف کردن خاطرات بامزه اش از بندر تا ستاره سرگرم بشه. بالاخره وقت ناهار رسید و باهم از تخت بیرون اومدن و نهار خوردن، بعد از ظهر سهیل مامان و خواهرشو بیرون برد و گردوند تا حال و هواشون عوض بشه. حال ستاره کمی بهتر شده بود و میتونست بخنده، سهیل از خنده های خواهرش دلگرم میشد. شام رو خوردن و به خونه برگشتن. ستاره مثل شب قبل زودتر رفت بخوابه، سهیل کنار مامان خوشگلش نشست و شروع کرد به لب گرفتن و مالیدن پستوناش. وقتی میخواست ببره بین پاهای مامانش، فریبا مچ دستشو گرفت، لباشو جدا کرد و گفت اوه نه عزیزم، امشب نه، هم خیلی خسته ام، هم کوسم هنوز حساسه. سهیل کیر شقشو نشون داد و گفت پس من با این چیکار کنم؟ فریبا گفت براش لالایی بخون بخوابه. لبای سهیل رو بوسید و گفت ببخش عزیزم، فردا واست جبران می کنم، قول میدم. سهیل لبخندی زد و گفت عیب نداره مامان جون، برو بخواب، همدیگه رو بوسیدن و شب بخیر گفتن، فریبا رفت و سهیل با کیر شق به اتاقش برگشت. ستاره به پهلو رو به دیوار خوابیده بود. سهیل اروم تو تختش خوابید، کمی صبر کرد ولی کیرش قصد خوابیدن نداشت، انگار پیام هنوز به کیرش نرسیده بود که قرار نیست امشب کوس مامان رو فتح کنه. سهیل شلوارک و شورتشو دراورد، چشماشو بست و با تصور بدن سکسی مامانش شروع به مالیدن کیرش کرد. چند لحظه بعد، صدای ستاره رو شنید که گفت بازم که چماقتو علم کردی. سهیل چشماشو باز کرد و نگاهش کرد و گفت چرا نخوابیدی؟ ستاره گفت خوابم نبرد، مال تو چرا نخوابیده؟ سهیل لبخند زد و گفت اینم خوابش نبرده، چطوری؟ بهتری؟ ستاره گفت اره خیلی بهترم، حالا جریان چیه؟ وقتی بیدار میشی چیزت راسته، وقتی میخوای بخوابی راسته، سهیل گفت اگه کمک نمیکنی حداقل سر و صدا نکن بذار کارمو تموم کنم. ستاره گفت چطوری؟ سهیل جواب داد چی چطوری؟ ستاره گفت چطوری کمکت کنم؟ سهیل مالیدن کیرشو متوقف کرد و گفت جدی میگی؟ ستاره گفت اره، تو امروز خیلی کمکم کردی، منم میخوام کمکت کنم. سهیل گفت من که کاری نکردم، بیخیال. ستاره ملافه رو کنار زد و بلند شد. سهیل با تعجب خواهرشو نگاه کرد که اومد نزدیک و لبه ی تختش نشست. سهیل گفت ابجی چیکار میکنی؟ ستاره گفت میخوام کمکت کنم دیگه. سهیل گفت ستاره... ستاره حرفشو قطع کرد، دستشو رو سینه ی سهیل گذاشت و صورتشو به صورت داداشش نزدیک کرد و گفت مگه دیروز نگفتی من عشق اول و اخرتم؟ میخوام عشقمو بهت ثابت کنم دیگه. سهیل گفت فقط نمیخوام فکر کنی بهم بدهکاری. ستاره که صورتشو کاملا به صورت داداشش نزدیک کرده بود گفت نه، دلم میخواد اینکارو بکنم. بعد لباشو به لبای داداشش چسبوند. سهیل سورپرایز شده بود ولی خوشحال بود و شروع کرد به لب گرفتن از خواهرش. سهیل که تجربه ی بیشتری داشت، کنترل رو به دست گرفت، خیلی زود زبون سهیل بین لبای خواهرش قرار گرفت، ستاره زبون داداششو بین لباش گرفت و بعد زبون خودشو بیرون اورد و به زبون داداشش مالید. ستاره دردشو فراموش کرده بود. بالاخره داشت براساس عشقی که از زمان بلوغ به داداشش داشت عمل میکرد، تصمیم خودشو گرفته بود و دیگه چیزی براش مهم نبود، نه ازدواج، نه مادرش. حتی به این فکر کرده بود که اگه مادرشون بفهمه و مخالفت کنه، سهیل رو متقاعد کنه که اینبار باهم از خونه فرار کنن. برای اینکه جدی بودنش تو عشق رو به داداشش ثابت کنه، دستشو از سینه ی سهیل به ارومی پایین برد، سیکس پک سهیل رو میتونست زیر دستش حس کنه. دستشو پایینتر برد، قلبش تو سینه جوری میکوبید که صدای دیگه ای نمیشنید. سهیل دست خواهرشو حس میکرد که داره به کیرش نزدیک میشه. سهیل سالها منتظر این لحظه بود، از وقتی 15 سالشون بود و تو گوشه کنار خونه مخفی میشدن و از هم لب می گرفتن، ارزوی سکس با ستاره رو داشت، حالا بدن ستاره بالغ تر و سکسی تر شده بود. سهیل دستشو روی رون خواهرش گذاشت، ستاره دستشو پایین تر برد، موهای کوتاه ولی زبر دور کیرشو حس کرد و بالاخره دستشو دور کیر داداش دوقلوش حلقه کرد. انگار تموم هورمون های لذت و شادی یه جا تو بدن جفتشون ازاد شده بود. ستاره برای اولین بار تو 22 سال عمرش کیر یه نفر رو تو دست گرفته بود، تقدیر این بود که اون کیر متعلق به داداش دوقلوش باشه. ستاره به ارومی دستشو رو کیرش بالا پایین میکرد. ناله های سالار بلند شده بود، بالاخره لباشون از هم جدا شد و ستاره صاف نشست با لبخند به چشمای سهیل خیره شد. سهیل گفت ستاره هنوز باورم نمیشه. ستاره گفت منم باورم نمیشه، ولی دیگه وقتش بود، به حد کافی صبر کرده ام. سهیل گفت ستاره یعنی واقعا تا حالا با هیچکس دیگه ای نبودی؟ ستاره خندید و گفت چرا انقدر سخته باور کردنش؟ سهیل گفت خوب اخه تو دانشگاه پسرهای مختلف هستن، خوشتیپ ، پولدار. چهره ی ستاره جدی شد و گفت چون میخواستم خودمو واسه تو نگه دارم، چون دوستت داشتم. سهیل حسابی احساساتی شده بود، بلند شد و نشست و ستاره رو محکم بغل کرد و دم گوشش گفت منم دوستت دارم عزیزم. ستاره سهیل رو از خودش جدا کرد و گفت بخواب، هنوز کارمون تموم نشده. سهیل دراز کشید و ستاره به مالیدن کیرش ادامه داد. سهیل ناله کرد و دستشو از بیرون رون ستاره بالاتر برد و روی کون نرم و گنده اش گذاشت. کیر سالار کمی خشک شده بود، ستاره دستشو برداشت و تو دستش تف کرد و به همه جای کیرش مالید و دوباره به بالا پایین کردن دستش ادامه داد. دست لطیف ستاره خیلی خیلی بیشتر از دست خودش حال میداد. ستاره اروم گفت سهیل؟ داداشش گفت جانم؟ ستاره گفت میخوای ممه هامو ببینی؟ سهیل گفت اره عزیزم،خیلی دلم میخواد. ستاره لبخندی زد و دستشو از رو کیرش برداشت، با دوتا دست تاپشو تا زیر چونه اش بالا کشید و ممه هاشو دونه دونه از زیر سوتین رنگ روشنش بیرون کشید. سهیل میدونست پستونای 75 خواهرش خیلی خوش فرمه ولی نمیتونست باور کنه که تا این حد زیبا باشن. هر کدوم از پستونای ستاره یه نیم کره ی کامل بود که وسطش یه دایره ی کوچیک صورتی و وسط اون، یه نوک به اندازه یه نخود قرار داشت. پوست فوق العاده سفیدش تو تاریکی اتاق میدرخشید. ستاره با لبخند گفت چطوره؟ سهیل دستشو از رو کونش برداشت و روی پستوناش گذاشت و به ارومی لمس و نوازششون کرد. سهیل هیپنوتیزم شده بود، پستونای سفید و بی نقص خواهرش مثل یه اثر هنری بود، پوست لطیف مثل ابریشم، با اون فرم فوق العاده و تا حدودی سفت. سهیل به سختی دهن باز کرد و گفت بینظیرن، به هردوتا دست کشید، کمی فشارشون داد و نوک ممه هاشو با انگشتاش تحریک کرد. سهیل نتونست جلوی خودشو بگیره و گفت بیارشون جلوی دهنم. ستاره از جاش بلند شد و کنار داداشش به پهلو دراز کشید و خودشو روی ارنج نگه داشت، سهیل صورتشو تو چاک سینه ی خواهر دو قلوش فرو کرد و چند لحظه فقط صورتشو به پستوناش مالید. ستاره دوباره کیرشو گرفت و به مالیدن ادامه داد. سهیل داشت با پستونای خواهرش عشقبازی میکرد. با نوک زبونش، نوک ممه هارو میلیسید و میلرزوند. ستاره حسابی تحریک شده بود ولی چاره ای جز تحمل نداشت، چرا که تو اون شرایط جسمی نمیتونست دستشو تو شورتش فرو کنه و کوسشو بماله. سهیل شروع به مکیدن نوک پستوناش کرده بود. ستاره اروم و سکسی گفت بخور داداشی، ممه هامو بخور، منم کیر کلفتتو میمالم، جوووون چه کیر کلفتی داری داداش. حرفهای سکسی ستاره ، سهیل رو به وجد اورده بود، ستاره حرکت دستشو تندتر کرد، هردو به ارومی ناله میکردن و اسم همدیگه رو میگفتن. چند لحظه بعد، سهیل با ناله گفت داره میاد، داره میااااااااااااااد. ستاره حرکت دستشو تند تر کرد و گفت جوووووون. بالاخره سهیل نفسشو حبس کرد و بدنش سفت شد. جهش اول ابش خیلی بالا رفت و رو شکمش فرود اومد، ستاره حرکت دستشو ارومتر کرد، جهشهای بعدی ابش ضعیفتر شد بیشتر دور کیرش و روی دست ستاره ریخت. ستاره با لبخند یکی دوبار دستشو بالا پایین کرد تا تمام ابش بیرون بیاد، سهیل عرق کرده بود و نفس نفس میزد. بالاخره سهیل گفت مرسی ، خیلی حال داد. ستاره گفت خواهش میکنم. کیرش تو دست ستاره شل شده بود ولی ستاره هنوز نگهش داشته بود. سرشو رو شونه ی سهیل گذاشت. سهیل گفت ابجی اگه بخوای میتونم ارضات کنم هااااا. ستاره گفت نه، کثیف کاری میشه، بمونه واسه وقتی که پریودم تموم شد. سهیل گفت باشه خوشگلم، هر جور راحتی، ستاره خودشو رو ارنج بلند کرد و کمی از هم لب گرفتن. ستاره گفت برم دستامو بشورم. وقتی رفت، سهیل رکابی اش که کثیف شده بود رو دراورد و باهاش کیرشو تمیز کرد و انداخت زیر تخت. بعد شلوارک و شورتشو پوشید و دراز کشید. کمی بعد ستاره برگشت و سر جای خودش دراز کشید، گفت دوستت دارم داداشی. سهیل گفت منم دوستت دارم عزیزم. وقتی سهیل چشماشو بست، احساس گناه و عذاب وجدان به سراغش اومد. تصویر کارهایی که کرده بود از جلوی چشماش رد شد. خیانت به خواهرش و رابطه با مونا باعث شد که از ستاره دور بشه، حتی وقتی که تو بندر بود هم نتونسته بود خودشو کنترل کنه.
     
  
↓ Advertisement ↓
مرد

 
به خانه خوش امدی قسمت پنجم

وقتی به بندر رفت، یکی دو ماه اول رو توی مسافرخونه موند و بعد یه اتاق ارزونتر پیدا کرد. یه اتاق 5 متری گوشه ی حیاط یه خونه. خونه متعلق به یه ملوان بود که روی یه لنج کار میکرد و توی بندر باهم اشنا شده بودن، اسمش حمدان بود و مرد خیلی خوبی بود، وقتی فهمید که سهیل دنبال یه جا میگرده، پیشنهاد داد که اتاق ته حیاطش رو به سهیل اجاره بده. اونجا هم از لحاظ مالی و هم از لحاظ نزدیکی به محل کارش برای سهیل بهتر بود، بنابراین قبول کرد. اونشب با حمدان رفت و اتاق رو دید، یه اتاق 5 متری که به عنوان انباری ازش استفاده میکردن و حمدان گفت که تا فردا تمیزش میکنه. حمدان سهیل رو به خونه ی خودش برد تا ازش پذیرایی کنه. خانومش که صبا نام داشت با چادر و نقاب به استقبالشون اومد. یه بچه ی سه ساله هم داشتن که یه گوشه بازی میکرد. بعد از پذیرایی، سهیل به مسافرخونه برگشت، فرداش، بعد از تموم شدن کارش، وقتی که چمدونهاشو از مسافرخونه به خونه برد، صبا دوباره با چادر و روبنده درو باز کرد، حمدان تو دریا بود و صبا با پسرش تو خونه تنها بود. سهیل وسایلش رو برد توی اتاق. صبا با لهجه ی جنوبی و صدای ظریفش گفت حموم و دستشویی اون گوشه حیاطه، اگه چیز دیگه ای لازم داشتین صدام کنین. سهیل برای اولین بار با دقت به صورتش نگاه میکرد، از پشت نقابی که به صورت داشت، لبهای قرمز گوشتی و چشمای سیاه سرمه کشیده اش معلوم بود، سهیل تو همون نگاه اول شیفته ی چشمای صبا شده بود. ازش تشکر کرد و صبا رفت داخل خونه. سهیل هم به اتاقش برگشت، فقط یه زیر انداز کهنه تو اتاق بود. سهیل پتوی خودشو روی حصیر پهن کرد، لباساش رو عوض کرد و راکابی و شلوارک رو پوشید و دراز کشید، هیچ سرگرمی دیگه ای جز یه رادیوی کوچیک که از بازار خریده بود، نداشت. رادیو رو باز کرد و دراز کشید، شب حدود ساعت 10 بود که یه نفر به در اتاق زد. بلند شد و درو باز کرد، صبا با یه سینی غذا جلوی در بود، گفت میدونم امکان غذا پختن ندارین، براتون شام درست کردم، سهیل خیلی تشکر کرد و بالاخره سینی رو گرفت. صبا گفت ظرفشو صبح بذارین جلوی در برمیدارم. صبا به خونه برگشت و سهیل شام رو با لذت خورد و بعد خوابید، صبح زود، وقتی میرفت سر کار، ظرفها رو جلوی در خونه ی صبا گذاشت و رفت. حدود یه هفته گذشت، تو این مدت حمدان دو روز خونه بود و با سهیل تو حیاط می نشستن و حرف میزدن. صبا زیاد از خونه بیرون نمیومد. یه روز نزدیک غروب بود که صبا با یه تشت پر از لباس اومد بیرون و شروع به شستن لباسها توی حوض کرد. سهیل از لای پرده نگاهش میکرد. استین های لباسشو بالا زده بود و ساعد سفید و ظریف دستش دیده میشد. سفیدی پوستش تو منطقه ای که خانومها معمولا پوست سبزه ای دارن، جلب توجه میکرد. سهیل قایمکی در حال تماشا از لای پرده بود که صبا به طرفش نگاه کرد و با صدای بلند گفت آقا سهیل؟ سهیل که ترسیده بود سریع نشست زمین. وقتی برای بار دوم صداش کرد، دیگه نمیتونست جواب نده، پرده رو کنار زد و از پنجره گفت بله؟ صبا گفت اگه لباس کثیف داری بیار برات بشورم. سهیل گفت نه خیلی ممنون خودم میشورم. صبا گفت تعارف نکن اقا سهیل، میدونم از کار میای خسته ای، من که دارم میشورم، چند تیکه لباس فرق نمیکنه. سهیل واقعا نمیخواست زحمت بده ولی خودش نه بلد بود و نه حال و حوصله ی لباس شستن داشت، بنابراین لباساشو برد تا صبا بشوره، بهش گفت هر کمکی از دست من برمیاد، هر کاری دارین بگین من انجام بدم. صبا گفت دستت درد نکنه اگه کاری داشتم میگم. سهیل واقعا شرمنده شده بود، زنی رو دید میزد که اینهمه بهش محبت میکرد، بنابراین تصمیم گرفت ادم باشه. چند روز بعد، وقتی به خونه برگشت، دید که اتاقش کاملا تمیز و مرتب شده. وقتی شب صبا براش شام اورد، حسابی ازش تشکر کرد، صبا داشت براش همه کاری میکرد، براش غذا درست میکرد، لباساشو می شست و حالا هم که اتاقشو مرتب کرده بود و جارو زده بود. حمدان معمولا یکی دو روز خونه بود و بعد برای 5 تا 7 روز میرفت دریا. سهیل و صبا کم کم راحتتر شده بودن، سهیل سر جاسم پسر 3 ساله ی صبا رو تو حیاط گرم میکرد تا صبا به کارش برسه و بعد تو حیاط مشغول صحبت میشدن، سهیل با کمی تغییرات ماجرای عشقش به مونا و بیرون زدن از خونه رو برای صبا تعریف کرد و صبا هم در مورد مشکلات خودش کمی حرف میزد، بخصوص غیبت های شوهرش. یکی دو ماه گذشته بود که سهیل یه نشانه هایی از تغییر رو تو رفتار صبا مشاهده کرد. اولین تغییر تو لباس پوشیدنش بود، بعد از یه مدت، صبا نقاب صورتش رو کنار گذاشت، صبا خوشگل بود، یه زیبایی ناب که مختص زنان عرب بود. چشمای سرمه کشیده ی سیاه و جذاب، بینی صاف و لبای قرمز گوشتی. دومین تغییر که مدتی بعد رخ داد، کنار گذاشتن چادر عربی بود و حالا با یه دامن بلند مشکی و یه بلوز معمولا تیره رنگ گشاد و یقه بسته. دامنهایی که صبا می پوشید، بلند و سیاه بودن و تا مچ پاشو می پوشوندن، ولی خیلی نرم بودن و به بدنش می چسبیدن مخصوصا برامدگی پشتش که انحنای فوق العاده زیبایی داشت. چند روز بعد وقتی سهیل از سر کار به خونه برگشت، روی بند رخت تو حیاط، یه چیز جالب و جدید دید. یه سوتین قرمز و یه شورت سیاه زنانه. سهیل نمیدونست چرا ولی اون شورت و سوتین به شدت تحریکش میکرد. اونشب وقتی صبا با سینی شام اومد، یه تاپ نسبتا تنگ تنش بود که برامدگی پستونهاشو به خوبی نشون میداد، سهیل برای اولین بار اندام صبا رو وارسی میکرد. صبا زن توپری بود، چاق نبود ولی بدنش گوشتالو و خوش فرم بود. سهیل سینی رو از دستش گرفت و تو اتاق گذاشت، صبا هنوز دم در ایستاده بود، گفت اینجا بدون تلوزیون چیکار میکنی؟ حوصله ات سر نمیره؟ سهیل گفت بیشتر به رادیو گوش میدم، گاهی کتاب و مجله میخونم، دیگه چاره نیست، حالا بعدا اگه پول جمع کردم یه تلوزیون کوچیک میخرم. صبا گفت اگه چیزی لازم داشتی بگو. سهیل گفت دستت درد نکنه، همه چی هست. صبا رفت و سهیل شامش رو خورد. روز بعد حمدان از دریا برگشته بود، وقتهایی که حمدان خونه بود، صبا تو حیاط پیداش نمیشد. شب حمدان شام سهیل رو اورد و کمی باهم حرف زدن. حمدان گفت ما تلفن داریم، هر وقت خواستی به خونه زنگ بزنی به صبا بگو تلفن رو بهت بده. سهیل تشکر کرد و حمدان رفت. روز بعد سهیل وقتی به خونه برگشت، صبا تو حیاط داشت لباس می شست و جاسم داشت توی باغچه با خاک بازی میکرد. صبا یه تاپ نارنجی تنگ و استین کوتاه تنش بود، سهیل از پشت بهش نزدیک شد، صبا روی یه چهارپایه ی کوچیک نشسته بود و به جلو خم شده بود و توی لگن لباسها رو چنگ میزد، همین باعث شده بود تاپش از پشت کمی بالا بره و کمر سفیدش معلوم بشه. سهیل گفت سلام علیکم یا اختی. صبا سرشو چرخوند و با لبخند گفت و علیکم السلام یا اخی. سهیل روبروی صبا ایستاد و گفت خسته نباشی، صبا گفت سلامت باشی، تو هم خسته نباشی. سهیل مبهوت شده بود. نه تنها بازوهای گوشتی و سفید صبا تو اون تاپ معلوم بود، بلکه چون به جلو خم شده بود، از یقه ی لباسش، قسمتی از پستونهای بزرگ و سفیدش هم معلوم بود. سهیل گفت کمک نمیخوای؟ صبا گفت اگه لطف کنی لباسهایی که میشورم رو پهن کنی ممنون میشم. بعد اولین لباس که یه بلوز زنانه بود رو به دستش داد. سهیل همونطور که پهنش میکرد، گفت پس حمدان کجاست؟ میدونست اگه حمدان تو شهر باشه امکان نداره صبا ریسک کنه و با این لباس بیاد توی حیاط. صبا با اخم گفت به دریا برگشت. سهیل در حالی که به سینه های لرزان صبا چشم دوخته بود گفت چه زود؟ صبا گفت لابد کار از ما مهمتره دیگه. بعد تکه ی بعدی لباس رو به دستش داد که یه پیراهن مردانه بود. سهیل پهنش کرد و به جای خودش برگشت، صبا گفت اوایل اینطور نبود، اگه یه هفته به دریا میرفت، 5 – 6 روز تو خونه میموند، ولی حالا. دیگه حرفشو ادامه نداد و یه تاپ سفید و کوچیک زنانه به دست سهیل داد تا پهنش کنه. سهیل گفت چند ساله که ازدواج کردین؟ صبا نگاهش کرد و گفت 19 سال. سهیل مبهوت شده بود. چهره و اندام صبا بیشتر از 30 سال رو نشون نمیداد. صبا که دهن باز سهیل رو دید خندید و گفت چیه ؟ چرا بهتت زده؟ سهیل گفت حتما خیلی زود ازدواج کردین. صبا گفت فکر میکنی من چند سالمه؟ سهیل گفت 28؟ 29؟ صبا دست از کار کشید و گفت داری دستم می اندازی؟ سهیل گفت نه به خدا، مگه بیشتره؟ صبا گفت 20 سالم بود که زن حمدان شدم. سهیل باورش نمیشد که این زن 39 ساله باشه. کمی بعد چهره ی صبا غمگین شد، سرشو پایین انداخت و گفت یه بچه ی دیگه داشتم، اگه مونده بود الان 17 18 سالش بود. سهیل گفت خدا بیامرزتش، شرمنده نمیخواستم ناراحتتون کنم. صبا گفت عیب نداره، دیگه به نبودش عادت کردم. صبا چند تکه لباس باقیمونده رو هم اب کشید و به سهیل داد تا پهن کنه، بعد از جاش بلند شد و گفت جاسم، ننه بیا دستاتو بشورم. پسر کوچولو اومد کنار مادرش، صبا پشت به سهیل دولا شد تا دستای پسرشو بشوره. دامن نرمش به کون گرد و قلنبه اش چسبیده بود و اب از دهن سهیل جاری می کرد. صبا گفت برم برات شام درست کنم. سهیل به اتاقش برگشت و لباساشو عوض کرد. تو این دو ماهی که تو خونه ی حمدان بود، نهایتا یک یا دوبار جلق زده بود و تخمهاش حسابی سنگین شده بود،ولی نمیخواست جلق بزنه، میخواست برنامه ای بچینه که مخ صبا رو بزنه. بدن صبا دیوونه اش کرده بود. سهیل با اینکه با مادر و خواهرش شیطنتهایی کرده بود و با مونا خیلی جلوتر رفته بود ولی هرگز طعم سکس واقعی رو نچشیده بود. حالا اگه میتونست با این زن میانسال سکس کنه، دیگه محشر بود. صبا نخ داده بود و حالا باید کار رو تموم میکرد. صبا شام رو اورد و رفت. روز بعد سر کار، سهیل همش به صبا فکر میکرد، یه نقشه به ذهنش رسیده بود، یه ضرب المثل که دوستاش تو تهران همش میگفتن، اگه میخوای زنی رو راضی کنی، اول باید با بچه اش بازی کنی. وقتی به خونه برمیگشت کمی تنقلات خرید. وقتی از در حیاط وارد شد، در خونه ی سهیلا باز بود و کسی تو خونه دیده نمیشد، حیاط هم خالی بود. وقتی به در اتاقش رسید، با یه صحنه ی جالب مواجه شد. صبا 4 دست و پا وسط اتاق نشسته بود و کف اتاق رو جارو نپتون میکشید، جاسم هم یه گوشه نشسته بود و با ماشین اسباب بازی، بازی میکرد. صبا کون بینظیرشو عقب داده بود و با حرکتهای دستش، کونش میلرزید. سهیل به سختی خودشو کنترل کرد تا بهش حمله نکنه. وقتی سلام داد، صبا دوزانو نشست و با لبخند جواب داد. سهیل گفت به زحمتت راضی نبودم، خودم جارو میزدم. صبا گفت چه زحمتی، کاری نداشتم، سهیل وارد اتاق شد و به سمت جاسم رفت، حالشو پرسید و گفت خوراکی میخوای؟ جاسم گفت اره. از کیسه یه پفک دراورد و باز کرد و به جاسم داد. صبا با لبخند نگاه میکرد و گفت دستت درد نکنه، لطف کردی. سهیل گفت نه بابا، این حرفها چیه. صبا به نپتون کشیدن ادامه داد، اینبار سهیل از یقه ی تاپش، پستونای سفیدش رو میدید که با هر حرکت میلرزیدن. کیر سهیل راست شده بود و میتونست ببینه که صبا زیر چشمی گاهی به کیرش نگاه میکنه. وقتی کار صبا تموم شد، بلند شد و دست پسرشو گرفت، به سهیل گفت میرم شام درست کنم، چیزی نمیخوای؟ سهیل گفت نه ممنون، من هم میرم یه دوش بگیرم. وقتی صبا داشت بیرون میرفت، سهیل صداش کرد و گفت اگه میخواین بیاین شام رو اینجا باهم بخوریم، هم شما از تنهایی در میاین، هم من. صبا لبخندی زد و گفت باشه. سهیل خیلی امیدوار بود که اونشب به ارزوش برسه. حوله اشو برداشت و رفت حموم گوشه حیاط. محض احتیاط موهای کیرشو هم زد و بیرون اومد. یه رکابی و شلوارک بدون شورت پوشید، رادیو رو روشن کرد و دراز کشید و منتظر موند. چند ساعتی گذشت، از وقت معمول شام هم گذشته بود. بالاخره صبا در زد. سهیل بلند شد و درو باز کرد و صبا با سینی بزرگ غذا اومد تو. سهیل بیرون رو نگاه کرد، کس دیگه ای نبود. درو بست، صبا دولا شد و سینی رو زمین گذاشت. سهیل گفت جاسم کجاست؟ صبا گفت شامشو خورد و خوابید. سهیل لبخند زد و گفت باشه. روبروی هم نشستن. صبا 4 زانو نشسته بود و ساق سفید پاهاش از زیر دامن بیرون بود. شروع کردن به خوردن غذا. سهیل گفت از اقوامتون کسی اینجا نیست؟ صبا گفت نه، اقواممون همه اهوازن، حمدان واسه کار اومد اینجا، موندگار شدیم. سهیل گفت خیلی سخته ، منم دلم واسه خانواده ام خیلی تنگ شده، صبا گفت مخصوصا واسه دوست دخترت، ها؟ سهیل لبخندی زد و سرشو انداخت پایین، بعد گفت متاسفانه دیگه هیچوقت نمیتونم ببینمش. صبا گفت ناراحت نباش، اگه اینجا بمونی خودم یه دختر خوب برات پیدا میکنم. بعد از خوردن شام، سهیل خیلی تشکر کرد و گفت صبا خانوم شما خیلی واسم زحمت میکشی، کاش بتونم یه جوری جبران کنم. صبا به دیوار تکیه داد و پاهاشو دراز کرد و گفت چه زحمتی؟ تو هم جای پسرم. سهیل گفت ولی من هنوز باورم نمیشه 39 سالت باشه، ماشالا خیلی خوب موندی. صورت صبا گل انداخت و لبخندی زد. سرشو انداخت پایین و گفت من که پیر شده ام، کجام خوب مونده؟ سهیل گفت همه جا، از سر تا پا، دخترای 18 ساله تو تهران آرزو دارن پوستشون شبیه شما باشه. صبا گفت انقدر به من نگو شما، مگه من چند نفرم؟ سهیل کمی خودشو نزدیک کرد و گفت هر مردی ارزو داره که زنی مثل تو داشته باشه. صبا که هنوز نمیتونست سرشو بالا بگیره، گفت هر مردی؟ سهیل بازم کمی نزدیکتر اومد و گفت اره، هر مردی. صبا که با انگشتاش بازی میکرد گفت حتی تو؟ سهیل که کار رو تموم شده میدید گفت مخصوصا من. صبا گفت نمی دونم چی بگم. سهیل گفت اگه الان نگاهم کنی یعنی به آرزوم میرسم، ولی اگه بلند شی و بری یعنی هیچوقت به ارزوم نمیرسم، منم فردا وسایلمو جمع می کنم و از اینجا میرم. بعد از چند لحظه مکث، صبا به ارومی صورتشو چرخوند سمت سهیل و تو چشماش نگاه کرد. سهیل لبخندی زد و لباشو به لبای گوشتی و قرمز چسبوند. صبا چشماشو بست و خودشو به دست سهیل سپرد. خیلی زود لبها و زبونشون به هم قفل شد. صبا دلشوره داشت، از طرفی شهوت تمام وجودشو گرفته بود، سالها سهل انگاری شوهرش و شهوت سرکوب شده، یه جا ازاد شده بود، ولی از طرف دیگه سهیل جای پسرش بود و مطمئن نبود سکس باهاش کار درستی باشه. ولی وقتی دست سهیل رو روی پستونش حس کرد تمام شک و تردیدها از وجودش پر کشید. صبا برای یکبار هم که شده میخواست ترس و شرم و حیا رو کنار بذاره و با تمام وجود لذت ببره. در طرف مقابل، سهیل تو اوج شهوت بود، صبا به خاطر شباهتی که هم از نظر سن و هم از نظر ظاهری به مامانش داشت، 10 برابر بیشتر از یه سکس معمولی تحریکش کرده بود. سهیل شروع کرد به چنگ زدن پستونای گنده ی صبا و ازش لب میگرفت. تو حالت نشسته برای هردوشون سخت بود بنابراین سهیل به ارومی صبا رو روی زمین خوابوند و افتاد روش، همونطور که از همدیگه لب میگرفتن، صبا دستاشو رو پهلوهای سهیل گذاشت بود و سهیل کیرشو از روی لباس به کوس صبا فشار میداد. خیلی شلخته لب و زبون همدیگه رو میلیسیدن، جوری که اطراف دهن جفتشون از اب دهن همدیگه خیس شده بود. هردو تو این شهوت نامقدس غرق شده بودن. بعد از چند دقیقه لب گرفتن و فشار دادن بدنشون به همدیگه، سهیل بالاخره لباشو جدا کرد، با پاهاش، پاهای صبا رو از هم باز کرد و بینشون نشست. پایین تاپشو گرفت و تا زیر گلوش بالا کشید، شکم سفید و بعد پستونهای گنده ی صبا تو یه سوتین سیاه پدیدار شد که کنتراست خیلی قشنگی با پوست سفیدش داشت. صبا با یه لبخند، پستوناشو دونه دونه از زیر سوتین بیرون کشید. سینه های صبا سایز 90 بودن، بزرگترین سینه هایی که تو عمرش از نزدیک دیده بود، ولی با وجود بزرگی، فرم خودشون رو تا حد زیادی حفظ کرده بودن. هاله و نوک ممه هاش، قهوه ای خوشرنگی بود که سهیل رو به خوردن دعوت میکرد. سهیل هرکدوم از پستوناشو تو یه دست گرفت، سهیل باورش نمیشد که اولین سکسش با زنی هم سن و سال مامانش باشه. شروع کرد به مالیدن ممه هاش و گفت جوووون، ممه هات خیلی خوشگلن، صبا فقط با یه لبخند بهش جواب داد. همونطور که پستوناشو فشار میداد، خم شد و نوک پستونشو لیسید، که باعث شد صبا یه آه بکشه. سهیل زبونشو رو دور نوک پستونش چرخوند و بعد از چند تا لیس محکم، تو دهنش گرفت و شروع کرد به مکیدن. صبا دوباره چشماشو بست و خودشو به دست این پسر جوون سپرد. کمی بعد، سراغ اونیکی پستونش رفت، از خوردن اون ممه ها خیس نمیشد، مثل نوزادی که شکمش سیر شده ولی چشماش نه. ناله های صبا، بیشتر به خوردن تشویقش میکرد. بالاخره بعد از چند دقیقه از پستونای فوق العاده ی زن صاحبخونه دست کشید، بلند شد و بین پاهاش نشست. به سینه ها و شکمش دست کشید و به صورتش نگاه کرد، صبا هم به چشماش خیره شده بود. سهیل میخواست چشماشو با تماشای این موجود زیبا سیر کنه، چند لحظه بعد، صبا گفت یکم زود باش، اگه جاسم بیدار بشه و ببینه نیستم میترسه. سهیل پایین دامنش رو گرفت و بالا کشید، رونهای سفید و گوشتی صبا ، پوست فوق العاده صاف و درخشانی داشت، بالاخره دامنشو روی شکمش جمع کرد و شورت سفیدش معلوم شد. شورت صبا خیلی معمولی بود ولی نمیتونست قلنبگی کوسشو مخفی کنه. سهیل دستشو از روی شورت، روی کوس صبا گذاشت، صبا نفس عمیقی کشید و لب پایینشو بین دندوناش گرفت. سهیل انگشت شست دست راستشو روی لبای کوسش بالا پایین کرد. صبا دستاشو روی صورتش گذاشت و با نفس های عمیق و ناله های ضعیف رضایت خودشو از کارای سهیل نشون میداد. سهیل انقدر ادامه داد که یه دایره ی کوچیک از اب کوسش روی شورت سفید اینجاد شد. سهیل دستاشو زیر کش دامن و شورت صبا انداخت. صبا زانوهاشو خم کرد و بالا اورد و کونشو از زمین بلند کرد. وقتی دامن و شورت به زانوهاش رسید، کونشو زمین گذاشت و پاهاشو بلند کزد و سهیل کاملا درشون اورد و کنار گذاشت. وقتی پاهاشو از هم باز کرد، دوباره دهنش باز موند، بدن صبا سورپرایز بعد سورپرایز بود. کوس صبا مثل همه جای بدنش شدیدا سفید بود، ولی چیزی که بیشتر براش عجیب بود، موهای کوسش بود. موهای کم پشت و نازکی که فقط بالای کوسش وجود داشت و بیشتر شبیه کرک بود تا پشم. لبای گوشتی کوسش کاملا سفید و بی مو و بهم چسبیده بود. کوسش واقعا خوردنی بود ولی چون بار اولش بود، نتونست خودشو راضی کنه. دستشو رو کوس نمناک و داغ صبا گذاشت و شروع به مالیدن کرد. ناله های صبا بلندتر شده بود. لبای کوسشو از هم باز کرد، توی کوسش صورتی و خیس بود و لبهای داخلی کوسش هم انقدر کوچیک بودن که به سختی دیده میشدن. وقتی انگشت شستش رو روی چوچوله اش گذاشت و شروع کرد به مالیدن، ناله های صبا بلندتر شد و شروع کرد به حرکت دادن بدنش. دیگه کافی بود، هردو به حد کافی تحریک شده بودن و نیازی به عشقبازی بیشتر نبود. سهیل رکابیشو دراورد، بعد ایستاد و شلوارکشو پایین کشید. صبا کمی خودشو رو دستاش بلند کرد تا مطمئن بشه که خواب نمی بینه، باورش نمیشد پسر لاغر و استخونی مثل سهیل همچین کیری داشته باشه، کیری که هم تو کلفتی و هم درازی، به کیر مردان عرب شباهت داشت و از یه بچه تهران لاغر مردنی بعید بود. سهیل کیرشو تو دستش گرفت و گفت چطوره؟ اندازه اش خوبه؟ صبا چند ثانیه ای مکث کرد و گفت اندازه زیاد مهم نیست، مهم اینه که چجوری ازش استفاده کنی. سهیل مصمم بود که نشون بده استفاده از اون باتومش رو بلده، میخواست نشون بده که کنترل دست خودشه. پاهاشو دوطرف سینه اش گذاشت و روی سینه اش نشست. صبا با تعجب نگاهش میکرد. سهیل کیرشو تو چاک سینه اش گذاشت و گفت بخورش. صبا یه جوری شده بود. معمولا وقتی با شوهرش سکس میکرد، تو سکوت مطلق حمدان روی صبا میخوابید و تلنبه میزد تا ابش بیاد. حالا یه پسر 19 ساله رو سینه اش نشسته بود و بهش دستور داده بود که کیرشو بخوره. صبا احساس میکرد اختیار خودشو از دست داده، سرشو بالا اورد، دهنشو باز کرد و سهیل سر کیرشو تو دهنش فرو کرد. بیشتر کیرش لای پستونهای گنده و سفیدش بود و فقط کمی بیشتر از سر کیرش تو دهن صبا فرو میرفت. سهیل یکی دو دقیقه سر کیرشو تو دهن صبا جلو عقب کرد، بعد کمی عقبتر رفت تا کیرش کاملا لای پستوناش قرار گرفت. با دوتا دست پستوناشو به هم فشار داد و کیرش لای اون ممه های گنده و نرم مخفی شد. شروع کرد به جلو عقب کردن کیرش. سهیل از تلنبه زدن لای پستونای صبا حسابی لذت میبرد. گاهی چشماشو میبست و صورت مامانشو به جای صبا تصور میکرد. بالاخره از روی سینه اش بلند شد، پاهای صبا رو تا جایی که میشد از هم باز کرد و بینشون نشست. دسته ی کیرشو گرفت و چند بار رو کوس نرم و گوشتی صبا کوبید. گفت حاضری؟ صبا گفت اره. سهیل سر کیرشو دم سوراخ کوسش گذاشت و به ارومی شروع کرد به فشار دادن. وقتی سر کیرش رفت تو، لبای صبا غنچه شد. سهیل انگار به دنیای جدیدی وارد شده بود. تو عمرش چیزی به این لطافت رو حداقل روی کیرش حس نکرده بود. هرچی بیشتر کیرش فرو میرفت، دهن صبا بازتر میشد و بازدمش بیشتر به ناله تبدیل میشد. کوس صبا نسبتا تنگ بود، ولی نه انقدر تنگ که کیر کلفتش باعث دردش بشه، یکی دو سانت مونده به اخر، کیرش به ته کوسش رسید و بیشتر نرفت تو. سهیل گفت کیرم از مال شوهرت بزرگتره، مگه نه؟ صبا گفت حرف نزن، بکن. سهیل لبخندی زد و به ارومی کیرشو عقب کشید و دوباره فرو کرد، تو عمرش همچین حسی رو تجربه نکرده بود، سهیل شروع کرد به تلنبه زدن، کیرشو به ارومی جلو عقب میکرد، تو کوسی که مال کس دیگه ای بود، صبا به ارومی ناله میکرد، سهیل خم شد و شروع کرد به لب گرفتن ازش، صبا دستاشو رو شونه های سهیل گذاشت، تو اون لحظه، صبا فقط به یه چیز فکر میکرد، وقتی سهیل رو سینه اش نشست و بهش دستور داد کیرشو بخوره، صبا برای اولین بار تو عمرش حس رضایت کامل بهش دست داد، حس تسلیمی که وجودشو تسخیر کرد، میخواست دوباره اون حس رو تجربه کنه، همونطور که سهیل تو کوسش تلنبه میزد، صبا به این فکر میکرد که چجوری ازش بخواد که دوباره همون کارو انجام بده، بهش دستور بده و کنترلشو تو دست بگیره. سهیل سرعت تلنبه زدنش رو بیشتر کرد که باعث شد صبا تمرکز خودشو از دست بده، سهیل لباشو جدا کرد و خودشو بالاتر اورد، پستونای گنده ی صبا مثل بادکنک پر از اب با هر تلنبه میلرزیدن و بالا پایین میشدن. صبا با هر تلنبه یه آه کوتاه میگفت. کوسش به شدت خیس شده بود و تلنبه زدن رو واسه سهیل راحتتر میکرد. کمی بعد، سهیل کیرشو بیرون کشید. صبا که فرصت برای نفس کشیدن پیدا کرده بود، با نفس نفس گفت یه لحظه صبر کن، سهیل به رونهای نرم ، کوس خیس و شکم صبا دست میکشید گفت چی شده؟ صبا گفت یه چیزی بگم مسخره ام نمیکنی؟ سهیل گفت نه مگه دیوونه ام؟ هر چی میخوای بگو. صبا گفت یکم باهام بد رفتار کن، دستور بده، موهامو بکش، فقط مواظب باش کبودم نکنی. سهیل گفت اینطوری دوست داری؟ صبا گفت اره، سهیل با اخم گفت بلند شو ببینم. صبا انتظارشو نداشت که سهیل به همین زودی تو نقشش فرو بره. سهیل گفت اونا رو در بیار، تاپ و سوتینشو باز کرد و رو زمین انداخت. سهیل گفت کیرمو بخور. صبا 4 دست و پا نشست و دهنشو باز کرد و کیر گنده ی سهیل رو تو دهنش گرفت. سهیل موهای سیاه و موج دار صبا رو تو دستش جمع کرد و محکم نگه داشت، صبا دیگه نتونست سرشو تکون بده، سهیل شروع کرد به فشار دادن کیرش تو دهن خیس صبا. باور این شرایط برای هردوشون سخت بود، صبا، یه زن زیبا و مغرور و با اصالت خودشو کاملا در اختیار یه نوجوون 19 ساله قرار داده بود. به زحمت کیرشو تا نصفه تو دهن این زن زیبا فرو کرده بود، چشمای صبا گشاد شده بود، سر کیرش راه حلقشو گرفته بود و نمیتونست نفس بکشه. سهیل چند ثانیه نگه داشت و بعد کشیدش بیرون، صبا شدیدا نفس نفس میزد. خیلی زود دوباره کیرشو تو دهنش فرو کرد و تلنبه زد. اب دهن سعیده از کیرش چکه میکرد. سهیل تصور میکرد سکس اولش با صبا رمانتیک باشه، هیچوقت تصور این لحظه رو هم نکرده بود که بخواد با کسی سکس خشن بکنه. بالاخره کیرشو از دهنش بیرون کشید. ستاره نفس نفس میزد، تازه متوجه شده بود همه عمرش اینو کم داشته، که یه مرد کنترلش کنه، مثل مردای قدیم باهاش رفتار کنه، ولی شوهرش همیشه برای سکس خواهش میکرد و بخاطر همین سکس با شوهرش هیچوقت اونطور که باید بهش نچسبیده بود. البته تقصیر هیچکدومشون نبود، چون صبا برای اولین بار تو اغوش یه مرد غریبه نیازش رو فهمیده بود. سهیل گفت برگرد 4 دست و پا بشین، کون خوشگلتو نشونم بده. صبا مثل یه بره ی رام چرخید و 4 دست و پا نشست، سیل حیرون مونده بود، مگه میشه؟ صبا سفید بود، خیلی سفید، اگه جلوی دیوار می ایستاد احتمالا فقط موها و چشم های سیاهش دیده میشد. لپ های کونش کاملا گرد بود، بدون هیچ نقصی، بدون هیچ خال یا جوش، بینشون یه نقطه دیده میشد، سوراخ کونش که قهوه ای خیلی کمرنگ بود. کمی پایینتر، لبهای خیس کوسش مثل یه کلوچه دیده میشد. سهیل دستاشو رو کون صبا گذاشت، حتی تو اون حالت کونش مثل پنبه نرم بود. سهیل میخواست به اون کون سیلی بزنه، گازش بگیره تا جیغ صبا رو دربیاره، ولی نباید کبودش میکرد، به هر حال یه زن شوهر دار بود و رازشون باید مخفی می موند. به جای گاز گرفتن، لپهای کونشو لیسید و به جای سیلی زدن، کوسشو با دست مالید. ناله های صبا بلند شده بود. سهیل پشتش ایستاد، سر کیرشو بین اون لبای خیس فشار داد و سر کیرشو تو اون کوس تنگ و داغ فرو کرد، کیرشو ول کرد و کونشو با دوتا دست گرفت و کیرشو محکم تو کوس صبا کوبید.
صبا جیغ کوتاهی زد، سهیل شروع کرد به تلنبه زدن، صبا با هر تلنبه ناله میکرد و صداهای عجیبی از خودش درمیاورد، سهیل اما حواسش جای دیگه ای بود، همونطور که تلنبه میزد، بی اختیار زیر لب گفت آه مامان. تو این پوزیشون راحتتر میتونست تصور کنه که داره تو کوس مامانش تلنبه میزنه، و همین بیشتر تحریکش میکرد. سهیل بی رحمانه کیرشو تو کوسش می کوبید. اگه در و پنجره بسته نبود، حتما همسایه ها صدای ناله هاشو می شنیدن، سهیل به کون اون زن نگاه میکرد که از عرق خیس شده بود و برق میزد و با هرتلنبه مثل ژله میلرزید. سهیل گفت کوست مال کیه؟ صبا با ناله جواب داد مال تو. سهیل گفت جوووون، کونت مال کیه؟ صبا گفت مال تو، همه جام مال توئه. سهیل گفت جوووون. جند دقیقه تلنبه زد، صبا تعجب کرده بود، شوهرش حتی اوایل ازدواجشون هم نمیتونست بیشتر از 5 دقیقه تلنبه بزنه و ابش نیاد ولی سهیل بیشتر از 5 دقیقه بود که فقط تو همین حالت تلنبه میزد و خبری از اومدن ابش نبود. سهیل دوباره کیرشو بیرون کشید و گفت کیرمو بخور. صبا چرخید و دوباره اون کیر کلفت و خیس رو تو دهنش گرفت. چشیدن طعم کوسش رو کیر سهیل حشریتشو بیشتر میکرد. بعد از کمی ساک زدن، سهیل به پشت خوابید و گفت بشین رو کیرم. پاهای صبا میلرزید و نمیتونست بلند بشه، نهایتا به زحمت خودشو رو زانوهاش بلند کرد و پاهاشو دوطرف بدن سهیل انداخت. دستشو برد پشتش، کیر سهیل رو گرفت و با سوراخش تنظیم کرد و به ارومی روش نشست. دستاشو رو سینه ی سهیل گذاشت و شروع کرد به بالا پایین کردن کوسش. بدن هردو خیس از غرق بود و هردو ناله میکردند. سهیل پستونای گنده ی صبا رو با دستاش گرفت و شروع کرد به مالیدن و چنگ زدن. صبا چشماشو بسته بود و ناله های کوتاه میکرد. کمی بعد سهیل بازوهای صبا رو گرفت و به سمت خودش کشید، دستاشو دور گردن ظریفش حلقه کرد و با شهوت و اشتیاق ازش لب گرفت. لب گرفتن باعث قطع شدن ناله های هیچکدومشون نشده بود. صبا احساس میکرد که نزدیکه، خودشو رو بالا پایین میکرد و کیر کلفت سهیل رو تو خودش جا میداد ولی سرعتش کم بود و برای رسیدن به ارگاسم به سرعت نیاز داشت. چند لحظه بعد بدون اینکه حرفی بینشون رد و بدل بشه و مثل اینکه سهیل فکر صبا رو خونده باشه، دستاشو از دور گردنش باز کرد، کونش رو از دوطرف گرفت و ثابت نگه داشت و مسلسل وار از پایین شروع به تلنبه زدن کرد. ناله های صبا تو دهن معشوقش به جیغ خفه ی ممتدی تبدیل شد و چند لحظه بعد بدنش رو لرزش تشنج واری فرا گرفت. صبا به شدت میلرزید و تمام بدنش منقبض شده بود. سهیل سرعت تلنبه هاشو تا جایی که میتونست کم کرد و بالاخره ایستاد. لرزشها و انقباض بدن صبا تموم شده بود و بی حال تمام وزنشو رو بدن سهیل انداخته بود و سعی میکرد نفس هاش رو اروم کنه. بالاخره کمی بعد، صبا خودشو انقدر جمع و جور کرد که بتونه از روی سهیل غلت بخوره و کنارش به پشت بخوابه. سهیل کنارش نشست و نگاهش کرد، کوس صورتی صبا حالا قرمز براق شده بود، سهیل حدس زد که این کوس دیگه تحمل کیر بیشتر رو نداره. بنابراین رقت سراغ اون پستونای سایز 90. ترشحات کوس صبا هنوز از کیرش چکه میکرد. سهیل بلند شد و رو شکمش نشست. کیر دراز و کلفتشو بین اون پستونهای سفید و نرم گذاشت و گفت به هم فشارشون بده. صبا دستاشو دوطرف پستوناش گذاشت و به هم فشارشون داد و کیر کلفت سهیل بین اون پستونای خوشگل مخفی شد. سهیل شروع کرد به تلنبه زدن، کیرش انقدر خیس بود که به راحتی لیز میخورد و جلو عقب میرفت. سهیل نمیتونست جلوی ناله هاشو بگیره، صبا زبونش رو بیرون اورد تا هربار که سر کیر از بین پستونهاش بیرون میومد، لیسش بزنه. سهیل دیگه نمیتونست خودشو کنترل کنه، کیرشو از بین ممه های صبا بیرون کشید با نهایت سرعت مالیدش و چند ثانیه بعد با یه اه بلند ابشو رو پستوناش خالی کرد. سهیل یه نگاه به صورت خوشگل صبا انداخت، هنوز باورش نمیشد با همچین زنی سکس کرده. خم شد و ازش لب گرفت. کمی بعد، از روش بلند شد. صبا بهش لبخند زد و گفت شورتمو بده. سهیل گفت چند دقیقه نمی مونی؟ صبا گفت نه دیگه، دیر شده باید برم، جاسم بیدار بشه میترسه. سهیل شورت سفید صبا رو از رو زمین پیدا کرد و بهش داد، فکر میکرد میخواد شورت رو بپوشه، ولی اب سهیل رو با اون شورت پاک کرد و بلند شد و شروع کرد به لباس پوشیدن، سهیل که نشسته بود و تماشاش میکرد گفت نمیخوای چیزی بگی؟ صبا گفت میخوای ازت تشکر کنم؟ سهیل گفت نه ، من باید تشکر کنم، واقعا فوق العاده بود، صبا لبخندی زد ، دولا شد و دامنشو بدون شورت بالا کشید. سهیل گفت حداقل بگو واسه تو هم خوب بود یا نه؟ صبا لبخند زد و گفت اره، واسه من هم خوب بود، دولا شد و لبای سهیل رو یدونه بوسید و گفت الان باید برم، فردا جمعه اس دیگه، سر کار نمیری که، فردا حرف میزنیم. شب بخیر. سهیل گفت شب بخیر صبا جون. صبا از اتاق بیرون رفت و به خونه ی خودشون برگشت.
سهیل با فکر کردن به این خاطره به خواب رفت.
     
  
مرد

 
سلام، فعلا این 6 قسمت رو داشته باشین، فسمتهای بعدی رو هم سر فرصت اپلود میکنم. امیدوارم لذت ببرین

به خانه خوش آمدی قسمت ششم
روز بعد وقتی سهیل حدود ساعت 11 از خواب بیدار شد، ستاره تو تختش نبود. سهیل بلند شد و به اشپزخونه رفت، مامانش هم دیده نمیشد، کمی نگران شد، نکنه حال ستاره خوب نبوده باشه؟ سهیل صبحانه خورد، حموم رفت و منتظر موند تا مامان و خواهرش به خونه برگردن. تو این فاصله سهیل چمدونهاش رو باز کرد، چیزهای زیادی برای مامان و خواهرش خریده بود که اتفاقات چند روز اخیر باعث شده بود فراموششون کنه. مهمترینشون لباس خواب توری بود که برای ستاره خریده بود ولی در کنارش یه ست شورت و سوتین توری صورتی هم خریده بود که اگه یه روز ارزوی سکس با ستاره محقق بشه، اونا رو بهش بده، حالا این ارزو بیشتر از هر زمان دیگه ای به واقعیت نزدیک بود. بنابراین شورت و سوتین رو به همراه لباس خواب تو کشوی لباس زیر ستاره گذاشت تا سورپرایزش کنه. کلی لباس و لوازم ارایشی برای جفتشون خریده بود، دوتا سارافون سبز و ابی کوتاه با یقه های باز برای فریبا و دوتا دامن کوتاه و تاپ تنگ قرمز و سفید برای ستاره. وسایلی که خریده بود رو برداشت و تو پذیرایی روی میز گذاشت. اون موقع بود که یه کاغذ روی میز دید، فریبا نوشته بود من و ستاره رفتیم خونه ی خاله رویا، نهار تو یخچال هست، گرم کن بخور. عصر میایم. سهیل نهار رو خورد و تو تختش دراز کشید. حوصله اش حسابی سر رفته بود، بنابراین از خونه بیرون زد تا سری به دوستاش بزنه، تا عصر با دوستاش خوش گذروند و حدود ساعت 7 بود که به خونه برگشت. فریبا تو اشپزخونه بود و داشت شام درست میکرد. وقتی سهیل وارد اشپزخونه شد، فریبا چرخید به سمتش برگشت و گفت سلام، کجا بودی؟ سهیل گفت با دوستام بودم، ستاره کجاست؟ فریبا با یه لبخند شیطانی گفت شوهرخاله ات رفته ماموریت، ستاره موند اونجا که تنها نباشن، شنبه قراره برگرده. اونروز 5شنبه بود و دو روز رو باهم تنها بودن. سهیل یه نگاه به سرتا پای مامانش انداخت. فریبا سارافون آبی که سهیل براش خریده بود رو به همراه جوراب بلند سیاه پوشیده بود. جوراب تا زیر دامن لباسش رفته بود. سهیل لبخند زد و بهش نزدیک شد و از جلو بهش چسبید. فریبا دستاشو رو شونه های پسرش گذاشت و سهیل دستاشو رو کون تپل مامانش گذاشت و گفت یعنی میگی دو شب باهم تنهاییم؟ فریبا گفت اهان. سهیل زانوهاشو خم کرد و لباشو به لبای مامانش چسبوند. همونطور که از فریبا لب میگرفت، دستاشو زیر دامن لباسش برد. اون موقع بود که متوجه شد چیزی که پاهای سفید فریبا رو پوشونده، جوراب نیست، بلکه جوراب شلواری پاشه. سهیل عاشق جوراب شلواری بود. سهیل کون مامانشو چنگ زد و ازش لب گرفت. کمی بعد، فریبا خودشو جدا کرد و گفت برو لباساتو عوض کن، بیا شام بخوریم، بعد با خیال راحت هرکاری دلت میخواد انجام میدیم. سهیل گفت باشه، وقتی فریبا چرخید، سهیل پشتش نشست و دامن لباسش رو بلند کرد. مامانش شورت نداشت و کون خوشگلش تو اون جوراب شلواری نازک خودنمایی میکرد. سهیل صورتشو تو چاک کونش فرو کرد که باعث شد فریبا یه جیغ کوچیک بزنه و به جلو پبره. فریبا با دست سر سهیل رو عقب کشید و گفت پیش غذا نداریم، برووووو لباساتو عوض کن. سهیل خندید و رفت تا لباس خونه بپوشه. وقتی برگشت، فریبا داشت ظرفها رو روی میز می چید. کمکش کرد و نشستن به خوردن شام، سهیل گفت خاله اینا چطورن؟ فریبا گفت خوبن، سلام رسوندن. گفتم دلم براشون تنگ شده، یه روز دعوتشون کن بیان. گفت باشه، چند لحظه بعد، فریبا گفت فرشته جویای احوالت بود، اینو گفت و با لبخند نگاهش کرد. سهیل گفت بیخیال مامان، فرشته هنوز بچه اس، چند سالشه؟ 14؟ فریبا گفت نه عزیزم، 18 سالشه، نمیدونی چه لعبتی شده، سفید، خوشگل، خوش اندام. سهیل گفت ول کن مامان، جون من، لعبت من تویی، کس دیگه ای رو نمیخوام. فریبا گفت به هر حال که یه روز باید زن بگیری، اگه دست دست کنی میان میگیرنش، هلو مثل فرشته رو زمین نمیمونه. سهیل جوابش رو نداد، کمی بعد که از یقه ی باز لباس؛ چاک سینه هاشو نگاه میکرد گفت راستی از لباسها خوشت اومد؟ از بندر واستون خریدم. فریبا گفت دستت درد نکنه عزیزم، خیلی قشنگ هستن، تاپ و دامن ها مال ستاره اس؟ گفت اره. فریبا گفت دامن هاش خیلی کوتاه نیست؟ سهیل گفت از لباسایی که الان میپوشه بدتره؟ دائما با شورتک و تاپ میگرده، غریبه که نداریم، من که داداشش هستم، تو هم مامانش، اون یارو هم که دیگه نیست گیر بده. فریبا گفت باشه عزیزم، به هرحال دستت درد نکنه خیلی قشنگن. سهیل گفت حالا اینا که چیزی نیست، میخوام واسه سه تامون موبایل بخرم. فریبا با تعجب گفت پولشو از کجا میخوای بیاری؟ سهیل گفت از جیبم، پس فکر میکنی این سه سال تو بندر چیکار میکردم؟ فریبا گفت نه پسرم، تو پولاتو نگه دار، حالا بعدا یه کاریش میکنیم. سهیل گفت نه خودم میخوام بخرم، لازمه، امروز صبح وقتی دیدم نیستین نگران شدم، فکر کردم حال ستاره خوب نیست. فریبا گفت بمیرم، کاغذ رو ندیدی؟ سهیل گفت بعدا دیدم، اگه موبایل باشه راحته دیگه، ادم یه زنگ میزنه خیالش راحت میشه. فریبا گفت باشه حالا یه کاریش می کنیم. شام رو خوردن و میز رو جمع کردن اومدن تو پذیرایی، فریبا گفت عزیزم یه پتو و بالشت بیار این سریال رو ببینیم. سهیل اورد، پتو رو وسط پذیرایی پهن کرد و بالشت رو روش گذاشت. فریبا به پشت خوابید و سهیل هم کنار و چسبیده به مامانش دراز کشید و بغلش کرد. سهیل به ارومی دستشو رو بدن مامانش میچرخوند، از رو لباس پستوناشو نوازش میکرد، دستشو رو شکمش میکشید و یکی دوبار هم دستشو رو کوسش گذاشت. سهیل تو همین حال گفت مامان، تا حالا با کسی غیر از من و بابا سکس کردی؟ فریبا جا خورد. گفت چرا می پرسی؟ سهیل گفت از روی کنجکاوی، دوست دارم بدونم. فریبا گفت لازم نکرده. سهیل گفت پس کردی، حالا طرف کی بوده؟ صحبت قدیمه یا تازگی ها؟ فریبا گفت به تو چه اخه ؟ سهیل به اصرارش ادامه داد. فریبا چشماشو بست و چهره ی دکتر رمضانی جلوی چشمش اومد. فریبا گفت بهت میگم، ولی دیگه اسمش چیه، کجاست، داستانشو تعریف کن نداریم ها. سهیل موقتا گفت باشه. فریبا گفت با دکتر زنان. سهیل گفت یه بار یا چندبار؟ فریبا گفت گفتم دیگه سوال اضافی نپرس دیگه. سهیل گفت پس چندبار، جوووون، ای ناقلا. فریبا صورتشو چرخوند سمت تلوزیون، ولی دیگه حواسش به تلوزیون نبود و خاطره ی دکتر رمضانی اومد جلوی چشمش. بچه ها حدودا سه سالشون بود، فریبا یه مشکل زنانه پیدا کرده بود و باید میرفت دکتر، ولی چون دکتر زنان خودش از ایران مهاجرت کرده بود، باید یه دکتر دیگه پیدا میکرد. یکی از دوستانش دکتر رمضانی رو معرفی کرد که مرد خوبیه و کارش درسته. فریبا هم ازش وقت گرفت و رفت. وقتی نوبتش شد و رفت تو، اقای دکتر رو دید، یه مرد با موهای جوگندمی شیک پوش و کراوات زده، که عطرش ادم رو مدهوش میکرد. با خوش رویی ازش استقبال کرد و احوالاتش رو پرسید، برای معاینه ازش خواست اماده بشه و رو تخت مخصوص بخوابه. فریبا رفت پشت پرده و شلوار و شورتشو دراورد، رو صندلی مخصوص خوابید و پاهاشو تو جای خودش گذاشت. کمی بعد، دکتر اومد و دستکش پزشکی پوشید و بین پاهاش نشست. رفتار گرم دکتر باعث شد استرس فریبا کم بشه. به هرحال اولین بار بود که یه مرد غریبه کوسشو میدید، چون دکتر قبلیش خانوم بود. دکتر به دقت معاینه کرد و گفت یه عفونت ساده اس که بیشتر بخاطر استفاده از دستشویی عمومی ایجاد میشه. دکتر برگشت سر میزش، فریبا هم لباساشو پوشید و روبروش نشست. دکتر همونطور که تو دفترچه اش نسخه مینوشت، گفت احتمالا با اقای فلانی رابطه ای دارین؟ فریبا گفت پدرم هستن، چهره ی دکتر خندان شد و گفت چه جالب، من و پدرتون از دوستان خیلی قدیمی هستیم، فریبا لبخند تلخی زد، باورش نمیشد تا همین چند لحظه پیش انگشت دوست پدرش تو کوسش بوده. دکتر نسخه رو نوشت و گفت این داروها رو یه ماه مصرف کن، بعد بیا دوباره معاینت کنم، بهتره تو این یه ماه رابطه ی جنسی نداشته باشی، بعد شماره ی شخصی دفترشو نوشت و بهش داد و گفت میخوای بیای به خودم زنگ بزن، بگم کی بیای که اینجا معطل نشی. گفت فریبا تشکر کرد، موقع بیرون اومدن دکتر گفت به پدر سلام برسون. فریبا تو دلش گفت حتما، به بابام میگم کوسمو به دوستت نشون دادم، کلی باهام ور رفت، بعد بهت سلام رسوند. فریبا داروهارو گرفت و مصرف کرد، ولی قصد نداشت دوباره پیشش بره. یه ماه که تموم شد، فریبا نتونست دکتر خوب دیگه ای پیدا کنه. با خودش گفت یه بار دیگه میرم، اگه گفت خوب شده ام دیگه پیشش نمیرم و یه دکتر دیگه پیدا می کنم. فریبا تلفن رو برداشت و به شماره ی دکتر زنگ زد، چند لحظه بعد خود دکتر جواب داد. فریبا خودشو معرفی کرد. دکتر گفت سلام عزیزم، خوبی؟ فریبا گفت خوبم، گفته مبودین برای نوبت گرفتن به خودتون زنگ بزنم. دکتر گفت خوب کردی عزیزم، ساعت 7 میتونی بیای؟ فریبا گفت بله. خداحافظی کرد، بچه ها رو به زن همسایه سپرد و رفت اونجا. وقتی رفت تو، حتی منشی هم اونجا نبود و دکتر تنها بود. گفت بیا تو عزیزم. چه خبر؟ حالت چطوره؟ خانواده خوبن؟ فریبا گفت ممنون همگی خوبن. گفت بابا چطوره؟ چیکارا میکنه؟ گفت بابا هم خوبه، بیشتر وقتشو با بازنشسته ها تو پارک می گذرونه. دکتر گفت خیلی وقته باهاش حرف نزده ام، باید یه زنگ بهش بزنم. فریبا لبخندی زد و جوابی نداد. دکتر گفت خوب فریبا جان، وضعیت چطوره؟ داروهاتو خوردی؟ فرقی کردی؟ فریبا گفت بله اقای دکتر، خیلی بهترم، دکتر گفت خوبه، برو اماده شو منم الان میام. رفت پشت پرده، مانتو، شلوار و شورتشو دراورد و رو تخت خوابید و پاهاشو سر جاهای مخصوص گذاشت. نمیدونست چرا قبل از اومدن کوسشو تمیز شیو کرده بود. با چرا برای یه معاینه ی ساده انقدر استرس داشت. بالاخره دکتر اومد. با دستکش رو هر دو دستش. دکتر بین پاهاش نشست. عطرشو حس میکرد، فریبا با خودش گفت کاش شوهر من نصف این اقا دکتر به خودش میرسید..فریبا چشماشو بست و چند لحظه بعد، دست دکتر رو روی کوسش حس کرد. لبهای کوسشو از هم باز کرد، دکتر گفت به نظر عفونت کاملا از بین رفته ولی باید یکم جلوتر رو هم ببینم. اینکار معمولا به وسایل پزشکی انجام میشد، ولی دکتر به ارومی دوتا انگشتشو تو کوس فریبا فرو کرد تا بازش کنه. نفس فریبا تو سینه حبس شد. دکتر انگشتاشو میچرخوند و توی کوسشو نگاه میکرد. فریبا حس میکرد بدنش داره گرم میشه. انگشتای دکتر تو کوسش حرکت میکرد. انگار دکتر داشت باهاش بازی میکرد، یه بازی خطرناک. فریبا بچه های سه ساله اشو خونه مادرش گذاشته بود، به هرحال اونجا که جای بچه نیست. دکتر یه نگاه به صورت فریبا انداخت، چشماشو بسته بود و لب پایینش رو میگزید. دکتر لبخندی زد، این چهره رو قبلا هم دیده بود، ولی بیشتر رو صورت زنان میانسالی که شوهراشون برای مدتهای طولانی بهشون بی توجهی کرده بودن، نه یه دختر جوون. دکتر که فرصت رو مناسب دید، انگشتاشو به هم چسبوند به ارومی عقب جلو کرد. مثل اینکه جادو شده بود، فریبا هیچوقت فکرشو نمیکرد که یه روزی بخواد به شوهرش خیانت بکنه، حداقل نه تو دیدار دوم. ولی قدرت مقاومت نداشت، فقط میتونست جلوی ناله هاشو بگیره، اون هم وقتی دکتر انگشت شستش رو روی چوچوله ی فریبا گذاشت، از دست رفت و یه ناله از گلوش بیرون اومد. دکتر حرکت دستشو تندتر کرد و گفت خوشت میاد؟ فریبا گفت اوهوم. دکتر میدونست کار تموم شده، میدونست که میتونه کیرشو دربیاره و تو کوسش فرو کنه، ولی به کمک سالها تجربه با خانومهای مختلف، میدونست که اگه اینکارو بکنه دیگه فریبا رو نمی بینه، بنابراین تصمیم گرفت کردن رو واسه دفعه ی بعد بذاره. ناله ها و حر کتهای بدن فریبا بیشتر میشد. دکتر رمضانی یه نگاه به سوراخ کون کوچولوی فریبا انداخت و لبخند زد، انگشتاشو از کوس فریبا بیرون کشید و از کشو، بطری لوبریکانت رو برداشت و انگشتشو چرب کرد. دوتا انگشتشو تو کوس فریبا فرو کرد وهمزمان با تلنبه زدن، چوچوله اشو مالید، بعد انگشت اشاره ی دست دیگه اشو رو سوراخ کونش گذاشت و به ارومی فشارش داد توی کونش، فریبا ناله کرد، فریبا از سوراخ کون خیلی تحریک میشد، همیشه میخواست امتحانش کنه ولی شوهرش تمایلی نداشت و میگفت کثیفه. دکتر انگشتاشو تو سوراخ های فریبا عقب جلو می کرد. رفته رفته به ارگاسم نزدیکتر میشد و ناله ها و لرزشهای بدنش شدیدتر میشد، خوشبختانه درب اتاق و مطب هردو بسته بود و صداش بیرون نمیرفت. کمی بعد، فریبا کونشو بلند کرد و به شدت لرزید و ارضا شد، بعد بی حال رو تخت افتاد. دکتر انگشتاشو بیرون کشید، دستکش ها کاملا خیس بود، اب کوسش زیر کونش یه دریاچه درست کرده بود، دکتر زنای کمی دیده بود که تا این حد خیس بشن. دستکش هارو دراورد و با دستمال کاغذی تا جایی که میتونست تمیزش کرد، رفت کنار فریبا، خم شد و پیشونی اشو بوسید و گفت یکم استراحت کن، بعد لباساتو بپوش. فریبا رو تخت به این فکر میکرد که حالا چطور تو چشمای دکتر نگاه کنه؟ اصلا چرا اجازه داده بود کار به اینجا برسه، امشب چطور میخواست کنار شوهرش بخوابه درحالی که یه مرد دیگه با انگشت ارضاش کرده بود. بالاخره بلند شد و لباساشو پوشید و روبروی دکتر نشست. دکتر گفت راستی یادم رفت بهت بگم، عفونت کاملا از بین رفته و دیگه لازم نیست دارو بخوری. فریبا گفت ممنون اقای دکتر. دکتر گفت خوب وقت چکاپ بعدی رو برای کی تنظیم کنیم؟ فریبا گفت تماس می گیرم هماهنگ می کنیم. دکتر گفت باشه، میخوای برسونمت؟ فریبا گفت نه ممنون ، خودم میرم، از جاش بلند شد و گفت با اجازه، خداحافظ. دکتر گفت به سلامت عزیزم، سلام برسون. فریبا نرسیده به در چرخید و گفت فقط یه چیزی، اگه با بابام حرف زدین بهش نگین من اومدم اینجا، دکتر لبخندی زد و گفت خیالت راحت دخترم، من اگه بخوام هم به لحاظ قانونی نمیتونم چیزی بگم، فریبا لبخندی زد و گفت ممنون. دکتر درحالی که به کون فریبا خیره شده بود، بدرقه اش کرد و گفت دفعه ی بعد کارت تمومه. فریبا تو راه به خودش گفت حالا که مشکلم حل شده دیگه امکان نداره به اونجا برگردم، یه دکتر خانوم پیدا میکنم. هنوز یه ماه نشده بود که وقتی داشت تو کیفش دنبال چیزی میگشت، شماره ی خصوصی دکتر رمضانی رو پیدا کرد. قلبش شروع کرد به تپیدن، مثل کسی که تو خواب راه میره، سراغ تلفن رفت و به دکتر زنگ زد و برای روز بعد وقت گرفت. اونروز حموم رفت و خودشو کاملا تمیز کرد و موهای بدنشو شیو کرد، بعد کمی ارایش کرد و لباس شیک پوشید، بچه هارو خونه ی مادرش گذاشت و از اونجا راهی مطب دکتر شد. وقتی به ساختمون نزدیک میشد، منشی دکتر رو دید که داره از ساختمون بیرون میاد بنابراین صورتشو چرخوند تا منشی اونو نبینه. با اسانسور رفت بالا، در مطب بسته بود، در زد و دکتر درو براش باز کرد، برای اولین بار دکتر دستشو دراز کرد تا باهاش دست بده، فریبا دست داد و اومد تو. دکتر درو پشت سرش قفل کرد. بعد از کمی گپ زدن، دکتر گفت بهتره اینبار سینه هاتو هم واسه غده و اینجور چیزا چک کنیم، همه ی لباساتو دربیار، فریبا رفت پشت پرده ، داشت دکمه های مانتوشو باز میکرد که دکتر اومد پشت پرده، فریبا نمیتونست تو چشمای دکتر نگاه کنه، مانتوشو دراورد، بعد تاپش رو، بعد شلوارشو، با شورت و سوتین مشکی جلوی دکتر ایستاده بود، سوتین و شورتش رو هم دراورد، ضمیر ناخوداگاهش ازش میخواست سینه ها و کوسشو بپوشونه، دکتر جلو اومد و گفت بشین رو تخت. فریبا اینکارو کرد، دکتر روبروش ایستاد و گفت چه سینه های قشنگی داری، فریبا لبخند زد و گفت مرسی، دکتر گفت از نظر ظاهری که بی نقص هستن، بذار ببینیم داخلشون چطوره. بعد دستاشو رو پستونای فریبا گذاشت و شروع کرد به فشار دادن و مالیدن، پستونای گرد و گنده ی فریبا دهن هر مردی رو اب می انداخت. دکتر نوک ممه های فریبا رو با انگشتاش تحریک کرد. چشمای فریبا دوباره بسته شده بود. کمی بعد، دکتر گفت خوب، پستونات هیچ مشکلی نداره، حالا باید ببینم طعمشون چطوره. بعد خم شد و نوک پستون فریبا رو به دهن گرفت، یه مرد 55 ساله، پستونای درشت و زیبای یه زن 25 ساله رو به دهن گرفته بود و جوری می مکید که انگار زندگیش به اون وابسته است. فریبا لبه ی تخت رو با دو دست گرفته بود و آه میکشید. دکتر هردوتا پستون فریبا رو حسابی خورد، بعد عقب رفت، زیپ شلوارشو باز کرد و کیرشو بیرون کشید، کیر خوب و درشتی داشت. دکتر انگار منتظر بود، وقتی دید فریبا کاری نمیکنه، دستشو رو شونه ی ظریفش گذاشت و به پایین فشارش داد. فریبا زانو زد، کیر دکتر جلوی صورتش بود، موهای کوتاه اطراف کیر و روی تخماشو پوشونده بود. دکتر گفت شروع کن عزیزم، دستشو دور کیر دکتر حلقه کرد، کیر مردی که همسن پدرش بود و باهاش رفاقت قدیمی داشت. با خودش گفت اگه بابا الان اینجا بود چیکار میکرد؟ شاید اون هم کیرشو درمیاورد و همراه رفیقش به حسابم میرسید. دکتر سر کیرشو به لبای فریبا فشار داد. فریبا دهنشو باز کرد و کیر کلفت رو تو دهنش گرفت و شروع کرد به ساک زدن. دکتر ناله کرد و گفت جوووون، اره عزیزم، همینطوری بخور، اوووم با تخمام بازی کن. فریبا ساک میزد و با تخمای دکتر بازی میکرد. بالاخره دکتر کیرشو از دهن فریبا بیرون کشید و گفت پاشو عزیزم. وقتی فریبا بلند شد، دکتر گفت عزیزم دستاتو بذار رو تخت دولا شو. فریبا مثل یه دختر خوب گوش کرد، دستاشو گذاشت رو تخت و دولا شد و کونشو داد عقب. فریبا انتظار یه کیر بین لبای کوسشو میکشید، ولی در عوض یه صورت لای کونش فرو رفت، زبون دکتر شروع کرد به لیسیدن کوسش و نوک دماغش، سوراخ کون فریبا رو میمالید. فریبا شروع کرد به ناله کردن، شوهرش حتی لبای کوسشو نبوسیده بود. دکتر زبونشو بین لبای کوسش میکشید و چوچوله اشو با زبون تحریک میکرد. بعد از کمی لیسیدن کوسش، دکتر بلند شد، بالاخره زمانش رسیده بود که خیانت فریبا به شوهرش کامل بشه. دکتر از کشو یه کاندوم برداشت و رو کیرش کشید. سر کیرشو دم کوس فریبا گذاشت، کوسش انقدر خیس بود که نیازی به روان کننده نداشت، کیرشو فشار داد تو و تا ته کوسش جا کرد. فریبا ناله کرد. دکتر کیرشو ثابت نگه داشته بود و حرکتی نمیکرد، چند لحظه بعد، یه مایع سرد رو سوراخ کونش ریخت و نوک انگشتشو رو سوراخش گذاشت و فشارش داد تو. بعد شروع کرد به تلنبه زدن، فریبا کون سفیدشو داده بود عقب، با یه انگشت تو کونش و یه کیر کلفت تو کوسش، سطح جدیدی از لذت رو تجربه میکرد. دکتر با نفس نفس گفت جووووون چه کوس تنگی داری خوشگله، اووووم. دکتر انگشتشو تو کون تنگ فریبا تکون میداد و تو کوس داغ و خیسش تلنبه میزد. پستونای فریبا که بعد از حاملگی حداقل دو سایز بزرگتر شده بود، اویزون بود و مثل پاندول تاب میخورد. دکتر چند دقیقه تو کوس فریبا تلنبه زد، بعد کیرشو کشید بود و گفت عزیزم تا حالا کون دادی؟ فریبا گفت نه دکتر، شوهرم دوست نداره، از دردش هم میترسم. دکتر گفت نترس عزیزم، یه کاری می کنم یه ذره هم دردت نیاد. فریبا میدونست که مردا برای کردن کون هر حرفی که لازم باشه میزنن، ولی چیزی نگفت و منتظر موند، چند لحظه بعد، دکتر با یه دست لای کون فریبا رو باز کرد و یه اسپری به سوراخ کونش زد و کمی مالیدش، بعد دوباره کمی از ژل لوبریکانت به سوراخش مالید. انگشتشو تو سوراخش فرو کرد و شروع کرد به حرکت دادن انگشتش. دکتر بعد از کمی انگشت کردن، انگشت دومش رو هم ژل زد و به ارومی تو سوراخ کونش فرو کرد، فریبا می تونست حس کنه که سوراخ کونش داره کش میاد ولی درد چندانی حس نمیکرد. دکتر انگشتاشو می چرخوند و تو کونش عقب و جلو میکرد.فریبا ناله میکرد، کاری که دکتر کرد جواب داده بود و دردی احساس نمیکرد. دکتر چند دقیقه جفتی انگشتش کرد. بعد بلند شد، کیرشو حسابی ژل زد و دم کون باکره ی فریبا گذاشت، کونی که تا حالا هیچ کیری توش نرفته بود، دکتر شروع کرد به فشار دادن، دکتر میتونست سوراخ کون فریبا رو ببینه که دور سر کیرش بازتر میشه، وقتی کلاهک کیرش رفت تو، فریبا ناله کرد، سوراخ کونش بی حس بود ولی می تونست فشاری که کیر به سوراخش میاره رو احساس کنه. دکتر چند لحظه کیرشو همونجا نگه داشت و بعد به فشار دادن ادامه داد. پیرمرد حشری، یه کون جوون گیر اورده بود، کیرشو تو اون کون تنگ فرو میکرد و به شدت نفس نفس میزد، اکثر کسایی که به سکس با دکتر راضی میشدن، معمولا زنهای میانسالی بودن که کوس و کونشون گشاد شده بود، ولی فریبا با همه فرق داشت، نه تنها جوون و تنگ بود، بلکه دختر رفیقش بود و این اشنایی حال سکس رو بیشتر میکرد. بالاخره کیر دکتر تا دسته تو کون فریبا جا شد، انقدر لوبریکانت به کیرش زده بود که هیج اصطکاکی وجود نداشت و به راحتی مشغول عقب و جلو کردن کیرش تو کون فریبا شد، دکتر گفت بیشتر حال کون دادن از سوراخ حاصل میشه ولی چون سوراختو بی حس کردم شاید اینبار زیاد بهت حال نده، ولی کونت که جا باز کرد، از دفعه ی بعد انقدر حال میکنی که دیگه از کون دادن سیر نمیشی. فریبا جوابی نداشت بده، با خودش گفت چه اعتماد بنفسی داره، فکر می کنه دوباره میام پیشش، اینبار هم چون حشری بودم مجبور شدم، ( البته فریبا تو اون لحظه نمی دونست که رابطه اش با دکتر قراره سالها ادامه پیدا کنه). فریبا می دونست دکتر به فکر حال کردن خودشه ، بنابراین دستشو برد بین پاهاش و شروع کرد به مالیدن چوچوله اش. دکتر با دو دست به کون گوشتی و سفید فریبا چنگ زد و شروع کرد به تلنبه زدن، دکتر خیس عرق بود، در حین تلنبه زدن کیرش از کون فریبا دراومد، سوراخ کون فریبا باز مونده بود و چشمک میزد، دوباره کیرشو تو کونش فرو کرد. ناله های فریبا مطب رو پر کرده بود. اب کوسش روی رونش جاری شده بود، دکتر تو کونش تلنبه میزد و فریبا محکم کوسشو میمالید. فریبا میدونست چیزی تا ارضا شدنش نمونده، چون لذتی که میبرد خیلی بیشتر از یه سکس معمولی بود، سکس معمولی که همیشه با شوهرش داشت. دکتر محکم تلنبه میزد، قبل از اینکه ارضا بشه، دکتر کیرشو تا ته فرو کرد، ضربان زدن کیرش، ناله ی دکتر رو به دنبال داشت و فریبا فهمید که ابش اومده و تو کاندوم ریخته. فریبا میدونست که قبل از اینکه دکتر کیرشو از کونش بیرون بکشه، باید کار رو تموم کنه، بنابراین با تمام توان شروع به مالیدن چوچوله اش کرد، وقتی ارضا شد، لباشو محکم به هم فشار داد تا جیغ نزنه، بدنش منقبض شد و جوری میلرزید و تکون میخورد که کیر دکتر از کونش دراومد. نمیتونست سر پا بمونه بنابراین چمباتمه زد و از تخت اویزون شد. دکتر سعی کرد نگهش داره که کامل رو زمین نیفته. بالاخره کمی اروم شد، ولی هنوز نفس نفس میزد. دکتر به ارومی بلندش کرد و رو صندلی خودش نشوندش. فریبا به بین پاهاش نگاه میکرد که از اب کوسش خیس شده بود. دکتر کاندومش رو دراورده بود و مشغول تمیز کردن خودش و مرتب کردن لباساش بود. بعد از تموم شدن کار و ارضا شدنش، فریبا میخواست هرچه زودتر از اونجا بیرون بزنه، بسته ی دستمال کاغذی رو از دکتر گرفت و مشغول تمیز کردن خودش شد، لای کونش، کوسش و رونهاش تا زانو به شدت خیس و لزج بودن. مقدار زیادی دستمال کاغذی برای تمیز کردن خودش استفاده کرد و بعد لباساشو پوشید، گفت دکتر، خیلی ممنون، من دیگه باید برم. دکتر گفت عزیزم حالت خوب نیست، بذار برسونمت، فریبا گفت نه ممنون، حالم خوبه، می تونم برم، فعلا خداحافظ. دکتر گفت خداحافظ عزیزم. فریبا از ساختمون بیرون اومد یه ماشین دربست گرفت و رفت خونه ی مادرش که بچه هاش اونجا بودن.
     
  

 
sinatra
دادا دمت گرررررم خیلی زحمت کشیدی.. اصلا انتظار ۶تاقسمت نداشتیم،اصلا ناامیدشده بودیم که دوباره بنویسی.این داستانم از چند جهت خیلی فرق داشت. داستانای قبل از این، تو این سایت خاطره بودن! دستت درد نکنه
     
  
مرد

 
sinatra
خوبه که شما رو داریم و نزاشتی چراغ تاپیک خاموش بمونه.
داستان خوبه فقط کاش سکس مامان و دکتر زنانه داخلش نبود. حالا سکس سهیل و صبا خوب بود اما مامان و دکتر یکم ناهماهنگ با این داستان بود. امیدوارم بیشتر به سکس با مامان و خواهر پرداخته بشه و قشنگیم اینه دور از چشم هم باشه.
چون اگه به تریسام ختم بشه خب قبلا داشتیم و تکراریه
     
  
مرد

 
داستان فوق‌العاده عالی خیلی ممنون
عشق من سحر جونم
     
  
مرد

 
سلام
     
  
مرد

 
Big_Glory:
داستان خوبه فقط کاش سکس مامان و دکتر زنانه داخلش نبود. حالا سکس سهیل و صبا خوب بود اما مامان و دکتر یکم ناهماهنگ با این داستان بود. امیدوارم بیشتر به سکس با مامان و خواهر پرداخته بشه و قشنگیم اینه دور از چشم هم باشه.

ممنون از نظرت
این داستان سه تا شخصیت اصلی داره که هرکدوم تجربیات خودشون رو دارن و هر کدوم از این تجربیات تو شکل گیری شخصیت ها تاثیر داره، وقتی داستان کمی جلوتر بره خواهیم دید که سکس فریبا با دکتر، به سکس با پسرش ارتباط داره. بازم ممنون از لطفتون، و لطف همه ی دوستانی که نظر میدن
     
  
صفحه  صفحه 118 از 149:  « پیشین  1  ...  117  118  119  ...  148  149  پسین » 
داستان سکسی ایرانی

Incest Sexy Story - داستان های سکسی با محارم

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA