انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
داستان سکسی ایرانی
  
صفحه  صفحه 140 از 149:  « پیشین  1  ...  139  140  141  ...  148  149  پسین »

Incest Sexy Story - داستان های سکسی با محارم


مرد

 
ایول دمت گرم عجب داستانی خیلی وقت بود چراغ اینجا خاموش بود داستان بیغیرتی با مادر خیلی قشنگه فقط زودتر بقیشو بزار
     
  
مرد

 
Mafghod
دوست عزیز نوشتنت عالیه ولی به نظر من داستانا دنباله دار بعد چند قسمت ی حالت تکرار پیدا میکنه تو این چهار قسمت خیلی خوب بود و همه چیز داشت مورد بعدی اینا به نظرم ی کم جزییات داستانت رو بیشتر کن تو قسمت سکس حالات و صحبت ها به نظرم خلاصه شده است و جا داره بهتره باشه و مورد اخر که نظر شخصیه خودم قسمت بی غیرتی نسبت به مادر که با کسی دیگه سکس کنه من خودم دوست ندارم هر چند ممکن بقیه دوستان خوششون بیاد ولی به نظر من تریسام هم فقط دوتا پسر و مادر باشه قشنگ و به نظرم جذاب. لطفا ی داستان جدید شروع کن.
SH_F
عشقی تو شایان جان منتظر داستانت هستیم و دمت گرم بهترین کار همین که کامل داستان رو بذاری چون داستان نصف باشه تا میایی بری تو حس داستان، داستان تموم بشه حست بهم میریزه.امیدوارم زودتر داستانت تموم بشه و بفرستی
     
  
مرد

 
به نظرم باید یه داستان بیغیرتی مامان خیلی خفن تو گروه باشه چون شایان داره زحمت داستان مامان و پسر با اون قلم زیباش میکشه فقط نمیدونم چرا اینقدر دیر داستاناشونو میزارن
     
  
↓ Advertisement ↓
مرد

 
R9900
سلام
دوستان یه سوال
ادامه داستان دور دنیا در یک چشم بهم زدن
نوشته نمیشه؟
     
  
مرد

 
اره اون داستانم خیلی قشنگ بود ولی داستان جدید دوستمون مفقود الاثر خیلی قشنگه فقط چرا بقیشو نمیزاره
     
  
مرد

 
با احترام به تمام دوستان نویسنده و خسته نباشید ؛خلاصه همه داستانهای سکس با محارم شده یه پسری روی مامان میانسال فوق سکسیش که هیکل و بدن توپی داره کراش میزنه و بعد راضیش میکنه و ترتیبش رو میده
بنظرم خیلی تکراریه دیگه
کنجکاو و پایه تحقیق در همه جور روابط سکسی
     
  
مرد

 
RaminNrgs

شاید درست بگید ولی تنها نویسنده هایی که الان فعال هستن بارها تاکید کردن تخصصشون مادر و پسره. تازه به خاطر خواهش دوستان قبول کردن که کمی از سبکشون در داستان بعد فاصله بگیرن. مشکل اینجاست که افراد و نویسنده های زیادی دیگه اینجا فعال نیستن. طبیعی هم هست. این روزا کسی دل و دماغ نداره حتی سایت رو باز کنه چه برسه به این‌ که بخواد داستان هم بنویسه. همه پر از دغدغه هستن
     
  
مرد

 
Mganso:
این روزا کسی دل و دماغ نداره حتی سایت رو باز کنه چه برسه به این‌ که بخواد داستان هم بنویسه

چرا بابا ؟ من که کلی بدبختی دارم ولی بازم میام تو سایت یه دور کوچولو بزنم یدفعه می بینم ۲ ساعته تو سایت دارم میچرخم
کنجکاو و پایه تحقیق در همه جور روابط سکسی
     
  
مرد

 
داستان (((محافظ)))
عاشقانه_هیجان انگیز_تک قسمت(طولانی‌ترین تک قسمتی تاریخ)

سلام خدمت همگی. ممنون از لطف همگی در این مدت که وقفه افتاد. ببخشید که نتونستم جواب همگی رو بدم. همچنین ببخشید واسه این وقفه طولانی. هم این داستان خیلی طولانی بود و منم مجبور بودم همش رو تخیل کنم، چون اصلا تجربه واقعیش رو نداشتم و هم اینکه بدترین اتفاقات ممکن برام توی این یه ماه افتاد که باعث شد یکم نوشتنش طولانی بشه. امیدوارم دوست داشته باشید. اینو توی چند روز بخونید تا زود تموم نشه. هر چند خیلیم زیاده و یه شبه ممکن نیست
**********************************************

اولین باری که دست و دلم لرزید و داشتم از دیدن زیبایی یک نفر آب روغن قاطی میکردم 17 سالم بود. اون روز واسه معلممون مثل اینکه مشکلی پیش اومده بود ساعت آخر و تعطیلمون کردن. خونه ما هم که که نزدیک مدرسه بود و من خیلی زدد رسبدم خونه. در رو که باز کردم قاعدتا باید مامان خونه بود. اما انگار کسی خونه نبود. تعجب کردم. گفتم برم لباسام رو عوض کنم و دست و صورتی تازه کنم و بعد به مامان زنگ بزنم ببینم کجاست. توی راهرو به سمت اتاقم بودم که یهو دیدم در اتاق مامان و بابا باز شد و مامان لخت کامل جلوی در بود و می‌خواست بیاد بیرون. تا منو دید جیغ زد و پرید تو و در رو بست.

مامان: شاهین تو اینجا چه کار میکنی؟
من: واسه آقای ساعتی مشکلی پیش اومده بود و رحیمی (مدیرنون) تعطیلمون کرد.

کل دیدن بدن مامان شاید 5 ثانیه هم نشد. اما کافی بود که دست و دلم رو شل کنه و از خود بیخود بشم. از دو سال قبلش که اولین داستان سکسی مامان و پسر رو خونده بودم از این تابو خیلی خوشم اومده بود و در فانتیزی‌هام برای یکی مامان خیالی که اصلا هم مامان خودم نبود جق‌های درجه یکی رو به تاریخ جق‌های دنیا اضافه کرده بودم اما خب چند باری که واقعا به مامان خودم فکر کردم اول از خودم بدم میومد که عجب پستی شدم من و بعد میگفتم بابا اصلا نمیشه که. این داستلنه و فانتیزی و تخیلی. بدن مامان توی همون 5 ثانیه کافی بود که بفهمم عجب چیز توپیه. اونم با اینکه دوتا بچه رو به فاصله دو سال از هم به دنیا آورده بود. شکمش کوچیک بود فقط یه مقدار گوشتی. یعنی باید انقدر فشارش میدادی تا گوشتش بیاد توی دستت. نه اون تخت مانکنی بود و نه اون گوشتی لبکی. وای چشمم به کص خوشگلش هم خورد. البته نه خیلی دقیق. اما متوجه کلوچه خوشگل بودن و خوردنی بودنش شدم. تا قبل اون روز مامان همیشه جلوی من و خواهرم رعایت میکرد و هرگز حتی لباس تنگم نمی‌پوشید. البته من از 14 سالگی که چشم و گوشم باز شد متوجه برنامه‌اای دو شب درمیون (تقریبا) مامان و بابا میشدم. اما خب جلوی ما دو تا همیشه رعایت میکرد. اهل نماز و این چرندیات نبود. اما این موضوع رو رعایت میکرد. همون روز رفتم توی دستشویی و یک جق اساسی زدم. تا شبش چهار بار دیگه هم زدم. روزهای بعدشم همینطور. اصلا از فکر مامان در نمیومدم. اما رومم نمیشد برم بهش حداقل یه نخی بدم شاید سرنخمو گرفت. حتم میدادم جوری بشکافتم که خیاطی نتونه بدوزتم. هر چی داستان میخوندنم و راهکارایی که توی داستانا بود رو میخوندم از نظرم فانتیزی تخمی تخیلی بیش نبود. اعصابم بهم ریخته بود. پرخاش‌گر شده بودم و مثل سگ به همه می‌پریدم. مخصوصا شادی خواهر بیچارم که دو سال ازم کوچیکتر بود. همیشه باهاش کنار نمیومدم. همیشه هم تقصیر اخلاق گوه خودم بود. اون خیای خوب و مهربون بود ولی من گند اخلاق آشغالی بیش نبودم. گاهی از خودمم خسته بودم. اما بازم همون خریت رو ادامه میدادم. هر چی این مدتی که دو سال طول کشید دیوونه شدنم واسه مامان ، خصوصا بابا باهام رفاقتی حرف میزد که بچه ادم باش. انقدر به شادی بدبخت گیر نده ، اما حالیم نبود. کاش میشد به بابا بگم تو که انقدر بهم میگی ما رفیقیم ، خب رفاقتی زنت رو یه شب بده بکنم و آروم بگیرم. رفاقت که هیچ آقایی هم در حقم تموم میکنی. فکر میکردم عشق یعی سکس. تا همین حد خر.
19 سالگی که دانشگاه قبول شدم از شانس نمیدونم بد یا خوبم همین دانشگاه شهرمون قبول شدم. پیش خودم بارها اون موقع میگفتم باز اگه یه شهر دیگه قبول میشدم و میرفتم خوابگاه ، شاید از این وضعیت گوهی در میومدم. اما خب نشد که نشد. رفتم دانشگاه. تا مهرش باز هر روز واسه یاد مامان جق میزدم. چه سکسایی که باهاش تصور میکردم. تا اینکه اولای آبانش زد و بابابزرگ مرد. واسه اولین نوش که بنده حقیر بودم هم ارث خوبی گذاشت. بابام گفت پول خودته. هر کاری دوست داری باهاش بکن. ولی به نظرم بده خونه و بدش اجاره. اما گفتم اگه اجازه بدی میخوام در کنار درس کار راه بندازم و دستم بره توی جیب خودم. بیشتر میخواستم واسه خودم سرگرمی بیشتری درست کنم تا یکم نجات پیدا کنم از جق زدن های بی وقفم و فکر مامان. بابا هم استقبال کرد. از 13 سالگی بدنسازی کار میکردم و علاقه داشتم. از اونجایی که میگن جق بدن رو شل میکنه اتفاقا کصشعره و بدن خوبی داشتم. تصمیم گرفتم باشگله اختصاصی خودم رو بزنم. از عمون اولش برام گرفت. خودمم مدیریت محترمش شدم. اما چون درس خونم بودم مثلا یکی از پسرای دانشگاه به نام سامان رو که از اول باهم رفیق شده بودیم رو کردم ور درستم و موقع‌هایی که خودم درسی کاری چیزی داشتم اونو می‌نشوندم پشت میز. اما رفته رفته به دلیل گشادی زیادم رسما کردمش مدیر و خودم پولش رو نوش جون میکردم. خصوصا که سامان همون ترم دو درجا زد و انصراف داد و باشگاهی که فقط عصرا باز بود رو از صبح کرد تا شب. یه چهار پنج ماهی میشد که اصلا وقت جق نداشتم و اینکه به فکر سکس با مامان توی تصوراتم باشم. اولش که باشگاه و درس بود در کنار هم و وقتم پر بود و بعدم دیدم رشتم چقدر سخته و اگه نخونم گند میزنم و چون همیشه میخواستم نفر اول باشم چسبیده بودم به درس و میشه گفت تا حدودی از فکر مامان در اومده بودم. البته هنوزم گاهی پنجشنبه یا جمعه‌ها که میفهمیدم مامان و بابا برنامه دارن منم حشری میشدم و جق میزدم. اما دیگه هر روزی نبود. تا اینکه یه پنج‌شنبه شب سرد اسفند ماه بود که این جانب به دلیل جقی که بعد دو سه هفته‌ای به یاد مامان زده بودم ، پروستاتم ریخته بود بهم و توی خواب شاشم گرفت. پاشدم برم سرشو خالی کنم. من و شادی عادت به بستن در اتاقامون موقع خواب نداشتیم. شادی چراغ خواب روشن میکرد توی اتاقش ولی من نه. توی راهرو بودم و اتاق شادی هم چسبیده به اتاق من بود. دیدم پتو از روی شادی رفته کنار. با اینکه هیچوقت باهاش کنار نمیومدم اما اون لحظه دلم سوخت. خیلی سرد بود و گفتم سرما میخوره طفلی. رفتم توی اتاقش. چیزی که دیدم برای دومین بار دست و دلم لرزید. کف کردم از این خلقت اوس کریم. عجب کون برجسه کوچیکی. بزنم به تخته شبیه یه مدل سکسی بود. جفتمون عادت داشتیم با همون لباس توی خونه می‌خوابیدیم و سوسول بازی لباس خواب رو نداشتیم. شلوار پاش همون شلوار سفید رنگی که چند ساعت پیشم پاش بود. عجب خری بددم متوجهش نشده بودم. نسبتا تنگ بود و دقت میکردی زیبا‌ترین کون رو می‌تونستی ببینی. اول که یه ده دقیقه مات این زیبایی بودم. اما دیگه دستم طاقت نیاورد و فحش رکیک میداد دستم به معزم که سر جدت دو دقه خاموش شو بزار من این گوشت لذیذ رو یه لمسی کنم. انگار مغزمم کیر زد به خودش و نفهیدم چی شد که دستم نزدیک کون شادی و در آستانه برخورد سر انگشتام با کونش بودم. بالاخره چسبونم دستمو به کونش و سعی کردم هیچ حرکتی نکنم. صدای نفسای عمیق شادی حشری‌ترم میکرد که چه خواب عمیقی بود. تا بیام یکم دستمو فشار بدم و بیشتر این کون لذیذ رو توی مشتم فشار بدم و لمس کنم که از دم در

مامان: چه کار میکنی شاهین

ای بخشکی شانس. ای شانسه من دارم؟

زودی کمرمو صاف کردم و دستم رو بردم و انگشتم رو به نشونه هیس ساکت باش گذاشتم روی دماغم. دوباره زود خم شدم و پتو رو کامل کشیدم روی تن خوشگل خواهرم. اومدم بیرون.

من: یواش مامان. بیدار میشه. هیچی روش نبود. داشتم میرفتم دستشویی دیدم هیچی روش نیست. خر مخمو گاز گرفت و رفتم کشیدم روش که سرما نخوره
مامان: ولی گاهی بد نیشت نسبت به خواهر خوبت آدم باشی.
من: حق با توئه
مامان: دو دقه وایشا من برم دستشویی بعد تو برو

مامان دور میشد از من. کیرمم عجیب هی دور میشد از من و به سمت مامان شق میشد. لعنتی عجب آرایشی کرده بود. چه بوی عطر خوبی میداد. وای برق چشماش. وای اون رونای لختش. فقط یه پیرهن تنش بود. خوش به حالت بابا که چه شب جمعه‌ای رو با مامان داری. اون وقت من خاک بر سر اسیر جقم. رفتم دستشویی و اومدم روی تختم دراز کشیدم. رفتم تو فکر. پیش خودم گفتم مامان که عمرا بهت بده. حتی لبشم بهت نمیده بخوری. چه برسه کص و کونشو. بعدم مادره. اصلا خودتم که روت نمیشه بهش بگی. اما شادی. وای شادی. عجب بدنی بود. شادی اگه مثل سگ بهش نپری ممکنه سرنخ خط‌هاتو بگیره.  ولی کن مامانو که فقط ازش جق بهت میرسه. بچسب به شادی. مامانو فعلا بزار توی آب نمک بمونه. بالاخره بابا چند سال دیگه بتونه تلمبه بزنه. بعدش من باید زیرش جک بزنم رو پاش وایسه. متاسفنه بابا 17 سال کوفتی از مامان 39 ساله من بزرگتر بود. باید مخ شادی رو میزدم. بهترین کارم هدیه دادن بهش بود. چی از گردن بند طلا بهتر. انقدر توی همین چند ماه باشگاه سود تپل بهم داده بود. آره این بهترین راهه.

اما برای اینکه اونشب از فکر و خیال و نقشه کشی بتونم دو ساعتی کمه مرگم رو بزنم تصمیم گرفتم بای اولین بار توی عمرم واسه خواهر خوشگلم که همیشه متوجه خوشگلیش بودم اما نه به دید خریدار تا اونشب ، جق بزنم. وسزای جقم بود که صدای بابا رو از دیوار بیسکوییتی اتاقشون که کنار من بود شنیدم هی میگفت جووون. این کلوچه مال کیه؟ مال کیه، همه این خوشمزه‌ها مال کیه.

کیر زد توی حالم. بابا جان به قرآن مال خودته. همش مال خودته. از چنگم مامان به اون خوشگلی رو فعلا ربودی. نوش جونت. بگیر بکنش انقدر نگو این مال کیه. کسی با این حرفا آبش نمیاد.
کیر زد تو حسم و منم سرمو چپوندم توی بالش و با فکر شادی بالاخره شد بخوابم.
فرداش اول رفتم دانشگاه و بعدم رفتم طلافروشی و یه گردن بند خفن واسش خریدم. موقع خرید همش به این فکر میکردم اگه همچین کاری رو واسه مامانم میکردم یعنی کارم نتیجه میداد؟ اصلا عشق به شادی خیانت به عشق اولم که مامان بود نیست؟
اما هی این این افکار رو از سرم باز میکردم. خریدم و راه افتادم با ماشینم رفتم سمت دبیرستان شادی. سال آخر بود. منتظر وایسادم تا تعطیل بشن. تا گواهینامه رو توی 18 سالگی گرفتم بابا رو تیغ زدم که برام چیزی که دوست دارم بخره. یه دو در مشکی که چون توی ایرانیم با هیوندای راضی شدم. چیزی که شادی هم خیلی دلش میخواست. اما بابا میگفت واسه تو زوده و اون بی زبونم هیچی نمیگفت. بهش پیام دادم که جلوی در منتظرتم. این شاید دومین یا سومین باری بود که سوار ماشینم میکردمش. چقدر من عوضی و افتضاح بودم آخه. زنگشون خورد و مثل اینکه تازه رفت سر گوشیش و پیاممو دیدم در جوابم گفت چی شده شاهین ما سخاوتمند شده؟ باشه آلان میام.

دبیرستانشون یعی روی هم شاید پنج‌تا خوشگل نداشت. هر کی از داخلش میومد بیرون شبیه حریفای بروس‌لی بودن. کشتی کجیا یا گنده و هیکلی بودن یا استوخون توی کون ماهی. شادی رو دیدم که اومد بیرون. خب مثل همه دخترا ذوق داشت و میخواست یه کاری کنه که ماشین منو به رخ رفیقاش بکشه. موفقم شد. چقدر ماه بو. چطور ندیده بودم این زیبایی رو تا حالا. اومد و سوار ماشین شد. برای اولین بار فکر کنم توی عمرم خواستم ببوسمش. وقتی در رو بست دست انداختم دورش و لپ نازش رو بوسیدم و با دست دیگم اون لپش رو ناز کردم آروم.

من: چطوری عزیزم؟
شادی: مرسی. ولی انگار تو بدی
من: من؟ چرا؟
شادی: دوس دختر پیدا کردی انقدر خوشحالی؟
من: در حال پیدا کردنم
شادی: همون که انقدر عوض شدی. همیشه دلم میخواست داداشم بوسم کنه. خوشحالم آرزو به دل نمی‌میرم دیگه.
من: بگم تا حالا غلط کردم منو می‌بخشی؟
شاوی: عجب دکتر اعصاب خوبیه پس
من: کی؟ جواب منو بده
شادی: دوس دخترت رو میگم. کلا آرومت کرده و عوضت کرده.
من: ول کن اینا رو. می‌بخشی داداشت رو؟

شادی بغلم کرد و دستاش رو دور گردنم انداخت. سدشو گذاشت روی شونم. منم مقنعش رو کشیدم پایین و دیتمو توی موهای بلندش غلط دادم. یکم که موهاشو و سرش رو نوازش دادم ، سرشو بلند کردم توی چشماش خیره شدم. خواستم لبش رو بوس کنم که اروم و با صدای بریده بریده و لرزون گفت میشه از اینجا بریم؟ حالا واسم حرف در میارن که چرا با داداشش همینجور توی ماشین وایساده.
من: باشه. دنده رو بزن یک
شادی: دنده؟ کدوم دنده؟
من: دنده خودمو که نمیگم. دنده ماشین رو میگم. بزنش یک.
شادی: چرا خودت نمیزنی؟
من: میخوام تو بگیریش توی دستت و بزنی. بده؟

توی چشمای شادی خندم که منظور شیطانی منو فهمیده. اما همینجور که نگاش توی نگام بود دنده رو زد یک و بعد روش رو برگردند ازم و به شیشه جلو خیره شد. منم به سختی روم رو کردم به سمت جلو و گازش رو گرفتم و رفتم.

شادی: خدا رو شکر این شیشه‌های لعنتی دودیه و توش معلوم نیست.
من: یعنی انقدر داداشت بده که روت نمیشه کسی از دوستات ببیندش؟
شادی: آخه من کی همچین حرفی زدم؟ تو دخترا رو نمیشناسی. از یه جیزای مشخره حرف در میارن.
من: از چه چیزایی؟
شادی: هیچی ولش کن. راستی شاهین چرا این دنده‌ایه؟ چرا اتومات نیست؟
من: از اومات بدم میاد.
شادی: چرا؟
من: خوابم می‌گیره همینجور فقط برونم.
شادی: ازت یه چی بخوام مثل همیشه سرم داد نمیزنی؟
من: من از همین امروز قول میدم بهت دیگه هیچوقت سرت داد نمیزنم و بابت قبلم ازت عذر میخوام خوشگلم.
شادی: وای داری قند توی دلم آب میکنی. بهم گفتی خوشگلم؟ اونم تو؟

دستمو گذاشتم روی شکمش و مالیدمش. اوووف چه داغ بود تنش. چه شکم تختی داشت.

من: بابا منم انسانم. کل خر بودم فقط تا دیروز. ولی امروز امروزه.
شادی: کاش زودتر این دوس دخترت رو پیدا میکردی. خیلی خوب شدی. تو رو خدا هنیشه هنینجوری باش

همینجور که دستم روی شکمش بود

من: قول دادم دیگه
شادی: میشه دستت رو از روی شکمم بر داری؟
من: چرا؟
شادی: قلقلکم میشه

ای جووون. دوس داشتم بخندونمش. شروع کردم به قلقلک دادتش. ای جان. چه خنده‌های شیرینی.

شادی: نکن دیوونه. توی خیابونیما. حواست به رانندگی باشه. نکن جون من. جیش دارم میزنم ماشینت رو خیس میکنما. وای بسه تو رو خدا نکن.

دستمو برداشتم. خیل بهم حال داد.

شادی: وای چرا اینکارو کردی؟ دوس داری یکی با خودتم این کار رو کنه؟
من: اره. هر چند که من قلقلکی نیستم.
شادی: قلقلکت میدم که زبون رو از خنده گاز بگیریا.
من: خب بده. ولی نیستم کلا

دستمو گذاشت دم پهلوم. نامروت بد شروع کرد. دیگه نشد جلوی خودمو بگیرم و شروع کردم به قهقه زدن. دستمو بلند کردم و گرفتمش توی بغلم و گفامش بسه بسه. غلط کردم. اونم ولم کرد.‌دستم روی شونه سمت راستش بود و بعد از روی شونه دستمو کشیدم تا روی سرش و بعد سرشو خوابوندم روی شونم.

شادی: ای جان. نمردیم بغل دادشم فهمیدیم یعنی چی
من: حالا هی سرکوفت بزن. گفتم که ببخشید.

دوباره شروع کرد به قلقلک دادنم. ماشین یکم چپ و راست شد.

شادی: ای ببخشید. ببخشید. نکشیمون.
من: نه عزیزم. مگه دست و پا چلفتیم؟ رانندگیم خوبه.
شادی: یاد منم میدی؟ بابا اصلا محلم نمیده. خیلی دوس دارم یاد بگیرم.
من: آره عزیزم. سر فرصت حتما یادت میدم.

سرشو بلند کرد و یه بوسه شیرین زد روی لپم. منم خواستم ببوسمش و تا جلوم ماشین و ادمی نبود سرم رو کج کردم و بوسش کنم. اما بی هوا بود و یه دفه هم یه ماشین از فرعی پیچید جلوم که زود مجبور شدم سرمو صاف کنم و در حد چند ثانیه لبم روی لبش نشست. وقتی جدا کردم تعجب رو دیدم توی صورتش. اما چیزی نگفت و دوتامون ساکت شدیم تا اینکه رسیدیم خونه. خواست در رو باز کنه و داشت ازم تشکر میکرد که رفتم دنبالش که مچ دستش رو گرفتم و نزاشتمش.

شادی: چیه؟
من: صبر کن

دست کردم توی جیب کاپشنم و جعبه گردنبند رو در آوردم و بازش کردم و گردنبند رو در آوردم. گرفتمش جلوش و گفتم تقدیم به خواهر گلم

شادی: این واسه منه؟
من: آره عزیزم

دستامو بردم جلو و گرند بند رو لنداختم پشت گردنش و زنجیرش رو بستم. دستاشو دور گردنم انداخت و گفت مرسی داداش گلم. مرسی که انقدر مهربون شدی. لبای داغ و کوچولوش رو گذاشت روی صورتم و بوسم کرد. دستامو توی موهاش کردم و و منم صورت نازشو بوس کردم و گفتمش قابل تو رو داره. ازم جدا شد و سرشو خم کرد و پلاک رو گرفت توی دستش و نگاهش کرد.

شادی: وای خیلی خوشگله.
من: خوشحالم دوستش داشتی.
شاوی: حالا مناسبتش چیه؟
من: هدیه که مناسبت نمیخواد. تاحالا خریت کرده بودم و واسه خواهر خوشگلم هدیه نخریده بودم. حتی واسه تولداش. امیدوارم به عنوان اولین هدیه خوب باشه.
شادی: معلومه که خوبه. بهترین هدیه کل عمرمه. زدی رو دست همه. حالا این سلیقه خودته یا دوس دخترت؟
من: دوس دختر ندارم. دختری توی زندگیم جز تو نیست. سلیقه خودمه به خدا.
شادی: الکی!!!!
من: نه به خدا. دختری نیست. باور کن.
شادی: اصلا به من جه. ولی این خیلی خوشگله.
من: تو چی؟ پسری توی زندگیت هست؟
شادی: وقتی خودت میدونی نیست چرا می‌پرسی. میدونی که من اهل این چیزا نیستم.
من: آره میدونم. ولی چرا؟
شادی: شاید هنوز کوچولوام

گرفتمش توی بغلم و باز بوسش کردم.

من: خواهر کوچولوی ناز من. عصر درس داری؟
شادی: نه خیلی داداشی.
من: پس میای بریم بیرون؟
شادی: واقعا؟ خودمون دوتایی؟
من: خودمون دوتایی
شادی: آخ جووون. خدایا خواب نباشه امروز. امروز بهترین روز عمرمه. آره دادش گلم. الآن بعد از ناهار تند کارامو میکنم تا عصر بریم.
من: عالیه. پس پیاده شو.

خودش لپم رو بوس کرد و پیاده شد. رفت دم آسانسور و گفت بیا خب
من: برو الآن میام.
شادی: باشه داداشی.

چقدر نگاه کردنش لذت داشت. چقدر اون روز از خودم بدم اومد. تاحالا ظلم کردم به این دختر زیبا. چقدر گفتن داداشی لذت داشت. فعلا قدم اول رو خوب برداشتم.  داشتم واقعا عاشقش میشدم. از ماشین پیاده شدم و رفتم سمت خونه. دیدم با یه ذوق خاصی داره واسه مامان و بابا تعریف میکنه واسش هدیه خریدم. اونا هم چقدر خوشحال بودن از کارم. انگار پسر تازه‌ای پیدا کرده بودن.

روی مبل نشسته بودم تا مامان و شادی که کمکش میکرد ناهار رو حاظر کنن. چشمم خورد به کون خوشگل مامان توی شلواری خیلی معمولی. شلوار معمولی بود ولی اون کون معمولی نبود. کونی که همین دیشبم واسش جق زدم. یعنی الآن داشتم به عشق اولم خیانت میکردم؟  نباید این مهربونیا رو در برابر عشق اولم که مامان بود کرده بودم. یه دفه شاوی با سینه ته دیگ از آشپزخونه داشت میومد بیرون سمت میز ناهارخوری که دیدمش. دیدم چع ذوقی توی چشماشه. صورت زیبای شادی فکر مامان رو از سرم برد. محو تماشای شادی شدم. موقع ناهار من کنار بابا بودم و روبروم شادی بود مثل همیشه. اما دیدم بهش مثل همیشه نبود. خیلی جلوی خودنو گرفتم جلوی مامان و بابا ضایع نکنم و سرم مایین باشه نگاه‌های خریدارانم رو از شلدی قایم کنم. اما توی فکرم داشتم میخوزدمش. بعد ناهار شادی زود رفت توی اتاقش تا درساشو تموم کنه. چه شوق زیبایی داشت. مثل بچه‌ای که میخوان ببرنش پارک. منم به مامان و بابا گفتم میخوام بریم با هم بیرون.

بابا: خانم خبریه؟
مامان: چمیدونم والا. تو میگی خبریه؟
بابا: شصتم خبردار میزنه. شاهین بابا خبریه؟
من: در چه مورد؟
بابا: یا چیزی زدی یا جیگری زدی به تور. آره؟
من: بابا حالا که یه روزه میخوام دست بردارم از سگ اخلاقی‌های همیشم محکومم میکنی به چیزی زدن و با دختری پریدن؟ میخوای بیا تست بگیر
بابا: تیت چیزی زدن که قبولی. چشمات همه چیز و میگه. ولی تست جیگر تو تور زدنت رو نمیدونم چجوری امتحان کنم.
من: خیالت راحت. حیف وقتم بخواد پای دختری بره. فقط میخوام یکم آدم باشم. دیگه به شادی هم گیر ندم. چه کاریه آخه.
بابا: یه حدس دیگه هم میزنم. شادی با کسی دیدی و حالا میخوای با این کارت از اون نره خر دورش کنی؟
من: مطمئن باش اگه حتی با نره سگی هم دیده بودمش الآن در شرف مرده سگ کردن طرف بودم. شادی همین که هنوز عروسک بازی نمیکنه حای شکر داره. با پسر گشتنش بماند.
بابا: خودت چی؟
من: من؟؟؟؟ من همینکه هنوز توی این فکر نیستم آرنولد قوی‌تره یا سیلوستر جای شکر داره.
بابا: آره جون عمت.
من: ای که هی. بابا برای اولین بار میخوام با خواهر گلم بریم بیرون. جرمه؟
بابا: واسه مورد توی سگ اخلاق تا دیروز ، مشکوک میزنه.
من: خیالت راحت. نمیخواد جیمیز باند باشی. یه جیزی هست به نام تعقیب. نگرانم نباش تعقیب و گریز نمیشه. میتونی بیای.
بابا: متاسفانه عصر فوتباله. برو پدر سوخته.
مامان: وای بازم فوتبال؟ من چه گناهی کردم؟ یه همراه دیگه نمیخواید؟

آخ دلم واسه مامان سوخت. با این مرد بی بخار به جایی نمیرسید.حتی شک داشتم آخر هفته‌ها هم مامان ارضا شدن رو تجربه میکرد و بابا فقط آب خودش رو به نظرم میاورد. چرا عشقم بیا. بیا مامان خوشگلم. بیا عشق اولم. دست جفتتون رو توی دستم می‌گیرم و مقدمه چینی میکنم واسه......
تف به مغزم. اینا صدای فکزم بود. صدای شلدی رو از اتاقش شنیدم که بلند گفت مامان میشه نیای. بابا یه بار میخوایم خواهر برادری بریم خرید. اگه گذاشتین
مامان: نترس. حیف من با افاده‌ای‌ها بیام.
بابا: پولاتو همش خرج الکی نکنیا. پس انداز کن.
من: چشم امر دیگه؟؟؟

زود پاشدم و فلنگ رو بستم رفتم توی اتاقم. بیشتر این با بابا بحث کردن آخرش قشنگ باید پامیشدی یه دست کون بهش میدادی تا ولت کنه. رفتم خودم یکم درسامو خوندم و سر ساعت 4 با شادی رفتیم. قبل رفتن بابا گفت راستی امشب من از 8 میرم بیمارستان. شیفت پزشک کشیک با منه. زودبیاین مامانتون تنها نباشه. ما هم گفتیم چشم. بیچاره شادی همیشه از دست بابا که بهش خیلی گیر خصوصا توی لباس پوشیدنش میداد و اتفاقا مامانم با بابا مخالفت بود و میگفت جوونه ولش کن اما زورش نمی‌چربید ، ساده می‌موشید. یه مانتو شلوار و شال مشکی فقط. اما عطرش دیوونه کننده بود و اون موهاش که همیشه چتری توی صورتش بود دیوونه میکرد. با هم سوار آسانسور شدیم تا بریم پایین توی پارکینگ. شادی سرش پایین بود و میشد به راحتی شوق و ذوقش رو ار توی صورت خوشگلش متوجه شد. من همینجور بهش خیره شده بودم. شادی متوجه نگاه من شد

شادی: چیه؟
من: هیچی. مگه باید چیزی شده باشه؟
شادی: نه. ولی آخه همینجور نگام میکنی. مگه عیبی دارم
من: نخیر. تو فقط زیبایی داری و منم محو این زیباییتم. عیبی داره؟
شادی: مرسی شاهین جون. ولی چرا اونوقت تاحالا نبودی. چی شده حالا؟
من: اونقت تاحالا خر بودم. ول کن گذشته رو. حالا که فهمیدم خر بودم رو بچسب.

شادی اومد جلوم و دستاش رو دورم حلقه کرد و گفت تو عشق منی داداشی. منم سرش رو از روی شالش بوس کردم و آسانسور رسید مایین و ازش در اومدیم و رفتیم سمت ماشین و راه افتادیم. توی ماشین بهش گفتم اگه دوس داری شالت رو در بیار.

شادی: آخه بابا....
من: بابا که الان نیست. الان منم و منم مراقبتم. در ریار عزیزم. چیه یه تیکه مارچه همینجور دورت. اونم درش اورد و تاش کرد و گذاشت توی کیفش. یه لحظه برگشتم نگاش کردم و دیدم موهاش رو با کش سر دم اسبی بسته. دست راستم رو بردم سمتش و همینجور که نگام به خیابون بود کش رو از سرش در اوردم.

شادی: عه چرا؟
من: دختر باید موهاش دورش ریخته باشه.
شادی: خب برو موهای دوس دخترت رو دورش بریز.
من: خب ندارم.
شادی: من که باور نمیکنم.‌ولی اگه هم راس بگی خب من چه کار کنم؟
من: حالا مگه بده اینجوری؟
شادی: خب می‌گیرنمون.
من: گفتم که نترس. من پیشتم و محافظت
شادی: این بسیجی های لاشی افتادن دنبالمون چی؟
من: عه جووون. پس خواهر خوشگل ما ام از این حرفای بی‌ادبانه بلده بزنه. نترس عزیزم. ملت رو ببین توی خیابون. تا بسل‌انخاعش رو انداخته بیرون. خیلی پاستوریزه میزنیا. ولی فکر کنم....
شادی: باشه بابا باشه. خدا فقط به خیر بگذرونه.

من براش آفتاب‌گیرش رو آوردم پایین.

من: اگه میخوای یکم موهاتو توی آینه مرتب کن.

در کیفش رو بلز کرد و آینه رو در اورد.

شادی: دخترا بدون آینه تکون نمیخورن.
من: اوه. یادم نبود به این. خب مرتبش کن. اگه دوس داری یکم آرایشتم بیشتر کن. نترس. بابا که نیست. من همراتم و من میگم اشکالی نداره.

شادی هیجی نگفت و فقط توی آینه یکم موهاشو با بروس مرتب کرد. بعد انگار یه مکثی کرد. من زبر چشمی همینجور حواسم بهش بود. دو دل بود. اما ته دلش دوس داشت. دست کرد توی کیفش و کیف لوازم آرایشش رو در اورد و یکم دوز آرایش زیباش رو بیشتر کرد. منم به روش نیاوردم یه موقع حس خطر از من نکنه.

شادی: حالا کجا داریم میریم.
من: خرید
شادی: خرید چی؟
من: چیزای خوب. صبر کن حالا میفهمی.

رسیدیم در یه مرکز خرید که میدونستم اینجا لباسای تاپ چه مردونه و چه زنونه داره. ماشین رو توی پارکینگ مرکز خرید پارک کردم و دستش رو گرفتم. اونم دست گرم و نرمش رو داد توی دستم و سوار آسانسور شدیم. متاسفانه یا خوشبختانه آسانسور شلوغ بود. ما هم می‌خواستیم بریم از طبقه بالای بالاش و بعد هی با پله برقی بیایم پایین. دوس داشتم توی آسانسور نگاش کنم و باز اگه گفت چرا بهم خیره‌ای بهش بگم تو واقعا خیلی خوشگلی و بعد بوسش کنم و اگه هم شد از نزدیک لبش. اما شلوغ بود و آدما چسبیده بهم و شونه به شونه هم وایسادن. منم دستم رو گذاشتم پشت کمرش و چسبوندمش ره پهلوی چپم. تا آسانسور برسه بالا که هر از گاهیم توقف داشت تا ادما رو توی طبقات میانی پیاده کنه دستم رو روی کمرش نوازش دادم. وای که چقدر دلم میخواست بیارم روی کون خوشگلش. اما ترسیدم. خودشم سرش رو
انداخته بود پایین و صداش در نمیومد. بالاخره رسیدیم به بالاترین طبقه و از آسانسور پیاده شدیم. کلا دستمو گذاشتم پشت کمرش و به خودم چسبوندمش و شروع کردیم به قدم زدن توی کل اون طبقه و مغازه‌ها رو نگاه میکردیم که مثل اکثر این مرکز خریده فقط ویترین زیبا داشت و دریغ از یه جنس به درد بخور. توی اون طبقه چیزی که خوب باشه نبود و تصمیم گرفتیم بریم طبقه پایین. رفتیم سمت پله برقی که از شانس ما شلوغ بود و نشد دوتایی شونه به شونه هم بریم روی پله. شادی رو جلوتر فرستادم و خودم پشتش. نگاهم به کونش افتاد. عجب معرکه بود واقعا. باید به تخم بابا فتبارک الله گفت همچینی مالی ساخته. یک کون کوچیک و برجسته که با اینکه مانتوش اصلا تنگ و جذب نبود اما مشخص بود. دلم میخواست همونجا از پشت بگیرمش و بچسبونم درش. اما شیطون رو لعنت فرستادم و از پله در اومدیم و دوباره مشعدل گشتن شدیم. به همین منوال دو طبقه دیگه عم اومدیم پایین‌تر تا یک فروشگاه نسبتا بزرگ رو دیدیم که من چیزی داخلش دیدم که بدجور چشمم رو گرفت. اونم انواع و اقسام تیشرت و تاپ‌هایی که کوتاه بود و شکم و ناف رو مینداخت بیرون. درجا اینا رو توی بدن خوشگل شادی تصور کردم. اصلا دلم ضعف رفت. باهم رفتیم داحل و از شانس خوب من خلوتم بود. شادی هم چشمش یک پلیور و شلوار جین رو گرفت که قشنگ بود زمستونی. اما خب معمولی بود و سکسی نبود. ولی یه نقشه فورا کشیدم. به فروشنده گفتم و همینی که شادی پسندید رو آورد. بهمون گفت پرو اون ته فروشگاه هست. لباسا رو ازش گرفتیم و رفتیم به سمت اتاقای پرو که سه تا بود و یکیش اون ته ته و پشت لباسا بود. به شادی گفتم برو اون آخری رو. اونم رفت و درم بست. من سریع برگشتم و یه تیرشرت آستین کوتاه که خز خزی بود و رنگش مشکی بود رو به همراه یه شلوار جین مشکی و خیلی تنگ که سر زانوش پاره بود و روی روناشم حالت بند بندی داشت رو انتخاب کردم و از فروشنده گرفتم و رفتم پشت در اتاق پرو وایسادم. چند لحظه بعد شادی در رو باز کرد و گفت عه اینجایی؟ نظرت خوبه راجع بهش داداشی؟

من: آره قشنگه. خودت دوستش داری؟
شادی: آره خوبه.
من: ساده نیست؟

شادی یه لبخند زد که قشنگ معلوم بود تو این لبخند اجبار از دست بابا نقش بسته.

شادی: نه خوبه. بهم نیاد.
من: تو هر چی بپوشی بهت میاد خوشگلم. پس این اوکیه دیگه اره؟
شادی: اگه از نظر تو هم خوبه آره. من خوشم اومد. اینا جیه دستت شاهین؟
من: بیا اینا رو هم بگیر. حالا اینا رو بپوش. ببینیم چطوره.
شادی: نه دیگه همین بسه
من: این که من میگم. اینا رو ام بموش. مطمئنم بهت میاد.
شادی: چشم.

ازم گرفتشون و در رو بست. بیست ثانیه نشد در رو بلز کرد و گفت اینا که خیلی رازن شاهین.
من: از نظر من که عادین. بپوش زودتر
شادی: میخوای بابا سرم رو ببره؟
من: الآن که بابا نیست. منم. پس بپوش
شادی: چه فایده وقتی بابا نمیزاره.
من: شادی رو مخم نرو عزیز من دیگه. بپوش حالا تا بعد بهت بگم.

خودم در اتاق پرو رو گرفتم و کشیدمش و بستمش. وای عقاید بعضی از خانواده‌ها از جمله پدر چه بلایی سر جوون بدبخت میاره. سریع رفتم قسمت مانتوهای فروشگاه و یه ملنتوی جلو باز مشکی هم انتخاب کردم و رفتم آماده جلوی اتاق پرو وایسادم. چند لحظه بعد که در باز شد یه دختر خوشگل توی یه لباس سکسی دیدم که همیشه کنارم بود و من حالیم نبود. اون شکم تختش و تو رفتگی‌های عضلات شکمش حالمو دگرگون کرد. لباسه واقعا کوتاه بود. فقط یه ذره از بند سوتینش پایین‌تر بود. اون رونای سفت و ورزشکاریش توی شلوار تنگش داشت کمرم رو دو نصف میکرد. با چشمام داشتم میخوردمش این دختر خوشگل رو و متوجه نبودم که اون متوجه هست.

شادی: چرا اینجوری نگاه میکنی؟

من اصلا حالیم نبود چی میگه. دنیا دور سرم می‌چرخید. احساس خیسی توی شرتم داشتم. وای یعنی فقط با دیدن خواهر خوشگلم پیش ابم اومده؟ نتونستم جلوی خودنو بگیرم. یادم رفت اصلا کجا هستم. رفتم جلوش و هلش دادم و بردمش توی اتاق پرو و درش رو پشتم بستم. مانتو رو زدم سر چوب لباسی.

شادی: شااین چته؟ داری چه کار.....

نزاشتم حرفش رو کامل بگه. چسبوندمش به خودم محکم و لبم رو گداشتم توی لبش و لبم رو به لبش فشار دادم تا نتونه لبش رو باز کنه. دستاش رو گذاشت روی شونم و انقدر فشار داد تا تونست سرشو جدا کنه.

شادی: چه مرگته بیشعور؟ من خواهرتم. چه کار میکنی؟

ترس رو بوضوح توی چشماش دیدم. اصلا نمیخواستم ازم بترسه. سریع ولش کردم.

من: ببخشید شادی. تو رو خدا ببخشید. اصلا کنترلم رو از دست دادم. یه لحظه فکر کردم تو یکی دیگه هستی
شادی: خیله خب. تا آبرو ریزی نکردی لطفا برو بیرون.
من: چشم الآن میرم. فقط این مانتو رو می‌پوشی؟
شادی: نه اصلا. اینا اصلا مناسب نیست. برو واسه دوس دخترت بگیر. نه من.
من: شادی شلدی. به خدا غلط کردم. طوری که نشده حالا. حالا اینم بپوش. بیا من میرم بیرون.

زود در رو باز کردم و اومدم بیرون دم آخر بهش گفتم بپوشیشا. جون من بپوشش. اومدم بیرون و
     
  
مرد

 
در رو بستم. همون لحظه صدای خنده خوشگلش رو فهمیدم. فهمیدم که چقدر خوشش میاد. فقط من خیلی تند رفتم و بیچاره تجربه‌ای که نداره. پشماش ریخت. یکی زدم توی گوش خودم و به خودم گفتم شاهین آدم باش. آدمیزادی رفتار کن. یه دفه صاب فروشگاه اومد کنارم.

فروشنده: لطف کن دوست عزیز وقتی یه خانم داخل اتاق پرو هست شما وارد نشو
من: نامزدمه
فروشنده: هر کی. واسه ما شر درست نکن.

همون لحظه چهار پنج تا مشتری وارد شد و این از ما کشید بیرون و رفت سمت اونا. پدرسگ مثل عقاب اومد اینجا. برو تا نگرفتم ننت رو توی همین اتاق پروت جلو چشت پاره کنم. برو سگ توله....
با باز شدن در اتاق پرو شادی رشته افکارم رو پاره کرد. وای مانتو هم پوشیده بود. نگاه ساق پاش کردم چقدر شلوار کوتاه بود و ساق پاش کامل پیدا بود. جوووون چه ساق پای سفیدی هم داست.

شادی: جلو نیای ها. آبرومون رو بردی؟ من نامزدتم آره؟
من: تو خواهر گل منی. زه چیزی بهش گفتم سرشو بکنه توی کون خودش توله سگ.
شادی: پس بی تربیتم هستی؟
من: ولی کن شادی. چه خوشگل شدی
شادی: درد. یادت نره خواهرتم. پوشیدم راضی شدی؟ حالا اینا رو در میارم تحویلش بده.
من: تحویل بدم؟ مگه خرم؟ اینا رو هم میخریم
شادی: آخه خری دیگه. اینا رو بابا یا حتی همین مامان میزاره بپوشم؟
من: اون ساده‌ها رو نشونشون میدیم. اینا رو هم قایم میکنیم. هر وقت با من امدی بیرون اینا رو می‌پوشی.
شادی: بعد کجا عوض کنم وقتی میام باهات بیرون عقل کل؟
من: ماشین عشقم خیلی وقته اخراع شده. الانم همینا رو بکن تنت. عوض نکنیا
شادی: که توی خیابون بگیری بُکُ....

حرفش رو خورد.

من: بی ادب. من از اون آدماشم که کف خیابون بگیرم بُکُ.... توی خونه شاید ولی.

خندیدم و رفتم و خاک تو سرت گفتن به همراه یه صدای خنده کوچیک رو ازش شنیدم. دیگه مطمئن شدم خودشم اهل حاله. اقیانوسی مثل منو ندیده وگرنه شناگر خوبیه. رفتم و چندتا لباس سکسی دیگه چه توی خونه و چه بیرون رو هم انتخاب کردم. از جمله چندتا شرتک سکسی و چندتا آستین حلقه‌ای سکسی. اومد کنارم. اومد کنار دستم ایستاد

شادی[آروم]: اینا واسه کیه؟
من[آروم]: واسه شما
شادی[آروم]: دیوونه اینا بدن نماست. بدن منو میخوای ببینی؟
من[آروم]: مگه چشمام چشه همچین بدن خوشگلی نبینه؟
شادی[آروم]: بیشعور خواهرتم.
من[آروم]: منم داداشتم و خدا رو شکر کور نیستم. تو هم بهت نمیاد بخیل باشی.

ازش جدا شدم و رفتم کارت دادم به فروشنده تا کارت بکشه. به شادی اشاره کردم بره از مغازه بیرون. باید این پسره رو هدایت میکردم. شادی رفتش بیرون.

من: راستی داداش گردنم کلفته. هم گردن بالایی هم این پایینی. هر جا دلش بخواد قد عالم میکنه. مشکلیه؟
فروشنده: برو آقا. برو. خدا روزیت جای دیگه بده. شر درست نکن واسه ما.
من: آفرین که کوتاه میای جلوی کسی که بلند میاد.

پاکت خریدا رو برداشتم اومدم بیرون. دیدم شادی جلوی یه مغازه وایساده. وای از پشت نگام به ساق پاهاش افتاد. چه لعبتی. رفتم کنارش دیدم مغازه اسباب بازی فروشیه.

شادی: اومدی؟ وای کلی هم پول دادی شرمنده.
من: دشمنت خوش.لم. چیزی که نخریدم ووسه خواهر خوشگلم.

دیدم اصلا به روم نیاورد چی شد اونجا منم فعلا به روش نیاوردم.

شادی: چه خوشگله این. جوون میده شبا بغلش کنی

نگاه کردم دیدم یه عروسک خرسه.

من: اه اه. این پشمالو هست. تو با این بدنت باید یه کوه عضله‌ای رو بغل کنی که با این بدن کوچولوت توی عضلاتش محو بشی. مثلا مثل من.

اینو گفتم و رفتم جلوتر که صدام زد. برگشتم سمتش

شادی: چت شده تو شاهین؟ میگن سلام گرگ بی طمع نیستا. نکنه میخوای خرم کنی تا بلندم کنی؟
من: میزاری بغلت کنم بلندت کنم از زمین؟
شادی: جدی باش یکم. جدی بگو نقشت چیه؟
من: واسه خواهرم چیزای خوشگل میخرم مگه باید نقشه داشته باشم؟
شادی: این کارت توی اتاق پرو و این حرفات یعنی چی؟
من: بوسیدن لب یعنی بوسیدن از روی دوست داشتن که عادیم هست توی همه جای دنیا جز اینجا. اینجا بد جا افتاده.
شادی: آها. مالیدن دست هم همه جای آدم عادیه همه جا؟
من: عه؟؟ من همیچین کاری کردم؟ حتما سندروم دست بی قرار گرفتم. راستی چه خوشگله واقعا

زود از افتضاحی که داشت به بار میومد خودمو کشیدم کنار و رفام توی اسباب بازی فروشی و خرسه رو براش خریدم. نمیدونم وقتی خودش دلش لرزید توی لباس فروشیه چرا داشت ناز میکرد. خرسه رو خریدم و اومدم بیرون. اونم همینجور کنار خریدامون که رو ییه صندلی بیردن گذاشتم وایساده بود. رفتم جلوش

من: اگه از اینم چیزی در نمیاری اینم تقدیم به شما.

ازم گرفتش و کلی ذوق کرد و تشکر. بعدش اومد یه بوسه زد روی گونم و گفت اگه درست رفتار کنی عاشقتم میشم. یه عشق واقعی.
وای به چه عشوه‌ای عشق رو گفت. چه لب داغی. دست کرد از توی کیفش بهم دستمال داد که گونم رو از رژلبش پاک کنم. می‌دونستم که امشب که به هدف پلیدم نمیرسم. پس واسه امشب خوب جلو رفتم و کافیه. توی پاساز گشتیم و براش کفشم خریدم و یه شیشه عطر که وقتی زد به خودش انقدر بوی سکسی میدا دلم نیخواست همونجا بخورمش. اونم واسم یه شیشه عطر خرید. هر چی گفتمش نمیخواد اصرار کرد واسم بخره. از اونجا اومدیم بیرون و سوار ماشین شدیم. توی ماشین همش حواسم به دوتا زنوش بود که سر زانوی شلودره پاره بود و روتای خوشگلش. چند بار نزدیک بود آدم بفرستم اون دنیا. و هی شادی سرم داد میزد. تا اینکه رسیدیم جلوی یه رستوران. ساعت 8 بود. توی رستوران همش نگام بهش بود. پیتزا سفارش دادیم با سیب زمینی سرخ کرده. موقع خوردن سیب زمینی سس‌ها رو ریخت روش و شروع کرد به خوردن با چنگال. من اصلا موقع توردن سیب زمینی نمیخوردم خودم و فقط خیره شده بودم بهش.

شادی: به خدا توی دهنم گیر میکنه خفه میشما از بس نگام میکنی. خب چیه؟

من زود گوشیم رو برداشتم و سریع ازش عکس گرفتم. نشونش دادم و گفتم این دوربینم با این همه پیکسل نمیتونه اون زیبایی که من می‌بینم رو ببینه. خندید و گفت دیوونه. غداتو بخور. پیتزاتم که کامل نخوردی.
یه دونه سیب زمینی از مال خودم برداشتم و گرفتم جلوش و گفتم بیا عزیزم.

شادی: الآن باید بخورم؟ خب زشته
من: اون دوتا رو نگاه کن خدا وکیلی. دختره دیگه خوابیده توی بغل پسره.
شادی: خب دوس دختر و دوس پسرن
من: خب ماهم خواهر برادریم. چه اشکالی داره

شادی سرشو جلو آورد و سیب زمینی رو خورد. خودم کاری کردم انگشتمم وارد لباش بشه.‌خیلی حال داد.

من: صندلیت رو بیار اینطرف نزدیکم بشین.
شادی: میشه نگاه اون دوتا لوس و ننر نکنی؟
من: اینکه بیای نزدیکم خواسته زیادیه؟
شادی: من از این کارا در جمع و جلوی غریبه خوشم نمیاد.
من: یعنی اگه توی خلوت باشه دوس داری؟

سرشو انداخت پایین و هیچی نگفت و یه خنده داشت روی لباش نقش می‌بست که به شدت جلوی خودشو گرفت. یکم موندیم و اون همش رو تموم کرد. همیشه سیب زمینی دوس داشت. بهش گفتم بریم. پلشد جمع و جور کنه. منم رفتم یه جعبه دیگه خریدم و اومدیم بیرون و سوار ماشین شدیم و راه افتادیم رفتیم. توی مسیر خونه بودیم و رسیدیم به خیابونی که تازه پشت خونمون درستش کرده بودن و تازه آسفالتش کرده بودن. هنوز چراغم نداشت. جز سگ توی اون تاریکی چیزی توش نبود.

شادی: چرا وایسادی توی این ناریکی؟
من: حالا زود نیست بریم خونه؟ ساعت تازه 9:30 هستا.
شادی: نه دیگه. مامانم خونه تنهاست. گناه داره.
من: شرط می‌بندم مامان رفته خونه دایی پیش زندایی.

سمت راستمون حصار محوطه مجتمع آپارتمان بود. خونه خودمونم همینجا بود و خونه دایی هم توی همین مجتمع بود. خونه دایی همین بعل ما بود و خونه ما وسط مجتمع بود. من آهنگ هم گذاشته بودم و صداش کم بود.

من: حالا امشب بهت خوش گذشت؟
شادی: بهترین شب عمرم بود. هر لحظش. مرسی که امروز انقدر مهربون شدی.

خودشو خم کرد و میخواست صورتمو ببوسه. منم دستمو گذاشتم پشت سرش و سرشو خوابوندم روی شونم. موهاشو نوازش میدادم. خودش دستشو دراز کرد و اون دست دیگمو گرفت و دستشو گذاشت توی دستم.منم دستمو توی دستش قفل کردم و نوازشش کردم. یکم که گذشت سرمو خم کردم و سر شادی هم با دستم آوردم بالا و لبم رو گذاشتم روی لبش. توی دهنم یه ناله کوچیک کرد و دستم که توی دستش بود رو فشار داد. دست دیگم توی موهاش می‌چرخید. لبم رو روی لبش تنظیم کردم و لب پایینش رو کردم بین لبام و مکش زدم. زبونش رو کرد توی دهنم و منم زبونم رو زدم به زبونش. دستمو از توی دستش جدا کردم و گذاشتم روی رون پاش و اون رونای سفت و خوشگلش رو شروع کردم به مالیدن. خودشم دستش رو گذاشت روی دستم. دستش چقدر داغ شده بود. یکم که مالیدمش دستمو همینجور که دست خودش روش بود آوردم بالا و خواستم بزارم روی سینش که با دستش فشار آورد و نزاشت به سینش برسه و روی شکم لختش قرار گرفت. واقعا تیشرت سکسی و کوتاهی بود. عجب شکم تخت و عظله‌ای داشت. خیلیم داغ بود. مثل گلوله آتیش بود. محکم دستش رو روی دستم گذاشت تکون نخوره و لبش رو از لبم جدا کرد.

شادی: چه کار می‌خواستی کنی شیطون؟
من: می‌خواستم دستمو روی دوتا گوگولی خوشمزه بزارم
شادی: از کجا میدونی خوشمزه هست حالا؟
من: از اونجایی که لبات مثل عسل بود.

یه خنده‌ای کرد و گفت دیگه بسه. از لب جلوتر نریم.

من: چرا؟
شادی: خب خواهر برادریم. نه دوس دختر و دوس پسر که
من: چه اشکالی داره باشیم؟ تو که اهل قید و بند نیستی؟ هستی؟
شادی: نه نیستم. ولی آخه....

سرشو گذاشت روی شونم و منم دستمو گذاشتم روی سرش و خم شدم و سرشو بوس کردم. جعبه سیب زمینی سرخ کرده جلوی ماشین بود. خودش برش داشت و سرشو باز کرد و سس ریخت روش. من همچنان دستم روی شکمش بود.‌شکمش رو مالیدم و بهش گفتم مگه هنوز گرسنته شکمو من؟
شادی قهقه زد و گفت نکن شاهین. قلقکم میشه.
من: ای جووون قربون خنده‌هات بشم.

یکم قلقلکش دادم. محکم‌مچ دستمو گرفت و گفت تو رو خدا بسه. خواهشا.
منم دیگه ولش کردم.

شادی: وای کشتی تو منو
من: خدا نکنه عزیزم
شادی: نه سیرم. ولی الآن می‌چسبه.

حسابی سیب زمینی ها رو سس مالی کرد و بعد با انگشتاش یکی رو برداشت و گرفت جلوی دهنم. منم سیب زمین رو که خوردم هیچ. انگشتاشم مک زدم.

شادی: آی آی انگشتامو میخوام.
من: واسه چی میخوایشون؟ اینا مال منن.
شادی: واسه یه سری از کارا.

دستمو از روی شکمش بردم پایین و یه دفه ناگهانی گذاشتم روی کصش. جیغ کشید و بلند گفت شاهییییین

من: هیس دختر بد. الان میفهمن. واسه مالیدن این کلوچه مگه نمیخوای انگشتاتو؟ خب من می‌مالم.
شادی: شاهین لطفا تا جیغ نزدم دستتو بردار از اونجا
من: از کجا؟
شادی: شاهین خر نشو. بردار
من: خب اسمشو بگو تا بردارم
شادی: از نانازم بردار لطفا. داداش خوبی باش لطفا.
من: با ارفاق قبول.

دستمو برداشتم.

شادی: خواستیم یه سیب زمینی عاشقنانه بخوریما. خرابش نکن. دوس دخترم بودم آدم بار اول که اینجور ترمز نمی‌بره
من: ببخشید. نکنه باید نازت بکشم؟
شادی؟ پس چی؟
من: ای جاننن. اگه بیای روی پام بشینی نازتم میکشم دیگه هم ترمز نمی‌برم.
شادی: دوتا شرط داره.
من: رو تخخخخم چشمم
شادی: بیشعور. ادب داشته باش پسر
من: اینم به خاطر خواهر خوشگلم چشم. بفرما حالا
شادی: اول اینکه یه حقیقت رو بهم بگی
من: چی خوشگلم؟
شادی: میخوای این کارا رو روی من پیاده کنی تا بعد واسه دوس دتترت حرفه‌ای باشی؟ یعنی من حریف تمرینیم؟
من: ببین شادی. باور کنی یا نه من تاحالا حتی جز تو دستای هیچ دختری هم لمس نکردم. علتشم اینه که خجالت میکشیدم و ترس از این داشتم دختره بزنه توی ریپم و اینکه یک نفر چشمم رو گرفته بود که واسش خیال پردازی‌ها میکردم و اجازه فکر کردن به دختر دیگه‌ای دو بهم نمیداد.
شادی: کی؟

آخه چجوری بهش بگم مامان؟ تصمیم گرفتم بهش یه دروغ کار راه بنداز بگم تا حسابی دلش رو ببرم.

من: خب راستشو بخوای تو.
شادی: من؟؟؟
من: آره. از تقریبا 13 سالگیم که چشم و گوشم باز شد عاشقت شدم و چون روم نمیشد بگمت و از اینکه اگه بگمت ممکنه قهوه‌ایم کنی می‌ترسیدم ، همش عصبی بودم و بهت بد رفتار میکردم. ببخش منو
شادی: اون موقع که من 11 ستلم بود فقط.
من: خب منم 13 سالم بود فقط. تازه نمیدونی که همیشه چه جیگری بودی.

یه دفه از روی صندلیش بلند شد خودش رو چرخوند و کون خوشگلش رو گذاشت روی پام و دست راستشم انداخت دور گردنم. پاهاش سمت صندلی خوش بود هنوز و لبش رو گذاشت توی لبم. اون دستشم جعبه سیب زمینی بود. منم دست چپم رو گذاشتم روی کمرش و دست راستمم گذاشنم روی لپ نازش و توی لب دادن بهش همراهیش کردم. بعد کلی مکیدن لبش ، لبم رو جدا کردم و توی چشماش خیره شدم که توی اون تاریکی شب می‌درخشید.

من: عاشقتم. حتی اگه جرم باشه این عشق.
شادی: دردی که تو داشتی منم داشتم. منم هیچ پسری برام جذابتر تو نبوده همیشه. حتی عصبانیتتم جداب بود. جذبت عاشقش بودم. اما روم نمیشد. فکر میکردم اگه بگی میکشیم.
من: قربونت بشم من.

یه سیب زمینی از توی جعبش برداشتم و گرفتم جلوش. اون نصفیش رو گاز زد و منم بقیش رو خوردم و یه بوسه زدم روی لبش.

من: شرط دوم رو نگفتی و اومدی که خوشگلم!!!!
شادی: خب اینو حالا می‌پرسم. چرا تصمیم گرفتی تغییر رویه بدی؟

منم کل ماجرایی که توی خوابیدنش رو دیدم رو براش گفتم. البته منهای حضور مامان.

جعبه سیب زمینی رو بست و گداشتش جلوی ماشین.

من: حالا میزاری یکم این گوگولیات رو دست بزنم؟
شادی: اسمشون رو بگو
من: این ممیای خوشگلت؟ خوبه؟

بدون مقدمه شادی تیشرت رو داد بالا زیر گردنش و ممیای خوشگلش توی سوتین افتاد بیرون. نتونستم جلوی خودمو بگیرم و مثل وحشیای غذا نخورده حمله کردم توی سینش و سرمو کردم لای ممیای کوچولوش اول عمیق بو کشیدم و بعد یه لیس محکم کشیدم لای ممیاش. اونم دستش رو کرده بود توی موهام و آروم ناله میکرد. دستمو گذاشتم روی رون پاش و سعی کردم رون سفتش رو فشار بدم. همینجوری دستمو سر دادم به سمت بالا و هی آروم نزدیک کصش کردم. سر انگشتم نزدیک کصش بود که با دستش سرمو از لای ممیاش بلند کرد و چشم توی چشم هم شدیم. چشماش خمار خمار بود. توی چشماش خیره شدم و دستمو از روی شلوار و شرتش گذاشتم کامل روی کصش. یه آه خیلی بلند کشید و پاهاش رو بهم فشار داد تا دستم اون لا گیر کنه و یه دفه سرمو محکم گرفت و لبش رو چسبوند به لبم. وای چه لبی بهم داشت میداد. توی دهن ناله میکردیم. زبونش رو کرد توی دهنم و منم با لبام زلونش رو مک زدم. کصش رو با کف دستم بیشتر فشار میدادم. بعد کلی لب دادن بهم لبش رو جدا کرد. بدون حرفی از روی پام بلند شد و نشست جای خودش. دسنشو زد به کیرم که بدجوری شق کرده بود.

شادی: درش بیار. میخوامش. یه عمره میخوام بمکمش.

جلوی شلوارم دکمه‌ای بود.  سریع دکمه‌هاشو باز کردم و شرتم رو زیر گردن کیرم آوردم و کیرم رو انداختم بیرون. مثل بچه‌ای که یه خوراکی خوشمزه می‌بینه و ذوق میکنه شادی هم ذوق شدیدی کرد و کونش رو داد عقب قشنگ تا بتونه خم بشه و سرش رو آورد جلوی کیرم و کیرم رو گرفت توی دستش.

شادی: سلام خوشگل من. چقدر شما سفت و خوردنی هستی.

بعد دستش رو برداشت از دورش و کردش توی دهنش. کل کیرم رو کرد توی دهنش و همینجور که کیرم توی دهنش بود یه ناله بلند کرد. وای این اولین بار بود یکی کیرم رو ساک میزد. چه حالی داشت میداد. داشتم منفجر میشدم. دستمو توی موهاش کردم و میگفتم وای شادی. عشق منی توی. با زبونش سر سوراخ کیرم میکشید و محکم با لباش مکش میزد. دست راستم رو بردم زیر تنش و ممیش رو از توی سوتین گرفتم و فشار دادم. شادی شروع کرد به بالا پایین کردن کیرم توی دهن داغش. وای دیوونه کننده بود این مکیدنش. دستمو در آوردم از زیرش و روی کمش کشیدم تا رسیدم به کون خوشگلش. از روی شلوار کدنش رو می‌مالیدم.  دستمو روی زیر فرمون گذاشتم تا یه موقع سرش به فرمون نخوره. دلم میخواست کون خوشگلش رو لمس کنم. دستمو کردم توی شلوار و شرتش. شادی هم تخمم رو گرفته بود توی دستش و بدجوری فشترش میداد که خیلی حال میداد. یه دفه توی آینه بغل سمت شادی ، زنی رو دیدم که داشت از کنار حصارها رد میشد و سمت ما میومد. به شدت شبیع مامان بود. اما اون تاریکی شب نمیزاشت درست تشخیص بدم.

من: شاوی شادی صاف شو یکی داره میاد.

شادی سریع صاف نشست و اولین کاری که کرد تیشرتش رو کشید پایین که زیر گردنش بالا رفته بود و سعی کرد مانتو جلو بازش که پشتش رو داده بودم بالا تا کونش رو لمس کنم رو مرتب کنه. اون زن همینجور نزدیک‌تر میشد.

شادی: وای شاهین مامانه داره میاد.
من: مطمئنی؟
شادی: آره. ای وای من. داره از در وسط حصارها ، میاد توی خیابون سمت ما. وای شاهین بندازش تو کیرت رو چرا مثل ماست نشستی

من اصلا هنگ کرده بودم. سریع کیرم رو کردم تو. شادی مانیتور ماشین رو روشن کرد و زود رفت روی یه موزیک ویدیو و پلیش کرد. بعدم دست کرد توی کیفش و شال روی سرش که مال لباسای قبلش بود رو انداخت روی سرش. اما حواسش بود که خیلی دستاش رو تکون نده که مامان که داره میاد متوجه نشه. کیفشم گذاشت روی پاش تا کیفه جلوی شکم لختش واسه کوتاه بودن تیشرت رو بگیره. دیگه مامان پنج متری ما بود تا اینکه بالاخره رسید کنار در سمت سادی و با انگشت تق تق زد به شیشه پنجره. این تق تق انگار صدای تق تق بستن در تابوت من به دست مامان بود. اونم در حالی که زنده‌ام و داره زنده به گورم میکنه. شادی شیشه رو کشید پایین.

شادی: عه سلام مامان تویی؟
مامان: سلام. دارید چه کار میکنید؟

لحن مامان فوق جدی بود. ریده بودم تو خودم. اما خودمو خیلی جمع و جور کردم.

من: سلام مامان. گفتیم هنوز زوده بیایم خونه. نشسته بودیم موزیک ویدیوهای بچگی که هیچوقت باهم نگاه نکرده بودیم رو باهام می‌دیدیم.

مامان دولا شد و مثل بازرسا یه سرکی توی ماشین کشید و برانداز کرد همه جاشو.

مامان: شادی برو کنار. هوا خیلی سرده. منم کنارت بشینم منو ببرید تا خونه.
من: مامان دو دره نه چهار درا.
شادی: مامان آخه.....
مامان: برو بچه اونور. یکم خیرتون به مامانتو برسه. یخ کردم.

شادی اومد سمت من. اما بازم جای مامان نمیشد.

شادی: مامان یه لحظه صبر کن.

شادی به سر جاش برگشت و پای چپشو بلند کرد و اتداخت روی پا من و خودشو کشید سمتم. دسته ترمز دستی دقیقا جلوی کصش بود. مامانم لاغر بود. کونش گنده‌تر شادی بود اما در کل اونم اندام ظریف و مانکنی داشت. مامان در رو باز کرد و اومد تو و به زور موفق شد در رو بست.

مامان: آخه بچه می‌مردی مثل آدم چهار در میخریدی؟
من: من شرمنده.

یه دفه چشمم به موزیک ویدیو خورد و پشمام ریخت. این که جدید بود. سریع خاموشش کردم و ماشین رو روشن کردم و راه افتادیم. نمیدونستم الآن از اینکه رون پای خوشگل شادی روی پامه شق کنم واسش یا به فکر مامان باشم. یه دفه مامان دست کرد و جعبه سیب زمینی رو برداشت از جلوی ماشین.

شادی: این اضاف اومده. سیب زمینیه.

مامان دیگه سرشو باز نکرد. شادی محکم کیفش رو به شکمش چسبونده بود تا مامان چیزی نبینه. دیگه نزدیکای آپارتمان خودمون بودیم که

مامان: شادی بوی عطرت فرق کرده انگار.

من که از ترس چشمامو بسته بودم و خدا داشت ماشین رو هدایت میکرد. اما شادی خوب خودشو محکم گرفته بود.

شادی: مامان شاید باورت نشه. ولی شاهین برام یه عطر درجه یک خرید. خیلی بوش خوبه.
مامان: آقا شاهین چیزی شده شما تغییر رویه دادی؟
من: عههههه..... میخوام پسر خوب خانواده باشم.
مامان: صحیح. امیدوارم چیزای دیگه ازت کشف نشه

رسیدیم توی پارکینگ و مامان پیاده شد به سختی از ماشین و شادیم صاف نشست سر جاش

شادی: مامان شما برو بالا تا من کمک شاهین خریدایی که کردیم رو بیارم.
مامان: خب باشه منم کمکتون میکنم.
شادی: نه شما برو بالا. شما توی هوای سرد راه اومدی سردته. ما همش توی ماشین بودیم و بخاریم روشن بود.
مامان: خیله خب.

مامان با شک و تردید رفت سمت آسانسور. ولی همینجور نگاه ماشین میکرد و شادیم الکی در داشبورد رو باز کرده بود و مثلا سرش توش بود. شادی فقط می‌خواست بره مامان تا یه جوری لباساش رو عوض کنه. منم سرم پایین بود همه تنم از ترس می‌لرزید. مامان سوار آسانسور شد و رفت بالا. شادی فدرا پرید پایین و مانتوش رو در اورد و بعدم تیشرتش و همون قدیمی‌ها رو تنش کرد. خدا رو شکر که جفتش مشکی بود. منم اومدم پایین و در صندوق عقب رو باز کردم. شیشه عطرش رو کردم توی یه پاکت خرید و لباس ساده‌ای که خریده بودیم هم کردم توی یه پاکت دیگه و بهش دادم و گفتم تو فقط همینا رو ببر.

شادی: پس بقیش چی؟ این الان میخواد همش رو ببینه.
من: تو برو بالا کاریت نباشه.
شادی: نه بهتره باهم بریم. شک میکنه چرا جدا جدا اومدیم بالا.
من: اره راس میگی.

پشت ماشینم مشتی کتابای دانشگاه داشتم که دیگه همیشه آماده پشت ماشین بود. پاکت خریدم اضافه داشتم و نگه میداشتم. بقیه لباس ها که زیادم بود رو توی سه پاکت کردم و روی لباسا رو کتاب گذاشتم.

شادی: ها خوبه. بریم.
من: تو همه جیت رو عوض کردی؟
شادی: اره بریم

باهم سوار آسانسور شدیم. بهم نگاه کردیم و خندیدیم

شادی: ماهم جا قحطی بودا. آخه نزدیک خونه؟
من: واقعا احمقیم. ولی بیخیال رفع و رجوع شد

یه دفه شادی اومد جلوم و یه بوسه زد روی لبم.

شادی: عاشقتم
من: منم عاشقتم عشقم. تو بی نظیری.

آسانسور رسید و هر دو اومیدم بیرون و رفتیم سمت خونه. مامان روی مبل نشسته بود و تلویزیون هم روشن کرده بود. هر دو مشغول کفش در اوردن بودیم که خیلی اروم به شادی گفتم اگه چیزی نگفت آروم رد شو برو خریدا رو نبینه. هر دو داشتیم وارد راهرو اتاقا میشدیم که یهو صدامون کرد.

مامان: بیاین ببینم چی خریدین؟
من: چیز زیادی نخریدیم. فقط یه بولیز وش لوار واسه شادی و یه عطر. چندتا کتاب میخواستم واسه دانشگاه خریدم. دوتا هم کتاب تست واسه کنکور شادی.
مامان: کتاب میخوام واسه چیم. لباس رو بیارید ببینم آقا شاهین چی خریده.
من: والا سلیقه من نبوده. خودش انتخاب کرد.

من سریع اونجا رو ترک کردم و رفتم توی اتاقم و کتابا رو روی میزم گذاشتم و لباس‌های باز رو جاساز کردم قاطی لباسای خودم توی کمد. بعدشم شادی رفت یه دوش بگیره و منم منتظر شدم بیاد بیرون تا من برم. فکر میکردم زود بیاد بیرون. اما چقدر داشت طولش میداد. معلوم نبود داره چه کار میکنه. رفتم توی سالن و روی مبل منتظر نشستم. یه دفه مامان از جاش بلند شد اومد کنارم روی مبل نشست. خیلی بی مقدمه انتحاری زد روم.

مامان: توی ماشین چه غلطی میکردین؟
من: جان؟؟؟؟
مامان: فکر میکنی ندیدم؟ شاسی‌های ماشین داشت یویو بازی میکرد بس که تکون میخورد

پیش خودم حدس زدم داره یه دستی میزنه. چون بیچاره شادی خیلیم مراعات کرد تکون نخورده باشه. فوقش تکون دادن دستش رو واسه لباس یکم دیده باشه که بعیده. چون هم هوا تاریک بود هم شیشه ماشینم دودی بود. فقط الآن چی جوابش رو میدادم؟

من: والا داشتیم موزیک ویدیو نگاه میکردیم. عجبا
مامان: اصلا تو چرا یه دفه باهاش انقدر مهربون شدی؟ مثل سگ و گربه بودین که. چطور شد از دیشب تاحالا مهربون شدی میری روش پتو میکشی می‌بریش بیرون و از این قرتی بازیا میکنی؟

میدونستم مامان اصلا اهل قید و بند اینا نیست. روشن فکرم هست. پس بزار اینو بگم فقط از سرم بازش کنم.

من: راستشو بگم فحشم نمیدی؟
مامان: زود باش اعتراف کن.
من: اگه بهت بر نمیخوره دوس دختر گرفتم. جدیدا بهم گفته اخلاقت خیلی سگه. درست کنم خودمو. واقعا هم راس میگه. دارم سعی میکنم روابطم رو با همه خوب کنم. از جمله شادی.

مامان یه جوری نگام کرد که توی چشماش خری که خودم باشم رو دیدم که الکی دارم خرش میکنم. چون خر نمیشه.

مامان: میفهمی خواهرته؟

واقعا ریدم به خودم. نکنه چیزی دیده واقعا ازمون.

من: خب خدا حفظش کنه. چه کارش کنم؟
مامان: هیچی فقط خواستم یادآوریت کنم.

بعد این جمله دیگه دوتامون چیزی نگفتیم و خیره شدیم به تلویزیون. لعنتی بیرونم نمیومد. نمیدونم داست چه کار میکرد. ده دقیقه گذشت.

مامان: چه کارش کردی انقدر توی حمومه داره خودشو میشوره؟
من: انداختمش توی کثافت. بابا به من چه معطل میشه. برو از خودش بپرس. اصلا میدونی چیه؟ شما لیاقتتون همون شاهین کله خر سگ اخلاقه.

اینو گفتم پاشدم رفتم توی اتاقم. پتج دقیقه بعد یهو مامان وارد اتاقم شد.

مامان: شاهین.
من: بفرما
مامان: مگسم من روی هوا میزنما
من: دمت گرم. یه ما آواکس آمیریکایی.
مامان: حالا هی مزه بپرون. من که میدونم چه فکر پلیدی توی سر شما دوتا هست. فقط خدا رحمتون کنه اگه شکم به یقین برسه.

همون لحظه در حموم بعد یک ستعت باز شد و خانم شادی با حوله لباسی تشریف فرما شدن. زکد من پریدم تک. وای چه بوی خوبی میومد. بوی عطر تنش هنوز توی حموم بود. منم یه دوش گرفتم. نگاه به کیرمم کردم. پشمی بدبخت نداشت. ریش صورت و ریش کیرمو دیروز زده بودم. بیست دقیقه‌ای پریدم بیرون یه موقع به من گیر نده. رفتم توی اتاقم لباس عوض کردم و مویی سشوار کشیدم و اومدم بیرون. وای خدای من دارم درست می‌بینم یه چسمام دیگه همه چیز رو سکسی می‌بینه؟ شادی یه تیشرت سفید و یه شلوار سفید نسبتا تنگ پاش بود که کون خوشگلش رو قشنگ نشون میداد. وای نکن شادی سر جد مشترکمون. مامان الان خودش شک کرده تو هم....
رفتم نشستم. چند لحظه بعد شادی بلند شد رفت توی آشپزخونه و با سینی چایی برگشت. مامان هیچ حرفی بهمون نمیزد. نمیدونستم توی حموم بودم چیزی گفته به شادی یا نه. شادی اول جلوی مامان چایی گرفت و بعد اومد صاف نشست کنار من و خودشو کامل چسبوند به من. من و شادی و مامان توی یک راستا نشسته بودیم. مامان روی مبل سه نفره نشسته بود و پشتش رو به دسته مبل زده بود و پاهاش رو هم دراز کرده بود روی مبل و داشت تلویزیون میدید. من و شادیم پشت سرش روی مبل دو نفره. یهو شادی سرشو گذاشت روی شونم.

من[یواش]: نکن شادی. مامانه
شادی[یواش]: دوس دارم.

چند لحظه بعد دستیم انداخت دور گردنم. من همه تنم از ترس داشت می‌لرزید. هر چیم آروم بهش میگفتم نکن مامان نشسته ول نمیکرد. یه دفه با دستش از روی شلوار و شرتم کیرم رو گرفت. سرمو چرخوندم به سمتش یه چیزیش بگم که وقتی چرخوندم محکم لبای شیرینش رو چسبوند به لبم. زود لبم رو جدا کردم و یواش بهش گفتم خر بیشعور. از بغل دستش بلند شدم.

من: من میرم بخوابم. امروز از صبح که پاشدم واسه دانشگاه نخوابیدم. خیلی خوابم میاد. شبتون بخیر.
مامان: شب بخیر. آره زودتر برو بخواب.

اما بغضی توی چشما و صورت شادی نقش بست که دل سنگ کباب میشد. با ناراحتی و بغض یه شب بخیر بهم گفت و من خیلی زود صحنه رو ترک کردم. بغض الان بهتر از یک افتضاح به تمام معنا بار اومدن بود. رفتم روی تخت و فکر کردم زه اتفاقلت. خندم گرفته بود از کار زمونه. تا همین دیشب واسه مامان یه عمر جق میزدم. الآن شادی چجوری جاشو توی قلبم گرفت. توی همین فکرا بودم که نفهمیدم کی خوتبم برد. غرق خواب بودم و واقعا داشتم خواب می‌دیدم که کنار دست شادی خوابیدم و دارم لبای کوچولوش رو مک میزنم. یه دفه چشمام رو باز کردم. دیدم واقعا یه دختر کنارم روی تخت نشسته و خودشو خم کرده روم و لبش رو گذاشته روی لبم و یه جوری مکش میزنه که داشت لبم کنده میشد. هنوز شک بودم. اما بوی عطر تنش آشنا بود. همون عطری که خودم براش خریده بودم. پشمام ریخت این شادی بود که توی تاریکی شب اومده بود سراغ من بدبخت. دستمو بردم زیر گردنش و از روم صورتش رو بلند کردم.

من: شادی داری چه کار میکنی؟
شادی: مگه میشه قبل اینکه طعم آغوش تو رو با تمام بدنم نچشم خوابم ببره؟
من: دیوونه مامان هست. میدونی که مامان بر خلاف تو چقدر سبکه خوابش. بزار فردا باهم میریم یه جایی. هر کاری خواستی اونجا بکن

شادی کاما روم خوابید و سرشو گذاشت روی قفسه سینم. کیرم که آروم آروم داشت شق میشد زیر شکمش بود.

شادی: همین امشب.

من تنم یه تیشرت بود که یقش سه دکمه میخورد. فقط یه دکمش رو بسته بودم. چون بازش میکردم زیاد دیگه باز میشد و اینکه منم عادت داشتم موهای سینم رو بزنم. از جنگل مو عین خرس بدم میومد و مثلا رفته بودم این همه هیکلم رو ساخته بودم. حالا با موهای جنگلی بپوشونمش؟
شادی با انگشتاش اون دکمه رو هم باز کرد و یقم رو کامل از هم باز کرد و سرش رو آورد جلو و لبش رو گذاشت وسط جناق سینم. دست راستمو کردم توی موهاش و یواش بهش گفتم شادی نکن. اما اصلا حالیش بود. خودش یه دستش رو برد پایین و کیرمو گرفت توی از روی شلوار توی دستش و فشارش داد.

من: شادی نکن مامان

سرشو بلند کرد. توی اون تاریکی شب چشماش می‌درخشید.

شادی: تو رو خدا التماست میکنم جلوم رو نگیر. خیلی نیاز دارم. بیا اصلا بریم پشت در وایسیم تا هر صدایی اومد بشنویم.

منتظر جوتب من نشد. از روم درجا بلند شد و کنار تخت ایستاد و دستم رو گرفت و شروع کرد به کشیدنش که پاشم

من: عزیزم نکن. به خدا الآن نمیشه. مامان بفهمه پارمون میکنه. بزار فردا یه فکری دارم درستش میکنم.

زانو زد کنار تختم و بی هوا شلوار و شرتم رو کشید پایین و فرصت نداد من اصلا کاری کنم. کیر نیمه شقم رو روش دولا شد و اول یه لیس زد از پایین تا بالاش و بعد گرفتش کردش توی دهن داغش و محکم مکش زد. با دست راستش تخمم رو هم گرفت توی دستش و مالیدش. وای من دیگه مقاومتم شکسته شد. گفتم بزار هر چی میخواد بشه. اگه امشب کاری نکنم با شادی تا آخر عمرم میرم زیر دین این کیر زبون بسته. گذاشتم یکم واسم کیرمو ساک زد تا خوب شق کنه. پاشدم نشستم کف تخت و سرشو بلند کردم و خودم خم شدم و یه لب توپ از اون لبای شیرینش کردم.

من: نمیخواد بریم پشت در. همینجا بیا. ولی آروما.

دستش رو گرفتم و کشیدمش روی خودم و بعدش خودش رفت سمت چپم و کنار دیوار خوابید. به سمتش در حالی که شلوار و شرتم زیر تخمام بود چرخیدم و به پهلو شدم. گرفتمش توی بغلم و شروع کردم به مکیدن لبش. مشغول بودم که یه دفه صدایی شنیدم. ریدم تو خودم. زود از سرجام مثل قرقی بلند شدم و شلوار و شرت رو به حالت اولش برگردوندم و رفتم دم در. یه سرک کشیدم. همه جا تاریک بود. یهو پشت سرم شادی رو دیدم که اومده پشتم. دستمو گرفت کشیدم تو و در رو بست.

شادی: همین پشت در که حواسمون
     
  
صفحه  صفحه 140 از 149:  « پیشین  1  ...  139  140  141  ...  148  149  پسین » 
داستان سکسی ایرانی

Incest Sexy Story - داستان های سکسی با محارم

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA