ارسالها: 61
#281
Posted: 5 Sep 2012 14:55
مامانی که مذهبی بود اما...
سلام.
داستان من 2 تا بخش داره که باید یک خورده حوصله داشته باشین. خواهشا اون هایی که از این داستان ها خوششون نمیاد فحش ندن ، نخونن وقت خودشون رو هم تلف نکن-مرسی
بخش اول : دوران کودکی
زمانی که من بچه بودم خیلی شر و کنجکاو بودم و دست به هر کاری می زدم و اصلا 1 ثانیه هم در موردش فکر نمی کردم. خونه ای که ما داریم یک خونه 2 طبقه قدیمی هست که البته کوچیک. موقعی که من بچه بودم مامان بزرگ و بابابزرگم طبقه پایین زندگی می کردن که طبقه پایین خیلی بزرگتر بود و طبقه بالا ما بودیم. طبقه دوم 2 تا اتاق بود که یک آشپزخونه کوچیک هم داشت.
اما ماجرا از جایی شروع میشه که من و مامان و بابام رختخواب هامون رو کنار هم می انداختیم و می خوابیدیم. من کنار مامانم و مامانم کنارش بابام. (یعنی مامانم وسط میخوابید.) خوب یک خورده هم راجع به خانواده ام واستون توضیح بدم. من تو خانواده ای مذهبی هستم که مامان و مامان بزرگم هم چادری هستند.
اما اصل داستان از جایی شروع میشه که من نسبت به سینه های مامانم خیلی کنجکاو بود و هی می پرسیدم چرا ممه های زن ها اینقدر بزرگه اما مال مردا نیست؟ جواب این سوال چند بار اول این بود که خدا این جوری آفریده و از این حرف ها. اما چند بار دیگه با نگاه های چپ چپ مامانم و پس گردنی بابام همراه بود که چند بار این سوال مسخره رو می پرسی. اما کم کم قضیه پیش رفت یعنی چون من خیلی فضول بودم می رفتم سر کشو لباس ها. یک بار یکی از کرست های مامانم رو برداشتم و تو سبد اسباب بازی هام قایم کردم. وقتی بابام اومد خونه برداشتمش و بردمش جلو بابام و گفتم بابا این رو چجوری می پوشن؟ آقا چشمتون روز بد نبینه چنان کتکی خوردم که نگو. اما قضیه به همین جا ختم نشد. فرداش که من و مامانم خونه بودیم دوباره رفتم کرست رو برداشتم و گفتم چرا وقتی من می گم چجوری این رو می پوشن من رو کتک می زنین؟ مامانم یک خورده فکر کرد و گفت بچه جون این مال زناست ممه هاشون رو با این می پوشونن. گفتم یعنی الان تو هم از اینا تنته گفت برو دیگه پرو نشو. خلاصه کلاس دوم دبستان بودم که یک شب مریض بودم و از شدت تب نصفه شب از خواب بیدار شدم. روم به مامانم و بابام بود که دیدم مامانم خوابیده رو بابام و لخت هم هست و بابام داره سینه های مامانم رو می خوره. چون نمی دونستم قضیه از چه قرار گفتم مامانم تب رفته بالا که یهو اوضاع ریخت بهم و مامانم یه پتو پیچید دورش و اومد طرف من در همین هین هم بابام سریع لباس هاش رو پوشید خلاصه قضیه ماست مالی شد. یک چند روزی که گذشت به مامانم گفتم مامان اون شب چرا تو و بابا لخت شده بودین بابا داشت ممه های تو رو می خورد؟ که یهو مامانم قرمز شد و انگار که اومد من رو بزنه که خودش رو کنترل کرد و گفت عزیزم اون شب تو تبت بالا بود داشتی هزیون می گفتی شاید کابوس دیدی. ولی من که می دونستم کابوس نبوده. از اون موقع به بعد دیگه با مامانم حموم نمی رفتم یعنی اون موقعی هم که می رفتم لباس هاش تنش بود که من رو می شست و می فرستادم بیرون. یک مدتی گذشت و کنجکاوی های من همین طور ادامه داشت تا اینکه یک بار نصفه شب بود که بیدار شدم متوجه شدم مامانم و بابام مشغولند اما نه دیگه اونجایی که می خوابیم. تو اون یکی اتاق یه پتو انداختند زیرشون و مامانم دولا شده بود و بابام داشت می کرد و سینه های مامانم رو هم می مالید. خیلی دلم می خواست برم منم سینه های مامانم رو بمالم فکر می کردم خیلی باید نرم باشه. کیرم هم راست شده بود اما دلیلش رو نمی دونستم. چند روز بعد مامانم دولا شده بود و داشت سفره نهار رو تمیز می کرد که یهو یاد اون شب افتادم و بازم بدون فکر رفتم و از پشت سینه های مامانم رو گرفتم و فشار دادم که یهو مامانم برگشت و چنان زد درگوشم که نعره ام تا آسمون هفتم رفت. خلاصه مامان بزرگم دوید بالا که آی چی شده؟ و مامانم گفت بهش مامان بزرگم هم گفت بابا بچه اس حالا از رو بچگی یکاری کرده به من هم گفت خیلی کار زشتی بوده و از این حرف ها. اما عصرش که بابام اومد مامانم قضیه رو گذاشت کف دستش اول بابام با نرمی از پرسید این کار رو واسه چی کردی منم بهش گفتم اون شب تو هم با مامان همین کار رو کردی تازه شما لخت هم شده بودین. که جاتون خالی چنان کتکی خوردم که تا دو سه روز نمی تونستم درست راه برم. از اون به بعد بابام بین دو تا اتاقا یک در چوبی گذاشت و با اون کتکی که من خوردم تا سال ها بعد این جور قضایا از سرم پرید.
بخش دوم:
این قسمت از اونجایی شروع میشه که من کلاس دوم راهنمایی بودم و وارد بلوغ شده بودم. با اینکه تو یک مدرسه مذهبی بودم اما 70 درصد بچه های اونجا اهل حال بودن و خلاصه اونجا من سر و گوشم باز شد و تازه فهمیدم اون چیزایی که تو بچگی می دیدم چی بوده. دیگه پامون که به سال سوم باز شد. شدیم کلکسیون فیلم های سوپر. ولی خوب چون اون موقع اطلاعاتمون کم بود جلق زیاد نمی زدیم چون بچه می گفتن جلق بزنی کمرت خم میشه و کور میشی و از این حرفا واسه همین خیلی می ترسیدم از جلق زدن.
اما از طرفی دوباره چشم به مامانم هم افتاده بود. تو این مدت مادربزرگ و پدربزرگ من فوت کردن و ما تو خونه تغییراتی دادیم و خلاصه شده بودیم صاحب دوتا طبقه. من از اون موقع که وارد بلوغ شده بودم زیاد سراغ شرت و کرست مامانم می رفتم اما دیگه مثل قبلا ها تابلو نمی کردم که هیچ 6 دنگ حواسم هم بود چیزی لو نره. همینجوری گذشت تا اینکه رسیدم کلاس اول دبیرستان و یک مدرسه مذهبی دیگه. اونجا هم دیگه بدتر از راهنمایی. تازه ترسم از جلق هم ریخته بود و واسه مامانم کلی جلق می زدم. تا اینکه یک روز بالاخره قضیه لو رفت. طبقه دوم یکی از اتاق ها شده بود اتاق من. من داشتم جلق می زدم که یهو مامانم خیلی خیلی بی سر و صدا در و باز کرد و اومد تو. چشمش که به من خورد یهو در و بست و گفت شلوارت رو بکش بالا زود باش. هیچی دیگه گیر داد این چه کاریه..... فقط بهش التماس کردم که به بابام نگه. بعد از کلی روزه خونی قبول کرد که نگه. راستی مامان من اون موقع 37 سالش بود مامانم به بابام نگفت ولی من ادامه دادم. تا اینکه دوباره و باز به همون طریق قبلی لو رفتم. اما این بار هرچی گفتم نگو به بابام ، مامانم صاف گذاشت کف دست بابام. بابام اول اومد باهام حرف زد که ضرر داره و نکن و از این حرفا... منم قول دادم که دیگه این کار رو نکنم. اما بازم کردم بار سوم یک جور دیگه لو رفتم و بابام مچم رو گرفت. سر شب اومدم بیام پایین که شنیدم یک صداهایی داره از اتاق پذیرایی میاد. رفتم گوشم رو چسبوندم به در. بله مامانم داشت آروم آه آه می کرد. من آروم شروع کردم به مالیدم کیرم. تو خیال خودم داشت بدن لخت مامانم رو تصور می کردم که یهو بابام در رو باز کرد نگو کارشون تموم شده بود و من تو عالم خودم نفهمیده بودم آقا کتکی ما خوردیم که تا عمر دارم یادم نمیره. تا صبح کتک خوردم. فردا صبح از شدت جراحات وارده مدرسه نتونستم برم. مامانم اومد بالاسرم و یک دستی به سرم کشید و گفت آخه چرا این کار رو می کنی؟ بچگیت هم یادته یک بار اینجوری سر همین چیزا کتک خوردی؟ بی اختیار یاد بچگیم افتادم دیدم. گفتم اشتباه کردم ببخشید. مامانم گفت اخه این که نشد جواب بگو دردت چیه؟ گفتم عادت کردم گفت باید ترک کنی عادت بدیه. اگه جلو بابات رو نمی گرفتم که می کشتت. گفت من کمکت می کنم که ترک کنی گفتم چجوری؟ گفت هر جا رفتی منم دنبالت میام که حواسم بهت باشه. منم از رو کتکی که خورده بودم قبول کردم. چند ساعت بعدش اومدم برم دستشویی که مامانم گفت در و نبند. گفتم می می خوام دستشویی کنم آخه گفت باشه در رو نبند. گفت زشته آخه. گفت من مادرتم همه جات رو دیدم دیگه با من که رو درواسی نداری که. هیچی از اون به بعد دستشویی که می رفتم وقتی بابام خونه نبود در رو باز می گذاشتم. واسه حموم رفتنم هم مامانم می اومد تو حموم البته با لباس کامل!
یک بار مامانم داشت لباسش رو عوض می کرد که من یهو رفتم تو اتاق و تا چشممون بهم افتاد من سریع عذر خواهی کردم و اومدم بیرون. ولی دیگه کار از کار گذشته بود و بدن مامان جلو چشمم بود. مخصوصا اون ممه های آویزونش با سایز 80. فقط دنبال سوراخ می گشتم که جلق بزنم داشتم می ترکیدم. رفتم توالت طبق قرار در رو باز گذاشتم با خودم گفتم مامانم که نمیاد بزار من یک جلق اساسی بزنم. همین که مشغول شدم یهو مامانم گفت زدی زیر قولت که. دیگه اعصابم خورد شده بود. به مامانم گفتم من نمی تونم مامانم گفت تا یک ثانیه چشمت به بدن من خورد اینجوری شدی؟ به همین زودی؟ گفتم آخه تو خیلی خوش هیکلی که یهو مامانم گفت بسه دیگه و 4 تا فحش بارم کرد. گفتم حالا می خوای به بابا بگی؟ گفت اگه بگم که... دیگه هیچی نگفت. فرداش که از مدرسه اومدم و نهار خوردیم مامانم خوابید و از اونجایی که من هم اعصاب نداشنم یک آهنگ گذاشتم و صداش رو یک خورده بلند کرم. مامانم رفت پایین تو پذیرایی بخوابه. بعد نیم ساعت رفتم پایین دیدم پتو از رو مامانم رفته کنار و یک خورده از چاک کونش معلوم. دیدم خوابه خوابه رفتم پشتش و خوابیدم و شروع کردم با کیرم ور رفتن که یهو برگشت. انگار منتظر بود بهم گفت اون از دیروزت اینم از امروز. دیگه از دستت خسته شدم. یهو از کوره در رفت و گفت چی می خوای از جون من برو همون فیلم لختی هات رو ببین و جلق بزن اصلا دیگه کاریت ندارم به بابات هم نمی گم. سریع بلند شدم و بر گشتم تو اتاقم. دیگه خودم هم از اینکه این همه بد میاوردم اعصابم خورد بود. مامانم اومد بالا و دوباره شروع کرد ببین پسرم این کار ضرر داره ..... دیگه مغزم سوت کشید. دلم رو زدم به دریا و گفتم مامان بزار یک بار فقط لختت رو کامل و راحت ببینم تموم حرف دلم همینه. انتظار داشتم مامانم از کوره در بره اما گفت این جوری که بدتر میشه اون وقت هی یادت می افته و جلق می زنی. در ضمن این خیلی حرف زشتی بود که زدی اصلا می فهمی داری چی می گی؟ گفتم من همونی که تو دلم بود رو بهت گفتم. اومد بلند بشه که بره گفتم مامان اگه نشونم بدی قول می دم دیگه جلق نزنم. خندید و گفت خجالت بکش گفتم خوب لخت لخت نشو. شورتت رو در نیار. بدون اینکه به حرف من اهمیتی بده رفت پایین. بدو بدو دنبالش رفتم. گفتم مامان خواهش می کنم گفت اون وقت هی یادت می افته و باز اون کار رو تکرار می کنی. گفتم نه مامان ببین من جلق نمی زنم قول میدم شب که خوابم جنوب میشم اونجوری شهوتم هم خالی میشه قول میدم. خلاصه کلی التماس کردم اما قبول نکرد. کلی التماس کردم تا اینکه رازی شد فقط شلوار و پیرهنش رو دربیاره یعنی شرت و کرستش تنش باشه. همینش هم خیلی خوب بود. رفتیم بالا تو اتاق من. من نشستم رو صندلی و مامانم گفت اگه جلو بیای و بخوای دست بزنی به بابات می گم که من رو به زور لخت کردی. این رو که گفت دیگه حساب کار دستم اومد می دونستم که اگه دست از پا خطا کنم بابا دیگه کتکم نمیزنه بلکه می کشتم. شلوارش رو در اورد و پیرهنش رو هم در اورد. وای باورم نمی شد. دوتا سینه های بزرگش رفته بودنن تو یک کرست سیاه. یعتی قبلش اگه تهدید نمی کرد می رفتم و کل ممه هاش رو گاز گاز می کردم. یه 2-3 دقیقه ای نگاه کردم. که مامانم لباس هاش رو پوشید و گفت دیگه بسه. اون روز برای این که ثابت کنم به مامانم سر قولم هستم و جلق نمی زنم تا شب جلو چشمش بودم که خیالش راحت باشه. شبش هم همین که رفتم تو تخت اینقدر که بدن مامانم جلو چشمم بود نفهمیدم چجوری خوابم برد یعنی می خواستم جلق بزنم اما خودم رو نگه داشتم. خلاصه هر چند روز یکبار من مامانم رو همینجوری دید می زدم تا اینکه یک روز ازش خواستم بهم سینه هاش رو هم نشون بده. گفتم ببین مامان من بهت قول دادم دیگه جلق نزنم نزدم حالا تو هم بهم یک جایزه بده دیگه قبول نکرد. اما داستان همون جوری پیش می رفت.
بابای من لباس فروشی داره که تصمیم گرفت خودش بره چین هم لباس واسه خودش بیاره هم واسه پخش جنس بیاره. تا این که با یکی از هم صنف هاش قرار شد برن چین. موقع رفتنه بابام در گوش مامانم تو فرودگاه یک چیزی گفت. وقتی داشتیم بر می گشتیم به مامانم گفتم بابا در گوشت چی گفت؟ مامانم گفت بهم گفت شب ها در اتاق خواب رو قفل کنم. و بعدش مامانم گفت خبر نداره من واسه آقازادش چند روز یکبار لخت میشم. گفتم لخت که نمی شی بابا. گفت حالا همونش هم از سرت زیاده. خلاصه رسیدم خونه شب شد و موقع خواب مامانم رفت تو اتاقش گفتم می خوای در رو قفل کنی؟ مامانم گفت برو پدرسوخته. و رفت خوابید. پس فرداش دیدم فرصت خوبیه الان می تونم مامانم رو راضی کنم که لخت بشه و من سر فرصت سینه هاش رو بیبینم. گیر دادم بهش ولی بازم راضی نشد که نشد اما بازم با شرت و کرست دیدن عالمی داشت. هیچی رفتم حموم از حموم که اومدم یک شلوار کشی داشتم که خیلی تنگ بود و چون برف هم اومده بود و شلوار گرم بود اون رو پوشیدم. موقع خواب شد و رفتیم بخوابیم. مامانم رفت تو اتاقش و من تو اتاقم. چند دقیقه ای گذشت دوباره مامانم رو صدا زدم: مامان ، ماماااان. مامانم جواب داد بله. گفتم چرا نمی گذاری ممه هات رو ببینم مگه من سر قول نیستم خوب بزار یک ذره اش رو ببینم دیگه و دوباره شروع کردم به اصرار ، نیم ساعتی اصرار و التماس کرم که یهو مامانم با یک لحن عصبانی گفت اگه نشونت بدم میگذاری بخوابم؟ انگار دنیا رو بهم داده بودن مثل فشنگ بلند شدم رفتم تو اتاقش. مامانم با عصبانیت پتو رو زدن کنار و لباسش رو در اورد. که یهو ممه هاش زد بیرون (شب ها کرست نمی پوشید) دویدم برق رو روشن کردم . به آرزوم رسیده بودم زانو زدم کنار تخت و به سینه های مامانم خیره شده بودم و مامانم به من. اومدم بلند شم برم سمتش که یهو مامان گفت جلو بیای کلاهمون میره توهم. همونجا وایسا. کیرم داشت می ترکید مامانم یک نگاهی به کیرم کرد که از زیر شلوار هویدا بود. که گفت بسه دیگه برو. بدون هیچ حرفی رفتم تو اتاقم. باورم نمیشد. شاید تا 1 ساعت همین طوری بیدار بودم. فردا از مدرسه که اومدم خاله ام اینا اومده بودن خونه ما و بعد شام رفتن. باز موقع خواب شد صبر کردم تا مامان از دستشویی بیاد. اومد بالا جلو در اتاقش وایساده بود. گفت دیگه منتظر چی؟ گفتم یک بار دیگه بهم نشون بده. مامانم رفت تو اتاق و لباسش رو در اورد و کرستش رو در اورد من باز محو سینه های مامانم شده بودم حتی پلک هم نمی زدم. که مامانم لباسش خوابش رو پوشید. کیرم داشت شلوار رو سورخ می کرد. مامانم گفت ببین بچه جون شلوارت داره پاره میشه دیگه برو بخواب. رفتم تو تختم. باز دوباره بیداری. این نوک قهوه ای سینه ای مامانم از کلم بیرون نمی رفت. یخورده گذشت مامانم رو صدا کردم گفتم مامان میشه شب بیام پیش تو بخوابم مامان گفت دیگه چی؟ در رو قفل می کنما. گفتم نه میام رو زمین می خوابم. یه چند دقیقه بعد گفت اگه میخوای بیا. بالش و پتوم رو برداشتم و رفتم تو اتاق انداختم کف زمین و خوابیدم. چند دقیقه بعد مامانم گقت رو زمین سرد بیا بالا بخواب. رفتم بالا. تو نور کم چراغ خواب دیدم مامانم یه کرست سبز و سفید تنش کرده. دیگه خوابم نمی برد. مامانم پشتش به من بود. کم کم بهش نزدیک شدم طوری بود که کیرم رو می مالیدم به کونش. اول فکر می کردم مامانم خوابه اما بعد با خودم گفتم اگه خواب هم بود تا الان دیگه باید بیدار میشد.یک شرتک کوتاه هم پاش بود. تا صبح نخوابیدم و خودم رو مالیدم بهش. فقط جرات نمی کردم دستم رو به سینه هاش بزنم. می ترسیدم همه چیز خراب بشه. دم صبح بود که یخورده ای خوابم برد. پنجشنبه بود و رفتم مدرسه. تو مدرسه ام که حواسم همه اش به دیشب بود. امدم خونه دیدم مامانم نیست به موبایلش زنگ زدم گفت رفتم میوه بخرم تو راهم دارم میام. اومد خونه اما نه من نه اون از دیشب هیچی به روی خودمون نیوردیم. بعد از ظهر که مامانم خواب بود نشستم هرچی فیلم سوپر داشتم دیدم اما دلم نیومد جلق بزنم آخه من به عشقم قول داده بودم. تا اینکه دوباره شب شد و من باز رفتم تو رختخواب مامان.
این بارمامانم یک کرست مشکی تنش بود با یک شرت که ست کرستش بود. و قتی رفتم تو دیدم مامانم رو به من خوابیده پتو رو زدم کنار و خوابیدم کنارش. آروم آروم شلوار رو با شرتم از پام در اوردم. و کیر سیخ شده ام رو شروع کردم به مالیدن به پاهای مامانم. بازم چیزی نمی گفت همین طور که داشتم کیرم رو میمالیدم به پاهای مامانم پاهاش رو از هم باز کرد ، کیرم رفت لای دو تا پاش. دیگه مطمئن مطمئن بودم که از عمد این کار رو کرده. کیرم رو تا کوسش اوردم بالا. اول آروم آروم میمالیدم اما دیگه حشرم زده بود بالا و تند تر ادامه دادم دیگه چشمام رو هم باز کزده بودم و ذول زده بودم به مامانم. اینقدر حشرم زده بود بالا که نگو. دستم رو گذاشتم پشت مامانم و خودم رو بهش چشسبوندم خیلی آروم لبم رو گذاشتم رو سینه اش. بهترین لحظه عمرم رو داشتم می گذروندم. همنطور که کیرم رو عقب و جلو می کردم آبم داشت میومد. کیرم رو اوردم بیرون و آبم رو ریختم رو رون های مامانم. خیلی بهم چسبید. یه چند دقیقه ای رو تخت ولو شدم که دیدم مامانم بلند شد و رفت تو دستشویی و آب من رو از رو پاهاش پاک کرد و اومد. منم خودم رو زدم به خواب. اما همه اش تواین فکر بودم که آخه چرا ادای خواب ها رو در میاره بیدار و بیدار نمیشه که بزاره راحت لاپایی بکنمش و این که آخه مامان من که این همه مذهبی هم بود مثلا ، چرا اصلا اجازه میده من باهاش حال کنم. کم کم با همین فکرا خوابم برد. صبح که بیدار شدم مامانم زودتر از من بیدار شده بود. رفتم پایین و بازم هیچکدوم به روی خودمون نیوردیم چیزی رو. صبحونه رو که خوردیم مامانم مشغول جارو کردن خونه شد. منم نشسته بودم یک گوشه و داشتم مشق می نوشتم اما فکر دیشب هم از سرم بیرون نمی رفت. مامانم کارهاش رو که کرد 2 تا لیوان شیر با بیسکویت اورد. شیر رو بیسکویت رو که خوردیم. مامانم رفت تو آشپزخونه چند دقیقه بعد من هم بلند شدم رفتم دیدم مامانم سر گاز وایساده و داره غذا می پزه. از پشت رفتم بغلش کردم گفت آی خودت رو اینقدر نچسبون به من. گفتم مامان اذیت نکن دیگه اون از دیشبت اینم از الان که میگی خودت رو به من نچسبون. که یهو گفت مگه دیشب چی کار کردم؟ گفتم دیشب چرا خودت رو زدی به خواب؟ گفت خوب خواب بودم مگه چی شده بود؟ گفتم اِ مامان بسه دیگه چرا می خوای بپیچونی؟ دیشب خیلی کیف کردم باهات ولی چرا خودت رو میزنی به خواب. همینطور که داشتم این حرف ها رو بهش می زدم کم کم کیرم هم راست شده بود. مامانم جوابی نداد گفتم بگو دیگه مامان چرا اصلا حاضر شدی به من اجازه بدی این کار رو باهات بکنم که یهو مامانم برگشت گفت بخاطر اینکه جلقی نشی بیشعور. گفتم باشه خوب چرا حالا عصبانی میشی؟ گفت واسه اینکه نفهمی. همینطور که بهش چسبیده بودم گفتم مامان به ممه هات دست بزنم؟ چیزی نگفت منم شروع کردم سینه هاش رو فشار دادن و مالیدن از رو لباس کم کم صورتم رو چسبوندم به صورتش و آروم لبام رو گذاشتم رو لباش. مامانم هم که انگار خوشش اومده بود صورت من رو گرفت و شروع کردیم به لب گرفتن. یه 10 دقیقه ای مشغول بودیم که تلفن زنگ زد. مامانم رفت گوشی رو برداشت و شروع کرد به حرف زدن بابام بود. اعصاب خورد شد گفتم عجب موقع مسخره ای زنگ زده ها. رفتم بالا سر کشو مامانم و که یک دست شرت و کرست توپ پیدا کنم بدم بپوشه که مامانم صدام زد گوشی رو بردار بابات می خواد باهات حرف بزنه رفتم تو اتاقم و گوشی رو برداشتم و با بابام حرف زدن. وقتی گوشی رو گذاشتم اومدم دیدم مامانم اومده تو اتاقش و گفت چرا اینا رو بهم ریختی آخه. گفتم داشتم دنبال یک لباس خوب واست می گشتم. گفت برو پایین زیر گاز رو خاموش کن غذا سوخت دو تا سیب زمینی هم بردار پوست بکن من اینجا رو جمع کنم. من که موضوع رو نگرفته بودم گفتم حالا بعدن سیب زمینی پوست می کنم مامان گفت نه همین الان این کارو بکن. منم شاکی رفتم پایین زیر گاز رو خاموش کردم و سیب زمینی ها رو هم پوست کندم داشتم دست هام رو می شستم که مامانم صدام کرد کجایی پس؟ بیا بالا ببینم. رفتم بالا دیدم وای مامانم با یک شرت و کرست گل دار داره آرایش می کنه. باورم نمیشد. مامانم وسایل آرایشش رو جمع کرد و وقتی کامل روش رو برگردوند دیدم وای عجب حوری شده. هیچ وقت مامانم رو با اون همه آرایش و به این خوشگلی ندیده بودم. مامانم گفت خوشگل شدم؟ گفتم بابا عالی شدی. رفتم جلو و شروع کردم به لب گرفتن ازش. کم کم رفتیم طرف تخت و خوابوندمش رو تخت و خوابیدم روش. که یهو مامانم گفت تو هنوز لباسات تنته که. لخت شدم و دوباره خوابیدم روش. پستون های گنده اش رو زیر بدن حس می کردم. بهش گفتم اجازه میدی به ممه هات دست بزنم گفت بله که اجازه میدم. پستون هاش رو گرفت و از کرست در اوردم مثل سگ شروع کردم به لیس زدن. اونقدر لیس زده بودم که زبون خشک شده بود. همین طور که من داشتم پستون هاش رو لیس می زدم مامانم گفت حالا شما اجازه می دی من دودول شما رو بگیرم؟ گفت بله بفرمایید. مامانم کیرم رو گرفت و شروع کرد به مالیدن. یک خورده بعد منم رفتم سراغ کوسش اول که اومدم شرتش رو بکشم پایین فکر می کردم نگذاره اما دیدم چیزی نگفت من شرتش رو کشیدم پایین و شروع کردم به لیس زدن کوسش عین یک تیکه گوشت تکون می خورد. خلاصه بلند شدم و کیرم رو بردم نزدیک دهنش گفت چیکار کنم؟ گفت ساک بزن دیگه. اول یکم نه و اینا گفت اما بعد شروع کرد به ساک زدن. وای چه ساکی می زد کم کم آبم داشت در میومد می خواستم کیرم رو در بیارم اما گفتم بزار ساک بزنه تا آبم در بیاد همین که آبم داشت درمیومد کیرم رو در اوردم و آبم رو ریختم رو گردن و سینه اش و خوابیدم کنارش بلند شد و با دستمال کاغذی گردن و سینه اش رو پاک کرد همین که اومد کنارم خوابید دوباره خوابیدم روش. اومدم سوراخ کوسش رو پیدا کنم و کیرم رو بکنم تو که گفت می خوای بکنی تو؟ گفتم آره دیگه. گفت نه همون لاپایی بکن. گفتم مامان اذیت نکن دیگه ببین داری ساز مخالف می زنی. با یکم نازش رو کشیدن راضی شد و بلند شد از کشو یک کاندوم در اورد و کشید رو کیرم. گفتم نمی خواد بابا. گفت تو بار اولته یهو از دستت در می ره. کاندوم رو که کشید رو کیرم خوابیدم روش و خودش کیرم رو کرد تو کوسش. کوسش گرم بود کم کم شروع کردم کیرم رو عقب جلو کردن پستون هاش حسابی تکون می خورد و خودش هم چشم هاش رو بسته بود و و آه می کشید. هم ازش لب می گرفتم هم پستون هاش رو لیس می زدم. واقعا بهترین لحظات عمرم بود. اصلا فکر نمی کردم بتونم مامانم رو لخت ببینم چه برسه به اینکه بخوام بکنم.
درد من حصار برکه نیست
درد زیستن با ماهی های است که فکر رود خانه به ذهنشان خطور نکرده
ارسالها: 2517
#283
Posted: 12 Sep 2012 09:17
خاله من
سلام به همگی...
من خیلی داستان هارو خوندم.واااقعا نمیدونم چقد حقیقت دارن,اما مال من 100%واقعیه.من شاهینم اصفهان زندگی میکنم.اول همه بگم که خیلی حشری بودم از همون بچگی.توی فامیل ما هم اکثرا خوشگلن.مخصوصا خاله هام.یکی از خاله هام قد تقریبا کوتاه اما سینه ها و کون توپی داره و سفیدم هست.خیلی خوشگله.وقتی که میومد اصفهان همیشه خونه ما میخوابیدو به بقیه فامیل زیاد سر نمیزد.من 14 15 سالم بود که اومده بود خونمونو من جلغ زدنو تازه یاد گرفته بودم.خونمون دوخوابه بود و بخاطر رودربایستی که با بابام داشت تو اطاق من میخوابید.شبا که تاریک بودو من هیچ چیزی نمیدیدم.اما دم دمایه صبح که روشن میشد هوا من رسما خوابو تعطیل میکردمو فقط منتظر یه تکون از خالم بودم.خالم کلا راحته مثلا شده بود جلوی من و در حضور مادرم پیرهنشو عوض کنه و با سوتین وایسه جلویه من...یا شلوارشو عوض کنه جلوم.اصلا همین صحنه ها منو حشری کرده بود که جرات پیدا کرده بودم.اون شب از بخت خوش من دامن پوشیده بود.هی میخوابیدمو بیدار میشدم که ببینم هوا روشن شده یا نه؛اما خیلی دیر میگذشت زمان.یهو بلند شدم فهمیدم که دو س ساعتی خواب بودم اما بموقع پاشده بودم.ساعت 6 7 صبح بود.اون پایین تخت من خوابیده بود.
وقتی نگاش کردم چشمام 4تا شد...پتوش که کنار رفته بود هیچ,دامنشم بالا رفته بود...من درجا شق کردم.چه کونی داشت..پشتش بمن بود و یه پاش صاف بودو یه پاشو خم کرده بود برده بود بالا.شرتش صورتی و تنگ بود.میشد حالته کسشو دید اما معلوم نبود.من سریع رفتم پاینو یوواش سرمو بردم سمت کونش.بچه ها نمیدونم بو کردید یا نه اما بوی کون خانوما واقعا منو حشری میکنه.
خلاصه سرمو بردم جلو از بالا شروع کردم زیاد بو نمیومد .همینطور که رفتم پایین بو اومد.دقیقا بینیم دم سوراخ کونش بود.عقل از سرم پریده بود.قبلا شرتشو بو کرده بودم اما این بو از خود کونش مستقیما بمشامم میخوردو کیرمو داشت از جا میکند.رفتم پایین تر که یهو بوی کسش بم خورد.واااااای محشر بود.واقعا نمیدونم چرا انقد بوی سکسی میداد کونش.من جرات کردمو زبونمو یواش مالیدم بشرتش که یکم نم ورداشت.بعدم دستمو آروم گذاشتم رو شیار کونو کسش.حتی یکذره فشار ندادم.داشتم حال میکردم که دیدم یه صدایی شنیدم.یه بوق آرومی شنیدم.فهمیدم صدای آلارم گوشیشه که داشت رفته رفته صداش زیاد میشد...نمیدونستم چکار کنم.یا باید میخوابیدم که خالم بیدار بشه و دیگه حال کردنم تموم بشه یکی هم اینکه بپرمو گوشیشو خفه کنم.که توی کیفش بود.تازه ممکن بود تا برسم بش صداش بیشتر بشه و بپره از خواب.من حشری بودم احتیاط حالیم نبود.سریع کیفشو ورداشتمو از اطاق زدم بیرون...
اونجا سر فرصت هم خفش کردم هم تایمشو رویه رب ساعت دیگه تنظیم کردمو اومدم.دوباره رفتم پاینو نگاش کردم اون کونو.خیلی خیلی اسمی بود.شورتش بیشتر رفت بود لای پاشو بیشتر باسنش معلوم بود.سفیده سفید.بدون موو.دوباره بوکردنو شروع کردم.توی فضا بودم.گفتم من باید کسو کونشو ببینم.یه فکری به سرم زد.با زبونم اروم تا تونستم شرتشو خیس کرم.خیلی خیلی سمت کسش خیس شده بود.بعدم رفتم رو تختمو خودمو زدم بخواب.ساعت زنگ خورد خالم پاشدو اصلا عجله نکرد که دامنشو درست کنه.وقتی بلند شد خود بخود افتاد دامنش.رفت دستشویی وقتی اومد دیدم تو فکره.چشمامو خیلی زیرکانه باز گذاشته بودم.همه جای اطاقم میدیدم.دامنشو که بالاش زیپ داشتو باز کردو از پاش دراورد.که یهو احساس کرد جلوش خیسه.با شرت دقیقا جلوم بود.خم شد نگاه کرد دید خیسه..رفت سر ساکش یه شرت دراورد.من داشتم میمردمو دهنم پر از آب دهن شده بود که نمیتونستم قورتش بدم.میفهمید که بیدارم.یه نگاه بمن کرد دید خوابم,شرتو دراورد...
وااای یک باسنی داااشت که نگو.خم که شد کسشم دیدم از پشت.واقعا توی اون سن این واسم عین کس کردن بود...خالم رفت صبحانه بخوره.من سریع خشک خشک جلغ زدم.آبم غلیظ نبود اما بد جوری پاشید...سبک سبک شدم...اما زود از کارم پشیمون شدم.ولی این پشیمونی ضعیف تر از اونی بود که شهوت منو بخوابونه.
دوستت دارم:
هدیه ایست که هرقلبی، فهم گرفتنش را ندارد،
قیمتی دارد که هرکسی، توان پرداختنش را ندارد،
جمله ی کوتاهیست که هرکسی، لیاقت شنیدنش را ندارد،
بی شک تو همیشه لایق این هدیه کوچک من هستیL♥VE YѼU aredadash
ارسالها: 7673
#284
Posted: 17 Sep 2012 10:33
" سمفونی من "
_ دو سه قدم آن طرف تر، زیر نور شدید خورشید وسط روز، نشسته ام، به دور دست خیره شده ام. چهره ام در دود محو می شود و ته سیگار روشن، پس از عبور از هزاران جهان بر روی علف هایخشک جلوی سکو می افتد، دارد جان می دهد. به ساعت ام نگاه می کنم. ساعت مثل همیشه، ده و ده دقیقه است. من دارم به چه چیزی فکر می کنم و نمی دانم که در فکر من چه می گذرد. سعی می کنم با خودم فکر می کنم که الان در ذهن من چه می گذرد؟. نگاهی به ساعت ام می اندازم.ساعت ده و ده دقیقه است. سیگاری از جیب بغل کتم بیرون می آورم. می خواهم سیگارم را روشن می کنم که می بینم کبریت ندارم. نگاه می کنم و می بینم که ته سیگاری را که چند لحظه ی پیش به درون علف ها می اندازم هنوز روشن است. به سمت ته سیگار می دوم و ازهزاران دنیا می گذرم. از بین یک سری مکعب و دایره رد می شوم. یک جا یکدفعه پایم به سرم می خورد. یک قدم دیگر حرکت می کنم در همین حین کبریتی را که در دستم هست روشن می کنم و خودم هم نمی فهمم که این کبریت از کجا می آید؟ سیگارم را روشن می کنم و منتظر هستم تا کارگاه داستان بر گزار می شود.خب دود اول...
... را می گیرم. خیلی فاز می دهد. ریه هایم پر دود می شود، بعدش دود دوم را می گیرم. نه... هیچ کامی همان کام اول نمی شود. تصمیم می گیرم که همان کام اول را تکرار می کنم و بعدش هم بدون اینکه به عواقب این کار فکر می کنم دوباره دود اول را می گیرم و تا آخراینکه سیگارم تمام می شود باز هم دود اول را می گیرم. همین طوری سیگار را تا آخر می کشم و هر دفعه بار اول کام می گیرم. سیگارم تمام می شود. ساعت را نگاه می کنم می بینم که ده و ده دقیقه است. اه... سیگار آخری را اشتباه می کشم... همه ی کام های سیگار را هر کام، بار اول می کشم و نتیجه اش هم این می شود که زمان نمی گذرد . تا شروع کارگاه داستان هنوز باید صبر می کنم. مثل اینکه مجبور می شوم این بار یک سیگار دیگر روشن می کنم و تا آخرش سیگار رو هر کام، کام اول نمی کشم. روشن می کنم، کام اول... کام دوم... کام سوم... چهارم... پنجم... ششم... هفتم... هشتم... نهم... باز فکر می کنم که دوسه قدم آن طرف تر در ذهن من چهمی گذرد... دهم... شاید دارم به من فکر می کنم... یازدهم...احتمالا الان دارم فکر می کنم که من چرا اینجا می ایستم، من منتظر چه چیزی هستم... دوازدهم... اصلا من آن جا چه کار می کنم؟ اوه دارم ساعت ام را نگاه می کنم... سیزدهم... یعنی ساعت من هم مثل ساعت من ده و ده دقیقه است؟ اه این چندمیش هست که سیگارم تمام می شود؟... به ساعت نگاه می کنم، می بینم ده و ده دقیقه است. خب زمان به من می گوید که الان وقت کارگاه داستان است. وارد کارگاه می شوم. یک دانه صندلی درست وسط کلاس است. روی صندلی می نشینم و منتظر، فکر می کنم، یک دیوار سفید روبه روی من هست و دو دیوار هم که از دو طرفم می گذرند. به این می توانم می گویم یک سه دیواری خوب... راستی، چرا نمی گویم بد؟... خب چرا می گویم بد؟ چرا نمی گویم خوب؟... خب چرا می گویم خوب؟ چرا نمی گویم بد؟... خب چرا می گویم بد؟ چرا نمی گویم خوب؟... خب چرا می گویم خوب؟ چرا نمی گویم بد؟...
_ صدای کبریت کشیدن کسی آمد. زنجیر درست در همان جهتی حرکت کرد که من خلاف آن جهت، زنجیر را به سوی خود کشیدم، اما زنجیر از گوشه ی کادر چارگوش تاریکی وارد و از گوشه ای دیگر خارج شد و من را دیدم؛ که همچون بوزینه ای که به دور شاخه ای نازک پیچیدم و رقصیدم... با صدای انفجار مهیبی، زنجیر نبود و طبق قانون عمل و عکس العمل من در خلاف جهت زنجیر پرت شدم. سرم را چرخاندم، من دو سه قدم آن طرف تر ایستاد و با آتش کبریتم توانستم صورتم را در گرگ و میش غروب بهتر دیدم، سیگارم روشن شد و صورتم در دود، محو شد و ته سیگارم که بر روی علف های خشک جانی تازه یافت. ساعت ام را نگاه کردم. یعنی ساعت ام چند بود؟ شاید ساعت من هم مثل ساعت من ده و ده دقیقه را نشان داد. من سرم به کار خودم بند بود. و متوجه من نشدم که داشتم ساعتم را نگاه کردم. سیگارم را کشیدم و ساعتم را نگاه کردم، یک چیزی چهره ام را برافروخت که نفهمیدم چه بود؟ فقط فهمیدم که بعد از دیدن ساعتم پریشان شدم. دوباره سیگاری از جیب بغل کتم درآوردم و کشیدم. نگاهی به افق های دور دست انداختم. یک چیزی پرده ی ذهنم را درید. به این فکر کردم که دیروز و حتی فردا و پس فردا چه شد؟ این بهترین راه بود برای اینکه زمان بگذرد. هر وقت خواستم زمان گذشت به زمان فکر کردم و زمان واقعا حضور داشت. به این فکر کردم که برای اینکه همیشه بودم باید زمان متوقف بود. وقتی زمان حرکت کرد، یعنی وقتی که من به زمان فکر کردم اون موقع من دچار یک دیلکتیک شدم. در آن لحظه ای که به زمان فکر کردم از آن جهت که فکر کردم، بودم و از آن جهت که هر لحظه گذشت، من دیگر نبودم. زمان درست مثل چراغ روشنی بود که پشت سرم به من با یک فاصله ی ثابت جوش شد و من همان سایه ی خودم بودم وقتی که چراغ زمان، پشت سر من روشن بود و درست آن جایی که پا گذاشتم دیگر سایه ام نبود و به محض اینکه خواستم پایم را بر روی سایه ام گذاشتم سایه ام گریخت و من همان سایه بودم. به ساعتم نگاه کردم ساعت درست ده و ده دقیقه است. این بار نیز زمان برای من نگذشت و دقیقا همین حالا که این جمله را گفتم زمان برای من گذشت. می خواهم زمان بگذرد. خب کاری ندارد. کافی است فکر کنم که باید فردا و دیروز و آن سال چه کردم؟ همین مرا تبدیل به سایه ای جلوی پای خودم کرد. همین که این جمله را گفتم زمان نبود. فردا باید به کارگاه داستان رفتم. داستانی را آماده کردم که وقتی فردا آن جا خواندم من انگشت به دهن ماند. خب، اینطوری برای گذر زمان و سایه بودن خوب بود. باز زمان نگذشت. نباید به چیزی جز ساعت فکر کرد برای اینکه زمان گذشت، باز اشتباه کردم... زمان اینگونه نگذشت. ساعتم را نگاه کردم و درست ده و ده دقیقه بود و من دیگر آن جا نبودم.
_ چشم از ابدیت برداشتم و افقی بودم در مکعبی دو در و افقی، بودم در مکعبی دو در. فضای اینجا اکسیژن ندارد. نفسی عمیق کشیدم... وقتی در فضای مکعبی من اکسیژن پخش نمی شود آن وقت با تمام وجود، خود را به بیرون اق می زنم. من احتمالا اینجا حضور ندارم. من، پیوسته ام تا از مکعب خارج می شوم و مکعب، پیوسته ام تا از من می گذرم. فضای اینجا اکسیژن ندارد و من در نقطه ی کور خط سیر رهگذران پوچ از لذت نادیده بودن، آه گریه می کنم. کامپیوتر روشن شد و جت را باز کردم و با فشاری که بر روی space آوردم، اکسیژن در فضا پخش شد.وقتی اکسیژن در فضا پخش می شود با خودم گفتم که همه چیز برایند من پیوسته با من گسسته است. خب زندگی چه لزومی دارد؟ درسته که این سوال اصلا هیچ ربطی به فکر قبلیم درمورد برایند پیوستگی و گسستگی من نداره، ولی خب چه لزومی داره که ربط داشته باشه... آخه باید بگم که من باید اکسیژن استفاده کنم تا بتونم زندگی کنم و بعدش باید زندگی کنم تا چی بشه؟ احتمالا برای اینکه باز بتونم اکسیژن استفاده کنم که بتونم زندگی کنم که بتونم اکسیژن استفاده کنم که بتونم زندگی کنم که اکسیژن استفاده کنم که بتونم زندگی کنم که بتونم اکسیژن استفاده کنم که بتونم زندگی کنم که بتونم اکسیژن استفاده کنم ... بعدش من که دیگه کلافه شده به جای اینکه که قبول کنه این دور وجود داره... میره چی کار می کنه... استدلال می کنه که باید به چیز دیگه ای خارج از این دور، وجود داشته باشه... بعدش یه من بزرگتر می سازه... اما غافل از اینکه این من گنده تره رو هم، همین توهمات من، تو همین دور ساخته... مسئله این جاست که... ول لش. من میام فرض کردم که توی یک ویلای بزرگ زندگی خواهم کرد و اونجا می میرم بعدش میام فرض می کنم که توی کثافت دارم می میرم. خب چه فرقی می کنه که من کجا بمیرم... جواب میدم هر طور که راحتترم... و باز می پرسم کی کفته که چه جوری راحتترم... بعدش اصلا چرا باید زندگی کنم که بخوام راحتترهم زندگی کنم؟؟؟... نکنه فقط این منم که می میرم؟ وشاید هم من مثل یک ماشینم که یه زمانی فرسوده می شه... یه ماشین که فکر می کنه که می تونه فکر کنه... در حالی که فقط حمالی بیشتر نیست که تازه حمال هم به وجود میاره برای اینکه بعد از، از بین رفتنش بتونه حمالی کنه؟ و قراره فکر کنه تا بتونه ایده هایی برای حمالی ارائه بده... پس من می تونم یه کسی باشم که نمی میرم و یه عالمه حمال دارم که فکر می کنن می میرن... این جوری چه اتفاقی می افته؟... مسئله اینجاست که اگه من قرار باشه برای همیشه زنده بمونه، اونوقت تکلیف خواسته هاش فرق می کنه... خب وقتی زندگی پایان داشته باشه دیگه داشتن خواسته، یه چیز مسخرس... یه تلقینه برای بهتر حمالی کردن... برای بهتر ابزار بودن... چرا باید زندگی کنم؟... چرا باید بمیرم؟ اصلا چرا ب اید بپرسم؟ زندگی راحت یعنی چی؟ مرگ راحت یعنی چی؟ اصلا بودن، یعنی چی؟ هیچ چیز لزومی نداره... یه حالت دیگه هم وجود داره... اینکه من یه عمر، حمالی کنم به این امید که یه روز دیگه حمالی نکنمو بتونم بدون حمالی زندگی کنم... اما تا زمانی که هدف وجود داره، حمالی هم وجود داره و اونوقت باز می پرسم، چه لزومی داره تا زندگی کنم؟ و البته جواب نمیدم که چه لزومی داره تا زندگی کنم، فقط می گم لزومی برای زندگی وجود نداره... یعنی برای هیچ چیزی لزومی نیست... یک سوال مسخره ی دیگه که باید از خودم می پرسم اینه که چرا باید انتخاب کنم؟...
_ خودم را دار زده ام. من بی شک مرده ام. پس دیگر حرفی برای گفتن ندارم. اگر هم الان دارم حرف می زنم به خاطر این است که قبل از مرگم، یک سری اراجیف نوشته ام، وگرنه این که من بتوانم بعد از مردنم حرف بزنم یک سری شر و ور هست که توی داستان ها و فیلم های سینمایی به آن برخورد می کنم که تحت یک سری تلقینات و دروغ ها توی اون ها چپونده شده... آخه کی تا حالا تونسته بعد از مردنش، شروع کنه به حرف زدن که من هم بتونم... البته این چیزهایی که من دار
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#285
Posted: 17 Sep 2012 10:49
دهقانی سالخورده شکوه می برد ...
به مالیات های گزاف می اندیشد و به پول زیادی که بدهی دارد ...
اشک در چشمان ام حلقه می زند، وقتی می گوید جهنم اینجاست ...
و پوزخند ام را هنگامی که نام خدا را می آورد با نگاهی دنبال می کند.
بهشت عقده ی فروخورده ی رنج کشیده گان و جهنم انتقام مبهم ستمدیده گان
و
خدا...
مادر بزرگ پیر ام را دوست دارم...
زمان بسیاری با او زیستم و حال، او بیمار است و من تنها به خود ام
(که شاید هم نه...)
ایمان دارم.
من قانون را می شناسم
دروغی که هزاران سال بر انسان حکم راند،
حماسه ای که تنها از ضعف برخاست...
من به آن چه که افتاد گرفتار گردن ام...
دیوانه گان!
زنده گی را به بهشت می فروشند؟!
و انسانیت را به عدل دروغین خداوند موهوم؟!
کجاست یاری دهنده ای که مرا یاری رساند؟
آزادی تان را دزدیده اند و خردتان را خموش...
زندانی در ذهن ات ...
این عفریته های پست فطرت...
فریاد می کشم، زنده گی می دهم و رسانه ها تاب مقاومت ندارند...
می گویند خدایی دوباره زاده شد!!!
خداوند بر زمین هبوط کرد!!!
دهان هاشان را گِل بگیرند!
(این دزدان سودجو... این پادشهان پنهان...)
من از خداوند صحبت نمی کنم...
من زندگی می دهم تا بگویم
من انسان ام ...
اگر چه ندانم ، اما خریت را ادامه نمی دهم،
می کوشم بدانم لیک خرافه پرست نیستم.
من انسان ام
و
تو بیدار شو...
که خواب و بیداری دروغ است...
"آرام باش و آرامش ده."
حال از زمین انسانی به آسمان هبوط می کند.
دیگر هنگامه ی دولت دروغین تو به پایان آمده است.
من را بکش... که نمی توانی...
من انسان ام...
نمی میرم،
حیوان نی ام که خون ام در قربان گاه افزون طلبی تو پایان راه ام شود.
من انسان ام...
من جاویدم.
و خدا، بهانه ی دروغ قدرت خواهی و ستمگری تو پست فطرت است...
اما دیگر وقت بیگاری انسان به پایان رسید...
زنجیر ذهن را انسان می درد...
زمان ستم تا کی؟...
گرسنگی و فقر و دستان خداخواه تا کی؟...
فلاکت و تقدس تا کی؟... آیین (و دین) و حکومت ظلم تا کی؟...
زجر تا کی؟... پستی تا کی؟... گریه تا کی؟... بندگی تا کی؟...
بیدارشو...
بیدار شو، ای خواب زده....
ای خواب زده...ای به خواب ات زجر را پسندیده بیدار شو... تاکی؟...
در تهوع گناه و ثواب ام
و در سخره ی خطا و صواب...
ثروت خواهی تا کی؟.... فزون طلبی تا کی؟....
بهانه ای به نام انگیزه تا کی؟... و دروغی به نام هدف تا کی؟...
هدف این جااست...
زیر پاهای ات لگد مال اش کردی... و انگیزه حتی به تو نزدیک هم نیست...
حماقت است...
هی!
انگیزه تویی و هدف انسانیت است...
"آرام باش و آرامش ده."
"آرام باش و آرامش ده."
"آرام باش و آرامش ده."
"آرام باش و آرامش ده."
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 2517
#287
Posted: 19 Sep 2012 14:37
روابط حسنه من و مادر زنم
با شروع رابطه من و مادرزنم ، بين من و زنم يك حالت سكس عجيبی شروع شده كه باعث شده ما دو تا هميشه در حالت حشری باشيم. طرز نگاهها و رفتارها يك گرمی مخصوص بخود گرفته. در اولين شبی كه زنم برای زايمان در بيمارستان بستری شده بود من به همراه مادرزنم و يكی از خواهرای زنم در بيمارستان بوديم. ساعت 8 شب ديگه اجازه ندادند كه در بيمارستان بمونيم. فقط با پرداخت هزينه ، يك نفر می تونست پيش زنم بمونه. اول مادرزنم می خواست بمونه كه خواهرزنم اجازه نداد. بهش گفت تو از صبح تا حالا اينجا بودی خسته ای. با اشاره به من گفت شما دوتا برين خونه. تا فردا صبح من اینجا می مونم. برای خداحافظی رفتيم پيش زنم. داشتيم خداحافظی می كرديم. يواشكی به مادرش گفت مامان جون ، عزيز دلم رو با خودت ببر خونه. مواظبش باش تا لحافش از روش كنار نره. شلوغ هم نكنيد. من زود می فهمم ، باشه؟. مادرزنم گفت: ببينم مگه تو يك لحظه می تونی كنارش باشی و شلوغ نكنی؟ مگه ممكنه؟ هان! از من يكی توقع نداشته باش.زنم با يه حالت تحريك كننده ای گفت: باشه ولی يادتون باشه. عوضش رو در می آرم. بعد گفت: مادرجون می خوام يه لطف بكنی. عزيز دلم از وقتی كه من حامله شدم درست وحسابی سكس نداشته. ازت خواهش می كنم امشب رو باهم باشين و تا صبح از هم لذت ببرين و منو در كنارتون حاضر بدونيد. باشه؟ مادرزنم خم شد و از صورتش بوسيد. منهم يه دو دقيقه جلو مادرش ازش لب گرفتم. تا سرمو بلند كردم ديدم خواهرزنم اومده تو و داره ما رو تماشا می كنه. لبخند معنی داری كرد گفت: بابا همش يه شبه. نمی تونيد تحمل بكنيد؟ خلاصه خداحافظی كرديم اومديم. من و مادرزنم دوتايی سوار ماشين شديم و رفتيم به طرف خونه. تو راه تصميم گرفتيم بريم بيرون غذا بخوريم. نمی دونيد شام چقدر لذت بخش بود. خلاصه رسيديم به خونه. من تا لباس هامو در بياورم مادرزنم گفت من میرم حموم. از صبح تا حالا بدنم داغ شده. خنديدم و گفتم داغ شهوت يا... با ناز گفت: هردوتاش. نمی دونی از موقعی كه قرار شد امشب با هم باشيم چه كشيدم! رفت حموم و من هم كتری آب رو گذاشتم روی اجاق تا يه نسكافه داغ با هم بخوريم. بعد از ده دقيقه مادرزنم اومد بيرون. حوله زنم رو پيچيده بود به خودش. با يه نازی اومد و روی مبل نشست و گفت عجب حالی داد حموم. تو نمیری. گفتم من عصری كه بيام بيمارستان دوش گرفتم. نشستم بغلش. آروم دستم رو بردم با گوشه حوله شروع كردم موهای خيسشو خشك كردن. آروم گردنشو ماليدم اومدم روی شونه هاش. سرم رو بردم جلو و با لبام شروع كردن قطره های آب روی گردنش رو ليسيدن. كم كم ليسيدنم تبديل شد به بوسيدن. گردن و روی شونه هاش رو بوسيدم. آروم لباشو گرفتم و اونم با ولع زيادی شروع كرد به لبهامو خوردن. آروم بغلش كردم. كشيدم به طرف خودم. اونم خودشو ول كرد تو بغلم. كم كم حوله داشت ازش باز می شد. اول وسط سينه ش اومد بيرون. داشتم به وسط سينه اش نگاه می كردم كه خودش هم متوجه اون شد. آروم حوله رو با دستش كشيد پايين. گفتم من می خوام آروم لختت كنم. اجازه هست؟ فقط تونست با تكون دادن سرش موافقت کنه. چون سريع لباشو گرفته بودم. دستامو آروم بردم و پستون سمت چپشو گرفتم. يك آهی كشيد كه فكركردم چی شده! بهم گفت: هوس كردم تو رو لخت كنم. دکمه های پيراهنمو باز كرد. كمربند و زيپ شلوارم رو باز كرد. شلوارم رو درآورد. من بودم با يه شورت. كيرم توی شورتم خيمه زده بود. تا شورتم رو درآورد چنان سيخ وايستاده بود كه من هم تعجب كردم. منو كشيد بطرف خودش و كيرمو گرفت و شروع كرد به مالش دادن. براثر تكونهايی كه خورده بود حوله كاملاُ از روش كنار رفته بود. نگاهی به خودمون كرديم. همديگر رو بغل كرديم و لب تولب هم نشستيم. بهش گفتم بيا بريم رو تخت راحت باشيم. قبول كرد. بلندش كردم. حوله افتاد زمين. تا بلند شد ديدم از كسش يه قطره آب آويزون شد. بهم گفت می دونی از موقعی كه باهم شام خورديم تا الان دو بار ارضا شده ام. و اين آب اوناس كه ازمن راه افتاده. دستشو گرفتم. رفتيم تو اتاق خواب. هردوتامون افتاديم رو تخت. همديگر رو چنان بغل كرديم و فشار داديم كه انگار تا حالا سكس نداشتيم. من كيرم رو روناش و كسش فشار می دادم. چون چهار ماه بود اينكار رو نكرده بودم آبم سريع اومد. نگاهی به مادرزنم كردم و گفتم اجازه می دی آبم بياد؟ تا صبح بهت قول می دم نذارم بخوابی!. يواش و با حالت شهوتناكی گفت هرجور راحتی. دخترم بهم گفته بود كه خيلی وقته كه نتونستی روش دراز بكشی و هميشه اون با دستاش برات جلق می زده و آبتو مياورده. حالا راحت باش و هرجوری كه دلت می خوات بذار آبت بياد. ولی قول بده كه تا صبح بايد منو بكنی. اون كه داشت اين حرفها رو می زد منهم با شدت خودم روش تكون می دادم. كيرم خود به خود داخل كسش شده بود. بهش گفتم اجازه می دی توش خالی كنم؟ با آه و اوخ بلندی گفت: آره. راحت باش عزيزم. خودت رو خالی كن. بذار تمام اين مدت كه از كس محروم بودی عوضش دربياد. اون اين حرفهای تحريك كننده رو می زد و من با تمام قوا داشتم خودم رو توی كسش خالی می كردم. فكر ميكنم كه اون لحظه تمام آب منی دنيا رو در من جمع كرده بودن. هر چی داشتم توش خالی كردم. محكم گرفته بودمش. نمی ذاشتم تكون بخوره. پاهاشو بالا گرفت و از پشت قفل كرد و منو محكم به خودش فشار داد. باحالت حشريش بهم می گفت: می دونی خترم بهم چی گفت. گفته كه خوب بهش برس. نذار امشب احساس تنهايی بكنه. بذار حسرت چهار ماه رو از دلش بيرون كنه. اون اين حرفهارو می زد و من هم بهش فشار می دادم. كم كم داشتم از پا می افتادم. در حاليكه كيرم توی كس مادرزنم بود آروم چرخيدم و به پهلو خوابيدم. تازه به فكر پستونهای بزرگ و نرمش افتاده بودم. با ولع بسيار داشتم پستوناش رو می خوردم. ( زنم بعد از دو روز كه از بيمارستان اومده بود بهم گفت كه اين چه بلايی بود كه به سر پستونهای مادرم آوردی؟ بيچاره مادرم تا يك هفته نمی تونست جلوی من و خواهرم سينه هاش رو بذاره بيرون و از دست من نارحت بود. بهم گفت: حالا كه نمی تونستی با شوهرت سكس داشته باشی وكيرش كستو نمی ديد!لااقل پستوناتو كه می تونستی بهش بدی بخوره. نمی دونی چه كار كرده با پستونام. بعد بهش نشون داده بود و زنم بهش گفته بود كه اين كار رو تا حالا از من نديده بود. دلش به حال من سوخته بود.) ( می دونيد مادرزنم و دختراش با همديگر رودر واسی ندارن و جلوی همديگه به راحتی لخت می شن. حتی با هم شلوغ كاری هم می كنن.) خلاصه چنان بلايی سر پستونهای مادرزنم آوردم كه تا يك هفته كبود كبود بودند. تازه بعداز خوردن پستوناش كيرم تازه داشت بلند می شد. مادر زنم خوشحال شد و كيرم رو به دهنش گرفت شروع كرد به خوردن. همين كه بلند شد تا كيرم رو بخوره ديدم كه تمام قسمتی زير كسش بوده خيس آبی بوده كه من توی كسش خالی كرده بودم. دستمو روی كسش كشيدم گرم گرم و نمناك بود. كيرم رو گرفت و خورد و خورد. بعد بهم گفت: می خوام طوری منو بكنی كه تا چند روز هوس كير نكنم. منهم نامردی نكردم و چنان روش پريدم و كيرم را تا ته بهش فرو كردم. دوساعت تمام داماد و مادرزن بهم ديگه لذت فراوان دادند. بعد با هم رفتيم حموم و تا صبح تو آغوش هم خوابيديم. فردا صبح توی بيمارستان همه از بدنيا اومدن فرزندم خوشحال بودن. ولی تو اين وسط سه نفرفقط ته دلشون بيشتر از همه خوشحال بودن. من و زنم و مادرزنم.
دوستت دارم:
هدیه ایست که هرقلبی، فهم گرفتنش را ندارد،
قیمتی دارد که هرکسی، توان پرداختنش را ندارد،
جمله ی کوتاهیست که هرکسی، لیاقت شنیدنش را ندارد،
بی شک تو همیشه لایق این هدیه کوچک من هستیL♥VE YѼU aredadash
ارسالها: 2517
#288
Posted: 20 Sep 2012 10:16
سکس با دخترعمو توی پارکینگ
سلام مي خواهم يكي از خاطرات سكسي خودم را تعريف كنم من يكراست مي روم سراغ خاطره خودم من ١٧سالم ودختر عموم ١٥سالش يكروز ما ميهماني داشتيم كه دختر عموم سحر جان امدبود براي كمك به مادرم سحر هيكل فوق سكسي داره . ٣.٢ ساعتي بود كه سحر امدبود به من گفت على من مي خواهم دچرخه بخرم گفتم حالا كچي گفت تو كه دوچرخه ي٢٦ داري بده بمن تا امتحان كنم گفتم إشكالي نداره رفتيم پايين سوار دچرخه كه شد افتاد كفتم بيا پايين بينم كفت ايدفعه تو كمكم كن من از خدا خواسته چون مي تونستم دست بهش بزنم گفتم باشه سوار شد من وايسادم كنارش دستم از پشتش بردم گذاشتم روسينه هاي جانش تكون خورد ولي هـيچي نگفت راافتاد منم از قصد كه سنگينيش منع كرد زدمش زمين روي كير شق شده خودم نگاهي من كر د ومن يك چشمك دادم وبغلش كردم مقامت كرد ولي با اصرار بسيار من مواجه شد و از مقاومت دست برداشت.
پاركينگ ما شخصي بود وكسي جز ما حق ورود نداشت بابا م هم توي يك كارخانه كار مي كرد وتاساعت ٦سركاربود مادرم هم با پاركينگ كاري نداشت .من شروع كردم دراوردن لباس ها سحر وا واواواواواوي چه سينه اي داشت شروع كردم لب گرفتن از سحر امدم پايين تر سينه هاشو خور دن شلوارش دراوردم شرتش همين طور واواواواواواواواواواواواواوايييييييييييييييييي
كسش جاي يك تار مو نبود بهش گفتم با چي مو هاتو زدي؟ گفت خواهرم از ٨سالگي برام كرم موبر زد تا مو درنياد. گفتم واقعاًً اره شروع كردم به خوردن كسش حدوديربع كسش خوردم كير دراوردم كه برا م ساك بزنه ٥دقيقه اي گذشت ابم داشت ميامد كه كشيدم بيرن ٣،٢ دقيقه اي بگذره تا اب بره پايين كيرم گذاشتم لاش واواواواواوي چه گرماي داشت جلو عقب كردم وگذاشتم در كونش یه توفي كردم سر كير م كردم تو كونش ي آهي كشيد بزور رد کردم توش جيغي مي كشيد كه حد نداش دسم گذاشتم دم دهنش كه صدا نره بالا أروم تلمبه مي زدم ديگه كير جاباز كرده بود تلمبه هارو تند تر كر دم داشت ابم مي امد كه همش خالي كردم تو كونش يدفع ديدم دسم خيس شد ديدم كه اره بدبخت گريه كرده بود من سريع اشكاش پاك كردم وسريع يه لب مامان ازش گرفتم بهش گفتم ببخشيد گفت اشكالي نداره گفت هر چقدر دوست داري بكن بازم. بهش گفتم دفعه ي بعد حتماً.
لباسامون پوشيديم ورفتيم بالا مادرم گفت شما ها كجا بودين گفتم داشتم به سحر دوچرخه یاد مى دادم اين بود يكي از خاطرات سكسي من. من و سحر تاحالا چندين بار ديگه سكس داشتيم. اميدوارم خوشتون بياد نظر ياد تون نره
دوستت دارم:
هدیه ایست که هرقلبی، فهم گرفتنش را ندارد،
قیمتی دارد که هرکسی، توان پرداختنش را ندارد،
جمله ی کوتاهیست که هرکسی، لیاقت شنیدنش را ندارد،
بی شک تو همیشه لایق این هدیه کوچک من هستیL♥VE YѼU aredadash
ارسالها: 61
#289
Posted: 20 Sep 2012 21:43
ماساژ همشیره
سلام ،اين داستان مال يك ماه پيش من شهابم و ١٨ سالم و خواهرم ليلاست كه ٢٥ سالشه و هنوز ازدواج نكرده .بزارين از خودم براتون بگم من يكم سبزم و قدم ١٧٦ و تيپمم معموليه و پيش دانشگاهيم و خواهرمم يكم درشت و سكسيه و ميره سر كار و من چند وقته كه تو فكره اونم. هر موقعيتي كه پيش مياد اون رو ديد ميزنم .تا همون موقع ها بود كه چند تا تعطيلي پشت سر هم خورد و مامان و باباي من تصميم گرفتن برن شهرستان، ولي من و خواهرم مونديم چون هم من درس داشتم هم خواهرم كاراي عقب افتاده شركتي كه توش كار ميكرد رو ميخواست انجام بده، راستشو بخواين موندن من، بيشتر واسه اين بود كه ميخواستم با خواهرم تنها باشم . دو روز گذشت و همه چيز عادي بود مثل يك خواهر و برادر خوب با هم سر ميكرديم ،ولي از روز سوم من خيلي تو كف ليلا رفته بودم ، و دنبال يك بهانه بودم تا بتونم هر جور شده بهش نزديك بشم .روز سوم بود و رفتيم با هم سر ميز، ناهار بخوريم بعد از ناهار دوتامون نشستيم پاي ماهواره و ليلا يك شبكه ي فيلم رو زد ،همينجوري داشتيم نگاه ميكرديم تا رسيد به يك صحنه كه داشتن از هم لب ميگرفتن و همديگرو ميمالوندن ،به ليلا گفتم نميخواي كانال رو عوض كني ؟گفت:نه بابا تو ديگه بزرگ شدي و اين چيزارو ميفهمي .من يكم جا خوردم ،گفتم :آره ميفهمم ولي جلو ي تو ؟؟؟
اونم گفت ولش كن بابا الان تموم ميشه .بعد از دو دقيقه تموم شد و همينجوري تا آخر فيلم و نيگاه كرديم تا وقتي كه تموم شد .منم هي با خودم ميگفتم آخه چه جوري شهوتيش كنم تا به من پا بده ! فيلم كه تموم شد گفتم من از اون صحنش كه با هم حال كردن از همه بيشتر خوشم اومد .ليلا هم سريع با خنده جواب داد:حالا زياد خوشت نياد چون واست زود.بعدشم پا شد و گفت خيلي خستم ميرم دراز بكشم منم گفتم :اي بابا اين همه زحمت ميكشي من واست چيكار كنم؟ ميخواي ماساژت بدم ؟ يك دفه اخم كرد گفت نه تو بي جنبه اي گفتم نه بخدا ميخوام زحمتاي اين چند روز تو جبران كنم و خودم رو ناراحت گرفتم . يكم فكر كرد گفت ولي بي جنبه بازي در نياري ها منم گفتم من و اين كارا ؟ ليلا گفت پس بيا همينجا تو سالن ماساژم بده ،رفت باليشتشو آورد گذاشت زير سرش و به شكم خوابيد ،گفت حواست باشه كجارو ماساژ ميدي منم گفتم باشه .شروع كردم از شونه هاش آروم ميماليدم اونم هيچي نميگفت .همينجوري تا پايين واسش ميماليدم تا رسيدم نزديك كونش هيچ كاري نكردم و رفتم از روي روناش شروع كردم ،واي كه چه روناي سكسيو گوشتي داشت !باخودم گفتم الان ميگه اون جارو ماساژ نده ولي هيچي نگفت منم همينجوري رفتم پايين تا رسيدم به كف پاش .ميدونستم كه كفه پاي دخترا خيلي حساس منم خيلي اروم و سكسي واسش پاشو ميمالوندم اونم تمام اين مدت هيچي نميگفت و فقط چشمامش رو بسته بود تا ديدم داره يكم نفس نفس ميزنه.با خودم گفتم شهاب ماساژت كار كرد ،همينجوري واسش پاشو ميمالوندم تا نفساش تند تر شد منم كيرم راست شده بود و شهوتي بودم.سرم رو آوردم پايين و يكم با زبونم كف شست پاشو قلقلك دادم.ليلا گفت آره داداشي خيلي دوست دارم ادامه بده .منم شروع كردم به خوردن پاش ،خيلي داشت حال ميكرد دائم آه آه ميكرد منم با صداش خيلي حال ميكردم ،گفتم ميخواي از زير تيشرت بمالونمت گفت آره سريع خودش تيشرتشو در آورد و همونجوري به شكم خوابيد منم اول بند سوتين آبيش رو باز كردم و شروع كردم به بوس كردن كمرش از وسط تا گردنش .خيلي شهوتي بوديم ليلا هم از من بيشتر شهوتي بود ،به گردنش كه رسيدم روش خوابيدم ،گفت پاشو بابا له شدم منم زانو هامو خم كردم تا يكم ازش فاصله گرفتم ولي همينجوري كيرم رو به كون گندش ميمالوندم .واي كه چه كون گنده و سفتي داشت .گفت اون چيه به كونم ميماليش منم گفتم كيرمه ،گفت پاشو ميخوام ببينمش تا بلند شد چشمم به سينه هاي گندش افتاد واااي گوشتي و شل .از رو شلوار داشت كيرم رو ميماليد و منم با ولع سينه هاي سفيدش رو ميخوردم ،حس كردم داره آبمياد ! گفتم ليلا ديگه نمال داره آبم مياد.گفت هنوز كه كاري نكرديم! منم گفتم آثار جلق زدن ،بعدش گفتم برو رو تخت مامان بابا تا منم يه فاصله اي بشه بيام اونم گفت باشه و سريع رفت خيلي شهوتي شده بود منم رفتم تو اتاق،ديدم دراز كشيده بود گفتم شلوارتو در بيار منم در آوردم خوابيدم گفتم واسم ميخوريش گفت با كمال ميل.
سرشو اروم ميخورد گفتم تا ته بخورش اونم كرد تو دهنش ،يكم كه ساك زد گفتم ليلا داره آبم مياد گفت بهتر سريع تر ساك زد و آبم با فشار اومد ريخت رو پاهام اونم همش رو از رو پاهام خورد ،گفت پس من چي گفتم الان شروع ميكنم شرتش رو در آوردم كسش خيس خيس بود خيليم قرمز بود شروع كردم به خوردن كسش، زبونم رو ميماليدم به سرش يكمم ميبردم تو ميچرخوندم .خيلي آه آه ميكرد حسابي شهوتي شده بود هي ميگفت بكن توش شهاب بكن توش ديگه، منم حواسم بود بهش اهميت نميدادم. گفتم باشه چهار دست پا شو ميخوام كونتو بخورم اونم هنونجوري شد .
يك كون سفيد و گنده ،كونش رو ميخوردم ولي ديگه طاقت نياوردم گفتم برو يك كرم ليز بيار اونم رفت آورد گفت من ميترسم خيلي درد بگيره گفتم نترس كارم رو بلدم منم يكم ماليدم رو كيرم يكمم با سر انگشتم كردم همون اول كونش گفت اووووف درد گرفت گفتم هنوز اينكه انگشتمه ،محكم كونشو گرفتم و كيرم رو آروم كردم توش يك جيغ كشيد گفت واي ي ي ي آتيش گرفتم منم محكم گرفتم ،آروم عقب جلو ميكردم تا عادت كنه ،كم كم ناله كردنش تبديل به آه آه كردن شد يكمم كونش گشاد تر شد اولش خيلي تنگ بود
منم تند تر واسش تلمبه ميزدم هر دومون خيلي حال ميكرديم تا ديدم آبم دوباره داره مياد
اونم صداش آروم تر شد فهميدم داره ارضا ميشه منم تند تر كردمش تا آبم با فشار پاشيد تو كونش كم بود ولي با فشار بود ليلا گفت واي سوختم چقد داغ بود ،اونم ارضا شد.بعدش ميخنديد ميگفت واي چقد حال داد .منم گفتم ديدي جنبه دارم !
و به آرزوم رسيدم فرداشم مامان بابامون آمدن و اين يك ماه توي هر موقعيتي يك لب مشتي از هم ميگيريم ولي براي بار دوم هنوز نكردمش .
درد من حصار برکه نیست
درد زیستن با ماهی های است که فکر رود خانه به ذهنشان خطور نکرده
ارسالها: 61
#290
Posted: 21 Sep 2012 15:37
من و آبجی ستاره
سلام این خاطره کاملا واقعیه و مربوط به 8 سال پیشه اون موقع من 15 سالم بود و آبجی ستاره 17 سال از اونجا که من و ستاره پدر بزرگ رو خیلی دوست داشتیم توی یه اتاق پیشش میخوابیدیم پدر بزرگ گوشاش ضعیف بود و چشماش تو شب وقتی چراغ خاموش میشد نمدید . از آبجیم براتون بگم ستاره تو 17 سالگی صورت بچه گونه ای داشت با اندام سکسی که قدش حدودا 5 سانتی از من بلندتر بود سینه های گرد و باسن نسبتا گونده ای داشت اینم بگم که عاشق پسر خاله(سامان) ام بود و وقتی پسر خالم ام میومد خونه ما یا ما میرفتیم خونه اونا ستاره رو میبرد یه گوشه و حسابی باهاش حال میکرد شاید از کون گاییده باشه ستاره رو چون وقتی یه بار از خونه خاله اومدیم سری رفت حموم حالا که فکر میکنم میبینم هرکی بعد از سکس میره حموم دیگه آبجی ستاره هم حتما داده که با عجله رفت زیر دوش . از بابا و مامانم بگم بابام شغل آزاد داره مامان هم خونه داره و همیشه برای خرید میره بازار خلاصه وضعیت مالی خوبی داشتیم که الان خدا رو شکر بهتر هم شده . از موضوع داستان خارج نشیم راستش بازی کردن با آلت رو تو بچگی خود ستاره یادم داد وسط حال خونه ی ما یه ستون هست یه روز ستاره ستون رو دو دستی بغل کرده بود و پاهاشو دور ستون قلاب کرده بود هی بالا پایین میکرد یه بار به منم گفت بیا اینکا رو بکن منم هرچی اون میگفت همون کارو میکردم که خیلی حال داد . خلاصه ما دوتا شبا همیشه تو اتاق پدر بزرگ پیش هم میخوابیدیم مثل همیشه اون خودشو به خواب میزد منم دست مالیش میکردم از پشت سینه هاشو فشار میدادم با کونش بازی میکردم وقتی دستمو میبردم رو کسش خودشو جمع میکرد ولی بالای کسشو میمالوندم که مو داشت اینقدر با مو های کسش بازی میکردم که آخر دو سه تار توی دستم میموند و اون موهای زرد کسشو میزاشتم تو دهنم دوباره شروع میکردم به بازی کردن با کونش . خلاصه یه شب بابا و مامانم خونه ی خاله دعوت بودن از اونجا که تو اون سن من خیلی فضول بودم و همیشه با پسر خاله کوچیکم دعوا میکردم مامانم گفت تو نیا به ستاره هم گفت پیش داداشت بمون تنها نباشه که ستاره به ناچار قبول کرد چون میدونست اگه بره یه حال اساسی با پسر خاله میکنه . حالا من موندم و ستاره و پدر بزرگ که همیشه تو تختش خواب بود . یک ساعتی از رفتن بابا مامان گذشته بود که یه نفر زنگ درخونه رو زد من رفتم درو باز کردم دیدم بعععععله پسر خاله سامانه اومد تو سلام کرد گفت مهرداد خاله خونه اس گفتم نه مگه خونه شما نبودن گفت نمیدونم من از صبح تا حالا بیرون بودم حالا کی خونه اس گفتم میخاستی کی باشه من و ستاره و پدر بزرگ . خلاصه اومد تو ستاره تا سامانو دید خندید و گفت اییی سامان بیا تو چتوری بعد دوتایی رفتن یه گوشه پچ پچ میکردن که منو چطور بفرستن دنبال نخد سیاه ستاره صدام کرد گفت داداشی میری واسه شام چیزی بخری هیچی نداریم از اون سوپری بزرگه بگیر جنساش مرغوبتره ( چون سوپری بزرگه دورتر بود میخاست دیر بیام تا اونا کارشونو انجام بدن ) گفتم باشه چ بگیرم گفت هرچی دوست داشتی بگیر . اینو گفت و زود رفت تو منم نمیخاستم فرصت کون دادن آبجی ستاره رو از دست بدم الکی درو باز کردم دوباره محکم بستم که اونا فکر کنن رفتم بیرون . یه پنجره داشتیم که رو به حیات بود که پرده داخل اتاق یه زره کج بود طوری که میشد همه چیزو از بیرون دید. آره طولی نکشید که ستاره سامان رو بغل کرد و یه لب آبدار گرفت از سامان سامان هم ستاره رو خوابوند روی مبل و با یه دست سینه هاشو میمالید و او یکی دستشو برد زیر دامن آبجی ستاره و کسشو میمالید ستاره داشت آه و ناله میکرد که سامان بولیز آبجی ستاره رو در آورد و به ستاره گفت زود باش الان مهرداد میاد ستاره هم سری لباسشو درآورد و دستاشو گذاشت رو مبل و باهاش پایین بود طوری که میشد هم از کون بکنتش هم از کس .آبجی ستاره هی اسرار میکرد از کس بکنتش اما سامان میگفت الا نه عزیزم بزار بعد عروسی ستاره باز اسرار کرد چی میشه الان بزاری تو کسم اون کیر نازتو اوففففففففففف دارم میمیرم بکن دیگه بکن .. اما سامان گذاشت تو کونش و هی عقب جلو کرد کخ ستاره آه بلندی کشید سامان گفت یواش الان پدر بزرگ بیدار میشه
اما ستاره همچنان آه و ناله میکرد ... کیر سامان خیلی ناز بود سفید گونده خدودا 17 -18 سانتی بود ... ستاره داشت زیر کیر پسر خاله سامان آه وناله میکرد و من داشتم از پشت پنجره بی اختیار نگاه میکردم ... من دیگه طاقت نیاوردم در حیات رو یواشکی باز کردم رفتم بیرون بعد زنگ در خونه رو زدم که پسر خاله سامان در رو باز کرد گفتم کجا گفت میرم کار دارم شامت کو ؟ گفتم سوپری بزرگه بسته بود گفت خداحافظ گفتم بای . اومدم تو حال ستاره گفت چه زود برگشتی گفتم سوپری بزرگه بسته بود شام بی شام. گفت حالا چی بخوریم گفتم تو که خوردی تا ته هم خوردی گفت یعنی چی ؟؟!! گفتم کیر سامانو گفت چرت و پرت نگو دیوونه حمله کردم طرفش با اینکه زورم بهش نمیرسید چون درشت هیکل بود اما خوابودمش روی مبل همون جا که سامان خوابونده بودش دامنوشو درآوردم کیرمو گذاشتم تو کونش یه کم واسه کیرم گشاد بود چون تازه کیر سامان اونجا بود . ستاره هم تا دید من همه چیزو فهمیدم گفت جووووون بکن داداشم تو هم بکن مگه تو از سامان چی کم داری تندتر بکن بکن... برای اولین بار داشتم کون میکردم اونم کون آبجیمو ستاره حیلی حشری بود و همش میگفت آخ جووووون بکن داداشی حلال حلاله ... کیرمو از کونش درآوردم گفت میای کسمو بخوری گفتم تو شبا نیمیزاشتی من دست بزنم به کست گفت میترسیدم انگشتتو بکنی اونتو پرده مو بزنی اما حالا بهت اعتماد دارم بیا بخور . کسش گوشتی بود یکو سیاه بود اما خوردنش حال میداد که یهو دیدم یه آب شفاف داره میاد بیرون گفتم این چیه خندید و گفت آب کسه دیگه دیوونه مگه تو نداری.. حلاصه آبشو تا آخر خوردم گفتم آب منم داره میاد آبجی چیکار کنم گفت صبر کن بریز تو کونم منم آبمو ریختم تو کون آبجی ستاره بعد گفت بریم حموم زود باش الان بابا ماما میاد .. پایان
درد من حصار برکه نیست
درد زیستن با ماهی های است که فکر رود خانه به ذهنشان خطور نکرده