ارسالها: 2517
#361
Posted: 15 Dec 2012 15:34
سکس با خاله جون در حمام
سلام من سامی هستم.20 ساله از تهران .این خواطره ای که میخوام براتون تعریف کنم مربوط میشه به 4 سال پیش وقتی که من 16 سالم بود.من سه تا خاله دارم هر سه شونم خیلی خوشکلن اما یکیشون که خیلی خوشکله 28 سالش بود.خدایشم خیلی خیلی خوشکل بود اما من هرگز فکر سکس با هاشو نمیکردم .خودم از فیلما وعکسایی که میدیدم بیشتر اوقات جق میزدم اما هیچوقت تجربه ی سکس نداشتم .اینم بگم کیر من نسبت به سنم خیلی گنده بود .بریم سر داستان.یه روز داشتم از باشگاه میومد نزدیک خونه که شدم مامانمو با دوتای دیگه از خاله هام دیدم داشتن میرفتن خردید . گفتم :مامان خاله لیلا کو ؟ گفت : سرش در میکرد گفت میمونم خونه گفتم باشه خلاصه رفتم تو خونه ی دیدم همجا سوتو کوره وقتی رفتم اتاقم خالمو دیدم خوابیده بود.منم گفتم که خوابه همونجا همه لباسمو در اوردم یعنی لخته لخت شدم ازپیرهنم گرفته حتی شورتمم در اومردم خالمم رو تخت خوابیده بود .یه شلوارک پوشیدم با یه زیر پیرهنی شورتم پام نکردم.خلاصه کارمم تموم شد رفتم بیرون تا میخواستم در اتاقو ببندم خالم صدام زد یه سرخ شدم گفتم نکنه منو لختی دیده باشه گفتم:بله خاله جون .گفت:سامی جون ابگرمکنتون کار میکنه گفتم اره چطور گفت : میخواستم برم حموم گفتم برو الان روشنش میکنم .رفتم روشنش کردم خالم رفت حموم.خودمم نشستم پای تلویزیون خلاصه خیلی نگذشت خالم از تو حموم صدام زده گفت : سامی میشه بیای کارت دارم منم رفتم گفتم : بله گفت میشه پشتمو بشوری برام دستم نمیرسه . گفتم : من گفت اره مگه چه عیبی داره خواره زادمی دیگه غریبه که نیستی .خلاصه بعد کمی منگو منگ کردن قبول کردم .رفتم تو حموم وایییییییییییییییییییی پشتش به من بود یه بدن سفید خیلی ناز بای یه کون نسبتا بزرگ که بند شورتش از بینش رد شده بود.وقتی داشتم پشتشو میشستم کیرم سیخ شده بود داشت میترکیدبعد اینکه کمی شستمش گفتم تموم شد.یهو بلند شد روبه من شد واییییی بچه ها اگه سینهاشو میدی داشتم دیونه میشدم خیلی سفید با نک قهوای رنگ .بعد گفت سامی جون دستت درد نکنه منم گفتم:قابلی نداشت خاله جون . میخواستم برم بیرون یهو گفت وای سامی این چیه دیگه .منم در حالی که داشتم شورتشو و سینه هاشو دید میزدم گفتم : چیه خاله . گفت : خودتو نگاه .وقتی پایینو نگاه کردم دیدم کیرم سیخ شده شلوارکمو داده بالا داشتم از خجالت اب میشدم گفت : با دید من اینطوری شده گفتم : نه بابا بعضی وقتا میشه دیگه .گفت : چرا میدونم برای من سیخش کردی گفتم هالا .بعد اون گفت : هالا در بیار ببینمش گفتم چیو در بیارم گفت کیرتو منم گفتم نه بابا رو نمیشه گفت: خاتم نترس نمیخورمش برات منم گفتم اخه زشته گفت : چیو زشته لخته لخت دیدمت دیگه چیو زشته . گفتم کجا ؟ گفت : همین الان که تو اتاقت داشتی خودتو عوض میکردی گفتم مگه نخوابیده بودی . گفت : نه بابا از سرو صدای تو مگه میشه خوابید . خلاصه انقد بهم اصرار کرد که منم قبول کردم .زیب شلوارکمو باز کردم درش اوردم گفت : واییی این چیه چقد گندس ؟ اصلا به سنت نمیخوره .خیلی میمالیش انقد گنده شده اره ؟ گفتم : ای کمو بیش.دیگه حشری شده بودم گفتم خاله میشه یه خواهشی ازت بکنم گفت : بگو ؟ گفتم اگه میشه یه کم با هم باشیم من تا حالا تجربه نداشتم اگه تو میتونی یادم بده شاید یه وقتی پیش اومد لازم شه ...
یخورده نگام کرد بعد گفت باشه . منم انقد خوشحال بودم که نگو اومد سمتم تیشرتو در اورد لبشو چسپوند به لبم لب زیادی ازم گرفت بعد شروع کرد به خوردن سینهامو شکمم رسید به شلوارم یه شلوارمو داد پایین از جای موهام تا خود کیرم یه نیم ساعتی ساک زد بعد گفت : حالا نوبته توه . منم گفتم چیکار کنم .گفت : همون کاره منو بکن منم سینهاشو گرفتم تو دستم مثل فیلمایی که دیده بودم خیلی خوب مالششون دادم یه گفتم بهش میشه بخوابی رو زمین .؟ گفت : چیکار میخوای بکنی گفتم تو بخواب .خوابید بعد منم رفتم از نوک پاش شروع کردم به لیس زرد ساق پاش همجاشو خوب لیس زدم تا رسیدم به کسش وای یه کس خیلی سفید حتی یه دونه موم نداشت ..
انقد چوچولاشو گاز گرفتم دم و با هاشون بازی کردم که دیگه داشت ارضا میشد .یهو گفت بسه . گفتم : چیکار کنم گفت بیا نزدیکتر .رفتم دو پاشو گذاشت رو شونه هام بعد کیرمو گرفت تو دستش یواش کرد تو کونش کونش انقد تنگ بود داشت کیرم له میشد گفت حالا تلمبه بزن بعد انقد تلمبه زدمو با کسشو سینه هاشو لبش بازیکردم تا رضا شد خیلی حشری شده بو د گفتم خاله داره ابم میاد . گفت پس کیرتو در بیار ؟ منم درش اوردم برد سراغ کسش گفتم : داری چیکار میکنی ؟ تو که پرده داری گفت:پرده ای که برای خواهر زداه ی به این با حالی نباشه واسه چی میخوام تازشم میتونم برم بازم پرده درست کنم .منم دیگه باورم شد خیلی اروم کیرمو گذاشت تو کسش انقد دادو فریاد زد که نگو منم باز شروع کردم به تلمبه زدن یه همجای کیرمو پاهای اون پرشد از خون دیگه پردش پاره شده بود ماهم که حشری اصلا گوش ندادیم.خلاصه خیلی با هم حال کردیم منم ابمو خالی کردم تو کسش دیگه حالی برای هردمون باقی نمونده بود من افتادو روش یه نیم ساعتی همدیگرو بغل کرده بودیمو داشتیم در مورد کارمون حرف میزدیم یهو گفت پاشو یه دوشی بگیرمو بریم بیرون الانه که مامان اینات برسن .دوشو گرفتیمو رفتیم بیرون خیلی خوش حال بودم خالم اومد بیرون بهم گفت : سامی خالت چطور بود با هاش حال کردی ؟ منم رفتم پیشش با سرعت یه بو بزرگی از لباش گرفتمو گفتم خاله برای همه چی ممنون .بعد اون روزم هروقت تو خونه تنها میبود بهم زنگ میزد میرفتم پیشش با هم حال میکردیم .
دوستت دارم:
هدیه ایست که هرقلبی، فهم گرفتنش را ندارد،
قیمتی دارد که هرکسی، توان پرداختنش را ندارد،
جمله ی کوتاهیست که هرکسی، لیاقت شنیدنش را ندارد،
بی شک تو همیشه لایق این هدیه کوچک من هستیL♥VE YѼU aredadash
ارسالها: 2517
#365
Posted: 20 Dec 2012 12:04
ازدواج من و احمد
ازدواج من و احمد
سلام اسم من پریوشه 26 سالمه اهل تهران. یکساله که ازدواج کردم اسم شوهرم احمد هست باید بگم که خانواده من و احمد وضع مالی نسبتا خوبی داریم. مادر من از اول با ازدواج ما مخالف بود اما پدرم چون با شوهرم فامیل بود خیلی دوست داشت که من با احمد ازدواج کنم . من کلا دختر سردی هستم راستش رو بخواهید این موضوع را تا قبل از ازدواجم نمی دونستم. من وقتی دانشجو بودم خیلی شر و شیطون بودم همه فکر می کردند که من حتما خیلی دختر گرم و اهل سکس هستم راستش خودمم هم اول همین فکر رو می کردم. نگرانی من از زمانی شروع شد که قضیه ازدواج من با احمد دیگه جدی شده بود و طی چند هفته بعد از آمد و رفت احمد و پدر مادرش به خونه ما نامزد کردیم. احمد اگر چه ظاهر چندان مناسبی نداشت اما خیلی منو دوست داشت ولی من خیلی به اون اهمیت نمی دادم . و باهاش سرد برخورد می کردم. تا اینکه کم کم علاوه بر حس دوست داشتن حس شهوت هم داشت تو احمد زیاد می شد چرا که وقتی هم دیگر رو می دیدیم از نگاهاش و رفتاراش مشخص بود که یه حس دیگه هم علاوه بر عشق و محبت داره. اون هر بار اصرار می کرد که زمان ازدواج رو زودتر مشخص کنیم من هم هربار طفره می رفتم. تا اینکه یک شب اومدم خونه دیدم احمد و خانوادش اونجان و با بابا که چشم مامانم رو دور دیده بود و بعلت مسافرت مامان به خارج دیگه اسبش تو علفزار خونه یورتمه می رفت تمام قرار و مدار های ازدواج رو گذاشته و من و مامانم که مخالف بودیم رو تو یک عمل انجام شده گذاشت. اگر چه قضیه به این راحتی ها هم نبود چون مامان وقتی فهمید تا 3 ماه خونه فامیلاش تو خارج موند و با بابا قهر بود و حرف نمیزد. این وسط من بیچاره هم که متضرر اصلی این قضیه بودم تو تنگنا قرار گرفته بودم. یکبار تصمیم گرفتم که تنهایی برم پیش مامان اما بابا فهمید و پاسم رو قایم کرد. اینقدر ناراحت بودم که حتی یکبار می خواستم با خوردن مقدار زیادی قرص خودم رو بکشم اما از بخت بد من داداشم سر رسیدو پیکر نیمه جان منو که روی پارکت کف اتاق افتاده بود بردن بیمارستان کسری اینطور که داداشم می گفت 24 ساعت تو کما بودم ولی اینگار قسمت نبود که از این بدبختی ها نجات پیدا کنم. خلاصه روز موعود هر روز نزدیک و نزدیک تر می شد. و من هر روز مضطرب و مضطرب تر. تا اینکه مامان 2 هفته قبل ازدواج با وساطت کلی از فامیل برگشت خونه. من خیلی با مادرم راحت نبودم و روم نمیشد که ازش سوالات جنسی بپرسم . بد بختی خواهر هم که نداشتم سعی می کردم با خوندن چند تا کتاب و وب گردی یک سری اطلاعات جسته گریخته ای را فراهم کنم. زمان خیلی سریع تر از اون چه که فکرش رو می کردم گذشت و شب ازدواجم فرا رسید...
تا اونجا که خونده بودم شبش رفتم حموم و با تیغ افتادم به جون خودم. اینو بگم که حداقل 14- 15 جای بدنم رو زخم و زیلی کردم وای یادش که می افتم بدنم مور مور میشه. خلاصه بعد از یک حموم 2 ساعته اومدم بیرون و در حالی که از اضطراب و پریشانی خوابم نمیبرد بالاخره از قرصای آرام بخش مامان 2 تا خوردم و خوابیدم. فردای پرماجرای زندگی من با طلوع خورشید پائیزی که تلؤلؤ یک آینده مبهم رو برام رقم می زد فرا رسید. داشتم یک کم صبحانه کوفت می کردم که زنگ در بصدا در اومد و خواهر ایکبیری احمد خودش رو بداخل خونه دعوت کرد البته بابام بهشون خیلی رو داده بود . اومد تو و گفت پریوش زود باش که باید 9 تو آرایشگاه باشیم. منم که شوکه شده بودم لیوان شیر از دستم افتاد و شیشه اش هزار تیکه شد. بابام سریع اومد جمع کرد و بهم گفت دختر بجنب دیگه . خلاصه با کمک که چه عرض کنم با زور و اصرار خواهر احمد لباس به تن کردمو راه افتادیم. تو آرایشگاه که قدم گذاشتم وای چی دیدم عروسهای رنگ و وارنگ که بی حیا ها بدون لباس هی مدام از این اتاق به اون اتاق می رفتن. بعضی هاشون فقط شورت و کرست داشتن و داشتن اپیلاسیون می شدن. خانمه اومد جلو و دست به صورتم زد و در حالی که دستش به چونم بود گفت خوب عروس خانم چه مدلی می خوای درستت کنیم. منم گفتم هر چی شما بگین. یکی دیگه اومد گفت لباسات رو دربیار که از من انکار و از اون اصرار. خلاصه در اوردم خانمه گفت برو رو اون تخت بخواب نمی دونستم واسه چی اما وقتی اومد بالاسرم و یه سرکی به همه جام کشید با تعجب گفت دختر با خودت چکار کردی منم از خجالت فقط رنگ عوض کردمو و تو همه اون مدت مثل کرو لال ها صم و بکم نشسته بودم . خلاصه 5 ساعتی تو آرایشگاه بودم و وقتی آخر سر بردنم جلو آینه خودم رو نشناختم. واقعا قیافم از این رو به اون رو شده بود . اغراق نمی کنم ولی شده بودم عین مدلهای تو ژورنالها . وقتی احمد اومد دم آرایشگاه و دستم و گرفت مات و مبهوت مونده بود می گفت پریوش خودتی . تو ماشین که نشسته بودیم احمد همش حواسش به من بود و با نگاه های هیزش داشت منو می خورد. منی که تا قبل از این اصلا نمی خواستم این مراسم شروع بشه حالا نمی خواستم تموم بشه چون می دونستم با تموم شدنش لحظه دهشت بار موعود برام فرا می رسه. خلاصه اون شب با همه برنامه هاش تموم شد و من و احمد تو خونه تنها شدیم تنهای تنها و من تنها تر از همیشه.
احمد سریع رفت حموم و تنها بمن یک کلمه گفت پریوش آماده باشم. با شنیدن این حرف دلم هری ریخت و قالب تهی کردم. پاهام بی حس شده بود و در حالی که توان قدم برداشتن نداشتم خودم رو کشان کشان به تخت رسوندم. هنوز آرایشم مونده بود و سنجاقهای زیادی که بسرم بود منو خیلی آزار می داد ولی چنان مضطرب و نگران بودم که درد اون همه سنجاق رو فراموش کرده بودم . دلم می خواست که احمد هیچ وقت از حموم نیاد.
شب دهشت بار نقاب پس زد و تاریکی و وحشت سراسر وجود من رو فرا گرفت . چشم باز کردم و چهره مردی رو دیدم که تنها با یک شورت آری فقط یک شورت در برابرم قامت راست کرده بود. از چشماش شهوت و خشم نمایان بود. نمی دونم چی کوفت کرده بود ولی هر چی بود من ازش متنفر بودم. احمد حتی فرصت درآوردن لباس عروسم رو هم بهم نداد. دیوانه وار فقط می خواست منو لخت کنه و به مقصود و نیت پلیدش برسه. مدام جیغ میزدمو و التماسش می کردم. می گفتم احمد نه من آماده نیستم حداقل الان نه نه نه .....
ولی گوش اون بدهکار نبود واقعا شیطان در جسمش حلول کرده بود خدایا شهوت چیست که 90 درصد مردان در اوج شهوت از هرگونه فکر و احساس مبری هستند. به خودم که اومدم دیدم احمد بین پاهام نشسته و داره احمد کوچیکه رو به بدن من می ماله. وقتی احمد کوچیکه رو فرو برد از درد دیگه چیزی نفهمیدم و فقط یک لحظه فهمیدم بر روی سریری از خون غوطه ور شده ام.
او نعره میزد من هم چنان داد او از سر عیش من از سر درد.
او می نمود و من می نمودم او از تنم حال من از کفم جان .
او می فشرد و من می فشردم او سینه ام را من بالشم را .
او پاره کرد و من پاره کردم او پرده ام را من حنجرم را.
خلاصه دیگه بی هوش شده بودم و کامل متوجه نشدم که اون دیگه کی دست از سرم برداشته و تن عریان و غرقه بخون شده منو رها کرده بوده. وقتی بیدار شدم اون کنارم نبود ولی صدای اذان می اومد . از کنار پنجره کمی به دور دست خیره شدم هوا گرگ و میش بود اول تصور کردم اذان صبحه ولی بعدا فهمیدم که اذان مغرب بوده و من از فرط درد و خستگی 18 ساعت رو تخت بیهوش شده و خوابیده بودم
دوستت دارم:
هدیه ایست که هرقلبی، فهم گرفتنش را ندارد،
قیمتی دارد که هرکسی، توان پرداختنش را ندارد،
جمله ی کوتاهیست که هرکسی، لیاقت شنیدنش را ندارد،
بی شک تو همیشه لایق این هدیه کوچک من هستیL♥VE YѼU aredadash
ارسالها: 2517
#366
Posted: 20 Dec 2012 12:08
گرم تر از عشق
گرم گرم بود
حرارت نفس هایش را بر تمام وجودم حس میکردم انگار سبک میشدم از هرچی اندوه و ناراحتی
مثل کودکی تازه متولد شده در آغوشش خزیده بودم و دلم نمیخواست بیدار شوم
یک هفته از ازدواج من و سهراب می گذشت ازدواجی که از روی عشق و آشنایی قبلی نبود ولی مرا در این یک هفته وابسته کرده بود.
سهراب 28 ساله و مهندس عمران بود.مغرور و با جذبه و خوش سیما و انچه ادمی را به او وابسته و مشتاق میکرد خوی گرم و مهربانی بی اندازه اش بود
من ستاره 24 ساله و روانشناس هستم اما مشغول به کار نیستم دوست داشتم بیشتر وقتم را در اولین روزهای ازدواج برای سهراب و شناختن او صرف کنم
سهراب می دانست که دوست داشتن و عشق آتشین به مرور زمان به زندگی ما وارد میشود به همین دلیل تا اونروز حرفی از برقراری رابطه نزده بود البته حرم و حیای بین ما نیز مانع بود
فردا جمعه است و سهراب درخانه چشم هایش را بسته و من در چهره ی ارام او می نگرم و با نرمی ب انگشتان ظریفم ما بین دو ابروی اورا نوازش می کردم.چشم هایش را باز کرد از اینکه بیدارش کرده بودم شرمگین شدم و سریع خودم را به خواب زدم با انگشتش ضربه ای ارام بر سر بینی ام زد و در گوشم زمزمه کرد بازیگر خوبی نیستی می دونم بیداری.
تبسمی کردم و چشم هایم را باز کردم با چشم های نافذش به من زل زده بود و من داشتم شعله های اتش را در تنم حس میکردم.
دستش را دور گردنم حلقه کرد و مرا در اغوش کشید و با بوسه ای بر پیشانی ام مرا افسون تر کرد.نجواهایش در گوشم تاب مقابله برایم نگذاشته بود بی اختیار به سمتش کشیده شدم از خجالت چشم هایم را بسته بودم و لب هایم را بر روی لب هایش قرار دادم و با دستم پیوسته گردنش را نوازش میکردم.
با تمام مردانگی اش لطافت را در این برخورد مقدم کرد ارام بر لب های هم بوسه نثار میکردیم دست های گرم و مردانه اش را پشت کمرم حس کردم سعی داشت لباس های مرا در اورد و تن گر گرفته ام را ارام سازد.
لباس های هم را با بوسه از تن هم خارج کردیم .روبه روی هم نشسته بودیم جلو امد و گردنم را با لب هایش نوازش کرد با هربوسه قسمتی از وجودم را به نام خود سند میزد و من بی اراده خودم را در اختیارش قرار داده بودم.
همچون کودکی گرسنه که سینه ی مادرش را می جوید سینه ی مرا در کام کشید و سکوت سهمگین اتاق را ناله های من پرکرده بود و همین اورا گرم تر میکرد
ارام به طرف پایین پای اور رفتم و زانو زدم و من نیز حس شهوت و محبت را با درکام کشیدن به او القا کردم میخواستم بداند وجود او نیز مال من است ولی ناشی بودن من بعضی وقت ها اورا ازار میداد
ظلمت شب همچنان نظاره گر عشق بازی بین ما بود.ترس داشتم ولی می دانستم او مراقب من است پس ارام خوابیدم ناگهان دردی در بند بند وجودم پخش شد و قطره اشکی کوچک...
سهراب:ستاره میخوای ادامه ندیم؟
-نه میخوام امشب هردومون به عرش بریم
دستمالی برداشت و خون جاری شده را پاک سازی کرد و ارام گرمای وجودش را در وجودم احساس کردم امد رفت های پی در پی ناله های من و سهراب و تاریکی شب و بعضی وقت ها فریاد من از سر درد
رعشه ی بدن من و ناله های بی امان سهراب رو به فزونی گذاشت و ناگهان گرمایی بی مثال در تمام عمرم وجودم را پرکرد.
هردو بی حال بر روی تخت افتادیم
نگاهش کردم خنده ای کودکانه کرد و صدای خنده ی ما سکوت چند لحظه پیش را در هم شکست بوسه ای بر پیشانی ام و دیگر چیزی در ذهن ندارم
نو خورشید پاورچین پاورچین وارد اتاق شده بود چشم هایم را باز کردم با دیدن سهراب کنارم وقایع دیشب را به خاطر اوردم
تبسمی کردم و باز خودم را در اغوش گرمش به خواب زدم...
دوستت دارم:
هدیه ایست که هرقلبی، فهم گرفتنش را ندارد،
قیمتی دارد که هرکسی، توان پرداختنش را ندارد،
جمله ی کوتاهیست که هرکسی، لیاقت شنیدنش را ندارد،
بی شک تو همیشه لایق این هدیه کوچک من هستیL♥VE YѼU aredadash