ارسالها: 2517
#402
Posted: 7 Jan 2013 13:31
لیلای مجنونم
این یه داستان کاملا واقعیه دوستان ازمن و خواهرزن سکسی و لوندم لیلا جون..
تازه چند هفته ای از عقدم میگذشت که متوجه نگاهها و رفتار و حرکات معنی دار لیلا شدم.....همیشه به شوخی و خنده به همسرم میگفت که:خوش بحالت خوب شوهری گیرت اومده ها......حرومش نکنی.وحتی گاهی این شوخی ها رو به جاهای باریک میکشوند و تا خواهرش اعتراض نمیکرد ادامه میداد....
آخه منم خدائیش توهمه فامیلشون تک بودم....نمایشگاه اتومبیل داشتم ....مربی جودو بودم و بدن پیچیده و ورزیده و پوستی گندمگون و گوشهای شکسته باقد180ووزن 90تقریبا آرزوی هردختری بودداشتن یه شوهراینجوری ....منم راستش بعد یه عمر کس بازی و دختربازی دیگه خسته شده بودم و بایه دختر نجیب که سالها همسایه مون بود و همه جوره تو درو همسایه و محل سربلند بودازدواج کردم تادیگه دست از خانوم بازی هام بردارم و برم پی زندگیم ..
ولی مثل اینکه نمیشد....
یعنی نمیخواست که بشه...بگذریم ...
لیلا25سالش بود....قدی متناسب با هیکلش و باسن برجسته و کمرباریک و سینه های سفت و اناریش و پوستی سمیرا و موهای زاغ و خیلی بلندی داشت و یه امتیاز بزرگش بدن خوشبوش بود ....بوی خاص وتحریک کننده ای که کمترزنی داره...بدون اینکه ازعطروادکلنی استفاده کنه هروقت بهم نزدیک میشد عطرتنش مدهوش و مست و حشریم میکرد... یه شوهرمعتادراننده بیابون داشت که 10روزتوجاده ها بود و اون چند روزی هم که خونه بود همش بین این دوتاجنگ و دعوابودتاجایی که چند بارتامرزجدایی رفته بودن ولی مادرزنم که همسرشهید و زنی کاملاباآبرو و محترم بودنذاشت زندگی اینا بهم بخوره ...من دیگه بعدمدتی شده بودم همدرد و همصحبت و محرم اسرارلیلا
ولی اکثراین صحبتهادرحضورهمسرم بودوفقط گاه وبیگاه که میدونست خونه بابا نیستم یاباشگاهم بهم زنگ میزد واز چیزای خصوصی ترزندگیشم میگفت واینکه مثلادیگه خسته شدم و منم جوونم و الآن40روزه باحمیدهیچ کاری نکردم و خلاصه ازین اراجیف........این وضع ادامه داشت تا اینکه بالاخره این دوتاباهم نتونستن ادامه بدن و خیلی آروم وبی سروصداازهم جداشدن.....چندوقتی همه سعی داشتن توخونه یه جوی واسه لیلا درست کنن که آرامش داشته باشه بنابراین زیاد کنترلش نمیکردن که کجا میره و کی میره و کی میاد.......لیلا واسه فرارازافسردگی دوباره درسشوشروع کردوچون فرزندشهیدبودوسهمیه داشت همون سال اول پیام نورشهرخودمون قبول شدواینجوری دیگه همون یه ذره کنتری هم که ازجانب داداش هاش بود تموم شد... ضمنا خیلی هم عاشق پیشه و رمانتیک بود...یه روز پاییزی بهم اس دادکه میشه یه لطفی درحقم بکنی؟منم قبول کردم..گفت:بدجوری هوس قلیان میوه ای کرده ....خیلی هم اصرارداشت که همسرم اصلانفهمه....بعدباشگاه یکی دوتاکوچه پایینترازخونشون رفتم دنبالش وبردمش کافه یکی ازدوستام بیرون شهر.
اونم فک کردبازیه پروژه جدیده بنابراین طبق عادت دیرینه اش حسابی تحویل گرفت و کلی چس کلاس گذاشت و پهلوون پهلوونی بود که ازدهنش نمی افتاد.....لیلاچندباربغض کردو بعدیه ربعی که گذشت گفت :سرم درد میکنه ...هرچی پیشنهاد دادم گفت نه.......... فقط گفت میشه ده دقیقه دراز بکشم؟
منم که دیدم تخت اختصاصی م یه گوشه دنج و خلوته به دوستم گفتم یه پتو و بالش اورد...لیلا یه گوشه دراز کشیدوسرشوگذاشت روزمین...پرسیدم گفت:دوس نداره هربالشی رو زیرسرش بذاره ..گفتم :آخه اینجوری که بده بیا لااقل سرتوبذار روپام...انگارمنتظراین حرفم بود.بدون هیچ حرف و درنگی سرشو گذاشت روی ران سفتم و چشاشوبست....کم کم خودشوجمع میکرد منم آروم باهاش حرف میزدم و جسارت به خرج دادم و یه دستمو اول گذاشتم رو شونش و با دست دیگم اروم شروع کردم به نوازش موهای زاغ و پرپشتش.............
کم کم تغییرحالت و نفسهاش کاملا مشهود بود....منم کاملاسکسی شده بودم و pre come تمام شرتمو خیس کرده بود....انگارلیلا هم این موضوعو ازشل و سفت شدن عضلات پام و تغییرحالت نوازشهام و فشارهای گاه وبیگاه آروم بازوش به خوبی فهمیده بود....دیگه جسورشده بودم دستی روکه روبازوهاش بودوکم کم به سینه هاش نزدیک و نزدیکترکردم و حالادیگه حرفی بین ماردوبدل نمیشد..فقط نفسهای داغ و به شماره افتاده لیلابودوبدن لرزون من....دیگه داشتم راستی راستی سینه های لیلا رولمس میکردم ولی اصلا جرات نداشتم دستمو که زیرپتو بود تو سوتینش ببرم.....یهوبرگشت باچشای نازوخمارش نگاهی(که شهوت ونیازتوش موج میزد )بهم کرد.خودشو کاملاچسبوندبه پام و ران مو بغل کرد.بایه دستش دستموگرفت و آروم برد توسوتینش و سرشو به پهلو برگردوند..باورم نمیشد لیلابادست دیگه اش داشت دکمه های شلوار لی مو بازمیکرد.یه لحظه مث سنگ بی حرکت شدم و قلبم از شدت هیجان داشت 100تامیزد...شاید تو سخت ترین تمریناتم انقدرضربانم بالا نرفته بود...لیلا باچنان حرص و ولعی داشت کیر لیزوخیسمو لمس میکرد که انگارتوعمرش اصلاکیرندیده بودولی رفتاروحرکات حرفه ای دستش باکیرم بیانگرحرفه ای بودن یابهتربگم وحشی بودنش توسکس بود...منم که راستش اصلاحتی توتخیلاتم همچین لحظه ای رونمیدیدم ازترس تکرارنشدنش داشتم حسابی به سینه هاش و خودم حال میدادم...لیلا حالاپامو کاملا بغل کرده بود و ازپایین بین پاهاش گرفته بوده حرکات منظم و رفت و برگشتی همراه بافشاری روداشت روی پام انجام میداد....ساق پامو جوری به کسش فشارمیدادکه گرمی شو کاملاحس میکردم..دیگه کیرم مثل سنگ شده بود...پتو رو ازروشونه هاش کشیدم رو سرش و اونم مثل اینکه اصلا میدونست باید چیکارکنه سرشو کمی بالاکشیدوبایه حرکت ناگهانی کیرمو تا ته کردتودهنش ..بی اختیاریه آا ه ه ه بلندازدلم کنده شد....شروع کرد به ساک زدن اونم چه ساکی؟بدون اینکه ذره ای دندوناش باکیرکلفتم برخوردکنه مثل یه suckerحرفه ای داشت میخوردش...چند دقیقه ای ادامه داشت .....حرکات کمرش روپاهام ازساک زدنش سریعترشد...با چندتافشارمحکم پیاپی فهمیدم ارگاسم شده منم که تا حالا بافکرم ارضاء مو به تاخیرانداخته بودم دیگه طاقت نیاوردم و داشتم ارضاء میشدم ....نذاشت کیرموازدهنش دربیارم منم ازخداخواسته همه آبموبافشارتودهنش خالی کردم...فک کردم هر آن ممکنه حالشوبهم بزنه ولی باکمال ناباوری همه آبموقورت داد...حتی یه کمی هم که ازکنارلبش داشت میریخت رو با انگشتش داد تودهنش و خورد...هردومون آروم و بی صدا چنددقیقه ای چشامونوبستیم ...بعدخودمونوجمع و جورکردیم و لیلا هم پاشدنشست...یه نشاط و رفاه خاص توچهره اش دیده میشد.مث اینکه راحت و بانشاط شده باشه...اصلا باورم نمیشد..اون دختری که تو محل مث سگ بود و هیچکس جرات نداشت بهش چپ نگاه کنه اینجوری برام ساک زدواینجوری آبموخورد...تمام مسیربرگشت سرش روشونه ام بودوداشت حرکات نرم برف پاک کن ماشینو نیگا میکردو دستش رو دستم بود.....این شروع سکسهای بعدی و فراموش نشدنی من و لیلای دوست داشتنی ام بود....
دوستت دارم:
هدیه ایست که هرقلبی، فهم گرفتنش را ندارد،
قیمتی دارد که هرکسی، توان پرداختنش را ندارد،
جمله ی کوتاهیست که هرکسی، لیاقت شنیدنش را ندارد،
بی شک تو همیشه لایق این هدیه کوچک من هستیL♥VE YѼU aredadash
ارسالها: 2517
#403
Posted: 7 Jan 2013 13:34
زن برادر باربی و معضل روز قیامت
نمیدونم روز قیامت چه جوابی باید بدهم و خیانتم را چگونه پاسخ خواهم داد زن برادرم جزو کیس های مورد علاقه من هست قدش بلند و خوب باربی نه زیاد ولی همه جوره فیکس بامن هم خوب بود و یه روز رفتم خونشون و ازمن پرسید که نمیخوای ازدواج کنی هیچ صدایی ازت نیست ؟ جواب دادم که آخه دنبال کسی هستم که پیدا نمیکنم گفت چطور ؟ جواب دادم که کسی که اندام و هیکلش مثل شما باشه . این حرف من خوشش آمد و کنار دستم نشست و پرسید اندام من کجاش خوشت آمده که پیدا نمیکنی ؟ چیزی نگفتم اما اونکه خیلی خوشش آمده بود از حرفم گفت راستش برادرت تو خوش گذرونی ها و رابطه های پنهونیش سکسشو میکنه و منهم هیکلم رو سعی میکنم با نرمش خوب نگه دارم گفتم نه داداش فقط بادوستانش مشروب میخورن و اونم گفت میدونی الان شش ماه هست باهم نخوابیدیم و محلم نمیذاره توکه غریبه نیستی من میلم رو باید ببرم کجا و زد زیر گریه و من برای اینکه آرووم کنمش تو بغلم گرفتم و ناچار شدم مثل بچه ها کمی نازکنمش و نمیدونم چطور شد که باهاش رفتم تو حموم زیر دوش رفت و بعد منم زیر دوش رفتم و لخت بودیم آب دوش باز بود ما کنارش و لب تو لب بودیم و اونم نشست جلوی من و کیرمو که داشت از پوستش میزد بیرون از شق و سنگ شدن و آرام داخل دهانش برد و برام حسابی خورد و من جاتون خالی چه حالی میکردم و گاهی هم با صدای کمی ناله میکردم و بعد لب وان حمام نشستم و اونم داخل آب وان شد کم آب داشت اما آب نیمه گرم بود و من دیدم چیزی مثل ژل به کسش مالید و من رفتم داخل و روش خوابیدم و با دستم روکسش گذاشتم وداخلش شد داشتم میکردمش واونم خسته شده بود ولی تازه من اول کارم بود از وان خارج شدیم و از پشت کردم تو کسش و از لذت آخ و اوی میکرد و با سوراخ کونش بازی میکردم و گفتم میشه از اونم بکنم اولش مخالفت کرد ولی بعد گفت زیاد تو نکنم که دردش بگیره و منم برای اینکه دفعه بعد هم باشه زیاد نکردم تو که دردش بگیره و کشیدم بیرون پرسید چیشد پس گفتم میخوام از کس بکنم ولی میخوام لب تو لب باشیم و همینطور که لب تو لب بودیم تند تلمبه میزدم از لذت دوبار ارگاسم شد و من تو موقع اومدن آبم کمی با دست جلق زدم که خواست بریزم رو بدنش و آبم ریختم رو شکم و زیر سینه هاش و بعد هم لب و پایان سکس .تاحالا یازده بار باهم بودیم بیشتر تو سوییت خودم و حتی مسافرت ترکیه شش شب پیش اون رو تخت باهم تو هتل خوابیدیم و اونجا هم خیلی حال کردیم و راستش من از یک روحانی پرسیدم واونم گفت که توبه کنم که این عمل زنا است ولی یکیشون گفت توبه کن ولی ثواب کردی و نمیدونم این ثواب را چگونه توبه کنم اگر ثواب داره ادامه بدهم اگر گناه داره منکه نمیکردم میرفت بیرون ممکن بود آبروی خانواده هم بره نمیدونم شما بگین لااقل زبان منو همسن و سال ها میدونن که من چه حس و حالی داشتم . مرسی وقت خودتون رو بر روی این ماجرا گذاشتین سپاسگزارم .
دوستت دارم:
هدیه ایست که هرقلبی، فهم گرفتنش را ندارد،
قیمتی دارد که هرکسی، توان پرداختنش را ندارد،
جمله ی کوتاهیست که هرکسی، لیاقت شنیدنش را ندارد،
بی شک تو همیشه لایق این هدیه کوچک من هستیL♥VE YѼU aredadash
ارسالها: 2517
#404
Posted: 8 Jan 2013 12:59
بعد از هشت سال انتظار
سپهر حرفات واقعا راست بود، اون اوایل اصلا فکر نمیکردم مال هم بشیم...ولی الان اینجا،من و تو،بدون ترس،واس همدیگه ایم!!!!
این جمله ی همسرمو هیچ وقت فراموش نمیکنم. بعد از عروسیمون و بعد از این که تمام مهمون ها رفتن و بعد از تمام گریه های خواهر همسرم سیما و نصیحت های پدر زنم اولین باری بود که بدون هیچ ترسی تنها با هم بودیم.فقط من و نفس...
داستان من و نفس برمیگرده به 8 سال قبل وقتی ک من 16 سالم بود و نفس 15 سالش!!!! اون موقع ها من یه پسر شیطون دبیرستانی بودم و درسم هم میخوندم(اگ راستشو بخواید خرخون کلاس بودم). طبق معمول صب با دوستم به مدرسه میرفتم که دوستم یه تنه محکم طبق معمول زد و گفت سپهر دختررو...منم سرمو آواردم بالا و اولین باری بود ک نفسمو دیدم!!!! یهو یه باد سرد تمام بدنمو سرد کرد یه لحظه همون جا وایسادم اما به خودم اومدم و گفتم که چی؟ دوستم هم جواب داد جلو پاش یخ بسته الانه که بخوره زمین. من همیشه از دست انداختن دخترا خوشم میومد خجالتی هم تو کارم نبود.
همون طور که دوستم گفت خورد زمین و من یه نیشخند بهش زدم و با لحنی تحقیر آمیز دستمو بهش دراز کردم و گفتم : عمویی دستتو بده بلندت کنم،حواست به من بود خوردی زمین؟
نفس هم با عصبانیت تمام پاشد و گفت : نخیر،از خود راضی و رفت.
من کلی با دوستم خندیدم اما تو دلم برای اولین بار از اذیت کردن دخترا ناراحت بودم(حالا فک نکنید از اونام که همش دنباله مسخره کردن دخترام هااااا کم پیش میاد این کارو بکنم) دوستم گفت حداقل خوشگل هم نبود دلمون واسش بسوزه منم بدون معتلی گفتم خوشگل بود که دیوونه!!!!!
تو مدرسه دوستم داستانو برای همه تعریف کرد و وقتی تعطیل شدیم نفس رو با لباس فرم مدرسش که بنفش بود و یه کفش کاملا دخترونه تروتمیز با ی گل سر رو موهای لخت قهوه ایش دیدیم!!!!
من به بچه ها گفتم همون دختر صبی است هاااا و همه مسخرم کردن چون گفته بودم دختره خوشگله... واقعا هم به نظر من خوشگل بود!!!! شوخی نمیکردم ازش خوشم اومده بود. ولی من تنها پسری بودم ک میگفتم خوشگله. حتی صمیمی ترین دوستم دانیال گفت سپهر قبلا ها خیلی سلیقت خوب بود که چی شده حالا؟؟
اون روز از فکرش بیرون نیومدم(خیلی از داستانو بریدم چون نمیخوام خسته بشید،سعی میکنم کمتر جزئیاتو بگم)
فردا صب دوباره از همون مسیر رفتم که دوباره ببینمش و دیدم اما این بار با دو تا از دوستاش بود. چشم ازش برنمیداشتم و وقتی از بغلش رد شدم بوی عطرش واقعا مستم کرد... به دوستم گفتم میخوام باهاش دوست بشم و دوستم تعجب کرد چون من بعد دوست دختر قبلیم گفته بودم دیگه با هیچ کس دوست نمیشم!!!!
فرداش خیلی به خودم رسیدم و بهترین لباسامو پوشیدم.یه تی شرت سفید طرح دار با یه کت اسپرت مشکی(آخه هوا خیلی سرد بود) و یه شلوار سورمه ای تیره و کفش تقریبا اسپرت مشکی پوشیدم و کلی عطر رو خودم خالی کردم و موهامم طبق معمول کج روی چشمام دادم(موهام تا پایین بینیم بلندی داشت و من به صورت تقریبا امو همیشه درستش میکنم)
اون روز کمی زود تر راه افتادم تا زود تر از اون برسم و منتظر شدم بیاد و بالاخره رسید!!! خیلی استرس داشتم،هیچ وقت اینجوری نبودم، با تته پته وقتی بهم نزدیک شد گفتم خانوم میشه یه لحظه وایسین؟
اولش محل نذاشت و رفت من هم به دنبالش راه افتادم و گفتم من یه عذرخواهی به شما بدهکارم رفتار اون روزم اصلا خوب نبود!!!
بالاخره وایساد. وقتی برگشت و مستقیم توی چشمام نگاه کرد قند تو دلم آب شد. تاحالا تو حرف زدن با دخترا مشکل نداشتم ولی اون روز یه پسر خجالتی ومثبت شده بودم و نمیدونستم چی بگم. با صدای لطیفش گفت مهم نیست عب نداره!! منم گفتم واقعا؟ و نفس هم با سر تائید کرد و گفت بی جنبه نیستم شوخی بود دیگ!!! اشکال نداره و راه افتاد که بره اما من رفتم و جلوش وایسادم و گفتم میتونم اسمتونو بدونم؟
اونم گفت که حتما بعدشم بگی میشه با هم دوست باشیم؟!!! غرورم اجازه نداد که بهش بگم ازت خوشم اومده و گفتم اشکالی داره؟ اونم گفت من بچه ی این ورا نیستم. چند روزه که اومدم خونه ی مادربزرگم واس همین اگ باهات دوست شم نمیتونم ببینمت!!!
من در کمال تعجب که چرا واسم کلاس نذاشت و خودشو مث خیلی از دخترا دست بالا نگرفت و خیلی گرم باهام صحبت کرد ازش پرسیدم : تنها مشکلت همینه؟ و اونم گفت ن فقط همین...من اصلا نمیشناسمت،چه جوری بهت اعتماد کنم؟
بعد از کلی حرف زدن واس این که راضیش کنم، گفت من واقعا دیرم شده باید برم. گفتم پس حداقل اسمت چیه؟ قشنگ ترین لبخند دنیارو تحویلم داد و گفت نفس و دوید و رفت!!!!
نفس!!!! ب نظرم قشنگ ترین اسم دنیا اومد اون لحظه...همین طور که به دور شدن اون نگاه میکردم با ضربه محکم دانیال به خودم اومدم...سپهر داداش کجایی؟ به چی نگاه میکنی؟
منم چون همه چیزمو همشیه بهش میگفتم اون هم میگفت تو راه مدرسه براش تعریف کردم.
اون روز با فکر و خیال من تموم شد و فردا شد...هیچ اثری از نفس تو خیابونا نبود!!!یک روز بعد...دو روز بعد...یک هفته،اما دیگ نفسی نبود. واقعا دیگ ناامید شده بودم تا روز 15 اسفند رسید!!!!
همین طوری که مثل همیشه منتظر دوستم بودم تا بیاد یه لحظه نگاهم به اون طرف خیابون افتاد!!!! آره خودش بود!!! نفس بود!!!!
بدون این که حتی یه ثانیه معتل کنم به اون سمت رفتم و صدا زدم نفس....خانوم؟!!!!!
بعد از این ک با دوستاش پچ پچ کوچیکی کرد و دوستاش رفتن برگشت به سوی من و با لحنی بسیار گرم گفت جانم آقا سپهر؟؟؟؟
تو اون هوای سرد کل بدنم داغ کرد...اسم منو از کجا میدونست؟؟
با تردید گفتم شما اسم منو میدونید؟؟ لبخند ریزی زد و گفت همه میدونن!!! من از وقتی چشم باز کردم خونه ام کنار یه دبیرستان دخترونه به نام راهیان زینب بود و هرروز از کنار آن دبیرستان رد میشدم و با دربون اون مدرسه هم با وجود سن بالایی که داشت به شدت دوست بودم و هر روز با هم سلام علیک میکردیم!!!! آره احتمالا اسممو از دهن حاج عباس شنیدن!!!
تو همین فکرا بودم که نفس گفت اگ اشکالی نداره من راجبت خیلی پرسیدم و شروع کرد به تعریف کردن خصوصیات من ک از دخترای مدرسشون شنیده بود(تا اون موقع فکر نمیکردم تو ی مدرسه دخترونه بچه معروف باشم!!!)
من بدون معتلی گفتم حالا که منو شناختی هنوز مخالفت داری؟؟
گفت اشکال نداره اگه فعلا فقط شمارمو داشته باشی اما همون طور ک گفتم نمیتونم بیام اینجا تا ببینمت...اصلا از خونه نمیتونم بیام بیرون!!!(من اینجا دیگ تو کونم عروسی بود!!!)
هنوز حرفاش تموم نشده بود شمارمو از جیبم درآواردم و بهش دادم و گفتم پس منتظرم نفس خانوم! گفت همون نفس بهتره سپهر و رفت...
اینجوری بود که من با نفس جونم آشنا شدم...تو این 8 سال اتفاق های زیادی بین ما افتاد و یه بار هم سکس داشتیم ولی اگه بخوام بنویسم خیلی طولانی میشه داستان و شما عزیزان خسته میشید!!!! اگ دوست دارید تو نظر ها بنویسید که کمی از ماجراهای این 8 سال هم براتون بنویسم!!!
سپهر حرفات واقعا راست بود، اون اوایل اصلا فکر نمیکردم مال هم بشیم...ولی الان اینجا،من و تو،بدون ترس،واس همدیگه ایم!!!!
آره عزیزم،بالاخره نفسم شدی...نفس بهت قول میدم تا آخر عمرم همین جوری عاشقت باشم و هر اتفاقی هم افتاد بازم پیشت باشم!!!
نفس: آره عزیز دلم تو این 8 سال نشونم دادی...بهترین اتفاق زندگیم بودی و هر اتفاقی که میفتاد فقط به تو تکیه میکردم..
هنوز جملشوکه تموم نکرده بود که سریع لبامو گذاشتم رو لباش...آخ که طعم زندگی میداد لبای داغش!!! کل بدنمو انرژی خاصی فرا گرفت....شروع کردم به خوردن لباش و نفس هم با نگاه های شهوتی گرمش و پاسخ هایی که به لبام میداد حالمو خراب تر میکرد..
رفتم سراغ گردن کشیده ی داغش...انقدر داغ بود که انگار 40 درجه تب داشت!!!
اولین بوسه ای که به گردنش زدم صدای نفسش بلند شد و خودشو بالا پایین میکرد...انگار نمیدونست ک چی کار میکنه!!
لباس عروسش فقط با یک زیپ از پشت باز میشد و من شروع کردم به بوسیدن قسمت لخت سینش و باز کردن زیپش.. وقتی زیپ رو باز کردم و لباسو کامل درآواردم نگاهی به تن سفید زیباش کردم... وای چه بدن خوش فرم و زیبایی داشت!!! تا به حال اونجوری به بدنش نگاه نکرده بودم...کل اتاق پر شد از بوی عطر تنش و منو مست مست کرد!!!
حال بدمو از چشمام خوند و گفت چته سپهر؟؟ منم به خودم اومدم و گفتم هیچی عزیزم، اونم سریع گفت خیلی دوست دارم سپهرم!! بیشتر از هرچیزی تو دنیا سپهر...منم مث همیشه بهش گفتم ن اندازه ای که من دوست دارم!!!
دستمو بردم به سمت سینه هاش و تو گوشش زمزمه کردم عاشقتم دختر که صدای آهش در اومد...شروع کردم به خوردن سینه های سفید بزرگش. وااااای که چه لذتی میبردم!! دقیق یادم نمیومد چه قد طول کشید ولی بعد این که جفت سینه هاشوکامل خوردم به سمت کس دست نخورده ی سفید بدون موش رفتم!! کلا نفس نیازی به اصلاح نداره چون هیچی مو تو بدنش نداره!!!
زبونمو بردم به سمت چوچولش واولین برخورد زبون من با چوچولش که اتفاق افتاد صدای ناله هاش بیشتر شد...منم شروع کرم به خوردن کس خوش طعمش و بازی کردن با سینه هاش...زیاد طول نکشید که یه لرزشی تو بدنش احساس کردم و دیدم دهنم از اب گرمش پر شد...کسش خیس خیس شده بود و نفس بی حال افتاد روی تخت!!!
من شروع کردم به لب گرفتن ازش و در آواردن لباسام...به شلوارم که رسیدم دستمو با اون دستای کوچیکش گرفت و پاشد و نشت و گفت تو کار من دخالت نکن(این جملرو با شیطنت خاصی گفت)زیپمو باز کرد و شرت و شلوارمو با هم در آوارد و کیر کاملا شق شده ی من پرید بیرون و اونم با ولع تمام شروع به خوردنش کرد!!! آخ که دیگ نای ایستادن رو پاهامو نداشتم..بعضی وقتا که سرشو بالا میاوارد وتو چشمام نگاه میکرد دلم میریخت!!!
بغلش کردم و خوابوندمش رو تخت و یه کم با هم لب بازی کردیم...نفس که دیگ طاقت نداشت گفت سپهر بسته دیگ برو سر اصل مطلب!!! منم خواستم بیشتر تشنه شه و دوباره شروع کردم به خوردن کسش و نفس مدام میگفت سپهر بسته دارم دیوونه میشم!!
بعد چند دقیقه پاشدم و پاهاشو گرفتم بالا و سر کیرمو با آب کسش خیس کردم و کمی فرو کردم تو سوراخ تنگش!
یه لحظه یه جیغ بلند کشید و از گوشه ی چشمش یه قطره اشک پایین اومد...خیلی ناراحت شده بودم ک دردش اومده بود ولی دستمو گرفت و یه بوسه ی کاملا عاشقانه بهش زد گفت ادامه بده عشقم تازه داره حال میده...منم چون خیلی دوسش داشتم نمیخواستم اذیتش کنم اما اون خودشو کشید جلو و کیرم بیشتر رفت تو کسش...چند بار عقب جلو کردم که رو کیرم یه مایعی رو احساس کردم!!!
بله خون بود...نفسم دیگ یه خانومه کامل شده بود!!! سریع یه لب ازش گرفتم، مبارک باشه عزیزم و اونم یه لبخند معنی دار پر از عشق تحویلم داد!!!! همین طوری کیرمو عقب جلو میکردم ک صدای فریادش دیگ به ناله تبدیل شده بود!! از چشماش لذتو میشد دید که دوباره لرزشی کرد و کیرمو خیس خیس کرد و منم به تلمبه زدن ادامه دادم!!! بعد 3 بار تغییر پوزیشن و تلمبه زدن بالاخره احساس کردم آبم داره میاد...بهش گفتم و خواست ک تو دهنش خالی کنم ولی من مخالفت کردم آخه خونده بودم ضرر داره!!!
واسه همین آب پر فشارمو ریختم رو سینه هاش...(چون من هیچ وقت جق نمیزدم آبم خیلی دیر میاد و پر فشار و نسبتا زیاد!!!)
دوتایی رو تخت هم دیگرو بغل کرده بودیم و لب بازی میکردیم...تا خود صب قربون صدقه هم دیگه میرفتیم و بهم میگفتیم که عاشق هم دیگه ایم و واس زندگیمون برنامه ریزی میکردیم!!!
نمیدونم کی خوابمون برد ولی با بوسه هاش تقریبا ساعت 11 صب از خواب پریدم..
من هیچ وقت روز 15 اسفندو یادم نمیره...چون هم روز دوست شدن با تنها عشق زندگیم بود و هم روز عروسیم!!! این روز بهترین خاطراتو برای من میاره!!!
دوستت دارم:
هدیه ایست که هرقلبی، فهم گرفتنش را ندارد،
قیمتی دارد که هرکسی، توان پرداختنش را ندارد،
جمله ی کوتاهیست که هرکسی، لیاقت شنیدنش را ندارد،
بی شک تو همیشه لایق این هدیه کوچک من هستیL♥VE YѼU aredadash
ارسالها: 2517
#405
Posted: 9 Jan 2013 11:11
سرگذشت عشق ما
اسمم علی هست و 25 سالمه
کلاس اول دبیرستان بودم ، چیز زیادی راجب دوس داشتن نمیدونستم اما همیشه وقتی عموم میومد خونمون با خانوادش حس خوبی داشتم.
ما تو شهرستان بودیم و اونا اصفهان بودن .عموم اینا هر 5-6 ماه 1بار میومدن شهرستان و هر موقع میومدن من همیشه پیششون بودم، خونه کنار مادر بزرگ و پدر بزرگم هست و اونا اونجا میموندن و 1شب هم میومدن خونه ما. بعد که یکم بزرگتر شدم احساس کردم که حس عجیبی نسبت به دختر عموم دارم و هر موقع با هم حرف مبزدیم غرق نگاهش میشدم و وقتی برمیگشتن اصفهان من تا چند روز ناراحت بودم. سوم دبیریتان بودم تو عید اومدن شهرستان، اون سال عید خیلی واسم خاطره انگیز شد ، من دیگه مطمئن بودم که نرگس رو دوس دارم و از نگاه ها و برخورد اون هم میومد که منو دوس داره اون سال خیلی خوب و خوش بود توی 3روزی که اونجا بودن ما خیلی با هم بودیم، من تو اون 3روز علاقم به نرگس 100 برابر شد، وقتی رفتم پیش دانشگاهی با یه افت تحصیلی شدید برخوردم چون همه فکرم شده بود نرگس درسارو همه با 11 ،12 پاس کردم و رفت تا اینکه پیش دانشگاهی تموم شد و تابستون اومدن شهرستان ، وقتی که دیدمش دلم ریخت و بی اراده بغضم گرفت چون 5ماه بود هم دیگه رو ندیده بودیم ، شب اول گذشت و من اون شب نخابیدم و همش یه نرگس فکر میکردم تا اینکه تصمیم گرفتم بهش بگم ، فرداش تو 1 موقعیت که با هم تنها شدیم بهش گفتم نرگس میخام 1چیزی تو دلمه بهت بگم. نرگس گفت راحت باش علی بگو من رازدارم.گفتم نرگس من دوست دارم، اون دس پاچه شد . گفتم نرگس حرفم الکی نیس من دوس دارم باهات ازدواج کنم اون رفت تو فکر و دیگه چیزی نگفتیم (خواهرش اومد). گذشت و بعد از چند روز زنگ زد خونمون و رابطه ما شروع شد.
ما روز به روز بیشتر به هم علاقه مند میشدیم تا اینکه من بعد از 1سال پشت کنکوری دانشگاه اصفهان قبول شدم. و موضوع ما هم یواش یواش تو خونه لو رفت و باعث شد مخالفت ها شروع شه و آخرش جدامون کردن که ماجرای به هم خوردنش مفصله (بیخیال).
ما از هم جدا شدیم. تو این 1سال و خورده ای که با هم بودیم حتی به فکرمم خطور نکرد که باهاش بخابم با اینکه بارها باهم تنها بودیم هیچ کاری نکردیم و خانوادش سال 88 به زور شوهرش دادن. اونم خیلی ناراضی بود و گاهی بهم زنگ میزد و درد دل میکرد منم دلداربش میدادم و کمکش میکردم آروم شه و به زندگیش برسه. بعد از 1سال باردار شد ولی میخاست بچه رو بندازه شوهرش مخالفت کرد. نرگس میگفت ما با هم نمیمونیم و آخرش جدا میشیم بجه نمیخام ولی خانواده و شوهرش نداشتن بندازش .خلاصه بهار 90 بچه دار شد ولی همش میگفت ما آخرش از هم جدا میشیم و تا اینکه بهمن ماه 90 از هم جدا شدن، من خیلی سعی کردم جلوشو بگیرم اما اون فهمیده بود شوهرش شیشه میکشه گفت دیکه نمیتونم باهاش باشم و جدا شدن. از اون به بعد بیشتر به من زنگ میزد و اولین بار بهار امسال با هم رفتیم بیرون طرف پارک ناژوان ساعت 3 ظهر بود خیابونا خلوت بود و از شهر کمی فاصله گرفتیم که توماشین شروع کرد به درد دل و منم ماشینو زدم کنار که راحت تر بهش گوش کنم دیدم اومد و سرشو گداشت رو پام و شروع به گریه، منم شروع کردم نوازش کردن و آروم کردنش که ناخداگاه سرشو آوردم بالا و تو چشای خیسش نگاه کردم گفتم قربونت برم گریه نکن همه چی تموم شد من پیشتم و پیشونیشو بوسیدم ، اون هم نگام کرد و گفت دوست دارم علی همینطوری به هم نگاه میکردیم صورتمون به هم نزدیک شد و لبامون رفت رو هم من احساس کردم از زمین جدا شدم و دارم پرواز میکنم نمیدونم چقدر طول کشید اما من برای اولین بار عشقموو بوسیدم بعد که تمومو شد و به خودمون اومدیم جفتمون از رو خجالت سرخ شدیم اما هر 2 راضی بودیم و این شروع دوباره عشق ما شد این بار عمیق تر از قبل.
نرگس سر کار میرفت و بعد از طلاق نرفت خونه باباش و با دختر 1سالش(آیدا) با هم بودن ، روزا بچشو میبرد پیش مامانش و خودش میرفت سر کار، توی یه تولیدی لباس عروسه و درآمدشم خوبه.خلاصه زیاد حاشیه نرم منم که سال پنجم دانشگاه بودم و ترم آخر واسه همین آزاد بودیم و از اون روز بیشتر همو میدیدیم و 2-3 روز 1بار همو میدیدیم تا اینکه 1روز 5شنبه وقتی بچشو از مامانش گرفت زنگ زد رفتم سر کوچه سوارش کردم . اون روز تا 1 شب چرخیدیم و وقتی بردمش خونه چون شب قبلش خوب نخابیده بودم خسته خسته بودم و خونشون خانه اصفهان بود و با دانشگاه خیلی فاصله داشت میخاست پیاده شه اومد جلو یه لب ازش گرفتم گفتم برم که خیلی خستم ، نگام کرد گفت اینجوری بری تصادف میکنی وشروع کرد به حرف زدن که یع بلایی سرت میاد و نرو و ماشینو بزار با آژانس برو . ... منم میگفتم خبری نیس ولی فانع نشد گفتم دعوتم نمیکنی که بیام خونت خب باید برم دیگه ، اونم گفت خجالت بکش این حرف چیه میزنی بیا بالا من که از خدامه پیشم باشه ، منم هم خسته بودم هم دوس داشتم کنار نرگس باشم سریع ماشینو پارک کردم رفتم بالا.
رفتیم تو و نرگس آیدا(تو ماشین خوابش برده بود) رو برد خوابوند تو اتاق و رفت لباسشو عوض کرد، اومد دیدم با 1 شلوارک مشکی و تاپ سفید اومد تو حال گفت پاشو لباستو عوض کن راحت باش، گفتم آخه چی بپوشم که دیدم 1شلوارک مردونه آورده گفت مال داداشه آورده اینجا وقتی میان با خانمش راحت باشه منم گرفتم و رفتم تو اتاق عوض کردم و اومدم تو حال نشستم بغلش ....
شروع کردیم به صحبت که من چشام داشت میسوخت از خستگی نرگس گفت پاشو برو رو تخت بخاب بابا نمیری از خواب، منم عذر خواهی کردم و رفتم رو تخت نفهمیدم چطور خوابم برد.
صبح پا شدم دیدم نرگس کنارمه بیدار بود و داشت اروم دست تو موهام میکشید . خدایا چی میبینم ؟ نرگس مثل هوری کنارم خوابیده ، نمیدونم کی پا شده بود که آرایشم کرده بود. 1 عمری آرزو داشتم بیدار میشم اولین نگاهم به نرگسم باشه و حالا برآورده شده بود، گفت پاشو عزیزم صیحونه حاضره ساعت11 شده بسته دیگه !
پا شدم دست صورتمو شستم و بعد از صبحونه مفصلی که نرگس فراهم کرده بود رفتیم تو حال و ماهواره رو روشن کردیم وPMC داشت آهنگ پخش میکرد و ما هم صحبت میکردیم که من سرمو گذاشتم رو پاهاش و داشتیم حرف میزدیم که حرفامون به تهش رسید و ما چشم تو چشم فقط زل زده بودیم به هم .گفتم نرگس ، گفت جانم ، گفتم خیلی دوست دارم و دست انداختم پشت سرش آوردمش پایین و شروع کردم به لب کرفتن ،وایی دوباره مثل دفه اول از خودم بی خود شدم....
همینطوری که لب میگرفتیم من پا شدم و دست انداختم دور گردنش و با هم خوابیدیم بغل به بغل.. که من نگا به نرگس کردم دیدم چشاشو بسته و داره میره... یهو دستاشو حلقه کرد پشتم و منو کشید تو بغلش و منم محکم فشارش دادم به سمت خودم و پاهامونو به هم گره دادیم..
جفتمون حشری شده بودیم و بهد از این همه سال عشق و علاقه همو بغل کرده بودیم که من یکم فاصله گرفتم آروم دستمو بردم رو سینه هاش و شروع کردم به مالیدن سینه هاش ( یه جفت مرمر سایز 75) داشتم سیته هاشو میمالیدم و آروم اون دستمو بردم سمت کسش و تا دستم بهش خورد نرگس یه تکون خورد و آهی کشید که منو تحریک کرد و منم که داغ داغ شده بودم شروع کردم به مالیدن، داشتم آروم دستمو میبردم تو شرتش که دستشو آورد رو کیرم و گرفتش یه لحظه انگار برق گرفتم منم دیگه زدم به سیم آخر و دست انداختم زیر تاپش و درش آوردم و سریع رفتم پایین شلوارکشم درآوردم ، واااااااییی نرگس من
یه شورت نارنجی داشت با سوتین سفید که شرتشم خیس خیس بود سریع لباسا خودمو در آوردم ولی شرتم پام بود و افتادم روش و شروع کردم به خوردنش از چشاش شروع کردم اومدم پایین به سوتینش رسیدم و زدمش کنار و شروع کردم خوردن سینه هاش زبونمو دور نوکش میچرخوندم هر بار که زبونم میخورد نوک سینش نرگس یه آه شهوتی میکشید تا از سینه هاش دل کندم و اومدم پایین رو ناف و یواش یواش رسیدم به کسش , نرگس تو حسابی اوج گرفته بود که من شورنشو در آوردم و رفتم سمت کسش و نفسم که بهش خورد صداش بلند شد: آآآآآآآههههه و من زبونم رو گذاشتم رو چوچواش و یکم باهاش بازی کردم و انگشتمو کردم توی کس خیسش و عق جلو کردم و یواش یواش تندش کردم که دیدم آه و اوهش تبدیل به جیغ های نازک شد و بعد از چند ثانیه یه آه بلند کشید و لرزید ارضا شد. چشاشو بست منم خوابیدم روش و دوباره رفتم سراغ لباش که چشاشو باز کرد و منو برگردوند و نشست رو پاهام و شرتمو با ناز کشید پایین که کیر شق شدم یهو زد بیرون ازش (کیر من یکم غیر عادی کلفته) و تا دیدش چشاش خیره شد بهش یکم با دست مالوندش و لبشو آورد جلو که ساک بزنه اما دیدم ظاهرا اکراه میکنه از ساک زدن منم گفتم نرگسم نمیخاد این کارو بکنی و اونم خوشحال شد ( راستش خودمم دوس نداشتم این کار رو نرگس بکنه) که بلندش کردم از رو پامو خوابوندمش رو زمین پاهاشو باز کردم و سر کیرمو با آب که از کسش اومده بود خیس کردم و آروم گذاشتم در کسش که صداش بلند شد : آییییییی بهد آروم فشارش دادم تو که جیغش رفت هوا و گفت جر خورد علی ، کسش مثه کوره داغ بود و اینقد تنگ بود انگار بار اولشه سکس میکنه، آروم کیرمو هول دادم که تا ته رفت تو و نرگس شروع کرد دوباره به آآآآه کشیدن و منم داشتم نهایت لذتو میبردم و یواش یواش شروع کردم به تلمبه زدن، از تنگی کسش احساس کردم کیرم داره پوسته میکنه ولی ادامه دادم و لبمو گداشتم رو لبش و تلمبه میزدم داشتم ارضا میشدم که دوباره نرگس آااه بلندی کشید و ارضا شد منم گفتم نرگس دارم میشم گفت مراقب باش نریزه تو و منم تو لحظه آخر کیرمو کشیدم بیرون و خوابیدم رو شکمش و همه آبم خالی شد روش و تو همون حالت کنارش دراز کشیدم ، یکم که سر حال شدیم گفت این اولین سکسی بود که توش لدت بردم و منم که رویایی ترین سکسمو با کسی که چند سال عاشقش بودم داشتم ....
دوستت دارم:
هدیه ایست که هرقلبی، فهم گرفتنش را ندارد،
قیمتی دارد که هرکسی، توان پرداختنش را ندارد،
جمله ی کوتاهیست که هرکسی، لیاقت شنیدنش را ندارد،
بی شک تو همیشه لایق این هدیه کوچک من هستیL♥VE YѼU aredadash
ارسالها: 2517
#406
Posted: 10 Jan 2013 11:25
کون عمه قسمت بنده
سلام به دوستان عزیز خودم از قرار من یه عمه دارم که فقط سه سال از من بزرگتره داستان از اونجایی شروع شد که رفتیم خونه پدربزرگم بعد از سلام و احوالپرسی و خوردن یه چای دیگه من بلند شدم و رفتم به اتاق دیگه ای که یه کامپیوتر داشتن اونو مثل همیشه روشن کردم و شروع کردم به فضولی بعد از یه ده دقیقه فریبا اومد پای کامپیوتر فقط یه صندلی بود که اونو من روش نشسته بودم یه نگاهی کردو گفت چند تا فیلم جدید دارم ببین چطوره فیلم رو که باز کرد بهد از چند ثانیه اومد و نشست روی پای من ما باهم یه نیم ساعتی از فیلم رو نگاه کردیم تو این مدت هی تکون میداد کونشو و من راست میکردم از طرفی من باید کنترل میکرئم خودمو چون با کمترین شق کردنی متوجه میشد خلاصه اون روز گذشت و من تو این مدت در فکر عمه مهربانم به سرمیبردم و گاهی وقتا هم یه دست براش میزدم از اونجایی که قسمت بود من به کون این فریبا جان بزارم زمان رفتن پدر بزرگه این جانب به مکه مکرمه بود و یه زمان طلایی که من باید حداکثر استفاده رو میکردم روز موعود فرا رسید و پدر بزرگه رفت ماکه رفته بودیم فرودگاه و فریبا هم با ما بود در تمام مدت من کنار اون بودم موقع برگشت توی فرودگاه دل رو زدم به دریا گفتم عمه جان اگه کاری داشتی تو این مدت به من زنگ بزن اونم گفت باشه این هم بگم تک خواهره و دوتا برادر داره که یکیش پدر من و دیگری عموی من هست که اونم ازدواج کرده چند روز گذشت خبری نشد گفتم پسر توهم زده بودی اون بدبخت بی منظور این کارو کرده
فردا اون روز رفتم دانشگاه سمت بعد از ظهر برگشتم خونه بابام به همراه دیگر افراد خونه بودن پدرم گفت امیر جان امشب میری پیش عمه فریبا باشی تنها نباشه منم یه فکری کردمو بهد چند لحظه گفتم باشه ساعت 8 بود من لباش پوشیدم برم پیش عمه جانم تو این موقعیت حساس با خودم گفتم امشب همون شب اگه خبری باشه امشب رخ میده رسیده در خونشون زنگ در زدم برداشت با صدلی نازکش گفت بله گفتم عمه جان منم در زد رفتم بالا وقتی رسیدم داخل کسی داخل خونه نبود بلند گفتم عمه کجایی؟
جواب داد گفت امیر جئن بشین چند لحظه دارم برات شریت درست میکنم گفتم ممنون عمه خودتو به زحمت ننداز نشستم با خودم گفتم این عمه ما هیچوقت منو با امیر جون خطاب نکرده بود با خودم گفتم امشب اون کونی که آرزوشو داشتم باید بزارم توش فرصت ازاین بهتر نیست وقتی شربت آورد دیدیم وای با یه شلوار چسب یه پیراهن آزاد یقه هفت اومد مشخص بود سوتین نداره سینهاش مثل ژله میلرزید اومد جلو خم شئ شربت رو تعارف کرد همچین که اومئ جلو چشم افتاد به تا گردو گرد و ناز حدسم به یقین تبدیل شد گفتم امشب خبری هست بعد از خوردن شربت یه نیم ساعتی از اون صحبت کردیم گفتم تو سیستم فیلم نداری نگاه کنیم گفت چرا دارم رفتیم پای سیستم چند فیلم ایرانی آورد بهانه کرفتم گفتم فیلم زبون اصلی نداری گفت یه دونه ذارم نسبتا قدیمی هست از فیلم های جیمز بان بود اسمش بود die another day صندلی آورد کنار من نشت و پاهاش رو دقیقا گذاشت رو کیرم من که تو دلم خوشحال شدم فیلم رفت جلو علاوه بر صحنههای سکسی که در کنار دریا داشت خود جیمز بان تو یه قسمت فیلم تو هتل میخوائ مهماندار رو بکونه که ازش لب گرفتو مالوندش لختش کردو ولی اون بی توجه نگاه میکرد من که با خودم عهد کردم حئاکثر تلاشم رو بزارم تا امشب به کون این جنده خانوم بزارم بهش گفتم اینا زندگی میکنن راحتن باهم مثل ما نیستن گفت مگه ما چجوری هستیم گفتم همین که خودمون رو محدود میکنیم گفت یعنی میگی اگه الان میگفتن عمه تو فلان کن میکردی من یه لحظه جا خوردم زدم به پررویی گفتم آره مگه عیب داره چیزی مگه از اونش کم میشه گفت خیلی پررویی فیلم تمام شدساعت 11 شب بد گفت چای میخوری بیارم بعد هم بریم بخوابیم من پشت سرش رفتم تو آشپز خونه داشت چای میریخت من که اطمینان داشتم دیگه عمه مهربانم دنبال کیره ام روش نمیشه از پشت بهش چسبیدم سینه هاش رو گرفت تو دستم گفت بیشعور چیکار میکنی مگه دیوانه شدی ولش کردم گفتم عمه زنم میشی دیونه شدی مگه؟ رفتم جلو زانو زدم گفتم عمه امشب خودتو از من منو از خودت دریغ نکن از اون انکار از من اصرار سینی چای رو برداشت رفت سمت
تی وی گفت بیا چای بخور برو بخواب حالت خرابه رفتم پیشش گفتم من چای نمیخوام من کونتو میخوام اینو کفتم پریدم بهش یه مقدار فحش بهم دادو ولی من توجه نکردم تو همون لحظه اول دکمه های پیراهنش رو کندم و از تنش درآوردم هنوز جیق میزد میگفت ولم کن ولی من که توجه نداشتم رفتم سمتش جفت سینهاش رو تو دستم گرفتم و میخوردم خیلی زود آروم شد و همراهی میکرد هردمون لخت شدیم شروع کردم از کوس و کونش لیس موقعی که سوراخ کونش رو لیس میزدم دیدم سوراخ کونش یکم گشاده گفتم نکنه من اولیش نیستم با خودم گفتم ولش کیرم بردم جلوش ساک بزنه گفت خوشم نمیاد حالم بهم میخوره اینقدر منتش رو کشیده که حاضر شده چند لحظه برام ساک بزنه و قتی کرئ تو ئهنش دیدم نه عمه ما حرفه ای تر از این حرفاست تو گوشش گفتم عمه اجازه میدی کونت بزارم با صدای شهوتناکی گفت شما صاحب اختیارین قربان
رفتم دم سوراخش یه تف انداختم یه تفه گنده هم سر کیرم گذاشتم دم سوراخش سرش رو کردم تو باز درآوردم میخواستم یکاری بکنم که دردش بیاد کمی کردم تو کونش به یه باره کردم تو یه جیق مختصری زد و گفت آروم حیون تو چشاش نگاه کردم دیئم اشک جمع شده بالاخره اون شب تا صبح چند به کون ناز فریبا جونم گذاشتم.
اول صبح یه حموم با هم رفتیم که با زیر دوش برام یه ساک مشتی زدو امدیم سر صبحانه بهش گفتم فریبا تا حالا به چند نفر دادی یه مکثی کردو گفت باور کن تو اولیش بودی گفتم آره جون خودت از کونت مشخص - از ساک زدن -از نحئه دادنت داد میزنه حرفهای هستی خلاصه زیر زبونش رو کشیدم که بله فریبا خانوم تو دانشگاه برا خودش یه قطبی هست که به دانشجوها هم بسنده نمیکنه و به مال استادهام یه دستی میزنه
دوستت دارم:
هدیه ایست که هرقلبی، فهم گرفتنش را ندارد،
قیمتی دارد که هرکسی، توان پرداختنش را ندارد،
جمله ی کوتاهیست که هرکسی، لیاقت شنیدنش را ندارد،
بی شک تو همیشه لایق این هدیه کوچک من هستیL♥VE YѼU aredadash
ارسالها: 2517
#407
Posted: 10 Jan 2013 11:27
خاله کوچولوم هم رفت زیرم
سلام من یه پسر19 ساله از یه نقطه ی ایرانم
میخوام یه داستان از خودم و خاله ام بهتون بگم که کاملا واقعیه
بزارید اول از خودم بگم، من دانشجوی رشته شهرسازی ام و عاشق سکس با دختر ها و زن های فامیل(البته نه اینکه به بقیه دخمل ها بگم نه ها...) یه پسر درشت و با قد 186 هستم
از بچگی دور و برم دختر زیاد بوده از شانسم هم هر کلاسی که رفتم مختلط بوده به خاطر همین خیلی تو مایه ی دوست شدن و غیره نیستم فقط سکس اونم برای برطرف کردن نیازامه، اما یه خاله دارم که از من 4 سال بزرگتره و از بچگیم خیلی با هم شیطنت میکردیم. این خاله من تو مدرسه هم که بود خیلی دختر ... ای بود، خلاصه من شدم 17 ساله (یعنی 2 سال پیش) خاله هم که شده 21 ساله و من خواستم یه کار و کاسبی راه بندازم و زندم تو کار شرکت فنی و مهندسی و شروع به کار کردم.
بعد اینکه یکم کارم رونق گرفت نیاز به یه منشی داشتم، خودتونم میدونید منشی زن جذب مشتریش تو ایران بیشتره به خاطر همین دنبال یه داف شاسی بلند میگشتم تا هر کی اومد به خاطر اونم شده دفعه بعدم برگرده. گذشت و یه چند نفری اومدن و تست دادنو ...
یه روز که خونه مادربزرگم دعوت بودیم من این بحث رو انداختم و از خاله ام خواستم اگه کسی زیر دستش داره معرفی کنه(آخه دوستای خالمم خیلی جیگر بودن چندباری تو قهوه خونه و بیرون دیده بودمشون). گذشت و شب همون روز خاله ام بهم اس داد و گفت میشه خودمم بیام؟
من جا خورده بودم از یه طرف دلم میخواست بیاد و بیشتر پیشم باشه از یه طرف میترسیدم تو فامیل پشت سرمون حرف دربیارن، گفتم بزار فکر کنم بهت میگم. صبح پاشدم به مامانم گفتم که مامان بزار خاله منشیم بشه هم محرمه هم که باهاش راحت ترم، خلاصه بعد از یه ساعت فک زدن مامانم قبول کرد و خاله ام شد منشیه من...
بعد از اون خیلی به هم نزدیک تر شدیم و رابطمون بهتر شد...خاله ام دوست پسراشو بهم معرفی کرد و خلاصه هر از چندی هم اس هاشون رو نشون میداد. منم که شدیدا تو کف کس و کون این لعبت بودم چشام فقط رو لباسای تنگ و شیک و اندام این جیگر بود....واییی الانم که میگم شق میکنم، کم کم رومون بهم باز شد و شروع میکردیم با هم به شوخی های زیر کمر، منم که حشری تا چیزی میشد یه ناخنکی به پستوناشو یا کونش میزدم...تو چشماش میخوندم که میخواد ولی یه چیزی مانعش میشه.
گذشت و یه روز کل فامیل دعوت شدن عروسی تو یه شهر دیگه از خوش شانسی یا بدشانسی من، کارامون خیلی زیاد بود و خاله ام مجبور شد بمونه تا کارای شرکت رو راه اندازی کنیم. مامانم برامون غذا پخت گذاشت خونه و گفت اگه شب نیومدیم یه چراغ روشن بزار و ... که من خیلی هاشو نشنیدم فقط فکر اینجا بود که امروز تنها موقعیتمه که بتونم جورش کنم.از استرس و شوق نمیدونستم چیکار کنم...فقط یادم میاد انقدر خمار بودم خاله ام هی تیکه مینداخت که چیه مواد بهت نرسیده یا میگفت دخترای عروسی از دستت رفتن؟
خلاصه صبح مامانینا رفتن و من موندم و خاله ام
ای بابا حالا کو تا شب شه، نخواستیم حداقل ظهر شه بریم خونه....مگه ساعت لامصب رد میشد...
با هزارجور بدبختی تحمل کردن زمان، بالاخره وقت نهار شد، رفتیم خونه نهار و گرم کرد آورد خوردیم بعد اومد ماهواره رو روشن کرد و داشت توش یه چرخی میزد منم هی خودمو به اون نزدیکتر میکردم، اونم هی میگفت چقدر داغی، مریض شدی، تب داری؟ (که بعدا خودشم گفت که دنبال بهونه بودم تا زبونت باز شه و ترتیبمو بدی)
بعد من یهو زد به سرم گفتم اون اس رامین دوس پسرت یادت میاد؟ اونم گفت کدوم؟(آخه دوس پسرش بهش اس داده بود من عاشق داغ شدن دخترم و ...)
منم یادش انداختم یکم سرخ شد و بعد گفت خب...، گفتم میخوای بدونی چه حالی رو میگه؟، اونم خودشو زد به اسکلی و گفت چجوری؟
گفتم کنترلو بده...،کنترلو گرفتم و زدم pg (البته رمزشو کش رفته بودما..)، همین که کانال عوض شد انگار خاله ام رو برق گرفت: فضای خونه ساکت شد و هی به هم نگاه میکردیم و من دیگه دووم نیاوردم و زدم به سیم بیخیالی رفتم درگوشش و آروم گفتم میخوای ما هم اینطوری بشیم اونم با صدای گرفته که توش حشریت موج میزد گفت نمیدونم...یعنی...چی بگم آخه...؟، منم نزاشتم حرفش تموم شه گفتم نمیخواد چیزی بگی فقط هر کاری کردم جلومو نگیر تا عین اینا شیم...بعد آروم لاله گوشش رو خوردم و کم کم رفتم سمت لبای ناز و درشتش که دهن هر پسری رو آب مینداره(ببین باور کن عین حقیقتو میگم تو هیلاری داف رو ببین خاله ام رو ببین به جان مادرم دروغ نمیگم)، شروع کردم به خوردن لباش هر چی میخوردم تشنه تر میشدم اونم هی وول میخورد و دستش لای پاش بود، بعد آروم آروم لباساشو درآوردم وای چی میدیدم یه جفت پستون سربالای نوک وفندقی با یه کس جمع و جور صورتی تر و تمیز و سوراخ کون سفید که یه حاله قرمز و باد کرده دورش بوووووود......ووووووووویییییی، تا پستوناشو دیدم مثل قحطی زده ها افتادم به جونشو هی بوس و لیس و گاز و چنگ و ....اونم بیچاره ام ای میگفت آروم تو رو خدا سینه هام پاره شد و منم اصلا توجه نمیکردم، بعد یه بیست دیقه ای داشت دیگه از شدت حشر میمرد حالا دیگه صداش کاملا عوض شده بود بزور سرمو هول داد لای پاش منم با زبونم راه پستون تا کس رو خیس کردم و یهو رسیدم دیدم وووییی یه آب خوشمزه ای اونجا بوود و یه سوراخ نرم....یهو خاله ام گفت گازش بگیر تو خدا گازش بگیر داره میترکه منم که از خدا خواسته با تمام وجو میخوردمو گاز میگرفتم...دادش رفته بود هوا که وای مردم.....جووووون....بخور.....مال خودته....گازش بگیر....پارش کن....بعد بلند شدم رفتم سمت دهنش کیر 24 سانتیم رو در آوردم که خدایی فکر کنم به 30 سانت رسیده بوود تا حالا اونطوری ندیده بودمش...گرفتم جلو دهنش گفتم بخور ببینم عروسکم بخور جنده ی من بخور شیطونک...بخور کیر خواهرزادتو...اونم نامردی نکرد و یه جووووووووووون گفت که دیووونم کرد و تا جا داشت گرفت تو دهنش، نوک کیرم میخورد ته گلوش و هی اوق میزد و در میاورد و دوباره میکرد تو انگار که از بی کیری داشته میمرده، بعد کیرمو درآوردم گفتم جنده کوچولو کجا بزارم و اونم با تمام وجود برگشتو سریع سوراخ کونشو با انگشت اشاره اش نشوون داد وای عجب سوراخی بود...چه بادی کرده بود...یکم زبونم کشیدم روی کونش و اونم لرزید و انگار که سردش بشه خودشو سفت کرد، آخ منم شروع کردم به خوردن و لیسیدن وای چه خوشبو بود اما معلوم بود قبلا چندباری کون داده، ما هم که از خدا خواسته، انگشتامو دونه دونه میدادم دهنش میزاشتم تو کونش تا باز شه...
بعد گفتم حاضری بزام تو کونت، اونم گفت حاضر؟دارم میمیرم مرگ من بکن تو...جون خاله ات بکن تون مرگ این جنده کوچولو بکن تو....میخوام جرم بدی با اون کیر دختر کشت...ما هم که از خدا خواسته نوک کیرمو گذاشتم دم کونش و با تموم وجود فشار دادم یه جیغی کشید که تا چند دیغه گوشام ذوق ذوق میکرد، گفتم چی شد؟
ساکت بود و لب باز نمیکرد ترسیدم و یه چندتا سیلی زدم بهش و یهو زد زیر گریه که واییی جر خوردم.... مردم....پاره شدم....واییی مرگ من دربیار و هی زور زد ولی خب من خیلی گنده تر از اون بوم و زورش نرسید که دربیاره منم تا جاداشت فشارش میدادم و ماساژش دادم...یه ده دیقه ای گذشت و گریه هاش آروم شد حس کردم دیگه کونش گشاد شده و عضلاتش شله شروع کردم آروم عقب جلو کردن اول ریز ریز و بعد کامل کیرمو در میاوردم و دوباره میکردم تو، بیچاره هی گریه میکرد و این امر فقط منو حشری تر میکرد، نمیدونم چرا ولی اصلا احساس نمیکردم که میخواد آبم بیاد....یه ده دیقه ای به همین منوال گذشت و کم کم دیدم خانم داره حال میکنه و صداش عوض شد...یکم تندتر کردم و اونم خوشش اومد و تو عقب جلو کردن بهم کمک میکرد، سرعت رو بردم بالا داشتم میمردم از شدت لذت خاله ام که شروع کرد به گفت(آی کیرت تو کونمه...جججون کونمو جر بده ....فدای کیرت بشم....میمیرم برات...دارم جندگیتو میکنم....و ....) منم که داشتم با صدای اون دیووونه تر میشدم و همیچین محکم میکوبیدم تو کونش که کونش قرمز شده بود...یهو خاله ام کیرمو از کونش در آورد و سگی نشست، منم فهمیدم تا دسته کردم توش یه جووووووون خرجمون کرد و دوباره تلنبه زدم با یه دست پستونشو فشار میدادمو نیشغون میگرفتم با یه دست دیگه ام کسشو میمالیدم یهو دیدم کسش داغ شد و شدیدا باد کرد و لرزه افتاد به جون خاله ام و آبش ریخت تو دستم انقدر زیاد و داغ بود که از شدت لذت آبم و با فشار تمام ریختم تو کونش....
یه ساعتی خوابیدیمو باند شدیم رفتیم حموم و اونجا هم یه دست گاییدمش و اونروز تا فرداش حسابی به کارای عقب موندمون رسیدگی کردیم و بعد از اون هر روز یه بار میگاییدمش..
من شرکتو بستم به خاطر یه مسایلی اونم ازدواج کرده، از اون وقت به بعد دیگه نکردمش ولی جدیدا باز داره چشمک میزنه اگه جور شه اینسری کسشم میکنم براتوون مینویسم دوستای گلم
دوستت دارم:
هدیه ایست که هرقلبی، فهم گرفتنش را ندارد،
قیمتی دارد که هرکسی، توان پرداختنش را ندارد،
جمله ی کوتاهیست که هرکسی، لیاقت شنیدنش را ندارد،
بی شک تو همیشه لایق این هدیه کوچک من هستیL♥VE YѼU aredadash