انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
داستان سکسی ایرانی
  
صفحه  صفحه 51 از 149:  « پیشین  1  ...  50  51  52  ...  148  149  پسین »

Incest Sexy Story - داستان های سکسی با محارم


مرد

 
سکس با آبجی مهشیدم

با سلام به همه

این داستانی که من مینویسم نمیشه بهش گفت داستان چون همه چیش واقعیه من آرش 19 ساله یه خواهر دارم که اسمش مهشیده و 20 سالشه و تازگی ها هم ازدواج کرده در مورد خواهرم بگم یه دختر اندامی با 60 کیلو وزت و 170 قدش و سینه های خوشکل و خوش فرم که همه ی فامیل تو کف کونش بودن چون یه کونی داره آدمو دیوووووووووونه میکنه در مورد خودم دانشجوی رشته کامپیوتر در شهر اصفهان خوب بریم سراغ داستان:


خواهرم مهشید حدودا یه پنج سالیه که نامزده و 2 ساله که عقد کرده ولی خونواده دومادمون به دلیل خسیس بودن نمیان تا براش عروشی بگیرن سر همین قضیه خواهرمم توقع بالایی داره به قول خودش میگه باید از شیر مرغ تا جون آدمیزاد تو خونش باشه به همین دلیل خواهرم با اونا مشکل داره یه روز من تو خونه با خواهرم دعوام شد به خاطر همین خواهرمو زدم بعد از مدتی با هم قهر بودیم تا این که یه روز دیدم هر شب میره تو اتاقش با گوشی خیلی ور میره منم خیلی مشکوک شدم و فکر کردم داره با خودش چکار میکنه تصمیم گرفتم برم سر وقت گوشیش وقتی رفتم سراغ گوشیش دیدم رمز داره منم بی خیال شدم تا اینکه یه روز که داشت رمز گوشیشو میزد من از پشت سرش داشتم نگاش میکردم بعد از 2 روز پدرو مادرم رفتن مسافرت چون شوهر عمم فوت کرده بود . بهترین فرصت بود که یه آتویی از این خواهرم بگیرم چون از روزی که وارد سایت های سکسی شدم فهمیدم چه حالی میده سکس با محارم خواب بود رفتم از داخل سوتین گوشیشو در آوردم (خوابش خیلی سنگینه) و بعد رمزشو زدم اول رفتم تو پیام هاش دیدم نه خواهرم اهل دوست پسر نیست



بعد رفتم سروقت فیلماش دیدم ای وایییییییی خواهرم خیلی حشریه به همین خاطر رفتم بهش گفتم آره اینا چین تو گوشیت اول زیر بار نرفت گفت آره گوشیم دست دوستم بوده و از این حرافا بعد بهش گفتم آره اگه مشکلی داری بگو من کمکت میکنم شروع کرد درد دل کردن آره شوهرم یه بار منو کرده و پردمو زده از اون موقع من شهوتم زده بالا الان که باهم قهریم نمیدونم باید چکار کنم سرشو گذاشت رو پاهام منم موهاشو نوازش میکردم تا اینکه یه لحظه گفت آرش من بدن درد دارم به خاطر چیه منم بهش گفتم بخواب تا ماساژت بدم اولش گفت لازم نکرده بعد با یه کم خواهش قبول کرد گفت فقط کار دیگه ای نکنی منم قبول کردم و خوابید منم نشستم رو باسنش تا اینکه اول پیراهنشو زدم بالا نذاشت گفتم اینجوری خیلی بیشتر حال میده بعد آروم مالیدمش دیدم داره حشری مشه بهش گفتم مهشید اجازه میدی سوتینتو در بیارم گفت اشکالی نداره فقط سینه هامو نبینی گفتم باشه در آوردمو کم کم داشت حشری میشد بعد بهش گفتم میخوام پاهاتو بمالونم تا از پادرد هم راحت شی یکم من و من کرد بعد قبول کرد شلوارشو در آوردم دیدم ای وای چه کونی داشت منو دیونه میکرد وقتی بهش دست زدم انگار تازه متولد شدم اینقدر نرم بود و بدون مو یکم مالیدم و همون لحظه خودمو لخت کردمو خوابیدم روش گفت آرش چکار میکنی گفتم آبجی تو حشری منم حشریم فقط من و تو هم به درد هم میخوریم و میتونیم مشکلمونو حل کنیم اصلا اگه میشد باهات ازدواج میکردم شروع کردم زبون ریختن تا اینکه گفت فقط بخور کار دیگه ای نکن منم شروع کردم شرتشم در آوردم شروع کردم خوردن کوسش اینقدر خوشبو و خوشمزه بود که منو دیوونه کرد و بعد زبونم میزدم روی کسش اونقدر با چوچولش بازی کردم تا اینکه داد زد ااهههههههههههه آرش پارم کن تو رو خدا منم بعد شروع کرد به خوردن سینه هاش به صورت 69 داشتم سینه هاشو میخوردم اونم داشت برام ساک میزد که دیگه میترسدم ارضا شه سریع بلند شدم و رفتیم تو اتاقش بعد خوابیدم رو تختش بعد گفت آرش وایسا یه چیز واست بیارم دیدم رفت یه کرم آورد گفتم این چیه گفت این کرم تاخیریه من که حالا حالا حااااااااااا سیر نمیشم



وقتی کرمو زدم به کیرم کیرم بی حش شده بود خوابید م که نشست رو کیرمو کیرمو با دستش گرفتو کرد تو کسش یه لحظه داشتم میمردم اونقدر داخلش داغ بود که احساس میکردم آبجوش ریخته توش شروع کرد بالا و پایین رفتن دیدم آره خیلی بیش از حده منم همزمان با اون فشار میدادم اونقدر فشار میدادم که احساس میکردم کیرم به ته کسش رسیده حدود یه ده دقیقه تلمبه زدم دیدم خواهرم ارضا شد بهش گفتم همین بود گفت حالا باهات کار دارم نشست رو مبل یه لنگشو گذاشت رو پام یه لنگ دیگشم قفل کرد بهم کیرم کرد تو کسش منم جو گیر اونقدر تلمبه زدم و سرعتمو زیاد بود شروع کرد گریه کردن گفت دیوونه تو از شوهرم بد تری گفتم خودت خواستی تا اینکه دیگه خسته شدم بهش گفتم خواهر از کس کردن خسته شدم میخوام از کون بکنمت اولش گفت نه ولی با اصرار زیاد گفت چه کنیم دیگه یه داداش که بیشتر نداریم سگی خوابید کیرمو یه کم تف زدم دیدم راحت رفت تو فهمیدم قبلا به شوهرشم از کون داده شروع کردم تلمبه زدن که یه دفعه بهش گفتم داره آبم میاد چکارش کنم گفت بریز تو کسم گفتم آبجی بدبختمون نکنی با خنده گفت بده از داداشم یه بچه داشته باشم همین طور که داشتم تلمبه میزدم گفت آرش دوست داری اسم بچمون چی باشه گفتم وقت گیر آوردی کجا خالی کنم گفت تو کسم نترس قرص میخورم منم از خدا خواسته کیرم از تو کونش در آوردم کردم تو کسش یه چندتا تلمبه زدم دیدم آبم مثل آبشار اومد بیرون جیغ زد گفت آییییییییییییییی سوختم بعد یه 5 دقیقه کیرم تو کسش بود تا ایکنه خوابیدیم وقتی بیدار شدم دیدم خواهرم رفته حموم گفتم عشقم منم بیام همون گفت عزیزم بفرمایید شوهرم بعد رفتم حموم دوباره کردمش تا موقع ای که پدر و مادرم بیاد ما 7-8 بار با هم سکس داشتیم . هنوز هم هفته سه چهار بار باهم سکس داریم میخوایم بریم واسه تحصیل یه شهر دیگه اونجا یه خونه بگیریم که هر شب باهم باشیم و خواهرمم میخواد به خاطر من از شوهرش جدا شه ...نوشته آرش
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
سکــــــــــــــــس با مامان مریم

من امید هستم. 21 ساله و داستان خودم و مامانم رو برای شما می نویسم. من از 14 سالگی با مامان جونم که اسمش مریم هست تنها زندگی میکنم. چند سال پیش بود که توی یک تصادف پدر وخواهر کوچیکم رو از دست دادم. من از روزی که با مامانم یعنی مریم جون تنها زندگی میکنیم خیلی با هم راحت شدیم. جوری که من بدون هیچ مشکلی تمام حرفهامو بهش میزنم و اوهم همینطور. از قدیم مامانم تمام کارهاشو جلوی روی من انجام میداد. مثلا مامان رو لخت می دیدم. یا شبها که میخواست بخوابه روی من دراز می کشید ومنو بوس میکرد وخیلی چیزهای دیگه. منهم جلوی مامانم کامل لخت میشدم ولباس عوض میکردم. توی حموم مامانم با یه شورت میومد و کمر منو میشست ومنهم همینطور. من با مامانم زیاد مهمونی میرفتم. مهمونی هایی که اغلب زن و مرد با هم قاطی بودن. مامانم بعد از مرگ پدرم حسابی حشری بود واکثر مواقع داشت با خودش ور میرفت. بعضی وقتا هم با شاگرداش یا دوستاش لز می کرد. راستی مامان دبیر زیست هست وحدود41 سال داره. زن زیبا و خوش هیکل با اندامی مناسب. بعداز مرگ پدرم ثروت پدرم به من و مامانم رسید و وضع مالی خوبی داریم. تو مهمونی هایی که میریم اکثرا بزن و برقص زیادی میشه. خونه ی دوست مامانم یک روز پارتی بود و ما اونجا بودیم. حسابی مست شده بودیم. موقعی که مهمونی تمام شد با مامانم به خونه اومدیم.
مامانم خیلی حالش ناجور بود و کاملا مست بود. لخت لخت شده بود. روی تختش ولو شده بود. منم رفتم دیدم داره با خودش ورمیره. گفتم انگار خیلی حشری هستی. گفت آره لامصب. امشب کیر خوب گیرم نیومد.من تعجب کردم. چون مامانم از این حرفها نمی زد. خلاصه اونشب گذشت و فرداش به مامانم گفتم دیشب چت بود که میگفتی کیر گیرم نیومده؟ و حسابی سربه سرش گذاشتم. اونم از اینکه این حرفو زده بود حسابی بهم ریخته بود وخجالت میکشید. خلاصه از اون روز به بعد من به مامانم یه جور نظر پیدا کرده بودم. خودمو بهش می چسبوندم. اونم منو پس نمی زد و تو حموم که میرفتم بزور کاری میکردم که شورتشو در بیاره. اونم برای اینکه من راضی بشم این کارو میکرد. خلاصه جوری شده بود که من همیشه اونو می مالوندم واونم هیچی نمی گفت. تا این که یک شب به من گفت تو از کجای من خوشت میاد؟. من گفتم کونت. گفت برای چی از کونم؟. گفتم بخاطر اینکه قلمبه از پشتت زده بیرون و همیشه تو مهمونی ها همه کونتو انگلولک میکنن. من دلم میخواد مال من باشه. اونم قبول کرد وگفت مال تو. ولی حق نداری کاری بکنی. فقط میتونی بمالیش وبوس کنی و لیس بزنی. منم از خدا خواسته قبول کردم تا مدتی هر کاری کردم نگذاشت اونو بکنم. تا اینکه یک روز رفتیم خونه ی خاله لاله. خاله لاله در اصل دوست مامانم میشه و چون خیلی به خونه پدر بزگم رفت و اومد داشتن واز بچگی با مامانم بزرگ شدن من به اون میگم خاله. بچه های اون هم که یه دختر وپسرن به مامان من میگن خاله. بچه هاش همسن منن. یکیشون21 و اون یکی 19 سالشه. مهمونی جشن تولد دخترش بود. تمام دوستان و اقوامشون و دوستای دختر و پسرش بودن. تعدادیشون تو اکثر مهمونیا و جشنها بودن. شوهر خاله لاله خارج کار میکنه. اونجا زن گرفته ودیگه خیلی کم شاید سالی 2 بار به ایران بیاد. اوناهم وضع مالی بسیار خوبی دارن. بعد از اینکه مهمونایی که غریبه تر بودن رفتن جمع خودمونی شد.
همه شروع کردن به رقصیدن با یکی. من با خاله لاله خیلی میونم خوبه و خیلی سر به سر هم میذاریم و شوخی ناموسی میکنیم. بهم گفت بدبخت مامانت تو کف کیر پسرمه. پسرم میخواد جرش بده. گفتم خاله جون منم تورو جر میدم. به هم در. گفت آه راست میگی. خلاصه من و خاله خیلی سر به سر هم گذاشتیم. آخرسر چهارتا از بچه ها بودن. به من و مامانم خیلی عرق دادن ومست کردیم. آخر سر هم خالم به من و مامانم و اکثر کسایی که اونجا بودن قرص اکستازی داد. من دیگه هیچی حالیم نبود. تو هوا بودم. موقعی که یه ذره حالم سر جاش اومد دیدم که لخت روی تختم و یکی داره منو از کون میکنه. دیدم که مامانم هم بغل دست منه و لخت لخته و دارن اون رو هم میکنن. من اصلا حال نداشتم. راستش یه جورایی از کون دادن خوشم میومد. توی آینه همه چیو داشتم می دیدم. منظره ی جالبی بود. من در کنار مامانم داشتم کون می دادم. مامانم روی کیر یکیشون نشسته بود و اون یکی کیرشو کرده بود تو کونش. خیلی حال میداد. طوری که موقعی که اونا آبشون اومد منهم آبم اومده بود. موقعی که اون چهارتا که همشون دوستام بودن رفتن بیرون مامانم خواست لباساشو بپوشه بره بیرون. من اونو گرفتم وبوسیدمش.
گفتم مامان من دلم میخواد بکنمت.اونم قبول کرد. رفت روی تخت دراز کشید. من شروع کردم به خوردن سینه هاش و با دستم کسشو می مالیدم. اونم با کیرم ور می رفت. گفت میخوام کیرتو بخورم. منم بلند شدم و همونطور که خوابیده بود نشستم روی سینش و کیرمو گذاشتم جلوی دهنش. اونم کیرمو گرفت و شروع کرد به ساک زدن. وای که چقدر قشنگ این کارو می کرد. همزمان انگشتشو کرده بود توی سوراخ کونم و داشت باهاش بازی می کرد. این کار خیلی منو تحریک می کرد و باعث می شد کیرم راست بمونه. چون یه دفه آبم اومده بود میدونستم که به این زودیا دوباره نمیاد. واسه همین اجازه دادم هر چقدر دلش میخواد کیرمو بخوره. وقتی حسابی ساک زد گفت حالا می تونی کیرتو بکنی تو کس خوشگلم. منم گفتم چشم مامان جون. خودش پاهاشو داد بالا. من نشستم روبروش و پاهاشو انداختم رو شونم و کیرمو گذاشتم دم کسش. با یه فشار کیرم رفت تو کسش.کسش زیاد گشاد نبود. شروع کردم به تلمبه زدن. بعد از چند بار تلمبه زدن گفتم مامان جون یادته یه بار گفتی کونم مال تو؟. حالا میخوام کونتو بکنم. گفت بکن پسر خوشگلم. کونم مال توئه. کونمو بکن. منم کیرمو از کسش در آوردم و کردم تو کونش.
مامانم دیگه داشت از شدت خوشی جیغ میزد که خالم اومد توی اتاق.گفت به به مریم خانم هم به پسرش کس میده. فکر میکردم تنها من به پسرم کس میدم. خالم هم اومد و شروع کرد به خوردن سینه های مامانم و همزمان انگشتشو کرد توی کون من. ولی لخت نمی شد. چه کیفی داشت. یه تاپ کوتاه تنش بود که از بالاش تمام سینش معلوم بود و یه دامن کوتاه. چون شورت پاش نبود کس عینهو لبوش معلوم بود. خلاصه من تمام آبمو ریختم تو کس مامانم. چون خودش گفت که لوله هاشو بسته. اونهم که دیگه ارضا شده بود پاشد. وگفت من اگه میدونستم اینقدر حال میده اینهمه وقت دنبال کیر پسر لاله نمی دویدم. خلاصه اونشب یه شب به یاد موندنی بود. من از اون شب به بعد حسابی با مامانم سکس دارم
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
وقتی که داداشم ...

سلام
داستاني كه مي خوام براتون بگم مال زماني هست كه مجرد بودم
اسم من محدثه است و داداشم مسعود
تقريبا 13 سالم بود
و داداشم 17 ساله بود
خانواده ي ما 4 نفره هست
كه بدر و مادرم هر دو كارمندند و از صبح تا ظهر سر كار هستند
به غير از بيج شنه ها معمولا ساعت 3 به خونه مي يان
من و داداشم شيفت هامون مخالف بود
و به غير از 20 يا 25 دقيقه توي ظهر كمتر بيش مي اومد كه با هم تنها بشيم
خونه ي ما توي قم هست
اتاق من و داداشم يكي بود
يه شب كه خوابيده بودم يه دفعه حس كردم كه يه سوسك روي شلوارم داره راه مي ره
از ترس زبونم بين اومده بود
قدرت تكون خوردن هم نداشتم
يه دفعه حس كردم كه اين سوسك نيست
انكشت هاي دست هست
مي خواستم بلند بشم
اما يه جيزي از درونم مانع مي شه
ديدم داره روي باسن و كسم رو مي ماله
از روي شلوار
منم نتونستم بلند بشم
ترس هم در درونم بود
بعد رفت
صبح با شدم و سعي كردم رفتارم با داداشم عادي باشه
جون واقعا نمي دونستم عكس العملم جي بايد باشه
دو يا سه روز كدشت
بعد دوباره تكرار شد
هر دفعه نسبت به دفعه قبل جراتش بيشتر مي شد
اخر يه شب دستش رو كرد توي شلوارم و كسم رو ماليد
حس عجيبي داشتم
بعد دل درد شديدي كرفتم
و حالم عوض شد
كسم هم خيس شده بود
اما صبح حالم بهتر شده بود
توي مدرسه بازم يكم سر درد كرفتم
اومدم خونه
ديكه سعي مي كردم شب ها طوري بخوابم كه نتونه دستماليم كنه
جند بار هم خواستم به مامانم بكم اما نتونستم
ديكه به بهونه هاي مختلف سعي مي كردم شب يه جاي ديكه بخوابم
جند روزي كدشت
دوباره دلم خواست به اون حال بيفتم
با اينكه دل درد كرده بودم
ولي نمي دونم جرا بازم دلم خواست اونطوري بشم
شب باز هم رفتم تو اتاق مشتركمون و خوابيدم
اما اون شب كاري نكرد
شايد هم خوابم برده بود نفهميدم
فردا شبش باز مشغول شد و دستمالي كرد
دوباره اونطوري شدم اما ديكه اونهمه دل درد نداشتم فقط يكم دل بيجه بود
ولي خيلي خوشم اومد
2 يا 3 هفته همينطور ادامه داشت
تا اينكه يه شب جراتش بيشتر شد
و شب شلوار و شرتم رو تا زانو كشيد بايين
و دقيق نكاه كرد
روز هاي قبل فقط دستش رو مي كرد تو
لاش رو باز كرد
و همه جا رو با دقت نكاه كرد
بعد زبونش رو كداشت و برام خورد
واقعا عالي بود
مي خواستم همينطور تا صبح برام بخوره
بعد يكدفعه نتونستم جلوي خودم رو بكيرم و كفتم اه اه ....
اونم مثل فنر بلند شد
و رفت اونور
صورتش سفيد سفيد شد
رنكش بريده بود
بعد بلند شدم
خنوز شلوارم بايين بود
منم خيلي ترسيده بودم
جند دقيقه فقط تو صورت هم نكاه كرديم
بعد اومد و ازم قول كرفت به كسي نكم
من كفتم كه منم خوشم اومده
و بعد دوباره برام خورد
تا دوباره ارضا شدم
از من خواست منم براش بخورم
كفتم باشه
ولي وقتي ديدم ترسيدم و نتونستم دهن بزنم
يكم هم جندشم مي شد
سكس ما در همين حد موند
و بعضي وقت ها هم لابايي مي داشت
يه شب مي خواست بكنه تو كونم اما تا مي ذاشت خيلي دردم مي كرفت و نمي داشتم
و سكسمون از اون حد بيشروي نكرد
تا اينكه بعد 1 سال رفت به دانشكاه و ديگه كمتر هم ديكه رو مي ديديم
وقتي هم كه دانشگاهش تموم شد بعد چند ماه من شوهر كردم
اما بعد ازدواج ديكه خودم هم نمي خواستم باهاش رابطه داشته باشم
جون هم شوهرم منو خوب ارضا مي كرد هم موقعيتش كم بود
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
↓ Advertisement ↓
TakPorn
مرد

 
مادر ناتنی

یه سالی بود که مادرم و از دست داده بودم و مشکلات زندگی و غم نبود مادر بدجور من و منزوی و ناتوان کرده بود اصلا فکر داشتن یه مادر دیگه جز مادر خودم نمیتونستم بکنم .. اما پدر با یه سنگدلی عجیبی فکر گرفتن زن دیگه ای تو سرش بود و اصلا نمیتونست منو درک کنه .. من اون موقع یه نوجوون 14 ساله بودم و از همه جا بی خبر نمیخواستم اینو باور کنم که یه زن غریبه بشه مادرم
ولی قبل از این که بتونم با پدر در این مورد حرف بزنم کار از کار گذشته بود و یه زن غریبه داشت تو خونه به جای مادرم .. این قضیه خیلی برام نا آشنا بود و وجود یه غریبه منو خیلی عذاب میداد حتی باورشم برام مشکل بود ..
اولین باری که دیدمش باورم نشد مادر ناتنیم اون باشه جونتر و خوش اندامتر از مادرم بود و قیافه ی مهربونی داشت ولی این نمیتونست منو قانع کنه که اون به عنوان مادر قبول کنم . بعد از یکی دو هفته که لیلا مادر خوانده م خودشو خوب تو خونه جا انداخت و راحتر شد تازه تازه وجود من براش آشکار شد بود و بعضی وقتا به اتاقم میومد و از درسام میپرسید و انگار میخواست خودشو تو دلم جا کنه.....
بعد از گذشت یه سال از فوت مادرم انگار داشتم به نبودش عادت میکردم و حضور نامادریم برام عادی میشد. نامادریم دیگه جلوی من پوشش خاصی نداشت و لباسای معمولی میپوشید. من که تازه 15 ساله شده بودم و داشتم به بلوغ ذهنی و جنسی میرسیدم و دیدم به زنا داشت تغییر میکرد، بعضی وقتا که تو خونه با نامادریم تنها میشدم و اندام سکسی اون از روی لباسای تنگی که میپوشید میدیدم ، حس میکردم با یه غریبه تو خونه تنهام و هیجان این تنهایی به من القا میکرد که من نسبت به اون نمیتونم به عنوان مادر نگاه کنم و بیشتر با دیدنش تحریک میشدم ولی این قضیه رو زیاد جدی نمیگرفتم و زیاد بهش فک نمیکردم چون بازم اون زن بابام بود .. ولی این موضوع رفته رفته داشت منو اذیت میکرد و لیلا خانوم ( من اینجوری صداش میکردم) شده بود فانتزی سکسی ذهنم و دیگه اون راحتی قبل رو باهاش نداشتم وقتی که میومد تو اتاقم جوری نگاهمو ازش برمیداشتم که لیلا خانوم تغییر رفتار منو به عین میتونست حس کنه و حدس بزنه برای چیه! یه بار که داشتم عکسهای سکسی کامپیوترم رو نگاه میکردم و با کیرم از رو شلوار ور میرفتم لیلا دَر و باز کرد و اومد تو من انقدر قافلگیر شده بودم که نتونستم خودمو جمع و جور کنم ، داشتم از خجالت میمردم که لیلا خانوم خودشو زد به اون راه و به بهانه ی فراموش کردن چیزی برگشت ... یک ساعتی داشتم خودمو سرزنش میکردم که چرا این کار احمقانه رو کردم و اون منو دیده ! حتی برای خوردن شامم نمیتونستم برم . ولی فرداش که از مدرسه برگشتم لیلا خانوم خیلی مهربون تر از دیروز شده بود خیلی منو تحویل میگرفت و یه ناهار چرب و چیلیم برام پخته بود و انگار میخواست منو لوس کنه ، راستش دیگه داشتم از بودنش احساس رضایت پیدا میکردم ! بعد از خوردن ناهار و لذت بردن از تماشای کون و سینهای سکسی لیلا و تحریک شدن رفتم سراغ کامپیوترم تا فیلمی که از دوستم گرفته بودم نگاه کنم .. وقتی فیلم و گذاشتم و پلی کردم فک نمیکردم همچین چیزی بببینم اولین بارم بود که یه فیلم کاملا سکسی میدیدم ، احساس جدید و عجیبی بود با دیدن این فیلم یواش یواش فکرای شیطانی میومد تو ذهنم که تاحالا نیومده بود .

یه بار که خونه بودم لیلا خانوم رفته بود حموم با هیجانی که از فک کردن بهش بهم دست داده بود و قلبم داشت تند تند میزد خودمو رسوندم پشت در حموم .. و با نفس نفس آروم در حموم و باز کردم و البته رختکن از حموم اصلی جدا بود و اون نمیتونست منو ببینه و صدای آبم نمیذاشت بفهمه که من در و باز کردم. . از شیشه ای که بالای در بود میشد بدنشو که داشت خودشو میشست دید ولی واضح نبود . هیجان داشت قلبمو از جا در می آورد ، هم ترسیده بودم هم دلم میخواست نگاش کنم و بتونم واضح تر ببینمش با این حال دلم نمیخواست اون منو ببینه به همین خاطر خودمو مجاب کردم که این دفعه رو بیخیالش بشم، و منتظر یه موقعیت بهتر بشم.
چند روزی گذشت تا یه روز که دعوت شده بودیم به عروسی و من آماده شده بودم و پدرم که داشت ماشین و از گاراج بیرون می آورد من رفتم لیلا خانوم و صدا کنم که زودتر آماده بشه دیدم در اتاقش یه کم بازه آروم رفتم جلو داخل اتاق و نگاه کردم چیزی که دیدم تا حالا به عمرم از نزدیک ندیده بودم اولش خواستم برگردم ولی این تنها فرصتی بود که میتونستم لیلا خانوم و با یه شرت و سوتین ببینم ! لیلا خانوم پشتش به من بود و داشت آرایش میکرد کاملا تو دیدم بود و کون سفید و خوش فرمش و که یه شرت سفید داشت بهش فشار می آورد و سوتینش که سینه های بزرگش و به زور میتونست تو خودش جا کنه منو مثل یه آتیش کرده بود که هر لحظه ممکنه منفجر بشه ! شیطونه میگفت همونجا بگیرم بکنمش! ولی عقلم جلوی شیطون قد علم میکرد و نمیذاشت این کار و بکنم!
چند لحظه بعد فهمیدم میخواد برگرده سریع برگشتم عقب یه نفس عمیق کشیدم و صداش کردم ؛ لیلا خانوم آماده شدید داره دیر میشه لیلا خانوم که انگار هول کرده بود جواب داد الان تموم میشه ، بعد از چند دقیقه دیدم در اتاق کامل باز شد و مثل فرشته اومد بیرون! چشمم که بهش افتاد بی اختیار گفتم وای ... چه زیب... لباس قرمزی که پوشیده بود واقعا سکسیش کرده بود و بدجور آدم و به خودش جذب میکرد .
لیلا خانوم گفت وای چه زیبا؟! منظورت همین بود؟

_ با مِنومن ... راستش آره لباس خیلی بهتون میاد. و...
_ و چی ؟ چرا بریده بریده حرف میزنی ، تا حالا کسی رو تو لباس مجلسی ندیده بودی!؟
نمیدونستم چی باید بگم ...
_با مکث... نه...راستش ندیده بودم .
_عجیبه ! .... داره دیر میشه بیا بریم بعدا در موردش حرف میزنیم.
اون شب رفتیم عروسی وهمش اون بدن سکسی لیلا خانوم اومد تو ذهنم و من اصلا نفهمیدم عروسی کی تموم شد و برگشتیم خونه. بعد از این که رفتم تو اتاقم لباسمو عوض کنم دیدم یکی داره در اتاقم و میزنه .
_بله کیه ؟ دارم لباس عوض میکنم یه لحظه صبر کنید.
_ منم ! اومدم حرفامون وکه نیمه تموم موند بزنیم ..
_ اوه باشه الان تموم میشه ...
_من که غریبه نیستم ، دارم میام تو
در و باز کرد اومد تو من با یه شرت و تیشرت بودم داشتم شلوار میپوشیدم وقتی اومد تو هول شدم سریع شلوارم و کشیدم بالا و شلوار گیر کرد تو پام و تعادلم به هم خورد و افتادم زمین
_ ههههه! چی کار میکنی مواظب باش من که غریبه نیستم چرا هول میشی؟
_ ..... ببخشید من تا حالا پیش کسی لباس عوض نکردم خجالت میکشم.
_ چه خجالتی من که نمیخوام بخوردمت... ههه
همینطور که لیلا داشت منو مسخره میکرد و میخندید ، نگاه من روش کلیک شده بود، و همونطور که رو زمین بودم از ساق پاش که از دامنش معلوم بود تا صورت و موهای رنگ شدش که خیلی خوشگلش کرده بود رو داشتم دید میزدم، و صحنه های که اونو با شرت و سوتین دیده بودم میومد تو ذهنم . خنده های اون به من جرات میداد که بیشتر بهش نزدیک بشم و خجالت و بذارم کنار و باهاش راحتر حرف بزنم...

_ باشه لیلا خانوم من تسلیمم، دیگه اسلحه تو بیار پایین!
_ هه هه ... حالا شدی یه پسر خوب .... دستش و آورد جلو و گفت پاشو یکم مکث کردم و دستشو گرفتم و نشستیم روی تخت خواب.
_خب، علی جان . بگو ببینم چه خبر ؟
_ هان... چی بگم ؟ من که هنوز سوالی نشنیدم که جواب بدم؟
_ مگه باید سوال کنم !؟ مادر پسرا چی بهم میگن هر چی دوست داری بگو.
_ مادر پسرا؟! راستش من .. من شما رو مثل ....
_ مثل چی، مادرت نمیدونی؟
_ راستش آره .. ولی در هر صورت من شما رو ............
_ بازم که حرفتو قطع کردی..من که گفتم هر چی دوست داری بگو ...حالا راحت حرفتو بزن.
_ در هر صورت من شما رو دوست دارم...*این جمله رو سریع گفتم*
_ خب این و از اول بگو دیگه.. منم تو رو خیلی دوست دارم .
بعدش دستشو دور بدنم حلقه کرد و فشارم داد وقتی خودشو به من چسبونده بود سینه هاش رو میتونستم احساس کنم خیلی نرم و حشری کننده بود کیرم داشت شق میشد. این اولین بارم بود که یه زن انقدر حشریم میکرد!
بعد از اون کارش من پروتر شدم و حالا نوبت من بود که بهش بچسبم جوری دستامو به بالا تنش حلقه کردم که سینه هاش از شدت فشار از بالا قلمبه شد و تو همون حال اون خندش گرفت و تعادول فیزیکیش و از دست داد( بدنش شل شد) و باهم از پشت افتادیم رو تختخواب انقدر حشری شده بودم که حال خودمو نمی فهمیدم ... شروع کردم به قلقلک دادنش و به شدت خندش افزودن. از شدت خنده از چشاش اشک میومد!
_ علی ..بسه ...دارم.. از خنده.. میترکم...ههههههه

وقتی اینجوری با خنده حرف میزد کیرم حسابی شق شده بود و داشت منفجر میشد و قلقلک و بیشتر میکردم و دستم و میذاشتم رو سینه هاش و میمالیدم ، خودم و میزدم به اون راه که فک کنه دستم و اتفاقی گذاشتم روی سینه اش.
_ لیلا خانوم میدونی چیه من همیشه دوست داشتم یه خواهر داشته باشم که باهاش شوخی کنم، با هم دعوا کنیم و....
_ قلقلکش بدی و بقلش کنی و بوسش کنی و...
_ مگه اشکالی داره؟ پس کسی و که دوست داری چطوری باید بهش ابراز محبت کنی ؟
_ من که چیزی نگفتم داشتم ادامه حرفاتو که خودت خجالت میکشی بگی میگفتم!
_ آهان ... ممنون که منو درک میکنی لیلا خانوم.
_ حالا که ما با هم راحتر شدیم ...میشه ازت یه چیزی بخوام ؟ ... میشه دیگه بهم نگی لیلا خانوم ..
_ چرا نمیشه لیلا خانوم!
_ ههههه .. بازم که گفتی لیلا خانوم
_ اِ ببخشید عادت کردم .. خب به جای لیلا خانوم چی باید بگم!؟
_ لیلا جون چطوره!

_ چی ؟ ولی پدر ناراحت بشه چی ؟ اِ راستی پدر الان کجاست؟
_پدرت خسته بود خوابید... نمیخواد از بابت پدرت نگران بشی اون چیزی نمیگه ..
_ لیلا ج ون ! میتونم ازت چیزی بخوام؟
_ چی عزیزم؟ تو هر چی بخوای من در خدمتم.
_ میشه امشب که پدر خوابه شما پیشم بمونید !؟
_ البته .. ولی منظورتو از این درخواست نمی فهمم..
_ خب اگه راستش و بخوای از وقتی مادرم مرد کسی نبوده بهم محبت کنه و پیش من بخوابه خیلی دلم براش تنگ شده...
_ اوهه عزیزم .. اشکال نداره هر چی تو بخوای... باشه پیشت میمونم . خوب تونسته بودم احساساتشو برانگیخته کنم .
بعد رفت دراز کشید رو تختخواب و گفت بیا علی جون پیش من دراز بکش، منم با کله رفتم کنارش خوابیدم و یکم که گذشت دیدم خوابش برده ... ضربان قلبم رفت بالا ولی هنوز حتی بهش دستم نزده بودم ، بزور نفس میکشیدم .
بعد از این که مطمئن شدم خوابیده ، چون به بقل خوابیده بود و پشتش به من بود ، آروم خودمو کشیدم به طرفش کیرمو که داشت شلوار و پاره میکرد ، یواش زدم به کونش حرکتی نکرد بیشتر فشار دادم یکم رفت لای کونش با اون دامن نازک و ابریشمی که پوشیده بود و رفته بود لای کونش کیرم بهتر میرفت لای کونش ، دیگه حالیم نبود چی کار میکنم کیرم و از شلوار آوردم بیرون و محکم از پشت بهش چسبیدم و دستم و از بالا گذاشتم روی سینه اش .. نگاش که کردم یه لبخند ملیحی روی لبش غنچه کرده بود شهوتم به جایی رسید که دامن گشادشو از پایین گرفتم و کشیدم بالا یکم تکون خورد ولی کاری نکرد .. با این که ترسیده بودم ولی حالیم نبود باید ارضا میشدم!
دامنشو تا نزدیکای کونش کشیدم بالا نفسم بند اومده بود ، خودمو ازش دور کردم و یه نفس عمیق کشیدم و به خودم جرات دادم و برگشتم پیشش ، دستم و آروم گذاشتم روی رونش چقدر نرمو گرم بود آدم دوست داشت کیرشو همونجا بکنه لای روناش ، دیگه باید کاری میکردم دامنش و گرفتم و یکم بیشتر کشیدم بالا از بالا کونش خود نمایی کرد وشرت سفیدش دیده شد دیگه بیشتر از این نمیتونستم پیش برم سر کیرمو گذاشتم لای روناش یه ذره فشار دادم نگاش کردم هنوز خواب بود یا حداقل اینطوری به نظر میرسید ! چاره ای نداشتم کیرم و تا نصفه کردم لای روناش .. لای پاهاش انقدر گرم و عرق کرده بود که کیرم راحت میتونست حرکت کنه چند دقیقه ای کیرم و حرکت دادم ، دیدم داره آبم میاد سریع کیرم و در آوردم و با فشار دادن کیرم جلوی آبمو گرفتم و از تخت اومدم پایین و آبمو خالی کردم رو دستمالی که رو زمین بود.!نوشته ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
من عاشق خواهرم بودم

نميدونم چرا از همون بچگي كه بدنيا اومد به جاي حس حسادت يك احساسه لطيف در من ايجاد شد كه خودمم معنيش رو نميفهميدم هر چي بزرگتر ميشد اين احساس هم در من عظمت بيشتري پيدا ميكرد و تازه ميفهميدم كه با اطواراش سرخ ميشم و معني احساس خواهر برادري اي كه از دوستام ميشنيدم نميفهميدم آره من مثل بقيه دوستام كه با خواهراشون جنگ و دعوا داشتن نبودم هميشه وقتي سر مسئله اي بحثمون ميشد به نفع خواهرم گلچهره كنار ميكشيدم، چون ناراحتيشو نميتونستم ببينم ولي اگر مسئله سر بازي كردن اون با يكي از پسراي فاميل ميشد غيرت پسرانم آنچنان خون رو رگهام به آتيش ميكشد كه وقتي به خودم ميامدم اون پسري رو كه ميخواست توي بازيه ما نقش شوهر خواهرم رو بازي كنه كلي زده بودم و اونم با حالت قهر به مامانش پناه ميبرد و همه از اين مسائل افراطي من هم متعجب ميشدن و هم عصبي كه پسراي دوردونشونو زير بار كتك ميگرفتم هر روز علاقه من به خواهرم بيشتر ميشد تا لحظه اي كه صداي دورگه ام به خودم و خيلي ها ميفهموند كه من بالغ شدم از اون لحظه به بعد همه ي پسراي هم كلاسيم يه دخترو نشون ميكردن و ادعاي عاشقيشون منو به خنده ميكشوند چون ميديدم كه من هيچكس رو نميتونم مثل اونا دوست داشته باشم آخه چطور بگم مثل اونا با همون احساسهايي كه اونا به يه دختر غريبه داشتن من فقط گلچهره رو دوست داشتم ولي در مخيله ام هم نمي گنجيد كه كسي عاشق خواهرش بشه آخه من كه نميتونستم با خواهرم ازدواج كنم اين احساس چي بود نميدونم ولي احساسم به من ميگفت يك آتيش قديمي است كه روز به روز افروغتر ميشه طوري كه حتي تمام راه مدرسه ام رو براي زودتر به خانه رسيدن ميدويدم احساس عذاب وجدان ميكردم چون با بزرگتر شدنم عشقي كه به او داشتم هم وسعت ميگرفت و اين منو عذاب ميداد احساس گناه داشتم از اينكه وقتي اونو ميبينم بي اختيار دلم مي خواد در آغوشش بگيرم و انقدر فشارش بدم تا مثل بچگيهاش جيغش در بياد و من از اطواراش پر بكشم و دونه دونه ي نازاشو با جونم بخرم گاهي هم به اين فكر ميكردم كه ببوسمش و از درون تخليه بشم و با اين بوسه آتش عشقم التيام يابد تا كمتر مرا در خود بسوزاند

ولي ميدانستم كه اين بوسه بوسه ي يك برادر بر لبان خواهرش نيست براي همين بار گناه قبل از ارتكاب ، منو از اين مسئله باز ميداشت گلچهره هم مثل من روز به روز بزرگتر و شادابتر ميشد از حق نگذريم او هم منو خيلي دوست داشت ولي به معصوميت يك فرشته و پاكي يك ارتباط تنگاتنگ خواهر و برادري جالبه پدرم از وقتي كه من به سن بلوغ رسيدم پا تو كفشم ميذاشت و مثل سايه پشت سر خواهرم همه جا سرك ميكشيد من معني كاراشو نميفهميدم ولي احساس ميكردم زماني كه قلب من با ديدن گلچهره شروع به تپيدن ميكنه به شكلي كه صداش در كل بدنم انعكاس يك فرياد دركوهستان ميشه، پدرم هم اين صدا رو ميشنوه و متوجه رابطه عجيب احساس من نسبت به گلچهره شده ولي هيچ وقت مستقيم به روي من نمي آورد گلچهره حالا ديگه 20 سالش شده بود و آوازه ي نجابت و زيبائيي افسونگرش در تمام اقوام همسايه ها و ....پيچيده بود و راه به راه تلفن خونه ي ما رو براي ربودن او از چنگ من به اسم خواستگاري به صدا در مي آوردن چه روزاي سختي بود هر وقت تلفن خونمون به صدا در مي آمد قلب من ميايستاد و عرقي سرد از پيشوني ام فرو ميريخت و احساس عجز ميكردم جالبه گلچهره هم با ديدن اين حالت در من نگران ميشد و دلش برام ميسوخت اون خيال ميكرد من از اينكه بعد از رفتن اون مبتلا به تنهايي ميشم اينطور بهم ميريزم آخه اون مثل يه فرشته پاكه چميدونه برادرش انقدر كثيفه كه عاشق خواهر خودش شده براي همين تصميم گرفتم برم تو اتاقم نميدونم بگم كاش نميرفتم يا بگم چه خوب كه رفتم ولي رفتم و گلچهره هم چند دقيقه بعد واسه اينكه براي شام خبرم كنه اومد تو اتاقم ولي وقتي درو باز كرد و منو در حالي كه سرمو بين دو تا پام گذاشته بودم ديد اومد كنارم نشست صورتمو بالا گرفت و مطمئن شد كه داغونم بدون هيچ مقدمه اي گفت:داداشم چي شده من حالا حالا ها تركت نميكنم بلاخره تو هم يه روزي ازدواج ميكني
گرچه صحبت اولشو، رو حساب دلگرمي گذاشتم ولي بازم دلم گرم شد ولي با شنيدن جمله دومش داغون شدم من هيچ وقت به خودم اجازه ندادم حتي در روياهام به كس ديگري جز او فكر كنم دلم به حال خودم سوخت و به جاي اينكه التيام پيدا كنم اشك هم به غمم اضافه شد نميخواستم غرورم با اشكام لبريز بشه و در نظر گلچهره يك مرد ضعيف باشم واسه همين پشتمو كردم تا منو نبينه ولي گلچهره ي من ول كن نبود اون انقدر دلش صاف بود كه نميتونست ناراحتيه داداشيشو تحمل كنه دستمو گرفت گذاشت روي لباش يك بوس كوچيك كه هنوزم از گفتنش داغ ميشم اين احساس در من چون كيمياي جواني مرا به همان حال و هوا بازميگرداند وقتي به خودم اومدم كه خودمو مثل يك نوزاد بي پناه در آغوشش انداخته بودم و هق هق گريه ميكردم گلچهره از اين عكس العمل من هم متعجب بود هم كنجكاوانه وبه من خيره شده بود: برديا چيزي شده ؟تو چرا همچين ميكني يعني انقدر به من وابسته اي كه يه خواستگاري كه هنوز معلوم نيست مامانو بابا راهش بدن يا نه حساسيت نشون ميدي؟براي چي انقدر خودتو اذيت ميكني ؟
با شنيدن اين حرفها يك كم عقلم سر جاش اومد اون كه نميدونه اين احساس چيه اون چه گناهي كرده تازه اگر هم بدونه تا آخر عمر منو به خاطر اين احساس نميبخشه شايد اصلا ازم فراري هم بشه بهتره خدمو جمع و جور كنم تصميم گرفتم چند روزي پيش يكي از دوستام كه خونه مجردي داشت برم و خودمو از اين عشق رها كنم ولي با رفتنم هيچي عوض نشد به جز اينكه بي طابيه من بيشتر از قبل شد وقتي بعد از 20 روز برگشتم
خونه ، اولين كسي كه منو در آغوشش گرفت گلچهره بود كه كاش اينكارو نميكرد باز دوباره تمامي اون احساسها و يك اتش جديد در من به وجود آمد اي خدا اين چه بذري بود كه در دلم كاشتي تو خودت اين احساس رو در من به وجود آوردي منه 5 ساله چي از عشق ميفهميدم حالا هم تنهام گذاشتي و نميدونم بايد چيكار كنم دارم خول ميشم حالا من با اين گلچهره ي تو آغوشم بايد چيكار كنم من رهاش كردم بايد اونو از خودم زده كنم وچون خودم جسارت جدايي رو ندارم بايد اون اينكارو بكنه تا منم مجبور بشم چون اگه به من باشه همينطور بيشتر و بيشتر ميشه تا به يك فاجعه برسه و ديگه او موقع هيچ وقت نميتونم خودمو ببخشم توي همين افكار بودم كه چشمم به بابام افتاد انگار كارد ميزدي خونش در نميامد نميدونم پدرم چرا اخيرا نسبت به من خشمگين بو هيچ وقت مثل گذشته به من اعتماد نميكرد و براي هيچ كار خوب يا بدم تشويق و تنبيهم نميكرد نسبت به من بي تفاوت ولي نسبت به رفتارم با گلچهره بسيار كنجكاو بود شايد اونم به خاطر مرد بودنش و گذروندن اين عشق و عاشقيها احساس منو فهميده و به خاطر خشمش از من، نسبت به من بي تفاوت شدهش، ولي براي گلچهره نگرانه براي همينم منو تحت نظر داره بعد از اين استقبال گرمي كه گلچهره از من كرد مادرم هم با اشكاش علاقشو به من گوشزد كرد ولي پدرم بي تفاوت با دادن يك سلام از كنارم عبور كرد اين عكس العمل رو گلچهره هم فهميد آخه اون دختر رندي بود در كمال سادگي ظريفترين نكاتو ميفهميد ولي در مورد عشق من هيچ وقت نتونست شايد هم نخواست كه بدونه با اينكه خيلي وقت بود نديده بودمش جرات نميكردم از اتاقم بيرون بيام آخه حالا ديگه به درجه اي رسيده بودم كه نميتونستم اين عشق لعنتي رو مخفي كنم ولي گلچهره به اين فكر نكرد اومد تو اتاقم برام چاي آورده بود خوردم ولي سرمو يه لحظه هم بالا نياوردم گلچهره با يه لبخند مرموزانه به من گفت : داداشي نميخواي منو ببيني
خيلي بي تفاوت بهش گفتم: براي چي بايد تو رو ببينم ؟
از دستم دلخور شده بود آخه اين اولين بار بود كه من تو ذوقش ميزدم با همون حالت ادامه داد: ببين برديا من فكر ميكنم تو اين يك ماه تو همه ي مارو فراموش كردي تو فبلا بيشر به من اهميت ميدادي ولي حالا كه من اين لباسيو كه تو برام خريده بودي پوشيدم و خودمو براي اومدنت آماده كردم هيچ توجهي به من نداري منو بگو كه ميخواستم با تو مشورت هم بكنم .....
با حالت قهر پشتش رو به من كرد وبا تنازيهاي خاص خودش دوباره دل منو آتيش زد از خودم به خاطر اينكه ناراحتش كردم بدم اومد سعي كردم جبران كنم يه نگاه بهش انداختم و بعد از اون فقط حرف دلمو براي اولين بار زدم :ميدوني گلچهره من چقدر دوست دارم ميدوني براي من چقدر ارزش داري تو همه جوره براي من همون فرشته اي هستي كه از همون بچگي با اومدنت..............ديگه ادامه دادنش رسوايي بود پس حرفمو قطع كردم ولي حالا ديگه اون ول نميكرد براي همين بين حرفم دويد : اومدنم جاي تو رو تنگ كردم ولي تو بازم منو دوست داشتي آخه تو خيلي بزرگي برديا
ديگه نميتونستم طاقت بيارم آخه من اونچه كه گلچهره بيچاره ي از خدا بي خبر فكر ميكرد نبودم اگر ميفهميد ازم متنفر هم ميشد. تو خيالاتم بودم، كه اومد كنارم نشست و شروع به صحبت كرد انقدر غرق افكارم بودم كه متوجه حرفهاش نميشدم تا لحظه اي كه با شنيدن اسم امير از دهن گلچهره چشمام به دهنش خيره شد و كلمه به كلمه ي گفته هاش رو ميبلعيدم آره درست حدس زده بودم گلچهره من عاشق شده بود و من فلك زده رو، همراز خودش كرده بود غافل از اينكه من........
ديگه هيچ كار نميتونستم بكنم آخه من كه نميتونم اونو تصاحب كنم يه روزي بايد همينطوري ميشد تا من مجبور بشم فراموشش كنم شايد اينم يه جور لطف خدا بود كه چاره راهم بشه ولي حالا ديگه توي اين دنيا چطور ميتونستم زندگي كنم ؟ من برادرش بودم و تا آخر عمر محكوم به اينكه عشق بازيهاشو با معشوقش نگاه كنم و به خاطر برادر بودنم از خوشبختيش ابراز رضايت كنم در حالي كه واقعيت اين نبود خيلي فكر كردم گلچهره به امير گفته بود كه منو راضي ميكنه تا باهاش حرف بزنم و خانوادمو براي ازدواجشون با هم راضي كنم چيكار ميتونستم بكنم جوابي ندادم ولي حمل بر رضايتم شد و روز بعدش فقط از دهن گلچهره ساعت و مكان قرارو شنيدم و در ظاهرش يك حاله ي نور كه از پاكي عشقش نشات ميگرفت به حالش حسرت ميخورم كه عاشق كسي شده كه ميتونه به دستش بياره تصميم گرفتم به خاطر عشق و علاقمم كه شده باعث اين ازدواج بشم و خودم رو متحمل ضربه عشق ابلهانم بكنم نهآخه من براي اون هيچ ضربه اي رو نميتونستم تحمل كنم ،هر وقت كه با امير حرف ميزدم در ذهنم به هزار طريق اونو ميكشتمو و نقشه قتلشو مرور ميكردم ولي در حقيقت مجبور بودم نقش يك برادر رو بازي كنم گذشت من پدر و مادرم رو هم راضي كردم و اونا با هم ازدواج كردند من ديگه هيچ انگيزه اي براي ادامه دادنم نداشتم روز عروسيش اون درست همون گلچهره روياهام بود با همون دسته گلي كه به سمتم ميدويد و اينبار به عنوان معشوقش بر لبانم بوسه مي كاشت ولي نشد اون حالا رسما متعلق به امير بود و نصيب من تنهايي و فراغ اش شد، از اينكه انقدر شاد بود من هم شاد ميشدم از اينكه خودش را خوشبخت ميديد من هم احساس خوشبختي ميكردم ولي وقتي ازم دور شد و به هجله گاه رفت تازه فهميدم كه بدبختي هايم ، آن هم به دست خود !پدرم حالا ديگه به من افتخار ميكرد و كنارم نشسته بود اونم از رفتن تنها دخترش ناراحت بود اون شب پدرم بي مقدمه گفت :حالا نوبت اينه كه بهت بگم تو درتبلور اين عشق مرتكب هيچ گناهي نشدي .
وا، رفتم هاج و واج مونده بودم خجالت ميكشيدم بپرسم ولي يه چيزي درونم داشت منو ميخورد پس دلمو به دريا زدم : منظورتونو نميفهمم ميشه واضح تر بگيد
پدرم انگار كه انتظار شنيدن اين حرفمو داشت ادامه داد:پسرم البته خجالت ميكشم بهت بگم پسرم چون من در حق تو پدري نكردم ولي فكر كردم اينطور به صلاح هردوتاتونه آخه ......
واي ديگه داشتم رواني ميشدم چرا آدما به قسمت اصلي مطلب كه ميرسن بايد به زور ازشون حرف بكشي و تو رو تو نم ميذارن ، بدون معطلي گفتم: آخه چي پدر تو رو خدا اصل مطلبو بگيد انقدر منو در كنجكاوي اسير نكنيد
اينبار پدرم ديگه تامل نكرد: باشه پس خوب گوش كن "برديا جان ، راستش تو پسر ما نيستي چند سال پيش توي يك حادثه ثصادف پدرت، مادرت روكه به علت همون صانحه بايد سريعتر فارغ ميشد به بيمارستاني آورد، كه من زنم رو براي فارغ شدن بچه اولمون به اونجا برده بودم آره اونم درست با مادر تو زايمان كرد اما بچه ما مرد و بجه اون يعني تو زنده موندي ولي مادرت هنگامبه دليل همون صانحه مرد پدرت مادرت رو خيلي دوست داشت خيلي زياد و خودش رو در مرگ مارت مقصر ميدونست در ثاني تو هم يادآور خاطره اي بودي كه پرت رو محكوم به مرگ مادرت ميكرد ، براي همين حتي حاضر نشد يه بار هم ببينتت . زن منم به خاطر مرگ ناگهاني فرزندش مبتلا به افسردگي شده بود وقتي داشتيم حاضر ميشديم كه بيمارستانو ترك كنيم صداي گريه يك بچه توجهمو جلب كرد در اتاق مادرتو كه باز كردم پرستار با تو كه در آغوشش بودي به همراه يك نامه تو رو به من دادورفت،من كه متعجب و تا حدودي ذوق زده از حضور تو در آغوشم بودم اين نامه رو خوندم كه حالا ديگه متعلق به خودته و بعد منو تنها گذاشت.
واي كه امشب چه شب نحسي بود يعني من برادر گلچهره نبودم و خودم با دست خودم اونو به يكي ديگه دادم يعني پدر من يكي ديگه بوده كه به خاطرعذاب وجدانش منو قربوني كرد ولي من به خاطرعذاب وجدانم خودمو قربوني كردم . اي خدا اينه جوابه خوبي ؟ اي خدا تو كه ميدونستي چرا نگذاشتي براي يك شبم كه شده اونو از رو عشق و احساسم و بدون هيچ گونه احساس گناهي در آغوش بگيرم واي بر من واي بر اين پدر و مادري كه تاكنون به من هيچ نگفتن با خودم فرياد ميزدم اشك ميريختم و سرمو تا جايي كه جا داشت تو بالشم فرو كردم تا بقيه از شيون هاي يك عاشق همه جوره باخته عاصي نشن چند ساعتي از رفتن گلچهره از خونمون نگذشته بود كه صداي زنگ در اومد مادرم به اتاق من اومد و با نگراني بدون توجه به چشماي خون من و صورت خيسم گفت : برديا گلچهره است و با همون تعجب تنهاست ! امير نيست برو ببين چي شده ؟ ميگه ميخوام با داداشم صحبت كنم رفتم دم در تا درو باز كردم خودشو پرت كرد تو بغلم و بغضشو شكست با اينكه نميدونستم چي شده براي اينكه براي اولين بار بدون احساس گناه در آغوشم احساسش ميكردم منم زدم زير گريه تو چشمام نگاه كرد حيرت زده پرسيد: يعني تو هم ميدونستيو هيچ چيز به من نگفتي؟
با تعجب به خودم اومدمو و گفتم : من از رفتنت دلتنگ شده بودم گلچهره ي عزيزتر از جانم آخه من...
گلچهره از حرفاي من انقدر متعجب شده بود كه درد خودشو فراموش كرده بود و با همون لبخند مليح خودش ادامه داد: داداشي من ، من تازه 2 ساعته از تو دور شدم واي يادم اومد وقتي غم تو چشماتو ديدم فكر كردم به حال خواهر بدبختت كه ميدوني بدبختيش چيه گريه ميكني
با شهامت جوابشو دادم: ديگه به من نگو داداشي من برادرت نيستم اينم اون نامه اي كه اينو ثابت ميكنه و در ضمن اشك منم از غم بدبختي تو نبود من از همون بچگي عاشقت بودم و هستم الانم به حال عاشقي گريه ميكنم كه معشوقشو روانه هجله گاه رقيبش كرده ......غش كرد واي بر من كه انقدر ناگهاني بهش خبر دادم حتي نگذاشتم بگه چه چيزي اين موقع شب اونو با لباس عروسي به خونه كشونده اونم بدون شوهرش من خيلي خودخواهم خدايا به من يه فرصت دوباره بده اين عشقو خاك ميكنم ، در آغوشش گرفتم و درست مثل اينكه يك فرشته رو حمل ميكنم اونو به داخل بردم بعد از اينكه سر حال اومد خيال كرد همه ي حرفاي منو تو خيالاتش و در عالم اغماش شنيده ولي يه نگاه به دستش كه انداخت متوجه نامه اي شد كه سند حقيقت همه ي دلنگروني هاش بود گيج شده بود نميدونست چي بگه رو به پدرم كرد و گفت ميخوام باهات تنها باشم منو و مادرم تنهاشون گذاشتيم بعد از يك ساعت كه براي من يك قرن بود پدرم از اتاق بيرون اومد من و مادرم مثل همراهي هاي يك بيماربعد از عمل كه دور پزشكشو ميگيرنو از سوال و جواب روانيش ميكنن بابامو احاطه كرديم پدرم پيشنهاد كرد به خودمون مسط بشيم و بگذاريم خودش قضيه رو بگه ما هر دو سكوت كرديم و وقتي نگاهي به پدرم انداختم تازه فهميدم كه انگاري كمرش شكسته ولي سعي ميكنه خودش رو طبيعي نشون بده رو به ما كرد و گفت: امير همه ي ما رو فريب داد! اون يه زن و يه بچه داشته ولي نه به صورت رسمي و اونارو رها ميكه و ميره ، زنه چند سال دنبال امير ميگرده تا امشب كه متوجه ميشه داره ازدواج ميكنه پس با صاحابخونه امير ميريزه رو هم و اونم در عوض كليد خونه اميررو ميده بهش وقتي امير به همراه گلچهره وارد خونه ميشن و
چراغ رو روشن ميكنن با اون زن و بچه اي كه الان 3سالشه روبرو ميشن و بقيه ماجرا رو هم كه ديگه لزومي نيست بگم
اين بهترين خبري بود كه ميتونستم بعد از اين همه بدبختي بشنوم بدون كوچكترين تعللي گفتم: پس عشق من به گلچهره پاك بوده كه خدا اونو به من برگردونده پدر با اجازه ميرم تا دست زنمو بگيرم و اينبار با عشق بوسه بر لبانش بزنم.................
پايان
اميدوارم مورد توجه قرار گرفته باشه ...
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
تجاوز برادرم به من

من مهسا هستم 20 سال دارم.دانشجوی معماری هستم یه داداش دارم به اسم مهدی.مهدی خیلی روی من غیرتی بود نمیزاشت زیاد بیرون برم یا خیلی بیش از حد رو من حساس بود.داداشم خیلی درشت هیکله و خوش اندامه باشگاه پرورش اندام میره.من خیلی تو کف سکس بودم دوستداشتم با یکی سکس کنم با دوستام زیاد لز میکردم ولی دنبال یه سکس واقعی بودم.یه بار داداشم داشت از باشگاه میومد دوستش همراش بود اسمش سعید بود بی شرف خیلی خوشگل و خوش هیکل بود لامسب داشتم میمردم...


بلاخره از سعید خیلی خوشم اومده بود دوستداشتم باهاش سکس کنم یه روز نونوایی بودم دیدم داداشم با سعید داره میاد دلم ریخت ازترس داشتم میمردم.داداشم اومد نزدیک گفت اینجا چیکار میکنی؟ گفتم اومدم نونوایی خوب >چپ چپ نگام کرد گفت زود بیا خونه منم گفتم چشم داشتن میرفتن سعید برگشت نگام کرد یه چشمک زد دلم ریخت دیدم یه کارتی انداخت روی زمین شمارش روش بود.نون گرفتن یادم رفت رفتم خونه باهزار شوق رسیدم دم در خونه داداشم منو دید گفت نونت کو مونده بودم چی بگم گفتم صف طولانی بود طول میکشید نموندم زود اومدم سعیدم جلو در بود منتظر داداشم بود تا دوباره برن بیرون زود رفتم داخل.شب شد. بهش اس دادم معلوم بود اونم ازم خوشش اومده مدت ها طول کشید تا رومون جلو همدیگه باز شد حرفای سکسی میزدیم.تا اینکه تو پارک قرار گذاشتیم رفتیم یه جای خلوت نشستیم دیدم داره مست نگام میکنه کم کم لباشو گذاشت رو لبام خیلی گرمو شیرین بود با دستای مردونش سرمو گرفت هی فشار میداد به سمت لباش منم همراهیش میکردم که دیدم داداشم یهو پیداش شد منو اونو با هم دید خیلی عصبی شد داد زد ومثل وحشیا حمله کرد به سعید> سعید بیچاره هیچی نمیگفت مهدی تا میخود سعیدو زد الهی بمیرم از سرو صورتش خون میومد مهدی برگشت سمت من حمله کرد سمتم یه کشیده محکم خوابوند توصورتم.



دستمو گرفت کشون کشون بردم خونه هیشکی خونه نبود گفتم الانه که منو بکشه خیلی عصبانی بود گفت با اون مرتیکه چیکار میکردی منم گفتم دوسش دارم مهدیم یه سیلی دیگه زد در گوشم منم عصبی شدم گفتم مهدی منم یه نیازایی دارم که باید برآورده بشه گفت چه نیازی منم در کمال پرویی گفتم {سکس} با تعجب نگام کرد گفتم منم جوونم سکس میخوام نمیدونم از دهنم پرید گفتم میتونی خودت نیازمو براورده کن واقعا دیگه به جایی رسیده بودم دیگه حالیم نبود به کی دارم این حرفو میزنم دیدم عصبی شد دوباره زد تو گوشم گفت عوضی هرزه کیر میخوای خودم بهت میدم عوضی دیدم داره لباساشو در میاره ترسیده بودم دیدم حمله کرد سمتم منم فرار کردم تو اتاقم اونم اومد پاشو لای در گذاشت گفت مگه کیر نمیخواستی درو هل داد اومد تو بهم حمله ور شده لباسامو بازور تو تنم پاره کرد


منم مقاومت میکردم دیوونه شده بود حالیش نبود اوفتاد روم میخواست بازور بهم تجاوز کنه دوباره زد تو گوشم از حرفم پشیمون شده بودم اخه اون خیلی قوی هیکله بدن سنگین وپر مویی داره کیرشم خیلی پزرگ بود دستامو گرفت تو دستش دیگه نمیتونستم تکون بخورم منو به پشت خوابوند کمرمو اورد بالا حالت سگی بود با یه دستش منو گرفته بود نمیتونستم تکون بخورم کیر بزرگشو دم سوراخم گذاشت داشتم از ترس میمردم فشار دادش کلش رفت داخل همش بهش التماس میکردم که ولم کنه داشتم از درد میمرد یهو با یه فشار کیرشو که اندازه ساق دستم بود تا ته رفت داخل نفسم بند اومده بود حتی نمیتونستم داد بکشم ناخونای دستم تو تشک تختم فرو رفته بود اشکم در اومده بود انگار کیرش داشت از دهنم میزد بیرون نفسم باز شد شروع کردم به داد کشیدنو گریه کردن بدنمو صاف کرد رو تخت همونجوری که کیرش تو کونم بود درازکشید روم داشتم له میشدم سرمو تو تخت فشار میداد که صدای جیغو فریادم بیرون نره دیگه کم کم داشت برام عادی میشد که دیدم داخل کونم اتیش گرفت ابشو داخل ریخته بود از روم بلند شد نای بلند شدن نداشتم سوراخ کونم هنوز باز بود و میسوخت داشتم گریه میکردم ولی حال داده بود از درد نمیتونستم تکون بخورم رفتم دوش گرفتم اومدم بیرون تا ده روز میلنگیدم راه میرفتم ولی اولین سکسم با داداشم خیلی حال داد با اینکه خیلی بی رحم منو کرد منم از روی پر رویی یه بار دیگه بهش گفتم سکس میخوام وبا هم سکس کردیم بعد سکسمون بهش گفتم مهدی گفت چیه گفتم هرکاری خواستی برات کردم ومیکنم ولی بزار منو سعید با هم باشیم خیلی دوسش دارمو اونم همینطورمهدی گفت باشه



الان منوسعید با هم دوستیم وعاشق همیم سه بار تا حالا سکس کردیم دفع بعد قصه جالب اولین سکس منو سعیدو میزارم ممنون که به داستانم گوش کردین درسته داداشم بهم تجاوز کرده ولی اجازه هم نمیدم بهش توهین بشه پس بهش فوش ندین خواهشا ممنون از شما.نوشته مهسا
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
رسوایی جلوی خاله که به سکس کشید

خیلی دوسش داشتمو دارم.خیلی خوشگلو ناره.همیشه تو خاطرک باهاش حال میکردم.تا صبح به عشقش با خودم ور میرفتم.این معنیش این نیست بی غیرتم.نه.اما این شهوت....!30سالشه.چند سال پیش ازدواج کرد.اما بعد از اینکه فهمید شوهرش مریضیه جدی ای داره طلاق گرفت.کلا من با خاله هام صمیمی ام.این یکی خیلی بشتر.خودش تنها زندگی میکرد.هرکاری بهش کردیم حاظر نشد بیاد پیش ما.عوضش شبا یکی از نوه ها میرفت پیشش میخوابید.منم نوه ی بزرگ ام.اگه کسیم کاری واسش پیش میومد من میرفتم.یه شب حدودا7-8 بود که رفتم اونجا.کلید داشتم.رفتم داخل اما کسی نبود.زنگ زدم خالم.گفت شام دعوتم پیش یکی از دوستام.منم از خدا خواسته!!رفتم به فیلم دیدن پای ماهواره.یک ساعت فیلم دیدن ادمو مجبور میکنه خودشو خالی کنه.خالی که شدم مثل همیشه هنسوری گذاشتم تو گوشم که یکم بدنم از سستی در بیاد تا هم خودمو جم و جر کنم هم ماهواره رو جمع کنم که خالم مشکوک نشه.چشمتون روز بد نبینه.چشمامو که واکردم خالمو دیدم!!!!حالا چی کنم!ماهواررو جمع کنم یا دسمالا اب کیری یا خودم که لخت پا تلویریونم!!!!کپ کردم.برعکس همیشه خیلی جدی گفت برو لباساتو بپوش تا همینجوری پرتت نکردم بیرون.خونه منو کردی مکان واسه...دیگه چیزی نگفت!.../


داشتم لباس میپوشیدم که خالم گفت بیا بشین اینجا کارت دارم.رفتم روبروش روی یه مبل تک نفره نشستم.گفت چند وقته.سرم پایین بود.جواب دادم 3ساله.گفت واسه چی؟خجالت نمیکشی؟بدبخت فردا زنت چطور یه اشغالیو مثل تو تحمل کنه.اونم ادمه خوب.نباز داره و تو باید براوردش کنی.گفتم چی کنم اخه.زن که نمیشه بگیرم.فوق العاده هم داغم.تو میگی چی کار کنم.یکم موند.بعدش گفت کمکت میکنم به شرط اینکه هرچی گفتم بگی چشم.گفتم یعنی به کسی نمیگی؟گفت نه.جریان دوست دخترهامو میدونست.خودم بهش میگفتم تا اگه گیر افتادم یکی نجاتم بده.اما این مسئله چیزی دیگه بود.خیلی خوشحال شدم.رفتم سمتش که ببوسمش.گفت مگه قرار نشد حرف حرفه من؟گفتم چرا.گفت اینم اولین امتحان.میخوای ببوسی ببوس.اما پاهامو!!!تعجب کردم.اما چاره ای دیگه نداشتم.لبامو بردم نزدیک و انگشتاشو بوسیدم...



.بعد کردمشون تو دهنم تک تکو مکشون زدم.گفت کافیه.قبول شدی.گفت برو از سر خیابون یه اسپری بی حسی بگیر ببینمو زود بیا.اسپری اخه واسه چی؟گفت فوضولی موقوف!!!رفتمو اومدم.تو اتاق خوابش بود.یه اتاق متری با یه تخته یک نفره و یه میز کوچیک واسه ارایشش کنارش.وقتی وارد اتاق شدم دومین بار کپ کردم!!!با شرت و سوتین!!!!خواب میدیدم انگار.کسی که من عاشقش بودمو روزها با خوابشو تصورش حال میکردم....گفت بیا اینجا.دراز کشیده بود رو تخت.چشام چی میدیدن.یه سوتینو شورت سفید رنگ...سینه ها گرد..باسن یکم درشت...بدن بدون مو!!!گفت میای از پاهام شروع میکنی لیس زدنو میای بالا...با سر رفتم.چون میدونستم دارم به ارزوم میرسم.انگشتاشو میکردم تو دهنمو مک میزدم.پاهاشو لیس میزدم.زبونمو میکشیدم رو پاهاشو باسنش.اروم شوتشو در اوردم...تو اسمونا بود..دورشو لیس میزدمو میبوسیدم.سرمو فشار داد به کسش.اره میخواست کسشو بخورم.با دوتا دستم یکم بازش کردم.یه کس سفید که یکم از چوچولش بیرون بود..یکمم مو داشت.اما بازم عالی بود.زبونمو میکردم توش تا جایی که میرفت.بعد زبون میکشیدم رو چوچولشو دونه دونه انگشت میکردم تو کسش.خودش سوتینشو زده بود پایینو با سینه هاش ور میرفت.منم یکم رفتم بالا.شکمشو لیس زدم...بین دوتا سینشو میبوسیدم.نوک سینه هاشو میگرفتم لا دندونو بعدش محکم مکش میزدم.رفتم بالا تر گفت خاله عاشقتم.لباشو اینقدر محکم گرفتم و مک میزدم که خودش هولم داد.شلوارمو در اورد.یکم اسپری زد به کیرم.اگه بگم ابم نوک کیرم بود دروغ نگفتم.پس با اسپری هم خیلی دووم نمیاورد.کردش تو دهنش.اما خوب ساک نمیزد.همش دندوناش میخورد بهش.فقط یه لحظه حال فوق العاده ای داد اونم وقتی تا ته کردش تو دهنش.تعجب نکنید.کیرم 16سانته.پس میرفت تو دهنش.نشستم لبه تختو کیرمو راست گرفتم.اومد نشست رو کیرم.وای خداجون سکس چه حالی میده...بی نظیر بود وقت کیرم توی کسش بود...



خیلی نمیتونستم بالا پایین کنم کیرمو.خودش میپرید.منم سینه هاش که بالا پایین میشدنو لیس میزدم.بعد از چند دقیقه محکم بغلش کردمو لباشو بوسیدم.بعد درازش کردم روی تخت.صداش رفته بود بالا.خداروشکر داشت ارضا میشد.میگم خداروشکر چون منم داشت ابم میومد.داد میزد میگفت بکوب تو کسم.منم اول کیرمو خوب چرخوندم تو کس نازش.بعدش سرعتمو زیاد کردم.بهو احساس کردم داخل کسش لزج شد.اره خاله ی خوشگلم ارضا شده بود.منم نتونستم لیزیه کسشو دیگه تحمل کنمو منم خالی کردم تو کسش.چند دقیقه تو بغل هم بودیمو جرفای سکسی میزدیم.بلند شدو گفت تا من میرم دوشی بگیرم از داروخانه سر خیابون قرص بگیر تا بدبختم نکردی.تو یک کلام بگم بی نظیر بود.بعد از اون بار یکی دوبار دیگه سکس داشتیم.اما بار اول هیجانش بیشتر بود.از یه ترس وحشتناک به یه سکس به یاد موندنی!!

این اولین داستانیه که مینویسم.ببخشید اگه خیلی خوب نبود.
نویسنده::M.a.N.g
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
با پدر بزرگ تو حموم

من شيرين 18 سالمه يه داداش 20 ساله دارم که آخراي سربازيشه و تو اهواز خدمت ميکنه مامانم هم بيتا 37 سالشه تو يه آزانس هواپيمايي کار ميکنه سبزه است و سکسي هميشه هم آرايش غليظ داره مثل منم لباساش هميشه باز وسکسيه.بريم سر داستانم.خيلي خسته بودم رفتم يه دوش آب سرد گرفتم رفتم جلوي سيستم نشستم و فيلمي که از ساناز گرفته بودمو گزاشتم ببينم.اول فيلم يه زنه داشت بخودش ميپچد با کوسش بازي ميکرد بعدش ازخونشون رفت بيرون خونش يه کلبه توس يه مزرعه بود.رفت طرف يه اسب و دولا شد زيرش.کير اسبه رو گرفت و شروع کرد به ماليدن و ليسزدنش.چطوري ميتونست اينکاروکنه؟؟ بنظرخوشمزه نميومد؟؟کيراسب نيم متري بود با يه سر بزرگ بدون کلاهک.انقدر دست ماليش کرد تا آب اسبه اومد و روي صورت و سينهاش پاشيد.وااااااايييييييييي چقدر جالب بود؟؟چقدر سفيد بود؟؟حالي بحالي شدم دست خودم نبود آخه/ آب کيرررررر که ميديدم دلم ضعف ميرفت؟؟ جالب اينجا بود که تاحالا آب مني نديدم نخوردم ولي احساس ميکردم بايدخيلي خوب باشه...



داشتم باخودم ورميرفتم.اووووف آب کير اسبه رو توخيالم روسينم ميماليدم که صداي دراومد؟؟ خودمو جمع وجور کردم رفتم بيرون ديدم مامانمه خيلي سرا سيمه رفت سمت گوشي تلفن و شروع کرد بشماره گرفتن؟؟ انقدر هول بود که متوجه بودن منم نشد؟؟ازصحبتاش فهميدم داره با داييم حرف ميزنه.ميگفت: کي؟؟ کجا؟؟ توکجا بودي؟؟؟ چرا گذاشتي اينجوري بشه؟؟.... بعد گفت دارم ميام اونجا و گوشيم قطع کرد.رفتم جلو سلام کردم گفت:واه دختر ترسيدم توکي اومدي؟؟؟ گفتم نيم ساعتي ميشه چي شده مامان؟؟؟گفت:پدر بزرگت ليزخورده افتاده زمين دستش شکسته الان بيمارستانه دارم ميرم اونجا.گفتم کجاااااااا؟؟؟ گفت:بسه انقدر سوال نکن دختر درست نميدونم؟؟؟ گفتم صبرکن منم بيام؟؟؟ گفت نه تو برو تخت رو آماده کن تا ميريم بيارمش؟؟؟ بعد بسرعت ازدر بيرون رفت.بابا بزرگم 60 سالشه ولي خيلي سرزنده و سرحاله هنوز ورزشش رو سرساعت انجام ميده من خيلي ازنظرعاطفي بهش وابسته ام چون الان حدود 5 ساله که با ما و داييم زندگي ميکنه چون ما بعداز اينکه بابام مرد ازش خواستيم با ما باشه.داييم اسمش بهروز 39 سالشه و با زنش مريم خونه بابا بزرگم زندگي ميکنن يه دخترم دارن که اسمش ساراست که تبريز دانشجوي خيلي ناز و خشگله راستش باهم زيادي راحتيم.ميدونستم با داداشم شيطونيهايي ميکنن ولي به روشون نمياوردم.



دو ساعت بعد ديدم مامانم و داييم بابا بزرگ رو آوردنش.رفتم جلو سلام کردم خيلي حالش بد بود به زور جوابمو داد.بردنش سمت اتاق رنگش پريده بود.معلوم بودخيلي درد داره.از اونيکه فکرميکردم بدتر بود.بنده خدا از دوجا دستش شکسته بود.يه آرام بخش مامان بهش زد و بعداز يک ربع آروم خوابش برد.من با پدربزرگم خيلي راحتم.هميشه درباره رابطه دختر و پسر باهم حرف ميزنيم.شوخيهاي آنچناني باهم ميکنيم.البته خيلي محدود مثلا من توخونه با ميني ژوپ و تاپ ميگردم چون ميدونم خوشش مياد شروع ميکنه سر به سر گذاشتن و دستماليش.بعضي وقتها مي بينم از روي شلوار با کيرررررش ور ميره؟؟ احساس ميکنم خيلي بزرگه؟؟؟يکبارم بعد از کلي شوخي ميخواستم از در برم بيرون که بين درايستاده بود.مثلا نميذاشت برم.منم از خدا خواسته کووووووونم و ميماليدم به کيرررررش.اونم چيزي نميگفت.سه هفته ميشدکه دستش شکسته بود.بيشتر وقتها ما باهم تنها توخونه بوديم.من از اين قضيه خيلي راضي بودم اين اواخر براي اينکه بيشتر اذيتش کنم وقتي مامانم نبود زير لباسم شورت نمي پوشيدم.سعي ميکردم جلوش بيشتر دولا بشم تا بتونه کووووووسم و ببينه تا به عکس العملش بخندم.کيف داشت اذيت کردنش.يه روز به مامانم گفت ديگه نميتونم تحمل کنم بايد برم حموم.احساس ميکنم خيلي کثيف شدم؟؟ مامانم يه نايلون دستش بست و بردش توحموم که بشورش.هنوز 5 دقيقه نگذشته بود که موبايل مامانم زنگ خورد.رفتم جلو درب حموم و در زدم.ماما با تاخير لاي در رو بازکرد.گوشيش رو گرفت ازمن بعدم درو بست.گفتم يعني چي؟؟؟؟ يک دقيقه بعد عصباني ازحموم اومد بيرون.گفت: شيرين من بايد برم کاردارم.پدربزرگت بدنش کفيه برو داخل حموم و پشتش رو ليف بزن و آبش بکش بيارش بيرون؟؟؟ خودمو زدم به اون راه گفتم: منکه روم نميشهههههههه؟؟ مامان گفت نترس الان ديگه شرت پاشه ضمنا پشتشم به سمتته زود برو داخل تا يخ نکردهههههه؟؟ رفتم توحموم.داشتم ذوق ميکردم که ميتونم سربه سرش بذارم شايدم تونستم براي اولين بار کيررررررررر و خايه رو از نزديک ببينم؟؟؟ توي رختکن شرتمو سوتينمو دراوردم با يه تاپ گشاد که قشنگ سينهام توش مشخص بود که اگه بسمت جلو دولا ميشدم نوک شون معلوم ميشد رفتم تو حموم.واااااايييييييي.....



بابابزرگم تو وان خوابيده بود تا منو ديد خنده موزيانه اي کرد گفت به به شيرين خانم گفتم:چطوري رفتي تو وان؟؟ نگفتي بيفتي اون دستتم بشکنه؟؟ گفت برو جوجه من ده تا دختر رو حريفم با خنده درحاليکه دولا شدم تا از وان درش بيارم سينهامو که نوکشو ميتونست ببينه بهش نشون دادم.گفتم يعني چطوري حريفشوني؟؟؟گفت:حالااااااا.گفتم نه جوون من بگوچطوري؟؟؟؟ داشتم اذيتش ميکردم.گفت همونطوريکه شوهر آيندت حسابت و ميرسه.گفتم من بحسابش نرسم اون نميتونه؟؟ درحاليکه اين حرف رو زدم دولا شدم تا ليفشو بردارم که احساس کردم زيادي دولا شدم.خودم ميفهميدم که تا سوراخ کونم و ديده چه برسه کووووووووسم.منم عادت دارم موهاي کوسمو آرايش کنم بخاطرهمين نسبتا بلندن.تا برگشتم با پرويي گفت چرا موهاشو نميزني آفريقايي؟؟؟؟ خودمو زدم به اون راه گفتم ايييي واااييييييي ديديشششش؟؟؟ گفت آرهههه همشو ديدممممممم بعدش قاه قاه شروع کرد به خنديدن.گفتم برا کي بزنمش هنوزکه شوهر نکردم؟؟؟ شروع کردم به ليف زدن بدنش.پشتش که تموم شد گفتم برگرد تا سينتو بشورم.بدون هيچ مخالفتي برگشت.واااااااااايييييييييي اووووووووووف داشتم چي ميديدم؟؟؟ انگار يه بچه گربه تو شرتش قايم کرده بود؟؟؟داغ شدم زبونم بند اومده بود.بابابزرگمم سرش تو يقه من بود.همينجورکه سينشو ميشستم رسيدم به شکمش خورد اونم خودشوعمدا داد جلو.دستم به سر کيرررررششش خورددد وويييييي به صورتش نگاه که کردم اونم دسته کمي ازم نداشت.چشاشو بسته بود و سرشو بالا گرفته بود.توهمين حال بوديم که برق رفت؟؟؟ اااااههههههه چه زد حالي خوردماااااااا؟؟ ديگه نميشد کيررررررررررشو ديد؟؟؟ بابابزرگم گفت حالا تو اين تاريکي چکار کنيم؟؟؟؟ گفتم مامان هميشه تورختکن شمع ميزاره بزار برم ببينم هست يا نه؟؟؟؟ گفت قبل رفتن از پشت کمک کن شورتمو دربيارم تا تاريکه دم ودستگام و بشورم؟؟؟ باهزار بدبختي چون همديگه رو نميديديم با لمسش سعي کردم تو تاريکي راه و پيدا کنم.اونم به بهونه راهنمايي من دستي از زير به لاي چاکه کوووووووونم کشيد.جووووووووونممم خيلي خوشم اومداااااااااا.دستش داغ بود تا تونستم سرعتم رو کم کردم تا دستش بيشتر اونجا باشههههه؟؟؟ ..



اووووووووووف.رفتم پشتش شرتش رو کشيدم پايين گفت ليف رو بده؟؟ همينجورکه دنبال دستم ميگشت دستش خورد به سينم.آخخخخخخخ با کف دستش يه کم ماليدش کل اين کارهاو تو يه لحظه انجام داد که نشون ميداد خيلي وارده.به سمت در رفتم با نور کمي که ازبيرون ميومد کبريت رو شمع رو پيدا کردم بعد از اينکه روشن شد خواستم داخل حموم شم که بابابزرگ گفت نيارش؟؟؟؟ بزارش همونجا خودت بيا؟؟ رفتم تو گفتم چراااااااا؟؟؟؟ گفت: بزار تاريک بمونه چون من دوباره نميتونم اين شرت کثيف رو بپوشم ضمنا پاهامو هم نشستي؟؟؟ رفتم جلوش نشستم چون تو رختکن روشن بود يه هاله هايي ميشد ديد ولي واضح نبود.ازطرفي اونم چشاش نسبتا ضعيف بود و فکر ميکرد من چيزي نميبينم.اوه اوه کيرررررررررش بنظر بزرگ ميومد؟؟ميشد ديد که يه چيزي از صندلي آويزونهههههههه؟؟؟ فهميدم که کيرررررررش خوابيده.با خودم فکر کردم چکار کنم؟؟؟ دوباره راستش کنمممممم؟؟ فکري به ذهنم رسيد به بهونه آب برداشتن از وان دولا شدم با ظرف آب ريختم روسينه هاي خودمممم؟؟گفتم وااااايييي کثيف شدم بابابزرگ؟؟؟حالا چکارکنم منننننن؟؟؟؟ ديدم اونم که حالا انگار چشاش به تاريکي عادت کرده بود گفت: خب لباست رو دربيار يه دوش بگير.منکه نميبينمت؟؟؟ ديدم اونم بدش نمياد.گفتم فکر بديم نيست ولي مطمعني تو منو نميبيني؟؟؟؟ با خنده هميشگي گفت: آرههههههه تازه ببينم گناه نيست تازه ثوابم داره براي منه بي زن؟؟؟؟ تاپمو درآوردم رفتم زير دوش سعي ميکردم تو زاويهاي مختلف بايستم تا بتونه اندام منو ببينه؟؟ احساس کردم غرق درتماشاي منه؟؟ اومدم جلوش نشستم ديدم بلههههههه کيررررررررشششششش راستهههههههه راستههههههههه.جووووووووووووون چقدر بزرررررررگ بووووووددددد ووواااااااييييييي.دوست داشتم لمسش کنم ولي چطوري آخه؟؟؟؟ شروع کردم به ليف زدن رونهاش.ازش پرسيدم دم ودستگاتو شستي؟؟؟؟ گفت:خوب نتونستم.گفتم: حالا چکار ميکني؟؟؟ همينجوري مياي بيرون؟؟؟ با من و من کردن گفت چاره ديگه اي دارم مگهههههههه؟؟؟ دلمو زدم به دريا گفتم ميخوايي من برات بشورمش؟؟؟؟


بعد دو سه ثانيه سکوت با حالت کش داري گفت لطف ميکني آب گلوم خشک شده بود آروم رفتم جلو کيرررررررشو گرفتم گفت واااااااييييييييي دستت چه سردههههههههه؟؟؟راست ميگفت تموم بدنم يخ کرده بود.آ خ خخخخخخخخ چقدر کيرررررررش بزرگ و سفت بود؟؟؟ اينقدر کللللللللفت بود که تودستم جا نميشد.جااااااااان.دستمو آوردم سمت سرکيررررررررش چقدرم بزرگگگگگگگگ بود.احساس ميکردم اندازه کيررررررررر اون اسب است.تا اومدم با ليف بشورمش بابابزرگم گفت نههههههههه.دردم ميااااااادددددد فقط با کف بشورششششششش.دوتا دستام رو کفي کردم وبراش بالاو پايين ميکردم.ميدونستم اينجوري آبش مياد و منم ميتونم آبشو حس کنم.ديگه حرف نميزد منم تا اونجا که ميشد سرمو بهش نزديک کردم تا بوي کيررررررشو حس کنم.وااااااايييييييي خداااااااا حس خيلي خوبي بود دوست داشتم سرکيرررررررشو ليس بزنم ولي نميشد؟؟؟ سرعت دستمو بيشتر کردم احساس کردم داره کيرررررررشششششش سفت تر ميشه.يکدفعه پدر بزرگم گفت بسهههههههه؟؟ عجب ضدحالي زد لامسب.گفت منو ببر زير دوش.برمش زير دوش و خودمم باهاش زير دوش موندم به بهونه پاک کردن کفها کيررررررشو ميماليدم.سعي ميکردم بدنم رو بهش بمالم اونم دستشو دورکمرم انداخته بود و سعي ميکرد بمن بفهمونه که دامنم رو دربيارم؟؟؟ بعد از چند لحظه گفتم اي داد دامنم خيسه خيس شده درش بيارم اشکال نداره؟؟؟؟ گفت هرجور راحتي.منکه چيزي نمي بينم دختر؟؟ ايندفعه صداش گرفته و جدي بود.پشتمو کردم بهش و دامنمو کشيدم پايين.دولا شدم از پام درش بيارم که احساس کردم کيرررررر داغش اتفاقي خورد به کووووووووسم واااااااااااييييييييييي جوووووووووووون چه خوب بودااااااااا.بدون اينکه برگردم رفتم يه کم عقب تر.پدر بزرگم هم کيرش رو هدايت کرد به سمت لاپام.من رونهاي بلند و باريکي دارم ولي کووووووونم خيلي گوشتيه.سعي کردم فاصله پاهام رو کمتر کنم تا جاي کيررررررش تنگتر شه؟؟ همينطورم شد بابابزرگم کيررررررشو به جلو فشاررررر داد.اوووووووووووف تموم دلم ريش ريش شد از لذت روپاهام نميتونستم بايستم.کيرررررررشوعقب کشيد و دوباره فشاررررششششش داد.واااااييييييي.کلاهک کيرش تومسيرش از لاخط کوووووووووسم رد ميشد و به چوچولم ميخورد.جاااااااااااان.چه کيرررررررررري دارههههههه.سرعتش و بيشتر کرده بود نفس جفتمون تند تند شده بود ديگه به سيم آخر زد و با دستي که سالم بود سينمو گرفت.



آخ خ خخخخخخخ.سايز سينهام 85 ولي احساس ميکردم همش تودست بزرگش جاشده.اونم همينجور تلنبه ميزد و هيچ حرفي بينمون رد و بدل نميشد.تا اينکه احساس کردم منو سفت بسمت خودش کشيد و کيرررررشو محکم فروکرد لاپام.احساس کردم لاپام داغ شد و يه چيزي ريخت روشششششششش.فهميدم آب کيررررررررشو لاکووووووونم خالي کرده چون خيلي کنجکاو بودم ببينمش زود خودمو جدا کردم تا آبي که از دورش ميومد پاکش نکنه.گفتم:من تميز شدم شما نميخوايي بريم بيرون؟؟؟ گفت بريم عزيزممممممم.توتاريکي معلوم بود داره کيرررررشو ميماله رفتم سمت در حولم رو پيچيدم دورم.گفتم بيا حولت رو بدم بابايزرگ.اومد جلو ولي يه کم مکث کرد؟؟؟ گفتم چشمامو بستم بيا ديگههههههه؟؟؟ ديدم حوله رو گرفت چشمامو باز کردم روم نشد تو چشماش نگاه کنم فکر کنم اونم همينطور بود.با گفتن آخيششششششششش.رفت بيرون منم احساس کردم آبش داره مياد روي رونهام.دويدم تواتاقم شمع ها رو روشن کردم اتاقم يه نور لايتي گرفته بود دستمو بردم لاپام.به به جاااااااااان.خيلي هيجان داشتم تقريبا دورسوراخ کوووووونمو يه مايع غليظي پر کرده بود.سعي کردم با کف دست همش رو جمع کنم چقدر غليظ و سفيد بود اه ه ه ه. پس آب کيرررررررررر اينهههههههه؟؟؟ بويي شبيه وايتکس ميداد با ترديد زبونم رو بهش زدم.مزه خواصي نميداد ماليدم به سينهام مثل توفيلما حس خوبي بود.احساس کردم کل تنم بوي آب کيررررررر ميده.احساس رضايت ميکردم دوست نداشتم لباس بپوشم ميترسيدم آب کيررررررر پاک شه ازطرفي هم بايد ميرفتم به پدربزرگم ميرسيدم.يه پيرهن با يه شلوار راحتي پوشيدم اومدم از در برم بيرون برقها اومد.رفتم سمت اتاق ديدم بابابزرگم شلوارکشو پوشيده.گفتم آفرين خودکفا شدي باباجوون؟؟ گفت:چه کنيم ديگه.نيم ساعت بعد مامانم اومد خيلي خسته بود براش چايي بردم گفت:آقا جون شيرين خوب شستت؟؟؟ مشکلي پيش نيومد که؟؟ بابا بزرگم گفت:اگه ميدونستم اينقدر خوب منو ميشوره هيچوقت با تو نميرفتم حموم؟؟؟؟ بعد زد زير خنده.مامانم که انگار حسوديش شه گفت باشه مياي بگي من حموم لازم دارم همون شيرين از اين به بعد ببردت؟؟؟ گفت ميبرتم خوبم ميبره.ولي حموم امروز بهم نچسبيد برق نبود نفهميدم چه جوري خودمو شستم.فردا ميرم درست و حسابي خودمو ميشورم.مامانم گفت :من فردا نيستم بزار پس فردا که من باشم خوب بشورمت؟؟؟ پدر بزرگم گفت: مگه نگفتي شيرين منو بشورههههه؟؟ مامان بمن گفت مگه تو فردا خونه ايييييييي؟؟؟گفتم:آره بيکارم ولي براي اينکه مامانم شک نکنه گفتم بابا بزرگ بهت قول نميدمااااااااااااااا؟؟؟ اونم گفت باشه شيرينممممممم.مامانم هم با عصبانيت رفت.منم يه چشمک به پدر بزرگم زدم و اونم جوابمو داد.

نوشته: يه بنده خدا
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
از حشری بودن مامانم تا گاییده شدنش


باعرض سلام خدمت دوستان شهوتناک عزیز، من آرمین 24 سال دارم و یه مامان دارم که الان 40سالشه و هیکل پری داره(عکسش رو بعدا براتون میزارم).
وقتی 12 ساله بودم(یعنی کلاس اول راهنمایی) ما چون خونمون کامل نبود و به تعمیرات احتیاج داشت یه اتاق و حموم و آشپزخونه اش رو که کامل بودن ساکن شدیم و کارگر ها هم مشغول تکمیل تکمیل و تعمیر کردن باقی ساختمون بودن و چون پدرم به خاطر شغلش ایران نبود(تو یکی از کشورهای عربی کار میکرد)، کار رو به یکی از بنا های آشنا که از فامیل های دورش هم بود واگذار کرد.



البته به دلیل مشکلات مالی به صورت روزمزد نه پیمانکاری و آب غذاشون به عهده ی مامانم بود.
همه چیز عادی و طبق روال میگذشت تا اینکه یه روز که از مدرسه تعطیل شدیم و رسیدم خونه دیدم مامانم با یه پیرهن آستین کوتاه و دامن که از پایین 20 سانت سفیدی پاهاش معلوم بود و یه روسری که انداخته بود رو سرش چایی آورده بود واسه ی کارگرها.
وایسادم بیرون و از لای در نگاه کردم دیدم وقتی دولا شد و چایی رو گذاشت زمین(که سفیدی بیشتری از پاهاش زده بود بیرون) یکی از کارگر ها که سن بالایی هم داشت دستشو فرستاد لای پای مامانمو گفت ممنون عزیزم. در همین حین یکی دیگه از کارگر ها هم که هیکل درشتی داشت اومد و از مامانم لب گرفت.
مامانم گفت نکن و رفت تو اتاق منم که دیدم دیگه فایده نداره در زدم و رفتم داخل و هیچی هم به روی خودم نیاوردم، کارگرها هم رفتن و همراه بقیه مشغول کار شدن.
مامانم خوابید و من دیدم ساق پاهاش خیلی بهم چشمک میزنن یواش رفتم و دامنشو بلند کردم، وای مامانم رو کس سفید و بی موش هیچی نپوشیده بود و فقط دامن پاش بود.


یه جق زدم و خودمو خالی کردم تصمیم گرفتم فردا زودتر بیام و ببینم کارگرها با مامانم چیکار میکنن.
فردا دو ساعت آخر ورزش داشتیم و من با یکی از دوستام به بهانه ی مریضی مدرسه رو پیچوندیم اومدیم و گفتیم بریم فیلم سوپر ببینیم.
وقتی رسیدیم از لای در نیگاه کردیم دیدیم کارگرها همه مشغول کارن به جز اون پیرمرده، شک کردیم و رفتیم از روی دیوار پشتی خونه و رفتیم داخل.
از پشت پنجره وای پیرمرده مامانمو نشوند تو بغلشو دستشو کرد زیر دامنش، همزمان مشغول نصیحت مامانم هم شد که تو جوونی و باید حال بکنی و...
مامانم یواش یواش شل شد خوابید رو تشک.



پیرمرده هم که موقعیت رو مناسب دید رفت 5تا کارگر رو همراه بنا صدا کرد اومدن و گفت بالاخره دیدین رام شد.
حالا مامانم بود و 7 تا کیر.
مرد هیکلی دیروزی که از مامانم لب گرفته بود فوری رفت و دکمه های پیرهن مامانمو پاره کرد و گفت اوف امروز باید جرت بدم مامانم هم گفت باشه فقط از کون نه.
بقیه هم دامن مامانمو در اوردن و شروع کردن به تعریفکردن از هیکل گوشتیش.
هرکدومشون با یه سوراخ مامانم ور میرفتن و کیرشون به یه قسمتی از بدنش میمالیدن، پیرمرده کیرشو تا ته کرد تو دهن مامانم و مرد هیکلی هم داشت کس مامانمو جر میداد.
مامانم دیگه از خود بیخود شده بود و همش آه و اوه میکرد.
مرد هیکلی گفت اینجوری فایده نداره و پاشد رفت بیرون.



بقیه هم شروع کردن به سکس از کس و سینه و دهن مامان بیچاره ی من.
10 دقیقه ی بعد مرد هیکلی با یه دوربین عکاسی اومد داخل و شروع کرد از جهات مختلف عکس گرفتن از مامانم.
بعد دوربین رو داد دست یه پسره که فوری آبش اومده بود و تو صورت مامانم خالی کرده بود و گفت عکس بگیر.
موهای مامانمو گرفت و گفت دیگه زیاد حال کردی پاشو تا نشونت بدم حال یعنی چی، بنا که از فامیل های دور پدرم بود همش میگفت گناه داره، خودت رو ارضا کن بریم.
مامانمو بلند کرد و خودش دراز کشید و گفت بشین رو کیرم هرچی مامانم اصرار کرد که از کون نه بی فایده بود تا به زور سر کیرشو کرد تو کون مامانم اما مامانم زیاد نمیذاشت بره تو و فقط همون سر کلفتی کیرشو تلمبه میزد تا پیرمرده یهو از پشت پرید رو مامانمو کیر مرد هیکلی رو تا ته چپوند تو کون مامان بیچاره ام.
مامانم یه جیغ بلند کشید و بیحال شد پسره هم همه ی زوایا رو عکس میگرفت.
یهو از کون مامانم خون اومد و من ترسیدم خواستم برم داخل که حمید دوستم نذاشت گفت طوری نیست(من و حمید مشغول جق زدن بودیم).
بعد چند تا تلمبه ی محکم کیرشو از تو کونش اورد بیرون و شرو ع کرد تو کسش تلمبه زدن پیرمرده هم ازپشت میکر تو کون مامانم.
مرد هیکلی فوش میداد میگفت هرکی آبشو نریزه توش مادر جنده است و فلان.
کم کم همه آبشون اومد و خالی کردن تو کس و کون و دهن مامانم، مرد هیکلی هم بلند شد و دوربین رو پیچید لای دامن مامانم و بردشون بیرون.
مامان بیچاره ی من که همه ی تشکش خونی شده بود رو لخت انداختن همونجا و رفتن سر کارشون.
من و حمید هم که ارضا شده بودیم پریدیم بیرون و رفتیم تا بعدا سر موقع برم خونه.
خاطره ی من مامان ادامه داره و ما باقیش رو بعدا واستون میفرستم
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
کون دادن همسرم به دوستم

سلام این که من میگم براتون داستان نیست یک واقعیت شیرین در زندگی من هست که زندگی من و خانمم را هیجان انگیز کرد ...دوستی دارم به اسم حمید که دوست خونوادگی ما بود همیشه با زنش خونه ما میومد... یک شب 4 نفری روی تراس تابستان خوابیده بودیم با خیال راحت نیمه های شب با صدای نفسهای زنم بیدار شدم اما هرچه دقت کردم چیزی نفهمیدم و دوباره خابیدم کم کم متوجه شدم حمید جای خودش را با رنش عوض کرده و خودشو پشت عصمت خانمم رسونده و از عقب کیرش را به کون خانمم بند کرده اما اولش متمئا نبودم کم کم دیدم خانمم هم با دستای خوش در کونش را براش باز کرده.روش هم بطرف من هست.حمید هم سر کیرش را در کونش میماله اون شب بدون اینک کیرش را تو کون یا کس عصمت کنه اب هردوشون اومد.من از صدای نفسشون فهمیدم.با این حال خودم هم از فانتزی سکسشون لذت بردم.از اون به بعد سعی داشتم اونهارا هیچ وقت تنها نگذارم.تا اینکه یک بار حمید تنها بدون خانمش امد خونه ما مهمونی.من اجبارا برای خرید رفتم بیرون اما بر خلاف تصور اونها زود برگشتم.



با احتیاط از در پارکینگ اومدم تو دیدم تو اشپز خونه عصمت ظاهرا مشغول شستن ظروف هست و حمید از عقب مجکم بغلش کرده.ایستادم به تماشا از ترسم جلو نرفتم فقط تماشا کردم/حمید مرتب میرفت زیر دامن عصمت و بیرون میومد که یقینا کونش را براش لیس میزد.چند بار تکرار کرد بعدش کیرش را از لباسش که فقط یک شورت بود بیرون اورد مثل یک بطری بود/و شورت زنم را هم از تنش در اورد دامنش را هم برای اینکه مزاحم نباشه کشید رو سرش.کمی با دستاش عصمت را روی کابینت جابجا کرد کیرش را با دقت گزاشت در سوراخ کون زنم.فشار داد نرفت تو بیرون اورد کمی روغن زیتون ریخت رو کیر بزرگش دوباره گزاشت در کون عصمت کمی رفت داخل, زنم خودش را از درد حمع کرد که کیرش بیرون پرید /دوباره روغن به کیرش زد و کمی هم در کون عصمت مالید مجدد سر کیرش را گذاشت در کون زنم اینبا کم کم با اینکه عصمت التماس میکرد تا تهش کرد تو کون عصمت/من فهمیدم کیر بدون روغن اصلا تو کون عصمت نمیرفت/تا تهش کرد تو چند لحظه مکث کرد تا کونش فالب کیر حمید بشه بعد شروع کرد به تلمبه زدن به کون عصمت تا نیم ساعت مرتب میکرد تو کونش /و در میاورد با کمی اب سرد خنکش میکرد و دوباره میکرد عصمت هم لذت میبرد و هم درد داشت .



بعد نیم ساعت ابش کیرش را تو کون عصمت خالی کرد و عصت از حمید خواست که یکباره کیرش را بیرون نکشه تا 2دقیقه طول کشی تا کیرش را زا کونش در بیاره دیدم کون عصمت خیلی باز شده بود با دستمال درش را گرفته بود تا خودشو به دستشویی برسونه///من هم از تماشای کون دادنش لذت میبردم دو روز بعد هم که در کونش را گاه کردم هنوز ملتهب بود و گشادیش جمع نشده بود..
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
صفحه  صفحه 51 از 149:  « پیشین  1  ...  50  51  52  ...  148  149  پسین » 
داستان سکسی ایرانی

Incest Sexy Story - داستان های سکسی با محارم

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA