ارسالها: 2517
#51
Posted: 26 Nov 2010 04:25
سکس مامان و بابا و ...
دوستانی داستانی رو که میخوام براتون بنویسیم مربوط میشه به سال 68 من اون موقع سال سوم متوسطه بودم و خیلی عاشق فیلم سکسی و مجله بودم همیشه من چندتا مجله و فیلم سکسی داشتم که به دوستام میدادم تا اوقات فراغت خودشونو با اون سر کنن. اونموقع ها مثل حالا نه اینترنت بود نه اینکه دخترا و پسرا میتونستن به راهتی با هم رابطه داشته باشن . خوب بهتر بریم سر اصل مطلب یه شب من وقتی بلند شدم برم آب بخورم یکه دفعه دیدم از اطاق خواب مامان و بابا صدای مشکوکی میاد که بابام هی اصرار میکنه و مادرم میگه نه دستو در بیار بریون کوسم خارش میگیره منکه تا اون موقع اسم کوسو از مامانم نشنیده بودم کنجکاو شدم و خودم به در اتاق نزدیک کردم و دیدم که در اطاق نبمه باز دراز کشیدم زمین و گوشم بردم جلو و تازه فهمیدم که موضوع از چه قراره بله بابام دستشو برده بود تو شورت مامان و با کوسش بازی میکرد تا اونه راضی کنه خلاصه بعد از کمی ناز و ادا مامانم راضی شد و من یکدفعه دیدم که مامان داره زیر نور چراغ خواب لخت میشه و بابام داره از وجنات سرکار علیه تعریف و تمجید میکنه خلاصه اون شب من حسابی گیج و کلافه شده بودم نمی دونستم چکار باید کنم اون شب تا نزدیکی های صبح من دم در اطاق خواب شاهد سکس مامان وبابا بودم که الحق و اصناف خوب از خجالت همدیگه در آومدن اونشب اونا تا صبح 3 دفعه با هم سکس داشتن و منم سه دفعه خودم حسابی خراب کردم صبح که از خواب بیدار شدم حالت بدی داشتم و از همه اطرافیانم بدم می اومد و حسابی از بابام و مامانم احساس تنفر میکردم ولی شب که شد و. موقع خواب دیگه خواب به چشمم نمی رفت و منتظر لحظه موعد بودم که برم شروع کنم به دید زدن و گوش کردن به حرفای سکسی اونا چند ماهی به همین روال گذشت و من حسابی ضعیف شده بودم و اصلا دیگه تمایلی به درس خوندن نداشتم زیر چشم حسابی گود رفته بود وس یاه شده بود یه روز مامانم از م پرسید چی شده چرا اینقدر زرد و ضعیف شدی گفتم هیچی گفت بابات خیلی نگرانت کواظب باش امتحانتات آخر سالتو خراب نکنی گفتم باشه بعد گفت برو یه کمی خرید کن بیا امشب میهمان داریم عموت و زن عموت میخوان بیان کرج چند روز میمونن گفتم آخه حالا چرا ما دو هفته دیگه امتحان داریم گفت پروانه میخواد باتو درس بخونه داشت یادم میرفت پروانه دختر عموی منه که یکسال از من کوچیکتره گفتم حالا نمیشه پروانه بیاد ولی اونا نه مامان گفتم چه میدونم گفتن میخوایم بیام خلاصه من رفتم و از روی لیستی که مامان به هم داده بود خرید کردم و حدود ساعت 10 برگشتم دیدم مامانم داره حاضر میشه که بره حمام گقت سینا من میرم حمام تو نیم ساعته دیگه بیا پشت منو لیف بکش گفتم باشه گفت راستی برو از اکبر آقا 2 بسته واجبی بگیر نگی برای مامانم میخوام گفتم باشه و رفتم از اکبر آقا حمومی سر کوچهمون دو تا بسته واجبی گرفتم و اومدم خونه مامانم عادت داشت وقتی میرفت حموم من یا خواهرم میرفتیم و پشتشو لیف میکشیدیم از موقعی که خواهرم شوهر کرده بود عموما من این کار و می کردم وقتی از بریون برگشتم گفتم مامان بیام کیسه بکشم گفت بیا تو من با ممان اصلا رودرواسی نداشتیم هر وقت میرفت حموم کاملا لخت میشد وقتی میرفتم پشتشو بکشم راحت پشتشو میکرد به من و میگفت لیف بزن منم تا اون روز هر وقت میرفتم حمام هیچ احساس خواصی نداشتم ولی اون روز یه جور دیگه شده بودم نفسم تند تند میزد و حرارت بدنم بالا رفته بود و حسابی کر گرفته بودم وقتی رفتم تو رخکن گفتم من میام حموم خیلی وقته که کسی پشتمو نکشیده و حسابی چرک شده گفت باشه من داره کارم تموم میشه توام بیا تو تا بشورمت منم از خدا خواسته رفتم تو ولی شرتم تنم بود رفت تو حمام که دیدم مامانم داره پاشو تیغ میزنه گفتم میخوای برات تیغ بزنم تا پاتونبری گفت باشه اونم دراز کشید روی سکو جلوی من منم تا چشم افتاد به کوسش شروع کرد به خندیدن که پرو کجارو نگاه میکنی با لکنت گفتم هی هیچی بعد شروع کردم به زدن موهای پاش گفتم راستی واجبی گرفتم گفت اکبرآق چیزی نگفت گفتم نه ولی خندید وگفت ای شیطون مواظب ابش نسوزی اگه زیاد بمونه پوستو میسوزنه خلاصه دوتایی شروع کردیم به خندیدن و منم حسابی تمام بدنشو دید زدم ولی جرات نکردم دست از پا خطا کنم البته هرز گاهی یه ناخنک به کوسش میزدو و اونم لمس میکردم تا حسابی پاهاشو سفید کردم بعد گفت پاهمو که سفید کردی حالا نازم سفید کن گفتم نازت یعنی چی گفت بابا کوسم میگم حتما باید مثل بچه بی تربیتا باهات صحبت کنم این دفعه دفعه دوم بود که اسم کوسو از زبانون مامانم میشنیدم حسابی سرخ شدم اونم با رندی گفت حتما شب عروسیت اینجوری میخوای رنگ به رنگ بشی منم گفتم چشم و شروع کردم به خمیر کردن واجبی و قرار دادن روی کوس مبارک و تودلم گفتم خوشا بحال بابام خلاصه بعد از شستشو کوس سرکار علیه منم پشتشو شسم و اونم پشت منو شست و دوسه دفعی به شوخی از روی شرت زد به گیرم و گفت ماشالله بزرگ شدی و دیگه نوبت زن گرفتنته و دیگه صلاح نیست با من بیای حموم منم گفتم حالا کو تا زن گرفتنو بزرک شدن ما اون روز همه چی به خوبی و خوشی تموم شد و اتفاق خواصی نیافتاد ولی از اون روز به بعد مامان دیگه با من حمام نرفت شب اون روز عموم به اتفاق زن عمو و پسر عموها و دختر عموها و داماشون اومدن خونه ما دو سه روزی خونه ما همون بودن و منم تو درس به پروانه کمک می کردم آخه تو فامیل من اولین نفری بودم که به دبریستان رسیده بودم و پروانه نفر بعدب بود از اونجایی تو فامیل اکثر بچه ها دختر بودن بعد از گرفتن سیکل ازدواج میکردن و میرفتن خونه بخت من بزرگتر ین و اولین پسر خانواده پدرم اینا بودم وچون پسر بزرگ بودم از احترام و توجه خاصی برخوردار بودم درسم که خوب بود و به همه بچه های فامیل کمک درسی میدادم خلاصه بعد از یکی دو روز مهمیمانی خانواده عموم عزم رفتن کردند فقط پروانه موند تا موقع امتحانتش تا با من درس بخونه قرار بود یه چندد روزی هم من برم تهران خونه عمومینا اونشب و قتی همه رفتند منوپروانه شروع کردیم به درس خواندن مامان و بام که دوسه شبی از کردن همدیگه حروم بودند سریع شام خوردند و گفتن خسته هستن و میخوان برن بخوابن و ما هروقت درسمون تمام شد بخوابیم مامانم به پروانه گفت کجا میخوابی اونم گفت فعلا که داریم درس میخوانیم بعدش منم پیش سینا میخوابم مامانم به شوخی گفتی به شرطی که شیطونی نکنی پسر من چشم و گوش بسته است و پروانه که تا بنا گوش سرخ شده بود سرشو انداخت پایین دیگه چیزی نگفت مامان با شرور هیچان زیاد میرفت تا خودشو آماده کنه برای یه سکس تمام عیار منم از این فرصت استفاده کردم و سر صحبتو با پروانه باز کردم قبلا یکی دو دفعه به پروانه مجله سکس داده بودم اونم یه جورای روش به من باز بود ولی زیاد پیش نرفته بودیم و بیشتر در حد کشتی گرفتن و لمس کردن بدن همدیگه بود اون شب وقتی مامان و بابا رفتن تا بخوابن من به پروانه پرسید راستی سینا چرا امشب انقدر زود رفتن بخوابن عمو که عادت نداشت زود بخوابه گفتم آخه گفت آخه هیچی منگه دیدم هیجانش برای شنیدن زیاده شروع کردم به عذرو بهانه آوردن و تفره رفتن از گفتن موضوع اونم حسابی کنجکاو شده بود که دبدونه نم با شیطنت گفتم صبر کن تا نیم ساعته دیگه همه چیزرو میفهمی خلاصه ساعت 12 بود که گفتم اگه میخوای بدونی چرا زود خوابیدن بیا بریم تو حال تا بهت نشان بدم اونم با عجله اومد دنبال من پا ورچین پاورچین رفتیم کنار در اتطاق خواب گفتم گوش کن خودت میفهمی ما تاز ه اول کار رسیده بودیم که بابام میگفت امشب میخوام حساب داغت کنم مامانم میگفت میخوام حسابی جرش بدی بد جوری هوس کیر کرده بابام گفت با اسپری یا بدون اسپری مامانم گفت خشک خشک میخواهم حسابی جیغ بزنم تا همه بفهمن من دارم کیر میخورم من که حسابی حالم بد شده بود اصلا متوجه پروانه نشده بودم یکدفعه برگشتم دیدم پروانه نفسش بند اومده و سرجاش خشکش زده گفت سینا گفتم چیه گفت بسه دیگه من دارم بالا یمارم بریم گفتم صبر کن حالا به جاهای خوبش میرسم اونم تحدید کرد که اگر نیایی داد میزنم تنا اونا بفهمن که آق پسرشون گوش وایستاده خلاصه منکه اصلا راضی نبودم اون صحنه رو از دست برم به اجبار مجبور شدم دنبال پروانه برم تو اطلقم وقتی رفتیم تو اطاق دیدم که پروانه مثل وحشی ها حمله کرد طرف من گفتم زود باش میخوام جرم بدی گفتم یعنی چی گفت یعنی همین چی چطور اون پیرسگا با هم حال کنن ولی من من جای بچه کوچیک اونام من کیر میخوام خلاصه منکه به مرادم رسیده بودم هی طاقچه بالا میزاشتم تا حسابی حشری بشه اونم که حسابی حشری شده بود سریعی به یه چشم به زدن لخت شد و پرید روی من و شرو کرد به لیس زدن من منم سریع لخت شدم وشروع کردم به لب گرفتن و بعدش با سینه های سفت مثل سنگش ور رفتم بعد حسابی کوسشو لیس زدم و شروع کردم به در مالی که باز وحشی مو هامو کشید و گفت بکن توش گفتن نه که پاهاشو قلاب کرد پشت کمرم و با فشار خودشو به هم نزدیک میکرد چند باری وسوسه شدم که پدشو بزنم ولی بازم وجدانم قبول نکرد و شروع به آب سرد ریختن روش اونم که ناکام شده بود هرچی بدو بیراه بلد بود نثارم کرد اون شب تا صبح چند بار با هم سکس داشتیم و لی هر دفعه من یه جوری از زیر پاره کردن پردش در رفتم خلاصه دوسه شب بعد هم اول میرفتیم پشت در اتطاق خواب وقتی حشری مشیدیم و ومیرفیتم رو تخت و با هم سکس میکردیم بعد از چند روز عموم اومد پروانه رو برد و منم سرگم امتحناتم شدم ولی هیچو وقت با پروانه تنها نشدم راستشو بگم حسابی از رفتار اون میترسیدم کمنم بعد از امتحانات سال چهارم رفتم خدمت تو خدمت دانشگاه قبول شدم و یکراست رفتم شیراز و شروع به تحصیل کردم و بعد از اتمام درسم مجددا رفتم ادامه خدمت سربازی و کردستان خدمت کردم پروانه هم تو این فاصله چندتا خواسگار براش اومد و با یکی از اونا ازدواج کرد و منم از شش هفت سال درگیر درس و خدمت اومد و در یک شرکت شروع به کار کردم و ازدواج کردم
دوستت دارم:
هدیه ایست که هرقلبی، فهم گرفتنش را ندارد،
قیمتی دارد که هرکسی، توان پرداختنش را ندارد،
جمله ی کوتاهیست که هرکسی، لیاقت شنیدنش را ندارد،
بی شک تو همیشه لایق این هدیه کوچک من هستیL♥VE YѼU aredadash
ارسالها: 2517
#52
Posted: 30 Nov 2010 04:13
سکس اتفاقی با خواهرم
سلام خدمته شما عزیزان
داستانی رو که می خوام براتون تعریف کنم بر میگرد به ساله گذشته یه شب از خواب بلند شدم برم اب بخورم رفتم اب خوردم داشتم بر میگشتم طرف اتاقم دیدم یه صدای از توی اتاقه خواهرم میاد اول فکر کردم داره درس میخونه اخه اون بیشتر شبها تا دیر وقت درس میخونه بی خیال شدم رفتم که بخوابم ولی شیطونه نزاشت رفتم دم در اتاقش کوشامو تیز کردم ببینم چی میگی دیدم داره میگه خیلی دوس دارم ولی می ترسم من مونده بودم که چی داره میگه رفتم گوش تلفن رو از توی پزیرای برداشتم دیدم داره با یکی از دوست دختراش حرف میزنه اون بهش میگفت من فردا دارم میرم پیشش توهم بیا بریم خره از این فرستا دیگه گیر نمیاد اون وقت هم کیر میبینی هم یه حالی میکنی اینو که گفت خوشکم زد داشتم میترکیدم می خواستم از پشته تلفون دوسته خواهرم رو جر بدم بد هیچی نگفتم خواهرم دو دل بود نمی دونست باید چه کار کنهگفت تا فردا فکر میکنم بد جوابتو میدم دوستشم قبول کرد بد گوشی رو گذاشت نمی دونستم باید چه کار کنم پیشه خودم میگفتم چرا باید خواهرم بره به یه غریبه بده بیا با خودم حسابی حشری شده بودم رفتم دم اتاقش یواش درو باز کردم رفتم داخل پشتش به من بود که یک دفع روشو بر گردوند طرف من از جاش بلند شد گفت اتفاقی افتاده رفتم کنارش نشستم گفتم نه خوابم نمیومده اومدم پیشه تو بد بهش گفتم چرا تا به حالا نخوابیدی گفت داشتم درس می خوندم (تو دلم گفتم اره جونه عمه ات) شهوت جلوی چشامو گرفته بود هر لحظه می خواستم خودمو نزدیگش کنم ولی میترسیدم یه بار ازم پرسید داری به چی فکر میکنی بلند شو برو می خوام بخوابم منم گفتم به همونی که تو فکر میکنی گفت من به چیزی فکر نمیکنم منم بهش گفتم ای شیطون یکم سرخ شد گفت منظورت چی گفتم من همی حرفاتونو با دوستت شنیدم تا اینو گفتم می خواست گریه کنه دستمو انداختم دور گردنش گفتم یه وقت خر نشی خودتو بد بخت کنی اگه مشکلی داری به خودم بگو هیچی نگفت اروم بوسش کردم
چنتا بوس همینجوری بهش کردم دیدم هیچی نمیگه لبم رو نزدیک کردم یه بوس به لباش زدم مثله اینکه خوشش اومده بود یه لبخند زد من خوشحال شدم شروع به لب گرفتن کردیم کم کم لباسامونو در اوردیم داشتم سینه های نازشو میخوردم که صداش در اومده بود کم کم رفتم پاین تا به بهشتش رسیدم یه بوی شهوت انگیزی میداد خیلی حال کردم شروع به خوردن کردم به اوجه شهوت رسیده بود دیدم یه صدای کرد و اروم شد فهمیدم ارضا شده بد بلندش کردم گفتم نوبته تو کیرمو به زور می خورد بدش می اومد بهم گفت خیلی بزرگ چه کارش کردی هیچی نگفتم شروع به خوردن کرد بد از چند دقیقه گفتم بسه حالا ای هلو را از کس که نمیتونستم بکنم گفتم چهار دسته پا بشه اخه اون نمی دونست میخوام به کونش بزارم رفتم یه کرم اوردم مالیدم به کونش وشروع کردم به مالیدن با انگشت یه کم بازش کردم بد کیرمو اروم گذاشتم دم سوراخش کیرمو حل دادم تو یه جیق زد که گفتم الان همه میان با دستم در دهنشو گرفتم یه چند لحظه به همون حالت موندم تا جا باز کنه بد شروع به تلمبه زدن کردم 5دقیقه بد ابمو توی کونش خالی کردم سزیع لباسمو پوشید ویه لب جانانه ازش گرفتم و بهش گفتم دو اون دوستاش رو هم خط بکشه قبول کرد از اون روز به بد ما با هم سکس داریم
دوستت دارم:
هدیه ایست که هرقلبی، فهم گرفتنش را ندارد،
قیمتی دارد که هرکسی، توان پرداختنش را ندارد،
جمله ی کوتاهیست که هرکسی، لیاقت شنیدنش را ندارد،
بی شک تو همیشه لایق این هدیه کوچک من هستیL♥VE YѼU aredadash
ارسالها: 2517
#53
Posted: 3 Dec 2010 02:14
من و مامی
داستان از چندین سال پیش شروع میشه، وقتی که حدودا 16 سالم بود، هروقت حشری میشدم حس میکردم خیلی دلم میخواد مامانمو بکنم (البته وقتی از این حالت خارج میشدم حسابی پشیمون مشدم اما چه میشه کرد که وقتی اون آقاهه سیخ میشه آدم هیچی نمیفهمه)! اما خب مطمئن بودم این کار شدنی نیست چون از یه طرف از بابام خیلی میترسیدم، و از یه طرفم روم نمیشد با مامانم کاری بکنم! خلاصه اون روزا رو با بد بختی طی میکردم، حموم که می رفتم با شورت و سوتین های مامانم که تو حموم در میاورد حال میکردم تا اینکه یه روز که تو فکر مامانم بودم دیدم مامانم یه دامن تنگ، تا زانو پوشید تو خونه! خیلی تعجب کرده بودم چون هیچ وقت تو خونه اینطوری نمیگشت و اون موقع بابام هنوز سر کار بود. منم دیگه حسابی حشری شده بودم. دقبقا یادمه به خودم گفتم: "من حتما اینو امروز میکنم". مامانم واسم ناهار آورد و خودش رفت تو اتاق منم ناهارمو با سرعت زیاد خوردمو رفتم تو اتاق. دل و زدم به دریا، خواستم اول برم لباشو ببوشم و کم کم کارو شروع کنم. واسه همین رفتم جلو گفتم مامان خیلی دوست دارم تارفتم لباشو ببوسم یهو صورتشو کج کرد و من فقط تونستم لپشو ببوسم، خیلی ناراحت شدم اما یبار دیگه شانس خودمو امتحان کردم، گفتم مامان میخوای قولنجتو بشکونم؟ گفت باشه منم رفتم پشتشو بهش گفتم دستاتو جمع کن بعد از پشت بغلش کردم، کیرمو چسبوندم به کونشو بلندش کردم که قولنجش شکست! خیلییییی بعد اون ماجرا حال کردم. ظهر شد، رفت بخوابه، منم رفتم کنارش بخوابم، کلی فکر کرده بودم و قرار بود خودمو لوس کنم و ادای بچه هارو در بیارم و سینه مامانمو میک بزنم. همین کار رو هم کردم و چند بار سینه شو میک زدم مامانمم گفت نکـــــــــن (با خنده)!! بعد دیگه ولش کردم تا خوابش برد وقتی خواب بود کیرمو از تو شرتم در آوردم و یه ریسک خیلی بزرگ کردم! کیرمو تا نزدیک دهنش بردم، یه لحظه حس کردم چشماشو باز کرد اما به روی خودش نیاورد و دوباره چشماشو بست من از یه طرف کلی حال کردم و از یه طرف کلی ترسیدم!
گذشت...... و اون روز تموم شد اما وقتی به شرایط عادی برگشتم حسابی از کارم پشیمون شدم. تصمیم گرفتم دیگه بیخیال مامانم بشم. همینطور هم شد. دیگه به مامانم فکر نمی کردم.
از اون ماجرا حدود 4-5سال میگذره، که من تو این مدت اصلن به مامانم نظر نداشتم. تا این که یه روز یکی از دوستام همین سایت رو بهم معرفی کرد، من کلا با داستانای incest خیلی حال میکردم، اینقدر روم تاثیر گذاشتن که دوباره رفتم تو نخ مامانم، دوباره کلی فکر کردم که چطوری شروع کنم به کردنش یه ایده ی توپ به ذهنم رسید! من والیبال بازی میکنم و موهای پامو همیشه میزنم و دهنم سرویش می شه تا پشت رونمو بزنم، واسه همین تصمیم گرفتم یه روز برم حموم و به مامانم بگم بیاد موهای پشت رونمو بزنه!! اون روز بابام خونه نبود (چون اگه بود، بابام میومد بزنه احتمالن، منم نمیخواستم موقعیت رو از دست بدم واسه همین چند روز صبر کردم که یه موقعیتی گیر بیاد که من و مامانم تنها باشیم!) مامانم اومد تو حموم، من فقط شرت پام بود و کیرم که از ماجرا و نقشه من خبردار بود حسابی سیخ شده بود و تو شرتم برگشته بود بالا! مامانم که کارش تموم شد من دلو زدم به دریا گفتم مامان میشه کونمم بزنی؟ یه لحظه شوکه شد، اما به روش نیاورد و گفت باشه! منم شرتمو در آوردم نمی تونستم کیرمو با دستام بپوشونم!!! خلاصه با دو دست کیرمو محکم چسبیدم و بعضی وقتا از عمد بعضی جاهای کیرمو نمیپوشوندم که مامانمو حشری کنم! (به خودمم خیلی حال میداد اینکه حس کنم، مامانم داره کیرمو میبینه) بعد که کارش تموم شد تشکر کردم و مامانم از حموم رفت بیرون، کلی حال کردم و آماده بودم واسه جلق زدن اما یه لحظه گفتم، مامانم آماده بود واسه اینکه به من بده، چرا جلق بزنم؟؟ بازم رفتم تو فکر و یه فکر توپ به ذهنم رسید، مامانمو صدا زدم که بیاد پشتمو کیسه بکشه (خودش قبلن بهم گفته بود که یبار صدام کن بیام پشتتو کیسه بکشم) دوباره دودستی کیرمو چسبیدم اما این دفعه فرق داشت، آخه دوش آب باز بود و مامانم مجبور بود لباساشو در بیاره که بیاد تو! مامانمم همین کارو کرد و فقط با یه شرت اومد تو. کیرم دیگه داشت می ترکید و تو حال خودم نبودم! وقتی کیسه کشیدنش تموم شد گفتم مامان میخوای منم پشت تورو کیسه بکشم؟ گفت باشه! منم دیگه مطمئن بودم الان اگه بخوام بکنمش نه نمیگه! همین طور که داشتم کمرشو کیسه میکشیدم دستمو کردم تو شرتش که مثلا می خوام کونتو کیسه بکشم! یه دفه دیدم مامانم شرتشو درآورد! گفت راحت باش! (البته چون پشتش به من بود هنوز کسشو نمیدیدم)منم کونشو کامل کیسه کشیدم و تصمیم گرفتم کارو شروع کنم! دستمو دور کمرش حلقه کردم و یهو رفتم جلوش، دیگه کیرمو ول کرده بودم اونم جلوی کسشو نگرفته بود، یهو لباشو بوسیدم و حسابی بغلش کردم و فشارش دادم! مامانم یه زن سفید 39 سالس با حدود 170سانت قد و 80کیلو وزنه. کیرم دیگه طاقت نداشت، رفتم جلو، کیرمو چسبوندم بهش و بهش گفتم میخوابی یه لحظه؟ اونم وسط حموم دراز کشید و من کردم تو کسش، کسش گشاد بود! معلوم بود بابام حسابی کردتش! ولی مهم نبود، من حال میکردم باهاش! اولش میخواستم در بیارم بکنم تو کونش ولی باور کنید کیرم طاقت نداشت! با سرعت تمام تلمبه زدم اونم داشت حسابی آه و اوه میکرد، کم کم داشتم ارضا میشدم، میخواستم کیرمو دربیارم که آبم تو کوسش نریزه، ولی گفت بذار بریزه اشکال نداره، منم گفتم باشه، و همون جا آبمو خالی کردم! این ماجرا دقیقا 8 روز پیش اتفاق افتاد! تا چند روز مامانم باهام خیلی سنگین رفتار میکرد! حس میکردم از کارش پشیمونه! ولی الان بهتر شده. البته هنوز مثل قدیما نیست و انگار میخواد یه جوری رفتار کنه که من دیگه همچین کاری نکنم! ولی من خودمو میشناسم!! بازم می کــــــــــــــــــــنمت مامان جوووووووووووووووووووووون!!!
دوستت دارم:
هدیه ایست که هرقلبی، فهم گرفتنش را ندارد،
قیمتی دارد که هرکسی، توان پرداختنش را ندارد،
جمله ی کوتاهیست که هرکسی، لیاقت شنیدنش را ندارد،
بی شک تو همیشه لایق این هدیه کوچک من هستیL♥VE YѼU aredadash
ارسالها: 2517
#54
Posted: 8 Dec 2010 11:50
ماجراهای من و عموم
سلام اسم من طناز است تصمیم دارم خاطرات سکسی خودم براتون بنویسم دلم میخواد همونجور که من لذت بردم شما هم لذت ببرید .
من بر خلاف همه که در سن 16 -17 سالگی یا بیشتر با سکس ومسایل جنسی آشنا میشن از 5 سالگی با این چیزها آشنا شدم .عموی من 7سال بزرگتر از من بود وهر موقع می امد خونه ما یا من می رفتم خونه مادر بزرگم عموم من میبرد یه جای خلوت خونه و دستش میلغزوند زیر دامنم و تو شورتم و شروع میکرد با کس من ور رفتن خب حس خوبی به من دست میداد یه جورایی کسم غلغلک میشد و خوشم می اومد عموم هم به من میگفت از این بازیا خوشت میاد ؟منم جواب میدادم بله بعد عموم میگفت اگر به کسی در مورد این موضوع حرفی بزنم دیگه نمیتونیم ازاین بازی های خوب داشته باشیم عموم با کف دست کسم را میمالوند گاهی هم لبهای کسم باز میکرد و انگشتش میذاشت لای کسم بعضی وقتا هم منو مینشوند روی خودش و خودش را تکان میداد البته از روی لباس ومن یه چیز سفت را زیر کسم حس میکردم این برای مدت زیادی به همین شکل ادامه داشت از اونجایی که مادرم سر کار میرفت بیشتر وقت من تو خونه مادر بزرگم سپری میشد بعد از مدرسه هم با سرویس میرفتم اونجا تا ساعت 5-6 یا گاهی هم تا ساعت 9-10 شب اونجا بودم
مادر بزرگم ظهرها چندتا قرص اعصاب میخورد و میخوابید و تا چند ساعت بیدار نمیشد پس کار سکس عموم با من راحتتر بود .
وقتی 8 ساله بودم یه روز که عموم دراز کشیده بود و من روی اون نشسته بودم و اون چیز سفت را زیر کسم حس میکردم کنجکاو شدم که ببینم چیه از عموم پرسیدم میشه من اینو ببینم ؟ عموم اولش یه کم تردید داشت بعد زیپ شلوارش را باز کرد و یه چیز دراز و نسبتا کلفت را از تو شلوارش در اورد اولش یه کم ترسیدم نمیدونم شاید هم تعجب کرده بودم تااون روز چیزی را به این شکل ندیده بودم در ضمن خیلی هم خوشرنگ بود صورتی پر رنگ که سرش یه خورده تیره تر بود عموم دستم را گرفت و حلقه کرد دورش وبهم گفت اینطوری دستت را بالا پایین کن منم همین کارو کردم که دیدم عموم یه طوری عجیبی خوشش امده وداره از خوشی به خودش میپیچه و اخ واوخ میکنه بعد از یه مدت یه چیزی مثل سفیده تخم مرغ خام با فشار از اون بیرون پرید وعموم شل شد واز حال رفت یه کم ترسیده بودم نکن بلایی سرش اومده باشه ولی وقتی دستش گذاشت رو کسم و اونو مالش داد فهمیدم طوری نشده .اونروز فهمیدم که اسمش" کیر " تا مدتی هم کار من این بود که با کیر عموم اینقدر بازی کنم تا ابش در بیاد
بعد یه روز عموم منو خوابوند روی تخت پاهام باز کرد و سرش برد وسط پام وشروع کرد کسم لیسیدن بعد هم کیرش اورد نزدیک دهنم و به من گفت بلیسش اولش خوشم نمی امد ولی عموم کیرش مالید به لبهام بعد هم با دستش دهنم رو باز کرد و کیرش گذاشت تو دهنم منم شروع کردم به لیسیدنش وبهم گفت مثل پستونک بمکش وکلی هم کیف میکرد وبه محض اینکه ابش میخواست بیاد کیرش میکشد بیرون و ابش را میپاشید روی صورتم ولی یه بار تمام ابش ریخت توی دهنم بد مزه که نبود یه جورایی خوشمزه هم بود .این ادامه داشت تا من 10 ساله شدم که پدرم یه ماموریت گرفت و ما به یه شهر دیگه رفتیم من دیگه کاملا به سکس عادت کرده بودم و برام خیلی سخت بود یه بار تعطیلات عموم امده پیش ما به من یاد داد که خودم رو ارضا کنم تا خیلی بهم سخت نگذرد وبهتر از هیچی بود البته در تعطیلات گاهی ما به شهر خودمون میرفتیم وگاهی هم مادربزرگم با عموم می امدن ولی در سال دو یا سه بار میشد و این برای من که تقریبا هفته ای سه روز با عموم سکس داشتم کافی نبود .ولی یک شب اتفاق جالبی افتاد ، من بیدار شدم وتشنه بودم وقتی برای خوردن اب به اشپز خونه رفتم باید از جلو اتاق پدر مادرم میگذشم
که صدای واای شنیدم کنجکاو شدم و توی اتاق سرک کشیدم اتاق یه ایینه قدی بسیار بزرگ داشت که سرتاسر یک دیوار را گرفته بود من اونها را تو ایینه میدیدم ولی اونها متوجه حضور من نشدند مادرم سرش رو برده بود وسط پای بابام و داشت ساک میزد بابام هم بخودش میپیچید و میگفت : وااای بیشتر ،بعد هم مامانم خودش را کشید رو بابام کیر بابام کرد تو کسش وشروع کرد خودش روی کیر بابام بالا پایین کردن و طوری قرار گرفت که بابام میتونست سینه هاشو بخوره ، بابام سینه هاشو میمکید گاز میگرفت وبا دست فشار میدا د حالا نوبت مامانم بود که اخ واوخ کنه ومرتب میگفت :بیشتر محکمتر سینه هامو بخور ااااخ چه حالی میده. منظره بسیار تحریک کننده ای بود مخصوصا که یک آباژور با یک لامپ قرمز پر نور هم روشن بود بعد از اون شب من گوش به زنگ بودم وگاهی که اونا سکس داشتن من تماشاشون میکردم وخیلی چیزها رو درمورد سکس و روابط جنسی یاد گرفتم
توی مدرسه راهنمایی هم با دوتا دختر دوست شده بودم اونها اول یکی دوتا فیلم سکسی برام اوردن بعد هم شروع کردیم به رفت و امد با هم و دفعات اول فقط با کس های هم بازی میکردیم
یعنی دستمون میذاشتیم رو کس همدیگه و میمالوندیم تا آب کسمون در بیاد گاهی هم انگشتامون میکردیم وسط لبهای کس همدیگه تا اینکه یک روز یکی از بچه ها یه فیلم اورد درباره سکس دخترها باهم از اون فیلمها که دوربین زوم میکنه رو کس دخترا و و دخترا کس و سینه هم دیگه را میمالیدن ومیمکیدن وکس هاشون میمالیدن بهم، ما یاد گرفتیم که چطوری باهم یه سکس واقعی داشته باشیم و همه اینها هم همیشه خونه ما بود که مادرم سر کار میرفت و ما ساعتها تنها بودیم مخصوصا تابستونا که دیگه واقعا معرکه بود گاهی ما سه نفر ازبس مشغول سکس بازی بودیم یادمون میرفت نهار بخوریم .ما سینه های هم میمکیدیم البته هنوز سینه هامون کامل رشد نکرده بود ،کس همدیگه رو میلیسیدیم ، کسامون رو میچسبوندیم به هم ،روی هم دیگه می نشستیم وخودمون رو تکون میدادیم واز این کارها سیر نمیشدیم وقتی دوره راهنمایی تموم شد ومن 14 ساله بودم ماموریت پدرم هم تموم شد و ما به شهر خودمون برگشتیم ومن خوشحال بودم از اینکه میتونم دوباره با عموم سکس داشته باشم عموم 21 ساله و دانشجو بود و توی تیم بسکتبال دانشگاه هم بازی میکرد قد بلند و عضلات به هم پیچیده زیبایی پیدا کرده بود با چشمهای عسلی و موهای خرمایی روشن وکیری که معمولا از زیر شلوار های تنگ و چسبونش خود نمایی میکرد همه دخترها ارزو داشتن با اون سکس داشته باشن . یه روز به بهانه پرسیدن اشکالات درسی ظهر از مدرسه به خونه مادربزرگم رفتم
بعد از خوابیدن مادر بزرگ و پرسیدن چندتا سوال درسی از عموم موقعیت را مناسب دیدم دستم رو از روی شلوار روی کیر عموم گذاشتم و فشار ش دادم و به عموم گفتم بازی های خوب بچگی یادته عموم خندید و گفت مگه میشه یادم بره چه لذتی داشت ظهرها تو همین اتاق ساک زدن تو ،حال کردن .من .گفتم میخوای یه بار دیگه امتحان کنیم ؟ مسلما جوابش مثبت بود
من دیگه 8 ساله نبودم یه دختر 15 ساله که خیلی زود با مسایل جنسی آشنا شده بودم بیشتر شبها سکس بازی مادر پدرم و 8-9 تا فیلم سکسی دیده بودم و حدود 1سال و نیم با دوتا دختر دیگه سکس داشتم و در مواقعی هم خودم را ارضا کرده بودم .
عموم لباسای من و خودش بیرون اورد کیرش واقعا هوس انگیز بود کمی تیره تر ازاون موقع ولی هنوز خوشرنگ و بزرگ وکلفت بود کیرش به صورتم نزدیک کرد منم که مدتها منتظر همچین لحظه ای بودم شروع کردم به ساک زدن .پایین کیرش رو تو دستم گرفته بودم و بالا پایین میکردم و سر کیرش هم تو دهنم بود ومیک میزدم و هم زمان با زبونم کیرش میلیسیدم و اونم شروع کرد با سینه های من بازی کردن با دستش یواش اونا رو میمالید با زبونش انقدر با نوک سینهام بازی کرد که نوک سینهام سفت شد وزد بیرون دستش به پشتم مالید واروم اومد پایین تا رسید به به کپل وباسنم یهو احساس کردم خیس شدم سرم بردم جلو وشروع کردم گردن عموم را بوسیدن ومکیدن بعد هم عموم شروع کرد به لیسیدن گردنم ولبهاش گذاشت روی لبم ولبهام میمکید زبونش میکرد توی دهنم وزبونم را میمکید و با دستش هم کسم میمالید جریان اب کسم شدید تر شده بود عموم شروع کرد به لیسدن کس من لبهام گردنم وسینهام، نوک سینهام بین لباش میگرفت و میکشید ومیمکید لباش یه داغی خوشایندی داشت ومن لذت میبردم واز خوشی به خودم می پیچیدم عموم به شدت منو تو اغوش خودش فشار میداد بطوری که سفتی و داغی کیرش روی کسم حس میکردم و داشتم از خوشی دیوانه میشدم بعد من انداخت روی تخت ودوباره شروع کرد به لیسیدن من شکمم زیر شکمم وکسم اول کسم میبوسید ومنهم کسم داده بودم بالا که اون راحتتر بهش دسترسی داشته باشه لبهاش چسبوند به لبهای کسم واروم شروع کرد به مکیدن اونا بعدازچند ثانیه زبونش بیرون اورد وشروع کرد به لیسیدن کسم زبونش میبرد وسط چاک کسم واونجارو لیس میزد منم تو حال خودم نبودم مرتب ناله میکردم و کسم میدادم بالا عموم هم باشدت بیشتری لیس میزد عرق کرده بودم گاهی نیم خیز میشدم و بهش نگاه میکردم که با چه ولعی کسم میلیسه هرچی من بیشتر ناله میکردم اون با اشتیاق بیشتری کسم میلیسید و میمکید بعد عموم کاری کرد که بیشترین لذت به من داد" کلیتوریسم "،شروع کرد به مالیدن اون اول اروم بعد محکمتر بعد هم اونو با لبهاش گرفت ومیک زد لباش دور کلیتوریسم سفتتر کرد و با زبونش هم بااون بازی میکردومیمالوندش واقعا نمی تونم لذتی رو که اون لحظه میبردم براتون توصیف کنم بهتون توصیه میکنم خودتون یه بار تجربه اش کنید .بعد یهو بی اختیار پا هامو انداختم دور گردنش و باشدت سرش به کسم فشار دادم اونم دیوانه وار میک میزد وبا فشار زبونش کلیتوریسم و تحریک میکرد وناگهان پاهای منو از گردنش باز کرد و خودش روی من کشید بالا وکیرش رو گذاشت روی کسم تا حالا اینو دیگه تجربه نکرده بودم و فکر هم نمیکردم به این زودی تجربه اش کنم لبای کسم و باز کرد وکیرش گذاشت وسط اونا وشروع کرد بالا پایین رفتن و هم زمان سرش رو اورده بود پایین و سینهام میمکید ومیلیسید وگاز میگرفت منم تند تند خودم تکون میدادم کسم میدادم بالا و خودم زیر عموم بالا پایین میبردم سعی میکردم چیزهای که تو فیلمها یا موقع سکس بازی مامان بابام دیده بودم انجام بدم تا عمو حسابی حال کنه اونم کیرش مرتب به جاهای حساس کسم میمالید نوک کیرش میذاشت رو کلیتوریسم و باهاش بازی میکرد بعد چند دقیقه جریان گرم ابش رو وسط کسم حس کردم وااااای چه حالی داد ! هردو بیحال شده بودیم .عموم منو تو اغوشش گرفت و شروع کرد به نوازش کردن من و گفت دختر تو چه وارد شدی تا حالا سکس با هیچ دختری اینقدر به من حال نداده و اینقدر منو نوازش کرد وبوسید تا یه کم ارومتر شدم و تونستم بلند شم ولباسام بپوشم .این برنامه برای مدت بسیار طولانی ادامه داشت و ما هردفعه موقعیت های جدیدی را تجربه میکردیم گاهی من میخوابیدم روی عموم کسم میچسبوندم به کیر قشنگش و سینه هام میکردم تو دهنش که واقعا حال میداد گاهی هردو روبروی هم مینشستیم و کیرش میمالید به کسم وهم زمان سینه هام میمالید یا میمکید گاهی ایستاده سکس میکردیم گاهی از عقب کیرش میمالید به کسم و با دستهاش هم سینه هام میمالید تقریبا تا 4 سال که دیپلم گرفتم وپیش دانشگاهی تموم کردم ،ما هفته ای یک یا دو بار گاهی هم که موقعیت جور بود بیشتر سکس داشتیم بجز مواقعی که من نمیتوانستم تازه اون موقع هم با ساک زدن وخوردن ابش عموم راضی میکردم .
(وچند باری هم عموم کیرش کرد تو کونم که چون کیرش بزرگ بود من خیلی درد میکشیدم و در نهایت گذاشتیمش کنار)
بعداز ازدواج عموم هم این کار ادامه داشت البته خیلی مشکل بود من به خونه عموم میرفتم وشب عموم بعد از خوابیدن همسرش می امد پیش من و ما یه سکس پر شور و حال داشتیم تا اینکه یه شب همسرش بیدار شد و مارو در حال سکس کردن دید اول یه خورده سر صدا کرد بعد عموم باهاش صحبت کرد ومتقاعدش کرد که میتونیم سکس سه نفره داشته باشیم به سختی قبول کرد اونهم به این شرط که یک بار بیشتر نباشه
ولی بعد از اولین بار که سه تایی با هم سکس کردیم حالا این اونه که هفته ای یکی دو بار زنگ میزنه و منو برای سکس سه نفره دعوت میکنه . و من همسرش به نوبت کیرش میخوریم
البته حالا دیگه اون بیشترین لذت میبره چون عموم همه ابش تو کس اون خالی میکنه . چند باری هم با همکلاسی های پسر دانشگاه سکس دسته جمعی داشتم وقتی یکی از اونا کیرش میکنه تو کست ویکی تو کونت ویکی هم تو دهنت وسینهات هم معمولا تو دهن اونی که کیرش تو کست است و همه اب کیرشون توی تو خالی میکنند نمیدونی چه لذتی داره یا وقتی اونا اینقدر حشری میشن واینقدر کیرشون توی کس وکونت تکون میدن که تخماشون با هم تماس پیدا میکنه واقعا اوج لذت است . اوووووووووووووووووووووووووی
دوستت دارم:
هدیه ایست که هرقلبی، فهم گرفتنش را ندارد،
قیمتی دارد که هرکسی، توان پرداختنش را ندارد،
جمله ی کوتاهیست که هرکسی، لیاقت شنیدنش را ندارد،
بی شک تو همیشه لایق این هدیه کوچک من هستیL♥VE YѼU aredadash
ارسالها: 2517
#55
Posted: 18 Dec 2010 13:03
سکس اتفاقی با خاله زهرا
در اینجا می خوام سکس با خاله زهرا رو براتون بگم.
من دو تا خاله دارم. زهرا خاله کوچیکمه. سن 22 قد حدود 165 وزن 50 با سینه و باسنی متناسب با بدنش. خودم:سن 16 قد 169 وزن 62 کیرم 17cm.
خالم دانشگاه قبول شد و قرار بود تا پایان دانشگاه پیش ما بمونه. شب هم تو اتاق من می خوابید. با یه زیرکی تونستم کسشو از زیر در دستشویی دیدم. از اون موقع به بعد تو فکر کردن خالم بودم اما پرده داشت و من می خواستم کسشو بزارم.
بعد یه مدت عقد کرد منم تو کیفش کاندوم پیدا کردم. دیگه مطمئن بودم که پرده نداره. یه روز که از مدرسه برگشتم دیدم کسی نیست و خالم رفته حموم. رفتم رو نرده تختم نشستم لباسامو به جز شرت در اوردم. کیرمو از کنار شرتم در اوردم داشتم با هاش ور میرفتم. کاملا راست شده بود. تختم کنار در بود. همینجور که داشتم با کیرم ور میرفتم در اتاق باز شد خالم اومد داخل. حوله دور خودش پیچیده بود. کیرمو دید ولی رو خدش نذاشت از کنارم رد شد.
رفت جلو کمد حوله رو گذاشت رو تخت فقط شرت و کرست برش بود آخه خالم خیلی با من راحت بود بعضی وقتی کنار هم می خوابیدیم و از این حرفا اما نمی تونستم موقعیتی پیش بیارم که بکنمش.
خلاصه سریع خودمو رسونم پشت سرش و کیرمو گذاشتم لای پاش. برگشت گفت چیکار میکنی؟ بدون اینکه بهش جواب بدم گذاشتمش روی تخت و شروع کردم خوردن لبهاش. چون مقاومت میکرد رفتم سراغ کسش. کسشو از کنار شرتش در اوردم شروع کردم به خوردن. شهوتی شده بود و مقاومت نمیکرد. کرستشو که باز کردم دو تا هندونه سفید با نوکی با رنگ قهوه ای روشن پرید بیرون و منم عین یه بچه شیرخواره شروع کردم به خوردن سینه هاش. اونم با دستش با کیرم بازی میکرد. نشستم لب تخت اونم رفت پایین تخت و شرتمو در آورد شروع کرد به ساک زدن. بعد از یه مدت ساک زدن بلند شد رفت از تو کیفش یه بسته کاندوم آورد و برام کشید رو کیرم. بعد رفت رو تخت خوابید. کیرمو یه خورده کشیدم به چوچولش بعد با یه فشار کلاهک کیرمو فرستادم داخل. سریع آوردم بیرون. کاندومو در آوردم و به خالم گفتم اجازه هست اینجوری. گفت فقط حواستو جمع کن حامله نشم. دوباره شروع کردم. درون کسش بخاری گذاشته بود خیلی داغ بود. هر چی تلمبه میزدم آبم نمیومد. کیرمو در اوردم و دراز کشیدم و خالم اومد روم نشست و خودش زحمت بالا پایین شدن رو میکشید. داشت آبم میومد سریع خوابوندمش و آبمو ریختم رو سینه هاش. همشو با دست جمع کرد و خورد. گفت پس من چی؟ فهمیدم ارضا نشده کاندومو برداشتم و کشیدم رو کیرم و گفتم به حالت سگی قرار بگیره. کیرمو فرستادم تو کسش و شروع کردم به تلمبه زدن. صداش رو به افزایش بود و من بیشتر لذت می بردم. یه آه بلند گفتو شروع کرد کرد به لرزیدن. فهمیدم که اونم ارضا شده و حالا نوبت کونشه.
کاندومو در آوردمو آبش که از اول کار بند نیومده بود رو کشیدم در سوراخش و کیرمو یواش یواش هل دادم تو. جا که باز کرد شروع کردم به تلمبه زدن و کامل روش خم شده بودم . یه دستم رو سینش و یه دستم رو کسش بود. آبم که اومد ریختم تو کونش. بعد دراز کشیدم رو تخت و اومد به حالت 69 روم قرار گرفت و قطرات باقی مونده آبمو میمکید و منم کس خیسشو میخوردم.مطمئن بودیم که مامان وبابام تا فردا نمیان لخت تو بغل هم خوابیدیم. بیدار که شدم دیدم خالم نیست. رفتم دیدم همونجور لخت کنار اجاق گاز داره شام درست میکنه و غذا رو هم در حالت کاملا لخت خوردیم و تا فردا صبح که می خواستم برم مدرسه لباس نپوشیدم. خیلی حال داد.
دوستت دارم:
هدیه ایست که هرقلبی، فهم گرفتنش را ندارد،
قیمتی دارد که هرکسی، توان پرداختنش را ندارد،
جمله ی کوتاهیست که هرکسی، لیاقت شنیدنش را ندارد،
بی شک تو همیشه لایق این هدیه کوچک من هستیL♥VE YѼU aredadash
ارسالها: 2517
#56
Posted: 21 Dec 2010 11:05
من وخاله شادی جونم
سلام به همه ی دوست داران داستانهای سکسی.راستش من از اون موقعی که شروع به خوندن داستانهای سکسی کردم همش توو کف خالممم.من اسمم داریوشه و یه خاله دارم که اسمش شادیه و 34 سالی هم سنش میشه ولی هنوز شوهر نکرده آخه خیلی وسواس داره و به قول خودش تا حالا یه کیس مناسب پیدا نشده.خوب از خودم و خالم بگم من سال سوم دبیرستانم و یه کیر حدود 20 سانتی هم همراهم هست و قیافه ی دختر کش دارم یعنی قیافه و تیپم با حاله.خاله شادی هم یه اندام سکسی باحالی داره:قد 175 سایز سینه هاش خیلی بزرگ نیست ولی مثل قله ی کوه میمونه.ولی قکر کنم به کسی کون داده آخه کونش خیلی عقب تر از بدنشه و کیر هر مردی رو بلند میکنه.کسش هم معلومه باحاله.از اینها بگذریم.خالم هنوز خونه ی مامان بزرگ با بابا بزرگم و یه دایی 20 سالم زندگی میکنه.داییم اصلا خونه نیست و توو شهرستان کار میکنه و ماهی یه بار میاد خونه.خالم عادت داره توو خونه لباس راحتی میپوشه و من تا حالا موفق شدم همه جاش رو بجز کسش و سوراخ کونش ببینم.یه روز ساعت 4 بعد از ظهر بود که رفتم خونشون اونجا که رسیدم دیدم هیچکی خونه نیست و فقط مادر بزرگم خونست.ازش پرسیدم خاله کجاست؟که توو جوابش گفت:رفته کلاس آیروبیک.منم فهمیدم که هر روزی از آیروبیک برگرده میره حموم و اگه من اونجا باشم پیش من راحته و لباس هاشو رو بجز شرتش در میاره تا آماده بشه واسه حموم کردن.ساعت 7 بود که دیدم خالم خسته و کوفته برگشت و گفت:سلام داریوش جان از بس که عرق کردم میخوام یه دوش بگیرم منم فوری جواب سلامش رو گرفتم و گفتم آره منم عرق کردم وقتی اومدم اینجا.توو اتاق خالم نشسته بودم که دیدم خالم در اتاق رو بست و جلوی چشم من شرروع به لخت شدن کرد.اول تابی که تنش بود رو در آورد و من هم همین جوری روبروش نشسته بودم و نگاه میکردم بعد دیدم که داره سوتینش رو در میاره و سینه های تیزش با حالت قشنگی افتاد بیرون منم کم کم داشتم کیرم رو راست میکردم که دیدم دکمه ی شلوارش رو باز کرد و شورت سفیدی که پاش بود بیرون افتاد. یه کم که بهتر نگاه کردم دیدم کسش هم از زیر شورتش بلند شده و یک دفعه خالم به طور کلی لخت شد و فقط یه شرت که تا بالای اون کوووون باحالش اومده بود پاش بود.خواست بره حموم که کوونش رو میپاییدم که مثل ژله بالا و پایین میکرد.کیرم دیگه راست راست شده بود و میخواستم همین حالا خالم رو بغل کنم.که یکدفعه دیدم صدای در ورودی ساختموون اومد دیدم مامان بزرگمم رفت بیرون و من و خاله شادی مووندیم توو خونه.خالم اوومد بره حموم که بهم گفت تو نمیای منم گفتم نه تو برو بعدا من میام که اونم گفت باشه هر جور دوست داری.همین که رفت حمووم رفتم یکی از شرتهاش رو از توو کمدش برداشتم و شروع کردم باهاشون جلق زدن.خالم وقتی از حمام اومد بیرون فقط یه حوله تنش بود و هیچی زیرش نبوود منم زوود خودم رو رسوندم به اتاق خالم که شاید این دفعه بتوونم کسش رو ببینم.خالم فکر کنم روش نمیشد که بگه برو بیرون تا من لباسهام رو عوض کنم و منم هموونجانشستم.خالم شروع کرد به لباس پوشیدن و منم کیرم رو میمالیدم.خالم پشتش به من بود حوله رو از روو خودش بر داشت. کون تپل و باحالش نمایان شد کیرم از شق درد داشت میمرد خالم خم شد که شرتش رو پاش کنه که منم به سورخی سوراخ کونش نگاه میکردم که واسه اولین بار بود که سوراخش رو میدیدم یه تیکه گوشت صورتی رنگ هم از لای پاش زده بود بیرون و اینم کسش بود منم داشتم میترکیدم.چون کس و کون آماده جلو دستم بود ولی نمیتوونستم بکنمشون.خوب خاله شرت و سوتینش رو تنش کرد و دیگه فقط یه شلوارک سیاه تنگ با یه تاپ تنگ که پستوونهاش توو تاپ خیلی باحال نشون داده میشدن تدنش بود.میشد خط کسش رو دید آخه شلوارکش خیلی خیلی تنگ بود.دوباره رفتم توو دستشویی و به یاد خاله شادی یه جلقی زدم.اومدم بیروون دیدم مامان بزرگ برگشته و یه کم خرط و پرت هم خریده.همین طوری گذشت که ساعت نزدیک های 10 شب شد که دیدم خالم داره قرص هاش رو برای مریضی گواطری که داشت میخوره.توو قرصهاش قرص خواب هم تجویز شده بود و اوون بایستی هر شب یه قرص خواب میخورد.منم یه فکری به سرم زد.سعی کردم قبل از این که او نا بخوابن من برم توو اتاق خالم و خودم رو به خواب بزنم که امشب رو توو اتاق خوالم بخوابم و شاید مو قعیت شذد تا یه کمی خودم رو به خالم بچسپونم.همین کار رو هم کردم.ساعت نزدیک های11 بود که دیدم خالم داره میاد بخوابه منم خودم رو به خواب زده بودم.اومد و با همون شلوارک و تاپش خوابید رو تخت.خیلی زود خوابش برد و به پهلو خوابیده بود.کونش رو به من بود.نمیدونستم چی کار کنم.رفتم جلو و چند دفعه ای صداش زدم ولی با صدای آرووم ولی قرص خواب تاثیر خودش رو گذاشته بود و خاله شادی همون جووری خوابیده بوود.کیرم رو در آوردم و به لای کون باحال خاله شادی میمالیدم.خیلی حال میداد.یه کم جراتم بیشتر شد و دستام رو گذاشتم رو سینه هاش و خیلی آروم از رو تاپ میمالیدم ولی خاله شادی بیدار نمیشد.بازم جراتم بیشتر شد و شروع کردم با ترس و لرز در آوردن شلوارک خاله شادی.خیلی به زحمت توونستم شلوارکش رو تا سر زانووش بکشم پایین طوری که خاله شادی هنوز هم بیدار نشده بود.من مونده بودم و کون خاله شادی و یه شورت رو کونش.کیرم رو به لای پاش میمالیدم و به کونش هم از روو شرت سیاهش که بعد از رفتن به حمام پاش کرده بود میمالیدم.بازم جراتم بیشتر شد و شروع کردم به در آوردن شرت خاله شادی.شرتش رو هم تا سر زانووش پایین کشیدم ولی یکدفعه خالم یه تکوونی خورد,از ترس داشتم میمردم.ولی خالم خوشبختانه بیدار نشد و فقط یه تکون کوچولو بود.الان میتونستم کیرم رو به کون خالم بمالم.فوری شروع کردم به بازدید کون و کس خالم.دستم رو رو کونش آرووم میکشیدم و سوراخ کونش رو لمس میکردم.دیدم کسش خود نمایی میکنه.یه کم به کسش دست زدم وکیرم رو بهش مالووندم.کیرم رو جلوی سوراخ کونش گذاشتم و لی کمی نگذشت که خالم بیدار شد و منو با یه کیر که جلوی سوراخ کو نش بود دید و هر دو تا موون خشکمون زده بود.کمی که گذشت از خجالت کیرم رو از رو سوراخش بر داشتم و انداختم توو شلوارم ولی خالم هموون جوری خشکش زده بوود و کیر منو نگاه میکرد.اومدم برم زیر پتوی خودم که خالم گفت:داریوش این چه کاری بود که کردی از ترس زبوونم بند اوومده بود,نمیتونستم هیچی بگم ولی خالم دست بر دار نبود و با صدای نسبتن آروم شروع کرد به سوال کردن از من که چرا این کار رو کردم؟منم طاقت نیاوردم و گفتم راستش از سر کنجکاوی بود.اونم خودش اهل بود و فوری گفت تو اگه میخواستی کون و کس یه دختری رو ببینی می تووونستی اول دفعه به خودم بگی.منم دیگه روم باز شد و گفتم خوب الان میشه ببینم.شلوار و شرتش رو از پاش در آورد و به من نزدیک شد.لبش رو گذاشت رو لبم و منم لبش رو با تمووم وجودم میخوردم.دست خالم رو کیرم بود و دست منم رو کون خالم.خاله شادی گفت تو هم شلوارت رو در بیار.همینکه شلوارم رو در اوردم دیدم مامان بزرگم از تووو اتاق پذیرایی صداش میاد.خالم خودش رو انداخت زیر پتو و منم شلوارم رو پام کردم و خودم رو به خواب زدم.خالم یواشکی گفت:برو روو میز آرایشم یه بسته قرص ترامادول هست بیار و یکی ازش بخور منم بدون هیچ حرفی قرص رو خوردم.بعد از نیم ساعت که کیرم توو دست خالم بود تازه داشت بلند میشد.خالم گفت این قرص ارضا رو دیر تر انجام میده.دیگه مطمئن بودم که هیچ کسی نمیاد.بازم شروع کردم به در آوردن شلوارم و تاپ خاله دیگه هر دو تا موون لخت لخت شده بوودیم.خالم گفت کیرت رو بکن توو دهنم منم از خدا خواسته کیرم ذرو فشار دادم توو دهن خالم.خالم خیلی باحال برام ساک میزد به طوری که لبهاش دور کیرم غنچه میشد.دیگه کیرم راست راست شده بود ولی از ارضا شدن خبری نبوود.منم شروسع کردم به خوردن پستوونهای خاله شادی.دیگه صداش در اومده بوود و هی پتو رو گاز میگرفت.خالم گفت داریوش زود باش اصل کاری رو انجام بده.خالم رو رو شکم خوابوندم و کیرم رو گذاشتم در کونش ولی خاله گفت نه داریوش کونم درد میگیره بذار توو کسم؟تعجب میکردم آخه هنوز خالم شوهر نکرده بود.ازش پرسیدم کس با کره نیست گفت نه یه مدت پیش سامان پسر خالت واسم پارش کرد.سامان از من 5 سال بزرگتره و بعد از این که با خالم راحت شده بود پردش رو زده بود.منم بدون معتلی خالم رو به حالت سگی شروع به گائیدنش کردم.خالم سرش رو برده بود پایین و هی آه آه میکرد و پتوش رو گاز میگرفت.کسش خیلی داغ بود.یکدفعه کیرم رو بیرون کشیدم و چند بار پشت سر هم در آوردم و کردم توو که خالم گفت داریوش دارم دیوونه میشم.زوود باش دیگه یه کم دیگه که طلنبه زدم دیدم خالم بدنش به لرزه در اومد و یکدفعه یه آب گرم رو کیرم سرازیر شد . ریخت بیرون.خالم ارضا شد.ولی هنوز من ارضا نشده بودم.یه کم که به خالم التماس کردم تونستم راضیش کنمتا از کون بکنمش.ولی به شرط اینکه با کرم کونش رو چرب کنم. پاشدم یه کم با کرم کون خالم و کیر خودم رو چرب کردم.کیرم رو گذاشتم دم سوراخ خاله شادی.خاله شادی فقط التماس میکرد که یواش کیرم رو کنم توو کونش.منم سر کیرم رو گرفتم و یه کم فشار دادم.کله ی کیرمرفت توو کون خالم ولی خالم فقط آه آه میزد و میگفت:داریوش جون خودت یواش بذار آخخخخخخخ دارم میمیرم.منم یه کم که وایسادم دیگه شروع کردم به طلنبه زدن یکی دو تا تلنبه بیشتر نزدم که کیرم تا دسته رفت توو کون خاله شادی.خاله شادی یه جیغ کوتاه و خفیف کشید.منم شروع کردم به ادامه دادن.احساس میکردم کیرم رو توو داغ ترین جای بدنش فرو کردم.یه داغی عجیبی داشت داشت آبم میوومد که کیرم رو بیروون کشیدم و خالم رو صدا زدم و خالم روشرو به من کرد و منم همه ی آبم رو ریختم روو صورتش و سینه هاش.بغلش کردم و توو بغلش یه نیم ساعتی خوابیدم.وقتی بیدار شدم دیدم خالم پا شده و داره خودش رو جم و جور میکنه که بخوابه.از اون موقع به بعد تا حالا بیشتر از 20 بار تونستم کون و کس خالم رو جر بدم. یه چند دفعه ای هم با سامان این کار رو کردم ولی هر روز کون و کسش برام جذابتر میشه و و خوشفرم تر.راستی یه دفعه که خیلی با سامان به خاله شادی حال دادیم هر دو تامون آبمون رو رو کون و داخل کون خاله شادی خالی کردیم و از اون موقع کون خاله شادی روز به رو ز بزرگ و بزرگتر میشه.سعی میکنم که یکی دیگه از ماجراهامو با خاله شادی براتوون بنویسم تا شما هم یه کمی حال کنید.
دوستت دارم:
هدیه ایست که هرقلبی، فهم گرفتنش را ندارد،
قیمتی دارد که هرکسی، توان پرداختنش را ندارد،
جمله ی کوتاهیست که هرکسی، لیاقت شنیدنش را ندارد،
بی شک تو همیشه لایق این هدیه کوچک من هستیL♥VE YѼU aredadash
ارسالها: 2517
#57
Posted: 21 Dec 2010 11:06
کردن کون زن داداش
داستان واقعی که می خوام براتون تعریف کنم مربوط به زن داداش گوشتی و خوشگل با کون قلمبه بسیار قشنگشه. من با زن داداشم حدود شش سال اختلاف سن داریم یعنی او شش سال از من بزرگتره این داستان بر میگرده به زمان قبل از ازدواج من. زن داداشم همیشه جلوی من سر برهنه بود وموهاشو به پشت سرش جمع میکرد و گیره میزد و این رفتار برای همه اعضائ خانواده ام یک امر عادی تلقی میشد. او بیشتر شلوار استریچ می پوشید و این نوع لباس پوشیدن او باعث میشد تا بدن خوش فرم و سینه سر بالا با نوک قهوه ای و خصوصا کون قشنگش بیشتر توجه ام را به خودش جلب کنه من بارها کردن کونشو در ذهنم تصور میکردم و جلق میزدم. با او زیاد شوخی میکردم و او هم با من راحت بود بارها به بهانه های مختلف دنبالش میدویدم و بغلش میگرفتم و کیرمو به کونش می مالیدم او نیز از این حرکات من خوشش می اومد تا یه روز که با هم تو اطاق تنها بودیم و داداشم هم به سر کار رفته بود ازمن سوال کرد تو ازمسائل جنسی هم چیزی آگاهی داری؟ من گفتم چطور مگه؟ اون گفت خیلی وقته وقتی دادشت با من بازی میکنه از آلتم آب سفید میاد این چیه؟ من که تا اون موقع تجربه سکس نداشتم گفتم نمی دونم ولی میدونم اسپرم مردها به شکل آب سفید از آلت تناسلی اونها خارج میشه که پس از عمل مقاربت و نزدیکی با تخمک زن لقاح صورت میگیرد و باعث تولید نسل میشه او خندید و خودشو به من نزدیک کرد و یه بوس از لبام گرفت و گفت میخوای عشق بازی بهت یاد بدم منم ازخدا خواسته گفتم آره بعد شروع کرد ازمن بوسه گرفتن و زبونشو تو دهنم میذاشت ومی گفت بگیر و میک بزن. اون روز یکی از بهترین روزهای عمرم بود چون یه کوس خوشگل و مفت و مجانی که مدتها در کف اش بودم خودشو در آغوشم انداخته بود خلاصه کم کم جرات پیدا کردم و در حالیکه او رو غرقه در بوس کرده بودم دستمو لای لپهای کونش بردم و از روی شلوار استریچ قهوه ای که پوشیده بود سوراخ کون و کوسشو لمس میکردم و نوازش میکردم وای که چه حالی میداد الان هم که دارم این خاطره شیرینو تعریف میکنم با وجود اینکه چند سالی است که متاهلم و کوس وکون زیادی کرده ام مع الوصف با متجلی شدن یاد این خاطره کیرم از شقی داره میترکه و دوست دارم دوباره کونشو در بغل بگیرم و تاصبح لیس بزنم.
خلاصه بعد از مدتی آموزش عشق بازی شلوارشو از پاش در آوردم واو هم زیپ شلوارمو باز کرد و گفت من از پشت میام بالا وتو کوس وکون منو لیس بزن ومن هم کیر تو رو ساک میزنم همینکه لپهای ناز کونشو گذاشت روی صورتم و بوی کوس وکون او رو حس کردم می خواستم با کله و درسته تو کونش برم حدود پنج دقیقه ای زبونمو به سوراخ کونش و چوچول کوسش می مالیدم و در سوراخ کوسش با فشار فرو میکردم و آب سفیدی که از کوسش بیرون زده بود و قورت میدادم و پستونهای نرمشو نوازش میکردم و تازه فهمیده بودم که خانمها هم پس از حشری شدن آبشون میاد و چه بوی خوبی هم دارد و او هم با ولع خاصی کیر منو تو دهنش میکرد و لیس میزد خلاصه بعد از این بازی واقعا مهیج و شیرین به من گفت اگه می خوای منو بکنی فقط ازکون منو بکن چون کوسم فقط برای داداشته و من و تو نباید به اون خیانت کنیم !!! منکه در آرزوی چنین لحظه ای روز شماری میکردم بلافاصله گفتم باشه بعد اون رفت یه کرم نرم کننده خیلی خوشبو آورد و گفت یه کم بزن به کیرت و یه کم هم با تف بزن به سوراخ کونم و بعد خیلی یواش باش با اون بازی کن تا خوب نرم بشه و کم کم فشار بده تا کیرت تو سوراخ کونم بره منم دوباره حریصانه مجددا سوراخ کونشو می بوییدم- می بوسیدم- لیس میزدم- کرم میزدم- تف میزدم – انگشت میکردم- تا اینکه خوب نرم شد بعد کیرمو گذاشتم روی سوراخ کونش و یواش یواش فشار دادم تا کلاهک کیرم داخل کونش رفت و بعد با اندک فشاری تا آخر کیرمو توی کونش جا کردم و اون مرتبا کلمه جون رو تکرار میکرد بعد از زدن چند تلمبه تمامی آب کیرمو با فشار هر چه تمام تر تو کونش ریختم و بیحال ازش جدا شدم این سرآغاز سکس من بازن دادشم بود ولی اون هیچ وقت رضایت نداد که از کوس انو بکنم و من هم به همین کون ناز وخوشگلش قانع بودم و هنوز هم عاشقشم الان اون جلوی من با چادر ظاهر میشه ولی آنچنان چادر را محکم به خودش و خصوصا به دور کونش می پیچه که هر کس دوست داره بپره و یه گاز از لپ کونش بگیره و کیرشو تا دسته تو کونش فرو کنه آرزو دارم دوباره نصیبم بشه و نصیب و قسمت همه دوستداران سکس.
دوستت دارم:
هدیه ایست که هرقلبی، فهم گرفتنش را ندارد،
قیمتی دارد که هرکسی، توان پرداختنش را ندارد،
جمله ی کوتاهیست که هرکسی، لیاقت شنیدنش را ندارد،
بی شک تو همیشه لایق این هدیه کوچک من هستیL♥VE YѼU aredadash
ارسالها: 62
#58
Posted: 24 Dec 2010 13:03
نگار و برادرش
این ماجرا حدود 3 سال پیش اتفاق افتاد. یه برادر دارم سه سال از من بزرگتره. اسمش حمیده. من بیست و یک سالمه و عادت دارم که همیشه در خانه دامن کوتاه بپوشم. همین باعث میشه هر کی منو میبینه تحریک بشه. یه شب در حالی که دمرخوابیده بودم از خواب بیدار شدم دیدم یکی دامنمو زده بالا و داره با کونم ور میره.اولش ترسیدم یکمی چشامو باز کردم دیدم داداشمه.خیلی جا خوردم باورم نمیشد.نمیدونستم چکار کنم.به آرومی به کونم دست میکشید که بیدار نشم.بعداز چند دقیقه که با کونم بازی میکرد شرتمو تا زیر باسنم کشید پایین و شروع به دست کشیدن و بوسیدن کونم کرد.زبونشواز پایین به بالا میکشید روی چاک کونم بدنم مورمور میشد.من کاملاًخودمو به خواب زده بودم چون حشری شده بود جرأتش بیشتر میشد با دستاش لمبه هامو از هم باز کرد و زبونشو به سوراخ کونم رسوند.نوم زبونشو میکرد توومیچرخوند خوشم اومده بود.حسابی پشتمو لیس زد وسوراخمو خیس کرد وقتی از خوردن و لیسیدن کونم سیر شد شلوارشو کشید پایین وکیرشو در آورد.آبه دهنشو زد به کیرش و خوابید روم.کیر سفت و داغ و کلفتشو لای لمبه هام حس کردم .احساس خوبی بهم دست داد .کیرشو رسوند به سوراخم و فشار داد.همینکه سرش رفت تو درد شدیدی بهم دست داد تکون خوردم که کیرش در بیاد اما محکم چسبیده بود و نمیذاشت.فکر کنم دیگه میدونست بیدارم.سر کیرشو کرده بود تو ولی تکون نمیخورد.وقتی دید من خودمو سفت گرفتم و دردم میامد. یه دستشو از زیر بغلم آورد و سینمو چنگ زد و با نوک پستونم بازی کرد.بعد از چند دقیقه دردش کم شد و دوباره احساس لذت کردم.تا دید کونم شل شد آروم فشار داد.چند بار اینکارو تکرار کرد تقریباً نصف کیرش تو بود.سوراخ کونم باز شده بود کیرشو کشید بیرون ودوباره تف زد و کرد تو . اینبار راحت رفت تو . دردش کم بود حسابی لیز و روون شده بود.عقب و جلو کرد حشری شده بودم.دلم میخواست بیشتر بخورم دست دیگه شو از زیر شکممم آورد تا با کسم بازی کنه منم شکممو دادم بالا که دستش از رد شه همین باعث شد که لای کونم کاملا باز بشه اونم از فرصت استفاده کرد وبا یه فشار همه کیرشو کرد تو کونم . دوباره درد گرفت ولی اینبارهمراه با لذت بود . شروع کرد با کسم بازی کردن و کیرشو تو کونم جلو و عقب میکرد . در همون حال با سینم ور میرفت . داشتم به اوج میرسیدم تا اونموقع همچین حسی بهم دست نداده بود . همینکه بدنم به لرزه افتاد و داشتم از شدت لذت بی حال میشدم اونم یهو کیرشو تا اونجا که جا داشت فرو کرد تو و نگه داشت و آبشو خالی کرد همونجا .بی حال افتاده بود روم . به زور بلند شد و کیرشوکشید بیرون. تازه فهمیدم که سوراخ کونم چقدر باز شده لباس منو درست کرد و شلوارشو کشید بالا و رفت. تا مدتها رومون نمیشد تو چشم هم نگاه کنیم ولی دو بار دیگه هم با اون سکس داشتم.
انسان باید از تنفر متنفر,با بدی ها بد,از جدایی جدا,دوستی ها را دوست و عاشق عشق باشد,این است معنای انسانیت
ارسالها: 2517
#59
Posted: 28 Dec 2010 11:22
خواهر کوچولو
-آرمان؟! .. آرمــــان؟!! ... پاشو دیگه! ظهر شدا! ... خودت باید جواب مامانو بدی، از من گفتن... بهت میگم پاشو!
یه بالش گرفت و پرت کرد و خورد تو سرم... اعصاب آدم رو خورد میکرد این دختر!
-خفه شو آیسا... بدو بیرون بذار بخوابــــــم ..
(یه بالش دیگه هم خورد تو سرم، دیگه نمیشد تحمل کنم) پاشدم و با عصبانیت نگاش کردم، باز با همون لبخند همیشگی و چشمای آبیش زل زده بود تو چشمام.. انگار دیگه دلم نمیومد کاریش کنم، یه تاپ بندی و یه شلوار پوشیده بود و موهاشم برخلاف همیشه که ژولیده و پریشمون بود، صاف کرده بود و بسته بودشون. 17 سالش بود و 3 سال ازم کوچیکتر بود و عزیز دل بابا و اگه یه چیزی میخواست بابا حاضر بود منو بفروشه و مایحتاج آیسا خانوم رو براش فراهم کنه.
الکی از تختم پریدم پایین و با حالتی که انگار از دستش عصبانیم دوییدم دنبالش، اونم یه جیغ زد و پا به فرار گذاشت، از اتاق رفتیم تو پذیرایی که پاش گیر کرد به لبه فرش و ولو شد وسط اتاق؛ بدجورم خورد زمین، سریع رفتم پیشش و یه نگاه کلی به سر تا پاش کردم، رو زانوش زخم شده بود و خودشم گریش گرفته بود، مثل دختر بچه های 10 ساله رفتار میکرد، انگار نه انگار دیگه 17 سالشه؛ اشکاشو پاک کردم و با عصبانیت گفتم: چیزی نشده!!! برو پاتو تمیز کن و شلوارتم عوض کن، یالا تکون بخور! .. همینجوری گریه میکرد، زیربغلش رو گرفتم و بردمش تو اتاق، اتاق ماله هردوتامون بود و از بچگی عادت داشتیم تو یه اتاق بخوابیم، اون خیلی اصرار میکرد... گریش قطع شده بود و آخ و اوخ میکرد... یه نگاه به ساعت انداختم؛ وااااای، ساعت تقریبا 11 بود و 2 هم مامان اینا میرسیدن، یه سفر رفته بودن سوریه، من که حوصله این شرو ور هارو نداشتم موندم که تو امتحانا کمک آیسا کنم...
آیسا رو ولش کردم تو اتاق و رفتم پی کار خودم، عادت داره یکی نازشو بکشه از بس که لوس بارش آوردن، اگه یه خراش رو دستش میافتاد؛ بابام، آسمون رو به زمین منگنه میکرد، حالا که پاش اینجوری شده بود دیگه حسابم صاف بود؛ قرار بود مامان اینا و خالم اینا با هم بیان خونمون و ما هم خیر سرمون قرار بود تدارک همه چیز رو ببینیم و حالا سر لاسیدن خانم از برنامه ها عقب بودم، خیلی وقتا آرزو میکردم ای کاش خواهر نداشتم و آقای خودم بودم و نوکر خودم، ولی بعد یکم که فکر میکردم، میدیدم بدون هر کسی میشه زندگی کرد الا آیسا، خداییش خیلی دوسش داشتم ولی به روی خودم نمی آوردم که هم اون پررو نشه، هم دوست نداشتم ملت بدونن یه دخترو دوست دارم، غرور داشتم در حد چی!
بگذریم .. اول رفتم سر و وضع خودم رو روبراه کردم و بعد رفتم دنبال زن داییم، خودمون که بلد نبودیم غذا سر هم کنیم، پیتزا هم که نمیتونستیم بدیم به خوردشون. تو این چند روز اینقدر پیتزا خورده بودیم، دیگه حالم از پیتزا بهم میخورد؛ موقع لباس پوشیدنم آیسا هنوز نشسته بود همونجا؛ خلاصه زن دایی رو بلند کردم و آوردم و هرچیز هم که میخواست براش خریدم. رفتم تو اتاق دیدم آیسا داره با موهاش ور میره! تا منو دید بلند گفت: سلام داداشــی! .. منم گفتم: برو به زندایی کمک کن، ( دلم نیومد از حالش نپرسم) پات چطوره؟! .. به پایینش که نگاه کردم دیدم شلوارشو عوض کرده و یه دامن کوتاه پوشیده که ساقای کوچولو و سفیدش تا زانو بیرون بودن و خودشم زخمش رو پانسمان کرده بود و قصدشم از پوشیدن اون دامن این بود که زخم پاشو همه ببینن؛ با حالت شیطنت گفت: اینقدر دلم واسه بابایی تنگ شده که نگـــــو!
بی توجه بهش لباسامو عوض کردم و رفتم یه دوش گرفتم و وقتی اومدم بیرون یکم خیالم راحت شد، آیسا زندایی همه چیز رو تقریبا آماده کرده بودن. خب طبق معمول تاخیر پروازا یه ساعت دیر تر رسیدن و منم یه ساعت داشتم کف فرودگاه رو متر میکردم، ساعت حدود 3 و ربع پیداشون شد و منم با یه لبخند کذایی رفتم و تک تکشون رو بغل و روبوسی و بعدم رسوندمشون خونه، یه دخترخاله هم داشتم که باید اونو هم میاوردم، شده بودم راننده آژانس اینا. دخترخاله ما هم یه کل کلی داشت با آیسا که هیچ بنی بشری تا امروز به چشم ندیده، حتی سر شورتاشون با هم رغابت داشتن، یه سال از آیسا بزرگتر بود و اسمشم آرزو، کم و بیش خوشگل بود و با آرایشی هم که میکرد خوشگل تر میشد، بیشتر اوقات هم موفق میشد آیسا رو بچزونه و خوبم بلد بود چجوری، واسه همین دل خوشی ازش نداشتم، باباشم که پولدار بود و هر چی که میخواست واسش میخرید و به بابای منم پز میداد که آره، دیگه دوره این ماشینا گذشته و از مد افتادن و این مدل خونه دیگه اعتباری بهش نیست و الان زمونه ی برج و آسمون خراشه و کس زن من یه دونه مو هم نداره و ... یک آدم مزخرفی بود که حتی دلت نمیخواست روش بشاشی... بیخیال؛ رفتم خونه خاله و زنگ زدم، آرزو از آیفون سلام و احوال پرسی کرد و دعوتم کرد بالا که گفتم بیا بریم که دیره، اگه بالا هم میرفتم بد نمیشد، کسی خونه نبود و ... بعد دوسه دقیقه اومد و نشست جلو پیشم؛ یه سلام و احوال نصفه نیمه باهاش کردم و راه افتادم سمت خونه؛ تو راه همش حرف میزد و سوالای جور واجور میپرسید، منم جوابشو میدادم؛ لعنتی بلد بود چجوری آرایش کنه، مثل بعضی از دخترا نقاشی نمیکرد رو صورتش، ولی با یه آرایش ملایم حسابی ناز میشد ...
رسیدیم خونه... مامان اینا نشسته بودن و از سفرشون میگفتن، آیسا هم نشسته بود رو پای بابام و عشوه میومد واسش، بابا هم تا منو دید چپ چپ نگام کرد و بزور جواب سلاممو داد؛ آرزو و آیسا از همون اول شروع کردن به هم تیکه انداختن... تا غروب نشسته بودیم و به حرفای هم گوش میکردیم، دیگه حوصلم حسابی سر رفته بود و پاشدم و رفتم تو اتاق.. آیسا هم دنبالم راه افتاد اومد تو؛ دراز کشیدم رو تخت و آیسا هم اومد و سرشو کرد زیر بالش و جیغ زد: دختره ی عوضـــــــی!!! ... بعدشم سرشو آورد بیرون و رو به من گفت: دروغ میگه گردنبندش اصل نیست، بخدا بدلیه، میخواد روی منو کم کنه، میدونم چیکارش کنم (بعدم یه جوری که اونایی که بیرونن بشنون گفت) من که ندید بدید نیستم هرچی بخرم پزشو به اینو اون بدم!!!
صداشو آروم کرد و رو به من گفت: مگه نه داداشی؟! منم که حسابی از رفتارش خندم گرفته بود سرشو گرفتم و گذاشتم رو سینم و میبوسیدمش، اونم میخندید و ادا در میاورد، کاملا موهاشو خراب کردم و مثل همیشه که موهاش ژولیده بود شد. واقعا قیافش یه جور دیگه میشه وقتی موهاش پریشون و درهم بود؛ یهو پاشد و محکم نشست رو شکمم، با مشت میکوبید رو سینم و میگفت: دیووونــــه! مگه مرض داری؟!! میدونی چقدر زحمت کشیدم درستش کنم؟! حالا اون عوضی اون بیرون بهم میخنده! ... منم همینطور بهش میخندیدم؛ رفت پایین تخت نشست و زانوهاش رو بغل کرد، هر وقت ناراحت بود این کارو میکرد؛ رفتم پیشش نشستم و رو ساق پاش رو چندتا بوسیدم، یکمی خودشو جابجا کرد و رفت عقب؛ منم باهاش رفتم و ایندفعه یه پاشو گرفتم و کشیدم بالا که دامنش افتاد رو شکمش و خودشم به پشت افتاد رو زمین، قلمبگی کسش از روی شورت آبی کمرنگش معلوم شد؛ آیسا دستشو زود گرفت رو جلوش و صورتش قشنگ قرمز شد؛ منم خودمو زدم به اون راه که مثلا ندیدم و انگاشتای پاشو گاز گرفتم، وقتی کوچیک تر بودیم زیاد این کارو میکردیم .. اونم خوشش میومد و جیغ و داد میکرد ولی حالا نمیتونست چون بیرون شلوغ بود و بد میشد؛ ناچار دستشو گرفت جلو دهنش و اون دستشم دامنشو رو شرتش نگه داشته بود؛ اشکش داشت در میومد، دلم نیومد دیگه و ولش کردم؛ ولو شد کف اتاق و تند تند نفس میکشید و هن هن میکرد؛ کنارش دراز کشیدم و موهاشو از صورتش زدم کنار؛ اگه آرزو با آرایش خوشگل میشد، آیسای من بدون آرایش از اونم ناز تر بود؛ واقعا خوشگل بود. خودم پاشدم و از زیربغل گرفتم و بغلش کردم، 50 کیلو بیشتر نیست و راحت میشه بلندش کرد. خودشو جمع و جور کرد و رفت بیرون، منم رفتم دراز کشیدم رو تخت.
نمیدونستم چرا هر وقت مثل الان با هم خوش می گذروندیم بیشتر و بیشتر بهش وابسته میشدم، همیشه دوستام منو با خودشون میبردن سر قرارایی که با خترا میذاشتن و طرفشون هم یه دختر گاهاّ خوشگل هم میاورد تا مثلا با هم جفتمون کنن؛ ولی همیشه اون دختره رو با آیسا مقایسش میکردم و میدیدم یه چیزیش کمه، ناخودآگاه دوست نداشتم کسی بجز آیسا رو تو دلم راه بدم؛ ولی برعکس من اون از 14 سالگی دوست پسر داشت ، تو رابطشم جدی بود همیشه و پسرا بودن که قالش میذاشتن، الانشم با یه پسر دوست بود و فکر میکرد من خبر ندارم. ولی من همیشه تنها بودم.
اون روز تموم شد و شب همه رفتن پی زندگیشون و ما هم رفتیم بخوابیم، آیسا هم از بس کار نکرده بود با همون دوتا دونه کاسه بشقابی که شسته بود خسته بود و زود تر از من رفت بخوابه؛ مامان و بابا هم که خسته سفر بودن و بعد یکم شیطونی خواب!
منم یه ساعتی بعد از اونا رفتم بخوابم؛ آیسا جای منو رو تخت گرفته بود . همیشه هم دمر میخوابید و پاهاشم باز میکرد و کل تخت رو میگرفت، با هزار تا بدبختی جمعش کردم سرجاش و خودمم خوابیدم پیشش و پتومون هم یکی بود و کشیدم رومون. زمستون بود ولی اون همیشه با یه لباس خواب آستر میخوابید و همه جاشم معلوم بود؛ هیچوقت بهش توجه نمیکردم، نه اینکه بخوام جلوی خودمو بگیرم، اصلا فکری راجع به بدنش نمیکردم، ولی اون شب یه جوردیگه بود. پتو رو یکمی زدم کنار و موهاشو نوازش میکردم .. خوابش سنگین بود و چیزی نمیفهمید، نوازش موهاش که کار هر شبم بود، ولی ...
پتو رو یکمی زدم پایین تر، موقعی که میذاشتمش سر جاش به پشت خوابونده بودمش.. لباسش نازک بود تو نور کمی که از پنجره میومد، تیرگی نوک سینه هاش از زیر لباسش معلوم بودن. سینه هاش خیلی کوچیکن و بیشتر وقتا سوتین نمیبنده.. بدجوری خواب بود و اصلا هم احتمال بیدار شدنش نبود، یکمی با انگشتم کشیدم رو نوک سینش، خیلی نرم بود، یهو به خودم اومدم و پتو رو کشیدم بالا و رو پیشونیش رو یه بوس کردم و رومو برگردوندم اونور و کمکم خوابم برد..
-داداشی؟!!! ... آرمـان؟ ... باز که خوابییدی! .. پاشو دیگه تورو خدا! ... مگه تو کلاس نداری امروز؟! ... خواهش میکنم .. دیرم شد!
-واااااااااااای! .. چقدر نق میزنی! .. با بابا برو، من امروز حال ندارم! ..
-بابا تا آخر هفته تعطیله! .. مامانم که رفته .. بدو ساعت 8 شدا! ..
-با تاکسی برو! .. من چه میدونم اصلا نرو!! .. فقط بذار بخوابم!..
-نـــــرم؟!!!!! ... دیوونه امتحانه ترمه ها ! اگه همین الان پا نشی سر جلسه رام نمیدن و اونوقت آجیت خودشو میکشه!
(با اینکه میدونستم داره باهام بازی میکنه ولی باز پاشدم) –با همین شلوارک میام جلو دوستات آبروت رو میبرم!
-اونا از خداشونه! ..(یه خنده ی کوچیک هم کرد)
با همون لباس رفتم و ماشین رو روشن کردم و آیسا هم اومد و در کمال خواب آلودگی بردمش مدرسه. حالا فکر کن جلو دبیرستان دخترونه یه مشت دختر خوشگل و ناز و بعضیا هم عروسک واستادن و تو هم با لباس خواب و موهای داغون بری جلو مدرسشون وایسی. .. آیسا وقتی دید هنوز خبری نیست یه نفس راحت کشید و بوسم کرد و رفت بین دوستاش که همه یه جوری نگاه میکردن و میخندیدن!
خودم هم اومدم و سریع یه دوش گرفتم و رفتم دانشگاه که یه هفته ای بود می پیچوندم ... بعد از کلاسام یه خربار جزوه جمع کردم که بنویسم .. اومدم خونه و یک راست رفتم تو اتاق و نشستم سر میز و شروع کردم نوشتن، بعد از چند دقیقه در باز شد و آیسا با یه حوله حموم که پوشیده بود اومد و کمربند حولش رو باز میکرد و تقریبا این کار رو هم کرده بود که چشمش افتاد به من و سریع حوله رو چسبید و پشتشو کرد به من و در حالی که حسابی هول شده بود گفت: آ..آ..آرمان! .. کی اومدی؟ .. به خدا ندیدمت داداشی!!!
(خودمو باز زدم به ندیدن) –چی شد مگه؟! تو هم یه چیزیت میشه ها!
وقتی خیالش راحت شد من چیزی ندیدم رفت سمت کشوی لباسش و رفت تو اتاق مامان اینا تا بپوشه... بعد از چند دقیقه اومد با یه ظرف میوه دستش و خودشم یه سیب و یه کتاب گرفت تو دستش و رو تخت دراز کشید و شروع به خوندن و خوردن کرد. . . با عشوه ازم پرسید:
-آرمـــــــان؟ .. یه چیز بگم دعوام نمیکنی؟!!
-نه ... بگو .. باز گند زدی؟!!
-نه بابا ... ضدحال .. چرا اینقدر بدبینی تو؟!!
-خب بگو !
-روم نمیشه آخه .. تا حالا در موردش حرف نزدیم!
-حاشیه نرو .. یا بگو یا تمومش کن!..
-ببیـــن .. . میخوام یه چیزو بگم که ممکنه ازم بدت بیاد؛ ... من با یه پسر دوستم ...
-میدونم!
(چشماش گرد شد) –پس چرا تا حالا کاری نکردی؟!
-مگه عصر حجر که بگیرم جفتتون رو بکشم؟! .. به خودت مربوطه .. زندگی خودته!
-خوب اگه بوسیده باشمش چی، لب رو میگم!!!
(تمام مدت سرش پایین بود و با انگشتاش ور میرفت!!!)
-به خودت مربوطه!
-اگه بیشتر از بوس باشه چی؟! (سرشو آورد بالا و با حالت پشیمونی زل زد بهم)
پاشدم از سر جام و رفتم که پیشش بشینم. تا دید بلند شدم ، رفت گوشه تخت و خودشو جمع کرد و داد زد: بخدا غلط کردم!
-چته دیوونه؟! .. کاریت ندارم .. میخوام بشینم پیشت!
(تازه فهمیدم رفتارای سردم باهاش باعث شده چقدر از هم دور بشیم تا حدی که ازم بترسه)
-میخوای بزنی تو گوشم ... میدونم کارم بد بوده .. ولی به جون داداشی سر همون قضیه باهاش بهم زدم، همش بهم میگفت بیا خونمون ولی من نرفتم!!!
عجب دختر ساده و دیوونه ای، همیشه فکر میکردم یه جور دیگست؛ ولی خیلی بچه بود و برخوردش با این موضوع مثل دخترای 12 ساله بود. . نشستم رو تخت و دستمو دراز کزدم طرفش، با شک و تردید دستشو گذاشت تو دستم و آروم کشوندمش طرف خودم و سرشو گذاشت رو پام..
-دوستش داشتی آجی؟! (با سر تایید کرد) ولی تو سن تو و پسرایی که باهاشون دوست بودی عادیه که به چیزایی که نباید فکر کنن! .. خوب کردی نرفتی خونشون .. حالا بذار ببوسم این لپای خوشگلتو! (سرشو آورد بالا و محکم رو لپشو بوسیدم)
-یعنی مثل همیشه دوستم داری؟! .. مثل وقتی 11-12 سالم بود و دوست پسر نداشتم؟!
-آره خانومی! .. فقط قول بده از این به بعد همه چیز رو بهم بگی. (اونم منو بوسید و گفت چشم)
احساس میکردم یه باری از شونه هام برداشته شده، حس میکردم بیشتر دارمش، بیشتر ماله خودمه .. دو سه روزی گذشت و آیسا کوچکترین اتفاقایی که میافتاد رو میگفت بهم.. تا اینکه یه روز یه حرفش اون چیزی رو که باعث میشد من بهش ذره ای فکر نکنم رو شکست:
ساعت حدود 9 شب بود و مامان و بابام هم رفته بودن ختم یکی از اقوام.. آیسا که با دوستاش بیرون بود اومد، هیچوقت تا این موقع بیرون نمیموند، اومد تو اتاق و بدون توجه به من لباساش رو عوض کرد و رفت دستشویی و بعد هم رفت رو تخت دراز کشید، تا حالا اینججوری ندیده بودمش... بلند گفتم: هــــــوی! ما هم هستیما! ... یهو انگار تازه منو دیده باشه گفت: هــان؟! .. چیه؟!
-اِه.. هان چیه؟! . .. چته امشب؟! ... پاشو یه چیز درست کن بخوریم!
-داداشی؟! .. یادته گفتی میشه همه چیز رو بهت بگم؟! .. اگه این یکی رو به کسی نگم میترکم!!!
(حسابی نگرانم کرد) –بگو ببینم چی شده!!!
-اون دوستم پریا رو یادته؟! (پریا واقعا یه دختر خوشگل و ناز بود، یه مدت هم آیسا قصد داشت ما رو با هم آشنا کنه) ... بهم گفته به کسی نگم ولی نمیتونم! ... دلم درد گرفته... امروز یه چیزی بهم گفت که فکرشم به مغزت نمیخوره ... خیلی بده ... فقط تورو خدا به کسی نگو ... گفت که دیشب ... دیشب ... با .. با .. .(ضربان قلبش رو من میشنیدم، داشت واقعا میترکید) .. با .. داداشش ... اون کارو کردن!
(از بس هول شده بودم دوزاریم نیافتاد که منظورش چیه) –یعنی چی؟! ... چی کار کردن مگه؟!
-خنگ نباش .. . همون کاری رو تا ازدواج نکنی نباید بکنی!!!
(وااااااای منظورش سکس بود، بیخیـــــــــــــال، این کس شعرا فقط واسه داستانای سکسیه ... اونم از نوع خواهر و برادرش، .. ولی من که پریا رو از رو لباس میدیدم یه عروسک تمام عیار بود .. . بعید هم نیست، خب داداشش هم دل داره)
-خب از کجا معلوم راست گفته باشه؟!
-مگه خره که همچین دروغ مسخره ای بگه؟! ... خیلی بده نه؟
(یه جوریم شده بود، یاد اون شب و سینه های آیسا افتادم، یاد وقتی که از حموم اومده بود بیرون، اون موقع که قلمبگی کسش رو از رو شورتش دیدم و ... یه عالمه چیزای دیگه! ... نمیدونستم چرا فقط دلم آیسا رو میخواست، نه دختر دیگه ای)
با صدای آیسا به خودم اومدم: من که میگم دیگه باهاش حرف نمیزنم! ... اصلا روم نمیشه...
-مگه چیکار کردن؟! .. به منو تو که ربطی نداره!!! ... خواهرن و برادر، بین خودشونه، اگه هردوشون راضی بوده باشن هیچ اشکالی نداره؛ دیگه هم حرفش رو نزن!! ..
(صداشو برد بالا) – یعنی هر گهی خواستن بخورن؟! .. مثلا خواهر و برادرن آخه!!! .. چطوری روشون میشه؟!
(همیشه عاشق طرز تفکر من بود، خودم به اصطلاح روشن فکرم و دوست دارم اونم اینطوری باشه)
-خوب بود اگه دوستت با یه پسر غریبه که هیچ شناختی ازش نداشت میخوابید؟! ... اونوقت یا ازش سو استفاده میکردن یا یه مریضی چیزی میگرفت. (خودم هم نمیدونستم چی میگم) ..
-دلیل نمیشه! (سرش پایین بود و داشت به یه نتیجه ای میرسید.)
پاشدم و رفتم پیشش نشستم، باز موهاش بهم ریخته بود، زدمشون کنار و لبمو بردم نزدیک صورتش و لپشو بوسیدم، صورتش داغ بود، معلوم بود این موضوع حسابی حشریش کرده، لپشو یه گاز کوچیک گرفتم که آیـــــــی گفت و چشماشو بست، میدونستم دوست داره امتحان کنه، خودمم همینطور ... لبمو بردم نزدیک لبش و آروم گذاشتم رو لباش، یهو تو سرم یه چیزی سوت کشید، یه بوس دیگه هم کردم که خودش با دستاش سرمو گرفت و لبامون چسبید به هم و شروع کردیم مکیدن و لیس زدن لب همدیگه... همون حال که لبامون رو هم بود دراز کشیدم رو تخت و اونم اومد روم و خودشو انداخت روم، لبشو ول کردم و لبمو گذاشتم رو گلوش، .. جامو سریع عوض کردم و رفتم بالا، دوباره لبمو گذاشتم رو لبش، از لباش سیر نمیشدم، واقعا خوشمزه و نرم بودن. . .
همونطور که لب میگرفتم ازش ، تاپش رو دادم بالا سینه هاش که طبق معمول سوتین نداشت رو گرفتم تو دستم، خیلی کوچیک بودن، ولی رفتم پایین و نوک یکیشون رو کردم تو دهنم، نرم بود و یه چیز مثل ژله هم توش، همینطور که نوک سینه هاش رو با لبام میکشیدم، همونطور شق میموند، رفتم پایین تر و رو شکمش رو حسابی میلیسیدم، تمام این مدت، انگشتش تو دهنش بود و ناله میکرد، تاپش رو در آوردم و پرت کردم یه گوشه، زیر تی شرتم رو گرفت و از تنم درآورد، ... شلوارم رو هم کشید پایین، میخواست شورتم رو هم دربیاره که هولش دادم دراز شد رو تخت، شهوت از چشماش میبارید، شلوارکش رو کشیدم پایین، شورت سفیدش از بس خیس شده بود چسبیده بود به کس صورتیش و چاک کسش قشنگ معلوم بود، از رو همون شورت شروع کردم لیسیدن کسش، بوش یه جور خواصی بود، یه بوی بد که دلنشین بود و آدم دوست داشت بیشتر بو بکشه ... پاهاشو دادم بالا و شورتش رو درآوردم ؛ کسش یکم مو داشت ولی چون موهای خود آیسا بور بود به چشم نمیومد و لبه های داخلی کسش هم صورتی زده بودن بیرون، چوچول خوشگل و کوچیکش هم بالای کسش خودنمایی میکرد، همون اول چوچولش رو گرفتم و محکم میمکیدم،.. انگاری بهش شک داده باشن کمرش رو از تخت بلند کرد و یه آاااااااااااه بلند کشید و سرمو فشار داد رو کسش،.. منم محکم تر براش میخوردم، قصدم این بود که فقط اون حال کنه؛ ... انگشتم رو از اون زیر رسوندم به سوراخ کوچولو تنگ کونش ، همونجور که کسش رو میخوردم انگشتمو آروم کردم تو سوراخ کونش ، ناله هاش شدید تر شده بود خودشو بیشتر تکون میداد؛ یکم که انگشتم رو محکم تر توش فشار میدادم صداش بالا تر میرفت، تا اینکه عضلات کونش و کل بدنش منقبض شدن و با یکم رعشه ای که تو تنش افتاد ارضا شد... یه نگاه به سر تا پاش انداختم، این همون خواهر کوچولوی خودم بود که عاشقش بودم و با کل دنیا عوضش نمیکردم؛ حالا لخت لخت جلوم با یه کس خیس دراز کشیده بود، ...
رفتم کنارش و دستمو کشیدم رو صورتش که بزور میشد زیر اون موهاش دید... چشمای آبیش رو باز کرد و زل زده بود تو چشمام، لبمو بردم که ازش لب بگیرم، اما سرمو گرفت بین دستاش و نذاشت،
گفت: اول باید بگی که عاشقمی! ... چون من با تمام وجودم عاشقتم!!!
همونجوری سرمو گرفته بود منم موهاشو از صورتش زدم کنار، چشمای قشنگش پر اشک بود، دیگه از اون دختر لوسی که کارش اذیت کردن داداشش بود خبری نبود؛ حالا داشت میگفت که عاشقمه و گریش گرفته بود،... یه لحظه چشماشو بست و تمام اشکاش سر خوردن رو گونه هاش؛ صدام تو گلوم گیر کرده بود، میخواستم بهش بگم عاشقشم و بجز اون کسی رو ندارم، اما دهنم باز نمیشد؛ فقط گریه های اون شدید تر میشد... همه جرأتم رو جمع کردم و گفتم:
-عاشقتم آیسا ... عاشقتم آجی کوچولو!!! .. . بیشتر از هر کسی تورو میخوام!. .
گریش یهو به خنده تبدیل شد و لبشو محکم چسبوند به لبم، قشنگ ترین لحظه عمرم بود .. . بعد از یکمی بوسیدن، دوباره دستمو گذاشتم رو کسش و انگشتمو یکمی کردم توش، سوراخش خیلی کوچیک بود و انگشتم توش نمیرفت؛ آیسا دوباره حشری شده بود، پاشدم و شورتم رو درآوردم و کیرم رو یکمی نگاه کرد و گرفت تو دستش و یکمی بالا پایین کرد و بعد دراز کشید و کرد تو دهنش و شروع کرد ساک زدن، خوب ساک میزد، آروم و با حوصله و خیلی هم محکم میمکید، واقعا لذت بخش بود مخصوصا وقتی چشماشو میداد بالا و بهم نگاه میکرد،.. نمیخواستم آبم تو دهنش بیاد ... کشیدم بیرون و خوابوندمش به پشت، نشستم لای پاش و کیرم رو مالوندم به چوچولش، لب پایینشو گاز گرفته بود هم چشماشو بسته بود، آروم آوردم پایین تر و گذاشتم جلو سوراخش، چشماشو باز کرد و همینجور به کسش نگاه میکرد، تا آخرین لحظه فکرشم نمیکرد که بکنم تو کسش...
دلم نمیخواست مال کسه دیگه ای بشه، باید تا آخر دنیا مال خودم میبود، با یکم فشار کیرم انگار رفت تو کوره پردش پاره شد و تا نصف رفت تو کس کوچولوش ... جیغش کل اتاق رو برداشت و نفساش یه جوری شد، انگار یچیز راه هواش رو بسته ... کیرم همه کسش رو پر کرده بود و بزور توش تکون میخورد و از اون جلو تر هم نمیرفت، آروم شروع کردم عقب و جلو کردن،... به محض اینکه آوردم عقب یه خون لخته شده از کنار کسش ریخت بیرون، زیاد نبود ولی با همون یه ذره هم داشت درد میکشید، سعی کردم سرعتم رو بالا ببرم تا لذتش براش بیشتر بشه، با انگشتم چوچولش رو محکم میمالوندم و تو کسش جلو عقب میکردم؛ .. بعد از چند دقیقه دوباره مثل دفعه اول ارضا شد ولی دیگه حس نداشت و تکون نمیخورد، بخاطر آبش کسش خیس تر شده بود راحت تر بود؛ منم چند لحظه بعد اومدم و ریختم رو شکمش و همونجا افتادم کنارشو بغلش کردم و خوابم برد ... ..
صبح وقتی پاشدم گیج و منگ بودم و آیسا لخت کنارم دراز کشیده بود و خون لای پاش خشک شده بود و پتو و تشک هم یکم خونی بود و صدای شستن ظرف از آشپزخونه میومد، مامانم بود...
دوستت دارم:
هدیه ایست که هرقلبی، فهم گرفتنش را ندارد،
قیمتی دارد که هرکسی، توان پرداختنش را ندارد،
جمله ی کوتاهیست که هرکسی، لیاقت شنیدنش را ندارد،
بی شک تو همیشه لایق این هدیه کوچک من هستیL♥VE YѼU aredadash
ارسالها: 2517
#60
Posted: 28 Dec 2010 11:23
سکس با دختر عمو نازی
اینی که می نویسم خیال پردازی نیست واقعیت داره و واسه خودم پیش امده
من هیوا هستم الانم 20 سالمه و ای قضیه بر میگرده به 2 سال پیش من یه دختر عمو دارم که تو خوشکلی از هیچی کمی نداره فقط یه مشکل داره و اینم سینه هاش کوچیکن
قدش 170 و بدنش گوشتی و کمر باریک
کونی تپل و خوشکل داره که من عشقش هستم
اون هم بازیه دوران بچگیم بود و با هم خیلی راهت بودیم تا اینکه خونشون به خاطر کاره عموم رفت شهر دیگه من نزدیکه یه سالی ندیدمش که ناگهان بدون خبر امدن
و یه دو سه روزی خونه ما بودن که یه دفعه خبر امد که مادره زن عموم مریزه و تو بیمارستانه
امنا با ماشین رفتن و من و دختر عموم خونه تنها موندیم امن یه سالی از من بزرگتر بود
نزدیکایه نیمه شب بود که زنگ زدن که نمیان و من و نازی خونه تنها موندیم
منم که از خدا خواسته اینو بهش کفتم اما خدایش خیلی بد اخلاق و مغرور بود
یه کم منمن کرد و گفت خوابم میاد منم که با رعایت اخلاق جاشو بردم یه اتاق دیگه و منم تو اتاق خودم خوابیدم که هنوز نرفته تو جام با ترس و لرز امد که گفت داری چیکار میکنی من میترسم تو اتاق تنهای بخوابم اخه همیشه با خواهرش میخوابید انی
گفت منم میام اینجا میخوابم منم گفتم اشکالی نداره
دشتم لباسایه زیرم رو میپوشیدم که یه دفه نگام بهش خورد که با یه شلوارک نازک که شرتش ملوم بود و یه کرست رفت زیر ملافه
منم به رویه خودم نیاوردم و خوابیدم
ساعت 2.5 شب بود که تشنم شد و خواستم برم اب بخورم که دیدم ملافه رو کشده کنار و رو به زمین خوابیده و کون قلمبش بیرون زده از شالوارکش
منم دیگه از خود بی خود شدم و اروم دستمو گذاشتم رو کونش که یه دفعه بیدار شد و گفت داری چیکار میکنی منم با بیخیالی گفتم دارم میرم اب بخورم دستم خورد و اروم اومدم بیرون
از کناره در بهش نگاه میکردم و کیرمو محکم گرفته بودم با خودم گفتم این بهترین فرسته اما میترسیدم که شاکی بشه بعد ابرومو ببره
اما دیگه تحملم تموم شد آروم رفتم کنارش و کسش که زده بود بیرون میمالوندم که یه دفعه بلند شد و بهم خیره شد از ترس نتونستم یک کلمه بزنم اخه از اون زبون دارا بود یه کم که نگام کرد (قیافم خوبه و تا حالا به هرکی گفتم نه نگفته اصلانم خود تعریفی نیست) و بعد یه لبخندی زد و گفت هر کاری میخوای انجام بده و پشتشو به من کرد و اروم دراز کشید و کونه خوشکلش زد بیرون حالی به حالی شدم ترسم شد هوس و خوشحالی از کردن کون دختر عمو شلوارشو پایین زدم و کردمش تو کونش یه جیغی کشید و بعد دیگه صداش در نیومد
اون شب 3 بار با هم سکس داشتیم و با حال ترین سکسم بود بعد اون قضیه اونا رفتن کانادا و دیگه ندیدمش
اما واسم همیشه پیام میزاره که هنوز دوست داره باهاش سکس داشته باشم
دوستت دارم:
هدیه ایست که هرقلبی، فهم گرفتنش را ندارد،
قیمتی دارد که هرکسی، توان پرداختنش را ندارد،
جمله ی کوتاهیست که هرکسی، لیاقت شنیدنش را ندارد،
بی شک تو همیشه لایق این هدیه کوچک من هستیL♥VE YѼU aredadash