ارسالها: 2517
#61
Posted: 31 Dec 2010 14:39
زن بابای خیانتکار
اسم من سعیده و متولد 71. پدر و مادرم 5 سال پیش از هم جدا شدن. من و پدرم هم برای درس من اومدیم به شهرستان ... . من اون موقع اول دبیرستان بودم. پدرم اون موقع 60 سالش بود. یه دختری که من فکر می کردم فقط منشی بابامه , گاهی اوقات می اومد خونمون رو جمع و جور می کرد. من که اون موقع عقلم قد نمی داد. ولی بعد ها متوجه شدم که صیغه ی بابام بود. عمم و دختر عمم همیشه تو هر کاری , چه درست چه غلط , از پدرم طرفداری میکردن و میکنن. این مورد هم یکی از همون موارد بود. شوخی شوخی پای این خانوم به خونه ی ما باز شد و به جای نشایت پدرم , بر حوزه ی ریاست خونه ی ما نشست. من اولا مثل خواهرم دوسش داشتم. ولی وقتی دیدم که چه آدم پر روییه, حالم ازش به هم خورد. این رو هم می دونستم که فقط به خاطر پول بابام داره دنبالش موس موس میکنه. ولی چجوری می تونستم ثابت کنم.
یکی از دوستاش که خیلی چیز توپی بود و قضیه اش رو بعداً براتون تعریف میکنم, زیاد می اومد خونه ی ما. خودش متولد 64 بود و دوستش 66. حس کرده بودم که حرفای خاصی بینشون رد و دل میشه, ولی نمی دونستم چی بود و خیلی هم دلم میخواست بدونم. یه ام پی تری پلیر داشتم که صدا رو خیلی واضح و رسا و توووپ ضبط میکرد. یه روز که با دوستش اومدن خونه ی ما, قبل از اینکه بشینن دستگاه رو گذاشتم جایی که همیشه میشستن و خودم هم به بهونه ای رفتم بیرون تا بتونن راحت با هم صحبت کنن و صداشون ضبط بشه. بعد از 3-4 ساعت اومدم خونه و دیدم رفتن بیرون. داستگاه رو بردم و وصل کردم به کامپیوتر. هنوز 5 دقیقه نگذشته بود که دیدم صحبتشون شروع شد. تا آخرش نزدیک دو ساعت و نیم بود. تمام این دو ساعت و نیم نقشه ی پول بابای بدبخت منو میکشیدن. هیچ جا رو نمیدیدم. خون جلوی چشمام رو گرفته بود. دلم میخواست هر زودتر بذارم بابام هم گوش بده. سوم دبیرستان بودم. بعد از این که عصبانیتم خوابید یه فکر بهتر به سرم زد. اون صذا رو تو تمام فلش ها , هارد ها و هر جای دیگه ای که داشتم کپی کردم. شب که اومدن خونه, خیلی عادی رفتار کردم. روز بعد وقتی فاطمه (زن بابام) از دانشگاهش برگشت, مستقیم رفت تا ناهار درست کنه. از محل کار بابام تا خونه نزدیک 2 ساعت راه بود. به همین خاطر بابام همیشه صبح میرفت سر کار و شب می اومد. به همین خاطر فاطمه همیشه فقط واسه من و خودش غذا درست میکرد. غذا رو گذاشته بود دم بکشه و خودش جلوی تلوزیون بود. دستش رو گذاشته بود روی مبل و کونش رو قمبل کرده بود بالا. لازم به ذکره که بگم هم قیافش تخمی بود هم هیکلش, ولی صورتش یه جوری بود که انگار همیشه حشر داره توش موج میزنه و این بدتر آدمو حشری میکنه. کیرم داشت شلوارم رو پاره میکرد. دلم میخواست تلافی تمام چیزا رو سرش در بیارم. رفتم جلو و از پشت چسبیدم بهش. خواست برگرده که نذاشتم و با دو دست از پشت سینه هاشو گرفتم. ترسیده بود, گفت: چیکار میکنی کثافت ولم کن. ولی این حرفش بیشتر حشریم کرد و گفتم : می خوام جرت بدم جنده. با این حرفم حسابی ترسیده بود و شروع کرد به جیغ و ناله. منم سریع شرت و شلوار خودم و اونو کشیدم پایین. با ناله و زاری میگفت: اگه همینجا تمومش کنی قول میدم که به بابات هیچی نگم. منم گفتم : آره جون عمت. تازه اون موقعی که واس بابای من نقشه میکشیدی باید فکر اینجا ها رو میکردی. برق از سرش پرید. ترسش دو برابر شد. تمام اینا منو اونقد حشری کرده بود که تو عمرم کیرم رو به اون گندگی ندیده بودم. مستقیم گذاشتم دم کونش و خواستم فشار بدم که خودش رو جمع کرد.منم چون کیرم خشک خشک بود نمی تونستم بیشتر فشار بدم. یه تف جانانه زدم رو کیرم و گذاشتم دم کسش. وقتی فکر کرد میخوام بکنم تو کسش خودشو ول کرد. به محض این که ول کرد دوباره آوردم دم کونش و سریع تا ته فشار دادم تو. جیغ و گریش رفت هوا. چه کون داغی داشت. من تا اون موقع کسی رو نکرده بودم. یه حس عالی بود، مخصوصاً این که شهوت با نفرت قاطی شده بود. با تمام وجودم ازش نفرت داشتم. شروع کردم به تلمبه زدن. با تمام قدرتم میکردمش. دستمو از زیر لباسش کردم تو و سینه هاش رو گرفتم. حالا با سینه هاش میکشیدمش به سمت خودم و با ضربه های کیرم دورش میکردم. اونم فقط داشت گریه و زاری میکرد. دلم داشت خنک میشد. کمتر از یک دقیقه آبم اومد و تلافی کاراشو خالی کردم تو کونش. ولی دست بر نداشتم. همون جوری دوباره داشتم تلمبه میزدم. ابم هم از بغلای کیرم میزد بیرون که هم منو حشری تر میکرد و هم را کردن رو راحت تر. بعد از یک ربع دوباره داشت آبم میومد. صدای گریش هم دیگه خفه شده بود و فقط هق هق میکرد. در آوردم، نشوندمش و تمام آبم رو زورکی ریختم تو دهنش. دو سه تا کشیده زدم تو صورتش و مجبورش کردم بخوردش. بعد رفتم تو اتاق و فاطمه هم همونجا نشست و شروع کرد به گریه کردن. موبالم رو آوردم و صدای ضبط شده اش رو براش گذاشتم. بهش هم گفتم که اگه به کسی چیزی بگه، کونش پاره میشه. البته باید گفت پاره تر. از اون به بعد هر وقت دلم میخواست یه کونی میکرم. بعداً مجبورش کردم که برام ساک هم بزنه. ولی هیچ وقت از کس نکردمش. چون دوست نداشتم لذت ببره. بعد از اینکه دانشگاهش تموم شد، برگشت به شهر خودش ؛ همون شهری که ما قبلاً زندگی میکردیم. تمام نقشه هاش هم نقش بر آب شد؛ چون یک سال و نیم بعد کی هجده سالم تموم شد، از بابام خواستم که تمام از اموالش به من وکالت تام بده. اونم این کارو کرد که در این صورت این اموال فقط قابل انتقال به من بود. اینم ماجرای زن بابام بود. ماجرای دوستش و دختر عمه ی خایه مالم رو بعداً با همین تاپیک وارد سایت میکنم. اگه شماها هم زن بابا دارین؛ یه آتو مثل من گیر بیارین و حالشو بگیرین. چون واقعاً شهوتناکه.امیدوارم خوشتون اومده باشه.
دوستت دارم:
هدیه ایست که هرقلبی، فهم گرفتنش را ندارد،
قیمتی دارد که هرکسی، توان پرداختنش را ندارد،
جمله ی کوتاهیست که هرکسی، لیاقت شنیدنش را ندارد،
بی شک تو همیشه لایق این هدیه کوچک من هستیL♥VE YѼU aredadash
ارسالها: 2517
#62
Posted: 5 Jan 2011 11:17
خودشو به خواب زده بود ... سلام دوستان اسم من سعیده و اولین باره که واسه شما خاطره می فرستم . امیدوارم خوشتون بیاد و در مورد کارم نظر بدید . من 26 سالمه و با مادر و برادرم در یک آپارتمان دو طبقه زندگی می کنیم . برادرم از من دو سال بزرگتره و به تازگی با دختر یکی از اقوام ( آیدا ) ازدواج کرده . آیدا دختر فوق العاده زیباییه که توی خوشگلی زبانزد فامیل شده . هیکلش بسیار روی فرمه . باسن بزرگش به زحمت توی شلوارش جا میشه . سینه هاش اونقدر برجسته و بزرگند که حتا از زیر مانتو هم چشمو خیره می کنه . خلاصه از روزی که پای آیدا توی خونه ما باز شد من یه آدم دیگه ای شدم ... یه حس عجیب و تازه ای رو در وجودم احساس می کردم که هر چی سعی می کردم باهاش مبارزه کنم ، نمی شد . بی تعارف هر وقت آیدا رو می دیدم حشرم می زد بالا . به خصوص که آیدا به خاطر فرهنگی که توش بزرگ شده بود بسیار راحت و خودمونی توی خونه رفت و اومد می کرد . بار ها شده بود توی موقعیت های جورواجور وقتی از کنارم رد می شد بدنش رو لمس کرده بودم . حتا یکبار به خاطر اینکه سرما خورده بود شونه هاشو ماساژ داده بودم که خدا بهتر میدونه بعدش چه حالی بر من گذشته بود و تا چند روز خیال بدن نرمش از ذهنم خارج نشده بود . عموما یه شلوار نخی گشاد یا یه شلوار چسبون تنگ می پوشید و پیراهن یخه بازی به تن می کرد که همیشه چاک سینه هاشو نمایان می کرد . اونم سینه های درشتی که تماشای اونها هر بیننده ای رو به خاک سیاه می نشوند . بارها به خاطر احساسی که داشتم خودم رو سرزنش کرده بودم . که به هر حال آیدا زن برادرم بود و اینجور فکر ها اذیتم می کرد . ولی خب چه می شود کرد که هر کاری می کردم تصویر هیکل آیدا از جلوی چشمام کنار نمی رفت . بگذریم . برادر من سالها بود از بیماری قلبی رنج می برد و هراز چند گاهی دچار حمله های شدیدی می شد که مجبور بود چند روزی رو در بیمارستان تحت مداوا قرار بگیره . ( البته آیدا قبل از ازدواج این قضیه رو می دونست ولی عاشقیته دیگه ... ) داستان از اونجایی شروع شد که توی محل کارم مشغول کار بودم ... ( من مدیر روابط عمومی یک شرکت صنعتی ام ) که یهو موبایلم زنگ خورد . مادرم بود که با دستپاچگی خبر بد شدن حال برادرم رو بهم می داد . به سرعت سوار ماشینم شدم و خودم رو به خونه رسوندم و به سرعت برادرم رو به بیمارستان بردم . توی بیمارستان برادرم رو به سرعت به سی سی یو منتقل کردند . آیدا اصلا حال خوبی نداشت و مدام گریه می کرد . اولین باری بود که برادرم تا این حد حالش بد می شد . من به خاطر اینکه به نوعی به این مشکل عادت کرده بودم سعی می کردم هر جوری شده آیدا رو آروم کنم . پس از یک ساعت دکتر برادرم خیال همه ما رو راحت کرد و خبر داد که حال برادرم خوبه و فقط باید دو سه روزی تحت مراقبت باشه . قرار شد مادرم اونشب پیش برادرم بمونه که آیدا اصلا حال مناسبی نداشت و هر چه برای موندن اصرار کرد مادرم بهش اجازه نداد . با آیدا سوار ماشین شدم و راه خونه رو پیش گرفتم . وقتی به خونه رسیدم به آیدا گفتم : بالا نرو بیا همین پایین که اگه خبری شد برگردیم بیمارستان .با ناراحتی گفت : مگه ممکنه باز حالش بد بشه ؟
گفتم : نه بابا بهر حال تو با این وضعیتت صلاح نیست تنها بمونی . امشب بیا توی اتاق من بخواب .
آیدا قبول کرد و برای عوض کردن لباس هاش به طبقه بالا رفت و بعد از چند دقیقه برگشت . وقتی دیدمش یهو جا خوردم . شلوارک تنگ سفیدی پوشیده بود که علاوه بر نشون دادن برجستگی باسنش شورتش هم از زیر اون پیدا بود . پیرهن تکمه دار سفیدی هم تنش بود که به خوبی ویترین سینه های بزرگش شده بود . تا اون لحظه به هیچ عنوان به سکس فکر نمی کردم ولی با دیدن آیدا توی این لباس دوباره اون افکار همیشگی توی مغزم پدیدار شدند . خیلی دلم می خواست امشب که موقعیتش جوره کاره رو یکسره کنم ولی یه ترس عجیبی هم این میون وجود داشت که مانعم می شد . بهر حال شام رو خوردیم و برای خوابیدن آماده شدیم . آیدا توی اتاق من روی تخت خوابید و من توی هال سرگرم تماشای ماهواره شدم . چند ساعتی که گذشت یه نگاهی به ساعت انداختم . ساعت از دو شب هم گذشته بود خمیازه ای کشیدم و خودم رو آماده خواب کردم . یک هو فکری از خیالم گذشت . به آرامی به طرف اتاقم رفتم . در رو به آرومی باز کردم . توی نور کمرنگ شبخواب اتاق هیکل زیبای آیدا رو می دیدم که مثل یک پری زیبا روی تخت به خواب رفته . آیدا به خاطر گرمی هوای اتاق چیزی روی خودش نیانداخته بود و تکمه های پیراهنش رو هم باز کرده بود . و همین باعث شده بود سینه های قشنگش معلوم بشه . حشرم خیلی بالا زده بود . به آرومی خودم رو به تخت رسوندم و کنار آیدا روی زمین کنار تخت نشستم . همینطور زل زده بودم به آیدا . انگار از تماشای هیکل قشنگش سیر نمی شدم . عطر تنش همه اتاق رو پر کرده بود . دست هام رو به آرومی روی رون هاش گذاشتم . دستهام بدجور می لرزید . از فکر اینکه آیدا بیدار بشه بد جور می ترسیدم . تمام جراتم رو جمع کردم و دستم رو به آرومی تکون دادم . وای چه رون های نرمی داشت . شق کرده بودم و کیرم داشت شورتم رو جر می داد . شهوت کورم کرده بود . به آرومی دستم رو گذاشتم روی کونش . عرق کرده بودم . باورم نمی شد کون آیدا الان زیر انگشتای من باشه . اونقدر بزرگ و نرم که قابل تعریف نیست . آیدا غلتی خورد و روی شکم خوابید . سکته کردم . گفتم الانه که بیدار بشه و من رسوا بشم . سریع دستم رو برداشتم. ولی به خیر گذشت و بیدار نشد . گفتم بی خیال بشم و برم ولی کون خوشگل آیدا مانعم می شد . علی الخصوص الان که روی شکمش خوابیده بود و کون نرمش داشت به من با زبون بی زبونی می گفت : خره دیگه چی میخوای ؟ بیا منو لمسم کن . کون به این نرمی رو از دست نده . بیا دستتو بکن زیر شلوار و منو لمس کن . داشتم دیوونه می شدم . دلم و زدم به دریا . گفتم بزار هر چی میخواد بشه . آروم رو لبه تخت نشستم . با سر انگشتام لبه پیراهن آیدا رو دادم بالا و دستم رو گذاشتم روی کمرش وای چه بدن نرم و گرمی داشت . تا چند لحظه دستم رو تکون ندادم . بعد به آرومی انگشتام رو کردم زیر شلوار آیدا . دستم رو نگه داشتم که بیدار نشه وقتی مطمئن شدم که خوابه دستم رو فرو کردم زیر شلوارش . وای کون نرمش دیوونم کرده بود . گرمای کون بزرگش داشت منو دق مرگ می کرد . دیگه حرکاتم دست خودم نبود . دستمو بیرون آوردم و به آرومی شلوارشو تا نصفه کشیدم پایین . شلوارک تنگش کارو سخت تر می کرد و من تا اومدم شلوارک پایین بکشم ده دقیقه ای طول کشید . توی این مدت همش نگران بودم نکنه آیدا بیدار بشه . شلوارکشو که پایین کشیدم نوبت به شرتش رسید . شورتش رو به آرومی کشیدم پایین . باورم نمی شد . جلوی چشمام زیباترین کون دنیا داشت رخ نمایی می کرد . هر کاری کردم بیشتر پایین بکشمش نمی شد . توی این هول و هوا بودم که آیدا یهو غلتی خورد و روی پهلو خوابید . مردم و زنده شده . از ترس کیرم خوابیده بود . چند لحظه تکون نخوردم . وقتی دیدم خبری نشد توی دلم کلی از آیدا تشکر کردم که با این کارش باعث شد من راحت بتونم شلوارک و شورتشو پایین بکشم . همین کارو کردم . ولی به محض اینکه با احتیاط اونها رو پایین کشیدم آیدا دوباره غلتی زد و روی شکم خوابید . حسی بهم می گفت آیدا خواب نیست و بیداره ولی کی جرات می کرد از این قضیه مطمئن بشه ؟ حالا روبروم زنی بود که شلوار و شورتش رو تا زیر رونهاش پایین کشیده بودم . کون و کس به این زیبایی حتی توی پورنوهای لبنانی هم ندیده بودم . کس قشنگش درست لای رون های نرمش خودنمایی می کرد . به آرومی دستم رو روی کون آیدا کشیدم . و انگشتام رو به آرومی لای چاک کونش بردم و با احتیاط به کسش نزدیک کردم . همین که دستم به کس آیدا خورد . رعشه خفیفی رو توی بدنش احساس کردم . دستم رو جلوتر بردم و لبه های کسش رو لمس کردم . که یکهو صدای """ آهی """ به گوشم خورد و به دنبال اون تکونی که آیدا به خودش داد . شصتم خبر دار شده بود که آیدا دیگه بیداره و متوجه همه چیز هست . فهمیدم از اون جایی که خودش بهم کمک کرد شلوار و شورتشو پایین بکشم بیداره . کمی جرات گرفتم . لب هام رو به آرومی چسبوندم روی کونش و یه بوسه کوچولو برداشتم . دیدم خبری نشد . کنارش روی تخت دراز کشیدم آیدا غلت خورد و پشتشو به من کرد . فهمیدم که خود خانوم هم مشتاقه و داره له له می زنه ولی خودشو به خواب زده . گفتم بی خیال . اتفاقا اینجوری من هم راحت ترم . حالا که خودش هم مشتاقه پس دیگه منتظر چی باشم ؟ انگشت هامو خیس کردم و به آرومی کشیدم لای چاک کونش . دستمو به سوراخ کونش نزدیک کردم و اونو لمس کردم . . دستم رو بیرون اوردم و کردم لای رونهای نرمش و کسش رو حس کردم . کمی با لبه های کسش ور رفتم و انگشتم رو توی کسش فرو کردم . حالا دیگه مطمئن بودم بیداره و داره لذت می بره . به آرومی از پشت تکمه های پیرهنش رو باز کردم و به مکافات پیرهنش رو در اورم ( آخه هیچ جوری همکاری نمی کرد و اصرار داشت خودش رو به خواب بزنه ) رو به جلو خوابوندمش و سوتینشو باز کردم . وای دو تا سینه بزرگ و برجسته جلوی چشمام یهو تولوپی از سوتین بیرون افتاد . سینه هایی که خوابشون رو می دیدم . سینه هاشو گرفتم توی دستم و شروع کردم به مالیدن . نوک سینه هاشو کردم توی دهنم و شروع به خوردن کردم . مثل مار به خودش پیچ می خورد و لذت می برد . خودم هم لخت شدم و به آرومی خوابیدم روی آیدا . لبهامو گذاشتم روی لبهاشو شروع به مکیدن کردم . با انکه این بوسه یکطرفه بود کلی به من حال می داد . به ارومی شروع کردم به خوردن بدنش از گوش هاش شروع کردم تا به سینه هاشو شکمشو کسش رسیدم . سرمو کردم بین پاهاش . خود آیدا لای پاهاشو باز کرد . لبهامو گذاشتم روی کسش و شروع به خوردن کردم . صدای نفس هاش تند شده بود . چوچولش زیر زبون من چپ و راست می شد و لذت می برد . کسش عطر فوق العاده خوبی داشت . تازه اصلاح کرده بود . کسی که بی تعارف انگار اندازه دو تا کف دست بود . انگشتمو با آب دهن خیس کردم و فرو کردم توی کسش . کسش تنگ تر از اون چیزی بود که همیشه توی رویاهام تجسم کرده بودم . سر کیرم رو که از شدت شق بودن داشت می ترکید رو خیس کردم و گذاشتم دم سوراخ کسش . کمی با کیرم به سوراخش ضربه زدم و بعد به آرومی سرش رو فرو دادم تو . جیغ آرومی زد و تموم عضلاتش شل شد . ارضا شده بود و آب کسش از دو طرف کیر من بیرون زده بود . کمی صبر کردم . چند لحظه که گذشت کیرم رو به آرومی فرو کردم داخل کسش . انگار کسش تمام حجم کیر من رو بلعید . کیرم رو تا ته کرده بودم توی کس تنگش . کسی که از شدت داغی مثل کوره می موند . آیدا خودش به آرومی بدنش رو پایین و بالا می کرد و مشخص بود بی نهایت داره لذت می بره . شروع کردم به تلمبه زدن . آروم آروم سرعتمو زیاد کردم . آیدا پاهاشو بلند کرد و پشت گردن من انداخت . ( ولی هنوز چشماشو باز نکرده بود ) من شروع کردم به وحشیانه تلمبه زدن . صدای برخورد خایه هام با کسش فضای اتاق رو پر کرده بود . من وحشیانه تلمبه می زدم و از تماشای موجی که به سینه های آیدا می افتاد لذت می بردم و آیدا تند تند نفس می کشید و آه و اوه می کرد . داشت آبم میومد . تا اومدم کیرم رو بیرون بکشم آیدا پاهاشو محکم تر کرد و به من این اجازه رو نداد و آب کیر من با فشار خالی شد توی کسش . آهی کشید و خودش رو شل کرد من هم بی حال افتادم روی آیدا . چند لحظه که گذشت دیدم آیدا به آرومی داره کیرم رو از کسش بیرون می کشه . کمی جابجا شدم تا راحت کارشو انجام بده . کنجکاو شده بودم میخواد چیکار کنه . کمی با کیرم بازی کرد تا دوباره آروم آروم شق شد . دیدن این صحنه که آیدا لخت مادرزاد روی تخت خوابیده و با چشمان بسته داره با کیرم بازی می کنه ، برای شق کردن دوباره من کافی بود . آیدا بعد از اینکه کیرم و حسابی دست مالی کرد . غلتی خورد پشتشو به من کرد . باورم نمی شد . یعنی آیدا دوست داشت از کون بکنمش . برق از سرم پرید . زود دست به کار شدم . برش گردوندم روی شکمش . لای لمبه های کونش رو باز کردم و تف بزرگی انداختم دم سوراخ کونش . سر کیرم رو با احتیاط گذاشتم دم سوراخش و کمی فشار دادم . باورم نمی شد کون به اون بزرگی و نرمی تا به این اندازه تنگ باشه . سر کیرم که رفت داخل کمی صبر کردم و بعد آروم روی آیدا دراز کشیدم . کیرم تا دسته توی کون آیدا فرو رفت . تکون سختی به خودش داد که معلوم بود خیلی دردش اومده . کمی صبر کردم تا عضلاتش شل بشه . آیدا آروم کونش را بالا و پایین کرد . چند بار این عملو تکرار کرد و بعد که سوراخش کمی جا باز کرد آروم خوابید . من آروم آروم شروع به تلمبه زدن کردم . الان دیگه سوراخش گشاد گشاد شده بود . من به سرعت تلمبه می زدم و خود آیدا هم با ولع کونش رو پایین و بالا می کرد و کونش اونقدر بزرگ و نرم بود که حس می کردم روی پر قو خوابیدم . لمبه های کونش رو از دو طرف باز می کردم و تلمبه می زدم . تخت همزمان با تلمبه های من پایین و بالا می رفت و تکون می خورد . آیدا پاهاش رو بالا برده بود و هوم و هوم می کرد . ده دقیقه طول کشید تا آبم بیاد .آبم رو تا قطره آخر ریختم توی کونش و همون جا بی حال افتادم روی آیدا . چند دقیقه که گذشت . به آرومی از روی کمرش پایین اومدم و کنار تخت ایستادم . لبش رو بوسیدم و در گوشش گفتم : ممنون... وقتی از دستشویی برگشتم آیدا لباس هاشو پوشیده بود و ملافه رو کشیده بود روی خودش . صبح وقتی از خواب بیدار شدم دیدم صبحانه مفصلی تدارک دیده و کنار میز صبحانه واسم یه یادداشت گذاشته : دلم نیومد بیدارت کنم . من رفتم بیمارستان . الان برم بهتره . مادرت بیاد استراحت کنه که دوباره شب بتونه برگرده بیمارستان.از سر کار که برگشتی نرو پایین بیا بالا خونه ما . منتظرتم . قربان تو آیدا
دوستت دارم:
هدیه ایست که هرقلبی، فهم گرفتنش را ندارد،
قیمتی دارد که هرکسی، توان پرداختنش را ندارد،
جمله ی کوتاهیست که هرکسی، لیاقت شنیدنش را ندارد،
بی شک تو همیشه لایق این هدیه کوچک من هستیL♥VE YѼU aredadash
ارسالها: 2517
#63
Posted: 7 Jan 2011 16:56
من و خواهرخانمم
سلام به همه دوستان.حامد هستم,28 ساله.اين يكي از نازترين و بهترين خاطره هاي منه كه اينجا نوشتم.اين خاطره سكس من با خواهر خانممه كه خيلي هم دوسش دارم و اسمش آتنا هست اما هيچوقت باهم سكس نداشتيم.
آتنا 22 سالشه و متاهله و 3 سال از خانم من كوچكتره.يه شب آتنا و شوهرش يعني باجناق من و برادرخانمم كه 20 سالشه اومدن خونه ما و قرار شد شب واسه خواب هم همونجا بمونن.منو آتنا دو سه ساليه كه شديد بهم علاقمند شديم منم اونو خيلي دوسش دارم.چون اونيوكه من دنبالش بودم تا باهاش ازدواج كنم دوست داشتم از همه نظر مثل آتنا باشه كه متاسفانه خانم من از اين قضيه مستثني هستن.در هر حال,آتنا برعكس شوهرش خيلي خوشگله,البته خانم من هم همينطور اما آتنا بيشتر.آتنا قد و هيكلش متناسب و متوسطه,سفيد,چشم عسلي و موهاي بلوند و خودمم قد متوسط به بلند و 4شونه اما چاق نيستم.
خلاصه شب قرار شد آتنا و شوهرش و برادر خانمم واسه خواب خونه ما بمونن.اونشت آتنا يه تريپ نازو آس حشري كننده هم زده بود.
البته آتنا جلوي من اينطوري ميچرخه,يه مانتو چسبان و شلوار جين.قبل از اينكه بخوابيم كلي هم عمدي منو حشري كرده بود مثلا" الكي خم ميشد و سينه هاشو بهم نشون ميداد چون وقتي مانتو و شلوار جينشو درآورده بود يه تاب تنگ تنش كرده بود و يه شلورخواب تنگ سفيد كه وقتي راه ميرفت باسنش بدجوري آدمو حشري ميكرد,رد شورتش كير آدمو بلند ميكرد.خانم من يجورايي ميدونه منو آتنا زيادي باهم ريلكسيم و كلا" زياد دوست نداره منو آتنا بهم نزديك بشيمو در اين مورد منو زياد ميپاد رو همين حساب من بيشتر سعي ميكردم اونشبو نسبت به آتنا بزنم به در بي خيالي و با باجناقمو برادر خانمم صحبت ميكردم.خلاصه قرار شد كه بريم بخوابيم.خانممو آتنا رفتن توي اتاق خواب اما منو باجناقمو برادرخانمم قرار شد توي هال بخوابيم.من اصلا" قصد سكس كردن با آتناو نداشتم يعني نميخواستم 3 بشه يا حتي يه درصد خانمم شك كنه.باجناقمو برادر خانمم زود خوابيدن منم داشتم بايكي از دوست دخترام كه از آشنا هم هست اس ام اس بازي ميكردم كه اتفاقا" اون آتناو ميشناسه.بهش گفتم آتنا اينا اينجان.يكم كه بهم اس زديم اون زد تو خط اس سكسيو بعدش گفت حامد الان چي دلت ميخواد..گفتم الان دلم ميخواد كيرمو بزارم تو كس آتنا,آبمو بريزم تو كسش..چند دقيقه اي نگذشته بود كه ديدم آتنا بهم اس زد..گفت حامد,بيداري..منم بهش جواب دادم آره..چطور..بعد اونم دوباره جواب داد همينطوري پرسيدم..تو همون اس ازم پرسيده بود كه داشتي با سميه اس بازي ميكردي..من كه تعجب كرده بودم جواب دادم آره..اما تو از كجا ميدوني...بعدش بهم گفت كه سميه بهم اس زدو گفت كه داريد اس بازي ميكنيد..از پرسيده بود تو به سميه در مورد من چي اس زدي..منكه ضربان قلبم تند شده بود نوشتم هيچي..فقط گفتم آتناشون خونه ماهستن..تو اس بعدش ديدم همون اسيو كه به سميه داده بودم كه توش نوشته بودم (الان دلم ميخواد كيرمو بزارم تو كس ناز آتناو)واسم فرستاد..يعني سميه اس منو واسه اون فرستاده بود..من خيلي حول شده بودمو ضربان قلبم با آخرين سرعتش ميزد نوشتم,معذرت ميخوام آتناجونم..منظوري نداشتم..و ازش پرسيدم ازم ناراحت شدي..اونم سريع بهم جواب داد نه عزيزم,چرا بايد ناراحت بشم..منكه اصلا" نميدونستم ديگه چي واسش بنويسم ديدم آتنا يه اس ديگه دادو نوشته بود:حامد,كس من خيسه خيسه..اينو كه خوندم كيرم بلند شده بود و فقط داشتم به اين فكر ميكردم كه يجوري منو آتنا باهم سكس كنيم..بعدش منو آتنا چندتا بهم اس زديمو قرار شد من برم تو آشپزخونه بعدش آتنا هم بياد..همين كه من رفتم آتنا هم رسيد..همينكه بهم رسيديم همديگرو بغل كرديمو شروع كرديم به خوردن لبامون..كيرم منم رفته بود لاي پاهاي آتناو از روشلوار به كسش ماليده ميشد.اونم در حاليكه چشاشو بسته بود جفتمون داشتيم از شهوت منفجر ميشديم آتنا آروم پاهاشو باز ميكردو از روشلوار ميخواست كيرمنو بماله لاي كسش..بعدش آتنا بهم گفت حامد من شلوارمو در ميارم تو بزار تو كسم اما نميخوام دراز بكشم آخه ميترسم..شلوارمونو در آورديمو اول آتنا شروع كرد به ليسيدن كير من كه خيس هم شده بود..بعدش من آروم انگشتمو گذاشتم لاي كس آتنا,واي خيسه خيس بود..ديگه نميشد تحمل كرد منم شروع كردم به خوردن كس آتنا..از اونجايكه زياد وقت نداشتيم درحاليكه ايستاده بوديم كيرمو دادم دست آتنا تا خودش بزاره تو كسش..اولش يخورده كيرمو لاي كسش ماليدو بعدش كه كيرم با آب آتنا خيس شده بودو آروم گذاشتم تو كسش..هنوز 2 يا 3 دقيقه نگذشته بود كه ديدم آتنا داره منفجر ميشه و كسشو بيشتر به كيرم فشار ميده.از گرم شدن كيرم فهميده بودم كه آب آتها داره مياد اونم در حاليكه از شدت شهوت نميتونست صحبت كنه فقط بهم ميگفت حامد تورو خدا آبتو بريز تو كسم..با اين حرفاي آتنا آبم خيلي نزديك شده بود و خلاصه وقتي داشتم آبمو ميريختم تو كس آتنا اونم داشت لباي منو ميخوردو جون جون ميكرد..بعدش رفتيم خوابيديم..اين يكي از بهترين خاطرات سكس من است.
دوستت دارم:
هدیه ایست که هرقلبی، فهم گرفتنش را ندارد،
قیمتی دارد که هرکسی، توان پرداختنش را ندارد،
جمله ی کوتاهیست که هرکسی، لیاقت شنیدنش را ندارد،
بی شک تو همیشه لایق این هدیه کوچک من هستیL♥VE YѼU aredadash
ارسالها: 2517
#64
Posted: 7 Jan 2011 16:57
گاییدن زن دایی باسن طلا
سلام اسم من خسرو و میخام داستان سکس خودم رو با زن دایی خوشکل خودم براتون بنویسم امیدوارم لذت ببرید
زن دایی من که اینجا اسمش رو میذارم طلا 27 سالشه و با قد بلند و موهای قشنگ و باسنی در حد ستاره های هالیوود و پستان های خوش دست اناری و جذابیت جنسی فوق العاده از قضا مدرن هم فکر میکنه
و آشنایی ما هم روی همین اصول بود
ارتباط ما با خونه دایی زیاد بود و رفت و آمد زیادی داشتیم که باعث شد من رو به زن دایی علاقه مند بکنه بخصوص وقتی تنهایی و برای کار با کامپیوتر خونشون میرفتم و اون با لباسهای تنگ و راحتی ظاهر میشد اولین حس من وقتی اتشی شد که زن دایی دنبال یک سی دی گشت و خم شد با لباس تنگی که پوشیده بود تمام لپ باسن اندازه وخط کونش رو از فاصله 10 سانتی دیدم این اولین باری بود که یک ابر کون رو جلو خودم با این فاصله کم میدیدم و دوست داشتم با تمام وجودم اون رو در آغوش بگیرم و فشار بدم و تمامی گرما و نرمی باسنش رو حس کنم اما نمیتونستم و برای همین مدتها به فکرش فرو رفته بودم و هر بار به بهانه ای دوست داشتم به زن دایی سر بزنم و اون رو نگاه کنم .
یکروز پدر و مادرم داشتن در مورد خاهر زن دایی صحبت میکردند که متوجه شدم انکار یه بوهایی میاد که میشه هم زن دایی رو و هم خاهر بزرگ باسن تر اما نه زیاد خوشکلش رو گایید
برای همین برنامه خودم رو شروع کردم
اولین کاری که کردم چشمک زدن به خواهرش در خونه خودمون بود و با لبخند ملیح و سکسی خواهرش جواب گرفت بار دوم تونستم از یک فرصت استفاده کنم و دستم رو در شلوغی خداحافظی به باسنش برسونم که بدون عکس العملی موند تا اینکه در گام سوم به موبایلش زنگ زدم و از علاقه خودم به اون براش گفتم که جواب های سر بالایی میشنیدم اما همین که تونستم طرح دوستی رو با اون بریزم خودش کافی بود دوستی من و خواهر زن دایی ادامه پیدا کرد تا اینکه درست 4 روز بعد از دوستی به یک بوسه آبدار از لپش رسید و در ادامه دوستی تونستم بغلش کنم و با دستم کون مالیش کنم که اون هم خوشش اومد تا اینکه یک روز ظهر از خلوت خونه استفاده کردم و بهش زنگ زدم و اومد خونه خیلی زود کارم رو باهاش شروع کردم چون جذاب ترین اندامش کونش بود و اون هم دختر بود برای همین رفتم سراغ کونش و شلوارش رو کشیدم پایین که صدای زنگ در اومد با کلی بدبختی و استرس دختره رو قایم کردم در رو که باز کردم دیدم زن داییمه و دنبال خواهرش اومده من که لال شده بودم نمیتونستم یک کلمه حرف بزنم برای همین خودش داشت دنبال خواهرش میگشت و بهم گفت چرا اون رو اوردم خونه و من بهش گفتم که خودش راضی شد و اون روز زن دایی کیر من رو نا امید کرد و خواهرش رو برد خونشون تا اینکه 2 روز بعد زن دایی زنگ زد و ازم خواست که برم خونشون دایی خونه نیست و شب تنهایی میترسه ممنم رفتم
زن دایی اصلا به روی خودش نیاورد مه چه ماجرایی بین من و خاهرش بوده که من هم جرات نمیکردم در این مورد صحبت کنم تا اینکه زن دایی بمب رو ترکوند و گفت خسرو جون چرا رفتی دنبال خواهرم و من هم با خجالت جواب دادم که زن دایی آخه اون خیلی خوشکل و اندامی بود و من رو هم مجذوب کرد من هم مجبور شدم که به هوسم توجه کنم زن دایی که کلی از سادگی من داشت میخندید گفت اون روز باهاش کاری کردی منم گفتم به خدا من فقط شلوارش رو آوردم پایین که همین رو گفتم و یهو دیدم که زن دایی شلوارش رو کشید پایین و کفت که باقی ماجرا رو باهاش ادامه بدم شوکه شده بودم باورم نمیشد که بزرگترین آرزوی سکسی عمرم رو در دسترس میبینم و اما روش سکس:
اولین کارم بوسیدن لپو لب زن دایی بود و در ادامه با بازی کردن با باسنش شرایط رو برای ورود کیرم آماده کردم و با استفاده از روغن تونستم کلاهک کیرم رو از در کونش عبور بدم و تلنبه های اولیه رو شروع کردم با نازی که می اومد تنها 20 ثانیه ابم رو آورد و در ادامه ماجرا این زن دایی بود که با ساک زدن و کس دادنش من رو خوشبخت کرد.النم که میبینمش دستم رو لای کونش میذارم و گرمای کونش رو حس میکنم.
دوستت دارم:
هدیه ایست که هرقلبی، فهم گرفتنش را ندارد،
قیمتی دارد که هرکسی، توان پرداختنش را ندارد،
جمله ی کوتاهیست که هرکسی، لیاقت شنیدنش را ندارد،
بی شک تو همیشه لایق این هدیه کوچک من هستیL♥VE YѼU aredadash
ارسالها: 2517
#65
Posted: 7 Jan 2011 16:57
خاطره من و زن عمو جانم
سلام من بابک هستم ومیخواهم خاطره خودم وزن عموم را برایتان بگویم آن زمان من سرباز بودم ودرشهرستان خدمت میکردم من یک زن عمو دارم که هیکل مناسبی دارد ومن ان روزها در خانه آنها بودم من چند وقتی بودکه تو کف زن عموم بودم تو روزهایی که میگذشت میدیدم که
عمداً لباسهای زیر خودشو جلو دید من میگذاشت تا من آنها را ببینم من هم در فرصت مناسب و
زمانی که کسی منو نمیدید آنها رو به کیرم میمالیدم و با آنها حال میکردم و این کارهای من از چشم زن عموی عزیزم پنهان نبود و او میفهمید که من به لباسهای زیر او دست میزنم یک روز که من در حمام بودم وداشتم به یاد لباسهای زیر او و کون خوش فرمش جلق میزدم زن عموم پشت در حمام اومد و گفت بابک جان میخوای کمرتو لیف بزنم من تا اومدم بگم نه اون وارد حمام شد من هم که فقط شورت پام بود خیلی جا خوردم نا خوداگاه دستم روی کیرم رفت چون از داخل شورتم داشت میرد بیرون و زن عموم متوجه اون شده بود به روی خودش نمیاورد من پشتمو به زن عموم کردم و اون لیفو دستش گرفت شروع کرد به لیف کشیدن کمرم و همینطور که کمرمو لیف میکشید یک مرتبه شورتم پاین اورد و کونمو لیف کشیدوقتی پشتم تموم شد گفت برگرد من هم که خیلی خجالت میکشیدم گفتم نه خودم میتونم دستت درد نکنه که گفت چرا خجالت میکشی من تو رو از بجگی بزرک کردم و مثل مادرت میمونم منم که کیرم بلند شده بود نمیدونستم چی بگم یه مرتبه خودش منو برگردوند و متوجه کیرم شد و به رو خودش نیاورد و شورع به لیف کشیدن شد از بالا که به پایین میومد یه مرتبه دستش به کیرم خورد وچند ثانیه رو کیرم مکث کرد من متوجه اون شدم که با دو چشمش به کیرم زل زده بود بعد یه نگاهی به من کرد و گفت بزرگ شدی ها خوش به حال کسی که زن تو بشه منم که دیدم بدش نیومده بهش گفتم دوسش داری گفت کی رو گفتم کسی نه کیرم رو میگم گفت اره خیلی دلم میخاد مال من باشه منم بهش گفتم مال تو هر کاری که میخای بکن زن عموم که منتظر همین حرف بود زود شروع به خوردن کیرم کرد همینطور که کیرم رو میخورد منم با سینه هاش بازی میکردم و شروع به لخت کردنش کردم وبا سینه هاش ور میرفتم بعد شروع به خیس کردنش کردم وبا آب وصابون کسش رو شستم وشروع به خوردن کسش کردم که صدای ناله اش بلند شد منم که نمیتونستم طاقت بیارم کف حموم درازش کردم سر کیرمو گذاشتم در کسش و یهو فشارش دادم که صدای دادش بلند شد شانس آوردم که اون زمان کسی خونه نبود منم شروع کردم به تلمبه زدن همینطور که تلمبه میزدم داد میزد بکنم منم تلمبه میزدم وبا صابون بدنشو لیز میکردم که دیدم بی حال شد و من بهش گفتم برگرد کیرمو گذاشتم در سوراخ کونش و آرام داخش کردم که یه آهی کشید ولی از شدت بی حالی چیزی نگفت منم شروع کردم به عقب وجلو کردن کونش تقریباً گشاد بود راحت میتونستم عقب وجلو کنم که بعد از دو دقیقه ابم اومد و من همشو داخل کونش خالی کردم و بی حال رو زن عموم افتادم ومحکم بوسش کردم و ازش بابت این سکس تشکر کردم این بود خاطره من وزن عموجانم.
دوستت دارم:
هدیه ایست که هرقلبی، فهم گرفتنش را ندارد،
قیمتی دارد که هرکسی، توان پرداختنش را ندارد،
جمله ی کوتاهیست که هرکسی، لیاقت شنیدنش را ندارد،
بی شک تو همیشه لایق این هدیه کوچک من هستیL♥VE YѼU aredadash
ارسالها: 2517
#66
Posted: 7 Jan 2011 16:58
خواهر مهربان و برادر ...
سلام به همه خوانندگان عزیز
اسمم بیژن هست و با خواهرم شیرین تو یه خانواده چهار نفری تو یکی از محله های قدیمی تبریز تو خونه ای که از بابا بزرگم گرفته تا من که در و دیوارش واسمون خاطرست زندگی می کنیم ولی شاید عجیبترین خاطره بین همه اونایی که تو این خونه به دنیا اومدن و بزرگ شدن ماله من و خواهرم باشه.
چند سال قبل بود من سال دوم معماری بودم و شیرین ساله سه پزشکی.هر دو مون به رشته هایی که دوست داشتیم رسیده بودیم.درسته من و خواهرم با هم بزرگ شدیم ولی روحیات و افکارمون کاملا از هم متفاوت بود مثلا اون وقتی یه مرده رو کالبد شکافی می کردن حس خاصی بهش دست نمی داد و راحت تو خونه واسمون تعریف می کرد ولی من کلا رمانتیک و اهل ذوق بودم و از شکستن شاخه یه درخت ناراحت می شدم.
بریم سراغ اصل داستان. یه شب سرد پاییز بودو بارون همه جا رو خیس کرده بود من با رفیق های دوران دبیرستانم که الانم با هم ارتباط داریم نشسته بودیم تو پارک و داشتیم چایی می خوردیم.
آرش گفت بچه ها می خوام یه داستانی واستون بخونم که یارو چطور خواهرشو می کنه و ......
خلاصه آرش داستانو خوند همه خیلی عادی از هم جدا شدیم و راه افتادیم به سمت خونه هامون. منم که عادت داشتم واسه پیاده روی یقه پالتومو دادم بالا و یه سیگار روشن کردمو تو اون هوای غمناک پاییزی راه خونه رو پیش گرفتم شب بود و مغازه ها کم کم آماده بستن می شدن خ.شهناز بودم که گوشی زنگ خورد و دیدم شیرین هست که می گه مامان بابا دارن میرن زود بیا خونه یه کم نگران شدم و یه تاکسی گرفتم توی ماشین فکر داستان آرش و خواهرم شیرین و دلشوره تلفن شیرین همه قاطی شده بودو یه حال خاصی داشتم خلاصه بعد از هزار جور فکر سکسی و فانتزی و .... رسیدم خونه دیدم بله بابا مامان حاضرند می خوان برن تهران واسه مراسم یکی از فامیلای زن عموم که فوت کرده بود. عمو اینا هم اومدن و باهم راه افتادن رفتن.من موندم و شیرینم و هزار تا فکر ناجور.من با شیرین همیشه راحت بودم و با هم همه جور شوخی کرده بودیم حتا یادم میاد که یه بار منو به زور نیمه لخت کرد (فقط شورت داشتم)به بهانه اینکه می خواد اسکلت بندی یه مرد و ببینه.
بعد از خوردن شام رفتم پیش شیرین تا تنها نباشیم.شیرین داشت درس می خوندو من داشتم نگاهش می کردم.داشتم اندامشو نگاه می کردم و با خودم می گفتم خاک تو سرت که خواهرت همیشه با تو هست و تو غافلی ازش.شیرین نگاه خیره منو به بدنش می دید و اونم حالا کتاب و ول کرده بودو منو نگاه می کرد یهو گفت تو چته امروز گفتم تشنم هست رفت واسم آب بیاره و من تازه داشتم به باسن نسبتا بزرگش توجه می کردم که با هر قدمش انگار یه سیخ می کردن توی دل من.اومدو آب و خوردمو گفتم می خوام ازت یه طرح بکشم (نقاشیم خوبه) شیرینم گفت باشه بکش. منم دل و زدم به دریا و گفتم می خوام عکس لختی تو بکشم. یه نگاه چپی بهم کرد و گفت نمی شه.بهش گفتم یادت میاد به بهانه درس لختم کردی.حالا هم نوبت منه خلاصه از من اسرار و از اون انکار بعد از کلی خواهش و تمنا قبول کرد پیراهنشو در بیاره و با سوتین بشینه طراحی من یه یک ساعتی طول کشید و اونم کلافه شده بود.دیر وقت بود که عکسم تموم شد و گفت برو دیگه می خوام بخوابم. بهش گفتم شیرین عزیزم امروز می خوام تو بغلت بخوابم اونم یه کشیده تحویلم داد و گفت زود برو بیرون منم خیلی عصبانی شدم محکم زدمش زمین و بزور همون پیراهنشو و سوتینشو کشیدم پاره کردمو شروع کردم به بوس کردن گردن و بالای سینه هاش شیرینم هی گریه می کرد و ازم خواهش می کرد این کارو نکنم منم کلا کر شده بودم هیچی نمی فهمیدم اونقدر سینه ها و گردنشو بوسیدمو و خوردم که گریه هاش تبدیل شده بود به آه کوچیک دیگه به خودم جرات دادم اومدم بالا و لبم و گذاشتم رو لبش انگار همون شیرین ده دقیقه پیش نبود لباش طعم عسل می داد نفس هاش عطر بهشت کم کم اون خوی حیوانی من کنار رفته بود و حس عشق جاشو گرفته بود با عشق صد برابر شروع به کار کردمو شیرینم انگار دیوونه شده بود و مجنون وار ازم لب می گرفت تا می خواستم بیام پایین و سراغ سینه هاش موهامو می گرفت منو می کشید بالا و لبشو می گذاشت روی لبام یه نیم ساعتی همین طور از هم لب می گرفتیم دیگه خسته شده بودم شیرینو زدم کنار اومدم پایین تخت و شلوارشو آروم کشیدم پایین از انگشتاش شروع کردم به بوسیدن و لیسیدن همه پاهاشو با دقت هر چه تمام لیسیدم و رسیدم به شورتش . شورتش خیسه خیس بود مثل اینکه یه لیوان آب ریختی توش دماغمو بردم نزدیک بوی کسش داشت دیوونم می کرد این بوی خوش رو بهترین عطرهای دنیا هم نداشتن خواستم شورتشم در بیارم که یهو صدای شیرین منو به خودم آورد که گفت: تو نمی خوای لخت بشی! گفتم زحمتش به گردن شما در یه چشم بهم زدن لختم کردو کیرم و گرفت دستشو یه بوس از سرش کرد خودم تا حالا کیرمو به این بزرگی ندیده بودم. زدمش کنار و پریدم رو کوسش حالا نخور کی بخور ترشحات کسش مثل یه شیر تو دهنم باز شده بودو تمومی نداشت شیرین داشت جیغ می زد و التماس می کرد که بکنمش! برش گردوندم به پشت یه تف به سر کیرم یه تف دیگه به سوراخ کونش انداختم که یهو برگشت گفت چیکار می کنی!؟ گفتم مگه نمی خواستی بکنمت؟ گفت جایی که کوس هست چرا از کون گفتم مگه تو اوپنی؟ گفت نه حلقوی ام مگه نمی بینی منم گفتم من که سر در نمیارم کله کیرمو گرفتم به هزار زور زحمت کردم تو کوسش انگار کوره آجر پزی بود داغ داغ داشتم می سوختم با چند تا عقبو جلو آبم اومدو کشدم بیرون با سرعت و شدت باور نکردنی پاشید رو کمرش.
همونجا بیهوش افتادمو نمی دونم کی خوابم برد. لنگ ظهر بود از خواب بیدار شدم و نعشه شب هنوز تو وجودم بودو عشقم شیرین رو صدا میزدم. ولی هرچی صدا زدم خبری نبود. با نگرانی از اتاق رفتم بیرون و یه کاغذ کوچیک با این عنوان روی میز آشپزخونه دیدم:
"تو پست ترین آدمی هستی که تو زندگیم میشناسم که حاضر شد با خواهرش این کارو بکنه.من رفتم خونه خاله دیگه نمی خوام ببینمت."
اعصابم ریخته بود به هم و هی بهش فحش می دادم که کی دیشب جیغ میزد بکن بکن .....
لباسامو پوشیدم تو حیاط یه سیگاری روشن کردم گیج و منگ رفتم تو خیابونا.راهمو انداختم به محله راسته کوچه و مستقیم رفتم خونه دوستم که تنها زندگی می کرد. درو زدم و گفتم احمد آقا مهمون نمی خوای.احمد آقا یه مجرد 37 ساله بود که دوتایی باهم خیلی رفیق بودیم و دوست پیمانه ام بود. تا رفتم تو حالمو دید و گفت چی شده که من شروع کردم به گریه فقط گریه می کردمو و می گفتم کاری کردم که عزیزترینم منو ترک کنه.احمد دستمو گرفت و به زور برد تو رفتیم تو خونه و به یه چشم بهم زدن احمد بساط پهن کرد و پیاله هارو پر ..... دیگه اونقدر خورده بودم که پر کشیده بودم به یه عالم دیگه از زمین و زمان هیچی حالیم نمی شد وردم فقط یه شعر بود:
امشب از باده خرابم کن و بگذار بمیرم/غرق دریای شرابم کن و بگذار بمیرم/قصه عشق بگوش منه دیوانه چه خوانی/ بس کن افسانه و خوابم کن و بگذار بمیرم.
ساعت 10 شب بود تو عالم مستی از احمد خداحافظی کردمو راه خونه رو پیش گرفتم.مسیرم تا خونه یه راه مستقیم مستقیم بود.مردم داشتن بعد از یه روز کاری سخت به خونه هاشون می رفتن اما من با کوله باری از غم و اندوه در حالی که پیاپی سیگار می کشیدم و به زمین و زمان فحش می گفتم به سمت خونه روان بودم.
دیگه رسیده بودم خ.شهناز ( دوستای تبریزی می دونن چی می گم) هوا سرد و برگها زرد و عاشق و معشوق ها دست به دست و...من تنها و غمگین با سیگاری به لب داشتم از کنار خیابون حرکت می کردم یهو یه نور قرمز گردون منو به خودش آوردو برادرای غیور نیروی انتظامی با دیدن قیافم بدون هیچ سوالی سوارم کردنو بردند. شب تا سحر مهمونشون بودم که گاه گاهی با حرکات موزون رزمی از من استقبال می کردن. بعد از کلی پذیرایی اجازه دادن که یه تماس بگیرم.زنگ زدم بابامو قضیه رو گفتم.اونم انصافا همون نصفه شب حرکت کرده بود و تخته گاز اومده بود.بعد از اومدن بابام و دادن یه وجه قابل توجهی حق الزحمه به برادران غیور نیروی انتظامی منو آورد بیرون و خواست ببره خونه که من مخالفت کردم و گفتم دیگه نمی خوام خونه بیام و ماشینو ازش گرفتم و روندم باغمون.یه سه سالی بود که من اونجا زندگی می کردمو و هفته ای یه بار خانواده واسه دیدن من میامدن باغ البته شیرینم دیگه از من کینه ای نداشت و باهم تقریبا عادی شده بودیم . بعد یه چند وقت شیرین ازدواج کردو رفت سر خونه زندگیش بابام واسه من یه خونه مستقل گرفت و منم برگشتم تبریزو درسمو تموم کردم (البته 6 ساله ).
دوستت دارم:
هدیه ایست که هرقلبی، فهم گرفتنش را ندارد،
قیمتی دارد که هرکسی، توان پرداختنش را ندارد،
جمله ی کوتاهیست که هرکسی، لیاقت شنیدنش را ندارد،
بی شک تو همیشه لایق این هدیه کوچک من هستیL♥VE YѼU aredadash
ارسالها: 404
#67
Posted: 10 Jan 2011 10:35
سکس با مامان کون گنده
سلام من اولا اسم واقعیه خودمو نمیگم و تمام اسم های داخل این داستان الکیه ولی داستانش عین واقعیته.
خوب اسم من آرش 25سالمه و تیپ دختر کشی دارم.یک مامان دارم اسمش سمیراست با یک کون گوشتی و بزرگ که هروقت راه میره مثل ژله بالا و پایین میره.داستان من با مادرم بر میگرده به دو سال پیش.و برای دومین بار داشتم سکس رو تجربه میکردم که بار قبلیش با دوست دخترم بود که ترکم کرد.من اصلا به فکر سکس با مامانم نبودم که اومدم تو این سایت و وقتی که داستان بچه ها رو خوندم کم کم به فکر این افتادم که یک جوری کون مامانمو بکنم.اول کار بگم که من ۲تا خواهرم دارم که هردوشون به مرحمت الهی رفتن خونه بخت.بابام هم که یک شرکت داره و بیشتر مواقع خونه نیست.راستی سن مامانم و نگفتم مامانم ۴۲ سالشه ولی خدا شاهد مثل زنای ۲۴ ساله میمونه.
داستان سکس من با مادرم از اونجایی شروع شد که بابام میخواست به سفر خارج بره و دستگاه بخره.شب اولی که بابام رفت من تو این سایت بودم و دوباره داستان بچه ها رو خوندم تا ببینم با چه ترفندی مادراشونو به گا دادن.که بیشترشون از طریق زور بود که من اصلا خوشم نمیومد.من شب اولی که بابام رفت نتونستم بخوابم و داشتم واسه کردن اون کون گنده مامانم نقشه میکشیدم.وای همینطور که داشتم فکر میکردم کیرمو که آقا پرویز صداش میکردم را میمالیدم که یکدفعه دیدم داره آبم میاد و ولش کردم.آقا من نقشه کشیدم که هر وقت میرم حمام به مامانم بگم بیاد پشتم را لیف بزنه و بعد ببینم تنش میخاره یا نه که بعدا عملیاتو شروع کنم.دو روز بعدش که به اندازه دو سال گذشت مادرم بهم گفت آرش بو گرفتی برو حموم.منم از خدا خواسته رفتم حموم.در ضمن اینم بگم تو این دو روز مادرم یک جوری من نگاه میکرد و همیشه میخواست اون کون و سینش را به من نشون بده که کم کم باورم شد که مادرم تنش میخواره.بنده خدا حق داره شوهرش ۱۲ روز نیست و اونم کیر میخواد.سرتونو درد نیارم رفتم حمام یک ۵ دقیقه ای گذشت من داشتم واجبی میزدم که هر وقت مامانم کیرمو دید نترسه.کیرم هم بزرگه و هم کلفت و حالا پشماشم اگه بود بنده خدا سکته میکرد.واجبیمو که زدم داشتم قشنگ خودمو لیف میزدم و کیرمو قشنگ میشستم.که پیش خودم گفتم حالا وقتشه.بلند صدا زدم ماااااماااان.اونم گفت جون مامانم.(با لحن خاصی این جمله رو گفت که حشریم کنه)گفتم میای پشتم رو لیف بزنی.گفت چرا نمیشه عزیزم.منم که تو کونم عروسی بود.نقشه اول که به خوبی گذشت.بعد دو دقیقه اومد و در حمام و زد و گفت آرش جان در و باز کن میخوام بیام تو.به مامانم عمدا گفتم بزار شرتم را بپوشم تا شاید بتونم حشریش کنم.شرت سفیدمو پا کردم تا کیرم یک ذره معلوم بشه و در رو باز کردم.اومد تو حمام و گفت:بخواب رو زمین تا قشنگ پشت تو لیف بزنم.منم گفتم چشم مامانیم.خوابیدم و اونم شامپو بدنو ریخت تو لیف و شروع کرد به لیف زدن.من که کیرم شق شده بود و میخواستم کاری کنم کیرم رو ببینه و حشری بشه.بهش گفتم مامان سینم درد گرفت بزار وایسم و شما لیف بزن.اونم قبول کرد.من بلند شدم و اومدم که پشت کنم کیرم و دید و بشوخی گفت یا ابوالفضل این چیه که داره شرت را جر میده.منم که اصلا انتظار همچین حرفیو نداشتم و از طرف دیگه از خدام بود که همچین حرفی بهم بزنه گفتم شما که بیشتر میدونی این چیه.و بشوخی گفتم مه بابا از اینا نداره؟اونم خندی و گفت پشتتو بکن به من واست لیف بزنم.آخ چقدر قشنگ لیف میزد.لیف زدنشم مثل خودش قشنگ بود.بعد رفتم آب رو باز کردم و از عمد سر دوش حمامو طرف مامانم گرفتم و فشار آب و کردم تا آخر که دیدم مامانم مثل موش آب کشیده شده.وای اون کونش داشت از اون شلوار تنگش میومد بیرون.تازه یک چیز دیگه رو هم دیدم سینه هاش.سوتین نپوشیده بود.من که کیرم شق شده بود که با دیدن این صحنه میخواست قد علم کنه ولی نمیتونست.سرتون را درد نیارم به مامانم گفتم ببخشید حواسم نبود اونم گفت اشکال نداره.گفتم مامان برو بیرون و لباساتو عوض کن که گفت نه منم احساس میکنم کثیفم که یکدفعه از دهنم پرید چه بهتر.گفت چی؟گفتم هیچی میم عجب کار خوبی کردم که خیستون کردم.به جای این که حرف قبلیم را درست کنم ریدم توش.مامانم هیچی نگفت و خندید منم همراش خندیدم.بعدش گفت اینی که تو شورتت هست و نمیتونی بخوابونی.منم با کمال پررویی گفتم تا شما هستید که نمیخوابه که یکدفعه دیدم گفت نمیخوای به ما معرفیش کنی.منم که مات و مبهوت بودم نمیدونستم چی بگم.که وقتی که از اون حالت بیرون اومدم دیدم مامانم داره لباساشو در میاره.لخت مادر زاد اومد جلوم و گفت تو نمیخوای این بدبخت و از سلولت در بیاری من که هنوز باورم نشده بود گفتم چرا چرا.گفت پس چرا ول معطلی در بیار دیگه.منم در اوردم.وقتی به خودم اومدم اون کون گندش رو دیدم که میگفت بیا منو بکن منم بهش میگفتم صبرکن صبرکن یک طوری بکنمت تا به گوه خوردن بیافتی.بعد مامانم گفت نمیخوای منو لیف بزنی گفتم صددرصد.رفتم لیفشو برداشتم و شامپو بدنم برداشتم و اول کار شروع کردم پستوناش و شستن وای چه حالی میداد انگار داری به پنبه دست میزنی.نوک قهوه ای رنگ پستوناش منو تا حد جنون رسوند که یکم آب اولیم اومد ولی کم بود.بعد شروع کردم نافشو لیف زدن و بعدش رسیدم به کسش که رنگ صورتی داشت.وای چه بویی داشت.اصلا فکرشم نمیکردم من کس مامانمو بشورم داشتم کسشو همرا با لیف میمالیدم که یکدفعه دیدم داره میلرزه نگاه به بالا کردم دیدم خانوم چشاشو بسته و انگشتشو گذاشته تو دهنش منم که حشری تر هی کسشو میمالوندم برای بار دوم ارگراسم شده بود.بعد رفتم سراغ پاهاش و اونا رو هم شستم بعد بردمش زیر دوش حمام.من دوست نداشتم تو حمام کارشو بسازم گفتم مامان هروقت سرتو شستم بریم بیرون تا من دوباره بهت حال بدم اونم که هنوز تو فضا بود با صدای شهوت انگیزی گفت هرچی تو بگی.منم سرشو شستم و بدون این که سر خودمو بشورم اومدیم بیرون.من سریع خشکش کردم اونم منو قشنگ خشک کرد.بعد بردمش تو اتاق خودشون که تخت دو نفره فنری داشت.انداختمش رو تخت و شروع کردم به خوردن سینه هاش اونم که از خالی بودن خونه استفاده میکرد و هی آه و ناله میکرد.سر پستوناشو میخوردم وای چه حالی بهم داد.رفتم سراغ کسش و هی کسشو لیس میزدم اونم میگفت سر زبونتو بکن تو کسم و هی میگفت آه آه آه آرش جون ننتو بگا.منم که حشری شده بود. بیشتر لیس زدم و چچلشو پیدا کردمو میمکیدم که یکدفعه دیدم آب غلیظی اومد بیرون که من سرم را از کسش بیرون آوردم.بعد من بدون مقدمه کیرمو گذاشتم لاکسش و یکدفعه کردم تو که آه و نالش کوچه رو برداشته بود.بعد داشتم تلمبه میزدم که دیدم داره آبم میاد بعد رفتم سراغ کونش و یک تف زدمو کیر رو کردم تو کونش ویک آخ کرد.بعد ۴دقیقه تلمبه زدن آبم اومد.
بشنو از نی چون حکایت میکند
از جدایی ها شکایت میکند
ارسالها: 2517
#68
Posted: 1 Feb 2011 20:23
سكس با خواهرهام
سلام من مهران و ٣٢ سالمه ، سه تا خواهردارم ،اولي اسمش نازنينه كه ٧ سال از من بزركتره و دومي اسمش نسترنه و ٢ سال از من كوجكتره و اخري هم نيلوفره كه ٦ سال ازم كوجيكتره. دنياي سكس من از وقتي نه سالم بودشروع شد ،نازنين شانزده سالش بودو معلوم بودخيلي حشريه(بخاطرهيكلي كه داشت خيليا دنبالش بودن) اولين جايي كه توي بدنش جلب توجه ميكرد سينه هاي درشتش بود و هميشه لباسهاي يقه باز تنش ميكرد كه بيشتر دلبري كنه، يه بار كه بابامو مامانم خونه نبودند و من مشغول مشق نوشتن بودم ، نازنين ازتوي حموم صدام كرد ،رفتم ديدم درحموم بازه داد زدم باهام كاري داشتي ، نازنين هم كفت بيا تو سردمه منم رفتم تو حموم وديدم يه سري لباس ريخته كف حموم و خودش هم لخت لخت بود. شبيه علامت سوال شده بودم كه ديدم نازنين خوابيد روي لباسها و من كه بالاي سرش وايساده بودمو اروم كشوند روي خودش بعد همونطور كه روش خوابيده بودم شلواروشرتمو كشيد بايين و بادستاش كه روي كونم بود منو به خودش فشار ميدادو مداوم اينكارو تكرار ميكردو تندتند نفس ميكشيد بالاخره بعدازدقايقي فشارشو بيشتر كردو احساس كردم از حال رفته .
من بلندشدمو از حموم اومدم بيرون با يه دنيا سوال كه توي سرم بود ،البته درهمان لحظات حس خوبي داشتم دلم ميخواست بيشتر روي بدن لخت نازنين ميخوابيدم بااينكه دودولم كمي خراش برداشته بود(بخاطراينكه كسش خيلي مو داشت) امادوسه روز بعد كه هوا برفي هم بودو بجز منو نازنين كسي خونمون نبود، دوباره نازنين از توي اتاقش صدام كردو منهم رفتم توي اتاقش ديدم لخت لخت خوابيده روي زمين وبااشاره نازنين لباسهامو دراوردمو رفتم روش خوابيدم ،ايندفعه سرمو روي ممه هاش بردو بهم ياد داد كه بايد اينجوري فشارش بدي و بخوريش منهم هركاري كه ميخواست براش باكمال ميل انجام ميدادم بعد كفت اونجامو ليس ميزني منهم ازروش بلند شدمو صورتموبردم روبروي كسش كه خيس خيس بود بعد نازنين لاي كسشو باز كردو كفت بيااينجارو ليس بزن خلاصه اونقدر ليسش زدم كه نفسم بنداومده بودونازنين هم مثل دفعه قبل بيهوش شده بود...
اين شروع سكس من باخواهربزركم بود كه تا هجده سالكي ادامه داشت و بعدازاينكه نازنين ازدواج كرد،بخاطر عادتي كه به سكس خانوادكي داشتم رفتم سراغ نسترن و نيلوفر. البته بهترين سكسهامو با نازنين داشتم مخصوصااز وقتي كه ابم ميومد ، دفعه بعد ازبهترين سكسم با نازنين براتون مينويسم تا برسم به نسترن ونيلوفر كه بادنيايي ازتجربه كردمشون...بدرود
دوستت دارم:
هدیه ایست که هرقلبی، فهم گرفتنش را ندارد،
قیمتی دارد که هرکسی، توان پرداختنش را ندارد،
جمله ی کوتاهیست که هرکسی، لیاقت شنیدنش را ندارد،
بی شک تو همیشه لایق این هدیه کوچک من هستیL♥VE YѼU aredadash
ارسالها: 2517
#69
Posted: 5 Feb 2011 16:30
شهاب و آبجی سحرش
سلام من شهاب هستم استان سمنان زندگی میکنم 16 سالمه میخوام واستون خاطره اولین سکسمو که فکر کنم جالب باشه تعریف کنم. داستان از این قراره که من توی یه خانواده 5 نفره زندگی میکردم یه داداش دارم که 10 سال از خودم بزگتره و یه آبجی دارم که 7 سال ازم بزرگتره و اسمش سحره... خیلی آبجیمو دوست دارم واسش میمیرم و اینو بارها به خودش گفتم معلومه که اونم منو خیلی زیاد دوست داره البته نه از دید سکس بلکه از همون دید پاک رابطه خواهر برادری.... من کلا شاید بهتون بگم 3 یا 4 تا فیلم سوپر بیشتر ندیدم ولی از همینایی که دیدم خیلی چیزا یاد گرفتم... همیشه تو فکر این بودم که بتونم مثل این مردایی که داخل این فیلما هستن با یه دختر حال کنم... اینم بهتون بگم که من بسکه آبجیمو دوست دارم میرم شبا بغلش میکنم و تا صبح توی بغلم میخوابه با اینکه 7 سال ازم بزرگتره... یه شب یکی از همین فیلمارو دیدم تموم شد داشتم میرفتم بخوابم آبجیمم تازه مسواک زده بود و اومده بود توی رختخوابمون که یهو افکار شیطانی به سراغم اومد توی فکرم این بود که چی میشه با آبجیم حال کنم... اینم بگم که سحر قدش 165 و وزنش 55 هست و منم یه چیزی توی همین مایه ها... ولی کلا هیکش خیلی قشنگه... رفتم سف بغلش کردم و ازش پرسیدم اگه خواهرو برادرا لبای همو ببوسن اشکالی داره؟ که گفت نه اینو که گفت تو کونم عروسی شد لبامو گذاشتم روی لباش و حالا نخور کی بخور؟ در همین حال جوری محکم توی بغلم فشارش میدادم که از درد آخش در اومده بود... بعد از چند دقیقه گفت داداشیم مثل اینکه امشب حالت خوب نیستا گفتم چرا اتفاقا خیلی هم خوبم... دیگه لباشو بیخیال شده بودم داشتم موهاشو ناز میکردم خیلی حال میداد یواش دستمو گذاشتم روی سینه هاش ولی ازترس داشتم میمردم یهو برگشت یه نگاه وحشت آوری بهم کرد که ترسیدم و دستمو برداشتم... ساعات حدودای2 بود دوباره لباشو بوسیدم اونم چیزی نگفت داشت خواب میرفت که ایندفعه دستمو گذاشتم لای پاهاش و اونم چیزی نگفت و حتی خودشو بهم میچسبوند از این حرکتش فهمیدم که داره حشری میشه واسه همین پررو شدم و لباسشو با کمک خودش در آوردم... یه سوتین سفید داشت بدجوری آمپرم زده بود بالا... باورم نمیشد که آجیم در گوشم یواش گفت امشب مال خودتم داداشی اینو که گفت بدجوری حشری شدم خوابوندمش و لاله گوشش و گردنشو حسابی لیسیدم همینجوری اومدم پایین تا رسیدم به سینه هاش و سوتینشو در آوردم و دیوانه وار فشارشون میدادم جوری که دیگه سحر گریش گرفته بود و بغض کرده بود اومدم نوک یکی از سینه هاشو گذاشتم دهنم با ولع خوردمشون که دیدم دار آه آه میکنه... اومدم پایین تر و شکمشو حسابی لیسیدم تا رسیدم به شلوارش یواش در آوردمش و خودمم لخت کردم ... اول کسشو خوب خیس کردم و بعد هم کونشو...
یهو گفت داداشی نکنیش توی کسم من دخترم ها...
گفتم چشم ابجیه خوشگلم از عقب میکنمت.. هیچی نگفت منم به پشت خوابوندمش و با کرم ویتامین آ د در کونشو خوب کرمی کردم و بعد کیرمو که یه14 سانتی میشد گذاشتم دم سوراخش یه فشاری دادم که نرفت تو و لی نا امید نشدم دباره تلاش کردم و ایندفعه با یه هول تا آخر رفت توش که جیغ کشید ... ترسیدم از صداهاش مامان یا بابام بلند بشن و لی خوشبختانع زودی ساکت شد اما بجاش گریه میکرد و ازم خواهش میکرد ولش کنم اما گوش من بدهکار نبود یه 20 دقیقه ای کردم تا آبم اومدو همشو ریختم تو کونش دیگه از حال رفتم بغلش کردم و یه لب حسابی ازش گرفتم و بهش گفتم خوب بخوابی گلم اونم گفت دوستت دارم داداشیم .... از این ماجرا 3 ماهی میگذره و منو آبجیم یه شب درمیون باهم سکس داریم ولی هنوز پردشو نزدم...
دوستت دارم:
هدیه ایست که هرقلبی، فهم گرفتنش را ندارد،
قیمتی دارد که هرکسی، توان پرداختنش را ندارد،
جمله ی کوتاهیست که هرکسی، لیاقت شنیدنش را ندارد،
بی شک تو همیشه لایق این هدیه کوچک من هستیL♥VE YѼU aredadash
ارسالها: 2517
#70
Posted: 9 Feb 2011 11:24
آرزوی دیرینه
. اسم من سيناست.نميدونم چي شد كه تصميم گرفتم اولين و بهترين خاطره سكسيم رو واستون بنويسم!آخه واسم مثل يه راز بود و هيچ وقت فكر نميكردم كه يه روز بخوام اونو با كسي در ميون بذارم. بگذريم؛ اول يه كم از خودم بگم. بچه يكي از استان هاي مركز ايران هستم و تو يكي از شهرهاش زندگي مي كنيم كه تا مركز استان 2 ساعت فاصله داره. 24 سالمه و دانشجوي كارشناسي رشته تربيت بدني هستم. قد 180؛ وزن 75 كيلو و به خاطر رشته ام بدن ورزشكاري دارم.آخه هم بدن سازي كار ميكنم و حدود 1 سالي هم بوكس كار كردم.
خب بريم سراغ داستان خودمون.فقط اولش بگم كه اين داستان يه كم طولانيه! آخه مجبورم داستان رو از اولش و با جزئيات كامل تعريف كنم كه خراب نشه!! اما بهتون قول ميدم كه از خوندنش پشيمون نشين و ارزش خوندن داشته باشه. طبق قوانين سايت و همچنين به خاطر حفظ آبرو اسامي همگي ساختگيه! من يه خواهر دارم كه اسمش ميناست و 3 سال از خودم بزرگتره. يه دختر واقعا خوشگل. وقتي ميگم خوشگل منظورم اين نيست كه مثلا جزء خوشگلترين دختراي ايران باشه؛ ولي انقدر خوشگل بود كه از 18 سالگي خواستگاراش پدر ما رو درآورده بودنو هر شب خونمون خواستگار بود-پدر سوخته ها از دستشون آرامش نداشتيم- ميگفتم؛ اين خواهر ما از اون اول هم به خاطر زيباييش خاطرخواه زياد داشت و يكي از اونا هم من بيچاره بودم-بيچاره به اين خاطر كه هيچ وقت نميتونستم بهش برسم- از اون بچگي يه حس خاص بهش داشتم. نميدونم چه حسي بود؛مطمئنا عشق نبود ولي سكس هم نبود.آخه يه بچه 12-13 ساله كه درك خاصي از سكس نداره! گذشت و ما بزرگتر شديم و حس من بهش از بين نرفت كه هيچ؛ شديدتر هم شده بود. حالا بعد از گذشت 4-3 سال واقعا ميتونستم حس كنم كه گرايش من به اون چيزي جز يه گرايش سكسي نيست. واقعا دوستش داشتم و همش به يادش بودم. اكثر مواقع به اون فكر ميكردم و چند باري هم به يادش جلق زدم.ولي نه زياد.آخه كلا آدمي نبودم كه زياد جلق بزنم.نه اين كه آدم چشم و دل سيري بودم كه نميزدم ؛ نه؛ بيشتر به خاطر اين كه گناه بود-يه كم بچه مذهبي بودم؛ بودم و الان متاسفانه يا خوشبختانه ديگه نيستم!- و هم به خاطر اينكه از ضررهاش زياد شنيده بودم.ميگفتم؛حتي يادمه يه شب كه واقعا ديگه آمپرم زده بود بالا؛ ديگه نفهميدم دارم چكار ميكنم؛ رفتم اتاق خواهرم و كنارش خوابيدم و رفتم زير پتو! تخمام از ترس چسبيده بود زير گلوم-آخه اون موقع يه بچه بودم؛ فكر كنم اول يا دوم دبيرستان بودم-بعد از يكي دو دقيقه خودمو جمع و جور كردم و يواش يواش دستمو بردم سمت سينه و شلوارش. ولي واقعا ترس داشت. يه كم كه سينه هاشو از روي پيرهن ماليدم؛ به خودم يه كم جرات دادم و دستمو بردم سمت كون و كسش و آروم از روي شلوار شروع كردم به مالوندنش. هم لذت بخش بود و هم ترس داشت. ولي الان كه دارم به اون صحنه فكر ميكنم ميبينم كه واقعا ارزششو داشت. حدود يكي دو دقيقه كه مالوندمش آروم زيپ شلوارشو باز كردم و با ترس و لرز دستمو كردم تو شلوارش. واي چه حالي مي داد. انگار تو آسمونا بودم. تموم اين مدت همش چشمم تو صورتش بود كه يه دفعه بيدار نشه. پنج دقيقه اي همين حالت بودم كه احساس كردم داره بيدار ميشه. آخه يه تكوني خورد و منم كه داشتم از ترس ميمردم سريع دستمو از تو شلوارش كشيدم بيرون و بي حركت موندم.خوشبختانه بيدار نشد و منم كه ديگه حسابي ترسيده بودم ديگه جرات نكردم كه ادامه بدم و آروم زيپ شلوارشو بستم و رفتم از اتاقش بيرون و رفتم تو حموم و يه جلق حسابي زدم كه هنوزم مزه اش زير زبونمه. البته بعدها فهميدم كه خواهرم اون شب تمام مدت بيدار بود و كلي هم حال كرده بود. اون تكوني هم كه خورده بود و من فكر كرده بودم داره بيدار ميشه؛ به خاطر اين بود كه ارضا شده بود!
اون شب تنها تجربه سكسي-نيمه سكسي بگيم بهتره- من با خواهرم بود و تا مدت ها تو فكر اون شب بودم. بعد از اون شب ديگه نتونستم باهاش هيچ رابطه اي داشته باشم و موقعيتش هم جور نشد. از بخت بد ما هم سال بعدش خواهرم ازدواج كرد و خونشونو بردن به مركز استان و من موندمو فكر و خيالات خودمو و خاطره اون شب كه تنها چيزي بود كه از خواهرم واسم مونده بود. يادمه شب عروسيش اصلا حال خوبي نداشتم. چقدر هم خوشگل شده بود با لباس عروس. بدجوري به دامادمون حسوديم مي شد و اصلا ازش خوشم نميومد. عروسي تموم شد و اونا رفتن سر خونه زندگيشون و منم سرگرم درس و مدرسه شدم و ديگه كمتر به خواهرم فكر مي كردم. ولي هيچ وقت از فكر اون بيرون نمي اومدم. خونه شون هم زياد فرصت نمي كردم كه برم. دو سالي از ازدواج خواهرم گذشته بود و من كنكور دادم و بعد از انتخاب رشته موقعي كه جواب كنكور اومد و من فهميدم كه رشته تربيت بدني قبول شدم اونم كجا؛ شهري كه خواهرم اينا بودن؛ از يه طرف به خاطر رشته اي كه قبول شده بودم اعصابم داغون بود-آخه با وجود اينكه رتبه ام 1247 شده بود و عاشق رشته مديريت صنعتي بودم؛ كه با اون رتبه تو اون شهر قبول مي شدم؛ ولي به خاطر يه اشتباه كوچيك تو پر كردن فرم كه يه كد رو جابجا نوشته بودم؛تربيت بدني قبول شدم؛آخر بدشانسي- و از طرف ديگه به خاطر اين كه بيشتر مي تونستم خواهرمو ببينم و خونشون برم تو كونم عروسي بود.
مهر شد و كلاسها شروع شده بود و منم يه ماه اول به خاطر گير كلاسها و آشنا شدن با دانشگاه كمتر مي تونستم برم خونه خواهرم. ولي بعدا بيشتر وقت مي كردم برم خونشون. با دامادمون هم رابطه ام خوب بود-هرچند در باطن اصلا ازش خوشم نمي اومد.آخه عشق منو صاحب شده بود- شغلش جوشكاري صنعتي بود و تو يه كارخونه صنعتي كار مي كرد و از 8 صبح تا 6 بعدازظهر سر كار بود. و هفته اي يه شب هم شيفت شب مي رفت سر كار كه اون شبها بهترين شبهاي زندگي من بود.آخه خواهرم تنها مي شد و زنگ مي زد به من كه برم پيشش. راستي من با وجود اصرار زياد خواهرم و دامادمون كه مي گفتن خوابگاه نگير و بيا خونه ما؛ به دلايلي قبول نكردم و خوابگاه گرفته بودم. كل هفته رو منتظر بودم تا اون يه شب برسه و من بتونم راحتتر خواهرمو ديد بزنم. آخه بيشتر شبا كه مي رفتم خونشون؛ رضا-شوهر خواهرم- خونه بود و نمي شد ضايع بازي درآورد. و رضا هم خيلي تيز بود. از اون تخس هاي روزگار كه معلوم بود تو دوران مجردي اش حداقل چندتا كس كرده و تو رابطه با دختر خيلي تيزه! وقتي اون شب مي رفتم خونشون همش چشمم دنبال خواهرم بود و آشكار و پنهون كس و كون و سينه هاشو ديد مي زدم. خواهرم قدش حدود 165 بود و وزنش هم تقريبا دور و بر 65 ميزد. سينه هاش زياد بزرگ نبود ولي خب بدم نبود. ولي در عوض يه كون داشت كه من هر وقت چشمم بهش مي افتاد آب از لب و لوچه ام راه مي گرفت. كونش يه حالت خاص داشت. خيلي خوش فرم بود و وقتي چادر نمي پوشيد؛ خيلي تو چشم مي زد. موقعي كه راه مي رفت يه لرزش و موج خاصي پيدا مي كرد و يه جور بالا پايين مي شد كه آدم رو ديوونه مي كرد. البته از وقتي كه ازدواج كرده بود يه كم بزرگتر شده بود. فكر كنم رضا از كون هم مي كردش. خواهرم تقريبا جلو من لباس راحت مي پوشيد و مي تونستم همه جاشو ديد بزنم. مخصوصا سينه هاشو كه هميشه خط سينه اش معلوم بود و وقتي كه خم مي شد؛ كاملا مي شد ببينيش.
اين همه دلخوشي من بود و تقريبا هم به همون راضي شده بودم. آخه كار ديگه اي هم از دستم برنمي اومد و نمي دونستم كه واسه به دست آوردن اون كس و كون چكار بايد بكنم!!! تقريبا تو همون روزها بود كه با داستان هاي سكسي آشنايي پيدا كرده بودم و يه كم سر و گوشم باز شده بود و فهميده بودم هر كسي به اندازه جرات و لياقت خودش از زندگي سهم مي بره. تقريبا همه ي داستان هاي سكسي رو مي خوندم و همه رو حفظ بودم. تو داستانهاي سكسي بيشتر از هرچي سكساي فاميلي و مخصوصا سكس خواهر برادر توجه منو به خودش جلب مي كرد. واسم جالب بود كه چطور با هم تونستن سكس داشته باشن و يه چيز ديگه هم كه خيلي برام جالب و در عين حال آرامش دهنده بود اين بود كه رابطه سكسي بين برادر خواهراي ديگه هم هست.آخه تا قبل از اون همش عذاب وجدان داشتم و از خودم بدم مي اومد كه اين چه كاريه كه من ميكنم و فكر مي كردم كسي جز من اين احساس رو به خواهرش نداره. چيزي كه تو اين داستان هاي سكسي ياد گرفته بودم اين بود كه خودم بايد موقعيت رو جور كنم و يه نقشه بكشم و اينكه نشستن و با فكر و خيالات سير كردن فايده نداره. اين بود كه پيش خودم مشغول نقشه كشيدن و ايجاد فرصت براي خودم شدم. مي دونستم كه تنها فرصت من شب هاييه كه خواهرم تنهاست و اگه مي شد كاري كرد فقط تو اون شبهاست. و يه چيز ديگه كه فهميده بودم اين بود كه تنها راه ممكن واسه سكس با خواهرم اين بود كه تحريكش كنم و بتونم كاري كنم كه شهوتش تحريك بشه. اما آخه چطوري؟؟؟؟؟ من چيكار ميتونستم بكنم كه اون تحريك بشه؟؟!!!!! نمي شد كه برم بگم من يه فيلم آوردم بيا با با هم نگاه كنيم يا مثلا اين چيزهايي كه تو داستان هاي سكسي نوشته بودن. هر چي بيشتر فكر مي كردم بيشتر مخم مي گوزيد كه چيكار كنم. تا اينكه بلاخره يه نقشه توپ چند مرحله اي كشيدم.اول بايد مي دونست كه من اهل اين برنامه ها هستم و اون بچه مثبتي كه همه فكر مي كردن اهل اين چيزا نيست؛ بايد به خواهرش مي فهموند كه اينجوري نيست. اولين كاري كه كردم اين بود كه چندتا فيلم سكسي توپ ريختم تو گوشيم.آخه هر وقت ميرفتم خونه خواهرم؛ خواهرم گوشيمو مي گرفت و آهنگ و فيلم و تصوير بلوتوث ميكرد. واسه فيلمهاي سكسي يه پوشه جدا درست كردم كه زياد ضايع نباشه. شبي كه رفتم خونشون مثل هميشه گوشيمو گرفت كه بلوتوث كنه. منم خودمو مشغول تلويزيون كردم. نقشه ام گرفت؛ متوجه شدم كه رفته سراغ فيلم ها. آخه صداي فيلمي رو كه زده بود رو اجرا شنيدم كه سريع قطعش كرد و ديدم كه يه كم حالت دست پاچه شد و بعدش ديدم كه بله داره بلوتوث ميكنه. بعد شام هم ديدم رفت تو اتاقش و يه نيم ساعتي هم ازش خبري نشد. ديگه مطمئن شدم كه داره فيلم نگاه ميكنه. وقتي هم كه از اتاق اومد بيرون ديدم اصلا حالش خوب نيست و راحت از چشماش مي شد فهميد كه يه چيزيش هست و چيزيش نبود جز اينكه آمپر شهوتش زده بود بالا. اون شب گذشت و من ريسك نكردم كه همون شب كارو تموم كنم. آخه مي ترسيدم نقشه ام خراب بشه! اين حركت رو 2-3 بار ديگه انجام دادم و هربار هم واسش فيلم سكسي مي ريختم تو گوشيم و اونم همه رو بلوتوث مي كرد- يه بار يواشكي گوشيشو نگاه كردم و ديدم كه همه فيلم هام اونجاست- ديگه رفتارش نسبت به من عوض شده بود و بيشتر باهام راحت شده بود. از دوست دخترام مي پرسيد و اينكه باهاشون كجاها مي رم و اذيتشون نكنم و مواظب باشم و ...! جلوي من هم راحتتر لباس مي پوشيد و منم با نگاه كردن هاي بيبش از حد به كس و كون و سينه اش-كه عمدي بود-تقريبا بهش فهمونده بودم كه ازش خوشم مي آد و جالب اينكه اونم از اين موضوع بدش نميومد. حالا نوبت مرحله دوم نقشه ام بود. رفتم يه "دي وي دي" خريدم و پرش كردم از فيلم هاي توپ سكسي و روش نوشتم "فيلم سكسي". و گذاشتمش لاي كتاب كه با خودم ببرمش خونه خواهرم. اون شبي كه مي خواستم برم خونشون عصرش رفتم يه دوش گرفتم و حسابي خوشگل كردم و ريش و پشم و موهاي اضافه رو زدم. وقتي كه خواهرم زنگ زد و گفت كه شب برم پيشش دل تو دلم نبود. همش با خودم مي گفتم كه امشب چي ميشه؟ از دو حالت خارج نبود: يا به آرزوم مي رسيدم يا اينكه آبروم مي رفت و بيچاره مي شدم. واسه همين خيلي ترسيده بودم. موقعي كه رسيدم خونشون؛ 2 دقيقه طول كشيد تا در رو باز كنه. وقتي رفتم داخل ديدم كه رفته حموم و واسه همين دير در رو باز كرده بود چون صداي زنگ رو نشنيده بود. رفتم داخل و كتابم رو انداختم رو مبل و آروم رفتم پشت درحموم طوري كه منو نبينه. شرت و كرست سفيد رنگش داخل يه كيف بود كه گذاشته بودش پشت در حموم. رفتم سراغشون و ميماليدم به كيرم و بوشون ميكردم. خيلي حال مي داد. عمدا لباساشو يه كم به هم زدم تا متوجه بشه كه اومدم سراغ لباس هاش. اومدم رو مبل نشستم و مشغول فوتبال نگاه كردن شدم-دقيقا يادمه بازي چلسي و آرسنال بود- بعد از نيم ساعت خواهرم از حموم اومد و بعدا از سلام و احوال پرسي اومد روبروم رو مبل نشست. موهاشو رنگ كرده بود و طلايي رنگ بود. يه شلوار سفيد تقريبا گشاد پوشيده بود كه يه كم بدن نما بود و مي شد يه جورايي فهميد كه اون زير چه خبره!!! يه پيرهن يقه باز پوشيده بود كه راحت بالاي سينه هاش معلوم بود. بعد از يه نيم ساعتي حرف زدن بهش گفتم كه حمومتون آبش داغه برم يه دوش بگيرم؟-حالا يك ساعت قبلش حموم بودما-گفت كه آره داغه و رفت كه حمومو آماده كنه و منم كتابم كه فيلم سكسي داخلش بود رو گذاشتم رو ميز كنار تلويزيون و يه كم از "دي وي دي" رو از كتاب گذاشتم بيرون و گوشيمو گذاشتم كنارش. مي دونستم كه مثل هميشه ميره سراغ گوشيم و مطمئنا اون "دي وي دي" توجه اشو جلب مي كرد. حمومو آماده كرد و منم رفتم حموم. درب حمومشون تو اتاق خواب باز مي شد. رفتم تو اتاق خوابو در رو بستم و لخت شدم. هميشه حموم مي رفتم حدود 1 ساعتي طولش مي دادم. عادت داشتم و خواهرم هم اينو مي دونست.آخه چند باري خونه شون رفته بودم حموم. بالاي درب اتاق يه شيشه بود كه از اونجا اتاق پذيرايي كه تلويزيون اونجا بود مشخص بود. فقط يه كم بالا بود و نمي شد نگاه كرد. يه چهارپايه تو اتاق خوابشون بود. اونو برداشتم و گذاشتم زير پاهام. رفتم بالاي چهارپايه؛ حالا كاملا داخل پذيرايي معلوم بود. خواهرم نشسته بود روي مبل و داشت با گوشيش صحبت مي كرد.فكر كنم با رضا بود. واسه اينكه ضايع نباشه چهارپايه رو گذاشتم سر جاش و رفتم زير دوش. يه ده دقيقه اي كه گذشت ديدم خواهرم اومد پشت درب حموم و گفت كه چيزي لازم نداري؟ خواستم بگم كه چرا تو رو لازم دارم و اون كون خوش فرمت رو!! گفتم نه ممنون و اونم رفت. پنج دقيقه بعد از حموم آروم اومدم بيرون كه ببينم رفته سراغ گوشي و احيانا فيلم يا نه! يواش از روي چهارپايه رفتم بالا و آروم از شيشه داخل پذيرايي رو نگاه كردم. واي خداي من چيزي رو كه مي ديم باور نمي كردم. نقشم گرفته بود! خواهرم نشسته بود رو مبل و فيلم سكسي رو گذاشته بود و صداش رو هم كم كرده بود ولي نه اونقدر كه نشه از اونجا شنيد. يه دستش رو كرده بود تو شلوارش و با دست ديگه اش داشت سينه هاشو مي ماليد. يه چشمش به فيلم بود و يه چشمش هم به درب اتاق خواب كه من از حموم بيرون نيام. البته منو نميديد؛ آخه حواسم بود و زياد خودمو تو ديد اون نمي ذاشتم.البته فقط چشمش به درب اتاق بود و حواسش به فيلم. كيرم شده بود مثل سنگ. آب از لب و لوچه ام راه گرفته بود. داشتم با كيرم بازي مي كردم و خواهرمو تو اون حالت نگاه مي كردم. خيلي تحريك كننده بود اون صحنه. يه ده دقيقه اي كه گذشت برگشتم حموم و خواهرمو تو همون حالت گذاشتم كه حسابي تحريك بشه. شايد يك ساعتي رو داخل حموم وقت تلف كردم تا فيلمه تموم بشه. حوصله ام ديگه سر رفته بود. از حموم اومدم بيرون و شروع كردم لباس پوشيدن و يه كمي هم شلوغ مي كردم تا اگه احيانا خواهرم هنوز داشت فيلم مي ديد متوجه بشه. وقتي اومدم بيرون خواهرمو ديدم كه مشغول غذا درست كردنه. گفت چرا انقدر طولش دادي؟! گفتم كه داشتم لباس زير مي شستم. رفتم گوشيمو برداشتم كه ديدم فيلم رو گذاشته سر جاش. يه نيم ساعتي طول كشيد تا غذا آماده بشه و تو اين مدت خواهرم حتي يه بار هم از آشپزخونه بيرون نيومد. فكر كنم به اين خاطر بود كه حالش حسابي داغون بود و تحريك شده بود شديد. و واسه اينكه جلو من ضايع نشه نمي اومد بيرن. اما موقعي كه مي خواست سفره بچينه شلوار سفيدشو ديدم كه جلوي كسش اندازه يه كف دست خيس شده بود. انقدر خودشو جلوي من گرفته بود كه من متوجه نشم اما با اين سوتي خراب كرده بود. فهميد كه من دارم به شلوارش نگاه مي كنم؛ گفت كه آب ريخته رو شلوارم خيس شده. تو مشغول شام شو تا من برم عوضش كنم. وقتي برگشت ديدم يه شلوار سبز رنگ تقريبا تنگ پوشيده كه همه چيزش معلومه. قاشق تو دهن داشتم با ولع نگاهش مي كردم. سريع خودمو جمع كردم كه ضايع نشه. همش چشمم تو صورتش بود . چشماش معلوم بود كه خمار خماره از شهوت. شام رو كه خورديم نشستيم رو مبل و مشغول فيلم نگاه كردن شديم. خواهرمم داشت با گوشيش سروكله مي زد. فكر كنم باز داشت فيلم سكسي ميديد. آخه اصلا تو حال خودش نبود. با خودم گفتم نه به اون از آشپزخونه بيرون نيومدنات و نه به اين وضع داغونت!!! حالا نوبت مرحله آخر نقشه ام بود و اگه اينجا هم موفق مي شدم؛ كاري كرده بودم كارستون. گفتم كه رشته تربيت بدني بودم و به همين خاطر يه درس عملي ماساژ داشتيم و منم حسابي تو ماساژ دادن استاد شده بودم. آخه يه دوره كلاس ماساژ هم رفته بودم. قبلا هم يه بار دامادمونو ماساژ داده بودم و كلي هم حال كرده بود-كوفتش بشه- و خواهرم هم اينو مي دونست. دلمو زدم به دريا و به خواهرم گفتم انگار خيلي خسته اي؛ مي خواي ماساژت بدم؟!! انگار شوكه شد و گفت نه ممنون نمي خواد. استراحت كنم بهتر ميشم. امروز كلي لباس شستم؛ فكر كنم به خاطر اونه!! بدجوري خورد تو حالم. ريده شد به نقشه ام. اصلا فكرشو نمي كردم كه قبول نكنه ماساژش بدم. گفتم هرجور ميلته! اما اگه خواستي ماساژت بدم من در خدمتم. تو دلم به زمين و زمان و اين شانس كيريم فحش ميدادم. بدجوري حالم گرفته شد. بي خيال همه چيز شدم و مشغول اسمس دادن به دوست دخترم شدم. خواهرمم همچنان داشت با گوشيش ور مي رفت. حدودا يه ربعي گذشت كه خواهرم گفت سينا انگار خيلي خسته ام؛ اگه زحمتي نيست بيا يه كم شونه هامو ماساژ بده! از خوشحالي داشتم بال در مي آوردم. اما خودمو نگه داشتم و با خونسردي گفتم باشه بلند شو برو رو تخت بگير بخواب تا بيام ماساژت بدم. تختشون تو اتاق خواب بود. يه تخت دو نفره بزرگ. رفت رو تخت دراز كشيد و منم رفتم كه ماساژش بدم خواهرمو. به روي شكم خوابيده بود و همون شلوار سبز تنگ و پيرهني كه وقتي از حموم اومده بود؛ پوشيده بود. رفتم بالا سرش و مشغول شدم به ماساژ دادن. اولش چنان خودشو سفت گرفته بود كه انگارميخوان واسش آمپول بزنن! گفتم كه انقدرخودتو سفت گرفتي كه نميشه ماساژ داد! خودشو شل كرد و من مشغول ماساژ دادن شدم. اول از دستاش شروع كردم. بعد ساعد و بعد بازوهاش. با آرامش كامل اين كار رو انجام ميدادم كه حسابي حال كنه! بعد از دستهاش رفتم سراغ صورتش و بعد گردنش رو از پشت ماساژ دادم تا رسيدم پشتش. هرچي كه از ماساژ دادن بلد بودم رو انجام دادم تا حسابي حال كنه. بعد از پشتش رفتم سراغ پاهاش و از پايين آروم شروع كردم به ماساژ دادن. اما هنوز يه بار هم به كون و سينه هاش دست نزده بودم. هنوز زود بود. خواهرم اصلا صداش درنمي اومد. يه لحظه فكر كردم خوابش برده! صداش كردم كه ديدم بيداره! و ازلذت تو حال خودش نبود. بعد از اينكه ماساژ دادن پاهاش البته تا پايين باسنش تموم شد؛ دوباره اومدم ازبالا و شروع كردم به ماساژ دادن گردنش. دستمو از پشت مي بردم زير گلوش و گردنشو آروم مي ماليدم. يه كم دستامو بيشتر شل كردم و تقريبا بالاي سينه هاشو هم مي ماليدم. هيچي نمي گفت و اين منو پرروتر مي كرد. بعد از اينكه گردنش و بالا سينه اشو ماساژ دادم اومدم دوباره سراغ پشتش و شروع كردم به ماساژ دادن. اينبار دستامو از دوطرف بيشتر به سمت سينه هاش ميبردم و تقريبا سينه هاش رو هم داشتم مي ماليدم. كاملا بند كرستشو تو دست مي گرفتم و يه كم ميكشيدم كه خيلي حال ميكرد. يه كم خودشو جمع مي كرد.فكر كنم خجالت مي كشيد. اما من دست بردار نبودم و به كارم ادامه مي دادم. يه كم كه گذشت با پررويي هرچه تمام گفتم كه با اين پيرهنت نميشه درست ماساژ داد يا بكشش بالا يا درش بيار!!! اونم نامردي نكرد و گفت كه درش بيار. منم با يه حركت سريع پيرهنشو درآوردم. واي چي ميديم؟!! سوتين نپوشيده بود و فقط الان خواهرم با يه كرست جلوم خوابيده بود. باور كردني نبود. شروع كردم به ماساژ دادن بدن سفيد خواهرم. چه حالي مي داد. بدنش يه گرماي فوق العاده داشت. داغ داغ بود. يه كم كه گذشت گفتم اون روغن ماساژي كه بار قبل باهاش رضا رو ماساژ دادم؛هنوز هست؟ گفت آره تو يخچاله. سريع رفتم آوردمش و بازش كردم و يه كم ريختم رو بدن خواهرم. به خاطر اينكه داخل يخچال بود؛ خيلي خنك شده بود و رو اون بدن داغ خواهرم واقعا حال ميداد و يه حالت خاص به پوست ميداد- به دوستان توصيه ميكنم حتما امتحان كنن؛ واقعا لذت بخشه- خواهرم به خاطر سردي روغن ماساژ يه تكون خورد ولي دوباره رفت تو حال و هواي خودش و منم مشغول ماساژ شدم. كلا آدم كم رويي هستم ولي اون شب ديگه رفتارم دست خودم نبود. بعد از يه كم ماساژ دادن گفتم مينا اين كرستت چرب ميشه اشكال نداره؟! گفت درش بيار!!! منم كه دقيقا منتظر همين بودم؛ در عرض چند ثانيه كرستشو از تنش درآوردم. حالا من بودم با خواهرم كه با يه بدن سفيد و لخت- البته هنوز تا كمر-جلوم خوابيده بود. واقعا تو فضا بودم. درحين ماساژ دادن مدام دستمو از دو طرف به سمت سينه هاش حركت مي دادم و ديگه تقريبا اون سينه هاي كوچيكش از روغن ماساژ چرب چرب شده بود. كيرمم كه هم از اون اول ماساژ دادن شده بود مثل تنه درخت و كاملا مشخص بود. ولي چون خواهرم به صورت خوابيده بود و چشماشم بسته بود؛ متوجه نمي شد. يه كم كه گذشت ديگه حس ماساژ دادن نداشتم. دوست داشتم سريع برم سراغ اصل ماجرا. واحساس مي كردم كه خيلي طولش دادم. البته اين طول دادن عمدي بود. آخه مي خواستم انقدر بهش حال بدم كه از دستم نپره و واسه دفعه هاي بعد هم داشته باشمش. هنوز شرم داشتم كه به خواهرم بگم كه شلوارش رو دربياره تا پاهاش رو هم ماساژ بدم!! ولي با خودم گفتم ديگه تا اينجا رسوندمش نميشه كه ديگه وسط كار همه چيزو خراب كرد!! اين بود كه دلو زدم به دريا و گفتم مينا جون ميخواي پاهات رو هم با روغن ماساژ بدم؟ با صدايي كه كاملا معلوم بود تو اين دنيا نيست گفت آره دوست دارم؛ خيلي حال ميده. گفتم ولي آخه از روي شلوار كه نميشه!-منتظر بودم كه خودش بگه كه شلوارم رو هم دربيار؛ ولي انگار خجالت ميكشيد و هيچي نگفت! منم فهميدم كه راضيه و خجالت مي كشه كه خودش بگه؛ گفتم شلوارت رو در بيارم؟ بازم چيزي نگفت! دستاي چربم رو با دستمال كاغذي پاك كردم و با كمال پررويي آروم شلوارشو كشيدم پايين. وقتي كه داشتم اون شلوار سبز رنگ رو از روي اون كون و رونا مي كشيدم پايين؛ تو اين دنيا نبودم. خدايا چي داشتم مي ديدم! واقعا كونش خوش فرم و سكسي بود. زياد فيلم و عكس سكسي ديده بودم ولي خداييش اين يه چيز ديگه بود. پوست سفيد و بدون هيچ لك يا خال و جوش. سفيد يك دست. روناش هم خيلي باحال بود. و با كونش ست شده بود؛ آخه روناش هم يه كم تپل بود و به اون كون خوش فرم مي اومد. همون شرت سفيده رو كه گذاشته بود پشت درب حموم پوشيده بود. ولي كلا تو اون كون و روناي برجسته گم شده بود. از پشت يه ذره از شرتش كه از جلوي كسش خيس شده بود معلوم بود. شل
دوستت دارم:
هدیه ایست که هرقلبی، فهم گرفتنش را ندارد،
قیمتی دارد که هرکسی، توان پرداختنش را ندارد،
جمله ی کوتاهیست که هرکسی، لیاقت شنیدنش را ندارد،
بی شک تو همیشه لایق این هدیه کوچک من هستیL♥VE YѼU aredadash