انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
داستان سکسی ایرانی
  
صفحه  صفحه 82 از 149:  « پیشین  1  ...  81  82  83  ...  148  149  پسین »

Incest Sexy Story - داستان های سکسی با محارم


مرد

 
کامران و عمه های پورن استار

سلام من کامرانم 19 ساله متاسفم برا خودم که دارم الان اینو مینویسم چون واقعا آدم باید کثیف باشه که نسبت به محارمش نظر داشته باشه من فامیل پدریم به صورت محشر و فوق العاده ای همه خوشگل و خوش هیکلند،واقعا لطف خدادادیه،همه عمه هام و بچه هاشون، چه پسر چه دختر،در ضمن همه عمه هام هم خیلی حشری اند و باور کنید همه فامیل از دستشون شکارن،به خاطر لباس پوشیدنشون و به موقع اش هرزه بازیشون، تازه تو موقعیتش هم که میشه همچین فیلم دینداری بازی میکنن که نگو و نپرس همه عمه هام از قضای بد روزگار شوهر خوبی نکردن،یکیشون که طلاقم گرفته،بقیشون هم معلومه شوهراشون ازینا هستن که بلد نیستن هیچی زنو آماده کنن و به حالت ایده آلش برسونن،معلومه فقط میکنن تو سولاخ و فامیل ما و خانواده پدریمون بعلاوه خودم به یه دلیلی که احتمالا شنیدین قوه جنسی مون از بقیه مردم بالاتره،شاید شنیده باشین زنای سادات خیلی فعالند!!! بخاطر همین هم همه عمه هام خیلی هرز میپرن،یکیشون از شوهرش طلاق گرفت و رفت با یه پسر 197 سانتی فیتنس زده ازدواج کرد با دو تا بچه یکی دیگشونم که مورد داستان منه با بدبختی داره زندگی میکنه و دخترش که از خودش خیلی خوشگلتر بود و منم باهاش سر و سری داشتم داد به یه اسگل، ینی اسگل واقعا وقتی بچه بودیم با دخترش بازی میکردم،یه دفه من گفتم اول من جیش میکنم بعد تو،من سر پا جیش کردم وقتی 7 سالم بود اونم کف کرد،خیلی تعجب کرد،بعد بهش گفتم نوبت توئه نشست شلوارشو دراورد جیش کرد،بهش گفتم باید وایسی گفت من نمیتونم،گفتم چرا؟ گفت خب من نمیتونم دیگه،منم تا ته دولا شدم ببینم چه خبره دیدم معععع..... و اونجا بود که اولین بار فهمیدم دخترا کس دارن،لاکردار دختر عمم دودول منو دید دم نزد!!!حالا نمیدونم میدونس قبلا یا نه؟؟ بگذریم ازون به بعد ما هم شروع کردیم به یافتن اسرار،و تازه به منزله ی اون حرکت هم مدتها ما باهم تبادل اطلاعات داشتیم،مثلا تو 13 سالگی میخواستم بدونم زنا جلو هم تو استخر لخت میشن یا نه یا مثلا جلو هم سینه هاشونو نمیپوشونن،میبردمش تو اتاق ازش یواشکی میپرسیدم،یه دفه هم باباش شک کرد خلاصه ما تو کفش بودیم و دختر عمه ی داف 15 ساله مارو دادنش به ی خر،البته من باهاش ازدواج نمیکردم !!! من تمام عمه هام هیکلشون وحشتناکه،بخصوص با عرض شرمندگی باسنشون،واقعا نمیدونم اینا تو قسمت monster curve سایت reality kings کار میکنن یا نه ولی تا حالا چند بار به پورن استار بودنشون شک کردم،چون واقعا خیلی باسنشون خفنه همشون اولین بار هم وقتی من 16 سالم بود و رفتیم خونه این عمم که ما با دخترش کارداشتیم، و تازه بالغ شده بودم و اون موقع که پی فقط یه عکس لخت از زنا بودم،این موضوع توجه منو جلب کرد،عمم که سوتینم نبسته بود دولا شد برام چایی بذاره که من سینه هاشو تا دسته دیدم و اونم فهمید و واقعا ناراحت شدم،بعدم دوباره دو لا شد ظرف میوه روبروییم رو برداره که کونش به سمت من بود دقت کردم،لامصب پهنای کونش دو برابر قطر سرش بود و وقتی داشت سرشو میاورد بالا اینو دقت کردم و چشام داشت سیاهی میرفت،همونجا با خودم گفتم خوش به حال شوهرش اون شب تا آخر مهمونی به بهونه ی جمع کردن ظرفا و بردن تو آشپزخونه، دو بار تو آشپز خونه دست زدم به کونش یه بارم الکی دولا شدم چاقویی که از دستم افتاده بود و ور دارم که قشنگ با جسارت دماغم و بعد سرم و تا حدودی فشار دادم تو کونش...................... وااااااااااای،چی بود اصن........... اونم فهمیده بود قشنگ ولی واقعا باید خدارو شکر کرد که این خصلت رو تو زنا قرار داده که یکی از کونم بکنتشون جلو هیشکی دم نمیزنن،برید حالشو ببرید پسرا، خدایی دیگه حالا گذشت و این شوهر عمم یه جا توشمال جور کرد ولی چون ماشین نداشتن سوار خانواده ماو عموم اینا شدن و رفتیم گیلان،اونجا دیگه ما به فکر بازی با پسرای جمع بودیم که روز سوم چون خیلی لاس زده بودیم با دختر عممون و پسرا حسودیشون میشد رفتیم یه دست با عرض معذرت جلغ بزنیم،بعدم اونجا آینه بود منم چون تازه به تکنولوژی جلغ دست پیدا کرده بودم آینه برام فانتزی بود،-مسخره نکنید چون مطمئنم همه جغیا این طوری بودن،مورد داشتیم که با والکیری کلشم جغ زده-ولی به یاد دختر عمم بود،نمیدونم چرا ولی یه حسی نسبت بهش داشتم که هیچ وقت جرئت نکردم با خودم حتی فکر سکس کردنو باهاش بکنم چه برسه به اینکه بهش پیشنهاد بدم و وادارش کنم،در صورتی که همه جزئیات سکس بازیو اینارو هم با هم حرف میزدیم،حتی کولیتوریوسم اون بهم گفت که یه وقت با مشاهیر یونان اشتباه نگیرم و تاکید میکرد این به دخترا بیشتر حال میده تا اینکه آلتتو بکنی تو واژن،تازه نصیحتم میکرد که حتما با شریکم این کارو بکنم یه روزی!!! و الانم پشیمونم که چرا حداقل یه ماچ از گردنشم نکردنم،الان حتی حشری میشم ازینکه راحت سلام احوالپرسی میکردیم دست و بوس و اینا ولی اونموقع در اوج حشر یه ذره هم این نظر رو نداشتم،اما الان... نمیدونم چرا ولی اگه کسی میدونه این چه حسی بود بهم بگه،خودم فک میکنم الان چون آدم گهی شدم دیگه دارم به اونم نگاه سکسی میکنم با اینکه شوهر کرده،فک کنم دلیلش اینه چون اون موقع واقعا آدم خوبی بودم خلاصه تو حموم اونجا قشنگ لخت شدم جلو آینه،و هیچ چراغی و چیزی هم روشن نکرده بودم و کاملا mute رفته بودم(بعد ازظهر بود)؛به صورت ناخواسته و واقعا ناخواسته عمم درو باز کرد و منم زرتی به خودم پیچیدم،عمم هم درو بست،پشت درهم گفت خب همینطوری رفتی تو درم بستی نه صدای شیری نه چیزی،خب نمیدونستم اونجایی،منم گفتم اشکالی نداره بلخره میشه دیگه،دیگه نمیدونم فهمید داشتم جغ میزدم یا نه حالا اصل ماجرا اینه،فرداش که ظهر همه رفته بودن بیرون گشت و گذارو بالکن و لاس زدن این ور اونور،یه سری ها هم خواب بودن،عمم رفت حموم،چون از دریا اومده بودیم،منم میدونستم عمم رفته!!!،الکی هندزفری زدم تو گوشم با حوله دستم!!! زارت درو واکردم سرمم انداختم تو گوشی رفتم تو درم بستم!!،مادامی که میرفتم تو عمم میگفت کیه؟کسی تو حمومه،عه برو بیرون کامران،،منم خب نمیشنیدم!!تا اون لحظه چیزی ازش ندیده بودم وقتی سرمو آوردم بالا اول هول کردم،قشنگ چند ثانیه موندم............ واااااااااااااای چه لحظه ای بود،به جان شما شول شول بودم هیچی دست خودم نبود بعد یهو به خودم اومدم،حواسم اومد سر جاش که فیلم بود همش،سریع اومدم اینوری پریدم بیرون!! بعدم لای درو وا کردم گفتم ببخشید عمه،مثل اینکه همیشه این اشتباه ها مقصر کارش منم ولی این دفه شما قربانی شدی!!! اونم هیچی نگفت،ساکت و مبهوت موند،مطمئنم اونم مثل خودم که تا یکی دوسه ساعت فقط داشتم به این حرکتم که چند ثانیه خیره شدم بهش فکر کردم،فکر کرده،قشنگ فهمیده بود کارم از قصد بود،تازه حمومشم خیلی طولانی شد مدتها و چندین چند بار به یاد اون صحنه ما زدیم،چه زدنی،خیلی اوقات از بهترین فانتزی های پورنی هم بهتر ارضام میکرد، بعد از اونم روم نمیشه دیگه به عمم سلام کنم،واقعاهم اون لحظه ها و همین الانم پشیمونم،واقعا الاغم نسبت به محارمش جرئت پیدا نمیکنه فکری بکنه،چه برسه به اینکه حرکتی بزنه......

نوشته: کامران
من آبی ام تاجی ام اسم تیمم استقلاله
جلو تاج ایستادی واست باخت اجباره....
     
  
مرد

 
آرین و آبجی

با سلام خدمت همه.نخواستم دوروغ بنویسیم این داستان واقعاً واقعاً برا ما رخ داد باور کنید.فقط فوش بهم ندید.ما 4 برادر و 2 تا خواهریم.خلاصه اینو بگم موقعیت خونه ما طوری بود که خواهرم که دوسال از خودم بزرگتر بود خیلی وقتا با من تنها بود یه روز که من 20 سالم بود و اون 22 سال ظهر تو خواب بودم که اومد بخدا کنارم خوابید بعد بیدارم کرد دستمو گرفت بخدا گذاشت رو کسش منم دلم بود ولی کاری نکردم بعد دوباره دستمو کرد تو شلوارش منم با کسش بازی کردم بعد رو شلواری کیرمو چرخوندم رو شلوارش تا ابم اومد وقتی ابم اومد از خودم متنفر شدم خواستم خودمو بکشم ولی بعد چند ساعت تو فکر بودم که کم کم خوشم اومد بعد دوباره یه شب همه رفتن مهمونی خواهرم دستمو گرفت آورد تو اتاق گفت شلوارتو درار با خنده من گفتم چرا یهو خودش دراز کشید شورت وشلوارشو در آورد حتی روش نشد بگه بکن گفت بیا روم منم درجا دراز کشیدم به روش حالت دمر کیرمو کردم تو کونش می گفت اف اف حال می کرد سینه هاشو خیلی فشار دادم موقع کردن بعد ابم اومد درجا پا شدم رفتم دشتشویی دوباره حالت تنفر برام پیش اومد بعد که از دستشویی اومدم بیرون دیدم خانم هنوز دراز کشیده است گفت بیا روم من دیگه ارضا بودم نتونستم بکنم فقط الکی رفتم روش دیگه اون خودشو جر میداد رو زمین تا ابش اومد چند بار بهمین صورت با هم سکس کردیم دیگه ازدواج کرد و اونم رفت شیراز.مامانم هم صددرصد میدونم دوست پسر داره و بهش میده چون خودم با دوست پسرش اس مس بازی کردم اون فک میکرد داره با مامانم اس مس بازی میکنه مامانم تو خواب.چکار کنم نمتونم به بابام بگم که.بی غیرت نیستم خواهرم که مال خودم بوده.مادرم هم دوس داره بده چکارکنم ..یادمه دو تا از دوستای بابام باهاش دوست بودن بخدا قسم میبردن میکردنش.بهر صورت خیلی سخت نیست یه گوشت میره تو گوشت دیگه

نوشته: آرین
من آبی ام تاجی ام اسم تیمم استقلاله
جلو تاج ایستادی واست باخت اجباره....
     
  

 
امار میده
سلام اسم من مهرداد...تازه از سربازی برگشتم و 21سالمه تو یه خانواده پنج
نفری زندگی میکنم.یه خواهر کوچکتر و یه برادر بزرگتر از خودم دارم.
برادرم ازدواج کرده و شهریار زندگی میکنه...و ما در تهران زندگی میکنم
مهشید خواهر کوچکتر منه و تازه دبیرستان تموم کرده ...
داستان من برمیگرده به قبل سربازیم..
ما اصلاتمون یکی از شهر ستان های نزدیک تهرانه...تقریبا تمام فامیل پدری و
مادریم تو شهرستانن به جز 2تا از عمه هام...و یک داییم که اینجا زندگی میکنن
عمو کوچیکه من شهرستان خونه پدر بزرگم زندگی میکرد و دو تا پسر داشت
به نام محسن و میلاد که کوچیک بود وحدود 9سالش بود و محسن هم
چند سال از من و یک سالم از خواهرم کوچکتر بود
من هم هر وقت شهرستان میرفتیم چون پسری همسن خودم نداشتم با
محسن دمخور میشدم...تا زمانی که محسن دوم راهنمایی بود..
و درمورد سکس از من سوال میکرد...اوایل نظری بهش نداشتم
ولی یواش یواش شیطون گولم زد گفتم مخش بزنم تا بکنمش...من
اصلا اهل گی نبودم ولی تو اون سن شهوت برای ادم تصمیم میگیره
یه روز تو باغ که رفته بودیم...با دستمالی کردن بهش حالی کردم
انگار اونم بدش نیومده بود مثل اینکه قبل از من با همکلاسی هاش
کون کونک بازی کرده بود...خلاصه ما این اقا محسن کردیم...و فکر
میکردیم چه حالی میده...محسن خوشگل بود و بیشتر وقت ها من
اونو میکردمش...محسن بعد از اون قضیه 2بارم تو خونه ما بهم کون
داده بود...
یک سال از این قضیه گذشت خواهر من اول دبرستانی شده بود من
تا حالا هیچ موردی ازش ندیده بودم و فکر میکردم سرش تو کار خودشه
فقط یه کم فضول بود...ولی من به جز احساس خواهر برداری هیچ احساس
دیگری بهش نداشتم....
ادمه داره
بستنی
     
  
↓ Advertisement ↓

 
قسمت دوم:امار میده
تقریبا دوماه از مدارس گذشته بود من که دیگه محصل نبودم..ومنتظر دفترچه
خدمت ...من داشتم در مورد دختر عمه ام که انقدر ارایش میکنه و خوشگل
با خواهرم صحبت میکردم و میگفتم این فرشته هم چقدر ارایش میکنه
انگار دنبال شوهر میگرده ...اخه فرشته خیلی خوش استیل بود من خودم
بارها به یادش کف دستی رفته بودم
که خواهرم برگشت گفت اخه خاطر خواه شده...گفتم نه بابا حالا طرف کی
هست خواهرم گفت:محسن...من یه دفعه جا خوردم تمام تنم مور مور شد
پیش خودم گفتم اخ جون من محسن میکنم بعد اونم برام فرشته رو ردیف میکنه
خود به خود کیرم راست شده بود ...و شروع کردن در مورد این قضیه از خواهرم سوال کردن...و خواهر فوضول ما نمیدونم چه خصومتی باهاش
داش تمام جیک پوکشون به من گفت و از قول گرفت به کسی نگم...
ده روز بعد بابام به من گفت تو که بیکاری برو شهرستان هم اب و هوات
عوص بشه هم این امانتی عموتم که پیش منه براش ببر...
وای من میگی تصور کون محسن...و به زودی کردن اولین دختر زندگیم
اونم فرشته دختر عمه من خوشگلترین دختر فامیل ....
موقع رفتن که خواهرم دوباره ازم قول گرفت به محسن نگی ها
ابروم میره پبش فرشته منم گفتم خیالت راحت
ساعت 4بعداظهر رسیدم خونه عموم همه خونه بودن به جز محسن
که مدرسه بود...منم بعد احوال پرسی ودادن امانتی بابام...رفتم اتاق
مجردی محسن که ته حیاط بود یه اتاق بزرگ چهل متری...
ساعت حدود پنج نیم محسن رسید بعد که فهمید من اومدم کلی خوشحال
شد من داشتم فکر میکردم که چطور این موضوع به محسن بگم بعد با هم
نقشه بکشیم فرشته رو بکنیم...و محسن به خودم نزدیک کردم و دستمو
گذاشتم رو کیرش و بازی کردم اونم دستش گذاشت رو کیرم تا احساس
کردم کیرش راسته:گفتم یه سوال بپرسم راستشو میگی:اون گفت
بپرس داداش..گفتم تو دخترای فامیل با کسی دوست هستی.
اونم گفت پارسال با دختر خالم دوست بودم چند باری هم ازش لب گرفتم
ولی با هم بهم زدیم الان با کسی نیستم.
وای چطوری موضوع ربطش بدم به فرشته.گفتم خالی نبند دیگه..
یعنی امار هم بهت نمیدن:گفت امارو که خیلی بهم میدن...گفتم کیا:
حالا من کیرم تو دست محسن سفت سفت و مال محسنم تو دست من
سفت بود...که محسن شروع کرد سه چهار تا از دخترای فامیل مادرش
گفتن...من گفتم از فامیلای هر دو مون بگو:ومحسن گفت بیخیال
از من گیر دادن از اون انکار...چون خانواده پدریمون تعصبی بود
میترسید بگه..من بهش گفتن بیخیال همین الانشم ما قضیه داریم
و محسن گفت اون فرق میکنه...تا بالخره گفت شیما اون دختر عمه
کوچیکم بود ما کلا سه دختر تو سن سال محسن داشتیم...گفتم فقط
همین:گفت دو تا دیگه هستن ولی نمیتونم بهت بگم.
بستنی
     
  

 
امار میده
وای منظورش چی بود دونا نفر دیگه یعنی هم فرشته هم ...وای فکرشو هم نمیتونم بکنم تمام تنم داغ شده بود اومد سوالی بپرسم که دیدم پسر عمو کوچیکم در میزنه میگه بیاید شام حاضره ما هم سریع خودمون جمع جور کردیم
رفتیم به سمت خونه بالای حیاط...تمام تنم شده بود استرس و یه عالمه سوال
و با صدای زن عموم که مهرداد حواست کجاست به خودم اومدم..یه نگه به محسن کردم دیدم اونم صورتش نگرانه..باعث شد استرس هم بیشتر بشه تمام تنم داغ بود شام هم دو سه لقمه خوردم و به بهانه رژیم دارم زودتر اومدم تو اتاق محسن...قبل از اینکه محسن بیاد با خودم فکر کردم چه سوال هایی ازش
بپرسم وا با فکر شلوغ توی سرم و اینهمه استرس نمیدونم چرا کیرم نیمه شق
بود...داشتم به حرفهای اخر مهشید فکر میکردم که چقدر ازم قول گرفت که
به محسن نگم و این دختر ایکبیری لیاقت نداره ..و حیف محسن .
ن...ه یعنی مهشید محسنو برای خودش لقمه گرفته وای حالا تازه داشت یادم
میومد محسن چند ماه پیش که خونمون بود به مهشید گفت این مانتو سرمه ای خیلی بهت میاد....چند روز بعد که محسن از دید بازدید خونه عمه اینام اومد
خواهرم یه مانتو تنگ قهوه ای تنش بود و داشت میرفت کلاس زبان و قرار بود
من برسونمش و من بهش گفتم وایستا محسن داره میاد بره خونه حوصله اش
سر میره وایستا الان میرسه با هم میریم...چند دقیقه بعد خواهرم با گفتن ای وای مانتوم کثیف شده یه دقیقه وایستا من برم عوضش کنم زود میام
تا خواهرم رفت بالا محسن رسید بهش گفتم بزار مهشید برسونیم بعد برگردیم
باهم حال کنیم..مهشید اینبار برگشت با مانتو سرمه ای که سینه هاشو خیلی
خوش فرم نشون میداد ولی من اصلا اونموقع فکرشو نمیکردم که داستانی باشه!!یادمه تو راه مهشید همش سعی میکرد کنار محسن باشه و سوالهای
الکی میپرسید....وای چرا انقدر داغ شدم محسن زود شامتو کوفت کن بیا
دیگه ...یه عالمه جواب دارم برای سوالام تو فقط بگو اشتباه میکنم
بستنی
     
  

 
امار میده
من تازه داشتم به رفتارای مشکوک مهشید فکر میکردم..دو سه مورد دیگه یادم اومد...وای این کیرم همچنان یه جوری بود...محسن اومد بعد دیدم رفته
یه گوشه ای از اتاق کتابش باز کرد گفتم مگه درس داری گفت یه کم ..ولی
از چهرش معلوم بود که نگرانه منم بخاطر اینکه جو سنگین اتاق کمش کنم
گفتم ولش کن بزار صبح میخونی..ولی محسن انگار نمیخواست من ازش سوالی کنم..گفت بهتره بخونم صبح از خواب دیر پا میشم بعدا وقت نمیشه
من یهدفعه بهش گفتم من به عشق تو تا اینجا اومدم تو اونموقع رفتی سراغ
کتابات...با این رفتار محسن دیگه کم کم داشتم قانع میشدم بله مهشید ما دلش واسه محسن میره...ولی به خاطر اینکه دوست داشتم محسن یه چیز دیگه
بهم بگه...دوباره گفتم باشه بابا بخون دکتر بشی...محسن کتاباش ول کرد اوند
سمت من گفت بابا بیا قهر نکن دیگه نمیخونم... گفتم محسن حرفاموندنصمه
نیمه موند ...گفت مهردا بیخیال شو ...گفتم من تا حالا رازت به کسی گفتم
گفت :نه ولی این مساله فرق میکنه...ناموسی تو فامیل...گفتم قرار نیست که فامیل بدونن فقط من و تو...گفت...فرشته و سریع پشتش گفت جون مهرداد بین خودمون بمونه ...من گفتم این که تابلو من خودم فهمیده بودم...انقدر برای تو خودشو ارایش میکنه...تو گفتی 2نفر اون یکی کیه دیگه..گفت بیخیال بابا
شوخی کردم...از من اسرار از محسن نگفتن...تا اینکه یه دفعه گفت قسم میخوری به کسی نگی گفتم بابا دمت گرم دیگه...گفت پس قسم بخور ناراحت نشی...وای دوباره گرمای تنم صد برابر شده بود با صدای اروم گفتم قسم میخورم:محسن بعد از چند لحظه مکس اروم گفت مهشید....وای سریع از جام
بلند شدم رفتم سمت در تو این پاییز هوا برام از تابستونم گرمتر شده بود...محسن سریع خودشو کشید کنار فکر کرد میخوام بزنمش ...رفتم در باز کردم
تا هوا بیاد داخل تا هوا عوض بشه:که محسن شروع کرد جون داداش من به خاطر تو و عمو تا حالا چیزی نگفتم...من اونو مثل ابجی نداشتم میدونم و...
وسط حرف محسن گفتم تو مطمءن هستی...اون امار میده؟
محسن گفت:راستش خیلی هم امار میده همین چند وقت پیش اومدم خونتون
وقتی داشتم میرفتم خونه عمه مهشید رسید تو خونتون گفتم این مانتو خیلی
بهت میاد .پس فرداش که از خونه عمه اومدم تو مهشید تو کوچه دیدم.بعد
مهشید رفت داخل ساختمان تا رسیدم به تو وگفتی بریم مهشید برسونیم
و مهشید با مانتو سرمه ای برگشت دیگه مطمءن شدم...تو راه کلاس وقتی
تو حواست نبود کلی امار میداد.ولی جون تو من خودمو زده بودم به بیخیالی
مهرداد بین خودمون بمونه یه دفعه نری ابروزی کنی...تو برام قسم خوردی
من نمیدونم تو این وسط کیرم چرا شق شده بود با اینکه حال حرف زدن
نداشتم گفتم نه بابا خیالت راحت...دمت گرم که بهم گفتی
بستنی
     
  

 
امار میده
من حالم یه جوری بود این محسنم از تو چهره فهمیده بود بعد گفت داداش گفتم
که نگم. من گفتم ما با هم این حرفها رو نداریم که خوب کاری کردی گفتی ؟
گفت میخوای یه کاری کنم من از سر مهشید بپرم..گفتم چطوری"گفت برم با
فرشته دوست بشم.گفتم نه بابا مهشید فضوله ابروتون میبره..گفت پس چی کار کنم.من حاضرم هر کاری کنم تو بخوای...گفتم بیخیال بابا حالا بگیریم بخوابیم بعدا یه فکری میکنیم ؟بعد جامو انداختم کنار تخت محسن دراز کشیدم
اصلا خوابم نمیبرد همش داشتم فکرو خیال میکردم یادم اومد چند هفته پیش مهشید تو اتاقم بود مثلا داشت تمیزش میکرد شبش که رفتم تو اتاقم دیدم سی دی سوپرم که تو کشوی میزم بود جابه جا شده اونموقع فکر کردم کار داداش
بهزاد بود که متاهله من با اون این حرفهارو ندارم چون روز قبلش اومده بود به ما سر بزنه ...بعضی موقع ها خونه خالی بود تو اتاقم من فیلم میدید..ولی حالا یادم افتاد بهزاد فقط 2ساعت تو خونه ما بود وقتی من از خونه رفتم بیرون اونم بعد من خداحافظی کرده بود چون وقتی سراغش از مادرم گرفتم
گفت پیش پای تو رفت خونش...پس یعنی کار مهشیده...وای این دختره چه اب زیره کاهیه...و چند تا مورد دیگه...نفهمیدم کی خوابم برد ساعت حدود11میلاد
اومد بیدارم کرد ازش سراغ محسن گرفتم گفت نمیدونم کجاست من از مدرسه اومدم مامانم گفت بیام تورو بیدار کنم...وای من چقدر خوابیدم ..پنجشنبه بود فکر کنم سال اخری بود که بچه ها پنجشنبه ها میرفتن مدرسه
ولی زودتر تعطیل میشدند...رفتم بالا بعد از سلام سراغ محسن گرفتم زنعموم
گفت حمومه..صبحانه رو خوردم محسن اومد گفت مهرداد من برم مدرسه زود برمیگردم نری ها فردام تعطیله باهم میریم میگردیم...یه خنده ای کوچیک کردم وسرمو به نشانه تاید تکون دادم که زنعموم گفت کجا بره من به مامانش گفتم
مهردا د چند روز پیش ماست...مهرداد رفت مدرسه...دیدم میلاد صدام میکنه که پسر عمو بیا پلی استیشن بازی کنیم منم رفتم پیشیش اصلا هواسم به بازی نبود و این میلاد فسقلی دو سه دست تو فوتبال منو برد و هی میگفت من دیگه حریف ندارم..اخه قبلا فقط از من میباخت...بعد از چند دست بازی گفتم من میرم اتاق محسن که زن عموم گفت وایستا نهار بخور مهرداد جان گفتم بابا منالان صبحونه خوردم من چدیدا نهارمو غروب میخورم که دیگه شام نخورم
و امدم سمت اتاق محسن وای چقدر ذهن من پر شده بود از افکار مختلف
که من محسن میکنم حالا خواهرم عاشق چاقال من شده..ولی هی توذهنم
سکس محسن با مهشید میومد ودوباره شق میکردم دیگه نتونستم خودمو
کنترل کنم ویه کف دستی زدم وای من چقدر اب داشتم همه روخالی کردم
رودستمال کاغذی...وحالا بدترین حس ممکن اومد سراغم..چقدر احساس
پشیمونی میکردم و با این فکر مهشید خودش میخواره به من چه!
اصلا هنوز که چیزی نشده
بستنی
     
  

 
امار میده
رفتم حموم تو حموم چند تا نقشه کشیدم و به شدت حال عجیبی داشتم
از حموم برگشتم تو اتاق محسن و با گوشیم داشتم بازی میکردم تا محسن
بیاد قبل از اینکه محسن بیاد عموم اومد و گفت ما میریم خونه خاله محسن
تو هم بعد با محسن بیا من گفتم عمو من روم نمیشه بعد با محسن میخوام بریم
بیرون دور بزنیم عموم گفت ما دیروقت بر میگردیم تو اشپزخونه غذا هست
گرم کنید بخورید گفتم چشم و عموم اینا رفتن..و من باز داشتم به نقشم فکر میکردم اول باید مزه دهن محسن میفهمیدم ساعت حدود چهار و ربع بود محسن اومد..بهش گفتم مادرت اینا رفتن خونه خالت من گفتم ما نمی یام
تو که مشکلی نداری گفت بهتر:و ادامه داد حالت بهتره..گفتم حالم بد نبوده..مگه من مقصرم خودش میخواره..محسن با تعجب نگام کرد گفتم خوب یه خورده
عصبانی شدم بعد دیدم اونم حق داره..محسن با تاید حرف من گفت حالا حال داری یه حالی باهم بکنیم و اومد نشست رو پاهام..نمیدونم چرا دیگه حس کردن محسن نداشتم...و دستمو گذاشتم رو کیرش و باهاش بازی کردم بهش گفتم محسن تو چی از فرشته خوشت میاد یا از مهشید ...گفتم من ناراحت نمیشم راستشو یگو گفت راستش فرشته خوشگله ولی جلفه..گفتم پس تو هم از مهشید خوشت میاد ناقلا دیدم کیرش تو دستم سفت شده و با سر میگه اره
گفتم اون که از تو بزرگتره چه طور خاطر خواه تو شده با خنده گفت ما اینم دیگه کیرم راست شده بود محسن خوب میدونست چون سفتیشو با کونش که رو پام نشسته بود حس میکرد م گفتم حالا تو از چی مهشید خوشت اومده
گفت دیگه بی خیال دوباره یه کم کیرش مالیدم گفتم بگو دیگه...گفت اخه ...گفتم اذیت نکن دیگه گفت راستش کونش...وای من تا حالا دقت نکرده بودم
راست میگفت مهشید کون خوش فرمی داره...دید من دوباره با کیرش بازی میکنم گفت سینه هایه خوبی هم داره..گفتم میتونی مخشو بزنی..از رو پاهام بلند شد تو چشماش شهوت موج میزد.و منو نگاه میکرد گفتم اگه راست میگی باید بتونی مخشو بزنی منم مشکلی ندارم خودش میخواره این قضیه هم مثل کون دادن تو بین خودمون میمونه...گفتم اگه مخشو بزنی تونستی با هاش حال کن به شرطی که من تو کل جریان بزاری...گفت راستش خودم خیلی طلبشم
ولی موقیعتش نیست و امکان داره عمو اینا بو ببرن گفتم من کمکت میکنم.
بعد اروم خوابوندمش و شلوارشو در اوردم گفتم حالا میتونی یا لاف میای
گفت اون خودش مخمو میزنه زود بکن تو کونم دارم از شهوت میمرم..
بستنی
     
  

 
امار میده
من برگشتم و فصل امتحانات بود که پدرم اومد گفت از طرف شرکت بهشون بیلط مشهد دادن با هتل برای پنج نفر مهشید که امتحان داشت من همونجا جرقه تو ذهنم خورد گفتم من پیش خواهرم میمونم پدرم گفت افرین من میخواستم مهشید بفرستم پیش عمه ات ولی اینطوری بهتره ما با دادشت اینا میریم نوه ام هم اولین سفر مشهدشو میره منظورش برادرزاده ام بود وه تازه یک سالش شده بود خلاصه یه هفته به مسافرت شون مونده بود اونها سه شنبه میرفتن و چهارشنبه و پنجشنبه تعطیل رسمی بود و جمعه هم بود و سفر اونا هم تقریبا هشت روز بود من فقط تو این تعطیلات میتونستم کاری کنم رفتم به محسن زنگ زدم گفتم یه جوری چهارشنبه که تعطیله بهانه پیدا کن بیا اینجا بابا اینا میرن مشهد.گفت"اتفاقا من تا یکشنبه امتحان ندارم پس حتما میام چون مامان بابام هی میگن برو مسافرت تا حال هوات عوض بشه ..بعد بهش یاد دادم که به عمو بگه به بابام زنگ بزنه بگه محسن میاد اینجا...شبش بابام بهم گفت شاید محسن واسه دوروز اومد اینجا شلوغ نکنی یا خواهرت امتحان داره..گفتم مگه من بچه ام....وای داشت همه چیز جور میشد دوست داشتم این خبرو خودم به مهشید بگم تا چهره اش رو ببینم رفتم تو اتاقش گفتم بهش بابا میگه مجسن دو روز میاد اینجا فکر میکنه ما مزاحم درس خوندن تو میشیم...یه لحظه دیدم برق خوشحالی تو چشماش...گفت محسن که مزاحم نیست فقط یه جوری به بابا بگو به عمه نگه چون اگه دخترش بفهمه به بهانه درس خوندن میاد اینجا و مارو از درس خوندن میندازه...گفتم فکر نکنم بگه حالا یه جوری بهش میرسونم...گفتم راستی مغازه رفیقم دوتا لباس دخترونه جدید اورده میخوای برات بگیریم به شرطی که پولشو خودت بدی یا گفت حالا تو بیار ببینم چه شکلیه گفتم من نمیدونم چه شکلیه فقط میدونم خیلی خریدن ازش...گفت پس واجب شد ببینم چه شکلین...گفتم فردا میارم...فرداش رفتم مغازه رفیقم
و یه شلوار صورتی رو باسنش و رونش تنگ بود بایه شلوار تنگ که طرح لی داشت بایه پیراهن خیلی تنگ مشکی و پیراهن زیپ دار سرمه ای براق اوردم
وای مهشید ذوق کرده بود وقتی دید گفت چه داداش خوش سلیقه دارم گفتم من انتخاب نکردم اینا مده...گفت کی مد شده ما نفهمیدم پولش میدم فقط خیلی گرونه گفتم بهم بدهکار بود منم دیدم پولمو که نمیده بجاش اینارو برداشتم تا از تو پولش بگیرم..ولی میتونی قسطی بدی بلند شد ماچم کرد...وای خواهرم چقدر گوشت بود من نمیدونستم...وبالخره بابا اینا رفتن..ومحسن سه شنبه زنگ زد گفت من شب میرسم ترمینال گفتم میام دنبالت..مهشید گفت بابا زنگ زد گفت دارن سوار هواپیما میشن...گفت تلفن تو کی بود گفتم محسن بود ساعت دوازده میرسه منم گفتم میرم دنبالش گفت لازم نکرده من میترسم..خودش اژانس میگیره میاد گفتم دیگه بهش گفتم یه لحظه فکری اومد
تو سرم وگفتم خوب تو هم بیا خوشحال شد ولی گفت باید برام شام بخری
گفتم خوب کو تا ساعت دوارده یه چیزی میخوریم دیگه گفت بیرون داریم میریم
بخر دیگه خسیس نباش...گفتم اوکی ساعت حدود 9بود گفت من میرم حموم
منم رفتم تو اتاقم تا ساعت یازده که مهشید در اتاقمو باز کرد اووووووف چی میدیدم...
بستنی
     
  

 
وای چه تیپ محشری یه ساپورت براق مشکی با یه پالتو خز دار چرمی قهوه ای و یه چکمه قهوه ای وای خواهرم چه کسی شده بود!بهش گفتم چه خوشتیپ ناز شدی...گفت جدا مرسی تو خیلی خوبی داداش بهزاد همش میاد اینجا بهم گیر میده..گفتم ولی این ساپورت براق با این تیپ خفن این موقع شب بهمون گیر میدن گفتم خوب گیر بدن خواهر برادریم دیگه..گفتم باشه بزار زنگ بزنم اژانس بریم منم لباسمو عوض کردم رفتم زنگ زدم اژانس .تا اژانس بیاد اس دادم به محسن گفتم بیا ببین چه دافی داره میاد استقبالت
جواب داد مگه مهشیدم میاد جریانو بهش گفتم و بهش گفتم از همین امشب شروع کن گفت تو موقع برگشتن به خونه تو بشین جلو...خواهرت خودش مخمو میزنه...بعد اس دادن به محسن با مهشید از خونه زدیم بیرون تو حیاط
مهشید گفت شام یادت نره گفتم باشه خوب رسیدیم ترمینال کلی داف اونجا بود ولی مهشید هم خیلی نگاها رو به خودش جلب کرده بود محسن رسید بعد از سلام علیک مهشید گفت حالا کجا باز هست بریم شام بخوریم گفتم تو همین نزدیکی یه رستوران تا ساعت یک باز هست میریم اونجا محسن با چشم اشاره کرد برم جلوتر منم رفتم به بهانه اس دادن با موبایل صدای محسن شنیدم که به مهشید گفت تو چقدر خوشتیپ شدی مهشید گفت بودم...محس گفت بله راست میگی واقعا تو خوشتیپ ترین و با صدای یواشترخودشو به مهشید نزدیک کرد گفت وخوشگل فامیل هستی...و چند تا چیز یواش که من فقط صدای خند های مهشید میشنیدم...محسن با اینکه سوم راهنمایی بود ولی دختر باز تیری بود...رسیدیم رستوران رفتیم نشستیم و طرف گفت فقط جوجه.کوبیده ...برگ داریم گفتیم چاره چیه هر سه مون جوجه سفارش دادیم من رفتم دستامو بشورم وقتی داشتم بر میگشتم حرف زدن مشکوک محسن مهشید دیدم تا من رسیدم قطع کردن و مهشید رفت به سمت دستشویی..به محسن گفتم چه خبر گفت دیدی گفتم اون داره مخ منو میزنه نه من گفت دادش تمومه
باهاش دوست شدم...حالا برم دنبالش با هاش قرار بزارم...گفتم به این زودی...گفت ما اینیم دیگه و بلند شد رفت سمت دستشویی...و بعد از چند دقیقه مهشید اومد و بعد محسن و شام خوردیم به رستوران سفارش کردیم زنگ بزنه به اژانس وقتی اژانس اومد محسن زود پرید جلو و من تعجب کردم اخه قرارمون این نبود...خلاصه رسیدیم خونه وقتی مهشید داشت چکمه هاوش در میاورد محسن بهش کمک کرد ...من محسنو بردم تو اتاقم ازش پرسیدم چرا عقب نشستی گفت دیگه نیاز نبود من باهاش قرار گذاشتم گفتم کی گفت ساعت 2وقتی تو توباشگاهی....گفت قرار خود مهشید گذاشت محل قرار محسن بهم گفت وای چه جای خلوتی بود اون خیابون خواهرم چه ناقلایی بود..با صدای مهشید که برای خوردن چای صدامون کرد به پذیرایی رفتیم اوووووف مهشید همون پیراهن تنگ سرمه ای زیپ دار و شلوار صورتی تنگ کشی که من براش اورده بودم پوشیده بود..عمرا جرات نداشت اینو جلوی مامان بابام بپوشه منم فکرشو نمیکردم انقدر مهشید سکسی کنه ..کیرم دوباره راست شده بود سینه های مهشید بزرگتر از همه دفعه قبل نشون میداد کونشم که دیوونه کرده بود مارو....
بستنی
     
  
صفحه  صفحه 82 از 149:  « پیشین  1  ...  81  82  83  ...  148  149  پسین » 
داستان سکسی ایرانی

Incest Sexy Story - داستان های سکسی با محارم

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA