ارسالها: 6
#885
Posted: 3 Feb 2018 15:38
تقاضای یک تاپیک در صفحه
خاطرات و داستانهای سکسی رو دارم
برای خاطره ای به نام آن شب بارانی...
برچسب ها:مامان ، سکس محارم ، مادر
آن شب بارانی...
سلام دوستان امیدوارم حالتون خوب باشه من رامین هستم 21 سالمه و به تازگی از دانشگاه ترک تحصیل کردم این ماجرایی که میخام براتون بگم تاثیرگذارترین خاطره در زندگی منه تصمیم گرفتم ماجرای زندگیمو بگم تا بدونید سرنوشت چه ساده دست به دست این دنیای بیرحم انسانهارو تغییر میده و روی دیگرشونو نشون میده ...
یکی از تلخ ترین اتفاق ها میتونه از دست دادن پدر باشه داغ پدر خیلی سخته اونم در دوران کودکی زمانی که نیاز به پشتوانه استوار و دلگرمی داری افسردگی من از همون کودکی با رفتن پدرم شروع شد منو مامانم تنها شدیم و این سالها در کنار هم زندگی غمبار و کسالت انگیزی داشتیم تا من دانشگاه دولتی شهرخودمون قبول شدم و به همین مناسبت جشن تولد 19 سالگی خودمو و 42 سالگی مامانم رو که تو یک ماه بود یه شب با هم جشن گرفتیم این تنها اتفاق خوش زندگی من بود ! یکسال از رفتن من به دانشگاه میگذشت و تو این یکسال به رفتارهای مادرم مشکوک بودم اما فکر میکردم مشکل از خودمه و زیاد بهش حساس شدم اون یه زن میانساله و من نباید تو کاراش دخالت کنم...
تا اون روز نحس ابری رسید یه صبح پر از بی انگیزگی طبق معمول صبح زود از خونه زدم بیرون و قرار بود تا غروب کلاس داشته باشم اما استادمون نیومدو قبل از ظهر بیخیال غذای دانشگا شدمو اومدم خونه تو راه یه پاکت سیگار گرفتمو سر کوچه رسیدم که دیدم همسایمون از خونمون اومد بیرون و با سرعت رفت تو خونشون؛ خشکم زده بود انگار شکی که داشتم درست بودو داشت یقین میشد دویدم به سمت خونه کلید انداختم و رفتم داخل وارد پزیرایی که شدم دنیا خراب شد رو سرم
چی میدیدم؟ آیا خواب میدیم؟ آیا این مادر من بود که لخت مادرزاد وسط خونه ایستاده بود ؟ آیا صیغش بوده؟ پس چرا من نمیدونم مغزم هنگ بود هیچ نتیجه ای نمیگرفتم جز آبروریزی ...حقارت ...نکنه زوری بوده؟ میخاستم همه اینارو ازش بپرسم ولی نمیتونستم حرف بزنم
از هول دیدن من سریع رفت تو حموم و درو بست بوی عرق خونه رو پر کرده بود جعبه دستمال کاغدی با دستمالهایی که ازش بیرون زده بود وسط خونه ...واااای... کاش این یه کابوس بود گوشی مامانمو از روی میز برداشتم وارد پیامها شدم بلـــــه زوری نبوده مامانم پیام داده ''ساعت هشت بیا رامین دانشگاهه'' از صبح اینجا بوده اون کثافت مگه خودش زن نداره چرا با مادر من؟... نمیتونستم طاقت بیارم از خونه اومدم بیرون گوشی مامانمم گزاشتم جیبم تا غروب دور خیابونا قدم میزدمو سیگار دود میکردم منی که ادعای روشنفکری میکردم نمیتونستم هضم کنم این اتفاقو .پیش خودم تصمیمای وحشتناکی میگرفتم حتی به قیمت از دست رفتن آبرو و جونم...بارون نم نم شروع به باریدن کرده بود برگشتم خونه همه چراغها خاموش بود و مامانم تو اتاق بود تنها صدایی که میومد صدای بارون بود رفتم تو اتاق مامانم با یه دامن ابی و یه پیراهن تور بلند مشکی از روی صندلی میز کامپیوتر بلند شد و تا اومد حرفی بزنه گفتم امروز اینجا چه اتفاقی افتاد توضیح میخام با یه دلیل قانع کننده اون انکار میکرد و میگفت لخت شده که بره حموم که من از راه رسیدم
و مکالمه منو مامان...
+ پس چرا خیس عرق بودی و پریشون؟
-خب تو رو دیدم انتظار نداشتم این موقع روز بیای بعدشم قبلش ورزش میکردم عرق کرده بودم
+ مثل سگ دروغ میگی با اقای همسایه ورزش میکردی اره؟!
-سکوت.....
+چیه چرا جواب نمیدی فک نمیکردی دیده باشمش
-رامین تو توهم زدی...اینطور نیست..
انکار پشت انکار تا اینکه گوشیشو دراوردمو پیامو نشونش دادم بعدش خواست گوشیو بگیره که پرت کردم طرف دیوار گوشی خورد شد، بعد صدامو بردم بالا : تو چیکار کردی چیو مخفی میکنی من همه چیو میدونم
دیگه حرفی نزد فقط ترس تو چهرش مشخص بود با صدای لرزون گفت
-محرم بودیم...باور کن محرم بودیم ..
+برو شناسنامه یا صیغه نامه بیار
باز سکوت کرد
+ چرا لال شدی مگه محرم نییستین مدرکشو نشونم بده
- رامین هر بخدا هر بار میخونه (منظورش همون خطبه عقده)
+ هرباااااار؟؟؟؟ قبلنم اینجا اومده؟ واااای ....
میدونستم داره دروغ میگه نتونستم جلوی خودمو بگیرم دستم بلند شد ، محکم زدم تو گوشش یه اخ دلسوزی گفت و نشست رو صندلی و با دستش در گوششو گرفت
خودم خیلی ناراحت شدم انگار تو صورت خودم زده بودم شاید حقش نبود مظلوم تر از اونی بود که فکر میکردم میدونستم الان اون چیزی که تو دلمه باید بگم تنها راهی بود که به ذهنم میرسید بعد از دیدن صحنه ظهر و پاره شدن پرده حیا بینمون و اینکه دستش برام رو شده بود بهش گفتم چرا من باید خودمو کنترل کنمو تو نکنی چرا تو خیانت کنی و من نکنم خلاصه بعد از کلی فلسفه چیدن بهش گفتم اگه میخوای کاری دست تو و اون مرتیکه ندم امشب باید منم ارضا کنی در غیر این صورت خیلی بد میشه اگه دایی و زن اقای همسایه این اتفاق رو بدونن خودت بهتر میدونی جرمش چیه خیلی برام سخت بود باورم نمیشد اینارو گفتم نفسم بالا نمیومد قلبم تند تند میزد از استرس زیاد هر لحظه منتظر واکنش عجیبی بودم مامانم از ترس بدنش میلرزید بلند شد گفت رامین چی میگی تو میخوای با من چیکار کنی مگه میتونی با مامامانت...بغض کرد نتونست حرفشو تموم کنه گفتم تو دیگه مامان من نیستی حالا بهتره به حرفام فک کنی چرا غریبه وقتی من هستم؟...
بعد از اتاق اومدم بیرون و نشستم روی مبل خیلی عصبی بودم دلم میخاست جرش بدم بعدم خودمو و اونو با هم خلاص کنم ساعت ده شب بود و همچنان بارون میومد دیدم مامانم از اتاق اومد بیرون و تو تاریکی اومد کنارم ایستاد و گفت باشه قبول میکنم فقط دو تا شرط داره من سکوت کرده بودمو نگاهش میکردم تو تاریکی گفت اول اینکه امروز و امشبو هر چی که بوده فراموش کنی واسه همیشه و دوم اینکه در چشمامو ببندی چون نمیتونم تو چشمات نگا کنم همه اینا رو با بغض گفت من پشیمون شده بودم ولی خودش دوباره تصمیمو زنده کرد پاشدم دستشو گرفتمو بردمش تو اتاق و دروبستم یه لامپ مهتابی روشن بود که صداش رو مخم بود نگام خورد به کنار صورتش دیدم از تو گوشش یکم خون اومده از همون سیلی بوده فک نمیکردم انقد محکم زده باشم دست بردم پاک کنم که صورتشو کشید کنار گفت رامین بیخیال شو تو چطور میتونی من حتی نمیتونم فکرشو بکنم حالا چطور تحمل کنم رامین غلط کردم ببخش منو .التماس پشت التماس...
+تو قبول کردی حالا باز پشیمون شدی میدونی که میتونم با زور این کارو بکنم...
راستش منم دیگه نمیخاستم گر چه اگر هم پشیمون میشدم پای من تموم شده بود من حرفشو زده بودم پس باید این کارو تموم میکردم گفتم گوشت میشنوه درد نمیکنه دیگه هیچی نمیگفت یه بغض وحشتناک چونش میلرزید منم بغض کرده بودم ولی شاید تنها راه تنبیه بود که به ذهنم میرسید شاید اینطور میتونستم حس انتقام افسردگی شهوت تحقیر شدن و خیلی چیزهارو تخلیه کنم شاید هم مشکلات روحی دیوونم کرده بود ...
دیگه با عقلم کاری نمیکردم همه راه ها ی سرم بسته شده بود رفتم کنارش در چشماشو با روسزیش بستم
بدم نمیومد با 80 کیلو کون و پستون سفییید تا صبح حال کنم البته اگه میتونستم خودمو با این وضع روحی که داشتیم تحریک کنم.
پایین پیراهنشو گرفتمو کشیدم بالا تا از تنش دربیارم اون سرشو انداخته بود پایینو هیچی نمیگفت پستونای بزرگش افتاد بیرون ، کرست نبسته بود بعد که پیراهنشو دراوردم دستمو بردم لبه دامنشو گرفتم که مچای دستمو گرفت دستاش سرد سرد بود مل مرده ها سفت دستمو چسبیده بود بلاخره دامنشو کشیدم پایین تا فقط با یه شرت جلوم ایستاده باشه باور کنید اونقدر عصبی بودم و حالت ظبیعی نداشتم که هر کس میدید منو فکر میکرد یه بتری شراب و کامل سرکشیدم و مست کردم...
خودم پیراهن و شلوارمو دراوردم رفتم تشک ابری که بالای کمد بود برداشتمو انداختم کف اتاق رفتم طرف مامانم که شرتشو دربیارم از پاش که یلحظه زد زیر گریه و افتاد به پام و شروع کرد به بوس کردن روی پاهام با دستای سرد و لرزونش پامو گرفته بود میگفت رامین غلط کردم منو ببخش بیا بیخیال شو دست بردار بخدا گناهه گناه داره رامین ببین با گوشم چیکار کردی باز التماس میکرد و چنان گریه میکرد که سنگ ذوب میشد اما من سنگ دل بیرحم تصمیم خودم گرفته بودم گفتم مامان پاشو گریه نکن حالم خوب نیست فک کن منم اقای همسایم منم نتونستم جلوی خودمو بگیرم گریم افتاد همینطور که گریه میکردیم دو نفری بلاخره شرتشو از پاش کندم دست بردم زیر بغلش بلندش کردم گفتم گریه نکن اما اون گوش نمیکرد فقط زار میزد و میگفت رامین نه با من این کارو نکن رامین ....
حس تلخی بود ولی نمیدونم چرا یه حسی نمیگزاشت بیخیال بشم اره اون شهوت بود که عقلمو بسته بود خودمم شرتمو دراوردم و رفتم روبروش ایستادم من اولین سکسم بود و دستام یخ کرده بود و احساسی فراتر از استرس... پسر و مادر لخت کف اتاق بودیم و کلی فکرایی که باید عملی میکردم من یه پسر سبزه با 180 قد و 65 کیلو وزنم و مامانم با 160 قد و 80 کیلو وزن ؛ کون بزرگ و رونای چاق و سفیدی داشت سینه های بزرگش اینا همش باعث میشد تا کیرم نیمه راست بشه ولی گریه مداوم مامان نمیزاشت کامل بلند بشه هر چی میگفتم گریه نکن نمیتونم تحریک بشم اون بیشتر زار میزد
+مامان نمیخام اذیتت کنم مجبورم نکن ساکتت کنم
تهدیدم جواب نمیداد رفتم خودمو چسبوندم بهش بدن داغ ولی اونم کف دستاش مثل کف دستای من یخ کرده بود سینش چسبیده بود به بالای شکم من و قلبش تند تند میزد روسریش خیس شده بود از اشکاش؛ باز دستامو بردم زیر بغلش خودمو بیشتر چسبوندم بهش بغلش کردم سرمو بردم لای پسوناش شروع کردم به لیس زدن کیرمم چسبیده بود به رونش فقط چند سانت با محل ورودم به دنیا فاصله داشت دستام گرم شد اروم از پشت بردم لای کونشو شروع کردم مالیدن با یه دستمم زیر بغلشو میمالیدم اونم کمتر گریه میکرد خوشم میومد زیر بغلشو ماساژ بدم یکمم مو داشت که نرم بود کاملا تحریک شده بودمو انگار نه انگار که مامانم تو بغلمه همینطور که داشتم بین سینه هاشو لیس میزدم دستمو میخاستم ببرم لای پاش از جلو که پاهاشو محکم چسبوند بهم اجازه نمیداد تا دستمو برسونم به کسش خودمو ازش جدا کردم و دستشو گرفتم نشوندمش رو تشک بعد روسریو باز کردم چشماش قرمز شده بود و هنوز داشت اشک میریخت پیش خودم گفتم تو چنگه منه باید هر کار میخام باهاش بکنم اون باید تنبیه بشه رفتم بالای سرش و با دستم فکشو گرفتم باز کردم دهنشو تخمای بزرگمو گزاشتم تو دهنش مقاومت میکرد تا موهاشو گرفتم گفتم تکون نخور فقط چند لحظه نگه داشتم دیدم با دست محکم میزنه به رونم صورتشم سرخ شده بود دراوردم از دهنش دیدم شروع کرد به عوق زدن و بالا اورد رو تشک فک نمیکردم انقد حالش بهم بوخوره
یلحظه دیدم بلند شد یه جیغ زد که منم کر شدم رفت پشت در گفت اینو باز کن من برم بیرون تو داری منو شکنجه میدی خب بکش راحتم کن راست میگفت زیاده روی کردم رفتم دستشو گرفتم نشوندمش رو صندلی گفتم حرص نخور دیگه اینکارو نمیکنم اون تشک و جمع کردم بردم بیرون و تشک خودمواوردم انداختم خیس عرق بود موهاش و بلند بلند نفس میکشید باز اوردمش رو تشک گفت در چشمشو ببندم ولی گوش نکردم طاق باز خوابوندمشو رفتم لای پاش نشستم اب از کیرم راه افتاده بود اروم نوک کیرمو گزاشتم کنار کس چاق و صورتیش که بالاش یکم مو داشت یه تف انداختم درست بالای کسش سر خورد رفت لای خط کسش و بعد اروم کیرمو کردم تو کسش تا نصفه یه اه بلندی کشید بعد اروم خابیدم روش صورتمو بردم لای پستوناش و دستمامم زدم زیر بغلش یلحظه خودشو جمع کرد کیر17:سانتیم تا ته رفت تو کسش ناله میکرد که تو زندگیم این صداهارو ازش نشنیده بودم یه کس گرم و نرم، خیس و لیز شده بود و راحت عقب و جلو میکردم فک میکردم کس تنگ تر از اینیه که میکنم شایدم مامانم کسش گشاد بود زیر من دست و پا میزد منم کیرمو نگه داشته بودم محکم فشار میدادم تا اخر کسش و خایهامو میمالیدم کنار کسش صدای واقعا حشری کننده ای میداد ..اروم گفت رامین تو رو خدا جون مامان عقب و جلو کن من دارم میمیرم حالم بده ..عذابم نده... صداش بد میلرزید میخاستم کیرمو دربیارم که یلحظه محکم با پاهاش منو چسبید انگار داشت منو میبلعید باور نمیکردم جایی که ازش اومدم بیرون داره منو باز میکشه داخل یلحظه دیدم با فشار یه اب داغی پاشید به کیرم و مامانی شروع کرد به لرزیدن زیر من همینطور که داشتم سینه هاشو میخوردم فک کردم ابم اومده بلند شدم دیدم مامانم بیحال شدو دیگه اخ اوخ نمیکنه کیرمو کشیدم بیرون دیدم واااو چه ابی ریخت بیرون از کسش از کس اونو کیر من اب میچکید فهمیدم ارضا شده اونم چه ارضایی ضد حالی بود برام دیگه دلم نیومد کیرمو بکنم تو کسش پا شدم یه دستمال دادم بهش خودشو پاک کنه با یه دستمالم کیرمو پاک کردم همینطور که رو زمین خوابیده بود رفتم از کمد یه کرم اوردم و مامانو برگردوندم فهمید میخوام از عقب بکنمش گفت رامین از عقب نه نمیتونم جان من نکن بیا پاک کردم از جلو بکن نشستم لای اون کون بزرگشو باز کردم دیدم راست میگه تا حالا از عقب نداده یه سوراخ کوچولو قهوه ای خودمم بعید میدونستم بشه کرد توش یکم کرم برداشتمو با انگشت مالیدم در سوراخش و یکمم به کیرم زدم و مالیدم کل کیرمو چرب کردم بلندش کردم رو زانو گفتم تو بودی که نمیتونستی حالا زود تر از من ابت اومد کیرمو بردم لای کونش خیلی بزرگ بود کل وزنش کون و روناش بودن لای کونشو باز کردم تا بتونم ببینم اروم نوک کیرمو گزاشتم در کونش خودشو خواست بکشه جلو گرفتمش زدم از کنار به پسونش گفتم هیییس قرار نشدا کیرم داشت دل میزد با یه فشار کردم نو کونش، نوک کیرم بیشتر نرفت تو گیر کرد یهو جیغ و داد کرد آی رامین داره میسوزه دربیار تو رو خدا دربیار رامین ...خوابیدم رو کمرشو یه دستامو حلقه کردم دور شکمشو و اون یکی دستم بردم زیر بغلش شروع کردم به مالیدن اروم اروم داشت کیرم میرفت داخل خودمم خیس عرق شده بودم شروع کردم عقب و جلو کردن به سختی کیرم حرکت میکرد مامانمم اه و ناله میکرد و ملافه روی تشک رو چنگ میزد کیرو اروم کشیدم بیرون یه غار که جای کیرمو باز کرده بودم توش دور کونش سرخ و متورم شده بود و دل میزد باز و بسته میشد خودشو جمع کرد و باز گریش افتاد گفت بسه دیگه خیلی درد داره رامین با زور برش گردوندم و باز گزاشتم تو کونش اینبار راحت تر رفت تو دیگه ملاحضه نکردم همینطور که هق هق گریه میکرد شروع کردم چلپ چلپ تلمبه زدن با کسش اشتباه گرفته بودم مامانم میگفت خدایا نجاتم بده غلط کردم الان میمیرم خیلی درد داره من تا اخر کیرم تو کونش بود و اون زور میزد کیرمو بده بیرون خیلی تلاش میکرد تخمام چسبیده بود در کسش و فشار میدادم مامان از حال رفت یلحظه با اخرین فشار ابمو تا ااخر خالی کردم تو کونش هردومون دیگه هیچ تکونی نمیخوردیم کیرم تو کونش خوابید اما درنیاوردم بعد چند دقیقه کیرم باز راست شد و من با ولع میکردم انگار نمیتونستم بیخیال کون بشم انگشتام تو کسش بود و کیرم تو کونش یه گایش واقعی بود به معنای کامل داشتم کونشو میگاییدم با منی قبلیم چلپ چلپ میزدم و ابمم اروم از کنار کیرم میریخت بیرون تا صبح دوبار دیگه کردم تا بار اخر که کیرمو کشیدم بیرون منی با خون از کونش اومد اول خیلی ترسیدیم که نکنه جاییش پاره شده و مامانم چنان دیوونه شده بود و میگفت ناقصم کردی و فلان ...بعد متوجه شدیم اب اخرم با خون اومده و از من بوده ولی خیلی ناراحت شده بود بعد چند لحظه من سرم گیج رفت و بیحال افتادم روی زمین مامانمم رو دیدم که بلند شد کمرشو با دستش گرفتو دولا به حالت کُلیدن رفت تو حموم ...
فردا صبح افتابی بود بیدار شدم و رو قرار بود که همه چیز رو فراموش کنم اما اصولا ادم بدقولی هستم البته اقای همسایه بابد تاوان پس میداد و هنوزم منتظر یه فرصتم تا جبران کنم مامانم بعد این اتفاق یک هفته باهام صحبت نکرد البته تو این یک هفته هر روز پماد میزد در کونشو نمیتونست درست راه بره و بعدشم دیگه نه رابطه مادری بود نه پسری افسردگی من هم روز به روز بیشتر میشد و دیگه نتونستم دانشگاه برم و ترک تحصیل کردم.
هیچوقت دیگه به سکس دوباره باهاش فکر نکردم شاید اون شب هم یه اتفاق بود . گاهی وقتا دیگه هیچ معذرت خواهی جواب نمیده... نمیدونم چه فکری درباره مادر من کردین ولی شاید اون هم دلایل خودشو داشته ولی این رو به واقع میگم که مادر من بسیار مظلومه و شاید گول سادگی و مظلومیتشو خورده.
پایان.
امیدوارم خسته نشده باشید ممنون که وقت گزاشتین
ویرایش شده توسط: AronRasel
ارسالها: 374
#887
Posted: 10 May 2018 02:10
این تنهایک داستان فانتزیه،نه نویسنده هستم ونه دوست دارم نویسنده باشم،،
قصه من ازوقتی شروع شدکه پدرم بخاطربیماری ماراتنهاگذاشت ورفت من ماندم ومادرم،مادری پروبال شکسته،همه ارزوهایش بربادرفته بود تنهادل خوشیش توزندگی من بودم،دایی ها وعموهام همگی سرگرم زندگی خودشان بودن واین دلیل من ومادرمو بهم نزدیک ترکرده بود سال سوم دبیرستان بودم،دوست داشتم خودموجلوی همه کسانی که مارامیشناختن نشان دهم،تابستان بعدازاینکه سال تحصیلی تمام شد بایکی ازهمکلاسی هایم به سرکارگچ بری رفتم،کارسختی بود طوری که شب ها ازدست درد خوابم نمیبرد،روزها ازپی هم می امدند من درکارم پیشرفت کرده بودم اوستام دیگه ماله میداد که گچ بکشم اعتمادبنفسم زیادشده بود،پولامومیدادم مادرم،بدنم دیگه ازخامی درامده بود وتوکارخستگی برام معنی نداشت،تااینکه یک روزکه مشغول کارروتخته بودم نمی دانم چی شدتخته کج شد،من روی تخته کارکج قرارگرفتم تخته کاربرگشت تاامدم بخودم بیام سقوط کرده بودم برای مراقبت ازصورتم بطورناخوداگاه بادوتادستام روی زمین افتادم،احساس برق گرفتگی عجیبی دربدنم کردم،حالت تهوع،جلوی چشمام تارشده بوددیگه چیزی نفهمیدم،وقتی بهوش امدم. فقط لباس سفید میدیدم دستام سنگین شده بودن دوتادستام تاکتف گچ گرفته شده بود بالای سرم همکلاسی واوستاکارم بودن،به دوستم گفتم فقط کسی به مادرم خبرنده میدانستم بااخلاقی که اودارد،بهتره بی خبرباشه،کارهای بیمارستان باسرعت انجام شد،ترخیص که شدم باهمکلاسیم راهی خانه شدیم اوستا کارم مقداری پول وابمیوه بهم دادترس توچشماش پیدا بود،.
وقتی بخانه رسیدیم ومادرم دروبازکرد حالت شک زده ها فقط نگام کرد،چیشده،کی این بلا روسرت اورده خاک توسرم چیشده،با همکلاسیم واردخانه شدیم،مادرم بدوستم میگفت چی شده تصادف کرده،دعواتون شده اخه کی این بلا وسرش اورده،دوستم گفت سرکارخورده زمین،مادرم سریع رختخواب خودم وبرام توهال پهن کرد بالباس های گچ گچی،سروصورت خاکی درازکشیدم،اوضاع دوباره معمولی شده بود ومادرم ودوستم درموردحادثه صحبت میکردن،بعدازپذیرایی دوستم باتشکرمن ومادرم خانه راترک کرد،بخاطرمسکن ها سریع خوابم گرفت،وقتی بیدارشدم ،عموهام ودایی هام وبالای سرم دیدم،باتبسمی به انها نگاه کردم،عموم گفت چی شده پهلوان،گفتم چی ،سنگینی دستم همه چیزویادم اورد وای دستام چقدسنگین شده بود،به عموم گفتم خوردم زمین دایم گفت پس اون اوستای جاکشت کجابودکه این بلا سرتواومد،حالا بیاودرستش کن گیرداده بودن به اوستام که مقصراصلی اون بوده ازاونجاکه اوستاموخیلی دوست داشتم گفتم مقصرخودم بودم که بی اجازه رفتم بالای تخته،این جواب من باعث شدهمه ساکت بشن،پذیرای ساده شدندورفتن،مثل همیشه
بعدازرفتن مهمون های عزیز من فشارم به بالای صددرجه رسیده بود بازحمت بلندشدم برم دستشویی،مادرم ازتوی اشپزخانه متوجه شد،اومد کنارم گفت میتونی راه بری گفتم بله بامشایعت مادرم تادم دستشوی ،وقتی وارددست شوی شدم حالا چه طوری ازشرشلوارخلاص بشم،دستام تاکتف توگچ بود،تقلاهای من بیفایده بود مادرم ازپشت سرم گفت وایسا بیام کمکت،کمربندم وبازکرد دکمه شلوارم وبازکردگفت برگرد وقتی برگشتم شلواروشرتم وباهم کشیدپایین ،وقتی صدای دروشنیدم برگشتم وباخیال راحت کارم وکردم،خجالت،حیا،هرچه میخواهیدنامش رابگذارید،بلندشدم بازم قصه شروع شدبرگشتم مادرم امدشلوارم وپام کردولی کمربندمونبست،وقتی باافتابه دستشوی وتمیزکرد باهم واردهال شدیم،شلوارم وازپام دراورد ویک زیرشلواری پام کرد،کمی برایم ابمیوه اورد ،داروهایم راداد ومشغول زندگی خودمان شدیم،وقتی میخواستم بخابم درتاریکی ارام وبیصدا سعی میکردم که خودم شلوارم وبکشم پایین تادیگه مزاحم مادرم نباشم اما نمی شد دستام بصورت پرانتزی گچ گرفته بودن وبه هیچ روشی نمیشدخودم بصورت مستقل کارهایم راانجام دهم،
صبح روزبعدوقتی ازخواب بیدارشدم،بصورت غریزی کیرم بلندشد،دستشویی هم فشاربالا.ازجام بلندشدم برم دستشویی وقتی به دستشویی رسیدم دردست شویی وباپاهام هل دادم رفتم داخل مثل خرتوگل گیرکرده بودم چطوری زیرشلواریم وبکشم پایین،دربازشد من روبدیوارمادرم دوباره پشت سرم بازم دست انداخت وشلواروشرتم وباهم کشیدپایین ورفت بیرون ایستادچشاموبستم واین بارسرپایی کارموکردم،حالا چی بایدمیگفتم بیامامان کارم تموم شده ،دست وپابسته شده بودم،چندلحظه بعدمادرم اومدتوگفت کارت تموم شد شلوارم وکشیدبالا،برگشتم یه نگاه به مادرم کردم وازخجالت سرم وپایین انداختم،مادرم خنده ی کردوگفت بروکنارروشویی وایسا تاحداقل صورتت وبشورم،.بعدصبحونه دادن بهم سریع لباس های زیرپوشم ودراورد ویک زیرپیراهن رکابی تنم کرد،مهمون میامد ومیرفت،فامیل،دوست،اشنا،همسایه می امدومیرفت،شوخی راهنمایی ها همه وهمه ازمهمون هامیشندیم بعدچندروززندگی مابه روال گدشته برگشته بود تنها دیگرمن ازدستشوی رفتن بامادرم خجالت نمیکشیدم،پذیرفته بودم،
گرمای تابستان کارخودشوکرده بود،تمام تنم بوی عرق میدادمادرم پلاستک اورد وتمام گچ های دستموباپلاستک پوشاند،لباس هایم رادراورد ومن ولخت روانه حمام کرد،شیراب وبازکرد وسرمن وزیردوش گرفت،بااحتیاط سرموشست ونوبت بدنم شد،لگن وپراب کرد وبااحتیاط بایک کاسه اب روی بدنم میریخت وقتی بالاتنم تمام شد برای شستن پایین تنم زیاداحتیاط نمیکردشورتم وازپام کشیدپایین گفت برگرد وباصابون ولیف تمام کمروباسن وپاهاموشست،احساس راحتی میکردم،باحوله من وخشک کرد ولباسم وپوشید،یک رختخواب تازه پهن کرد ومن درازکشیدم
حقیقت ،خدا هست...واقعیت،خدای نبوده ونیست ونخواهد بود