ارسالها: 88
#932
Posted: 13 Feb 2021 18:14
جلوی شوهرم ابشو ریخت تو کونم
شدیدا عاشق هم بودیم
بعد کلی مشکلات بهم رسیدیم
یه عروسی خفن گرفتیم پیچید توی شهر
مهران سرشناسه توی شهرمون...
منم خاطرخواه زیاد داشتم ...کم پیش میومد پسری ببینه منو پیگیرم نشه...از 11سالگی این چیزارو میدیدم دیگ زبون زد همه شده بود چهره و هیکلم ...خیلیا راجبم صحبت میکردن از قیافم میگفتن از هیکلم خیلی از دخترا ازم متنفر بودن و کاملا دلیلش واضح بود...پسرای زیادی اومدن توو زندگیم و اذیتم کردن و بزور خواستن باهاشون باشم اما من کسیو قبول نکردم...
انتخاب واسم سخت بود تا اینکه با مهران اشنا شدم و برای اولین بار باهم عشق تحربه کردیم
مهران پسر همه چی تمومیه...
هفت ماه از ازدواجمون گذشته بود
از رستوران اومدیم خونه...
_مهران جونم انگار یه چی هست بهم نمیگی انگار عصبی
+نه عشقم خوبم چیزی نیس...خوش گذشت امشب
_عالی بود مرسی همسرم
نگاهش غم داشت
_مهران بهم بگو چیشده
+از مردایی که بهت نگاه میکنن متنفرم...خیلی اذییت میشم...دلم میخواد نبرمت هیجا هیچکس نبینتت
_چشم جایی نمیرم یه مدت اینکه ناراحتی نداره عشق من...حالام ناراحت نباش دیگ ...
لباش رفت روی لبام بهترین حس دنیا...گردنمو بوو کرد
عطر تنت دیوونم میکنه
با عشوه دست کشیدم روی گونش خودمو کشیدم عقب رفتم لباسامو عوض کردم
اخر شب شده بود دوش گرفته بودم...
صدای دوویدن اومد توو حیاط خونه...
مهران رفت سمت درب
_مهراااان یه چیزی ببر
مهران حتی اسلحه داشت اما توجه نکرد ب حرفم
درب خونرو باز کرد
پنج نفر ریختن داخل سه نفرشون مهران گرفتن
من جیغ کشیدم دویید سمتم دهنمو گرفت...درب بستن
یکی دهن مهران گرفته بود دو نفر دست پاشو
مهران هیکلیه قدش بلنده اونام هم قد و هیکلش بودن تازه دوتایی ک طرف من بودن درشت تر بودن...
صورتاشون بسته بود ...دستکش هایی ک بین انگشت میره دستشون بود ...
قلبم توو دهنم بود ...
مهران دست و پا میزد چه لحظه خوفناکی...
یکیشون منو گرفته بود یکی دیگ اومد سمتم ...
·از زندگیت راااضی نه؟؟؟خوشحالی اره؟؟؟زندگی من تو بودی مهلت ندادی بهت نزدیکشم رفتی ازدواج کردم با این کسکش...
فکر کردی میزارم خیلی راحت با تو زندگی کنه؟؟؟زندکیشو مثل زندگی خودم زهرمار میکنم...
صدای فریادای مهران از پشت انگشتای پهن یارو شنیده میشد
صورتش کبود بود از عصبانیت ...
من دست و پام یخ کرده بود...
چهار نفره مهران بردن توو اتاق دست و پاشو با طناب بستن ...
هرچی مهران دست و پا زد فایده نداشت...
من توو بغل پسره گم شده بودم...اشک میریختم...
حولمو باز کرد
من ب مهران نگاه کردم صداش زدم جیغ کشیدم گریه میکردم
مهرانم داشت اشک میریخت تموم رگای صورتش زده بود بیروون...
نگاهاش با التماس بود ...
دست و پاهاش بسته بود ...چهارنا غول بالا سرش ...
التماس و خواهش از چشاش میشد خوند...
ناراحتی اره؟؟؟ناراحتی میبینی تن زنت برای منه؟؟؟این دختر باید مال من میبود توی آشغال اومدی توو زندگیش...
دندونام از محکمی دستاش درد گرفته بود
پرتم کرد رووی تخت ...
دست و پا میزدم گریه میکردم...هرچی از حالم بدم بگم کم گفتم دنیا خراب شده بود روو سرم...
یه نفر دیگ اومد سمتم بالا تنمو نگه داشت
خودت اون عوضی صورتشو باز کرد و بعد پاهامو باز کرد سرشو برد لای پام لیس زد
اوووف چه کوس داغی
چشامو بسته بودم نمیتونستم ببینم مرد غریبه داره لمسم میکنه
نمیتونستم ببینم شوهرم داره نگام میکنه...
خیلی محکم کوسمو گاز گرفت سریع واکنش نشون دادم خیلی دردم گرفت
وحشیانه مک میزد ...
·اوووم این کوس امشب مال منه...ببین کسکش ببین کوس زنت مال منه...امشب من اب زندو میارم
صدای گریه های مهران توو کل اتاق پیچیده بود...
هی سعی داشت حرف بزنه اما دهنشو خیلی محکم گرفته بودن...
هی زبون میزد مک میزد...
کوست چراااا خشکه لعنتی هااا؟؟؟؟کوست چرا خییس تمیشه؟؟؟
اومد رووم محکم زد روی سینه هام...خییس کن کوستو وگرنه جوری میکنمت با خون خیس کنی...
انگشت برد توی کوسم بالاشم محکم مک میزد سرشو میاورد بالا داااد میزد
آبتو میییخوام مررریم آبت ماااله منه ...بیارش میخوام بخورمش
پاهامو تا نزدیکای سرم اورد بالا کوسمو کامل دهنش کرد بود و تا روی باسنم زبون میکشید
...همچنان گریه های مهران ب گوشم میخورد...
جرئت باز کردن چشامو نداشتم...اما باز کردم
دستام کبود بود رد انگشت...رون و شکمم خونی بود از چنگ...بغلای رونم کبود بود
اروم اومد روی گردنم ...
دوستش دهنمو ول کرد خودش گرفت...گردنمو گاز میگرفت مک میزد...
انگار میخواست گوشتمو بکنه
تک تک نقاط گردن و سینمو کبود کرد ...
·بزاااار تا چند روووز ببینه این کسکش که امشب کوس زنش مال من بوده
با ضربه های محکم کیرش تخت تکون میخورد...
وسط بلند بلند گریه کردنم سکوت کردم...صدایی از مهران نبود...
نگاه انداختم بهش...بیهوش افتاده بود روو زمین...
سرمو محکم چرخوند ...لبامو مک میزد بزوور...
ب شکم خوابوندم ...سورااخ کونمو لیس زد ...کیرشو محکم کرد توو
...جیغ و دادم با بیهوش شدن مهران اوج گرفته بود...
با دردی ک داشتم گریمم شدید شده بود...چشام سیاهی میرفت...فقط میخواستم بس کنه ...قیافش حتی برای من آشنا نبود ...نمیتونسم حدس بزنم کیه انگار اولین بار دیدمش...
آبشو ریخت توو کونم...
بدون هیچ حرفی سریع رفتن بیرون...تا لحظه اخرم دهنمو گرفته بودن...
خودمو کشوندم سمت مهران...
از دهنش کف و خون اومده بود...
دست و پاش میپرید هر چند ثانیه...
دندوناش چفت بود...
زنگ زدم ب امبولانس...
نمیدونستم باید چیکار کنم...ترسیده بودم...هم از ازدست دادن آبروم میترسیدم هم خجالت میکشیدم برای کسی تعریف کنم...
اما ب خواهرم زنگ زدم اومد بیمارستان بهش گفتم...
گردن و لب کبودمو توو بیمارستان پوشونده بودم...همه جام درد میکرد...
مهران سکته مغزی کرده بود...
من همه چیو ب پلیس گفتم با دوربینای اطراف خونه و رد و نشون روی بدن من تونستن ردشونو بزنن و روز سوم گرفتنشون...
فقط منتظر بودیم مهران بهوش بیاد...
چهارروز گذشته بود...
دکتر گفت مغزش آسیب ندیده و بنظر ب تمام اعضای بدن فرمان میده سکته ناقص بوده بر اثر شوک بوده ...خطر رو رفع کرده...
باید بهوش بیاد تا بیینیم چه اتفاقی میوفته برای عملکرد مغزش...
ساعت دوازده شب بود من توو محوطه بیمارستان توو ماشین بودم...
بهم زنگ زدن گفتن بهوش اومده...با شوق میدوییدم توی بیمارستان...
اشک ازچشام سرازیر بود...رفتم توو اتاقش ...تا نگاهش ب چشم افتاد چشاش اشکی شد...
ضربان قلبش رفت بالا...بیرونم کردن از اتاق
چند ساعت بعد ک تقریبا صبح شده بود...بردنش بخش
بهم گفتن اگ بودن شما حالشو بد میکنه نرین سمتش تا چندروز اینده...
از پشت شیشه درب نگاهش میکردم گریه میکردم...
ظهر بود من درب اتاق روو صندلی بودم...صدای داد و فریاد مهران شنیدم...
اسممو صدا میزد...
رفتم توو اتاق دکترا سعی داشتن ارومش کنن...تا منو دید گفت آرومم...بزارین با خانمم تنها باشم...
دستمو محکم گرفت...با گریه میگفت
+ببخش منو میرم ...ببخش منو ...خواهش میکنم ببخش منو...ببخش من بی غیرت ...ببخش من ضعیفو...ببخش من مرد نبودم...
_مهرااان چی میگی اروم باش گریه نکن دورت بگردم...بزار حالت خوبشه همه چیو درست میکنیم ...باید تلاش کنیم پاک کنیم از ذهنمون...(درحالی ک احساس میکردم زندگیم تموم شده امل بخاطر مهران باید خوب میبودم)
یه رفتارا و حرکات عجیبی داشت...دکتر گفت یا دائم میمونه یا با روان پزشک رفتن درمان میشه...
دیوونه شده بود...بعد سه روز مرخصش کردن...این چندروز فهمیده بود ک گرفتنشون ...
...شده بود مهران قدیم ...اما ترسناکتر
_کی میدونه از این جریان؟؟؟
+هیچکس جز مرجان
_ب مامان من چی گفتی؟؟
+گفتم ماموریتی جویای حالت از من بودن...
_مامان خودت جی؟؟؟
+فکر میکنه فقط حالت بد شده ...
ترمز گرفت درب خونه...
_برو خونه ...من میرم جایی کار دارم
+مهران بیا بریم الان حالت خوب نیس حال منم خوب نیس بزار امروز باهم باشیم فردا برو
پیشونیمو بوسید ...نگاهش پر از خشم بود احساس میکردم یه روح دیگس توو جسم مهران ...کلا متفاوت شده بود همه چیش...ترسیده بودم
+مهران؟؟؟
_پیاده شو مریم کار دارم...تا الانم از کارام عقب افتادم ...
لبخند مصنوعی زد
_ببین حالم خوبه نگران نباش پیاده شو...
پیاده شو با نگرانی ...با سرعت حرکت کرد...
چهار ساعت تو خونه با تپش قلب گوشیشو میگرفتم جواب نمیداد...
منتظرش بودم حالم بد بود...
یه شماره عجیب زنگ زد...
_بله؟؟
+خانم حمیدی؟
_بفرمایید
+همسر شما ب جرم قتل عمد که ظاهرا شما درجریان هستین بازداشت شدن ...خودتون رو سریع تر برسونید ب این آدرس...
نوشته: مریم