ارسالها: 376
#982
Posted: 12 Aug 2021 16:21
هم قبیله:قسمت اول
این داستان تلفیقی از واقعیت و تخیلات می باشد .
بخشی از این داستان الهام گرفته شده از سرگذشت یکی از شخصیتها و بخش دیگر جهت ایجاد هارمونی و زیباتر شدن داستان و بر اساس تخیلات نویسنده نگارش شده . امیدوارم خوشتون بیاد . اسامی با توجه به رضایت شخصیتهای واقعی تغییر نیافته .
اگر طولانی بود ، پیشاپیش عذر میخوام و امیدوارم غلط املایی هارو نادیده بگیرین . البته قبلش چک کردم ولی بازم ممکنه اشتباه داشته باشم .
فردای روزی که از پادگان ارتش تبریز خارج شدم بدترین اتفاق زندگیم رقم خورد و همین اتفاق شروعی برای بدبختیها و مصائب زندگیم شد .
خدمتم تموم شده بود و لوازمی که احتیاج نداشتم بخشیدم به دوستان هم خدمتیم . از سروش که بهترین رفیق دوران خدمتم بود خداحافظی کردم . اون دوماه دیگه تا گرفتن پایان خدمت باید میموند . با ذوقی وصف ناشدنی از پادگانی که دنیایی از خاطرات رو برام رقم میزد زدم بیرون .
یه تاکسی پژو بین شهری به صورت دربست کرایه کردم برا تهران .
حتی خونوادم هم نمیدونستن که گل پسرشون داره برمیگرده .
پدر مادر و تنها خواهرم حسابی خوشحال شدن با دیدنم . مخصوصا مادرم که خیلی بهش وابسته بودم .
هیچ وقت یادم نمیره وقتی منو که بعد از ۹۸روز برگشته بودم خونه چطور به آغوش گرم مادرانه ش گرفت و های های هردو زدیم زیر گریه . بخاطر مسافت حدودا ۶۰۰کیلومتری تبریز و تهران خیلی کم میومدم به مرخصی ولی دیگه تموم شد .
اونشب خیلی به خونواده چهارنفره ما خوش گذشت ، مامان همش میگفت باید برم برات دنبال یه زن خوب و خوشگل و نجیب بگردم . بابام قر میزد سرش که بذار از راه برسه و یه کاری برا خودش دست و پا بکنه بعد .
فردا اون روز ماشین بابارو برداشتم که با دوستام بریم دماوند .
وقتی برگشتیم بچه هارو یکی یکی رسوندم خونشون . حدودای ساعت دوازده نیمه شب بود و هوا بشدت سرد . خیابون خیلی خلوت بود انگار همه چی دست به دست هم داده بودن که روزگار قلم سیاهش بدست بگیره و سرنوشت منو با سیاهی نگارش کنه .
بعد پیاده کردن دوستام رفتم بنزین بزنم که متصدی پمپ بنزین گفت داریم بارگیری میکنیم دوساعت دیگه بیا . ای بابا ، الکی راهمو دور کردم بنزین بزنم اینم که نشد . بخیال خودم خواستم میانبر بزنم تا زودتر برسم خونه . سر راه مردیو دیدم که یه گونی تا شده دستش بود و منتظر تاکسی ایستاده . دلم براش سوخت آخه سرمای سوزناکی بود . سوارش کردم تا یکجایی برسونمش
باهاش گرم صحبت بودم . یه کاغذ از جیبش درآورد که توش آدرس نوشته بود و ازم میپرسید که چطوری باید به این آدرس بره .
حواسم پرت آدرس روی کاغذ شد بود که همون مرده که سوارش کرده بودم با صدای بلند گفت :مواظب باش
پلک نمیتونستم بزنم ، نفسم حبس شده بود و همش دعا میکردم خواب باشم .
یه خانم حدودا۵۰ساله که قصد عبور از خطوط عابر پیاده رو داشت با ماشینم زیر گرفته بودم ، از طرفی کنترل ماشینمو از دست داده بودم و مردی که سوارش کرده بودم در اثر برخورد ماشینم با عابر و سپس با تیر برق لب خیابون با کله از شیشه که شکسته بود برخورد کرده بود . بنده خدا نصف بدنش داخل ماشین و نیمه دیگش از شیشه زده بود بیرون و ضربه مغزی شده بود .
وقتی بخودم اومدم که چراغ قوه دکتر توی چشمام بود و یه مامور نیرو انتظامی کنارم ایستاده بود .
دکتر رو به مامور گفت : چیزیش نیس ، در اختیار شماست. فقط کمی رو بدنش کبودی هست که اونم رد کمربند ایمنیه . اگه کمربند نبسته بودی معلوم نبود چه بلایی سرت میومد .
بردنم کلانتری . شک شده بودم و هیچی حالیم نبود .
وقتی فهمیدم هم اون خانم عابر پیاده و هم اون مردی که به قصد کمک سوارش کرده بودم هردو فوت شدن دنیا رو سرم چرخید .
فرداش که میخواستن معرفیم کنن به دادگستری تازه فهمیدم چه بلایی سرم اومده
پدرو مادرم هم اومده بودن کلانتری و مدام بهم دلداری میدادن . مادرم اشک میریخت و سر بابام قر میزد .
دقیقا همون شب تصادف ساعت ۱۲ بیمه ماشین تموم میشه . ماموری هم که سر صحنه حاظر میشه ساعت تصادف رو دقیقا دوازده و هفده دقیقه ثبت میکنه .
پدرم رفته بود پیداش کرده بود و جریانو به ماموره تعریف میکنه
_جناب سروان دستم به دامنت نذار پسرم بیافته زندان . ساعت تصادفو نیم ساعت جلو تر ثبت کن .
_پدرجان ،قربونت برم والا بخدا اگر اقا پسرتون همون موقع بهم میگفت که بیمه تموم شده من یک ساعت جلوتر ثبت میکردم ولی الان نمیشه . پروندتون ثبت شده و کاریش نمیشه کرد . حتی توی بیمارستان و اورژانس هم ساعت ثبت شده و از دست من خارجه .
_آخه اون طفلک اولا خبر نداشته بیمه ماشین تموم شده بوده و ثانیا اون لحظه طبق اظهارات خودتون راننده شکه شده بوده . چجوری باید بهتون میگفته؟
_شرمندتم پدرجان ، بخدا خیلی دوست داشتم کمکت کنم ولی روم سیاهه
روزها میگذشت و من تو زندان منتظر فرجام شومم بودم . بدتر از حال خودم حال پدر مادرم بود . خانواده های متوفی هیچکدوم راضی به گذشت و رضایت نبودن و دیه میخواستن که البته حقشونم بود . ناراحتیم اول بخاطر اون دونفر که بخاطر اشتباه من فوت شده بودن و دوم بخاطر رنج و عذاب پدر مادرم بود که هروز میرفتن جلو در خونواده متوفی و ازشون درخواست رضایت میکردن .
دست آخر پدرم با کمک وامی که از ستاد دیه گرفت و فروش خونه و ماشین تونست دیه اون دوتنفرو پرداخت کنه ولی شب همون روزی که رضایت میگیره از غصه سکته میکنه . بعد از یک هفته بستری بودن در بیمارستان فوت میشه . بخاطر علاقه شدیدی که بین پدر و مادرم بود ، مادرم هم به یک ماه نکشید و با وفای به عشق و عهد دوباره خودشو به پدرم رسوند .
وقتی داغونتر شدم که خواهرم بهم گفت با اینکه بابا خوشحال بود که تونسته رضایت بگیره ، ناراحت این بود که سر پیری با حقوق بازنشستگی باید بره اجاره نشینی و همین موضوع و البته کهولت سن باعث میشه سکته مغزی میکنه .
وقتی مدت زندانم تمام شد برگشتم با خواهرم دوتایی توی خونه اجاره ای که تو محل خودمون بود زندگی میکردیم . روزها دنبال کار میگشتم و حال و حوصله هیچ کس و هیچ چیزیو نداشتم تا اینکه یه شب درخونه رو زدن . وقتی دروباز کردم بهترین رفیق دوران خدمتو دیدم .
معمولا اینجور موقع ها باید میپریدم بغلش میکردم و خوشحال میشدم ولی ...
از چهره سروش معلوم بود که از ماجرا خبر داره .
دعوتش کردم داخل
_یالله ...یالله ...
_بیا تو داداش خوش اومدی بفرما
دعوتش کردم و نشستیم به حرف زدن .
خواهرم اسمش تارا بود . پدرم این اسمو روش گذاشته بود و حدودا۲۷سال سنش بود و به فاصله دوسال بعد من دنیا اومده بود . اسم منو هم مادرم گذاشته بود طاها
_خب رفیق چطوری . خیلی خوش اومدی
_فدات شم طاها جان . از صمیم قلب تسلیت میگم . بخدا وقتی فهمیدم اعصابم بهم ریخت . مرد حسابی یه زنگ نباید بزنی بهم ؟ یعنی منو قابل ندونستی که کمکت کنم؟
_نه بابا این چه حرفیه ؟ وقتی تصادف کردم گوشیم رو داشبورد بوده که گویا افتاده بود بعدشم که مارو بردن بیمارستان و یه از خدا بیخبری توی پارکینگ یا تو خیابون گوشیو فلشو عینک دودی و هرچی که داخل ماشین بوده رو میدزده . این شد که نمیتونستم باهات تماس بگیرم . راستی تو از کجا فهمیدی ؟
_والا از فروشگاه محلتون پرسو جو میکردم که خونتون کجاس ، اون بهم گفت که چه اتفاقی افتاده .
_میبینی سروش ؟ همه چی دست به دست هم داد تا بدترین بلاها سرم بیاد . بابام از غصه من و درد مستاجری سکته کرد و مامانم از نبود بابام دق مرگ شد .
_نور به قبرشون بباره . سرنوشته دیگه کاریش نمیشه کرد . اگر گوشیتو نبرده بودن ، اگر بهم زنگ میزدی خودم یکروزه تمام دیه رو میدادم و این اتفاقا نمیافتاد .
وقتی این حرفو از سروش شنیدم انگار یه تشت اب سر ریختن رو سرم . ای وااای بر من . ای وااااای کاش زودتر یادم افتاده بود . بابای سروش یه مرد بانفوذ و پولداریه که این پولا براش پول خورده . اگر از سروش کمک گرفته بودم ... هق هق گریه امونم نداد . سروش فهمید که چرا حالم بد شد و طفلی کلی عذرخواهی کرد .
کمی که حالم سرجاش اومد تارا با چادر سفیدی که بسر کرده بود و سینی چایی وارد پذیرایی شد . البته پذیرایی که چه عرض کنم . کل خونه ۸۰متر نمیشد و همسایه رو حساب یک عمر همسایگی خواسته دستی از بابا بگیره و کمک حالش بشه . بازم خدا خیرش بده وگرنه که حتی اجاره خونه هم نداشتم بدم .
سروش با ورود تارا به نشانه ادب از جاش بلند شد و سلام علیک کردن باهم .
_داداش کاری داشتی صدام کن من تو اتاقم .
_یه زحمت بکش یه شامی چیزی محیا کن سروشم معلومه شام نخورده .
_نه نه نه اصلا زحمت نکشین ممنون . راستش من به قصد اینکه یه شام به طاها بدهکارم اومدم اینجا که متاسفانه این اخبار بدو شنیدم . حالا اگر موافق باشین باهم بریم بیرون یه هوایی بخوریم و منم بتونم شرطی که باختمو بدم
_شرط؟ چه شرطی باختی ؟
_ای بابا ، طاها به این زودی فراموش کردی ؟ اینکه قرار شد هرکی دیرتر خدمتش تموم شه به اونیکی شام بده
_ها راس میگی . باشه برا یه روز دیگه . فعلا امشب مهمون منی .
_نه اصلا . دلت برا خودت نمیسوزه ، لااقل دلت برا تارا خانم بسوزه که معلوم نیس این مدت چی کشیده . جان من طاها نه نیار . بریم یه چرخی بزنیمو یه شامم میخوریم .
تارا هم این میون کلی تعارف کرد که نه خودم یه چیزی درست میکنم ولی سروش گوشش بدهکار نبود و در آخر هم حرفشو به کرسی نشوند .
سه تایی با ماشین سروش راه افتادیم و تو راه سروش سعی میکرد جو عوض کنه و از خاطرات زمان سربازی میگفت و منو تارا میخندیدیم .
سروش مارو برد دربند . رستوران زیبا و دلبازی بود که فضای باز و صدای آبی که از رودخونه میومد اشتهای ادمو باز میکرد .
سر شام سروش گفت : تصمیمت چیه ؟ چه برنامه ای داری ؟
_چی بگم ؟ فعلا که از همه مهمتر کاره . باید یه کار...
سروش حرفمو قطع کرد
_اون ردیفه
_ردیفه؟ از کجا ردیفه ؟
_پسر مگه تو مدیریت نخوندی ؟ مگه لیسانس نداری ؟
میای تو شرکت بابام یه کار پیدا میکنیم دیگه
_خب شاید نیرو نخوان یا شاید اصلا مرتبط با رشته من نفر نخوان .
_اولا که اگر من به بابا بگم غیر ممکنه جواب منفی بده . دوما نیازی نیس حتما مرتبط با رشته ای که خوندی باشه . فقط پولش خوب باشه .
_اقا سروش راست میگه داداش . الان تو به این کار و پولش احتیاج داری .
حرف هردوشون معقول بود . الان وقت ناز کردن نیس . باید قبول میکردم .
_من فردا با بابا صحبت میکنم ، حتی اگر بخوای میتونیم برا تارا خانم هم کنار خودت یه کار دست و پا کنیم .
_نه تارا فعلا نیازی نیس . حالا تا بعد ببینیم چی میشه .
اون شب بعد از مدت ها به زندگی امیدوار شدم.
فردای اون روز سروش به قولی که داده بود عمل کرد منو تو شرکت بزرگ پدرش با حقوق عالی استخدام کرد
بعد از اینهمه اتفاقات بد یه خبر خوب و یه اتفاق خوب حالمو حسابی خوش کرده بود .
سروش رفاقتو در حقم تمو کرده بود . یه شغل خوب و با کلاس با حقوق ۱۱میلیونی برام دست و پا کرد و بیست میلیون هم از حساب خودش ریخت تو کارتم . قبول نمیکردم تا اینکه گفت: داداش جان من قبول کن . اصلا فکر کن قرضه یا وامه. ماه به ماه خودت هرچقدر تونستی از حقوقت یه چیزی میدی بهم تا تسویه بشه
_مرسی رفیق . ولی همینکه همچین کاریو برام جور کردی خودش خیلیه . آخه کی میاد اول کاری اینقدر حقوق بده
_اصلا اینطور که میگی نیس . اون کارمندارو دیدی تو شرکت؟ همشون مثل تو حقوق میگیرن شایدم بیشتر از تو . بابا همیشه میگه کسی که برا من کار میکنه باید جیبش پر باشه تت بتونه بازدهی داشته باشه . کلا کارکنانش رو دوست داره . وقتیم که جریان تورو براش تعریف کردم ، بدون اینکه من بگم گفت بیارش تو شرکت یه کار بده بهش .
_خدا خیرش بده . دست توهم درد نکنه . شرمندم کردی سروش جان .
_ای بابا این چه حرفیه طاها ؟ تو از برادر برام عزیزتری . حالا شاید شب یه سر زدم بهت . راستی بیا ، این شرابو یکی از دوستای بابا آورده بود . میدمش به تو . بیشتر از من بهش احتیاج داری . گاهی یه لبی تر کن تا کمی آروم شی . میخوای بیام برسونمت ؟
_نه مرسی خودم میرم . باید یکم خرتو پرت بگیرم ببرم خونه . راستی بابت شراب ممنون .
از سروش خداحافظی کردم و تو مسیر خونه کلی مواد غذایی و میوه خریدم . یهو یاد تارا افتادم . هنوز لباس مشکیش تنش بود .
وارد یه بوتیک شدم و چند دست لباس برا تارا خریدم
وقتی وارد خونه شدم تارا با دیدن
دستام که پر از خرید بود فهمید که شغلی که سروش وعده داده بود رو بدست آوردم . در حالی که حسابی ذوق زده شده بود جیغ زنان پرید اومد محکم بغلم کرد
_وای داداش درست شد کارت؟؟
_فکر نمیکنی داری استخوان هامو میشکنی ؟ دختر ولم کن . جای این کارا این خرت و پرتارو ازم بگیر
_ای وای ببخش داداش ، ذوق زده شدم یهو
_بیا بشین برات تعریف کنم
تارا که معلوم بود منتظره زودتر بفهمه چی به چیه و چه اتفاقی افتاده زل زده بود به من و منتظر بود براش تعریف کنم . منم زیاد منتظرش نذاشتمو سیر تا پیاز قضیه رو براش تعریف کردم بعدش لباسایی که براش خریده بودمو بهش دادم . طفلی از خوشحالی اینکه من یه کار خوب پیدا کردم از خوشحالی گریش گرفت .
_عههههههه بسه دیگه ، بدو لباستو بپوش ببینم چطور میشی
_داداش چرا زحمت کشیدی . دستت درد نکنه
قبل اینکه لباسشو عوض کنه یه چایی تو استکان کمر باریک برام ریخت و گذاشت جلوم بعدش رفت تو اتاق برا تعویض لباس
تارا همیشه بهترین چایی هارو دم میکرد و اینبارهم استثنا نبود . وقتی سرمو بالا آوردم که آخرین جرعه چاییمو بنوشم درجا میخکوب شدم
وای وای وای ... تارا تو لباسی که براش گرفته بودم مثل یه مانکن شده بود .
یه تیشرت خردلی رنگ با یه لگ مشکی که تقریبا هردو جذب بودن . من از وقتی از خدمت برگشته بودم اصلا به تارا و اینکه چقدر بزرگ و خانم شده توجه نکرده بودم ، یعنی اون اتفاقات شوم حواس برام نذاشته بود .
تازه داشتم خواهرمو میدیدم . سینه های برجسته و سفت بدون کمترین افتادگی یا شلی . باسن گرد و برجسته و کمر باریک . چشای طوسی رنگ و پوست سفید با گردن و سینه ای که مثل بلور میدرخشید .
موهاش بلند بود و یه وجب با کمرش فاصله داشت . پاهاش کشیده و لباش قرمز بود . صورتش کاملا قرینه بود .
پایین تته تارا بلندتر از بالاتنش بود که آرزوی هر دختر یا حتی پسره که پایین تنه بلند داشته باشه .
پاهای زیبا و اگر بخوام بدون ملاحظه بگم باید بگم در یک کلام فوق العاده سکسی بود .
_عه داداش ...داداش ...طاها خوبی ؟
_ها؟
_چی شدی داداش چرا ماتت برده بود ؟
_خوبم چیزی نیس . تو کی اینقدر بزرگ شدی تارا ؟
_نگو دیگه خجالت میکشم .
_آخه مارمولک تو مگه خجالتم بلدی بکشی .
شامو دوتایی خوردیم کمی باهم حرف زدیم و گفتیم خندیدیم .
چشمم افتاد به یقه تیشرت جدید تارا که یه شال دور گردنش انداخته بود و گره زده بود و گرهش دقیقا رو سینش بود .
_این چیه تارا؟
_ها؟چیزی نیس
_خب چیزی نیس چرا بستیش ؟
_آخه یقه لباسم بازه گفتم پیش تو زشته
_یقه؟ اهان ... چرا زشت باشه . من از کی تا حالا به لباس پوشیدن تو گیر دادم . ولی بازم خود دانی اما بنظر من که برش دار .
تارا کمی دست دست کرد ولی نهایتا وقتی دید من حواسم نیس شال دور گردنشو باز کرد و گفت برم چایی بیارم
وقتی داشت با سینی توی دستش برمیگشت تازه فهمیدم چرا شال بسته بود . تقریبا نصف خط سینش معلوم بود . تارا حواسش به من و نگاهم نبود و وقتی خم شد تا سینی چایی رو رو میز بذاره تازه به عمق فاجعه پی بردم .
وقتی خم شد سینه هاش به وضوح پیدا بود . سفیدی و صافی بدن خواهرم شاید توی فیلمها و با هزار جور کرم و نور قابل گریم نبود .
یه لحظه از خودم خجالت کشیدم از اینکه به برجستگیهای اندام خواهرم دقیق شدم . چم شده بود ؟ من ادم هرزه ای نبودم ولی حالا ...
چندروز بعد از اون قضیه من سر کارم حاضر شدم
از شغلم بشدت راضی بودم . همکارای خوبی داشتم و محیط کاریم عالی بود . ساعت ۵از شرکت دراومدم و مقداری از مسیرو پیاده رفتم .
همیشه عاشق پیاده روی بودم . راه برم و فکر کنم ولی رنگ افکار امروزم با وقتای دیگه فرق داشت . خواهرم تارا !!!
از اونشب که اون لباسارو تنش کرده بود حتی یک لحظه از ذهنم خارج نمیشد . اون اندام اون باسن اون سینه و لبها واییییی نه نه نه اون خواهرمه
کلی باخودم کلنجار رفتم اما نتیجه معلوم بود چی میشه .
وقتی رسیدم خونه تارا غذارو اماده کرده بود . آبی به دست و صورتم زدم و غذامونو تو سکوت خوردیم .
بعد غذا مشغول تماشای تلوزیون بودم که یه لحظه چشمم به تارا افتاد که غرق فکره .
_چیزی شده ؟ خواهر خوشگلم کشتیاش به گل نشسته؟
_نه چیزی نیس .
_پس چرا کز کردی ؟
_گفتم چیزی نیس دیگه
این جمله آخرو با بغض گفت و دوید سمت اتاقش .
چند دقیقه ای بهش مهلت دادم تا بغضشو بشکونه و آروم بشه بعدش رفتم و در زدم و وارد اتاقش شدم
رو تخت نشسته بود چشاش خیس . کنارش نشستم ، دستاشو که لای دوتاپاش گذاشته بود رو کشیدم تو دستام و با صدای آروم گفتم
_نمیخوای بگی چت شده؟
_چیزی نیست طاها ، دلم برا مامان بابا تنگ شده
اینو گفت و سرشو رو شونم گذاشت و زد زیر گریه . محکم بغلم کرده بود و اشک میریخت . خودمم حالم بهتر از اون نبود .
چند دقیقه بعد انگشتمو گذاشتم زیر چونشو بلندش کردم و تو چشای توشگلش نگاه کردم گفتم
_پاشو دوتایی بریم بیرون یه هوایی بخوریم یه قدمی بزنیم .
اشکاشو از صورتش با دستام پاک کردم و چشمشو بوسیدم . اونم یه لبخند تحویلم داد .
در هرحال قدم زدن بودیم که تارا دستشد دور بازوم حلقه کرد و خودشو محکم چسبوند بهم . با این کارش سینش چسبید به پشت بازوم . هرچقدر میخواستم از این حالم دوری کنم نمیشد ، این وسط تارا خواسته یا ناخواسته با کاراش منو بیشتر و بدتر هوایی میکرد .
_تارا تو شوهر کنی پدر اون بدبختو در میاری که .
_چررا داداش ؟
_کلا یا میخوای تو بغلش باشی یا تو بغلت بچلونیش .
_نخیرم . اصلا اینطور نیس . دلشم بخواد ، بعدشم من شوهر نمیخوام . من میخوام تا اخر عمرم پیش تو بمونم .
یه حس عجیبی داشتم ، احساس میکردم علاقه خاصی که من به تارا دارم یکطرفه نیس یعنی فراتر از علاقه برادر به خواهر یا خواهر به برادره .
باید مطمئن میشدم . تو این چند وقت احساس میکردم تارا سعی میکنه با کاراش خودشو بیشتر بهم نشون بده یا بهتر بگم بیشتر تو چشمم باشه .
همینجور که قدم میزدیم چشمم خورد به یه فروشگاه پوشاک . فروشگاه بزرگ و کاملی بود از لباس بچه گرفته تا لباس بزرگسال و لباس زیر و لباس بیرون و راحتی .
_بریم ببینیم چی داره
_بریم داداش .
اول برا تارا چند دست مانتو و شلوارو ساپورت خریدیم . بعدش یه تاپ شلوارک برا من ، البته لباسای منو تارا و لباسهای تارارو من انتخاب میکردم .
خانم فروشنده گفت : اقا اگر لباس زیر هم بخواین تشریف ببرین طبقه بالا هم برا خودتون و هم برا همسرتون میتونید خرید کنین .
یه لحظه سرخ شدم از اینکه تارارو همسرم خطاب کرد ولی تارا خیلی سریع گفت : ممنون ، از کجا باید بریم طبقه بالا ؟؟؟
تارا دستشو بازم دور بازوم حلقه کردو منو به طرف طبقه دوم کشید .
رفتیم قسمت مردونه و تارا چند دست تاپ و شورت مردونه انتخاب کرد که همشون شیک بودن ولی بیشتر تجملی و سکسی بودن .
_تارا جون من اینارو نمیتونم بپوشم خواهرم . تنگن اذیتم میکنن .
_عه طاهاااا . اذیت نکن دیگه ، الان دیگه پسرا از اینا میپوشن دیگه کسی شورتای مامان دوز تنش نمیکنه .
_اونوقت شما از کجا میدونی پسرا از زیر چی میپوشن ؟
تارا کمی دستپاچه شد ولی زود جمعش کرد
_خب میبینم دیگه توی فروشگاهها اینجور شورتا خریدار داره .
هرطوری بود دو سه دست خرید کرد و گفت : حالا نوبت منه ، دنبالم بیا ...
وارد قسمت زنانه شدیم .
_ من اینجا میمونم تو برو راحت باش و برا خودت هرچی میخوای انتخاب کن
_کجا برم؟ باید بیای نظر بدی
_تارا جان ، اینا زنونه س من چه نظری بدم ؟
_خب اوناهم مردونه بود اما من برا تو نطر دادم
_فرق میکنه .
_چه فرقی میکنه؟ ها؟ چه فرقی میکنه ؟ بیا نظر بده
_از دست تو دختر .
وقتی لباس زیرهارو دیدم بی اختیار تحریک شدم . لباسهای رنگارنگ و سکسی
_خب انتخاب کن
_تارا جان بخدا من ...
حرفمو قطع کردو گفت
_باید خواهش کنم داداش ؟ ناز نکن دیگه
راه فرار نداشتم باید انجامش میدادم . هرچند خودمم بدم نمیومد .
_خب فکر کنم اون زرشکیه که مثل ساتنه خوشگل باشه .
_دیگه کدوم؟
_اون سورمه ای که ساده س هم قشنگه ولی ...
_ولی چی داداش؟
_آخه تیکه دومش یجوریه
تارا منظورمو متوجه شد و زد زیر خنده . نمیتونستم بهش بگم شورتش فقط یه خطه باریکه که از دوطرف کمرش گره میخوره . آخه اینجور شورتا فقط برا سکس و زن و شوهرها یا کسی که میخواد با کسی سکس کنه خوبه تا زیبایی اندامش باعث تحریک شریک جنسیش بشه ولی الان وضع فرق میکرد . من قرار بود برا خواهرم خرید کنم قرار نبود که باهاش س...
وای خدااااااا نکنه تارا !!!
یعنی میخواد بامن رابطه داشته باشه . همه این افکار در کسری از ثانیه از ذهنم عبور کرد . با صدای تارا بخودم اومدم .
_انتخاب دیگه ای نداری ؟ خودم انتخاب کنم؟
_یکیشم خودت انتخاب کن
تارا کمی به جنسها نگاه کرد و از بینشون یه ست مشکی براق از جنس ورنی پسندید و گفت : این قشنگه فقط خدا کنه سایز هشتاد داشته باشه
سایز هشتاد ، سایزی که من دوست دارم . سینه ای که خوب میشه لاسینه ای زد باهاش .
وقتی تو ذهنم متصور میشدم که اندام سفید تارا تو این لباس براق مشکی چه تضاد زیبایی رو خلق میکنه پیش اب از کیرم راه میافتاد .
وقتی به تارا نگاه کردم دیدم مسیر نگاه تارا رو کیر شق شدمه که از روی شلوار لی یخی رنگم بشدت تابلو و محرضه .
از خودم خجالت کشیدم و با گفتن این جمله : *من دم صندوق منتظرتم * تارا رو ترک کردم
توی مسیر برگشت کمی باهم حرف زدیم و شوخی کردیم و از خاطراتی که با دوستامون داشتیم به همدیگه تعریف میکردیم تا اینکه رسیدیم خونه .
_تارا ساعت دوازده و نیمه . صبح باید برم سر کار
_به به ، داداش مارو باش . فردا جمعه س ، پس فردا هم تعطیله عید قربانه . دوروز تعطیلی داداشی جونم .
_واقعا؟ پس چرا خبر نداشتم ، اصلا تقویمو ندیدم
_طاها جون تو چیو میبینی که تقویمو ببینی ؟
_این جملش تیکه دار و معنا دار بود .
تارا به اتاق خودش رفت و منم گفتم میرم دوش بگیرم
توی حموم وقتی اب گرم از سرم سر میخورد و به پایین میریخت کیرم به سفترین حالت رسیده بود . چشمام بسته بود و به تارا ، کارها و عداهاش ، حرفاش و اندامش فکر میکردم
دوش حموم دقیقا رو به در بود ، با صدای تارا به خودم اومدم که با صدای بلند پشت در گفت داداش صابون اوردم و همینکه میخواست به در بکوبه تا من متوجهش بشم ، با اولین ضربه ای که به در زد در باز شد و تارا منو لخت با کیر راست شدم زیر دوش دید .
برا چند ثانیه هردو محو تماشای هم شدیم بدون اینکه هیچکدوم پلک بزنیم .
یهو به خودمون اومدیم ، تارا زبونش گرفته بود طفلی میخواست عذرخواهی کنه
_ دددددادداشششش ببخششش فک فکککر کردن در از داخل قفله
و زود رفت
جالب اینجا بود که تارا هم با اون لباس زیر سورمه ای رنگی که چندساعت قبل خریده بودیم جلوم ظاهر شده بود و این موضوع گواه اینو میداد که از عمد درو باز نکرده بوده چون خودشم فکرشو نمیکرد که من اونو تو اون وضعیت لخت و فقط با یه شورت و سوتین سکسی ببینمش
تو حموم با دیدن تن تارا شهوتم دوبرابر شده بود
شامپو رو موهام بود و داشتم میشستم ولی فکرم رو تن تارا بود . دستمو که پر کف شامپو بود از لای موهام
آروم آروم به طرف کیرم سر دادم و همینکه لمسش کردم آهم درومد . نمیدونم چند وقت بود ارضا نشده بودم . حسابش از دستم درفته بود .
یه دستم به دیوار و دست دیگم رو کیرم بود
ریتم مالش کیرمو کم کم تندترش کردم اونقدر تند که ابم با فشار پاشید بیرون .بخاطر فاصله زیادی که با آخرین ارضا شدنم که در زمان خدمتم بود داشتم اونقدر آبم زیاد بود که شاید برا اولین بار بود که اینقدر آب ازم میومد .
کمی بدنمو اصلاح کردم و چند دقیقه بعد از حموم دراومدم و حوله به تن کردم .
تارا لباساشو تنش کرده بود و با دیدنم گفت : داداش ؟؟ ببخشید من منظوری نداشتم
_هیسسسسسسس . میدونم عزیزم میدونم نمیخواد چیزی بگی
تو بغلم گرفتمش نازش میکردم . تارا دستش رو سینم بود . اینبار من اونو محکمتر تو بغلم فشارش دادم . جالب اینجا بود که تارا هم خودشو رو پنجه کمی بالاتر کشید تا همقدم بشه ، هرچند هنوز کوتاه تر از من بود .
که البته اون کوتا نبود من قدم بلند بود وگرنه تارا حداقل ۱۷۰سانت میشد .
وقتی محکمتر بغلش کردم احساس کردم سعی میکنه خودشو از پایین کمر بیشتر بهم بچسبونه . یه پیراهن مردونه سفید رنگ با یه ساپورت نازک مشکی تنش بود که بدنشو لطیف تر نشون میداد .
چم شده بود . خواهرم تو آغوشم بودو من با وجود ارضا شدنم همین چند دقیقه پیش داشتم باز تحریک میشدم و از اینکه خواهرم سنگینی کیرمو روی شکمش یا پاش حس کنه هیچ واهمه ای نداشتم و مطمئن بودم که فهمیده .
تارا سرشو بلند کرد و تو چشام نگاه کرد و گفت : داداش خیلی دوستت دارم
جوابشو با بوسه نسبتا کوتاهی که به لبش زدم دادم . به محض قرار گرفتن لبم رو لب تارا چشاش بسته شد و همینکه میخواست لب به سخن باز کنه ازش جدا شدم . به سمت اتاق رفتم که لبسامو بپوشم اما تارا همونجا سر جاش خشکش زده بود .
خودمو رو تخت انداختم و بازومو رو پیشونیم گذاشتم خیره به سقف اتاق رفتم تو فکر .
به کارها و حرکات تارا ، به بدن خوش فرمش ، به دوستت دارم گفتنش به خرید کردنش ، همه اینا فقط یه پالس داشت و اونم این بود که خواهرم به داداشش تمایل داره . هرچی تو ذهنم به کارهای گذشته تارا فکر میکردم نمیتونستم نتیجه ای بگیرم .
خواهرم چه در زمان دبیرستان و چه در زمان دانشجویی هیچ سوتی نداده بود که نشون بده اهل این کاراس . همیشه من تارارو یه دختر چشم و گوش بسته میشناختم ولی کارها و حرکات فعلیش اینو نمیگه . هرچند اگرم قرار بود با پسری رابطه داشته باشه هیچ وقت جار نمیزد و سعی میکرد کسی متوجهش نشه .
وقتی یکی به محرم خودش تمایل داشته باشه حتما باید خیلی حشری و اهل سکس باشه ،مخصوصا اگه طرف دختر باشه .
هر چی که بود تارا عقل و دل منو تونسته بود ازم بگیره . کاری کرده بود که خط قرمزهارو رد کنم و به خواهر خودم نظر داشته باشم .
شناور در افکارم بودم که تارا پشت در اتاق صدام کرد
_داداش بیام تو ؟
_بیا
وقتی چشمم بهش افتاد همه اون فکرها بکل از مغزم شسته شدن .یه پیراهن سفیدی که تا پایین باسنش بود تنش کرده بود و سینه و باسن برجسته ش بیشتر به چشم میومد .موهاش رو هم دم اسبی بسته بود . خدایا این دختر چقدر خوشگل و دوست داشتنیه . چطور اینهمه سال نتونستم خواهرمو ببینم ، چطور اینهمه زیبایی و ظرافت به چشمم نیومده .
هنوز رو تخت دراز کشیده بود که تارا کنارم و رو لبه تخت نشست .
مشخص بود تو ذهنش داره دنبال حرف و نقطه شروع حرفش میگرده .
_بگو تارا . چی میخوای بگی ؟
داداش ... راستش ... هیچی خواستم ببینم حالت خوبه ؟ چیزی میخوای برات بیارم؟
بلند شدم و به طرف تارا رو پهلو دراز کشیدم و یه دستمو ستون زیر سرم کردم و گفتم
_تارا یه سوال بپرسم راستشو میگی ؟
_اوهوم . من هیچوقت بهت دروغ نمیگم
_نه منظورم این نیس که دروغ بگی ، منظورم اینه شاید بخاطر یه سری ملاحظات نخوای کلا چیزی بگی و مخفی کنی .
_چی داداش بگو بپرس
_تو تا حالا دوست پسر داشتی ؟
تارا یهو ساکت شد . کاملا معلوم بود جا خورده . نمیدونست چی باید بگه بخاطر همین خواستم کمکش کنم
_ببین ابجی خوشگل من ، تو اونقدر خوشگل و خواستی هستی که هر پسری آرزوشه که تورو صاحب بشه . الان دیگه تو این روزا این مسائل عیب نیس . دوس داشتم منو دوست خودت بدونی و بهم بگی ، شاید منم یروز از دوست دخترام بهت گفتم .
تارا که خیالش راحت شده بود که قصد مچگیری ندارم یه لبخند زد و گفت :
_خب داداش خودتو چرا نمیگی ؟ چشای رنگی و خمار ، چهره قشنگ و خوشگل مردونه . قدبلند ، هیکل چهارشونه و ورزیده . کدوم دختریه که تورو نخواد .
_ ترمز کن خانومی ...بحثو عوض نکن . الان صحبت تو و دوست پسراته . تعریف کن ، شب دراز است و قلندر بیدار . تا صبح وقت داریم .
_داداش میشه بیام تو بغلت ؟
_خیسما! ببین هنوز حوله تنمه .
_اشکال نداره .
کمی جابجا شدم و حالت نیمخیز تکیه دادم دیوار و پاهامو دراز کردم تارا رو تخت دراز کشید و سرشو رو پام گذاشت ، منم با دستام موهاشو ناز میکردم و بازی میدادم .
_اولیش وقتی سال آخر دبیرستان بودم اومد تو زندگیم . پسر خوبی بود ولی عمر دوستیمون به سه ماه نکشید و جدا شدیم .
_چرا ؟
_خب یه سری توقعاتی داشت که اون موقع برام قابل هضم نبودن . از میخواست باهام تنها باشه منم میترسیدم قبول نکردم .
بعدش وقتی رفتم دانشگاه با چند نفر از مسرای دانشگاه دوست بودم البته یه دوستی ساده و اجتماعی . توی اونا یکی بود به اسم امین که یروز بهم مسیج داد و ابراز علاقه کرد . کم کم رابطمون گرم تر شد و حسابی به هم عادت کرده بودیم
_توام دوسش داشتی ؟
_اولش برام جنبه سرگرمی داشت . از اینکه یکی اینقدر عاشقانه دوسم داره به خودم میبالیدم ولی کم کم خودمم گرفتارش شدم .
_خب ؟؟ بقیش
_همین دیگه از هم جدا شدیم اونم رفت پی زندگیش
_نشد دیگه تارا خانم . قرار شد کامل بگی
_وا چیو بگم داداش ؟ همینشم زیادی بود
_ببین تارا منو دوست خودت بدون . حتی اگر باهاش رابطتت شکل دیگه ای هم داشته باشه من ناراحت نمیشم . هرکی اختیار زندگی و تن و بدن خودشو داره .
جمله آخرو از قصد گفتم که خیالش راحت باشه که ناراحت نمیشم و همینطورم شد . تارا کمی سرشو رو پام جابجا کرد و ادامه داد
_امین از نظر شکل و شمایل خیلی شبیه تو بود . تا اون روز دست هیچ پسری بهم نخورده بود ، کم کم با امین خلوت دو نفرمون بیشتر میشد . تازه اونجا بود که فهمیدم ...
_فهمیدی چی ؟ چیو فهمیدی ؟
_فهمیدم ...چطور بگم ...فهمیدم تمایلم به پسرا چقدر زیاده .
ادامه...
نوشته: ارسلان H
By the power of truth, I, while living, have conquered the universe
ارسالها: 376
#983
Posted: 12 Aug 2021 16:22
هم قبیله :قسمت دوم
برا اینکه تارا راحت تر باشه با شوخی گفتم
_اهااااان رسیدیم به جاهای پر هیجان داستان ...خب تعریف کن ببینم بقیشو
تارا لبخند قشنگی زد و گفت
_چون تو میخوای چشم . ولی از اینجا به بعدش مثبت هجده میشه ها !!! گفته باشم...بعدا غیرتی نشی .
_خب بابا . خیالت راحت .
_رابطه منو امین هروز عاشقانه تر میشد . دیگه هردومون مطمئن بودیم که عشقمون عشق واقعیه . وقتایی که با هم بودیم بهترین لحظات عمرمون بود . تقریبا همه دوستای نزدیکمون از عشق و علاقه ما دوتا نسبت بهم مطلع بودن . اولا امین فقط دستمو میگرفت ، وقتی دستاشو رو دستام حس میکردم حس عجیبی بسراغم میومد ، حسی که هیچوقت تجربش نکرده بودم . دوس داشتم دستاشو بیشتر از پیش حس کنم . دوس داشتم همه جامو لمس کنه ، صورتمو دستامو ، بازوهامو . یروز برام تو یه کافه تولد گرفته بود بعد اینکه کادومو داد از جیبش یه تیکه سیم مفتولی دراورد و به شکل دایره درستش کرد و جلوم زانو زد و سیمو به سمتم گرفت و گفت با من ازدواج میکنی ؟ وای طاها بهترین لحظه عمرمو تجربه کردم . با یه تیکه سیم یه حلقه نمادین درست کرده بود که هنوزم دارمش . از خوشحالی زبونم بند اومده بود و با سر در حالی که میخندیدم و اشک میریختم جواب مثبت دادم بهش . امین همینکه بلند شد و نشست رو صندلی کناریم خودم خم شدم سمتش و لباشو بوسیدم . شاید با خودت بگی خواهرم چه گستاخه که کنار من اینقدر راحت حرف میزنه ولی طاها تو نمیدونی من چه دردی از جدایی کشیدم .
_اولا که من خودم گفتم همه چیو تعریف کن دوما چرا جدایی ؟ چی شد مگه ؟
_کم کم رابطه منو امین وارد فاز جدیدی شده بود . خیلی وقت بود دوست داشتم امین یه قدم جلوتر بیاد ، دوست داشتم فقط به گرفتن دستام اکتفا نکنه ، دوس داشتم نسبت بهم حریص باشه و به تنم عطش داشته باشه . بعد اتفاق اون روز تو کافه کم کم امینم باهام راحتر شده بود . بغلم میکرد ، بوسم میکرد نوازشم میکرد منم با با کارام بهش میفهموندم که نه تنها ناراحت نشدم بلکه از این کارش (لمس کردن بدنم) خوشم میاد .
دیگه وقتی قرار میذاشتیم از هر فرصتی استفاده میکردیم تا یه جای بکر با هم خلوت کنیم و ساعتها من رو پاهاش میشستم و ...
_خودم ادامه جمله خواهرمو کامل کردم ... رو پاهاش مینشستی و معاشقه میکردین
_اوهوم ، لذت فوق العاده ای داشت . وقتی بدنمو با دستاش چنگ میزد و منو به خودش میچسبوند ، با تک تک سلولهای بدنم از این عشق بازی هایی که رنگ شهوت داشت لذت میبردم . نزدیک یک سال از دوستیمون گذشته بود ، حالا دیگه هرکاری تو ماشینش میکردیم ، البته منظورم از هرکاری اینه که هرکاری بجز... بجز ...
_بجز سکس ؟
_ اوهوم . داداش اگه فکر میکنی خیلی بی ظرفیتم ادامه ندم .
_عه این چه حرفیه ؟ تو چون من ازت خواستم داری تعریف میکنی . بعدشم ما باهم فقط خواهر و برادر نیستیم ، دوست همیم .حالا مثل یه دختر خوب بقیش رو تعریف کن .
_بعد گرم شدن رابطمون برام سخت شده بود که خودمو کنترل کنم . راستش تازه فهمیده بودم که چقدر دختر داغی هستم . به محض تماس دستای امین با بدنم کنترلمو از دست میدادم . بارها شده بود که امین به شوخی بهم میگفت من نمیتونم جواب اینهمه تمایلات جنسی تورو بدم
وقتی تارا اینارو برام تعریف میکرد ناخوداگاه تحریک میشدم . سرش هم دقیقا کنار کیرم روی پام بود . کیرم داشت کم کم سفت میشد و اصلا دوست نداشتم ضایع بشم . دستم همچنان توی موهای خواهرم در حال نوازش بود . احساس میکردم تارا متوجه تغییر حالاتم شده چون کمی سرشو جابجا کرد و فاصلش رو با لای پام کمتر کرد و همین امر باعث شد گرمای صورت خوشگلش وسوسم کنه .
دستمو گذاشتم رو بازوش و اروم بازوش رو ماساژ میدادم و تارا ادامه ماجراهاش رو تعریف میکرد .
یوقت بخودم اومدم دیدم بازوش رو تو مشتم گرفتم و سینش چسبیده به بغل دستم اونم تلاشی برای ایجاد فاصله بین دست من و سینه خودش نمیکرد ،همین باعث پروتر شدن من شد .
_چون تو خیلی کم میومدی مرخصی یروز بابا و مامان تصمیم گرفتن بیان پادگان دیدن تو ، منم درسو دانشگاهو بهانه کردم و باهاشون نیومدم . به امین زنگ زدم و گفتم فلان روز بیا شب خونمون منم تنهام . اونم از خدا خواسته قبول کرد
میدونست که خیلی هات هستم ، قبل از اومدنش ازم قول گرفت که زیاده روی نکنیم . منم قبول کردم اما یه نقشه هایی تو سرم داشتم .
وقتی اومد خونمون مثل زن و شوهرها اول جلو در همدیگه رو بغل کردیم و ... بعدشم من تو اشپصزخونه مشغول تهیه شام بودم و امین هم کمک میکرد و ظرف جم میکرد . درست مثل زن و شوهر
بعد از شام دستشو گرفتم و بردم اتاقمو ببینه . اونجا کمی حرف زدیم و خوابوندمش رو تخت خوابم و خودم هم روش خوابیدم . به محض اینکه بدنم با بدنش تماس پیدا کرد حالم دگرگون شد . اخه تا حالا نشده بود اینقدر راحت کنار هم باشیم . همیشه تو ماشین یا کوه و جنگل و به صورت سرپایی و با کلی لباس و مانتو و ... همو بغل میکردیم اما حالا یه لباس نازک تن من بود و پیراهن مردونه تن امین که خودم از تنش دراوردم . بعد چند دقیقه بجز لباس زیر لباس دیگه ای به تن نداشتیم و من رو امین خوابیده بودم و لباشو عاشقانه میبوسیدم .
وقتی تارا به اینجای ماجرا رسید پر واضح بود که خودش هم بشدت تحریک شده . چون با دستی که بین سرش و پای من گذاشته بود داشت رون پامو به آرومی ماساژ میداد . دنبال یه راهی بودم که من هم بدن خواهرمو بیشتر لمس کنم . به بهونه خاروندن بینیم دستمو از رو بازوش برداشتم و وقتی بینیم رو خاروندم دستم رو روی گردن سفید و بلوریش گذاشتم . کف دستم زیر گلوی تارا و زیر یقه لباسش بود . تارا دستشو گذاشت رو دستم و دستمو تو دستش نگه داشت و ادامه خاطراتش رو تعریف کرد
_ از روی امین بلند شدم و اون رو هم بلند کردم و بهش گفتم میدونی که دوست دارم سنگینیت رو روی خودم حس کنم؟ امین به محض شنیدن این حرفم منو انداخت رو تخت و خودش خوابید روم و ته مونده لباسام که شورت و سوتینم بود رو از تنم کند . وقتی سرشو بین پاهام احساس کردم دیگه تو حال خودم نبودم .
_خب بعدش ؟
_همون شب اتفاقی که نباید میافتاد ، افتاد و من بکارتم رو فدای عشقم کردم ولی هیچوقت بابتش پشیمون نیستم چون در هر حال من قرار نیس حالا حالاها ازدواج کنم . با یادآوری خاطرات امین دلمو به زندگی خوش کردم . ببین ...حتی وقتی یادش میافتم تحریک میشم
تارا حین تعریف ماجراهاش از خود بیخود شده بود و دست منو که تو دستش بود کشید پایینتر و رو سینش گذاشت و دستمو فشار داد و بهم فهموند سینشو بمالم .
باورم نمیشد کسی که رو پام خوابیده خواهرمه و سینه ای که زیر دستمه سینه تارا خواهرمه .
تارا داغتر از چیزی بود که ادعا میکرد . وقتی سینشو لمس کردم ، تارا از سر شهوت چشماش خمار شد . حس عجیبی داشتم . داشتم تحریک می شدم ، استرس گرفتم ، پشیمون شدم ، راغب شدم . خودمم نمیدونستم چه حالی دارم .
تارا صورتش چند سانت با کیرم فاصله داشت . دستشو که رو پام بود برد زیر حوله و هر چند ثانیه یکبار اروم اروم به سمت کیرم میبردش . نزدیک شدن دستش به بین پاهام حالمو بدجور خراب کرده بود . گرمای دستش و صورتش که هر لحظه بیشتر به کیرم نزدیک میشد ، منو به حد انفجاررسونده بود .
تارا از روم بلند شد ولی دستش لای پام بود و کیر و بیضم تو مشتش . تو چشام نگا کردو گفت :
_ میشه امشب امینم بشی؟؟
_تارا؟ من یه پسرم و سخت میتونم خودمو در برابر یه دختر خوشگلی مثل تو کنترل کنم اما تو باید محکمتر از اینا باشی . ازون گذشته منو تو خواهر و برادریم
_هیییییششششششش !!! چیزی نگو . فقط بذار فکر کنم امین هستی . میخوام یک شب ، فقط یک شب بعد از اینهمه مصیبتی که سرم اومده خوش باشم .
ساکت شد . ساکت شدم . هرکدوم منتظر اونیکی بود که ببینه چیکار میکنه . از طرفی خواهرم بود و تا همینجاش هم خیلی از اصولو زیر پا گذاشته بودم ، از طرفی هم دلم نمیومد بزنم تو ذوقش و از همه مهمتر اینکه مقاومت در برابر همچین عروسک زیبایی از عهده هر مردی خارج بود .
تصمیمو گرفتم ...
چراغهارو خاموش کردم خوابوندمش رو تخت .
چند دقیقه در حالی که پایین تنه تارا لخت بود و پاهاشو از زانو خم کرده بود من بین پاهاش قرار گرفته بودم .
تارا رو تخت و من رو زمین بودم . کف پاهاش رو تخت بود و زبون و لب و دهن من روی کس خواهرم قرار داشت . تارا در حالی که دستشو جلو دهنش میذاشت تا جیغ نزنه ،التماس میکرد بخوابم روش
_تروخخخخدا طاها ...تروخداااا بکن توش . عذابم نده .
بی توجه به خواهش و التماسش کار خودمو انجام دادم تا اینکه لرزیدنهای اندامش بهم فهموند که ارضا شده . خودش سرمو با دستاش به عقب فشار داد و بهم فهموند دیگه نخورم .
رهاش کردم و از اتاق بیرون اومدم . دوست نداشتم بیشتر از این پیش برم . اون خواهرم بود و محرم من ، ناموس من و تنها کسی که تو این دنیا دارم .
از خونه زدم بیرون که یوقت وسوسه نشم یا تن به خواسته تارا ندم .
یک ساعت بعد برگشتم خونه . تارا خوابیده بود . خودمم جلو تلوزیون رو کاناپه خوابم برد .
صبح وقتی از خواب بیدار شدم سرو صدای تارا از اشپزخونه میومد که داشت ظرفارو جابجا میکرد .
سر و صورتمو شستم مسواک زدم و رفتم سر میز صبحانه .
تارا به سردی جواب صبح بخیرم رو داد . با خودم گفتم بی شک از دستم شاکیه . حالا با خودش میگه من بی ظرفیت بودم ، تو که داداشمی و روم باید غیرت داشته باشی چرا گذاشتی تا اونجا پیش بریم . شناور در افکارم بودم که با صدای خواهرم به خودم اومدم
_طاهااااا؟ کجایی؟؟؟ حواست کجاس ؟ چاییت سرد شد
_ها؟ صدام کردی ؟ ببخشید حواسم نبود . راستی تارا باید باهم حرف بزنیم .
همینکه اینو شنید صندلیو عقب کشید و نشست روش و دستشو زد زیر چونش و به چشام خیره شد و گفت :
_آره باید حرف بزنیم . خب ...بگو توضیح بده
_ررررررراسسسسستششش مممممن دی شب ...چطور بگم ؟ ...تقصیر من شد . تو حق داری ازم دلگیر باشی
_بله که دلخورم . میخوای نباشم ؟ منو تو اون حال ولم کردی کجا رفتی ؟
یهو چشام گرد شد . این چی داره میگه ؟
_منظورت چیه تارا؟
_منظورم؟؟ خودت میدونی چی میگم . یهو وسط کار کجا غیبت زد ؟ اصلا چجور تونستی بذاری بری ؟
_تارا خواهش میکنم بس کن . کار دیشب ما کلا اشتباه بود و از اولشم نباید ...
_نباید چی ؟ نباید چی ؟؟ نباید با هم صمیمی میشدیم ؟ تو هیچ میدونی من بخاطر بالا بودن تمایلات جنسیم ، از ترس اینکه دچار انحرافات نشم چندبار رفتم پیش دکتر ؟ میدونی با چندتا مشاور سکسولوژی صحبت کردم؟ میدونی وقتی منو در اوج شهوتم رها میکنی چی بسرم میاد ؟
_آخه تارا جان...
با حرص دوباره حرفمو قطع کرد
_ باید برم با پسرا دوستی کنم ؟ باید چیکار کنم؟ یا از اولش نباید باهام کنار میومدی یا باید مردش میبودی و جا نمیزدی .
تارا زد زیر گریه . با حرص لقمه تو دستمو پرت کردم رو میز . کلافه و درمونده شده بودم . واقعا نمیدونستم کدوم کار درسته و کدوم کار غلط . ولی اینو خوب میدونم که خودم به تارا میدون دادم تا روش بهم باز بشه . خودم براش لباس باز خریدم .
رفتم جلو تلوزیون نشستم و روشنش کردم ولی فقط چشمام روبه تیوی بود ،فکرم پیش تارا بود که حالا رفته تو اتاقش .
نزدیک ساعت ۱۲ظهر بود ،تارا از اتاقش اومد بیرون برا پخت نهار .
_تارا یه دقیقه بیا پیشم بشین .
_کار دارم طاها
_بیا منم کارت دارم
اومد کنارم نشست . دستاشو تو دستام گرفتم و در حالی که با انگشتاش بازی میکردم گفتم :
_ من فقط میخواستم تقدس خواهر برادری حفظ بشه . دوست نداشتم اذیتت کنم . میدونم همش تقصیر من بوده و هرچی بگی حق داری . دوس ندارم ناراحتیتو ببینم . الان چند ماهه که دلم برا اون تارای شیطون و شوخ و شنگ تنگ شده و برای اینکه دوباره همون دختر شاد و سرزنده قبل بشی حاضرم هرکاری بکنم .
چند قطره اشک از چشاش رو گونه هاش چکید . یه نیم نگاهی بهم کرد و خواست بلند شه بره که مانعش شدم .
_الان مثل یه خانوم محترم میری دوش میگیری میای باهم میریم بیرون یه چرخی میزنیم تا حال و هوات عوض شه .
خواست بلند شه بره که باز هم مانعش شدم . تو چشاش نگا کردم و لبمو رو لباش گذاشتم . وای که چقدر خوشمزه بود . دوست نداشتم لبمو بردارم ولی احساس کردم تارا کم کم داره حالتش تغییر میکنه ،بخاطر همین بهش گفتم :
_بدو برو دوش بگیر ، حالت که جا اومد بیشتر باهم حرف میزنیم .
صدای تارا که داشت تو حموم با اون صدای مخملی و خوشگلش آواز میخوند میشنیدم.
_ ای جان ،چطور دلم میاد اذیتش کنم .
خودمم نمیتونستم جلوی شهوت خودمو بگیرم . این شد که تصمیم نهاییمو گرفتم . هر چه بادا باد . حداقلش اینه که روحیه ش بهتر میشه ، خودمم با این گناه لذت بخش یجور کنار میام .
از جام بلند شدم و به سمت حموم رفتم همینکه میخواستم دست به دستگیره در بزنم گوشیم زنگ خورد .
با بی میلی جواب دادم
بفرمایین . . . بله ...خودم هستم . . . کیو فرمودین ؟ متوجه نمیشم ...یعنی ...
_تارا ...تارا جان ...
تارا از زیر دوش بلند گفت :
_در بازه طاها . سرم کفیه دارم میشورمش
_تارا جان یه لحظه گوش بده ...ببین الان از طرف عمو نصیر زنگ زدن ، مثل اینکه حالش خوب نیس ، من یه توک پا برم ببینمشو برگردم .
_از طرف کی ؟
_عمو نصیر ...عمو نصیر ...همونی که پونزده ساله ندیدیمش .
_قول میدی زود بیای ؟
_عزیزم من که نمیدونم باهام چیکار دارن ولی جای دیگه ای نمیرم . کارم که اونجا تموم شد زود برمیگردم . ...شنیدی تارا چی گفتم؟
_آره داداش . برو منم موهامو شستم میام بیرون زنگ میزنم پرستش از اون میپرسم ببینم چه خبره
پرستش دختر یکی یدونه عمو نصیر بود که با تارا هنوز رابطش رو حفظ کرده بود . البته شاید پنج سال بیشتر بود که من ندیده بودمش . چون وقتایی که میومد خونمون معمولا وسط روز بود که من اون موقع تو خونه پیدام نمیشد .
یک ساعت بعد خونه عمو نصیر نشسته بودم . البته خونه که چه عرض کنم ، کاخی بود برا خودش .
چند نفری هم اونجا بودن که نمیشناختمشون . فقط زن عمو لعیا و برادرش اقا ناصرو میشناختم
_زن عمو خدا بد نده . چی شده؟ خان عمو کجان؟ پرستش کجاس ؟
_بد نبینی طاها جان .خوبی پسرم ؟ تارا خوبه ؟
_خوبه مرسی . شما خودت چطوری ؟
_چطور باید باشم ؟ میبینی که اوضاعمونو . میدونم از ما دل خوشی نداری ، میدونم در حقتون جفا کردیم ولی بخدا باعث همش همین خان عموت بود . حتی وقتایی هم که پرستش میومد خونتون نصیر خبر نداشت ، که اگر خبر داشت قیامت بپا میکرد . هرجور ارتباطیو با خونواده شما ممنوع کرده بود وگرنه منو دخترم که از اول شماهارو خیلی دوس داشتیم . مخصوصا خدابیامرز مامانتو .
_میفهمم زن عمو . میدونم شما هم تقصیری ندارین . حالا عمو چطوره ؟ کجاس ؟
_بالا تو اتاقشه و وکیلش کنارشه .
_زن عمو اون اقایی که با من تماس گرفت کی بود ؟ اصلا خان عمو چطور راضی شده که من بیام اینجا ؟ داستان چیه ؟
_آقای صنوبری بود ، همون وکیل خان عموت . راستش طاها جان بعد از فوت پدر و مادرت و وقتی عموت فهمید چه بلاهایی سرتون اومده دیوانه شد . مدام خودشو تو اتاق حبس میکردو با کسی حرف نمیزد . هرچی هم علتش رو میپرسیدیم فقط یه جمله میگفت... همش تقصیر منه . خودت که بهتر میدونی طاها ، عموت و بابات سر ارثیه پدرشون باهم اختلاف داشتن .
_بله ، مثل اینکه خان عمو کارخونه پدربزرگو به اسم خودش کرده بوده و به بابا چیزی نمیده .
_آره پسرم ، نه تنها کارخونه بلکه خونه و املاک شخصی پدربزرگتون رو وقتی زنده بوده به اسم خودش میکنه . حالا چطوری و چجوریشو نمیدونم . به بابات هم میگه اینا همش حق خودمه و کارخونه ورشکست شده بوده و من بدهی ها رو دادم و کارخونه و املاک رو پدر به اسم من کرده . حالا واقعیت چی بوده ...اله و اعلم .
چند دقیقه بعد آقای صنوبری پایین اومد و خیلی شیک و مجلسی باهام برخورد کرد و حسابی تحویلم گرفت .
_اقا طاها شما هستین ، درست میگم ؟
_بله جناب صنوبری . در خدمتم
_بهتره بریم یه جای خلوت با هم صحبت کنیم .
دوتایی به سمت حیاط رفتیم . البته حیاط که میگم دست کمی از باغ نداشت . بزرگ و با صفا . چند دست مبل و میز و صندلی اونجا بود که نشستیم و سوسن خانوم خدمتکار زن عمو برامون چایی اورد . سوسن خانوم از وقتی که من یادمه تو اون خونه کار میکرد و خانوم مهربونی بود .
_ببین طاها خان ، مطمئنا تا حالا فهمیدی که من وکیل نصیرخان هستم . ایشون چند وقت پیش سکته مغزی میکنه و اعتقادش بر اینه که تاوان ظلمی که در حق برادرش یعنی پدر شما کرده رو داره پس میده .
در هر حال نصیر خان دستور دادن که حق و حقوق برادر مرحومشون رو پرداخت کنیم . حالا تصمیم گیرنده شمایین که این حق و حقوق که مبلغ قابل ملاحظه ای هم هست رو به چه صورت و چه شکلی میخواین ؟ ملک میخوای؟ کارخونه میخوای ؟ پول میخوای ...
حرفشو قطع کردم و با حرص گفتم
_خان عمو باید زودتر از اینا عذاب وجدان میگرفتن نه الان . الان که هم پدرم و هم مادرم زیر خروارها خاک خوابیدن تازه یاد اشتباهشون افتادن؟ شما هم طوری دارین حرف میزنین که انگار مطمئنین که من با پیشنهاد سخاوتمندانه عموم موافقم.
_ببین طاها ...درکت میکنم میفهمم چی میگی . نوش داروی بعد از مرگ سهراب ولی پسرم اتفاقی که نباس بیافته افتاده ، کاریش هم نمیشه کرد . بهتره به خودت و خواهر دم بختت فکر کنی . الان اگر تو دست رد به سینه نصیرخان بزنی چه تغییری تو زندگی تو و خواهرت ایجاد میشه ؟ ایا پدر و مادر مرحومت زنده میشن ؟ عاقل باش و عاقلانه فکر کن . اگر سهم الارثتون رو بگیرین هم این بنده خدا چشمش به این دنیا نمیمونه و هم آینده خودت و تنها خواهرتو تضمین کردی . ولی از من میشنوی برو پیش عموت باهاش حرف بزن و حلالش کن . از ته دل حلالش کن بذار خیالش راحت بشه . اون خودش فهمیده که چه خبطی کرده . نذار بیشتر از این عذاب بکشه . من میرم داخل ، چند دقیقه بشین همینجا فکراتو بکن اگر اومدی تو خونه که هیچ ، ولی دیدی نمیتونی ببخشیش بهتره از همینجا برگردی خونتون و دیگه همو نبینیم . امیدوار تصمیم درستو بگیری و بزودی ببینمت .
اقای صنوبری رفت و تنها موندم . نمیتونستم ببخشمش ، اگر عموم این کارو نکرده بود ما اینهمه بدبختی نمیکشیدیم و از اون مهمتر چه بسا الان پدر و مادرم هم زنده بودن . باید زنگ میزدم به تارا ، هر چی باشه اونم حق نظر داره .
بعد چندتابوق جواب داد
_سلام
_سلام داداش . خوبی
_خوبم . الان خونه عمو هستم
_میدونم ، پرستش همه چیو تعریف کرد برام . حالا میخوای چیکار کنی ؟
_پرستش که خونه نیس
_چرا هست ، تو اتاقشه و بیرون نیومده
_معلومه میخوام چیکار کنم . الان پامیشم میام خونه . کاری که نباید میشد شد . اقا دم مرگش یادش افتاده حق بابامو خورده . الان که میبینه اینهمه مال و ثروت نمیتونه کمکی بهش بکنه میخواد حقمونو بده ؟
_اونجوری نگو داداش . گناه داره ، هرچی باشه عمومونه . راضی به عذاب برزخش نشو . منو تو هم ابدی زنده نمیمونیم بالاخره ماهم میمیریم . ببخش تا بخشیده بشی .
_پس نظرت اینه تارا؟ پدر مادرمون مهم نیستن برات ؟
_هستن ولی اگه نبخشیش اونا زنده میشن ؟ نمیشن .من که حلالش کردم تو هم برو حلالش کن بیا . ببین هر تصمیمی که بگیری برا من محترمه و رو حرف حرف نمیزنم اما از من میشنوی بگو حلالت کردم . بلند شو بعدش بیا که فکر نکنن بوی پول به مشامت خورده و بخشیدی .
_باشه ، حالا بذار کمی فکر کنم . فعلا خداحافظ
بعد از کلی کلنجار رفتن با خودم بالاخره تصمیمو گرفتم .
وقتی وارد خونه شدم همه چشمها به من دوخته شده بود . رو کردم به آقای صنوبری که کنار چندنفر دیگه که ناشناس بودن ایستاده بود و گفتم :
_خان عمو رو باید ببینم .
_آفرین پسر ، تصمیم درستو گرفتی . دنبالم بیا
باهم به سمت پله های هلالی شکل که به طبقه بالا میخورد رفتیم .
در طبقه بالایی چندین اتاق وجود داشت که اتاق آخر انتهای راهرو اتاق خان عمو بود .
وارد که شدیم با دیدن عمو جا خوردم . از اون مرد پرابهت و با جذبه فقط یه تیکه گوشت و استخون مونده بود .با توپ پر اومده بودم ولی با دیدن حال و روز تنها عموم حرفام فراموش شد . دلم بحالش سوخت . رفتم کنار تختش نشستم و دستشو تو دستام گرفتم . خواب بود یا بیهوش نمیدونم ولی گلایه ها و حرفامو زدم بهش و در آخر هم گفتم
_خان عمو هم من و هم تارا حلالت کردیم ، دینی به گردنت نیست . امیدوارم زودتر خوب بشی و دیگه رو این تخت نبینمت . عمو جون هیچی هم ازت نمیخوام ، نه ملک نه پول و نه سهم الارث . دوست داشتم وقتی این حرفارو میزنم بیدار باشی و هوشیار و از زبون خودم بشنوی ولی دیگه اینجوری پیش اومد . حلالت کردم عمو
اقای صنوبری با چشمانی بهت زده نگام کردو گفت :
_پسرم مردونگی کردی ولی ...
_ولی نداره اقای وکیل . نمیخوام کسی فکر کنه بخاطر پول بوده . زندگیم تا الان چرخیده بعد اینم خدا بزرگه . با اجازتون مرخص میشم .
بلند شدم از اتاق زدم بیرون . بغض داشتم ، دوست نداشتم خان عمورو اینجوری ببینم . تصویری که همیشه ازش تو ذهنم بود یه مرد قدبلند و مقتدر با شکمی تقریبا برامده و دستهای بزرگ و خشن . پای پله ها پرستش رو دیدم ، اول نشناختم تا اینکه زن عمو گفت
_پرستشه ... دختر عموت
وای خدای من ... این کی اینقدر بزرگ شد ؟ کی اینقدر خوشگل و خانوم شد . خیلی هم شبیه تارا بود فقط کمی قدبلندتر . مثل مادرش زیبا و جذاب و دل فریب
_خوبی پسر عمو؟
_خوبم مرسی . تو خوبی ؟ خدا به عموجون زودتر عافیت بده .
_نمیده ...نمیده پسرعمو . خودمونو که نمیتونیم گول بزنیم . ولی کار بزرگی کردی اومدی . هیچکدوم هیچ امیدی به اومدنت نداشتیم بخاطر همین آقای صنوبری باهات تماس گرفت .
_این چه حرفیه ؟ آدم به امید زندس . انشاله خوب میشن . راستی اگه بیای خونه ما تارا خوشحال میشه . اونم تنهاس از تنهایی در میاد .
_مرسی . چشم ، فعلا که میبینی اوضاعمون چطوریه .
از زن عمو و پرستش و بقیه خداحافظی کردم . موقع خروج اقای صنوبری بدو بدو و با عجله خودشو بهم رسوند و صدام کرد .
_جانم جناب صنوبری ؟
_بچه تو چت شده ؟ آخه کدوم آدم عاقلی به مال و ثروت پشت میکنه ؟ ببین ... علاوه بر اینکه وکیل عموت هستم ، از بچگی هم با عمو و بابات دوست بودم و خوب مشناسمشون . اگر خاطرت باشه تو مراسم ختم پدر و مادرت هم اومده بودم . اون موقع هم به نصیر خیلی گفتم که این کارو با داداشت نکن ولی شیطون رفته بود تو جلدش . گذشت و گذشت تا اینکه یه بنده خدایی از دوستای نصیر یروز بهش میگه یکی هست تصادف کرده و دو نفر این وسط کشته شدن ، بعدش خونواده راکب خواستن دیه رو درست کنن و خونه زندگیشونو فروختن و ... خلاصه قضیه شمارو به عموت تعریف میکنه ولی نمیگه که این خونواده همون خونواده داداشت هستن . نصیر هم وقتی میشنوه ناراحت میشه و تصمیم میگیره به عنوان خیر وارد عمل بشه ولی فردای روزی که این جریانو میشنوه قرار بوده سفر تفریحی با دوستاش بره ترکیه . میره و بر میگرده و میفهمه اون خونواده خونواده داداشش بوده . عذاب وجدان راحتش نمیذاره . ببین پسرم مردونگیت به پدرت رفته و شرم و حیات به مادرت ، البته طبع جوانمردیت قابل ستایشه ولی از حقت نگذر ...
حرفشو قطع کردم و گفتم
_پول و ثروت قبل اینکه خونوادم از هم بپاشن بدردم میخورد نه الان . اون موقع که تو زندان بودم و پدرم به هر دری میزد تا دیه اون بنده خداهارو جور کنه بدردم میخورد . عزت زیاد اقای صنوبری
حرفامو با حرص و بغض زدم و دیگه نایستادم .
حدودا یک ساعت بعد جلو در خونمون از تاکسی پیاده شدم .
وقتی تارا منو دید داشت از فضولی میترکید منم اذیتش نکردم و سیرتا پیاز ماجرارو براش تعریف کردم .
همون شب خبر دادن که عمو فوت شد . یک هفته ای درگیر مراسمات و کفن و دفن و ختم و ... این چیزا بودیم در این بین چندباری پرستشو دیده بودم و یجورایی احساس میکردم حس خاصی نسبت بهش پیدا کردم . بله ... عاشق شده بودم ، عاشق تنها دخترعموم .
یروز با تارا خونه نشسته بودیم و داشتیم آلبوم عکسهاب خونوادگیمون رو نگا میکردیم . چندتایی عکس از بچگیهامون و خونواده خان عمو هم بود که برگشتم به تارا گفتم
_راستی چرا از پرستش عکس نداریم ؟
_از پرستش ؟ عکس؟
_چرا اینجوری نگام میکنی ؟
_داداش؟؟؟ نکنه...؟! آره؟؟؟؟
_چرا شلوغش میکنی بابا ؟ برام سوال پیش اومد که تو با پرستش صمیمی هستی ولی ازش هیچ عکسی این تو نیس . همین
_آره جون خودت . تو گفتی منم باور کردم .
_ای بابا ، اقا جان اصلا تقصیر منه . بی خیال دیگه تارا
تارا درحالی که داشت با لبخند سربه سرم میذاشت با مشت آروم کوبید رو بازوم و گفت
_خبه حالااااا ، چه نازیم میکنه . صبر کن الان برمیگردم .
چندثانیه بعد گوشی تو دستش برگشت . کمی با گوشیش ور رفت و گرفتش سمت من گفت بفرمایین اینم عکس پرستش خانوووووم
با تردید گوشیو ازش گرفتم وخودمو بی میل نشون میدادم که ظاهرا خیلیم موفق نبودم . تارا با طعنه گفت
_خب اگه نمیخوای ببینیشون یا حوصلشو نداری گوشیمو بده
_تارا سر به سر من نذار مارمولک خانم
تارا خنده ای کردو اومد بغل دستم نشست و دوتا دستشو گذاشت رو شونم و چونش رو هم رو دستاش قرار داد و همراه من به عکسا نگا میکردو در مورد زمان و مکان عکس توضیح میداد .
پرستش واقعا زیبا بود ، مثل تارا . با این تفاوت که کمی از تارا لاغر تر و قد بلندتر بود . کمی هم سینه هاش کوچکتر از تارا بود ، شاید یک سایز شایدم همون سایز .
تماشای عکسای پرستش ناخداگاه تحریکم کرد . توی اکثر عکسها که مشخص بود توسط یه عکاس حرفه ای گرفته شده ، خط سینه و رونهای سفید و خوش تراشش مشخص بود .
_راستی یه فکری دارم داداش
_خدا بدادمون برسه . چه فکری ؟
_عههههه اونجوری نگو . بیا زنگ بزنیم پرستش و دعوتش کنیم بیاد اینجا برا شام
_دانشمندیا !!! خب اینجوری که باید زن عمو رو هم دعوت کنی .
_نه زن عمو چند وقته قرص ارامبخش میخوره و همینکه هوا تاریک میشه میخوابه .
_چی بگم . اگه دوس داری بگو بیاد
_اگه دوس دارم؟ یعنی تو دوس نداری؟
_از دست تو دختر . خب زنگ بزن .
غروب بود و داشتم تیوی تماشا میکردم که زنگ خونه رو زدن . پرستش بود ، با یه دسته گل تو دستش همراه تارا وارد شد .
عجب هیکلی ، چه اندام زیبایی ، خوشگلی صورتش بی بدیل بود . ماتم برده بود ،جوری که تارا یه سرفه ای کرد و گفت
_داداش پرستش سلام داد .
_عه ببخشید ، یه لحظه فکرم جای دیگه بود . خوبی ؟ خوش اومدی
هربار که پرستشو میدیدم انگار اولین باره که دارم میبینمش .
شام خوشمزه ای که تارا پخته بودو خوردیم . کم کم یخمون باز شد و باهم شوخی میکردیم . پرستش یه شلوار برمودایی یاسی رنگ پوشیده بود و از روش هم تاپ همرنگ شلوارشو . موهاش رو هم با روشن ترین رنگ طلایی مایل به سفید دکلره کرده بود که زیبایی این دخترو صدچندان کرده بود .
مشغول خوردن میوه و تعریف خاطرات کودکیمون بودیم ، هر از گاهی نیم نگاهی به پرستش مینداختم که هر بارش نگاهم با نگاهش در تلاقی بود . یجورایی احساس میکردم حسی که نسبت به دختر عموم دارم یک طرفه نیس . تارا یهو گفت :
_ای وای داداش . قرار بود زنگ بزنم به یکی یادم رفت .پرستش جون ببخش عزیزم من یه زنگ بزنم برگردم .
پرستشم در جوابش گفت
_برو تارا جون راحت باش .
_باشگاه؟ فیتنس ؟
_آره. معلوم بود
_آره ، کاملا هیکلت ورزشی و جذابه
این حرفو زدم ولی خودم پشیمون شدم ، آخه دیگه خیلی صمیمانه بود این جملم ولی پرستش از شنیدنش خیلی کیف کرد
_ممنونم . خودت چیکار میکنی ؟ راستی اگه امشب دعوتم نمیکردی خودم میخواستم بیام کارتون داشتم .
منظورش از اینکه دعوتم نمیکردی چی بود؟ مگه من دعوتش کردم ؟ تارا زنگ زد ...ای واااااییییی ...تاراااا ... از دست تو
_راستش دوس داشتم بعد از سالها دختر عمومو ببینم ، هر چی باشه همبازی سالهای کودکی هم بودیم . راستی چیکار داشتی که میگی خودت میخواستی بیای ؟
_راستش طاها جان ، اقای صنوبری تمام جریانو برام تعریف کرد ، خواستم ازت خواهش کنم قبول کنی .
_چیو؟
_همین داستان حق و حقوقتونو . حقته ، مالته ، ارثته .
_پرستش ... خاطرت بیشتر از اونی که فکر کنی برام عزیزه ولی من ...
پرستش حرفمو قطع کرد و از رو مبلی که نشسته بود بلند شد و رو مبل بغل دستی من نشست و با هیجان گفت
_ولی ملی نداریم طاها . بخاطر من قبول کن . الان که بابام نیس ، کسیم نیس که بخواد فکر دیگه ای بکنه . بخدا مامان لعیا همش غصه شماهارو داره میخوره .
تو چشاش خیره شدم ، در مقابل پرستش کاملا بی دفاع بودم و حتی توان مخالفت نداشتم .
سرمو اتداختم پایین تا نگاهم تو نگاهش نباشه بلکه بتونم حرفمو بزنم
_ببین پرستش نمیدونم میدونی یا نه ولی من در مقابل تو هیچ گاردی نمیتونم بگیرم ، از وقتی دیدمت نمیدونم چی به سرم اومده که مدام تو فکرمی . حتی یک لحظه از ذهنم خارج نمیشی . اینارو گفتم که بدونی چقدر برام عزیزی اما این چیزی که میخوای ...
_اما و اگر نداره ، اگه منو میخوای باید خواستم رو اجابت کنی .
چی شنیدم ؟ پرستش چی گفت ؟ اگه منو میخوای؟ یعنی اونم ...؟ وای خدای من
_تتتتتتتووووو چچچچی گفتییی ؟
_گفتم اگر منو میخوای رومو زمین ننداز . طاها؟ شاید عرف نباشه که یه دختر به این راحتیا بخواد ابراز علاقه بکنه ولی من میکنم . طاها منم تو رو دوست دارم ، علاوه بر اینکه پسر عمومی تورو به عنوان عشق ابدیم دوس دارم . یکی از دلایل اینکه اینهمه سال مخفیانه و بدور از چشم بابام میومدم خونتون تو بودی . البته یکی از دلایلش .
با اینکه نمیدیدمت ولی باز خیالم راحت بود که پدر مادرتو میبینم و دلم به این خوش بود گاهی یه جمله ای یا تعریفی از تو از زبون خونوادت بشنوم . پس هم به من و هم به خودت این لطفو بکن که اولین خواسته منو به عنوان عشقت رد نکن . بیا همین فردا وسایلاتونو جمع کنیم ببریم خونه ما اونجا چهارتایی باهم زندگی کنیم . اینجوری هممون از تنهایی در میایم . خونه به اون بزرگی به چه دردی میخوره وقتی فقط دو نفر توش زندگی میکنن . تازه خیال مامانم راحت میشه که یه مرد بالا سر خونه زندگیش هست .
کمی تو فکر فرو رفتم . بعدش با لحنی که توش هیچ تحکم و اطمینانی نبود به پرستش گفتم
_پس ...پس ...بذار با تارا هم ...
_آفرین داداش گلم ...آفرین ... میدونستم فقط پرستش حریفت میشه . آفرین
تارا در حالی که داشت دست میزد و تشویق میکرد از پشت در اومد بیرون
_پس تو با تلفن مگه حرف نمیزدی ؟؟؟ فال گوش واستاده بودی ؟؟؟
_اینا همش نقشه خودم بود ، البته پرستش جونت هم کمکم کرد .
_بابا شما زنا دیگه کی هستین .
تارا بدو اومد و بغلم کرد و رو پاهام نشست . سعی داشتم از خودم جداش کنم تا پیش پرستش ضایع نشه اما وقتی دیدم پرستش خیلی ریلکس و لبخند روی لب داره نگامون میکنه خیالم کمی راحت شد .
پرستش از جاش بلند شد و گفت
_بابت پذیرایی ممنون ، من دیگه زحمتو کم کنم
_کجا نصفه شبی ؟ دیر وقته .
_مهم نیس ماشین دارم . بعدشم مامان تنهاس ، فردا میام کمکت میکنم با هم وسایلارو جم کنیم تارا جون .
_مرسی ، ممنون . داداش بدو جلو در پرستشو راهی کن ، منم برم یه دوش بگیرم .
جلو در کنار ماشین پرستش ایستادم ، پرستش روبروم ایستاد و گفت
_ممنونم طاها ، رومو زمین نزدی و این برام خیلی ارزشمنده . امیدوارم لایق اینهمه احترام از جانب تورو داشته باشم .
_مطمئنم داری . منم از تو ممنونم ولی زن عمو ...
_مامان از خداشه باهم یجا زندگی کنیم . الانم اگر پاشدم برم خونه فقط بخاطر اینه که بیدارش کنم تا زود خبر این اتفاقو بهش بدم تا خوشحال بشه .
خداحافظی کردیم و پرستش رفت ولی قلب و دلم موند پیشش . از طرفی هم شهوت لعنتی مغزمو از کار انداخته بود .
وقتی برگشتم خونه صدای آب از داخل حموم میومد . تارا بود . با خودم فکر کردم ... تارا که از خداشه ، منم که الان داغم ، حالا یبار که اتفاقی نمیافته . ممکنه دیگه هیچوقت فرصتش پیش نیاد
تق تق تق ...
_جانم طاها ؟
_تارا جان؟ درو باز میکنی یه لحظه ؟
تارا درو باز کرد و در حالی که فقط سرش از لای در بیرون اورده بود درجا خشکش زد .
_اینجور نگا کردن یعنی اینکه نیام داخل؟
_من قربونت برم داداش خوشگلم... تو که فقط یه شورت تنت مونده ، اماده ای برا اومدن . بیا تو
خیلی ذوق کرد تارا ، رفتم داخل ، لخت لخت بود و داشت من نگا میکرد.
نزدیکش شدم ، سینه به سینه هم ایستادیم ، تو چشاش خیره شدم و لبامون بهم گره خورد .
آب دوش باز بود و حموم پر بخار . ماهم با کمی فاصله از اب روبه هم ایستاده و داشتیم از هم کام میگرفتیم .
دستای من دو طرف بغل باسن تارا بود و دستای تارا رو شونه و کتف و کمر و همه جای بدنم میچرخید و لمسم میکرد .
همونجور که لب تو لب بودیم رفتم زیر دوش و تارارو هم بردم . اب روی بدنامون غلت میخورد و خیسمون میکرد . تارا بدون اینکه چشاشو باز کنه یا لبشو از لبم جدا کنه دستشو برد پایین تر و شورتمو داد پایین و خودم درش اوردم . چسبید از کیر راست شدم .
وقتی کیرمو تو دست گرفت ، لباش لای لبام و زبونم تو دهنش بود ، یه صدای خفیفی با لمس کیرم از گلوش دراومد که ناشی از لذت بود . چند بار کیرمو تو دستش بالا پایین کرد . چشاش همچنان بسته بود و کیرمو گذاشت لای پاش و لبشو جدا کرد از لبم و گفت
_ای واااایییییی ، جوووووون ... داداششششش...داداششششش تکونش بده ، چقدر داری بهم حال میدی ...خیلی خوبه ...خیلی خوبه
لباش بی نظیر بود . بدنش فوقالعاده . سینشو تو دستم گرفتم و سرمو خم کردم و نوکشو لای لبام گرفتم . شروع کردم به مکیدن سینش . تا حالا لخت لخت ندیده بودمش . بدنش زیباتر از تصوراتم بود . برش گردوندم و چسبوندمش به دیوار ، کیرمو از پشت گذاشتم لای پاش . یه طرف صورتش چسبیده بود به دیوار و چشاش خمار . پشت گردنشو لیس میزدم و دستمو رو کمر و باسنش گذاشتم . آروم از پشت دستمو بردم جلو و روی شکمشو نوازش کردم ، تارا تو خودش نبود . صدای اب و صدای نفسهای شهوانی خواهرم فضای حمامو پر کرده بود . انگشتمو رو نافش چرخوندم و اروم رو به پایین و سمت کصش بردم .
احساس کردم کیرم لای پاش روونتر شده . بیخودی نبود که میگفت میل جنسیم خیلی زیاده ، به همین زودی کسش خیس خیس از اب شهوتش شده بود . گهگاهی پاهاشو باز میکردو کیرمو لای پاش جابجا میکرد و باز جمعشون میکرد . وقتی دستم با کسش برخورد کرد ، زود دستشو رو دستم گذاشتو چنگم زد . نفسهاش تندتر شده بود . باسنش کمی عقب تر داد و محکم از پشت چسبیدم بهشو دستامو گذاشتم روی جفت سینه هاش و تو بغلم فشار دادم .
_آیییییییی آره داداشششی . بغلم کن . از پشت بغلم کن تا کیرتو رو کونم و کصم حس کنم
وقتی کلمه کیر و کص رو شنیدم وحشی تر شدم .
نشستم زمین تارا همچنان در حالی که پشتش به من بود چسبیده بود به دیوار . سرمو بردم لای پاش ، خودش با دستاش کمی باسنشو باز کرد . به محض اینکه زبونم به کون و کصش خورد یه جیغ کوتاه کشید . دستشو عقبتر اورد و سرمو به خودش فشار داد .
_بخوررر قربونت برم ، بخور ...هرجامو که دوس داری بخور
_تارا؟ خیلی سکسی هستی . نمیشه مقاومت کنم . سختمه
تارا برگشت لبمو بوسید و صورتمو با دستاش نگه داشتو نفس زنان گفت :
_ مقاومت نکن خوشگلم ، خودتو ول کن ، راحت باش . اصلا بذار خودم راحتت کنم
اینو گفت و منتظر من نشد . جلوم زانو زد و کیرمو که تازه داشت میدید گرفت تو دستشو یه نگاه شهوتباری به من کرد و زبونشو دور لبش مالید و کیرمو فر کرد تو دهنش و بیضه هام تو دستاش . شاید هفت هشت بار بیشتر تو دهنش نبرده بود که اروم با دستم زدم رو شونش یعنی اینکه دارم میام اما تارا کیرمو محکمتر ساک میزد تا اینکه کمرمو به جلو خم کردم و با تمام توانم ابمو پاشیدم تو دهن و صورت و سینه خواهرم . تارا بدون اینکه اذیت بشه نصف ابمو تو دهنش نگه داشته بود و بعد اینکه کامل تخلیه شدم اروم از بغل دهنش داد بیرون و مالید رو سینه هاش .
زیباترین صحنه سکس از نظر من همین بود . اینکه پارتنرت با اشتیاق ابتو بخوره و باقیشو بده بیرون تا لباش و سینش هم پر از آب کیر بشه
ادامه...
نوشته: ارسلان H
By the power of truth, I, while living, have conquered the universe
ارسالها: 376
#984
Posted: 12 Aug 2021 16:28
هم قبیله :قسمت سوم بخش اول
_داداش ما چقدر بی ظریفیت بود . چه زود اومدی
_بخاطر اینه که تاحالا باهات سکس نداشتم و از آخرین سکسم خیلی گذشته . پاشو خودمونو بشوریم بریم بیرون ، حالیت میکنم کی بی ظرفیته
_افرین ... درستش همینه . مرد باید توی سکس حریص و ندید بدید باشه
خودمونو شستیم و تارا زیر دوش اومد تو بغلم و سرشو رو سینم گذاشت و با زانوش کیرمو میمالید .
_ببین ... باز راستش کردم . این یعنی تو کارم موفق بودم داداشی سکسی .
_پس خودت باید تقاصشو پس بدی
_تا باشه از این تقاصا ...ولی بریم رو تخت تقاص بگیر
وقتی از حموم اومدیم ، هرکدوم یه گوشه مشغول خشک کردن بدن و موهامون بودیم . وقتی کارم تموم شد و مسواک زدم ، دیدم تارا صدام میکنه وقتی وارد اتاقش شدم فکر کردم خواب میبینم
تارا رو تخت لم داده بود و یه لباس توری خیلی نازک قرمز رنگ تنش بود که شورت و سوتینش به وضوح زیر لباس مشخص بود . موهاشو خیلی خوشگل سشوار کرده بود و یه رژ کمرنگ و ملایم به لباش زده بود .
پاهای کشیده و سفیدش تو اون لباس بی نظیر بودن .
_دختر این کارو با من نکن
_ولی تو منو بکن
_تارا ؟ تو کی اینقدر خوشگل و سکسی شدی ؟
_طاها بیا پیشم میخوام تو بغلت باشم
حوله رو از تنم دراوردم و رفتم کنارش رو تخت دراز کشیدم .
_دوس دارم کرمای تنتو حس کنم .
_یعنی لباسمو در بیارم ؟
_خیلی لباست خوشگل و سکسیه ولی داغی تنتو میخوام
تارا لباسشو و حتی شورت و سوتینشم از تنش دراورد و سرشو گذاشت رو بازوم و رو به من و به پهلو دراز کشید و پتو رو هم کشید رومون . زیر پتو وقتی تنم به تنش چسبید حالم دگرگون شد و خیلی زود کیرم راست شد و تارا باز کیرمو از جلو گذاشت لای پاشو پاهاشو بست .
_طاها ؟ تو اگه با پرستش ازدواج کنی دیگه رابطتو با من قطع میکنی ؟
_مگه میشه ادم با خواهرش قطع رابطه کنه ؟
_نه منظورم این نوع رابطه س
اینو که میگفت دستشو به حالت اشاره به بالای کیرم مالید .
_والا چی بگم تارا جون . خودت بهتر میدونی ، اگر یروز زن من حالا میخواد پرستش باشه یا هر کس دیگه ای ، اگر بفهمه شوهرش با خواهرش رابطه داره میدونی چه آبروریزی برا جفتمون میشه ؟
_اگه پرستش باشه که غصه نداره ولی کس دیگه بعید میدونم باهاش کنار بیاد
_منظورت چیه که پرستش باشه غصه نداره ؟؟؟
_هیچی بابا ... منظورم اینه که اون از خودمونه
_نه حرفتو کامل بزن . ما که این حرفارو نداریم
تارا کمی منو من کرد ولی نتونست در مقابل پافشاری من مقاومت کنه
_راستش ...چطور بگم ...؟ پرستش یجورایی خاصه
_یعنی چی ؟ چی داری میگی تو؟ خاصه یعنی چی ؟
_خب هولم نکن میگم دیگه . پرستش یه دختر لزبینه .
_چی ؟ لزبینه؟ چی داری میگی
_ببین طاها ، میدونم باید زودتر از اینا این جریانو میفهمیدی ولی مگه من کی فهمیدم که داداشم عاشق دخترعموش شده ؟ بعدشم ...
حرفشو قطع کردم تارارو از بغلم دراوردم و خوابیدم روش و تو چشاش نگاه کردم
_تارا تو مطمئنی ؟ چجور فهمیدی این قضیه رو ؟ خودش گفته بهت
_مطمئن که هستم ، اره از وقتی دبیرستان درس میخوند همجنس بازی میکرد ولی در اصل پرستش دوجنس گراس . یعنی فقط به دخترا تمایل نداره ، پسرارو هم دوس داره . حتی چندباری هم با خود من ...
By the power of truth, I, while living, have conquered the universe
ارسالها: 376
#985
Posted: 12 Aug 2021 16:30
هم قبیله :قسمت سوم بخش دوم
وقتی اینو شنیدم لبمو محکم چسبوندم به لب تارا و در حالی که زیرم بود بدنمو به بدنش میمالیدم و از شدت شهوتی که با شنیدن این حرفها بهم دست داده بود کیرم تا جایی که جا داشت قد راست کرده بود و با یک حرکت فرو کردم تو کصش .
تارا یهو یه جیغی زد و چشاش از درد گرد شد و ناخوناشو تو بازوم فرو کرد
گردنشو میخوردم و کیرمو اروم اروم تو کسش حرکت میدادم . خیلی زود کصش خیس شد
_ واییییی قربون کیرت برم داداش ... گاییدی خواهرتو ... اییییی بزن بزن داداش خوشگلم . چی شد ؟؟ با حرفام حشریت کردم؟؟ حرص زن جندتو میخوای سر کص من در بیاری ؟ اون کصشو میذاره دهن یه جنده دیگه ، تو باید کص من جر بدی ؟ اوففففف عجب کیری داری طاها ، کصم نمیتونه تحملش کنه . از کیر امین خیلی گوشتی تر و بلندتره
نمیدونم چرا وقتی اسم امینو شنیدم حشری تر شدم . نمیدونم چرا وقتی پرستشو زن جنده من خطاب کرد حشری تر شدم . نمیدونم چرا لزبین بودن پرستش منو اینجوری به جنون کشوند . با تک تک سلولهای بدنم داشتم از بی تعصبیم لذت میبردم . دوست داشتم تارا بازهم با صحبتهای جادوییش منو داغ کنه
_امین بهتر کصتو گایید یا من ؟ کیر امینو دوست داشتی یا کیر داداشتو ؟ برا کدوممون بیشتر جنده بازی کردی فاحشه خودم ؟
_اخخخخخخ طاها اینجوری که حرف میزنی آتیش میگیرم . معلومه که کیر تو بهتر از همه کیرایی بوده که رفته تو کصم
وای خدایا من چی میشنوم؟ خواهرم مگه چندتا کیر دیده . مثل سگ حشری شده بودم و ریتم تلمبه هام بشدت بالا رفته بود . طوری که بدن و سینه های تارا بشدت تکون میخوردن .
_پس حسابی زیر خواب اینو اون بودی
_اگه این مسئله... آخخخخخخ ... خوشحالت میکنه ...آیییییییی... آرههههههه بودم .بزن بزن عشقم ...بزن تا ته تو کصم ...کیرتو دارم زیر نافم احساس میکنم
داغی و تنگی کصش جوری بود که انگار هنوز باکره س . ازش خواستم پوزیشنو عوض کنه
خودم حالت نیم خیز دراز کشیدم رو تخت و پشتمو به تاج تخت تکیه دادم . تارا اومد نشست رو کیرم و پاهاشو باز کردو زانوهاشو رو تخت گذاشت . تصویر باسنش رو آینه روبرو منعکس شده بود . یه باسن خوش فرمو و خوش حالت گرد ایرانی پسند .
خودش رو کیرم بالا پایین میشد چسبید از دستام و گذاشتشون رو سینه هاش .
جوری سروصدا میکرد که ترسیدم همسایه ها بفهمن . بخاطر همین کشیدمش سمت خودم تا لباشو بخورم بلکه صداش قطع بشه . یهو تارا نشست رو کیرم و کصشو روش فشار داد .
بشدت لرزید . احساس میکردم کصش داره شل و سفت میشه . پیشونیش قرمز شده بود ، صورتش سرخ.
_خوبی خوشگله؟ میخوای تمومش کنیم ؟
_اوهومم . ولی تو چی ؟ تو که ارضا نشدی
_مشکلی نیست . روحم که ارضا شده .
تارا اروم از روی کیرم بلند شد .
_ببخش داداش ...واقعا دیگه نمیتونم ادامه بدم . خیلی ارضام شدید بود .
بوسیدمشو نازش کردم و گفتم
_ممنونم تارا . سکس بی نظیری بود . عالی بودی
_عالی بودم چون تو عالی بودی ولی نمیذارم اینجوری بمونی .
کنارم دراز کشید و کیرمو با بزاقش خیس کرد و حسابی مالیدش . کم کم خودشم داشت حشری میشد . چون یبار ارضا شده بودم اینبار طولانی شده بود ولی با مهارتی که تارا داشت تونست آبمو دربیاره . هرچند آبم کمتر بود ولی لذت فوقالعاده ای داشت .
چند روز بعدش تو خونه خان عمو مستقر شدیم . همونطور که پرستش گفته بود زن عمو لعیا خیلی از اومدنمون خوشحال شده بود . زن عمو با اینکه چهل و خورده ای سن داشت ولی پوستش به ماننده یک خانوم سی ساله صاف و جوون بود . اندامش خیلی سکسی و کشیده با چشمای آبی خوش رنگ و سینه های درشت مثل دخترش یا مثل تارا . کلا خونوادگی هممون قد بلند و سفید بودیم و خانوما همه سینه درشت .
اوایل لعیا خیلی ساده و اصولی لباس میپوشید ولی کم کم که به هم عادت کردیم لباساش باز و بازتر شده بود . گاهی تو خونه دامن نازک ولی بند تنش بود که وقتی نور میخورد بهش میشد پاهای تراشیده و خوشگلشو زیر دامن دید . گاهی هم شلوار راحتی به همراه تیشرت های خوشگل دخترونه و یقه باز .
خونه اونقدر بزرگ بود جا برا چند خونواده دیگه هم بود . استخر . سونا . جکوزی . سالن ورزش . باغ و و و و .
یروز زن عمو منو تارارو صدا کردو گفت بیاین باهاتون حرف دارم .
_ببینین بچه ها ما هممون یک خونواده ایم و باید پشت هم باشیم . نمیدونم میدونین یا نه ولی الان کارخونه بی صاحاب مونده و باید یکی بالا سر کارگرا باشه و کی بهتر از طاها . الان چند ماهه که اوضاع کارخونه حسابی بهم ریخته و کارگرا گله میکنن که چرا حق و حقوقشونو به موقع و تمام کمال دریافت نمیکنن . طاها جان شما از فردا دیگه شرکتی که میرفتی نرو ، برو کارخونه رو بگیر دستت تا اون بندگان خداهم گره زندگیشون باز بشه . مباشری که عموت گذاشته بالا سر کارخونه نمیدونم داره چیکار میکنه ، حسابدارا هم بدتر از مباشر عمل میکنن . حتی اگر خواستی دخترارو هم ببر وردست خودت کمکت کنن .
آخر سر تصمیم همونی شد که زن عمو گفت . من رفتم کارخونه و به عنوان صاحب و رییس کارخونه به همه معرفی شدم . بجای اینکه فقط پشت میزم بشینم دائما در محیط کارخونه که تولید مصالح ساختمانی اصلی ترین تولیدش بود در حال تردد و سرکشی به کارگرا بودم . یجورایی موفق شده بودم که خودمو تو دلشون جا بدم . پای درد و دلاشون میشستم و پیشنهادها و انتقادهاشونو میشنیدم و سعی میکردم محیطو جوری که اونا میخوان مهیا کنم .
با توجه به ثروت عظیمی که از پدربزرگم بجا مونده بود و بیزینس هایی که عموی مرحومم انجام داده بود پول خوبی داشتیم . سرو سامانی به حقوق و دستمزدهای کارگرا دادم ، براشون سفرتفریحی برای مشهد و رامسر گذاشتم که خرج ایاب و ذهاب و هتلشون رو از حساب کارخونه پرداخت میکردم ، البته یه مبلغ مشخص بود . این کارها و چند کار دیگه باعث شده بود کارکنان و کارگرها خیلی دوستم داشته باشن . حتی غذام رو هم اکثر مواقع با اونا میخوردم . به غذاخوری و غذا های کارخونه هم توجه خاصی داشتم . کلا روحیه بچه ها زیرو رو شده بود ،طوری که از جون و دل برا کارخونه مایه میذاشتن تا جایی که طی مدت ۸ماه به سود خوبی دست پیدا کردیم و سود حاصل از فروشمون خیلی خیلی بیشتر از هزینه هایی که کرده بودم شد .
گهگاهی هم سروش میومد کارخونه پیشم یا دعوتش میکردم خونه و حسابی با هم خوش میگذروندیم .
یه شب وقتی که مهمونمون بود بعد از شام دوتایی رفتیم تو باغ باهم قدم زدیم و سیگار کشیدیم
_میگم طاها...؟
_جانم داداش ؟
_میتونم یه چیزی بگم ؟ ناراحت نمیشی ؟
_این چه حرفیه ؟ چرا باید ازت ناراحت بشم ؟ تو بهترین رفیقمی
_راستش این لعیا خانوم ... زن عموت ... چطور بگم ...؟ احساس میکنم یجور خاصی بهت نگا میکنه
_کی؟ زن عمو لعیا؟ نه بابا اشتباه میکنی
_ببین تو خودت منو خوب میشناسی . من همونیم که با لباس سربازی مخ میزدم . اگه میگم نگاهش خاصه شک نکن .
_منظورت از خاص چیه ؟ پس چرا من متوجهش نشدم .
_ببین داداش گلم ، لعیا خانوم یجورایی خریدارانه بهت نگا میکنه . تو پسر خوش تیپ و خوش چهره ای هستی که هر زنی آرزوشه حتی اگر شده برا یکبار با تو باشه ، زن عموت هم از این موضوع مستثنا نیس. خودشم که هم جوونه و هم برو روی خوبی داره . از من میشنوی یکم روش کار کن
به حالت شوخی پریدم بهش و کمی تو باغ زدیم تو سروکله هم . بعد اینکه زدو خوردامون تموم شد هردو ولو شدیم رو زمین و به اسمون نگا میکردیم و حرف میزدیم .
_دهنت سرویس سروش ، خیلی حال داد . از کی بود با کسی کتک کاری نکرده بودم .
_میخوای بازم بزنمت؟؟؟ تعارف نکن
_عجب رویی داری تو . تا همین یه دقیقه پیش داشتی کتک میخوردی که
_ولی بازم میگم ، لعیا خانم خوب چیزیه ، مخصوصا سینه هاش که قشنگ بزرگو برجسته س . باسنشم که قربونش برم سکسیه . خودشم که قد بلنده . دقیقا اون آپشنهایی که از نظر من یه دخترو سکسی میکنه زن عموت داره
By the power of truth, I, while living, have conquered the universe
ارسالها: 376
#986
Posted: 12 Aug 2021 16:32
هم قبیله: قسمت سوم بخش سوم
_وقتی سروش اینارو میگفت دگرگون شدم . باز اون حس بی تعصبی سراغم اومد . درسته که نشونی هایی که سروش میداد همه مال زن عمو بود ولی تمام این مشخصاتو تارا و پرستش هم داشتن و من تو ذهن خودم تعاریف سروش رو به پای تارا و پرستش میذاشتم .
کمی بعد سروش ازمون خداحافظی کردو رفت . دخترا رفتن تو اتاقشون که مشترک بود . البته اتاق زیاد داشتیم ولی به خواست خودشون تصمیم گرفتن که تارا و پرستش تو یه اتاق باشن .
حرفهایی که سروش در مورد لعیا زده بود یک لحظه از ذهنم خارج نمیشد . دلم بدجور میخواست الان برم تو اتاق زن عمو ، اما برم چی بگم ؟ بگم نصفه شبی برا چی وارد اتاقت شدم . دست آخر شهوت بر منطق غلبه کرد .
به گوشی لعیا پیامک زدم
_ بیدارین؟
_اره . چیزی شده ؟
_نه دخترا خوابیدن ، اما من خوابم نبرد .
_منم شبا نمیتونم بخوابم ، بیا پایین باهم یه قهوه بخوریم
_اوکی پس من یه دوش بگیرم بیام .
_گنم قهوهرو اماده میکنم
چند دقیقه بعد رفتم پایین . زن عمو پشت اوپن نشسته بود و منم بهش ملحق شدم . نور خونه خیلی ضعیف و یجورایی شاعرانه بود . روبروی هم نسته بودیم و زن عمو در حالی که سرش پایین بود داشت با فنجون قهوه تو دستش بازی میکرد گفت
_طاها؟ تو از زندگیت راضی هستی ؟
_به لطف شما ...بله
_کسی تو زندگیت نیس ؟ منظورم دوست دختری ، کسی که بهش علاقه داشته باشی ؟
_والا ...چی بگم زن عمو ...بودنش که هست ولی هنوز یکم زوده .
_عه؟؟؟ آفرین پس بیکار نشستی !؟ حالا کی هست اون دختر خوش شانس که دل پسر مارو برده؟
_انشاله بزودی بهتون میگم .
_نشد دیگه ... الان باید بگی بهم .
_آخه هنوز از طرفم مطمئن نیستم .
زن عمو تو چشام نگاه کرد ، گویا دنبال چیزی در نگاهم میگرده . حس کردم متوجه شده بود که او شخص دختر خودشه .
_قهوت سرد نشه . بذار برات شکلات بیارم
بلند شد و رفت سراغ یخچال . با باز شدن درب یخچال نورش افتاد روی زن عمو که تازه متوجه لباس تنش شدم .لباس خواب حریر سورمه ای رنگ کوتاه با یقه باز که نصف سینه هاش و کمی بالاتر از زانوش لخت بود .
زیبایی زن عمو تو اون لباس دوچندان شده بود . یاد حرفهای سروش افتادم و کیرم تو شلوارکم تکون خورد .هرطور شده باید میفهمیدم حدس سروش درسته یانه .
_ممنون . راستی زن عمو نبود عمو اذیتت نمیکنه؟
_خب چرا ، مگه میشه اذیت نشم ، هر چی باشه چندین سال شوهرم بوده .
_نه ... اون که اره ...میدونی ...منظورم ... اصلا ولش کن . خودمم نمیدونم چی میگم .
_اگر منظورت سینگلیه ، من خیلی وقت سینگلم . عموت پنج شش سال بود که منو نمیدید . اصلا انگار وجود نداشتم . فقط پولو میدید و خودشو .
_ آذیت نشدین ؟
_ چرا نشدم ، خیلیم اذیت شدم اما چیکار میکردم ؟ سر پیری میرفتم دنبال بی اف گرفتن ؟ اونوقت مردم چی میگفتن؟
_اولا که زن عمو شما پیر نیستی ، خیلیم جوونی . سروش اولین بار که شمارو دیده بود فکر میکرد خواهر پرستشی . دوما به مردم چه . شما باید اول برا خودت زندگی کنی بعد برا اطرافیانتون . وقتی خودت روحیه نداشته باشی نمیتونی به اطرافیات انرژی مثبت بدی .
_از تعریفت ممنون ولی دیگه دراون حدم جوون نیستم
_کی میگه نیستی زن عمو ؟ اتفاقا هزار ماشاله مثل تارا و پرستش جوون و جذابی
_عه خبه دیگه توام ... هندونه زیر بغلم نده . گیریم حرف تو درست ! کی میاد با یه خانم چهل و چند ساله دوستی کنه ؟ خودت راضی به این کار میشی ؟ مگه اینکه پیر پسری ، پیر مردی یا یکی که پول لازم باشه بیاد طرف من
_آره ...چرا راضی نشم ؟ از خدامه یکی مثل شما پیشم باشه . جوون نیستی که هستی . خوش هیکل نیستی که هستی . خوش بر و رو نیستی که هستی . دیگه چی باید باشی .
_اینارو جدی میگی یا میخوای منو آروم کنی ؟
_نه به جان تارا راست میگم . شما خیلی خودتو دست کم گرفتی .
_نمیدونم ... شاید حق با تو باشه .
_بذار اینبار من براتون قهوه بریزم .
_مرسی دستت درد نکنه
بعد اینکه قهوه رو ریختم ، داشتم میومدم به سمت لعیا که انگشت پام محکم خورد به جزیره وسط آشپزخونه و تعادلمو از دست دادم و همه قهوه ریخته شد رو زن عمو . خدا رحم کرد که خیلی داغ نبود و فقط کمی از آرنجش دچار سوختگی خفیف شد .
حسابی دست و پامو گم کرده بودم ، نمیدونستم چیکار باید کنم که خود زن عمو بدادم رسید
_عزیزم چیزی نشده که اینجوری هول شدی . خوشبختانه پماد سوختگی دارم میزنم .
_پس بذار کمکت کنم زن عمو .
_ ممنون ، پس باهام بیا ، تو اتاق خودمه .
همراهش به اتاقش رفتم ، اتاق قشنگ و زیبایی بود . لعیا از داخل کمد یه باکس آورد که توش پر قرص و دارو بود . پمادو به دستم داد .
_میگم زن عمو لباستون کثیف نشه .
یه نگاه معنا داری بهم کرد و با اشاره سر حرفمو تایید کرد .
_پس بذار عوضش کنم . فقط لطفا...
_ها؟؟اهان ببخشید
پشتمو کردم به لعیا تا لباسشو عوض کنه
_حالا میتونی راحت باشی
وقتی برگشتم چیزی که میدیدمو باور نمیکردم . زن عمو یه تاپ نیم تنه به رنگ لگی که پاش کرده بود که پشتش فقط چند تا بند داشت که از گوشه چپ بالا به سمت راست پایین و بلعکس وصل شده بود . از جلو اما یقه بسته بود ولی کوتاه تا نافش . استینهای حلقه ای گشاد که براحتی سوتین زیرش از بغل مشخص بود ،همراه یه لگ کوتاه تا زیر زانو و به رنگ بدن . لگش جوری تنگ بود که انگار هیچی تنش نیست .
_کجایی طاها ...؟ خوبی ؟
_ها؟بله . ببخشید .
_کجایی پسر ؟ حواست کجاس ؟
_چیزی نیس . ببخشید .
بیا ، بگیر آروم آروم رو پوستم بمالش .
دراز کشید رو تخت و منم کنارش نشستم . پمادو کمی رو نوک انگشتم زدم و اروم اروم شروع به ماساژ محل سوختگی کردم . وقتی به بدنش نگاه میکردم جوری تحریک میشدم که دوست داشتم تو همون حالت بخوابم روش و لباشو بخورم . از عمد دستمو جوری تکون میدادم که بغلش بخوره به سینه زن عمو . لامصب اصلا قابل نفوذ نبود . نمیدونستم چجوری باید نگاهشو بخونم . نمیدونستم از بخورداش چه نتیجه ای باید بگیرم .
_بهتری زن عمو ؟
_اره خوبم . زحمت افتادی . دستت درد نکنه
_این چه حرفیه . شما باید منو ببخشی که همچین بلایی سرت اوردم .
_فدای سرت . بازم جای شکرش باقیه رو دستم ریختی ، جای دیگه نریختی که بخوای پماد بمالی وگرنه معلوم نبود امشب چه بلایی سرم میاد
دوتایی خندیدیم ولی حرفش دو پهلو بود . نفهمیدم چرا این حرفو زد و منظورش از این حرف چی بود .
یه لحظه که نگاش کردم ، متوجه خط دیدش شدم که به سمت کیرم بود .
ای وای بر من . این کیر با صاب همیشه بد موقع بلند میشه . پس منظور زن عمو از حرف آخرش این بوده . حسابی ضایع شدم .
_طاها؟
_جانم؟
_تو که میخوای داماد من بشی ، فکر نمیکنی باید منو به چشم مادری ببینی ؟؟
هنگ کردم ، شوک شدم . این از کجا میدونست که منو پرستش ...
ای وااااایییییی ، ازون بدتر هیز بازی خودم بود .
از خجالت رنگ به روم نموند . به وضوح فشارم افتاده بود و اینو زن عمو فهمید .
_چت شد تو پسر ؟ بیا ...بیا یکم دراز بکش
خودش بلند شد و با عجله رفت بیرون و من رو تختش دراز کشیدم . بدجور سرگیجه گرفته بودم
چند دقیقه بعد لیوان آب قند تو دستش در حالی که با قاشق بهمش میزد وارد شد و کنار دستم نشست سرمو کمی بلند کرد و بخوردم داد .
_زن عمو من منظوری ...
_هیسسسسسس ... فعلا کمی استراحت کن . بچه جان رنگت عینهو گچ سفید شده . ببین طاها ... اینارو میگم تا خیالت راحت بشه ! از نظر تو من خیلی جوون و خوش بدن و فلان و فلانم ولی هیچ وقت فکر نکن چون بیشتر روزو تو این اتاق خودمو حبس کردم از اطرافم خبر ندارم . بله منم دوست دارم مثل خیلی از خانوما از زندگیم و زیبایی هام استفاده کنم اما خودت بگو میشه تو این دوره زمونه به کسی اعتماد کرد ؟ اگر یوقت کسی چیزی ببینه و بشنوه هم آبروی خودم و هم آبروی شوهر خدابیامرزم رفته . از این بابت هم خیالت راحت باشه که من به هیچ وجه از تو دلخور نیستم . هر چی باشه تو جوونی و یه سری احساسات داری و با دیدن بدن هر زنی ممکنه تحریک بشی و همونطور که تو این چند وقت فهمیدی من آدم بشدت رک و راستی هستم و هر حرفیو خیلی راحت بزبون میارم و اینم میدونم که خلق خیلی بدیه و نباید اینجوری باشم و الانم بهت میگم از وقتی که اومدی اینجا دوست داشتم به چشمت بیام و منو ببینی . تو پسر فوقالعاده جذاب و خوشگلی هستی . میشه گفت آرزوی هر زنیه که با تو باشه . این جریانا ادامه داشت تا وقتی که فهمیدم نگاه بین تو و پرستش نگاه عادی نیست . فهمیدن اینکه دونفر همو دوست دارن کار سختی نیس . همین دلیل کافیه که به تو بچشم دامادم نگاه کنم و لاغیر .
_ممنون که منو میفهمین .
اونشب کمی دیگه باهم صحبت کردیم و من به اتاقم برگشتم . چند روز از این ماجرا میگذشت تا اینکه یروز سر میز شام زن عمو بی مقدمه تو جمع چهارتاییمون و خطاب به منو پرستش گفت
_شما دوتا نمیخواین برا آیندتون تصمیم بگیرین ؟ بسه دیگه ، وقتشه که نامزد کنین و بعدشم عروسی . هرچند به اعتقاد من نامزدی مال کسایی که بخوان همدیگه رو بشناسن نه شماها که الان ماه هاست باهم زندگی میکنین . خب پرستش خانم نظرت چیه ؟؟؟
ما که تا اون لحظه هممون شوک بودیم و حرفی نمیزدیم نگامونو دوختیم به پرستش . منتظر بودم که پرستش بگه هر طور که شما صلاح بدونی مامان . اما چیزی که شنیدم در جا میخکوبم کرد .
_ما ؟ نامزد؟ عروسی؟ اون وقت چرا کسی نظر منو نمیپرسه؟ خودتون بریدین و دوختین ؟
_این چه حرفیه دخترم . مگه تو طاهارو دوس نداری ؟
_چرا دارم اما به چشم برادری
انگار یه پارچ اب یخ روم خالی کردن . تارا و من هردو خشکمون زده بود .
_معلومه چی داری میگی پرستش ؟ یعنی میخوای بگی من بعد اینهمه سال دختر خودمو نمیشناسم ؟ تو طاهارو نمیخوای؟
_مامان جان طاها مثل داداش منه چرا اینقدر کشش میدی ؟ اصلا بذار خود طاها بگه ...طاها تو حرف دیگه ای داری ؟
هرکاری کردم نتونستم جواب پرستشو بدم . تارا که متوجه بدحالی من شده بود خودشو انداخت وسط و گفت :
_پرستش اون شبی که اومدی خونه ما
پرستش حرف تارارو قط کرد و گفت
_ببین تارا تو مثل خواهر نداشته منی . هم خودت و هم طاها میدونین که چقدر خاطرتون برام عزیزه . اونشب من باید تلاشمو میکردم تا شمارو بیارم پیش خودمون تا همه دور هم همینجا زندگی کنیم وگرنه که...
حرفشو قطع کردم و در حالی که از پشت میز غذاخوری بلند میشدم ، با دستمال کنار دستم دور دهونمو پاک کردم و گفتم
_بابت غذا ممنون . خیلی خوشمزه بود . دختر عمو حق دارن ، نمیشه که کسیو مجبور به کاری کرد .
به سرعت ازونجا دور شدم و رفتم لابلای درختای باغ و یه گوشه نشستم .
صدای گفتگوهاشون تا بیرون میومد که زن عمو به پرستش میگفت
_تو فکر کردی همه مثل خودت خرن ؟؟؟ فکر کردی منی که مادرتم نمیفهمم چقدر طاهارو دوس داری ؟
_مامان جان دیدی که خود طاها هم گفت نمیشه کسیو مجبور به کاری کرد
_آره گفت ولی اینو بدون که تو با این کارت اونو مجبور کردی بیاد تو این خونه زندگی کنه . دختره ی بی لیاقت
صداها قطع شد . حوصله هیچیو هیچ کسو نداشتم
رفتم سوییچ ماشینو برداشتمو زدم بیرون .
بی هدف تو خیابونا رانندگی میکردم . از یه فروشگاه یه پاکت سیگار گرفتم و یکیشو روشن کردم . زیاد اهل سیگار نبودم ولی امشب بدجور هوسشو کرده بودم .
وقتی به خودم اومدم که جلو در کارخونه بودم . چندتا بوق زدم آقا مراد نگهبانمون درو باز کرد و رفتم داخل .
نگران شده بود که این وقت شب اونجا چیکار میکنم ولی حوصله توضیح دادن نداشتم .
_آقامراد من میرم تو اتاقم . توام برو بخواب ، ببخشید که نصف شبی زابرات کردم
_این چه حرفیه آقا . مطمئنین چیزی نمیخواین ؟
_نه اقا مراد . شبخوش
ازش جدا شدم و به اتاقم رفتم . یه کاناپه بزرگ داشتم ، خودمو انداختم روش و ساعدمو گذاشتم رو پیشونیم و به اتفاقات این مدت فکر میکردم . یعنی چه اتفاقی افتاده که پرستش نظرش عوض شده ؟ آیا پای کسی در میونه؟ کس دیگه ایو دوس داره؟ یا خطایی از من سر زده ؟
هر چی بیشتر فکر میکردم کمتر به نتیجه میرسیدم .
یاد تارا افتادم ، از وقتی به خونه عمو جون رفته بودیم باهم سکس نداشتیم . انتظار داشتم حالا که رومون به هم باز شده تارا پیله کنه بهم و ازم سکس بخواد ولی هیچ حرکتی از جانبش ندیدم . شایدم ...آرهههههه ... پرستش و تارا ... باهمن . خب این چه ربطی به ازدواج منو پرستش داره ؟ سرمیز شام تارا چرا از من دفاع نکرد ؟اون جمله ای هم که گفت ، اگر نمیگفت بهتر بود . معلوم بود برا دل خوش کنی من اون حرفو زد .
نفهمیدم کی خوابم برد . وقتی بیدار شدم که از تو راهرو صدای بچه ها میومد که آقا مراد با عجله اومد و بهشون گفت سر صدا نکنن اقا تو اتاقشون خوابیدن .
از جام که بلند شدم تازه متوجه پتوی روی خودم شدم . از دست تو اقا مراد . بنده خدا دیشب برام پتو اورده . عشق و علاقه آقا مراد و باقی کارکنان و کارگرارو به خودم عمیقا میتونستم احساس کنم .
خدا به من این قدرتو داده که از چند نفر آدمایی که برام کار میکنن حمایت کنم تا بتونن یه نونی سر سفره زن و بچه و خونوادشون ببرن . چی از این بهتر ؟ گور بابای عشق و عاشقی . تصمیم گرفتم دیگه از خودم ضعف نشون ندم .
روزمو پر انرژی شروع کردم ، حتی با منشیم که خانوم یزدانی بود هم شوخی میکردم .
بعدظهر کمی زودتر از روال معمول از کارخونه دراومدم . وقتی رسیدم خونه خیلی خلوت و ساکت بود .
رفتم اتاقم لباسامو عوض کردم و حوله و مایو برداشتم و رفتم استخر زیر عمارت . وقتی رسیدم دیدم زن عمو رو تخت لب استخر دراز کشیده و هندزفری تو گوشش و چشاشو بسته . متوجه حضور من نشده بود و منم از فرصت استفاده کردم و بدن سفید و تراشیدش رو حسابی دید زدم . بدنش مثل بدن دخترش بی عیب و نقص و خیلیم جوون بود . تاپ و شلوارک تنم بود و روبروی لعیا ایستاده بودم .
چشاشو باز کرد و هندزفریو از گوشش دراورد و روبه من گفت
_عه سلام . کی اومدی ؟
_سلام زن عمو ، همین الان .
چیزی که برام عجیب بود این بود که زن عمو با یه شورت و سوتین جلو من دراز کشیده بود و خیلیم طبیعی رفتار میکرد .
_بچه ها نیستن؟
_نه رفتن خونه یکی از دوستای صمیمی پرستش . مثل اینکه تازه بچش دنیا اومده ، دختراهم رفتن تبریک بگن و ببیننش . احتمالا شب بعد شام بیان
_آبتنی کردین ؟
_آره . خیلیم حال داد ، آب گرمه توام برو یه آبی به تن بزن .
_آره ، همون اومدم که یکم شنا کنم .
_اگه معذبی من برم ؟؟
_نه بابا زن عمو . شما راحت باشین .
از دید زن عمو خارج شدم ، خجالت میکشیدم جلو چشمش لخت بشم . کمی اونطرفتر لباسامو دراوردم و مایو بتن کردم و زود پریدم تو آب .
لعیا گاهی زیر چشمی منو میپایید منم بیکار نبودم و از هرفرصتی برا دید زدن اون اندام سکسی استفاده میکردم .
نمیدونم یهو چیشد که بهش گفتم :
_زن عمو شما نمیای ؟
_من؟ آخه تازه اومدم بیرون
_باشه ، هرطور راحتین
کمی شنا کردم و زیر آبی میرفتم . از بچگی همیشه کلاس شنا جزو ورزشهای ثابت و تابستونیم بود و تو این رشته حسابی حرفه ای شده بودم .میرفتم زیر آب و برای بیست سی ثانیه کف استخر مینشتم . همیشه اینکارو دوست داشتم و بهم آرامش میداد . یبار که زیر آب بودم ، وقتی بالا اومدم و چشامو باز کردم لعیارو جلو چشمم و داخل آب دیدم .
نفس زنان و در حالی که آب روی چشمامو پاک میکردم بهش گفتم
_عه چی شد ؟ اومدی !
_والا اونجور که تو داری شنا میکنی منم هوسی شدم بیام تو آب ولی باید کمکم کنی . راستش من همون شنتی معمولی رو هم بزور بلدم . باورت میشه تا امروز اون قسمت عمیق استخر نرفتم .
_کار سختی نیس ، بدنتون رو رو خط آب قرار بدین ، مثل چوبی که رو آب خوابیده ، بعدش میگم چیکار کنی
_آخه همینشم سخته . کمکم کن
یه دست رو سینه و یه دستم روی روناش گذاشتمو رو آب خوابوندمش ولی دستمو از رو بدنش برنداشتم .
_حالا آروم و ریتمیک از دست و پاهاتو تکون بده .
دستام به بدن و سینه لعیا مالیده میشد و کیرم توی مایو داشت میترکید .
چندباری هم حین آموزش دستش یا کنار باسنش با کیرم برخورد کرده بود و مطمئن بودم فهمیده که زیر مایوم چه خبره و راست کردم براش .
_طاها میشه منم با خودت ببری زیر آب ؟ ولم نکنیا ! ولم کنی نمیتونم بیام بالا . هروقتم دیدی زدم رو دستت زود بیارم بالا .
_باشه . آماده ای ؟
_اوهوم
_یک دو سه
صاف رفتیم پایین و چند ثانیه بعد با اشاره دست لعیا اومدیم رو آب . یه نفسی گرفت و موهاشو به عقب داد و دستی به صورتش کشید و گفت
_وای خیلی حال داد . اولین بار بود زیر آب چشمامو باز نگه داشته بودم .
_زن عمو نیازی به من نبود ، خودتم میتونستی تنهایی این کارو انجام بدی
_آره اما میترسیدم . بودن تو برام یه قوت قلب بود .
هردو ساکت شدیم و به چشای هم نگاه میکردیم . جرات اینکه کار دیگه ای بکنم نداشتم . دیدن اندام لعیا اونم تو آب بدجوری تحریکم کرده بود .
لعیا به خودش تکونی دادو در سکوت به سمت من اومد ، فقط صدای جابجایی آب تو سالن پیچیده بود که با حرکت لعیا دراومده بود .
نزدیکم شد ، نزدیک و نزدیکتر . دستاشو گذاشت رو شونه هام . سرشو آورد به طرفم . با خودم میگفتم خداکنه اونی بشه که انتظارشو دارم .
درست حدس زده بودم . لعیا لباشو آروم به سمت لبم آرود . کمی سرشو به بغل خم کرد و لبامو با لباش نوازش داد .
_اومممممم ، لبای خوش فرم و خوش مزه ای داری طاها
_زن عمو ، تو هم بی نظیری
_هیشششششششش ، زن عمو نه ...لعیا... فقط بهم بگو لعیا
دوباره لب تو لب شدیم . حین لب بازی کشیدمش به طرف لبه و چسبوندمش به دیواره ی استخر . از جلو کیرم که تو مایو مثل سنگ شده بود به کسش فشار میدادم و لب میگرفتم . حشری تر از اونی بود که فکرشو میکردم . دستاش یک لحظه بی حرکت نبود . همه جای بدنمو لمس میکرد
_آخخخخ طاهاااااا بمال منووو...پسر فکر نمیکردم اینقدر ...آیییییییی...داغ باششششیییی
دستم رو کمرش بود که جلوش زانو زدم ، میخواستم کصشو ببینم که اجازه نداد .
_بلند شو طاها ...اینجا نمیشه . ممکنه یکی بیاد ببینتمون .
_پس چیکار کنیم ؟
با انگشتش زد رو بینیم و با شوخی گفت
_ای پسره هیززز. چرا اینقدر عجولی تو ؟
_والا این بدن ، این فیس جذاب ،این خانم زیبا مگه میشه آدم عجول نباشه
لعیا که معلوم بود کمی از هیجانش کم شده گفت :
_مرسی ، ممنون از تعریف و تمجیدت ولی باید دندون رو جیگر بذاری تا بریم یه جایی که خودمون دوتا باشیم . اینجا خیلی ریسکش بالاس .
_هرچی شما بگی لعیا جون
جلو اومد ، خودشو رو پنجه بالا کشید و خیلی با احساس لبامو بوسید و دستاشو دور گردنم قفل کرد .
_طاها کاش تورو زودتر از اینا مال خودم میکردم .
حرفی برا گفتن نداشتم . پیشونیشو بوسیدم و کمی تو آغوشم فشارش دادم .
دوتایی به سمت دوش رفتیمو بعد از یه حمام مختصر لباس به تن کردیمو رفتیم حیاط .
لعیا قهوه درست کرده بود . پشت میز نشستیمو قهوه خوردیم
_دستت درد نکنه . قهوه شما همیشه عالی و خوشمزه س
_نوش جونت . راستی طاها این اتفاقی که امروز بینمون افتاد ، منظورم تو استخر و...
_فهمیدم . خب ؟؟
_میخوام بگم اگر پرستش بهت جواب رد نمیداد ،هیچوقت همچین اتفاقی بین منو تو نمیافتاد . چون در اون صورت تو داماد من میشدی و غیر ممکن بود باهات رابطه داشته باشم .
با یادآوری اتفاقات دیشب کمی پکر شدم و این از چشمای لعیا پنهون نموند .
_والا نمیدونم چی بگم ، اصلا چرا پرستش باهات اینکارو کرد ولی اینو بهت بگم که از وقتی تو و خواهرت به این خونه اومدین زندگی برای منو پرستش یه رنگ و بوی دیگه گرفته . از تنهایی دراومدیم و خوشحالیم که شماها پیش ما زندگی میکنین . مخصوصا اینکه بعد از این شریک تختخوابم میشی . میخوام بهت نشون بدم سکس یعنی چی . میخوام لذت واقعی سکسو بهت بچشونم
از رک گویی لعیا خوشم میومد . ما مردا از خدامونه یکی باهامون اینجوری حرف بزنه ، شاید این اتفاق تو زندگی هرکسی پیش نیاد ولی الان خیلی خوش شانسم که یه خانکم فول سکسی و خوشگل داره در مورد منو رابطش با من این شکلی صحبت میکنه .
_منم شاید تو خوابم نمیدیدم یروز بخوام با تو باشم . بر خلاف عددی که تو شناسنامت بعنوان سنت نوشته شده ، خیلی خیلی جوونتری و هر پسری حسرت بودن باهاتو حتی برای یک لحظه داره . مرسی که منو قبول داری
مشغول گفتگو بودیم که هوا کم کم سرد شد و به پیشنهاد لعیا رفتیم تو
توی سالن پذیرایی کنار هم نشستیم و مشغول صحبت بودیم که گوشی لعیا و بعدش گوشی من زنگ خورد
دخترا بودن ، زنگ زده بودن که ازمون اجازه بگیرن شب دیرتر بیان . گویا دوستشون برا شام نگهشون داشته .
تارا از اینکه بهش اجازه دادم خوشحال شد و گوشیو قطع کرد . لعیا هم معلوم بود به پرستش اجازه داده گوشیو قطع کرد
چند ثانیه با لعیا دوتایی و در سکوت چشم تو چشم شدیم و به یکباره همزمان هردو به سمت لبای هم هجوم بردیم . توی لب بازی استاد بود . جوری لب میداد و لب میگرفت که بشدت تحریکم میکرد . منو خوابوند رو مبل و خوشم خوابید روم و به لبهام امون نداد . باسنشم رو کیرم بود . بعد از حدود ده پونزده دقیقه لب بازی از روم بلند شد و گفت دنبالم بیا .
منو کشوند برد به سمت اتاق خان عمو . فقط یکبار قبل از فوتش و برای حلالیت تو این اتاق اومده بودم .
در حالی که لبامون قفل هم بود وارد اتاق شدیم . تازه اونجا بود که فهمیدم اومدیم اتاق خان عمو. عکسش هم در ابعاد بزرگ روی دیوار بود .
_اینجا چرا لعیا ؟
_اینجا اتاق منو عموت بود . منتها شیش هفت سال آخر اتاق اختصاصی عموت شده بود . اون تختو میبینی ؟ رو اون تخت منو نصیر چه شبهایی رو که صبح نکردیم .
_میشه اینجا نباشیم ؟ بریم اتاق خودت یا اتاق من
_چرا؟
_اخه اینجا احساس میکنم خان عمو داره نگامون میکنه
_بهتر
_چی؟
_گفتم بهتر . اتفاقا اومدم اینجا رو تخت خودش به برادرزادش بدم . رو تختی که منو میکرد به ته بدم .
_آخه دلیلی نداره
_دلیل نداره ؟ من باید بگم دلیل داره یا نداره . چه شبهایی که مست و پاتیل دست یه زن خراب تو دستش آرود تو همین اتاق و شبو تا صبح باهاش سر کرد . بی توجه به اینکه زنشو دخترش تو همین خونن . حالا میخوام برا عذاب روحشم که شده جلو عکسش ،جلو چشش ،جلو نگاهش به یکی دیگه بدم . بهتره تو هم مخالفت نکنی و یادت بندازی که عموت چه خیانتها که به خونوادت نکرده .
_لعیا من اونو حلال کردم . اون مرحوم دستش از دنیا کوتاهه . بخاطر من بیا و بی خیال این یکی شو .
_نه . فقط همینجا
_لعیا؟؟؟ بخاطر من .
کمی سکوت کرد . گریش گرفته بود . خودشو انداخت تو بغلم و در حالی که اشک میریخت و سرش رو سینم بود گفت
_میدونی چند ساله بود حسرت یه سکسو به دلم گذاشته بود ؟ میدونی چندسال بود منتظر یه دست برا نوازش روی سرم از طرف شوهرم بودم ؟میدونی طوری رفتار میکرد که انگار اصلا من نبودم ؟
دستمو رو موهاش کشیدمو نوازشش کردم . خق داشت بنده خدا . خان عمو بلایی سرش اورده بود که بدون داروهای ارام بخش شبا نمیتونست بخوابه .
اروم از اتاق اوردمش بیرون و به سمت اتاق خودش بردمش . خوابوندمش رو تختش و کنارش حالت نیم خیز دراز کشیدمو کمی موهاشو نوازش کردم .
_الهی بمیرم برات که اینقدر سختی کشیدی . اصلا فکر نمیکردم عمو همچین آدمی باشه . آخه کدوم آدمی همچین شاه ماهی رو میتونه نادیده بگیره
_شاه چی چی ؟؟
_شاه ماهی !
_خب اینی که گفتی یعنی چی ؟
_بدن ماهی گونه . یعنی زیباترین اندام . از بالا و پایین ظریف ،ولی از میانه بدن پهن و خوش حالت . درست مثل اندام سکسی سرکار خانم
لعیا یه خنده کوتاهی کرد و بعدش کم کم خندش بیشتر شد . تا جایی که دیگه از خنده نفسش بالا نمیومد . منم از شدت خنده هاش خندم گرفته بود .
_وای خدا نکشدت طاها . اینو دیگه از کجات دراوردی ؟
باز هردو زدیم زیر خنده . خنده کنان لعیا که دراز کشیده بود بلند شد و نشست رو تخت . کم کم خنده هاش تموم شد و آروم خودشو انداخت رو من و پاهاشو دراز کرد . در اصل منی لم داده بودم و لعیا هم به من تکیه داد و لم داد رو من .
دستمو دور کمرش حلقه کردم و رو شکمش دستامو قفل هم کردمو دستشو گذاشت روش .
آروم دستامو نوازش میکرد . گردنشو خم کرد و یه بوسه دوباره زد به لبهام . کم کم سرعت بوسه هامون بیشتر شد .
دستامو روی شونه هاش گذاشتم و با یه فشار آروم خوابوندمش رو تخت و خودمم خم شدم روش . با هر نفسی که میکشید سینه هاش بالا پایین میشد . دستمو رو سینش گذاشتم ، خیلی لذت بخش بود . لعیا دستاشو باز کرد و بهم فهموند که دراز بکشم روش .
خوابیدم روش ،خودش کمرشو زیر من میمالید به کیرم . توی گوشم با لحن شهوانی گفت
_لخت شو ، تا صبح در خدمتتم .
_لعیا ...تو شاه ماهی خودمی .
پاشدم پشتمو کردم به لعیا و لباسامو یکی یکی از تنم دراوردم . لخت لخت شدم ،حتی شورت هم نداشتم وقتی برگشتم به سمت لعیا ، پشت به من خوابیده و پتورو هم رو خودش کشیده بود .بدون اینکه برگرده و نگام کنه گفت
_بیا پیشم زیر پتو .
پتورو کنار زدم و به پهلو خوابیدم . کیرم که از پشت با باسنش برخورد کرد یه آهههه کشید و باسنشو عقبتر داد .
_سرده طاها . پتورو بکش رومون . میخوام حسابی داغم کنی .
کمی کیرمو لای پاش از عقب تکون دادم ، عجب لذتی داشت . احساس کردم کیرم خیس شده و راحتر میتونی تکونش بدم . دستمو بردم و از جلو کسشو تو مشتم گرفتم .
باسنشو عقبتر داد و کاملا تو بغلم قرار گرفت . یه دستم ستون بود و یه دستم رو کصش . صدای نفس کشیدنش میومد . کار خاصی نکرده بودم و فقط چند تلمبه لاپایی از پشت که احساس کردم دارم ارضا میشم
_لعیا دارم میام
_چی ؟ نه زوده حالااااا
بلا فاصله انگشتشو پشت بیضه هام قرار داد و فاصله بین مقعد و بیضم رو محکم فشار داد .
چند ثانیه بعد احساس کردم هنوز همون شهوتو دارم ، البته کمی سرد شده بودم ولی نه اونقدری که بیحال بشم .
لعیا برگشت به طرفم و با شوخی و لبخند گفت
_چرا اینقدر بی جنبه ای تو ؟
_دست خودم که نیس . عوضش الان میدونم چیکارت کنم . تا صبح تو دستام اسیری .
_من همیشه اسیرتم عشقم .
لب . نفس . بوسه . سینه . نوازش . گردن ...تو اسمونا بودم . لعیا واقعا یه افسونگر بود . جوری با بدنم ور میرفت که بدون اینکه با کیرم تماسی داشته باشه منو تا سر حد ارضا شدن میبرد . چشاش توی تاریکی به یه شکل خاصی خوشگلتر میشدن .
پاشد نشست رو شکمم و کیرمو لای باسنش گذاشت ، سینشو به سینم چسبوند، زبونشو از گردنم تا کنار لبم کشیدو تو گوشم گفت
_ بسته یا ادامه بدم ؟
_بسمه . دهنمو صاف کردی
_پس نوبت بکن بکن شده؟
_جوری بکنمت که...
_که صدای سگ بدم؟
_که پاره شی
_پس پارم کن . یالا . بکن توم ...پارم کن
کمی کمرشو بلند کرد و چسبید از ته کیرم و گذاشت رو کصش ، آروم نشست روش و یه آه بلندو کش دار کشید .
تنگتر از اونی بود که انتظار داشتم . کیرمو قورت داد . دستاشو گذاشت رو سینه هام و کمرشو عقب جلو میکرد .
_خوشت میاد ؟ خوب حال میدم بهت؟ تنگم نه؟
_عالی هستی لعیا . تنگ تنگ مثل دختر مدرسه ایا . کصت هر کیریو بیدار میکنه .
ریتمشو تند تر کرد تا جایی که کصشو محکم به شکمم فشار داد و همونطور که کیرم تا ته توش بود بی حرکت شد و با جیغ بلند ارضا شد .
_خوبی عشقم ؟
_اوهوم . طاها؟! بعد از چندسال تو سکس ارضا شدم .
_جدی میگی ؟
_شوخی دارم باهات ؟ چندسال بود فقط خودارضایی کرده بودم ولی الان روی یه کیر درست حسابی ارضا شدم .
_میخوای تموم کنیم ؟
_نه عزیزم ... کمی باهام ور برو تا موتورم راه بیافته
_پس یه انتراکت بدیم ... یه فکری به سرم زده .
_چی؟
_میگم بهت . اون چشم بندی که شبا موقع خواب میزنی رو چشات کجاس ؟
_تو کشو میز کنار تخت . دستتو دراز کن باز کن کشو رو
چشم بندو برداشتم و زدم به چشای لعیا . واقعا دوس داشتم امشب براش فراموش نشدنی بشه . خیلی اذیت شده بوده این چند سال . باید براش یکاری میکردم .
_خب حالا میخوام دستاتو ببندم به تخت
_اهان فهمیدم میخوای چیکار کنی . از دست تو طاها . از اون روسری ها استفاده کن .
روسریشو برداشتم و دستاشو یکی یکی بستم به بالای تخت .
با گوشیم یه آهنگ لایت با صدای آروم پخش کردم . با سگک کمربندم اروم روی بدنشو نوازش میدادم . وقتی سردی سگک کمربند با بدنش برخورد کرد یه آه کشید و گفت
_چی بود ؟
_مزش به اینه که نفهمی چی بود . اروم از رو لباش سگکو اوردم پایین تر ، دور نوک سینش چرخوندم ، کمی پایینتر بردم تا رسیدم به دور نافش . لعیا نفساش بلند و بلندتر میشد .
یک ربعی بود که اینکارو میکردم ، وقتی سگک کمربندو به بالای کسش مالیدم با صدایی آروم گفت
_ بسه ، تروخدا بسه . چشامو باز کن دارم دیوونه میشم . لااقل یه چیزی بگو . احساس میکنم داره بهم تجاوز میشه
خم شدم و توگشش گفتم
_دوس داری کی بهت تجاوز کنه ؟
By the power of truth, I, while living, have conquered the universe
ارسالها: 376
#987
Posted: 12 Aug 2021 16:33
هم قبیله :قسمت سوم بخش آخر
ساکت شد . لباشو با زبونش خیس کرد و کمی بخودش تکون داد . انگاری که فهمیده بود باید نقش بازی کنه . با صدای لرزون گفت
_سروش ؟؟؟ تویی سروش؟ حرف بزن
دست از کار کشیدم و رفتم بین پاهاش و کیرمو با بزاقم کمی خیس کردم . یه پاش رو تخت بود و یه پاشو بلند کرده بودم رو هوا بود . کیرمو گذاشتم رو کسش و گفتم
_آره خوشگل خانم ...سروشو دلت مبخواد ؟ من سروشم . داری کستو تقدیم کیر سروش میکنی
_آههههه سروش بکنتم . منو بکن سروشم . کسمو بکن
صبر جایز نبود . کیرمو با فشار فرو کردم تو کسش . از تنگی کسش کیرم سخت فرو رفت . به خصوص اینکه یه پاش بالا بود و باعث تنگی بیشتر کصش شده بود .
عرقم از سر و صورتم میریخت و با سرعت تلمبه میزدم و لعیا با جیغ داد میگفت
_بکن کثافت . بکن اشغال . بکن پدر کصمو در بیار . اه اه اه خدایاااااااا دارم حال میکنممممم واییییئی سروش پارم کن
زیر لب باخودم گفتم : آبم داره میاد ، آبمو دراوردی
انتظار نداشتم بشنوه ولی لعیا شنیده بود
_بریز دهنم عشقم . آب کیرتو تو دهنم خالی کن
زود رفتم کنار سرش زانو زدم و با دستم دهنشو باز کردم و آبمو با فشار ریختم تو دهنش . تمام لب و دهن و بالشتش با آب کیرم پر شده بود . از بی حالی افتادم روی زمین کنار تخت .
چند دقیقه بعد بلند شدم و دستای لعیارو باز کردم ، خودم سر صورتشو تمیز کردم و دوتایی رفتیم تو حمامی که تو اتاقش داشت .
همدیگه رو شستیم و دراومدیم .
وقتی از حمام خارج شدیم لعیا با تعجب گفت
_طاها ؟! چراغ اتاقو تو روشن گذاشتی ؟
_نه . آباژور فقط روشن بود . چطور ؟
_نکنه دخترا اومده باشن تو اتاق ؟! یوقت نفهمیده باشن ؟
_نه بابا . فکر بد نکن . شاید خودمون چراغو روشن گذاشتیم یادمون رفته .
کمی بعد خودمونو خشک کردیم و لباس پوشیدیم .
_لعیا جون بگیر بخواب
_تو چیکار مبکنی ؟
_کمی پیشت میمونم بعد اینکه خوابیدی میرم اتاقم
_طاها. خیلی خیلی ممنونتم . عالی بودی امشب . بهترین شب زندگیم بود . واقعا احتیاج داشتم .
_خانومی تو لیاقتشو داشتی . منم ازت ممنونم . توهم عالی بودی .
دوتایی رو تخت دراز کشیدیم و لعیا سرشو گذاشت رو بازوم و خیلی زود خوابش برد . کمی بعد منم به اتاقم برگشتم . وقتی داشتم به سمت اتاقم میرفتم دیدم از لای در نور اتاق تارا به بیرون زده و صدای صحبت کردن تارا و پرستش به گوش میرسید .
راهرو و خونه تاریک بود و نور داخل اتاق تارا جلب توجه میکرد . آروم قدم برداشتم و به پشت در اتاقش رسیدم .
به قول معروف فال گوش ایستادم .
_وای تارا اصلا فکرشو نمیکردم اینقدر حال بده . تو قبلا تجربه کرده بودی ؟
_معلومه که نه . مگه من جندم ؟
_نه عزیزم منظورم این نبود . هرچی که بود خیلی حال داد . بازم قرار بذاریم باهاش
_خوشت اومده ها !
_معلومه . مگه تو خوشت نیومد؟
_چرا برا منم تجربه فوق العاده ای بود .
_راستی حسشو داری امشبم برنامه بریم ؟
_نه بابا دختر تو چقدر داغی . به قدر کافی برا امروز خوشگذرونی کردیم
_بگیریم بخوابیم . شبخیر
_شبخوش عشقم
چراغ اتاقشون خاموش شد . جالب این بود که دوتایی تو اتاق تارا موندن . اما در مورد چی حرف میزدن ؟ چیو تجربه کرده بودن ؟ منظور تارا از داغ بودن پرستش چی بود ؟ مگه اینا به مهمونی دخترونه نرفته بودن ؟ مگه برا چشم روشنی برا بچه دوستشون نرفته بودن؟
با کلی چرا توی ذهنم به اتاقم رفتم و خیلی زود خوابم برد .
صبح با نوازش یه دست از خواب بیدار شدم .
_پاشو ...تنبل خان لنگ ظهره ...چقدر میخوابی
با چشای بسته و بی حالی و صدای خواب آلود گفتم
_لعیا نکن ... دیشب رسمو کشیدی نا ندارم
یهو دستی که موهامو نوازش میکرد بی حرکت شد . یهو به خودم اومدمو از جام پریدم .
ای واااای بر من ... تارا بود . لباس پوشیده و آماده بیرون رفتن ، پرستش هم همراهش بود و جلو در اتاق منتظر تارا . هردو با چشای از حدقه دراومده نگام کردن
_عه شمایین؟ صبح زود کجا میرین
پرستش رو به تارا گفت
_بیرون تو ماشین منتظرتم
و منتظر نموندو رفت و درو پشت سرش بست
_دیروز که ما نبودیم تو این خونه چه خبر بوده طاها؟
یاد دیشب افتادم ، اتاق لعیا و چراغی که روشن شده بود . باید یجوری قضیه رو میشستم .
_راستش ...راستش تارا ...چطور بگم ؟
_فقط حاشا نکن
باید میفهمیدم که دخترا چیزی فهمیدن یا در حد حدس و گمانه
_چیزی دیدی که میگی حاشا نکن ؟
_چیزی شنیدم که میگم حاشا نکن
_چی شنیدی ؟
_اینکه زن عمو لعیا دیشب رس داداشمو کشیده
_اهان ...از دست تو ... راستش دیروز که اومدم خونه دوست داشتم شبو با تو باشم . بدجور هوس کرده بودم ولی خب متاسفانه نبودی . رفتم پایین که برم استخر دیدم زن عمو لعیا لخت تو استخره . دیگه جلو نرفتم و برگشتم تو اتاقم . شبم دوتایی باهم شام خوردیم ولی من همچنان ذهنم پیش بدن زن عمو بود و از بعدظهر هم دلمو صابون زده بودم که با تو سکس میکنم که خورد تو حالم .
تمام شبم با کیر راست شده تو تختم چپ و راست شدم و خوابم نمیبرد . آخرش بعد اینکه با هزار مکافات خوابم برد ، تو خواب دیدم دارم با زن عمو سکس میکنم .
تارا یه موفی کردو زد زیر خنده . منم بابت دروغی که گفته بودم خندم گرفت .
_الهی قربونت برم داداش گلم . خب میگفتی شب بیام خونه . هرچند حقم داری این زن عمو بدنش از منو پرستش سرحالتره . یکی دوبار باهم بیرون رفتیم یا دوستام دیدنش فکر کردن خواهرمه یا دختر عمومه .
کمی دوتایی باهم شوخی کردیم و تارا گفت میخواد با پرستش بره دیدن یکی از دوستاش . منم گیر ندادم و خداحافظی کرد و قول یه سکس توپو بهم داد .
یه لقمه نون و کره خوردم و زدم بیرون . امروز قصد داشتم برا خودم باشم و کمی به خودم برسم . رفتم چند دست لباس و لباس زیر و یه مقدار خرت و پرت خریدم . سر راه یه فکری به سرم زد . رفتم پاساژ و برا لعیا یه گوشی بروز گرفتم و وقتی برگشتم خونه انگاری که تازه از خواب بیدار شده بود
_ساعت خواب خوشگلم
_وای طاها نمیدونی چه حالی داد . باورت میشه بعد از چند سال اولین باره که اینقدر راحت و سنگین خوابیدم ، اونم بدون قرص و دارو
_جدی میگی ؟ این که خیلی خوبه .
_آره عشقم ، همش به لطف توئه .
_اختیار داری . بیا ...بیا ببین برات چی خریدم .
کادوشو بهش دادم و کلی ازم تشکر کرد . معلوم بود خیلی خوشحال شده .
_طاها خیلی وقت بود از کسی کادو نگرفته بودم . از وقتی تو اومدی احساس سرزندگی میکنم .
یه لب مهمونم کردو عاشقانه منو میبوسید .
_خب خانومی امروز چیکاره ای ؟
_والا اقای صنوبری زنگ زده بود ، همون وکیله . میگفت یکی از املاکی که نصیر قبل فوتش فروخته بوده رو باید برای ثبت سندش برم رامسر . اصلانم حسشو ندارم .
_خب اگه دوس داری باهم بریم
_جدی میگی ؟ یعنی باهام میای ؟
_آره چرا که نه . از خدامه همراه یه خانوم سکسی همسفر بشم . فقط یه چیزی ... اونجا جایی برا موندن هست؟
_همین ویلامون بود که خان عموت فروختش و الانم برا سند همون ویلا میخوایم بریم . نه جایی نداریم باید بریم هتل
جمله آخرو در حالی که یه چشمک زد بهم گفت .
احساس میکردم توی همین یکی دوروز به اندازه چند سال به لعیا وابسته شدم . میترسیدم باخودم روراست باشم وگرنه من عاشق لعیا شده بودم .
بعدظهر اون روز رفتم جلو در خونه سروش که ازش کلیدای ویلاشونو بگیرم که مادرش گفت
_سروش با دوستاش رفتن لواسون . اگر میخوای ادرسشو بدم برو اونجا ازش کلیدارو بگیر چون آخرینبار کلیدا دست سروش بودن . الانم گوشیش خاموشه .
آدرسو گرفتمو خداحافظی کردم . به سمت لواسون رانندگی میکردم و تو ذهنم برای فردا با لعیا تو ویلا تصویرسازی میکردم .
رسیدم و خیلی سریع آدرسو پیدا کردم . وقتی از ماشین پیاده شدم که در بزنم ، چیزی که میدیدمو باور نمیکردم .
ماشین پرستش کمی عقب تر از ماشین سروش پارک شده بود . اینجا چیکار میکنه ؟ تازه یادم افتاد که تاراهم با پرستشه .
کمی دور ویلا چرخیدم ، یجا که کنار دیوار یه تیر برق بود ازش بالا رفتم و خودمو انداختم تو حیاط .
به سمت عمارت رفتم و از شیشه ها داخلو نگاه کردم ولی چیزی معلوم نبود .
باخودم گفتم شاید من اشتباه میکنم . شاید یه ماشین شبیه ماشین پرستش بوده .
برگشتم بیرون و در زدم
سروش از تو ایفون تصویری جواب داد و دعوتم کرد داخل و خودشم اومد حیاط به استقبالم .
خیلی ریلکس و خونسرد برخورد کرد . از رفتار خودم و شک بی موردم خجالت کشیدم .
_خب تا اینجا اومدی بیا تو یکم بشین میری خب .
_نه داداش باید برم کلی کار دارم . فقط بی زحمت ادرس ویلارو برام اس ام اس کن . دستت درد نکنه
خداحافظی کردم و برگشتم . شبش دوش گرفتم و شام خوردیم . آماده شدم برا خواب و به سمت اتاقم میرفتم که تارارو دیدم در اتاقش ایستاده بود .
_ دوست داری بیای تو داداش ؟
_نه مرسی باید زود بخوابم که صبح زود دربیایم تا به ترافیک نخوریم .شبخیر
_شبخیر
توی تختم مدام چپ و راست میشدم . خواب به چشام نمیومد . همش فکر میکردم یه خبرایی هست که من بی اطلاعم ازش . تصمیم گرفتم از خود تارا بپرسم ، به ساعت نگاه کردم حدود یک بود . خوبه ، تارا دیر میخوابه . برم از خودش بپرسم
وقتی به در اتاقش رسیدم متوجه یه صداهایی شدم . گوشامو تیز کردم ، دوست داشتم اون حدسی که میزنم درست باشه .
بله درست بود ...تارا و پرستش در حال همجنس بازی بودن .
_واااای تو چه بکن خوبی بودی تارا ! همیشه تو منو بکن .
_کص زیر دستم خوبه که میتونم خوب بکنمش .
_اوفففففف جوووووون یخورده آرومتر عشقم . جرم دادی
در آن واحد راست کردم . نمیتونستم داخلو ببینم ولی از صداهای ضعیفی که به گوش میخورد اینو فهمیدم که تارا داره پرستشو میکنه اما با چی و چطوری ؟
به لعیا پیامک زدم ، جالب اینجا بود که اونم بیدار بود .
_نخوابیدی ؟
_نه از ذوق مسافرت فردا بیدارم
_لعیا همین الان بهت نیاز دارم
_پس بیا به تخت خوابم .
_جدی ؟ الان میام
_کجا بیایییییی؟! نیایا
_چرا ؟
_شوخی کردم بابا . بذار برا فردا . ممکنه بچه ها بفهمن
_آخه الان میخوامت
_یکم تو خماری بمون تا هیجانش برا فردا بیشتر بشه
اونشب نمیدونم چجوری به صبح رسوندم . حرفهایی که دخترا حین سکس میزدن رو مخم بود . فقط اینو دونستم که تا وقتی که خوابم ببره کیرم صاف صاف بود .
صبح زود ساعت حدودپنج بود که راه افتادیم .
صبحونه رو تو جاده و یه جای دنج کنار رودخونه خوردیم .
لعیا یه مانتو طوسی براق جلو باز همراه با یه لگ براق همرنگ مانتو و یه شال مشکی و یه کفش پاشنه بلند که باسنشو برجسته تر کرده بود پوشیده بود که سکسی تر از همیشه شده بود . تقریبا هرکی که تو غذاخوری بود ، چه زن و چه مرد نگاش میکردن .
وقتی گارسون که یه خانم مسن بود صبحانمونو اورد گفت
_بفرمایین ، این برای شماس و اینم برای خانوم خوشگلتون . نوش جونتون باشه
ازینکه لعیارو خانومم خطاب کرد قند تو دلم آب شد . لعیا هم دست کمی از من نداشت . جوون بودن چهره و اندام لعیا ، انصافا مثل خانومای کم سن سال بود . حتی میتونستم بگم از من جوونتر بنظر میومد .
تو مسیر صدای موزیکو زیاد کرده بودیم و لعیا همراه آهنگ تو ماشین میرقصید .
نزدیک به مقصد بودیم که لعیا گفت
_اون جلو یه دکه هست . نگه دار یه آب معدنی بگیرم . تشنم شده
وقتی ایستادم گفت تو بشین خودم میگیرم میارم
پیاده شد ، وقتی داشتم از پشت نگاش میکردم باسنش بدجور هوسیم میکرد .
چندتا جوون که کنار دکه ایستاده بودن ، یکیش با آبرو به اونیکی که روی موتور نشسته بود با ابرو اشاره کرد و لعیارو نشون داد . لعیا از کنارشون رد شد و یکی ازون پسرا یچیزی بهش گفت که من متوجه نشدم .
وقتی لعیا خریدشو انجام داد و داشت به سمت ماشین که اون سمت جاده بود میومد اون دوتا جوون که حالا هردوتاشون سوار موتور شده بودن از کنارش با موتور رد شدن و عقبی با کف دستش زد رو باسن لعیا .
لعیا از ترس یه متر پرید هوا و فحششون داد .
وقتی سوار شد بهش گفتم
_چی شد چرا داد زدی
_هیچی ولش کن . راه بیفت عشقم که دیگه داریم میرسیم .
کار پسره بجای اینکه غیرتیم کنه بدتر حشریم کرده بود . دست لعیارو گرفتم تو دستم و گذاشتم رو کیرم
_اوووووووووووه این از الان راست شده که
_بله ، وقتی یه مانکن سکسی پیشم باشه راست میشه دیگه .
_عجله نکن ، امروز که جایی کاری نداریم ، بریم کمی وسیله بگیریم ببینم میتونی برام کباب درست کنی یا فقط بلدی برام سیخ کنی
_ای به چشم ...شما امر کن لعیا جون
از چند نفر ادرس پرسیدیم و وقتی فهمیدیم از کدوم سمت باید بریم ماشینو یجا پارک کردیمو پیاده شدیم کمی پیاده روی کردیمو وسیله خریدیم .
توی مسیر وقتی قدم میزدیم همه مردا به لعیا نگا میکردن . لباسش واقعا تحریک کننده بود .
وارد یه قصابی شدیم ، احساس کردم بوی الکل میاد ، حدسم درست بود . اقای قصاب که یه مرد حدودا پنجاه ساله بود همراه یکی از دوستاش در حال عشق و حال و مشروب خوری بودن .
البته مرد مشتی و باحالی بود .
لعیا بهش گفت
_بی زحمت یه گوشت کبابی تازه و نرم بدین
_چشم خانم ، یه گوشت بهت میدن که با لب و لوچت بازی کنه . گوشتای منو هرکی خورده تعریفشو کرده و مشتریم شده .
با لعیا خندیدیم ، یارو هم باهامون کمی صمیمی تر شد ، انصافا از جاش درنیومد و ادبو رعایت میکرد
_داداش شرمنده ها ، تعارف نمیکنم بخاطر اینه که نمیدونم اهل اب شنگول هستی یا نه وگرنه ناقابله
_نوش جونتون حاجی
_من حاجی ماجی نیستم . من منصور قصابم . تروخدا مارو به این حاجیا نچسبون
باز خندیدیمو بهش گفتم
_منصور خان از این اب شنگولیات از کجا میتونم تهیه کنم ؟
_به ... زودتر بگو دیگه . خودم برات ردیف میکنم .
از یخچال داخل پستو یه شیشه اورد داد بهم . پول گوشتو گرفت ولی بابت عرق سگی که طبق ادعاش محصول دستساز خودش بوده هیچ پولی نگرفت .
_شرمندمون کردی منصور خان
_اختیار داری پسرم . انشاله همیشه خوشبخت باشین . برین بخدا سپردمتون
وقتی اومدیم بیرون افتادیم یجای شلوغ . لعیا از جلو میرفت و من از پشت سر چسبیده بودم بهش تا اینکه برگشتیم به ماشین
همینکه نشستیم لعیا لباشو گذاشت رو لبام و محکم لبامو میک زد
_چیه ؟ چت شد لعیا ؟
لعیا با دستاش صورتشو پنهون کرد و با لبخند گفت
_کثافتا اینقدر تو بازار انگولکم کردن حشری شدم
_عجب؟؟!!! خب میگفتی بهم
_چیکار میکردی ؟ میومدی جلوم از پشت بهم دست میزدن . پشتم که بودی از جلو بهم دست انداختن
رسیدیم ویلا . عجب چیزی بود ویلاشون ، خیلی شیک و باکلاس ، تمیز و مجهز . از همه مهمتر ساحل اختصاصی داشت .
لباسامونو عوض کردیم و یه چایی دم کرد لعیا منم رفتم سراغ باربیکیویی که کنار آلاچیق بود . گوشتایی رو که منصور قصاب خورد کرده بود رو سیخ کردم و اتیشو بپا کردم . لعیا هم تدارک مخلفاتو دید .
_میگم طاها افتاب داره غروب میکنه اونوقت ما از صبح تا حالا فقط یه وعده صبحونه خوردیم . زودتر شاممونو ردیف کن خوشگل پسر
_چشششششششم لعیا خانوم .
یک ساعت بعد لب دریا زیر آلاچیق نشسته بودیم و شام میخوردیم که بدجور چسبید بهمون .
_الان میدونی چی حال میده طاها؟
_نه تو بگو
_اینجا حمامش خیلی بزرگ و باحاله ، یه وان بزرگم داره . بیا بریم تو وان لم بدیم و مشروبمونو اونجا بخوریم .
_فکر خوبیه . بزن بریم
چند دقیقه بعد من تو وان لم داده بودم و لعیا پشت به من لم داده بود رو من و دست هرکدوم یه گیلاس مشروب .
_طاها سیگار داری ؟
_دارم اما مگه میکشی ؟
_با تو هرکاری میکنم
سیگارو اوردم و یکی یه نخ روشن کردیم . تازه فهمیدم مشروبش عجب جنس نابی بود . خوب تکونمون داده بود
لعیا دحالی که تکیش رو به من داده بود گفت
_طاها یه سوال میپرسم ولی راستشو بگو
_جونم عزیزم بپرس
_توی جاده تو دیدی که اون پسرا به من دست درازی کردن ولی چیزی نگفتی و اینم میدونم که ادم ترسویی نیستی و از ترس کتک کاری نبوده که حرفی نزدی . علتش همونیه که فکر میکنم؟؟؟
_چی فکر میکنی ؟
_اینکه در این مواقع نه تنها غیرتی نمیشی بلکه لذتم میبری . من زن تیزی هستم و همه چیو زود میگیرم و میدونمم درست حدس زدم . حتی توی رستورانم ازینکه مردا بهم نگا میکردن ناراحت نمیشدی تازه راستم کرده بودی .
_والا...اره . درست حدس زدی
لعیا کمی جابجا شد دستشو برد توی آب و کیرمو از بغل شورتم و کنار پام کشید بیرون
_آههههه لعیا از دیروز تو کفتم
_امشب باید رو تخت پدرمو در بیاری . اینجا فقط میخوام باهاش ور برم . بخوای زود ارضا بشی این سالارو از جاش میکنم .
_تسلیم بابا...تسلیم ...بیا یه شات دیگه بزنیم بریم رو تخت
_بزنیم
یه پیک دیگه زدیمو یه سیگار دیگه روشن کردیم خودمونو شستیم اومدیم بیرون
تو اتاق خواب داشتم موهامو با سشوار خشک میکردم که لعیا دوتا پیک تو دستش اومد .
_تو سیر نشدی ؟
_نه نشدم . بعدشم دوست دارم امشب حسابی مست باشیم .
_پایتم خوشگله . بده بیاد
پیکامونو سرکشیدیم بعدش لعیا خودشو انداخت رو تخت . یه ست لباس زیر زرد رنگ خیلی خوشگل بتن داشت که سینه و پاهاشو سکسیتر نشون میداد .
خودمو انداختم روش کمی قلقلکش دادم و خندیدیم . دستاشو دو طرف سرش در حالی که چسبونده بودمشون رو تخت نگه داشتم . خم شدم لباشو بوسیدم
_طاها؟ یه سوال!
_جان طاها . بپرس عروسکم
_تو فانتزی سکسیت چیه ؟
_فانتزیم ...اوممممممم...میشه بعدا بگم ؟
_اوکی . پس من میگم شاید توهم کمی راحت تر شی . من دبل سکس دوست دارم . دوست دارم با دوتا مرد سکس کنم
_واووووو . واقعا ؟
سرمو نزدیک گوشش کردم و در حالی که کیرمو از زیر شورت میمالیدم به کسش که تو شورت توری یک سانتی مخفی بود با لحن سکسی گفتم
_یه کیر سیرت نمیکنه ؟؟
_نه نفس... دوتا یا چندتا کیر میخوام
_فعلا امکاناتمون در حد یک دستگاه کیره . میخوای؟
_عاشقشم . بده توششش
خودش شورتشو کنار زد . منم کیرمو از بغل شورتم دراوردم و از بغل شورتش گذاشتم رو کسش و بی مقدمه زدم توش
_آخخخخخ این کس هلاک کیرته طاها . بزن تا دردم بیاد .
چند بار عقب جلو کردم صدای خیسی کصش دراومد
_طاهای من ، نفس من ، خوشگلم بکن پارم کن .
از روش بلند شدم . شورتو سوتینشو دراوردم . شورت خودمم دراوردم به صورت سرو ته کنارش دراز کشیدم و پوزیشن69گرفتیم . کصشو میخوردم ، کیرمو لیس میزد و تا اونجایی که میشد میکرد تو حلقش . هردو حسابی حشری شده بودیم . سینشو چنگ میزدم پاهاشو چنگ میزدم . اونم با فشار دادن بیضم شهوتشو نشون میداد . با اینکه دردم میومد ولی دلچسب بود .
لعیا بلند شد و داگی نشست ، دستشو رو کصش میمالید و تا سوراخ کونش میاورد بالا .
_از کون بکن عشقم .
_مطمئنی ؟
_هیچوقت اینقدر مطمئن نبودم . اوایل که نصیر باهام سکس میکرد ،زوری میکرد تو کونم ولی الان خودم دوست دارم بدم .
کاندوم انداختم رو کیرم و گذاشتم رو سوراخش و چسبیدم از کمر باریکش . باسنش تو این حالت بی نظیر بود . گرد و برجسته بدون تیرگی و مو
آروم آروم داشتم فرو میکردم که دستشو اورد عقب و گذاشت رو شکمم تا بیشتر فرو نکنم
_اااااااااااییی یواش ...یواش تروخدا ...پاره شدم
_میخوای در بیارم ؟
_آره ... خیلی تنگ شدم . بذار برا بعد .
آروم کشیدم بیرون و کمی مالیدمش تا دردش بخوابه .
کاندومو دراوردم ،پاهای لعیارو دادم هوا و کیرمو رو کصش مالیدم و چندتا ضربه زدم بهش .
_اوفففففف خوب بلدی دقم بدی طاها . د لعنتی بکن توش دیگه
فرو کردم تو کصش . بشدت داشتم حال میکردم . لعیا هم یک لحظه آخ و اوخش قطع نمیشد .
_کثافت آشغال ... دوست داری منو بکنن تو نگاه کنی ؟ دوس داری کص دادنمو ببینی ؟ دوست داری جندگی کنم برات ؟
یه لحظه از لحنش جا خوردم ولی هرچی بود داشت خوشم میومد
_آخه هرکی جنده ای مثل تو میبینه برا کص و کونت راست میکنه . کونی که تو داری کیر مردای این شهرو راست کرده . مگه نمیخوای با دوتا کیر حال کنی ؟
لعیا همزمان که داشت بهم کص میداد انگشت خودشو کرده بود تو کونش و داشت خودشو با انگشت فاک میکرد . با یه دستش هم سینشو کشیده بود جلو دهنش و نوک سینه خودشو میخورد و گاز میگرفت
_طاهاااااا یکیو بیار منو بکنین . دوس دارم بدم ...تروخداااااا
لعیا خیلی هات شده بود ، حرکاتش دست خودش نبود . بشدت حشری شده بود . هرچقدر که تو سکس قبل نتونسته بود داد بزنه و خودشو تخلیه کنه ، الان داشت تلافی میکرد .
کیرمو دراوردمو پاهاشو رها کردم خوابیدم روش . برای اینکه کمی سردش کنم فقط لباشو خوردم . لعیا هم محکم بغلم کرده بود.
_چی شد ؟ بکن دیگه
_آخه خیلی بهت هیجان وارد شده . یکم استراحت کن
_نترس چیزیم نمیشه . تازه دارم حسی که اوایل ازدواجم داشتمو تجربه میکنم . میدونی ...راستش کیر عموت هم مثل کیر تو بود ، شایدم کمی کلفتر ولی مثل تو حال نمیداد . آخه تو هم خوشگلی و هم خوش هیکل ، تازه شکمم نداری . اونوقتا که تازه ازدواج کرده بودم همینجوری موقع سکس جیغ و داد میکردم . الانم پاشو میخوام بهت از کون حال بدم
_آخه ...
_آخه بی آخه . یالا ... باید التماس کنم ؟ زود باش دیگه
بعدش لحنشو عوض کرد و با نهایت شهوت و چشای خمار شده گفت
_طاها ...؟ کونمو بگاااا
همونطور که خوابیده بود برشگردوندم و پاهاشو چسبوندم به همدیگه . لای باسنشو خیس کردم چندباری کیرمو لاش مالیدم که صدای آخ و اوخش دراومد . معلوم بود برا آنال آماده س
سر کیرمو گذاشتم رو سوراخش و کمر فشار دادم ، نوک کیرم رفت توش .
_اوفففف طاها همونجور نگه دار بذار خودش بره تو . فشار نده
کمی برام سخت بود ولی تحمل کردم . حدود ۱۰دقیقه یه دستم ستونم شده بود و یه دستم کیرمو گرفته بود ولی بالاخره کیرم خودش راهشو باز کرد و تا ته تو کون لعیا بود .
_بزنم؟؟
_آروم آروم بزن
کیرمو کمی کشیدم بیرون و فرو کردم . هربار که اینکارو میکردم لعیا یه آخ از رو درد میگفت ولی خوب تحمل کرده بود . کم کم ریتم کارو به دست گرفتیم . حالا دیگه سرعتم بیشتر شده بود .
_بکن طاها ...بکن خوشگلم ...داره بهم حال میده ...کیرتو بکن تو کون زن عموت
سخت بود تحمل کردن و مقاومت در برابر این کونی که از کمر باریک ولی باسنی پهن و برجسته جلوی چشات باشه و بواسطه یه کیر کلفت شکاف کون باز شده بود
_دارم میام لعیا ...ابم داره میاد .
_بریز تو کونم . بریز همشو توم
خودمو انداختم رو لعیا . وزنم روش بود و تو کونش چندتا تلمبه زدم ، آخرین تلمبه رو محکم زدم و تا ته فرو کردم و همونجوری نگه داشتم تا قطره آخر آبمو تو کونش خالی کردم .
هردو بی رمق و بی جون بودیم . حتی توان حرف زدن هم نداشتیم .
نمیدونم چقدر طول کشید تا اینکه لعیا بلند شد رفت زیر دوش و چند دقیقه بعدش منم بهش ملحق شدم .
شبو خیلی خیلی راحت و سنگین خوابیدیم .
فرداش صبح لعیا بیدارم کرد . صبحانه مفصلی آماده کرده بود که باعث شد حسابی پرخوری کنم
بعد صرف صبحانه با لعیا به دفترخونه رفتیم و تا ظهر کارای مربوطه رو انجام دادیم . تازه کارمون تموم شده بود که تارا زنگ زد بهم و جویای حال و احوالمون بود و اینکه کی برمیگردیم . بهش گفتم معلوم نیست شاید امروز ، شایدم فردا . بعد اینکه حرفم تموم شد قطع کرد . یک ساعت بعدش سروش باهام تماس گرفت
_سلام خوبی طاها جان . خوش میگذره؟
_فدات شم .تو خوبی ؟ جات خالی
_داداش کی قراره بیای؟
_والا مشخص نکردیم . چطور مگه ؟
_هیچی ، فقط خواستم ببینم اگر اونجا باشی فردا یکیو بفرستم بیاد دستی به سر و روی ویلا بکشه . خیلی وقته بهش نرسیدیم .
_والا چی بگم داداش ، اگر کارمون امروز تمو بشه که همین امروز در میایم وگرنه میمونه برا فردا . حالا تا یک ساعت دیگه بهت خبر میدم .
از همدیگه خداحافظی کردیم . کارمون تموم شده بود ولی مطمئن بودم یه خبرایی هست . اول تارا و بعدهم سروش . هردو اصرار داشتن که زمان برگشتمونو بدونن
.
با لعیا رفتیم یه رستوران برای نهار . سر میز بودیم که پرستش به لعیا زنگ زد و باهم صحبت کردن . بعد اینکه قطع کرد ، لعیا گفت
_بچه ها چه زود دلتنگمون شدن
_چطور
_پرستش بود . میگفت پس کی میاین
_تو چی گفتی ؟
_گفتم کارمون تموم شده اما شاید امروزو بمونیم .
لعیا سوتی داده بود . دیگه بهش نگفتم که من بهشون گفتم کارمون تموم نشده ولی حالا دیگه با تماس پرستش مطمئن بودم که کاسه ای زیر نیم کاسس .
_حالا بنظر تو برگردیم یا بمونیم ؟
_اگه از من میپرسی بهتره برگردیم ،چون کارخونه رو ول کردم و از طرفی هم دخترا تنهان . اما تو بهشون نگو که داریم برمیگردیم بذار غافلگیرشون کنیم .
_وا!؟ چه غافلگیری ؟مگه سفر قندهار اومدیم . اما چشم ، هرچی تو بگی .
_مرسی بانوووو . غذات سرد نشه . بخور
از رستوران دراومدیم و رفتیم وسایلامونو از ویلا برداشتیم ، بارون شدیدی میبارید و ترافیک هم نیمه سنگین بود . شب دیروقت رسیدیم تهران . تو کل مسیر تو فکر بودم که چجوری باید مچ اینارو بگیرم که لعیا متوجه نشه . اگه تو خونه ما باشن چی ؟ اگه لعیا ببیندشون چی میشه ؟ تو همین فکرا بودم که گوشی لعیا زنگ خورد ، از لحن صحبت لعیا معلوم بود اتفاق مهمی افتاده . وقتی گوشیو قطع کرد گفت
_میدونم خسته ای ولی لطف کن منو برسون بیمارستات
_اتفاقی افتاده؟ بیمارستان چرا؟
_اتفاق که ...راستش داداشم تصادف کرده . بردنش بیمارستان . برم اونجا مادرم بیقراری میکنه
_چطوره حالش ؟ تصادفش خیلی وخیم بوده؟
_نه عزیزم ، یعنی نمیدونم . بهت زنگ میزنم میگم
رسیدیم بیمارستات و لعیارو پیاده کردم .
_میخوای بمونم پیشت ؟
_نه عزیزم ، خسته ای برو خونه استراحت کن .
لبای همو بوسیدیم و وقتی لعیا خواست پیاده شه بهش گفتم
_لعیا؟
_جانم؟
_دوستت دارم .
_ای جون دلم ...منم دوستت دارم عشقم .
_لعیا باید باهم حرف بزنیم
_حتما . چرا که نه ولی الان که...
_نه نه منظورم الان نیس . برو . اگرم کاری داشتی ، در هر ساعتی که لازم بود باهام تماس بگیر
بعد جدا شدنم از لعیا فکرم حسابی درگیر بود . من عاشق لعیا شده بودم و نمیدونستم چطور این موضوع رو بهش بگم .
رسیدم خونه ولی ماشینو بیرون پارک کردم و وارد حیاط شدم .
ظاهرا که ساکت بود ولی از سر احتیاط سعی کردم اروم و بی صدا وارد شم .
چیزی که برا عجیب بود سکوت زیاد از حد خونه بود . چراغهای عمارت کلا خاموش بودن .
اروم وارد سالن شدم و به سمت پله ها رفتم . دسته کلیدمو بیصدا تو جیبم قرار دادم و پاورچین پاورچین به سمت اتاق خواب تارا رفتم .
نزدیک اتاق که شدم صدای تارا و پرستشو شنیدم . تارا داشت میگفت
_ما جفتمونم مثل همیم ، هرکسی نمیتونه با ما طرف بشه و قدرت مقاومت در مقابلمون داشته باشه.
به پشت در که حالت نیمه باز بود رسیدم . نمیتونستم ریسک کنم . ممکن بود با نگاه کردنم به داخل منو ببینن .
یهو چیزی شنیدم که میخکوبم کرد
_شما دوتا وروجک بجای کوری خوندن بهتره نشونم بدین که چه کارهایی ازتون برمیاد . سری قبل که کوفتمون شد اما اینبار با خیال راحت دهن هرجفتتونو سرویس میکنم .
صدای سروش بود که داشت اینارو میگفت . منظورش از سری پیش چی بوده ؟ مطمئنا همون روز که رفتم کلیدای ویلاشونو بگیرم ، همون روزو میگه . پس حدسم درست بوده . مثل اینکه اون روز با اومدن من ، کاسه کوزشون بهم خورده .
یه گوشه ایستاده بودم و به حرفاشون گوش میدادم که صدای ماچ و بوسه اومد . میدونستم تاراس ، چون تارا اینجوری با سر و صدا لب بازی میکنه .
پشتمو چسبونده بودم دیوار و بی حرکت فقط گوش میدادم . کم کم کیرم راست شد و شلوار کتان که تنم بود کاملا باد کرده بود .
لذت اینکه اون سمت دیوار خواهر و دخترعموم دارن دو نفری به بهترین دوستم سرویس میدن بی نهایت برام تحریک کننده بود .
یهو سروش با لحنی شهوتناک گفت
_آخخخخخخخ پرستشششششش... چه زود دست بکار شدی خوشگله
_دارم طفلکیو از قفسش درمیارم . ولی بذار قبلش کاندوم و ژلو از تو کیفم بیارم ، یوقت خرابکاری میکنی وسط کار .
تا خواستم تغییر جا بدم یهو پرستشو در حالی که فقط یه شورت و سوتین صورتی تنش بود و میخواست به سمت اتاق خودش بره دیدم . فقط شانسی که اوردم این بود که جیغ کوتاهی که پرستش با دیدن من کشید ، همراه با جیغ تارا بود که از شدت شهوت و همخوابگی با سروش کشید و همین باعث شد بچه ها داخل اتاق متوجه صدای پرستش نشن .
همینکه پرستش خواست حرفی بزنه کف دستمو گذاشتم رو دهنش و از پشت محکم بغلش کردمو به سمت اتاقش کشیدم .
وقتی وارد اتاق شدیم قبل اینکه دستمو از دهنش بردارم تو گوشش گفتم
_صدات در نیاد ، نباید متوجه من بشن
آروم دستمو از دهنش برداشتم
_طاها بخدا ...
_هیششششششش ، هیچی نگو .
پرستش با چشایی که ترس توش موج میزد با تعجب نگام کرد و آروم نگاهشو به کیرم که تو شلوارم باد کرده بود دوخت و گفت
_تو خوبی ؟
_خوبم .
منتظر واکنش من بود . دستمو تو موهام بردم و با دستپاچگی گفتم
_اخه شما دوتا دیوانه باخودتون نمیگین اگه لعیا الان با من بود و این افتضاحو میدید چی میشد ؟
_ما...ما...فکر کردیم شما هنوز ...
_هنوز شمالیم؟؟؟ نه عزیزم اونقدر این چندروز تابلو بازی دراورده بودین که مطمئن بودم اینجا یه خبراییه . بخاطر همین زود برگشتیم .
_مامانم کجاس ؟
_رفت به داییت سر بزنه
_چرا؟
_حالا بعدا میگم
_حالا میخوای چیکار کنی طاها ؟
_هیچی ! یعنی نمیدونم ولی اینو میدونم خیلی اروم و ریلکس میری تو اتاق و از اینکه منو دیدی هیچ حرفی نمیزنی
_آخه
_آخه بی آخه . همینکه گفتم . به تاراهم چیزی نمیگی تا به وقتش . فقط اینو بدون اگر حرفی بزنی ، ناچار میشم به لعیا بگم هرچیو که دیدم
_لعیا؟
_منظورم زن عموئه .
پرستش خواست برگرده اتاق که بهش گفتم
_کجا؟
_خودت گفتی برگردم اتاق
_یادت رفت برا چی از اتاق دراومده بودی ؟
_ها؟ اهان . رفت سراغ کیفش و یه پاکت پلاستیکی که توش کاندوم و ژل بودو برداشت و با چهره خجالت زده اروم از جلوم رد شدو رفت .
چند ثانیه بعدش پشت سرش رفتم .وقتی گوشامو تیز کردم شنیدم که تارا به پرستش میگفت
_عه یعنی که چی من نمیتونم سکس کنم . رفتی کاندوم بیاری حشرت پرید ؟
_نه ...راستش ...راستش ...
سروش پرید وسط حرف پرستشو گفت
_نکنه عادت شدی ؟
پرستش که انگار بهونه خوبی پیدا کرده بود زود گفت
_ها؟ اره اره . روم نمیشد بگم ولی فکر کنن وقتشه . اخه تو لباس زیرم ...
_باشه پرستش جون . پس برو استراحت کن ، اگرم دوست داری بشینو نگاه کن ببین دختر عموت چطوری پدر این بچه خوشگلو در میاره .
_نه ...خوش بگذره بهتون . من میرم تو اتاقم . شما راحت باشین
پرستش اومد بیرون و مقابلم کمی مکث کردو زود رفت تو اتاقشم
باخودم داشتم فکر میکردم که الان دیگه حسابی سروش به ریشم میخنده . خواهرم الان زیرشه و دارن از بدن هم کام میگیرن . هرچند خودمم چندان بی تقصیر نبودم .
تو همین افکار بودم که با جیغ کوتاهی که تارا کشید به خودم اومدم .
_یواششششششتر وحشی .
_عه؟! خودت گفتی یهو بکن توش
_عزیزم اول یه نگا به این دسته بیلت بکن .
_ببخشید . شرمنده . اخه قبلا بهم گفته بودی دوست داری اولین بار یهو همشو جا بدم توش
_اون موقع فقط تو چت عکسشو دیده بودم فکر نمیکردم اینقدر درد داشته باشه . اشکال نداره ، شروع کن ولی آروم آروم بدش توم .
کم کم صداهاشو به اه و ناله تبدیل شد . معلوم بود سایز سروش دو ایکس لارجه که خواهر حشری من دردش گرفته .
لحن و رنگ صحبتاشون عوض شد . تارا به شدت داشت لذت میبرد .
دوست داشتم راحت میتونستم نگا کنم ولی نمیشد
_آخخخخخ سروش عاشق کیرت شدم . دیگه نمیتونم رو کیر دیگه ای بشینم .
_کیر منم عاشق کصت شده خانوم خوشگله .
بدجور حشری شده بودم . از شدت شهوت کلافه بودم . یه نگاه به چپ و راستم انداختم یهو فکری به ذهنم رسید .
به سمت اتاق پرستش رفتم آروم درو باز کردم . پرستش در حالی که به پهلو و پشت به من زیر پتو رو تختش دراز کشیده بود گفت
_درو ببیند
رفتم کنارش رو تخت نشستم ولی حرفی نزدم
خودش به حرف اومد و گفت
_خوشت اومده بود ؟
_من؟ از چی ؟
_خودتو به اون راه نزن .
حرفی نداشتم بهش بگم ، کیر راست شده منو دیده و جای هیچ حرفی نموده بودش .
_دلیل مخالفتت با ازدواج با من این بود؟ میخواستی تفریح و عشقو حال کنی ؟
پهلو به پهلو شد و برگشت به سمتم
_نه میخواستم ببینم حالا که امکانات داری ، هنوزم همون طاهای ساده و سر به زیر و غیرتی هستی یا نه ، که فهمیدم اشتباه میکردم .
قلبم داشت میومد تو دهنم . یعنی پرستش رابطه منو لعیارو فهمیده ؟
_چیو فهمیدی ؟ مگه چیکار کردم ؟
_تازه میپرسی چیکار کردی ؟ تو نبودی همین چند دقیقه پیش عوض اینکه سروشو از خونه پرت کنی بیرون ، شلوارتو باد انداخته بودی ؟ جوری تحریک شده بودی که شهوت از چشات میبارید .
حرفی برا گفتن نداشتم . شایدم حق با پرستش بود ولی نباید جلوش کم میاوردم ، نباید میذاشتم اینقدر راحت خودشو تبرئه کنه
_اصلا گیریم که اینطوری که تو میگی باشه ولی کاری که تو و تارا کردین بدتر از کار من بوده . بعدشم مگه این خود تو نبودی که در باغ سبز نشونم دادی ؟ مگه خود تو نبودی که منو از عشقت نسبت به خودم مطمئن کردی ؟ پس چرا بعدش منو پس زدی و جلو همه غرورمو خورد کردی ؟
_چون دوستت داشتم . نمیخواستم بخاطر من عذاب بکشی .
_چی داری میگی پرستش ؟ خودت از حرفات چیزی میفهمی ؟
پرستش سعی کرد بغضشو پنهون کنه ولی نتونست و اشک از چشاش سرازیر شد و گفت
_آره میفهمم . من دوستت داشتم و دارم طاها . از این ترسیدم که بعد ازدواجمون نتونم خوشبختت کنم ، من یه دوجنس گرام طاها . هم لز میکنم و هم سکس اما ترسیدم بعد ازدواجمون نتونم خودمو کنترل کنم و بهت خیانت کنم . بخاطر این بهت نه گفتم . خیالت راحت شد ؟ حالا فهمیدی علتش چی بود ؟
_هیششششششش ...باشه ...باشه پرستش . آروم ...میشنون . حالا دیگه گریه نکن . بعدا راجع بهش حرف میزنیم . من میرم اتاقم .
پرستش تمام مدتی که باهام حرف میزد پتوشو رو خودش کشیده بود که من بدن لختشو نبینم . اولین بار بود که پرستشو با بدن برهنه دیده بودم ، اونم وقتی که از اتاق بیرون اومد و با من مواجه شد.
اروم و بدون جلب توجه خودمو به اتاقم رسوندم . ولی داشتم به طرف اتاقم میرفتم صدای ناله سروش و تارارو که از شدت شهوت خونه رو روسرشون گذاشته بودن شنیدم .
لباسامو عوض کردم و خودمو رو تخت انداختم .
حالا بابد چه غلطی بکنم ؟ نه میتونستم از لعیا بگذرم و نه از پرستش . اصلا گیریم که با پرستش ازدواج کردم ...چطور روم بشه تو چشای لعیا نگا کنم ؟ خودم چی ؟ با خودم چطور کنار بیام ؟ بگم مادر زنمم زیرم خوابیده؟
پرستش عشق اولم بوده . از بچگی دوسش داشتم ، لعیارو هم یجور دیگه دوست دارم . وای خدا چیکار باید بکنم؟ تا صبح چشم روهم نذاشتم ، حرفای پرستش یادم میافتاد ، لحظاتی که با لعیا داشتم ، عشقم به پرستش ، علاقه ای که بین منو لعیا ایجاد شده . اصلا چطوری میشه ادم همزمان عاشق دونفر بشه ؟ علی الخصوص که اون دونفر مادر و دختر باشن .
سکس کردن سروش و تارا برام هیچ اهمیتی نداشت . هرچند که قرار بوده پرستش هم بین اونا باشه .
هوا داشت کم کم روشن میشد ، داشتم دیوانه میشدم . در همین احوالات بودم که کم کم چشام گرم خواب شد . وقتی چشامو باز کردم لعیارو کنار خودم دیدم که رو تختم نشسته .
_به به ، ظهر بخیر آقاااا .
_عه! سلام ... کی اومدی ؟ داداشت چطوره
_سلام عزیزم . پاشو ...پاشو اول یه آبی به سر و صورتت بزن که چشات باد کرده شده اندازه یه گردو . بعدشم بیا پایین یه چیزی بخوریم .
_بچه ها کجان ؟
_یکم پیش فرستادمشون بیمارستان یخورده چیز میز ببرن
با زحمت خودمو از تخت کندم و بعد مسواک زدن و یه دوش مختصر رفتم سر میز صبحونه . البته باید اسم نهار روش میذاشتیم چون ساعت دوازده و نیم ظهر بود .
_بیا عزیزم برات نیمرو عسلی درست کردم که دوست داری .
_دستت درد نکنه . بدجور گرسنم بود .
_بخور نوش جونت . این چندروزه حسابی رستو کشیدما !!! بخور جون بگیری
یهو یاد اتفاقات دیشب افتادم . صبحونمو خوردم و به لعیا گفتم
_دوتا چایی بریز بیار رو تراس باید باهات حرف بزنم .
رفتم پاکت سیگارو عینک دودیمو برداشتمو رو صندلی تراس نشستم ،چند دقیقه بعد لعیا در حالی که یه پیراهن ساحلی بلند و یه تیکه تا مچ پا و به رنگ سبز تنش بود با سینی چای اومد و روبروم نشست .
_خوشگل شدی خانومی
_بودم
_بر منکرش لعنت .
چاییمو خوردمو یه سیگار روشن کردم . خیره به باغ داشتم فکر میکردم که لعیا گفت
_خب؟؟؟؟؟ میخواستی حرف بزنی
_ها؟؟؟ آهان ؟! راستش ... دیشب ...
_دیشب چی ؟
_دیشب ، پرستش منو دید و باهام حرف زد
_خب ؟ در مورد چی ؟
صحبتهای دیشبو که با پرستش داشتم به لعیا تعریف کردم . البته بجز قسمتی که سروش اینجا بوده و یا پرستش با کس دیگه ای سکس کرده . فقط گفتم که پرستش لزبینه .
لعیا کمی فکر کرد و گفت
_خب تصمیمت چیه؟ حالا که میدونی علت مخالفتش دوست داشتن تو بوده . خیلی خوبه که اینقدر میخوادت . راستش من خودم از همجنسگرا بودن پرستش باخبر بودم .
_چی ؟ میدونستی ؟
_کور بشه مادری که ندونه بچش چیکار میکنه .
حسابی جا خورده بودم . فکر میکردم لعیا از شنیدن حرفام یکه بخوره ولی مثل همیشه طوری رفتار کرد که قابل پیش بینی نبود . از طرفی فکر میکردم اونم به من علاقه مند باشه ولی مثل اینکه باز اشتباه میکردم .
_ولی لعیا من و تو ...
حرفمو قطع کرد و گفت
_ منو تو فقط یه رابطه باهم داشتیم که تموم شد و رفت . همین
_همین؟
_آره همین ! مگه تو پرستشو دوست نداشتی ؟ خب حالا که فهمیدی اونم تورو دوستت داره دیگه چی میگی ؟
_لعیا من ...من...
_بگو طاها جان . تو چی ؟؟؟
_من عاشقت شدم .
_چی ؟ چی داری میگی تو ؟
_من دوستت دارم . من تو همین مدت کوتاه فکر میکنم که اندازه یک عمر عاشقت بودم . سخته برام بخوام ازت دل بکنم . نمیتونی حاشا کنی که تو دوستم نداشتی . مگه خودت نگفتی که دیگه شبا قرص نمیخوری و راحت میخوابی ؟ مگه نگفتی که بامن احساس جوونی میکنی ؟ مگه...
_بسه طاها . هرجی که بود یه هوس بود و تموم شد
لعیا بلند شد و به سمت آشپزخونه رفت . با حرص قدم برمیداشتو منم پشت سرش .
جلو میز صبحونه ایستاد و مثلا داشت با ظرفهای صبحونه رو جمع میکرد . پشت سرش ایستادم و گفتم
_تو چشام نگا کن و بگو دوستم نداشتی . تو چشام نگا کن و بگو همش بخاطر هوس بوده .
لعیا برگشت به سمتم و دستشو گذاشت رو صورتم و گفت
_طاها مگه تو پرستشو نمیخوای ؟ مگه نمیگفتی همیشه اونو تو رویاهات میدیدی؟ خب دیگه چی میخوای ؟ فقط کافیه به پرستش بگی که میتونه بعد ازدواجشم با هر دختری که میخواد لز کنه . همین ، اون میخواسته که تو همینو بهش بگی تا خیال هردوتاتون راحت بشه و اونم دیگه اینجوری حس خیانت نداره .
از روی حرصم صدامو بلند کردم و فریاد زنان گفتم
_بگو دوستم نداشتی . بگو برا هوس بوده
لعیا هم با صدای بلند گفت
_همش از سر هوس بود
نمیدونم چم شد ، اصلا نفهمیدم دارم چیکار میکنم یهو لبمو گذاشتم رو لبش و یه بوسه محکم از لباش گرفتم و با خشم برشگردوندم
لعیارو خم کردم رو میز صبحونه و با عصبانیت دست انداختم و شلوار خودمو کشیدم پایین و لباس لعیارو هم بلند کردم . کمی از کره صبحونه از روی همون میز برداشتم مالیدم به لای باسنش و کیرمو رو کونش قرار دادم و با یه فشار نصفشو جا دادم توش .
همه این اتفاقا تو یه چشم بهم زدن صورت گرفت .
لعیا با ترس میگفت
_طاها چیکار میکنی ؟ داری میترسونیم . طاهاااا
و بعدش کیرمو تو کونش فرو کردم که با جیغ بلند لعیا مواجه شدم و هیچ اهمیتی بهش ندادم . از پشت محکم بغلش کرده بودم و دستام رو سینه هاش بود و از پایین تو کونش رگباری تلمبه میزدم و تو گوشش با عصبانیت میگفتم
_مگه نگفتی از هوس بوده ، مگه بخاطر کیرم بهم پا ندادی ؟ چی شد ؟ چرا حالا داری جیغ میزنی ؟
بدون اینکه خودم متوجه باشم کاریو انجام داده بودم که لعیا بشدت داشت ازش لذت میبرد .
یک آن که بخودم اومدم دیدم باسنشو عقب تر داده و داره آروم با خودش زمزمه میکنه و میگه
_قربون کیر کلفتت بشم عوضی...بزن...بزن حروم زاده... بدجور داری بهم حال میدی آشغال ... منو بکن کثافت ... بکن پاره بشم ...بیشتر فشار بده حیوون ...آخ...آخ...جوووون طاها پارم کن
کنترلی رو کارام نداشتم . بیشتر خمش کردم رو میز طوری که یک طرف صورتش روی میز بود و منم یه پامو رو صندلی گذاشته بودم و به محکمترین شکلی که توانشو داشتم کیرمو تو کونش فرو میکردم . کیری که با کره چرب شده بود و بیشتر از هر روان کننده ای برام لذت بخش بود .
شروع و پایان سکس وحشیانم تنها با یک پوزیشن بود و در همون پوزیشن ارضا شدم و ابمو تو کونش خالی کردم و در آخر با همون لباس لعیا کیرمو تمیز کردم و بدون هیچ حرفی شلوارمو پوشیدمو از خونه زدم بیرون .
ادامه دارد...
By the power of truth, I, while living, have conquered the universe
ارسالها: 376
#988
Posted: 14 Aug 2021 01:51
هم قبیله :قسمت چهارم
غروب بود که تارا باهام تماس گرفت
_داداش سلام کجایی؟
_پارک . چطور ؟
_پارک نزدیک خونه؟
_آره
_پس واستا تا بیام
بلافاصله گوشیو قطع کرد و بعد از یک ربع پیداش شد
_سلام . خوبی داداش
_ اینجا چیکار میکنی ؟
_نگرانت شدم اومدم پیشت .
چند دقیقه ای سکوت بینمون بود که تارا شکستش و به حرف اومد
_ازم دلخوری؟
_چرا باید دلخور باشم؟ کاری کردی مگه؟
_لازم نیس برام نقش بازی کنی . پرستش همه چیو بهم گفت
_بهش تاکید کرده بودم که بهت چیزی نگه
_ما همه چیو بهم میگیم . داداش خواستم بگم سروش تقصیری نداره
_من که چیزی نگفتم . قضاوتتونم نکردم .
_اره چیزی نگفتی ولی معلومه ناراحتی . تازشم میدونم که با زن عمو هم بحثت شده .
یهو عین برق گرفته ها از رو نیمکتی که نشسته بودم پریدم
_لعیا چیزی بهت گفته ؟
_نه ... نه اون چیزی نگفته . امروز خیلی بی حوصله بود فهمیدم که باتو ...
_با من چی ؟ مگه منو اون باهم چه صنمی داریم ؟
_بسه داداش تروخدا . چرا فکر میکنی بقیه خرن ؟ تو نبودی مگه چند شب پیش با زن عمو تو اتاقش سکس میکردین ؟
_نه کی این حرفو زده ؟
_عه عه عه؟؟؟ تو روی من دروغ میگه . اومدم تو اتاق زن عمو که لباس خواب پرستشو براش ببرم ، صداتو از تو حموم اتاقش میومد .
یاد اونشب افتادم که از حموم دراومدیم دیدیم چراغ اتاق روشن شده . پس کار تارا بوده !
_خب که چی ؟ حتما اینم به پرستش گفتی ؟ سکس منو خودتو چی ؟ اونم گفتی ؟ اگه نگفتی برو بگو
_داداش چرا اینجوری میکنی ؟ خب بگو مشکلت چیه شاید تونستیم حلش کنیم
_میخوای ببرمت یجایی ؟؟؟
_کجا؟
_بریم میفهمی
سوار ماشین شدیمو به سمت محله قدیمیمون رفتم . وقتی رسیدم جلو در خونه پدریم تارا بغضش گرفت
_یادش بخیر طاها ... چقدر دلم برا مامان بابا تنگ شده
_پیاده شو
پیاده شدیم ، اول کمی به نمای خونمون نگاه کردیم ، بعدش در مقابل چشمان بهت زده تارا دسته کلیدی که از جیبم دراورده بودمو یکیشو داخل قفل انداختم و درو باز کردم
_وای طاها... اونی که فکر میکنم درسته؟ اینجارو...؟
_آره خوشگلم ...خریدمش. حالا برو توشم نگا کن
_مگه خالی نیست ؟
_تو حالا برو توو
وقتی وارد خونه شدیم تارا از شدت خوشحالی و یا دلتنگی زد زیر گریه . خونه رو با هزار زحمت از اونی که خریده بودش پس گرفتم ، البته کلی پول اضافه بابتش دادم تا راضی بشه . تمام وسایلهای قدیمیمون رو هم که تو خونه خان عمو انبار کرده بودم رو مثل زمانی که پدر مادرم زنده بودن چیده بودم .
_خوشحال شدی ابجی خوشگلم؟
_وای طاها ...مرسی ...مرسی ...مرسی داداش . فوق العاده ای تو
پرید و محکم بغلم کرد . آروم و با حوصله تو خونه قدم برمیداشت و هر وسیله ای که جلو چشش بود از جاش برش میداشت و کمی نظاره میکرد و میذاشت سرجاش . تک تک اسباب این خونه برامون دنیایی از خاطرات بود . حتی اتاق تارارو هم تا اونجایی که میشد مثل روز اولش چیده بودم .
تارا به سمت اتاقش رفت و خودشو رو تخت ول کرد . دراز کشید و منم کنارش نشستم . اشک چشماشو با نوک انگشتم پاک کردم . تارا دستاشو باز کرد و بغلم گرفت ، میخواست لبامو ببوسه که مانعش شدم .
_طاها...الان بهترین زمانه ! بعد از مدتها دوتایی باهم یه سکس...
_هیششششششش . هیچی نگو . اینجا ، این خونه حرمت داره .
تارا دیگه حرفی نزد . بعد یک ساعت که باهم یاد دوران شیرین زندگی با پدرمادرمو زنده کردیم از خونه زدیم بیرون .
_طاها زود بریم خونه زن عمو نگران میشه . شب شده .
_میریم . عجله نکن . نهایتش اینه که زنگ میزنن بهمون دیگه . راستی تارا ... قضیه رابطه تو و سروش چیه ؟ کی برا شروع این رابطه پیشنهاد داد ؟
_یروز که سروش اومده بود خونه ، چشش همش رو پرو پاچه زن عمو بود ، وقتی دید من دارم نگاش میکنم خودشو جمع و جور کرد . بعد اون از هر فرصتی برا دید زدن من استفاده میکرد تا اینکه یروز که اومده بود خونه ، بدور از چشم تو کارت ویزیتش رو داد دستم و گفت باهاش تماس بگیرم . اولش نمیخواستم این کارو بکنم ولی خود هم میدونی سروش پسر شوخ و بذله گوییه که تیپ و قیافش هم مورد پسند هر دختریه ، این شد که وسوسه شدم و باهاش تماس گرفتم .
_اولین بار کی باهاش سکس کردی ؟
_همون شبی که خودتم دیدی
_اونروز که رفته بودین ویلای لواسون چطور ؟
_قرار بود اون روز سکس کنیم که تو اومدی اونجا نشد . بعد رفتن تو زود برگشتیم خونه . چون تو دوربین دیدیم که ماشینمونو شناختی و داری دور و برش میچرخی . برا اینکه متوجه نشی ، همینکه از ویلا دراومدی ما زود سوار ماشین شدیم و زودتر از تو رسیدیم خونه .
_پرستشم قرار بود با شما باشه؟ گروپ کنین ؟
_پرستش راضی نبود ، میگفت من دخترارو ترجیح میدم ولی من بهش اصرار کردم ، سروشم چون از علاقه تو به پرستش خبر داشت همش میگفت پرستشو نیار ولی من اصرار کردم . در کل دست سروش به پرستش نخورده .
_دوسش داری؟
_پرستشو؟ معلومه ... مثل خواهر نداشتمه
_سروشو میگم
تارا سکوت کرد . نمیدونم چی تو مغزش میگذشت تا اینکه خودم جواب خودمو دادم
_دوسش داری دیگه . چون اگه نداشتی خیلی زود میگفتی ندارم . ببین تارا بهت ثابت شده که من ادم تعصبی نیستم ولی این دلیل نمیشه که خیر و صلاحتو نادیده بگیرم . من تعصب جنسیتی ندارم . این یادت باشه مرد بودن با نر بودن خیلی فرق میکنه . تو هنوزم ذهنت درگیره امینه ، باید قبول کنی که اون دیگه رفته ، دیگه نیست . سروش پسر خیلی خوبیه ، تیپ و هیکل و قیافه خوبی داره ، پول داره ، شخصیت داره و مطمئنم هستم که دوستت داره . من رفیقمو خوب میشناسم ، نگاهش رو هم میشناسم . اون دوستت داره .
وقتی دیدم تارا ساکته و حرفی نمیزنه ، خواستم جو رو عوض کنم و با شوخی گفتم
_اونجورم که من میدونم بندوبساط بزرگ و براهی هم داره که خوراک خودته .
_عهههههه؟؟؟طاهاااا؟ مگه من جندم؟؟؟
_مگه فقط جنده ها دوس دارن زیر کلفت بخوابن؟ ابجی سکسی ما فقط یخورده حشرش بالاس که به کیر داداششم رحم نکرده .
این حرفو که زدم دستمو گذاشتم رو دستش و دستشو کشیدم سمت کیر خودم و روش قرار دادم .
_اینجا داداش ؟ پشت فرمون؟ لااقل برو یجای خلوت پارک کن
_ای به چشم .
فرمونو شکوندم و پیچیدم تو یه فرعی بعدشم تو یه کوچه و روبروی یه باشگاه پارک کردم . ماشین شاسی بلند بود و شیشه هاش کمی دودی . میدونستم تا کسی دقت نکنه نمیتونه داخل ماشینو ببینه .
دستای تارا شروع به کار کرد ، دکمه های شلوارمو باز کرد و کیرمو دراورد بیرون
_این چرا هنوز خوابه ؟ الان خودم بیدارش میکنم
کیرم که مچاله شده بودو همشو گذاشت دهنش و اونقدر زبون زد که تو دهنش کم کم شروع کرد به راست شدن . سرمو به صندلی تکیه داده بودم و از ساک زدن خواهرم لذت میبردم که یوقت متوجه شدم یه پسری جوون با لباس ورزشی که یه دو بنده مشکی با یه لگ مشکی و کتونی توی پاش بود اومده جلو در باشگاه داره با موبایلش حرف میزنه . معلوم نبود چون باشگاه زیر زمین قرار داشت اومده بیرون تا خوب انتن بده یا از سر صدای موزیک باشگاه زده بیرون . هرچی که بود یه سوژه برا من و تارا شکل گرفته بود .
سر تارارو از رو کیرم بلند کردم و بهش گفتم شلوارتو در بیار .
به حرفم گوش داد ، خم شدم روش دکمه مانتوش رو باز کردم و دهنمو رو کصش گذاشتم
_خوشگل خانوم اون پسره رو میبینی داره با گوشی حرف میزنه؟
_اوهومم
_میبینی چه هیکل خفنی داره
_آیییی ...آره
_خوب بهش نگاه کن فکر کن اون داره برات کص لیسی میکنه
اینو گفتمو همه جای کصشو با دهن و لب و زبونم خوردم . تارا داشت از لذت و شهوت به خودش میپیچید و دستشو گذاشته بود جلو دهنش .
_واییییی طاها، این پدرسگ عجب هیکای داره . اوممممم بخور طاها دارم میام ...بخورش
حسابی با دیدن اون پسر تو ذهنش کلی براخودش فانتزی ساخته بود . داشتم کصشو زبون میزدم که کمرشو از رو صندلی شاگرد بلند کرد دو دستی سرمو گرفتو به کصش فشار داد . صورتمو پرشده بود از اب کص خواهرم . بدجور بی رمق شده بود ولی من تازه راست کرده بودم .
تارا چند دقیقه بعد که حالش سرجاش اومد گفت
_درش بیار برات بخورم ارضات کنم .
_تو حال نداری سرجات بشینی . بمونه طلب من
_وای طاها تو بی نظیری داداشی . مرسی که درکم میکنی . واقعا حالشو نداشتم ولی حرکتت عالی بود . خیلی خیلی بهم حال داد .
_خوشحالم که لذت بردی . حالا خودتو جمع و جور کن بریم خونه . یه زنگم بزن ببین چیزی میخوان سر راه بگیریم یا نه
تارا تماس گرفت و از زن عمو پرسید چیزی میخواین که اونم گفت شام نذاشتم ، یه چیزی برا شام بگیرین بیارین .
سر راه شام گرفتیم و رفتیم خونه . برام جای سوال بود که اهالی خونه از جمله زن عمو و پرستش جوری رفتار میکردن که انگار هیچ اتفاقی نیافتاده
حتی زن عمو بهم گفت
_طاها خان یروز کاراتو راست و ریس کن خونوادگی همه باهم بریم یه مسافرتی جایی .
_چشم . حتما .
در عین ناباوری پرستش با شوخی و لبخند پرید وسط حرف و گفت
_نخیر ...اول منو طاها باهم میریم بعدش خونوادگی
_قاشقو که میخواستم بذارم دهنم ، تو هوا مکث کردم . جا خورده بودم و بقدری تابلو بودم که همه زدن زیر خنده . برام عجیبتر این بود که لعیا بیشتر از بقیه میخندید . یعنی این واقعا منو برا هوسش میخواست ؟
اصلا پرستش چرا یهو نظرش اینقدر تغییر کرد ؟ چه اتفاقی افتاده ؟
ذهنم پر بود از چراهایی که برا هیچکدومش پاسخی نداشتم .
بعد از شام همه دور هم جمع شده بودیم و چایی و میوه میخوردیم . لعیا مشغول تماشای مستندی که از ماهواره پخش میشد بود . پرستش و تارا هم باهم میگفتن و میخندیدن .
از جام بلند شدم و به سمت یخچال رفتم ، بطری ویسکی برداشتم و یه لیوان تو دستم برگشتم .
همه ساکت زل زده بودن بهم ، تا حالا ازین کارا تو جمع نکرده بودم و برام اصلا مهم نبود واکنششون چی میخواد باشه که بازهم غافلگیر شدم .
لعیا در کمال خونسری برگشت گفت
_عه طاها جان؟ پس ماها آدم نیستیم ؟ تک خوری میکنی؟
حتی پرستشو تارا هم از رک گویی لعیا تعجب کردن ولی ته دلشون حسابی کیف کردن از پیشنهاد زن عمو
پرستش زود از جاش بلند شد و گفت
_من میارم
زود رفت و چندتا گیلاس تو دستش برگشت . لیوان منم از دستم گرفت و گفت
_عزیزم لیوان چیه اوردی ؟ بیا تو گیلاس بریز حالش بیشتره با کلاسترم هست .
عزیزم؟؟؟با من بود؟؟؟ اونم تو جمع؟؟؟
_طاها جان میبینی دخترم چطور هواتو داره؟
_بله. لطف داره .
واقعا هنگ بودم . نمیدونم چه اتفاقی افتاده بود . هرچی که بود تصمیم گیریو برام خیلی ساده تر کرده بود .
به پیشنهاد لعیا ، خودش شد ساقی و گیلاسامونو پر میکرد . اگر بخوام رو راست باشم باید بگم یکی از بهترین شبهای عمرم بود . همه ساده و بی آلایش دورهم جمع بودیم و مشروب میخوردیم ، میگفتیمو میخندیدیم . چند شات بیشتر نخورده بودیم که گوشیم زنگ خورد . سروش بود
وقتی بچه ها فهمیدن سروش پشت خطه ، گفتن دعوتش کنم بیاد اینجا . اهمیتی ندادم تا اینکه لعیا با صدای بلند طوری که سروش بشنوه گفت
_اقا سروش فقط جای شما اینجا خالیه . آب دستته بذار زمین و بیا اینجا
بعد مکالمم با سروش به لعیا گفتم
_شاید کار داشته باشه ، برا چی اونجوری گفتی بیاد
_آی آی آی آی ...حسودی ممنوع . بذار اونم باشه دیگه ، لااقل ازش بابت ویلایی که در اختیارمون گذاشته بود تشکر میکنیم .
حدود نیم ساعت بعد سروش که دستش کلی تنقلات بود به جمعمون اضافه شد
_به به ...به به ...واقعا جای من و این مزه ها خالی بوده
_گردن شکسته تو از کجا فهمیدی ما داریم مشروب میخوریم که اینهمه خرت و پرت گرفتی اوردی ؟
_والا بعد یه عمر گدایی قراره ندونم که جلو کدوم امام زاده بساط پهن کنم؟ از لحن لعیا خانم همه چیو گرفتم .
بچه ها از زرنگ بازی سروش زدن زیر خنده . خودمم خندم گرفته بود .
چند شات هم با سروش زدیم و باقیشو سروش به سلامتی جمع تنهایی رفت بالا .
تقریبا همه دیگه مست مست بودن . هممون تلو تلو میخوردیم . بسختی تونستم پاکت سیگارمو پیدا کنم ، بعد اولین پکی که به سیگار زدم تازه فهمیدم چقدر مستم . لعیا بلند شد بره اتاقش . گفت شما باشین و یکم خوش بگذرونین .
بچه ها گرم گفتگو بودن که به بهونه اینکه هوا گرمه ، رفتم مثلا از اتاقم لباس خنک تر بردارم بپوشم . رفتم جلو در اتاق لعیا ، در زدم که بلافاصله جواب داد
_بیا تو طاها
وقتی وارد شدم اولین حرفی که زدم این بود که
_از کجا فهمیدی منم ؟
_میدونستم میای پیشم
_لعیا ؟ بابت امروز ازت معذرت میخوام . نمیدونم چیشد یهو وحشی شدم
_این چه حرفیه عزیزم ؟ اتفاقا بهترین سکس عمرم بود . همیشه اینجوری باهام سکس کن
_چی؟ منظورت چیه که میگی همیشه ؟
_یعنی دیگه نمیخوای منو بگایی؟؟؟
اینو گفت و زد زیر خنده
_لعیا تو مستی نمیفهمی چی داری میگی
_چرا خوشگله ؟؟؟ خوبم میفهمم . قراره به برادرزاده شوهرم حسابی کص بدم . قراره جنده و زیر خواب دومادم بشم . قراره پاهامو برا دومادم باز کنم . قراره لنگامو برا...
_بسه لعیا . این حرفا چیه میزنی ؟
لعیا یهو جدی شد و گفت
_امروز هرچی که بینمون بودو به پرستش گفتم . از همه چی خبر داره .
_چی ؟ تو چیکار کردی ؟
_باید میدونست یا نه؟ اگر بعدا میفهمید چی میخواستی بگی بهش ؟
_وای لعیاااااا؟! این چه کاری بود کردی ؟
_طاها مطمئن باش درسترین کارو کردم . پرستشم که حالا دیگه بدست اوردی . دیگه چی میخوای ؟
_لعیا من دوستت داشتم ، من عاشقت بودم . لعیا منه لامصب خاطرخوات شده بودم . میخواستم باهات ازدواج کنم .
_لعیا در حالی که سعی داشت با دستان لرزونش سیگاری که از دستم قاپیده بودو لای لباش بود روشن کنه گفت
_تو دیگه مال پرستشی . تو مال من نیستی . منم دوستت داشتم ، منم عاشقو دل باختت بودم ولی خب نشد عشقم ، نشد نفسم . منم مادرم ، منم خوشبختی دخترمو میخوام .
لعیا در حالی این حرفارو میزد که اشک از چشاش سرازیر میشد و با لبخندی تصنعی صورتمو نوازش میکرد .
_خب لعیا اگه تو بخوای من همین الان میرم بهشون میگم که منو تو میخوایم باهم ازدواج کنیم . گور بابای هرچی قانون و شرع و عرفه .
_نه خوشگلم ، نه قربونت برم . من اجازه نمیدم بخاطر من با روان دخترم بازی کنی .
منو تو توی این خونه ایم و همیشه همو خواهیم دید ، پرستشم به عنوان همسر همیشه کنارته . فقط ازت میخوام خوشبختش کنی . حتی هروقت که بخوای تنمو بدنمو در اختیارت میذارم ولی عشقت مال دخترم باشه . احساست برا پرستش باشه .
_لعیا؟؟؟؟ چی داری میگی ؟ مستی حالیت نیس چی میگی
_اتفاقا الان صادقتر از همیشه هستم . دخترم شاید گاهی بخواد با همجنس خودش بره رو تخت ، توهم اگر دلت خواست میتونی بیای سمت من .الانم دیگه بهتره بری ولی بهم قول بده آخر شب که همه خوابیدن بیای پیشم . مهم نیست چه ساعتی ولی بیا
از اتاق لعیا بیرون اومدم اما داغون و خراب .
وقتی برگشتم پایین تارا گفت
_عه پس چی شد ، لباستو عوض نکردی ؟
حوصله ماله کشی نداشتم و فقط یک کلمه گفتم :نه
امشب بقدر کافی غافلگیر شده بودم که سروش زد بدترش کرد
_طاها بشین میخوام یه چیزی بگم . مهمه
نشستم ، یه سیگار روشن کردمو به چشای سروش نگا کردم
_بگو داداش
_طاها خودت خوب میدونی رفاقت من باتو بخاطر رفاقتمون بوده . بخاطر برادریمون بوده . بخاطر خودت و خودت و خودت بوده ، همیشه پشت هم بودیم و پشت هم خواهیم بود . تو هیچ دینی به گردنت نسبت به من نیس و ازت برادرانه میخوام تو این عالم مستیت باهام صادق باشی و حرف دلتو بزنی .
من میخوام از تارا خواستگاری کنم و قبل از تارا نظر تو که مثل داداشمی برام مهمه . تارا تنها دختریه که در کل عمرم بهش دلباختم .
با حرف سروش بدجور جا خوردم . اینو دیگه کجای دلم بذارم . مونده بودم چی بگم . اول فکر میکردم سروش فقط از روی هوس تارارو میخواد ولی الان لابلای حرفاش فقط و فقط صداقت بود .
میتونست خیلی راحت یه مدت با تارا باشه و حسابی ازش کام بگیره و بعدشم ولش کنه اما همون اول کاری بعد از اولین سکسش با تارا حالا داشت ازش خواستگاری میکرد . این یعنی خیلی وقته که تارارو میخواد .
_آره ... داداشم بودی داداشم هستی . کی بهتر از تو ؟ ولی نظر تارا مهمه .
برگشتم رو به تارا که کنار پرستش نشسته بودو هردو مثل چند لحظه پیشه من از تعجب خشکشون زده بود
_خب تارا خانم ... دیدی که سروش چی گفت . نظرت چیه ؟ حاضری زنش بشی ؟ اگر نظر منو بخوای من میگم بهتر از سروش نمیتونی پیدا کنی . هم پسر خوب و با معرفتیه و هم خیلی دلقکه و خوب میخندوندت
_ممنون داداش
_خواهش میکنم
_الان این تعریف بود ازم کردی یا ...
هممون یهو زدیم زیر خنده . جواب تارا هم مشخص بود چیه . فقط یک حرف مونده بود که به سروش گفتم
_ببین سروش ، جدا از همه شوخیامون من تورو همه جوره قبول دارم و بهم نشون دادی که رفیق روزای سختم بودی اما این خونه مثل هر خونه دیگه ای بزرگتر داره و اونم زن عموئه . یروزیو فیکس کنین با خونوادت بیا و نظر ایشونم بشنو . من حرفی ندارم و به نظر من تارا گزینه ای بهتر از تو نخواهد داشت
یکم دیگه حرف زدیم و خوردیم و گفتیم خندیدیم که من پاشدم گفتم من میرم یکم تو باغ قدم بزنم ، سروشم گفت منم میام
دوتایی داشتیم راه میرفتیمو گپ میزدیم
_طاها ... تارا چیزی بهت گفته بوده ؟ راجع به من و رابطش؟
_رابطه؟ چه رابطه ای؟
_راستش الان یک ماهی میشه که من باهاش در ارتباطم . البته بیشتر تلفنی
_چطور مگه؟ باید میگفت بهم؟
_آخه وقتی پیشنهاد ازدواجمو مطرح کردم خیلی تعجب نکردی ، انگار خبر داشتی
_از اینکه میخوای ازش خواستگاری کنی خبر نداشتم و خیلیم جا خوردم ولی بابت رابطت با تارا یه بوهایی برده بودم .
_تو میخوای چیکار کنی ؟ منظورم پرستشه! معلومه خیلی دوستت داره
_نمیدونم ...تا ببینیم نظر زن عموم چی باشه .
یخورده دیگه دوتایی باهم راه رفتیمو گپ زدیم تا اینکه پرستش اومدو منو صدا کرد
_طاها میشه یه لحظه بیای ؟
_بله ؟
_میخوام باهات حرف بزنم
_بزن ... در خدمتم .
_طاها الان میتونم حرفمو بهت بزنم ، شاید بعدا دیگه نشه . همونطور که فهمیدی من همجنس بازم ، تو با این مسئله مشکلی نداری؟
_نه ندارم ، البته بشرطی که زندگیمو تحت الشعاع قرار نده .
_واقعا مشکلی نداری ؟
_نه دیگه ... گفتم که ندارم
_اخه معمولا اقایون انحصار طلب میشن
_فکر میکنم فهمیده باشی من نیستم .
_بله...یخورده هم زیادی لارجی
_منظورت چیه ؟
_هیچی ولش کن . تو حرفی ، شرطی ، چیزی برا گفتن نداری؟
_ببین پرستش ...من توی بد شرایطی هستم که قابل توصیف نیس و نمیتونم از کسی کمک بگیرم ، فقط ازت میخوام یه چندروزی بهم مهلت بدی تا خودمو پیدا کنم وگرنه که تو عشق اولم هستی .
_مگه عشق دومی هم داری ؟ یا سومی یا ...
_عه؟! گل آلودش نکن . فقط یه سوال !
_بپرس
_با چند نفر هستی ؟ منظورم ...
_منظورت همجنس بازیمه ! هی چند نفری میشن
_اگر یروز بفهمی من با یکی از اون چند نفر رابطه دارم چیکار میکنی ؟
_این یه فرضیه محاله یا ...
_تو این دنیا هیچ فرضیه ای محال نیس .
_بهش فکر نکردم
_خب بهش فکر کن و بعدا بهم بگو
تو این فاصله که منو پرستش صحبت میکردیم حواسم به سروش و تارا بود که یه گوشه از باغ به بهونه صحبت نشسته بودن و حسابی از همدیگه کام میگرفتن .
یک ساعت بعد هم سروش رفت خونشون و هم دخترا به اتاقشون . منم قبل خواب به اتاق لعیا رفتم.
By the power of truth, I, while living, have conquered the universe