ارسالها: 870
#12
Posted: 14 Mar 2010 07:08
سمیرا
سمیرا دوست خواهرم بود و بعضی وقتها خونه ما می اومد. دختر راحتی بود (البته یه دختر 11، 12 ساله که معنی مقید بودن را نمی فهمه) و تلاشی برای پنهون کردن بدنش از غریبه را نمی کرد. عمدتاً یه تاپ آستیندار با یه دامن زیرزانوئی می پوشید و وقتی بیرون می رفت یه چادر هم سرش می انداخت. پدر و مادرش هم پولدار بودند و هم لارج و تربیت دخترشان هم خیلی امروزی و مترقی بود. روزها عمدتاً تو خئنه تنها بودم و فرصت برای هر کاری رو داشتم. یه روز متوجه شدم دامنشلواری سمیرا از مهمونی دیشب تو خونه ما جا مونده. همیشه تو ذهنم کس بیمو و تپل سمیرا رو در حال لیس زدن تصور می کردم و عجیب هم حالی به حالی می شدم. حالا دامنشلواری سمیرا تو دستم بود و داشتم لاش رو می بوئیدم. عجب بوی تازگی و شهوتی می داد. ناخودآگاه کیرم صاف شده بود و بدجوری دلم هوای لیس زدن کس و کون یه دختر تازه بالغ را کرده بود. سمیرا 12 سالش بود و بعید بود که هنوز موئی اطراف کسش و لای پاش دراومده باشه. اینکه بتونم یه کس تازه و دست نخورده لخت و بیمو رو بخورم داشتم دیوونه می شدم. کیرم رو آوردم بیرون و می مالوندم به دامنشلواریش. چه حالی می داد. یه فکری به سرم زد. گوشی رو برداشتم تا به خونشون زنگ بزنم. خونشون سر کوچه بود و ما وسطای کوچه بودیم. ساعت حدودای 10 صبح بود و خود سمیرا گوشی رو برداشت. خودم رو معرفی کردم و گفتم که لباسش خونه ما جا مونده. ادامه دادم خودم براتون بیارم یا خودتون میاین ببرین. گفت: مامانم همین الان داداشم رو برده دکتر و تا ظهر برنمی گرده. بهمین دلیل تا اون نیاد نمی تونم بیام. هیجان و شهوت تو صدام هم تاثیر گذاشته بود. عجب موقعیت استثنائیای بود و باید حداکثر استفاده رو می بردم. گفتم پس می خواین من بیام. با یه حالتی که عدای بزرگترا رو در میاورد گفت نه آخه زحمت میشه. من خودم بعداً میام و می گیرم. گفتم خواهش می کنم من تا چند دقیقه دیگه میام. خداحافظی کردم و گوشی رو گذاشتم. تمام مدتی که باهاش صحبت می کردم داشتم با کیرم بازی می کردم. حسابی شق شده بود و آب اولیه اش هم اومده بود. سریع لباس بیرون رو پوشیدم و دامنشلواریش رو تا کردم و زدم بیرون. زنگ درشون رو زدم و درو بروم باز کرد. رفتم تو و پشت در منتظر واستادم. ظاهراً باید بالا میرفتم. چون صدای باز شدن درب آپارتمان رو شنیدم ولی هیچ صدای پائی رو نشنیدم. رفتم بالا و چند ضربه به در نیمه باز زدم. صدای صحبت کردنش رو شنیدم و هُری دلم ریخت. نکنه مادرش برگشته و من خبر ندارم. آخه قرار نبود مادرش تا ظهر برگرده. یه کم که دقت کردم دیدم که با تلفن داره صحبت می کنه. خیالم راحت شد و به خودم جراتی دادم و رفتم داخل و درب رو پشت سرم بستم. یه تاپ تنگ بدون آستین و یه شلوارک تنگ کوتاه سبز رنگ پوشیده بود و ایستاده داشت با تلفن صحبت می کرد. یه لحظه که منو تو چهارچوب درب داخل خونه دید به نظر جا خورد و انتظار نداشت که من اینقدر راحت بیام تو. ولی مگه شهوت و شدت هیجان می زاره آدم بیرون بمونه! ران و ساق پاش کاملاً بیمو بود و برجستگی کپلش از زیر شلوارک و سینههای نورسش از زیر تاپ کاملا مشخص بودند. تلفنش تموم شد و من هنوز پشت در واستاده بودم. سلام کردم و لباسش رو بهش دادم. تشکر کرد و گفت خیلی زحمت کشیدین. اصولاً دیگه من بایستی برمی گشتم ولی این چنین موقعیتی دیگه پیدا نمی شد. با ترس و لرز درونی و صدای لرزون گفتم می خوام چیزی بهت نشون بدم. زدم به سیم آخر و ادامه دادم می دونی کیر چیه؟ با تعجب گفت: کیر!؟ نه نمیدونم. گفتم می خوای یکیشو بهت نشون بدم. خوشت میاد. گفت: باهاش چیکار می کنن. گفتم اولش کوچیکه و اگه باهاش بازی کنی بزرگ میشه و گرم. گفتم باید یه جا بشینم تا بهت نشون بدم. مبل راحتی داخل اتاقش رو بهم نشون داد گفت الان برمی گردم. رفتم تو اتاق. سریع درب رو به حالت نیمه بسته در آوردم و شلوارم رو درآوردم و بعد شورتم را. دوباره شلوارم رو پوشیدم و زیپش رو باز گذاشتم. کیرم رو از لای زیپ بیرون گذاشتم و در حالیکه روی مبل می نشستم درب رو کاملاً باز کردم و یه کتاب رو روی کیرم گذاشتم. سمیرا با دو لیوان شربت برگشت و با تعجب به من و کتاب و شورتی که دستم بود نگاه کرد. شورت رو با خجالت کنار گذاشتم و گفتم یه صندلی بزار جلوم و بشین. صندلی کامپیوتر رو کشید جلو و کنجکاوانه نشست. گفتم یه نکته جالب دیگه و اون اینکه اگه مثل بستنی کیم اونرو بمکی بعد از یه مدت ازش یه شیر سفیدرنگ خارج میشه که خیلی هم خوشمزس و فقط دخترها می تونن اینکار رو بکنن. خیلی سعی کرده بودم کیرم راست نشه و تقریباً هم موفق بودم. به آرامی کتاب رو از کیرم کنار کشیدم و در همون حال سمیرا یه آه حاکی از تعجب کشید. کمی خودش رو عقب کشید و به من نگاه کرد. گفتم: نترس. کیرم به سمت چپ خوابیده بود و کاملاً سفید و تمیز به نظر می رسید. گفتم کیر که بهت می گفتم همینه. فقط پسرها دارند و دخترها هم خیلی از اون خوششون می یاد. بیا بگیر باهاش بازی کن یواش یواش بزرگ میشه. با تردید جلوتر اومد و دستش رو به کیرم زد. تفاوت دمای بدنش با من یه پالسی ناشی از لذت رو در بدن من ایجاد کرد. گفتم بیا بشین جلوی پام تا راحت باشی. پام رو بازم کردم و اومد نشست جلوی پام. کیرم رو گرفت دستش و شروع کرد به معاینه. اینور و اونور می کرد و من هم غرق لذت بودم. یواش یواش کیرم داشت سفت می شد و اون هم با تعجب داشت موضوع رو دنبال می کرد. بعد از چند دقیقه کیرم حسابی شق شده بود و آماده بود. براش خیلی جالب بود و مرتب داشت با کیرم ور می رفت. بهش گفتم خوشت اومد. دیدی بهت گفتم چیز جالبیه. حالا باید مثل بستنی کیم بخوریش. یه کم که بخوریش ازش یه شیر سفیدرنگ خارج میشه که خیلی خوشمزس. سعی کن تمام شیرش رو بخوری. اول با کمی تردید دهنش رو به سر کیرم نزدیک کرد و شروع کرد به میک زدن سر کیرم. اینقدر حشری شده بودم که هر آن ممکن بود تمام آبم رو تو دهنش خالی کنم. ولی به زحمت خودم رو کنترل می کردم. آب اولیه ام جاری شده بود و سمیرا با کمی تردید داشت اونرو مزه مزه می کرد. در حالیکه غرق لذت بودم گفت که مزهاش کمی شور است و من گفتم که این شیر اصلی نیست. یه کمی باید صبر کنی. انگار خیلی علاقه مند بود که آبم جاری شود و او آنرا بچشد. با اشاره دست به او فهماندم که باید مقدار بیشتری از کیرم را در دهانش جا دهد. همین کار را کرد و تماس سر کیرم با حلقش را احساس می کردم. هنوز ناشی بود و گاهی دندوناش کیرم رو اذیت می کرد. در اوج لذت بودم و ساک زدن او لذت فراوانی را در روح و روانم جاری می کرد. دیگه هر لحظه ممکن بود بریزم. تصور اینکه قراره تموم آبم رو تو دهنش خالی کنم منو به رویا برده بود. با یه دست زیر کیرم را چسبیده بود و دست دیگرش روی ران سمت چپم قرار داشت. با صدای لرزان گفتم که آماده باش شیره داره میاد. با چند تکان و سر و صدا، آبم دراومد و همش رو حلقش خالی کردم. نفس نفس زنان گفتم که بخورش بخورش ولی انگار از طعمش خوشش نیومده بود. کیرم از دهنش بیرون افتاد و آبم از گوشه لبش جاری بود. گفت شیره گرمه و خوشمزه نیست. گفتم دفعه اولت بود وگرنه خوشت میاد. گفتم بلند شو دهنت رو بشور تا من هم کیرم رو جمع و جور کنم. با زحمت پا شدم و شلوارم رو درآوردم تا شورتم را بپوشم. سمیرا هم رفت سمت دستشوئی. آماده شدم و کنار در منتظرش شدم. گفتم اگه دوست داشتی یه بازی دیگه هست که مربوط به تو میشه. مطمئن هستم ازش خوشت میاد. حالا اگه وقت شد فردا یا پسفردا با هم بازی می کنیم. نگران بودم تو راهرو کسی منو ببینه. ولی خوشبختانه هیچ اتفاقی نیفتاد و من برای روزهای بعد برنامهریزی کردم.
این بار تو بگو "دوستت دارم "
نترس........من آسمان را گرفته ام که به زمین نیاید
ارسالها: 870
#14
Posted: 9 Apr 2010 17:30
شیرین
همسایه روبروی ما یه زن وشوهر بودند که 2 تا بچه داشتند. یه دختر مامانییه 4 ساله و یه پسر ی 10 ساله. خود زن همسایه هم حدود 35 سالشه و اسمش شیرینه.
من از همون اولی که دیدمش عاشق اون بدن نازش شده بودم. بدن خیلی سکسی داشت. سینه هاش و کونش کاملا
بیرون زده بودند و میخواستند لباساشو جر بدن. شوهرشم که دائم درسفربود و هر 2 یا 3 روز می یومد خونه به خاطره همین شیرین هر کاری داشت یا اگه چیزی از بیرون میخواست من براش می خریدم چون با مامانم خیلی دوست بود وبا بقیه همسایه ها رفت وآمد نمی کرد.
بعد از چند مدتی خیلی با خانواده ما صمیمی شده بود و بیشتر وقتا خونه ما بود. یه روز صبح تلفن زنگ زد شیرین بود و به مامانم گفت که شیر حموم خراب شده اگه ممکنه حمید بیاد یه نگاهی بهش بکنه. منم سریع رفتم. وقتی درو باز کرد خشکم زد !!!
اولین باری بود که شیرینو بدون چادرمیدیدم. خیلی موهای قشنگی داشت. موهاش لخت و مشکی زاغ بود و تا زیر کونش می رسید. خیلی حشری شده بودم ولی می ترسیدم کاری بکنم . یه روز عصر دیدم شیرین اومد خونمون و به مامانم یه سبد لباس داد و گفت چون لباسشویی شون خرابه اگه ممکنه با ماشین لباسشویی ما اونا رو بشوریم. مامانم هم لباسا رو ازش گرفت و گفت می ریزه تو ماشین و وقتی خشک شد میدم حمید بیاره. بعد از 2, 3 ساعت مامانم اومد و لباسا رو داد بهم و گفت ببرم خونه شیرین خانم. منم داشتم آماده می شدم که یهو یه چیزی توجه مو جلب کرد. تو لباسا یه ست شرت و کرست بود که چون خیلی بزرگ بودند معلوم بود ماله خود شیرینه. زود ورش داشتم و لمس کردم کیر سیخ شده بود و هی بوش می کردم و لیس شون میزدم. وقتی فکرشو می کردم که این با چه
چیزهایی تماس داشته دیونه می شدم. خیلی ازشون خوشم اومده بود تصمیم گرفتم پیشه خودم نگه هشون دارم. شبها همیشه قبل از خواب اونارو می پوشیدم و حسابی حال می کردم
. حتی روزها هم تنم بود. فکرمی کردم خیلی بهش نزدیک شدم .
یه روز تولد من بود و ما یه جشن کوچیک تو خونمون گرفتیم و شیرین جونم هم اومده بود . من با یه دوربین فیلم برداری , فیلم می گرفتم. اما همش دنبال شیرین بودم و همش از اون فیلم می گرفتم و رو بدنش زوم وی کردم و اونم حالیش نبود. از 2 ساعت فیلمی که گرفته بودم حدود 30 دقیقه اش فقط از شیرین گرفته بودم!!!!
چند روز بعد وقتی فیلمو نگاه می کردم وقتی اون صحنه هایی که از شیرین گرفته بودم نا خوداگاه کیرم شق کرد و زود شورت و کرستشو آوردم و شروع به جلق زدن کردم. یه لحظه یه فکری به ذهنم رسید شوهر شیرین یه آدم غیرتی بود و شیرین هم خیلی ازش می ترسید و اگه این فیلما رو ببینه چی میشه ؟؟؟؟؟؟...
می تونستم به راحتی شیرینو وادارش کنم که بیاد تو راه ولی خیلی می ترسیدمو 2 دل بودم. ولی فکر نمی کردم با این اوضاع بتونه نه بگه .
یه روز صبح مامان و بابام رفته بودن شهرستان و تا شب نمی اومدن. دیدم بهترین فرصته چون شوهر شیرینم نبود و می تونم نقشه مو عملی کنم. اول پشیمون شدم ولی وقتی چشم باز به اون شرت و کرست افتاد دیگه گفتم هر چه بادا باد.تلفونو ور داشتم زنگ زدم خونه شیرین. بعد از سلام و احوال پرسی بهش گفتم که مامانم اینا رفتن شهرستان و می خوام غذا درست کنم ولی بلد نیستم و اگه ممکنه برام یه خورده غذا درست کن. اونم گفت که خوب بیام اونجا نهار ولی گفتم که مهمون دارم. اونم گفت باشه حمید جان تو خیلی بیشتر از اینا به گردن من حق داری تا 5 دقیقه دیگه میام. تا اینجاش که خوب پیش رفته بود
وقتی اومد چادر شو در آورد و رفت تو آشپزخونه مشغول غذا درست کردن شد. من هم دست به کار شدم و فیلم تولد و گذاشتم تو ویدئو و شرت و کرست شو هم زیر پیرهنم قایم کردم . روی مبل نشستم و شیرینو صدا کردم .
گفت دستش بنده و نمی تونه بیاد .
گفتم گازو خاموش کن بیا کار واجبت دارم .
اونم اومد و جلوم سرپا وایساد و گفت : چیه ؟؟؟؟ زود باش بگو کار دارم .
گفتم بشین می خوام یه چیزه جالب نشونت بدم .
گفت چیه؟؟؟
گفتم بشین طولانی یه .
نشست روی مبل و من هم ویدئو رو روشن کردم ومشغول دیدین فیلم شدیم. وقتی به اونجاهایی رسید که از شیرین گرفته بودم یه ذره خجالت کشیدم آخه خیلی ضایع بود .
دوربینو کاملا زوم کرده بودم رو چاک سینه اش وکونش. یه خورده ناراحت شد ولی به روی خودش نیاورد و پاشد رفت تو آشپزخونه .
دوباره صداش کردم ولی گفت باشه بعد می بینه .
رفتم تو آشپزخونه. حالا وقت اجرای مرحله آخر نقشه بود .
گفتم شیرین جان
گفت باز چیه؟
گفتم اگه ساسان ( شوهرت ) این فیلمارو ببینه چی کار میکنه؟؟
گفت : هیچی می کشم منم حواسم نبوده و گرنه نمی گذاشتم اینارو از من بگیری الانم باید پاکشون کنی.
گفتم اگه پاک نکنم چی؟
گفت : منظورت چیه؟
گفتم : ببین شیرین جان من خیلی وقته که یه چیزی می خوام بهت بگم ولی میترسدم. به خاطره همین تصمیم گرفتم این نقشه رو بریزم. گفت درست حرف بزن ببینم چی میگی؟؟؟ کدوم نقشه؟؟؟
گفتم: ببین من عاشق توام و می خوام با من سکس داشته باشی!!
دیدم رفت تا چادرشو بر داره تا بره .
زود جلو در وایسادم و شرت و کرست شو در آوردم و بهش نشون دادم. یه لحظه خشکش زد .
گفتم : نظرت در مورد این چیه ؟؟؟ اگه یه نفر اینارو با این عکسا به ساسان بده چی میشه؟؟؟
شروع کرد به گریه کردن. منم سریع چادرشو در آوردمو نشوندمش رو مبل و بغلش نشستم .
گفتم : تو رو خدا گریه نکن. من مجبور شدم این کارو بکنم حالا هم ناراحت نباش میتونی فیلمو با لباساتو ور داری بری منم ازت عذر خواهی می کنم. دیگه گریه نمی کرد و گوش می کرد .
بهم گفت : تو چرا اگه از من خوشت اومده چرا صادقانه به خودم نگفتی ؟؟
گفتم: آخه ترسیدم ساسان بفهمه .
دیدم اومد کنارم نشست و خودشو چسبوند بهم. منم معطل نکردم و دستمو کردم تو موهای بلندش که خیلی نرم بودن. اونم خیلی خوشش میومد و هی خودشو بهم می مالید. لبامو گذاشتم رو لباش و ازش یک لب جانانه گرفتم. همچین لبامو می خورد انگار اونم منتظر همچین روزی بوده.لبامو می خورد و هی گاز می گرفت .یه چند دقیقه ای فقط از هم لب می گرفتیم. لباش خیلی داغ و شیرین بودند. هر چی می خوردم سیر نمی شدم. بلند شدم و
بغلش کردم بردمش تو اتاقم و روی تخت درازش کردم. دوباره سرمو کشید به طرف خودش و ازم لب می گرفت. به زور ازش جدا شدم و شروع کردم به لیسیدن گردن و لاله گوشش . داشت دیونه می شد. بهش گفتم لباساتو در بیار .سریع بلوز و دامنشو در آورد. زیرش فقط یه شرت و کرست مشکی داشت. گفتم قبل از اینکه شروع کنم یه خواهش دارم. گفت : بگو عزیزم. گفتم می خوام این شرت و کرستی که پیش منه رو بپوشی تا ببینمت. تعجب
کرد گفت اگه بدونی چقدر دنبال اینا گشتم ؟؟!!!
گفتم دوست دارم شرتی رو که چندین بار باهاش جلق زدم و آبمو روش خالی کردمو تو بدنت ببینم. اینو که گفتم خبلی حشری شد و خیلی هم خوشش اومد سریع شرتش شو در آورد و شرت سفید رو گرفت و اولش یه خورده لیسیدش گفت : حیف نبوده آبتو ریختی رو این مگه کس شیرین نبوده.
دیدم داره حرفای سکسی می زنه. خیلی حاش بد شده بود. خیلی حشری شده بود!!!وقتی اون لباسا رو تو بدنش دیدم
خیلی قشنگ شده بود باورم نمی شد که به آرزوی همیشگیم رسیدم .هنوز تو کف بدنش بودم که پرید و درازم کرد روی تخت و لباسامو در آورد و کیرمو از داخل شرتم کشید بیرون و مشغول ساک زدن شد. خیلی ناز ساک می زد لباشو همچین دور کیرم حلقه می کرد و مک می زد که انگار تا حالا کیر ندیده بود. کیرمن حدود 23 سانتی هست ولی با وجود این همشو تا ته می کرد داخل دهنش جوری که ته گلوشواحساس می کردم. تخمامو لیس می زد و می کرد تو دهنش. بهش گفتم موهاتو بریز روی کیرم میخوام با کیرم احساسشون کنم اونم همین کارو کرد و موهاشو ریخت روی کیرم و همزمان ساک هم می زد. نمیدونید چه حالی میداد .
موهاش جوری کیرمو نوازش می داد که اصلا قابل وصف نیست. از یه طرف اون لبای نازش کیرمو نوازش می کرد از طرف دیگه موهاش. دیگه داشت طاقتم تموم می شد. نمی تونستم جلو خودمو بگیرم بهش گفتم بسه داره آبم میاد. گفت بزار بیاد. داشتم داد میزدم فهمید که آبم داره میاد سریع کیرمو گذاشت وسط سینه های بزرگش طوری که تمام کیرم تو سینه هاش گم شده بود و تمام آبمو همون جا خالی کردم. شیرین هنوز داشت کیرمو به سینه هاش می مالید. من چند لحظه بی هوش شدم ولی هنوز کیرم سیخ بود. بلند شدم و و گفتم حالا نوبت منه. فهمید منظورم چیه. روی تخت دراز کشید و من هم شروع به لیسیدن بدنش کردم حتی سینه هاشو که از آب کیرم خیس بود هم لیسیدم خیلی خوشمزه شده بود( سینه با آب کیر چی میشه) دوست نداشتم ولشون کنم اونم فقط داشت لذت می برد و ناله می کرد. داد میزد که کیر می خوام , کسمو جر بده , و... فهمیدم داره ارضا میشه. رفتم رو کسش و شروع به لیسیدن چوچولش کردم. کسش خیس خیس بود و آب از داخلش می ریخت بیرون من هم همشو می خوردم. یه دفعه یه جیغ بلند کشید و شل شد .ارگاسم شد ولی من ولش نکردمو و کسشو می لیسیدم. زبونمو می کردم داخل کسشو با انگشت اشارم تو کونش می کردم .بعد از چند دقیقه به هوش اومد و بلند شد. هنوز شهوت تو چشاش بود این بار دستمو گرفت وکشیدم روی خودش طوری که کیرم درست روی کسش بود و سینه هام هم روی سینه هاش .
صدای قلبشو احساس می کردم. یه لب ازم گرفت و گفت :حمیدجان گفتم :چیه خوشکلم ؟ گفت میخوام یه قول بهم بدی. گفتم : صد تا قول میدم بگو عزیزم. گفت: قول بده همیشه مال من باشی می خوام شوهر دومم باشی. منم با کمال میل قبول کردم و گفتم باشه عزیزم .حمید مال تو.
اینو که گفتم یه لب دیگه ازم گرفت و با دستش کیرمو داخل کسش کرد. خیلی داغ بود و لیز. کیرم تا ته رفت تو کسش. دستاشو دور کمرم حلقه کرد و منو محکم گرفته بود و پاهاشو هم دور پاهام پیچیده بود. من فقط می تونستم کمرم رو بالا و پایئن کنم.
معلوم بود که از این پوزیشن خیلی خوشش میاد. چند دقیقه ای تو همین حالت بودیم که دیدم داره آبم میاد. بهش گفتم ولی اصلا حالیش نبود و بیشتر فشارم میداد. نمی تونستم کیرمو بیرون بکشم. مجبور شدم آبمو همون تو خالی کنم .خیلی لذت بخش بود .
کسش پر آب شده بود حس کردم کیرم گرم شد و محکم منو فشار داد. آبه اونم اومد دیگه جفتمون نا نداشتیم. حتی کیرمو هم از کسش بیرون نیاوردم. همین جوری تو بغل هم خوابیدیم. 2 ساعت بعد با نوازش موهای شیرین روی شکمم از خواب بیدار شدم. سفره رو پهن کرده بود و جوجه کباب درست کرده بود. نشستیم با هم غذا خوردیم مثل زن و شوهرا و بعد از غذا چند دقیقه ای تو بغل هم بودیمو و از هم لب میگرفتیم. بعد شیرین پاشد رفت خونهشون چون بچه هاش از مدرسه می اومدن. از اون روز به بعد هر وقت فرصت بشه
میرم خونه شیرین عزی
این بار تو بگو "دوستت دارم "
نترس........من آسمان را گرفته ام که به زمین نیاید
ارسالها: 870
#15
Posted: 11 Apr 2010 19:13
صاحب خونه مهربون
اي خدا بازم شروع شد. صداي فحش داد و بيداد اونم ساعت 12 شب گفتم ايندفعه ميرم فحش ميدم که ديدم ويدا خانوم باگريه پايين مياد بي اعتنا به من يه ساک دستش گرفته بود داشت ميرفت بيرون منم مرامم گل کرد- جلوشو گرفتم گفتم ويدا خانوم کجا ساعت 12 کجا ميخواي بري گفت بذار برم ديگه ازاين نکبت خسته شدم مردتيکه ميره عرقشو ميخوره کوسشو ميکنه اونوقت مياد برا من گردن کلفتي ميکنه - گفتم آخه اين موقع شب که همه تو خيابون يه زن تنها رو مثل گرگ پاره ميکنن تو کجا ميخواي بري گفت نمي دونم هرجا غير از اين جهنم گفتم باشه بيا تو خونه من کليد واحد زير زمينو بهت ميدم فردا صبح هر کجا که ميخواي برو يه فکري کرد گفت باشه منم رفتم تو واحدم کليد زير زمينو آوردم دادم بهش گفتم واحدش تکميله فقط ملحفه ها رو بر دار همه چيز تميزه گفت باشه منم خداحافظي کردم رفتم تو واحدم تو تختم بد خواب شدم يادم مياد ريحانه زنم دوسال پيش سرطان گرفت واز دست رفت ومن موندم و اين خونه يه خونه 3 طبقه که زيرزمينش يه واحد کامل بود همکف من بودم وطبقه بالاشو به يه زوج شهرستاني دادم ولي به کل آسايشم به هم خورد چرا که آقا کوروش يه دائم الخمر و خانومش يه زن جوون وزيبا و صبور خلاصه تو اين افکار بودم که تلفون زنگ زد از اونور خط ويدا خانوم گفت آقا هومن من تنهايي ميترسم اگه امکان داره بياييد پايين منهم که چاره نداشتم رفتم پايين ديدم ويدا خانوم با يه تاپ دامن خيلي جيگري درو باز کرد منهم باسلام رفتم تو واحد يه تخت دونفره بيشتر نداشت منم گفتم رو کاناپه گفت باشه ورفت تو اتاق خواب و درشو بست منم يه پتو برداشتم ورفتم تو هال رو کاناپه خوابيدم تو حالت بدي بودم دوسال تموم نفس هيچ زني به من نخورده بود وحالا با يه زن هم خونه شدم ساعت 3 صبح بود که ديدم يکي آروم منو تکون ميده ازخواب پريدم ديدم ويدا خانومه گفتم چي شده گفت به خدا منظوري ندارم ولي ميترسم گفتم چه کار کنم گفت بيا تو اتاق خواب بخواب گفتم باشه ولي کجا گفت تخت دو نفرست پتوتو برداربيا يه طرف بخواب منم يه طرف ديگه قبول کردم روي تخت درازکشيدم رومو به طرف ويدا خانوم کردم ديدم دوتا مرواريد به من زل زده گفتم ويدا خانوم چرا به من زل زدي گفت هيچي ولي خوب دو ساله تنهايي يه مرد تنها با يه غريزه چه کار ميکنه گفتم منظورت چيه گفت هيچي ! منم ديدم حرف نزنم بهتره ولي خوابو چکارش کنم حسابي بد خواب شده بودم هرچي اين پهلو اون پهلو شدم ديدم نه خيرخوابه اصلاً نمياد ويدا خانوم هم همينطور به من زل زده بود انگار دلش يه چيزي مي خواد ولي روش نميشه گفتم ويدا خانوم چيه چي شده ؟ گفت راستش شما خيلي جذابيد راست ميگفت عرق شوهرشو از قيافه انداخته بود بايدم اينو ميگفت گفتم اختيار دارين چشاتون قشنگ ميبينه گفت نه واقعا قشنگين گفتم راستشو بگو چي ميخواي گفت ميتونم بهتون نزديک بشم گفتم باشه اومد نزديک تا اومدم بجنبم ديدم يه بوسه نشست تو صورتم نشست منم اختيارمو ازدست دادم و درد دوسال تنهاييمو رو لباش گذاشتم ويه لب اساسي ازش گرفتم ديگه نمي فهميدم چکار ميکنم فقط ديدم دارم وحشيانه تاپشو درميارم افتادو روي پستوناي نازش مگه آدم سير ميشد صداي ويدا در اومده بود هم لذت ميبرد هم دردش اومده بود هي آه وناله ميکرد وهي سر منو تو سينش فشار ميداد منم تا تونستم سينشو خوردم آروم آروم با زبونم سينشو ليسيدم تا رو نافش ويدا دامنشو در آورد باورم نميشد ناقلا فکر همه جا رو کرده بود اصلاً شورت پاش نبود منم رفتم سراغ کوسش تا جا داشت زبونمو کردم تو کوسش چه ناله اي ميکرد گفتم يواش الان اون شوهرت بيدار ميشه گفت غصه اونو نخور الان تو کونش عروسيه اگه فردا خانوم نياورد تو واحد ! گفتم بيخيال و کوسشو تا جا داشت خوردم ديگه داشتم منفجر ميشدم شلوار راحتي رو در آوردم وکير خوش استيلمو بيرون آوردم ويدا تا کيرمو ديد گفت جانمي چه کلفته گفتم مال تو اونم افتاد روش تا جا داشت ساک زد اونم چه ساکي داشتم منفجر ميشدم 69 شدم من کوسشو اونم کيرمو ساک ميزد ديدم داره از کوسش اب ميزنه بيرون منم فرصتو ازدست ندادم کيرمو گذاشتم دم کوسش وهل دادم تو يه آه بلند کشيد و شروع کرد ناله کردن منم تا جاداشت با سرعت تلمبه زدم باور کنيد از کيرم داشت دود بلند ميشداونم هي ناله ميکرد ديگه طاقت نداشتم ديدم ويدا ميگه ميخوام کاري کنم که هيچ وقت نکردم در بيار بکن تو کونم منم درآوردم وبا همون کير خيسم گذاشتم در کونش آروم کردم تو ويدا سرشو توبالش فشار ميداد و ناله ميکرد منم که کيرم تو جاي تنگي قرار گرفته بود طاقت نياورد ميخواست بيرون بزنه که ويدا گفت همشو ميخوام منم کيرمو دم دهنش گذاشتم ويدا هم مثل پستونک شروع کرد ساک زدن وهمه ابمو يه جا خورد !
ديگه خسته بوديم هردو مثل خرس خوابيديم تا صبح تو بغل هم بوديم صبح ساعت 9 بلند شدم ديدم ويدا خانو بلند شده وداره صبحونه رو درست ميکنه بنده خدارفته بود خودش خريد کرده بود و اومده بود داشت صبحونه رو درست ميکرد منم که به سرويس نرسيده بودم بلند شدم رفتم تلفن کردم اداره که امروزو برام مرخصي رد کنن ويدا خانوم اومد تو اتاق تا منو ديد شليک خندش به هوا رفت آخه من هيچي تنم نبود دريغ از يه شورت خودم هم خندم گرفته بود دستمو رو کيرم رفتم تو اتاق خواب تا لباسمو بپوشم که ديدم ويدا پشت سرم وايساده گفت آقا هومن شما چطور دو سال طاقت آورديد گفتم خوب تحمل کردم ديگه ته دلم گفتم ولي امثال تو رو که ميديدم جلق ميزدم . خلاصه هنوز تو چشماش حشريت مو ج ميزد گفتم ويدا جون فکر بد به سرت نزنه که الان معدم سوراخ ميشه . چشمش برقي زد گفت بعد از صبحونه. گفتم دختر خجالت بکش شوهر داري گفت اون به من وفا کرد که من بکنم ديگه حرفي نداشتم حرف منطقي جواب نداره . چه صبحونه اي خورديم هم همديگه رو ميخورديم هم صبحونه ويدا هم امده بود کنارم نشسته بود هي کرم ميريخت با يه زوري صبحونه رو تموم کرديم من گفتم گفتم آره گفت برو . منم عين فشنگ رفتم بالا وسايل حمومو آوردم پايين ويدا گفت راستي يه بليط شيراز برام تهيه ميکني گفتم شيراز برا چي گفت الان اون عوضي زنگ ميزنه خونمون اونا رو نگران ميکنه گفتم نميخواد بري زنگ بزن کوروش بگو من خونه دوستامم بعد شماره اينجارو بهش بده بعد شماره واحد پايين رو بهش دادم اونم زنگ زد کوروش و طبق نقشه عمل کرد.خلاصه منم عزم حموم کردم ويدا گفت منم بيام شوکه شدم .آخه اين زن چقدر خونگرم و خودموني بود گفتم باشه برق خاصي تو چشمش ديدم با هم رفتيم تو حموم تو رختکن تازه فهميدم چي گيرم امده بدنش عين برف سفيد بود عين مجسمه خشکم زده بود ديدم ويدا کونشو به من ميماله ميگه بيا گيره سوتينمو باز کن کفتم باشه رفتم سوتينشو باز کردم ديدم دوتا بلور خوشگل بيرون افتاده اب دهنمو قورت دادم گفتم حيف تو نيست که دست اين نامرد افتادي گفت از اول ازدواجم زورکي بود و الا من کوروشو نميخواستم خلاصه رفتيم زير دوش چه بدني بود يه ذره مو توش نبود حتي دريغ از يه خال فقط کوسش معلوم بود چهار پنج روزه صاف شده اونم خيالي نبود ديگه طاقت نياوردم افتادم رو لباش تا تونستم خوردمشون اونم هي به خودش قر ميداد و روي کير من مانور ميداد منم عجيب راست کرده بودم و از شق درد داشتم منفجر ميشدم شروع کردم گردنشو خوردن خيلي خوشش اومده بود اينو از خنده هاش فهميدم بي اختيار دستم رفت رو پستوناش تا تونستم ماليدم اونم بي اختيار شد اومد کيرمو کرد تودهنش شروع کرد ساک زدن باور کنيد انگار خايه هام ازتو سوراخ کيرم ميخواست بيرون بزنه اينقدر اين عزيز هوس داشت منم فقط ناله ميکردم اروم بلندش کردم نشستم و تا زور داشتم تو کوسش زبون زدم خيلي حشري بود هي ناله ميکردو به خودش پيچ وتاب ميداد اونقدر ادمه دادم تا ارضا شد نشست قمبل کرد منم کيرمو گذاشتم در کوسش و تا ته فرو کردم يه ناله جيگري زد که نگو شروع کردم تلمبه زدن اونم هي اخ و اوف ميکرد تا اينکه گفت ديگه نکن طاقت ندارم گفتم هنوز ارضا نشدم گفت بزن تو کونم منم کيرمو در اوردم يه تف به سر کيرم زدم يه تفم به سوراخ کونش زدمو هولش دادم تو نبايد اين کارو ميکردم يهو جيغي زد که توفضاي بسته حموم گوشم سوت کشيد گفت نامرد جرم دادي کلي شرمنده شدم خواستم بيخيال شم گفت نه ادامه بده منم کيرمو اون تو نگه داشتم تادردش بخوابه خداييش خيلي دردش اومد 5 دقيقه همون حالت موندم تا حالش جا اومد بعد شروع کردم تلمبه زدن اونقدر کونش تنگ بود که ده بار تلمبه نزده ابم اومد و همشو کشيدم بيرون رختم روي کمرش بلند شديم بنده خدا نا نداشت بلند شه اروم کمکش کردم يه دوش گرفتيم بعد بردمش خشکش کردمو تو پذيرايي رو کاناپه خوابوندمش بعد لباسمو پوشيدم رفتم دوتا پيتزا سفارش دادم خلاصه پيتزا رو اوردن مزش هنوز زير زبونمه پيتزا رو خورديم و من گفتم بايد برم بيرون يه کم خريد کنم .
ويدا جون گفت باشه منم رفتم موقع برگشتن ديدم کوروش با يه خانومه دارن ميرن تو خونه منم عين هشت پا خودمو لاي دوتا درخت قايم کردم اروم اروم رفتم کوروش يه سرک تو خيابون کشيد و درو پشت سرش بست منم صبر کردم تا اونا برن بالا بعد کليد و انداختم تو درو رفتم تو آروم رفتم پايين ديدم ويدا با يه صداي خوشگلي داره يه آهنگي رو زمزمه ميکنه آروم رفتم پيشش گفتم ويدا جون يه چيزي ميگم ولي خودتو کنترل کن گفت باشه گفتم کوروش با يه خانوم رفتن بالا يه دفعه ديدم عين لبو قرمز شد گفت غلط کرده الان حقشو کف دستش ميذارم گفتم صبر کن ولي مگه ميشد اونو ارومش کرد يه دم داشت به کوروش فحش ميداد گفتم ويدا جون با اين کارا نميشه اونو تنبيه کرد بذار يه نقشه بهتر بريزم گفت باشه گفتم زنگ بزن 110 بگو خونمون دزد اومده اگر بگي شوهرم کوس آورده مسخرت هم ميکنن وقتي اومدن دم در جريانو بگو ويدا گفت اقا هومن شما شيطونو درس ميدين گفتم نه من براي خودت اين کارو ميکنم والا هيچ مساله اي برا من نبود ويدا طبق نقشه به پليس زنگ زد و مامورا اومدن دم در ويدا هم کل جريانو گفت مامورا اومدن دم در ويدا هم با کليد خودش درو باز کرد و اونا داخل شدن صداي زنه از تو اتاق بلند بود انگار زياد حال ميکرد ماموره رفت دم اتاق خواب و درو باز کرد يهو ديديم صداي اخ واوف به يه فرياد ترسناک مبدل شد مامور گفت بد نگذره که کوروش بايه پتو اومد بيرون ويدا هم نامردي نکرد همچين خوابوند تو گوش کوروش که گفتم الان گوشش کنده ميشه سرتون درد نيارم - حکم اعدام کوروش به دليل زناي محسنه با وساطت من و رضايت ويدا تبديل شد به يه جريمه سنگين و طلاق ويدا از شوهرش بعد هم که مهريه اشو اجرا گذاشت و تا قرون اخرشو از کوروش گرفت سه ماه بعد من و ويدا تو حجله عروسي با هم حال ميکرديم !
خونه رو هم يه طبقشو دادم به برادر ريحانه همسر اولم زير زمين رو هم دادم به آبجي ويدا جون اخه ويدا ميگفت هومن با همه علاقه اي که بهت دارم ولي به هيچ مردي اعتماد ندارم منم هيچوقت بهش خيانت نميکنم آره من عاشق ويدا هستم.
این بار تو بگو "دوستت دارم "
نترس........من آسمان را گرفته ام که به زمین نیاید
ارسالها: 870
#16
Posted: 11 Apr 2010 19:13
صدف
امتحانات تمام شده بود و موقع یکی از ترسناک ترین امتحان های بود که تو عمرم داشتم و اون هم کنکور بود.
امتحان سراسری رو دادیم و برای امتحان دانشگاه آزاد باید می رفتم اصفهان.
من اصفهان رو به پیشنهاد صدف یکی از دوستهای صمیمی اون دوران زندگی انتخاب کرده بودم.
البته اول با مخالفت خانواده روبرو شدم اما با کلی اصرار که من کردم پدرم هم موافقت کرد.
پدرم کلاً برای درس خوندن من حاضر بود هر کاری بکنه اما پدرم دلیل مخالفتش به این خاطر بود که به نظر اون من می توانستم راحت درسم رو تو تهران ادامه بدهم اما خوب رویای زندگی آزاد دور ازخانواده و ... باعث شد که من اصفهان رو انتخاب کنم .
بعد از امتحان سراسری باید به اصفهان می رفتیم و پدر و مادر من هم می خواستن که بیان اما صدف می گفت که تنها بریم اما خوب من تا اون روز تنها به جایی سفر نکرده بودم و پدرم و مادرم با این موضوع دیگه با شدت مخالف بودن تا بلاخره صدف کاره خودش رو کرد و انقدر مادرش با پدر و مادرم صحبت کرد تا راضی شدن که ما تنها بریم و اونجا بریم خونه دایی صدف و همین هم شد و ما آماده شدیم که بریم.
تا قبل از حرکت همه چیز خوب بود اما موقعی که می خواستم تو فرودگاه از مادر و پدرم جدا بشم تازه فهمیدم که چقدر به اون های عادت کردم و حتی جدا شدن از اونها تو همین لحظات اول هم سخت است.
بالاخره حرکت کردیم و فکر می کنم که نزدیک ظهر بود که رسیدیم و دایی و زن دایی صدف امده بودن دنبال ما و بعد از آشنا شدن با اونها به سمت خونه حرکت کردیم سر راه دایی صدف پیاده شد و دوباره رفت سر کارش و ما همراه زن دایی صدف رفتیم خونه .
تا اینجا رفتار خانواده صدف انقدر خوب و با محبت بود که من از این که در بین انها بودم اصلاً احساس غریبگی نمی کردم .
قرار شد که ما این دو روزی که مهمان انها خواهیم بود در اتاق پسر دایی صدف بخوابیم و ....
بعد از ظهر بود که صدای زنگ در اومد و پسر دایی صدف ( بهروز ) اومد خانه نمی دانم چرا از نگاه اول احساس کردم که طرز نگاه اون به ما شبیه نگاه میزبان به میهمان نیست و شاید مهمتر اینکه نوع نگاه بهروز به صدف هم نگاه پسر دایی یه دختر عمش نیست.
شب شد و بعد از خوردن شام در کنار هم برای خوابیدن اماده شدیم و همانطور قرار بود من و صدف تو اتاق بهروز اماده خوابیدن شدیم و قرار شد بهروز هم توی حال بخوابه.
وقتی همه دیگه برای خوابیدن امده شده بودیم تازه من وصدف در حالی که من به اصرار صدف روی تخت و خود صدف روی زمین خوابیده بود شروع به حرف زدن کردیم، در حالی که ما حرف می زدیم چند بار بهروز به بهانه های مختلف وارد اتاق می شد که به لبخند صدف و گاهی اخم من روبرو می شد، دیگه ما خسته شده بودیم و تصمیم گرفتیم که بخوابیم و چراغ را خاموش کردیم و ...
نیم ساعت بود که سعی می کردم بخوابم اما خوابم نمی برد شاید به خاطر این بود که توی اتاق خودم نبودم داشتم با خودم کلنجار می رفتم که صدای در که باز می شد کلاً خواب رو از سرم پروند و برگشتم در حالی که خودم رو خواب نشون می دادم ببینم که کیه؟
بهروز بود حتماً امده بود که دوباره چیزی برداره!!!
امـــا این بار کنار صدف روی زمین نشست و با دستش صدف رو تکون داد که صدف از جاش بلند شد و نشست . بهروز با صدای اهسته به صدف گفت : می دونی چقدر دلم برات تنگ شده بود؟
بعد سریع لباش رو روی لبهای صدف گذاشت.
وای اینها چیکار می کردن؟؟
صدف داشت سعی می کرد که از این کاره بهروز جلوگیری کنه اما این بهروز بود که موفق بود . بعد لبهاش رو از روی لبهای صدف برداشت که سریع صدف شروع به حرف زدن کرد: دیونه معلومه داری چیکار داری می کنی؟ بیدار می شه ها؟ امشب نمیشه باشه برای یه موقع دیگه!
که بهروز جوابش رو داد: چرا نمیشه من امشب نمی توانم جلوی خودم رو بگیرم بعدش هم بیدار نمیشه تازه اگرم شد چی می خواد بگه؟
بعد بدون اینکه منتظر عکس العمل صدف باشه امد و در حالی که صدف نشسته بود اون را روی کمر خوابوند و خودش هم روی اون.
لبهاشون توی هم قفل شده بود و بهروز داشت با حرکت بدن خودش روی صدف بیشتر خودش رو به اون نزدیک می کرد
بعد بلند شد و از صدف خواست لباس هاش رو در بیاره و خودشم بلند شد
من منتظر بودم که چیکار می کنن که دیدم سریع بهروز شلوار و تیشرتش رو در اورد و کیرش در حالی که کاملاً بیدار بود به صورت عمود روی بدنش ایستاد در حالی که توی تاریکی می توانستم پشمهای زیادی که دور کیرش بود ببینم . بلافاصله دیدم که صدف هم لباس هاش رو در اورد و کاملاً لخت جلوی بهروز ایستاده بود!
بهروز با صدای اروم از اون خواست که بخوابه روی زمین و صدف هم روی کمر خوابید و بهروز در حالی که اب دهنش رو به کیرش می زد روی اون خوابید
و کیرش رو توی دستش گرفت و کاملاً روی صدف خوابید و و صدف در حالی که اهی کشید به بهروز می گفت : خیلی خشکه و ....
پیش خودم گفتم که با این روش که از عقب نمیشه سکس کرد پس یعنی ؟؟؟؟
بلــــــه صدف از جلو سکس می کرد و این یعنی که ...
بهروز در این حالت یکم از روی بدن صدف فاصله می گرفت و دوباره خودش رو نزدیک می کرد
من متوجه خودم شدم که گرم شده بودم و دستم بین پاهام بود و داشتم روی کسم می مالیدم!
صدف هنوزم گاهی اشاره می کرد که خشکه و داره اذیت می شود و بهروز هم همین رو می گفت که چرا این بار انقدر کست خشکه!
چند دقیقه این کار رو کردن که بهروز بلند شد و از صدف خواست که روی چهار دست و پا قرار بگیره و بهروز هم رفت پشتش رفت و دوباره از پشت کیرش رو کرد تو
از نوع پوزیشن کون صدف کملاً معلوم بود که بازم از جلو دارند سکس می کنند.
من هم داشتم با خودم بازی می کردم و خودم رو جای صدف تصور می کردم و سعی می کردم که متوجه من نشن!
در حالی که بهروز داشت کیرش رو عقب و جلو می کرد چند بار دیدم که صدف می گه که نکن و با دست دسته بهروز که روی کونش بود عقب می زد
توجه ام رو به دست بهروز جلب کردم ودیدم که انگشت شصتش رو می کنه توی کونه صدف و این کار با مخالفت صدف روبرو می شه!
دو سه بار که این کار رو کرد یک بار کیرش رو در اورد و یکم بالاتر فشار داد که این کار باعث شد که صدف از جاش بپره و رفت ته اتاق زانو هاشو بغل کرد و شروع کرد به فحش دادن به بهروز.
بهروز سعی کرده بود که کیرش رو توی کون صدف بکنه.
بهروز که دید حسابی صدف عصبانی شده شروع کرد به معذرت خواهی و ....
و صدف هم که قبول نمی کرد
بلاخره صدف قبول کرد و دوباره رو کمر خوابید و پاهاش رو باز کرد و بهروز بین پاهاش رفت ودوباره کیرش رو کرد توی کسش و شروع به تلنبه زدن کرد
هنوز یک دقیقه نشده بود که که سریع کشید بیرون و با دست شروع به مالیدن کیرش کرد که ابش امد و روی شکم صدف ریخت
بعد هم باشرتش روی شکم اون رو پاک کرد و صدف رو بوسید و لباس پوشید و رفت
من هم متوجه شدم کاملاً شرتم خیسه خیسه
و متوجه چشمهای صدف شدم که داره من رو نگاه می کنه و می خنده
متوجه نگاه صدف شدم که داره من رو نگاه می کنه دیگه نمی توانستم از زیر بار نگاهش فرار کنم هر چند که خودم هم نمی خواستم که این کار رو بکنم چون تمام فکرم پر بود از علامت سوال و دوست داشتم جوابش رو بگیرم.
صدف از روی زمین بلند شد و به سمت کلید چراغ رفت و چراغ رو روشن کرد و در حالی که بر می گشت لباس های خودش رو هم از روی زمین برداشت و کنار دیوار تکیه داد و نشست. من هم از روی تخت بلند شدم و روی لبه تخت نشستم و یک مقدار با دستم شرتم رو که خیس شده بود رو جابجا کردم که متوجه نگاه صدف شدم که در حالی که به من خیره شده بود باز هم داشت می خندید هر دو هم دیگر رو نگاه می کردیم، بدون هیچ حرفی.
شاید هر دو داشتیم انتظار می کشیدم که نفر مقابل سکوت رو از بین ببره. هنوز صدف بدون لباس به دیوار تکیه داده بود و نشسته بود و من داشتم نگاهش می کردم و اون هم داشت به دیوار روبرو نگاه می کرد. یک لحظه احساس کردم که اگر زن دایی صدف بیاد تو و این صحنه رو ببنید چی میشه؟ که به صدف گفتم: پاشو لباسات رو بپوش چراغ روشنه! شاید سیما خانم بیاد تو!!
صدف: نه نمیاد از این عادت ها نداره!
- حالا دیدی اومد!
صدف: خوب بیاد
.......
در همین حال که داشت این رو می گفت بلند شد و شروع کرد لباسهاش رو پوشید تا حالا من با صدف در مورد سکس و ... صحبت نکرده بودم ولی اون خیلی راحت جلوی من داشت لباسش رو عوض می کرد و ... کاری که شاید اگر من می خواستم بکنم با هزار جور خجالت کشیدن و سرخ و ... شدن همراه بود . لباس هاش رو پوشید و دوباره سر جا قبلیش نشست روی زمین
- از کی ؟
- از کی چی ؟
- این کار رو می گم با بهروز کردی
- سکس؟ دو سه سالی هست!
- دو سه سال!
- اره مگه چیه، البته با بهروز از عید امسال شروع شده و کم هم پیش میاد چون اون اینجاست و من ...
- از چیز سکسی می کنی چرا ؟
- از چی سکس کی می کنم ؟
- از جلو یعنی ..... ؟
- اره بابا تو رو به خدا طوری حرف نزن که انگار تو پاکی و من ......
- نه نه بهروز این کار رو کرده ؟
- نه بابا اون حالا هم اگر روش زیاد شده به خاطر اینه که خودم بهش رو داد
- مامانت چی ؟ می دونه ؟
- اره ، کلی جنجال داشتم تا یکم اروم شد هرچند که اخرش که چی می خواست چیکار کنه ؟
- یعنی می دونه ؟
- اره بالاخره که می فهمید باید بهش می گفتم
- بابات چی ؟
- نه بابا اگر اون بفهمه که از خونه بیرونم می کنه . البته اگر اون هم بخواد حرف زیادی بزنه از خونه فرار می کنم راحت!!!!
- فرار ؟؟
- نه بابا شوخی کردم
- ازدواج چی ؟ اینده ؟
- ول کن بابا تو هم یک حرفهای می زنی ها حالا دیگه برا کسی این چیزها مهم نیست
- مطمئنی؟
- یکم صبر کرد و گفت : فکر می کنم
- ولی من اینطوری فکر نمی کنم
- اه ول کن حالا به جهمنم که براشون مهم باشه می گی چیکار کنم ؟
از صورتش می شد هم خشم رو خوند هم ترس و هم کلی سوال که معلوم بود تو فکرش است اما برق چشماش و اون اشکی که تو چشمش جمع شده بود نشون می داد که از حرفهای که می زند مطمئن نیست
از روی زمین بلند شد و در رو باز کرد و رفت بیرون و در رو پشت سرش بست . من هدفم این نبود که ناراحتش کنم ولی مثل اینکه این کار رو کرده بودم
در رو باز شد وصدف امد تو صورتش خیس بود اما از چشمهاش نمی شد چیزی فهمید
- تو چی ؟
- من نه یعنی سکس دارم اما ... اما در حد لب و ... از عقب
نگاهم کرد و خندید و گفت :
- پس چرا اینجوری حرف می زدی ؟ فکر کردم که تا حالا اصلاً نمی دونستی سکس
چی هست
- اخه خیلی فرق داره
- چه فرقی فرقش اینه که تو داری خودت رو گول می زنی ولی من نه.. از عقب ؟ دیونه ای ؟
- چرا ؟
- دردش ؟ لذتی داره اصلاً ؟
- دردش که خوب هست ولی اولش تازه نه همیشه لذت هم که من مثل تو تجربه نوع سکس دیگه ای نداشتم ولی من لذت می برم
- با دوست پسرت دیگه ؟
- اره ( یک دروغ )
- چند وقته ؟
- یک سال بیشتره ( دو دروغ )
- تو که مثل من تو فامیل کسی رو مثل بهروز نداری که ؟
- نه (اینم سومین دروغ )
- جریان امشب چطور بود ؟
- نمی دونم تا حالا سکس کسی رو از این نزدیکی ندیده بودم ولی جالب بود
- Wet شدی ؟
- چی؟
- ارضا شدی ؟
- اره یعنی فکر می کنم
- فکر می کنی ؟
- اره خوب یعنی دقیقاً منظورت رو نفهمیدم
- یعنی نمی دونی ارضا شدن یعنی چی ؟
...
بعد از کلی صحبت در مورد سکس و ... هر دو خوابیدیم یا حداقل سعی کردیم که بخوابیم
...
صبح که از خواب بیدار شدیم ، زن دایی صدف خونه نبود مثل اینکه رفته بود دانشگاه . ما هم بعد از صبحانه هر دو به تهران زنگ زدیم و ...
حدود یک ربع بود که داشتیم بدون اینکه حرفی بزنیم داشتیم برنامه های مسخره تلویزیون رو نگاه می کردیم من خیلی دلم می خواست که دوباره بحث رو به موضوع سکس و چیزهای که در موردش دیشب حرف زدیم بکشم اما در مورد واکنش صدف مطمئن نبودم . که صدف خودش سکوت رو شکست و گفت :
تا کی می خواهی که اینطوری سکس کنی ؟
- از عقب ؟
- اره
- تا وقتی که ازدواج کنم یا کسی رو پیدا کنم که مطمئن باشم که با من ازدواج خواهد کرد
- که یکی مثل بهروز بیاد خاستگاریت ؟
- یعنی چی ؟
- یعنی اینکه کسی مثل بهروز که قبل از اینکه با تو ازدواج کنه بارها سکس رو تجربه کرده از تو می خواد که پاک باشی . ول کن این حرفها رو
- شاید حرفهای تو درست باشه اما ایجا ایرانه
- همه بدبختی های ما هم به خاطر همینه دیگه
- قبول ندارم
- درسته من اشتباه می کنم . ولی تو بگو این چه رسمی است که برای نجابت و پاکدامنی ما معیار گذاشتن اما پسر ها هیچی
- خوب
- خوب نداره ، من بهت می گم دلیلش اینه که ما تو ایران یاد گرفتیم که فقط تقلید کنیم و خودمون اصلاً فکر نکنیم . ما یاد نگرفتیم که برای زندگی خودمون فکر کنیم یاد گرفتیم که تقلید کنیم
- اره ولی فرهنگ ما هم با کشورهای دیگه فرق داره
- بله فرق داره و قبلاً هم داشته اما از فرهنگ قدیمی ما تا فرهنگ امروز ما از زمین تا اسمان فاصله است ، ما یک موقع دارای یه فرهنگ قوی بودیم که شاید روزی از بهترین ها بود اما ما با فکر نکردن هامون با عدم ایمان به فرهنگ خودمون اون رو خراب کردیم. همه تو فرهنگ ما یک یادگاری گذاشتن و ای کاش که نکات مثبت فرهنگشون رو برای ما یادگار می گذاشتم نه نکات منفی
- درسته اما خوب بازم هم همین فرهنگ خیلی ما رو کمک کرده
- بله ولی مهم اینه که من به رعایت شدن عدالت در این فرهنگ شک دارم ، من به این عقیده هستم که فرهنگ ما بر اساس یک دوران حکومت مرد ها بر زن ها یا بهتر بگم مرد سالاری شکل گرفته و در این حق ما در نظر گرفته نشده است
چرا باید اگر یک مرد راهش رو بلد باشه می تواند صد شریک جنسی داشته باشه اما اگر ما شریک جنسیمون به دو برسه به یکی از بدترین نوع های مرگ محکوم خواهیم شد . بله سنگساردر نوعی مرگ که در اون نه تنها جسم فرد نابود خواهد شد بلکه غرور فرد هم در اخرین لحظات زندگیش شکسته خواهد شد
جوابی داری ؟؟
- نه ، نمی خواستم باور کنم که چیزهای که صدف می گه راسته اما نمی توانستم به حرفهاشم اشکالی بگیرم
- داشتم پیش خودم فکر می کردم و ............
در مورد این خاطره باید به شما بگویم که قسمت دوم گفتگو های بین من و صدف کاملاً خیالی است و من به خاطر این که حرفهای دلم رو به زبان ساده بگم این راه رو انتخاب کردم
ساعت حدوداً یازده بود که بهروز اومد
من و صدف پای تلویزیون نشسته بودیم. بهروز هم بعد از اینکه لباس هاش رو عوض کرد اومد و کنار ما نشست و کنترل رو برداشت و شروع کرد بدون توجه به ما کنال های رو عوض کرد!
هر چند لحظه یک بار هم بر می گشت سمت من و صدف و یک خنده می کرد. همین خنده هاش بود که حسابی من رو عصبی می کرد!
تا دیشب نسبت بهش احساس بدی نداشتم اما از جریان دیشب به بعد احساس می کردم که نوع نگاهش زیاد دوستانه نیست و...
بعد از چند دقیقه که همه ساکت بودیم صدف گفت: خاله کی از دانشگاه بر می گرده؟
- معمولاً پنج اینطور ها، راحت باش
و بعد چشمکی بود که به صدف زد و باعث شد بیشتر از قبل احساس کنم که هدفش سکسه!
بعد بهروز رو کرد به من و گفت: سارا خانم دیشب خوب خوابیدید ؟
- بله
- مثل اینکه خوابتون هم خیلی سنگینه ؟
- چطور ؟
- همینطوری گفتم
بعد رو کرد به صدف و خندید که این بیشتر از قبل من رو عصبی کرد!
بهروز از جاش بلند شد و وقتی از در رفت بیرون تا من امدم با صدف حرف بزنم و بگم که از نوع نگاه و حرف زدن بهروز احساس خوبی بهم دست نمیده ، بهروز از بیرون صداش کرد و صدف هم رفت بیرون.
چند دقیقه بیرون با هم داشتن حرف می زدند که صدف در حالی که می گفت: نه بابا نمیشه، یک موقع اینکار رو نکنی. اومد تو و کنار من رو کاناپه نشست بلافاصله پشت سرش بهروز اومد تو و کنار صدف نشست روی کاناپه.
من هم سعی کردم زیاد توجه نکنم و بیشتر از این با بهروز حرف نزنم و ... اما با این که نگاه نمی کردم احساس می کردم که دست های بهروز روی بدن صدف بیشتر داره حرکت می کند و گاهی هم با مخالفت صدف روبرو می شود اما باز هم کارش رو ادامه می داد.
من هم سعی می کردم تا جایی که می توان به سمت اونها نگاه نکنم و طوری نشون بدهم که مثلاً متوجه نیستم. ولی خوب گاهی کنجکاوی باعث می شد که برگردم و به اونها نگاه کنم و هربار که نگاهم به گاهه بهروز گره می خورد، در مقابل سر تکون دادن من یا اخم من بهروز با خنده یا چشمک جواب می داد که این کار باعث می شد تمام اخم من بیهوده جلوه کنه.
دیگه مثل اینکه صدف هم مقاومت نمی کرد و بهروز هم بدون خجالت از اینکه من اونجا هستم داشت کارش رو انجام می داد که وقتی من دیدم که لب بهروز و صدف روی همه احساس کردم که نشستن من اونجا درست نیست و بلند شدم و در حالی که داشتم از در می رفتم بیرون گفتم که: صدف من تو اتاقم
و رفتم توی اتاق و در رو بستم و رو تخت نشستم و داشتم به جریانی که داشت بین صدف و بهروز اتفاق می افتاد فکر می کردم.
اتفاقی که بین صدف و بهروز داشت می افتاد و چیزهای که دیشب دیده بودم همه دست به دست هم داده بود که منم تحریک بشم.
از روی تخت بلند شدم و به سمت قسمتی که صدف و بهروز بودن رفتم و سعی کردم که طوری که متوجه من نشن نگاهشون کردم
صدف روی مبل کاملاً لم داده بود و بهروز در حالی که شلواره صدف رو در اوره بود بین پاهای صدف بود و معلموم بود که داره کس صدف رو براش می خوره و صدف هم که چشمهاش رو بسته بود و سر بهروز رو تو دستهاش گرفته بود و با حرکت سر بهروز صدای ناله و اه کشیدن صدف بیشتر می شد و بر خلاف دیشب که سکسشون در سکوت کامل انجام می شد اینبار صدف به هیچ عنوان ساکت نبود و لذت بردنش رو با صدا و حرکاتش نشون می داد.
هر چه بیشتر به صحنه نگاه می کردم بیشتر احساس می کردم که دستم خیس می شه!
ناخداگاه دستم رو توی شلوارم و شرتم کرده بود و داشتم خودم رو بیشتر تحریک
می کردم و کمتر به این توجه داشتم که اونها متوجه من بشوند.
کم داشت ناله های صدف وحشتناک و بلند تر میشد که بهروز سرش رو بالا اورد و با دستش از روی تیشرت صدف خودش رو به سینه های صدف رسوند و به کمک خود صدف تیشرتش رو در اورد و با دست سینه های صدف رو توی دست گرفته بود و فشار می داد،
یکم خودش رو جا به جا کرد و سر یکی از سینه های صدف رو کرد توی دهنش و و شروع کرد به مکیدن این کار دوباره صدا ناله صدف رو بلند کرد، من هم داشتم از هر دو دستم برای لذت بردن خودم کمک می گرفتم یک دستم توی شرتم بود و با دسته دیگه داشتم سینه هام رو می مالیدم،
گاهی چشم هام رو می بستم و خودم رو جای صدف تصور می کردم. چشمهام رو باز کردم که دوباره به حرکات صدف و بهروز نگاه کنم که متوجه نگاه صدف شدم که داره من رو نگاه می کند و این بار لبخند می زنه کاملاً مشخص بود که باز نگه داشتن چشماش براش کاره سختی بود، صدای صدف قطع شده بود و داشت من رو نگاه می کرد و این کار باعث شد که بهروز دست از کارش بکشه و به صورت صدف نگاه کنه و با دنبال کردن جهت نگاه صدف به سمت من برگشت.
نمی دونم تو اون شرایط زمان داشتم برای اینکه خودم رو از بهروز مخفی کنم یا اینکه این کار رو به میل خودم انجام ندادم!
وقتی دیدم که بهروز داره من رو نگاه می کنه دستم رو از توی شرتم در اوردم و خواستم به سمت اتاق برم که هنوز دو قدم دور نشده بودم که سنگینی دست بهروز رو روی شونه ام احساس کردم که سعی می کرد که من رو بر گردونه که موفق هم شد برگشتم و به صورتش نگاه کنم.
کاملاً مشخص بود که اونهم در حالت طبیعی نیست، بدون اینکه چیزی بگه دستش رو کمرم بود و صورتش رو به من نزدیک کرد و لبهاش رو روی لبهام گذاشت و من هم هیچ مقاومتی نکردم یعنی تو اون شرایط فقط به اینکه کسی بتونه من رو ارضا کنه فکر میکردم، دستش رو از کنار پاهام رد کرد و با دست دیگه که پشت کمرم بود من رو بغل کرد و در حالی داشت با زبانش با گوشم بازی می کرد در حالی که من رو کنار صدف روی کاناپه می گذاشت سکوت حاکم بر جو برای من خیلی جالب بود، حالا من کنار صدف رو کاناپه روی بودم هر دو به هم نگاه می کردیم که متوجه شدم که بهروز داره دکمه های شلوارم رو باز می کند ، باز هم نگاهم به سمت صدف رفت داشت با یک دستش رو کسش می مالید و دست دیگه خودش رو روی پای من گذاشت ، نمی دونستم که باید چیکار کنم که وقتی صدف صورتش رو جلو اورد جواب سوالم رو گرفتم و برای اولین بار مزه لب گرفتن از یک همجنسم چشیدم، حس جالبی بود کاملاً لب های من و صدف بهم قفل شده بود و بهروز هم که شلوار و شرت من رو کشیده بوده و داشت با زبون سعی
می کرد کسم رو باز کنه ، لذتی که داشتم می بردم داشت دیونه ام می کرد ، لبهام از صدف جدا شد و بهروز هم احساس کردم که دست از کارش برداشت و بلند شد ایستاد و شلوارش و شرتش رو با هم پایین کشید و دوباره مثل صحنه دیشب کیرش به صورت عمود بر بدنش ایستاد و همانطور که دیشب فکر می کردم کلی پشم داشت ، تیشرتش رو هم با یک حرکت از بدنش در اورد و در حالی که کیرش تو دستش بود به سمت صدف رفت که صدف گفت: هنوز نمی دونی که این کار رو نمی کنم ؟ و بعد بهروز روش رو به من کرد و به چشمام نگاه کرد از من هم جواب می خواست من هم نمی دونستم چی جواب بدهم از یک طرف از این کار بدم نمی امد از یک طرف با مخالفت صدف نمی دونستم قبول کنم کار درسته هست یا نه . اما بهروز سکوت رو علامت رضایت دونست و به سمت من امد و در حالی که من روی مبل کاملاً پایین رفته بودم امد و زانوهاش رو دو طرف من گذاشت تو این حالت کاملاً کیرش جلوی صورت من بود . من هم دهنم رو باز کردم که به خاطر حالتی که داشتیم و اون به من بیشتر مسلط بود کیرش رو حدوداً تا انتها کرد توی دهنم که یک لحظه احساس کردم که حالم بهم می خوره که خوشبختانه این طور نشد شروع کردم به ساک زدن برای بهروز که صدف از روی کاناپه بلند شد و روی زمین بین پاهای من رو زمین نشست!
نمی دونستم که می خواهد چیکار کنه ، وقتی که زبونش رو روی کسم احساس کردم منظورش رو فهمیدم با دستش سعی می کرد که پاهای من رو بیشتر باز کنه اما زانو های صدف که دو طرف من بود مانع این کار می شد و وقتی این رو بهروز احساس کرد خودش رو بالاتر کشید که این باعث شد که کیرش به صورته کاملاً عمودی توی دهن من باشه.
صدف کاملاً روی زمین نشسته بود و با کس من بازی می کرد. این بار که بهروز جاش رو عوض کرده بود می توانستم کاملاً پاهام رو تکون بدهم . صدف پاهام رو بالا داد ، نمی دونستم که باز می خواد چیکار کنه که وقتی انگشتش که معلوم بود که خیسه رفت توی کونم خودم رو یکم جمع کردم ، چون ناخن داشت و با بی احتیاطی این کار رو کرد احساس کردم که یک مقدار از پوست سوراخ کونم کنده شد . انگشتاش رو با ترتیب می کرد تو کونم و حالا به چهار رسیده بود که بهروز کیرش رو توی دهن من در اورد و از روی کاناپه امد پایین ، صدف هنوز داشت کارش رو ادامه می داد که بهروز بهش اشاره کرد که بره کنار و اون هم اینکار رو کرد حالا بهروز بین پاهای من ایستاده بود و دو تا پای من رو کنار هم گذاشت و برد بالا می دونستم که می خواد چیکار کنه ، پاهای من رو با یک دست گرفته بود و بادست دیگه کیرش رو بازی می کرد . کیرش رو دم سوراخ کونم گداشت و یک فشار داد طوری که فکر می کنم دو سوم کیرش رفت توی کونم ، درد و سوزش وجودم رو گرفت .
یک اه بلند کشیدم و بهروز کار
این بار تو بگو "دوستت دارم "
نترس........من آسمان را گرفته ام که به زمین نیاید
ارسالها: 870
#17
Posted: 14 Apr 2010 15:40
عشق مهمتر از سکس
سلام چیزی که می نویسم شاید بخش سکسیش زیاد نباشه اما هم داستان خوشگلیه هم بهتون درس میده که از سکس مهمتر هم هست.
داستان از اون جا شروع شد که :
یه شب ساعت 2 اینا بود که از پشت کامپیوتر بلند شدم خواستم برم بخوابم که وسوسه شدم یه نگاه از پنجره به کوچه بندازم. همینجور یه نگاه ته خونه های بغلی هم بکنم ببینم چه خبره! تو خونه ی سمت راستی که مثل همیشه پر بود از برگای زرد که هیچی نبود تو خونه سمت راستی هم همینطور. اما دیدم چراغ های جدید برا حیاطشون خریدن همینجور که داشتم به چراغا نگاه میکردم ناگهان دیدم یه چیزی از جلوم رد شد. خوب که نگاه کردم دیدم دختر همسایه مونه. اولش ترسیدم که یهو منو نبینه اما بعد فکر کردم نه شیشه هامون رفلکسه چیزی نمی بینه. همینجوری که نگاش می کردم رفت تا رسید به دستشویی. اون دستشوییشون جوریه که وقتی درش باز باشه تا بیخش پیداست. خونه و حیاطشون هم به قدرت خدا همیشه روشن و پر نور. منم که همینجوری ضربان قلبم تند تر و تند تر میشد. آخه دفعه اولم بود که دختر غیر از فامیلمون رو می دیدم! وقتی دیدم رفت تو دستشویی اولش خواستم برم اما گفتم بذار از جلو هم یه نگاه بهش بندازیم.
چشمتون روز بد نبینه. اون رفت تو دستشویی اما درو نبست. من همینجوری با چشمای گرد و گشاد منتظر چیز فجیعی بودم. وقتی کشید پایین قلبم از جا کنده شد.
آره خودش بود. همون چیزی که مدت ها منتظرش بودم. بالاخره یه غیر فامیلش رو دیدم. . آخ آخ کسشم مثل خودش خوشگل بود. چه قدر ناز بود. چه سفید بود. هیچی هم پشم نداشت. وای خدایا دارم خواب می بینم؟
من الان 18 سالمه. تک فرزند خانواده هستم. یه خانواده ی نسبتا" مذهبی. همین که تک فرزندم باعث شده که خیلی لوس و ننر بشم. هر چی خواستم و بخوام پیش رومه. باور کنید اگر بگم زن میخوامم برام میگیرن. می دونم الان آرزو میکنید تک فرزند باشید. اما یه بدی هایی هم داره. حالا بگذریم. رسیدیم به اونجایی که نشست. بعد از چند ثانیه جیش کرد و بلند شد. اینو یادم رفت بگم موقع نشستن نوار بهداشتیشو برداشت گرفت دستش بعدم وقتی می خواست بذاره یه خورده خودش رو آورد پایین. وقتی این کارو کرد از شق درد مردم. داشتم خودمو میکشتم. نفسم تو سینه حبس چهار چشمی با دهن آب افتاده اونو نگاه میکردم.
خلاصه نوارو گذاشت و شورت گلی خوشگلش رو کشید بالا بعدم دو تا دست کشید به کسش بعدم شلوارش رو کشید بالا. یه شلوار سفید و تنگ. که از روی اون می تونستی کسش رو ببینی و لمس کنی.
وقتی رفت حسابی تو فکر بودم تا صبح یه بار جق زدم و چند بار دیگه ام خواسم بزنم اما یاد کمر خالیم
می افتادم.
اسمش پریساست. چند وقته اومدن بغل ما. اما از همون اول بنای دوستی و رفت آمد گذاشتن. مامان من هم که حسابی پایه این جور برنامه هاست. خلاصه رفت و آمد ها شروع شد و چشم تو چشم افتادن ها هم همینطور.
اسم مامان پریسا مریم بود. اسم باباش علی اسم خواهر کوچیکه اش که 5 سالش بود مبینا.
من که تو این اوایل این صحنه رو دیده بودم هر شب پشت پنجره بودم. همش هم تو فکر اونا. آخه ننه ش هم خیلی خوشگل و ناز و گوشتی بود. اینم که هی میگم غیر فامیل آخه من از بس دیگه با فامیل از دختر
18 ساله تا پیرزن 50 ساله رو یا لاس زدم یا خوردم یا کردم دیگه خسته شدم. دیگه جز یکی دو نفر تو فامیلمون نیست که من یه حالی بهش نداده باشم.
سر تون رو درد نیارم. دیگه حسابی تو کف بودم. همین شد که خیلی زود پای منم به خونه و زندگیشون باز شد. خیلی زود با پریسا و مامانش دوست شدم. دیگه اصلا" شده بودم پسر خانواده شون. این دو خونواده بودن و من. دیگه حسابی کیر تو کون یکی بودیم. از خوش اقبالی من هم پدرامون جفتشون شرکت داشتن و از صبح ساعت 9 – 8 می رفتن تا 10 – 9 شب . فصل بهار هم بود. حسابی سرگرم کار. گفتم کار و این حرفا یاد منشی شرکت بابام افتادم. آخه اونم کردم. نمی دونید من چه مارمولکی هستم. همچین کیرم همه جا میره. از بس که زبون بازم. پیرمرد هم میتونم براتون ردیف کنم!
این شد که من دیگه حسابی قاطی کرده بودم. دیگه تو راه مدرسه تو خونه تو سفرها همه جا من بودم و پریسا. هر جا میخواست بره علیرضا. هر کار میخواست بکنه علیرضا. هر گهی می خواست بخوره علیرضا.
اما یه چیزی رو بگم. توی این مدت من احساس کردم دوسش دارم. برای اولین بار تو عمرم به زن به چشم یه کس تنها نگاه نکردم. نمی دونم چه مرگم شده بود. اما حس میکردم خیلی دوسش دارم. هر روزهم بیشتر میشد.
روابطمون کم کم فیزیکی شد. از دست دادن شروع شد. بعد شد بوس کردن. آخ که وقتی بوسش میکردم چه حالی میداد. میخواستم همونموقع بکنمش اماوقتی اون منو بوس میکرد نمی دونم چرا دلم می لرزید. نمی دونم چرا شل می شدم.
یه روز شد که برای بار هزارم تو خونه با هم و البته ایندفعه با مبینا تنها شده بودم. امروز دیگه ناهار هم به عهده ی پریسا بود. مامان اینا رفته بودن ختم یکی ازاین همسایه ها. از اونجایی که یه احساس عشق و عاشقی بین من و پریسا پیش اومده بود تا اونروز دیگه جرات همچین حرفایی نداشتم. اما اونروزوقتی ناهار خوشمزه ی پریسا رو خوردیم و بعدم مبینا خوابید منم رو مبل دراز کشیدم. تا خواستم پلک روی پلک بذارم و یاد کس عمه ام بیفتم که وقتی کردم توش چقدر داغ بود یهو پرسیا گفت غذا چطور بود؟ گفتم دستت درد نکنه. خیلی خوشمزه بود. نگا کن انگشتام نیست!
همینجور خنده کنان اومد طرفم. اومد کنارم نشست. یه کم حرف زدیم بعد حرفامون قطع شد. پریسا یه کم من من کرد بعدم گفت علیرضا میخواستم یه چیزی بهت بگم. نمی دونم چجور بگم. من دل تو دلم نبود. نمی دونستم میخواد چی بگه. تا حالا اونجوری ندیده بودمش.
بالاخره با هزار تا من من گفت خیلی ممنون که هستی. من گفتم هان؟ گفت خیلی ممنون که اینجایی. خیلی ممنون که همیشه کنارم هستی. من گفتم من باید ممنونت باشم. تو خیلی مهربونی. دوست دارم همیشه با تو باشم. تو همین حرفا هی به من نزدیک تر می شد. و من هم همینطور. بالاخره یه حرفی زد که شل شدم. گفت فکر کنم دوست دارم. فکر کنم اگر یه روز نبینمت دلم از غصه میمیره. سرم رو انداختم پایین. نمی دونستم چی بگم. اما بالاخره گفتم من هم همینطور. من هم خیلی دوستت دارم. اصلا" به نبودنت فکر نکردم. یهو دیدم چشماش پر اشک شد. دیدم یه جوری نگاه میکنه که اگه الان بغلش نکنم میمیرم. آره افتاد تو بغلم. وای که چقدر داغ بود. چقدر دوسش داشتم. چقدر برام عزیز بود. چقدر بوسش کردم. چقدر بوسم کرد. چه لبایی وای که چه لحظه هایی بود.
دیگه از اون موقع به بعد هر وقت تنها میشدم میرفتیم تو بغل هم و حسابی کیف میکردیم. تو یکی از این روزا یه چیزی شد. یهو وسط این کار بلند شد و سرا سیمه رفت دستشویی. از بس عجله داشت در رو هم سفت نبست. من نگران شدم رفتم دنبالش. وقتی در زدم گفتم پرسیا چی شده? گفت هیچی فکر کردم ...
گفتم چی؟
گفت فکر کردم پریود شدم. میدونستم پریود چیه اما پرسیدم چیه؟ گفت بی خیال یه چیزی هست دیگه. من حسابی انگلش شدم. آخر گفت هر ماه زنا ... . وقتی حرفش تموم شد انگار یه حسی تو جفتمون بوجود اومده بود. وقتی دوباره تو بغل هم رفتیم حسابی حواسمون به چیزای دیگه هم بود. یه کم همدیگر رو لاس زدیم و شوخی وخنده که یهو دستم خورد به پستوناش. کیرم پرید بالا. گفتم مال تو چرا اینقدر شله؟ با نگاهی که تعجبش رو نشون بده گفت خب هنوز بزرگ نشده. گفتم یعنی بزرگتر هم میشه؟ گفت آره کجاشو دیدی.
تو همین حس و حال بهش گفتم بذار یه بار دیگه دست بذارم ببینم چقدر سفته. این شد که حسابی حشری شدیم. خلاصه رفتیم حسابی تو بغل همو لاس زدیم و لب گرفتیم. یواش یواش لباسای همو در آوردیم. مطمئن بودیم مامان اینا حالا حالا ها از روضه برنمیگردن. خلاصه رفتم سراغ پاهاش. آخ آخ چه بلدم بود. خود به خود همه کارا رو پیش می برد.
من عاشق لمس کردن از رو لباسم. یعنی اولش آدم خوب از رو لاس بزنه بعدم لخت کنه خلاص.
همینکارم کردم. خلاصه کنم به جایی رسید لخت لخت تو بغل هم بودیم. خوابوندمش رو تخت. واسه اش ملس خوردم. اونقدر که داشت غش میکرد. بلند بلند میگفت بکن. بکن. من دیدم پرده داره. گفتم پریسا تو که پرده داری. گفت عیبی نداره فقط بکن. گفتم خفه شو احمق میدونی پس فردا که بزرگ شدی چی میشه؟ ولی اون که حسابی مست بود میگفت فقط بکن. من دو دل بودم از یه طرف کس ناب و تمیز از یه طرف نگرانی برای اون. ناسلامتی دوسش داشتم. عاشقش بودم. گفتم بکنم یا نکنم؟ راه دوم رو انتخاب کردم.
بعدم لباسام رو پوشیدم. اون رو بغل کردم بوسیدمش گفتم اگر من تو رو پاره میکردم معلوم بود دوست ندارم. تو رو برا خودت نمی خوام.
شاید بگید اه اینکه کس کردن نداشت. چه فایده اما تو داستان بعدی براتون ماجراهای کس داغ مریم خانوم مامان پریسا رو براتون میگم. میگم چجور قشنگ 40 بار کردمش.
این بار تو بگو "دوستت دارم "
نترس........من آسمان را گرفته ام که به زمین نیاید
ارسالها: 870
#18
Posted: 19 Apr 2010 18:06
فرشته
سلام به همه ی شما بچه های اهل حال و با صفا
من اسمم فرزاد و الان 20 سالمه این خاطره ای که می خوام براتون بگم مال وقتیه که تازه 18 ساله شده بودم و اون موقع در همسایگه ما یه خونواده ی نسبتا شلوغ بود که 5 تا دختر و یک پسر داشت که اسمش هادی بود هادی حدود 3 سال از من کوچیک تر بود و یکی از خواهراش هم که 5 سال از من بزرگتر بود اسمش فرشته بود.
ماها توی بچگیمون با هم خاطرات شیرینی از دودول بازی هامون داشتیم. آخه یه جورایی با هم بزرگ شده بودیم و با هم صمیمی بودیم. من و هادی سگا(یه چیزی تو مایه های آتاری) داشتیم و منم که بچه ی مثبتی بودم و مادرامونم به من خیلی اعتماد داشتن خیلی وقتها با هادی تنها بودم. همین عامل باعث شده بود که منی که شهوتی بودم جذب کونهای سفید و خوش تراش هادی و سینه های ناز فرشته جونم بشم.
خلاصه من به بهونه ی فیلم های سگا و چندتا چیزای دیگه خیلی با هادی حال می کردیم.
وقتایی هم که می رفتم خونشون خواهرشو با نگاهم می خوردم و برای سینه های فرشته تو خلوتام جق می زدم(آخه اون خیلی از من بزرگ بود البته من هیکلم خیلی بزرگتر از سنمه)خلاصه تو همین رفت و اومدا بود که یه روز فرشته به من گفت فرزاد اگه شوی جدید گیرت اومد به منم بده (آخه خیلی اهل آهنگ و شو بود) منم گفتم چشم شما جون بخواه!!
همین جوری داشتیم می گذروندیم تا بالاخره یه روز من یه شوی ناز از نوال زغبی اومد دستم این در حالی بود که خونه ی ما خالی بود و من به بهونه ی باشگاه خونه مونده بودم. منم راست کردم برای سکس با فرشته. سریع خودمو رسوندم در خونشون. خودش در و باز کرد تازه از حموم اومده بود گفتم که بیاد خونمون
اونم رو حساب اینکه خونمون خالی نیست گفت: باشه تو برو تا من موهامو خشک کنمو بیام. منم رفتمو خونه رو برای اومدن عزیزم آماده کردم. بعد از حدود 5 دقیقه اومد و تا منو تنها دید جا خورد اما چون گفتم مامانم الانا پیداش می شه اومد تو و نشست منم ضبط رو روشن کردم اما تا می خواستم سی دی رو بذارم که
گفت:فرزاد من می خوام برم وقتی مامانت اینا بودن میام باشه؟(اون تازه 2 هفته بود که با یه پسره نامزد کرده بود) که من گفتم:این سی دی رو می خوام بدم به صاحابش که یه کمم اصرار کردم تا قانع شد و گفت پس زود باش چون اگه مامانامون بفهمن خیلی زشته!!!!
منم که داشتم می مردم از شهوت رفتم نشستم کنارش و گفتم فرشته جون یه چیزی رو خیلی وقته که می خوام بهت بگم ...
گفت چی؟..
- که دوست دارم و خیلی عاشقتم....
فرشته خندید اما چشماش برق خاصی میزد و یهویی گفت:دیرت نشه آقا فرزاد اون موقع که من تنها بودم و تو هم تنها چرا تو هادی رو به من ترجیح می دادی ؟!!!!
من که شاخ در آوورده بودم فقط گفتم: آخه فکر می کردم تو به من اهمیت ندی اینو که گفتم یهویی فرشته منو بغل کرد و گفت: من هیچ کسی رو به اندازه ی تو دوست ندارم عزیزم و لبهاشو گذاشت روی لبهام. من کاملا مبهوت و شگفت زده بودم و اونم داشت هی لبهای منو می مکید...
یه کم طول کشید تا به خودم اومدم و تازه کارمو شروع کردم و دست چپم رو گذاشتم روی سینش که دیدم فرشته چشمش رو بست و فهمیدم آره داره یه اتفاقاتی می افته کم کم دستمو بردم زیر لباسش و دیگه حالا دو تا دستام روی سینه هایی بود که من به خاطر رسیدن بهشون یه سال انتظار گشیده بودم!!!
کم کم بلوزشو در آوردم(فرشته یه بلوز سفید و یه شلوار استرچ تنش بود که توش خیلی نازتر شده بود)اول خوست مقاومت کنه اما وقتی یکمی بیشتر سینه هاشو مالوندم کوتاه اومد و خودشم کمک کرد!!!کم کم لبم رو از روی لبهاش بر داشتم و رفتم کم کم روی دو تا انار شیرین که حالا صورتی هم شده بودن و شروع کردم به خوردن اونا که دیدم فرشته داره دست می کشه روی سرم و میگه فرزادجوووووون ...بخور....بخورشون همش ماله توووه....منی که اون موقع اولین سکسم بود فقط سعی کردم که اونو ارضا کنم اما یهو فهمیدم که بهله انگار داره آبه آقا فرزادم میاد...
منی که اصلا دوست نداشتم آبم هدر بره شلوارو شورتمو در آووردم(فرشته سرش بالا بود وقتی پایینو نیگاه کرد و دید من چیزی تنم نیست چشماش گرد شد آخه کیرمم حسابی بزرگ شده بود) خلاصه یه کمی با نازو نوازش اونم با من راه اومد و لخت شد کسی که خودشم فکرشو نمی کرد این اتفاق بیافته!!!!(اینو بعدا بهم گفت)
منم که دیدم ماتو مبهوت مونده نذاشتم از تو این حال در بیاد یواش یواش خوابوندمش و رفتم سراغ کسش وایییییییییی چه کسی داشت سفید خوشبو تر و تمیز(آخه از حموم تازه اومده بود)کسش یه کمی مرطوب بود اون موقع نفهمیدم چرا( اما حالا می دونم) خلاصه اونقدر کسشو لیسیدم که احساس کردم آبم داره میاد برش گردوندم و کیرمو گذاشتم در سوراخ کون تپلیش و با یه کم کرم هول دادم تو فرشته نمی خواست داد بزنه بخاطر همین زمینو چنگ می زد تا سه تا تلمبه زدم آبم اومد آبم یه کمش تو کونش ریخت بقیشم مثه فیلم سوپرایی که دیده بودم ریختم رو سینه های نازش. بعدش که بازم به هم ور رفتیم و من یهو به ساعت نیگاه کردم دیدم ساعت 8 و بهش گفتم: فرشته جون الانه که مامانم اینا بیان اونم سریع خودشو جم و جور کرد و به من یه لب حسابی داد و رفت...
فرشته اینا چند ماه بعد اساس کشی کردن و رفتن...
من خیلی عاشق سکسم اگه دوست دارید با هم یه حالی بکنیم منو تو یاهو مسنجرتون اضافه کنین آیدی
این بار تو بگو "دوستت دارم "
نترس........من آسمان را گرفته ام که به زمین نیاید
ارسالها: 870
#19
Posted: 2 May 2010 18:55
کاش بازم مي کردمش
حدود سه سال پيش بود كه در يكي از محله هاي غرب تهران زندگي مي كرديم.من در اون محل با دختري به نام رعنا كه حدود يك سال از من بزرگتر بود آشناشده بودم.رعنا يك دختر خوشگل و خوشهيكل بود.با صورتي سفيد مثل برف و بدني خوشتراش و بازم مثل برف.مدتي بود كه از حرفهايش فهميده بودم به سكس علاقه داره بدش نمياد با من رابطه داشته باشه.منم تو حرفهام بهش مي گفتم يه روز بيا خونمون يا مثلا تو بيا از اين حرفها.مدتي گذشت تا اينكه يك روز جمعه صبح كه خونمون خالي شد منم مطمئن بودمكه تا شب هم كسي نمياد فرصت مناسب ديدم. سريع تلفن برداشتم ورعنا خبر كردماونم به درخواستم جواب رد نداد.اومد خونمون.البته قبلش گفتم مواظب باشه كسي نبينه كه مياد خونمون.خوب اون روز اومد منم يكراست بردمش تو اتاقمو شروع كردم به نشون دادن اتاق بدهم دوتائي نشستيم رو تخت.رعنا يك دامن قرمز تنگ پوشيده بود كه تا بالاي زانوهاش رو پوشنده بود و نمايش زيبائي به بدنش مي داد.و پاهاي سفيدشو كه كاملا بدون جوراب بود مثل يك تيكه طلا نشون مي داد كه چند وقت يكبار چشمايمنو اسير خودش مي كرد.و يك پيراهن تنگ قرمز هم كه نمايش جالبي به پستوناشميداد پوشيده بود.و بند كرستش كه سياه بود از كنارش گوشه گردنش زده بود بيرونونوك پستوناش كه مقداري متورم بود از زير پيرهنش معلوم بود.يك روژلب قرمزهم زده بود كه چشمهاي هر مردي نوازش مي داد.در ميان صحبت خودمو بهش نزديك مي كردم.كه بدون مقدمه رفتم طرفش و لباموبه لباش چسبوندمو شروع كردم به لب گرفتن اولش خودشو كشيد عقب بعد مدتياونم جلو زبونش در همان لحظه لب گرفتن من كرد تو دهانم ومن احساس داغي شديدي تو دهانم احساس كردم و يواش يواش ديدم كيرم داره بلند ميشه وخون توياون مثل آتشفشان داره فوران مي كنه.در همون حال دستامو دورش حلقه كردم شروع كردم به نوازش گوش و گردنشوهمينطور سينه هاش كه ديگه داشت از تو پيراهش مي زد بيرون سريع بادستهام پيراهن چسبناكشو كشيدم بيرون.و ازروي كرستش شروع به بوسيدن پستوناش شدم .رعنا دستشو برد پشت كمرشو كرستشو باز كرد و پستوناي بيقرلرشو انداختبيرون و منم شروع كردم به مكيدن و ليسيدن نوك پستوناش.كه با ليسدن و مكيدن من هر چه بيشتر متورم مي شدند.رعنا هم بيكار نبود با دستش كير منو از روي شلوار لمس مي كرد.بعد از اين كه كاملا از پستوناش سير شدم بلند شدم و پيراهنمو در آوردم و رعنا هم زيپ شلوارمو كشيد پائين و منم از پاهام درآوردمش.و رعنا در همون حال كه من ايستاده بودم شرتمو كشيد پائين وكير منم كه حسابي شق كرده بود كرد تو دهانشوشروع كرد به مكيدن ليسيدن اون.با حركاتب منظم اونو ميبرد تو دهانش و خارجش مي كرد و اين كارش هر چه بيشتر كير منو متورم ميكرد ديگه لحساس كردم آبم داره مي آد. گفتم رعنا ديگه بخواب روي تخت اونم بروي كمر خوابيد و منم با يك حركت دامنشو در آوردم و شورت سياهش جلوي چشمانم نمايان شد.شرتشو از پاش درآورد و كس زيباش رو ديدم كه تازه تراشيده بودش و كاملا سفيدنمايان بود.و با زبانم به كسش حمله كردم صداي جيغ هاي كوتاهش كه از روي خوشي بود گوشمو نوازش مي داد.وقتي به طرف چوچولش مي رفتم اونو ميليسيدم به خودش تحركي مي داد جيغ كوتاهي ميزد.ديدگه بايد كيرمو آماده مي كردم بهش گفتم بلند شو و از پشت بخواب و كونتو بده بالامنم كاندوم كه ار قبل اماده كرده بودمو كشيدم رو كيرم تا كيرمو گذاشتم رو كسش اونوبا دست زد كنار گفت نه بكون تو كنم و پرده دارم منم بي معطلي كيرمو يواش يواش كردم تو كونش كه نسباتا تنگ بود و خيلي داغ بود و شروع كردم به تلمبه زدن و بالا و پائين رفتن روي كون رعنا جوري كه تخت با حركات من تكون مي خورد.ديگه احساس كردم آبم داره مي اد كه كه كيرمو كشيدم بيرون و كاندومو سريع از رويش خارج كردم و ابمو با فشار بروي كون سفيدش پاشيدم .اون روز خيلي براي خوب بود چون مي گفت كه خيلي حال كرده و خوشحاله و اميدوارهبازم بتونيم با هم حال كنيم .
این بار تو بگو "دوستت دارم "
نترس........من آسمان را گرفته ام که به زمین نیاید
ارسالها: 870
#20
Posted: 8 May 2010 09:06
کلید خوشبختی!
دوباره کليد نداشتم و کسی هم خونه نبود! داستان هميشگی..با اين تفاوت که بارون ميومد و عين دوش هم ميومد. رو پله های طرف کوچه نشستم سيگار را به زور روشن کردم. سيگار خيس تو اون هوا مزه پهن می داد ولی گرمم می کرد. مقنعه به کله ام چسبيده بود لباسها و روپوش مدرسه ام هم به تنم. از اين حالت متنفرم. عين وقتيه که آدم از حموم مياد بيرون و پرده خيس حموم به تنش می چسبه!
هواتيره بود هيچکس تو خيابون نبود. دلم می خواست بزنم زير گريه! نوک پستانهام از سرما برجسته شده بود و از سرما می سوخت. هر چی به خودم تلقين می کردم تا سرما رو يادم بره نمی تونستم.
- شما دوباره کليد ندارين؟ ( بی حال نگاهش کردم. پسر همسايمون بود! تازه همسايه شده بوديم. سيگارو تو مشتم فشار دادم!!! )
خنديد.
- از کی قايمش می کنيد. هر روز می بينمتون..قبل از اينکه برين تو خونه سيگار می کشين!!!
- با صورت خيس از بارون نگاهش کردم. از نوک مژه هام آب می چکيد. خشک و تميز با چتر! ايستاده بود و موعظه می کرد.
- گفت : ببخشيد. می خواستم بگم به اندازه کافی خيس شدين. نمی خواين بياين خونه ما خشک شين!
بدون تعارف پا شدم..
کنار شومينه می لرزيدم..سرما تو پوست و استخونم رفته بود.
گفت: براتون لباس می آرم..يک تی شرت آورد. احتمالا مال خودش بود. همونطور که می لرزيدم پا شدم ..فوری از اتاق رفت بيرون. لباسامو در آوردن ..تمامشونو..حتی لباس زيرامو..همه خيس بودن..نشستم کنار شومينه! تی شرت برام بلند و بزرگ بود. پاهامو جمع کردم زير تی شرت!!!و به مبل تکيه کردم..کم کم حالم بهتر می شد..اومد تو اتاق..برام چای آورده بود و ويسکی. بازم خنديد..گفتم شايد الکل دوست نداشته باشی..ولی خوب تاثيرش بيشتر از چايه! خيلی خونسرد ليوان ويسکی را بالا انداختم! يک گرمای سکر آور توی رگام دويد..خوابم گرفته بود..کنارم نشسته بود..بهش تکيه کردم..تکون خورد ولی بعد بغلشو باز کرد..تو بغلش جا گرفتم..خيلی حالت خوبی بود..سرمو نوازش می کرد..اوه خدايا حس فوق العاده ای بود..صدای قلبشو می شنيدم..شايد بشه اسمشو حس بودن گذاشت..دستشو آروم آورد به سمت پاهام..خودمو با لذت جمع کردم..دوباره رو موهام دست کشيد..آروم سرمو بوسيد..همينطور رو تنم دست می کشيد..خوابم برد!!!
چشمامو که باز کردم همه جا تاريک بود..تکون خوردم..اونم با تکونم از خواب بيدار شد!! اونم خوابش برده بود؟!!!!
خنديد..چرت خوبی بود هان؟ دستشو گرفتم ساعتشو نگاه کردم..حسابی دير شده بود..بلند شدم..بدون توجه بهش..تی شرتو عوض کردم و لباسامو که کم و بيش خشک شده بودن دوباره پوشيدم!!! اصلا نگاهش نکردم تا ببينم اونم منو تماشا کرده يانه! بعد خيلی رسمی گفتم..ممنون ديگه بايد زحمتو کم کنم...
بالاخره کليد دار شده بودم. درست فردای همون روز. ظهر با خوشحالی کليد انداختم درو باز کنم. زد رو شونم خانم کليد دار شدين ديگه محل آشناها نمی ذارين. خنديدم..
- ميائی نهار با هم باشيم؟
- نهار واقعی يا الکی؟
- یعنی چی؟
-يعنی اگه ساندويچه؛ نون پنيره يا پيتزا است نه! ولی اگه برنجه آره!
- ( خنديد ) مامانم قبل از اينکه بره کلی خورشت درست کرد..حيونکی دو روز قبل از مسافرتش همش در حال پخت و پز بود! پلو هم خودم درست کردم..آره بيا با هم می خوريم..
خوشحال و خندون وارد خونه اشون شدم و اين شد سر آغاز دوستی من و رامين..پدر و مادرش برای زايمان خواهرش رفته بودن آمريکا ..هر شب بهش زنگ می زدن..کمی به روابط خانوادگی اشون حسوديم می شد...به هم خيلی نزديک بودن. خودش کار و دوره پايانی را با هم می گذروند..با برادر بزرگم يک دانشگاه بود. کاملا اونو می شناخت ولی هيچوقت چيزی ازش نمی گفت. برنامه روزانه من همه روزه بعد از مدرسه؛ رفتن به خونه اونا؛ خوردن نهار با اون..تعريف شيطونيهای مدرسه..انجام تکاليف با هم..نزديکای شب برمی گشتم خونه! خانواده ام از اينکه من خوشحال بودم خوشحال بودن..نمره هام خوب بود؛ مدرسه هم شکايتی ازم نداشت. پس حالم خوب بود..هيچکس ازم نمی پرسيد چرا اين دوست صميمی ات هيچوقت خونه ما نمياد..
رامينو خيلی دوست داشتم. مهربون بود. يک دوست فوق العاده..تنها غصه زندگيم روزهای پنجشنبه و جمعه بود..که بايد بود خونه ميموندم. و ديگه فکر برگشت پدر و مادرش...و اينکه روابط محدود می شه..
دو ماهی از دوستيمون گذشته بود. روز چهارشنبه. بهم گفت: فردا ميائی شبم بمونی..کلی ذوق کردم..بهانه برای خانواده؟ اصلا کار سختی نبود. امتحان دارم. شما مهمون دارين. پس شب خونه نميام.
فردا شب اونجا بودم. پيراهن خونمو برده بودم..کلی ذوق و شوق داشتم. بعد از خوردن نهار و انجام تکاليف مدرسه و اتمام وراجيهای من...نشستيم پای برنامه های مزخرف تلويزيون..من راحت خودمو جا دادم تو بغلش..(( مزه اولين بار تو بغلش نشستن هنوز يادم نرفته بود )) خنديد و گفت : کی گفت بفرما؟ کمی خجالت کشيدم ولی با خنده گفتم خودم!!!
گفت: خودت کی هستی؟ نگاش کردم چشماش می خنديد؛ برق می زد..تو چشماش خودمو چندين هزار تا می ديدم..تو اون چندين هزارتا گم شده بودم. گفت: به چی خيره شدی؟ گفتم خودمو..تو چشات يک جور ديگه می بينم ..بغلم کرد و لباشو گذاشت رو لبام. (( اگه بهشتی باشه من بهشتو ديدم..دلم می خواست بميرم و اون لحظه تا ابد باقی بمونه ))
روی پشتم دست می کشيد و موهامو نوازش می کرد. موهام ريخته بود تو صورتم..با دست موهامو زد کنار..گونه امو نوازش کرد. چشمامو بوسيد. پيشونی امو بوسيد. من اصلا حرکت نمی کردم. فقط با تمام وجودم لذت می بردم. می بوسيد و می بوسيد با مکث..لبامو..گردنمو..و پيشونيمو..حل می شدم..تو وجودش..روحم با روحش داشت قاطی می شد..دوستش داشتم..عاشقش بودم..محکم منو به خودش فشار داد..استخونام داشت با استخوناش داشت يکی می شد..دستشو از زير پيراهنم برد روی پام..پامو نوازش می کرد..دستشو بالا مياورد..ولی تمايلی به برهنه کردنم نداشت..لذت می بردم..وجودم مورمور می شد..مورمور از عشق..پيراهنمو از بالا پائين کشيد و سينه هامو با سينه بند بيرون آورد. سرمو انداختم پائين. سرمو آورد بالا و شروع کرد بوسيدن چشمام. بالای پستانهامو می بوسيد. بعد پستانهامو از سينه بند در آورد و شروع به بوسه کرد..
نمی دونم سينه هام داغ تر بود يا بوسه ها..تماس لبش با سينه هام بخصوص نوک پستانهام وجودمو می لرزوند..مثل آب رو آتيش..مثل برق؟ نمی دونم..شايد يخ روی پوست داغ..بعد از سونا. بخودم می پيچيدم. از لذت از شهوت و از خواستن!
بغلم کرد و پيراهنمو از تنم کشيد بيرون. پاهامو دور کمرش حلقه کردم. و به پشت دراز کشيدم..دستشو انداخت دور کمرم و منو کشيد بالا و دوباره بوسه و باز بوسه و بوسه! حرکت آروم دستها روی تيره پشتم. پاهامو منقبض کردم. بدنم را بهم کشيدم..لذتی بالاتر از عشق بازی همراه با عشق؟؟؟ تی شرتشو در آوردم و سرمو رو سينه های مردونش گذاشتم. خودش بلند شد و شلوارشو در آورد..دوباره بغلم کرد..تو بغلش نشستم و پاهامو مجدد دور کمرش حلقه کردم. باهام بازی می کرد و من می خنديدم؛ خودمو لوس می کردم و اون ريز ريز منو می بوسيد.
حسابی راست کرده بود. احساس می کردم داره شورتش پاره می شه..در عين حال خنده ام هم گرفته بود. دستمو بردم توی شرتش. کيرش داغ راست کلفت خوش تراش ..رگها برجسته و سرش خيس و احتمالا پرخون و قرمز بود..با دست آروم می مالوندم و به رامين نگاه می کردم. چشماشو بسته بود..لذت می برد ولی خجالت می گشيد..گوشه چشمشو باز کرد ديد دارم نگاه می کنم..از روی خجالت خنديد و منو روی مبل کشيد و خودشو بهم ماليد..با شورت خودشو بهم می ماليد..دوست داشتم باهاش سکس کامل داشته باشم..به ياد موندنی..کيرشو از شورتش درآوردم. و شورت خودمم کنار زدم..خودمو بهش می ماليدم..پاهامو باز کردم..لای پاهامو به کير داغ و خيسش آروم و با لذت می ماليدم..و اون روی تيره پشتم دست می کشيد..شايد دلش می خواست آه بکشه..آخه لباشو گاز می گرفت..چرا از من خجالت می کشيد..مگه دوست داشتنم خجالت داره؟
کاملا آماده بود..می دونستم به زودی ارضا می شه..نمی خواستم اونجوری ارضا بشه..اصلا بايد با هم ارضا می شديم..باهم..
بنابراين کيرشو تو دست گرفتم..و روش سعی کردم بشينم..هميشه اين حالت دردناکه برام..ولی اشکال نداشت..درد و لذت قاطی شده بود..ترکيب طبيعت..بايد با هم باشن..تا..
هنوز کامل نرفته بود تو..خودمو بيشتر فشار دادم..بازور خودمو نگه داشته بودم..نمی خواستم جيغ بزنم..
................
هلم داد عقب! چشمامو باز کردم..شايد مبهوت و شايد وحشت زده..شوک بدی بود..در ضمن حسابی هم از اين حرکتش بهم فشار اومده و دردم گرفته بود..نگاهش کردم..يکی محکم خوابوند تو گوشم..!!!
پريدم عقب..سينه بندمو مرتب کردم..شورتمم و بعد فوری پيراهنمو جلوم گرفتم..شايد تمام اينا يک ثانيه هم طول نکشيد..
گفت : چرا بهم نگفته بودی؟
گفتم: چيو؟
گفت : کثافت من عاشقت بودم اينه جواب محبتهام به تو..اينه جواب يک عشق پاک..لجن؟ من حتی درباره ات با خانواده ام حرف زده بودم..می خواستمت..با تمام وجودم..
نمی دونستم از چی حرف می زنه..
فرياد زد: نگفته بودی هرزه ای نگفته بودی جنده ای..نگفته بودی دختر نيستی...
بهش جواب ندادم..بلند شدم..آروم لباسامو پوشيدم..روپوش ..مقنعه...وسايلمو برداشتم و از خونشون زدم بيرون..صدام نکرد..واينستادم تا نظرش عوض شه..
ساعت ۱۱ شب بود..اونقدر عصبی بودم که حتی نمی ترسيدم..خونه هم که نمی تونستم برم..گوشه در خونه امون ..اونی که رو به کوچه بن بست بود و حدس می زدم يا اميدوار بودم کسی ازش بيرون نياد کز کردم و خودمو قائم کردم..بايد کلی حواسمو جمع می کردم تا اگه مهمونا از در ميومدن بيرون برم يک گوشه ديگه قائم شم..صدای دلينگ دلينگ تار و دست زدن از تو خونه ميومد..انگار از دور دستا ميومد..بزم داشتن..بزم دل شکسته من؟
گوشه در کز کردم..جمع شده بودم..يک ساعت گذشت..نيم ثانيه به نيم ثانيه به ساعتم نگاه می کردم..همش ۵ ساعت ديگه مونده بعد يکم هوا روشن می شه..رفتگرا چمعه ها کی خيابونا را جارو می کنن؟
با خودم حرف می زدم..اگه يه خاطر رامين سيگارو ترک نکرده بودم..آخ عجب هوس کردما!!!
سنگينی سايه بالای سرم..هر چند که توشب سايه ای نيست!!! باعث شد جيغ خفه ای بزنم..
گفت : منم بابا..دارم دنبالت می کردم..پاشو بيا تو صبح برو خونه!
گفتم لازم نکرده برای من دلسوزی کنيد..
دستمو با شدت کشيد گفت: خفه شو..می گم بيا تو تا باز يکی نزدم تو گوشت..بيا برو گمشو تو بهت می گم..
مقاومت نکردم..از اين لحنش می ترسيدم..خيلی عوض شده بود..از زمين تا آسمون..همونجوری با لباس نشستم روی مبل..کوله پشتيمو بغل کردم..سرمو گذاشتم رو کوله پشتيم..ياد اينکه چقدر برای اون روز و شب هيجان زده بودم گريمو در می آورد..و شايد دلمو بيشتر می سوزوند..
سعی می کرد آرومو خونسرد باشه..و مودب صحبت کنه..ولی صداش از همين کنترل می لرزيد..
- چرا بهم نگفته بودی؟
حوصله بازی با کلمه ها را نداشتم..گفتم: نپرسيده بودی..
- با چند نفر خوابيدی؟
- تعدادشو يادم نيست..
ساکت شد..
- بد جوری باهام بازی کردی..با روحم با احساسم با عشقم..
جواب ندادم حتی نگاهشم نکردم..
گفت: با توائم حرف بزن..چرا؟ من که دوستت داشتم..من چه بدی بهت کردم؟ من که تمام وجودم مال تو بود..
باز هم جواب ندادم..فرياد زد مگه با تو نيستم..لال شدی؟
گفتم: حوصله ندارم جوابتو بدم..اصلا جوابی ندارم بهت بدم..حالا ازم چی می خوای؟ می شه برم بخوابم..من خسته ام..
تسليم شده بود..برو تو تخت من بخواب.گفتم نه! همين مبل خوبه..گفت: اينجا جای منه!!!خوابم نمياد..می خوام فيلم نگاه کنم..قيافه تو رو هم نمی خوام ببينم..
رفتم تو اتاقش با روپوش مقنعه روی تخت بدون اينکه ملافه را بکشم کنار جمع شدم..کوله پشتيمو بغل کردم..
نزديکهای صبح از گرمای بدنش بيدار شدم. کنارم خوابيده بود.ديد چشمامو باز کردم. بغلم کرد. در گوشم گفت: دلت سکس می خواست هوم! بذار بهت نشون بدم...برگشتم..صداش غير عادی بود. نگاهش کردم. مست مست بود..کبريت می زديد آتيش می گرفت. چشماش کاسه خون..آهسته و آروم (( البته سعی می کردم )) بهش گفتم: رامين جان! حالا بخواب..منم الان خوابم مياد..باشه سکس برای يک وقت ديگه..صدام می لرزيد..منو به طرف خودش کشيد..از پشت بغلم کرد. دکمه های روپوشم باز کرد..مقنعه امو در آورد..با موهام بازی می کرد..در گوشم کش دار حرف می زد..صداش ترسناک بود..اصلا مقاومت نمی کردم..پستانهامو محکم فشار داد..گفتم: رامين يواش..درد می گيره..در گوشم گفت: هوم..بايد خوشمزه باشه..برم گردوند بلوزمو زد بالا و شروع کرد سينه هامو گاز زدن..گفتم: رامين؟ بغلم کرد..گفت: احمق..مستم..تو مستی دروغ نمی شه گفت: دوستت داشتم..بدبختی اينه هنوزم دوستت دارم..مگه سکس نمی خواستی؟ من که از بقيه اونائی که باهاشون خوابيدی کمتر نيستم..بگذار يک درست و حسابيشو بهت نشون بدم..از اونائی که تا عمر داری يادت نره..
گفتم رامين جان..بس کن..بخواب..الان حالت خوب نيست بعدا با هم حرف می زنيم..
گفت نه!
منو بغل کرد..شروع کرد به بوسيدن..بوی نفسش حالمو بد می کرد..خودمو کشيدم عقب ..چيه دوستم نداری..گفتم..بحث اين حرفا نيست الان حالت خوب نيست..عزيزم..گفت: خفه شو..من عزيز تو نيستم..گفتم باشه نيستی ..منم همه اون چيزائی ام که تو فکر می کنی؟ خوبه؟ الانم می رم خونه؟
گفت : نه خير نمی ری..گفتم باشه..بغلم کرد..ديونه..جنده..دوست دارم.و زد زير گريه..سرشو گرفتم تو بغلم..نوازشش می کردم..گريه مستانه! عين بچه ها شده بود..سرشو بوسيدم..گفت عزيزم..می خوای باور کن می خوای نکن..با تو بهترين لحظه های عمرمو داشتم..دلم خيلی براش سوخت..بی اختيار گفتم: ببخش من..رامين..ببخش..آره شايد بايد بهت می گفتم..شايد نبايد می ذاشتم که دوستم داشته باشی..خوب..ببخش..
سرشو بلند کرد..حالتش عوض شده بود..بغلم کرد..عزيزم..چی به سرت اومد..خنديدم..هيچی!
سرشو بالا گرفتم..به خودم جرات دادم..چشمهای خيسشو بوسيدم..گفت: تو خيلی کوچيکی برای اين کارا! خيلی..دوباره چشماش بارونی شد..بعد خودشو جمع کرد..مستی از سرش پريده بود..سرمو گرفت تو بغلش..گفت : تو منو ببخش..من زياده روی کردم..زياد فرقی با بقيه ..مکث کرد..حرفشو خورد..اين بقيه وجودشو داشت داغون می کرد..
گفتم: ببين..من نمی تونم از گذشته برات بگم..نمی تونم..يعنی به خدا می خوام ولی..قابل گفتن نيست و ..نگذاشت حرفمو ادامه بدم..لباشو گذاشت روی لبم..منو بوسيد..خودمو غرق بوسه هاش کردم..پيراهنمو درآورد..خجالت می کشيدم نگاهش کنم..سرمو بالا گرفت..کوچولوی من..نگام کن! تا اون موقع جلوی اشکامو گرفته بودم..نمی خواستم بشکنم..اشکها ميومد..چشمهامو بوسيد..گريه نکن خوب..گفتم گريه نمی کنم..گفت می دونم..خنديد..سرشو برد تو سينه ام و شروع به بوسيدن کرد..گفت ببين کبودت کردم..آخی..حالا بوسش می کنم..منم خنديدم..تحريک شده بودم از بوسه هاش نمی دونستم حالا بايد باهاش سکس داشته باشم يا نه! حالت عجيبی بود..رو شکمم را می بوسيد قلغلکم می يومد..رو پشتش دست می کشيدم..بلند شد بلوزشو در آورد..سرمو برد تو بغلش..و من بدنشو غرق بوسه کردم..
صدای ضربانهای تند قلبشو به وضوح می شنيدم..بلندم کرد..دوباره صورتمو غرق بويه کرد..بعد شلوارمو در آورد..شلوار خودشم..ولی به محض اينکه شلوارشو در آورد منو فوری بغل کرد..احساس می کردم خجالت می کشه! داغ بود..بدنش..داغ تر هم می شد..نفساش تند و تند تر می شد و من نفسام کند و کندتر..خودشو به من می ماليدو..بعد بغلم کرد..تو بغلش بودم..هيچ کاری نمی کرد..تو بغلش بودم..همين..و چقدر عالی بود..گفت: نمی تونم خودمو نگه دارم..خم شدم..شرتشو زدم کنار..کيرشو گرفتم تو دستم..گفت: نه! جواب ندادم..مقاومت نمی کرد..منم گذاشتم تو دهنم..کاری که هميشه متنفرم..ولی دوستش داشتم..مطمئن بودم ..لذت می بره..می خواستم لذت ببره..گذاشتم تو دهنم..اولش خجالت می کشيد..هيچ کاری نمی کرد..تو دهنم می چرخوندم..نگاهش کردم..نگاهم کرد..سرمو فشار داد جلو..خيلی بزرگ بود..تو حلقم رفت..سرفه افتادم..کشيد بيرون..
- اذيت شدی...
خنديدم: نه!
بغلم کرد..گذاشت لای پام..آروم خوشو می ماليد..لذت می بردم..با ذره ذره وجودم..گفت: دردت نمياد؟ بکنم تو؟نمی خواستم حرف برنم..صدام می کرد..کوچولوی من..عزيزم..سرمو تکون دادم..مطمئنی..سرمو تکون دادم..روم خم شد..اول سعی کرد بدون کمک دستش بکنه تو..ولی در می رفت..دردم می گرفت..بادست کيرشو گرفتم گذاشتم رو سوراخ..خودش دستمو گرفت..با فشار کرد تو..در می گرفت..شايد چون خيس نبودم..شايد چون هيجان زده بودم..شايد چون خجالت می کشيدو شايد چون مطمئن نبودم کارم درسته و هزار تا شايد ديگه..آروم فشار می داد و اين بدتر بود..سرم شديدا درد گرفته بود..چشامو بهم فشار می دادم..اونم نفس نفس می زد..تنگی! هنوز تنگی..يک لحظه گويا صورتمو ديده بود..حالت خوبه..آهسته گفتم آره.. دردم جزئی ازشه! صورتو بوسيد..عزيز دلم..خوشگلم..و آروم تکون می خورد..پاهامو کشيد بالا..پاهام کشيده می شد..ماهيچه هام درد می گرفت..تکون خورد..آخم بلند شد..ترسيد..گفتم ببين خواهش می کنم..زود باش..گفت: اگه خوب نيستی بکشم بيرون..گفتم: آه نه! و شروع کرد..نمی خواستم متوقف شه! پشتشو چنگ زدم..آخ بلندی گفت..محکم رختخوابو گرفتم..روم خم شد..بی اختيار شونه اشو محکم گاز زدم..گفت: هی بچه گربه..پدرمو درآوردی..صداش بريده بريده بود..می دونستم داره ارضا می شه..گفت: ارضا می شی؟ گفتم: آه رامين..رامين..ديگه جيغ می زدم.
- عزيزم..خوشگلم..بگو..
- می خواستم بگم دوستش دارم..می خواستم بگم ولی نگفتم..خودمو محکم کشيدم به سمت بالا..ناگهانی بود..دستش ول شد..محکم افتاد روم..آبش با فشار ريخت توم..
خونه که رفتم همه خواب بودن. از اون روز به بعد ديگه از رامين خبری نشد. غرورم اجازه نمی داد که من باهاش تماس بگيرم. پس نگرفتم
فکر می کردم همه چی عاديه..فکر می کردم اونم رفت پهلو دست بقيه..به زودی يادم ميره..ظاهرا هم يادم رفته بود..فقط انگار تو دلم يک خلا گنده ايجاد شده بود.
و بالاخره..
سر جلسه امتحان بوديم..ناظم بالای سر من بود و راحله سعی می کرد هر جوری شده تقلب کنه! مثل همیشه..تقلب می کردم ولی استرسش منو می کشت..داغ می شدم ..خون تو سرم می ریخت و ایندفعه..داشتم خفه می شدم..نفسم بالا نمیومد..داشتم می مردم..یک حالت بدیه..زنده ای ولی زنده نیستی..دو رو برتو می بینی..احساس می کنی نفست گیر کرده و باید کمکش کنی تا بیرون بیاد..اولش سعی می کردم نترسم..ولی بعد..نه..احساسش اینه..مغر داره تهی می شه..چیزائی که یادمه اینه که همه می دویدن..برام اکسیژن آوردن..از دهنی اکسیژن متنفرم بوی مرگ می ده..بعدها راحله گفت: اول فکر کرده من فیلم بازی می کنم تا اون بتونه و تقلب کنه..که البته هم حسابی استفاده کرده بود..
اورژانس تهران اومد وبهم آرام بخش زدن و بردنم بیماریستان . خوشحال بودم که دارم از حال می رم..حس کرخت شدن..همه بدن شل می شه..مغز به خلسه می ره..راحله با زرنگی محتویات کیفمو خالی کرده بود..
رو ملافه های کثافت بیمارستان دراز کشیده بودم..آرامش مرگ ..ولی دوست داشتم تا ابد اونجا بمونم..حالت خوش آرامبخش ..ناظممون کم کم کلافه می شد..به هزار جا زنگ زده بود..ساعت ۶ بعد از ظهر بود..همون قدر بهم اهمیت داده بودن که باید..یعنی هیچکس پیداش نشده بود..ناظممون که خوب بیچاره خونه زندگیشو ول کرده بود..نق می زد..مردم نمی گن دخترشون چرا خونه نیومده! آخه این دیگه چه مدلشه..اسم خودشونم می ذارن باشعور از ما بهترون..خنده ام گرفته بود..چشمامو اصلا باز نمی کردم..می خواستم لحنشو لمس کنم...عین یک آهنگ دوست داشتنی که توی مغز می کوبن!!!!!!!ساعت ۸ سرو کله پدرم نه چندان سراسیمه پیدا شد....ناظممون که تا اون موقع داشت برای همه خط و نشون می کشید با دیدن پدرم جیکش در نیومد....دکتر هم اومد..یک پسر جون شاید رزیدنت؟ به پدرم گفت: دخترتون خیلی اعصابش ناراحته! پدرمگفت: بیرون صحبت کنیم! صدای داد پدرم میومد..تو جوجه به من میگی دخترم چشه؟ این حساسیته! معلوم نیست مدرکتو از کدوم دهاتی گرفتی؟ اونم بالای سرش می گی عصبیه؟ خوبه انقلاب شد شما یک کلمه اعصاب یاد گرفتین..مگه دختر من دختر معمولیه عصبی بشه!!!!
داشتم دوباره بهم می ریختم..دوباره..چنگ انداختم روسینه ام..ناظممون ترسید..پدرم هراسون اومد تو..بغلم کرد..عزیزم من اینجام نترس ..اکیسژنو عصبی زدم کنار..نمی دونم چند سال بود تو بغل پدرم نرفته بود..شاید چندین هزار سال..بدنش گرم بود..گرم..شاید اگه یکبار نشونم داد که برام اهمیت قائله همون بار بود..شایدم بیشتر که من ندیدم..دلم می خواست تو همون بغل بمیرم..
ولی نمردم..مثل همیشه تصمیمات بعدی بدون سوال از من گرفته شد..پدرم تشخیص داده بود محیط دبیرستان برام آزار دهنده است و تازه به این نتیجه رسیده بود که چرا اصلا برادرام اصرار به تعویض مدرسه داشتن؟ چون آخر سال بود باید بود مدرسه نرم! و متفرقه امتحان بدم! مشکلات تحصیلی هم با معلمهای خصوصی صدرصد بهتر حل می شد..فقط می موند تنها موندن من! که اونهم با ورود پری خانم به زندگی من از لحاظ اونا حل شد..پریچهر خانم ( که راحله حیونکی را کریچهر خانم صدا می زد )۶۰ ساله..چاق با سینه های آویزون..تو خونه چادر گل دار سرش می کرد که بو یاس می داد..موهای خاکستریش بافته از زیر روسریش پیدا بود..چادرشم معمولا دور کمرش بود..باورم نمی شد که آدمهای این شکلی غیر از فیلمها هنوزم باشن..مثل کوکب خانم...داستان کوکب خانم را می گم..که سرشیر و تخم مرغ برای مهمونهای ناخوانده اش درست می کرد..
اوایل وجود پری خانم مزاحمت بود..صبح از خواب پا می شدم بالای سرم نماز می خوند! خیلی دوست داشت منو به راه راست هدایت کنه!!! زیر بالشم..دعا پیدا می کردم..بدتر از همه اینکه با بدبختی سیگار می کشیدم..راحله که میومد خونمون..درو قفل می کردیم..از راحله بدش میومد ولی نتونسته بود خانواده را راضی کنه و پاشو ببره!!! بالاخره یک بار دیگه خسته شدم..خیلی خونسرد نشستم و سیگار کشیدم..چه حرصی می خورد..می گفت برای دختر زشته!!! بی شخصیتی میاره..گناه داره..و بعد هم تهدید که به آقای دکتر (( پدر بنده )) می گم..منم خندیدم و گفتم: منم می گم تو خونمون جنبل و جادو می کنی و دعا زیر متکام می ذاری..از اونوقت دیگه شد عیسی به دین خود و موسی به دین خود..کاری بهم نداشت..کاری بهش نداشتم..
اونقدر که کتاب خونده بودم خسته شده بودم.روزمرگی و روزمرگی..پایان نا پذيری..
ديگه سيگار؛ مشروب و حتی فکر درباره گذشته ها؛ حرفای بی محتوا و دخترونه..نه هيچکدومش دردی را دوا نمی کرد..
- خبر خوب ؛ خبر خوب!!! برادر کوچکم پرواز کنان کارت بدست وارد اتاقم شد..هی عروسی پلو خوری..
- از کی تا حالا مهمونی و مفت خوری تو خونه ما خبر جديد و قابل بحثی بود؟ با آواز خوندنای مصنوعی اش کم کم داشتم متوجه می شدم که حتما نقشه ای داره..بی اختيار گفتم : نه!
گفت: من که هنوز هيچی نگفتم دختر نطفه اتو با نه بستن؟
گفتم: چيه باز خانمتون وقت همراهيتونو ندارن..شرمنده..آبجی کوچيکتون مريضن!!!
منو بغل کرد..خودشو لوس کرد..چند وقته با ما نبودی خره؟ کلمو بوسيد..حالا ما که به
این بار تو بگو "دوستت دارم "
نترس........من آسمان را گرفته ام که به زمین نیاید