قسمت نهم: اولین حموم سکسیشیر آب رو باز کردم و گرمای آب رو تنظیم کردم و دوش رو باز کردم. گرمای آب روی پوستم بعد از افت و خیزهای اون شب خیلی لذتبخش و آرامشبخش بود. همونطور که زیر دوش بودم به سلاله اشاره کردم که اون هم به من ملحق بشه. زیر دوش همدیگه رو بغل کرده بودیم و از هم لب میگرفتیم. چهره واقعی سلاله که حالا دیگه آب آرایشش رو شسته بود زیر بارش قطره های آب جذابیت خاصی پیدا کرده بود و با اینکه من تازه ارضا شده بود دوباره با لمس پوست خیس بدن سلاله روی بدنم آتیش شهوت در من زبانه کشید. نمیدونستم که حرارتی رو که حس میکنم از آب گرم دوشه یا از آتیشی که در وجودم بود. زیر همون دوش شروع کردم به خوردن سینه های سلاله که در اون حالت خواستنی تر و زیبا تر از قبل جلوه میکرد. آروم رفتم پایین و روی زانوهام نشستم تا به کس سلاله رسیدم. سلاله هم یکی از پاهاش رو بلند کرد و گذاشت روی شونه من. شره آب از لبه های کسش من رو یاد چکیدن قطره های شبنم از روی گلبرگهای گل سرخ مینداخت. شروع کردم به خوردن. سلاله دست انداخته بود توی موهام و اونها رو چنگ میزد. صدای ناله ها و نفسهای شهوانی سلاله توی حموم منعکس میشد و طنین مینداخت. بعد از مدتی سلاله من رو بلند کرد و خودش دوزانو جلوی من نشست. کیرم رو که دوباره بیدار شده بود گرفت و با ولع تمام شروع به خوردن کرد. طوری کیرم رو تا ته توی حلقش میکرد که آگاهی هق میزد ولی انگار که از این حالت لذت میبرد و بارها این کار و تکرار کرد. تو همون حال من لیف و صابون رو برداشتم و یه کف حسابی درست کردم. دوش رو بستم و شروع کردم به شستن بدن سلاله و تو همون حال هم با بدن لیز از صابونش بازی میکردم. سینه هاش رو فشار میدادم و چون لیز بودند از لای مشتم سر می خوردن و حالت شهوت انگیزی بیرون میپریدند. کپلهای صاف و سفیدش رو میمالیدم و دستم رو لای چاک باسنش میکردم و بازی میکردم. بعد از تموم شدن شستن سلاله نوبت من بود که خودم رو بسپرم به دستای اون تا اون هم من رو بشوره. شروع کرد به لیف زدن. موقعی که به کیرم رسید، کف فراوونی رو با لیف ایجاد کرد و شروع کرد به بازی با کیر و خایم. تو اون حالت احساس میکردم از فرط لذت جونم داره از تنم بیرون میره. پاهام سست شده بود و میلرزید. بعد سلاله بلند شد و شیر آب رو گرفت و باسن خوش فرمش رو داد طرف من و قنبل کرد. سر کیرم رو گذاشتم دم کسش و فشار دارم. با رفتن کیرم توی کسش آه و ناله های سلاله هم شروع شد. من به شدت تلنبه میزدم و چون اون شب یه بار ارضا شده بودم طبیعی بود که دیرتر به اوج لذت برسم. بعد از مدتی سلاله در حالی که کیر من هنوز توی کسش بود چرخشی کردو یه پاش رو آورد بالا و منم با گرفتن رونش پاش رو روی شونم گذاشتم و شروع کردم به ضربه زدن. صدای برخورد بدنم با رونهای گوشتی سلاله توی حموم میپیجید.( چالاپ، چالاپ) هنوز بدنهامون صابونی بود و من از لمس سینه ها و رونها و کپل لیز سلاله لذت میبردم. بعد من روی توالت فرنگی نشستم و سلاله رو به من نشست روی کیرم و شروع به بالا و پایین کردن کرد. حالا دیگه معلوم بود که سلاله داره به ارگاسم میرسه. بعد از چند دقیقه سلاله خودش و انداخت تو بغل من و سرم رو روی سینه هاش فشار داد و بعد بدنش شروع به لرزیدن کرد. بعد از مدتی که بی حرکت موند بلند شد و چهار دست و پا روی زمین قرار گرفت و قنبل کرد. منم که دیگه داشتم دیوونه میشدم شروع کردم به کردن. چند دقیقه ای طول کشید تا اون درد خوشایند رو زیر تخمهام احساس کنم. سریع کیرم رو کشیدم بیرون و ایستادم. سلاله هم سریع برگشت و کیر من رو گرفت و شروع به ساک زدن کرد. کیرم رو کشیدم بیرون و آبم رو با شدت پاشیدم روی صورت و سینه های سلاله. سلاله هم تو همون حالت موند تا آخرین قطره های آبم هم تخلیه بشه. بعد کیرم رو گرفت و چنان میکی زد که من احساس کرد تموم جونم داره از کیرم میزنه بیرون. هردومون بیحال کف حموم نشسته بودیم و نفس نفس میزدیم. انگار کوه کنده بودیم. بعد از مدتی بلند شدیم و خودمون رو آب کشیدیم و بعد از اینکه با حوله کوچک داخل حموم کمی آب بدنمون رو گرفتیم با احتیاط از حموم زدیم بیرون و رفتیم به سمت اطاق.سلاله زودتر از من رفت توی اطاق. من موقعی که داشتم از جلوی در اطاق افشین رد میشدم متوجه شدم که درز در اطاق بازه. حس کنجکاوی و مردم آزاریم گل کرد و آروم درز در رو بیشتر باز کردم و توی اطاق سرک کشیدم. افشیم لخت و دمر افتاده بود روی تخت و نور کمرنگی که از پنجره به داخل اطاق میتابید درست افتاده بود روی کونش. اونطرفتر هم شهلا طاق باز خوابیده بود و بدن خوش تراشش زیر نور کمرنگ اطاق خودنمایی میکرد. میخواستم برم تو و یه کرمی بریزم ولی دوباره پشیمون شدم و به خودم گفتم: افشین همینطوری امشب از دست من شاکی هست، اگه بازم اذیتش کنم ممکنه قاطی کنه.در اطاق افشین رو بستم و رفتم توی اطاق خودمون (اطاق برادر افشین). سلاله همونطور لخت روی تخت خوابیده بود و چشماش رو بسته بود. آروم گفتم: خوابی؟• نه، بیا اینجا، میخوام امشب تو بغل تو بخوابم.رفتم طرف تخت و خوابیدم کنار سلاله و سلاله هم سرش رو گذاشت روی سینه من و آروم خوابید. من چشمام رو بستم و اونقدر خسته بودم که نفهمیدم کی خوابم برد.صبح ساعت 10 بود که با صدای ضربه افشین به در بیدار شدیم. افشین گفت: پاشید بیاید صبحونه بخورید.بلند شدیم و لباسهامون رو پوشیدیم و رفتیم توی آشپزخونه. افشین بچه با حالی بود و وقتی که خونشون بودم از هیچی کم نمیذاشت و راه رسم مهمان نوازی رو خوب بلد بود. میز صبحونه رو چیده بود و خودش هم نشسته بود سر میز. ما رو که دید خندید و گفت: به به زوج جوان آرسن لوپن!!! صبح به خیر.من خنده ای کردم و در حالی که با سلاله سر میز مینشستم گفتم:پس شهلا کو؟• صبح زود تر بیدار شد و رفت. باید میرفت سرکار.• راستی، دیشب خیلی نگرانت بودم، افشین جان.• نگران من؟ چرا؟• آخه، لخت خوابیده بودی و کون مونت زده بود بیرون. میترسیدم یه وقت از کون بچایی.• ای کثافت، جلوی سلاله خانوم، خجالت بکش.• مگه چی گفتم؟ من رو بگو که دیشب تا صبح از نگرانی تو و برای همدردی با تو لخت خوابیدم تا اگه تو سرما خوردی منم که خیلی دوستت دارم سرما بخورم.• خیلی بی مزه ای. راستی دیشب نزدیک بود این آرش نامرد کار بده دستمونا. شیطونه میگه برم بزنم لت و پارش کنم.• نه افشین جان، این راهش نیست. آرش هم خیلی دوست داره تا با ما وبیشتر با من درگیر بشه. ولی من این فرصت رو بهش نمیدم. صبر کن. به موقعش میدونم لطف دیشبش رو چجوری جبران کنم.صحبت به اینجا که رسید سلاله گفت: راستی پدرام، بگو ببینم، این آرش چه پدر کشتگی با تو داره؟من در حالی که صبحونم رو میخوردم همه داستان خودم با المیرا رو براش تعریف کردم.سلاله گفت: خوب از یه جهت به آرش حق میدم. تو با خواهرش هر کاری که خواستی کردی. منم اگه جای اون بودم خونت رو میریختم. ولی المیرا خیلی در حق تو بیمعرفتی کرده. از اون بدتر حامده که این وسط آتیش بیار معرکه بوده و حالا هم خودش رو چسبونده به آرش. من فکر میکنم که یه ریگی تو کفشش هست که حاضر شده تورو برای رسیدن به هدفی بفروشه.• منم هیمن فکر رو میکنم. ولی خیلی دوست دارم بفهمم که چرا این کار رو کرده.• مهم نیست. مطمئن باش که بالاخره یه روزی همه چیز روشن میشه. حالا هم زود باش. من باید کم کم برم خونه. پدرم ممکنه امروز از سفر برگرده. دوست ندارم وقتی میاد بیرون از خونه باشم. حال و حوصله داستان سرایی و توضیح دادن ندارم.صبحونه رو خوردیم و با احتیاط سلاله رو از مجتمع بردم بیرون و راهیش کردم تا با تاکسی تلفنی بره خونه. بهش گفتم که وقتی رسید خونه برای من زنگ بزنه.وقتی که به مجتمع برگشتم و وارد محوطه شدم دیدم که آرش جلوی آسانسور ایستاده و زل زده به من. من خودم رو زدم به اون راه و رفتم به سمت پله ها تا برم خونه. در همین لحظه آرش صداش در اومد و گفت: دیشب شانس آوردی که گیر نیفتادی، جوجه. ولی بدون که من دست از سرت برنمیدارم. تو باید خیلی شانس داشته باشی تا از دست من راحت بشی.من نگاهی به آرش کردم و سرم و به علامت تأسف تکون دادم و دیگه اجازه ندادم که آرش بیشتر از اون چرت و پرت بگه و پله ها رو گرفتم و رفتم بالا. وقتی که وارد خونه شدم، مادرم گفت: چه عجب، شما تشریف آوردید. معلوم هست از دیروز بعدازظهر کجایی؟ حالا دیگه کارت به جایی رسیده که شبها هم بیرون میمونی و نمیای خونه؟گفتم: مامانی چرا گیر میدی؟ من که به بابا گفته بودم کجام.• خوبه، خوب با بابات ساخت و پاخت میکنی و دیگه من رو در جریان کارات قرار نمیدی.• این چه حرفیه مامان؟ من دیگه بچه نیستم. در شرایط سنی هستم که با بابا راحتتر میتونم ارتباط برقرار کنم.• زبون نریز فیلسوف، برو و تلفن اطاقت رو وصل کن. از دیروز عصر که تو رفتی بیرون تا همین یک ساعت پیش هر نیم ساعت زنگ زده و هیچ کس هم اون ور خطش نیست که بگه چی میخواد که اینقدر زنگ میزنه.من که هنوز خسته بودم رفتم توی اطاقم و تلفن رو وصل کردم و دراز کشیدم روی تختم. هنوز 10 دقیقه نگذشته بود که تلفن زنگ زد. گوشی برداشتم و صدای ماریان رو شنیدم که میگفت: درود، چه عجب!!؟ خونه تشریف دارید؟ معلوم هست از دیروز عصر تا حالا کجایی؟ مردم بس که زنگ زدم.• تو بودی که این همه زنگ زدی و مادرم رو شاکی کردی؟• من فقط چهار دفعه زنگ زدم. دو بار دیروز و دو بار هم امروز. مثل اینکه مراجعه کننده زیاد داریا.• بگذریم، اینقدر خستم که اصلاً حال یکی به دو ندارم. امروز چکاره ای؟• من برای همین بهت زنگ زدم. من امروز بعد از ظهر دارم با مادرم و خواهرم میرم قبرس.• قبرس؟ چه خبره؟• هیچی، داریم میریم برای گردش.• چند وقته میری؟• احتمالاً یک ماهه.• اوووووووو، پس حالا حالاها من باید سماق بمکم.• نه، تو دور و برت حسابی شلوغه. شب پارتی میری. بعدشم با خانم همراهت شب رو به صبح میرسونی. پس تنها نمیمونی.• میشه بگی این همه اطلاعات رو از کجا آوردی؟• اکثر بچه ها جریان رو میدونند. ظاهراً آرش و حامد تو رو زیر نظر داشتن و بالاخره هم تونستند ازت یه آتو بگیرند. در ضمن پدرم هم که دیشب دیر وقت اومد خونه، آرش و ماشین گشت رو جلوی در دیده و آرش جریان رو براش گفته. زود ولت کردن.• (این آرش لعنتی دیگه داره شورش رو در میاره) خوب من رو اصلاً نگرفته بودند که ولم کنند. این جزو نقشه های آرش بود که من رو گیر بندازه، ولی نتونست. بعدشم قرار بود بین من و تو این حرفها نباشه.• درسته، منم سرزنشت نمیکنم. فقط خواستم بگم که مواظب آرش و کینه شتریش باش.• ممنون، خوب حالا میتونم ببینمت؟• آره ولی خارج از محله و اون هم کوتاه، چون باید زود برگردم تا آماده بشم.• باشه، پس قرارمون همون کافی شاپی که اولین بار باهم رفتیم.• باشه، فعلاً بدرود.• بدرود.اون روز به غیر از دیدارم با ماریان اتفاق دیگه ای نیفتاد و من بیشتر وقتم رو صرف فکر کردن در مورد آرش و تلافی محبت هاش کردم.
قسمت دهم: فصلی تازهتابستون داشت تموم میشد و من که از گرفتن جواب قبولیم در دانشگاه خیلی خوشحال بودم مشغول تدارک وسایل و مدارک لازم برای دانشگاه بودم به همین دلیل هم مدتی بود که از روابطم با دخترها کم شده بود بعد از اون شب به یاد موندنی دیگه سکس نداشتم. البته سلاله و ملینا رو گاهی میدیم و یا با هم تلفنی صحبت میکردیم ولی دیگه فرصتی پا نداده بود که بتونم سکس داشته باشم. افشین هم که از قبولی در دانشگاه ناامید شده بود خودش رو آماده میکرد تا به سربازی بره.اواخر شهریور ماه بود و هوا خنکتر شده بود و درختان برای خواب زمستانی مشغول آماده شدن بودن. انگار درختها هم برای خوابیدن داشتند لباسهاشون رو در میاوردن تا راحت و عریان به خواب برند و برای عشقبازی در بهار آماده بشند.توی اطاقم نشسته بودم و داشتم لیست مدارکی رو که دانشگاه برای تکمیل پرونده خواسته بود میخوندم. تو حال خودم بودم که زنگ تلفن من رو به خودم آورد. گوشی رو برداشتم و گفتم: بله، بفرمایید.• سلام، گل پسر.• درود، ملینا تویی؟• آره، پس میخواستی کی باشه؟ مگه به غیر از من کس دیگه ای هم برات زنگ میزنه، جیگر؟• دوباره شروع نکن تو رو خدا.(بارها ملینا به طرق مختلف سعی کرده بود تا از زیر زبون من بکشه که آیا من به غیر از اون با دختر دیگه ای رابطه دارم یا نه و با اینکه میدونست که من با سلاله و دخترای دیگه رابطه دارم، انگار دوست داشت که من بهش دروغ بگم.) خودت میدونی که نظر من در دوستی با دخترها چیه و بارها هم سر این مسئله با هم بحث کردیم، پس چرا هر بار اعصاب من و خودت رو با این بحث خرد میکنی؟• آخه من دوست ذارم که تو فقط مال من باشی. دوست ندارم به هیچ دختر دیگه ای نگاه کنی. دوست دارم اون چشمای قشنگت فقط مال من باشه.• ببین ملینا، من و تو فقط با هم دوستیم و من از اول هم بهت گفتم که قصد ازدواج با تو یا هر دختر دیگه ای رو ندارم. ولی انگار تو دوست داری هر بار این مسئله رو مطرح کنی و رابطمون رو خسته کننده کنی. یه کمی از خواهرت سلاله یا بگیر. یه خرده بازتر فکر کن. چرا شما دخترها تا یکی بهتون میگه سلام، خودتون رو تو لباس عروس و طرف رو تو لباس دامادی میبینید؟ خواهش میکنم دیگه این بحث و تمومش کن و کشش نده. من همینم که هستم و از این وضع راضیم، تو اگر میخوای که با من دوست بمونی سعی کن درک کنی و خودت رو با این شرایط وفق بدی.• ببینم، مگه من چیز زیادی ازت میخوام؟ خوب همه اون چیزایی که تو از یه دختر میخوای من دارم. پس دیگه چه لزومی داره که با کس دیگه ای رابطه داشته باشی.• بذار رک و پوست کنده با هم حرف بزنیم. تو زیبایی، خش اندامی، خوش صحبت و با محبتی و خیلی چیزهای دیگه، درست، ولی هنوز نتونستی انتظار من رو برآورده کنی.• چه انتظاری؟ من که با هر ساز تو رقصیدم.• با هر ساز من به غیر از یه ساز.• چه سازی؟• سکس. توهنوز نتونستی خودت رو راضی کنی که با من سکس داشته باشی. البته اجباری هم نیست. من با تو دوستم و به دوستی هم ادامه میدم ولی مجبورم برای برآورده شدن بعضی خواسته هام با دخترهای دیگه ای هم در ارتباط باشم.• ببین، من از سکس بدم نمیاد. یعنی هیچ آدم سالمی از سکس بدش نمیاد. ولی من دوست دارم با کسی سکس داشته باشم که بدونم مال خودمه و تا آخر هم مال خودم میمونه.• که اون آدم من نیستم، درسته؟ پس چرا اسرار داری که به دوستیت با من ادامه بدی؟• آخه ازت خوشم میاد. ولی تو حاضر نیستی عشق من رو قبول کنی.• عشق و عاشقی رو بذار برای اون کسی که قراره تا آخرش مال تو باشه. من و تو دوستیم و تو عالم دوستی و در حد دوستی من نوکرتم هستم، ولی سعی نکن که به من عادت نکنی. این رو گفتم که فردا نگی پدرام به من دروغ گفت و من رو سرکار گذاشت.• ممنون از تذکرت. پس فعلاً کاری نداری؟• همین؟!!! زنگ زده بودی که با من یکی به دو کنی و اعصاب همدیگه رو سوهان بزنیم.• نه، دلم تنگ شده بود. زنگ زدم کمی با هم حرف بزنیم. ببخشید که باعث ناراحتیت شدم. خداحافظ.ملینا بدون این که منتظر جواب من بشه گوشی رو قطع کرد. میدونست که ناراحت شده ولی به نظر من اگر اون موقع و از اون شرایط ناراحت میشد بهتر بود تا بعد، از مشکلات بزرگتری که ممکن بود با طرز فکر خودش به وجود بیاره ناراحت و سرخورده بشه. من دوست نداشتم ملینا رو به کاری که راضی نیست مجبور کنم و دوست هم نداشتم که ملینا برای خودش کاخی خیالی درست کنه و بعد زیر آوار همون کاخ له بشه.طرفای ظهر بود که از تو خونه موندن خسته شدم و از خونه زدم بیرون. رفتم تو محوطه که خلوت و ساکت بود. زیر درخت روی نیمکت نشستم. نا خودآگاه به یاد اون روزی افتادم که تنها روی همون نیمکت نشسته بودم و المیرا اومد و ... . چه روزایی بود تمام خاطراتم با المیرا مثل فیلم از جلوی چشمام میگذشت. آشناییمون، تلفنی حرف زدنامون، تا مدرسه رفتنامون، اولین سکسمون و ... . واقعاً چی شد؟ چرا باید دوستی من و المیرا به اونجا میرسید؟ بعد به یاد روزی افتادم که همونجا از ماریان جواب مثبت برای دوستی گرفتم و بعد... . دخترها چقدر با هم فرق میکنند؟!!! ولی همشون در یه چیز مشترکند. حسادت. همه دخترها، حتی دخترایی مثل سلاله و ماریان که در ظاهر فقط دوستی و لذت بردن از لحظات باهم بودن براشون مهمه و براشون مسئله ای نیست که من به غیر از اونها با دختر دیگه ای هم رابطه داشته باشم، در اعماق وجودشون این حسادت رو دارند و گاهی با گوشه و کنایه هاشون این موضوع رو بروز میدن. بعد یادم اومد که خودم در طی این چند سال چقدر تغییر کردم. منی که یه روزی حتی نمیتونستم مستقیم تو چشمای یه دختر نگاه کنم، حالا اینقدر راحت با دخترها رابطه برقرار میکردم و حتی تا آخر رابطه هم که همون سکس بود میرفتم. بعد به یاد آرش و فتنه هاش افتادم. واقعاً که عجب کینه شتری بود!! و چقدر بدذات و نامرد!! ایکاش میشد تا دوران دوستی من با المیرا دوباره برمیگشت تا من با تجربه ای که تو این سالها به دست آورده بودم میتونستم دوستیم رو با المیرا حفظ کنم. ولی نه، شایدم اینجوری بهتر بود. من تو این سالها خیلی چیزا یاد گرفتم که اگر این اتفاقات برام نمیفتاد شاید هیچ کدوم رو یاد نمیگرفتم.در افکار خودم غرق بودم که صدای افشین من رو به خودم آورد.• سلام، کجایی ؟• درود، همینجا.• خودت رو میدونم اینجایی، حواست کجاست؟• هیچ کجا. داشتم به روزایی که از دوستیم با المیرا تا الان گذشته فکر میکردم.• هنوزم به المیرا فکر میکنی؟• نه زیاد، ولی نمیتونم کامل فراموشش کنم. گرچه اون من خیلی بدی کرد، ولی خوبی هایی هم داشت که باعث میشه هنوز ته قلبم ازش خوشم بیاد.• حلال زادست. اوناهاش، از در مجتمع اومد تو.خیلی وقت بود ندیده بودمش، خیلی فرق کرده بود. جا افتاده تر و زیباتر از قبل شده بود و حرکات و راه رفتنش زنانه تر شده بود. دیگه خبری از اون سبک سری های نوجوانی در رفتارش نبود. هرچند که به نظر من المیرا با اون شیطنتهاش بیشتر جاذبه داشت. من خیره شده بودم بهش و با نگاهم تا پای آسانسور بدرقش کردم. وقتی که به جلوی آسانسور رسید ایستاد و نگاهی به من انداخت و بعد از چند لحظه که خیره به من نگاه کرد سرش رو انداخت پایین و داخل آسانسور شد که درش باز شده بود. در آسانسور بسته شد و من همچنان به در بسته آسانسور خیره مونده بودم که صدای افشین من رو به خودم آورد که میگفت: عجب تیکه ای شده!! جا افتاده شده. خوب چیزیه ها. اگه داداشی مثل آرش نداشت من حتماً میرفتم تو نخش.• جدی؟! اگه آرش نبود که دیگه چیزی به تو نمیرسید، چون من هنوز المیرا رو داشتم.• مثل اینکه یادت رفته که المیرا داشت تورو دو دره میکرد تا با یه پسر دیگه دوست بشه. از کجا معلوم؟ شاید اون پسر الان من بودم.• واقعاً؟• آره، ولی به نظر من ماریان یه چیز دیگست. هم خوش هیکل تر از المیراست و هم خون گرمتر.تعجب نکردم، چون بعد از جریان المیرا من دیگه تصمیم گرفته بودم که دوستی هام رو از دوستانم مخفی نگه دارم و افشین هم نمیدونست که من با ماریان دوستم. برای اینکه این بحث زیاد کش پیدا نکنه گفتم: ببینم این وقت روز اومدی اینجا پشت سر دخترای مردم حرف بزنیم؟• بمیرم که تو هم اصلاً از دخترا خوشت نمیاد و اصلاً اهل این حرفها نیستی.• بگذریم، کار سربازیت چی شد؟• هجدهم اعزامه. باید برم.• به این زودی؟• آره، بهتر بابا، زودتر برم که زودتر تموم بشه. تو چکار کردی؟• منم دانشگاه ثبت نام کردم، از اوایل مهر کلاسهامون تشکیل میشه و دوباره باید برم سر کلاس.• خسته نشدی اینقدر سر کلاس نشستی؟ بابا ول کن بیا با هم بریم سربازی.• برو بابا، من سربازی برو نیستم.• آره جون خودت. به همین خیال باش. چند سال دیگه تازه باید بری سربازی و اونوقت من بهت سوسو میدم، چون تا اون موقع من سربازیم رو تموم کردم و وارد بازار کار شدم، تو تازه باید یه فکری بکنی برای نون درآوردن.• اشکال نداره. بمون و ببین که من میرم سربازی یا نه.• خیلی خوب، رجز خونی بسته. پاشو باهم بریم بیرون یه دوری بزنیم.پاشدم و از مجتمع زدیم بیرون. به سر کوچه نرسیده بودیم که یکی از پسرهای ارمنی محله به اسم آرتین من رو صدا زد و اومد طرفم. سه سالی از من بزرگتر بود. وقتی به ما رسید خیلی جدی و بدون سلام گفت: گوش کن ببین چی میگم. ما ارمنی ها اصلاً دوست نداریم که یه دختر ارمنی با یه پسر مسلمون بپره. حالیته؟ پات رو از کفش ماریان میکشی بیرون، وگرنه هرچی دیدی از چشم خودت دیدی.من که جاخورده بودم و نمیدونستم چی بگم یه نگاه به افشین کردم و دیدم که اون هم هاج و واج یه نگاه به من میکنه و یه نگاه به آرتین که منتظر جواب نمونده بود و راهش رو کشیده بود و داشت از ما دور میشد. بعد از اینکه آرتین رفت و راه افتادیم افشین که تا اون موقع ساکت بود نتونست تحمل کنه و بالاخره ترکید و گفت: دهنت سرویس پدرام، تو با ماریان هم آره؟ خیلی آب زیر کاهی پسر. با منم آره؟ من فکر میکردم ما با هم خیلی بیشتر از اینها نداریم که دوستیت رو از من پنهون نکنی.نگاهی به افشین کردم و گفتم: تو هم وقت گیر آوردیا. موضوع اصلاً دوستی و صمیمیت نیست. من بعد از المیرا و اون داستان تصمیم گرفتم در مورد دوستی هام مخصوصاً تو محل و مجتمع با هیچ کس حرف نزنم. فقط موندم که آرتین جریان من و ماریان رو از کجا میدونه!! من که به کسی نگفته بودم و سعی کردم که خارج از محل هم با ماریان قرار بذارم.• حالا میخوای چکار کنی؟ بیخیال ماریان میشی یا پی در افتادن با پسرای ارمنی محل رو به تنت میمالی.• نمیدونم، از طرفی ماریان دختر فوق العاده ایه و من از دوستی با اون خیلی خوشحال بودم و از طرفی هم دوست ندارم به خاطر این دوستی برای ماریان دردسری پیش بیاد.میدونی که پسرهای ارمنی تعصب خاصی روی دخترهای ارمنی در مورد دوستی با پسرهای مسلمون دارند و حتی ممکنه که با بالا گرفتن این گونه دوستی ها اون دختر از جامعه ارامنه طرد بشه.• حق با توست. بهتره ظاهراً هم که شده رابطت رو با ماریان قطع کنی.• مگه کسی تا حالا میدونست که من با ماریان دوستم. خود تو یکی از بهترین دوستان من هستی تا همین چند دقیقه پیش نمیدونستی. حالا چطور این داستان به گوش آرتین رسیده؟ نمیدونم.یه خرده قدم زدیم و برگشتیم خونه. من ناهارم رو خوردم و رفتم تو اطاقم. ماریان هنوز از مسافرت قبرس نیومده بود و من تو فکر این بودم که باید چکار کنم.ادامه قسمت دهم : اجرای زنده لزبینهادو سه روزی از برگشتن ماریان میگذشت، ولی خبری ازش نبود. من که هم دلم برای ماریان تنگ شده بود و هم منتظر بودم تا با ماریان در مورد آرتین و تهدیدش صحبت کنم دیگه داشتم کلافه میشدم. بالاخره طاقتم تموم شد و گوشی رو برداشتم و شماره خونه ماریان رو گرفتم. مادر ماریان گوشی رو برداشت. از اونجایی که من میدونستم که مادر ماریان از جریان دوستی ما با خبره گفتم: درود، میتونم با ماریان صحبت کنم؟• سلام، آقا پدرام شمایید؟• بله، شما حالتون خوبه ؟• ممنون.• سفر خوش گذشت؟• جای شما و خانواده خالی، قبرس جای زیباییه.• دوستان به جای ما. سوغاتیهای ما رو نمیخواید بدید؟• (باخنده) چرا، ولی چون خیلی زیاد بود مجبور شدیم با کشتی بفرستیم یه خورده طول میکشه تا برسه.هر دو زدیم زیر خنده و بعد من گفتم: میتونم با ماریان صحبت کنم؟• آره پسرم، ولی خوب به حرفهاش گوش کن و منطقی تصمیم بگیر.من سریع آنتنهام تکون خورد که چه موضوعی پیش اومده که مادر ماریان این رو گفت. تو همین افکار بودم که ماریان از اون طرف خط گفت: درود، پدرام جان خوبی؟• ممنون، ولی مثل اینکه تو بهتری!! دیگه سراغی از ما نمیگیری؟!! میترسی ازت سوغاتی بخوام؟• نه دیوونه، فقط نمیدونستم چی بهت بگم.• در مورد چی؟• خودت رو به اون راه نزن. آرتین همون روز اول زنگ زد خونه ما و من و مادرم رو تهدید کرد که اگر قضیه رابطه ماریان و پدرام تموم نشه مجبوره که با شورای ارامنه محل موضوع رو در میون بذاره و اونوقت دیگه ما حق هیچ گله ای نداریم.• پس اینطور. راستش از وقتی که آرتین این موضوع رو به من گفت تا حالا همش دارم با خودم کلنجار میرم که چکار کنم. از طرفی داشتن دوست دختری مثل تو رو نمیتونم نادیده بگیرم و از طرفی هم چون تو رو دوست دارم نمیخوام برای تو و خانوادت دردسری پیش بیاد. شاید بشه مخفیانه به دوستیمون ادامه بدیم.• ببین پدرام، من هم از داشتن دوستی مثل تو خیلی خوشحال هستم ولی از این میترسم که اگر بار دیگه قضیه لو بره جامعه ارامنه چه عکس العملی نشون میده. ما میتونیم تلفنی با هم رابطه داشته باشیم ولی دیگه نمیتونم باهات جایی بیام. حالا به نظرت داشتن همچین رابطه ای تو رو راضی میکنه؟• خوب نه، ولی از هیچی بهتره. من نمیتونم از تو بخوام که موقعیت خودت و خانوادت رو به خاطر من به خطر بندازی. راستش رو بخوای نمیتونم هم قبول کنم که اصلاً باتو رابطه نداشته باشم. فقط یه چیز برای من مبهم مونده. اونم اینه که آرتین از کجا رابطه من رو با تو کشف کرده و فهمیده که ما با هم رابطه داریم؟• منم تعجب کردم. تو به کسی چیزی در مورد رابطمون گفتی؟• مگه دیوونم که یه اشتباه رو دوبار تکرار کنم. حتی افشین هم که از صمیمی ترین دوستانم هست تا اون موقعی که آرتین جلوی اون من رو تهدید کرد از جریان خبر نداشت و ناراحت هم شد که چرا بهش نگفتم.• خوب من هم که به هیچ کس نگفتم.• بالاخره ته و توش رو در میارم. هرطور شده میفهمم که کی تو کار ما موش دوونده.• زیاد خودت رو درگیر نکن. به هر حال مدتی که با تو دوست بودم خیلی برام لذتبخش بود. دوست دارم امروز بعدازظهر برای آخرین بار باهم بریم بیرون تا هم باهم باشیم و هم سوغاتیت رو بهت بدم.• نکنه برات دردسر پیش بیاد؟• نه، من با آژانس میزنم بیرون و میرم خونه یکی از دوستانم. آدرسش رو هم بهت میدم تا بیای اونجا. دوستم یه دختر دانشجوی شیرازیه که مسلمونم هست. بیا اونجا. فقط مواظب باش که کسی نفهمه.• باشه، ممنونم که این برنامه رو گذاشتی تا برای آخرین بار هم که شده بتون ببینمت.• خواهش میکنم. آدرس رو بنویس. سهروردی ... .ساعت 4 بعد از ظهر بود که از خونه زدم بیرون و ماشین رو که اجازش رو از پدرم گرفته بودم برداشتم و راه افتادم تا برم به آدرسی که ماریان داده بود. تو مسیر دائماً مواظب بودم که کسی من رو تعقیب نکنه. بعد از مدتی متوجه یه پیکان شدم که تقریباً سایه به سایه من میومد. چندتا کوچه رو دور زدم تا ببینم که دنبالم میاد یا نه. دنبالم میود، البته بافاصله. تصمیم گرفتم بایستم و اگر اون هم ایستاد برم و ببینم که کیه که داره من رو تعقیب میکنه. اونطوری که از توی آیینه میدیم دو نفر سرنشین داشت. توی یکی از خیابونها زدم بغل و ایستادم. ولی اون ماشین اومد و از کنارم رد شد. ولی فقط راننده توش دیده میشد و وقتی بیشتر دقت کردم دیدم صندلی کنار راننده خواببیده. پس کس دیگه ای هم توی اون ماشین بود که من میشناختمش و اون نمیخواست من ببینمش. راننده رو نمیشناختم. وقتی ازم فاصله گرفتند من سریع دور زدم و با سرعت در جهت خلاف حرکت اونها شروع به روندن کردم. از آیینه دیدم که اون پیکان در انتهای همون خیابون داره سعی میکنه که دور بزنه و دنبالم بیاد. ولی ماشینها بهش راه نمیدادند. وقتی از دیدش خارج شدم پیچیدم توی کوچه و با سرعت چندتا کوچه رو دور زدم و بعد افتادم توی یه خیابون اصلی و سریع خودم رو رسوندم به یه بزرگ راه و با سرعت تمام بزرگراه رو گرفتم و رفتم بالا. دیگه خبری از اون پیکان نبود. از بزرگراه خارج شدم و به طرف خیابون سهروردی راهم رو عوض کردم. در راه همش چک میکردم که دوباره تعقیب نشم. خبری نبود. اول نمیخواستم برم سر قرار ولی بعد با خودم فکر کردم که اگر این فرصت رو از دست بدم دیگه ممکنه نتونم با ماریان به این راحتی ملاقات کنم. پس تصمیم گرفتم که برم. دو کوچه مونده به آدرس ماشین رو پارک کردم و پیاده راه افتادم. در راه کاملا مواظب اطراف بودم. وقتی که مطمئن شدم کسی من رو تعقیب نمیکنه سریع خودم رو به آدرس رسوندم و زنگ زدم و در باز شد و من بعد از اینکه باز سرکی تو کوچه کشیدم چپیدم تو و رفتم به واحدی که ماریان گفته بود.وقتی ماریان من رو دید پرید بغلم و دوتا لب آب دار ازم گرفت و گفت: کجا بودی لعنتی؟ دلم برات یه ذره شده بود. چرا دیر کردی؟گفتم : بذار بشینم و یه نفسی تازه کنم، برات تعریف میکنم.نشستیم و بعد از کمی خوش و بش با ماریان و الهه دوست ماریان جریان تعقیب شدنم رو براشون گفتم. ماریان با نگرانی گفت: حالا مطمئن هستی که دنبالت نیومدن؟• آره، پیچوندمشون و در رفتم.ماریان دستش رو انداخت درو گردنم و لبهاش رو گذاشت روی لبهام. بعد از یه لب جانانه گفتم: جلوی دوستت خجالت بکش.• من و الهه از این حرفها نداریم. راستش از تو خواستم بیای اینجا تا تو رو با الهه آشنا کنم. دختر ماهیه و بچه شیرازه. حالا که من تو دیگه نمیتونیم اون جوری که میخوایم با هم باشیم، من فکر کردم که تو و الهه بتونید دوستای خوبی برای هم باشید. الهه سه سال از تو بزرگتره ولی قلبش عین یه بچه صافه. از اون دخترهای باحاله که مطمئن هستم تو ازش خوشت میاد.من با تعجب داشتم به ماریان و الهه نگاه میکردم و اصلاً برای من قابل قبول نبود که ماریان من رو خواسته باشه اونجا تا باعث دوستی من با یه دختر دیگه بشه. به نظر من با اینکه الهه دختر نازی بود ولی ماریان یه چیز دیگه بود. به ماریان گفتم: متوجه هستی چی داری میگی؟ تو من رو خواستی اینجا تا من رو با الهه دوست کنی و خودت بکشی کنار؟• اولی درسته، ولی دومی نه. من دوست دارم که تو با الهه دوست بشی. تعریفت رو هم برای الهه کردم و الهه هم از تو خوشش اومده. ولی دوست ندارم که رابطت رو با من قطع کنی. هر چند که دیگه مثل قبل نمیتونیم راحت با هم رابطه برقرار کنیم ولی من خوشحال میشم که تو حداقل با تلفن با من در ارتباط باشی.رو کردم به الهه و گفتم: الهه خانم این چی میگه؟الهه سرش رو انداخت پایین و گفت: والا چه عرض کنم. فعلاً که ریش و قیچی دست ماریان جونه.از این حرفش فهمیدم که اون هم با این دوستی موافقه. ماریان گفت: خوب حالا چی میگی؟• والا، نمیدونم چی بگم. البته منم دوست دارم که یه نفر دیگه به دوستانم اضافه بشه، ولی آیا درمورد من همه چیز رو به الهه خانوم گفتی؟• آره جیگر، حتی گفتم که آدم سکسی هستی و توی دوستی با تو نباید انتظار داشت که تو فقط با یه نفر دوست باشی و خیلی چیزهای دیگه.• خوبه، حسابی پته مارو ریختی روی آب دیگه.• میتونی اینجوری فکر کنی. حالا پا شو بریم تو اون اطاق تا سوغاتیت رو بهت بدم.• نمیشه همینجا بدی؟• نه آخه این سوغاتی یه مراسمی داره که باید اجرا بشه.بعد با شیطنت خندید و یه چشمک به الهه زد و بلند شد و در حالی که دست من رو گرفته بود رفتیم تو اطاق. در رو که بستم پرید بغلم و شروع کرد به لب گرفتن.منم که خیلی وقت بود سکس نداشتم و دلم هم برای اون تن و بدن ماریان تنگ شده بود دیگه طاقت نیاوردم و تو همون حالت لب شروع کردم به کندن لباسهای ماریان و اون هم همین کار و با من کرد. بعد از اینکه هر دومون لخت شدیم من رو هول داد روی تخت و بعد رفت به طرف در اطاق و دوتا ضربه محکم زد به در و بعد اومد طرفم.گفتم: برای چی در زدی؟با شیطنت جواب داد: یه خرده صبر کن میفهمی.بعد از چند دقیقه در باز شد و من با کمال تعجب دیدم که الهه لخت مادرزاد تو چهارچوب در ظاهر شد. من از تعجب سرجام خشکم زده بود و تو همون حال ملافه تخت رو کشیدم روی خودم. ماریان با دیدن چشمهای گرد شده من و پوشوندن بدنم خندید و گفت: چیه؟ چرا خشکت زده؟ چرا خودت رو پوشوندی؟ تو اینقدر خجالتی نبودی.بعد رفت به سمت الهه و دستش رو گرفت و آورد سمت تخت. من نیمخیز شدم و جا دادم تا هر دو بیاند روی تخت. در کمال ناباوری دیدم که ماریان و الهه شروع کردند به لب گرفتن از هم و مالیدم بدن هم دیگه. باورم نمیشد که ماریان مثل یه لز تمام عیار جلوی چشم من با یه دختر دیگه حال کنه. اونها بدون اینکه توجهی به من که مات و مبهوت بهشون خیره مونده بودم بکنند باهم ور میرفتند و سینه های هم رو میمالیدن و میخوردند. واقعاً صحنه جالب و شهوت انگیزی بود. بعد از مدتی ماریان الهه رو خوابوند روی تخت و خودش به حالت 69 روی اون قرار گرفت و هر دو شروع کردند به خوردن کس همدیگه. من اونقدر تعجب کرده بودم که اصلاً حواسم به خودم نبود. ملافه از روم رفته بود کنار و کیرم مثل یه چماق، بزرگ و سفت شده بود. ماریان با دیدن وضعیت من خندید و گفت: نمیخوای دست بکار بشی؟ اون پدرام کوچیکه بدبخت داره خودش رو میکشه.با این حرف ماریان به خودم اومدم و نگاهی به کیرم انداختم که به نظر میرسید از همیشه بزرگتر و سفت تر شده. دیگه تاب مقاومت نداشتم. اونقدر شهوتی شده بودم که خجالت و تعجب رو از یاد بردم و رفتم سراغ ماریان و شروع کردم به لب گرفتن. تو همون حالت برای اینکه با الهه هم در گیر بشم چرخیدم و وسط پاهای ظریف و لطیف الهه قرار گرفتم و رفتم سراغ کسش و شروع کردم به خوردن. بعد از چند دقیقه ماریان و الهه بلند شدن و من رو روی تخت طاق باز خوابوندن و یکیشون ازم لب میگرفت و دیگری کیرم رو با ولع تمام میخورد و بعد جاهاشون رو عوض میکردند. الهه برعکس ماریان هیکل ظریفی داشت و سینه های کوچیک که شبیه دونیمه لیموشیرین بودند. ماریان اومد روی من و کیر من رو با کسش تنظیم کرد و بعد آروم فشار داد تا کیرم تا ته بره تو و بعد شروع کرد به بالا و پایین کردن. الهه هم سرش رو کرده بود وسط دوتا پای من و تخمهام رو لیس میزد. وای که چه لذتی داشت. بعد الهه با ماریان جاش رو عوض کرد. برام جالب بود که الهه
قسمت یازدهم: دانشگاه و عشق و حالبالاخره کلاسهای دانشگاه تشکیل شد. رفتیم سر کلاس و دوباره روز از نو روزی از نو. استادها میومدند و مخ مارو میخوردند و میرفتند. یکی دو هفته ای از شروع کلاسها میگذشت که من و یکی از همکلاسی هام که تو اون مدت باهم آشنا شده بودیم به اسم بردیا، کم کم آنتنهامون در مورد دخترای دانشگاه شروع کرد به تکون خوردن. هم دختر تهرونی ها رو زیر نظر داشتیم و هم شهرستانیهایی رو که اینجا خونه دانشجویی گرفته بودند. چندتا گزینه هم انتخاب کرده بودیم تا اگر پا داد بریم تو نخشون و دوران خسته کننده تحصیل رو با حضور اونها جذابتر و قابل تحمل بکنیم. با اینکه در جلسه توجیهی اول ترم معاون دانشگاه که ظاهراً آدم خشک و مذهبی بود به همه گوشزد کرده بود که دخترها و پسرها نباید در دانشگاه با هم ارتباط داشته باشند و هر کاری که با هم دارند از طریق مدیر گروهشون به هم برسونند، ولی کمتر پسر و دختری بود که گوشش به این حرفها بدهکار باشه و هرکی دنبال کار و یار خودش بود. تو همون مدت کوتاه میشد فهمید که نصف بیشتر دختر و پسرها با هم دوست شدند. بین دخترای کلاس سه تا دختر خوشگل رشتی بودند که با هم یه خونه دانشجویی گرفته بودند و من و بردیا رفتیه بودیم تو نخشون تا شاید بتونیم دوتاشون رو که خشگلتر بودند تور بزنیم و با هم دوست بشیم. بردیا یه ماشین سواری گلف برای خودش داشت که پدرش چون دانشگاه قبول شده بود براش خریده بود. یه روز که از دانشگاه زدیم بیرون و سوار ماشین شدیم، من متوجه اون سه تا دختر رشتی شدم که منتظر ماشین بودند. زدم به پهلوی بردیا و گفتم: پسر بجنب که امروز اگه شانس بیاریم دختر رشتیا مال ما میشند.بردیا گفت: جلوی دانشگاه؟گفتم: زود باش دیگه، پس میخواستی جلوی خونشون سوارشون کنی؟راه بیفتد تا سوار ماشین نشدند.تا بردیا خواست راه بیوفته یه تاکسی رسید و هر سه تاشون سوار شدند و تاکسی راه افتاد. زدم تو سر بردیا و گفتم: خاک تو سرت کنم، اونقدر لفتش دادی که مرغ از قفس پرید. حالا هم مثل منگلها من رو بروبر نگاه نکن. راه بیفت، شاید حداقل بتونیم خونشون رو پیدا کنیم و یا جایی پیاده بشند و ما بتونیم سوارشون کنیم.بردیا بدون این که چیزی بگه راه افتاد و تاکسی رو دنبال کرد. ولی پشت یه چراغ قرمز ما نموندیم و تاکسی رفت و گمش کردیم. رو به بردیا گفتم: تو آخرشی پسر. خوب گند زدی به موقعیت.• خوب چکار کنم؟ چراغ رو که نمیتونستم رد کنم. ندیدی مگه افسره داشت مارو میپایید.• برو بابا، این دفعه تو یه همچین موقعیتهایی من میشینم پشت فرمون.بردیا من رو دم در مجتمع پیاده کرد و رفت. با هم قرار گذاشته بودیم که جمعه بریم کوه. جمعه رسید و من ماشین رو برداشتم و صبح زود رفتم دنبال بردیا و بعد با هم رفتیم توچال. بعد از کلی کوه پیمایی و راه پیمایی دوباره برگشتیم پایین و به سمت خونه راه افتادیم. از سرازیری توچال که داشتیم میومدیم پایین سه تا دختر خوشگل و ناناز نظر من رو جلب کردند و به بردیا گفتم: پسر اینارو، عجب تیکه هایی هستند. عینک دودیشون رو گاز بزنم.بردیا گفت: بزن کنار ببینم میاند سوار بشند.من زدم کنار و منتظر شدم تا دخترا برسند به ماشین. یکی از اونها اومد طرف ماشین و گفت: میدونستم پسرای تهران شیطونند، ولی نمیدونستم پسرای مؤدب توی دانشگاه، پسرای بلای بیرونند.این رو گفت و عینک دودیش رو برداشت و من با کمال تعجب دیدم که یکی از همون دختر رشتی های دانشگاه ست. جاخوردم و رو به بردیا گفتم: بردیا، ستاد لو رفت.دختره خندید و گفت: اشکال نداره من به کسی نمیگم که شما شیطونی کردید.دست و پام رو جمع کردم و گفتم: ممنون که این لطف رو به ما میکنید، وگرنه ما نمیدونستیم اونوقت با سیل دخترای دانشگاه چکار کنیم.• اوه، چه از خود راضی!! خوب، چرا اینجا ایستادید؟• خوب برای اینکه هم کلاسیهای خوشگلمون رو برسونیم.• کجا؟ هرجا که دوست داشته باشند.• ما میخوایم بریم پارک ملت.• خوب ما هم میریم پارک ملت، مگه نه بردیا؟بردیا سرش رو تکون داد و دختره که بعداً فهمیدم اسمش مژده ست به دوستاش اشاره کرد که بیاند و خودش زودتر در رو باز کرد و نشست تو ماشین. بعد مینا و فرانک هم سوار شدند و من حرکت کردم. تو ماشین با هم آشنا شدیم و من که از برخورد مژده و همینطور از تیپ و قیافه و هیکلش بیشتر از بقیه دخترا خوشم اومده بود بیشتر سعی میکردم که روی صحبتم با اون باشه و بردیا هم که فهمیده بود من نظرم روی کدومشونه بیشتر با فرانک لاس میزد. صحبت به دانشگاه و رابطه بین دختر و پسرها کشید کم کم رسیدیم به خودمون و قبل از اینکه دم پارک ملت پیاده بشیم کار به مخ زنی رسیده بودیم و کنار استخر پارک بود که جواب مثبت رو از دخترها گرفتیم و تلفن رد و بدل کردیم و بعد از اینکه دوری تو پارک زدیم، من پیشنهاد کردم که بریم ناهار رو با هم بخوریم. ناهار رو هم تو یکی از رستورانهای همون اطراف پارک خوردیم و بعد دخترا خواستند که برند خونه. البته نمیخواستند که ما برسونیمشون. شاید میترسیدن که ما آدرس خونه دانشجویی شون رو یاد بگیریم. بالاخره با پافشاری من و بردیا راضی شدند که ما برسونیمشون خونه. خونشون توی یه محله خلوت اطراف خیابون شریعتی بود و یه ساختمون دو واحدی بود که بالا صاحب خونه مینشست و پایین دخترا. وقتی دخترا رو پیاده کردیم و راه افتادیم، من و بردیا به هم نگاهی کردیم و بعد کف دست راستمون رو به هم زدیم و یه هورای بلند به افتخار خودمون و شانسی که اون روز آورده بودیم کشیدیم.به خونه که رسیدم باز طبق معمول مادرم از زنگ تلفنهای اطاقم که جواب هم نمیدادند شاکی بود. منم که دیگه از دست شکایتهای مادرم در این مورد کلافه شده بودم گفتم: باشه مامان جون، از این به بعد وقتی دارم میرم بیرون تلفن رو از پریز میکشم که مزاحم تو نشه.مادرم با چشم غره گفت: اصلاً من حرفم چیز دیگه ای هست. من میگم چرا اینقدر زنگ میزنه و وقتی که میبینه تو برنمیداری باز هم زنگ میزنه و چرا حرف نمیزنه؟ من که میدونم دختره. از این به بعد بهش بگو با من حرف بزنه تا من روشنش کنم که تو نیستی و کی میای.گفتم: مادر من، قربونت برم، شما خودش رو ناراحت نکن. من درستش میکنم.هنوز جملم تموم نشده بود که تلفن اطاقم زنگ زد. سریع سر و ته حرف رو هم آوردم و رفتم تو اطاقم. گوشی رو برداشتم و گفتم: بله، بفرمایید.• سلام شیطونک، معلوم هست کجایی از صبح تا حالا؟• تویی ملینا؟ تویی از صبح با تلفنات مادرم رو زابه راه کردی؟• خوب من چکار کنم؟ تقصیر خودته. میخواستی گوشی رو برداری تا منم اینقدر زنگ نزنم.• آخه خنگ بابا، من اگه خونه بودم که گوشی رو برمیداشتم. وقتی گوشی رو خودم برنمیدارم یعنی که نیستم. تو هم این جور مواقع یا دیگه زنگ نزن یا اگه زنگ زدی هرکسی که گوشی رو برداشت حرف بزن.• دیگه چی؟ من روم نمیشه حرف بزنم.• آخی، دختر خجالتی! بابا تو دیگه کی هستی؟ ولی جدی میگم، من حوصله ندارم هر وقت میام خونه مادرم به خاطر تلفنهای پشت سر هم و بی پاسخ سرم غر بزنه.• باشه، از این به بعد یه کاریش میکنم. حالا بگو ببینم، بعد از ظهر چکاره ای؟• نمیدونم، معلوم نیست. چطور مگه؟• هیچی میخواستم با هم بریم بیرون یه دوری بزنیم.• الان نمیتونم بهت قول بدم. ساعت 5 به من زنگ بزن. اگه برنامم ردیف بود میام.• آهان، یادم نبود که تو سرت خیلی شلوغه و برای دیدنت باید وقت قبلی بگیرم.• تو رو خدا دوباره این بحث رو شروع نکن. تو مثل اینکه خوشت میاد هم اعصاب من رو قلقلک بدی و هم خودت رو ناراحت کنی.• من فقط میدونم که عشق یه سره، باعث دردسره.• ببین، من بارها بهت گفتم که عشق مال بچه گربه ست. پس دیگه حرف از عشق و عاشقی نزن. من یه بار فکر کردم عاشق شدم، برای هفتاد و هفت پشتم کافیه. از من نخوا که یه اشتباه رو دوباره یکرار کنم.• باشه، تسلیم. مثل اینکه هیچ طوری نمیتونم به تو بفهمونم که من عاشقت شدم. اشکال نداره. من ساعت 5 زنگ میزنم. فعلاً کاری نداری؟ خداحافظ.• بدرود، خانوم غرغرو.گوشی رو گذاشتم و رفتم که بیوفتم روی تخت که دوباره تلفن زنگ زد. گوشی رو برداشتم و گفت: بله؟• سلام، آقا پدرام؟• درود به خانوم کوهنورد. خوبی مژده خانوم؟• مرسی، رسیدی خونه؟• آره، چطور؟• آخه یه بار زنگ زدم هیچکس گوشی رو برنداشت. چند دقیقه پیش هم اشغال بود. پیش خودم فکر کردم، نکنه آقا پدرام من رو پیچونده و شماره رو اشتباه داده.• نه غزیز، من توی رفاقت اهل پیچوندن نیستم. در ضمن یه خواهشی هم دارم. اگه ممکنه، هر وقت زنگ زدی و کسی گوشی رو برنداشت بدون که من خونه نیستم، اگر هم کس دیگه ای گوشی رو برداشت لطفاً صحبت کن، قطع نکن.• هر کی؟ حتی پدر و مادرت؟• آره، من با اونها راحتم. اشکالی نداره صحبت کنی.• خوبه، اینجوری منم خیالم راحت تره. خوب، ساعت 6 چکاره ای؟• بیکار. چطور؟• من میخواستم برم بیرون خرید. گفتم اگه دوست داری بیا با هم بریم. در ضمن مینا و برادرش هم که اونم دانشجو هست باهامون میاند. اشکالی نداره؟• نه، ولی برادر مینا میدونه من کی هستم؟• آره، نگران نباش. بهش گفتیم که تو از همکلاسی های ما هستی و با من دوستی. مشکلی نداره.• خوبه، اگه اینطوره که میگی از نظر من هم اشکالی نداره.• خوب، پس تا ساعت 6 جلوی خونه ما. خداحافظ.• بدرود.همون موقع پدرم اومد تو اطاقم و گفت: سلام به آقا پدرام ددری. خوب واسه خودت میگردیا. تا اونجایی هم که من خبر دارم شیطنتهات تمومی نداره.• درود بابا، چرا گوشه و کنایه میزنی؟ چیزی شده؟• خدا وکیلی تو چندتا دوست دختر داری؟• چطور؟• مامانت از دست زنگ تلفنت عاصی شده. روزی چندصدبار زنگ میزنه.• خوب این دلیلی برای این نمیشه که من یه عالمه دوست دختر داشته باشم. من همش چهارتا ، نه، پنج تا دوست دختر دارم.• ببین اینقدر دارند زیاد میشند که حسابشون از دستت در رفته.• ولی اونی که مامان رو کلافه کرده یکیشونه که تریپ عاشقی برداشته و از خر شیطون هم نمیاد پایین. بقیه اگر زنگ بزنند هر کسی که گوشی رو برداره صحبت میکنند.• خوب اون یکی که میگه عاشقت شده چی. چه جور دختریه.• دختر بدی نیست، ولی هرچی که من بهش میگم که ما فقط دوستیم به خرجش نمیره که نمیره.• پس بهتره که هر جور که میتونی دوستیت رو باهاش به هم بزنی. چون اون دختر از این دوستی صدمه میبینه. تو که نمیخوای با جوونی و سرنوشت یه دختر به خاطر امیال خودت بازی کنی؟ میخوای؟• این چه حرفیه. من بارها خواستم یه جوری باهاش رفتار سرد داشته باشم تا اون هم بیخیال بشه، ولی حرف تو کلش نمیره. از طرفی هم من با خواهرش هم دوستم و نمیتونم مثلاً به بهانه ازدواج با کسی دیگه دست به سرش کنم تا بیخیال من بشه و اینقدر خودش رو گول نزنه.• بابا تو دیگه کی هستی؟ با دوتا خواهر هم زمان دوستی و هر دو هم میدونند؟• آره، آخه خواهر این ملینا خانوم که اسمش سلاله ست یه بار ازدواج کرده و بعد از یک سال زندگی از شوهرش جدا شده. خواهر ناتنی ملینا هم هست. برعکس ملینا هم اصلاً اهل اینجور بچه بازی ها نیست و این رو قبول کرده که با هم رفیق باشیم بدون اینکه دست و پای هم رو ببندیم.• سلاله؟ این همون دختری نیست که اون شب با هم رفتید پارتی و ... .• آره خودشه.• به هر حال خواستم بگم مراقب ارتباطات باش و زیاده روی نکن.• من سعی خودم رو میکنم، ولی وقتی موقعیتش پیش میاد نمیتونم از فرصت استفاده نکنم.• ای شیطون.• راستی بابا، میتونم ماشین رو عصر هم داشته باشم.• یهو بگو این ماشین رو بدم به تو و خودم به فکر یه ماشین دیگه باشم. نه، ماشین رو لازم ندارم. عصری عموت قراره بیاد اینجا. من باید خونه باشم.• ممنون بابای خوب.• هندونه دیگه؟ خوب، خوش باشی. بدرود.• بدرود.پدرم از اطاق رفت بیرون و من ساعت رو روی 5 تنظیم کردم تا بتونم سرقرارم با مژده برسم. اونقدر در فکر قرارم با مژده بودم که یادم رفته بود ملینا هم قراره به من زنگ بزنه و برای عصر قرار بذاره. افتادم روی تخت و از بس خسته بودم سریع خوابم برد.
قسمت دوازدهم: عشق یا حماقت؟سر ساعت 5 بود که هم تلفن و هم ساعتم با هم شروع به زنگ زدن کردن و من از خواب پریدم و نمیدونستم اول جواب کدومشون رو بدم. تو عالم خواب و بیداری ساعت رو از بالای تختم برداشتم و گذاشتم دم گوشم و گفتم: الو.صدای گوش خراش زنگ ساعت من رو به خودم آورد و تازه فهمیدم که باید ساعت رو خواموش کنم و جواب تلفن رو بدم. گوشی رو برداشتم و گفتم: الو.• سلام، چقدر دیر جواب میدی. داشتم قطع میکردم.• درود، تویی ملینا؟• آره ، خواب بودی؟• آره، کاری داشتی؟• بیداری؟ شایدم یادت رفته که من برای چی زنگ زدم.• هان... . نه... ، یعنی...، آهان، برای بیرون رفتن زنگ زدی.• خوبه باز یادت اومد. حالا چکار میکنی؟ میتونی بیای بریم بیرون؟• راستش نه. یه کاری برام پیش اومده که باید برم دنبال اون.• از اون کارها؟ با کدومشون قرار داری؟• ملینا بس کن. همین چند ساعت پیش سر این قضیه باهم بحث کردیم. تو خسته نمیشی از تکرار مکررات؟• باشه، فقط دیگه انتظار نداشته باش که من بهت زنگ بزنم.بدون خداحافظی گوشی رو قطع کرد و من همونطور گوشی به دست موندم. تو همون حال پیش خودم میگفتم: راستی ممکنه ملینا بیخیال من بشه؟ من که فکر نمیکنم. دوباره چندروز دیگه، روز از نو روزی از نو.بلند شدم و آماده شدم تا برم دنبال مژده. مادرم اومد تو اطاقم و گفت: دوباره شال و کلاه کردی که. داری کجا میری؟• میرم بیرون.• میدونم، کجا؟• با یکی از دوستام قرار دارم.• دوستات یا دوست دخترات؟• گیر نده دیگه، مامانی.• عموت اینا دارند میاند اینجا. اونوقت تو میخوای بری بیرون.• مامان، میدونی که من حال و حوصله مهمون بازی رو ندارم.• مهمون؟ از کی عموت و زن عموت و دختر عموهات شدن مهمون؟ تو که تا چند وقت پیش خیلی دوست داشتی با دختر عموهات باشی.• اون مال اون وقت بود. درضمن من اجازم رو از بابا گرفتم. اگه باور نمیکنی از خودش بپرس.• بله، من که کشکم.• نه، این چه حرفیه. تو مامان خوب و ناز منی.• خودتی. فقط هر جایی میری زود بیا که حداقل شام اینجا باشی.• باشه مامانی. قربونت برم که اینقدر مهربونی.• برو این حرفها رو به یکی بگو که مثل خودت ... باشه. نه من که تو رو بزرگ کردم کلک.مادرم رو بغل کردم و به بوسه از صورتش برداشتم و گفتم: مامان خوب من، نترس. من مواظب خودم هستم.مادرم بدون اینکه چیزی بگه از اطاقم رفت بیرون و منم بعد از چند دقیقه از خونه زدم بیرون. وقتی رسیدم دم خونه مژده، دیدم یه پسر نسبتاً قد بلند جلوی در ایستاده و داره با مینا حرف میزنه. از شباهتشون حدس زدم که باید برادر مینا باشه. مینا با دیدن ماشین من، به برادرش چیزی گفت و به سمت من اشاره کرد. برادر مینا که بعد فهمیدم اسمش مهیاره اومد طرف ماشین و وقتی رسید کنار ماشین که منم از ماشین پیاده شده بودم. با من دست داد و خودش رو معرفی کرد و منم متقابلاً خودم رو معرفی کردم. بعد از رد و بدل کردن تعارفات معمول، مهیار گفت: من به بچه ها گفته بودم که مزاحم شما نشن. من خودم یه ماشین میگرفتم و میبردمشون خرید.گفتم: این چه حرفیه؟ اصلاً مزاحمت نیست. این باعث شد که من با شما آشنا بشم و در ضمن چند ساعتی هم با مژده خانوم هستم.در حال حرف زدن با مهیار بودم که سر و کله مژده و مینا پیدا شد. وای خدای من، مژده به قدری زیبا شده بود که من اول نشناختمش. آرایش خاصی کرده بود و لباش شیکی هم پوشیده بود. هر دو اومدند و مژده بدون اینکه تعارف بکنه در جلو روباز کرد و نشست جلو کنار من. مینا و مهیار هم سوار شدند عقب و منم که هنوز مات مژده بودم سوار شدم و راه افتادم. مژده با ناز خاصی گفت: خوب، میدونی کجا باید بری؟• راستش نه، شما امر بفرمایید. من راننده ای بیش نیستم.• (باخنده) ای بی مزه، برو مجتمع گلستان توی شهرک غرب.• اطاعت خانم.گازش رو گرفتم و سر خر و کج کردم به طرف شهرک. متحیر مونده بودم که توی این فاصله کوتاه، چطور مژده اینقدر با من خودمونی شده. دائماً حرف میزد و به بهانه های مختلف دستش رو میذاشت روی دست من که روی سردنده ماسیده بود. همش به خودم میگفتم: ایکاش این دوتا سرخر نبودن تا همینجا مژده رو هم میآوردم تو راه. واقعاً از تمام دخترهایی که تا اون موقع باهاشون بودم زیباتر شده بود. خودش که زیبا بود، یه آرایش زیبا هم کرده بود که قشنگی های چهره اش رو صدچندان میکرد. من فکر میکردم که به نظر من این طور میاد، ولی وقتی که دیدم اکثر عابرین و یا سرنشین های ماشین های دیگه با دیدن مژده نگاهشون روش قفل میشه، فهمیدم که، نه، واقعاً تیکه ایه که نمیشه نگاهش نکرد. راستش اونقدر محو تماشای مژده شده بودم که یکی دوبار هم نزدیک بود دسته گل به آب بدم و تصادف کنم. بالاخره رسیدیم به مجتمع گلستان و رفتیم توی پاکینگ. موقع پیاده شدن. مژده کمی مکث کرد تا مینا و مهیار پیاده بشن. بعد در حالی که آروم در رو باز میکرد گفت: رانندگیت زیاد تعریف نداره ها.منم با شیطنت گفتم: من رانندگیم مشکلی نداره، مشکل از شماست. اونقدر زیبا هستی که من که هیچی حواس راننده های دیگه رو هم پرت کردی و نزدیک بود اونا به من بزنند.خنده ای معنی دار کرد و با ناز گفت: ممنون، چشات خوشگل مینه.این رو گفت و پیاده شد. من که هنوز مبهوت زیبایی این دختر بودم، زیر لب گفتم: آخه که اگه به چنگم بیوفتی، میدونم چجوری تلافی این تیکه ها و دلبری هات رو بکنم.مثل اینکه حرفهام رو شنیده باشه برگشت و سرش رو آورد توی ماشین و گفت: پشت سرم چیزی گفتی؟با دستپاچگی گفتم: نه، چطور مگه؟یه نگاه معنی دار بهم کرد و خندید و در رو بست. من هم پیاده شدم و به بقیه که جلوتر داشتند میرفتند به سمت آسانسور ملحق شدم. یه دوری توی مجتمع تجاری زدیم و مژده و مینا یه چیزهایی خریدن و بعد تو همون مجتمع به پیشنهاد مژده توی یه کافی شاپ کمی نشستیم و بستنی و نکاسفه خوردیم و کمی بیشتر با هم آشنا شدیم. اونجا بود که فهمید مژده بچه گلسار رشته و وضع مالیشون هم توپه. در اصل خونه ای که اینجا گرفته بودن، در اجاره مژده بود و برای اینکه تنها نباشه و کمکی هم به دوستاش کرده باشه، از اونها خواسته بود تا با هم توی همون واحد زندگی کنند. در ضمن فهمیدم که توی دهکده ساحلی انزلی هم یه ویلا دارند که همون جا از من دعوت کرد تا تابستون برم اونجا و من بهش گفتم که حالا تا تابستون. اونقدر از بودن با مژده راضی بودم که اصلاً یادم نبود، مادرم گفته برای شام خودم رو باید برسونم و ساعت نزدیک 9 بود که با آوردن اسم شام توسط مژده، من یهو یادم افتاد. ولی اگه میگفتم که باید برم خونه ممکن بود مژده فکر کنه من دارم در میرم. به همین خاطر گفتم: مشکلی نیست، فقط اگه اجازه بدید به خونه یه زنگ بزنم و خبر بدم.مژده با شیطنت گفت: چیه؟ تایم بیرون بودنت گذشته و باید برای تمدیدش اجازه بگیری؟گفتم: نه خانوم خانوما، شام مهمون داریم و من گفته بودم که برای شام برمیگردم و حالا برای اینکه منتظر من نمونند باید بهشون خبر بدم تا اونها شامشون رو بخورند.مژده با شنیدن این حرف گفت: پس بیخیال شو. نمیخوام به خاطر ما خانوادت یه وقت پیش مهمونها شرمنده بشند. میذاریم برای یه شب دیگه. ولی یادت باشه که یه شام به ما بدهکاری. تازه به ضررت هم شد. چون دفعه دیگه علاوه یرما حتماً فرانک و بردیا هم هستند و خرجت میره بالاتر.خندیدم و گفتم: البته شام قابل تو و دیگر دوستان رو نداره، ولی میتونم بدونم چرا بدهکارم؟مژده با ناز و ادای دیوونه کننده ای گفت: خوب معلومه، به خاطر دوستی با دختری مثل من باید سور بدی.با این حرف مژده همه زدیم زیر خنده و به سمت ماشین راه افتادیم.وقتی که رسیدم خونه میز غذا رو چیده بودن و دختر عموهام هم داشتند مخلفات سفره رو میاوردند. مادرم با دیدن من گفت: به به، آقا پدرام!! چه عجب شما تشریف آوردید. ما شکممون چهار پایه برداشت.زن عموم که پیش مادرم توی آشپزخونه ایستاده بود گفت: چکارش داری بابا، جوونه دیگه. حالا نگرده و شیطونی نکنه پس کی بکنه؟اون شب چندبار تلفن اطاقم زنگ زد و وقتی گوشی رو برداشتم کسی جواب نداد. حدس میزدم که چه کسی باید باشه. میخواستم بهش زنگ بزنم و بگم که من از این جور بچه بازی ها اصلاً خوشم میاد. ولی دخترعموی بزرگم که دو سال از خودم کوچکتر بود و از کوچیکی مثل خواهر و برادر با هم بزرگ شده بودیم همش دم پر من بود و من ترجیح دادم که گوشی رو از پریز بکشم.فردای اون روز صبح اول وقت سلاله زنگ زد و بعد از کمی خوش و بش گفت: ببینم تو دیروز با ملینا چکار کردی؟• چطور؟• دیشب اگه به موقع نرسیده بودم تو اطاق یه شیشه پر از قرص آرامبخش رو رفته بود بالا.• دروغ میگی.• نه، خیلی داغون بود. وقتی که جلوش رو گرفتم، زد زیر گریه و گفت" حالا که من تو زندگیم به یه نفر دل بستم، اون دلش با من نیست و عشق من رو قبول نمیکنه" خیلی باهاش کلنجار رفتم تا بالاخره گقت که منظورش تویی. شانس آوردم که به موقع رسیدم بالای سرش وگرنه معلوم نبود الان چه بلایی سر خودش آورده.• ببین سلاله، تو شاهدی که من روابطم با دخترها چطوریه. میدونی که من کسی نیستم که بخوام با احساسات دخترها بازی کنم و هرکاری که میخوام باهاشون بکنم و بعد دورشون بندازم. میدونی که من از همون اول، راه و روشم رو در دوستی مشخص میکنم و هیچکس رو با بردن به عالم خیال و وعده و وعیدهای واهی فریب نمیدم. چون من در دوستی به دنبال رفاقت و لذت بردن از لحظاتم هستم نه ازدواج و عشق و هر کوفت دیگه ای. به ملینا هم بگو با این بچه بازی که درآورده دیگه نمیخوام حتی صداش رو بشنوم. چون نشون داد که هرچی که بیشتر جلو میریم، کوته نظری و خیالبافی اون هم بیشتر میشه. اگر هم تو از این موضوع ناراحت میشی و ممکنه دوستیت رو با من بهم بزنی، با اینکه خیلی از اخلاقت خوشم میاد، ولی مهم نیست. ترجیح میدم دوست خوبی مثل تورو از دست بدم، ولی باعث خودآزاری یه دختر که خودش هم نمیدونه چکار داره با زندگیش میکنه نشم. والسلام، نامه تمام. دیگه هم نمیخوام راجع به ملینا و رابطمون چیزی بشنوم. به ملینا هم بگو من رو فراموش کنه.• حالا چرا اینقدر خشن؟ فکر نمیکردم پدرام آروم و شوخ تا این حد بتونه خشن و بی رحم باشه.• آره، من بی رحم هستم. چون به عشق ملینا جواب رد دادم و حقیقت رو گفتم. اگه بهش امید الکی میدادم و بعد ازش هرجور که میخواستم استفاده میکردم و بعد هم مثل یه تفاله دورش مینداختم، آدم خوب و با رحم و مروتی بودم، نه؟• ببین پدرام، من میدونم که تو چی میگی و همه حرفهات رو هم قبول دارم. ولی الان وقت مناسبی برای قطع رابطه با ملینا نیست. اون تو شرایط بدیه. این موضوع ضربه سنگینی بهش میزنه و ممکنه ... .• گوش کن سلاله، اتفاقاً الان به نظر من وقت مناسبیه. ملینا باید با یه ضربه بزرگ مواجه بشه تا شاید از این خواب لعنتی بیدار بشه. من موندم، من در بین دخترهایی که میشناسم کمترین توجه رو به ملینا میکردم. چون میدیدم که اگر بخوام بیش از حد بهش نزدیک بشم، اون خودش رو گول میزنه و بعد صدمه میبینه. ولی الان در عجبم که من هرچی از اون دورتر میشم انگار اون بیشتر برای خودش خیالبافی میکنه. تا جایی که دست به کاری میزنه که حتی زنهایی با سابقه زندگی چند ساله در کنار شوهرشون و دیدن بیوفایی و یا خیانت از طرف همسرشون دست به این کار نمیزنند. سلاله، تو میفهمی کاری که ملینا داشت میکرد یعنی چی؟ اون با این کارش هم خانواده شما رو داغدار میکرد وهم من رو تو دردسری مینداخت که امکان خلاصی ازش نبود. پس به من حق بده که دیگه نخوام حتی صدای ملینا رو بشنوم. اینطوری برای خودش بهتره.• باشه، من تورو درک میکنم. ولی نمیتونم این چیزهارو به ملینا بگم. خودت باید بهش بگی. من فکر میکنم اگر خودت بهش بگی راحتتر بپذیره و تأثیر بیشتری روش داشته باشه.• من اگه الان با ملینا روبرو بشم نمیدونم که آیا میتونم خودم رو کنترل کنم یا نه. ولی در موردش فکر میکنم.• باشه، فقط کی؟ چون من میترسم ملینا رو تنها بذارم. و دوست دارم که این موضوع هرچه زودتر تموم بشه.• سعی میکنم تا عصر جواب بدم. فعلاً اعصابم خرده. کاری نداری؟• نه، زیاد خودت رو ناراحت نکن. حل میشه. خداحافظ.• بدرود.گوشی رو با عصبانیت گذاشتم و با صدای کف زدن پدرم که تو چهار چوب در ایستاده بود به خودم اومدم.پدرم با همون لبخند همیشگیش گفت: میبینم که آقا پدرام ما، با صدای بلند با دختر مردم صحبت میکنه. چیه؟ چی شده که صدات رو اینقدر بردی بالا و سر دختر مردم هوار میکشی؟ همه رو بیدار کردی.• ببخشید بابا، چیزی نیست.• دروغ نگو، من یه چیزایی رو ناخواسته شنیدم. میخوام که خودت برام موضوع رو از سیر تا پیاز تعریف کنی. شاید بتونم کمکت کنم.بعد از کمی مکث شروع به حرف زدن کردم و جریان خودم با ملینا رو کامل برای پدرم تعریف کردم و قضیه اقدام به خود کشی و عکس العمل خودم رو هم براش گفتم.پدرم کمی فکر کرد و گفت: آفرین، عکس العمل تو قاطع و عاقلانه بود. البته بهتره خودت باهاش روبرو بشی و با همین قاطعیت تمام خواسته هات رو بهش بگی. این تأثیرش بیشتره.با راهنمایی های پدرم تصمیمم رو گرفتم و با سلاله برای ساعت 4 بعد از ظهر قرار گذاشتم تا با ملینا بیاند و من همه حرفهام رو با ملینا رودررو بزنم.ساعت 4 سر قرار، توی یه گوشه خلوت از پارک ساعی بودم. عصر پاییز بود و کمتر کسی به پارک میومد. جایی که من قرار گذاشته بودم هم بسیار خلوت و بدون رفت و آمد بود. کلاغها بالا درختان چنار در حال خبرچینی بودن و برگ درختان چنار با هر نوازش باد پاییزی از درختان جدا میشدند تا درختان سبک بار از مسئولیت نگهداری برگها و عریان و لخت به خواب زمستانی برند. انگار همه چیز بوی غم میداد. من که با یادآوری حماقت ملینا هر بار خونم به جوش میومد، محو تماشای سروی شدم که حتی دست بیرحم باد پاییزی هم نتونسته بود سبزی و طراوت رو از اون بگیره. واقعاً که سرو به حق نماد پایداری در برابر مشکلات زندگیه. ایکاش ملینا کمی از پایداری سرو رو داشت و کمی هم درایت تا میفهمید که زندگی و عشق اون چیزی نیست که اون توی رویاهاش به دنبال اونه. صدای خرد شدن برگها زیر پاهای ملینا که داشت به من نزدیک میشد من رو به خودم آورد. با دیدنش خون توی رگهای صورتم دوید و احساس کردم مثل دیگی از مواد مذاب به جوش اومدم. با دیدن اون چهره که در اون لحظه به نظر من حماقت و کوته فکری ازش میبارید کنترلم رو از دست دادم و نمیدونم که چطور شد که تا به من رسید و اومد بگه "سلام" سیلی محکم من اون رو سر جاش میخکوب کرد. توچشمام نگاه کرد. اشک توی چشماش حلقه زد. ولی دلم براش نسوخت. حالا که فکر میکنم خودم هم تعجب میکنم که توی اون لحظات چطور اونقدر سنگ دل شده بودم که قطره های اشک ملینا که روی گونه هاش میدودند و تو روسری آبی رنگش گم میشدند اصلاً دلم رو نلرزوند. بدون مقدمه و بدون درود، بهش گفتم: فکر نمیکردم اینقدر احمقانه و بچگانه فکر کنی. تو که ادعا میکنی من رودوست داری و آدم رمانتیکی هستی، هیچ تو اون لحظه ای که تصمیم گرفتی این کار مسخره رو بکنی به این فکر کردی که به سر من و خانواده خودت چی میاری؟ هیچ از اون کله کوچیکت گذشت که با مردن تو زندگی چند نفر تباه و سیاه میشه؟ اگه حتی یه بار این سؤالات رو از خودت میکردی، هرگز همچین کار احمقانه ای نمیکردی. پس تو نه من رو دوست داری و نه هیچ کس دیگه رو. تو فقط خودت رو دوست داری و دوست داری که همه به ساز تو برقصند و همون کاری رو بکنند که که تو انتظارش رو داری و وقتی کسی به ساز تو نرقصه، دنیای کوچیکت اونقدر برات تنگ میشه که باز با خودخواهی تمام تصمیم میگری که از این دنیا فرار کنی، همونطوری که از واقعیتی که من بارها بهت گوشزد کردم فرار کردی و برای خودت کاخی از خیال و رویا ساختی و نزدیک بود زیر آوارهای همین کاخ زنده به گور بشی. ملینا، بیدار شو. زندگی اون چیزی نیست که تو برای خودت تصویر میکنی.• آخه ... .• صحبت نکن. چون حتی دیگه طاقت شنیدن صدات روهم ندارم. فقط گوش کن و سعی کن از این رویا بیای بیرون. با این کارت نشون دادی که هنوز بچه ای و ارزش دوستی نداری. هنوز خیلی چیزها هست که باید یاد بگیری. برای داشتن زندگی و روابط موفق، فقط زیبایی کافی نیست. عقل و درایت لازمه که متأسفانه تو نداری. من حرفهام رو زدم. تو هم بهتره که روشت رو در زندگی جنسیت تغییر بدی. دیگه هم نمیخوام با من رابطه داشته باشی. حتی اگه خودت رو هم بکشی اصلاً دلم برات نمیسوزه. راستش به نظر من مردت به خودت و دیگران کمتر صدمه میزنه. حالا اگه دوست داری بمیری آزادی. برو، برو و دوباره یه شیشه قرص بردار. ولی این دفعه برو یه جایی که کسی نتونه به دادت برسه. حداقل این یه کار رو درست انجام بده. حالا هم از جلوی چشمم برو و دیگه اسم منو نیار. فکر کن من مردم. بدرود.پشت کردم بهش و راه افتادم. صدای هق هقش هنوز تو گوشم بود. ولی دلم براش نمیسوخت. اون باید اونطور ضربه میخورد، شاید از اون خواب لعنتی بیدار میشد و با واقعیت زندگی روبرو میشد. شاید هم این تجربه ای میشد براش، که حتی اگر هم واقعاً کسی رودوست داره، دیگه براش خودکشی نکنه. صداش رو میشنیدم که میگفت" پدرام، پدرام، من رو ببخش" ولی هیچ واکنشی نشون ندادم و به راه ادامه دادم.به خونه که رسیدم، یه راست رفتم توی اطاقم و دمر افتادم روی تخت. خیلی خسته بودم. اونقدر خسته بودم که حتی ذوق دیدن مژده، توی دانشگاه هم من رو ترغیب نمیکرد که در انتظار فردا باشم. دوست داشتم دو روز رو پشت سر هم بخوابم و هیچی نفهمم.
قسمت سیزدهم: دادن مژده و گرفتن مژدگانی!صبح شده بود. با صدای ساعت از خواب پریدم. بلند شدم و با بی میلی تمام آماده شدم تا برم دانشگاه. موقعی که داشتم از اطاقم میومد بیرون، یه دسته کلید که به یه میخ ریز روی دیوار کنار در اطاقم آویزون بود توجهم رو جلب کرد. با تعجب رفتم جلو و برش داشتم. آشنا نبود. مشخص بود که سوییچ ماشینه که یه جاسوییچی با آرم BMW هم داشت.(ماشین مورد علاقه من) کمی فکر کردم، ولی فکرم به جایی قد نداد. همینطور تو فکر بودم و تصمیم گرفتم که برم بیرون و از پدرم بپرسم که این چیه، که متوجه شدم پدرم توی چهارچوب در ایستاده و داره من رو نگاه میکنه. تا اومد چیزی بگم، گفت: تشکر لازم نیست. من این ابوتیاره رو برات گرفتم که دیگه دست از سر ماشین من برداری و خودم رو از دستت نجات بدم.تازه دوزاریم افتاد. پدرم قول داده بود که اگه دانشگاه در اون رشته ای که دوست دارم قبول بشم یه ماشین برام بخره، ولی من زیاد جدی نگرفته بودم و دنبالش رو نگرفتم. از خوشحالی نمیدونستم چکار کنم. پریدم پدرم و چندتا ماچ آبدار کردم و بدون اینکه دفتر و دستکم رو بردارم دویدم توی پارکینگ تا ببینم که ماشینی که پدرم برام خریده چه شکلی. پدرم هم دنبالم اومد. وقتی که وارد پارکینگ شدیم، پدرم رفت به طرف یه ژیان درب و داغون و گفت: این ماشین خوبیه. نگاه به ظاهرش نکن. کم مصرفه، کم خرجه و مهمتر از همه ماشین نرمیه.خیلی خورده بود تو حالم. تا اومدم بگم که آخه این ماشین رو من چجوری ببرم دانشگاه، پدرم حرفم رو قطع کرد و گفت: نه، صبر کن صحبتم تموم بشه بعداگه خواستی چیزی بگی و تشکر کنی آزادی.با دلخوری نگاهش کردم و گفتم: آره خوب، واقعاً دستت درد نکنه، اگه یه موتور گازی براوو برام میخریدی بیشتر خوشحال میشدم.پدرم خندید و گفت: دیدی داری عجله میکنی؟ من هنوز حرفم راجع به ماشین تو تموم نشده. ببین این ماشین برای جوونایی مثل تو که باد تو کلشونه مناسبه، چون حداکثر سرعتش 50، 60 کیلومتر در ساعته و با این سرعت صدمه جدی به کسی وارد نمیشه. ولی از اونجایی که من میدونم تو پسر عاقلی هستی و تو خیابون الکی گاز و گوز نمیکنی ترجیح دادم این ماشین رو برات بخرم.پدرم دست انداخت و چادر ماشینی که کنار همون ژیان پارک شده بود رو برداشت. وای خدای من. زبونم بند اومده بود. باورم نمیشد که پدرم همون چیزی رو خریده باشه که من آرزوی داشتنش رو داشتم. یه BMW آلبالویی مدل 320 با رینگهای پهن و سپر آمریکایی. معلم بود که ماشین رو داده کارواش و حسابی پلیشش کرده. ماشین برق میزد و من محو تماشاش شده بودم. چندبار رود ماشین گشتم. حتی یه خط هم نداشت. تودوزی ماشین هم شیری رنگ بود. بعداز چند دقیقه، پدرم گفت: خواهش میکنم پسرم، قابلی نداشت.من که تازه یادم اومده بود که از پدرم بابت خریدن اون ماشین تشکر نکردم، پریدم بغلش کردم و گفتم: واقعاً ممنونم بابا. اینقدر خوشحال و ذوق زده شدم که یادم رفت ازت تشکر کنم. مطمئن باش که مثل تخم چشمم ازش نگهداری میکنم.پدرم با خنده گفت: ببینیم و تعریف کنیم. این ماشین از نظر بدنه و موتور حرف نداره و سالم سالمه. مواظبش باش و ازش خوب استفاده کن. حالا هم بیا بریم بالا صبحونت رو بخور و راه نیوفت که دانشگاهت دیر شد.گفتم: باشه بابا جون. تو برو من یه نگاهی توش بندازم و بیام.پدرم رفت و من رفتم توی ماشین نشستم و داخل ماشین رو یه براندازی کردم و با ذوق و شوق فراوون رفتم بالا تا زودتر آماده بشم و راه بیوفتم. بالاخره نشستم پشت ماشین و گازش رو گرفتم. واقعاً ماشین رو پایی بود. هنوز بعد از گذشتن نزدیک به ده سال خاطراتی که با اون ماشین داشتم برام شیرین و لذتبخشه. وقتی رسیدم دم دانشگاه متوجه نگاههای بچه های دانشگاه که به ماشین من خیره شده بودند شدم. یه رنگی داشت که توی اون آفتاب پاییزی هر بیننده ای رو جذب میکرد. وقتی که پارک کردم و داشتم از ماشین پیاده میشدم، بردیا رو دیدم که با تعجب اومد طرفم و گفت: پسر، عجت ماشین نازیه!! مال خودته؟بادی به قبقب انداختم و گفتم: پس چی؟ فکر کردی مال عمته؟ خوب، مال خودمه دیگه. بابای تو یه گلف لگن برات خریده، فکر کرده که کیر غول رو شکونده. حال کن ببین بابای من چه کرده.بردیا یه دوری اطراف ماشین زد و گفت: مبارکه، وقتی کهنش کردی بده ما یه عکس باهاش بگیریم.با هم رفتیم توی دانشگاه و رفتیم سر کلاس. مژده و دوستاش هم اومده بودند. ولی از ترس حراست دانشگاه فقط به رد و بدل کردن نگاه و لبخند بسنده کردیم. موقعی که کلاس تموم شده، یه یادداشت نوشتم و وقتی که از کنار میز مژده رد میشدم گذاشتم رو میزش و از کلاس زدم بیرون. نوشته بودم که بعد از دانشگاه بیاد تا من برسونمش. دانشگاه که تموم شد زدم بیرون و سوار ماشین شدم و رفتم سر خیابون دانشگاه، چون میدونستم که مژده اونجا وایمسته تا حراست دانشگاه نبینند که من سوارش کردم. مژده رو سوار کردم و گفتم: پس دوستات کجاند؟• فرانک که با بردیا رفت، مینا هم که با برادرش قرار داشت تا برند انقلاب دنبال چندتا کتاب برای پروژه بگردن.راه افتادیم و از مژده پرسیدم: کجا بریم؟ میری خونه، یا جای دیگه ای کار داری؟• راستش دوست دارم که خونتون رو ببینم. من رو میبری خونتون.• من، مشکلی ندارم، ولی مادرم خونه ست. نمیدونم اگه تورو ببرم خونه چه عکس العملی نشون میده؟• خوب، اگه فکر میکنی مشکلی پیش میاد، بیخیال شو. من رو برسون خونه خودمون.من که دوست نداشتم کم بیارم گفتم: صبر کن ببینم چکار میتونم بکنم.نزدیک یه کیوسک تلفن عمومی نگه داشتم و به شرکت پدرم زنگ زدم. به پدرم گفتم: من و یکی از همکلاسیهام که بچه رشته، میخوایم بریم خونه. شما میتونی با مامان تماس بگیری و بهش بگی؟• چرا خودت تماس نمیگیری؟• آخه روم نمیشه.• روت نمیشه؟!! آهان، از اون دوستا. تو میری دانشگاه درس بخونی یا دختر بازی کنی، پدرسوخته؟• هر دوش باهم. حالا زنگ میزنی؟• باشه، فقط تو 10 دقیقه دیگه به من زنگ بزن تا من بهت بگم که بری یا نه.گوشی رو قطع کردم و برگشتم توی ماشین و گفتم: یه چند دقیقه صبر کن تا من یه زنگ دیگه بزنم و بعد بریم.• نمیخوام تو توی دردسر بیفتی. اصلاً ولش کن، من رو برسون خونه.• مگه میشه، یه خانوم با شخصیت و خوشگل مثل شما از من یه چیزی بخواد و من روش رو زمین بندازم. چند دقیقه صبر کن تا ببینیم چی میشه.• آخ که تو چه زبون چرب و نرمی داری! خوب آدم رو خر میکنی و هندونه میدی زیر بغلش.• دور از جون خر... ببخشید دور از جون شما. این حرفا چیه؟• ای بی شعور.• خواهش میکنم، نظر لطفتونه. ما هر چی بلدیم از شما یادگرفتیم. شما استاد مایین.• واقعاً که از زبون کم نمیاری.• همه همین رو میگن. راستی چرا؟• واسه همون یه راه. حالا هم اینقدر زبون نریز، برو ببین چی شد.از ماشین پیاده شدم و دوباره رفتم و زنگ زدم. پدرم جواب مثبت رو از مادرم گرفته بود. فقط گفت که زیاد اونجا شیطونی نکنید، چون ممکنه مادرت ناراحت بشه.برگشتم و گفتم: خوب، خانوم خانوما، محکم بشین که میخوام تا خونه یه کاری کنم که قلبت بیفته تو شر... ببخشید تو کفشت.• ای بی ادب.• اشتباه لپی بود. پیش اومده، پیش میاد دیگه.• منظورم این بود که آدم یه حرفی رو که میزنه تا ته میزنه، حرفش رو عوض نمیکنه.• آهان، از اون نظر میگی. من فکر کردم که از کلمه شرت بدت اومد.• خوب دیگه، مزه نریز، روتم زیاد نکن، پسرخاله هم نشو. راه بیفت بریم.• چششششششششششششم.وقتی رسیدم خونه و ماشین رو پارک کردم و پیاده شدم، دیدم آرش اومده تو پارکینگ و داره با ماشین پدرش ور میره و تمیزش میکنه. با دیدن من و ماشین و مژده، انگار که برق سه فاز گرفتش. خشکش زد و بروبر من رو نگاه کرد. میدونستم که تو اون لحظه تا اعماق تهش داره میسوزه. منم برای اینکه هم لج اون رو بیشتر در بیارم و هم بتونم به مژده نزدیکتر بشم. دست مژده رو گرفتم و به طرف آسانسور رفتیم. مژده هم نه تنها اعتراضی نکرد بلکه چنان به من چسبید که برآمدگی های سینش رو روی بازوم حس میکردم. سوار آسانسور شدیم و رفتیم بالا. زنگ رو زدم و کلید رو انداختم تو در. وقتی که رفتیم تو مادرم از توی آشپز خونه اومد بیرون و با دیدن مژده اومد طرفش و با روی باز باهاش دست داد و گفت: بفرما دخترم. راحت باش. بفرما بشین.حسابی حال کرده بودم. اصلاً از مادرم انتظار همچین برخوردی رو نداشتم. حسابی کلاس من رو جلوی مژده برد بالا. البته وقتی رفتم تو آشپزخونه و با مادرم تنها شدم گفت: خوبه دیگه، کارت به جایی رسیدم که جلوی من دختر میاری تو خونه؟• مامان، این چه حرفیه؟ من و مژده همکلاسی هستیم. مگه نمیبینی، نه آرایش آنچنانی داره و نه لباس مهمونی. با همون مانتو و مقنعه دانشگاه و از دانشگاه اومدیم اینجا. حالا هم گیر نده. وقتی که رفت، همه چی رو برات توضیح میدم.• باشه، فقط همینجا توی سالن میشینید. نمیبریش تو اطاقت. فهمیدی؟• چشم، مامان گلم، شما امر بفرمایید.• آره جون خودت، توهم که چقدر حرف گوش میکنی؟بعد از نیم ساعت که نشستیم و با مژده صحبت کردیم، مژده گفت: خوب دیگه، اگه اجازه بدید من دیگه برم که خیلی کار دارم.مادرم گفت: کجا؟ ناهار گذاشتم. ناهار رو به ما افتخار بده بعد پدرامم میرسوندت.• مزاحم نمیشم.• چه مزاحمتی دخترم. دور هم ناهار رو میخوریم. الان دیگه پدر پدرام هم میاد. حالا نشستی. کجا میخوای بری؟من اشاره کردم که بمون، ناراحت میشه.مژده گفت: شما لطف دارید. امروز کلی مزاحم شدیم.بعد از رد و بدل شدن تعارفات، مادرم رفت توی آشپزخونه تا میز رو بچینه. مژده گفت: بنده خدا، مادرت تو زحمت افتاد. نمیخواستم اینجوری مزاحمت ایجاد کنم.• حالا که کردی، تموم شد و رفت. مادرم هم که غذا گذاشته، اگه نمونی اضافه میاد باید بریزیم دور.• واقعاً که، اون زبونت رو مار بزنه تا من از شر اون زبون دو متریت راحت بشم.• دلت میاد؟! منم و همین یه زبون. اگه اینم نداشتیم که کلاهمون پس معرکه بود. نه مثل تو خوشگلیم و نه خوب ساز میزنیم. هنر منم همین زبون ریختن هاست. خوب حالا چرا مانتوت رو در نمیاری؟ اینجوری مؤذب نیستی.• آخه آستین حلقه ای پوشیدم. میترسم مادرت ناراحت بشه.• چرا زودتر مانتوت رو درنیاوردی و ما رو بی نصیب گذاشتی.• ای پسره هیز.بلند شد و مانتوش رو درآورد و گذاشت روی دسته مبل. تازه اونجا بود که من فهمیدم زیر اون مانتوی دانشگاه که نسبتاً هم گشاد بود چه لعبتی خوابیده!! اووووووووووووووف.بعد از یه ربع، پدرم اومد خونه و با مژده دست داد و احوالپرسی کرد. ناهار رو خوردیم و بعد چای و میوه و بعد هم زدیم بیرون. وقتی رسیدیم دم در خونه مژده، برگشت و به من گفت: ممنون، خوش گذشت. واقعاً خوانواده خوب و خونگرمی داری. خدا برات نگهشون داره.خندیدم و گفتم: ممنون، خوبی از خودتونه. خدا تو رو هم برای ما نگه داره.• ای شیطون، من دیگه باید برم. تعارفت نمیکنم چون ممکنه صاحب خونم ببینه و راپورتم رو سریع بده رشت. ولی یه روزی که اوضاع اینجا ردیف باشه دعوتت میکنم تا بیای خونه.قبل از پیاده شدن، توی چشمای من نگاه کرد و بعد آروم لبهاش رو روی گونه من چسبوند و یه بوس کوچولو از گونم برداشت و آروم گفت: این پیش پرداخت رو داشته باش تا بعد.با این حرفش سر تا پای من گر گرفت. گوشام سرخ شد و دوباره همون ضربان همیشگی تمام وجودم رو فرا گرفت. یعنی میشد من به اون فرشته کوچولو دست پیدا کنم و تلافی تمام دلبری هاش رو که تو همون مدت کوتاه کرده بود بکنم؟!تو چشماش نگاه کردم و آروم یه لب کوچولو ازش گرفتم. با این کارم احساس کردم که اون هم آتیش گرفته. صورتش سرخ شده بود و لپهاش گل انداخته بود. آروم در رو باز کرد و گفت: فردا توی دانشگاه میبینمت.با هم خداحافظی کردیم و اون رفت. من ایستادم تا اون بره توی خونه و بعد راه افتادم. اونقدر تو فکر مژده و اتفاقی که در لحظه آخر بینمون افتاد بودم که ذوق و شوق ماشین جدیدم رو فراموش کرده بودم.چند وقتی از اون ماجرا گذشت. زمستون شده بود و رابطه من با مژده صمیمی تر و بیشتر شده بود، ولی تا اون موقع هیچ موقعیتی برای سکس پیدا نکرده بودیم. البته، با الهه که از طریق ماریان باهاش دوست شده بودم دو، سه باری توی اون مدت سکس داشتم. بعد از برخورد شدیدم با ملینا توی پارک دیگه نه از ملینا خبری بود و نه از سلاله. پیش خودم فکر میکردم که : خوب، ملینا به خاطر برخوردی که من باهاش کردم، بیخیال من شده، ولی سلاله چی؟!! اون چرا دیگه زنگ نمیزنه؟!! شاید به خاطر خواهرش از دست من دلخوره.دیماه بود و هوا بارونی بود. یادمه نزدیکای کریسمس بود که مژده به من گفت: یکی از دخترای ارمنی دانشگاه که با من خیلی دوسته، یه پارتی کوچیک گرفته، برای کریسمس. من رو هم دعوت کرده، البته به همراه تو. چون میدونه که ما با هم دوستیم.کلی خوشحال شدم. مدتها بود که به یه مهمونی درست و حسابی نرفته بودم. بالاخره کریسمس رسید و من با مژده طبق قرار قبلی رفتیم پارتی. پارتی توی یه خونه نسبتاً بزرگ ویلایی بود توی محله عباس آباد. تعداد مهمون ها هم خیلی زیاد نبود. شاید تعداد دخترها و پسرها روی هم 30 نفر میشد. مهمونی جالب و خوبی بود. درخت کریسمس و کادوهای رنگ و وارنگی که پای اون چیده بودن. دختر و پسرهای شاد و سرمستی که اون شب رو در کنار هم داشتند خوش میگذروندن و از همه مهمتر باز شدن باب رابطه سکسی بین من و مژده موقع رقص تانگو، اون شب رو به یادمونی کرد. موقعی که داشتیم رقص تانگو میکردیم چراغها رو خاموش کردند و فقط چندتا چراغ رنگی کم نو روشن بود. من که با خوردن مشروب داغ شده بودم و توی اون فضا حسابی حس شهوتم زده بود بالا، ناخودآگاه دستم که دور کمر مژده بود سر خورد و رفت روی باسن مژده و یه فشار کوچیک به کپل گوشتی مژده دادم. مژده تو همون حال رقص نگاهی مهربون توی چشمام کرد و لبخندی زد و بعد سرش آروم آورد کنار گوشم و گقت: چیه؟ پسره شیطون؟ آمپرت زده بالا؟ خیلی وقته که منتظر این لحظه هستم، لعنتی.تو همون حال منم کنار گوشش آروم گفتم: منم همینطور. ولی نمیدونم چرا موقعیتش پیش نیومده تا بتونیم با هم خلوت کنیم.• امشب موقشه.• امشب؟ کجا؟• خوب معلومه، خونه من.تو همین لحظه موزیک تموم شد و چراغها روشن. با هم رفتیم و روی یه مبل نشستیم و من گفتم: خونه تو؟ ولی دوستات؟ صاحب خونت؟• اون موقعی که ما میریم صاحب خونم خوابیده. فرانک هم که وقتی میخوابه، اگه توپ هم در کنند بیدار نمیشه. مینا هم که برای عروسی پسرداییش رفته رشت. امشب مناسبترین شبه. به خصوص که فرانک به صاحب خونم گفته که من سرم درد میکرد و سر شب رفتم خوابیدم و حالا اونا فکر میکنند که من خونم.• خوبه، پس از قبل فکر همه جاش رو کردی؟ حالا من شیطونم یا تو؟• هر دومون. خوب حرف بسته، یه گیلاس دیگه بریز بخوریم که دیگه توپ توپ بشیم. راستی، نمیخوای از مامانت اجازه بگیری؟این حرف رو با حالت خاصی گفت که من فهمیدم داره تیکه میندازه. با خنده گفتم: نه جیگر، قبلاً اجازم رو گرفتم و گفتم که شب نمیام خونه.• مگه میدونستی که امشب قراره بیای خونه من؟• خوب، آدم عاقل حساب همه جا رو میکنه و پیشبینی های لازم رو انجام میده. گرچه، من تصمیم داشتم امشب حتی دزدکی هم شده بیا خونتون و یه حالی به حولتون بدم.• ای بدجنس، پس تو هم آره؟!!!• آررررررررررررررررررره، جیییییییییییییییییییییییییگر.ساعت حدود دوازده ونیم بود که من و مژده از صاحب مجلس و چند نفر دیگه خداحافظی کردیم و زدیم بیرون. برای اینکه گیر گشت و این چیزا نیوفتیم، من بیشتر از کوچه ها و خیابونای فرعی میرفتم. به نزدیک خونه مژده که رسیدیم، من ماشین رو کمی دورتر پارک کردم و با هم آروم و بی سر و صدا رفتیم تو خونه و سریع چپیدیم تو اطاق مژده.من نشستم روی تخت و مژده بعد از درآوردن مانتو و روسریش رفت توی آشپزخونه و با یه شیشه آب خنک و مقداری میوه برگشت.وقتی اومد توی اطاق و دستش خالی شد من دیگه طاقت نیوردم و بغلش کردم و با هم افتادیم روی تخت و من شروع کردم به بوسیدن صورتش که بوی عطر و کرم پودرش من رو دیوونه کرده بود و آروم رسیدم به لبش که هنوز پر از رژ بود. آروم یه بوس از لبش گرفتم. چشمای قشنگش رو بسته بود و انگار منتظر بود تا یه لب حسابی ازش بگیرم. منم شروع کردم و تمام لبش رو همراه با رژش خوردم. هردوتاییمون داغ داغ شده بودیم. من روی مژده افتاده بودم و اون تو همون حال لب گرفتن شروع کرد به باز کردن دکمه های پیراهن من و بعد اون رو از تنم درآورد و با ناخنهای بلندش پشت من رو آروم چنگ میزد. من هم بلوز مژده رو در آوردم و آروم با لبم از گردنش اومدم پایین و از بین سینه هاش که هنوز سوتین روش بود گذشتم و رفتم پایین تا رسیدم به نافش. با زبونم نافش رو قلقلک میدادم و تو همون حال دگمه های شلوارش و باز کردم و شلوارش رو هم درآوردم و بعد از اینکه با زبونم از بغل کسش رد شدم و آه و ناله اون رو بلند کردم تمام رون و ساق پاهاش رو بوسه بارون کردم. بلند شدم و شلوار خودم رو هم درآوردم و دوباره خوابیدم روی مژده. باهم چرخیدیم و مژده روی سینه من نشست و آروم و با ناز و عشوه سوتینش رو درآورد. سینه های سفید و نرمش از سوتین لیز خورد و افتاد بیرون. من شروع کردم به بازی کردن با سینه هاش. سینه های خوش فرم و نرمی داشت. مژده آروم روی من خم شد و به من اجازه داد تا سینه هاش رو یکی بعد از دیگری بخوردم. من در حالی که داشتم سینه هاش رو میخوردم دست انداختم به بندهای شرتش که دوطرف باسنش گره خورده بود و بازش کردم و شرت مشکیش از باسنش جدا شد و سر خورد و افتاد رو کیر من که هنوز توی شرتم اسیر بود. حالا نوبت مژده بود که با بوسیدن و لیسیدم من بره پایین تا به شرتم برسه. شرتم رو آروم کشید پایین و کیر من مثل یه فنر از توش آزاد شد و پرید بیرون. مژده آروم شروع کرد به بازی کردن با کیر من. کم کم لبهاش رو به کیرم نزدیک کرد و کیرم رو بوسید و آروم سرش رو کرد توی دهنش. وای که چقدر داغ بود. شروع به ساک زدن کرد و من داشتم از زور لذت میمردم. بعد از چند دقیقه بلندش کردم و آرودمش روی تخت و خوابوندمش و رفتم سراغ کسش. دیگه طاقت نداشتم. شروع کردم به خوردن کس تپل و گوشتیش. دستاش رو انداخته بود توی موهام و سرم رو به کسش فشار میداد. من زبوننم رو آروم کردم توی سوراخش که سرم رو از کسش جدا کرد و با یه نگاه شهوتی بهم گفت: مواظب باش، من اپن نیستم.با چشم بهش اطمینان دادم و دوباده شروع کردم.بعد از مدتی، بلند شدم و یه بالش برداشتم و گذاشتم زیر کمرش تا باسن و سوراخ کونش بیاد بالا. کیرم رو با آب کسش و کمی آب دهن خودم خیس کردم و آروم گذاشتم دم سوراخ کونش. کمی فشار دادم که بازوهام رو چنگ زد و گفت: آروم پدرام، فقط آروم.کیرم رو روی سوراخ کونش بازی میدادم و آروم فشار میدادم تا سوراخش کمی شل شد. کمی فشار رو بیشتر کردم و سر کیرم رفت تو. دوباره با یه جیغ کوتاه که سعی کرد توی گلو خفش کنه بازوم رو چنگ زد و مدام کلمه آروم رو تکرار میکرد. یواش کیرم رو بازی دادم و کم کم تا ته کردم توی کونش و شروع کردم به زدن تلنبه های آروم. صدای آی و اوهش بلند شد، ولی خودش رو کنترل میکرد تا صداش زیاد بالا نره. حالا دیگه دوتا پاهاش باز و رونهاش توی دستای من بود و من داشتم تلنبه میزدم و مژده هم تو همون حال با کسش ور میرفت و انگشتش رو لای کسش میکرد و با چوچولش بازی میکرد. آروم کیرم رو چند بار از توی کونش بیرون آوردم و دوباره کردم تو. سوراخش حسابی باز شده بود. بعد من روی تخت دراز کشیدم و مژده در حالی که پشتش به من بود روی من قرار گرفت و نشست روی کیرم و آروم اون رو فرستاد توی کونش. روی دوپا نشسته بود و دستهاش رو روی سینه من ستون کرده بود و بالاو پایین میکرد. منم با یه یه دست کسش رو میمالیدم و با دست دیگم با سینه های پنبه ایش ور میرفتم. مژده بعد از چند تلنبه ای که میزد کامل مینشست و کیر من تا ته میرفت توی کونش و اون با چرخش باسنش من رو دیوونه میکرد. مژده بلند شد و قنبل کرد و من از پشت دوباره شروع کردم. کپلهای سفید و گوشتی مژده رو چنگ میزدم و گاهی هم محکم میزدم روشون. کپلهاش سرخ شده بود و جای ضربه های من روی باسنش نقش بسته بود. تو همون حالت بالش رو گذاشتم زیر شکمش و گفتم دراز بکش و من هم بدون این که کیرم رو دربیارم روش دراز کشیدم و باز شروع کردم. دیگه داشتم ارضا میشدم. گفتم: دارم میام.• جوووووووووووون، آبت رو بریز تو کونم. میخوام از تو داغم کنی.با این حرفش بیشتر تحریک شدم و بعد از چند ضربه محکم، آبم با فشار توی کون مژده خالی شدو اون میگفت"آخ جون، چه داغه، وااااااااااااای". بعد من همون جوری افتادم روش و مدتی تو همون حال موندم. صدای مژده دراومد که: پس من چی؟ حالا نوبت منه که ارضا بشم.از روش بلند شدم و یه دستمال گذاشتم روی سوراخ کونش تا آبم بیرون نریزه و تخت رو کثیف نکنه و بعد برگردوندمش و شروع کردم به خوردن و بازی کردن با کسش. چند دقیقه ای طول کشید تا مژده به اورگاسم برسه و وقتی هم که داشت ارضا می شدم نیم خیز شد و با ناخنهای بلندش پشت من رو چنان چنگ زد که احساس کردم پوستم رو کنده. ولی توی اون حال و هوا، دردش برام لذت بخش بود.هردومون روی تخت دراز کشیدیم. بعد از کمی استراحت من بلند شدم و رفتم توی دستشویی و کیرم رو شستم. وقتی اومدم بیرون دیدم مژده تو اطاق نیست و از توی حموم صدای شر شر آب میومد. من رفتم و افتادم روی تخت. و از خستگی خوابم برد. نمیدونم چقدر طول کشید ولی با تماس پوست خنک و مرطوب مژده که از عقب من رو بغل کرده بود و خوابیده بود پیشم بیدار شدم. برگشتم و مژده رو بغل کردم و یه لب حسابی ازش گرفتم و گفتم: ممنون، امشب خیلی به من خوش گذشت.• خواهش میکنم. قابل شما رو نداشت. به منم با تو خیلی خوش گذشت.هر دو توهمون حالت خوابمون برد بدون اینکه به این فکر کنیم که فردا من چطوری بدون این که صاحب خونه مژده متوجه بشه از خونه باید بزنم بیرون.صبح با صدای زنگ تلفن از خواب پریدیم و خودمون رو جمع جور کردیم و مژده از اطاق رفت بیرون تا ببینه اوضاع از چه قراره و تلفن رو هم که داشت خودش رو میکشت نجات بده. بعد از چند دقیقه برگشت توی اطاق و گفت: مارو ببین که دیشب نگران این بودیم که چجوری فرانک رو دست به سرش کنیم!! خانوم دیشب اصلاً خونه نبوده. تشریفشون رو برده بودن خونه بردیا خان.• پس اونها هم دیشب، آره. خوبه، تو جریان خودمون رو نگفتی؟• نه.• خوب، حالا یه بلایی سر بردیا بیارم که حال کنه.• چکارش داری بنده خدا رو؟• فقط میخوام یه خرده اذیتش کنم، بخندیم. خوب حالا من چجوری برم بیرون؟• یه کاریش میکنیم، فعلاً بیا بریم صبحونه بخوریم.صبحونه رو خوردم و با هزار بدبختی و دلهره، یواشکی از خونه زدم بیرون و رفتم
قسمت چهاردهم: "عشق یا حماقت" نه "عشق یا نامردی"بهمن ماه بود. یادمه که برف سنگینی هم اومده بود. صبح از خواب بیدار شدم تا برم دانشگاه و ترم جدید رو شروع کنم. آماده شدم و رفتم پایین تا سوار ماشینم بشم و برم دانشگاه که سرایدار مجتمع من رو صدا کرد و گفت: پستچی جلوی در مجتمع با شما کار داره.رفتم دم در و پستچی رو دیدم و بعد از سلام یه پاکت داد دستم و ازم امضا گرفت و رفت. روی پاکت آرم دادگستری بود و اسم منم روش بود. جا خورده بودم. نامه از داگستری!! برای من!! یعنی چی بود . با دلهره پاکت رو باز کردم و نامه توش رو خونم. دنیا دور سرم چرخید. به دیوار تکیه دادم تا نیفتم. دوباره نامه رو خوندم. " خواهان: ملینا ... و خواسته پدرام ... !!! قرار دادگاه یه هفته دیگه بود. یعنی چی شده بود. مگه من چکار کرده بودم که ملینا از دستم شکایت کرده بود؟!!! به سختی به خودم مسلط شدم و رفتم سراغ ماشین و راه افتادم. تو راه همش تو فکر نامه دادگاه بودم. آخه چرا؟!!! شاید به خاطر سیلی که بهش زده بودم. ولی نه، نمیتونه این باشه. فکرم به جایی قد نمیداد. نمیدونستم این موضوع رو چطوری به پدرم بگم. آخه قول داده بودم که مواظب رابطه هام باشم. و حالا ... . داشتم دیوونه میشدم.رسیدم دانشگاه و رفتم توی محوطه. بردیا من رو دید و اومد طرفم و گفت: سلام، پدرام خان خودمون.من فقط با بی حوصلگی گفتم: درود.• چیه؟ کشتیهات غرق شدن. چرا اینقدر پکری؟ بیا بریم تو که مژده منتظرته.• بیخیال شو بردیا. اصلاً حوصله ندارم. حالم گرفته ست.• چرا؟ تو که همیشه سرحال بودی. نکنه با مژده حرفت شده؟• نه بابا، آخه تو این دوره و زمونه آدم خودش رو اونقدر پابند یه دختر میکنه که با یه جر و بحث اینجوری به هم بریزه؟ وقتی کسی که ادعا میکنه عاشقته، برات احضاریه دادگاه میفرسته، فکر میکنی ارزش ناراحت شدن داره که رابطت باهاش به هم خورده؟• چی شده؟ عاشق کیه؟ دادگاه چه صیقه ایه؟ درست حرف بزن ببینم چه مرگته.• هیچی بابا، با یه دختره یه مدت دوست بودم و اون ادعا میکرد که عاشقمه و دوست داره تا آخر عمر با من باشه و از این جور کس شعرا که اغلب دخترا میگند و اکثراً هم دروغ میگند. بعد ظاهراً چون من قبول نمیکردم که فقط با اون باشم و به قول خودش مال اون باشم، نزدیک بود خودش رو بکشه که خواهرش به دادش میرسه و من با فهمیدن موضوع اون رو از خودم به سختی میرونم. بعد از اون قضیه دیگه خبری ازش نداشتم و فکر کردم که بیخیالم شده. ولی حالا، امروز صبح یه نامه برام اومده که دادگاه به شکایت اون دختره، من رو خواسته. حالا چرا؟!! خودمم موندم.• خوب حتماً زدی پرده و چوب پرده رو با هم آوردی پایین و اونم رفته از دستت شکایت کرده.• خفه بابا، من حتی دستمم به بدنش نخورده.• تو؟!!! با یه دختر دوست بودی و دست بهش نزدی؟!! اینا رو به یکی بگو که تو رو نشناسه.• معلومه که هنوز من رو نشناختی. من هیچ وقت، تا حالا، بدون رضایت طرفم با کسی سکس نداشتم. من دوست دخترایی دارم که هنوز که هنوزه بعد از یه سال به من میگند شما. منم مثل خودش باهاش رفتار میکنم.• خوب؟ حالا میخوای چکار کنی؟• نمیدونم. باید موضوع رو به پدرم بگم.• چطوری میخوای بگی؟ پوستت رو قلفتی میکنه.• نه، فقط روم نمیشه. چون قبلاً به من تذکر داده بود که مواظب روابطم با دخترا باشم.وارد کلاس که شدیم، مژده رو دیدم که با دیدن من، یه چشمک زد و خندید. منم یه خنده مصنوعی تحویلش دادم و رفتم سر جا نشستم. از درس اون ساعت هیچی نفهمیدم. اونقدر حالم بد بود که به بردیا گفتم: من میرم خونه. حال سر کلاس نشستن رو ندارم.از دانشگاه زدم بیرون و سوار ماشینم شدم و راه افتادم. حوصله خونه رو هم نداشتم. دو ساعتی توی خیابونا پرسه زدم و بالاخره خسته از اون همه فکر و سؤال رفتم خونه. وارد اطاق که شدم و تلفن رو دیدم، دیگه طاقت نیاوردم و رفتم و گوشی رو برداشتم و شماره خونه ملینا رو گرفتم. سلاله گوشی رو برداشت و تا گفت "الو"، من بدون درود و سرود و بی مقدمه گفتم: دستتون درد نکنه بابا. ایول. مگه من چکار کردم که برای من احضاریه میفرستید؟ساکت بود و هیچی نمیگفت. داد زدم: چرا لال شدی؟ اون ملینای عاشق پیشه کجاست؟ بگو بیاد بگه که من چکار کردم که باید بیام دادگاه.سلاله با صدای گرفته ای گفت: من نمیدونم. خودتون بهتر میدونید. تو دادگاه همه چیز روشن میشه.این رو گفت و تق، گوشی رو گذاشت. اعصابم خرد شده بود. گوشی رو کوبیدم روی دستگاه و برگشتم که بخوابم رو تخت که دیدم پدرم که برای ناهار اومده بود خونه همراه مادرم که با نگرانی نگاهم میکرد، پشتم ایستادند.پدرم گفت: چی شده پدرام؟ کی بود پای تلفن؟ چرا داد میزدی؟ داستان دادگاه چیه؟سرم رو انداختم پایین و گفتم: میشه با هم تنها باشیم؟مادرم با نگرانی از اطاق رفت بیرون و من و پدرم نشستیم لبه تخت.پدرم گفت: خوب؟ میگی چی شده؟نامه دادگاه رو دادم به پدرم و گفتم: بابا، من هیچ کاری نکردم که بترسم. فقط نمیدونم که چرا؟پدرم بعد از خودن نامه گفت: این ملینا ... کیه؟ چه رابطه ای با تو داشته؟• خواهر سلاله بود. همونی که بهتون گفتم تو حال و هوای عاشقی و ازدواج سیر میکنه و شما گفتید که از خودم دورش کنم. منم همین کار رو کردم.(تمام ماجرای اقدام به خودکشی ملینا و برخورد خودم رو با اون برای پدرم تعریف کردم.• تو مطمئنی که به غیر از رابطه تلفنی و رفت و آمد معمولی هیچ رابطه دیگه ای با ملینا نداشتی.• آره بابا، من حتی دستمم به اون نخورده.• خوب حالا نگران نباش. با اینکه در انتخاب دوست اشتباه کردی، ولی تجربه خوبی کسب کردی. من سعی میکنم این مشکل رو حل کنم. به شرطی که همه چیز رو راست گفته باشی.• چرا باید به بابایی به خوبی تو دروغ بگم؟ وقتی اینقدر خوب من رو درک میکنی و به حرفام گوش میدی و مشکلاتم رو حل میکنی، چرا باید بهت دروغ بگم؟پدرم دستی به شونه من زد و گفت: خوبی از خودتونه. فقط بازم میگم در انتخاب دوستانت دقت کن.پدرم بلند شد و از اطاق رفت بیرون. من کمی خیالم راحتتر شد. فقط نگرانی به خاطر این بود که چرا ملینا از من شکایت کرده. این بود که من رو کلافه میکرد.اون هفته به اندازه یه سال برای من طول کشید. مژده بارها تو اون مدت ازم پرسیده بود که چی شده؟ ولی نمیخواستم قبل از اینکه برم دادگاه و از اتهامم آگاه بشم بهش چیزی بگم.بالاخره روز دادگاه رسید و من و پدرم و یکی از دوستاش که وکیل بود رفتیم دادگاه. وارد راه روی دادگاه که شعبه درج شده در نامه توش بود شدیم. ملینا و یه مرد و یه پسر جوون رو که بعداً فهمیدم پدر و برادرش بودند رو دیدم که ایستادند. ملینا به همراهاش چیزی گفت و اون دوتا با خشم برگشتند و من رو نگاه کردند و برادر ملینا با خشونت به طرف من هجوم آورد که من رو بزنه. مأمورای داخل راهرو جلوش رو گرفتن و پدرش اومد جلو گفت: ول کن محمود، دادگاه خودش به حسابش میرسه.وارد دادگاه شدیم و قاضی اومد. من با اینکه میدونستم کاری نکردم که محکوم بشم ولی ترس و دلهره تمام وجودم رو گرفته بود. دادگاه شروع شد و منشی دادگاه متن شکایت نامه رو خوند و من از لابلای جمله های قلنبه سلنبه اون فهمیدم که من رو به فریبکاری و زایل کردن بکارت ملینا متهم کردند. بعد از تموم شدن متن، قاضی پرونده گفت: آقای پدرام ... آیا شما این اتهامات رو میپذیرید؟من بلند شدم و گفتم: خیر آقای قاضی. من تمام اتهامات رو رد میکنم.دادگاه یک ساعت طول کشید و ملینا توی اون دادگاه در حالی که سعی میکرد توچشمای من نگاه نکنه گفت که من اون رو با وعده ازدواج فریب دادم و وادارش کردم که با من رابطه نامشروع داشته باشه و بعد از اینکه فهمیدم که بکارتش زایل شده اون رو از خودم روندم.من از شنیدن این حرفها، هم تعجب کرده بود و هم حالم به هم خورده بود. وکیل من از دادگاه خواست تا یه نسخه از مندرجات پرونده رو به اون بدند تا بتون بر اساس اون دفاع من رو به عهده بگیره. در شکایت نامه تاریخی که برای زایع شدن بکارت ملینا درج شده بود مهر ماه همون سال بود. در حالی که من در اون تاریخ دیگه با ملینا اصلاً رابطه ای نداشتم. دادگاه تموم شد و تاریخ بعدی برای رسیدگی به پرونده مشخص شد و قرار شد تا اسفندماه ما دوباره بریم دادگاه. وقتی که داشتیم از دادگاه خارج میشدیم برادر ملینا گفت: خودم پدرت رو درمیارم. صبرکن.از دادگاه که خارج شدیم، وکیلم گفت: خوب حالا کاری که ما باید بکنیم اینه که بگردیم دنبال شاهدهای احتمالی و راهی که ثابت کنیم این اتهامات بر علیه تو بی اساسه. تو که مطمئنی که هرچی به من گفتی راست بوده؟ نه؟گفتم: من کاری نکردم که به خاطرش مجازات بشم.بعد از یه هفته وکیل من از دادگاه خواست تا دستوری صادر کنه تا برای مشخص شدن صحت ادعای ملینا، اون رو به آزمایشگاه بفرستند تا زایع شدن بکارتش ثابت بشه. دادگاه دستور رو صادر کرد و وکیل من قضیه رو دنبال کرد و بعد از دوتا اخطاریه خانواده ملینا حاضر شدند تا ملینا رو بفرستند معاینه. وکیل من جواب معاینه رو از پزشکی قانونی گرفت و به من گفت: نگران نباش، با همین جواب میتونم تورو بترئه کنم، ولی الان هیچی بهت نمیگم تا مطمئن بشم.روز دادگاه رسید و ما دوباره رفتیم دادگاه. قاضی پرونده بعد از انجام مقدمات دادگاه از وکیل من خواست تا دفاعیه خودش رو قرائت کنه.وکیلم بلند شد و شروع به صحبت کرد: همونطور که در شکایت نامه موجود در پرونده ذکر شده خانوم ملینا ... ادعا کرده که در تاریخ 17/7 ... این اتفاق بین ایشون و آقای پدرام ... افتاده، درحالی که طبق نظر پزشکی قانونی که طی این نامه به عرض دادگاه میرسه بکارت خانم ملینا ... زایع شده، ولی نه درتاریخی که ایشون مدعی هستند. ایشون مدعی هستند که دوستی و آشناییشون با موکل من حدوداً 18 ماه پیش اتفاق افتاده، درحالی که طبق نظر پزشکی قانونی ازاله بکارت ایشون دقیقاً 27 ماه پیش اتفاق افتاده، یعنی 9 ماه قبل از آشناییشون با موکل من. درضمن در این گزارش آمده که، خانم ملینا ... بعد از این تاریخ، حامله شده بودند و دوماه بعد از رابطه غیر مشروعشون با فردی که هویتش برای این دادگاه معلوم نیست، اقدام به عمل صقد جنین کرده. با توجه به این گزارش معتبر پزشکی قانونی، باید گفت که ادعاهای خانم ملینا ... و خانواده ایشان بی پایه و اساس بوده و موکل من کاملاً بیگناه میباشد.با تموم شدن صحبتهای وکیل من، پدر ملینا بلند شد و گفت: آقای قاضی، تمام این حرفها دروغه و این گزارش ساختگی از پزشکی قانونی هیچی رو ثابت نمیکنه و ما هنوز بر شکایت خودمون پافشاری میکنیم.قاضی دادگاه با قاطعیت رو به پدر ملینا گفت: آقای ... لطفاً تا دادگاه اجازه نداده صحبت نکنید و گزارش رسمی پزشکی قانونی هم نمیتونه ساختگی باشه. شما با این حرفتون دستگاه قضایی رو زیر سؤال میبرید.با برخورد جدی قاضی، پدر ملینا دوباره سرجاش نشست و چشم غره ای به من و وکیلم رفت. قاضی ختم جلسه رو اعلام کرد و تاریخ صدور رأی رو بعد از عید اعلام کرد.من خوشحال از دفاعیه محکم وکیلم، دست وکیلم رو محکم فشردم و ازش تشکر کردم. خیالم کمی راحت شده بود، ولی هنوز نگران بودم و در عین حال عصبانی، چرا که یه بار دیگه، یه دختر دیگه که به من ابراز عشق و علاقه میکرد، به من نارو زده بود و میخواست که با وارونه جلوه دادن قضایا و دروغ من رو محکوم کنه و خودش رو نجات بده. واقعاً حالم از اینهمه دورویی و بی معرفتی به هم میخورد. دوست داشتم یه بار دیگه ملینا رو ببینم و سیلیی رو که سر اقدامش به خودکشی بهش زده بودم جفت کنم. خیلی دوست داشتم تلافی کنم ولی چه فایده. اینجور آدما هیچ وقت عبرت نمیگیرند.وقتی داشتیم میرفتیم خونه پدرم گفت: اینم یه تجربه جدید. وقتی دیدی کسی توی یه مدت کوتاه اونقدر با تو صمیمی شد که از حد گذشت و ابراز عشق و علاقه زیاد کرد مواظب باش. چون حتماً نفعی در این ابراز علاقه داره که ممکنه به ضرر تو باشه. مثل همین قضیه. ملینا برای اینکه خودش رو از بی آبرویی و بی آیندگی نجات بده تصمیم گرفته بود که تورو فریب بده و سعی کنه که تورو جذب خودش کنه و بعدهم همه چیز بی سر و صدا تموم میشد و ملینا با تمام اشتباهاتی که مرتکب شده بود به یه زندگی آبرومند میرسید. ولی وقتی که مقاومت تو رو دید و فهمید که به هیچ طریقی نمیتونه تو رو با خودش همراه کنه تصمیم گرفت که تورو مجبور به این کار کنه.گفتم: ممنونم باباجون. من نمیدونم اگه پدری مثل شما نداشتم با این همه اشتباهی که مرتکب میشم الان جام کجا بود. ولی خدارو شکر شما همیشه با من مثل یه رفیق رفتار کردید و همین باعث شده که من بتونم مشکلاتم رو با شما که حامی اصلی من در این دنیا هستید راحت درمیون بذارم و از کسی کمک بگیرم که میدونم فقط خیر و صلاح من رو میخواد.راستی یادم رفت بگم. بعد از تهدیدی که برادر ملینا کرد، وکیلم یه برگه تأمین جانی و مالی برای من و خانوادم در پرونده گنجوند که به موجب اون هر خسارتی که از طرف خواسته به ما برسه مورد پیگرد قانونی قرار میگیره و با این کارش تا روز صدور حکم پرونده رو چهار میخه کرد.روزها پشت سر هم گذشت و من دیگه از ملینا و خانوادش خبری نداشتم تا اینکه توی ایام تعطیلات عید ، تلفن اطاقم به صدا در اومد و وقتی که گوشی رو برداشتم سلاله با گریه از اون طرف خط گفت: الو، پدارم، خودتی؟• گیرم که باشم. فرمایش؟• پدرام اینجوری با من صحبت نکن. من خیلی به پدرم و ملینا گفتم که این کار رو نکنند، ولی به خرجشون نرفت. من میدونستم که تو با ملینا سکس نداشتی و ممکن نبود که کار تو باشه ولی خبر نداشتم که ملینا چه دسته گلی آب داده و حالا میخواد گناهش رو بندازه گردن تو. کسی که اون بلا رو سر ملینا اورده بود، یه پسر خرپول بود که بعد از اینکه فهمید ملینا ازش بارداره، فرار کرد و رفت خارج از کشور.• آهان، شما هم چون دیگه دستتون بهش نمیرسید، دنبال یه یقه میگشتید تا پنجه خونی رو بزنید بهش و من هالو رو گیر آوردید. نه؟• به خدا من خبر از حاملگی ملینا نداشتم. مادرش مخفیانه اون روبرده بود و کورتاژ کرده بود.• خوب، گیریم که اینطوری باشه، اینها رو چرا به من میگی؟• (با هق هق) من نمیخوام که تو درباره من بد فکر کنی. من بی تقصیرم. میدونم که خیلی از دست خانواده من ناراحتی، ولی من بیگناه بودم.• تو از باکره نبودن خواهرت خبر داشتی. چرا به من نگفتی؟• نمیخواستم رابطتون رو به هم بزنم. مخصوصاً که میدیدم ملینا نسبت به تو ابراز علاقه میکنه. پیش خودم گفتم، شاید بعد از اون همه بلایی که به سرش اومد حالا با این رابطه کمی آرامش پیدا میکنه. نمیدونستم که چه فکر کثیفی تو سرشه. البته این رو هم بگم، این افکار پلید از مغز خودش نیست. مادرشه که نقشه میکشه و اون رو وادار به انجامش میکنه. درمورد اون پسر پولدار هم که باعث حاملگی ملینا شد، در اصل مادر ملینا مقصر بود که اون رو تشویق میکرد تا هر طور که شده اون پسره رو بندازه تو دام و باهاش ازدواج کنه، غافل از اینکه اون پسر زرنگتر از اینها بود.• ببین سلاله، همه این چیزایی که گفتی درست. ولی انتظار نداشته باش که من رابطه ام با تو یا هر کدوم از افراد دیگه اون خانواده صمیمی بشه. قبول کن که تو شرایط فعلی اصلاً عاقلانه نیست که من با تو رابطه داشته باشم. هم برای من خطر داره و هم برای تو. پس بیخیال شو. من حرفهای تورو قبول میکنم و تو رو مثل قبل دوست خودم میدونم، ولی دیگه نمیتونیم باهم باشیم. این رو میفهمی؟ اگه رابطمون لو بره میدونی چی میشه؟• قبول دارم. باشه، فقط میخواستم بگم که من بعد از طلاقم خیلی افسرده و بی روح شده بودم و تو با اون چشمای قشنگت و با اون زبون ریختنات دوباره زندگی من رو از سکون و سکوت درآوردی. ازت ممنونم و امیدوارم که هر جا هستی و با هرکسی که هستی خوش و خرم باشی. ممنونم که من رودرک کردی. راستش تصور اینکه تو من رو با ملینا همدست بدونی داشت دیوونم میکرد. این رو بدون که هیچ وقت تو و روزای خوبی رو که در کنار تو داشتم فراموش نمیکنم.• ببین سلاله، منم خیلی از دوستی با تو لذت بردم و هیچوقت خاطراتی که با تو داشتم رو فراموش نمیکنم. ولی بهتره که حداقل مدتی با هم ارتباط نداشته باشیم تا آبها از آسیاب بیفته.• باشه، دیگه مزاحمت نمیشم، اگه اجازه بدی هر چندوقت یه بار بهت زنگ بزنم.• خوشحال میشم، ولی از بیرون، نه از خونه.• حتماً، خداحافظ.• بدرود.روز صدور حکم دادگاه رسید و ما رفتیم دادگاه. قاضی پرونده بعد از خوندم سرفصلهای پرونده و با استناد به گزارش پزشکی قانونی که صحت اون هم به تأیید دادگاه رسیده بود، من رو تبرئه کرد و اعلام کرد که آقای پدرام ... حق اعاده حیثیت دارند و میتونند از خانم ملینا ... و خانواده ایشون شکایت کنند.من بعد از مشورت با پدرم و وکیلم جواب دادم: من شکایتی ندارم و فقط عذرخواهی لفظی کافیه.وکیلم اضافه کرد که البته درخواست تأمین امنیت جانی و مالی از طرف ما به قوت خودش باقیه.وقتی داشتیم از دادگاه خارج میشدیم، ملینا و پدر و برادرش هنوز نشسته بودند و سرشون پایین بود. من رو به برادر ملینا گفتم: حالا حقشه که من گردن تو رو خرد کنم یا نه؟اون هیچ جوابی نداد و پدرم دستی به شونه من زد و گفت: بیا بریم. همه چی تموم شد... .
قسمت پانزدهم: تابستانی پربارتابستون از راه رسید وآخرین روز دانشگاه و آخرین امتحان. از جلسه که اومدم بیرون مژده رو سوار کردم و راه افتادیم. یکشنبه بود. مژده تو راه برام گفت که پنجشنبه میره رشت و از من دعوت کرد که برم رشت. من هم قول دادم که برم. قرار گذاشتیم تا قبل از رفتنش یه بار دیگه با هم خلوت کنیم و لذت باهم بودن رو بچشیم. از بخت بد من الهه هم قرار بود بره شیراز و تا آخر تابستون هم نمیومد. من که تقریباً در ماه سه باری با یکی از این دخترای ناز سکس داشتم نمیدونستم چطور باید تحمل کنم. با خودم فکر میکردم که : فایده نداره، باید یکی دونفر رو تو تهران پیدا کنم. وگرنه از بی کسی میمیرم. مژده رو رسوندم خونه و راه افتادم. تو راه به فکر این بودم که تا مژده نرفته رشت آخرین کام رو هم ازش بگیرم. به خونه که رسیدم، بعد از ناهار تو اطاقم دراز کشیده بودم که تلفن زنگ زد. بردیا بود. گفت: پسر مژده بده که نونمون تو روغنه.• خدا به خیر بگذرونه. دوباره چه خوابی دیدی؟(آخه تو این مدت که با اون دخترای رشت رفیق شده بودیم دو با بردیا برنامه گذاشت تا من و بردیا و مژده و فرانک تو یه خونه شب رو بمونیم، ولی هر دوبار لو رفتیم و شانس آوردیم که تونستیم در بریم.)• نه خره، اینبار دیگه ردیفه.• اون دفعه ها هم همین رو گفتی و اونجوری ریدی تو حالمون.• نه به خدا، پدر و مادرم دارند میرن مسافرت. میرند خارج پیش خواهرم. دو ماهی هم اونجا هستند. منم و خونه خالی و مکان. حالا اگه دوست نداری، اسراری نیست. نیا.• حالا تو عمرت یه بار میخوای آدم مثمر ثمری باشیا. ببین میتونی این یه شانس رو هم از خودت بگیری.• روتو برم که کم نمیاری.• جدی میگم، من برای خودت میگم.• خیلی خوب ، خودت رو لوس نکن. پس فردا میرند. میتونی قرار بذاری مژده هم بیاد.• مژده رو چکار داری؟ مگه خودت خوار مادر نداری که با زید ما کار داری؟• مسخره نشو بابا، منتظرم. اگه خواستید بیاید، باید وقت قبلی بگیرید و بلیط هم بخرید.• خوب یهو بگو اونجا رو کردی مکان و خودتم جاکشی میکنی دیگه.• حالا، پولش خوبه، اسمش رو بد در کردند که دست زیاد نشه. منتظرم.• باشه، سعی میکنم با حضور خودم محفلتون رو روشن کنم.• نه بابا، مسخره. خداحافظ.• کاریت ندارم دیگه میتونی بری بمیری عزیزم.بدرود.زنگ زدم به مژده و قرار پس فردا غروب رو باهاش گذاشتم و با بردیا هم هماهنگ کردم. اون روز غروب سر قرار بودم و مژده و فرانک رو سوار کردم و رفتم به طرف خونه بردیا. وقتی که رسیدیم، دیدم بردیا جلوی در خونه ایستاده و در حیاط رو هم کاملاً باز کرده. منم همونطوری یه سره ماشین رو بردم تو حیاط و بردیا سریع در حیاط رو بست و ما پیاده شدیم. بردیا و فرانک همونجا تو حیاط همدیگه رو بغل کردند و یه لب از هم گرفتند. من گفتم: بابا شما خیلی آتیشتون تنده ها. صبر کنید بریم تو، اینجا خوبیت نداره.رفتیم توی ساختمون و من دیدم که به به، بساط ویسکی رو میز آماده ست. به بردیا گفتم: نه بابا، کم کم داری یه چیزایی یاد میگیری. اونم مدیون منی. ببین از وقتی که با من دوست شدی خیلی با کلاس شدی. البته حالا حالاها مونده تا خیلی چیزا رو بفهمی، ولی اگه ترشی نخوری و وردست خودم کار کنی شاید یه چیزی بتونم ازت بسازم.بردیا با خنده گفت: گمشو بابا، اون موقع که تو با آچارپیچ گوشتی میگفتی آدابیگودی، من بساط مشروبم به راه بود.من گفتم: همین دیگه از بس الکل مصرف کردی مخت زایع شده. من میگم چرا هرچی بهت یاد میدم یاد نمیگیری!! پس به خاطر اینه.مژده پرید وسط و گفت: دوباره شما دوتا همدیگه رو گیرآوردید و شروع کردید به کل کل. وا بدیدی بابا، بذارید امشب حالمون رو بکنیم. دیگه تا دو سه ماه ما رو گیر نمیاریدا.نشستیم روی مبل و شروع کردیم به خوردن و نوشیدن. بعد از نیم ساعت هر چهارتامون شارژ بودیم و سر کیف اومده بودیم. بردیا یه موزیک شاد گذاشت و دخترا شروع کردن به رقصیدن. بعد هم با هم تانگو رقصیدیم. تو همون حال بردیا رو میدیدم که که یا از فرانک لب میگرفت و یا گردن و نرمه گوشش رو میخورد. فهمیدم که باید تنهاشون بذاریم. دست مژده رو گرفتم و باهم رفتیم تو اطاق بردیا. دوتایی اوفتادیم روی تخت و شروع کردیم به لب گرفتن و ور رفتن با هم. آروم آروم لباسای همدیگه رو در آوردیم و پوست تنمون چسبید به هم. بدنش داغ بود و چشمای قشنگش خمار و پراز خواهش. من رفتم سراغ سینه های سفید و نازش و شروع کردم به خوردن و لیسیدن و گاز گرفتن. معلوم بود که خیلی حشریه. شهوت از نگاه و حرکاتش میبارید. چشماش که همیشه من رو مجذوب میکرد، هم مست بود وهم خمار شهوت. آروم رفتم پایین تمام بدنش رو میبوسیدم و میلیسیدم و میرفتم طرف کسش. وای کسش رو اصلاح کرده بود و عطر زده بود. داشتم دیوونه میشدم. زبونم رو انداختم لای کسش و شروع کردم به خوردن. معلوم بود که تازه حموم کرده. خیلی حشری شده بود. به بدنش پیچ و تاب میداد و موهای من رو چنگ میزد و آه و نالش بلند شده بود. بعد از مدتی سرم رو از خودش دور کرد و گفت: اگه ادامه بدی میشما.من دراز شیدم روی تخت و مژده شروع کرد. اول نوک سینه های من رو لیس زد و دندون دندون کرد. خیلی حال میداد. بعد رفت سراغ کیرم که حسابی شق و رق شده بود و شروع کردن به خوردن. حسابی که خورد و سیر شد. قنبل کرد و گفت: فقط یواش، درد داره.من پشتش قرار گرفتم و کیر رو با آب دهن و آب کسش خیس کردم و سوراخ کونش روهم با آب دهن خودم حسابی مالیدم تا لیز و نرم بشه. بعد سر کیرم رو با سوراخ کونش میزون کردم و آروم آروم فشار دادم. وقتی که سر کیرم رفت تو، ناله ای کرد و رو تختی رو چنگ زد. ولی هیچی نگفت. من آروم بازی میکردم تا سوراخش باز بشه و من بتونم کیرم رو تا ته بکنم تو. آروم کیرم رو هول دادم جلو و کم کم تا ته رفت تو کونش. داغ و تنگ بود. مثل همیشه. شروع کردم به تلنبه زدن. دستم رو از زیر شکمش برده بودم و با چوچولش بازی میکردم و خودش هم با دستش دست من رو بیشتر روی کسش فشار میداد. با هر ضربه من کپلهای سفیدش میلرزید. بعد هر چند تلنبه کیرم رو آروم میکشیدم بیرون و آب دهنم رو میریختم روی سوراخش که حالا کاملاً باز شده بود و آب دهنم سر میخورد و توی سوراخش گم میشد و من دوباره کیرم رو تا ته میکردم تو. بعد مدتی تو همون حال که کیرم تو کونش بود هر دو به پهلو خوابیدیم رو تخت و مژده یه پاش رو بالا نگه داشت و من رونش رو گرفتم. دست دیگم هم از زیر بدنش رد شده بود و با سینه هاش بازی میکرد. تو همون حال شروع کردم به ضربه زدن و مژده هم تو همون حالت سرش رو برگردونده بود از من لب میگرفت. بعد از چند دقیقه احساس کردم که دارم میام، ولی دوست داشتم که مژده هم ارضا بشه. برای همین تلنبه زدن رو قطع کردم و همونطور که کیرم تو کونش بود شروع کردم به مالیدم کسش. خیلی طول نکشید تا به ارگاسم برسه. وقتی که داشت ارگاسم میشد من شروع کردم به تلنبه زدن و زمانی که مژده از فرط لذت داشت جیغ میزد من هم آبم اومد و کیرم رو کشیدم بیرون و آبم رو لای پاهای مژده و روی کشاله رون سفیدش خالی کردم.بعد از تمیز کردن خودمون، من آروم رفتم و از تو اطاق توی هال سرک کشیدم و دیدم که فرانک و بردیا هنوز مشغولند. فرانک هم بدن خوبی داشت، ولی لاغر بود و به خوش هیکلی مژده نبود. فرانک قنبل کرده بود و بردیا از عقب داشت تلنبه میزد. اولین بار بود که از نزدیک سکس دونفر رو میدیدم. با اینکه تازه ارضا شده بودم با دیدن اون صحنه زنده سکس دوباره پدرام کوچولو بیدار شد و سرش رو آورد بالا. همون موقع، بردیا ارضا شد و آب کیرش رو پاشید روی کمر فرانک و وقتی که کاملاً تخلیه شد افتاد روی مبل. من خودم رو پشت دیوار پنهان کردم و تو همون حال بلند گفتم: بردیا لختش قشنگه و رفتم تو اطاق و در رو بستم.من و مژده لباس پوشیدیم و از اطاق اومدیم بیرون. فرانک مانتوش رو پوشیده بود از پاهای لختش و لباساش که روی مبل افتاده بود معلوم بود که زیر مانتوش هیچی نپوشیده. بردیا هم ربدوشام پدرش رو پوشیده بود. بردیا با دیدن من گفت: حالا دیگه مارو دید میزنی؟ بزنم اون چشمات بیفته کف دستت تا دیگه کسی رودید نزنی؟خندیدم و گفتم: ای بابا، سخت نگیر. آخه هیکل درپیت تو هم دید زدن داره؟...اون شب نزدیک به سه بار با مژده سکس داشتم. ساعت 3 صبح بود که هردومون مثل جنازه و تو بغل هم روی تخت بردیا خوابمون برد.فردای اون شب ساعت 10 صبح بود که با سرو صدایی که بردیا تو آشپزخونه راه انداخته بود بیدار شدم و دیدم که مژده هنوز توبغل من خوابیده. دستم از بس زیر بدنش مونده بود بی حس شده بود. آروم دستم رو کشیدم بیرون و بلند شدم و لباس پوشیدم رفتم بیرون از اطاق. بردیا و فرانک بیدار بودند و داشتن صبحونه رو آماده میکردند... .بعد از مدتی که از تعطیلات تابستونی گذشت، یه روز پدرم از من خواست تا برم به دفترش. اونجا درمورد کار و آینده صحبت کرد و اینکه بهتره حالا که تابستونه و من یکی دو ماه وقت آزاد دارم با حال و هوای کار بازار هم آشنا بشم و به من پیشنهاد داد که برم و پیش یکی از دوستانش که یک لوستر فروشی بزرگ داشت مشغول به کار بشم. من هم بعد از کمی سبک و سنگین کردن پیشنهاد پدرم و چون از بیکار بودن هم خسته شده بودم قبول کردم و توی اون فروشگاه به عنوان مسؤل فروش و متصدی کامپیوتری کردن فاکتورها مشغول به کار شدم.یه روز جمعه که با بردیا و افشین و حمید رفته بودم پارک ملت و مشغول بازی بدمینتون بودیم، اتفاق جالبی افتاد که اثراتش بعداً خودش رو نشون داد.من و بقیه دوستانم مشغول بازی بودیم که مادر و دختری به ما نزدیک شدن و مادره گفت: سلام پسرای من، میشه این دختر من هم با شما بدمیتون بازی کنه. آخه خیلی این بازی رو دوست داره.من به بقیه بچه ها نگاه کردم و گفتم: خواهش میکنم.رفتم به طرف وسایلمون که کنار یه درخت بود و جفت راکت خودم رو برداشتم و برگشتم پیش بقیه و اون رو دادم به دختری که زیبا و ملوس بود و بعداً فهمیدیم که اسمش نسترنه. شروع به بازی کردیم. واقعاً خوب بازی میکرد. سریع و با دقت بود و هر طور که بود خودش رو به توپ میرسوند. من از این جسارت و تحرک نسترن خیلی خوشم اومده بود و خیلی دوست داشتم که بتونم باهاش رابطه برقرار کنم، ولی به خاطر حضور مادرش نمیتونستم برم طرفش و سر صحبت رو باز کنم. به چهرش میخورد که از من یکی دوسالی بزرگتر باشه، ولی ریز نقش بود و همین کم سن تر نشونش میداد. بعد از یک ساعت مادر و دختر از ما خداحافظی کردند و رفتن و من هم بیخیال شدم.اواسط مرداد ماه بود که توی نمایشگاه بین المللی یه نمایشگاه لوستر و مبلمان برگزار شد و دوست پدرم هم که من پیشش کار میکردم یه غرفه توی نمایشگاه گرفت و من رو به عنوان مسؤل فروش و سفارشات فرستاد اونجا. من که تو مدت کمی همه جنسها رو شناخته بودم به راحتی به مشتریها جواب میدادم و راهنماییشون میکردم. روز سوم نمایشگاه بود و آقا نوید که صاحب کار من بود توی غرفه نشسته بود . من داشتم جواب یکی از مشتریها رو میدادم. همینطور که داشتم با مشتری حرف میزدم متوجه غرفه روبرویی شدم که یه دختر توش ایستاده بود و داشت برای من دست تکون میداد. تعجب کردم و دور و برم رو نگاه کردم. فکر کردم که با کس دیگه ای کار داره، ولی کسی جز من متوجه اون نبود. سریع سر و ته حرف رو با مشتری هم آوردم و به آقا نوید گفتم که من میرم تا دستشویی و میام. از غرفه زدم بیرون و رفتم کمی جلوتر، جایی که از غرفه ما دید نداشت ایستادم. دیدم که اون دختر، همراه یه زن از غرفه بیرون اومدن و به سمت من اومدن. وقتی که به رسیدن سلام کردن و دختره گفت: من رو شناختید؟من کمی فکر کردم و گفتم: نه متأسفانه، به جا نیاوردم.• تو پارک ملت، بدمینتون.تازه دوزاریم افتاد و گفتم: آهان، نسترن خانم و ایشون هم مادرتون هستند.کمی با هم قدم زدیم و من که تازه پدرم یه خط موبایل برام گرفته بود، به نسترن گفتم: این شماره موبایل منه، اگه لوستر و چراغ تزئینی خواستید من در خدمتم.بعد از تقریباً 20 دقیقه از هم خداحافظی کردیم و من برگشتم توی غرفه. آقا نوید با دیدن من گفت: کجایی تو، مشتری بیستا از این چراغهای عدسی سقفی میخواد. بیعانه داده و تا شب میاد که ببره. اینجا هم تموم کردیم. این سوییچ ماشین منه. برو فروشگاه و پنجاه تا چراغ عدسی رو از احمد تحویل بگیر و بیار اینجا. باهاش هماهنگ کردم.سوییچ رو گرفتم و رفتم تو پارکینگ. آقا نوید یه پاترول دو در مشکی داشت که مخصوص کارش بود. ماشین رو برداشتم و از در جنوبی نمایشگاه زدم بیرون و وارد بزرگراه چمران شدم. داشتم از جلوی در غربی نمایشگاه رد میشدم که دیدم نسترن و مادرش منتظر ماشین دربستی هستند تا برند خونه. ترمز زدم و اونها اول به خیال اینکه من مزاحمم اعتنایی نکردند. شیشه رو دادم پایین گفتم: دوباره سلام. کجا تشریف میبرید، برسونمتون.نسترن با خوشحالی گفت: آقا پدرام شمایید؟ مزاحمتون نمیشیم.گفتم: این چه حرفیه؟ بفرمایید بالا تا یه جایی میرسونمتون.نسترن در جلو رو باز کرد و نشست و مادرش هم پشت سوار شد. من راه افتادم و تو راه بیشتر با هم آشنا شدیم. من فهمیدم که نسترن 3 سال از من بزرگتره و توی اتریش متولد شده و اونجا یه ازدواج نا موفق داشته و حالا هم نزدیک به 3 ساله که اومدن ایران. البته توی اتریش خونه داشتند و پدرش که تو کار صادرات و واردات بود، دائم به اتریش و آلمان سفر میکنه و گاهی هم خانواده رو با خودش میبره. نسترن تک فرزند خانواده بود و مادرش گفت که بعد از جریان طلاقش خیلی افسرده و گوشه گیر شده و اون(مادرش) خیلی دوست داره تا دخترش با انتخاب چندتا دوست بتونه از اون حال و هوا دربیاد. خلاصه منم که آدم فرصت طلبی هستم، همون جا نون رو چسبوندم و گفتم: اگه قابل بدونید من خیلی دوست دارم که بتونم کمکی به نسترن خانوم بکنم، چون اون روزی که توی پارک دیدمشون خیلی از تحرک و سرعتشون خوشم اومد و حدس میزدم که دختر سرزنده و شادی باشه. حالا هم دوست دارم اگر بتونم بیشتر با هم آشنا بشیم ، شاید بتونم کمی از این حالت افسردگی درشون بیارم، البته اگه شما (مادرش) اجازه بدید.مادرش با خنده گفت: خواهش میکنم. من و نسترن هم از برخورد و شخصیت شما توی پارک و نمایشگاه خوشمون اومد و قبل از اینکه شما مارو سوار کنید داشتیمدرمورد شما صحبت میکردیم و من داشتم نسترن رو تشویق میکردم که به شما زنگ بزنه و از لاک خودش بیاد بیرون. درسته که شما کوچکتر از نسترن من هستید، ولی نسترن به دوستان پرجنب و جوش و جوون احتیاج داره تا روحیه خودش هم عوض بشه. من که خوشحال میشم اگه شما و نسترن بتونید با هم دوست بشید و برای هم دوستان خوبی باشید.بالاخره رسیدم به کوچه ای که خونه نسترن توی اون بود. وارد کوچه شدم و تا وسطای کوچه رفتم که دیدم یه ماشین بنز 280 نقره ای از در پارکینگ یه خونه اومد بیرون و نسترن تا دیدش گفت: مامان، باباست. داره کجا میره؟من با شنیدن این حرف جفت کردم. ترمز کردم و گفتم: میخواید برم عقب تر تا پیاده بشید.نسترن با تعجب گفت: برای چی؟• خوب... آخه ... پدرتون ... .• (باخنده) نه، نگران نباشید. پدر من خیلی آدم روشن فکریه و از این که من دوست پسر داشته باشم ناراحت نمیشه.این رو گفت و پیاده شد و رفت به طرف ماشین پدرش. پدر نسترن با دیدن نسترن پیاده شد و با دخترش رو بوسی کرد و بعد نسترن به من اشاره کرد و چیزهایی به پدرش گفت. من که از نگرانی داشتم میمردم، از ماشین پیاده شدم و پدر نسترن اومد طرفم و باهام دست داد و گفت: من بهزاد پدر نسترن هستم و از آشنایی با شما خیلی خوشبختم.منم خودم رو جمع و جور کردم و گفتم: من هم پدرام هستم و از آشنایی با شما خوشبختم... .
قسمت شانزدهم: عطر دل انگیز نسترن(ادامه تابستانی پربار)دو سه روزی از تموم شدن نمایشگاه گذشته بود و جمعه صبح بود. من بعد از خوردن صبحونه توی اطاقم نشسته بودم پشت کامپیوترم و داشتم توی اینترنت دور میزدم. گوشی موبایلم زنگ زد. جواب دادم. نسترن بود که گفت: سلام، پدرام جان. خوبی؟من که تا اون روز تقریباً رسمی با نسترن حرف میزدم کمی تعجب کردم، ولی سعی کردم خودم رو با لحن اون هماهنگ کنم و گفتم: بئرود خانومی. ممنون. تو خوبی؟• ای بدک نیستم.• خوب؟ چی شده یادی از ما کردی؟• من که همیشه به یاد تو هستم. راستش تو این مدت کم خیلی به بودنت عادت کردم و روحیم هم بهتر شده. خوشحالم که تونستم دوست خوبی مثل تو پیدا کنم.• خواهش میکنم. خوبی از خودته. باب و مامان خوبند؟• همه خوبند و بهت سلام میرسونند. راستش مامان ازم خواست که بهت زنگ بزنم و امروز برای ناهار دعوتت کنم اینجا.• ممنونم. ولی نمیخوام مزاحم بشم.• این رو نگو که دلخور میشما. وقتی مامان دعوت میکنه یعنی که چی؟ یعنی خیلی خاطرت رو خواسته، چون مامان من به این سادگی ها از کسی خوشش نمیاد.• مامان لطف داره. باشه، دیگه تعارف نمیکنم. راستش من هم اهل تعارف نیستم، پس میام.• خوشحالم کردی. راستی بابا هم میگه که باید یه دست شطرنج تو رو ببره تا همین اول دوستی یه زهر چشمی ازت بگیره.• بابا ، خودت دیدی که من روز اول همینطوری با دیدن بابات کپ کردم، دیگه زهر چشم برای چی؟• شوخی کردم، دیوونه. بابای من خیلی خوب و مهربونه. حالا خودت به مرور میبینی.• خوب، پس اگه اجازه بدی، من برم و آماده بشم تا سر وقت برسم.• OK . دیر نکنیا. منتظرتم. بابای.• بدرود.گوشی رو که گذاشتم هم تو کونم عروسی بود و هم کمی نگران بودم. نمیدونستم با حضور پدر و مادر نسترن من چه رویه ای رو باید پیش بگیرم. تو دلممیگفتم" ایکاش نسترن تنها بود."به هر حال آماده شدم و ساعت 11 بود که حموم کرده و ادکلون زده با یه دسته گل کوچیک به خاطر بار اولی که دارم میرم خونه نسترن جلوی در خونشون بودم. زنگ رو زدم و در باز شد. حیط رو رد کردم و از پله های ایوون داشتم میرفتم بالا که در ورودی ساختمونباز شد و نسترن با یه تاپ سفید و یه دامن لی اومد بیرون. خیلی زیبا شده بود. بازتاب نور آفتاب روی تاپ سفیدش چشمم رو میزد. با هم دست دادیم و من رو به داخل راهنمایی کرد.نسترن دسته گلی رو که من براش آورده بودم گذاشت تو یه گلدون کریستال. بیتا خانمم بعد از چند دقیقه از اطاق اومد بیرون و با من دست داد و در کمال ناباوری من با من روبوسی کرد و منم نامردی نکردم و یه ماچ آبدار از لپش گرفتم .نشستیم روی مبل و شروع کردیم به حرف زدن. اونقدر به من خوش میگذشت که نفهمیدمکی ساعت 1 شد. زنگ در زده شد و پدر نسترن هم بعد از چند دقیقه به ما پیوست.ناهار رو که خوردیم پدر نسترن بساط شطرنج رو چید و تا ساعت 4 با من کلنجار رفت و آخرش هم برد. بعد با پیشنهاد من قرار شد من و نسترن بریم بیرون و یه دوری بزنیم نسترن آماده شد و من هم راه افتادم. قبل از خارج شدن روبه بیتا کردم و گفتم: بیتا خانم، شما هم با ما بیایید.• نه من می مونم خونه و براتون یه شام خوشمزه درست میکنم.• شام مزاحم نمیشم.• این چه حرفیه. برین گردشتونو بکنید و ساعت نه و نیم برای شام اینجا باشید.من که حس کردم این تعارف برای اینه که من و نسترن سر موقع برگردیم خونه دیگه تعارف نکردم و قبول کردم . زدیم بیرون و رفتیم پارک ساعی یه نیم ساعتی اونجا بودیم که نسترن گفت: بیا بریم با ماشین دور بزنیم.منم قبول کردم و از پارک زدیم بیرون و ماشین رو آتیش کردم و راه افتادم تو خیابابونا. بعد از چند دقیقه نسترن دوباره دستشو گذاشت روی دست من. اینبار من دستمو برداشتم و دست نسترن رو گرفتم گذاشتم روی رون پام و بعد دستمو گذاشتم رو دستش و شروع کردم با دستش بازی کردن. دیدم هموجور با اون چشمای شهوت انگیزش به من زل زده و و لبخند میزنه. یهو نسترن سرشو گذاشت روی شونه من. من که حسابی حشری شده بودم پیچیم تو یه کوچه خلوت و زدم بغل. بعد دستمو انداخت دور کمر نسترن و اونو کشیدم طرف خودم و گفتم: می خوام ببوسمت.لپای نسترن گل انداخت و چشماشو بست و منم از فرصت استفاده کردم و لبو گذاشتم رولبش و یه لب جانانه ازش گرفتم. خودمم باورم نمیشد به این راحتی به هدف نزدیک شده باشم. بعد دوباره راه افتادیم. نسترن گفت: بریم خونه.گفتم: تازه ساعت هشت و نیمه. هنوز یه ساعت وقت داریم.گفت: به نفعته که بریم خونه.من از چشمای شیطونش یه چیزایی خوندم که بعد فهمیدم درست بوده. ولی اون لحظه تو این فکر بودم که تو خونه با وجود مادر نسترن چکار میتونم بکنم ولی برای این که نسترن فکر نکنه دارم خوره بازی در میارم قبول کردم و گردش کردم و به طرف خونه راه افتادم .تو خونه چند دقیقه تو هال نشستیم بعد نسترن گفت: بیا بریم تو اطاق من.منم از خدا خواسته پا شدم و دنبال نسترن راه افتادم. اطاق قشنگی داشت. دکوراسیون زیبا و عروسک های جورواجور. وقتی وارد اطاق شدیم نسترن درو بست رفت یه آلبوم از تو کتابخونه اطاقش آورد و نشست رو تختش. دیدن نسترن خوش هیکل تو اون لباس سفید که دستای زیبا و شکم صافو صاق پاهای بلوریشو به نمایش گذاشته بود و حالتی که نسترن روی تخت نشسته بود دو باره آتیش شهوت رو در من شعله ور کرد. رفتم و کنارش روی تخت نشستم و گفتم: مادرت نمیاد تو.با حالتی که معلوم بود معنی حرفمو فهمیده گفت: نه راحت باش.منم معطل نکردم و دستمو دور کمرش حلقه کردم. گفت: نمی خوای آلبوم منو ببینی؟گفتم: چرا، ولی دوست دارم تو توبغلم باشی و من آلبوم رو تماشا کنم.یهو بلند شد و اومد کامل تو بغلم و روی پاهام نشست و یه دستشو انداخت دور گردنم و با دست دیگش آلبوم رو نگه داشت و گفت: تو ورق بزن.گفتم: مادرت نیاد.گفت: نه خیالت راحت باشه. اگه کارم داشته باشه از تو آشپزخونه آیفون میزنه و با دست دستگاه آیفون داخلی رو به من نشون داد.تو دلم گفتم: بابا تکنولوژی. منم با یه دست نسترن رو بغل کردم و با دست دیگه آلبوم رو ورق میزدم. عکسهایی از دوران بچگی و از دوران زندگی نسترن در اتریش بود. راستی نگفتم، نسترن یه سال از من کوچکتر بود و بیست و دو سالش بود ولی مثل یه دختر بیست و هفت هشت ساله رفتار می کرد و آرایش می کرد و لباس می پوشید. خلاصه آلبوم تموم شد و نسترن اون رو گذاشت کنار تخت و منو هل داد رو تخت و خودشو انداخت روی من و یه لب طولانی از من گرفت. مثل اینکه اون حشرش بالا تر از من بود. یه لحظه فکر کردم عوض اینکه من با اون حال کنم اون داره با من حال می کنه. در یک لحظه گر گرفتم و فهمیدم که با یک دختر شهوتی ولی باکلاس خاص خودش طرفم و باید حواسم رو جمع کنم که هم بتونم نسترن رو راضی نگه دارم و هم خودم حال کنم. گفتم: تا کجا می تونم پیش برم؟گفت: تا آخر هر چیزی که تو فکرت هست.من که از تعجب شاخ درآورده بودم با تعجب نگاهش کردم. باورم نمیشد اینقدر صریح و سریع بره سر اصل موضوع. گفتم: ولی مادرت ... .حرفمو برید و گفت: نگران اون نباش.اینو که گفت گفتم: خودت خواستی. اونم خندید. با یک حرکت پاشدم و سریع تاپشو در آوردم که دیدم، به، کرست نداره و سینه های مرمریش مثل دوتا هلوی پوست کنده افتاد بیرون، معطلش نکردم و رفتم سراغ سینه هاش و شروع کردم به خوردن و مک زدن و گاز گرفتن سینه هاش که یهو صدای آیفون بلند شد و رشته افکارمو جر داد. نسترن آیفون رو جواب داد. مادرش گفت: نیم ساعت دیگه برای شام بیایید.من که ضد حال خورده بودم گفتم: اینجوری نمیشه، من معذبم، بذار برای یه روز دیگه.درحالی که داشتم از شق درد میمردم.گفت: حالا که آتیشم زدی؟ اگه جا بزنی دیگه باهات کاری ندارم.من که اینجوی دیدم رفتم طرفشو بغلش کردم و آوردمش طاق باز انداختمش روتخت و دامنشو دادم بالا و شورت صورتیشو از پاش در آوردم. وای، هرچی از کس خوش فرمش بگم کم گفتم. یه کس خوش نما با لبه هایی نارک و خوش فرم که کمی از هم باز شده بود و جداره داخلی کسش که مثل یه گل سرخ آتیشی وسط اون همه زیبایی خود نمایی میکرد. بی اراده و بدون معطلی رفتم سراغ اون دریچه بهشتی و یه بوس کوچولو ازش برداشتم. همون تماس کوچیک باعث شد. نفس عمیقی بکشه و کسش آب بندازه. چه بوی خوبی داشت. معلوم بود که همیشه تمیز نگهش میداره و خوشبوکننده بهش میزنه.دیگه نفهمیدم چکار میکنم. رفتم جلو و زبونمو انداختم لای کسش و شروع کردم به مکیدن لبه های کسش و زبون زدن به چوچولش. نسترن نفس نفس میزد و گه گاه جیغهای آروم کوتاهی میزد که باعث شهوت بیشتر من میشد. چند دقیقه ای به همین ترتیب گذشت تا اینکه یه دفعه نسترن دست انداخت بالش تختشو برداشت و اونو گذاشت روصورتش و از ته دل یه جبغ بلند کشید و پاهاشو بست و خودشو جمع کرد و به پهلو افتاد رو تخت. من که این صحنه حشری ترم کرده بود و کیرم داشت شلوارمو میترکوند. کیرمو درآوردم و رفتم طرف کس نسترن که حالا خیس خیس شده بود و از لای کشاله های رونش زده بود بیرون. کیرمو گذاشتم دم کسش و هل دادم تو. کسش خیلی تنگ بود. به خاطر همین آروم آروم کیرم رو تا ته کردم توکسش. نسترن فقط روی تخت افتاده بود و با حرکت من ناله های کوتاه میکرد. اونقدر حشری بودم که با چندتا تلنبه آبم اومد. کیرمو کشیدم بیرون و آبم رو ریختم روی کپل سمت چپش که رو به من بود. ولی نسترن همینجوری روی تخت اوفتاده بود و اوف اوف میکرد. دستمال آوردم و کپلشو تمیز کردم و بلندش کردم و یه لب محکم ازش گرفتم و گفتم: من اینجوری با دلهره حال نمیکنم. یه دفعه که باهم تنها بودیم اونوقت بهت میگم سکس یعنی چی.نگام کردو لبخند زد و گفت: برای یه همچین روزی لحظه شماری میکنم.دوباره بوسیدمش و لباسشو تنش کردم. سرو وضعمون رو درست کردیم و رفتیم به سمت هال تا شام بخوریم. هنوزم خیلی چیزا باورم نمیشد و فکر میکردم دارم خواب می بینم. مخصوصا این رو که با بودن مادر نسترن تو خونه، نسترن رو کردم و هیچ کس هم مزاحمم نشد. شام رو خوردم و بعد از شام هم با دسر و میوه پذیرایی شدم .يه هفته بعد از اولين سکسم با نسترن ساعت ده شب بود که تلفن زنگ زد. گوشي برداشتم و بعد از کلي حرف زدن نسترن گفت: فردا صبح ساعت نه منتظرتم بيا خونمون. مادرمم نيست . ميره خونه دوستش. البته من بهش گفتم که تو مياي.من که تو کونم پارتي بر پا شده بود. از خدا خواسته گفتم: باشه، پس تو هم خودتو آماده کن.گفت: براي چي؟گفتم : براي اينکه يکي از بزرگترين لذتهاي زندگيتو فردا تجربه کني .بالاخره فردا با تمام دير کردناش رسيد و من آماده شدم که برم خونه نسترن اينا . روز جمعه بود. ماشين رو آتيش کردم و راه افتادم. تو راه رفتم پيش يکي از دوستام که ارمني بود و دوتا قوطي ویسکی ازش گرفتم و سر راه يه بطری سودا هم براي قاطي کردن با ویسکی خريدم و رفتم خونه نسترن اينا.وقتي رفتم تو ديدم به به، نسترن يه شلوار استرج تنگ با يه بلوز استرج ست همون پوشيده و برآمدگيهاي بدنش حسابي زده بود بيرون. حتي تو يه زاويه اي از تابش نور ميشد سايه اي از شورت و کرستشو از زير اون لباس چسبون ديد. همين منو در همون لحظه ورود حشري کرد. گفتم: مامانت کي مياد؟گفت: شب ساعت يازده دوازده .گفتم بابات چي؟گفت: بابام با همکارش رفته اصفهان براي انجام يه معامله و تا دو روز ديگه نمياد.گفتم: پس امروز نونمون تو روغنه. منم که تا شب کاري ندارم، پس امروز تا شب عرق و ورق و شترق به راهه.خنديد و گفت: عرق و ورقش درست ،ولي شترقش مشروط به اينه که تو بتوني منو بگيري و به زور لختم کني و باهام حال کني.گفتم: راستي؟ باشه ولي اول دوتا گيلاس بيار يکي از اين ویسکی هارو باز کنم بزنيم تو رگ تا بعد. راستي تو که مي خوري؟گفت: چرا که نه ؟رفت و با دو تا گيلاس برگشت. دو تا گيلاسا رو پر کردم و يکي رو دادم دست نسترن ولي نسترن گيلاس گذاشت رو ميز و گفت: چند لحظه صبر کن. رفت توي آشپزخونه و بعد از پنج دقيقه با يه سيني آومد. ديدم تو سيني يه ظرف ميوه پوست کنده شده ، يه ظرف ژله و يه بشقاب پر از سالامي و زيتون و خيارشور بود.گفت: مي خواستي بدون مزه بخوري؟گفتم: سک خوردنم يه حالي داره.پيک هارو زديم به هم و من گفتم: به سلامتي هرچي دخترناز مثله نسترن.نسترن هم خنديد و باهم يه جرعه زديم بالا و پشتش مزه... . خلاصه نصف قوطی رو خورديم. حالا ديگه من داغ شده بودم و شنگول بودم. از اونجايي که ميخواستم يه حال حسابي با نسترن بکنم ترجيح دادم بيشتر نخورم که مست مست نشم. چون اينجوري ديگه آدم نميفهمه چکار ميکنه. گيلاس آخر رو که خورديم گفتم: خوب حالا ديگه عرق و زديم برويم سراغ شترق.اينو که گفتم نسترن از جا پريد و با حالتي که معلوم بود اونم تو ابرا سير ميکنه رفت و به حالت فرار پشت مبل ايستاد و گفت: قبلا گفتم که بايد اول بتوني منو بگيري و به زور منو لخت کني و بعد... .به اينجا که رسيد يهو به طرفش خيز برداشت اونم پا گذاشت به فرار و منم دنبالش. موقعي که ميدويد سينه هاش و کپلس از زير لباس استرجش ميلرزيد و منو حشري ميکرد. يه دور ، دور هال زديم بعد نسترن از پله ها زد بره بالا سمت اطاق خوابها و منم که در اثر دويدن يه خورده مستيم پريده بود قوطی ویسکی رو برداشتم و دنبال نسترن رفتم بالا. تو حال بالا يه جرعه از قوطي زدم و قوطي رو گذاشتم روي ميز و رفتم سراغ نسترن که حالا به نفس نفس افتاده بود. همين که اومد در بره دم در حمام گرفتمش و با هم خورديم به در حمام که نيمه باز بود و دوتايي رفتيم تو حموم منم نامردي نکردم و نسترن رو بلند کردم و گذاشتمش تو وان بزرگي که توي حموم بود و خودمم رفتم تو وان و بعد سعي کردم دستمو برسونم به سينه هاي نسترن ولي اون خودشو جمع کرده بود و نميذاشت، منم سريع گردنشو زير بغلم گذاشتم و محکم گرفتم و با دست ديگم سريع شلوارشو کشيدم پايين و پامو گذاشتم روي پاچه شلوارش و بعد سريع بغلش کردم و از روي زمين بلندش کردم که اين کارم باعث شد شلوارش از پاش در بياد بعد همون طور که تو بغلم بود دستمو انداختم لب بلوزش و بعد دستامو از هم باز کردم و بردم بالا نسترن از تو بغلم افتاد تو وان در حالي که بلوزش توي دستاي من بود. ولي باز نسترن بلند شد و چهار دست و پا خواست از توي وان در بره که من دست انداختم و شرتشو کشيدم که باعث شد شرتش پاره بشه و بياد تو دستم. حالا فقط مونده بود سوتين. نسترن بلند شد و از حموم زد بيرون منم دنبالش . سر پله ها گرفتمش و تا کمر از لبه نرده ها آويزونش کردم و گفتم: حالا رضايت ميدي يا بازم تنت ميخاره.گفت: باشه ، تسليم.ولي تا ولش کردم دوباره پاگذاشت به فرار و رفت تو اطاقش و در رو بست و خودشم پشت در رو گرفت . منم که ديگه حشرم زده بود بالا با تمام قدرت خودمو زدم به در و در رو باز کردم. نسترن فرار کرد و رفت روتختش و بالش رو برداشت و گفت: بياي جلو ميزنم.گفتم: بالش که سهل شاتگانم اگه دستت بود من ميومدم جلو .حمله کردم بهش. با بالش يه ضربه زد به من ولي فرصت نکرد ضربه دوم رو بزنه چون من کرستشو هدف گرفته بودم و موفق هم شدم که دستمو بندازم وسط سينه هاش تو کرستش و اونو طوري بکشم که از وسط پاره بشه. حالا ديگه نسترن مثل يه هلوي پوست کنده جلوي من ايستاده بود. از بس فعاليت کرده بوديم عرقمون در اومده بود براي همين يه فکر بکر به نظرم رسيد همون طور که نسترن روي تختش ايستاده بود و منو نگاه ميکرد شروع کردم به درآوردن لباسهام .بعد که کاملا لخت شدم بي مقدمه به طرف نسترن حمله کردم و کمرشو بغل کردم و انداختمش رو دوشم و در حالي که نسترن دست و پا ميزد و با مشت ميزد پشت من بردمش طرف حموم و همونطور که نسترن رو دوشم بود شير آب گرم و سرد وان رو بازکردم و نسترن رو گذاشتم تو وان. هنوز لباسها و شرت جر خورده نسترن کف حموم افتاده بود. خودمم رفتم تو وان شروع کردم به لب گرفتن از نسترن. نسترن اول خودشو جمع کرده بود و نميذاشت من راحت به بدنش دست بزنم ولي بعد از چند دقيقه دستشو انداخت دور گردنم و شروع کرد به خوردن لبهام. تو همون حال بلندش کردم و يواش دوش آبو باز کردم و هردو زير آب ولرم دوش خيس شديم. بعد به نسترن گفتم: بازم نمي خواي با هم حال کنيم؟ولي نسترن به جاي جواب دادن به من دو زانو نشست و کير منو گرفت و شروع کرد به خوردن. من تو اون لحظه انگار رو زمين نبودم. يهو از کف پاهام گرماي مطبوعي زبونه کشيد و تا سرم اومد بالا. تو همون حال ليف رو برداشتم و صابوني کردم و به نسترن گفتم ميخوام بشورمت.اونو نشوندم لب وان و شروع کردم به شستنش. همه جاشو خوب ليف زدم و وقتي داشتم کس و کونشو ميشوستم آه و اوه ميکرد. بعد گفتم: حالا نوبت توست اونم شروع کرد . وقتي به کيرم رسيد ليف رو گذاشت کنار و با دست صابوني شروع کرد آروم کير و خايه منو ماليدن. من ديگه داشتم از حال ميرفتم.حموم کردن تموم شد و خودمونو خشک کرديم و رفتيم تو هال پايين و دو تا پيک ديگه زديم و همونجا روي کاناپه شروع کرديم به لب گرفتن. واي خداي من، من و نسترن در حالي که پوست بدنمون که حالا از شدت شهوت تب کرده بود به هم چسبيده بود داشتيم از هم لب ميگرفتيم و من توهمون حال داشتم کس و سينه هاي نسترن رو مي ماليدم. که متوجه شدم کس نسترن حسابي آب انداخته و تب کرده. ديگه لفتش ندادم و نسترن رو طاق باز خوابوندم روي کاناپه و پاهاشو از هم باز کردم و رفتم سراغ کس خيس و سرخش که هنوز بوي صابون ميداد. زبونم رو آروم کردم لاي کسش و شروع کردم به حرکت دادن موج مانند زبونم. اوف اوف نسترن بلند شد. بعد چند دقيقه نسترن گفت: من ميخوام کيرتو تا ته بخورم.معلوم بود که خيلي حشريه و مستی هم بهش جسارت داده بود که اينطوري بي پروا ابراز احساسات بکنه. بلند شد و به من گفت: بشين روي مبل و پاهاتو باز کن.منم همين کار رو کردم و اون نشست بين دوتا پاي من و گفت: ميخوام رستو بکشم امروز.من چيزي نگفتم و فقط نگاهش ميکردم. شروع کرد، اول تمام کير و خايم رو غرق بوسه کرد و بعد از زير خايه هام شروع کرد به ليس زدن و خوردن و همين طور اومد بالا تا رسيد به سر کيرم .آروم سر کيرمو زبون زد و بعد آروم آروم اونو کرد تو دهنش. کير من کوچک نيست ولي ميديدم که اونو به تدريج تا ته کرد تو حلقش طوري که براي يه لحظه فکر کردم الانه که خفه بشه ولي کيرمو مثل باسلوق ميخورد و تمام وجود منو آتيش ميزد. بعد از چند دقيقه گفتم: حالا ديگه مي خوام پدرام کوچولو رو بفرستم تو باغ بهشتيت تا براي خودش بگرده و حال کنه. بلندش کردم و نشوندمش لب کاناپه و تکيه دادمش به پشتي کاناپه و پاهاي نازشو بلند کردم و گذاشتم روي شونه هام و سر کيرمو که حالا مثل يه چماق بزرگ و سفت شده بود گذاشتم در کسش که حالا خيس و داغ شده بود و بعد از اينکه يه کم ماليدش به کسش و خيسش کردم آروم فرستادمش تو کس نازش. يه نفس عميق کشيد و منم شروع کردم به تلمبه زدن. با هر حرکت من يه جيق کوتاه و خفه ميزد و منو بيشتر حشري مي کرد. بعد از اينکه تو اين حالت حسابي کردمش بهش گفتم: حالا برگرد و زانو بزن و دستاتو بذار روي کاناپه و کون خوشگلتو قنبل کن تا قنبلتو بترکونم. نسترنم که داشت از حال مي رفتم همين کار رو کردو من پشتش رو زمين زانو زدم و کيرمو کردم تو کسش. با هر ضربه اي که ميزدم کپلاي سفيد و قلمبش مثل ژله ميلرزيد و دل منم با خودش مي لرزوند. بعد کيرمو درآوردم و گذاشتم در سوراخ کونش. برگشت و يه نگاه به من کرد و خنديد. فهميدم که راضيه. منم کيرمو که با آب کسش حسابي خيس و ليز شده بود آروم و با فشار کردم تو کونش. خيلي تنگ بود و من به زحمت تونستم سر کيرمو بکنم تو. تو همين لحظه نسترن يه جيغ بلند کشيد و گفت: آروم.گفتم: باشه عزيزم، کارمو بلدم.به تدريج تمام کيرمو کردم تو کونش و شروع کردم به عقب و جلو کردن. با هر حرکت من اوف اوف میکرد و با دست کسش رو می مالید. باید اعتراف کنم که تا اون لحظه کونی به این تمیزی ندیده بودم. نه بوی بدی و نه کثیفی. بعد از چند دقیقه چون سوراخش خیلی تنگ بود احساس کردم آبم داره میاد ولی من نمی خواستم به این زودیا ارضا بشم و دوست داشتم بیشتر طولش بدم. به همین خاطر کیرمو آروم کشیدم بیرون و یه نگاه به سوراخ کونش که هنوز باز مونده بود کردم و گفتم: من میرم کیرمو بشورم که دوباره بندازمش به جون کست.پاشدم و رفتم دشتسویی و کیرمو با اینکه تمیز بود با آب سرد و صابون شستم و مخصوصا یخورده بیشتر روش آب سرد ریختم تا آبم دیر تر بیاد. حالا دیگه کیرم یه خورده شل تر شده بود. برگشتم و دیدم نسترن روی کاناپه خوابیده و داره با کسش ور میره و به بدنش پیچ و تاب میده و با اون چشمای نازش طوری منو نگاه میکنه که خواهش درونیش رو میشد تو چشماش دید. رفتم نزدیک کاناپه و ایستادم نسترن هم مثل اینکه از قبل میدونست باید چکار بکنه بلند شد و کیر منو گرفت و شروع کرد به ساک زدنهای عمیق. کیر من که حسابی شق شد منو هل داد روی کاناپه و خودش اومد رو من و پاهای بلوریشو دوطرف بدن من گذاشت و به حالت چنباتمه نشست و کیر منو گرفت و کرد تو کسش. بعد شروع کرد به بالا پایین کردن. وقتی بالا و پایین میرفت سینه های گرد و سفیدش بالا و پایین میپریدن و منو دیوونه میکردن. بعد از چند دقیقه احساس کردم که دارم میترکم به همین خاطر نسترن رو از رو خودم بلند کردم و از کمرش گرفتم و انداختمش روی شونم. گفت: چکار میکنی؟گفتم: صبرکن میفهمی. بدون معطلی از پله ها رفتم بالا و بردمش تو اطاقشو انداختمش روی تخت و خودمم افتادم روش. نسترن سریع پاهاش دور کمرم انداخت و گفت: زود باش، می خوام کیرتو تو عمق وجودم حس کنم. تو باید منو امروز به اوج لذت برسونی.با گفتن این حرف حلقه محاسره پاهاشو تنگ کردو کیر من که حالا دیگه درست دم کسش بود تا ته رفت تو کسش. منم که دیگه دیوونه شده بودم با قدرت هر چه تمام تر شروع کردم به تلمبه زدن. نفهمیدم چه مدت تلمبه زدم ولی یک مرتبه نسترن خودشو سفت کرد و شروع کرد به جیغهای حشری زدن و با ناخنهای بلندش تمام پشت منو محکم چنگ زدن. ولی تو اون حال به جای اینکه جای پنجه هاش که بعدا متوجه شدم خون هم اومده درد بگیره فقط احساس لذتی میکردم که تا اون لحظه نظیرش رو تجربه نکرده بودم. با تمام این اوصاف من با شدت هرچه تمام تر به تلمبه زدنم ادامه دادم. نسترن هم که حالا دیگه بی حال شده بود و پاهاش از دورکمر من باز شده بود دائم می گفت: جون،جون، بکن منو، زود باش، می خوام آبتو تا ته بخورم.تو همین لحظه من احساس کردم که دیگه نمیتونم جلوی آبم رو که با شدت هرچه تمام تر در حال بالا اومدن از کیرم بود بگیرم به همین خاطر یه دفعه کیرمو کشیدم بیرون و نسترن که از حالات من فهمیده بود که آبم داره میاد سریع بلند شد کیر منو گرفت، اما تا بخواد برسوندش به دهنش اولین فوران آب من با تمام شدت پاشید روی صورتش اما نسترن توجهی نکردم و کیر منو کرد تو دهنش و شروع کرد به میک زدن. من احساس میکردم که تمام
قسمت هفدهم: باغ هلوبعد از دور اول حال کردن با نسترن فکر نميکردم که ديگه حال داشته باشم که پا شم چه برسه به اينکه بازم با نسترن حال کنم. ولي اوضاع بر خلاف تصورات من پيش رفت.خوب حالا ما تو حال پايين بوديم. نسترن گفت: ناهار چي ميخوري درست کنم. گفتم:لازم نيست چيزي درست کني، باهم ميريم بيرون ناهار ميخوريم و برميگرديم. نسترن هم قبول کرد و گفت پس لباس بپوشيم، تا حاضر بشيم و بريم برسيم به يه رستوران خوب ديگه وقته ناهاره.به شوخي گفتم: حالا بايد رستورانش حتماً خوب باشه.باخنده گفت: بله، من عادت ندارم هرجايي غذابخورم .يه چشمک به من زد و رفت که لباس بپوشه منم دنبالش رفتم تا لباسم رو که هنوز تو حموم بود بردارم و بپوشم. خلاصه لباس پوشيدم و زديم بيرون و ماشين رو آتيش کرديم و رفتيم رستوران شمشيري تو خيابون خالد استانبولي نزديک پارک ساعي.غذا سفارش داديم و منتظر غذا بوديم که موبايل نسترن زنگ زد.نسترن گوشي رو جواب داد از حرفاش فهميدم که يکي از دوستاش به اسم فرانک پشت خطه که خيلي وقت همديگه رو نديدن و با هم قرار گذاشتن که ساعت 3 بعد از ظهر فرانک بياد خونه نسترن تا همديگه رو ببينند. حقيقتش من يه خورده خورد تو ذوقم ولي به روي خودم نيوردم. غذا خورديم و طرفاي ساعت 2 حرکت کرديم به سمت خونه.حدود ساعت دو و نيم رسيدیم خونه. نسترن رفت تو اطاقش و وقتي که اومد ديدم يه نيم تنه قرمز پوشيده با يه دامن کوتاه مشکي که پاهاي سفيد و ناف خوشگلش رو در معرض ديد گذاشته بود و منو باز هوسي کرد ولي چون دوستش قرار بود بياد ترجيح دادم آروم بگيرم تا وقت مناسب بعد از رفتن دوستش. حدود ساعت سه و ربع زنگ در رو زدن و بعد از چند دقيقه فرانک خانوم ظاهر شد. يه دختر برنزه جيگر و خوش هيکل که وقتي مانتو و روسريش رو در آورد تازه فهميدم چه تيکه اي تشريف داره. موهاي هاي لايت شده موج دار چشمهاي خمار و آرايش زيبا سينه هاي نسبتا بزرگ که چاکش از يقه هفت پيراهن سبز رنگش زده بود بيرون کمر باريک و باسن گرد و برآمده و فقط چون شلوار لي پاش بود نميتونستم ترکيب پاهاش رو ببينم ولي حتماً به باحالي بقيه اعضاي بدنش بود.حس کردم از ديدن من در اونجا جا خورده و يه کم هم دلخور شده ولي نفهميدم چرا. خلاصه بعد از کمي تعارف و خوش و بش نسترن پيشنهادي کرد که انگار دنيا رو رو سر من خراب کردند. به فرانک که گفته بود ميخواد يک ساعت ديگه بره خونه گفت: نه شام بمون باهم باشيم خودم به مادرت زنگ ميزنم و ميگم که اينجا هستي.من که دلم رو براي عشق و حال تا آخر شب با نسترن صابون زده بودم انگار يه سطل آب يخ خالي کردند روم. خيلي حالم گرفته شد و تو يه فرصت مناسب که نسترن رفته بود تو آشپزخونه به بهانه آب خوردن رفتم پيشش و گفتم: اين چه پيشنهادي بود که کردي؟ همه برنامه ها رو به هم زدي.نسترن گفت: فرانک بهترين و صميمي ترين دوست منه و الان چند ماهه که به خاطر سفرش به خارج نتونستم ببينمش حالا انتظار داري به اين زودي بذارم بره؟من که داشتم از کوره در ميرفتم گفتم : ولي با اين کارت روزمون رو خراب کردي. بعداًهم ميتونستي ببينيش يا دعوتش کني که بياد و يه هفته پيشت بمونه.نسترن اخماش رو کشيد تو هم و گفت: داري خودخواه ميشي ديگه.بعد انگار که يه چيز تازه يادش اومده باشه چشماش يه برقي زد و گفت: صبر کن شايد امشب تا آخر وقت به جاي يه هلو دوتا هلو گيرت بياد.من که متوجه منظورش شده بودم گفتم: انتظار نداري که فرانک با اون دک و پزش و با اون ناخوشنودي که از حضور من در اينجا از نگاهش ميباره يهو خودش رو بندازه تو بغل من و بگه بيا منو بکن؟نسترن خنديد و گفت: نه خنگه ، فرانک از اون دخترا نيست ولي هرچيزي يه راهي داره.گفتم : مگه اونم اوپنه؟گفت : فرانک شوهر داشت ولي شوهرش که عشق موتور و پبست و اين چيزا داشت تو پيست ميخوره زمين و ضربه مغزي ميشه و بعدش هم فوت ميکنه براي همينم اوپنه. از اين گذشته من و فرانک قبل ازدواجش و يک دوبار هم بعد از ازدواجش باهم لز ميکرديم.اينو گفت و با ديس ميوه از آشپزخونه زد بيرون .من که جاخورده بودم و داشتم به اين فکر ميکردم که نسترن چه نقشه اي تو سرش داره رفتم به سمت حال ديدم نسترن بساط ویسکی رو دوباره جور کرده و گذاشه روی ميز. با لبخند به من گفت: بيا ساقي که من و فرانک امروز ميخوايم به سلامتي دوستيمون مست کنيم.من که سريع دوزاريم افتاد که نسترن چه نقشه اي داره معطل نکردم و گفتم: چشم، چي بهتر از اين که آدم ساقي دوتا خانوم خوشگل بشه.فرانک خنديد و گفت: چه سرزبوني هم داره آقا؟گفتم: حالا کجاش رو ديدي اگه از دست ما دلخور نباشي و دل بدي، با ما بهت بد نميگذره.سه تا گيلاس پر کردم و هر سه تا گيلاسامون رو برداشتيم و زديم به هم و من گفتم: به سلامتي هرچي دختر خوشگل و با مرام و خاکيه که الان دوتاشون روبروي من نشستن.گيلاس پشت گيلاس بود که ميرفت بالا. ولي من حواسم بود براي خودم کم ميريختم و باهر دوپيکي که به دخترا ميدادم يه پيک خودم ميخوردم. بعد از يه ربع احساس کردم که جفتشون رو هواند. به نسترن يه چشمک زدم و اشاره کردم که الان موقشه. نسترن با اينکه مست بود ولي منظورم رو فهميد و بي مقدمه خودش روانداخت رو فرانک که حالا ولو شده بود روي کاناپه و شروع کرد به لب گرفتن از فرانک. فرانک يه لحظه خودش رو عقب کشيد و گفت: نسترن چکار ميکني؟نسترن گفت: اگه بدوني چقدر دلم براي تن و بدن نازت تنگ شده؟فرانک يه نگاهي به من کرد و گفت: اما...که من انگشتم رو به علامت سکوت روي لبم گذاشتم و گفتم: راحت باشيد اگه دوست داري من برم بيرون.نسترن گفت: نه من و فرانک با هم اين حرفا رو نداريم ، اون دختر ريلکسيه تو هم که از خودموني پس بمون شايد به وجودت نياز باشه .بعد بدون معطلي دوباره خودش رو رسوند به فرانک و شروع کرد به لب گرفتن . فرانک هم که انگار راضي شده بود دستاش رو حلقه کرد دور گردن نسترن و شروع کرد به خوردن لباي اون.من که تا اون موقع از نزديک لز نديده بودم نشستم روي مبل روبروي اونا و مشغول تماشا شدم. بعد از لب گرفتن حسابي نسترن يواش يواش اومد پايين و شروع کرد به خوردن و ليسيدن گردن فرانک . فرانک نفس نفس ميزد و همراه اون منم به نفس نفس اوفتاده بودم. حالا ديگه فرانک کاملا روي کاناپه خوابيده بود و نسترن هم افتاده بود روش. بعد نسترن درحالي که پاهاش دوطرف کمر فرانک بود روي شکم فرانک نشست و نيم تنش رو در آورد. زير نيمتنه هيچی نپوشيده بود و سينه هاي گرد و سفيدش مثل دوتا هلو افتاد بيرون. بعد خم شد روي فرانک و سينه هاش رو روبروي دهن فرانک گرفت. فرانک هم با ولع تمام شروع کرد به خوردن. بعد نسترن دامن و شرت خودش رو درآورد و رفت سراغ لباسهاي فرانک. دگمه هاي پيران سبزش رو باز کرد و پيراهن رو درآورد حالا سينه هاي سفت و بزرگ و برنزه فرانک از توي سوتين توري سبزش معلوم بود بعد نوبت شلوارش شد. نسترن دستاي فرانک رو گرفت و اون رو بلند کرد تا بايسته بعد شلوار فرانک رو درآرود . کون خوش فرم فرانک توي شرت توري سبز به سمت من بود و داشت من رو ديوونه ميکرد.حالا فرانک فقط شرت و کرست ست سبز تنش بود که با رنگ برنزه بدنش صحنه هوس انگيزي رو به وجود آورده بود. فرانک نسترن رو هل داد روي کاناپه و خودش بين دوتا پاي اون قرار گرفت. شروع کرد به ليسيدن شکم و دور ناف نسترن . به کارش خيلي وارد بود . آروم آروم اومد پايين تارسيد به کس نسترن و شروع کرد به خوردن کس خوش فرم نسترن. من که ديگه داشتم دوونه ميشدم بلند شدم رفتم جلو . اول شک داشتم که کاري بکنم ولي با اشاره نسترن جرعتم رو جمع کردم و آروم دستم رو بردم به طرف سگک سوتين فرانک و شروع کردم به باز کردن اون . يه لحظه فرانک برگشت و با اون چشماي خمارش که حالا مستي و شهوت هم توش موج ميزد من رو نگاه کرد و بعد يه لبخند زد و به خوردن کس نسترن ادامه داد. سوتين فرانک رو درآوردم و رفتم سراغ شرتش آروم شرتش رو کشيدم پايين و از کونش که حالا قنبل شده بود درآوردم. اونجا بود كه فهميدم فرانک خودش رو تو آفتاب برنزه کرده چون جاي يه شرت مثلث کوچيک سفيد مونده بود و کس سفيد و خوش ترکيب فرانک رو که از وسط روناي خوش تراشش زده بود بيرون به خوبي به نمايش گذاشته بود.خودم هم لباسهام رو درآوردم و شروع کردم از نسترن لب گرفتن. نسترن داشت حال ميکرد. رفتم سراغ سينه هاش شروع کردم به خوردن. بعد با اشاره نسترن رفتم پايين تر تا رسيدم به کسش. همونجايي که فرانک داشت خودش رو خفه ميکرد. شروع کردم بالاي کس نسترن و ليس زدن و آروم رفتم پايين حالا ديگه سرم چسبيده بود به سر فرانک. شروع کردم به بوسيدن سر و صورت فرانک. فرانک هم کس نسترن رو ول کردو شروع کرد به لب گرفتن از من . منم مجالش ندادم آروم خوابوندش رو فرش پاي کاناپه و شروع کردم به خوردن سينه هاش. تازه اونجا بود که فهميدم سينه هاي فرانک با اينکه بزرگ بود ولي خيلي سفت و شق و رق بود. بعد رفتم سراغ کسش که مثل يه مرواريد سفيد وسط روناي برنزه فرانک ميدرخشيد. چندتا بوس کردم تا ببينم اگه بو ميده نخورم . بوي عطر ميداد. عطري که بيشتر منو حشري کرد . معلوم بود که براي همين کار ولي با نسترن اومده اونجا و با برنامه ريزي قبلي. شروع کردم به خوردن کس آب دار فرانک و تو همون حالت به صورت 69 روي فرانک قرار گرفتم . فرانک هم که کارش رو خوب بلد بود شروع کرد به خوردن و ليسيدن کير من که با وجود حال سنگين پيش از ظهر بازم مثل چماق سفت شده بود. بعد از چند لحظه نسترن که تا اون موقع روي کاناپه داشت با خودش ور ميرفت اومد برعکس جهت فرانک خوابيد و سرش و کنار سر فرانک گذاشت. حالا سر هر دوي اونا لاي پاهاي من بود و کير من از بالا دهنشون رو هدف گرفته بود. نوبتي کير من رو ميخوردن و من داشتم حال ميکردم. با اين که از خوردن کس فرانک سير نميشدم ولي براي اينکه نسترن ناراحت نشه برگشتم و همين حالت رو با کس نسترن هم اجرا کردم. بعد از مدتي بلند شدم و گفتم خوب بريد رو کاناپه و قنبل کنيد تا جفتتون رو جر بدم. هردو خنديدند و روي کاناپه زانو زدن و دستاشون رو تکيه دادند روي پشتي کاناپه و کوناي خوش تراششون رو قنبل کردند سمت من. منم اول رفتم سراغ نسترن و کيرم رو گذاشتم دم کسش و فشار دادم. اونقدر کسش خيس و ليز بود که با اولين هول کيرم سر خورد و تا ته رفت تو کسش يه جيغ کوتاه زد و من شروع کردم به تلنبه زدن اون دوتا هم داشتند از هم لب ميگرفتند. بعد چندتا تلنبه کيرم رو درآوردم و رفتم سراغ فرانک و سر کيرم رو گذاشتم دم کسش و با يه فشار قوي تا ته کردم تو. جيغ فرانک در اومد و پشتي کاناپه رو چنگ زد . عجب کس تنگ و داغي داشت.چندبار همين طوري دست عوض کردم بعد گفتم: حالا فرانک بخوابه روي کاناپه و نسترن بره تو بغلش و پاهاتون رو باز کنيد. حالا دوتا کس خوشگل روي هم افتاد بود و کير منو طلب ميکرد. يه بار ميکردم تو پاييني و يه بار ميکرد توبالايي. بعد گفتم: بريم بالا روي تخت. هردو بلند شدن و من دستم انداختم دور کمرشون و اونا هم دستشون انداختند دور گردن من و از پله ها رفتيم بالا. به اطاق که رسيديم من رفتم روي تخت و طاق باز خوابيدم . نسترن اومد روي منو نشست روي کير من و کيرم رو کردم تو کسش و شروع کرد به بالا و پايين کردن. فرانک هم با اشاره من اومد و پاهاي نازش رو گذاشت دوطرف سر من و کسش رو آورد دم دهن من و منم با ولع شروع کردم به خوردن کسش . بعد جاهاشون رو عوض کردن . توهمين حالت از هم لب ميگرفتند و با سينه هاي هم بازي ميکردند. بعد از اين حالت بهشون گفتم قنبل کنيد. هردو کنار هم روي تخت قنبل کردند و من رفتم سراغ کون فرانک. کيرم رو گذاشتم دم سوراخ کون فرانک و خواستم فشار بدم که خودش رو کشيد کنار و گفت: از پشت نه. درد ميگيره.گفتم: اگه خودت رو سفت نکني درد نداره .نسترن با خنده گفت: نترس به کارش وارده. من امتحانش کردم.فرانک با بي ميلي دوباره قنبل کرد . گفت: فقط آروم.گفتم: باشه.نسترن گفت: صبر کنيد پا شد و از تو کمدش يه قوطي آورد و گفت: اين ژله. هم مرطوب کننده و هم بيحس کننده. براي دردهاي موضعي خوبه ولي براي اينکار عاليه. بابام از خارج آورده.ژل رو گرفتم و يه خورده به کيرم زدم و يه خورده هم به سوراخ کون فرانک. بعد کيرم رو گذاشتم دم سوراخش و آروم هول دادم اول فرانک ناله ميکرد و ميگفت: يواش. سر کيرم رفت تو و جيغ فرانک درآمد. گفتم: يه لحظه صبر کني دردش آروم ميشه. بعد از چند لحظه دوباره فشار دادم ولي فرانک ديگه جيغ نزد. کيرم رو آروم تا ته کردم تو کونش و شروع کردم به تلنبه زدن. کپلهاي درشت و نرمش با اون خط سفيد وسطش با هر حرکت من ميلرزيد و موج برميداشت . بعد کيرم رو کشيدم بيرون و رفتم سراغ نسترن . دوباره کيرم رو كه حالا يکمي هم بيحس شده بود ژل زدم و گذاشتمش دم سوراخ کون سفيد نسترن که با تمام وجود قنبل کرده بود و ميگفت: بکن ، بکن توش. کيرم رو آروم کردم تو کونش. نسترن جيغ ميزد و روتختي رو چنگ ميزد ولي تو همون حال ميگفت : بکن. جرم بده. شروع کردم به تلنبه زدن. تو همين موقع فرانک اومد و پاهاش رو باز کرد و کسش رو گذاشت جلوي نسترن.نسترن هم شروع کرد به خوردن کس فرانک. من احساس کردم که ديگه نميتونم ولي تو اون حالت دوست نداشتم تموم بشه به همين خاطر کشيدم بيرون و بلند شدم و رفتم دستشويي وکيرم رو شستم و برگشتم ديدم دوتايي به پهلو به صورت 69 خوابيدند و دارند کس هم ديگه روميخوردند از ديدن اين صحنه کيرم که يه خورده در اثر سردي آب افتاده بود دوباره شق شد . رفتم جلو گفتم ميخوام هر دوتاتون رو به ارگاسم برسونم. پس بخوابيد روي تخت و پاهاتون رو بدين بالا. اول رفتم سراغ فرانک و کيرم رو گذاشتم تو کسش و گفتم پاهات رو حلقه کن دور کمرم و فشار بده. بعد شروع کردم به تلنبه زدن. اونقدر تلنبه زدم تا فرانک چند تا جیغ بلند از سر شهوت زد و پاهش رو چنان به کمرم فشار داد که احساس کردم کمرم داره له میشه. بعد از چندلحظه فرانک کاملا از حال رفت و بیحال روی تخت وارفت .منم کیرم رو در آوردم و رفتم سراغ نسترن. به همون حالت شروع کردم به کردن تا نسترن هم به ارگاسم رسید و باز هم با ناخنهاش تمام پشت من رو چنگ زد. من که در اثر ژل کیرم بیحس شده بود با دیدن ارگاسم اون دوتا فرشته نازنین چنان به هیجان اومده بودم که احساس کردم کیرم داره میترکه. کیرم رو کشیدم بیرون و گفتم هر دو بشینید رو زمین و تکیه بدین به تخت. میخوام آبم رو بریزم روی سینه های نازتون. بعد تو همون حالت دادم کیرم رو دوتایی ساک بزنند. بعد از چند دقیقه احساس دردی زیر تخمام کردم و فهمیدم که دارم فوران میزنم به همین خاطر کشیدم عقب و آبم با فشار تمام پاشید روی سینه های فرانک. دومین شلیک سینه های نسترن رو نشونه گرفت و درست وسط سینه هاش خورد به هدف سومی روی فرانک که دیگه مهلت ندادند و دوتایی مثل آدمای تشنه که به آب رسیدن برای خوردن باقیمانده آبم هجوم آوردند و نوبتی کیرم رو میکیدند تا همه آبم تخلیه شد بعد من افتادم روی تخت و نسترن و فرانک بعد از این که خودشون رو پاک کردند اومدند و دو طرف من خوابیدند و اومدند تو بغل من و باهم یه نیم ساعتی استراحت کردیم و اونا گاهی به من لب میدادند و دایم با کیر من که دیگه حال ایستادن نداشن ور میرفتن. بعد با هم رفتیم حموم. اون روز سه بار حموم کردم. بعد از حموم همون جوری لخت رفتیم پایین و یه گیلاس دیگه زدیم. فرانک گفت: راستش اول که اومدم و پدرام رو اینجا دیدم خیلی حالم گرفته شد که نمیتونم با نسترن راحت باشم و بعد از مدتها یه حال حسابی با هم بکنیم به خاطر همین از دست پدرام دلخور بود ولی حالا خیلی خوشحالم که پدرام اینجا بود. امروز بهترین لذت سکسیم رو تجربه کردم. البته از نسترن شرمنده هستم که دوست پسرش رو باهاش شریک شدم.من گفتم: اتفاقا منم با اینکه از لحظه اول از هیکل و قیافت خوشم اومد ولی خورد تو ذوقم که عشق و حال امروزم خراب شده ولی حالا خوشحالم که تو هم اومدی.بعد خوردن دو سه تا گیلاس دیگه تصمیم گرفتیم برای شام بریم بیرون و دوباره برگردیم خونه تا اگه فرصت شد بازم ما هم حال کنیم.خلاصه اون روز من یه هلومیخواستم که آتیش شهوتم رو درمان کنه ولی با اومدن فرانک جیگر یه باغ هلو گیرم اومد.
قسمت هجدهم: یه دختر روسمدتی از دوستی من و نسترن میگذشت و به هم عادت کرده بودیم و اکثر اوقات بیکاریم رو یا خونشون بود یا با هم میرفتیم بیرون. مدتی هم بود که از کار فروشگاه خسته شده بودم و احساس میکردم علاقه ای به این رشته کاری ندارم. تصمیم گرفته بودم که برم بازار و پیش پسر عموم که از کله گنده های بازار بود مشغول به کار بشم و این تصمیم رو هم با پدرم در میون گذاشتم. پدرم هم گفته بود کمی بیشتر فکر کن و اگه مطمئن شدی که تصمیمت درسته این کار رو بکن. یه شب که از فروشگاه اومدم بیرون و سوار ماشینم شدم تا برم خونه، کمی که از فروشگاه دور شدم دیدم یه دختر قد بلند و یه زن چادری کنار خیابون ایستادند و منتظر ماشین هستند. من ناخود آگاه توجهم به اون دختر جلب شد و نمیدانم که چرا اون دختر هم من رو نگاه کرد و وقتی دید که من متوجهش هستم برای سوار شدن به ماشین من دست تکون داد و من هم ایستادند. هر دو سوار شدند و من راه افتادم. در طول مسیر سر صحبت باز شد و من فهمیدم که اونها برای خرید لوستر به اون منطقه اومده بودند، ولی نتونسته بودند لوستر مورد نظرشون رو پیدا کنند.من گفتم: من مسؤل فروش یک لوستر فروشی بزرگ در همون منطقه هستم و اگر بخواند میتونم بهشون کمک کنم.اون دختر که بعداً فهمیدم اسمش آیلاره، ابراز تمایل کرد و من یه کارت از کارتهای مغازه رو که شماره موبایل خودم رو هم پشتش نوشته بودم به او دادم و گفتم: هر وقت که خواستید با من هماهنگ کنید تا من ترتیب اومدنتون به فروشگاه و خرید و تخفیف رو براتون بدم.آیلار تشکر کرد و من اونها رو در نزدیکی خونشون پیاده کردم و رفتم خونه. دو سه روزی از این جریان گذشت و من هم دیگر این موضوع فراموش کرده بود. صبح بود و من داشتم میرفتم فروشگاه که موبایلم زنگ زد. گوشی رو جواب دادم: بله، بفرمایید.• سلام، آقا پدرام؟• درود، بفرمایید. خودم هستم.• من آیلار هستم. اگر یادتون باشه... .• بله، بله، خواهش میکنم، امرتون رو بفرمایید.• راستش من میخواستم امروز برای خرید مزاحمتون بشم.• خواهش میکنم، آدرس رو که دارید. من هم تا یک ربع دیگه فروشگاه هستم و در خدمتون هستم.• ممنون، حتماً مزاحم میشیم.• در خدمتم، بدرود.• خدمت از ماست. خدمت میرسیم.وقتی که به فروشگاه رسیدم آماده کار شدم و تقریباً یک ساعتی گذشت که دیدم آیلار و همون خانوم چادری، همراه یه دختر دیگه وارد فروشگاه شدند. من به آقا نوید گفتم: این خانومها از آشنایان من هستند و قصد خرید دارند. اگه میشه سر قیمت هواشون رو داشته باشید.آقا نوید هم گفت: حتماً، ببین چی میخواند، من در خدمتم.من به سراغ آیلار و همراهاش رفتم و شروع کردم به نشون دادن لوسترها و توضیح دادن درمورد اونها. بعد از تقریباً نیم ساعت، بالاخره یه جفت لوستر انتخاب کردند و بعد از گرفتن تخفیف و پرداخت وجه یه آدرس دادند و خواستند تا لوستر ها رو با یه نصاب بفرستیم خونشون تا اونها رو نصب کنه. من که از طرز برخورد و قد وبالای آیلار خوشم اومده بود، از آقا نوید خواستم که من با نصاب برم و ترتیب کارها رو بدم. خلاصه قرار شد ساعت 6 بعد از ظهر من همراه یه نصاب بریم خونه آیلار و همین طور هم شد. یه آپارتمان نسبتاً شیک با دکوراسیونی که آدم رو یاد خونه های سبک روسی توی فیلمها مینداخت. زمانی که نصاب مشغول کار بود، من و آیلار توی هال تنها بودیم و کم کم وارد جرئیات شدیم و اون برای من گفت که پدرش از مهاجرهای روس هست و اینجا با مادرش که اصالتاً از آذربایجان شوروی سابق بود آشنا شده و با هم ازدواج کردن. مثل اینکه آیلار هم بدش نمیومد که رابطه ای دوستانه با من برقرار کنه. ولی اون روز نشد که من درخواستی بکنم. فقط به آیلار گفتم که اگر مشکلی پیش اومد، میتونه با موبایل من تماس بگیره تا من در اسرع وقت ترتیب کار رو بدم.دوروزی از رفتن من به اون خونه گذشته بود که آیلار زنگ زد. من با تعجب گفتم: به این زودی مشکل پیش اومده.• مشکل پیش اومده، ولی نه برای لوسترهای شما.• پس برای چی مشکل پیش اومده؟• بهتره بگید برای کی.• خوب، چه مشکلی برای کی پیش اومده؟• خوبه، شما هم فروشنده خوبی هستید و هم حراف خوبی.• لازمه کار فروشندگی، حرافیه. من باید بتونم با مشتریها ارتباط برقرار کنم. درسته؟• بله، خوب نمیخواید بدونید برای کی ، چه مشکلی پیش اومده؟• چرا، شما بفرمایید. من سراپا گوشم و در خدمتم. اگه کمکی از دستم بر بیاد حتماً دریغ نمیکنم.• اتفاقاً در این یه مورد، فقط شما میتونید به من کمک کنید.• پس موضوع شخصیه، نه خانوادگی. درسته؟• دقیقاً. به خاطر همین هم میخواستم که اگر ممکنه شمارو ملاقات کنم و رو در رو باهاتون حرف بزنم.• خواهش میکنم، فقط من روزها فروشگاه هستم.• حتی روزهای تعطیل؟• نه، جمعه ها تعطیلم.• بسیار خوب، پس جمعه همین هفته، همون جایی که شب اون ملاقاتمون ما رو پیاده کردید ساعت 10 صبح میبینمتون.• حتماً. امیدوارم بتونم کمکی بکنم.• حتماً میتونید. البته اگه بخواید.• این چه حرفیه؟• پس میبینمتون، فعلاً با اجازه.• بدرود.• خداحافظ.به خودم گفتم: یعنی چه موضوعیه؟ خوب، به غیر از دوستی و این حرفا چه موضوع دیگه ای میتونه باشه، خنگه؟ ولی تا اون روز نرسه نمیشه مطمئن بود.فردای اون روز وقتی که رفتم تا سوار ماشین بشم، آرش رو دیدم که با یکی از دوستانش توی محوطه ایستاده و داره صحبت میکنه. وقتی که من رو دید، نمیدونم چرا احساس کردم که توی چشماش برق شرارت و کینه توزی رو دیدم. ولی اهمیتی ندادم و سوار ماشین شدم و راه افتادم. رفتم فروشگاه و تا غروب که کارم تموم میشد اونجا بودم. وقتی که تعطیل کردم و اومدم تا سوار ماشین بشم دیدم که از دم گلگیر عقب ماشین تا بغل چرخ جلو یه رورفتگی عمیق افتاده که معلوم بود در ارثر کشیده شدن سپر یه ماشین به وجود اومده. من که اعصابم خرد شده بود و به زمین و زمان بدوبیراه میگفتم، مشغول برانداز کردن بدنه داغون ماشینم شدم. در همین موقع یکی از مغازه دارهای همون نزدیکی به طرفم اومد و گفت: نامرد، دنبالش کردم ولی نتونستم نگهش دارم.• مگه شما دید که کی به ماشین من زده؟• آره، یه بلیزر مشکی بود. انگار از قصد اومد و اینجا دور زد و طوری فرمون گرفت که نوک سپرش بره تو بدنه ماشین شما. بعد هم گازش رو گرفت و در رفت.من تا از مغازه دویدم بیرون دور شده بود و نتونستم شمارش رو بردارم. دلم خیلی برای ماشینتون سوخت. واقعاً ماشین عروسکیه.• ممنون.رفتم توی فکر. بلیزر مشکی... . بلیزر مشکی... . یعنی کی بوده؟ کی متونسته با من دشمنی داشته باشه و بلیزر مشکی هم داشته باشه؟ برادر ملینا؟ نه. آرتین؟ نه. آرش هم که بلیزر نداره. پس کی میتونه باشه؟ شایدم اتفاقی بوده.به هر حال با اعصابی خرد رفتم خونه و ماشین رو پارک کردم و پیاده شدم. متوجه حضور آرش توی پارکینگ شدم. تا چشمام بهش افتاد یه نیش خند تمسخرآمیز زد و رفت. نمیدونم که چی ته دلم میگفت که کار کار خودشه. ولی آخه بلیزر از کجا؟ با اعصاب خرد رفتم خونه. اولین کسی که فهمید من ناراحتم، مادرم بود. اومد تو اطاقم و گفت: چیه؟ کشتی هات غرق شدن یا مادمازلها تحویلت نگرفتند؟• مامان، تو رو خدا بیخیال. اصلاً حال شوخی ندارم.• چرا؟ چیزی شده دوباره؟• ماشینم رو زدند.• دزدیدند؟• نه بابا، زدند بهش. بغلش رو داغون کردند.• خوب مقصر کی بوده.• همین دیگه، نمیدونم. چون ماشین من پارک بوده و یه ماشین اومده زده بهش.• ای بابا، چه آدمایی پیدا میشند.این رو گفت و از اطاق رفت بیرون. نسترن زنگ زد و گفت که اگه بیکاری بیا اینجا. ولی من جریان رو براش تعریف کردم و گفتم که حالم گرفته ست. میام اونجا حال شما رو هم میگیرم.شام رو که خوردیم، من دوباره رفتم تو اطاقم و روی تخت دراز کشیدم. یه موزیک ملایم گذاشته بودم و چشمام رو بسته بودم که پدرم زد به در رو اومد تو اطاق.• چیه پسر؟ تصادفه دیگه، مرگ که نیست. چرا اینقدر ناراحتی؟ همین فردا ماشینت رو میبریم نمایندگی میدیم عین روز اولش درستش کنند.• ناراحتی من از این نیست که ماشینم اینجوری شده.• پس از چیه؟• به خاطر اینه که ... (همه داستان رو براش تعریف کردم)• تو مطمئنی که از قصد بوده؟• راستش نه. ولی اون مغازه دار طوری با اطمینان میگفت که من هم احساس میکنم از قصد بوده.• خوب، آخه کی با تو دشمنی داره و بلیرز مشکی هم داره؟• همینه که کلافم کرده. نمیدونم کی ممکنه باشه. اون کسایی که میدونم دل خوشی از من ندارند، هیچ کدوم یه همچین ماشینی ندارند.• خوب شاید یکی از دوستانشون داشته باشه.• حالا از کجا بفهمیم که کی بوده؟• راهی نداره. مگه بفهمی که کسانی رو که بهشون شک داری به یه همچین ماشینی دست رسی دارند یا نه.اون شب گذشت و فردا من دو ساعت از آقا نوید مرخصی گرفتم و با پدرم ماشین رو بردیم نمایندگی و خوابوندیم تا درستش کنند. موقع برگشتن به پدرم گفتم: ولی من جمعه قرار داشتم. اینا هم که گفتند یه هفته باید بمونه.• چاره ای نیست دیگه، مثل اینکه خر ما دوباره باید به تو سواری بده، نه؟ باشه من جمعه ماشین رو نمیخوام. البته تا ساعت 6 غروب. باید برم جایی.• ممنون بابای خوب، تو همیشه عالی هستی.• گوشام دراز شده و بیشتر از این دراز نمیشه. کمرم هم درد میکنه، هندونه نده زیر بغلم. لوس هم نشو که بهت نمیاد.جمعه رسید. من صبح بلند شدم و رفتم سر قرار. یه ربعی دیر کرد تا بیاد، ولی بالاخره اومد. به خودش رسیده بود و خوشگلتر از قبل به نظر میرسید. سوار شد و بعد از چاق سلامتی گفت که اگه میشه بریم یه جایی که بتونیم راحت حرف بزنیم. من هم به یه کافی شاپ دنج رفتم و بعد از سفارش قهوه رو کردم به آیلار و گفتم: خوب، من سراپا گوشم. بگید ببینم چه کمکی از دست من برمیاد.• ببینم، یعنی شما نمیتونید حدس بزنید که من درمورد چی میخوام با شما حرف بزنم؟• راستش یه حدسهایی میزنم. ولی ادب و احتیاط حکم میکنه که اول به حرفهای شما گوش کنم و پیش داوری نکنم.• خوب، پس من میرم سر اصل مطلب. میتونم رک و صریح باشم؟• حتماً، من از کسایی که صریح و رک عقاید و خواسته هاشون رو بیان میکنند خیلی خوشم میاد. چون توی دنیای امروز نه وقتی برای مقدمه چینی و در لفافه حرف زدن هست و نه ارزش لحظات اونقدر پایینه که با طفره رفتن و خوردن حرفها اونهارو حدر بدیم. پس راحت باشید.• ممنون، راحتم کردید. لپ کلام اینه که من از شما خوشم اومده و خیلی مایلم که با شما بیشتر آشنا بشم.• نظر لطفتونه. راستش من هم یه همچین احساسی رو نسبت به شما دارم، ولی اگه اجازه بدید من باید یه چیزهایی رو همین الان بگم و بعد شما تصمیم بگیرید که رابطه ای با من داشته باشید یا نه. راستش من آدمی هستم که کلاً با خانومها راحت رابطه برقرار میکنم و کم هم نیستند دخترهایی که یا باهاشون در ارتباطم و یا بودم. من اصلاً در فکر ازدواج و تشکیل زندگی نیستم و فعلاً حداقل چنین تصمیمی ندارم و دوست دارم که طرف مقابلم هم این مسئله رو بدونه و خودش رو باهاش وفق بده. من دوست دارم که از لحظات زندگیم و از دوستیم لذت ببرم و دوست ندارم که با بگو مگوها و دلخوریهای بیخود، لحظاتی رو که میشه ازشون لذت برد از دست بدم. با هر کسی هم سعی میکنم طبق خواست و علایق خودش رفتار کنم به شرطی که خط قرمزهای من رو زیر پا نذاره. حالا با این شرایط شما حاضرید که با من رابطه دوستی داشته باشید؟• خوبه، شما خیلی رک و صریح چیزایی رو گفتید که اکثر پسرها اونها رو از دخترایی که باهاشون رابطه دارند مخفی میکنند.• چون دوست ندارم لحظاتی رو که میتونم ازشون لذت ببرم با دلهره اینکه نکنه طرفم فلان چیز رو بدونه و رابطش رو با من قطع کنه، حدر بدم.• ولی فکر نمیکنید که داشتن چند دوست دختر در آن واحد، کمی دردسرساز باشه و شما رو پسری حوس باز جلوه بده؟• من حوس باز نیستم. هستند دخترایی که خیلی وقته باهاش دوستم ولی هیچوقت به خودم اجازه ندادم که حتی دستشون رو بگیرم، چون حس میکنم که اونها اینطوری راحتترند. و وقتی که همه اونها من رو اونجوری که هستم بشناسند احتمال بروز دردسر به حداقل میرسه. مگه اینکه اون طرف بخواد خودش رو گول بزنه یا سعی کنه که من رو عوض کنه که اینجور رابطه ها هم چندان دوامی نداره و به دردسر نمیرسه. شما هم اگر فکر میکنید که من نمیتونم دوست خوبی براتون باشم میتونید همین الان به من بگید و خلاص. هرچند که من از داشتن دوستی مثل شما خیلی خوشحال خواهم شد.• خوب، بعضی وقتا همه چیز اونجوری که آدم انتظار داره پیش نمیره. ولی با این حال اگه شما مایل باشید، من هم حاضرم تا با هم دوست بشیم.اینجوری شد که من و آیلار با هم دوست شدیم و اگه داستانم رودنبال کنید میبینید که دوستای خوبی هم برای هم شدیم.وقتی که برگشتم خونه، باز فکر و خیال ماشین و اون بلیزر مشکی تمام ذهنم رو پر کرد. شب بود که موبایل زنگ زد. با کمال تعجب دیدم مژده پشت خطه. خیلی وقت بود که ازش خبر نداشتم و کم و بیش دلم برای شیطونی هاش تنگ شده بود.• پدرام خان، خوبی؟ مارو نمیبینی خوش میگذره؟• چه عجب؟ کجایی دختر؟• تو لباسام. خونه زنگ زدم، مادرت برداشت و گفت که نیستی. کجا بودی شیطون بلا؟ رفته بودی شیطونی؟• ای بابا، شما دخترها چرا اینجوری هستید؟ از اونجا هم من رو کنترل میکنی؟ خوب وقتی من رو میذاری انجا و میری دهاتتون، انتظار داری چکار کنم؟• ای بدجنس، خوب پاشو بیا اینجا.• خیلی دوست دارم، ولی الان ماشین ندارم و در ضمن میرم سر کار.• ماشینت چی شده؟ فروختی؟• نه گذاشتم تعمیرگاه. یه هفته ای کار داره.• خوب بعد از اون یه هفته بیا. از سر کارت هم مرخصی بگیر.• باشه، بذار ببینم چکار میتونم برات بکنم.• اوه، دعوتش میکنی، منت هم مذاره.• آخه من بیام اونجا کجا برم؟• مگه ویلا ندارید؟• چرا، داریم. ولی تو زیباکناره. تا رشت یک ساعتی فاصله داره. بعدشم من بیام برم اونجا تو ویلا و تو توی رشت؟ خوب این چه کاریه؟• خوب تو برو اونجا، منم چند روز میام تو ویلامون توی دهکده ساحلی. اونجا به زیبا کنار نزدیکه.• باشه، سعی میکنم برانامم رو جور کنم و بیام.هنوز موبایل رو قطع نکرده بودم که تلفن اطاقم زنگ زد. گوشی رو برداشتم و تو همون حال با مژده خداحافظی کردم و جواب تلفن رو دادم. نسترن از پشت خط گفت: معلوم هست کجایی؟ چرا پیدات نیست؟ دیگه با ما حال نمیکنی؟• این چه حرفیه، دختر گل؟ ماشین ندارم. خوابوندم تعمیرگاه.• خوب، همبن الان یه آژانس میگیری و میای اینجا. وگرنه دیگه نه من نه تو. نمیگی من دلم برات تنگ میشه، دیوونه؟• باشه، باشه، تو حرس نخور، شیرت خوشک میشه، دیگه نمیتونی به من شیر بدی. الان راه میوفتم.• مصخره، شیر عمت رو بخور. من به تو بهتر و مقوی تر از شیر رو میدم.• جوووووووووون، نگو، من الان همینجا میوفتما.• لوس نشو، یالا راه بیوفت. مامانم هم سراغت رو میگرفت. منتظرتم. بدرود.• اومدم، بدرود.آماده شدم و زنگ زدم آژانس و رفتم پایین تا دم در مجتمع منتظر ماشین بشم. در حالی که دم در مجتمع داشتم قدم میزدم ، یه دفعه یه بلیزر مشکی که کمی دورتر از مجتمع توی کوچه پارک شده بود، توجهم رو جلب کرد. رفتم طرفش و دور تا دورش روبرانداز کردم و متوجه شدم که روی لبه سپر جلوش و سمت شاگرد، سابیده شده و کمی هم رنگ قرمز روش مونده. دیگه مطمئن شده بودم که این همون ماشینیه که زده به ماشین من. تصمیم گرفتم که بفهمم اون ماشین مال کیه. آژانس رسید و من سوار شدم و بهش گفتم اگه ممکنه کمی دورتر از مجتمع و جایی که بشه بلیزر رو دید و دیده نشد بایسته. بعد تقریباً نیم ساعت یه نفر از مجتمع خارج شد و رفت سوار اون ماشین شد و راه افتاد. من هم از راننده خواستم که اون رودنبال کنه... .