قسمت نوزدهم: مار زخمیهمینطور که به دنبال اون بلیزر مشکی میرفتیم با خود فکر میکردم که راننده اون کیه و با کی توی مجتمع رابطه داره؟ تنها کسی که میتونست این آتیش از گورش بلند شه آرش بود. ولی باید مطمئن میشدم. تو همون حال شماره ماشین رو برداشتم. بالاخره بعد از نیم ساعت اون ماشین جلوی یه خونه ایستاد و رانندش پیاده شد و رفت توی یه خونه. آدرس و پلاک خونه رو هم برداشتم و تازه یادم افتاد که باید برم خونه نسترن. آدرس رو به راننده گفتم و راه افتادیم. وقتی که وارد خونه نسترن شدم دیدم که نسترن توی حیاط منتظر منه و تا من رو دید اومد جلو و بعد از یه لب گفت: کجا بودی؟ چرا اینقدر دیر کردی؟جریان رو براش تعریف کردم و اون گفت: خوب حالا میخوای چکار کنی؟• نمیدونم، ولی باید بفهمم که کی پشت این جریانه. بعد باید تصمیم بگیرم.رفتیم توی خونه و بعد از اینکه با بیتا روبوسی کردم توی هال روی مبل نشستم. بیتا هم بعد از کمی به من و نسترن ملحق شد و گفت: کم پیدایی. سراغی از ما نمیگیری.• چندروزی گرفتار بودم، نتونستم بهتون سر بزنم. آقای ... کجا هستند؟• رفته اتریش. یه ماهی اونجا میمونه. شاید من و نسترن هم چند وقت دیگه بریم اونجا و بعد با هم برگردیم.• ای بابا، پس بگید که میخواید حسابی من رو تنها بذارید دیگه.نسترن پرید تو حرفمون و گفت: من که نمیام مامان، شما خودت اگه میخوای برو.بیتا اخمی کرد و گفت: یعنی چی؟ تو میخوای اینجا تنها بمونی که چی بشه؟نسترن خودش رو لوس کرد و گفت: خوب تنها نمیمونم. به پدرام میگم بیاد پیشم تا تنها نباشم.همه با هم زدیم زیر خنده. اون شب کلی گفتیم و خندیدیم. آخر شب بود که من با یه آژانس برگشتم خونه. البته بیتا اسرار داشت که ماشین پدر نسترن رو بردارم و تا وقتی که ماشین خودم آماده بشه ازش استفاده کنم. ولی با پیش آمدی که برای ماشین من شده بود صلاح ندیدم که ماشین اونها رو به امانت بگیرم. میترسیدم بلایی سر اون ماشین بیاد و من شرمنده بیتا و نسترن بشم. رسیدم خونه، درحالی که مغزم پر بود از سؤالات گوناگون در باره اون بلیزر و ماشین خودم.صبح زود بلند شدم و پدرم رو که بعد از ورزش صبحگاهی مشغول آماده کردن میز صبحانه بود توی آشپزخونه پیدا کردم و جریان رو براش تعریف کردم. پدرم بعد از اینکه تمام جریان رو براش گفتم کمی فکر کرد و گفت: خوب حالا ما باید بفهمیم که این طرف کیه و با کی در این مجتمع در ارتباطه. برای این کار میشه رفت دم در خونشون. ولی اگه بتونیم اول تلفنی باهاشون تماس بگیریم و بگیم که همه چی رو میدونیم و از روی شماره ماشینتون که یه رهگذر روز تصادف برداشته بود و به وسیله آشنا هایی که توی پلیس داریم هم آدرس و هم شماره تلفنتون رو پیدا کردیم و میخوایم از دستتون شکایت کنیم، مگر اینکه بگید چرا اینکار رو کردید، فکر میکنم زودتر به نتیجه برسیم.من گفتم: خوب، آدرسش رو که داریم، ولی تلفن رو از کجا پیدا کنیم.پدرم خنده ای کرد و گفت: اون با من. یادته که یکی از مدیران مخابرات از دوستان نزدیک منه. از طریق اون و با دادن آدرس میتونیم راحت تلفن رو پیدا کنیم. امروز ترتیبش رومیدم.آماده شدم و رفتم سر کار. غروب که برگشتم دیدم پدرم اومده خونه و منتظرمنه. تا وارد خونه شدم گفت: بیا اینجا این شماره رو بگیر و گوشی رو بده به من. شماره ماشین و آدرس طرف رو هم بده به من.همین کارها رو کردم و پدرم بعد از کمی که گوشی دستش بود گفت: الو، سلام..... می بخشید میخواستم بدونم شما بلیزر مشکی رنگی با شماره ... دارید. ...... خوب، ببینید آقای محترم، من نمیدونم که شما کی هستید و چکاره اید ولی چندروز پیش ماشین شما در خیابان ... دیده شده که به BMWآلبالویی رنگی که مال پسر من بوده و پارک هم بوده زده و بعد فرار کرده. شماره ماشینتون رو یکی از عابرین برداشته ومن از طریق اون و با کمک دوستانی که توی پلیس دارم تونستم آدرس و شماره شما رو پیدا کنم. حالا، اگر دوست دارید این جریان بدون سر و صدا حل بشه باید راننده ای که اون روز پشت فرمون بوده بیاد و یه سری مسائل رو برای ما روشن کنه. خسارتی هم نمیخوایم. فقط به سؤالات ما جواب بده. این هم شماره موبایل منه ... . منتظر تماستون هستم. خدا نگهدار.گوشی رو که گذشت پریدم جلو و گفتم: چی شد؟• هیچی طرف خیلی جا خورد و همش میگفت بله.... چشم. فکر میکنم نقشمون عمل کنه. نگران نباش.با خوشحالی رفتم توی اطاقم و گوشی رو برداشتم و به نسترن زنگ زدم. جریان رو براش گفتم و ازش خواستم تا با هم بریم بیرون. ولی اون گفت: تو بیا اینجا. من امشب تا دیر وقت تنهام.عالی بود. مدتی بود سکس نداشتم و حالا میتونستم تلافی اعصاب خردی ها و گرفتاری های این چند روز رو در بیارم. دوباره از خونه زدم بیرون. البته با آژانس. از وقتی که پدرمبرام ماشین خریده بود، دوست نداشتم دیگه ماشین پدرم رو ازش بگیرم. به خونه نسترن که رسیدم، دیدم بیتا هنوز خونه ست. کمی خورد تو ذوقم ولی بعد از نیم ساعت بیتا حاضر شد تا بره مهمونی. رو کرد به ما و گفت: بچه های خوبی باشید، زیاد هم شیطونی نکنید.خنده ای موزیانه کرد و رفت. حالا من بودم و نسترن.حالا من ونسترن تنها بودیم و هر دومون میدونستیم که از هم چی میخوایم. پارچ شربت آلبالویی که بیتا قبل از رفتنش روی میز گذاشته بود هنوز اونجا بود. من با دیدن اون فکری مثل برق از ذهنم گذشت. نگرهی به نسترن کردم و گفتم: میخوام امشب کاری کنم که تا عمر داری یادت نره.• مطمئن باش لحظه لحظه ای رو که با تو بودم هیچوقت فراموش نمیکنم.این حرفش آتیشی به جونم انداخت که دیگه نتونستم تاب بیارم و بلند شدم و پارچ شربت رو برداشتم و دست نسترن رو هم گرفتم و بردمش بالا و یه راست رفتم تو حموم. پارچ رو با احتیاط گذاشتم لب وان وبعد همونجا شروع کردم به لب گرفتن از نسترن و تو همون حال هردوتاییمون مشغول درآوردن لباسهای هم شدیم. حالا بدنهامون برهنه بود و پوست تن من پوست لطیف نسترن رو روی خودش حس میکرد. آروم نسترن رو بلند کردم و نشوندم لب وان. طوری که پاهاش داخل وان بود. بعد پارچ شربت رو برداشتم و آروم شربت رو از بالای سینه های نازش ریختم روی تنش. شربت مثل جوی خونی از لای سینه های سفید و اغواگر نسترن سر میخورد و بعد از عبور از روی کسش داخل وان میریخت. بعد شروع کردم به لیسیدم و خوردن شربتی که روی بدن نسترن بود. سینه هاش رو که حالا شیرینتر از پیش شده میخوردم و با زبون نوک اونهارو قلقلک میدام. نفسهای نسترن به شماره افتاده بود. آروم رفتم پایین تر رو شربتی رو که توی فرو رفتگی نافش جمع شده بود مکیدم و بعد رفتم سراغ کسش که شربت هنوز قطره قطره از لبه هاش میچکید. شروع کردم به خوردن کسش و شربتی که روش بود. نسترن دوباره پارچ رو برداشت و در همون حال که من کسش رو میخوردم آروم ریخت روی شکمش و شربت به سمت کسش جاری شد و من همچنان داشتم از خوردن کس شیرین و گوشتی نسترن لذت میبردم. بعد از چند دقیقه من روی لبه وان نشستم و گفتم: حالا نوبت توست.نسترن پارچ رو برداشت و آروم شربت رو روی سینه من ریخت. بعد شروع به لیسیدم سینه و شکم من کرد و وقتی به کیرم که حسابی سفت شده بود رسید، کمی شربت روی اون ریخت و بعد شروع به خوردن کرد. نفسم داشت بند میومد. سردی شربت کیرم رو خنک کرده بود و حالا احساس میکردم که گرمای دهن نسترن داره کیرم رو میسوزونه. نسترن تخمهام رو میخورد و میمکید. بعد من بلند شدم و دوش رو باز کردم و هردو رفتیم زیر دوش. کمی از هم لب گرفتیم و نسترن دریچه تخلیه وان رو بست تا آب پر بشه. تا زمانی که آب وان لب به لب پر بشه من ونسترن دائم با هم ور میرفتیم و هم دیگه رو میخوردیم و با ریختن شربت روی هم طعم شیرین سکس رو شیرینتر میکردیم. وقتی که وان پر شد، من نسترن رو نشوندم توی وان و بعد سرم رو زیر آب بردم و تا جایی که نفسم اجازه می داد کس نسترن رو زیر آب خوردم. چندبار نفس گرفتم و دوباره شروع کردم. وای کس نسترن با اون رنگ ولع انگیزش زیر آب چه منظره ای داشت. بعد نسترن توی وان برگشت و قنبل کرد و من هم پشتش قرار گرفتم و کیرم رو گذاشتم دم کسش و آروم فشار دادم. چون توی آب بودیم کمی لغزندگی کسش کم شده بود ولی هر طور که بود کیرم رو کردم تو کسش و شروع به تلنبه زدن کردم. با هر ضربه ای که میزدم آب وان موج برمیداشت و چون پر پر بود از لبه های وان میریخت بیرون. هر فشاری که میاوردم، آب با فشار از بین بدن من و چاک باسن سفید نسترن بیرون میپاشید. چه منظره ای بود. بعد من خوابیدم توی وان و سرم رو به بدنه شیبدار وان تکیه دادم و نسترن نشست روی من و آروم کیرم رو فرستاد توی کسش. بالا و پایین میکرد و با هر حرکتش انگار دنیایی از لذت رو به وجود من پمپ میکرد. جاهامون رو عوض کردیم و نسترن در حالی که دستها و پاهاش رو روی لبه وان ستون کرده بود و فقط باسن خوش فرمش توی آب بود قرار گرفت من دوباره رفتم سراغش. بعد از هر چند تلنبه ای که میزدم کیرم رو در می آوردم و کسش رو میخوردم. اینقدر اینکار رو ادامه دادم تا نسترن جیغی کشید و دست و پاش از لبه وان سر خورد و افتاد توی وان و شروع به لرزیدن و پیچ و تاب خوردن کرد. ارگاسم شده بود و حالا نوبت من بود. همونطور که نسترن توی وان افتاده بود بین دوتا پاش قرار گرفتم و دوباره کیرم رو کردم توکسش و شروع به تلنبه زدن کردم. چند دقیقه ای که گذشت، احساس خوش انزال به سراغم اومد و بلند شدم و نسترن کیرم رو گرفت و شروع به ساک زدن کرد. آبم با فشار اومد و ریخت توی حلق نسترن و اون هم همش رو خورد. کیرم رو مک میزد و تا آخرین قطره آبم رو کشید بیرون. هردو بی حال و بی رمق توبغل هم توی وان دراز کشیده بودیم و از هم لب میگرفتیم.یه دوش گرفتیم و از حموم اومدیم بیرون و خودمون رو خشک کردیم و رفتیم تو اطاق نسترن. همونجور لخت روی تخت دراز کشیدیم و دوباره شروع به لب گرفتن از هم کردیم. من همونطور که نسترن روی تخت خوابیده بود شروع کردم به بوسیدن و لیسیدن بدن نسترن و آروم رفتم سراغ کسش. نسترن پاهاش روباز کردو فهمیدم که دوباره دوست داره که سکس داشته باشه. راستش من هم احساس میکردم که دوست دارم یه بار دیگه ارضا بشم. شروع کردم به خوردن کسش که هنوز بوی صابون میداد. کسش حسابی خیس شده بود. به صورت 69 قرار گرفتیم و نسترن شروع به خوردن کیر من کرد. کمی طول کشید تا کیر من دوباره بیدار بشه و آماده سکس بشه. نسترن رو خوابوندم روی تخت و بین دوتا پاش قرار گرفتم و کیرم رو به مهمونی کس خیسش فرستادم. نسترن آه و ناله میکرد و با پنجه های ظریفش بالش زیر سرش رو چنگ میزد. من هم که دوباره آتیش شهوت تمام وجودم رو گرفته بود با تمام قدرت ضربه میزدم و از لرزش بدن و سینه های ناز نسترن بیشتر حشری میشدم. بعد از نسترن خواستم تا تو همون حال پاهاش رو جفت کنه و من هم پاهام رو دوطرف بدن اون گذاشتم. کیرم توی کس نسترن بود و توی این حالت هم فشار بیشتری به کیر من میومد و هم به کس نسترن و همین فشار باعث لذت و تحریک بیشتر هردومون شد. نزدیکه به 15 دقیقه تو همون حال نسترن رو میکردم و با زبونم سینه ها و گوش و گردن نسترن رو قلقلک میدادم. نسترن لرزید و من رو به خودش فشرد و ارگاسم شدم و من هم با دیدن حالت اون بیشتر تحریک شدم و درد خوشایند انزال رو زیر تخمهام حس کردم. کیرم رو کشیدم بیرون و همه آب گرمم رو روی سینه ها وشکم نسترن خالی کردم.نمیدونم بعد از این سکس طولانی، چقدر تو بغل هم خوابیده بودیم. وقتی بیدار شدم دیدم نسترن رفته و لباس پوشیده و لباسهای من روهم برام آورده گذاشته روی تخت. بلند شدم و لباس پوشیدم و با هم رفتیم پایین. نسترن شام رو آماده کرد و هر دو باهم خوردیم. خیلی خسته بودم و دوست داشتم بخوابم. انرژی زیادی از دست داده بودم.ساعت تقریباً 2 بعد از نیمه شب بود و من ونسترن تو بغل هم روی کاناپه به خواب رفته بودیم که من احساس کردم کسی بالا سر ما ایستاده. ناخودآگاه چشمهام رو باز کردم و بیتا رو دیدم که جلوی کاناپه ایستاده و داره ما رو نگاه میکنه. با دیدن چشمهای باز من لبخندی زد و آروم گفت: خوبه بهتون گفتم شیطونی نکنید. اگه نمیگفتم چکار میکردید؟خندیم و بلند شدم و نسترن هم بیدار شد و با دیدن مادرش بلند شد و در حالی که چشمهاش رو می مالید گفت: کی اومدی، مامان؟بیتا گفت: همین الان. پدرام امشب اینجا میمونه؟گفتم: نه، اگه اجازه بدید باید برم. فردا هم باید برم سر کار هم یه سری به ماشینم بزنم ببینم به کجا رسیده کارش.بیتا گفت: باشه، اسرار نمیکنم. پس بلند شو تا من برسونمت.گفتم: نه، مزاحم شما نمیشم. یه آژانس زنگ بزنید، من خودم میرم.نسترن پرید تو حرفم و گفت: نه دیگه بذار من و مامان میرسونیمت.با دیدن حالت لوس و چشمای قشنگ و خواب آلود نسترن قبول کردم و با هم به سمت خونه راه افتادیم.فردای اون روز پدرم گفت: امروز کارت رو تعطیل کن. من خودم زنگ میزنم به آقا نوید میگم که تو کار داری و نمیتونی بری فروشگاه. خیلی کار داریم.بعد از خوردن صبحونه در حالی که من هنوز خسته و کوفته بودم، از خونه زدیم بیرون. اول یه سری به ماشینم زدیم و نقاش نمایندگی گفت که تا فردا کارش تمومه. بعد پدرم با تلفن همراهش به همون شماره صاحب بلیزر زنگ زد و گفت: خوب، فکراتونرو کردید؟ .... بسیار خوب ما میایم دم در خونتون تا ببینیم شما چه جوابی برای ما دارید.گوشی رو قطع کرد و به طرف آدرسی که من بهش دادم راه افتادیم. وقتی که به خونه مورد نظر رسیدیم، بلیزر مشکی توی کوچه پارک بود و یه پسر جوون به همراه یه آقای نسبتاً مسنتر که بعداً معلوم شد پدرشه کنار اون ماشین ایستاده بودند. وقتی که ما به اونها رسیدیم و پدرم خودش و من رو معرفی کرد و جریان رو براشون گفت، پدر اون جوون که اسمش فرهاد بود گفت: من صد دفعه به این پسر گفتم که ماشینت رودست دوستات نده. یه وقت مثل اینبار مشکلی پیش میاد، میوفته گردن تو. ولی اصلاً به حرف من گوش نمیده. اون روز هم ماشینش دست یکی از دوستاش بوده و حتی خودش هم نمیدنسته که دوستش تصادف کرده. تازه همین الان ما متوجه سابیدگی و رنگ روی سپر و گارد جلو شدیم.پدرم گفت: خوب اون دوستی که پسر شما ماشین رو بهش داده، کی بوده؟فرهاد پرید جلو و گفت: حالا هر کی که بوده، مهم نیست. من خودم تمام خسارت شما رو بهتون میدم. شما اصلاً فکر کنید من این کار رو کردم.پدرم لبخندی زد و گفت: نه پسرجان، ما دنبال خسارت نیستیم. ما فقط میخوایم بدونیم که کی اینکار رو کرده. البته میدونیم که این تصادف از قصد بوده. حالا اگه تو نگی که کی پشت این ماشین بوده ما مجبوریم شکایتنامه خودمون رو بر علیه تو تنظیم کنیم و مطمئن باش که توی دردسر میوفتی. چون به اندازه کافی شاهد داریم که بتونیم تو رو متهم کنیم. پس بهتره که خودت رو فدای دوستی که اینقدر نارفیقه نکنی.پدر فرهاد به حرف اومد و گفت: این آقا راست میگند. اون دوست اگه واقعاً دوست بود، هیچوقت از تو و ماشینت سوء استفاده نمیکرد. پس بگو و خودت رو توی دردسر ننداز و ما رو هم گرفتار نکن.فرهاد کمی مکث کرد و بعد من من کنان گفت: تورو خدا فقط نگید که من بهتون گفتم.پدرم گفت: مطمئن باش من کاری میکنم که اون طرف نفهمه که تو به ما جریان رو گفتی.فرهاد سرش رو انداخت پایین و گفت:آرش، آرش از دوستان دوران دبیرستان من بود و ازم خواست که ماشینم رو یه نصف روزبهش قرض بدم. باور کنید اگه میدونستم میخواد چکار کنه هیچوقت این کار رو نمیکردم.من و پدرم از فرهاد و پدرش خداحافظی کردیم و به سمت خونه حرکت کردیم. توی راه پدرم گفت: باید یه کاری بکنیم که دیگه آرش به خودش اجازه نده که کینه توزی کنه...
ادامه قسمت نوزدهم: مار زخمیبعد از ظهر بود و پدرم از سر کار اومد خونه و گفت: امروز باید تکلیف رو یه سره کنیم. دیگه نباید آرش جرأت کنه که برای ما دردسر درست کنه.پدرم بلند شد و از توی دفتر تلفن شماره خونه آرش اینا رو پیدا کرد و زنگ زد. نمیدونم کی گوشی رو برداشت. پدرم گفت: سلام، من ... هستم. آقا آرش خونه هستند؟...... ممنونم میشم اگه لطف کنید و بهشون بگید که توی دفتر هیئت مدیره منتظرشون هستم.پدرم گوشی رو گذاشت و به من گفت: بلند شو بریم تو دفتر. اگه اومد که باهاش اتمام حجت میکنم. اگه هم نیومد مجبورم برم دم در خونشون.با هم رفتیم توی دفتر و منتظر شدیم. یه ربع بعد سر و کله آرش پیدا شد. احساس کردم چهرش مضطربه. مثل اینکه تونسته بود حدس بزنه که جریان از چه قراره. سلام کرد و با دعوت پدرم روی یکی از صندلی ها نشست. پدرم شروع به صحبت کرد: ببین آقا آرش من برای تو و خانواده تو احترام قائلم و دوست ندارم که توی همسایگی بین من و شما سر و صدایی بلند بشه. ولی اگه تو بخوای به این رویت ادامه بدی، من مجبورم که هر طور شده جلوی تو بایستم و مطمئن هستم که اونوقت ممکنه دیوار حرمت بین من با شما از بین بره.آرش که جا خورده بود، کمی خودش رو جمع و جور کرد و گفت: من نمیدونم درباره چی صحبت میکنید.پدرم گفت: چند روز پیش اتفاقی برای ماشین پدرام پیش اومد که از این قراره... (داستان رو بدون گفتن اقداماتی که من و پدرمکردیم براش تعریفکرد.آرش که رنگش پریده بود گفت: خوب این داستان چه ربطی به من داره؟پدرم اخمهاش رو در هم کشید و خیلی جدی و خشک که باعث ترس من هم شد چه برسه به آرش گفت: من صاحب اون ماشین رو پیدا کردم و ازش شکایت کردم. شاهد و دلیل کافی هم برای متهم کردنش دارم. صاحب اون ماشین آقای فرهاد ... هست که فکر میکنم تو خوب میشناسیش.وقتی آرش اینحرف رو شنید خشکش زد و به تته پته افتاد و گفت: من ... من نمیشناسمشون.پدرم گفت: ولی ایشون خیلی خوب تورو میشناسند. قرار شده که ایشون هم شکایت نامه ای بر علیه کسی که اون تصادف رو کرده و فرار کرده تنظیم کنند و به پرونده شکایت ما اضافه کنند. در این صورت هر دو شکایت متوجه شخص راننده میشه. چون آقا فرهاد مدعی شدند که هیچ کدوم از اعضای خانوادشون اون روز و اون ساعت سوار اون ماشین نبودند و برای ادعاهاشون هم شاهد کافی دارند.آرش به فکر فرو رفت و بعد با بی شرمی خاصی که فقط از خودش ممکن بود سر بزنه گفت: خوب شکایت کنند. این به من چه ربطی داره؟پدرم گفت: بسیار خوب. پس برای تو هیچ اشکالی نداره که ما شکایتمون رودنبال کنیم و شخصی رو که پشت فرمون اون ماشین بوده به دادگاه احضار کنیم. درسته؟آرش با پررویی هرچه تمامتر گفت: نه، چه اشکالی داره؟شاید آرش فکر میکرد که ما داریم یه دستی میزنیم. برای همین نمیخواست بند رو آب بده. ولی اگر هم اینطور بود نشون دهنده کند ذهنیش بود. چون با نشانه هایی که پدرم از مالک خودرو داد، باید میفهمید که ما دروغ نمیگیم.پدرم موبایلش رو در آورد و یه شماره گرفت و بعد گفت: آقا فرهاد؟ من ... هستم. همین الان با کسی که شما مدعی هستید اون روز ماشینتون دستش بوده رودررو نشستم و ایشون مدعی هستند که اون روز پشت ماشین شما نبودند. به این ترتیب من مجبورم که شکایتم را بر علیه شما دنبال کنم و از طریق قانونی مشکل رو حل کنم. شما هم منتظر احضاریه دادگاه باشید تا در اونجا توضیح بدید.پدرم بدون خداحافظی گوشی رو قطع کرد و رو به آرش گفت: امیدوارم که همونطور که ادعا میکنی اون ماشین اون روز دست تو نبوده باشه. چون اگر غیر از این باشه خیلی برات بد میشه.آرش با وقاحت تمام بلند شد و بدون خداحافظی از اطاق خارج شد.من با تعجب به پدرم گفتم: یعنی چی؟ من فکر میکردم که قضیه ساده تر از اینها حل بشه و بتونیم شر آرش رو کم کنیم.پدرم لبخندی زد و گفت: اما من انتظار همین رفتار رو از آرش داشتم. مطمئن بودم که بعد از رفتن ما سراغ فرهاد و ماشینش اون با آرش تماس میگیره و داستان رو براش میگه و سعی میکنه تا اثر رنگ ماشین تو رو که روی سپر و گارد ماشینش مونده بود از بین ببره. به همین خاطر هم همون روز با یکی از دوستانم که کارشناس تصادفات بود تماس گرفتم و رفتیم سراغ ماشین فرهاد و اون دوست من با دوربین خودش عکسایی از ماشین فرهاد انداخت که به وسیله اون میشه جریان رو پیگیری کنیم. در ضمن نمونه ای هم از رنگ باقی مونده بر روی سپر اون ماشین برداشت و به همراه عکسها ضمیمه پرونده شکایت کرد.من با تعجب گفتم: شکایت؟!!! ولی ما که هنوز شکایتی نکردیم.پدرم باز هم خندید و گفت: تو نکردی. ولی من همون روز شکایتنامه روتنظیم کردم و تشکیل پرونده دادم. آرش هم که فکر میکنه ما هنوز شکایت نکردیم، چون من به فرهاد اینطور گفتم و او هم به آرش همین رو گفته، سریع در سدد از بین بردن آثار و علائم به جا مونده بر روی ماشین براومدند. چون الان که من داشتم از سر کار میومدم راه رو کج کردم و از طرف خونه فرهاد اومدم و خوشبختانه ماشین اونجا بود. هیچ اثری از جای تصادف و رنگ مونده بر روی اون نبود. آرش به خیال خودش مدارک رو از بین برده بود. به فرهاد هم اطمینان داده که ما هیچ کاری نمیتونیم بکنیم. الان هم که به فرهاد زنگ زدم و گفتم که از طریق قانونی اقدام میکنیم اون به من گفت که شما هر کاری که دوست دارید انجام بدید و برای من اهمیتی نداره. از اینجا معلوم میشه که فرهاد هم در جریان اقدام آرش بوده و با اون همدسته. با تمام این حرفها من مطمئن هستم که این بار گوش مالی سختی به آرش خواهم داد.من گفتم: بابا تو هم یه پا کارآگاهیا. من که عقلم به اینجور جاها قد نداده بود.پدرم خندید و گفت: بالاخره هرچی باشه من چند سال بیشتر از تو توی این جامعه زندگی کردم و با اینجور مشکلات روبرو شدم. البته دوستان خوبی هم دارم که توی این قبیل موقعیتها راهنمایی و کمکم میکنند تا بتونم مشکلات رو به بهترین نحو حل کنم. تو هم سعی کن در زندگیت دوستانی داشته باشی که بتونند تورو یاری بدند. نه اینکه فقط روزای خوشی باهات باشند و نتونند هیچ مشکلی رو ازت حل کنند. حالا هم بلند شوبریم خونه که الان مامانت شاکی میشه. تو هم دیگه فکرش رو نکن. من خودم دنبال جریان هستم. فردا هم که ماشینت رو گرفتی، بیار همینجا و بذار تا آرش ببینه که ماشینت مثل روز اول شده و کمی بسوزه تا به موقعش آتیشش بزنم.فردای اون روز ماشینم رو از نمایندگی گرفتم و پدرم نمیدونم به خاطر خوشحالی بیشتر من یا برای سوزوندن بیشتر آرش بهم پول داد تا هم برای ماشینم سیستم صوتی خوب بخرم و هم ماشینم رو اسپرت کنم. منم همون روز رفتم و یه سیستم صوتی باحال روی ماشین بستم و فلاپ و بادگیر بغل و عقب و سقف و رکاب بغل فابریک و چراغهای جلوی هالوژنی ماشینم رو گرفتم و بردم نمایندگی تا نصب کنند. تا غروب گرفتار ماشین بودم و وقتی که کار تموم شد، خودم تو کف ماشینم مونده بودم.اونقدر قشنگ شده بود که هنوزم که هنوزه وقتی عکسهاش رو توی آلبومم میبینم با خودم میگم ایکاش نفروخته بودمش.از تعمیر گاه یه راست رفتم دم خونه نسترن و اون رو سوار ماشین کردم و رفتم توی خیابون و کلی دور زدم. وقتی مردم چشمشون با دیدن ماشین من روش قفل میشد لذت میبردم. بعد رفتم به سمت خونه خودمون و به نسترن گفتم که میخوام ببرمت خونمون رو ببینی. نسترن هم با کمال میل قبول کرد و با هم رفتیم خونه.به مجتمع که رسیدیم یه راست رفتم تو محوطه و همونجا ایستادم و پیاده شدیم. افشین و چندتا دیگه از بچه ها که توی محوطه بودند اومدند و دور ماشینم جمع شدند و افشین گفت: پسر!!! این چیه؟ چکار کردی؟ حسابی باباهه رو تیغ زدیا.گفتم من تیغ نزدم. خودش بهم پول داد و گفت که طبق سلیقه خودم درستش کنم.توهمون حالی که ایستاده بودم و با افشین و بقیه حرف میزدم و نسترن هم کنار من ایستاده بود، آرش رو دیدم که از آسانسور خارج شد و با دیدن من و نسترن و ماشینم میتونستم آتیش خشمش رو توی چشماش ببینم. خیلی حال کردم که تو اون حال آرش هم اومد و من و ماشین و نسترن رو باهم دید. میدونم که بدجنسیه، ولی دست خودم نبود و از دیدن حس حسادتی که تو چشمای آرش موج میزد خیلی لذت بردم. از روی بدجنسی تو چشمای آرش زل زدم و یه لبخند تمسخرآمیز تحویلش دادم.توهمون حال بودم که پدرم هم از راه رسید و گفت: خوبه، ماشینت رو که گرفتی و یه دخترخانوم خوشگل روهم که هنوز به من معرفی نکردیشون با خودت آوردی. نمیگی بعضی ها ممکنه سکته کنند؟بعد خندید و من پدرم و به نسترن و نسترن رو به پدرم معرفی کردم و پدرم در حالی که با نسترن دست میداد رو به من کرد و گفت: خوب دیگه، معرکه گیری بسته. ماشینت رو ببر و بذار تو پارکینگ و مهمونت رو هم ببر خونه تا من هم الان میام. کارت دارم.وقتی که وارد خونه شدیم و مادرم نسترن رو دید اول جا خورد. ولی بعد خودش رو جمع و جور کرد و اومد جلو و با نسترن دست داد و من اونها رو به هم معرفی کردم و بعد با هم رفتیم توی هال و روی مبل نشستیم. بعد ار مدت کوتاهی پدرم هم اومد و به ما ملحق شد. بعد کمی خوش و بش و صحبت پدرم رو به من کرد و گفت: راستی امروز احضاریه دادگاه برای فرهاد پست شد. من ترتیب استشهاد محلی رو هم از اون کاسبی که بلیزر رو دیده بود، دادم و ضمیمه پرونده شد. دیگه نه فرهاد و نه هیچ کس دیگه ای نمیتونه زیر هیچ چی بزنه. وقتی این برنامه تموم شد و ما تونستیم آرش رو محکوم کنیم، یه تقاضای تأمین جانی و مالی میکنیم تا جلوی اینجور اقدامات آرش رو بگیریم.شام خوردیم و ساعت 10 بود که من نسترن رو سوار ماشین کردم و بردم خونشون و یه ساعتی هم اونجا موندم. مادر نسترن اونشب به من گفت که رفتنشون به اتریش قطعی شده و سه روز دیگه با نسترن میرند اتریش و تا یه ماه اونجا میمونند. من که خیلی تو ذوقم خورده بود و میدونستم که از سه روز دیگه تا یک ماه دیگه فرصتی برای بودن با نسترن و بهرمندی از وجود زیبا و شیطون اون رو ندارم همون شب قرار پس فردا رو باهاش گذاشتم تا با هم خلوت کنیم. چون مامانش قرار بود باز بره به یه مهمونی دوره ای که خونه یکی از دوستاش بود و بهترین فرصت برای من و نسترن بود تا با هم باشیم.دو روز از اون شب گذشت و من صبح بلند شدم و صبحونه رو خوردم. دیگه به لوستر فروشی نمیرفتم و قرار شده بود که از اول شهریور ماه برم بازار و پیش پسر عموم مشغول به کار بشم. ساعت 10 بود که پدرم زنگ زد و گفت: فرهاد با من تماس گرفت و گفت که احضاریه دادگاه به دستش رسیده و شاکی از این بود که ما بهش قول دادیم شکایت نمیکنیم. من هم بهش گفتم که توخودت به من گفتی که هر کاری که دوست داریم بکنیم. در ضمن بهش گفتم که پرونده کامله و حتی درست کردن ماشین هم نتونسته کمکی به اون بکنه و تمام جریان عکس و نمونه رنگ روی سپر رو براش گفتم و گفتم که اگه توی دادگاه بگی که کی اون روز پشت ماشینت بوده و از دادگاه بخوای تا اون رو احضار کنه، بعد از روشن شدن واقعیت من شکایتم رو از تو پس میگیرم و بر علیه اون کسی که ماشینت دستش بوده شکایت میکنم. من فکر نمیکنم که فرهاد بخواد به خاطر آرش خودش رو تو دردسر بندازه.من خوشحال از پیشرفت قضیه به این شکل رفتم توی اطاقم تا کمی با کامپیوترم ور برم که تلفن اطاقم زنگ زد و من گوشی رو برداشتم و صدای ناز آیلار رواز پشت خط شنیدم که میگفت: سلام.خوبی بی معرفت؟• چرا بی معرفت؟• معلوم هست کجایی؟ چرا سراغی از من نمیگیری؟• ببخشید ولی این چند روز گرفتار بودم.(تمام اتفاقات روبراش تعریف کردم)• خوب حداقل یه زنگ میزدی.• گفتم که ببخشید. حالا که داریم با هم حرف میزنیم، با گله و شکایت حال هم دیگه رو نگیریم بهتره، نه؟• باشه، اینبار میبخشمت. ولی دفعه آخرت باشه اینقدر بی معرفت میشی. خوب، ببینم، فردا کجایی؟• نمیدونم. چطور مگه؟• راستش میخواستم با هم باشیم.البته نه بیرون. دوست دارم بیای خونه ما. من تنهام. همه رفتند مسافرت و من موندم تهران. دو روزی تنهام.• خوب به یکی از دوستات بگو بیاد پیشت.(میخواستم ببینم مزه دهنش چیه)• جدی؟ یعنی تو دوست نداری بیای پیش من؟• چرا. ولی اینجور موقعها یه دختر خوب از یکی از دوستای دخترش دعوت میکنه تا بیاد و پیشش بمونه.• حالا اگه من نخوام دختر خوبی باشم، باید چه کسی رو ببینم.• باید من رو ببینی. اگه اینطوریه باشه. منم چون پسر خوبی نیستم دعوتت رو قبول میکنم.• خوبه، پس به پای هم میایم. فعلاً کاری نداری؟• نه عزیزم، بدرود.• خدانگهدار.گوشی رو گذاشتم و با خودم گفتم که عجب وقتم پر شده ها. وقت سر خاروندن ندارم. تو همین افکار بودم که دوباره تلفن زنگ زد. گوشی رو برداشتم و اینبار صدای مژده رو شنیدم: سلام گل پسر. مارو نمیبینی خوشی؟• نه بابا چه خوشی. نیستی ببینی من چقدر از دوریت لاغر شدم.• آره جون خودت. خودتی. من تورو میشناسم. تو به خودت بد نمیگذرونی. راست بگو از وقتی من رو ندیدی با چندتا دختر شیطونی کردی؟• ای بابا، از سقف برو بالا. این حرفا چیه؟ منم و یه مژده خانوم.• آره میدونم. تو گفتی و منم باور کردم. خوب حالا بگذریم. کی میای شمال؟• نمیدونم شاید آخر هفته یه برنامه بذارم و بیام.• با ماشین خودت میای؟• آره، البته اگه مامان ترسوی من گیر نده.• خوبه پس من باهات تماس میگیرم تا بدونم کی میای. خیلی دلم برات تنگ شده دیوونه.• منم همینطور، وروجک.• پس تا بعد. خدانگهدار.• بدرود، ماهی سفید من.
قسمت بیستم: تا حالا ماهی سفید روسی خوردید؟سه شبنه بود. من صبح تا ظهر دنبال یه سری کارها بودم و ظهر بود که با آیلار تماس گرفتم و برای ساعت 6 بعد از ظهر باهاش قرار گذاشتم. آدرس رو ازش گرفتم و قرار شد ماشین رو یه خرده دور تر از خونشون پارک کنم و آیلار هم در ورودی مجتمعی رو که توش زندگی میکرد، باز بذاره تا من سریع برم تو و دم در معطل نشم، تا همسایه ها من رو نبینند.ساعت شش و ربع بود که با کلی ترس و لرز بالاخره وارد آپارتمان آیلار شدم و یه نفس راحت کشیدم. چون چند بار مجبور شدم کوچه رو بالا پایین کنم تا کسی نباشه و من بتونم برم توی ساختمون. بعد از اینکه نفسم سر جاش اومد، گفتم: بابا، این دیگه چجور مهمون دعوت کردنه؟ من که مردم تا تونستم بیام تو.• هر که طاووس خواهد جور هندوستان کشد. به هر حال ببخشید، ولی اینجا یکی دوتا همسایه فضول داریم که من نمیخواستم تورو ببینند. حالا هم که به خیر گذشت.• آره خوب، زهره من هم آب شد. فدای سرت.• ای بدجنس. مگه چندبار گیر افتادی که اینطوری میترسی؟• گیر که نیفتادم. ولی تجربم هم کم نیست. خطرات زیادی رو از سر گذروندم.• خوب پسری که اینقدر شیطونی میکنه باید پی خطر رو هم به تنش بماله دیگه.• ای بابا، من کجام شیطونه؟ پسر به این سر به زیری و مظلومی تا حالا جایی دیده بودی؟• آره جون خودت، یکی تو خیلی مظلومی، یکی هم چنگیز خان مغول.• من کجام شبیه چنگیزخانه؟• مظلومیتت دیگه.هر دو زدیم زیر خنده و آیلار بلند شد و رفت تا میوه و شربت بیاره. من خونه رو برانداز کردم. خونه خوب و زیبایی بود. البته مثل خونه نسترن اشرافی نبود، ولی زیبا و مرتب بود. آیلار بعد از چند دقیقه با وسایل پذیرایی اومد و کنار من روی کاناپه نشست. من گفتم: اینقدر زحمت نکش. لاغر میشیا. من اومدم اینجا خودت رو ببینم. بشین همین جا و از جاتم دیگه جم نخور.آیلار خندید و گفت: واقعاً که خوب بلدی دخترا رو خر کنی، ولی من از اون ساده هاش نیستم. بی خودی زبون نریز که من خودم زبون بازم.• این چه حرفیه؟ دور از جون خر ... ببخشید دور از جون شما. خر چیه؟• ای بدجنس. ( با کوسن روی مبل محکم زد تو صورتم)کوسن رو گرفتم و گفتم: زدی؟خندید و گفت: آره، خوب کردم.منم نامردی نکردم و کوسن رو چنان زدم تو صورتش که یکی از کوسن خورد و یکی از پشتی مبل. آبلار صورتش رو گرفت و گفت: دیوونه، تو شوخی سرت نمیشه؟خندیدم و بهش نزدیکتر شدم و گفتم: چرا، ولی شوخی بدنی نداشتیم. زدی ضربتی، ضربتی نوش کن. اگر هم نخواستی، اون رو فراموش کن.خندید و دستش رو از روی صورتش برداشت و زهره ترک شد. آخه صورت من حالا دقیقاً دوسانتی صورتش بود. کمی رفت عقب و اومد چیزی بگه که من انگشتم رو گذاشتم روی لبش و گفتم: هیسسسسسسسس. هیچی نگو.همینجوری تو چشمای هم زل زده بودیم و انگار با نگاه هامون همه اون چیزایی رو که باید به هم بگیم گفتیم. آروم صورتم رو بردم جلوتر و لبش رو بوسیدم. فقط نگاهم میکرد. حتی پلک هم نمیزد. دویاره لبش رو بوسیدم، اما اینبار طولانی تر. بغلش کردم و گرمای زیاد بدنش رو که نشون دهنده احساس شهوت بالاش بود، حس کردم. لپهای سفیدش گل انداخته بود و چهره ناز و خواستنیش رو زیباتر کرده بود. صورتش رو غرق بوسه کردم و آروم دم گوشش گفتم: دخترای روس همشون اینقدر خجالتی هستند؟نگاهی به من کرد و آروم گفت: نه، ولی پسرای شیطون ایرانی همشون همینقدر پررو و بی طاقت هستند.خندیدم و گفتم: خوب مگه بده؟ بدت میاد؟بازم توی چشمام نگاه کرد و گفت: کدوم دختر دیوونه ای هست که از یه پسر شهوتی پرروی آتیشپاره مثل تو بدش بیاد؟این رو که گفت، انگار به من چراغ سبز نشون داد و حس شهوت من مثل گاو نر وحشی که در حصارش رو باز کنند و با شتاب وارد صحنه گاو بازی بشه، وارد صحنه ذهن من شد و من دیگه نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و شروع کردم با ولع تمام گردن و نرمه گوشش رو خوردن و لیسیدن. همونطور که نشسته بود و هیچ عکس العملی نشون نمیداد، نفسهاش به شماره افتاد و بعد آروم دستهاش رو کرد توی موهای من و شروع کرد با موهای من بازی کردن. من آروم رفتم پایینتر و دکمه های پیراهن آیلار رو که منگنه ای بود دونه دونه باز کردم. به وسطای پیراهنش که رسیدم متوجه شدم که سوتین نبسته.ادامه دادم و بالاخره دوتا سینه ناز و نوک تیز و سرحال جلوم ظاهر شد. سفید بودند با نوکی صورتی رنگ که هر مردی رو وسوسه میکردند تا ازشون بچشه. آروم نوک یکیشون رو کردم توی دهنم و شروع کردم به خوردن. درعین شق و رق بودن، خیلی نرم بود. سینه هاش رو به نوبت توی دهنم میکردم و میخوردم و میلیسیدم و نوکش رو گاز گاز میکردم. آه و ناله های آیلار شروع شده بود و پراهنشم کامل از نتش دراومده بود. خوابوندش روی کاناپه و بعد از باز کردن دگمه شلوارش، زیپش رو با دندون گرفتم و باز کردم. بعد آروم شلوار و شورت قرمز رنگش رو در آوردم. حالا آیلار مثل یه پری دریایی زیبا و سفید با اون بدن کشیده و مرمریش جلوم روی کاناپه لخت خوابیده بود. آروم بلند شدم و لباسهام رو در آوردم. بعد رفتم سراغ کسش و بعد از چند بوسه شروع به لیسیدن اون کردم. آیلار پاهاش رو از هم باز کرده بود و کس خوش فرمش با اون لبه های ظریف و زیبا و گوشتی صورتی رنگ نمایان شده بود. شروع کردم به لیسیدن و خوردن کسش و با هر لیسی که میزدم آیلار پیچ و تابی به بدن خودش میداد و آه و ناله میکرد. بعد آیلار بلند شد و من رو روی کاناپه به صورت دمر خوابوند و خودش هم کنار کاناپه زانو زد. با نوک ناخنهای بلندش پوست پشت من رو آروم لمس میکرد و از پاهام به طرف شونه هام و بر عکس حرکت میکرد. قلقلک لذتبخشی باعث میشد که دریای شهوت من طوفانی تر بشه. بعد دستش رو برد لای پاهای من و با نوک ناخنهاش شروع به نوازش خایه من کرد. اونقدر لذت داشت که من سرم رو در کوسن کاناپه کرده بود و از زور لذت فریاد میزدم. بعد من رو برگردوند و همین کار رو با روی تنم کرد. با نوک ناخنهاش سینه و شکمش من رو لمس میکرد که باعث لرزشهای خفیفی در بدنم میشد و شهوت من رو دوچندان میکرد. آروم صورتش رو به کیر من نزدیک کرد و اون رو بوسید و بعد شروع به خوردن کرد. آروم کیرم رو داخل دهنش میکرد و میمکید و بانوک زبونش سر کیرم و تخمهام رو قلقلک میداد. من داشتم دیوونه میشدم. دیگه طاقت نیاوردم و بلند شدم و پشت آیلار قرار گرفتم. آیلار در حالی که روی زمین، جلوی کاناپه زانو زده بود دستهاش رو روی کاناپه گذاشت و باسن سفید و سفتش رو به طرف من داد وتوی همون حال گفت: مواظب باش. جلوم ورود ممنونعه.خندیدم و گفتم: مواظبم. من کارم رو خوب بلدم جیگر.کیرم رو گذاشتم لای رونهای آیلار. طوری که مماس با کسش باشه و شروع کردم به عقب و جلو کردن. کم آب کس آیلار باعث خیس شدن رونهاش و کیر من شد و من بعد از اینکه با آب دهن سوراخ کونش رو لیز کردم و کمی با انگشت با سوراخش بازی کردم تا نرم و باز بشه آروم سر کیرم رو گذاشتم دم سوراخ کونش و شروع کردم به فشار دادن. تازه سر کیر من رفته بود تو که آیلار جیغی زد و با ناله گفت: آخخخخخخخخخخ، سوختم. یواشتر، آروم بکن تو.من از کمر آیلار گرفتم و آروم و با حرکات پشت هم عقب و جلو، کیرم رو تا ته کردم توی کونش. تنگ و داغ بود. آیلار ناله میکرد و میگفت: آخخخخخ، بکن، بکن، ولی آروم.من شروع کردم به تلنبه زدن و آروم آروم به سرعت و شدت ضربه هام اضافه کردم. آیلار در حالی که آه و نالش خونه رو برداشته بود با دستش کسش رو میمالید. بعد از چند دقیقه آیلار رو طوری روی کاناپه قرار داد که باسن نازش روی دسته کاناپه بود و به سمت بالا قرار گرفته بود. من بغل دسته کاناپه ایستادم و کیرم رو دوباره فرستادم توی کونش. همونطور که ضربه میزدم، دستم رو دور رونهای سفید و صافش حلقه کردم و با شصت دستم کس و چوچولش رو مالیدم. همینطور ضربه میزدم که آیلار جیغی کشید ومن احساس کردم که سوراخ کونش تنگ و گشاد میشه. لرزش خفیفی توی بدنش حس کردم که نشون میداد به ارگاسم رسیده. من همچنان تلنبه میزدم. کم کم من هم احساس کردم که زیر تخمهام داغ شده و آبم داره با فشار میاد که بریزه بیرون. کیرم رو کشیدم بیرون و آبم رو روی کس آیلار که جلوم بود ریختم. قسمت مایع آبم از کناره های کسش سرازیر شد و چون بدنش سرازیر بود. به سمت شکمش سر خورد و بعد از اینکه نافش رو پر کرد باز هم جلوتر رفت و رسید به لای سینه های کله قندی آیلار. من که بی حال شده بودم همونجا روی یکی از مبلها نشستم و خودم رو ولو کردم روی مبل. آیلار هم بعد از اینکه چند دقیقه ای تو همون حالت موند، بلند شد و خودش رو با دستمال تمیز کرد و اومد طرف من و روی زانوم نشست و کیر من رو که از حال رفته بود گرفت توی دستش و گفت: پدرام، خیلی باهات حال کردم. این پدرام کوچولو هم خوب کارش رو بلده ها!! (منظورش از پدرام کوچولو کیرم بود).نگاهی به صورت آیلار که از بس پوستش سفید و شفاف بود میشد رگهای زیر پوستش رو دبد، انداختم و گفتم: من هم با تو خیلی حال کردم. تا حالا ماهی سفید روسی به ای گندگی نخورده بودم که اونم خوردم.آیلار زد زیر خنده و خودش رو انداخت توی بغلم و سرش رو گذاشت روی سینه من و دستش رو دور کمرم حلقه کرد. من هم آیلار رو در آغوش گرفتم و یه بوس از پیشونیش برداشتم و هردو بیحال و ساکت دقیقه ها توی همون حالت موندیم.آخرای شب بود و من میخواستم برگردم خونه که آیلار با نگرانی گفت: من از تنهایی میترسم. میشه امشب رو پیش من بمونی؟فکری کردم و گفتم: باشه، فقط برای اینکه خونه نگران نشند باید یه زنگ بزنم و به پدرم بگم که امشب مهمونم و تا صبح نمیام.گوشیم رو درآوردم و به پدرم زنگ زدم . حدود ساعت 2 بعد از نیمه شب بود که من و آیلار کنار هم توی تخت خوابیدیم و بعد از کلی حرف زدن و دل دادن و قلوه گرفتن و لب و لوچه متوجه شدم که آیلار خوابش برده. من هم چشمام رو بستم.فردای اون روز وقتی که رسیدم خونه، پدرم زنگ زد و گفت که روز دادگاه، هفته دیگه، سه شنبه ست. من کمی به کارهای شخصیم رسیدم و بعد از خونه زدم بیرون. با ماشین داشتم میرفتم به سمت خونه نسترن. قرار بود اون شب با نسترن باشم. فردای اون روز نسترن و مادرش برای یک ماه میرفتند اتریش. من کمی حالم گرفته بود. درسته که با چند دختر دیگه رابطه داشتم، ولی با هیچ کدومشون نمیتونستم مثل نسترن راحت باشم. رسیدم به دم در خونه نسترن و زنگ رو زدم. بیتا جواب اف اف رو داد و در رو باز کرد. وقتی که داخل خونه شدم، خبری از نسترن نبود. از بیتا پرسیدم: نسترن کجاست.• رفته تا پیش یکی از دوستاش، ولی گفت که تو میای و از من خواست که بهت بگم زود برمیگرده.• خوب، پس من مزاحم نمیشم، میرم بیرون و یه دوری میزنم و بعد باز برمیگردم.• هنوز با من احساس غریبی میکنی؟ بمون، نسترن هم الان پیداش میشه.من روی مبل نشستم و بیتا رفت توی آشپزخونه تا قهوه بیاره. وقتی که برگشت من از تعجب چشمام چهارتا شد. بیتا که تا اون موقع همیشه جلوی من یا با شلوار و پیراهن بود یا یه ربدوشام زنانه گل بهی میپوشید،(که اون روز هم تنش بود) وقتی که از آشپزخونه اومد و وارد هال شد، ربدوشامش رو درآورده بود و یه دامن کوتاه مشکی که یه وجب بالای زانوش بود و یه تاپ بندی سفید پوشیده بود که معلوم بود زیرش سوتین نبسته و سر سینه هاش زده بود بیرون. من تا اون روز هیچ نظری به بیتا و هیچ زن شوهر دار دیگه ای نداشتم، با دیدن بیتا با اون لباس و با اون اندام زنانه و متناسب دلم هری ریخت پایین. بیتا اومد و سینی قهوه رو جلوی من نگه داشت تا من قهوه بردارم. همونطور که دولا شده بود، من تونستم از بالای تاپش سینه های خوش ترکیبش رو ببینم. هوش از سرم رفته بود. ولی یک آن به یاد حرفای پدرم افتادم که بهم گفته بود از زن شوهر دار بپرهیز. خودم رو جمع و جور کردم و تشکر کردم. بیتا روبروی من روی مبل نشست و پاش رو روی پاش انداخت. در این حالت من میتونستم تا بالای رونش رو ببینم. داشتم دیوونه میشدم. از یه طرف نمیخواستم با دید سکسی به بیتا نگاه کنم و از طرف دیگه حس شهوتم من رو هل میداد که برو جلو، فرصت رو از دست نده. حسابی گرمم شده بود و حواسم به اندام خوش تراش بیتا بود که با صدای بیتا به خودم اومد که میگفت: خوب، تعریف کن ببینم، چه خبرا؟• راستش هیچی، خبر خاصی نیست.• راستش من خیلی دوست ندارم که برم اتریش، ولی پدر نسترن ازم خواسته که برم و بعد از یه ماه با هم برگردیم. نسترن هم از موقعی که با تو دوست شده و چندتا از دوستان قدیمیش رو پیدا کرده، روحیش عوض شده. اون هم دوست داره که بمونه، ولی من نمیتونم تنهاش بذارم و برم. یه روز دو روز نیست. یه ماهه.• منم دلم برای شما و نسترن تنگ میشه. کاش میتونستم باهاتون بیام.• خوب بیا بریم.• تعارف شاه عبدالعزیزمیه دیگه، نه؟ من که تا تکلیف سربازیم معلوم نشه نمیتونم از کشور خارج بشم. گذشته از اون شما فردا میخواید برید و من توی کمتر از 24 ساعت چطوری میتونم ویزا و بلیط بگیرم؟• راست میگی، به اینهاش فکر نکرده بودم. بگذریم. چشم به هم بزنی دوباره برگشتیم. خوب از خودت بگو. کارت رو چکار کردی؟من کمی با بیتا صحبت کردم و در تمام طول صحبتمون من داشتم با خودم کلنجار میرفتم که با این پری خوش اندامی که جلوم نشسته چکار کنم. نمیتونستم ازش چشم بردارم و در عین حال هم نمیتونستم که ازش کام بگیرم. توی همین افکار بودم که بیتا بلند شد و آروم اومد کنار من و روی مبل نشست و دستش رو گذاشت روی رون من گفت: کجایی؟ حواست پرته.من خودم رو جمع و جور کردم و گفتم: هیجا ... تو فکر این بودم که ایکاش میشد باهاتون بیام.بیتا توی چشمای من نگاه کرد و آروم و با عشوه گفت: ولی چشمای قشنگت چیز دیگه ای میگند.با شنیدن این حرف سرتا پام آتیش گرفت. ولی باز به خودم مسلط شدم و گفتم: نه، جدی میگم.بیتا دستش رو دور گردنم انداخت و صورتش رو به من نزدیک کرد و گفت: من میدونم که تو داری به چی فکر میکنی و من هم از این فکرت خیلی خوشم میاد. میدونی که خیلی وقته از شوهرم دورم و نتونستم خودم روتخلیه کنم. میدونم که تو اهل سکس هستی و من دوست دارم که باهات سکس داشته باشم.من تمام وجودم شروع به سوختن کرد. ایکاش رفته بودم بیرون. ایکاش میشد از اونجا فرار کنم. نمیخواستم با کسی سکس داشته باشم که میدونستم مال کس دیگه ایه و از طرفی هم مادر دختریه که من دوست دارم همیشه باهاش رابطه داشته باشم. میدونستم اگر اینبار رو با بیتا سکس میکردم، دیگه نمیتونستم جلوی سکسهای بعدی رو بگیرم و همین موضوع یا باعث دردسرم میشد و یا حداقل باعث کدورت بین من و نسترن میشد. خودم رو از توی بغل بیتا کشیدم بیرون و به صورتش نگاه کردم. اصلاً به اون صورت زیبا و معصوم نمیومد که بخواد به شوهرش خیانت کنه. آروم گفتم: بیتا خانوم،درسته که من جوونم و حس شهوتم بالاست و شما هم زنی زیبا و خوش اندام هستید و هر مردی آرزو داره که با زنی مثل شما سکس داشته باشه، ولی این کار رو از من نخواید. من نمیتونم به آقای ... خیانت کنم و از رابطم با دختر شما سوء استفاده کنم و فقط به فکر شهوت رانی خودم باشم. توی زندگی به غیر از شهوت و لذت چیزهای دیگه ای هم هست که گاهی در مقابل شهوت سد میزنه و اون رو کنترل میکنه. من دوست ندارم که به خاطر ارضا شدن شهوتم در مقابل وسوسه آمیزش با شما، دوستی با نسترن رو از دست بدم و همیشه از دیدن روی نسترن و پدرش خجالت بکشم. پس من رو معاف کنید.این رو گفتم و به سمت در حیاط حرکت کردم تا از خونه خارج بشم که صدای بیتا من رو از رفتن بازداشت که میگفت: صبر کن. عجله نکن. اشتباه هم نکن. من هم دوست نداشتم و ندارم و نخواهم داشت که به شوهرم خیانت کنم و به خاطر لحظه ای شهوت رانی پشت پا به خیلی چیزها بزنم. راستش، من میخواستم عکس العمل تورو ببینم و بدونم که پسری مثل تو تا چه حد میتونه روی خودش کنترل داشته باشه. میخواستم بدونم که آیا تو فقط برای شهوت رانی با نسترن من دوست شدی، یا اینکه دوستی برات مهمه و در کنار دوستیت با نسترن، از وجود همدیگه هم لذت میبرید. میخواستم بدونم که تو در مورد رابطت با دخترها و زنها چه جور رفتاری داری. یه رفتار لاابالی و بی قید و بند که فقط هدفش سکس و شهوت رانیه یا اینکه رفتاری با حد و اندازه های مشخص و خط قرمز های معلوم که از اونها عبور نمیکنی. خوشبختانه خیالم رو راحت کردی. معلومه که پدر و مادرت خوب تونستند تورو هدایت کنند و خودت هم پسر خوبی هستی و حد و حدود خودت رو میشناسی.من که تا اونموقع پشتم به بیتا بود، با تموم شدن حرفش برگشتم و دیدم که شال بلندی رو که روی پشتی کاناپه افتاده بود برداشته و دور خودش پیچیده و بلند شده و داره به طرف آشپزخونه میره. من همونجا ایستادم تا از آشپزخونه بیاد بیرون. وقتی که برگشت روبدوشامش تنش بود و با لبخند گفت: خوب، حالا دوست دارم که بیای اینجا بشینی و با هم قهوه بخوریم و در ضمن اتفاق امروز رو فراموش کنی و مثل قبل دوستیت رو با نسترن و خانواده ما ادامه بدی.من خندیدم و گفتم: من فراموش میکنم، ولی این رو بدونید که امتحان سختی ازم گرفتید. چیزی نمونده بود که کنترلم رو از دست بدم.بیتا با نگاه مهربونی بهم گفت: اوه، من که دیگه پیر شدم. دخترای جوونند که باید دل تورو ببرند.سرم رو انداختم پایین و گفتم: به چشم مادری باید بگم که واقعاً اندام و چهره زیبا و متناسبی دارید و اگه کس دیگه ای به غیر شما بود و میدونستم که مجرده شاید الان قضیه 180 درجه فرق میکرد.بیتا بازهم خندید و گفت: ای زبون باز کلک، خیلی خوب دیگه بیا اینجا بشین تا نسترن بیاد، اینقدر هم زبون نریز، چون ممکنه ایندفعه واقعاً حالی به حالی بشم و یه کاری دست تو و خودم بدم. در ضمن از این به بعد هم من رو با اسم کوچک و بدون " خانوم" صدا میکنی اینقدر هم رسمی باهام حرف نمیزنی. دوست دارم باهام راحتتر باشی... .من هم در حال که به سمت مبل میرفتم تا بشینم گفتم: چشم بیتا خانو ...، ببخشید، بیتا جون... .
قسمت بیست و یکم: رشت، شهر دختر خوشگلابالاخره نسترن اومد و بیتا هم به مهمونی رفت و من و نسترن بازم با هم تنها شدیم. میخواستم اون شب خودم رو از لذت وجود نسترن پر کنم تا تلافی یه ماهی رو که نیست در بیارم. به خاطر همین برای اولین بار با خودم کرم بیحسی برده بودم. دوست داشتم یه سکس طولانی داشته باشم.بعد از نیم ساعت که از رفتن بیتا گذشته بود، من و نسترن توی اطاق اون، روی تخت خوابیده بودیم و از هم لب میگرفتیم و با هم ور میرفتیم. من گونه ها و گردن نسترن رو میبوسیدم و میخوردم و از باغ لباش گل میچیدم. به نظرم اون شب نسترن هم زیباتر شده بود و هم شهوتی تر. لباسامون رو در آوردیم و کنار هم خوابیدیم. پوست سفید و داغ نسترن به بدنم چسبیده بود و من رو سرشار از لذت میکرد. مدتی طولانی فقط هم دیگه رو میبوسیدیم و میلیسیدیم. من رفتم سراغ سینه های ناز و سفید نسترن و شروع به خوردن کردم. نفسهای نسترن به شماره افتاده بود. در همون حال دستم روی کس نسترن بود و اون رو می مالیدم. معلوم بود که نسترن هم خیلی حشری شده. کسش حسابی آب انداخته بود و خیس و لیز شده بود. آروم رفتم سراغ کسش که مثل همیشه تر تمیز و عطراگین بود. همیشه به کسش عطر میزد. اگر هم نمیزد، اونقدر زیبا و خوردنی بود که من نمیتونستم از خوردنش صرف نظر کنم. سرم رو لای رونهای سفید و مرمری نسترن گذاشتم و با ولع شروع به خوردن کسش کردم. زبونم رو لای کسش میکردم و از بالا تا پایینش رو میلیسیدم و گاهی هم زبونم رو توی سوراخش میکردم. نسترن به بدن ناز و ظریفش پیچ و تاب میداد و با آه و ناله هاش به هر حرکت من جواب میداد. اونقدر کسش رو خوردم که نسترن به لرزه افتاد و رونهاش رو به دوطرف سرم چسبوند و موهام رو چنگ زد و از ته دل جیغ کشید. فهمیدم که به ارگاسم رسیده. خیلی زود ارضا شده بود. معلوم بود که خیلی حشریه. مدتی تو همون حالت موندیم تا نسترن پاهاش شل شد و از دوطرف صورتم جدا شد. من آروم بلند شدم و کنارش دراز کشیدم و دوباره شروع به لب گرفتن و لمس اندام خوش فرمش کردم. چند دقیقه بعد دوباره احساس کردم که بدن نسترن داغ شده. بلند و شد و بعد از این که از لبم شروع کرد و به سمت پایین تمام بدن من رو بوسید و لیسید، رفت سراغ کیرم. اون رو توی دستاش گرفته بود و میبوسید. بعد رفت سراغ تخمام و اونها رو لیسید و به نوبت توی دهنش کرد و مکید. لذت زیادی با هر حرکت نسترن به وجود من سرازیر میشد. بعد نسترن آروم کیرم رو کرد توی دهنش. داغ و مرطوب بود. به تدریج تمام کیرم رو تا ته حلقش فرو کرد. یه لحظه در اثر فشاری که کیر من به حلقش وارد کرده بود حالت هق بهش دست داد، ولی کیرم رو در نیاورد و تمون جوری تو دهنش نگه داشت. آروم کیرم رو درآورد و من دیدم که مقدار زیادی بزاق از کیرم سرازیره. شروع به ساک زدن کرد و با دستش تخمهام رو ناز میکرد و قلقلک میداد. من از شدت لذت داد میزدم. اولین باری بود که صدام اونجوری بلند شده بود. نسترن بلند شد که بشینه روی کیرم. گفتم: صبر کن.دست کردم توی جیب شلوارم که کنار تخت بود و کرم بیحس کننده رو درآوردم و کمی ازش زدم به سر کیرم و مالیدم بهش. بعد از چند دقیقه احساس کردم کیرم بی حس شده. حالا نسترن نشست روی من و آروم کیر من رو با سوراخ کسش تنظیم کرد و با حرکات دورانی، همراه با فشار کیرم رو فرستاد اون تو. با اینکه کیرم بی حس شده بود، ولی گرمای کس نسترن رو حس میکردم. نسترن اول آروم شروع به بالا و پاین کردنم و چرخوندن کمرش کرد. ولی بعد از مدتی با حالتی که نشون میداد دوباره شهوت وجودش رو فرا گرفته، با سرعت و شدت زیادی حرکت میکرد و من هم با حرکات کمر خودم به شدت ضربه ها اضافه میکردم. با هر ضربه تمام بدن نسترن، به خصوص سینه ها و کپلهای نازش که توی دستای من بودند، میلرزید و موهاش افشون میشد. نسترن از سر لذت، جیغ میزد و با ناخنهای بلندش سینه من رو چنگ میزد. من هم گاهی سینه هاش رو توی دستام میگرفتم و میمالیدم و گاهی هم روی کپلهای باسن نازش ضربه میزدم. تو همون حالی که کیرم توی کس نسترنبود، چرخیدیم و نسترن زیر قرار گرفت . پاهای ظریف و نازش رو دور کمر من حلقه کرد. من هم با تمام قدرت شروع به تلنبه زدن کردم.نسترن با دستاش میله های بالای تختش رو گرفته بود و جیغ میزد. هردوتامون دیوونه شده بودیم و صداهامون با هم قاطی شده بود و فضای اطاق رو پر کرده بود. سینه های نسترن توی دستای من بود و میمالیدمشون و گاهی هم میخوردمشون.حالا نسترن قنبل کرده بود و باسن نازش رو که در اثر ضربه های من سرخ شده بود داده بود طرف من. من بعد از اینکه تمام باسنش رو غرق بوسه کردم آروم کیرم رو گذاشتم دم کسش که از لای رونای سفیدش زده بود بیرون. شروع کردم به تلنبه زدن و نسترن هم با حرکات جلو و عقب خودش ، شدت ضربه هارو بیشتر میکرد. حالا صدای برخورد بدنهامون با هم به صدای آه و ناله های نسترن و نفسهای تند من اضافه شده بود و یه سنفونی شهوت راه انداخته بود.من بلند شدم و کنار تخت ایستادم و نسترن هم در حالی که جلوم دولاشده بود و باسنش رو کاملاً داده بود بالا و دستاش رو روی لبه تخت ستون کرده بود، جلوی من قرار گرفت. من دوباره کیرم رو گذاشتم دم کسش و با یه فشار فرستادمش تو. همونطور که تلنبه میزدم روی کمر نسترن خم شدم و در حالی که کمرش رو میبوسیدم و میلسیدم با دستاهام سینه هاش رو میمالیدم. تو همون حال نسترن یه پاش رو بلند کردو من رونش رو بغل کردم و پاش رو آوردم بالا و شروع کردم به کردن.حالا من ایستاده بودم و نسترن در حالی که دستاش رو دور گردنم انداخته بود و پاهاش رو دور کمر حلقه کرده بود و مثل کوآلا بهم چسبیده بود، بهم کمک کرد که کیرم رو بکنم توی کسش. وزنش کم بود و من به راحتی در حالی که دستام زیر باسنش بود اون رو بالا و پایین میکردم. وای که چه لذتی داشت. 45 دقیقه بود که داشتم یه نفس با نسترن سکس میکردم، ولی هنوز دوست نداشتم تموم بشه.یه بار دیگه نسترن رفت روی تخت و قنبل کرد و من پشتش قرار گرفتم. در حالی که کیرم رو توی کسش کرده بودم، با آب دهن سوراخ کونش رو خیس و لیز کردم و با شصتم مالوندم. بعد آروم کیرم رو درآوردم و گذاشتم دم سوراخ کون نسترن و یواش فشار دادم. سر کیرم داغی داخل بدن نسترن رو احساس کرد که نسترن جیغی کشید و گفت: بکن، بکن، فقط آروم. دارم جر میخورم.این حرف نسترن بیشتر شهوتیم کرد. بالاخره کیرم تا ته رفت توی کونش و نسترن هم که ملافه روی تخت رو چنگ میزد، دائم جیغ میزد. من شروع کردم به تلنبه زدن. نسترن گاهی با کس خودش ور میرفت و گاهی هم با همون دست خیسش تخمهای من رو میمالید. من کم کم داشتم داغ میشدم و میدونستم که انزال نزدیکه. آروم کیرم رو کشیدم بیرون و رفتم توی دستشویی و حسابی کیرم رو شستم و دوباره برگشتم و رفتم سراغ نسترن که حالا طاق باز روی تخت خوابیده بود و داشت با خودش ور میرفت. یه راست رفتم سراغ کسش و دوباره شروع کردم به خوردن. داشت دیوونه میشد. سرم رو گرفت و آورد بالا و گفت: بکن توش. میخوام کیرت رو تو کسم حس کنم.کیرم رو گذاشتم دم کس خیسش و دوباره شروع کردم. خودش هم با شدت با چوچولش بازی میکرد و میمالیدش. با شدت ضربه میزدم. پاهای نسترن که دور کمر من حلقه شده بود، فشارش بیشتر شد و بدن نسترن شروع به لرزیدن و پیچ و تاب کرد و بعد از چند ثانیه صدای جیغ بنفش نسترن که از سر لذت بود تمام خونه رو پر کرد. من همونطور ضربه میزدم و با سینه های نسترن که حالا دیگه از حال رفته بود و میگفت زود باش، بیا، میخوام همه آب داغت رو بخورم. بازی میکردم)من احساس کردم که زیر تخمهام داغ شده و درد لذت بخش انزال رو زیر شکمم حس کردم. سریع کیرم رو کشیدم بیرون و بلند شدم و نسترن هم در حالی که جلوی من روی دوزانو نشسته بود کیرم رو گرفت و شروع به ساک زدن کرد. موقعی که اولین قطرات آبم اومد، نسترن کیرم رو آورد بیرون و دهن بازش رو طوری با کیرم تنظیم کرد که همه آبم ریخت توی دهنش. بعد همه آبم رو غورت داد و کیرم و مکید و تا آخرین قطره آبم رو کشید بیرون.هر دومون روی تخت دراز کشیدیم و من در حالی که نسترن رو بغل کرده بودم و میبوسیدم گفتم: حیف که تو داری میری، خیلی به بودنت عادت کرده بودم. نمیدونم تواین مدتی که نیستی باید چکار کنم.نسترن خندید و گفت: بدجنس، تو که به خودت بد نمیگذرونی. این مدت رو با دخترای دیگه سر کن تا من برگردم.• تنها دختری که اینقدر با خودش و خانوادش راحت بودم و میتونستم هر وقت که میخوام ببینمش تو بودی و هستی. نمیدونم چرا، ولی فکر اینکه نمیتونم یه ماه تورو ببینم و باهات باشم داره دیوونم میکنه.• اشکال نداره. زود میگذره. من هم سعی میکنم از اونجا برات زنگ بزنم.• شنیدن که بود مانند کرد... ببخشید، دیدن.یه نیشگون ازم گرفت و گفت: ای بدجنس، پس تو من رو برای همین میخوای.خندیدم و گفتم: نه فقط برای همین، ولی خوب، یکی از دلایلش اینه. مگه تو من رو برای چی میخوای؟خیلی جدی نگاهم کرد و بعد آروم گفت: راستش پدرام، میدونی؟ نمیدونم چطوری بگم. ... من... من فکر میکنم که دارم عاشقت میشم.توی چشمای قشنگش خیره شدم. احساس کردم واقعاً داره راست میگه. یه معصومیت خاص توی نگاهش بود که من تا اون لحظه ندیده بودم. بعد از کمی مکث بهش گفتم: نسترن این کار رو نکن. سعی نکن به من دلبسته بشی. من نمیتونم اون مردی باشم که تورو خوشبخت کنه. من و تو دوستیم و قراره که تا آخر باهم دوست بمونیم. پس نخواه که با پیش اومدن حتی فکر ازدواج، دوستیمون از این حال و هوای زیبا و خوشایند در بیاد.اشک توی چشمای نازش حلقه زد و آروم گفت: میدونم چی میگی. منم سعی خودم رو میکنم. ولی دست خودم نیست. دوستت دارم. نه برای ازدواج و اینجور حرفها. اصلاً تو فکر ازدواج نیستم. ولی باور کن دست خودم نیست. دوستت دارم. عاشقت شدم و میدونم که تو من رو برای ازدواج نمیخوای. با این حال عاشقتم.این رو گفت و سرش رو توی سینه من قایم کرد و تو همون حال گرمای اشکهاش رو روی سینه ام احساس کردم. موهاش رو نوازش کردم و گفتم: منم دوستت دارم. ولی نه برای ازدواج. بیا به هم یه قولی بدیم. قول بدیم که همیشه و هرجا و با کسی که هستیم به یاد هم باشیم و همدیگه رو فراموش نکنیم و با یاد و خاطرات زیبایی که با هم داشتیم، لحظاتمون و سرشار از لذت کنیم.آروم زنجیر طلایی رو که دور گردنم بود و اول اسم خودم هم بهش آویزون بود از گردنم باز کردم و بستم دور گردن نسترن و گفتم: هروقت این رو دیدی به یاد من باش.اشکهاش رو پاک کردم و صورتش رو بوسیدم. نسترن بلند شد و رفت سراغ کشوی اطاقش و بعد چند لحظه برگشت و یه پلاک کارته ضخیم رو روی مچ دست من بست. من نگاهی به پلاک انداختم و با تعجب دیدم که روش نوشته شده "Pedram" گفتم: این ... . این چیه؟خندید و گفت: یه یادگاری کوچیک برای اینکه به یاد من باشی. اگر هم یه زمانی یادت رفت که کی بهت دادتش زیر پلاکت رو بخون. یادت میاد.پلاک رو برگردوندم و زیرش رو خوندم:"Nastaran"با تعجب نگاهش کردم و گفتم: یعنی من اینقدر بی معرفتم که عزیزی مثل تورو فراموش کنم؟ بعدشم این رو کی دادی درست کردند؟خندید و گفت: نه عزیزم شوخی کردم. میخواستم پشت پلاک رو هم بخونی. اون زیر نوشتم تا همیشه اسمم روی پوست تنت باشه. اون پلاک رو هم وقتی که قرار شد من و بیتا با هم بریم اتریش سفارش دادم تا یادگاری بدم بهت. امیدوارم که هروقت میبینیش به یاد من بیافتی.بلند شدم و بغلش کردم و گفتم: اولاً خیلی ممنون از هدیه و یادگاری قشنگت. دوماً من همیشه به یادت هستم. سوماً کافی بود تو یه شاخه گل سرخ بهم بدی. تازه هیچی هم که نمیدادی مطمئن باش که من هیچ وقت فراموشت نمیکنم.بغلش کردم و بوسیدمش و گفتم: دوستت دارم. باور کن. ولی ازم نخواه که ... .دستش رو گذاشت روی لبهام و گفت: میدونم، هرطور که تو بخوای. منم عاشقتم و سعی میکنم با تمام عشقی که بهت دارم، خط قرمزها رو رعایت کنم.دستش رو بوسیدم و گفتم: ممنونم که درکم میکنی.اون شب باز هم با هم سکس کردیم و هردوتاییمون تا صبح کنار هم خوابیدیم. صبح که بلند شدم، دیدم نسترن توی اطاق نیست. بلند شدم و رفتم دستشویی و آبی به سر و صورتم زدم و بعد از اینکه سر و ضعم رو درست کردم، رفتم پایین. بیتا با دیدن من گفت: سلام، خوبی پدرام جان؟ صبحت به خیر.• درود به بیتا جون گل. ممنونم. ببخشید که دیشب اینجا موندم.• این چه حرفیه؟ خونه خودته. در ضمن برای من که دردسری نداشتی، جای نسترن رو روی تختش تنگ کرده بودی که اونم فکر نمیکنم از این موضوع ناراحت باشه.هردو خندیدیم و نشستیم کنار میز صبحانه که تو همین حال نسترن هم اومد و گفت: چیه؟ چی دارید پشت سر من میگید؟بیتا خندید و جریان شوخیش رو به نسترن گفت و نسترن هم با خنده گفت: اِاِاِاِاِاِ...، بیتا!! خیلی بدجنسیا. نمیتونی ببینی؟ خوب شوهر تو ازت دوره و تو حسودیت میشه، بگو.همه خندیدم و شروع کردیم به خوردن صبحانه.بعد از ظهر اون روز نسترن و مادرش رو رسوندم فرودگاه و بعد از یه خداحافظی جانانه و عاشقانه که اشک بیتا رو هم درآورد رفتند. پکر بودم. مخصوصاً حالا که احساس میکردم نسترن واقعاً من رودوست داره. ولی من نمیتونستم به خودم اجازه بدم که عاشقش باشم. به دلایل مختلف. یکیشون این بود که من بعد از جریان المیرا به خودم قول داده بودم که عاشق کسی نشم تا زمانی که بدونم واقعاً و کاملاً مال خودمه.وقتی که رسیدم به مجتمع، افشین رو توی محوطه دیدم که داره میاد به طرف من. وقتی رسید بهم گفت: سلام، پسر معلوم هست کجایی تو؟ بی معرفت شدیا.• نه افشین جان، موضوع بی معرفتی نیست. یه مدت که گرفتار کار بودم بعدم که جریان ماشین و از همه مهمتر این دخترا رو یکی باید جواب بده دیگه.• مسخره. آخریش مهمترین دلیلت بود، نه؟• ای همچین. تا وقتی دخترای حوری بلوری هستند، من چرا باید بیام سراغ توی گوریل انگوری؟• خفه بابا، بگذریم، پایه مسافرت هستی؟• کجا؟ کی؟ با کی؟• ای بابا، یکی یکی. هر جا که شد. خسته شدم از بس توی تهران موندم. یه چندروزی بریم یه گوشه ای صفا کنیم.کمی فکر کردم و گفتم: خوب بریم رشت. ما توی زیبا کنار یه ویلای دربست داریم که نزدیک دریا هم هست.• عالیه. چی بهتر از این. پس ماشین و جا از تو، خورد و خوراک هم از من. راستی خودمون دوتا بریم؟• منظور؟• هیچی. آخه همینجوری خشک خشک که حال نمیده.• خوب بردیا رو هم برمیداریم.(افشین قبلاً با بردیا که هم کلاس دانشگاهم بود آشنا شده بود)• مسخره، منظورم دختر بود.• من اونجا دوست دختر دارم، بردیا هم که داره، میمونی تو که کون لقت. این مشکل خودته.• لعنت به اون زبونت. منم شهلا رو برمیدارم میارم.• دیوونه شدی؟ تو جاده میگیرنمون، چوب تو کونمون میکنند، دیوونه.• خوب شهلا رو با سواریا ی مسافر کش میفرستیم. خودمون با ماشین میریم.• حالا بعداً راجع به اون حرف میزنیم. راستی مشروب بر ندار. تو جاده خطرناکه. من توی رشت آشنا دارم. میریم ازش میگیریم.• حتماً عرق سگی دیگه؟• نه، هرچی که بخوای داره.قرارمون رو گذاشتیم و من به بردیا هم خبر دادم تا آماده باشه دو روز دیگه میریم رشت. بردیا هم که خیلی دلش میخواست فرانک رو ببینه قبول کرد و قرار شد که به فرانک مژده هم خبر بده.شب تو اطاقم نشسته بودم و کتاب میخوندم که تلفنم زنگ زد. گوشی رو برداشتم و گفتم: درود، بفرمایی.• درود گل پسر. خوبی؟ شنیدم میخوای بیای رشت.• مژده جون تویی؟ خوبی عزیزم؟• آره، مرسی. کی قراره بیاید؟• اگه مشکلی پیش نیاد پس فردا.• خوبه، بالاخره از اون تهران کوفتی دل کندی.• به شهر من توهین نکن، لطفاً. تهران با تمام مشکلاتش بازم سرور شهرهای ایرانه و هیچ کجا تهران نمیشه.• اووووووووووووووووووه. وطن پرست!• ما اینیم. راستی برنامت رو ردیف کن این چند روزی که اونجاییم با هم باشیما.• باشه، من و فرانک و یکی دیگه از دوستامون قراره پس فردا بریم دهکده ساحلی و یه چند روز اونجا بمونیم. برنامه ردیفه.• خوبه، پس فکر همه جارو کردی. گفتی سه نفرید. پس من به افشین بگم تنها بیاد.• برای چی؟• خوب دوستت که اونجا هست. افشین رو باهاش جفت میکنیم که هر وقت اومدیم شمال افشین هم تنها نمونه.• ای بدجنس. دلم برات یه ذره شده، بی شرف. زودتر بیا.• منم دلم برات تنگ شده، وروجک. میام. زود میام، عزیز دلم.• خوب، منتظرتم. بدرود.• بدرود، جیگر.گوشی رو قطع کردم و شماره افشین رو گرفتم و بهش گفتم که بیخیال شهلا بشه. من اونجا براش یه دوست دختر پیدا کردم.روز موعود رسید و من و افشین و بردیا، صبح زود حرکت کردیم. قرار بود سر راه بریم رشت و دخترا رو هم برداریم و بریم ویلای ما. مژده خودش ماشین داشت و اینجوری بهتر بود. چون اون وقتا هنوز خیلی بگیر بگیر بود و ما نمیتونستیم راحت با دوست دخترامون هر جایی بریم. تا قزوین رو افشین نشست پشت فرمون و از قزوین به بعد رو من نشستم. جاده رشت اون موقع هنوز پهن نشده بود و خیلی باریک بود. جاتون خالی، ما رو توی دو سه تا پست نگه داشتند و تا تو شورتمون رو هم گشتند تا شاید بتونند یه خلاف پیدا کنند. ماشین من که تابلو بود، مأمورا هم که تشنه آتو. ولی چیزی گیرشون نیومد. وقتی رسیدیم رشت اولین کاری که کردم به یکی از آشناها که بچه رشت بود زنگ زدم و قرار شد که مشروب رو بگیره و با دوست دخترش بیاد ویلای ما. بعد دخترا رو پیدا کردیم و با هم به سمت ویلا حرکت کردیم. قرار بود تا شب توی ویلای ما باشیم و بعد برای شب بریم دهکده ساحلی و تا صبح تو ویلای نسترن اینا باشیم. تو مسیر مقداری لوازم و نوشابه گرفتیم. گوشت و جوجه آماده رو هم که از تهران توی یه کلدمن صندوقی با خودمون برداشته بودیم. رسیدیم به زیبا کنار بعد از اینکه هتل صدا و سیما رو رد کردیم رفتیم به سمت دریا تا رسیدیم به ویلا. در حیاط رو باز کردم و هردو ماشین رفتند تو. ویلای ما جایی قرار گرفته بود که خیلی خلوت و کم رفت و آمد بود و یک نفر از بومی های همون منطقه مراقبت و نظافتش رو بر عهده داشت. تا ما پیاده شدیم و وسایلمون رو جابجا کردیم دوست من که قرار بود از رشت به ما ملحق بشه هم رسید. اسمش جلال بود و دوست دخترش که خیلی هم زیبا و خوش مشرب بود اسمش نازنین بود که نازی صداش میکردند. دوست مژده هم که همراهشون بود اسمش سمیرا بود و خیلی زود با افشین جور شد. تقریباً از همون لحظه که توی ویلا پیاده شدیم سمیرا و افشین شروع کرده بودند روی مخ هم کار کردن. بساط ناهار و ویسکی رو آماده کردیم و منقل رو راه انداختیم تا کباب درست کنیم. بردیا گوشت و جوجه ها رو سیخ کشید و افشین و سمیرا هم به کمک هم کبابها رو روی منقل جابجا میکردند و گرم صحبت بودند.من و مژده هم توی آشپزخونه مخلفات رو آماده میردیم و جلال و نازی هم میز رو میچدند و ویسکی و مزه رو آماده میکردند.بالاخره وقت ناهار شد و اول همگی دو سه گیلاس ویسکی زدیم و نمه نمه از کباب هم خوردیم. روز خوبی رو داشتیم. بعد از ناهار هرکدوممون یه طرف پرتاب شدیم. من و مژده توی باغ کنار استخر کوچیک ویلا که تازه آب شده بود، روی صندلی ساحلی لم داده بودیم و افشین و سمیرا هم توی باغ قدم میزدند. بردیا و فرانک هم توی اطاق خواب بودند و به بهانه خستگی با هم خلوت کرده بودند. جلال و نازی هم توی هال ویلا روی کاناپه در حال عملیات بودند... .همونطور که روی تختهای کنار استخر دراز کشیده بودیم، مژده گفت: خوب کاری کردی که اومدی. دلم برات خیلی تنگ شده بود. از وقتی که با تو آشنا شدم دیگه رابطه و رفتار پسرهای دیگه برام جذاب نیست. خوشحالم که که با دوست شدم.من که میدونستم قسمتی از این تعارفات به خاطر دوری از من و سکسه و قسمتیش هم به خاطر مستی، گفتم: منم دلم برات تنگ شده بود عزیزم. دوست داری با هم بریم تو اطاق؟با چشمای مست و خمار از شهوت من رو نگاه کرد و با لبخند نازش بهم فهموند که بریم. بلند شدم و دستش رو گرفتم و رفتیم به سمت ساختمون ویلا. وارد ویلا که شدیم، اولین چیزی که توی هال توجه ما رو جلب کرد، لنگهای بالا رفته نازنین بود که از بالای پشتی کاناپه دیده میشد و باسن لخت جلال که دایم بالا و پایین میرفت. من و مژده نگاهی به هم کردیم و خندیدیم و بی سر و صدا رفتیم توی یکی از اطاقها. هنوز روی تخت جا گیر نشده بودیم که دیدم افشین و سمیرا هم اومدند توی اطاق. هر دوشون مست بودند و میخندیدن. به افشین گفتم: آقای محترم، لطفاً تشریف ببرید بیرون. مزاحم خلوت ما شدی.افشین خندید و با صدایی کشدار گفت: ای بابا، من که کاری با شما ندارم. من کار خودم رو میکنم و شما هم کار خودتون رو بکنید. عیسی به به دین خودش، موسی هم به دین خودش.من که میدونستم افشین باز هم در نوشیدن مشروب زیاده روی کرده و بعد که حالش جا بیاد کلی دردسر داریم باهاش، دست مژده رو گرفتم و از اطاق زدم بیرون و به مژده گفتم که مایوش رو بپوشه تا بریم توی استخر. هر دومون مایو پوشیده لب استخر نشسته بودیم و از هم لب میگرفتیم. من یه مایو سرمه ای رنگ پوشیده بودم و مژده هم که با خودش مایو آورده بود، یه مایوی بیکینی یه سری پوشیده بود و تمام برآمدگیهای بدنش نمایان شده بود. سینه های گرد و نازش با اون نکهای برآمده و باسن خوش فرمش با اون قوس و چاک خواستنیش و حتی کس گوشتی و قلنبه شدش، همه و همه من رو تشویق میکرد که کام دلم رو ازشون بگیرم.من و مژده با هم رفتیم توی آب استخر که توی اون هوای گرم، واقعاً خنک و دلچسب بود. توی آب داشتم از مژده لب میگرفتم و بدنش رو لمس میکردم که احساس کردم سایه ای از کنار استخر افتاد توی آب. سرم رو بلند کردم و دیدم که بردیا و فرانک در حالی که مایو پوشیدند، لب استخر ایستادند و دارند ما رو نگاه میکنند. به بردیا گفتم: چشمات رو درویش کن، مگه خودت خوار مادر نداری؟بردیا خندید و گفت: چرا، ولی دیدن تو و مژده تو این حال و هوا واقعاً جالبه.این رو گفت و در حالی که دست فرانک رو تو دستش داشت هر دو با هم پریدند توی استخر و آرامش استخر رو به هم زدند. هنوز موجهای استخر آروم نشده بود که جلال و نازنین هم در حالی که مایو پوشیده بودند از ویلا پریدن بیرون و خودشون رو انداختند توی استخر. من شاکی شده بودم داد زدم: خوبه دیگه شما کارتون رو کردید و حالا مزاحم خلوت ما شدید.بردیا خندید و در حالی که فرانک و بغل کرده بود گفت: بیخیال بابا، تازه کارمون شروع شده.این رو گفت و یه لب محکم از فرانک گرفت. اولش دخترا یه کم خجالت میکشیدن، ولی بعد کم کم عادت کردند و اونها هم مشغول شنا و آب پاشی به هم شدند. با اینکه مژده واقعاً خوش هیکل و زیبا بود ولی چهره و اندام سمیرا بدجوری من رو وسوسه کرده بود. اندامی کشیده و سبزه داشت که خیلی متناسب بود و قدش هم بلند بود. هر کدوم از ما با دوست دختراش مشغول بود و کم کم بی تفاوت به حضور دیگران عشقبازی ها شروع شد. بردیا در حالی که از فر
قسمت بیست و دوم: دهکده ساحلیجلال و نازنین از ما جدا شدند و من رو در حسرت دیدن هیکل کشیده و ناز نازنین گذاشتند. من و افشین و بردیا هم خودمون رو رسوندیم به دهکده ساحلی. جلوی در ورودی دهکده، نگهبان در جلومون رو گرفت و گفت: شما؟من گفتم: درود، ما دعوت داریم.نگهبان نگاهی مشکوک به ما انداخت و گفت: ویلای کی دعوت دارید؟من که مژده قبلاً همه چی رو برام توضیح داده بود گفتم: ویلای آقای ... .نگهبان گفت: چند لحظه صبر کنید.رفت توی دفتر نگهبانی و تلفن رو برداشت و بعد از چند دقیقه صحبت از همون تو به ما اشاره کرد که بفرمایید داخل. منم گازش رو گرفتم و رفتم توی دهکده.چه خبر بود!!!!! انگار اصلاً اونجا جزو ایران نبود. دختر و پسر توی خیابونها و بلوارهای دهکده راحت و بیخیال غم دنیا دست تو دست هم راه میرفتند و میگفتند و میخندیدند. بعضی از دخترها دوچرخه سواری میکردند و بعضی ها هم در حالی که روسریشون رو روی شونه هاشون انداخته بودند با موهای باز قدم میزدند. بالاخره با پرس و جو، ویلایی رو که مژده آدرس داده بود پیدا کردیم و جلوش پارک کردیم. به محض اینکه ایستادیم،مژده از در ویلا اومد بیرون و برامون دست تکون داد. من در حالی که پیاده میشدم به افشین و بردیا گفتم: وسایل رو بردارید و بیارید تو ویلا.افشین گفت: نوکر بابات، غلام سیاه. چه دستور هم میده.من با اخم گفتم: آدم با ولی نعمت خودش اینجوری صحبت نمیکنه، در ضمن اگه من نبودم و تو رو نمی آوردم اینجا الان توی تهران داشتی به جای سینه های سمیرا دود میخوردی و قیافه نحص آرش رو تحمل میکردی. پس باید کلی هم سپاسگزار من باشی.بردیا پرید وسط حرفم و گفت: حالا افشین رو تو آوردی، من که خودم اینجا دوست دختر داشتم.نگاهی به بردیا کردم و گفتم: تو هم اگه من برنامه نذاشته بودم، وجود ترتیب دادن یه همچین برنامه ای رو نداشتی. تازه اگر هم ترتیب میدادی، با کدوم ماشین میخواستی بیای؟ با اون گلف لگنت که همیشه خدا تو تعمیرگاهه. پس هردوتون خفه شید و دستوری رو که بهتون میدم اجرا کنید. وگرنه جفتتون رو از ویلای دوست دخترم میندازم بیرون و دوست دختراتون رو هم خودم تر و خشک میکنم.این رو گفتم و پا گذاشتم به فرار. افشین و بردیا هم دنبال من کردند و من درحالی که به طرف ویلا میرفتم داد زدم: مژده، من رو از دست این دوتا دیوونه زنجیری نجات بده.پریدم تو ویلا و در رو پشت سرم بستم و با کمک مژده پشت در رو گرفتیم تا افشین و بردیا نتونند بیاند تو. بعد از کمی کل کل و بگو مگو، سمیرا و فرانک هم به ما ملحق شدند و مثل یه عامل نفوذی کمک کردند تا بردیا و افشین بیاند تو. افشین و بردیا به طرف من خیز برداشتن که من رو بگیرند که افشین با زیر پایی که مژده براش گرفت پخش زمین شد و بردیا هم با جا خالی من افتاد روی مبل و با مبل که در اثر سنگینی بدن بردیا روی دوپایه عقبی بلند شده بود برگشت و افتاد پشت مبل.مژده داد زد: بسه دیگه. چرا مثل خروس جنگی افتادید به جون هم؟ چی میخوای از جون پدرام من؟با این حرف مژده، همه بچه ها ادای حال به هم خوردگی رو در آوردن و هر کدوم یه طرف افتادند روی زمین. مژده هم از این حرف خودش خندش گرفته بود. من دستم رو انداختم دور کمر مژده و گفتم: تا کور شود هر آن کس که نتواند دید. آقا افشین و جناب بردیا، آقایون نسبتاً با شخصیت، حالا که حالتون جا اومد برید و وسایل رو ازتو ماشین بیارید که داره دیر میشه.افشین و بردیا در حالی که به من دهن کجی میکردند از ویلا رفتند بیرون و بعد از چند دقیقه با وسایل اومدند تو.وقتی نشستیم من رو به مژده کردم و گفتم: راستی نگهبانای دهکده برامون شاخ نشند؟• نه بابا، هم پدرم هر وقت میاد سیبیلشون رو چرب میکنه، هم من امروز حسابی با پول ساختمشون تا هوامون روداشته باشند. خیالت راحت باشه.ویلای مژده نسبتاً شیک بود و دوبلکس. پایین یه هال و پذیرایی و یه آشپزخونه اپن بار مانند داشت و طبقه بالا هم سه تا اطاق خواب و یه سرویس حموم و دستشویی. اون شب رو حسابی به خودمون خوش گذروندیم. صبح ساعت 9 بود که مژده من رو بیدار کردو با نگرانی گفت: پدر و مادرم همین الان از در دهکده اومدند تو. باید زود از اینجا برید. نگهبانی که من دمش رو دیده بودم الان بهم خبر داد.من سریع بلند شدم و لباسام رو پوشیدم و بردیا و افشین رو به زور از توی اطاقها کشیدم بیرون و آماده شدیم که بریم. ولی دیر شده بود. ماشین پدر مژده جلوی ویلا ایستاد و ما برای اینکه دیده نشیم، رفتیم تو بالکنی که طبقه بالا و پشت ساختمون بود. من تو فکر این بودم که اگر پدر و مادر مژده مارو اونجا ببینند چه فاجعه ای بار میاد. برای همین دنبال راه فراری بود که یه دفعه چشمم به تیر چراغ برقی افتاد که نزدیکی بالکن بود. به افشین و بردیا اشاره زدم و اول خودم تیر رو گرفتم و سر خوردم پایین و سریع لای بوته های شمشاد گم شدم. بردیا و افشن هم پشت سر من اومدند پایین و ویلا رو دور زدیم با احتیاط و خیلی سریع رفتیم به سمت ماشین و سوار شدیم و راه افتادیم. کمی که از ویلا دور شدیم، من ایستادم و با گوشیم به موبایل مژده زنگ زدم. مژده گوشی رو جواب داد و گفت: سلام پگاه جون. من الان دهکدم. جات خالی. تو هم پاشو بیا. اینجا همه چیز روبه راهه.خیالم راحت شد. فهمیدم که مژده جلوی پدر و مادرش با من اینجوری صحبت کرد که هم اونها نفهمند که چه کسی پشت خطه و هم من بفهمم که خطر از بیخ گوشمون به خیری گذشته.بهش گفتم: باشه، فهمیدم. ما توی دهکده یه دوری میزنیم. تو هم هر وقت تونستی راحت حرف بزنی با من تماس بگیر.گوشی رو قطع کردم به بچه ها گفتم: خطر رفع شد. باید منتظر زنگ مژده باشیم تا ببینیم چکار میتونیم بکنیم.رفتیم به سمت دریا و از ماشین پیاده شدیم. یک ربعی گذشت که موبایلم زنگ زد. مژده بود و گفت که پدر و مادرش تا یک ساعت دیگه میرند انزلی و از اونجا هم میرند آستارا و ما باید تا رفتن اونها صبر کنیم.توی دهکده دور میزدیم و اونقدر دخترای جور و واجور و تیکه تو بلوارای اونجا وول میزدند که متوجه گذشت زمان نبودیم. جلوی یه کافی شاپ ایستاده بودیم و افشین داشت رو مخ یکی از دخترای اونجا کار میکرد. تلفن من دوباره زنگ زد. مژده بود که گفت: میتونیم برگردیم ویلا. افشین که تازه موفق شده بود جواب سلام رو از دختره بگیره، راضی نمیشد بیاد. من از اینکه دنبال دخترا موس موس کنم خوشم نمیومد و معتقدبودم که دختری که خیلی ناز کنه، اگر هم بالاخره دوست بشه بدرد نمیخوره. دوستی باید دوطرفه باشه و هر دوطرف از هم خوششون بیاد. بالاخره افشین بعد از دادن شماره به اون دختره رضایت داد و به طرف ویلای مژده راه افتادیم. وارد ویلا که شدیم دخترا لباس پوشیده بودند و آماده شده بودند تا با هم بریم بیرون و توی دهکده قدم بزنیم. زدیم بیرون و داشتیم قدم میزدیم که افشین یه دفعه گفت: ببخشید من یه چیزی تو ماشین جا گذاشتم، پدرام سوییچ رو بده.من سوییچ رو دادم و افشین جیم شد. من از حرکت افشین تعجب کردم ولی زیاد طول نکشید که متوجه شدم دختری که افشین مخش رو زده بود و بهش شماره داده بود داره با دوستاش از ته بلوار میاد طرف ما. به بردیا اشاره زدم که طرف رو داری؟ بردیا هم متوجه داستان شد، ولی به روی خودش نیاورد. دختره با دوستاش به ما رسید و با دیدن من و بردیا با سه تا دختر خنده ای کرد و اومد طرفمون و گفت: سلام، دوستتون افشین خان، کجاس پس؟سمیرا نگاهی به ما کرد و بعد به اون دختره گفت: شما؟دختره نگاهی به سمیرا کرد و با بلخندی مسخره گفت: من شکوفه هستم، چطور مگه؟سمیرا گفت: با افشین چکار دارید؟• والا من با افشین کاری نداشتم، اون با من کار داشت. مشکلیه؟• مشکل اینه که افشین دوست پسر منه.• اوه، که اینطور پس این شماره ای که به من داده بگیرید و بهش بدید. فکر کنم من رو با شما اشتباه گرفته بود که شماره رو به من داد.بعد دست کرد توی کیفش و کاغذی رو که شماره افشین روی اون نوشته شده بود درآورد و داد دست سمیرا و راهش رو کشید و رفت. سمیرا میخواست بره طرفش که بحث رو کش بده که من جلوش رو گرفتم و گفتم: بیخیال شو، امشب رو بهمون زهر نکن. حالا افشین یه اشتباهی کرده، به این دختره چه ربطی داره؟سمیرا نگاهی به من کرد و گفت: شما پسرا سیرمونی ندارید. مگه من چم بود که افشین به این سرعت رفت سراغ یه دختر دیگه؟گفتم: سمیرا جون، اولاً همه پسرا مثل هم نیستند و دوماً تو چیزیت نیست. ولی یه وقت موقعیتهایی پیش میاد که آدم ندونسته کاری میکنه که بعد باعث پشیمونیش میشه. حالا تو هم بیخیال شو و نذار این چند روزی که ما اینجا دور هم هستیم خراب بشه و اوقاتمون تلخ بشه.سمیرا بدون اینکه جوابی به من بده رو به مژده گفت: همین الان باید برگردیم ویلا تا من وسایلم رو بردارم و بعد هم یه آژانس برام میگیری تا من رو برسونه خونه. نمیخوام دیگه اینجا بمونم.بعد از گفتن این جمله به سمت ویلا حرکت کرد و مژده هم دنبالش راه افتاد تا شاید بتونه منصرفش کنه. فرانک هم باهاشون رفت. وقتی که از دید ما خارج شدند، افشین سر و کلش پیدا شد و گفت: چی شد؟گفتم: هیچی، فقط جنابعالی با این هوس رونیت گند زدی به حالمون. سمیرا قهر کرد و داره میره که وسایلش رو برداره و برگرده رشت. در ضمن شکوفه خانوم هم که اینقدر دنبال کونش موس موس کردی تا بهش شماره بدی، به راحتی فروختت و شمارت رو هم داد به سمیرا. حالا هم سمیرا رو از دست دادی و هم شکوفه خانوم از خود راضی رو. تا تو باشی که دیگه اینقدر دلگی نکنی.افشین گفت: ای بخشکی شانس. من چه میدونستم که این دختره مثل جن بوداده جلومون سبز میشه و پتمون رو میریزه رو آب.با خنده گفتم: پتمون نه و پته تو رو. من و بردیا که مشکلی نداریم. فعلاً تویی که یاغوز شدی و باید باقی سفر رو تنها و عذب بمونی، گوگولی.افشین با دلخوری گفت: اینه رسم رفاقت دیگه، نه؟ رفیق نیمه راه شدید؟• خفه بابا، گند زده دوقورت و نیمش هم باقیه. حالا بیا بریم ویلا ببینیم چکار میتونیم بکنیم تا تو و سمیرا رو دوباره با هم آشتی بدیم. همیشه بار مشکلات تو روی دوش من بوده، اینم روش. چکار کنم دیگه، خراب رفیقیم و کاریش هم نمیتونیم بکنیم.به سمت ویلا راه افتادیم. عجب روزی بود!! مثل اینکه قرار نبود یه آب خوش توی دهکده ساحلی از گلومون پایین بره. به ویلا که رسیدیم، دخترا توی حال نشسته بودند و حرف میزدند. با ورود ما سمیرا که هنوز از دست افشین دلخور بود، بلند شد و رفت طبقه بالا و رفت توی یکی از اطاقها. مژده رو به ما گفت: واقعاً که، شما پسرا چرا اینقدر ولنگارید. کلی با سمیرا چونه زدم تا راضی شد که نره. ولی خیلی از دست افشین دلخوره. بهتره افشین بره و خودش از دلش در بیاره.نگاهی به افشین کردم و گفتم: چرا پس مثل بز اخوش وایستادی و نگاه میکنی؟ تکون بخور دیگه. برو و گندی رو که بالا آوردی یه جوری پاک کن.افشین راه افتاد و رفت بالا. منم کنار مژده روی مبل نشستم. مژده گفت: حالا گند کارای شما کی در بیاد خدا میدونه.دستم رو انداختم دور گردن مژده و گفتم: خودت میدونی که من یه پسر خجالتی و سر بزیرم و هیچوقت روی این که با یه دختر حرف بزنم رو ندارم، چه برسه به اینکه سیریش بشم و بخوام باهاش دوست بشم.مژده با خنده گفت: آره، میبینم. الان عمت رو اینجوری بغل کردی دیگه، نه؟همه زدیم زیر خنده و مشغول صحبت شدیم. بعد از نیم ساعت افشین و سمیرا در حالی که دست همدیگه رو گرفته بودند و با لبی خندون اومدند پایین و به جمع ما پیوستند. من رو به سمیرا و افشین کردم . گفتم: فقط میخواستید پیاده روی قبل از ناهار مارو به هم بزنید، که زدید. حالا که اینطور شد، همه ناهار مهمون منید، البته با پول افشین خان، تا دیگه اون باشه که از این دسته گلها به آب نده.افشین تا اومد مخالفت کنه، همه جمع با گفته من موافقت کردند و ریختند سر افشین که به عنوان شیرینی آشتی کنون باید بهمون ناهار بدی. بالاخره افشین قبول کرد و همه راه افتادیم به سمت یه پیتزا فروشی که مژده میگفت غذاش خیلی خوبه. دخترا با ماشین مژده راه افتادند و ما هم حرکت کردیم.غذا رو سفارش دادیم و منتظر بودیم که آماده بشه. همونطور که سر میز نشسته بودیم و با هم حرف میزدیم، یه دفعه یه جوون که از لهجه اش معلوم بود بچه شماله، اومد طرف ما و به من و افشین و بردیا اشاره کرد و گفت: بلند شید بیاید بیرون کارتون دارم.ما به هم نگاه کردیم و برای اینکه کم نیاریم بلند شدیم و سه تایی رفتیم بیرون. چشمتون روز بد نبینه، دیدیم ده دوازده نفر جوون بیرون رستوران ایستادند و اون پسره هم به اونها ملحق شد. بعد همون جوون برگشت و گفت: خوب، میشه بگید با بچه محلهای ما چکار دارید؟من که تازه دوزاریم افتاده بود، قبل از اینکه افشین و بردیا چیزی بگند گفتم: مشکلی پیش اومده؟• هنوز نه، ولی اگه بیخیال بچه محلهای ما نشید و دمتون رو روی کولتون نذارید و از اینجا نرید، ممکنه مشکلی پیش بیاد.• ببین دوست عزیز، من نمیدونم مشکل شما چیه، ولی بهتره دوستانه با هم دست بدیم و با این حرفها روزمون رو خراب نکنیم.• بچه پررو، بهت میگم، گورت رو گم کن و از اینجا بزن به چاک.تا من اومدم حرف بزنم، سه چهارتا از مأمورای نگهبانی دهکده اومدند طرف ما و یکیشون که معلوم بود درجش از بقیه بالاتر بود گفت: مشکلی پیش اومده؟من گفتم: نه قربان، داشتیم با هم کمی اختلات میکردیم.مأموره نگاهی به من کرد و گفت: ولی به من چیز دیگه ای گزارش شده.بعد رو کرد به جوونی که به ما گیر داده بود و گفت: تو دوباره پیدات شد و شر به پا کردی؟اون جوون گفت: نه به خدا. اینا مزاحم چندتا از دخترای هم محلی ما شده بودند، منم خواستم که ... .مأموره اجازه نداد که جمله طرف تموم بشه گفت: از کی تا حالا تو اینقدر بچه مثبت شدی، سوپر من؟!!! هر کی تو رو نشناسه من که دیگه میشناسمت. برای من فیلم بازی نکن.بعد رو کرد به ما گفت: تو بچه کجایی؟• تهران.• اینجا چکار میکنی؟• اومدیم مسافرت، گردش.• میدونم، توی دهکده ویلا دارید؟تا اومدم جواب بدم، صدای مژده از پشت سرمون بلند شد که گفت: سلام آقای ... .• سلاااام، خانوم ... . خوب هستید؟ پدر محترم خوبند؟• ممنون، به لطف شما. ببخشید جناب ... ، این آقایون مهمون های من هستند و از هم کلاسیهای دانشگاهم در تهران هستند که برای یه پروژه اومدند رشت. از اونجایی که توی تهران نسبت به من خیلی لطف داشتند، من اونها رو دعوت کردم تا این چند روز توی ویلای ما بمونند. الان هم پدر و مادرم اینجا بودند. ما با هم اومدیم اینجا که ناهار بخوریم که این آقا مزاحم ما شد و خواست که شر به پا کنه.• که اینطور، پس این آقایون مهمون شما هستند. قدمشون روی چشم ما.بعد رو کرد به اون جوون و گفت: آقا ارسلان، یا همین الان از اینجا میری و دیگه هم دور و بر این آقایون پیدات نمیشه، یا سرو کارت با منه. میدونی که دل پری ازت دارم. پس سعی نکن که پرم به پرت بگیره. برو... برو دیگه... .اون جوون هم که قضیه رو اینجوری دید، نگاهی از سر خشم به من کرد و بعد همراه دوستاش سوار ماشینهاشون شدند و راه افتادند.بعد از تشکر از مأمورا که ما رو از یه کتک حتمی نجات داده بودند، برگشتیم توی رستوران و مشغول خوردن غذا شدیم. من رو کردم به مژده و گفتم: بالاخره پولایی که بابات و خودت خرج کردید، یه جایی به درد ماهم خورد. ولی دم مأمور گرم. اگه نرسیده بود، الان افشین و بردیا، لت و پار شده بودند.افشین در حالی که یه گاز از پیتزا تو دهنش بود گفت: چرا فقط من و بردیا، پس تو چی؟• آخه خودتون میدونید که من طاقت کتک زدن کسی رو ندارم، و در ضمن طاقت دیدن کتک خوردن دوستام رو هم ندارم. در نتیجه، فرار میکردم که شاهد این مناظر دلخراش نباشم.افشین گفت: آره جون خودت. یادم نرفته چند سال پیش که چه بلایی سر آرش آوردی. بدبخت نزدیک بود به خاطر ضربه تو مجبور بشه تغییر جنسیت بده. حالا برای من دل نازک شده.• افشین جان، دلبندم، اولاً اون آرش بود این طرف ارسلان نامدار. دوماً، آرش یه نفر بود ارسلان یه لشگر آدم همراهش بود که اگه باهاشون درگیر میشدیم تیکه بزرگمون گوشمون بود. پس یه آدم عاقل مثل من فرار میکنه و دوتا آدم دیوونه مثل شما وایمیسته تا کتک بخوره.صدای خنده دخترا سالن رستوران رو پر کرد و من گفتم: هیسسسسسسسسسسس، ساکت تورو خدا. سه تا بلا از سرمون رد شده. بذارید غذامون رو به سلامت بخوریم و بریم تا بلای چهارم نرسیده.آخرای غذا بود که موبایلم زنگ زد. گوشی رو برداشتم و با دیدن شماره پدرم بلند شدم و از رستوران اومدم بیرون و گوشی رو جواب دادم.• درود، پدرام جان، کجایی بابا؟• ما الان تو دهکده ساحلی هستیم. جاتون خالی.• ممنون، دوستان به جای ما. ما که دیگه ازمون گذشته، شماها باید حال کنید.• نگو این حرف رو بابا. من هنوزم که هنوزه دوست دارم تیپ دختر کش تو رو داشته باشم.• ای پدر سوخته. بگذریم. امیدوارم خوش باشید. فقط زنگ زدم بهت بگم که دو روز دیگه تاریخ دادگاه، برای تصادف ماشینته. بهتره که تهران باشی، چون باید بریم دادگاه.• باشه بابا، خودم رو میرسونم، خیالت راحت باشه.• خوب، خوش باشید. بدرود.• بدرود.برگشتم توی رستوران دیدم که افشین داره میز رو حساب میکنه. وقتی که داشتیم میومدیم بیرون به جمع گفتم: مثل اینکه توی این دهکده نمیشه راحت نفس کشید. بهتره برگردیم ویلای ما و اونجا خوش بگذرونیم.مژده گفت: هر جور که راحتید. ولی بهتره قبل از اینکه بریم زیبا کنار یه سری بریم انزلی و یه دوری بزنیم. راستی فردا هم یه برنامه توپ دارم براتون که حسابی کیف کنید.من گفتم: باشه، میریم انزلی. فردا هم طبق برنامه تو عمل میکنیم. البته امیدوارم که برنامه فردات هم مثل دهکده ساحلی دردسر نباشه.مژده با جیغ گفت: خیلی بی مزه و بد جنسی.با گفتن این جمله به طرف من دوید و من هم فرار کردم
قسمت بیست و سوم: مرداب انزلی و نازک سرااز دهکده ساحلی زدیم بیرون و به سمت انزلی راه افتادیم. با دوتا ماشین خیالمون راحتتر بود و من پشت ماشین مژده حرکت میکردم، چون زیاد انزلی رو نمیشناختم. بعد از کمی رانندگی رسیدیم به ایستگاه قایقهایی که گردشگرها رو به وسط مرداب انزلی میبردند. قایق دارها داد میزدند: مرداب، جزیره لاله و نیلوفر. ما هم یه قایق کرایه کردیم و به راه افتادیم. من در حالی که جلوی قایق و کنار مژده نشسته بودم، دست مژده رو گرفته بودم و مناظر زیبای اطرافم رو نگاه میکردم. هوا شرجی بود ولی با حرکت قایق باد خنکی صورتم رو نوازش میکرد. قایق از بین نی هایی که مثل دیواری دوطرف آبراه رو گرفته بودند به جلو میرفت و ما گاهی مرغابی های وحشی رو میدیدیم که یا لای نیزار گم میشدند و یا دسته جمعی از بالای سرمون پرواز میکردند و میرفتند. بعد از مدتی، به جایی رسیدیم که یه محوطه باز بود و سطح آب رو نیلوفرهای آبی با برگهای گرد و پهن و گلهای زیبای سفید و صورتی پوشونده بود. کمی که جلو رفتیم من متوجه چند موجود کوچیک شدم که کمی جلوتر از قایق توی آب شنا میکردند و تعدادی چلچله دریایی زیبا بالای سر آنها پرواز میکردند. راننده قایق توضیح داد که اینها جوجه های چلچله های دریایی هستند و والدینشون سعی دارند با پرواز بالای سر اونها و شیرجه زدن حواس ما رو از جوجه ها پرت کنند. کمی که جلوتر رفتیم و به نزدیکی جوجه ها رسیدیم صدای جیغ مانند چلچله ها بلند شد و حرکاتشون تبدیل به شیرجه های تهدیدآمیز به سمت قابق و ما شد تا ما رو بترسونند و از نزدیک شدن به جوجه ها بازدارند. من سعی کردم با خم شدن از کنار قایق یکی از جوجه هایی رو که حالا در کنار قایق شنا میکردند بگیرم که در همین لحظه درد منقار یکی از چلچله های عصبانی رو پشت گردنم حس کردم و ترجیح دادم که از این کار صرف نظر کنم. چون نزدیک بود چلچله ها چشم و چال بچه هارو با نوک در بیارند. صاحب قابق توضیح داد که گرفتن این پرنده ها خلاف قانونه و این پردنده ها جزو پرنده های حفاظت شده مرداب هستند و به غیر از این با گرفتن یکی از جوجه ها باید پی درد و زخم منقار والدین اونها رو متحمل بشیم. قایق به راه خودش ادامه داد و به جایی رسید که معروف به جریره لاله بود که در اونجا هم نوعی نیلوفر آبی زیبا همه جا رو فرا گرفته بود که شباهت زیادی به گلهای لاله داشت. بعد کلی گشت و گزار در مرداب انزلی نزدیکای غروب بود که برگشتیم به اسکله قایقها و پیاده شدیم. خورشید در حالی که غروب میکرد، نور زیبا و قرمز رنگش رو بر روی مرداب پاشیده بود و انگار مرداب آتیش گرفته بود. چندتا عکس گرفتیم و برگشتیم و سوار ماشینها شدیم و به اتفاق به پارکی رفتیم که روبروی بندرگاه کشتیهای باری درست کرده بودند. بعد از کمی قدم زدن روی سکوهای کنار آب نشستیم و منظره لنگرگاه و کشتی هایی رو که توش بودند و با هم نگاه کردیم.هوا تاریک شده بود و انعکاس نور چراغها و نورافکنهای اسکله و کشتی ها بر روی آب مواج، منظره ای زیبا و فریبنده رو به وجود آورده بود که آدم از دیدنش سیر نمیشد. مژده کنار من نشسته بود و دست من رو توی دستش گرفته بود. توی همین حال گفت: پدرام.• جونم.• خیلی خشحالم که کنار تو هستم.من نگاهی به بقیه بچه ها که دورتر از ما نشسته بودند کردم و دیدم که افشین و سمیرا دارند روی مخ هم پیاده روی میکنند و فک میزنند. بردیا و فرانک هم در حال قدم زدن بودند و کم کم از ما دور میشدند. نگاهی به مژده کردم که با اون چشمای نازش به منظره اسکله خیره شده بود و دور دست رو نگاه میکرد. آروم گفتم: دوباره تو یه منظره رمانتیک دیدی، احساساتت قلیان کرد؟• بی احساس!! جدی گفتم. خوشحالم که با پسری مثل تو دوست هستم و کنارت هستم.• چرا؟!!! مگه من چه چیزم با پسرای دیگه فرق میکنه؟• نمیدونم، ولی همین که رو راستی و سعی نمیکنی کسی رو برای استفاده و لذت خودت گول بزنی، خیلی ارزش داره. معمولاً پسرها برای اینکه بتونند به کام دلشون برسند و با یه دختر دوست بشند و عتش شهوتشون رو کمی آروم کنند، هم دروغ میگند و هم با احساسات طرفشون بازی میکنند، بدون اینکه متو.جه باشند چه بلایی ممکنه سر طرف مقابلشون بیارند. راستش خیلی به حرفهات فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که تو درست میگی. حتی اگر هم من و تو به هم قول بدیم که برای همیشه با هم بمونیم، باز هم هیچ اطمینانی نیست که در آینده روزگار و سرنوشت چه بازی رو برامون رقم زده. پس بهتره که بدون اینکه خودمون رو گول بزنیم و اذیت کنیم، فعلاً از جوونی و لحظات گذرای اون باید کمال استفاده رو بکنیم و از لحظه لحظه اون لذت ببریم. برای همین خوشحالم که تو در کنار منی و من میتونم با تو از لحظاتم لذت ببرم.• ای شیطون بلای ناز. تو هم خوب بلدی وراجی کنیا! ولی تو راست میگی و خوشحالم که تو هم به نتیجه ای رسیدی که من توی زندگی نه چندان طولانیم بهش رسیدم. اینجوری هردوتامون در کنار هم میتونیم خیلی بیشتر از زندگیمون لذت ببریم.بعد آروم دستش رو بلند کردم و بوسه ای بر روی دستش زدم و گفتم: ممنونم که با وجودت باعث لذت لحظه های زندگیم میشی.لبخندی زد و گفت: منم از تو ممنونم که به من یاد دادی به چیزهای واهی و خیالی و تفکرات دور از دست رس دل نبندم و بتونم که از جوونیم کمال استفاده رو بکنم تا بعدها حسرتش رو نخورم.هردو زدیم زیر خنده و از روی سکو بلند شدیم و من به بقیه گفتم که بهتر حرکت کنیم. اول بریم شام بخوریم و بعد هم همه با هم میریم ویلای ما. تازه سوار ماشین شده بودیم که موبایلم زنگ زد.• بله بفرمایید.• سلام پدرام جان، منم جلال.• درود جلال جون، خوبی؟• مرسی. کجایید؟• ما انزلی هستیم تا یکی دو ساعت دیگه میرسیم ویلای خودمون. چطور مگه؟• هیچی میخواستم با نازنین مزاحمتون بشم و امشب دور هم خوش باشیم.• چی از این بهتر؟ منتظرتم.• باشه میام. فعلاً خداحافظ.• بدرود.وقتی حرکت کردیم مژده به موبایلم زنگ زد و گفت: میخوای شام ببرمتون یه جای توپ؟• کجا؟• نازک سرا. توی جاده لاهیجانه.• ولی اونجا که خیلی دوره. من به جلال گفتم ما تا دوساعت دیگه ویلاییم.• خوب بهش زنگ بزن و بگو که بیاد نازک سرا. بچه رشته و حتماً میدونه کجاست. تا برسیم اونجا اون هم میتونه خودش رو برسونه.• باشه.شماره جلال رو گرفتم و موضوع رو بهش گفتم و اون هم گفت که باشه تا نیم ساعت دیگه راه میفته. دنبال ماشین مژده راه افتادیم و رفتیم به سمت نازک سرای پیشنهادی مژده. وقتی که رسیدیم به اونجا و پیاده شدیم، دیدم که یه باغ بزرگه که توش پر آلاچیق چوبیه و جلوش هم یه منقل برزگ و درازه که چند نفر که معلوم بود از مسافرها و مهمانهای اونجا هستند دارند روی اون کباب درست میکنند. مژده برام توضیح داد که اینجا گوشت رو کیلویی میخری و بعد از اینکه با نمک و فلفل و ادویه و کیوی رنده شده حسابی هم زدی، خودت باید به سیخ بکشی و بعد کباب کنی و بخوری. جالب بود. دخترا رو فرستادیم تو تا یه آلاچیق خالی گیر بیارند و بشینند و من و افشین و بردیا هم رفتیم تا بساط کباب رو براه کنیم. چند کیلو گوشت گرفتیم و مخلفاتش رو بهش اضافه کردیم و داشتیم گوشتها رو سیخ میزدیم که سر و کله جلال و نازنین هم پیدا شد و جلال بعد از اینکه نازنین به بقیه دخترا ملحق شد اومد و به ما کمک کرد. سیخهای کباب خیلی بلند تر از معمول بود. تقریباً دوبرابر سیخهای معمولی. بالاخره سیخ زدن گوشتها تموم شد و من و جلال مشغول کباب کردن گوشتها شدیم و افشین و بردیا هم رفتند توی آلاچیق. در حالی که من داشتم کبابها رو روی آتیش جابجا میکردم جلال رفت و به رشتی با صاحب اونجا مشغول حرف زدن شد و بعد از چند دقیقه اومد و گفت: ردیف شد.• چی ردیف شد؟• با یارو حرف زدم و قرار شد طوری که زیاد تابلو نباشه همراه کباب ویسکی هم بزنیم تا روشن بشیم.• ویسکی از کجا؟• تا حاجیت رو داری غم نداشته باش. توی ماشین پره. هم برای اینجا و هم برای ویلا. خیالت راحت.• دمت گرم بابا، حال دادی.• چه کنیم دیگه، یه آقا پدرام باحال که بیشتر نداریم.سیخهای بلند کباب رو توی سینی گذاشتیم و ما هم به بقیه ملحق شدیم. جلال لیوانهای یکبار مصرف رو تا نصف ویسکی ریخت و بقیه لیوان ها رو با سودا پر کرد. دو سه تا از بچه ها ترجیح دادند به جای سودا نوشابه روی ویسکیشون بریزند و با اون لایتش کنند. ولی به نظر من هیچ لایت کننده ای برای ویسکی بهتر از سودا نیست، چون طعم خود ویسکی حفظ میشه و در ضمن لایت هم میشه و به خاطر گازی که سودا داره گیرایی ویسکی هم بیشتر میشه. جاتون خالی مشغول خوردن و نوشیدن شدیم. البته من و مژده مواظب بودیم. چون باید رانندگی میکردیم و باید حواسمون جمع میبود. در ضمن هیچکدوممون سکس رو در شرایطی که مست مست بودیم دوست نداشتیم، چون هیچیش یادمون نمیموند. بر عکس خیلی ها که فکر میکنند اگر مست مست باشند سکس بیشتر حال میده. حدود ساعت نه بود که به طرف وبلا حرکت کردیم این بار من جلو میرفتم و مژده قرار بود که با فاصله یک ربع بعد از ما حرکت کنه تا ما برسیم به ویلا و ورود اونها بدون توقف به داخل ویلا ممکن باشه. تا دخترها برسند من با جلال دم در ویلا ایستاده بودیم و حرف میزدیم. از جلال پرسیدم: راستی چطور اون یارو راضی شد که تو محل کارش ما ویسکی بخوریم؟• من قبلاً هم اونجا ویسکی خورده بودم. اینجا بعضی جاها هستند که میتونی مشروب با خودت ببری و بخوری تازه بعضی جاها هم هستند که خودشون مشروب دارند و یواشکی به مشتریهایی که میشناسند میفروشند تا همونجا بخورند. توی کوچصفهان یکی دوتا کبابی هست که این کار رو میکنند. یه چیزی هم به مأمورای انتظامی میدند تا زیاد بهشون گیر ندند.همین موقع بود که موبایلم زنگ زد و مژده از پشت خط گفت: ما الان زیباکناریم، ولی یه ماشین پر از پسر بهمون گیر داده و سایه به سایه ما میاد. من صلاح ندیدم بیام طرف ویلا و اونها رو هم بکشونم اونجا.من بهش گفتم: خیلی خوب، شما سر جاده مجتمع صدا و سیما منتظر باشید من الان میام.جلال پرسید: چی شده؟ ویلا رو گم کردند؟• نه، چندتا پسر بهشون گیر دادند و افتادند دنبالشون. مژده هم نخواسته اونهارو بکشونه اینجا.• خوب پس بذار افشین و بردیا رو هم صدا کنم تا راه بیفتیم.• نه فقط بردیا رو بگو بیاد. افشین بمونه اینجا تا در ویلا رو باز نگه داره.• باشه.بعد از چند دقیقه من و جلال و بردیا راه افتادیم. وقتی که به ماشین مژده رسیدیم و پیاده شدیم، مژده هم پیاده شد و به طرف من اومد و با دست ماشین پرایدی رو که کمی دورتر ایستاده بود و چندتا جوون توش بودند به ما نشون داد. جلال تصمیم داشت بره جلو و درگیر بشه که من جلوش رو گرفتم و گفتم: نباید درگیر بشیم. بهتره صبر کنیم تا برند.ما سوار ماشین خودمون شدیم و به مژده هم گفتم که دنبال ما بیاد. راه افتادیم و به سمت بندر زیباکنار حرکت کردیم تا ببینم که دنبالمون میاند یا نه. با کمال تعجب دیدم که اون ماشین دنبال ماشین مژده راه افتاد و حتی خودش رو کنار ماشین مژده رسوند و جوونایی که توش نشسته بودند چیزایی به دخترا گفتند. من سرعتم رو کم کردم تا مژده به من برسه و از کنارم رد بشه. تو همون حال بهش گفتم گازش رو بگیر و برو ویلا . من نمیذارم دنبالت بیاند. مژده سرعت گرفت و رفت و من هم راه پراید رو که قصد داشت دنبال مژده بره بستم و با سرعتی در حد 50 بهش اجازه ندادم ازم رد بشه و دنبال مژده بره. پشتم حرکت میکرد و چراغ و بوق میزد و میخواست که ازم سبقت بگیره، ولی من نمیذاشتم از هیچ طرفی رد بشه. وقتی که از سر جاده ای که به ویلای ما میرسید رد شدیم و دیدم که اون پراید هنوز دنبال من میاد، مطمئن شدم که مژده رو گم کردند و نفهمیدند که اونها به سمت ویلا پیچیدند. به همین خاطر گازش رو گرفتم و اون پراید هم که نشادری شده بود پشتم با سرعت حرکت کرد. با موبایل به مژده زنگ زدم و مطمئن شدم که وارد ویلا شدند و افشین هم در ویلا رو بسته. به بردیا و جلال گفتم: محکم بشینید که میخوام دهن این بچه فوفولها رو سرویس کنم. جاده اون منطقه نسبتاً خلوت بود ولی باریک با پیچهایی که بعضی هاشون خیلی تند بود. من هم که اون جاده رو زیاد رفته بودم میدونستم با این وضعی که پرایده داره میاد میشه سوسکش کرد. توی یه کفی که میدونستم آخرش یه پیچ تند داره گاز ماشین رو گرفتم و فاصله ام رو با پراید زیاد کردم. پرایده جاموند، آخه هرچی باشه BMW320 با موتور 2000 سی سی دیگه از پس یه پراید 1300 سی سی بر میاد. به پیچ که نزدیک شدم سرعتم رو کم کردم و ترمز دستی رو کشیدم و رفتم توی پیچ. کون ماشین چرخید و وقتی که پیچ رو طی کردم دوباره گاز رو بستم به ماشین و کمی بعد از پیچ سرعتم رو کم کردم. پرایده دیده نمیشد. بعد از چند لحظه صدای ترمز بلند و جیغ مانندی اومد و پراید با سرعت اومد توی پیچ. ولی اونقدر سرعتش زیاد بود که از جاده خارج شد و بعد از شکوندن حصار کنار یه شالی رفت توی شالی که پر از آب بود و بعد از طی کردن تقریباً 20 متر در حال چرخش، ایستاد و ماشین تا کمر رفت توی آب. من دور زدم و رفتم به سمت جایی که پراید رفته بود تو باقالیا. طوری تو گل فرو رفته بود که سرنشینهاش مجبور شدند از پنجره های ماشین بیاند بیرون. با سر و صدایی که راه افتاده بود. اهالی بومی که اون دور و اطراف بودند به محل حادثه اومدند و بعد از چند دقیقه ماشینهای عبوری هم ایستادند. خوشبختانه هیچ کدوم از سرنشینهای پراید چیزیشون نشده یود و همه از ماشین اومدند بیرون. جلال میخواست بره جلو و تازه دعوا راه بندازه که من دستش رو گرفتم و گفتم: ول کن. این بدترین تنبیه بود. حالا حالا ها باید زور بزنند تا ماشین رو از اون همه آب و گل در بیارند. سوار شید بریم.سوار ماشین شدیم و در حالی که برای راننده پراید که نزدیک ماشین ایستاده بود و مارو نگاه میکرد دست تکون میدادم، گازش رو گرفتم و راه افتادم. وقتی به ویلا رسیدیم بچه ها جلوی ویلا منتظر ما بودند. وارد ویلا شدیم و جریان رو برای همه تعریف کردیم. بعد از کلی خندیدن به ریش اون جوونای سیریش رفتیم توی ویلا و من چراغهای محوطه رو روشن کردم و به مژده گفتم که امشب میخوام تو استخر با هم شنا کنیم. بعد از اینکه بازم یه ریز از ویسکی زدیم و سرحال اومدیم، هر کدوممون یه طرف پرتاب شدیم. جلال و نازنین، توی هال بودند و افشین و سمیرا و بردیا و فرانک هم جفت جفت چپیدند توی یکی از اطاقها. من و مژده هم بعد از اینکه لباس عوض کردیم و مایو پوشیدیم رفتیم لب استخر و در حالی که لب استخر نشسته بودیم و پاهامون توی آب بود شروع به لب گرفتن کردیم. بعد از یه روز پرماجرا، مستی و عشقبازی خیلی حال میداد. لبای مژده داغ بود و لبام رو میسوزوند و نرمی سینه های برآمدش زیر دستام من رو توی آسمون هوس پرواز میداد. همونطور که لبامون روی هم بود، با هم سر خوردیم توی آب خنک استخر. من مژده رو محکم بغل کرده بودم و لبهاش رو میخوردم و در همون حال با یه دستم کپلهای نرم و برآمدش و می مالیدم. آروم بند مایوی یه تیکه مژده رو از سر شونه هاش پایین آوردم و در حالی که گردن و گوشهای مژده رو میلیسیدم، مایوش رو تا زیر سینه هاش پایین کشید و رفتم سراغ سینه هاش. مژده با لحنی شهوت آلود گفت: نکنه یه وقت بچه ها بیاند!گفتم: نترس. اونا الان همشون مشغول عملیات هستند و کاری به کار ما ندارند. بعد از کمر مژده گرفتم و بلندش کردم و گذاشتمش لب استخر و آروم مایوش رو از تنش در آورم. مژده برهنه و مثل یه پری دریایی لب استخر نشسته بود و رونهای سفید و نرمش رو به هم چسبونده بود. پاهاش رو از هم باز کردم و وسط اونها قرار گرفتم و لبم رو به لبه های کس نازش نزدیک کردم و یه بوس کوچولو روی کسش زدم و آروم زبونم رو لای شیار خوش فرم کسش کردم و شروع به لیسیدن اون کردم. مژده هم بدنش رو عقب داده بود و دستاش رو روی زمین ستون کرده بود و رونهای مرمریش رو روی شونه های من گذاشته بود و توی این حالت من میتونستم تمام کس داغ و خیسش رو بخورم. چوچولش رو با زبون قلقلک میدادم و این کارم باعث میشد که آه و ناله مژده بلند بشه. دستم رو دور رونهای مژده حلقه کردم و با انگشتام لبه های کسش رو از هم جدا کردم و قرمزی کسش از وسط لبه های سیفد اون مثل یه گل رز به من چشمک زد. با ولع تمام کسش رو میخوردم و میلیسیدم و مژده هم با نوازش سر من و آه های بلند و کش دارش من رو بیشتر تحریک میکرد. مژده وارد آب شد و در حالی که روی آب به صورت طاق باز خوابیده بود و من باز وسط پاهاش قرار گرفتم و در حالی که مژده روی آب شناور بود دوباره مشغول خوردن کسش شدم. بعد از مدتی من لبه استخر نشستم و مژده که توی آب بود اومد سراغ کیر من و با بوسه زدن به سر کیرم شروع کرد. از نوک کیرم رو تا زیر تخمهام بوسه بارون کرد و از همون زیر شروع به لیسیدم کرد تا دوباره به سر کیرم رسید و آروم سر کیرم رو توی دهنش کرد و شروع به خوردن و مکیدن کیرم کرد. معلوم بود که خیلی شهوتی شده. کیرم رو تا ته میکرد توی حلقش و نگه میداشت و با اینکه در اثر فشاری که بهش میومد چشماش پر اشک شده بود باز این کار رو با لذت ادامه میداد. بعد مژده در حالی که دستهاش رو به لبه استخر تکیه داده بود و باسن گرد و خواستنیش رو قنبل کرده بود من رونگاه کرد و گفت: شروع کن. ولی یواش.گفتم: باشه جیگر. تو که میدونی من به کارم واردم.کرمی رو که با خودم لب استخر آورده بودم برداشتم و کمی به سوراخ مژده زدم و مالیدم و با انگشت کمی سوراخش روباز کردم و بازی کردم تا نرم بشه. کمی از کرم رو هم به سر کیر خودم مالیدم و کیرم رو دم سوراخ کون مژده قرار دادم و آروم فشار دادم. مژده ناله میکرد و میگفت: جوووووون... ، یواش.... بکن.... تا ته بکن تو....سر کیرم که رفت تو مژده جیغی کشید گفت: آروم. درد گرفت.من باز هم کیرم رو عقب و جلو کردم و صبر کردم تا سوراخش بازتر بشه و بعد باز آروم فشار دادم. کیرم تا ته و با ناله های مژده رفت تو کونش و داغی داخل بدن مژده رو دور کیرم حس کردم. بعد از یه مکث کوتاه شروع کردم به تلنبه زدن. با هر حرکت من آب استخر موج برمیداشت و صدای دلنوازی رو ایجاد میکرد و گاهی آب در اثر برخورد بدن من با باسن مژده، از شیار کونش بالا میپاشید. من در همون حال که تلنبه میزدم روی مژده خم شده بودم و با دست از زیر کسش رو میمالیدم. . شونه ها و کمر اون رو میبوسیدم و میلیسیدم. بعد من در حالیکه روی پله های استخر که از کف استخر تا لبه اون اومده بود نشستم، در حالی که از شونه هام بیرون از آب بود و مژده در حالی که پشتش به من بود و پاهش دوطرف بدن من، آروم روی کیر من نشست و کیر چرب من تا ته رفت توی کونش و مژده شروع به حرکت کرد. زیر آب چه حالی میداد. کیرم وقتی که از کونش بیرون میومد سرمای آب روحس میکرد و وقتی دوباره میرفت توی کونش گرمی اون دیوونم میکرد. خنکی آب و ویسکی باعث شده بود که من دیر تر به اوج برسم. من بازهم کس مژده رو می مالیدم و اون هم با حرکت بالا و پایینش لذت رو به وجود من تزریق میکرد. من و مژده از استخر خارج شدیم و رفتیم توی چمنهایی که کنار استخر بود و مژده باز قنبل کرد و من از عقب شروع به خوردن کسش کردم و این کار رو اونقدر ادامه دادم تا مژده جیغی کشید و بدنش به لرزه افتاد. من هم بلند شدم و کیرم رو دوباره کردم توی کون مژده که در اثر ارگاسم تنگ شده بود و شروع کردم به تلنبه زدن و اونقدر به این کار ادامه دادم تا آبم با فشار اومد و تمام آبم روتوی کون مژده خالی کردم و بعد هر دومون روی چمنها افتادیم و غش کردیم
قسمت پایانی: لونک و دیلمان و پایان سفرصبح روز بعد من زودتر از بقیه بیدار شدم و مژده رو بیدار کردم تا با هم بساط صبحونه رو بچینیم. ولی مژده پیشنهاد داد که حالا که ساعت 7 صبحه، بقیه بچه ها رو هم بیدار کنیم و صبحونه رو بریم لونک بخوریم. همین کار رو هم کردیم و همه آماده شدیم. ماشین جلال رو توی ویلا گذاشتیم و با دوتا ماشین راه افتادیم. دخترا جلو حرکت کردند و ما هم دنبالشون. توی راه از جلال پرسیدم : راستی نازنین به خانوادش چی میگه که شب با تو بیرون بوده؟جلال با خنده ای موزیانه گفت: من تورم رو هرجایی پهن نمیکنم. این نازنین که میبینید، یه زن مطلقه ست که تنها زندگی میکنه و الان سه ساله که با من دوسته. من حتی اکثر شبها میرم خونش و اونجا میخوابم. زن خوبیه و با تمام مشکلاتی که توی زندگیش داشته، تونسته روی پای خودش بایسته و تقریباً هم سالم زندگی کنه. هم خونه داره و هم درآمد و برای اینکه تنها نباشه با من دوست شده و واقعاً به من خیلی محبت کرده.من گفتم: ای شیطون، تو هم کم وارد نیستیا. واقعاً که تورت رو خوب جایی پهن کردی. هم بی دردسره و هم ماهیش اروزن برونه.بالاخره از جاده رشت به لاهیجان خارج شدیم بعد از عبور از شهر سیاهکل، وارد یه جاده کوهستانی بسیار زیبا شدیم که انواع مناظر زیبا و بکر طبیعی رو داشت. کوه، جنگل، رودخونه، آبشار، مرتع و ... . واقعاً زیبا بود. جاده اونقدر بالا رفت که ما میتونستیم حرکت ابرها رو که در کنارمون از توی دره عبور میکردند ببینیم و از اون همه منظره زیبا لذت ببریم. از اون جاده هایی بود که اگر آدم یه شبانه روز هم توش رانندگی میکرد، خسته نمیشد.به پیشنهاد جلال از ماشین دخترها سبقت گرفتم و وقتی که به جایی که اسمش لونک بود و یه آبشار زیبا با یه رستوران محلی کوچیک داشت رسیدیم، به پیشنهاد جلال ایستادیم. جلال گفت: صاحب این کلبه و اون آلاچیقهای نزدیک آبشار با من رفیقه و من هر وقت میام اینجا کلی تحویل میگیره. من الان میرم و ترتیب یه صبحونه توپ محلی رو براتون میدم. شما هم توی یکی از اون آلاچیقها جاگیر بشید تا من بیام.با اینکه تابستون بود، ولی همه ما اونجا احساس سرما میکردیم. مخصوصاً نزدیک آبشار بلند و پر سر و صدا که شدیم، سرما رو بیشتر حس کردیم. من از توی ماشین چندتا پتوی مسافرتی آوردم و دختر پسرها جفت جفت یه پتو به خودمون پیچیدیم و نشستیم توی آلاچیق. بعد مدتی بساط صبحونه آمد. سرشیر و کره و پنیر و نون محلی با تخم مرغ محلی نیمرو شده و یه قوری بزرگ چای همراه با دو مدل مربا. یه صبحونه کامل و کاملاً طبیعی که هنوز که هنوزه مزه اش بعد از گذشت سالها، زیر دندونمه. همه به حد انفجار خوردیم. اونقدر خوشمزه بود و توی اون هوای پاک و فضای زیبا اشتهای ما باز شده بود که دوست نداشتیم دست از خوردم برداریم. بالاخره خوردن تموم شد و تصمیم گرفتیم از مسیر باریکی که کنار آبشار بود خودمون رو به بالای آبشار برسونیم و توی جنگلی که بالای آبشار بود یه گشتی بزنیم. واقعاً که چه منظره و محیط جذابی بود. روی تنه بعضی از درختها قارچهای کوچیک و سفیدی به صورت بوته ای دراومده بود و بوی نم و گیاه تمام فضا رو پر کرده بود. من و مژده مشغول قدم زدن و صحبت کردن بودیم که صدای فریاد افشین و سمیرا رو شنیدیم که میگفتند: کمک، کمک!!!! به سمت صدا حرکت کردیم و دیدیم که سه تا سگ دنبالشون کردند و اونها هم به سرعت باد دارند فرار میکنند. جلال داد زد: فرار نکنید. یه چوب بردارید و بشینید زمین.ولی اونها اونقدر ترسیده بودند که قدرت تصمیم گیری نداشتند. جلال به من و بردیا تشر زد: چرا وایستادید، نفری یه چوب بردارید و بیاید دنبال من.ما هم همین کار رو کردیم و همراه جلال به طرف سگها حمله کردیم، در حالی که چوبها رو توی هوا میچرخوندیم، به طرف سگها رفتیم. اول سگها حالت تهاجمی داشتند و به سمت ما پارس میکردند . ولی بعد از اینکه اولین سگ طعم چوب جلال رو چشید و زوزه کشان پا به فرار گذاشت، اون دوتای دیگه هم فرار رو بر قرار ترجیح دادند و از ما دور شدند.بعد از اینکه کلی به افشین و سمیرا خندیدیم و نفسمون جا اومد، من رو به افشین گفتم: تا شما باشید که دوتایی دنبال یه جای خلوت و دنج نگردید. حقتونه. کاش میذاشتیم یکی از اون سگها به گاز جانانه از کپل آقا افشین بگیره، تا یادش باشه که هرجایی آدم با دوست دخترش خلوت نمیکنه.جلال در حالی که از حرف من خندش گرفته بود گفت: اینا سگهای گله بودند. احتمالاً شما دوتا زیادی به گله نزدیک شده بودید. این سگها خیلی تربیت شدند و خودشون بدون چوپون گله رو میارند چرا و غروب هم برمیگردونند به آقول. در ضمن یادتون باشه، هر وقت سگ دنبالتون کرد، فرار نکنید. سعی کنید خونسردیتون رو حفظ کنید و بشینید و چوب و یا سنگی بردارید و حالت تهاجمی به خودتون بگیرید. اون وقته که سگ ترجیح میده بیخیالتون بشه و بره.نزدیکای ظهر بود که دوباره سوار ماشینها شدیم و باز هم به طرف بالای کوه رفتیم و رسیدیم به جایی که جنگل تبدیل شد به دشت و دره ای سبز که کلبه های چوبی به صورت پراکنده توی اون به چشم میخورد. چه منظره ای. یه لحظه آدم احساس میکرد که توی مراتع کوهستانی اروپا، مثل آلپ ایستاده و یا داره به یه پستر بزرگ از طبیعت زیبا نگاه میکنه. گله های گوسفند همراه با سگهای گله توی مرتع در حال چریدن بودند و گاوها هم در گروههای 4 – 5 تایی مشغول نشخار کردن بودند. صدای رودخونه و پرنده ها گوش رو نوازش میداد و بوی مطبوع علفهای نمدار فضا رو پر کرده بود. نزدیک یه قهوه خونه ایستادیم و پیاده شدیم و مشغول گردش و لذت بردن توی اون طبیعت و فضای رویایی شدیم.برای ناهار از همونجا گوشت تازه گرفتیم و صاحب قهوه خونه که منقل کبابش هم به راه بود، گوشتها رو برامون کباب کرد و ما کباب رو همراه با ماست گوسفندی و نون محلی و سبزی و یه ریزه ویسکی نوش جا کردیم و بعد تصمیم گرفتیم که چادر من رو که با خودم آورده بودم الم کنیم و تا دم غروب همونجا بمونیم.من و مژده در حالی که وسط دشت سر سبز و زیبا قدم میزدیم با هم حرف میزدیم. من گفتم: واقعاً چه جای زیبایی. کاش زودتر اومده بودیم اینجا تا میتونستیم یکی دو روز اینجا بمونیم.• خوب بمونیم.• آخه نمیشه.• چرا؟!• چون هم تو و دوستات باید برگردید دهکده ساحلی، چون پدر مادرت فردا برمیگردند اونجا و شما باید اونجا باشید و هم اینکه من باید برم تهران چون فردا پیش از ظهر باید دادگاه باشم.• به خاطر ماشین؟• آره، باید برم.• کاش میشد بیشتر بمونی. خیلی از اینکه کنار هم باشیم لذت میبرم و دوست دارم که همیشه کنارم باشی، ولی میدونم که امکانش نیست. دست خودم نیست. میدونم که نباید خودم رو گول بزنم. ولی خوب دله دیگه. کاریش نمیشه کرد.• من هم از بودن در کنار تو لذت میبرم وروجک. ولی خوب باید به کارهام هم برسم. تازه چند وقت دیگه دوباره ترم جدید شروع میشه و تو میای تهران و بیشتر میتونیم باهم باشیم. پس غم به اون دل کوچیکت راه نده و بذار این چند ساعت باقی مونده از سفرمون بهمون خوش بگذره.مژده که بازوی من رو بغل کرده بود و کنارم راه میومد خودش رو به من فشار داد و گفت: واقعاً باتو لحظه ها خوش میگذره و چه زود میگذره.من یه بوس به گونه مژده زدم و گفتم: به من هم خوش میگذره، وروجک.بعد کلی قدم زدن و تماشای مناظر زیبا دوباره به چادر رسیدیم. جلال و نازنین کنار چادر روی زیر انداز نشسته بودند و بردیا و فرانک هم رفته بودند توی چادر و با هم خلوت کرده بودند. افشین و سمیرا هم کمی دورتر از چادر مشغول قدم زدن بودند. روز خوب و به یادماندنی بود. قرار شد دوباره شب برگردیم ویلای ما و صبح زود دخترا برند دهکده و ما هم به سمت تهران حرکت کنیم.نازنین بد جوری چشم من رو گرفته بود. ولی حیف که اولاً دوست دختر جلال بود و مژده هم اونجا بود. در غیر اون صورت مطمئناً میرفتم رو مخش و کام دلم رو از اون صورت زیبا و جذاب و اون هیکل کشیده و رو فرمش میگرفتم. مخصوصاً که حالا فهمیده بودم زنه و تنها هم زندگی میکنه. خیلی دوست داشتم شرایط غیر از اون بود و می تونستم به نازنین نزدیک بشم. ولی حیف که نمیشد.به ویلا رسیدیم و دخترا مشغول راست و ریس کردن بساط شام شدند. من و بقیه پسرها هم توی ایوون ویلا نشسته بودیم و حرف میزدیم. جلال گفت: کاش بیشتر میموندید تا بیشتر با هم باشیم. اگه تونستید بازم تا تابستون تموم نشده بیاید شمال. راستش بودن با اکیپ شما خیلی باحاله. چون همه خودمونی و ریلکسید و سعی میکنید که از همه لحظه ها استفاده کنید تا بهتون و به بقیه خوش بگذره.من گفتم: تو هم باحالی جلال جون. هم تو و هم نازنین پای خوبی برای گردش و مسافرت هستید. تو هم اگه تونستی با نازنین بیاید تهران تا اونجا دور هم باشیم.بالاخره موقع شام شد و همگی شام خوردیم. بعد از شام بردیا گیر داد که دخترا باید برقصند. خلاصه یه موزیک باحال گذاشتیم و دخترا یکی یکی رقصیدند. نازنین واقعاً زیبا میرقصید و با عشوه ها و حرکات بدنش دل هر بیننده ای رو میبرد. نمیدونم چرا، ولی حس میکردم که اون هم متوجه نگاههای من شده بود و بیشتر رو به من و جلوی من میرقصید و تا چشمش تو چشم من میفتاد یه لبخند شیطنت آمیز روی صورتش نقش میبست. من تو حال خودم بودم که جلال نشست کنارم آروم بهم گفت: ای شیطون چشمت گرفته، نه؟من خودم رو جمع و جور کردم و خودم رو زدم به اون راه و گفتم: چی رو؟!!! منظورت رو نمیفهمم.• خودت رو نزن به کوچه علی چپ. من که میدونم چشمت نازنین رو گرفته.نگاهی به جلال کردم و گفتم: یعنی من اینقدر پست هستم که بخوام با دوست دختر رفیقم روی هم بریزم و به رفیقی مثل تو نارو بزنم. البته نازنین به نظر من هم زیباست و هم خوش هیکل و مطمئن باش اگر دوست دختر تو نبود تاحالا مخش رو زده بودم. ولی نازنین هر چقدر هم ناز باشه من به خودم اجازه نمیدم بهش نزدیک بشم. چون اون با تو رفیقه.جلال خندید گفت: میدونم، تو اگه همچین آدمی بودی توی این چند روز یه حرکتی میکردی. و میدونم که با اینکه خیلی نازنین توجهت رو جلب کرده، تو حتی به خودت اجازه ندادی با اون تنها صحبت کنی. ولی اگه میتونستی یه روز دیگه اینجا بمونی و دخترا دک کنی، من یه کاری برای اون دل شیطونت میکردم.با تعجب به جلال نگاه کردم و از کنارش بلند شدم و رفتم بیرون از ویلا. بعد از چند دقیقه مژده اومد پیشم و گفت: چی شده، ناراحتی؟• نه چیزی نیست. اومدم بیرون یه کم هوا بخورم. الان میام تو.تو همین لحظه جلال هم اومد بیرون و به ما پیوست. من به مژده فهموندم که بهتره مارو تنها بذاره و بره توی ویلا. وقتی مژده رفت جلال گفت: چی شد پسر؟ چرا قاطی کردی؟نگاهی ملامت بار یه جلال کردم و گفتم: به احترام نون و نمکی با هم خوردیم و ویسکی که با هم زدیم تو رگ بهت چیزی نگفتم. ولی فکر نمیکردم که تو چنین پیشنهادی بهم بدی. هر چی باشه نازنین با تو اومده اینجا و دوست دختر توست. درست نیست که اون رو به بغل کس دیگه ای حواله بدی. میدونی این کار اسمش چیه؟جلال خنده ای کرد و گفت: دستت درد نکنه. یعنی فکر کردی من کسکشم؟!!!!• تو جای من بودی چی فکر میکردی؟ درسته که من از نازنین خوشم اومده، ولی درست نیست که تو بخوای اون رو به هر دلیلی بندازیش تو بغل من.• من کی گفتم میخوام نازنین رو بندازم تو بغل تو، آقای عجول؟• پس چی؟• عجله کردی. اگه یکم صبر میکردی خودم بهت توضیح میدادم. البته منم نباید اینطوری بهت میگفتم. ولی بذار روی حساب اینکه من و با تو خیلی راحتم و میخواستم یه حالی بهت بدم. حالا خوب گوش کن تا برات بگم و از اشتباه درت بیارم. نازنین یه دوست داره به نام ملیحه که اون هم مثل نازنین بیوه است. البته شوهر اون فوت کرده و بچه هم نداره. اون هم مثل نازنین 29 سالشه و واقعاً زیبا و خوش هیکله و من اگه اول اون رو میدیدم حتماً به جای نازنین با اون دوست میشدم. چند وقت پیش نازنین به من گفت که ملیحه دنبال یه نفر میگرده تا بتونه باهاش راحت باشه و رابطه داشته باشه. ولی دوست نداره از بچه های رشت باشه. چون اینجا خبرها خیلی زود پخش میشه و اکثر مردم همدیگه رو میشناسند. من میخواستم اگه بشه تورو با اون آشنا کنم تا هروقت میای رشت یه نفر داشته باشی که بتونی باهاش خوش باشی. هرچی باشه مژده دختره و میدونم که تو هم کسی نیستی که بخوای اون رو بگیری و یا آیندش رو تباه کنی. به خاطر همین نمیتونی اون طوری که میخوای از وجودش لذت ببری. منظورم رو حتماً میفهمی. ولی ملیحه هم زنه و هم خونه و ماشین داره و توی یه آژانس هوایی کار میکنه و درآمد کافی داره. تازه حقوق شوهرش رو هم میگیره. خلاصه کیس خوبیه و من چون خودم نمیخواستم باهاش دوست بشم، بهتر دیدم که تو و ملیحه رو با هم آشنا کنم. ولی حیف که تو باید برگردی تهران. ولی اگر تونستی و اگر نظرت مثبته، بعد از اینکه کارت تهران تموم شد تنها بیا اینجا تا من ترتیب کارها رو بدم.من با شرمندگی نگاهی به جلال کردم و گفتم: ببخش که در موردت اشتباه کردم. من نباید زود تصمیم میگرفتم. واقعاً نمیدونم چطوری ازت معذرت بخوام. نمیدونم چرا یه لحظه حرفت و لحن گفتنت برام آفساید اومد. از این به بعد یاد بگیر خبرای خوب رو درست بدی.جلال خندید و دستی به شونه من زد و گفت: ای شیطون، پس نظرت مثبته؟با حالتی موذیانه گفت: حالا باید طرف رو ببینم. میدونی که من به هر کسی افتخار دوستی نمیدم. حالا چطور شده درمورد تو این اشتباه رو کردم، نمیدونم. احتمالاً مست بودم.جلال که از خنده ریسه رفته بود ، بعد از اینکه خودش رو کنترل کرد گفت: بله، البته، اون عمه منه که با نصف دخترای تهرون دوسته. یعنی من از دخترای تیتیش مامانی تهرون هم کمترم؟!!!بعد دست من رو گرفت و گفت: پس من با ملیحه هماهنگ میکنم. تو هم در اولین فرصت بیا تا ترتیب ملاقاتتون رو بدم.برگشتیم تو و به بقیه بچه ها که با نگاهشون ازمون میپرسیدن چی شده ملحق شدیم. جلال به بچه ها گفت: هیچی بابا، آقا پدرام گل دلش برای مامانش تنگ شده بود، رفته بود بیرون گریه کنه که من نذاشتم.همه زدند زیر خنده و مژده پیش من نشست و گفت: چیزی شده بود؟• نه عزیزم. یه خورده حالم از اینکه باید برگردم تهران و از این جمع باحال دور بشم گرفته بود.• اشکال نداره. تا چند وقت دیگه خودم میام تهران و از این تنهایی درت میارم، عزیز دلم. گرچه میدونم تو هیچ وقت و هیچ کجا به خودت بد نمیگذرونی، بلا برده.بعد صورتم رو بوسید و دستم و گرفت و در حالی که داشت من رو به سمت یکی از اطاق خوابها میبرد بلند گفت: امشب اطاق خواب مال ماست. کسی مزاحم نشه، وگرنه گردنش رو میشکونم.وارد اطاق شدیم و مژده در رو بست و من رو هل داد روی تخت و خودش هم افتاد روم و شروع کرد به لب گرفتن.اون شب تا نیمه های شب صدای آه و ناله از گوشه و کنار ویلا به گوش میرسید و همه چون میدونستند که فردا باید از هم خداحافظی کنند، سعی داشتند از آخرین ساعتهای با هم بودن کمال استفاده رو بکنند و خودشون رو خفه کنند. من و مژده هم از این تبصره مستثنا نبودیم و اون شب تا نیمه های شب داشتیم با هم حال میکردیم. من یادمه که اون شب هر کدوممون دو یا سه بار ارضا شدیم و صبح دیگه نایی برای بلند شدن نداشتیم. ولی به هر حال باید زود پا میشدیم و راه میفتادیم. صبح اول وقت جلال و نازنین از ما خداحافظی کردند و رفتند رشت. من و افشین و بردیا هم بعد از یه خداحافظی حسابی و کلی لب و لوچه بالاخره از دخترها جدا شدیم. اونها رفتند دهکده ساحلی و ما هم به سمت تهران حرکت کردیم.اون سفر یکی از پرخاطره ترین سفرهایی بود که من داشتم و مطمئن هستم که هیچوقت فراموشش نمیکنم.پایان