قسمت اولاكنون كه در آستانه 45 سالگي هستم مي خواهم خاطرات دوران زندگي پر تلاطم خود را براي دوستان بنويسم تا با دوباره يادآوري آن به دوران خوش گذشته بروم .اولين خاطره ام مربوط ميشود به سال 1354 كه من 13 سال داشتم . پدرم اهل اراك بود و افسر نيروي دريايي كه در بوشهر خدمت ميكرد و مادرم اهل خرم آباد بود . پدر بزرگم از ثروتمندان و ملاكين اراك بود و يك خانه بزرگ اربابي در يكي از روستاهاي اطراف اراك و زمينهاي وسيع كشاورزي ارثيه اي بود كه براي مادربزرگم به يادگار گذاشته بود.تمام خاطرات خوش كودكي من مربوط به تابستانها ميشود كه پس از تعطيلي مدارس بخاطر گرماي وحشتناك بوشهربه خانه مادر بزرگ در اراك ميرفتيم و پس از مدتي من پيش مادر بزرگم ميماندم تا تابستان را با پرسه زدن در كوچه باغها و شكار گنجشكها و هزاران شيطنت ديگر سركنم .مادر بزرگم كلفتي داشت به نام طلاكه زن جاافتاده اي بود كه از كودكي پس از يتيم شدن, پدر بزرگم براي كارهاي خانه اورا به خانه آورده بود . شايع بود كه در هجده سالگي پدر بزرگم دختري اورا گرفته بود و براي جلوگيري از آبرو ريزي اورا به عقد يكي از نوكرهايش درآورده بود و پس از چهار سال شوهرش هم به مرض وبا از دنيا رفته بود . طلا در زيرزمين خانه اربابي پدر بزرگم زندگي ميكرد و اتاق او با صندوقچه بزرگ آهني اش براي من پراز رمز و راز بود . و در گرماي ظهر خنكاي اتاق و آرامش آنجا برايم خلسه آور و آرامش دهنده بود.تا يازده سالگي طلا مرا پس از يك روز بازي در خاك و خل به حمام خانه قديمي ميبرد و با روشن كردن آتش و گرم كردن آب در پيت هاي حلبي و گرم و سرد كردن آب در تشت بزرگ مسي با دقتي مادرانه مي شست. يادم نمي رود دامن پيراهنش را تا بالاي ران بالا ميداد و دامنش را توي كش تنبان گلدارش مي انداخت و با كاسه مسي روي سرم آب داغ مي ريخت . منظره رانهاي كلفت و سفيد و چاقش هميشه توجه مرا به خود جلب ميكرد. خشتك تنبانش هميشه لكه زرد داشت و برايم جاي سئوال داشت .آخرين باري كه مرا شست يازده سالم بود . با صابون و ليف پارچه اي بدقت تمام تنم را كف مالي كرد و با دستان قوي اش بدنم را مالش داد. وقتي به لاي پايم رسيد با كف صابون كير بچه گانه ام را انگار كه بخواهد محتويات روده گوسفند را خالي كند به طرف بيرون ميكشيد . با هر بار اين كار او موجي از لذت در صورتم مي دويد . كمكم حس جديدي به بدنم راه پيدا ميكرد. حس كردم چيزي در وجودم حركت ميكند و با هر بار كشيدنهاي او خون به لاي پايم هجوم مي آورد و حجم آنچه را كه او در ميان دستانش ميماليد را افزايش ميداد . دستهايم را به كمرم گذاشته بودم و تا آنجا كه ميشد كمرم را به جلو داده بودم.چشمانم را بسته بودم و ذره ذره لذت را ميچشيدم . طلا از من پرسيد :چيه خاله داره خوشت مي آد؟ من دهانم خشك شده بود و تمام حواسم به جزيي از بدنم بود كه در دستان آن زن دهاتي در جنبش بود . كم كم به نفس زدن افتاده بودم و ناخود آگاه با حركات دست طلا كمرم بدون اينكه بخواهم عقب و جلو مي رفت .كم كم حس كردم جريان برق خفيفي از سر كيرم شروع شد وشدت يافت و به داخل بدنم سرايت كرد درون اعماق بدنم پخش شد و به صورتم دويد .آهسته ناليدم . حس كردم چيزي از داخل وجودم سعي به خارج شدن ميكند .اما منبع داخل بدنم با توجه به سن كم و عدم بلوغم خالي بود .دلپيچه و دل درد عجيبي به همراه سستي و رخوت به سراغم آمد . طلا كه با كنجكاوي به دستان كف آلودش نگاه ميكرد در جستجوي چيزي بود . دستانش را به بيني اش نزديك كرد و بوئيد .گفت خاله هنوز مرد نشدي ؟ ناليدم خاله دلم درد ميكنه. طلا هول هولكي مرا آب كشيد و خشك كرد و لباس پوشانيد . من در اتاق خانجون بيحال دراز كشيدم و به تجربه جديدي كه از بدنم بدست آورده بودم فكر ميكردم . بعد از آن ديگر طلا مرا به حمام نبرد.دوروز بعد پدرم از بوشهر آمد و چون تعطيلات تابستاني رو به اتمام بود مرا به بوشهر برد .تازه از محيط دبستان به محيط راهنمايي كه جايگزين كلاس شش و هفت نظام قديم شده بود پا گذاشتم . با چيزهاي تازه و تجربيات تازه آشنا ميشدم . يكي از بچه هاي خلاف كلاس كه مي دانستم مجله هاي سكسي را از ملوانان ميخرد و بعد با قيچي صفحات و عكسهايش را ميبرد و به بچه ها عكسي يك تومن ميفروشد با من دوست شده بود و قبل از اينكه مجله ها را تكه تكه بفروشد به من قرض ميداد و من آنهارا يواشكي به خانه ميبردم و دزدكي نگاه ميكردم . يادم مي آيد يكي از مجله ها كه اسمش گالري بود عكسهاي سلسله وار و دنباله دار داشت داستان يك پسرك كم سن و سال روستايي با زن جا افتاده اي را چا پ كرده بود . خيلي از آن عكسها خوشم مي آمد . توي اتاق خودم در خانه هاي سازماني بوشهر در را مي بستم با ورق زدن مجله و ديدن آن عكسها خودم را جاي آن جوانك درون عكس و و طلا را به جاي آن زن جا افتاده تصور ميكردم و كاري را كه طلا به من ياد داده بود انجام ميدادم . با مالش كيرم از فشار دروني خالي ميشدم اما از آب خبري نبود . من قبل از اينكه بالغ شوم راه جلق زدن را آموخته بودم .اين را مديون خاله طلا بودم .سال بعدش تابستان به خرم آباد رفتيم .من روزشماري ميكردم تا تابستان 54 برسد . در بهار 54 من بالغ شدم . گرماي بوشهر كار خودش را كرده بود . يادم نمي رود فروردين 54 در حمام خانه وقتي كه داشتم با صابون عربي عطور با خودم ور ميرفتم پس از آن حس آشنا ناگهان حسي مثل شاشيدن به من دست داد و مايع لزجي بريده بريده از سوراخ كيرم خارج شد . با كنجكاوي آن را بوكردم كمي بوي خمير ترشيده و وايتكس ميداد كه با عطر صابون قاطي شده بود . كم كم كرك نازكي پشت لبانم سبز شد و موهاي تنك و لطفي زير نافم و زير بغلم پديدار گشت . عرق زير بغلم بوي تندي گرفت . به حساب خودم مرد شده بودم .بيصبرانه منتظر تابستان بودم تا توانايي و مردانگي خودم را با بدن خاله طلا آزمايش كنم
قسمت دومآخرين روزهاي بهار گذشت و تابستان رسيد .يادم نمي رود آخرين شبي كه فردايش ميخواستيم به طرف اراك حركت كنيم خواب ديدم كه خاله طلا در يكي از باغهاي اطراف اراك زير يك درخت بزرگ ايستاده بود و وقتي كه من به طرفش رفتم با يك حركت پيراهن گلدار گشادش را از سرش بيرون كشيد . لخت جلوي من ايستاده بود پستانهاي چاقش روي شكمش افتاده بود و زير شكمش را انبوهي از سياهي پوشانده بود . من آهسته به طرفش رفتم و دستم را جلو بردم دستم را به لاي پايش هدايت كرد .به محض اينكه دستم به بدنش خورد فوران خروج آبي گرم و لزج از داخل بدنم آغاز شد . با لذتي وصف ناشدني از خواب بيدار شدم تمام شورتم پر از آب لزج بود . با بيحوصلگي خودم را شستم و فردا را انتظار كشيدم . خلاصه پدرم مرا به اراك برد .وقتي كه از ميني بوس پياده شدم و پس از فرو نشستن گرد و غبار خانه اربابي پدر بزرگم نمايان شد همان دل پيچه قديمي به سراغم آمد . پدرم گفت چي شده علي جان مثل اينكه خوشحال نيستي خونه خانجون اومدي ؟هول هولكي گفتم چرا بابا خوشحالم . وقتي در خانه اربابي را باز كرديم طلا داشت كنار حوض رخت ميشست . با ديدن ما به طرف من دويد و مرا سخت در آغوشش فشار داد سرم وسط دوپستان چاقش رفت و بوي عرق بدنش دماغم را پر كرد .گفت خاله به قربونت بره ماشاالله چه قدي كشيدي واسه خودت مردي شدي شوهر من ميشي؟ پدرم به طلا گفت ولش كن پسرمو اين شوخيها چيه كه ميكني پسرم ديگه مرد شده . طلا به پدرم گفت آقا مثل اينكه نوجووني خودتون يادتون رفته ؟ پدرم سريعا موضوع صحبت را عوض كرد و گفت اين يارو ديگه كيه ؟ و با دست مرد جوان قلچماقي رت كه داشت وسط باغچه بيل ميزد نشان داد . طلا گفت آقا نوكر شما مراده خانم بزرگ آورده كه كمك حال من باشه خونه به اين بزرگي من كه از پسش تنهايي بر نمي آم .پدرم گفت اهل همين آباديه ؟ طلا گفت بعله آقا پسر رمضونعلي خدا بيامرزه تازه از سربازي برگشته نون آور خونه شونه تو كاراي باغ و جاليز كمك حال منه .مراد با شرم جلو آمد و گفت سلام آقا . شلوار كهنه سربازي تنش بود . جلوي شلوارش خيلي قلنبه بود .پدرم گفت سلام پسر كارتو خوب انجام بده مواظب پسر منم باش . رفتيم توي شاه نشين پيش خانجون كه از پارسال سكته كرده بود و تمام كارهايش را طلا انجام ميداد.پدرم فرداي آنروز پيش مادرم به بوشهر برگشت و من را با خيالاتم تنها گذاشت .اول تابستان بود و حدودا سه ماه وقت داشتم .فرداي روز رفتن پدرم با خاله طلا صبح زود براي رفتن به مزرعه از خانه خارج شديم .طلا جلوي من راه مي رفت و همينجور يكدم حرف ميزد . من تمام حواسم به لرزش لنبرهاي چاق طلا بود كه در دامن گلدارش ميلرزيد . در يكدستش بقچه نان و شامي و در دست ديگرش كتري دود گرفته و لوازم چاي بود .كم كم حس كردم نگاهمبه كون چاق و درشت طلا ميخكوب شده و همانند آدم سحر شده فقط در جلوي چشمان گلهاي درشت پيراهنش را ميبينم كه با لرزش لنبرهاي درشتش جان ميگيردهمين طور كه داشتيم لابلاي علفها و يونجه زارها ميرفتيم پرسيدم خاله طلا .گفت جون خاله طلا گفتم دوسال پيش يادته براي آخرين بار منو شستي. گفت آره جونم .گفتم يادته چيكار كردي . گفت دودولتو برات شستم .گفتم آره بازم برام اونجوري ميشوري .يكدفعه ايستاد و برگشت و مرا نگاه كرد با تعجب گفت عزيز دل خاله تو اونروز خوشت اومد گفتم خيييلي. گفت قربونت برم الهي اخلاقاي بدبد پيدا نكردي كه ؟گفتم يعني چي ؟گفت به خودت دست نميزني كه ؟هان؟خودم را زدم به اون راه يا بقول قديميها كوچه علي چپ . منظورت چيه خاله طلا ؟ گفت بگو ببينم پدر سوخته شاش ميكني شاشت كف ميكنه ؟ از سئوالش تعجب كرده بودم گفتم آره خاله خيلي هم كف ميكنه . دوباره برگشت و براه افتادو گفت پس تو هم مثل باباي پدر سوخته ات داري ميشي . منظورش را نفهميدم . گفتم نگفتي خاله منو تو همون حموم خونه ميشوري ؟با بي حوصلگي گفت خيلي خوب بابا خفه ام كردي . از ذوق دلم غنج رفت بقيه راه داشت به سكوت ميگذشت . پرسيدم خاله ميتونم يك سئوال بكنم . گفت بگو جونم . گفتم خاله مال زنا چه طوريه ؟ گفت چي زنا چطوريه ؟ روم نميشد گفتم اونجاشون ديگه .ايندفعه طلا خودش را به كوچه علي چپ زده بود گفت كجاشونو ميگي خاله ؟ من مني كردم گفتم خاله آخه روم نميشه اسمشو هم بلد نيستم . گفت والله من كه نميفهمم تو چي ميگي . گفتم خاله ميگم دودول زنا چه شكليه ؟ برگشت و گفت پدر سوخته شاشت كه ميگي كف ميكنه نميدوني به دودل زنا ميگن ...ك س... از شنيدن كلمه كس از دهان طلا شوكه شدم چون بلند و كشيده و ادامه دار گفت ك...س.... دل پيچه به سراغم آمد كم كم حس كردم خون به لاي پاهايم هجوم ميبرد . تلفظ همين يك كلمه من نوجوان را از خود بيخود كرد . حس كردم سرگيجه گرفته ام طلا ترسيد گفت چي شد علي جون .فوري به خودم مسلط شدم گفتم هيچي خاله گفت اسمشو شنيدي غش و ضعف كردي گمونم خودشو ببيني بيهوش بشي . راه بيافت كه ديره . همچنان پشت سرش راه ميرفتم . به بوته زار درهم رسيديم . طلا گفت خاله يكدقه واستا من اين پشت مشتا كار دارم . آفتاب كم كم داشت تند ميشد . گفتم كجا خاله گفت بابا شاشم مياد نميفهمي . گفتم خاله منو تنها نذار من اينجا تنهايي ميترسم . گفت بچه بازي درنيار پشت همين علفهام . گفتم نه خاله منهم باهات ميام . گفت پدر سوخته بگو مي خواي تن و بدن منو ديد بزني نگو ميترسم شتر گنده . گفتم خاله اصلا همين جا كارتو بكن . ناگهان سريع دور و بر را نگاه كرد و دامنش را جمع كرد و نشست . سرم را پايين آوردم تا بهتر ببينم . وسط رانهاي چاقش شكاف تيره رنگي كه موهاي انبوهي اطرافش را پوشانده بود نمايان شد سرم را نزديكتر بردم انگار دارم توي لانه كبوترها را نگاه ميكنم . گفت سرتو بگير اونور نجس ميشي. مايع شفافي از لاي آن شكاف تيره شروع به بيرون ريختن كرد كم كم فشارش بيشتر شد . هواي صبحگاهي با بوي شاش آميخته شده بود . طلا همانطور كه نشسته بود باد صدا داري از خودش خارج كرد و خنديد گفت اينم از گوز آخرش . آنچه كه در عكسها ديده بودم خيلي زيباتر از اين شكاف پشمالوي خيس يود . اصلا هيجان زده نشدم .آنچيزي كه من از كس در ذهنم داشتم برخاسته از عكسهايي بود كه در مجله هاي سكسي ديده بودم . يك تكه گوشت تميز با موهاي اصلاح شده و سفيد يا پشمهاي تميز شده اما آنجه كه وسط پاهاي طلا ديدم شباهتي با روياهاي من نداشت . طلا با عجله برخاست و گفت بريم ديگه داره دير ميشه . گفتم خاله طلا مگه مراد سر زمين نيست . گفت نه امروز لش صاحاب مرده شو برده شهر يه خورده خرت و پرت بخره .گفتم خاله . گفت ديگه چه مرگته اونجامو كه ديدي ديگه چي ميخواي . با مكث گفتم خاله حالانه يه وقت ديگه ميذاري بهش دست بزنم . يكدفعه برگشت و گفت خبه خبه پررو ولت كنم حتما ميخواي سوارم هم بشي اگه به خانجون نگفتم . منهم گفتم خوب منم ميگم اونجاتو به من نشون دادي . طلا كه نرم شده بود گفت يكدفه ديوونه نشي به كسي حرفي بزني وگرنه ديگه هيچوقت نشونت نميدم . گفتم اگه به كسي حرف نزنم ميذاري بهش دست بزنم . گفت حالا يه وقت ديگه شايد گذاشتم دستش بزني راه بيافت امروز نوبت آب ماست . با پررويي گفتم امروز كه برگشتيم ميذاري دستش بزنم ؟با عصبانيت گفت خيله خب بابا . به مزرعه رسيديم در كارها به طلا كمك كردم و نزديك ظهر به خانه برگشتيم . به خانجون سري زديم كه همچنان خواب بود . طلا هيزم ها را آتش كرد و مشغول گرم كردن آب شد . آب داغ را به حمام خانه برد و توي تشت آب را سرد و گرم كرد . مرا صدا زد علي جان ميخواستي ببيني بيا خاله . داخل حمام خانه رفتم چشمم به تاركي آنجا عادت كرد ديدم طلا روي سكو لخت و عور نشسته و دارد تنش را با صابون ميشورد . گفت بيا خاله عرق كردي و خاك و خلي شدي بيا بشورمت مثل قديما طلا روي سكوي آجري لخت نشسته بود . بادقتي وسواس گونه نزديكش ايستادم و نگاهش كردم . بي هيچ شرمي از من كه در نزديكي اش ايستاده بودم خودش را با صابون گلنار ميشست . فضاي نيمه تاريك حمام خانه قديمي از بخار و بوي صابون گلنار پر شده بود .(هنوز هم بوي صابون گلنار مرا به شدت تحريك مي كند ).جلوتر رفتم . طلا گفت خاله در بيار لباستو خيس نشي . من مثل ايام گذشته پيژامه و شورت پارچه اي و زير پيراهنم را كندم دلم مي خواست طلا زير نافم را كه از موي نرمي پوشيده شده بود ببيند و كيرم را كه بزرگتر از قبل شده بود . طلا همانطور كه داشت با شانه چوبي موهايش را شانه مي كشيد . گفت بيا جلوتر ببينم حسابي مردي شدي پشم هم كه در آوردي . جلوتر رفتم . يك كاسه آب ولرم روي سرم ريخت و خيسم كرد . پاهايش به هم چسبيده بود . نمي توانستم لاي پاهايش را ببينم . پستانهايش درشت بود هميشه فكر ميكردم پستانهايش بايد مثل كيسه هاي دوغي باشد كه در حياط از شاخه درخت آويزان ميكردند تا آبش بچكد .همانطور نرم كه اگر دستش بزني فرو برود . دلم ميخواست لمسشان كنم . گفتم خاله ميذاري دست بزنم به پستونات ؟. گفت نترس خاله بيا بيا دستشون بزن . فقط چنگشون نزني ها دردم ميگيره .با هراسي بچه گانه دست راستم را آهسته روي پستانهاي كف آلودش گذاشتم .حجم گوشت تقريبا سفتي زير دستانم ميلغزيد نوك پستانهايش بزرگ بود و اطرافش هاله اي تقريبا قهوه اي كمرنگ نه زياد بزرگ داشت . دستم را چرخاندم . دستم ليز خورد و رفت زير پستانش . بلندش كردم سنگين بود . طلا گفت چيه خاله داري وزنشون ميكني ؟اين چيه؟ دودولتم كه داره كم كم بزرگ ميشه . با دستان كف آلودش كير كوچكم را گرفت و مثل قديمها ورز داد . حس كردم خون دارد به سر كيرم وارد ميشود و حجمش را بزرگتر ميكند . كيرم رادر آن سن و سال بارها با سانتيمتر پارچه اي خياطي اندازه گيري كرده بودم 13 سانت بود. به نظرم خيلي از كيرهايي كه توي مجله هاي سكسي ديده بودم كوچكتر و كوتاهتر بود .انگار كه اسهال گرفته باشم دچار دلپيچه شدم .دست ديگرم را روي شكمش گذاشتم . ناشيانه چرخ دادم تا با تمامي زواياي بدن سفتش آشنا شوم . سرانگشتانم روي بدنش ميچرخيد و نقاط تازه را كشف ميكرد ناف عميق و بزرگي داشت . انگشتم را درون نافش كردم . دستم را پس زد و با خنده گفت نكن پدر سوخته قلقلكم مياد.مگه نمي خواستي اونجامو دست بزني .صبح كه توصحرا منو كلافه كردي . ميترسي؟ميترسيدم . دستش را از دور كيرم كه مشت كرده بود برداشت و مچ دستم را گرفت و آهسته پاهايش را باز كرد و دستم را به زير شكمش هدايت كرد . دستم صابوني بود آهسته ليز خورد زير دستانم پشمهاي فر خيس خورده اش را لمس كردم زير پشمهايش مثل دنبه گوسفند بود . دستم را پايينتر برد كف دستم را روي چيز نرم و خيسي گذاشت. گوشت پهني كه صبح ديده بودم جريان ادرارش از آنجا خارج شده بود. خيلي لطيفتر از پوست تنش بود .دستم را روي تنش به بالا و پايين هدايت ميكرد . به چشمانش نگاه ميكردم نفس نفس ميزد انگشت وسط دستم ليز ميخورد و داخل چيزي ميرفت كس طلا تمام كف دستانم را پر كرده بود . نفس زنان گفت خوشت مياد علي جون . زير لب گفتم هووم .ديگر نيازي به راهنمايي دستانش نبود دستش را به جاي قبلي اش بازگردان و با حرص و شدت آنچه را كه در مشتش گرفته بود مالش داد . كف صابون خشك شده بود .دوبار ليف پارچه اي را پر از كف كرد .كم كم آن حس برق گرفتگي و انتقال لذت از سر كيرم به داخل بدنم و صورتم به سراغم آمد . انگشتم را داخل بدنش كردم .انگشتم براي آن سوراخ عميق خيلي كم بود . ناليدم .خاله ..واي طلاجون داره مياد .طلا با كنجكاوي به سر كيرم زل زد و فشار مشتش را بيشتر كرد . كيرم داشت ميان مشت اين زن تنومند دهاتي له ميشد . ضربه هاي درون تنم شروع شد . خروج و حركت آب كمرم را حس كردم . تكه تكه و با فشار بيرون زد يك تكه اش پريد رو صورت طلا . مابقي آهسته آهسته از لاي انگشتانش كف حمام خانه ريخت . طلا گفت ايييش پدر سوخته نجسم كردي . چقدرم اومد. نيگا كن .ديگر حالي برايم نمانده بود چشمانم نيمه باز بود سرگيجه گرفتم . ميدانستم من 13 ساله نميتوانم اين زن تنومند دهاتي را سير كنم . آن سوراخ پهن و عميقي كه من لمس كرده بودم با سه تا كير من هم پر نمي شد .من بيشتر برايش حكم بازيچه را داشتم . طلا با دقتي مادر گونه مرا كه نئشه لذت بودم شست از حمام خانه بيرونم كرد .خودش هم نيم ساعت بعد بيرون آمد و ناهار درست كرد . به خانجون غذا داد. توي مطبخ كه زير زمين و نزديك اتاق طلا بود به طلا گفتم خاله طلا؟ گفت جون خاله طلا . گفتم چرا اونجات اينقدر مو داره ؟ خنديد و گفت توهم ها. خوب اونجاي همه آدمها مو داره . اونجاي توهم يكي دوساله ديگه جنگل مولا ميشه . گفتم خوب چرا نميزنيشون؟ گفت كي حوصله داره خاله اينجا از اون رسما ندارن كه پشماشونو بزن . گفتم آخه زير اونهمه مو چيزي معلوم نيست كه . گفت چيه ميخواي حسابي معاينه اش كني ؟ گفتم نه ولي حيفه اون چيز به اون خوشگلي زير يه عالمه پشم و پيله قايم بشه . قاه قاه خنديد و گفت باشه اگه وقت كردم برات واجبي ميذارم . اسم واجبي را براي اولين بار شنيده بودم . گفتم طلا جون واجبي ديگه چيه . گفت برو بالا بعدا خودت ميفهمي.
بعد از ناهار به طلا گفتم خاله ميشه بيام تو اتاقت اونجا بخوابم ؟گفت نه بابا الان ديگه سرو كله مراد از شهر پيداش ميشه اگه تو توي اتاق من باشي بده . گفتم خاله تورو خدا , آخه اونجا خنكه .گفت بهت ميگم نه يعني نه ميخواي آبرومونو ببري . بلند شد ظرفها را برد تا لب پاشويه توي حياط بشورد . پشتش به شاه نشين بود . آهسته و يواشكي به اتاقش به زير زمين رفتم كه پنجره كوچكي رو به حياط داشت . تمام اثاث اتاقش شامل يكدست رختخواب بود كه توي شمد پيچيده بود و يك صندوقچه بزرگ آهني قديمي كه رخت و لباسش را آنجا مي گذاشت يكي دوتا پشتي رنگ و رو رفته و دو تا بالش گرد بزرگ و يك پستوي كوچك كه با يك پرده پارچه قلمكار پاره پوره كه اتاق را از پستو جدا ميكرد . يك چراغ گرد سوز كه روي رف كنار آينه بود . طلا ظرفها را كه سرجايشان گذاشت به اتاقش آمد . تا مرا ديد گفت گفت واي خاك توسرم تو اينجا چيكار ميكني وروجك پاشو پاشو بدو برو بالا الان مراد مياد . دستم را گرفت بلندم كرد . در همين حين صداي درب چوبي حياط بلند شد . طلا گفت ديدي حالا خاك تو سرم شد مراد از شهر اومد . بدو بدو برو توي پستو نفست هم در نياد تا مراد بره . مرا هل دادتوي پستو و پارچه كهنه اي هم روي من انداخت . گفت نفس نميكشي ها . قلبم تند تند ميزد . ترسيده بودم . مثل وقتي كه شيشه پنجره همسايه ها را باتوپ ميشكستم و منتظر گند كاري بعدش بودم . تا طلا از پستو خارج شد صداي مراد را شنيدم كه آهسته ميگفت . طلا جان طلا جان اونجايي ؟. خانم طلا كس طلا اونجايي؟ زير پارچه در پستو از ترس ميلرزيدم . با خودم گفتم يعني چي اين مرتيكه قلچماق طلا را كس طلا صدا ميكند. طلا گفت خفه خون بگير چه خبرته عالم و آدم رو خبر دار كردي . اومدي ؟ صداي مراد به گوش ميرسيد . آره جووونم . اومدم ببين چه چيزايي برات خريدم . ولي اول يه ماچ گنده بهم بده تا نشونت بدم . بعدش صداي يك ماچ آبدار آمد . صداي طلا به گوش رسيد .بسته ديگه اينقدر سرو صدا نكن . مراد گفت اون كره بز كجاست ؟فهميدم مرتيكه دارد راجع به من صحبت ميكند . طلا گفت صبح بردمش صحرا خسته و كوفته بالا خوابيده . مراد گفت جانم برات در بره . پس سرخر نداريم ؟طلا گفت آهسته حرف بزن.الهي تو خفه بشي . ببينم بهت گفته بودم برام واجبي بخري خريدي . مراد گفت آره جونم 4 بسته واجبي فرد اعلا خريدم تا كس و كونتو بكني بلور مثل شيشه برا عمو مراد. بيا . ببين اينارو هم از شهر برات خريدم . صداي باز كردن كاغذ آمد . طلا گفت اينا ديگه چيه . مراد گفت ببين پستون بنده زناي شهري از اينا ميبندن پستوناشون شق و رق واميسته نگا كن . طلا گفت خبه خبه تو همينجوريش هم روزي ده بار از سرو كول من بالا ميري لازم نكرده اين ديگه چيه . مرادگفت اينم تنبون زنونه شهريه بهش ميگن شورت. ببين خوشت مياد . طلا گفه اين كه همش يه وجبه . همش هم كه توريه كجاي آدمو ميپوشونه .همون تنبوناي پارچه اي خودمون بهتره . مراد التماس كنان گفت طلا جون قربونت برم پاشو اينا رو خريدم برام تنت كن به خدا 17 تومن پولشونو دادم . نمره پستون بنده هم يارو فروشندهه گفت پنجه . طلا گفت الان نميشه يه وقت ديگه حالاپاشو برو كار دارم . مراد التماس ميكرد . تورو خدا جون مراد مرگ من . طلا گفت خيلي خوب اما اذيتم نكني ها . مراد گفت تو حالا بپوش اينارو ببينم چه شكلي ميشي . كم كم ترسم ريخت سخت كنجكاو بودم كه اتفاقات درون اتاق را با چشمهايم ببينم . آهسته پارچه را از روي خودم كنار زدم و بي سرو صدا بلند شدم .از درون پستوي تاريك و از لاي سوراخهاي پارچه قلمكار پوسيده پرده پستو توي اتاق كاملا معلوم بود . طلا گفت پدر سگ تو اين چيزها رو توي تن كي ديدي كه رفتي برام از اين زلم زيمبوها خريدي .مرادگفت بهت گفته بودم كه تو سربازي گماشته بودم تو خونه جناب سرگرد زنش از اينا ميپوشيد . طلا گفت اي بيشرف پس زن سرگرد هم زيرت خوابوندي ؟مراد گفت نه به جون تو اونا كه اصلا مارو آدم حساب نميكردن . طلا گفت تورو آدم حساب نميكرد خانم سرگرد ولي كير كلفتتو كه قد كيرخره كه آدم حساب ميكرد . از مطالبي كه در پستو ميشنيدم گوشهايم داغ شد ه بود . طلا مي دانست من در پستو هستم و صداي آنها را ميشنوم اما بي پروا حرف ميزد . مراد طلا را بغل زد گفت ولش كن زن سرگرد جاكشو اينارو تنت كن . طلا روبه پستو و پشت به پنجره بود و مراد پشت به پستو بود طلا برخاست و گفت اذيتم نكني ها اگه اذيتم كني اينارو تنم نميكنم . با يك حركت پيراهن گشادش را از سرش بيرون كشيد . زير پيراهن هيچ چيز نپوشيده بود . طنازانه موهايش را به چپ و راست ريخت . با پستانهاي درشت و آويزان و زير شكم پر از پشم و شكم كمي بزرگش جلوي مراد ايستاده بود يكدستش را انگار كه خجالت بكشد زير نافش گذاشته بود و با دست ديگرش سعي ميكرد مثلا پستانهاي درشتش را بپوشاند . مراد مثل آدمهاي سحر شده دو زانو جلوي پاي طلا نشسته بود . كيرم درون پيژامه گشادم داشت بلند ميشد .طلا گفت جون بكن ديگه يخ زدم . مراد كرست سياهرنگي را به طلا داد . طلا گفت خوب اينو چكارش كنم . مراد گفت دستاتو از لاي بندهاش رد كن . طلا كرست سياه رنگ را تنش كرد و گفت اين چجوري بسته ميشه ؟ مرادگفت برگرد جگرم بهت ياد بدم . طلا برگشت. توي آن روشني و تاريكي اتاق لنبرهاي چاق طلا راديدم كه برهنه بود و زيبا . مراد ناگهان با تمام وجود كون بزرگ و لخت طلا را بغل زد و وسطش را بوئيد و بوسه باران كرد . طلا گفت نكن پدر سگ اينو ببند . مراد از پشت سكگ كرست طلا را برايش بست گفت ببين اينا بايد برن توي اونا . طلا از پشت دستش را به لاي پاي مراد رساند و گفت اينارو ميگي .مراد عقب پريد و گفت نكن بابا دردم گرفت . طلا گفت چقر سفت شده اونجا تركيد كه . نشكنه اون تو . مراد پشت به من بود تكمه هاي شلوار سربازي كهنه اش را باز ميكرد . از آنجايي كه من بودم چيزي نميديدم . طلا خم شد و شورت زنانه اي كه مراد برايش خريده بود را از زمين برداشت و پاهايش را يكي يكي بلند كرد و شورت را بالا كشيد . شورت توري سياه زيبايي بود . طلا گفت اين كه تنگه . مراد گفت اينا همينجورين . مراد شلوارش را كند . من از پشت كون سياه و پشمالويش را ميديدم . مراد پيراهنش را هم از تن بيرون آورد الحق تن و بدن ورزيده اي داشت .طلا را بغل زد و گفت ميميرم برات . طلا با عشوه گري از بازوان او فرار كرد و به طرف ديگر اتاق فرار كرد . مراد دنبالش دويد . وقتي كه اورا گرفت و برگشت . وسط پاهايش چيز عجيبي وجود داشت كير سياه و بد تركيبي كه حداقل دو برابر كير من نوجوان بود چه از قطرو چه از طول . برخاسته با كله اي درشت در ميان انبوهي از موهاي مجعد كه از زير شكمش شروع ميشد و تا مچ پايش ادامه داشت . از پشت طلا را بغل زده بود و پستانهايش را از روي پستان بندش چنگ ميزد . طلا گفت نامرد مگه نگفتي اذيتم نميكني . مثل هميشه زير قولت زدي . تو مرد نيستي . مراد طلا را روي زمين انداخت و كير شق شده اش را در دستانش گرفت و تكان تكان داد گفت مردي از اين بيشتر . و خودش را روي طلا انداخت . .طلا با مشت آهسته روي سر و روي مراد ميكوبيد .و سر مراد را كه زير گردنش رفته بود و داشت اورا در واقع ميخورد سعي ميكرد بزور از خودش جدا كند و آهسته ميگفت نكن مراد نكن جون من . مراد مست شهوت شده بود وكار خودش را ميكرد . وضع من توي پستو خيلي خراب بود داشتم از ديدن همخوابگي دو نفر براي اولين بار در نزديكي دو سه متري خودم ديوانه ميشدم . خون به صورتم دويده بود . بيشتر كنجكاو بودم تا شهوت زده . كم كم نكن نكن هاي طلا تبديل به ناله شد . مشتهايش باز شد و پشت و شانه هاي مراد را نوازش ميكرد . طلا ميگفت جونم به قربونت تو عزيزمي تو نفسمي هرچي بخواي بهت ميدم . جونم ازتنم داره در ميره برات . مرادبا عجله شورت طلا را كه تازه پوشيده بود از پاهايش كند و به گوشه اي انداخت . پاهاي طلا را بالا برد و روي دوشش گذاشت .با يكدستش كير بزرگش را گرفته بود و با دست ديگرش داشت لاي پاي طلا كاري ميكرد . خوب نميديدم . مراد دستانش را روي زمين گذاشت و در حالي كه پاهاي طلا را روي شانه هايش گذاشته بود خودش را به سمت جلو هول داد . طلا آهسته جيغ كشيد وووي ننه مردم . مراد گفت جونم برات بره الان تموم ميشه . طلا گفت طاقت ندارم نكنه همه شو توبدي ميميرم . مراد گفت هردفعه همينو ميگي ولي آخرش همه شو ميخوره يه آبم روش و شروع كرد كمرش را به وسط پاي طلا كوباندن .چنان محكم ميكوبيد كه انگار دارد خرمن ميكوبد . طلا زير هيكل مراد لعنتي ناله ميكرد و قربان صدقه اش ميرفت . مراد سرش به كار خودش گرم بود . دانه هاي عرق از سرو روي هردونفرشان سرازير شده بود. منهم توي پستو از شدت هيجان و گرما خيس عرق شده بودم . طلا گفت بسته جون مراد ديگه نفسم درميآد . مراد گفت دندون به جيگر بگير چهارتا كونه ديگه بزنم آبم اومده . حركاتش را تند تر كرد ناگهان مراد انگار دردبكشد دهانش را باز كرد انگار بخواهد از درد ناله كند . به شدت كيرش را از درون بدن طلا بيرون كشيد و تند و تند شروع كرد به ماليدن . با هربار خالي شدن آب كمرش روي شكم طلا يك واي طلا جون ميگفت. تمام شكم طلا پر از آب مني مرادبود . طلا گفت خاك توسرت امروز حموم كرده بودم . مراد بيحال به اثرات خارج شده از بدنش روي شكم طلا نگاه ميكرد . طلا گفت پاشو پاشو گورتو گم كن الانه كه علي آقا بيدار بشه آبرومون بره . با پارچه كهنه اي روي شكمش را پاك كرد . از توي پستو بوي آب كمر مراد كه در اتاق پيچيده بود مشامم را مي آزرد . مراد گفت من ميرم خونه ننم . صبح زود ميرم سر زمين .با همان كهنه پارچه خودش را تميز كرد و سريع شلوارش را پوشيد و از اتاق خارج شد .
طلا در حالي كه داشت پيراهنش را تنش ميكرد آهسته صدا زد علي جون علي آقا و پرده پستو را كنار زد .وقتي من را پشت پرده ديد كمي جا خورد و گفت مگه نگفتم همون زير پارچه بمون . همه چيو ديدي ؟ گفتم اگه نميديدم هم فرقي نميكرد صداتونو كه ميشنيدم . گفت خيله خب ديگه برو بالا اون پدر سگ تمام آب مني شو ريخت رو تنم باهاس برم خودمو بشورم . گفتم خاله تو كه ميدونستي من اون توام چرا گذاشتي مراد باهات ازاون كارا بكنه . خنديد و گفت منظورت اينه كه منوبگاد ؟ قاه قاه خنديد مثل اينكه از بكار بردن اينجور كلمات لذت ميبرد . گفتم آره چرا ؟ توي چشمانم نگاه كرد و خيلي جدي گفت بچه جون باهاس يادبگيري چطور با يه زن بخوابي . با يه زن خوابيدن راه و روش داره . نباس جلق بزني . رنگ روت زرد ميشه . قوز ميكني . به بابات ياد دادم كه ديگه حالا واسه خودش افسر شده تف هم لاپامون نميندازه به تو هم ياد ميدم . مثل اينكه تقدير مام اينه كه به سه نسل ارباباي اين خونه كس بديم . بدو برو بگير بخواب با خودتم ور نرو . تامن برم كثافتاي اين مادر قحبه رو از تنم بشورم . حرفهاي جديدي از طلا ميشنيدم . حالا دليل فرار پدرم را از طلا ميفهميدم . پس اون هم بوسيله طلا مرد شده بود . رفتم تو اتاق خانجون ديدم پيرزن فارغ از همه جا خوابه . هيجان زيادي مرا خسته كرده بود . از خستگي خوابم برد . در خواب و بيداري صداي هيزم شكستن طلا را براي گرم كردن آب ميشنيدم . دو ساعت خوابيدم . شاش داشتم بيدار شدم تا به مستراح بروم . صداي آب را از حمام خانه قديمي شنيدم . باز هم دلم ميخواست تن و بدن لخت طلا را ببينم . يواشكي به حمام خانه رفتم بوي عجيبي در فضا پر شده بود . آهسته جلو رفتم . ديدم طلا روي سكو نشسته و زير بغلش لاي پاهايش و روي رانها و ساق پايش را خميري شبيه سيمان ماليده و به گوشه اي زل زده . تا مرا ديد گفت جوونمرگ شده بازم سرو كله ات پيدا شد . برو بيرون گمشو . ميبيني واجبي گذاشتم . چيو ميخواي ببيني . گند و كثافت هم ديدين داره ؟عين باباي پدر سوخته ات هيز و چشم چروني .گفتم خاله طلا فقط نيگا ميكنم . گفت جلو نيا كثيف ميشي همونجا واستا نيگا كن . بعد با احتياط كمي از موي زير بغلش را كشيد مشتي پشم پيچ خورده و له شده از زير بغلش جدا شد . كاسه مسي را برداشت و از تشت روي بدنش آب ريخت تكه تكه مواد سيماني به همراه موهاي بدنش با هر كاسه آب از تنش جدا ميشد . تمام بدنش را آب كشيد . و با صابون خودش را شست . اثري از موهاي انبوه در بدنش باقي نماند . زير شكمش صاف بود و حالا ميتوانستم اثر يك شكاف ظريف را لاي پايش ببينم . گفت برو ديگه حالاست كه خانجون بيدار بشه چايي بخواد . برو . گفتم طلا جون من شب ميترسم تنها بخوابم ميذاري بيام پيشت ؟ گفت برو پدر سوخته ميدونم دلت چي ميخواد . خانجون كه خوابيد ميارمت پيش خودم . حالا برو .شب شد طلا چراغهاي گرد سوز و فانوسها را تميز كرد و پس از نفت كردنشان آنها را روشن كرد . شام خانجون بيچاره را كه مثل يك تكه گوشت گوشه اي مي افتاد را داد . فانوس را برداشت كه براي حيوانها در طويله علوفه بريزد . منهم سايه به سايه به دنبالش ميرفتم و گاهگاهي توي كارها كمكش ميكردم . درب بزرگ چوبي را كلون انداخت و با فانوس به طرف مطبخ راه افتاد سه چهار تا نيمرو درست كرد و با كمي ماست و نان محلي و يك سيني بزرگ به طرف اتاقش رفت . توي اتاقش كه دوتا چراغ لامپا روشنش ميكرد شام را در سكوت خورديم . سيني را كنار گذاشت . و بغچه رختخواب را باز كرد تشك را پهن كرد و دو تا متكا گذاشت .ميخواست چراغهاي نفتي را فوت كند كه گفتم نه خاله خاموش نكن من ميترسم . دلم ميخواست جزئيات بدنش را حالا كه از زير آنهمه پشم و پيله بيرون آمده بود كشف كنم . آهسته آمد و روي رختخواب پهن شده روي زمين نشست . گفت بيا ديگه . برخاستم و رفتم كنارش نشستم . با يك حركت پيراهنش را از تن در آورد . زير ش هيچ چيز نپوشيده بود . سريع لحاف را رويش كشيد . گفت حتما منتظري من بيام لباساتو در بيارم . زود باش ديگه .من با تاني لباسهايم را كندم .بعد از ديدن ماجراي بعد از ظهر آنروز و ديدن كير وحشتناك مراد خجالت ميكشيدم طلا كير كوچك مرا ببيند . دستانم را روي بدنم گذاشتم وسريع چپيدم زير لحاف . طلا گفت چيه خاله چرا خجالت ميكشي ؟ گفت آخه طلا جون بعد از ديدن مال مراد ....وسط حرفم دويد و گفت نه عزيزم خيليها كير از اون بزرگتر دارن اما نمي تونن به يه زن حال حسابي بدن . خيلي ها هم يه هسته خرما لاپاشونه اما ميدونن يه زنو چطوري ديوونه كنن . ميدانستم دارد يكجوري اعتماد به نفسم را تقويت ميكند . خودم را دلخوش كردم . گفت خوب حالا بيا بغلم بزن . هر دو نفر بدون تكه اي لباس زير لحاف كهنه بوديم . به طرف من برگشت يك دستش را از زير سرم رد كرد .و با دست ديگرش مرا به طرف خودش كشيد . تماس بدن داغش را روي تنم حس ميكردم . پستانهاي چاقش يكوري افتاده بود و مانع بود تا كاملا به او بچسبم . نفسش توي صورتم ميخورد . هنوز بوي ته مانده پيازي كه ظهر خورده بود ميداد اما براي من بهترين عطرها بود . گفت نمي خواي خاله رو ماچ كني ؟ با احتياط يك بوسه كوچك از لبانش گرفتم . گفت اينجوري نه يه ماچ حسابي و آبدار . لبهايش را جوري غنچه كرد كه وسطش باز بود منهم لبانم را غنچه كردم و وسط لبهايش روي دندانهايش گذاشتم . با دستش سرم را به طرف سرش فشار داد و با مكش تمام دهانم را شديدا مكيد . جوري كه نفسم گرفت . به سختي ولم كرد و گفت آهان اين شد يه چيزي . گرمم شده بود لحاف را از رويمان كنار زدم منظره بدن لختش زير نور دو تا چراغ لامپا خيلي زيبا بود پستانها درشت پهن شده شكم كمي چاق ناف بزرگ وزير شكم صاف و يكدست رانهاي درشت و بدون مو اما انگشتان پاهايش خيلي زشت بود. آهسته روي پستانهايش دست گذاشتم .و ميان دستهايم فشار دادم حس كردم دو تا غده گوشتي زير پوستش هست . گفتم خاله اينا چيه . گفت خب معلومه ديوونه اينا مغز پستونامه . خوشت مياد؟گفتم خيلي . گفت ميخواي نوكشونو ميك بزني . با سادگي گفتم مگه شير داري ؟ گفت نه جونم تو حالا مك يزن ببين خوشت مياد . آهسته لبانم را به نوك پستانهايش نزديك كردم . كم كم مكيدم .اول چپ بعد راست با دستانش پستانهايش را به هم نزديك كرده بود . گفت بيا جونم اينقدر بخور تا سير بشي . خوشم آمده بود نوك پستانهايش با مكش من بزرگتر و بزرگتر ميشد . حس ميكردم از اين كار من خوشش ميايد . حس كردم نفس زدنهايش تند تر شده است . گفت آفرين پسر گلم حالا ريز ريز گازشون بگير . من مثل يك بره مطيع كارهايي كه او ميگفت را انجام ميدادم .پستانهايش بزرگ بود آهسته گازشان گرفتم . دستانش را بالاي سرش روي متكا گذاشت و گفت زير بغلهامو گاز بگير .آنجا با وجو اينكه ديگر مويي نداشت مخلوطي از همان بوي توي حمامخانه و صابون و عرق تن طلا را ميداد. عرقش زياد تند و بد بو نبود . يكجورايي بوي عرق زير بغلش تحريكم ميكرد .زير بغلهايش را آهسته آهسته گاز گرفتم دهانم طعم عرق زير بغلش را گرفته بود . از اينكه ميتوانستم به اين زن جا افتاده لذت ببخشم احساس غرور ميكردم . گفت همه جامو دست بكش . دستم را گرفت و سر داد به زير شكمش . صاف بود گفت اونجامو برام چنگ بزن . آهسته فشار دادم . گفت تو مگه نون نخوردي چنگش بزن . محكم وشگون گرفتم با لذت و درد گفت واي داغونش كردي اونجوري نگفتم . بمالش درد گرفت . گفتم طلا جون اونجاتو خيلي دوست دارم . گفت بگو كستو دوست دارم يالا بگو . برايش گفتم . اداي كلمه كس بيشتر تحريكم كرد . سرم را پايين بردم زير شكمش را بوسيدم . به شكاف لاي پايش رسيدم ميخواستم تمام زوايايش را كشف كنم با دو انگشتم لاي دو تكه گوشت به هم آمده را باز كردم زيرش باز هم يك تكه خيس و سرخ بود بين تكه بزرگتر و كوچكتر سفيدك زده بود . گفتم خاله اينجات چرا سفيد شده . با دستال كنار سرش لاي كسش را پاك كرد با دو انگشتش لاي گوشتهاي بزرگ كسش را باز كرد و بالا يش را انگشت گذاشت و گفت اينجا رو ماچ كن قربونت .آهسته ماچ كردم يك تكه كوچك سفت بود بوي ترشك ميداد . با ماچ كردن من طلا آهسته ناليد .وووي خداجون گفت بازم بازم . من تند تند و ريز ريز بوسه باران كردم آنجايي كه به من نشان داده بود با بوسه هاي كوچك من طلا كمرش را بالا و پايين ميداداحساس ميكردم خون ميخواهد از سر كيرم به بيرون فوران كند . بيشر از آنكه در فكر خودم باشم ميخواستم عكس العملهاي طلا را با هر حركت جديد ببينم .لبهايم روي گوشت كس طلا ميلغزيد .نميدانم آب دهانم بود كه بين لبهايم و كس طلا را خيس كرده بود يا آنچه كه ازجسمش خارج شده بود روي لبهايم را خيس و لغزان كرده بود . طلا كمرش را بالا ميداد تا صورتم بيشتر به لاي پايش بچسبد . كم كم آرام گرفت . گفت بسته ديگه بيا بالا پدرمو درآوردي. آهسته روي بدنش ليز خوردم و بالاتر رفتم . طلا مرا محكم بغل زد.قدش از من بلند تر بود .كيرم بين شكم من و شكم طلا گير افتاده بود .لبهاي خيسم را بوسيد . گفت خوشت اومد؟ . گفتم تو چي خاله ؟ گفت من كه از كيف دلم ضعف رفت . ميخواي دودولتو فرو كني اونجاي من ؟ مثه مراد؟ گفتم آره اما نميدونم چطوري ؟گفت يخورده برو پايينتر تا بهت بگم .كمي خودم را به پايين سر دادم طلا پاهايش را كه بيحال به دو طرف باز كرده بود جمع كرد و طاقباز خوابيد گفت يخورده كمرتو بده بالا علي جون تا خاله يادت بده .يك دستش را پايين برد كمرم را كمي بالا دادم . طلا با دستش كيرم را گرفت و جايي روي بدنش گذاشت .با پاشنه هاي پايش از پشت كمرم را به طرف بدنش هول داد . گفت دوتا دستاتو بذار دوطرف تنم تا راحت تر باشي . مثل شاگرد حرف شنو تمام دستوراتش را مو به مو عمل ميكردم . با فشار پاشنه هاي پايش كه زمخت و ترك خورده بود به كمرم حس كردم جزيي از بدنم آهسته وارد جايي ليز و گرم شد .يا كير من كوچك بود يا كس اين زن جا افتاده دهاتي بعد از يك عمر كس دادن آنچه كه از تنگي كس سراغ داشتم نبود اما هرچه بود لذت بخش بود . تمام كيرم داخل تنش شده بود .نميدانستم بايد منتظر چه چيزي باشم . همينطور بيحركت مانده بودم . از بيرون صداي جيرجيركها مي آمد. به چشمهاي طلا نگاه ميكردم . خنده اش گرفت . گفت ده يالا ديگه منتظر چي هستي . مگه نديدي مراد چطو كمرشو تكون ميداد .كمرتو بده عقب بعدش تند خودتو به من فشار بده . زود باش جونم تو كه نميخواي تا صبح همينجور لاپاي من بموني . آهان .يالا .به ياد منظره بعد ازظهر افتادم . سعي كردم مثل مراد خودم را به بدن طلا بكوبانم . اما تا كمرم را عقب دادم .كيرم از داخل بدن طلا بيرون افتاد و ليز خرد و لاي دوتا تكه گوشت وسط پايش رو بالا ماند .نگاهي با وسط پايم انداختم سر كيرم را بين شكم خودم و طلا ديدم كه سرخ سرخ و خيس خيس بود . طلا گفت اونقدر بيرون بكش كه بيرون نياد از تو تنم . تو كه بيرونش كشيدي . دو باره با دستانش كيرم را گرفت و لاي پايش غيب كرد.آرام شروع كردم خودم را تكان دادن سعي ميكردم آنقدر بيرون نكشم كه كلا كيرم بيرون از تنش بافتد . طلا دو دستانش را به دو طرف باز كرد و سقف اتاق را نگاه ميكرد . حس كردم ورود كيرم به داخل بدنش آنقدر كه بوسيدن بالاي كسش برايش لذت بخش بود ,لذت ندارد .گفت آره عزيزم همينطوري كيرتو بافشار كمرت تو بده . همينطور كون بزن . كلمه كون زدن را براي اولين بار ميشنيدم . فكر كنم يك اصطلاح محلي بود براي حركات تناسلي . كم كم احساس غرور كردم . من با 13 سال سن داشتم كيرم را توي بدن يك زن 45 ساله عقب و جلو ميكردم . با ياد آوردن اين مساله به شدت تحريك شدم . با جديت به قول طلا كون زدم .شكم طلا مانع بود تمام با تمام وجود به او قفل شوم . برق گرفتگي ام شروع شد . اين دفعه خيلي شديدتر از دفعات قبل لرزيدم . خودم را با تمام توان به بدن طلا چسباندم و فشار دادم . دلم ميخواست با كيرم تنش را سوراخ سوراخ كنم . نميدانم چرا طلا وقتي حس كرد كه آب كمرم دارد از تنم خارج ميشود با دو زانو هاي پايش كمر گاهم را فشار داد . گوشم داغ شد . خون به صورتم دويد . صداي خودم را ميشنيدم كه ناله ميكردم و بريده بريده ميگفتم .خا..له , خا..له . من مردم ديگه . طلا با مهرباني روي شانه ها و كمرم دست ميكشيد و مرا ناز ميكرد . خاله قربونت بره بذار همش بياد تا راحت بشي . قربون او كير قلمي ات برم . بزن قربونت برم . بزن تاهمش از تنت دربياد خلاص شي . تا مرز بيهوشي پيش رفتم .حس كردم هرچه مايعات در بدنم بود از سوراخ كيرم بيرون جهيد. بيحال روي شكم طلا افتادم . پستانهاي درشتش مثل متكا زير صورتم بود. خيس آب بوديم .صداي نفس زدنهايم كم كم آرام شد . طلا گفت پاشو خاله قربونت بره كمرم درد گرفت ديگه پاشو برو بيرون شاش كن بعدشم خودتو بشور برو بالا بگير بخواب . داري ميري نوك كيرتو محكم بگير تموم خونه روپر از آب مني نكني .به سختي برخاستم . لباسهايم را برداشتم . نوك كيرم را كه با معجوني از آب كمر خودم و مايع لزج تن طلا آغشته شده بود فشار دادم . هنوز حساس بود . خودم را به سر حوض رساندم پاي درخت شاشيدم تا مانده آب از تنم خارج شد . خودم راشستم و بيحال در اتاق خانجون روي تشك افتادم و آنچه را كه گذشته بود با جزئياتش هزاران بار در ذهنم مرور كردم.
كم كم خوابم برد .شديدا خسته شده بودم .اصلا نفهميدم طلا كي از خواب بيدار شد و صبحانه خانجونو داد ورفت سر زمين . به مطبخ رفتم .قوري چاي روي سماور بود .يك سيني كه نان تازه و پنير و كره محلي و يك استكان تميز تويش بود روي طاقچه بود . صبحانه را با اشتها خوردم . ضعف داشتم . از توي حياط صدا آمد . بيرون را نگاه كردم ديدم خواهر بزرگ طلا كه اسمش همه گل بود به همراه زن جواني طلا را صدا ميزنند . بيرون رفتم تا همه گل مرا ديد مرا در آغوش گرفت و بوسيد و گفت ماشالله علي آقا واسه خودت مردي شدي . بيا بيا گلي جان اين علي آقاست پسره يكي يكدونه آقاست . و مرا به زن جواني كه همراهش بود نشان داد . زنك حدود بيست و هفت بيست و هشت ساله مي زد . قد خيلي بلندي داشت و يك چادر رنگ و رو رفته سرش كرده بود . فقر از تمام سرو كولش فرياد ميزد . همه گل گفت اين گل اندامه. دخترمه. طلا گفته بود صبحا كه سر زمين ميره بياد خدمت خانوم بزرگو بكنه .همينجور يكبند وراجي ميكرد . گلي چشمان زيبايي داشت . توي چمانش سگ بسته بودند. آدم را ميگرفت . از طلا شنيده بودم كه در 14 سالگي به يك مرد 50 ساله ترياكي بابت بدهي پدرش در واقع فروخته بودندش . مرتيكه آن اوايل وضعش بد نبوده اما ترياك هستي اش را سوزانده بود . زن بيچاره براي سير كردن شكم خودش و آن مرتيكه ديوس ترياكي هركاري ميكرد تا دهشاهي بدست بياورد . طلا به پدرم گفته بود كه ميخواهد خواهر زاده اش را با ماهي 500 تومن براي غذا دادن و لگن گذاشتن و ور داشتن خانجون بياورد . اصلا حواسم به همه گل نبود .داشتم با چشمهايم گلي را ميخوردم .چه اسم زيبايي داشت گل اندام .حتما اندامش هم مثل گل بود . همانجور كه همه گل وراجي ميكرد و از بخت سياه دخترش داستان ميبافت من در خيالم داشتم گل اندام را لخت ميكردم . گلي متوجه نگاه حريصانه من شده بود . اما اصلا مرا از ديدگاه مرد داخل آدم حساب نميكرد . برايش پسر نازدانه ارباب خانه اي بودم كه ماهي پانصد تومان برايش درآمد داشت .همه گل گفت علي آقا حواست كجاست ميگم طلا كجاست . گفتم فكر كنم سر زمين رفته باشه . همه گل گفت گلي جان من ديگه بايد برم به حشم برسم .حواستو جمع كن طلا مياد تموم چم و خم كارو بهت ميگه . من رفتم . همه گل رفت و من و گل اندام را تنها گذاشت . گلي چادرش را از سرش برداشت .يك پيراهن گشاد پوشيده بود لبه حوض نشست و دستانش را با آب حوض شست . ديد من همانطور نگاهش ميكنم .گفت خيلي گرمه چقد آب اين حوض خنكه . ساقها و ران كشيده اي داشت . ميدانستم وسط پايش بايد چه چيزي داشته باشد . ديشب مشابه اش را از نزديك لمس كرده بودم .ناخود آگاه از بياد آوري ديشب وسط پيژامه ام تكان خورد . كيرم نوك كوچكي زد . نشستم تا گل اندام متوجه نشود اما از چشمان تيزبين و زيبايش پنهان نماند . كمي خجالت كشيدم . برخاستم و به طرف در حياط دويدم .همانطور كه ميدويدم گفتم من ميرم سر زمين پيش خاله طلا اينا.خانجون تو شاه نشينه الان ديگه وقت لگنشه . از در بيرون زدم از ميان كوچه باغها و مزارع گذشتم . به يونجه زار رسيدم . قسمتي از يونجه ها را بريده بودند و قسمت ديگري را برگردانده بودند تا خشك شود . از طلا خبري نبود . از دور دود هيزم را ديدم . كنار تك درختي وسط يونجه زار . يونجه هاي خشك شده را دسته كرده بودند و روي هم چيده بودند تا به خانه اربابي حمل شود . به طرف يونجه هاي كپه شده رفتم .صدايي ميآمد . صداي زمزمه و ناله . ترسيدم . ايستادم گوش دادم . صداي آشناي طلا را شنيدم . آهسته ميگفت پدر سگ تركيدم اين لوله بخاري تومنو تركوند . با يونجه هاي خشك شده و انبار شده فضاي محصوري درست شده بود صدا از توي آن فضا مي آمد . آهسته نزديك شدم . از لاي يونجه هاي خشك شده چشمانم را تيز كردم . ديدم مراد روي زمين دراز كشيده و طلا دامنش را بالا زده و روي رانهاي مراد بالا و پايين ميپرد و خودش را محكم به مراد ميكوبد . منظره زيبايي بود . روي طلا به طرف سوراخ ورودي آن خلوت گاه بود . و پشت به صورت مراد . ناگهان تصميمي در ذهنم جرقه زد . ميتوانستم با آتو گرفتن از آن دو هر كاري را كه بخواهم برايم انجام دهند . كارش را نمي دانستم . اما هزار نقشه در يك آن به ذهنم خطور كرد ناگهان خودم را به درون آن فضا پرتاب كردم . اول طلا مرا ديد . فرياد زد واي خاك عالم به سرم شد و سريعا از روي آنچه كه بر رويش نشسته بود برخاست .كير مراد سرخ بر افراشته و خيس در هوا چند ثانيه اي معلق ماند . تازه مرا ديد و هراسان برخاست و بيهوده سعي در پوشاندن خودش كرد اما آن كير وحشتناك مگر پنهان ميشد . به من پشت كرده بود و سعي ميكرد كيرش را در شلوارش بچپاند . طلا در گوشه اي دستانش را روي سرش گذاشته بود . گفتم بيشرفها چه گهي داشتيد ميخورديد . اينجوري پول باباي بدبخت منو هدر ميديد . آبروتونو مي برم . به پدرم نامه ميدم جفتتونو بيرون كنه . مراد رنگش پريده بود گفت آقا تو گذشت كن گه خوردم غلط كردم تو ببخش . گفتم خفه شو . پاشو گورتو گم كن . مراد مثل قرقي رفت و غيب شد . به طلا گفتم خاله جون ببخش سرت داد زدم . آخه اگه هيچي نميگفتم خيلي بد مي شد . طلا پاشد خاك لباسش را تكاند و گفت عيبي نداره تو هم از تخم و تركه باباتي. اونهم از اين تيارت بازي خوب بلد بودگفتم خاله طلا تو نميدونم چرا همه اش به بابام بد ميگي مگه چيكارت كرده كه به خونش تشنه هستي . گفت بيا بشين گشنم شد ه اين پسره رو هم كه نصفه نيمه پرش دادي رفت بيا بشين يخورده نون بخوريم . ديدم دارد موضوع را عوض ميكند . گفتم چي شد مراد دوباره بند كرد بهت اونم تو صحرا . گفت پدر سگ اصرار كرد كس و كونمو بعد از واجبي گذاشتن ببينه . منم چون واجبي گذاشته بودم ديروز زيرش تنبون نپوشيده بودم . خيلي اصرار كرد . رفتم دامنمو دادم بالا كه ببينه تا چشمش به كس بيمو افتاد ديگه نفهميدم چطو شد راستش منم باد خورده بود به لاپاهام يه جوري دلم قيلي ويلي ميرفت .خودمم دلم ميخواست . حالا خاله جون يه وقت جايي از دهنت در نره بدبختمون كني .گفتم خاله من پدر اين مرتيكه جعلق رو به وقتش در ميارم . طلا گفت جون خاله كارش نداشته باش آدم خوبيه . گفتم آدم خوبيه يا خوب كيري داره ؟گفت حالا هرچي بيا چايي تازه دمه . بغچه را باز كرد شامي سرد با نون محلي و پنير تازه و كمي سبزي را بيرون آورد . در هواي يونجه زار نسيم خنكي مي وزيد. اين چند روزه اشتهايم حسابي باز شده بود با ولع خوردم برايم چاي ريخت .بعد زير سايه درخت روي علفها دراز كشيدم .صداي نسيم با صداي سيرسيركها گوشم را نوازش مي داد .گفتم خاله آقا جون چه جور آدمي بود گفت چي شد ياد اون خدا بيامرز افتادي گفتم هيچي همينطوري . گفت خدا بيامرزتش خيلي جلاد بود. گفتم يعني داري تعريفشو ميكني يا بدشو ميگي؟گفت هرچي بد بود به من يكي بدي نكرد. گفتم خاله راسته كه ميگن آقاجون دختري توروگرفت . طلا نگاهي به دور دست كرد و گفت تو اين چيزا رو از كي شنيدي ؟گفتم شنيدم ديگه آره راسته؟طلا آهي كشيد وشروع به تعريف كردن كرد . تو اون سالها خان صاحب جون و مال و ناموس رعيت بود . اما آقا بزرگ من رو آورد خونه پيش خانم جان و مثل دختر خودش بزرگم كرد همه گل خواهرم رو شوهر داد . من وردست خانم بزرگ بودم فرمونشو ميبردم و خدمتشو ميكردم تو اون سالها خونه اربابي برو بيايي داشت رفقاي آقا از شهر ميومدن . رييس پاسگاه مدام اينجا ولو بود ژاندارمري به فرمون آقا بود .من يادم نيست پونزه شونزه سالم بود استخون تركونده بودم .آبي به زير پوستم رفته بود . آقا يه مهتر داشت كه بعدا زنش شدم يعني زنش كردنم .خدا بيامرزتش غلامعلي بيست و پنج سي سالش بود اما عقلش قد عقل يه بچه بود .مدام با اسب و الاغها دمخور بود . هميشه بوي پهن ميداد. من اون وقتا دلم غنج ميرفت كه ببينم لا پاي مردا چه شكليه .مال اسب و الاغها رو تو بها رموقع جفتگيري ديده بودم كه چطو اسباي نر ميپرن رو ماديونها و كيرشونو ميكنن تو زير دمب ماديونها و كمرشونو تكون تكون ميدن .بعدشم شل ميشه ميافته بيرون و از سر كيرشون يه چيزي ميريزه رو زمين اما دلم ميخاست مال مردا رو ببينم . يه بار سر زمين غلامعلي رفت پشت بوته ها تا بشاشه يواشكي رفتم دنبالش . ليفه تنبونشو باز كرد . دلم تاپ تاپ ميزد . مي دونستم غلامعلي شيرين عقله . وقتي كيرشون بيرون انداخت تا خير سرش رو علفا بشاشه ديدم وووي يه چيز سياه بد تركيب مثه مار از تنبونش افتاد بيرون . خيلي ترسيدم فوري خودمو جمع و جور كردم و برگشتم .اما يه دم فكر اون مار سياهه از سرم بيرون نميرفت . يه شب جمعه هم كه خونه همين آبجيم همه گل رفته بودم مهموني مردش بهش بند كرده بود .توي يه اتاق هم ميخوردن هم مطبخشون بود هم ميخوابيدن .دامادمون وقتي فهميد من ميخوام شب بمونم سگرمه هاش رفت توهم . منم گفتم خوابم مياد زود گرفتم خودمو زدم به خواب ببينم اسدالله دامادمون با آبجيم چيكار ميكنه . جاشونو اونورتر انداختن . آبجيم دوسه بار پاشد اومد ببينه من خوابم يانه .به اسدالله گفت نميشه حالا امشب از خيرش بگذري .اسدالله گفت تا نكنمت خوابم نميبره .طلا هم كه داره هفت پادشاهو خواب ميبينه . شب جمعه مونو خراب نكن . دو تايي رفتن زير لحاف . صداشونو ميشنيدم تو تاريكي .اسدالله همش آبجيمو ماچ ميكرد و قربون صدقه اش مي رفت . دو تايي زير لحاف همش جم ميخوردن . يواشكي رومو برگردوندم ببينم توتاريكي چيزي معلومه يانه . اونا فورا سرو صداشون خوابيد . آبجيم پاشد دو باره اومد طرفم . يواشكي صدام زد .جوابشو ندادم وقتي برگشت كه بره چشمامو باز كردم ديدن كون لخته . دوباره چپيد زير لحاف . دامادم روش دراز كشيد . آبجيم ميگفت بكن تو ديگه كشتي منو . لحاف بالا اومد . اسدالله كمرشو فشار ميداد لاپاي همه گل . همه گل انگاري خيلي دردش ميومد . يواش يواش ناله ميكرد . لحاف روشون بالا ميرفت و پايين ميومد با هر بار پايين اومدن لحاف آبجيم يه آخ يواش ميگفت و اسدالله هم با يه جون گفتن جوابشو ميداد . آره خاله قربونت بره اسدالله داشت آبجيمو ميكرد منم زير لحاف پشمي خيس عرق شده بودم اما جرئت جم خوردن نداشتم . ميترسيدم اگه تكون بخورم بفهمن من بيدارم . بيشتر از همه لاي پام عرق كرده بود . يواشكي دست بردم توي تنبونم ديدم لاي پام خيس آبه اون ديگه عرق نبود . آب كسم بود كه راه افتاده بود .دامادمن تند و تند خودشو ميزد به وسط پاهاي همه گل يه دفه خودشو چسبوند بعدش تكونهاي لحاف كوتاهتر شد . اسدالله تو اون تاريكي ناله ميكرد .آبجيم گفت ولم كن ديگه تركوندي منو . اسدالله پاشد كه بره مستراح . ديدم سر كيرشو گرفته كه آب كمرش نريزه رو زمين . تو اون تاريكي چيز زيادي معلوم نبود. چشمامو بستم . تا صب خوابم نبرد . گفتم هرجور شده باهاس كير غلامعلي رو دست بزنم و از نزديك ببينم . تا اينكه يه شب كه پاشدم برم تو حياط مستراح نصفه هاي شب بود ديدم از تو طويله سرو صدا مياد . ترسيدم فكر كردم جنا تو طويله عروسي گرفتن . ماديون كهر آقا بزرگ شيهه ميكشيد .بسم الله بسم الله گويان يواشكي با ترس و لرز رفتم تو طويله . ديدم فانوس روشنه غلامعلي ماديون آقا رو سرشو بسه به ميخ طويله آخور با طناب هم پاهاشو بسته به هم تا حيوون جفتك نپرونه يه چار پايه گذاشته زير پاش . بايه دستش دمب حيوونو گرفته داره تند تند كيرشو فرو ميكنه زير دمب حيوون زبون بسته . شاخ در آوردم . حالا فهميدم آقا صبحش غلام رو به باد شلاق گرفته بود و بهش ميگفت پدر سگ اين حيوون چرا آدم ترس شده ؟ پس شبا غلامعلي يواشكي ماديون كهر آقارو ميگائيد .رفتم تو طويله گفتم غلام غلام چيكار ميكني . غلام با وحشت كيرشو از تو كس ماديون بيرون كشيد . سر كيرش سرخ سرخ بود.كيرش شق و رق واستاده بود . سر كيرش تو نور فانوس از خيسي برق ميزد . زودي تنبونشو بالا كشيد و افتاد به گريه كردن . اگه آقا بفهمه منو ميكشه .گفتم خاك تو سرت منو بگو كه فكر كردم اينجا جن داره نگو آقا داره كس ماديون ميذاره . پاشو گمشو خاك تو سرت كنن. غلام فانوس رو برداشت و از طويله بيرون اومديم . من تندي رفتم سرجام بخوابم . ميدونستم كه ديگه غلام مثل موم تو دستاي منه .رازي كه از اون داشتم ميتونست بدردم بخوره . نميدونستم همين غلام خل و چل ميخواد يه روز همون كيري كه تو كس ماديون گذاشته بود بچپونه لا پاي نازنين من .يه چند روزي گذشت آقا با خانوم بزرگ رفته بودن ييلاق بقيه نوكر كلفتا هم رفته بودن خونه كس و كارشون دم دماي غروب بود كه غلامعلي از صحرا برگشت . اون وقتا تو همين اتاقي كه من زندگي ميكنم بودش . تن و بدنشو كنار حوض آب كشيد و رفت تو اتاقش زير زمينمن هم يواشكي رفتم زير زمين تو همون اتاقي كه ديشب تو هم اون تو بودي راستي خاله خوشت اومد ديشب ؟بهت چسبيد ؟بياد ديشب افتادم و آنچه كه بين ما گذشته بود .گفتم آره خاله خيلي حظ بردم خيلي كيف داشت .گفتم خب خاله زودتر بگو جون به سرم كردي . گفت آره خاله جون منهم يواشكي پشت سرش رفتم. تو اتاقش نشسته بود داشت خربزه به نيش ميكشيد . گفتم شيرينه ؟ يه هو از جاش پريد و پاشد . از من ميترسيد . هنوز آب خربزه از لب و لوچه اش ميريخت . گفت تو تو اينجا چيكار ميكني ؟ گفتم خفه . اگه هر كاري كه ميگم نكني به سالار خان ميگم ديشب داشتي تو طويله با ماديون كهرش كه اونقد دوستش داره چيكار ميكردي . گفت به خدا گه خوردم غلط كردم توبه توبه .گفتم زر زيادي نزن بيا جلو بينم .خاله نميدوني چقدر ترسيده بود طفلك . خدا بيامرزتش آخرش جوونمرگ شد تو سال وبايي . بهش گفتم يالا تنبونتو بكش پايين ببينم . گفت چيكار ميخواي بكني من كه گفتم گه خوردم . بيچاره فكر ميكرد ميخوام بلايي سرش بيارم يا چه ميدونم ميخوام كيرشو ببرم. گفتم كار باهات ندارم ميگم بكش پايين تنبونتو . ميكشي پايين يا به آقا بگم .بيچاره بند تنبونشو باز كرد . تنبونش از پاهاش افتاد زمين . دو تا دستشو گرفته بود جلوي كيرو خايه اش. گفتم بهت ميگم بردار دستاتو . يواش يواش دستاشو كنار زد زير شكمش پر پشم بود قد موهاي سرش .خاله اون مار سياهه با سر گندش تا نزديكاي زانوهاش افتاده بود پايين .دو تا خايه درشت و پشمو هم زيرش بود . همه جاش پشم داشت . دلم ميخواست به اون ماره دست بزنم و تو مشتم فشارش بدم . گفتم چشماتو ببند بدبخت .اون بيچاره از ترس هر چي ميگفتم ميكرد . رفتم جلوي پاهش رو زانوهام نشستم اون ماره رو تو دستم گرفتم . سنگين بود و نرم .سر اون ماره يه دونه سوراخ درشت داشت . وقتي بلندش كردم مثه لوله خمير خم شد. زير رو شو نگاه كردم . ديدم كم كم داره تو دستم سفت ميشه . انگاري كه دست گذاشته باشي رو قلب بچه گنجشك . توف توف ميزد . فشارش دادم ديدم سرش گنده شد . هي گنده تر ميشد كم كم ديدم از تو دستام در اومد و راست واستاد جلو صورتم . اره خاله جون با ور رفتن من كير سياه غلامعلي شق شده بود . اما اون از ترس چشماشو باز نكرد . خيلي خوشم اومده بود . دلم ميخواست غلامعلي هم مثه دامادمون اسدالله بيافته لاپاي من هي خودشو به من فشار بده هي خودشو به من فشار بده . جوونتر كه بودم تا تقي به توقي ميخورد آب از لاپاهام را ميافتاد . اونموقع هم همونطوري شدم . تمام تنم مور مور ميشد . نميدونسم از اون بيچاره چي ميخام . يه دفعه صداي سالار خان رو كه پشت سرمون واستاده بود شنيدم .چشمم روشن چشمم روشن پس بگو اينجا شده جنده خونه .اصلا نفهميدم آقا كي اومده بود . مثه اينكه براش تو ييلاق مهمون اومده بود . اومده بود خونه تا فشنگ دولول برداره واسه شكار كه هميشه ميذاشتش تو گنجه كليدشم فقط خودش داشت . با اسب از ييلاق يه ساعت راه بود . مثه گنجشك جلوي مار خشكم زده بود . غلام گريه كرد . گفت به خدا آقا من تقصير نبود . من كاري نكردم . آقا شلاقو كشيد به تنش . من يه گوشه مثه بيد ميلرزيدم . سرمو گرفته بودم تو دستام . غلام شلاقو ميخورد جيك هم نميزد . آقا كه از نفس افتاد و سرو كله غلامعلي رو خونين و مالين كرد گفت پدر سگ برو به اسبم برس درم چفت كن .غلام مثه قرقي در رفت . من موندم و آقا . آقا گفت اينه دستمزد خوبي هاي من . بد كردم از گند و كثافت كشيدمت بيرون . بد كردم نذاشتم از گشنگي هلاك بشي . خيلي چيزاي ديگه هم گفت خاطرم نيست .ديدم بالا سرم با شلاق واستاده شلاقشو پرت كرد يه طرف .من از زير دستام فقط پاهاشو ميديم . آقا كمر بند پهن چرمي شو باز كرد فكر كردم ميخواد با كمر بند چرمي اش منو بزنه . خودم رو جمع و جورتر كردم . از لاي دستام ديدم شلوار آقا افتاد پايين . جرئت نداشتم سرمو بالا كنم . ديدم نخير بابابزرگت كه اون موقع چهل و هف هش سالش ميشد كلا تموم لباساشو در آورده كون پتي بالا سرم واستاده . گفت سرتو بالا كن بينم . آهسته سرمو از لاي دستام بلند كردم ديدم سالار خان با كيرو خايه لخت بالا سرم واستاده كيرش خوابيده بود نصف كير غلامعلي بود اما خيلي خوشگلتر و سفيدتر از مال اون . يه دفعه گفتم ووي .گفت چيه بدت اومد دستاشو انداخت پشت گردنم پيرهنمو تا آخرش جر داد .گفتم آقا ترو خدا نكن . گفت يعني من از اين غلام پدر سگ كمترم . پاشو لكاته برو رو تشك بخواب. به خدا اگه پاندي ميكشمت تو همين حياط چالت ميكنم .با تن لرزون و چشم گريون رفتم رو تشك غلامعلي چمباته زدم . آقا تموم لباسامو تو تنم تكه تكه كرده بود . يه هو پريد رو من . من دستامو گذاشته بودم رو پستونام و پاهامو جمع كرده بودم تو شيكمم. مچ جفت دستامو گرفت . خيلي زور داشت .دستامو باز كرد و چسبوند رو تشك . شروع كرد پستونامو مثه بچه ها خوردن و ميك زدن . تموم پستونامو هلپي ميكشيد تو دهنش .مغز پستونام درد گرفته بود. از همون دختريم پستونام گنده بود . آقا زير گردنمو ماچ ميكرد ته ريشش زبر بود تنمو خراش ميداد تموم لب و دهنمو ماچ مالي ميكرد . نفسش بوي ترياك ميداد .خوشم اومده بود خاله جون كم كم داشت خوشم ميومد . آقابزرگت تو خوابيدن با زنا خيلي بلد كار بود .ميدونستم با خيلي زنا خوابيده . خب ديگه خان بود واسه خودش . ديگه به چپ راست نميزدم خودمو. تنم گر گرفته بود تموم تنم به خارش افتاده بود .پوست سرم گزگز ميكرد دلم ميخواست يكي برام سرمو بخارونه . آقا يه دستشو برد لاپام . وسطشو محكم با انگشتاش گرفت و فشار داد و ماليد . من ديگه چشام سياهي ميرفت .وسط پام خيس خيس شده بود . من چشامو بسته بودم داشتم غش ميكردم . آقا كمرشو بالا داد ته كيرشو با دستش گرفت سرشو گذاشت وسط من . خودشو فشار داد تو من . خاله جون سر كيرشو كه يواش يواش داشت منو سولاخ ميكرد حس كردم . يه دفعه واستاد انگار نميشد جلوتر بره . دوباره كشيد بيرون يه دفعه هول داد تو . انگار يه دفعه رو غن داغ ريختن تو سولاخم . يه دفعه جيغ كشيدم . خواستم از زيرش در برم اما محكم منو گرفته بود و مثه دوالپا ولم نميكرد . انگار كه رو زخم تازه نمك بپاشي هر بار كه تنشو تو تنم فرو ميكرد توم ميسوخت . اما اون حاليش نبود . گفتم ترو خدا آقا من داره توم آتيش ميگيره .ازم جدا شد تشك غلام خوني بود لاي پاي منو سر كير آقا هم خوني و خيس بود خيلي ترسيده بودم .آقا منو برگردوند وكمرمو كشيد بالا ديگه حالي برام نمونده بود . لنبراي كونمو باز كرد و يه تف گنده انداخت لا كونم . با خودم گفت الان عقب و جلومو يكي ميكنه . سر كيرشو گذاشت دم سولاخم . هي زور زد هي زور زد اما مگه تو ميرفت . يعني خاله جون من از ترس خودمو سفت گرفته بودم .يه دفعه آقا بي هوا با كف دستش شپلق محكم زد رو لنبرام . يه آن از درد خودمو وادام . همون وقتم آقا كمرشو داد جلو يه دفعه زورم گرفت انگار كه ريدنم بگيره خاله جون كير بابابزرگت يواش يواش رفت تو سولاخ عقبم . اونقده زور داد تا اينكه تا ته جا كرد . بعد كه ميخواست بيرون بكشه ديگه بيرون نمي اومد ديدم داره كونم پاره ميشه . آقا كه بيرون ميكشيد يه دفعه بادي ازم در رفت . دست خودم نبود بو گند زير زمينو ورداشت . آقا خنديد . هي ميگفت جون .ديگه داشت ريدنم ميگرفت اما آقا ول كن نبود تازه هم ترياك كشيده بود مگه حالا حالا كارش تموم ميشد . خلاصه اونقد زد اونقد زد تا اينكه خودشو چسبوند به من . آب منيشو خالي كرد تو روده هاي من بدبخت . انگار اسهال گرفته باشم تو روده هام داغ شد . كيرش فوري شل شد . كيرشو كه بيرون كشيد گفت لگوري سر كيرم كه ريدي . برگشتم ديدم سركير آقا ان من بود .طلا قاه قاه خنديد . آره خاله جون اينم اون داستاني كه دوست داشتي بدوني . گفتم خاله بعدش آقا جونم چيكار كرد . طلا گفت هيچي خاله جون خانم بزرگ اينا كه از ييلاق برگشتن همه فهميدن . خام اونقد منو كتك زد كه تموم تنم كبود شده بود اما جرئت نداشت به سالار خان حرفي بزنه . به من ميگفت ببين چيكار كردي كه مرد منو از راه بدر كردي فورا آخوند خبر كردن منو بستن به ريش غلامعلي بيچاره
كم كم هوا داشت رو به تاريكي ميرفت يعني آفتاب داشت پايين ميومد . طلا گفت پاشو بريم ديگه تا برسيم خونه غروب شده . گفتم خاله آخرش نگفتي بابام چه بدي به تو كرده . گفت بدي به من نكرده اما ديگه از موقعي كه افسر شد و رفت ديگه محلم نميكنه نميدونم ازم ميترسه يا چي چي نميدونم . شايدم ميترسه شيطوني هاي جووني شو رو كنم . حالا بعدا برات از شيطوني هاي بابات هم ميگم . پاشو خاله از بس چايي خورديم شاشم گرفته . منهم شاشم گرفته بود . گفتم خاله كجا برم مستراح . قاه قاه خنديد گفت جون دلم تو صحرا كه قدم به قدم مستراح درست نميكنن همينجا بشاش . اصلا برو تو همونجايي كه منو مراد و گير انداختي . صب كن منم بيام . دوباره از يادآوري ديدن وسط پاهايش هيجان زده شدم . گفتم خاله پشتتو طرف من نكن ميخوام دوباره ببينم . گفت بچه تو آخه از ديدن شاشيدن من چه كيفي ميبري . بيا خوبه . توي همان سوراخ بزرگ يونجه هاي خشك شده دامنش را با دقت جمع كرد و روي زمين نشست . حالا ديگر كسش را در نور روز و بدون مو مي ديدم پهن و گوشت آلود وقتي كه نشست لاي كسش بازتر شد درونش سرخ و خيس بود پايينترش سوراخ كوچكي بود كه تويش به سفيدي ميزد . شرشر شاش فضارا پر كرد .ادرارش بدون فشار بيرون زد . گاهي مسير ادرارش منحرف ميشد و به چپ و راست ميريخت . خاك خشك با ادرارش خيس شد. آخرين قطرات ادرارش بيرون ريخت . دلم نميخواست شاشيدنش تمام شود . دوست داشتن دستم را جلو ببرم و آن جريان سيال گرمي را كه از بدنش خارج مي شد حس كنم . كارش كه تمام شد بلند شد . گفت پس چي شد مگه شاشت نمي اومد . شلوارم را پايين كشيدم سر كيرم را گرفتم و زور زدم كيرم كمي بلند شده بود و نميگذاشت ادرارم به راحتي بيرون بيايد . زور زدم .شاشم بيرون ريخت . جلوتر رفتم و ادرارم را روي ادرارش كه هنوز خاك آنرا نبلعيده بود ريختم . دلم ميخواست آنچه را از اعماق بدنش بيرون آمده بود با آنچه از تنم خارج ميشد در دل خاك به هم پيوند بزنم . كارم كه تمام شد . كيرم را توي شلوارم نكردم . با التماس گفتم خاله ؟ گفت كوفت خاله بد بخت تخمات نارسه ازشون زياد كار بكشي از مردونگي ميافتي من كه فرار نميكنم .بنداز تو دودول صاحاب مرده تو . گفتم خاله ميشه يه خورده پستوناتو بدي بخورم . گفت خفه بسته ديگه يه وقت ديگه . پاشو شومه .ديدم نه سمبه پرزور شده . تسليم شدم و به خانه برگشتيم . يادم رفته بود كه راجه به گل اندام به طلا حرفي بزنم . گفتم راستي طلا جون خواهر زاده ات با همه گل اومده بودن خونه . گل اندام تو خونه موند براي خدمت به خانجون . طلا گفت برا بابات نامه بنويس بگو كه ماهي 500 تومن از مداخل زمينها دارم ميدم بهش گه لگن بذار و بردار كن زير خانجونت من كه ديگه از كمر افتادم . پرسيدم خاله راستي شوهر گل اندام چيكاره است . گفت هيچي مرتيكه بي غيرت بي ناموس مفت خوره حال نداره مف دماغشو بالا بكشه مرتيكه شيره اي . اون اسدالله مادر قحبه دختر مثه برگ گلشو داد به اين مرتيكه گاو نفهم . طفلكي بچه ام عمرش تلف شد . گفتم خاله بچه نداره . گفت نه بابا بچه كجا بود . اون پدر سگ مگه حال بچه درست كردن داره . برگشت ايستاد گفت هووي حواستو جمع كن نكنه چشم بد بهش داشته باشي ها . گفتم نه خاله من فقط به تو چشم بد دارم . قاه قاه خنديد .گفت اي پدر سوخته . زبونت مارو از لونه بيرون ميكشه . كم كم به خانه اربابي رسيديم . در را كه باز كرديم گلي باز هم سر حوض بود و داشت دست و رويش را ميشست . مراد تازه آمده بود . تا مرا ديد مثل سگ كتك خورده خودش را جمع و جور كرد . احساس قدرت ميكردم . از اينكه اين مرد قلچماق دهاتي از من حساب ميبرد لذت ميبردم . گلي گفت خاله جان به خانم بزرگ حسابي رسيدم و تر و خشكش كردم . غير مستقيم ميخواست به حالي كند كه كارش را خوب انجام داده . طلا از زير زمين برايش يك پنج تومني آورد و توي مشتش چپاند و او را راهي كرد . مراد خودش را يك گوشه با چنگال و علفهاي جمع شده از صحرا مشغول كرد ه بود . به طرفش رفتم با احترام سرش را پائين انداخت و گفت سلام آقا . گفتم سلام و زهر مار يالا گورتو گم كن لش صاحاب مرده تو ببر خونه . مراد چشمي گفت و سريع از در خانه بيرون رفت . طلا براي شام اشكنه درست كرد . در شاهنشين با خانجون شام را خورديم . جاي خانجون را پهن كرد و خواباندش . گفتم خاله بيام پيشت ؟ گفت نه ديگه بسته ضعف ميكني . تنت آب ميشه . جواب آقا كوچيك رو چي بدم .گفتم نه خاله كاري نميكنم فقط ميام تو برام حرف بزنطبق معمول چراغها را كه نفت كرد به طرف زير زمين و اتاق خودش رفتيم . طلا موقع وارد شدن به اتاق دستش را جلوي چهار چوب گذاشت و گفت به شرطي ميذارم بياي تو كه قول بدي كاري نكني كه آب كمرت بيرون بزنه .بچه جون ديروز دوبار آب كمرت خالي شد . نميخوام تخمات آب بشه .گفتم باشه خاله قول ميدم دستانش را برداشت . با حوصله لامپاي نفتي را روشن كرد و سر تاقچه گذاشت . كنار آيينه رنگ و رو رفته يك عكس كوچك 4*6 يك مرد با دماغ پهن بود . گفتم خاله اين غلامعليه .گفت آره خاله جون اون بدبخت رنگ روزگارو درست و حسابي نديد . تشك را پهن كرد . دو تا متكا گذاشت و گفت بيا جونوم بيا بغل خاله بگير بخواب . آهسته زير لحاف خزيدم . پيراهنش را درنياورده بود . گفتم خاله همين جوري ميخواي بخوابي . گفت تو كه داري زير قولت ميزني . نه تو تنبونتو بكن نه من پيرهنمو. تن زن و مرد مثه آتيش و پنبه اس .گفتم خاله بغلت بزنم . گفت آره جونم . دستش را بلند كرد سرم را روي زير بغلش گذاشتم . بوي عرق تنش و زير بغلش تمام فضاي بيني ام را پر كرد . عطر بدي نبود . دست راستم را روي پستانهايش گذاشتم . از روي پارچه چيت دنبال نوكش گشتم .طلا گفت كرم نريز بچه . گفتم خب خاله داشتي تعريف ميكردي برام . گفت از كجاش بگم .گفتم تورو دادند به غلامعلي . گفت آره خاله جون خلاصه منو واسه غلامعلي بيچاره عقد كردند . اون هم از ترس آقا جيكش در نمي اومد .ديگه خانم جان نذاشت من بالا خدمت كنم منو فرستاد تو مطبخ .خانم ميدونست سالار خان نيگا هم به زن شوهر دار نميكنه و الا منو مثه سگ از خونه مينداخت بيرون . يادم نميره وقتي كه رخت و لباسمو آوردم تو اين اتاق گريه ام گرفته بود . بيچاره غلامعلي هم اصلا حرف نميزد . من هنوز رك و روده وسط پاهام ميسوخت از كاري كه سالار خان باهام كرده بود . شب كه شد غلامعلي كونشو كرد طرف من و خوابيد . انگار تو پهن غلط زده باشه و بنده خدا بد جوري بو ميداد . منم پشتمو كردم تا صبح گريه كردم . غلام صبحي پاشد رفت دنبال كارش غروب كه اومد نذاشتم تو اتاق بياد . گفتم باهاس خودتو بشوري . اون بدبخت هم رفت خودشو شست و اومد تو . بهش گفتم رخت چركاتو دربيار برات بشورم. پشتشو به من كرد و تنبونشو درآورد . از من خجالت ميكشيد . گفتم غلام پشتتو به من ميكني ؟ من زنتم . يادت رفته ملا ما رو واسه هم عقد كرده . يواشكي برگشت بازم دستاشو گذاشته بود رو كيرو خايه اش . گفتم يعني تو از من كه زنتم خودتو ميپوشوني ؟يعني من بدبخت از ماديون كمترم ؟. و زار زار به بخت سياه خودم گريه كردم كه آخر و عاقبت من شد زن يه خل و چل بشم كه تازه عشقش ماديون گائيه .غلام گفت بيا بيا گريه نكن دستامو بر ميدارم . نيگا كردم خاله چشمت روز بد نبينه .خدا بيامرز خيلي بد معامله بود . اونشب كه آقا بزرگ دختريمو گرفت ماله غلامعلي رو از نزديك ديده بودم اما اونموقع نميدونستم كه يه كير كلفت ميتونه چه بلايي سر زناي بيچاره بياره . فقط فضوليام گل كرده بود . اما بعد از اينكه آقا بزرگ كيرشون چپوند تو تن من و منوآتيش زد .فهميدم اينكه آويزونه اگه سفت بشه پدر درمياره . گفتم بهش خيله خب بپوش اون تنبونتو كه برات شستم . اما تندي اومد رفت زير لحاف همونطور كون پتي . پشتتشو كرد به من ودراز كشيد . نميدونم چون آقا دختري منو گرفته بود و منو بهش داده بود دلخور بود يا اصلا فقط با اسب و الاغها كيف ميكرد .منم يواش لحافو كشيدم رو سرم و پشت كردم بهش . ديدن كير غلام حالمو بدجوري خراب كرده بود خاله .يه جورخارش تو تنم بود . دلم ميخواست غلام برگرده منو تو بغلش فشار بده . ماچم كنه قربون صدقه ام بره . باهام از اون كارا بكنه . اما دريغ از يه ماچ خشك و خالي . اصلا دستش به تنم نخورده بود . با خودم فكر كردم اين غلام كه عقل درست و حسابي نداره اگه منم باهاش لج كنم باهاس حسرت بكشم . يه مرد جوون كون لخت بغلم خوابيده بود . مردي كه شوهرم بود . اونوقت من بدبخت حسرت همه گل و اسدالله رو ميخوردم . يواشكي همونجور درازكش پيرهنمو از تنم كندم . لخت مادرزاد شدم . برگشتم غلامو از پشت بغل زدم . پاهامو چسبوندم به پاهاي پر پشم و پيله اش . كسمو از پشت فشار دادم به كون لختش .جم نميخورد . لج كرده بود خدابيامرز. دستمو از پشت بردم وسط پاهاش كيرشو راحت پيدا كردم . همنجوري شل و ول افتاده بود وسط لنگاش . كيرشو يواش يواش فشار دادم .ديدم اصلا تكون نميخوره بد مصب. خيلي لجم گرفت .لحافو از رومون تندي پس زدم . برش گردوندم . تكمه هاي پيرهنشو باز كردم . بهش گفتم اگه ازم بدت مياد بدبخت از ماديون كه بهترم . نيگام كن . پستونامو تومشتم گرفت و آوردمشون بالا .گفتم تو بدبخت لياقت نداري اينارو بچلوني . نيگا كن دستشو گرفتم و گذاشتم زير شكمم . همه گل واسه حموم عروسيم منو برده بود حموم ده تموم تنمو واجبي گذاشته بود . تنم يه خال مو هم نداشت . گفتم ببين بيچاره اينكه از كس ماديون كهر بهتره .دستاش زمخت بود از بس كه پهن جمع كرده بود و اسبا رو قشو كشيده بود . انگشتاش قد خيار بود . حرف نميزد . كيرشم همونطور ولو افتاده بود . ديگه كفرم دراومده بود . رفتم روش پستونامو انداختم جلو دهنش بلكم بخورتشون . نوك پستونامو گذاشتم رو دهنش اما دهنشو باز نكرد كه نكرد . ازم قهر بود. خيلي عصباني شدم فحشش دادم گفتم بيا كونمو بخور بدبخت پاشدم سوراخ كونمو گذاشتم تو دهنش همونطور نشستم رو دهنش . از حرص دلم ميخواست برينم تو اون دهنش كه به من محل نميذاشت . كونمو خاله گذاشتم رو دهنش و فشاردادم . يه دفعه ديدم دهنشو باز كرد و لنبرامو گاز گرفت .يه جيغ كوچولو كشيدم و خواستم پاشم اما جلدي با دوتادستاش منو محكم رو دهنش فشار داد .زبونشو بيرون آورده بود . خاله باورت نميشه داشت دور و بر سولاخ كونمو ليس ميزد .ديدي عين اين اسباي نر كه موقع باهار دور و بر سولاخ ماديونهاي به فحل اومده رو ليس ميزنن؟ كم كم داشت خوشم ميومد . با خودم گفتم جهنم اقلكم اگه منو نميكنه بذار كونمو برام بخوره . با يه حرصي ليسم ميزد كه نگو و نپرس .زبونشو لوله ميكرد ميكرد تو سولاخ عقبم . انگاري ميخواست روده هامو تميز كنه .يخورده خودمو خم كردم تا دهنشو برسونم به لاي پام .يه دفعه ديوونه هلپي همه كسمو كشيد تو دهنش . واي تموم تنم تير كشيد .دستمو عقبكي بردم ببينم كيرش تو چه حاليه دستم خورد به يه تيكه آهن . مثه سنگ شده بود مثه ستون واستاده بود رو به هوا. با خودم گفتم اگه ميدونستم بوي كونم اينو اينقد مست ميكنه اينقده عذاب نميكشيدم .خلاصه جونم واست بگه غلام انگاري كندو تو ييلاق گير آورده باشه همينطور زبونش و دهنش تو كس و كون من ميچرخيد . دلم ضعف ميرفت و قتي نوك سفت زبونشو ميكرد تو تنم .ميخواس پاشه بشينه لاپاهام . نذاشتم . گفتم تو اگه لاپام بشيني من پاره ميشم . دريغ از يه كلمه حرف از دهن غلام . دوباره دراز كشيد .خودم رفتم روش پاهامو باز كردم و با دوتا دستام ستون غلامو گرفتم يواشكي سر كيرشو گذاشت لا خودم . يه خورده نشستم . ديدم بد جوريه نميشه ورش داشت . گفتم اگه امشب غلام به كام دلش نرسه ديگه واسه من غلام نميشه . به هر جون كندني بود نصفشو ورداشتم . ديگه داشتم ميتركيدم . يه خورده روش نشستمو پاشدم تا يه ذره بهتر شد . فكر كنم قد يه نعلبكي بازم كرده بود . غلام هيچي نميگفت . فقط منو نيگا نيگا ميكرد . حتي كمرشم بالا نميداد تا خودشو تو من جا كنه . ور داشتن كير مرد ماديون كن خيلي سخته خاله .ديگه داشتم از نفس ميافتادم . تو دلم پيچ خورده بود . سر كيرش خيلي قلمبه بود .كير اون كجا كير سالار خان كجا . خاله اگه ميبيني به مراد پادادم فقط به خاطر اينه كه كيرش يه خورده شكل كير اون خدا بيامرزه . خلاصه تو تنم خارشش گرفته ميشد . خوشم اومده بود حسابي . اما پاهام ديگه جون نداشت . هنوز جرئت نداشتم تموم كيرشو تو تنم كنم . خسته شدم . لرزم گرفته بود . پاشدم از روش . خاله جون فكر ميكردم تو تنم يه سولاخ گنده درست شده كه داره هوا ميكشه . ميترسيدم دل و رودم از تو اون سولاخه بريزه رو لحاف .بيجون و بي نفس از حال رفتم . چشامو بسته بودم .شنيدم غلام عينهو الاغاي نر نفس نفس ميزنه با دهن بسته نعره ميزنه . همش ميگه هوووم هوووم .ترسيدم چشامو باز كردم ديدم غلام همونطور كه دراز كشيده نيم خيز شده كيرشو با دو تا دستاش گرفته دستاشو هي ميبره بالا هي مياره پايين .تند و تند كيرشو ميكرد تو سولاخي كه با دستاش واسه خودش درست كرده بود . دلم واسش سوخت . بيچاره كارش نصفه نيمه مونده بود كه من از حال رفتم يه وري شدم . گفتم بذا من واست بزنم . دستاشو از دور كيرش ورداشتم جفت دستاي خودمو گذاشتم .خاله رگاي كيرش مثه رگ گردن مردا موقع دعوا مرافه زده بود بيرون . كيرشو مالوندم . مالوندم دستام ديگه جون نداشت . ديدم غلام كمرشو داده بالا دهنشو وا كرده انگاري ميخواد داد زنه . حواسم به دهن غلام بود كه يه دفعه داد نزنه همه رو بريزه سرمون . چشمت روز بد نبينه خاله جون يه دفعه انگاري سر مشك دوغ رو واكرده باشي آب منيش پاچيد بيرون . با هر بار بيرون پاچيدن يه ناله ميكرد .گذاشتم حسابي آب كمر اون بيچاره خالي بشه . ته مونده شم كشيدم بيرون با دستام . غلام ديگه نا نداشت . فقط يه كلوم گفت بهم .گفت ميخامت.همينداستان طلا كه تمام شد همانطور كه توي بغلش بودم دستم را گذاشتم روي صورتش . سرانگشان دستم خيس شد . داشت آهسته گريه ميكرد . گفتم چيه خاله چرا گريه ميكني . گفت هيچي بياد اون خدا بيامرز افتادم دلم گرفت . پاشو پاشو برو بالا بگير بخواب . اينجا خوابت ميبره . صب ميشه مراد و گلي ميان آبرو ريزي ميشه . به سختي برخاستم . طلا جايم را توي اتاق مهمان انداخته بود .چون خانجون خرو پف ميكرد . با مرور آنچه كه در طي روز گذشته بود كم كم چشمانم سنگين شد .صبح از تابش آفتاب كه از پنجره تو ميزد روي صورتم بيدار شدم . دوست نداشتم از توي رختخواب بيرون بيايم .همين طور خودم را كش و قوس ميدادم . صداي درب چوبي آمد . گلي وارد اتاق شد . خودم را به خواب زدم . آهسته چشمم را كمي باز كردم . ديدم دستمال گرد گيري توي دستانش بود . شروع كرد بدون توجه به من اسباب و اثاثيه اتاق ميهمان را گرد گيري كردن و پاك كردن . سعي ميكرد وقتي لاله عباسي هاي روي پيش بخاري را تميزمي كند سرو صدايي بلند نشود . از پشت داشتم هيكلش را ورانداز ميكردم . قد بلند و كشيده و لنبر هاي متناسبي داشت وقتي خم ميشد ساقهاي پايش از زير دامن كمي بيرون ميزد پوست سبزه داشت . همه اش برايم شبيه زنهاي وحشي كولي ميزد .خيلي پر جنب و جوش بود توي دستانش چند تا النگوي بدلي فلزي بود . ميتوانستم اندامش را توي ذهنم زير آن پيراهن چيت گلدار سياه با گلهاي ريز زرد و سرخ تصور كنم .داشت روي جعبه خاتم را تميز ميكرد . با احتياط درب جعبه را برداشت . ناگهان برگشت و مرا نگاه كرد سريع چشمانم را بستم و شروع كردم آرام و منظم نفس كشيدن. دوباره برگشت . تازه يادم آمد كه پدرم موقع رفتن پانصد تومان برايم توي جعبه خاتم براي جيب خرج گذاشته بود . بيست و پنج تا بيست تومني آبي رنگ .گل اندام دوباره برگشت و پاورچين پاورچين به طرف من آمد . به طرف صورتم خم شد . عطر تازگي تنش كه بوي آب تنگ ماهي عيد ميداد به مشامم نشست . تعجب كرده بودم . با خودم پرسيدم يعني ميخواهد چه كند . بوي تنش با هرم نفسهايش كه به صورتم ميخورد مرا تحريك كرده بود .خون به لاي پاهايم دويد . كيرم كه لاي دو تا رانهايم مانده بود از بين پاهايم فرار كرد.حس كردم نفسهايش از روي صورتم پريد . فقط صداي گنجشكها از توي حياط ميامد .از پيشم رفته بود . دوباره از لاي پلك چشمانم نگاه كردم . باز هم گل اندام رفته بود جلوي پيش بخاري و داشت چيزي از توي جعبه خاتم برميداشت . درب جعبه خاتم را سرجايش گذاشت و دستش را تند برد زير دامنش و چيزي را آنجا در جايي پنهان كرد . پول برداشته بود . پول مرا برداشته بود . خون به صورتم دويد . داشت دزدي ميكرد .آنهم پولي را كه پدرم به من داده بود . سريع لحاف را كنار زدم و برخاستم . با صداي بلند گفتم .تو داري اونجا چيكار ميكني ؟گل اندام وحشت زده برگشت رنگش مثل گچ ديوار سفيد شده بود . با دستپاچگي گفت هيچي به خدا آقا دارم اينجاها رو تميز ميكنم . گفتم اره اواي بابات . به طرف جعبه رفتم . درش را برداشتم اسكناسهاي بيست تومني را برداشتم و با طمانينه شمردم . بيست و چهار تا بود . گفتم اينا پونصد تومن بود . بيست تومنش كمه . شروع كرد به قسم خوردن . به آقا پير اگه من برداشته باشم . به امام زاده طاهر اگه من برداشته باشم . گفتم بسته ديگه قسم نخور . اون چي بود زير دامنت قايم كردي خودم ديدم . گفت هيچي آقا به خدا چيزي نبود . گفتم بيا جلو بينم . جلو نيامد . خودم به طرفش رفتم . ديدم نگاهش به زير شكم من است . پيژامه ام باد كرده بود و جلو آمده بود . هنوز خوني كه به كيرم دويده بود سر جايش برنگشته بود . گفتم ببينم اين زير چي قايم كردي . دستانش را ضربدري زير شكمش گذاشت . انگار نه انگار كه اين همان گل اندامي بود كه ديروز همراه مادرش همه گل آمده بود و به من به چشم يك بچه نگريسته بود .گفتم بردار دستاتو . تو كه نميخواي همه بفهمن از خونه دزدي كردي . آهسته دستانش را پايين انداخت سرش هم پايين بود جلوتر رفتم با يك دستم دامن پيراهنش را بلند كردم .ساقهاي بلندو كشيده سبزه و رانهاي زيباتر چشمهايم را نوازش داد .زير پيراهنش تنبان پاچه دار پوشيده بود از جنس ململ .دستم را روي تنبانش گذاشتم . تا اسكناس بيست تومني را پيدا كنم .گفتم كجا گذاشتيش . جواب نداد. با فشار پارچه تنبان دنبالش گشتم . حس كردم سمت راست تنبانش زير دستانم چيزي هست . كش تنبانش را جلو كشيدم .و آن تو را نگاه كردم .از زير شكمش موهاي زير شكمش پيدا شد .آنقدر انبوه نبود مثل پريروز طلا توي صحرا. از تو يك جيب كوچك به تنبانش دوخته بود. رنگ آبي اسكناس بيست تومني مچاله شده را ديدم . با دو انگشتم اسكناس را بيرون كشيدم .گفتم پس اين چيه؟ .جواب نداد . سرش داد كشيدم بهت ميگم پس اين بيست تومني تو تنبونت چيكار ميكنه . سرش همانطور پايين بود قد من به شانه هايش ميرسيد . انتظار داشتم گريه كند . اما همين طور چشمش را به گلهاي قالي دوخته بود .انگشتانم را زير چانه اش بردم و گفتم نيگا كن منو .نگاهش را يه چشمم دوخت . خودم را توي مردمك چشمش ميديدم . چشمان درشت و وحشي . گفتم تو اگه پول ميخواستي چرا به خودم نگفتي ؟ يادم رفته بود كه من پسر سيزده ساله اربابم نه خود ارباب اين خانه . دستش را گرفتم و بيست تومني را كه از توي ليفه تنبانش در آورده بودم توي مشت دستش گذاشتم . گفتم بيا مال خودت . هروقت هم پول خواستي به خودم بگو . برگشتم كه بروم گفت آقا . گفتم چيه ؟ گفت خدا از بزرگي كمتون نكنه . گفتم من بخشيدمت تو چطو ميخواي جبران كني ؟
گفت آقا هركاري بگيد براتون ميكنم . گفتم هركاري ؟نگاهي خريدارانه انداختم . اين را توي يكي از فيلمهاي ايراني كه تو سينماي بوشهر رفته بودم ديده بودم .سرش را پايين انداخت . جلوتر رفتم گفتم راستي راستي هر كاري كه بخوام برام ميكني .منظورم را فهميده بود . گفت آخه چيكار باهاس بكنم .گفتم تو خودت گفتي هركاري بخوام برام ميكني . دوباره گفت آخه آقا چيكار كنم واست .من و مني كردم گفتم دلم ميخواد پيرهنتو واسم در بياري . با پنجه هاي انگشتش به صورتش زد و گفت خاك توسرم آقا عيب داره زشته اينجور كارا . گفتم كدوم جور كارا اينكه از تو قوطي پول برداري ؟ انگار آب سرد رويش ريخته باشند . وا رفت . گفتم نميخواي هم ميتوني بري . اما ديگه اينجا نبينمت . رفتم سرجايم دراز كشيدم . دو دستم را زير سرم گذاشتم و سقف را نگاه كردم . هنوز همانجا ايستاده بود . گفتم پس چرا نميري ؟ گفت آخه آقا من شوهر دارم گناه داره اينجور كارا برا من . گفتم كدوم شوهرو ميگي همون مرتيكه دبنگ بي غيرت ترياكي . تازه من مگه چي خواستم ازت فقط گفتم پيرهنتو در بيار ميخوام ببينمت .گفت آقا به هيچكي نميگين . گفتم مگه ديوونه اي . گفت اگه خالم بفهمه . گفتم اون الان توصحراست . گفت خانجون؟ گفتم اون كه نميتونه از جاش تكون بخوره .گفت آخه آقا . حرفش را بريدم گفتم اگه نميخواي بهانه الكي نگير. آهسته خم شد گوشه دامنش را با دست گرفت . نيم خيز شدم تا لحظه لحظه اين منظره را در ذهنم ثبت كنم . آهسته لبه دامنش را گرفت و بالا داد . اول ساقهاي خوش تركيبش بيرون افتاد بعد زانوهايش كم كم رانهاي زيبايش نمايان شد . آن تنبان ململ لعنتي بعد شكمش كه خيلي كم چربي داشت با يك ناف عميق .دستهايش را روي سرش برد . دوتا پستانهاي زيبايش كه هيچ جايي مثلش را نديده بودم روي سينه اش خوابيده بود پيراهنش را كه كند دستانش را بغل زد و روي پستانهايش گذاشت .تازه داشتم با مردمك چشمانم روي سينه هاي قشنگش راه ميرفتم كه آنها را پوشاند . گفتم چرا پستوناتو قايم ميكني ازم . گفت آقا به خدا خجالت ميكشم . گفتم دستاتو بنداز .دستهايش را به آهستگي دو طرف تنش گذاشت . انگار با يك نخ نامريي نوك دو پستانش را به طرف بالا كشيده باشند . با نوكهايي درشت و هاله اي كمي پررنگ تراز بدن سبزه اش كه كمي به رنگ صابون گلنار بود .پستانهايي با نوك برگشته و رو به بالا . به نظرم رسيد سفت باشند .با مغز رسيده . گفتم بيا اينجا بشين .و با دست روي تشك كنار خودم را نشان دادم . گفت آقا فقط ميخواستي تنمو ببيني . گفتم كاريت ندارم ميگم بيا نزديكتر ميخوام از جلو ببينم .آهسته با آن تنبان لعنتي اش كه از زير نافش تا نصف رانهايش را پوشانده بود كنارم آمد .گردن كشيد از توي پنجره حياط را نگاه كرد . گفتم نترس كسي نمياد .تازه اگرم كسي بياد كلون در صدا ميخوره ميتوني جلدي پيرهنتو تنت كني حالا بگير بشين . كنارم نشست . گفت به خدا آقا اينجور كارا آخرو عاقبت نداره .گفتم كدوم جور كارا ما كه كاري نميكنيمگفتم تو مگه تو حموم لخت نميشي فكر كن الانم تو حمومي . گفت آخه آقا فرق ميكنه . شما ميخواي باهام ... حرفشو خورد گفتم بگو ميخوام باهات چي ؟گفت هيچي . گرماي پستانهايش را از فاصله نيم متري خودم حس ميكردم . موهاي پاهايش تازه درآمده بود .انگاري يكي دو هفته پيش خودش را تميز كرده بود .تو دهات همه زنها و مردها واجبي ميكشيدند. دلم خواست پستانهايش را دست بزنم . دستانم را آهسته بلند كردم . خودش را عقب كشيد . گفت چيكار ميكني آقا ؟گفتم هيچي بابا تو چرا اينطوري ميكني .مگه تاحال كسي به پستونات دست نكشيده ؟ گفت آقا ميخواي بهم دست بزني ؟ گفتم چيه نجس ميشم ؟ گفت نه آقا به خدا صبحي تو حموم ميدونگاه حموم كردم . خنده ام گرفت بيهوا آهسته ميان خنده هايم دستانم را روي جفت پستانهايش قفل كردم . چقدر تب داشت .آهسته فشارشان دادم .زير دستانم ميغلطيدند. خيلي سفت تر وملتهب تر از پستانهاي طلا بود . تنش شاداب بود بوي زندگي ميداد . آهسته سرم را زير گردنش بردم و آنجا را بوئيدم .عطر بهار نارنج داشت برايم توي ارديبهشت ماه .بوسش كردم . گفت نكن آقا خندم ميگيره . گفتم خب بخند . گفت مورمورم ميشه .چانه اش را بوسيدم . لبهايم را روي لبهايش گذاشتم و مكيدم . سرش را عقب ميداد . سرم را توي موهايش فرو بردم تا آنجايي كه ريه هايم جا داشت از بوي نمناك موهايش پركردم . دستم را آهسته از پستانهايش پايينتر بردم و توي سوراخ نافش كردم . بيهوا از جاپريد . ايستاد گفت آقا تورو خدا بسته بذار من برم .گفتم من كه كاريت نكردم يه هو چرا رم كردي ؟.گفت آقا انگشتتو فرو كردي تو نافم دلم لرزيد .روي دو زانو خودم را نزديكش كردم . گفتم ديگه نميكنم . با يك حركت آن تنبان شوم را پايين كشيدم . زيرشكمش يك مثلث رو به پايين زيبا از موهاي دو هفته نتراشيده بود كه جلوي صورتم بود . تند خم شد و تنبانش را بالا كشيد . گفت آقا نگفته بودي ميخواي تنبونمو هم برات بكنم . فقط گفتي پيرهنمو برات بكنم . گفتم تو بيا اينجا دراز بكش تا بهت بگم . روي تشك خواباندمش به طرف پيش بخاري رفتم . از توي جعبه يك بيست تومني بيرون آوردم . گفتم اينم برا تنبونت خوبه ؟ بيست تومني را قاپيد و چپاند توي همان جيب كذايي . خودش تنبانش را كند و دو دستش را گذاشت زير شكمش . گفتم نه ديگه نشد . بيست تومن ندادم كه دستاتو ببينم . بردار اون دستاتو . دستهايش را برداشت و گفت ميدونم تا تو خودتو خالي نكني دست از سرم بر نميداري . ديروز كه باننم اومده بودم ديدم چطو داشتي منو با چشمات ميخوردي . موقع رفتن به صحرا هم ديدم جلو شلوارت ور قلمبيده شده . كاش با ننم همون موقع برميگشتم . فكر ميكردم بچه سالي حاليت نيست . نميدونستم اينقده زود شاشت كف كرده زن بخواه شدي.تند تند و اين كلمات را گفت و ساكت شد . آهسته آهسته رو تنش دست كشيدم . ميخواستم تمام زواياي تنش را كشف كنم .دستم را بردم زير شكمش پاهايش را به هم چسبانده بود . موهاي بالاي كسش را نوازش كردم ميخواستم پايينتر بروم ديدم پاهايش را سفت به هم چسبانده . با انگشت وسطي ام تا جايي كه ميشد فرو رفتم توي تنش .گوشت نرمي بود مثل جگر گوسفند همانطور نمناك و نرم . زير انگشتم يك تكه كوچك كمي سفت تر بود . همانجا را فشار دادم . نفس عميقي كشيد كمي پاهايش شل تر شد . دوباره همانجا را ماليدم . انگاري طناب دور پاهايش را باز كرده باشند رانهايش كنار رفت . با انگشت كوچك و شصت دستم گوشتهاي مودار روي كسش را كنار گذاشتم و كف دستم را با كسش پر كردم . با صدايي كه از ته چاه ميامد گفت نكن آقا تنم درد گرفته . سرم را پايين بردم تا آنچه را در كف گرفته بودم ببينم . لبه هاي كسش را با دو تا انگشتانم باز كردم . كسش خيلي زيباتر از كس طلا بود . جوانتر و كوچكتر و روشنتر . آن هاله سياهي كه كشاله رانهاي طلا داشت نداشت تمام پوستش يكدست بود . دلم ميخواست مزه اين جگر رابچشم . لبانم را همانجا گذاشتم . به ياد حرف طلا افتادم كه غلاملي شب اول تمام حجم كس طلا را توي دهانش گرفته بود. بو نميداد بوسيدمش . نفسهاي گلي تند شده بود . كمي كمرش را به بالا داد . هوس كردم مزه اش را بچشم . ليسش زدم .كمي ترش بود با ليس من رانهاي گلي لرزيد . صورتم را لاي پاي گلي غرق كردم . گلي گفت . آقا جونم داره در ميره .تمام دور دهان و چانه ام لزج شده بود . به طرف سينه هايش رفتم . با همان دهان خيس آنها را مكيدم .گلي چشمانش نيمه باز بود و سفيدي چشمانش بيرون بود . دلم ميخواست تنش را سوراخ كنم . با يك حركت آنچه را پوشيده بودم از تنم كندم . كيرم راست ايستاده بود . خودم خوشم آمد . لاي رانهاي گلي رفتم . خودم بايد همه كار را ميكردم . گلي طلا نبود كه از روي مهرباني و دلسوزي برايم همه كار بكند . ناشيانه لاي كسش را باز كردم . بيخ كيرم را گرفتم و فشار دادم . سرش باد كرد . خودم را به تن گلي فشار دادم . گلي دو دستش را روي لنبر هاي من گذاشت و مرا به خودش فشرد . راه پيدا كردن كيرم را در تنش به خوبي حس ميكردم .خوب بود ميفهميدم بدنم كجا ميرود . مثل طلا نبود كه نفهمم الان سر كيرم كجاست . تنگ بود و چسبناك . وقتي زير شكمم با زير شكمش تماس پيدا كرد . دانستم تمامي من در بدنش نشسته .دلم نميخواست خودم را بيرون بكشم . قدش از من بلندتر بود و درحالي كه از پائين بدنش به او قفل شده بودم لبانم به لبانش نميرسد . اما با دو پستان زيباي لرزان از خودم پذيرايي كردم . طلا لنبرهايم را چنگ ميزد . ميدانستم اين زن پرحرارت آغوش سوزاني دارد . و يك پير مرد ترياكي نميتواند او را كه در اوج خواهش بود راضي كند . اما من پسرك سيزده ساله با كير تازه بالغم سعي ميكردم لذت را به تن زني كه زيرم خوابيده بود بريزم . از ووي وويي كه ميكرد ميتوانستم حدس بزنم كارهايي دارم ميكنم . . رانهايش به دو طرف ولو شده بود . رويش دراز كشيدم . دستهايم را زير لنبرهايش گذاشتم و چنگ زدم . با هر تكان من پستانهاي زيبايش مثل موج آب با سنگي كه توي بركه آرام بياندازي ميلرزيد . وسط بدن جفتمان خيس و لغزان شده بود . دلم ميخواست تكانهايم را تند تر كنم . كردم .موج آمد . آمد و مرا به تن گل اندام چسباند .هيچ چيز نشنيدم . هيچ چيز نديدم . تمام وجودم شد مايع گرم و غليظي كه از تنم بيرون ميجهيد و به تن گلي ميريخت . وجودش تمام مايع بدنم را مثل زمين تشنه كويري زير باران بلعيد . بيحال و نفس زنان گفتم گلي جان خوب بود ؟ دلم ميخواست او هم لذت برده باشد .سفري لذت بخش است كه همه همسفران با هم لذت ببرند . گلي گفت آره آقا . نميدونستم با اين سن و سال ميتوني بخوابي . اولش نميخواستم . اما وقتي وسطشو برام ماچ كردي دل ضعفه گرفتم . دست خودم نبود .از رويش پاشدم .چكه چكه از سر كيرم آب ميچكيد . گفت اووه ببين چي شده ؟تمام زير شكمم و روي كس گلي و اطراف كسش و دور وبر رانهايش خيس و لزج بود . زير پيراهن نخي دو گاو نشانم را برداشتم و خودم و گلي را پاك كردم . گلي دوتا دستهايش را پشت سرش گذاشته بود . به جلو خم شده بود و داشت دستان مرا كه كسش را پاك ميكردم نگاه ميكرد . گفتم گلي هر دفعه كه بياي پيشم يكي از اين بيست تومني ها رو بهت ميدم . اونقدر ميدم تا تموم بشن . خنديد و گفت آقا بلا نسبت مگه من قحبه ام . گفتم نه اين حرفا چيه ميخوام يه جوري محبتاتو جبران كنم
دلم ميخواست خنك شوم . تنم داغ بود . خودم را توي آب خنك حوض انداختم . توي آب بود كه حس كردم شديدا گرسنه هستم . از آب كه بيرون آمدم . گلي بدون توجه به آنچه كه بين ما گذشته بود در سكوت چند تا تخم مرغ با كره برايم نيمرو كرد . با ولع بلعيدمشان . راهي يونجه زار شدم . از دور مراد و طلا را ديدم كه داشتند يونجه ها را ميبريدند . مراد ديگر حواسش جمع شده بود . به طلا گفتم نه خسته . اصطلاحات دهاتي ها را ياد گرفته بودم . مراد با سر پائين افتاده سلام كرد . جوابش را ندادم . گفتم هان ديگه از اون گه هاي ديروزي نخوردي كه ؟گفت آقا به خدا دست خودمون نبود . گفتم خفه .. كارتو بكن . زير درخت نشستم و در خنكاي نسيم يكي دو استكان چاي خوردم . روي علفها دراز كشيدم . به فكر فرو رفتم . دلم ميخواست منظره ديروز تكرار ميشد . باز مراد با آن كير بزرگش طلا را به ياد غلامعلي ميانداخت . اما نمي دانستم چطور امكان دارد . ميدانستم با خواهش و تمنا ميتوانم طلا را راضي كنم جلوي چشمانم اجازه دهد مراد با او بخوابد .خودش چند روز پيش اين كار را برايم كرده بود تا زير و بم خوابيدن زن و مرد را يادم بدهد . اما نميتوانستم حدس بزنم عكس العمل مراد در مقابل اين درخواستم چه خواهد بود . ميترسيدم واكنش نشان بدهد . ميتوانستم از ترسي كه از من دارد سؤاستفاده كنم . برخاستم و با داد به مراد گفتم هووي اون الاغو بيار اينجا يه كم منو خرسواري بده . مراد افسار الاغي را كه داشت شكمش را با كاه توي انبان پر ميكرد از ميخ طويله اي كه توي خاك فرو كرده بود باز كرد و همانطور با گوشهاي آويزان به طرفم آمد . گفتم اين الاغ بيچاره توي اينهمه يونجه سبز چرا باهاس كاه خشك بخوره؟مراد خنديد و گفت آخه آقا اگه يونجه تر بخوره شيكمش باد ميكنه ميتركه . گفتم به چي ميخندي مرتيكه ؟ نمي خواستم ترس از من از دلش بريزد . خودش را جمع و جور كرد . دستش را به هم قلاب كرد روي پالان نشستم . غلام افسار الاغ را گرفت و آهسته به راه افتاد . كم كم از طلا دور شديم . دهان بندي كه به دهان الاغ بيچاره زده بودند نميگذاشت تا شكمي از عزا دربياورد . كم كم ميخواستم سر صحبت را باز كنم . گفتم مي دوني كه هنوز از دست تو به خاطر ديروز عصباني هستم . گفت آقا گفتم بهتون به آقا پير دست خودمون نبود . گفتم پس دست كي بود ؟ گفت نميدونم چرا يه دفعه اونطوري شد . بيچاره طلا خانم تقصير نداشت . من بهش بند كردم .گفتم توي اين ده ديگه با كيا هستي . گفت هيچكي به خدا آقا . گفتم غلط زيادي نكن . گفت آقا فقط تو سربازي يه دفعه با هم خدمتيهام خير سرم رفتيم شهر نو اونم اونا مجبورم كردن . گفتم آره ارواي عمت ميدونم مجبور شدي همونجور كه ديروز مجبور شدي .همونجور كه موقعي كه گماشته بودي مجبور شدي. با تعجب نگاهم كرد. گفتم ببين مراد ميدوني كه من ديگه مرد شدم اما دلم ميخواد راه و رسم مردي رو ياد بگيرم . اين جور چيزا رو تو هيچ مدرسه اي به آدم ياد نميدن .دلم ميخواد تو با طلا اينجور چيزا رو يادم بدين . برگشت و نيشش تا بنا گوش باز شد . داشت به قول بچه هاي امروز پسر خاله مي شد تندي گفتم كوفت . ببند اون نيشتو به چي ميخندي؟ دوباره خودش را جمع و جور كرد و افسار را گرفت و راه افتاد . گفتم فهميدي چي گفتم يا نه ؟ گفت آخه آقا چه جوري ميخواين ,براتون تعريف كنم .گفتم يه موقع ديگه باهاس واسم جريان جنده خونه رفتنتو با داستان گماشتگي تو تعريف كني.اما الان نه خره ميخوام بهم دوتايي نشون بدين . گفت آخه چطور ؟ گفتم فردا غروب كه با طلا از صحرا اومدين ميري حموم ميدونگاهي چرك و كثافتو از تنت ميشوري دم غروب مياي خونه اربابي تا بهت بگم . گفت آقا يعني شما ميخواين من و طلا ...گفتم آره ميخوام تو طلا اونكاري كه تو صحرا با هم ميكردين جلو چشم من تو اتاق طلا بكنين . گفت آخه طلا رضا نميده . گفتم اونش به تو نيومده من خودم يه جوري راضيش ميكنم . اما اگه جيك بزني به بابام مينويسم تو نره خر ميخواستي سر من بلا بياري اونوقت بابام ميفرستت اونجا كه عرب ني انداخت . گفت آقا ما سگ كي باشيم . گفتم حالا ديگه خفه شو برگرديم زير آفتاب كباب شدم . سر الاغ را برگرداند طلا هنوز داشت زير آفتاب يونجه ها را ميبريد .گفتم هووي ببين يه كلوم به طلا چيزي نميگي ها والا پدرتو ميسوزونم .گفت بالا چشمم آقا. طلا از دور داد زد هووووي علي آقا هووووي . برايش دست تكان دادم . از دور گفت خر سواري كيف داد؟ . گفتم چه جورم .سر تا پايش خيس عرق بود . روسري نخي اش را دور گردنش گره زده بود . حدس ميزدم الان شر شر عرق از لاي پايش سرازير شده و آن كس پهنش خيس عرق است .گفتم من ميرم خونه . كارتون تموم شد بياين . به طرف خانه اربابي راه افتادم . از ميان مزارع سوت زنان با كيف از تصور فردا غروب گذشتم. توي ذهنم هزار تا نقشه ميكشيدم . ميخواستم مراد را وادار كنم سر تا پاي طلا را بليسد . ميخواستم مراد هر راهي كه براي خوابيدن با زنها ميداند جلوي رويم روي طلا پياده كند . اما چه گونه .؟كم كم به خانه اربابي رسيدم . در را باز كردم گلي داشت رخت چركها را مي شست . در را پشت سرم بستم .نگاهي به پنجره شاهنشين انداختم . از خانجون خبري نبود . به طرف گلي رفتم . لپش را كشيدم گفتم چطوري خوشگله ؟ گلي صورتش را كنار كشيد و گفت نكن آقا يكي ميبينه بده . گفتم كي ميخواد ببينه اينجا كه كسي نيست . گفت آقا همين يكي دوساعت پيش خودتو تو من خالي كردي ديگه چي ميخواي از جونم . گفتم هيچي بابا ناهار بده كه بد جوري گشنمه . گفت شما برين بالا كارم تموم ميشه ميام ناهار ميكشم براتون . كشمش پلو با جوجه درست كرده بود . با دوغ خنك كوزه اي خيلي چسبيد . اشتهايم حسابي باز شده بود . با خودم گفتم آخر تابستون قدم بايس 160 بشه با اين غذاها هم بايس يه 65 كيلويي بشم . 60 كيلو وزنم بود . 155 سانت قدم . فعاليت بدون برنامه صبح و راه پيمايي توي مزارع خسته ام كرده بود . كنار خانجون دراز كشيدم و خوابم برد .با بوي دودي كه از هيزم زير پيت حلبي آب گرم ميامد از خواب بيدار شدم . به طرف مطبخ رفتم .چايي تازه دم براي خودم ريختم و داغ داغ توي نعلبكي هورت كشيدم تا خشكي دهانم برطرف شد . صداي شرشر آب از توي حمامخانه ميامد . گشتي دور بر حياط زدم كسي نبود گلي و مراد به خانه شان رفته بودند . پاورچين پاورچين به طرف حمامخانه رفتم . .توي حمامخانه تاريك بود و پر از بوي بخار آب . طلا لخت روي سكو نشسته بود . مرا كه ديد گفت ووي چه بيصدا اومدي خاله دلم تركيد . فكر كردم از ما بهترمن اومدن . گفتم خاله جون يعني ميگي من قيافه ام شبيه جناست . گفت نه ولي تخم جن كه هستي . قاه قاه خنديد وقتي ميخنديد پستانهاي درشت لختش ميلرزيد . بعد از ديدن بدن شكيل و خوش تراش گلي ديدن اندام چاق طلا برايم لطفي نداشت . گفت حموم نميكني خاله ؟ گفتم نه بابا حوصله ندارم . همينجا واميستم نيگات ميكنم . گفت هرجور ميلته .شروع كرد با صابئن سركف موهايش را شستن . تك و توك موهايش سفيد شده بود .زير شكمش چربي داشت .خط وسط كسش انگار با چاقو هندوانه را تا وسط نصف كرده باشي بود . شكاف لاي پايش تا وسط آمده بود و بعد ادامه نداشت . پستانهايش را كف مالي ميكرد اما همش از توي دستانش ليز ميخورد . با وسواس موهاي جدا شده از سرش را كه روي بدنش بود يكي يكي با انگشت برميداشت . صابون را برداشت و كمي رانهايش را باز كرد و از بيخ كسش شروع به شستن كرد .بعد دستانش را از پشت به طرف لنبرهايش برد و لاي دوتا قاچ لنبرهايش را صابوني كرد .لاي شكاف كونش را از پايين به بالا دست كشيد .انگار كه توي مستراح دارد خودش را ميشورد با انگشت وسطش روي سوراخ كونش كشيد .كمي هم توي سوراخ كونش كشيد . گفتم خاله هميشه توي سوراخ عقبت رو هم ميشوري . گفت نه خاله امروز تو صحرا زورم گرفت رفتم دست به آب ديگه آب نبود . گفتم ديگه مراد اذيتت نكرد گفت نه بابا چيكارش كردي بدبختو از مردونگي افتاده . خم شد تا كاسه مسي را بردارد . پشتش به من بود دوتا لنبر پهن از هم باز شد و سوراخ كونش و قسمتي از نماي كس جمع شده اش از لاي پايش بيرون زد . اين منظره شديدا تحريكم كرد .دلم ميخواست من هم لخت شوم و به كنارش بروم . اما به ياد حرفش افتادم كه زياده روي تخمهايم را آب ميكند . خودش را آب كشيد و با حوله رنگ و روفته اي كه مادرم چند سال پيش از بوشهر برايش آورده بود خودش را خشك كرد .داشت موهايش را خشك ميكرد . گفت ها چي شده نكنه تو هم از مردونگي افتادي كه كاري نميكني باهام . گفتم خودت گفتي خاله اگه خيلي ازم آب بره از مردي ميافتم . خنديد گفت آره يادم نبود . اما نكنه امروز تو خونه شيطوني كردي گلي وقت رفتن خيلي سگرمه هاش تو هم بودنكنه كاري كردي باهاش . گفتم نه خاله اين حرفا چيه . گفت بهت گفتم تا حواستو جمع كني . گفتم خاله مطمئن باش. يك ماچ گنده با سر روي خيسش به صورتم زد و گفت آفرين پسر خوب . گفتم خاله بعد از شام ميذاري بيام بغلت بخوابم برام از اون قديما تعريف كني . گفت مثلا از كي . گفتم از بابام .گفت چيشو بگم . گفتم تو خودت گفتي به سه نسل اين خونه چيز دادي . هنوز رويم نميشد كلمه كس را جلويش بگويم . گفت آهان ميخواي بدوني بابات چطوري منو كرده هان ؟ گفتم ميگي برام ؟ گفت باشه جونوم برو بالا تا شام خانجونو بدم لگنش بذارم بخوابونمش . بعد برات نقلشو ميگم . حالا برو بالا بذار لباسامو بپوشمالا رفتم و شام را در كنار خانجون خوردم . راديوي ترانزيستوري توشيبا جلد چرمي را كه پدرم برايم از بوشهر خريده بود و با باتري كار ميكرد بعد از شام كمي گوش دادم . تا طلا خانجون را خواباند و با ظرفهاي نشسته پايين رفت. راديو را خاموش كردم و منهم بعد از نيم ساعت پايين رفتم . وقتي كه وارد اتاق طلا شدم . داشت رختخواب را پهن ميكرد . گفت هان اومدي . مثل اينكه تا من هرشب برات قصه نگم خوابت نميبره . گفتم خاله من ديگه با داستانات عادت كردم . يكدفعه بي هيچ خجالتي پيرهنش را ازتنش كند با دوتا پستان درشت آويزان چپيد زير لحاف . مثل اينكه بد خوابي برايم ديده بود . مخصوصا كه مراد هم از ترس كاري به كارش نداشت . مانده بودم با برنامه صبح چطوري با اين قضيه كنار بيايم . طلا گفت منتظر چي هستي خاله بيا زير لحاف تا گرم شي . گفتم خاله هوا به اندازه كافي گرم هست . گفت بيا ديگه ناز نكن پدر سوخته . رفتم همانطور با لباسش زير لحاف دراز كشيدم . گفت چرا لباساتو در نمياري . پاشو پاشو يالا بكن هرچي تنته . گفتم خاله خودت گفتي زياده روي تخمامو آب ميكنه. گفت بابا تو دوروز پيش آبت اومده حالا ديگه وقتشه . نميتوانستم بگويم امروز صبح برنامه داشتم . خودش تمام لباسهايم را به تندي از تنم كند و مرا به زير لحاف كشيد . بغلم زد و درواقع مرا ميان بدنش گم كرد . ديدم اين زن تنومند ميخواهد فورا از من كار بكشد . گفتم خاله قرار بود برام داستان بابام را تعريف كني . گفت وقت زياده . گفتم تو اول بگو اينجوري كيفش بيشتره . ميدوني كه من با شنيدن اين جور حرفا يه جورايي ميشم بهم بيشتر كيف ميده . گفت حالا تا بعد و دستش را لاي پايم برد . دو دستم را زير شكمم بردم گفتم خاله اول رام تعريف كن بابام چيكارت كرد . ديد حريفم نيست .رو به بالا دراز كشيد و شروع به تعريف كردن كرد . آره جونم برات بگه من همش چهار سال شوهر داري كردم .غلامعلي بيچاره تو سال وبايي وبا گرفت و مرد . آقا بزرگ و خانجون از ترس وبا اونسال رفتن تهرون خونه داداش سالار خان .تا بعد از رفتن وبا هم نيومدن دهات . من تو بيست سالگي بيوه شدم . اونموقع بابات شيش هفت سالش بود . آقا همون سال باباتو گذاشت تهرون خونه داداشش تا درس بخونه اونم همينطوري مثه تو عيدا و تابستون ميومد داهات . فكر كنم پونزه شونزه سالش بود توي تابستون كه اومده بود داهات من اونموقع بيست و هف هش سالم بود . ديدم ديگه ممد آقا اون ممد آقاي قديم نيست چشم و چارش همش تو پرو پاچه زناي داهاتي بود .اين حموم تو ميدونگاهي رو اونموقع تازه درست كرده بودند. اونموقع واسه اينكه نور تو حموم بياد بالاش شيشه اي بود . يه بار كه داشتم ميرفتم حموم ممد آقا باباتو تو راه ديدم . بغچه رو كه ديد گفت خاله حموم ميري ؟ گفتم آره ممد جان . چي بود مگه . گفت خاله نمره ميري يا عمومي؟ حموم داهات ما فقط يه نمره داشت اونم مال پولدارا بود كه حمومو قرق ميكردن . يه دفعه گفتم خاله جون نمره ميرم . ديدم چشماش برق زد . تو نگو يكي از مشغولياش اينه كه ميره يواشكي رو پشت بوم حموم زناي مردمو ديد ميزده . بچه سالار خان هم بود اگه كسي هم ميديد جرئت نداشت بگه بالاي چشمت ابرو. تو دلم اومده بود كه ممدآقا مياد رو پشت بوم . به دلاك حموم گفتم نمره خاليه ؟. ديگه صلات ظهر بود . گفت آره .رفتم تو نمره لباسامو كندم . رفتم تو حموم يخورده خودموآب زدم . هرچي واستادم خبري نشد . نميخواستم دل اون طفلي رو بشكنم . اين دست اون دست كردم تا سايه شو ديدم . با يه آينه كوچيك نيگا كردم ديدم بعله چشماشو چسبونده به شيشه از اون بالا داره منو با چشماش ميخوره . خودمو زدم مثلا نميبينمش . دلبري كردم براش حسابي خودمو ميشستم . ميدونستم تو اون آفتاب دم ظهري تو پشت حموم ديگه طفلكي هلاك شده . دست ميكشيدم لاي پاهام خودمم خوشم اومده بود . از اينكه ميديدم دارم منو يواشكي ديد ميزنن كيف ميكردم . موهامو با گل سر شستم و خودمو آب كشيدم اومدم بيرون . راه افتادم برم خونه . برگشتني باباتو تو كوچه ديدم ديگه چشماش لوچ شده بود .آب از لب و لوچه اش آويزون بود . دلم سوخت براش . گفت خاله حموم كردي . گفتم آره ممد اقا خونه مياي ؟ گفت آره بابام اينا كه رفتن ييلاق . گفتم تو چرا نرفتي ؟ گفت حوصله ييلاقو ندارم . گفتم تو تهرون چيكارا ميكني . گفت با پسر عموم ميرم سينما . گفتم شنيدم خيلي قشنگه . گفت آره همش فيلماي خارجكي ميارن . گفتم آرتيستاش خوشگلن ؟گفت آره خاله آگه يه روز اومدي تهرون ميبرمت سينما فيلم نيگا كني .گفتم حالا نميشه برام تعريف كني . ديگه رسيديم خونه . هيشكي خونه نبود . اونم برام داستان يه فيلم خارجكي رو تعريف كرد كه آدم بداي فيلم دختر مرد پولداره رو ميدزدن و ميندازن تو زير زمين و دست و پاشو ميبندن تا از باباش پول بگيرن . گفت اتفاقا خاله زير زمين تو فيلمه عين اتاق تو بود . گفت خاله مياي اون فيلمو تو اتاقت بازي كنم . تو بشو دختر اون مرده پولداره من ميشم رييس دزدا . گفتم خب كه چي بشه ؟ گفت دلم ميخواد داستان اون آرتيسته را بهت نشون بدم . نميدونستم ناقلا ميخواد چيكار كنه باهام . من ساده دل هم گفتم باشه . تو همين زير زمين اومديم گفت خاله رييس دزدا دست دختره رو بسته بود به ديوار . دست من بيچاره رو با دو تا پارچه كهنه بست به دسته اين صندوق آهنيه كه لباسام توشه . بعدشم گفت خاله اون دزده واسه اينكه دختره داد نزنه دهنشو بسته بود تا بيام بجنبم با يه پيرهنم كه از تو صندوقم ورداشته بود دهنمو بست . نه ميتونستم تكون بخورم نه ميتونستم داد بزنم . عقب عقب رفت و نيگام كرد . چشاش بدجوري برق ميزد . فهميدم تا منو نكنه دست وردار نيست . منم بدم نميومد والا هر چي ميخواس براش نميكردم . خودمو هي اينورواونور زدم افاقه نكرد . اومد جلو پاهام دامنمو كشيد بالا . كشيد تا روشيكمم . همين باباتو ميگم كه الان افسر شده . من زير دامنم تنبونمو نپوشيده بودم . همينجوري داشت با چشماش منو ميخورد رو پاهام دست ميكشيد پشمامو چنگ ميزد كه پدرم دراومد اما مگه ميتونستم داد بزنم . ديوونه شده بود . هيچكي تو خوونه نبود منم كه تازه حموم كرده بودم اونم از بالا تموم تن و بدنمو ديد زده بود و حشري شده بود و حالا با دستاي بسته و دهن قفل شده زير دستاش بودم هي تو كسمو باز ميكرد و اون تو رو نيگا ميكرد . تا اونموقع مال هيچ زني رو نديده بود انگاري تو هم به اون باباي نامردت رفتي كه همش ميخواي ته و توي كس زنانو رو دربياري . خلاصه يه دفه افتاد رو پاهام و شرو كرد رونامو ماچ كردن و گاز گرفتن خيلي دردم اومده بود . اما چاره نداشتم . پاهامو به هم چسبوندم تا نتونه كاري بكنه اما اون ناقلا زرنگتر از اين حرفا بود رفت از تو پستو يه تيكه ريسمون آورد يه سرشو بست دور اين زانوم از پشت گردنم رد كرد و اون سرشو بست دور اين زانوم . ديگه حالا تو اختيارش بودم پاهامم نميتونستم ببندم اگه پاهامو ميكشيدم گردنم ميشكست . نميدونم اين كارا رو از كي ياد گرفته بود . خلاصه خاله جون پيرهنمو تا زير گردن داد بالا پستونامو چنگ زد نوك پستونامو ليس زد گازشون گرفت .هركاري كه دلش خواست با تن و بدن نازنين من كرد كه كرد . بعدش شروع كرد سوراخمو انگشت بكنه و انگشتشو تند تند ميكرد تو سوراخم . آب ازم راه افتاده بود . انگشتش اون تو سر نيخورد حسابي كه گشادم كرد دوتا انگشتشو كرد بعدشم .انگشتاشو لوله كرد چپوند تو تنم . خوشم اومده بود انگاري غلامعلي داشت فشارم ميداد . ديگه دستش تا مچ تو تن من مونده بود. مال بيصاحاب پيدا كرده بود . من اگه دستام باز بود مگه ميذاشتم از اين كارا باهام بكنه . ديگه وقتي از نفس افتاد دستشو ماليد به پستونام . پاشد شلوارشو كند .نشست لاي پاهام . اصلا نفهميدم كي دولشو كرد تو تنم . از بس كه با دستاش منو گشاد كرده بود . تند تند خودشو فشار ميداد بهم . گردنم داشت خورد ميشد .آهن صندوقچه پشت سرمو داغون كرده بود .اون ريسمون لامصب هم داشت هم زانوهامو داغون ميكرد هم گردنمو ميشكست
طلا ادامه داد آره علي جون همين بابات كه حالا ديگه از ما فرار ميكنه با دوز و كلك دستاي منو بسته بود به صندوق آهني و داشت كيف ميكرد . داد منم به هيج جا نميرسيد . اينقده دستاشو تو كس من شسته بود كه اصلا نميفهميدم او ن پايين مايينا داره با دولش چيكار ميكنه .. لنگام ديگه داشت ميشكست . خود همين بابات ديد كه اونقده با دستاش تن منو باز كرده بود كه هيچي نمي فهمه . بابات دولشو بيرون كشيد . رفت يه متكا آورد . با هزار زور تن منو بلند كرد و گذاشت زيرم . سر دولشو گذاشت تو سوراخ پايينيم . هل داد تو . ميترسيدم مثه آقا بزرگ فشارم بياد برينم رو كيرش اما كير يه مرد مثه سالار خان كجا و دول اونموقع باباي تو كجا . خلاصه اينقد ه خودشو عقب و جلو كرد تا توي من خودشو خالي كرد . وقتي حسابي از حال رفت كيرشو از تو سوراخم بيرون كشيد يعني بيرون افتاد . تازه يادش اومد كه من دارم خفه ميشم با اون پارچه اي كه دهنمو بسته بود . دهنمو باز كرد. بهش گفتم پدر سگ خب تو اگه ميخاستي باهام بخوابي مثه بچه آدم به خودم ميگفتي من كه دريغ نميكردم ازت بازم كن نفسم بريد . پاهامو باز كرد .بهش گفتم خره فكر ميكني تو سقف حموم نديدمت داشتي ديدم ميزدي منو . من كه خودمو حسابي بهت نشون دادم . ديگه اين آرتيست بازيها چي بود . گفت طلا جون گه خوردم غلط كردم . منو ببخش . اصلا نفهميدم چيكار كردم . گفتم دستاموباز كن نامرد . دستامو باز كرد تند تند ماچم كرد گفت گه خوردم جبران ميكنم . گفتم چي چي رو جبران ميكني دستتو تا آرنج كردي تو كس من . منو پاره پوره كردي . آب كمرتو ريختي تو روده هام .ميخواي جبران كني ؟. گفت آخه هول برم داشته بود . هولش دادم گفتم برو گمشو آدميت بهت نيومده . حالا چون فكر ميكني من كلفت اين خونه ام هر گهي كه خواستي ميتوني بخوري ؟ بابات بغض كرد عين بچگي هاش شروع كرد گريه كردن . آره علي جون همين بابات تو زير زمين بعد اينكه آبشو تو كونم خالي كرد عين بچه كوچيكا زار ميزد . دلم سوخت واسش . نازش كردم . گفتم عيب نداره ممدم . خاله تو رو ميبخشه . هر وقت دلت خواست يواش بيا پيش من اما كسي نبيندت. خودم زنت ميشم . هر كاري خواستي بكن اما دستامو نبندي ها . . حالا مگه اشكاش بند ميومد . خلاصه ترو تميزش كردم و راهيش كردم رفت . تا موقعي كه مامانتو براش شيريني خوردن . هر وقت ميومد ده من ماله اون بودم . تو حموم خونه سر جاليز . سر يونجه زار تو باغا . تو همين زير زمين . تو شانشين خلاصه هرجا گير مياورد بند ميكرد بهم . همشم عاشق عقبم بود . نميدوني التماس ميكرد بهش از عقب بدم . خيلي كه التماس ميكرد بهش ميدادم . تو هم كه دستت اون پايين مايينا بيكار نيست . شنيدن داستان پدرم و طلا من را تحريك كرده بود . خصوصا كه بدن گرم و لخت طلا هم به بدنم چسبيده بود در تمام مدتي كه طلا حرف ميزد من با دستانم روي بدنش و پستانهاي چاقش و زير شكمش ور ميرفتم . مواقعي كه داستانش به جاهاي تحريك كننده تر ميرسيد وسط كس طلا را آهسته نيشگون ميگرفتم . دستم حسابي لزج شده بود . طلا با فشار ناگهان مرا بغل زد و گفت هووم چيه پدر سوخته چي ميخواي اينقده تو سوراخاي من انگشت ميكني پدر سوخته مگه دنبال عسل ميكردي ؟با آن لبهاي بزرگش مثله بادكش مرا ماچ ميكرد . با آن هيكل تنومندش چرخيد و افتاد روي من . سعي ميكرد با دستانش از سقوط تمام هيكل سنگينش كه فكر ميكنم هشتاد نود كيلويي ميشد روي اندام لاغر من جلوگيري كند . گفت چيه از اينا ميخواي ؟ پستانهاي چاقش را كوباند توي صورت من . گفت نوكشونو بگير به دهن .دو تا پستانهايش را به هم چسباندم و دو تا نوك برجسته شده پستانهايش را با هم مكيدم . توي دهانم جا نميشد . گفت خفه ميشي بچه . گلوتو ميگيره . يكي يكي .خلاصه داشتم زير هيكل طلا خورد ميشدم . طلا دستهايش را بين تن من و بدنش برد و گفت ببينم اين دودولتو كجاها قايم كردي . كير بيچاره من بين پاهاي طلا گير كرده بود . كمي كمرش را بالا داد و با دستانش كيرم را سربالا گرفت و خودش را روي من پرت كرد . به راحتي كيرم وارد سوراخ لزج بدنش شد . سنگيني بدنش داشت كيرم را ميتركاند . كمر گاهش را چرخ ميداد تا حسابي داخل بدنش ماليده شود و بازي كند . بين تن من و بدنش لزج و خيس شده بود . بالا و پايين نمي كرد خودش را روي من ميماليد . كيرم درون بدنش چپ و راست ميشد . گفت بابا من كه هيچي نميفهمم . اصلا كجاست اين دودول تو . گفتم تو جاش دادي خاله از من ميپرسي يه جايي همون تو هاست ديگه . انگار كه شاش داشته باشم سر كيرم را پرخون كردم . گفت آهان توف توفش رو حس كردم . وقتي خودش را به طرف جلو ميكشيد كيرم خم ميشد و دردم ميگرفت .گفتم خاله اونجام داره ميشكنه با اين كارايي كه ميكني دردم گرفته . گفت خوشت نمياد خاله . گفتم چرا اما اصلا حاليم نميشه . گفت يه خورده واستا الان درستش ميكنم . كمي خودش را جابجا كرد سر كيرم را عقب تر و تو برد بعد آهسته نشست . حس كردم كيرم نه به سختي اما سخت تر از قبل وارد بدنش شد . محيطي كه سر كيرم حس ميكرد و به مغزم گزارش ميداد با محيط قبلي متفاوت تر بود داغتر و خشكتر و تنگتر . طلا گفت اوخيييش خارشمو داره ميگيره . گفتم خاله چيكار كردي كجا فرو كردي . گفت تو كاريت نباشه فقط بگو خوشت مياد ؟ گفتم آره بهتر شد .گفت از بس غر زدي كه هيچي حاليم نميشه مجبور شدم جاي دودولتو عوض كنم ببرمش يه جاي بهتر . گفتم كجا خاله . گفت خره يه ساعته كيرتو چپوندم تو عقبم حاليت نشده ؟ گفتم آخه چرا اينكارو كردي ؟ گفت چيه خوشت نمياد . گفتم نه بيشتر خوشم اومده اما آخه تو اذيت نميشي . گفت نه جونم من مال مرادو بر ميدارم اين كه چيزي نيست . همانطور كه كمرم را بالا ميدادم .گفتم خاله به مراد هم از عقب دادي . گفت اوووه تا دلت بخواد . ميبني كه راه ميرم ميگوزم . همانطور كه خودش را روي من پيچ و تاب ميداد قاه قاه خنديد . خيلي خوشم آمده بود . سوراخي كه من با سر كيرم و با جداره هاي كيرم حس ميكردم برايم لذت بخش تر از سوراخ اولي بود . ميخواستم نيم خيز شوم و پستانهايش را بمكم اما نتوانستم . گفت چيه بازم از اينا ميخواي به طرف سرم خم شد همينكه پستانهايش را توي دهنم چپاند حس كردم كيرم تالاپي از سوراخ كونش بيرون افتاد .كمي كه پستانهايش را مكيدم . برخاست و سر پا ايستاد توي نور لامپا كيرم را ديدم كه سر به آسمان خيس و سرخ ايستاده بود . طلا برگشت و پشت به من روي رانهايم نشست و با دستانش بيخ كيرم را گرفت و فشار داد و راست نگه داشت و آهسته رويش نشست . از پشت من فقط دوتا لنبر چاقش را ميديدم كه روي تنم مينشيند . چشمانم را بستم و تمام حواسم را به سر حساس كيرم معطوف كردم ميخواستم سر كيرم كار چشم و بيني و زبان و گوشم را يكجا بكند . دو تا لنبرش را روي رانهايم حس كردم . طلا در حالي كه خودش را به طرف عقب خم كرد دو دستش را دو طرف بدنم گذاشت در همين فاصله چند ثانيه كه تمام وزنش به كونش منتقل شد و از آنجا به كير من كه داخل بدنش بود حس كردم الان است كه پوست كيرم قلوه كن شود . نگاهي به پايين انداختم كير من درون بدنش ناپديد شده بود . فشارش را بيشتر كرد . حس كردم وقتش است . گفتم خاله خاله داره مياد . گفت غمت نباشه نميذارم كثافتكاري بشه . هميشه بيرون ريختن آب از كمر را كثافتكاري ميگفت . آنقدر وزن لنبرهايش كيرم را خفه كرده بود كه آب كمرم راهي براي خروج نداشت .حس كردم ميخواهد خارج شود اما نميتواند . ناله كردم خاله پاشو پاشو من مردم . طلا با ترس ناگهان از رويم برخاست . نگاهم به سر كيرم بود به محض اين كه كيرم از سوراخش بيرون افتاد آب غليظ به هوا جهيد . طلا تند با دستانش كيرم را از داخل به طرف بيرون ماساژ داد تا از فشار تخليه شدم . گفت ببين بازم كثافتكاري كردي . مگه نگفتم همون تو بريز . حالا چيكار كنم . نفس نفس زنان گفتم نه خاله نمي شد داشتم ميميردم .راهش گير كرده بود . نگاهم به لاي پايش افتاد در آن تاريكي و روشنايي ديدم از خيسي برق ميزند . لايش باز شده بود و دو تكه گوشت سرخ بيرون زده بود . . گفت پاشو برو خودتو بشور . سرما نخوري ها . با بيحالي با كون لخت در هواي مهتابي به طرف حوض رفتم و خودم را شستم . دوباره پيش طلا برگشتمطلا تا مرا ديد گفت هان چيه برگشتي . گفتم همينطور كون لخت كه نميتونم برم بالا خاله اومدم لباسامو بردارم . گفت آها برو بردار و خودش رفت كه بقول خودش تميز كاري كند . لباسهايم را پوشيدم استخوانهاي رانم درد ميكرد .طلا با آن وزن سنگينش پدر رانهايم را در آورده بود .طلا برگشت و گفت اهه تو هنوز هم كه اينجايي ديگه چي ميخواي ؟ گفتم هيچي خاله ميخواستم بگم مراد.. گفت هان مراد چي ؟ نميدانستم چگونه سر صحبت را باز كنم . گفتم راستي مراد تو سربازي ..گفت خب بگو تو كه جون به سرم كردي . گفتم يعني ميخواستم بگم مراد تو سربازي چيكار ميكرده ؟ طلا گفت من چه ميدونم خودت بپرس ازش . گفتم يعني ميگم با زن اون سرگرده ... گفت آاهان يعني ميگي زن اون سرگرده رو كشونده زيرش ؟ گفتم آره همينو ميخواستم بگم . گفت اي بلا ميخواي بدوني چيكار ميكرده هان ؟ گفتم آره خيلي . گفت زياد برام تعريف نكرده فقط ميدونم برده بودنش خونه يه سرگرده گماشتگي . زن اون سرگرده هم از اون حشري ها بوده حسابي ازش كار كشيده تازه تو اون خونه هم يه كلفت داشتن اونم از مراد كار كشيده . خدمتش كه تموم شد ني قليون شده بود بيچاره . كمرش تا شده بود از بس شيره تنشو كشيده بودن . گفتم خاله يه چيزي بخوام دلمو نميشكني ؟ گفت ها تو كه الان تا خايت چپوندي تو عقبم ديگه چي ميخواي؟گفتم خاله ميخوام ...من مني كردم ميخوام مراد بهم يه چيزايي ياد بده . چشمانش با تعجب گرد شد .گفت خاك به سرم چي ميخواي از اين مراده ياد بگيري . گفتم ميخوام راه و رسم مرد شدنو بهم حسابي ياد بده .گفت خاله جون تو كه خودت الانه يه پا مردي .گفتم نه ميخوام كامل بهم ياد بده گفت آخه چي ميخواي بچه . گفتم ميخوام تو ومراد بهم با همديگه ياد بدين. با عصبانيت گفت يعني ميخواي مراد جلو تو با من بخوابه . خيلي رو داري بچه پاشو پاشو برو گورتو گم كن . گفتم مگه خودت يه بار اينكارو يواشكي نكردي من تو پستو بودم همين چند روز پيش .گفتم اونوقت فرق ميكرد مراد نميدونست تو اينجايي .گفتم خب من خودم مرادو راضي ميكنم . گفت برو محاله اون تا يه صدا مياد شق شده اش ميخوابه فوري حالا بياد جلو يه نفر ديگه از اون كارا كنه نه نميكنه .گفتم اونش با من تو راضي ميشي گفت حالا برو تا بعد خوابم گرفته به حق چيزاي نديده و نشنيده . برو برو خوابم مياد .بالا رفتم و در خنكاي رختخواب پهن شده دراز كشيدم به فردا فكر كردم . سريعا خوابم برد . صبح كه بيدار شدم طلا نبود .گل اندام داشت حياط خانه اربابي را آب و جارو ميكرد . فضا پر از بوي خاك نم خورده بود . دست و رويم را توي حوض شستم . لقمه ناني به دندان گرفتم و چاي شيرين را با يك هورت سركشيدم . گل اندام از من توي حياط فرار ميكرد . زير لب سلامي كرد . گفتم چيه ها حالا ديگه ما لولو خرخره شديم از من چرا فرار ميكني . گفت آخه اقا شما تا به آدم نزديك ميشين ميخواين يه كاري بكنين . خنديدم گفتم چه كاري ؟گفت خودتون بهتر ميدونين ميخواين دستماليم كنين . گفتم نترس تا خودت اجازه ندي به هيچ جات دست نميزنم . مگه قرارمون يادت رفته . گفت نه آقا اون چهل تومني كه دادين هنوز تموم نشده . گفتم تموم شد خبرم كن . به طرف صحرا راه افتادم از كنار حمام ميدانگاهي گذشتم . نگاهي به حمام انداختم همان حمامي كه سالها پيش پدرم از شيشه هاي آن تن و اندام لخت طلا را ديد زده بود . راهم را به طرف يونجه زار كج كردم . هر دو نفر كنار كتري با فاصله نشسته بودند و داشتند چاي ميخوردند .مراد تا مرا ديد از جا برخاست . زير لب سلامي گفت .محلش نگذاشتم .گفتم خاله يه چايي برام بريز . طلا در سكوت برايم چاي ريخت . چاي را كه خوردم به مراد گفت الاغو بردار بيا ميخوام يه خورده سواري كنم . مراد برخاست و مثل ديروز الاغ را آماده كرد . سوارش شدم و افسار بدست مراد كمكم از طلا دور شديم . گفتم خب تعريف كن بينيم . گفت چي بگم آقا . گفتم سربازي كجا بودي . گفت آقا اطراف كرج تويه پادگان . گفتم شنيدم گماشته بودي . پرسيد اين حرفارو طلا بهتون گفته ؟ گفتم به تو نيومده تعريف كن بينم .گفت آخه چي بگم آقا . گفتم چطور شد كه رفتي گماشتگي . گفت من توي گورهان كار بودم اونجا امربر بودم تو ارتش يعني يه جور نوكر.يه روز رييس انباراي پادگان كه يه سرگرد كچل قد كوتاهي بود اومد گورهان اسمش جاب سرگرد منصور آبادي بود همه مثه سگ ازش ميترسيدن ميگفتن اونقده دزدي كرده كه تا هفت پشتش هم بخورن دارن . ميگفتن از زنش مثه سگ ميترسه با اون ابهتش . اومد ديد من آبدار خونم از تميزي برق ميزنه بهم گفت پسر فردا ظهر كيسه تو ببند . پاچسبوندم . رفت با فرمانده گورهانمون حرف زد .گفت من اين پسره دهاتيه رو كه ترو تميزه ميخوام ببرم گماشتگي . فرماندمون كرد بود خيلي مرد بود . منو كشوند يه گوشه نصيحتم كرد گفت پسر اين جناب سرگرد از اون ختماي روزگاره خيلي دم كلفته ميري خونشون دست از پا خطا نكني والا باباتو مياره جلو چشمات . يه زن الپر داره كه هر گماشته اي كه رفته خونشون فرار كرده از خدمت. خيلي سخت گيره .خيلي هم بد اخلاقه ميگن گماشته ها رو با شيلنگ كتك ميزده . اگه ديدي خيلي اذيتت كرد فرار كن بيا همينجا كرج تو پادگان من درستش ميكنم .خلاصه آقا ته دلمونو حسابي خالي كرد . من كه جفت كرده بودم . گفتم خدا جون آخه ما اومديم اجباري واسه مملكتمون حالا باهاس بريم گه و كثافت سرگرد منصور آبادي و فك و فاميلشو بشوريم .خلاصه فردا بعد از ظهر كيسه مو بستم ماشين جاب سرگرد اومد دنبالم . سوار جيپ شدم راننده منو برد تهرون. خونش پدر سگ اون بالا بالا ها بود . يعني كوها ديگه معلوم بودن . وقتي آقا رفتيم تو خونشون ديگه دم دماي غروب بود خونه نبود كه لامصب قصر بود يه باغ گنده كه تهش يه خونه خيلي گنده بود . جلوي خونه هم يه استلخ داشت با كاشي هاي آبي خوشگل من همين طور كه هاج و واج دور برمو نيگا نيگا ميكردم حواسم به تو حوضه نبود يه دفه ديدم از تو اون استلخه از تو نردبونش يه زنه اومد بيرون آقا هيچي تنش نبود يعني يه تيكه پارچه دور پستونش بود يه تنبون كوتاه هم پاش كرده بود . موهاش زرد بود .اولش فكر كردم خارجكيه . آقا هول كرديم سرمو انداختيم پايين . خانم به راننده گفت: اكبر گماشته تازه هه اين لندهوره . راننده گفت بله خانم . صدام كرد بيا ببينم هووي . رفتم جلو سرم همونطور پايين ديدم ناخناي پاش سرخ سرخه انگار يه حناي تند گذاشته باشن . گفت اسمت چيه لندهور . پامو چسبوندم گفتم سرباز وظيفه مرادعلي... گفت هوووي اينجا پادگان نيست كه عربده ميكشي الاغ اينجا خونه منه . مراد هان ؟ سرم پايين بود با همون كون پتي اصلنم خجالتم نميكشيد جلو دوتا مرد غريبه اومد يه چرخي دور من زد . گفت اهل كدوم خراب شده هستي ميخواستم سينه مو بدم جلو يه دفعه يادم اومد همونطور كه سرم پايين بود گفت دهاتاي اطراف اراك . داد زد زري زري كدوم گوري هستي ؟ يه دفعه يه زنه بيست سي ساله روسري به سر پيداش شد تو يه سيني نميدونم چي بود زرد بود آورده بود واسه خانم . گفتم خانم جون اينجام . خانم گفت اين لندهورو ببر جاشو ته باغ نشونش بده