_ هومن امروز عصر که دارمت دیگه.هومن _ واسه چی ؟!_سر قرار .هومن _ نه. نمی تونم بیام. خودم قرار دارم.با اعتراض گفتم _ اِ هومن. اذیت نکن دیگه.هومن با لحن جدی جواب داد _ نه به جان محسن. نمی تونم بیام.چند دقیقه ای رو با هومن سر و کله زدم ولی نتیجه ای نداشت و خودم باید تنهایی می رفتم سر قرار....سریع یه تاکسی گرفتم و راه افتادم.خیلی از دست هومن ناراحت شده بودم.آخه بد جوری روش حساب کرده بودم.یه جورایی واسم دلگرمی بود . فقط بودنش می تونست کلی بهم کمک کنه. ولی حالا....دیگه به پارک محل قرار رسیده بودم. کرایه تاکسی رو حساب کردم و راه افتادم به سمت داخل پارک.پارک نسبتا بزرگ و قشنگی بود که پر بود از درخت های سرو .درخت های سرو بلند و همیشه سرسبز.درخت هایی که همیشه سبز بودن و سر فراز.چه با گرمای تابستون و چه با سوز و سرمای زمستون.انگار به هیچ کس تیکه نداشتن. همیشه روی پای خودشون بودن و واسه خودشون زندگی میکردن بدون توجه به اطرافشون.همون جور که سرگرم تماشای درخت ها بودم یه دفعه چشمم افتاد به فریبا که داشت وارد پارکم میشد.یک دفعه بی اختیار خودم رو کشیدم کنار و پشت یکی از درخت های سرو قایم شدم..از خودم لجم گرفته بود. چشمم رو بستم و به خودم گفتم : آخه تا کی ؟!تا کی می خوای خودت رو پنهان کنی. اخرش که چی ؟! یعنی همیشه باید همین طوری باشی؟!بی عرضه..یک دفعه خودم رو از سرو کندم و راه افتادم به سمتی که فریبا نشسته بود..فریبا اون جا بود. تو چند قدمی من. اگه واقعا می خواستمش پس باید یه کاری میکردم .این دفعه دیگه با دفعه های قبل فرق داشت . یعنی باید کاری میکردم که فرق کنه .می خواستم خودم باشم. خودی که بی عرضه و ترسو و خجالتی نیست.به خودم نهیب زدم : اره پسر این بار فرق میکنه ؛ آخه مگه چی چیه تو از هومن کمتره . واسه یه بار هم که شده بی پروا باش. پر رو باش. خودم بهت قول میدم که ضرر نکنی.عینکی که هومن بهم داده بود هنوز روی چشمم بود. عینک رو برداشتم و با چشم های خودم خیره شدم به فریبا.نمی خواستم دیگه خودم رو پشت چیزی یا کسی پنهان کنم.دیگه به چند قدمیش رسیده بودم که متوجه م شد . با لبخند و اشاره سر بهش سلام کردم و اونم متقابلا با یه لبخند فوق العاده زیبا جوابم رو داد ..بهش که رسیدم روی نیمکت کنارش نشستم و دستم رو به سمتش دراز کردم و دوباره سلام کردم ولی این بار با صدا .با همون لبخند قشنگی که هنوز چهره زیباش رو ترک نکرده بود جوابم رو داد و دستم رو فشرد .فریبا نگاهی به اطرف انداخت و پرسید _ اون دوستت نیومده ؟!_نه. یعنی راستش قرار بود بیاد ولی نیومد. البته فکر کنم این جوری بهتر باشه .فریبا _ دوست خوبیه .نه ؟!خندیدم و جواب داد _ اگه خوب نبود که من الان این جا نبودم.. . .حدود نیم ساعتی رو با هم مشغول صحبت بودیم ولی این نیم ساعت واسه من به اندازه چند ثانیه گذشت.با فریبا از همه چیز صحبت کردیم.از خودمون . از محلمون. از اون دید زدن های یواشکی . از درس. از مدرسه. از دوستامون و...واسم خیلی جالب بود که فریبا امار منو هم داشت وحتی می دونست که با شیرین مشکل دارم .دیگه کم کم موقع رفتن بود که یکدفعه یه چیزی یادم اومد._ فریبا یه سوالی بپرسم ناراحت نمیشی.فریبا لبخندی زد و گفت _ نه . بپرس ؟!_فریبا . هومن شماره ت رو از کجا اورده بود.فریبا سری تکون داد و ادامه داد _ راستش من خودمم نمی دونم. ولی خودش می گفت از یکی از دوستام گرفته.یعنی می گفت دوست یکی از دوستای منه و شماره ام رو هم از اون گرفته ._اها . که این طور !.همین که از فریبا جدا شدم شماره هومن رو گرفتم تا باهاش صحبت کنم.یه جور خاصی بودم. شاید بشه گفت هیجان زده.دلم می خواست تا ماجرای امروز رو واسه یه نفر تعریف کنم و بگم که امروز من ، خودم بودم.بگم که نترسیدم و دیگه هم نمیترسم. بگم که واسه چیزی که میخواستم تلاش کردم ...ولی هر چی زنگ میزدم منشی تلفنیش جواب میداد .اخر سر هم مجبور شدم که واسش پیغام بذارم._ سلام هومن جون. اول بگم که خیلی نامردی که همراهم نیومدی. دوم که چه قدر خوب شد که نیومدی. هومن امروز خیلی خوب بود.می دونی ؟! امروز تونستم یه مرد باشم. یه مرد درست و حسابی ! دیگه از چیزی نمی ترسم. مخصوصا حالا که تو و فریبا رو هم دارم.خب.فعلا. راستی ، هر وقت تونستی بهم زنگ بزن. می خوام ماجرا رو کامل واست تعریف کنم.بای تا های دوست خوبم ..وارد خونه که شدم همون جا توی حیاط کتاب هام رو پرت کردم یه گوشه و روی زمین دراز کشیدم.افتاب خیلی شدید نمی تابید و گرمای دلچسبی داشت.دستها و پاهام رو به اطراف باز کرده بودم و از تابش افتاب لذت میبردم که با صدای مادرم از اون حس قشنگ خارج شدم.مادر _ محسن . خل شدی !؟!چرا این جا خوابیدی . زمین کثیفه همه لباس هات روخاک و خلی کردی. پاشو . پاشو برو داخل .خودم رو از زمین و آسمون وآفتاب کندم و رفتم توی چهار دیواری سنگی..تا اخر شب همش به فریبا فکر میکردم . وقتی پیشش بودم با خودم فکر میکردم که دیگه هیچ غمی ندارم.نمی دونم شایدم واسه این بود که تا حالا کسی رو نداشتم کسی رو که دوستش داشته باشم ...ولی فریبا اولین کسی بود که منو خواست . در واقع فریبا کسی بود که هم من اون رو می خواستم و هم اون منو .کسی که می تونستم بهش تکیه کنم... . و این یعنی عشق . یعنی همونی که تو رمان ها می خوندم و باور نمیکردم .....صبح طبق معمول ساعت 6 از خونه زدم بیرون و سریع خودم رو رسوندم به ایستگاه.شیرین هم سر ایستگاه بود و باز هم مثل دفعه قبلی که دیده بودمش تنها و بدون دوستاش.راستش دیگه اون حس تنفر رو نسبت بهش نداشتم .انگار اونم تغییر کرده بود و مثل من بهتر شده بود .وقتی منو دید با یه لبخند و اشاره سر بهم سلام کرد و منم متقابلا جواب دادم .بر عکس همیشه اتوبوس خیلی زود از راه رسید و سوار شدیم و راه افتادیم به سمت مدرسه .به مدرسه که رسیدم تازه یادم اومد که هومن دیشب بهم زنگ نزده . محوطه مدرسه رو یه گشتی زدم ولی خبری از هومن نبود. بچه ها هم ندیده بودنش .حدس زدم که احتمالا مثل دفعات قبل تا شروع ساعت دوم خودش رو می رسونه ولی بازم خبری نشد ازش.دیگه داشتم نگرانش میشدم.وقت استراحت بین 2تا کلاس چند بار دیگه هم شماره موبایلش رو گرفتم ولی باز هم منشی تلفنیش جواب داد .دیگه اعصابم داشت بهم می ریخت.آخه این پسر کجا غیبش زده بود !!!؟
.تا ساعت اخر هم صبر کردم ولی ...ولی دیگه نمی دونستم که باید چی کار کنم .واقعیتش بیشتر از این لجم میگرفت که هیچی ازش نمی دونستم.نه شماره خونشون رو نه ادرسشون رو و نه هیچ چیز دیگه ای.در واقع تو این 10 _ 11 روزی که باهم بودیم من هیچی ازش نپرسیده بودم و یکی دو باری هم که قصد داشتم این کار رو بکنم هر دفعه یه اتفاقی می افتاد.مثلا اون دفعه که سوار ماشین بودیم و تصادف کردیم و یا اون دفعه که ....تا اخر شب که می خواستم بخوابم بیشتر از 100 بار شماره هومن رو گرفتم ولی هر دفعه اون صدای لعنتی منشی تلفنی بود که جواب گو بود .دیگه اخر شب نا امیدانه تصمیم گرفتم یه بار دیگه هم واسش پیغام بذارم._ هومن . نمی دونم صدام رو می شنوی یا نه. ولی تو رو خدا اگه می شنوی جواب بده.هومن ... کجایی پسر. چرا هیچ خبری ازت نیست. چرا این اشغال رو جواب نمیدی .هومن. تو رو خدا هر وقت که تونستی بهم زنگ بزن. به خدا دارم از نگرانی می میرم..بازم مثل هر روز سر ساعت 6 از خونه زدم بیرون.ولی این بار تنها دلیل بیرون اومدن هومن بودم.توی راه رسیدن به ایستگاه بازم شماره ش رو گرفتم ولی اصلا فایده ای نداشت ..به مدرسه که رسیدم سریع یه چرخی تو محوطه زدم و وقتی دیم هنوزم نیومده امیدم نا امید شد. دیگه نمی دونستم باید چی کار کنم.... که یکدفعه چیزی به خاطرم رسید .هومن توی این مدرسه درس میخونه . یعنی باید اینجا پرونده داشته باشه .اره درسته توی دفتر مرکز حتما ادرسی از هومن هست.اصلا اقای نصیری مدیر مرکز حتما چیزی از هومن می دونه . مگه روز اول همین اقای مدیر نبود که هومن رو اون جوری تحویل گرفت .اره ...اره .....با این نور امیدی که توی دلم پیدا شده بود سر از پا نمیشناختم .سریع از جام بلند شدم و راه افتادم به سمت اتاق مدیر مرکز. جلوی اتاق اقاای نصیری که رسیدم چند ضربه به در زدم و وارد شدم. آقای نصیری پشت میز خودش نشسته بود و سرش توی چند تا پوشه بود که با ورود من نگاهش رو از اونا جدا کرد و متوجه من شد._ سلام جناب نصیری. عذر می خوام که مزاحمتون شدم.نصیری با همون لحن خشک خودش جواب داد _ امرتون ؟!_ببخشید . راستش در مورد هومن می خواستم یه چیزی ازتون بپرسم.نصیری _ هومن ؟! کدوم هومن ؟!؟_هومن صدیق . همونی که اون روز ...نصیری _ آها یادم اومد . خب بپرس._ می خواستم اگه میشه ادرسش رو ازتون بگیرم.با این حرفم نصیری دست از کارش کشید و پرسید _ واسه چی می خوای ؟_ می خوام برم در خونشون. اخه ... اخه دو روزه که ازش خبری نیست ؟نصیری چند لحظه ای ساکت بود و بعدش گفت _ راستش ... من ازش آدرسی ندارم. در واقع هنوز پرونده ش رو دریافت نکردم. یعنی قرار بود که همین روزها پرونده شو رو واسم بیاره .با تعجب پرسیدم _ چی ؟! یعنی شما اون رو بدون مدارک ثبت نام کردین؟؟!نصیری _ خب . . . خب اون گفت که مدارکش توی مدرسه قبلیشه و تا چند روز دیگه میارتشون ، منم ....دیگه منتظر بقیه حرف نصیری نشدم و از اتاقش زدم بیرون.دیگه حوصله مدرسه رو هم نداشتم. کتاب و دفتر هام رو برداشتم و زدم بیرون. یکی دو ساعتی رو بی هدف تو خیابون ها می چرخیدم. جاهایی رو می رفتم که قبلا با هومن رفته بودیم.در واقع داشتم تو اوج ناامیدی سنگی رو توی تاریکی رها میکردم . آخر سر هم بدون اینکه به نتیجه ای برسم ، خسته تر از قبل راه افتاده به سمت خونه..وارد کوچه که شدم دیدم یه موتوری جلوی خونمون وایساده .از سر و وضعش حدس زدم که باید پستچی باشه . واسه همین سرعت قدم های خسته م رو بیشتر کردم و خودم رو رسوندم بهش .حدسم درست بود . یه پاکت واسم داشت . سریع پاکت رو تحویل گرفتم و تشکر کردم و وارد خونه شدم..نمی دونم چرا ولی حس میکردم که از طرف هومنه ولی ... ولی ادرس مرکز پیش دانشگاهی روش نوشته شده بود.پاکت رو که باز کردم دیدم یه نامه ست به علاوه یه بسته کوچیک. سریع نامه رو باز کردم و...خط هومن بود.دوباره نامه رو تا کردم و چشمام رو بستم. یه جورایی دلم نمی خواست اون نامه رو بخونم ولی باید می خوندمش..سلام محسن جون.خوبی پسر ؟!بذار همین اول کار ازت عذر خواهی کنم.می دونی. دلم می خواست این حرفها رو خودم بهت بگم ولی ...ولی دیدم بهتره که واست بنویسمشون.محسن ، شاید بگی خیلی نامردم . یا خیلی بی معرفتم که تنهات گذاشتم و رفتم. ولی باید بدونی که تو دیگه الان تنها نیستی. تو الان خودت رو داری. چیزی که بیشتر از هر چیزی تو دنیا ارزش داره.محسن ...!تو این دنیای اشغال فقط و فقط واسه خودت زندگی کن. هیچ وقت به کسی یا چیزی وابسته نشو دل نبند. مگه اینکه بدونی که کسی که بهش دل بستی ، اونم بهت دلبسته و پشتت رو خالی نمیکنه. و هیچ وقت فکر نکن که تو پایین تر از بقیه ای.همیشه اطمینان داشته باش که تو چیزی رو داری که بقیه ندارن. . .من فقط اومده بودم که همین رو بهت بگم و حالا هم که تو اینو فهمیدی دیگه نیازی به من نیست. پس بهتره که برم.راستی تو این پاکت یه هدیه هم واست فرستادم .و یه چیز دیگه . این پاکت از آدرس مرکز پیش دانشگاهی واست پست میشه.یعنی...دیگه دنبال من نگرد .دلم واست تنگ میشه .هومن .( یه دوست ).نامه که تموم شد اشک های منم سرازیر شده بود.دستم رو دوباره وارد پاکت کردم و اون بسته کوچیک رو هم بیرون اوردم و باز کردم.یه پلاک و زنجیر نقره بود .پلاکی با نقش دو تا صورتک .یکی خندون و یکی گریون ..پایان