ارسالها: 404
#11
Posted: 27 Oct 2010 01:57
همیشه خسته : قسمت دهم
سلام
خلاصه اون شب انقدر مست بودم که حتی نتونستم دوش بگیرم و خوابم برد وقتی از خواب بلند شدم که گوشیم
داشت خودشو جر میداد . یه نگاه به گوشی کردم دیدم شماره شرکته
جونم
سلام چطورید اقای ....... خوب هستید ؟
ممنون چه خبر چزی شده ؟
والا از شرکت فلان تماس گرفتن و گفتن که رای ساعت دو میان زای بستن قرار داد
خوب بیان چطور مگه ؟
اخه مگه یادتون نیست هنوز متن قرار داد اونا رو ندادید برای اماده کردن
یهو یه رق 220 ولت منو گرفت اخه اون قرار داد خیلی خاص بود
خلاصه گفتم من تا چند دقیقه دیگه حرکت میکنم
گفت : اقا مارتیک اگه نمیتونید میخوایید به اقا بابک بگم متنو بده
نه بابا اون یه وقت تو متن قرار داد سوتی میده گاومون میزاد در ضمن ایشون اصلا داخل ادمیزاد نیستش
همینجوری بهشون بگم
بابک پسر صاحب کارخونه بود اما اصلا دل به کار نمیداد یه اسگل به تمام معنا فقط کافی بود یه کس برای بستن قرداد بیاد تا اقا سند کارخونه رو هم به اسمش کنه( یه کس لیس حسابی که همه پول باباشو خرج کس بازی میکرد)
اره بهش بگو چایی رو اماده کنه و میز منم دستمال کنه
با خنده گفت اگه بهش همینجوری بگم که حکم اخراجم رو میزمه
غلط کرده اون اینجاست چون باباش میخواد تو دست رس باشه تو دفتر هیچ کس حق عزل و جذب نداره
خلاصه کلی رو مخ منشیه شرکت دوییدم و قرار شد سریع خودمو برسونم شرکت
به هزار بدبختی لباسامو تنم کردمو با خداحافظی از پریسا به سمت شرکت حرکت کردم
وقتی به شرکت رسیدم هنوز وقت داشتم سریع ریزه کاری های قرار داد رو نوشتم و دادم به منشی که تایپ کنه
خلاصه مشتری ها اومدن برای بستن قرار داد تو جمعشون یه مهندس روس بود که خیلی ادم باهالی بود
بین منو بابک فقط من تقریبا به انگلیسی مسلط بود و حسابی با مهندسه قاطی شده بودم و همین کارم باعث شد 25% به کل کار اضافه بشه و این هم به نفع من بود هم به نفع شرکت
تنها دردسر این بود که باید میرفتم چابهار برای بازدید و دادن دستورات پیش زمینه برای اماده سازی
خلاصه من مجبور شدم که فرداش برم چابهار و با مدیر عامل هماهنگی کردم و بلیطم اوکی شد
شب اول رفتم دیدن نگار که اصلا وضعیتش خوب نبود سر درد های بدی داشت اما بدنش اصلا درد نداشت و این برای من خبر خوبی بود خلاصه تو تنهایی دوتایی حسابی با هم صحبت کردیم وقتی میخواستم بیام وقتی برای خداحافظی لباشو بوسیدم
اشک جفتمون در اومده بود
واقعا عشق چیز عجیبیه تو یه نگاه بوجود میاد با محبت ریشه شو محکمتر میکنه
منکه مست عشق بودم زمان برام زود میگذشت وقتی کنارش بودم اصلا متوجه زمان نبودم
خلاصه فرداش با پرواز ساعت 5:45 صبح رفتم چابهار
من فکر میکردم کارم حداکثر سه تا پنج روز طول بکشه اما کار اونقدر بزرگ بود که تازه فهمیدم حالا حالا ها الافم
من هر شب با نگار در تماس بودم تا 2 هفته هر شب با هم صحبت میکردیم اما من مجبور شدم برای ادامه کار به یکی از روستاهای چابهار برم (خدا قسمت هیچکی نکنه)
یه جا وسط بیابون که فقط شبا برق داشت و اصلا موبایل انتن نمیداد
جر خورده بودم تو اون گرما و از یه طرف نداشتن تماس با دوستام و از همه مهمتر نگار بیشتر بهم فشار میاورد
خلاصه بعد از سیزده روز که کلیه نقشه برداری ها اماده شد و دستورات رو دادیم که کجا رو چطوری کارفرما اماده کنه اومدم چابهار و رفتم هتل (هتل لیپار ،اگه رفتین چابهار حتما از این هتل استفاده کنید واقعا جای خوبی )
بعد از استحمام و خوردن غذا گوشیمو از تو کیف دراوردم و روشن کردم اخه اونجا انتن نمی داد و منم خاموشش کرده بودم
بعد از روشن کردن اس ام اس بود که میومد و بیشتر از همه حنیف اس ام اس داده بود تا دلتون بخاد فحش داده بود خلاصه اول به حنیف زنگ زدم
الو سلام حنیف خان
حرف نزن جاکش معلوم هست کجایی مردمو زنده شدم چرا گوشیت خاموش بود
بابا هوش صبر کن الاغ بزار منم حرف بزنم بابا یه جایی بودم تو اخرین نقطه کره زمین گوشی انتن نمیداد
خوب خوبی ؟
اره تو چطوری دلم برات تنگ شده بود
منم همین طور راستی کی برمیگردی ؟
ایشاالله فردا ساعت 1:30 پرواز دارم نهایتا سه تهرانم
اوکی ان اقا سوغاتی یادت نره ها
باشه حتما تا فردا
راستی نگارینا خونه نیستن رفتن مسافرت
ااااااااااااااا کی چطوری مگه دکتر نگفته بود نباید حرکت زیاد داشته باشه و تازه موعد عملش بود
به من چه اونا رفتن من باید بازجویی شم
باشه میام دیگه حالا برو بمیر
کس عمت دست عجل به همراهت
تلفنو قطع کردمو و بعد از زنگ زدن به خونه اماده شدم و رفتم برای خرید سوغاتی برای اهل بیت
ساعت 3:20 از درب فرودگاه اومدم بیرون که دیدم موبایلم زنگ خورد دیدم شماره حنیفه
سلام خوبی من رسیدم
به تخمم که رسیدی میخوای شتر برات قربونی کنم
عجب ادم عوضی هستی اینه رسم رفاقت
زر نزن بیا بیرون بغل ایستگاه تاکسیا وایستادم با ماشین بابا
اوکی
اومدم بیرون وبا حنیف اینهو بچه ها زدیم تو سرو کله همدیگه و سوار شدیم وقتی حرکت کردیم صحبتمون گل انداخت و بین صحبتهاش فهمیدم اقا حنیفم گلوش پیش ندا گیر کرده
خلاصه از همه جا صحبت شد اما هر دفعه صحبت نگار میشد سریع حرفو میپیچوند منو رسوند و منم زیاد متوجه نبودم
وقتی رسیدم خونه مامانم تند اومد جلو بغلم کرد اما رفتارش یه جور دیگه بود شک کردم حتما اتفاقی افتاده سراغ همه رو گرفتم اما جواب درست و حسابی نمیدادن
اخر شب حرکت کردم به سمت خونه نویدینا اخه خیلی وقت بود خالمو ندیده بودم وقتی از خیابون ولیعصر سر در اوردم خودم خندم گرفت اخه شهرک غرب کجا اونجا کجا خلاصه اومدم بالا تا از فاطمی برم گفتم بزار یه سرم به خونه نگارینا بزنم شاید اومده باشن
وقتی پیچیدم تو کوچشون چراغاشونو روشن دیدم ماشینه باباشم دم در بود با عجله دور زدم و رفتم تا گل و اب میوه بگیرم
وقتی خریدمو انجام دادم برگشتم سمت خونشون ماشینو پارک کردم و زنگ زدم صدای نادر رو پشت ایفون شناختم و در رو باز کرد
وقتی رسیدم بالا پدر نگار و نادر اومدن دم در
قیافشون 10 سال پیر تر شده بود نمیتونم بگم چه حالی شدم وقتی اینجوری دیدم اوضاعو فقط داشتم سعی میکردم زودتر برم داخل
خلاصه اولین چیزی که تو خونه نظرمو جلب کرد یه رختخواب بود که یکی توش خوابیده بود خیالم راحت شد وقتی اومدم تو دیدم مامان نگار تو رختخوابه و یهو همه لوازم از تو ذستم افتاد
تا چند لحظه اصلا تو این عالم نبودم
که بابای نگار شونمو یه تکون داد و برگشتم
نادر یه لیوان اب داد دستم و گفت : نترس چیزی نیست نگار تو بیمارستانه مامانم ناراحتی قلبی براش پیش اومده
منکه شوکه شده بودم ابو خوردم و نشستم
تو همین هنگام ندا از تو اطاقش اومد بیرون چشاش قرمز بود معلوم بود خیلی گریه کرده
وقتی دوباره به احترامش پاشدم اومد طزفم اما یهو خودشو پرت کرد تو بغلم و شروع کرد به گریه کردن و تو کریه مگفت
دیدی چی شد دیدی مارتیک جون دیدی دیگه نگار نمیتونه راه بره دیدی چه بلایی سرمون اومد مارتیک مارتیک
نگار داره میمیره
با این حرفش دیگه نفهمیدم چی شد یه لحظه همه جا سیاه شد وقتی به خودم اومدم دیدم تو بیمارستانم و پدرم و حنیف و نادر بالای سرم هستن
تازه یادم اومد اما احساس درد شدیدی تو قفسه سینم میکردم
یاد حرفای ندا افتادم خیلی میخواستم داد بزنم اما صدام در نمیومد تو همین حین یه لحظه تکون های شدیدی تو عضلاتمو حس کردم و دوباره همه جا سیاه شد
تو عالم سیلهی همش دنبال نوز بودم اما همه جا سیاه بود
دوباره به هوش اومدم این دفعه فقط حنیف بالای سرم وقتی چشام تو چشاش افتاد اشکاشو دیدم اما نمیتونستم صحبت کنم جفت دستام رو به تخت بسته بودن و یه سرم بالای سرم بود فقط گفتم نگار که حنیف گفت خوبه
و سریع رفت تا به پرستارا خبر بده
یه حالت کرخ تو بدنم بود تو نفس کشیدن مشکل داشتم
وقتی دکتر اومد بالای سرم دیدم یه خانم سپید پوش داره صدام میکنه
مارتیک حالت خوبه احساس ناراحتی میکنی و منم همینجوری ساکت بودم میخاستم اما نمی تونستم
حنیف همش سعی میکرد به حرفم بیاره ما نمیتونستم زبونم نمیچرخید
سه روز تو بیمارستان بودم دیگه حوصله خانم دکترو سر برده بودم هر جند ساعت یک بار دچار تشنج میشدم
وضعیتم خیلی خراب بود اما اشکال اینجا بود که شک بدی بهم وارد شده بود اینا رو بدن فهمیدم فقط یادم میاد دکتر اومد وتو اطاق و همه رو ریخت بیرون اومد بالای سرم و گفت مارتیک صدامو متوجه میشی منم چون دیگران نخوان الکی سرمو گرم کنن خودمو بخواب زده بودم چشامو باز کردم و بهش فهموندم که بیدارم
ببین مارتیک تو دچار یه شک عصبی شدی باید به خودت کمک کنی باید باهاش بجنگی
اما من همینطور فقط با فشار دستم بهش حالی میکردم
که یهو از کوره در رفتو بلند شد و با صدای بلند گفت میدونی اصلا چیه بزار بهت بگم نگار تا چند وقت دیگه بیشتر زنده نیست
میفهمی اون داره میمیره
اون منتظرته اما تو اینجایی
تو اون تصادف مهره ستون فقراتش باعث پارگی نخاعش شده اما پزشکان نتونسته بودن تشخیص بدن
اون الان تمام بدنش بغیر از دستاش فلجه اون تونسته با خودش کنار بیاد اما تو نمیتونی
تو لیاقت اونو نداری اگه داشتی الان تنهاش نمیذاشتی دیگه نفهمیدم چی شد
فقط از ته دل جیغ میزدم اشکام به پهنای صورتم میومد پایین فقط جیغ میزدم دستام بسته بود که فشار سرمو به سینه شخصی حس کردم وقتی سرمو بالا اوردم دیدم حنیفه
نمیدون چقدر اما منو حنیف پا به پای همدیگه گریه میکردیم
نمیدونم دکتر کی رفت و کی اعضای خانوادم اومدن پیشم فقط میدونم انگار سبک شده بودم فقط تو گریه همه رو قسم میدادم تورو خدا بزارین من نگارو ببینم التماس میکردم پرستار به یه سرنگ وارد شد و وقتی به من تزریق کرد دیگه هیچی نفهمیدم
بعد از دو روز مرخص شدم اما چه مرخص شدنی
دقیقا نصف شده بودم اینهو این ادمهای عملی اما بدتر از همه اینکه نگار دیگه بین ما نبود نگار فردای همون شب که من حالم بد شده بود تو بیمارستان تموم کرده بود.
همون روز با حنیف و نوید رفتیم بهشت زهرا وقتی به قبرش نزدیک میشدم صدای نازشو میشنیدم
عطر بدنش به مشامم میرسید وقتی رسیدم بالای قبرش دیگه زانوهام قوت نداشت دیگه نفسم به شماره افتاده بود این اشکای لعنتی هم با من سر ناسازگاری گذاشته بودن مات به قبرش نگاه میکردم نفسام داشت بند میومد اصلا تو حال خودم نبودم که یا سیلی حنیف به خودم اومدم و تازه اشکام باریدن گرفت یادم نمیاد چقدر اما اینقدر داد زدم که نوید جلوی دهنمو چسبیده بود اصلا نمیتونستم خودمو کنترل کنم وقتی روی قبرش دراز کشیدم باور کنید انگار نگار بغلم کرده ود صداشو میشنیدم که داشت بهم دلداری میداد ازم میخواست گریه نکنم
یه ان به خودم اومدم انگار که از خواب بیدار شم از یه کابوس وقتی از روی قبر بلند شدم دیدم یه خانم من داره بچه ها رو میبره عقب و میگه ولش کنید بزارید اروم شه بلند شدم اما دیگه رمقی برام نمونده بود به هزار زحمت خودمو به بچه ها رسوندم و از اونا کمک خواستم
بشنو از نی چون حکایت میکند
از جدایی ها شکایت میکند
ارسالها: 404
#12
Posted: 27 Oct 2010 01:58
همیشه خسته ......... قسمت یازدهم
بعدازاون روز دیگه من اون ادم همیشگی نبودم تبدیل شده بودم به یه مرده متحرک ،ادمی که اصلا به کسی کار نداشتم سرم تو کار خودم بود نه مهمونی نه گردش نه تفریح دنیام فقط شده بود کاروموسیقی ،یعنی تا موقعی که سر کار بودم که خوب باید کار انجام میدادم تازه اخلاق سگ به اخلاق من شرف داشت وقتیم که خونه بودم مونسم شده بود اهنگهای فریدون فروغی یا داریوش
این وسط تنها کسایی که میتونستن با من بدون ترس صحبت کنن نوید و حنیف بودن حنیف که همیشه سعی میکرد منو با شوخیاش از این حالت در بیاره اما بر عکس نوید همیشه سغی میکرد منو با صحبتهای منطقیه خودش درست کنه اما هر چی بیشتر سعی میکردن کمتر نتیجه میگرفتن
حنیف هم بخاطر من دیگه با اون خانواده رفت امد نکرد و روی دلش به خاطر رفاقت پا گذاشت ،واقعا که اخرت رفاقت بود
از این جریان حدود شش ماه میگذشت و تنها خوشی من روزای پنجشنبه بود که تنها میرفتم بهشت زهرا اما موقعی که دیگه هوا داشت تاریک میشد چون نمیخواستم با خانوادش برخورد داشته باشم
خلاصه تا یه روز که با مادرم جرو بحثم شد و زدم ایینه قدی رو شیکندم و با پارچ اب خدمت تلویزیون رسیدم و رفتم تو اتاقم واز زورفشار عصبی نزدیک یه شیشه ویسکی رو سر کشیدم و دیگه نفهمیدم کی بیهوش شدم که با صدای داد و بیداد یه نفر از خواب پریدم وقتی بلند شدم هنوز مست بودم تا اومدم به خودم مسلط بشم چنان چکی تو صورتم خوابید که سه دور دور خودم چرخیدم تا اومدم بجنبم دومی و سومی رو خوردم (اما عجب چکایی بود)
و ولو شدم رو زمین که دیدم حنیف با چشای گریون بالای سرمه و داره با عصبانیت نگام میکنه منم که مستی از سرم پریده بود بهت زده نگاهش میکردم
حنیف با گریه گفت : این چه وضع شه اخه به اینم میگی زندگی اخه تو ادمی یه نگاه به خودت بکن به تو هم میگن ادم فکر خودت نیستی به درک حداقل به فکر پدرت باش که از زور فکر خیال تو داره سکته میکنه
به فکر مادرت باش که داره دق مرگ میشه ،تازه گیا به قیافه خواهرو برادرت نگاه کردی اره
میدونی وقتی اسمت میاد خواهرت بغض میکنه میدونی داداشت افت تحصیلیش به خاطر چیه
به خاطر تو
بخاطر تو که به غیر از خودت به هیچکس فکر نمی کنی
خیلی خودخواهی مارتیک خیلی خیلی خیلی
که دیگه گریه امانش نداد باور کنید که این اتفاقات شاید چند لحظه اتفاق افتاد اما انگار یه پرده از جلوی چشمام کنار رفت تازه داشتم میدیدم تازه داشتم درک میکردم که با خانوادم چه کار کردم تازه فهمیدم من چقدر ظالم شده بودم تو چشای حنیف خیلی حرف بود خیلی .... خیلی عشق بود همون عشقش منو دوباره برگردوند
خلاصه اون روز تو خونه ما یه روز دیگه بود شاید تولد دوباره من
از اون روز به بعد تازه فهمیده بودم چقدر عاشق حنیفم
خلاصه دوباره سعی کردم که غم رو تو دل خودم نگه دارم و نزارم کسی از ناراحتی من ناراحت بشه
هفته بعدش حنیف به همین دلیل یه مهمونی گرفت که همه دوستان اونجا جمع بودن منم بعد از شش ماه رفتم که یه دستی به موهام بکشم و به اصطلاح ه صفایی به خودم بدم چون موهام اونقدر بلند شده بود که تا نزدیک کمرم میرسید خلاصه موهامو یه مقدار کوتاه کردم و یه لباس سنگین و سوار ماشین شدم و رفتم سمت مهمونی البته مهمونی بعد از ظهر بود اما من برای ناهار هم دعوت بودم وقتی رسیدم مادر حنیف که تو پارکینگ بود منو چنان تو اغوشش گرفت که انگار بچه خودشو بعد از چند سال دوری دیده وقتی ازش جداشدم دیدم اشکاش صورتشو خیس کرده با دستم صورتشو پاک کردم و دوباره صورتشو بوسیدم و با هم اومدیم بالا که مادرش رفت سمت اشپزخونه که باباش اومد طرفم و به همون ترتیب اضهار لطفشون منو شرمنده میکرد تو همین حین که بابای حنیف داشت تند تند صورتمو میبوسید حنیف اومد نزدیک و رو به باباش گفت بابا جون ولش کن ابلمبوش کردی اگه میبینی میچسبه میخواین برین تو اطاق خواب
که شلیک خنده منو باباش بلند شد که باباش یه لیوان از رو میز برداشت و پرت کرد سمت حنیف البته اروم
حنیفم نامردی نکرد لیوانو ول کرد که افتاد و شکست و مادرش با صدای شکستن اومد بیرون و گفت چی شد؟
حنیف : بابا گفت این از همون لیوانایی بود که خاله اورده فقط بدرد شکستن میخوره وانداخت شیکوند
(اخه بابای حنیف از خواهر زنش اصلا خوشش نمیومد )
که مامانه حنیف یه نگاه چپ چپ به بابای حنیف کرد و رفت که جارو بیاره جمع کنه که بابای حنیف بلند داد زد :
بابا این توله سگ دوروغ میگه حرف نا مربوط زد من لیوانو پرت کرم میتونست بگیره اما نگرفت
مامانش : مگه من چیزی گفتم
باباش : نه اما یه جوری نگاه میکنی انگار باور کردی که حنیف داد زد :
بابا جون شب جمعه پر امشب یادم باشه ماشین حساب بهت بدم اخه چرتکه نداریم
منکه دیگه از خنده داشتم میترکیدم دل درد گرفته بودم که بابا و مامانش از اشپزخونه اومدن بیرون و افتادن دنبال حنیف
حنیفم عین این کماندو ها فرار میکرد . باباش میگفت بیتربیت اگه بگیرمت من میدونم تو وبلاخره هم نتونستن این وروجک رو بگیرن و براش خط ونشون میکشیدن
حنیف : بابا غلط کردم اصلا به من چه امشب خودتونو خفه کنید یکی نیست به من بگه به توچه
باباش: بابا بس کن خجالت بکش حالا مارتیک از خودمونه
خلاصه تا بعد از ظهر که مادرشینا برن کلی با هم گفتیم و خندیدیم
ادامه دارد..........................
بشنو از نی چون حکایت میکند
از جدایی ها شکایت میکند
ارسالها: 404
#13
Posted: 27 Oct 2010 01:58
همیشه خسته......................قسمت دوازدهم
خاطرات مارتیک
خلاصه تا بعد از ظهر کلی خوش گذشت اما بگم از وقتی که بچه ها اومدن واقعامن فکر نمیکردم که انقدر برای دوستان مهم باشم تو اون لحظه باور این امر برام مشکل بود
ساغر و ماندانا وپریسا که سر از پا نمیشناختن .ساغر همش کنار من بود و با خندهای قشنگش منو خوشحال میکرد ساغر حدود سه سالی بود که با نوید بود ومنم خیلی دوسش داشتم تو مهمونی طبق معمول حنیف داشت سر به سر همه میذاشت .تو همین حین پریسا اومد کنارمو گفت :ببینم میخوایی تا اخر شب همینجوری یه جا بشینی ؟ مگه چیزی نمیخوری؟
من:چرا تو به چیزی دادیو من نخوردم
که حنیف گفت : بابا اینجا زشته بزار یوقت چیزی در نیاری بدی بهش بخوره
شلیک خنده سالن رو پر کرد که پریسا با خجالت گفت خیلی پرو هستی بی ادب
من بلند شدم و دست پریسا رو گرفتم و راه افتادم به سمت اخر سالن که مشروبا اونجا بود ودو تا گلاس پر کردمو با هم برگشتیم که دیدم همه ساکتن و دارن به من نگاه میکنن تازه دوزاریم افتاد که حتما باز حنیف در تدارک یه بامبول تازست،خودمو اماده کردم که یهو حیف گفت:
دوستان مهمونی امشب بخاطر مارتیک جونمه کسی که از داداشم بهم نزدیک تره کسی که بیشتر از جونم دوسش دارم کسی که اگه یه غم کوچیک تو دلش باشه من دق میکنم
مارتیک جون میخوام بدونی که تو این دنیا هیچ کس تو رو به اندازه من دوست نداره اگه باور نداری فقط بگو تا برات جون بدم
اینو بدون که همه دوستانی که الان اینجان خیلی خیلی دوست دارن و برای دیدنت لحظه شماری میکردن اما بدون که هر کدوم بگن بیشتر از من تو رو دوست دارن گه خوردن و به کس عمشون خندیدن
با این حرف حنیف همه خندیدن اما چه خندیدنی همه اشکاشون یا به زور نگه داشته بودن یا ازاد اشک میریختن
وقتی حنیف این حرفا رو میزد دلم میخواست اونجا بودین و یک رنگی رو چشماش میدیدید به خدا اگه یه ذره ریا توش بود
رفتم سمتشو وقتی بهش رسیدم چنان همدیگرو تو بغل گرفتیم که انگار چند سال از هم دور بودیم انفدر صحنه قشنگ بود که هر بار با دیدن فیلمش خودمو تو همون زمان میبینم
تو همون لحظه که تو بغل همدیگه بودیم منم گفتم :
حنیف میدونی که اگه یه روز نبیمنمت میمیرم اینو بدون که منم از خوشحالی تو خوشحال میشم از ناراحتیت ناراحت اما باید منو ببخشی من بیشعور چشمامو بسته بودم من فقط خودمو میدیدم منو ببخشش
دوستان همه شماها باید منو ببخشید من تازه میفهمم که عشق چیه تازه چشمام باز شده منو ببخشید
همه بچه ها شروع کردن به دست زدن که من صورت حنیفو بوسیدمو سعی کردم بلندش کنم که مجبور شدم دستمو بزارم رو باسنش
حنیف : بابا غلط کردم ای کمک این تازه چشاش باز شده بی پدر به خدا من گی نیستم
که همه زدن زیر خنده
من : داد نزن اگه قرار باشه کسیم بیاد کمک میاد کمک من
نوید : اره ببم جان تو که میدونستی این پسر خاله من قزوینیه چرا رفتی بغلش
حنیف : تو خفه این دیوس که تا چشش باز شد دست خیرشم به کار افتاده دددددددددد ول کن اون کون بیصحاب مونده رو بابا این کونه نه ضریح که چسبیدی حاجت بگیری
من: ده بد سلیقه همین یه من گوشت نمیدونی چه حاجتایی رو براورده میکنه
خلاصه بچه ها اونقدر از دست منو حنیف خندیده بودن که حالشون بدتر از گریه بود چشمای همشون خیس بود
مهمونی تو اوج شادی بود هر کسی یه چیزی میگفت و بقیه میخندیدن خلاصه یه وقت به خودمون اومدیم که دیدیم نصف مهمونا رفتن نصف دیگم هر کسی یه جا ولو شده داره چرت میزنه منو نوید به کمک مستخدمشون سعی کردیم تا حد امکان بچه ها رو جمع جور کنیم که برای خوابیدنشون وسائل اماده کنیم
حنیف همه بچه ها رو جمع کرد و تقسیم کرد بین اطاقا چهار تا اطاق بود نزدیک بیست نفر ادم که تازه تو این مقدار پسر دایی نویدم تازه نامزد کرده بود یعنی یه اطاق مستقل
خلاصه منو حنیف .نوید .ساغر .پریسا.منا.ماندانا .بابک افتادیم تو اطاق نوید
نوید قبل از اینکه بچه ها برن بخوابن وسط سالن رفت روی مبل و به رو به بچه ها گفت(البته انوش و خانمش تو اتاقشون بودن)
خانمها اقایون محترم از اینکه امشب به هتل ما تشریف اوردید خیلی ممنونم اما باید به قوانین هتل احترام بزارید صبحانه راس ساعت ده صبح سلف میشه و به مدت یک ساعت برقرار است و بعد از اون کسایی که نتونستن صبحانه میل کنن میتونن بیان بیضه های منو میل کنن
دو- در این مکان هر گونه عملیات اعم از شبیخون .روزی خون .تک .پاتک ممنوع میباشد
سه-درصورت بروز هرگونه مشکل با عوامل سخت برخورد میشه
چهار-مادینگان خود را دقیقا بررسی ومحافظت کنید . درصورت بلند کردن یا گاییدن انها این هتل هیچگونه مسئولیتی قبول نمیکند.
پنج- ابزار کار خود را جمع اوری کنید وگرنه فردا بابام دهن بنده رو مورد عنایت شدید قرار خواهد داد .
شش- کون لق همتون برین گمشین بخوابین که من بدبخت امشب تا صبح بیدارم
همه با خنده گفتن چرا؟
حنیف : اخه این مارتیک هم دست خیرش بکار افتاده هم تازه چشاش باز شده
خلاصه با خنده و شوخی اومدیم تو اطاق و اول ما بیرون موندیم تا خانمها لباس عوض کنن بعدش ما لباس عوض کردیم و طبق معمول با رکابی و شلوارک منو حنیف کنار هم خوابیدیم
ساغر و نوید اینطرف تخت رو زمین خوابیدن . منو حنیف وبابکم رو تخت حنیف (که دونفره بود) پریسا و ماندانا و منا هم اینطرف رو زمین خوابیدن من وسط خوابیده بودم تقریبا خوابم برده بود که حنیف یهو گفت بیشرف پدر سگ من بیدارم میشه این دست خیرت رو از رو من برداری که صدای خنده بچه ها بلند شد
من : ول کن دیوس من تازه خوابم برده بود چرا کون وارونه میدی؟
حنیف : خر خودتی من اون چشای باز شدتو کور میکنم در ضمن این امازاده کور میکنه شفا نمیده پس بهتره بری دخیلتو یه جای دیگه ببندی
خلاصه اینقدر اذیت کرد که من از رو تخت بلند شدم و گفتم : بابا من اگه نخوام پیش تو بخوابم باید کیو ببینم
حنیف : باید پریسا رو ببینی که جاشو با تو عوض کنه
پریسا : باشه من میام میخوابم اما اگه اذیت کنی داد وبیداد میکنما
حنیف : کور بشم اگه دست از پا خطا کنم فقط تو بیا اینجا بخواب منو از دست این مرتیکه چشم دریده راحت کن اصلا تو دست خیرت راه بیفته
من با خنده بلند شدم و اومدم اینور که یهو پای نویدو لگد کردم که با صدای اخ نوید بلند شد که یهو همه بچهای دیگه هم از تو اطاقها داد زدن بابا یواش تر
تو این وضع نمیدونم حنیف بی پدر چی دید که یهو گفت : نوید خیمه سرخپوستیت که علم شده داداش بیا با هم یه چپق دوستی بکشیم
با شنیدن این حرف من از زور خنده افتادم روی زمین بغیر از منو نوید دیگه همه ساکت بودن چون نمیدونستن قضیه چیه؟
(اخه نوید راست کرده بود و شرتش بد جوری راست واستاده بود و حنیفم به این حالت میگفت شبیه خیمه های سرخپوستا میمونه)
حنیف با زور وادار کرد نوید سر پا وایسته که تازه بچه ها دوزاریشون افتاد
حنیف : بابا لااقل صبر کنید ما بخوابیم بدن نمیگید ما هم یهو دهنمون اب بیفته خدا ذلیلت کنه ساغر
ساغر : به جون خودم اگه ما کاری کرده باشیم
حنیف: اره جون خودت از بوی چپق معلومه
خلاصه من پیش ماندانا دراز کشیدم و گفتم : اخه به تو چه ربطی داره مگه تو وکیل وصیه مردمی
حنیف : بابا به این بی دینا بگو الو لواشکشو یکی دیگه میخوره دهن ما اب میوفته و عذاب وجدانش با ماست
اخه به اینا بگو اگه ما خیمه بزنیم کسی نیست یه دوتا دود با ما بگیره
خلاصه یه چند دقیقه دیگه خندیدیم و من کم کم خوابم برد
خلاصه نمیدونم ساعت چند بود که از زور تشنگی از خواب پریدم و اومدم بیرون نزدیک اشپزخونه که رسیدم دیدم صدا های مشکوک میاد وقتی نزدیک شدم دیدم حنیف با منا تو اشپزخونه دارن مانور میکنن منم از فرصت استفاده کردم و سریع رفتم گوشیمو اوردم و سعی کردم صداشونو ضبط کنم دکمه ضبط رو زدم و از اینور اپن گوشیو گذاشتم دقیقا بالای سرشون
حنیف کف اشپزخونه دراز کشیده بود و منا رو حنیف نشسته بود اما میدونستم که منا دختره پس از میشد به طور یقین حدس زد که داره چه جوری میکندش منم چون نمی تونستم تصویر داشته باشم به همون صداش اکتفا کردم اخه نمیخواستم منا خجالت بکشه وگرنه با حنیف این حرفا رو نداشتم
حنیف : جوووووووووووووووون عجب کونی داریا
منا:ای جر خوردم پس چرا نمیاد
حنیف :پاشو دولا شو سگی میخوام بکنمت
خلاصه حنیف همچنان میکرد که صدای تلمبه زدنش کل خونه رو برداشته بود
یه چند دقیقه ای گذشت که با صدای اخ اوخ حنیف و اوف اوف منا فهمیدم کارشون تموم شده منم بدون اینکه گوشیو خاموش کنم سریع رفتم و از بالای پله ها با سروصدا امدم پایین وقتی رسیدم تواشپزخونه دیدم منا اونجاست و منم خودمو خواب الود نشون دادم و رفتم سمن یخچال که منا گفت :توهم تشنت شده من اب خوردم دارم میرم بالا
منکه خندم گرفته بود گفتم اره وقتی منا رفت گوشیمو برداشتم و صدا رو سیو کردمو اب خوردمو رفتم بالا دیدم حنیف تو جاش همچین خوابیده که انگار صد ساله خوابه
من تو کار این جونور مونده بودم که چه جوری رفته بود تو اطاق دیوس کماندو بود
خلاصه صبح همگی بلند شدیم و سر صبحونه کلی خندیدیم حنیغم کی دیشب فول کرده بود همش سر به سر بچه ها میذاشت توهمین حین یکی از بچه ها گفت دیشب چه خبر بود صدای اخ و اوخ میومد ؟
حنیف: هیچی بابا دست خیر بکار افتاده بود توهمین حین یه خیمه سرخپوستی رو نزدیک بود نابود کنه به خاطر همین سرخپوسته داد وبیداد راه افتاده بود منم این وسط مجبور شدم وساطت کنم
میشه تقریبا گفت به غیر از منو بچه های دیشب کسی نفهمید جریان چی بود که اونام الکی با خنده ما میخندیدن که یهو حنیف گفت : دسته یبل اصلا میدونید جریان چیه که میخندید
فریبا : نه همینجوری ما هم خندیدیم
حنیف و اشکال نداره بخند ایشاالله تو یه جلسه بهت میگم خیمه سرخپوستی چیه
که همه گفتن ااااااااااااااااا ما هم میخواییم بدونیم به ما هم بگید
حنیف : پس بعضیاتون باید خدمت مارتیک برسید ایشون دست خیر تو این کار دارن
خلاصه نوید جریانو تعریف میکرد که بچه ها دلاشونو گرفته بودن و میخندیدن این وسط فقط خانم انوش از خجالت سرخ شده بود که من به حنیف یه ضربه زدم که حنیف گفت: بابا بکش اون دست خیر واموندتو تا ادم یه دقیقه قافل میشه سریعا بکار میافته
من: بابا خجالت بکش مثلا ما مهمون داریم که تازه با ما اشنا شده
حنیف :اینجا همه خودمونین
من :شما ببخشدید مریم خانم این حنیف اصلا بویی از ادب و شعور نبرده
مریم : نه بابا شما باید ببخشید که من توجمع شما رو خراب کردم
حنیف : اولا مریم جون منو خوب میشناسه دوما از حالا به بعد اونم جزو همین دارو دسته هستش باید عادت کنه مگه همین علی وفاطی نیستن اینام اولش عادت نداشتن اما عادت کردن تازه مریم میدونه ما انسانهای بوالهوسی نیستیم و انسانهای چشم پاکی هستیم اما خوب جز دارودسته شیطانیم
همه زدن زیر خنده که مریم گفت : من از بودن بین دوستایی که با هم راحتن لذت میبرم
حنیف : بیچاره نمیدونی همین اقا انوش اصلا بنیان گذار ساخت خیمه سرخپوستیه
با این حرف دیگه همه داشتن از زور خنده زمین رو گاز میزدن مریم که دل درد گرفته بود اما انوش (انوشیروان)از زور خجالت داشت سکته میکرد اما این حنیف دیوس اصلا نمی خندید
خلاصه تو همین حین من یاد گوشی افتادم رفتم گوشیمو اوردم و رو به بقیه گفتم
بچه ها یه سوپرایز براتون دارم همه ساکت شدن منم اول گذاشتم خودم اروم گوش کردم تا رسید به همون صحنه اخ و اوف اخرش و این تکه اخرشو جوری پخش کردم که نه اسمی توش اشه نه حرفی فقط اخ و اوخ
وقتی صدا پخش شد یه لحظه همه ساکت شدن و برگشتن همدیگرو نگاه کردن
قیافه بعضیا سرخ شده بود اما حنیف همینجوری خونسرد داشت منو نگاه میکرد
اما قیافه منا دیدن داشت البته کسی متوجه نبود که یهو گفتم : بابا من که دیشب از تشنگی مردم اخه ترسیدم برم اب بخورم یه بلایی سره من یباد که همه شروع کردن به خنده
حنیف : پس دیشب تو این خونه جنایت شده یالا بگو کار کی بوده؟
پیش خودم گفتم : ببین کسکش اصلا به روی خودش نمیاره
گفتم بماند اما قیافه منا که فهمیده بود من دیدمشون خیلی دیدنی بود
خلاصه از بچه ها اصرار که بگو کی بوده اما من گفتم نمیگم
ادامه دارد.....................
بشنو از نی چون حکایت میکند
از جدایی ها شکایت میکند
ارسالها: 404
#14
Posted: 27 Oct 2010 01:59
همیشه خسته ......................قسمت سیزدهم
خدمت دوستان گلم معروضم اون روز کلی خندیدیم تا اینکه انجمن عرازل واوباش متفرق شد وقتی منو حنیف وساغر ونوید وماندانا وپریسا تنها شدیم که یهو حنیف مثل این وحشیا پرید طرف منو افتاد رومن
حنیف: مرتیکه لاشی حالا کارت به جایی رسیده که تو خونه ما راه میافتی مچ بچه مردمو میگیری
الهی دست خیرت از هفت ناحیه متصل قلم شه که ابرو برام نذاشتی الهی ننت سیاهتو بپوشه
الهی ببرنت تو بهشت جای چهل تا حوری صدتا کیر کلفت نصیبت الهی..................
خلاصه منکه مرده بودم از خنده و بچه هام دیگه همشون فهمیده بودن جریان صدا برای حنیف بوده بچه ها اومدن حنیف و از رو من برداشتن وکشیدنش یه طرف
من: اخه مرتیکه مثلا من به کسی نگفتم که کار کی بوده اما تو خودت پتیه خودتو میریزی رو اب
حنیف : نه بابا اینا اینقدر الاغن که اگه الان ازشون سوال کنی دعوا سره چیه نمیدونن
پریسا : الحق که خدا دروتخته رو باهم جور میکنه وگرنه غیر مارتیک کی میتونست مچ این جونورو بگیره
حنیف: خره این اینقدم تیز نیست وگرنه دیشب مچ من و تو رو با هم میگرفت
فقط صدای شلیک خنده بود که کل خونه رو برداشته بود
پریسا با اینکه حول کرده بود گفت:به جون خودم اگه راست بگه بخدا دوروغ میگه!
حنیف : خوب چرا گریه میکنی تو باید از خداتم باشه با من باشی اورت نمیشه بیابریم اون پشت بهت نشون بدم ببین
دل و روده من از زور خنده داشت میومد بیرون اینقدر خندیدم که رو به قبله شده بودم
ساغر:حنیف ترو خدا ولش کن بنده خدا از خجالت اب شد بخیال شو دیگه
حنیف:تو دیگه حرف نزنکه هرچی میکشم از دست تو این نوید خیر ندیدست
نوید،ساغر :به ما چه ربطی داره؟
حنیف :اگه شماهامانور نمیکردید که من بیچاره داشتم میخوابیدم والا خجالتم خوب چیزیه عمه من بود تو شرت اقا نوید خیمه برافراشته بود ساغر خانوم
فکر کردید من خوابیدم اما نمیدونستید که دارم گوسفند میشمرم
به جون مارتیک داشتم نزدیک هزار میشدم که این دوتا ریدن تو حساب کتابم
ساغر بدون خجالت گفت :اصلا به تو چه دلمون خواست
حنیف:الهی دلت خون شه ننه که ا همون کارت باعث شدی این پدر سگ مچ منو بگیره دیگه
خلاصه اینقدر زر زدیم که داشتیم از گشنگی میمردیم
زهرا خانم مستخدم حنیفینا صدامون کرد که برای نهار بریم تو سالن ،بعد نهار من حسابی هوس یه ابتنی به سرم زد ورفتم از تو کمد حنیف حوله خودمو برداشتم و رفتم سمت پارکینگ که برم یه بدنی به اب برسونم
حنیف:مرتیکه اردک صبر کن بزار با هم بریم
من:من میرم شماهام بیایید
پریسا :حنیف اینجا بیکینی داری(مایو زنونه) ؟
حنیف : تادلت بخواد چند تا لازم دارید ؟
من رفتم زیر پارکینگ و دوش گرفتم وافتادم تو اب حدود ده دقیقه بعد قوم اپاچیا هم حمله کردن خلاصه تو اب کلی شوخی کردیم و خندیدیم من رفتم روی یکی از تخت ها دراز کشیدم و به بجه ها گفتم جون مادرتون من دیشب اصلا نخوابیدم میخوام اینجا یه چرت مرغوب بزنم سر به سرم نزاریدو سروصدا هم نکنید
حنیف مثل بچه ادم یه چشم گفت و بعد از حدود ده دقیقه یه سکوت زیبایی محوطه استخر رو گرفت منم تو عالم خودم بودم تو خواب یه رویا
یه دست داشت تمام بدنمو لمس میکرد یه حال عجیبی داشتم مطمئن نبودم که واقعیت داره اما رفته رفته فهمیدم که نمیتونه رویا باشه واقعیت بود وقتی چشمامو باز کردم دیدم ماندانا نار تخت نشسته
من: سلام خانومی
ماندانا:خوبم مرسی تنهایی خوب با خودت خلوت کردیا
اره چکار کنم دیگه خیلی خسته بودم اما الان فکر میکنم حسابی خستگیم در رفته
ماندانا:تواین چند وقته خیلی جات خالی بود وقتی نبود انگار هیچکس نبود
یعنی اینقدر من مهم بودم ؟
ماندانا:میدونی هم نبود تو هم اینگه میدونی حنیف وقتی تو نباشی دیگه اون حنیف همیشگی نیست
من:میدونم
ماندانا:میدونی مارتیک حنیف خیلی دوست داره میدونی تو نبودی یا به مهمونیا نمیومد یا اگرم میومد دقیقا مثل یه غریبه میومد و میرفت
میدونی ماندانا من خیلی حنیف ودوست داشتم اما حالا دیوونشم میدونی تازه فهمیدم که چه دوستایی دارم
ماندانا: اره ما هم شاید به وجودت عادت کرده بودیم وزیاد بهم اهمیت نمیدادیم اما با دوریت فهمیدیم
ممنون خانمی من خیلی دوستون دارم شما هام برای من خیلی عزیزیت من تو این مدت دوریتون برام عذاب اور بود
ماندانا:میدونی مارتیک شاید برات جالب باشه که بدونی من همیشه نسبت به تو فقط بعنوان یه دوست حساب میکردم
مگه من از شما انتظار دیگه ای داشتم با اینکه از لحاظ اناتومی بدن یکی از سکسی ترین دخترهایی هستی که دیدم اما از من حرکتی سر زده ؟
ماندانا: نه اما برام جالب بود تو پسرایی که میشناختم تنها حنیف و تو از تقاضایی نداشتید حتی نوید همون طور که میدونی یه مدت شدیدا تو نخ من بود
میدونم چی میگی اگه منظورت اینه که منو حنیف دنبالت نبودیم ،میدونی بخاطر بود که منو اون اخلاقمون مثل همه ما نمیخواییم تو کارمون اجبار باشه وگرنه همچین ادم بی سلیقه ای نیستیم که ماه رویی مثل تو رو نادیده بگیریم
ماندانا:نظر لطفتونه اما برام جای تعجب داشت چرا وقتی نزدیک حنیف میشدم و سعی میکردم باهاش باشم اون منوتحویل میگزفت اما مثل بقیه
میدونی ماندانا جون منو اون مرتیک اخلاقمون طوریه که اگه از کسی خوشمون بیاد یا خواسته ای داشته باشیم رک حرفمونو میزنیم اصلا همین رک گفتن و جواب گرفتن مهمه
ماندانا:خوب شد گفتی من همیشه فکر میکردم شما ها ما رو لایق خودتون نمی دونید
ما ؟ مگه من کیم که بخوام خودمو بگیرم ؟به تحصیلاتم دلم خوشه ؟به سرمایه میلیاردی پدرم یا ملک واملاک پدرم تو زعفرانیه ؟یا به خاندان قجریم؟ اخه برای چی این فکرو کردی؟ حالا خوبه از لحاظ مادی از همه شماها پایین ترم
ماندانا:اصلا منظورم اینا نبود همین جوری یه چیزی گفتم
میدونی من یه زمانی دوست داشت با هم باشیم اما اون موقع پای نوید وسط بود بعد از اونم که من گرفتار شدم الانم باور کن افکارم اجازه نمیده بتونم با کسی باشم امیدوارم بتونی اینو درک کنی
ماندانا:مارتیک من قشنگ درکت میکنم همین که به عنوان یه دوست با ما هستی خودش خیلی ماها وقتی با تو و حنیف هستیم تنهایامون گم میشه
میدونی ماندانا من فقط دوست داشتم برای یه بار اون لباتو ببوسم شاید این یه خواسته باشه که برات مقور نباشه اما بدون لبات خیلی سکسیه که هر پسری رو به هوس میندازه
وقتی این حرفو زدم یه لبخند شیرین تحویلم داد و لباشو رو لبام گذاشت
اینقدر لباش شیرین بود که از خوردنش سیر نمیشدم وقتی تو چشمای قشنگش نگاه میکردم نمیتونستم رنگ چشاشو تشخیص بدم نزدیک یه ربع بود که لبامون تو هم قفل شده بود که دستشو روی شرتم حس کردممنم همزبان دستموبه سینهاش رسوندم وقتی سینهاشو تو دستام گفتم تازه فهمیدم سینه هاش از اون چیزی که فکرمیکرم تو پرتر بود
وقتی لبامون از هم جدا شد بهش یه نگاه کردم و گفتم : ماندانا تو مطمئنی؟
ماندانا: اره اگه تا به امروز شک داشتم حالا دیگه ندارم
و خودش بیکینی رو از تنش دراورد
وقتی چشمم به اون بدن افتاد چشام سیاهی رفت من تو طول زندگیم دیگه همچین بدنی روندیدم
یه بدن سفید که معلوم بود تازه اصلاح شده با یه کمز باریک سینه های سایز هشتادوپنج اما کاملا سفت و بهم چسبیده که اگه نمیشناختم فکر میکردم عمل کرده ،یه باسن کوچیک اما گوشتالود
وقتی شروع به بوسیدن زیر گردنش کردم کاملا خودشو در اختیار من گذاشت هر چی بیشتر میبوسیدم و میلیسیدم بیشتر تحریک میشدم وقتی به سینهاش رسیم نک سینهاشو تو دهنم گرفتم اهی کشید که بیشتر از پیش تحریکم کرد
و شروع کردم به خوردن اون سینه ای خوشمزه چنان میخوردم که خودم حس کردم اگه ادامه بدم حتما باعث زخم شدن سینه هاش میشم و متمایل شدم به سمت پایین که تا به نافش رسیدم که بلند شد که باعث شد فکر کنم پشیمون شده
که منو خوابوند و شروع کرد به بوسیدنم و همینطور به سمت پایین رفتن هنوز این کارش برام جای تعجب داشت که گرمای زیادی رو سر کیرم حس کردم دیدم کیرموتو دستش گرفته داره ساک میزنه اما کاملا معلوم بود که این کاره نیست اما به هر حال هر کاری میتونست برای رضایت من کرد و پاهاشو در دوطرف من قرار داد و اروم سعی کرد کیرمو داخل کسش کنه قتی تعجب منو دید بهم گفت مارتیک من از اینکه کسمو بخورن ل ذت نمیبرم بلکه حالم هم بدمیشه
وقتی کیرم تو کسش جا گرفت کیرمداشت منفجر میشد از بس این کس تنگ بود
گرمای کسش داشت کیرمو ذوب میکرد واقعا قابل وصف کردن نیست وخودش اروم شروع کرد به بالا و پایین رفتن و هر بار که این عمل تکرار میشد من تو اوج خوشی قرار میگرفتم
وقتی ماندانارو روسینم خوابوندم لباشو تو لبام قفل کردم و اونم خودشو یکم بالا کشید تا من بتونم تلمبه بزنم اما اینو میدونم که بدون حتی یه کلمه حرف چنان تو سکس غرق شده بودیم که هیچ چیز نمیفهمیدیم ماندانا چنان از زور شهوت پهلوهای منو چنگ میزد و منم شونهاشو گاز میگرتم که اصلا به هم فکر نمیکردیم هر چی بود فقط لذت سکس بود
تو همون حالت دیدم ماندانابا یه لرزش خفیف شل شد و این همزمان شد با اومدن من که ماندانا گفت :من قزص میخورم راحت باش بزار لذت به اوج خودش برسه
موقعی که ابم با فشار تو کسش خالی میشد باور کنید حتی قدرت نفس کشیدنم نداشتم من تقریبا هفت ماهی بود که سکس نداشتم چنان خالی شدم که دیگه رمقی برام نمونده بود ولی همچنان از بوسیدن اون لبا خسته نمی شدم
حدود یک ربع تو همون حالت موندیم وقتی تو چشاش نگاه میکردم هم خجالت میکشیدم هم اینکه از نگاه مهربونش لذت میبردم
وقتی ازرو من بلندشد دست منم گرفت و دوتایی بسمت دوش رفتیم و عد از دوش گرفتن من دوباره یه شیرجه تو اب زدم و دوتایی خدمونو خشک کردیم و اومدیم بالا که دیدم حنیف وپریسا روی مبل خوابیدن اما از ساغر و نوید خبری نبود
حنیف اینقدر قشنگ خوابیده بود که یه لحظه اشک تو چشام مع شد بالای سزش.ن رو دسته مبل نشستم و به صورت حنیف زل زدم که یه ان متوجه شدم داره نگام میکنه
حنیف: فدای داداش گلم بشم نبینم اشک تو چشات با شه
داد زد : ماندانا با این چیکار کردی بچه بغض کرده نشسته بالای سر من
ماندانا: وقتی تو رو اینجوری تو خواب دید بغض کرد
حنیف دستاشو انداخت دور گردن منو یه لقد به پریسای بیچاره زد که بنده خدا با ترس از خواب پرید
پریسا :چیه چی شده؟
حنیف :هیچی از بس در مورد خیمه سرخپوستی ازم سوال کردی که مارتیکو تنها گذاشتم اینم دلش برام تنگ شده بغض کرده
الهی پریسا جز جیگر بزنی حالا نمیشد مطالعات قبیله ای تومیذاشتی شب میومدم باهم برسی میکردیم که این پدر سگ تنها نمونه
منم با خنده گفتم پاشو بس کن دیگه کونپاره تو خسته نمیشی از این همه کس شعر
حنیف: تقصیر من نیست باید به این بابا و مامانم بگی که موقع درست کردن من زیادی بیتربیتی صحبت کردن دیگه بفرما اینم نتیجش
تو همین حین ساغر با شرت و کرست اومد بیرون به هوای اینکه حنیفینا هنوز خوابن که با صدای ههههههههههههههههههههووی ما بخودش اومد
حنیف : بابا نوید تو که همش در حال بررسی قبائلی یبا بابا با این همه پشت کار اخرش خایه میسوزونیا
ادامه دارد..........................
بشنو از نی چون حکایت میکند
از جدایی ها شکایت میکند
ارسالها: 404
#15
Posted: 27 Oct 2010 01:59
همیشه خسته ......................قسمت چهاردهم
خلاصه روزگار من همینجوری تو گذر بود کنار بچه ها اصلا ذر زمان رو حس نمی کردم تنها چیزی که باعث میشد ناراحت باشم فکر نگار بود که هیچ وقت از ذهنم بیرون نمیرفت ونرفت
من و حنیف دیگه کم کم باید دنبال کارای سربازیمون میرفتیم هر چند حنیف چون تک فرزند بود معاف بوداما من یا باید خدمت سربازیمو میخرید یا باید میرفتم .
تو همین ایام خواهرم نامزد کرد و تمام فکر خانواده معطوف به کارای مربوط به ازدواج اون شده بود میشه گفت که این مشغله فکری بیشتر از همه چیز باعث شده بود من درگیر بشم هر چند اصلا به من مربوط نمیشد اما به هر حال منم خیلی بیشتر از خانواده به این قضیه فکر میکردم. روزنامزدی طبق همیشه حنیف و خانوادشم به همراه بعضی از بستگان نزدیکمون حضور داشتن . جاتون خالی بود نمیدونید این حنیف چه اتیشی سوزوند دهن همه رو سرویس کرده بود از پدر داماد گرفته تا مادر بزرگ من . تنها کسی که راحت بود خواجه حافظ شیرازی بود که اونم دعوت نداشت .خلاصه تو تمام مدت نوید وحنیف کنارم بودن و کمکم ،
حنیف : مارتیک این خانومه کیه ؟
من :از فامیلای داماده
حنیف :ببین افتخار میده من میخوام باهاش یه عکس بگیرم ؟
من : چرا ؟ از چه بامبولی براش جور کردی؟
حنیف :اخه میخوام بعدها به بچم بگم با یه موجود عجیب الخلقه عکس دارم
من : بس کن لاشی
حنیف :نه جون من اخه این دماغه که این ادم داره کارش از جراحی گذشته باید با هوا برش و سنگ یه بلایی سرش بیاریم تا درست شه . اما خوشبحال شوهرش عجب کونی داره اگه تو حالت ایستاده من یه تلویزیون بزارم رو کونش وامیسته عجب طاقچه ای درست کرده .،میشه ازش یه سوال کنی ؟
من : اره چی میخوای بپرسی (با خنده )
حنیف :میشه ازش بپرسی این کونه یا درمانگاه ؟
دیگه نتونستم خودمو نگه دارم و بلند زد زیر خنده که همه برگشتن نو نگاه کردن که مادر حنیف گفت : حنیف میتونی یه دقیقه ساکت باشی و این بچه رو نخندونی بابا بدبخت دل درد گرفت از دست کارای تو
حنیف :به منچه ربطی داره این بچه کلا یه تختش کمه الکی میخنده
مادرش : اره جون خودت اگه بچه منی که من میدونم که چه جونوری هستی
حنیف : پس خودتون علنا اعلام میکنید؟
مادرش : چیو ؟
حنیف :که اینکه به جای اینکه منو بزایید منو ریدین
با این حرف هر کی هر چی تو دهنش بود پاچید بیرون و صدای خنده کل خونه رو برداشته بود به طوری که همه از زور خنده داد میزدن
خلاصه پدرم خیلی سریع به همه گفت که اگه این وروجک اب بیبینه دیگه تا اخر شب به کسی مجال نمیده و سریع با بزرگترا مشغول حرف زدن شدن حنیفم رفت کنار اون خانمه که عمه داماد بود و مشغول صحبت شد که مامانش اومد بغلم وگفت :مارتیک ترو خدا این پسره رو بردار بیار کنار خودت الانه که به این زنه یه چیزی بگه ابرومون بره
من : نه بابا اینطوریم نیست
مادرش : اگه بچه منه که میدونم از اول مجلس دنبال بهونه بوده این زنه رو دست بندازه
تا این حرفو زد یهو ته دلم خالی شد یاد حرفاش افتادم و حرکت کردم به سمتشون که دیدم حنیف بلند شد و خیلی مودبانه بلند شد و با اون خانمه اومدن طرف من
حنیف :مارتیک جون با منظر جون اشنا شو
من :من قبلا خدمتشون عرض ادب کردم
منظر: بله منم قبلا افتخار اشنایی با اقا مارتیکو داشتم
حنیف :پدر سگ نفهم شما کی با هم اشنا شدید که من نفهمیدم
من : بابا جلسه قبل که اومده بودن
منظر : اقا حنیف چرا بیچاره رو فحش میدی مگه چی کار کرد ؟
حنیف :اولا ایشون فحش خونشون پایین بود من میزونش کردم دوما ایشون اسم مبارک شما رو به من نگفته بود
من : خوب چیزی احتیاج ندارید ؟
حنیف :چرا !یه جای خلوت ومقداری امکانات
من : چی ؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!
حنیف :بریم سمت اطاقت تا بهت بگم
منکه کپ کردم گفتم نکنه حنیف خیالاتی داشته باشه اخه از این مرتیکه هیچی بعید نبود
حنیف :یه شیشه از همون همیشگی خودمون +چهار پنجتا استکان +نوشابه و ماستو کوفت دردو زهرمار
من : چیز دیگه ای احتیاج نداری ؟
حنیف :نه دیگه بقیه مهمات پیش خودم هست
وقتی با وسائل برگشتم تو اطاق دیدم حنیف همچین با منظر گرم گرفته که انگار ده ساله همدیگه رو میشناسن منم اومدم و وسائل رو گذاشتم رو میز تو اطاقم تا اومدم برم بیرون منظر رفت و با یه دختر دیگه اومد تو اطاق
منظر: اینم خواهر داماد
من : لیلا خانم خوش اومدی
حنیف : مثل اینکه این وسط من فقط ایشونو نمیشناسم
لیلا : وصف شما رو قبلا هم شنیده بودم اقا حنیف
حنیف :اما من قبلا وصف شما رو از این بی پدر نشنیدم
همه زدیم زیر خنده و مشغول شدیم همینطور که مشغول بودیم خواهرم با شوهرش وارد اطاق شدن
خواهرم : میبینم که باز این حنیف گور بگور شده باز برای خودش مجلس راه انداخته
حنیف :به من چه این داداشت دعوتمون کرده بود بیاییم اینجا میتینگ تشکیل بدیم
خواهرم : اره جون خودت من میدونم تمام این اتیشا از گور تو بلند میشه
حنیف :تو رو خدا نگاه کن این توله سگم برای من دم دراورده
با یان حرف حنیف حمید (دامادمون) چماشو برای حنیف درشت کرد مثلا ناراحت شده یا میخواد جواب بده
حنیف : چیه چرا همچین نگاه می کنی ؟
حمید : این چه حرفیه میزنی ؟
حنیف :اولا اصلا به تو ربطی نداره دوما لب بود که دندون اومد
حنیف خیلی جدی اومد سمت خواهرمو گفت : ببینم به این زودی ما اخی شدیم دیگه؟
خواهرم حرکت کرد سمت حنیف که خیلی ناراحت شده بود و دستشو گرفت و بغلش کرد و تند تند صورتشو بوسید
خواهرم : من غلط کنم که داداش گلمو برنجونم
بعد برگشت سمت حمید و گفت : این حنیف حتی از مارتیک تو خانواده ما مهم نره اگه دروغ نگفته باشم به اندازه مارتیک دوسش دارم پس اگه به من حرفی میزنه حرف و شوخیه برادری بهتره تو مسایل خانوادگی ما خودتو دخالت ندی نمیخوام به مشکلی بر بخوریم و بعد به حنیف گفت : داداشی از دست من ناراحتی ؟
حنیف :من غلط کنم از دست خواهر یکی یه دونم ناراحت بشم و بعد صورت خواهرمو بوسید
تو اون لحظات من از زور خوشحالی بال دراورده بودم چون میدیدم خواهرم از نظر داداشاش خیالش راحته
حنیف رفت سمت حمید و دستشو دراز کرد و باهاش دست داد و کشیدش سمت میز و
حنیف :ببین اقا حمید من از بچگی تو این خانواده بزرگ شدم و در اصل تمام بچه های این دو خانواده دوتا پدر مادر دارن خودت دیدی که چه جوری با هم رفتار میکنیم ما اصولا رفتارمون از دلامونه اما بذار یه چیزی رو همین الان بهت بگم ببین این دختر نور دلامونه که الان میخوای باهاش زندگی کنی اگه زندگی پستی بلندی داره،
اگه تلخ شیرین داره،اگه گریه و شادی داره مشکلی نیست تو تمام این مواقع ما مثل کوه پشت خواهرمون هستیم
اما اینو جدی میگم به جون همین یه دونه خواهرم اگه یه قطره اشک بخاطر کارای تو تو چشای خواهرم بشینه اون روز دنبال یه قطعه قبر دونبش برای خودت باش. حالا به این خانواده خوش اومدی.
وقتی داشت این حرفا رو میزد اینقدر جدیت تو چشاش وکلامش بود که همه ساکت شده بودن و من تا اون روز اینقدر قاطعیت تو حنیف ندیده بودم . خواهرم پرید تو بغل حنیف و دستشو ان دخت گردن منو حنیف و ما رو بهم چسبوند
خلاصه عروس و داماد رفتن بیرون اما کاملا معلوم بود که حمید دلخور بود اصلا فکر نمیکرد که حنیف اینجوری براش خط و نشون بکشه
منو لیلا و حنیف و منظرنشستیمو طبق معول من میریختمو بغیراز لیلا بقیه میخوردیم
حنیف : مارتیک جون میدونی منظر جون تو یکی از کلینیک های معروف نرس هستن
من: نه نمیدونستم خوب خیلی خوب شد دیگه حالا یه خانم دکترم داریم
حنیف :اره برای تو که خوب شد تو همیشه ناراحتی داری
منظر: جدی اقا مارتیک چه مشکلی داره؟
حنیف : هر چند وقت یه بار طب سرد میکنه وباید تنقیه گل گاوزبون بشه
همه زدیم زیر خنده که لیلا گفت : شما واقعا شوخید حنیف جون حالا خوبه مارتیک با این شوخیا ناراحت نمیشه
حنیف :نه بابا اولا ناراحت میشد اما یه خرده چربش کردیم که دردش کمتر شه
منظر از خنده روده بر شده بود و لیلا با دست زد تو صورتش و گفت وای بیتربیت
حنیف : بابا قیف تنقیه رو میگم منحرفا
منم یه مشت تو بازوش کوبیدم که گفت : چجه باز هاپو وحشی
زدیم زیر خنده و لیلا شروع کرد درمورد کارم از من سوال کردن که یهو حنیف سرشو برد بغل گوشه منظر یه چیزی گفت که منظر زد زیر خنده
من : باز چی گفتی ؟اگه باز پشت سر من حرف زده باشی یه کاری میکنم به گربه خونتون بگی خان عمو
حنیف :نه بابا داشتم یه وقت ختنه برا بابام میگرفتم اخه همیشه با مامانم مشکل دارن
من دیگه نفهمیدم چی شد چون دراز کشیدم رو زمین منظر که نوشابه به دست از در رفت بیرون اما لیلا همین جوری عین منگلا ایستده بود ما رو نگاه میکرد که یهو گفت : ببخشید اقا حنیف اینا به چی میخندن ؟
حنیف که اصلا نمیخندید همونجور جدی گفت : هیچی بابا راستی سلام
که دیگه نتونست جلوی خودشو بگره و با خنده بلند از در اطاق رفت بیرون که مامان من و مامان حنیف اومدن سمت اطاق و از من پرسیدن چی شد اینا که وسط پذیرایی از زور خنده ولو شدن جریان چیه
که من گفتم هیچی و بعد یه چشمک به مامانم زدم
خلاصه اون روز جریان به خوشی تموم شد و ماها م تو اوج خوشحالی از مهمونا خداحافظی کردیم و منم با حنیفینا
اومدم خونشون چون فردا از اونجا راحت تر میتونستم برم سرکار وقتی شام رو خوردیم به اصرار بابای حنیف جریانو تعریف کردم که باباش بلند شد افتاد دنبال حنیف اما اینقدر خندیدم که دل درد گرفتیم
وقتی با حنیف رفتیم تو اطاقش لباسمونو دراوردیم گفت:
ادامه دارد.............
بشنو از نی چون حکایت میکند
از جدایی ها شکایت میکند
ارسالها: 404
#16
Posted: 23 Dec 2010 22:32
همیشه خسته....................قسمت پانزدهم
وقتی لباسمونو عوض کردیم
حنیف :بابا عجب عمه کار درستی داره این حمید
من: اره بابا
حنیف:باور کن کل کلینیک رو درمانگاه خصوصی این میگرده
من: خوشبحال شوهرش
حنیف:الاغ جون اونکه شوهر نداره مطلقه اس
من : تو از کجا فهمیدی کونی
حنیف: خودت میدونی من شاخکام خوب تکون میخوره
من: خوب پس نسخه شم میخوای بپیچی
حنیف: نه دیگه این یکی یه برنامه اکیپیه مگه از جونم سیر شدم تنهایی باهاش سرشاخ شم باید دو تایی عمه حمید و
بگاییم که دیگه شاخ نشه
من : برو بابا دلت خوشه
حنیف:حالا ببین راستی یه خبریم برات دارم داغ داغ نه اصلا دوتا خبر
من : خوب اولیش ؟
حنیف:اینکه چشم لیلا خانم شما رو گرفته
من : این به کیرم بعدی رو بگو
حنیف: کیرت تو کونت دوما با شماره منظر رو رفتم و میخوام باهاش قرار بزارم
من : اینم به تخمم حالا میگی چیکار کنم
حنیف:لیلا رو نمیدونم اما عمه رو باید رله کرد
من : بابا این لیلا هه که از بیخ عربه
حنیف:بابا این خیلی دیلی زمانی داره از دنیا عقبه
من: خوب دیگه بگیر بخواب فردا هزار تا کار داریم هم تو میری سر کار هم من
حنیف:اره دیگه منک فردا باید به بابا تو شرکت کمک کنم دزدهارو جمع کنیم تو هم باید جنسای فکستنی رو بکنی تو کون مردم
من: خوب دیگه زر نزن بگیر بخواب شب بخیر
حنیف:شب خوش اما اگه شب اون دست خیرت بکار بیفته خودم میکنمش تو کونت
خلاصه با خنده خابیدیم. صبح وقتی از خواب بلند شدیم بابای حنیف زودتررفته بود چون چندتا کار بانکی داشت
ومنو حنیف چون مسیرمون یکی بود بعد از صبحونه راه افتادیم . محل کارمون تو خیابون میرداماد بود و محل کارامون چندتا خیابون بیشتر با هم فاصله نداشت.بعد از رسوندن حنیف منم رفتم شرکت اول هفته و سرم خیلی شلوغ بود تا بعد از ظهر اصلا نفهمیدم چطور گذشت
بعدظهر حنیف اومد تو دفترم و داد زد
حنیف: بسه دیگه دزدی کافیه چقدر سر مردم رو کلاه میزاری
تو همین حین مدیر عامل شرکت به صدای حنیف از تو دفترش اومد بیرون و اومد تو دفتر من البته چون داییحنیف بود کاملا حنیفو میشناخت
حنیف: هیس رئیس دزدا اومد
دایی : سلام چطوری پدر صلواتی باز برای خودت معرکه گرفتی
حنیف: ااااااااااا سلام دایی جون چطوری نه بابا داشتم از خدمت بی پاداشی که برای مردم میکنید تعریف میکردم
دایی : نمیدونم تو به کی رفتی ، ما کلا نه تو فامیل پدرت همین کسی داریم ، نه تو فامیل خودمون
حنیف: بچه حروم زاده به داییش میره اخ نه ببخشید حلال زاده
داییش : با قهقهه گفت بسه دیگه توله سگ حالا دیگه باید تو رو فقط تو شرکت ببینیم نکنه یه وقت بیایی یه سر خونه داییت یه احوالی از منو زنداییت بگیریا
حنیف:من همیشه جویای احوال شما هستیم ،اما تقصیر خودتونه دیگه
دایی:باز چرا تقصیر ماست ؟
حنیف: بابا میخواستید بجای سه تا پسرچیز کلفت حداقل یه دختر پس بندازید که ادم حداقل یه دلگرمی داشته باشه
منو داییش با شنیدن این حرف دیگه اصلا ملاحضه نکردیم با صدای بلند شروع کردیم به خندیدن
دایی: تف به روت بیاد پسره بی ابرو
حنیف:ممنون متشکرم من لایق اینهمه اضحار محبت نستم
دایی: همون بهتر که ندارن وگرنه از دست تو باید یا توقفس نگه میداشتم یا باید با شرت اهنی وبیستا بادیگارد مفرستادمش بیرون
خلاصه با کلی شوخی و خنده بعد از دادن یه سری دستورات به کارمندا وگرفتن مرخصی باحنیف اومدیم بیرون
حرکت کردیم
من :خب حالا برنامه چیه ؟
حنیف:برو ونک
من: اونجا چه خبره؟
حنیف:برو اونجا من امروز تو توت فرنگی قرار دارم
من :امان از این کارای تو باز با کی قرار داره
حنیف:تو برو چکار داری
خلاصه تا اونجا اقا حنیف هزارتا کون ناشتا تو ماشین داد اینقدر به اینو اون کس شعر گفت که نزدیک بود جلومونوبگیرن خلاصه به هزارتا بامول تونستیم یه جای پارک گیر بیاریمو ماشینو پارک کنیم .تا رسیدیم تو کافی شاپ دیدم منظر با یه خانم دیگه اونجا نشستن تازه فهمیدم جریان چیه خلاصه بعد از احوال پرسی واشنا شدن فهمیدم که اون خانمه اسمش فاطی واز همکارای منظر،خلاصه نشستیمو وبعد از حدود یک ربع فاطی بلند شد و
خداحافظی کرد و با یه اقایی که بیرون کافی شاپ منتظر بود رفت خلاصه نشستیم و داشتم اب میوه مومیخوردم
که دیدم حنیف سرشو برد در گوش منظر ویه چیزی گفت و دوتایی خندیدن خلاصه حدود یه نیم ساعت بعد بلند شدیم وحرکت کردیم . توراه حنیف گفت برو سمت خونه ما
من : چه خبره؟
حنیف:والا قراره منظربه جون یه سری دی وی دی بدم
من دیگه هیچی نگفتم و سرم به موسیقی گرم بود و اصلا حواسم به اینا نبود حتی متوجه موبایلم هم نشده بودم که حنیف برداشت و جواب داد ، مامانم بود وحنیف بهش گفت که ما با هم هستیم و فردام میخوایم بریم حوضه نظام وظیفه، رسیدیم خونشون و من ماشینو بردم گذاشتم تو پارکینگ و اومدم تو خونه ،همون موقع که از در وارد شدم با صدای بلند وارد شدم بلند داد زدم سلام مامان
حنیف:سلام بی پدر مادر دیوس
من: ددددددد خجالت بکش جلوی مامانت
حنیف:اسگل مامان امشب خونه نیست
من: کجان؟
حنیف: با بابا رفتن کیش یه هفته
من: اخه اونا که قرار نبود جایی برن
حنیف:اره اما کار بابا تو کیش به مشکل خورده بود میخواست بره مامانم برد البته میخواست تنها بره اما مامان ترسیدبره اونجا الواتی باهاش رفت
من لباسای اضافمو دراوردم و دیدم منظر و حنیف اومدن که هر دوتا شون لباساشون عوض کرده بودن و با لباس راحتی بودن .
حنیف :پاشو بلند شو زنگ بزن برای شام از بیرون غذا سفارش بده
من: باشه چی سفارش بدم
منظر : هرچی شما خوردید منم میخورم
حنیف : برای منو منظر جوجه شفارش بده با چهارتا چنجه اضافه برای مشروب با ماست و نوشابه وسالاد
برای خودتم طبق معمول کیر کوبیده با ابلیمو
این حرفو زد و فرار کرد رفت تو اشپزخونه منم با خنده شماره رستورانو گرفتم و سفارش دادمو وقطع کردم که منظر با خنده گفت:واقعا وقتی دوستی شما رو میبینم لذت میبرم ،راستی یه چیزی درست میکردیم دور هم میخوردیم
حنیف:پس این وسط من با پولای دزدی بابام چکار کنم اون دنیا سرب داغ تو کونم میکنن بزار اینجا خوش باشم
خلاصه دو گفتیمو خندیدم و وسائلو اماده کردیم تا شامو اوردن شامو خوردیمو و نشسته بودیمو از هر دری صحبت میکردیم که کم کم بساط می روپهن کردیم و مشغول شدیم ابسولوت بود که میریختیمو میخوردیم
تو همین حین منظر برامون از زندگیش تعریف کرد وفهمیدیم که شوهرش عشق خارج بوده واونو ول کرده رفته وازکل زندگیش ما سر دراوردیم.
منظر: راستی مارتیک گلوی لیلا پیشت گیره
من : ولمون کن بابا من اصلا تو نخ این حرفا نیستم اگه هوسه یه بار بسه
بعدش یاد گذشته افتادم و یه خرده پکر که حنیف بطور مختصر و خیلی اروم براش جریانو تعریف کرد
منظر :من متاسفم مارتیک جون اما باید بهت بگم که واقعا شما دوتا اصلا بدرد هم نمیخورید
من: میدونم بابا ول کنید این بحسو بایید خوش باشیم
حنیف:اره بابا مارتیک بریز که میخوام امشب بترکونم
خلاصه سرمون با الکل گرم گرم بود که حنیف یه اهنگ شیش و هشت گذاشت و با منظر بلند شدن به رقصیدن
بعدش دست من گرفتن و بلند کردن به رقصیدنشیشه اول خالی کرده بودیم من شیشه دوم رو باز کردم و نفری یه
گلس پر کردم و همینجوری در حین رقص میخوردیمو میرقصیدیم که حنیف یکی از اهنگای سلیندیون رو گذاشت که کم کم من اومدم کنار و اون دوتا با هم میرقصیدنم .منم نشستم یه گوشه و یه سیگار دیگه روشن کردمو توحال خودم بودم که متوجه شدم اون دوتا تو سر سینه همن
من : بابا چه خبره حداقل یه اهنی اوهونی چیزی مثلا منم اینجام
حنیف:کون لقت امشب رو باید با چرتکه حساب کنی
منو منظر زدیم زیر خنده که من گفتم : خوشباشی انگار من خوشم
حنیف:کونکش این قضیه رو تو رفاقت قاطی نکن
منظر : نه چرا چرتکه من اینجا چیکارم
حنیف: بیا بد بخت ادم باید دلش گنده باشه از این منظر یاد بگیر هم دلش گند هم جای دیگش
همهگی زدیم زیر خنده که اونام اومدن نشستن پیش من که منظر لباشو گذاشت رو لبای من ن جوابشو دادم که دیدم حنیف رکابی وشلوارکشودراورد وگفت اقا بازی جوانمردانه یادتون نره منظرم با یه حرکت تاپشو از تنش دراورد
وبلند شد دامنشم دراورد . موندم من که حنیف تا من رکابی رو دربیارم شلوارکم رو دراورد.
منظر یه خرده خجالت میکشید که حنیف گفت:بابا بچم چه خجالتیه حالا منو این مارتیک باهات رو در بایستی داشتیم که الان شرت پامونه وگرنه یهو شرتشو کشید پایین که منظر یه جیغ کشید و روشو کرد اونطرف
منظر :خدا خفت کنه حنیف
من:بابا چرا اینجوری میکنی
حنیف:خواستم عملی نشونش بدم که کاملا شیر فهم شه در ضمن ما که اخرش میخواستیم در بیاریم
من : اینم راست میگیا
حنیف دیگه امون نداد کسی حرفی بزنه و سریع سوتین منظر رو باز کرد. هرچند منظر هیکل قشنگی نداشت اما سینه و کونش باور کنید درمان بیماریهای لاعلاج بود.خلاصه دوتایی بلندش کردیمو حنیف شرتشم دراورد
این بدن خوب بود اما هر جور فکر میکردیم این سینه ها بزرگ و اون کون به این هیکل نمیخورد وزنش شاید حدود هفتاد بود که سینه ها و کونش روی هم رفته سی کیلو میشدن خلاصه منم شرتمو دراوردم که یک رنگ باشیم
من گلس ها رو دوباره پر کردم و خوردیم که منظرکه بین منو حنیف نشسته بود اروم شروع کرد با دستاش با کیرای ما بازی کردن و همزمان من سینه هاشو میخوردوحنیف داشت ازش لب میگرفت . با دستم داشتم با کسش
بازی مکردم هنوز هیچی نشده حسابی خیس کرده بود که حنیف بلند شد و رفت توی اطاق با کاندوم و اسپری اومد که من با چشمک بهش کاندومو نشون دادم که اول رو نکنه چون ممکنه بهش بر بخوره
خلاصه خود منظر زحمت اپری رو کشید و از تو کیفش دوتا قرص دراورد که من فهمیدم وگرا اورده من یه نگاه به حنیف کردم وقرص رو با نوشابه دادم پایین حنیفم همین طورحنیف اومد بین پاهاش نشست و شروع کرد به لیسیدن چوچولش که منظر داشت دیوونه میشد
منظر: من که تا ازدواج اصلا،ببعد از اونم اصلا سکس درستت حسابی نداشتم یعنی شوهرم اصلا از این کارا بلد
نبود بعد از طلاقم که دیگه هیچی
حنیف:جون حنیف راست میگی یعنی بعد طلاق سکس نداشتی
منظر: نه به جون خودم خیلیا به پرو پام پیچیدن اما دریغ از یه بوس
حنیف:پس دیگه بسه صحبت بگیر بخواب دل بده بکار
حنیف سعی کرد براش سنگ تموم بزاره ولی منظر بیشتر از سه چهار دقیقه دووم نیاورد و با جیغای بلند ارگاسم شد باور نمیکنید اما از حال رفت حنیف بدو رو رفت براش اب قند اورد تا حالش جا اومد وقتی بهتر شد
منظر: واقعا تو عمرم اینجوری ارضا نشده بودم
و منو حنیفو دراز کشیدیم و منظر کیر منو ساک میزد و برای حنیف جغ میزد هرجند زیاد وارد نبود اما تمام تلاش خودشو میکرد که وجدان کاریشو نشون بده
وقتی کیر حنیفو کرد تو دهنش من بلند شدم و رفتم پشتش و کیرمو خیلی اروم گذاشتم تو کسش واقعا راست میگفت کسش خیلی تنگ بود معلوم بود که خیلی وقته کیر به خودش ندیده منم کیرمو اروم عقب و جلو میکردم که عادت کنه وقتی احساس کردم که اماده شده شروع کردم با سرعت تلمبه زدن که صدای منظر درومد که انگار نه انگار که تا نیم ساعت پیش خجالت میکشید
منظر: اره بکن جووووووووووووووون اخ کسم داره حال میاد بکن بکن جوووووووون
چنان این حرفا رو میزد که امن امپر چسبونده بودم
منظر : جون حنیف کیرتو بخورم چه کیر کلفتی داری جون بخورم این کیرو که الان میخواد کس و کونمو پاره کنه
حنیف: بخور مال بابام نیست که
حنیف از جلوی منظر بلند شد و اومد پشت منم کیرمو دراوردم و جامونو عوض کردیم وقتی کیرمو میکرد تو دهنش میگفت
منظر: جون بده بخورم این کیرتو این کیری که الان داشت کسمو میگایید
حنیف وقتی تا دسته فرو کرد تو منظر یه اخ گفت و حنیفم وحشیانه تو کس تلمبه میزد من هم از اینکه برام ساک میزد حال میکردم هم اینکه رفت امد کیر حنیف رو تو کس منظر میدیدم رو این حساب خیلی حشری شده بودم که حنیف یهو دراز کشید و به رو به منظر
حنیف: بیا اون کستو بزار رو کیرم ببینم جنده من
منظر : جووووووووون فدای اون کیراتون بشم
وقتی منظر رو کیرحنیف نشست چنان اخی گفت که من از زور شهوت یهو کیرموبا زور کردم تو دهنش اونم تا ته که یه اوق زد و
منظر: جون عجب کیری داشت خفم میکرد
تو همین حین حنیف انگشت و کرده بود تو کون منظر ، منظر که فهمیده بود جریان چیه از تو کیفش یه کرم مطوب کننده در اورد که حنیف به من اشاره کرد و منم رفتم از تو اطاق از تو کشو کرم مخصوص رو اوردم و دادم به حنیف که داشت چنان میکرد منظر رو که اگه استخوان لگن نبود تا کمر فرو میکرد
منظر : اره جوووووووون واییییییییییییی دارم جر میخورم اره جرم بده اووووووف
وقتی حنیف انگشت و یا کرم چرب کرد و فرو کرد تو کونش اول یه خرده برای منظر دردناک بود اما به لذتش میچربید .منم کیرمو گذاشتم لای سینه هاش و خودش با دستش کارمو راحت کرده بود و منم نگاهم به حنیف بود که اشاره کرد و بلند شد و من خوابیدم و منظر کس رو روی کیرم تنظیم کرد و نشستکس ده برابر چند دقیقه پیش گرم شده بودکیرم تو کسش بود و خودش بالا و پایین میرفت و من تو اوج لذت بودم که دیدم چنان رو کیرم بالا و پایین میره که داره رودم میترکه که یهو دوباره یه جیغ کشید و گرمای زیاد تو کسش بهم فهموند که دوباره ارگاسم شده برای یه دقیقه روی من دراز کشید و بی حرکت شدیم اما حنیف دو انگشتی داشت سوراخ کونشو اماده میکرد
منظر:وای تاحالااینقدر حال نکرده بودم جووووووووووووووون اخ
من : تازه اولشه حالا اماده ای میخواییم کاری کینم که مشتری دربست خودمون شی
و شروع کردم به تلمبه زدن که دیدم حنیف یکمی از کرم به کیرش زد و منم منظر رو تو بغلم گرفتمو حنیف پشتش قرار گرفت میدونستم چون بار اولشه شاید اذیت شه به هر حال بهش گفتم
من:منظر حنیف میخواد بکنه تو کونت
منظر : هر کاری دوست دارید بکنید اما یواش
حنیف :همچین میکنم که حال کنی
و اروم سر کیرشو گذاشت دم سوراخ و اروم سرشو کرد تو که منظر یه اخ گفت و بعد گفت
منظر:اروم تر
حنیف:صبر کن دردش ازبین میره
منظر یه دفعه بکن تو بزار دردش رو یهدفعه کنیم
من محکمتر منظر و نگه داشتم و حنیف با یه حرکت تمام کیرشو تو کون منظر فرو کرد که منظر یه داد بلند کشید و ساکت شد
ادامه دارد.........................
بشنو از نی چون حکایت میکند
از جدایی ها شکایت میکند
ارسالها: 404
#17
Posted: 23 Dec 2010 22:34
همیشه خسته........................قسمت شانزدهم
من محکمتر منظر و نگه داشتم و حنیف با یه حرکت تمام کیرشو تو کس منظر فرو کرد که منظر یه داد بلند کشید و ساکت شد
حدود سه چهار دقیقه تو همون حالت موندیم تا کون منظر جا باز کنه منظرم که دردش کمتر شده بود گفت : بکن دیگه
منم شروع کردم به کردن و حنیف همچنان واستاده بود منم سعی کردم با حال دادن به منظر حواسشو پرت کنم یه چند دقیقه کردن باعث شد که منظر دوباره شهوتی بشه و شروع کنه داد زدن که حنیفم کم کم شروع کرد به کردن اما اروم
منظر :اره بکنید جون اخ دارن کسو کونمو پاره میکنن اره محکمتر بکنید جووووووووووووون ایییییییییییی
حنیف : جووووووووون چه کونی داری ادمو جون میکنه این کونت
جنان منظرو میکردیم که حالمون نبود تو اوج دوباره منظر ارگاسم شد
منظر :باور کنید از همون روز مهمونی میدونستم شماها منو میکنید
حنیف :خوب دیگه ما اینیم جوووووووون سوراخت باز شده ها
منظر جرم بدید ابتونم بریزید تو
من: خره حامله میشی
منظر: نترسید من یه هفته س قرص میخورم
که من بلند شدم و جامو با حنیف عوض کردم وقتی کیرمو کردم تو کونش تازه فهمیدم کون یعنی چی وقتی تلمبه میزدم با هر تلمبه امواجی رو کونش درست میشد که دیوونه کننده بود
من:اخ فدات شم منظر عجب کونی داری جوووون چه حالی میده
منظر بزن پارش کن جرش بده اییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی دارم از وسط جر میخورم حنیف بکن ددددددددددددددددددددبکن لامسب اییییییییییییییی جووووووووووووون
من و حنیف با تمام وجود میکردیم که من احساس کردم دارم میام که همزمان صدای منو حنیف بلند شد
من: اخخخخخخخخخخخخخخخخخخخ اومدم جووووووووووووووووووووون
حنیف: وایییییییییییییییییییییییییییییییییی
منظر: اخ جووووووووووووون وایییییییییییییییییی اتیش گرفتم
و سه تایی بیحال افتادیم کنار هم و بعد چند دقیقه منظر بلند شد در حالی که داشت گریه میکرد رفت طرف دستشویی منو حنیف مونده بودیم این چرا گریه میکنه .بعد چند دقیقه از تو دست شویی اومد منو حنیف کنار هم دراز کشیده بودیم و هر کدوم تو یه فکر بودیم که اومد بقلمون ما بلند شدیم که دیدم چشاش قرمزه
من: منظر ما رو ببخش شاید مجبور شدی
حنیف :واقعا اگه اذیتت کردیم حاضریم به هر طریق جبران کنیم
منظر : نه بابا من از خوشحالی گریم گرفت شاید باور نکنید من تو زندگیم تا حالا اینقدر لذت نصیبم نشده بود یه لحظه احساس کردم که نسبت به شما احساس تملک پیدا کردم
من: منظر جون اولا شما خیلی به ما لطف کردی منم خیلی لذت بردم دوما حس تملکت بجاست اما به عنوان یه دوست
حنیف : منظر جون تا زمانی که این رفتار و تملک تو دوستیمون بمونه همیشه میتونی منو مارتیک رو بعنوان دوستات بدونی اما بی رودربایستی اگه به عنوان عشق و عاشقی و این حرفا بخای نگاه کنی شرمندتیم اخلاق منم به اخلاق گه این مارتیک رفته
منظر:همجوری که به حرف اخر حنیف میخندید ، من واقعا از شما ممنونم که برای منم تملک بوجود اوردید
و ما رو بغل کرد که هر دو مون فهمیدیم منظورش چی بود
خلاصه من یه گلس دیگه ریختم و یه تیکه کباب گزاشتم رو لبم و رفتم طرفشون گلساشونو دادم دستشون که حنیف یه ضرب رفت بالا و بعد از بوسیدن من با لباش کبابو گرفت و خورد که منظر همینجوری داشت ما رو نگاه میکرد که
حنیف: چیه چرا اینجوری نگاه میکنی؟نکنه فکر کردی برای تو اورده بود
منظر :اخه من دیده بودم معمولا برای خانم ها این کارو میکنن
حنیف :اون برا فیلم بازی کردنه اما بدون تو دنیا هیچکس به اندازه ما دوتا عاشق هم نیست
منظر : اما اخه
حنیف : میخوای ببینی ، مارتیک اون کیرتو بکن تو دهن من
من زدم زیر خنده و به منظر نگاه میکردم که واقعا باور کرده بود ،منظر فهمید که ما داریم شوخی میکنیم اونم زد زیر خنده که یهو حنیف گفت :فکر میکنی شوخی میکنم و یه چشمک به من زد
حنیف: مارتیک بخواب میخوام بکنم تو کونت
منم خوابیدم که منظر یه لحظه جا خورد و ساکت شد و روشو کرد اون طرف که با صدای شلیک خنده ما فهمید که سر کار بوده و زد زیر خنده
حنیف : بابا اون کیری که برای ماتیک راست شدو میدونی باید چکار کرد
منظر : نه؟
حنیف :همچین باید بکنی تو کونش که زمینو با دندوناش شخم بزنه
دیگه منظر مرده بود از خنده ، خلاصه یه خرده خندیدیم که منظر گفت
منظر میدونید شما دوتا خیلی با هم مچید و خیلی رفیق امشب وقتی منو میکردید برای بار اول چهار بار تو زندگیم
پشت سر هم ارضا شدم من اصلا از پشت به کسی نداده بودم اما نمیدونم چطور شد به شما دادم چون میدونستم درد داره اما فقط همون اولش بود دیگه درد که نبود هیچ همش لذت بود
حنیف : منو مارتیکم تا حالا دونفری با یه نفر حال نکرده بودیم این اولین بار زیاد جلوی روی همدیگه عملیات داشتیم اما سکس گروپ نبوده
من: اره این اولین همکاری دوجانبه ما بوده اگه کمی و کاستی توش بود بگین همون جارو خودمون پر کنیم
حنیف : حالا دیگه راحت به حمید میگم عمتو گاییدم
زدیم زیر خنده که من حنیف بلند شد و رفت سمت حموم که دوش بگیره منو منظرم کنار هم دراز کشیده بودیم
که منظر روشو طرف من کرد و لبشو گذاشت رو لب من و با دست شروع کرد به بازی کردن با کیرم
من: منظر جون من حس بلند شدن ندارم بجون خودم موش از کونم بلغور میکشه
منظر تو فقط بخواب من کاریت ندارم کا دیده رفت پایین و شروع کرد به ساک زدن و دوباره کیرم راست شد همینجوری که ساک میزد با خایه هام بازی میکرد یه ده دقیقه ای ساک زد و منو یه ور کرد و کونشو سمت من کرد و اروم کیرمو تو کونش فرو کرد که انگار اتشفشان بود چنان اخ گفت که حنیف داد زد : لبیک لیبک
منم اروم دستم گذاشتم رو سینه هاش و اروم شروع کردم به تلمبه زدن ولی همچین حال میداد که اصلا نفهمیدم
چقدر طول کشید اما احساس کردم تکونای منظر بیشتر شده وقتی چشماموباز کردم دیدم حنیفم تو همون حالت کرده تو کسش و داریم تو اون پوزیشن میکنیمش همین مسئله باعث شد دوباره شهوتم دوبرابر شه وبه سرعتم اضافه کردم همین امر باعث شد که به اوج برسم و با داد و بیداد ابمو تو کونش خالی کنم وقتی ابم اومد بلند شدم و رفتم سمت حموم که دیدم حنیف منظر بلند کرد و بهش گفت سگی بخوابه و دیدم که کیرشو کرد تو کون منظر و شروع کرد به کردن که من رفتم تو حموم وقتی از حمان دراومدم دیدم دوتایی کنار هم دراز کشیدن و
من : خسته نباشید
حنیف : مونده نباشی
منظر با خنده بلند شدو گفت حنیف یبا ببرمت حموم میخوام بشورمت
حنیف: نه جون مادرت امشب رس ما رو کشیدی نمیشه که عقده این چند سالو یه شبه سر منو این بدبخت خالی کنی
هر سه تایی زدیم زیر خنده که من گفتم بابا من میرم تو رختخواب
خلاصه دوتایی رفتن حموم و منم رفتم خوابیدم تا رفتم تو رختخواب خوابم برد اما ای کاش خواب نبود توی خواب منو نگار با هم بودیم مثل گذشته ،کنار هم داشتیم صحبت میکردیم که نمیدونم چی شد یهو نگار غیب شد منم با دادو فریاد دنبال نگار میگشتم گریه میکردم التماس میکردم که یهو با چندتا ضزبه و نکون از خواب پریدم منظر و حنیف بالای سرم بودم چشای حنیف خیس خیس بود بلندم کرد و یه لیوان اب داد بهم وقتی ابو خوردم دیدم تمام صورتم از زور گریه خیسه وفتی تو صورت حنیف نگاه کردم گفتم : حنیف بخدا اینجا همینجا یهو گم شد
حنیف : اره داداشی میدونم
سرمو گذاشت رو شونش ،وقتی قطرات اشکش چکید تو صورتم تازه فهمیدم اونم ..............
جنان بغلش کردم و دوتایی زدیم زیر گریه مثل بچه های دبستانی مثل اون موقع که باتنبیه شدن یکیمون دوتایی زار میزدیم
حنیف : فداتشم که هنوزم عاشقی
من: من فدات شم که هیچکی مثل من خوشبخت نیست هیچکی مثل من عاشق نداره هیچکی مثل من رفیق نداره
یهو منظر گفت : دردوبلاتون تو سر من که شماها فقط باید با هم باشید تا حالا من به هیچکس حسادت نکردم اما الان به شماها حسادت میکنم من فکر میکردم شماها فقط تو رفاقت باهم مچید اما الان میدونم که شما دوتا روحید تو یه بدن
هنوزم که هنوزه این حرف منظر تو گوشم صدا میکنه
دوباره سه تایی بلند شدیم و اومدیم پایین تو پذیرایی ساعت شش و نیم بود دوباره کسخل بازیمون گل کرده بود
اما نمیدونستیم که فرداها چه روزایی خواهد بود .
ادامه دارد
بشنو از نی چون حکایت میکند
از جدایی ها شکایت میکند
ارسالها: 404
#18
Posted: 23 Dec 2010 22:38
همیشه خسته ………………قسمت هفدهم
صبح ساعت هشت منو حنیف از خونه دراومدیم و اول منظر رو رسوندیم به کلینیک وبعدش حرکت کردیم به سمت پل چوبی وقتی رسیدیم اونجا اینقدر شلوغ بود که سگ صاحابشو نمیشناخت خلاصه ما فرم ها رو گرفتیم و اومدیم سمت خونه من فرم خرید گرفته بودم حنیفم فرم معافیت خلاصه اومدیمو من حنیفو که دیگه الان کلیه کارای شزکت به عهده اون بود رو پیاده کردمو خودمم رفتم سمت شرکت درست به موقع رسیدم موقع نهار بود نهارموخوردم ومشغول شدم
اخر هفته یه جشن تولد دعوت بودیم از اون طرفم هفته بعدش عروسی خواهرم بود خلاصه تو این گیر و دار ساغر هم اصرار داشت که خواهرم هم حتما تو مهمونی شرکت داشته باشههر چند خواهرم تو خیلی از مهمونیا با منونوید
و حنیف میومد اما بعد از نامزدی نیومده بود و برای جشن نامزدی به علت خانوادگی بودنم نتونستیم بچه ها رو دعوت کنیم خلاصه خود ساغر با حمید و خواهرم تماس گرفته بود و دعوتشون کرده بود منو حنیف طبق معمول همیشه زوردتر از همه راه افتادیم و بعد از خریدن کادو اومدیم تو مهمونی هنوز خیلی از بچه ها نیومده بودن من خیلی دوست داشتم منظرم میومد اما با بودن حمید نمیشد خلاصه مهمونی شروع شد وکم کم تمام بچه ها اومده بودن
که نوید اروم اومد بهم گفت :مارتیک دختر خاله اومد
توهمین گیرو دار دیدم خواهرمو ولیلا ومنظر و حمید از در اومدن تو که حنیف داد زد :به افتخار عروس و داماد اینده و منو بغل کرد
همه با سوت داد بیداد داشتن خواهرمو وحمیدونگاه میکردن که یهو نگاهشون یه منو حنیف افتاد و شروع کردن به خندیدن
من شروع کردم دونه دونه بچه ها رو به حمید و لیلا و منظر معرفی کردن ومهمونی مسیر عادی خودشو از سر گرفت .تو جمع همه همه خوشحال بودنو در حال بزن برقص که دیدم حنیف داره با یه پسره که با یکی از دخترا اومده بود کل کل میکنه اخه اونشب حنیف سرور مشروب شده بود
حنیف : داداش چشم شما اینو بخور اگه بازم خواستی من کوچیکتم هستم اگه تا صبحم بخوری بهت میدم
پسره: اخه داداش همچین میریزی که انگار داری به گنجشک مشروب میدی حالا خوبه ویسکیه اگه عرق بود چی
منکه دیدم الان نوید میره جلو وبرای پسره قاطی میکنه رفتم جلو و گفتم
من: دادا انجا همه اومدن حال کنن نیومدن ادعا که
پسره : بابا مثل اینکه گندشون تویی
من : نه بابا مثل اینکه شما گنده بازی درمیاری ،ماها گنده رو میبندیم
پسره : ببین من حال درست حسابی ندارما
من: میدونم اگه کلت سر مشروبه که ماها کل نداریم
پسره: معلومه با این خوردنتون
حالا دیگه همه فهمیده بودن جریان چیه و میخ ما شده بودن
من: اره بابا ما اینجوری میخوریم و حال میکنیم
پسر: اره داداش ما اینجوری حال نمیکنیم (حالا سوتی شو ببینین) ما اب خوریمون با سطله جرم کوچیکمون قتل
من:چرا اینو از اول نگفتید حنیف اقا گاو تشریف دارن
همه دن زیر خنده که پسره قاطی کرد
من: بیخودی قاطی نکن من فقط اینو میدونم گاو با سطل اب میخوره چون اونکه شما منظورته فکر کنم عرق بود
فقط صدای خنده بود که کل سالن رو برداشته بود که مندست کردم دوتا شیشه از زیر میز برداشتم و اوردم بیرون و گذاشتم روی میز و گفتم یبا دادا میخوام بدونم تا کجا میای ،
پسره : پیرزن از تاکسی خالی میترسونی
من :شب دراز است و قلندر بیدار
خلاصه شیشه اول رو خودم برداشتم که ویسکی گرند مکنیش بود و درش و باز کردم که پسره لیوانشو گذاشت جلو و منم نامردی نکردم شیشه رو گذاشتم رو لبم و شروع کردم سر کشیدن تقریبا نصف شیشه رو یه نفش خوردمو شیشه رو گذاشتم روی کنارم و حنیف یه لیوان اب البالو داد که نخوردم
من : دادا صبر کن هر وقت بهت گفتم شروع کن
حالا پسر مات داره منو نگاه میکنه و همه چشم دوختن به من و نگران دارن منو نگاه میکنن تنها کسی که با خیال
راحت واستاده بود حنیف ونوید بودن چون سابقه همدیگه رو میدونستیم خلاصه شیشه رو برداشتم و تا اخرشو یه نفس خوردم و گذاشتم رو میز و یه سوت بلند زدم که صدای خندیدن حنیف و ساغر و نوید و خواهرم بلند شد
پسره:داداش یعنی ما گاویم دیگه
من : نه دادا مزه لوتی سوته اقای گنده لات
خلاصه صدا از کسی در نمیومد که تا پسره دستش به شیشه خورد
حنیف: دادا اگه میبینی کمه میخوای من بازی من پایما ،راستی اگه نتونستی اونوقت چی ؟
پسره :دادا هرچی شما بگی
حنیف : اگه خوردی (از تو کیفش یه تراول دویستی دراورد)این مال تو و من این داداش همینجا لخت میشیم با شورت میرقصیم اما اگه نخوردی ما پول نمیخوایم همون با شورت رقصیدن کافیه
سولماز که این پسره رو اورده بود اومد جلو گفت : نه اینم پول این و یه چک پول گذاشت وسط
خلاصه پسره شیشه رو گذاشت رو لبش و یک چهارم شیشه رو خورد و یه نفس گرفت اما مزه نخورد از چشاش معلوم بود که چه حالی داره ودوباره شروع کرد که ایندفعه یه توپوق ناز زد و نزدیک بود گل افشانی کنه که به زور مزه خودشو جمع کرد سری سوم تا یه قلپ خورد گل افشانی کرد که یهو حنیف جنان زد زیر گوشش که من برق ازکلم پرید ویفه پسره رو گرفت و کشون کشون برد سمت دست شویی
بعد اومد رو رو کرد به همه و گفت: حضار محترم شرمنده اما بین دوستای ما پیدا میشن کسایی که بعضی اوقات یه کارایی میکنن که خجالت اوره(سر صحبتش با سولماز بود)
پسره از تو توالت دراومد و منگ اومد سمت ما وقتی رسید گفت : داداش شرمنده من حاضرم هر حکم کنید
من : ببین دادا فکر نکن منم حالو روز درستی دارم منم اگه پس نزنم خیلی شانس اوردم اما بدون تو این برنامه
یا تو هر کاری هیچ قت ادعا نکن همیشه دست بالای دست بسیار این امر در مورد منم صدق میکنه برو خوش باش اما بدن تو اینجا یا هر مکان دیگه رفتی همیشه همرنگ جماعت شو حالا برو خوش باش
تو همین موقع همه بچه ها یهو شروع کردن به جیغ زدن که دیدم حنیف رفته رو میز میخواد لباساشو دربیاره
من بیا پایین اون بالا چه گهی میخوری پوفیوز ؟
حنیف: تو که نذاشتی این بابایی استریپ کنه بزار خودم کنم که حداقل عقدش به دل بچه ها نمونه
حمید که تا اون موقع ساکت وایستاده بود همچین میخندید که یهو حنیف گفت
حنیف:اینو چه غشی میکنه حالا که میخوام لخت بشم اینه اگه لخت مادرزاد بشم حتما سکته میکنه
دیگه از زور صدای خنده صدا به صدا نمیرسید منم خیلی اروم رفتم یه گوشه نشستم چون اگه یمک تحرک میکردم مطمئنا کارم تموم بود حنیف که فهمیده بود جریان چیه با نوید شروع کردن به گرم کردن مجلس که دیدم لیلا با منظر اومدن کنارم
منظر : خوب حالشو گرفتی حال کردم
لیلا : خیلی پررو بود دلم خنک شد
من : بابا چی چی خوب حالشو گرفتم حالا معده خودم داره پشت رو میشه
خلاصه یکم صحبت کردم که دیدم ساغر با یه کاسه اومد طرفم و انگشت شو کرد تو کاسه و به من گفت دهنتو باز کن،من :اینچیه
ساغر : توچیکار داری این دوای دردته
من : ددددددد حداقل بگو چیه که منم بخورم
ساغر:این عسله طبیعیه بخور
منم چندتا انگشت عسل خوردم وقتی انگشت ساغرو میمکیدم قیافه لیلا دیدنی بود میخواست ساغرو جر بده اما
روش نمیشد حرفی بزنه
خلاصه بعد از حدود نیم ساعت دیدم صلا حالم یهو حیلی بهتر شد تازه فهمیدم عسله کار خودشو کرد که توهمین اثنا یه اهنگ تانگو گذاشتن و همه دو به دو بلند شدن و حنیفم اومد دست منظر و رفت و بلند شدن منم که دیدم ضایع س اگه بالیلا نرقصم دستشو گرفتم با اینکه خیلی مست بودم اما به خودم گفتم اشکال نداره اما جای دشمنتون خالی دهن منو گایید از بس انگشت های پامو لگد کرد خلاصه وقتی داشتیم میرقصیدیم یهو لیلا
لیلا: مارتیک تا حالا عاشق شدی؟
من : چطور چرا سوال میکنی؟
لیلا : همینطور میخوام بدونم
اره یه بار شدم
لیلا : اون الان اینجاست
اره اون همیشه با منه
لیلا: یعنی چی
عشق من مرد اما عشق واقعیه من حنیفه که همیشه با منه
لیلا : منظربرام تعریف کرده
اون از کجا میدونسته(خر پدرته)
لیلا:مثل اینکه از خواهرت شنیده
خوب دیگه سرنوشت من اینجوری بود
لیلا : میدونی مارتیک من دوست دارم
یهو انگار پاهام چسبید به زمین و گفتم :چی؟
لیلا : یعنی اینکه نمی تونم بدون تو زندگی کنم
من : اما بدن من هیچ تعلق خاطری به شما ندارم واز این بچه بازیام خوشم نمیاد
اما تو حقیقت منم عاشق بودم درست نبود عشقو با بچه بازی قیاس میکردم
لیلا : اما من دوست دارم
من : ببین لیلا خانم من اگه الان اینجام ودارم باهات میرقصم دلیل عشق نیست اما بدون منم دوست دارم اما نه به عنوان عشقم بلکه بعنوان یه دوست یه فامیل همین نه بیشتر
لیلا : اما..........
من : اما نداره ببین اگه باز بخوای شروع کنی مجبورم یطور دیگه حالیت کنم نذار احتراما از بین بره
خلاصه از شانس خوب من اهنگ تموم شد و من با خنده رفتم طرف حنیف و منظر که داشتن میخندیدن و
گفتم :باز چشم منو دور دیدین چه غلطی میکنید
حنیف : همش ذکر خیرت شما بود راستی تونست مختو بزنه
من:شما از کجا فهمیدید ؟
منظر اخه من میدونستم بهم گفته بود امشب میخواد بهت بگه
اااااااااااااا عجب ادمایی هستین شماها این رسم رفاقته
حنیف: توام که بدجوری سرشو کوبیدی به طاق
چطور مگه؟
حنیف: اخهقیافشو نگاه کن اگه الان یه دست به سرش بکشن زرتی میزنه زیر گریه
من: بهتر بزار همین الان تکلیف خودشو بدونه و تا اخر مجلس دیگه باهاش هم کلام نشدم واخر مجلس اونا خداحافظی کردنو رفتن و منو حنیفم اومدیم ماشینو روشن کردیمو حرکت کردیم سمت خونه حنیفینا که یهو موبایل حنیف زنگ خورد
حنیف :بله سلام جانم جانم ........نه .................جون من.................کی ..................الان کجای.....................ج.ن من راست بگو.................ببین اگه داری اذیت میکنی ...............................
باشه همین الان میام اونجا........................ وایستا اومدیم فعلا
منکه حسابی نگران شده بودم با عجله پرسیدم
من : چی شده حینف مگه لال شدی کسی طوریش شده ؟
سرشو انداخت پایین و گفت : اره
کی؟ کجا؟
حنیف : برو سمت خونه منظر
تورو جون مادرت حنیف کسی طوریش شده
حنیف : اره اما خودتو ناراحت نکن
زدم کنار و برگشتم سمت حنیف که گفت : تو بیا بشین این طرف تا بهت بگم با عصبانیت سوار اومدم پایین وقتی نشستم تو ماشین سرشو کرد تو ماشین و نا چشمایی که توش اشک جمع شده بود گفت: میدونی مارتیک دنیا به کسی وفا نکرده
من که دیگه نفسام به شماره افتاده بود سرمو چسبوندم به داشبورد که گفت:
حنیف :منظر بود میگفت امشب وقتی رسیدم خونه تازه تازه................
که یهو بغض ش ترکیدو با گریه گفت
حنیف گفت : تازه فهمیده که چقدر امشب هوس کیرای مارو کرده و کس و کونش به خارش افتاده
منکه چند لحظه نفسمو حبس کردم بودم تازه فهمیدم کسکش همچین منو کیر کرده که از یک کیلومتری
مشخصه کیر شدم در ماشینو باز کردم و افتادم دنبال حنیف که عینهو روباهی که سگ دنباله شه فرار میکرد
ملت تو خیابون میخ ماشده بودن و هر هر میخندیدن
ادامه دارد...................
بشنو از نی چون حکایت میکند
از جدایی ها شکایت میکند
ارسالها: 404
#19
Posted: 23 Dec 2010 22:43
همیشه خسته.....................قسمت هیجدهم
خلاصه با خوردن مشروب بیش از حد و دنبال کردن حنیف اینفدر حالم خوب بود که خوبترم شد
وقتی نشستم تو ماشین دیگه یادم نمیاد چطوری رسیده بودیم خونه ومن چطوری اومده بودم تو رختخواب در ضمن از دیشب تا حالا هم که تقریبا ساعت یازده بود هم بیهوش بودم .بلند شدم و رفتم به سمت دستشویی که دیدم منظر و حنیف کنار هم مثل دوتا کارگر معدن که انگار صدتا تونل کندن خوابیدن منم مثل بچه ادم اومدم و یه ابی به سرو صورتم زدم و بدون سر و صدا از خونه زدم بیرون
نمیدونم چی شده بود اما اصلا حوصله نداشتم نه حوصله خودمو نه دیگرانو فقط میخواستم برم یه جایی که هیچ کس نباشه یه جایی که کسی منو نشناسه بازم همون فشار عصبی همیشگی ،یوقت به خودم اومدم دیدم تو جاده تهران قزوین اونور عوارضی کرج دارم با یه سرعت دیوانه وار رانندگی میکنم
اخر شب وقتی ماشینو تو پارکینگ مجتمع پارک کردم تازه یادم افتاد از دیشب تا حالا موبایلمو رو رو سایلنت گذاشتم وقتی به ال سی دیش ناه کردم دیدم بالای 20 تا میس داشتم و 13 نا اس ام اس برام اومده ، منکه میدونستم اگه دستکم به اس ام اس ها بخوره تا جد بزرگوارم باید تو قبر تکنو بزنن
خلاصه یه نگاه به مسی ها انداختم اکثرا از طرف حنیف بود و هم از طرف مامان و دیگران
خلاصه اومدم تو خونه و دیدم که همگی منتظر منن و مادرم نگران وایستاده داره منو نگاه میکنه
من: چیه چرا همتون اینجوری بهم نگاه میکنید ؟
مادرم : معلوم هست کجایی تو ،چرا گوشیتو جواب نمیدی ،نمیگی دل ادم هزار راه میره؟
من: اولا ببخشید .دوما گوشیم رو سایلنت بوده ،سوما مگه من بچم چهارما میخواستید از حنیف سراغمو بگیرید
یهو یکی بزور از تو اطاق پری بیرون و من قیافه حنیفو دیدم که نوید داره بزور جلوشو میگیره که نزنه تو سره من
حنیف: ببخشید تورو خدا ها (بسمت مامان و بابام )
اخه توله سگ پدر سگ من از کجا دونم تو کله خر کدوم قبرستونی مگه من له له توام از صبح تا شب تورو بپام ،اخه چقدر من از دست تو حرص بخورم ،مگه من چه جرمی به درگاه خدا کردم که تورو گذاشته تو دامن من مگه.....................
خلاصه یه نیم ساعتی هی منو نفرین میکرد و خودشو میزد و بقیه هم هر هر میخندیدن تا اینکه من گفتم : راستش اقا نیف وقتی شما داشتی از منظره لذت میبردی منم دیدم نباید تو اون ارتفاع مزاحم شما بشم بخاطر همین رفتم جای دیگه
حنیف : که داشت اروم میشد گفت : اولا من زیاد از اون منظره لذت نبردم بسکه طبعتش مرتفعه من کمبود هوا گرفتم ، ایشالله خدا خفت کنه که از این به بعد تو این سفرهای علمی سیاحتی کمتر می بزنیو چپ کنی که منو بی یاور نذاری که اینجوری این بلا سرم یباد
من : اخه به من چه جنابعالی کشته مرده سیاحتی
داداشم : داداشی حنیف تورو خدا ایندفه منم ببرید من عاشق سفر علمیم
حنیف با خنده : ایییییییییییییی تو روح اون بابات مارتیک یبا تحویل بگیر این یه ذره بچه هم دلش میخواد یباد اما تو اینگار نه انگار همش از زیر سفر فرار میکنی
داداشم : داداشی ایندفه اصلا به مارتیک نگو فقط بیا دنبال خودم ببین من اصلا اذیت نمیکنم بهت قول میدم تا اخر راه اصلا قر نزنم
حنیف : باشه عزیزم اما از این میترسم که وقتی تورو با اون منظره تنها بزارم یهوم هوای نپتون به سرش نزنه( اخه ما یه مثل داشتیم وقتی یه زنی که خیلی درشت بودو با یه مرد کوتوله میدیدیم
میگفتیم زنه شبلی جمعه از مرده مثل چایی نپتون استفاده میکنه)
فقط منو حنیف نیشمون باز بود و بقیه هم الکی میخندیدن اخه یکی نبود بگه مجبورید الکی بخندید وقتی چیزی نمیفهمید
اون روز و روزای دیگم به همین منوال میگذشت تا به عروسیه خواهرم نزدیک شدیم از چند شب قبل از منو حنیف به دنبال همدیگه مرخصی گرفته بودیمو وهر کدوممون یه سری کارارا رو به عهده گرفته بودیم نمیخواستم چیزی برا خواهرم ارزو باشه شاید بتونم به جرات قسم بخورم که چیزی نمونده بود که رو جهیزیه نزاریم خریدی نمونده بود که نکنه یادمه به داماد گفته بودم موقع خرید اصلا نمیخواد ملاحضه ما رو بکنی اما اینم یادت باشه که هرچی خواهرم دست روش گذاشت باید تهیه کنی
ازیه قبل ازشب حنا بندون اینقدر خوشحال بودیم که سر از پا نمیشناختیم همه دوستان ازهمون شب دعوت بودن، عروسی تو باغ پدربرزگ حنیف بود
وقتی حنیف یکی از ساختمونا رو برای دوستان در نظر گرفت تقریبا صدای همه رو دراورد چون بهترین ساختمون تو ضلع شمالغربی باغ بود که بهمه باغ مسلط بود و ازاستتار بالایی برخوردار بود
شب حنابندون بچه ها از سرو کول همدیگه بالا میرفتن ،منکه انگار دنیارو بهم داده بودن وقتی که شادی خانوادمو میدیدم . خواهرم مثل یه فرشته شده بود .کلا با داماد خیلی به هم میومدن . خلاصه تمام فامیل میزدنو میرقصیدن .
حنابندونو وعروسی تموم شد و عروس و داماد رفتن ماه عسل و منو برو بچم هم قرار شد تا خر هفته بعد تو همون باغ بمونیم اما..........
فردای عروسی از طرف شرکت به من اطلاع دادن که برای تحویل یه کار باید سریعا خودمو به زاهدان برسونم منم با اولین پرواز رفتم زاهدان و دو روز بعدش به سمت تهران برگشتم اما همش تو راه یه دلشوره داشتم وقتی رسیدم تهران بسمت خونه مادر بزرگم حرکت کردم که وسائلمو بزارم اونجا و ماشینمو بردارم اخه وقتی میرفتم مسافرت ماشینمو اونجا میذاشتم تا راحتر برم و بیام
وقتی رسیدم دیدم برادرم با پسر داییم دارن تو کوچه بازی میکنن وقتی نزدیکشون شدم داداشم منو دیدو پرید بغلم و با همون حالت کودکانه بوسم کرد
وقتی میخواستم وارد کوچه شم که داداشم گفت : راستی داداش یه چیزی میگم اما ناراحت نشیا
من: بگو داداش
دادا: میدونی داداشی حنیف یه ماشین خریده
من : خوب اینکه ناراحتی نداره دادش مبارکش باشه تازه من میدونستم میخواد بخره
دادا: اما داداشی حنیف با همون ماشین تصادف کرده اما هیچیش نشده الان تو ای سی یو بیمارستانه
با این حرفش یهو پاهام شل شد جلوی چشام سیاهی رفت و دو زانو نشستم زمشن اما صدای دایمو میشنیدم که دادو بیداد میکرد وقتی به خودم مسلط شدم تازه فهمیدم که داییم داره سعی میکنه به من اب قند بده
من: کدوم بیمارستانه ؟
داییم : صبر کن با هم میریم
من: میگم کدوم بیمارستانه ؟ دایی بگو وگرنه به خداوندیه خدا خونتو اتیش میزنم
داییم : میمنت
نفهمیدم چطوری بلند شدم و داییمو که میخواست نذاره برم و پرت کردم یه طرف و پریدم تو ماشینم ،وقتی به بیمارستان رسیدم نگهبان از ترسش زنجیرو انداخت و من با همون سرعت وارد حیاط بیمارستان شدم . جلوی ورودی بدون اینکه ماشینو خاموش کنم (البته اینا به نقل داییمه که پشت سره من میاد تو بیمارستان) وارد بیماستان شدم نگهبان که حال منو دید اومد جلو و دست منو گرفت که اقا کجا ،چنان با مشت تو صورتش گذاشتم که کتف خودم درد گرفت . تموم پرسنل اونجا و داروخونه بیمارستان ریختن سر من اما مگه من وامیستادم یا ساکت میشدم ،اشغالی کنار دیوارو پرت کردم تو شیشه داروخونه .با لگد شیشه درب ورودی رو شکستم ،خلاصه کل بیمارستانو گذاشتم روسرم که داییم و یه اقای دیگه افتادن روی منو دستامو گرفتن حالا من داد میزنم حنیف حنیف
خلاصه داییم بهشون فهموند که من باید مریضو ببینم وگرنه همین بساطه . تو همین گیرو دار یه سیلی منو درجا ساکت کرد یه پرستار بود : چته چه مرگته بیمارستانو گذاشتی رو سرت
من: تا حنیفو نبینم از اینجا نمیرم
پ: مگه کسی میگه نبین . چرا داد میزنی مثل بچه ادم بگو
من : خانم تورو جون مادرت هرچی بگی گوش میکنم اما تورو جون مادرت بذار من ببینمش
پ: میبرم اما فقط یه دقیقه چون اونجا ممنوع واملاقاته
من : باشه فقط یه ثانیه قول میدم
منو ول کردن وقتی داشتم از کنار نگهبان رد میشدم همچین نگاهم میکرد که اگه ولش میکردن تیکه بزرگه گوشم بود
رسیدیم طبقه سوم اول یه گان(لباس مخصوص) اوردن که بپوشمو کفشامو عوض کردم تا در و باز کردن مثل ای وحشیا پریدم تو قسمت . تو هر اطاقی که نیرفتم حنیف نبود تا اینکه پرستار دست منو گرفت و برگردوند تو همون اطاق اول که تازه حنیفو دیدم با سری که اندازه یه توپ بسکتبال باد کرده بود و باندپیچی زیاد
فقط کنارش نشستمو دستشو تو دستم گرفتم و سرم گذاشتم کنار دستش
وقتی چشامو باز کردم نور زیادی اذیتم میکرد کنار پنجره تو اطاق زیر سرم بودم
حنیف فردای اون روز که من میرم با یکی از بچه ها میرن بیرون وقتی میخواسته از این ور خیابون بره اونور که سیگار بگیره یه ماشین با سرعت زیاد مبزنه بهش
یادم نمیاد از تو کریدور تکون خورده باشم اصلا چیزی یادم نیست ،نه زمان . نه مکان نه ادما
همش دنبال یه روزنه هستم . دنبال یه نور امید . دکترش میگه خوب میشه . اویکی میگه خطر رفع شده .از پرستار شنیدم فقط باید به هوش بیاد . خدا جون تو چیمیگی . خدا خدا خدا خدا . چه کلمه ای چه بزرگواری اما چی میشه خدا جون مگه نمیگن تو بزرگی مگه نمیگی هرکی منو صدام کنه جوابش میدم پس کوشی چرا جوابمو نمیدی اوندفعه ازت نگار رو خواستم ندادی اما زندگی کردم چون حنیفمو داشتم اما به اون بزرگیت قسم اگه حنیفمو بهم ندی زندگیتم نمیخوام اینو بهت قول میدم یا هر دوتامونو با هم ببر یا هر دوتامون بمونیم .خدا جون اگه ندی ازت میگیرم من نمیخوام باهات معامله کنم . اهل معامله نیستم یا اره یا نه . توزندگیم هرچی دادی بگیر اما تو اون چیزایی که ازم گرفتی فقط سلامتیه حنیفمو میخوام. حالام اینجام منتظرم تو نمیدونی انتظار چه سخته چون برات انتظار معنی نداره اما من دارم دیوونه میشم
ادامه دارد.....................
بشنو از نی چون حکایت میکند
از جدایی ها شکایت میکند
ارسالها: 404
#20
Posted: 23 Dec 2010 22:45
همیشه خسته .........................قسمت نوزدهم
سه روزبعد از عمل حنیف دوباره بهوش اومد و تو بیمارستان براش یه اطاق خصوصی گرفتیم نمیدونم اصلا گذشت زمان رو نمیفهمیدم فقط یه انتظار کشنده بود ،خیلی دلم برای صداش تنگ شده بود. منو که به خونه تبعید کرده بودن بعد از اون گندی که زده بودم تو بیمارستان همه منو به چشم یه روانی نگاه میکردن .
وقتی حنیفو منتقل کردن به بخش با هزار مکافات تونستم که همه رو راضی کنم که پیشش بمونم
همه میگقتن میری اونجا دوباره پدر این پزستاراها رودرمیاری اما مگخ من گوش میکردم
وقتی وارد اطاقش شدم حنیف با یه صورت متورم تو تختش در حالی که به دستش سرم وصل بود
خوابیده بود و پدر و مادرش کنارش بودن،وقتی مامان حنیف منو دید اومد طرفمو منو تو بغلش گرفت و خیلی اروم گریه میکردو گفت : دیدی پسرم هیچیش نیست .دیدیبیخودی خودتو اذیت میکنی عزیزم .بیا بیا ببین حالش خوبه تازه خوابیده از صبح تا الان چند بار بهوش اومده و سراغ تورو گرفته
با پدرشم روبوشی کردمو و گفتم : شما دیگه خسته شدید بهتره برید خونه من اینجا پیش حنیف میمونم
پدرش: نه بابا من خودم میمونم راضی به زحمت شما نیستیم
من : مثل اینکه منم باید یه دیوونه بازیم برا شما دربیارم انگار زبون خوش سرتون نمیشه
پدرش : اخه تو خسته ای تازه شرکتم باید بری
من:اولا من از همون روز شرکت نرفتم و فکر کنم برادر خانمت منو میشناسه
مامانش: اره جریانو که فهمید میدونست تا حنیف مرخص نشه سر کار نمیری
من: خوبدیگه شماها برید
یهو یکی با صدای ضعیف گفت : برید دیگه بابا حتما باید لخت بشیم تا خجالت بکشید
منکه از زور خوشحالی شیرجه زدم سمت تخت صورت حنیفو گرفتم تو دستمو و با گریه گفتم :نامرد حالا دیگه دل منو خون میکنی نمیگی من دق میکنم بزنم تو سرت پدر سگ
حنیف : اولا سلام دوما بابا جون شما رو مورد عنایت قرار دادن
من تازه فهمیدم چه گافی دادم و با شرمندگی رومو کردم طرفشون که هر دوتاشون داشتن میخندیدن که باباش گفت : عیب نداره دیگه شوخیه
حنیف : اااااااااااااااا خوشت اومد مارتیک جون یه چندتا فحش خارمادر بده که جد وابادشون همگی اینجا به صف شن
مادرش: مگه که تورو فقط بتونن با ارام بخش خفت کنن
من : حالت چطوره ؟ داداش بدی شدیا اینه رسمش ؟
حنیف : به جون تو اصلا نمیدونستم این زنیکه میخواد بزنه بهم وگرنه منتظر میموندم باهم تصادف میکردیم
روبه باباش گفتم : پس اونیکه زده کجاست رضایت که ندادید؟
باباش : نه ،اما بنده خدا با باباش رو بزور دیشب فرستادیم خونشون
من : بنده خدا! وای اگه ببینمش
باباش : بابا اون بنده خدا اوضاش از این پسره بدتر بود هرکی ندونه توکه میدونی این هیچ وقت مثل ادم از تو خیابون رد نمیشه مثل گاو میمونه
حنیف : اخه میدونید که پسر کو ندارد نشان از پدر
همگی زدیم زیر خنده و من پدر مادرشو فرستادم برن خونه و برگشتم تو اطاق دیدم حنیف دوباره خوابیده و منم نشستم کنارش
چقدر این صورتو دوست داشتم ،چقدرمعصوم خوابیده ؛یه لحظه فکر کردم اگه بلایی سرش میومد
من چیکار باید میکردم .اروم خم شدم رو صورتش و یه بوسه از لپش کردمو دستشو تو دستم گرفتم نمیدونم چرا اشکم سرازیر بود شاید بخاطر اینکه خوشحال بودم شاید بخاطر لطف خدا شاید بخاطر .................نمیدونم اما دستشو چسبونده بودم به لبام که یه صدایی منو بخودش اورد
پ: معلومه خیلی دوسش داری
برگشتم دیدم پرستاره بخشه با یه سبد تو دستش
من: اره اینقدر دوسش دارم که نمیخوام بخاطرش دنیا باشه
پ:معلومه با اون دیوونه بازیات
خوب دیگه اینقدر شرمندم نکید اصلا دست خودم نبود من تو تهران نبودم که اینجوری شد در ضمن مقصر تون نگهبان بود که انگار با نوکر پدرش داره صحبت میکنه البته نمیخوام خودمو توجیح کنم اما بازم از طرف من از همه عذر خواهی کنید
پ : میدونم .باشه حتما .اما امیدوارم که حال داداشت زودتر خوب شه
ممنون امیدوارم که هرچی زودتر اینطوری بشه
پ:اقای......... فامیلی حنیفو گفته بود که من جواب ندادم
با دستش منو تکون داد وگفت مگه شما داداش اقای.......... نیستید
من :نه
پ:پس چه نسبتی با هم دارید
منو حنیف از بچگی با هم بزرگ شدیم دوتا دوست اما خیلی بیشتر از دوست
پ:واقعا من تا الان فکر میکردم باید داداش باشید اما الان اصلا باورش برام سخته که اون همه قشقرقو فقط برای رفیقت راه انداخته باشی
گفتم منو این اقا نزدیکتر از داداش و این حرفا هستیم کل فامیلامون میدونن ما بدون هم هیچی نیستیم
پ:واقعا اینقدر خوشحالم که هنوز اینجور دوستیا رو میبینم که واقعا نمیدونم چیبگم
تو همین حین حنیفم با صدای ما از خواب بلند شده بود نمیدونم کی اما یهو گفت :
حنیف : میدونی خانم پرستار ما دوتا رو قرار بدن به یه خانم که از هم دور نمونیم تازه اگه یکی یکی بدن اون کارایی رو نداریم
پرستار که از شوخی حنیف خجالت کشیده بود و خنده شم گرفته بود سعی کرد خودشو مشغول نشون بده که من گفتم
ببخشید این بجه همینجوریه چندفعه عملش کردیم اما باز ادم نشده
پرستار زد زیر خنده که گفتم : خوب اقا حنیف اگه اینجا زیاد حرف بد بزنی مجبورم بجای ارام بخش از شیاف استفاده کنم که اونم میدونی چون کالیبرت بالاست به مشکل برمیخوری
پرستاره دیگه داشت با صدای بلند میخندید و یه امپول تو سرم حنیف خالی کرد و با خنده و شوخی از اطاق رفت بیرون که منو حنیف یه کم صحبت کردیم که حنیف دوباره سکته زد و خوابش برد
حدود ساعت دو و نیم بود که دیدم در اطاقو میزننبلند شدم رفتم سمت درکه دیدم یه خانم میان سال با یه اقای خیلی موقر اومدن تو اطاق منکه نشناختمشون و گفتم معذرت میخوام این اطاق خصوصیه
م:میدونم اقا مگه اینجا اطاق اقای ............... نیست (فامیلی حنیف)
بله همینجاست اما من بجا نمیارم
ما پدرومادر همون شخصی هستیم که با اقا حنیف تصادف کرده
یهو خون دوید تو صورتم اگه جوون بودن که کتک روخورده بودن از جام بلند شدم که همزمان پدرحنیف اومد تو اطاق و با یه چشم غره به من با اونا شروع به صحبت کرد منم که یکم به خودم مسلط شده بودم تازه یادم افتاد همون روز تو بیمارستان که قاطی کردم همین اقاهه هم داشت منو نگه میداشت خلاصه یه سلام خشک خالی کردم و یه گوشه ایستادم
خلاصه زنه اروم اومد طرف حنیف که خواب بود اروم پیشونیشو بوس کرد و زل زد تو چشمای من من از یطرف اشک خشم تو چشام بود از یهطرف نمیخواستم ادم غیر منطقی باشم اما باور کنید بزور خودموکنترل میکردم .(فامیلیشون سماواتی بود)
سماواتی :خب حال حنیف جون چطوره شکر خدا مثل اینکه بهترن
پدرش: شکر ،دیگه داره روبراه میشه
من : با تمسخر : ههههههه اره
همشون متوجه عصبی بودن من شده بودن که اقای سماواتی اومد بغلم و گفت
پسرم بهت حق میدم هرچی دوست داری میتونی به من بگی حتی اگه زیر گوشمونم بزنی حق داری میدونم بعداز اون جریانی که تو لابی بیمارستان وصفتو زیاد شنیدم اما باور کن ماهم راضی به این قضیه نبودیم
من : جناب اقای سماواتی منو ببخشید اماباور کنید دست خودم نیست من هیچوقت به خودم اجازه نمیدم به شما اساعه ادب کنم بازم شرمنده
اما اشکام سرازیر شد
گفتم : بخدا دست خودم نیست منو ببخید اما باور کنید نمیتونم حنیفو تو این حالت ببینم
اومدم از اطاق برم بیرون که اقای سماواتی دستموگرفت و منو بغل کردو گفت
میفهمم چی میگی با اون کارای اون روزت فهمیدم رابطه شما بالاتر از این حرفاست اما کاری که شده ،خدا رو شکر که بخیر گذشت ،اما نامرد منکه اونروز داشتم نگهت میداشتم چرا دیگه منو با مشت میزدی جرات نکردم بگم ما خانواده ضاربیم
من خیلی اروم از تو بغلش اومدم بیرون و همونجوری گفتم بخدا شرمنده و خواستم دستشو ببوسم که نذاشت و گفت :حالا اگه اجازه بدی بگم دخترم بیاد تو
من در حالی که شکه شده بودم گفتم : چرا اجازه از من میگیرید
سماواتی : اخه پرستار منو دید وگفت شما اینجایید منم ترسیدم دخترمو بیارم تو شما چیزی بهش بگید
من تازه یادم افتاد که یه خانم به حنیف زده اما فکر میکردم همین خانمه باشه
من : این چه حرفیه منو بیشتر از این شرمنده نکنید
حالا نو حنیف بیدار شده و مکالمات ما رو گوش داده
حنیف :نه بابا انجوریام وحشی نیست بچم الن خودم زنجیرشو میگیرم
کل اطاق زدن زیر خنده من یه دستی براش تگون دادم یعنی دارم برات
اقای سماواتی از اطاق رفت بیرون و چند دقیقه بعد با یه دختر وارد شد(اذر) . وقتی چشمام به چشاش افتاد از زور خجالت سرشو انداخت پایین اما معلوم بود یه پرده اشک چشاشو پوشونده
اذر خیلی اروم به همه سلام کرد و دسته گل رو اورد کنار تخت و بقیه وسائل رو گذاشت رو میز کنار تخت و شروع کرد با حنیف صحبت کردن اما همش زیر چشمی به من نگاه میکرد یه حالت ترس از من داشت
حنیف : اذر خانم چرا اینجوری ترس برت داشته نترس بابا الان هاپو اروم .هاپو خسته
من : حنیف نمیتونی یه دقیقه لاشی
همه زذدن زیر خنده که اذر یهو تعادلشو از دست داد افتاد رو شکم حنیف و داد حنیفو دراورد که
حنیف : اخ بابا گفتم حالم خوبه نه دیگه اینجوری .خدا مردم مارتیک اینو بگیر الان منو میکشه
من : حقته راستی اگه اذر جون میبینی خوب داغون نشده بگو اون تبر که بیرون تو کیوسک اتشنشانیه رو بیارم خیالتو راحت کن
همه زدن زیر خنده و بیچاره اذر داشت از زور خجالت رنگ عوض میکرد
حنیف : بابا ول کنید بچه مردومو اب شد راستی اذر خانم من وقتی مرخص شدم حتما باید پیش شما بیام
اذر : حتما اما برای چی؟
ح: اخه میخوام یاد بگیرم ببینم وقتی یکی مپره تو خیابون چطوری بجای ترمز گاز بدم
دلو رودم از زور خنده به هم میپیچید تنها کسی که نمیخندید اذر بدبخت بود که کم کم داشت بغض میکرد
من : اذر خانم این حنیف ما همیشه شوخی میکنه حتی اگه تمام بدنش تو گچ باشه شما نمیخواد ناراحت بشی
حنیف : اره یه وقت ناراحت نشی من ادم بشو نیستم اما خداییش خیلی باحال زدی بهم حال کردم
ایندفعه خود اذرم به خنده افتاد که یهو حنیف گفت :مارتیک اینو نگاه کن زده منو لتو پار کرده نیششم بازه
من : اره ، این چه وعضشه خانم شما باید پشت ماشین لباس شویی بشینی زدی این مرتیکه رو داغون کردی میخندی؟
یه لحظه اذر ساکت شد اما تا فهمید دوباره رفته سره کار زد زیر خنده خلاصه اینقدر ملاقاتی داشت که من دیگه نمیتونستم تو اطاق بند بشم اما حنیف منو صدا کرد گفت : راستی تا الان اینا اینجان بپر یه واکمنی کوفتی چیزی بیار که لا اقل بیکار نمونیم
م : باشه من سریع میذم از خونتون میارم بزار کلید بگیرم
کلید گرفتمو داشتم میرفتم که نوید اومد و گفت میگه گیتار یادت نره
پیش خودم گفتم : بابا اینم با این کسخل بازیاش هیچ وقت ادم نمیشه و رفتم کلیه وسائلی که لازم داشتیمو برداشتم و اوردم . وقتی رسیدم فقط نوید اونجا بود چون منتظر ساغی وماندانا بود که اونام بیان
وقتی داشتم میرفتم بالا همه یه جوری نگام میکردن اخه کیس گیتار و کلی کسوشعر دستم بود
خلاصه برو بچ اومدن وپرستارم بزور یه ساعت از وقت ملاقات گذشته بچه هاروبیرون کردن
ادامه دارد............................
بشنو از نی چون حکایت میکند
از جدایی ها شکایت میکند