ارسالها: 404
#21
Posted: 24 Dec 2010 16:55
همیشه خسته ..........................قسمت بیستم
ساعت هفت بود که شامو اوردن اما انصافا شامش خوب بود خوب دیگه بیمارستان خصوصی و اون پولی که میگرفتن بایدم خوب باشه دیگه .تازه یه تختم اورده بودن برای همراه
بعد شام حنیف کلید کرد که یه اهنگ بزن گفتم بابا اینجا بیمارستانه
جون حنیف بزن خیلی دلم هوای صدای گیتارو داره
م: تو جون بخواه اما اروم میزنما
تو بزن هر صور دوست داری بزن
گیتارو دراوردم و شروع کردم
یه دیواره یه دیواره یه دیواره
یه دیواره که پشتش هیچی نداره
تاکه دیوار پوشیدن سیه ابرون
نمیاد دیگه خورشید از توشون بیرون
یه پرندس یه پرندس یه پرندس
یه پرندس که از پرواز خود خستس پرو بالشو بستن دست دیروزا نمیاد دیگه حتی به یادش فردا
یهروزی یه خونهای بود که تابستونا روی پشت بومش ولو میشد خورشید
درخت انجیر پیریکه تو باغ بود همه کودکیهای منو میدید
محو خوندن بودم همیشه این اهنگ اولین اهنگی بود که میخوندیم حالا چه من میزدم چه حنیف
با صدای خیلی زیر و کم میزدیمو میخوندیم تا اهنگ تموم شد که صدای دست بلند شد وقتی برگشتم دیدم چندتا از مریضا و با پرستارا پشت من وایستادن با تعجب نگاشون کردم که حنیف گفت :لطف کردید تشریف اوردید لطفا پول بیلیط یادتون نره
خلاصه اونشب کلی بخش بیمارستانو رو سرمون گذاشتیم البته نه اونجوری ،درسته اروم میزدیم اما تقریبا اونایی که میتونستن راه برن همه جمع شده بودن تو اطاق ما
دیگه نمیخوتم زیاد ماجرا رو کش بدم حنیفو شش روز بعد مرخص کردن تو این شیش روز معمولا روزا نویدمیومد و منم بخاطر اینکه میدونستم حال حنیف خوبه میتونستم یه سر برم شرکت
البته نا گفته نمونه که اذر با خانوادش هر روز میومدن ملاقات ،خلاصه روزمرخص شدن فرا رسد و حنیفو اوردیم خونه اما حنیف هنوزم به راحتی نمیتونست را بره حتما یکی باید بهش کمک میکرد
روز جمعه همون هفته بابای حنیف یه مهمونی بخاطر حیف گرفت که تقریبا جمبه خانوادگی داشت
همه فک وفامیلشون اومده بودن ،خانواده منم و نوید هم دعوت بودن
یک ماه از این جریان میگذشت و من همچنان زیاد از اذر خوشم نمیومد خوب بهم حق بدین ،اما اذر خیلی به حنیف میرسید. تااینکه حنیف سلامتی کاملشو بدست اورد و باز شد همون ادم همیشگی که عالم و ادم از دستش اسایش نداشتن.تو همین حین حنیف خیلی خوشان خوشانش بود اخه از طرف بیمه حدود پنج تومن پول مفت رسیده بود دستش و اونم از انواع و اقسام کسشعر خرید میکرد .تازه میگفت :چون مارتیک خیلی حال میده ها بیا از این به بعد هر سه ماه یه بار میپریم جولوی یه ماشین در عوض ظرف دو سه سال میلیونر میشیم
اذر برای حنیف تو خونه خودشون یه مهمونی گرفت ،من تا اونروز نه زیاد باهاش صحبت میکردم نه اینکه میدونستم چیکاره هستن و کجا زندگی میکنن
خلاصه وقتی داشتیم راه میافتادیم ادرس یه جایی تو فرمانیه تو دیباجی شمالی رو داد
وقتی رسیدیم من تازه فهمیدم که پدر اذر یکی از کله گندهای صادرات و واردات ایرانه که صاحب سه تا بچه هستش که اون دوتا پسر که از اذر بزرگ تر بودن الان هرکدوم تو یکی از کشور های اروپایی تو یکی از دفاتر پدرشون مشغولنخلاصه یه زندگی سطح بالا رو دیدم که توش پر بود از زرق و برقو تجملات بوی فخر ادمو خفه میکرد
مهمونا دو دسته بودن
یک: دوستای خودمون بودن که حدود دوازده نفر بودن که با دوتا ماشین رفته بودیم
دو: مهمونای اذر که همه از تریپ خودش بودن که حداقل پنجاه نفر میشدن
خلاصه رسدیم اونجا و بعداز سلام و احوال پرسی واردشدیم نمیدونم چطوری توضیح بدم براتون اما نمبخوام بگم با اینجور جوها اشنا نبودم اما تا به اونروز همچین جوی ندیده بودم. حتی حنیف هم که معمولا به محض ورود شروع میکرد ساکت و اروم بود بچه ها همه یجوری ه گوشه کز کرده بودم که انگار اوردیشون تو جزایر مئومئو برزیل انگار اینا اصلا از یه فرهنگ دیگه بودن
خلاصه توهمین فکرها بودیم که یهو یه نفر زد رو شونم وقتی برگشتم دیدم اذر بهمراه یه پسر فوق العاده زیبا و خوشتیپ کنارم ایستادن و حنیف داره با پسره خوشوبش میکنه
اذر :اقا مارتیک کجایی اینگار با جو مهمونی حال نکردی
من: نه بابا این چه حرفیه من معمولا همیشه ساکتم
اذر :امیدوارم که ازمهمونی خوشت بیاد راستی بیا با پیمانی کی از ددوستانم اشنا شو
دستمو به سمت پیمان دراز کردمو : سلام من مارتیک هستم و از اشنایی با شما خوشبختم
پ: منم همینطور،امیدوارم که تا الان بهتون خوش گذشته باشه . اما فکر نکنم
من : نه خیلی ممنون این چه حرفیه خیلی مهمونی خوبیه
پ: نمیخواد الکی دل منو خوش کنی منم مثل خودتونم دارم اینجا خفه میشم
من : میدونم چی میگی ،شاید بخاطر اینه که سبک مهمونی های شما یه جور خاسته
پ: اره بلا نسبت بعضیا .خیلیا فکر میکنن کون اسمون پاره شده و اونا افتادن پایین ودیگه تمام دنیا مال ایناست
من: مثل اینکه توام دل خونی داری از دست این جمع مگه دوستات نیستن؟
پ: متاسفانه اینجوریه دیگه اما من زیاد باهاشون نمیپرم امروزم به خاطر اذر اومدم
تو همین حین حنیف که دیگه نمیتونست ساکت بمونه گفت : بابا و کن این جمعو بیایید خودمون با خودمون حال کینیم مگه چلاقیم
پیمان : اره بابا تعریف این اقا حنیف رو زیاد شنیدم ببینم چیکار میکنی
حنیف : اااااااااا حالا کی تعریفمو کرده؟
پیمان : خوب میخواستی کی باشه اذر دیگه ؟
حنیف : اااااااا حالا که اینجوریه الان براتونیه استریپ میکنم که حال کنید
من : گوسفند باز شروع کردی ؟
حنیف : ااااااااااااوووووووووخ صاحبش اومد . هاپو وحشی
پیمان : چی شد اقا حنیف کی اومد هاپو کیه وحشی کیه ؟
همه بچه های خودمون زدن زیر خنده که باعث شد همه متوجه ما بشن
ساغی : بابا اقا پیمان این مارتیکو وحنیف همیشه باهمن اینا همیشه با هم شوخی میکنن منظور حنیف مارتیک بود
حنیف : در ضمن هاپو و وحشی از هم جدا نیستن یعنی الان هاپو وحشیه
من : حنیف ببند اون دهنتو دیگه
یهو حنیف اذر رو صدا کرد و گفت : بابا حداقل یه لیوان شربتی اب شنگولی یه چیزی بده بخوریم که بنیه داشته باشیم تا اخر این مهمونی یخ سرپا وایستیم
اذر الان میگم براتون شربت بیارن
حنیف : مارو باش با کی اومدیم سیزده بدر بابا تو اون بساطتون یه مایع الکل دار پیدا نمیشه
اذر : چرا چی میخوری ،هر چی میخوری ونجا کنار بارهست
حنیف : خودم میبینم نکنه فکر کردی کورم اما اینقدر ادم یخ اونطرف هستن که اگه تمام خونمم الکل نودوهشت باشه با برم اونجا یخ میکنم برو یه دوسه تاشیشه وردار بیار اینجا
اذر : زشته بابا برین همونجا جمع رو اکیپی نکنید
من: بابا اینا با خودشونم قهرن
پیمان: من الان میرم میارم
خلاصه پیمان با سه تا شیشه اومد و بساط راه افتاد .گلس بود که پشت هم پر و خالی میشد و خنده کل منطقه رو پر کرده بود ولی انگار از جمع مهمونا یه جورایی طرد شده بودیم ولی با خودمون حال میکردیم که حنیف بلند شد و رفت طزف ضبط و اهنگ کلاسیکی که پخش میشد رو قطع کرد و یه اهنگ شیشو هشت گذاشت و اومد و
حنیف : حالا بیاااااااااااااااااااا
شروع کرد بچه ها رو بلند کردن و رقصیدن منم با پیمان و مانداناو پریسا هم بلند شدیم و شروع کردیم به رقصیدن
حنیف : اقایون و خانمها که نشستن ،شما که کار خاصی نمی کمید حداقل دست بزنید
نصف جمعیت کم کم خودشونو قاطی ما کردن و اونام شروع کردن به دست زدن و رقصیدن تقریبا جمع قاطی شد تا موقع شام وضع به همین منوال بود.
جاتون خالی شام مفصلی بود ده جور غذا بود که از همه باحال تر بره بریون شده درسته ای بود که یه عینک دودی رو چشمش گذاشته بودن که با اوردنش همگی زدیم زیر خنده ،از بس به این بره خندیدیم که دلدرد گرفتیم .دیدم حنیف داره میاد فهمیدم باز از کارای حنیفه
من: مرتیکه باز نتونستی نگه داری
حنیف : بابا دیدم این بره سکسی شده گفتم حداقل تیپشو کامل کنم
وقتی میز کامل شد ملت مثل قوم بربر حمله کردن انگار نه انگار که تا یک ساعت پیش چه فخری میفروختن خلاصه همه تیز کرده بودن برای جوجه ها تا دیس میومد همون رو هوا خالی میشد و بدتر از همه همون بره بود که هرکی میومد یه چنگال تو کونش میکرد اما نمیتونستن درستو حسابی خدمتش برسن ،نمیخوام بگم ما کلاسمون از اونا بالاتر بوود اما شاید باور نکنید حدود یک ربع فقط وایستاده بودیم به خوردن اونا تماشا میکردیممنکه تا اونروز اینجوریشو ندیده بودم
دیدم خیلی سره بره ههدعواست رفتم دستمو شستم و اومدم دوتا از دستکش های یکبار مصرف دستم کردم و رفتم سر میز یهو همه رو زدم کنار وشروع کردم با دست گوشت بره رو بین مهمونا تقسیم کردن اول خیلیا مثلا منصرف شدن اما یه دقیقه بعد همه تو صف بودن برای گرفتن سهمیه
حنیفم با بچه ها خیلی اروم داشتن غذا میکشیدن البته پریسا برای منم داشت میکشید
خلاصه شماو خوردیم ونشسته بودیم که یه صدای از پشت سرم منو متوجه خودش کرد که داشت به اذر میگفت : بابا اینا کین دیگه اون از اون مشروب خوریشون اینم از کار این مرتیکه مزخرف سره میز شام اینا مال کدوم دهاتن معلوم هست اینا رو از کجا گیر اوردی
حنیف هم مثل من داشت میشنیدکه تا اومد قاطی کنه اروم دستشو یه فشار دادم و بلند شدم و رفتم سمت دختره
ببخشید خانم مثل اینکه شما از بودن ما اینجا ناراضی هستید
دختره: با افاده نه چطور مگه
همه بخاطر خاموش ودن ضبط متوجه ما شده بودن
من: انسان باید تو هر زمانی شجاعت داشته باشه ،من کار درستی نکردم اما وقتی داشتی با اذر صحبت میکردی حرفاتونو شنیدم ،دوما خودتی .تو میدونستی که ما اونجا نشستیم و میشنویمو مثلا میخواستی ضد حال شی
د : خوب حالا میگی چیکار کنم
حنیف : اخر شب بهت میگم چیکار کن اینجا زشته
من: حنیف یه لحظه اجازه بده
من:بیبنم خانم شما چی داری که فکر میکنی از ما سرتری و بالاتری ،به شخصیتت مینازی که اصلا فکر نمیکنم داشته باشی بخاطر اینکه انسان تو هر مجلس یا مهمونی هر چی دید همونجا چال میکنه چون برای یه شبه و فرداش فراموش میشه پس بیخودی ادعا نکن ،
اگه بخاطر خوشگلی و زیبایتونه که تو دوستاتون و دوستام کسایی هستن که شما در مقابلشون هیچی نیستی
اگه بخاطر پول و سرمایه و دارایی هستش که باید به اطلاع شما برسونم سنت اونقدر پایینه که اگه از روز اولم روزی دو هزار تومن پس انداز میکردی تا الان بازم تو این موقعیت نبودی پس مال تو نیست مال پدرته در ضمن بزار یه مثال برات بزنم
میدونستی اگه عینک شخصیت میاورد اون وقت خر برای شخصیت بالاتر تلسکوپ میزد
پس بهتره بدونی این مهمونی که الان توشی فقط بخاطر دوست منه نه برای تو البته با عذر خواهی از بقیه
سوما تموم بچه هایی که الان اینجان وضع پدرشون اونقدر عالی هست که اگه بخوان میتونن حتی پدر تو رواستخدام کنن اما اینو میدونن که داشتن انسانیت تو وحله اوله مهمه نه اینکه مادیات نشانه
شخصیتشون باشه
حنیف : ولش کن مارتیک ایشون اگه دارای شخصیت بود هیچ وقت سعی نمیکرد تو مجلس شادی واسه دیگران ناراحتی ایجاد کنه و پشت سره دیگران صحبت کنه
یهو یه پسر دیگه گفت : ولشون کن مرجان یبا اینور اینا اصلا در شعن تو نیستن
حنیف : راست میگی زن داداش بگیر بخواب بابا لحاف یخ کرد.
من : حنیف ول کن بابا توام دلت خوشه ها چرا با اینا کل کل میکنی ولشون کن
پسره : اقا محترم حیف که اینجا نمتونم وگرنه بهت میفهموندم
حنیف : اوخ داداش شرمنده شب بود سیبیلاتو ندیدم ایندفه اگه استخونتو ندادم بگو در ضمن یه شبرنگم به اون سیبیل هات بزن ادم بدونه داره با مذکر صحبت میکنه
پیمان : بچه ها ول کنید اینا رو
پسره : میام اونجا حالیت میکنم ا لااقل بزار سلام شی بدن خودم میفرستمت بیمارستان
دیگه نفمیدم چی شد رفتم طرفشوبا فریاد گفتم
کیر به کس خوار مادرت اگه همین الان نیای حالیش کنی مادر جنده ی کونده خار
داگه مردی یه قدم فقط یه قدم بیا جلوتا بهت بفهمونم فرستادن بیمارستان یعنی چی
پیمان دست منو گرفت و نگه داشت و گفت : ول کن بابا این اصلا ارزش این حرفا رو نداره
تو همین حین یهو دیدم یکی با سرغت از بغل من رد شد و یه صدای تالاپ بلند شدو صدای برخورد میزو صندلی
برگشتم دیدم حنیف داره با شوخی و خنده همچین پسره رو میزنه که انگار یه بابا داره بچه شو میزنه
حنیف همین جوری که میزد میگفت : حضار شرمنده این بچه من حتماباید تو جمعیت تنبیه شه نتجه کاندو پاره بیشتر از این نمیشه که
دیدم حنیف داره دیکه بد میزنه رفتم جداش کردم وبه پسره گفتم : اخه اوبی توکه جروزه این گه خوردنا رو نداری جلوی دهنتو بگیر که دیگه گه زیادی نخوری که به این وضع بیفتی
اذر: بچه ها تورو خدا تمومش کنید ابروم رفت
حنیف : اگه منظورت ماییم که مشکلی نیست
اذر : اخه.............
من : بچه ها پاشید بریم اینجا جای از ما بهترونه بریم بریم بهتر
یه هم همه ای تو سالن پیچید و منو حنیف به سمت لباسامون رفتیم
اذر: بچه ها صبر کنید حنیف یه دقیقه صبر کن
حنیف : نه بابا اینجا جای ما نیست توام بهتره به مهمونات برسی از اینکه تو این مهمونی باعث سر افکندگی شما شدیم معذرت میخواییم
حنیف : دوستان محترم من از طرف همه دوستام از شما معذرت میخوام ببخشید که سعی کردیم مثل مهمونیای خودمون با هم دوست و صمیمی باشیم نمیدونستم اینجا از این خبرا نیست چیکار کنیم ما مثل شما خونگرم نیستیم با رفتار خودمون شما رو اذیت کردیم بازم شرمنده
همگی به سمت در حرکت کردیم که حنیف باز گفت: اذر جون خیلی خوش گذشت امیدوارم که از اینکه ابروتو بردم منو ببخشی حنیف:
ما کلا نمیدونستیم اگه بخواییم دوستیمونو ثابت کنیم حتما باید رقم حساب بانکیمونو رو سینمون نصب کنیم وگرنه الان اینجا همه از بس باهامون رفیق بودن که باید یه ماه مهمونشون میشدیم
وقتی داشتیم ماشینا رو روشن میکردیم دیدم پیمان هم اومد و پشت سرش همه داشتن از مهمونی خارج میشدن کنار ماشین با همشون دوباره خداحافظی کردیم و راه افتادیم
اینجا بود که فرق خیلی از ادمها با هم مشخص میشه
ادامه دارد
بشنو از نی چون حکایت میکند
از جدایی ها شکایت میکند
ارسالها: 404
#22
Posted: 24 Dec 2010 16:56
همیشه خسته .....................قسمت بیست و یکم
اونشب با اینکه اعصابمون خرد بود اما با هم رفتیم بام تهران و مثلا اعصابمونو ترمیم کردیم راستی پیمانم زنگ زد به حنیف و گفت که بعد ما همه مهمونی رو ترک کردن بقول حنیف که میفت ریدیم به مهمونی
شب وقتی داشتیم میومدیم خونه پریسا گفت بچه ها بهتره شب بریم خونه من اخه هم خونه ایهام رفتن شهرستان من تنهام
منو حنیف و ماندانا وپریسا ونوید و ساغر رفتیم خونه پریسا وقتی رسیدیم دوباره جمع شده بود همون جمع همیشکی که خنده از رو لبامون تکون نمیخورد اما هیچکس نفهمید حنیف همون حنیف همیشگی نیست مثل همیشه همه رو میخندوند اما ناراحتی توش خیلی بیشتر از خنده رو لبش بودموقع خواب
حنیف : خوب تکلیف نوید که مشخصه فقط میمونیم منو مارتیک که باید پش بندازیم
ماندانا : سر چی ؟
حنیف : سر اینکه کی امشب نقش خانم رو بازی میکنه
من : خفه شی حنیف
پریسا : من میخوام با ماندانا تو اطاق بخوابم
من : ای لزبین بدبخت
حنیف : چیه کونت میسوزه
همه زدن زیر خنده و بلاخره نوید ینا رفتن تو اطاق و ما چهار تا همونجا وسط پذیرایی ولو شدیم البته اطاقای دیگم بود اما چون مال همخونه ای هایش بود ترجیح دادیم وارد حریم خصوصیشون
نشیم
بترتیب اینجوری خوابیدیم ماندانا پریسا من حنیف
حنیف : ااااااااا چرا من اینگوشه تنها افتادم بغل یه نره خر
من : خوب تو بیا جای من
جامونو عوض کردیم که باز گفت : من اینجا نمیخوابم
پریسا باز چته
حنیف : مرتیکه چشم ناپاکه در ضمن دست خیرشم درازه من امنیت کانی ندارم(کون)
صدای خندمون بند نمیومد که حنیف پاشد رفت بغل ماندانا
خلاصه کم م اماده شدیم بخوابیم و چراغا رو خاموش کردبم که با حنیف گفت : بابا من اینجا خوابم نمیبره
من : ای حناق بگیری میزاری بکپیم
حنیف دوباره اومد وسط دخترا خوابید و گفت : اخی اینجا هم گرم ونرمه هم از هر طرف نمای خوبی داره
یه پنج دقیقه ساکت بودیم و افکت خواب گرفته بودیم که با جیغ حنیف از جا پریدیم
ماندانا : چیه چی شد ؟
حنیف : الهی مارتیک گور به گور بشی الهی سیاهتو بپوشم مرتیکه قزوینی
من : معلوم هست چه گهی میخوری باز چی شده
حنیف : مرتیکه دست خیرش ازائنجام میرسه نمیگی من قلبم ضعیفه
من : برو بابا دیوس کس شعر نگودیگه منکه اینجا خوابیدم
حنیف : برو پدرسگ پس کی یه دستی به ما رسوند
پریسا: بابا من دستم خورد به تو
باز دوباره خوابیدیم اما مگه حنیف میذا شت خلاصه هر کاری کردم دیگه نتونستم بخوابم ساعت سه بود بلند شدم رفتم تو اشپزخونه که حداقل یه سیگار بکشم که دیدم حنیف نیست رفتم تو اشپزخونه دیدم حنیف کف اشپزخونه دراز کشیده و داره سیگار میکشه
من : سلام بر راهب بزرگ صحرا نشین
حنیف : سلام تو چرا نخوابیدی
توچرا نخوابیدی که داری این سوالو از من میپرسی
حنیف: راستش میدونم توهم فهمیدی من بعد از مهمونی زیاد سر حال نبودم
اره مگه میشه نفهمم من تورو سینه خشک بزرگت کردم
ح: نمیدونی چقدر حرف اذر بهم فشار اورده
خودتو ناراحت نکن شاید منظورش ما نبودیم
ح:میدونی مارتیک قیافه اذر خیلی با نمکه
ااااااااااا نکنه چشمتو گرفته؟
ح: برو بابا توام دلت خوشه
زر الکی نزن برای منم ژست الکی نگیر
ح: نمیدونم چرا از بودن باهاش لذت میبرم
خوب دیگه این اولشه میفهمم چیمیگی منم کشیدم
ح: اما نمیدونم اون چطوره ؟
منم نمیتونم بهت چیزی بگم چون زیاد باهاش برخورد نداشتم والا تواین چند وقت که همش میومد پیشت
ح: اون که بخاطر احساس گناه خودش بوده
اما من اینجوری فکر نمیکنم حالام زر الکی نزن پاشو بریم بخوابیم که فردا جمعس و یه طرفی فر بخوریم
اما من بازم نتونستم بخوابم حنیف کنارم خوابیده بودو دستش دور گردنم بود منم بیدار و تو عالم هپروت تو غمام تو یه دنیای دیگه ساعت شیش پریسا از خواب بلند شد نمیدونم برای چی (اخه به من چه )تا بلند شد دیدکه منو حنیف کنار هم خوابیدیم و منم زل زدم بهش
پریسا : بیداری
اره اصلا نخوابیدم که بیدار بشم
پ: بابا اینجوری از پا میافتی زیاد بخودت سخت نگیر
بزور از زیر دست حنیف در رفتم و بلند شدم و رفتم تو اشپزخونه و یه سیگار روشن کردم که دست پریسا رو روشونم دیدم
پ: مارتیک چرا مثل قبل نیستی ،چرا دیگه مثل اون موقع ها نیستی؟
بنظرت میتونم باشم قبول کن که باید یه خورده تعغیر داشته باشم
پ: میدونی تو داری در حق خودت ظلم میکنی تو تنها به خودت تعلق نداری اینو تو یادت داشته باش
میدونم اما باز هر کاری میکنم نمیتونم با خودم کنا ر بیام
پ : مارتیک چند وقته میخوام یه چیزی بهت بگم
خوب من سراپا گوشم
پ: مارتیک تو به یه دوستی جدید نیاز داری یه عشق تازه سعی کن دوباره عاشق شی
توام دلت خوشه عشق من هیچوقت سرانجام نداشته اخرش من موندمو یه دنیا غصه منو یه خیابون خالی منو غصه دلم و اخرش باز من موندمو من میدونی من یه همیشه خسته ام یه همیشه تنها
اگه تو این دنیا حنیفو نداشتم هیچ بهونه ای برای زنده بودن نداشتم البته شماها هم منو دلگرم میکنید میدونید زندگی من فقط شده رفاقت از خانواده که خیری ندیدم از فامیلم فقط نوید پس فقط رفاقت منو نگه داشته
پ: میدونی مارتیک من دوست ارم واقعا دوست دارم
یه لحظه شکه شدم وقتی برگشتم سمتش چشاش خیس بود اما صداقت توش موج میزد. اما من چی
نمیگم دوسش نداشتم اما به عنوانیه دوست
تونمیتونی .توگه میدونی خدا هیچوقت نذاشته به اونچیزی که میخواستی برسی .تو نمیتونی تو نباید بزاری نوکه میدونی اونم با تو میسوزه .نه نه نه نه نمیزارم اینم مثل من بشه .با خودت رو راست باش نگارتو دیدی تا موقعی که تنها بود سالم بود اما با تو نگار نگار کجایی
پ:مارتیک مارتیک کجایی
هیچی همین دورو برا
پ: شنیدی چی گفتم ؟
اره اما..........
پ: میدونم لیاقتتو تدارم اصلا نباید میگفتم .من بچه شهرستان. اصلا منو چه به تو
ببین پریسا تو خیلی خانمی خیلی خوشگلی با کمالاتی اصلا بحث این حرفا نیست .به جون خودم اگه نقل این حرفا باشه، تو این دنیا نقل ما شده نقل اون ادمی که تو اوج همیشه زمین میخوره نمیخوام توام مثل من بسوزی ،
نمیخوام به حرفام شک کنی این تقدیر منه نمیخوام مثل منه نوعی بشی .نمیخوام بسوزی .
درکم کن پریسا من خیلی دوست دارم یعنی همتونو دوست دارم اما هر وقت تو این دنیا کسی اومد خلوتمو پر کنه تو خلوته من سوخت
من همینجوری داغونم نخواه که یه درد هم به دردام اضافه بشه
پریسا بدون یک کلمه حرف از اشپزخونه رفت بیرون من موندمو با یه دنیا فکر و خیال
ادامه دارد
بشنو از نی چون حکایت میکند
از جدایی ها شکایت میکند
ارسالها: 404
#23
Posted: 25 Dec 2010 10:58
همیشه خسته......................... بیست و دوم
خلاصه تو تنهایه خودم بودم نمیدونم چقدر گذشت که باصدای بچه ها و جیغ و دادشون بلند شدم
نوید:حنیف پدرسگ مگه من با تو شوخی دارم بیار بده
ساغر:حنیف حنیف مگه اینکه من باند نشم من میدونم وتو
من در حالی که مییومدم بیرون گفتم :ای حنیف گور بگور شده باز چه اتیشی سوزوندی که صدای همه رو دراوردی مرتیکه
حنیف : به جون خودم اگه من کاری کرده باشم من فقط رفتم تو اطاق وسائل تضفه رو رو جمع و جور کردم که ریخت و پاش نباشه
نوید : جون مادرت بی ابرو بده دیگه
ح: بابا من ورنداشتم عجب خری سواریما
من : مرتیکه خجالت بکش چی برداشتی
ح: یکی دیگه شرت و کرست گم کرده من خجالت بکشم یکی دیگه میگه به من بده اونوقت من باید خجالت بکشم یکی دیگه هیچی تنش نیست خایه نمیکنه از زیر ملافه بیاد بیرون من خجالت بکشم
ای خدا یکی بگه به من چه ربطی داره
ساغر : به خدا اگه بیام بیر.ن جرت میدم
ح: اگه راست میگی الان بیا بیرون ،من میمرم برای اینکه منو جرم بدی تو اون حالت
همگی داشتیم میخندیدیم نوید دیگه داشت خودشو میزد که یهو حنیف : میخندی بدبخت باید بخوریش تا بهت بدم
دیگه نتونستم خودمو نگه دارم افتادم رو زمین و داشتم خودمو از زور خنده میزدم اما حنیف همینجوری واستاده بود و داشت بی تفاوت به ما نگاه میکرد
خلاصه بعد از کلی خنده و شوخی صبحونه رو خوردیم و اماده شدیم برای بیرون رفتن که پیمان زنگ زد و گفت اگه اشکال نداره اونم میخواد با ما باشه. نیم ساعت بعد پیمان با ماشینش رسید درخونه .
بعد از کلی کل کل الکی قرار شد که بریم پارک چیتگر و نهارواونجابخوریم و تا شب خوش باشیم
وسائل ها رو چیدیم تو ما شین که موبایل حنیف زنگ خورد بعد از چند دقیقه صحبت گفت که بریم سمت شهرک که اذر هم منتظرمونه
خلاصه وقتی رسیدیم اونجا اذر با مامانش تو ماشین منتظر بودن و بعد از سلام و احوال پرسی از مادرش جداشدیم و با هم راه افتادیم حنیف طبق معمول از بدو حرکت شروع کرد به مسخره بازی گاهی سر به سر پیمان میذاشت و گاهیم سر به سر ماشینایی که از بغلمون رد میشدن تو همین حین که یادگار رو که اونموقع تا شهرک بیشتر نبود رو میومدیم پایین یه پژو 405 که توش دوتا دختر بودن اومدن بغلمون که دیدم زدن زیر خنده و شروع کردن به خندیدن منم همینجوری هاج و واج داشتم نگاهشون میکردم دیدم حنیف بهشون اشاره میکنه که برن اما اونا ول کن نبودن که
من : باز چه اتیشی سوزوندی ؟
ح: هیچی بخدا
غلط کردی مگه میشه حتما یه کاری کردی که اینا دارن دنبالمون میان
ح: نه بابا حتما از تیپ ماشینت خوششون اومده اخه هفتصد ساله نشستیش شده مثل نفر بر
یهو یاد یه چیزی افتادم سر حبیب اللهی زدم بغل و اومدم دیدم رو در نوشته
خفاش ظهر خانمهای خوشگل رو به صرف نهار تو پارک جنگلی دعوت میکنه
من : پس بگو چرا ملت دارن به ما نگاه میکنن و هرهر میخندن الاغ نمیگی میگیرن پدرمونو در میارن
ح: نه بابا حواسم بود اگه مامور میدیدم خودم پاکش میکردم تو همین حین اون دوتا دخترا دنده عقب گرفتهن و رسیدن به ما
د: شماها جدی جدی نهار میدین؟
ح : بله چراکه نه کور بشم اگه بزارم خوشگل خانمهایی مثل شما گشنه بمونن
من : والا چی بگم خانما
ح: خانمها که جیگر میخورن؟
د: اره چرا که نه
ح:جیگر خودمو براتون کباب میکنم که ببینید چی جیگر پر خونی دارم
من خوب بابا دیگه من رفتم اگه میای بیا اگرم نمیخوای برو یه جیگرکی
ح: من غلط کنم خانما دنبالمون میان
خلاصه نشستیم تو ماشین که یهو یکی با کیف زد تو سر حنیف
اذر: تو خجالت نمیکشی ؟کی میخوای ادم بشی ؟
ح: بابا اینجا همه چریکن مگه چیکار کردم ؟ دوتا گشنه اس و پاسو میخوام در راه خدا نهار بدم حیونیا رو جرمه در ضمن خدا میگه تو نیکی میکن و در دجله انداز و با دست اذر رو نشون داد و گفت :که سگ را در بیابانت دهد باز
اذر: تو ادم نمیشی اصلا اشتباه کردم باهات اومدم
من : بابا بسته شماهام حالا دیگه اه ه ه ه ه ه ه ه
وقتی پیچیدم تو چیتگر دیدم پیمان و پشت سرش دخترا پیچیدن که دختره داره چراغ میده و نگه داشتم که اومدن بغلمون و
د: خیلی ممنون از دعوت به نهارتون اما ما باید بریم در ضمن (یه کارت)اینم بدین به اون اقاهه
خواهش میکنم تشریف بیارید مجلس بی ریاست
د: نه ممنون باید بزیم فقط میخواستیم ببینیم که راست میگید یا نه
ح : ای بابا یعنی فکر میکردید دروغ میگیم ماندانا سگ بشه اگه من دروغ بگم
دوباره یه چیزی خورد تو سر حنیف
ح: خانم جون جون مادرت منو از دست این غوم مغول نجات بده اینا منو میکشن
د: از بس که زبونت درازه ،بچه ها ممنون خوش باشید
گاز ماشینو گرفت و دور زد و رفت منم کارتو تنداختم رو کنسول و دوباره راه افتادم که دوباره صدای داد حنیف بلند شد
من :باز چه مرگته چرا شیهه میکشی ؟
ح: به خدا اگه با قوم لوط بیرون میرفتم فقط میدونستم یه بلا سرم میاد اما از بالا پایین دارم میخورم
اذر : حقته نوش جونت
رسیدیم وسائل رو پایین گذاشتیم که هنوز کاملا جابجا نشده بودیم که نمیدونم بازچی شد که اذر گذاشت دنبال حنیف
خلاصه یه نیم ساعتی نشستیم اما جالب بود برخورد منو پریسا شاید با نگاهمون یجور دیگه بود هم از هم خجالت میکشیدیم هم میخواستیم مثل سابق باشیم
موقع روبراه کردن بساط کباب بودیم که یهو چندتا مامور از تو ماشین پیاده شدن و اومدن سمت ما
(شد یجا ما از دست این خرمگس های معرکه نیبینیم و در امون باشیم)
طبق معمول :شماها چه نسبتی با هم دارید اینجا چه کار میکنید اینجا چکار میکنید خانوادهاتون میدونن؟
حنیف بلند شد و شروع کرد باهاشون صحبت کردن منم انگار نه انگار که اینا اصلا وجود دارن مشغول شدم به سیخ کشیدن گوشتا که یهو یه پوتین خورد تو کمرم
من : این چه حرکتیه که میکنی؟
م: وقتی ازتون سوال میکنیم باید سرپا واستید
من: عذر میخوام فکر میکنی کی هستی که من باید بخاطرتون بلند شم در ضمن این چه وضع برخورده؟
م: حالا بهت میفهمونم که کی هستم و دستشو بلند کرد که بزنه که منم حالت تهاجم به خودم گرفتم که پیمان منو گرفت
ماموره:به مامور حمله میکنی مقاومت؟ بیچارت میکنم
من : اگه کاری نکردم که به پام بیافتی قلاده میندازم گردنم جولوی خونت پارس میکنم منو با لگد میزنی فکر میکنی منم مثل بقیه اونا یی که زدی بیکسو کارم همدیگرو میبینیم
(اخه خیر سرمون یه عمو دارم که تیمسار نیرو انتظامیه)
دیگه کم کم کار داشت بالا میگرفت که حنیف یارو رو کشید کنار و یه چیزی به یارو گفت ویارو بیخیال شد و رفتن و سوار ماشین شدن و رفتن
پیمان :پسر تو دیونه ای با اینا کل کل میکنی
ح: نه بابا مغز خر خرده بی پدر پدرسگ
من : حالانشونش میدم اسمش یادمه فردا یهسر میرم پیش عموم
پیمان: حنیف چی به یارو گفتی که ول کرد
حنیف : هیچی گفتم این تازه سیاه باباشو دراورده و همین یه بابا رو بیشتر نداشته اونم دلش سوخت یا شایدم رفت سراغ مامانش نمیدونم
همه زدن زیر خنده که من سیخا رو پرت کردم طرفش
ح: خوب بابا بیا خوبی کن اقا رو نجات دادم یه چیزیم طلب داره بدبخت بیا اینم یه بابای پلیس لگد به بخت خودت نزن خودتو با تیر میزنه ننتو با چیز دیگه
افتادم دنبالش حالا اون بدو من بدو سره پیچ خوردم زمین ناجور طوری که احساس کردم چند جام شکست
خلاصه اومدیم و بساطو اماده کردیم تو این مدت فهمیدم که پیمان و ماندانا دیگه قاطیه قاطی شدن حنیفم که پیراذر رو دراورده بود نوید با ساغر و فقط منو پریسا مونده بودیم که داشتیم کنار اتیش با هم گوشتا رو کباب میکردیم که من به اشتباه سیخ رو از طرف داغش دادم دست پریسا که دادش دراومد
وقتی هراسون بلند شدم و انگشتشو گرفتم و فرو کردم تو دهنم چشم به چشای نازش افتاد که یه قطره اشک ازش لغزید پایین نمیدونم چی شد یهو دلم هری ریخت پایین
م:ببخش منو پریسا جون بخاطر نفهمی من دستت سوخت
پ:نه بابا دستم چیزیش نشد
دروغ نگو خیلی میسوزه ؟اگه نمیسوزه پس چرا گریه کردی
پ:اون بخاطر چیزه دیگه بود
ح: بس بابا زغال شد حالا هی ناز همو بکشید بابا بیارید مردیم از گشنگی
تو کوفت و بخوری کارد به اون شیکمت بخوره
ح: حقته ماموره تورو بجای تیر با ...... میزد تا ادم بشی
خلاصه تا بعد از ظهر گفتیمو خندیدیم و شاد بودیم بعد از ظهر قرار شد منو اذر و پریسا با حنیف با هم بریم پریسا رو برسونیم پیمان و ماندانا و نوید و ساغرم قرار شد با هم برن وقتی رسیدیم به خونه پریسا
پ: مارتیک میشه پیشم بمونی اخه بچه ها همه رفتن شهرستان من تنهام
نمیدونم درسته یا نه اما فکر نکنم
ح:اره این مارتیک ما خیلی مقیده میمونه یهو عفتشو لکه دار میکنی اونوقت من چه خاکی تو سرم بریزم
خفه شو بابا توام با این حرف زدنت
ح: خودت خف بزن مرتیکه اگه من بودم الان با کله پریده بودم تو
اذز: اره همه میدونن تو دریده هستی بخاطر همینه که کسی بهت تعارف نمیکنه
ح: دددددددددد اشتباهت همینه دیگه من مثل کبریت بیخطرم
پ: من مجبورت نمیکنم مارتیک جون
باشه میمونم حرفی نیست
ح: خوب منم که دم مارتیکم اذر جون خیلی خوش گذشت بعدا بهت زنگ میزنم
اذر :بیخود کردی تو تو باید منو ببری برسنی منکه ماشین ندارم
ح: من با ماشین مارتیک مشکل دارم دوما یه اژانس برات میگیرم
اذر :من با اژانس نمیرم
ح:باشه من میرسونمت (باچشمک به من) راستی اون کارت رو هم بده ظهر که نذاشتی ما بکارمون برسیم حداقل شب تنها نباشم
اذر :تو غلط کردی توهم اصلا باید بری خونه
ح:فرقی نداره تو خونمونم کسی نیست چه اینجا چه اونجا
اذر :اصلا منم میمونم
ح:به به چه شود بزار زنگ بزنم اونام بیان جمعمون جمع تر بسه
کیف اذر دوباره خورد تو سره حنیف که منو پریسا مرده بودیم ازخنده میدونستم نمیزاره اذر بره چون خوب میشناختمش.خلاصه با رفتیم بالا تو سالن هرکی یهطرف افتاد خانما بلند شدن که وسائل رو جمع و جور کنن
میبینم که حنیف خان حسابی دل و دین و عقل و هوش زپرت
ح:اره خیلی دوسش دارم باور کن اگه میرفت تا صبح اینجا مجلس سینه زنی داشتم
برو گمشو کدوم دختر میتونه تورو رام کنه
ح:همین دیگه مگه نمیبینی مثل این رام کننده ها تا حرف میزنم میزنه همین منو ادم کرده دیگه
خوبه یکی ادمت کرد منو که از رو بردی
ح:مارتیک پریسا رو چیکار میکنی خیلی دلش پیشت گیر کرده
میدونم اما نمیتونم به عنوان یه عشق بهش نگاه کنم میدونی که بعده نگار هیچکس نمیتونه به قلب من پا بزاره
ادامه دارد.......................................
بشنو از نی چون حکایت میکند
از جدایی ها شکایت میکند
ارسالها: 404
#24
Posted: 25 Dec 2010 11:01
همیشه خسته ..................... قسمت بیست وسوم
ح: میدونم چی میگی بخودشم بگو نذار دل ببنده
صبح تو اشپزخونه بهش گفتم .گفتم که فقط یه دوسته اما نمیدونم با اون همه عشق که تو چشاش وجود داره چکارکنم
ح:یا باهاش بمون و بهش بفهمون که به چه صورته دوستیت یا همینجا کات کن
امشب باهاش صحبت میکنم .اما خودت چیکار میکنی تو به همه چی فکر کردی
ح: اره من یه اشتباه کردم اول دادم بعد باید بشناسمش زوددلمو باختم
نمیدونم چیبگم تورو میشناسم اما اونو نه امیدوارم که بازیگر نباشه
تو همین حین خانمها اومدن و بساط شامو اردن جاتون خالی یه املت باحال زدیم تو رگ و تا اخر شب هر خنده رو شوخیمون قطع نشد منو پریسا رفتیم تو اطاق پریسا حنیفو اذر هم کف پذیرایی دراز کشیده بودن
وقتی چراغا خاموش شد
ببین پریسا جون امروز صبح تو اشپزخونه باهات صحبت کردم و بهت گفتم با من بودن سوختنه من اخر تباهیم بهت گفتم که دوست دارم اما به عنوان یه دوست و اینم بدون برای من اصلا گذشتت
مهم نبوده که فکر کنی بخاطر یه سری اراجیف، نه اینطور نیست قلبه من قبلا رفته به باد دیگه تحمل نداره حالام دارم بهت میگم دوست دارم خیلی زیاد باهات میمونم اما هر موقع فکر کنم داری حس مالکیت پیدا میکنی مجبورم که برم برای همیشه تو این دنیا الان قلب من فقط یه مالک داره اونم حنیفه .توام بهتره چشاتو باز کنی اینده رو کسی ندیده اما خودت میتونی انتخاب کنی خوشبختی یا تباهی رو از من نخواه عاشقت باشم چون نمیتونم اما میتونم دوست داشته باشم
پریسا هیچی نگفت و ساکت کنارم دراز کشید
دست پریسا رو رو دستام حس کردم خیلی اروم دستشو شروع به نوازش کردم که خودشو انداخت روم و شروع کرد به بوسیدنم اما صورتش خیس بود اشکاش میچکید رو صورتم از خودم بدم اومد اما نمی تونستم باهاش بازی کنم
منم شروع کردم به اروم کردنش اونشب خیلی خوش گذشت بدون سکس تو یه حالت قشنگ به خواب عمیقی فرو رفتیم
صبح که از خواب بلند شدم حنیف خیلی خوشحال بود انگار دنیارو بهش داده بودن داشت با دمش گردو خورد میکرد فهمیدم که حرف دلشو زده واونم شبش فقط حسی بوده اذرم بهش گفته بود که دوسش داره
روزامون خیلی قشنگ شده بود همش خنده همش خوشحالی همش نور
از اون قضایا سه ماه گذشت
یه روز حنیف خیلی خوشحال امد دنبالم چون من ماشینم دست نوید بود خلاصه تا سوار ماشین شدم
ح: سلام بر مرد قصاب محله
باز چیه کبکت خروس میخونه مردشوری باز کدوم بدبختیو اسکل کردی یا سر باباتو کلاه گذاشتی
ح: هیچی بابا هیچی نشده فقط امشب باید بریم جایی
باز چه بساطی جور کردی جون من نکنه باز ما رو به فاک بدی
ح: نه بابا اون روز یادته رفتیم چیتگر .خفاش ظهر.دخترا اره؟
اره بابا یادمه چطور مگه؟
هیچی بابا با اونا قرار گذاشتم امشب برای یه مهمونی با لای هیجده سال
ای تف تو روح اون بابای دیوست با این بچه تربیت کردنش دیوس اگه به اذر نگفتم
ح: خایه مالو خر گایید کونی تو این وسط زیر بیرق یزیدی یا تو قافله امام حسین
خوب دیگه گه اضافی نخور خوب حالا چه غلطی بکنیم منکه ماشین ندارم ماشین جناب عالیم که تو پارکینگ نیرو انتظامیه از بس خوب رانندگی میکنی با چی میریم
ح:با همین ماشین یعنی بابا امروز کلش گرده
بابا ول کن بابات به تو ماشین بده نیست از بس خوب رانندگی میکنی اگه اتوبوس بهت بدن سر سال از بس تصادف میکنی اتوبوسو یه رنو تحویل میدی اونوقت میخوای بابات بهت یه سیلیکا بده خیلی خوش پرو پایی لب خزینه هم میشینی
ح: به من نه اما به تو میده بهش گفتم اونم گفته اگه تو بشینی موردی نداره
به من چه پسر ،مگه مغز خر خوردم اگه یه چراغ این ماشین بشکنه کی میخواد تاوان بده
ح: بابام
خلاصه بعد از کلی داد و دعوا رفتیم خونه ما و من اماده شدم ورفتیم خونه حنیفینا.
وقتی رسیدیم بابای حنیف خوشو بش کردم و داشتم میرفتم سمت اشپزخونه که مامانش از اشپزخونه اومد بیرون وبااونم کلی خوشو بش کردیم .خلاصه ساعت هشت بود که حرکت کردیم سمت محل مورد نظر البته با خارج کردن موبایلامون از مدارکه تو دسترس نباشیم
خلاصه وقتی رسیدیم به محل که یه ونه ویلایی تو پاسداران بود که سرو ته نداشت حنیف موبایلشو دراورد و بعد از درست کردنش زنگ زد و بعد از سی ثانیه قطع کرد و که در باغ با ریموت باز شد و ما با ماشین وارد شدیم خلاصه وارد باغ که شدیم حدود بیستا ماشین پارک بود من ماشینو پارک کردم که اون دوتا دختره رو تو بالکن دیدم که دارن میان طرف ما
ح: سلام ببخشید اینجا نون خشک .پلاستیک پاره .مس چدن . دمپایی پاره ندارین
همه زدیم زیر خنده که دختر اومد سمت منو گفت: من دلارام هستم و این دوستمم هم نگین که قبلا همدیگرو دیدیم
ح:منم که میشناسین اینم مارتیک جونه خومدمه که اگه بهش چپ نگاه کنید خودم جرتون میدم
از اشناییتون خوشبختم میدونم که این حنیفو میشناسیدش دیگه حرف زدنش همینه
ح: چیه مگه بد صحبت میکنم همین نگین میمیره برای من
نگین و دلارام مرده بودن از خنده که
ح: ای مرگ مهمون دعوت کردین نگه داشتین وسط باغ مثل مترسک اگه الان بیرون بودیم تا حالا چهارتا مخ زده بودیم مارو اوردین لب تشنه نگه داشتین تو باغ که چی بشه
ن: بزیم تو اقا مارتیک این حنیفو اگه بزاری تا صبح یه بند حرف میزنه
د: حنیف جون ببینم امشب چیکار میکنیا میخوا بترکونی
ح: شرمندتون قزوینیه اونیکیه من خوب نمیترکونم
همهگی از زور خنده داشتیم خفه میشدیم یه چشم غره به حنیف رفتم
د:خدا خفت کنه که یک کلمه حرف درست از دهنت درنمیاد بخدا مارتیک مردم تا دعوتش کنم
تازه یادم افتاد که این چجوری تونسته با اینا ارتباط برقرار کنه بعدا فهمیدم مرتیکه کارتو از تو ماشین برداشته
خلاصه رفتیم تو خونه که نه بهتره بگم قصر دور تا دور دخترا و پسرای جون ایستاده بودن
تا وارد شدیم جمعیت ساکت شدن که دلارام بلند ما رو معرفی کرد و به همه گفت اینا همون کسایی هستن که صحبتشونو کردم
ح: صبر کنید ببینم نکنه فکر کنید ما از اوناشیما اره دادا ما خودمون این کاره ایم
صدای خنده تو سالن پیچید و سوت بود که میزدن
منم دیدم حالا که اینجوری تصمیم گرفتم با حنیف بترکونیم
خوب خامنها محترم توجه کنن من مامانمو میخوام بفرستم خواسته گاری حالا هرکی دوست داره عروس ننم بشه شمارشو بده شاید کاندید بشه
ح: فقط از خانمها بازدید بدنی میشه اخه مالو باید دید که یوقت نماش فقط خوشگل نباشه
صدای هوووووووووو بلند با خنده تو سالن پیچید و سیب و خیار بود که پرت میکردن طرف حنیف
خلاصه جمع خیلی خودمونی شده بود مهمونی خیلی باحال بود بلافاصله دورمون پر شد از حاضرین بگو و بخند و سر به سر گذاشتن
گلس ها تو دستمون بود تقریبا ساعت یازده بود که دیدم نگین داره خیلی خودشو به حنیف میماله فهمیدم که حنیف یه حال حسابی مهمونه شامو اوردن و همه مشغول خوردن شدن ساعت دوازده بود که یه سری اماده شدن برن منم به حنیف اشاره کردم بلند شیم اما دلارام اومد کنارم و گفت اینا مهمونای غریبه ان تازه بعد اینا مهمونی شروع میشه
ح:به به تازه میخواد شروع بشه ببین بعدش چی میشه
خلاصه نیم ساعت بعد کم کم دیدم بساط چیلیم و کوفت و زهر مار و اماده شد و دخترا کم کم دارن لباساشونو در میارن
بله مهمونی دیگه علنا شد سکس پارتی ،خیلی مشروب خورده بودم یکی از دخترا اومد طرفم و یه سیگاری بهم تعارف کرد که من پس زدم و گفتم شرمنده من اهلش نیستم
.....: دلی بابا این دوستات خیلی پاستوریزن
ح: نه بابا اونجوریام که میگی نیست مرتیکه یه شیشه کوفت کرده نمیخواد شکوفه بزنه وگرنه خودش اخرشه در ضمن اگه راست میگی باهاش برو یه جای خلوت تا بهت بگم پاستوریزه کیه تا حالا بای یه قزوینیه اصیل نبودی تا نشونت بده و استرلیزت کنه
..........: چرا جای خلوت همینجا نشونم بده
خوب بابا مروتت کجا رفته نمیگی یکی ببینه خوشش بیاد منکه نمیتونم دلشونو بشکنم اونوقت باید یه راست برم بیمارستان
صدای سوت تو سالن پیچید
خلاصه اوضاع خر تو خر بود یکی اون یکی رو میمالید یکی رو لبو لوچه اونیکی بود
دلی تازه یه سری از بچه هام میان
حنیف با نگین غیب شدن و رفتن تو اطاق منم که از بوی سیگاری بدم میومد بلند شدم و رفتم سمت حیاط به دلارام هم گفتم که من میرم تو باغ دارم خفه میشم
تو عرض باغ پشت ماشینا یه نیمکت پیدا کردم و نشستم که یه دختره اومد طرفم
سلام خوش میگذره خانمی
مریم: ای شما خوبی ؟از دوستای دلارام هستی نه؟
اره چطور مگه معرفی نرد دوستیمون اتفاقی بود
مریم: دوستتون کجاست؟
داره بهش خوش میگذره
م: شما چرا اومدین بیرون
اخه از بوی سیگاری بدم میاد دوما خیلی مشروب خوردم اومدم هوا بخورم شاید بهتر شدم
م: فکر کردم شما از رفتار بچه ها بدت اومده
نه بابا سکس پارتی همینه دیگه اگه اینکارا نبود که اسمش این نبود
م: میخوام باهاتون سکس داشته باشم
مشکلی ندارم اما اگه دوست داشته باشی همین جا همش هواش خوبه هم تجربه تازه
م: باشه صبر کن تا برگردم
وقتی رفت اول پشیمون شدم اما بعدش گفتم وقتی میخوام و اونم خودش میخواد مشکلش کجاست
از توی کیفم یه کاندوم دراوردم که دیدم داره با یه زیر انداز و یخورده وسائل دیگه میاد وقتی رسید یه قوطی ابجو تو دستش بود که داد به من
م:این ابجو رو برای شما اوردم تا حسابی بزنه بالا من دوست دارم موقع سکس خشن باهام برخورد بشه
تازه فهمیدم که با یه مازوخوئیست طرفم
ادامه دارد............................................
بشنو از نی چون حکایت میکند
از جدایی ها شکایت میکند