ارسالها: 404
#1
Posted: 18 Apr 2010 08:54
پسری در بهار (قسمت اول)
همينجور كه سرم پائين بود و دستم تو جيبم، به زمين خيره بودم و تو تاریکی شب توی یه کوچه خلوت زيرِ بارون و نسيم خنكِ هواى بهاری اين شهر پر دغدغه راه ميرفتم. چند روزى از عيد گذشته بود، همه شاد بودن، همه ميرفتن خونه آشناهاشون. اما بين اين همه آدمِ خوشحال من دلم گرفته بود. ساعت رو نگاه كردم از نيم شب گذشته بود و كوچه ها خلوته خلوت بود. تو جيبم دنبالِ پاکت سیگارم گشتم، آخرین سیگاری که توی پاکت بود رو آوردم بیرونو پاکت رو انداختم کنار کوچه، سیگار رو گذاشتم گوشه لبم و روشنش كردم. از موهاى نسبتاً بلندم آب چکه ميكرد، بارون خيلى شديد شده بود. از صورتم آب ميريخت پائين، اما واسم مهم نبود. داشتم ميرسيدم به انتهاى كوچه، از بالاى پله ها پائین رو نگاه كردم، منظرهِ جلو چشمام مثل هميشه پر از چراغ های خونه هایی بود كه سو سو ميزد. دوباره رفتم تو گذشته، گذشته ای نه چندان دور. ياد روزى افتادم كه تو كلاس نقاشیش پشتش به من بود، وقتى كه صداش كردم اون نگاه عمیق و چهره معصوصمش دلم ر لرزوند. ياد شبى افتادم كه بعد از مدتها بالاخره تونستيم حرف دلمون رو بهم بزنيم. چقدر شيرين بود وقتى دست در دست هم داشتیم بى خيالِ هر چى دنياست راه میرفتیمو از هم ميگفتيم. يه پوز خنده مسخره زدم به خودم گفتم خدا چقدر زود ميگذره. داشتم ميلرزيدم، نميدونم بخاطر فشار عصبى بود يا بخاطر لباساى نازکی كه تو اين هواى نسبتاً سرد زيرِ بارون تنم بود. تصميم گرفتم برگردم سمتِ خونه. حدود نيم ساعتی شده بود كه از خونه پياده راه اومده بودم و كلى راه بود كه بايد بر ميگشتم. دستامو كردم تو جیبمو خودمو مچاله كردم و راه افتادم سمتِ خونه، قدمام خيلى خسته بودن، گاهى حتى حال بلند كردن پاهامو نداشتمو میکشیدمشون رو زمين. نفسمو خالى كردم و به بخارى كه از دهنم مييومد بيرون نگاه ميكردم. كاش بود و بازم از وجود هم لذت مى برديم. اما افسوس كه تو زندگى من هيچى جز غم و اندوه پايدار نبود و نيست. آروم آروم راه برگشتن به خونه رو طى ميكردم، اما فقط جسمم تو اون کوچه خلوت زيرِ اون بارون بود، مثل هميشه فكرم مثل جت ميرفت به لحظه هاى خوشِ گذشته با كسانى كه ديگه نبودن.
** پرستو_ فرهاد
من_ جانم
پرستو_ ميدونى چقدر منتظرِ امشب بودم!
من_ كه اينجورى باهم راه بریمو حرف بزنيم؟
پرستو_ آره. خيلى روزها به امروز كه بالاخره بعد از اين همه مدت حرف دلمون رو به هم بزنيم فكر ميكردم
من_ اِ، پس بگو با برنامه قبلى نقشه كشيده بودى كه خرم كنى!
پرستو_ زد تو سرم با خنده گفت خيلى ناجنسی، پر رو
دستامو از دستش در آوردم گذاشتم روی اون يكى شونش فشارش دادم به خودم. هر دو مون ساكت بوديم و تو پیاده رو راه ميرفتيم. من كه بر حسب عادت ساکت بودمو فکر میکردم، ديدم پرستو هم صداش در نمیاد با لبخند به راه رفتنش با من ادامه ميده، فهميدم تو خيال خودش مى چرخه. ترجيح دادم سكوت رو حفظ كنم كه آرامشش بهم نريزه. بعد از چند دقیقه گفتم
من_ پرستو دیرت نشه ها، هوا حسابى تاريك شده. نميخواى كه يه كارى كنى از خونه بيرونت كنن همين امشب بيايى خودتو خراب كنى سر من
پرستو_ همينطورى كه بلند مى خنديد گفت از خداتم باشه پر رو
يه چشمك بهش زدم و باهم ديگه همين راهى كه رفته بوديم برگشتيم. جلو درِ خونه اش كه رسيديم كليد انداخت و در رو باز كرد
من_ مراقب خودت باش خوشگل
پرستو_ بهت زنگ ميزنم
يه چشمك زدم و پشتم رو كردم بهش و رفتم سمتِ خونه. چند متر ازش دور نشده بودم كه صدام كرد
من_ جانم
پرستو_ مراقب خودت باش عزيزم
با همون لبخندِ شيرينى كه رو لبم بود جوابشو دادم و رفتم سمتِ خونه. **
کلید رو انداختم رفتم تو حيات. از وسط حيات سرازیری ميشد ميرفت تو پاركينگ، آروم آروم با همون بيحالى رفتم تو پاركينگ يكم واستادم. شده بودم مثل موشِ آب كشيده، يكم سَرَمو به اطراف تكون دادم كه آبه رو موهام پرت شه به اطراف هى چیکه نكنه تو صورتم اعصابمو خورد كُنه. ميدونستم الان با اين وضعيت اگه برم تو خونه اين مادرم باز مى پيچه به پرو پاچم كه اينقدر به خودت سخت نگير، آخر سر هممون رو دق میدی و اين حرفها. از پله های راهرو رفتم بالا، در خونه رو باز كردم و يه راست با همون وضعيت رفتم سمتِ اطاقم. تو آينه قدیه اطاقم يكم خودمو نگاه كردم، لباسم چسبيده بود به تنمو همه جونمو خيلى تابلو نشون ميداد. براى اينكه بيشتر از این فرشِ اطاقم رو خيس نكنم رفتم سمتِ حموم. دم درِ حموم بالاخره بعد از تعقیب و گريز مادرم منو ديد.
مادرم_ پسر تو اين همه استخر ميرى سير نميشى از آب؟ ديگه به بارون هم رحم نميكنى؟ باخودت نمگى تو اين هوا ميرى بيرون يه وقت سرما بخورى من چقدر ناراحت ميشم؟
حوصله جواب دادن رو نداشتم، دستامو گذاشتم رو سينه ام بهش تعظیم كردم و يه چشمك زدم و رفتم تو حموم.
تن و بدنم رو شسته بودم اما حوصله اينكه از زيرِ آب بيام بيرون رو نداشتم، ياد حرف مادرم افتادم كه ميگفت تو به بارون هم رحم نميكنى، خندم گرفت. راست ميگفت خودمو داشتم با آب ديگه خفه ميكردم. تو دلم گفتم اينم دلش خوشه ها ميگه سرما ميخورى. عمراً سرما نخورم، يك سگ جونیم كه دومى نداره. خلاصه بعد از كلى مقاومت با تهديد مادرم از زيرِ شير اومدم بيرون و حوله رو تنم كردم. چشمم افتاد به آينه تو حموم كه بخار گرفته بودتش، با كفِ دستم آروم كشيدم روش، صورتِ خودمو يكم نگاه كردم. سست شدم ...
** پرستو_ فرهاد بيا بيرون ديگه حداقل اون در رو باز كن بذار بيام تو
من_ بیشین بينيم بابا، تو كه بيايى تو دوباره ميخواى از سرو كول من بالا برى. همين سه ساعت منو تو اون اطاقت مجازات كردى كافیه.
پرستو_ خيلى پر روى. از درد نمى تونم درست را برم اون وقت ميگى مجازات كردم؟ با خنده ادامه داد بيايى بيرون کلت رو مى كنم.
من_ اِ چه خوب، دنبالِ بهونه بودم كه بيشتر زيرِ آب بمونم. تو خيالت راحت تا چند ساعت ديگه نمیام بيرون، تو به كارت برس.
با خنده شيرو بستم و رفتم نشستم رو توالت فرنگی تو حموم خونه پرستو اينا يكم خستگى در كنم. واى خدا اين ديگه چه مدلش بود، پدرمو در آورد، مگه سير ميشد! خودم خندم گرفت، گفتم انتخاب خودت بوده ديگه ناقلا. چشمامو بستم و سعى كردم يكم آروم باشم، يه لبخندِ مليح رو لبم بودو تو خیالات خودم میچرخیدم. دوباره صداى ضربه های انگشتِ پرستو به درِ حموم منو از حال خودم كشيد بيرون
من_ اومدم بابا كشتى منو. دو دقیقه نميگذارى آروم باشم شيطون.
حوله ای كه برام تو حموم آويزون كرده بود رو پيچيدم دوره كمرم و يكم سَرَمو تکون دادم و موهامو زدم بالا اومدم بيرون. ديدم پرستو نشسته رو يكى از مبل راحتی های تو هالشون و داره با كنترلِ ماهواره ور ميره.
پرستو_ بيا اينجا برات شربت درست كردم
من_ دستت درست خانم گل، الان ميام. واستا برم یه چیزی تنم كنم
رفتم سمتِ اطاقِ خود پرستو. هنوز رو تختش بهم ريخته بود، خندم گرفت. ياد وحشى بازی هاش افتادم، موقعِ سكس اينقدر ورجه وورجه ميكرد كه ملافه ای که روی خوش خواب روی تختش کشیده بود از یه ور تخت اومده بود بيرون. يكم کلمو با خنده تكون دادم رفتم لباسم رو از روی صندلی برداشتم تنم كردم. داشتم شلوارمو بدونِ شرت پام ميكردم كه پرستو با لیوان شربت اومد تو اطاق. يه چشمك بهش زدم حوله رو گذاشتم روی موهام كه يكم نمش رو بگيرم. پرستو اومد جلوتر دستاى منو زد كنار كه مثلاً خودش سَرَمو خشك كُنه، بعدشم منو به زور نشوند جلو آينه شروع كرد شونه كردن موهام.
من_ چيه نكنه منو با دختر جونت اشتباه گرفتى؟
پرستو_ بى احساس جای تشکرته
زبونمو در آوردم يكم براش تکون دادم همينطورى كه كنارم واستاده بود آروم با دستم كه پشت كمرش بود پرستو رو آوردمش جلو خودم نشوندمش رو پاهام. سَرَمو گذاشته بودم پشت گردنش و دستامو حلقه كرده بودم جلو شكمش، هر دو ساكت بوديم. ميدونستم از گرماىِ تن من خيلى لذت ميبره واسه همون سعى ميكردم عين يه مرغ كه رو تخم مرغش ميشينه پرستو رو تو بغلِ خودم نگه دارم كه بازم مثل هميشه بهش نشون بدم چقدر دوستش دارم.
پرستو_ فرهاد، ميخوام يكم تمرينات باشگاه رو كمتر كنم، احساس ميكنم يكم بهم فشار مياره
من_ منظورت چيه! ضعف ميكنى؟
پرستو_ ضعف كه نه اما چون غذا كمتر ميخورم يكم همچين كم بنیه تر شدم
من_ خب خودت دارى ميگى چون غذا كمتر ميخورم اینجوری شدی، ربطى به میزان تمریناتت نداره. يكم بيشتر غذا بخور
پرستو_ نميخوام يه وقت استایل بدنم بهم بخوره
من_ مگه كشکه كه بهم بخوره. با اون برنامه تمرینی كه من بهت دادم خودت جداً نفهميدى تو اين شش ماه چقدر استایلت بهتر شده؟
دست كشيدم رو شکمش يكم تیکه های عضله ایه شکمش رو لمس كردم ادامه دادم
من_ تو شش ۶ ماه پيش اين عضله ها رو داشتى؟ كجا انقدر كمرت خشك و كات بود؟ تمریناتت عالین استعدادِ بدنیتم كه همون اوايل گفتم فوق العادست.. نگران نباش حتى اگه تمرینو كلاً بگذاری كنار تا چندين ماه بعد هم هيچ تغيرى تو بدنت ايجاد نميشه
سَرَمو بردم كنار گوشش يكم كنار صورتمو ماليدم زيرِ گوشش. فشار دستامو هم يكم بيشتر كردم. ميدونستم این کارا چقدر احساس خوبى به پرستو ميده واسه همون موقع هايى كه پيش هم بوديم سعى ميكردم كارى كنم كه ۱ لحظه رو هم بدونِ آرامش سپرى نكنه. اونم نامردى نكرد خودشو يكم رو چیکو تكون داد و همينجور كه تو آينه به صورتِ من خيره بود يه لبخندِ شیطنت بار زد.
دستامو از كنار بدنش آزاد كردم و باهم از صندلى پاشديم. چشمم به لیوان شربت افتاد احساس عطش عجيبى ميكردم يکسره هورت كشيدم.
من_ پرستو من ديگه برم. باشه؟
پرستو_ تا چند ساعت ديگه تنهاما، ميدونى كه اگه بمونی من كه خيلى خوشحال ميشم.
من_ ميدونم، اما بهتره برم، هم خونه يه سرى كارا دارم كه بايد انجام بدم هم اينكه تو معلومه خيلى خسته اى، لپش رو كشيدم ادامه دادم ماشالله اينقدر ورجه وورجه كردى كه هركى بود تا الان بيهوش ميشد. اون وقت واسه من بهانه مياره میگه ارواح عمم كم بنیه شدم
همینجور که دستمو توی دستاش گرفته بودو جلوم واستاده بود روی لبم رو بوس كرد منو كشيد سمتِ تخت.
من_ واى دوباره نـــــــه. ديگه كافیه
پرستو_ بابا نترس من خودم بدتر از تو خستم. ديگه جون ارضا شدنم ندارم. ميخوام بخوابم، ميخوام تا خوابم ميبره پيشم باشى بعدش برى. باشه؟
يكم سَرَمو تكون دادم صندلى جلو آينه توالتش رو كشيدم طرف تخت نشستم روش. پرستو همينطورى كه دمر خوابيده بود با چشماى شهلا شدش منو نگاه ميكرد دستامو كه تو دستش بود يكم بيشتر فشار داد
پرستو_ دوسِت دارم
من_ من بيشتر. حالا بگير عين دخملای خوب بخواب
انتظارم زياد طول نكشيد احساس كردم با آرامشه محض خوابيده. دستامو آروم از دستش در آوردم پتوش رو كه بغلِ تختش افتاده بود برداشتم آروم تكون دادم و خيلى آروم روى پرستو رو پوشوندم. داشتم از درِ اطاقش ميرفتم بيرون که يه نگاه بهش كردم. عين يه طفل خوابيده بود اما لبخندِ قشنگى به لبش از هر چیزی بیشتر خودنمایی میکرد. شايد داشت خواباى خوب ميديد. رفتم جلو گوشه پیشونیش رو بوسیدم و تو دلم گفتم خيلى دوسِت دارم**
مادرم_ فــــــــرهــــــــاد، زنده اى؟ دو ساعته اونجا چى كار ميكنى؟
به خودم اومدم، دوباره آينه رو نگاه كردم جاى كفِ دستم كه كشيده بودم روش رو بخار دوباره تار كرده بود، خودم تعجب كردم چطور با اين عمق به فكر فرو رفته بودم. در حموم رو باز كردم و با دیدن قيافه نگرانِ مادرم یهویی خندم گرفت
من_ واه واه حالا انگار چه تحفه ای هستم من كه نگرانم ميشى
مادرم_ داشتى رمان مينوشتى؟
من_ نه عزيزم، یهویی رفتم تو فكر. راستش يكم دورى پرستو اذيتتم ميكنه
مادرم_ سخت نگير
يه لبخند بهش زدم و رفتم تو اطاقم. چراغِ اصلى سقف رو خاموش كردم و رفتم سمتِ آباجوری كه كنار تختِ دو طبقه منو برادرم بود، روشنش كردم و نور کمرنگ آبى تيره پيچيد تو اطاق. نسيم خنکی از لاى در بالکن ميومد تو اطاق كه بدنم رو مور مور ميكرد، رفتم بستمش و استریو اطاق رو روشن كردم. تو اون نور كم داشتم توی کمد رو ميگشتم كه يه شلوارکی چيزى پيدا كنم بپوشم، با اينكه ميدونستم شلوارکام رو تو كشوى اون يكى كمد ميذارم اما انگار با خودم لج بودم دلم ميخواست اين يكى رو پيدا كنم چون حس ميكردم بايد اينجاها باشه. بعد از كلى گشتن و ريختن همه وسیله ها و لباسا كفِ اطاق بالاخره پيداش كردم، يه لبخندِ خيلى كوتاه رو لبم نشست، اما اون لبخند هم بيش از چند لحظه زنده نموند. آروم دست ميكشيدم رو پارچه نرم و لطیفش. بعد از چند دقیقه که همینجوری شلوارک رو نگاه میکردم بالاخره رضايت دادم بپوشمش. حوله حموم رو طبق عادت هميشگى انداختم روی درِ كمد ديوارى و هر چى خرت و پرت كفِ اطاق بود همون جورى برداشتم ريختم تو كمد. صداى ياور خيلى آروم از استریو پخش ميشد. باهاش زمزمه ميكردم،
خدایم، خدایم
آه ای خدایم، صدایت میزنم
بشنو صدایم
شکنجه گاه این دنیاست جایم
به جرم زندگی این شد سزایم
آه ای خدایم، بشنو صدایم
مرا بگذار با این ماجرایم
نمیپرسم چرا این شد سزایم
آه ای خدایم، بشنو صدایم
گلویم مانده از فریاد و فریاد
ندارد کس غم مرگ صدا را
تكيه داده بودم به ميزِ كامپيوتر، رو به روم رو كه نگاه كردم چشمم افتاد تو آينه قدیه اطاقم. تو اون نور ملایم آبى، سمتِ راسته بدنم كمى مشخص بود هر چى ميرفتى سمتِ چپ تاریک و تاريك تر ميشد مثل دل من. چشمام به شلوارك كه تا يكم بالاى زانوم بود دوخته شده بود، باز يكم دست كشيدم روشو چشمامو بستم، …
** من_ دُخمله شيطون کجایی پس؟ مگه نگفتى زودى مياى. ميام از اطاق بیرونا
پرستو_ نه نه نیای بیرونا، الان خودم ميام.
من_ یک دقیقه وقت دارى كه روى ماهت رو بهم نشون بدى مگرنه از كانال كولر هخم که بشه ميام بیرون
پرستو_ حيف كه اونجا رو نميشه كاريش كرد مگرنه مثل درِ اطاق اونم قفل ميكردم كه يک دقیقه بشه يكجا نگهت داشت
من_ ديگه ديگه
نشستم رو تختش و به دورو برِ اطاقش باز خيره شدم. به عروسکایی كه گوشه اطاقش كنار هم چيده بود و ميگفت اون خرس سفیده که پشمالو و گنده هست رو شبها ميگيرم بغلم با ياد تو ميخوابم. از سرمستیه زياد لبخندِ موندگاری به لبم بود و داشتم ثانيه شمارى ميكردم كه دوباره بتونم تو صورتِ نازش نگاه كنم
من_ پرستو كجايى پس، بابا حوصله ام سر رفت. دل من کوچـــولــوهه زياد صبر نداره بيا ديگه
پرستو_ واااااای ، اومدم بابا
روی تختش پشت به در نشسته بودم که صداى چرخوندن كليد تو درِ اطاقش رو شنيدم، سریع برگشتم روم رو سمتِ در كردم تا داشت در رو باز ميكرد سریع پريدم رفتم جلو در، يه دستشو پشتش گرفته بود و داشت با شیطنت خاصِ خودش نگاهم ميكرد
پرستو_ خلِ چل ترسيدم اينجورى حمل ميكنى سمتِ در! برو بشين رو تخت كارت دارم
من_ من آرزو به دل موندم يه بار تو با من كار داشته باشى كارمون به تخت مربوط نشه
پرستو_ با خنده گفت ديونهِ
شونه هام رو انداختم بالا با همون لبخندى كه به صورتم بود رفتم نشستم رو تخت ببينم دردش چيه. با فاصله جلوم واستاد هنوز يه دستش پشتش بود
پرستو_ فرهاد. اين تاپی كه تنمه يادته؟
من_ خب معلومه، هم اين تاپه تنت رو هم اون شلوارت رو خودم برات خريدم
انگار كه تازه حواسم به لباسش افتاده باشه يكم خيره شدم بهش، مثل دفعه های پيش از بالا تا پائینش رو با دقت و به آرومى شروع كردم نگاه كردن و مثل هميشه لذت بردن. چقدر اين لباس بهش ميومد. رنگ آبى ملایمش كه كنارش با نگین های بنفش آبى تيره تزیین شده بود كاملاً روى سينه هاى درشتش رو ميگرفت و از يكم بالاتر از سينه اش حلقه ميشد دوره گردنش با اون موهاى قهوه ای روشن بلندش كه اكثراً به خاطره لخت بودن بيش از حد هميشه شونه هاش رو میپوشوند. لباس اينقدر چسبون بود كه كاملاً بدنه ورزش کاریش و كمرِ باریکش رو نشون ميداد. رفتم پايين تر، شلوارِ تيره تر از لباسش كه فوق العاده چسبون بود رو هم کمی نگاه کردم و ادامه دادم. همینجوری ميرفتم پائین تر و به خودم بخاطر داشتن همچين عشقى حسودى ميكردم
پرستو_ خب تموم شد؟ برای بار ده هزارم سر تا پامو ديدى؟ تو منو دق ميدى آخر بس كه اينجورى نگاهم ميكنى
من_ نه هنوز تموم نشده داشتم ميرسيدم انگشتهاى پاتو نگاه كنم
با شیطنت يه پاشو آورد يكم بالاتر گفت
پرستو_ بفرمائید، به دليل ريز بينىِ جناب عالى ناخونام رو هم لاكه آبى زدم كه دقــــیقاً همرنگ لباسمه.
از حرفش خندم گرفته بود.
من_ اين حرفا رو ولش كن. ببينم اون دستت رو تو نميخواى نشون بدى؟ چيه دو ساعته پشت خودت قایمش كردى
پرستو_ اوه اوه، اصلاً يادم رفت. همچين حواسِ آدم رو پرت ميكنى كه! داشتم ميگفتم اين همون لباسیه كه تقريباً چند ماه پيش توی همين اطاق بهم كادو شده دادى. من روی تخت نشسته بودم تو هم دقیقاً رو به روم واستاده بودی و از كيفِ کولیه خودت اون بسته یه ناز رو آوردى بيرون
من_ خودمونیما، تو اين لباس وقتى مى بينمت دلم مى خواد تو بغلِ خودم انقدر فشارت بدم که له بشی
چند ثانيه فقط با سكوت داشت نگاهم ميكرد. بعدشم دستشو از پشتش آورد بیرون، يه بسته سفيد در دار توی دستش بود بود كه روشو بوسه بارون كرده بود
پرستو_ اينو چند شب پيش براى تو گرفتم
من_ ديونهِ اين كارا يعنى چى
پرستو_ يعنى همين
يكم سَرَمو تكون دادم و دستامو باز كردم كه بياد بغلم، با همون لبخندى كه تو صورتش موج ميزدبا ملایمت اومد تو بغلم، رو پام نشست و سرشو آوردم جلو لبم رو گذاشتم روی لبش. بعد از چند دقيقه که يكم نرمال تر شديم و برگشتيم به حالته اول تو بغلم برش گردوندم. پشتش به من بود و مثل من پاهاش از تخت آويزون بود، به خودم فشارش دادم و بسته رو كه كنارم گذاشته بودم آوردم جلو. خيلى آروم درش رو برداشتم. تا خواستم دستامو ببرم تو بسته با یکی از دستاش دستش دستمو گرفت و با اون يكى دستش آروم چیزی که توی بسته بود رو آورد جلوم بازش كرد كه قشنگ نشونم بده. همين شلوارک آبی كه الان پام بود رو برام خريده بود.
پرستو_ موقع خريدنش اين تاپی كه برام گرفته بودی رو با خودم برده بودم كه دقيقاً همرنگ همين رو برات بگيرم. پيدا كردنش آسون نبود اما بالاخره اونى كه ميخواستم رو گير آوردم. اميدوارم خوشت اومد باشه.
سرم رو آوردم پايين تر گذاشتم روی شونه هاش. بسته رو گذاشتم روی پاشو دستامو دور کمرش حلقه كردم. فشار دستامو يكم بيشتر كردم كه مثل هميشه به زبون بى زبونى بهش نشون بدم كه بودنش برام از هر چيزى مهمتره. همینجور گرمای تنش رو حس میکردمم، كنار صورتمو ميماليدم پشت سرشونش. تو همون حالت که پرستو توی بغلم بود آروم خودمو دراز كردم روی تخت. يكم كه گذشت خودشو چرخوند و بعد از چند ثانيه سكوت و تماشای چشمای رنگیم لبش رو گذاشت رو لبم
بشنو از نی چون حکایت میکند
از جدایی ها شکایت میکند
ارسالها: 404
#2
Posted: 18 Apr 2010 08:55
پسری در بهار (قسمت دوم)
از بس فكر كرده بودم بدجور گرسنم شده بود. يكم ديگه خودم رو توی آينه نگاه كردم، خواستم برم بخوابم اما بدجورى گشنه بودم. تا داشتم از اطاق ميرفتم بيرون كامران(برادرم) اومد تو اطاق كه بگيره بخوابه.
من_ميخواى بخوابى داشى؟
از بس خسته بود بدونِ حرف زدن فقط کلش رو به نشانه آره تكون داد و رفت تو تختش. استریو رو خاموش كردم و همينطورى كه دستم تو جيب شلوارك بود و حسرت رو با تمام وجودم حس ميكردم رفتم سمتِ آشپزخونه. يكم فكر كردم چى بخورم چى نخورم، حوصله گرم كردن غذا رو نداشتم واسه همون يكم شير ريختم تو يه کاسه و یکم نون سوخاری هم از بالا يخچال برداشتم ريختم توش رفتم سمتِ پنجره دیواری بزرگِ توی پذیرایی. پنجره رو باز کردمو بالا تنه لختم رو ازش رد کردم. ديگه بارون به اون شدت نمیبارید، خيلى نم نم ميومد اما هوا سوز عجيبى گرفته بود. منم مثل هميشه غد و مغرور انگار با خودم هم لج بودم با اينكه تنم مور مور ميشد با همون شلوارك همون جا واستادمو تیکه های نون سوخاری رو از تو کاسه با قاشق میاوردم بیرونو میخوردم. اينقدر ذهنم درگير بود نفهميدم كى كلِ کاسه خالى شد. شونه هام رو انداختم بالا با بی تفاوتی کاسه رو بردم گذاشتم رو ميز دایره ای شکل توی آشپزخونه. مادر پدرم هم رفته بودن تو اطاقشون و خوابيده بودن. سكوتِ عميقى تو خونه پر شده بود، رفتم لامپ كم مصرف راهرو دم در رو هم خاموش كردم كه هيچ نورى ديگه تو خونه نباشه. واسه خودم تو تاریکی خونه قدم ميزدم. خواب از سرم پريده بود، تو اون تاريكى دنبالِ بسته سیگارم گشتم، آخر سر با يكم تقلا پيداش كردم و دوباره رفتم جلو پنجره. یکی از سیگار ها رو روشنش كردم و گذاشتم گوشه لبم. يه دستم رو لبه پنجره بود و خودمو بهش تكيه داده بودم با اون يكى دستم با سيگار بازى ميكردم. هوا اينقدر سوز داشت كه اگه نفست رو آروم ميدادى بيرون بخار زيادى جلوت ميديدى، واسه همين دود سیگار رو كه ميدادم بيرون بيشتر از حالته عادى جلومو دود و بخار ميگرفت. ديگه كاملاً بارون بند اومده بود و بدليلِ بادى كه ميومد يكم لاى ابرا باز شده بود. صورتم رو کردم طرف آسمون تا اگه بتونم لا به لای ابرا يه ستاره ببينم.
** پرستو_ چی توی آسمون اينهمه برات دلچسبه كه هميشه انقدر بهش نگاه ميكنى؟
من_ اِ، اومدى. نفهميدم
پرستو_ بس كه تو حس بودی دلم نمى اومد صدات كنم اما هر چى صبر كردم ديدم نخیر حسابى غرق شدى واسه همون گفتم نجاتت بدم
من_ همه جای هستى جذاب و قشنگه، هر جاش قشنگى خودشو داره
يكم ديگه نگاش كردم بعد دوباره صورتمو بردم سمتِ آسمون. صداى ظبط و بزن و بکوب هنوز از توی ساختمون امارت شنيده ميشد.
پرستو_ نميخواى بريم تو؟
من_ بابا تو ديگه كى هستى. من مغزم گیریپاج كرد از بس صدا اونجا بلند بود. خدايى دل اينام خوشه ها. حالا خوبه نامزدیه رفیقته يكم مجلس رسمیه اگه پارتى مارتی بود ببين چى میشد. من كه حوصله اون تو رو ديگه ندارم
پرستو_ اما اون تو هم حال خودشو داره. مخصوصاً با شیطنتای تو ديونهِ
من_ واسه تنوع خوبه اما اون هم حدى داره. تو که میدونی زياد از اين جلف بازى ها خوشم نمياد. اگه تو باهام نبودى همون یک ساعت اول خداحافظى ميكردم ميرفتم، اما چى كار كنم وقتى باهامی كلمه رفتن برام معنايى نداره
پرستو_ كم زبون بريز وروجک
من_ ما مخلصتیم عروسك
به سمت راست چرخیدمو رو به رومو نگاه كردم، فضاىِ سبز و تیره حيات بزرگش شکوهه عجيبى داشت. صداى نزديك شدن پرستو رو مى شنيدم اما عكس العمل خاصى نشون ندادم ميدونستم مثل عادتش مياد خودشو از بغل میچسبونه بهم، انتظارم زياد طول نكشيد بعد از چند ثانيه خودشو تكيه داد بهم، دستامو بردم پشت كمرش يكم بیشتر به خودم فشار دادم. سكوت بين هردومون بيداد ميكرد. انعكاسِ تصوير هر دومون توی آب استخری كه رو به رومون بود تو اون لرزش امواج آرومه استخر خيلى زيبا شده بود. يكم كه گذشت پرستو برگشت پشتمونو نگاه كرد منم فكر كردم چيزى شده برگشتم. محوطه خلوت بود جز منو پرستو فقط چند نفر بودن كه اونا هم زوج بودن. همين جورى به ساختمون خيره بودم. چقدر با عظمت ساخته شده بود. وقتی از حیات میگذشتی میرسیدی به خود ساختمون اصلی پنج طبقه. جلوی خود ساختمون چند پله یه کشیده سنگی بود که محوطه جلوی ساختمون رو از حیاط جدا میکرد. ستون های گرد و كلفت كه جلوى ساختمون رو نگه داشته بود با اون گچ کاری های روش فوق العاده با شکوه بود. كنار درِ شیشه ای بزرگ ورودى دو تا نره خر با كت و شلوار واستاده بودن كه حدس ميزدم حتى مسلح باشن. نامزدیه یکی از دوستان پرستو بود. ما هم با اشتیاق اومده بوديم چون اولين مجلس نسبتأ رسمى بود كه باهم ديگه میرفتیمو كلاً يه حس عجيبى داشتیم.
پرستو_ بيا بريم تو ديگه؟
من_ بابا حوصله داريا، اون وسط بريم كه چى بشه، دو ساعت بالا پائين پریدی بسه ديگه. نه؟
پرستو_ نخیرم. با تو يه حال ديگه ميده.
من_ بابا من از اين جوون ها خولو چلا خوشم نمياد
پرستو_ مگه ما جوون نيستيم؟
من_ بحثِ اين حرفها نيست، بعضى ها اينجا مجردن فقط قيافه ميان كه خونه آخرش يكى رو واسه خودشون گير بيارن، منو تو كه اين حرفها از سرمون گذشته. بذار همينجا از وجود هم لذت ببريم. یکم بهم لبخند زدو ديگه چيز خاصى نگفت. همينطورى كه از بغل بهم تكيه داده بود داشت جلوى ساختمون رو نگاه ميكرد. منم واسه خودم كلِ ساختمون رو نگاه ميكردم چون بنظرم فوق العاده زيبا بود. نگاهم رو از درِ ورودى بردم بالاتر داشتم اطاقا رو نگاه ميكردم، بعضي ها تاريك بودن يه چند تایی هم چراغاشون روشن بود. همينجورى كه نگاه ميكردم یهویی يه صحنه ديدم كه به سختى توونستم جلوی خندم رو بگیرم.
من_ پرستو اونجا رو نگاه
با دستم یواشکی اون اطاق رو نشون دادم. يكم گذشت پرستو اطاق و پيدا كرد يكم با دقت نگاه كرد یهویی پقی زد زيرِ خنده. صحنه فوق العاده جالبى بود. يه دختر از پشت روی تخت داشت دراز ميكشيد. يه پسر هم جلوی تخت واستاده بود مشخص بود داشت شلوار شو از پاش ميكشيد پائين.
من_ واقعاً كه احمقن، خيرِ سرشون چراغ رو خاموش كردن كه مثلاً ديده نشن. آباژور بغلِ تخت رو روشن كردن نميدونن كه سایشون خیلی تابلو رو پرده اطاق افتاده، اونم با چه کیفیتی.
از دست اين جوون ها خندم گرفته بود. واقعاً كه خل چلن.
پرستو_ واقعاً كه
يكم اطراف رو نگاه كردم ديدم اصلا كسى حواسش به ما نيست ما هم با آرامش داشتیم سايه يه فيلم سوپر رو روی پرده ميديديم. دختر رو به جلو خيز برداشت رفت سمت صورتِ پسره، پسره هم خودشو طرف دختر خم كرد و سایشون رو تخت با هم يكى شد. یه چند دقیقه که نگاه کردیم حوصلم سر رفت. داشتم دست پرستو رو ميكشيدم كه يكم باهم راه بريم، یهویی يه فكرى به ذهنم خورد. با خودم بلند گفتم خدا كُنه پيداش كنم. خدا كُنه پيداش كنم.
پرستو_ چى رو؟
من_ یه لحظه صبر كن.
همينطورى جیبمو ميگشتم بسته سیگارم رو پيدا كردم توش رو نگاه كردم يه نفس عميق كشيدم و برق شیطنت از چشمام ريخت بيرون
پرستو_ باز چى تو اين کلته؟
من_ پایه شيطونى هستى؟ يه نقشه مشتى واسه خنده دارم.
پرستو_ فرهاد آبرو ريزى نكن بى خيال. مجلس رسمیه ها
من_اِ، ناز نكن ديگه. تو كه بيشتر از من پایه شرارت هستی. بيا ببينم
دستشو گرفتم رفتيم سمتِ درِ ورودى ساختمون اصلى امارات. توى سالن بزرگِ ورودى هنوز پر از آدم بود، همين جورى از بینشون رد شديم تا رسيديم به ته سالن از پله ها کشیده و سفید رنگ انتهای سالن که روی هم فرشهای قرمز بود رفتيم بالا. قصدم اين بود بريم همون طبقه که دختر پسره بودن. طبقه دوم رو هم رد كرديم رفتيم سوم. بالاى پله ها كه رسيديم دقيقاً رو به رومون يه سالن دایره ای شکل خیلی بزرگ بود. دور اين سالن یک راهرو بود به قطر نهايت دو تا آدم، كه فهميدم از هر سمت وصل ميشن به هم. خلاصه يكم نفس تازه كرديم و همینجور که آروم آروم میرفتم سمت راهرو سمت راست دست پرستو رو هم با خودم ميكشيدم. لامپ های سالن و راهرو خاموش بود و هر چند ده متر يه لامپ خيلى كوچولو رو ديوار كنارى روشن بود كه ديده كمى رو ميداد. فرشِ قرمزِ تيره زيرِ پامون و پرده هاى بنفش و آبى تيره پنجره ها، عكسهاى نسبتأ تاريخى که توی تابلوهای بزرگ رو دیوار نصب شده بود، گچکاری های دیوار های راهرو، همه و همه بدجورى تحت تأثیرم قرار داده بود. سمتِ راستمون هر چند ده متر يه در بود كه در واقع در های اطاق بودن. لامپ اکثر اطاقا خاموش بود، اما یه چند تایی هم يه نور كمى از زيرِ در به راهروی نسبتاً تاریکی که ما توش واستاده بودیم میتابید. اما قسمت جالب قضیه سكوتِ عميق اونجا بود با اينكه کاملاً حس میکردم حتماً اينجا تو چند تا از اين اطاقا آدم هایی هستند. لامپ اطاق اولی و دومی خاموش بود اما اطاقِ سومى از نوری که از زیر در بیرون میزد خودنمایی میکرد. دست پرستو رو آروم کشیدم رفتیم سمت اون اطاق.همینجور که به دیوار کنار در تکیه داده بودم آروم خم شدم که از توی سوراخ محل قفل در داخل رو نگاه کنم ببینم چیزی معلومه یا نه. هر چر نگاه کردم آدمی ندیدم یعنی دیدم ناقص بود، اطاق به نظر خیلی بزرگ میومد و نمیتونستم به خوبی سمت چپ اطاق رو ببینم. به آرومی گوشم رو چسبوندم به در چوبی اطاق، ساکت ساکت بود. با خودم گفتم شاید کسی نیستش و من توهم زدم، همین که خواستم از در دور شم به نظرم صدای ناله کردن خیلی خفیف شنیدم، دوباره گوشم رو چسبوندمو نفسمو تو سینه حبس کردم که مطمون بشم. آره حدسم درست بود توی اطاق خبرای خوب خوب بود. خواستم نقشه رو عملى كنم اما بازم عجله نكردم با خودم گفتم خب من كه نميدونم دکراسیون سمت چپ اون اطاق چه شکلیه. پس بهتره اول بعضى از اطاقا رو نگاه كنم، چون فكر ميكردم بايد شبيه هم باشن. اگه اينجورى میبود که خيلى عالى ميشد. رفتم دم اطاق اولی، آروم دستگیره در رو گرفتم دستم
پرستو_ مواظب باش. اگه كسى بود چى؟
من_ هيچى يه معذرت خواهى ميكنيم در رو میبندی.
پرستو_ بيا بى خيال شو. باشه؟
من_ هیـــــس
آروم دستگیره رو دادم پائین و نفسمو حبس كردم، نور كمِ لامپی كه تو راهرو روشن بود يكم اتاقِ تاريك رو روشن كرد و تونستم سر بسته بفهمم سيستم اتاق چه شکلیه. در رو بستم و رفتم سراغ اطاق دوم، با جسارت بیشتری نسبت به اطاق قبلى درش رو باز كردم، اون هم مثل اطاق اولی بود. خيالم نسبتأ راحت شد، به احتمال زياد دکراسیون اطاق سوم هم مثل اون دوتا قبلیا بايد باشه. اصلاً كونه لقش اگه نبودم یه کاریش ميكنم. پرستو رو كشيدم كنار آروم گوشش رو آوردم جلو،
من_ خوب گوش كن ببين چى تو سرمه
آروم بسته سیگارم رو از جيبم آوردم بيرون، نميدونم از كى اما دو تا سیگارت بزرگ توش پيدا كردم. برای خودم جالب بود که تو بسته سیگار من سیگارت چی کار میکرد واسه همون یکم فکر کردم تا شاید یادم بیاد. بعد از یکم تقلا يادم اومد كه مال كامران بوده كه چند وقت پيشا باهم مینداختیم تو خونه اينو اون. سیبگارت ها رو آوردم بيرون، فندک رو هم از جيب شلوارم كشيدم بيرون دادم به پرستو.
من_ ببين ميريم دو طرف در اطاق طورى كه اصلاً ديده نشيم، اينا رو آتيش ميزنيم، تو در رو آروم باز ميكنى، من مى ندازمشون یه جای مشت تو اطاق گند میزنیم به سیستم حالشون و ده برو كه رفتى. كلى ميخنديم، ميريم از طبقه پائين يا از سالن نگاه ميكنيم ببينيم چى ميشه.
پرستو_ تو آدم نميشى خره
من_ نُچ نميشم. آماده ای؟
آب دهنشو قورت داد و با همون نیشخند شرارت بارش رفت اونطرف در واستاد. سیگارت ها رو کنار هم گرفتم. بردم طرف پرستو، فندک رو روشن كرد آورد نزديكِ سیگارتا. یکم تو چشمهاى من نگاه كرد، سرمو به علامتِ مثبت بالا پائين كردم كه فندک رو گرفت جلوى سیگارتا. بعد از چند ثانيه صداى فیــــس فیــــس سیگارتا بلند شد. اولش هل كردم اما كار از كار گذشته بود. احساس كردم از صداى سیگارتا پرستو هم هل کرده، واسه همون احمق در رو یهوییتا نصفه باز كرد، منم يكم خودمو كشيدم جلو که اول یه نیم نگاه به اطاق بندازم. قلبم داشت وامیستاد با خودم گفتم با این سوتی پرستو هر کی تو اطاق بوده الان فهمیده، خیلی آروم سرم رو از کنار دیوار بردم تو اطاق دیدم يارو هنوز مشغوله. اولش فکر میکردم فقط دو نفر باشن اما اشتباه حدس زده بودم. دو تا زن روی تخت خوابیده بودن یه مرد هم هنیمجور که داشت با دهنش با کس یکیشون بازی میکرد با اون یکی دستش مال اویکی زنه رو میماوند. هر کیدومشون توی دنیای خودشون سیر میکردن. یه نیشخند زدم و سیگارت ها رو پرت کردم سمت تخت دو نفره ای که روشون مشغول بودن، سیگارتا با یکم فاصله نسبت به تخت افتاد زمین دقیقاً پشت مرده. درو کیپ كردم و با سرعت رفتم سمتِ سالن، پرستو دم پله ها واستاده بود هی به من اشاره میکرد تند تر بریم پیشش. از اولین پله که رفتیم پائین سیگارتا پشت سر هم تركيدن. صدای بـــنـــگ پیچید توی محوطه پشتش هم صداى جيغ زنا رفت هوا. حسابی خندم گرفته بود اما از شدت هیجان و اینکه اگر گیر بیوفتیم احتمالاً آبرو برامون نمیموند ضربان قلبم رفته بود بالا. خیلی دلم میخواست الان قيافه اونا رو ببينم. يارو تو اوج لذت یهویی ريدم به مجلسشون با خودم گفتم يارو تا بياد لباس بپوشه بياد دنبالمون ما رسيديم خونه تازه اگر هم بياد. رسیده بودیم به طبقه دوم خواستيم بريم طبقه پائين تو جمعيت اما بى خيال شدم، تو همون طبقه دوم پرستو رو كشيدم سمتِ يكى از اطاقا. آروم از لاى در نگاه كرديم ببينيم چى ميبينم. زياد نگذشته بود كه مرده رو ديدم با سر و صورتِ آشفته اومد پائین و خواست پله ها رو بره پائين كه منصرف شد. يه نگاه به پرستو كردم لب شو گرفته بود بين دندوناشو مى خنديد. يارو عين پپه ها همين جورى دوره خودش میچرخید، كه دو تا زنا هم اومدن، چیزی که خیلی خود نمایی میکرد وضعیت آشفته موهاشون بود، بدونِ اينكه به مرده توجه كنن از كنارش رد شدن كه برن سمت طبقه اول که مرده گرفتشون، فاصلمون اونقدر نبود كه بتونيم قشنگ بفهميم چى ميگن اما اينطور به نظر ميرسيد كه زنا خورده تو ذوقشون حالا مى خوان برینن به مرده. منم كر كر ميخنديدم سادیسمم ارضا ميشد. يارو هر چى اين زنه رو نگه مى داشت اونیکی ميرفت پائین، اونیکی رو نگه مى داشت اين يكى حركت ميكرد آخرش هم یکی از زنا مرده رو هل داد با اخم رفتن پائين. درو خیلی آروم بستم و تو چشمهاى شیطون پرستو كه داشت میچرخید طرف من ذُل زدم. احساس قابل توصیفی نداشتم. يعنى رفتارم عادى نبود، بحث سر ارضا شدن بود، ارضا شدن روح مريضم، سادیسمم.همینجور که وشکن میزدم آروم آروم رفتم عقب نشستم رو تخت، پرستو هم همینجوری که به دیوار کنار در تکیه داده بود آروم مى خنديد.
پرستو_ خل تر از تو پيدا نميشه ديونهِ
من_ ما مخلصيم خوشگلکم
يكم نگاهم كرد، آروم دستامو باز كردم که بیاد بغلم. خيلى آروم شروع كرد به طرفم قدم برداشتن. **
نفسم رو خالى كردم و به خودم اومدم. بازم آسمون رو نگاه کردم به خودم گفتم كجاى اين هواى ابرى ستاره ميبينى آخه خله دو ساعته دارى نگاه ميكنى! پنجره رو بستم و تو تاریکی خونه رفتم سمتِ اطاقم.
ادامه دارد ....
بشنو از نی چون حکایت میکند
از جدایی ها شکایت میکند
ارسالها: 404
#3
Posted: 18 Apr 2010 23:48
پسری در بهار (قسمت سوم).
صبح با صداى مزخرف دينگ دینگ ساعت از خواب پريدم. اى خدا يه روز پرکار ديگه شروع شد. از تخت اومدم پائين خونه مثل هميشه سوتو كور بود، همه رفته بودن پى بدبختی خودشون منم همچين وقت زيادى نداشتم. تند تند رفتم سمت آشپزخونه، شعله سماور رو زياد كردمو يه آبى به سر و كله زدم. لباسم رو پوشیدمو سفره رو انداختم. هيچ وقت دوست نداشتم با عجله غذا بخورم. از روی ناچاری يه لقمه ميذاشتم دهنم پا میشدم کیفمو چك ميكردم كه همه چى همراهم باشه. در كل صبحونه کوفتم شد و از خونه زدم بيرون. دلم نمى خواست برم سر كار، اونم كى! عيد، وقتى اكثرِ مردم مسافرتن و میخورن و میخوابن. همونجور که توی خیابون راه میرفتم سر جام واستادمو مثل بچّه اى كه لج ميكنه خواستم برگردم خونه بگيرم يكم ديگه فقط يكم ديگه بخوابم، دلم نمى خواست جلوتر برم. چند لحظه بعد يكم آروم تر شدم، چهره خسته مادر و پدرم اومد تو ذهنم. شايدم من در قبالِ اونا داشتم پادشاهى ميكردم، به خودم گفتم آخه بچه تو تازه دارى ميرى سر كار اونا که حتی زودتر از تو از خونه زدن بيرون. دوباره راه افتادم، اين بار مثل هميشه مصمم، با خودم تکرار میکردم من بايد موفق بشم. مهم نيست كه تعطيلات برام معنى نداره، مهم اينه که نگذارم بقيه وزنِ سنگین زندگى رو تنهايى به دوش بكشن. مثل همه روزای قبل مجبور بودم لباس رسمى تنم باشه که مثلاً مرتب باشم، كيفِ دستیم تو دستم بود و همینجور که راه میرفتم گه گاه از اين دست به اون يكى میدادمش، سعی کردم سرعتمو بیشتر کنم که زودتر به اتوبوس برسم. از دور ديدم راننده اتوبوس سوار شد و الانه كه راه بيافته و من كلى بايد صبر كنم تا اتوبوس بعدى پر بشه. شروع كردم دویدن سمت اتوبوس، يارو راننده منو ديد كه دارم دست تكون ميدم و میدوم سمت اتوبوس اما با كمالِ احترام خیر سرش از بغلم رد شد و رفت. از کارش بدجور حرصم گرفته بود همینجور که کنار خیابون واستاده بودمو دور شدنش رو نگاه میکردم بلند گفتم فاک. بعد از چند ثانیه پشتم رو كردم به اتوبوس و رفتم سمتِ ايستگاه. رفتم تو اتوبوس بعدى نشستم، مثل هميشه جلوى جلو نشستم كه موقع پياده شدن يه عالمه دردِ سر نكشم. كاملاً عصبى شده بودم، الكى با خودم حرف ميزدم كه مثلاً خودمو قانع كنم كه بايد خوشحالم باشم از اين زندگى. با خودم ميگفتم خب حالا اون يارو وانستاد به درک كه وانستاد، عوضش الان تو اين اتوبوس روی صندلی نشستى. اگه اونجا ميرفتى بايد تا آخر خط وامیستادی. از حرص زیاد و خستگى چشمامو بستم، خدا رو شكر انتظارم زياد طول نكشيد كه اتوبوس پر شد و راننده اومد كه حركت كنيم. ساعت رو نگاه كردم داشتم با خودم برنامه ريزى ميكردم كه اگه مثلاً ۳۵ دقيقه ديگه دوره ميدون برسم، اونوقت از اونجا يه کورس ديگه اتوبوس سوار شم، تا یک ساعت ديگه ميرسم انقلاب. از اونجا هم پياده اگه بدوم ميتونم ۲۰ دقيقه ای برسم شركت. اخمم بیشتر رفت تو هم، با اين حساب تازه اگه اول صبحی به گست ترافیک نخورم بازم حداقل ده دقيقه ای دير ميرسم. میله یه جلو دستامو گرفتم و با انگشتم از حرص ميزدم روش. نگاهم به سمت خیابون بودو بی تفاوت مغازه ها و خونه ها رو نگاه میکردم. چشمام قفل شد به فرهنگ سرایی که چند متر مونده بود اتوبوس بهش برسه، همینجور که نگاهم به در ورودی فرهنک سرا خیره بود آروم آروم اتوبوس از كنارش رد شد و منظره در ورودى مؤسسه از ديده من محو شد. تكيه دادم به صندلیمو چشمامو بستم، ...
** دم درِ مؤسسه منتظر رفيقم بودم، چند دقيقه ديگه كلاس زبانمون شروع میشدو بايد ميرفتيم بالا سر كلاس. نيما منتظر بود تا يكى از دخترهاى كلاس ما بياد اگه بتونه باهاش حرف بزنه. تكيه داده بودم به ديوار بغل در نيما هم رو به روم واستاده بود و هى اينور اونورو نگاه ميكرد.
من_ تو کس خلی بچه، با اين انتخابت.
نيما_ چشه مگه؟
من_ بگو چش نیست! هيچى فقط يكم قيافه اش قناسه، هیکلش كه ریدمونه، صداش هم كه مغز رو مياره پائين، آرايش كردنم بلد نيست، بس كه ميماله به خودش شبیه وزغ میشه، بازم بگم؟
نيما_ بى احساس، عوضِ موج مثبت دادنته
من_ جمعش كن بابا، صد سال اگه تنها هم بمونم با اين بشر حرف نميزنم.
نيما_ علف بايد به دهن بزی شيرين بياد
من_ آخه گاگول تو اندازه يه بزم حاليت نيست. به هر حال تو كه حرفمو گوش نميكنى اما اميدوارم ديگه زيادى خریت نكنىحداقل وارد بازی احساسات اين چيزا نشى.
نيما_ حواسم هست
شونه هامو انداختم بالا، به ساعت نگاه كردم. ديگه كم كم بايد حاج خانم پيداش ميشد. بعد از چند دقیقه ديدم نيما يكم اينور اونور رو نگاه کرد بعدش سيخ واستاد و ابروهاش رو با دستش مرتب كرد. بدون اينكه اينور اونورو نگاه كنم فهميدم كه طرف داره میاد. مثل همیشه عين خيالم نبود، همون جورى تكيه داده بودم به دیوار و با کتونیه پام با یه تیکه سنگ روی موزائیک های جلو مؤسسه بازی میکردم. زياد انتظارم طول نكشيد كه متوجه شدم که طرف از كنارم رد شد و رفت تو مؤسسه، نيما دوید طرفش. تو دلم گفتم فیس الملوک هم تشريف فرما شد. حوصله نداشتم برم بالا، واستادم تا نیما خودش بياد پائين ببينم چى كار كرد. همين جورى تو فكر و خيال خودم میچرخیدمو شعر میخوندم.
سال به بن بست رسیدن
پنجه به دیوار کشیدن
از معنویت گم شدن
تن به غریزه بخشیدن
قبیله یعنی یه نفر
همخونی معنا نداره
همبستگی خوابیه که
تقدیر فردا نداره
تو حال خودم بودم که یهویی يه سنگ از بالا خورد بغلم. حالته صورتم متعجب شد، يكم اينور اونورو نگاه كردم ببينم كى کرمش گرفته اما خبرى نبود. دوباره نگاهمو انداختم به زمين و پامو رو سنگا بازی ميدادم، يکم که گذشت دوباره یه سنگ كوچيكه ديگه خورد كنارم، فهميدم از بالا انداختن، بالا رو نگاه كردم اما كسى نبود. تو دلم گفتم از دست این مردم تو قبرم برم آرامش ندارم. دوباره تكيه دادم به دیوار اما هر از گاهى یهویی بالا رو نگاه ميكردم كه اين سرى رو دست نخورم. کاراگاه بازی زياد طولانى نکشید، یک سری که بی هوا بالا را نگاه کردم ديدم سه تا دختر سرشون بيرون بود و يكى از اونها ميخواست سنگی که توی دستش بود رو بندازه پائین، اما هل شد و برگشت تو. يه نیشخند زدم گفتم گور خودتو کندی ضعيفه جون. صبح سر کار دعوام شده بود، كلاً رو فرم نبودم حماقت نيما هم از اینطرف بيشتر عصبیم كرده بود، كرمِ اين دخترها هم شد قوز بالا قوز، اولش به خودم گفتم بابا ولشون كن يه كاره مسخره كردن ديگه، تو بى خيال شو. اما نمى شد، بالاخره باز تاريكى و شیطان به روشنایی غالب شد و من رفتم بالا. با همون استیل مغرورانه در حالی که سیخ واستاده بودمو سر سینه های درشتم خود نمایی میکرد پيچيدم تو طبقه سوم رفتم تو همون كلاسى كه دیده بودمشون، هيچ كس نبود. با خودم گفتم خب بگرد تا بگرديم، شروع كردم تو سالن رژه رفتن و گشتن كلاسها، همين جورى چشمام كار ميكرد كه یهویی یکیشون رو تو يكى از كلاسها شناختم. طرف داشت نقاشى ميكشيد كه برگشته بود قفل شده بود رو من، انگار كه ترسيد باشه. به وضوح فهمیدم ميديدم كه هل كرده. همينطورى كه اخمام تو هم بود آروم رفتم سمتِ كلاس که ببینم معلم بالا سرشون هست يا نه. ديدم كسى بالاسرشون نيست. دختر به بغل دستیش يه چیزی گفت اون يكى هم با شتاب برگشت منو نگاه كرد و اون هم رنگش پريد. تا خواستن به اون يكى كه سنگ رو تو دستش ديده بودم بگن من خودم زودتر رفتم پشت طرف
من_ بچه جون اگه قدرت كنترل رفتارت رو ندارى توصيه مى كنم همون توی خونت بمونی بهتره.
در كمال تعجب خيلى آروم برگشت طرفم، مثل لبو سرخ شده بود. سرشو يكم آورد بالا اما در ميانه راه دوباره سرشو انداخت پائين، نميدونم چم شد، یهویی آروم گرفتم، شايدم گيج شدم، نميدونم. عقب عقب رفتم تا دم در كلاس، بعدشم با سرعت همینجور که پله ها رو میومدم پائین از مؤسسه زدم بيرون. تصوير نصف نيمه شفاف اين دختر تو ذهنم حک شد، چقدر اين دختر زيبا بود. اصلاً نميدونم چم شده بود اما از رفتار خودم ناراحت بودم، نبايد اونطورى عصبانى ميشدم، نبايد. به حالته عصبى تند تند را افتادم سمت ميدون. صداى نيما رو مى شنيدم كه داشت بلند و بلندتر صدام ميكرد اما برنگشتم ببينم چى ميگه، تند تند به را رفتنم ادامه ميدادم تا حس كردم نيما داره به طرفم میدوه. منو از پشت نگه داشت و اومد رو به روم
نيما_ چته تو باز؟ چى شده ديوونه؟
من_ هيچى
نيما_ آره ارواح عمت، هيچى نشده و اينطورى عصبى راه ميرى؟ كسى حرفى زده؟ با كسى دعوات شده باز؟
من_ نه، نه، نه. ولم كن بابا
پشتم رو كردم بهش رفتم رو پله های يه بقالى نشستم و سرمو گرفتم بين دستام. با خودم غر غر ميكردم، از دست خودم عصبانى بودم كه چرا نمى تونم جلوى خودمو بگيرم، به خودم ميگفتم تا كى ميخواى واسه اينو اون شاخ و شونه بكشى؟ كى ميخواى عين آدما رفتار كنى! هان؟ واسه خودم سعی کردم بهانه بتراشم که رفتارم رو توجیه کنم، با خودم گفتم خب بابا من عین آدم به ديوار تكيه داده بودم خودشون كرم ريختن سنگ انداختن، به من چه؟ دوباره يه صدايى گفت چرت و پرت نگو. تو منتظرى يكى يه كارى كُنه خودتو خالى كنى ديوونه روانى.
با تکونای نيما به خودم اومدمو نشد بيشتر از اين با خودم خلوت كنم
نيما_ بهت ميگم چى شده؟ حالا ما نامحرم شديم؟
من_ دست كشيدم تو موهام يكم نگاش كردم، گفتم نه عزيز از رفتار خودم کلافه ام همين
نيما_ مگه چى كار كردى باز؟
من_ هيچى بابا وقتى تو رفتى دنبالِ اون دختره، من همون جورى واسه خودم شعر ميخوندم ديدم از بالا سنگ انداختن بغلم، دفعه اول دوم توجه نكردم اما دفعه سوم سر بزنگا مچشون رو گرفتم، رفتم بالا تو كلاس نقاشی دیدمشون به يارو توپیدم، برگشت نگاهم كرد عذر خواهى كرد، اينقدر اين دختر خوشگل و ملوس بود ريده شد تو حالم كه چرا اونجورى باهاش رفتار كردم.
نيما_ خب حالا طورى نشده كه. طرف كار اشتباهى كرده بعدشم عذر خواهى كرده رفته. تو هم اين وسط بی تقصیری
من_ اَه عجب خنگى هستیا! ميگم از يارو خوشم اومد. دلم ميخواست يه جورى باهاش حرف بزنم اما با اون رفتارى كه من كردم عمراً ديگه نگامم بكنه.
نيما_ آها پس قضيه اينه. منو باش گفتم سر رفتار خودت ناراحتی
من_ اونم هست، جديداً وقتى نمى تونم جلو خودمو نگاه دارم خودم کلافه میشم، بگذريم. تو با اون فیس الملوک كارت به كجا رسيد؟ چى شد؟ بالاخره نازشون تموم شد يا نه؟
نيما_ باهاش حرف زدم ميدونم خودش دلش ميخوادا اما عفه مياد، ميگه بايد فكر كنم. ميگه نميخوام الكى تمرکزم از درس دور بشه.
زدم زیره خنده
من_ نيست حالا خيلى تو كلاس درس بلده و انگليش بارشه، خانم نمى خواد تمرکزش به هم بخوره
نيما_ چى بگم والا
من_ هيچى، برو از يكجا خاک پيدا كن بزن تو سرت شايد آدم شى با اين انتخابت.
ساعت رو نگاه كردم کلاسمون شروع شده بود، را افتاديم سمت مؤسسه، از طبقه سوم كه رد شدم بى اختيار سرک كشيدم تو سالن و سعى كردم ببينمش اما درِ کلاسشون بسته شده بود.تو كلاس حواسم اصلاً به استاد نبود و تو هپروت خودم فكر ميكردم آخرش هم وسط كلاس اجازه گرفتمو پاشدم رفتم سمتِ خونه. همينطورى كه داشتم پله ها رو میرفتم پائین ميكردم بازم جذب شدم سمتِ كلاسش، اما اين بار هيچ كس اونجا نبود. لب و لوچم آویزونتر شد و با بی حوصلگی پله ها رو رفتم پائين به سمت طبقه اول. رفتم پيش منشی فرهنگ سرا آمارِ كلاسهاى نقاشى اون دختر ها رو گرفتم، كلاً دو بار در هفته كلاس داشتن كه کلاس بعدیشون با این حساب پس فردا میشد، خوشبختانه منم پس فردا کلاس داشتم پس اصولاً بايد میدیدمش. **
اتوبوس دوره ميدون نگه داشتو گوله پريدم پائين، ساعت رو نگاه كردم ديرم شده بود، حركت كردنم شبيه دويدن بود جاى تند راه رفتن. چند قدم میدویدم چند قدم با سرعت راه ميرفتم. خدا رو شكر اين بار سر وقت به اتوبوس رسیدمو سوار شدم و حركت كرد. به هر زحمتى بود رسيدم شركت. تند رفتم دفتر مديريت ببينم اين يارو اومده يا نه، شكر خدا من زودتر رسيد بودم. آقاى كاظمى ارواح عمش خيلى به وقت و اين چيزا دقيق بود، عين خود من سادیسم داشتو به هر چيزى الكى پيله ميكرد. اصلاً دلم نمى خواست ديگه ببينمش ام اچه فایده که مجبور بودم پول در بيارم، بعد از كلى ایندر اوندر زدن اينجا رو گير آوردم كه به نسبت تحصیلاتم بيشتر بهم پول ميدادن. برنامه اون هفته كارى خودم رو از رو میزش برداشتم و بازش كردم ببینم اين هفته چه آزمایشگاه و بیمارستانایی رو بايد ويزيت كنم. واى خداى من بازم پائين شهر؟ اَه كى حال داره از اينجا بکوبه بره اونجا. از دفترش اومدم بيرون رفتم سمت در كه هر چه زودتر كارهایی رو که باید انجام بدمو بتونم حداقل واسه عصر شركت باشم يكم استراحت كنم. همینجور که به سمت در میرفتم نگاه خیره حسابدار شرکت(خانم جهانی) روم سنگینی میکرد.
خانم جهانى_ چيه آقا فرهاد بازم مسیرت دوره؟
من_ مثل هميشه
همينطورى كه سرمو تكون ميدادم در رو بستم و با همین پاهای خودم راه افتادم تو خيابون. بعد از اینکه چند دقیقه ای پیاده راه رفتم رسیدم به ایستگاه مینی بوس ها. نشستم تو مینی بوس و از خستگى چشمامو بستم. نميدونم چقدر گذشته بود كه بيدار شدم، پردۀ آبى پنجره رو زدم كنار كه ببينم کجامو چقدر به جایی که باید پیاده میشدم راه مونده. شكر خدا زود بیدار شده بودم اونجایی كه ميخواستم رو رد نكرده بودم. مدت زيادى طول نكشيد تا از مینی بوس پياده شدم و شروع كردم راه رفتن و ويزيت كردن هر چى آزمایشگاه و بيمارستان تو اون منطقه بود. كفشی که پوشیده بودم ناخونامو بدجور میزد و تير عجيبى میپیچید تو پاهام. فکرمیکردم که كاش ميشد يه كفش نو بخرم. خیر سرم ایام عید بود، اما فكر كنم دو سالى شده بود اين کفشارو داشتمو و ديگه داشت همه جاش از هم در میرفت. دلم رو خوش ميكردم به شعارهای خودم كه بالاخره هر كسى يه جورى بزرگ ميشه، تو هم بايد تحمل كنى. بالاخره يه روزى اين روزها اين مشكلات واسط ميشه خاطره و از این حرفا.
ساعت رو نگاه كردم از ظهر گذشته بود، با خودم گفتم واسه امروز ديگه بسه، از اينهمه آزمایشگاهی که توی لیستم بود فقط چهار تاش موند كه اونم با خودم گفتم فردا ميام تموم ميكنم بره رد كارش. تونسته بودم از سه جا درخواست بگيرم، همين يكم خستگى رو از تنم بيرون كرده بود. آروم آروم راه افتادم سمت میدون چون ميدونستم مینی بوس ها از اونجا رد ميشن. اما تا ميدون فاصله زيادى بود، درد پامم جداً داشت کلافم ميكرد. با خودم گفتم اشكال نداره اين یه بار رو تا یه مسیری با ماشين ميرم بقیش رو هم يه اتوبوسی چيزى گير ميارم كه بتونم بشينم رو صندلی تا خود شركت. راهم رو كج كردم سمت خيابون. از جوب پريدم و هنوز چند ثانيه هم نگذشته بود که برخلاف زمانی که برای سوار شدن اتوبوس باید کلی واستی تا یه اتوبوسی چیزی بیاد ردشه از اون نقطه، یه تاكسى جلوم زد رو ترمز
من_ آزادى
راننده بوق زدو نشستم تو ماشين. نه به اينكه ديشب هوا ابرى و بارونى بود نه به الان كه آفتاب گرمى فضا رو پر كرده بود، با دستم عرقِ رو پیشونیمو پاك كردم و سرمو تكيه دادم به شيشه ماشين، با خودم گفتم خب صبح به كجاى خاطره پرستو رسيديم؟ آها، ...
** از شرکت با عجله اومدم خونه. حس عجيبى داشتم. يعنى امروز دوباره ممكنه ببينمش؟ اسمش چيه؟ چند سالشه؟ دنبالِ دوست پسر میگرده؟ اصلاً شايد خودش دوست پسر داشته باشه؟ یهو انرژیم تحلیل رفت با خودم گفتم اگه اينجورى باشه چه بد میشه ها. کلید رو انداختم توی درو رفتم توی خونه.
من_ سلام به همگى
صداى خودم تو خونه پيچيد اما مثل هميشه جوابى نيومد. يعنى آقا فرهاد امروز هم خونه تنهايى. پس خودت غذات رو گرم كن بخور، خودت لباسات رو بشور، خودت خونه رو مرتب كن، خودت كارهاتو بكن و شيطونى هم نكن.
شونه هام رو انداختم بالا رفتم تو اطاقم، هر تيكه از لباسم رو یه وری شوت كردم و ظرف غذا رو از يخچال كشيدم بيرون، بس که گرسنه بودم شروع كردم يخ يخ خوردن. هى ساعت رو نگاه ميكردم كه ببينم كى ميشه عصر من برم آموزشگاه.
چند ساعت بعد جلوى در آموزشگاه بودم، خودمو تو شیشه های كوچيكه در ورودى براى بار آخر نگاه كردم كه ببينم مرتبم يا نه. يه استرج ناز سفيد چسبون تنم كرده بودم كه بدنه عضله ایم رو قشنگ نشون ميداد و البته با شلوار لی آبى رنگ پام ست قشنگى شده بود. آروم آروم پله ها رو ميرفتم بالا. ضربان قلبم هم به طبع میرفت بالاتر. به خودم گفتم خوبه بابا تو ام چه خبرته انقدر استرس دارى؟ مگه باره اولته؟ اين مگه چه فرقى با قبلیا داره كه اينجورى نگرانى، شد كه شد نشدم كه نشد فداى سرت. اما اين حرفها هم فایده نداشت، احساس ميكردم گر گرفتم. رسيدم طبقه دوم، خدايا يه طبقه مونده. امروز بايد قال قضيه رو میکندم، دو روز شده بود که شب و روزم رو نمى فهمم. جلوى در ورودى طبقه سوم واستادم. آب دهنم رو قورت دادم و يه نفس عميق كشيدم رفتم سمت كلاسش، خوشبختانه در كلاس باز بود. با فاصله از کلاسشون واستادمو توى كلاس رو نگاه كردم. هرچی نگاه کردم ندیدمش. با خودم گفتم اِ، پس کجاست؟ هى اينور كلاس رو نگاه ميكردم هى اونور رو. صبر کردم تا چهره همه رو ببينم اما بعد از کمی تقلا مطمئن شدمتوی کلاس نیست. خودش تو كلاس نبود. به ذهنم رسيد شايد توی كلاس های دیگه داره شیطونی ميكنه، شروع كردم همه کلاسارو نگاه كردن، اما بازم دست از پا درازتر برگشتم سمت کلاسش که شاید یه اتفاقی پیش بیاد. توی همون موقع يكى از همون دو تا دختری که با پرستو منو اذیت میکردن از كلاس اومد بيرون. يه نگاه خريدارانه بهم كرد، گفت اگه دنبالِ دوستم ميگردى امروز نيومده. حسابی لبو لوچم آويزون شد. اما خودمو جمعو جور و كردم با بيحالى رفتم سمت در که برم سر كلاس زبان بشينم. رو صندلی نشسته بودم و واسه خودم با خودكار روش نقاشى ميكشيدم كه یهویی به ذهنم رسيد حداقل چند تا سؤال از دوستش بپرسم. سریع از پله ها دویدم پایین. جلوی کلاسشون که رسیدم دیدم استادشون سر كلاس نشسته. يكم طول كشيد تا اون دختره چشمش به من بیفته. وقتی منو دید با دستم بهش اشاره کردم که بياد بيرون. اون هم يكم اين پا اون پا كرد جعبه گوآش رو گرفت دستش به هواى عوض کردن آبش از كلاس اومد بيرون رفت سمتِ دستشویی. رفتم پيشش
؟؟؟_ چيه؟
من_ هيچى، يعنى هيچى که نه يه چند تا سؤال ازت داشتم
؟؟؟_ در مورد؟
من_ همون دوستت
؟؟؟_ خب؟
من_ اسمش چيه؟
؟؟؟_ ميخواى چى كار؟
من_ اى بابا چه گيرى کردیما، ميخوام بخورمش. مگه اسم رو چى كار ميكنن. ميخوام بدونم اسمش چيه
؟؟؟_ پرستو
من_ پرستو!! چه اسم قشنگى
قوطی گوآش رو پر آب كرد و داشت ميرفت سمتِ كلاس دوباره صداش زدم
من_ چند سالشه راستى؟
؟؟؟_ نميتونم بهت بگم
ميخواستم همون جا انگشت فاکم رو نشونش بدم بگم به درک اما منصرف شدم تو دلم گفتم واقعاً كه ریدم به این فرهنگ پایینت. غرورم اجازه نميداد منت كسيو كه اصلاً داخل آدم حساب نمى كردم بکشم. سرمو گرفتم بالا رفتم سمت کلاس خودم. رو صندلی نشستمو روش نوشتم پــرســتــو. **
به خودم اومدم تو ترافيك گير كرده بودم اما راه زيادى تا خود ميدون نمونده بود.
من_ عزيز من پياده ميشم، چقدر تقديم كنم؟
راننده_ نرخ روی شيشه زده شده، سیصد تومن
من_ يا حـسـيـن. سیصد تومــــــــن؟ چه خبره عمو
راننده_ چيه مگه تا حالا تاكسى سوار نشدى؟
من_ والا شدم اما اگه ميدونستم اينهمه قراره پول بدم پياده تا محل كارم پیاده گز ميكردم.
راننده_ به هر حال اين نرخ ماست. از اين به بعد حواستو جمع كن اگر برات سخته يه قرون پول دادن.
پول رو بهش دادمو از ماشين پياده شدم، به ماشينه يارو نگاه كردم داشت از هم وا ميرفت. شونه هام رو انداختم بالا گفتم طرف همچين ميگه يه قرون انگار میلیونره. اوغاتم تلخ شده بود، تو پیاده رو واستادم به پاهام نگاه كردم كه داشت تير ميكشيد، گفتم تقصير تو ديگه اگه درد نمى كردى منم مجبور نمى شدم انقدر پول بدم .نهایتش با صد تومن ميرسيدم. به خودم جواب دادم تا تو باشى ياد بگيرى درد رو تحمل كنى. مملكت گل بلبل همینه ديگه. بعضى ها پول دار به دنيا ميان باباهه ميريزه تو جیبشون بعضى ها هم بايد خودشون حركت كنن. توی اون هوای گرم با اون شیکم گرسنه که غار و غور راه افتادم سمتِ ايستگاهِ اتوبوس، بر خلا زمانی که خواستم تاکسی سوار شم کلی مجبور شدم سرپا واستادم تا یه اتوبوس بياد.
ادامه دارد ....
بشنو از نی چون حکایت میکند
از جدایی ها شکایت میکند
ارسالها: 404
#4
Posted: 18 Apr 2010 23:49
پسری در بهار (قسمت چهارم)
حدود یک ساعت بعد روی یکی از مبل های توی سالن اصلى شركت نشسته بودم و توی سررسیدم گزارش كارهاى اموزمو مينوشتم. وقتی کارم تموم شد راه افتادم سمت دستشویی که به داد پاهام برسم. در دستشویی رو از تو قفل کردمو خیلی آروم پامو از توی كفش در آوردم. جوراب سفیدم خونى شده بود، تكيه دادم به در و آروم آروم جورابو كشيدم بيرون. با دیدن ناخونای كبود پوزخند زدم و از روى ناچارى پاشنه پامو گذاشتم رو سنگ كفِ دستشویی با شیلنگ يكم آب يخ گرفتم روی پاهام. احساس بهترى داشتم، از سردی آب یه جورایی پام سر شده بود و دردش آروم شده بود. همینجوری واسه خودم اون تو مشغول بودم که صداى اومدن مدير شركت تو سالن پيچيد، زود جورابمو پام كردم و از دستشویی زدم بيرون.
من_ سلام آقاى كاظمى
كاظمى_ همينطورى كه سرش به دفترش بود تند از كنارم رد شد و با عجله گفت سلام عزيزم، بيا تو اطاق ببينم امروز چى شد چى نشد.
رفتم از سالن اصلی کیفو سررسیدم رو برداشتم رفتم تو اطاقش.
كاظمى_ بگير بشين. خسته بنظر ميرسى.
من_ مرسى
كاظمى_ خب تعريف كن ببينم چى كار كردى امروز
من_ والا كل اون منطقه رو كه گفته بودید رو ويزيت كردم. فقط موند چهار جا كه اونها رو هم فردا ميرم. و همینطور امروز از کل اون جاهایی که ویزیت کردم از سه جا سفارش گرفتم شكر خدا.
كاظمى_ آفرين
خلاصه يكم حرف زديم و بعدش پاشدم رفتم طبقه پائين تو انبار تا يكم با خودم خلوت كنم.
چند دقیقه بعد رو صندلی چرخدار تو محيطِ نسبتأ تاريك انبار نشسته بودم، البته نور آفتاب يكم روشنش كرده بود اما كلاً نور کم جلوۀ مات و کدری به اون محیط داده بود.
** بعد از اون روز تنها كارى كه ميتونستم بكنم انتظار كشيدن بود براى هفته ديگه که ببينمش. نزديك به دو هفته ميشد که با دوست دختر قبليم تموم كرده بودم و تنهايى يكم اذيتم ميكرد. همين باعث ميشد همش فكرم پيش پرستو بچرخه. اون موهاى خرمایی رنگش، چشماى عسلیش، دماغ سربالاش كه انگار عمل كرده بود، اون لبخندِ آرامش بخشش، اون نگاه شیطنت بارش. داشتم ديوونه ميشدم. خدايا من تا حالا اينهمه به يكى فكر نكردم، با خنده به خودم گفتم نكنه عاشق شدم؟ اصلاً عشق چيه؟ همون دوست داشتن خودمونه؟ به خودم اومدم یهویی خنديديم، زدم تو كله خودم گفتم پاك قاطى كردى بچه ها، دو ساعته جلو آينه چى ميگى با خودت. همين جورى روزها رو میشمردمو میشمردم تا اینکه روز موعود رسيد. روزی که میدونستم کلاس داره و توی آموزشگاه میتونم ببینمش. حدود یک ساعت قبل از اينكه از خونه بزنم بيرون همش تو لباسام ميگشتم که چى رو بپوشم چى رو نپوشم، آخرشم كلافه شدم يه لباس ساده تنم كردم گفتم مگه مى خواد واسه تيپ من با من باشه؟ اگه اینجوریه همون بهتر كه نباشه بره رد كارش. يه شونه به موهام که تا نزدیک شونه هام بود كشيدم آخرش هم دستامو از دو طرف کردم لای موهام كه فرق وسطم يكم پف دارتر بشه. از خونه زدم بیرونو از بس فکرم مشغول بود نفهمیدم کی رسیدم دم در آموزشگاه. شروع کردم بالا رفتن از پله ها. ریلكس شده بودم، به خودم مطمئن بودم كه مى تونم از پسش بر بيام. با همون استایل خاص خودم پيچيدم تو طبقه سوم، رفتم سمتِ كلاس اما درش بسته بود. يكم صبر كردم ببينم چى ميشه، رفتم اون سمت سالن رو یکی از صندلی ها نشستمو منتظر شدم، هر چی صبر کردم دیدم خبری نشد، نه كسى ميره توی کلاس نه كسى مياد بیرون. پاشدم آروم رفتم سمت در گوشمو چسبوندم ببينم چه خبره ديدم سكوت محضه، بى اختيار در رو باز كردم و در كمال ناباورى ديدم كلاس خالیه خالیه. خورد تو پرم، گیج شدم که چرا کلاس خالیه. به خودم گفتم يعنى این همه آدم کجان؟ شروع کردم چک کردن بقیه کلاسای اون طبقه اما ازشون خبرى نبود. از پله های راهرو رفتم پائين پيش منشى
من_ ببخشيد اين كلاس نقاشى که یکشنبه و سه شنبه همین ساعت برگزار میشد چرا کلاسشون امروز تشکیل نشده؟ من رفتم سر کلاسشون دیدم هیچ کس نیست!
منشی_ اجازه بدید دفتر رو ببينم. شروع کرد ورق زدن به دفتر بزرگ بعد از يه كمى مكث ادامه داد، هفته پيش آخرِ هفته امتحان دادن و این ترمشون تموم شده و چون تعدادشون هم كم بود ديگه اينجا اين كلاس برگزار نميشه.
من_ با ناباوری یکم نگاش کردم گفتم يعنى چى؟
منشى_ يعنى مدير آموزشگاه تصمیم گرفت بجاى كلاس نقاشى یه کلاس دیگه اونجا برگزار کنه که به احتمال زیاد اون رو هم کلاس زبان میکنه.
من_ مدير غلط كرد كه نشسته فكر كرده
منشیه بیچاره کپ كرد، اصلاً انتظار نداشت من اينجورى یهویی قاطى كنم. خب حق داشتم دیگه. اين همه روز علاف شده بودم آخرش هم هيچى كه هيچى.
منشى_ آقا اين چه طرز حرف زدنه. چى شده مگه؟
من_ shit بابا
كلافه شده بودم پشتم رو كردم بهش از اونجا زدم بيرون، رفتم دم روزنامه فروشى يه نخ سيگار گرفتم و روشن كردم تا شايد يكم آروم شم. خيلى عصبى كام میگرفتمو با قدرت نفسمو خالى ميكردم، به طور عجيبى سيگار رسيد به تهش. خواستم يكى ديگه بگيرم اما ساعت رو نگاه كردم دیدم كلاس خودم دير شده. به خودم اومدم يادم افتاد واقعاً از درس این چند وقته دور شده بودم. بهتره برم سر كلاس تا اونجا هم عذرم رو نخواستن. **
كاظمى_ اینجایی فرهاد جان. دنبالت ميگشتم
من_ بله! كارى دارين؟
كاظمى_ ميرى از اين بيمارستان بقل چند كيسه خونه بگير؟ سفارش دادیم الان گفتن پیکشون نیست من گفتم یکی رو الان میفرستم. دستت درد نكنه.
از شرکت زدم بیرون، همینجوری که سیگارم رو میکشیدمو به پرستو فکر میکردم رفتم سمت بیمارستان. بعد از اینکه بسته های خون رو گرفتم واسه خودم الکی توی ساختمو میچرخیدم. مثل اين موزه های قديمى ميموند، یه جورایی متروك بود. سالن های دراز و طولانی که کنار دیواراش کمدهای آهنی رنگ پریده قرار داشت، نور کمش و تابلوهای تک و توکی که روی دیوار به صورت نا منظم نصب شده بود جلوه جالبی به اونجا داده بود. چى چيه اون مکان شبيه بيمارستان بود من که آخر نفهميدم. خلاصه بعد از کمی گشت زدن تصمیم گرفتم برگردم شرکت.
من_ آقاى كاظمى اينم بسته هاى خون. فقط اگه ديگه كارى نداريم امروز من يه نيم ساعت زودتر برم.
کاظمی_ مشکلی نیست.
بسته های خون رو داد به یکی از بچه های شرکت بعدش رفت سمت دفترش که با چند تا پله که میرفت بالا از سالن اصلی جدا میشد. رفتم نشستم پشت کامپیوتر شركت و سعى كردم بيش از اين فكر نكنم، يادآوری خاطرات اون روز پرستو عصبیم كرده بود. هنوز چند دقیه نشده بود که توی اینترنت میچرخیدم که کاظمی اومد طرفم
كاظمى_ عزيز من مسیرم فكر كنم تا يه جايى بهت بخوره امروز، میرسونمت.
من_ مزاحم نميشم
كاظمى_ تو ماشين منتظرم
اینو گفتو از در شرکت زد بیرون
با حرص به خودم گفتم بيا دو دقیقه هم كه ميخوايم تنها باشيم نميشه، اه. پاشدم کیف و کتم رو برداشتم و از شرکت اومدم بیرون. ديدم داره ماشینش رو روشن ميكنه، يه زانتیا نقره ای رنگ داشت. برام جالب بود، تا حالا توى زانتیا ننشسته بودم، در رو باز كردم و نشستم توش.بدون هيچ صحبتى حركت كرد، منم سعى ميكردم دقيق همه قسمتاى ماشين رو نگاه كنم ببينم چى به چيه.
كاظمى_ خب من ميرم طرف آریاشهر، ديگه هركجا كه احساس كردى جاى مناسبیه بهم بگو نگه دارم.
من_ مرسى
چه ماشينه نرمى بود، شتابه قشنگى هم داشت. البته تو اين ترافیک خیابونا كه نميشه بيش از چند ثانيه گاز داد. با خودم فکر کردم خب مثلاً اين ماشين الان چقدر مى ارزه؟ وانت باباى ما كجا اين كجا. سر بسته ميدونستم وضع اين يارو كاظمى خوبه اما فكر نمى كردم اينقدر باشه که همچين ماشينى رو واسه خیابونای داغون و خطرناک تهران بندازه زير پاش.
كاظمى_ کمربندت رو يادت نره ببندى
من_ اوه بله. چشم.
آخه وانت بابام کمربندو اين چيزا نداشتکه. از بس سوار اینجور ماشینا نشده بودم یادم رفته بود این کارا. به خنده تو دلم گفتم تو ماشين نشستن چقدر اصول داره! مثل هميشه گرمم شده بود، دنبال اين دکمش ميگشتم كه شيشه رو بدم پائين. یکم که گشتم پیداش کردم، بايد این دکمه باشه. دکمه رو فشار دادمو شیشه شروع کرد پایین رفتن.
كاظمى_ گرمت شد؟
من_ يكم
كاظمى_ بذار کولرش رو روشن كنم.
شيشه رو از طرف خودش داد بالا، کولر رو روشن كرد. مدت زيادى نگذشته بود که هواى ماشين شد مثل يخچال. باد میخود تو صورتم، به خودم گفتم نكنه با اين سینوزیت مسخره سرما بخورم حالا. عجب غلطى کردیما. من همون وانت بابامو ميخوام، اصلاً هم از اين خوشم نيومد. انگار سفينه سوار شده بودم. سكوت ماشين بيشتر از هر چيزى عذابم ميداد. هر چی میگذشت حال من خرابتر میشد. دنبالِخیابونی جایی ميگشتم كه سریع بپرم پائين. همینور نگاه میکردم که یه جای آشنا دیدم. با خودم گفتم آها از اينجا هم مى تونم برم.
من_ آقاى كاظمى لطف كرديد. من اينجا پياده ميشم
بدون تبادل حرف خاصی خداحافظى كرديم و پريدم پائين. وقتی در ماشين رو بستم و کاظمی از اونجا دور شد احساس مطلوبى بهم دست داد. هواى نسبتأ گرم بیرون بدن در حال انجمادم رو لمس ميكرد. ناخودآگاه يه لبخندِ عميق زدم و يكم خودمو کشو قوس دادم. به سرم زد یکم بشینم فکر کنم، آروم کنار خیاون به نرده تکیه دادمو واسه خودم مشغول شدم. چشمم به یه باشگاه تو اون جا افتاد و باز چشمامو بستم که پرواز کنم تو دنیای فکر. ...
** از اون روزی که فهمیدم دیگه کلاس نقاشی اونجا برگزار نمیشه چندين ماه گذشته بود، من ديگه پرستو رو نديدم، با اينكه بدجور تو مغزم لونه كرده بود اما كم كم كلاً داشت قضیش يادم ميرفت و به خودم قبولونده بودم كه ديگه نميبينمش.
شب بعد از شرکت رفتم باشگاه که به تمریناتم رو بکنم. برنامه اون روزم رو مثل عادتم توی چهل دقیقه تمو کردم اما نمیتونستم از وزنه ها جدا بشم. بعد از چند دقیقه که با کلافگی توی باشگاه راه میرفتم بالاخره رفتم سمت دستگاه های مربوط به پا. جلوی دستگاه واستاده بودمو وزنه ها رو اضافه ميكردم رو دستگاه. خشم عجيبى تو وجودم شعله ميكشيد. حواسم متمرکز عضلاتم شده بود، يكم تو آينه به چشم و ابروى عصبانیم نگاه كردم و وزنه رو بردم بالاتر، اين شد 100 كيلو. به خودم گفتم بالاتر، همینجوری وزنه ها رو به دو طرف اضافه میکردم. این شد ۲۰۰ كيلو. شايدم داشتم با خودم بلند بلند حرف ميزدم، نميدونم اما نگاه های متعجب چندين نفر كه تمرین خودشون رو ول کرده بودنو منو نگاه ميكردن توجهمو جلب كرد.
من_ بلند گفتم چیـــــــــه؟ اينجا اومدى تفريح کنی مگه كه منو نگاه ميكنى؟
عباس(مربی باشگاه) از اونور باشگاه پاشد اومد طرف ما
عباس_ چى شده؟ چرا داد ميزنى؟
من_ هيچى، اينا چرا واستادن بر بر منو نگاه ميكنن؟ بگو برن سر تمرين خودشون
عباس_ چته فرهاد؟ باز قاطى كردى؟
بدون اينكه جوابشو بدم بازم وزن هاى ۲۰ کیلویی رو بلند مى كردم و اضافه ميكردم رو دستگاه، شد 220,
عباس_ مگه نگفتم از ۲۰۰ بالاتر نرو؟ احمق بذار حداقل عضله پات خوب بشه بعداً دوباره چت بزن
من_ فقط ميخوام خالى شم، همين. ديگه هيچى مهم نيست
عباس_ بهت ميگم اضافه نكن
من_ شد ۲۴۰، نمیخوای به اينا بگى برن رد كارشون؟ من اعصاب ندارم عباسا
عباس_ بچه ها بريد سر تمرینتون، بريد اين يكم عصبیه بهتره دورش خالى باشه
من_ شد 260
عباس_ ميگم بسه دیوانه. یه چیزیت بشه ننه بابت یقه منو میچسبن. حاليته؟
بدون اينكه نگاش كنم رفتم جلو دستگاه، تو دلم غوغا بود. عضله ساقه پامو يكم سر جاش منقبض كردم تا گرم بشه و آماده بشه. رفتم جلوتر با سطحِ دستگاه يكى شدم. (حركت ساقه پا بود، رو دستگاه هاگ. يه صفحه شیبداره كه وزنه ها دو طرفش قرار میگیرن و شخص همينطورى كه پاهاش رو از زانو خم نمیکنه رو نوك پاش بالا پائین میشه) نگاه آخرو تو آينه به خودم انداختم، از خشم و نفرت حتى دندونام هم ديده ميشدن. چشمامو بستم و با داد وزنه رو از جا كندم. شروع كردم با داد شمردن
یک، دو
۳ تا، مشكلاته زندگى میومد جلو چشمام
۴ تا، بی پولیه مسخـــــره
۵ تا، بدهی های خودم
۱۰ تا، مریضی مــــادرم از كاره زياد
۱۳ تا، ديدن آب شدن پدرم زيرِ مشكلات
۱۶ تا، نامردی های روزگار
۱۹ تا، حس کردن کامل تنهایی
۲۲ تا، شغل مزخرفم
۲۳ تا، ۲۴ تا
۲۵ تا، دوست دختر قبلى كه با پررویی تموم بعد از خیانتش باهم تموم كرديم
۲۶، جور نشدن پرستو
۲۷، دختر
۲۸، دختر
۲۹، دختر
احساس كردم يكى داره از زير وزنه میکشدم بيرون، اما من بى توجه به اون همه زور که منو به عقب میکشید خودمو چسبونده بودم به دستگاه و روی نوک پا بالا پائين میشدم. آره براى بار هزارم جنون اومده بود سراغم. درموندۀ یه جایی بودم كه روح داغونمو خالى كنم و باشگاه برام از همه جا بهتر بود.
نميدونم چى شد اما احساس ميكردم چندين تا دست دورو بر بدنمو گرفته داره میکشدم عقب، ديگه نمیتونستم خودمو به دستگاه نگه دارم. با خودم بلند بلند تكرار ميكردم دختر، دختر، دختر، با قدرت داد زدم از همتون متنــــــــــــــــــــفــــــــــــــرم.
چشمامو باز كردم اما اشكى كه رو چشمام بود نمى گذاشت خوب همه جا رو ببينم، تصویر مات عباس رو میدیدم که همینجور که منو روی یکی از میزهای پرس سینه خوابونده بود داشت با حوله خودم منو باد میزد.
عباس_ آروم باش، آروم باش، همه چى حل ميشه فرهاد جان
خيلى خسته شده بودم، نزديك به یک ساعت بود كه خودمو با وزنه ها خفه كرده بودم حالا هم اون فشار عجيب كه روی خودم آوردم بدجور امونم رو بريده بود، از ضعث زیاد حالت تهوع داشتم.
من_ عباس دارم بالا ميارم
سریع زير بغلمو گرفت با هم رفتيم سمت دستشويى. در دستشویی رو باز کردو خواست با من بیاد داخل
من_ خودم ميرم. نمى خواد بيايى تو
عباس_ نگرانتم. ميترسم اون تو حالت بد بشه
با تكون دادن سرم نذاشتم بياد تو دستشويى.
چند دقیقه بعد از اینکه بالا آورده بودم داشتم به صورتم آب میزدم. روم نمیشد برم بيرون. عباس يكى دو بار اومد در زدو حالم رو پرسيد كه بهش گفتم بهترم. از جلوی شیر يكم رفتم عقبتر، به در تكيه دادم و سعى كردم آروم باشم، اما مگه ميشد؟ مگه يه آدم چقدر جون داره كه تحمل كنه؟ چقدر ببينم كه پدر مادرم دارن كار ميكنن كه يه پولى در بياد كه آخر ماه لنگ نمونیم. از اون طرف هم منتهای مزخرف پدربزرگم كه خودش خارج زندگى ميكرد اما چون ما چند سالى بود که توی يكى از خونه هاش زندگى ميكرديم روی سر مادرم خراب میشد. پدر مادرم هیچی به من نمیگفتن چون ميدونستن من نمى تونم جلو خودمو بگيرم اما من ختم روزگارم، گاهى وقتها نصف شبها كه خوابم نمى برد مى شنيدم كه مادرم داره آروم گريه ميكنه و پدرم باهاش حرف میزد که آرومش کنه. بار ها توی خودم میشکستم. داغ ميشدم، اون موجود با ارزش ترين كس من تو زندگیمه، نمى تونستم دردشو ببينم. مگه اين فكرا، اين اتفاق ها ميذاره آدم آروم باشه؟ بريده بودم. بريده بودم. اما بايد صبر ميكردم، خود خدا گفته من با صابرینم. زدم زیر خنده باز تکرار کردم آره خودش گفته، خدا راستگو ترينه پس حتماً یه روزی یه نگاهی هم به خانواده ما ميندازه، ميدونم. داشتم خودمو آروم ميكردم، تا حدودی هم موفق شدم اما ديگه نشد جلوى اشكم رو بگيرم. سر جام آرومو بى صدا شروع كردم هق هق كردن. تصوير مردى كه هیکلش مثل دایناسوره، با اون قیافه خشن و اون غرورش در حالى كه تو يه دستشویی چند مترى داره هق هق ميزنه شايد خيلى تكون دهنده باشه. اما بيشتر توی دید مردم ملت ما خنده داره، چون ما ايرانيا فقط ياد گرفتيم به همه چى بخنديم. آدم بى پولى كه روز عيد زغال ميماله به صورتشو واسه منو تو بالا پائين مى پره، توی چهره همه خنده مياره اما من ميدونم اون خندۀ رو لب خودش خنده نيست، همش گريه و درده، دردى كه هيچ كس جز خودش شايد ندونه. اى ريدم به طرز فكر و فرهنگ این مردم.
با حرص گفتم fuck them all.
بشنو از نی چون حکایت میکند
از جدایی ها شکایت میکند
ارسالها: 404
#5
Posted: 20 Apr 2010 00:25
پسری در بهار (قسمت پنجم)
چند روزی از اون شب كه توی باشگاه قاطى كرده بودم گذشته بود، چسبيده بودم به كار و بار و ورزش. موهای بلندمو از ته تراشيده بودم سرمو طاس طاس كرده بودم. توی راه مؤسسه بودم برای امتحان آخر ترم. چون کارای شرکت طول کشید حدس میزدم که دير برسم سر جلسه. تند تند حركت ميكردم که حداقل زیاد دیر نرسم. نزدیکای آموزشگاه بودم که از فاصله نه چندان نزديك ديدم پرستو از در آموزشگاه اومد بيرون و پيچيد طرف جايى كه من بودم.وقتی دیدمش اولش يكم سرعت قدمام كم شد و وقتى كه مطمئن شدم خودشه سر جام چسبيدم. گيج شده بودم، با خودم ميگفتم يعنى ممكنه دوباره كلاسش شروع شده باشه؟ اگه نه پس براى چى اومده اینجا؟ تقريباً چندين متر با من فاصله داشت که پيچيد طرف خیابون و در يه ماشين و باز كرد نشست توش. در حين رفتنش فقط من ناخودآگاه اسمش رو خیلی آروم صدا زدم. يه نگاه بهم كرد و بازم همون لبخند معجزه آفرینش رو به رخم كشيد. ماشين حركت كرد و من یکم دور شدنش رو تماشا کردم و یهویی به خودم اومدم، اوه خیر سرم داشتم تند میرفتم که زیادی دیر نرسما. بقيه راه رو تا داخل مؤسسه دویدم رفتم سر كلاس. بع هر زحمتی بود امتحان رو تا آخر نوشتم، حواسم اصلاً متمرکز سوالات نمیشد اون روز. بعد از كلاس رفتم پیش منشی ازش سوال كردم كه قضيه چى بوده! متوجه شدم چون تعدادشون به حد نساب رسیده کلاسشون دوباره تشكيل ميشه، پرستو هم ثبت نام كرده. آمار روزها و ساعتای کلاسش رو گرفتم. فهمیدم براى چند روز ديگه اولين كلاسش بود. نميدونستم خوشحال باشم يا بى خيال. اما ته دلم نميتونستم بى تفاوت باشم. **
ديگه كم كم نزديكِ خونه بودم، آروم پيچيدم توى كوچه. سعى ميكردم آروم حركت كنم كه انگشت پام زيادى تير نكشه. سیگارمو زیر پام له کردمو زنگ خونه رو زدم.
كامران_ بله؟
من_ وا كن داشى
از توی حیاط که رد میشدم صداى استریو اطاقم رو كه موسيقى دلنواز متال با صدای بلند ازش پخش میشد شنیدم. فهمیدم كامران خونه تنهاستو از فرصت استفاده كرده كه صدارو تا آخر ببره بالا. از کاراش و شیطنتاش خندم گرفت، در واقع ياد خودم افتادم. آروم آروم از پله ها بالا ميرفتم که دیدم خودش در خونه رو برام باز کرده.
در رو پشت سر خودم بستمو یه نگاه توی خونه انداختم، خبرى از کامران نبود. صدای آهنگ خیلی بلند بود با خودم گفتم حتماً توی اطاق خودمونه. راه افتادم برم سمت اطاق كه کامران احمق یهویی از آشپزخونه پريد بيرون كه منو بترسونه.
من_ اى ديوونه، خاك تو سرت اينجورى خوش آمد ميگن؟
كامران همين جورى داشت مى خنديد. تكيه داده بود به در آشپزخونه قاه قاه مى خنديد.
من_ بذار الان دهنتو صاف ميكنم بچه
کفشمو با شتاب از پام با کندمو دویدم دنبالش. تا ديد من دارم ميرم طرفش شروع كرد در رفتن و هوار كشيدن.
كامران_ فرهاد غلط كردم، غلــــــــــط كردم
همين كه داشت ادامه حرفشو ميگفت از پشت گرفتمش كه صداى جیغ و خندش با هم یکی شد. يكم تو سر و کلش زدم و خنديدم. از خستگی زیاد روی مبل ولو شده بودمو نفس نفس ميزدم.
من_ داشى پاشو ضبط رو كم كن بيا يه دستى سر و كله خونه بكشيم، الاناست كه مامان اینا ديگه بيان. بذار خونه تميز باشه، مامان حتماً خستست.
اولش يكم نق نق كرد بعدش رفت از آشپزخونه یه دستمالی برداره که يه گردگیری بكنه. منم رفتم تو اطاق و لباس مباسارو از تنم کندمو مثل هميشه يه شلوارك پام كردم و جارو برقى رو زدم به برق. تميز كارى زياد طول نكشيد يعنى حرفه اى شده بوديم، توی بیست دقيقه كلِ خونه رو برق مینداختیم. هنوز مشغول تميز كارى بودم كه مادرم اومد خونه. از دور كه ديدمش نیشم باز شد. الهى قربونش برم بازم كلى خريد كرده بود. سریع رفتم دم در کیسه هایی كه دستش بود رو ازش گرفتم.
من_ عزيزم چرا زنگ نزدى بيام پائين كمک آخه؟
مامان_ همينطورى كه نفس نفس ميزد گفت زنگ زدم ماشالله آهنگ بس كه صداش زياد بوده نشنیدی.
من_ قربونت برم كه شدى مثل لبو. از الان ديگه استراحت ميكنى، كارهاى خونه هم با خودم. جارو برقی و گردگیری كه كرديم غذا هم خودم كمك ميكنم یه چیزی ردیف میکنیم.
مادرم_ دستت درد نكنه
ديگه تا یک ساعت بعدش مشغول بوديم كه پدرم هم از راه رسيد. منو مامان تو آشپزخونه بوديم بهش سلام كردم و باز مشغول شستن بقيه میوه ها شدم.
سر شام زیاد حوصله نداشتم، يكم با غذا بازى بازى كردم و پاشدم رفتم اطاقم. چراغ آبى آباجور رو روشن كردم و چپیدم تو تختم.
** هوا تاريك بود، بارون به آرومی میبارید، كلاس من یک ساعتی بود كه تموم شده بودم اما كلاس پرستو هنوز تموم نشده بود و من چون ميخواستم امشب قال قضيه رو بکنم منتظر واستاده بودم. هيچ وقت خوشم نمى اومد جايى علاف واستم، اصلاً در حد شخصيت خودم نميدونستم. حوصلم سر رفته بود رفتم بقالى يه كيسه چیپس گرفتم و رو پلۀ جلوی در مغازه نشستم كه هم بارون بهم نخوره هم زياد تو ديد نباشم. همينجورى مشغول بودم و نق میزدم كه يه احساسى بهم ميگفت آماده باش که الان میادش. آروم از جام پاشدم يكم رفتم طرف خيابون که در ورودی مؤسسه رو ببینم. ديدم بله، با دوستش اومدن دم در، خودش حواسش نبود اما رفيقش كه منو ديد يواشكى به پرستو آمارِ منو داد البته خيلى تابلو، چون پرستو یهویی برگشت منو نگاه كرد. ميديدم كه شوكه شده، اما خودشو جمو جور كرد آروم عقب عقب رفت داخل مؤسسه. منتظر موندم ببينم چى ميشه. زمان زيادى نگذشت که رفيقش اومد طرف منو از كنارم با يه چشمك گذشت. گرفتم قضيه چيه، يه دست تو موهام كشيدم و رفتم طرف مؤسسه، هیجان جالب و پاكى رو احساس ميكردم. ديدم پرستو به ديوار تكيه داده و تختۀ نقاشیش هم دستشه. خيلى مسلّط رفتم جلو
من_ سلام
پرستو_ يكم نگاهم كرد و خيلى آروم گفت سلام
من_ احساس ميكنم اينجا جاى مناسبى واسه حرف زدن نيست اما ديگه طاقت نگاه داشتن حرفمو ندارم. امشب زير اين بارون منتظرت واستادم كه تكليف دلمو يه سر كنم.
سرشو آورد بالا تو صورتم نگاه كرد دوباره سرشو برد پائين، ادامه دادم
من_ از همون روزى كه توی كلاس نقاشى ديدمت يه چيزى تو دلم تكون خورد. دلم ميخواست يه جورى بهت نزديك بشم، اما اينقدر از رفتار خودم كلافه بودم كه ترجيح ميدادم سكوت كنم. يكم گذشت تا بالاخره به خودم قبولوندم نميتونم فکرت رو از مغزم بيرون كنم. یاد میاد خير سرم به خودم رسيده بودم، لباس نو گرفته بودم كه بيام باهات حرف بزنم اما اون روز هر چى مؤسسه رو گشتم ندیدمت تا اينكه همين دوستت که الان باهات بود اونروز بهم گفت که اون جلسه سر کلاس نرفتی. بدجور خورد تو ذوقم، اما منتظر موندم تا هفته بعدش، بدبختانه اون بار هم كه كلاً کلاستون تموم شد و ديگه هيچى به هيچى. اکثر وقتا عصبانى ميشدم، دست خودم نبود اما از سرنوشت عصبى بودم كه چرا جلو پام سنگ ميندازه. چندين ماه از اون موقع ميگذره، نميدونم دليلش چى بود اما تصميم گرفته بودم ديگه به هيچ دخترى فكر نكنم. ميبينى كه توی این چند ماه موهام رو هم همش از ته ميزنم. تا چند روز پيشا كه ديدمت. وقتى سواره ماشين شدى رفتى با خودم ميگفتم خب كه چى، حالا اومد كه اومد! تو تصميم گرفتى ديگه با كسى نباشى اما زهى خيال باطل. اينا همش حرف هايى بود كه ميزدم تا شايد دل خودمو فريب بدم، اما نشد كه نشد. واسه همون الان اينجام، پرستو من رک و راست بى رو درباسی حرفاى دلمو زدم، الانم فقط يه سوال ميكنم، به نظرت ميتونيم با هم باشيم؟
جز سكوت هيچ جوابى نيومد، سرش هم پائين بود هيچى مشخص نبود. با شیطنت آروم خودمو خم كردم و تو صورتش نگاه كردم ادامه دادم
من_ ملكۀ زيبايى، بنده وكيلم؟
ميدونستم اگه تا الان هم ساكت بوده از روی رضایتش بوده. آروم سرشو بلند كرد و اول يه لبخند زد بعدش خندۀ روی لبش بيشترو بيشتر شد تا اينكه دندونای ردیف و سفیدش خودنمائی كرد.
من_ دستامو طرفش دراز كردم گفتم ميتونى فرهاد صدام كنى
باهم دست دادو آروم به طرف در مؤسسه رفتيم
پرستو_ آقا فرهاد
من_ قرار شد اگه افتخار ميدى اسم مارو به زبون ميارى همون فرهاد خالى صدام كنى ديگه
پرستو_ چشم، فرهاد
من_ جانم
پرستو_ من ديرم شده، الان بايد برم سر كلاس
من_ بازم كلاس؟ چقدر از خودت كار ميكشى دختر. شما بايد استراحت كنى
پرستو_ كلاس زبانه، چيز خاصى نيست
من_ جداً؟ خب چرا همين مؤسسه خودمون نمياى كلاس؟
پرستو_ از ترم بعدى ميام
من_ باشه عزيز. خب كى کلاست شروع ميشه
پرستو_ ساعتش رو نگاه كرد گفت ديگه تقريبا تا ۱۵ دقيقه ديگه شروع ميشه. از اينجا حدوداً ده دقيقه طول میکشه تا برسم به کلاسم.
من_ پس من هنوز پنج دقيقه ميتونم رو ابرا باشم؟
احساس رضايت تو صورتش بيداد ميكرد. نميدونم چرا اما احساس ميكردم خيلى خوب باهم شروع كرديم.
پرستو_ ميتونم شمارتو داشته باشم؟
من_ حتماً
از تو كيفه پولم يه كارت آوردم بيرون پشتش شمارم رو نوشتم دادم بهش. همينجور كه آروم آروم توی پیاده روی جلوی مؤسسه راه ميرفتيم تشكر كرد و کارتو ازم گرفت شروع كرد تو موبيلش وارد كردن. با خودم گفتم بيا تفاوتا از همين اول کاری شروع شد، نصف من سنشه مبايل داره.اونوقت من چى دارم؟ يه چیکو درست حسابى هم ندارم.
پرستو_ خب بهتره من برم تا دير نكنم
من_ آفرين دختر درس خون. نمره های بالا بگير ما پز بديم.
خداحافظى كرد و رفت، همينجور كه داشت از خيابون رد ميشد نگاهش ميكردم. اون سمتِ خيابون واستاده بود و منتظر ماشين بود. براش دست تكون دادم اونم فقط لبخند ميزد.
چند ساعت ار اون دیدار گذشته بود و من توی خونه از بس شادی و خوشحالى كرده بودم از خستگى رو تخت اطاق مادر پدرم افتاده بودمو نفس نفس ميزدم كه تلفن خونه زنگ خورد. منتظر تماس كسى نبودم بلند گفتم یکی تلفونو جواب بـــده. چند لحظه بعد مادرم صدام كرد
من_ جانم عزيزم
مادرم_ بردار گوشى رو شيطون، با آقا فرهاد كار دارن
تند پريدم تلفون رو گرفتم
من_ بله
پرستو_ سلام
هول شدم آب دهنم پريد تو گلوم. اصلاً انتظار نداشتم به اين زودى زنگ بزنه
من_ بله بله، سلام از ماست، سلام سلام
پرستو_ اووووه، چقدر سلام ميكنى
من_ هان؟ آها چشم
حاليم نبود دارم چى ميگم.
من_ يه چند لحظه صبر كن الان ميام
رفتم آشپزخونه يكم آب خوردم برگشتم گوشى رو گرفتم
من_ شرمنده اصلاً انتظار نداشتم قابل بدونى اينقدر زود زنگ بزنى، يكم جا خوردم
پرستو_ ديگه ديگه
من_ خب كلاس خوب بود؟
پرستو_ من كه چيزى ازش نفهميدم
من_ اِ؟ چرا؟
پرستو_ حواسم، حواسم، ….
يكم من من كرد ادامه داد
پرستو_ حواسم پيش تو بود
توی دلم قنج رفت. يعنى عزيز دلم به من فكر ميكرده؟ اى جــان. خدايا دمت گرم
من_ من مخلصتم، منم از بس خوشحال بودم بس که گفتمو خنديدم الان افتاده بودم رو تخت نفس نفس ميزدم.
پرستو_ خوشحالم كه خوشحالى
من_ ما چاکریم. فردا كى مدرسه تعطيل ميشه؟
پرستو_ ظهر
من_ منظورم اينه كه من كجا مى تونم ببينمت. دلم تنگ شده
پرستو_ يكم خنديد گفت نميشه بعد از مدرسه منو ببينى. مادرم مياد دنبالم
من_ خب قبل اينكه برى ميام ببینمت
پرستو_ من خيلى زود ميرما، حدود ساعت ۶:۳۰صبح از توی كوچه با یکی از دوستام ميرم.
من_ مشكلى نيست من ميام
پرستو_ جالبه. باشه پس منم زودتر ميام بيرون يكم بیشتر حرف بزنيم.
من_ خیلی عاليه، مرسى
پرستو_ پس ساعت ۶:۱۵ صبح سر كوچمون منتظرتم، كوچه یازدهم.
من_ مزاحم ميشم عزيزم
پرستو_ شبت بخير
من_ قربونت، شب خوش
گوشى رو گذاشتمو از پشت ولو شدم روی تخت. لبخند عميقى تو صورتم بود. چشمامو باز كردم ديدم مادرم بقل تخت دست به كمر واستاده داره منو نگاه ميكنه، یهویی زدم زیر خنده.
مادرم_ كوفت، حنّاق. اين يكى ديگه كى بود؟
من_ واى مامان اگه ببينيش تو هم عاشقش ميشى. يک خوشگلیه واسه خودش تكه تــــــکه.
مادرم_ چشمم روشن.
من_ یکم خندیدم با شیطنت گفتم البته علمو آدم ميدونن هر چی هم كه باشه پيش خوشگلیه مادر گــــــــل من، هيچى نيست. الهى من قربونت بشم مامان جان.
مادرم_ پاشو پاشو اينقدر زبون نریز شيطون
بشنو از نی چون حکایت میکند
از جدایی ها شکایت میکند
ارسالها: 404
#6
Posted: 21 Apr 2010 02:21
پسری در بهار (قسمت ششم)
صبح روز بعد داشتم از خيابون ميرفتم پایینو از اینکه تا چند دقیقه دیگه با عزیزم رو به رو میشم خوشحال بودم. تا حالا تو لباس مدرسه نديده بودمش با خودم میگفتم حتماً جالب بايد باشه، با مقنعه و مانتو اونم رنگى. از خیابون میرفتم پایینو اینور اونورو نگاه میکردم. سر بعضى از كوچه ها يه سرى دختر واستاده بودن و منتظر سرويس بودن. با خودم گفتم مگه مدرسشون چقدر دوره که این وقت صبح سرويس مياد دنبالشون؟ برام عجيب بود. خلاصه همينجورى تو فكر بودم که رسيدم به كوچه یازدهم. اون سمتِ کوچه سه چهار تا دختر واستاده بودن، يه نگاه کوتاه بهشون انداختم پرستو رو بینشون نديدم واسه همون همینجوری كه دستم تو جيبم بود پيچيدم تو كوچه رفتم وسطای کوچه واستادم. به ديوار تكيه داده بودم و منتظر بودم عزیزمو ببينم، گاهی دخترهایى که سر كوچه واستاده بودن هى برمیگشتن يواشكى نگاهم ميكردن و آمار ميدادن اما من بى خياله بى خيال بودم. در واقع با بودن پرستو ديگه كسى تو ذهنم نبود كه دیگه بخوام توجه كنم به ادا اصولِِ اين نيم وجبیا. ساعت رو نگاه كردم شده بود ۶:۳۰. اى خدا اين چرا نيومد؟ دخترهاى سر كوچه هم ديگه نبودن، حوصلم سر رفته بود، به خودم گفتم نكنه گذاشتتم سر كار؟ اعصابم ريخت بهم، اَى من بدم مياد از اينكه يه جا علاف واستم، حالا نگاه کن، بخاطر خانم اونم اين وقت صبح تو اين سرما هنوز آفتاب درست حسابى طلوع نكرده بيخودى واستادم غاز میچرونم. دلم نمیومد برم همش منتظر بودم که ببینمش بالاخره ۱۵ دقيقه ديگه هم واستادم ديدم نخیر خبرى نشد که نشد، با لب و لوچه آويزون همينجورى غر غر كردم و دوباره برگشتم سمت خونه که آماده بشم برم سر کار.
به خودم ميگفتم اگه خوش زنگ زد و توضیح داد چی شده بوده که هیچی اگه زنگ نزد پس فردا كه توی مؤسسه ديدمش بهش حالى ميكنم قال گذاشتن من يعنى چى. زمان به کندی میگذشت. پس فردای اون روز صبح دم در ورودی مؤسسه واستاده بودم. اكثر همکلاسی های پرستو اومدن رفتن تو، حتى دوست پرستو هم رفت داخل اما من با اخم همين جورى زمين رو نگاه مى كردم و منتظر خود پرستو بودم. هر چى صبر كردم خبرى نشد كه نشد، آخر سر فهمیدم بازم کلاسش رو نيومده. كلافه شدم احساس كردم تیرم به سنگ خورد، با خودم گفتم جهنمو ضرر وامیستم تا جلسه بعديش كه ببينمش. روزها رو میشمردم تا اینکه رسیدم به روزی که میدونستم کلاش داره. اون روز هم نيومد، ديگه داشتم نگرانش ميشدم. دلم شور افتاده بود که نكنه خدایینکرده طوریش شده كه نمياد. دنبال اون دوستش بودم که حداقل از اون یه آماری بگیرم اما بدبختى اون دوستش هم اون روز نيومد كه ازش حال پرستو رو بپرسم. منشی احمق مؤسسه هم كه هر چى بهش ميگفتم بابا من فلانیم، از وقتى مؤسسه تشكيل شده اينجا كلاس ميام، همه منو مى شناسند و از این حرفا زیر بار نرفت که شماره پرستو رو بهم بده. هر چی اصرار کردم شمارش رو رو نداد كه نداد. **
با صداى مادرم به خودم اومدم
مادرم_ فرهاد جان، باز توی تاریکی نشستى؟ فكر كنم دارى زيادى خودتو اذيت ميكنى ها، سر شام هم كه درست حسابى غذا نخوردی. ميخواى برات غذاتو بيارم بخورى؟
من_ نه عزيزم، خوابم مياد، ميخوام بخوابم.
سر جام غلط زدم و پتو رو كشيدم بالاترو سعى كردم بقيه ماجرا رو دقيق به خاطره بيارم
** دو راه بيشتر نداشتم، يا بايد وامیستادم كه بالاخره ببينمش يا اينكه شماره خونش رو از دفتر منشى مؤسسه كش ميرفتم. از بس نگران بودم تاب تحمل كردن رو نداشتم. با خودم گفتم به هر طريقى شده من اون شماره رو از دفترچه كش ميرم.
فردای اون روز آروم آروم توی سالن طبقه اول مؤسسه قدم ميزدم، به هواى ديدن يكى از معلم ها اونجا نشستمو حدوداً ۴۰ دقيقه وقت داشتم كه نقشم رو عملى كنم. بدبختی منشیه عتقیه هم عین سیریش به صندلیش چسبيده بود و تكون نمى خورد، زمان به سرعت ميگذشت، خواستم يه بار ديگه ازش درخواست كنم شماره پرستو رو بهم بده اما ترجيح دادم سكوت كنم كه اونم شک نکنه، و احیاناً اگه يه وقتی خواست از جاش پاشه بره اينور اونور بتونه خیلی راحت از میزی که پشتش مینشست دور بشه. ديگه داشتم از تكون خوردنش نااميد ميشدم كه از روی صندلی پاشد اومد از كنارم رد شد رفت توی دستشويى. چند لحظه بی حرکت نشستمو بهدر دستشویی خیره شدم احساس میکردم الان موقع عملی کردن نقشمه. آب دهنمو قورت دادمو آروم آروم رفتم سمت میزش، دفتر بزرگى رو كه ميدونستم مشخصاته كلاسها و افراد کلاس ها رو توش مینویسن رو از پشت میزش برداشتم و شروع كردم چک كردن. تند تند ورق ميزدم، زبان، زبان، زبان، موسيقى، زبان، اه پس اين نقاشى كدوم گوریه؟ باز زبان، زبان، اى مرگ بگيرى پس كجايى! تند تند ورق ميزدم، تپشِ قلبم رفته بود بالا، آها اينم از نقاشى، اووووه چقدر اسم نوشته، احمق به ترتيبِ حروف الفبا هم نبود، تند تند دونه دونه اسم ها رو از بالا نگاه كردم. وسطای ليست اسمشو ديدم، آها پرستو اينم شمارش و اينم آدرس. شمارش رو سریع توی سر رسيدی که همراهم بود نوشتمو دفتر رو تا كردم گذاشتم سر جاشو از مؤسسه زدم بيرون. يه راست رفتم سمتِ تلفن عمومی سر خیابون. با نگرانی دونه دونهشماره ها رو روی تلفن فشار میدادم، بعد از چند تا بوق خوردن يه زنه با يه لحن عصبى گفت
زنه_ بله؟ يكم صبر كردم كه تُن صداش رو تشخیص بدم، دوباره گفت بله؟ چرا حرف نميزنى؟
متوجه شدم پرستو نيست. يكم با خودم كلنجار رفتمو قطع كردم.
من_fuck
تجربه خوبى از اين جور تلفن ها نداشتم. دو بار ديگه هم توی همون روز زنگ زدم اما هر دو بار هم همون زنه گوشى رو جواب ميداد. ديگه تماس نگرفتم، نميخواستم مسئله اى پيش بياد. حتی چند روز صبح باز رفتم سر همون کوچه ای كه بهم گفته بود واستادم كه شايد ببينمش اما بازم خبرى نشد كه نشد. فقط آرزو ميكردم سالم باشه. بدجور نگرانش شده بودم.
چند روز بعد كه ميدونستم كلاس داره رفته بودم دم آموزشگاه منتظرش بودم ببينم بالاخره تكليف چى ميشه. در کمال تعجب دیدم با دوستش از در ورودی اومد بيرون. يكم نگاش كردم، بنظرم سالمه سالم بود. با خودم گفتم پس اين مدت كجا غيب شده بود؟ چرا منو سر كار گذاشت؟ خودمو از ديوارى كه بهش تكيه داده بودم جدا كردم و رفتم جلوش
من_ سلام
بدون اینکه نگاهم کنه و جوابم رو بده از كنارم رد شد. احساس کردم خالی شدم. باز با خودم گفتم، دِ! يعنى چى كه نگاهم نكرد؟ يعنى میخواسته مچلم كُنه؟ غلط كرده، كى جرأت اينجور بازی ها رو با من داره!؟ حسابی کفری شده بودم. تند تند حركت كردم رفتم پيشش نگهش داشتم
من_ ببينم تو خيلى فوتبال دوست دارى؟ نكنه منو با توپ فوتبال اشتباه گرفتى که فکر کردی هر كارى که دلت خواست میتونی بکنی. ها؟ يعنى چى كه اينهمه وقته خبری ازت نیست. من مردم از نگرانى ميفهمى؟ حتى يه خبر از خودت ندادی. اون روز صبح هم كه اومدم نبودى، چند بار ديگه هم صبح ها اومدم نبودى، ديگه امروز ميخواستم از اين دوستت بپرسم كه سالمى يا طوریت شده.
پرستو_ يه پوزخند زد گفت خر خودتى
من_ يعنى چى؟ چرا چرت و پرت ميگى
پرستو_ اون روز صبح من با سه تا از دوستام واستاده بودم سر کوچه. كلى هم خير سرم پز داده بودم، از دور ديدمت كه دارى مياى، به بقيه نشونت دادم. منتظر شدم بيايى جلو، اما از چند متری ما با اينكه حتى تو صورت خود من نگاه كردى با اخم رد شدى رفتى وسط كوچه ديگم طرفم نيومدى. نگو جناب عالى ميخواستى منو دست بندازى. منم کفری شدم شمارت رو دیلیت كردم حوصله مؤسسه هم نداشتم كه ببينمت. الان هم ديرم شده و دیگه نمیخوام باهات حرف بزنم.
راهشو كشید و رفت، یکم کله کچلمو خاروندم شروع كردم فكر كردن كه اين چى شد چى نشد. پشتمو نگاه كردم كم كم داشت ازم دور ميشد، نبايد ميذاشتم بره، دویدم طرفش
من_ هيچ معلوم هست چت شده؟ چرا حرف بيخود ميزنى؟ من اگه ميخواستم دستت بندازم خر نبودم كه اون وقت صبح از خوابم بزنم بيام تو اون سرما برم وسط كوچه واستم. فکر کردیمن اينقدر علافم؟ نه عمو.
پرستو_ پس معنى اون رفتار مسخره چى بود؟
من_ مگه به من نگفتى ساعت ۶:۱۵ دقيقه صبح بيا تو كوچه یازدهم؟ من صبح حاضر شدم سر وقتم رسيدم سر کوچه. همينطور كه خیابونو میومدم پائين ديدم سر کوچه يه سرى دختر واستادن يه نگاه اجمالى انداختم ديدم تو توشون نيستى، منم به خاطره اينكه تابلو نباشه رفتم وسط كوچه كه هر وقت اومدى بيام باهات حرف بزنم؟
پرستو_ يعنى ميخواى بگى تو كه تو صورت من نگاه انداختى منو تو اون جمع کوچیک چهار نفره نشناختی؟ دروغم حدى داره!
من_ ببين پرستو، من خيلى مهربونم. اما اگه زيادى چرت و پرت به من بگى هر چى ديدى از چشم خودت ديدى. حواست باشه چى از دهنت میاد بیرون. دفعه آخرت باشه بهم ميگى دروغ گو.
شايد انتظار نداشت اينقدر حرفش رو جدى بگيرم، اما بدجور جا خورد. سرشو انداخت پائين، منم وانستادم ببينم چيزى مى خواهد بگه يا نه.
من_ ببين من عين واقعیتو گفتم، من تا حالا تو رو توی لباس مدرسه نديدم. شايدم اون روز صبح تو توی اون جمع به قول خوت کوچیک بودى اما به جان خودم نشناختمت. مگرنه ديوونه نبودم كه همين جورى رد شم برم تو كوچه. تازه توی كوچه که واستاده بودم اون دخترها رو ميديدم كه دارن چراغ ميدن، اما خير سرم به خاطر وجود تو توی دلم به خودم اجازه ندادم حتی شيطونى اضافى بكنم.
پرستو_ يعنى، يعنى باور كنم كه قصد نداشتى منو ضایع كنى؟
من_ یه پوزخند مسخره زدم گفتم يه بارم بهت گفتم من علاف نيستم كه وقتم رو واسه اينجور مسخره بازى ها هدر بدم. من واقعیت رو گفتم پيش دل خودم هم سربلندم كه كاره اشتباهى نكردمو الكى تنبيه شدم. اما حد اقلش فهميدم تو اونقدر هم كه فكرشو ميكردم عاقل نيستى. الانم اصلاً حوصله حرف زدن ندارم، اصلاً انتظار يه همچين رفتار بچه گونه ای رو ازت نداشتم.
پشتم رو كردم بهشو تند تند رامو كشيدم رفتم. **
از خواب بيدار شده بودمو نشسته بودم روی تخت. داشتم سرمو میخاروندم، گيج بودم و خسته. مونده بودم اينا كه من ميديدم خواب بود يا همون فكرام بودن. ساعتو از كنارم برداشتم يه نگاه بهش انداختم.
من_ اَه باز ديرم شد، ميخواستم يه حموم برما
همينجور كه لباسهاى کارمو با كيفم میاوردم توی هال كه روی مبل بذارم سفره رو كه هنوز روی ميز پهن بود یه نگاه انداختم. رفتم يكم آب به سر و صورتم زدم و همينطورى كه یه لقمه میچپوندم توی گلوم لباسام رو میپوشیدم. حتی وقت نکردم صبحونه رو کامل بخورم. مجبوری از خونه با شتاب زدم بیرون.
نزدیک به دو ساعت بعد رسیدم سر كوچه شركت. سعى كردم زيادى قیافم ضایع و گرفته نباشه، اما مگه ميشد؟ مگه آدم چقدر ميتونه واسه صاحب كارش فيلم بازى كنه كه مثلاً قبولش داریو اين حرفها؟ اينجا بود كه براى باره چندم با تمام وجودم حس کردم اگه كارى رو كه ميكنى دوست نداشته باشى زندگى برات با جهنم هيچ فرقى نداره.
نزدیک به یک ساعت بعد توی دفتر آقاى كاظمى روی مبل نشسته بودم.
من_ آخى بالاخره تموم شد
ساعت رو نگاه كردم، ۴۰ دقيقه بود كه داشتم ورق هایی رو كه جلوم گذاشته بود رو میخوندمو نكات مهمش رو مينوشتم توی سر رسيدم. در واقع لیست محصولات جديدى بود كه قرار بود تا چند وقت بعد به لیست فروشمون اضافه بشه.
آقاى كاظمى_ خب تموم کردیشون؟
من_ بله
آقاى كاظمى_ خوبه. حالا كى ميرى بقيه جاهايى كه ديروز ويزيت نكردى رو ويزيت كنى؟ كم كم پاشو
تو دلم گفتم فلان فلان شده مگه نمى بينى پيرم در اومد سر اينا. بذار یه دقيقه بگذره بعداً زر زر كن.
من_ چشم الان راه ميفتم
از حرصم پاشدم رفتم دستشویی شركت كه يکم آب به سرو كلم بزنم. آب خنك يكم حالمو جا آورد. داشتم ميرفتم کیفم رو از اطاق آقاى كاظمى بردارم اما هر چى در ميزدم كسى جواب نمیداد فهميدم نيستش
من_ خانم جهانى آقاى كاظمى كجا رفتن؟
جهانى_ نميدونم، مثل اينكه كاره فورى براش پيش اومد با عجله رفتن بيرون
تو دلم گفتم اى جان حالا ميشه پنج دقيقه بگيرم استراحت كنم. مردشوره اين كارو ببرن با اين حقوقش. شیطونه ميگه ول كنم برم بشينم خونه بگم ميخوام برم سربازیا. يكى آروم زدم تو كلم با خودم گفتم جون ننت يه امروز رو انقدر چرت و پرت منفى نگو که حال ندارم.
روی یکی از مبلا توی اطاق آقای کاظمی نشسته بودمو همینطور که چشمام بسته بود آروم نفس ميكشيدم. توی خیالات خودممیچرخیدم که يكى از تلفنای روى ميز آقاى كاظمى زنگ خورد. پاشدم برم تلفن رو بردارم كه منشى از سالن اصلى تلفن رو جواب داد، منمدوباره برگشتم روی مبل. صداى تلفن منو پرت كرد به روزهاى قديم، ...
** بعد از اون روز كه سر پرستو قاطى كردم و بى خداحافظى ازش جدا شدم، با اينكه ميدونستم نمى تونم از دلم بیرونش كنم اما همچين توی ذوقم خورده بود كه ترجيح دادم ديگه طرفش نچرخم. شايد زمان مثل هميشه يكم دل داغونمو با خاک پاشیدن روی خاطرت آروم ميكرد، شايد.
مادرم_ فرهاد اون تلفن رو جواب بده خودشو كشت. من دستم بنده نمى تونم بردارم.
از روی تختم اومدم پایینو تلفن رو برداشتم. چون يكم كلافه بودم با يه لحن نسبتاً عصبانى گفتم
من_ بله
صداى نفسای كسى رو پشت گوشى مى شنيدم اما نميدونستم كيه.
من_ ببين عزيز من حوصله اين قرطى بازبیارو ندارم. اگه تا دو ثانيه ديگه حرف نزنى قطع ميكنم، دفعه ديگه هم اگه مزاحم بشى چاک دهنمو باز ميكنم. حالا خود دانى
ساعته بالا سرمو نگاه كردم، عقربه ثانيه شمار حركت ميكرد. بلند با خودم شمردم یک، دو. گوشى رو از گوشم داشتم دور ميكردم كه احساس كردم طرف از اونور خط داره حرف ميزنه. دوباره گوشى رو نزديك كردم، صداى دخترى رو شنيدم كه خيلى برام آشنا بود اما صدا يه لرزش عجيبى داشت که نمیزاشت کاملاً مطمئن بشم كيه.
من_ نزديك بود قطع كنم، خب در خدمتم. امرتونو بفرمائيد.
طرف پشت گوشى چند بارى آب دماغش رو كشيد بالا، اما ساكت بود. يه نیرویی تو دلم داد ميزد كه اين باید پرستو باشه.
من_ آروم پرسيدم، پرستو خودتى؟
از سكوت پشت گوشى مطمئن تر شدم
من_ بذار برم از تلفن اطاق مامان اينا جواب بدم، اينجا سر و صداست.
گوشى رو گذاشتمو رفتم از اون اطاق برداشتم
من_ خب نميخواى صحبت كنى؟
پرستو_ سلام
من_ سلام از ماست
پرستو_ چرا كلاس زبانت رو اين هفته نيومدى؟
يكم صبر كردم. مونده بودم آيا هنوز هم سرد صحبت كنم يا نه.
من_ چه اهميتى داره. حوصلشو نداشتم، ترجيح دادم بيشتر سر كارام باشم.
پرستو_ از دستم خيلى ناراحتى نه؟ فكرشو نمى كردم اون صداى گرم يه روى ديگۀ اينقدر يخ هم داشته باشه.
من_ تقصير من نيست. بهتره از اين حرفها هم نزنيم. همینجوریش به اندازه كافى حالم خراب هست
پرستو_ ميشه بيرون ببينمت؟
من_ كه چى بشه؟ بازم دری وری بارم كنى؟
پرستو_ فكر كنم تو هم كم حرصتو سرم خالى نكردى اون روز. نه؟
تنها صدايى كه از من شنيده ميشد سكوت بود.
پرستو_ من فردا كلاس نقاشیم رو ميرم. اگر هنوز احساسى از من توی دلت حس ميكنى، بعد از كلاسم متظرتم.
صداى بوق گوشى بهم فهموند كه تلفن از اونور قطع شده. **
جهانى_ آقا فرهاد، اینجایین! ببخشيد مزاحم شدم
من_ خواهش ميكنم، بفرمائيد
جهانى_ راستش آقاى كاظمى الان تماس گرفتن از من پرسيدن شما که قرار بود بريد همون منطقه ديروزی، آيا رفتيد يا نه. من بهشون گفتم رفتيد.
من_ مرسى از لطفتون، الان راه ميفتم.
دفتر دستکمو برداشتم و از شركت زدم بيرون. هوا خنک تر از ديروز بود و حداقل مثل ديروز عرق نمى كردم. سعى ميكردم تند تر حركت كنم كه زودتر سواره مینی بوس بشمو با یه آرامش نسبى بشينم توی سكوت درون خودم ادامه خاطرمو با پرستو مرور كنم.
بشنو از نی چون حکایت میکند
از جدایی ها شکایت میکند
ارسالها: 404
#7
Posted: 21 Apr 2010 02:21
پسری در بهار (قسمت هفتم)
** تلفن رو گذاشتم سر جاش، بدجور كلافه بودم این تلفن هم شد قوز بالا قوز بيشتر بهم ريختم. بدون اينكه به لباساى تنم دقت كنم از خونه زدم بيرون تا شاید یکم آرومتر شم. دستم تو جيبم بود و تند تند راه ميرفتم كه بررسم ته كوچه كه از اونجا بیفتم تو كوچه پس کوچه های اين شهر بزرگ.
نميدونستم چم شده، از طرفى دلم فرياد میکشیدو پرستو رو ميخواست از طرفى غرور لعنتی هميشگى داد ميزدو ميگفت تو به خودت گفتى ديگه كارى به کارش نداری! يادت رفته؟
دوگانگى عجيبى برام پيش اومد بود، ميدونستم نميتونم از دلم بيرونش كنم اما چرا اون همه مقاومت ميكردم خودم نمیدونستم؟ انتهاى كوچه روی پله های بغلِ يه خونه نشسته بودم و سرمو بين دستام گرفته بودم. به خودم ميگفتم تا كى اين غرور لعنتى بايد رو من سوار باشه؟ چرا نبايد بشکونمش؟ اون كه منو دوست داره، منم دوستش دارم. پس اين مقاومته مسخره واسه چيه؟ ميخواى تنبیهش كنى؟ دلت مياد؟ نه دلـــــــــــــت مياد؟ با نتوانى زمزمه كردم نه. نمى تونم ناراحتیش رو ببينم. نميخوام ببينم.
فردا درِ خونه رو آروم بستم و صاف و موقر مثل هميشه راه افتادم سمتِ مؤسسه. نميدونم چرا احساس خوبى نداشتم كه دم مؤسسه باهاش صحبت كنم. دلم نمى خواست دورو برم شلوغ باشه. اما كجا بايد میدیدمش که بهتر باشه؟ تا خود مؤسسه فكرم مشغول بود، یهویی يه فكری به ذهنم رسيد.
تو طبقه دوم كه ميدونستم كلاس زبان كودكان برگزار ميشه دنبالِ يه پسر بچّه اى دختر بچّه اى ميگشتم، همینجور اینور اونور رو نگاه میکردم که یه پسره رو دیدم که دم در کلاسش واستاده درو دیوار رو نگاه مینکه. رفتم طرفش گفتم
من_ عزيزم يه لحظه بيا اينجا
پسره يكم منو نگاه كرد، اولش میخکوب شد سر جاش اصلاً تكون نخورد. يكم رفتم جلوتر
من_ كلاس زبان دارى عزيزم؟ معلمت كيه؟
پسر_ خانم مهدوى
من_ اِ، همون خانم گامبوهه.
بعدم لپمو باد كردم واسه پسره شكلک در آوردم. پسره خنديد، خودش لپش رو باد كرد که ادای منو در بیاره. يكم دست كشيدم رو سر پسره گفتم
من_ من فرهادم، اسم تو چيه شيطون؟
پسر_ پدرام
من_ به به چه اسم قشنگیم داره اين شیطونک.
لپشو كشيدم پسر باز خنديد. ديگه نسبتأ ریلكس شده بود و راحت تر جلوم واستاده بود.
من_ خب پدرام اگه من يه كارى ازت بخوام برام ميكنى؟ يه بازیه جالبه.
پدرام_ خطرناکه؟ با همون لحنِ بچگونه بانمکش ادامه داد چى كار كنيم؟
من_ هيچى شيطون، يه ورقه بهت ميدم باهم ميريم طبقه بالا، يه دختر خوشگلو بهت نشون ميدم ميخوام برى پيشش اين ورقرو بهش بدى. تازه دختره نقاشى هم ميكنه، ميتونه عكس تو رو بكشه ببرى به مامان بابت نشون بدى.
خيلى خوشحال شد. از كيف پولم که توی جیب عقبم بود يه كارت در آوردم با خودكار روش يه آدرس رو نوشتمو زیرش هم نوشتم تا ساعت ۸:۲۰ يعنى سی دقیقه ديگه اونجا منتظرشم.
با پدرام يواش يواش پله هارو رفتيم بالا. از توی راهرو پرستو رو بهش نشون دادم و پدرام رو فرستادم طرفش خودمم از دور نگاه كردم كه چه كار ميكنه. پدرام رفت پيش پرستو فكر كنم سلام كرد، بعدم کارتو داد به پرستو. من ديگه نديدم چى شد چى نشد چون تند تند از پله ها اومدم پایینو رفتم سمت جايى كه قرار گذاشته بودم.
هوا تاريك بود و محيط نسبتأ خلوت، به آرومی روی تاپ عقب جلو میرفتمو منتظر بودم تا بياد. هوا خنک بود و بخار قشنگى از دهنم خارج ميشد. همينجور كه آروم عقب جلو ميرفتم صداى راه رفتن كسى رو روى سنگ های محوطه مى شنيدم كه داشت نزديك ميشد. طرف از كنارم با فاصله دور زدو جلوم واستاد. با اينكه ديشب با دل خودم تکلیفمو يه سره كرده بودم و ميدونستم دوستش دارم اما تصميم داشتم بفهمه كه من براى خودم خيلى ارزش قائلم و اگه ناراحت بشم به اين راحتى كوتاه نمیام. شایدم مثل بعضی چیزا هیچ وقت فراموش نکنم.
تاپ كه داشت ميرفت عقب پامو كشيدم رو سنگا كه تاپ سر جاش واستاد. از روی تاپ بلند شدمو با فاصله رو به روش واستادم. يكم تو چشماش نگاه كردم. ساكت بود، شايدم نگران. ترجيح دادم من شروع كننده صحبت باشم كه حداقل بعدش اگه نخواستم صحبت كنم بهانه ای داشته باشم
من_ سلام
پرستو_ سلام
ساعت رو نگاه كردم، تقريباً به آخراى وقت موقر رسيد بود
من_ كم كم داشتم ميرفتم. زودتر از اينا منتظر بودم
پرستو_ تقصير خودته
من_ چطور؟
پرستو_ فقط ۱۵ دقيقه علافه اون پسر بچه شدم.
من_ با تعجب گفتم مگه چى كار كرد؟
پرستو_ والا مثل اينكه يه پسره خوشگلى بهش گفته بود که من نقاشى ميكشم و قراره نقاشیه اون پسر بچه رو هم بكشم كه بره به مامان باباش نشون بده. مجبورم كرد بالاخره براش يه نقاشى از خودش بكشم. اين شد كه دير رسيدم، یکم لبخند زدو نگاهم كرد.
من_ از اینکه توی اون حال بخواییم صحبت کنیم احساس خوبى نداشتم
پرستو_ حالا قراره همینجوری اينجا واستیم؟
من_ نه قراره شما برى روی صندلی بشينى من حركات موزون انجام بدم بخندى.
پرستو_ همينجور كه مى خنديد گفت بيمزه
يكم به خندیدنش ادامه داد اما وقتى ديد من مثل يه قالب يخ واستادم نگاش ميكنم كم كم خندش كم شدو لبخند رو لبش ماسید. تو دلم گفتم حالا بهت جذبه رو نشون ميدم بفهمى مرد بودن يعنى چى
من_ بريم سمتِ اون صندلى
دستامو كردم تو جیبمو آروم آروم رفتم طرف صندلی. توجهى هم به پرستو كه پشت سرم راه ميومد نداشتم. صداى خرچ خرچ سنگا زيرِ پام آوای خيلى دلچسبی رو تولید میکرد.
روی صندلی نشستمو پرستو هم با يكم فاصله نشست كنارم. دست به سينه شدم و يه پامو انداختم رو اونیکی
من_ خب اينم از همون يه ذره احساس كه ميگفتى اگر دارمش بيام ببينمت. من در خدمتم، اگر چيزى براى گفتن ندارى من هيچ حرفى ندارم كه بخوام بزنم، چون همه گفتنی ها رو قبلاً گفتم.
پرستو_ نميدونم از كجا شروع كنم. همه چى قاطى پاتى شد یهویی.
من_ من عجله ای ندارم، اگر نمى تونى الان چيزى بگى بهتره بريم، الكى وقتمون تلف نشه.
يكم با تعجب منو نگاه كرد اما من همچنان رو به روم و نگاه مى كردم و اخمام تو هم بود.
پرستو_ دیشبم بهت گفتم فكر نمى كردم يه همچين رویى هم داشته باشى، اون خنده و محبت كجا اين اخمو غرور كجا
از جام پاشدم همينجور كه پشتم بهش بود گفتم
من_ توی مهربون بودن من شك نكن، اما اگر ناراحت بشم ديگه چيزى برام معني نداره. و چيزى كه برام بى معنى بشه، لذتّى بهم نميده. شب خوش.
رامو كشيدم و از پرستو دور شدم. دستامو تو جيم بود و سعى ميكردم آروم آروم ازش دور بشم كه اگر خواست چيزى بگه بتونم صبر كنم. خوشحال بودم كه اينقدر قشنگ تونستم نقش بازى كنم. واقعاً دوستش داشتم. چقدر دلم ميخواست اون موقعى كه نگاهم ميكرد تو صورتِ قشنگش ذل بزنم. اما بايد مى فهميد من هيچ شباهتی با بقيه پسرا ندارم كه هر جور دلش خواست رفتار كُنه.
شايد فاصلم بيشتر از ده متر شده بود كه ديگه ازش نا اميد شدم. دستامو از جيبم كشيدم بيرون و سعى كردم تند تر حركت كنم. سرمو عصبى تكون میدادمو ازش دور و دورتر میشدم. تا خونه راه درازى نبود تصميم گرفتم پياده برم كه حداقل يكم عصبانیتم فروکش كُنه. هنوز از پارک نزده بودم بيرون كه حس كردم كسى پشت سرم داره میدوه. گفتم شايد كسى داره ورزش ميكنه، خودمو كشيدم كنار كه طرف بتونه از كنارم رد بشه اما صداى قدم ها پشت سرم قطع شد و فقط صدای نفس نفس زدن شنيده ميشد. بى اختيار رومو برگردوندمو در كمال تعجب ديدم كه پرستو دستاشو گذاشته به زانوش و داره نفس نفس ميزنه و منو نگاه ميكنه.
من_ ديوونهِ چى كار ميكنى با خودت. پاشو پاشو تند تند راه برو، نباید بی حرکت باشی راه برو كم كم سرعتت رو آروم كن.
اما انگار با دیوار حرف میزدم. رفتم جلو دستشو گرفتم آروم كشيدم با خودم تند تند راه میبردمش، یکم که راه بردمش كم كم سرعتو آروم كردم و رو يه نيمكت نشوندمش، سرخ بودن صورتش كمتر شده بود اما هنوز گر داشت. نفس کشیدنش هم آرومتر شده بود.
من_ به جای دویدن، يه بار صدام ميكردى. توی اون کلت چى دارى تو دختر
پرستو_ مگه فكر تو توى سرم فسفری برام باقى گذاشته كه بخوام به چيزاى ديگه فكر كنم؟
من_ نه بابا، هنوز تنت به تن من نخورده خوب پاچه خوارى ميكنى
پرستو_ منو بخشيدى؟
همينجور كه با لبخند نگاش ميكردم گفتم
من_ نُچ
پرستو_ آره جون عمت، از اين خنده معلومه كه نبخشیدی. اصلاً دروغ گوى خوبى نيستى
من_ ميدونم
البته تو دلم گفتم پاش بيفته خودم هم نمى فهمم دارم راست ميگم يا دروغ. از حرف خودم خندم گرفت، تكيه دادم به نیمکتو يه نفس عميق كشيدم.
پرستو_ چرا ساكتى
من_ چون دوست دارم صداى شيرين تو رو بشنوم
پرستو_ همينكه فهميدم ناراحتى رو از دلت بيرون كردى اينقدر حس خوبى دارم كه دلم نمیخواد حرف بزنم
من_ پس بيا راه بريم
پرستو_ باشه
من_ راستى مگه تو الان كلاس زبان نداشتى؟
پرستو_ اگه نمیدیدمت هيچى از درس نمى فهميدم، اين جلسه رو نميرم سر كلاس. اصلاً مهم نيست.
من_ دیوونه ای ديگه
کنار هم راه میرفتیمو دل به صداى باد كه به صورتمون ميخورد سپرده بوديم. تقريباً چندين دقيقه بود كه قدم ميزديم، واقعأ گرماى وجودش رو تو اين سرما هم حس ميكردم. همینجور که راه میرفتیم خيلى آروم دستشو چسبوند به دستمو كم كم انگشتاشو كرد لاى انگشتاى دستم. نگاش كردم ديدم داره لبخند ميزنه، چيزى نگفتمو با لبخند جوابشو دادم. با انگشت شصتم آروم ميكشيدم روی پوست لطيف دستش. کمی که به راه رفتن ادامه دادیم مسيرى كه رفته بوديمو برگشتيم كه بريم سمتِ خونه.
داشتیم میرسیدیم به آخر پارک كه از درش بريم بيرون، احساس كردم بهتره يكم توی تنهایی و سكوت پارک تاپ بازى كنم.
من_ من ميخوام يكم ديگه اينجا بمونم
پرستو_ پس منم ميمونم
من_ من كه از خدامه، اما بهتره برى. دير وقته زياد خوب نيست بيرون باشى
پرستو_ چى بگم والا
من_ رفتنى سواره ماشين ميشى ميرى خونه. ميترسم بدزدنت ديگه بیا و درستش كن
پرستو_ خيالت راحت كسى به كارم كار نداره
من_ اگرم كسى يه وقت كار داشت به خودم بگو ناکارش ميكنم
جلوی در ورودی پارک واستاده بودیم، با هر دو دستش دست منو گرفته بود و آروم روى دستامو ميماليد. همينكه دستامو ول كرد و آروم برگشت داشت ميرفت گفتم
من_ راستى، خواستم بدونى برام خيلى عزيزى
لبخند رضايت قشنگى رو لبش نشست، با گفتن دوستت دارم احساس خوش منو به اوج خودش رسوند.
روی تاپ نشسته بودمو عقب جلو ميشدم. تو دلم گفتم خدايا اين بار اميدوارم اين خوشی ها هيچ وقت تموم نشه. سابقه قشنگى از روابط عاشقونه گذشته ام نداشتمو هميشه نگران و منتظر يه اتفاق بودم كه بعد از ايجاد يه رابطه جدید برام میفتادو رابطه رو قطع میکرد. **
از آخرين آزمایشگاهی كه ويزيت كردم اومدم بيرون و توی سر رسيدم بغل اسم آزمايشگاه تيک زدم که مشخص شه این آزمایشگاه رو سر زدم. اعصابم خورد شده بود، توی آزمایشگاه ريدم با اين حرف زدنم. با پوزخند به خودم گفتم بشين تا بيان ازت درخواست بگيرن. احمقه خر تو پول لازم دارى حاليته؟؟؟؟؟ با اين طرزِ حرف زدن آخر برج پفک هم نمى تونى بخرى. معلومه تو چت شده؟ تو كه هميشه درخواست ميگرفتى. ماهه گذشته هم كه يک سوم ماههاى ديگه پول در آوردى، ميدونى این يعنى چى؟ يعنى اينكه دارى میرینی با اين كار كردنت. تند تند شروع كردم تو پياده رو راه رفتن، نميدونستم كجا دارم ميرم فقط حركت ميكردم. مسئول خرید احمقآزمایشگاه منو هالو گير آورده بود، برگشته ميگه شما بفرمائيد اگه درخواست نياز داشتیم بهتون سفارش ميديم. با حرص گفتم خب عوضى چرا مؤدبانه ميگى، بگو آقا جون برو رد كارت ما از شركت بهترى جنس ميگيريم، اصلاً با شرکت شما حال نكردم. آسمونو نگاه كردم ابرى نبود، گفتم اى خدا كاش ابرى میشد و بارون ميريخت پائين، ميريخت مستقيم روی سر داغ من كه آروم بگیرم.
كشيدم سمت ديوار، تكيه دادم به دیوارو سرمو گرفتم بين دستام، با خودم ميگفتم خدايا كاش منم ميتونستم مثل همسنای خودم بيشتر سر درسم باشم، كاش ميشد يكم استراحت كنم. پس كجاست اون عدالتى كه ازش حرف ميزنى اى کریـــــم؟ کــــــو؟ پس چرا من نميبينمش؟ باز اون نيمه ديگۀ وجودم صداش بلند شد. پسر جون چرا به خدا میتوپی! اين همه آدم هستن وضعشون از تو هم بدتره جيک نميزنم، چيه تو فرت فرت نا شكرى ميكنى؟ مگه تو هدف ندارى؟ مگه نميخواستى ديگه برگردى به اون گذشته مسخره؟ پس تحمل كن، مــــــــرد باش، بذار حداقل برادرت بهتر زندگى كُنه. یکم با خودم حف زدمو احساس کردم يكم آروم تر شدم. خودمو ازدیوار جدا کردمو راه افتادم سمت شركت.
تقریباً یک ساعت بعد توی سالن اصلى شركت روی مبل نشسته بودمو چاییمو مى خوردم. شركت خلوت بود، خود كاظمى كه دنبال عشق و حالش بود، پيك موتورى ها هم همگى مسير داشتنو كسى جز منو منشی و حسابدار توی شركت نبود. حوصلشون رو نداشتم چاییمو كه نصفه خورده بودم گذاشتم رو ميز و رفتم توی يكى از اطاق هاى شركت که يكم خلوت كنم
** فردای اون شب پرستو بهم تلفن كرد،
من_ توی همین یه روز دلم خيلى تنگ شده
پرستو_ منم همين طور
من_ كاش ميشد ببينمت، دستو دلم به هيچى نميره. همش فكرم پيش تو میچرخه
پرستو_ فرهاد مى گما براى فردا بعد از مدرسۀ من ميخواى برنامه بذاريم بريم سينما؟
من_ آره عاليه، فقط كاراى شركتو چى كار كنم
پرستو_ تا كى بايد سر كار باشى
من_ حداقل تا ۶ بايد واستم
پرستو_ آخه اون موقع ها دير ميشه ها
من_ اى خدا نگم چى كارت كُنه بچه سوسول، باشه يه كاريش ميكنم. اون شماره مبایلتو بده كه خودم هم بتونم بهت زنگ بزنم.
پرستو_ باشه، ورق بيار بنويس. **
سر و صدا توی شركت زياد شد، دو تا از پيك موتوری ها اومده بودن و طبق معمول صداشون تا ته كوچه ميرفت. حقم داشتن، اگه مثل من از صبح تا شب راه ميرفتن دیگه جونی واسشون نميموند كه بخوان اينجورى شلوغ بازى كنن. اَه، تازه داشتم ميرسيدم به جاهاى خوب خوبا، دلم نمى خواست اين قسمت رو توی سر و صدا مرور كنم. يكم ديگه تو شركت نشستم اما از اونجايى كه خيلى سریع حوصلم سر ميره وسایلم برداشتمو خدافظى كردم. چون همه کارامو انجام داده بودم یه راست رفتم سمت خونه. بعد از كمى پیاده روی و كلى ايراد گرفتن از اينور اونور رسيدم ايستگاه اتوبوس. مثل هر شب سرمو تكون دادم و با خودم گفتم صف فروش بليطِ استادیوم پيش اينجا باید لنگ بندازه. بعد از كلى اين پا اون پا كردن از زور خستگى يه اتوبوس از دور ديده شد. از روی جدول پاشدم آماده شدم كه در نهايت شخصيت از شيشه اتوبوس هم كه شده برم تو، چون وقت و حوصله شو نداشتم كه بشينم تااوتوبوس بعدى بياد. آروم به بقیه که کنارم واستاده بودن نگاه كردم خندم گرفت. همه يه جورايى خيز برداشته بودن، انگار كه همه توی يه مسابقه دو ميخوايم شركت كنيم. مملكت گل و بلبل كه ميگن همينه ديگه. خلاصه اتوبوس اومد و نامردى نكرد يه ۳۰ ۴۰ مترى دور تر از ما زد كنار. من که به این اتفاقا عادت داشتم از همون اول شروع کردن تند تند دویدن طرف اتوبوس. زودتر از بقیه رسیدم اما باز با اين تفاسير بايد فشار میاوردم كه برم بالا. خلاصه بعد از كلى مکافات روی يكى از پله ها دم در ورودی اوتوبوس تونستم روی یه پا واستمو همینجور که با یه دستم کیفمو نگه داشته بودم بود با اونیکی دستم شونه بغل دستیمو بگیرم كه اگه راننده ترمز زد گوز نشم اينور اونور. بعد از كلى زحمت و دردسر رسیدم به جایی که باید پیاده میشدم. از اتوبوس پريدم پائين و يه آخیش از ته دل گفتم. نزديك بود اون تو خفه بشما اى خدا. راه افتادم طرف جايگاهِمینی بوس ها، درش رو باز کردمو رفتم بالا. مثل همیشه از بس حواسم اينور انور بود يه چند بارى كلم خورد تو سقفش تا بالاخره روی يه صندلی ولو شدم. یکم که نفس نفس زدم و آرومتر شدم به خودم گفتم حالا ميشه عين آدميزاد يكم رفت تو ديار عشق، …
بشنو از نی چون حکایت میکند
از جدایی ها شکایت میکند
ارسالها: 404
#8
Posted: 22 Apr 2010 00:35
پسری در بهار (قسمت هشتم)
** ساعتو نگاه كردم، اوه اگه همين جورى آروم بخوام برم دير ميرسم سر قرار. همونطورم شد، از بس كه ترافیک سنگين بود ده دقيقه ديرتر از وقت مقرر شده رسيدم، پرستو زودتر از من رسيد بود.
من_ همونطور كه نفس نفس ميزدم گفتم سلام، ببخشيد دير شد توی ترافيك موندم
پرستو_ سلام، اشكال نداره
من_ خيلى وقته اینجایی عزیز؟
پرستو_ نه خود منم تو ترافيک موندم تازه چند دقیقست كه رسيدم
من_ آها، خب بدو بريم تا بلیطا ته نكشيده
چند دقیقه بعدش توی سالن وسط یه ردیف نزدیکای پایین سالن نشسته بودیم. چراغ سالونو خاموش كردنو همه آماده شدن واسه دیدن فیلم. منم کرمم گرفته بود توی اون تاریکی با انگشتم ميزدم به پهلوى پرستو و فشارش ميدادم كه اونم هر چی سعی میکردن خودشو نگه داره نمیتونستو آخو اوی میکرد.
پرستو_ فرهاد ول كن زشته
من_ زشته مشته مال تو فیلماست اينجا واقعیته، توی واقعييت اونم توی اين كشور هيچى زشت نيست
پرستو_ ديوونه
بازم زدم به پهلوش
من_ تنها راهش اينه که دستاى منو بگيرى توی دستت نگه دارى
پرستو_ خب بده ببينم اون دو تا شیطونو
دستامو گرفت توی دستشو بعد از چندين دقيقه هيجان به آرامش و خلع محض رسيدم. تا وسطای فيلم دستامو همينجورى گرفته بود توی دستش و منم آروم نشسته بودم. اگه دستام از دستش ول ميشد منم به دلیل سادیسم زیادی كه داشتم دوباره ميزدم به كنار شیکمشو اونم دوباره محكم دستامو ميگرفت.
اصلاً حواسم به فيلم نبود، شايد فيلم رو نگاه ميكردم اما پشت پرده سینما که فیلم ازش پخش میشد داشتم به زندگى خودم فكر ميكردم. به اينكه خوابم يا بيدار؟ به اينكه آيا همه چيز خوب پيش خواهد رفت؟
دستامو از دست پرستو كشيدم بيرون و خودم دست چپشو گرفتم كشيدم توی بغلِ خودم. هيچ وقت علاقه زيادى به سينما نداشتم، اگه قرنی يه بار هم با خانوادم میومدم يا داشتم چيز ميز مى خوردم يا ميگرفتم تخت ميخوابيدم. گرماىِ دست پرستو تن داغ منو داغتر از قبل ميكرد، دستشو آوردم بالا پشتش رو بوسيدم
پرستو_ آروم در گوشم گفت اين كارا به قیافت نمياد، نكن
من_ اين قيافه يه حصاره كه هر كسى واردش نشه، پشتش يه خبراى ديگست عزيزم
پرستو_ اين پاچه خوارى ها هم به اخمای ابروت نمياد
من_ به شما هيچ ارتباطى نداره چى به چى مياد، شما لطفاً شات آپ كن فیلتو نگاه كن. منم با دستای گرم کسی که قد دنیا برام عزیزه عشق و صفامو ميكنم
پرستو هم مثل هميشه از محبتی که توی حرفام موج میزد میرفت توی حال خودشو منو به حال خودم میگذاشت. تا آخر فيلم يه دقيقه دست پرستو رو نگاه ميكردم يه دقيقه درو دیوارو. گذر زمان رو نمیفهمیدم،توی حال و هوای خودم بودم که دیدم چراغ سالن روشن شد به این معنی که فیلم به آخر رسید. جمعیت الاف هم پاشن برن رد کارشون. از میون جمعیت داشتیماز راهرو میرفتیم پایین بس که شلوغ بود جیب میبای خالیمو با کیف پرستو رو سفت چسبیده بودم یه وقت کسی بر حسب عادت شیطونی نکنه.
پرستو_ فيلم چطور بود به نظرت
من_ راستشو بگم همون چند دقيقه اولشو بيشتر نديدم. بقيه فيلم يا دست تو رو نگاه كردم يا درو دیوارو
آروم زد تو كلم با خنده گفت
پرستو_ بس که دیوونه ای
من_ حالا مونده تا به ميزان ديوونهِ بودن من پى ببرى
توى خیابون وليعصر دوش به دوش هم راه میرفتیمو مغازه ها رو نگاه ميكرديم. مغازه هایی كه به قول خودم كيفو کفشایی كه توش بودن پول خون باباشونو روش گذاشته بودن. پرستو وامیستاد نگاه ميكرد از بين هر چند تا مغازه يكى دو تا مدل نشون ميداد منم بر حسب عادت از هر کدوم يه ايرادى میگرفتم. بالاخره بعد از ديدن چند ده مغازه يه كيف رو بهم نشون داد گفت
پرستو_ فرهاد اينا جديد مد شده، نظرت چيه؟
من_ بدک نيست
پرستو_ همينطورى كه با تعجب به من نگاه ميكرد گفت چه عجب تو از يه چيزى ايراد نگرفتى آقاى منتقد
من_ اگه سخت سلیقه نبودم كه الان دست فرشته به اين نازى تو دستم نبود که. **
رسیدم به خونه، حوصله نداشتم از توی کیفم دسته کلید رو بکشم بیرون واسه همون زنگ خونه رو زدم، مادرم آیفون رو جواب داد
مادرم_ كيه
من_ منم عزیز
مادرم_ بيا بالا كه مهمونا اومدن. دارم شامو ميكشم
درو زد رفتم تو حياط، بالا رو نگاه كردم ديدم آره يه صداهایی از پنجره مياد. به خودم گفتم پس چرا من نميدونستم مهمون داريم؟ جواب دادم بس كه حواست به اينور اونوره ديوونه. همينطورى كه ميرفتم سمتِ پله ها گفتم خب پس چرا اينقدر زود دارن شام ميكشن! بى اختيار ساعتمچی دستمو نگاه كردم کپ كردم. ساعت تقريباً از ۹:۳۰ هم گذشته بود. اينقدر عميق تو خاطره پرستو غرق شده بودم كه حواسم به هیچ جايى نبود.
از راهرو رفتم بالا تا رسیدم به در خونه. با کلید خودم درِ خونه رو باز كردم دیدم ماشالله يه عالمه كفش جلو دره. با خودم گفتم خدا به خير بگذرونه. آروم آروم رفتم جلوتر، کفشمو همون جلو در در آوردم گوشه ديوار جفت كردم رفتم جلوتر. از راهروی جلو در كه گذشتم از توی هال ديگه تقريباً مهمونا رو ديدم. يه سلام كلى گفتم خواستم راهمو كج كنم در برم طرف اطاقم كه ديدم چند نفر پاشدن اومدن طرفم منم مجبور شدم برم تک تک سلام كنم. مهمونا از آشناها و فامیلهای پدرم بودن. زنا میومدن جلو ماچ كنن منم طبق عادتم از دور فقط يه دست میدادمو بهشون يادآورى ميكردم من اهل ماچ و بوسه اين حرفا نيستم
عمه_ آخ يادم نبود تو بوس موس نميدى
اون يكى عمه ام هم خودشو انداخت وسط
عمه_ آره حالا پس فردا زن بگيره ببينيم همين جورى واسه طرف ناز ميكنه يا نه
تو دلم گفتم خبر ندارى كول بارى از خاطرت دارم با خودم حمل ميكنم از انواع و اقسام ماچو بوسه، اما فقط با كسانى كه كليد اين بی صاحاب دلو تو دستشون گرفتن.
مادر بزرگ_ بيا كه مادر زنت دوست داره عزیزم، سر شام رسيدی
بالاخره بعد از گذر کردن از سیل جمعيت به مادرم رسیدمو ديدم كه مثل هميشه تند تند داره اينور انور ميشه. رفتم جلوتر نگهش داشتم با تمام وجودم یه سلام گرم بهش كردمو رفتم سمتِ آشپزخونه که ببینم چی کار باید بکنم. شروع کردم با کمک چند نفر چیدن میز، وقتى ميز كاملاً چیده شد رفتم سمت اطاقم و درو بستمو خودمو انداختم روی تخت كامران. نميدونم چقدر گذشته بود كه مادرم در اطاق رو زد
مادرم_ بيام تو
من_ اوهوم
مادرم_ نميخواى بيايى شام بخورى؟
من_ اصلاً حوصله مهمون ندارم، خودت برو پیششون باش منم همینجا هستم.
مادرم_ به خاطره مامى پاشو بيا ديگه. خسته اى بيا يه چيز بخور خستگیت در بره
من_ حكم واجب شد ديگه، امرِ شما رو نميشه انجام نداد.
با خنده از اطاق رفت بيرون، يكم سرمو تكون دادم آروم آروم رفتم سر ميز. بر خلاف تصورم يكم كه غذا خوردم اشتهام باز شدو اندازه دو نفر غذا خوردم. وقتی همه شامشون رو خوردن صبر كردم تا آخرين نفر هم از ميز بلند بشه، بعدش به كمک يه چند تا دختر كه تا حالا نديده بودمشون ميز رو جمع کردیمو دیس و بشقاب و لیوانارو برديم آشپزخونه. ديگه بيش از اين تحمل صداى مهمونارو نداشتم، بسته سیگارمو از ميز اطاقم برداشتم از خونه زدم بيرون. رفتم سمت باقچه كنار ديوار حياط، روی لبه سنگی باقچه نشستمو سیگارو روشن كردم. هواى خنک و دلپسبه اين منطقه رو دوست داشتم. اما چيزى كه خيلى برام با ارزش بود سكوت عجيب و عمیق اين منطقه بود، گویى كه شهر ارواحه.
** از روزى كه با پرستو رفته بودم سينما دو روزی گذشته بود. سر راه ويزيت كردن چند آزمايشگاه از تلفن عمومى خيابون زنگ زدم به موبيلش.
پرستو_ بله
من_ سلام
پرستو_ ســـــلام
من_ پرستو براى فردا حتماً بايد ببينمت
پرستو_ چيزی شده؟
من_ آره خيلى مهمه، خدا كنه به خير بگذره
پرستو_ نگرانم كردى چى شده؟
من_ الان نمیتونم توضيح بدم. سریع بگو کی و كجا ببينمت!
پرستو_ نميدونم گيج شدم. توى راه مدرسه تا خونه يه جايى رو بگو من خودم ميام
من_ باشه، پس سر شهرک فكر كنم جاى مناسبى باشه
پرستو_ آره خوبه
من_ ساعت ۳ ميتونى اونجا باشى؟
پرستو_ باشه خودمو میرسونم
گوشى رو گذاشتم و توی سر رسيدم قرار فردا رو نوشتم كه روی حساب آلزایمر یهویی قرار به این مهمی رو فراموش نكنم.
تا چشم به هم زدم فردا رسید. ساعتو نگاه كردم تقريباً ديگه بايد پيداش ميشد. یکم که صبر کردم دیدمش. از ماشين اومد پایینو تا منو ديد تند تند با یه قیافه نگران اومد طرفم، منم يه قيافه پکر به خودم گرفتم كه رسید جلوم
پرستو_ چى شده؟
من_ اول سلام
پرستو_ سلام، چرا اينقدر پکری؟
من_ نميدونم، نمى دونم، اصلاً ولش كن. بسته کادو پیچ شده ای که کنارم گذاشته بودمو برداشتم گرفتم طرفش گفتم
من_ اينو بگير ببر خونه. توی خلوت بازش كن خودت ميفهمى قضیه چیه
بدونِ اينكه منتظربشم تا چیزی بگه به محضِ اينكه بسته رو با ناباوری از من گرفت ازش دور شدم. همينجور كه دور ميشدم گفتم
من_ اگه تونستى شب بهم زنگ بزن. **
صداى مادرم منو به خودم آورد. بالا رو نگاه كردم
من_ جانم، چيه؟
مادرم_ چى شد یهویی رفتى پائين، پاشو بيا بالا، زشت پسر
من_ باشه الان ميام
به سیگارم نگاه كردم هنوز جا داشت که يكم ديگه به ریم ظلم كنم.
** شب از زئر خستگی بعد از کار روی تخت ولو شده بودم که با صداى كامران كه ميگفت پرستو پاى تلفن باهات كار داره از تخت بلند شدم. همينطورى كه ميرفتم سمت تلفن كامران گفت
كامران_ راستى حس كردم يكم اعصابش بهم ریختست. گفتم آمار داشته باشى
با تعجب رفتم سمتِ تلفن چون اصولاً نبايد عصبانى باشه با اون ...
تلفنو برداشتم
من_ سلام عزيزم
پرستو_ سلامو كوفت.
من_ جانـــم؟ پرستو منما، چى شده؟
پرستو_ الان نميگم، فردا پا ميشى هرجور شده خودتو ميرسونى پارکی كه هميشه اونجا قرار ميذاريم. من سر ساعت ۳ اونجا منتظرم. اگه نیای خونت پاى خودته فرهاد
بعدشم تق تلفنو قطع كرد. من همين جورى کپ زده گوشیه تلفن دستم بود فکر میکردم که چى شد چى نشد.
شماره مبایلش رو گرفتم اما reject ميكرد. تعجب كرده بودم. تو اون بسته ای كه بهش داده بودم من براش كادو گذاشته بودم با يه كارت كه روش نوشته بودم
(سلام به فرشتۀ قلب كوچيكه من
اونشب كه باهم دم مغازه اين كيف رو پسند كرديم دلم نيومد برات نگيرم، ميدونم كه بهت مياد، اما بدون که، تو بدونه هيچ شیء زینتی هم فوق العاده با ارزش و عزيزى.
دوستت دارم)
همینجوری بغل تلفن نشسته بودمو با خودم ميگفتم يعنى چى اين اينجورى كرد. **
یدونه زدم زیر سیگار پاشدم رفتم بالا. خودم مرض داشتم، دلم ميخواست با مرور خاطره لاس بزنم. تيكه تيكه مرورش مى كردم و به شور و هیجان اون لحظات فكر مى كردمو مزشونو زيرِ زبونم حس ميكردم.
توی سالن کوچیک پذیرایی نشسته بودم و الكى به صحبتهاى بقيه گوش ميدادم. اصلاً حواسم بهشون نبود، حوصلشونم نداشتم. تو همین حين فهميدم كه خانواده ما با يكى از فاميلهادارن قراره يه مسافرت رو ميذارن اونم براى پس فردا كه برن شمال. یکم که گذشت ديدم حضورم اونجا فقط يه صندلی رو الکی اشغال كرده، پاشدم به هوای خوابيدن از همه خداحافظى كردم رفتم تو تخت.
** سر ساعتی كه مشخص كرده بود توی پارك منتظر اومدنش بودم، از دور ديدمش كه داره میاد، از روی نیمکت پاشدم راه افتادم طرفش. سرش پائين بود و داشت مييومد طرف من. لعنت بدجور نگرانم كرده بود. وقتی بهم رسيد هنوز سرش نسبتأ پائين بودو نمیشد صورتش رو دید.
من_ سلام
پرستو_ سلام
با خودم گفتم، پس اين چرا سرشو نمى ياره بالا! چيزش نشده باشه يه وقت؟ از نگرانى خودم دستمو گذاشتم زيرِ چونش، سرشو آوردم بالا. ديدم عين بُز داره لبخند ميزنه. من كه كلاً کپ زده بودم اصلاً نمیفهمیدم قضیه چى به چيه
پرستو_ چيه نگران شدى نه؟
ديد هنوز همين جورى هاج و واج دارم نگاش ميكنم ادامه داد
پرستو_ تا تو باشى انجورى منو نگران نكنى.
بعدم رفت نشست رو يه نيمكت منم پشت سرش رفتم نشستم كنارش. يكم نگاش كردم دوباره گفت
پرستو_ اين نگرانى امروز حقّت بود، چون ديروز منم كلى نگران بودم. پس اين به اون در
من_ ديوونه
پرستو_ خودتى
ساكت شدمو نگاهمو به رو به روم خیره كردم. باز خدا رو شكر سالم بود و طوریش نشده بود. از كيف مدرسش همون کادویی كه ديروز بهش داده بودمو سالم آورد بيرون. با تعجب نگاش كردم گفتم
من_ از ديروز بازش نكردى؟
پرستو_ چرا اتفاقاً توش رو هم ديدم اما ميخوام یه بار دیگه پيش خودت باز كنم، چون مزش فرق داره.
شونه هامو انداختم بالا از كارش خندم گرفته بود، شروع كرد باز كردن كادو.
پرستو_ دست شــــمــــا درد نكنه، خيلى زحمت كشيدى اما يه كمى كم كشيدى!
هى حرف میزدو آروم آروم چسبایی كه به كادو زده بودم رو با حوصله باز ميكرد. اينقدر لفطش ميداد كه ميخواستم كادو رو بگيرم تو يه حركت تيكه تيكه کنم. همینجوری از حرصم نفسای عمیق میکشیدم كه بالاخره كامل بازش كردو کیف زنونه مشکی زنگی كه همون شب خوشش اومده بود رو از تو كاغذ كادو کشید بيرون. يكم با ذوق زدگی نگاش كرد، بعدش صاف چشم دوخت به چشماى من
پرستو_ مرســـــــــــــی، مرسى، مرسى
من_ با خنده سرمو تكون دادم گفتم روی كارت رو هم خوندى؟
پرستو_ واای آره. ديروز يک حالى شدم وقتى اونو خوندمو اين کیفو ديدم که نگو. واقعاً یه جورایی غافل گير شدم. حتی بغضم گرفته بود. واقعاً ممنونم ازت، میدونی قشنگیه خود كيف يه طرف، اما حسى كه بهم ميداد از اينكه تو چقدر به فکرمی يه طرف ديگه.
من_ با لبخند گفتم قابلتو نداره عزيزم. تو بخند من دیگه چیزی نمیخوام.
كيف رو گذاشت توی كيف مدرسشو اومد نزديكتر تا اینکه شونه هامون بهم چسبيد. دستش توی دستم بودو توی سكوت عميق خودم جلو رو نگاه ميكردم. يكم كه گذشت آروم گونۀ منو بوسيد. دستشو بيشتر تو دستم فشار دادمو باز هم احساس کردم که هر چى میگذره بيشتر از انتخاب خودم خوشحال میشم. **
بشنو از نی چون حکایت میکند
از جدایی ها شکایت میکند
ارسالها: 404
#9
Posted: 24 Apr 2010 00:38
پسری در بهار (قسمت نهم)
صبح توی شركت نمیدونم از طرز حرف زدنو نگاه كردنه من يا از چيز ديگه اكثرِ بچه هاى شركت فهميدن که من باز حسابى ريختم به هم، آقای كاظمى صدام كرد اطاق خودش،
من_ آقاى كاظمى امرى داشتيد؟
آقاى كاظمى_ بشين رو صندلى
رفتم روی یکی از صندلی های سیاه رنگی که دو میز مستطیل شکل شیشه ای وسط اطاقش بود نشستم. خود آقای کاظمی هم از جاى خودش پاشد اومد صندلی رو به روى من يكم تو صورتم نگاه كرد
آقاى كاظمى_ اين چند وقت خيلى كار كردى. يه چند روزى برو مرخصى، نگران حسابتم نباش. با توانایی كه تو دارى انشالله وقتى پر انرژى برگشتى جبران ميكنى.
من_ آخه
آقاى كاظمى_ دیگه آخه نداره. الان وضعیتت اصلاً براى كار كردن مناسب نيست.
کمی که با هم صحبت کردیم به نتیجه رسیدیم که مرخصی رو قبول کنم. تشكر كردمو از شركت اومدم بيرون. قرار شد سه روز مرخصى داشته باشم. توی راه برگشتن خونه بودم كه مبايلم زنگ خورد. کلی تعجب كردم که کیه زنگ زده به من! شایدم حق داشتم تعجب کنم چون سالى يه بار زنگ مبایلم در میومد. گوشی رو از جیبم کشیدم بیرون روی صفحش رو نگاه کردم نگين بود. نگين يكى از دوستان خيلى فابم بود، با اينكه چند سال از من بزرگتر بود اما خيلى باهم عیاق بوديم. يكى دو سال قبل توی يه مجلس مهمونى باهم آشنا شديم و همه جوره هواى همو داشتیمو نياز همدیگه رو هم از لحظه معنوى هم از لحظه جنسى برطرف ميكرديم.
من_ سلام نگین عزيز
نگين_ سلام پسر هميشه در حال كار
من_ اتفاقاً همين الان از شركت اومدم بيرون. به کوریه چشم دشمنا چند روزی حسابى دمغم، اينقدر کار کردنم ضایع شده بود كه كاظمى زورکی امروز واسم سه روز مرخصى نوشت
نگين_ مگه اينكه اينو اون زوركى به تو استراحت بدن. خودت که به فکر خودت نیستی
من_ ول كن بابا توام
نگين_ زنگ زدم حالتو بپرسم، تقريباً ده روزى ميشد ازت خبرى نبود. چى شده به قول خودت باز ريختى بهم؟
من_ بحث هميشگى، درد های دل اين بی صاحاب مگه كمه
نگين_ چى بگم والا
من_ هيچى نگى سنگین تری. خودت كه خوبى؟
نگين_ آره خدا رو شكر، مى گما اين چند روز كه مرخصى گرفتى بزن يه مسافرتى برو، فكر كنم حالت بهتر بشه ها
من_ والا مثل اینکه مامان اينا براى فردا میخوان برن شمال، ممكنه منم باهاشون برم. اما اصلاً حسش نيست، دلم مى خواد بمونم خونه تنها باشم
نگين_ اگه برى بهتره، اما اگه موندگار شدى خبرم كن
من_ بهت خبر ميدم. كارى ندارى ديگه؟
نگين_ مراقب خودت باش
من_ تو هم همين طور
گوشی رو قطع كردم و سعى كردم تند تر حركت كنم تا زودتر برسم خونه. توى مسير از بس به اينكه الان ميرم خونه میگیرم ميخوابم فکر کرده بودم همش تصوير مات تخته خواب تو ذهنم بود. ديگه نفهميدم كى رسیدم خونه چى شد چى نشد بالشو بغل نگرفته خوابم برد.
با تكون خوردن بدنم از خواب بيدار شدم، چشمام هنوز گرم خواب بود. ديدم كامران کنار تخت واستاده فهمیدم اون بوده منو تكان ميداده
كامران_ تو چرا خونه ای؟ چه عجب؟ سر كار نرفتى؟
من_ كى اومدى؟
كامران_ الان رسيدم، فرهاد من خیلی گشنمه بخورم نهارو؟
با همون صداى خوابالو گفتم
من_ باشه تا تو يكم صبر كنى غذا رو رديف ميكنم نهار باهم بخوريم.
با همون حالت کرختی از تخت اومدم پایین. كم كم غذا رو آماده كردمو با کامران نشستيم سر سفره.
كامران_ راستى فردا ميخوايم بريم شمالا، حتماً خوش میگذره. دلم واسه سگای اونجا كلى تنگ شده، اين سرى بايد بهم ياد بدى چطورى باهاشون رفیق بشم
يكم با بيحالى نگاش كردم. دلم نمى اومد خوشیش رو بهم بزنم، اما تصميم گرفته بودم نرم. احتياج داشتم تنها باشم، خیلی وقت بود تفريح برام رنگ و بویی نداشت. بعد از نهار يكم نشستيم شو متال نگاه كرديمو كم كم حاضر شدم رفتم سمت باشگاه.
از در باشگاه كه رفتم تو اولين نفرى كه ديدم عباس بود كه كنار در نشسته بود.
من _ سلام عباس جان
عباس_ سلام پهلوون، چه عجب امروز زود اومدى باشگاه
من_ آره امروز كارام سريعتر تموم شد.
همين جورى كه لباسمو عوض ميكردم عباس اومد پيشم
عباس_ اگه كمك خواستى صدام كن
من_ مرسى عزيز
چند دقیقه بند جلوی آینه واستاده بودمو بند شلوار سیاه رنگ ورزشیمو سفت كردم. يكم به بالاتنه لخت خودم توی آينه نگاه كردم، آروم دست كشيدم روی بازومو توی شلوغی باشگاه چشمامو بستم
** همون جور كه توی پارک روی نیمکت سبز رنگ کنارم نشسته بود، آروم با دستش كشيد روی بازوم
پرستو_ چقدر سفته
من_ مدلشه ديگه
پرستو_ عين ديوارى، ميدونستى؟
من_ اوهوم
پرستو_ منم ميخوام ورزش كنم
من_ كاره خیلی خوبی ميكنى. به قول خودم زه گهواره تا گور ورزش بكن.
پرستو_ از دست تو
من_ پاشو واستا بدنتو يه نيم نگاه بندازم
با شیطنت از جاش پريد رفت جلوم واستاد دستاشو زد كنار شلوارش. یکم نگاش کردم اما اصلاً نمیشد درست حسای بدنش رو تشخیص داد چون مانتو خیلی گشاد بود.
من_ با اين مانتوی مدرسه اصلا نميشه فهميد چى به چيه. به هر حال فكر نكنم بدنت زياد كار داشته باشه
پرستو_ جداً؟
من_ be sure **
بقيه وقت رو بدون توجه به نگاه بقيه كه روم سنگينى ميكرد به وزنه زدن گزروندمو از باشگاه زدم بيرون. طبق معمول تا خود خونه پياده رفتم.
بعد از حموم به خاطر اینکه يكم استراحت کنم نشسته بودم رو صندلى اطاق خودم كه مادرم اومد
مادرم_ خب فردا قرار شد ما صبح زود راه بیفتیم. وسایلت رو حاضر كردى؟
من_ راستش، فكر كنم اگه من نيام برام بهتر باشه.
مادرم_ اِ! بى خيال، حالا كه تو هم مرخصى گرفتى بيا بريم بذار يكم حالو هوات عوض بشه، رنگو رو برات نمونده
من_ حالا شما فعلاً برو ببينم چى ميشه، اما ترجيح ميدم اين چند روز رو فقط بخوابم.
در نهايت بعد از چند ساعت اينور اونور كردن قرار شد من بمونم خونه و سعى كنم با ناراحتی دلم توی اين چند روز كنار بيام. شب زودتر از همه رفتم خوابيدم، در واقع بيهوش شدم. صبح كه پاشدم از سكوت عميق خونه فهميدم كه بقيه رفتن. با اينكه نصف ديروز رو خوابيده بودم اما هنوز هم کرخت بودم و دلم ميخواست بخوابم. خدا نكنه ذهن آدم خسته باشه ديگه خر بیارو باقالى بار كن. روی تخت دمر دراز كشيده بودم و سپرى شدن زمان رو نظاره ميكردم، یکم دیگه پتو رو کشیدم بالاترو ...
** من_ عزيزم اين شماره ای كه بهت ميدمو بنويس، زنگ ميزنى ميگى با خانم اميرى كار دارم. اسم طرف نگینه دخترخیلی خوبیه. مربی ورزشه يه باشگاه هم داره. زنگ که زدی آدرس رو ميگيرى يه زمانى رو مشخص ميكنى ميرى میبینیش، بهش ميگى منو فرهاد فرستاده. خودش هوات رو داره، برنامه تمرینت هم خودم ميدم.
پرستو_ مرسى گُلم. پس خبرشو بهت ميدم
باهاش خداحافظی کردم با خودم گفتم تا تو بيايى اين نگين رو پيدا كنى يه چند روزى طول ميكشه. تازه از سر كار رسيد بودم خونه. بعد از يكم استراحت نشسته بودم مطالعه ميكردم كه تلفن زنگ خورد، در كمال نا باورى ديدم پرستو پشت خطه
من_ سلام
پرستو_ اولاً سلام، دوماً الان زنگ زدم به هر ترتيبى بود پيداش كردم خودمو بهش معرفى كردم كلى تحويل گرفت. قرار رو هم واسه پس فردا گذاشتم.
من_ جالبه ها، اگه من باهاش كار داشته باشم یه هفته بايد دنبالش بگردى حالا تو توی چند ساعت گيرش آوردى، خیلی جالبه.
پرستو_ فرهاد دلم تنگ شده ببينمت. يه قرار بذاريم واسه فردا ديگه. باشه؟
من_ من كه از خدامه عزيز
پرستو_ باشه پس اين سرى ميريم يه كافى شاپ، يكم با كلاس بازى در بياريم
من_ هوم؟ باشه فقط يه چيزى، بذار يه چند دقيقه ديگه خبرشو بهت ميدم.
پرستو_ باشه
تلفن رو قطع كردم دمغ تمرگیدم روی صندلی بغل تلفن. با خودم ميگفتم اى بابا من پول از كجا بيارم حالا؟ اون كيف رو هم كه براش گرفتم ديگه پولى واسم نمونده. يه چند دقیقه ای قيافه اين آدماى پکر رو گرفتم اما سریع خودمو جمو جور كردم گفتم حالا يه كاريش ميكنى غصش رو نخور. اى پدر اين بى پولى بسوزه كى آدم يه نفس راحت هم نمى تونه بكشه. تلفن رو برداشتمو بهش زنگ زدم. در نهايت قرار بر اين شد كه فردا بعد از مدرسش بريم يه كافى شاپ كه سر راه بود، بنشینیمو الكى كلى اين جیبا رو خالی تر كنيمو به قول خودش یکم باکلاس بازی در بیاریم. **
از دل ضعفه شیکمم بالاخره خودمو از تخت کندمو رفتم سمت آشپزخونه که یه چیز ردیف کنم به عنوان صبحونه بخورم. چند دقیقه بعد سر سفره بودمو تند تند هر چی آماده کرده بودمو میخوردم. به قولِ پدرم آخر سر معلوم نشد نون رو با پنير خوردم يا پنیرو با نون. در هر صورت مثل اکثر وقتا سفره رو خالى كردم. از خستگی روحی زیاد خواستم همینجوری دوباره برم بگيرم بخوابم اما ترجيح دادم يكم واسه خودم قدم بزنم، شاید حالم بهتر میشد. لباس پوشيدم يه كلاهلبه دار هم گذاشتم سرمو زدم بيرون. بی هدف واسه خودم میچرخیدمو تو افکار خودم غرق بودم. واسه ظهر بود كه برگشتم خونه بی سرو صدا گرفتم خوابيدم. وقتى از خواب پاشدم دیگه هوا تقريباً تاريک شده بود، ساعت رو نگاه كردم از ۷ گذشته بود. کرختی توی بدنم موج ميزد. بهتر ديدم واسه خلاص شدن از اين حالت يه حموم برم، با اشتیاق از جام پريدم پائين رفتم سمت حموم. بخاطر گرماى زياد آب، بخار زيادى پيچيده بود توی حموم. يه نگاه به آينه تو حموم انداختم ديدم روش رو بخار غليظ گرفته، یه پوزخند زدم با انگشتم روش نوشتم fuck
از روى حرصخیلی عصبی میخندیدمو گاهى دندونامو بهم فشار ميدادم. با خودم گفتم خب چرا خودمو نکشم؟ راحت ميشم بابا. تا اين ننه باباهه هم بخوان برگردن جنازم بو گرفته خلاص. دوباره خنديديم بلندتر از قبل. چون به خودم اطمينانى نداشتم زودتر از حموم زدم بيرون که کار دست خودم ندم.. طبق معمول موهام با هر قدمى كه ميرفتم ميريخت تو صورتم، آخر سر كش موهامو انداختم كه اينقدر نوک موهام پشت گردنمو نخارونه. به خودم گفتم حالا اين شیکمه وامونده رو كى مى خواد سير كنه. با همون حولهآبی رنگ تنم رفتم سمتِ آشپزخونه كه مشغول بشم. باد نسبتأ خنکی از لای پنجره ميومد تو و بدنمو مور مور ميكرد، كف سنگیه آشپزخونه هم گرماى بدن مو كم ميكرد. جلو اجاق گاز واستاده بودم و به قابلمه كه مواد غذايى توش وول مى خوردن نگاه مى كردم و آماده میشدم كه يه صحنه ديگه از خاطرمو مرور كنم.
** پرستو_ واى فرهاد اين نگين چه باحاله، چه هیکلی داره لامسب
من_ خب معلومه، بایدم بدنش عالى باشه. الان چند سالى ميشه حرفه اى داره كار ميكنه. اما من مطمئنم استعداد بدنى تو از اونم بهتره، اگه تمریناتتو جدى بگيرى از اون هم بهتر ميشى
پرستو_ اميدوارم، خب زنگ زدم برنامه تمرینیمو ازت بگيرم.
من_ الان؟
پرستو_ پس كى؟
من_ والا از پشت تلفن نميشه كه. با اون مانتو اين چيزا هم نميشه درست حسابى برنامه داد. ديگه خودت يه كاريش بكن.
يكم سكوت كرد ادامه داد
پرستو_ بذار پس ببينم چی ميشه، خبرت ميكنم
تقريباً یک ساعت بعدش زنگ زد قرار شد فردا شب كه پرستو اينا مهمونى دعوتن خود پرستو به هواى درس خوندن بمونه خونه كه مثلاً من برم بهش برنامه بدم. منم بعد از يكم سر به سر گذاشتن باهاش قبول کردم برم اونجا. **
بوي غذا كلِ آشپزخونه رو پر كرده بود، بزاق دهنم هم به شدت ترشح ميشد، پس ديگه صبر كردن جايز نبود. با همون وضعيت همونطور كه حوله حموم تنم بود نشستم روی صندلى كنار ميز دایره ای شكل آشپزخونه كه غذا رو بخورم. بعد از خوردن غذا روی مبل تو حال نشسته بودمو داشتم شماره نگين رو ميگرفتم
من_ سلام عزيز
نگين_ به به، چه عجب شما تلفن مارو منور كرديد، خورشيد از كدوم طرف در اومده امروز شما يه حالى از ما پرسیدی
من_ لوس نشو بچه. تازه الان جز ماه هيچى تو آسمون نيست دنبالِ خورشيد نباش. خواستم بهت اطلاع بدم نرفتم شمال، موندم يكم استراحت كنم
نگين_ اِ، چه خوب. ميخواى بيام پيشت؟
من_ الان نه، راستش نميخوام با اين قيافه چپر چلاق منو ببينى
نگين_ يعنى اینقدر ريختى به هم
من_ بهت خبر ميدم، مراقب خودت باش.
تلفن رو كه قطع كردم خودمو تو مبل بيشتر فشار دادم و پامو انداختم روی ميز رو به روم.
بشنو از نی چون حکایت میکند
از جدایی ها شکایت میکند