ارسالها: 3650
#21
Posted: 7 Jul 2012 19:52
روی تخت طاق باز دراز كشيده بودمو فكرم تا نه كجا واسه خودش ميرفت. برام سپرى شدن زمان مهم نبود، یه جورایی همين كه مثل هميشه استرس گذر زمان رو نداشتم باعث آرامشم شده بود. نسيم خنکی كه از پنجره ميومد توی اطاق فضا رو طبيعى تر كرده بود. ديگه از سُرب تو سهوا خبرى نبودو ميشد اگه دلت مى خواد نفسای عميق بكشى. ديگه تقريباً چشمام گرم شده بودن كه حس كردم يكى داره خودشو زوركى توی تخت جا میده. با تعجب سر جام غلط زدم و در كمال ناباورى دیدم نگینه
من_ ديوونه چى كار ميكنى؟
نگين_ سلام
من_ سلامو مرض، نصف شبى اومدى ميگى سلام؟
نگين_ بى تربيت
من_ چى ميخواى؟
نگين_ يعنى تو نميدونى؟
من_ تقريباً با يه حالته گريه گفتم نــــــــه ، برو خله با هزار زحمت داشت خوابم میبردا
نگين_ آخى نگرانى خوابت نبره؟ من خودم واسط لالایی ميگم عزيز دلم
من_ نگين پاشو برو جيغ میزنما
نگين_ با خنده گفت ديونه، جيغ زدن كاره ما زناست
من_ قبول اصلاً خفه خون ميگيرم فقط بگو ببينم دردت چيه؟ دو روز اومديم شمال يه نفسى بکشیما اگه گذاشتى يكم تو خودم باشم
بدون توجه به نق نقای من لبشو گذاشت روی لبم، من همينطورى با تعجب ثابت سر جام بودم كه اين چى كار داره ميكنه! يكم گذشت ديدم نه خير انگار بى خيال نميشه، از خودم جداش كردم گفتم
من_ هو خله، پاشو برو ببينم، مگه نمى بينى کرکرۀ بقالى پایينه؟
نگين_ من خودم میبرمش بالا
هى از من انكار از اون اصرار آخر سر مثل هميشه پيروز شد و خوابو از سر من انداختو شروع كرديم.
با اينكه حتی ديشب دير تر از خود نگين خوابم برد اما زودتر از همه پاشدم. اونم چون بدنم عادت كرده بود صبح زود از خواب بيدار بشه. از روی تخت پاشدم رفتم طبقه پایين ديدم هيچ خبری نيست. خواستم برم صداشون كنم اما بى خيال شدم. یکم توی خونه چرخ زدم تصمیم گرفتم از ویلا بزنم بیرون. رفتم سمت اطاق برادر بنفشه همون اطاقی که دیشب توش خوابیده بودم. از توی كمد برادرش يه گرمکن برداشتمو روی لباساى خودم پوشیدمو راه افتادم سمت در و از ويلا زدم بيرون.
هواى مرطوبش، بوي سبزی و تازگیۀ درختاش يه محیط فوق العاده رو ايجاد كرده بود. از يكى از مردم محلی اونجا پرسيدم نونوایی كجاست؟ اونم با همون لهجۀ شیرینش بهم آدرس دادو رفت. تا نونوایی ای که بهم آدرس داد راه زیادی نبود.
چند دقیقه بعد با چند تا نون سنگک توی دستم داشتم صوت زنون برمیگشتم سمت ویلا. کلید انداختم در حیاط رو باز کردمو بعد از رد شدن از باغچۀ قشنگ حیاط رسیدم به ساختمون خود ویلا. خيلى آروم در آهنی قرمز رنگ ويلا رو باز كردم كه كسى بيدار نشه. آروم رفتم سمت آشپزخونه كه ديدم بنفشه بيدار شده داره چایى دم ميكنه.
من_ بــــــه سلام به صاحب خونۀ سحر خيز
بنفشه_ با یه لحن خیلی سرد گفت سلام
از لحن صداش تعجب کردم، ازش پرسیدم
من_ بنفشه حالت خوبه؟ ديشب بد خوابيدى؟
بنفشه_ نه، خوبم
خواستم بگم لحن صدات يه چيز ديگه ميگه اما گفتم شايد چون تازه از خواب پا شده اینجوریه
من_ برو نگین رو بيدار كن يكم سر و صدا كنه خوابمون بپره
بنفشه_ بهتره خودت نگين جونتو بيدار كنى
اينو گفت و از كنارم رد شدو از پله ها رفت بالا. مونده بودم چى شده كه اين اينجورى رفتار ميكنه! نه به برخورد اين چند روز آشناییمون نه به الان. رفتم بالا يه چند بار در اطاقى كه نگين توش بود رو زدم از همون پشت در انقدر بلند بلند صداش زدم تا از خواب بيدار شد و شروع كرد فحش دادن كه اين چه طرز بيدار كردنه، سكته كردم و اين حرفها.
چند دقیقه بعد سر سفره نشسته بوديمو مشغولِ خوردن بوديم. از رفتار و نگاه های سردِ بنفشه، نگين هم تعجب كرده بود. به من اشاره كرد که چشه منم شونه هامو انداختم بالا كه يعنى نميدونم
نگين_ بنفشه جونم چيه، پکری چرا؟
بنفشه_ چيزى نيست، ديشب زياد خوب نخوابيدم يكم کسلم.
حس ميكردم دروغ ميگه. حالا اصل قضيه چى بوده رو دیگه نميدونستم. صبحونه رو كه خورديم بنفشه پاشد رفت توی اطاق خودش بيرون هم نيومد. دو سه بارى نگين رفت پيشش اما به اونم نميگفت چى شده. دوباره ساعت رو نگاه کردم، ديگه تقريباً دو ساعتی شده كه خودشو توی اطاقش اسير كرده بود. ديدم نمى تونم بى تفاوت بشينم، نگران شده بودم كه چى شده! آروم رفتم سمت اطاقش، يه چند ضربه آروم به در اطاقش زدم
بنفشه_ كيه؟
من_ منم صاحب خونه. اجازه ورود ميخوام
هيچى نگفت منم پر رو پر رو دستگیره رو دادم پائين ادامه دادم
من_ سكوت علامت رضاست، پس يا الله
دیدم روی تختش پشت به در اطاق نشسته و سرش هم پائين گرفته. ديگه مطمئن شدم يه خبرای مهمی بايد باشه. خيلى آروم رفتم طرفش، سرش رو بالا نياورد منم ترجيح دادم واسه اينكه يكم جو اطاق بهتر بشه سر خودمو به وسايل اطاقش گرم كنم. شروع كردم الكى درو دیوارو نگاه كردن و بازرسى كردن محیط. تخت خواب یه نفرۀ چوبیش که رو انداز صورتی کمرنگی روش انداخته بود با لوستر صورتی رنگش ست قشنگی شده بودو آدمو یاد دوران بچگی که پر از سادگیه مینداخت. گوشۀ دیگۀ اطاقش میز آینه توالتش بود با یه صندلی کوتاه چرخ دار که فهمیدم مخصوص همون میز بوده. دوباره بنفشه رو که همچنان سرش پایین بود نگاه کردم. خیلی آروم رفتم پيشش با فاصله نشستم کنارش روی تخت. همينجور ذل زدم به صورتش كه پائين رو نگاه ميكرد
بنفشه_ كارى داشتى؟
من_ اوهوم
بنفشه_ خب؟
من_ صبح كه ديدمت از نگاه كردنت فهميدم يه خبرایی بايد باشه. فكر كردم با نگين زديد به تيپ و تار هم اما اينطور نبود. فكر هم نكنم واسه بد خوابيدن باشه چون خود من يه عمره بد ميخوابم اما صبح حداقل بازم يه انرژى چيزى دارم. اومدم ببينم قضیه چيه اگه بتونم حلش كنم
بنفشه_ هه، خواهشاً اداى آدمای نگرانو در نيار
من_ با تعجب گفتم جانم؟
ديدم اگه بخوام يكى من بگم يكى اون بگه جری تر ميشه. ترجیح دادم مثل همیشه وقتی یکی عصبیه با زبان بدن باهاش حرف بزنم تا آرومتر بشه. خيلى آروم دستامو گذاشتم رو شونه های ظریف و نرمش خيلى آروم و ملایم يكم پوستش رو ماساژ دادم تا ببينم چه بايد كرد. به محض اينكار سرشو سراسیمه آورد بالا از جاش پاشد رفت اون سمت تخت پشت به من واستاد. ديگه واقعاً مونده بودم چى كار كنم. پاشدم رفتم پشتش برگردوندمش ديدم پشت چشماش اشك جمع شده
من_ اِ، گريه ديگه چرا؟ اى بابا. بنفشه؟ بى خيال بابا، هر چى باشه با هم دیگه حلش ميكنيم
بنفشه_ با صداى لرزونش كه به سختى كنترل ميكرد به کنایه گفت آره؟
من_ قول ميدم
بنفشه_ خجالت بكش. به تو هم ميگن مرد؟ ديشب صداتون تا آسمون ميرفت. حداقل ميتونستى به اون نگين بگى آروم تر جيغ بزنه كه من نشنوم
من_ من ...
بنفشه_ هيچى نگو. يعنى تو واقعاً نفهميدى من بهت علاقمند شدم؟ هر كى بود اينو میفهمید. يكم فكر كن، چرا الان اینجایی؟ آيا غير اينه كه خودم به اصرار آوردمت؟ غیر اینه که خودم اومدم دنبالت؟ يعنى اينقدر حقیر شدم؟
ديگه نتونست جلوی گریش رو بگيره، تا خواستم نگهش دارم برگشتو رفت سمت در از اطاق رفت بيرون. اعصابم نافرم قاطى شد. اصلاً نمیخواستم اينجورى بشه. هيچ حركتى نتونستم بكنم. مونده بودم برم دنبالش يا نه اما ميدونستم الان اينقدر کفری و ناراحت بود كه هيچ كاريش نمى تونستم بكنم. عين ديوونه ها تو اطاقش رژه ميرفتم. از اينور به اونور. چند لحظه از رفتن بنفشه نگذشته بود که صداى در اطاق منو از حال خودم كشيد بيرون
من_ بله؟
نگين درو باز كرد اومد توی اطاق
نگين_ اين چش شد گريه كنون رفت بيرون خونه؟
من_ برو از اطاق بيرون
شب است و ماه میرقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
ارسالها: 7673
#22
Posted: 11 Jul 2012 04:04
پـــــســــرے در بـــــــہــــار
نگين_ وااا!
من_ بذار تنها باشم بايد فكر كنم. برو چند دقيقه ديگه خودم ميام پيشت برات تعریف میکنم
نگين كه نسبتأ روی اخلاقیاتم شناخت داشت ديگه نه نو نیاوردو درو بستو رفت بیرون. بازم قدم زدنای عصبیم شروع شد، صداى لرزون بنفشه عين پتک تو سرم ميخورد. چقدر اين جملش بهم فشار میاورد "به تو هم میگن مرد؟ یعنی اینقدر حقیر شدم؟" عصبى خنديديم، بلند به خودم ميگفتم واقعاً حس ميكنى لیاقت كلمه مرد رو دارى عوضى؟ خاک تو سرت كه اينجورى با احساسات يه آدم بازى ميكنى. تو جنده هم نيستى چه برسه به مرد، آشغال. يعنى ميخواى بگى نميدونستى دوستت داره؟ برو خودتو سيا كن پسر، از همون شب توی پارتى حس كردى جذبت شده. پس چرا اينجورى كردى؟ زدم تو پیشونیه خودم، دست خودم نبود كه چى كار ميكنم. وجدانم به شدت داغ كرده بودو وجودمو به محاكمه كشيده بود. خب لعنتى منم بهش وابسته شدم، اما چى كار كنم كه ميترسم؟ با عجز گفتم خدايا من بايد چى كار كنم؟ نشستم روی تختش فكر كردم، فكر كردم، فكر كردم.
چند دقیقه بعد زيپ گرمکن سبز رنگ برادر بنفشه رو كه تنم بود كشيدم بالاتر كه نسيمی كه ميومد تن عصبیم رو بيشتر از اين نلرزونه. تقريباً بعد از چند دقیقه تفكر بالاخره تصميم خودمو گرفته بودم. پاشدم از اطاق اومدم بيرون و بعد از برداشتن گرمکن برادر بنفشه از یه اطاق دیگه، راه افتادم که از ویلا بزنم بیرون. بدون توجه به سوالهاى نگين که از توی آشپزخونه بلند بلند ازم میپرسید و نگاه های متعجب بنفشه با اون چشماى سرخش که توى حياط کنار استخر واستاده بود، با سرعت از حیاط رد شدمو از ویلا زدم بیرون. راه زيادى تا گلخونه ای كه ميخواستم برم نبود، طبق برنامه ريزى ديگه بايد ميرسيدم بهش.
چند دقیقه بعد با يه دسته گل که دستم بود داشتم برمیگشتم سمت ويلا. زنگ رو زدم نگین جواب داد وقتی فهمید منم در رو باز کرد رفتم تو. وقتی از حیاط رد میشدم بنفشه رو نديدم اما نگین توی هال روی مبل نشسته بود داشت با کانالای تلوزیون ور ميرفی
نگين_ لوس، هيچ معلومه تو چته؟ تو كه از اين دختر بدتری.
با تعجب و از روی کلافکی واستادم ببینم دردش چیه. یکم منو نگاه کرد دوباره ادامه داد
نگین_ ميگى برو از اطاق بيرون چند دقیقه ديگه خودم ميام برات قضيه رو تعريف ميكنم بعدش یهویی لباس میپوشی از ويلا ميذارى ميرى
من_ ناز ناز بازى نكن سوسول. ببينم بنفشه كجاست؟
نگين_ فرستادمش حموم
بدون اینکه بهش توجه کنم از پله ها رفتم بالا رفتم توی اطاق بنفشه. دست گل رو گذاشتم روی ميز آينه توالتش. کارت سفيد رنگى هم كه از گل فروش گرفته بودم از توی جیبم در آوردم روش نوشتم: " حقارت مال امثال منه، نه عزیزی مثل تو. دلم مى خواد يه فرصت بهم بدى كه توی خلوت یکم از دردای دلمو برات بگم. " کارت رو گذاشتم روی دسته گل و از اطاق رفتم بیرون.
از پله ها رفتم پایین دیدم نگین هنوز داره با تلوزیون ور میره و خیلی عصبی کانالا رو بالا پایین میکنه. دلم نیومد بیشتر از این اذیت بشه رفتم طرفش. کنترل رو ازش گرفتم تلوزیون رو خاموش کردمو نشستم مبل کناریش.
من_ حالا حتماً میخوای بدونی چی شده؟
نگین_ خب معلومه که میخوام بدونم
من_ به خاطر کار دیشب ماست که حالش اینجوری شده
نگین_ کار دیشب! کدوم کار؟
من_ با تعجب گفتم نمیدونی یا خودتو زدی به اون راه. برنامه شیطونیه نصف شب رو میگم.
نگین_ لبشو گاز گرفت گفت نــــــــه؟
من_ آره.
با اینکه میدونستم تقصیر نگین نبوده اما از حرصم دنبال یکی میگشتم که این اشتباه رو بندازم رو دوشش تا شاید از عذاب وجدانم کم بشه. ادامه دادم
من_ میدونی توی اطاق چی بهم گفت؟ آتیش گرفتم نگین.
برگشت گفت حداقل میتونستی به نگین جونت بگی آرومتر جیغ بزنه!
حیونی نگین وا رفت. یکم سرش رو با ناراحتی تکون داد بدون اینکه چیزی بگه پاشد از پله ها رفت بالا. همونجوری که از روی حرصم با قدرت نفس میکشیدم نگاهش کردم. پاشدم یه سیگار روشن کردم تا شاید حرصمو سرش خالی کنم.
تا چند ساعت بعد از اون جريان هر كى توی حالو هواى خودش بود. از وقتى كه برای نگین قضيه رو تعريف كردم بیچاره همش تقلا ميكرد كه مثلاً برای بنفشه جبران كنه. انقدر بالا پایین کرد که آخر سر زور زورکی مجبورمون كرد که از ویلا بريم بيرون و یکم توی شهر بگردیم، اما انقدر کلافه بودم که ترجیح دادم بمونم خونه. بعد از یکمی سرو کله زدن با نگین دست از سر من برداشتو با بنفشه حاضر شدن رفتن يكم توی شهر دور بزنن که منم يكم تنها باشم نفس بكشم. يكم كه واسه خودم توی خلوت فكر كردم احساس آرامشه بيشترى بهم دست داد. شايد از تصمیمی که گرفته بودم مطمئن تر شده بودم. رفتم توی آشپزخونه كه يه چیزی واسه شام رديف كنم.
با يه تخمین كوچولو كه مواد اوليه آشپزخونه رو زدم ديدم راحت ترين چيز واسه پختن استانبلیه. چند دقیقه ای مشغول آماده کردن غذا بودم وقتی در پلوپز رو گذاشتم تقریباً خیالم از بابت غذا راحت شد. زنگ زدم به نگين گفتم شام رو رديف كردم تا بیست دقیقه ديگه خودتون رو برسونید كه غذا حاضره يخ نكنه. بعد از اینکه تلفن رو قطع کردم ديدم بهتره بيكار نشینم، شروع کردم يكم دست به سرو كول خونه كشيدمو روی میز غذاخوری توی سالن رو هم چیندم. مثل عادت هميشگى بعد از مرتب كارى یکم رفتم عقب، سمت کنج سالن و سعى كردم با لذت بردن از نظم اون محيط خستگى رو از تنم بيرون کنم. خير سرم تا خواستم ولو شم روی مبل نگين با بنفشه از راه رسیدن.
نظر یادتون نرہ
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#23
Posted: 11 Jul 2012 04:12
پـــــســــرے در بـــــــہــــار
نگين_ با جیغ و داد مختص به خودش وقتى سفره رو ديد گفت وای بنفشه ببين خانمه خونه چى كار كرده!
بنفشه هم يه لبخند زدو از پله ها رفت بالا
من_ تا آماده ميشيد که بيايد سر سفره من غذا رو ميكشم
سر شام همه ساكت بوديم. گاهى نگين از روی عادتش يه چيزى میپروند اما وقتى ديد من مثل هميشه فكرم مشغوله بنفشه هم زياد بهش حال نميده بى خيال شد. سعى ميكردم بیشتر سرم توی بشقاب خودم باشه اما گاهى كه با بنفشه چشم تو چشم ميشدم حس ميكردم عمیق و با تردید نگام میکنه. شام كه تموم شد بنفشه به هواى شستن ظرفا بشقاب ها رو به كمک نگين برداشت رفت توی آشپزخونه. از توی هال به نگين اشاره كردم كه بياد پیشم
من_ نگين، من روی دسته گلى كه براى بنفشه تو اطاقش گذاشتم نوشتم كه بايد باهات خصوصى حرف بزنم. اگه ديدى داريم باهم حرف ميزنيم بذار راحت باشيم
نگين_ خيالت راحت، بعد از گذشته اين همه وقت خوب مى شناسمت
به شوخی زدم کنار بازوش و بسته سیگارو با فندکو از روی میز برداشتم رفتم توی حياط. يكم كه توی حیاط چرخ زدم رفتم روی تاپ دو نفرۀ سفید رنگی كه يه گوشه از حياط بود نشستم. بدجور دمغ شده بودم. دردایی كه توی خلوت و تنهايى هميشه رو دوشم حسشون ميكردم بازم پیداشون شده بود. با خودم زمزمه ميكردم
اى غرق در هزار غمه بى دوا وطن
اى طعمۀ گرگ عجل، مبتلا وطن
مرغابیان طعمه
گلگون قبا وطن
عزيز وطن، غريب وطن، بینوا وطن
بیکس وطن، غريب وطن، بینوا وطن
مادر ببين عروس وطن بى جهاز شد
مادر ببين دست اجانب دراز شد
هر شقه اش نصيب پلنگو گراز شد
عزيز وطن، غريب وطن، بینوا وطن
بیکس وطن، غريب وطن، بینوا وطن
نميدونم چقدر با خودم تنها بودم كه ديدم بنفشه با يه سينى كه روش يه استكان چایى بود اومد نشست روی تاپ و لیوان رو گرفت طرفم. استکانو كه برداشتم ديدم قند نياورده
من_ پس قندت كو صاحب خونه
بنفشه_ اى واى، الان ميرم ميارم
من_ نمى خواد
بنفشه_ آخه…
من_ گاهى زندگى باهات يه كارایى ميكنه كه با هزار تا شيرينى هم دهنت شيرين نميشه. بشين سر جات بى خيال.
با تعجب نشست سر جاش. مثل هميشه ساكت بودمو به صداهاى اطراف گوش ميكردم، حس ميكردم بنفشه سعی میکنه يه چيزى بگه اما انگار سكوت براى اونم سنگين بود و مثل من قدرت شکستنش رو نداشت. آخر سر ديگه طاقت نياورد
بنفشه_ بيا بريم تو، نگين داره فيلم ميبينه
من_ تو برو، فيلم مال شماهاست، نه امثال من
بنفشه_ ميشه بدونم چرا صدات اينقدر غمگينه؟
من_ واقعا میخوای بدونی؟
بنفشه_ آره
يه نفس عميق كشيدم چند لحظه چشمامو بستم كه ببينم از كجا شروع كنم. رومو كردم به طرفشو شروع كردم از اولين برخوردم با پرستو تا آخر ماجرا رو با اکثر جزئیاتش براش تعريف كردم. گاهى وسط حرف زدنم خودم صدام میلرزیدو زور زوركى خودمو نگه ميداشتم. حرفم كه تموم شد بنفشه براى بار هزارم توی چشماى من كه مسلماً از اشکی که پشتش جمع شده بود برق ميزد خيره شد. آروم با انگشت شصتم اشكهاى صورتشو پاک كردم
بنفشه_ متأسفم
من_ چى بگم والا، این تازه یکی از وزنه هاییه که روی دوشم مثل یه حمال همه جا میکشمش
بنفشه_ خب همه اين اتفاق ها درست. اما آيا اينا دليل ميشه اينقدر به خودت سخت بگيرى؟
من_ نه، اما توی زندگیم یه چیزی رو واقعاً درک کردم " تصمیم گيرى سر بعضی دو راهى ها خيلى سخته "
كمى ساكت شديم تا از اون حالته ازدیاد احساس و غم بيايم بيرون. از اینکه براى يه نفر تا آخر ماجرا رو تعريف كردم احساس میکردم سبکتر شدم.
من_ ظهر كه توی اطاق اون حرفهارو بهم ميزدى در واقع حرفهاى دل خودم بود كه سعى ميكردم خفشون كنی
بنفشه_ تونستى خفشون كنى؟
من_ نه
بنفشه_ خب!؟
من_ ميخوام بازم سر پام واستم. یه دستمو گذاشتم روی قلبم ادامه دادم اگه افتخار بدى كليد اين دل پر خاطره رو ميسپارم دست شما
آروم دستشو آورد بالا گذاشت روی دستم كه جلوى قلبم گذاشته بودمش گفت
بنفشه_ اميدوارم بتونم مهمون خوبى براى اين دل پر خاطره باشم
من_ اميدوارم. پس حالا بهتره بخندى
يكم لبخند زد كه با تحریک و تشويق من خندۀ عمیقی روی لباش نقش بست.
بنفشه_ دوستت دارم فرهاد. الان هم پاشو بريم تو، مهمونمون تنهاستا
دست توی دست هم رفتيم توی ساختمون. نگين توی هال نشسته بود مارو ديد قضيه رو گرفت
نگين_ با خنده گفت مبارک باشه
من_ اشاره كردم به قلب بنفشه گفتم مبارک صاحبش باشه
بقیۀ شب هم مثل دیشب به شیطونی و مسخره بازی گذشت.
توی دستشويى واستاده بودمو مسواک ميزدم که یهویی نگين عين جن ظاهر شد. صبر كرد تا من دهنمو بشورم. یه آب به صورتم زدمو از اونجا اومدم بیرون ببینم دردش چیه
نگين_ مى بينم كه بازم شروع كردی
من_ چى بگم والا
نگين_ پس با اين حساب ما باز يه مدتى رنگ آقا چیکو رو نمى بينيم ديگه؟
من_ فكر كنم همين طور باشه. خودت كه جنسیت زنا رو بهتر ميشناسى
نگين_ اميدوارم اين يكى مثل قبلیا به آخر نرسه
من_ خدا از دهنت بشنوه
چون همگى خسته بوديم زود رفتیم توی همون اطاق هاى دیشبی. نمیدونم چرا اما حوس کردم قبل از خواب یه سیگاری به بدن بزنم. لب پنجرۀ اطاق واستاده بودمو تاریکی شب رو نظاره میکردم. توی حال و هوای خودم بودم که صدای در زدن اومد.
نظر یادتون نرہ
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#24
Posted: 11 Jul 2012 09:01
پـــــســــرے در بـــــــہــــار
من_ بفرمائید
در باز شدو دیدم بنفشه اومد توی اطاق
بنفشه_ نخوابیدی هنوز؟
من_ میخوابم. موقعش باید بشه
بنفشه_ گفتم بیام قبل از خواب بهت شب بخیر بگم
اینجور حرفا علاوه بر آروم کردن دلم یه دنیا خاطره رو برام زنده میکرد.
من_ ممنون از لطفت. خوب بخوابی
یکم نگام کردو از اطاق رفت بیرون. دیگه زیاد معطلش نکردم سیگار که تموم شد خودمو انداختم روی تخت که به یه عالم دیگه سفر کنم. شايد بعد از مدتها يكم خوب خوابيدم، يه خواب بدون هيچ خواب و کابوسی. نمیدونم شايد بيهوش شده بودم. الله و عالم.
مثل دیروز صبح زودتر از بقیه از خواب پاشدم. بعد از اینکه یکم توی خونه قدم زدم گفتم برم نون بگيرم، رفتم توی یخچالو نگاه کردم دیدم به اندازه كافى هست. بهتر ديدم يكم توی اين هواى مشت اول صبح، توی حياط قدم بزنم. رفتم بالا پیرهن مردونه مشکیم رو تنم کردم اما دکمه هاش رو نبستم. بدون اینکه به زمان توجهی داشته باشم توی حیاط قدم میزدمو از این هوا لذت میبردم. بعد از چند دقیقه برگشتم داخل. فکر میکردم توی این چند دقیقه که من توی حیاط بودم بچه ها بیدار شده باشن اما زهی خیال باطل. با خودم گفتم صد رحمت به خرس، اینا رو ول کنی فقط بخوابن. رفتم آشپزخونه شروع كردم چایى دم كردن و مرتب كردن سفره. هر چى صبر كردم ديدم نخیر قرار نيست اينا از خواب پاشن. آروم از پله ها رفتم بالا در اطاق بنفشه رو آروم باز كردم اما اونجا نبود، با خودم گفتم حتماً توی اطاق خواهرشه. اونجا رو هم چک کردم نبودن. آخرين اطاقی که مونده بود اطاق مادر پدرش بود كه ديدم هر دوتاشون روی تخت كنار هم خوابيدن.
ازشون خندم گرفت، نه به ديروز صبح كه بنفشه كارى به كسى نداشت نه به الان كه كنار نگين خوابيده. توی خيال خودم میگفتم حتماً نگين از روی حرصش ديشب با بنفشه لِز كرده، از فكرهاى خودم خندم گرفت آروم رفتم بالا سر بنفشه که دمر روی تخت بود. حیوونی خيلى عميق خوابيده بود، خيلى آروم انگشتمو گذاشتم روی گونه اش خيلى آروم آوردم پايين تر روی گردنش و روی شونه هاش. یکم تکونش دادم خيلى آروم دم گوشش اسمشو صدا زدم. چند باری که صداش کردم بعد از اینکه يكم صداهاى خفيف از خودش در آورد چشماشو باز كرد، اما پلکاش خيلى بهم نزديک بودن انگار كه داشت منو تار میدید شايدم نميديد. با انگشت اشارۀ دستم خيلى آروم دماغش رو غلغلک دادم كه ديگه كامل چشماشو باز كردو يه لبخند زد
بنفشه_ با همون صداى خوابالو گفت صبح بخير
من_ صبح تو هم بخير عزيز طلا، بلند شو كه صبحونت حاضره
آروم دست منو تو دستش گرفت همينجورى تو صورتم نگاه ميكرد. صورتش بدون آرايش خيلى ساده تر و معصومتر شده بود، به حدى صحنه قشنگى بود كه دلم میخواست ببوسمش اما هنوز نمى تونستم خودمو مجاب کنم که اينقدر زود تغیر کنم. يكم ازش فاصله گرفتم نگين رو نگاه كردم كه عين خرس خواب بود. یهویی از شدت سادیسم زياد يه نقشه باحال زد به سرم
من_ بنفشه مبايل نگين كجاست؟
بنفشه_ فكر كنم اونور باشه، دم کیفش رو نگاه كن
رفتم سمت کیفش که گوشه اطاق روی صندلی گذاشته بود، یکم دورو برش رو گشتم خبری نبود. کیفش رو برداشتم توش رو نگاه كردم مبایلش رو پيدا كردم، صداش رو از silent در آوردمو تا ته بردم بالا. با خنده رفتم سمت نگین خیلی آروم موبايل رو گذاشتم بغل گوشش روی بالشت. بنفشه با تعجب نگام میکرد تا شاید بفهمه من چی کار دارم میکنم. رفتم مبایل بنفشه رو برداشتم باهاش زنگ زدم به مبایل نگین. چند لحظه بعد صدای وحشتناک مبایل نگین کل اطاق رو پر کرد. وقتى صداى بلند زنگو شنيدم خودم خوف کردمو پشيمون شدم اما ديگه دير شده بود. نگين با وحشت از جاش پريد، فکر کنم تا حالا توی عمرش اينجورى از خواب بيدار نشده بود. با تعجب يكم اينور اونورو نگاه كرد بعدش مبایلش رو برداشت یکم روی صفحش رو نگاه کرد، فکر کنم از بس چشماش پف کرده بود هیچی نمیدید. Answer رو زدو گوشی رو برد سمت گوشش.
نگین_ الو
من_ سلام علیکم
نگین_ هان؟ شما؟
من_ منم دیگه
نگین_ آقا صبح کله سحر زنگ زدی مزاحم میشی؟ مگه خودت ...
نزاشتم حرفش رو بزنه گفتم
من_ آبجی اگه پشت سرت دم پنجره رو نگاه کنی میبینی کیه!
نگین با شتاب برگشت طرف پنجره با بهت زدگی نگام میکرد.
من که تا اون لحظه به زور جلوی خندۀ خودمو نگه داشته بودم دیگه نتوستم مقاومت کنم. همینجور که روی زمین پهن شده بود بلند بلند میخندیدم. از خندۀ من بنفشه هم خندش گرفته بود، یکم همینجوری خندیدیم بعدش که عقلم اومد سر جاش سراسیمه از روی زمین بلند شدم که یه وقت نگین شوخی آفریقایی باهام نکنه. دیدم روی تخت نشسته سرشو گرفته بین دستاش نفس میکشه. دوباره خندم گرفت، بنفشه هم خودشو به دیوار تکیه زده بودو انگشتش رو میگرفت جلوی دماغش که مثلاً به من حالی کنه نخندم. اما مگه میشد
نگين_ الهى بعضى جاهات از كار بيفته كه آخر سر تو آدم نميشى. ديوونه، ابله، پر رو، سادیسمی، روانی
ترجيح دادم قبل از اينكه اين حرفها به عمل تبديل بشه از اطاق فرار كنم. با خنده از اطاق زدم بيرون درو بستمو از پشت در با صدای بلند گفتم
من_ زود بيايد پائين كه صبحونتون آمادست
چند دقیقه بعد سر سفره نشسته بودیمو مشغول بودیم. نگين از روی حرصش تا جا داشتم اذيتم كرد كه خودشو خالى کنه منم همش میخندیدمو سر به سرش ميذاشتم.
همینجوری عقربه های ساعت بدون توجه به هیچ چیز تند تند میچرخیدن. چند ساعتی به نهار مونده بود كه توی سالن نشسته بودیمو بحث ميكرديم که نهار امروز رو کی ردیف کنه
من_ خب پس نتیجه رأى گيرى رو اعلام میکنم. نگين جان نهار دست شما رو میبوسه ديگه
نگين_ غلط كردى، پس تو اينجا چى كاره ای سادیسمی
بنفشه_ اِ، نگين اذيتش نكن عزیزمو. اصلاً خودم براش غذا میپزم بدم بچم بخوره
من_ ياد بگير نگين نصف تو هم وزن نداره، ببين چه مهربونه
همينجورى سر به سر هم میزاشتیمو بحث ميكرديم آخر سر نتيجه این شد كه نگين نهار رو آماده کنه، منو بنفشه هم تنهايى بريم بيرون يكم گشت بزنيم. چون از موقعی که اومده بودم هیچ جا نرفته بودم.
نگین_ پس زیاد دیر نکنیدا، جای منم خالی کنید نامردا
من_ با خنده گفتم اتفاقاً جات اصلاً هم خالی نیست، بمون اینجا دیوارا رو متر کن
نگین_ بدجنس
بنفشه_ فرهاد اذیتش نکن دیگه
من_ جناب عالی زودی حاضر شو که بریم.
با هم از پله ها رفتیم بالا هر کی رفت توی اطاق خودش، که حاضر شه. از روی عادتم جنگی لباس پوشیدمو به چند دقیقه نکشید که توی حیاط کنار ماشین بنفشه تکیه زده بودمو سیگار میکشیدم. بعد از کلی اینور اونور کردن حاج خانم هم تشریف فرما شدن.
بنفشه كليد ماشینش رو جلوم تكون داد كه بگيرم بشينم پشت فرمون
من_ نه خودت بشين
نشستیم توی ماشینو آماده شدیم که از این چهار دیواری بزنیم بیرون. بنفشه ماشین رو زد تو دنده و حركت كرديم.
نظر یادتون نرہ
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#25
Posted: 11 Jul 2012 09:32
پـــــســــرے در بـــــــہــــار
چند دقیقه ای بی هدف همینجوری توی خیابونا گشتیم که بنفشه گفت
بنفشه_ خب كجا بريم؟
من_ وقت كه داريم بزن بريم لب دريا، بدجوری هوس كردم بنفشه_ پس محكم بشين. يكم با محبت نگاهم كرد یهویی بلند گفت پس پيش به سوى دریا
من_crazy
چند دقیقه بعد رسیدیم جایی که میخواستیم. ماشین رو پارک کردیمو پیاده راه افتادیم سمت ساحل. ساحل زياد شلوغ نبود، خوشبختانه آفتاب هم زيادى اذيت نمى كردو هوا خيلى ملايم بود. مثل عادت هميشه خيلى آروم رفتم جلوتر لب دريا واستادم یه چند تا نفس عميق كشيدم. با خودم گفتم چقدر اين صدا آرامش بخشه، صداى جريان آب كه ساكن نيست. همونی که توش زندگی موج ميزنه، حركت ديده ميشه. تو خيالات خودم میچرخیدم كه بنفشه دستمو گرفت توی دستشو خودشو از بغل چسبوند بهم. هر دو ساكت بوديم و به صداى آرامش بخش موج ها و نسيم خيلى ملایم كه ميخورد به صورتمون دل داده بودیمو لذت مى برديم.
بنفشه_ ميخواى همينجورى اينجا واستی؟
من_ خب چى كار كنيم؟
بنفشه_ قدم بزنيم خوبه ها
دستشو كشيدمو شروع كرديم آروم كنار ساحل راه رفتن
بنفشه_ احساس خيلى خوبى دارم، حس میکنم دلم آسوده شده. چيزى رو كه ميخواست به دست آورده، مغزم آروم گرفته. تو پیشمی و كنار دريا باهم داريم راه ميريم، ديگه آدم از زندگيش چى مى خواد؟!!
من_ خوشحالم كه خوشحالى
اين حرفى بود كه بهش گفتم اما توی دلم به سؤالش جواب ميدادم كه اينا شرايط لازمه زندگى هست اما اصلاً هم كافى نيست. تو عاشق باش اما پول نداشته باش، پفکم نمى تونى بخرى بدى زنت بخوره. يه خونه بخواى بگيرى خیر سرت مستقل بشی باباتم ورشکست ميشه. اونم چند مترى! ۴۵ متر جنوبى ترين نقطه تهران كه اگه بخواى بياى مركز تهران، هر روز باید چند ساعت توی راه باشى. دختر تو چه ميفهمى مشكلاته زندگى يعنى چى؟ خونه که داری، ويلا دارى، با اين سنت ماشينى دارى كه باباى من با چند برابر سن تو هنوز اسمشو نمیاره
بنفشه_ حواست كجاست؟
من_ هیچی، همینجام عزيز
بنفشه_ ميگم از طرفای ماشين خیلی دور شديما، ميخواى دور بزنيم
من_ اوهوم
فرمون رو پیچوندیمو همون مسیری که رفته بودیم برگشتیم. گه گدارى يه قايقی میومدو با سرعت از جلو دیدمون رد ميشد.
همینجوری که آروم راه میرفتیمو به اطراف نگاه میکردیم گاهی چند نفرى رو میدیدم كه توی آب دارن بازى ميكنن. توجهم جلب شد سمت چند نفری که یکم دورتر از ساحل داشتن به شدت آب بازی میکردن، یکم که دقت کردم فهمیدم باید جمعشون خانوادگی باشه. داشتم نگاشون میکردمو مثل همیشه دنبال سوژه میگشتم تا نقد کنم.
من_ بنفشه اینا رو نگا
بنفشه_ ایول. چه باحالن!
من_ آخه چی چیش باحاله. بنده خدا مادر خانواده رو نگاه کن، با اون مانتو و لباسای تنش رفته بود توی آب تا شاید چند دقیقه ای از واقعیت سخت زندگی فرار کنه.
بنفشه_ پس چی کار باید میکرد؟ مینشست لب ساحل و افسوس میخورد؟
من_ نه بابا. بحث من چیزه دیگست. حرف من سر اون همه لباسای تنشه. چقدر خنده داره که توی کشوری که میگن اجباری توی دینش نیست میان حجاب رو اجباری میکنن. اونم چه حجابی! تنها سودی که این حجاب نداشته آرامش زن و مرد بوده.
بنفشه_ اینو جداً راست میگی
من_ والا به خدا. بابا جون من یکی نیست بهشون بگه آخه یه نگاه به وضع مملکت بکنین ببینین به چه روزی افتاده. اگه بری خارج یا یه قول ما مسلمونا "کافرستان" میبینی هر کی توی حال خودشه. زن لخت میاد توی خیابون مردم اگه نگاشم بکنن فقط واسه خندیدنه. اون وقت مملکت عزیز خودمونو نگاه کن! اگه ساق پای یه دختر یا زن یکمش معلوم باشه پسره انقدر نگاه میکنه که خودشو خیس کنه.
بنفشه_ چی کار میشه کرد.
من_ هیچی. اینجاست که میگن باید بسوزی و دم نزنی
توی دلم گفتم واقعاً وضعیت ما با اون قوم بَدَوی 1400 سال پیش هیچ فرقی نکرده. فقط جاهلیتمون هم تیریپ باکلاس شده.
چند دقیقه ای واستاده بودیمو تماشاشون میکردیم که آخر سر بنفشه طاقت نیاورد گفت
بنفشه_ كاش لباس اضافه با خودم میاوردم ميرفتيم آب بازى ميكرديم، خيلى هوس كردم
یکم با تعجب نگاش کردم گفتم
من_ دو ساعت واسه عمم نطق نکردم که! بیخیال شنا کردن بيا بريم يه ايدۀ خوبی دارم
دستشو كشيدمو تند تند رفتم جايى كه حدس میزدم بايد قایق های دو نفره كرايه بدن. چند دقیقه بعد رسیدیم همونجا دیدم یه چند تا قایق خالی هست که میشه کرایشون کرد. رفتیم پیش مسئول قایق شروع کردیم صحبت کردن. با اينكه اولش يارو ناز و نوز ميكردو سر قیمت چونه میزد اما آخر سر يه دونه از قایق ها رو با كمک خودش هل داديم توی آب. بنفشه رو سوارش كردم خودم هم رفتم نشستم كنارش
مسئولِ قايق_ حواستون باشه زياد دور نشیدا، من نگاهتون ميكنم
من_ با اینکه فهمیدم منظورش از این حرف چی بود اما خندیدم گفتم، نگاه نکردی هم نكردى، هردومون شنا بلديم.
بنفشه رو نگاه كردم ادامه دادم، بلدى ديگه؟
بنفشه_ آره اما اميدوارم مجبور نشم توی دريا اون جلوها شنا كنم
من_ وقتى با منى هر چيز عجيبى امكان داره، كم كم عادت ميكنى
شروع كرديم باهم ديگه پا زدنو از ساحل دور شدن. هر چى بيشتر ميرفتيم صدا کمتر و كمتر ميشد، و چقدر مطلوب بود آرامشى كه حس ميشد، تهى بودن از جنجال و سر و صدا. چند دقیقه ای به طور مداوم پا میزدیمو میرفتیم جلوتر تا اینکه بنفشه گفت
بنفشه_ فرهاد خيلى دور شدیما، من ميترسم
يه نگاه به ساحل انداختم دیدم راست میگه، خيلى دور شده بوديم اما اگه به من بود که تا ناکجا ميرفتم جلو. شايدم حواسم نبود كه دارم چى كار ميكنم. یکم نگاش کردم گفتم
من_ ميخواى بپریم توی آب؟
بنفشه_ نـــــــــــــــه!
من_ بنده خدا زرد کرد از سؤالم. خندیدم گفتم باشه پس ديگه پا نميزنيم. اما بذار ببينيم جريان آب با ما چى كار ميكنه و کجا میبرتمون
بنفشه_ باشه، اما اينجا یجورایی سردم شده
من_ طبيعیه، بیخیالش باش
تحت تأثيرِ محيط اطرافم بودم. شايدم توی خلصه رفته بودم، اما هر چى كه بود فوق العاده آرومم كرده بود.
بنفشه_ به چى فكر ميكنى؟
من_ به هَستى
بنفشه_ دنبال چى ميگردى تو؟ خيلى برام جالبه ، اينهمه فكر ميكنى كه چى رو بفهمى؟
من_ دنبال حكمت ميگردم
بنفشه_ با کنجکاوی پرسید منظورت چيه؟
من_ ببين بنفشه ما يه حكيم داريم يه حاكم. حاكم بودن خوبه اما حكيم بودن بهتره. يه بزرگى ميگفت اگه دنبال حكمت ميگردى در اسرار هستى تفكر كن، بهش ميرسى
بنفشه_ جالبه
من_ ببین بنفشه مثلاً حواستو بده به عظمت همینجایی که ما هستیم. زیر قایق رو نگاه كن، فكر ميكنى زیرا ما چقدر عمق باشه؟ اصلاً معلوم نيست. ببين عظمت خدا رو که چه جهانى خلق كرده. ميليونها ميليون موجود زنده اون زير دارن زندگى ميكنن كه ماها حتى نمى تونيم ببینیمشون. غذاشون آمادست، هركدوم خط مشقشون مشخصه و دارن در راستای همون هدفی که براشون تعین شده حرکت میکنن. بنفشه این دنیا خیلی بزرگه. خیلی بزرگتر از اون چیزی که ماها تصورشو میکنیم. الان دانشمندا اعلام کردن بشر هر چیز مادی رو که پیدا کرده دو تا سه درصد دنیاست. پونزده تا شونزده درصدش ضد مادست و بیش از هشتاد درصد دنیا ماده ایه که ماها حتی نمیشناسیمش. بهش میگن مادۀ تاریک. بنفشه دنیا خیلی بزرگه.
خدا خیلی بزرگه.
نظر یادتون نرہ
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#26
Posted: 13 Jul 2012 03:35
پـــــســــرے در بـــــــہــــار
بنفشه_ ميدونى فرهاد گاهى وقتها كه دست خودت نيست حرفاى خيلى عمیقو با احساسى ميزنى. از حرفات موهاى تنم سيخ شده. انگار يه جورى بزرگى خدا تنمو لرزوند.
وقتی بنفشه حرف میزد چشمامو بسته بودمو با تموم وجودم نفس میکشیدمو بزرگی و قدرت خدا رو حس میکردم. بجاى اينكه با حرف زدن حس خوبمون رو كم كنيم شروع كرديم برگشتن سمت ساحل تا اين يارو صاحب قايق خودشو نکشته.
تقريباً نصف راه رو برگشته بوديم که بنفشه خودشو خم كرد سمت من، سرشو گذاشت روی پاهام
بنفشه_ ميشه خودت پا بزنى؟
من_ چرا كه نه، پرنس جان مى خوان استراحت كنن!
بنفشه_ يكم خنديد گفت دوستت دارم
دستامو از سينه ام جدا كردم آروم گذاشتم روی سرش موهاشو نوازش كردمو به پدال زدن ادامه میدادم. نگاه بنفشه روم سنگينى ميكرد، دوباره صورتشو نگاه كردم دیدم مثل عادتش توی صورت من واسه خودش میچرخه
من_ چيه باز تو اینجوری نگام ميكنى؟
بنفشه_ مال خودمه دوست دارم نگاه كنم، مشكلى دارى داداش؟
من_ نه اوستا. عشقم ميكنیم تازه
دستش رو آورد بالا خیلی آروم با انگشتاش میکشید روی گونه ها و دور صورتمو گردنم. دستشو كه روی گردنم بود گرفتم بوسيدم يكم از سر جاش اومد بالاتر، به طبع منم ناخود آگاه يكم مايل شدم سمتش، اتوماتيک وار لبامون بهم قفل شد.
نميدونم چند دقيقه توی اون حالت بوديم كه بالاخره بنفشه دوباره سرش رو گذاشت روی پاهاى منو همينطور كه چشماش بسته بود لبخند عميقى روی صورتش ديده ميشد. با اينكه حواسم بهش بود اما سعى كردم تندتر پدال بزنم كه زودتر برسيم به ساحل.
دیگه تقريباً رسيد بوديم كه موبايل بنفشه زنگ خورد.
بنفشه_ فرهاد خودت جواب بدش. مبایل توی جیبمه
از جیبش مبایل رو برداشتم جواب بدم دیدم نگينه
من_ با خنده گفتم سلام آشپز باشى
نگين_ سلامو كوفت، کجایید؟
من_ توی دريا روی يه قايق دو نفرۀ خیلی خوشگل. جاى تو هم حسابى خالى كلى كيف كرديم تا بعضى جاهات بسوزه
نگين_ به همين خيال باش، زنگ زدم بهت بگم سر راه كباب بگيري بياری، الان ميخوام برنج کته کنم
من_ اونوقت پس تا الان چى كار ميكردى شما؟
نگين_ ديدم شماها رفتيد عشقو حال منم هوس آب تنى زد به سرم پريدم توی استخر تا همين الان. جاتونم خيلى خالى بود هه هه
من_ واقعاً كه نوبرشی
تلفن رو قطع كردم با حرص با خودم گفتم خير سرم ميخواستم حرص نگینو در بيارما، اما اون ديگه دست منو از پشت بسته
بنفشه_ چى ميگفت؟
من_ هيچى، خانم جاى نهار رديف كردن رفته توی استخر آب تنى تا الان. برگشته ميگه كباب بگيريد میخوام کته بذارم
بنفشه_ الاهى، خب اونم اومده تفريح ديگه
من_ از دست شماها چى بگم والا، حيف كه الان دستم بهش نمى رسه مگر نه اگه الان اینجا بود مینداختمش توی دريا تا خود ساحل دنبالمون شنا كنه.
بر خلاف وقتى كه احساس رضايت از زندگيت نميكنى زمان به سرعت میگذشتو ما نفهميديم چطور غروب شد. بنفشه و نگين توی اطاق های بالا بودن داشتن بارو بندیلشون رو میبستن. منم كه از همون روز اول هيچى با خودم نياورده بودم روی مبل توی سالن پائين نشسته بودمو سیگار میکشیدمو منتظرشون بودم بيان كه برگرديم سمت خونه. كه هم من اين روز آخرى رو يكم استراحت مى كردم و با خانوادم باشم و هم چون برادرو پدر بنفشه داشتن ميرفتن خارج کشور، بهتر ديدم بنفشه هم پيش اونا باشه.
نظر یادتون نرہ
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#27
Posted: 13 Jul 2012 03:38
پـــــســــرے در بـــــــہــــار
روزها سپرى میشد و ذهنیت منو بنفشه رو روز به روز بيشتر از قبل به هم نزديک ميكرد. تقريباً اواخر ساعت ادارى شرکت بود كه دوباره براى يه سرى كار كه بايد شب انجام ميدادم بجاى اينكه برم خونه رفتم شركت. روی یکی از مبل های سالن اصلی شرکت نشسته بودمو چایی میخوردم. بعد از اینکه لیوان چاییمو که خالی شده بود گذاشتم روی میز سررسیدمو برداشتمو شروع کردم به چک کردن برنامه های این هفته. باز چشمم افتاد به جمله ای كه براى اون روزِ به خصوص از قبل نوشته بودم. دو روز ديگه تولد بنفشه بود و من چون از بچگى هزار تا سودا هميشه دنبال خودم ميكشیدم اكثر چيزاى مهم رو از روی عادت مینوشتم. توی فكرم بود كه باهاش بيرون قرار بذارم یا خونه. مونده بودم چى كار كنم. ميخواستم فردا حتماً ببينمش، با خودم گفتم بذار ببينيم تا چند ساعت ديگه چی میشه بعدش بهش خبر ميدم. بعد از اینکه کارام تموم شد قبل از اینکه راه بیفتم سمت خونه زنگ زدم خونه بینم اگه خریدی چیزی لازمه بگیرم.
من_ سلام مادر عزیزم
مادرم_ سلام پسر گلم. خسته نباشی
من_ سلامت باشی. من کارم شرکت تمومه داشتم میومدم خونه گفتم ببینم خریدی چیزی نداریم سر راه انجام بدم؟
مادرم_ نه، فقط بابات کت شلوارش رو داده بود خشکشویی اگه تونستی یه سر بزن. خشکشویی سر شهرک
من_ الان که فکر نکنم باز باشه. حالا فوری لازم داره؟
مادرم_ فوری که نه، نهایت فردا ظهر خودش میره میگیره.
من_ قضیه چیه؟
مادرم_ نمیخوای بگی که یادت نیست؟ فردا شب عروسی دعوتیما
من_ آها. تو که میدونی من حوصله این جور جاها رو ندارم. خودتون برید خوش باشین.
مادرم_ حالا بیا خونه صحبت میکنیم.
تلفن رو قطع کردمو از شرکت زدم بیرون. توی راه با خودم فکر میکردم حالا که هیچ کس خونه نیست چرا الکی بریم بیرون جیبامونو خالی کنیم؟ میایم خونه راحت و آسوده. آره اينجورى بهتر بود، موبايلو از توی کیف برداشتم زنگ زدم بهش
بنفشه_ به به، بالاخره شازده خوشگله بعد از چند وقت ما رو تحويل گرفتن!
من_ عزيزِ دلى اين حرفها چيه. ما كه هميشه مزاحم هستيم خانم خانما
بنفشه_ تا باشه از اين مزاحمتا كه من عاشقشم
من_ بنفشه واسه فردا چى کاره ای؟ تقريباً طرفای عصر
بنفشه_ والا شايد با بهناز(خواهرش) برم بيرون
من_ اگه بتونى برنامت رو با من هماهنگ كنى واقعاً عالى ميشه، آخه يه كاره مهم باهات دارم
بنفشه_ گفتى واسه چه ساعتی؟
من_ طرفای۵ ۶ اون موقع ها
بنفشه_ چون تویى باشه، اگه دیدم برنامم با بهناز ناجوره میندازمش يه وقت ديگه
من_ كارت درسته
بنفشه_ خب فردا باید بيام طرف شركت؟
من_ والا ميخوام خونۀ ما همديگر رو ببينيم حالا اگه دوست داشتى بيا از شركت باهم ميريم خونه، اگه نه كه من ميرم بعداً تو بيا
بنفشه_ حالا چرا خونه؟ به هر حال براى من فرقى نداره، اما فكر كنم با خودت بيام بهتره
من_ باشه پس طرفای ۶ بهم خبر بده بيا سمت شركت
خداحافظی کردیمو تلفن رو قطع کردمو تند تر حرکت کردم که زودتر برسم خونه. با خودم فکر میکردم چه روز قشنگی میشه فردا.
زمان مثل برق و باد میگذشت. تا چشم به هم زدم شده بود فردا و با بنفشه به سمت خونۀ ما در حرکت بودیم. تقريباً نزديكاى ساعت هفت بود كه رسيديم دم آپارتمان ما
من_ درسته محلش مثل مال شما باکلاس نيست، اما سكوت اينجا رو خيلى دوست دارم
بنفشه در حالی که دزدگیر ماشینش رو میزد اومد سمت من که داشتم در حیاط رو باز میکردم. یه چشمک زدو باهم ديگه رفتيم تو و بعد از طى كردن حیاط و پله ها رسيديم به خونه. درو باز كردمو رفتیم تو و کفشامونو در آورديم. قبل از اينكه بنفشه بخواد شروع كنه به بازرسى كردن گفتم
من_ چشماتو ببند
بنفشه_ واسه چى؟
من_ گوش كن ببين بهت چى ميگم. چشماتو ببند باز هم نكن
بنفشه_ باشه
چون ميدونستم خيلى شیطونه واسه همون روسریش كه روی شونش بود رو برداشتم پيچيدم دورِ چشمش كه مطمئن بشم چيزى رو نمیتونه ببینه
بنفشه_ حالا نمى شد يكم شلتر میبستی؟ چشو چالمو داغون كردى
من_ نق نق نكن دیگه، یه دقيقه صبر كن
بنفشه_ كجا داريم ميريم؟
من_ سر قبر من، ميريم اطاقم
وقتى توی شركت نشسته بودمو بنفشه بهم زنگ زدو گفت تا ۳۰ دقیقه دیگه ميرسم شركت، زنگ زدم خونه. چون ميدونستم هنوزم مامان اينا خونه هستن به كامران گفتم اون هدیه ای كه من گذاشتم روی تختم رو بذاره روی استریو اطاق، اطاق رو هم يكم مرتب كنه كه شب مهمون دارم. با بنفشه وارد اطاق شديم لامپ رو روشن کردم که ببینم وضعیت اطاق چطوریه. يه نفس راحت كشيدم كه حداقل این دیوونه خونه يكم مرتبه. دوباره لامپ رو خاموش کردمو بنفشه رو بردمش طرف چپ جلوى استریو نگهش داشتم، برگردوندمش طرف خودم طورى كه پشتش به استریو بود. روسرى رو از روی چشماش باز كردم، اطاق تاريکه تاریک بود. آروم رفتم طرف آباجور و روشنش کردم. نور آبى تيره يكم اطاق رو روشن كرد.
بنفشه_ چه نور قشنگی داره
من_ اوهوم، حالا ميتونى پشتت رو نگاه كنى
با كنجكاوى برگشت پشتشو نگاه كرد ديد روی استریو دو تا كادو روی هم گذاشته شده. با تعجب برداشتشون برگشت طرفم، دیدم با حيرت نگام میکنه
من_ تولدت پيش پيش مبارک عزيزم
بنفشه_ من، من، تو از كجا ميدونستى فردا تولد منه؟
من_ ديگه ديگه
نظر یادتون نرہ
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#28
Posted: 13 Jul 2012 03:41
پـــــســــرے در بـــــــہــــار
تو همون حالته بهت زدگى كادو ها رو گذاشت روی زمين خودشو انداخت تو بغلم. از لطافت بدنش بازم غرق در آرامش شدم، مثل هميشه گرم به خودم فشارش دادمو ساكت موندم تا يكم حالش بياد سر جاش. كم كم خودشو ازم جدا كرد. رفتم سمت در لامپ اصلى اطاق رو روشن كردم همۀ اطاق روشن شد
بنفشه_ اين بود اطاقى كه ميگفتى شتر با بارش گم ميشه؟ اينجا كه مرتبه!
من_ آره قبل اينكه بيايى شركت به كامران سپردم يه دستى به اطاق بكشه.
بنفشه همينجورى اطاق رو نگاه ميكرد بعدشم با كنجكاوى رفت سمت در که بره بيرون. همينطورى كه دست منو گرفته بود و منو با خودش ميكشيد شروع كرد نگاه كردن همه جا
بنفشه_ چه باحاله
من_ خونه خونست ديگه
بنفشه_ اما جداً سكوت غلیظی داره
من_ اوهوم
یکم که توی خونه گشت زد گفتم
من_ تو نميخواى كادو هاتو باز كنى؟
بنفشه_ اوه، آره بيا بريم پيش خودت باز كنم ببينم آقامون چى كار كرده واسه ما
من_ پس اون مانتو روسری رو بده من آویزون کنم دم در
مانتو روسر کرم رنگش رو ازش گرفتم بدم دم در برگشتم پیشش. یه شلوار لی نسبتاً تنگ با یه تاپ حلقه ایه مشکی با یه شلوار لی نسبتاً تنگ پوشیده بود، یه کمربند خیلی خوشگل مشکی با دونه های فلزی طلایی هم دور کمرش بسته بود که زیبایی قشنگی به لباسش میداد. يه چشمک بهش زدمو دست در دست هم رفتيم سمت اطاقم. توی اطاق که رفتیم بردمش طرف تخت دو طبقۀ خودمو برادرم. با اينكه تقريباً هم قد خودم بود اما احساس كردم مى تونم بلندش كنم بزارمش روی تخت. دستامو گذاشتم دور بازوهاش بلندش كردم به كمک خودش نشوندمش روی طبقه بالايى تخت، بعدشم كادو ها رو كه روی زمين گذاشته بود برداشتم دادم دستش، خودم هم پريدم بالای تخت. روی تخت يكم رفتيم عقب به ديوار تكيه دادیمو پاهامونو رو به جلو دراز کردیم. بنفشه يكم ديگه منو نگاه كرد بعد با ذوق اول هديه بزرگه رو برداشت شروع كرد با ظرافت باز کردن. یه آن ياد پرستو افتادم وقتى كه توی پارک کادویی كه بهش داده بودمو با آرامش باز ميكرد که منم از دستش كلافه شده بودم. نا خودآگاه از روی حرصم یه پوزخند زدم سعى كردم حواسمو بدم به بنفشه. ديگه تقريباً يه طرف كادو رو باز كرده بود كه بستۀ مستطیل شكل مشكى رنگه خود هدیه مشخص شد. آروم از كاغذ كادو کشیدش بيرون، يكم با تعجب نگاهش كرد چون هيچى روی جلدش نبود که مشخص کنه اين چيه. به راحتى جايى كه اين بسته باز ميشد رو پيدا كردو آروم درش رو باز كردو توش رو نگاه كرد. شادی عجبی توی صورتش دمید. با ذوق گفت
بنفشه_ واى نگاه كن، تو دیوونه ای فرهاد
من_ شک نكن
بنفشه_ خيلى عالیه، يكم بيشتر به كادو نگاه كردو ادامه داد یه ست كامله كامله واقعاً! جداً مرسى
من_ اميدوارم به كارت بياد
بنفشه_ حتماً مياد، با اينكه زيادى آرايش نمى كنم اما اين يه سته کامل معرکست. از اين به بعد هر وقت بدونم تو ميخواى منو ببينى از همين ها استفاده ميكنم
من_ راستش نميدونستم چى به دردت ميخوره، اين شد كه ترجيح دادم اينو بگيرم كه البته توی بازار خودمون جايى رو سراغ نداشتم. ماه گذشته كه یکی از فاميلای مامانم از فرانسه ميومد به ذهنم خورد اين ست لوازم آرایش رو كه مامان توی مجله داشت بگم بخره بياره. خلاصه مبارکت باشه
بستۀ لوازم آرایش رو گذاشت كنارش، خودشو بيشتر چسبوند به من. سرشو گذاشته بود روی بالا سينمو آروم نفس ميكشيد
من_ اون یکی رو نميخواى باز كنى؟
همينطورى كه دستامو تو دستاش گرفته بود گفت
بنفشه_ خودت بازشون كن ميخوام دستاتو توی دستام بگيرم
من_ عزیزم حالا چرا دستاى منو عين اين متهما سفت گرفتى! ول كن بذار كادو رو برات باز كنم
دستامو آروم ول كرد دور كمرمو گرفت. از كارش خندم گرفته بود، كادو رو از جلوی پاش برداشتمو سعى كردم برخلاف میل خودم که ترجیح میدادم با پاره کردن کاغد کادو از شرش خلاص شم، اون رو آروم باز كنم. بعد از چند لحظه دو تا كتاب خيلى مفيد كه قبلاً خونده بودمو از داخل کاغذ کادو كشيدم بيرون
بنفشه_ ايول، كتاب
من_ اونم چه کتابایی، بايد بخونى ببينى چى دورو برت ميگذره
آروم دستاشو از دور كمرم آزاد كردو کتابارو از دستم گرفت با همون نگاه اول و يكم ورق زدنه يکيش با تعجب نگاهم كردو گفت
بنفشه_ اين كتاب مال خودته، نه؟ نو نيست
من_ آره، مال خودمه، كتابه خيلى مفیدیه واسه جهت دار كردن زندگى. توی هر چند صفحه هم يه يادگارى از من ميبينى. چون كتاب يكم فلسفی و عميقه مجبور بودم هر چند صفحه يا خلاصه نويسى کنم يا نكات مهمش رو دورو بر صفحه بنویسم.
بنفشه_ واقعاً عالیه، همه چيزت عجيبو حيرت آوره
آروم كتابو همونطور كه توی دستش بود آوردم صفحه اول. توجه هر دومون رفت روى جمله ای كه با خط درشت اونجا نوشته بودم. صدامو يكم صاف كردم بلند خوندمش
من_ آنانكه خورشيد را به زندگى ديگران هديه ميكنند، نمى توانند خود از آن بى بهره باشند.
بنفشه لبخند آرامش بخش عميقى روی صورتش اومد. كتابو بست گذاشت كنار پاش ذل زد به چشماى من. بدون توجه به موقعیت نشستنم آروم لبشو گذاشت روی لبمو با فشار مکیدشون.
نظر یادتون نرہ
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#29
Posted: 15 Jul 2012 04:19
پـــــســــرے در بـــــــہــــار
نميدونم چقدر گذشته بود اما حس میکردم کمی سرعتمون زياد شده. دستمو که داشتم باهاش پشت کمرش رو لمس میکردم آوردم جلو تا یکم از هم فاصله بگیریم. لبشو جدا كردو همدیگه رو نگاه كردیم. همونطوری كه از پشت دراز میکشید روی تخت، دست منم كشيد طرف خودشو مجبورم كرد روش دراز بكشم. بدون توجه به موقعيتمون لبامون بهم قفل شد و بازی شروع شد.
تقریباً یک ساعتو خورده ای از اون جریان گذشته بود، توى هال نشسته بودمو همش با موهام ور ميرفتم كه نريزه روی صورتم. همیشه بعد از حموم اینجوری میشدو کلافم میکرد. سیگاری که توی دستم بود رو توی جاسیگاری فشار دادم گفتم
من_ خانمی! بیا دیگه. دو ساعته از حموم اومدی بیرون رفتی توی اون اطاق بیرونم نمیای. کمک نمیخوای؟
بنفشه_ اومدم آقای غر غرو. یکم دیگه صبر کن
کمی که گذشت بنفشه هم از اطاق اومد بيرون. همینجوری که با فاصله از من توی هال واستاده بود دستاشو زده بود به کمرشو منو نگاه میکرد. صورتش از اولشم جذابتر شده بود، همینجوری با عشق توی صورتش میچرخیدم
بنفشه_ بهت گفتم كه ست لوازم آرايشه عاليه
من_ زيبايى مال تو. ازش لذت ببر
با خنده اومد نشست توی بغلم گفت
بنفشه_ فرهاد ممكنه براى فردا که نه اما براى پس فردا یه مهمونى بگيرم، اول ميخواستم فقط دخترها باشيم اما دلم مى خواد تو هم توی مهمونى باشى. مياى؟
من_ شما جون بخواه، مهمونى اومدن كه سهله
بنفشه_ آخ جون، پس امشب به اونايى كه مد نظرم بودن زنگ ميزنم ميگم كه با دوست پسراشون بيان تا تو هم راحت باشى
من_ آره كاره خوبى میکنی. اما در كل فرقى نداره چون خيلى وقته دخترا رو ديد نزدم. بگو خوشگل کنن بيان يكم هيز بازى در بيارم
بنفشه_ آروم زد تو سرم با یه اخم ساختگی گفت تو بيخود مى كنی شيطونى كنى. جناب عالى فقط بايد منو ببينى
وقتى اخم ميكرد چهرش جذابترو بانمکتر ميشد. يه بوس از لپش كردمو پاشدم كه تا از گشنگی نمردیم یه چیزی رديف كنم بخوريم.
همونطور که اونشب دو نفری با هم برنامه ریخیتم، قرار شد که واسۀ فردای روز تولدش مهمونی رو برگزار کنیم. قرارمون این شد که مهمونی جنبۀ دیداری و دور هم جمع شدن داشته باشه تا یه جشن تولد.
ساعت رو نگاه کردم دیدم تقريباً چند ساعت ديگه بايد برنامم رو هماهنگ کنم كه برم خونشون. تا به قول خودش توی مهمونى حضور پايدار داشته باشم. چون از صبح زياد راه رفته بودم، روی حساب داغ بودنم بدنم كلى عرق كرده بود. از آقاى كاظمى يه چند ساعتی زود تر اجازه گرفتم برم خونه تا یکم به سرو وضعم برسم. برخلاف تصورم بدون كليد كردن و سوال پیچ کردنم قبول كردو با خوشحالی از شرکت زدم بيرون. با سرعت رفتم خونه يه دوش گرفتم يه چيزى هم خوردمو يه ست رسمى تنم کردمو حركت كردم سمت خونۀ بنفشه.
توی مسير از خستگی زیادی توی ماشينه راننده خوابم برد اما شكر خدا چون بهش سپرده بودم كجا میخوام پياده شم بيدارم كردو بعد از اینکه پولشو دادم راه افتادم توی کوچه و شروع کردم چک کردن پلاک ها. بعد از یکم گشتن خونشون رو که يه آپارتمان 9 طبقه بود پیدا کردم. همين جورى بالا رو نگاه مى كردم و متعجب بودم از اينكه مردم چطور توی يه همچين آپارتمان هایی زندگى ميكنن. با خودم گفتم با اين حساب احتمالا 50 واحدى بايد باشن ديگه، اما وقتى رفتم جلوتر و زنگ های طبقه ها رو نگاه كردم تعجبم بيشتر شد حدود 10 واحد بيشتر نبود. از تعجب یه بار دیگه هم شمردم ببینم درست دیدم یا نه. بعداً وقتى رفتم توی خونشون فهميدم خونشون دوبلکس بوده. به هر حال زنگ رو زدمو بعد از چند لحظه بنفشه كه منو توی آیفن تصويرى ديده بود راهنماییم كرد برم بالا. آسانسور تو طبقه 6 واستادو آروم درش کنار رفت، ديدم بنفشه دم در یه خونه واستاده. با همون شادی که اکثر وقتا توی صورتش دیده میشد به استقبالم اومد، از تو خونه آهنگ پخش ميشد اما صداش زياد بلند نبود.
من_ سلام ملكه زيبايى
بنفشه_ سلام شاهزاده سوار بر اسب سفيد من
من_ اوهو، چه لقب هایی!
بنفشه_ از خودت ياد گرفتم، بيا تو كه چند نفرى از دوستام اومدن
آروم درو باز كردو رفتیم تو. وسعت و بزرگی هال رو که دیدم تحت تأثیر قرار گرفتم بهتر بگم کپ کردم. باز به خودم گفتم آخه منو چه به اينجاها! خودمو جمو جور كردمو به دوستاى بنفشه كه اومد بودن طرف هال سلام كردم. داشتم از روی عادت کفشمو از پام در میاوردم که ديدم بنفشه با تعجب نگام ميكنه
من_ هوم؟
بنفشه_ آروم در گوشم گفت نمى خواد کفشاتو در بيارى. همه كفش دارن
منم دوباره پامو كردم توی کفشمو با بیخیالی سمت چپمو نگاه كردم ببينم اونجا چه خبره. ديدم يه خانمه داره مياد سمت ما. با روى باز و صميمانه نزدیک ما ميشد، گفتم
من_ سلام
خانمه_ سلام، خيلى خوش اومديد. چرا دم در واستادید؟
بنفشه جان راهنماییشون كن سمت پذیرایی
من_ ممنون از لطفتون
با بنفشه رفتيم سمت پذیرایی كه حدوداً چند کیلومتری از در ورودى فاصله داشت. كف چوبی خونه كه رنگ روشنش به آدم انرژى ميداد با دیوارهای فوق العاده تمیزو سفيدش و وسیله ها كه با سلیقه قشنگى چینده شده بودن و هماهنگی رنگاشون که همه قهوه ای بودن با تیرگی و روشنیۀ مختلف جلوۀ خيلى قشنگى به محیط داده بود. رفتيم نشستيم روی يكى از مبل های اونجا، اولش تنها بوديم اما چند دقيقه بعد چند تا از دوستاش هم اومدن سمت ما
نظر یادتون نرہ
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#30
Posted: 16 Jul 2012 13:45
خواهش نام کاربری قشنگ.
بیسته نام کاربریت. فقط و فقط King
این قسمت هم تقدیم به شما.
.
پـــــســــرے در بـــــــہــــار
بنفشه_ آروم دم گوشم گفت خوش تيپ شدیا، چه عجب يكم تيره رو ول كردى
من_ چى كار كنيم ديگه، مهمونیه عزیزمونه ميخواستى مشكى بپوشم؟
يه ست رسمى طوسی روشن پوشيده بودم با كفش هميشه مشکی خودم. ديدم اوضاع مناسبه يكم دیدش بزنم شروع كردم نگاه كردنش، يه لباس مجلسی يه سره بنفش پوشيده بود كه استایل سکسیش رو فوق العاده جذابتر كرده بود. آرايش مضون صورتش هم زیبایی مضاعفی بهش داده بود. وقتى حس كردم دوستاى بنفشه دارن ميان سمت پذیرایی رومو از صورتش برگردوندم شروع کردم درو دیوار رو نگاه كردن. دوستاش اون سمت سالن پيش هم نشستن و شروع كردن با همدیگه صحبت كردن.
بنفشه_ من برم يه لحظه پيش بچه ها ميام
من_ باشه
بنفشه_ حواست باشه قرار شد فقط منو نگاه كنى ها، شيطونى نكنى ناقلا
من_ بدو برو زبون نریز كار دستت میدما
با خنده پاشد رفت پيش دوستاش. تحت تأثير زيبايى خونه قرار گرفته بودم، شروع كردم نگاه كردن دقيق خونه. چند دقيقه ای نگذشته بود كه دیدم يه دختر فوق العاده جذاب از ته سالن پيداش شد، با اينكه رو حساب عادتم جز يه نيم نگاه بهش ننداختم اما تو همون لحظۀ كم، تفاوت زیادش با بقيه كاملاً مشهود بود. يه لباس هم رنگ بنفشه تنش بود، يه سره تا بالاى زانوش که رون های خوش تراشش رو تا حدودی پوشونده بود. كفش پاشنه بلنده مشکیش كه بنداش رو دوره ساق سفيدش بسته بود هم جلوۀ متفاوتى بهش داده بود. چشمام به كمد مثلثی شكل كنج سالن بود اما حس ميكردم دختره مستقيم داره مياد طرفم. يه جور خاصى شده بودم. دلم نمى خواست توی اون شرایط تنها بشينم. با خودم نق ميزدم که اين بنفشه هم رفته پيش رفیقای داغونش منو ول کرده به امون خدا. همینجوری مشغول بودمو از نزدیک تر شدن دختره به خودم بیشتر مغشوش میشدم كه خوشبختانه همون موقع بنفشه از پيش دوستاش بلند شد اومد طرف من. با دختره توی یه زمان به من رسيدن. بنفشه رو کرد به دختره با خوشحالی گفت
بنفشه_ ايشون فرهاد هستن. بعد اشاره كرد به دختره ادامه داد، بهناز، خواهرم
وقتى گفت خواهرم یکم خيالم راحت شد، با لبخند از جام بلند شدم دستامو بردم طرفش سلام كردم. دست دادو رفت سمت راسته سالن روی يكى از مبل ها نشست، تقريباً 3 تا مبل بين ما فاصله بود.
من_ همونطور که بنفشه رو نگاه میکردم گفتم فكر نمى كردم خواهر باشید، البته ته چهرتون ميشه يه چيزهايى پيدا كرد كه مثل هم باشه، اما كلاً سخت میشه فهميد با هم خواهرید
بنفشه اومد كنارم نشست دستم توی دستش بود و واسه خودمون صحبت ميكرديم. گاهى نگاه های خواهرش روم سنگينى ميكرد اما زياد محلش نمیزاشتمو سرم توی دنياى خودم گرم بود. ياد اون شبى افتادم كه بنفشه دم رستوران بهم گفت هر كسى رو كه ميديدم باهم حرف ميزنه توی نگاهش نياز رو ميديدم اما چشماى سرد تو چيز ديگه اى ميگفت. یادم اومد توی اون لحظه که بنفشه حرف میزد یه رفتار خشک و مغرورانه رو توی خيابون ازش تصور ميكردم كه به گفته خودش بعد از آشنايى با من و دیدن سادگی توی زندگیم كم كم غرورش از بين رفته. اما همون رفتار خودپسندی رو توی نگاه های خواهرش به وضوح ميديدمو حس میکردم، همين ناراحتم ميكرد. شايد داشتم خودم رو توی یه آينه واقعی ميديدم
بنفشه_ موافقى؟
من_ با چى؟
بنفشه_ 2 ساعته پس چى ميگم این وسط؟
بهناز_ احياناً حواسشون پيش دوستاته، با یه حس نفرت انگیز ادامه داد پسرا همشون همینن
من_ با اینکه از طرز حرف زدنش بدم اومد اما با لبخند نگاهش كردم گفتم نظر لطفتونه اما نه، حواسم پيش بقيه نبود، اشاره كردم به بنفشه ادامه دادم، وقتى عزيزى به مهربونیه اين فرشته دستهاى تو رو گرم تو دستهاش فشار بده شايد ناخودآگاه از دنياى پر دغدغه امروزى جدا بشی، یه جورایی توی خلصۀ بی وزنی رها بشی
رومو برگردوندم سمت صورت بنفشه كه با عشق نگاهم ميكرد. با اينكه حس ميكردم خواهرش از حاضر جوابی من وا رفت اما به روى خودم نياوردم. دلم نمى خواست از همين ابتداى آشنايى همش بين ما كل كل باشه، چون به هيچ وجه حوصله اين چيزا رو ندارم.
نظر یادتون نرہ
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن