انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
داستان سکسی ایرانی
  
صفحه  صفحه 4 از 5:  « پیشین  1  2  3  4  5  پسین »

پسری در بهار


مرد

 

پـــــســــرے در بـــــــہــــار



ديگه تقریباً بقيه كسانى هم كه دعوت بودن اومدنو خوشبختانه اکثرشون با دوست پسراشون بودن. كمى كه گذشت صدای آهنگو يكم بيشتر كردنو همه واسه خودشون خوش بودن. دوباره حس کردم نگاه کسی روم سنگینی میکنه. اطراف رو نگاه کردم دیدم بهناز باز اومده نزدیکای من نشسته داره منو با غرور نگاه ميكنه. تو دلم گفتم عجب پر روییه ها، با اينكه يه بار تا ته خورده بازم ول كن نيست. بدجور کرمم گرفته بود با خودم گفتم بزار يكم اذيتش كنم بخندم. پاشدم رفتم مبل بقلیم نشست، بینمون يه مبل خالى بيشتر نبود، نميخواستم بقيه بشنون چى ميگم
من_ بهت نمى خوره زياد سنى داشته باشى
بهناز_ 23 سالمه
من_ عمراً، خيلى باشى به زور 19
همينجور كه از ارضا شدن آرومه سادیسمم با لذت نگاهش ميكرد ديدم بنده خدا از رک گویی من وا رفت اما سریع خودشو جمع كرد. دوباره بعد از چند لحظه سکوت ادامه دادم
من_ حالا مشقات رو نوشتى اين وقت شب اينجا نشستى؟
بهناز_ شوخى دارى؟
من_ من با بابامم شوخى نمى كنم، چه خودتو تحويل گرفتى!
اون بیچاره كه خودشو آماده كرده بود حرف بزنه از جواب دادن من خفه خون گرفتو روشو انور كرد. تو دلم با شرارت گفتم آخى، چه حالى ميده آدم اين سادیسمو خالى كنه سر بچه هاى مغروری مثل اين. سیگارمو از روی میز کوچیک رو به روم برداشتم و يه دونه اش رو روشن كردمو به جمعيت خیره شدم. یه لحظه نگاهم افتاد به بهناز ديدم داره نگاهم ميكنه و فكر ميكنه. فهميدم منتظر بهونست که متلک بندازه حرصش رو خالی کنه، كه همينطور هم شد
بهناز_ واقعاً كه، اين سیگارای بیکلاس چيه ميكشى!؟
من_ بشين سر جات کوچولو، اون سیگارای باکلاس واسه امثال شما بچه سوسولاست كه يه پک از اينا نميتونيد بزنيد.
يكم نگاش كردم خيلى آروم با خودم زمزمه كردم سه هيچ
بهناز_ من سوسولم!؟
من_ اوهوم
بهناز_ بده همون سیگارو واست تا ته ميكشم
من_ وقتى پاکت سیگارو گرفتم روش نوشته بود براى كودكان زير 20 سال ممنوع
هر کاری کردم ديگه نتونستم جلوى خندمو بگيرم. حس كردم تا حالا هیچ کس اینجوری پشت سر هم به این بنده خدا نریده. حیوونی رنگو روش وا رفت. اگه غريبه بود ککم هم نمیگزید اما اون هيچى هم که نبود خواهر بنفشه بود، واسه همون دوباره نگاش كردم گفتم
من_ زياد حرفاى منو جدى نگير، يكم شوخی كرديم تنوع ايجاد بشه
بدون اينكه چيزى بگه پاشد رفت. منم سر خودمو با میوه ها گرم کرده بودم. دیگه بهناز رو ندیدم، نمیدونم کجا رفته بود. احساس تشنگی کردم پاشدم رفتم سمت آشپزخونه، يه لیوان آب از روی ديوارۀ اُپن آشپزخونه بردارشتم. از تشنگی زیاد یه سره همشو خوردمو یکم كل سالن رو نگاه كردم یه آماری بیاد دستم. دخترا پسرا نشسته بودن بعضی ها هم واسه خودشون اون وسط میرقصیدن. بنفشه طرف پذیرایی پیش یکی از دوستاش نشسته بود، وقتی منو دید برام دست تکون داد، یه چشمک بهش زدمو برگشتم سمت مبلی که روش نشسته بودم. خلاصه توی هیچ کدوم از سالن ها از بهناز اثری ندیدم. بنفشه تند تند بهم سر مى زدو چون ميدونست من وسط برو نيستم بى خيال من میشدو ازم اجازه ميگرفتو ميرفت پيش دوستاش كه تنها نباشن. بقيه مجلس هم سرم يا به خودم گرم بود يا با پسرا يكم گپ میزدم يا اينكه بنفشه مييومد يه احوالى ازم میپرسید شارژم ميكرد. همینجوری با بنفشه که کنارم نشسته بود مشغول حرف زدن بودیمو دوستاش رو به من معرفی میکردم که صدامون زدن واسه شام. انگار اکثر افراد زياد اشتها نداشتن اما من از بس ميوه خورده بودم گشنه ترم شده بودم، پاشدم دست بنفشه رو هم آروم گرفتم باهم رفتيم سمت ميز
من_ اووووه. چه خبره اينهمه غذا!
بنفشه_ چيه زياد؟
من_ آره بابا، کلیش ميمونه
بنفشه_ فداى سرت
مثل بقیۀ وسایل خونه روی ميزو هم خيلى با سليقه چينده بودن. چند سينى اُلویه، چند سینی هم سوسیس وکالباس بود كه دورو برشون با گوجه و خیارشور قاچ شده تزئین شده بود. لیوانا با قاشق ها رو هم به صورت دایره وار يه گوشۀ ميز چینده بودن
من_ بنفشه من وحشتناک گشنمه ها
بنفشه_ مى شناسمت، تو كى گشنت نبوده که این بار دومت باشه!!


نظر یادتون نرہ
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 

پـــــســــرے در بـــــــہــــار



با خنده يکی از بشقاب ها رو برداشتم شروع كردم پر كردن. ترجيح دادم با الویه شروع كنم، يه چند تا تيكه نون هم برداشتیمو با بنفشه رفتيم توی اطاق خود بنفشه كه راحت غذا رو بخوريم. اطاقش که البته بیشتر به یه خونه شبیه بود تا یه اطاق همونطور كه حدس ميزدم کاملاً مرتب بود، هر چيزى سر جاى خودش.
من_ اطاق قشنگیه
بنفشه_ مرسى عزيزم
ديگه حرف نزدمو يه بسملا گفتمو يه سره بشقابو خالى كردم. وقتی بشقاب خالی شد رو کردم به بنفشه که هنوز مشغول بود با خنده گفتم
من_ من بازم گشنمه
بنفشه_ نــــه! جدى ميگى؟ میترکیا
من_ نه چيزيم نميشه، برو اينو واسم پرش کن خانمى. کالباس بذار با گوجۀ زياد يه چند تا نون هم بيار
بنفشه_ از دست تو گامبو. اميدوارم این سری سير بشى چون ميترسم منم بخورى
من_ اونم به موقعش
بنفشه_ ديوونه
با خنده از اطاق رفت بيرون، زياد طول نكشيد كه با یه بشقاب پر برگشتو بازم شروع كرديم خوردن. انگار نه انگار كه همین چند دقیقه پیش یه بشقاب خالی کرده بودم.
من_ ميدونى تو مثل اين کاتالیزورا عمل ميكنى، بغلم كه ميشينى غذا سریع هضم ميشه ميره پى كارش
تو همين حرفها بوديم كه در اطاق رو زدن، بنفشه رفت درو باز كرد. بهناز بود كه اومد تو
من_ به به مهمون هم كه داريم. با خنده ادامه دادم پس واجب شد يه بشقاب ديگه هم به سلامتى مهمون افتخاریمون غذا بخوريم
بنفشه_ يكى زد تو كلم با خنده گفت شما لطف ميكنى اين آخرين بشقابتونه، ميترسم بعدش از جات نتونى تكون بخورى
بهناز_ واقعاً! اومدم براتون نوشیدنی بيارم بعد از غذا بخوريد يكم گرم شيد
من_ با تعجب گفتم گرم شيم؟
بنفشه_ بهناز فرهاد اهل اين چيزا نيست، منم واسه همونه ديگه نمى خورم
بهناز_ پس كه اينطور، جالبه والا
بدون توجه به متلکای بهناز يكم صافتر نشستمو جدّى تر غذامو خوردم، اونم يكم نشست توی اطاق بعدشم پاشد رفت
بنفشه_ حرفاشو زياد جدى نگير
من_ چى بگم والا، از رفتار جووناى اين دوره در عجبم
بنفشه_ نفسش رو خالى كردو با بيحالى گفت فكر كنم مشكل اصلیش با منه، توی طول هفته شايد چند كلمه بیشتر با هم حرف نزنیم اونم همش کنایست، از دستش خسته شدم
من_ درست ميشه، بهتره هواش رو داشته باشى. هيچى نباشه دختره، تو بهش محبت كن مسائل خود به خود حل ميشه
بنفشه_ به قول خودت، چى بگم والا
تو همون حالو هوا شروع كردم غلغلک دادنشو اينقدر مسخره بازى در آوردم تا حالو هواش بهتر شدو با خنده از اطاق رفتيم بيرون. چند تا از دوستاش داشتن آماده میشدن که دیگه رفع زحمت کنن، بقيه هم ديگه زیاد ننشستن. كم كم خونه خالى شدو در نهايت جز منو بنفشه و بهناز با مادرش كسى خونه نموند. با كمک بنفشه شروع كرديم يكم مرتب كردن اونجا
مادر بنفشه_ اى واى، شما چرا زحمت ميكشيد
من_ اين حرفا چيه، شما بهتره استراحت كنيد. من خودم با كمک بنفشه كه مثل خودتون یه پا ملکست همه چى رو جمع ميكنم


نظر یادتون نرہ
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 

پـــــســــرے در بـــــــہــــار



مادر بنفشه_ مرسى پسرم
از آشپزخونه اومدم بیرونو رفتم طرف ميز كه بقيه وسايل رو ببرم. چند دقيقه ای بيشتر طول نكشيد كه همه چيز رو ريختيم توی آشپزخونه
من_ خب، من ديگه برم عزيزم
بنفشه_ يه لحظه واستا من برميگردم. دستشويى دارم داره بیچارم ميكنه، نریا زودى ميام
با خنده ردش كردم رفت. خودمم رفتم به ميز غذاخوری توی سالن پذیرایی تكيه دادمو سیگارمو روشن کردم. همینجوری مشغول بودم كه بهناز اومد طرفم
من_ يه وقت خسته نشى اينقدر به مادر خواهرت كمک ميكنى ها
بهناز_ حوصله نداشتم كمک كنم
اومد كنار من به ميز تكيه داد. فاصلش خيلى با من كم بود، حرارت زیاد بدنش از آستین و كمرش كه از لباسش بيرون بود با شدت میخورد به تنم. بدون توجه بهش يكم خودمو كشيدم كنار و ازش فاصله گرفتمو يه پک سنگين از سيگار گرفتمو دودشو توی هوا فوت كردم.
بهناز_ تا چند وقت ميخواى با بنفشه بمونى؟
من_ يعنى چى؟
بهناز_ ميگم چند ماه ميخواید باهم بمونيد؟
من_ من هيچ وقت روابط عاطفى واسۀ یه دوستى موقتى برقرار نمى كنم
بهناز_ پس بنفشه به دردت نمى خوره
با تعجب نگاش كردم. از اينكه اينقدر راحت زیرآب خواهر خودشو ميزد متأسف شدم
من_ هر كسى رو حساب تجربه هایی که داره تو زندگیش انتخاباتی ميكنه. یه پک دیگه به سیگار زدمو مونده بودم حرفایی که رو دلم مونده بود رو بهش بزنم یا نزنم. دود سیگارو دادم بیرونو دلمو زدم به دریا گفتم بنفشه دختر خوبیه، مثل تو هم نیست كه سعى دارى خود واقعیت رو پشت يه بهنازی كه خودت واسه خودت ساختى له كنى، اما متأسفانه تنها سودى كه تا الان برات داشته داغونتر شدن خودت بوده
بهناز با حيرت منو نگاه ميكرد، ميدونستم زدم وسط خال. دلم واسه اينجور افراد ميسوزه، يكى بايد کمکشون كنه كه دوباره زنده بشن. فقط بايد شروع كنن، راه آمادستو فقط يه start مى خوان. يكم نگاش كردم ادامه دادم
من_ اينجورى با تعجب نگام نكن. تا دلت بخواد امثال تو رو ديدمو باهاشون حرف زدم پس خوب ميدونم چى ميكشى. اما بدون اين راهش نيست. جز اينكه زودتر پير ميشى هيچ سودى برات نداره بهناز. برو با خودت خلوت كن و فكر كن كه كى بودى، چقدر زنده بودی و الان چى هستى!
نميدونم چى شد اما اون ظاهر مغرورش كه سعى داشت با پوشيدن کفشای پاشنه بلند حتى از پسرا هم بره بالاتر یهویی خالى شد. چشماشو نگاه کردم داشت برق میزد. اشک پشت چشم رو خوب مى شناختم
من_ راحت باش، اگه نياز داشتى خودتو خالى كنى اون اشکارو نگه ندار. سیگارمو تو جا سیگاری رو ميز فشار دادم ادامه دادم، همه ما خونۀ آخرش دوباره مى شيم خاک، همين خاكى كه شايد مدتهاست بهش توجه نميكنى. خاک غرور نداره، همه رو تو دل خودش جا ميده.
مثل موقع هايى كه دلم خيلى به حال كسى ميسوزه متوجه نبودم كه چه حرف هايى دارم ميزنم، رومو برگردوندم سمت بهناز از نیمرخ نگاهش كردم. گوله اشكى رو ديدم كه خيلى آروم از روی گونش سر ميخورد ميرفت پائين. بدون اینکه چیزی بهش بگم ازش دور شدمو رفتم سمت در. سرمو با مبايلم گرم كردم كه بنفشه اومد. با اونم خداحافظى كردمو با همون احساس غریبی كه داشتم رفتم توی آسانسور.


نظر یادتون نرہ
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
↓ Advertisement ↓
مرد

 

پـــــســــرے در بـــــــہــــار


از ساختمون که اومدم بیرون چند دقيقه ای به آسمونه شب كه بازم ستاره هاش زير ابرا قايم شده بودن نگاه كردم، چه حال غريبى داشتم! شايد باطن خسته و شکستۀ بهناز منم تحت تأثير قرار داده بود، شايدم چون ظرفيت ظاهر سازی و خنده كردنم پر شده بود اينجورى شده بودم، در كل با احساسى غمى كه داشتم خیلی آروم راه افتادم سمت خونه. توی مسیر، نزدیکای خونه چشمم به پارکی افتاد كه هر وقت حالم گرفته بود خودمو توش گم میکردم. راهمو کج کردم سمت پارک. مثل هميشه خلوته خلوت بود، بعد از کمی راه رفتن بالاخره روی تاپ مخصوص خودم نشستمو همينجور كه از سیگار کام میگرفتم خيلى آروم تاپ میخوردم
** حدود يک ماه از اون شبى كه با پرستو و دوستاش توی استخر زده بودیم تو سرو کله هم ميگذشت. ديوانه وار به هم علاقمند شده بوديم، بايد هر روز صداى همديگه رو میشنیدیم.
شنیدن صداش مثل آبه خنکی بود كه براى لحظاتى، فشار بی امان زندگی رو که از کودکی روی دوشم ميكشم از وجودم دور میکرد.
چند وقتى بود كه حس ميكردم بازم پکره، با خودم گفتم بهتره اينقدر سؤال پیچش نكنم. احتمالاً داره يه دورۀ سخت رو میگزرونه، بهتره مثل هميشه پشتش باشمو بهش روحيه بدم تا كم كم از اين وضعيت خلاص شه. در کمال ناباوریم هفته بعدش هم به همين منوال گذشتو من ديگه واقعاً نگرانش شده بودم كه چى شده که پرستوی من، عزيزِ دلم با اينكه سعى ميكنه واسه من فيلم بازى كنه تا من از ناراحتت بودنش غمگین نشم داره اذيت ميشه!
من_ پرستو جان، عزيزم من نگرانتم، نميخواى به من بگى توی این مدت چی شده كه اينجورى ناراحتى؟
پرستو_ من كه ناراحت نيستم
من_ عزيزم ميدونم اينقدر دوستم دارى كه نميخواى يه وقت منم به خاطرت ناراحت بشم، اما باور كن وقتى حس ميكنم داری اذیت میشی اما از روی عشقت دم نمیزنی بيشتر عذاب ميكشم
پرستو_ چيزى نيست عزيزم، شايد مال خستگی و كم خوابیه، شایدم واسه درسام باشه که سنگین شدن، قول ميدم سریع خوب بشم
من_ چى بگم والا، باشه باز بهت زنگ ميزنم، مراقب خودت باش
پرستو_ خيلى دوستت دارم
من_ من بيشتر عزیز دلم
تلفن رو قطع كردمو شروع کردم عین دیوونه ها توی شركت رژه رفتن. تو دلم غوغایی بود، بلند میگفتم اى خدا اين چشه؟چرا به من نميگه؟ همینجوری با خودم درگیر بودم که یهویی ذهنم رفت سمت بیتا، با خودم گفتم بهتره از پدرام آمارش رو بگيرم. آره راه حلش همينه
تلفن رو دوباره برداشتمو توی لیستم دنبال اسم پدرام گشتم تا پیداش کردم. زنگ زدمو خدا رو شکر بعد از چند تا بوق خوردن گوشی رو برداشت
پدرام_ بله
من_ سلام پدرام جان
پدرام_ بــــــــه سلام فرهاد خان گل. آقا چه عجب، اینطرفا. تحويل گرفتى زنگ زدى
من_ لطف دارى عزيز، شما واسه ما خيلى عزيزى
پدرام_ چاكريم
من_ پدرام جان يه مسئله اى هست ميخوام ببينم اگه بشه به كمک هم حلش كنيم بره رد كارش
پدرام_ در خدمتم آقا
من_ الان ميتونى صحبت كنى؟
پدرام_ آره الان خونم اتفاقاً بیتا قراره بياد پيشم، داشتم يه دستی به سر و كول خونه میکشیدم
من_ جداً؟ چه خوب كه مياد اونجا
پدرام_ چطور؟
من_ ببين پدرام جان، الان حدود 10 روزى ميشه پرستو یه جورایی ناراحته، هر چى ازش سوال ميكنم طفره ميره اما ميدونم يه مسئلۀ مهمى پيش اومده كه اينجورى ريخته بهم. ديگه دارم از نگرانی ديوانه ميشم، الان با خودم فكر ميكردم یهویی به ذهنم خورد شايد بیتا بدونه اين چشه
پدرام_ خب يه كارى كن، بذار بیتا كه رسيد خونه من ميگم بهت زنگ بزنه يا نه اصلاً شماره بیتا رو بنويس خودت زنگ بزن
من_ نه من منتظر تلفن ميمونم، اينجورى راحت ترم
پدرام_ پس خبرت ميكنم


نظر یادتون نرہ
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 

پـــــســــرے در بـــــــہــــار




تلفن رو قطع كردمو کیفمو برداشتم بدون توجه به منشى از شركت زدم بيرون، نميدونستم ميخوام كجا برم، فقط وقتى تو خیابونا بين مردمى كه همه اندازۀ يه دنيا مشكل و گرفتارى دارن راه ميرفتم احساس همدردى ميكردم. همینجوری بی هدف راه میرفتم که مبایلم زنگ خورد، شماره ناشناس بود حدس زدم باید بیتا باشه
من_ بله
بیتا_ سلام فرهاد
من_ سلام بیتا، رسيدى پيش پدرام
بیتا_ نه زنگ زدم بهش که بگم يكم ديرتر میرم پيشش اونم قضيۀ تو رو گفت، بهتر دیدم زنگ بزنم
من_ لطف كردى
قضيه رو براى بیتا هم تعريف كردم اما اونم با اينكه متوجه تغيير رفتار پرستو شده بود چيزى نميدونست
من_ اى بابا حالا چى كار كنم از دست اين دختر
بیتا_ نگران نباش ته توشو برات در ميارم
من_ اگه بتونى كه خيلى خوب ميشه، بدجور نگرانشم
من_ از صدات و حرف زدنت معلومه
خداحافظى كردو قطع كرد. منم يكم ديگه راه رفتم برگشتم شركت كه تا يه اتفاقى نيفتاده بقيه كارا رو ردیف كنم.
از اون جريان چندين روز گذشته بود و همچنان نميدونستم پرستو چشه، حتی بیتا هم آخر نتونست برام کاری بکنه. تا اينكه اون شب بعد از ساعته كارى شركت بهم زنگ زد
من_ سلام عزيزم
پرستو_ سلام
من_ چرا صدات گرفته، تو كه ظهر خوب بودى، نكنه! ببينم گريه كردى؟
پرستو_ با همون صداى گرفتشو لرزونش كه تو صداش بود گفت آره خيلى.
نتونست خودشو نگه داره زد زیر گريه
با شنیدن صدای هق هقش حس میکردم سرعت ضربان قلبم کمترو کمتر میشه. ديگه داشتم ميمردم از نگرانى. بین گریه کردناش فقط تونست بگه كه الان خونست تا من برم پيشش. قرار شد دم خونشون ببینمش.
بدون توجه به هیچ چیزی از شرکت با سرعت زدم بیرونو سر اولین خیابون تا خونۀ پرستو یه دربست گرفتم. نزدیکای خونشون که بودم زنگ زدم بهش و بهش گفتم حاضر شه بیاد بیرون. از استرس تمام صورتم عرق کرده بود. فقط دعا دعا میکردم طوریش نشده باشه.
راننده_ آقا حالتون خوبه؟ چرا اینقدر قرمز شدید؟ عرق هم که کردید؟
من_ خوبم. فقط تندتر برید اگه میشه
سر کوچشون كه رسيدم هنوز پرستو از خونه بیرون نیومده بود. دوباره شمارش رو گرفتمو گفتم که پایین منتظرتم. به راننده گفتم
من_ عزیز اگه لطف کنی منتظر بشی ممنون میشم. احتمالاً لازم باشه تا یه مسیر دیگه هم زحمت مارو بکشی
راننده_ خواهش میکنم
با همون تشویش و نگرانی از ماشین پیاده شدمو با قدمای خسته رفتم سمت در آپارتمان پرستو اینا. نگران بودم نكنه طوریش شده باشه خداى نكرده، اما وقتى از در اومد بيرون همين كه ديدم سالمه باز يكم خيالم راحت شد. قربونش برم چشماش كاسۀ خون بود بسكه گريه كرده بود. سریع رفتم طرفش دستشو گرفتم، چقدر يخ بود! بردمش طرف ماشین روی صندلی عقب نشستیمو به راننده آدرس پارکی رو که همیشه با پرستو اونجا میرفتیم رو دادم. توى راه هيچ حرفى با هم نزديم یعنی جونی تو بدنمون نبود که چیزی بگیم.
سرشو گذاشته بود روی سينمو دستامو توی دستاش گرفته بود. با اينكه ميدونستم بى صدا داره گريه ميكنه جلوشو نگرفتم.
چند دقیقه بعد روی صندلی های یه ميز دایره ای شكل كوچيک، توی پارک جلوى آبميوه فروشى نشسته بوديم. دو تا ليوان شير موز گرفتم آوردم دادم بخوره يكم حالش بهتر بشه. اولش نمى خورد اما وقتى ديد من لحظه به لحظه بيشتر از اون داغونتر میشم لیوان رو از دستم گرفتو تا آخر خورد. هنوز ساکت بودیم، يكم دورو برو نگاه كردم، شلوغ نبود اما حس خوبى نداشتم. پاشدم دست پرستو رو گرفتم رفتيم روی يه نيمكت نشستيم كه ببينم چى شده.


نظر یادتون نرہ
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 

پـــــســــرے در بـــــــہــــار



من_ خب من گوش ميكنم
پرستو_ نميدونم از كجا بايد شروع كنم
من_ از هر جا كه دلت مى خواد، فقط تورو جون خودم قسم میدم ديگه نریز توی خودت كه من طاقت نارحتیتو ندارم
پرستو_ من ميترسم، من نميخوام ازم ناراحت بشى
من_ كى از عشقش ناراحت ميشه كه من دوميش باشم؟
حرفها میزنیا، دستاشو بيشتر توی دستم فشار دادم ادامه دادم، خب شروع كن
پرستو_ مامان اينا مى خوان از ايران برن!
من_ با تعجب نگاش کردم گفتم يعنى چى؟
پرستو_ چند بارى بابا رو حساب كارای شرکتش تصميم گرفته بود بره استرالیا، اما هر سرى يه چيزى ميشد نمیرفتیم. ديگه خيلى وقت بود صحبتش توی خونمون نبود تا همين ۱ ماه پيش كه بابا خيلى جدى كارها رو دنبال ميكرد، به خدا فرهاد من از همون اول مخالفتمو اعلام کردمو گفتم نميخوام بيام اما اونا اصلاً توجهى نكردن. توی اين ۱۰ روز كه هر روز حالم بدتر میشد منتظر بودم كه بهمون ويزا ندن. تا اينكه صبح بابا زنگ زد خونه فهميدم ويزا رو برای کل افراد خانواده صادر کردن. بغضش شدیدتر شد، ادامه داد بابا ميگفت واسه ۴ روز ديگه بليط ميگيرم. وسايل خونه رو هم قرار شده عموم بعداً بفروشه پولشو حواله كنه اونور.
چى داشتم مى شنيدم؟ چرا؟ چرا بعده اين همه مدت؟ چرا بعده اين همه مدت كه پرستو تیکه ای از وجودم شده؟ به خودم اومدم پرستو دستهاى منو كشيده بود تو سينه اش سرشو گذاشته بود روی دستامو گريه ميكرد. ديگه چرا بايد اينهمه تحمل ميكردم؟ خيلى بى صدا اشكم جوشیدو اومد بيرون. چند دقيقه ای توی حالو هواى خودمون بوديم كه پرستو گفت
پرستو_ فرهاد، تو عشق منى، من باهاشون نميرم. امشب بهشون ميگم ميمونم پيش مادر بزرگم زندگى ميكنم اما از تو جدا نميشم، من بدون تو مى ميرم
خواستم حرف بزنم اما اينقدر غم رو گلوم بود كه صدام در نمى اومد. آروم از جام پاشدم دستشو گرفتم بلند كردم يكم جلوى خودم نگهش داشتم، با چه حسرتی نگاهش ميكردم! پیشونیش رو بوسیدمو بدون اينكه چيز ديگه اى بگم تا خونشون رسوندمشو خودم بدون توجه به زمان و مكان شروع كردم راه رفتن.
خيلى فكر كردم، هر چى بيشتر ميگذشت بيشتر به بُنبست ميرسيدم، جدا شدن از پرستو برام ناممکن بود. عين ديوونه ها وسط ناراحتى از حرص ميخنديدم، بعد يهو خنده رو لبم میماسیدو دوباره همون چهرۀ تکیده خودنمایی ميكرد. دست از پا دراز تر از روی گشنگی زياد برگشتم خونه، هوا تاريکه تاريک شده بود. كليد انداختم رفتم توی خونه. چراغ های روشن خونه، هواى گرمش، بوي غذا، همه وجود نازنينِ مادرمو توی گواهی ميداد. بخاطر اون هم كه شده سعى كردم اين قيافه داغون رو جمع كنم اما نشد، کفشمو بغل ديوار جفت كردم و بدون اينكه دنبال كسى بگردم رفتم توی اطاق خودم. شايد فقط صداى ياور بود كه بايد به دادم ميرسيد. استریو رو روشن کردمو گوش سپردم به صداش
چه رنجی از محبت ها کشیدیم
برهنه پا به تیغستان دویدیم
نگاه آشنا در این همه چشم
ندیدیمو ندیدیمو ندیدیم
سبک باران ساحل ها ندیدند
به دوشِ خستگان باریست دنيا
مرا در موج حسرت ها رها كرد
عجب يار وفاداریست دنيا
عجب آشفته بازاریست دنيا
عجب بيهوده تکراریست دنيا
از صداى آهنگ مادرم فهميد كه من برگشتم، اومد در اطاقمو باز كرد منو ديد گفت
مادرم_ اِِ، سلام، كى اومدى؟
من_ الان رسيدم، سلام
مادرم_ با خنده گفت من نفهميدم، ناقلا شدیا
گلوم گرفته بود، هيچى نداشتم بگم. تو دلم گفتم لعنتى الان وقته بغض كردنه آخه؟ توی سکوت خودم نگاهمو ازش دزدیمو الكى كشوى کمد رو كشيدم بيرون كه مثلاً دنبال چيزى ميگردم


نظر یادتون نرہ
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 

پـــــســــرے در بـــــــہــــار


مادرم_ اتفاقى افتاده
من_ نه
مادرم_ به من دروغ نگو، چى شده باز؟
من_ چیز خاصی نیست. توی شركت با يكى از پيک موتوری ها دهن به دهن شدم یکم عصبیم
برگشتم نگاهش كردم، چقدر از حال من دمغ شد. ناراحتیه ندیدن ديگۀ پرستو یهویی ناپديد شد، يادم اومد كه يه عشق بزرگترى هم تو قلبم دارم كه جلوم واستاده و بخاطر يكم ناراحتى من اينجورى خنده رو لبش ماسیده. اشک پشت چشمام بيشتر شده بود، نميخواستم بيشتر از اين ناراحتش كنم. سیگارمو از روی ميز كامپيوتر برداشتم بدون اينكه نگاهش كنم تا یه وقت اشكهاى منو ببينه رفتم توی بالکن.
همینجوری مشغول کام گرفتن از سیگار بودم که صداى بسته شدن در اطاق رو شنيدم برگشتم ديدم از اطاق رفته بيرون كه يكم با خودم تنها باشم. صداى ياور هنوز پخش میشدو منو یاری ميكرد تا راحت تر خودمو خالى كنم. بعد از چند دقیقه برگشتم توی اطاق مادرمو صدا زدم، ميخواستم اگه بتونم باهاش مشورت كنم. اومد توی اطاق گفت
مادرم_ جانم
من_ يكم وقت دارى؟
مادرم_ الان ميام بذار يه سر به غذا بزنم
با سر تأكيد كردمو رفتم نشستم روی تخت بین دو طبقه، منتظر شدم كه بياد. چند لحظه بعد درو باز كرد اومد تو
من_ صندلى رو بيار نزديكم بشين
مادرم_ خب!
من_ نميدونم از كجا شروع كنم برات بگم. قضيه از تقريباً 6 ماهه پيش شروع شد. توی آموزشگاه زبان يه دخترى رو بر حسب اتفاق دیدم كه مهم نيست چى شد چى نشد كه، كه، باهم دوست شديم. اصلاً باورم نميشه اين همه مدت گذشته باشه. ما خيلى به هم وابسته شديم، خيلى خيلى زياد.
مادرم_ خب! حالا مشكلى بینتون پيش اومد؟
من_ بين ما نه، اما، امروز پرستو بهم زنگ زد از بس گريه كرده بود صداش در نمى اومد، بردمش بيرون فهميدم كه قراره بخاطر كاره پدرش همگى برن استرالیا، براى زندگى، واسه همیشه
مادرم_ آها
من_ گفت براى 4 روز ديگه بليط گرفتن
مادرم_ خب
من_ من اينقدر ناراحت بودم كه هيچى به خود پرستو نگفتم اما پرستو ميگفت امشب به مادر پدرش ميگه باهاشون نميره ميمونه با مادربزرگش ايران زندگى ميكنه اما از من جدا نميشه.
مادرم با دقت به حرفم گوش ميكرد. ادامه دادم
من_ خيلى فكر كردم، خيلى زياد. رفتن پرستو مثل قسمت شدن تیکه ای از وجودمه. اما تو ميدونى من هيچ وقت فقط زمان حال رو نديدم، دارم به آينده فكر ميكنم، آيا بدون پدر مادر سختش نيست؟ اونم واسه كسى كه فقط 18 سالشه؟
مادرم_ چرا سخته. يه لحظه واستا من برم اين سیب زمینی ها رو هم بزنم نسوزه الان ميام ببينيم چى كار بايد كرد
من_ باشه
آبه دماغم رو كشيدم بالا، يكم صدام رو هم صاف كردم كه حیوونکی مادرم كه اين همه خسته از سر كار مياد داغونتر نشه. انتظارم زياد طول نکشید كه دوباره اومد. من هنوز همونجوری روی طبقه اول تخت به ديوار تكيه داده بودمو پاهامو تو بغلم گرفته بودم.
من_ كار درست چيه؟ من واقعاً نميدونم بايد چى كار كنم. هر چى بيشتر فكر ميكنم بيشتر به بمبست ميرسم، دليلشم ميدونم چون همۀ تفکرم احساسیه. با بُغضی که دوباره تو گلوم افتاده بود ادامه دادم مامان من واسه پرستو، واسه رشد كردن فكرش، واسه شناسوندن خودم و اخلاقیاتم، كم زحمت نكشيدم كه همينجورى بتونم ازش بگزرمو دور باشم.
مادرم_ میفهمم چی ميگى، اما بذار يكم منطقی تر بررسى كنيم، باشه؟


نظر یادتون نرہ
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
سرمو تكون دادمو منتظر شدم ببينم چى مى خواد بگه
مادرم_ كاش خود دوستت، اسمش چى بود، پرستو. الان اون هم اينجا بود ميشد خيلى بهتر تصميم گرفت. نظر شخصى من اينه که اون با اون سنش همونطور كه خودت ميدونى نياز شدید داره كه با خوانوادش زندگى كنه. همونطور كه تو با وجود اينكه بيشتر وقتت رو دارى كار ميكنى يا كارهاى ديگت رو خودت انجام ميدى و تا حدودی مستقلی هنوز هم با ما زندگى ميكنى. ميفهمى كه چى ميگم
من_ پس اين دل صاحاب مرده رو چى كارش كنم؟ مگه شهر هرته که فرتی يه خونه ای كه بنا شده رو بشه ويرون كرد
مادرم_ اگه تو به اين مسأله اينقدر سخت نگاه ميكنى پس بيچاره اون مادر پدرایی كه بچشون رو که از جونشون بیشتر دوست داشتنو عمرشونو واسش میدادنو اون همه براش زحمت کشیدن، وقتى از دستش ميدن چى ميكشن!
چقدر حرفش تکونم داد، لال شدم. با خودم گفتم تا الان هميشه به كسى كه عزادار اعضاى خانوادش بود ميگفتم خدا بهتون صبر بده، به هر حال زندگیه و مرگ حقه و از اين چرت و پرتا، اما الان كه تو شرايط يكم مشابهش هستم ببين چطورى دارم له ميشم!
من_ ميترسم اگه اين بار بخورم زمين ديگه جونی براى پا شدن نداشته باشم!
مادرم_ نگران نباش، خدا کریمه
من_ آره، با كنايه گفتم واسه من كه خيلى بوده
مادرم_ خودتو كنترل كن، چرا همش نيمۀ خالیه لیوانو ميخواى ببينى؟ تن سالم ندارى كه دارى. ذهن خوب ندارى كه دارى، خانواده خوب ندارى كه دارى، اينقدر ناشکری نكن پسر
با کلافگی سرمو بين دستام گرفتمو سرمو گذاشتم رو زانوم كه تو بغلم آورده بودم. مثل اكثر وقتها تنها صدايى كه از من شنيده میشد سكوت بود و سكوت. حس كردم مادرم داره از اطاق ميره بيرون، قبل از اينكه بره بيرون صداى استریو رو برد بالاتر، صداى ياور با قدرت بيشترى پخش شد توی اطاق و مادرم از اطاق رفت. با خودم ميگفتم كاش دنيا وامیستاد، كاش تو همون روزهاى قشنگ وامیستادو جلوتر نمى رفت، اما زهى خيال باطل. خاطراتم از روز اول آشناییم با پرستو تا امروز عين يه فيلم از جلو چشمام رد میشدو من مثل یه زندونی که پشت میله ها اسیر شده، فقط شاهد گذشتنشون بودم. اون نگاه معصومش، لبخند عمیقش، گرمای وجودش كه ميدونستم فقط پناهگاه تن خستۀ منه يادم میومدو روحمو میسوزوند. با بغض گفتم آخه جواب اين همه زحمته من براى يه نهال بايد اينهمه حسرت باشه خدا؟
نميدونم چقدر با خودم حرف زدم، وقتى چشمامو باز كردم همۀ خونه توی سكوت زندونی شده بود. در اطاق بسته بودو هیچ نوری توی اطاق وجود نداشت. از روی تخت داشتم میومدم پایین که دستم به مبایلم خورد، برداشتم بینم ساعت چنده، نصف شب شده بود خدايا. من اصلاً كى خوابم برد!شايدم خدا دلش به حالم سوخت گفت بذار بخوابونمش تا مغزش زيرِ اين همه فشار نترکیده. راه افتادم سمت در اطاق که برم بیرون. کم کم چشمام به تاريكى عادت كرد برگشتم روی تخت رو نگاه کردم برادرمو ديدم كه روی طبقه بالاى تخت جای من خوابيده بود. آروم از اطاق رفتم بیرونو راه افتادم سمت آشپزخونه، يكم آب خوردم و روونه شدم سمت دستشويى. توی آينه قیافمو نگاه کردم، رگه های ملافه و بالش كه روی صورتم مونده بود خط خطی های قرمزى ايجاد كرده بود، لباس كارم هنوز تنم بودو خيلی چروکیده شده بود، شايدم تو خواب كشتى گرفته بودم و خودم خبر نداشتم.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 

پـــــســــرے در بـــــــہــــار



ظهر توی شركت نشسته بودمو داشتم توی کیفم دنبال مبایلم میگشتم. از بس وابستگى عاطفیم با پرستو زياد شده بود كه مجبور شدم يه دونه موبايل قسطی بگيرم. زنگ زدم به پرستو که یکم دلمو آروم کنم. از وقتى بحث رفتنش جدى شده بود ديگه مدرسه هم نمى رفت.
من_ عزيزم نهار خوردى؟
پرستو_ از ديروز جز اون شير موزی كه برام گرفتی هيچى نخوردم، اصلاً اشتها ندارم
غم و سردى صداش جونمو به آتيش ميكشيد، چشمامو بستم یکم فکر كردم كه آيا تصميمم درسته يا نه.
من_ باشه، الان ميام دم خونتون خودم میبرمت بيرون
تا خواست حرف بزنه گوشى رو قطع كردم اس ام اس زدم تا ۴۰ دقيقه ديگه ميرسم، آماده باش. وسایلمو برداشتمو بدون توجه به هیچ کس از شرکت زدم بیرون.
دم در خونشون كه رسيدم يه تک زنگ زدم به مبایلش كه بياد پائين. انتظارم زياد طول نکشید كه اومد بيرون. حالا ميفهمیدم چرا اين یک ماه همش رنگای تيره و اكثراً مشكى میپوشید. زيرِ چشماش گود رفته بود، چند لحظه از اينكه اينقدر تحت فشار بوده با ناراحتى نگاهش كردم، شايد فهميد كه از ناراحت بودنش بيشتر از هميشه شیکستم. دستاى سردمو با دستاى سرد ترش گرفت، بدون هيچ حرفى جلوى خونشون توی صورت هم نگاه ميكرديم. بغض گلومو به شدت اذيت ميكرد، خيلى مسخره بود كه تو اون شرايط به خاطر اینکه جو رو عوض کنم یهویی يه لبخند مصنوعی زدم اما اينقدر مصنوعی بود كه با اينكه لبخند رو لبم بود اما اشكم خيلى آروم از گوشۀ چشمم چکید پائين. پرستو رو كشيدم تو بغلم، برام مهم نبود کسی ما رو توی اون وضع ببینه حتی پدر مادر پرستو. هيچى مهم نبود، من با زحمت آشیونۀ گرمى واسه هردومون ساخته بودم كه دست نامرد روزگار داشت با لذت خرابش ميكرد.
ميخواستم حداقل از ته مونده های اين ویروونه استفاده كنم كه بيش از اين حسرت نخورم. كمى كه گذشت احساس كردم حالم بهتره، خودمو ازش جدا كردم رو پیشونیش رو بوسیدمو آروم شروع كرديم راه رفتن. با خودم گفتم یک ساعت پيش چقدر گرسنم بود اونوقت الان هيچ احساسى از گشنگی در خودم نمیبینم. توی راه بغل يه ساندویچی واستادمو برای دو نفرمون يه دونه سانویچ گرفتم، نصفش کردمو همونجا شروع کریدم خوردن. با اینکه اصلاً گرسنم نبود زورکی یه چیزی میخوردم که پرستو هم بخوره. آخرسر هم نصفش اضافه اومد که گذاشتمش توی كيف پرستو كه شب بخوره.
تو پارک داشتم ميرفتيم به سمت نیمکت سبز رنگى كه خيلى وقتها گرماىِ تن همدیگه رو روی اون حس ميكرديم. جاى هميشگى نشستم اما نه مثل هميشه پرشور و هيجان، بیشتر مثل بيمارِ قلبى كه ديگه روحى تو عضله هاش نيست. باد خنکی میوزید، بر خلاف هميشه سردم بود. سكوت عجيبى سايه افكنده بود که بالاخره شکوندمش
من_ بابات براى ۳ روز ديگه بلیطو فیکس كرد؟ يا ممكنه ديرتر بريد!
پرستو_ من باهاشون نميرم. ديروز خيلى بهشون گفتم، با اينكه ميگفتند بايد برم اما نميرم. خودت ببين توی اين ۱ ماه با اينكه هر روز صداتو مى شنيدمو میدیدمت چى به سر جسمو روحم اومده! اگه برم ميدونم مى ميرم.
هيچ جوابى نداشتم كه بدم، مثل هميشه هر چى ميگذشت آتيش عشقم نسبت بهش بيشتر ميشد.
من_ پرستو اون لیوان آب خوردنتو بده، ميخوام توی اون يكم آب بريزم که هم تو بخورى هم من. بهتره الان كه باهم
هستيم حداقل عين ویروونه ها نباشيم
بدونِ اينكه نسبت به حرفم عكس العملى نشون بده همون کیفی که براش خریده بودمو از کنارش برداشت گذاشت روی پاشو از توش لیوان سفيد رنگشو كه روش يه قلب طلایی رنگ دیده میشد داد بهم. پاشدم رفتم سمت شير آبى كه اون سمت پارک بود، اول يكم خودم آب خوردم بعدش دوباره لیوانو پر كردم كه ببرم واسه پرستو. از دور ميديدم كه چه با حسرت به همه جا نگاه میکنه. به اين پارک، به آدماش، به درختاش، به زمينش. لیوان که پر شد برگشتم سمت پرستو. وقتى منو ديد به احترامم از جاش پاشد. ياد روز و شبایی افتادم كه براى هم قانون مشخص ميكرديم كه براى خوشحال کردن همدیگه چه كارا بكنيم. يكيش اين بود كه نهايت احترامو براى هم بذاريم. وقتى از جاش پاشد بازم لرزیدم، كمى كه نگاهش كردم رفتم نشستم کنارشو سعى كردم بازم بشم براش همون فرهاد پر انرژى كه يكم بیارمش رو فرم. نمى تونستم غمگين ببينمش.
شروع كردم باهاش شوخى كردن، غلقلکش دادم خلاصه هر كارى كه ميتونستم واسه خندوندنش كردم. اگه كسى از کنارمون رد میشد از مسخره بازى هاى من مى خنديد. به هر دختر پسری كه مثل ما زوج بودنو از کنارمون رد میشدن ميگفتم، اى مردم خوب به اين ملكۀ زيبايى كه كنار من نشسته نگاه كنيد، شما افتخار دیدن یک مغز فراری رو دارید که به زودی از کشور فرار میکنه. اينقدر گفتمو گفتم تا يكم وضعيته رنگو روى پرستو بهتر شد. به قول خودش قلبش دوباره پمپاژ كرد تا گرمش کنه. چون زيادى فعالیت كرده بودم از خستگى چند دقيقه ای ساکت شدمو شروع کردم به نوازش کردن دست پرستو رو كه توی دستم گرفته بودم.


نظر یادتون نرہ
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 

پـــــســــرے در بـــــــہــــار


پرستو_ فرهاد
من_ جونم عزيزم!
پرستو_ تو چرا هر وقت من صحبت از موندنم و زندگى با مادر بزرگم میکنم هيچ عكس العملى نشون نمیدی؟
من_ نگرانتم، خيلى زياد
با تعجب بهم نگاه ميكرد، يه نفس عميق كشيدمو خودمو آماده كردم كه حرف اصل کاری رو بهش بزنم
من_ پرستو حرف من چقدر برات ارزش داره؟
پرستو_ يه دنيا، ميدونى اگه بگى بمير مى ميرم
من_ اتفاقاً برعكس، ازت ميخوام كه زندگى كنى. زنده باشى، مثل گذشته.
يكم نگاش كردم دستشو گرمتر به خودم فشار دادمو ادامه دادم
من_ پرستو ديشب بعد از اينكه رسوندمت خونه، تا چند ساعت همين جورى عين ديوونه ها راه میرفتمو فكر ميكردم، اما هر چى بيشتر فكر ميكردم كمتر به نتيجه ميرسيدم. تصميم گرفتم قضيه رو با مادرم در جريان بذارم، خيلى باهم حرف زديم.
فكر کنم حرفاش همه منطقى بودن
پرستو با نگرانى و كنجكاوى توی چشمام نگاه ميكرد، ادامه دادم
من_ من فكر ميكنم بهتره كه تو بخاطر هردوتامون، بخاطر خودت كه ميدونى قد يه دنيا برام عزیزه و هم به خاطره من و احترامى كه براى من قائلی با خانوادت زندگى كنى
پرستو_ يعنى ميگى ...
من_ حرفشو قطع كردم ادامه دادم، آره. هيچ وقت نمى تونم تصور كنم كه آيندۀ فوق العاده ای كه اونجا انتظارت رو ميكشه بخاطر خودم كه هیچیم هنوز مشخص نيست تباه بشه. دست سرنوشت مارو داره از هم دور ميكنه، اگه قسمت باشه دوباره بهم وصلمون ميكنه. اما بدون که تیکه ای از وجودمو توی وجودت به امانت ميذارم كه به حرمتش نفس بكشى.
اشكام همینطور که حرف میزدم آروم از گوشۀ چشمم مييومد پائين، ادامه دادم
من_ بهم قول بده. تو رو جان من قول بده كه بخاطر دورى از من اينجورى نشى. پرستو نمى دونى وقتى مى بينم ناراحتى چقدر خمیده ميشم! بهم قول بده
به جاى حرف زدن مثل عادتش خم شد رو سينمو تا جا داشت خودشو خالى كرد. وقتى خودشو از روی سينم جدا كرد لیوان آبى كه دستش بود رو بوسيد گرفت طرفم گفت
پرستو_ اين ماله تو. اميدوارم هيچ وقت فراموشم نكنى كه من نمى كنم
من_ به همين نظم دقيق عالم، تا زندم عشقتو توی دلم زنده نگه ميدارم.
چند لحظه ای هر کدوممون توی دنیای خودمون بودیم. از جام پاشدم بردمش طرف تاپ که یکم بهش حال بدم. کیفشو ازش گرفتمو رفتم پشتش شروع كردم هل دادن. چون ميدونستم خیلی حساسه به اینکه کسی محكم هلش بده واسه همون تا جايى كه قدرت داشتم محکم هلش ميدادم. اوايل اعتراض كرد، نق نق كرد، خواهش کرد، اما ديگه آخراش نميدونم چه حالى بهش داده بود كه مى خندید، شايد خنده ای از ته دل كه بعداً فهميدم از اون خنده ها بوده كه از گريه سوزناک تره. جيغ میکشیدو بلند اسممو صدا ميكرد. فکر کنم هر کی توی اون پارک بود اسم منو یاد گرفت، منم بی خیال دنیا محکم هلش میدادم. بعد از چند دقیقه بالاخره رضايت دادمو ديگه تاپ رو هل ندادم. رفتم جلوش از فاصله نه چندان نزديک فقط نگاهش كردم. نگاش کردم كه همه صحنه ها رو توی ذهنم ثبت كنم. بعد از اينكه از تاپ پياده شد لمس شده بود، دستشو انداخته بود روی دوش منو به کمک من راه میومد. يكم که راه رفتيم حالش بهتر شد، کیفش رو از روی دوش من برداشت، از حرصش يه وشگون محكم از لپم گرفت
من_ هـــــــــــــــوی ولش كن، کندیــــــش
پرستو_ حقته، مگه نميدونستى نبايد محكم حولم ندى
من_ آخه مزه داد. اوووی اوووی جون من ول كن اين لپو كبود شد دیوونه


نظر یادتون نرہ
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
صفحه  صفحه 4 از 5:  « پیشین  1  2  3  4  5  پسین » 
داستان سکسی ایرانی

پسری در بهار


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA