انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
داستان سکسی ایرانی
  
صفحه  صفحه 5 از 5:  « پیشین  1  2  3  4  5

پسری در بهار


مرد

 

پـــــســــرے در بـــــــہــــار


بالاخره لپمو ول كردو با خنده و شوخی راه افتاديم سمت خونۀ پرستو كه برسونمش. مثل هميشه نفهميديم چطور رسيديم در خونه، کلیدو انداختو در رو باز کرد. برگشتو مثل همیشه تو چشمام کرد
من_ پرستو، دوست دارم توی اين روزاى باقى مونده به اندازۀ تموم عمرم نگات كنم كه وقتى نبودى بتونم صورتتو به خاطرم بيارم.
پرستو_ اين چيزى نبود كه من از آيندم ميخواستم
من_ بهت زنگ ميزنم، فعلاً برو خونه یکم استراحت کن. شام هم میخوریا، يادت باشه قول دادى.
زمان خيلى سریع ميگذشت، ميدونستم چشم بهم بزنم ميشه ۳ روز دیگه و پرستو پرواز ميكنه.
فرداى اون شب که بردمش پارک طرفای ظهر بود که پرستو زنگ زد به موبايل
پرستو_ سلام
من_ سلام از ماست خانمى
پرستو_ فرهاد! پاشو بيا اينجا
من_ هووم؟ چى كار كنم؟
پرستو_ ميگم پاشو بيا خونمون تنهام. مامان اينا تا شب نمیان خونه، رفتن ایلو تبار رو ببينن. تا شب ۱۰۰ جا بايد برن
من_ الان؟ وسط كارم آخه
پرستو_ من این چیزا رو نميدونم، خودت یه کاریش بكن
من_ چى بگم والا، امر امرِ شماست. بذار پس برم يه صحبتى با اين كاظمى بكنم ببينم چه ميشه
تلفن رو قطع كردمو رفتم پيش كاظمى براش يه مختصرى از ماجرا رو تعريف كردمو گفتم ميخوام تا روز پروازش پيشش باشمو مرخصى ميخوام. خلاصه تونستم دو روز مرخصى بگیرمو و با خوشحالى از شركت زدم بيرون، با خودم گفتم پيش به سوى خونۀ ملكۀ زيبايى.
از روى تاپ پاشدم. ساعتو نگاه كردم، حتى يادم نميومد كى اومده بودم توی پارک كه حساب كنم چند دقیقست توی خلصۀ وجود خودم فرو رفته بودم. آروم آروم راه افتادم سمتِ خونه. با خودم ميگفتم زندگى همينه ديگه، يكى رفت يكى ديگه اومد.
بعد از گذشته چندين ماه از پرواز كردن پرستو، با ورود بنفشه به زندگيم حالم تقريباً بهتر شده بود. بازم گاهی بقیه چهرۀ خندون من رو با يه لبخندِ واقعى نه يه خندۀ مسخرۀ مصنوعی مى ديدند. كار كردنم تو شركت برگشته بود به حالت قبل و به قولِ معروف مثال زدنى شده بودم. همه چيز عالى بود، شكر خدا رو میکردیمو تلاش ميكرديم. هردومون سعى ميكرديم طوری رفتار کنیم که همدیگه رو از هم راضى نگه داريم. بنفشه هم به اصرار منو نگين باز دوباره ورزش رو شروع كردو من شدم مربیه اون.
تقريباً به آخرای بهار نزديک میشدیمو هوا كم كم رو به گرمىِ تابستونیه خودش ميرفت. از آقاى كاظمى خداحافظى كردمو از شركت زدم بيرون كه برم دم باشگاه بنفشه دنبالش که يكم باهم باشيم. زودتر از زمان تموم شدن ورزشش رسيدم واسه همون دم باشگاه منتظرش شدم تا بياد. انتظارم زياد طول نکشید كه بنفشه با يكى از دوستانش که باهم باشگاه میرفتن از در اومد بيرون. به خاطر اینکه بدون اطلاع قبلى رفته بودم بنفشه كلى غافلگیر شدو خوشحال شد. با خوشحالی رو كرد به دوستش گفت
بنفشه_ معرفى ميكنم ايشون دوستم ملیکا بعدش منو با دستش نشون داد ادامه داد ايشون هم آقا فرهاد گل ما، مربی و عشق بنده
با دختره سلام عليک كردمو بعد از چند لحظه با بنفشه از پيش ملیکا دور شديم كه بريم يكم حالو هوامون بهتر بشه.
من_ چيه؟ خيلى خسته اى نه؟
بنفشه_ آره خيلى
من_ از قیافت معلومه. چيز قند دار ندارى با خودت؟
بنفشه_ نه
به دورو بر یه نگاه انداختم آخراى كوچه يه بقالى ديدم. سریع رفتم دو تا شوکولات کاکائویی گرفتم آوردم دادم به بنفشه بخوره يكم بهتر بشه. شروع کردیم آروم آروم تا دم ماشينش رفتيمو نشستیم توی ماشین. چند دقيقه بدونِ اينكه ماشينو روشن كنه باهم حرف ميزديم. بهش گفتم
من_ خب بهتر شدى كه؟
بنفشه_ آره، الان خوبم. نميدونم چرا همش سرم یه جورایی سنگين ميشد
من_ اوهوم. الان كه رو به راهى، بگاز بريم كه بقیۀ روز در انتظار ماست


نظر یادتون نرہ
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 

پـــــســــرے در بـــــــہــــار



ماشينو روشن كرد و بر خلاف هميشه كه میگازید خيلى آروم شروع کرد رانندگی کردن. با خودم گفتم امروز اين چقدر عوض شده، چه خبره؟! اهميت خاصى ندادمو بهتر ديدم باهاش کمی صحبت كنم
من_ خب ديگه تقريباً آخراى اين هفته بايد بيايى برنامتو عوض كنما
بنفشه_ باشه
من_ كلاسهاى دانشگاهتو چی کار ميكنى؟
بنفشه_ حوصله درسارو ديگه ندارم
من_ چطور؟
بنفشه_ همينجورى
از جواب دادنای یک کلمه ایه بنفشه و سکوتی که ميكرد فهميدم بهتره ساكت باشم تا خودش يكم حال و هواش بهتر بشه. خيلى تو فكر بود، تو فكر چى رو نميدونم. چندين دقيقه هر دومون توی سكوت خودمون بوديم كه بنفشه يه نگاه بهم انداخت ديد منم لبو لوچم آويزون شده، گفت
بنفشه_ چت شد يهو؟
من_ هيچى، نگرانِ يه عزیزیم
بنفشه_ كى؟
من_ جناب عالى. تو امروز يه چیزیت هست بنفشه
بنفشه_ چيزى نيست، مال خستگیه باشگاهه
يكم تو چشماش نگاه كردم، نگاهشو ازم دزدیدو حواسش رو داد به خيابون. تو دلم گفتم چه دنياى قشنگى شده که عاشق ها اينقدر راحت به هم دروغ ميگن. "چيز مهمى نيست مالِ خستگیه؟" يه پوزخند مسخره تو دلم زدمو گفتم احساسم ميگه مال خستگى نيست.
شايد بنفشه متوجه حالته بی قراری من شد يكم سرعتو ماشینو بيشتر كردو گفت
بنفشه_ من كه هوس بستنى كردم، ميريم یه جای باحال.خیالتم از بابت من راحت باشه
چند دقيقه بعد جلوی يه بستنى فروشى واستاد. با اینکه تازه عصر شده بود اما زيادم خلوت نبود. پاشديم باهم رفتيم دو تا بستنى گنده قیفی گرفتيم و از بس با يارو فروشنده حرف زدم تا جايى كه ميشد همين جورى گوله های بستنى رو میچیند روی هم. آخر سر هم يه چیزی سر هم كردمو پول اضافی بهش ندادم.
از شوخى کردن اجباریه خودم با فروشنده يكم از اون حالت در اومده بودم، با بنفشه نشستيم توی ماشين و خيلى آروم شروع كرديم خوردن. بنفشه رو نگاه كردم از دیدن اینکه يكم چهرش شاد تره بيشتر خوشحال شدم گفتم
من_ مى گما، بيا مسابقه
بنفشه_ چه مسابقه ای؟
من_ هركى زودتر کل بستنیش روخورد برندست
بنفشه_ خب پس از همين الان بگو جایزه چى ميخواى به من بدى
من_ به همين خيال باش، از همين الان منو برنده فرض كن
بنفشه_ اگه باختى چى؟
من_ توی همين خيابون جلوى مردم یک دقيقه بهت كولى ميدم
زديم زير خنده و با شمارش معکوس بنفشه شروع كرديم تند تند خوردن. اولش سخت نبود اما ديگه وسطای بستنى كه رسيده بودم تمام فک و دهنم از شدت سرما درد گرفته بود. نگاهم به بنفشه بود كه اون هم با من با سرعت جلو ميومد. با خودم گفتم نكنه اين زودتر تموم كنه مجبورى ازم كولى بگيره؟ واسه همون دهنمو تا جایی که میشد باز کردمو یهویی بستنى رو با قدرت فشار دادم توی دهنم. انگار قیافم خيلى ديدنى شده بود كه بنفشه یهویی با تمام وجود زد زيرِ خنده. آينه ماشينو چرخوندم طرف خودم ديدم لپام چنان باد كرده كه داره مى تركه، تمام دوره دهنم هم بستنى شده بود. بنفشه همين جورى مى خنديد، منم با دهن پر همينطورى كه داشتم از درد میمردم گفتم.
من_ خودت كه از من بدتری!
بنفشه_ اينقدر دهنت پره نمى فهمم چى ميگى
بی خیالش شدمو سعى كردم سریعتر اين تیکه ای كه تو دهنم مونده بود رو قورت بدم. بالاخره موفق شدمو خیر سرم مردونگیمو به بنفشه ثابت کردم. وقتى همش رفت پائين هنوز دهنم سِر بود، يكم طول كشيد كه بهتر شدم. ديدم دورو بر دهن بنفشه هم کلی بستنى مالیده شده حتى نوک دماغش هم یه تیکۀ کوچیک مونده بود.
من_ اى حيف كه جاى شلوغیه مگرنه اون لباتو كه اينجورى برق ميزنه میکندم
بنفشه_ جناب عالى فعلاً واسه خودتو تميز كن تا من نپریدم بخورمشون
من_ پر رو، ناسلامتی مملكت اسلامیه ها
همينطورى سربه سر هم میزاشتیمو مى خنديديم. چند دقیقه بعد از اینکه بنفشه هم بستنیش رو تموم کرد ماشينو روشن كردو راه افتاديم كه اون بره سمت خونۀ خودش منم وسطای راه پياده بشم چون دو جا كار داشتم. خیابونا مثل همیشه شلوغ بود و همه مردم توی هم میلولیدن. چند دقيقه بعد رسيديم جايى كه بايد با بنفشه خداحافظى ميكردم.
من_ ببين يه جا پارک گير بيار اينجورى وسط خيابون واستی خوب نيست.
ماشينو برد جلوتر پيچيد توی يه كوچه همون اولش نگه داشت با كنجكاوى منو نگاه كرد. یکم توی چشماش نگاه کردم گفتم
من_ بنفشه درسته مدت خيلى زيادى از دوستیمون نگذشته، اما احساسم خيلى با وجودت پيوند خورده. ميدونم که اتفاق مهمی افتاده اما ایشالاه به خوشى بگذره که بازم بتونم بنفشۀ خودمو با خندۀ واقعیش نه يه خندۀ زودگذره مصنوعی ببينم.
از بهت زدگیه بنفشه فهمیدم مثل هميشه زدم وسط خال. شايد از حرفم خیلی متعجب شده بود چون فقط توی چشمام نگاه ميكرد. خم شدم طرفش پیشونیش رو بوسیدمو از ماشين پياده شدمو راه افتادم سمت جايى كه بايد برم.
به سرعت کارایی که باید انجام میدادمو ردیف کردمو راه افتادم سمت خونه. از پکر بودن بنفشه خودمم ناراحت شده بودمو احساس ميكردم انرژیم گرفته شده.


نظر یادتون نرہ
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 

پـــــســــرے در بـــــــہــــار


توى مسیر برگشت به خونه همش فكرم انحراف ميزد به پرستو، اما نميخواستم به ادامۀ ماجرام بهش فكر كنم چون هربار كه اون قسمت رو دوره ميكردم چند روزى ميريختم بهم. اميدوار بودم خونه شلوغ باشه که حداقل اونجا يكم از اين حال و هوا در بيام اما وقتى رفتم توی خونه از سكوت عمیقش فهميدم هیچ کس خونه نيست. با بيحالى رفتم توی اطاقم ديدم برادرم روی تخت خوابش برده كتاب درسیش هم از تخت افتاده پائين. هوا نسبتاً تاريک شده بود، چراغ اطاق رو كه روشن گذاشته بود خاموش كردمو در اطاق رو آروم بستم كه حداقل برادرام آرامشش بهم نخوره. رفتم سمت آشپزخونه بعد از يكم آب خوردن همۀ خونه رو توی تاريكى غرق كردمو خودمو ولو كردم روی مبل. قدرت گول زدن خودمو نداشتم، سیگارمو روشن كردمو همينجور كه دودشو ميدادم هوا چشمامو بستم...
** پرستو_ سلام
من_ سلام عزيزم، وسایلت رو بستى؟ آماده ای؟
پرستو_ با همون صداى غم زدش كه جیگرمو میسوزوند گفت آره
من_ زنگ زدم بگم كه من شب ميام فرودگاه
پرستو_ عزيزم، عمرم، نمى خواد اون وقته صبح از خوابت بزنى، نميخوام اذيت بشى
من_ اين حرفها چيه، اگه به خواب باشه که الان چند روزى هست شبا چند ساعت بيشتر خوابم نمیبره. شمارۀ پروازتو بگو من یادداشت میکنم
قبل از اینکه خداحافظی کنیم ساعتی كه قرار بود پرستو اينا برن فرودگاه رو هم ازش پرسیدمو با بيحالى تلفن رو قطع كردم. به خودم گفتم ميبينى چقدر زود ميگذره؟! انگار نه انگار همين چهار روز پيش توی پارک بهت گفت چهار روز ديگه ميخوايم بريم.
انقدر فکرم درگیر بود که تا آخرای شب ديگه نفهميدم چطور گذشت. نصف شب از تاكسى پياده شدمو آروم آروم رفتم سمت سالن پروازهای خارجى. بیرونش مثل هميشه پر از ماشينو آدم بود. بعضي ها دمغ بودنو بعضي ها خوشحال. اما ميدونستم اگه كسى هم ناراحت باشه در مقابل غمو ناراحتیه دل من ناراحتیش هيچى نيست. وارد سالن شدمو سر و صدا بيشتر به طرفم هجوم آورد. مونده بودم حالا توی اين شلوغى چطوری پيداش كنم! روی نوک پنجه يكم واستادمو يه نگاه كلى انداختم اما بازم نديدمش. شروع کردم آروم تو سالن راه رفتن و نگاه كردن مردم، همینجوری مشغول بودم كه از پشت ديدمش، يه شلوار لى آبى كمرنگ پاش بود با مانتوى مشکی و یه شال آبى تيره. سرجای خودم میخکوب شدمو فقط نگاش کردم. خيلى بى تفاوت بين انبوه فاميل و آشناهاشون واستاده بود و زور زورى اگه مجبور ميشد يه سرى تكون ميداد. گلوم از ناراحتى اذيت ميشد، يكم اطراف رو نگاه كردم چشمم افتاد به جايگاه صندلی ها. رفتم روی يكيش نشستمو ذُل زدم به پرستو، گویی كه كس ديگه اى توی اين سالن وجود نداره. مغزم از صدا تهى شده بودو فقط و فقط بدن ایستادۀ بی حرکته خستۀ پرستو رو نظاره ميكردم. تصميم گرفتم بدون توجه به فامیلاش برم پيشش اما خودمو كنترل كردم تا یه موقعيت مناسب پيش بياد.
خاطراتمون، بوی تنش، اون محبتش، صداى قشنگش، شوخی هاش، شیطتنتش، همگى توی ذهنم میومدو رد ميشدو یه ضربۀ دیگه به روح خستم میزد. نميدونم چقدر توی فكر بودمو نگاهش ميكردم كه ديدم دارن ميرن سمت اون درى كه مسافرهای خارجى ميرن وسایل رو تحويل بدن. چون گذرم زياد به اينجاها افتاده بود خوب ميدونستم حالا حالاها هستن، ميرن وسایل رو تحویل بدنو و بعداً برمیگردن.
پدرش ساک پرستو رو گرفت و جلو جلو رفت، پرستو هم با مادرش راه افتادن که برن. قبل از اينكه از در بره تو برگشت و يه نگاه خیلی خاص به سالن انداخت انگار كه دنبالِ كسى ميگشت، با خودم گفتم نكنه بره تو ديگه نياد بیرون! تو اين گیرو دار بودم كه مادر پرستو خيلى آروم پرستو رو برد داخل و ديگه هيچى نديدم. از عشق زياد توی اون چند لحظه از جام نصفه نيمه پاشده بودم. دوباره خودمو ولو كردم روی صندلی و سعى كردم خودمو كنترل كنم. با صداى خانمى كه كنارم نشسته بود به خودم اومدم
خانم_ آقا مثل اينكه حالتون خوب نيست، آب ميخورید؟
من_ نه، مرسى ممنون
دوباره نگاهمو بردم به در، نزديکای در يهو بیتا رو ديدم. بدون توجه به حرف زدنای خانمی که روی صندلی بغلی من نشسته بود عين يه آدم مسخ شده رفتم پيش بیتا. چند لحظه بعد رسیدم بهش، از ديدن من شوكه شد، دستامو كشيد آورد كنار
بیتا_ تو اينجا چى كار ميكنى؟
من_ اينا رفتن فقط باراشونو تحويل بدن ديگه؟ با بغضی كه تو گلوم بود ادامه دادم، دوباره میاد بیرون که؟
بیتا_ آره ميان، خیالت راحت. يه دستمال کاغذی از توی كيفش آورد بيرون ادامه داد بيا بگير اشکات رو پاک كن، تموم صورتت خيس شده.
من_ نفسمو خالى كردم گفتم ميبينى بیتا دنيا چطورى باهام بازى ميكنه؟
بیتا_ حق دارى، من خودم اصلاً نفهميدم چى شد چى نشد!
از زور خستگى تكيه دادم به ستونی كه كنارش ايستاده بودم،
چشمامو بستمو سعى كردم بيشتر به خودم مسلط بشم. چند لحظه بعد با تماس دست كسى با شونه هام چشمامو باز كردم. پدرام بود كه داشت شونه هامو ميماليد
من_ سلام
پدرام_ سلام عزيز، نبينم ناراحتیتو
بیتا_ اِ، پدرام نمى بينى مگه حالش بده! اذيتش نكن
من_ اهميتى نداره، بزار راحت باشه
يكم پدرام واسه خودش نطق كردو ساكت شد. بیتا هم رفت طرف در، قرار شد وقتى پرستو اومد بیارتش اينور كه شايد بتونم براى بار آخر توی عمرم ببينمش. نميدونم چقدر گذشته بود، اصلاً انگار توی اين دنيا چیزی به اسم گذر زمان دیگه وجود نداشت، پدرام از سکوت من ساكت شده بودو توی فكر بود. چند دقیقه بعد بیتا با عجله اومد طرفم گفت
بیتا_ الان ميان، يكم صورتتو درست كن اون خودش خيلى داغونه، بهش يكم روحيه بده
من_ يه پوزخند زدم گفتم وجودمون داره تيكه تيكه ميشه ميگى دلدارى بدم؟


نظر یادتون نرہ
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
↓ Advertisement ↓
TakPorn
مرد

 

پـــــســــرے در بـــــــہــــار




سرشو تكون دادو انگار فهميد چه حرف بی ربطی زده بود.
تند رفت نزديکاى در واستاد. يكم صورتمو دست مالى كردم كه از حالت مرده متحرک بودن یکم بيام بيرون. همينجور كه نگاهم به در بود پرستو با مادرش اومدن بيرون. پرستوی من كه هميشه قرص راه ميرفت حالا شونه هاش عين من از فشاری که روش بود خمیده شده بود. شده بوديم مثل دو تا بره كه مى خوان سلاخیشون كنن اما هيچ كارى از دستشون بر نمياد. همینطور که پرستو بین آشناهاشون واستاده بود بیتا آروم در گوشش يه چيزی گفتو پرستو سراسیمه وار نگاهش به سمتی که ما ایستاده بودیم چرخید، چند لحظه بعد تونست منو پیدا کنه. سر جاش میخکوب شده بود، بیتا سریع پرستو رو برد يكم اونطرف تر شروع كرد باهاش حرف زدن. نمى فهميدم چى ميگه، اما نگاه قفل شدۀ پرستو به خودم بهم فهموند که اصلاً حرفای بیتا رو نمیشنوه. چند لحظه بعد رفتن پيش مادرِ پرستو يه چيزى بهش گفتنو ازشون دور شدن. يه دايرۀ نصفه زدنو راهشون رو كج كردن طرف جايى كه منو پدرام واستاده بوديم. با هر قدمى كه پرستو نزديكتر ميشد تپش قلب منم میرفت بالاتر، تا جايى كه فقط يک متر بين منو پرستو فاصله بود. رو به روى هم واستاده بوديمو توی سکوت مطلق، يه دنيا حرف به هم ميزديم. اما نه به زبون آدما، از نگاهش مى فهميدم چى داره ميگه اونم به طبع مى فهميد درون داغون من داره چه نغمه ای سر ميده. بیتا بغل پدرام واستاده بودو هردوشون به ما نگاه ميكردن، بی اختیار مثل عادت هميشگى دستامو آروم از کنار باز كردم، پرستو بغضش تركيد، همينطورى كه بى صدا از روى ناتوانى هق هق ميزد اومد توی بغلم. ديگه چيزى نمیفهميدم، موهاى تنم سيخ شده بودو محكم به خودم فشارش میدادمو تكون مى خورديم.
با خودم ميگفتم چطورى دلم مياد ازت جدا شم؟ چطورى ميتونم؟ نميدونم چقدر گذشته بود كه از هم جدا شديم. زير چشماش مثل من گود رفته بود، اما بخاطر اشكایى که از چشماش جارى شده بود چشماى عسلیش برق عجيبى ميزد.
چقدر دلم براى ديدن چشماى پرستو كه برقش از روى شیطنت و شادى بود تنگ شده بود!
پرستو_ هيچ وقت فراموشت نمى كنم
م_نميدونم برای چندمین باره که این حرفو میزنم اما دلم مخواد بدونى هيچى جز ناراحت بودن تو كمرمو خم نمى كنه.
يكم تو صورتش نگاه كردم ادامه دادم، قولت يادت نره پرستو.
قولت يادت نره
بیتا_ فرهاد جان فكر كنم ديگه بهتره با پرستو بريم پيش مادرش اينا، به هواى دستشويى اومديم اينور
یهویی برگشتم نگاهش كردم. چنان با غضب نگاهش كردم كه از ترسش يكم رفت عقب، اما سریع خودمو جمع كردم، اون كه گناهى نداشت. اما هيچ كدوم از رفتارام دست خودم نبود، سرمو انداختم پائين يه بار ديگه پرستو رو بغلم کردمو گفتم
من_ خيلى دوستت دارم عزيزم
پرستو_ تو همه چیزم بودی و ميمونى
چند دقيقه بعد همينجور كه به ستون پشت سرم تکیه داده بودم داشتم خداحافظی کردن پرستو رو با فامیلاشون که برای بدرقشون اومده بودن رو میدیدم. هر چند ثانيه يه نيم نگاه بهم مى انداخت. دستم تو جيبم بودو نگاهش ميكردم.
سردم شده بود، خيلى سرد. مادر پرستو از در رفت تو پرستو هم خيلى آروم همينطورى كه با کیفی كه توی دستش بود ور ميرفت پشت سر مادرش حرکت میکرد. قبل از اينكه از در بره تو برگشت و نگاهم كرد. دستشو آورد بالا، چيزى كه توی دستش ديدم وجودمو منهدم كرد. توپى كه اون روز توی استخر بهش يادگارى داده بودم توی دستش بودو باز بهم نشون داد كه چقدر براش عزيزم. برگشت و رفت تو، اما هيچ وقت نديد كه وقتى برگشت منم از تو جيبم لیوان آبى كه بهم داده بود رو آوردم بالا و به طرفش گرفتم. پرستو رفت گویی كه قسمتى از دلم ازم جدا شدو پر كشيد. **
اشكمو پاک كردمو توی همون تاریکیه خونه سیگارمو تو جا سيگارى فشار دادم. از روی مبل پاشدم برم لب پنجره يكم هوا بخورم. همونطوری كه ميدونستم بازم بدجور ريختم بهم.
دست خودم نبود اما یادآوری تک تکه اون لحظات باعث ميشد روز به روز ضعیفتر بشم. سعى كردم با اون حال خرابم یه چند روزی زياد دورو بر بنفشه نچرخم كه حداقل روی اون بیچاره تأثير منفى نزارمو کاری نکنم که به خاطر ناراحتى من دمغ بشه.


نظر یادتون نرہ
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 

پـــــســــرے در بـــــــہــــار



از اون روزی که بعد از شرکت رفته بودم دم باشگاه بنفشه برای دیدنش چند روزی گذشته بودو توی این مدت فقط يكبار با بنفشه تلفنى حرف زده بودمو به بهونۀ این كه كارهاى شركت زياد شده خستگی كارى رو بهانۀ بی حوصلگیم كردم.
ظهر كه توی شركت بودم احساس كردم دلم براى بنفشه خيلى تنگ شده، بازم مثل هميشه با گذر زمان يكم حالم بهتر شده بود. به خودم گفتم امروز ميرم پیشش براى جبران مافات. بعد از اینکه کارای شرکت تموم شد از شركت زدم بيرونو تصميم گرفتم بدون اطلاع قبلى برم سمت خونش، چون ميدونستم این موقع روز توی هفته جايى نميره. سر راه چند تا شاخه گل رز خيلى قشنگ گرفتمو همينجور كه فكر ميكردم راهى خونشون شدم. چون چند بارى بعد از اون مهمونى اون شب رفته بودم خونشون با آرامش زنگ خونشون رو زدم.
خواهرش آیفن رو جواب داد
بهناز_ بله!
من_ شاهزادۀ سوار بر اسب سفيد آبجیتونم!
بهناز_ باش تا اموراتت بگذره
من_ با اينكه زياد از طرز حرف زدنش خوشم نيومد اما گفتم شما هميشه به ما لطف داشتى، بنفشه جون هست؟ براش گل آوردم تقديم كنم برم.
سكوت عجيبى توی گوشى پيچيد، بعدشم گوشی رو گذاشت.
با خودم گفتم احتمالاً رفته بنفشه رو صدا كنه، تو دلم همینجوری به رفتارای مسخرۀ بهناز فوش میدادم كه در آپارتمان باز شدو بهناز از در اومد بيرون. با شالی كه روی سرش انداخته بود و مانتوى سفیدش که دکمه هاش رو نبسته بود اومد جلو. من همينجورى با تعجب نگاهش ميكردم، گفتم
من_ به به، خواهر كوچولوى عشق من چى شده اومدن از دم در خوش آمد بگن! راضى به زحمت نبوديم
بهناز_ يه پوزخند زدو گفت بهت گفته بودم به درد هم نمیخورید. خودت بى خيال نشدى. بنفشه پريشب رفت اين نامه رو هم گذاشت چون ميدونست دلت هواى اون نامردو ميكنه
دیگه از لحن حرف زدنش و نفرتی که توی صداش موج میزد چندشم شد، گفتم
من_ درست صحبت كن بچه جون، هيچى نباشه بنفشه خواهر بزرگترته
رفتم جلو با عصبانيت نامه رو از دستش گرفتمو بدون اینکه چیزی بهش بگم با سرعت از اونجا دور شدم. با خودم ميگفتم تو قبرتم كنن همينجورى کینه ای هستى دخترۀ دیوونۀ احمق. اصلاً حواسم به حرفهاى بهناز نبود، اما كمى كه گذشت واستادمو به خودم گفتم يه لحظه صبر كن ببينم، بهناز چى گفت؟ بنفشه رفته؟ كجا رفته؟ يه نگاه به نامۀ توی دستم كردم و بهتر ديدم برم توی همون پارک نزديک خونۀ بنفشه اينا اونجا بخونمش. چند دقیقه بعد رسیدم به پارک. خوشبختانه خلوت بود و با وجود اينكه آفتاب ديگه تو آسمون نبودو روی خیابونا سايه افتاده بود اما هوا هنوزم گرم بود. رفتم روی تاپی كه قبلاً چند باری روش نشسته بودم نشستمو آروم نامه رو باز كردم

"سلام عزيزم
چى بگم كه شرمم مياد چيزى بگم
اما بدون از ته دلم دوستت داشتم و دارم و خواهم داشت.
نميدونم اين نامه كى به دستت برسه اما تازه ميفهمم معناى موندن سر دو راهى كه اون شب صحبتش رو ميكردى يعنى چى. من براى ادامه تحصيلم يا بايد ميرفتم انگليس يا ميموندم پيش تو. شايد مدت زيادى باهم نبوديم اما خيلى چيزا ازت ياد گرفتم. استقامت و اينكه بعد از سختی بايد پاشد رو از رفتارات ياد گرفتم.
من با همه درد دلم تنهات ميذارم به اين اميد كه يه روزى يه كسى در حد و اندازۀ بزرگِ خودت قسمتت بشه. ميدونم كه برات سخته، اما ازت خواهش ميكنم دوباره بلند شو.
منو ببخش بخاطر نيمه راه بودنم.
ديدار به قيامت"

يه پوزخند مسخره زدمو خيلى بيحال شروع كردم آروم تاپ خوردن. توی دلم گفتم سالی که نکوست از بهارش پیداست.
اينقدر خستگى رو حس ميكردم كه حتى زورى واسه گريه كردن نداشتم. همينجور كه تاپ مى خوردم آسمونو نگاه كردمو گفتم من مگه چقدر بدى توی اين دنيا كردم كه اينقدر با من بازى ميكنى؟ از روى حرص ميخنديدم ادامه دادم، بچرخ تا بچرخیم اى روزگارِ لعنتى.


نظر یادتون نرہ
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 

پـــــســــرے در بـــــــہــــار



با کلافگی از روى تاپ پريدم پایینو همينجور كه کتمو انداخته بودم روی دوشم راه افتادم كه برم سمت خونه. توی پارک چشمم به پیرمردی افتاد كه داشت به چمنا آب ميداد. رفتم طرفشو در كمال حیرتش شاخه هاى گل رو دادم بهشو با همون نگاه سردم ازش دور شدم.
چند روزى از اون قضيه میگذشتو چون فردا جمعه بود شركت هم تعطيل بود. شده بودم مثل آدمايى كه توی یه دنياى ديگه سير ميكنن. نه خنده هام واقعى بودن نه گریه هام، نه حرصم و نه چيز ديگه. نگاهم عميق شده بود و همه چيزو يه جور ديگه ميديدم. با خواب غريبه شده بودمو ساعت ها مینشستمو به ديوار اطاقم نگاه مى كردم و هيچى نمیخوردم. وقتى به خودم میومدم میدیدم دور تا دور مبلى كه توی اطاقم روش نشسته بودم پر از سيگار شده. پامیشدم جمعشون میکردمو دوباره ...
ساعت رو نگاه كردم نزديکاى نيمه شب بود. کرایۀ رانندۀ آژانس رو دادمو از ماشين پياده شدم، يه نگاه به سالن ورودى فرودگاه انداختمو خيلى آروم رفتم داخل سالن. مثل هميشه جمعيت زيادى اونجا جمع شده بودن. بعضى ها شاد بودن و بعضى ها غمگين، اما شايد بى تفاوت ترين شخص توی اون فرودگاه اون شب من بودم. خيلى آروم قدم بر میداشتمو ميرفتم سمت همون صندلی كه شب رفتن پرستو روش نشسته بودم. از دور ديدم كه يه پسره جوون اونجا نشسته، توی اون محوطه بازم صندلی خالى بود اما فقط اونجا رو ميديدم، دلم نمیخواست روی صندلی دیگه ای بنشینم. به ديوار تكيه دادمو منتظر شدم از اونجا پاشه. نميدونم چقدر گذشته بود چون از روى بی تفاوتی ديگه توجهى به گذر زمان نمى كردم، پسره پاشد و منم حركت كردم سمت صندلی. خيلى آروم نشستم روی صندلی و نگاهمو هدایت کردم به سمتى كه اون شب پرستو اونجا واستاده بود. خاطراتم با پرستو از روز اول آشنايى تا روز آخر عين يه فيلم زنده از جلو چشمم عبور میکردو دوباره تكرار ميشد. مثل تیکه چوبی که توی دریا با ناتوانی محض با هر موجی به اطراف میره هیچی دست خودم نبود، حتی اگه میخواستم هم نمیتونسم جلوی افکارمو بگیرم. با اينكه هوا گرم بود من از سرما دستامو کرده بودم توی جيبمو بغضمو نگه ميداشتم. يه نگاه اجمالى به دورو اطرافم كردم هيچ چهرۀ آشنايى نديدم، دستامو از جيبم آوردم بيرون و خودمو بيشتر توی صندلی فشار دادم. خيلى آروم اشک پشت چشمامو آزاد كردم، اشکایی كه از يه دل داغ و پر سوز سرچشمه ميگرفت به آرومی میجوشیدو از گوشۀ چشمام مسير صورتمو به پائين طى ميكرد. توی سكوت عميق خودم به درِ خروجى كه آخرين نقطه ای بود كه پرستو رو ديده بودم خيره بودم. سایه ای محو از پرستو ميديدم، با خودم گفتم چقدر زود گذشت. تو با اطلاع قبلى رفتی و بنفشه هم ...
صداى موبايلم سکوتمو شكست، نميخواستم جواب بدم اما روی صفحه رو كه نگاه كردم فهميدم نگینه
نگين_ سلام
با همون صداى خفه و بغض آلودم سلام كردم
نگين_ صدات چرا اينجورى؟ خواب كه نبودى
يه پوزخند زدم تو دلم گفتم خواب! چه واژۀ غريبى.
من_ الان فرودگاهم
نگين_ چيه باز مسافر دارى؟
من_ بغضم بيشتر شد گفتم، داشتم. پريد!
نگين_ كى بود حالا كه اينقدر واسش پکری؟
من_ بنفشه
نگين_ كى؟ كدوم بنفشه؟
من_ مگه ما چند تا بنفشه داريم!
حس كردم اونور گوشى کپ كرد
من_ آب دماغمو کشیدم بالا گفتم چند روز پيش رفتم دم خونشون خواهر احمقش از طرف بنفشه يه نامه بهم داد. الان يه هفته اى ميشه از ايران رفته.
بدون اينكه به بقیه حرفهاى نگين توجه كنم تلفن رو قطع كردمو موبايلو خاموش كردم. سعى كردم توی سكوت خودم شوریه مزۀ اشک رو توی دهنم حس كنم كه به يادم بياره مزد و پاداش دوباره زنده شدنم چيزى جز مردن نبود. سیگارمو روشن كردم و بی توجه به بقيه مردم به جلوى در که پرستو دستشو آورد بالا و توپ رو بهم نشون داد نگاه كردم.
حدود يک ساعت بعد از در خروجى محوطه سالن فرودگاه خارج شدم. جلوى درش واستادمو مثل عادتم به آسمون خيره شدم
با صداى نچندان بلند گفتم:

من از اول روز دانستم كه اين عهد، كه با من ميكنى محكم نباشم
كه دانستم كه هرگز سازگارى، پرى را با بنى آدم نباشد.



~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

پایان
بی سرزمین تر از باد، فرهاد.
16/11/1386

نظر یادتون نرہ
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
صفحه  صفحه 5 از 5:  « پیشین  1  2  3  4  5 
داستان سکسی ایرانی

پسری در بهار


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA