انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
داستان سکسی ایرانی
  
صفحه  صفحه 12 از 21:  « پیشین  1  ...  11  12  13  ...  20  21  پسین »

بهترین داستان های و خاطرات سکسی را اینجا بخوانید


مرد

 
خیانت یا نیاز عاطفی

با اینکه اواخر اسفند بود ولی هوای نسبتا خوبی بود، از صبح هوس پیاده روی زده بود به سرم. واسه همین تصمیم گرفتم تا خونه داداشم قدم زنون برم. به خاطر مسایل و مشکلات اخیرم خیلی تو فکر بودم و حواسم به اطرافم نبود. یهو از گوشه چشم دیدم یه azera سفید داره آروم آروم همقدمم میاد، خودم رو زدم به ندیدن. این صحنه واسم غریبه نبود، چون قیافه جذاب و تیپ خوبی هم دارم (تازه 27 سالم شده ولی چون قدوقامت ظریفی دارم همه فکرمیکنن نهایتا23 یا24 سالم باشه) زیاد پیش میومد که پسرای جوون و خوشتیپ بهم گیر بدن، اما چون همیشه خیلی سرد و خشک برخورد میکردم معمولا زود خسته میشدن و میرفتن، البته گاهی هم پیش میومد که بعضیاشون از سر لجبازی یا کشش واقعی بیشتر پاپیچم میشدن که معمولا با جمله ی "آقای محترم، من متاهلم" ردشون میکردم. جمله ای که دیگه خودم هیچ اعتقادی بهش نداشتم. مدتی بود که دیگه حلقه هم دستم نمیکردم، در واقع من وامیر، نامزدم، منتظر رسیدن حکم دادگاه بودیم واسه جدایی. دوسالی بود که عقد کرده بودیم، یه رابطه ی اشتباه که بلاخره باید تموم میشد.هنوز تو فکر بودم که صدای نسبتا جذابی گفت سلام. و ادامه داد :"افتخار میدید ؟" راننده ی همون azera بود. جوابی ندادم و انگار نه انگار که چیزی شنیدم راهم رو رفتم.



همون طور که آروم آروم کنارم میروند گفت :"قصد مزاحمت ندارم" بازم جوابی ندادم. فکر کردم الان میره چون معمولا اینجور پسرا که پشت ماشینای مدل بالا میشینن خیلی ازخودراضی تشریف دارن و فکرمیکنن همه دخترا باید بادیدنشون پاهاشون سست شه و باکوچکترین اشارشون از خداخواسته سوار ماشینشون بشن (البته بیراهم فکر نمیکنن،چون بیشتر دخترا این کارو میکنن). ولی این یکی از رو نرفت همچنان پا به پام میومد و آروم و با تواضع حرف میزد : "حالا شما یه نگاهی به ما بنداز شاید خوشتون اومد" راست میگفت هنوز حتی یه نگاهم نکرده بودم بهش. چند دقیقه ای اصرار کرد، صدای گیرایی داشت و دروغ نگم شاید قشنگی ماشینش هم بی تاثیر نبودکه(البته خدایی نه زیاد،چون من از وقتی یادم میومد بااینکه زیادپولدارنبودیم ولی چشم ودل سیر بودم،واسه همینم موقع نامزدیم از نامزدم هیچی نخواسته بودم، نه ماشین، نه خونه، نه مهریه، نه عروسی آنچنانی، فقط مهر ومحبت وانصاف،اون موقع هم همه منو بیخیال یا ایده آلیست میدونستن، ولی فلسفه ی من تو زندگیم این بود که دل ِ خوش به آدم همه چی میده، بگذریم....) برگشتم و یه نگاه سریع بهش کردم، قیافش بد نبود، از چسبی که رودماغش بود معلوم بود دماغشو تازه عمل کرده، با یه لحن خشک و کمی تند گفتم: "بله؟" مودبانه و با یه لبخند دلنشین پیشنهاد داد برسوندم. جدی ولی کمی نرمتر جواب دادم : " نه ممنون. میشه تشریف ببرید چون با این کارتون دارید من و خودتون رو تابلو میکنید" البته خیابون نسبتا خلوت بود ولی کمی پایینتر یه پژو ایستاده بود جلو در یه خونه و دوسه تا دختری که توش بودن نگاهمون میکردن، و اگه به حس زنانه اعتقاد دارید باور کنید که از همون فاصله هم بوی حسادت رو میشنیدم (البته اگه حسادت بو داشته باشه) و معذب شدم. دوباره ندیدش گرفتم و رفتم دورتر ازجلو یه خونه نیمه کاره رد شدم که دیدم یه کارگره واستاده جلو در و داره ما رو نگاه میکنه،منکه رد شدم برگشت و یه چیزی گفت که یادم نمونده ، دوباره این یکی پسره ماشینو آورد نزدیکم با عصبانیت به کارگره اشاره کردم و گفتم "میبینی چه اعتماد به نفسی داره؟" خندید و گفت "خب اونم دل داره" دوباره بهش گفتم "لطفا برید" گفت به شرطی که شمارت رو بدی. با تمسخر گفتم "حتما!!!! " اونم رفت سراغ گزینه بعدی: " پس شماره من رو بگیر تا برم. خواهش میکنم" راستش از سماجت محترمانش بدم نیومد، من همیشه واسه آدمای مودب یا باهوش و نکته سنج احترام خاصی قایلم. بلاخره قبول کردم. با خوشحالی گفت "من سامانم" و شمارش رو بهم گفت تا توی گوشیم سیو کنم و خواهش کرد که واقعا شمارشو سیو کنم و بعد از تاکید کردن که منتظر تماسمه با گرمی خدافظی کرد ورفت.



اینجوری شد که من بعد از 4 سال دوستی و نامزدی با امیر از پسری شماره گرفتم. در ظاهر برای رد کردنش ولی در باطن... هنوزم دقیق نمیدونستم چرا، و حتی پیش خودمم جرات اعتراف نداشتم که ازین موضوع خوشم اومده. بعد این همه وقت با امیر بودن و تحمل اون همه سختی و آزار روحی فکر میکردم حالا حقمه که بخوام مثل هر دختر دیگه ای آزاد باشم ، من دیگه خودم رو یه دختر مجرد میدونستم و حتی اینو به خود امیر هم گفته بودم. البته نمیخوام بگم با امیر همه چی بد بود، گاهی، اوقات خیلی خوشی هم باهم داشتیم طوریکه مایه ی حسادت بقیه میشد ولی بعدها انقدر تعداد اوقات بد و خیلی بد بیشتر شده بود که دیگه هیچ خاطره ی خوشی به ذهنم نمونده و نمی موند. ما و مخصوصا او به هم وابسته بودیم، و بعد از هر دعوای وحشتناک که به تنهایی واسه تموم شدن یه رابطه کافی بود، بازم پیش هم برمیگشتیم و از حق نگذریم اکثراوقات اون بود که پیشقدم میشد البته اگه نخوام یادم بمونه که اکثر دعواها رو هم اون شروع میکرد اونم سر موضوعات فوق العاده پیش پاافتاده!!!! امیر 2 سال از من بزرگتر بود ولی بیشتر اوقات رفتارش چنان خودخواهانه و بی حوصله میشد که آدم یاد بچه های کوچیک میافتاد،درحالی که من اکثر اوقات آدم جدی و با فکری بودم که مراعات حال مردم جزو ثابت ترین رفتارهام بود برخلاف اون که اصلا به کسی اهمیت نمیداد، امیر مهندس الکترونیک بود و تازه بعد از کلی بیکاری و بیپولی، کار پیدا کرده بود و تازه داشت اوضاعش روبراه می شد. این روزای آخر انقدر اوضاع بینمون بد بود که اگه یه روزمون بی دعوا و خنثی میگذشت من شاکر خدا میشدم. انقدر تو خیابون و جلو چشم مردم دعواهای وحشتناک داشتیم که همیشه میترسیدم بلاخره یه نفر از فامیل ما رو ببینه و تهمونده ی آبرو و غرورم هم بره. دیگه از خدام بود که کمتر ببینمش، ولی اون همیشه اصرار داشت پیش هم باشیم حتی در بدترین شرایط (البته بدترین شرایط اون، وگرنه منکه اصلا حق نداشتم شرایط بدم داشته باشم!!! ) توضیحش سخته و مفصله خلاصه بگم مادر امیر فوت کرده بود و با پدرش تنها زندگی میکردن و متاسفانه خواهر و برادریم نداشت که هواشو داشته باشن. همین کمبود محبت روی رفتارش تاثیر بدی گذاشته بود. با هیچکس سازگار نبود، حساس و زودرنج بود. فوت مادرش و اختلافات عمیقش با پدرش از اون یه آدم حساس و خودخواه و عجیب ساخته بود، البته در نهایت ذات فوق العاده پاکی داشت که فکر میکنم دلیل اصلی وابستگیم به اون بود، طوری که حتی حالا که درحال جدا شدن از هم بودیم و حتی با اینکه قبلا چندین بار متوجه خیانتش به خودم شدم بازم هیچوقت نتونستم اون رو یه آدم عوضی تصور کنم، به خیانتاش اسم شیطنت طبیعیه جوونی دادم و بخشیدمش. شاید مشکل این بود که عاشق هم نبودیم. همدیگرو دوست داشتیم ،وابسته بودیم، نگران هم بودیم،حتی شاید واسه هم جونمون رو هم میدادیم، ولی نمیتونستیم باهم زندگی کنیم... به همین سادگی!!



اخلاقامون انقدر متفاوت بود که نمیتونستیم کنارهم به آرامش برسیم. اونکه دوسال بود مرتبا از جدایی حرف میزد من بیشتر اوقات میگفتم نه، ولی گاهی از سر عصبانیت یا لجبازی و غرور میگفتم باشه جداشیم و اونوقت اون بود که ناراحت میشد!!!! من هیچوقت کینه ای نبودم و هربار که بعد از هر ناراحتی یا دعوا میومد بغلم میکرد میبخشیدم و فراموش میکردم. البته منم بی تقصیر نبودم یه سری بی تجربگی و بی تدبیری ذاتی داشتم که نمیذاشت درست درمقابلش عکس العمل نشون بدم و رامش کنم. اما این اواخر دیگه حتی یه ذره هم بهم محبت نمیکرد منم که احساسی،کم کم روحم سرد سرد شد و بلاخره منم با جدایی موافقت کردم اونم قاطع. البته حالا که فهمیده بود منم اینو میخوام یهو انگار پشیمون شده بود، ولی من دیگه نمیخواستمش، بعد اون همه آزاراش ازش سرد شده بودم و به قول معروف عطایش رو به لقایش بخشیدم. مهریه من فقط 114 تا شاخه گل بود که اونم نمیخواستم! فقط میخواستم دوباره آزاد شم و اینبار برای زندگیم بهتر تصمیم بگیرم و به آرزوهام برسم.انقدر با شخصیتم بازی شده بود که دیگه خودمم خودم رو گم کرده بودم به وقت و تنهایی نیاز داشتم که از نو خودم رو بشناسم و بسازم.
دلم میخواست بتونم دوباره آزاد باشم و جوونی کنم، همون کاری که تا حالا نکرده بودم. منتظر حکم دادگاه بودیم برای طلاق توافقی (چون عقد کرده بودیم)، خاله ام که تو دادگاه کار میکرد گفته بود به زودی حکممون صادر میشه. من دیگه اصلا خودم رو نامزد امیر نمیدونستم. زندگیم خیلی سرد وخالی شده بود.




خلاصه دو هفته ای ازاون جریان شماره گرفتنم گذشت، تو خونه برادرم مونده بودم قرار بود مدتی اونجا باشم تا اعصابم آرومتر شه چون با زنداداشم خیلی صمیمی بودم و وجود دوقلوهای4ساله ی اونا تنها چیزی بود که لبخند رو به لبم میاورد. خانوادمم هوامو داشتن و میدونستن که دیگه ادامه ی اون زندگی فایده نداره. جز برادر کوچیکم که به خاطر دوستیش با امیر چندان موافق نبود. پدر ومادر و خواهربزرگترم که تو یه شهر دیگه دانشجو بود و برادر بزرگم همه اعتراف کردن که خیلی زودتر از اینها منتظر بودن که این اتفاق بیفته چون راه دیگه ای وجودنداشت. تا اینکه یه روز برادرم و خانوادش رفتن مهمونی خونه مادرخانومش ولی من اصلا میلی به رفتن نداشتم و تنها موندم خونه. حوصلم سررفته بود و داشتم با گوشیم ور میرفتم که یهو اسم سامان رو دیدم. راستش چندباری وسوسه شده بودم که بهش اس بدم ولی هردفعه پشیمون میشدم. ولی اون روز دلم یه کم هیجان میخواست دلم میخواست با یکی حرف بزنم که امیر نباشه، دلم یکم احساس میخواست ، یجورایی اون روز داغ بودم، مدت های زیادی بود که هیچکس با احساس عمیقی بغلم نکرده بود، خیلی وقت بود که هیچ نگاه عاشقونه ای به چشام خیره نشده بود و این خلإ عمیق اونقدر دیوونم کرده بود که فکر کردم شاید کسی بتونه کمی ازاون رو بهم بده، پیش خودم گفتم تا وقتی اینجا نشستم و کاری نمیکنم پس قرار نیست چیزی هم بهم برسه ، پس باید خودم برم دنبالش.


اینم باید بگم بعد از دوستی با امیر موقعیتهای خیلی بهتری واسم پیش اومد حتی گاهی خودمم تعجب میکردم که این پسره که داره اینجوری اصرار میکنه خیلی شاخه چرا انقدر به من گیر داده،بهتر از من زیاده واسش؟ اوایل که اصلا حتی ثانیه ای هم کسی رو حاضر نبودم حتی بهش فکرکنم و بعد بگم نه، یک ضرب جواب منفی میدادم، حتی بااینکه دوستای صمیمیم خودشون رو میکشتن که خاک بر سرت اینکه خیلی خیلی از امیر سرتره و ازین حرفا، و بعدا که دعواهامون روزبروز بیشتر شد و من روزبروز تنهاتر گاهی فکر میکردم که شاید میتونست کس دیگه.... ولی همینجا راه فکرم رو میبستم و جلوتر نمیرفتم. البته اون اوایل دوستی مون وقتی که حس کردم این زابطه زیاد جالب نیست من یه بار بهش خیانت کردم چون قصد ترک کردنش رو داشتم که نذاشت برم، و خودم هم بعدها این جریان رو پیشش اعتراف کردم چون دیگه طاقت عذاب وجدان رو نداشتم و هیچوقت یادم نمیره که چه زجری کشید و چقدرم به لحاظ روحی به من زجر داد،چون مجبورم کرد پیشش بمونم و زجر کشیدن و گریه کردن و سر به دیوارکوبیدناش رو ببینم، الان که خوب فکرمیکنم حس میکنم بیشتر ازینکه خودش اذیت شه ناخودآگاه میخواست من رو هم اذیت کنه چون میدونست که در باطن آدم خوبیم و اینکه ببینم خیانت من چه بلایی سر اون میاره بیشتر زجرم میده.
تمام همتم رو جمع کردم و یه اس ام اس فرستادم واسه ی پسری که خودش رو سامان معرفی کرده بود، و از اون جا که هنوزم اونقدرها بیحیا نشده بودم که آشکارا این کارو کنم وانمود کردم که اس ام اس رو اشتباهی سند کردم و میخواستم اون رو واسه یه دختر بفرستم (کلک قدیمی وکلیشه شده)، کمی منتظر موندم وبعد اس دادم ببخشید اشتباه فرستادم، یجورایی پشیمون شده بودم.. یادم نیست چقدر طول کشید تا جواب اس ام اس اومد نوشته بود: زِرت... خیلی بهم برخورد اونقدر که با عصبانیت اس دادم خیلی بی ادبید منکه عذرخواهی کردم، اونم اس داد که آره باور کردم و یه شکلک گذاشته بود که یعنی خودتی " دیگه کلا بیخیال شدم و دیگه چیزی نگفتم. تا اینکه دو روز گذشت و اون اس داد "سلام." یه جورایی خوشحال شدم ولی ج ندادم. دوباره اس داد من سامانم. شما؟ باغرور گفتم: همون بی ادبی که در ج عذرخواهیه من گفت زرت؟" عذرخواهی کرد که شرمنده اون روز سرموضوعی ناراحت بودم و اینا. و خواست که خودم رو معرفی کنم. اول خواستم به دروغم ادامه بدم که اس رو اشتباهی زدم و اینا ، ولی بعد پیش خودم گفتم یه بارم شده جرات کن و کاری که شروع کردی رو ادامه بده،مگه همین رو نمیخواستی؟ ارتباط با یه پسر مناسب (لااقل در ظاهر که مناسب بود) پس الان وقتشه.



بهش گفتم اسم شما تو گوشی من سیو بوده، ومن که میخواستم به دوستم اس بدم اشتباهی به شما دادم... تعجب کرد که چطور اسمم توگوشیتونه؟ توضیح دادم که راستش شما چندهفته پیش به من شماره داده بودید (میدونستم چون مدت نسبتا زیادی گذشته حرفم رو که اس رو اشتباهی دادم احتمالا باور میکنه، چون تاجاییکه من میدونم الان دخترا انقدر هول شدن که همون یکی دوروزه اول زنگ میزنن) خلاصه اسمم رو پرسید و منم یه اسم بیخودی گفتم و کمی اس بازی کردم. بعد دو سه ساعت گیر داد که قرار بذاریم با هم بیشتر آشنا شیم، البته هنوزم یادش نمیومد که من کی بودم و کی بهم شماره داده، و من که قبلا خیلی خیلی مغرور بودم و رواین مسائل حساس،الان دیگه اهمیت نمیدادم ،شاید چون دیگه اعتمادبنفسی واسم نمونده بود. اما آخرش طاقت نیاوردم و بعد چند تا اس گفتم راستش باید یه اعترافی کنم که فکرکنم بعدش دیگه خودتم علاقه ای به دیدنم نداشته باشی. پرسید چی؟ ج دادم :من نامزد دارمولی چون مشکل داریم داریم ازهم جدا میشیم. بعد از چند دقیقه که پر از استرس بودم اس اومد: از نظر من اشکالی نداره که، راستش شاخ درآوردم... اینم بگم یه دلیل اینکه تاحدی بهش اعتماد داشتم این بود که میدونستم پسری با اون قیافه و ماشین نمیتونه زیاد ندید بدید باشه، مسلما در طول روز زیاد بهش پامیدادن...بهش گفتم فعلا نمیتونم ببینمش و یه بهونه آوردم. دوباره تا شب چندتایی اس رد وبدل کردیم . یجورایی یه حس هیجانی داشتم که مدتها بود تو زندگی خالیم نبودش رو حس میکردم و دلم میخواست جلوتر برم ....
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
عاقبت غیرتی بازی
سلام من سعیدم داستان اواونجایی شروع میشه که یه سه شنبه طرفای ساعت 12 واسه خرید رفته بودم گلستان، که خانم دوستم الهامودیدم ولی برروی خودم نیاوردم چون ازشما چه پنهون همچین ازش خوشمم میومد شیطون گولم زدکه یواشکی ببینم چیکارمیکنه هیچی دنبالش با فاصله چند متری میرفتم که رفت تو یه مغازه طبقه بالا یکم بعدبا چندتا خریداومد بیرون منم به تعقیبم ادامه دادم که دیدم یکی ازفروشنده های اون مغازه اومدبیرون وافتاد دنبالشو رسید بهشو هی یه چیزی میگه بهش،دیدم الهام هم سرعتشو بیشتر کرد فهمیدم اهل پا دادن نیست پسره هم ول کن نبود تا بیرون رفتم دنبالشون شانسی ماشینش هم سمت محل پارک من بود خودمو زدم به اون راه که مثلا شانسی دیدمش رفتم جلو ویه ذره درگیری لفظی و زدو خورد2تا زدم و2تاخوردم الهامم اون وسط جیغو دادو ... خوردیم زمینو زانو راست آرنج راست وپشت کتفم زخم شده بود طوریکه سر زانو ازروی شلوارجین قرمزشده بود تیشرتمم پاره شده بودو سرتونو درد نیارم مردم جدامون کردن و منم به الهام گفتم بره وبه سهیل هم چیزی نگه سهیل دوستمه شوهرالهام.


الهام قبول نمیکرد میگفت نمیزارم اینجوری بری باید بریم درمانگاه و ازاین حرفا منم هی میگفتم خودم میرم چیزی نشده و...آخرسر گفت خوب بریم ضخماتو بتادین بزنیم بعد برو واکسن کزاز بزن گفتم باشه و سوارماشین شدومنم تادمه ماشین رسوند چون خدایی زانوم خیلی درد میکرد دنبالش با ماشین راه افتادم ورفتیم دیدم انگار داره مسیر خونه خودشونو میره گفتم شاید درمونگاهی چیزی اون نزدیک خونشونه آقا رفتیم دیدیم رسیدیم دمه خونشون تعجب کرده بودم پیاده شد اومد درماشین گفت بیا بالا تا من دفترچه بیممو وردارم بعدبریم منم گفتم منتظر میمونم که قبول نکرد گفت شایدطول بکشه بیا یه آب خنکی چیزی بخور چرا خودتو لوس میکنی منم چون خیلی با دوستم صمیمی بودیم قبول کردم ورفتیم سوار آسانسورشدیم،توآسانسور دست منو میگرفت آرنجمو نگاه میکرد رسیدیم خونشون رفتم رو کاناپه نشستم اونم رفت سمت آشپزخونه که آب بیاره.
اومد با یه لیوان آب وپنبه وبتادین... من تازه دوزاریم افتادکه میخاد خودش بتادین بزنه...
رفتم آرنجمو شستمو اومد نشستم اونم مانتوشو درآورده بود نشستم آرنجمو بتادین زدو گفت بزارزانوتم بزنم اومدم پاچمو بدم بالا ولی چون شاوارجین بود تایه حدی اومدبالاوبه زانوم نرسید گفتم ولش کن تیریپ عصبانی برداشت گفت یعنی چی ولش کن پاتودربیار اینجوری که نمیشه آخه...ازاون اصرار ازما انکار...گفتم اونو خودم میزنم


رفت سراغ کتفم گفت لااقل تی شرتتو دربیار پشتتو بزنم نمیتونم ازروی تی شرت منم درآوردم بتادین زد منم یه حسی بهم میگفت انگارداره یه کارای دیگه هم اون پشت انجام میده آقا یهو دوتالب با یه زبون داغ رو روگردنم حس کردم خودم کشیدم کنارگفتم چیکارمیکنی گفت واسه تشکره منم واسه جذبه یه ذره خودمو زدم به ناراحتی اومد جلو دمه زانوم دیدم به به تاپشو اون پشت درآورده و فقط سوتین داره گفتم تنت کن گفت میترسم بتادینی شه بعد خودشو لوس کرد و گفت پس باید زانوتو بتادین بزنم قبول کردم کمک کرد پامو درآوردم اومد نشست بین پاهام روبه زانوم وشروع کرد بتادین زدن وپاک کردن هی آرنجشو میمالید به کیرم یه جوری که انگارازقصدنیست آقا این کیر بی صاحاب مونده ما هم مثه خرداشت شورتو جرمیداد کارش که تموم شد چرخید سمت منو گفت چته گفتم چی چته؟؟؟؟؟؟


دستشو کرد زیرشورتمو هی مالید هی مالید منم واقعا دیگه طاقت نداشتم شورتمو درآوردم وتکیه دادم به مبل گرمای نفسشو رو کیرم حس میکردم زبون میکشید ازپایین تابالا هی ساک زد زد زد تا دیگه داشتم منفجرمیشدم آوردمش بالا و یه لب مشتی ازش گرفتم وای الانم یاد اون موقع میوفتم کیرم راست شد یه لب گرفتمو آوردمش روکاناپه نشوندمش لب گرفتم ازش پیش خودم گفتم بذار ابتکارعملو خودم دست بگیرم سینه هاشو مالیدم و خوابوندمش وبا اون زانوی شل دمه کاناپه نشستم شرتشو که درآوردم دیدم به به چه خط بیکینی افتاده روش آروم شروع کردم به لیس زدن واونم هی وول میخورد زبونو کردم تو ،چوچولشو مکیدم و وول خوردن داشت تبدیل به جیغ مشد فهمیدم میخواد ارضا شه گفتم میخوای با هم ارضا شیم با سراشاره کرد یعنی آره بلند شدم وسرشو گرفتم وکیرم تا دسته کردم تودهنش درآوردم آروممالیدم به لبه کسش به به چه کس گوشتی کیرم پایین بالا کردم که گفت سعید دوست دارم یهو بکنی تو و دربیاری منم یه ذره دیگه مالیدم تا یهو تا ته کردم تو ودرآوردم نوک سینه هاش انگار یهو زد بیرون دوسه با همین کارو کردم بعد دیگه شروع کردم به آروم آروم عقب جلو کردن تا ته میرفت تو... کلا دردو یادم رفته بود


بعد خودش گفت بخواب منم خابیدم رو کاناپه واومد روم کیرمو کرد تو منم سینه هاشو گرفتم دیدن قیافه حشریش منو میکشت...
پایین بالا کرد ویهو سروصدا کردو شل شد وخوابید روم فهمیدم ارضاشده همونجوری ازکمر بغل کردمو تندتند زدم توش دوباره صداش دراومد وسطاش گفت بریز تو با این حرفش انگار کیرم ده برابر شد سایزش منم همونجوری تند تند داشتم میکردم.
خودش بلند شده پشت به من کرد وپاشو باز کرد منم ازپشت کردم تو کسش دیدن خط بیکینی و موهای کوتاه مشکیش داشت دیوونم میکرد که یه انگار زیر پام خالی شد انقدر با فشار ارضا شدم که همون موقع هم الهام ارضا شد همونجوری خوابید رو کاناپه منم کیرم تو کسش خوابیدم روش تا کیرم دیگه خودش دراومد از اون تو...

بعد از چند دقیقه همون زیر میگفت نمیدونستم انقد تشنه ای منم گفتم تشنه بودم ولی نذاشتی اون یه لیوان آبیو که همون اول اومدیم بخورم گفت خوب بجاش آب چشمه خوردی منم از پشتش یه گاز کوچیک گرفتم بعد ازم پرسید چی شددمه گلستان سررسیدی منم واقعیتو بهش گفتم.بعد از 1ساعت رفتم یه دوش گرفتمو بتادین زدیمو لباسمو پوشیدمو ازهم خداحافظی کردیم که برم واسه واکسن کزاز.
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
زیرخواب
سوناتای مشکی جدیدش جلوی پام می ایسته و سوار می شم و همزمان لبخند می زنم و سلام می کنم . به جای سلام چشمهای عسلی و درشتش رو یکبار آروم باز و بسته می کنه و لبخند کجی می زنه . کمربندم رو می بندم و رو به کوهیار می شینم . ماشین رو حر کت می ده . لبخند شیرینی روی لبهای قلبی شکلم می شونم از همون نوع لبخندهایی که انگار با نیروی مغناطیس مانندی نگاهش رو به سمت لبهام می کشونه . گه گداری هم چشمهاش روی سینه های گرد و خوش فرمم که از زیرمانتوی سفید نازکم بیرون زده می ایسته .
پشت چراغ قرمز می ایستیم نگاهم به ماشین پراید مشکی ای می یوفته که سمت چپ کوهیاره . دختر و پسری نشستند دختری با آرایش چشم غلیظ و لبهای نارنجی جیغ و پسری با هیکلی بیش از حد عضلانی که داخل اتاقک کوچیک پراید مزحک به نظر می رسه . دختر وسط خنده های دندون نما و پر از هیجانش گاهی که قراره تصادفی به نظر برسه نگاه حسرت زدش رو روی من و کوهیار می پاشه . کوهیار مچ نگاه پر از آه و غم من رو به ماشین کناری می گیره . دستم رو روی شونه ی کوهیار می ذارم و با نرمی گوشش بازی می کنم تا حواسش رو پرت کنم . دوباره لبخند کج مزحکی می زنه و من فکر می کنم هیچ وقت تا الان تونسته لبخند دندون نمای پر از ذوقی بزنه ؟ دستش رو بین پاهام می ذاره و فشار کوچیکی به انتهای رونم می ده .


: مهرسا کوچولو انگار می خواد به من تکیه کنه .
چشمهام پر از تعجب می شه و نگاهش می کنم آخه تو رو چه به تکیه کردن . لبخندش منظور دار شده .
: من پشتیبان خوبیم جوجو .
ذهنم رو بکار می ندازم تا متوجه نکته ی سکسی احتمالی حرفاش بشم . می خنده
: من پشتتم عزیزم .
متوجه منظورش می شم . لاشی .
: فکرشم نکن عزیزم امکان نداره .
لبخندش رو جمع می کنه
: آروم می کنم بابا . حالا امتحان کن یه بار نترس . نمی ذارم دردت بگیره .
جدی نگاهش می کنم .
: اگه می خوای اذیتم کنی نمیام خونت .
حالت صورتش جدی می شه .


: خب حالا این ادا و اطوارا رو در نیار خوشم نمیاد .
حوصله ی اخلاق سگیش رو ندارم . کوتاه میام و با بغض نمایشی ای سرم رو پایین می ندازم که بعد از چند ثانیه دستش که دوباره لای پاهام در حاله چرخشه قراره نوعی دلجویی به حساب بیاد .
مانتو و شالم رو توی اتاق در میارم . تیشرت سفید ساده ولی نازکی پوشیدم که سوتین مشکی ای که زیر پوشیدم نشون بده . توی پذیرایی نشسته و پاهاش رو روی میز جلوی راحتی گذاشته و لیوان بزرگ آبمیوه ش رو آروم آروم مزه می کنه . کوتاه نگاهم می کنه و به روی پاهاش اشاره می کنه .
: بیا بغلم جوجو .
روی پاش می شینم و دستام رو دور گردنش حلقه می کنم و با موهای مشکیش بازی می کنم . کلیپس موهام رو در میاره و با موهام بازی می کنه . دلم از آّ میوه ی قرمز رنگش می خواد ولی دوست ندارم تا تعارفم نکرده بخورم . لیوانش رو می ذاره روی میز و لبهاش لبهام رو توی خودشون می کشن و می تونم مزه ی ملس آبمیوه رو از بین لب پر حرص و ولعش حس کنم و دلم بیشتر حوس آبمیوه می کنه . موهای وحشی و بازم رو مشت می کنه و لبهام رو با فشار بیشتری می خوره . دستام رو زیر تیشرتش می برم و با نوک انگشتام بدن گرمش رو نوازش می کنم . ملایمتم بی طاقتش می کنه . تیشرتم رو می کنه و یه گوشه پرت می کنه . بوسه های ریز و کوچیکی روی گردنش می زنم و بوی عطر سردش مستم می کنه . با ولع گردنش رو می خورم لبهاش رو کنار گوشم میاره .


: بگو زیر خواب کی هستی؟
سعی می کنم به تحقیر پنهان توی سوالش بی توجهی کنم . آروم کنار گوشش لب می زنم .
: تو .
نرمی گوشم رو گاز می گیره .
: نشد عسل بگو مهرسا کوچولو زیرخواب کیه ؟
چشمهام سرد و بی حالت به پشت سرش خیره می مونه نفس نفس نمایشی می زنم و کنار گوشش زمزمه می کنم
: زیرخواب توام عزیزم .مهرسا زیرخواب کوهیاره .
جمله م تموم نشده بلندم می کنه و چند لحظه بعد روی تخت خوابش فرود میایم . من رو می خوابونه و روم می شینه . تیشرتش رو در میاره و گوشه ای پرت می کنه سوتین مشکیم رو در میاره و نوک سینه هام رو توی دهنش می کنه . برجستگی زیر بدنش رو می تونم حتی از پشت شلوار لی هم حس کنم . اینجوری نیمه برهنه واقعا جذاب به نظر می رسه . نوک سینه هام رو که با شدت توی دهنش می کشه از درد ناله می کنم . دستهام رو بین موهاش می کنم و موهاش رو آروم چنگ می زنم . فاصله ی سینه تا زیر شکمم رو با زبون می لیسه و همزمان توی چشمهام خیره می شه و من هم جواب نگاه حریصش رو با چشمهایی خمار می دم و کمی کمرم رو بلند می کنم تا به نظر غرق در لذت برسم . زیپ شلوار لیم رو باز می کنه و پایین می کشه و از پام در میاره . می شینه و با لذت به شورت نازکم که بین اندامم افتاده نگاه می کنه و روش ضربه می زنه . ضربه هاش رو محکم می زنه و بعد خم می شه لیس کوچیکی می زنه و شورتم رو هم در میاره . میاد جلوی صورتم زیپ شلوار لیش رو می ده پایین و اندامش رو از شورت بیرون میاره و به لبهام نزدیک می کنه . ناراضی و دلخور نگاهش می کنم .


: زود باش تا به زور نکردمش تو دهنت .
دهنم رو باز می کنم و زبونم رو کاملا تعمدی ناشیانه روش می کشم . باسنش رو عقب جلو می کنه تا توی دهنم جلو عقب کنه که باز هم از روی عمد دندونام رو جوری می گیرم که به اندامش بخوره . عصبی نگام می کنه بیخیالی می گه و بلند می شه . شلوار لیش رو در میاره روم دراز می کشه . به اندازه ی کافی خیس هستم . به زور با یه حرکت محکم فرو می کنه . از سوزش حرکت ناگهانیش جیغ می زنم . لبهاش رو کنار گوشم میاره . : تو رو باید کرد . محکم کرد . نفساش عصبی و مقطعه .
: الان سر جاتی . جات زیر منه .


محکم کمر می زنه و من از درد و لذت جیغ می زنم . و بین جیغام خواهش می کنم . : کوهیار جان یکم آرومتر . زیر شکمم درد گرفته . بی توجه تند کمر می زنه و توی چشمام خیره می شه . واقعا از درد زیر شکم ناله می کنم که ناله هام رو تعبیر به واکنش های سکسی می کنه درونم از گرما توی التهابه و این کردن ها و درآوردن ها داغ ترش هم می کنه . نزدیک ارضا شدن که می شه . متوقف می شه و بیرون می کشه و می شینه
: برگرد .
با خواهش نگاش می کنم .
: می خوای چیکار کنی .
: نترس برگرد .
سعی می کنم خودم رو عقب بکشم .
: خواهش می کنم از پشت نمی تونم می میرم .
سینه هام رو توی دستاش می گیره و به شدت فشار می ده .


:گفتی از پشت نکن نمی کنم . نترس کاری با باسنت ندارم به زور خوشم نمیاد می خوام سگی بکنمت .
بر می گردم .به حالت سجده می خوابونتم . سینه هام رو توی دستش می گیره و با قدرت فرو می کنه و کمر می زنه . سینه هام رو چنگ می زنه که از درد دلم ضعف می ره که البته توی لذتی که این حالت بهم می ده دردش گم می شه . صورتم رو توی بالش فرو می کنم و با دست با خودم ور می رم . هر چند دقیقه یکبار بیرون می کشه با دست روش که بیرون زده سیلی می زنه و دوباره شروع می کنه خودم رو به ارگاسم می رسونم و کوهیارم ارضا می شه و لحظه ی ارضا شدنش بیرون می کشه و با داغی مایعی که روی کمرم می ریزه نفس راحتی می کشم و چشمهام رو می بندم . بی حال کنارم دراز می کشه و مقطع می گه : آفرین جوجو وظیفه ت رو خوب بلدی ....
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
↓ Advertisement ↓
مرد

 
دختر مستأجرمون

اسم من میلاد،الان22سالمه ، ما یه ساختمون دوطبقه داریم که طبقه پایین خودمون میشینیم و طبقه بالا رو هر سال به یه خانواده اجاره میدیم ، من پسر اهل حالی هستم ، راستشو بخوای سکس با دخترای پرو رو خیلی دوست دارم ، حدود دوسال پیش یه خانواده کم جمعیت یه زنو شوهر با دختر 17سالشون و پسر 6سالشون اومدم مستاجر ماشدن ، راستشو بخوای من همون اول که دختررو دیدم رفتم تو فاز سکس باهاش چون از اون دخترای پرو و سکسی بود با اینکه سنی نداشت و یه باسن تراشیده و بدون عیب داشت با دوتا پستون تازه رسیده و به قول خودش فشنگی ، من از اون روزی که دیدمش رفته بودم تو فکر خوردن سینهاش ،



بگذریم ، چندروزی از اومدنشون نگذشته بود که یه روز ظهر دىدم خانم از بیرون داره میاد به سمت خونمون ، منم جلوى درنشسته بودم که یکدفعة دیدم ىه پسره هم چندمتر پشتسرش داره میاد، تا اون لحظه باور نداشتم که دوستپسرس همچین تیپ ضایه و اجق وجقی داشته باشه، خلاصه بعداز اینکه با اون نگاه معنی دارش اومد از کنارم رد شد و رفت تو منم سریع پشتسرش رفتم داخل تا ببینم اهلش هست یا نه ، بعداز اینکه درو بستم ، با صدای اروم وقتی داشت از پلها بالا میرفت پرسیدم میتونم اسمتو بپرسم. ، وقتى سرشو چرخوند بطرف من دیدم لباش خندونه ، بعدش با اون خنده شهوتیش بهم گفت پریسا ، ، منم دیدم بهترىن فرصته نباید از دستش بدم ، سر صحبتو باز کردم وسرتونو درد نیارم بعداز چندقیقه شمارشو گرفتم ، خلاصه از همون شب با چندتا. اس عاشقانه شروع کردم اونم میفرستاد ىه چنروزی گذشت واسه امتحان کردنش ازش پرسیدم با اس حفن چطوری گفت بفرست من یدونه واسش فرستادم. دیدم اونم فرستاد ، خلاصه اونروزو فقط اس خفن بوم دادیم ، شبش که رسید رفتم تو فاز لبو بغل باهاش که ديدم پایس،بهش گفتم هر موقع خونمون خالى شد خبرت مىکنم بیاى پیشم ، دختر باحال و پایه بود،بلخره بعداز چندروز که خونمن خالی شد بهش گفتم با هر بهونه ای شده خانوادشو بفرسته بىرون و خودش نره ،



دمش گرم شب حدود ساعت هشت بود که بهم گفت خانوادرو فرستادم شب نشینی خانواده منم که واسه چندروزى رفته بودم شهرستان و من تنها بودم ، حدود ساعت 9 که از رفتن خانوادش مطمئن شدیم بهش گفتم بیا پایین ، بعداز چندقیقه صدای در که اومد ضربان قلبم تندتر شده بود ، درو روش باز کردم ، کمى ارایش کرده بود و با یه دامن تنگو کوتاه جلوم ظاهر شد ، واقعا استیل نازى داست ، حالت چهرش شهوتىم میکرد، از جلوى در اومد رفت نشست گوشه ، منم حسابی شهوتى شده بودم و فقط به گردن سفید و خط سینهاش کة از دور مثل چاقو دل ادمو پاره میکرد نگاه میکردم ،بهش گفتم خجالث نکش راحت باش ،بعدش ماهواره رو روشن کردم و زدم ىکی از شبکهاىى که توش فیلم صحنه دار داره ، دیدم با ذوق داره داره نگاه میکنه ، رفتم نزدیکش نشستم ، چندلحظه بعد دستشو گرفتم تم دستم نرمو گرم بود. کیرم زىر شلوارم به ورجه وورجه افتاده بود.خلاصه بهش فهموندم که میخوام لبگىرم ازش یدفعه با اون نگاه کیر راستکنش صورتشو چرخوند ترفم ، من شروع کردم به خوردن لباش ، رژ زىاد زده بود و من بروى خودم نیاوردم و مشغول خوردن بودم اروم اروم دستمو از رو لباسش بردم داخل و یکمی سیینهاشو که مثل تنور داغ بود مالش دادم ، بعدش که دیدم عین خیالش نىست سینهاشو اوردم بیرون و با زبونم نک سینهاشو که سفت بودو خوردم چشاشو بسته بود و زبونشو اورده بود بیرون با زبونم زبونشو لیس میزدم ،



نوک کیرم داشت میسوخت ، بعد خوابیدم رو زمین اونم خودشو انداخت روم ، از زیر شلوار کیر سیخ شدمو که به کس نرمش میخورد حس میکردم ، داغ داغ شده بودیم دستم رو کونش بود و داشتم از رو شلوار فشار میدادم ، ولی حیف که پردة داست وگرنه انقدر فشار میدادم تا شلواررش پاره بشه و کیرم با. فشار مثل یه افعی بره تو کسش ، خلاصه همون حالت که تو بغلم بود با کمک خودش شلوارشو دراوردم و بهش گفتم برگرد ، از ظاهر کسو کونش معلوم بود که زیاد دست نخورده ، یه کون صافو نرم ، کیرمو کمی خىس کردم بعدش اروم اروم کردم تو کونش ، خیلی سکسی بود ، اولش یکمى صداى اه اوخش بلند بود مجبور شدم اروم تر بکنمش ، خیلی تنگ بود کیرم بزور میرفتو میومد با اینکه جیس بود ، از پشت میکردمشو با دستامم نوک سینهاشو گرفته بودم خلاصه چندقىقه اى حسابى کردمش تا اینکه کیرم داغ شده بود و داشت ابم میومد ، تو عمرم انقدر حال نکرده بودم ، لامصب واسه سکس ساخته شده بود . داشتم عقب جلو میکردم که یواش یواش ابم داشت میومد که از لذت داشت کة نتونستم کیرمو دربیارم و همونجورى که ابم داشت میومد کیرم تو کونش بود و داشتم با فشار میکردمش ، اخرش قطرهاى ابم از کون سفیدش بسمت کسش سرازیر شد و من با دستمال کاغذی پاکش میکردم ..

اون شبو هیچوقت از یادم نمیره .
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
زهرا منو بازیچه قرار داد

سلام به همه دوستان. من مراد هستم از شیراز. 27 سالمه و قدم 180 با یه هیکل معمولی. داستان من مربوط به آشنایی من با نامزدم زهراست . خانواده های ما با هم آشنایی چند ساله داشتند. کم و بیش با زهرا آشنا بودم و تو حریم خونواده و موقع مهمونیا با هم حرف میزدیم. اونم به حرف زدن مشتاق نشون میداد. لازمه بگم من اصلا اهل دوست دختر و رابطه تلفنی و ... نبودم. مدتی بود که تنهایی داشت اذیتم میکرد و دلم یه رابطه جدی و رمانتیک و گرم میخواست. در اولین گزینه به یاد زهرا افتادم و خواستم باهاش مطرح کنم. اول با یه اس ام اس طنز شروع کردم و بعد بهش زنگ زدم و اونم تمایل نشون داد و رابطه ما به طور جدی با هدف ازدواج ولی بدون اطلاع خانواده ها شروع شد و زود هم باهم به توافق رسیدیم و به خونواده هامون اطلاع دادیم. نامزد کردیم و رابطه مون هم خیلی بیشتر شد و هم گرمتر. من دیگه کاملا بهش احساس نزدیکی میکردم و موضوع رو تموم شده میدونستم غافل از اینکه اون اصلا اینطوری فکر نمیکرد.


زهرا مسئول دفتر نمایندگی یکی از موءسسه های آموزشی بود و توی دفترشون هم غیر از خودش فقط یه دختر دیگه کار میکرد. من بعد از کار تقریبا هر روز میرفتم و بهش سر میزدم. یه روز که رفتم دیدنش، دیدم تنهاست و همکارش رفته مرخصی. اینم باید بگم که چون یه سره تا 7 شب کار میکردن، توی یکی از اتاقای دفترشون یه تخت که روش یه پتو و یه بالش بود داشتن که بعد از ناهار اونجا استراحت میکرد. خلاصه اونروز وقتی رفتم پیشش دیدم یه حال دیگه ست. یه جوریه. یکم سردرگمه. نشستم کنارشو گفتم چته؟ گفت نمیدونم خیلی احساس خلاء و تنهایی میکنم. خیلی دلم میخواد امروز بیشتر باهات باشم. پیشم بمون. منم چون این حالشو دیدم گفتم حتما عزیزم پیشت میمونم تا حالت بهتر شه. اینو که گفتم چشماش یه برق خاصی پیدا کرد و در دفتر و قفل کرد و مقنعه شو در آورد و اومد پیشم نشست و خودش محکم چسبوند بهم. حالا دیگه یه جور خاصی بهم نگاه میکرد. همون اول منظورشو فهمیدم ولی به روی خودم نیاوردم. کم کم شروع کرد به زدن حرفای سکسی و دیدم نفسش داره تندتر میشه منم گرفتمش تو بغلم و داشتم به چشماش نگاه میکردم که یهو دیدم لباش رو لبامه و داره با ولع میخوره. با اینکه اصلا موافق نبودم که اونجا و اون موقع اتفاق بیفته ولی نمیدونم چی شد که منم باهاش همراه شدم. تا به خودمون اومدیم دیدم دکمه های مانتوشو باز کردم و دارم از روی تاپش سینه هاشو میمالم. اونم دیگه حسابی شهوتش برانگیخته شده بود. پا شد و مانتوشو در آورد و من واسه اولین بار فرم بدنش و سینه هاشو میدیدم.



با اینکه سینه هاش کوچیک بودن ولی یه حالت معصومانه ای داشتن که من خوشم اومد. بدن لاغر ولی توپری داشت. دیگه نتونستم مقاومت کنم. پاشدم بغلش کردمو بردمش تو همون اتاقه. خوابوندمش روی تخت و مشغول در آوردن لباسام شدم که دیدم اونم داره با ناز و عشوه همین کار و میکنه. دیگه داشتم میمردم. احساس میکردم نفسم داره بند میاد. حالا دیگه هر دوتایی کاملا لخت شده بودیم. واسه اولین بار بدن بدون پوشش همدیگر رو میدیدم و این بیشتر به شهوتمون کمک کرد. من رفتم بغلش کردمو خودمو چسبوندم بهش و کیرم و گذاشتم لا پاش. هنوز هیچی نشده شروع کرد به آه کشیدن. دوباره خوابوندمش رو تخت و شروع کردم به بوسیدنش. اول پیشونی بعد گونه ها و لباش و اومدم پایین به سمت گردن و به سینه هاش که رسیدم دیدم از اونی که فکر میکردم کوچیکتره ولی اهمیت ندادمو مشغول شدم. با دست یکی از سینه هاشو میمالیدم و اون یکی و میلیسیدم و میخوردم. چون تجربه اولم بود یکم استرس داشتم و هول بودم ولی خیلی برام لذتبخش بود. شکمش و لیسیدم و به بالای کسش که رسیدم یکم زبون زدمو گفتم برگرد رو شکم بخواب. میدونستم اینکار هر زنی رو حریصتر میکنه. پشت گردن و کمر و باسنش رو هم لیسیدم و حسابی ماچ کردم.



دیدم دیگه کاملا در اختیار منه. برش گردوندم و رفتم سراغ کسش. اصلاح نکرده بود. با اینکه منظره خوبی نداشت ولی بوی مست کننده ای داشت.شروع کردم به زبون زدن به کشاله هاش، به لبه های کسش. بوی خوبش منو بیشتر تحریک میکرد. آه و ناله های زهرا هم که دیگه سر به فلک گذاشته بود.سریع در اتاف و بستم و دوباره مشغول خوردن کسش شدم. زبونم و که مالیدم روی کسش آهی کشید که تا اون موقع سابقه نداشت. دستش و کرد لای موهام و سرم چسبوند به کسش و گفت: محکمتر بخور، بیشتر بخور، تورو خدا بیشتر.منم همین کارو کردم. دیگه آبی از کسش جاری شده بود که هم زیاد بود هم شیرین هم خوشبو. قریب به ربع ساعت بود که داشتم کسش و میخوردم که دیدم یهو چنگ زد تو موهامو چندتا تکون خورد و بی حال شد. فهمیدم به ارگاسم رسیده. اومدم بالا و لباشو بوسیدمو یکم بهش مهلت دادم تا خودشو پیدا کنه. 2 دقیقه گذشت که دیدم پاشد اومد روم نشت و گفت تو چی؟! گفتم نگران نباش!! خوابوندمش و کیرم و گذاشتم روی کسش و شروع کردم به عقب و جلو کردن. چون خیلی تحریک شده بودم و بار اولمم بود زیاد طول نکشید. احساس کردم که کیرم داره میترکه. سریع از لای پاش کشیدم بیرون و آبم و روی شکمش خالی کردم. اونقد با شدت پاشید بیرون که تا زیر گردنش رفت. زهرام تعجب کرده بود آخه اونم اولین بار بود که این صحنه رو از نزدیک میدید. خیلی لذتبخش بود. اولین تجربه سکس با کسی که دوسش داشتم. زهرا هم وقتی حال منو دید یه لبخند ریز و شیطنت آمیز زد و اشاره کرد که بیا کنارم بخواب. پاشدم دستمال آوردم و اون و خودمو پاک کردم و بعد کنارش خوابیدم و بوسیدمش و گفتم که خیلی دوست دارم.



اونم سرش و گذاشت رو سینه منو نیم ساعتی خوابیدیم و پاشدیم. یکی دوبار دیگه این قضیه سکس ما در همین حد اتفاق افتاد تا اینکه دیدم یواش یواش دیگه به سکس و معاشقه تمایلی نشون نمیده. سعی میکنه کمتر منو ببینه. ارتباطشو با من کمتر کرده بود و در پاسخ به اعتراض من انکار میکرد.تا بالاخره فهمیدم اصلا از اول شخص دیگه ای رو دوست داشته ولی پسره دوسش نداشته. زهرا هم واسه اینکه از فکر اون بیاد بیرون منو بازیچه قرار داده بود. وقتی دید که اینم راه خوبی واسه فراموش کردن پسره نیست با منم به هم زد. منم ضربه سختی خوردم. ولی چاره ای نبود باید میپذیرفتم. از همه دخترا خواهش میکنم که همیشه اگه از خودتون و هدفتون از رابطه مطمئن هستید پا به یک رابطه بذارید.
ببخشید که خاطره ام طولانی بود. میخواستم با جزئیات تعریف کرده باشم.
مرسی از وقتی که گذاشتید.

نوشته: کدخدا سلیمون
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
سکس بیاد موندنی

سلام به همه دوستان. امیدوارم بتونم داستانم رو به شکل خوبی براتون تعریف کنم جون اولین بار دارم می نویسم ، چون واقعا" سطح توقع و سواد دوستانی که نظر میدن بالاست. من 38 سالمه و این داستان برمی گرده به ده سال پیش و زمان دانشجویی . من در یکی از شهرهای جنوبی کشور زندگی می کنم و در یکی شهرهای نزدیک خودمون دانشگاه ازاد قبول شده بودم و همونجا هم با دو نفر از دوستان دیگه خونه گرفته بودیم . بعد از دو سال زندگی خلاصه چم و خم این شهر نسبتا" کوچک دستمون اومد.و دوستانی (پسر)ازبچه های اون شهر هم برای خودمون پیدا کرده بودیم ، که رابطه ای نستا" خوبی با همون داشتند. علت اینکه این دوستان رابطه صمیمی پیدا کرده بودیم ، اونا یه طورایی از مکان ما برای قرارهاشون و گاه گاهی بساط منقل و وافوری استفاده می کردن و ما هم یه طوریی از امکانات اونا تو اون شهر استفاده میکردیم مثلا" از ماشین یا امکانات اونا داشتن یا همان استفاده هایی که اونا از مکان ما میکردن خیری هم به ما میرسید.



این دوستان ناباب که تعداشون دو نفر بود همیشه و تقریبا" ماهی یه باری یه کس می اوردن ما معمولا به کس های تاپ و درجه یکی که می اوردن بنا به نیاز جنسی حالی میدادیم.بچه های هم خونه من هم کس ندیده نبودن یکیشون دوست دختر داشت من و دوست دیگه مون هم با دوتا زن دوست شده بودیم که مورد من بیوه بود ومورد دوستم شوهر داشت و بنا شرایط اونا دیر به دیر حالی بهشون میدادیم.اما داستان من برمی گرده به یکی ازاین دوستان ناباب(یونس) که کس هایی می اوردن . یه شب ساعت 10 یونس (یکی از ان دو نفر ) بهم زنگ زد و گفت یه دختر فراری پیدا کرده (یا ازبچه های دیگه گرفته یادم نیست )و امشب می خواد بیارش خونه ما، من هم اوکی رو دادم ، من از دو نفر هموخونه ام بزرگتر بودم و بیشتر با من صلاح ومشورت میکردن .اتفاقا" یکی ازدوستان همخونه رفته بود شهر خودش و دوست دیگه ام میخواست بره پیش دوست زنش و خودش گفت که امشب با دوست زنش سکس کنه و صبح زود میاد ومن تو خونه تنها بودم.



وقتی یونس اومد چشمام چهارتا شد ، اولین بار بود که دختر به این زیبایی از نزدیک می دیدم با اینکه دانشگاه خوشگل زیاد داشت ولی انگشت کوچیکه اون نمی شدن یه چیزی می گم یه چیز می شنوید.اسمش سارا بود و از شهر دیگه (نمی گم که به کسی بر نخوره)واقعا" خداوند با دقت تمام و حوصله صبر و به قول بچه در نئشگی کامل این دختر رو افریده بود.من کپ کرده بودم و خود یونس هم قبلا" از شکوک خارج شده بود هی پشت صحنه ازش تعریف میکرد. به جرات می تونم بگم یه چیزی در سطح ایشواریای هندی... قد ، مو ،چشماش ، و از همه مهتر استیل بدن که هر مردی را گوز پیچ میکرد. سارا بی نهایت زیبا بود و جذبه شهوتی نداشت و تنها چیزی که بعد از عادی شدن حالت می گفتی این بود که حیف از این ختر که خراب شده.... یونس طبق معمول واسه سکس هاش بساط منقل و وافور و بعضی موقعه ها حشیش هم می اورد که این مورد اخر رو سارا ازش خواسته بود جور کنه . ما سه نفر ی تو اتاق خودم نشسته بودیم که سارا هم دیگه احساس امنیت کرده بود و یه ذره راحتر و بیشتر حرف میزد. و باعث شده بود لباس هاش رو هم عوض کنه که یه شلوار راحتی و یه تاپ حلقه ای تنش کرده بودکه اصلا حالت سکسی نداشتند. و بعد از کشیدن سه سیگاری با هم و گوز شدن همانا به چرت و پرت گفتن مشغول شدیم



.یونس یه طورایی از بابت موندن سارا پیش ما خیالش راحت شده بود و گفت که باید بره خونه و باباش یه ذره حالش خوب نیست و مادرش دائما، زنگ میزند و گیر میداد که حتما" باید خونه باشی و با اینکه بچه چشم ودل پری بود حیفش می اومد سارا رو تنها بزاره و من هم اصراری به موندنش نکردم چون می دونستم بعدش چه افتخاری میخواد نصیبم بشه. بعد از رفتن یونس من موندم و سارا خانم از خودش گفت و اینکه چه جوریی فرار کرده و چند روز تو این شهره و میخواد چیکار بکنه .و این خوشگلی هم دردسر بزرگشه .اینایی که بنگ کشیدین و حالش رو بردم می دونن برعکس تریاک و مواد دیگه ادم رو حشری و یه طورایی جذاب میکنه البته تو گفتار و حرکات، و این زمینه فراهم شده بود. من یواش یواش نقشه سارا رو می کشیدیم و ساعت از نیمه شب گذشته بود. و می دونستم این سارا نهایتا" تو شلوغی فردا واسم من دیگه حسی نداره چون یه مشت لاشخور می خوان بزنن(یونس و دوستش و هم خونه من) .یه طورایی بهش گفتم که دوست دارم خودشو در اختیارم بزاره و اون شب با احساس باشه . البته بعدا" به گفته خودش از نوع رفتار و برخورد من خوشش اومده بود.وقتی به سینه های سارا دست زدم انگار ممه های حوری های بهشتی رو میگرفتم و چشم و ابرو سارا را شهوت گرفته بود و کاملا معلوم بود بدش نمیاد و حاضره منو همراهی کنه و من مسرور از فتح این شاه کس .. من بعداز خوردن سینه ها و لیس زدن کس سارا نمی دونستم که سارا واقعا" دختره یا زنه که مونده بودم چیکار کنم ...و خودش اینو فهمیده بود که بهش گفتم کدوم وری میخوابی البته واسه زدن که دیدیم سارا با اشاره کس خوشگل اش رو اشاره کرد.



سارا قبلا خودش تمیز و خوش بو بود و نیازی به حمام رفتن نداشت ،من هم با کیر نسبتا" بزرگم این افتخار رو نصیب شاه کسمون کردم . تا حالا که کس هایی خوبی رو کردم چه پولی و چه دوستم بودن ولی هیچکدوم به پای سارا نمی رسن این بهترین ها همیشه تو ذهن همه ما هستن چه برا پسر و چه دخترا .اولا به قدری کس این دختر خوش فرم بود که فقط دوست داشتی نگاهش کنی در ثانی ، تنگ و به اندازه بود بعد وقتی موهای پریشون و چشمای عسلی و خمار و پوست بدن سبزه گون سارا را موقعه زدن میدیدی شهوت داشت منفجرم میکرد بعد از کلی حال کردن و اومدن حال سارا بنده یه کاندونم گذاشتم سر کیرمو و خودم رو تخلیه کردم .حالی که با سارا بیشتر از هر کسی دیگه ای بهم چشبید علاوه بر قافیه و زیبایی اون همراهی در کشیدن حشیش و سیگار بود که کسایی که این تجربه رو دارن میدونن واقعا" با زیدوشون خلاف کردن یه طورایی شهوت انگیزه و حال میده . خلاصه این نزدیکی خیلی بهمون چشبید و سارا نیز گفت ازم راضی بوده . واز من یه طورایی خوشش اومده و کاشکی بتونه شرایط موندنش رو چند روز اونجا جور کنم . سارا چند روز دیگه پیش ما موندکه ، اتفاقات جالبی افتاد که در وقت مناسب بازگو می کنم.به امید اینکه سایت شهوانی پر از داستانهای واقعی و اتفاقات خوب باشه و بتونبم همدیگه رو سر حال بیاریم.قربون محبت همه...

نوشته سیامک
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
دستمـــالی در تــــــاکســــــی

زمستون پارسال بود که سر چهار راه تهرانپارس منتظر تاکسی برای رفتن به مغازم بودم که یه تاکسی سمند زرد جلوی پام ایستاد و من گفتم امام حسین اونم گفت بیا بالا روی صندلی جلو یه خانم چادری سفید و خوش هیکل و خوشگل نشسته بود و روی صندلی عقب فقط من بودم و شانسی که آوردم تا آخر مسیر کسی سوار نشد از توی آینه که نگاهش میکردم دیدم اونم داره نگاه میکنه انقدر خوشگل بود که آب دهنم خشک شده بود من توی مغازم دخترای زیادی میومد و میرفت ولی این یکی با همه فرق داشت شاید اگر یه نفر دیگه میدیدش به نظرش معمولی میومد ولی من حسابی براش راست کرده بودم.من تو خیابون دخترای زیادی رو سوار میکردم ولی همشون به سکس ختم نمیشد چون دخترای الان خیلی خوار کسه شدن میخوان آدمو بتیغن فقط .خلاصه سرتونو درد نیارم به خاطر ترافیک و بنزین و طرح زوج و فرد و هزار تا کوفت دیگه من بیشتر با تاکسی یا اتوبوس میرفتم سر کار صبح زودم که دختر زیاد تو خیابون نیست یا اگر باشه یا از این کارمند مارمندای سیبیلو و فاطی ماطیو دختر دانشجوهای خر خون عینکی .ولی چیزی که من اون روز دیدم یه فرشته وسط یه جهنم بود یه شاه داف واقعی یه زن حدود 35 سال قد بلند خوش هیکل با سینه های درشت لبهای گوشتالوی شهوت انگیز چشمای درشت وبا نگاه نافذ و کون بزرگ که خدمتتون عرض میکنم کونشو چطوری دیدم از صندلی عقب تاکسی! ابروهاشو شیطونی برداشته بود کشیده بود تا بالا که همین منو بیشتر تحریک میکرد



من تو خیابون زیاد به زن ودختر توجه نمیکنم به خودم میگم اینا ناموس مردمن بلاخره شوهری نامزدی دوست پسری کسی هست که رو اینا تعصب داره مثل خودم و همیشه به دوستام میگفتم تا کسی خودش آمار نداده و نخواریده درست نیست دنبالش بریدولی اون روز شده بودم یه آدم خوار کسه که شیطون رفته بود رو کیرم نشسته بود و حسابی غلغلکم میداد کیرم شده بود مثل سنگ سفت سفت هر چی نگاهش میکردم بیشتر میخواستمش حاضر بودم واسه یه شب هر چی دارم بدم تا فقط لختشو ببینم اون تیکه دوست داشتنیم انگار حس کرده بود و با نگاه شهوتی همینجور منو بیشتر وبیشتر تحریک میکرد مونده بودم چیکار کنم به خودم میگفتم کاش غقب نشسته بود یا اینکه هر جا پیاده شد منم پیاده شم خلاصه کس گیجه گرفته بودم و نمیدونستم چیکار کنم که یه فکر شیطانی به ذهنم رسید و کاپشنمو در آوردم و انداختم رو دستم و از بغل صندلی آروم آروم دستمو بردم سمت بازوش خیلی میترسیدم چند بار تصمیم گرفتم بیخیال بشم یا اینکه از تاکسی پیاده بشم ولی کیرم ول کن نبود . یه نگاهی به راننده کردم ببینم چه تیریپی داره که اگه زنه داد بیداد کرد یه موقع اون وسط قیمه قیمه نشم یا تحویل کلانتری ندن منو و خلاصه از این فکرا که دیدم نه بابا راننده یه مرد میانسال عملی بود که اصلا تو بحر این دنیا نبود و تو عالم هپروت سیر میکرد خلاصه تصمیم گرفتم به قیمت جونمم که شده اینکارو بکنم و آروم بازوی زنه رو لمس کردم میدونستم که چیزی نمیفهمه آخه جرات نداشتم زیاد فشار بدم یه تماس خیلی خیلی آروم بود یه دستم اونجا بود یه دستم رو کیرم همینجوری که هی شهوتی تر میشدم نا خود آگاه فشار دستمم بیشتر میشد تا اینکه یهو سرشو نیمرخ برگردوند سمت دستم و بازوی خودش انگار از بلندی پرتم کرده باشن قلبم افتاد تو شرتم تخمم چسبید به گلوم داشتم قالب تهی میکردم به خودم گفتم الانه که بزنه تو گوشم و داد بیداد راه بندازه ولی زیاد عکس العمل بدی از خودش نشون نداد فقط یکم رفت اونورتر و تو آینه یه اخم کوتاهی بهم کرد . خیالم راحت شد و یه حالتی عین توبه و پشیمونی و خدا رحم کرد و از این فازها گرفتم و دستمو بردم عقب یه کم نفس کشیدم و دور و برمو نگاه کردم کیرم یه ذره خوابید و به خودم گفتم ولش کن بیخیال یه نگاه به راننده کردم دیدم تو نخ خودشه و...........پایان
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
پشت شیشه برف می بارد


پشت شیشه برف می بارد
پشت شیشه برف می بارد
در سکوت سینه ام دستی
دانه اندوه می کارد...
پشت پنجره ایستادم. خیره به خیابونی که تک و توک ازش ماشین رد می شه و رد چرخاشون روی خیابون برفی، نامنظم خط می کشه. بی هیچ عابر پیاده ای. بی هیچ رد پایی. سرده. این زمستون لعنتی خیلی سرده. دستامو دورم حلقه می کنم. دلم سیگار می خواد. یه کنتِ دو نفره. تو بغل هم ولو شده باشیم. نوبتی پک بزنیم. نوبتی کام بگیریم. آخرین پک رو من بزنم. عمیق. لبم از حرارت فیلتر سیگار گُر بگیره. دودشو خالی کنم تو صورتش. مثل همیشه. صورتش پشت دود گم بشه. بعد لبای داغمو بذارم رو لباش. داغ کنه از طعم لبام. حلقه دستاش دورم محکم تر بشه. پاهامو تو پاهاش قفل کنه. فشار بده. دستاش وحشیانه بره سمت سگک سوتینم. بازشون کنه و همزمان چرخ بزنه روم و بیفتم زیرش. لبمو گاز بگیره و از بین دندوناش با حرص صدام کنه و خیس بشم از لحن "یلدا..." گفتنش.
"یلدا؟ شب یلدام؟ کجایی وروجک؟"
برف میومد...


با صدای سهند از پنجره چوبی کنده کاری شده و شیشه های رنگیش دل می کنم. خیس عرق شده از بس پله ها رو بالا پایین کرده. سر تا پاش خاکیه. موهاش به هم ریخته. آستین پیراهن سرمه ای کتونشو بالا زده. غر می زنه "چی داشت آخه این خونه با این همه پله که تو عاشقش شدی؟!" دلم از قد و بالاش ضعف می ره. جوابشو نمی دم. می رم جلو. سرانگشتامو می کشم رو ساعدش. نگاش میخ می شه رو لبام. زیر گوشش خیلی آروم با لحنی که می دونم روانیش می کنه می گم " کارگرا رفتن؟" بدون این که جواب بده می کوبدم به دیوار پشت سرم و لباش می ره رو مربای آلبالوی روی لبام. میک می زنه و می گه "بی شرف" لیس می زنه و می گه "می خوای بکنمت آره؟ می خوای جرت بدم؟" شهد پخش شده دور لباشو با ولع می خورم و دستمو از روی جینش می کشم وسط پاش و فشار می دم. برم می گردونه و فشارم می ده به دیوار. سینه هام له می شه. صدای باز کردن کمربندش دیوونم می کنه. دست از تهدید بر نمی داره "چنان بکنمت یلدا..." شورت و شلوارمو با هم می کشه پایین. یه کم از دیوار فاصله می گیریم.



خمم می کنه به پایین و کیر سیخ و داغشو می ذاره لای کونم "از کون بکنمت؟ خشک خشک جر بدم کون تنگتو؟" دستامو بالای سرم روی دیوار با یه دستش قفل می کنه. دست آزادشو می ذاره زیر کسم و می کشدم بالاتر و یه آن تا ته می کنه تو کسم و محکم کمر می زنه. زمین و زمان از یادم می ره. سیلی های سنگین بابا از یادم می ره. ضجه ها و نفرینای مامان از یادم می ره. نگاه سرد و خسته یغما از یادم می ره. یادم می ره که به خاطر سهند چطوری تو روی همشون وایسادم. یادم می ره که از ارث محروم شدم. یادم می ره که اومدیم تو این خونه قدیمی که هیچ شباهتی به خونه پدریم نداره. یادم می ره که زیر مشت و لگدای بابا حاصل عشق ممنوعمون تبدیل شد به لخته های خون روی پله های خونه پدریم.
انگشت سهند می ره تو سوراخ کونم. دادم در میاد. حال میاد جیگرش. لاله گوشمو گاز می گیره و می گه "ای جون بنال. بنال زیر کیرم. حال می کنم از صدای ناله هات. دردت گرفته آره؟ می خوام دردت بگیره. می خوام التماس کنی زیرم"
سهند بی خیال درس و دانشگاه شد. چسبید به کار تو بازار آزاد. پاش باز شد به ترکیه. هر بار که می رفت و می اومد دلتنگ تر از قبل می شدم. دلم هزار راه می رفت تا بره و برگرده. به اصرارش من درسمو ادامه دادم و واسه خودم خانم مهندسی شدم. زیر بال و پرمو گرفت. دیگه وروجک نبودم. معاون مدیر کل شدن یک شبه به دست نیومد. اگه سهند نبود، اگه حمایتم نمی کرد...
یلدا؟ شب یلدام؟ کجایی خانومم؟
برف میومد...


چشم از کوچه و چنارای بلندش می گیرم و از ذوقم سریع می پرم تو راه پله. کارگرا خیسِ عرق، هن و هن کنان مبلای جدید رو میارن بالا. پشت بندشم میز ناهار خوری رو. سهند چتریای ریخته رو پیشونیمو کنار می زنه. پیشونیمو می بوسه و می گه "خانومی بپر یه قوری چای آلبالوی دبش دم کن" بعد آروم بدون این که کسی بشنوه یه چشمک دختر کش می زنه و می گه "تا بعد خودم بیام خدمتتون برسم آلبالو خانوم" ته دلم یه چیزی می ریزه پایین.
مبلا رو چیده و نچیده با لبایی که طعم آلبالو می ده روی مبل سه نفره میفته روم و می مالونه و له می کنه و باز از هر چی دلتنگی و غصه است رهام می کنه. رها می شم از درد دزدکی دیدن بابا تو کوچه بچگیام. رها می شم از عطر دور سینه مامان. رها می شم از خالی شونه های یغما. ذوب می شم زیر حرارت تن سهند.
برف میومد...
ترافیک انقدر سنگینه که می ترسم به موقع نرسم خونه. انارا رو می خوام خودم دون کنم. روش گلپر بپاشم. هندونه رو قراره سهند بگیره. می گه مثل پارسال یه سفیدشو بهت میندازن. سر قرمز بودنش شرط می بندیم. اگه سفید در اومد هر چی من بگم و اگه قرمز باشه هر چی سهند بگه. هزار تا فکر به سرم می زنه. اگه سفید باشه چی بخوام از سهند؟ انگشت کنم تو کونش؟ صدای خنده ناخودآگاهم با صدای برف پاک کن قاطی می شه. نه بعدا یه جوری تلافیشو سرم در میاره. دارم باز وروجک می شم. خدا خدا می کنم من ببرم وگرنه سهند از کونم نمی گذره.
موبایلم همزمان با قرمز شدن چراغ زنگ می خوره "یلدا با من کل کل نکن. تقلب نکردم و بی شرط چاقو گرفتم ولی از الان بگم امشب دهنت صافه" دلم واسه قهقهه خنده اش و خط و نشون کشیدنش ضعف می ره. چنان گازشو گرفته که سفید در بیاد هم بعید می دونم چیزی جلودارش باشه.


من زودتر می رسم خونه. تند تند انارا رو دون می کنم و می ریزم تو کاسه فیروزه ای که از کاشان خریدیم. گلپرم می پاشم. نرگسا رو می ذارم تو گلدون سفالی که از همدان خریدیم و حافظ شیراز رو هم روی میز می ذارم بینشون تا سهند بیاد با هم باز کنیم. یه جا هم واسه هندونه خالی می ذارم و ناخودآگاه خنده ام می گیره.
تو آینه میز توالت خیره می شم به خودم. به چند سالی که گذشته. به روزایی که پشت سر گذاشتیم. به شبایی که فقط من بودم و سهند. پشیمون نیستم. از این انتخاب پشیمون نیستم. دلتنگم. دلم پر می کشه واسه مامان و بابا و یغما ولی پشیمون نیستم. شونه می کشم به موهای مشکی صاف و بلندم. به ناخونام لاک آلبالویی می زنم. پیراهن مشکی پشت بازمو که سهند عاشقشه می پوشم. بدون سوتین که نوک سینه هام بزنه بیرون، همونجوری که سهند دوست داره. بدون شورت که وقتش تلف نشه. کفشای مشکی پاشنه بلندمو پام می کنم. از عطر نایت رُزم به زیر گلوم می زنم. با یه خط سرمه تو چشمای مشکیم و رژ آلبالوییم آرایشم تموم می شه.

پشت شیشه برف می بارد
پشت شیشه برف می بارد
در سکوت سینه ام دستی
دانه اندوه می کارد
پشت پنجره ایستادم. خیره به خیابونی که تک و توک ازش ماشین رد می شه و رد چرخاشون روی خیابون برفی، نامنظم خط می کشه. بی هیچ عابر پیاده ای. بی هیچ رد پایی. سرده. این زمستون لعنتی خیلی سرده. دستامو دورم حلقه می کنم.
یلدا؟ کجایی یلدا جان؟


با صدای یغما از پنجره چوبی کنده کاری شده و شیشه های رنگیش دل می کنم. بغضم می شکنه. برای آخرین بار با چشمای بسته خیره می شم به خونه خالی. به طولانی ترین شب زندگیم. شبی که به خون نشست ولی هیچ وقت به صبح نرسید. به جای خالی میز ناهارخوری، به حافظی که دیگه ورق نخورد. به جای خالی هندونه شب یلدا. هندونه سرخی که اون شب... اون شب طولانی هیچ وقت به خونه نرسید.
حق با سهند بود. گفته بود من شرط رو می بازم. سهند برد. هندونه یلدا قرمز بود. رنگ خون سهند روی آسفالت خیابون. خیابونی که شاید حالا رد چرخ ماشینا روش نامنظم خط می کشه.

پایان
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
ســــــــکـــــــس با پری دریایی


سلام دوستان عزیزم .
امروز میخوام یکی از بهترین خاطرات سکسیمو براتون تعریف کنم.
حدود چهار سال پیش بود زمستان بود چند روز بود که همش بارون میومد منم توی این چند روز از خونه بیرون نیومده بودم تا اینکه یک روز عصر تصمیم گرفتم برم بیرون ساعت های 5 بود.بعد از این که دوش گرفتم و حسابی به خودم رسیدم سویچ هامو برداشتمو از خونه زدم بیرون. خیابون ها به خاطر بارندگی چند ساعت پیش زیر اب بودن یه اهنگ ملایم گذاشتمو شروع به رانندگی کردم کوچه به کوچه خیابون به خیابون خیلی تنها بودم دلم میخواست با یکی هم صحبت بشم رفتم در خونه دوستم در زدم صدایی نمیومد. بازم در زدم ولی انگار خونه نبودن گوشیمو برداشتم به دوستم زنگ زدم ولی در دسترس نبود خیلی حالم گرفته شد دوباره سوار ماشین شدم خواستم برم باشگاه ولی یادم اومد هنوز لباس هام خیسن چون افتاب بیرون نیومده بود که بندازمشون روی بند پیش خودم گفتم عجب روز بدی من همیشه روز های بارونی رو دوست داشتم ولی اون روز بدجور کسل کننده شده بود.


تصمیم گرفتم برم یه مغازه پیدا کنم و ازش یه عطر واسه خودم بخرم دوباره رفتم تو خیابون های اصلی بارون شروع شد و فقط صدای موزیک بود و صدای برف پاکن ها.پشت چراغ قرمز وایسادم که یهو نگاهم افتاد به خانم زیبا که اون طرف چراغ قرمز وایساده بود چراغ سبز شد اروم شروع به حرکت کردن کردم چون اولین ماشین پشت چراغ بودم به خانمی رسیدم یه نگاه کوچیک بهم انداخت احساس کردم با نگاهش بهم میگفت زیر بارون دارم خیس میشم ولی از اونجایی که ترافیک بود نتونستم کنارش وایسم دلم نمیخواست یعنی غرورم اجازه نمی داد چون پیش خودم میگفتم اگه وایسم و سوار نشه کنف میشم.
به راهم ادامه دادم که از شانس بد یا خوبم خوردم به چراغ قرمز بعدی همینطور که تو خودم بودم که دیدم یه پیکان سفید کنارم وایساد رفت جلو توری که سرنشین عقبش درست اومد کنار من یه نگاهی انداختم دیدم ای وای خود حوری پریه نا خواگاه نگاهش افتاد به من ،منم یه لبخند زدم اونم خندید و از اونجایی که عادت داشتم چشمک عشقولانه خودش اومد ماشینش حرکت کرد منم اروم پشت سرشون راه افتادم بعد از یه مسافت کوتاه خانمی پیاده شد تو دلم گفتم بذار کنارش وایسم که اگه سوار شد باهاش هم صحبت بشمو از تنهایی در بیام.


رسیدم کنارش بارون شدید شده بود وایسادم شیشمو دادم پایین باهاش فیس تو فیس شدم بهش گفتم خانمی جایی میروید در خدمتتون باشم یه مکسی کرد که دیدم داره میاد جولو ترو دستگیره در رو گرفت و در باز شد نشست روی صندلی عقب که اون موقع دیدم یه فرشته زیبا با ارایش معمولی ولی زیبا پشت سرمه اروم راه افتادم چند دقیقه ای سکوت همه جا رو پوشوند. من صحبت کردنو شروع کردم بهش گفتم عجب باران جالبی که یه صدای دخترونه دلنوازی بهم گفت اره ولی من حسابی خیس شدم بلافاصله گفتم خانمی چرا چتر همراهتون نیاوردید که خنده ای زدو گفت نه من دوس دارم زیر بارون باشم میگفت تو شهر من بارون کم میاد اگه بیاد هم هوا شرجی میشه بهش گفتم مگه اهل کجاهستید گفت من اهل بندر عباسمو چند روزه که امدم اینجا خونه اقواممون گفت دلم گرفته بود زدم بیرون .


خندیدم گفتمو منم امروز دلم گرفته بودم زدم بیرون بعد براش از خاطراتم توی بندر صحبت کردم چون منم زیاد بندر عباس میرفتم بهش گفتم بندرو دوس دارم چون خیلی باحاله اونم وقتی که نیمه شب همه میرن کنار ساحل و صدای دریا رو گوش میدن. همینجور که براش صحبت میکردم اونم بیشتر مجذوبم میشد اونم بهم گفت دریا باحاله بهش گفتم یه روز دوس دارم بزنم تو دریا و اینقدر شنا کنم که تا هوا تاریک بشو خودم باشمو خودم .گفت چرا گفتم من ازادی رو دوست دارم خندیدو گفت واقعا که دیوانه ای بعد به شوخی گفتم خیال کردین دریا فقط مال خودتونه نه مال منه که بهم گفت میشه تمام صورتتون رو ببینم منم صورتمو چرخوندم چشاش رو دیدم که مثل موهای لختش حنایی رنگ بود بهم گفت نیم رخت قشنگ تره .


احساس کردم که باهم خیلی خودمونی شدیم توی این نیم ساعت صحبت کردن .ازش خواستم بیاد جلو بشینه گفت اوووم .یه جای خلوت پیدا کردم کنار یه پارک وایسادم اومد جلو نشست واقعا زیبا بود انگار حوری پریه که از تو دریا اومده بیرونو شده همدم خودم. بهش گفت اسمتون چیه گفت من سمیرا هستم بهش گفتم .....م و باهش دست دادم گفتم میخوام برات یه اهنگ عشقولانه از خواننده های بندری بزارم ،گشتمو اهنگرو پیدا کردم(دختو رفتی وامتکه بی وفایی، تو مال کی مه مال تو، همیشه غمگینمو سر راه تو انینوم بدو دلم بکن شاد از غصه کن شاد تو مال کی مه مال تو..) که دیدم چشایی خوشکلش اشک الود شدنا خوداگاه بادستم اشکاشو پاک کردمو صورتشو نوازش کردم یه احساس دلسوزی بهم دست داد ویه بوس کوچیک از لبش کردم .ساکت شد سکوت سکوت سکوت بی اراده شروع به بوسیدن هم کردیم هوا دیگه تاریک شده بود و بارون با شدت میزد به شبشه ها اینقدر بوسیدیم که دیگه حالب به حالی شده بودیم شروع به خوردن گردنش کردم بعد از اینکه شالشو در اوردم اونجایی که بودیم خیلی جای پرتی بود .بهم گفت میای بریم زیر بارون برقصیم گفتم اخه چطور اینجا امکان داره کسی ببینمون یه نگاهی کرد و من گفتم بیرون از شهر یه جایی بلدم باحالا خلوته بریم اونجا اصلا باورم نمیشد کار به اینجا بکشه .


دوباره حرکت کردم این بار سریع تر تو راهم داخل ماشین یه اهنگ شاد گذاشتمو با هم یه نموره پشت فرمون میرقصیدیم چون بارون شدید بود و تاریک هیچ کسم با ماشین رد نمیشد.
رسیدیم دوتامون اومدیم بیرون و شروع به رقصیدن کردیم وای چه رقص قشنگی داشت البته منم کم نمیاوردم صدای بوم بوم ضبط مارو به هم میچسبوند خیس خیس شده بودیم بغلش کردم شروع به چرخوندش کردم لباش رو گذاشت رو لب هام. همینجور که تو بغلم بود و ونفس نفس میزد در عقب ماشین رو باز کردمو خوابوندمش رو صندلی و شروع به خوردن لباش کردم هر دوتامون حشری شده بودیم پالتوشو در اوردم نگاهم به اندام ظریف و دخترونش افتادکه دقیقا نصف اندام من بود . یه تاپ زیر پالتو تنش بودم اومدم رو شکمشو تاپ زدمو کنار شروع به لیسیدن شکمش کردم سبزه داغ بود مثل خودم. اروم در حالی که زبونم رو شکمش میکشیدم رو به بال ،خودمو به سوتینو اون ممه های اناری رسوندم اروم سوتین رو دادم کنار و شروع به مکیدن ممه ها کردم که اونم پیچ وتاب میخورد،خیلی حال میداد نوبتی ممه هار میکردم تو دهنمو و گاهی نوکشون رو با دندونام یواش فشار میدادم میخوردم .مکیدم که گفت دیگه بسه



نمی دونم شاید ارضا شده بود اسرار کردم که ادامه بده اونم چیزی نگفت ژاکت مشکیمو دراوردم و اونم اروم دست مکشید روی موهای سینم و ماهیچه های شکمم ، لباسشو دار اوردم و من موندم دوتا ممه خوشکل مقداری مالوندم اونم چشاشو بسته بود اروم شلاوار مو در اوردم اروم تر شلاوار اونم در اوردم حالا فقط دوتا شرت بین ما بود اروم چرخوندمشو به شکم و شروع به لیسیدن کمرش کردم خیلی ناز بود زبونمو میگذاشتم پایین کمرش و از رو شونه هاش برمیداشتم ؛رفتم سراغ باسنش .باسنش از باسن های پهن و افتاده نبود باسنش کاملا بر امده و بدون مو بود.لباس زیرمو در اوردمو خوابیدم روش ولی چو ن من درشت تر بودم نمی دونستم موز رو کجاش بذارم اروم شورتشو در اوردم گذاشتم لای پاش احساس میکردم لیز شده جلوش دیدم حال نمیده گفتم داخل کنم گفت من دخترم گفتم از پشت، گفت نمی دونم گفتم نفسم دو لا شو بعد زبونم رفتم زیرش و با زبونم جلوشو خوردم جالب بود چوچوله هاش کوچیک و دوست داشتنی بود چون اصلا از چوچوله اویزون و شل ول خوشم نمیومد اونم چون روی صورتم بود بدنشو که دولا بود رو زبونم میچرخوند درس مثل قر دادنش هنگام رقص .



سرمو از زیر باسنش اوردم بیرون خودمو مثل پلنگ اوردم پشتش ،یکم سرشو خیس کردم و گذاشتم دم سوراخ پشتش اروم فشار دادم که بلند گفت اااااخ نگه داشتم ترسیدم گفتم رفت جلوش ازش پرسیدم چی شد گفت یواش.دستمو از زیر دلش رسوندم به جلوش و شروع به ملیدن کردم داشت اخ و اوخش میامد که کیرمو فشار دادم اروم تو کونش تنگ بود و داغ خیلی اروم جلو عقب میکردمو جلشو میملوندم که دستم خیس شد بعد تلمبه زدنو سریع تر کردم انگار کیرم جای خودشو داشت باز میکرد عرقم زده بود از بس که محکم و محکم تر میزدم خون بدنم میجوشید که ابم ریخت داخل کونش خیلی نفس نفس میزدم چند دقیقه روش خوابیدم در حالی که ارضا شده بودم از روش بلند شدم،میگفت میسوزه ، با دستمال کاغذی که از تو کیفش بهم داد بود بدنشو پاک کردمو گفت برو جلو لباساتو بپوش هر دوتامون پوشیدیم از نگاه کردنش فهمیدم به اونم خوش گذشته بود به گوشیش نگاه کرد و گفت خاک به سرم خیلی بهم زنگ زدن ولی چون رو سکوت بوده ما نفهمیدم .
سریع ماشین روشن کردم و وارد شهر شدیم خیلی استرس داشت بهم ادرس داد رسیدم در کوچه اقوامشون ساعت نه شده بود شمارشو گرفتمو و یه بوس غلیظ ازش گرفتمو رفت .دیگه نمیخوام بقیشو بگم و سرتون رو درد بیارم ولی همه چیز به خیر گذشت و من و سمیرا جونم یک سال ونیم با هم رابطه داشتیم چند باری اون اومد شهر ما و چند باریم من رفتم اونجا سکس کردیم.

نوشته ی پسر هات !!!!
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
من، سونیا و فرشته

چند قدم بیشتر به خونه نمونده بود. کیفی که توی دستم بود خیلی سنگین بود و من رو از کت و کول انداخته بود. پر بود از پرونده‌های کاری شرکتم. شرکتم توی طرح ترافیک بود و نمی‌تونستم ماشین ببرم. یک دسته گل هم خریده بودم که با خودم بیارم خونه. اما ته دلم شاد نبود. فقط امیدوار بودم امروز یکم اوضاع فرق کنه.
درب خونه باز شد. مثل همیشه به استقبالم اومد دم در. دسته گل رو بهش دادم. لبخندی زد و تشکر کرد. منم انگار تموم خستگی‌هام از لبخندش در رفت. دسته گل رو برد توی آشپزخونه و توی گلدون آب گذاشت. منم رفتم لباسام رو عوض کردم. سونیا دختر مهربونی بود. توی چهار سالی که باهاش زندگی کردم خیلی برام گذشت و فداکاری کرده بود. حالا حقش بود که با دیدن موفقیت من و خوب شدن اوضاع شرکت، انتظار داشته باشه یکم رفاه و آسایش رو تجربه کنه. اما چه کنم که خودش مانع میشد.


دسته گل رو آورد روی میز گذاشت. رفت توی اطاق و در رو آروم پشت سرش بست. من روی مبل ماتم برد. باز چی شده؟ رفتم در اطاق رو باز کردم و خیلی آروم گفتم: چیزی شده عزیزم؟ بعد از کلی منّ و من کردن و حرف عوض کردن حرف دلش رو زد: این گل رو که می‌بینم فکر می‌کنم تو الآن دوستم داری ولی اون روزا دوستم نداشتی...
فهمیدم که بازم قراره دعوا داشته باشیم. سر مسائلی که گذشته. سر مسائلی که مرورش جز خراب کردن یک آخر هفته‌ی دیگه هیچ فایده‌ای برای هیچ کدوممون نداره.
سونیا مدت‌ها بود دچار افسردگی شده بود. سر هر چیزی دعوا می‌کرد. از نظر جنسی هم که تعطیل بود. چند بار کارمون به دعواهای جدی رسیده بود و حتی بارها حرف طلاق زده بود. اما من می‌دونستم که علت افسردگیش چیز دیگه‌ایه. من بچه‌دار نمی‌شدم و اون هم روش نمیشد اصل حرفش و حرف اصلیش رو بزنه. از طرفی اینقدرم بهم وابسته بود که نتونه دل بکنه ازم و خودش رو به سرنوشت جدیدی بسپره. شایدم می‌ترسید که دیگه نتونه ازدواج خوبی داشته باشه.


من هم دیگه خسته شده بودم. مدت‌ها بود که گویا زن نداشتم. رابطه‌ی جنسی بود، اما سرد و یک‌طرفه. می‌گفت تو کارت رو بکن. خودش مثل یک تیکه سنگ می‌افتاد رو تخت و نه تنها خودش میلی نشون نمی‌داد، بلکه به معاشقه‌ی منم پاسخی نمی‌داد. حتی موقع سکس چشماشو ازم می‌دزدید. اما وقتی سکس رو شروع می‌کردم و نیم ساعتی اون جوری که اون می خواست می‌کردمش، تازه گرم می‌افتاد و دلش می‌خواست ارضا بشه. اما حتی این رو هم به زبون نمی‌اورد. فقط وقتی من دیگه داشتم ارضا می‌شدم یهو حالش گرفته می‌شد و حتی گاهی من رو با مشت می‌زد و بهم فحش می‌داد. منم روحیه‌م رو می‌باختم و به خودم فحش می‌دادم و عذاب وجدان نابودم می‌کرد.
بارها به این فکر کردم که ازش جدا بشم. برای اون هم بهتر بود. اما می‌ترسیدم نکنه اذیت بشه. اگر چیزی برای اون بهتره خوبه که خودش به اون تصمیم برسه نه من. چه کاری از دستم بر می‌اومد. با میل سرخورده‌ی جنسیم چه باید می‌کردم؟


*****
چند ماهی بود توی این سایت همسریابی پروفایل ساخته بودم. اما آدمایی که توش بودن یا حاضر نبودن با یک مرد متاهل دوست بشن، و یا پول می‌خواستن و من توان پرداختش رو نداشتم. بعضیا هم که اصلاً فاحشه بودن و من ازشون خوشم نمی‌اومد. اما بالاخره فرشته‌ای در زندگی من رو زد و برام پیام فرستاد.
فرشته دختر خوبی بود. اولین بار با هم توی پارک قرار گذاشتیم. 5 سال از من بزرگتر بود. اما هنوز ازدواج نکرده بود. قد و قامت خوبی داشت. استیل ورزشی و رو فرمی هم داشت. یکم سبزه بود اما چهره‌ی شیرینی داشت. لبخندشم خیلی ملیح بود. رابطه جنسی رو تجربه کرده بود اما نپرسیدم کی و چطور. فقط بارها و بارها از نامردی و بی‌صداقتی نالید و من فهمیدم که یک نامرد وعده‌ی ازدواج بهش داده و دورش زده. تنها شرط اون صداقت من بود و از من چیزی نخواست. دختر نازنینی بود. پر از احساس بود، اهل شعر، و دست به قلم. خودمون صیغه رو برای یک سال خوندیم و من علی رغم میل اون براش مهریه‌ی یک سکه‌ی طلا رو تعیین کردم. اما اون بلافاصله بعد از خوندن صیغه بهم بخشیدش و گفت من فقط خودت رو می‌خوام.


یک روز بهاری که سونیا رفته بود منزل خواهرش، من از شرکت زدم بیرون و رفتم سر قرار با فرشته. بعد از قدم زدن توی پارک و نهار خوردن توی رستوران، گفت کجا بریم؟ گفتم خونه‌ی من همین نزدیکیا است. گفت: سونیا خونه نیست؟ گفتم نه! خونه خواهرشه و منم قراره شام برم همون جا. کمی مکث کرد و گفت: نه... می‌ترسم اینقدر زود با هم بریم تو خونه‌ت.
اصرار نکردم. گفتم هر جور دوست داری. می‌خوای بریم این طرفی قدم بزنیم؟
- نه بریم سمت خونه‌ت اقلا بهم نشونش بده.
راه افتادیم سمت خونه‌ی من. تو راه خیلی سکوت می‌کرد و فکر می‌کرد. اما از حالاتش می‌شد فهمید که اونم تشنه‌ی خلوتمونه. رسیدیم در خونه. کلید رو در آوردم. پرسیدم: افتخار میدی یه چای در خدمتت باشم؟
- فقط چای ها!
- قول میدم تا تو نخوای هیچ اتفاقی نیفته...
- بریم تو...
توی خونه که وارد شدیم، همون دم در ایستاد و من رو با حالت خاصی نگاه کرد. من رفتم کتری رو روشن کردم. اما اون هنوز دم در ایستاده بود. اومدم گفتم: چرا نمیای تو؟ دستش رو به سمتم باز کرد و گردنش رو کج کرد. فهمیدم چقدر تشنه‌ی محبته. در آغوشش گرفتم و شروع کردیم به بوسیدن هم. چند دقیقه بعد روی کاناپه نشسته بودیم و همچنان لب همو می‌خوردیم. من گاهی دستم رو روی شلوارش می‌کشیدم و پاشو نوازش می‌کردم. یهو دستم ناخودآگاه رفت روی کسش. چنان آهی کشید که فهمیدم داره از شدت نیاز میمیره. محکم بغلش کردم و از پشت شلوار جینش دستم رو بردم توی شرتش. از شدت تحریک به هیجان اومده بود.


سرتون رو درد نیارم. کم کم کارمون به روی تخت کشید. لباسای من رو با ولع درآورد و منم با ولع لباساش رو کندم. هنوز شک داشت که سکس داشته باشه با من یا نه. منم اجازه می‌دادم خودش مرحله به مرحله جلو بره. فقط اینقدر می‌خوردم و می‌بوسیدمش که شک و تردید نتونه راه هوسش رو ببنده. شورتم رو که در آوردم خجالت کشید از این که به کیرم نگاه کنه. اما من وقتی شورتش رو از پاش کندم و دستم رو لای پاش گذاشتم چنان ناله‌ای زد که نزدیک بود همون لحظه آبم بیاد. دراز کشیدم روش و شروع کردم به خوردن سینه‌هاش. سینه‌های متوسط اما خوش فرمی داشت. درشت نبود طوری که اویزون بشه. روی استیل چارشونه‌ی فرشته سینه‌هاش خیلی زیبا می‌ایستاد. روی سینه‌هاشم خیلی حساس بود. چون با هر بار برخورد زبون من به سینه‌های احساس می‌کردم داره گویا ارضا میشه.
یهو طاقتش طاق شد. من رو از روی خودش کنار زد. اومد روم و شروع کرد به خوردن لبم. یک تیکه آتیش شده بود. منم آروم کیرم رو مالیدم به لای پاش که یهو دیدم انگار خودشم منتظر همین اتفاق بوده. یهو خودش رو رها کرد روی کیرم. کیرم تا آخر رفت توی کسش. وای که چقدر داغ و خیس بود. فرشته دیوونه شده بود. چنان با ولع و شهوت روی کیرم بالا و پایین می‌کرد که حتی فرصت نمی‌کردم خودم رو همزمان با اون تکون بدم. خیلی زود به اوج شهوت رسید. چند تا لب آتشین ازم گرفت و خودش رو روم انداخت و ولو شد. آره ارضا شده بود. چند دقیقه همون جا توی بغلم بود. خواست کیرم رو از توی کسش در بیاره که دوباره گویا تحریک شد. دوباره آه و ناله کرد و چند دقیقه‌ای لذت برد و دوباره روم ولو شد. این بار من اومدم روش. شروع کردم به تلمبه زدن و این بار در حالی که برای سومین بار داشت ارضا می‌شد منم ارضا شدم و کیرم رو درآوردم و آبم رو روی شکمش ریختم.


از اون روز به بعد هر وقت اون می‌تونست پدر و مادرش رو بپیچونه و منم می‌تونستم خونه رو خالی کنم، همو می‌دیدیم. حتی وقتایی که پریود بود هم پبشم میومد. سکس نمی‌کردیم اما با هم معاشقعه‌های آتشین می‌کردیم. فرشته خیلی داغ بود. همون چیزی بود که من نیاز داشتم. سه ماه از رابطه‌مون می‌گذشت و من شیرین‌ترین روزهای زندگیم رو تجربه می‌کردم. اون هم همین طور. سردردهای میگرنیش کم شده بود و همه‌ی همکاراش بهش می‌گفتن چی شده که یهو این طور آروم شدی؟ تنها چیزی که گاهی سردش می‌کرد و به هردومون فشار می‌اورد این بود که می‌دونستیم تا ابد مال هم نیستیم. و بالاخره اتفاقی که نباید می‌افتاد افتاد.
سونیا از یکی از دوستاش که منو می‌شناخت و من نمی‌شناختمش شنید که من با یه دختری توی پارک بودم. تفتیش شروع شد. بدون این که من بدونم همه چیزم رو چک کرد و بالاخره به راز من پی برد. دو ماه دعوای شدید که تا سرحد جنون پیش رفت. چند بار جلسه‌ی مشاوره. چندین بار بگومگوی بین خودمون.
سونیا فکر می‌کنه من و فرشته فقط بیرون همو می‌دیدیم. با کمک مشاورم بهش قبولوندم که رابطه در همین حد بوده. اما همین هم برای به هم ریختن اون کافی بود. مجبورم کرد که قسم بخورم که این رابطه رو تموم کردم و دیگه چنین رابطه‌ای رو شروع نمی‌کنم. قسمم داد.... و ترس فرشته بالاخره محقق شد. فقط بهش پیام دادم که همه چیز تموم شد. و دیگه واقعا همه چیز برای من تموم شد...


الآن چند ماه از اون قضایا می‌گذره. سونیا که پیش مشاور به این نتیجه رسیده بود اشکال از کوتاهی خودشه، حالا داره سعی می‌کنه گرم‌تر باشه. اما نه! یکی دو ماه به زور یکمی تغییر کرد. اما باز هم همون آش و همون کاسه. فرشته هر از چند گاهی برام پیامی میده و میگه که می‌دونم دیگه نمی‌تونی مال من باشی اما من بازم به یادتم و منتظر روزی می‌مونم که خدا راهی باز بکنه که بتونم بازم با تو باشم.
منم همچنان با احساس سرخوردگی میل جنسیم دست به گریبانم و نه می‌تونم مهارش کنم و نه ارضاش کنم. دوستان خوبم. شما جای من بودید چکار می‌کردید؟ ممنون میشم نظرتون رو بهم بگین.


نوشته ::؟؟؟؟؟
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
صفحه  صفحه 12 از 21:  « پیشین  1  ...  11  12  13  ...  20  21  پسین » 
داستان سکسی ایرانی

بهترین داستان های و خاطرات سکسی را اینجا بخوانید

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA