ارسالها: 19
#165
Posted: 22 Jan 2022 10:28
تردید درون
سه سال از ازدواجم گذشته بود که متوجه شدم همسرم با یکی رابطه داره اولش یکم غیرتی بودم تا دو ماه کلنجار رفتم خوشگلی و محبت زنم نمیذاشت به جدایی فکر کنم تا اینکه یه روز اومدم خونه همسرم با وضعیت پریشانی خواب بود رفتم دیدم سطل زباله خالیه متوجه شدم که کیسه زباله رو گذاشته دم در رفتم دم در دیدم کیسه رو گربه ها پاره کردن و کلینکس ها دور و برش ریخته بو کردم بوی شدید آب منی نشون میداد که تازه هست و حداقل یک ساعت قبل همسرم تو رابطه بوده یه لحظه حس نفرت تو وجودم زبانه کشید گفتم الان میرم یجوری میکنمش که دیگه سمت رابطه دوم نباشه رفتم از تو یخچال ویاگرا برداشتم و خوردم گیج بودم قبلا یک چهارم قرص رو میخوردم ولی این دفعه کامل خوردم نیم ساعت کلنجار رفتم تا اثر قرص هویدا بشه با کیر راست رفتم دستمالها رو کنار آباژور ریختم و روشنش کردم همسرم بیدار شد یه نگاه به آباژور و یه نگاه به من کرد گفت کی اومدی گفتم همون زمانی تو تنها نبودی گفت خل شدی از چی حرف میزنی به دستمالهای خیس اشاره کردم چشماش گرد شد باحیرت و ترس به من نگاهم کرد با فحاشی ازش پرسیدم با کی رل داره هراسان شده بود گفت با هیشکی هوار زدم با کی؟؟؟ گفت با نیما گفتم نیما کیه گفت پسر همسایه مادریم قبل از آشنایی با تو عاشق هم بودیم خانواده قبول نمیکردن چون نیما سه سال کوچیکتر از من فقط هفده سالش بود. گفتم نه میکشمت چون اهلش نیستم نه طلاقت میدم چون عاشقانه دوستت دارم فقط باید تلافی کنم نگاهم کرد گفت چکار میخواهی بکنی پتو رو زدم کنار رد آب منی کنار سوراخ کونش دلمه زده بود گفتم بهش کون دادی . حیا کرد جواب بده . لباسمو درآوردم و کنارش دراز کشیدم لوبریکانت رو زدم سر کیرم و بدون ترحم کردم تو لیز خورد روفت تو هنوز اسپرم پسرک تازه بود کشیدم بیرون حالم عوض شد خشمم یهو رفت کیر آغشته به اسپرمم اومد بیرون انگار یه حال دیگه پیدا کردم از وجود یه اسپرم دیگه رو کیرم لذت بردم گفتم شراره ، با خجالت گفت جانم گفتم به نیما زنگ بزن بگو بیاد با ترس و دلهره بلند شد گفت چکارش داری بوسیدمش و گفتم دوستش داری صورتش گل انداخت گفت نه به اندازه تو ولی احساس دارم بازم بوسیدمش و گفتم پس بهش زنگ بزن دیگه حق نداره بدون حضور من بیاد پیشت چشماش از گشادی داشت پاره میشد لبخند زدم گفتم بهش زنگ بزن با تردید گفت چی تو سرته گفتم نگران نباش یجورایی به این رابطه علاقمند شدم . شراره بغض کرد گفت هومن بدبختم نکنی بوسیدمش گفتم عزیزم نگران نباش بهش زنگ بزن احساس آرامش کرد تو آغوشم فشارش دادم گفتم تو همه چیز منی بی انصافیه همه چیز تو رو فراهم نکنم با احتیاط به نیما زنگ زد و بهش گفت یه سری وسایل بخره و بیاره نیما بعد از کلی قربون صدقه قبول کرد علیرغم سیخ بودن کیرم و آغشته بودن به اسپرم نیما شلوارمو پام کردم گفتم من میرم تو توالت کنار در ورودی تو هم لباستو تنت کن شورت پات نکن بذار بیاد تو . شراره گفت جون من کاریش نداری گفتم به تمام اعتقاداتم و عشق تو کاریش ندارم رفتم توی سرویس ده دقیقه بعد نیما اومد و با راهنمایی شراره رفتن اتاق خواب وسایلو گذشته بود روی تخت و با شراره لب بازی میکرد چراغ اتاقو روشن کردم و بی خیال نگاهشون کردم نیما با وحشت داشت منو نگاه میکرد و دنبال راه فرار بود هجوم بردم بهش و رو تخت درازش کردم گفتم نیما نترس فقط باهات حرف دارم شراره گفت نیما آروم باش کاریت نداره مقاومت نیما کم شد و به من زل زد تازه شناختمش تو روز عروسیمون مست کرده بود با عصبانیت خاصی به من نگاه میکرد و میرقصید و اشک شراره که امشب فهمید به خاطر چی بوده بلند شدم و کنارش نشستم و کنارم نشست گفتم تو چطور وجدانت قبول کرد کنار زن شوهردار باشی گفت این زن شوهردار قبل از ازدواج عشق من بود گفتم بود یا هست سرشو پایین انداخت و گفت هست گفتم باشه قبول ولی چند شرط دارم گفتم اول اینکه بدون حضور من پیش شراره نمیایی دوم اینکه باید در جریان کل رابطه هاتون باشم سوم اینکه این حقو دارم که تو سکس همراهیتون کنم نیما حیرت کرده بود گفت چی میگی واسه خودت من جلوی تو با شراره داشته باشم چه خوابی برامون دیدی اگر میخوای بلایی سرمون بیاری بیار تا راحت بشم این فیلمها چیه در میاری به شراره اشاره کردم سمت دیگه نیما بشینه گفتم شراره ممکنه از این حرف من ناراحت بشی ولی من قبل از تو رابطه داشتم زمانی که با دوتا از دوستام تایلند بودیم یه زن رو سه نفری کردیم همیشه من آخرین نفر بودم و از اینکه اثر منی رو کیرم باشه لذت میبردم وقتی هم که کیر آغشته به منی نیما رو از کونت در آوردم همون حس سراغم اومد و احساس کردم میتونه این لذت و فیتیش که دارم ماندگار باشه شراره با اخم گفت اگر میدونستم هیچوقت سمتت نمیومدم گفتم شراره تو سه ساله با نیما رابطه داری و من سه ماهه متوجه شدم میتونستم گیرتون بندازم و بی آبروتون کنم ولی نکردم و حالا هم میخوام به همه پنهانکاری ها خاتمه بدم اگر نمیتونی وسایلتو جمع کن برو خونه بابات تا نیما بیاد خاستگاریت منم خفه خون میگیرم و بی آبروتون نمیکنم شراره مکث کرد گفت هر کاری که فکر میکنی درسته انجام بده به نیما نگاه کردم یه جوان بیست و یک ساله و چشم میشی و موی قهوهای و زیبا و منم که یه مرد سی ساله نیما گفت فکر میکنی این رابطه درسته گفتم قطع به یقین درسته. الانم میرم تو تراس و یه سیگار بکشم اگر موندی یعنی جوابت مثبته اگر نه که من هم وسایلمو بر میدارم میرم مسافرت تا شراره همه وسایلشو ببره خونه پدرش تا من زمینه طلاق توافقی رو فراهم کنم ولی اینو بدون حتی اگر با شراره ازدواج کنی علیرغم طلاق من با شراره سکس دارم چون من هم به اندازه تو و بلکه بیشتر دوستش دارم سه سال زنمو کردی سه سال زنتو میکنم .
رفتم تو تراس و سیگارمو روشن کرده چراغ تمام آپارتمان های اطراف روشن بود و تک و توک ماشینها رد میشدن سیگارم به فیلتر رسید و بی اراده دومی رو روشن کردم آخرین کام سیگار دوم که تموم شد رفتم سمت اتاق خواب دیدم کنار هم دراز کشیدن و با هم حرف میزنن .لبخندی زدم و گفتم پس تصمیمتونو گرفتین شراره از خجالت سرشو پایین انداخت و نیما با شرم نگاهم کرد گفتم من میرم دوش بگیرمو مسواک بزنم تا طعم سیگار از دهنم بره شما هم شروع کنید تا بیام .
رفتم حموم و ظرف ده دقیقه یه دوش گرفتم و حوله رو روی خودم انداختم و خشک کردم اومدم دم در اتاق نیما با شراره بازی میکرد و کوص شراره میخورد و شراره کیر نیمه راست نیما رو گرفته بود دستش یه کیر نصفه نیمه قلمی که به سن و هیکلش میومد و باز هم از نظر من کوچیک بود به نیما گفتم این هم اولدروم و بولدورم همین بود شرمنده هومن خان استرس دارن گفتم میخوای تنها باشید شراره مخالفت کرد گفت هومن نرو تو هم بیا پیش ما رفتم پیش شراره و پشت سرش دراز کشیدم بوی شامپو بدن و بدن مرطوبم حال شراره رو عوض کرد اثر کامل ویاگرا باعث نبض زدن کیرم شده بود و لاپایی فشار دادم بین رانهای شراره و نیما همچنان کوس شراره رو لیس میزد یک دفعه دیدم زبون نیما در کنار کوس شراره به کیر منم مالیده میشه رفتم تو اوج و احساس کردم کیرم چند میلیمتری حجیم شد به نیما گفتم بیاد بال و مثل من کیرشو لای پای شراره فشار بده چرخید بالا و انجامش داد ولی همچنان کیرش نیمه راست بود با برخورد کیرش به کیر من کیرش سفت تر شد این تجربه رو زمان دبیرستان داشتم که وقتی یه پسر گی رو میکردم و کیرش به کیرم مالیده میشد راست میکرد و و وقتی کونش میذاشتم ارضا میشد احساس کردم نیما کمی گرایش گی داره دستمو بردم روی باسنش و مالش دادم خوشش اومد و تکونی به خودش داد انگشتمو به سوراخ کونش که زدم کیرش به نهایت سیخی رسید به نیما گفتم بیا جا بجا بشیم بیا پشت شراره از کونش بکن لوبریکانت رو از کنار آباژور بهش دادم و رفتم روبروی شراره قرار گرفتم به چشمای مستش نگاه کردم و سرشو به روی شونه هام گذاشتم و موهاشو نوازش کردم با تکون شراره متوجه شدم کیر نیما تو کونشه و داره تلمبه میخوره کیرمو از جلو کردم بین رانهای شراره آب کوصش مثل چشمه در حال تراوش بود کیرمو کردم تو کوصش و شروع کردم به شاگ زدن شراره نالش بلند شد و در حالت ارگاسم شدیدی قرار گرفت تکونهای نیما هم شدت گرفت و با چند آه تو کون شراره خالی کرد کیرمو از کوص شراره بیرون کشیدم و چرخوندمش و گذاشتم دم کونش و فشار دادم با بیرون کشیدن کیرم اسپرم نیما روی کیرم بود دو باره فرو کردم و در کنار ناله های شراره شروع کردم به گاییدن کونش اونقدر کردم تا دوباره شراره به ارگاسم رسید و به خاطر تاخیری بودن قرص همچنان ارضا نشدم رفتم تو هال خونه و روی کاناپه لش کردم نیما بدون لباس اومد پیشم گفت آقا هومن من شرمندم شما خیلی بزرگی کردین نمیدونم این لطف تو رو جبران کنم یه نگاهی بهش کردم میخوای جبران کنی باشه هر چی پرسیدم صادقانه جواب بده گفت اونقدر مردی دیدم که بخوام صادق باشم و دروغ نگم گفتم تو از کی گی شدی با تعجب گفت من .... گی نه ... از کجا میدونی من گی هستم ... گفتم از اینکه شراره کیر تو رو سیخ نکرد من سیخش کردم دوم اینکه با لمس سوراخ کونت کیرت به نهایت بزرگی رسید . نیما گفت دیگه رازی بین ما نیست تا هفده سالگی تو دبیرستان و بعد باشگاه اونایی که میدونستن منو میکردندبا آشنایی شراره و تجربه سکس باهاش گی رو رها کردم گفتم دوست داری با من ادامه بدی گفت پس شراره چی گفتم از پس جفتتون برمیام گفتم برو سرویس کیرتو بشور و کونتو داخلی بشور . باز ترس و تردید اومد سراغش گفتم نیما از سرشب تا الان کیرم ارضا نشده تخمام درد گرفت برو و بیا رفت سرویس و ده دقیقه بعد اومد پیشم کیرمو دادم دستش گفتم بخور گفت تمیز نیست گفتم باشه بذار برم سرویس کیرمو شستم و اومد پیش نیما کیرمو کرد تو دهنش و خیلی حرفه ای ساک میزد گفتم بسه برو تو کار کون نیما بلند رفت اتق خواب لوبریکانت رو برداشت آورد زد به کیرمو سوراخ کونش و آروم نشست رو کیرم و همزمان کیرش سیخ شد همون لحظه شراره اومد بیرون و نیما و من رو تو اون حالت دید با خشم و تعجب گفت نیما!!! این چه وضعیه نیما از کیرم جدا شد و کنارم نشست به شراره گفتم اینم یه شرط دیگه من بود که مردونه بود و باید خود نیما انجامش میداد به هر حال بهای بی خبر گاییدن زن مردم تو سه سال تاوان داره شراره گفت تو چطور دلت اومد گفتم خود نیما از این رابطه بدش نمیاد مگه نه نیما . نیما با خجالت گفت بله من قبل از ارتباط با تو حس همجنسگرایی داشتم به شراره گفتم بسه این حرفا رو تخمام از درد ترکید به دادم برسید بشین رو کاناپه کارمو تموم کنم با عصبانیت اومد رو کاناپه نشست به نیما گفتم نمیخوای آمادش کنی بلند شد زانو زد کوص شراره رو به دهان گرفت منم شراره رو به آغوش کشیدم و پستوناشو ماساژ میدادم لباشو میک میزدم شراره دوباره مست شد به نیما گفتم پاشو بگیر بالا کوصشو بکن نیما دوباره از استرس کیرش خواب بود بلند شدم کیرمو کردم تو کونش با دو سه تا تلمبه کیر نیما بلند شد و روی شراره دراز کشید منم نوک کیرمو کردم تو کون نیما با بالا و پایین شدن نیما هم شراره گاییده میشد هم کون نیما مورد لطف کیر من قرار میگرفت کم کم احساس کردم یه جریان قوی توی کمرم راه افتاد و من هم افتادم به تلمبه زدن تا اینکه آبم با فشار توی کون نیما پمپاژ شد و مست روی دوتاشون افتادم با تخلیه من نیما هم دو سه تا تلمبه زد و شراره رو ارگاسم کرد و خودشم به تو آغوش شراره آروم گرفت .
عزیزان پنج ساله این رابطه ادامه داره و خاطرات ماندگاری در زندگی ما شکل گرفته یه آپارتمان در نزدیکی خودم رهن کردم و نیما مجردی اونجا ساکن شد حاصل تماس نیما شد دختر چهارساله گلم پرنیا که بسیار شباهت به مادرش داره ولی چشمان میشی و موهای قهوه ایش مال نیماست و پسر دوساله من ماهان عین خودم استخوان درشت و همچهره منه با وجود بچه ها عشق و حالمونو تو ویلای رودهن و آپارتمان نیما داریم و تا الان هیچ کدورت و اختلاف سلیقه ای نداشتیم شراره تپلی تر و خواستنی تر شده نیما هم با کمک من درسشو داره ادامه میده و به برکت این رابطه عاشقانه کائنات بر وفق مراد ما هستند و کار و بیزینس من رونق گرفته البته با وجود این عشق سه نفره نه من نه شراره و نه نیما به هیچ رابطه دیگه ای فکر نمیکنیم همینش قشنگه هر چند انسان آزادی هستیم و میتونیم رابطه دیگه ای داشته باشیم ولی نداریم.
برگرفته از داستان واقعی هومن در گروه ذهن زیبا متعلق به کانال باغ همسفران
شکست با عزت بهتر از پیروزی با ذلت است
ارسالها: 6
#166
Posted: 14 Oct 2022 17:32
بهشتهای کوچک در دلهای بزرگ
قسمت اول
با کلی دوندگی و زحمت ساختمان سرپا شده و سفت کاری تموم شده و کارگرا مصالح نازک کاری رو به طبقات منتقل کردن. دار و ندارمو پول کردم و ریختم پای این مجتمع فقط مونده بود ارثیه ای که از همسرم رسیده بود .
من پژمان ۳۷ و مژده همسرم با هم کلنگ این مجتمع رو در زمین کناری خونه خودمون زدیم و اون با یه تصادف و کما و مرگ تنهام گذاشت و منِ عزادار تا سه چهارماه دل و دماغ کار نداشتم و ساختمان به حال خودش رها شده بود و ترددی نداشت . فقط یه کارگر افغان با خانوادش اونجا مونده بود. توحید مرد خوبی بود با وجود سن بالا یه زن جوان و زیبا حدود ۳۵ ساله داشت به نام مهدیه و دوتا دختر زیبا به نام آریه و مهنا که به ترتیب شانزده و چهارده ساله بودن یه آلونک کنار حیاط مخصوص اونا فراهم کرده بودم که با امکانات اولیه که توش راحت باشن و چون آدمهای بی آزار و مطمئنی بودن براشون اقامت شغلی گرفتم و بیمه کردم تا فردا اتفاقی افتاد برام شر نشه . گهگاهی سرکشی میکردم تا اگر کم و کاستی بود براشون تامین کنم خدابیامرز مژده میگفت پژمان اگر نمیشناختمت میگفتم شب تا شب یه سیخی به مهدیه نزنی خونه نمیای . این شوخی متداول مژده بود که سر به سر من میگذاشت و باکنایه و شوخی زنانه سر مهدیه میگذاشت و زنک از شرم صورتش مانند سیب سرخ میشد و مژده پیروزمندانه میخندید. بعد مرگ مژده از همه چیز فراری بودم حتی از نظافت شخصی قبلا هر روز استحمام میرفتم و هربار نیم ساعت میموندم ولی الان فقط برای رفع ضرورت و هر چند روز یکبار و مدت ده دقیقه خودمو گربه شور میکردم از نگاه ترحم آمیز دیگران نفرت داشتم و نگاهمو ازشون میدزدیدم.
بگذریم تازه نازک کاری شروع شده بود سریع یک واحد کوچکتر از هجده واحد رو که برای سرایداری مد نظر داشتم رو استارت زدم قصدم این بود که تا قبل از شروع سرما توحید و خانوادش رو تو اون واحد جا بدم و از آلونک خلاص کنم. واحد آماده شد و توحید و خانوادش ساکن شدند. یک روز خسته و داغون رفتم خونه دنبال انحصار وراثت بودم و خیلی دوندگی کرده بودم که سر و صدای زیادی تو خیابون اومد پشت بندش درب خونه منو زدن یکی از کارگرا بود گفت توحید از طبقه سوم تو چاه آسانسور افتاده سراسیمه رفتم اوضاع مناسبی نداشت با آمبولانس و یه کارگر فرستادمش و پشت بندش با ماشین خودم مهدیه رو شیون کنان رسوندم بیمارستان زیاد طولش نمیدم توحید ضایعه نخاعی پیدا کرد و یک پاش کامل از کار افتاد و یک پاش هم رفت تو گچ.
دیگه همه چیزم شده بود توحید و همش مهدیه و دخترا تو چشمم بود علیرغم اینکه اصول ایمنی رعایت شده بود کارشناس پنجاه پنجاه کرد تا توحید بتونه از امکانات از کارافتادگی بیمه استفاده کنه البته کاری هم نداشت همین حضور خودش و خانوادش در ساختمان باعث امنیت میشد.
روزها کارگرا میومدن و عصر میرفتن و واحد پشت واحد تکمیل میشد تا اینکه همه واحدها آماده شدند و من چون در مقابل توحید احساس دین میکردم هر بار که سرکشی میرفتم نگاه توحید و چشمان زیبای مهدیه و دختر پر از محبت و قدر شناسی بود .
گهگاهی مهدیه و یا دخترا برام غذای خونگی میاوردن و میرفتن .
یک روز آریه اومد گفت آقا مهندس آقام کارتون داره گوشیتون خاموشه گفتم باشه رفتم پیش توحید بار سوم بود که میرفتم داخل واحد دوبار قبلی برای نظارت ، آماده سازی ، کابینت بندی و تجهیز واحد بود. ولی مهدیه خیلی خوب و با سلیقه خونه رو چیده بود توحید گفت آقا پژمان امروز باید برم گچ پامو باز کنم گفتم کنار من باشید با شما دلم آرومه . گفتم باشه با کمک یکی از کارگرا گذاشتمش تو ماشین و رفتیم بیمارستان معیری و گچ پاها باز شد خدا رو شکر پای راستش کمی سالم بود و اعصابش تقریباً سالم بود ولی بازم باید فیزیوتراپی میشد. خواستم کارگر رو بذارم کنارش و برگردم توحید گفت آقا شما بمون و کارگر رو بفرست بره کارتون دارم کارگر رو مرخص کردم .
توحید گفت آقا پژمان حدود یکسال و خردهای هست که شما همه جوره کنار من و خانواده بودی حتی وقتی عزادار بودی از ما غافل نبودی الان اجازه بده حرفمو بزنم حتی اگر بیرونم کنی. گفتم توحید جان حرف دلتو بزن نهایتش خوشم نیاد مخالفت میکنم و دوتا فحش بهت میدم لبخند سردی زد و گفت حرف من در مورد مهدیه و دختراست من ناتوان شدم و زمینگیر .
مهدیه زن زیبا و داغیه و من با سن بالایی که داشتم به زور حریفش میشدم الان که به خاطر پیری و اون حادثه اسباب من تعطیل شده و مردی ندارم میترسم با کارگرا بپره و بی آبروم کنه یهو گر گرفتم مهدیه غلط میکنه خایه اون کارگری که نظر داشته باشه رو خانوادت رو میکشم دستمو گرفت گفت نه خیالت راحت چیزی نشده ولی نگاه مهدیه روی یک نفر خاصه که غریبه نیست گفتم توحید قضیه چیه چرا آسمون و ریسمون میکنی .
توحید گفت مهندس من عقل دارم سردی و گرمی روزگار رو چشیدم نوع نگاه رو میشناسم نگاه شما و نگاه مهدیه و حتی متلکهای خدابیامرز مژده خانوم رو میفهمیدم فقط خواستم بگم که من هیچ مشکلی ندارم . گفتم خجالت بکش توحید چرا یاوه میگی گفت آقا من حرف خودمو زدم پس اگر خواستی موردی باشه و مهدیه زیر بار نرفت بگو من راضیم خودش میاد سراغم.
ادامه ندادم گفتم حالش خوش نیست ولی فکرم مشغول شد مهدیه خیلی خوشگل بود خوش اندام بود .
کار توحید تمام شد و رسوندمش خونه . دیروقت بود حمام کردم و سمت آینه چرخیدم نگاهم افتاد به هیکلم و صورتم .من جوان بودم خوش هیکل بودم سایز کیرم هم که تعریف نباشه بیست و یک سانت و کمی ضخیم . خدابیامرز مژده که ازش فراری بود میگفت تمساح سفید لحظه ای مهدیه رو لخت کنار خودم تصور کردم بعد جاشو داد به آریه که هفده سالش بود و بعد مهنا هر سه زیبا بودن ولی مهدیه خوش هیکل و توپولی و خوش رنگ و لعاب تر . ناخودآگاه دستم رسید به کیرم و با چند حرکت منیها رو به سمت چاه هدایت کردم تعجب کردم از اینکه دیرانزال بودم الان تو پنج دقیقه خالی شدم یکم از خودم بدم اومد خودمو خشک کردم و رفتم تو رختخواب ساعت ۹ شب بود تو رختخواب کلافه بودم بلند شدم رفتم سر یخچال بطری ویسکی دست نخورده بود رفتم لیوان آوردم یه پک ریختم و رفتم رو کاناپه پذیرایی و کم کم اون نوشیدنی رو مزه مزه میکردم . طعم مشروب رو دوست ندارم ولی آرامش بعدشو دوست دارم زنگ زدم توحید احوالپرسی کردم گفتم توحید تو بیمارستان حالت خوب نبودا هذیون میگفتی . گفت اتفاقا حالم خوب بود بعد مکثی کرد و گفت مهدیه برو خونه مهندس ببین چکارت داره بعد گفت چیزی لازم نداری بگم مهدیه بیاره یهو جا خوردم گفتم چی زر میزنی . توحید گفت مهندس من با خودم روراست شدم تو هم با خودت و مهدیه رو راست باش بعد آروم گفت تو بکنی انگار خودم میکنم فقط کارگرا نکنن شب خوش و بعد قطع کرد . ده دقیقه بعد مهدیه اومد پیشم یه عطر سنتی دل انگیز زده بود و لباسی شیوای محلی یکم میوه و غذا آورده بود . شرم همه وجودمو گرفته بود یه سلام کوتاهی کرد و رفت آشپزخانه میوه ها رو ریخت تو ظرف و همونجا موند آروم رفتم دیدم سرشو چسبانده به کابینت بالایی رفتم سمتش آروم چرخوندمش سمت خودم صورتش سرخ شده بود مثل همون موقع که مژده بهش تیکه مینداخت . گفتم مهدیه جان اصلا لازم نیست خجالت بکشی توحید یه چیزی گفته مریضه درکش کن . یه نگاه کرد گفت آقاجان توحید هذیان نمیگه از زمانی که یکبار تیکه خانوم رو شنید بهم میگفت مهندس خیلی به ما خوبی کرده اگر سمت تو یا دخترا اومد سخت نگیر چشمام گرد شد گفتم سمت شما و دخترا به خدا همتون خل هستید یا همتون عاقلید من خلم خندش گرفت گفت آقا هممون عاقلیم بعد از به دنیا اومدن مهنا توحید کم کم از مردی تحلیل رفت الان سه ساله که خواهر و برادریم نه زن و شوهر منم داغم دارم سرکوب میشم گاهی برای رفع تکلیف ماهی یکبار منو میماله تا راضی بشم تا اینکه اومدیم پیش شما . تیکه های خانم به جای ناراحتی منو بیشتر داغ میکرد تا اینکه توحید از پا افتاد و دیگه ازش نا امید شدم صدای زیبای مهدیه و عطر مست کنندش کیرمو به حد اعلا رسونده بود کنار لبهای سرخ مهدیه یه تیک خورد ناخودآگاه سرم سمت لباهای مهدیه قفل شد و لبهام روی لبهاش لغزید مهدیه دستی به کمرم گرفت و اومد سمت کیرمو گرفت تو مشتش لباشو جدا کرد و دستشو کشید عقب چشماش درشت و حیرانشو به شلوار ورم کرده من خیره کرد شرم کرد گفت آقا این کیر شماست گفتم بله چطور گفت آخه خیلی عظیمه گفتم پشیمون شدی؟ گفت نه ولی یکم خوف دارم گفتم نترس بریم تو اتاق نشونت بدم گفت بذار به دخترا زنگ بزنم نگران نشن زنگ زد آریه گفت من خونه مهندسم یکم کار دارم انجام میدم و میام مهدیه رفت جلو و من از پشت سر اندامشو دید میزدم از نظر زیبایی و اندام خیلی از مژده سرتر بود حالا دلیل حسادت مژه رو درک میکردم
نفس به نفس
زن ، زندگی ، آزادی
ارسالها: 6
#167
Posted: 14 Oct 2022 17:32
بهشتهای کوچک در دلهای بزرگ
قسمت اول
با کلی دوندگی و زحمت ساختمان سرپا شده و سفت کاری تموم شده و کارگرا مصالح نازک کاری رو به طبقات منتقل کردن. دار و ندارمو پول کردم و ریختم پای این مجتمع فقط مونده بود ارثیه ای که از همسرم رسیده بود .
من پژمان ۳۷ و مژده همسرم با هم کلنگ این مجتمع رو در زمین کناری خونه خودمون زدیم و اون با یه تصادف و کما و مرگ تنهام گذاشت و منِ عزادار تا سه چهارماه دل و دماغ کار نداشتم و ساختمان به حال خودش رها شده بود و ترددی نداشت . فقط یه کارگر افغان با خانوادش اونجا مونده بود. توحید مرد خوبی بود با وجود سن بالا یه زن جوان و زیبا حدود ۳۵ ساله داشت به نام مهدیه و دوتا دختر زیبا به نام آریه و مهنا که به ترتیب شانزده و چهارده ساله بودن یه آلونک کنار حیاط مخصوص اونا فراهم کرده بودم که با امکانات اولیه که توش راحت باشن و چون آدمهای بی آزار و مطمئنی بودن براشون اقامت شغلی گرفتم و بیمه کردم تا فردا اتفاقی افتاد برام شر نشه . گهگاهی سرکشی میکردم تا اگر کم و کاستی بود براشون تامین کنم خدابیامرز مژده میگفت پژمان اگر نمیشناختمت میگفتم شب تا شب یه سیخی به مهدیه نزنی خونه نمیای . این شوخی متداول مژده بود که سر به سر من میگذاشت و باکنایه و شوخی زنانه سر مهدیه میگذاشت و زنک از شرم صورتش مانند سیب سرخ میشد و مژده پیروزمندانه میخندید. بعد مرگ مژده از همه چیز فراری بودم حتی از نظافت شخصی قبلا هر روز استحمام میرفتم و هربار نیم ساعت میموندم ولی الان فقط برای رفع ضرورت و هر چند روز یکبار و مدت ده دقیقه خودمو گربه شور میکردم از نگاه ترحم آمیز دیگران نفرت داشتم و نگاهمو ازشون میدزدیدم.
بگذریم تازه نازک کاری شروع شده بود سریع یک واحد کوچکتر از هجده واحد رو که برای سرایداری مد نظر داشتم رو استارت زدم قصدم این بود که تا قبل از شروع سرما توحید و خانوادش رو تو اون واحد جا بدم و از آلونک خلاص کنم. واحد آماده شد و توحید و خانوادش ساکن شدند. یک روز خسته و داغون رفتم خونه دنبال انحصار وراثت بودم و خیلی دوندگی کرده بودم که سر و صدای زیادی تو خیابون اومد پشت بندش درب خونه منو زدن یکی از کارگرا بود گفت توحید از طبقه سوم تو چاه آسانسور افتاده سراسیمه رفتم اوضاع مناسبی نداشت با آمبولانس و یه کارگر فرستادمش و پشت بندش با ماشین خودم مهدیه رو شیون کنان رسوندم بیمارستان زیاد طولش نمیدم توحید ضایعه نخاعی پیدا کرد و یک پاش کامل از کار افتاد و یک پاش هم رفت تو گچ.
دیگه همه چیزم شده بود توحید و همش مهدیه و دخترا تو چشمم بود علیرغم اینکه اصول ایمنی رعایت شده بود کارشناس پنجاه پنجاه کرد تا توحید بتونه از امکانات از کارافتادگی بیمه استفاده کنه البته کاری هم نداشت همین حضور خودش و خانوادش در ساختمان باعث امنیت میشد.
روزها کارگرا میومدن و عصر میرفتن و واحد پشت واحد تکمیل میشد تا اینکه همه واحدها آماده شدند و من چون در مقابل توحید احساس دین میکردم هر بار که سرکشی میرفتم نگاه توحید و چشمان زیبای مهدیه و دختر پر از محبت و قدر شناسی بود .
گهگاهی مهدیه و یا دخترا برام غذای خونگی میاوردن و میرفتن .
یک روز آریه اومد گفت آقا مهندس آقام کارتون داره گوشیتون خاموشه گفتم باشه رفتم پیش توحید بار سوم بود که میرفتم داخل واحد دوبار قبلی برای نظارت ، آماده سازی ، کابینت بندی و تجهیز واحد بود. ولی مهدیه خیلی خوب و با سلیقه خونه رو چیده بود توحید گفت آقا پژمان امروز باید برم گچ پامو باز کنم گفتم کنار من باشید با شما دلم آرومه . گفتم باشه با کمک یکی از کارگرا گذاشتمش تو ماشین و رفتیم بیمارستان معیری و گچ پاها باز شد خدا رو شکر پای راستش کمی سالم بود و اعصابش تقریباً سالم بود ولی بازم باید فیزیوتراپی میشد. خواستم کارگر رو بذارم کنارش و برگردم توحید گفت آقا شما بمون و کارگر رو بفرست بره کارتون دارم کارگر رو مرخص کردم .
توحید گفت آقا پژمان حدود یکسال و خردهای هست که شما همه جوره کنار من و خانواده بودی حتی وقتی عزادار بودی از ما غافل نبودی الان اجازه بده حرفمو بزنم حتی اگر بیرونم کنی. گفتم توحید جان حرف دلتو بزن نهایتش خوشم نیاد مخالفت میکنم و دوتا فحش بهت میدم لبخند سردی زد و گفت حرف من در مورد مهدیه و دختراست من ناتوان شدم و زمینگیر .
مهدیه زن زیبا و داغیه و من با سن بالایی که داشتم به زور حریفش میشدم الان که به خاطر پیری و اون حادثه اسباب من تعطیل شده و مردی ندارم میترسم با کارگرا بپره و بی آبروم کنه یهو گر گرفتم مهدیه غلط میکنه خایه اون کارگری که نظر داشته باشه رو خانوادت رو میکشم دستمو گرفت گفت نه خیالت راحت چیزی نشده ولی نگاه مهدیه روی یک نفر خاصه که غریبه نیست گفتم توحید قضیه چیه چرا آسمون و ریسمون میکنی .
توحید گفت مهندس من عقل دارم سردی و گرمی روزگار رو چشیدم نوع نگاه رو میشناسم نگاه شما و نگاه مهدیه و حتی متلکهای خدابیامرز مژده خانوم رو میفهمیدم فقط خواستم بگم که من هیچ مشکلی ندارم . گفتم خجالت بکش توحید چرا یاوه میگی گفت آقا من حرف خودمو زدم پس اگر خواستی موردی باشه و مهدیه زیر بار نرفت بگو من راضیم خودش میاد سراغم.
ادامه ندادم گفتم حالش خوش نیست ولی فکرم مشغول شد مهدیه خیلی خوشگل بود خوش اندام بود .
کار توحید تمام شد و رسوندمش خونه . دیروقت بود حمام کردم و سمت آینه چرخیدم نگاهم افتاد به هیکلم و صورتم .من جوان بودم خوش هیکل بودم سایز کیرم هم که تعریف نباشه بیست و یک سانت و کمی ضخیم . خدابیامرز مژده که ازش فراری بود میگفت تمساح سفید لحظه ای مهدیه رو لخت کنار خودم تصور کردم بعد جاشو داد به آریه که هفده سالش بود و بعد مهنا هر سه زیبا بودن ولی مهدیه خوش هیکل و توپولی و خوش رنگ و لعاب تر . ناخودآگاه دستم رسید به کیرم و با چند حرکت منیها رو به سمت چاه هدایت کردم تعجب کردم از اینکه دیرانزال بودم الان تو پنج دقیقه خالی شدم یکم از خودم بدم اومد خودمو خشک کردم و رفتم تو رختخواب ساعت ۹ شب بود تو رختخواب کلافه بودم بلند شدم رفتم سر یخچال بطری ویسکی دست نخورده بود رفتم لیوان آوردم یه پک ریختم و رفتم رو کاناپه پذیرایی و کم کم اون نوشیدنی رو مزه مزه میکردم . طعم مشروب رو دوست ندارم ولی آرامش بعدشو دوست دارم زنگ زدم توحید احوالپرسی کردم گفتم توحید تو بیمارستان حالت خوب نبودا هذیون میگفتی . گفت اتفاقا حالم خوب بود بعد مکثی کرد و گفت مهدیه برو خونه مهندس ببین چکارت داره بعد گفت چیزی لازم نداری بگم مهدیه بیاره یهو جا خوردم گفتم چی زر میزنی . توحید گفت مهندس من با خودم روراست شدم تو هم با خودت و مهدیه رو راست باش بعد آروم گفت تو بکنی انگار خودم میکنم فقط کارگرا نکنن شب خوش و بعد قطع کرد . ده دقیقه بعد مهدیه اومد پیشم یه عطر سنتی دل انگیز زده بود و لباسی شیوای محلی یکم میوه و غذا آورده بود . شرم همه وجودمو گرفته بود یه سلام کوتاهی کرد و رفت آشپزخانه میوه ها رو ریخت تو ظرف و همونجا موند آروم رفتم دیدم سرشو چسبانده به کابینت بالایی رفتم سمتش آروم چرخوندمش سمت خودم صورتش سرخ شده بود مثل همون موقع که مژده بهش تیکه مینداخت . گفتم مهدیه جان اصلا لازم نیست خجالت بکشی توحید یه چیزی گفته مریضه درکش کن . یه نگاه کرد گفت آقاجان توحید هذیان نمیگه از زمانی که یکبار تیکه خانوم رو شنید بهم میگفت مهندس خیلی به ما خوبی کرده اگر سمت تو یا دخترا اومد سخت نگیر چشمام گرد شد گفتم سمت شما و دخترا به خدا همتون خل هستید یا همتون عاقلید من خلم خندش گرفت گفت آقا هممون عاقلیم بعد از به دنیا اومدن مهنا توحید کم کم از مردی تحلیل رفت الان سه ساله که خواهر و برادریم نه زن و شوهر منم داغم دارم سرکوب میشم گاهی برای رفع تکلیف ماهی یکبار منو میماله تا راضی بشم تا اینکه اومدیم پیش شما . تیکه های خانم به جای ناراحتی منو بیشتر داغ میکرد تا اینکه توحید از پا افتاد و دیگه ازش نا امید شدم صدای زیبای مهدیه و عطر مست کنندش کیرمو به حد اعلا رسونده بود کنار لبهای سرخ مهدیه یه تیک خورد ناخودآگاه سرم سمت لباهای مهدیه قفل شد و لبهام روی لبهاش لغزید مهدیه دستی به کمرم گرفت و اومد سمت کیرمو گرفت تو مشتش لباشو جدا کرد و دستشو کشید عقب چشماش درشت و حیرانشو به شلوار ورم کرده من خیره کرد شرم کرد گفت آقا این کیر شماست گفتم بله چطور گفت آخه خیلی عظیمه گفتم پشیمون شدی؟ گفت نه ولی یکم خوف دارم گفتم نترس بریم تو اتاق نشونت بدم گفت بذار به دخترا زنگ بزنم نگران نشن زنگ زد آریه گفت من خونه مهندسم یکم کار دارم انجام میدم و میام مهدیه رفت جلو و من از پشت سر اندامشو دید میزدم از نظر زیبایی و اندام خیلی از مژده سرتر بود حالا دلیل حسادت مژه رو درک میکردم
نفس به نفس
زن ، زندگی ، آزادی
ارسالها: 6
#169
Posted: 18 Oct 2022 18:30
بهشتهای کوچک در دلهای بزرگ
قسمت دوم
مهدیه خرامان میرفت سمت اتاق و من از پشت سر قر دادن کونشو دید میزدم و دنبالش میرفتم اندام محشری داشت و به حال توحید حسادت میکردم که همچین زن زیبایی رو در اختیار داره .
مهدیه کمی حیران به اتاق و فضای اتاق نگاه کرد و نگاهی به من کرد رفتم روی تخت نشستم و مهدیه رو کنار خودم دعوت کردم سرشو گرفتم تو بغلم و گفتم مهدیه جان .... گفت هوم گفتم یکم برای توحید معذبم باز اگر بی خبر رابطه میگرفتیم و اون نمیفهمید اینقدر اضطراب نداشتم که الان دارم گفت آقاجان اون سه ماه بعد از استخدام همش به من گوشزد میکرد اگر آقا دلش خواست دریغ نکن ولی اون موقع من سخت میگرفتم ولی شما از زمانی که اقامت گرفتید و بیمه کردید و ما رو مثل خانواده خودتون دونستید و حتی برای بیمارستان ریالی هزینه نکردیم مهر شما به دل من نشست من از بابت توحید خیالم راحته حتی اگر سمت دخترا هم برید من طرف شما هستم گفتم یعنی الان توحید تو عذاب و ناراحتی نیست گفت نه زمانی که من حشرم میزد بالا و توحید احساس میکرد نیاز دارم بادمجان و خیار میگرفت و در کنار مالیدن من اون خیار و بادمجان رو تو من میکرد میگفت با کیر آقا جان حال کن . باور کن مهندس من بیشتر از بیست بار با یاد کیر شما ارضا شدم گفتم مهدیه جان گفت جانم آقا جان گفتم عزیزم چند تا کار برام بکن گفت جان بخواه گفتم اول اینکه وقتی با هم هستیم من پژمان هستم دوم اینکه زمانی پیش من بیا که توحید خواب باشه من اینجوری راحت تر هستم نگاه محجوب و شرمساری کرد و گفت چشم آقا جان یه نگاه تیز بهش کردم متوجه سوتی خودش شد و گفت ببخشید پژمان جان تو بغل گرفتمش و غلطیدم روی تخت و گفتم پژمان فدات بشه نفسم و صورت ماهشو غرق بوسه کردم و لبهام رو توی دهانش قفل کردم و زبانم به آرامی توی دهانش میچرخید و طعم سرد خمیردندانی که مسواک زده بود توی پرزهای زبانم مزه مزه میشد و نرمی سقف دهان و داخل لوپ مهدیه حشر منو بالا برد خیلی نرم پستانهای مهدیه رو تو مشتم گرفتم و میمالیدم و مهدیه با دهانی که تو دهان من قفل بود اووووووووووم ناله میکرد لبهامو از دهان مهدیه جدا کردم و بهش خیره شدم محو صورتش بودم و پستانهاشو نرم میمالیدم مهدیه با شرم مخصوص خودش نگاهم میکرد اشاره به پیراهنم کردم دستان نه چندان ظریفش که حاصل کار کردنش در کنار توحید بود رو بالا اورد و تک تک دکمه پیراهنمو باز کرد و من آرام لباس محلی سرخ و زیباشو بالا زدم و رسیدم به سوتین نخی نارنجی که با زحمت زیاد اون حجم پستان رو در خودش نگه داشته بود که اگر جان داشت بهش یه خسته نباشید میگفتم و یه انعام بهش میدادم😂😜 سوتین رو باز نکرده بالا زدم یه جفت پستان سفید که اطراف نوک اون یه نمه پررنگ تر بود توی چشمم زوق زوق میکرد کار باز کردن دکمه ها تمام شده بود ضربتی زیرپوشمو در اوردم و پستانها رو به دهان گرفتم و ناله مهدیه به آسمان رفت یه میکس ترکیبی از بوسیدن و لیسیدن و مکیدن و گاز گرفتن های ظریف روی پستانش گرفتم و مهدیه یکسره ناله میکرد از پشت سگک سوتین رو باز کردم و مهدیه کمربند منو باز کرد و من همچنان پستان خوری میکردم دستشو فرو کرد تو شورتمو کیرمو گرفت و گفت جوووون پژمان جان قربون کیرت بشم که تا عمر دارم کنیزشم چه شبها که به هوای این کیر با بادمجان ارضا شدمو الان تو مشتمه.
سرمو از پستان مهدیه بلند کردم یه نگاه کردم و یه پیچ به تنم دادم و مهدیه شلوار و شورتمو با هم پایین کشید و کیرمو بیرون کشید و منم شلوارشو پایین کشیدم جالب بود که اصلا شورت ندیدم دستمو به کوص مهدیه گرفتم و لمسش کردم چشمان مهدیه از لذت سفید شد و ناله خفیفی کرد در برابر این زیبایی زانو زدم و کوص مهدیه رو به دهان گرفتم ترکیب جالبی داشت یه کوص صیقلی بدون مو کمی برجسته که اندک تورمش اونو از میان پاهاش متمایز میکرد چجوری بگم اگر اون تورم نبود حس میکردی انگار کوص نداره و برعکس کوص مژده اصلا بیرون زدگی نداشت بعدها مهدیه گفت طبق رسوم نوزاد دختر هم مثل پسر ختنه میکنن و حتی آریه و مهنا هم ختنه شدن با شنیدن اسم آریه و مهنا کیرم به نهایت سفتی رسید همچنان کوص مهدیه رو میلیسیدم و مهدیه بلند ناله میکرد پاهای مهدیه رو بلند کردم و بدن نازنین مهدیه رو چرخوندم به طول تخت و بازش کردم و لبمو گذاشتم روی لب مهدیه و کیرمو مماس کردم روی کوص اینقدر لذت داشت که ساک زدن کیرمو فاکتور گرفتم و البته توی سکسهای بعدی اینقدر ۶۹ شدیم و ساک زدیم که حد نداشت به زور آب کوس و توف کیرمو فرو کردم تو کوص مهدیه طفلک توی دهانم باوجود زبانم توی دهانش ضجه میزد دو دقیقه نگه داشتم تا عضلات داخلی کوص مهدیه با قطر کیرم سایز بشه حدود ده تا تلمبه نزده بودم که مهدیه پاهاشو دور کمرم قلاب کرد باسنشو از تخت جدا کرد و به تخت کوبید دو سه بار این حرکتو زد و یه جریان آب از بغل کیرم زد بیرون و بیحال شد یک دقیقه تو خلسه بود و چشماش بسته بود تا اینکه چماشو باز کرد و لبخند خفیفی زد و گفت من شدم پژمان جان ادامه بده با تردید کیرمو تو کوص مهدیه تکون دادم مهدیه گفت بی حال نباش محکم بزن کیرمو یه نمه عقب کشیدمو و با ضرب زدم تا ته کوص مهدیه یکم دردش اومد و به خاطر فشار یه گوز محکم از کونش زد بیرون لپهای مهدیه از شرم گل انداخت ولی حشر من زد بالا و یک نفس تا ده دقیقه تلمبه زدم و بعد از ده دقیقه یه جریانی از کمرم راه افتاد و تا نوک کیرم رسید و یک آن تو کوص مهدیه خالی شد و مهدیه از گرما و فشار آب کیرم یک ارگاسم دیگه رو تجربه کرد کمی تو بغل هم تو خمودگی و بی حالی چرت زدیم اینقدر هول بودیم که عشق بازی و سکس ما کمتر از یک ساعت و نیم بیشتر زمان نبرد مهدیه رفت توالت و من رفتم حمام وقتی بیرون اومدم مهدیه رفته بود.
واین داستان ادامه داره منتظر باشید.
نفس به نفس
زن ، زندگی ، آزادی
ارسالها: 6
#170
Posted: 18 Oct 2022 18:31
بهشتهای کوچک در دلهای بزرگ
قسمت دوم
مهدیه خرامان میرفت سمت اتاق و من از پشت سر قر دادن کونشو دید میزدم و دنبالش میرفتم اندام محشری داشت و به حال توحید حسادت میکردم که همچین زن زیبایی رو در اختیار داره .
مهدیه کمی حیران به اتاق و فضای اتاق نگاه کرد و نگاهی به من کرد رفتم روی تخت نشستم و مهدیه رو کنار خودم دعوت کردم سرشو گرفتم تو بغلم و گفتم مهدیه جان .... گفت هوم گفتم یکم برای توحید معذبم باز اگر بی خبر رابطه میگرفتیم و اون نمیفهمید اینقدر اضطراب نداشتم که الان دارم گفت آقاجان اون سه ماه بعد از استخدام همش به من گوشزد میکرد اگر آقا دلش خواست دریغ نکن ولی اون موقع من سخت میگرفتم ولی شما از زمانی که اقامت گرفتید و بیمه کردید و ما رو مثل خانواده خودتون دونستید و حتی برای بیمارستان ریالی هزینه نکردیم مهر شما به دل من نشست من از بابت توحید خیالم راحته حتی اگر سمت دخترا هم برید من طرف شما هستم گفتم یعنی الان توحید تو عذاب و ناراحتی نیست گفت نه زمانی که من حشرم میزد بالا و توحید احساس میکرد نیاز دارم بادمجان و خیار میگرفت و در کنار مالیدن من اون خیار و بادمجان رو تو من میکرد میگفت با کیر آقا جان حال کن . باور کن مهندس من بیشتر از بیست بار با یاد کیر شما ارضا شدم گفتم مهدیه جان گفت جانم آقا جان گفتم عزیزم چند تا کار برام بکن گفت جان بخواه گفتم اول اینکه وقتی با هم هستیم من پژمان هستم دوم اینکه زمانی پیش من بیا که توحید خواب باشه من اینجوری راحت تر هستم نگاه محجوب و شرمساری کرد و گفت چشم آقا جان یه نگاه تیز بهش کردم متوجه سوتی خودش شد و گفت ببخشید پژمان جان تو بغل گرفتمش و غلطیدم روی تخت و گفتم پژمان فدات بشه نفسم و صورت ماهشو غرق بوسه کردم و لبهام رو توی دهانش قفل کردم و زبانم به آرامی توی دهانش میچرخید و طعم سرد خمیردندانی که مسواک زده بود توی پرزهای زبانم مزه مزه میشد و نرمی سقف دهان و داخل لوپ مهدیه حشر منو بالا برد خیلی نرم پستانهای مهدیه رو تو مشتم گرفتم و میمالیدم و مهدیه با دهانی که تو دهان من قفل بود اووووووووووم ناله میکرد لبهامو از دهان مهدیه جدا کردم و بهش خیره شدم محو صورتش بودم و پستانهاشو نرم میمالیدم مهدیه با شرم مخصوص خودش نگاهم میکرد اشاره به پیراهنم کردم دستان نه چندان ظریفش که حاصل کار کردنش در کنار توحید بود رو بالا اورد و تک تک دکمه پیراهنمو باز کرد و من آرام لباس محلی سرخ و زیباشو بالا زدم و رسیدم به سوتین نخی نارنجی که با زحمت زیاد اون حجم پستان رو در خودش نگه داشته بود که اگر جان داشت بهش یه خسته نباشید میگفتم و یه انعام بهش میدادم😂😜 سوتین رو باز نکرده بالا زدم یه جفت پستان سفید که اطراف نوک اون یه نمه پررنگ تر بود توی چشمم زوق زوق میکرد کار باز کردن دکمه ها تمام شده بود ضربتی زیرپوشمو در اوردم و پستانها رو به دهان گرفتم و ناله مهدیه به آسمان رفت یه میکس ترکیبی از بوسیدن و لیسیدن و مکیدن و گاز گرفتن های ظریف روی پستانش گرفتم و مهدیه یکسره ناله میکرد از پشت سگک سوتین رو باز کردم و مهدیه کمربند منو باز کرد و من همچنان پستان خوری میکردم دستشو فرو کرد تو شورتمو کیرمو گرفت و گفت جوووون پژمان جان قربون کیرت بشم که تا عمر دارم کنیزشم چه شبها که به هوای این کیر با بادمجان ارضا شدمو الان تو مشتمه.
سرمو از پستان مهدیه بلند کردم یه نگاه کردم و یه پیچ به تنم دادم و مهدیه شلوار و شورتمو با هم پایین کشید و کیرمو بیرون کشید و منم شلوارشو پایین کشیدم جالب بود که اصلا شورت ندیدم دستمو به کوص مهدیه گرفتم و لمسش کردم چشمان مهدیه از لذت سفید شد و ناله خفیفی کرد در برابر این زیبایی زانو زدم و کوص مهدیه رو به دهان گرفتم ترکیب جالبی داشت یه کوص صیقلی بدون مو کمی برجسته که اندک تورمش اونو از میان پاهاش متمایز میکرد چجوری بگم اگر اون تورم نبود حس میکردی انگار کوص نداره و برعکس کوص مژده اصلا بیرون زدگی نداشت بعدها مهدیه گفت طبق رسوم نوزاد دختر هم مثل پسر ختنه میکنن و حتی آریه و مهنا هم ختنه شدن با شنیدن اسم آریه و مهنا کیرم به نهایت سفتی رسید همچنان کوص مهدیه رو میلیسیدم و مهدیه بلند ناله میکرد پاهای مهدیه رو بلند کردم و بدن نازنین مهدیه رو چرخوندم به طول تخت و بازش کردم و لبمو گذاشتم روی لب مهدیه و کیرمو مماس کردم روی کوص اینقدر لذت داشت که ساک زدن کیرمو فاکتور گرفتم و البته توی سکسهای بعدی اینقدر ۶۹ شدیم و ساک زدیم که حد نداشت به زور آب کوس و توف کیرمو فرو کردم تو کوص مهدیه طفلک توی دهانم باوجود زبانم توی دهانش ضجه میزد دو دقیقه نگه داشتم تا عضلات داخلی کوص مهدیه با قطر کیرم سایز بشه حدود ده تا تلمبه نزده بودم که مهدیه پاهاشو دور کمرم قلاب کرد باسنشو از تخت جدا کرد و به تخت کوبید دو سه بار این حرکتو زد و یه جریان آب از بغل کیرم زد بیرون و بیحال شد یک دقیقه تو خلسه بود و چشماش بسته بود تا اینکه چماشو باز کرد و لبخند خفیفی
زد و گفت من شدم پژمان جان ادامه بده با تردید کیرمو تو کوص مهدیه تکون دادم مهدیه گفت بی حال نباش محکم بزن کیرمو یه نمه عقب کشیدمو و با ضرب زدم تا ته کوص مهدیه یکم دردش اومد و به خاطر فشار یه گوز محکم از کونش زد بیرون لپهای مهدیه از شرم گل انداخت ولی حشر من زد بالا و یک نفس تا ده دقیقه تلمبه زدم و بعد از ده دقیقه یه جریانی از کمرم راه افتاد و تا نوک کیرم رسید و یک آن تو کوص مهدیه خالی شد و مهدیه از گرما و فشار آب کیرم یک ارگاسم دیگه رو تجربه کرد کمی تو بغل هم تو خمودگی و بی حالی چرت زدیم اینقدر هول بودیم که عشق بازی و سکس ما کمتر از یک ساعت و نیم بیشتر زمان نبرد مهدیه رفت توالت و من رفتم حمام وقتی بیرون اومدم مهدیه رفته بود.
واین داستان ادامه داره منتظر باشید.
نفس به نفس
زن ، زندگی ، آزادی