انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
داستان سکسی ایرانی
  
صفحه  صفحه 18 از 21:  « پیشین  1  ...  17  18  19  20  21  پسین »

بهترین داستان های و خاطرات سکسی را اینجا بخوانید


مرد

 
بهشتهای کوچک در دلهای بزرگ
قسمت سوم

صبح از خواب بیدار شدم .هنوز رختخوابم بوی بدن مهدیه رو میداد .غلتی زدم و لحظاتی خودمو کش دادم و از پنجره به حیاط نگاه کردم و رفتم آشپزخونه اصلا حوصله صبحانه درست کردن نداشتم یه آبی به صورتم زدم و لباس پوشیدم و زدم بیرون .معمار مثل همیشه داشت به کارگرا امر و نهی میکرد و مهدیه داشت جلوی درب واحدشو جارو میزد آریه با لباس محلی و یه شلنگ آب بیرون اومد . نگاهش به نگاه من گره خورد مسخ نگاه آریه شدم مهدیه گفت سلام آقاجان صبحانه خوردی؟ یه ضعفی تو دلم پیچید یادم اومد که حوصله صبحانه نداشتم ولی دیدم آریه و مهدیه اشتهامو باز کرد.
رفتم داخل واحد توحید سر سفره بود و برای خودش لقمه میگرفت آریه اومد داخل یه چای برای من ریخت و رفت داخل اتاق خودش و کمی بعد اومد روبروی من نشست و مشغول آماده کردن لقمه برای خودش شد و در مقابل نگاه حریص من پاهاشو تکانی داد با تعجب دیدم برخلاف زمان ورودم به خانه که شلوار به پا داشت الان بدون شلوار جلوی من سر سفره بود از اینکه یک دختر هفده هجده ساله لوند با اون شمایل ظریف در صدد اغوای من بود لذت میبردم مهدیه اومد داخل نگاهی به من انداخت و گفت آقاجان تخم مرغ و عسل هم هست هر کدام رو میخوای بگو برات بیارم اون پاهای کشیده و صورت زیباش منو یاد دیشب انداخت کیرم اندک تکانی خورد و گفتم نه همین نان و پنیر خوبه بیا بشین خودتم صبحانه بخور بعد رو به توحید کردم و گفتم توحید جان کی نوبت دکتر داری گفت امروز نوبت ندارم ولی برای پس فردا ام آر آی دارم .گفتم پس فردا کار دارم ولی به جمال و ابراهیم میگم بیان دنبالت با هم برید گفت دستت درد نکنه آقاجان . رو کردم به مهدیه و گفتم مهدیه جان خونه من یکم شلوغه زحمت بکش سرت خلوت شد یه دستی به سر و گوشش بکش چشمی گفت تکه نانی از سفره برداشت و رفت سمت آشپزخانه چشمم به کونش میخ شد و کیرم یه تکونی خورد نگاه من از چشم آریه دور نماند و لبخندی زد و گفت مامان بی زحمت اونجایی برای من چایی بریز نگاه من به صورت آریه جلب شد . لبخند نمکی و شیطنت باری زد و گاز کوچکی به لقمه دستش زد سوال کردم مهنا کجاست آریه گفت رفته مدرسه دیگه سوالی نکردم صبحانه رو تمام کردم و رفتم سوار ماشین شدم و لحظاتی به جنب و جوش کارگرا نگاه میکردم دیدم مهدیه داره میره سوپری سر کوچه یادم افتاد کیفم رو جا گذاشتم رفتم سمت خانه که کیفم رو بردارم داخل شدم و مستقیم رفتم دفتر کارم تا کیفمو بردارم داشتم محتویات کیف رو بررسی میکردم که دیدم آریه با وسایل نظافت داخل خانه شد و رفت سمت سرویس و حمام من هم کارم تموم شده بود و داشتم میرفتم بیرون به آریه گفتم آریه جان یه کلید دیگه دست مادرته اومدی بیرون در خونه رو قفل کن عزیزم . آریه از سمت سرویس سرشو بیرون آورد و گفت چشم آقاجان من هم رفتم شهرداری و بعد رفتم شرکت زیاد کاری نداشتم حوالی دوازده ظهر رفتم خونه کلید رو انداختم برم داخل دیدم که صدای آهنگ میاد در پذیرایی رو که باز کردم دیدم آریه و مهنا دو تا لباس مجلسی مژده رو تنشون کردن و دارن با ریتم ترانه میرقصن تا منو دیدن یهو جا خوردن سریع رفتن اتاق خواب من هم عصبانی رفتم همون سمت در اتاق رو باز کردم دخترها داشتن سریع لباسها رو در میاوردن یک لحظه مکث کردن و منم بهشون خیره شدم مهنا بغض کرد دلم سوخت رفتم سمتش و سرشو گرفتم تو بغلم گفتم چرا بغض کردی مگه من چکارتون دارم دخترک شیطون لباس خواب حریر مژده رو تنش کرده بود با وجودی که به سن و سالش نمیخورد ولی باز هم به طور خیره کننده ای جذابش کرده بود آریه هم نیمه برهنه بود چون وقت نکرده بود لباس رو کامل دربیاره مهنا تو بغلم آروم شد و احساس امنیت کرده بود به آریه گفتم چرا معطلی عزیزم لباستو عوض کن یهو یادم اومد برای عوض کردن مجبوره برهنه بشه مهنا رو از بغلم جدا کردم دخترا لباستونو عوض کنید بیایید تو پذیرایی پیش من و از اتاق زدم بیرون چند دقیقه بعد مهنا و آریه اومدن بیرون با همون لباس کهنه محلی گفتم بشینن رو کاناپه از آریه سوال کردم وند وقته این لباسها رو تن میکنید آریه با استرس گفت یکی دو باری میشه گفتم از این لباس‌ها دوست دارید؟ مهنا سریع گفت قشنگن گفتم براتون میخرم آریه گفت نه آقا جان لازم نیست گفتم چرا لازم نیست تو اون لباس که خیلی خوشگل شده بودی گونه هاش سرخ شد و لبخند لطیفی زد و بلند شد و به مهنا گفت بیا بریم و خداحافظی کردن موقع خروج به آریه گفتم به مادرت بگو سرش خلوت شد یه سر بیاد پیشم نگران شد و برگشت سمت من و گفت آقاجان بهش چیزی نگید خیلی روی امانت حساسه رفتم یه نگاه به صورتش انداختم و یه لمس کوچیک به صورت کردم و گفتم نگران نباش عزیزم حواسم هست بیشتر نگاهم کرد دلم میخواست سرشو بگیرم تو بغلم ولی حقیقتش جرات نکردم.

یک ساعت بعد مهدیه و آریه سراسیمه اومدن خونه مهدیه با ناراحتی و آشفته گفت آریه همه چیو گفته . از صداقت آریه خوشم اومد گفتم مهدیه جان اتفاقی نیفتاده اقتضای جوانی دخترهاست که در مقابل آرایش و لباس کنجکاو هستن مهدیه گفت ناراحت نیستی گفتم اصلا ناراحت نیستم آریه بغض کرد و با بی حیایی رفتم در مقابل مهدیه آریه رو بغل کردم چشمکی به مهدیه زدم و گفتم بغض نکن عزیزم به اندازه مادرت برام عزیزی مهدیه متوجه کنایه من شد لبخند زد و زیر لب زمزمه کرد شیطون . خیال مهدیه راحت شد و گفت ما بریم الان توحید بیدار میشه سراغمون رو میگیره گفتم اشکالی نداره برید به سلامت دور از چشم آریه به مهدیه یک میلیون پول دادم گفتم دخترا لباسشون کهنه شده براشون تهیه کن نذار حسرت بکشن لبخندی زد و گفت آقا جان این کارو نکن یه نگاه چپ بهش کردم و گفتم آقاجان و زهر مار خندش گرفت زیر لب گفت پژمان جونم دستم و به پشتش زدم و تا دم در بدرقشون کردم . تقریبا دو ساعت بعد زنگ در رو زدن در رو باز کردم آریه خودشو انداخت تو بغلم و گفت آقاجان دستت درد نکنه بدن داغشو جدا کردم و گفتم چی شده عزیزم گفت از پولی که به مادرم دادی گفتم کاری نکردم خانومی گفت چرا کردی من میدونم مامانم دیشب پیشت بوده میدونم که بابام هم میدونسته حتی اینکه به خاطر مشکل زناشویی مادرم به یکی از این کارگرا نخ داده بود که وقتی پدرم میفهمه شما رو به مادرم پیشنهاد میده ولی من خیلی شما رو دوست دارم و الان بیشتر اومدم که جبران کنم گفتم چیو جبران کنی گفت محبتت رو گفتم دخترک خوشگلم کاری نکردم سخت نگیر
نفس به نفس
زن ، زندگی ، آزادی
     
  
مرد

 
سلام
بعداز مدتها عضویت توی سایت تصمیم گرفتم خاطرات عشق ممنوع خودمو براتون بگم.نویسنده خوبی نیستم و اولین باره دارم اینکارو میکنم.
سوم دبیرستان بودم حدودا ۱۵سال پیش.
اون وقتا سال سومی‌ها میتونستن کنکور بدن،اگه قبول میشدیم،یکسال رزرو میکردیم تا بتونیم سال چهارم و دیپلممونو بگیریمو وارد دانشگاه بشیم.
نمیدونم چطور شد که قبول شدم درسخون نبودم ولی شاید بخاطر کمبود شرکت کننده تو اون رشته بود که اسمم دراومد.
همه خوشحال بودن
پسر بزرگ،نوه پسری بزرگ،دردونه آقاجون و بابا دانشگاه قبول شده.
بهمین مناسبت عمو مهمونی داد و دعوتمون کرد.
برگردیم یخورده عقبتر روز عروسی عمو.
۱۲،۱۳ ساله بودم نه دوست‌دختر داشتم نه بلد بودم.هنوزم باکره بودم،راجب مسائل جنسی فقط درحد فحش دادن اطلاعات داشتم.درست و حسابی معنی عشق و دختر و جق و آب منی و کس و... نمیفهمیدم ولی جلو دوستام سوتی نمیدادم که چقد بوقم.
روز عروسی عمو با دیدن عروس حس غریبی بهم دست داده بود دقیقا نمیدونستم کجای بدنم چه اتفاقی داره میافته.
ضربان قلبم تند شد.مغزم داغ شد و انگار سوار ترن هوایی شدم،هری دلم ریخت پایین.
همش دوست داشتم نگاش کنم،خیره میشدم بهش.بعد از اون هروقت اسم مهمونی میومد سریع میپرسیدم عمواینا هستن؟
یکی دوسال بهمین منوال گذشت.کم حرفو گوشه‌گیر شده بودم.دیگه با فیلم سوپر و بازیهای پسرانه آشنا شده بودم.یه روز ظهر که خونه تنها بودم و داشتم به صحنه‌های فیلم سوپری که روز قبل یواشکی چند دقیقه‌شو تو ویدئو دیده بودم فکر میکردم.کیرم سفت شده خیلی سفت طوریکه رگاش زده بود دراز کشیدمو چندبار دستمو روی کیرم کشیدم،وای این چه حسی بود که تاحالا تجربه نکرده بودم،منقبض و منبسط شدن بدنم دست خودم نبود،خیلی تند نفس میکشیدم بعد چند لحظه دوباره آروم شدم.گرمایی روی شکمم احساس کردم،سرمو که بلند کردم دیدم مایع سفید رنگی مثل شیر تمام شکممو پر کرده .
دویدم تو دستشویی خودمو شستمو رفتم جلو آیینه دنبال تغییری تو خودم میگشتم.

فرداش خواستم تجربه دیروز دوباره تکرار بشه.به محض اینکه چشمامو بستم تصویر زن‌عمو هیوا اومد جلو چشام.تا کیر خودمو کنار کس زن‌عمو فرض کردم،آبم با چنان فشاری ریخت بیرون که پنجره اتاق کثیف شد.
دیگه روزا کارم شده بود همین،با تصور هیوا خودمو ارضا میکردم.
میدونستم تمام زن و دخترای فامیل و آشنا به زیباییه زن‌عمو هیوا غبطه میخورن و همچنین مرداشونم به عمو.
ولی بیشترشون نمیدونستن که این زن از دست عموی بداخلاقم چه زجری میکشه.بارها بابا و مامان آشتی‌شون داده بودن.

برگردیم به شب مهمونی عمو بمناسبت قبولی کنکور من.

آخرین مهمونا که میخواستن برن ما بودیم.
زن‌عمو هیوا با دوقلوهاش دم در واحد بودن،
بابا و عمو رفته بودن پارکینگ که ماشین مارو خارج کنن.
منم برای پوشیدن کفش هی معطل میکردم تا بیشتر کنار هیوا باشم و پاهای لخت و بدن زیباشو با تاپ که بعداز رفتن بقیه مهمونا در معرض دید من میذاشت،تماشا کنم.
مامان کفشای داداشمو پوشید و خداحافظی کنان از پله‌ها پایین میرفت.
دیگه بیشتراز این نمیتونستم معطل کنم.
درحال بلند شدن خداحافظی کردمو با نیم نگاهی به زن‌عمو پامو توی اولین پله گذاشتم، یکهو احساس کردم یه حرکت غیر معمول دیدم،توی صدم ثانیه داشت اتفاق میافتاد،قفل کردم،سرمو به طرف درب خونه برگردوندم،

چشمک معنی داری تو صورت زن‌عمو دیدم.

پس دفعه اولم درست دیده بودم،بمن چشمک زده بود.

نفسم حبس شده بود
دم و بازدم فراموشم شده بود
خدایا یعنی چی؟
چکار باید بکنم حالا؟
نه دوست‌دختر داشتم
نه تجربه دختربازی.
حالا چکار باید بکنم؟
فقط تونستم با صدای لرزون بگم خداحافظ و برگشتم که از پله‌ها بیام پایین که هیوا باصدای بلند گفت آخ آخ پوریا کادوت یادمون رفت پوریا جان و همزمان به طرف داخل خونه برگشت و دستای بچه‌هارو گرفت و رفت.
درجا خشکم زد...

اگه استقبال میشه ادامه بدم؟؟؟
asdfghjkl;'
     
  
مرد

 
ادامه عشقهای ممنوع
زن‌عمو هیوا
هیوا بعد از چند لحظه تنها برگشت با جعبه کادو شده تو دستش.
مامان و داداشم دیگه از پاگرد رد شده بودن و نمیدیدمشون.
توی یک متری من عشقم وایساده بود بدون سرخر و تنها.دهنم خشک شده بودنمیدونستم باید چکار کنم قلبم داشت از سینه‌ام درمیومد.حالت تهوع بانمکی داشتم،دست و پام میلرزید از ترس اینکه صدام هم بلرزه هیچی نمیگفتم.

کادو رو بطرفم دراز کرد و لبخند قشنگی زد،معلوم بود تو دلش داره میگه: این پسره چقد خنگه،یالا بیا جلو دیگه کودن.

دستمو که جلو بردم بجای کادو دستشو گذاشت تو دستم و گفت اینم کادوی قبولیت و همزمان حالتی به خودش داد که یعنی روبوسی کنیم.
اول سمت راست بعد سمت چپ دوباره راست
توی آنی فکرکردم که خب این ۳تا ماچ تموم بشه و برگردم ، باید تا آخر عمر حسرتشو بخورم.چقد احمقم ، خودش بهم چشمک زده بود یالا دیگه بی‌عرضه یه کاری بکن.

چشمامو بستمو سرمو جلو بردم
نوک دماغم به دماغش خورد
بازم رفتم جلوتر لبم رسید به لبای درشت و خواستنیش، یه بوس کوچولو ازش کردم.
رعشه گرفته بودم پاهام شل شده بود زانوهام خالی کرد و طلنگر خوردم خندیدم و پاهامو جابجا کردم که یعنی رفتم روی کفشای جلوی در و داشتم میافتم.

کادورو گرفتمو خداحافظی کنان برگشتم سمت پله‌ها که کشیدن دستاشو لای موهام از پشت سرم احساس کردم،دوباره برگشتمو صورت به صورت بفاصله یک وجبیش بودم.
داشت لبخند میزد.
دستشو روی صورتم گذاشت،یهو لبخندش تبدیل به حالت تعجب شد .

گفت چرا میلرزی؟
خودمو جمع کردم که سوتی ندم با تمام قوا گفتم
من نه نمیلرزم.

چرا . داری میلرزی.

نه بابا کجا میلرزم؟
همزمان ازش فاصله گرفتمو سرازیر شدم از پله‌ها

صدای ریز خنده هیوارو از پشت سرم شنیدمو پله‌هارو دوتا یکی اومدم پایین،نفهمیدم چطوری رسیدم جلو در و سوار ماشین شدم.
asdfghjkl;'
     
  
↓ Advertisement ↓
مرد

 
عزیزان دلم اگر از این داستان خوشتون اومده کامنت بذارید ادامه بدم در غیر این صورت ته داستان رو ببندم
نفس به نفس
زن ، زندگی ، آزادی
     
  
مرد

 
قسمت سوم
عشقهای ممنوع
توی راه هنوز طپش قلب داشتم
هیچوقت به اینجاها فکرنکرده بودم.فقط برای سوژه جقم، هیوارو لخت تصور میکردم و درحال کردن. با اطمینان به محال بودنه حتی بوسیدنش.

دوباره مث روز اولی که دیده بودمش شدم دیگه میدونستم این عشق هست ولی ممنوعه.
دیگه کارم شده بود نوار داریوش میزاشتم و میرفتم تو خیالات که مثلا زن‌عمو هیوا طلاق گرفته و بامن ازدواج کرده .دست تو دست داریم میرقصیم و ماه عسل رفتیم خارج اونجا کنار دریا همو بغل کردیمو میبوسیم....
چند مدت خیلی خجالت میکشیدم ازش،همش فراری بودم از روبرو شدن باهاش ، وقتی میدیدمش لپام قرمز میشد،سرم داغ میشد،به لکنت میافتادم.

تا اینجا داشته باشین ، میخوام از زندگی روزانه خودم جدا از هیوا و بعد از اون شب بگم

اعتماد به نفس عجیبی داشتم،یه قوت قلبی که بهم میگفت پس منم میتونم برای جنس مخالف گیرایی داشته باشم.خصوصا وقتی بعداز ۷یا۸ سال وقتی دخترعمه بزرگمو دیدمو همو بغل کردیمو روبوسی کردیمو یهو شبنم همینطور که تو بغلش بودم، بلند گفت این چه خوشگل شده پدرسوخته، دوست پسر من میشی؟؟؟
همه خندیدن از شوهرشو که اولین بار میدیدم خجالت کشیدم ولی اونم لبخند میزد.ما تو بچگی خیلی باهم عیاق بودیممیشه گفت باهم بزرگ شدیم و شبنم که ۷،۸سال بزرگتر از من بود حکم خواهر بزرگتر داشت برام.
ولی حرفش خیلی بدلم نشست.پس قیافه‌ام خوبه،چرا راجبش فکرنکرده بودم؟
ته دلم غنج میرفت.
با ماجرای اون شب زن‌عمو هیوا دیگه از خودم مطمئن شده بودم.تا قبلش هیچوقت به یه دختر متلک نگفته بودم ،حتی اگه چشم تو چشم میشدم نگاهمو میدزدیدم ، ولی بعدش دیگه چیزی جلودارم نبود،یه بار شنیدم مامانم به خالم میگفت از دست دخترا عاجز شدم با این تلفن صبح تا شب دنبال پوریا میگردنخاک بر سر انگار مهره مار داره.

اولین شکار

عمه کوچیکم ۳تا دختر داشت کوچیکشون بمن میخورد،آناهیتا،آنی صداش میکردیم.
یه پسرعمه بزرگ هم داشتم که اختلافش با پسرعمه کوچیکم ۱۸ سال بود و پسر کوچیکه همبازی داداش من بود بخاطر همین خیلی باهم رفت و آمد داشتیم.چندباربهش آمار دادمو فهموندم بهش که تو نختم.

یه روز ظهر که با داداشش خونه ما بودن ،منم از مدرسه رسیدم.کوچولوها داشتن باهم بازی میکردن.
پرسیدم عمه و مامان کجان
گفت رفتن بازار
کی رفتن؟
یه ساعت پیش
کی میان؟
من چه میدونم،حتما عصر .
ناهار خوردمو رفتم یه فیلم کارتون گذاشتم تو ویدئو بچه‌هارو صدا کردم، با سروصدا و جیغ و داد اومدن افتادن رو سروکلم ، منم که پتو و بالشت آورده بودم یخورده باهاشون کشتی گرفتمو گفتم بشینین کارتون ببینیم.
دوتایی پریدن سمت راست من و رفتیم زیر پتو.

اونطرف دیگه جا نبود،آنی بعداز چند دقیقه اومد سمت چپ منو دراز کشید..
چشم بچه‌ها داشت داغ میشد .
پتوی خودمو بلند کردمو انداختم روی آنی که پاهای لختش از زیر دامن افتاده بود بیرون.

یواش یواش پاهای خودمو چسبوندم بهش.

فهمیدم که دامنشو بالاتر کشیده و پاهاش تا بالای رونش لخته.
شلوارکمو بالا کشیدمو رون پامو چسبوندم به رونش با نوک انگشتای دستم از پایین تا بالای پاشو لمس میکردم.
خودشو بالا کشید تا هم قد بشیم.
سرمو که بطرفش برگردوندم،خودبخود لبامون چسبید بهم ...
asdfghjkl;'
     
  
مرد

 
عشق‌های ممنوع
قسمت چهارم
دوتامون داغ داغ بودیم
صدای نفسامونم بلند شده بود
انگشتمو از زیر دامنش بردم بالا و به شورتش رسوندم.کش شورتشو میکشیدم و انگشتمو در راستاش حرکت میدادم. رسیدم به چوچولش.صدای نامفهومی از گلوش خارج میشد.
چشماشو بسته بود و لبشو گاز میگرفت.یواشی
آی آی آی میکرد.صدای ضربان همدیگه رو میشندیم.
ناگهان بسرعت روی من چرخید و با فشار کسشو از زیر شورت به کیره تو شلوارک من میمالید.
چشام از ترس داشت از حدقه درمیومد.بچه‌ها نیم‌خیز،مات و مبهوت به ما نگاه میکردن.اگه چیزی لو میرفت معلوم نبود بابا و شوهرعمه‌ام چه بلایی سرم میاوردن.ناخودآگاه با کمرم زیر کس و کون آنی زدم،پرت شد روهوا، چرخیدم رو بچه‌ها و همزمان با خنده بلند فریاد زدم :
بچه‌ها نجاتم بدین آنی میخواد منو خفه کنه و جریانو یه بازی جلوه دادم،
آنی به خودش اومدو دست و پاشو جمع کرد و با همون چشمای خمار خنده‌ای کردو داد زد بچه‌ها پوری رو خفه کنید هورا... یالا... حمله...
۳تایی ریختن رو من و بازی شروع شد دوباره.
توی اون وانفسا هم آنی هی دستشو میکشید رو کیرم یا با کس و کون خودشو میمالید بهم.

بالاخره از دستشون در رفتمو پشت اوپن سنگر گرفتم،اینجوری میخواستم کیر سیخ شدمو از نظرشون پنهون کنم.

تونستم توجهشونو به کارتون که هنوز داشت پخش میشد جلب کنم و با ایما اشاره به آنی بفهمونم که بخوابوندشون..

بالاخره بعد ۲۰دقیقه که حسابی خسته شده بودن خوابشون برد.

اومدم بالاسرشون
کنترلو برداشتم و درجه درجه صدارو بیشتر کردم.

دستمو کشیدم رو ممه‌های آنی که خودشو به خواب زده بود.چشاشو باز کرد با اشاره هیس ، بلندش کردمو بردم تو آشپزخونه،میخواستم جایی باشیم که حواسم به بچه‌ها هم باشه.

پشت به هال چسبوندمش به اوپن .
لبمو گذاشتم رو لبش
یه چشمم به هال بود یه چشم به آنی،
دستمو دوباره بردم زیر دامنو شورتشو سریع تا زانوهاش دادم پایین.
دوباره صدای آه و اوهش دراومد.خیلی حشری بود و هست.
کیرمو درآوردمو چسبیدم بهش دامنشو بالا نگهداشته بود،کیرم صاف رفت وسط پاش.جیغ خفیفی زدو با تقلا گفت من دخترمآ.
گفتم پس چکار کنیم
همینجوری لاپایی بزن
اینجوری حال نمیده بمن
قول میدی آروم بکنی اگه برگردم
آره آره جووووون قول میدم،عقب بازه؟
بتوچه پررو براتو که بد نشده.

همزمان برگشتو دستاشو رو اوپن گذاشتو قنبل کرد.حالا دوتایی رو به بچه‌ها بودیم.طفلیا تو خواب بودنو از دوروبرشون بیخبر.

پوری یواش فقط وگرنه جیغ میزنمآ
باشه عزیزم شل کن ببینم

اول یکی بعد دوتا انگشتمو که خیس کرده بودم کردم تو،زیاد تو نرفته بود که دیدم صدای آی و اوی آنی داره درمیاد.اصن صدای تلویزیونو برا همین زیاد کرده بودم.

یاد کرم دست مامان افتادم که همیشه توی کشو بالایی اوپن بود ، درآوردمو کیرمو چرب کردم با انگشتم دم سوراخ کون آنی هم مالیدم.

چسبیدم بهش ، سرکیرمو رو سوراخ گذاشتمو با عقب جلو کردن آروم بالاخره سرکیرم رفت تو .

آنی به جلو پرید و آییییی بلند اما خفه‌ای گفت .
لپ کونشو فشاری دادم به معنی آروم باش.

همینجوری تلمبه میزدم چند میلیمتر چند میلیمتر به ورودیه کیرم اضافه کردم. تقریبا بیشتر کیرم میرفت تو و میومد بیرون. قشنگ معلوم بود بار اولش نیست و بعدا فهمیدم که چه کسانی از کون کردنش.

دستمو بردم رو کسش
دیدم خودشم داره میمالتشه
دولا شدم روش تلمبه میزدمو کسشو میمالیدم و گوش و گردنشو میخوردم،نیم نگاهی هم به هال داشتم.

صدای آخ آخ واییییی بکن بکن آنی که از ته گلوش درمیومد با صدای کارتون قاطی میشد.

۲یا ۳ دقیقه که گذشت، زانوهام داغ شد و شروع به لرزیدن کرد،حالا منم صداهایی شبیه آنی ازم خارج میشد
آخ جووووون وایییییی
ارتعاش تو بدن آنی و شل شدنش مجبورم کرد سفت بگیرمش که نیافته ،دستمو جلو دهنش گرفتمو کیرمو تا ته فرو میکردم.دستمو از دهنش کنار کشید و
میگفت بسه ،تموم کن آیییی بسه پوری
الان تموم میشه صبرکن آخخخخخخ واییییی
نمیتونم دیگه داره میسوزه تموم کن
میخوریش برام تا بیاد
با خوشحالی قبول کرد،ولی من میدونستم که کیرم به دهنش نرسیده آبم بیرون میزنه چون دیگه آبمو سر کیرم احساس کرده بودم.
آنی رو ول کردم ،اونم درحال چرخیدن به سمت من پشتشو به اوپن تکیه داد دقیقا صورتش روبروی کیرم بود داشت براندازش میکرد یوقت کثیف نباشه شایدم دو دل شد داشت زمان میگذشت بیشتراز این نمیتونستم جلو آبمو بگیرم.
دستشو گرفتمو گذاشتم رو کیرم

دیگه فرصت ساک زدن پیدا نکرد آبم با فشار باور نکردنی پاچید تو صورتش ،با هرجهش آنی یه هیییی میگفتو دستشو رو کیرم عقب جلو میکرد،شاید ۶یا ۷ بار جهش آبم رو صورتش ریخته بود .
دستمال کاغذی جلوم بود چندتا درآوردمو کشیدم روصورتش
گفتم فایده نداره برو بشور و بلندش کردم که بره دستشویی....
asdfghjkl;'
     
  ویرایش شده توسط: hooman1355   
مرد

 
ادامه بدم؟
asdfghjkl;'
     
  
مرد

 
ادامه بده منتظریم
     
  
مرد

 
ای وایییی
چندبار متن باین بزرگیو تایپ کردم موقع ارسال انجام نشده و پاک شده
asdfghjkl;'
     
  
مرد

 
حالا دوخط تایپ کردم بدون مشکل ارسال شد
asdfghjkl;'
     
  
صفحه  صفحه 18 از 21:  « پیشین  1  ...  17  18  19  20  21  پسین » 
داستان سکسی ایرانی

بهترین داستان های و خاطرات سکسی را اینجا بخوانید

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA