ارسالها: 90
#18
Posted: 22 May 2011 14:48
نبض هوس
تقديم به محسن نامجو كه موسيقي اش هنگام تايپ گوشم را نوازش مي داد...
____________________________________________
شب شده بود ومرد پس از يك كار خسته كننده به اميد ديدن لبخندهاي همسرش به سوي خانه مي رفت،((نان روز از براي سكس شب است...نان شب هم براي عاشق مست)) هزاران فكر در ذهنش بود،شهريه ي اين ماه امين وآرمان ،قسط هاي اين ماه ،پول كلاسهاي ايمان،يا خدا ،اين ماه يه كم بيشتر كار مي كنم ،اگه صبح زود تر از خونه بزنم بيرون شايد بشه يه كم بيشتر ميوه وخرت وپرت بخرم ((ببين چگونه پول مي دهيم نفت و اب و برق را ...ببين احاطه كرده است ....عدد...فكر خلق را...))خدايا شكرت كه سميرا اين قدر خوبه وبا همه چي راه مياد،خدايا به خاطر بچه ها واين زندگي شكرت...مردباخود حرف مي زد ورانندگي مي كرد،مسافركش بود ،اين موقع شب آخرين مسافر را رسانده بود ،دربستي، سر حرف كه باز شده بود طرف آشنا از آب در آمده بود ومرد از روي رودربايستي او را تا جايي رسانده بود ،خارج از مسير عادي وهر روزه ؛ حالا داشت برمي گشت .
همينطور كه مي راند ناگهان در آن تاريكي سايه اي ديد كه دست تكان مي دهد، سرعتش را كم كرد ،نزديكتر كه رسيد زني را ديد كه لباسي معمولي بر تن داشت وساكي دردست واز چشمهايش التماس مي باريد ،كمي جلوتر از او ترمز كرد، قبل از اينكه بخواهد به عقب برگردد زن به سوي ماشين دويد.
مرد شيشه را پايين داد ،
زن: آقا تورو خدا ميشه منو سوار كنيد! گير يه آدم عوضي افتادم ،مجبور شدم براي اينكه از دستش راحت شم اينجا پياده شم ،نمي دونم چرا كسي سوارم نكرد! ،اجازه ميديد؟
مرتضي كمي به سر ووضع زن نگاه كرد ،چيز مشكوكي نديد ،كمي خم شد و دستش را دراز كرد و در عقبي را باز كرد ؛خواهش مي كنم بفرماييد آبجي...
زن لبخندي تحويل مرتضي داد ونفس راحتي كشيد وسوار شد. مرتضي چيزي نگفت ودوباره راه افتاد...
كمي جلوتر كه رفتند مرتضي كمي اينه را جابه جا كرد ،به زن نگريست وپرسيد: خانوم كجا ببرمتون؟ زن چشمهاي نگرانش رابه چشمان در آينه دوخت وبا صدايي لرزان پاسخ داد: آقا تورو خدا امشب رو به من جا بدين ،هر جا كه شد ،حتي تو حياط خونتون ،من امشب جايي رو ندارم، فردا يه تاكسي ميگيرم ومي رم، من تو يكي از روستاهاي اطراف زندگي مي كنم ،اگه شب برم خيلي بد ميشه ، مردم هزار جور حرف مي زنن،آبروم ميره ،روز كه شد ميرم ،ميگم خونه اقوامم بودم، اقاخواهش مي كنم فكر بدي نكنيد ،برادري كنيد، بزرگي كنيد...
مرتضي كمي مضطرب شد،نمي دانست چه بگويد ،از طرفي حرفهاي زن را مي فهميد، در شهر كوچكشان اين چيز ها را زياد شنيده بود،از طرفي اين وقت شب... با يك زن غريبه...جواب سميرا را چه مي داد؟
چيزي به زن نگفت ،موبايل را برداشت وبا همسرش تماس گرفت وتمام قضيه را برايش تعريف كرد ،سميرا انگار موافقت كرد واجازه داد ،مرتضي خداحافظي كرد ورو به زن گفت :امشب مهمون خانوم مني آبجي...
زن شادمان لبخندي از روي رضايت و آرامش زد وگفت: اسمم مهتابه...
مرد چيزي نگفت وسكوت ادامه داشت تا به خانه رسيدند...همه جا تاريك بود ،مرد كليد انداخت وتعارف كرد وارد حياط شدند ،مهتاب جلو مي رفت ومرتضي از پي او...كمي جلوتر كه رفتند جايشان عوض شد ،قبل از اينكه مرتضي در بزند سميرا شتابان در را باز كرد وبا روي خوش پذيراي مهمان شد...
مرتضي از فرط خستگي شام نخورد وخوابيد ،سميرا بدون سوال و جواب چنداني جايي براي مهتاب در يكي از اتاقها انداخت.
مردمثل اغلب اوقات با صداي خروس همسايه بيدار شد...نگاهي به چهره ي مهربان همسرش انداخت ،دلش نمي امد او را بيدار كند اما وجود يك زن غريبه ...بالاخره بايد او را به خانه مي رساند تا قضيه تمام شود .
همسرش را بيدار كرد ؛سميرا به طرف اتاق رفت وزن را صدا زد ،مهتاب انگار بيدار بود ،خيلي زود بيرون آمد وبه هر دو سلام داد...بالبخندي رو به مرتضي كردو گفت :شب خوبي بود ،از مهمون نوازي زنت خيلي گفته بودي ،حق داشتي...مرتضي نگاهي به مهتاب انداخت وگفت ما كه حرفي با هم نزديم !!! آماده شو خودم مي رسونمت خونتون.
مهتاب با اخم به مرتضي نگريست وگفت : خونه؟ خونه ي من همينجاست ،من با اين شكم تنهايي تو اون خونه مي ترسم ،حداقل بذار بچت دنيا بياد بعدش منو بيرون كن...
مرتضي با بهت به مهتاب نگاه مي كرد، دهانش خشك شده بود ،واي خدايا چه مي شنيد...در اين شهر كوچك اگر مهتاب داد وهوار راه مي انداخت آبروي چندين ساله اش مي رفت...سميرا اخمهايش را در هم كرده بود و با اضطراب به مرتضي مي نگريست...حتي جرات سوال پرسيدن نداشت...ناگهان مهتاب سكوت را شكست ...هان؟ چيه؟ وقتي كه هوست به جاي عقلت تصميم مي گرفت بايدفكر اين روزا رو هم مي كردي...مي دونم قرارمون اين بود كه زنت چيزي نفهمه اما خب منم دل دارم نميشه كه همش به اينا برسي...پس من چي؟ سميرا را تاب نماند و خروشيد: مرتضي...اين همه نبودنات ،اين خرج كم اوردن همش واسه اين حرومي بود؟ اين جواب خوبيهاي من بود؟صبرمن...سه تا پسر واست بزرگ كردم، شكستم...پير شدم ،آخه مرد اين چه كاري بود؟
مرتضي قسم مي خورد...نگران بود وقسم مي خورد...سميرا...به جان امين دروغ ميگه...ثابت مي كنم...اصلا ميريم ازمايش ميديم...
ترس سراپاي مهتاب را فرا گرفت...آزمايش؟...اگه ازمايش بديم چي ميشه؟يعني همه چيزو نشون ميده؟نه بابا بهتره تابلو بازي در نيارم...از كجا معلوم؟...شايدم دارن منو مي ترسونن...
همگي حاضر شدند تا به بيمارستان مركز استان بروند ...جايي كه كسي مرتضي را نشناسد...مهتاب اما با اكراه همراهشان رفت در حالي كه گريه مي كرد وتهديد ميكرد ابروريزي راه مي اندازد وشكايت مي كند ،در بيمارستان بعد از توضيح دادن قضيه پزشك يك سري ازمايش براي طرفين نوشت ...بعد از اينكه جواب ازمايش ها امد مرتضي شوكه شد... مرتضي هيچ گاه نمي توانسته كودكي را در بطن زني داشته باشد...مرتضي عقيم بود...
((مرد جان به لب رسيده را چه نامند؟
خاك به سر پخش شد
باد وزيد وهمه اسرار عيان شد))
سميرا لال شده بود...مهتاب دنبال راهي براي فرار مي گشت ومرتضي اصرار به تجديد ازمايش داشت.
آزمايش را تجديد كردند و قضيه از حالت يك اتفاق معمولي گذشت وبه يك خيانت پنهان رسيد...رازي كه هيچكس فكر نمي كرد روزي برما شود...مرتضي حتي نمي دانست چه بپرسد؟...از كه بپرسد؟
سميرااما در فكر بود...
سميرا:واي...تو تكي ...كاش مرتضي جنم تو رو داشت ...واي عزيزم مال مني ...
ميثم: مرتضي بره بميره...اون نمي دونه چه گوهري داره...خودم جرت ميدم...
سميراخيس شهوت بود وميثم داغ داغ از هوس...ميثم حريصانه تمام زيبايي هاي سميرا را مي مكيد و مي ليسيد وبا چشمانش تمام عورت سميرا را به ذهن مي سپرد...
ميثم :واي دارم ميام...
سميرا:بياعزيزم...مال خودمي...
وميثم با تمام وجودش بيرون اورد و فرو برد ... واخرين بار...وقتي كه داشت مي امد كمي دير بيرون كشيد...اشتباهي كه به عمد بدون اينكه به سميرا بگويد دو بار ديگر هم تكرارش كرد...
سميرا چند هفته بعد متوجه بارداري اش شد...حتي خودش هم نمي دانست ابستن هوسي است كه هنوز هم گاهي به هم خوابگي اش مي امد...
با خبربارداري سميرا مرتضي انگار در آسمانها بود...اسمش را امين گذاشتند...
با كشيده ي مرتضي سميرا به خودش امد...((چون دوست دشمن است شكايت كجا برم؟))
سميرا اين حق من نبود...نمي تونم بهت بگم اشغال...سميرا من به اميد اغوش تو پامو رو پدال گاز مي ذاشتم وبه سمت خونه مي اومدم...آخه چرا؟ اگه منو نمي خواستي چرا طلاق نگرفتي؟ آخه چطور تونستي با من اين كارو بكني؟ ...اون آشغال كي بود؟ اين بچه ها كه من يه عمر واسشون جون مي كنم مال كي ان؟ من پسراي كي رو بزرگ كردم؟
سميرادوست داشت قلبش از حركت باز بماند...دوست داشت مرتضي سرش را انقدر به ديوار بكوبد تا بميرد...اما مرتضي هيچ كاري نكرد...وسميرا از بار گناه چندين سال پيش فقط مي گريست...
ميثم پسر عمويش بود...عشق يا هوس...هر چه بودخانواده ها مخالفت كردند...ميثم مرد زندگي نبود، بي كاربود و به گفته ي خيلي ها بي عار هم بود... اما زيبا بود و خوش پوش وعقل سميرا در ان سالها لحظه اي بر هوسش غلبه نكرد...مجبور شد به خاطر فشار خانواده با مرتضي ازدواج كند اما بعد از گذشت شش هفت سال وداشتن سه فرزندكه به گمان خودش فرزندان مرتضي بودند كم كم به او علاقه مند شد و با ميثم رابطه اش را قطع كرد.
حالا شوهرش را مي ديد كه مقابل چشمانش آب مي شود...ومهتابي كه گوشه هاي تاريك را نشانشان داد...
پسراني كه اگر قضيه را مي فهميدند...
اين وسط همه با هم سوختند حتي مرتضي كه بي گناه بود...مرتضي ديگر نه پسري داشت نه خانواده اي...نه نگران شهريه بودونه خريد اين ماه نه سحر خيزي نه شب كاري....وسميرايش...
آه سميرا...لبخندهاي سميرا...آغوش گرم سميرا...
((يك روز از خواب پا ميشي مي بيني رفتي به باد...
هيچكس دور و برت نيست همه رو بردي ز ياد...
چند تا موي ديگت سفيد شد اي مرد بي اثاث...
جشن تولد تو باز مجلس عزاست...بريدي از اساس...
قوز پشتت بيشترشد ، شونه هات افتاده تر...
پيرامونتو ببين با دقت ،
مي سوزن خشك وتر...مي سوزن خشك وتر...مي سوزن خشك وتر...))
زنده باد ایران عزیز با جوونای لوتیش
ارسالها: 130
#20
Posted: 14 Jul 2011 13:28
الان بگم این داستان برای من یعنی میل 1473 نیست.
سکس با زن یه سپاهی (بسیجی)
با سلام خدمت دوستان عزیز
من اسمم بهروزه و 23 سال دارم میخوام داستان خودمو که دو سال پیش اتفاق افتاد براتون تعریف کنم.
من بچه شهرستانم و خوزستانیم و در نوع خود یک بچه بسیار باهوش (خرخون) و ریاضیم هم خیلی توپه . بالاخره تو کنکور ، دانشگاه تهران قبول شدم و بهمون تو تهران خوابگاه دادن.
از قیافه خودم بگم که از بس آفتاب جنوب خورده یکم سبزه شده ولی چشمای سبزم داخل اون رنگ صورتم خودنمایی میکنه واسه همین قیافه بدی ندارم و نسبتاً خوش قیافم.
ماجرا از اونجا شروع شد که میخواستم با مترو برم مصلی برا یه کاری. تو مترو که وایستاده بودم که یهو یه خانم 23-22 ساله (که بعدااًفهمیدم 28 سالش بوده) چادری ولی فوق العاده خوشگل اومد وایستاد بغلم . چون چادری بود تخم کاری رو نداشتم . تو فکر این بودم که چطور راه ارتباطی باز کنم که یهو گوشیش که داشت حرف میزد و میخواست بذاره تو کیفش از دستش اوفتاد زیر پای من، من سریع خم شدم و گوشی رو اوردم . یه نوکیا 5800 داشت که یه Wallpaper قشنگ روش بود وقتی گوشی رو بهش دادم ازم تشکر کرد و من هم ازش خواستم wallpaper رو اگه میشه برام بفرسته با یکم تاخیر قبول کرد و فرستادش حالا اسم بلوتوثش رو می دونستم .
به ایستگاه اولی که رسیدیم سریع جیم فنگ شدم تو واگن بغلی و باید شانس می آوردم که گوشی دستش باشه و بلوتوثشم روشن. رفتم رو یکی از note های داخل گوشی که برای چنین مواقعی (توی پارک و مترو و جاهای شلوغ) که حاوی جملاتی بود که از طرف درخواست دوستی میکرد و send via Bluetooth زدم و دیدم بولوتوثش روشن و ok هم کرد تو کونم عروسی شد . حالا باید میدیم جواب میده یا نه ؟ داشتم به جمله بعدیم فکر میکردم که یهو بلوتوث اومد . خودش بود !! سریع yes زدم و بازش کرد مثل من با Note جواب داده بود و شماره ای داده بود و نوشته بود «بعد از ساعت 11 شب sms بده» حالا 50% راه رو رفته بودم.
کارم و کردم رفته بودم خوابگاه و منتظر شدم ساعت 11 بشه. اینو بگم که من فقط میخواستم باهاش دوست بشم و ابداً فکراینو نمیکردم که شوهر داره و فکرسکس باهاش رو نداشتم. فقط یه جورایی ازش خوشم اومده بود.
ساعت حدود 11.15 بود که بهش sms دادم و اونم جواب داد و sms بازی شروع شد. همون شب فهمیدم که بابای دختر یکی از خر فرمانده های سپاهه و وضعشون از صدقه سری آقا بزرگه به شدت توپه و شوهر گرامیشم شغلش لنگه بابای بزرگوارشونه واسه همینم دختره این تیپی میاد بیرون. و فهمیدم 28 سالشه و کپ کردم و دیگه قید دوستی باهاش رو زدم.
دو سه شبی sms ندادم تا اینکه دیدم یه اس ام اس داد و گفت برم به یه رستوران روبروی سینما آفریقا تو خیابون ولیعصر اسم رستوران رو الان یادم نیست . وساعتش رو برام تعیین کرد.
وقت قرار که رفتم اونجا و منتظرش شدم ( البته یکم هم ترس داشتم) اومد. بیچاره با همون تیپی بود که تو مترو دیدش بودم منتها یکم با آرایش بیشتر و یه چادر نازکترو خوشگلتر . بعد از سلام و احوالپرسیهای معمولی رفتیم تو رستوران و نشستیم و مشغول حرف زدن شدیم. اون از خودش میگفت منم از خودم و یه مشت کس شعر واسه هم می گفتیم. سه چهار بار دیگه هم با هم رفتیم بیرون و یه طوری از حرفاش فهمیدم که تو این 3 سالی که ازدواج کردن شوهرش زیاد بهش توجه نمیکنه.
یه روز که تو خوابگاه گرم درس خوندن بودم حدودای ساعت 12 ظهر بود که موبایلم زنگ زد و دیدم طرفه نمیخواستم جواب بدم ولی خیلی نامردی میشد جواب دادم بعد از سلام و احوالپرسی کردن منو دعوت کرد واسه شام برم خونشون تا به شوهرش معرفیم کنه من دیگه از تعجب شاخ دراورده بودم و تخمام جفت کرده بودن و به گه خوری افتادم که بابا غلط کردم و دیگه دختر بازی نمیکنم نمیخواد منو به شوهرت تحویل بدی ، عجز و ناله و التماس میکردم که دیدم گفت نه بابا تو رو به عنوان معلم ریاضی واسه خواهر شوهرم معرفی کردم و اون میخواد ببیندت و اگه تو گزینش قبول بشی یه پول خوبی واسه درس دادن گیرت میاد. قبلاً گفته بودم که ریاضیم خیلی توپ بود . ولی من قبول نکردم ولی یه طوری مطمئن حرف زد که دیگه گفتم یا خایه مال میشیم یا گشاد.
شب با یه تیپ خفن بچه مثبتی رفتم در خونشون که یه خونه ویلایی شیک توی شهرک غرب بود. درو زدم و انتظار همه چیز رو میکشیدم به غیر از ..... . که در باز شد رفتم تو یه خونه ویلایی توپ با استخرو باغچه بزرگ . کس کش شوهرش 32 سال نمیکنه معلوم نبود از کجا پول این ویلا رو اورده بود.
وقتی توی راه پله به استقبالم اومد از تعجب داشتم شاخ که چه عرض کنم دم هم در آوردم. خودش بود . با یه بلوز آستین سه ربع چسبون که رنگ سرخش با رنگ شلوارک سه ربعش هم جور بود پوشیده بود اینقدر سفیدو خوشکل شده بود که حد نداشت. موهای لختش که خیلی قشنگ مش شده بود داشت دیوونم میکرد.
داشتن چشمام در می اومدن که با صداش که میگفت چیزی شده به خودم اومدم و گفتم نه و دستشو کشید جلو و باهام دست داد داشتم بیشتر تعجب میکردم داخل ویلا از چیزها و وسایل لوکس هیچی کم نداشت بعد از مدتی پذیرایی مختصر شامل شربت و میوه بهم گفت بریم شام بخوریم گفتم صبر نمیکنید تا آقا بیاد گفت بعد از غذا میاد!! من هم بلند شدم و رفتم سر میز بعد از غذا کمکش کردم ظرفارو جمع کنه .
بعد رو کاناپه نشستم به صورت خیلی مودب و مشغول تماشای تلویزیون بودم که اومد پهلوم به فاصله 10 سانتیم نشت و شروع کرد به حرف زدن. داشت حرف میزد که گفتم خوش به حاتون عجب خونه بزرگی دارین!! که دیدم خندش قطع شد و با حالتی ناراحت گفت : هیچکدومشون بدرد نمیخوره وقتی تو ازشون لذت نمیبری . گفت که چی شده دیدم بغضش ترکید شروع کرد به درددل کردن که بله حاج آقا از 30 روز ماه یک هفته درمیون خونه نیستن و به کاراشون تو مانورها و پایگاه ها این جور جاها تو شهرستانها میرسن و اون دو هفته ای هم که تهران تشریف دارن شب تنها میان خونه و از صبح تا شب به خایه مالی برای بالا دستیها مشغولن و اصلاً به نیازهای خانمشون رسیدگی نمیکنن.
یه حالتی داشت که خودش رو برای بغل کردن فراهم میکرد منم دلو زدم به دریا و سرشو رو شونم گذاشتم که دیدم بله خانمم بدش نمیاد و من شروع به دست کشیدن تو موهاش کردم .
همون طور که تو بغلم بود گفت نمیدونم چه گناهی کردم که توی چنین خانواده ای به دنیا اومدم که همه چی باید زوری باشه به زور باید چادر بزنی به زور باید شوهر کنی همه چی باید طبق گفته آقایون باشه و سالی یکی دو بار بیشترم بهت نرسن. از گفتن این حرف شاخ در اووردم وهمون طور که سرش رو شونم بود سرش رو اورد بالا و لپم رو بوسید من جا خوردم و خودمو عقب کشیدم . مثل گچ سفید شده بودم و به کنج کاناپه پناه اورده بودم که دیدم دست وردار نیست و اومد به طرفم با دست جلوشو گرفتم و گفتم جون خودت بس کن الان شوهرت میاد بدبخت میشم و بقیه عمرمو باید تو کهریزک و اوین باشم. در حالی که سرش پایین بود گفت : شوهرم شهرستانه و تا آخر هفته نمیاد ، من پشت تلفن اون حرفا رو به تو زدم که بکشونمت اینجا آخه اگه همین طوری دعوتت میکردم و بهونه نداشتم عمراً میومدی . یکم آروم شدم و به طرفم اومد لبشو رو لبم گذاشت وای عجب لبی بود نرم و خوردنی داشتم لذت میبردم که یاد یه چیزی اوفتادم سریع عقب کشیدمش گفتم : اگه یه وقت کسی اومد چی کار کنیم ؟ گفت : نگران نباش. و یه درو اونطرف سالن بهم نشون داد گف اون در پشتیه حیاطه از اون میری بیرون و بعد از در کوچیکی که آخر حیاطه میری تو خیابون. من درو برات باز گذاشتم و قفلش نکردم .
دوباره طرفم اومد ولی ترس و رو تو چشام میدید که دستمو گرفت و برد تو اتاق خواب. بعد دیگه منم که خیالم راحت بود شروع کردم به لب گرفتن ازش شغول لب گرفتن بود که دستش رفت طرف کیر (معظم له) بنده و اون رو گرفت منم دستمو بردم زیر بلوزش کرست نبسته بود و خودشو آماده کرد بود با یک حرکت بلوزش رو در آوردم و شروع به خوردن سینه هاش کردم دیگه داشت پرواز میکرد وبلند آه و آه میکرد و معلوم بود که مدت زیادیه سکس نداشته که دیدم که یه دفعه از زیرم در رفت و منو رو تخت نشوند و کیرم رو در آورد و گذاشت تو دهنش و شروع به ساک زدن کرد . چقدر خوب ساک میزد !!!!!!! داشت آبم میومد که بلندش کردم تا دروازشو ببینم خوابوندمش رو تخت و شلوارشو در اوردم و به شرتش رسیدم از رو شرت شروع کردم به خوردن کسش بعد شرتشو درآوردم عجب کسی بود بدون مو و سفید و زیبا. شروع کردم به خوردن چوچولش و زبونم رو هی تو کسش میکرد و در می آوردم دیگه داشت پرواز میکرد می خواستم یه حال اساسی بهش بدم اینقدر براش خوردم که ارضا شد و یکم آب پاشید رو صورتم. بی حال اوفتاده بود
بعد از مدتی که به خودش اومد بهش گفتم از کجا بذارم گفت از هر کجا دلت میخواد منم گفتم از دو طرف . خندید و گفت : من در اختیارتم هر کاری میخوای بکن . از جلو مشغول شدم سر کیرم رو به سمت کسش هدایت کردم و آروم واردش کردم جیغ خفیفی زد و من آروم شروع کردم به تلمبه زدن. کسه خیلی تنگ و گرمی داشت معلوم بود باهاش زیاد بازی نشده. کم کم با اخ و اوخش و گفتن تندتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتر جرم بدههههههههههه. ریتم منم تندتر شد حدود چهار تا پنج دقیقه تلمبه میزدم که یه جیغ کشید و بدنش لرزید و شل شد و دوباره به اورگاسم رسید ولی من هنوز آبم نیومده بود
دوباره وایستادم تا حالش جا بیاد و من این بار از در عقب میخواستم وارد بشم یکم ترسید و گفت از عقب نه منم اخمی کردم و اون واسه اینکه دلمو نشکونه گفت باشه برو روغن زیتون رو بیار و آروم بذار توش. منم جنگی رفتم روغن زیتون رو اوردم یکم به کیرم زدم و یکم هم به سوراخ اون مالوندم بعد وارد عمل شدم اول یه انگشتم رو گذاشتم تو سوراخش بعد با دو انگشت میکردمش. وقتی یکم باز شد آروم سرش رو توش گذاشتم جیغی زدو گفت : آرومتر درد داره . منم آروم آروم کیرمو میکردم تو کونش وقتی نصف کیرم تو کونش جا دادم یدفعه یه تکون به خودم دادم و همه کیرمو تو کونش کردم یه داد بلند کشید و دستشو زد رو تخت و گفت وای کونم پاره شد داغونم کردییییییییییییی.. ولی من بدون توجه بهش تلمبه میزدم اونم محکم. دیگه اونم داشت لذت میبرد و اخ و اوخ میکرد. کونشم مثل کسش گرم و تنگ بود و اصطکاک کیرم با دیواره ی تنگ کونش لذت خاصی داشت. بعد حدود سه - چهار دقیقه تلنبه زدن بش گفتم داره میاد چیکار کنم گفت بریز تو کونم بعد از چند ثانیه آبمو با تمام شدت تو کونش ریختم و اونم با یه فریاد بلند ارضا شد. بعد دوتامون بی حال روی هم اوفتادیم و همون طور خوابیدیم.
صبح بود که پاشدم دیدم هنوز لخت رو تخت اوفتادم ولی اون بیدار شده بود رفته بود صبحانه درست کنه لباس پوشیدم و میخواستم برم که گفت تا آخر اون روزی که شوهرم بیاد پیشم بمون منم از خدا خواسته اونجا موندم.
یه دوماهی اونطور گذشت و هر وقت شوهرش میرفت شهرستان ما با هم بودیم تا اون میومد و بعداً هم رفتیم یه دفتر ازدواج و با پول دادن به دفتر دار اونجا کاری کردیم که حاج آقا ما رو عقد کنه و بدون نوشتن اسم همدیگه تو شناسنامه ( به کمک دفتر دار عزیز) ما با هم عقد شدیم و هنوز که دو سالی میگذره ماهی 7-8 شب پیش همیم و با هم میخوابیم .
این کاربر به دلیل تبلیغ برای همیشه بن شد.
(مدیریت انجمن لوتی)
ویرایش شده توسط: Mail1473