ارسالها: 831
#201
Posted: 25 Aug 2024 22:14
از اول تا آخر
اين هم داستان يه بچه شيطون!
ميدونستيد داشتن يه فاميل دختر یا دوست دخترکه بتونه علنی به خونه شما رفت و آمد کنه چه موهبتی تو زندگی هست؟اونهايی که دارن جای ما هم استفاده کنن و قدرشو بدونن.
يادم مياد دفعه بعد که ساناز رو ديدم بهم گفت از يکی از دوستاش شنيده که اگه دختر و پسری لخت همديگر رو ببينن بايد با هم عروسی کنن.بدون فکر کردن درباره اين موضوع جدی جدی با هم اخت شديم. مادربزرگم همیشه تو فامیل میگفت که عقد پسرعمو و دختر عمو رو تو آسمونها بستن و همه ميخنديدن.ما هم که تو حال خودمون بوديم غافل از اينکه تو يه رودربايستی و گره جنسی افتاديم و خبر نداريم .ولی از اون موقع تو پشت بام هنوز موقعيتی ديگه برای ما فراهم نشده بود.تا اينکه قرار شد تابستون سالی که من دوم راهنمايی رو تموم کردم قرار شد بريم شمال و من هم از خدا خواسته با دمم گردو ميشکستم تا موعد فرا رسيد و آماده سفر شديم .آخر شب که راه افتاديم تا صبح که رسيديم درباره فردای اون روز که با ساناز روی پشت بام بودم فکر ميکردم .پسر همسايه که از بالا همه چيز رو ديده بود ازم خواست که باهاش به پشت بامشون برم ولی من قبول نکردم و اون هم تهديد کرد که هر چی ديده به بابام ميگه منم خر شدم باهاش رفتم بالا و تا رسيديم از پشت بغلم کرد و منو از زمين کند من هم که داشتم دست وپا ميزدم که يکی از دمپاييهام شوت شد وسط کفترهاش وهمشون با صدای بلندی پریدن .
منو ول کرد و رفت بطرف دونه هاش منو از موقعیت استفاده کردم و فرار رو بر قرار ترجیه دادم .
خلاصه ساعت ۱۱ صبح بود و ما همه توی ویلایی که از قبل اجاره شده بود استراحت میکردیم . اول تصمیم گرفتیم تو محوطه ویلا کمی آبتنی کنیم بعد بزرگتر ها برن شهر
دیگه بهتر از این نمیشد من و ساناز بوديم و خواهر کوچکتر ساناز و برادر کوچکتر من .وقتی سر و صدای ماشينها خواابيد مططمئن شدم که رفتن. ولی ساناز با بزر گتر ها از آب بیرون اومد . مادر ساناز بهش گفته بود که لباساشو تن کنه و داخل بره سريع با مايوی خيس داخل رفتم و صدای دوش حموم رو شنيدم خودم رو پشت در رسوندم در رو باز کردم اولين بار بود که سينه هاش رو ميديدم مثل دو تا هلوی کوچولو بود آخه تازه ۱۱ سالش بود يه لحظه دستپاچه شد و گفت در رو ببند بی شعور .درو بستم و رفتم تو سالن و خودمو رو مبل رها کردم.خسته بودم چون ديشب اصا نخوابيده بودم تو عالم خواب و بيداری بودم که تلفن زنگ خود و ساناز رو ديدم که اومد و به بابام که احتمالا ميخواست حالمون رو بپرسه جواب داد.بعد اومد پيش من و دليل خوابيدنم رو پرسيد من هم علت بيداری ديشب رو بهش گفتم و هم داستان پسر همسایه رو براش توضیح دادم.وقتی حس کردم موقعش است ازش خواستم به قولش عمل کنه و برام لخت بشه که باز هم از اون بهانه های دخترونه آورد ...الان همه ميان و اول تو و .....ولی وقتی اصرار کردم قبول کرد و حوله رو کامل از تنش بيرون آورد به ۲ ثانيه نرسید که مايوی من برجسته شد و هر دو مون از ته دل خنديديم مايو رو کندم حالا هر دو لخت بوديم اينبار ديگه ميدونستم چيکار کنم همونجوری سرپا گفتم برگرده پشتش ايستادم و با دست کيرم رو به سوراخ کونش نزديک کردم کمی جلوتر رفتم و سر کيرم رو رو ی سوراخش گذاشتم و بعد از پشت بغلش کردم و بطرف خودم کشيدمش کيرم داشت ميشکست ولی تو نميرفت بنده خدا انگار دلش برام بسوزه ساکت بود و حرف نميزد.همونجا روی زمين خوابوندمش و خودم روی کمرش نشستم و سعی کردم بکنمش اون تو ولی نميرفت که نميرفت البته کير من گنده نبود کون اون تنگ بود که هر از چند آخی هم ميگفت آخه تو فیلم سکسیها دیده بودم که یهو راحت میکنن اون تو.خلاصه وقتی ديدم فايده نداره بي خيال سوراخ به اون نازی شدم . کيرم بی مصرف مونده بود بلند شد و خواست که بره ازش خواستم بگم کيرم رو ميک بزنه(ساک امروز) ولی با شناختی که ازش داشتم از راه ديگهای وارد شدم و گفتم بشينه رو مبل و من مثل اين فيلم آخريه که ديده بودم کسش رو ليسيدم اولش میگفت بدم میاد ولی بعد که طولانی شد ديگه چيزی نگفت.فکم درد گرفته بود و لی تو فیلم دیده بودم که یارو نیم ساعت جلو رو لیس میزنه و نیم سا عت عقب رو .خودش دید که کیرم داره میترکه . رو مبل ولو شده بود البته نه از شدت حال کردن بلکه میخواست خودشو به بی خیالی بزنه یا یه همچین چیزی . اصلا فکرش رو هم نمیکرد یه همچین صحنه ای براش پیش بیاد ولی میدونم که ناراضی از وضع موجود نبود. فکر کنم کلکم گرفته یعنی در مقابل کار انجام شده قرار داده بودمش.
بهرحال بلند شدم و سر پا ایستادم روبروی ساناز که روی مبل نشسته بود.کیرم دقیقا روبروی دهنش بود فقط باید سرش رو کمی پایین میاورد تا به دهنش برسه همین کار رو کرد و و با اکراه تمام سر کیرمو بین دو تا لب نرم و کوچیکش گذاشت .یه لحظه شوک کوچیکی بهم دست داد و کمی زانوهام خم شدن عین فیلمی رو که دیده بودم برام تکرار شده بود یادم نمیاد چقدر حال کردم یعنی مقیاس حال کردن رو نمیدونستم البته همه چیز رو طوطی وار انجام میدادم و همون حسی که گفتم منو جلو میبرد .البته فکر نمی کنم نیاز جنسی بود بلکه نوعی کشش به غریزه ای بالقوه بود که او زنیکه ززودتر از موعد تحریکش کرده بود و ساناز حالا یه وسواس زنانه یا دخترانه و بهترش بچه گانه داشت و بدون هیچ هیجانی لباشو مثل ماهی باز و بسته میکرد آب دهنش رو قورت نمیداد داشت حالم بهم میخورد اصلا به ما نیومده بود با دخترعمو حال کنیم میدونید بعدها فهمیدم که بالای 50% از یک سکس سالم اینه که هر دوطرف راضی باشن و مهمتر اینکه بدونن چیکار میکنن بعبارتی کشش و نیاز جنسی بلوغ یافته داشته باشن هر چند اگه تظاهر به حال کردن هم کنن باز هم حال میده.
همونطور که گفتم از آب خبری نبود ولی مطمئنم که ارضاء میشدم یعنی اگه اشتباه نکنم همون طوری میشدم که امید میگفت قلقلکم می اومد و سست میشدم ولی من نامرد نبودم و تو دهن ساناز نشاشیدم .
طپش های قلبم امون نمیداد و حسابی نفس نفس میزدم . ساناز زیاد طافت نیاورد و من هم بی خیالش شدم و رفتم دوش بگیرم و یه چرتی بزنم. تو خواب فرشته های سبیل کلفت رو دیدم و کلی حال کردم یه فیلم میکس شده از فیلم سکسی هایی که دیده بودم با ماجرای ساناز و خودم رو تو خواب دیدم.از همون روز ها به بعد بود که وقتی کسی به شوخی نوک سینه هام رو میگرفت احساس درد میکردم ولی جیکم در نمی اومد چون شنیده بودم که نشانه بلوغ هست و خجالت میکشیدم چیزی بگم.یه چیزایی هم پشت لبم سبز شده بود و داشتم مرد میشدم.تو اون سالها مدرسه های راهنمایی مرکز بکن بکن های پسرها بود البته ساناز به من میگفت دو تا از دوستاشو دیده که موقع زنگ تفریح سینه هاشون رو به هم نشون میدادن ولی توی ایران هیچ وقت کسی نیو مد بگه که سکس و موضوعات سکسی بین دخترها رواج بیشتری داره فقط خیلی محرمانه و آب زیر کاه هستند .
تو اون دوران همه دنبال کون کونک بازی بودن فیلم سکسی حکمش اعدام بود(اعدام که نه ولی بدتر از اعدام!!!!!!!!!)تو سال سوم راهنمایی یه همکلاسی داشتیم که خیلی هواش رو داشتن یعنی سفارش شده آقای ناظم بود و اگه اذیتش میکردیم سر و کارمون با دفتر مدرسه بود یه روز که تو مدرسه از صدقه سر اون کلی کتک خورده بودیم با دوتا دیگه از دوستام تصمیم گرفتیم بیرون حالش رو بگیریم خلاصه بیرون تو یه خیابون خلوت خفتش کردیم و و حسابش رو رسیدیم یادم میاد یه لحظه از دهنش در رفت که مادرش برای ناظم فیلم میبره و پارتی داره و پدر همه مون رو در میاره .تا آخر قضیه رو خوندم .
بحث از آب اومدن و نیومدن و جلق زدن و کرم نرم کننده و صابون و کف دستی و این جور چیزا داغ بود .
دو ساله ها (مردودی های سالهای قبل )که سن و سال بیشتری داشتن دنبال بچه های سفید میگشتن و چون اکثر دوساله ها مبصر بودن زنگ تفریح رو تو کلاس میموندن و هر کی دوست داشت با اونها بمو نه باید قید کونش رو میزد.من که به تلافی تجدید سال گذشته با مراقبت مادرم حسابی درسخون شده بودم نور چشم معلمها بودم و ورقه های بچه ها رو توی اکثر درسها تصحیح میکردم و معلم هم فقط بارم میشمرد و نمره میداد .یه وحید نامی تو کلاس بود که کونش اندازه کون زنها بود و بهش میگفتن چاقال .خلاصه من هم از موقعیتم استفاده (سوء استفاده) کردم و ازش خواستم بیاد خونه ما تا ورقه ها رو با هم تصحیح کنیم. قیافه ساده ای داشت مادرم اصلا بهش شک نکرده بود که پسر بدی باشه تلفنی با مادرش هم صحبت کرده بود. خلاصه تو اتاق من تنها شدیم مادرم هم رفت پایین و ما مشغول تصحیح ورقه ها شدیم ورقه وحید رو که تصحیح کردم 16 شد ولی رو حساب حسودی نمره بیشتری میخواست منم ازروی شلوار دستم رو بردم لای کونش و انگشتش کردم و باهاش ور رفتم هیچی نمیکفت تازه حال هم میکرد.
در رو قفل کردم و شلوارش رو در آوردم سوراخش 1000 برابر امید و ساناز گشاد بود .روتخت خوابید و قنبل کرد کیرم رو در آوردم و بهش کرم نرم کننده پوست زدمو تو کونش کردم همین که رفت اون تو یاد ساناز افتادم افسوس شدیدی خوردم میدونستم از اون موقعیتها که ساناز بیاد خونه ما و با هم تنها باشیم کم پیش میومد مگر اینکه خودمون پیش میاوردیم که تا حالا ش که این کار رو نکرده بودیم.خلاصه چند بار بیاد ساناز تو کون وحید عقب و جلو کردم تا اینکه آبم اومد و ریختم اون تو .تجربه خوبی بود .ارضا شدن با اومدن آب خیلی حال میده .انگار دنیا رو بهم داده بودن میخواستم باز هم بکنم ولی سر کیرم حساس شده بود و اصلا توان حرکت دادنش رونداشتم.
فکرساناز راحتم نمیذاشت هر روز بخاطرش دو سه بار میزدم آمار حموم رفتنم زیاد شده بود اونقدر کرم پوست زود زود تموم میشد که مادرم صداش در اومده بود.دعا دعا میکردم زودتر عید بشه .امتحانات ثلث دوم رو دادیم و دقیقا روز چهار شنبه سوری امتحانات من تموم شد. قرار بود مثل هر سال ساناز اینها بیان خونه ما ولی اون سال ساناز اول راهنمایی بود و امتحاناتش تموم نشده بود و مادرش هم میگفت اگه ما بیاییم اونجا ساناز تنها میمونه و میترسه .همه چی داشت خراب میشد که یه دفعه داداشم با اصرار گفت خوب ما بریم اونجا .از خوشحالی پر در آوردم .بوته ها و فشفشه ها رو بار ماشین کردیم و رفتیم وقتی رسید یم همه جلو در بودن جز ساناز در خونه شون هم بسته بود کلی به زمونه و مدیر مدرسه ساناز اینا فحش دادم .
بی حوصله گی از سر و روم میبارید. مامان ساناز کلی تحویلم گرفت .اصلا برخوردش با من عوض شده بود آخه ثلث اول شاگرد دوم کلاس شده بودم .همه فکر میکردن بی حالی من بخاطر اینه اضطراب کارنامه و اینجور چیزهاست .زنها داشتن با هم حرف میزدن اعتبار کافی رو بدست آورده بودم .با بچه ها از رو آتیش میپریدم که یه دفعه زن عموم طرفم اومد و منو کنار کشید و کفت مامانت میگه ریاضی 18 شدی پس یادت باشه از این به بعد موقع امتحانات با ساناز هم کمی ریاضی کار کنی . گفتم چشم.بعد گفت که ساناز فردا امتحان داره و با دوستش دارن ریاضی میخونن و ازم خواست اگه اشکالی داشتن بهشون کمک کنم منم که hang کرده بودم منتظر شدم تا ساناز بقیه ماجرا رو ردیف کنه .
مادر دوست ساناز اونجا بود و داشت اشکهای دخترش رو که همش بهش سرکوفت میزد رو پاک میکرد .سانازهم دست کمی از الهام نداشت با زن عمو رفتیم داخل و زن عمو تا این صحنه رو دبد آشفته شد و به مادر الهام گفت بابا پدر بچه رو در آوردی شب امتحانی.....پاشو بریم بیرون بذار شیدی با بچه ها تمرین کنه .برای اولین بار بود که الهام رو میدیدم از ساناز درشت تر بود و خوش هیکل تر سلام دادم و جلوی چشمهای خیره مادرش و زن عموم شروع کردم به توضیح دادن مساله. راستش ریاضی اول راهنماییم برام خاطره نمره 12 رو تداعی میکرد ولی این درسته که آدم هر سالی که بالاتر میره درسهای سال قبل براش آسون میشن چه برسه به اینکه من حالا شاگرد اول هم بودم. ضربان رو توی رگهای کیرم با تمام وجود احساس میکردم.
اول دست و پام رو گم کرده بودم ولی وقتی صدای بچه ها بیرون بالا گرفت مامانها رفتن کنار پنجره اتاق بغلی و بیرون رو تماشا میکردن که یکدفعه صدای جیغ بلندی توجه همه رو جلب کرد.
راستش رو بخواهيد من زياد موافق نبودم که ببينم چی شده آخه اونجا بين ساناز و الهام داشتم يه کارهايی رو پايه ريزی ميکردم.ولی اين فقط يه فکر زودگذر بود چرا که کم کم صدای زنها هم بلند شد .ما هم زديم بيرون همه دور زن يکی از همسايه ها جمع شده بودن و همهمه ای بپا بود مثل اينکه چيزی توی چشم پسرش پريده بود و برده بودنش بيمارستان و مادرها هم همه داشتن دلداری ميدادنش .کسی ما رو نديد اول الهام گفت آخ جون از دست رياضی راحت شديم ولی ساناز مثل اينکه درد منو ميدونست گفت حالا با اين وضعيت که نميشه خوش گذروند بهتره بريم بالا تو اين گير و دار بوديم که يه ماشين آژانس اومد و مادر الهام و زن عموم با زن همسايه ساناز اينها سوار شدن و رفتن بیمارستان پیش بقیه.
ما هم رفتيم بالا يه حالت ناراحتی از ماجرا داشتيم ولی زود رفع شد رفتيم تو اتاق ساناز و دوباره نشستيم پشت ميز که درس بخونيم.به هر کدومشون يه تمرين دادم که حل کنن ولی ساناز از ميزبان بودن استفاده کرد و حلش نکرد منم گفتم حالا بجای زن عمو ميتونم تنبيه کنمت .خنديد و گفت چه جوری تنبيهم ميکنی ؟تحريک شده بودم هم از لحاظ غرور و هم سکس.
سريع دستمو دراز کردم و ماهيچه پشت بازوش رو به زحمت گير آوردم و ازش يه نيشگون کرفتم آخش در اومد و از درد سرخ شد و رفت نشست رو تختش و با يه دستش بازوشو گرفت .الهام هم از خدا خواسته رفت نشست پيشش و گفت چيکار کردی شیدی؟يه لحظه ترسيدم که همه چی خراب شده باشه منم رفتم نشستم رو تخت .ساناز طوری نشسته بود که یه طرفش دیوار بود و طرف دیگرش الهام نشسته بود پس با این اوصاف الهام افتاد بین من وساناز دست الهام رو شونه ساناز بود.منم دستمو از روی الهام دراز کردم و به شونه ساناز رسوندم و بقیه دستمو آروم ول کردم رو شونه های الهام تو همين حال ميگفتم بابا تو هم چقدر بی جنبه ای و شوخی کردم و ...که يه دفعه ساناز خودشو کشيد بيرون و رفت خارج اتاق پیش خودم گفتم ای داد بيداد مرغ از قفس پريد .تا به خودم اومدم ديدم دستم رو شونه الهام مونده و اونهم داره ميخنده دستم رو برنداشتم و گفتم حالا چيکار کنيم؟ مثل اينکه از قبل هماهنگی شده بود گفت ولش کن بابا .هنوز تو فکر بدن ساناز بودم و اين جور چيزا از جا پريدم و رفتم که خايه مالی ساناز رو بکنم که برگرده. تا پامو از اتاق بيرون گذاشتم ديدم کنار راه پله ايستاده و داره پايين رو نگاه ميکنه يه لحظه برکشت و منو ديد که دارم مات نگاهش ميکنم با دو تا دستش اشاره کرد که برگردم توی اتاق دوهزاريم داشت مي افتاد که برگشتم و الهام رو روی تخت ولو دیدم هیکلش از ساناز خیلی درشت تر بود فکر کنم مردودی بود و سنش هم بیشتر از ساناز بود.منو که دید بلند شد و نشست.کنارش نشستم و همون حالت دست رو شونه رو تکرار کردم يه چيز تازه هم ياد گرفته بودم ديگه.! قفسه سينه ام داشت منفجر ميشد خيلی دوست دارم بدونم از نظر پزشکی اين همه هيجان قلب آدم رو چيکار ميکنه؟؟دستمو از همون بالا روی سينه سفتش رسوندم و يه نوازش کوچيک کردم.زياد خوشش نيومد آخه ميدونيد فکر کنم توی اون سن همه دنبال آخر ماجرا هستند که زياد با جزئيات حال نميکنن.ولی من ميخواستم همه چی مثل فيلم سکسی ها باشه.ولو اينکه نفهمم چيکار ميکنم.الهام خيلی پررو بود تا اومدم به خودم بجنبم گفت زود باش لباسامو دربيار ديگه .(اينو از کجا آورده بود؟)کف کردم اصلا روم نميشد بابا.!!!يه پليور سبک تش کرده بود که موقع درآوردن به گوشوا ره هاش گير کرد و آهش دراومد .با دستم گوشواره و لاله گوشش رو که به نرمی و لطافت ابريشم بود گرفتم و آزادش کردم پليورش آستر داشت و زيرش چيزی نپوشيده بود.خوشبوتر از سینه هاش چیزی تا اون لحظه بو نکرده بودم مطمئنم هر درد مندی که سینه های تر وتازه و یکدست الهام رو میدید دردش یادش میرفت .دستمو بهش نزدیک کردم دستم سرد بود ولی سینه هاش داشت دستمو میسوزوند اونقدر دست زدن به یه سینه جوون و تازه لذت بخشه که نگو و نپرس یه فشار کوچیک به سینه ش دادم مثل لاستیک ارتجاع داشت و مثل بادکنک تو میرفت.فکر میکردم توش شیر هست اما ساناز بعدا برام توضیح داد.خوابید رو تخت و زیپ شلوار تنگش رو پایین کشید منم از پاچه ها شلوارش رو بیرون میکشیدم حالا مگه در میاد شرتش هم نیمه کاره پایین اومد سریع بالا کشیدش نا امید از درآوردن شلوار شدم از این جینهای کشی بود که مادرش از ترکیه آورده بود.بلند شد که شلوار رو در بیاره منم شرتش رو از پشت پایین کشیدم.
شرت گل گلیش منو یاد مهد کودک انداخت که خالی از لطف نبود.رونهاش اونقدر تپل بود که جفت سوراخهاش در حالت ایستاده محو بودن.دیگه رو تخت نخوابید از بدنش نور میبارید .ای خدا چرا این دخترها اینقدر آفرینش دیوانه کننده ای دارن؟فهمیدم که نوبت منه نمیدونستم چی بگم!! گفتم فیلم سکسی که دیدی؟گفت آره بلوز و زیر پیراهنم رو درآوردم و گفتم شلوارمو دربیار کمر بندم رو خودم باز کردم و اون هم شلوار و شرتمو با هم کشید پایین کیرم مثل فنر پرید بیرون و از سر خیسش فهمیدم آبم اومده بوی گندش هم همین رو میگفت ولی الهام نه خیسی رو دید و نه بو رو به آب من نسبت داد الهام نشست رو تخت و من بقیه شلوارم رو در آوردم .دنبال دستمال و کرم بودم.کاندوم هم که نمیدونستم چه جوری استفاده میشه و نداشتم که استفاده کنم.کشو های کمد ساناز رو یکی یکی بیرون کشیدم. به به نوار بهداشتی پر بود اما از دستمال خبری نبود.ساناز صدای کمد رو شنید و خودش رو رسوند ما رو که تو این حالت دید سرخ شد و خودش رو خونسرد جلوه داد بهش گفتم کرم و دستمال بهده سریع برام پیداشون کرد و داد دستم سر کیرم خشک شده بود رفتم رو تخت نشستم و گفتم بخورش بدون بهانه گیری برعکس ساناز مثل بچه آدم اومد پايين و گذاشت تو دهنش به اين ميگن ساک زدن !داغ داغ بودم چشام رو ميبستم و سرم و بی اختيار بالا ميگرفتم دلم میخواست یکی رو بغل کنم وبه خودم بچسبونم و فشار بدم دستام برای خودشون میرفتن خلاصه دستمو بی اختیار پشت سر الهام رسوندم و به طرف خودم فشار دادم نوک کیرم به ته حلقش خورد ومثل کسی که داره خفه میشه یه صدایی از خودش درآورد ولی کیرم رو از دهنش بیرون نیاورد آبم داشت میومد نميخواستم بريزه تو دهنش ولی آخه همه حالش به همون بو از طرفی قدرت بيرون آوردنش رو هم نداشتم فقط يه لحظه گفتم ااالان مياد اون فکر کرد مادرش اينا رو ميگم .کيرمو از دهنش درآورد و گفت نه بابا ساناز مواظبه تا حرف ساناز رو آورد يه لحظه برگشتم وعقب و نگاه کردم ديدم خااااارشو گاییدم..ساناز داره ما رو ديد ميزنه آبم تا يه جاهايی تو کيرم جلو اومده بود و چون يه بار اومده بود از طرفی من هم ترسيده بودم جهش نکرد و از کيرم اويزون شد.با دستمال پاکش کردم و الهام رو ديدم که اون هم ساناز رو ديده بود داشت لباسها شو تند و تند میپوشيد .دستمال رو گذاشتم پيش کرم که دست نخورده مونده بود و سريع لباسامو برداشتم که بپوشم .کيرم نميخوابيد که نميخوابيد دو بار آبم نصفه و نيمه اومده بود ولی از شق درد داشتم ميمردم .شرتمو پوشيده بودم ولی کيرم نميخوابيد می ترسيدم که هميشه اينجوری بمونه الهام لباساشو کامل پوشيده بود که ساناز اومد تو فهميده بود که اشتباه کرده و بايد سر جاش ميموند تا نکنه کسی سر برسه.با ديدنش دوباره تحريک شدم .گفتم چيکار کنم الهام گفت من ميرم مواظب باشم .ساناز هنوز حالت شرمندگی رو داشت .بهش گفتم مگه قرار نبود هوای پايين رو داشته باشی؟با صدای آرومی گفت:
من رفتم پایین ولی اونجا حتی يه نفر هم نبود .منهم فی البداهه از دهنم پريد که پس حالا تو رو ميکنم .چيزي نگفت باز شرتمو درآوردم و خوابوندمش رو تخت ولی لباساشو در نياوردم ترسيدم باز هم آبم بياد .دمر خوابوندمش و شلوار و شرتش رو تا نیمه پایین کشیدم کرم رو برداشتم و زدم به کيرم يه ذره هم به سوراخ کون ساناز ماليدم.بعد آروم سر کيرمو تو کونش کردم و همينجوری ادامه دادم تا وسط کيرم که رسيد گفت :آآآآي ي ي
چندبار تا همين جای کيرم عقب جلو کردم صدای قلبم رو ميشنيدم اون هم توی سينه داشت عقب جلو ميکرد.خسته شده بودم دستم رو زير شکمش انداختم و آوردم بالا تا رو زانو هاش ستون بزنه (قنبل)بعد دوباره تو کونش کردم و دستامو روی باسنش گذاشتم و تازه مثل فيلما شده بوديم حالا ديگه تا ته ميکردم اون تو .هر چی ساناز بيشتر آخ و اوخ ميکرد به من بيشتر حال ميداد آبم نمياومد ولی حال ميکردم .خودمو پيدا کرده بودم.مسلط تر از قبل بودم تو همون حال دستمو از زير به کسش رسوندم و چند بار با انگشتم لايی کشيدم ساناز به کسش حساس بود پاهاش و بهم نزديک کرد تا دستمو اون لا متوقف کنه منم دستمو رو کسش خيمه کردم و همونجا موند همه جامون خيس شده بود و گرم. سرعتم پايين اومده بود خيلی خسته بودم اما تا پاهاشو بهم چسبوند سوراخ کونش تنگتر شد يه لحظه کيرم سخت جلو رفت و موقع عقب اومدن احساس کردم آبم داره مياد يه ترس ناشيانه از حامله شدن و اين جور جيزا داشتم همين که عقب اومد کشيدمش بيرون ساناز افتاد منم با اين که داشتم ميمردم شروع کردم به زدن تا آبم اومد با فشار ولی خيلی آبکی و شل بود و به بيرنگی ميزد طبیعی بود سومين بار بود که تو کمتر ار يه ساعت آبم ميومد.همش ريخت رو ساناز ولی بيچاره قدرت حرکت نداشت .منم بدتر از اون افتادم کنارش رو تخت.نميدونم چند دقيقه ای توی اين حالت بوديم که تلفن زنگ خورد با دستپاچگی گفتم ساناز بلند شو جواب بده تا به خودش جنبيد يه آخ از ته دلش دراومد و گفت درد میکنه کمکش کردم تا خودشو به گوشی تلفن توی اون اتاق برسونه..مادرش بود که ميگفت نگران نباشيد چيزی نشده و ما داريم مياييم .من لخت مادرزاد کنارش وايساده بودم و الهام داشت کير منو که خورده بود نگاه ميکرد اونقدر ترسيده بودم که به کوچکترين حالت خودش در اومده بود و کنجکاوی الهام رو برانگیخته بود.ساناز رو ول کردم و رفتم لباسهامو پوشيدم و پشت بندش ساناز هم اومدو همه جا رو مرتب کرد و نشستيم پشت ميز درس .ولی اينبار بجای رياضی ساناز داشت درباره حامله شدن و .پريود و پستون و اين جورچيزا توضيح ميداد . بعد هم الهام از تجربه سکسی که با پسر داييش توی حموم داشت برامون گفت.
پایان
سرمون تو کون هم نباشه لدفن
ارسالها: 831
#202
Posted: 25 Aug 2024 22:14
اتفاق مفيد
چند هفته اي بود كه سر كلاس آمار نرفته بودم. خيلي دلواپس بودم. بهر حال اين درس خيلي سختي بود و قبلا هم يكبار ازش افتاده بودم. وقتي وارد كلاس شدم تازه متوجه شدم كه استادمون چند تا جلسه هم جبراني گذاشته بود و بنابر اين خيلي از درس عقبم. به فكرم رسيد هر چه زودتر بهتره يك جزوه از يك جايي گير بيارم. جزوه پارسال من گم شده بود و گير آوردن جزوه از دوستان پسرم هم محال بود. باقي پسرها هم مثل من بودند و كمتر توي كلاسها شركت ميكردند. در همين فكربودم كه يك دختر خيلي خوشگل اومد و جلوي من نشست. با دقت به جزوه اش نگاهي كردم. هم خطش خوب بود و هم از قطر نوشته هاش معلوم بود كه جزوه اش كامله.
در تمام طول كلاس به اين فكر ميكردم كه چطور ازش خواهش كنم جزوه شو به من بده تا هم از جزوه استفاده كنم و هم يك طوري باهاش دوست بشم.
در اواسط كلاس يك لحظه اينقدر حواسم به استاد بود كه متوجه نشدم دختر مورد علاقه من از جلوم بلند شد و از كلاس بيرون رفت و يكي ديگه كه از نظر هيكل به اون شباهت داشت اومد جلوي من نشست. در پايان درس وقتي استاد اجازه مرخصي را صادر كرد. من بلافاصله گفتم: عذر ميخوام. شما جزوه تون كامله؟
وقتي طرف روشو برگردوند. من شوكه شدم و حسابي حالم گرفته شد. اين چرا عوض شده بود؟ اين ديگه كيه؟ البته زشت نبود بلكه كمي خوشگل هم بود. امااين كجا و اون تيكه ناب كجا.
ديگه نميشد جا بزنم چون حرفمو زده بودم. و براي همين جزوه شو گرفتم و اومدم بيرون. به بخت خودم لعنت ميفرستادم و به طرف بيرون دانشگاه ميرفتم. به فكرم رسيد نگاهي به داخل جزوه بكنم. اوه چه خط گندي. مطمئنا امروز روي شانس نبودم. اما خوب چاره چي بود. حداقل يك جزوه آمار گيرم اومده بود.
من توي يك خونه دانشجويي با 3 تا از دوستهاي تخسم زندگي ميكردم. دوستهايي كه تنها فكر و ذكرشون كير كردن همديگه بود. خيلي از اين محيط بدم ميومد. اما چون مجبور بودم تحمل ميكردم. ديگه تا پايان ترم چيزي نمونده بود و نميشد از اون خونه رفت.
از روي دفتر اون صفحاتي كه لازم داشتم را كپي ميكردم ولي چون حوصله نداشتم هفته بعد به كلاس آمار برم و از طرفي ميخواستم به شهر خودم برم. چون با دوست دخترم قرارداشتم. از دوستهام خواهش كردم تا دفتر را هفته بعد وقتي من به شهر خودم رفتم به كلاس ببرند و به دختره تحويل بدند. و تازه منت هم سر اون گذاشتم كه آره شايد با هم اينطوري دوست بشيد.
بعد از يك هفته كه به خونه دانشجويي برگشتم. ديدم اونها نه تنها دفتر را نبردند. بلكه انداختنش يك گوشه خونه و دفتره هم حسابي پاره شده. هر چي بهشون گفتم چرادفتر و نبرديد بديد؟ گفتند مگه ما نوكرتيم. و حسابي كيرم كردند. چاره اي نبود بايد خودم دفتر راميبردم و به صاحبش ميدادم. اينقدر ناراحت شده بودم كه نگو. آخه اين چه دوستهاي بود كه من داشتم.
به كلاس آمار كه رسيدم خيلي خجالت زده بودم. آخه هم يك هفته دفتر و دير برده بودم و هم دفتره حسابي پاره پوره شده بود. اما اگر ميگفتم دفتره گم شده يا هر چيز ديگري ميگفتم بدتر بود. سر كلاس هم كه نميتونستم نرم.
البته به عمد كمي ديرتر سر كلاس رفتم تااستاد سر كلاس اومده باشه و اون نتونه چيزي بگه. در كلاس را باز كردم و دختره تا منو ديد اشاره اي كرد. منهم بلافاصله دفتر را كه دستم بود را به اودادم و در آخرين صندلي كلاس نشستم. نگاهي عميق به دفتر كرد و هيچي نگفت. در آخر كلاس هم سريع بيرون پريدم و گم شدم.
اونروز گذشت. فرداش كه شد. هم خونه ايهام گفتند: راستي مهدي دفتره را دادي يا نه؟
گفتم:آره.
ناگهان همه به هم نگاهي كردند و زدند زير خنده. حالا نخند كي بخند. تعجب كردم و پرسيدم چرا ميخنديد كه بابك گفت: توش رو اصلا نگاه نكردي؟
- نه! مگه چيكاركردين؟
- بابا. ما تو اون دفتر يك عالم عكس كير كشيده بوديم. هزار جاش نوشته بوديم دنبال كس ميگرديم. مشخصات كيرتو نوشته بوديم. تو كسخول نگاه نكرده رفتي اونو دادي صاحبش؟
هر چي ميگذشت خنده هاشون بيشتر ميشد. خيلي حرصم گرفته بود. اون خرابكاريهاشون يك طرف و اين كارشون ديگه اعصابمو خورد كرد. براي همين يك دعواي حسابي باهاشون كردم و اومدم بيرون و همش به اين فكرميكردم كه حالا چه خاكي تو سرم ريخته ميشه.
هفته بعد سركلاس آمار نرفتم. اما هفته بعدش ديگه نميتونستم نرم. چون غيبتهام خيلي زياد ميشد. به اجبار راهي كلاس آمار شدم. ولي باز هم ديررفتم تا موقعيكه استاد سركلاس باشه به كلاس برسم. تا به داخل كلاس رفتم. ديدم دختره نگاهي به من كرد و تا من نشستم اونم بلند شد و سريع نزديك من نشست و روشو برگردوند و به من گفت:آقاي... لطفا بعد از كلاس وايستين يك كار واجبي با شما دارم.
آقا منو ميگي حسابي جفت كرده بودم و ميترسيدم و به خودم گفتم: حتما كارم به حراست ميكشه. در تمام طول كلاس اصلا از حرفهاي استاد هيچي حاليم نميشد.
نميتونستم صبر نكنم چون اونوقت ممكن بودبرام بدتر تموم بشه. كلاس تموم شد و من و اون صبر كرديم تا همه برند بيرون. بلافاصله به طرف من اومد.
گفت: آقاي... ميخواستم باهاتون يك قرار بذارم. البته بيرون دانشگاه.
- خانوم... ميدونم در مورد چي ميخوان صحبت كنين. ببينييد من ميتونم توضيح بدم.
- هيچ احتياجي به توضيح نيست. امشب ساعت 6 بعدازظهر، كافي شاپ نسترن. چطوره؟ مياين؟
- آخه ببينيد....
- شما ببينيد. من الآن نميتونم باهاتون صحبت كنم. دوستهام ممكنه برام حرف در بيارند. پس قرارمون همونجا. قبوله؟
چاره اي نداشتم. بنابراين قبول كردم. و منتظر موندم ببينم هم خونه ايهام اينبار چه خاكي تو سرم ريختند.
ساعت 6 شد. و من سر موقع با يك عالمه فلسفه كه در ذهنم براي تبرئه خودم ساخته بودم سر قرار حاضربودم. كه ناگهان ديدم داره از روبروم بهم نزديك ميشه.
- سلام
- سلام. خسته نباشيد.
- نميخواي چيزي مهمونم كني؟
- چرا. خواهش ميكنم.
و بعد ازش پرسيدم چي ميخوره و براش سفارش دادم. چند لحظه در سكوت سپري شد و بعد ناگهان ناغافل پرسيد: اين چيزها چي بود كه تو دفترم نوشتي؟
- خانوم... باور كنيد اونها رو من ننوشته بودم. هم خونه ايهام نوشته بودند.
- آره تو گفتي منم باوركردم.
- به جون مادرم راست ميگم.
- پس مادر تو دوست نداري؟
- نه. به خدا چون دوستش دارم ميگم.
- اگر دوستش داشتي اصلا به جونش قسم نميخوردي
- ببينيد اين يك سوءتفاهمه. خدا لعنتشون كنه. اينها ميخواستند اينطوري اذيتم كنند. آخه با من دشمنند.
- چشمهات ميگه داري دروغ ميگي.
- نميدونستم چشمهام زبون دارند.
- تو اصلا بدنت حالت عادي نداره. من عكسشو تو دفترم ديدم.
سرخ شدم به دو دليل. اول بخاطر حرفي كه زد. دوم بخاطر اينكه راست ميگفت.
دوستهام حسابي عكس و پيشنهاد و چيزهاي خيط و پيط براش نوشته بودند.
- ميشه از شما خواهش كنم منو ببخشين؟ من به شخصه از طرف خودم و دوستهام از شما معذرت ميخوام.
- نه. نميبخشم. شما فكركرديد همينطوري راحته كه هرچي دلتون خواست تو دفتر من نوشتين؟
مستإصل شده بودم. بابا اين ديگه كي بود. در چنين موقعيتي بوديم كه ناگهان دختره گفت: آخ.آخ.آخ. دوستهام دارند ميان. اگه منو با شما ببينند خيلي بد ميشه.
يك لحظه خوشحال شدم كه حتما ديگه بخاطراين مسئله ميذاره ميره و محاكمه من تموم ميشه كه ناگهان گفت: ببينيد. بيرون براي من خطرناكه. نميتونم حرف بزنم. چطوره با هم بريم خونه ما.
خشكم زد. الآن حتما داداشش و باباش تو خونه شون منتظرمنند. سراسيمه جواب دادم: نه، آخه ميدونيد. من كار دارم.
- بيخود. اگر نياي دفتر رو ميبرم حراست و بهشون همه چي رو ميگم.
- كسي خونه تون نيست؟
- چرا دو تا از دوستهام هستند. آخه ما هم خونه دانشجويي داريم. خوابگاه نرفتيم.
كمي خيالم راحت شد. حداقل ميدونستم كتك نخواهم خورد. البته اگر حرفهاش راست بود. تازه كمي هم خوشم اومد. آخه با چند تا از دخترهاي دانشگاهمون تو خونه شون تنها ميشدم.
توي راه ديگه در مورد ماجراي دفتر صحبت نكرديم. درعوض خانوم... كه تازه فهميده بودم اسمش يلداست. فقط از خودش و دوستهاش تعريف ميكرد و شروع كرده بودبه پرحرفي.
من هنوز ميترسيدم نكنه تو خونه اش قراره چوبي تو كون من بدبخت بره. براي همين ساكت بودم و در نتيجه متهم به بي زبوني و مظلوم بودن شدم.
القصه ما به خونه شون رسيديم و وقتي يلدا زنگ زد دختري از پشت اف اف گفت: كيه؟
- منم. درو بازكن.
دختره از پشت اف اف در اوج ترس من پرسيد: تنهايي؟
- نه. آقاي... باهامند.
ديگرمطمئن شدم منتظر من بودند و حتما الآن دارند كيرهاي خر را تيز ميكنند.
بدجوري ميخواستم به خودم بشاشم. باور كنيد راست ميگم. حتما بعضي اوقات شده از شدت ترس دلتان بخواهد به خودتان بشاشيد.
نسبت به بقيه خونه هاي دانشجويي خونه مجهزي بود. كامپيوتر، تلويزيون رنگي، تلفن و مبلمان چيزيه كه در خيلي از خونه دانشجوييها پيدا نميشه. روبروي 4 تا دختر ناز نشسته بودم. اونيكه كمتر از همه خوشگل بود همين يلدا بود كه منو به اون خونه آورده بود. نگاهي به دروديوارخونه انداختم. بلافاصله يلدا همه رو برد توي يك اطاق و چند لحظه اي صداي پچ پچشون اومد. بعد از چند دقيقه اومدند بيرون و هر 4 تا جلوي من روي مبل نشستند.
من كم كم داشتم نفس راحتي ميكشيدم چون از بابا و داداش و چوب خبري نبود.
يلدا كنار من نشست و گفت: بچه ها نميدونيد چه پسر با نمكيه. انقدر بي سر و زبونه كه نگو.
يكي از دوستهاش گفت: آره.از دفتر تو مشخص بود. باز هم خجالت كشيدم. يلدا شروع كرد به معرفي دوستهاش: اين شيماست. دانشجوي سال آخر حسابداري.
ايشون هم كه فداش بشم تانياست. اينم كه اينقدر خوشگله هلناست. اين دو تا مامايي ميخونند. منم كه ميدوني مثل خودت مديريت ميخونم.
و بعد اشاره اي به تانيا كرد و گفت: تاني. برو همون دفتر آمار من رو بيار.
تانيا سريع بلند شد و رفت كه دفترو بياره كه من تندي گفتم: ببخشين. احتياجي نيست. من كه معذرت خواهي كردم.
هلنا گفت:اِ. نه بابا. بايد ببينيم چي نوشتي. از تجسم بلايي كه قراربود چند لحظه بعد سرم بياد نزديك بود اشكم در بياد. تانيا دفترو آورد و شروع كردند با هم ورق زدن.
- خدامرگم. شيما ببين چي نوشته. من كير كلفتي دارم و تو رو ميكنم.
- واي
- واي
- چه بي ادبه.
اين خط حميد بود. ميدونستم وقتي ميرم خونه چه بلايي سرش بيارم.
- نيگاه كن. چه عكسي كشيده. شما هم چقدر بي ادبين ها!
چند لحظه اي فقط خجالت ميكشيدم. اما بعد تازه مخم بكار افتاد. اينها براي چي دارند اينقدر راحت حرف كس كون جلوي من ميزنند؟ نكنه امشب يك حال اساسي افتاديم؟ با اين فكر انگار برق 5000 ولت به من وصل كرده باشند
منهم به حرف افتادم: اين عكس يك عكس هنريه. توش كير من تا ته تو كون يلدا خانومه.
- نه راست ميگين؟
و يلدا جيغ كشيد: واي كونم. درد گرفت.
- اين كير و چرا اينقدر كلفت كشيدين؟ مال شما هم همينقدر كلفته؟
- خدمت شما عرض كنم كه نه. يعني بله. البته نه به اين بزرگي ولي خوب يك كمي شباهت داره.
شيما گفت: ببين سينه هاي اينو چه شبيه كشيده. واي خدا. خوش بحال اين دختر تو عكس. آقا مهدي سينه هاي منو نگاه كنين. چيكار كنم به اين اندازه بشه؟
و بلافاصله پيراهن و سوتين خودشو درآورد. دست منو گرفت و روي سينه هاش گذاشت. من شروع كردم به دستمالي و بلافاصله خوردن. در اين هنگام اون 3 تا هم كم كم لباسهاشونو درآوردند و بعد يلدا دستشو گذاشت روي كيرم. كيرم خيلي شق كرده بود. سريعتر از اونچه فكرشو ميكردم من رو هم مثل خودشون لخت مادر زاد كردند و به هم پريديم.
چهار تا كس و كون جلوم بود و همشون شديدا التماس دعا داشتند. هر4 تاهم open بودند و از من كير ميخواستند. بعد از ساكي كه هر 4 تاشون نوبت نوبتي برام زدند.
كسهاشونو باز كردند و از من خواستند بكنمشون.
منم شروع كردم به كردنشون. بعد از پايان دور اول كه به هر كدوم نزديك به 50 تا تلمبه رسيد آبم براي اولين بار اومد كه شيما خوردش.
حالا نوبت كونشون شده بود. البته يلدا از كون نداد و باز هم از كس كردمش. ولي وقتي آبم اومد اينبار يلدا خوردش. ديگه نا نداشتم ولي هنوز اونها راضي نشده بودند.
تا 4 مرتبه كردمشون و هر بار در آخر يكي از اونها آبم را خورد. بعد از آخرين حال خوابم برد و تا فردا صبحش همونجا خوابيدم.
فردا صبح دوباره من و يلدا با هم آمار داشتيم. بنابر اين اون از خواب بيدارم كرد و با هم سر كلاس رفتيم و كنارهم نشستيم. بعد با هم به يك كافي شاپ رفتيم و اونجا بود كه قرار شد هفته اي 3 روز خونه اونها برم. انگار هر 4 تاشون چند وقتي بود دوست پسر نداشتند.
البته من در اصل دوست پسر يلدا به حساب ميومدم. وقتي يلدا را به خونه اش رسوندم و به خونه خودمون رفتم. دوستهام شروع كردند كه ديشب چرا به خونه نيومدي؟ دلواپس شديم و هزار تا دروغ ديگه. ميدانستم دروغ ميگند. براي همين ماجرا را براشون از اول تا آخر تعريف كردم. در آخر داستان همه دهانشون بازمونده بود و به من نگاه ميكردند.
ميدونستم دارند به بخت بدخودشون لعنت ميفرستند كه چرا اونها نرفتند دفتر رو بدند. حتي يكيشون گفت: چون من فلان عكسو كشيدم منو بايد با يكيشون دوست كني. كه تندي بيلاخ بهش نشون دادم.
از اونروز هفته اي 3 روز و بعد از مدتي هر روز خونه اونها بودم و حسابي ميكردمشون.
بعد از مدتي ديدم اينجوري نميشه و كلاً با يلدا و دوستهاش هم خونه شدم. شده بودم مرد 4 تا دختر خوشگل. سال بعد هم با اونها خونه گرفتم. و بالاخره تا پايان دوره دانشجويي با اونها هم خونه بودم. يادش بخير چه حالي كرديم. هم من و هم 4 تاي اونها فقط با هم بوديم و به هم وفادار مونديم.
بعد از اونهم تا زمانيكه اون 4 تا ازدواج كردند باهاشون بودم و تازه در اين مدت بعضي اوقات خواهرها و دوستان اونها رو هم كردم.
با اينكه ديگه كم كم به جايي رسيده بودم كه از بس ميكردم ديگه نميخواستم كسي رابكنم. وقتي هلنا كه آخرين نفر بود ميخواست ازدواج كنه منو با چند تا از دوستهاش آشنا كرد كه دوباره بساط كردن به راه افتاد.
بله اين بود ماجراي واقعي من كه شايد باور نكنيد ولي كاملا واقعيه. البته اينم تا يادم نرفته بگم كه بعداز ازدواج اونها هنوز باهاشون رابطه دارم اما ديگه نميكنمشون.
بلكه باهم رفت و آمد خانوادگي داريم. چون من با دخترخاله تانيا ازدواج كردم. بنابر اين با همه به راحتي ميتونم رابطه داشته باشم. بهر حال اگر اونروز اون دختر خوشگل اولي با يلدا جاش عوض نميشد و يا دوستهام ميرفتند دفتر رو بدند من هيچوقت اينقدر شانس نميآوردم و همون اتفاق بود كه اينقدر براي من مفيد بود.
پایان
سرمون تو کون هم نباشه لدفن
ارسالها: 831
#203
Posted: 25 Aug 2024 22:15
از اين به بعد مال هميم
من يه لزبين 16-17 ساله هستم. من 3 سال با شقايق همکلاس بودم عاشق هم بوديم. تو مدرسه همه مي دونستن..
تا اون موقع با شقايق سکس آنچناني نداشتيم ... فقط در حد لب بود تا اينکه يه بار مهموني بود و همه ي دوستام خونه ما بودن .. بچه ها سرگرم رقص و... بودن که من و شقايق عذر خواهي کرديم و رفتيم اتاق من مثلا مي خواستيم با هم حرف بزنيم..
يه کم حرف زديم و گيتار زديم و... گذشت تا اينکه ديدم شقايق داره يه جورايي نيگام مي کنه!!
صورتشو آورد روبروي صورتم و گفت: يلدا خيلي دوستت دارم!! منم بهش خنديدم و بعدش يه لب طولاني ..
بعد يه نگاهي به عکس رو ديوار کرد و خنديد (رو در و ديوار اتاقم کلي عکساي TATU دو تا خواننده ي لزبين بود که منو شقايق خيلي دوسشون داشتيم) منم بهش خنديدم و لبهاشو گاز گرفتم که دستشو آروم برد زير تاپم و بند سوتينمو باز کرد و آروم سينه هامو لمس کرد..
دستاش داغ بودن و يه لرزش خفيف داشتن ... منم بغلش کردم که يهو خودشو چسبوند بهم و همه جاي صورتمو بوسيد و دوباره به شدت بغلم کرد تپش قلبشو احساس مي کردم هر دومون داغ شده بوديم ...
آهسته گونه شو مي بوسيدم و با گوشش بازي مي کردم
آخه رو گوشش حساس بود ...! يه کم که گذشت و با هم حرف مي زديم از هم جدا شديم و ايندفعه من دکمه هاي بلوزش رو از پشت باز کردم و سوتين شو باز کردم و سينه هاي داغ و خوش ترکيبش رو لمس کردم ... و کلا لباسشو درآوردم اونم همين کار رو با من کرد ..! و دراز کشيد رو تختم که درو قفل کردم و پريدم روش!!سينه هامو مي مکيد و من هم بدنش رو عاشقانه لمس ميکردم
و اون لحظه فکر ميکردم اونقدر که من و اون عاشق هميم هيچ کس ديگه اي اينطوري نيست و نخواهد بود!
از تماس با بدنش نهايت لذت رو مي بردم و پر حرارت لبهامو و سينه هامو ميمکيد و بهم ابراز عشق ميکرديم
دستمو آروم بردم طرف شرتش و گرههاي دو طرفشو باز کردم که بهم خنديد !! ديوونش شده بودم دوباره با ولع لبهاشو بوسيدم و شرتش رو در اوردم و کسش رو لمس کردم ... و اروم باهاش بازي کردم ... اونم بغلم کرده بود و با موهام بازي ميکرد . گفتم: شقا هايممتو (پرده) بزنم؟! نگام کرد يه کم ترسيد اما بعدش خنديد و گفت هر کار دوس داري بکن عشق من..
منم آروم آروم انگشت فاکمو کردم تو سوراخش که .. آي آي شقايق و خوني که ريخت رو دستم !!
ناراحت گفتم: خيلي درد داشت؟! يه کم هيچي نگفت و بعدش دستش رفت طرف شورتم و گفت : اين به اون در!!
اولش يه کم از کسم خورد و ليسيد و بعد انگشتشو اروم کرد توش!! درد وحشتناکي بود ... روتختي م خونآلود شده بود هم خون اون هم من!!
بدن داغشو ميمالوند به بدنم و لبهاي همو مي بوسيديم تموم صورت همو بوسيديم
محکم بغلم کرد و گفت از اين ببعد ديگه مال هميم!!
پایان
سرمون تو کون هم نباشه لدفن
ارسالها: 831
#204
Posted: 25 Aug 2024 22:15
از خاطرات يك دوجنسه!!!
سلام، من اسمم اميره. اينكه گفتم يه دوجنسم فكر نكنيد منظورم دوجنسه هاي برزيليه كه هم كير دارن و هم كس! نه عزيزم من يه پسر 22 سالم و مثل همه ي پسراي ديگه يه كير دارم كه در اوج رزمايش بيش از 15 سانته!!! اما خوب من در كنار اين كير طويل و هميشه شق يه كون درست و حسابي هم دارم با كمي احساسات زنانه! و مي دونم اين يه نوع بيماري هورمونيه و قابل درمان! اما خوب بنا به دلايلي تا حالا نرفتم پي دوا درمون. يكي از دلايلش رو كه من انتخاب كردم به عنوان خاطره براتون تعريف كنم برميگرده به تقريبا اولين سكس كاملا موفق! من:
من اون زمان هجده سالم بود. در آپارتماني زندگي ميكرديم كه در هر طبقه سه واحد بود. در طبقه ي ما يكي از واحدها كه مال يه زن و شوهر بود كه هميشه ي خدا اونور آب حال ميكردن! اما واحد بغلي مال خانواده اي بود محترم! كه ما باهاشون خيلي رفت و آمد داشتيم . خانواده ي همسايه ي ما يه دختر و يه پسر داشتن به نامهاي سينا و مينا!!! ( من چقدر با اسم اين دو تا حال ميكردم!) سينا فيكس همسن خودم بود و با هم در يه دبيرستان درس ميخونديم و مينا دو سال از ما كوچيكتر بود. منم كه خوشبختانه يا متاسفانه تنها فرزند خانواده بودم( و هستم!)
خانواده هاي ما خيلي با هم رفت و آمد داشتن. پدرم مثل پدر سينا و مينا كارمند بود و مادرامون واسه هم جون ميدادن! و اكثر شبها ما خونه ي هم مهموني تلپ بوديم (يادش بخير!)
از اين جهت من و سينا خيلي با هم شيش بوديم و اون خيلي خوب منو ميشناخت. سينا يه پسر بلند قد دائم الجق بود! كه همچي بفهمي نفهمي درسش از من بهتر بود و خواهرش مينا يه دختره ساده اما تپل مپل و تو دل برو بود (خوب شلغم كه نيستم با اين وضعيت خانواده هامون خوب معلومه كه واسش تيز كرده بودم!)
اما از طرفي هنوز خيلي بچه بودم و روم نمي شد به مينا نزديك بشم از طرفي اين حس لعنتي هم جنس خواهي (كون دادن و ميگم!) دست از سرم ور نمي داشت. تا اينكه يه شب كه حشرم حسابي زده بود بالا و داشتم خيار تو كونم ميكردم و از جلو واسه خودم جق ميزدم! يه فكر اساسي خورد به كلم!...
روز بعد تو راه برگشت از مدرسه اينقدر براي سينا حرفا و خاطرات سكسي از اين و اون تعريف كردم كه سينا حشري شد (و طبق سنوات گذشته ي حشرگيش!) گفت: اي امير كيرم تو كونت كه دست از سر ما ورنميداري، بزاري درسمونو بخونيم!
منم با بي تفاوتي بهش گفتم: فكر بديم نيستا!
سينا گفت: چي؟
گفتم همين كيرت تو كون من!!!
يه خورده چپ چپ نگاهم كرد گفت: بچه كوني چي ميگي؟!
گفتم : هيچي همينجوري گفتم!
گفت: تو همينجوري خيلي چيزا ميگي اما اينبار يه چيزيت ميشه!
گفتم: احمق من واسه خودت گفتم. ما كه بدبختيم و بي عرضه نمي تونيم كس تور كنيم پس چه بهتر كه به فكر يه جور ديگه خالي كردن خودمون باشيم.
از اونجا كه سينا يه خورده زيرك بود برگشت و گفت: نفهميدم نكنه افتادي طمعه كون صاحب مرده ي من!!!
من فرياد كشيدم: نه به خدا! من كون تو رو مي خوام چيكار كنم! من دوست توام! من مي خوام به تو حال بدم!
اي كاش اونجا بوديد و قيافه ي جوشو و لاغر سينا رو مي ديد كه چطور به يكباره آتيش گرفت: مي خواي بكنمت؟!!
ديدم اين حرفش هم بدلم نشست و هم ننشست!
بهش گفتم: ميل خودته! تو كه منو ميشناسي من واسه رفاقت هركاري ميكنم و از اونجايي كه تو با اين جق زدنات داري خودتو هلاك مي كني مي خوام اين لطف بزرگو در حقت بكنم اما...
سينا همينجوري بر و بر نيگام ميكرد.
گفتم: اما من در عوضش يه خواهشي ازت دارم.
سينا تته پته كنان گفت: جانم؟
سرمو انداختم پايين و آروم گفتم: خواهرتو...
* * *
يه چند ماهي رو كله ي آقا سينا كار كردم ( اينقدر كه انرژي صرف كردم واسه مخ زدن سينا ميزاشتم واسه كس ديگه اي فكر كنم اسپرز و تور ميكردم!) آخرش يه روز تو اتاق خودم كه مثلا براي درس خوندن خلوت كرده بوديم!
سينا گفت: پاي خودت من كاريش ندارم اگه تونستي مخشو بزن! با شنيدن اين حرف داشتم از خوشحالي پر در ميووردم! مجوز خواهر رو كه از برادره گرفتم مسير پروژه رو عوض كردم و رفتم رو مخ خانوم! با تمام بي عرضگي و بي تجربگي در كمتر از سه روز آنچنان مخ مينا جونمو زدم كه چيزي نمونده بود در يكي از مهمونيا بياد بغلم بشينه!!!
القصه ما مخ دوتايشون و زديم اونم چه زدني! قرار شد بنده سكان اين عمليات رو در دست بگيرم. روز موعود فرا رسيد. و اين روز مصادف بود با بيرون رفتن پدر مادرامون دسته جمعي به كوه براي يك نيمروز! خوب طبق معمول منو سينا كه امتحان داشتيم مينا جونم هم موند مثلا پهلو برادرش كه تنها نباشه! ساعت ده و نيم صبح بود كه با هم در اتاق من زل زده بوديم تو چشاي همديگه! يادمه سينا بدجوري از خواهرش خجالت مي كشيد و حتي جرات نداشت بهش نيگا كنه(خوب حق داره طفلكي!) بالاخره من مجبور شدم يخ جلسه رو ذوب كنم اونم با يه فيلم نيمه! صحنه ها كه شروع شد به پخش شدن يه برق خاص رو در چشماي خواهر و برادر ديدم. بعد از نيم ساعت كم كم رفتم رو فول! براشون يه سوپر اعلاي آمريكايي گذاشتم طوريكه چيز نمونده بود جلو من ترتيب همديگر رو بدن!!!
بعد از مساعد ديدن اوضاع فرمان حمله رو صادر كردم و از اونجايي كه از قبل به صورت فيس تو فيس براي سينا و به صورت مكالمه ي تلفني چهل و پنج دقيقه اي! براي مينا توضيح داده بودم هركدوممون نقش خودمون رو خوب بلد بوديم! رفتم سراغ لخت كردن مينا كه يه تاپ صورتي تنگ پوشيده بود با يه شلوار آبي تنگ تر! لباسش رو به زور درآوردم ديدم يه كرست كوچيك گل منگولي بسته با يه شرت صورتي كه عكس ميكي موس روشه!!! يه لحظه خندم گرفت اما خوب سفيدي و تپل بودن بدن اين لعبت اونچنان چشمامو خيره كرد كه بي مهابا رفتم سراغ لبش. حالا لب نگير كي بگير. بعد خواستم برم پايين سراغ سيناهاي كوچيك اناريش كه برگشتم ديدم اي دل غافل! سينا نشسته و داره ما رو نيگاه ميكنه و از روي شلوار جق ميزنه! بهش گفتم: پوفيوس داري چيكار ميكني؟! من آوردمت اينجا كه مشغول شي! د يالا منو لخت كن!
همينو كه گفتم سينا افتاد به جون من! تمام لباسامو در آورد و دست آخر رسيد به شرتم بهش گفتم نكش پايين! اول خودت هم لخت شو بعد. سينا با يه نيم نگاه به خواهرش لخت شد. از شدت خجالت دوباره كيرش خوابيده بود! براي اينكه بهش جون بدم بهش گفتم: آخ جون كير!!! و سريع شورتوش كشيدنم پايين. حدسم درست بود . كير اون(البته سرش!) از كير من بزرگتر بود. خوابوندمش و شروع كردم ساك زدن. سينا آهي كرد و چشاشو بستو خفه شد. مينا كه داشت اين صحنه رو نيگا ميكرد دست برد از پشت شرتمو در آورد. خوابوندمش و كيرمو كردم تو دهنش! جون كه چه لذتي داشت! تا اينجاي كار كه همه چي به خوبي خوشي داشت ميگذشت. و از اونجاييكه اسپري نداشتيم براي حال بيشتر يه بار آب سينا رو درآوردم! آبشو ريختم رو شكم خودش و يه خوردشو خوردم.(شور بود مثل مزه ي آب كير خودم!) سينا ولو شد رو زمين و من با خيال راحت رفتم سراغ خواهرش! به حال 69 خوابيديدم. شرتشو در آوردم و آروم شروع كردم به خوردن كس خوشكل و مامانيش. هم پف كرده بود بي پدر و هم خيس خيس بود؛ با اون پشم كم پشتش! سينا نيمه جون! ناليد كس كش مواظب باش دختره ها! با حركت دست خفش كردم! آخ كه چه لذتي داشت خوردن كس خواهر جلو برادر( البته زمانيكه كيرت تا ته تو دهنش باشه!). ديدم آب منم داره مياد. نشستم رو سرش و آبمو ريختم تو صورتش. بنده خدا رو حسابي كثيف كردم طوريكه پاشد رفت حموم خودشو تميز كنه. حالا از اينجا به بعد نوبت قسمت دوم بود.
بعد از برگشتن مينا از حموم ديدم دست و روشو خوب شسته و داره مي خنده. بنده خدا كير مي خواست! گفتم حالا تا چند دقيقه آهنگ ميزارم لخت لخت با هم ميرقصيم. آهنگو كه گذاشتم فقط دو تا كير نيمه شل بود كه تو آسمون آزاد و به دور يه كس چرخ مي خوردن! از قيافه ي هم در اون لحظه خندمون گرفته بود. آهنگو ملايمش كردم و بعد مينا رو بغل كردم و روي تخت دمر خوابوندمش. قمبل كرد رو به بالا و از اونجايي كه بردارش تو گوشش خونده بو كه بپا قاطي نكني و بدبختمون كني خودش كونشو مهيا كرد واسم! بنده هم رفتمو كرم مرطوب كننده ي مادرمو از تو يخچال آوردم... سرد بود ماليدم در كون مينا خنديد جاخالي داد! گرفتم و يه خورده با انگشت چرب كردم تو كونش. به سينا گفتم: خوب نيگا كن چه جوري كونو آماده ي گاييدن ميكنم! ياد بگير كون منو هم اينجوري بسازي!
بعد دو انگشتي كردم تو كون مينا. قشنگ باز ميشد. پيدا بود اين چند شبه خوب رو كون خودش و طبق دستورات تلفني من كار كرده! بعد پاشدم و كيرمو حسابي چرب كردم. به مينا گفتم: آماده اي عزيزم؟
سرشو تكون داد و من(زير نظر مستقيم برادرش!) گذاشتم كون مينا. اول كلاهكم رفت كونش. خيلي راحت! اما همينكه خواستم بقيشو بزارم ديدم داره جاخالي ميده و ميناله. كمرشو حلقه كردم و بهش گفتم: آروم عزيزم! نترس! درد نداره الان خود منم به داداشت كون ميدم! با گفتن اين حرف سينا اومد پشت سرم. و كيرشو چرب كرد. داد زد: بده بالا! عصبي شده بود.
گفتم بزار مينا ريلكس بشه بعد. كيرمو تا ته ولي آروم كردم كونش و الحق و الانصاف هم خوب را اومد با هم. هي ميگفت: يواش! تو رو خدا يواش! يه چند لحظه وايسادم و اولين تلمبه ي زندگيمو زدم! آخ كه چه حالي داد اون كون داغ و تنگ! تلمبه بعد رو كه زدم آه و ناله ي مينا در اومد. هي كسشو ميماليد مي ناليد! كونمو دادم بالا و سينا گفت: يالا، بزار توم! سينا كونم و چرب كرد و سرش كيرشو( مثل خودم!) آروم گذاشت تو كونم. يه لحظه خون هجوم آورد تو سرم! قلبم داشت از قفسه ي سينم درميومد! هميشه آرزوي چنين لحظه اي رو داشتم اما فكرشو نكرده بود كه كير سينا خيلي كلفتر از يه خياره!!! تازه دير شده بود تا ما اومديم بگيم مادر جنده يواش! سينا تا ته گذاشت تو كونم.
اووووه داشتم مي سوختم! هم از جلو هم از عقب! نفس كم آوردم. داد زدم : كوني نزن! نكن! وايساد يه خورده صبر كرديم و بعد شروع كرديم. بعد از چند تا تلمبه بالاخره درد كم شد! اما خيلي مي سوخت. محكمتر گذاشتم كون مينا.
مينا يه جيغ بلند كشيد. سينا كه انگار غيرتو حشريتش با هم مخلوط شده بود داد زد: ناراحت نباش آبجي خودم مي گامش!(اگه بتونيد در ذهنتون اين تصوير رو تجسم كنيد مي فهميد من اون وسط چي مي كشيدم!) كارخدا آب سينا زود اومد و تا آخرين قطرشو خالي كرد تو كونم. كونم داغ شد! قشنگ احساسش ميكردم ولي واي مصيبتا از اون لحظه اي كه اين كير خر و از كون بدبخت من كشيد بيرون. آتيش گرفتم. داد زدم: كوني خم شو كونمو بليس كه سوختم! ليسيدن سوراخ جرخورده ي كون بنده همانا و ريختن آبم تا آخرين قطره در كون سرخ و پاره ي مينا همان!!!
بعد از سكس سه تا جنازه ولو شديم كف اتاق!
خوب بعد از اون روز مثل اينكه زياد به مينا خوش نگذشته بود چون دعوت منو چند بار رد كردن و سينا هم كه انگار كون بنده متعلق به ارث باباشون بود دم دقيقه مي خواست بزاره تو كونم. منم گفتم يا كس مينا يا كون بي كون! چند ماه بعد بالاخره همسايمون انتقالي گرفت به زادگاهش! اونا رفتن و من موندم اين خاطره...
البته كه من هنوز هم كون و كس زن مردم ميزارم و خودم كون ميدم! اگه واقعا دوست داريد خاطرات بعديم رو براتون تعريف كنم يادم بندازيد خاطره ي اون زن شوفر ماشين سنگينه رو براتون بگم كه دوبار گذاشتم كس زنش! يه بار گذاشت كونم كه نه تنها تمام لذت سكس با زنش از كلم پريد بلكه يادم رفت اسمم چيه؟!!.. خدا رحم كرد كه تا آخر نكرد و گرنه...
پایان
سرمون تو کون هم نباشه لدفن
ارسالها: 831
#205
Posted: 25 Aug 2024 22:16
ازدواج
اقامت من در رشت روزهاي خوبي را برايم فراهم ساخته بود.
روزهايي كه هركدام از آنها بعدها به خاطراتي فراموش نشدني بدل شد. ولي يكي از تلخ ترين اين خاطرات، سفر به زنجان در اواخر خرداد سال شست و نه بود. اول قرار بود همه بچه هاي كلاس با هدف بازديد از گنبد سلطانيه به زنجان بروند. به هر دليل عده اي منصرف شدند و تعداد ما به دوازده نفر كاهش پيدا كرد. هفت دختر و پنج پسر.
در ميان دختر هاي گروه دختري بود شيطان و با نمك به نام پگاه. پگاه دختري بود سر زنده و شوخ. با همه شوخي ميكرد. با اينكه گمان ميكنم هيچگاه با پسري دوست نبود ولي به لحاظ آنكه دختري بود اجتماعي و بي مهابا با همه ميجوشيد
چندين بار سروكارش به حراست كشيده شده بود. تقريبا همه همكلاسي هاي من او را دوست خود مي دانستند. دختري بود راز دار و محرم اسرار همه. گاهي نيز اختلافات بچه ها را حل و فصل ميكرد. در اين مواقع بر خلاف هميشه جدي و موقر ميشد و به درد دل بچه ها گوش ميداد. در مورد ماجراي نگار با آنكه آن زمان زياد با او صميمي نبودم با من صحبت كرد و در آرام كردن من خيلي موثر بود.
برخلاف روحيه با نشاطش، ظاهري معمولي داشت. چشمهايي ريز و لبهايي كه حتي وقتي نمي خنديد اندكي از هم باز بودند. ته لهجه شيرين اصفهاني داشت و اندامي لاغر و پوستي برنزه. با وجود ظاهر معموليش همه دوستش داشتند. حتي كج خلق ترين بچه ها هم نمي توانستند از او دلگير شوند. در شوخي هايش هيچگاه كسي را مسخره نمي كرد و هرگز پشت سر كسي غيبت نمي كرد.
در راه رشت به زنجان با ميني بوس قراضه كرايه اي به قدري از خودش نشاط نشان داد كه با وجود آنكه راه پنج ساعته را در هشت ساعت طي كرده بوديم، همه از اينكه رسيده بوديم آه تاسف كشيديم. چون رسيدن به زنجان آغاز جدايي از او بود. شب را در هتل هاي جدا گانه خوابيديم و صبح زود به سمت سلطانيه رفتيم. با استادمان دكتر فردرو ساعت هشت قرار داشتيم. كار بازديد از سلطانيه و مقبره قيدار نبي تا عصر طول كشيد. نهار نان و پنير و هندوانه داشتيم كه خيلي چسبيد. عصر و شب نيز به بازديد از بازار و رختشويخانه و امامزاده گذشت. به اين ترتيب يك روز از برنامه جلو بوديم. در ميني بوس تصميم گرفتيم فردا را به شيطنت و تفريح در زنجان بگذرانيم. تصميم سختي بود. آنروزها اگر چنين تصميمي به گوش دانشگاه مي رسيد، احتمالا همه مان بايد قيد ادامه تحصيل را ميزديم.
فرداي آنروز باغي را در كنار رودخانه قزل اوزن اجاره كرديم. پگاه استاد انواع رقصها بود. رقصهاي مسخره اي هم از خودش اختراع كرده بود كه معركه بود. رقص سربازي، رقص هندي، رقص شاطري و خيلي رقصهاي ديگر. گيتار من و تمپوي يكي ديگر از پسر ها هم مكمل كار بود. نهار، كباب خوشمزه اي داشتيم كه همانجا روي چوب درست كرديم. آخر شب بود كه به سمت رشت به راه افتاديم.
اينبار از جاده خاكي ولي ميانبر گيلوان.
كم كم خوابم گرفته بود. ديگر از شوخي هاي پگاه هم خبري نبود. صداي گيتار توي صداي موتور ميني بوس كه از سينه كش كوه بالا مي رفت و زوزه مي كشيد گم مي شد. بنابراين گيتار زدن كمكي نمي كرد. پگاه جايش را با دختري كه كنارم نشسته بود عوض كرد و كنارم نشست. باز كردن سر صحبت با من كار سختي نبود. پگاه هم خوب صحبت ميكرد و هم شنونده خوبي بود. هر دو از همديگر خوشمان مي آمد. اين سفر دو روزه هم ما را به هم نزديكتر كرده بود. چراغهاي داخل ميني بوس خاموش بود. در گوش هم حرف ميزديم. بچه ها اكثرا خواب بودند. گفتم :
-پگاه؟
-جانم؟
-چرا با هيچكدوم از پسرهاي كلاس دوست نمي شي؟
-براي اينكه اكثرشون نامردن
-من تا حالا فكر مي كردم فقط دختر ها نامردن.
-مي فهمم چي ميگي. (اشاره اش به ماجراي من و نگار بود) ولي نه اينطور نيست. دختر ها در عشق ساده ترند.
-يعني بين پسر ها كسي نيست كه بتونه دوستت داشته باشه؟
-چرا هست. ولي خودش نمي خواد.
-كيه؟
به چشمانم نگاه كرد و دستانم را فشرد. پرسيدم
-فكر ميكني اينكار درسته؟
-ميدوني فرشاد؟ من هميشه از قلبم پيروي كردم. نه از مغزم. تا حالا هم بد نديدم. شايد كار من درست نباشه. ولي به خودم نمي تونم دروغ بگم. فكر ميكنم كه دوستت دارم.
-تا كي دوستم داري؟
-تا هروقت اجازه بدي.
دستم را دور شانه اش انداختم و صورتش را به سينه ام تكيه دادم. كمي فكركردم. زياد نه. پگاه دختر مورد علاقه من بود. قيافه اش برايم زياد مهم نبود. به اندازه كافي زيبا بود. بيشتر از اين نمي خواستم خودم را گول بزنم.
قبل از اينكه حرفي بزنم او سرش را از سينه ام بلند كرد.
-فرشاد؟
-جانم؟
-من و تو مدت زيادي نيست كه همديگه رو ميشناسيم. ولي همين مدت هم براي ما زياده. بعضي ها هستند كه آدم فكر ميكنه لازم نيست باهاشون صحبت كنه تا حرفهاش رو بهشون گفته باشه. هم من و هم تو از اين تيپيم.
-نمي دونم چي بگم پگاه. تو خيلي باهوشي. فقط همين.
-فرشاد؟
-جانم؟
-ميخوام باهات سكس داشته باشم
شوكه شده بودم. چي بايد جواب ميدادم؟ من تا چند ثانيه قبل ميخواستم ازش خواستگاري كنم.
-فكر نكن دختر سر به هوايي هستم. فقط دلم ميخواد ببينم ميتونيم همديگه رو از لحاظ سكسي ارضا كنيم يا نه. اگه نتونيم دليلي نداره عمر خودمون رو تلف كنيم.
-تا حالا با كسي سكس داشتي؟
-نه هرگز.
-اما من داشتم! زياد !
-ميدونم
و دوباره سرش را به شانه ام تكيه داد. هنوز چند كيلومتري تا گيلوان باقيمانده بود كه آن حادثه رخ داد. خاكهاي تپه اي كه سمت راستمان بود شروع بهسر خوردن روي جاده كردند. راننده ميني بوس را به لبه دره كوچكي كه كنارمان بود كشيده بود و فرياد ميزد:
-پياده شين ! زود باشين
دختر ها همه جيغ ميكشيدند. همه ما به موقع پياده شديم. دانه هاي ريز شن هنوز روي هم مي لغزيدند. در نور جراخهاي ميني بوس صخره بزرگ و مطمئني پيدا كرديم. پسرها اول بالا رفتند و دخترها را به دنبال خود كشيدند. وسايلمان با ميني بوس به آرامي به ته دره نه چندان عميق پنج يا شش متري لغزيد. زمين هنوز زير پايمان ميلرزيد. پس لرزه هاي زلزله را به خوبي حس ميكرديم. هنوز نمي دانستيم در مركز زمين لرزه اي ايستاده ايم كه دهها هزار نفر را در همان چندثانيه اول كشته است. به تدريج زمين از لرزيدن باز ايستاد. راننده با صداي بلند پرسيد:
-همه سالمن؟
نگاهي به همراهانم انداختم و با سر تاييد كردم. ميني بوس را نمي شد بيرون كشيد.به آرامي به سمت آن رفتيم و وسايلمان را بيرون كشيديم.تصميم جمع بر آن بود كه به سمت گيلوان كه نزديك ترين روستا بود برويم. با ماژيك روي شيشه ميني بوس نوشتم:
"مسافرين اين ميني بوس همگي سالمند"
**************
دو هفته بعد، پگاه من را به آپارتمانش دعوت كرد. آپارتمان نظيف و كوچكي بود. چند روزي كه بعد از زلزله به بيرون كشيدن جنازه ها از زير آوار كمك مي كرديم باز هم ما را به هم نزديك تر كرده بود. ديدن صحنه هاي وحشتناك بطور مشترك، ما را كه نيازي به حرف زدن با هم نداشتيم به هم گره زده بود.
پگاه يك تي شرت كاملا معمولي و يك شلوار جين تنگ پوشيده بود. هر دو
ميدانستيم براي چه كاري كنار هم هستيم و همين مارا بيشتر دچار استرس ميكرد. پذيرايي پگاه شامل يك ليوان شربت آبليمو و چند نان خامه اي بود. با خنده مي گفت:
-خونه دانشجوييه. به بزرگي خودتون ببخشيد
بالاخره كنارم نشست. موزيك ملايمي از ضبط صوتش پخش مي شد. آهنگ هيروشيما از ساندرا. دستش را گرفتم. لبخندي زد. پرسيدم:
-هنوز پشيمون نشدي؟
-من تا حالا از هيچكدوم از تصميمهايي كه با احساسم گرفته ام ، پشيمون نشدم.
دستم را روي ساعدش لغزاندم و به آرامي بالا بردم. چشمهايش را بسته بود. بازويش را كمي فشردم. به شدت تحريك شده بودم. چشمانش را باز كرد و دوباره لبخندي زد. بلند شد و دست من را گرفت و من را بلند كرد. دستانش را دور شانه ام حلقه كرد. دستانم به سمت كمرش رفت. صورتش را بالا آورد و اجازه داد لبانش را ببوسم. داخل دهانش سرد بود. زبانش را داخل دهانم سراند. كمرش را به سمت خودم كشيدم. احتمالا فشار كيرم را روي شكمش احساس مي كرد. اجازه داد گردنش را با بوسه هاي ريز بپوشانم. دگمه هاي بلوزم را باز كرد. از بالا به پايين. دستش را روي سينه ام مي كشيد.
بلندش كردم و روي تخت خوابي كه كنار ديوار بود گذاشتمش. روي تخت نشست و موهايش را باز كرد. بوسه هايم از گردنش به سمت گودي گلويش پيش رفت. بازوهايم را گرفته بود. دستم را روي ساق پايش كشيدم. بلند شد و تي شرتش را با ملايمت بيرون آورد. سوتين سفيد تميزي پوشيده بود. بلوزم را كه دگمه هايش
قبلا باز شده بود بيرون آوردم. بالا تنه ام را رويش كشيدم و دوباره لبانش را خوردم. تماس سوتينش با سينه ام و شكمش با شكمم بيشتر تحريكم كرد. كيرم را به كنار رانش فشردم.
لبانش را رها كردم و اينبار به سراغ سينه اش رفتم. سينه سفت و محكمي داشت. دستم را روي بخش داخلي رانش لغزاندم. با رسيدن به شورت خيسش فهميدم خيلي تحريك شده است. دامن و شورتش را با هم بيرون آورد. سينه اش را از زير سوتين بيرون آورده بودم. دستم را به كسش ماليدم. تميز و بدون مو بود. زير بغلش را
ابتدا بوسيدم و بعد كه ديدم بي نهايت تميز است شروع به ليسيدن و مكيدنش كردم. اينكار خيلي باعث تحريكش شد. بلند شد و ايستاد. سوتينش را خارج كرد. همزمان كمربندم را باز كردم و خواستم شلوارم را بيرون بياورم. شلوار و شورتم را با هم از پايم كشيد.
دستش را گرفتم و او را كنار خودم كشيدم. از نگاهش التماس را مي خواندم. به آرامي رويش غلطيدم. به قدري خيس بود كه با يك فشار كوچش ميشد تصرفش كرد. اينكار را نكردم. بر خلاف انتظارش با كمك پاهايم، پاهايش را به هم چسباندم و كيرم را به ميان پاهايش گذاشتم. چند بار خواست پاهايش را باز كند ولي نگذاشتم. چند حركت بعد از او، منهم ارضاء شدم. از رويش غلت زدم و كنارش خوابيدم. پرسيد:
-چرا؟
-گذاشتم براي عروسي. دلم ميخواد با احترام زنم بشي. توي حجله و روي تخت دونفره خودمون.
-يعني من توي امتحان قبول شدم؟
-آره. چرا كه نه؟ من چي؟
-عضلات بازوهات من رو ارضا كرد نه سكست. تو ايده آلي.
سه روز بعد، وقتي در تهران بودم و بعد از اينكه همه ماجراهاي زلزله منجيل رو براي پدر و فرشته تعريف كردم، بدون مقدمه به پدرم گفتم:
-پدر، من مي خوام ازدواج كنم
-مباركه پسرم.
پایان
سرمون تو کون هم نباشه لدفن
ارسالها: 831
#206
Posted: 26 Aug 2024 22:32
درود
دوستان به پستها ری اکشن بدن تا ببینم کدوم داستان مد نظرتونه از همون ژانر بیشتر بزارم
کلی داستان اروتیک و سکسی کوتاه و بلند دارم که به تدریج پست میکنم
مدیر محترم اگر ممکنه گزینه لایک یا یه چیزیشبیه به اون فعال بکنن که بشه به پستها ری اکشن داد
ممنون از همه
سرمون تو کون هم نباشه لدفن
ارسالها: 330
#208
Posted: 12 Nov 2024 13:03
داستان واقعی بر اساس خاطرات مهسا خانم متاهل !
شوهر خواهر شوهرم یه مرد چهل ساله بود هیکل مانکنی ولی صورت نه چندان جذاب که فقط اخمو بودنش برام جذابش میکرد چندین و چند بار با اینکه ظاهرا خجالتی بود متوجه شده بودم انداممو دید میزنه بخصوص باسنمو ! من زن متاهلی بودم که تو همون اوابل جوانی عاشق دوست پسرم شدم و برای اینکه خانواده هامو بخصوص پدرم رضایت بده اجازه داده بودم شوهرم بکارتمو برداره؛ کلا دختر هاتی بودم که قبلا از شوهرمم رابطه داشتم و یه مدتم که کات کرده بودیم هم رابطه با پسرهای دیگم داشتم بهرحال چون همو دوست داشتیم پس از کش و مکش های زیاد بالاخره ازدواج کردیم ... این آقا خیلی خودشو موجه نشون میداد و معمولا وارد جمع های زنونه نمیشد تو جمع های خانوادگی فقط با مردها معاشرت میکرد و البته تو فامیل معروف بود که مشروب میخوره و دائم الخمر هست ؛ چند سالی از ازدواجمون گذشته بود که متوجه خیانت های مکرر شوهرم شده بودم و هرچند خودمم یکی و دو بار زیرآبی رفته بودم ولی چون مچشو گرفته بودم باعث دعوای شدید تا حد طلاق شده بود که با وساطتت بزرگتر بخصوص همین آقا برگشتیم سر خونه زندگیمون ... یکی و دوبار تو جمع خانودگی بعد خوردن مشروب متوجه شدم که خیلی روم زوم هست ولی توجه نکردم ؛ همیشه پیش خودم فکر میکردم این با این هیکل مانکنیش از پس من با قد ۱۸۰ و وزن ۸۰ بر نمیاد و حتما یک آلت کوچیک هم داره ... گذشت یبار با خواهر شوهرم که صمیمی هم بودیم تلفنی حرف میزدیم گپمون به اونجت کشید که گله کرد که دیشب سکس داشتیم واژنم رو زخم کرده بس که خشن و با تایم زیاد بوده و... خندم گرفته بود گفتم خواهر بهش نمیاد آلت بزرگی داشته باشه و خشن باشه گفت ههه اندازه خرطوم فیله و نمیدونم چی مصرف میکنه یا ساعت تو چند پوزیشین جرم میده ! نمیدونم چرا ناخوادگاه خودمو خیس کردم و زانوهام سست شد ولی بحث رو عوض کردم و ... چند ماهی گذشت تا اینکه جاریم میخاست زایمان کنه شب بیمارستان بودیم که خواهر شوهرم گفت شما برید خونه بچه هارو هم ببر من شب میمونم پیشش فردا تو یا مادرم فقط بیاد جام ؛ بعد تعارف کردن و اینا قبول کردم گفتم الان اسنپ میگیرم میرم پس بچه هارم میبرم گفت نه محمد داره میاد میگم ببرتون ... اومد بیمارستان صورت قرمز و برافراشته ایی داشت متوجه نشدم چشه تا نشستم تو ماشین که بوی تند الکل رو حس کردم تو مسیر چیز خاصی نگفتیم تر رسیدیم دم در بچشون گفت من نمیام یا باید بابام بیاد یا مامانم من خوابم نمیبره اونم گفت پس بیا بریم خونه خودمون من گفتم خوب فردا شما میری سرکار اونوقت چکار میکنی ؟ گفت تا فردا یه فکری میکنم گفتم خوب بیا بالا انگار زیادم حالت خوب نیست رانندگی نکنی بهتره ! گفت خوب آرش (شوهرم) نیستش راحت نیستم گفتم شمام جای داداشم بفرمائید ما تو حال میخابیم شما تو اتاق بخواب بالاخره قبول کرد و اومد بالا ...
جاشو انداختم تو اتاق بعد که به خودم اومدم فهمیدم چه غلطی کردم اگه شوهرم یا خواهرش یا والدینشون بفهمه برای دوتاتون بد میشه ! نه راه پس داشتم نه پیش اما واقعا به قصد رابطه دعوتش نکرده بودم بالا ... بچه ها که خوابیدن من خوابم نبرد سرم تو گوشی چند وقت میشد شوهرم بخاطر خستگی کار باهام سکس نمیکرد منم کلا هات بودم برای تخیله خودم روی آورده بودم به دیدن پورن و خودارضایی ؛ بعد دیدن یه فیلم چشام خمار خواب شده بود و البته سکس ولی ترسیدم خودارضایی کنم نمیدونم کی خوابم برد کاملا خواب بودم که احساس کردم دستی رو باسنمه بیدار شدم خاستم جیغ بزنم ولی حدس زدم محمده ! کامل خودمو به خواب زدم دلم سکس میخاست بخصوص از وقتی شنیدم آلت بزرگی داره آلت شوهرم با اینکه هیکلی بود کوچیک بود ... شروع کرده بود مالیدنم منم انگار خواب بودم ولی اون میدونست انگار پر رو تر شروع کرد از رو لباس سینه هامو مالیدن کاملا شهوتی شده بودم و کصم خیس خیس ... از زیر تاپم دستشو برد سینه هامو مالید اینقدر مست شهوت بودیم که متوجه بچه ها نبودیم انگار که کنارمون خوابن ! کاملا خودمو در اختیارش گذاشته بودم و بعدا فهمیدم خانم بازه قهاری هست و دست رو هر خانمی گذاشته باهاش خوابیده ... میدونست که بیدارم شلوارم و شرتمو با هم پائین کشید و از پشت همزمان کون و کصمو مالید کاملا خیس بودم و فهمید که منم راضیم اومد زیر پتو من بهش رو به پشت بودم اینقدر خیس بودم که خودمم خیسیمو احساس میکردم شلوار و شرتشو پائین کشید و آروم کیرشو رو کصم حرکت داد تازه فهمیدم چه هیولایی وسط پاهاشه کاملا بزرگیشو حس کردم و میترسدم با فرو کردنش جیغ بزنم ولی کارشو بلد بود شکارچی قهاری بود که میدونست شکارش چی و کیه ... همچنان داشت کیرشو وسط پاهام حرکت میداد دوست داشت با فشار بکنه تو و از یه طرفم میترسیدم ! بعد چند دقیقه آروم تو گوشم گذاشت جنده خانم شل کن (ناراحت شدم از لحنش ولی شهوتی بودم مهم نبودم ) خودمو شل تر کردم و اونم شروع کرد فرو کردن سر کیرش که رفت تمام کصم تیر کشید با اینکه خیس خیس بودم خودش میدونست جلو دهنو گرفته بود و یه انگشتشو تو دهنم فرو کرده بود اولش درد داشت تا چند دقیقه که درد و لذت باهم یکی شد چنین خیسی رو تا حالا با هیچکس تجربه نکرده بودم تا ته فرو میکرد و در میاورد چنان خیس بودم میترسیدم چون مستم هست بکنه تو کونم با اینکه بارها کون داده بودم ولی تحمل این کیر کلفت رو نداشتم و حتما جر میخوردم ! چند دقیقه ایی تلمبه میزد داشتم ارضا میشدم فهمید تلمبه هاشو شدیدتر کرد رفتم تو خلصه و ارضا شدم بدنم بی حس شده بود دوست داشتم تمومش کنه ولی میدونستم تا ارضا نشه ول کن نبود چنین ارضایی رو هیچ وقت تحربه نکرده بود نفهمیدم چطور و کی سر کیرشو گذاشته بود در سوراخ کونم تا خواستم بگم نه جلو دهنمو گرفت و با فشار فرو کرد تو کونم چنین دردی رو حتی تو زایمان هم تجربه نکرده بودم ! فقط یادمه تشکمو چنگ میزدم چند تا تلمبه زد و خودشو تو کونم خالی کرد بدون اغراق شاید یک دقیقه آب پاشید کونم تموم که شد کیرشو که شل شده بود از کونم بیرون کشید بازم درد داشتم تو گوشم گفت از این به بعد جنده منی ( خوشم نیومد ولی گذاشتم پای مستیش چون کلا بی ادب نبود ) خواستی دم صبحم بیا تو اتاق بازم بکنمت ... من که درد داشتم فقط دوست داشتم بره و من برم دستشویی کونم کاملا گشاد شده بود و احساس میکردم آب داغش داره میاد پائین دستمالی تو جیب شلوارکم پیدا کردم گذاشتم رو سوراخم و شلوارکم پا کردم و رفتم سمت دستشویی وقتی نشستم رو سنگ توالت کلی آب ازم خارج شد ..
معیادگاه ما انسان و آبادی !
تاریخ آینده میدان آزادی ...
جانی & واکر
ارسالها: 330
#209
Posted: 26 Nov 2024 19:32
ادامه مهسا
از توالت که اومد کمی سوراخ کونم سوز میزد و نمیزاشت خوابم ببره تازه فهمیدم چ غلطی کردم اگه خانوادمون میفهمیدن چ آبرو ریزی میشد ! گفتم برم تو اتاق خواب بیدارش کنم که بره خونه خودشون تا شرایط بدتر نشده و رفتم سمت اتاق صدای خر و پفش میومد رفتم تو و به شونه اش دست زدم گفت آقا محمد بیدار شو ... مثل جن زده ها بلند شد نشست گفت چی شده ؟!! گفتم هیچی بی زحمت پاشو برو خونتون ممکنه آرش بیاد صبح بد میشه ... گفت باشه ولی یه بار دیگه سکس کنیم ؟ گفتم نه این یبارم اشتباه کردیم دو تامون بر ملا شه رابطه مون مشکل حاد خانوادگی میشه ... اومد بغلم کرد گفت نترس جوری رفتار میکنیم احدی خبردار نشه ! سینه مو از رو لباس مالید تا خواستم به خودم بیام مثل یه آهو که شکار پلنگ شده شکارش شدم اونم با تیپ خاطر ؛ لعنتی کارشو بلد بود رفت در اتاقو از داخل قفل کرد من هاج و واج نگاش کردم و تا به خودم اومدم لختم کرده بود شروع کرده بود لیس زدن از گردن تا نک پام و بعد از نک پام تا واژنم ؛ زبونشو میکرد تو و در می آورد من که تو حال خودم نبودم حتی شوهرم برام بارها کص لیسی و حتی کونمو لیس زده بود ولی حتی نگاه کردن به آلت بزرگش هم تحریکم میکرد ! بعد کلی لیس زدن تو حالت طاق باز اومد جلوم زانو زد و سر کیرشو به کصم که خیس خیس بود بازی داد انگار نه انگار که همین یه ساعت پیش کرده بودتم کیرش سفت تر از قبل داشت قلقلکم میداد کاش میتونستم از شهوت ناله کنم و وقتی کیرشو فرو میکرد جیغ میزدم ولی نمیشد بچه ها تو پذیرایی خواب بودند بعد کلی لاس زدن با چوچولم سر کیرشو فرو کرد تو کصم (خانمایی که تجربه آلت بزرگ دارن متوجه میشن چی میگم ) کمی درد و البته لذت داشت تا به خودم اومدم کیرشو تا ته کرده بود تو کصم تلمبه دوم با سوم بود که از لذت زیاد چنگ انداختم رو کمرش چون ناخونام بلند بودن خراش دادم کمرشو گفت آخ نکن نکن و با شدت ببشتر شروع کردن تو کصم تلمبه زدن چنین درد و لذتی رو تجربه نکرده بودم حتی یک ساعت قبل ... بعد چند دقیقه تلمبه زدن گفت پاشو بیا بشین رو کیرم از رو پاشد و دراز کشید منم پشت به صورتش نشستم و کیرشو با دستم تنظیم کردم رو کصم و آروم نشسته روش اولش یواش یواش بعد که لذتش بیشتر شد تند و تندتر رو ابرها بودم و میدونستم تو این حالت خیلی زود ارضا میشم اونم از پشت کونمو گاها میمالید و با سوراخ کونم بازی میکرد بهش گفتم دیگه بهت کون نمیدم خیلی درد داشت ؟ گفت من آبمو بیرون نمیریزم خودت میدونی یا جلو یا عقب ؟ من به حرفش گوش ندادم و داشتم رو کیرش کمر میزدم که حس کردم دارم ارضا میشم با تمام توان رو کیرش نشستم اینقدر مست شهوت بودم که متوجه نشدم میگه دارم ارضا میشم پاشو پاشو تا به خودم اومدم همزمان با من تمام آبشو تو کصم خالی کرد و این لذت بخش ترین سکسی بود که تا اون لحظه تجربه میکردم ....
معیادگاه ما انسان و آبادی !
تاریخ آینده میدان آزادی ...
جانی & واکر