ارسالها: 130
#21
Posted: 14 Jul 2011 13:30
الان بگم این داستان برای من یعنی میل 1473 نیست.
منو از کون میکنی؟
خيلی خسته شده بودم. آخه چقدر کس بدم. چقدر کير فقط بره تو کسم! تا کی بايد کسم پاره شه! مگه من کون ندارم٫ مگه من سوراخ کون ندارم٫ خب منم ميخوام يه چيزه کلفت بجای کسم بره تو کونم. ديگه واقعا تحملم تموم شده بود. هر چی فيلم سوپر نگاه ميکرديم همش دعوا سره کون طرف بود تا کسش. به اين چنتا دوست پسرامم که هر چی نخ ميدادم که بابا منو از کون بکنين اصلا انگار نه انگار.
حموم که ميرفتم آينه رو کج ميکردم لای پامو باز ميکردم که لای پامو خوب ببينم. کسم خوشگل و تميز بود ولی هم يکم گشاده بود هم اينکه ديگه تکراری شده يه چيزی فقط بره اونتو. به سوراخ کونم که نگاه ميکردم خيلی بيشتر خوشم ميومد. دورش يکم هم تيره رنگ بود و هم خيلی کوچولو بنظر ميرسيد. فاصلشم به سوراخ کسم فقط ۲ سانت بود. البته چوچولم که از لای خط کسم زده بود بيرون اين فاصله رو کمتر کرده بود. با هر کی راجع به سکس حرف ميزدم ميگفتن دوست پسراشون بيشتر ميخوان اونارو از کون بکنن تا از کس. ميگفتن خيلی درد داره ولی کيفش هم در عوض خيلی بيشتره. اون عقب مونده هايی که هنوز پرده داشتن هم بستگی به دوست پسراشون داشت. اگه پسره زرنگ بود اونا رو از کون ميکرد اگه هم که ببو بود که فقط لاپايی با هم حال ميکردن. خيلی وقت بود تو اين فکرها بودم که يروز تصميم گرفتم خودم به خودم ور برم. مامان اينا که سرکار بودن و داداشمم که مثله هميشه پيشه دوست دختراش بود. خونه تنها بودم ولی باز برای اطمينان بيشتر در اتاقمو قفل کردم.
اول يه موزيک مورد علاقه ام رو گذاشتم. قبلش از پايين يکم مشروب آورده بودم با خودم تو اتاق. اونم آروم آروم داشتم ميخوردم. چشمامو بستمو با ريتم آهنگ دستامو آوردم بالا و خودمو مثله کرم رو تخت تکون تکون ميدادم.
چند دقيقه اول سعی کردم خودمو رلکس کنم. اين کاری بود که هميشه قبل از سکس ميکردم. يه ذره که گذشت اول از گردنم شروع کردم. ميدونستم کجای گردنمو بمالم که بيشتر خودمو حشری کنم. آهنگ اول سی دی رو فقط آروم آروم همين کارو کردم. به خودم کم کم ور ميرفتمو پا ميشدم مشروب ميخوردم. ديگه تقريبا حسابی همه چی دوره سرم داشت ميچرخيد. يهو ياده روزی افتادم که پردمو زدن. اون روزم مستم کردن قبلش. همه چی همونجوری که ميخواستم داشت پيش ميرفت. پا شدم نشتمو سگکه کرستمو از پشت باز کردم. آروم دستامو آوردم جلو و سوتينمو کامل دراوردم. دوباره دراز کشيدم. با دو تا انگشتام نوک سينه هامو گرفتم. نوکشو لای انگشتام هی ميچرخوندم. يذره که گذشت ديگه خيلی حشری شدم. دستمو خود به خود کردم تو شرتم. ديدم اينجوری نميشه ٫ پاهامو آوردم بالا و شرتمو دراوردم. به آيينه روبروم که نگاه کردم ديدم لخت لخت رو تخت دارم مثله کرم وول ميخورم. لای پامو باز کردمو شروع کردم با کسم بازی کردن. دستم که به چوچوله کسم ميخورد داد ميزدم و اون لحظه فقط يه چيز کلفت بيرحم ميخواستم که پارم کنه و جرم بده. با انگشتام لای کسمو باز کردم و انگشت اون يکی دستمو تا ته کردم تو سوراخ کسم. لای پام ديگه کاملا خيس خيس شده بود. با دوتا دستام افتادم به جونه کسم و هی ميمالوندمش. حسابی که ديدم ديونه شدم رفتم سراغ سوراخ کونم. اول از آب کس لای پام مالوندم به دوره سوراخم که قشنگ خيس شه. وای آب کسم چه بويی ميداد٫ محشر بود.
با انگشت وسطم شروع کردم. آروم آروم کردمش تو سوراخ کونم. دردی نداشت ولی خب احساس ميکردم يه چيزی داره تو يکی از سوراخای جديده بدنم ميره. اينبار انگشت شستمو خواستم بکنم تو ديدم اينم زياد بهم لذت نميده. دنبال يه چيزی بودم که هم کلفت باشه هم دراز. از همون روی تخت اينورو اونورو نگاه کردم که يهو چشمم افتاد به شمعی که روی ميز بود. ديدم آره هم کلفته هم درازه و هم خودش چربه و زياد دردم نميگيره. البته شمعه خيلی دراز بود و من ميخواستم فقط يذرشو بکنم تو. دمرو خوابيدم. بالشو گذاشتم زيره شکمم که باسنم قشنگ بياد بالا که لای پام قشنگ باز بشه. اول دوباره دوره سوراخ کونمو خيس کردم ولی چون کافی نبود انگشتمو کردم تو سوراخ کسم و از آب کسم ماليدم به سوراخ کونم. شمع رو دادم به يه دستم و با اون يکی دستم سعی کردم تا جايی که ميتونم لای پامو باز کنم. اول سر شمع رو اروم ماليدم به دوره سوراخ کونم. هی ليز ميخورد ميرفت تو کسم. برای همين يکم بيشتر فشار دادم که حداقل سرش بره تو که ديگه ليز نخوره. اولش نميرفت ولي يكم كه بيشتر فشار دادم سرش رفت تو. واي چه دردي داشت . احساس ميكردم سوراخ كونم داره پاره ميشه با دندونام بالشو گاز گرفتمو آروم شمع رو فشار دادم تو. براي اينكه پارم نكنه ميچرخوندمشو ميكردم تو. يذرش كه رفت تو دردش كمتر شد. خيلي خوشم اومده بود. ديدم حالا که تا اينجاش رفته تو پس بذار بيشتر شو بکنم. قمبل کرده بودم و اينقدر لای پامو باز کرده بودم که داشتم جر ميخوردم. تقريبا دو هفته ای ميشد که موهای لای پامو نزده بودم. برای همين يذره درومده بود و وقتی ميخورد به دستم اونارو حس ميکردم. ته شمع رو محکم گرفتم و باسنمو قشنگ دادم بيرون. چشمامو بستم و يهو شمع رو تا نصفه بيشترش کردم تو. يه لحظه چنان دردی احساس کردم که فقط تونستم جيغ بزنم. يه جيغ بلند کشيدم و چون باسنمو خود بخود جمع کردم شمعه خودش درومد و افتاد روی تخت. يه دستمو بردم سمت کونم که جر خورده بود و سوراخ کونمو آروم آروم ماساژ دادم که دردش کمتر بشه. لبمو گاز ميگرفتم و نميدونستم از درد چيکار کنم. پاشدم وايسادم که تو آيينه نگاه کنم ببينم چه بلايی سره خودم آوردم. اومدم آيينه رو کج کنم که بتونم لای پامو بهتر ببينم که يهو ديدم صدای پا مياد. تا اومدم بخودم بجنبم ديدم داداشم داره بلند از پشت در داد ميزنه: تو چته٫ حالت خوبه٫ چرا جيغ ميزنی يهو ؟
منم که خيلی هول شده بودم و نمی خواستم نشمون بدم که از اومدنش شکه شدم گفتم: هيچی از روی تخت داشتم ميفتادم پايين يهو ترسيدم٫ ببخشيد اگه ترسيدی.
گفت:آره من که ترسيدم فکر کردم حالا چی شده ولی از جيغه تو بيشتر از من اونی که با منه ترسيد .
گفتم:وااا٫ مگه کی باهاته؟ ديدم خنديد٫ فهميدم کی باهاشه ٫
گفتم:بازم دختر مردمو آوردی سرش بلا بياری؟
ديدم گفت: بابا اون خودش از اين بلاها دوست داره٫ اصلا بلا چيه٫ چيزيکه آدم خوشش مياد همش انجام بده مگه ميشه بش گفت بلا... اينو گفتو رفت پايين.
منم با خودم گفتم: خبر نداری چقدر از اين بلا ها دوستات سر من ميارن٫ حالا اونا کم ميارن خودمم سر خودم بلا ميارم. يواش يواش لای پامو باز کردم ديدم ديگه درد نداره ولی قشنگ حس ميکردم يه چيزی رفته بود توم. اومدم راه برم ديدم نميتونم معمولی راه برم. لای پامو يکم باز کردمو گشاد گشاد رفتم سمت کمد لباسام.
هنوز خيلی حشری بودم ولی اون لحظه تصميم گرفتم حداقل شرتمو بپوشم. رفتم سمت کمد٫ آروم دولا شدم که شرتمو از روی زمين وردارم که يهو دسته صندلی ماليده شد به لای پام. اول بروی خودم نياوردم ولی ديدم خيلی کيف داد.
دوباره باسنو بردم سمت دسته صندلی و اينبار خودمو آروم ماليدم بش. يذره کمرمو صاف کردم که قشنگ بتونم بذارمش لای پاهام. دسته صندلی رو لای پام تنظيم کردمو شروع کردم خودمو جلو عقب کردن. وای چه کيفی ميداد. دسته صندلی به همه جای کسم ماليده ميشد. چشمامو بستمو احساس کردم که الان يه پسره حشری وحشی کيرشو گذاشته لای پام و بزور ميخواد بکنه تو کسم. با يه دستم جلوی کسمو گرفتم که مثلا من بش کس نميدم و اونم مجبور بشه منو از کون بکنه. خيلی خوشم اومده بود. تو اين فکر و تجسمها بود که يهو اين اومد به ذهنم که الان دادشم داره با اون دختره پايين چيکار ميکنه. اول صحنه سکسشون اومد جلوی چشمم. بعد کم کم کس دادن دختره و نهايتا خود داداشم رو کنار خودم حس کردم. دستش رو گرفتم و آروم گذاشتم لای پام. پامو بيشتر جمع کردم که کسم بيشتر با دستش تماس داشته باشه و سرمو کج کردم که گردنمو هم بخوره.
با هر دوتا دستم لای کسمو باز کردم و سه تا از انگشتهای يکی از دستامو کردم تو کسم و سعی کردم اون دوتا انگشت ديگمو هم بکنم تو سوراخ کونم. وای چه کيفی ميداد. خيلی خوشم اومده بود. اون لحظه دوست داشتم به همه کس بدم. يذره که گذشت ديگه کنترل خودمو از دست دادم. ديونه شدم و مشروب رو تا آخر خوردمو حوله حمومم رو پوشيدم و کمربندشو شل بستمو در اتاقو باز کردمو تلو تلو خوران رفتم سمت اتاق دادشم. ديدم اونم صدای موزيکو بلند کرده که مثلا صدا بيرون نياد . از سوراخ کليد در نگاه کردم. چيز زيادی نتونستم ببينم فقط يه سايه بزرگ رو ديوار بود که معلوم بود که اونا دارن رو تخت باهم کشتی ميگيرن. يذره به خودم اومدم. تا ديدم از اون حالت لذت بخش دارم ميام بيرون سريع دستمو بردم لای پام و با کسم و چوچولم يکم بازی کردم که دوباره مثله قبل ديونه بشم. همينطور هم شد. ديگه پشت در آخو اوخم بالا رفته بود. چشمامو باز کردم ديدم هيچيو نميتونم ببينم . چيزی نميخواستم بجز يه کير شق و کلفت. در يه لحظه تصميم گرفتم خودمو رو مقابل کار انجام شده قرار بدم. يه نگاه به بدن لخت خودم انداختم ٫ يه نگاه به دستگيره در کردم و تصور کردم الان تو اتاق داداشم چه خبره و چه لذتی اونجا منتظره منه. دستگيره در گرفتمو اول آروم و بعد يهو درو تا آخر باز کردم.
اونا چون زير پتو بودن در اون لحظه متوجه اومدن من نشدن. صدای آخواوخه دختر رو که شنيدم و کمر دادشمو ديدم که زيره پتو چطور داره دختررو جر ميده باعث شد که ديگه حاليم نشه. درو نيم باز گذاشم و رفتم نزديک تخت. داشتم فکر ميکردم که منم چجوری به اونا ملحق بشم که ديدم دست دادشم يهو از زير پتو اومد بيرون و خورد به من. تا احساس کرد دستش خورده به يه چيزی پتو رو زد عقب و منو ديد که بالای سرش وايسادم. اومد دختررو صدا کنه که بش بگه من اينجام و پاشه که من سريع کمربند حولمو باز کردم. حولم کامل افتاد رو زمين. داداشم تا اينو ديد ناخوداگاه ذل زد به کسم. دستشو گرفتم و گذاشتم رو شيکمم که يعنی منم ميخوام. تو اين حين بوديم که ديدم اون دختره همينجور داره مارو نگاه ميکنه. معلوم بود اونم خيلی حشريه چون اصلا نميتونست چشمامشو خوب باز نگه داره. منم خودم پتو رو يکم زدم اونور و دراز کشيدم و لای پامو باز کردم و چشمامو بستم يعنی کس منم بخور. يذره طول کشيد که داداشم اين مسئله رو باور کنه که خواهرش لای پاشو براش باز کرده و لخت جلو روش دراز کشيده. ولی کم کم قبول کردو دولا شد رو من. اول لای پای منو دستمالی کرد بعد آروم آروم رفت سراغ کسم. منم که ديدم اينجوريه و اون دختره داره از کير بی نصيب ميمونه دستمو بردم سمت سينه هاش.
دست منو محکم گرفت و منم با اون يکی دستم کسشو گرفتم تو مشتم. داداشمم داشت کس منو ليس ميزد. کمرمو آوردم بالا تر که لای پام بيشتر باز بشه که بهتر بتونه کسمو بخوره. هرچی زبونشو بيشتر ميکرد تو کسم منم کس اون دختررو بيشتر براش ميمالوندم. اومدم خودمو اينورو اونور کنم که ديدم داداشم کمرمو گرفت و آروم گفت: تو قمبل کن سمت من و کس اونو براش بخور. همين کارو کردم و چنان قمبل کردم براش که سوراخ کسم داشت پاره ميشد. دو تا دستمو بردم سمت سينه های اون دختره و با آرنجم لای پاشو بيشتر باز کردم و افتادم به جون کس گشاد و خيسش. داداشم اول يکم از اون پشت کسمو ماليد و بعد خودشو خم کرد رو کمر من. فهميدم ميخواد کيرشو بذاره لای پام. منم دولا تر شدم و هر چهار تا انگشتمو کردم تو سوراخ کس دختره و چوچولشو از لای کسش کشيدم بيرون و با نوک دندونام گازش گرفتم.داداشم کيرشو قشنگ تنظيم کرد و گذاشت لای پام و هی خودشو جلو عقب ميکرد. يهو با کف دستش چنتا محکم زد زيره کونم که جاش تا چند روز بعد مونده بود. من که ديدم انگار از کون لخت قمبل کرده من خيلی خوشش اومده همينجور که با کس دختره بازی ميکردم رومو برگردوندم سمتش و آروم بش گفتم: نميکنی تو ؟ ديدم انگشتشو برد سمت سوراخ عقبم و داره سعی ميکنه بازش کنه. منم دوباره شروع کردم کس اون دختر رو خوردن و منتظر بودم که هر لحظه يه کير کلفت شق شده بره تو کونم. یذره گذشت و اين احساس رو واقعا کردم. اول سرشو کرد تو . دردم اومد ولی هيچی نگفتم و سعی کردم حواسمو به کس دختره پرت کنم که داداشم کيرشو تا آخر بکنه تو. ديدم با هر دوتا دستاش لای باسنمو باز کرد. خودشو يکم خم کرد به سمت پايين و آروم آروم تا ته کرد تو. از شدت درد ميخواستم جيغ بکشم. دهنمو کردم تو کس دختره که اگه يهو جيغ هم زدم نشنوه. با دو تا دستام کس دختررو تا آخر باز کردم و اون گوشتای قرمز لای کسشو همرو کردم تو دهنم.داداشمم کيرشو تا ته کرده بود تو و برای اينکه من زياد دردم نياد آروم آروم جلو عقب ميکردش. فقط تا سر کيرشو در مياورد و دوباره تا ته ميکرد تو. کم کم به وجود کيرش تو کونم عادت کردم. وای چه حالی ميداد. هر چی ميگذشت و من بيشتر بهم خوش ميگذشت دستمو بيشتر ميکردم تو کس دختره. ديگه کنترل خودمو از دست داده بودم.
داد زدم:بکن٫ بکن٫ تا ته بکن٫ پارم کن٫ وای چه حالی ميده٫ خوشم مياد٫ خوشم مياد٫ وای نسا فقط بکن...
اينارو که گفتم مثله اينکه داداشمو خيلی وحشيتر کردم. مثله خر ميکرد منو. اصلا رحم نداشت و با چنان قدرتی کيرشو تو کون من جلو عقب ميکرد که صدای شلپ شلپ خوردن بدنشو به کونم ميشنيدم. احساس کردم دارم ارضا ميشم. داد ميزدم. جيغ ميزدم٫ فرياد ميکشيدم و التماس ميکردم که يوقت وای نسه و تا اونجايی که ميتونه فقط منو بکنه. اونقدر کمرمو تکون تکون ميدادم که چندبار کيرش از تو کونم اومد بيرون ولی چون هم لای پام و هم سوراخ کونم خيس خيس بود خيلی سريع دوباره ميکرد تو. ديگه آب کسم داشت ميومد. لنگامو بازتر کردمو کس دختررو گاز ميزدم از لذت. آب کسم اومد. داداشم هنوز داشت منو ميکرد و منم کس دختر رو ميخوردم براش.
کم کم شل شدم. سرمو گذاشتم لای پای دختره. داداشم که فهميد من ارضا شدم اونشو از تو سوراخ عقبم دراورد و گذاشت لای پام. من چون ديگه حال اينکه حتی کمرمو بالا نگه دارم رو نداشتم افتادم رو تخت. ديدم داداشم هنوز ارضا نشده منم برای اينکه هم اون ارضا بشه و هم اون دختره بتونه کيفی رو که کير داداشم بهم داد رو ببره دستمو دراز کردم و حولمو از رو زمين ورداشتم .اون دستمو گرفتم به لبه تخت و بلند شدم. تو آيينه خودمو نگاه کردم ديدم هم قيافم خيلی به هم ريختس هم مثله اين دخترای جر خورده شدم. آروم آروم رفتم سمت در. برگشتم ديدم داداشم همون کاريو که با من کرد داره با اون دختره ميکنه يه لبخند کوچولو زدمو رفتم حموم که يه دوش بگيرم.
این کاربر به دلیل تبلیغ برای همیشه بن شد.
(مدیریت انجمن لوتی)
ویرایش شده توسط: Mail1473
ارسالها: 50
#27
Posted: 23 Feb 2012 01:47
عشق بی خبر
با عرض سلام به کسانی که عاشق شدند ولی نمی تونند به هیچ کس بگن :
داستان من از ان جا شروع شد که پسر عموم بهم گفت که یکی رو دوست داره .منم گفتم برید خواستگاری. اونم گفت تو ام باید بیایی. منم از روی بد بختیم قبول کردم.
خوب یک هفته گذشت ما با خانواده عموم اینا رفتیم خواستگاری نشستیم. اون روز بعد از حرف زدن دو طرف من دست شوییم گرفت رفتم دستشویی. بعداز امدن از دست شویی زن پسر عموم (عروس آینده) رو دیدم یه نگاه محبت آمیزی کرد که انگار داره قلبم رو ازم می گیره یک باره بهش زل زدم اونم به من زل زد من تقریبآ 5/6 دقیقه مستقیما بهش زل زدم بعد خواهر کوچیکش اومد انگار یکی از تنم داره جدا می شه انقدر برام سخت بود. خواهرش که پیدا شد من خودمو به زور اوردم خونه. بعد هی تو دلم میگفتم که اگه یه بار دیگه ببینمش ازش خواستگاری می کنم. تو فکر این بودم که یوهو دیدم داره چایی میاره پسر عموم خندید. اون وقت بود که اشک اشک تو چشمام حلقه زد بعداز اون هی خواستم ازش دل بکنم ولی نمی شد چندین بار بخاطرش گریه گردم انگار یکی رو دارن ازم جدا می کنن .
بعد چند ماه تو خونمون دعوتشون کردیم این بار تو حیاطمون دیدمش. انگار یه چیزی که نه می تونم به کلام بیارم ونه می تونم به کی بورد بیارم. این بارم بهش زل زدم این بار زیاد تر از قبل .طوری بهش نگاه می کردم که انگار می خواهم ازش یه قلب بگیرم اونم به من ای طوری نگاه می کرد بعد از اون فهمیدم که اونم به من عاشق شده. این بار خواهر من مانع دید من شد. آمد گله کرد که چرا چایی رو نمی یارم من هول کردم چایی رو زود اوردم. نمی دونستم بگم بابام منو می کشه اگه نگم میمیرم. به هر حال دل به دریا زدم به هیچ کس نگفتم.
هر روز وضعم خراب و خراب تر می شد بعد از یک سال اونا باهم ازدواج کردند. روز عروسی چند بار شیطان می گفت برم خودمو بکشم می گفتم بعد. اینقدر گریه کرده بودم که دور چشمام سیاه شده بود .اصلا نمی تونستم کاری بکنم انگار واقعا دارند قلبمو ازم می گیرن طوری از ته دلم گریه می کردم که خدا هم به حال من گریه کرد. اون روز توی پارک بزرگی که کنار خونمون بود با تمام قدرت جیییق می زدم. من هیکل ورزیده و باشگاهی دارم. عین شیر نعره می کردم. انگار خدا بهم قدرت شیر رو داده بود من از این که اون دخترو از خودم جدا ببینم خجالت می کشیدم. چون من به مادرم قول داده بودم که هرچی بخواهم به دست می ارم. از اونم خجالت می کشیدم به صورتش مستقیم نمی تونستم نگاه کنم. مادرم متوجه شده بود که من یه چیزیم هست اما من به روم نمی اوردم فقط از خدا می خواستم که منو زود از این دنیاببره واقعا می خواستم دنیا دهان باز کنه و من برم توش.
بعد از ازدواج این دونفر من ازشون فاصله می گرفتم اما پسر عموم منو هی به خونشون دعوت می کرد اخه من با اون مثل یه داداش رفتار می کردم اونم با من قبل ازاین که ازدواج کنه ازم قول گرفته بود که هفته ای 3 بار برم خونشون اونم هروقت منو می دید ازم گلایه می کرد. من می تونستم ماهی یه بار برم چند ماه گذشت من از ناراحتی افسردگی گرفتم. چند بار رفتم دکتر ولی ماجرا رو به اونم نگفتم فقط اون گفت برو پیشت همون کسی که دوستش داری. منم با خودم گفتم که اگه برم پیش اون اونم بیچاره می کنم. پس چند هفته نرفتم خونه شون. دیدم نمی تونم طاقت بیارم رفتم. هفته ای 1 بار می فتم خونشون. نمی دونستم زنش چی فکر می کرد ولی من وقتی اونو می دیدم روحیه م باز می شد انگار قلبمو می دیدم ولی با این همه خدودمو نمی تونستم ببخشم با این حال هر وقت که می رفتم خونه شون مستقیم زول می زدم به چشماش. اونم مثل من ولی هیچ وقت بهش نگفتم دوستش دارم.
اما از چشمام می فهمید انگار اونم که منو نمی دید مثل من می شد. من بعد از این که جریانو فهمیدم خودمو ازش دور کردم اما اون بهم نزدیک می شد. برای مثال برام شارژ یا اس ام اس می فرستاد که نهار دعوتم. زمانی که پسر عموم خونه نبود من وقتی که می رفتم خونه شون به چشماش نگاه می کردم تا آخرین لحظه که از خونشون خارج بشم. اونم مثل من من بعد از این که رابطه مون خوب شد بهش یه لب تاپ هدیه دادم و بهش گفتم دوست دخترم بهش هدیه داده وقتی این حرفو شنید انگار بهش شمشیر زدند ولی من به روم نیاوردم. چشماش پر اشک بود چند وقتی حتی بهم نگاه هم نکرد حتی به هدیه ام هم دست نزد.
یه بار بهش گفتم تو منو چه قدر دوست داری پیش پسر عموم بود انگار چیزی شده بود هم تو دل من و هم تو دل اون نمی دونست چی بگه. از اون طرف پسر عموم گفت اندازه من قرمز شد عین گوجه بود. بعدش همین سوالو پسر عموم از من کرد که تو چقدر دوستش داری؟ من جا خوردم ته ته پته کردم گفتم اندزه تو. خندید گفت اوکی منم تورو دوستش دارم. از اون به بعد به من علاقه ی خاصی ورزید. منم طاقت نیاوردم گفتم اون هدیه را من براش خریدم اونم خوش حال شد بهم گفت ........
من بعداز اون واسه اینکه از زندگی خودش سیر نشه چند ماهی به شمال رفتم من دیگه نمی تونستم بدون دیدن اون بخوابم تا ساعات 4 صبح بیدار می موندم. هیچ احساس خوبی نداشتم. برگشتم شهر خودمونو سراغ اولین کسی که رفتم زن پسر عموم بود بعد از چند هفته ای خودمو با دوستانم سرگم کردم ولی اگه اونو نمی دیدم نمی تونستم بخوابم. بعد از مدتی احساس کردم می خواد بهم یه چیزی بگه فکر کردم می خواد بگه دیگه پیشش نرم اما بهم گفت هر روز به دیدنش برم. منم از خدام بود که هر روز بهش نگاه کنم هر روز می رفتم بهش چند ساعتی مستقیم نگاه می کردم اونم همین طور. بعداز مدتی دیدم با پسر عموم بد رفتار می کنه منم بهش گفتم قراره با دوستم سوسن ازدواج کنم اونم حالش گرفته شد چشماش پر اشک شد و از پیشم رفت. منم خیلی حالم گرفته شد وبازم انگار احساس کردم که دارن قلبمو ازم می گیرن.
هیچی بهش نگفتم رفتم به مادرم گفتم می خوام برم مادر گفت کجا؟ منم گفتم هر کجا که شد اونم قبول نکرد گریه کرد و آهی کشید من نمی دونستم خبر داره که عاشق زن پسر عموم شدم. گفت به خدا اگه بهش نگی خودمو می کشم منم گفتم چی رو به کی بگم؟ اونم گفت خودتی برو بگو واللا من خودمو می کشم وای چه حسی داشتم. انگار برای یک ساعت فکر کردم تمام دنیا با من قهره. من داشتم گریه می کردم که مادرم بهم گفت عین خود من شدی فکر کردم اونم روزای منو داشت گفت اره فکرت درسته اگه بهش نگی تا آخر عمر پشیمون می شی اااااااا منم داشتم مغزم می ترکید. انگار تو گلوم چاقو بود نمی دونستم چی بگم. برم پسر عموم نرم مادرمو خودم چیکار کنم. نه نمی تونستم تحمل کنم رفتم خونه شون دیدم تو هیچ کی نیست. خودش بود و خودم. گفتم دوستش دارمممممممم رفتم بوسش کردم با تمام وجودم گریه کردم اونم همین طوری گفت منم تورو دوست دارم وگریه کرد.
دیگه جز خو کشی چیز دیگه ای به ذهنم نرسید بهش گفتم اون گفت اگه این کارو بکنم منم خودمو می کشم وای وای دیگه داشتم می مردم تلخ ترین لحظه عمرم نه نه نه نه نه نمی تونم دووم بیارم رفتم. بهم زنگ زد گفت اگه خودمو بکشم اونم خودشو می کشه بعد برگشدم دیدم داره گریه میکنه طاقت نیاوردم بغلش کردم گفتم تو چرا منو دوست داری؟ آخه همه ی دنیا با من قهره منم با همه ی دنیا هیچ کس منو دست نداره. گفت من عاشقتم داشت تمام وجودم می لرزید تنها کسی که به یادم می آمد مادرم بود مادرمو خیلی دوستش دارم که می گفت خودشو می کشه منم بهش گفتم به مادر زنگ بزنه و بهش بگه که با من حرف زده و اون هم زنگ زد اونم با تمام وجودش گریه می کرد می گفت من حامدو دستش دارم و حامد هم منو دوست داره.
بعد از قطع تلفن بهش گفتم یه قول بهم بده اونم گفت هر کاری بهش بگم قبول می کنه بهش گفتم دیگه اصلا در مورد من پیش ابراهیم چیزی نگه اون اولش یه کم فکرو گفت قبوله. من گفتم برای همیشه خداحافظ و از ته دل بوسش کردم اونم گریه کرد رفتم پیش مادر داشت گریه می کرد من ازش قول گرفتم که هیچ وقت به سراغش نره اولش قبول نکرد بعدش زوری ازش قول گرفتم نه حالی داشتم می مورد توراه یه هو راه و تغییر دادم مستقیم رفتم به فرودگاه و بلیط انگلیستان گرفتم بعداز دو ساعتی مادرم زنگ زد. بهش گفتم دیگه بهم زنگ نزنه. تو هواپیما بودم تا به انگلستان رسیدم نمی دونم چی کار کنم. رفتم هتل تو هتل با یک خانوم عین زن پسر عموم رو دیدم بهش سلام کردم گفتم از ایران اومدم و جریانو بهش گفتم اونم گریه کرد و ورفت یی چایی خوردیم اونم رفت دیگه تو انگلستان یه پسر تک و تنها بودم برگشتم الان تو ایران و در تبریز هستم . و از هیچ کس خبر ندارم .
این بود خاطره خوب ، بد ، تلخ من بی کس
خدایا
آنکه در تنهاترین تنهاییم تنهای تنهایم گذاشت
در تنهاترین تنهاییش تنهای تنهایش نذار