انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
داستان سکسی ایرانی
  
صفحه  صفحه 6 از 21:  « پیشین  1  ...  5  6  7  ...  20  21  پسین »

بهترین داستان های و خاطرات سکسی را اینجا بخوانید


مرد

 
هر شب تنهایی
نمی دونم از کجا شروع کنم ؟! نمی دونم چی شد که زندگی از من آدمی ساخت که نبودم !
اسمم " بهار " و سنم 30 ساله... نمی گم ملکۀ زیباییِ جهانم ولی به دید اطرافیان زن خوشگل و جذابی هستم و البته بسیار Baby face
از وقتی 17-18 ساله بودم پسر عموم منو میخواست ...چندین سال اومدن و رفتن تا بالاخره پدرم ( که آخرش هم نفهمیدم دلیل اصلیِ مخالفتش چی بود ) با ازدواج من و پسر عموم (بهرنگ) موافقت کرد...تو اون چند سالی که بهرنگ دنبال من بود منم کم کم بهش علاقه مند شده بودم و بعد از ازدواج هم این علاقه بین ما بیشتر شد ...همه چیز روزهای اول خوب بود ...ولی کم کم حضور بهرنگ تو خونه کمرنگ شد .


بهرنگ مهندس عمرانِ و به کارش خیلی علاقه داره...خلاصه که من هرروز تنها و تنهاتر شدم حتی تو خیلی از مراسم و مهمانی ها تنها شرکت میکردم جوری که حتی خیلی از دوستان یا آشنایان دور که خیلی از حال هم باخبر نبودیم فکر میکردن من هنوز مجردم!
این تنهایی باعث شد که من زمان زیادی رو پای اینترنت و FB بگذرونم و دوستان قدیمی و دوران دانشجوییم رو پیدا کردم و سرم رو با اونا گرم کنم...و اینو هم بگم که اصلاً فکرم سمت خیانت و این حرفا نبود...تا اینکه یه روز تو FB یه درخواست دوستی دیدم که نظرمو جلب کرد چون اسم طرف برام آشنا بود ، ولی هر چی به عکسش نگاه میکردم نمیشناختمش...درخواستشو قبول کردم و براش مسیج دادم که منو میشناسه یا نه ؟! اشتباه نکرده بودم یه جورایی فامیل بود البته یه فامیل خیلی خیلی دور که منو چند باری تو مراسم عزا و عروسی دیده بود ولی من خدایی اش ندیده بودمش یا نمیدونم اگه هم دیده بودمش یادم نبود!


اسم این دوست جدید " احسان " بود. من که اکثر وقتم حتی شبا تا دیروقت به تنهایی میگذشت حالا دیگه اصلاً احساس تنهایی نمیکردم ...دائم با احسان در حال چت کردن بودم یه جورایی حس خوبی بهش داشتم...احسان هم مهندس عمران بود! ولی واقعاً برام وقت میذاشت و از وقتی که شماره موبایلشو بهم داد هروقت دلم میگرفت و بهش sms میدادم بلافاصله جواب میداد...بعد از مدتی که از آشناییمون گذشت تصمیم گرفتم بالاخره برم و ببینمش ...تو یه کافی شاپ قرار گذاشتیم. مثل دختر مدرسه ای ها دلشوره داشتم یا شاید هم عذاب وجدان! بعد از دیدنش حس بسیار خوبی داشتم نمیدونم یه حس آرامشِ لذت بخش ولی از طرفی هم همش فکر میکردم اشتباه کردم که رفتم دیدمش...
زیاد دیگه لفتش نمیدم...چند ماه از آشناییمون گذشت...تا اینکه حدود دو هفته پیش من و بهرنگ سر یه موضوع مسخره با هم حرفمون شد اونم انگار از خدا خواسته یهو نصفه شبی درِ خونه رو محکم کوبوند بهم و رفت...ته دلم همش یه حسی بهم میگفت این دعوایِ ساختگی رو عمداً جور کرده تا از خونه بزنه بیرون! اصلاً از موقعی که اومده بود خونه یه حالی بود...خیلی حالم بد بود و نمیدونم چرا بغض داشتم اصلاً دیگه مغزم کار نمیکرد !
زود تلفنو برداشتم و زنگ زدم به احسان که " پاشو همین الان بیا اینجا " ! خیلی تعجب کرد ولی بالاخره قبول کرد که بیاد...


یه چیزی تو وجودم گُر گرفته بود...زود رفتم و لباسم رو عوض کردم..خونشون نزدیک بود و بعد از 10 دقیقه رسید. وقتی اومد تو و نشست انگار هر دومون معذب بودیم...بلند شدم و رفتم نشستم کنارش...چشماش پُر از خواب بود. بهش گفتم احسان میخوای بری بخوابی؟
گفت که خیلی خسته است و فردا هم صبح زود باید سرِ کار باشه و فقط اومده که فکر نکنم براش اهمیت ندارم و ازم خواست که اگه حالم بهتره بزارم بره...ولی من نمیخواستم بره! گفتم احسان همین جا بخواب قول میدم بزارم بخوابی و صبح هم به موقع صدات میکنم که بری فقط امشب پیشم بمون نمیخوام تنها باشم...قبول کرد.
گفتم بره تو اتاق خواب و بخوابه ازم پرسید " خب تو چیکار میکنی؟" گفتم من میخوام تلویزیون نگاه کنم...که گفت نه دیگه نمیشه، مهمون دعوت میکنی بعد نمیخوای کنارش باشی؟! دستمو گرفت و گفت خب اتاق خواب کدوم طرفه؟ منم درست مثلِ یه عروسک کوکی بردمش سمت اتاق خواب...رو تخت دراز کشید و گفت بیا اینجا تو هم کنار من بخواب.
رفتم کنارش با فاصله دراز کشیدم...برگشت به طرف من و با دستش منو کشید تو بغلش ...واااااای خیلی حال عجیبی داشتم...گیج بودم ولی مقاومتی هم نمیکردم...به خودم که اومدم گرمایِ لباش رو حس کردم و منم با تمام وجود بوسیدمش... زبونش رو کرد تو دهنم و منم حسابی لباشو گاز گرفتم همین طور که داشتیم با ولع همدیگرو می بوسیدیم دستش رفت سمت سینه هام و شروع کرد به مالش سینه هام ...یواش یواش


دکمه های بلوزم رو باز کرد و لباش رو از روی لبام سُر داد سمت گردنم و بعد هم شروع کرد به خوردن سینه هام ...نوک سینه هامو که گاز گرفت دیگه صدایِ آه و نالم بلند شد... همین طور که سینه هامو میخورد دستش رو آروم کرد تو شرتم ...فکر کنم کسم خیسِ خیس بود! با دستش کسمو میمالید و با دندوناش سینه هامو گاز میگرفت...سرشو کم کم برد پایین و شکمم رو لیسید تا روی شرتم...پاهامو آروم داد بالا و شرتم رو در آورد یه نگاه تو چشمام کرد و گفت "آره؟" سریع گفتم " آره احسانی ، آره! " شروع کرد به خوردن کسم ، دو طرف کسم رو با دستاش باز کرده بود و زبونشو کرده بود تو کسم و یه جوری کسمو خورد که واقعاً بهم حال داد ! بعد انگشتشو کرد تو کسم و همین جور هم کسمو میخورد دیگه صدام حسابی بلند شده بود تا اینکه ارضا شدم و ولو شدم رو تخت ...اون قسمت از ملحفه که زیرم بود خیسِ خیس شده بود! همونطور بی حال افتاده بودم که کیرشو تو کسم احساس کردم...خیلی با آرامش کیرشو تو کسم عقب و جلو میکرد و خم شد و باز هم منو بوسید...نمیدونم چقدر طول کشید تا اونم ارضا شد ...تموم اون لحظات من غرقِ لذت بودم!



بعدش دوتایی بلند شدیم و رفتیم حمام و خوابیدیم...صبح که بیدار شدم داشت با عجله آماده میشد که بره سرِکار فقط چند دقیقه دیدمش و حتی حرفی هم نزدیم...ظهرش بهشsms دادم جواب نداد...چند بار زنگ زدم بازم جواب نداد دلم براش شور میزد...تو همین احوالات بودم که یهو در باز شد و بهرنگ اومد تو... مسلماً خب باید میومد خونه ولی نمیدونم چرا از دیدنش تعجب کردم! اومد به طرفم منو بغل کرد و از رفتار دیشبش عذرخواهی کرد و برام توضیح داد که یه مشکل کاری اعصابشو بهم ریخته بوده و دیشب هم خیلی داغون بوده رفته بوده خونه برادرش و همونجا خوابش برده ( که البته بعداً تحقیق کردم و فهمیدم که راست گفته ) و الانم متاسفه...من همین جوری تو بغل بهرنگ انگار تازه داشتم میفهمیدم که چه غلطی کردم! من واقعاً بهرنگ رو دوست داشتم و دارم و نمیدونم چرااااا اون اتفاق بین منو احسان افتاد؟!


یه چند روزی گذشت دیگه به احسان زنگ نزدم پیش خودم شرمنده بودم و از دیدن بهرنگ خجالت میکشیدم...چند روز پیش خودِ احسان بهم زنگ زد و گفت که اونم پشیمونه و نمیدونه چرا با یه زن متاهل رابطه برقرار کرده ازم خواست همه چیزو فراموش کنم ... منم واقعاً میخوام همه چیزو فراموش کنم و به چشم یه اشتباه بزرگ به این جریان نگاه کنم.
من واقعاً زن ناجوری نیستم حتی هیچ وقت به مرد دیگه ای غیر از بهرنگ فکر هم نکردم...نمیدونم چی شد که اون اتفاق لعنتی افتاد... تو این دو هفته خیلی حال روحیم خرابه با خودم درگیرم و نمیدونم باید چیکار کنم...من بهرنگ و زندگیمو دوست دارم ...کاش میشد زمان رو به عقب برگردوند...من واقعاً پشیمونم...ولی‌ فکر کنم اگه بازم فرصتش پیش بیاد به احسان کوس بدم...من یه جنده ام؟ خدایا نه‌ من جنده نیستم فقط به دو تا کیر علاقه پیدا کردم..این جندگی نیست ،می‌دونم که نیست،پس این پشیمونی چیه؟ ...دادن رو دوس دارم،بازم می‌دم هر چی‌ باداباد.نوشته بهار
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
0.0 (طنز)
سلام عرض شد خدمت دوستان گل سایت
اول از همه خواستم بگم یه نویسنده خوب دیگه (که خودم باشم)به جمعتون اضافه شده ولی پشیمون شدم پیش خودم گفتم شایدفکر کنید از دماغ فیل افتادم و از خود راضیم پس همون بهتر ک نگم شماهم شتر دیدین ........... ... من که ندیدم شما هم گوه میخورید دیده باشید!!!
دوم اینکه این داستان خیلی خیلی جدی و البته واقعی هستش به جون همه اونایی که از این داستانهای واقعی که واقعا واقعی هستند میذارن قسم! چی گفتم اصلا!!!
یعنی مدیونین اگه فکر کنین یک درصد دروغ توی این داستانه...بله!!!!
سوم اینکه ........ نه همو دوتا بستونه بریم سر خود داستان


من سعید هستم (اگه یه کلمه توی داستان واقعی باشه همین اسممه) این داستان برمیگرده به چندسال پیش اینکه الان چند سالمه یا اون موقع چند سالم بوده به شما اصلا ربطی نداره راستی تا یادم نرفته یه کوچولو از خودم بگم که برید تو حس داستان البته اینی که میگم حتی حدودی هم نزدیک به خود واقعیم نیست ولی بخوام خیلی دقیق بگم فکر میکنید دروغ میگم من هیکلم بد نیست مثل اینام که تو کشتی کج نشون میدن انگار ده سال بدنساز بودم (البته بخوام دقیق بگم باید هیکل راک ضرب در شش بکنین تا حدودا شبیه من بشه اما شما به همون کشتی کج بسنده کنید) چهرهمم بدی نیس برد پیت و ممدرضا گلزار باهم جمع کنین (ضرب در شش) میشه حدودا من!!! فقط تنها مشکلی که دارم سایز کیرمه که حس میکنم خیلی کوچیکه همینم باعث شده اعتماد به نفسم کامل از بین بره حتی چندبار تا پای سکس میرفتم ولی لحظه آخر بخاطر خجالتی که از کوچیکیه کیرم داشتم فرار میکردم حالا اینکه کیرم چه اندازه اییه تو داسنات متوجه میشید
اون سال سوم هنرستان رشته الکترونیک بودم اونم هنرستان نمونه کشوری ابوذر اصفهان(اینم واقعیت داشت آقا شرمنده سعی میکنم دیگه تکرار نشه) یه روز داشتم از هنرستان برمیگشتم اتفاقی اون روز تنها بودم که یه پرادو کنار خیابون ایستاد صدا زد : آقا بخشید آقا . من که عمرا فکر نمیکردم با منه داشتم راهمو ادامه میدادم که باز اومد صدا زد : آقای محترم با شما ام چرا جواب نمیدی؟؟؟ من یه نگاهی به دور و اطرافم کردم پرنده هم پر نمیزد چه برسه به آدم یه نگاه به راننده کردم دیدم یه دختر خانم لاغر اندام و شدیدا خوشکل ( به مرگ همه اون نویسنده ها که گفتم اگه دروغ بگم ) با یه میک آپ ملایم بود گفتم خانم اشتباه گرفتید من آقا هم نیستم چه برسه به آقای محترم یه لبخند خیلی ناز زد که خوشکلیش دو صد چندان کرد گفت میشه یه لحظه سوار بشید؟



یه فکری با خودم کردم دیدم دانشمند هسته ایی که نیستم بخواد ترورم کنه بچه مایه هم نیستیم بخواد گروگانمون بگیر فقط اگه بتونه کلیه هام و ... در بیاره که به اون لبخندی که زد میارزید به قول بچه های سایت دل زدیم به دریا ( آخه تو داستانها هرکی دلشو به دریا زده بد ندیده گفتم بذار منم یه امتحانی میکنم حالا کدوم دریا و شرایط زدن دل به دریا رو نمیدونم) اما گفتم بشرط اینکه یه بار دیگه لبخندت رو ببینم !!! خلاصه سوار شدیم و ایشون هم راه افتاد تو راه یه کم از خودش گفت اسمش النازه حدودا هم سن بودیم البته شدیدا پولدار بودن گفتم خب با بنده چه امری دارید؟؟؟ گفت با دوستاش شرط بسته که میتونه تو خیابون یکی پیدا کنه اسکولش کنن!!! گفتم یعنی اون بدبختی که قراره اسکول بشه منم دیگه ؟گفت اولش بله ولی الان دیگه نه آخه از تو خوشم اومده میخام بیشتر با تو آشنا بشم داشتیم همین حرفهارو میزدیم که دیدم رفت تو پارکینگ یه خونه ،خونه که نمیشد بگی بی شرف از کاخهای خدا بیامرز شاهمون (خدا لعنتش کنه ) هم بزرگتر و قشنگتره حیاط کامل چمن بود یه استخر جلوی ساختمان بود که از یه آب نمای خیلی شیک آب وارد استخر میشد از حیاط رد شدیم و وارد ساختمان شدیم خونه دوبلکس بود با یه چیدمان خیلی شیک و گرون نشستم روی مبل


گفتم: پس کسی خونه نیست
- نه خیر رفتند مسافرت
- به سلامتی کجا تشریف بردن؟؟؟
- تور اروپا
- باهاشون تماس گرفتید سلام منم برسونید و بگید التماس دعا ما رو یادشون بره
- چشم تو فکت خسته نشد این همه حرف زدی؟(توی ماشین هم زیاد شوخی کرده بودم)
- خودم خسته شدم ولی این فک بی پدر سهمیه بنزین جانبازی داره خستگی تو کارش نیس
- بمیری که این....
- انشالله
- کوفت دارم حرف میزنم
- ببخشید حالا مگه چی گفتم که فوری دستت روی بچه بلند میکنی نمیدونی بچه زدن نداره. آهان راستی الان من این جا چیکار دارم باید خونه بشورم باید پاک کنم چیکارباید بکنم؟
- اگه یه لحظه زیپ دهنت ببندی میگم خدمتتون


- (واسه اطمینان یه نگاه پایین انداختم بعد گفتم)من شلوارمم زیپ نداره چه برسه به دهنم
رفت از تو آشپز خونه شربت آورد (مثل همه داستانها لابد از قبل آماده داشتن دیگه ) شربت که آورد گفتم :آقا سعید خدا بیامرزدت خوب پسری بودی حیف که جوون مرگ شدی
- چی میگی؟
- هیچی مگه توی این شربت داروی خواب آور نریختی؟
- داروی خواب آور برای چی؟
- تا من بیهوش کنی بعد کلیه هام در بیاری بفروشی بخدا من سنگ کلیه دارم اندازه توپ فوتبال
- چی داری میگی؟ بفرمایید شربت
- خیلی ممنون، اشهدو ان لا الله...
- چی میگی چته؟
- هیچی دارم اشهدمو میخونم که الان قراره دیگه جوون مرگ بشم
- حالت خوبه تو؟
- ب بخدا من ایدز دارم کلیه هام غیر قابل مصرف اند بخدا به زحمتی که واستون داره نمیارزه
شربتی که برداشته بودم یه نفس خوردم چشمهام بستم .......یک دقیقه .....دو دقیقه .......سه دقیقه ... آروم چشمهام باز کردم (انگار قسمت نبود کلیه هام بفروشن ) دیدم با تعجب داره منو نگاه میکنه گفت : چته تو ؟؟؟


- من هیچی چیزیم نیس چرا بیخود برای بچه مردم حرف درمیارید من چیزیم نیس نگفتی برای چی من اینجام
- بده اومدی اینجا
- نه فقط میخام بدونم قراره کجارو تمیز کنم راستی استخرم میتونم بشورم فقط اگه خوب پول بدید از کجا شروع کنم؟
- بمیری که....
- شما دعای دیگه ایی بلد نیستی در حق ما بکنی
اومد کنارم نشست تقریبا نزدیکم بود گفتم:
- نگفتید من اینجا چیکار دارم کجا باید بریم که من کارم شروع کنم
- شما نمیخواد کاری بکنی جایی هم نمیخواد بری من همین جا کارت دارم
- آخه من هنوز نفهمیدم اینجا چیکار دارم .....
داشتم حرف میزدم که یک دفعه لبهاش رو روی لبهام حس کردم با تعجب نگاهش کردم دیدم چشمهاش بسته تو این عالم نیست اصلا!!! با چشم ابرو اومدنو دست تکون دادنو خواهش یه لحظه ... خودمو ازش جدا کردم دیدم عصبانی شد و بد داره نگاه میکنه گفتم : من فهمیدم قراره اینجا چیکار کنم.


لبم چسبوندم به لبهاش خواستم لب بگیرم که الناز نتونست جلوی خنده خودش بگیره منو یه هول کوچولو داد دیگه فقط میخندید....... یه کم گذشت خودشو جمع کرد اومد دوباره لبم بوس کرد باز شروع کردیم همینطور که ازش لب میگرفتم خوابید روی مبل منم همراهیش میکردم بعده .... دو ... سه ..... ساعت که لبش خوردم شروع کردم به در آوردن لباسهاش (شرمنده یادم رفت بگم لبهاش خیلی شیرین و عالی بودمثل همون داستانها ) روپوش باز کردم زیرش یه تاپ زرد جیغ پوشیده بود برام عجیب بود آخه اصلا با تیپش نمیخوند پرسیدم چرا؟؟؟ گفت این دیگه به عــشـــــــــقـــــــــــــه ســــپــــــاهـــــــــانــــــــه ( همه دست جیغ هورااااااااا) اونم در آوردم سوتین هم نداشت شروع کردم ب خوردن سینه هاش (سایز سینه 10000 همه اون نویسنده ها رو کفن کنم اگه دروغ بگم) بعد از سه .... چهار ...... ساعت سینه خوری رفتم پایینتر و شلوار لی که پاش بود خیلی سریع درآوردم رون پاهاش میخوردم و میامدم بالا (آقا تا دیر نشده بگم بدنش سفییــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــیید سفیییییییـــــــــــــــــــــــــــــیییید بود) از روی شرت شروع کردم خوردن کسش ( جای همه شما خالی کسش یه طعم و بوی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی عالی داشت دقیقا مثل همه اون داستانها مرد نیستم اگه اینا که میگم راست باشه همینو میگن دیگه ؟؟؟؟؟؟ ) بعد چهار ..... پنج .... ساعت که کسش خوردم و اونم حدودا صد بار ارضا شد ( هرکدوم هم با آه و ناله و لرزش هشت ریشتری به جان شما قسم ) تازه یادم اومد هنوز شرت پاشه درش آوردم یه نگاه معنی داری بهش کردم گفت چته؟؟؟ گفتم هیچی شما اینقد حال کردی ولی من هنوز همه لباسهام تنمه



اومد ازم لب گرفت ولی زود خودش کشید عقب گفتم چیه گفت حداقل صورتت تمیز میکردی گفتم کس تو اینجوریم کرده پریدم روش و ازش لب گرفتم قیافه خیلی خنده داری داشت اون لحظه کم کم لباسهام در آورد وقتی کیرم دید تعجب کرد ولی چیزی نگفت حدود پنج ..... شش ..... ساعت کیرم توی دهنش بود و داشت ساک میزد (مرگ شما اگه دروغ بگم ) بلندش کردم گفتم بسه به پشت خوابوندمش کرم برداشتم زدم به کونش ( نمیدونم کرم از کجا اومدش ) خواستم بکنم تو که گفت چیکار میکنی بیا از جلو ( پیش خودم گفتم نکنه دختر باشه میخواد زوری خودش به من قالب کنم گفتم اول امتحان مینم ببینم دختره یا نه بعد فکر کردم باید از خدامم باشه الناز زنم بشه نه!!!!!!!! ) خلاصه اومدم بکنم تو که باز صداش درآومد گفتم دیگه چیه گفت اول بازش کن بعد گفتم آخه این کیر کوچولوی ما که دیگه این حرفارو نداره یه انگشت کردم تو دیدم خیلی تنگه ( دیگه نمیدونم به چی قسم بخورم که دارم راست میگم ) بعد شد دوتا انگشت ...... سه تا انگشت ..... چهار تا .......... مشته بسته ............... با ساعد ....... آرنج ......... گفتم بسه دیگه کیرم گذاشتم روی کسش یه فشار آوردم سرش رفت داخل آروم آروم داشتم کیرم فرو میکرد قبل از اینکه تموم کیرم توی کسش بره حس کردم جایی تنگ گیر کرده کمی فشارم بیشتر کردم تا رد شد دیگه مطمئن بودم همه کیرم توی کسشه ولی نمیدونستم اصلا حال میکنه یا که نه من داشتم حال میکردم همینجور داشتم تلنبه میزم که نگاهم افتاد به صورتش و کیرم دیدم که از دهنش زده بود بیرون نگو اون تنگی که دور کیرم حس کرده بودم گردنش بوده منظره جالبی بود یه جورایی همزمان با کردش واسم ساک هم میزد تازه کیرم نسبت به موقعی که ساک میزنن برعکس بود که دیگه برام خیلی جالب بود ( کیر سرشو میکنن توی دهن ساک میزنن اما الان سر کیرم از دهنش بیرون بود ) حدود شش...... هفت .... ساعت کردم گفتم خسته شدم پوزیشن تغییر بدیم بهتره به پشت خوابید منم از پشت کردم توی کسش باز شروع کردم به کردن



اینقدر ادامه دادم که خسته شدم باز تغییر پوزیشن دادم خلاصه توی انواع و اقسام پوزیشنها کردمش تا حس کردم آبم میخوا بیاد کیرم کردم توی دهنش فکر کرد میخوام ساک بزنه اما وقتی آبم اومد حالش بد شد خواست کیرم از دهنش در بیاره ولی من به زور نگهش داشتم و تا ته آبم توی دهنش خالی کردم و بیحال روی تخت دراز کشیدم ( ما سکسمون روی مبل شروع کردیم چی شد که الان روی تختم برای خودمم عجیب بود دیگه قسم نمیدم میگم کون لقتون که فکر میکنین من دروغ میگم ) بعد این که کارمون تموم شد رفتم پایین تا لباسهام بپوشم الناز هم اومد گفت خیلی خیلی خیلی این سکس براش لذت بخش بود ( کون لقتون من دروغگو نیستم )تازه شماره منو گرفت گفت میخواد با هم دوست بشیم چون دلش نمیخواد این تجربه بینظیر همین یکبار باشه قبول کردم بعدم با خواهش زیاد قبول کردم منو برسونه
کییییییییییون لق همه شماهایی که میخواین بگین این داستان خیالیه این داستان از خود شما هم واقعی تره
شرمنده میدونم خیلی زیاد بود ولی دوس داشتم شما هم این خاطره خونده باشید. بله!!!!!! خاطره اینجوری هم مپل این نداده ها نگاه نکنین کس شعر گفتنه منم تمومی نداره
اگه دوست داشتید بگید تا خاطرات بیشتری از سکسهای خودم و الناز براتون تعریف کنم.نوشته سعید
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
جسیکا
سامان هستم مقيم فرانسه كه در حومه پاريس زندگى مى كنم. ٣٨ ساله و اهل ورزش هستم و بدنم خيلى عضلانى نيست. چهره ام جذابه و صورت استخوانى و به ايتاليايى و اسپانيايى شبيه هستم. و بى نهايت به لباس و اودكلن اهميت مى دهم.

سال گذشته دوستم مریم كه پرستار هست و يك فرزند هم داره بهم زنگ زد و گفت با يك خانم كانادايى كه هم رشته هستند حدود ١ ساله از طريق فيس بوك اشنا شده و اين خانم چند مدت ديگه كه برا تعطيلات مى ايد اروپا چند روز هم برا ديدن مریم مى ايد پاريس و چند هفته ديگه و به همين خاطر از منم دعوت كرد تا دور هم باشيم. منم گفتم باشه... ( كسانى كه خارج هستند مى دونند كه اين گونه دوستيابى خيلى نرماله) .



گذشت تا اينكه مریم چند هفته بعد زنگ زد و گفت كه جسيكا ٣ روزه كه امده و منزلم هست امشب بيا شام با ما باش. از شانس بعد اون شب من تا ساعت ٦ سر كار بودم و بعدش هم بايد مى رفتم تمرين. خلاصه عذر خواهى كردم و مریم هم با ناراحتى خداحافظى كرد. فرداى اون روز در محل كار وقت نهار ديدم مریم برام مسيج گذاشته كه سامان جسيكا ساعت ٧ شب مى خواهد بره شب پاريس را ببينه و احتمالا مشروبى هم بخوره ولى شهر را بلد نيست و از طرفى هم من نمى توانم بچه ام را خانه رها كنم و صبح زود هم بايد برود مدرسه...خلاصه از من خواهش كرده بود كه جسيكا را ببرم بيرون. چون شب قبل نرفته بودم ديدم اگه باز نه بگم ديگه واقعا ناراحت ميشه . مسيج دادم باشه ساعت ٨ شب بگو اماده باشه ميام با ماشين دنبالش.



بعد از كار رفتم خونه و دوش گرفتم و ته ريشم را مرتب كردم و كت و شلوار و ادكلن و ...

ساعت حدود ٨ بود كه رسيدم منزل مریم با برخورد گرم مریم و جسيكا روبرو شدم . جسيكا يك خانم حدودا ٣٤ ساله نسبتا زيبا ، قد متوسط و و سينه و باسن نسبتا بزرگ ولى سفت. چهره اش خيلى دوستانه و وقتى صحبت مى كرد چشماش برق مى زد و با حرارت و گرمى صحبت مى كرد.

با خدا حافظ از ليلا رفتيم داخل شهر و نشستيم يكى دو تا مشروب زديم و كم كم بهش نزديك شدم و بوسش كردم و ديدم اون هم مايل هست البته اينجور نيست كه خارجى ها سريع لب بدهند ولى تصورم اينكه چون مریم منو بهش معرفى كرده بود بهم اعتماد كرد و از طرفى مى دونست كه فقط دو سه روزى پاريس هست و بعدش بر مى گرده كانادا. خلاصه كمى كه مخش را زدم به دعوتم رفتيم خونه من تا بعد از يكى دو ساعت با هم بودن برسونمش منزل مریم.



و اما قسمت اصلى ماجرا :

قدم اول كه گذاشتيم داخل خونه مثل اينكه هر دو منتظر اين لحظه بوديم. چسبوندمش به ديوار زل زدم به چشماى سبزش دستام روى باسنش و لبشو مى خوردم و گوش و گردنش را مى بوسيدم و اونم نفس نفس زنان لبام رو مى خورد . چرخوندمش سمت ديواريكى يكى لباساشو در اوردم سينه هاشو از پشت تو دستام گرفتم و و محكم از پشت بهش چسبيدم و گردن و شونه هاشو ليس مى زدم و مى خوردم كه ناله اش در امده بود ... شلوار جينش را تا به زحمت در اوردم دو تا لمبه گرد و خوش فرم افتادند بيرون كه يك بند نازك شورت تانگ از وسط انها رد شده بود. امد بر گرده به سمتم نگذاشتم و نشستم پايين پاهايش طورى كه ٢ تا باسن خوشكلش جلو صورتم بود رنگ پوستش و موهاى بلوندش كه تا كمرش ريخته بود ديونه ام مى كرد دست گذاشتم روى لمبه هاش ، بازشون كردم و بوسيدم و بوييدم و شورتش را كه بندش دقيقا از وسط كسش رد شده بود را اهسته كشيدم پايين و رفتم وسط پايش و يك از پاهاش را كمى بالا اوردم و روى شانه ام قرار دادم واى ى ى ى ى شروع كردم با ليس زدن كسش ، زبونم را از نزديك سوراخ كونش تا بالاى كسش مى كشيدم و بالاى كسش كه مى رسيدم چوچوله هاشو گاز كوچولو مى گرفتم و مى مكيدم و اون با قدرت هر چه تمام تر مو هايم را مى كشيد و مى لرزيد و دايم مى گفت اوه ه ه مى ى ى ى گادددددد ، فاك ك ك ك ك ... Wowwwww پاشو از روى شونم برداشتم و باز نشستم پشتش در حالى كه ايستاده بود كمى خم شد و صورتم را كاملا كردم وسط باسنش و با زبونم تا مى تونستم كونش را ليس زدم كه ديگه از فرط شهوت ناى ايستادن نداشت...

بغلش كردم و بردمش رو تخت همان طور كه روى شكم خوابيده بود يك بالش بزرگ گذاشتم زير شكمش طورى كه كونش به سمت بالا خم شد و از كشو كمد لوشن ماساش برداشتن و نشستم پايين زانو هايش خداى من چى مى ديدم داشتم با ديدن كونش ديونه مى شدم شروع كردم چرب كردن كونش و هر از چند ثانيه با يك دستم كاملا شيار كونش را مى ماليدم تا بالا ، ناله اش رفته بود بالا ، تو همون حالت با ملايمت موهاشو كشيدم كه باعث شده سينه هاش بالا امد و با دست ديگم كه اغشته به لوشن بود شروع به چرب كردن سينه اش كردم كه تو دستام مى لغزيد دراز شدم كاملا روى كمرش طورى كه هنوز سينه اش توى دستم بود و كيرم وسط چاك كونش و گردنش را مى خوردم و لب ازش مى گرفتم ...ديوانه شده بود طورى كه بعد از چند دقيقه كه كيرم را جلوى صورتش گرفتم مثل ادمى كه چندين ساعت توى صحرا از گرما هلاك اب باشه كيرم را گرفت و استادانه ساك مى زد و برام مسجل شده بود كه مى خواهد كم نياره ١٥ دقيقه روى تخت دراز كشيده بودم و اينقدر كير، زير كير ،تخم هام ،باسن و سوراخ كون را خورد كه يك ان از خود بى خود شدم و هلش دادم عقب و به روى شكم خوابوندمش و نشستم پايين زانوهاش باز و كيرم را از پشت گذاشتم داخل كسش و با دست لمبه هايش را باز مى كردم و تماما از كس مى كشيدم بيرون و با يك ضرب محكم مى كردم داخل طورى كه لمبه هاش مى لرزيد و دايم داد مى زد مى گفت سامااااااااان فاك مى هاردر ( محكم تر بكن سامان)



١٠ دقيقه كه گاييدمش برش گردوندم و پاهاش را گذاشتم روى شونه هام چند بار با ريتم ملايم خيلى ى ى ى اهسته تمام كيرم را مى كشيدم بيرون و محكم جا مى زدم و به چشاش زل زده بودم طورى كه ناخنش عضلات كتفم را خراش مى داد و جرى تر مى شدم كه ديدم داره محكم تر از قبل بازو هام را فشار مى داد و نفس نفس مى زد و داد مى زد فاك مى ، هاردر ، هاردرررررررر (بگا ااااااااا منو محكم تر محكمترررررررر) متوجه شدم از حالت صورتش كه ارگاسم شده منم سرعتم را زيا كردم برا ٣/٤ دقيقه اينقدر محكم تلمبه زدم كه بعد از چند لحظه ابم امد و تمامش را ريختم تو كسش و خيس عرق تو بغل هم ولو شديم تا چند دقيقه سكوت بود كه با صداى زنگ تلفن كه مریم بود به خود امديم و جواب تلفن را دادم و گفتم جسيكا اكى هست و تا سى دقيقه ديگه مى رسونمش خونه ... بعد از مرتب كردن سرو وضعمون جسيكا را رسوندم خونه مریم و خداحافظىد كردم. توى راه جسيكا مسيج داد كه:

"Dear Saman, You are awesome and i never ever forget tonight"

سامان عزيزم تو خيلى خوب هستى و من هرگز امشب را فراموش نخواهم كرد.



مریم چند مدت بعد كه ديدم بهم چشمك زد و گفت جسيكا خيلى بهش اون شب خوش گذشته مرسى اقا سامان گل ل ل ل

منم قرمز شدم و گفتم خواهش مى كنم .

اميدوارم دوستان شاد و سلامت باشيد در ايران.نوشته سامان
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
↓ Advertisement ↓
مرد

 
معلم زبانم و پاهای زیبایش
من احمد هستم، و 15 سالمه ،من روز های زوج به کلاس زبان میرم تا حالا 7 ساله که کلاس میرم ،طی این چند سال تمام معلم های من مرد بودن تا این یه سال پیش که برای کتاب جدید به کلاس رفتم و دیدم معلم جدید یه زن بود که 24 سالشه و بعد فهمیدم که شوهرم نداره بعد از چند جلسه بعد که تابستون شروع شد اون گاهی اوقات پا هاشو از کفش در می آورد و پا های تقریبا درشت با لاک بنفش داست من پای دخترا رو خیلی دوست دارم و می خام لیس بزنم و هر وقت که پاشو در می آورد من مجذوب پاهای اون می شدم اسمش که بعد ها فهمیدم فاطمه بود .یه روز رفتم کلاس و اون به من گفت که خیلی خوب انگلیسی حرف میزنم و گفت توی ضبط یه متن انگلیسی که برای پایان نامه می خواست با دونفر دیگه کمکش کنم که شمارشو بهم داد که اگه وقت داشتم بهش زنگ بزنم،آخه من برای کنکور میخونم،و یه روز که هوس کردمو یادش افتادم به گوشیش زنگ زدم گفت که باید برم خونشون منم به دروغ به ممانم گفتم با دوستام میرم بیرون بعدم میرم کلاس...



ما ساعت 5 تا6:30 کلاس داشتیم و اون موقع ساعت 3 بود و منم رفتم و نمیدونم چقدر بعد ولی رسیدم خونشون روم نمیشد اما با هر بدبختی که بود رفتم خونه اون خودش تنها بود اما با پدر و مادرش و برادر و برادر زنش که با اونا زندگی میکردن تو یه خونهی بزرگ تقریبا 400 متری بئدن اما اونا همه رفته بودن خونه ی پدر زن برادرش،و یه ساپرت با دامن پوشیده بود ساپورتش رنگ پا بود برای من شربت آورد و بعد از حدودا 10 دقیقه گفت که بریم ضبط کنیم گفتم که بریم اون روی صندلی نشت و من پیش مایکروفون بودم و وسط کار که داشت یه چیزی رو تنظیم میکر با زانو رفتم جلو و وانمود کردم دارم نگای صفحه کامپیوتر میکنم و دستمو گذاشتم روی پاش بعد از یه دقیقه که درست شد باز شروع به ضبط کردن کردیم که از کوچشون صدای دعوا می اومد اون رفت از پنجره نگاه کنه و منم گفتم که چی شده و به بهانه ی نگاه کردن به بیرون رفتم و خودمو چسبوندم بهش بعد از یه چند دقیقه دستامم گذاشتم رو شونه هاش.



دعوا تموم شده بود اما اون همین طور وایساده بود من کمکم فشار میدادم به پنجره که گفت احمد گفتم چیه و یکم خودمو عقب کشیدم و ترسیده بودم گفت بریم کارو ادامه بدیم گفتم بریم گفت از رو کولم بیا پایین تا بریم سرمو انداختم پایین و رفتیم بعد که کار تموم شد ساعت 4 بود گفت وایسا ساعت 5 با هم میریم کلاس گفتم اگه زحمت نیست باشه گفت بیا تا فیس بوکمو چک کنم منم دوبازه به همون شکل روی زانوم وایسادم و دستامو گذاشتم روی پاش بعد از چند دقیقه دیگه دستامو میکشیدم روی رونش که گفت میخوای بریم رو تخت تو منو ماساژ بدی یه دفعه پاشد گفت پاشو منو با زور کشید تو اتاق دیگه و منو خابوند و پاهاشو با ساپرتش گذاشت دهنم کپ کرده بودم بعد گفت بیا کسمو بلیس منم که روم باز شده بود خوابیدم روشو یه دله سیر لباشو بوسیدم بعد کمر به بالاشو لخت کردم یکم سینه هاشو لیسدم وخوردمش که آهههههه میکرد که خیلی بهم حال می داد و بعد دامن و ساپورتش رو کندم و انگشتای پاش که همیشه آرزوشو داشتم با عرق بین انگشتاش خوردم بعد یه دل سیر کسش رو خوردم که ارضا شد کیرمو دراوردم بزارم دهنش اول گفت نمیتونم اما بعد کردم داشت آبم میومد که گفتم بسته چون میخواستم هنوز ادامه داشته باشه بعد گفتم کاندوم دارین گفت تو اتاق دادششم هست ...



رفتم برم بیارم اون جا یه اسپری دوام دهنده دیدم زدم به کیرمو و کاندوم آوردم که اون بندازه به کیرم بعد که داشت کاندوم رو میبست می زدم به صورتش که وقتی آرایش کرده بود قرمزش کرده بود و بعد خواستم بزارم کسش گفت که نه پرده دارم بعد یه دل سیر انگشت و تف زدم به سوراخ کونش و بعد با کیر کونش رو انقدر گاییدم که عرق از سر و روی اون و من میبارید و داد میزد بسته و بعد آبم که داشت می اومد کاندوم رو باز کردم و تمام آب رو ریختم تو دهنه گرمش و بعد دیدم دیره خودمو جمع کردم و گفتم بلند شو بریم کلاس گفت ساعت 7 و تازه باید 6 ساعت بخوابم تا حالم بیاد سر جاش بعد از اون، جلسه بعد که دیدمش احساس میکردم کونش گنده تر شده بعد از هفت جلسه هنوز قسمت نشده باز با هم سکس داشته باشیم اما یه بار که تو کلاس تنها بودیم بوسیدمش این یه داستان واقعیه.نوشته احمد
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
برکات انتخابات ریاست جمهوری ۱۳۹۲
سلام خدمت دوستان خاطره ای که میخوام براتون تعریف کنم مربوط میشه به انتخابات ریاست جمهوری خرداد همین امسال (92) من 25 سالمه و سربازم تو یکی از شهرهای شمالی روز انتخابات به عنوان سرباز نگهبان با اسلحه کلاشینکف دم در یکی از حوزه های انتخاباتی خواهران که تو یه دانشگاهه کوچیک بود از ساعت شیش صبح تا ده شب که رای کشی تموم شد نگهبانی دادم ساعت ده شب که شد به گفتن که در دانشگاهو ببندم مسولای صندوق که همگی زن هم بودن کارمندای امورش و پرورش و فرمانداری بودن قرار شد از ساعت ده شب تا صبح رای ها رو بشمارن و من و اون ماموره کادری که همرام بود سر صندوق باشیم که ناظر باشیم ساعت 12 شب که شد من به کادرمون گفتم من میرم تو یکی از کلاسها میخوابم ته یکی از کلاسها 4 تا صندلیو کنار هم گذاشتم اسلحمم گذاشتم پشت بخاری و خوابیدم و برق و خاموش کردم ...



بعد چند دقیقه دیدم یه نفر در کلاسو باز کرد داره اونم چند تا صندلی میزاره کناره هم و میخوابه اولش فکر مردم جناب سروانه بعد یهو دیدم یکی از همون خانومای چادریع سر صندوقه اونم یهم منو دید شوکه شد من بهش گفتم اوه شما میخواید اینجا بخوابید پس من برم که شما راحت باشید همینطوری که مثلا داشتم میرفتم سر صحبتو باهاش باز کردم یم راجه به خدمتم با هم حرف زدیم سی سالش بود یه خانومه قد بلند و سفید که متاسفانه مجرد بود و هنوز اپن نشده بود ازم پرسید بچه کجایی منم گفتم کرجم و سه ماه نرفتم مرخصی و خیلی سختمه که دوست دخترمو ندیدم اون گفت یعنی چی که سختته منم کفتم همین که شب پیشش نمیخوابم میفهمی که بعد اروم اروم دستمو مالیدم بهش اون گفت داری چیکار میکنی گفتم سربازم بدجوری بهم فشار اومده یهو ازش لب گرفتم دیدم اونم بدش نمیاد کم کم سینه اشو از رو مانتو مالیدم گردنشو اروم اروم خوردم دکمه مانتوشو باز کردم سینه هاشو در اوردم با زبونم لیسیدمشون خیلی حشری شده بود بلند شدم زیپ شلوارمو کشیدم پایین بهش کفتم میخوری اون هیچی نگفت خودش کیرمو در اورد گداشت تو دهنش منم کفتم آههههههههههههههههههه جووووون بخوووور...



یه 5 دقیقه ای خورد بهش گفتم پایین میکشی گفت من که دخترم گفتم از عقب بکنم گفت نه سرو صدا میشه یهو کسی میاد لاپایی قبول کرد شلوارشو کشوندم پاییین اروم کیرمو گداشتم لای پاهاش کیرم به کسش میخورد آههههههههههه چه حالی میداد وااایییی بدجوری هوسه کونشو کردم به زور راضیش کردم یواش میکنم دردت نیاد سرو صدا نشه اروم سر کیرمو گذاشتم سره کونش فشار دادم تو یه جیغه کوچیک زد کم کم بیشتر فشار دادم کونش جا باز کرد کم کم تلمبه هامو تند تر کردم کیرمو تا ته کردم تو کونش اون یواش میگفت آخخخخخخخخخخ آییییی دردم گرفت ولی بکن منم گفتم جوووووون عزیزم آبم کم کم داشت میومد کفتک کجا خالی کنک گفت همشو تو کونم خالی کن منم تا ته تو کونش خالی کردم سریع شلوارامونو کشیدیم بالا ازش تشکر کردم شمارمونو بهم دادیم منم رفتم تو یه کلاسه دیگه خوابیدم مرسی که داستانمو خوندید.نوشته اشکان
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
گردنبند
ساعت حدوده چهار صبح بود، تازه بهش شب بخیر گفته بودم و اونم خوابیده بود اما من خوابم نمیبرد آخه استرس داشتم از پنجره اتاق آسمونو که هنوز رنگ نقره ای تیره داشت رو میدیدم دستام روی سینه ام بود و چشام کاملا باز یه بار دیگه گوشیمو نگاه کردم و چند تا از اس ام اس هاش رو خوندم ...
-فرهاد اگه کسی بیاد چی؟
-هرچی شد پای خودت عشقم
و . . ..


چقدر دیر میگذشت ، داشتم به فردا فکر میکردم که کم کم فکرای ناجور اومد سراغم : ازش فیلم بگیرم؟ نه امکان نداره اجازه بده، خب یواشکی میگیرم؟ نه فرهاد تو نامرد نیستی که از احساسات یه دختر سو استفاده کنی، اونم دختری که واقعا عاشقشی و به خاطرش هر کاری میکنی... پتو رو کشیدم رو صورتم اما خوابم نمیبرد ، باورم نمیشد من فرهاد بیست ساله که تا همین چند وقت پیش با هیچ دختری دوست نمیشدم قراره فردا با زیباترین دختر رویاهام هم خواب بشم ، قبله پریسا همیشه فک میکردم یه آدم دراز بیریختم اما اون همیشه میگفت وقتی کنارت راه میرم حس میکنم که جام امنه و کسی جرات نداره نگاهم کنه آخه هم خوش تیپی هم قد بلند ولی من باور نمیکنم چون اکثر حرفاش از رو احساساته
مامان و بابام برای انجام کار های خونه داداشم که تازه تو تبریز قبول شده بود شب با هواپیما رفتند و من موندم خونه آخه مغازه داشتم و اونام کاملا به من اعتماد داشتند ... نه از خودم تعریف نمیکنم ، پریسا اولین دختری بود که حتی دستشو گرفتم چون واقعا عاشقش بودم.


کم کم آفتاب داشت پنجه کشون وارد اتاقم میشد و من هنوز خوابم نبرده بود
آخرای مرداد بود و هوا یکم خنک بود پاشدم پنجره رو باز کردم و یکم بیرونو نگاه کردم کسی تو کوچه نبود گه گاهی ماشین رد میشد
رفتم سر جیبم و یه نخ سیگار برداشتم تا نصفه راه اومدم باز برگشتم و بستشو برداشتم میدونستم که یک نخ جواب نمیده، رفتم تو حال و فندک رو از کنار پیتزایی ک دیشب خورده بودم برداشتم در بالکن رو باز کردم و نشستم رو صندلی بار دوم که فندک زدم روشن شد و سیگار رو آتیش زدم ، بیچاره سیگار همیشه به پای اعصاب خورد و سوالای بی جوابم میسوخت اما این دفعه اعصابم خیلی آشفته بود، میترسیدم ، ازین که آینده پریسا رو به خاطر چند ساعت با هم بودن خراب کنم میترسیدم ، واقعا شهوته یا عشقه؟اولین نخ رو کشیدم نزدیکای فیلترش بود که از بالکن انداختمش پایین نخ دوم رو روشن کردم و داشتم به این فکر میکردم که چرا نمیتونم صبر کنم تا موقع ازدواج هرچی بیشتر فکر میکردم به این نتیجه میرسیدم که دارم اشتباه میکنم و اینم یه هوسه اما ته دلم یه غوغایی بود که همه این افکارو سرکوب میکرد... دیگه حوصلم سر رفت بر خلاف انتظارم زیاد نکشیدم پاشدم و رفتم خونه رو جمع و جور کردم ساعت حدوده هفت بود ، بدجور خوابم میومد ، رفتم حموم و دوش گرفتم جلو آینه واستادم و یکم به خودم نگاه کردم و شروع کردم به اصلاح کردن اول صورتم بعد زیر بغل و بعدشم کیرم ... سینم زیاد مو نداشت اما همونا رو هم با موزر زدم ،یهو یادم افتاد که کونم پره پشمه دوست نداشتم پریسا ازم بدش بیاد برای همین اونارو هم با کرم موبر زدم
اومدم بیرون ساعت هشت بود اتاقم رو هم جمع کردم و پرده هارو کشیدم


لباس پوشیدم و رفتم پایین سوار ماشین شدم و رفتم مغازه تو مغازه باهاش حرف نمیزدم نه تلفنی نه اس ام اسی از مغازه که برگشتم ساعت یک بود سره راه از داروخونه یه بسته کاندوم خریدم اصلا نفهمیدم چی بود اما مهم این بود که تاخیری داشت.
رسیدم خونه زنگ زدم بهش و حدود نیم ساعت باهاش حرف زدم ، میترسید و اضطراب داشت ، با اینکه خودمم نگران بودم اما آرومش کردم و باهاش واسه ساعت شیش قرار گذاشتم یه بار دیگه رفتم حموم و به دوش پنج دقیقه ای گرفتم ، رفتم سریخچال و باقی مونده ناهار دیروز رو که مونده بود خوردم دراز کشیدم و گوشی رو واسه ساعت چهار کوک کردم
نیم ساعت طول کشید تا خوابیدم ... با صدای زنگ موبایل بیدار شدم گوشیو برداشتم و با چشمای نیمه باز نگاه کردم به صفحه... پریسا بود جواب دادم


- الو؟
- سلام عشقم خوبی؟
-مرسی تو خوبی؟
-الهی بمیرم خواب بودی؟
-نه گلم ینی بیدار شدم دیگه جونم؟
-فرهاده من میشه زودتر بیای دنبالم؟
-مثلا کی شیرین جونم؟
- بازم شیرین؟بدم میاد اصن برو با همون شیرین جونت
- الهی قربونه پریسام بشم من کی بیام گلم؟
-الان
اینو ک گفت درجا پاشدم گفتم راه افتادم اس میدم تو آماده شو از الان که گفت من آمادم و یه خنده کرد و بعدشم گفتم دوست دارم و قطع کردم
خیلی سریع آماده شدم و رفتم بیرون درو که بستم یادم اومد ادکلن نزدم برگشتم بالا ادکلن زدم و رفتم سوار ماشین شدم یه اس به پریسا دادم که ده دقیقه دیگه بیاد سر کوچشون
خانوم خوشکله برسونمتون؟
برو آقا مزاحم نشو
زدیم زیر خنده و سوار شد ،
اولین کاری که کرد یه بوس از لپم کرد که رد رژش رو لپم موند گفت حق نداری پاکش کنی منم گفتم فدات بشم چرا پاک کنم،آهنگ دلت با منه محمد علیزاده رو پلی کردم دوتایی شروع کردیم به خوندن ، خیلی حس خوبی بود یهو از کادویی که واسش خریده بودم یادم اومد،
-عشقم داشبورد رو باز کن ببین چی دارم برات
باز کرد و یهو جعبه رو ضد تو صورتم گفت خیلی بی شخصیتی لباش آویزون شد یهو یادم اومد چه سوتی دادم کاندومی که خریده بودم اونجا بود!


با کلی منت کشی راضیش کردم یه بار دیگه داشبورد رو نگاه کنه این دفه لبخند اومد رو لبهاش و چشاش برق زد یه جعبه کوچیک خوشکل بود بازش کرد و توش یه گردنبند که طرحش یه قلب توخالی بود و جنسشم نقره با یه زنجیر نقره خیلی خوشش اومد و دوباره لپمو بوس کرد کلی قربون صدقه هم رفتیم رسیدیم خونه ریموت رو زدم و وارد حیاط شدیم میخواس پیاده شه که گفتم نه بشین سریع پیاده شدم و درو براش بازکردم گفت باباااااا رمانتیک رفتیم بالا ، باهم نشستیم رو مبل بهش گفتم خب عشقم تا کی پیشمه؟گفت تا ساعت نه هستم بعدش باید ببریم خونه دوستم تا بابام بیاد دنبالم ،
گفتم چی میخوری؟یه نگاه شیطنت آمیزی کرد و گفت لباتو ... آروم آروم صورتشو نزدیکم میکرد نفسش که به لبام خورد تمام فکرای صبح اومد تو ذهنم خواستم برم عقب اما نه دلم میومد نه میتونسم عقب نشینی کنم حریفم قلبمو تسخیر کرده بود
لبامون رفت رو هم آروم آروم لب هاشو میمکیدم اما اون از من محکم تر میمکید زبونمو کردم تو دهنش اونم متقابلا زبونمو میخورد و زبون میزد پوزیشنمون خوب نبود واسه همین بغلش کردم انداختمش رو مبل چهار نفره و خودمم روش خوابیدم هنوز شالشو در نیاورده بود که گفت وایسا یه لحظه نشست و شالشو در آورد موهای مشکی و لختش با اون چشاش مشکیش یه زیبایی خاصی به صورت سفیدش داده بود بهش میخورد بیست سالش باشه اما نوزده بود ... شالشو که در آورد ناخداگاه چشمم به خط سینش افتاد قبلا تو اس ام اس هایی که بهم میدادیم از زیر زبونس کشیده بودم سایز سینش 75 بود
دوباره خوابیدم روش و شروع کردم لب گرفتن بعد از حدود پنج دقیقه لب گرفتن دیگه نفسم بالا نمیومد رفتم پایین تر و گردنشو آروم با نفس هام نوازش میکردم بعد کم کم لبامو گذاشتم رو گردنش و شروع کردم به خوردن و میمکیدم که گفت عشقم آروم تر کبود میشه بیچاره میشم گفتم باشه دو طرف گردنشو خوردم و میبوسیدم


دستمو گذاشتم رو سینه هاش و اون دکمه های پیرهنمو باز کرد و درش آورد و گفت چه خوشتیپم شده امروز چه بویه خوبییی اووووم ، به به چه صاف و صوفم کرده آقا با دستش کشید وسط سینه هام گردنم رو یکم خورد
بلندش کردم و دکمه های مانتوشو باز کردم یه تاپ تنگ قرمز تنش بود که با رنگ رژش جور بود
تاپشو آروم درآوردم چرخوندمش از پشت بند سوتینشو باز کردم و سوتینشو در آوردم دستامو گذاشتم رو سینه هاش و گردنشو از پشت میخوردم بغلش کردم و بردمش تو اتاقم ، میگفت تخت یه نفره بیشتر حال میده جا تنگه مجبوری بغلم کنی، قبله اینکه بریم رو تخت دکمه شلوارشو باز کردم یه شلوار جین نسبتا تنگ آروم کشیدمش پایین شرتشو خودش نگه داشت رونای سفیدشو که دیدم داشتم دیوونه میشدم شلوار خودمم در آوردم و انداختمش رو تخت یه شرت مشکی پاش بود که روش یه پاپیون قرمز داشت،با سوتینش ست بود.
نشستم روش یه پام یه طرفش و اونیکی هم طرف دیگه کیرم بدجوری شق شده بود و شرتم را آورده بود بالا جوری که از بغل کاملا ته کیرم دیده میشد آخه شرتم هم تنگ بود هم پاچه نداشت


یه خنده کوچولو کرد و گفت نگاهش کن چقد گندست . خوابیدم روش و افتادم به جونه سینه هاش خیلی حشری شده بودم یه دختر سفید با اندام عالی زیرم خوابیده بود سینه های سفید و نوک کوچولو و خوش فرم آروم آروم به نوکش زبون میزدم یکیو میمالیدم و اونیکی رو میخوردم داشت لباشو گاز میگرفت رفتم پایین تر و آروم شرتشو در آوردم ، کس خوشکلش بدجوری خود نمایی میکرد ، دستشو گذاست روش و روشو اونطرف کرد بهش نگاه کردم و گفتم عشقم؟دستشو آروم برداشتم ... خجالت میکشید آخه تاحالا ندیده بودمش اما مالونده بودم
زبونمو کامل درآوردم و با نوکش از پایین تا بالا کسشو لیس زدم سینه هاش رو گرفت تو دستش و منم دهنمو چسبوندم به کسش مکیدم تو و نگه داشتم با دماغ نفس میکشیدم و کسشو ول نمیکردم با زبونم میمالیدمش نفس هاش تند شده بود آه و نالش شروع شده بود خیلی حشریم میکرد و حال میکردم که یهو سرمو آورد عقب و گفت پس من چی؟ پاشد نشست لبه تخت شرتمو در آورد و یه نگاه به کیرم کرد گفت مطمینی 18 سانته؟گفتم برم خط کش بیارم؟ خندید ،کیرمو کامل شق شده بود گذاشت رو لباش و کرد تو دهنش خیلی حسه خوبی داشت گرمای دهنش انگار داشت کیرمو آروم میکرد که یهو کیرم خورد به دندوناش وارد نبود و هی دندوناش اذیتم میکرد اما من صدام درنمیومد خوابوندمش رو تخت پاهاشو باز کردم و یه بار دیگه ی لیس به کوسش زدم میخواس حرف بزنه که گفتم ما حرفامونو قبلا نزدیم نفسم؟ گفت فقط آروم و ساکت شد ، از کاندوم یادم اومد تو ماشین قبله سوارشدنش یه دونشو گذاشته بودم تو جیب پیرهنم،پیرهنو از رو زمین برداشتم و کاندمو درآوردم کشیدم رو کیرم نمیدونستم چقد باید بمونه تا تاخیریش عمل کنه آخه موقع ساک زدنش نزدیک بود آبم بیاد واسه همین یکم دیگه ازش لب گرفتم و سینه هاش و خوردم بعد کیرمو گذاشتم رو کسش و آروم از بالا تا پایینشو با کیرم مالوندم بعد گذاشتم لاش و آروم آروم سرشو کردم تو


یه ذره که رفت تو خودشو کشید بالا کمرشو گرفتم گفتم دوست دارم عشقم اونم گفت آرووم کم کم کردم تو اما هی خودشو میکشید بالا منم یه دفعه ای کردم تو و یه جیغ بنفش زد و گریش گرفت چند لحظه ساکت بودم و همونطوری وایستاده بودم بعد آروم درش آوردم و قربون صدقش میرفتم
با دستمال کاغذی خونی که رو کیرم بود رو پاک کردم و گفتم ماله من شدی واسه همیشه اشکاش رو صورتش بود اما یه لبخند زد و گفت بودم
لبه کسش یکم خونی شده بود اونم پاک کردم و دوباره کیرمو گذاشتم توش آروم آروم تلمبه میزدم خیییلییی آروم و آهسته آخه هنوز درد داشت کاندومه خونی شده بود
برا همینم همون موقع درش آوردم کیرم زیاد حس نداشت حس میکردم سنگین شده ... کم کم احساس میکردم که درد و سوزشی که داره تحمل میکنه جای خودشو به لذت داده آخه آهو ناله هاش داشت بلند میشد لباشو گاز میگرفت منم با همون سرعت تلمبه میزدم کیرمو تا نصفه میکردم تو کسش و درمیاوردم حدود پنج الی ده دقیقه داشتم تلمبه میزدم که حس کردم داره ارضا میشه چون نفس هاش خیلی سریع شده بود و پشتمو چنگ میزد کیرمو درآوردم ، ناخوناش رو فرو کرد تو پشتم خوشو آورد بالا و بعد دوباره خوابید چند قطره آب از کوسش راه افتاد خیلی کم بود میخواستم بخورم اما نذاشت گفت الان ممکنه خونی باشه ... دوباره کردم تو دو سه تا تلمبه که زدم حس کردم آبم داره میاد سریع کیرمو در آوردم و گذاشتم رو شکمش اونم گرفت تو دستاش و مالید و آبم پاشید رو سینش یکم مالید به خودش دستمال برداشتمو آبمو پاک کردم و خواببدم کنارش تا ساعت هشت تو بغله هم بودیم و حرف های عاشقونه میزدیم


بلند شدم یه سیگار روشن کردم ازم گرفت و خودش کشید گفتم دوس ندارم بکشی گفت پس توام نکش عزیزم اینو که گفت سیگارو گرفتم ازش و انداختم تو جاسیگاری بغلش کردم و بوسیدمش بهش گفتم هیچ وقت ولت نمیکنم و عاشقت میمونم
یواش یواش باید میرفتیم دیگه لباساشو تنش کرد گردنبندشو بستم و یه لب طولانی از هم گرفتیم
خوش مزه ترین چیز دنیا برام بود
بردمش خونه دوستش چند دقه بعد اس داد که درد داره اما خیلی خوش گذشت منم گفتم که هیچ وقت انقد حال نکرده بودم و خداحافظی کردیم
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
ســــــــــــارا و اُستاد
من سارام سفیدم چشام سبزه تیله ایه و به قول بچه ها سگ داره قدم 169 وزنم 62!
ترم 2 دانشگاه بودم بجه ها با ی استادی واحد برداشته بودن و همش از خوش تیپی و اخلاق بدش تعریف میکردن میگفتن خوشکله اما به کسی رو نمیده منم خیلی دوس داشتم ببینمش اما موفق نشده بودم از گفته های بجه ها میترسیدم بگم که استاد 180 قدشه و 76 وزنش بدن ساز ورزمی کار شکمشم چسبیده به کمرش...


خلاصه ترم 3 شدیم منم با اون 7واحد برداشتم
اولین روزی بود که میدیدمش وای چی میدیدم بیشتر از اونی که بچه ها میگفتن خوشتیپ و خوشکل بود روز اول گذشت خلاصه منم امن ترمو بخاطرش حتی یک جلسه هم غیبت نکردم دوسش داشتم
ترم 3 تموم شد اونم فقط با نگاه کردن تابستون اومد و دوباره ثبت نام کردیم
دوباره باهاش واحد برداشتم اما این ترم کمی متفاوت بود
از همون روده اول متوجه نگاها و توجهاتش ب خودم شدم با هر نگاهش قلبم میریخت اما فک نمیکردم از من واقعآ خوشش اومده
حتی روزایی که دیر میکردم درسو شروع نمیکرد و از دوستام میپرسید اینا که همیشه زود میان چرا نیومدن شروع کنیم؟
خلاصه ترم 3 احساسم بهش قوی تر شده بود اما اون هیچ موقع از احساس من خبردار نشد اما بعضی وقتی بهش زنگ میزدم و در مورد درس حرف میزدیم حتی روز تولدشم پیام تبریک براش فرستادم
ترم 4 رو شرو کردیم اواسط ترم بود که من رفتم شهرستان با خواهرم بیرون بودیم که بهم اس اومد وای خدای من چی میدیدم


اسمش که افتاده بود رو گوشیم تنم لرزید
نوشته بود
همه اباد نشینان ز خرابی ترسند من خرابت شده ام دم ب دم ابادترم!
10 دقیقه ای هنک بودم بد ی اس متنی ساده براش فرستادم
و این شد شروع دوستی ما اون روز تا شب اس بازی کردیم و اس ها تا نزدیکای صبح ادامه داشت اما باز باورم نمیشد 5 شنبه بود و شنبه باهاش کلاس داشتم وقتی فهمید شهرستانم گفت شنبه بیا کلاس تا ببینمت حالمو نمیفهمیدم
از اینکه گفته بود و از اینکه فهمیدم حسم یک طرفه نیس خوشحال شدم
خلاصه شنبه صبح به خوابگاه رسیدم خواب از چشام میبارید اما رفتم سر کلاسش اومد کلاس همین که چشم بهش افتاد قلبم ریخت چاشد درس بگه داشت مینوشت که گفت بچه ها من امرئز خیلی خوشحالم!
چند روزی گذشت باهم بیرون می رفتیم میگشتیم اما کسی از این ماجرا خبر نداشت سر کلاس اس بازی میکردیم خیلی فرق کرده بود دیگه همونی نبود که ترم 2 ازش شنیده بودم ی بار تو ماشین بوسیدمش ی بار هم بعد اینکه کلاس تموم شد و بچه ها رفتن بغلش کردمو بوسیدمش اما این پایان ماجرا نبود نزدیکای امتحان ترم بود و تو فرجه بودیم ی روز واسه رفع اشکال رفتم پیشش اما درس بهونه بود اولش یکم درس خوندیم بعد یهو چشامون رو هم افتاد بی اختیار لبامون به هم چسبید و ی بوسه طولانی انگار تو فضا بودم خیلی دلم میخواست باهاش باشم.


دستش رو سینم رفت و فشار داد خوودمو نمیفهمیدم بوسه هامون ادامه داشت اونقدر غرق در بوسیدن هم بودیم که نفهمیدم کی لباسامونو در اوردیم بغل هم بودیم گرمای تنشو حس میکردم لباش که به کوسم خورد تنم لرزید واااااای چه حالی میداد صدام رفته بود هوا اونم میگفت جوووووووووون داد بزن تا حشری ترم کنی
اخ و اوخم بالا گرفته بود حس میکردم دارم ارضا میشم اونم فهمید هولش دادم اما دوباره اومد اونقد خورد تا ارضا شدم انگار ابه گرم روم ریخته باشن اما من هنوز سیر نشده بودم عین وحشیا کیرشو کردم تو دهنم و با تمام وجودم داشتم از ساک زدنش لذت میبردم
تخماشو خوردم اونم حال میکرد باورم نمیشد با عشقم و سکس میکنم من عاشق خط زیرع تخماش بودم اونجارو براش ساک زدمو اونم خوشش اومده بود وداشت حال میکرد هی میگفت بخور عزیزم با این حرفاش حشری ترم میکرد اب دهنمو ریختم رو کیرش و حسابی با دستم مالیدم گفت 4 دستو پا شو از پشت بکنمت منم شدم همین که کیرشو انداخت تو من جیغ زدم کونم سوخت اونم هی ماساژم میداد خلاصه جیغا تبدیل به اخ و اوخ شد و حسابی حال کردم با دستش کوسمو میمالید که باعث شده بود بیشتر لذت
ببرم یه یک ربع کرد بعد گفت رو کمر دراز بکشم اومد روم دراز کشید و کرد تو کونم ابش که اومد من دوباره ارضا شدم لباشو گاز گرفتم و ناخونامو پشتش کشیدم از اینکه باهاش اروم شدم و اون هم از من لذت برد یشتر لذت بردم ی چند لحظه بغلم کرد و گفت قربونه سگ چشات بشم که همش پاچمو میگیره!


این اولین و اخرین سکس ما بود و دیگه هیچ سکسی باهم نداشتیم سر کلاس بهم خیلی توجه میکرد و بچه ها حسودی میکردن بعد 6 ماه دوستی باهم ازدواج کردیم هم کلاسیام باور نمیکردن که ما زوج شدیم اما ما حالا هر روز تو بغل هم اروم میشیم و حالا
ی نی نی خوشکل ازش تو شکم دارم
دوست دارم عشقم بوووووووووس
خدافظ شما...نوشته سارا
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
تا یه هفته کونم درد میکرد
سلام بچه ها من یلدام دوازده سالی میشه ازدواج کردم من عاشق شوهرمم اسم شوهرم حسن هست خیلی دوسش دارم قدش بلند ولی کیرش معمولیه منو حسنم هرشب باهم سکس میکنیم هیچوقتم سیر نمیشیم من خودم خیلی حشریم شوهرمم همینطور چندوقتی میشدکه شوهرم زیاددوروبرم میچرخیدهی توگوشم میخوندکونت عجب مالی شده بده حال کنیم تواین چندسال اصلا ازکون نداده بودم حسنم زیاداصرار نمیکرد تااینکه یه روز خام حرفاش شدم اینقدرتوگوشم خوند تاخودم رفتم سمتش یه شب بعدازخوابیدن پسرم رفتم لباس خواب زرشکیمو پوشدم و یکمم ارایش کردم رفتم توبغلش اونم شروع کرد قربون صدقه رفتنم لبامو میخوردمنم زبونشو میک میزدم کم کم میرفت سمت سینه هام سینه هامو با اشتهایه هرچه تمام میخورد...



منم ازخودبیخودشده بودم همش میگفتم کیرتو بیار بخورم من عاشق ساک زدن کیرش بودم اونم میگفت حالا زوده همینطورداشت نوک سینه هامو میخورددیگه داشتم ازحال میرفتم دلم واقعا کیرشو میخواست اینقدرحشری بودم که هرچی میگفت میکردم کیرشو داددهنم منم شروع کردم به خوردن اونم کوسمو لیس میزد انگشتشم میکرد توکونم اولش بهم خیلی حال میداد ولی وقتی چندتاازانگشتاشوکردتوکونم دردم گرفت یه اخ بلند گفتم اونم اروم دستشو نگه داشت بعد دوباره دستشو عقب جلو میکرد چوچولمو بازبونش بازی میداد بعدش برگشت گفت عزیزم دارم میمیرم برگرد بزارم تو کون گندت کمی میترسیدم میگفتم بکن جلوم ولی خر نمیشدیه کمی کرم زدبه کیرش کیرش کمی بزرگتر شده بودبعد با تمام نیرویه شهوتیش فشاردادیه لحظه مردم جیغ کشیدم اونم صبرکرد گفت چیه الان دردت کم میشه بعد اروم کیرشو عقب جلو کرد کونم میسوخت ولی دیگه اب ازسرم گذشته بود یه نیم ساعتی کونمو کرد بعد کیرشو کرد تو کسم وقتی هردو ارضا شدیم بلند شدم برم دستشویی وقتی کونمو تو اینه دیدم وحشت کردم خونی شده بود وقتی میشستم خیلی درد داشتم وقتی برگشتم حسن هنوز بیدار بود گفت عزیزم خوبی گفتم یه ماه که کوس بهت ندادم میفهمی خوبم یانه
تا یه هفته کونم درد میکرد
ممنون که داستانمو خوندید
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
خاطرات بیتا
پلکامو محکم روی هم فشار دادم وآروم چشمامو باز کردم،نگاهی به صندلی کنارم انداختم،توی ماشین درست کنارم نشسته بودم!این یعنی همه ی اتفاق هایی که تا الان بینمون افتاده واقعی بوده،یعنی این یکی دیگه خواب نیست.دیگه بیدار شدن و حسرت خوردن و،تمام روز رو با مرور اون خواب گذرندونی در کار نیست.از بس که تو خواب دیده بودمش و بعد از بیدار شدن فهمیده بودم خواب بوده دیگه به همه چی شک داشتم.حواسش به اتوبان نسبتا شلوغ پیش روش بود و من میتونستم با خیال راحت بهش نگاه کنم!
تک تک اجزای صورتشو برای هزارمین بار بررسی کردم،چشم های نافذی داشت،با یه رنگ عجیب،که هیچوقت نفهمیدم دقیقا چه رنگیه!بین سبزیشمی و عسلی!و لبهای خوش فرم و گوشتی که از همه ی اجزای صورتش اونارو بیش تر دوست داشتم.چشماش زیاد درشت نبود ولی رنگ بی نظیر و حالت نگاهش آدم و آتیش میزد!حداقل من یکی که وقتی نگام میکرد دیوونه می شدم!تو عمق چشماش یه چیز عجیبی بود،چیزی که تو نگاه هیچ مرد دیگه ای پیداش نکرده بودم.
با صدای خندش رشته ی افکارم پاره شد.نگاهی زیرچشمی بهم کرد و گفت:
-چیه؟خوشتیپ ندیدی؟
-اوه،چه پررو!داشتم تو صورتت دنبال یه دلیل خوب واسه اینجا نشستنم پیدا میکردم...
-خوب به جاییم رسیدی؟
-البته که نه!
-قهقهه ای زد و گفت:نگو حسادت و تو چشمای دخترایی که از بغلمون رد میشن نمیبینی...
حرف حق جواب نداشت،راست میگفت.همیشه وقتی با هم بیرون بودیم سر این موضوع مشکل داشتیم.چون حتی با وجود من دست از نگاه های خیرشون به آرمان بر نمیداشتن!
سکوتم طولانی شده بود.توجه زیاد زنا به اون همیشه باعث حسودی من در آخر بحث بینمون بود!
خودم میدونستم مقصر اون نیست،ولی این یکی از بدترین اخلاق های من بود که وقتی عصبانی میشدم دیگه هیچکس و نمیشناختم و فقط دنبال یکی بودم که حرصمو سرش خالی کنم!
-خیلی خوب،نباید این حرفو میزدم،ناراحت نشو...
-لبخندی مصنوعی زدم و گفتم ناراحت نیستم!ولی دروغ گفتم،چون ترس از دست دادن آرمان کابوس هر شبم بود. پاکت سیگارو از تو داشبورد بیرون آوردم و یه نخ براشتم،تو کیفم دنبال فندک میگشتم که آرمانم یه سیگار برداشت و اول فندکشو جلوی من گرفت و بعد سیگار خودشو روشن کرد...
سیگارم رو روشن کردم و پک محکمی بهش زدم.روم و به طرف بیرون کردم،
نا خودآگاه یاد روزای اول آشناییمون افتادم.....



==================================================





اون روز همه تو کلاس نشسته و منتظر استاد جدید بودیم،چون جلسه ی اول بود احتمال تشکیل نشدنش زیاد بود و ما با خیال راحت داشتیم با هم حرف میزدیم.بعد از چند دقیقه استاد وارد کلاس شد!!!کلی و حالمون و گرفت.اول فکر کردیم که اونم یکی از دانشجو هاس،اما وقتی مستقیم رفت سمت به قول بچه ها "جا استادی" همه تعجب کردن.آخه برعکس همه ی استادایی که تا حالا داشتیم این یکی خیلی جوون بود،یه پسر حدودا 27 ساله،چیزی که خیلی باعث جلب توجه میشد قد بلند و اندام ورزیدش بود که تو کت و شلوار خیلی جذاب تر نشونش میداد. اون روزآرمان به نظرم تقریبا یه آدم معمولی بود و فقط از این که با این سن دانشگاه درس میده یکم تعجب کرده بودم.استاد یکی از درسای تخصصیمون بود و از همون روز اول نشون داد که خیلی سخت گیره...
روزا و هفته ها همینجوری میگذشت و ما با استاد جوون و خوشتیپمون بیشتر آشنا میشدیم.آدم تقریبا خشکی بود ولی نسبت به اون روز اول که کلی از ما زهر چشم گرفت به مرور زمان مهربون تر شد،کم کم دخترای کلاس عاشقش میشدن و پسرا هم از حسادت بیشترشون اون درس و حذف کرده بودن...


منم مثل بقیه ی دخترا خیلی بهش توجه داشتم با این تفاوت که توجه من مخفی بود و تمام سعیم رو میکردم که آرمان چیزی نفهمه،شایدم تا حد زیادی به خاطر رفتارای خودش بود،چون هروقت هر دختری سعی میکرد با کلی ناز و عشوه سؤالی ازش بپرسه انقدر رسمی جوابش رو میداد که خود دختره از سؤالش پشیمون میشد. ولی هیچ کدوم از کلاساشو از دست نمیدادم و همیشه سر کلاساش حاضر بودم.اولاش زیاد دوسش نداشتم و فقط یه وابستگیه عجیبی بهش پیدا کرده بودم.همه ی روزای هفته رو به عشق 3شنبه ها میگذروندم.احساس میکردم خیلی وقته میشناسمش.وقتی به خودم اومدم که دیدم این عشق بدجوری داره به دست و پام میپیچه و واسه متوقف کردنش خیلی دیره...
اما آرمان بهم توجه خاصی نداشت.مثل بقیه ی دانشجوها باهام برخورد میکرد.حتی شاید انقدر که با من سرد بود با اونا نبود.و این همیشه باعث عذاب من میشد...
ترم تقریبا تموم شده بود، آرمان جلسه آخر و برای رفع اشکال گذاشته بود که بچه ها نذاشتن من به کلاسش برسم و به زور من و بردن بیرون!که باعث شد تا فردای اون روز که کلاس فیزیک 2 داشتیم من افسردگی بگیرم!فیزیک 2 رو با استاد محبی که دوست صمیمی آرمان یا بهتر بگم دوست پدر آرمان بود برداشته بودیم،چون گفته بود یه جورایی میخواد نمونه سوالای امتحان وبگه همه توافق کردن و رفتیم دانشگاه.استاد محبی رو خیلی دوست داشتم.یکی از بهترین آدمایی بود که تو زندگیم دیدم.اونم منو خیلی دوست داشت،شاگرد مورد علاقش بودم و تو کلاس فقط شمارشو به من داده بود که اگه چیزی رو خواست به بچه ها اطلاع بده من این کارو از طرف اون بکنم...
اون روز بعد از کلاس استاد محبی بهم گفت کیانی تو بمون کارت دارم.


بعد از رفتن بچه ها جلوی میز استاد رفتم.
استاد با خنده نگاهی بهم انداخت و گفت دیروز کلاس استاد وزیری رو نرفتی؟!منظورش آرمان بود ولی اون از کجا میدونست؟!
وقتی تعجب من و دید آروم و شمرده شروع به صحبت کرد:
-راستش یه موضوعی هست که استاد وزیری خیلی وقته میخواد بهت بگه ولی همش انداختش عقب.هفته ی پیش که با هم حرف میزدیم گفت دیروز بهت میگه که دیروزم توکلاسشو نرفتی.منم گفتم که مطمئنّم خودشو به کلاس من میرسونه و گفتم که خودم موضوع رو بهت میگم.ببین کیانی من اون و چند ساله که به واسطه ی باباش میشناسم،مثل پسر خودم میمونه و خیلی قبولش دارم.تو رو هم خیلی دوست دارم.خودت که میدونی؟
با سر جواب مثبت دادم و گفتم شما لطف دارین استاد.


استاد ادامه داد
-خلاصه اینارو گفتم که بدونی اگه هردوتون انقدر برام مهم نبودین اینارو بهت نمیگفتم.قول میدی که هرچی میگم بین خودمون بمونه؟اگه این جریان جایی درز کنه نه واسه من خوبه نه آرمان.از من که گذشته ولی دوست ندارم اعتبار آرمان بره زیر سوال...
نفسم درنمیومد،تقریبا میتونستم حدس بزنم که بقیه ی حرف استاد چیه ولی باورم نمیشد.با جون کندن و صدایی که از انگار از ته چاه میومد استاد رو مطمئن کردم که حرفاش بین خودمون میمونه.
استاد مکثی کرد و انگار که تصمیمشو گرفته باشه گفت:
آرمان از تو خوشش اومده.قضیه ازپارسال شرع شد.فکر کنم تازه اومده بودی تو این دانشگاه.اولا خیلی احساسش جدی نبود.ولی تو طول این ترم که باهاش کلاس داشتی مثل این که مطمئن شده،.تو این مدتی که من میشناسمش تا حالا ندیدم کسی رو اینجوری بخواد.آرمان کلا آدم تو داریه و اگه چیزی انقدر براش اهمیت نداشته باشه به زبون نمیاره.فقط از من خواست که با تو صحبت کنم و اگه تو راضی بودی شمارتو بهش بدم تا اون خودش باهات تماس بگیره.فکر کنم دوست داشته باشه بقیه ی حرفارو خودش بهت بزنه...


دیگه قدرت ایستادن نداشتم.روی یکی از صندلی ها نشستم.کاملا گیج شده بودم.یعنی ممکن بود استاد بخواد اذیتم کنه؟یا حرفاش واقعی بود؟پس چرا خودم متوجه نشده بودم؟!اگه من انقدر براش مهم بودم پس چرا هیچوقت بهم اهمیت نمیداد؟چرا همیشه باهام سرد بود؟!
نگاهی به استاد کردم که ببینم حرفاش جدی بوده یا نه!اثری از شوخی تو چهرش دیده نمیشد!
استادی نگاهی دقیق بهم کرد و گفت:به نظر نمیاد زیاد ناراضی باشی.حدسم درست بوده نه؟احساسش دو طرفس؟!
از یه طرف از استاد خجالت میکشیدم از یه طرفم به خاطر حرف هایی که بهم زده بود انقدر خوشحال بودم که دلم میخواست همون جا بپرم و بغلش کنم.
استاد از پشت میز به سمتم اومد و با حالتی دو به شک گفت:
کیانی حالت خوبه؟!چرا هیچی نمیگی؟من به آرمان چه جوابی بدم؟!
دوست نداشتم استاد بفهمه من انقدر آرمان و دوست دارم و که از شنیدن این خبر کم مونده غش کنم.
سریع خودمو جمع و جور کردم و از جام بلند شدم.


-من به اندازه ای که شما رو قبول دارم استاد وزیری رو هم قبول دارم.مشکلی نیس،میتونید شماره ی منو به ایشون بدید...
-استاد لبخندی زد و گفت باشه،امروز بهش زنگ میزنم!خیلی خوشحال میشه.
از استاد خداحافظی کردم و اومدم بیرون!
به طور غیر ارادی نیشم بسته نمیشد،تا حدی خوشحال بودم و این خوشحالی رو لبام مشخص بود که وقتی داشتم از حیاط دانشگاه رد می شدم کلی متلک بارم کردند ولی من تو شرایطی نبودم که بخوام به این چیزا فکر کنم!سریع سوار ماشین شدم و راه افتادم تا زود برسم خونه که وقتی آرمان زنگ میزنه بتونم راحت صحبت کنم.اصلا نمیدونستم چی باید بهش بگم!تو راه کلی با خودم کلنجار رفتم و حرفامو با هم جور کردم!ولی میدونستم بی فایدس!چون حتی وقتی یاد صداش و لحن حرف زدنش میافتادم زبونم بند میومد...

====================================================

با افتادن خاکستر سیگار رو دستم به خودم اومدم و سریع دستم و کشیدم عقب که این حرکتم از چشم آرمان دور نموند و و خیلی عصبانیش کرد!
معلومه حواست کجاس بیتا؟؟!ببینم دستتو...
در حالی که دستمو تو دستش که به سمتم دراز شده بود میذاشتم آروم گفتم چیزی نشده...
آرمان نگاهی به دستم کرد که یکم قرمز شده بود وبا اخم گفت:
اصلا حواست به خودت نیست.به چی فکر میکردی؟
در حالی که تو چشماش نگاه میکردم،لبخندی زدم و گفتم به اون روز که استاد محبی واسه اولین بار در مورد تو باهام صحبت کرد...
اخم صورتش جای خودشو به خنده ی قشنگی داد،انگار اونم یاد خاطرات اون روز افتاده بود...
-چقدر اون روز اذیت شدم،همش فکر میکردم که مسعود(استاد محبی)وقتی زنگ میزنه چی میگه!بعد در حالی که شیطنت تو چشاش موج میزد،اضافه کرد:
البته میدونستم که جوابت نه نمیتونه باشه.آخه کی میتونه به آرمان نه بگه؟؟!!!
از پروییش لجم گرفته بود مشتی به بازوش زدم و گفتم:حالا یه جور حرف میزنی انگار من آویزون مونده بودم!!!
-مگه نمونده بودی؟!/


- دیگه حرصموخیلی درآورده بود،اخمی مصنوعی کردم و به سمت شیشه چرخیدم...
کنار خیابون ماشین و نگه داشت و با دست زیر چونم و گرفت و صورتم و به سمت خودش برگردوند.
-اخم نکن خوشگله.شوخی کردم...همونجوری با عصبانیت نگاهش کردم،اونم ساکت فقط تو چشام زل زده بود!
نگاه این دفعش متفاوت بود،ولی مثل همیشه اینجور نگاه کردنش باعث میشد تمام بدنم آتیش بگیره.
نگاهش انقدر عمیق بود که نفسم و بند میاورد.دیگه اثری از عصبانیت تو چشمام نبود.فقط سرشار از خواستن شده بود.بدون این که یه کلمه حرف بزنیم مثل دیوونه ها فقط زل زده بودیم به هم دیگه...
حس خیلی سنگینی بینمون بود، اون لحظه ها هردومون با تمام وجود همد یگرو میخواستیم...
آرمان که انگارتازه به خودش اومده بود روش رو اونورکرد در حالی که پیاده میشد گفت،اگه چند ثانیه دیگه اینجوری نگاهم کنی همینجا ترتیبتو میدم...


و من تودلم آرزو کردم که این کاش این کارو میکرد...
از ماشین پیاده شدم و به خونه ای که روبه رومون قرار داشت نگاه کردم.
آرمان اومد کنارم و گفت حاضری؟
-دستشو محکم گرفتم و با سر جواب مثبت دادم.
اون روز قرار بود برای اولین بار خانوادشو ببینم.البته خواهر و برادراشو کم و بیش میشناختم و 2تاشون رو قبلا دیده بودم.مسئله ی اصلی پدر و مادرش بودن که به خاطر اونا یکم استرس داشتم.
دوتایی وارد خونه شدیم و اول خواهرش ریما اومد جلوی درو با هم روبوسی کردیم.بعد از اون به ترتیب دو تا برادراش و پدرش و در آخر هم مادرش اومدن جلو،با اوناهم آشنا شدم.از بابت مادرش یکم نگران بودم،چون میدونستم آرمان پسر بزرگس و مادرش رو اون خیلی حساسه.
اونشب تا ساعت 7 خونشون موندیم.خانواده ی خوبی بودن.امیر22 سالش بود و پسر دوم خانواده به شمار میرفت،آریا آخری بود که 17 سال داشت و از قبل میشناختمش،و البته علاقه ی زیادی به من داشت....ریما هم که 4سال از آرمان کوچکتر بود عقد کرده بود و چند ماه دیگه عروسیش بود.پدرش خیلی شبیه آرمان بود.هم رفتارش و هم چهره و اندامش.وقتی نگاهش میکردم انگار داشتم آرمان و تو سن 50 سالگی میدیدم....
مادرشم زن نسبتا زیبا و مهربونی بود،فقط زیادی عاشق پسراش بود...
اونشب وقتی رسیدم خونه،مامان تنها بود.مهتاب و سامان رفته بودن بیرون و بابا هنوز شرکت بود.
-پیش مامان رفتم که داشت با تلفن صحبت میکرد،اشاره کرد که الان تلفنش تموم میشه.آروم گونه اش را بوسیدم و به سمتم اتاقم رفتم....





لباس هام رو درآوردم و خواستم وارد حموم شم که مامانم اومد تو...
-چی شد؟دیدیشون؟
-آره،خانواده ی معمولی و خوبین.
-مادرش چی؟اون چجوری بود؟!
-مثل بقیه.جور خاصی نبود.همشون تقریبا خوبن...
-حالا با یه بار دیدن که نمیشه فهمید.باید بیشتر باهاشون بری و بیای تا بشناسیشون...
-مامان اونا هرچقدرم بد باشن واسه من مهم نیس.مهم آرمانه که من ازش مطمئنم.الانم میخوام برم حموم.بعدا میام حرف میزنیم حالا.این و گفتم و وارد حموم شدم...
تقریبا نیم ساعت بعد صدای زنگ گوشیم دراومد.کارم تموم شده بود.حولمو پوشیدم و با عجله از حموم خارج شدم.آرمان بود.
-جانم؟
-سلام عزیز،من رسیدم.
-به سلامتی.ببینم مامانت اینا چیزی در مورد من نگفتن؟
-چرا،همه ازت خوششون اومده!مگه میشه کسی که من انتخاب کردم،بقیه نپسندن؟!میگم بیتا دیگه کم کم باید به فکر خاستگاری باشیا!
-من 20 سالمه آرمان هنوز زوده...
-بیتا؟؟
-جان بیتا؟
- امروز خیلی میخواستمت...
-منم همینطور...
-ـــــــــــــــــــــــــ
-چرا ساکتی؟!
-هیچی،تو رو میخوام...
-فردا کلاس داری؟
-نه،فردا شیفتم.ولی اگه تو بخوای محمد و میذارم جای خودم...
- صبح میام.برو خونه ی خودت...
-اون خونه ماله ماست...
-باشه،برو خونمون...
-مواظب خودت باش،زندگیمی بیتا...
-هستم عزیزم!شب بخیر...
-شب بخیر...
صداشم از پشت تلفن آتیشم میزد.قبلانم خونش رفته بودم ولی چیز خاصی به جز گم شدن تو آغوش گرمش و بوسه های دیوونه کنندش پیش نیومده بود...
___________________________________________________________
با سلام خدمت همه ی دوستان گل.اول این که "خاطرات بیتا" فقط یه داستان هست و جز چند تا مورد مختصر،بقیش مربوط به زندگی خودم نیست و خاطره محسوب نمیشه!در واقع این اولین داستانی هست که بنده نوشتم و امیدوارم که ازش خوشتون بیاد.به جز اون دسته از دوستان که فقط زیر داستان ها فحش میذارن(و البته من حتی از اون ها هم ممنونم که زیر داستانم کامنت میذارن) از کسانی که واقعا اشکالات این داستان رو متوجه میشن تقاضا دارم که اون ها رو حتما برام بنویسند،تا با کمک نظرات خوب شما این داستان بهتر پیش بره.اگه نوشته های اولیه ی بسیاری از نویسنده های بنام و مشهور رو هم با کتاب های جدیدشون مقایسه کنیم مطمئنا تفاوت فاحشی رو میبینیم،و این تفاوت تا حد زیادی مدیون انتقاد های درست و بجای مخاطبین بوده...نوشته بیتا
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
بکارتم رو آسون از دست دادم
سلام به همه دختر پسرهای سکسی
اولین باره که داستان مینویسم پس لطفا اگر بد نوشتم ببخشید
این داستان واقعیت تلخ زندگی منه که برمیگرده به 10سال پیش که اونموقع 16 سالم بود و دختر دبیرستانی بودم. با یه پسری آشنا شده بودم به اسم علی و چند وقت از دوستمون میگذشت از اونجایی که من دختر شهوتی هستم باهم سکسهای زیادی داشتیم و اونم از عقب بود من به کسم خیلی حساس بودم و همیشه در حین سکس عادت داشتم دستمو میذاشتم روی کسم که یه موقع کیرش لیز نخوره بره تو کسم ، یکی از دوستهای علی که اسمش حمید بود خیلی از من خوشش میومد منم بدم نمیومد ازش آخه هیکل سکسی و فوق العاده ای داشت . یه روز علی بهم پیشنهاد کرد بریم خونه منم قبول کردم و گفت حمید هم اونجاست ولی از نقشه شون چیزی بهم نگفت



منم اصلا فکرشو نمیکردم ک بخوان کاری بکنن خلاصه ما رفتیم و من و علی سکسمون رو کردیم و دراز کشیده بودیم ک علی گفت برم دستشویی و بیام وقتی رفت بیرون چند دقیقه بعدش در باز شد دیدم حمید توی چهارچوب در لخت ایستاده و داره بهم لبخند میزنه منو بگین قلبم از ترس و هیجان داشت می ایستاد اومد افتاد روم و باهام عشق بازی کرد و بعد کرد توی کونم داغون شدم با اون کیر کلفتش. با اینکه سکس از کون زیاد داشتم ولی هیچوقت بهش عادت نکردم و بدم میومد از کون دادن. اون روز تمام شد و سکس سه نفره منو علی و حمید هم اتفاق افتاد تا اینکه یکروز علی زنگ زد گفت خونه خالی دارن و آماده باشم علی اومد دنبالم و رفتم پیش علی دیدم بجز علی و حمید یه پسر دیگه هم اونجاست ک دوست حمید بود و اسمش سعید بود . اصلا نمیتونستم باهاش ارتباط برقرار کنم چهره مغرور و بغی داشت.



بعد از اینکه ناهار خوردیم سکسم با علی توی اتاقی ک قفلش خراب بود شروع شد بعد از ده دقیقه حمید اومد توی اتاق پیشمون و اونم اومد قاطیمون علی از کون میکردم و لبامو میخورد حمید هم کسمو میخورد و با سینه هام ور میرفت تو اوج بودم (دوستان من یه دختر 16 ساله توی اوج احساسات هست و شهوت ازش میباره هیچوقت با احساس و سرنوشت یه دختر بازی نکنید) که یکدفعه دیدم سعید هم اومد داخل خلاصه حمید هم از کون کردم و نوبت سعید رسید دیگه نا نداشتم بریده بودم به حالت سگی منو نشوند و کیرشو کرد توی کونم که کونم سوخت از بس کرده بودن توش و من همچنان دستم روی کسم بود اینقدر وحشیانه و محمکم منو میکرد که دیگه نمیتونستم دستمو روی کسم نگه دارم و دوتا دستامو گذاشته بودم روی زمین ک چشمتون روز بد نبینه!



کیرش از شدت فشار در اومد و چون کس و کونم خیس بود لیز خورد و سر کیرش خورد در سوراخی کسم. باورتون نمیشه حتی 1سانت هم نرفت داخل ولی از شانس گند من پرده من همون نزدیک سوراخی بود و باعث شد پردم زده بشه و خون بیاد . خیلی شوکه شدم داغون شدم گریه میکردم زار میزدم هر سه تاشون بهت زده و شوکه شده بودن سعید از ترس رنگش مثل گچ سفید شده بود و از شدت شوکه شدت هی میگفت نترس پردت نیست من پردتو نزدم . منم داد زدم خفه شو آشغال . دیگه کاری از دستم برنمیومد هیچکدومشون گردن نگرفتن و علی منو رسوند خونه با اون حال زارم. بله دوستان و این آغاز بدبختیه یک دختر 16 ساله بود ....
اگر نظراتتون خوب بود از اتفاقهایی ک بعدش افتاد و خانوادم فهمیدن مینویسم
بوس بای نوشته مانیا
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
صفحه  صفحه 6 از 21:  « پیشین  1  ...  5  6  7  ...  20  21  پسین » 
داستان سکسی ایرانی

بهترین داستان های و خاطرات سکسی را اینجا بخوانید

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA