ارسالها: 9253
#71
Posted: 18 Dec 2013 01:28
روزگار نامرد و زن خائن
سلام دوستان رضا هستم ۲۸ سالمه از تهران داستانیرو که براتون مینویسم برمیگرده به ۲سال من و همسرم سارا زندگی خیلی خوبی داشتیمو هیچ کمو کسری نداشتیم چون پدرم توی بازار مولوی حجره فرش فروشی داشتو من از بچگی پیشش کار میکردم وچون تک پسر بودم وضع مالیم عالی بود وهمسرم سارا از یه خانواده متوسط بود سارا خیلی خوشگل وخوش لباس بود و اگه تعریف نباشه من هم تو همون سطح بودم واسه همین تمام فامیل چشمشون رو زندگی ما بود ما هر پنج شنبه از خونه میزدیم بیرون از دربندو درکه بگیر تا دماوندو جاجرود خلاصه هر هفته یه جایی بودیمو تفریحمون به جا بود منو سارا خیلی به هم اعتماد داشتیم چون چیزی کمو کسر نبود تو زندگیمون یه روز تو جاده امام زاده داوود بودیم دیدم از دور یه نفر داره جلوی ماشین دست تکون میده نزدیک شدم دیدم یه پسره جوون و خوش تیپ ایستاده کنار خیابون و ماشینشم که یه پرادو کنار جادست زدم کنارو پیاده شدم
سلام کردو گفت داداش شرمنده دیدم ماشینت پرادو هست جلوت دست گرفتم خانومم حالش بد شد زدم کنار یه کم پیاده بشه هوا بخوره حالا هر کاری کردم روشن نمیشه بهش گفتم والا منم از این ماشینا زیاد سر در نمیارم ولی با این حال یه نگاهی میکنیم رفتم سراغ ماشینشو بهش گفتم خانوم منم تو ماشین تنهاست خانومتو بفرس پیشش خلاصه سارا واون خانوم که بعدا فهمیدم اسمش مرجان بود رفتند پیش همو ماهم در حد آماتور یه کم به ماشین دست کاری کردیم ولی موفق نشدیم به پسره که اسمش محمد بود گفتم داداش بیا بر گردیم تهران یه تعمیر کار بیاریم گفت آخه شما داشتید میرفتید پیک نیک گفتم بیخیال قسمت نبود
خلاصه با تشکر و تعارف ماشینشو چون جای بدی بود بکسر کردیمو با بدبختی تو جاده سخت امامزاده داوود به یه جایی رسوندیم و با ماشین من برگشتیم سمت تهران توراه صحبتو اینکه کارش چیه و بچه کجاست که معلوم شد تو نمایشگاه ماشین هستو بچه تجریشه ولی ماشین از نمایشگاه بود خلاصه ما رسیدیم تهران و یه تعمیر کار بردیم و ماشینو روشن کرد محمد گفت داش رضا منو این تعمیر کار با خانومم بر میگردیم تهران شمام برو واسه ناهار امام زاده که امروز تفریحت خراب نشه من گفتم نه بیا بریم بالا یه دربست میگیریم این آقا بره ماهم دور هم ناهارو میخوریمو بیشتر آشنا میشیم قبول کردو رفتیم بالا اون روز باهم رفیق شدیمو خانوما هم باهم بگو بخندو خلاصه خیلی خوش گذشت
شب بود برگشتیم تهران و محمد شمارشو داد بهم ومنم شمارمو دادم و هر کسی رفت خونه خودش تا اینکه سه چهار روز بعد گوشیم زنگ خورد نگاه کردم دیدم محمد جواب دادم گفتم بازم ماشینت خرابه خندید گفت نه داش رضا زنگ زدم فرداشب واسه شام بیاید خونه ما یه کم تعارف کردمو گفتم بهت خبر میدم بعد زنگ زدم به سارا جریانو گفتم که سارا گفت چه خوب یه دوست با معرفت پیدا شد با ناراحتی گفتم سارا معلومه چی میگی گفت بابا زنشو میگم غیرتی نشو
خلاصه ما قبول کردیمو رفتیم اونجا همه چی به راه بود از ویسکی گرفته تا ورقو بازی کامپیوتر خیلی خوش گذشت ازون جا دیگه رفتو آمدامون شروع شد یکی دو ماه بود که دیگه خیلی عیاق شده بودیم محمد گفت رضا ردیف کن بریم شمال عموم ویلا داره منم قبول کردمو قرارشد فرداش بریم که پدرم شب زنگ زد گفت رضا یه باری اومده برام زنگ زدن تو گمرک بندر عباسه باید بری ترخیصش کنی خلاصه برنامه شمال کنسل شدو به محمد گفتم اونم گفت بیخیال برو برگرد میریم شمال فرداش راه افتادم سمت بندر اونجا تا کارای ترخیصو انجام دادم سه روزی طول کشید تو این سه روز چند باری به سارا زنگ زدم تلفنش زمان زیادی در حال مکالمه بود ازش میپرسیدم میگفت با مامانم بودم این موضوع منو مشکوک کرد کارم تموم شدو برگشتم تهران ولی اصلا به روی سارا نیوردم تا مطمئن بشم
فرداش به محمد زنگ زدم که من اومدم ردیف کن جمعه بریم شمال اونم گفت ای ول بریم جمعه رفتیم شمال ویلای عموش جای خیلی باحالی بود یک هفته موندیم تو یک هفته متوجه رفتارای عجیبه ساراو محمد شدم وتصمیم گرفتم دستشونو رو کنم خیلی این موضوع بهمم ریخته بود چون از هیچ چیزی برای سارا دریغ نکرده بودم چند روز گذشتو به سارا گفتم یه کاری پیش اومده باید برم مشهد تو هم میای سارا که دست رد به هیچ سفری نمیزد گفت نه از مسافرت خسته شدم تو برو عزیزم این حرفش روانیم کرد منم چون سفر مشهد دروغ بود با خونسردی گفتم لوس پس من میرم بلیط میگیرم با هوا پیما میرم تنهایی حوصله رانندگی ندارم گفت آره خسته میشی منم رفتم بلیط فردارو گرفتم واسه اطمینان سارا بلیطو دادم دستش گفتم وسایلمو آماده کن فردا میرم دو روز کار دارم تو تنها نمون برو خونه مامانت گفت نگران من نباش گلم این کلمه رو بار اول بود به من میگفتم لبخند معنی داری بهش کردم و رفتم دوش گرفتم شامو خوردیم
صبح ساعت ۱۰بردمش خونه مامانش گفتم من میرم فرود گاه خداحافظی کردیم میخواست منو ببوسه از تنفر بهش گفتم نکن رنگ روژت رو صورتم میمونه گفت دلتم بخواد بعد من رفتم و گفت ماشینو میبری گفتم آره میذارم پارکینگ فرودگاه گفت میترسی بخورمش منم واسه اینکه خیالش راحت بشه سوییچو دادم بهش زنگ زدم آژانسو رفتم از قبل با پدرم هماهنگ کرده بودم که یه کار شخصی دارم میرم مشهد خلاصه با همون آژانس رفتم یه هتل واسه دو روز اطاق گرفتم دوسه ساعت بعد زنگ زدم به سارا در حال مکالمه بود ولی بلافاصله خطش آزاد شد با خنده گفتم عزیم من مشهدم توی هتل ببخشید دیر زنگ زدم جات خیلی خالیه اونم گفت پشیمونم که نیومدم این فیلماش بدتر خرابم میکرد خداحافظی کردمو مطمئن بودم امروز اتفاقی نمیوفته
فردا اون روز تا فردا منی که دوروزی یه نخ سیگار میکشیدم دو تابسته رو خالی کردم صبح ساعت ۹رفتم سمت خونمون روبروی خونه یه پارک بود نشستم تو پارکو حواسم به خونه بود بعد یک ساعت دیدم سارا اومد درو باز کرد ماشینو برد تو پارکینگ بازم نمیخواستم باور کنم با خودم گفتم شاید کاری داره انجام میده و میره
صبر کردم نیم ساعت بعد بهش زنگ زدم گفتم سراغی از ما نمیگیری گفت ببخش عزیزم از خواب بلند شدم اومدم خونه ویندز ببرم کامپیوتر مامان اینا خراب شده این حرفش یه کم آرومم کرد خداحافظی کردمو گفتم صبر میکنم تا بره بعد میرم که بعد ۱۰دقیقه یه ماشین هیوندا اومد جلو در خونمون از اونجا داخلش مشخص نبود نشستم پشت نیمکت پارک ماشینو پارک کردو پیاده شده وای خدای من محمد بود دستو پام میلرزید صبر کردم با موبایلش زنگ زدو به سرعت در باز شد رفت داخل خونه بغض داشت خفم میکرد نیم ساعت صبر کردمو بعد آروم رفتم سمت خونه درو باز کردم اشک رو گونه هام بود در وردیری رو یواش باز کردم کسی توی حال نبود بوی عطر سارا تو اطاق پیچیده بود صدای ناله هاش از تو اطاق میومد رفتم از پشت پنجره تراس آروم از گوشه پنجره داخلو دیدم بله سارای من لخت تو بغل محمد بود
محمد سینه سارارو تو دهن گرفته بودو چنان با ولع میخورد که سارا عرق کرده بود پاهام شل شده بود از تعجب شکه شده بودم فکرم کار نمیکرد که باید چکار کنم خواستم به پلیس زنگ بزنم ولی از آبروم جلوی همسایه ها ترسیدم محمد سارا رو خابوند رو تخت و پاهاشو داد بالا سر کیرشو گذاشت رو کسش که دیگه صبرم سر اومد چنان با مشت زدم توی شیشه کا شیشه پودر شدو دستم پر از خون اونا وحشت زده شدند سارامنو که دید دوید سمت حال محمد خواست بره که پاش گیر کرد به تخت گرفتمش انقدر با مشت توی دماغشو صورتش زدم که غرق خون شد سارا فقط التماس میکرد درارو قفل کردم محمد از لحاظ هیکل خیلی از من ضعیف تر بود دستو پاشو بستم به تختوو چندتا کشیده به سارازدم زنگ زدم به پدرم اومد با مادرم جریان که گفتم تف انداختن تو صورت ساراو به منکرات زنگ زدیم هردو تاشونو بردن و کارهای طلاقمون تا چهاروز طول کشیدو ما جدا شدیم دوستان داستانم زیاد سکسی نبود ولی بدونید همه چیز پول نمیشه روزگار خیلی نامرده..
نوشته: رضا
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#72
Posted: 18 Dec 2013 01:29
کس دادن من برا تفریح
سلام من رمیسام 24سالمه.خیلی وقته که بدون عضویت میام این سایت وداستانای سکسیشو میخونم.
میخام منم از قضیه خودمو براتون تعریف کنم...امیدوارم خوشتون بیاد
....
من4ساله ازدواج کردم اسم شوهرم سعیده زندگی خوبی داریم و تقریبا هرشب سکس داریم.خب بزارین یکم از خودم براتون بگم که هرچی بگم کم گفتم قدم175وزنم 59کیلوئه و چشمام سبزه وموهام بلونده رنگ پوستم برنزس و هیکل سکسی دارم
ماجرا ازونجا شرو شد که من قبل از ازدواج پسر خالمو دوس داشتم ولی پدر مادرم با ازدواج ما مخالفت کردنو من باسعید ازدواج کردم سعید زود به زود میره ماموریت ومن خونه تنهام یه روز بعدازظهر رفته بودم خرید که سره راه پویا(پسرخالم)با ماشین جلوم نگه داشت وگف:سلام دخترخاله کجا؟سوار شو میرسونمت.اولش قبول نکردم ولی بعد که دیدم سره راهشه سوار شدم.تو ماشین مانتوم که خیلی کوتاه بود تا رون پام کشیده شد و پاهای خوش تراشم با اون شلوارجین تنگ زد بیرون پویا یه نگاه به پاهام انداخت وگف:حاله آقاسعید چطوره؟گفتم رفته ماموریت.توراه فقط داشت به پاهام وسینه هام نگاه میکرد وقتی رسیدیم اصرار کردم بیاد داخل و شربت بخوره اونم بدون تعارف اومد!!من از اول پیش فامیلامون راحت بودم رفتیم تو و مثل همیشه لباسای راحتیم پوشیدم.
.یه دامن کوتاهه صورتی پوشیدم با یه تاپ مشکی که سوتینم که بنفش بود کامل بیرون بود یه شورت بنفش که با سوتینم ست بودم پوشیدم رفتم پیش پویا نشستم گفتم:خب چه خبرا؟کاروبارت چطوره؟گف:خوبه شکرخدا.پاشدم برم شربت بیارم متوجه شدم که داره نگام میکنه تو آشپرخونه بودم که پرسید سعید کی میاد گفتم پس فردا.گف ماشالا خیلی عوض شدی سعید خوب ساختت خندیدم وگفتم خفه شو رفتم پیشش و دولا شدم شربتو تعارف کنم که سینه هام دیده شد و شربت از دست پویا افتاد خندم گرفت دسمال آوردم تا زمینو تمیز کنم خم شدم که یه دفعه پویا از باسنم گرف و نشوند بغلش گف توله سگ خیلی ناز شدی نمیگی این کیر ما شق میشه حالا بیا جمعش کن گفتم توکه میدونی دوست دارم! پس چرا زودتر نیومدی سراغم گف آآآآآخ فدای تو بشم من خانومی خودمی خواستم حرف بزنم که لباشو گذاشت رو لبام وشروع کرد به مکیدن منم همونکارو کردم دیگه نفهیدم چی شد که لخت رو تختم خوابیدیم...
سینه هامو گرفت تو دستاش ومالید منم با تمومه وجودم آآآآآخ واوووووووووخ میکردم برا پویا عشقم آه وناله میکردم سینه هامو میخورد گف بیشرف اینا چین؟؟منم گفتم میمین گف جوووووووووووون واااااااااای رمیساااااای خودمی گفتم میلااااااااد نمیخوای بری پایین تر گف چرا گلم ولی بیا اول تو بخور گناه داره آخــــــه گفتم باشه نفسم و شرتشو دراوردم کیرش 20سانتی بود صورتی بود وحسابی شق شده بود کردم دهنم وخوردم پویا شروع کرد به آخ واوخ کردنو موهامو نوازش میکرد براش جلق زدمو گفتم پویام!!گف جوووووونم گفتم نمیخوای این کس موچولوتو بکنی؟گف واااای این کس خوشگل مال کیه؟؟گفتم پویااااا گف مال کی؟؟؟بلندتر!!گفتم پویاااااااا گف جوووووووون عشقم بخواب بکنمت به پهلوخوابیدم وآروم آروم کیرشو کرد تو کسم و شروع کرد به تلمبه زدن منم آآآآه وناااااله میکردم کم کم تبدیل شد به جیغ پویا تا ته میکرد وبهم فحش میداد آآآآره جنده جوووووون بهم حال بده میخوام جرت بدم اووووووووف منم جیغ میزدمو میگفتم جرررررر بده واسه خودته
بعداز چن مدل کردن آبشو ریخت رو سینه هام وباهم رفتیم حموم اونجا بازم یکم انگولکم کرد تا صبح پیشم بود وباهم خوابیدیم شب خوب و به یاد موندنی بود بعد از اون دیگه باهم کاری نکردیمو عشقمونو تو قلبمون حبس کردیم
نوشته: رمیسا
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 12930
#73
Posted: 18 Dec 2013 21:33
زنده شدن خاطره قدیمی
من علی هستم.این داستانو برای بچه های که گی هستند وهنوز تو دلشون عشق به کیر زنده هستش تعریف میکنم
من الان 32ساله هستم و متاهل. تو دوران قبل از ازدواج با خیلی از پسرها بودم وتو عالم بچگی وجوونی کونی نبود که از دستم در بره.ولی تو همه اونا کاظم یه چیز دیگه بود...تا اینکه من ازدواج کردم وخود به خود با اینکه رفیق بودیم جریان سکس را کنار گذاشتیم ویه جورایی خودم دیگه خجالت میکشیدم با هاش حال کنم. درسته که همش با هام بود ومیکردمش ولی فکر نمیکردم گی باشه. خلاصه رابطمون معمولی پیش میرفت که اونم دوسال پیش ازدواج کرد. همیشه با هم اس بازی میکردیم تا اینکه یه روز غروب که تو خونه بودم دوباره یاد خاطرات قدیمی افتادم وبد جوری تو کف کونش رفتم. تو رویا بودم .واقعا کون نازی داشت.با اینکه زنهای مختلفی رو تا به حال از کونم کردم ولی هیچ وقت کون اون نمی شد. اون روز یه اس بهش دادم ویاد قدیما کردم .او هم جواب داد وهمراه شد.دیدم اون ترسی از ورق خوردن خاطرات گذشته نداره...یکساعتی اس بازی میکردیم. تا اینکه دیدم خودش پیام داده که نظرت نسبت به من چیه آیا هنوز مثل قبلا هستی .منم که تو خونه کیرم سیخ شده وبه عرق افتاده بودم گفتم که آره.اونم از خدا خواسته وگفت یعنی هنوز دوست داری باهام باشی.راستش اولش یکه خوردم ولی نیشم باز شده بود گفتم نیکی وپرسش. بعد از اون دیگه یخهای بینمون آب شد و او مدام اس میداد بهم گفت که تو این چند ساله مدام به فکر کیر کلفتت بودم وآرزوم این بوده که دوباره اونو بگیرم توکونم...خلاصه من داشتم دیوونه میشدم واز پیامهاش اونم معلوم بود داغونه. گفتم میای خونه ام..اونم با سر آتیش کرد واومد. خونمون دو طبقه وزنم خونه بود البته او هم کاظمو میشناخت .به بهانه صحبت رفتم داخل اتاق.به خانمم گفتم هیچ چیزی برامون نیاره وما میخاهیم تنها باشیم. رفتم داخل اتاق ودر رو قفل کردم. بدون هیچ حرفی سریع ازش لب گرفتم وشروع کردم به مالیدن کونش. کونش بزرگتر از قبل شده بود به خاطر بدنسازی که رفته بود عضلانی شده بود. کمی که کونشو مالوندم دیدم طاقت نیوورد. زانو زاد جلوم وشلوارمو در آورد.کیرمو شروع کرد به لیس زدن. نگام کرد وگفت «کثافت میدونی چقدر دلم میخاست کیرتو ساک بزنم».بد جور حشری شده بود من دیگه طاقت نیووردم. رو مبل نشستم. ادامه داد واقعا چه ساکی میزد تا الان هیچ زنی رو ندیدم اینجور ساک بزنه. تخمامو میمالوند وکله کیرم که برای دهنش بزرگ بود تا ته میکرد تو. واقعا داشتم دیوونه میشدم .بعد از ده دقیقه ساک سگی طاقت نیووردم وآبو تو دهنش ریختم. دیدم بی خیاله آبمو خورد وبه ساکش ادامه داد .این بار من کاملا لختش کردم با هم 69شدیم. سوراخ کونش سفید وخواستنی بودم... به یاد جوونی مستقیم بازبون رفتم رو سوراخش. نوک زبونم رو که به کونش میزدم ناله میکرد. ده دقیقه ای با زبون و انگشت حال کردم با هاش واونم همینطور کیرم با اشتها میخورد. دیگه حسابی باز شده بود. گفتم کاظم پشت کن که میخام جرت بدم. اونم زانو زد با اینکه اونهمه با کونش بازی کرده بودو چهارتا انگشتو کرده بودم توش باز تنگ بود به سختی سر بزرگ کیرمو داخل سوراخش کردم .کاظم آه بلندی کشید دیگه حرف نمیزد معلوم بود داره فقط لذت میبره.منم تا ته فرو کردم توش وشروع کردم به تلمبه زدن. تو چند پوزیشن کونشو حسابی گاییدم.. اون فقط لذت میبرد با اینکه یه بار آبمو آورده بود نتونستم بیش از ده دقیقه بکنمش. داشتم میتر کیدم . گفتم کاظم جون آب میخای. فقط سرشو تکون داد . ومن ریختم داخلش. تو موقع ریختن آبم ناله هاش بلند شد دستشو به کونم بند کرد وخودش تا جایی که جا داشت بهم فشار میداد. تمام آبمو خالی کردم. درست بود عشق قدیمی بد جوری زنده شده بود. از اون روز به اینطرف تا فرصتی گیر میاد باهم هستیم. عاشق کیر کلفتمه خودش میگه چون کیرت کلفته دلم میخاد تا آخر عمر باهات باشم .عکسای کیرمو تو گوشیش داره...و من متاهلی که این روزها کارم شده کردن کون یه مرد متاهلی که کیرمو با تمام دنیا عوض نمیکنه...
به راستی آیا این خداوند است که انسان را آفریده است یا عکس آن؟؟
ارسالها: 12930
#74
Posted: 18 Dec 2013 21:35
طوبي جنده شد
مامانم منو جنده كرد
من طوبي هستم 18 سالمه - داستان من خيلي جالب و كاملا واقعيه- بابام چند سال پيش فوت كرده بود- من و مامانم تنها زندگي مي كرديم- با هم حموم مي كرديم و تقريبا با هم راحت بوديم- اما نه واسه سكس و ....... بلكه براي صميميتي كه بينمون بود و با هم بودنمون ........ خيلي همو دوست داشتيم همه چي اروم بود تا اينكه يكبار توي حموم ازم خواست موهاي كسشو بزنم اولين بار بود مورد اينجوري بينمون پيش ميومد- ژلت رو برداشتم خيلي اروم اصلاح كردم كاملا تابلو بود كه كمي ارضا مي شد منم يه كم شيطنت مي كردم و دستمو روي چوچولش مي كشيدم خودم هم خيس خيس كرده بودم بدنم بوي ترشح مي داد واي اين اولين بار بود هوس سكس به سرم مي زد برجور حشري شده بودم پيش خودم مي گفتم كاش الان بهم بگه كسمو بخور ووووووووووووييييييييييييي چه كس مامانم خوشكل شده بود- اصلاحش تموم شد و حموم هم كرديم و اومديم بيرون من چند دقيقه ديرتر اومدم بيرون اخه داشتم چوچولمو مي مالوندم – مامانم خيلي خوشكل و ناز بود همه نگاش مي كردن و تقريبا به خاطر پستون و باسن گندش مرد ها بدجور حشري مي شدن تا اينكه من به مامانم گفتم مامان مگه من خوشكل نيستم گفت تو كه عروسكي چرا اينو ميگي ؟ منم گفتم اخه مرد ها تورو فقط نگاه مي منن خنده اي كرد و گفت بعدا دليلشو بهت مي گم – من عادت داشتم شبها هميشه تا 1 ساعت دستمو مي كردم تو شرتم و چوچولمو مالش مي دادم اما ناگهاني يه شب مامانم منو ديد و چيزي بهم نگفت. خيلي خجالت مي كشيدم فرداش مامانم منو برد شهر و چندتا لباس باز مثل مال خودش واسم خريد گفت مي خوام راز اينكه چرا مردها منو مي پسندن رو بهت بگم لباسارو پوشيديم چاك سانم معلوم بود و سينمو هم بالا اورده بود بهم گفت هركاري ميگم انتجام بده منم انجام مي دادم- رفتيم ساعت فروشي يه پسر خوشتيپ توش بودهمش نگاه پستونام مكيكرد خيلي لذت مي بردم- دوباره رفتيم سوار تاكسي من وسط بودم كنار يه مرد 40يا 45 ساله به سفارش مامانم بدجور بهش چسبيده بودم واييييي بدنم داغ داغ شده بود شرتمو حس مي كردم كه داره خيس ميشه خيلي خيلي حشري شده بودم رسيديم خونه گفتم مامان من مي رم حموم خيلي زود فهميده بود كه ميخوام برم با خودم ور برم- چنتد دقيقه بعد در حمومو زد بازش كردم ديدم مامانم لخت پشت دره گفتم چيه مامان؟ گفتم ميخوام بيام چوچولتو بخورم واي خيلي خوشحال شدم اومد نشست جلو كسم گفت چه كس دخترم خوشكله اول مالوندش بعد هم شروع كرد اروم كسمو و چوچولمو خورد واي خدا چه حالي مي داد..............
مامان بخور مامان كسمو بخورررررررررررررر واي واي آه آه آه آه مامان منو جنده كن مامان جيغ مي كشيدم مامان زبون بزن مامان بخور كسمو بخور واي واي واي من هميشه كونم بو مب داد در عين ناباوري منو برگزدوند و زبونشو تا ته كرد تو كونم ناراحت بودم كه كونم بو چس مي داد ولي مامانم با ولع تمام مب خوردش مامان منو بكب منو بكن پارم كن مامان واي خدا مامان . مامانم رفت بيرون گفت الان برمي گردم وقتي اومد به يه چيزي شبيه كير مصنوعي با خودش اورد كاندوم كشيده بود رو هويچ خيلي زيبا درستش كرده بود اروم كردش تو كونم واي چه حالي ميده مامان منو تا ته بكن مامان منو جر بده من كير ميخوام مامانم
هم كه وحشتناك حشري شده بود تا ته يهو كردش تو كونم جيغ كشيدم و زدم تو گوش مامانم از روي شهوت بود( واي بچه ها خيس شدم كسمو بخوريد البته بو مبده ها ولي شما بايد مثل سگ كسمو بخوريد) مامانم كير رو دراورد كمي مدفوع ازش بيرون زد بوش ميومدو گفت حالا نوبت توئه افتادم به جون كي م كون مامان جندم آه آه مي كرد تا 30 دقيقه كس و كونشو مي خوردمو مي مالوندم بعد تا 1 ساعت تمام كير رو كردم توش خيلي سرو صدا مي كرد داد ميزد فحش ميداد كس كش جنده كوني پدر سگ كره خر منو بكن كسو جنده منو بكن بالخره ارضا شد الان من و مامانم شريك جنسي هستيم خيلي حال ميده قربونش برم – دارم فكر ميكنم اگه خواستگار خوب نيومد ( اخه هر كي مياد تا بوي كونمو مي شنوه فرار مي كنه) پردمو بدم مامانم تا منو هر شب ارضا كنه – خيلي مامانمو دوست دارم..... بچه ها كسي هست كه از بوي كون و چس خوشش بياد؟
به راستی آیا این خداوند است که انسان را آفریده است یا عکس آن؟؟
ارسالها: 12930
#75
Posted: 18 Dec 2013 21:38
مرجان مشتری مغازه
این داستان مال سالها پیشه. مرجان یک زن خوشگل تو همسایگی ما بود و من اون موقع مغازه داشتم . این زن مشتری من بود و کار منم جوری بود که سر و کارم با خانوما بود این خانم خیلی میومد پیش من و چراغ سبز نشون میداد ولی من هیچ وقت نفهمیده بودم. یه روز تلفنم زنگ زد و یک خانم با لحن سکسی شروع کرد به حرف زدن که منو دیده و خوشش اومده و میخاد باهام دوست شه. شماره رو از تابلو برداشتم و از این حرفا. منم گفتم که باید بیای مغازه که ببینمت و قبول نکرد و گفت بیرون قرار بذاریم خلاصه رفتم سر قرار و زنی با مشخصاتی که گفته بود ندیدم توی کافی شاپ خانمی نشسته بود و روش به دیوار بود نه چهرش معلوم بود و نه مشخصاتش میخورد بالاخره کلی منتظر شدم و یه دفعه دیدم همون خانم پا شد و رو به من خندید و رفت مرجان بود مشتری مغازه ام. خلاصه ما شدیم پیاده در به در دنبالش و اون شد سواره. یک ماه بعد اومد مغازه گفتم تو بودی با هام قرار گذاشتی گفت آره ولی الان پشیمونم. لامصب خوب کارشو بلد بود. سرتون رو درد نیارم بالاخره با مرجان دوست شدیم. من تجربه کمی داشتم و صبر زیاد، چند بار که اومد مغازه من فقط تونستم از دستاش بگیرم. یه روز زنگ زد و گفت اگه میتونی بیا خونمون و منم از خدا خاسته رفتم. یه دامن خیلی کوتاه پوشیده بود و منم که اینجوری دیدم کیرم در جا شق شد. نشست پیشم و چسبید بهم دستمو گذاشتم روی رونش و شروع کردم به مالیدن یه پیرهن پوشیده بود چاک سینه اش معلوم بود. تصمیم گرفته بود منو دیوونه کنه. هر کاری میکردم نمیذاشت ببوسمش میگفت زوده هنوز، ولی من تحمل نداشتم از موهاش گرفتم و محکم لباشو گرفتم توی لبام، لبای گوشتی خیلی خوردنی داشت. کلی لباشو خوردم دستمو که میبردم رو سینه هاش پس میزد و میگفت نه. من دیگه دیوونه شده بودم به زور سینه هاشو گرفتم دستم و فشار دادم و پیرهنشو کشیدم پایین و شروع کردم به خوردن سینه هاش از موهام گرفته بود و محکم فشار میداد به خودش ، آره آماده کوس دادن بود. دستشو بردم روی کیرم و شروع کرد به مالیدن، کیرم داشت از شلوارم میزد بیرون. کمرمو باز کردم و کیرمو دادم دستش و بدون اینکه حرفی بزنم از موهاش گرفتم و کشیدم طرف کیرم، شروع کرد به خوردن ، طوری کیرمو میخورد انگار جونمو میکشید بیرون، پاهامو باز کرد و تخمامو انداخت توی دهنش، کیرمو میمالید و تخمامو میخورد هر کاری کردم نتونستم خودمو کنترل کنم و آبم اومد، من که حسابی احساس شکست کرده بودم بهم گفت خیلی زود اومدی؟ گفتم بار دوم دیر میام.خودمو شستم و دوباره اومدم و شروع کردم به لیس زدنش، از لباش تا گردن، از گردن تا سینه، از سینه تا کوس. کوسش حسابی خیس شده بود.کیرم دوباره شق شد گفت بزار بخورمش دادم دهنش و حسابی که کیرم سیخ شد، گفت بیا بکن منو. پاهاشو باز کردم و کیرمو جلو کوسش گرفتم گفتم خودت بکن تو. کوسش حسابی لیز بود تا ته کردم تو و شروع کردم به گاییدن، زیر کیرم میگفت بکن منو ، جرم بده، تا ته، تند تند، صداش بلند شده بود حسابی. بلندش کردم گفتم 4 دست و پا بشین از پشت کردم تو کوسش و شروع کردم به گاییدن، با سیلی زدم در کونش، گفت محکم بزن،محکمتر، فحشم بده، معلوم بود سکس خشن دوست داره، از موهاش گرفتم و کشیدم گفتم کوس بده کیرم تو دهنت، کوس بده، گفت بخواب میخام بشینم روت، دراز کشیدم و یه بالش کوچیک گذاشت زیرم تا کیرم بیاد بالاترنشست رو کیرم و شروع کرد به بالا پایین کردن منم با سیلی میزدم در کونش و از موهاش میکشیدم، تند تند رو کیرم خودشو مالید و آبش اومد، چشاش بعد اینکه آبش اومد خیلی شهلا و خوشگل شد، نمیخام داستانو طولانیش کنم بالاخره 4 دست و پا نشست و منم کمی گاییدم و آب منم اومد. از اون به بعد از سکس با هم خیلی حال کردیم و من سواره شده بودم اون پیاده، همش دنبال این بود که با هم سکس کنیم، سالها با هم بودیم و هر بار بیشتر از قبل حال میکردیم و چیزای جدید یاد میگرفتیم. یادش بخیر.
به راستی آیا این خداوند است که انسان را آفریده است یا عکس آن؟؟
ارسالها: 12930
#76
Posted: 18 Dec 2013 21:44
فکر نمی کردم کس لیسی اینقدر حال میده
اسمم مهتابِ...5 سال پیش با یه پسری دوست بودم اسمش پدرام بود...تو فازِِ سکس و اینجور چیزام نبودم تا اینکه 5.6ماه از دوستیمون گذشت دعوتم کرد خونشون با هزار بدبختی فبول کردم میترسیدم آخه
خلاصه رفتم و گفتم باید زود برگردم خونه خونه هامونم بهم نزدیک بود حدود 15 مین راه بود...خلاصه رفتم یه کم نشستیم دیدم اومد کنارم نشست و صورتشو نزدیک کرد به لبام من که اصلا چندشم میشد خودمو کشیدم کنار یه بار دیگه امتحان کرد اما نذاشتم دیگه طرفم نیومد بعدم معذرت خواهی کرد و من رفتم تا اینکه دو سال گذشت ما هم چنان دوستیمون ادامه داشت تا اینکه تحت تاثیر حرفا و عکسهای سکسی که دوستام تو مدرسه نشون میدادند قرار گرفتم و به شدت دلم میخواست دیگه چه کسی بهتر از پدرام کم کم شروع کردم یه حرفایی بزنم که به سکس نزدیکتر بشم و بحثشو پیش بکشه خلاصه که موفق شدم یه روز توی ماشین یه جای خلوت بودیم که دستامو گرفت و لباشو چسبوند به لبام تمام بدنم داغ شده بود کم کم دستشو گذاشت رو سینه هام و میمالوند اونم بعد 2 سال حسابی دلش سینه های منو میخواست تو همین حال بودیم که یه ماشین از کنارمون رد شدو دید ضدحال بود پدرام تمومش کرد درست وقتی که من داشتم حشری میشدم گفت فردا بیا خونمون منم باکمال میل قبول کردم...
فرداش قبل ازاینکه برم رفتم حموم و حسابی تر و تمیز کردم و بوی خوبی به کسم دادم رفتم اونجا منتظرم بود تارسیدم دم در لبامو خورد و بعدم راهنماییم کرد تو اتاق خودش طبقه ی بالا من یه تاپ مشکی خوشگل پوشید بودم که سینه هام داشت ناپو پاره میکرد چشمش روسینه ام بود که گفتم خجالت نکش و بغلش کردم از خداخواسته شروع کرد سینه هامو مالوندن نوک سینه ام سفت شده بود تاپو دراورد سوتینمو کند خوابوندم رو تخت و شروع کرد به خوردن خیلی لذت بخش بود هیچوقت اینقدر حال نکرده بودم اینقد خورد که نوک سینه ام بزرگ شده بود کم کم زبون میزد به شکمم و رفت طرف کس باد کرد ام شرتمو کشید پاین یه لیس از پایین کسم تا چوچوله ام زد واااااااای یه آهی از روی لذت کشیدم اونم گفت جوووووووونم دوس داری؟ منم سرشو فشار میدادم به کسم حسابی حشریم کرده بود دستمو گذاشتم رو کیرش و خابوندمش شلوارو شزتشو درآوردم کیرش حسابی بلند شده بود ...تر و تمیز و خوشگل یه ساک حسابی براش زدم چشماشو بسته بود و داشت حال میکرد بعد گفت پرده داری درسته؟ گفتم آره رفت پشتم یه کم کیرشو مالید به کسم بعد بلند شد یه کم دستاشو چرب کرد و اروم آروم انگشتشو کرد تو کونم بعد دوانگشتی بعدم سه انگشتی و هی عقب جلو میکرد درد نداشتم زیاد حس خیلی خوبی داشت دوس داشتم کیرشو زود بکنه توش که همینکارم کرد خوابید پشتم و گذاشت دم سوراخ کونم و تا ته کرد توش یه جیغ بلند کشیدم خیلی درد داشتم اما اون زیاد به درد کشیدن من توجه نمیکرد من باسنمو دادم بالا دیدم دردش کمتر شد همونجوری هی تلمبه زد تا آبش اومد و ریخت رو کمرم حالا نوبت من بود.خوابید رو تخت و گفت پاهاتو باز کن رو صورتم همین کارو کردم اینقد واسم خورد که حس کردم دارم میفتم همونجور خوابیدم روش و بدنم لرزید و ارضا شدم یه کم آبم ریخت رو بدنش.د.تاییمون یه لبخند رضایت بخش زدیم و تو بغل هم یه کم دراز کشیدیم.حیف که من باید زود میرفتم.سکسمون 1ساعت و نیم طول کشید اما خیلی خیلی حال داد.
به راستی آیا این خداوند است که انسان را آفریده است یا عکس آن؟؟
ارسالها: 12930
#77
Posted: 18 Dec 2013 21:45
علی
داشتیم میرفتیم سمت بوفه و مینا هم از استاد جدیدشون حرف میزد، اینکه چقد بداخلاقه و میخواد درسو حذف کنه و از اینجور صحبتا...
وارد بوفه که شدیم چشمم به یه پسر افتاد که هیکل بزرگ و ورزیده ای داشت ولی صورتش خیلی معمولی بود، یعنی اونقد زیر چشم و و کنار لبش کبود بود که آدم دلش نمیومد نگاش کنه، یهو بی اختیار از قیافه این بیچاره خندم گرفت.
مینا: چرا میخندی؟
من با خنده: پسره رو دیدی؟ بیچاره دهنشو سرویس کردن.
مینا: کدوم پسره؟ چی میگی؟ من که ندیدم... یهو صورتش جدی شد و یه چشمک زد و روشو کرد اونطرف.
من: بابا مگه کوری؟ همون پسری رو میگم که صورتش داغون شده بود، بیا بهت نشون بدم.
برگشتم که پسره رو پیدا کنم و به مینا نشون بدم که یهو با یه سینه حجیم رو به رو شدم که فکر کنم کلا ده سانت ازش فاصلاه داشتم، سرمو اروم اوردم بالا و به چشاش نگاه کردم دیدم وای همون پسره هست، از نگاه کردنش کاملا مشخص بود که حرفامو متوجه شده، با اون چشمی که اطرافش کاملا کبود بود چنان به چشمم زل زده بود که من از ترس توانایی تکون خوردن رو هم نداشتم. دو سه ثانیه به چشام نگاه کرد و سرشو انداخت پایین و از بوفه رفت بیرون، هوفففف... تازه یادم اومد که تو این چند ثانیه نفسم تو سینه حبس شده بود...
مینا که یه کم اونطرف تر شاهد قضیه بود از راه رسید و گفت: وای سحر خاک به سرت، من به جای تو از خجالت مردم، مگه کوری که دارم بهت چشمک میزنم؟ پسره پشت سرت وایساده بود همه حرفاتو شنید.
من: ولش کن بیا بریم.
مینا: خدا بگم چیکارت نکنه اخه چیکار به پسر مردم داری؟ چرا پشت سر دیگرون حرف میزنی؟
من که حالا یه کم اروم شده بودم دنبال بهونه میگشتم تا بگم کار اشتباهی ازم سر نزده، گفتم: حقشه، پسری که عرضه نداره و اینجوری کتک میخوره باید مسخرش کرد.
مینا: هی خداا!، اصلا تو از کجا پسره رو میشناسی؟! از کجا میدونی کتک خورده؟! چرا زود قضاوت میکنی سحر؟! لابد بازم میخوای کار زشتتو توجیه کنی، نه؟ باشه بابا اصلا تو درست میگی. ولی باور کن کارت خیلی زشت بود.
من: بسه، بیا بریم سر کلاس...!
********************
یک هفته از دانشگاه گذشت و من خدا رو شکر میکردم که با اون پسره هیچ کلاسی ندارم، چون اگه میدیدمش هم خجالت میکشیدم هم ازش میترسیدم.
روز دوشنبه بود و کلاس مدیریت تطبیقی داشتیم، استادشم چنان آدم مقرراتی و خشکی بود که اگه یک دقیقه دیر میکردی اجازه نمیداد وارد کلاس شی، بخاطر همین من و مینا ده دقیقه ای زود اومده بودیم و سر کلاس نشسته بودیم.
بالاخره استاد اومد و درسو شروع کرد، حدود ربع ساعت از کلاس گذشته بود که در کلاس باز شد و هیکل درشت یه پسر نمایان شد، یه کم که به صورتش دقت کردم دیدم وای همون پسره هست ولی کبودی های صورتش به اون شدت نیست، از اینکه ربع ساعت دیر اومده بود و توقع داشت استاد اجازه بده بیاد سر کلاس خندم گرفت، با دستم یه اشاره به مینا کردم و گفتم: اینو باش، حتما استادو نمیشناسه. تو همین موقع استاد متوجه حضور پسره شد. یه لبخند زد و گفت: به به، آقای بارانی. خوبی پسرم؟
پسره هم سرشو به نشانه احترام پایین آورد و گفت: سلام استاد، به لطف شما خوبم، ببخشید دیر شد، قول میدم تکرار نشه.
استاد: خواهش میکنم پسرم، کلاس مال خودته ، بفرما!
آقای بارانی هم با یه تشکر اومد نشست و من و مینا رو تو بهت گذاشت!
*********
من: اقای میرزایی کجای کارین؟ دوشنبه باید تحقیقمونو تحویل بدیما!
میرزایی: خانم شاکری راستش من هنوز نتونستم تمومش کنم، بعدشم یه خنده چندش آور تحویلم داد.
مینا: یعنی چی؟ آخه ما سه روز دیگه باید تحقیقو تحویل بدیم، اگر ناقص باشه هر سه نفرمون این ده نمره رو از دست میدیم.
میرزایی: باور کنید من دوست دارم تمومش کنم ولی نمیتونم اونجوری که استاد گفته سازمان ها رو باهم مقایسه کنم.
مینا: شما تحقیقاتو کردین؟ مطالبو گیر اوردین؟
میرزایی: آره، مطالبو از علی (آقای بارانی) گرفتم فقط کار مقایسه و تطبیق نهایی رو نتونستم تموم کنم. اگه اشکال نداره یه روز شما و خانم شاکری تشریف بیارید خونه تا دور هم تحقیقو تکمیل کنیم.
مینا: باشه، فردا یا پسفردا باهاتون هماهنگ میکنیم میایم.
من: ولی... مینا چی میگی؟!
مینا: اشکال نداره، آقای میرزایی خودمون بهتون خبر میدیم، با اجازتون، فعلا خداحافظ،
و دست منو کشوند همراه خودش برد.
من: مینا چیکار میکنی؟ دستمو ول کن. چرا قبول کردی؟ دیوونه ای؟
مینا: پس چیکار کنیم؟ قید ده نمره تحقیقو بزنیم؟ اگه این پسرو به حال خودش بذاریم که تحقیقو تموم نمیکنه ما هم این ده نمره رو از دست میدیم.
میدونستم مینا از آقای میرزایی خوشش میاد و بدش نمیاد که رابطه اش باهاش صمیمی تر بشه، ولی من اصلا از این پسره خوشم نمیومد و اصلا حس خوبی نسبت بهش نداشتم.
تو همین موقع اقای بارانی که من و مینا دیگه پیش خودمون علی صداش میکردیم اومد و داشت از کنار ما رد میشد که یهو مینا صداش زد.
اونم برگشت و با حالت خاص خودش گفت: بله خانم سهرابی؟
مینا: آقای بارانی شما تحقیقتونو تکمیل کردین؟
علی: اره، تقریبا تمومه.
مینا: عجب! چطوری تنهایی تونستین تمومش کنین؟ ما که سه نفریم و هنوز اول راهیم.
علی هم یه لبخند زد و گفت: اگه کمکی از دست من برمیاد من درخدمتم.
همینجور که علی و مینا داشتن با هم صحبت میکردن من به علی خیره بودم، یه پسر درسخون که امروز هم اسمشو تو برد به عنوان نفر دوم دانشگاه دیده بودم، فهمیده بودم بوکسوره، صورتش کاملا خوب شده بود و زیبایی هاش معلوم بود، هروقت میدیدمش دست و پامو گم میکردم، نمیدونم از ترس بود یا از.... واقعا نمیدونم!
علی که رفت، من و مینا هم به سمت خروجی دانشگاه راه افتادیم که مینا گفت: سحر جریان علی با لاله رو شنیدی؟
من: نه، چی شده مگه؟
مینا: شنیدم لاله (یکی از خوشکلترین دخترای دانشگاه) به علی علاقه داشته ولی علی به اون توجهی نشون نمیداده، خلاصه بعد از چند وقت لاله طاقتش تموم میشه و تو دانشگاه جلو علی رو میگیره علنی بهش ابراز علاقه میکنه و با گریه بهش میگه چرا اینقد بهم بی محلی میکنی؟ چرا دوست داری خوردم کنی؟ و از این حرفا! و جالب تر از همه اینا جواب علی بوده که گفته: متاسفم خانم، بنده متاهلم.
من که چشام از تعجب باز شده بود با تعجب گفتم: نه بابا، تو از کجا میدونی؟!
مینا: سمیرا بهم گفت، دوست صمیمی لاله.
چیزی نگفتم، ولی قلبم خیلی حرفا داشت که بگه، از اینکه علی متاهله ناراحت شدم، کم کم داشت بهم ثابت میشد که دلهره ای که موقع دیدنش میاد سراغم از ترس نیست، از عشقه. عشق به یک مرد متاهل وفادار!
***********
هرجوری بود تونستم سحر رو راضی کنم تا امروز ساعت شش بریم خونه سهیل (آقای میرزایی) تا تحقیقو تکمیل کنیم، خودمم میدونستم که تکمیل تحقیق فقط یه بهونه بود واسه دیدن سهیل و اینکه شاید بتونم بیشتر بهش نزدیک بشم.
از قبل خبر داشتم که علی و سهیل با هم همخونه هستن ولی اصلا دوست نداشتم سحر رو از این موضوع باخبر کنم چون اگه می فهمید امکان نداشت بیاد.
ساعت پنج و نیم شد و رفتم دنبال سحر، وقتی رسیدیم به آدرسی که سهیل داده بود با یه خونه روبه رو شدیم که واسه چهارتا دانشجو خیلی بزرگ بود، ماشینو بردم تو حیاط که چشمم به سهیل افتاد که لبخند به لب داشت بهمون نزدیک میشد، خوش آمد گفت و سه تایی راه افتادیم سمت ساختمون.
من: آقا سهیل جز شما چند نفر دیگه اینجا زندگی میکنن؟
سهیل: به جز من سه نفر، که البته الان دوتاشون خونه نیستن، یکیشونم طبقه بالاست.
به سحر نگاه کردم، از قیافه اش معلوم بود زیاد از اومدنش راضی نیست.
وارد ساختمون شدیم، ربع ساعت گذشت و ما مشغول تکمیل تحقیق بودیم، اما نگاه های گاه و بی گاه سهیل به سینه های سحر از روی مانتو یا هیز بازی هاش داشت عذابم میداد، از یه طرف دوس داشتم پاشم برم، از یه طرفم علاقه ی کورکورانم به سهیل جلومو می گرفت.
لحظه به لحظه کارای سهیل داشت وقیحانه تر میشد و من داشتم عصبانی تر میشدم، تو همین موقع سهیل رو کرد طرف سحر و گفت: سحر خانم شما امروز چقد خوشکل شدین!
سحرم که هم تعجب کرده بود هم از این حرف سهیل ناراحت شده بود با اخم گفت: نظر لطفتونه!
سهیل: میدونید چقد منتظر این لحظه بودم؟ میدونید چند ترمه دارم واسه الان لحظه شماری میکنم و برنامه می چینم؟
من که کم کم داشتم میترسدم گفتم: آقا سهیل این حرفا یعنی چی؟!
اونم وقیحانه گفت: یعنی اینکه امروز شما دوتا جیگر باید یه حال اساسی به ما بدید.
یهو در باز شد و دوتا پسر خنده کنان اومدن داخل، سهیل به سحر نزدیک شد و زیر لب میگفت: ای بخورمت عزیزم، چقد من تو کف تو بودم، چقد به یادت شبا جق زدم، الان وقتشه تلافی همشو سرت دربیارم.
یهو سحر پاشد و عقب عقب رفت و با صدای لرزان گفت: خواهش میکنم....
تو همین لحظه یکی از پسرا خودشو انداخت رو من و سعی داشت منو ببوسه، اونقد چاق و سنگین بود که نفسم داشت بند میومد، از بوی گند عرقش داشتم بالا میاوردم ولی با این وجود همه تلاشمو میکردم که جلوشو بگیرم.
یهو پسره چاقه از روم بلند شد، یه سیلی محکم زد تو گوشم که همراه با خون لبم اشکمم اومد پایین، ضجه زدم و گفتم: خواهش میکنم، رحم کنید، ما دختریم، سهیل اینقد نامرد نباش، ما بهت اعتماد کردیم، توروخدا!
اون یکی پسره که وایساده بود جواب داد: به خوب کسی اعتماد کردین و بلند بلند خندید، پسره چاقه مقنعمو محکم درآورد به طوری که صدای گردنم باعث خندیدن اون سه تا شد، موهامو گرفت تو دستش و چنان کشید که چشام سیاهی رفت، داشت مانتومو درمیاورد ولی اونقد درد داشتم که حتی نمیتونستم دستمو تکون بدم و جلوشو بگیرم، مانتومو که درآورد موهامو ول کرد و با دوتا دستش چنان چنگی به سینه هام زد که ناخنش پوست سینمو پاره کرد و خون جاری شد، چشام به سحر افتاد که سهیل در دهنشو گرفته بود و تهدیدش میکرد که جیغ نزنه، یهو دستشو آورد بالا و یه سیلی زد به سحر، وقتی دید سحر ساکت نمیشه بازم سیلی زد، بازم سیلی زد، اونقد که دیگه سحر ساکت شد و دیگه جونی واسه جیغ زدن براش نمونده بود، خون از لب و بینی سحر جاری بود و این سه نفر حتی ذره ای دلشون رحم نمیومد، اون دو نفر با سحر مشغول بودن و این پسره چاقه هم با من، سفتی آلت پسره رو روی آلتم احساس میکردم، مغزم دیگه کار نمیکرد، نمیدونستم باید چیکار کنم فقط چشامو بستم، گریه کردم و از خدا کمک خواستم، از ته دل خدا رو صدا زدم.... یهو یه صدایی از حال اومد، یکی داشت سهیل رو صدا میزد: سهیل؟ سهیــل؟ کجایی؟
یهو اتاق ساکت شد... صدای علی بود، آره صدای علی بود که داشت سهیل رو صدا میزد، یعنی علی هم با اوناست؟! وای خدا!
تو همین موقع سهیل یه چاقو از جیبش دراورد گرفت جلو ما و آروم گفت: جیکتون دربیاد کشتمتون!
در اتاق به صدا دراومد، علی داشت سهیل رو صدا میزد: سهیل؟ اینجایی؟ سهیــل؟
یهو سحر بلند داد زد: علـــــــی؟ کمـــــــک!
سهیل داد زد: خفه شــــــــو و چاقوشو برد بالا و یه ضربه به ران سحر زد که جیغ سحر بلند شد.
صدای علی میومد که با تعجب میگفت: سحر؟!!!!! صدای سحربود؟!!
چند لحظه ساکت شد و یهو غرش کرد: سهیــــــــــــــــــــــــــــــــــل!
یهو در با لگد علی شکست و قامت علی پیدا شد، اونقد عصبانی بود که میشد صدای نفساشو شنید، یهو داد زد: کثافـــــــــــت! و اومد سمت سهیل یهو یکی از پسرا به شکل قلدری اومد جلو علی و گفت: آروم باش بچه!
علی هم سرشو برد عقب چنان کوبید به سر پسره که من از ترس جیغ زدم، پسره پخش زمین شد ، بینی پسره به طرز عجیبی خم شده بود و پسره بعد از چند ثانیه بیهوش شد ولی علی همچنان عصبانی بود، اومد سمت پسره چاقه، پسره گفت: علی صبر کن، صبر کن توضیح بدم، التماست میکنم نزن اول حرفمو گوش بده، تو رو ارواح مامان و بابات قسمت میدم حرفمو گوش بده.
علی که یقه پسره رو گرفته بود و دستشو واسه زدن بالا برده بود با این حرف دستش تو هوا خشک شد، گفت: چی میخوای بگی؟ اصلا چی داری که بگی کثافت؟ هــــــان؟!
پسره: علی به خدا من بی گناهم، این دخترا خودشون اینکاره ان، من نمیخواستم کاری بکنم، بخدا همش تقصیره اون دخترست، (اشاره کرد به سحر) این دختره از ما خواست تا همگی باهم سکس داشته باشیم، وقتی هم صدای تو رو از تو حال شنید اسمتو صدا زد تا تو فکر کنی ما داریم اونا رو اذیت میکنیم.
سهیل: راست میگه، همش تقصیر سحر بود.
وای خـــــــدا، دروغ تا چه حد؟! وقاحت تا چه حد؟! واقعا در مقابل این همه گستاخی زبونم قفل شده بود. چطوری امکان داشت علی باور کنه؟!
به سحر نگاه کردم، بیچاره اصلا نای حرف زدن نداشت که بتونه از خودش دفاع کنه.
علی همونطور که یقه پسره رو گرفته بود به چشاش زل زد و گفت: داری دروغ میگی. مثل ســـــــگ دروغ میگی.
پسره گفت: علی دروغ نمیگم، به خدا دروغ نمیگم، به رفاقت دوازده سالمون قسم که دروغ نمیگم!
علی یقه پسره رو ول کرد، برگشت و دو قدم به سحر نزدیک شد، رگ گردنش اونقد متورم بود که هر لحظه امکان داشت بترکه، یهو چشمش به چاقوی توی دست سهیل افتاد، یه کم با تعجب به سهیل نگاه کرد، تو همین موقع پسره چاقه یه چاقو از جیبش دراورد و حمله کرد سمت علی، داد زدم: علی مواظب بـــــــاش!
علی خودشو کنار کشید و چاقو به جای قلبش خورد به بازوش، وای بازوی حجیمش کاملا از هم باز شده بود، علی یه نگاه به بازوش کرد، یه نگاه به پسره، زیر لب گفت: رفاقت؟! بعد یه نیشخند زد.
پسره دوباره دستشو به قصد چاقو زدن به علی بالا برد که علی مچ دستشو گرفت وهمینجورکه دندونشو به هم فشار میداد، داد زد:
رفاقت دوازده ساله این بود؟! این بـــــــــــــود؟! اصلا معنی رفاقتو میدونی عوضی؟ کثافت چطوری میتونی اسم خودتو بذاری آدم؟
و هی فشار دستشو به مچ پسره بیشتر میکرد و پسره هم بیشتر داد میزد و میگفت: علی خواهش میکنم، تو رو ارواح خاک مامان و بابات.
علی داد زد: اسم اونا رو به دهن کثیفت نیـــــــــــــار و دستشو بالا برد و یه مشت محکم به آرنج پسره زد که صدای شکستن دستش رو به وضوح شنیدم.
پسره افتاد رو زمین و علی برگشت سمت سحر روبروش نشست و گفت: حالت خوبه؟
سحر که صورتش غرق خون بود و خون زیادی هم از پاش رفته بود زیر لب گفت اره، علی با عصبانیت گفت: کی تو رو به این روز انداخته؟
سحر چیزی نگفت ولی زیر چشمی یه نگاه به سهیل انداخت.
علی یه نگاه غضب آلود به سهیل انداخت و پاشد روبروش وایساد، سهیل خیلی ریلکس چاقوشو بست گذاشت تو جیبش خواست بره که علی بازوشو گرفت و کوبیدش به دیوار.
سهیل: هووی، چته؟ نکنه میخوای منم بزنی؟ انگار یادت رفته چه قولی به مامان دادی!
علی که هنوز عصبانی بود گفت: نه، یادمه، هنوز جلو چشامه، یادمه که مامان تو نفس های آخرش ازم خواست که تا ابد مواظب برادر ناتنیم باشم، منم بهش قول دادم و الان چهارده ساله همه چیزو تو خودم ریختم و سر قولم موندم، ولی..... بهت گفته بودم که من سحرو دوست دارم، نگفته بودم؟ گفته بودم بهش نزدیک نشو، نگفته بودم؟ (هی صدای علی بلندتر میشد) گفته بودم دورشو خط بکش، دستشو اورد بالا و سیلی اولو روی گونه سهیل خوابوند؛ گفته بودم دورشو خط بکش، سیلی دوم؛ نگفته بودم؟ سیلی سوم؛ نگفته بــــــــودم؟ سیلی چهارم؛ پاهای سهیل سست شد و افتاد زمین.
سحر زیر لب گفت: علی بسه، کشتیش، بازوت زخمش خیلی عمیقه.
علی که یه کم آروم شده بود رو به سهیل زیر لب گفت:
هرچه زودتر میری پاریس پیش بابات، چون دیگه نمیتونم سر قولی که به مامان دادم بمونم و تحملت کنم...!
**************
علی: سحر؟
من: جان دلم؟
علی: تو لباس عروس خیلی خوشکلیا!
من: فقط تو لباس عروس خوشکلم؟!
علی: خب آره دیگه!
من با خنده: خیلی بی مزه ای ، یادت باشه هنوز عاقد خطبه رو نخونده منم هنوز نگفتم بله، پس حواستو جمع کن.
علی: وای سحر تو چرا همش میخوای آدمو سکته بدی؟ باشه، اصلا تسلیم.
من: علی؟ قبل از اینکه عاقد بیاد میشه یه سوال ازت بپرسم؟
علی: بپرس عزیزم.
من: جریان تو و لاله تو دانشگاه رو یادت میاد؟
علی: آره عزیزم.
من: چرا بهش گفته بودی متاهلی؟
علی: چون از یه طرف فکر میکردم واسه اینکه از خودم دورش کنم این بهترین راهه، و از یه طرف دیگه تو رو از همون موقع همسر خودم میدونستم عزیزم.
من: خــیلی دوســـت دارم عــلــی...!
علی: ............
من: إ نکن علی جلو مردم زشته، برو اون طرف تر عاقد اومد.....
به راستی آیا این خداوند است که انسان را آفریده است یا عکس آن؟؟
ارسالها: 12930
#78
Posted: 18 Dec 2013 21:48
کتابخونه پسرعمو
من سارام...20 سالمه.....پارسال دنبال یه کتاب دانشگاهی میگشتم که انگار تخمشو ملخ خورده بود....! هیج حا پیداش نکردم.....دیگه ناامید شده بودم که یهو یادم اومد ممکنه پسر عموم میلاد داشته باشه...
آدم مغروریه مث خودم....دوران بچگی همیشه باهم بودیم.....ولی الان اصلا کاری باهم نداریم
چهرم معمولیه...و میگن من هیکل خوبی دارم ولی میلاد هیچ وقت سمتم نمیومد...چون من آدمی نبودم کرم بریزم و بهش نخ بدم
سرتونو درد نیارم......احتمال دادم باید کتابو داشته باشه بهش اس دادم جواب نداد.....فرداش جواب داد که خواب بوده....خلاصه گفت کتابو داره
یه جورایی بهم برخورد که انقد خشک جوابمو داد....بهش گفتم تو با من مشکلی داری؟؟؟
گفت نه ....
گفتم پس چته
هیچی
چرا انقد تو لکی...چیزی شده؟؟
چرا برات مهمه
چون تو برام مهمی......
همین جمله شد استارت ماجرا!
آخرش بهم گفت خب دیگه هم وقتمو گرفتی هم شارژمو هدر دادی....انقد بهم برخورد ک جواب ندادم فرداش یه شارژ خریدم واسش فرستادم گفتم بیا این شارژت وقتتم تو سرت بخوره
روز بعدش رفتیم خونشون....زیاد میریم اونجا.....رفتم پیشش گفتم کتاب کجاس؟
کتابو پیدا کرد داد بهم ....خواستم برم که بازومو گرفت گفت واسا کارت دارم....خیلی وقت بود دستش بهم نخورده بود
گفتم چیه؟؟؟ گفت کار دیروزت چه معنی ای میداد؟؟
کدوم کارم؟
همین ک شارژ گرفتی
دلم خواست برو کنار بزا برم
خواستم برم ک باز جلومو گرفت.....نگاش یجور دیگه شده بود
چشاش برق میزد.....ی لحظه ترسیدم ازش...
من تکیه دادم به میزش....اونم اومد جلوم....خیلی بهم نزدیک شد......نفساشم یجور دیگه شده بود....انقد بهم نزدیک بود که حرارت کیرش از رو شلوار منو میسوزوند....با همون حالت گفت چرا من واست مهمم؟ کلافه شدم گفتم نمیدونم بزار برم....اومدم که برم ایندفه رسما بغلم کرد گفت وایسا
قدش از من بلندتره...بغلم که کرد سفتی کیرشو حس کردم....کاملا مطمعن شدم که حشریه....هنگ هنگ بودم نمیدونستم چیکار کنم....تسلیم نشدم ولی اونم تصمیمشو گرفته بود....محکمتر بغلم کردو دس میکشید رو بدنم
شالم باز بود لباشو گذاشت رو گردنم....داغ داغ بود....التماسش میکردم ولم کنه ولی زورش خیلی بیشتر از من بود....
خودشو باهام مچ کرده بود و کیرشو از رو شلوار میمالید رو کسم....
دستشو برد سمت سینه هام دیگه نمیتونستم مقاومت کنم.....دستشو رو بدنم سر دادو برد سمت شلوارم
دستشو برد تو
دست منم گذاشت رو کیرش گفت بالش.....یکم باها ش بازی کردم ... منم حشری شده بودم......
کیرشو دراورد گذاشت لای پام....سفت و گنده بود....فشارش میداد به کسم.....شلوارم نرم بود....دلم میخواست سکس کنه باهام.....خوابوندم رو تختش....شلوارموکشید پاییین....کیرشو از رو شرت گذاشت وکسم....پامو بستم خوابید روم شرو کرد لبامو خوردن.....
با دستش سینمو میمالید....حس عجیبی بود...دلم میخواست یه چیز گنده بره تو کسم
فشار میداد ...یهو صدای در اومد ..
مث برق گرفته ها پاشدیم و رفتارمونو عادی جلوه دادیم
از اون ب بعد هروقت فرصت پیش میاد دسمالیم میکنه ولی هیچ وقت فرصت سکس پیش نیومده
...
...
به راستی آیا این خداوند است که انسان را آفریده است یا عکس آن؟؟
ارسالها: 12930
#79
Posted: 18 Dec 2013 21:51
بی شرف دردم اومد
- آآآآآآآآآآآآآآآآه ه ه ه ه ه ه ه
- جوووووونم قربونت بشم عزیزم
- آخ خ خ خ خ .... یواشتر
- یه کم تحمل کن صبر داشته باش
- آآآآآآآآآآآآآه ه ه ه ه ه ه ه
- آخ فدای این آه کشیدنت بشم
- آخ بی شرف دردم اومدم
- خب منم خوشم اومد
- سعید خیلی بی شرف خرم کردی اگه میدونستم اینقدر درد داره قبول نمیکردم
- دیگه داری حوصله منو سر میبره بسه دیگه
مجبورش کردم روی شکم بخوابه تا چهره ساناز نبینم دوباره دست بکار شدم این بار اونی شده بود که دلم میخواست خشونت بیشتری هم داشتم ساناز هم فقط ناله میکرد کارم ادامه دادم تا جایی که دیگه نتونست تحمل کنه و میخواست بلند بشه آخه من اصلا اونو تحریک نکرده بودم...
این اولین سکس من بعد اون ماجرا بود.. اون ماجرای لعنتی ..اصلا اهمیتی به ساناز نمیدادم واسم فرقی نداشت لذت میبره یا نه حتی دوست داشتم بیشتر اذیت بشه بیشتر درد بکشه وقتی صدای ناله هاش که از درد بود میشنیدم لذت میبردم اما انگار دردی که توی وجود من بود با این ناله های دردناک شروع یه شعله کشیدن کرده بود
یک لحظه جای زخم پهلوم تیر کشید زخمی که ازش فقط یک رد باقی بود ولی سوزش اون توی وجودم باقی بود...
توی سیل افکاری که به ذهنم وحشیانه هجوم میاوردن غرق شده بودم رامین ... رامینم الان کجایی منو ببینی من سعید ... کسی که اونقدر حساس ومهربون بودم همیشه آروم همیشه خونسرد همیشه دقیق اینقد توی کارام حساس و دقیق میشدم که حرص رامین درمیومد میگفت تو قرار بوده دختر بدنیا بیایی ولی دقیقه نود شدی پسر ... رامین الان کجایی ...
دیگه عادت کرده بودم فکر رامین که میومد توی ذهنم ناخدا گاه سارینا هم میومد سارینا که میومد فکر نفر سوم هم میومد...
یک لحظه خودم توی بارون دیدم توی اون خونه من و اون!!! ...
داشتیم به معنای واقعیه کلمه عشقبازی میکردیم لبهاش روی لبهام دستام دور کمرش محکم توی بغلم گرفته بودمش انگار اگه لحظه ایی رها میشد زمین میخورد و میشکست خیلی آروم دستم کشیدم پایینتر داشتم توی تک تک اون ثانیه ها لذتی تکرار نشدنی تجربه میکردم دستم بردم زیر باسنش منظورم فهمید پرید بالا و پاهاش دور کمرم حلقه کرد کمر ناز و لطیف اونو به درخت پشت سرش تکیه دادم مراقب بودم حتی یک لحظه لبهاش ازم جدا نشه...
ساناز با تکونی که به خودش داد سعی کرد از زیر من فرار کنه منم به تلافی حرکت ساناز دستم گذاشتم پشت سرش و صورت زیباش به تشک فشار دادم تا هم جلوی فرارش گرفته باشم هم مقداری از خشم بی پایان توی وجودم کم بشه اما دریغ... دیگه داشتم ارضا میشم اما حتی باوجود اینکه ارضا شدم از خشونتم کم نکرده بودم تا جایی که توانستم ادامه دادم تا جایی که دیگه نفسی برام باقی نمونده بود بالاخره اذیت شدن ساناز تموم شد اما کی قرار بود اذیت شدن من تموم بشه؟؟؟ کمی کنار تخت نشستم شلوارم پوشیدم پیرهنم اونطرف تخت بود خواستم بیارمش که پاکت سیگار توی جیبم بهم یاداوری کرد نیازی به پیرهن ندارم از اطاق خواب اومدم بیرون از پذیرایی تاریک رد شدم و رفتم توی بالکن به منظره شب نگاه میکردم شبی که بوق ماشینها چراغ خونه ها صدای عابرین پیاده سکوتش بهم زده بودن و دیگه چیزی از شب بودن براش باقی نگذاشته بودن سیگارم روشن کردم و به دیوار پشت سرم تکیه دادم سردی دیوار منو توی آغوش خودش کشید کم کم پاهام سست شد روی زمین نشستم سیگار دوم روشن کردم حتی سیگار که دیگه همراه همیشگیم شده بود آرومم نمیکرد ...
از بالکن اومدم بیرون دوباره رفتم توی اطاق پیش ساناز ساناز نا همون حالش خوابیده بود فقط ملافه تخت تاروی گودی کمرش بالا کشیده بود داشتم صورت خوشکل ساناز نگاه میکردم اشکهاش ریملش خراب کرده بود اشکهایی که گویای درد زیادی بوده پیرهنم برداشتم از اونجا زدم بیرون تموم راه پیاده رفتم اینقد توی خودم بودم که اصلا نفهمیدم کی رسیدم کی پاکت سیگارم تمو شده ......
این قصه سر دراز دارد....
به راستی آیا این خداوند است که انسان را آفریده است یا عکس آن؟؟
ارسالها: 12930
#80
Posted: 18 Dec 2013 21:53
سکس با شمع
سلام .
من سارینا 25 سالمه خاطره ای که دارم می نویسم کاملا وافعی هستش
2 سال پیش از همسرم جدا شدم و از اون وقت به بعد با یکی از دوستای دخترم هر از چند گاهی لز می کردیم . بعد از مدتها با یه پسری دوست شدم به اسم سعید که زن داشت ولی به خاطر بیماری زنش نمی تونستن سکس کنن . خلاصه من و اقا سعید رابطمون بهتر شد تا اینکه تصمیم گرفتیم با هم سکس داشته باشیم و گفتیم که اولین رابطمون و بریم شمال .
صبح ساعت 5 حرکت کردیم بعد از یه صبحانه حسابی وقتی رسیدیم رفتیم ویلای سعید توی ایزد شهر . به محض این که رسیدیم شروع کرد من و بوسیدن و گفت برو لباسات و عوض کن بیا پیشم ، من هم یه تاپ سفید و قرمز تنگ پوشیده بودم که سینه هام کاملا پیدا بود با یه شلوارک لی خیلی کوتاه . یه عالمه لوسیون هم زده بودم . رفتم پیشش نشستم جلوی tv . بغلم کرد و یه بوسه کوچیک از لبم گرفت و گفت اینجا فایده نداره ، حیف نیست یه کوسی مثل تو رو رو مبل بکنم من و بغل کرد و برد توی تخت .
من و خوابوند و خودش روبروم نشست از گردنم شروع کرد به بوسیدن رفت سراغ سینه هام زبونش و نفساش تا حدی داغ بود که تنم و می سوزوند . لباسم و کامل در اورد . لباش و گذاشته بود رو کوسم و اروم نفس می کشید تا حدی حشری شده بودم که التماسش می کردم که یه کاری کنه . می گفت نه . زبونش و می کشید لای کسم و روی چوچولم که می رسید گاز کوچولو می گرفت . با انگشت داشت هم زمان هم کوسم و می مالوند هم سوراخ کونم و توی اوج لذت بودم که یه دستمال بهم داد گفت چشمات و ببند .
چشمام و بستم دیگه چیزی نمیدیدم حس کردم خودش هم یه لحظه بلند شد رفت و دوباره اومد . نشست وسط پام ، پاهام و کامل باز کرد با دستش لبه های کوسم و از هم دیگه باز کرد د و دو تا سیلی حسابی خوابوند رو کوسم که باد کنه بعد یه لحظه تمام تنم اتیش گرفت ترسیده بودم چشام و سریع باز کردم دیدم یه شمع روشن دستش و سوزشی رو هم که حس کردم واسه آب شدن شمع بود ، با اون دستش داشت با سوراخ کوسم بازی می کرد یه دفه انگشتش و تا ته کرد تو من که دیگه نمی تونمستم تحمل کنم دستش و گرفتم و داد می زدم سعید بکن منو ، سعید فقط می خندید اروم توی گوشم گفت صبر کن . شمع و گذاشت کنار تخت اروم اروم داشت سینه هام می خورد رفت پایین دوباره شروع کرد به لیسیدن کوسم با انگشت داشت تند تند می کرد توش و در می آورد . هر سه تا انگشتاش و حس می کردم . بعد نشست و پاهام و گذاشت روی شونه هاش با دست با سوراخ کونم بازی کرد کوسم که خیس خیس بود . کیرش و با اب کوسم حسابی خیس کرد و بعد یک مرتبه تا تهش کرد تو کونم . داشتم از درد می مردم . پاهام مو محکم گرفته بود و باز می کرد . من که فط میگفتم آآآآآآآآآآآآآآآآی ی ی دو سه بار که تلمبه زد دردش کم شد و داشتم لذت می بردم . بعد که دید من آروم شدم گفت واست یه سوپرایز دارم تعجب کردم . همون جوری که داشت می کرد از کمد کنار تخت یه سوسیس در آورد و روش کاندوم کشید . گفت دوست داری اندازش و خیسش کرد و کرد توی کوسم . (من به سعید قبلا خیلی گفته بودم که دوست دارم هم زمان هم کسم پر باشه هم کونم . ) وایییییییییییییییییییییییییییییییی وقتی می کرد تو کوسم داشتم جر می خوردم هم درد داشتم هم لذت می بردم . نهایت لذت سکسی بودش . سوسیس رو کشید بیرون ، کیرش و از کونم در اورد و کرد تو کوسم و افتاد روم همچنان داشت تلمبه می زد . گفت خسته شدم تو بیا بالا و من و با یه حرکت کشید روی خودش . وقتی نشستم روی کیرش تازه فهمیدم که چه قدر بزرگه . سریع بالا و پایین می کردم . سعید داشت کیرش و نگاه می کرد و حالش و می برد . بعد دوباره خودش شروع کرد به تلمبه زدن . محکم می کرد . تند تند .حالا هم صدای من در اومده بود هم خودش . گفت سارینای من داره میادش و کشیدش بیرون همون جوری کردش توی کونم دوباره دو ،سه باری تلمبه زد و بعد داد کشید و تمام آبش و ریخت توی کونم . همون جوری بغلم کرد و در گوشم گفت دوستت دارم و تا بعد از ظهرش کنار هم خوابیدیم . اون روز من و سعید 3 بار دیگه هم سکس کردیم اما بار اولش یه چیزه دیگه بود .
به راستی آیا این خداوند است که انسان را آفریده است یا عکس آن؟؟