ارسالها: 12930
#81
Posted: 18 Dec 2013 21:55
روز بارونی و برکت بارون سکسی
این داستان مال 3 روز پیشه روز 1 شنبه که زاهدان یک دفعه بد جور بارون گرفت جوری ک بخدا یک دفعه قسمت پایین شهر توی 20 دقه سیل راه افتاد عجیب بود
ما هم که تو زاهدان همیشه حسرت هوای خنکو داریم زنگ زدم به دوستام گفتم بریم بیرون قبول کردن مغازمو بستم(کافی نت ) حرکت کردیم من عاشق ماشینمم یک 207 دارم اونم البالوییش سر تند رفتنام ماشین خاموش کردم دیگه روشن نشد تا چند ساعتی تو خیابون الاف بودم که یک دفعه استارت زدم روشن شد
خلاصه حرکت کردیم تو خیابون دختر توپولو نازیو دیدیم با دوستام سلام دادیم جواب داد با لبخند رفتیم کنارش گفتیم برسونیم خانومی امد سوار شد نشست کنارم عقب
اسمشو پرسیدم مهسا بود خلاصه تو راه دستشو گرفتمو یک لب ناز امدم مغازم تو کابین یکم مالیدمش قرار شد شب بیاد پیشم مامانم اینا مسافرت بودن من بودمو ابجیم که شیفت بیمارستان بود خلاصه شبش امد خونمون ساعتای 1 شب بود که یک تویتا 2700 3 نفر مرد ریشو پرسیدن نسبت خانم با شما چیه منم زدم به در پرویی چون اگه کم می اوردم می ترسیدم دردسر میشد
گفتم منشی مغازمه مشکل داشته امده اینجا و پرسیدم شما چکاره باشین دیدم گفت نظامی من پدر خودم سرهنگه سپاهه بهش گفتم کارت شناسایی دیدم میگه بچه خوشگل به تو نشون نمیدم فهمیدم واسه اخازی امدن الکی شماره 110 رو گرفتم دیدم ب من من افتادن سری رفتن خلاصه بعد از ترسی که تو دلم بود می خواستم دخترت رو جر بدم که بخاطرش افتادم تو دردسر رفتیم تو خونه حرف زدن لب گرفتنو این کارا دیدم یک دفعه کیرمو محکم گرفت سر سینه هاش انقد سیخ شده بود که نگو
خوابوندمش جلو کولر لباسامونو کند یکم کسشو مالیدم از شل بودن پوست روی کسش حدس زدم بازه ازش پرسیدم بازی گفت اره منم که اخ تو دلم دل نبود کیرمو خرد گذاشت دم کسش نمی رفت تو که دیدم میگه خیسش کن خیسش کردم کردم تو دیدم صداش در امد باورتون نمیشه توی 20 دقه 10 تا پوزیشن عوض کردم جوری میکردمش که بهش حال میداد چندین بار ارضا شد.
رو مبل رو اپن خونه رو تخت رو زمین هر مدلی که فکرشو بکنید
دیگه نزدیک بود ابم بیاد که ازش کشیدم بیرون خوابیدم رو زمین بهش گفتم بیا روش بشین وای چقد حرفه ای بالا پایین میشد ابم داشت می امد بهش گفتم پاشو دیدم میگه نه بریز توش سری بلندش کردم بچیکه می خواست حاملش کنم ک خودشو بزنه به گردن من ارضا شدم ابمو تا اخرش خرد وقتی ابم داشت می امد ی جوری مک میزد ک جارو برقی کم می اورد.
دیگه من بی حال بودم اما اون هنوزم دزد بود دزد کیر بود کیرم خوابید دیگه دیدم هی داره باهاش ور میره که بلند شه ولی ن نمیشد شبو خوابیدیم فردا صبحش ابجیم امد خونه سری فرستادمش تو اتاق ردش کردم باهم امدیم مغازه که دیدم هی داره مستی میکنه منم مغازرو بستم رفتیم خونه دانشگاه 9 اخه یک 6 واحدی اونجا خونه داریم
دوباره رفتیم تو سکس ولی این بار حرفه ای تر اخ که الان یاد بدنش می افتم با اون کس بازشو سینه های 70 شق می کنم
در ضن امشبم داره میاد خونمون که میخوام یک سکس جدیدو تجربه کنم به یک مدل دیگه
به راستی آیا این خداوند است که انسان را آفریده است یا عکس آن؟؟
ارسالها: 12930
#82
Posted: 18 Dec 2013 21:57
پرسه در خاطرات
توی اتاق تقریبا تاریک تنها چیزی که سکوتو مشکنه صدای بارونه سمت بالکن میرم و دستم سمت بارون دراز میکنم قطره های بارون با این که از بالا ها میان ولی اروم به دستم بوسه میزنن.
از نگاه به این بارون زمستونی لذت میبرم.بوی نم نم بارون همه فضا رو پر کرده.صدای قطره های بارون سر مستم میکنه.
به درختهای بی برگ باغ خیره میشم هیچوقت این باغ اینقدر به نظرم زیبا نبوده. فقط این بارون زمستونی میتونست امروز رو رویایی تر کنه.دلم میخواد اونقدر پشت پنجره منتظرش بمونم تا بیاد.
با صدای رعد و برق ب خودم میام.به سمت آیینه میرم.رژ لب قرمزم رو به روی لبام میکشم.موهای بلند مشکیم رو با گل نقره ایی قسمت بالاش رو میبندم.پایین موهام رو که فر درشت زدم رو ب روی شونه هام سرازیر میکنم.جلوی موهام رو کج جلوی چشمهام میریزم .چشمهام میخندند.
رژ لبم رو قرمز تر میکنم.عاشق رژ قرمز رنگه.لباس زرد رنگ کوتاهی ک دوست داره رو میپوشم. ی دوبنده کوتاه و تنگ که دو طرف جلوش با یه پاپیون بهم دیگه وصل میشند.پشت لباس روی باسنم با گیپور زرد رنگ پوشیده شده روی کمرم هم دوتا بند زرد رنگ ضربدری شکله. عطری که واسه تولدم رو برام خریده بود رو ب لباسم میزنم.صدای زنگ خوردن گوشیم توجه ام رو بخودش جلب میکنه خودشه....!
-سلام فربد من
- سلام عشقم اهههه شوکت خانوم بابا یک دقیقه صبر کن ببینم عسلم چی میگه
-باز شروع کردی
-وا سحر جووون چرا قاط میزنی ؟!
-سحررر و کوووووفت
- ای جووونم حرص نخور گل خوشگل من
-کجایی پس تو؟! من اینجا میترسم تنهایی
-مگه خیلی وقته رسیدی؟
- نیم ساعتی میشه
- منم دارم میام اما قبلش باید ب چند تا جیگر دیگه سر بزنم
-فرررررررررررررررربد
صدای خنده اش توی گوشم میپیچه
-نزدیکتم عزیزم.فعلا
خنده ب روی لبامه. با اینکه همین الان باهم حرف زدیم ولی بازم حس میکنم دلم براش تنگ شده.با تموم وجودم احساس خوشبختی میکنم که فربد رو دارم.فربدی که سه ساله همه دنیای من شده .خدا خدا میکنم ک زودتر بیادش.برای اینکه کمی سرگرم بشم لاک قرمز رنگم رو ازکوله پشتیم بر میدارم.همیشه دوست داره روی پاهاش بشینم خودش بهم لاک بزنه.عاشق همین کاراشم.دستام میلرزه درست نمیتونم لاک بزنم به دستام.لاک دست هام هنوز تموم نشده که صدای آیفون منو میخ کوب میکنه
-کیه؟!
-یعنی نمیدونی کیه؟!
-نووووووچ
-باز کن دیگه خیس شدم
-به جیگراتون سر زدین؟!
-جیگر من تویی خره باز کن تابلو شدیم
- ایییییش بیا تو نکبت
در ورودی رو باز کردم ب سمت پله ها سریع تر میدوه تا کمتر خیس شه.سرم رو ب نشونه قهر از اون طرف میکنم ولی زیر چشمی بهش نگاه میکنم.
کت فیلی رنگ پوشیده با یه جین سورمه ایی رنگ و پیرهن سفید. از همیشه خواستنی تر شده.
صدای قدم هاش بهم نزدیک و نزدیک تر میشه.عطرخنک و تلخش رو حس میکنم.عاشق ادکلن مردونه اشم که همیشه با بوی سیگار میکس شده.با تموم وجودم عطر تنش رو میبلعم.قلبم تند تند میزنه.گرمی نفس های داغش رو روی صورتم حس میکنم.
-سلام نفس من
خنده ام میگیره ولی هنوز سرم رو برنگردوندم به طرفش.
-سلام خوشگلکم
سعی میکنه دستهاش رو دوره کمرم حلقه کنه ولی به نشونه قهر بودن خودم رو عقب میکشم اما خودشو بهم میچسبونه.
-توله جواب سلام منو نمیدی نه؟خوبه نیم ساعت زودتر اومدیا
-نکن فربد من قهرم باهات
- ی بوس بده بیبینم
-نمیددددددمم
-گفتم بووووس رو رد کن بیاد
-ایییییش ولم کن
-مگه دست خودته طوری بوست میکنم که له بشی تو بغلم
محکم بغلم کرد لباشو روی گونه هام محکم فشار داد.
-اووووووووووم حال اومدم
-آشتی؟!
-آشتی
-نفس،خیس شدم بریم تو دیگه
-آنتخه سیلووپله
-هاااان؟!
-کوفت میگم بیا تو
همزمان که میرم کنار تا بیاد تو دستش رو درو کمرم حلقه میکنه پاهام رو میاره بالا روی دستاش بلندم میکنه .
-فررربددد واااای نکن میفتما
-نه عزیزکم محکم گرفتمت
آروم روی مبل گذاشت منو. یهو بلند بلند شروع به خندیدن میکنه.
-چته فربدددد !؟
- نفس این چه وضعشه ؟!
- کوفت چیه؟
جلوی پاهام روی زمین نشست.انگشتهای دستم رو یکی یکی آروم میبوسید.
-الهی من قربون دستهای خوشگل خانومم بشم اما آخه کدوم اسکولی فقط به چهار تا انگشتش لاک میزنه؟!
ی نگاهی به دستم انداختم.
-وای فربد داشتم لاک میزدم که یهو اومدی
-الهی قربونت برم خودم واست لاک میزنم
- لوس بازیای آقا شروع شد باز
-لاک نفس خوشگل من کجاست؟!
- اتاق بالا
-پاشو بیارش عروسک من
قهقهه میزنه .
- اییییش همچین میگی کجاست که انگار خودش میخواد ورداره و بیاره
- پس تو رو میخوام چیکار توله ی خوشگل من
-رو که نیست
-آآآخ قربون قد و بالات این کت ما رو هم بنداز ی جایی خشک شه
-ایییییییش چقدر من کار کنم؟
-نفس، نقدر غر نزن گازت میگیرما
با ناز شروع به راه رفتن میکنم صدای پاشنه کفشهام توی سالن میپیچه میدونم که با صدای پاشنه ی کفش هام توجه اش بهم جلب میشه. باسنم رو کمی بیشتر ب سمت عقب میدم. میخوام با راه رفتنم لبه های پایین لباس کوتاهم بیشتر بالا بره تا بتونه سفیدی باسنم رو ببینه.صدای قدم هاش ک بطرف میاد رو میشنوم.دستاش رو دور شکمم حلقه میکنه.سرم رو از عقب به روی شونه هاش میذارم. پیرهنش هنوز نم بارون داره.زبونم رو میکشم روی لبش.انگار منتظر همین بود که باشدت منو به طرف خودش برگردونه.لبم رو میک میزنه.لبش رو گاز میگرفتم همزمان دستم رو توی موهای خرمایی رنگش فرو میکردم. زبونش توی دهنم میچرخوند.سرم رو کشیدم عقب تا لبام رو ول کنه اما بیشتر منو به بخودش فشار داد.لبش رو از روی لبم بربرداشت.روی مبل کنار شومینه نشست.آروم لب های داغش روی دستم میذاره.
-بفرمایید بشینید روی پاهام پرنسس من
با تموم وجودم بهش لبخند میزنم و روی پاهاش میشینم.
-نفس
-هووووم؟!
-امروز احیانا ی نمه خوشگل شدی
بلند بلند شروع به خندیدن میکنه .از دستش لجم گرفت.پاشنه کفشم رو روی انگشتای پاهاش فشار میدم.
-خیلی بدی فربد فقط ی نمه خوشگل شدم ؟!
-الهی قربونت برم تو ماهک منی نفس خوشگلم
دلم براش ضعف رفت از روی پاهاش بلند شدم.پاهام رو دو طرف رونای پاهاش میذارم .زبونم به ته ریشش میکشم.
-وای خدا دوباره این دختره چشمش افتاد به ته ریش ما
بلند میخنده.عاشق صدای خنده هاشم.زبونم رو روی گوشش میکشم لاله گوشش رو گاز میگرم.دهنم رو گوشش نزدیک تر کردم طوریکه تموم گرمای نفسم به گوشش بخوره.
-فربد لب میخوام
-ای جونممممم بیا خانوم سکسی من
دستم روی قفسه سینه اش میکشم لبش رو لیس میزنم.دستش رو میکشید به روی سوتینم.
-آآاخ قربون اون سینه های خوشگلت بشم من
پاپیون لباسم رو باز کرد .حالا دیگه فقط با ی ست جلوی فربد بودم .دستاش رو دو طرف سوتین گذاشت و محکم کشید.
-فررررررررربد سوتینم رو پاره کردی
-جوووووووووووووونم، این سینه های خوشگل مال کیه نفس؟!
خودم رو بیشتر بسمتش فشار میدم
-مال فربدمه
-ای جوووونم فربد فدای سینه هات بشه
سینه ام رو توی دهنش کرد زبون داغش میخوره به نوک سینه ام بی اختیار آآآآآآآآآآه میکشم
-جووووونم آه بکش نفسم امروز میخوام بیشتر از هروقتی دیوونه شیم
سرش رو فشار میدادم به سینه هام. با زبونش هاله ی قهوه ایی کم رنگ سینه هام رو لیس میزد بعد کل سینه ام رو میخورد. صدای خوردن با ولع سینه هام رو که میشنیدم حشری تر میشدم.
-آآآآآآآآآآآآآی فربد بخووور مال خودته
انگشتش رو آورد به سمت بند شرتم.
-میخوام بمالمش عروسکم
-آآآآآآای فربد
-جونننننننننننن عشقم
انگشتش رو میکشید به لبه های نازم و همزمان سینه هام رو چنگ میزد
-قربون سینه های خوشگلت بشم جوووووووووون آب کست راه افتاده
لباسم رو برد بالا سیلی محکمی به باسنم زد تموم گوشتای باسنم به لرزه افتاد از درد جیییغ زدم.انگشتش رو بطرف دهنم آورد
-انگشتم رو بخور عشق من
انگشتش رو میک میزنم.انگشت خیسش رو میماله به لبه های کسم و نوک سینه هام رو لیس میزنه.
-جونننننننننم دارم میمالم اون کس سفیدت رو عروسکم
همزمان ته ریشش رو از زیر گردنم میکشه تا نوک سینه ام .بلند شد و کفشهامو درآورد و بازبونش از مچ پا تا رونمو زبون میکشید.
-آآآآآآآآخ فربددد دوست دارم این کارو. آآآآی لیسم بزن
دوباره از رونم تا مچ لیس میزد. نوک سینه هام که با آب دهنش هنوز خیس بود رو سفت میمالوندم.پاهام رو بالا کرد و ساق پاهام رو لیس میزد.پشت رونام رو لیس و گاز محکم میگیرفت. منم ناخونام رو توی دستش فرو میکنم اما محکم تر گازم میگیره.
-آآآآآآآآآآآآآآآآای فربد انقدر گازم نگیر
-به تو چه مال خودمی هرکاری که بخوام میکنم باهات
دکمه های پیرهنش رو باز کرد و شلوار و شرتش رو باهم پایین کشید .سرش رو گذاشت لای پاهام پاهامو حلقه میکردم دور گردنش.صورتشو رو شرتم میمالید.
-جوووون قربون عطر کست بشم من
-آآآآآآآی جون میدم واست فربد بخوررررش
تموم تنم رو غرق بوس های ریز و پشت سر هم و داغ میکنه.بندهای شرتم رو که خیس شده بودن رو لیس میزد. آآآآه میکشم پاهام رو باز میکرد و زبونش رو میچسبونه به روی چوچولم بالا پایین میکنه.زبونش رو میکشه به لبهاش بعد دوباره چوچولم رو میکشه توی دهنش میک میزنه نفس نفس میزنم.
-آآآآی فربد تند تر بخور مال خودته
-میپرستم این کس تپل و خوشگلت رو
با انگشتش چوچولم رو میماله زبونش رو میکشه ب پایین چوچولم.از لذت جیغ میکشم.
-جوووونم جیغ بزن تا حشری تر شم .کس خوشگل خودمی تو
-آآآآآآآآآخ فربد میخوامت بیشتر دیوونه ام کن
-برگرد به شکم بخواب
دمر میخوابیدم و کوسن رو گذاشت زیر شکمم.محکم به باسنم سیلی میزد
-نفس، این کون تپل مال کیه؟
-ماله فربدم
-جوووونم تکونش بده.واسم بلرزونش
باسنم رو هل دادم عقب.لبمرهای باسنم رو میلرزونم.صدای جوووون گفتنش شهوتی ترم میکنه.سرش رو وسط چاک باسنم میاره.محکم تر سیلی میزنه به گوشتای باسنم.
-بیشتر بلرزون کونت رو
لمبرهام به صورتش میخوره.زبونش رو فشار میده به سوراخ باسنم تا نوک زبونش میره تو.جیییییییغ می زنم.دستش رو از زیر میبره روی کسم. چوچولم رو هم وحشیانه میماله باسنم رو بیشتر میلرزونم.زبونش رو درمیاره.تموم لمبرهام و لیس میزنه.از پایین باسنم تا بالای چوچولم رو لیس میزنه.کونم رو بیشتر بطرف دهنش فشار میدم.باز هم سیلی میزنه .لبمبرهای باسنم روگازهای پشت سر هم و آروم میگیره.جیییییغ میزنم. روی کمر میخوابونتم.سرش رو میاره باز لای پاهام.ته ریشش رو به روی رونام میکشه.لبه های کسم رو گاز میگیره.تموم زبونش رومیچرخونه تو کسم.
-آی فربد تند ترررررر میخوامت تند تررررر
نوک سینه هام رو فشار میدم بین انگشتام.حس میکنم تموم وجودم میخواد منقبض شه.موهای سرش رو میکشم.
-فربد کسم رو بخورررررررر
تموم چوچولم رو توی دهنش میبره و میک میزنه.
-آآآآآآآآآآآآآآخ فررررررررررررررربد
جیییغ بلندی میکشم.تموم بدنم شروع به لرزیدن میکنه.
-آآآآخ قربون آب کست.جووووووون بذار تمیزش کنم
با زبونش تموم آبم رو میخوره.بلند میشه و پاهام رو هل میده کنار تا بتونه بشینه دستم رو محکم میکشه .
-فرربد چیکار میکنی بدنم حس نداره
-زهرمار کیرم داره میترکه بیا بخورش بینم
-اصلا فکرشم نکن میدونی ک چندشم میشه
- دارم میمیرم بیا بخور جون فربد
-اه فربد خودت بمالش
-جووون فربد مثل همیشه فقط لبت رو بزن به سرش و بوسش کن.کیرم لبای داغ و خوشگلت رو میخواد.
-ایییییشش
دمر میخوابم به روی کاناپه.دستم رو میگیره میذاره به روی کیر سفتش.خودش رو بالا پایین میکنه .سرم رو نزدیک سر کیرش میارم. لبم رو میذارم به روی سر کیرش.آروم سر کیرش رو میبوسم .
-آآآآآآآآآآآه جوووون قربون لبای داغت .کیرم تو دهنت بخورررررش عشق من
-گفتی فقط ی بوس .کردم دیگه
-زر نزن توله
سرم رو از پشت محکم گرفت و به سمت کیرش فشار داد.با دستاش کیرش رو محکم به دهنم فشار میداد
- تا ته کیرم رو میکنم تو حلقت جووون بخورش کس من
به روی باسنم محکم سیلی میزد.لبم رو میکشیدم به سر کیرش.آب دهنم رو میریزم روش.زبونم رو میکشم به سرش.مزه تلخش حالت بدی بهم میده.سرم رو بیشتر فشار میده روی کیرش.یکمی از کیرش رو میبرم تو دهنم.سر شو همین طوری که میک میزنم میارمش بیرون و پشت سر هم میبوسم.باز میکنم تو دهنم میک میزنمو با دستم میمالمش.
-آآآآآآآخ تند تر بخور
سرم رو فشار میداد.سریعتر میک میزدم.هلم داد عقب و نشست روی شکمم.کیرش رو محکم میمالید.
-آآآآآآخ نفسسسس دارم میام
آب داغ کیرش پاشید به روی سینه هام.نفس نفس میزد و بلند آه میکشید .خودش رو ول کرد روی بدنم.خیس عرق شده بود. ناخونام رو ب روی بازوهاش میکشم.
چند دقیقه میگذره.
-نفس،دوست داشتی عزیزکم ؟!
-عالی بود
-خودم میدونم که مثل خر اههه ببخشید مثل ی فرشته دوست داشتنی کیف کرده بودی.
-فربد بغلم کن
-دیوونه من ک بغلت کردم
-بغل تر تر ترم کن
محکم تر بغلم میکنه.
-فربد من میخوام فقط مال تو باشم
-تو مال خودمی المیرا جونم
-درد بگیری ایشالا باز شروع کردی ؟!
-دورت بگردم .انقدر دوست دارم لجت رو در بیارم
-کووفت
-خودت میدونی که من فقط تو را دارم ماهکم.اصن مگه فربد بدون نفسش میتونه زنده باشه ؟! تو مال خود خودمی نمیذارم هیچ کسی تو رو از من بگیره نفس من
-فربد ...؟!
-جون دلم نفس خوشگلم
-دوستم داری فربد؟!
-عاشقتم .تو همه دنیامی نفس فربد
موهام رو ناز میکنه.ته ریشش رو میکشه به روی لبهام.وقتی بغلم میکنه تموم آرامش رو با همه وجودم حس میکنم.ناخونام رو میکشم روی بازوهاش.سرش رو بیشتر به لای سینه ام فشار میده.
-خیلی خب قربون اون سینه های خوشگلت بشم امروز اوردز زدیم بسمونه .سمیرا جوونم وقته رفتنه.
-سمبرا و درد بی درمون
-عزیزم شوخیه آخه حال میکنم تا حرص میخوری
-من قهرم اصن باهات خیلی بی مزه ایی
-باز لوووس شدی تو.پاشو بریم دیر میشه
- نه نریم میخوام باز هم پیش هم باشیم
-عزیزم ساعت شیشه عصره تا برسونمت هم طول میکشه. پاشو دیر میشه.
-بووووسم کن تا بلند شم
-همین طور ادا اطوار و ناز کردن بلدی فقط
لبش رو نزدیک لبم میاره آروم بوسم میکنه
-بیا اینم بووووس کوفتت بشه حالا دیگه بلند شو
از روی کاناپه بلند میشم.میرم توی اتاق بالا.کوله ام رو برمیدارم خرت و پرت هایی که آوردم رو جمع میکنم.برمیگردم تو سالن
فربد لباساش رو داشت میپوشید.
بهش نگاه میکنم.حس میکنم هر لحظه عاشق تر میشم.انگار از نگاه کردن بهش هیچوقت سیر نمیشم.
-کوفت با چشمات منو نخو. میدونی خب منم خیلی دوستت دارم گل من.
-من کی گفتم دوستت دارم فربد؟
-لازم نیست بگی میدونم داری تو دلت چی میگی.
-تو هم دوستم داری فربد؟!
-قربونت برم که اگه روزی شصت بار این سوال رو ازم نپرسی روزت انگار شب نمیشه؟؟!!
نگاهم رو ازش میگیرم.میاد به سمتم.
-آخه توله من الاغ اگه دوستت نداشتم که نمی خواستم بیام خواستگاریت با اون اخلاق گندت؟
-وای پس حتما دوست داری دیگه
-ااااااااای خدا.آره منگول من دوست دارم نفهم بفهم
پاکت سیگار و سوئیچش رو رو روی میز میذاره.دستاش رو باز میکنه به سمتم .محو نگاهش و چشمهای عسلی رنگش میشم
-حالا بیا بهم عشق بده
همیشه وقتی بخواد لوووسم کنه دستاش رو باز میکنه و میگه بیا بهم عشق بده.بهش لبخند میزنم دستاش رو دور کمرم حلقه میکنه.لبم رو روی لبش میذارم وآروم بوسش میکنم.فربد محکم تر لبم رو بوس میکنه.طعم لباش مثل همیشه مستم میکنه.محکم تر منو به آغوش میکشه همه وجودم رو.سرمو روی سینه اش میذارم.به ضربان قلبش گوش میدم توی دلم از خدا بخاطر اینکه فربد رو دارم تشکر می کنم......!
دستم از تایپ خسته شده.دلتنگ تر از همیشه ام.
عکس یادگاری خودم و فربد رو از کشوی میزم در میارم .ی عکس یادگاری که تو ی روز برفی زمستون که به اصرار فربد گرفته شد.
به عکسمون دقیق تر خیره میشم به همه چیز دقت خاصی میکنم به چشم های عسلیش به موهاش به طرز نشستن و نگاه کردنش حتی به دست گرمی که دور گردنم حلقه شده. بغض راه گلوم رو بسته.بغضی که انگار هیچوقت نمیخواد شکسته بشه
تا به لبخند فربد توی عکس خیره میشم.اشک از چشمام جاری میشه قاب عکس یادگاریمون رو توی بغلم میگیرم.
انگار سهم من از عشق فربد نگاه کردن به این قاب عکس شده و پرسه زدن توی خاطرات روزهای باهم بودنمون....!
من زمستون همون سال فربد رو توی یک سانحه تصادف از دست دادم....!
به راستی آیا این خداوند است که انسان را آفریده است یا عکس آن؟؟
ارسالها: 12930
#83
Posted: 18 Dec 2013 22:02
خود کنی
سلام من حمید هستم 14 سالمه و بار ها خواستم بیام و داستان دوروغ بنویسم اما نشد این خاطره راسته!
وزنم 45 قدم 165 و کیرم کلفت و 13 سانته لاغرم ولی خوش اندام تا حالا سکس نداشتم ولی سعی به فراهم کردن کس برای خودم تو خلوت کردم
خلاصه یو روز که تو حموم فهمیدم سوراخ کون چیه انگشت کردم توش ولی بعدش به سختی ریدم و لذتی نبردم! و بعدا از این سایت یاد گرفتم جق بزنم و خیلی ناراحتم که یاد گرفتم. در این 3 یا 4 سال خودم اگشت می کردم و بعد ها از اشیا مثل خودکار یا ماژیک یا از این مسواک های حمام که برای لیف زدن استفاده میشه و دستش باقصر 2 سانته یا خیار یا حتی آفتابه و شیلنگ استفاده می کردم و الان فهمیدم که من از این چیزا لذت نمی برم و فقط باید جق بزنم و فقط شرایط تو حمام فراهم بود. البته در این مدت 2 بار کیر مصنوعی با چسب تفنگی ساختم که خیلی ردیف شد اما لذتی نبردم!
یه روز تو حمام خوب توی کونمو شستم و از انگشت شروع کردم تا به 3 تا تنگشت رسیدم تا جایی که آه می کشیدم از حمون مسواک استفاده کردم و تا 12-15 سانت کردم تو و جق زدم و بعد کون درد و ریدن!
من از داستانای مردم یاد گرفتم با کیسه فریزری کس بسازم و حال کنم همین طور که تو کیسه تلمبه می زنم آبم میاد و تو بین 2 کیسه ی پر از آب می پاشه و خر کیف می شم!
یه بار داشتم به سوتین های خواهرمم تو کشوش ور می رفتم که اومد دید!
مرسی که خوندید
جق نزدید خود ارضایی نکنید و به هم کس و کون ندید و از هم فیلم سوپر نگیرید
من عاشق زنها هستم زنهایی که خوندن نظر بدن
کسایی که کون دادن به بقیه به من بگن چیکار کنم از خودکنی لذت ببرم با هزار تا چیز لیز هم امتحان کردم ولی بعد با بدبختی ریدم!
به راستی آیا این خداوند است که انسان را آفریده است یا عکس آن؟؟
ارسالها: 12930
#84
Posted: 22 Dec 2013 20:21
کردن مادرزن باحال
من محسن هستم و 28 سال سن دارم و به همراه همسرم مونا که 26 سال سن دارد در يکي از آپارتمان 3 طبقه تهران زندگي ميکنيم.در ساختمان مادر طبقه همکف زندگي مي کنيم و در طبقه دوم پدر و مادر همسرم زندگي مي کنند وما اين واحد را از پدر همسرم خريداري کرديم به همراه هم به خوبي وخوشي زندگي ميکنيم راستي دختر شيطونم را فراموش کردم که نامش یلدا و 8 سال سن دارد و تمام عشق من و همسرم به زندگي از اوست.ماجرا برميگردد به دي ماه پارسال که عمه خانمم که در قزوين زندگي ميکرد فوت شد و ما همگي براي شرکت در مراسم او به انجا رفتيم و بعد از شرکت در مراسم تشیيع جنازه به سمت خانه عمه خانم رفتيم که شب را در انجا بمانيم ولي بعد مونا همسرم گفت که یلدا امتحاناتش اخر هفته شروع ميشه تو به تهران برو و یلدا را به خانه خودتان ببر تا خواهر ت به درسهاي او رسيدگي کنه و خودت فردا برگرد من هم به همراه پدر که شرايط خوبي نداره اينجا ميمانيم.من هم قبول کردم و به همراه یلدا خواستم به تهران برگردم که دخترم با گريه زياد ميگفت من بدون مامان برنميگردم از طرفي همسرم نه ميتوانست که بچه را راضي کند و نه خودش درست بود که انها را که داغدار بودند را تنها بگذاره. بعد مادر خانمم که یلدا او را به اندازه مادر خودش دوست داره گفت: من به همراه محسن و یلدا به تهران ميرويم فردا دوباره با هم به قزوين مياييم یلدا که فهميد مامان بزرگش با مامياد کمي ارام شد و راضي به حرکت شد. ساعت نزديک 8 بود که ما حرکت کرديم و حدودا 10:30 بود که به خانه رسيديم در اپارتمان را باز کرديم که به همراه بچه و مادر زنم که مينا نام دارد به خانه انها برويم مينا خانم يا به اصطلاح دخترم ماماني دست یلدا گرفته بود که به سمت واحد انها برويم که به يکباره روي پله پاش ليز خورد و با ساق پا با شدت کمي روي پله خورد من به سرعت به سمت او دويدم و بعد به همراه دخترم او را به بالا برديم مينا خانم کمي درد پا داشت و ولي براي اينکه یلدا گرسنه بود براي او کمي غذا درست کرد و من هم به حمام رفتم و دوش گرفتم و خستگي راه را از تن بيرون کردم. ساعت نزديک 12 بود و یلدا خوابش برده بود من داشتم از تلويزيون فوتبال تماشا ميکردم که يکباره مادرزنم از اتاقش مرا صدا کرد رفتم سمت اتاق در زدم و بعد انرا باز کردم مادرزنم با يک پيراهن بلند که تا سر زانوش بود و يک شلوار که ان هم خيلي گشاد بو د روي لبه تخت نشسته و به من گفت: محسن اين پماد را روي ساق پايم ميمالي بي صاحب دردش نميگذاره بخوابم من هم پماد پيروکسيکام را گرفتم و به ارامي شروع به ماليدن روي ساق مينا خانم کردم. او هم شروع به تعريف کردن از عمه خانم خدا بيامرز کرد که اره: موقعي که من تازه با اقا رضا ازدواج کرده بوديم خيلي به حجاب من گير ميداد و اقا رضا چون او خواهر بزرگش بود و احترامش واجب مرا سرزنش ميکرد... اخ مادر جون يواشتر خيلي درد داره. من هم با زيرکي خاصي گفتم که : عيبي نداره ماماني اينها از عوارض پيري زود رسه مادر زنم که تازه 48 سالش بود و از لحاظ ظاهري حتي 40 سال بهش نميامد گفت حالا بذار اقا رضا بياد بهش بگم به زنش گفتي پير. من گفتم اي بابا اقا رضا خودش بايد کم کم به فکر دوميش باشه حيفه تازه اول چلچلشي. بعد هردو زديم زير خنده و مينا خانم نيشگوني از پام گرفت وگفت: ديگه داري خيلي پرو ميشيا من بدون توجه به حرفش چون صبح خيلي کار داشتم مراحل اخر ماساژ را انجام ميدادم که يکباره مينا خانم گفت: ولي گذشته از شوخي براي يک زن هيچي مثل اين بد نيست که مردش دنبال کسي ديگه باشه حالا يه چيزي ميگم بين خودمون بمونه زري خواهرم ميگفت هفته پيش از خونه ميره بيرون و قتي برميگرده ميبينه اشکان پسرش که خودش يکساله ازدواج کرده يه دختر را اورده توي خونه .. من زياد تعجب نکردم چون از احوالات اين اقا اشکان با خبر بودم ولي به خاطر حفظ ظاهر قضيه هم که شده گفتم : نه بابا عجب ادميه اين اشکان فکر نميکردم اين قدر نامرد باشه و بعد مادر خانمم گفت : مادر جون تو خودت ادمي خوبي هستي همه را با خودت مقايسه ميکني من هم گفتم :لطف داري اما ماماني رابطه زناشويي يه رابطه دو طرفه هست يعني زن و شوهر بايد از هم ديگه به يه درک متقابل رسيده باشند که نيازهاي همديگر را بدونند يعني همان قدر که من به عنوان يه مرد نبايد چشمم دنبال کسي باشه زنم هم بايد با درکي از نيازهاي من نداره وبا رسيدگي به انها اجازه اينکار را به من نده.....صداي خنده مينا خانم من را به يکباره به خودم اورد که داشتم براي تشريح مسئله خودمو مثال ميزدم مادرخانمم با زيرکي خاصي پرسيد : حالا مونای من به نيازهات رسيدگي ميکنه يا نه؟ ...... و دوباره با صداي بلندي خنديد من که از خجالت سرخ شده بودم از حرفي که زده بودم به شدت پشيمان بودم به ناگاه احساس کردم فضاي اتاق ضربان قلبم را دو برابر کرده و احساس خفگي ميکنم مشابه اين فضا را فقط در شبي داشتم که براي اولين بار مونا پهلويم خوابيده ومن اصلا روم نميشد نگاش کنم چه برسه به اينکه به او دست بزنم و ولي مونا بدون اينکه به من توجه داشته باشه لباسهايش را در اورد و گفت : من عادت دارم شبها با شورت ميخوابم و پشت به من در حالي که باسنش را قمبل کرده بود خوابيد ومن..............بگذريم چون ميخواهم در صورت رضايت دوستان ازاين خاطره اون خاطره را به صورت جداگانه بنوييسم برگرديم به مو ضوع خلاصه فضاي اتاق کاملا مرا ياد ان شب مي انداخت مينا خانم که احساس ميکردم يک مقدار لحن بيانش عوض شده بود گفت: ولي مطمئن هستم که که اگر خودت هم بخواي سمت کسي بري نتوني چون مونا برايت رمق نمي گذارد من که کم کم خجالت را کنار گذاشته بودم گفتم : شما از کجا اينقدر مطمئني که اين حرف را ميزني او گفت : ما از وقتي مونا نوجوان بود نگرانش شده بوديم جون چند بار که من سرزده وارده اتاق مي شدم ميديدم مشغول خود ارضايي است به رضا اطللاع دادم و ما اورابه يک دکتر متخصص نشان دادیم چون فکر ميکرديم که او دچار يک مريضي است که به همچين کاري دست ميزنه ولي دکتر گفت که او سلامت کامل دارد و فقط از همسالان خود شهوت بيشتري را داراي ميباشد که ان با ازدواج رفع خواهد شد از ان روزبه بعد ما هميشه نگران او بوديم که نکند کاري دست ما بدهد که باعث سر شکستگي ما در فاميل اشنا شود و موقعي که تو به خواستگاريش امدي ديگر خيالمان از اين مسئله راحت شد و بعد مينا خنده اي کرد وگفت : رضا ان اوايل که شما ازدواج کرده بوديد به من ميگفت حتما اين دختره صبح تا شب از محسن طلب رابطه جنسي داره که اين بدبخت اين قدر لاغر شده بيچاره جوان مردم .بعد هردو خنده ي کرديم و من گفتم که ولي بيچاره اقا رضا حتما چيزي گيرش نمياد که اينقدر چاق مونده و با صداي بلندي خنديدم و بلند شدم که به سمت اتاق خودم بروم که بخوابم که يکباره دستي از پشت دور کمرم حلقه شد و گفت : رضا از اولش هم در رابطه ما سرد بود و من ناراضي بودم (دروغ نميگم خودم هم تعجب کرده بودم که مادرزنم داره با من همچين کاري ميکنه چون اون با اينکه حجاب خوبي نداشت اما واقعا هميشه رعايت ميکرد و حتي به سختي بامن که دامادش بودم دست ميداد ) رو به اون کردم وبا صدايي که لرزش عجيبي پيدا کرده بود گفتم : مينا خانم داري چيکار ميکني خجالت بکش و با دستم مشغول باز کردن دستانش از دور کمر شدم او گفت محسن تو رو خدا خواهش منو رد نکن تو داماد مني ما به هم محرمي من که از تو چيزي نميخوام فقط يکم با همديگرحال کنيم من قول ميدم کسي از ماجرا با خبر نشه ......من که سرم داشت سوت ميکشيد از اين شهوت مادرزنم و تازه به راز شهوت زياد مونا پي ميبردم گفتم : واقعا فکر نميکردم همچين ادمي باشي من که خجالت کشيدم و بعد به سرعت به سمت در رفتم به بيرون اتاق رفتم و در را به هم کوبيدم.واقعا من بيدار بودم و مادر زنم اين پيشنهاد را به من ميداد اين تمام فکري بود که تمام شب من را به خود مشغول کرده بود روي تخت خود دراز کشيده بودم که حدود 3:30 شب بود حالت عجيبي داشتم و کم کم ارام شده بودم به يکباره فکر لحظه اي که مادرزنم مرا سمت خود کشيد و به سينه هايش چسباند افتادم و به ناگه شهوتي سراسر وجودم را فر گرفت و با خود گفتم من که اين پيشنهاد را ندادم تازه او راست ميگه ما که نميخوايم همديگه را بکنيم در حد يک عشقبازي که به هم محريم با همين فکرا خودمو را راضي کردم و به اتاق مينا رساندم در را به ارامي باز کردم واي خداي من چه ميديدم مادر همسرم مانند خود همسرم شبها لخت ميخوابه و به حالت پشت روي تخت خوابيده و و چادري که روي خود کشيده کنار رفته و من شورت اورا ميديدم لپهاي باسنش من را وسوسه ميکرد به ارامي در را بستم و نزديک تخت شدم و خيلي ارام چادر را از روي بدنش کشيدم به همانطور روي مادر زنم خوابيدم يک لحظه به سختي نفس کشيد و گفت رضا صد دفعه گفتم از پشت نکن بابا جنده خياباني که نيستم بعد به يکباره از خواب پريد و متعجبانه به من نگاه کرد تمام حرفاي که براي قانع کردن به خودم ميزدم به يکباره از ذهنم رفت و سرخ شدم مينا با صدايي به همراه لذت گفت : چي شده غيرتت خوابيد من که گفتم به کسي نميگم من که سرخ شده بودم گفتم : تقصير خودت بود ماماني کير من خواب بود خودت بيدارش کردي خودت بايد بخوابونيش کفت: مخلصشم هستم بذار شورتم را در بيارم و من از روش بلند شدم و خانم شورتشو دراورد و رو به من خوابيد و گفت شنيدم مادرت از شير زود گرفتت ميخوام امشب تلافي کني و با دست زير پستانشو که از سايز مناسبي برخودار بود را گرفت و به سمت من اشاره ميکرد من سريع پريدم روش با چه ذوقي مشغول خوردن شدم بعد از گذشت دقايقي سرم را به زير گردنش بردم و حالا نخور کي بخور انقدر مکيدم زيرگردنش را که بعدها زنم ميگفت اين بابا رضا خجالت نميکشه اينقدر زير گردن مامانم را مکيده قرمز شده نميگه کسي ميبينه زشته . خلاصه ديدم کم کم داره ابم مياد به مينا گفتم بذار من کيرم را در بيارم : اقا رضا يه اسپري چيزي نداره بمالم روي کيرم گفت : :بذار برم ببينم همونجوري لخت بلند شد داخل کمد با يک پماد برگشت گفت اسپره نداره اين کارتو را ميندازه من گفتم اشکال نداره بيا بخواب خوابيد گفتم از جلو بگذارم عيبي نداره ديدم داره من من ميکنه گفتم : نخواستيم بابا گفت : ناراحت نشو از تو کشو کاندوم بردار بعدا هر جا خواستي بکن من هم از کشو زير تخت يک کاندوم برداشتم و مشغول شدم که يکباره دراتق به صدا دراومد من خشکم زده بود نميدانستم چيکار کنم مادرزنم اشک توي چشمش جمع شده بود يعني کي مي توانست باشه من به ارامي از سوراخ در نگه کردم ديدم واي یلدا که از خواب پريده و وقتي ديده تنهاست ترسيده و اومده پيش ماماني . مادرزنم گفت لباسهات را بردار پشت در وايسا من در را باز ميکنم یلدا اومد داخل تو از پشت سرش برو بيرون بعد در را بازکرد گفت : جانم ماماني یلدا گفت : ماماني بابام نيست مينا گفت حتما رفته پايين بخوابه یلدا گفت من خواب بد ديدم ميخوام بيام پيشت بخوابم مينا که اصلا راضي نبود گفت : حالا نميشد همون بيرون بخوابي و سپس دست یلدا را گرفت اورد تو و من از ان ور رفتم بيرون تا صبح به بخت خود نفرين ميکردم
به راستی آیا این خداوند است که انسان را آفریده است یا عکس آن؟؟
ارسالها: 12930
#85
Posted: 22 Dec 2013 20:25
خواب
سلام من دانشجوی سال دوم پزشکی دانشگاه سراسری شیرازم اهل تهرانم ولی کرج زندگی میکنیم کلا تو خودمم تنهایی و ترجیح میدم به همه چیز اقا بریم سر اصل مطلب روز جمعه بود منم سر جلسه امتحان میhن ترم یکی از درسایی که من خیلی hزش خوشم میومد استاد باحالی داشتیم خلاصه من داشتم ورقه رو تمومم میکردم دقدم بغل دستیم بدجوری داره نگام میکنه(یه دختر سفید خیلی باحال و باشخصیت بود)من یه لحظه نگاش کردم گفتم چیه؟خودشم خندش گرفته بود از کارش گفت فلان سوالو نوشتی؟با سرم جواب مثبت دادم گفتم اهوم جوابو بهش دادم امتحعن تموم شد منم تو چونم عروسی بود چون امتحانو خوب داده بودم مثل همیشه که یا تنها یا با دوست صمیمیم رو نیمکت مینشتیم رو نیمکت نشسته بودمو با موبعیغم بازی میکردم میخواستم برم گفتم بزار یه کم استراحت کنم زیر چشمی داشتم نگاه میکردم که دیدم داره میاد سمتم استرس مند شدم خداخدا میکردم فقط تشکر کنه بعد بره اخه اینجور موقع ها لعل میشم اومد سمتم تشکر کردو منم عین گاو و حر فقط نگاش میکردم اخه راستش اهل دختر بازی نبودم هیچی بلد نبودم ممه خر اصن تعارف ممیکردم که بیا یشین کنارم تا اینکه خودش گفت میشه بشینم کنارت منم خودمو جمع و جور کردمو اومد نشست همش با اسم فامیلیم صدام میکرد تا اینکه اسممو ازم پرسید منم گفتم اسمم فرهاده خیلی مهربون بود داشتیم حرف میزدیم که یخمون اب شد گفت یه سوالی بپرسم ناراحت نمیشی؟گفتم نه چطور؟گفت اخه همیشه حداقل اینجا یا تنهایی یا بعضی موقع ها با مسعود همش تو خودتی نگا کم همه ی دوستات یا این دانشجو ها دوس دختر دارن ولی تورو من یه بارم با یه دختر مدیدم چرا اینجوریمنم یه پوزخند زدم هول چرت و پرت گفتم بعد گفتم راستش نمیدونم شاید من نمیتونم فک کنم عرضه ندارم یا لیاقتشو ندارم خیلی ناراحت شدو شروع کزد تعریف کردن از حن این چه حرفیه میزنی یعنی چی لیاقتشو نداری مگه چیت کمه زرمگی داری پزشک میشی خوشتیپی ورزشکاری و از اینجور حرفا منم گفتم اووووه بابا من اینقدا خوب نیستم دیدم هوا داره غروب میکنه گفتم پاشو بریم دیر میشه ااان ساعت هشته یه وقت میبندن خوابگاهارو پرسیدم خوابگاتون دوره؟گفت یکم امروز پیاده اومدم منم شانسی عونروز فقط چون امتحان بود ماشین اورده بودم تقریبا خوابگامون نزدیکه پیاده میام اکثرا دانشگاه گفتم بدو برسونمت دیدم انگار داره خجالت میکشه گفتم نکنه میخوای پیاده بری؟دیر میشه ها بدو سوارش کردمو تو راه از خودمون حرف زدیم موقعی که رسیدیم گفت خیلی خیلی ممنون گفتم قابل شمارو نداشت گفت ولی ناراحتم کردیا گفتم چرا؟گفت احه دوس ندارم اینجوری باشی با اون صدای نازش که این حرفارو میزد ته دلم قلقلکش میومد وقتی داشت میرفت یه کارت دراوردمو شمارمو روش نوشتم گفتم کاری داشتی بهم زنگ بزن اون رفتو منم میخواستم برم خوابگاه داشتم بهحرفاش فک میکردم فک میکردم که مسعود زنگ زد الو مرتیکه کجایی بجنب ساعتیه ربعه نه ها گفتم لاشه حواسم جمع شد و گازش گرفت تو اتاقموم شامو که خوردیممسعود گفت مرتیکه کدوک گوری بودی؟(تکه کلامش بود مرتیکه) گفتم هیچی بابا تو حیاط دانشگا کلی با اون سارا حرف زدیم اخه تغلب دادم بهش همین.میخواستیم بخوابیم که برام اس اومد مسعود گفت یاعلی برای توام اس میاد؟گفتم حتما ایرانسله دیگه ولی سارا بود فرهاد جان امروز خیلی تذیتت کردم من:نه بابت این چه حرفیه یه کوچولو حرف زدیم تا خوابیدیم من روند عادی خودمو ادامه میدادم زیاده روی نمیکردم اصلا فردا صبش ضب کلاسی نداشتم تا ساعت 12 که رفتم دانشگاه دیدمش سلام کرد گفت صبح نبودی؟من:ازه کلاس نداشتم سارا:کلاسم نداریم باهم امروز نه ؟من:فک نکنم سرتونو درد نیارم روزا همینجوری میگذشت منم عادیه عادیالبته اینم بگم ما خیلی با هم روابط خاص نداشتیم چون اون بی اف داشت فقط معمولی منم اگه شماره دادم فقط گفتم شاید لهزمش شد 5شنبه بود که برای اولین بار تو یکی از کلاسا سارا و رضا کناره هم ننشستن برای اولین بار منم گفتم حتما جا پیدا نکردن بعد دیدم نه خبلی پکره شب گفتم رضا جا پیدا نکرده بود صبح؟گفت نه بابا دیشب خیلی بهم ضد حال زد گفتم چطور؟گفت دیشب بهم گفت من از ترم بعد قراره منتقل شم شهرمون کرمان داشت صداش میلرزید گفتم گریه نکن بابا به درک گفت دیگه یه لحظه هم نمیخوام باهاش حرف بزنم میهونست به خاطره من این کارو نکنه دلداریش دادم گفتم بخواب دیگه صبح تو دانشگاه اومد پیشم گفت ملسی عزیزم کل شبو به من دلداری دادی گفتم وظیفم بود داشت گریش میگرفت که نذاشتم گریه کنه گفتم نقطه ضعف نشون نده شب که شد اس داد فردا بیکاری مخم اس داد اره وغی بعدازظهر گفت میخوام ببینمت که همه چیو زات تعریف کنم گفتم باشه فردا شد گفتم مسعود این میگه بیا میخوام ببینمت بعدازظهرم باید برم گفت فقط خودتو گم نکن همین گفتم باشه ساعت شیش ممو سارا تو کافی شاپ بودیم خیلی حرف زدیم سارا گفت من تو این مدتی با تو حرف میزنم(تقریبا1ماه) واقعا برام جالب بود که تو اصلا حرفی از سکسو اینا نزدی منم گفتماخه رابطمون با هم معمولی بود اونم گفت باشه بازم پسرایی مث تو کمن خدارو شکر تو سالمم هستی گفتم داری خجالتم میدیا خوشگله یهو سارا پرسید فرهاد ساعت چنده؟گفتم 5 دیقه به نهه گفت ااهه اصلا نفهمیدیم چی شد حالا چی کار کنیم؟یکم فک کردم گفتم لباست راحته؟ گفت اره نقریبا چطور مگه؟گفتم یه اتاق کیگیریم سارا:مگه میدن منم گفتم از این اتاقای دمه شهر میگیرم یکمامشبرو تحمل کن با همیم دیگه سختیو با هم تحمل میکنیم انگار جفتمون بیشتر خوشحال شدیم رفتیمو یه هر زحمت پیدا کردیم پیدا نمیشد که تو خونه که بودیم گفتم سارا راحتی؟یه وقت من مزاحمت نشما گفت چرا اینجوری فک میکنی عزیزه من؟ گفتم میخواستم مطمعن شم نزدیکش شدم که خودش شالشو دراورد موهای بلانشو که دیدم خیلی خوشم اومد گفتم چه موهای خوشگلی داری داشت نفسامون به هم میخورد که دیگه چسبوندمش به دیوارو خیلی اروم لباشو بوسید اونم با اون چشای مظلوم و ابیش نگام میکرد خیلی اروم میبوسیدمش که چشا بستو گفت فرهاد خیلی دوست دارم منم هیچی نگفتم تا وقتی یه لب اساسی ازش گرفتمو اروم توگوشش گفتم منم خیلی دوست دارم یه لبخند زدو دوباره لب گرفتیم اینبار با سرعت بیشتر دیگه دستمو بردم سمت مانتوش سارا جونمم نفس نفس میزد منم گردنشو حسابی لیسیدم انداختمش رو زمین یه تاپ صورتیه خوشگل پوشیده بود اروم عروم گردنشو میخوردم تا رسیدم سر سینه هتش خیلی اروم میخواستم تاپشو دربیارم که اونم دکمه ای پیرنمو در میاورد یه سینه بند سورمه ای باحال پوشیده بود سینه هاشو عز رو سینه بند میخوردم که دستمو بردم سمت کمرش سینه بندشو باز کردم دو تا سینه خوشگله خوک صورتی جلوم بود یه نیم ساعتی سینه هاشو میخوردم دیگه داشت کبود میشد بیچاره اما صدای اه و رضایتش بهم انرزیی(ز خدارم ببخشید)میداد خلعصه دل کردمو گفتمموبایلمو تو شکمت گم کردم خندش گرفت شکمشو میخوردم اونم میخندید پایین تر رفتم ولی فعلا کسشو نخوردم شلوارشو دراوردم بعد شروع کردم از مچ پاهاش تا اون رون تپلشو لیس میزدم اونم میگفت عزیزم خیلی دوست دارم و بعد یه آه بلند کشید کلا خیلی سروصدا میکرد دقیقا همون چیزی که من ازش انتظار داشتم اخرش کار خودمو کردم اروم لبمو گذاشتم رو کسه داغش از رو شرتش میبوسیدمش اه و ناله میکرد با دندونام شرتشو دراور دستشو گذاشت رو سرم همینطور که میخوردمش موهامو فشار میداد میکشید تا بعد بیست دیقه نیم ساعت ارضا شد داشت میومد کیرمو یگیره که نذاشتم دستشو بذاره روش فقط لبشو بوسیدمو نذاشتم ساک بزنه فقط دوبعره حس گرفتیم تا دخول کردم اخرش که ولو افتاذیم ازم پرسید فرهتد چرا نذاشتی برات ساک بزنم؟گفتم دوس ندارم گفت وا بدت میاد ارضا شی؟منم گفتم دوس خدارم عشقم عذیت شه مخصوصا اینکه جلوم زانو بزنه جلوم من با لذت بردن تو بیشترین لذتو میبرم یه نگاهه خاصی کرد منو و بعد محکم ازم لب گرفت نمیدونست چی بگه بیچاره ذوق زده شده بود گفت باورم نمیشه اینقد راحت از ارضا شدنه خودت گذشتی منم بغلش کردمو بوسیدمش باهام تا خوده صبح خوابیدیم صبم باهم رفتیم دانشگاهو کلا عشق میکردیم با هم
به راستی آیا این خداوند است که انسان را آفریده است یا عکس آن؟؟
ارسالها: 12930
#86
Posted: 22 Dec 2013 20:26
سكس من و فرخنده تو فرجه امتحانات
كلاس دوم دبيرستان بودم،با يه دختر كه خونه شون تو محله ما بود دوست شدم،اسمش فرخنده بود
يه دختر خوش بر و رو و خوش اندامي بود، با هم خيلي صميمي بوديم،بهش علاقه داشتم، اون موقع موبايل نبود چند روزي يه بار كه موقعيتش گير ميومد با تلفن خونه با هم صحبت ميكرديم،سه سال با هم دوست بوديم تا اينكه شوهر كرد و رفت،و ارتباطش واسه هميشه با من قطع شد و فراموش...
توي مدتي كه با هم بوديم چندين بار سكس داشتيم و بيشتر توي خونه ما با هم خلوت ميكرديم
سكسمون با خوردن لب شروع ميشد و بعد از خوردن بدن و سينه و كسش كه ارضا(ارگاسم) ميشد با لاپايي و اومدن اب من به اتمام ميرسيد،
سكس كامل هيچوقت نداشتيم،چون ميخواست بكارتشو حفظ كنه،هيچوقت هم از كون سكس نداشتيم قبول نميكرد و منم به كاري كه اون راضي نبود اصرار زياد نميكردم،چون لذت طرفم تو سكس هميشه برام اولويت داشت،ميگفت كيرت بزرگه دردم مياد، منم ميگفتم: كره خر، از كجا ميدوني كيرم بزرگه؟! حتما يه معيار مقايسه اي داري! بگذريم... بعد رفتنش ديگه هيچوقت نديدمش تا شش سال بعد، من دانشجوي ترم اخر بودم واسه فرجه امتحانات رفتم شهرمون، يه روز تو خيابون نزديك خونه داشتم قدم ميزدم و ويترين مغازه هارو ميديدم
توي پياده رو در حال قدم زدن دو تا خانم از رو به رو داشتن مخالف جهت من ميومدن كه ديدم يكيشون نگاه از من بر نميداره نگاهمون به هم گره خورد و موقع رد شدن از كنار هم نا خود اگاه سرمون به طرف هم برگشت،نشناختمش .. همينطور غرق در احساس غرور بودم از اينكه يه خانم خيلي خوشگل اينطور بهم توجه كرد با خودم ميگفتم چقدر اشنا به نظر ميومد. كه يادم افتاد بله اين فرخنده است.چقدر عوض شده بود خيلي خوشگل شده بود.اندامش با ادم حرف ميزد. خيلي فكرمو مشغول خودش كرده بود،دوست داشتم باهاش حرف بزنم .. سراغشو از بچه ها گرفتم گفتن مدتيه طلاق گرفته و خونه پدرشه.. زنگ زدم خونه شون ميدونستم خودش ور ميداره چون پدر مادرش پير بودن...
زنگ زدم بعد از چند بوق الو سلام
سلام بفرماييد
فرخنده خانم
بله خودمم شما؟
منو نميشناسي؟
چند ثانيه سكوت....... ميدونستم زنگ ميزني از اون روز كه ديدمت منتظر تماست بودم
خوبي؟
خلاصه تماس تلفني ما شروع شد و هر روز به مدت يه هفته
تا اينكه فرجه درسي من تموم شد شب روزي كه عازم دانشگاه بودم در ضمن تو اين مدت اصلا از سكس صحبت نكرديم. تا اون شب من وسايلمو جمع كردم دوش گرفتم و شيو كردم اماده رفتن ٤ صبح بايد از خونه ميزدم بيرون، دوازده شب بهش زنگ زدم گفتم صبح ميرم و الان ميخوام تا صبح باهات حرف بزنم... غافلگير شد گفت منتظرم باش بهت زنگ ميزنم، ده دقيقه بعد زنگ زد گفت ميتوني ساعت ١ بياي اينجا تعجب كردم گفتم مامان بابات گفت خوابن ،، گفتم باشه...!!!
ميخواست دوش بگيره. اينو بعدا فهميدم. خونه هاي اونجا ويلاييه و اتاق اون گوشه ساختمون كه يه در رو به حياط داشت.. ساعت ١ در خونه شون بودم در باز بود با هماهنگي قبلي اروم بي سر و صدا رفتم تو درو أروم بستم مستقيم رفتم سمت اتاقش توي چهار چوب در منتظرم بود چراغ اتاقش خاموش بود كه ديده نشم همين كه وارد شدم دست دادم درو أروم بست رفت سمت كليد كه لامپ رو روشن كنه كه توي كسري از ثانيه چيزي به ذهنم رسيد، شب مهتابي بود و هوا كاملا مهتابي و روشن ، طوري كه نور مهتاب تو اتاق فضاي رو مانتيكي ايجاد كرده بود.. گفتم ميتونم خواهش كنم روشنش نكني؟ مكثي كرد و گفت هر طور تو بخواي، ميوه گذاشته بود گفت ميخوام ميوه بخوري گفتم توي نور مهتاب هم ميشه ميوه خورد دستشو گرفتم اوردم كنار پنجره نشوندمش رو به روم بدون كوچكترين حرفي. چند دقيقه بينمون سكوت بود و من محو زيبايي كه سايه روشن نور مهتابي توي صورت و حالت موهاش ايجاد كرده بود.. و هر چه بيشتر زمان ميگذشت ضربان قلب من تندتر و تندتر ميشد طوري كه خودم صداي قلبمو به وضوح ميشنيدم.. اروم دستاي لرزانمو بردم سمت موهاش و شروع به نوازش كردم.. بهم زل زد و لبخند زيباي روي لبش نشست كه به من جرات بيشتري ميدادهمينطور كه نوازشش ميكردم اروم لبمو بردم سمت لبش و شروع به خوردن لبش كردم كه اونم همراهي ميكرد واااي چه طعمي داشتن لباش ديوونه شدم اونقدر خوردم و خوردم كه ترسيد لباش كبود شه، ادامه دادم رفتم زير گلوشو بو ميكردم و ميبوسيدم و بعد ميليسيدم واي چه بويي چه طعمي چه هيجاني و چه لذتي داشت اون لحظه، يواش يواش رفتم سمت لاله گوشش نقطه حساسش بود وقتي لاله گوشش رو ليس ميزدم نفساش به شمارش افتاد وااي وااي وااي ارش عزيزم نفسم بند اومد زبونمو كردم داخل گوشش و تو گوشش ميچرخوندم داشت ميمرد از لذت صداش در اومد التماس ميكرد و قربونم ميرفت من همش ميترسيدم صداشو بشنون همش ميگفتم هيييسسس
يه پرتقال ورداشتم سريع پوست كندم يه دونه شو گذاشتم زير گلوش و با دهنم از زير گلوش كشيدمش سمت دهنش و همزمان لب ميگرفتيم و دونه پرتقالو باهم ميخورديم بعد همينطور كه ميخورديم زبونمو ازروي چونه و گلوش كشيدم اروم ميرفتم سمت سينه هاش كمك كرد بلوز و سوتينشو در اوردم و شروع به خوردن سينه هاش كردم نميدونم چطور اون لحظه رو توصيف كنم، لباسامونو در اورديم همينطور كه داشتم ميخوردم دستش تو موهام بود و همش قربونم ميرفت يه تكه يخ از تو پارچ ورداشتم گذاشتم تو دهنم و با لبام اون تكه يخو روي تمام بدنش ميكشيدم وااي چقدر تند تند نفس ميزد, همينطور ادامه دادم رفتم سمت كسش همينكه زبونم به كسش خورد از شدت هيجان اشكش در اومد منم ادامه دادم و با تمام وجودم با ولع خاصي كسشو ميخوردم كه يهو سرمو با فشار زيادي سمت كسش فشار داد
همش التماسم ميكرد بخورش ارش جان بخورش همه شو بخور هيچي شو نذار بمونه بخور بخور عزيزم بخور.. كسش واقعا خوردن داشت
همينطور كه با زبون ميخوردم انگشتمو همزمان تو كسش فرو ميكردم اين كارو اونقدر ادامه دادم تا يهو لرزيد و موهاي سرمو با شدت زيادي ميكشيد كه يهو ابش اومد
اون شب بهترين سكس زندگيم بود...
به راستی آیا این خداوند است که انسان را آفریده است یا عکس آن؟؟
ارسالها: 12930
#87
Posted: 22 Dec 2013 20:28
بهترين شب من و خواهرم
سلام
اسمم ارمينه 20سالمه .اهل چاخان هم نيستم از الانم ميگم داستانم واقعى نيست. خوب داشتم ميگم ارمينم 20سالمه يه خواهر دارم خيلي خوشكله اسمش پريساست قدش 175وزنشم 60دختر پرو خشكليه سايز سينشم 85منم قدم 195.وزنمم 86.ماجرا از اونجايي شروع ميشه كه يه شب گوشيه مادرم زنگ ميخوره كه مادربزرگم بود زنگ زد به مامانم گفت بيا بيمارستان خواهرت يني خاله من داره بچش بدنيا مياد. منم چون مامانم رانندگى بلد نيست بابامو صدا كرد كه با هم برن (ماجرا بره دوسال پيشه اون موقع خواهرم 16سالش بود)خواهر من اول ميخواست بره ولي وقتي فهميد اونيكي دختر خالم داره ميره بيمارستان ديگه نرفت چون باهاش قهر بود. من از موقعى که از کوس و کون سر در اوردم تو کف خواهرم بودم خواهرمم زياد ديد ميزدم خودشم ميدونست يبار ساق پوشيده بود كسش حدي تپل بود که شلوارو داشت پاره ميكرد .داشتم ميگفتم مامانم اينا كه رفتن من خواب از كلم پريد خواهرمم همينتور خوابش نميومد هوا سرد بود خواهرم رفت بره خودش يه قهوه درست كنه منم گفتم بره منم درست کن. منم چون خوابم نميومد ماهواررو روشن كردمو زدم كنال persian poskipal. داشت يه فيلم خيلي ترسناك نشون ميداد خواهرم قهورو اورد نشست اونور زير پنجره به يه صحنه خيلي ترسناك رسيد خواهرم جفت كرد گفت کنالو عوض کن منم گفتم تازه حساس شده اونم گفت خوب من ميترسم منم گفتم خوب بيا بغل من بشين اونم از خدا خواسته پريد اومد بغل من نشست .يه لباس خواب پوشيده بود كه نوك سينه هاش معلوم بود منم شبا معمولا با يه شرت تنگ مىپوشم خواهرم که اومد پيشم نشست يه پتو روى پاى من بود برداشت روى پاى هردوتامون گزاشت. منم تا بدنش به بدنم خورد درجا کيرم راست شد خواهرم متوجه شد كه كيرم سيخ شده يه نيش خنده زد من گفتم چرا ميخندي گفت پتورو بردار گفتم چرا گفت بردار خودت ميفهمي منم ميدونستم چرا اين حرفو زده كنده پرو يي كردم پتورو برداشتم خواهرم کيرمو كه ديد جفت كرد تا از خجالت تا ميخواست بره اتاقش دستشو گرفتم گفتم خودت ميدوني چى ميخوام گفت ارمين زشته من خواهرتم منم گفتم من دارم ميميرم كيرمم خودت ميبيني راسته ديدم هيچى نميگه زول زده به کيرم من با دستام شروع كردم به مالش سينه هاشش واااي چه سينه هاي گرد و خوش فرمى داشت .شروع کردم به لب گرفتن لباشو گردنشو خوب خوردم لباس خوابشو که دادم بابا کسشو که رو شورت ديدم جفت كردم .يه كس پللللللل که يني خوشكل تر از اون تو فيلم سوپرم تاحالا نديده بردم شرتشو كنده يه ليس از كسش كشيده صداي اهش تو گوشم پيچيد ديدم خودش داره ميگه ارمين منو بكن منم از خدا خواهسته رفتم روعن از اشپزخونه برداشتم زدم به کيرم و يخورده به سوراخ كون پريسا اول با به انگوشت بد دوتا بد به زور سوميم انداختم يكم كه باز شد.....كيرم تا ته كردم كه گريش در اومده بود بعد ده ديقه تلمبه زدن ابمو همرو ريختم تو كونش. بعد با هم رفتيم حموم
به راستی آیا این خداوند است که انسان را آفریده است یا عکس آن؟؟
ارسالها: 12930
#88
Posted: 22 Dec 2013 20:29
خواهر خوشگل من
داستانی که میخوام براتون بگم واقعی واقعی.اسم من پارساست 17سالمه یه خواهر خیلی خوشگل چشم آبی دارم که 10سال از من بزرگتره همیشه واسش خواستگار میاد ازدواج نمیکنه دلیلشم نمیدونستم اول.این خواهرم که اسمش نیلوفر باشه خیلی کس خوبی خوش استیل جیگر جیگر.یه بار تو خیابون با من بود که چند تا ماشین بهش تیکه انداختن اینقدر کس منم خودمو زدم به کوچه علی چپ.ما تو خانواده ی تقریبا فقیری زندگی میکنیم بابام نمیتونست خرج لباسا و لوازم آرایشای خواهرمو بده همین باعث شد که خواهرم ترک تحصیل کنه بره سراغ کار تا اینکه میره داخل یه بوتیکی مشغول میشه بعد از یه مدت که اونجا کار میکنه کلا لباسا ارایشش عوض میشه یعنی صد درجه تغییر میکنه لباسایی که تو خونه میپوشید از پایین اینقدر تنگ بود که همیشه شلوارش تو کونش بود از بالا هم اینقدر باز بود که خط سینش معلوم جلوی فامیلامونم اینجوری میگفت دست دارم راحت باشم. بعد یه شب اومد به بابام گفت که میخواد دماغشو عمل کنه بابامم گفت من پول ندارم نیلوفرم گفت با پول خودم میخوام این کار بکنم انم گفت باشه.از اونجا من شک کردم چه طوری یه بوتیکی با حقوق ماهی300 تومن بعد از 6ماه میخواد دماغ عمل کنه همون باعث شد که من فرداش تعقیبش کنم.مثل همیشه کفش پاشنه بلند و ساپورت با آرایش غلیظ و مانتوی تنگ رفت تو مغازه تا ساعت 1 خبری نبود یه دفعه سر وکله یه هیوندا کپ سفید با یه جوون خوش تیپ پیدا شد اومد تو مغازه دیدم نیلوفر باهاش اومد بیرون نشست تو ماشین رفتن تو دلم گفتم پس بگو چرا بعد ظهرا نمیاد خونه منم یه تاکسی دربست گرفتم تعقیبش کردم رفتن تو یه ویلای خیلی بزرگ.دیوار ویلا زیاد بلند نبود راحت از رو دیوار رفتم تو ویلا دیدم که دارن 2تایی میرن تو.تو راه پسره هی نیلوفر انگشتش میکرد ومیزد در کونش میگفت جنیفر من نیلوفرم عشوه میومد ومیگفت نکن دیگه دردم میگیره باهات قهر میکنما.منم یواشکی رفتم جلو اتاق خوابش از شیشه بیرون قشنگ معلوم بود. دیدم دارن غذا میخورن بعدش پسره یه آهنگ گذاشت نیلوفرو بلند کرد اونم شروع کرد به رقصیدن دونه دونه داشت لباساشو در میاورد در حین رقصیدن منم اصلا باورم نمیشد که نیلوفر اینقدر حرفه ای باشه بعدش نشست و شروع کرد به ساک زدن اینقدر ساک زد تا پسره آبش اومد بعد رفت یه کاندوم از تو کیفش در آورد زد سر کیر پسره شروع کرد به نشستن رو کیر پسره وقتی بالا پایین میکرد یک صدایی داشت که آب منم داشت میومد وای به حال پسره لبش از رو لب پسره کنار نمیرفت بعد حالت سگی وایساد عین وحشی ها خواهرمو میکرد نیلوفرم کم نمیاوردچون خیلی حشری بود 2ساعت با هم سکس کردن آخرشم ابشو کرد تو کس خواهرم.من اول خشکم زده بود نمیدونستم چکار کنم.اول گفتم بزار جفتشون بکشم ولی بعدش گفتم نیلوفرم خوب آدم دل داره چرا من باید خودم با دخترا حال کنم ولی اون نکنه اتفاقا خیلی هم خوبه هم وسه روحیش هم یه پولی گیرش میاد منم گفتم ما که تا اینجا اومدیم پس بزار ما هم حالمونو بکنیم منم شروع کردم به جق زدن اون خواهرمو میکرد من جق میزدم تو عمرم اینقدر جق بهم حال نداده بود خیلی حال کردم.
به راستی آیا این خداوند است که انسان را آفریده است یا عکس آن؟؟
ارسالها: 12930
#89
Posted: 22 Dec 2013 21:26
عاقبت عشق عفت
سلام اسم من علی 28سالمه من الان بیکارم واومدم یک خاطره براتون بگم درسته زیاد خوب نمبنویسم چون من ترکم وزیاد فارسی بلد نیستم بگذریم پارسال ما یک همسایه ای داشتیم که اسمش عفت ویدونه پسر سه ساله داشت من باهمسرش دوست بودم وبعضی موقع میرفتم خونه شون .من عفت را خیلی دوست داشتم وحاضر بودم جونمم بدم من میخواستم باهاش ازدواج کنم اما نشد یه روزخونه بودم دیدم شماره ناشناخته ای بهم زنگ زد برداشتم دیدم عفت جونم هست گفت ببخش دست محمد خرده به گوشی پسرش بود منم گفتم اشکال نداره بعد قطع کرد با خودم فکر کردم که اون سه سالشه چطوری گوشی روباز کرده وزنگ زده اونم گوشی لمسی رو بعد از 20 دقیقه دیگه بازم زنگ خورد بازم خودش بود گفتم ایندفه چی شد گفت بازم دسته محمد خورد منم گفتم نه نخورده خودت زدی قسم خوردو قطع کرد فردا مادر زنش گفت ماهوارمون خرابه بیا ببین چشه منم نصبشو بلدم رفتم داشتم درست میکرد اس اومد نگاه کردم دیدم عفت هست اونم نشسته بود اونجا نگاه کردم دیدم سرشو انداخته پایین اودم بیرون زنگ زدم وهمه چیزو گفت که دوست دارم و عاشقتم منم بهش گفتم که منم همینطور دیگه هر روز بهم زنگ میزد دیگه بدجور بهم علاقه داشت روزی همسرش رفت سرکار رفتم در خونشونو زدم رفتم تو گفت برا چی اومدی الان کسی میاد بغلش کردم اونم منو بوسیدبعد من لباشو میبوسیدم ودستمو بردم پستوناشوگرفتم ویواش یواش لباساشو در اوردم وشروع کردم بوسیدن لباش سینه هاش وخواستم کوسشو لیس بزن نزاشت دیدم حالش بدجور بهم خورد وکیرمو دراوردم اروم گذاشتم دم سوراخش الانم اون لحظه داره دیونم میکنه خیلی اندام جالبی داشت وقدش کمی کوتاه بود اما واقعا خوش فرم بود بعد یواش حولش دادم تو شروع به تلمبه زدن کردم بعداز 5دقیقه ابم اومد منم ریختم توکوسش بعدبلند شدم دیدم عفت چشاشوبسته بیهوش افتاده بعد بلندش کردم دوسه تا بهش سیلی زدم ترسیدم که چی شده دیدم حالش داره خوب میشه گفتم چی شده گفت حالم بد شد یه لحظه بعد لباساشو پوشید بلند شد وتو بغلم نشست گفت بخدا دوست دارم کاش باهم بودیم تا اخر منم بلند شدم اومد بیرون کم کم سکسمون بیشتر شد که شوهرشو برادراش بو بردن که من باهاش دوستم پرینت گفتن دیدن من بهش زنگ میزنم دیگه ارتباط قطع شد اما باعفت حرف میزدم یواشکی یه روز صبح اومدم بیرون دیدم شوهرش رفت سرکار منم زود رفتم دم خونشون در وزدم رفتم تو عفت بهم گفت الان شوهرش میاد شوهرشم 18 سالش بو عفت هم 17 سالش 14 سال داشت که ازدواج کرده بود رفتیم تو اومد بغلم کرد خواستیم سکسو شروع کنیم دیدم در باز میشه زود من رفتم همون عفت هم درو باز کردشوهرش بود اومد فهمیده بود که من اونجام خواست بیاد صورتشو بشوره در همومو باز کرد کفشامو دید بعد رفت منم دیگه ریده بودم بعد دیدم که شیشه هموم شکست اومدم بیرون دیدم چاقو رو برداشت وبه طرفم اومد عفت زود شوهرشو گرفت وبرد عقب وبعد با کتکی که به عفت میزد اومد طرف من گفت اینجا چکار میکنی منم دیدم دیگه وضع به این صورت نمیشه زود فکری بنظرم رسید گفتم که مادرم به عفت بدهکار بود اومدم پولشو بدم گفت چرا به خودم ندادی چرا اودی تو منم گفتم وقتی در رو زدم دیدم تو میای ترسیم که الان میگی بازم اومد مزاحمت گفت کثافت برو بیرون منم زود زدم بیرون بعد از دو ساعته دیگه اومد صدام کرد گفت خونه ما چکار میکردی منم دیگه با همون حرف دیگه تموم شد تا اینکه یه روز باعفت بازم حرف میزدم که اومد باهم درگیر شدیم من ترسیدم که شکایت نکنه بعد پدرو مادرم فهمیدن یعنی تمام محل فهمید وما از اون خونه اومدیم بیرون وجای دیگه ای زندگی گردیم ودیگه عفت رو ندیدم فکر میکردم طلاقش بده منم برم بگیرمش اخه عاشقش بودم الانم که ارتباط نداریم اما احوالشو دوستام بهم میگن که باهم خوشن ویه بچه هم بدنیا اورده من زیاد میترسیدم که بچه از من باشه اما عفت گفت خاطرت جمع از تو نیست دیگه عشقموندیدم تا الان الان دیگه خیلی ناراحتم این واقعه پارسال از اول عید شروع شده تا عید امسال
به راستی آیا این خداوند است که انسان را آفریده است یا عکس آن؟؟
ارسالها: 12930
#90
Posted: 22 Dec 2013 21:33
درددل يه پسر 16 ساله
اين اولين داستان منه و هيچ سكسي توش وجود نداره فقط چون دلم خيلي گرفته تصميم گرفتم بيام اينجا و خاليش كنم پس اگه دوس ندارين نخونين خواهشن فحش هم ندين.اسم من امير هستش 16 سالمه نميدونم از كجا شروع كنم اهل زاهدانم و از نخبه هاي شهرمونم از لحاظ تيپم خوبم تويه خونواده مرفهي بزرگ شدم و خداروشكر هيچيم كم نداشتم.داستان من برميگرده به 6سال پيش خيلي بچه بودم ولي از همون بچگي عاشق يه دختر بودم كه اسمش حديث و از فاميلامونه و تو يه شهر ديگه زندگي ميكنه خلاصه 5 سالو با عشق اون بزرگ شدم تا اينكه پارسال اونا واسه تفريح اومدن زاهدان منم كه اونو بعد از چند سال ميديم آتيش عشقم شعله ور تر شد ولي يه مشكلي وجود داشت و اون اينكه نميدونستم اون نظرش نسبت بمن چيه خلاصه گذشتو سال تحصيلي شرو شد و ماهم ارتباطمون تلفني حفظ ميكرديم ولي دورادور ولي بازم يه مشكل وجود داشت اونم اينكه بمن ميگفت داداش هفته ها و ماه ها ميگذشتو ما بهم نزديك تر ميشديم جوري كه اگه يه شب اس نميداديم خوابمون نميبرد ولي هنوزم داداشش بودم سال تحصيلي تمام شد و من بخاطر عشقي ك تو قلبم بود نتونستم مثله هرسال درس بخونم و 2تا تجديد اورم.ايندفه ما رفتيم شهر اونا واس تفريح و اونجا بود كه فهميدم اون با يه پسر دوسته كه اتفاقا منم اونو ميشناختم مزخرفترين ادمي ك تاحالا ديدم يه دختر باز به تمام معنا و وقتي حديث فهميد كه مرد روياهاش چجورادمي هست باهاش بهم زد و بدجوري شكست و اينجا بود كه من دست بكار شدم ورفتم جلو خلاصه چند وقت من شده بودم همدمش و بهش دلداري ميدادم تا اينكه ديگه تقريبا حالش خوب شده بود البته به لطف من بعد از يه مدت من از علاقه خودم و داستانم واسش گفتم خلاصه مدت ها ميگذشت و بازم همين آشو و همين كاسه ما باهم خيلي راحتيم و هر حرفي باشه رو بهم ميگيم و اون از اينكه تو بچگيش همش بمن فكر ميكرده گفت و اينجا بود كه فهميدم بمن علاقه داره ولي از تجربه قبلي خيلي ميترسه و نميخاد تكرار بشه با وجود اينكه ميدونه من يه پسريم كه اصلا اهل اين كارا نيستم و كلا تو فاميل و آشنا ها از همه لحاظ زبون زدم البه از حق نگذريم اونم با اينكه 15 سالشه كلي خاستگار داره از بس كه خوشگله و منم از همين ميترسم از دست بدمش ولي يه حسي همش بهم ميگه كه مال خودمه الانم يه خاستكار داره كه 4 ساله دنبالش و حديثم صادقانه بهم گفت بين منو اون گير كرده و نميدونه چكار كنه بخدا از زماني كه فهميدم ديگه خواب و خوراك ندام نميدونم بايد چكار كنم تا الانم باهاش هيچ رابطه اي نداشتم چون اون خيلي رو حجابش تعصب داره و همينش منو ديوونه كرده ولي من نميدونم چه شانس گنديه كه من دارم تازه داشتم ب جاهاي خوبي ميرسيدم ك يدفه بين خونواده هامون اختلاف افتاد و هربار كه من چيزي ميگم اون ميگه كه نميشه چون ما باهم مشكل داريم نميدونم ولي اينو ميدونم كه اونم بمن علاقه داره ولي .....
به راستی آیا این خداوند است که انسان را آفریده است یا عکس آن؟؟