ارسالها: 428
#11
Posted: 29 Dec 2010 17:03
ماجرای واقعی در استانبول - قسمت یازدهم
دو روز خوبي را در ازمير گذرانديم وچند نقطه تاريخي و ديدني را بازديد كرديم وقتي به استانبول برگشتيم گفتم كه بايد شناسنامه ترانه را ترجمه كني كه براي برادرت بفرستي تا به اضافه سايرمدارك مانند پرسشنامه به اداره مهاجرت امريكا بدهد گفت كه بايد تلفن كنم به تهران كه مادرم يا دخترخاله ام كه فعلا درمنزل ما اقامت دارد اينكار را انجام دهند تاكيد كردم كه به انها بگو ترجمه را باپست براي برادرت بفرستند. يكشب كه براي شام بيرون ازهتل رفته بوديم به من گفت كه ميخواهد با من صحبت كند گفتم خير است گفت راجع به خودمان گفتم نفردوم كيست ؟گفت چرا اينقدر خودتان را به راه ديگري ميزنيد چرا ؟ گفتم مقصودت را نميفهمم گفت بمن بگوئيد چرا ازمن دوري ميكنيد گفتم معني دوري كردن راهم فهميدم اين دوري است كه حتي ما در سفر در يك اطاق ميخوابيم و در اينجا هم ميان اطاقهايمان دري وجود دارد كه قفل نيست وهروقت بخواهيم ميتوانيم به اطاق يگديگر برويم اين چگونه دوري جستن ازشماست گفت همين نوع حرف زدن شما فرار از واقعيتي است كه دردل و جان من و درون شما وجود دارد گفتم مقصودت را متوجه نميشوم گفت اتفاقا خوب ميفهميد كه چه ميگويم و منظورم چيست گفتم چرا مقصودت را صريح و روشن بيان نميكني گفت تا به حال فقط ظاهرا به زبان نياورده ام ولي به هرشكل ديگري به شما فهمانده ام كه ......... سكوتي كرد پرسيدم كه چي ؟ سكوت همچنان ادامه داشت اضطراب عجيبي سراپايم را فرا گرفته بود سعي كردم ادامه ندهم شايد موضوع عوض شود اما او دوباره شروع كرد به صحبت گفت كه چرا ازمن فرار ميكنيد؟ چرا؟ و گفت من ميدانم كه شايستگي كافي ندارم كه همسرشما باشم ميدانم كه سطح شما از من بالاتر است ميدانم كه تفاوت سني ما درحدود 27 سال است و ميدانم كه شما به اين دلايل نميگذاريد كه دلبسته من شويد ( دردلم واقعا شيفته و دلباخته اش شده بودم اما به روي خودم نمياوردم و بشدت جلوي خودم راميگرفتم) ولي من دلداده شما شده ام درست شايد هنوز زود باشد كه كسي بتواند عاشق كسي شود ولي شرايط من و شما كاملا قرق ميكند من هنوز هم نميتوانم باور كنم كه مردي مثل شما با انهمه كمبود محبت و عشق و چيزهاي ديگر در حاليكه زني مانند من دركنارش باشد با هم در يك اطاق بخوابند اما حتي كوچكترين عملي از او سر نزند كه باعث دل نگراني من شود چرا با خودتان چنين ميكنيد من نه بخاطرخودم بلكه بخاطرشما حاضرم جانم را فداي شما كنم تو رابه خدا قسم بگذاريد خودم را وقف شما كنم بگذاريد تاپايان زندگي ام در كنار شما باشم من شما را دوست دارم و انقدرعلاقمندم كه نميتوانم حتي يك لحظه ازشما جدا باشم وقتي ازمن خواستيد كه تا پايان كارتان دراستانبول دراينجا و در كنارشما باشم هزاران بار از خدا تشكر كردم و خوشحالم كه اين موقعيت را برايم فراهم كرديد. من همچنان ساكت بودم و نميدانستم چه جوابي بايد بدهم. ادامه داد كه شما بايد بچه دارشويد هنوز فرصتي براي اينكاروجود دارد از خودتان يادگاري بگذاريد و اجازه بدهيد اين خوشبختي نصيب من شود. او همچنان ميگفت اما من درعالم ديگري بودم نميتوانستم يا نميخواستم نظرم راعوض كنم حيف بود در حالتي كه هنوز جوان است براي بار دوم بيوه شود انهم با فرزندي ديگر. من كه اصلا از داشتن فرزند منصرف شده بودم و چون ديگرخيلي ديرشده بود هرگز به دنبال ان نبودم. پرسيد چراجواب مرا نميدهيد؟ چرا وقتي من با شما درباره اين موضوع صحبت ميكنم و يا سئوالي ميپرسم سكوت ميكنيد؟ ادامه داد كه من ميدانم كه ازمن بدتان نميايد اگر بدتان ميامد مسلما از من نميخواستيد كه اينجا بمانم پس چرا جوابم را نميدهيد؟ ناچارگفتم زهره جان تفاوت سني من با تو انقدرزياد است كه بهيچوجه قابل توجيه نيست تو زني زيبا - باشخصيت - موقر - نجيب - باهوش - باسليقه - خوشرفتار - خوش خلق و قابل احترام هستي وهرمردي ارزو ميكند كه همسري مانند تو داشته باشد اما ما با هم ازنظر سني تجانس نداريم و تو حيف ميشوي من هرگز در زندگي ام اهل سو استفاده نبوده ام ده سال ديگر اگرمن زنده باشم 67 سال دارم كه احتمالا بايد با عصا راه بروم درحاليكه تو 40 سال داري تو شايسته داشتن همسري هستي كه با تو فاصله سني زيادي نداشته باشد. دو دستش را روي دست راست قرارداد فشاري به ان وارد كرد و اشكي كه فروريخت.
شب وقتي به اطاقم رفتم تا ساعت ها بيداربودم وبه اين موضوع فكر ميكردم و راه حلي ميجستم كه هم دل او نشكند و هم من وارد ماجرائي نشوم كه به صلاح هيچ كداممان نبود و البته اوهم مانند شبهاي ديگركه قبل ازخواب سري به اطاق من ميزد و حرف ميزديم نيامد اطمينان داشتم كه دارد گريه ميكند بخوبي ميدانستم كه او بمن دل بسته وبه قولي عاشق شده است ولي وجدانم به من حكم ميكرد كه تحت تاثير اين دلدادگي قرارنگيرم و اين البته فقط به خاطر او بود چون اگرميان ما ارتباطي به هرنام و نوع برقرار ميشد برنده اصلي من بودم نه او و اين دور از انصاف بود.
انشب خواب خوبي نكردم و صبح زودتر از هميشه لباس پوشيدم كه ازهتل خارج شوم به اهستگي درب رابازكردم ديدم پشت درب ايستاده و صبح بخيرگفت يكه خوردم گفتم صبح به اين زودي ؟ چرا نخوابيدي گفت به همان دليل كه شما نخوابيديد به چشمانش نگاه كردم ديدم حدسم درست است او مدتي طولاني گريه كرده است گفت خوشتان ميايد كه اعصاب هر دو نفرمان را خراب كنيد درحاليكه ميتوانيم بهترين روزها و لحظه ها را داشته باشيم گفتم من كه در كنار تو و ترانه دارم تو شايد نداري گفت من هم دارم اما ميخواهم به من اجازه دهيد كه براي هميشه دركنارتان باشم گفتم زهره جان من بايد بروم امروز خيلي كاردارم و كارم هم بسيارحساس است نگذاربيش از اين اعصابم بهم بريزد گفت حرفي ندارم ولي چرا بدون صبحانه گفتم ميل و اشتها ندارم گفت من اين حرفها سرم نميشود چند لحظه صبركنيد لباسم را عوض كنم با هم به رستوران هتل ميرويم شما بايد صبحانه بخوريد. ان روز همه فكرم پيش او بود حرفهايش - خواسته هايش - ارزوهايش - شادماني اش و همه انچيزهائيكه درطول اينمدت ازاو ديده و شنيده بودم. من تا ان لحظه حتي يكبارهم فكر نكرده بودم كه بخواسته او جامه عمل بپوشانم و از او بخواهم كه با من ازدواج كند چون اينكاررا غيراصولي ميدانستم اما بايد اقراركنم كه به شدت او را دوست داشتم و از او خوشم ميامد او همه لطف و صفا و محبت وعشق بود درعين زيبائي بسيارمتكي به نفس و خوشفكربود بسيارمتفكرانه عمل ميكرد وقتي گريه ميكرد دلم ميلرزيد بسياروقتها اتفاق افتاده بود كه ميخواستم او را در اغوش بگيرم و سراپايش را ببوسم اما؟؟؟؟!!!.
سرصبحانه روبرويم نشست ولي يك دستم را دردستش داشت وقتي برايم چاي مي ريخت اشك هايش روي ميز ميريختند گفتم زهره جان اينقدر خودت را ناراحت نكن من هرچه ميگويم به خاطرخود توست من نميخواهم كه تو در وضعيت بدتري قراربگيري همانطوركه اشك از چشمانش ميريخت به من نگاه ميكرد دستم را رها نميكرد با يكدست هم نميشد بطورمعمول غذا خورد. چند بار دستم را بصورتش ماليد و يكبارهم كه ميخواست انرا ببوسد سعي كردم دستم را ازدستش خارج كنم ولي اجازه نداد گفتم عزيزم سعي كن دراين مدت باقيمانده روزهاي خوبي داشته باشي شايد با هم به ايران رفتيم شايد هم من بعد ازتو امدم ولي حتما درايران تو را خواهم ديد بگذار از اين ديدارها خاطره خوبي برايمان باقي بماند خودت را بيش از اين ناراحت نكن. گفت چيزي بگويم گفتم بگو گفت من اگرده سال با شما زندگي كنم بهترازصد سال زندگي درتنهائي و يا با مرد ديگري است به دليل اينكه شما مرد خوبي هستيد و...........گفتم زهره جان من انساني واقع گرا هستم به همين دليل هم واقعيت ها را برايت گفته ام و نميتوانم خودم را راضي كنم كه زن جواني را بخاطر خودم بدبخت كنم تو بدليل تفاوت سني با من خوشبتخت نخواهي شد تو الان دچار يك سري هيجانات ناشي از اشنائي با من شده اي و به واقعيت ها توجه نداري وقتي اين هيجانات فروكش كرد ان وقت ميفهمي كه تصميم من درحقيفت خدمت به توست نه به خودم چون منهم .............. سرش را روي ميزگذارد وهق هق گريه اش تقريبا سالن را فرا گرفت اما خوشبختانه انموقع صبح كسي انجا نبود جز مستخدمي كه گه گاهي ميامد وميرفت او را از جايش بلند كردم وبه اطاقش بردم صورتش را بوسيدم و گفتم كمي بخواب و سعي كن ترانه متوجه اين حالات تو نشود گفت شما اگر اينقدر كه به فكرترانه هستيد بفكرخودتان بوديد من حال و روزم از اين بهتر ميبود.
به دفترم رفتم ولي مگرميتوانستم افكارم را متمركزكنم اصلا حوصله هيچ چيز وهيچ كسي را نداشتم به منشي گفتم امروز احساس خوبي ندارم سعي كن كمتر مزاحم شوند . خدايا چكنم ؟ اين چه ماجرائي است كه اتفاق افتاده چرا من درگيراين مسئله شده ام من درعين تنهائي براي خودم زندگي ارامي داشتم وروزگارم اگرنه با هيجان ولي ميگذشت و من شكايتي نداشتم حال چكاركنم كه نه كسي دلشكسته شود نه من دچارعذاب وجدان خدايا كمكم كن.
ادامه دارد .......
در این جا چار زندان است
به هر زندان دو چندان نقب،
در هر نقب چندین حجره،
در هر حجره چندین مرد در زنجیر …
ارسالها: 428
#12
Posted: 29 Dec 2010 17:04
ماجرای واقعی در استانبول - قسمت دوازدهم
چقدر زيبا - لذتبخش و دلگرم كننده است كه كسي انسان را عاشقانه دوست بدارد چه زن و چه مرد هردو اين احساس خوشايند را دوست دارند و دل شاد شان ميكند. براي منهم اين احساس قشنگ بوجود امده بود شايد درطول زندگي ام هيچكس بمعناي واقعي عاشق من نشده بود يعني كسي اين اجازه را پيدا نكرده بود كه تا اين حد پيشرفت كند. درمورد تنها ازدواجم در دوران جواني هم دوري ازوطن و خانواده يا بعبارت ديگر درغربت زندگي كردن و هم نياز به يك همدم داشتن براي رفع دلتنگي بيشتراز عاشق شدن وعشق ورزيدن مرا وادار به ان ازدواج كرد گو اينكه همسرسابقم هم بخاطر نداشتن يك خانواده منسجم و قابل اتكا وادار به اينكارشده بود درنتيجه عليرغم همه احترامي كه براي يكديگر قائل بوديم اما عشق بمعناي واقعي بين ما بوجود نيامد و نه من و نه او بعد از جدائي هم هيچكدام فرد ديگري را جايگزين نكرديم وتنهائي را ترجيح داديم. اما اينك وضعيت كاملا فرق كرده حالا احساس ميكنم كسي با همه وجودش مرا دوست دارد و بسرعت سراپا و همه سلولهايم را از وجود خودش وعشقي كه بپايم ميريخت لبريز كرده نميدانم چرا جلويش را نگرفتم شايد فكرميكردم او متوجه تفاوت سني وعدم تجانس مان هست به همين خاطر بود كه زياد به اين قضيه جدي توجه نداشتم و وقتي به واقعيت پي بردم كه ديگركار ازكارگذشته بود زهره اينك با همه وجودش عاشقم شده بود و براي ابراز و اثبات ان ازهروسيله اي كه ميتوانست استفاده ميكرد وخوب هم ميدانست كه چه بكند. منهم كه دستكمي ازاو نداشتم سعي كامل ميكردم كه بهيچوجه خودم را دراين كار زار دلها نبازم و دست از نيت ام برندارم اما بايد اقرار كنم كه حقيقتا عاشقش بودم و دوري از او برايم غيرقابل تحمل مينمود اما من سعي ميكردم كه عقلم را بكاربگيرم و مطيع احساساتم نشوم اما تصميم گرفتم كه با همه وجودم براي اينده اش يك برنامه ريزي دقيق پايه ريزي كنم كه حداقل اززندگي خوبي برخوردارباشد ولي نميدانستم كه بچه شكل وصورتي اين موضوع رابا او درميان بگذارم انجام اين هدف را به اينده موكول كردم وتصميم گرفتم تازمانيكه دراستانبول اقامت دارد واقعا به او و ترانه خوش بگذرد و خاطره خوبي داشته باشند .
عصر وقتي به هتل بازگشتم او را در لباسي اسپرت اما بسيار شيك ديدم سليقه بسياري در خريدش بكاربرده بود البته من قبلا درحرفهايم به او گفته بودم كه من زناني را كه در انتخاب لباس سليقه به خرج ميدهند و به اندام و زيبائي شان توجه نشان ميدهند بسيارتحسين ميكنم به اين ترتيب او نظر مرا خوب ميدانست اما اينكه زني دران سن وسال كه درخانواده اي بسيارمعمولي پرورش يافته و فقط دبيرستان را به اتمام رسانيده و در زندگي مشترك با شوهر قبلي اش هم از امكانات خوبي برخوردار نبوده چطور تا اين حد درهمه چيز سليقه به خرج ميدهد وبه هارموني رنگها توجه دارد وميداند كه براي هر محل و محفلي چه بپوشد وچه نوع ارايش كند برايم تعجب اور بود و درعين حال تحسين برايگيز و من هميشه هم با نگاهم وبا گفتارم اين تحسين را نثارش ميكردم.
وقتي روردررو شديم ديدم كه هنوز چشمانش پف كرده است گفتم حيف اين چشمان زيبا نيست كه با گريه ازرده اش ميكني؟ دستم راگرفت وگفت شخص ديگري بچشمانم ستم ميكند ميخواستم چشمانش را ببوسم ولي مانع شد وگفت ميگويند بوسيدن چشم دوري مياورد من هم اكنون هم از شما دورم پس اين دوري را بيشتر نكنيد و دوباره اشك كه توقف ناپذيرشده بود او را به كافي شاپ بردم و گفتم تو با اينكارها هم خودت را ميازاري هم ترانه را و هم غم و اندوه زيادي براي من فراهم ميكني من توان ديدن اينهمه اشك و اه راندارم اين چيزها درزندگي ام نبوده من در وضعيت روحي خوبي نيستم كما اينكه توهم نيستي اما تو فرصت كافي براي ادامه يك زندگي نسبتا خوب داري اما من دارم به اخرخط ميرسم درنتيجه ايجاد اينهمه فشارروحي مرا از پاي مياندازد اگر مرا دوست داري كمي هم بفكرمن باش . همانطوريكه گريه ميكرد با دستش دستم را بصورتش نزديك كرد و اشك هايش را با دست من پاك ميكرد نميتوانم بگويم كه دلم برايش ميسوخت اما حقيقتا طاقت ديدن اينهمه گر يه را نداشتم و نگرانش شده بودم . ترانه مرتب از او ميپرسيد كه چراگر يه ميكند و او جواب ميداد كه كمي دل تنگ شده ام وحالم خوب خواهد شد دستم راگرفت و با هم به اطاق رفتيم ديدم با چندين شاخه رز قرمز خوشرنگ و تعدادي گل مريم اطاقم را اراسته بوي گلها همه اطاق را فراگرفته بود امدم بگو يم بوي تن تو ازبوي خوش اين گلها بهتر وجان بخش تراست كه يكباره حرفم راخوردم و سكوت كردم و فقط به سليقه اش افرين گفتم و اينكه من گل مريم را خيلي دوست دارم اما واقعا بنظرم او خوشبو تراز گلهائي است كه تهيه كرده بود .
گفتم دوست داري اخرهفته به انتاليا برويم ميگويند شهر قشنگي است گفت من هم شنيده ام ايراني ها زياد به اين منطقه ازتركيه مسافرت ميكنند پرسيدم دوست داري انجارا ببيني گفت اگرشما دوست داشته باشيد منهم دوست دارم گفتم فردا كار رزرو را انجام ميدهم اما قول ميدهم كه اين بار دو اطاق رزرو كنند نگاهي بسيار استفهام اميز بمن انداخت و گفت من ازهتلي كه در ازمير داشتيم راضي بودم گفتم دارم تلاش ميكنم كه بتوانم برايت ويزا بگيرم كه به يو نان برويم و ازانجا بازديد كنيم گفت پس براي من برنامه جهانگردي دار يد؟ گفتم خودم هم دوست دارم كه يونان راببينم چه بهتر كه باهم برو يم اما ميدانستم كه ديگرهيچ چيز خوشحالش نميكند اندوهي كه درچشمانش بود قلبم را سخت ميازرد خودم هم حال و احوالم بهترازاو نبود ولي سعي ميكردم خوددار باشم . ازمن سئوالاتي راجع به پدرو مادرم پرسيد كه به اوگفتم وقتي نوجوان بودم پدرم را ازدست دادم ومادرم هم بيست سال است كه فوت كرده و اخرين بار كه به ايران رفتم براي مراسم خاكسپاري مادرم بود. گفت استبداد فكري تان ارثيه مادريست يا ارثيه پدري؟ خنديدم و گفتم من مستبدم ؟ گفت درحد نهايتش گفتم تواشتباه ميكني من بسيار ازاد انديش وليبرال مسلك هستم اما واقع گرا و دورانديش من سعي ميكنم هميشه عقلم براحساساتم غلبه كند با لبخند تلخي گفت مگر احساس هم دار يد؟ چيزي نگفتم چون نميتوانستم دروغ بگويم سوگند ميخورم كه احساساتم راجع به او كمتراز احساسات او نسبت بمن نبود منهم درعشقي سوزان ميسوختم اما فرق بين من و او اين بود كه او ابراز ميكرد ولي من دردلم نگه ميداشتم چون اگر انرا ابراز ميكردم دراتشش هردو نفرمان ميسوختيم. گفت سكوت علامت چيست ؟ گفتم علامت خاموشي گفت شوخي ندارم سكوت علامت چيست؟ گفتم علامت قرمز يعني اينكه وارد ان محيط نشو يد گفت من به هركجا كه بخواهم ميروم دردل شما دردرون شما تو روح شما دررگهايتان و هم جا كه لازم باشد او راست ميگفت چنان درتك تك سلولهاي من نفوذ كرده بود كه انكار كردنش خود فريبي بود. گفتم زهره خانم دست بردار عوض اينكه بفكرشام ترانه باشي همه اش از عشق و دلدادگي حرف ميزني گفت ميدانم كه گرسنه هستيد بايد براي شام برويم اما اي كاش ميشد من شامم با يك خبرخوش همراه ميشد پرسيدم چه خبري ؟ گفت مثلا شما عشق مرا بپذيريد مرا بخودتان وزندگی تان راه بدهید وبگذارید طعم خوشبختی را بچشم گفتم نمک روی زخمم نپاش و اندوه مرا افزون نکن گفت عذرميخواهم قصد ازار شما را ندارم اما تا كسي عاشق نشود نميفهمد من چه ميگو يم . گفتم دير شد من و ترانه ازگرسنگي درحال غش كردن هستيم گفت بي احساس.
ادامه دارد .......
در این جا چار زندان است
به هر زندان دو چندان نقب،
در هر نقب چندین حجره،
در هر حجره چندین مرد در زنجیر …
ارسالها: 428
#13
Posted: 29 Dec 2010 17:06
ماجرای واقعی در استانبول - قسمت سیزدهم
وقتي درانتاليا به هتل رفتيم دو اطاق رزرو شده بود كه مورد اعتراض زهره واقع شدم ا و گفت كه من يكبار بشما گفته ام كه با اينكه با شما هستم ولي حقيقتا ازشما دورم چرا با رزرو دو اطاق اين جدائي و دوري را چند برابرميكنيد؟ چيزي نگفتم ولي از مسئول ريسپشن هتل خواستم كه يك اطاق با دو تخت بزرگ دراختيار ما بگذارد او پرسيد امريكائي هستيد؟ گفتم چرا اين سئوال را ميپرسي گفت امريكائي ها هميشه اطاق با دوتخت دونفره درخواست ميكنند گفتم بهرحال ما يك اطاق بيشتر نياز نداريم. ضمنا براي همان شب شام رادر يك كشتي كه فقط براي همين كاردر نظرگرفته شده بود رزرو كردم و بموقع با تاكسي به محل حركت كشتي رفتيم .
وقتي كشتي درحال حركت بود وهيئت اركستر اهنگ شرقي دل انگيز بدون كلامي را مينواخت به اسمان نگاه كردم اما هرچه گشتم خبري ازماه نبود گفتم امشب از ماه در اسمان خبري نيست ظاهرا بايد دراخرين روزهاي ماه قمري باشيم گفت شما كه خورشيد را بيشتر دوست داريد همان كه اينك نيمه ديگر كره زمين را درخشان كرده گفتم درست است درعين اينكه ماه زيباست خورشيد را خيلي دوست دارم چون منشا؛ حيات است گفت پس چرا به خورشيد ديگرتان توجه نداريد مگر نگفتيد كه من........... سكوتي كرد و همانطوريكه به افق نگاه ميكرد و دستم را در دست داشت انرا به لبانش نزديك كرد و بوسيد . يادم هست يكباربه او گفته بودم دوست ندارم كه دستم را ببوسي ولي او اعتنائي باين خواست من نداشت خودش را بمن چسابانده بود ومن گرماي بدنش را احساس ميكردم . چقدر تيز هوش و حاضر جواب كه البته هميشه با ادب - متانت و ظرافت خاصي همراه بود هرچيزي را كه از من ميشنيد بدقت بخاطرش ميسپرد و در مواقع لزوم با زيركي خاصي انها را بكارميگرفت وبيشتر هم نيش هاي لذت اوري بود كه حواله من ميشد ومرا بي نصيب نميگذاشت اما من گوشم به اين حرفها بدهكارنبود راه و روش خودم را داشتم و با همه وجودم مراقبش بودم قبلا هم اقرار كردم كه زهره روح و جان من شده بود عميقا بفكرفرورفتم واقعا احساس ميكردم كه چنان به او علاقمند شده و عادت كرده ام كه ا گر يكروز او را نبينم بشدت كسل وماتم زده ميشوم وقتي نگاهش ميكردم انگار در اسمانها پرواز ميكنم وقتي دستش را دردست داشتم انگار همه دنيا متعلق بمن بود راستي من پرواز را در رابطه با زهره تجربه كردم همراه با او در اوج اسمانها در پي خوشبختي و سعادتي كه تا انزمان هرگزنداشتم و طعم انرانچشيده بودم.
با تكاني كه بمن داد پرسيد كجائيد؟ به كي و چي فكر ميكرديد؟ مطمئنم بمن فكرميكرديد گفتم ازكجا اينقدر اطمينان داري ؟ گفت چون جز من كس ديگري را دوست نداريد انتهاي اين راه بمن ختم ميشود چنان با اعتماد بنفس حرف ميزد و ابراز عقيده ميكرد كه واقعا برايم تعجب اوربود عليرغم همه تجربه ام داشتم درمقابل او كم مياوردم گفتم من پا به هيچ راهي نگذاشته ام مرا به سوي خودش كشيد رو برو يم ايستاد و گفت ميدانيد احساسم چيست؟ و ادامه داد جانم به جانتان بسته, همزمان با شما نفس ميكشم ضربان قلبم همزماني باضربان قلب شما دارد, روح و روانم - اميد و ارزوها و زندگي ام شمائيد, سرش را روي قفسه سينه ام درست درمحل قلبم گذاشت و گفت اين قلب مال من است اين هديه الهي است خدا خواسته كه من در كنار شما باشم و طعم خوشبختي و سعادت را بشما و خودم بچشانم , متحير مانده بودم كه چه بايد بگويم او به هرشكل ممكن مرا درمحاصره احساسات - الطاف و عواطف خودش قرارداده بود, احساس شكست در اجراي نيت ام برايم درد اور بود, نميدانستم چه بايد بگو يم درهمين لحظه مجري برنامه ها اعلام داشت كه رقصندگان شرقي به صحنه ميايند به اوگفتم نگاه كن رقص انها بايد زيبا باشد گفت جايم خيلي خوب است حاضرنيستم با هيچ چيز ديگر عوض اش كنم او همچنان سرش روي سينه من قرارداشت و دستانش دوركمرم . درمخمصه عجيبي قرارگرفته بودم نميدانستم چه بايد بكنم و چه بگو يم منتظر معجزه اي بودم , در درونم بخود نهيب زدم كه اين خودت بودي كه اين ماجرا را افريدي ولي واقعا اينطور نيست حقيقتا قصد داشتم به او كمك كنم كه گرفتاريهايش در استانبول حل و فصل شود چه ميدانستم كه كار به اين مرحله حساس و احساسي ميرسد. اقرارميكنم اگر پانزده سال از او جوانتربودم درهمان تركيه با او ازدواج ميكردم ولي حيف و صد افسوس كه فاصله سني مان بسيارزياد تربود. با دستم سرش را از روي سينه ام برداشتم و گفتم رقص اين رقصندگان ديدني است بيا به بقيه افراد بپيو نديم و كمي موزيك گوش كنيم من موزيك شرقي را دوست دارم گفت اگرشما مايليد برو يم و با هم به جمع حاضر در كشتي پيوستيم. درحين صرف شام و پس از ان هيئت اركستر اهنگهاي ارام و ملايم مينواختند گفت شما رقصيدن رادوست نداريد ؟ گفتم نه من هيچوقت اهل رقص نبوده ام گفت تانگو هم ؟ گفتم بعد ازجدائي ازهمسرم نه تجربه اي نداشتم گفت اگر رقص شروع شد با من ميرقصيد گفتم ترانه را چكنيم گفت همين جا سرميز نشسته او سرگرم عروسك جديدي بود كه همان روز خريده بود گفتم سعي ميكنم گفت ولي من هرگز تجربه رقص تانگو نداشته ام گفتم خوب چيزمهمي را ازدست نداده اي گفت وقتي ميگويم بي احساس يعني بي احساس . وقتي همه به صحنه رقص رفتند و رقص ملايم اغازشده بود از او درخواست كردم كه با هم به صحنه برويم ولي هردو در اينكار بسيار ناشي و بي تجربه بوديم من هم سعي نميكردم كه علاقه چنداني نشان دهم . شب خوبي بود و صرف نظر از نا ارامي ها و اندوهي كه داشت خوش گذشت ,
وقتي به هتل بازگشتيم دوباره عذاب من شروع شد گو اينكه او را با همه وجودم دوست ميداشتم مايل نبودم با زني كه متعلق بمن نبود دريك جا اقامت داشته باشم , اما ناچار بخاطر كم كردن ناراحتي و نگراني هايش اقامت در يك اطاق را عليرغم همه فشارهاي روحي پذيرفتم . روي هم رفته مدتي راكه درانتاليا بوديم تاحدودي خوش گذشت , درطول مسافرت سعي كردم كمي او را ارام كنم و براي انكه مسيرفكرش عوض شود و يا كمتر بان بپردازد ازخاطرات و اتفاقات دوران سي ساله تنهائي ام برايش تعريف ميكردم و او هم با همان تيزهوشي و سرعت انتقالش سئوالات زيادي ميپرسيد و جواب ميگرفت . وقتي به استانبول برگشتيم براي انكه دوباره مسائل هميشگي را مطرح نكند سر درد را بهانه كردم و گفتم بايد استراحت كنم و به اطاقم رفتم ساعت تقريبا 10 شب بود , بعد از دقايقي به اطاقم امد گفت ترانه خوابيد خيلي خسته شده بود منهم اينجا ميمانم كه مراقب شما باشم دردل گفتم خدايا كمكم كن من واقعا درمانده شده ام به اوگفتم شما خسته هستيد برو يد استراحت كنيد من وقتي سردردميگيرم بايد حتما شب را خواب خوب و طولاني داشته باشم كه حالم بهترشود پس اگرشما برويد و بخوابيد و چراغها را هم خاموش كنيد كمك و لطف بزرگي بمن كرده اي گفت چراغها را خاموش ميكنم وهمينجا روي كاناپه درازميكشم و درب وسط هم كه بازاست اگرترانه بيدارشد و چيزي نياز داشت به اوهم ميرسم گفتم شما درپرستاري هم تخصص داريد؟ گفت با خودم قرارگذاشته ام كه جانم را فداي شما كنم پرستاري سهل است . خداي من چه ماجراي و حادثه كمرشكني براي خودم بوجود اورده ام وخودم را بخواب زدم ولي واقعا شايد ساعتها بيداربودم و در حستجوي راه حلي براي رفع اين مشكل, حدودا هر نيم ساعت يك بار بالاي سرم ميامد تا ببيند كه درچه وضعيتي هستم دو بارهم دستش را طولاني مدت روي پيشاني ام گذاشت اما من اصلا بروي خودم نياوردم.
صبح زود بازهمان اش وهمان كاسه صبحانه مفصل هتل و سفارشات متعدد كه مراقب خودم باشم كه ز ياد خسته نشوم به شوخي گفتم براي اينكه باز برنامه هاي مفصل براي امروز تدارك ديده اي بلافاصله متوجه منظورم شد نگاهي طولاني اما نگران و البته كمي غضب الود به من كرد و گفت زخم زبانهاي شما مرا ازراهي كه درپيش گرفته ام باز نميدارد من به يك عشق ابدي دست يافته ام كه همه هستي من شده است, من میخواهم خودم را فداي شما كنم , هرچقدرازمن دوري كنيد و به اين بي اعتنائي هاي احساسي خودتان ادامه بدهيد نميتوانيد مرا از هدفي كه دنبال ميكنم باز داريد. درمسيرراه تا كارخانه حقيقتا فكرميكردم كه باخته ام و درمقابل زهره شكست را احساس ميكردم اما تصميم داشتم كه بهرشكل ممكن ازاين مخمصه خودم را رهاسازم.
ادامه دارد ......
در این جا چار زندان است
به هر زندان دو چندان نقب،
در هر نقب چندین حجره،
در هر حجره چندین مرد در زنجیر …
ارسالها: 428
#14
Posted: 29 Dec 2010 17:07
ماجرای واقعی در استانبول - قسمت چهاردهم
اوضاع كم وبيش به همين صورت ادامه داشت نه ميتوانستم از او بخواهم كه به ايران بازگردد زيرا خلاف انچيزي بود كه قول داده بودم و نه انكه ميتوانستم فشارهائيكه همه جانبه به من وارد ميشد را تحمل كنم براي سلامتي هردونفرمان خطرناك بود . او عاشقانه و بي ريا عشق ميورزيد و از هر فرصتي براي نزديكتر شدن به من استفاده ميكرد و من همچنان برهدف و نيتم پاي ميفشردم , درحقيقت جنگي زيبا و دلنشين اما اعصاب خرد كن بين ما وجود داشت كه با يك مصالحه ظاهراهردوطرف برنده ان بودند جنگي كه يك طرف ان ميخواست با همه وجودش عشقي عميق والهي را اثبات كند و به پاي ان جان بگذارد تا انرا بدست اورد و طرف ديگرهم به دلائل متقن صلح و يا پذيرش شكست را به ضرر طرف ديگر ميدانست و حاضر نبود به هچ شكلي ازادامه راهش بازداشته شود. لحظات براي من بسيار دل پذير بود ولي دلهره اور , اضطراب زيادي داشتم هر وقت درشركت بعه یادش مي افتادم سعي ميكردم با ايجاد يك مشغله فكري و كاري ظاهرا او را فراموش كنم ولي اغلب امكان ناپذيربود همان طوريكه قبلا هم اشاره كردم او به همه سلولهاي من نفوذ كرده بود وخودش هم خوب ميدانست كه با من چه كرده و چه بلائي به سرم اورده است.
خاطرم هست شبي ازمن پرسيد تا چه حد ازادبيات فارسي ميدانم گفتم كه من درايران فقط دو ديپلم گرفته ام اولي ازهنرستان صنعتي تهران بود كه مديريتي ايراني - الماني داشت و يك ديپلم رياضي وسپس به امريكا امدم لذا تحصيلات كلاسيك ادبيات فارسي ندارم اما انواع كتابهاي شعر و ادبيات فارسي را در خانه ام دارم و مواقعي انها را مطالعه ميكنم گفت ازشعراي معاصر چه كسي را ميشناسيد ؟ چندين نفررا اسم بردم وگفتم كه حتي ديوان اشعار انها را هم دارم گفت فريدون مشيري را ميشناسيد ؟ گفتم هم او را ميشناسم وهم با اشعارش بسيار اشنا هستم گفت ان شعري كه ميگويد
( همه ميپرسند چيست درزمزمه مبهم اب) وهردو اين شعررا باهم ازحفظ خوانديم گفت ان زمزمه ها صدا و فريادهاي من است كه بگوش كسي نميرسد و كسي انها را نميشنود, بغضي جانكاه گلو يم را ميفشرد نميخواستم درحضور او گريه كنم راستي او مرا به اشك ريختن واداشته بود, اشكي براي عشقش و بقول خودش براي هستي اش . شايد خيلي ها وقتي اين خاطره را بخوانند مرا سنگدل بحساب اورند اما بنظر خودم اينطورنبود من مصالح او را در نظرميگرفتم و به اينده اش فكرميكردم او هنوزتا كهنسالي سي- چهل سال فرصت داشت ولي من چندسال ديگرمردي كهنسال بودم كه بكار او نمي امدم .
مقدمات سفر چهارروزه اي را با تور به اتن پايتخت يونان بوسيله كشتي فراهم كرده بودم يعني شركت تركيه اي براي او و ترانه ويزا گرفته بود. سفر دلپذيري داشتيم از اتن خيلي خوشش امد ديدن اثارباستاني يونان برايش خيلي جذاب بود درهمه مدت دستش حلقه در بازوي من حتي يك لحظه ازمن جدا نميشد متاسفانه چون باتور مسافرت كرده بوديم درهتل فقط يك اطاق داشتيم بايك تخت دونفره , مسئول تورگفته بود كه چون تعداد مشخصي اطاق دراختياردارد و ظرفيت هم تكميل شده نميتواند بيش از يك اطاق به ما بدهد, من به زهره گفتم زمين خوابيدن را دوست دارم و هر شب موقع خواب نگاه شماتت باري به من ميانداخت و سربربالش اش ميگذاشت و تا زمانيكه بيدار بود با من حرف ميزد وعحيب اينكه هرگز درحرفهايش تكرار مكررات نداشت مگر درمورد عشق و احساسش. هرنقطه ايكه ميرفتيم و ازانجا خوشش ميامد مرتب ازمن تشكرميكرد ,
شبي با ساير اعضا, تور بيك رستوران اصيل يوناني رفتيم , انهائيكه برستورانهاي اصيل يوناني رفته اند ميدانند كه يونانيان درحالت هاي هيجاني مقدار زيادي بشقاب چيني را درحضور ديگران ميشكنند و از اينكارخيلي لذت ميبرند او اين سنت يوناني ها را به فال نيك گرفت و از من سئوال كرد كه ما هم ميتوانيم انجام دهيم گفتم البته, و او 28 بشقاب سفارش داد كه در 4 سري هفت تائي باشد دليلش را پرسيدم گفت نيت كرده ام !! و ديگرهيچ نگفت و درهنگام شكستن بشقابها چيزهائي را زمزمه ميكرد كه من نمي فهميدم چه ميگويد و سوالي هم نكردم ولي ازاين كارخيلي لذت برد.
شبي درهتل دراستانبول گفت كه امروز ديوان اشعارحافظ را از يك فروشگاه كه متعلق به يك اقاي ايراني است خريده ام و تفعلي ميزنم دستم را گرفت و گفت هردو باهم ديوان شعررا بازميكنيم واينكار را كرديم و اين شعرامد كه:
مراميبيني و هردم ز يادت ميكني دردم تراميبينم وميلم ز يادت ميشود هردم
بسامانم نميپرسي نميدانم چه سرداري بدرمانم نميكوشي نميداني مگردردم
نه راهست اين كه بگذاري مرابرخاك وبگريزي گذاري اُر وبازم پرس وتاخاك رهت گردم
و البته الي اخر كه مراعميقا بفكرفروبرد , من ازخواندن اشعارحافظ لذت فراواني ميبرم اما هيچوقت باعنوان تفعل اين ديوان را بازنكرده بودم , زهره گفت ديديد ما باهم اين كتاب رابازكرديم و اين شعر امد پس حافظ هم از راز دل من با خبراست .( انهائيكه اين شعررا تاپايان بخوانند متوجه ميشوند كه همه ان چيزهائيست كه زهره مدام بمن ميگفت) گفتم ازاينكه حافظ درقالب شعر معاني عميقي را منتقل ميكند حرفي نيست اما شايد تصادفي باشد كه اين شعرامده و ........ اجازه نداد حرفم راتمام كنم گفت لطفا اداي ادمهاي بي احساس را در نياوريد, شما خوب ميفهميد كه من چه ميگويم و چه ميخواهم , و ادامه داد ايا من ميدانستم كه درتركيه با فردي مثل شما اشنا ميشوم و چه احساسي پيدا ميكنم؟ پس اين خواست خدا بوده كه ما را سرراه يكديگرقرارداده مثلا همان شبي كه در رستوران هتل قبلي يكديگررا ديديم قراربود با اعضا تور به يك رستوران برويم ولي چون ترانه حالش كمي خوب نبود من همراهشان نرفتم اگر رفته بودم امكان اينكه شما را ببينم كم و يا محال بود پس خدا خواسته بود كه من و ترانه درهتل بمانيم كه با شما اشنا شويم يعني سرراه يكديگرقراربگيريم چون اين سرنوشت ما دونفراست, گفتم شما گفته اي كه فقط ديپلم دبيرستان داري پس فلسفه را كجا اموخته اي كه اينچنين دليل و برهان فلسفي ارائه ميكني؟ گفت خداشناسي خودش بزرگترين بخش فلسفه است و من خداشناسم و به اوتوكل دارم. او راست گفته بود كه در انتهاي اين راه ايستاده است هر طرف ميرفتم و به هرراهي متوسل ميشدم در انتها او انجا ايستاده بود , زهره با استدلال هاي خودش ميخواست بمن ثابت كند كه اين كار خدا و دست سرنوشت و تقديربوده كه ما را سر راه يكديگر قرار داده و راه گريزي هم نيست و حال نيز به فالي هم كه گرفته بود استناد ميكرد. من اصولا درزندگي ام فردي كم حرف هستم پرحرفي من زماني است كه در محيط كارم بايد با كسانيكه كارميكنم بر سر مسائل مختلف بحث و يامذاكره اي داشته باشم درميان دوستان و انها كه بطورخصوصي با من درارتباط هستند همه متفق القولند كه بيشترشنونده ام تا گو ينده و او اين صفت مرا بدون اينكه برويم بياورد خوب فهميده بود لذا مرتبا برايم از زمين و زمان ميگفت و استدلال پشت استدلال, البته من ازنوع حرف زدن و بيانش و دلائلي كه ذكرميكرد بسيارلذت ميبردم او هم گوش شنوا و صبوري پيدا كرده بود و مدام ازعشق ودلدادگي - گرماي زندگي مشترك همراه باعشق و..........ميگفت و البته همه اينها بخاطر اين بود كه مرامجاب و متقاعد كند كه بايد به عشقش پاسخ مثبت بدهم.
يكي ازهمين روزها با تلفن دستي من با مادرش صحبت كرد و شماره منزلشان روي تلفن من ثبت شد چون تا انزمان من هرگز از اينكه دركدام منطقه تهران ساكن هستند و يا موارد ديگري سئوالي نپرسيده بودم زيرا ممكن بود او را بيازارد , شاهد گفتگوي او با مادرش بودم كه مورد سئوال قرارگرفته بود كه چرا بازنميگردد و او جواب داد كه دوستي پيدا كرده ام كه ترجيح ميدهم مدتي با او باشم و مادر ظاهرا ازوضع مالي اش سوالي كرده بود كه ديدم به شدت صورتش سرخ شد و گفت نگران نباشيد شما كه مراخوب ميشناسيد من همان زهره پاك و مطهر شما هستم بله منهم بپاكي و مطهر بودنش شهادت ميدادم او واقعا مظهر نجابت و پاكي بود و هرگز چيزي جز اين از او نديده بودم
ادامه دارد ........
در این جا چار زندان است
به هر زندان دو چندان نقب،
در هر نقب چندین حجره،
در هر حجره چندین مرد در زنجیر …
ارسالها: 428
#15
Posted: 29 Dec 2010 17:09
ماجرای واقعی در استانبول - قسمت پانزدهم
زهره وقتي متوجه شد كه نميتواند ازطريق فشارهاي روحي وعصبي مرا واداربه پذيرش انچه دردلش بود بكند تغيير روش داد و ازان پس با همه وجودش سعي ميكرد كه نقش واقعي يك همسر را داشته باشد بدون هيچ ارتباط زناشوئي كه نه او و نه من هزگز نه ميخواستيم و نه عملي انجام نميداديم و يا رفتاري ميكرديم كه طرف ديگر تصوز نادرستي داشته باشد ولي همه توجهش بمن بود و سعي ميكرد وسايل راحتي و ارامش مرافراهم كند, بتدريج شروع كرد به نظارت برمخارج و هزينه هاي اقامت, يك باربمن گفت كه اگرقراراست براي مدتي طولاني دراستانبول بمانم چرا يك اپارتمان اجاره نميكنم كه بسيار ارزانتر است گفتم كه مخارج من كلا بعهده شركت است و من فقط هزينه هاي اطاق او را شخصا به هتل ميپردازم گفت ميدانم كه اين هتل گران است و شما هزينه كمرشكني را براي من ترانه متحمل ميشويد فكر نميكنيد بهتر است كه ما بتهران بازگرديم گفتم من وقتي پيشنهاد كردم كه ميتوانيد اينجا بمانيد يعني اينكه بفكر هزينه هاي اقامت نباشيد خوشحالي من اينست كه اوقاتم را با تو و ترانه ميگذرانم , حقيقتا هم رفتن انها براي من دردناك مينمود انقدر به انها عادت كرده بودم كه جدائي از اين دو نفر شايد ميتوانست مرا از پاي در اورد
. نكته قابل توجه ديگر اين كه مدتي بود احساس ميكردم كه ترانه بيشترازگذشته خودش را بمن نزديك ميكند و وقت زيادتري را ميطلبد و چون او درعين طفوليت اززيبائي و ملاحت خاصي برخوردار بود و هم شيرين زباني هاي زيادي ميكرد مرا بسوي خودش جلب كرده بود مانند بسياري از كودكان كه بد پيله هستند و مرتب بهانه جوئي ميكنند نبود دختر بسيار ارام و بي دردسري بود كه البته اينهم از ظرافت ها و استعدادهاي زهره بود كه دخترش را اينچنين تربيت كرده بود و واقعا رفتار اين دختر 4 ساله مرا بارها و بارها به تحسين واداشته بود. تقريبا من همه روزه ماجرا را با خودم مرور ميكردم و نقاط منفي و مثبت شروع يك زندگي مشترك با زهره را مورد بررسي قرارميدادم وگاهي به نقاط مثبت امتياز بيشتري ميدادم اما باز نقاط منفي برتري عددي داشتند چند بار به اين فكرافتادم كه وقتي او خودش طالب چنين زندگي شده و براي بدست اوردنش مجدانه همه گونه تلاشي را ميكند چه دليلي دارد كه من اينهمه سختگيري كنم , با مشخصاتي كه او داشت و استعدادهاي ذاتي اش كه نشان ميداد ميتوانست يك همسرايده ال باشد پس چرا من بايد از او بگريزم؟ اما بخود نهيب ميزدم كه ما از نظر سني سنخيت نداريم و مشكلات بعدي شيريني شروع زندگي وعشق را ازبين ميبرد و بين ما دو نفر انكس كه بيشتر صدمه ميبيند زهره است و اگر او صاحب فرزندي هم شود كه يكي دوبار هم زمزه انرا كرده بود ان كودك هم مورد ستم واقع خواهد شد لذا نميتوانستم خودم را مجاب و متقاعد كنم كه زهره را بعنوان همسرم بپذيرم و واقعا قصد ازدواج با هيچكس ديگري راهم نداشتم نه كسي را براي ازدواج ميشناختم و نه قلبا مايل بودم كه زندگي مشتركي ديگري را با كسي شروع كنم سن من فراتراز اين بود كه يك تجربه ديگر داشته باشم ترجيح ميدادم كه همچنان تنها باشم. ازطرفي زهره انقدر درعمق وجود من نفوذ كرده بود كه تمايل عجيبي در من بوجود امده بود كه بهرشكل ممكن براي اينده اش برنامه اي طراحي كنم كه حداقل مادامي كه ازدواج نكرده نيازهايش تامين شود اين افكار در همه مدت با من بود و منتظر فرصتي كه با او درميان بگذارم. چند هفته متوالي بهمين شكل گذشت كارمن د ركارخانه رو به پايان بود و اخرين قطعات ماشين الات براي حمل اماده ميشد شايد بيش از ده روز ديگر به پايان قرارداد من باقي نمانده بود ,
شبي در هتل بزبان فارسي با تلفن صحبت ميكردم زهره متوجه مكالمه ما شده بود پرسيد كه كارتان تمام شده گفتم همين چند روز اينده كار به پايان ميرسد و قرارداد من هم منقضي ميشو د پرسيد برنامه تان براي بعد از اتمام كارچيست؟ گفتم دوست دارم به تهران مسافرتي داشته باشم اما اول بايد با دفترم در امريكا هماهنگ كنم ( همسريكي از دوستانم كه خانم تحصيلكرده اي است روزانه چند ساعتي در دفتركارم حضورميابد كه به كارها سر و ساماني بدهد) شايد لازم باشد كه چند روزي به امريكا بروم سپس به تهران بيايم ناگهان اشك از ديدگانش سرازير شد و گفت پس ما ديگرشما را نميبينيم ؟ گفتم حتما درتهران با شما تماس ميگيرم وشما هم كه هم تلفن مرا داريد و هم ادرس مرا چرا نبايد شما را ببينم؟ گفت باعث نشو يد تا اخرعمرم از دوري شما گريه كنم مرا ازخودتان نرانيد, با اين ابراز احساسات و واكنش او نسبت به جدائي از يكديگر قلب خودم هم دچار فشردگي خاصي شده بود احساس او را خوب ميفهميدم چون خودم هم مانند او بودم و دوري از زهره و ترانه كه اينك جزئي اززندگي من شده بودند برايم درد اور بود
بهرحال انروز فرارسيد.
درفرودگاه استانبول سرش روي شانه من چنان ميگريست كه توجه همه را دران قسمت جلب كرده بود من هم دست كمي ازاو نداشتم اما به شدت خودم را كنترل ميكردم و نميگذاشتم اشكم سرازيرشود , او چيزي نميگفت فقط گريه ميكرد از او خواهش كردم به حرفهايم گوش كند بگوشه اي رفتيم به اوگفتم حداكثر يك ماه ديگربه تهران خواهم امد دراين مدت هم مرتب تلفني تماس خواهم گرفت تو هم هروقت دوست داشتي تلفن كن. در اين موقع پاكتي به اودادم كه محتوي مقداري پول بود گفتم زهره جان دوست دارم به محض اينكه به تهران رسيدي براي خودت يك اتومبيل كوچك نو خريداري كني و ترانه را به يك مدرسه خصوصي خوب بفرستي و سعي كني زندگي خوبي داشته باشي از امروز من خودم را مسئول زندگي تو و ترانه ميدانم من كسي را در اين دنيا ندارم كه متعهدشان باشم پس....... اجازه نداد به سخنانم ادامه دهم سرش رادوباره روي شانه ام گذاشت هق هق گريه امانش نميداد بعد ازمدتي به چشمانم نگاه كرد و گفت شما فكرميكنيد كه ما نيازمند پول هستيم گفتم اينطور حرف نزن من هرگز چنين فكري نداشته ام من هم دوست دارم كه نسبت به كساني متعهد باشم و ان كسان اينك تو و ترانه هستيد گفت اين چگونه تعهدي است كه از خود ما دورباشيد و فقط برايمان پول بفرستيد من نيازمند پول شما نيستم من خود شما را ميخواهم دل و روح من تشنه و گرسنه عشق - محبت و توجه شماست, دوباره گفتم كه ميدانم كه نيازمند نيستي اما اين خواهش من است فرصت بده بيشتر راجع به خودمان فكركنم فقط بخاطر رضاي دل من خواهشم را بپذير و هركاري گفتم انجام بده اين بار پاكت را در كيفش گذاشتم و با همه اصراري كه براي پس دادنش ميكرد با خواهش هاي مكرر من انرا پذيرفت و گفت كه من اتومبيل را درحقيقت به نام شما خريداري ميكنم گفتم تو بخر هر نامي كه خواستي روي ان بگذار و قول ديگري كه بايد بمن بدهي اينست كه تحت هيچ شرايطي نبايد خودت را در تنگنا قرار بدهي بايد زندگي خوبي داشته باشي البته من سكونت درمنزل مادرت را ميپسندم چون تنها زندگي كردن براي تو در يك جامعه اشفته كارخطرناكي است اما درهمان منزل مادرت بايد امكانات كافي براي خودت - ترانه و مادرت فراهم كني و من مسئول و متعهد همه انها هستم شروع به سخن گفتن كرد كه انگشت سبابه ام را روي لبانش گذاشتم كه چيزي نگويد و او انگشتم را بوسيد و گفت تنها چيزي كه ازشما ميخواهم اينست كه بمن امكان بدهيد كه تا اخرعمرم دركنارشما باشم و قول ميدهم كه زندگي پر از خوشبختي - سعادت و با نشاطي برايتان بسازم من با همه وجودم عاشق شما هستم مرا ازخودتان نرانيد با سرنوشت و تقدير و خواست خدا نجنگيد , گفتم من از تو خواهش كردم بمن فرصت بده دوست دارم مدتي دور از تو به اين موضوع فكركنم دوباره دستش را دور كمرم حلقه كرد سرش را روي سينه ام قرارداد و اشكي كه پايان ناپذيربود خودم هم مانند او بودم صورتم را روي سرش گذاشتم و چندين بار ان نقطه را بوسيدم در اين هنگام ترانه بما پيوست و با يك دست پاي او و با دستي ديگر پاي مرا گرفت و با شيرين زباني خاص خودش حرفهائي ميزد كه در ان لحظه براي من و زهره نا مفهوم بود. هنگام وداع ترانه را در اغوش گرفتم و گفتم مراقب مادر باش گفت مگر قرار نيست كه با ما بيائي كه باباي من بشوي؟ اين بارديگر كنترل ازدستم خارج شد اشكهايم روي سروصورت ترانه ميريخت , يادم هست اخرين باري كه در ملا, عام اشك ريختم زمان خاكسپاري مادرم بود اما اين دفعه اشكم زمانيكه صورتم روي صورت دخترك 4 ساله شرين زباني بود ميريخت كه از من ميپرسيد مگر قرار نيست كه پدرش شوم . زهره همچنان ميگريست و به اين صحنه كه اطمينان دارم سناريوئي از پيش ساخته نبود نگاه ميكرد, ترانه حقيقتا احساس و خواست دروني خودش را بيان كرد , او را چندين بار از صميم قلب در اغوش گرفتم و بوسيدم و گفتم من حتما تا يكماه ديگر تو راخواهم ديد نگران نباش گفت قول ميدهي گفتم حتما. زهره به اغوشم امد چند بارصورتم را بوسيد گفت:
سينه ازاتش دل درغم جانانه بسوخت........اتشي بوددراين خانه كه كاشانه بسوخت
دوباره دستانش دور كمرم حلقه شدند و اينباررخ در رخ گفت من يك عاشق ودلداده واقعي هستم مرا فراموش نكنيد. سپس به سالن ترانزيت رفتند. انها رفتند و قلب و دل و جان و روح مراهم باخودشان بردند
ادامه دارد ........
در این جا چار زندان است
به هر زندان دو چندان نقب،
در هر نقب چندین حجره،
در هر حجره چندین مرد در زنجیر …
ارسالها: 428
#16
Posted: 29 Dec 2010 17:10
ماجرای واقعی در استانبول - قسمت شانزدهم
زهره رفت و جان و دل و روح مرا با خودش برد , با وجوديكه از لحظه ورودش به تهران تلفني با من تماس داشت اما جدائي از او و ترانه برايم بسيارسخت و درد اور بود بطوريكه دو سه روزي بيمار و از خود بيخود شدم ,
قرارداد و كارم هم در شركت تركيه اي به پايان رسيده بود و همانطوريكه قبلا هم اشاره كردم با وجوديكه مالك شركت از من مصرا خواسته بود كه در استانبول بمانم و در اداره كارخانه كمك اش كنم ولي ترجيح دادم كه به امريكا بازگردم و بكار و زندگي ام بپردازم البته هنوز رفتن به ايران هم دربرنامه ام بود. وقتي به زهره گفتم كه مالك شركت از من خواسته كه در تركيه بمانم و به اوكمك كنم اصرارزيادي كرد كه پيشنهادش را بپذيرم و ميگفت كه بزودي زندگي مشتركش را با من شروع خواهد كرد و به استانبول خواهد امد او مانند هميشه بمن فرصت ابراز نظر نميداد و از من نميپرسيد كه ايا من هم به زندگي مشترك با او تمايل دارم يا نه يعني او خودش را همسرمن ميپنداشت درحاليكه درعقيده و نيت من تغييري پيدا نشده بود ميگفت كه زندگي درتركيه به او اين فرصت را خواهد داد كه به دليل نزديكي استانبول به تهران نسبت به امريكا و ايران او راحتتر بتواند هر ازگاهي به مادرش در تهران سركشي كند,
زهره هرگز حاضرنبود بچيزديگري جز ازدواج با من فكركند. بهرحال پس ازحدود پنج ماه به امريكا بازگشتم , همانطوريكه قبلا هم اشاره كردم همسر يكي ازدوستانم كه خانم بسيارتحصيلكرده و با شخصيتي بود بطور نيمه وقت به دفترم سركشي ميكرد و كارها را سر و سامان ميداد او استاد دانشگاه بود و چون در يكي از رشته هاي فني و مهندسی تخصص داشت همكاري اش براي من بسيارمغتنم بود. يكي از روزها وقتي راجع به بعضي امور شغلي بحث و گفتگوئي داشتيم و موارد مختلف را بررسي ميكرديم متوجه حالت و دگرگوني من شد و علت بي حوصلگي ام را سئوال كرد و ابراز تعجب از اينكه مانند گذشته انطوريكه بايد و شايد به كارها علاقه اي نشان نميدهم ,
اول سعي كردم موضوع را به خسته بودنم ربط بدهم ولي او بازرنگي خاصي گفت كه بكرات ديده كه من شبها تا دير وقت هم كارميكردم اما هرگز ازخستگي شكايتي نكرده بودم, چند بار با سياست خاص زنانه خواست اين تغيير روحيه مرا بفهمد اما چون نميدانستم كه چه بايد بگويم از ادامه بحث با او طفره رفتم.
زهره مرتب تلفن ميكرد ساعت - روز و شب برايش فرقي نداشت و مدام ميگفت كه زندگي بدون من برايش جهنمي شده است و نيمي از اوقاتي راهم كه تماس داشتيم گريه ميكرد. اصرارها و سماجت او داشت بتدريج مرا ازمسافرت به ايران منصرف ميكرد او با گريه و زاريهايش هم خودش را ازار ميداد هم مرا بيشتر ناراحت و غمزده ميكرد از اينطرف هم همسردوستم سعي ميكرد به علت تغييرروحيه و غم و اندوهم پي ببرد, به هرحال چون تمايلي داشتم كه با يك نفرديگر هم مشورتي داشته باشم به نظرم رسيد كه اين خانم شايد بتواند مشاورخوبي باشد, يكي ازروزها كه دو باره از حال و هواي جديد من اظهارتعجب ميكرد به او گفتم اگر شما و مسعود ( همسرش ) دو سه ساعتي وقت داشته باشيد مايلم موضوعي را با انها درميان بگذارم ( مسعود تقريبا دوسال ازمن مسن تراست و دردانشگاه اقتصاد تدريس ميكند) اوهم باخوشحالي پذيرفت و مرا براي اخرهفته و صرف ناهار سه نفره دعوت كرد .
دران جلسه همه انچه را كه اتفاق افتاده بود بطورمفصل توضيح دادم و اظهارداشتم كه مايل نيستم درسن 57 سالگي با خانمي كه 27 سال ازمن جوانتراست ازدواج كنم و زهره هم حاضرنيست كه مرا فراموش و از اين عشق صرفنظر كند , در حين توضيح كامل ماجرا همسر دوستم چندين بار اشكهايش را پاك كرد و گفت اظهارعقيده در اينمورد بسيار مشكل بلكه غيرممكن است اين بستگي به احساس دوطرف دارد اما ازمن خواست كه به انها فرصتي بدهم كه بيشتر راجع به ان فكركنند و نظرشان را بگو يند , مسعود سعي كرد مرا ارام كند و از من خواست كه به اعصابم مسلط باشم ضمنا اظهار داشت كه وقتي خود زهره حاضر است اين تفاوت سني را بپذيرد و با ان مشكلي ندارد چرا من بايد نگران باشم وقتي دلائل عدم تمايلم را دو باره برايش توجيه كردم گفت عشق دليل پذير نيست, و سئوال كرد كه من تا چه اندازه زهره را دوست دارم خانمش نگذاشت كه من جوابي بدهم بلافاصله گفت دگرگوني حال بهزاد نشان از عشق زياد و دلدادگي او به زهره است او همانقدر زهره را دوست دارد كه زهره بهزاد را اما انطرف قضيه يعني زهره كم طاقت است و عجول بايد هم به او حق داد چون با خصوصياتي كه بهزاد دارد افراد زيادي را بطرف خودش جذب ميكند, ازاين لحظه به بعد مسعود با شوخي هاي ظريفش سعي كرد كمي روحيه مرا عوض كند. اما دوري و جدائي از زهره برايم غير قابل تحمل شده بود انگار به اندازه يك عمر او را ميشناختم و عاشقش بودم ,
چند عكسي را كه در دوربينم از او و ترانه داشتم روي پيانو جا داده بودم , و هر لحظه كه در خانه بودم رو بروي ان عكسها مينشستم و طولاني مدت به انها نگاه ميكردم , بطوركلي ارامشي را كه درطول سالها براي خودم ساخته بودم از بين رفته بود سكوت بود اما ارامش نبود , عشقي بود كه همه وجودم را ميسوزاند, گاهي فكر ميكردم چرا بايد خودم را از اين لطف خدادادي محروم كنم وبه فكرم ميرسيد كه به تهران بروم وبا او ازدواج كنم اما سپس بخودم نهيب ميزدم كه اين كارخودخواهي است و باعث بدبختي او در اينده خواهم شد او ميتواند كه با يك مرد جوان مناسب ازدواج كند و از زندگي لذت ببرد , زندگي با مردي كه تقريبا دو برابر سن او را دارد نميتواند مناسب باشد و منصرف ميشدم, دودلي مرابشدت ميازرد, چهره زيبا ومعصوم چشمان پرازلطف و مهرباني زهره هرگزازذهنم بيرون نميرفت . تلفن ها روز و شب تكرارميشد چند بارهم مادرش با من صحبت كرد و بطورضمني از اينكه دخترش مرا پسنديده و دوستم دارد ابراز خوشحالي كرد و گفت كه منتظرديدارمن است , مشخص شد كه زهره مادرش راهم راضي كرده است , او با وجوديكه از نگراني هاي من و نيت ام خبرداشت ولي حقيقتا دردلش خودش راهمسرمن ميدانست وكارخودش راميكرد و مرتب ازاينده خوشي كه در انتظارهر دو نفرمان بود حرف ميزد و جزاز اين توقع و انتظار ديگري نداشت
ادامه دارد .........
در این جا چار زندان است
به هر زندان دو چندان نقب،
در هر نقب چندین حجره،
در هر حجره چندین مرد در زنجیر …
ارسالها: 428
#17
Posted: 29 Dec 2010 17:11
ماجرای واقعی در استانبول - قسمت هفدهم
زبانم را نميفهمي, نگاهم را نمي بيني ---- ز اشكم بي خبرماندي و اَهم را نمي بيني
سخنها خفته درچشمم , نگاهم صد زبان دارد--- سيه چشما مگرطرز نگاهم را نمي بيني
شروع يكي از نامه هاي هر روزه زهره با اين شعر بود علاوه بر اينكه تلفن هاي مكرر شبانه زوزي اش قطع و يا كم نميشد, كار من شده بود خواندن نامه ها يا پاسخ به تلفن هايش شيرازه كارم بتدريج ازدستم خارج ميشد خودم را در موقعيت بدي ميديدم , اوحتي فرصت فكركردن بمن نميداد وفشارهمه جانبه اي بمن وارد ميكرد كه به اعصاب و روان و جسمم صدمه ميزد, بايد به چند پيشنهاد كاري فكرميكردم و تصميم ميگرفتم ولي بهم ريختگي فكري وعصبي مانع از بررسي پيشنهادات ميشد ,
موضوع را به زهره گفتم و از او خواستم فشاررا كم كند و معايب اين همه سماجت را برايش توضيح دادم اما فقط يك هفته بخواست من توجه كرد و دوباره تلفن ها شروع شد, خواستم او را بنوعي از خود برانم اما اين ازجوانمردي بدور بود, او مرا تنها اميد خودش و ترانه ميدانست وهرگز حاضربه پذيرش چنين گناهي نبودم از من بر نميامد كه دل كسي را بشكنم , جواب خدا و وجدان را چه بايد داد. جنگ بين احساس از يكطرف و عقل و منطق ازطرف ديگر جنگ بنيان براندازي است, تلفيق اين دو هم در ارتباط با زهره كاري ناشدني بود زيرا اوهرگز حاضر به پذيرش هيچ دليل و منطقي جز اجراي خواست خودش نبود كه اين موضوع مرا كمي رنجيده خاطركرده بود از طرفي كمي هم به اوحق ميدادم كه براي زندگي و اينده اش نگران باشد زيرا درجامعه مرد سالار ايران و وضعيت اجتماعي و فردي ان يك زن تنها و بي سرپرست با كودكي چهار ساله با چه مشكلات فراواني روبرو ميبود ,
البته افكارمنفي زيادي به مغزم خطوركرده بود ولي هيچوقت اجازه ندادم كه روي من تا’ثيرمنفي بگذارد , به هرحال با توجه به سن و سال وسوابق و تجربياتم پنجاه روز تقريبا كافي بود كه بتوانم زهره را خوب بشناسم و از درونش مطلع شوم , در پاكي و صداقت اش شكي نداشتم فقط اينهمه عجله را غير اصولي ميدانستم به هرحال فرضا اگر من ميخواستم پاسخ مثبت هم بدهم نياز بود كه مدتي عميقا به موضوع و اينده و پيامدهايش فكرميكردم ولي او اين فرصت ها را ازمن ميگرفت و مرا عصبي و مضطربم ميكرد. درعين اينكه خودم را قلبا و وجدانا نگران و متعهد اينده او و ترانه ميدانستم اما حاضر نبودم هر نوع تصميم گيري حتي منفي با عجله صورت پذيرد,
گاهي فكرميكردم شايد بهترباشد كه فقط ترانه را به فرزندي بپذيرم و او بامادرش زندگي كند كه البته فكر نسبتا خامي بود و ميدانستم كه زهره بدون حضور خودش زير بار اين پيشنهاد نميرود. از نظر روانشناختي گاهي به اين فكر ميافتادم كه چون زهره پدرش را در نوجواني از دست داده بلكه به من به چشم يك پدر مينگرد وقتي غير مستقيم اين نكته را ياداور شدم گفت مگر دخترميتواند با پدرش ازدواج كند من ارزو ميكنم واميدوارم كه همسرشما باشم و شما شوهرمحبوب من.
دريكي از روزها كه به اتفاق خانم دوستم مسعود براي بازديد از پروژه اي به يك مسافرت يك روزه رفته بوديم در راه بطورمفصل با اوصحبت كردم او گفت كه با مسعود و بعضي ازدوستان خودش كه مرا هم نميشناسند موضوع را در ميان گذاشته وهمه از اظهار نظر مستقيم خودداري كرده و گفته اند در موضوع احساسي نميتوان عقيده اي ابرازداشت اما گفته اند كه حق با من است كه زيربار اين ازدواج نرفته ام, حقيقتا هم حق با انهاست چطور ميتوان با ابراز عقيده چند نفر احساسات زهره را متوقف كرد واو را ازراهي كه در پيش گرفته است بازداشت, همسردوستم گفت ميدانم كه در بد موقعيتي قراردارم اما هيچكس جزخودم نميتواند به من كمكي بكند, پرسيدم اگر با زهره ازدواج كنم قضاوت عامه چه خواهد بود ؟ ايا مردم مرا مردي فرصت طلب و سو, استفاده كننده از زني بي پناه و نا اميد خطاب نميكنند؟ من كه نميتوانم هميشه تابلوئي روي سينه ام نصب كنم و داستان را براي مردم توضيح دهم , اوگفت اين حرفها متعلق به ايران است درامريكا كسي به اينكارها كاري ندارد و مردم ازادند كه براي خودشان زندگي كنند نگران اين حرفها نباشيد تصميم بگيريد كه چه بايد بكنيد , سپس ادامه داد ظاهرا به ازدواج با زهره متقاعد شده ايد گفتم نه هنوز بر سر نيت قبلي ام هستم اما فكري خاطرم را مشغول كرده و ان اينكه من كسي را ندارم و در حدود چهل سال زحمت كشيده ام اما بي بهره معنوي خانه ام ساكت است كه البته انرا دوست دارم اما از زمان اشنائي با زهره تغييراتي در عقيده ام راجع به زندگي بوجود امده , زهره شخصيتي شاد - اميدوار - اينده نگر - خوش فكر - تيزهوش - متكي بنفس - پاك و صادق دارد كه مرا بخودش مشغول داشته اگر او ده پانزده سال مسن تربود هرگز يك لحظه هم براي ازدواج با او ترديد بخودم راه نميدادم اما فاصله سني ما دراينده براي او مشكلات فراواني ايجاد ميكند , من چند سال ديگركه از كار كناره گيري كنم نياز به يك محيط ارام و يك پرستار دارم اما او انقدرجوان است كه حيف است وقت وجواني اش را فداي من كند , من بزندگي و وضعيت فعلي راضي ام و تقدير را به اين شكل پذيرفته ام , اگرهم با او ازدواج نكنم مطمئنا ترتيبي ميدهم ماداميكه ازدواج نكرده بتواند زندگي خوبي داشته و ترانه هم اينده اش تا’مين باشد , نگاهي به من انداخت و گفت خوب فقط ازدواج و با هم زندگي كردن زير يك سقف را نفي ميكنيد؟ شما تعهدات مالي را ميپذيريد اما از زير بار تعهدات معنوي شانه خالي ميكنيد؟ گفتم به اينصورت او ميتواند با يك جوان مناسب سن خودش ازدواج كند گفت مطمئن باشيد او هرگز ازدواج نخواهد كرد و هميشه خودش را همسرشما ميداند و اين وضعيت هم او را از پاي مياندازد هم شمارا تنها راه اينست كه با اوازدواج كنيد و ادامه داد كه البته اگر بعمق اين موضوع منطقي بنگريم حق با شماست اين يك ازدواج خارج از اصول و استاندارد است. سئوال كرد كه ايا منهم حقيقتا عاشق او هستم گفتم كه احساس من كمتر از احساس زهره نيست اما عقلم هنوز اجازه نداده كه احساسم را بكارگيرم و او رابه سوي خود بخوانم.
ادامه دارد ...............
در این جا چار زندان است
به هر زندان دو چندان نقب،
در هر نقب چندین حجره،
در هر حجره چندین مرد در زنجیر …
ارسالها: 428
#18
Posted: 29 Dec 2010 17:12
ماجرای واقعی در استانبول - قسمت هجدهم
نه راهست اينكه بگذاري مرا برخاك و بگريزي ------گذاري ارو بازم پرس و ت اخاك رهت گردم
ندارم دستت ازدامن بج زدرخاك و ان دم هم --------كه بر خاكم روان گردي بگيرد دامنت گردم
نامه هاي زهره تمام شدني نبود و هركدام سوز و حال خاص خودش راداشت اول با شعري عاشقانه شروع ميشد كه انگار خنجري داغ و تيز در قلبم فرو ميبردند هرگز يادم نميايد كه نامه اي از او راخوانده باشم و اشكم روان نشده باشد , تلفن هاي او دستكمي از نامه هايش نداشت , ناله و زاري از اينكه عاشقي است كه مورد بي مهري واقع شده و مرد مورد نظرش توجهي به او ندارد, او شايد غافل بود از اين كه در من چه ميگذرد و چگونه زندگي ارام و سكوت هميشگي ام بهم ريخته و به نوعي ازكارم بازداشته شده ام من واقعا شيفته او شده بودم واو را دوست ميداشتم , اما نصيحت و ترغيب به ارامش و كمي خونسردي و عجول نبودن را نه تنها پذيرا نبود بلكه انرابحساب بي احساسي و بي توجهي من ميگذاشت ,
با توصيه همسردوستم مسعود از او يك ماه فرصت خواستم كه وقت كافي داشته باشم كه به اطراف و جوانب موضوع و پيامدهاي مثبت و منفي ازدواج با او فكر كنم و بعد تصميم بگيرم , با پيشنهادم بطورضمني موافقت كرد ولي هرگز نه تماس هاي تلفني اش كم شد نه نامه هايش. مانده بودم حيران و سرگردان از اين وضعيتي كه براي خودم پيش اورده بودم, مدتها بعد از پايان كار روزانه از خانه بيرون ميزدم و درگوشه اي خلوت كه صداي زنگ تلفن ها هم ازارم ندهد عيمقا به موضوع فكرميكردم , ب
راي خودم ترسي وجود نداشت ميتوانستم بهرشكلي دوري و جدائي از زهره را با دلائل منطقي كه درذهنم داشتم قانع شوم گو اينك من هم ميزان عشقم به زهره كمتر از او نبود شايد اگرمنهم درسن و سال او بودم همين كنش ها و واكنش ها را ميداشتم بخوبي احساسات او را كاملا درك ميكردم اما ناراحتي اصلي من خود زهره بود كه بيم داشتم با بي تابي هائي كه ميكند و گريه هاي مداومش بيمار شود و از پاي بيفتد كه در اين صورت ترانه هم مانند او صدمه ميديد
. گاهي فكرميكردم كه دل به دريا بزنم و با او ازدواج كنم و به اينهمه نگراني و اضطراب براي هر دو نفرمان پايان دهم ولي باز نداي دروني ام مرا ازاين كار باز ميداشت. پس از مدتي نسبتا طولاني و تفكر زياد به نتايج مثبت و منفي ازدواج با زهره و مذاكرات و بحث هاي طولاني با مسعود وخانمش و يك خانم دكتر روانشناس كه ازهمكاران و دوستان خانم مسعود بود به اين نتيجه رسيديم كه حداقل براي جلوگيري از صدمات روحي كه ممكن است به زهره وارد شود به ايران مسافرت نمايم ,
با مسعود وخانمش قرارگذشتيم كه در فاصله دو ترم دانشگاه به تهران برويم كه البته يك ماه بعد ميبود, خانم مسعود تصميم گرفته بود بطورجدي وخصوصي با زهره درباره خواستش كه كمتر منطقي مينمود يعني ازدواج با من و مشكلات اينده اين ازدواج صحبت كند شايد بتواند او را ازتصميم اش بازدارد يا حداقل حقايق ازدواج با مردي كه 27 سال از او مسن تر است را با او در ميان بگذارد و اگاهش كند , براي اولين بار به زهره تلفن كردم( هميشه او تلفن ميكرد) و گفتم كه عازم تهران هستيم جيغي كشيد و گوشي تلفن ازدستش افتاد و هق هق گريه هايش راميشنيدم كه ميگفت خدايا شكرت خداي من بالاخره دعاهايم را مستجاب كردي خدايا مرا بعشقم رساندي و مرا سعادتمند كردي , ترسيدم بگويم كه براي ازدواج نمي ايم فقط ديدار وطن عزيزم - تو و اقوامم مطرح است اگر اينرا ميگفتم حتما حادثه اي برايش اتفاق ميافتاد.
بليط مسافرت رزرو شد و من به خواهران و خواهرزادگانم اطلاع دادم كه عازم تهران هستم . از جمله به پسر دائي ام تلفن كردم و او را از مسافرتم به ايران با خبركردم , او همسن و سال من بود باهم به هنرستان صنعتي تهران ميرفتيم و همكلاس بوديم , وقتي ديپلم گرفتيم دائي ام او را به المان فرستاد ولي من يكسال ديگر در ايران ماندم و ديپلم رياضي ام را گرفتم و سپس به امريكا امدم( هردو چون تك فرزند مذكر بوديم از سربازي معاف شديم) من و او از دوران كودكي دو دوست جدا نشدني بوديم بدون يكديگرهيچ جا نميرفتيم مانند يك جان در دو بدن, او وقتي از مدرسه مهندسي شهر هامبورگ المان فارغ التحصيل شد به دستور پدرش به تهران بازگشت و بساط زندگي اش را پهن كرد و حالا 3 فرزند دارد يك دختر و دو پسر كه هر سه فرزندش هم تحصيلكرده هستند وقتي تلفني از مسافرتم خبردار شد از خوشحالي درپوست نميگنجيد ما بيست سال بود كه يكديگر را نديده بوديم و حرفهاي زيادي داشتيم كه بايست تعريف ميكرديم, ضمن صحبت هايش گفت كه يك اپارتمان براي پسر ارشدش كه قراراست به زودي ازدواج كند در شميران خريده و انجا را در اختيار ما قرار خواهد داد و اينكه ازحالا بايد به دنبال همسري مناسب براي من باشد كه به قول خودش دست خالي ازتهران بازنگردم؟؟!! گفتم عجله نكن وقتي امدم صحبت ميكنيم,
ازانطرف زهره هم هزاران نقشه و برنامه برايم ريخته بود كه توقع داشت طبق خواست او عمل كنم اما ازهمه مهمتر اين بود كه ميخواستم اول به زيارت قبور پدر و مادرم بروم و خاك مقدس مزارشان را بر چشم بگذارم و انرا ببويم و ببوسم.
روز موعود فرارسيد و ما بتهران رسيديم ساعاتي از نيمه شب گذشته بود فرودگاه تهران مملو از مستقبلين بود اغلب اقوام مسعود و همسرش و دوخواهر پيرم همراه با شوهرانشان و همه فرزندانشان - ايرج پسر دائي ام و همه خانواده اش به استقبال امده بودند گلهائي بود كه به ما هديه ميشد ازلحظه ورود بوي عطر جانبخش و فرح انگيز خاك وطن مشامم رانوازش ميداد , وقتي دستانم را عاشقانه دور گردن خواهرانم حلقه كردم سه نفري مدتي گريستيم بوي انها بوي پدر و مادرم بود احساس كردم انها هم انجا هستند , چند دقيقه اي نگذشته بود كه ناگهان يك نفرمرا از پشت بغل كرد و صورتش را به پشتم گذاشت و هق هق كنان گريه اي جانسوزميكرد همه خشك شان زده بود و با حيرت فراوان به من نگاه ميكردند من ميدانستم كه زهره است كه مرا در بين ان همه جمعيت شناخته است درهمين هنگام ترانه پاهاي مرا بغل كرد و درميان تعجب همه و همهمه زياد سالن انتظار گفت بابا جان بالاخره امدي دوستت دارم خيلي منتظرت بودم , زهره روبرويم ايستاد نگاهي به چشمانش انداختم كه از گريه زياد سرخ شده بودند سريع متوجه اوضاع و اطراف شده بود خودش را بشدت كنترل كرد و فقط با من دست داد من هم او را به همه معرفي كردم و گفتم كه ايشان دوست من هستند كه چند ماه پيش دراستانبول با او اشنا شده ام در اين هنگام نگاهي به ايرج كردم كه با حيرت و تعجب فراوان ما را نظاره ميكرد با سراشاره اي كردم او همه چيز را متوجه شد,
مسعود وخانمش را به زهره معرفي كردم و قرارشد كه دوروز بعد به زهره تلفن كنم و اوبا اعتراض كه چرا اينقدردير؟؟!! وقتي ازسالن بيرون امديم پسربزرگ خواهر ارشدم با ادب و متانتي فراوان و قابل تحسين گفت دائي جان همه وسايل رفاه و اقامت شما رافراهم كرده ايم و به منزل ما مي رويم مسعود و خانمش هم به خانه خواهرخانمش رفتند, زهره در پاركينگ فرودگاه مرا بسمتي برد و اتومبيلش را نشانم داد و گفت اينهم سفارش شما از اوخواستم دوروزي تحمل كند تا من كمي با خواهرانم و به خصوص با ايرج وقت بگذرانم او با اكراه قبول كرد و ازمن قول گرفت كه دو روزبعد به اوتلفن كنم سوار اتومبيل ايرج شدم دو نفري و قبل از اينكه او سئوالي بپرسد خودم همه چيز را برايش تعريف كردم دستي به پيشاني اش كشيد و گفت فعلا كه خيلي خسته اي بعدا صحبت خواهيم كرد و مرا به خانه خواهرم برد
ادامه دارد .......
در این جا چار زندان است
به هر زندان دو چندان نقب،
در هر نقب چندین حجره،
در هر حجره چندین مرد در زنجیر …
ارسالها: 428
#19
Posted: 29 Dec 2010 17:13
ماجرای واقعی در استانبول - قسمت نوزدهم
اوايل بامداد روز پنجشنبه بود كه به تهران رسيده بوديم وقتي ايرج مرا به خانه خواهرم رساند ساعت پنج صبح بود او از من خداحافظي كرد و رفت كه استراحتي داشته باشد و گفت كه اواسط روز تماس خواهد گرفت, منهم براي رفع خستگي و رهائي از كوفتگي راه حمام داغي گرفتم و بخواب عميقي فرورفتم ,
وقتي بيدارشدم ديدم همه اماده صرف ناهار ميشوند , تفريبا همه اعضا’ خانواده خواهرانم جمع بودند وقتي از اطاق بيرون امدم همگي دوباره اطرافم را گرفتند و هركدام به نوعي سعي ميكرد كه خوشحالي اش را ازديدن من و اينكه به ايران عزيز از تر جانم رفته بودم ابراز دارد و واقعا كه همه احساسات انها از صميم قلب بود و عميقا به دلم مينشست , يك لحظه از خاطرم گذشت كه داشتن خانواده چه نعمت بزرگي است و چه خوشبخت اند كسانيكه با خانواده زندگي ميكنند و اينك من درميان خانواده ام بودم , شادي سراپاي همه را گرفته بود من هم بسيارشادان و خندان بودم , هركس سعي ميكرد باب طبع خودش سئوالي بپرسد بهناز و بهنوش خواهرانم مرا دربين خود گرفته بودند و شوهرانشان هم روبروي ما نشسته بودند , بهناز فرزند ارشد و بهنوش دومين و من سومين فرزند پدرو مادرم هستيم ,
شوهربهناز گفت شما سه نفر مانند سيبي هستيد كه سه قسمت شده باشيد چقدرشبيه ايد و هر سه انسانهاي ساكت و كم حرف و دوست داشتني , از ابراز لطف و محبت او تشكركردم و گفتم نيمي از خوبي خواهران من نتيجه داشتن شوهران خوب است كه هركس بنوعي موضوع را بشوخي برگزاركرد. ( پدرمن فارغ التحصيل دوره هاي اوليه دانشكده حقوق بود و چند سالي هم به شغل قضاوت اشتغال داشت اما ازاينكه مي بايست درشهرستانها خدمت ميكرد وميگفت كه بجه ها بايد به مدارس خوب بروند و خوب درس بخوانند لذا هميشه نگراني خاطر داشت و به همين جهت هم استعفا كرد و پروانه وكالت دادگستري گرفت وتا پايان عمربه شغل وكالت مشغول بود مادرم هم ازدانشسراي عالي در رشته ادبيات فارسي ليسانس گرفته بود مدتي هم دبيربود اما با تولد بهنوش از كارش استعفا و خانه داري پيشه كرد , بهنازو بهنوش هم هر دو فارغ التحصيل دانشكده علوم دانشگاه تهران بودند و بكار دبيري در اموزش و پرورش مشغول شدند كه اينك هر دو بازنشسته شده اند و هركدام سه فرزند دارند كه همگي تحصيلكرده و مشغول كار و زندگي خودشان هستند) درهمين حين ايرج وخانم و هرسه فرزندش به اتفاق عروس شان هم سر رسيدند معلوم شد كه قبلا خواهرم از انها خواسته كه به ما ملحق شوند خيلي ازاين كار خواهرم خوشحال شدم ديدن ايرج يعني حدود بيست سال خاطره دوران كودكي و نوجواني ,
وقتي وارد شد سلام گرمي كرد و گفت اقاي عاشق چطوري ؟ همه خنديدند!! ايرج ازدوران نوجواني هم بسيار شاد و سر حال و پر از شور و انرژي شوخ طبعي بود هنوزهم تعييري نكرده لبخندش هيچوقت قطع نميشد و سربه سرهمه ميگذاشت و با همه به نوع خاص و زيبائي شوخي ميكرد و به خواهرانم گفت عروس خانم را دعوت نكرديد؟ بهزاد جان بروم دنبالش و او را بياورم ؟!! گفتم ايرج جان نگذاشت حرفم تمام شود گفت ايرج به قربانت از شير مرغ تا جان ادميزاد برايت فراهم ميكنم تو فقط اراده كن با نگاهم به اوفهماندم كه ادامه ندهد, بايد با او ومسعود وخانمش بطورمفصل صحبت ميكردم , ناهار اماده شده بود چه سفره رنگيني همه انچه را كه مادرم دوست ميداشت و ما هميشه از دست پخت او تعريف ميكرديم بر سفره نهاده بودند, هركس سعي ميكرد غذاي مورد علاقه خودش را برايم انتخاب كند و انقدرتعداد غذاها زياد بود كه نميدانستم پيشنهاد چه كسي را بپذيرم . پس ازصرف ناهار ايرج پرسيد برنامه خاصي داري يا در نظردارم بيشتراستراحت كنم گفتم روز پنجشنبه است و دوست دارم بر سر مزار پدر و مادرم بروم اين اولين كاري است كه بايد انجام دهم , به اتفاق خواهرانم و ايرج و خانمش براي زيارت قبور پدر و مادرم رفتيم انجا بود كه ديگر از خود بي خود شدم و مدتها گريستم چون حقيقتا نبودشان را غم و اندوه بزرگي ميدانستم . وقتي بازگشتيم ايرج جلوي درب ورودي ايستاد و قصد خداحافظي داشت گفت از فردا يك اتومبيل با راننده درهمه مدتي كه در ايران هستم دراختيارمن قرارداده كه بتوانم راحت تر تردد كنم و يك تلفن همراه هم به من داد و گفت كه بعدا هم سري بمن خواهد زد و رفتند. پس ازان اولين كاري كه ميبايست انجام ميدادم تماس با زهره بود چون به خوبي ميدانستم كه او درچه حال و روزي است ,
وقتي تماس برقرارشد همان حرفهاي عاشقانه و ابراز ناراحتي ازاينكه نميتواند مرا ببيند گفتم يكي دو روز تامل كند تا من بتوانم با او ديدار داشته باشم با اكراه قبول كرد, چنددقيقه اي هم با ترانه شيرين زبان صحبت كردم و مرتب از من ميخواست كه به اوقول بدهم كه ديگر ترك اش نميكنم .
وقتي همه ميهمانها رفتند و با خواهرانم تنها شدم موضوع اشنائي با زهره و ارتباطي كه به وجود امده را بطور مفصل برايشان توضيح دادم و گفتم كه هنوز نميدانم چه تصميمي بايد بگيرم , بهناز گفت كه با عقيده من موافق است اما بايد وضعيت روحي زهره و ترانه را هم در نظر گرفت و ادامه داد اگر انطوركه گفتي او پاك و صادق است و مرا هم عميقا و عاشقانه دوست دارد چراكه نه؟؟!! تفاوت سني زياد مهم نيست ضمن اينكه بالاخره من هم بايد سر و سامان واقعي به زندگي خودم و رفع تنهائي ام بدهم كه ميگفت البته خيلي هم ديرشده است اما بهنوش درست برخلاف بهناز اظهارعقيده كرد و گفت فاصله سني در اينده مشكلات فراواني براي هر دو نفر ايحاد ميكند و عذاب ان زمان بيشتر از شادي امروزه است درحقيقت هردونفرشان دراصل موضوع با من هم عقيده بودند اما يكي تمايل به مصالحه با عشق داشت ولي ديگري اينده نگري را پيشنهاد ميكرد و مصالحه را نميپذيرفت , اما هر دو زهره را زني بسيار زيبا - اراسته - مودب - با شخصيت و متين دانستند و از او خوششان امده بود. صبح جمعه صبحانه اي مفصل با نضمام مقدارقابل توجهي غذاهاي مخصوص صبحانه ايرانيان بر سر سفره بود به شوهربهنازگفتم هنوز هم اين قبيل غذاها طرفدار دارد؟ گفت بايد در نوبت بايستي تا بتواني مقداري خريداري كني گفتم شايد بيش از بيست سال است كه چنين صبحانه اي نخورده ام ازهر طرف ظرف غذائي بود كه به سويم روانه گشت گفتم من با شما تعارف ندارم بگذاريد خودم ازخودم پذيرائي كنم اقاي محمودي شوهر بسيار محبوب و با شخصيت بهناز گفت برادر يكي يك دانه همين است . نزديك ظهر مردي به سن وسال خودم و بسيار مودب و خوش لباس به درون امد و خودش را معرفي كرد و گفت كه ازطرف اقاي مهندس ايرج اتومبيل اورده و درهمه مدت در اختيار من خواهد بود گفتم امروز كه روز تعطيل است مگرشما نبايد با خانواده تان باشيد گفت اجراي دستور اقاي مهندس برايش از همه چيز مهمتراست گفتم دوست دارم ساعاتي در شهرتهران بچرخم و بخصوص به خيابان ري سه راه امين حضور كه محل تولد من است و بيست سال اول زندگي ام را در انجا گذرانده ام بروم و رفتيم و خاطرات گذشته مانند فيلم سينمائي از نظرم ميگذشتند درهمين احوال ايرج تلفن كرد و گفت كه از روز شنبه درمحل كارش كه يك شركت مهندسي مشاور متعلق به خودش بود دفتري براي من درنظرگرفته كه هم بتوانيم ساعاتي را با هم باشيم و هم از تجربيات يكديگر بهره مند شويم از اين همه ظرافت او دركارهايش خيلي خوشم امده بود او فكرهمه چيز راكرده بود ميدانست كه ادمي مانند من كه اغلب روزها حتي تا دوازده ساعت كار ميكند نميتواند بيكار و بيهوده بماند و در هر شرايطي بايد در روز ازخودش اثر مثبتي هم باقي بگذارد لذا متوجه شدم كه برايم نقشه ها دارد و البته خوشحال بودم كه ميتوانستم با نوع كارمهندسين مشاور ايراني بخصوص در رشته كارو تخصص خودم بيشتراشنا شوم. شب به ايرج تلفن كردم و از او پرسيدم كه چقدر به راننده ايكه برايم درنظرگرفته است اعتماد دارد چون درنظرداشتم ديدارروزانه ام با زهره و ترانه را شروع كنم گفت اطمينان كامل داشته باشم او سالهاست كه براي ايرج كارميكند و درحقيقت همه كاره امورشخصي اوست و البته خانم ايرج هم بعدها ازاين راننده بسيار تعريف كرد. شبنه صبح اولين كارم ديدار با زهره بود به او تلفن كردم و ازراننده خواستم كه به دنبال او و ترانه برود , با هم سه چهارساعتي وقت گذرانديم و او به من گفت كه مادرش مايل است كه با من ديداري داشته باشد پذيرفتم فقط مهلتي خواستم كه فكركنم بچه طريق اينكار انجام شود ولي زهره عجله زيادي داشت كه البته معقول بنظرنميرسيد چون من هنوزتصميم نگرفته بودم كه چه بايد بكنم
ادامه دارد .......
در این جا چار زندان است
به هر زندان دو چندان نقب،
در هر نقب چندین حجره،
در هر حجره چندین مرد در زنجیر …
ارسالها: 428
#20
Posted: 29 Dec 2010 17:13
ماجرای واقعی در استانبول - قسمت بیستم
هقته اول اقامت درتهران به ديداراقوام و دوستان گذشت , دومين جمعه ايرج ميهماني مفصلي برپا كرد و همه اقوام و دوستان ازجمله مسعود و خانمش و تني چند ازاقوام و وابستگانشان را نيز دعوت كرد و پذيرائي بسيارمفصلي به عمل اورد, همچنين در هفته اول هرروز چند ساعتي را با زهره ميگذراندم او مرا به جاهاي مختلف مي برد و سعي ميكرد نقش يك همسر را بخوبي اجراكند , خوشحالي ترانه كمتر ازمادرش نبود و همه جا ما را همراهي ميكرد و به هيچ وجه ازمن جدا نميشد, زهره كماكان انتظارداشت كه من بديدار مادرش بروم اما ناخوداگاه از انجام اينكارطفره ميرفتم چون فكرميكردم كه رفتن بخانه شان بنوعي موافقت با ازدواج با او و خواستگاري محسوب ميشود و در مقابل عمل انجام شده قرارميگرفتم و او از طفره رفتن من و جوابهاي غيرمستقيم منفي من بسيار اندوهگين ميشد اما من چاره اي نداشتم چون هنوز برسرنيت اصلي خودم باقي بودم درعين حال فرصت بحث و بررسي موضوع با دوستان و اقوامم به دست نيامده بود.
موقعيكه خانه ايرج ر اترك ميكردم ازمن خواست كه از روزشبنه ساعاتي را به دفترش بروم , فرصت خوبي بود ازمسعود هم خواستم كه روز شنبه بامن به دفتر ايرج برويم و دريك جلسه خصوصي به موضوع ازدواج با زهره بپردازيم , انروز در حدود سه ساعت روي اين مسئله بررسي كرديم و اخرالامرهم نتوانستيم به نتيجه مثبتي برسيم چون بهرشكلي كه ميخواستيم برداشت مثبت ازانجام اين موضوع داشته باشيم به نحوي به بن بست ميرسيديم زيرانكات منفي قضيه به مراتب بيشترازمثبت ها بود و نتيجه همان ميشد كه درذهن خودم هم وجود داشت يعني اينكه ازدواج با زهره نميتواند اخر وعاقبت خوشي براي هر دو نفر ما داشته باشد.
دوروزبعد خانم مسعود ازمن خواست كه ترتيب ديدارخصوصي او و زهره را بدهم و اين دونفر يك روز كامل را با هم گذراندند و وقتي خانم مسعود ساعتي ازشب گذشته به من تلفن كرد با نوميدي فراوان اظهارداشت اين خانم مطلقا دست از خواسته اش برنميدارد و ميگويد عشق قابل فراموش كردن نيست و گفته كه با وجود اختلاف فاحش سني دليلي براي كناره گيري از اين ارتباط نميبيند و انتخابش صحيح است , همچنين گفته كه من ميدانم كه بهزاد هم مرا ميخواهد وعاشق من است سن او نميتواند مانع ازدواج ما شود چون او بدان اهميتي نميدهد. زهره راست گفته بود منهم عاشقانه او را دوست داشتم و بريدن ازاو برايم بسيار مشكل مينمود. شب بعد همه ميهمان خواهرم بهنوش بوديم بعد از پايان مراسم خواهرانم به اتفاق خانم مسعود و با حضور من - ايرج و مسعود وهمچنين اقاي محمودي دوباره به موضوع پرداختيم و خانم مسعود جزئيات همه مسائلي را كه با زهره در ميان گذاشته بود تعريف كرد و نظرات او را بيان داشت و ادامه داد كه زهره خودش حاضر نيست از اين ارتباط كناره گيرد او گفته كه تا پاي جان ايستاده ام مگر اينكه بهزاد خودش نخواهد كه دراين صورت من هرگز و تا پايان عمرم شوهرنخواهم كرد و هميشه عاشق او ميمانم و خودم را متعلق به بهزاد ميدانم من براي اولين بارعاشق شده ام و اين عشق برايم بسيار ارزشمند و والا است و البته مدتهاي طولاني هم گريه كرده بود. ضمنا خانم مسعود ميگفت كه اولا زهره زن بسيار زيبائي است و ثانيا او چقدرمتين - موقر- مودب - اداب دان - اجتماعي - خوش صحبت - خوشرو- باصلابت وووووو است و بعنوان يك خانم تحصيلكرده پا به سن گذاشته خيلي از زهره خوشش امده بود و بعنوان يك زن جوان با شخصيت وفهيم از او ياد ميكرد. خواهرانم اصرارميكردند كه براي اشنائي بيشترزهره را دعوت به شركت در يكي ازميهمانيها نمايند ولي من مانع از اينكار انها شدم زيرا دعوت از او و معرفي به ديگران به معناي تائيد موضوع بود و براي او اين احساس ايجاد ميشد كه انها عروس شان را دعوت كرده اند و من مايل نبودم بي جهت در مقابل عمل انجام شده قراربگيرم . حقيقتا دچار سر در گمي زيادي شده بودم نه ميتوانستم عشق زهره را فراموش و رهايش كنم و نه ميتوانستم براي ازدواج با او پا پيش بگذارم از اينده او و بيشترخودم ترس داشتم البته اگرميخواستم نكات منفي را درنظر بگيرم شايد براي او بعد ازمرگ من وضعيت خيلي تفاوت نميكرد چون بهرحال او وارث من ميشد و اينده نسبتا مرفهي ميتوانست داشته باشد اما سعي ميكردم اين افكار ناراحتم نكند.
يكي از روزها به ايرج گفتم ايا ميتوان امكان يك مسافرت دو سه روزه مردانه را به شمال ايران فراهم كرد ؟ او گفت كه يك ويلا در دريا كناردارد و ميتوانيم به اين سفربرويم , به مسعود تلفن كردم واز او خواستم كه بما بپيوندد درنظر داشتم در طول مسافرت به عنوان سه مرد هم سن و سال موضوع را در زمينه هاي مختلف بررسي كنيم , وقتي به زهره گفتم كه عازم مسافرت هستم دوباره گله گزاريها شروع شد و گفت كه من بايد بيشتر وقتم را با او بگذرانم گفتم به اين مسافرت احتياج دارم بايد به يك سري مسائل بپردازم , بهرحال بسمت شمال رفتيم و خيلي خودماني درخصوص ازدواج با زهره از جهات مختلف و زمينه هاي اصلي و فرعي يك ازدواج حتي روابط جنسي بحث كرديم و باز به همان نتيجه اي رسيديم كه خودم رسيده بودم البته حال كه مردانه بحث ميكرديم نكات حساس مختلقي هم مطرح شد كه ازحوصله اين مختصر خارج است . ادامه بحث را به انجا كشاندم كه به چه طريق ميتوان عدم تمايلم به ازدواج را به زهره بگويم كه صدمه اي نبيند, عشق من به زهره واقعيتي بود كه نميشد به ان بي توجهي كرد و بي تفاوت از كنار ان گذشت من كاملا و ازصميم قلب نگران او بودم و مايل نبودم بخاطرمن صدمه اي ببيند و خاطرش ازرده شود. نا گفته نگذارم كه درطول مسافرت مرتبا بامن تلقني تماس داشت وچند مرتبه گفت ميدانم كه رفتارهاي من بوي جدائي ميدهد و احساس خوبي ندارد او حق داشت من عليرغم عشق اتشين ام به او مانند زمانيكه دراستانبول بوديم عمدا اعتنای خيلي زيادي به او نميكردم بجهت اينكه شايد او خودش ازمن كناره گيري كند اما او بخوبي ميدانست و واقف بود كه من هم عاشق او هستم وبا همه وجودم دوستش دارم البته من به خاطرندارم كه حتي يك باربه او گفته باشم كه دوستش دارم يا عاشقش هستم اما او با حس قوي زنانه اش اين موضوع را به خوبي ميفهميد و ميدانست كه ميزان عشق من كمتر ازعشق او بمن نيست . بايد بدنبال چاره اي ميگشتيم كه او متوجه عواقب اين ازدواج و مسائل و مشكلات اينده ان بشود و بداند كه به صلاح هيچكدام ازما نيست كه به اين كارتن بدهيم ولي چطورميتوانستيم ؟ كاربسيارمشكل و تقريبا غيرممكن مينمود .
از خانم مسعود خواهش كردم قبل ازبازگشتش به امريكا يكبار ديگربا زهره صحبت كند البته او پذيرفت ولي گفت كه امكان نفوذ در زهره براي بازداشتنش از اين عشق و ازدواج غيرممكن است مگر انكه من (بهزاد) ايران را ترك كنم و ديگرهرگز با او تماسي نداشته باشم و به تلفن هايش هم جواب ندهم ولي گفت كه بيم از صدمه ديدن زهره و ترانه دارد كه همين احساس راخودم هم به نحو بارزي داشتم و نگرانشان بودم . پس چه بايد كرد؟ اين موضوعي بود كه همگي به ان فكرميكرديم و به دنبال راه حل مناسبي بوديم , گاهي گفته ميشد كه اينده را چه كسي ديده وقتي چيزي مشخص نيست چرا بايد نگرانش بود اما اين اظهار عقيده بسيارعاميانه و به دورازعقل و منطق بود.
ادامه دارد .........
در این جا چار زندان است
به هر زندان دو چندان نقب،
در هر نقب چندین حجره،
در هر حجره چندین مرد در زنجیر …