قسمت هفتاد و سوموقتی گوشی رو قطع کردم .... نا ی حرکت نداشتم .... بد جوری اوضاع فکریم به هم ریخته بود .... حس میکردم بین زمین و آسمون معلقم ... با بی حالی پاشدم رفتم تو سالن .... آرش داشت ساندویچ درست میکرد .. مثلا میخواست نشون بده که خیلی ریلکسه ... اما شدت عصبانیتش رو میشد تو تک تک کارهاش دید ... از همونجا .. با حالت خیلی خونسردی گفت : چه خبر ؟ چی شد ؟ چی گفت ؟بدون اینکه نگاهش کنم ... رفتم سمت کاناپه ... ولو شدم روش و گفتم : میگم بهتچشم هام رو بستم و خودم رو سپردم به دست افکارم ... رفتم تو 15-16 سال پیش .. همون موقعی که به قول و گفته ی دلارام .. یه خانواده از سر فقر و نداری ... دختر دسته گلشون رو به یه پیر مرد 60 ساله دادن ... وااای چه چندش .... دلارام رو 15 ساله و اسیر دستهای زخمت و سنگین اون پیر مرد تجسم میکردم ... اشکهایی که زیر هیکل نخراشیده ی اون مرد میریخت رو تصور میکردم ... دلم به درد اومد ..... اونقدر که ... مشتهام رو به هم گره کردم ... میخواستم یکی رو بزنم .. اما کی ؟؟؟ نمیدونستم ... دلم میخواست فریااد بزنم ...اما هر چقدر فکر کردم ... به دلی این اجازه رو ندادم که بخواد به شوهرش خیانت کنه .... شوهرش هر چقدر هم پیر و از کار افتاده بوده ... بازم پدر بچه هاش بوده ... بازم به قول خود دلارام ... وسایل آرامش و آسایش خانواده اش رو فراهم کرده بوده .... حد اقل اونقدر مردانگی داشته که واسه آرامش زنش و خانواده ی زنش ... وقتی دید نمیتونه جلوی پسرهاش رو بگیره .... این همه راه رو از ایران کوچ کنه و بره شهر غریب .... اونم مردی که به قول دلی .... یه بومی بود ... یه داهاتی .... نه .. دلی حق نداشت با من و شوهرش این کار و کنه .... خودم رو تصور میکردم که چه بچه گانه به دلارام دل بستم و کورکورانه ... حرفهاش رو قبول میکردم ... چقدر احمق بودم که اجازه دادم این زن ... اینطوری از من کولی بگیره ... ای خدااا ... با علیرضا چه کنم ؟؟ اون پسر منه ... بچه ی من .... از خون و رگ و ریشه ی منه .... چی کارش کنم ؟؟ بیارمش پیش خودم ؟؟ آره دیگه ... باید بیارمش ... با ترانه چه کنم ؟ چی بهش بگم ؟ زندگیم نا بود میشه ... هر چی که ساختم ... از بین میره ..... پیش ترانه و خانواده اش ... پیش فامیل میشکنم ... خورد میشم ... وااای جواب پدر و مادرم رو چی بدم ؟؟؟ ای خدااااااا ... زندگیم .. هستیم ... ویرووون میشه ..... شاید بتونم ترانه و خانواده ی خودم رو متقاعد کنم .... اما خانواده ی ترانه رو نمیشه به این راحتی قانع کرد .... ای خدااااا پس چی کار کنم ؟؟؟ بزارمش پیش دلارام بمونه ؟؟ نه .... نمیتونم .... اگه دلارام بخواد دوباره ازدواج کنه چی ؟؟؟ یعنی دوباره پسر من میره زیر دست یه نا پدری دیگه ... نه ... نهه ..... باید بیارمش پیش خودم .... اما چطوری ؟؟؟اصلا چطوری دلارام رو راضی کنم که بچه رو بده به من ؟؟؟! بچه ای که واسه داشتنش .... اون همه خطر رو به جونش خرید و پاشد اومد ایران ..... اگه بچه رو بهم نداد چی ؟؟ میتونم ازش شکایت کنم ؟؟ دادگاه بچه رو بهم میده ؟؟؟ آیا این حق رو دارم ؟؟ وااای خدای من ... برم دادگاه شکایت کنم بگم چی ؟؟؟ بگم زنی که شوهر داشته رو کردم ... ازم بچه دار شده .. حالا بچه ام 2-3 سالشه ... میخوام بیارمش پیش خودم ..... چی کارم میکنن ؟؟؟ سنگ سار ... آره ؟؟ حتما همین کارو میکنن ... دلارام رو چی کار میکنن ؟؟؟ اونم سنگ سار میکنن ... اما آخه من که نمیدونستم دلارام شوهر داره ... منکه قصدم فقط سکس نبوده ... من دلارام رو میخواستم واسه زندگیم ... همون زمان هم پیش خودم میگفتم اگه بچه ای هم این میون به وجود بیاد .... وقتی من و دلی با هم ازدواج کنیم ... مشکلی پیش نمیاد و حلال میشه ..... وااای خدای من .... علیرضای من حروم زاده است ...... ولد زنا ست .... ای خداااا .. چطوری این بچه رو حلالش کنم ؟؟؟ چی کارش کنم ؟؟ وااااااااای .. دلارااااام ... دستم بهت برسه .. زندگیتو از اینی که هست ... سیاه تر میکنم ..... کثااااااافتآآآآخخخخخخخخخ ........ سرم تیر کشید ....... نتونستم تو همون حالت لم داده بمونم .... پاهام رو از کاناپه آویزون کردم ... هر دو تا کف پام رو گذاشتم رو زمین ... دو تا آرنج هام رو گذاشتم رو زانوهام ... سرم رو گرفتم بین دستهام و محکم فشارش دادم .... وااای مغزم .. تحمل این همه وقایع رو نداشت ... بیش از گنجایش مغزو قلبم ... بهشون اطلاعات و غم وارد شده بود ... داشتم منفجر میشدم ... دلم میخواست برم جایی که هیچ کس نباشه ... میخواستم فکر کنم .. گریه کنم ... داااد بزنم .... اینقدر از دست دلارام عصبی بودم که نمیدونستم چی کار کنم ؟؟ نمیدونستم با چی میتونم این عصبانیتم رو خالی کنم ..... بی اراده از جام بلند شدم و دوباره شماره ی دلارام رو گرفتم ..... آرش که انگار تک تک کارها و اعمال من رو زیر نظر داشت ... تا من از جام بلند شدم اومد سمتم ... خواست حرفی بزنه که اون سمت ... گوشی دلارام زنگ خورد و من با اشاره دست به آرش فهموندم که سکوت کنه ..... بعد از دو تا بوق دلارام گوشی رو برداشت ... خیلی آروم و با لحن کشداری گفت : جاااانم با همه عصبانیتی که از خودم سراغ داشتم .... شروع کردم با حرص به راه رفتن و با لحن فریاد گونه ای گفتم - دلاراااااام .. دستم بهت برسه ... زندگیتو نابوود میکنم .... شکه شد ... جا خورد ... انگار نفسش بند اومد .... هیچی نگفت و من ادامه دادم - آشغال عوضی ... تو به چه حقی با زندگی من این کار و کردی ؟؟؟ هاااااااااان ؟؟؟؟ تو هیچ فکر کردی که اون بچه ای که میخواستی از من یادگاری داشته باشی ... حروم زاده میمونه تا آخر عمررررررشششششششش ؟؟؟؟؟ آشغاااااااااال فکر کردی تا الان داشتی زجر میکشیدی آره ؟؟ نه خاااااانم ... زجر کشیدن و از الان به بعد تجربه میکنی .... زندگیتو به گه میکشم ... لجن .... ببینمت .. دهنتو سرویس میکنم دلی .... روزگارتو سیاه میکنم .... دلارااام جرر .............................آرش گوشی رو از دستم گرفت ... قطع کرد و گفت : هوووووووووووووووو ... یااااااابووووووو .... چته ؟؟؟؟اونقدر عصبی بودم که بی اختیار آرش رو هول دادم و با داد گفتم : به تو چه حیوووون .... آرش محکم خورد به دیوار .... هاج و وااج داشت نیگام میکرد ... بیش از حد عصبی بودم.. باید یه جوری خودم رو تخلیه میکردم ... خیز بردم سمت آرش .... مشتم رو گره کردم و بردم بالا .... بد بخت آرش صورتش رو گرفت ... یه لحظه به خودم اومدم .... میخواستم آرش رو با مشت بزنم ؟؟؟؟؟؟؟؟؟! خواستم دستم رو بیارم پایین .. دیدم اگه خودم رو خالی نکنم .. حتما سکته میکنم .... این بود که با همون ضرب و با همون عصبانیت ....... مشتم رو محکم ... کنار صورت آرش کوبیدم به دیواااار ... آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخ ..... دددددسسسسسسسسسستتتتتتتتتتممممممممممممممممم ....... یه دفعه از مچ دستم تاااا مغز سرم تیرررر کشید ..... 2-3 سانتی دستم رفته بود توی دیوااار ... زاانو هام شل شد .... همه بدنم ضعف رفت ... دستم رو کشیدم عقب و رو زانوهام نشستم رو زمین .... صدای هراسون آرش رو شنیدم ....- ای خااااک تو اون سرت ..... چه غلطی کردی ؟؟؟؟ نشست کنارم و خواست دستم رو بگیره .... دااد زدم - آآآخ .... آرش .. دست نزن .. عوضی ... دست نزن ... داره میترکه دستم - آخه دیواانه .. خب میزدی تو صورت من ..... چرا به دیوااار ؟؟؟ به بتن ؟؟؟؟؟؟ از کنارم بلند شد و خیلی سریع رفت سمت اتاق خوابشون و بلند ... طوریکه من بشنوم گفت - پاشو ... پاشو بریم دکتر .... شکسته این دست ..... این دست دیگه واسه تو دست نمیشه .... پاشو ..... حتی توااان نداشتم از جام بلند شم .... آرش رسید کنارم .. دیدم لباس هاش رو عوض کرده و داره سوئیچ ماشین و از رو اپن آشپزخونه بر میداره .... با ناله ای که بیشتر شبیه گریه بود گفتم : آرش نمیتونم بلند شم ... زیر بقلم رو گرفت .. بلندم کرد و آروم رفتیم سمت ماشین ..... واااااااااااای .. همه بدنم داشت تیر میکشید .... همه استخونهام درد گرفته بود .. اصلا دردش قابل تحمل نبود ..... هر 5-6 ثانیه یک بار ... یه دادی میزدم .... هنوز جرات نکرده بودم دستم رو نگاه کنم .... تو ماشین که نشستم .... نگاهش کردم .. دیدم ااووواااهه .. چقدر بااد کرده .... دستم رو که دیدم ... دردم 10 برابر شد .... خیلی طول نکشید که به بیمارستان رسیدیم .... 2-3 ساعتی طول کشید تا دکتر دستم رو دید و عکس گرفت و تشخیص داده شکسته ... گچ گرفت و گفت که 2 ماه باید دستم تو گچ باشه .... با اینکه 2 تا مسکن قوی زده بودم ... اما هنوز هم دستم درد داشت ... سوار ماشین آرش که شدیم ... آرش کیسه ی دارو هام و موبایلم رو گذاشت رو داشبورد و با داد گفت : ای باباااا تو که هیچی از این آب میوه رو نخوردی ...پاکت آب آناناس رو گرفت جلوی صورتم و گفت : جون من بخورش سامی ... بابا تو نهار هم نخوردی ... میمیری هااااااپاکت رو ازش گرفتم ... به زور یه قلپ ازش خوردم و با ناله ازش پرسیدم : ساعت چنده ؟- تقریبا 7موبایلم و از رو داشبورد برداشتم و گفتم : کی بود زنگ زد به موبایلم ؟- دلارام برق از 3 فازم پرید .... خودم و رو صندلی جا به جا کردم و گفتم : خب ... چی گفت ؟- هیچی ... میخواست با تو حرف بزنه .... بهش گفتم جایی نیستیم که بتونی حرف بزنی ... اونم عذر خواهی کرد .. قطع کرد به صندلی ماشین تکیه دادم ... یه آهی کشیدم و گفتم : بریم خونه ی ما ... میخوام بخوابم - سامی ... تو حالت خوب نیست .. بریم خونه ی ماا ... یه وقت قاطی میکنی ... یه چیزی میگی ... ترانه به هم میریزه هاااصدام رو بردم بالاتر : میگم بریم خوووونه ی مااا .. دلم واسه هستی و ترانه تنگ شده .... - اوکی .. اوکی ... فقط قول بده .... آروم باشی اوکی ؟- باشه ....سرم رو به پشتی صندلی تکیه دادم و سعی کردم بخوابم ..... اما مگه میتونستم ... از یه طرف فکر دلارام و علیرضا داشت داغونم میکرد ... از طرف دیگه دستم بی نهایت درد میکرد .... از زور درد و عصبانیت .. دندون هام رو به هم فشار میدادم .. عرق کرده بودم ..... به آرش گفتم - کنار یه درمونگاه بزن کنار .... یه آمپول مسکن دیگه بزنم .. دارم میمرررم آرش با نگرانی یه نگاهش به من بود .. یه نگاهش به خیابون .... گفت - یه ذره تحمل کن .... الان خوب میشی .... تو نهار هم نخوردی .. این همه هم حرص خوردی .... یه مسکن دیگه بزنی ... میمیری به خدا ... یه ذره تحمل کن ... یواش یواش دردت ساکت میشه .....چند دقیقه ای گذشت ... دوباره آرش برگشت سمتم و گفت : نمیخواهی بگی دلارام چی گفت بهت ؟ همونطور که نگاهم به کوچه و خیابون بود .... سیر تا پیاز جریان دلارام رو براش گفتم ... آرش هم در سکوت کامل ... به حرفهام گوش میکرد .....نیم ساعت طول کشید تا برسیم خونه ... عین اون نیم ساعت هم .. از دلارام و گذشته اش و علیرضا گفتم ... آرش هم فقط شنونده بود ... حتی یک کلمه هم حرف نزد .... وقتی رسیدیم به خونه .... آرش یه گوشه ای ماشین رو پارک کرد ... کلید در حیاط رو دادم به آرش ... درو باز کرد و رفتیم تو ... زنگ در ورودی خونه رو زدیم ... ترانه در حالیکه هستی تو بقلش بود ... با لبخند در و باز کرد ... اما وقتی دست گچ گرفته ی من و حال زارم رو دید ... کاملا وااا رفت ... خنده رو لبهاش ماسید .... دست و پاش رو گم کرده بود .... با تته پته گفت : سامی ... چت شده تووو ؟من و آرش جفتمون سلام کردیم و وارد خونه شدیم ... برای اینکه آرومش کنم .. به زور خندیدم و گفتم : چیزی نشده ..... من خوب خوبم ..... تو چطوری خوشگلم ؟آرش با خنده ... همونطور که داشت هستی رو از بقل ترانه میگرفت ... گفت : بابا چیزیش نیست که اونجوری داری نیگاش میکنی ..... بده به من این خوشگل عمو رو ... قربونش برم مننننن ترانه همونطور کنار در ایستاده بود و داشت هاج و واج منو نگاه میکرد ... منم برای اینکه از نگاهش فرار کنم .. رفتم کنار آرش و چهره ی خندون هستی رو نگاه کردم .... آآخ .. برای یه لحظه دردم رو فراموش کردم .... چقدر این بچه ناز و خواستنی بود ..... غرق دنیای هستی بودم که صدای ترانه منو به خودم آورد: - بهت میگم چی شددده سامی ؟؟؟ دستت رو چرا گچ گرفتی ؟ رنگ و روت چرا اینطوری شده ؟؟؟اومد کنارم و گفت : با کسی دعوات شده ؟؟کاملا جلوم ایستاد ... دستش رو کشید به انگشتهای دستم که گچ گرفته بودم ... دااادم رفت هوااا : دست نزززززززن ... آآآآآآآی ....عین ماار به خودم پیچیدم و همونجا نشستم رو صندلی .... ترانه بغض کرد ... نشست پایین پام و با همون لحن گفت - خب آخه چرا نمیگین چی شده ؟؟؟ از صبح تا حالا هر چی زنگ میزنم هی میگین هیچی نیست .. رفتیم خرید .. رفتیم خرید ... این بود خریدت ؟؟؟؟!!برگشت سمت آرش و گفت : تو رو خدا .. تو بگو چی شده ؟؟ آررررشش ؟؟آرش که انگار چیزی یادش اومده باشه .. گفت : هیچی بابااا .. چیزی نشده که ... من صبح رفتم شرکت سامی اینا .... بعد داشتم باهاش شوخی میکردم ... همینطوری خیلی آروم .. هولش دادم ... این زپرتی هم این پاش به اون پاش لایی زد ... تعادلش بهم خورد و افتاد رو میز .... البته بد افتاد هااا ... مچ دستش موند بین بدنش و میز .... یه ذره مکث کرد و ادامه داد : همین دیگه .... یه دفعه دادش رفت هوا .... بردمش بیمارستان .. عکس و دکتر و آمپول و گچ و این حرفها ..... همیناز دروغ هایی که گفته بود و اراجیفی که سر هم بافته بود ... داشتم شاخ در میاوردم .... خدا رو شکر که ترانه داشت آرش رو نگاه میکرد وگرنه حتما از تغییر حالت چهره ام میفهمید که چقدر تعجب کردم و آرش داره چه خالی هایی میبنده .... ترانه برگشت سمت من .. دستش رو کشید به پام و گفت : الهی بمیرم برات عزیز دلم ... دوباره خیلی سریع برگشت سمت آرش و گفت : آخه چه شوخی ای میکردین که اینطوری شد ؟؟؟ شماها مگه بچه این ؟؟؟؟؟ بعدشم .. این همه مدت ؟؟؟؟ ساعت نزدیک های 12-1 بود که به سامی زنگ زدم .. گفت با تو اومده بیرون خرید کنید .... از اون موقع تا حالا تو بیمارستان بودین ؟؟ 7 ساعت ؟؟؟ واسه یه گچ گرفتن ؟؟!تو دلم گفتم .... خاک تو سرت آرش که گندش در اومد ... الاغ ..... حالا چطوری میخواهی جمعش کنی؟ داشتم با نا امیدی آرش رو نگاه میکردم که دیدم آرش خیلی ریلکس ... هستی رو تو دستش جا به جا کرد و اومد سمت کاناپه که بشینه .... گفت - بابا این دکترهای ایران .. خداییش باید برن بمیرن ... پدر این بد بخت رو در آوردن .... اولش بردیمش بیمارستان (...) نزدیک محل کارش .... - ( ترانه) خب ؟- (آرش) هیچی ... اونجا عکس گرفتن و این حرفها .. دکتره گفت باید عمل بشه .... - ( ترانه با ترس و نوعی جیغ ) ای وااای .. نههههههه !- ( آرش خیلی جدی ) آره بابا ... الاغ اصلا فرق مچ دست و کف پا رو نمیدونست چیه ... زر میزد .. میگفت باید عمل شه .. یه 2-3 ساعتی اونجا معطل شدیم تا جراحشون اومد .... دوباره فرستاد عکس گرفتیم .... عکس رو نگاه کرد ... گفت نه عمل نمیخواد ... برید آتل بزارید ... گچ بگیرید ... خوب میشه ... هیچی دیگه تا گچ بگیریم و بیاییم طول کشید .... ترانه دوباره برگشت سمت من ... بغضش داشت میترکید ... گفت : الهی من بمیرم ... چی کشیدی ..... خب چرا به من هیچی نگفتی ؟؟؟؟ 2 بااار هم با هم حرف زدیم من که هنوز تو کف دروغهای آرش بودم .... فقط سرم رو به نشونه ی درد تکون دادم ... و آرش رو نگاه کردم اونم که دید الانه بند و آب بدم ... به ترانه گفت : - بابا مگه اینو نمیشناسی .. چقدر خود داره ... حاضره هر دردی رو تحمل کنه .. اما تو و هستی کوچکترین نگرانی ای نداشته باشین ....با این حرف آرش اشک از چشمهای ترانه سرازیر شد ... اشکش رو که دیدم .. انگار خنجر کردن تو قلبم .... با عصبانیت یه چشم غره ای به آرش رفتم ... دست ترانه رو گرفتم و گفتم - ترانه جان ... پاشو عزیزم ... پاشو قربونت اون چشمهات برم من ... من که خوبه خوبم ... این آرش داره اذیتت میکنه .. موضوع اونقدر ها هم غم انگیز نبوده ... پاشو یه چیزی برام درست کن ..... که دارم ضعف میکنم ترانه خیلی سریع پاشد و با حالت دستپاچه ای گفت : چی درست کنم برات عزیزم ؟؟ سوپ میخوری ؟ - نه - پس چی میخوری عزیزترین؟- نمیدونم ..... یه چیزی غیر از سوپ- ( آرش با خنده ) زنگ بزنید فارسی .. واسش یه سلطانی بیاره ... جوون بگیره بچه ... سوپ چیه ؟؟ مگه سرما خورده ؟- (ترانه) عزیزترین .. شام چلو گوشت درست کردم .. همون و بیارم ؟ - (آرش) آره .. آره .. خوبه .. همون و بیارین براش ..... منم با سر تایید کردم و ترانه رفت تو آشپزخونه .... به محض اینکه ترانه ازمون فاصله گرفت ... نیم خیز شدم سمت آرش و بهش گفتم : مرتیکه واسه چی اینهمه دروغ سر هم کردی ؟؟؟آرش که لبخند پلیدی تو صورتش بود .... بهم نزدیک تر شد و گفت : الاغ ... اینا دروغهای مصلحتیه .... صلاح رو در این دیدم که چاخان کنم ... تاااازه ... باید ازم ممنون باشی ... دستم و پام هم لیس بزنی که از شر سین جیم ترانه نجاتت دادم ... وگرنه بد بخت اینقدر سئوال – جوابت میکرد که همه چیو بهش بگیوقتی گفت " همه چیو " دوباره یاد دلارام و علیرضا افتادم ... انگار دوباره دستم تیر کشید .... با صدای بلند گفتم : آآآآخخخخ دستم رو گرفتم .. چشمهام رو بستم و خودمو ولو کردم رو مبل .... ترانه هراسون از آشپزخونه اومد بیرون و گفت : جااانم عزیزم ... جااانم ؟ درد داری ؟جوابش رو ندادم ... یعنی اینقدر درد داشتم که نمیتونستم حتی چشمهام رو باز کنم .... احساس میکردم مغزم داره تیر میکشه ... قلبم درد میکرد ... آآآآخ .... ترانه رو کرد به آرش و گفت : بابا دکتر آمپولی .. قرصی ... چیزی .. نداده که این مصرف کنه دردش خوب شه ؟- (آرش) : چرا بابا ... 2 تا آمپول زده که به خر میزدن .... 72 ساعت خواب بود .... ( لحنش شوخی به صداش داد و گفت ) این داره خودش رو لوس میکنه واست .... وگرنه اونقدر ها هم که جیغ و داد میکنه .... حالش خراب نیست .....- (من با ناله) خفه شو آرررش .....آرش خندید و چیزی نگفت ... از تماس دست ترانه با موهام .... به زور چشمهام رو باز کردم و نگاهش کردم .... چشمهاش خیس بود ... اما اشک نمیریخت ... با زحمت یه لبخند زدم و گفتم : من خوبم گلم ... جون سامی .. اینطوری نباش ...بدون اینکه چیزی بگه .... دوباره رفت سمت آشپزخونه ..... وارد آشپزخونه که شد .. آرش بهم گفت : موبایلتو بده - چی ؟- بهت میگم موبایلتو بده .. زود باش تا ترانه نیومده .... با تعجب همونطور که داشتم موبایلم رو از جیبم در میاوردم .. بهش گفتم : واسه چی ؟؟- خب خره .... بده من میبرم موبایلتو ... تو به ترانه بگو دست آرش جاا موند .... موبایل رو دادم بهش و گفتم : آخه واسه چی ؟؟خیلی سریع گوشی رو گذاشت تو جیبش و با کلافگی گفت : خب احمق .. دلارام که نمیدونه تو زن و بچه داری .. اومدیم و دوباره زنگ زد بهت ... جلوی ترانه چی میخواهی بهش بگی ؟؟؟ موبایلت دست من باشه بهتره .... یه ذره فکر کردم .. گفتم : آره .. راست میگی - خاک تو سرت که اگه منو نداشتی .. تا الان خوراک کرکس ها شده بودی ....اینو گفت .. از جاش بلند شد و ترانه رو صدا کرد .... ترانه از همون آشپزخونه گفت : بله ؟- من این خوشگل عمو رو کجا بزارم ؟؟ترانه از آشپزخونه اومد بیرون : بزارینش تو اتاقش .. رو تخت .... خوابیده ؟- نه ... داره بازی میکنه - اوکی ... پس بزارینش همینجا که جلوی چشم باشه آرش هستی رو ... رو صندلیه مخصوصش که ترانه بهش اشاره کرده بود گذاشت و رو به ترانه گفت : خب دیگه ترانه جان ... من برم دیگه یواش یواش ... نگران این سامی هم نباشین ... شامش رو بخوره .. میخوابه .... الانم چشمهاش داره میره .... آمپول ها داره اثر میکنه .... منم برم دیگه با اجازه اتون .... - ئه ... بمونین تو رو خدا ... الان زنگ میزنم سوگند هم بیاد اینجا .... با هم باشیم - نه دیگه ... برم بهتره .. سامی هم باید استراحت کنه ... فردا یه سر میزنیم بهتون رو کرد به منو گفت : کاری نداری تو ؟- نه دیگه ... مرسی بابت همه چی .. خوش باشی- ببینمت ... درد داری .. پاشو بریم یه آمپول دیگه بزن .. هان ؟- نه ... غذا میخورم میخوابم .. - اوکی .. پس ما رفتیم .. فعلا ..... خدا حافظترانه باهاش تا دم در رفت ... در رو بست و برگشت سمت من .... اومد کنارم نشست ... دستش رو کشید به موهام و گفت : عزیزترینم خیلی درد داری ؟- نه عشق من .... فقط گشنمه و خوابم میاد بلند شد ... لبهام بوسید و رفت سمت آشپزخونه.. برام غذا آورد ... خوردم ... 2 تا قرص مسکن هم خوردم و رفتم تو اتاقم خوابیدم ... ترانه هم تا وقتی خوابم ببره ... داشت نوازشم میکرد .... ترانه نوازشم میکرد .. اما تمام فکر من پیش دلارام و علیرضا بود ... حتی تو خواب هم داشتم با دلارام کلنجار میرفتم ... وقتی از خواب بیدار شدم ... دستم زوق زوق میکرد .. اما درد نداشتم ... ساعت رو نگاه کردم .. دیدم نزدیکهای 12 ظهره .... پاشدم از تختم اومدم پایین ... رفتم سمت هال ... المیرا و شیما و ترانه نشسته بودن پای تلویزیون و هستی تو بقل شیما بود ... یه سلام بهشون کردم و با خنده گفتم - به به ... بهشت که میگن اینجاست هااا ... شب میخوابی ... صبح بیدار میشی ... 3 تا خانم خوشگل .. تو خونه ات هستن هر سه تاییشون خندیدن و از جاشون بلند شدن ... الی اومد بوسم کرد و گفت : البته شب بخوابی ... پس فرداش ظهر بلند شی ... با اون دستم که تو گچ نبود الی رو بقل کردم و گفتم : یعنی چی شیطون ؟ترانه به جای المیرا جواب داد : عزیزم ... تو تقریبا 40 ساعت خواب بودی ....با تعجب گفتم : جدی ؟؟؟- اوهوم ...المیرا رو ول کردم .. با شیما دست دادم و حال نیما رو پرسیدم ... اونم گفت که سلام میرسونه و بعد از کارش .. میاد خونه ی ما .....رو به ترانه گفتم : خانومم .. کسی زنگ نزد تو این مدت که خواب بودم ؟- نه ... اصلا موبایلت پیشت نیست که ... دیروز هر چی گشتم .. پیداش نکردم .. شماره ات رو گرفتم ببینم کجای خونه پرتش کردی ... آرش جواب داد .. گفت حالت که بد بوده تو بیمارستان ... ازت گرفته .. یادش رفته دوباره بده بهت .... حالا امروز میاد اینجا .. میارتش یادم افتاد جریان چیه .... یه دفعه دلم ریخت ... تو ذهنم به 1002 تا چیز فکر کردم .... یعنی با دلارام حرف زده ؟؟ علیرضا چطوره ؟؟ ای خداا ... با عصبانیت ساختگی گفتم : این آرش هم سرش با کونش بازی میکنه ..... اوکی خودم زنگ میزنم بهش میگم بیارتش .داشتم میرفتم سمت حمام که ترانه گفت : سامی ... ماشینت هم نیست .... تو با چی اومدی پریشب ؟- با ماشین آرش- خب پس ماشین خودت رو کجا گذاشتی ؟؟برگشتم سمتش ... یادم افتاد که ااای وااای .. ماشین رو جلوی برج سایه پارک کردم و از اونجا با ماشین آرش رفتیم خونه اشون ... خواستم یه چیزی بگم که خود ترانه کمکم کرد و گفت : تو پارکینگ شرکت مونده ؟؟انگار دنیا رو دادن بهم .... یه نفس راحتی کشیدم و گفتم : آره دیگه گلم ... وقتی دستم اینطوری شد ... با ماشین آرش رفتیم بیمارستان دیگه ... ماشین همونجا موند ...نزاشتم دیگه ترانه حرفی بزنه ... اگه یه سئوال دیگه ازم میپرسید .. همونجا میزدم زیر گریه ... بلافاصله بحث رو عوض کردم : عسلم ... من میخوام برم حموم ... اون مشما هایی که از آرش از داروخانه گرفت رو برام میاری بپیچی دور دستم ؟؟- آره .. حتما ... صبر کن ...انگار حرفم قانعش کرده بود و خیلی سریع رفت سمت اتاق .... هه ... بنده خدا اصلا فکرش رو هم نمیکرد که همچین شوهر دروغگویی داشته باشه ... از خودم بخاطر این همه دروغی که سرهم کرده بودم ... بدم میومد ... اما چاره ای نداشتم .....مشغول حرف زدن با شیما و المیرا شدم .... اما ته فکرم ... پیش دلارام و علیرضا بود ... و خیلی دوست داشتم هر چه سریعتر با آرش تماس بگیرم و ببینم اوضاع در چه حاله و این 2 روزی که خواب بودم چه اتفاقاتی افتاده ...ترانه مشما رو کشید دور دستم و رفتم حموم ... وااای چقدر حمام کردن با این مشمائه و با یه دست سخته ..... با هر بد بختی ای که بود ... خودم رو شستم و اومدم بیرون .... تو اتاق بودم .. داشتم لباس میپوشیدم و سر و وضعم رو درست میکردم که ترانه اومد و گفت " آرش و سوگند هم اومدن " نمیدونم چرا اما با شنیدن این حرف ... استرس زیادی بهم وارد شد .. طوریکه حس کردم قلبم میخواد از کار وایسه ... سعی کردم خیلی طبیعی برخورد کنم ... سریع آماده شدم و از اتاق زدم بیرون .... هستی تو بقل سوگند بود ... سلام و احوالپرسی کردم و رفتم کنارشون نشستم ... آرش خیلی عادی برخورد میکرد .. اما سوگند مشکوک میزد .... حس
ادامه ی داستان ... نقشه ای که کشیده بودیم مو به مو و بدون کوچکترین نقصی ... انجام شد ... بعد از چند ماه ... همه چیز طبیعی شد ... دیگه از هیجانات روزهای اول خبری نبود ... دیگه همه خیلی عادی با علیرضا برخورد میکردن و کل فامیل وجود علیرضا رو پذیرفته بودن .... خانواده ی آرش که واسه علیرضا جون میدادن و از سوگند ممنون بودن که با و جود ایرادی که پسرشون داشته .. حاضر شده باهاش بمونه و یه بچه از پرورشگاه بیارن بزرگ کنن .... بعد از اون ماجرا دیگه حتی یک بار هم دلارام با من ... تماسی نگرفت .... شاید با آرش و سوگند تماس گرفته باشه .. اما من بی اطلاع بودم ... خیلی شبها بهش فکر میکردم ... دوست داشتم خوش باشه ... آرزو میکردم یه مرد واقعی سر راهش قرار بگیره و طعم قشنگ زندگی و زنده بودن رو بهش بفهمونه ...... روزها ... ماهها و سالها میگذشت و علیرضا و هستی ... بزرگ میشدن ... علیرضا هر روز بیشتر از قبل رفتارش شبیه من و قیافه اش .. شبیه دلارام میشد .... اما هیچ کس .. حتی ترانه .... فکرش رو هم نمیکرد که این بچه .. ماله من و دلارام باشه .... ========22 سال بعد – بعد از ظهر یه روز تابستانی ========بعد از فوت پدرم .... شدم مدیر عامل شرکت و با اشکان ... شرکت رو حسابی توسعه دادیم .... علیرضا همونطور که سوگند دوست داشت ... پزشکی میخوند و هستی دانشجوی مترجمی زبان آلمانی بود .... من و ترانه دیگه بچه دار نشدیم و ترانه به هستی ... منم به هستی و علیرضا قناعت کردم .... طبق معمول ساعت 6 بعد از ظهر رسیده بودم خونه .... رو کاناپه لم داده بودم ... آب میوه ای که ترانه برام آورده بود رو داشتم میخوردم و تلویزیون نگاه میکردم .... ترانه از آشپزخونه اومد بیرون .... جمع و جور تر نشستم تا جا واسه ترانه هم باز بشه و کنارم بشینه ..... ازش پرسیدم : هستی کجاست ؟- با علیرضا رفتن میدون انقلاب ... 2-3 تا کتاب بخرن .... - کی رفتن ؟ کی بر میگردن ؟- تازه رفتن .. فکر کنم 1-2 ساعت دیگه بیانلیوان آب میوه رو گذاشتم رو میز .... پاشدم ... دست ترانه رو گرفتم ... بلندش کردم .. در آغوش گرفتمش و شروع کردم به بوسیدن گردن و سر شونه هاش ....ترانه که معلوم بود میخواد در مورد موضوع مهمی باهام صحبت کنه .... باهام همراهی نکرد ..... از تو بقلم اومد بیرون و بهم گفت : بشین میخوام یه چیزی بهت بگمبه حرفش گوش کردم ... نشستم ... دست ترانه رو هم گرفتم .. کشیدمش سمت خودم و نشوندمش رو پام : جانم ... امر ؟ در مورد چیه ؟- هستی - خب ؟- سامی هستی دیگه بزرگ شده ... - میدونم ... ( خندیدم و ادامه دادم ) پدر سوخته ... روز به روز هم داره خوشگلتر میشه ..... - سامی ... هستی .... - هستی چی ؟- میخواد ازدواج کنه .... با شنیدن این حرف ... یه دفعه خشکم زد ... نمیدونستم باید خوشحال باشم یا ناراحت ؟؟؟ هر دو تا حس رو با هم داشتم .... به خودم مسلط شدم و گفتم : خب ... طرفش رو انتخاب کرده ؟- آره - کیه ؟- غریبه نیست - خب بگو کیه .... - علیرضا ...همه بدنم .. با شنیدن اسم علیرضا .. یخ کرد..... صدای ترانه رو شنیدم که به حرفش ادامه داد ....... - ببین سامی ... هستی و علیرضا ... خیلی همدیگه رو دوست دارن ... میخوان با هم ازدواج کنن ... از نظر من هم موردی نداره ... کی بهتر از علیرضا ؟؟ واقعا آقاست ... متین و با شخصیته .... هوم ؟؟ نظر تو چیه سامی ؟یه ذره مکث کرد و ادامه داد : علیرضا به هستی گفته .. اگه عمو سام اجازه بده ... با مامان و بابام .. بیاییم خواستگاری .......
ضمن تشکر از دوست بی ادبمون عینا جواب نویسنده داستان رو در مورد چگونگی پایان داستان اینجا میگذارمای بابا عموووووووووووو آذی خواهل و بلادل که نمیتونن با هم مزدوجی بسنخب .. عمویی ... نقطه ی عطف داستان همینجاست دیگه ..... سامی یه روزی ... یه غلطی کرد ...... بعد نخواست اشتباهش رو جبران کنه و با یه اشتباه دیگه ... اونو بزرگ و بزرگتر کرد ..... اگه همون زمان ... به ترانه میگفت که چه غلطی کرده .... قطعا ... با توجه به شناختی که همه ی ما .. از شخصیت ترانه و خانواده اش داشتیم ..... بچه ی سامی رو قبول میکرد و با هم زندگی میکردن ... با توجه به اینکه میدونست تمام این جریانات مال قبل از اومدنش به زندگی سامیه ! ....اما سامی نخواست حتی لحظه ای ... برای اشتباه به اون بزرگی ... سرزنش بشه .... اون زمان به ترانه نگفت ... اما حالا ... مجبوره هم به ترانه .. هم به علیرضا (پسرش) هم به هستی (دخترش) و هم به خانواده اش ... توضیح بده .... گرچه فکر نکنم هیچ وقت ... بچه هاش و ترانه .. بتونن ببخشنش ....!اون زمان .. سامی .... دلارام ... که مادر بود رو یه جورایی خفه اش کرد ... یا به قول پدرام لهش کرد ... میدونست به پول احتیاج داره ... با پول .. یه جورایی خریدش ... ترسوندش از مرگ و سنگسار و ......... (البته دلارام هم یه جورایی حقش بود ) اما دیگه فکر نمیکرد که یه روزی .. یه جایی باید جواب پس بده .. اونم یه همچین جوابی ...... عمویی ... تو اگه یه روزی .. یه کار اشتباه کردی ... خیلی سریع گردن بگیر .... اوکی ؟