ارسالها: 425
#11
Posted: 11 May 2010 18:09
مهناز خانم--قسمت (11)
تا برسيم فكر كنم يه 3 ،4 باري سكته كردم. به محض اينكه از موتور پياده شديم يه پس گردني آبدار با يک فحش مشتي نثارش كردم، بيچاره مونده بود چي بگه براي همين هم خودم گفتم: كدوم بي شعوري اينجوري مسافرش رو ميرسونه كه تو من رو رسوندي؟ نگفتي اگه چيزيم بشه چي بايد جواب ننت رو بدي؟؟؟
سامان با قر و لوند يه سيكتير حوالم كرد گفت: منُ و مي زني نشونت ميدم و بعد رو به خونه كرد گفت: اينجا رو كه مي بيني خونه ماست، ببينم اينجا هم باز مي توني نُطُق بكشي؟؟؟
وارد خونه كه شديم اومدم يه يا الله حسابي بگم كه ياد دفعه قبلي افتادم، به شدت منصرف شدم و باچشمام تموم خونه رو سعي كردم ورانداز كنم. دلم مي خواست هر چي زودتر مهناز رو ببينم. با خودم گفتم يعني چي پوشيده؟ تيپش چجوري شده؟ باز هم سين جينم مي خواد بكنه؟ اصلاً تحويل مي گيره يا نه؟.....
توی افكار خودم بودم كه سامان گفت: آهاي گلابي كجائي؟
اومدم جواب بدم كه یک صدائی گفت: سامان تويي؟ اومدي مامان؟ درست حدس مي زدم صداي دل انگيز مهناز بود. با اينكه طرز حرف زدنش بيشتر به جاهلهاي قديمي مي خورد اما براي من حكم صداي فرشته ها رو داشت، صدا از توی همون اطاق كه سامان گفته بود آرايشگاه هست مي اومد
سامان هم با اون صداي نكرش كه آدم رو ياد صداي شيپور ، شييپورچي توي پسر شجاع مينداخت گفت: آره ما اومديم يا الله رو هم با خودم آوردم.....
داشت می خندید فهميدم كه داره مسخره مي كنه و شروع كرده به تلافي اون كتكهايي رو كه خورده. گفتم هو الاغ، كونت رو پاره مي كنم اگه بازم بخواي دستم بندازي.
يواش گفت: خفه بابا توی مغازه مشتريِ. بعد گفت: بلند شو بيا آشپزخونه يه چيزي كوفت كنيم.
دنبالش راه افتادم اما تمام مدت دلم تو اون اطاق بود. به خودم مي گفتم يعني چي كه مشتري داره. اين همه راه براي حمّالي خشک و خالي كه نيومدم. خونمون هم كه مي تونستم صبحانه بخورم، بابا گور پدر مشتري پاشو بيا اينجا، مشتري اصلي منم كه بايد بسازيش، منم كه تو كفم نه اونا. تو حال گرفته خودم بودم كه سامان گفت :شير مي خوري يا چائي برات بريزم؟
با بي تفاوتي گفتم: فرقي نمي كنه، شير بريز، فعلاً كه ما اول كيررو خورديم، بزار ببينيم با شير پايين ميره.
سامان يک نگاهي به من كرد، گفت: منظورت چيه ؟؟
گفتم: هيچي بابا.
گفت: نه يه چيزي هست.
نمي تونستم كه ماجرا رو بهش بگم براي همين هم دنبال يک چيزي مي گشتم كه بگم.
گفتم: چيز مهمي نيست مربوط به عمّم هست.
با تعجب نگاه كرد گفت: كدوم عمّت؟
گفتم: همين كه صبح ديدي ديگه.
گفت: حالا چي شده؟
گفتم: هيچي بابا.
گفت: جون من بگو
گفتم: ولمون كن.
گفت: اذيت نكن.
گفتم: با شوهرش مشكل دارند.
گفت: همين.
گفتم: حالا بعداً برات ميگم، اگه بزاري يه لقمه كوفت كنيم ما.
با چاپلوسي گفت: چشب. بعدش يک ليوان شير ريخت گفت: اين هم يه ليوان شير گرم براي رفيق شفيق خودم.
تابلو بود كه داره خايه مالي مي كنه تا جريان رو براش تعريف كنم. شير رو سر كشيدم و رو به سامان كردم گفتم: از كجا بايد شروع كنيم؟
سامان گفت : پايين رو كلاً بايد كاغذ ديواري كنيم، يك مقدار هم در و پنجره ها رو بايد رنگ كنيم.
از زيادي كار تعجب كرده بودم گفتم: همش همين. اين كه كاري نيست.
سامان كه متوجّه شده بود كارها زيادند گفت: تازه اگه قرار نباشه بقيه خونه تكوني خونه رو انجام بديم همين مقدارِ.
گفتم: بالا چي؟ انگار اونجا خالي هست!مطمئني كه اونجا رو نبايد كاري كنيم.
گفت: آره خالي هست. تا يک ماه پيش بهناز اونجا بود تا مامي تنها نباشه. خونشون كه توي مهر شهر حاضر شد رفت اونجا. حالا چون من نيستم بعضي وقتها خالم مياد اينجا تا تنها نباشه.
گفتم: پس شبهائي كه خالت نيست چي؟ مادرت تنهائي نمي ترسه؟
گفت: از چي بترسه؟
گفتم: خلاصه دزدي، مزاحمي!! يه زن تك وتنها توي خونه خالي ؟!!!
پوزخندي زد گفت: آقا رو باش ميگم تو هنوز خيلي مونده مهناز مامي رو بشناسي، دزد اگه خونه ما بياد دمارش در اومده، ديگه گوه ميخوره اين طرفها پيداش بشه.
لقمم رو ميخوردم و توي خودم بودم كه از پشت سرم يه صدايي بلند و كشيده گفت: بَههه آقا وحيد چطوري شما ؟؟!!!
به محض شنيدن صدا باز پرش ارتفاعم گل كرد و به شدت از صندليم بلند شدم ( اگه همين جور ادامه مي دادم فكر كنم قهرمان پرش ارتفاع مي شدم) سريع به سمت صدا برگشتم و با چشمام دنبال صاحب اون صداي آشنا می گشتم. خداي من يعني درست مي ديدم، آره مهناز بود، خود خودش بود، سه ماهي مي شد كه نديده بودمش امّا برای من مثل ده سال گذشته بود. تا سلام رو گفتم لقمه تو گلوم گير كرد و شروع كردم به سرفه، تازه يادم افتاده بود كه مثلاً داشتم چيز كوفت مي كردم .
مهناز كه ديگه داخل آشپزخونه شده بود سريع رفت سمت شير آب و يک ليوان از روی سينك برداشت و پر از آب كرد.......
در حالي كه ليوان رو دستم می داد گفت: چي شد ؟؟!
آ ب رو كه خوردم حالم كمي جا اومد گفتم: هيچي لقمه گير پرید توی گلوم.
مهناز با یک لبخندی گفت: حالا پايين رفت يا پايين بفرستمش؟؟
منتظر جواب من نشد و با دست شروع كرد سه ؛چهار تا ضربه محكم به پشتم زد.
من كه هم از زور دستش تعجب كرده بودم هم از اينكه راحت داشت به من دست مي زد رو كردم گفتم: دستتون درد نكنه رفت پايين.
مهناز در حالي كه با اون چهره تو پر و بشّاشش كه دل هر مردي رو اسير خودش مي كرد رو به سامان گفت: اين آقا وحيد چرا تا من رو ميبينه يکهو دست و پاش با هم پنالتي مي زنند؟
سامان جواب داد: نمي دونم، آقا پشت سر بعضي ها كه خوب حرف مي زنند، نمي دونم چرا جلوي خودشون كه مي رسند نطقشون كور ميشه!!!؟...... زد زير خنده.
با اين حرف مهناز رو كرد به من گفت: سامي منظورش چي بود .؟؟
به سرعت در حالي كه سعي مي كردم خودم رو عادي نشون بدم و موضوع رو عوض كنم گفتم: چيز خاصي نبود قبل از اينكه شما بياييد به سامان گفتم دست مامانت درد نكنه بابت اين شير خوشمزه اي كه درست كرده.
مهناز در حالي كه به سمت اجاق مي رفت تا يه فنجون شير براي خودش بريزه گفت: نوش جونت، گوشت بشه به تنت، ميخوري بازم برات بريزم؟؟
گفتم: نه زيادي خوردم ممنون.
سامان بلند شد و در حال رفتن به سمت پذيرائي در گوشم گفت: چوب بشه بره تو كونت ، آدم بي خايه!!!
موقعی كه بيرون ميرفت باز بي پدر شروع كرد به خنديدن. مهناز همونجور كه پشتش به من بود گفت: سامان چي ميگه بهت؟
گفتم: هيچي مهناز خانم خودش رو مسخره مي كنه.
تازه از جو اوليه در اومده بودم كه متوجه لباسهاي مهناز شدم، پشتش به من بود. سامان هم تو پذيرائي بود يک كم بلند شدم كه بتونم خوب وراندازش كنم. يه بلوز طوسي سير يقه اسكي چسبون پوشيده بود با يه دامن چين چين دار بلند.بیشتر که دقت كردم ديدم اي بابا اين چرا دامنش از وسط از هم جداست. اما خيلي لَخت بود وقتي كه يه كم تكون مي خورد انگار با حرير داشتند باسن بزرگش رو نوازش مي دادند. از پشت كه دقت مي كردي برجستگي كرستش رو خوب مي تونستي تشخيص بدي. اما جايي كه باعث شد اين رفيق پاييني هم شروع كنه به سرك كشيدن ساق پاش بود، با اينكه دامن تا يک وجب از زانوش پايينتر بود اما همون يه ذره هم براي من مثل آب مراد بود، چقدر سفيد بود، اين زن چرا اين قدر پوستش مثل بلور بود، ياد پاهاي عمّم افتادم توی دلم گفتم اون كجا و اين كجا. مچ پاي اين درشت تر از ساق اونه ،پس ببين رونهاي مهناز ديگه چيه!! سريع دور و برم رو يک بررسی كردم و بيرق انسانسازم رو كمي جابجا كردم كه هم اذيتم نكنه هم اگه بلند شدم معلوم نباشه.
مهناز با يک سيني كه داخلش كمي نون بود و يک كم خامه و يک فنجون شير اومد روبروي من، اون سمت ميز نشست. رو كرد به من گفت: چرا دست كشيدي؟! ما تازه اومديم شروع كنيم بخور ديگه.
گفتم: ممنون زيادي خوردم سيرم.
صورتش رو به شوخي كمي عصباني كرد گفت: بخور بابا چي سيرم تو اگه سيري من گُشنم!!؟ كره و خامه و شير و وحيد حاليم نيست همتون رو يك مرتبه ديدي قورت دادم ها. بخور پسر، ما اينجا رفيق نيمه راه نداريم، يكم شما دو تا به خودتون برسيد، شُديد مثل اين آفريقائيها، جون بگيريد آدم دلش بياد يه نگاهيتون كنه.
سامان كه داشت ديگه تلويزيون تماشا مي كرد از تو پذيرائي داد زد من مگه چمه، اين وحيد بايد چاق بشه......
مهناز گفت: تو كه چِت نيست!! حالا چرا فقط وحيد؟
با تو سرسبزی از ایثار سیه پوشان است
ای مسلط دستت از خون شهیدان سرخ است
ویرایش شده توسط: Alihandicam
ارسالها: 425
#12
Posted: 12 May 2010 08:22
مهناز خانم--قسمت (12)
سامان گفت: هيكلش رو اينجوري نگاه نكن آقا قبل از خدمت بدنسازي و كشتي كار مي كرده، 15 كيلو كم كرده....
مهناز با تعجب به من نگاه كرد، گفت :آره، راست ميگه؟كُشتي و بدنسازي كار مي كردي؟
گفتم: نه بابا چاخان مي كنه.
مهناز دستش رو گذاشت روي دستم و گفت: اذيت نكن، جون سامان ، راست ميگی؟؟
نمي دونم چرا از لمس كردن دستام با دستهاي مهناز گُر گرفتم، انگار يه چيزي از سمت سينم با خارشي خوشايند به سمت قلبم در جريان بود . همين احساس رو بين پاهام و بالاي كمرم هم احساس مي كردم. مثل اینکه مهناز با اين كارش تمام اندامم رو بي حس كرده بود.
فشار زيادي رو رو دستام احساس كردم، به خودم اومدم، مهناز با اون انگشتهاي كشيدش داشت دستم رو فشار مي داد، گفت: آهاي عمو يادگار خوابي يا بيدار؟!!
لبخندي از شرم زدم و گفتم: نه بابا همين جام.
سعي كردم دستم رو از دستش جدا كنم اما با يه مقاومت شديد روبرو شدم. مهناز با چشمهاي درشت و مشكي كه به زيبايي آرايش هوس انگيزي شده بود توی چشمهای من نگاه خُماري كرد، با صدايي نازك شده اما دلرُبا گفت: جون من ، جون مهناز كشتي گيري؟
از اين طرز حرف زدن و حالت چشمهاش گویا يک لحظه روحم از تنم جدا شده باشه تمام بدنم شُل شد و دستم رو به حالت تسليم تو دستش اسير شده ديدم، انگار زورش ده برابر شده باشه. نگاهم با نگاهش گره خورده بود نمي تونستم چيزي بگم اما لبهاي قُلوه اي اون منتظر جواب بود.
به سختي تمام زورم رو تو سرم جمع كردم و با تكان دادن سرم بهش فهموندم كه آره. چند لحظه بين ما سكوت حكمفرما شد و بعدش سردي محسوسي جايگزين گرمي دستاش شد. دستش رو از روی دستم در برداشته بود، با خودم گفتم چرا اين موضوع براش اينقدر مهم و جالب بود، جواب خوبي نتونستم به خودم بدم، اما حس عجيبي نسبت به مهناز احساس مي كردم.
مهناز كه متوجه جو سرد بينمون شده بود با يك حركت سريع شروع به درست كردن لقمه براي خودش كرد و در حالي كه دهنش از بزرگي لقمه اي كه داشت مي خورد درمونده شده بود با همان دهن پر گفت: بخور بابا حالا حالا ها از ناهار خبري نيست.
بعد با خنده اي كه به زور مي تونست با اون دهن پر به نمایش بگذاره ادامه داد: اينطوري نگاهم نكن آ، اگه واسه هر كي كشتي گيري براي من فقط يه كفگيري، يه كاری نكن با يه حركت كمرت رو بگيرم و سر و ته بفرستمت توي ديگ غذا....
از اين شکل حرف زدنش خيلي خوشم مي اومد.
خنديدم و با چاپلوسي گفتم: براي ما همين هم افتخاره ، نصيب هر كسي كه نميشه.
تو همين لحظه صداي سامان بلند شد: چيه بابا اونجا نشستيد داريد دل ميديد و قلوه مي گيريد، بابا زود باشيد دير شد.
مهناز تبسُّمي كرد و آرام به من گفت: بچّم كاري شده، يه مرد ديگه توی اين خونه، ديده مي خواد بگه ما هم هستيم.
با شنيدن اين حرف دو نفری زديم زير خنده. سامان كه متوجّه خنده هاي ما شده بود از بلند شد و در حال رفتن به سمت دستشوئي گفت: آهاي پشت سر من داريد چي ميگيد؟!
بعد به شوخي گفت: بزاريد برم و برگردم با خيال راحت حالتون رو مي گيرم.
نگاهي به مهناز كردم سرش پايين بود و داشت آخرين تكه نون رو مي خورد، تقريبا با خيال راحت مي تونستم از نزديك بدن و چهرش رو ببينم.
دوباره این شَمبول نامرد داشت بلند می شد، هر چند آن چنان هم خواب نبود اما ميخكوب یک زيبائی بودم، سينه هاي مهناز، توي اون بُلوز يقه اسكي تنگ اسير كردن 2تا سينه تقريباً دُرشت كار ظالمانه اي بود، كاش مي تونستم آزادشون كنم، يعني ميشه؟ واي كه چقدر شَق و رَق ايستاده بودند. يعني اگه بدون لباس ، آزاد آزاد هم همينطور بایستند ميشه آدم غش نكنه!؟
اگه اينها رو بگزاري توی دهنت يه سال فقط مي خوريشون.
اينها همه افکاری بود كه در حالي كه به سينه هاي مهناز خيره نگاه مي كردم از ذهنم می گذشت. امّا باز با صداي مهناز به خودم آمدم: قشنگه؟!!
مهناز داشت سينه هاش رو نگاه مي کرد و رو به من که با چهره پر از شهوت منتظر جواب مات و مبهوت نگاش ميكردم. از ترس يا شرم قدرت جواب دادن نداشتم.
مِنُّ و مِنّي كردم و گفتم: چي؟
با تعجب يک نگاه سنگيني به من كرد و گفت:چي رو ميخ داشتي نگاه مي كردي؟
آب دهنم رو قورت دادم و ديگه با ترس گفتم: من چيزي رو نگام نمي كردم.
مهناز دوباره چشمهاش رو خمار كرد و گفت: گوگولي مگه تو بوليزم رو نگاه نمي كردي؟ از چيش خوشت اومده؟
يک نفس راحتي كشيدم گفتم: آهان!! آره ازش خوشم اومده، يعني منظورم اين كه من عاشق اين رنگم، از بچگي شلوارام اين رنگي بودن .....!!!
مهناز نگاهي به بلوزش كرد و در حالي كه نگاه معني داري به من مي كرد گفت: خيال كردم از جنسش خوشت اومده
بعد ميز رو که جمع مي كرد گفت: فكر كردم ازش خوشت اومده الان مي خواي بهت يادگاري بدم؟!!
اين رو گفت و ضمن اینكه بلند مي خنديد به سمت ديگ آشپزخانه رفت.
از شنیدن حرفهاش دیگه لال شده بودم، اصلاً نمي تونستم توی مخم بگنجونم كه يک زن به رفيق پسرش آن هم توی دمین دیدار اين حرف رو بزنه. بابت صبحانه مجدداً تشكري كردم و سريع از آشپزخانه خارج شدم.
سامان هم زيارتش تموم شده بود و دو نفری توی پذيرايي ايستاده بوديم. مهناز اومد و شروع كرد به توضيح دادن در مورد كارهايي كه بايد انجام مي داديم.
تمام كه شد رو به من گفت: وحيد جان اين سامان تو رو هم توی دردسر انداخته، من شرمنده ام شب عيد هست و مغازه اين چند روز خيلي شلوغِ منم دست تنهام و نتونستم تا حالا دستي به خونه بكشم زحمتش افتاده گردن شما.
ادامه داد: تو رو خدا خيال نكني اينها پرو پرو ازم كار مي كشند. خودم برات جبران مي كنم.
بعد رو به سامان گفت : اين سامان كه شعورش نمي رسه تشكر كنه، من عوضش ازت ممنونم، الهي كه يه زنه خوشگل قد بلند و ناز گيرت بياد خودم برات آرايشش كنم.
گفتم: نه بابا اين چه فرمايشي هست كه مي کنید سامان گردن من خيلي حق داره، من وظيفم رو انجام ميدم.
باز هم صداي زنگ بلند شد. مهناز در حالي كه به سمت آرايشگاه مي رفت گفت: اگه كاري داشتيد صدام كنيد من برم مشتري اومد.
با بسته شدن در اطاق دوباره من و سامان تنها شديم. يک حالت دلتنگي و رخوتي به سراغم اومد ، با اينكه وقتي مهناز پيشم بود هر چند دقيقه يک سوتي مي دادم و تابلو بازي در مي آوردم اما كم كم داشتم به وجودش عادت مي كردم.
کار رو شروع کردیم اول فرش و وسايل پذيرايي رو غير از يک كاناپه راحتي بزرگ با ميز تلويزيون
برديم گذاشتيم توی اون اطاق بعدش هم شروع كرديم به كندن كاغذ ديواري هاي قديمي، سامان توی اين كار انصافاً وارد بود.
در حین كار سامان گفت: وحيد جريان عمت چي بود؟
من هم كه ذهنم همش به مهناز و كارها و رفتاراش مشغول بود با بي حوصلگي گفتم: بابا تو هم ما رو با اين عمّمون نمودي، چي ميخواي از جونش؟!!
سامان هم نامردي نكرد گفت: من كي عمت رو با خودت كردم؟ درست صفر جفتتون رو زدم اما تنها تنها مي فهمي؟ يادم نمياد با هم كرده باشم.
گفتم: سامان يه كار نكن همينجا بكشم پايين و ترتيبت رو بدم.
خنديد و گفت: تو اگه بكن بودي عمت نمي اومد پيش من بگه شوهرم منُ نمي كنه تو بيا بكن. واقعاً اين سامان كار رو به جايي رسونده بود كه ديگه رعايت هيچ كس رو نمي كرديم. باز كل كل ما شروع شده بود و تا مي تونستيم از شرمندگي هم در اومديم. بعد هم همه جريان عمه مهتاب
رو از سير تا پياز براي سامان تعريف كردم، بيچاره سامان مات و مبهوت مونده بود.
گفت: واقعاً اين ناصر حرومزاده هست، خواهرش رو بايد گاييد. از شوخي گذشته عمت خيلي مظلوم به نظر مي اومد، اگه به اين شك بكنه واي به حال ديگران.
بعد اخماش رو تو هم كرد و ادامه داد: وحيد ناراحت نشي اما چون دوستت دارم ميگم ، خيلي شماها بي غيرتيد كه اين مرتيكه با عمت اين كار رو كرده اگه من بودم تا حالا شكمش رو سفره كرده بودم.
گفتم: چي بگم سامان جون!؟ خانواده ما غيرت رو توی حفظ حجابشون مي دونند. بي خيال خودم يه فكري مي كنم.
سامان با دست زد به پشت من و گفت : داداش يه چاكر هم زير دستت داري، برو جلو منم پشتتم خنديدم گفتم: نوكرتم.
تقریبا دیگه ظهر شده بود كه رو كردم به سامان و گفتم: سامان يه سوالي ازت بپرسم ؟
گفت: دو تا بپرس.
گفتم: چرا وقتي گفتي که من كُشتي گيرم مادرت اين قدر حساس شد؟ مثل اينكه از كشتي گيرا بدش مياد؟
گفت: نه بابا جريان داره.
گفتم چه جرياني؟
سامان كه باز كرمش گرفته بود گفت:حالا نه، بعداً.
ده دقيقه اي خايه ماليش رو كردم تا بالاخره گفت:جريان از اين قراره كه شوهر اولش كه برات گفتم مُرد از اون كشتي گيراي محلي بود. تو سمت خودشون براي خودش اسم و رسمي داشت، مهناز مامي هم تو يكي از همين مسابقات محلي اون رو مي بينه و عاشقش ميشه.
نگاهي به من كرد و گفت:پيش خودت بمونه هنوز كه هنوزه مي دونم كه عاشقش هست و بابام رو به پشيزي حساب نمي كنه.
با تعجب نگاهش كردم گفتم: مگه بابات چشِ؟! اين خونه و زندگي رو كه به اختيار مادرت گذاشته، مادرت هم كه مثل عمه من آقا بالا سر نداره ديگه چي ميخواد؟
گفت:تو هنوز خيلي مونده تا اين چيزها رو بفهمي، زن كه فقط براي آب و دون شوهر نمي كنه
هزار تا نياز ديگه هم داره كه فقط شوهرش بايد براش برطرف كنه.
منظورش رو مي فهميدم امّا براي اينكه بحث رو ادامه بدم خودم رو به اون راه زدم و گفتم: يعني چي؟
نگاه تمسخر آميزي كرد و گفت: الاغ تو چقدر خنگي! يعني اگه شوهر بالا سرش نباشه با كي بايد كُشتي بگيره؟!!
گفتم: كُشتي ؟؟؟
با عصبانيت نگاه كرد و گفت: همون كُشتي كه من و تو ازش به وجود اومديم ديگه.
با خنده گفتم: آهان فهميدم بابا خُب اين رو از اول بگو آدم قاطي نكنه. بعد با كمي ترس گفتم :مگه بابات مرخصي نمياد
گفت: چرا هر 9 ماه در ميون مياد.
گفتم: پس حلّه ديگه چرا اين رو بهونه مي كني؟
گفت: توي جوجه چه مي فهمي از نيازهاي زن، ما رو باش با كي داريم درد و دل مي كنيم، كارت رو بكن بابا.
ساعت 2 بود كه ديدم درب آرايشگاه مهناز باز شد، مهناز هم در حالي كه دست به كمر داشت مي اومد به سمت ما با یک صداي داش مشتي بلند گفت: آقاهاي خودم چطورند؟ داريد چي كار مي كنيد؟
نگاه من دوباره به سينه هاش كه افتاد حالم خراب شد. اومد جلوتر و وقتي كه ديد نیمه بیشتر پذيرايي رو كاغذ ديواري كرديم با ذوق زدگي گفت:بهه مي بينم كه گل كاشتيد. آفرين پسراي گلم ،دمتون گرم.
سامان كه بالاي نردبان ايستاده بود گفت: بابا پس كي مي خواي يه ناهار به ما بدي، مُرديم از گشنگي. بعدش در حال چسب زدن به دبوار گفت: يه عمر توي اين خونه هستم كسي نگفت پسر گُلم، حالا اين چُلمن يه ربع نيست اومده براي ما شده پسر گلم.
من كه پايين کنار نردبان ايستاده بودم تا مواظب سامان باشم رو به مهناز گفتم: مهناز خانم مي بينيد ما چه رفيقي داريم؟!! داره جلوي خودم زير آبم رو ميزنه.
مهناز خودش رو به ما رسوند و در حالي كه سعي ميكرد از كنار دستم يه نیشکون از پاهاي سامان بگيره گفت: شوخي مي كنه چيزي توی دلش نيست.
در همين بين كه سامان سعي مي كرد پاهاش رو كنار بكشه و مهناز هم در تلاش براي نیشکون گرفتن بود برخورد يک چیز نرم رو با آرنجم احساس كردم.
با تو سرسبزی از ایثار سیه پوشان است
ای مسلط دستت از خون شهیدان سرخ است
ویرایش شده توسط: Alihandicam
ارسالها: 425
#13
Posted: 23 May 2010 08:20
مهناز خانم--قسمت (13)
سرم رو سريع چرخوندم، درست حدس زده بودم سينه مهناز بود. باز هم همون حس به من دست داده بود احساس كردم كه پاهام كمي سست شدند.
با خودم مي گفتم جون، آره بمالش،بيشتر ، محكم فشارش بده ميخوام دستم رو له كني. يک چيزي به من مي گفت: پسر اين بهترين فرصته، مگه تو خاطر خواه اون نيستي، مگه عاشق اين هيكل نيستي، اين رو بايد به اون بفهموني، وگرنه اون از كجا بفهمه. يالّا زود باش يک كاري كن ، جراتت رو اينجا بايد نشون بدي . ....... امّا عقل و منطق مي گفت: خر نشو پسر، اگه بدش بياد ، اگه اون جوري كه تو فكر مي كني نباشه، اگه سامان ببينه ، اگه و اگه و اگه ... بايد بين اين دو تا يكي رو انتخاب مي كردم.
سردرگم شده بودم،خدايا چي كار كنم؟؟ همه اين تصوّرات توي چند ثانيه از ذهنم گذشت. دلم رو زدم به دريا و پشتم رو به عقل كردم تمام جراتم رو جمع كردم و دستم رو با احتياط يواش يواش به سمت عقب هدايت كردم. اينقدر اين كار و كردم كه ديگه كاملاً
آرنج دست چپم به سينه مهناز چسبيده بود و ديگه اگر اون عقبتر نمي رفت فاصله اي بين ما نمي افتاد. گرمي زيادتري ازش حس مي كردم . بالا بودن آستين پيرهنم هم حرارتم رو بیشتر کره بود. در حالي كه سعي مي كردم با چشمام جوري سامان رو نگاه كنم تا هم مهناز و هم سامان رو بتونم خوب كنترل كنم، منتطر عكس العمل مهناز شدم تا ببينم چه واكنشي نشون ميده ، بعد از يكي دو ثانيه ديدم هيچ واكنش بخصوصي از خودش بروز نداد، يعني نفهميده ؟؟؟ چی كار كنم؟؟ يک نگاهي به سمت سامان كردم ديدم داره براي رهايي از دست مهناز تلاش ميكنه اما سرش به سمت ديوار هست.
همونطور كه آرنجم به سينه مهناز چسبيده بود يك کم فشارش رو به سمتش بيشتر كردم و بعدش به صورت مالش يك کمي دستم رو تكان دادم، براي يك لحظه مهناز از من فاصله گرفت.
اه لعنت به اين شانسي كه من دارم .يعني فهميد؟ آره خب پس چي!؟ فهميد كه سينش رو از من جدا كرد. واي خدا نكنه خيلي ناراحت بشه ، نكنه الان يه چك بخوابونه زیر گوشم.
سنگيني اون دستهاي گوشتيش يک طرف، آبروريزي كه پيش سامان به بار مي اومد يک طرف. آه خدايا . گرمي و فشار زيادي رو يكمرتبه احساس كردم، همه چي تموم شد، آبروم پس رفت.
اما چرا دستش آروم اومد تو سرم . نه اين چك و كشيده و تو سري نبود .!!!! دست مهناز بود كه به حالت نوازش روي سرم كشيده ميشد .پس چرا منو داشت ناز ميكرد !!!؟؟؟
گردنمو كه به سمتش برگردوندم ديدم يه لبخند زيبايي روي اون لباي قلوه ايش نقش بسته و با اون چشمهاي درشت مشكي زُل زده توي چشمهام، تعجب كرده بودم!!! مهناز دستش رو از روی سرم برداشت و روی شونم گذاشت، گفت : وحيد جان زياد خودت رو ناراحت نكن. اين سامان منظوري نداره ،حسوديش ميشه كه جلوش از كسي تعريف كنند. پسرم حسّاسه ديگه، هر چي باشه به خودم رفته. بعد ناگهان طوري كه از چشمهاي سامان دور بمونه خودشو دوباره به من چسبوند !!!!!!!!
تمام بدنم يک آن سرد شد. اين بار هر دو تا سينه هاش رو پشتم حس مي كردم، بزرگِ بزرگ، گرم و نرم، بعد با يه صداي نازك شده و حشري گفت : تو هم زياد به خودت فشار نيار عزيزم،
براي قلبت خوب نيست!!!!!! فشار سينه هاي مهناز اين قدر زياد بود كه بين اون و نبردبون كيپ كيپ شده بودم و جايي براي حركت نداشتم . بعدش مهناز در حالي كه ازم دوباره فاصله مي گرفت بدون اينكه سامان متوجه بشه يواش دو سه تا ضربه با كف دست به كونم زد و گفت : واسه اين ميگم .!!!
هاج و واج داشتم دور شدن مهناز رو نگاه مي كردم. يعني منظورش چي بود؟!! از اين كار من خوشش اومده بود يا نه؟!! پيش خودش نكنه بگه اين ايكبيري رو نگاه واسه من راست مي كنه و آدم شده، نميگه من سن ننشم. به خودم دلداري مي دادم و مي گفتم:خب چه كار كنم بابا منم آدمم ديگه، زنيكه نميگه ما هم يه چيزي لاپامون داريم!؟ كس و كون رو جلوي ما ويترين كرده
بعدش ميگه راست هم نكنيم، به من چه كه اون خوشگله و هيكلش پوز مانكن رو هم ميزنه، هر چي بادا باد. كسي كه اينجوري ميگرده بايد پي همه چي رو به تنش بماله، يا اينجوري
نگرد و دلبري نكن يا همين جا وايستا و بزار مردم نازت رو بخرند.
با صداي سامان به خودم اومدم:حواست كجاست، كجايي؟
برگشتم، داشت به من نگاه مي كرد و بعدش يک نگاه به مهناز توی آشپزخونه كرد. فهميدم كه متوجه نگاه هاي سنگين من به بدن مهناز شده. اما من انگار دل شير پيدا كرده بودم.
گفت: زياد دلت رو به تعريفهاي مامانم خوش نكن، تو هنوز اون روشو نديدي اگه سگ بشه هيچكي جلودارش نيست. بعد در حالي كه از نبردبون مي اومد پايين آهسته تو گوشم گفت : مواظب باش پاچه تو رو نگيره.
موقع رد شدن از کنارم با مشت يک ضربه به كيرم زد و به سرعت رفت. دادم به هوا بلند شد: آخخخخخ.
مهناز از داد من و خنده سامان سريع خودش رو به اُپن رسوند با یک حالتي متعجب ما رو نگاه ميكرد و با اضطراب گفت: چي شد؟
من كه دستم زير خايه هام بود وقتی متوجه شدم مهناز داره من رو نگاه ميكنه به ناچار دستم رو برداشتم و با حرص به سامان كه كنار مهناز داشت از خنده ریسه می رفت نگاه كردم. مهناز متوجه جريان شده بود، گوش سامان رو گرفت، گفت :چي كار كردي بچه مردم رو چه بلايي سرش آوردي خوله؟
سامان همچنان داشت مي خنديد. مهناز اومد توی پذيرايي گفت: چي كارت كرد اين ذليل شده؟
بعد در حالي كه نگاهش رو به سمت لای پاهای من دوخته بود ادامه داد: حالت خوبه؟
با خجالت از اينكه مهناز داشت غير مستقيم به كيرم اشاره مي كرد و فهميده بود سامان يک مرضي ريخته بود سرم رو به علامت تاييد تكان دادم و گفتم آره خوبم چيزي نيست.
بعد براي اينكه رد گم كنم
گفتم: اين سامان نامرد محكم زد توی شكمم.
سامان كه چشمهاش چهارتا شده بود ديگه داشت از خنده سُرفش مي گرفت.
مهناز هم كه كم كم داشت مي خنديد رو كرد به من گفت: مطمئني كه اين جونم مرگ شده توی شكمت زده ؟؟؟!! در حالي كه سامان رو نگاه ميكرد گفت: شايد يه وجب بالا .....شايد هم يه وجب پايين رو نشونه گرفته و بعد با يه چشمك به من اشاره كرد كه خودت و يه چك كن.
بعد به سامان گفت: اينقدر ميشه كرم نريزي؟ ميتونی يه كاري كني اين بيچاره فردا قيد بابا شدن رو بزنه!
با اشاره به سامان رسوندم پدرت رو در ميارم. اون هم در جواب يه بيلاخ برام فرستاد. من هم سريع يه بيلاخ نشونش دادم كه متوجه شدم همون لحظه دوباره مهناز ما رو داره نگاه ميكنه. اونم كه متوجه شده بود با خوشمزگي گفت: شما از شاخ و شونه كشيدن براي همديگه خسته نشديد بابا اگه با اين كارا چيزي درست ميشه منم پس...... حرفشو نيمه كاره تموم كرد و بعد دستاش رو به علامت بيلاخ به سمت ما دو نفر نشونه گرفت . بعد زد زير خنده . به دنبال اون ما هم زديم زير خنده و حالا بخند كي نخند.
چند دقيقه بعد مهناز رو به سامان كرد گفت: من دارم ميرم يه دوش بگيرم تا بيام بيرون بپر از اصغر كبابي 3 تا غذا بگير بيا.....، تمام تنم پر از مو شده، اين زن مَمد آقا رو كلاً كچلش كردم!!!
من و سامان هم راه افتاديم به سمت بيرون بین راه يک لگد مشتي به سامان زدم و گفتم اين تلافي اون ضربه، بعد هم شروع كرديم به كرم ريختن اما فكرم فقط به خونه بود از اينكه الان مهناز توي حموم لخت مادرزاد ايستاده و داره دوش ميگيره حالي به حالي مي شدم. دلم مي خواست زودتر برگردم تا لااقل بيرون اومدنش رو از حموم بتونم ببينم. بد مصب كبابي شلوغ بود و تا برگرديم يه 20 دقيقه اي طول كشيد. وارد خونه كه شديم اولين جايي رو كه نگاه كردم شيشه رخت كن حموم بود.
به خشكي شانس خاموش بود، دير رسيده بوديم يعني من دير رسيده بودم، سامان كه جزو بازي نبود.
نایلون غذا رو روي اُپن آشپزخونه گذاشتم و برگشتم طرف پذيرايي.
يک آن يک نفر توي چارچوب اطاق خواب پيداش شد ... چي مي دیدم؟! خواب بودم يا بيدار؟! باورم نمي شد، يعني درست مي ديدم؟ يک نگاهي به سامان كردم و سرم رو دوباره برگردوندم.
با تو سرسبزی از ایثار سیه پوشان است
ای مسلط دستت از خون شهیدان سرخ است
ارسالها: 425
#14
Posted: 27 May 2010 07:06
مهناز خانم--قسمت (14)
مهناز بود كه از حموم بیرون اومده بود اما چيزي كه من رو ميخكوب خودش كرده بود لباسهائي بود كه تنش كرده بود. يک پيرآهن يقه باز لي با يک شلوار استرچ انداميِ آبي. شلوارش انگار به سايز بدنش نمي خورد شايد هم مدلش اينطوري بود چون حداقل نصف ساق هاش از شلوار بيرون بود.
مهناز كه متوجه شده بود تحت تاثير تريپ جديدش قرار گرفتم دست كرد توي موهاش و گيره سرش رو باز كرد و موهاش رو با يک حركت گردن رها كرد توی هوا چقدر با ظرافت اين كار رو مي كرد، اين زن من رو طلسم كرده بود با هر حركتش دلم رو هر جا كه مي خواست مي كشاند .
در حالي كه مثلاً داشت موهاش رو با بازي كردن با آنها خشك مي كرد و از طرفی هم معلوم بود اين كار رو براي دلربايي و زجر دادن من انجام مي داد به طرف آشپزخانه رفت و گفت :
چقدر دير كرديد روده كوچيكه تمام هيكلم رو خورد، مُردم از گشنگي. من كه بين اون و آشپزخونه بودم سريع گفتم كبابي خيلي شلوغ بود براي همين دير شد . مهناز هم در جواب با شيطنت گفت : مي گفتي براي هيكل من ميخواي، يارو كارِت رو زودتر راه مينداخت. اين رو گفت و از كنارم رد شد . واي چه بويي از تنش به مشامم رسيد آدم رو مست مي كرد. فقط بوي شامپو و صابون نبود يک بوي خاصي بود. سامان رو كه نگاه كردم ديدم همچنان داره من رو نگاه ميكنه براي همين هم ديگه روم نشد كه مهناز رو نگاه كنم، يعني راستش ديگه جرات نكردم بيشتر از اين چشم چروني كنم.
مهناز داد زد بياييد سر ميز تا غذا رو بِكشم، اما سامان گفت نه ، داره تكرارسريال قصه هاي جزيره رو پخش ميكنه من ديشب اين قسمت رو نديدم.
مهناز گفت: پس چي كار كنم.
سامان این بار گفت: يه موكتي، چيزي بيار توی پذيرايي پهن كن همينجا مي خوريم.
مهناز يک وا گفت و بعد از كابينت يک روفرشي در آورد و داد به من و گفت: وحيد جون شرمنده ،خونه تكوني اين بدبختيها رو هم داره اين رو پهن كن تو پذيرايي، آقا ميخواد قصه هاي جزيره رو ببينه. بعد در حالي كه ّبا اون صورت بدون آرايش مي خنديد ادامه داد: من نمي دونم اين سامان از جون اين سارا استنلي چي ميخواد!؟
لبخندي زدم و روفرشي رو ازش گرفتم و اون رو وسط پذيرايي پهن كردم. سامان هم سريع مثل اين گاوها رفت و جلوي تلويزيون رو زمين لم داد.
مهناز هم كه ديد سامان لم داده با اون دادش بلند شد كه چرا نمياي كمك كني سفره رو بچيني.
من كه ديدم سامان كَكِش هم نميگزه رفتم توی آشپزخونه و گفتم:ولش كنيد مهناز خانم بذاريد راحت باشه ،من خودم كمكتون مي كنم.
مهناز يه غُر و لوندي به سامان كرد و گفت :دستت درد نكنه عزيزم كي بتونم جبران كنم، يكي نيست به اين خره بگه مگه تو دلت نميخواد سارا نگاه كني فقط اون دلش ميخواد؟؟؟!!
توی دلم گفتم:سامان خر نيست، خر منم اگه تو رو با اين هيكل ناز وخوشگل ول كنم و اون سارا رو بچسبم.
وسايل رو كه مي اومدم و مي بُردم فقط چشمم به اندام مهناز بود. خدايا آخه چي خلقت كردي حالا اين رو به اين زيبايي آفريدي ، لااقل صبرش رو هم به من بده صورت گرد و تو پره مهناز بدون آرايش هم خيلي جذاب بود. موهايش كه بعد از حمام با سشواري كه كشيده بود طلايي تر به نظر مي رسيد، ابروهاي كشيده اما پهن كه دلم مي خواست تا ابد توي كمونشون غوطه ور بمونم، بيني متوسط كه با اون لبهاي قلوه ايش بيشتر زيباييش رو به رخ آدم مي كشید، آخ كه من چقدر عاشق اون يكم قبقبش بودم مي دونستم كه يک ليس از اون گردن و قبقب مساوي با ارضاء شدن هست.
تقريباً همه وسايل رو برده بودم كه مهناز گفت: اين اصغره هم گدا گُشنه بازيش گُل كرده نگاه كن يه پياز گذاشته اندازه فندق، اينو كي بخوره كي نگاه كنه مرتيكه ديّوث.
از فحش دادنش لذت مي بردم. اگه اين مرد مي شد حتماً يک محل رو به هم مي ريخت، هر چند الآنش هم شهر دلم رو كاملاً خراب كرده بود.
مهناز كه كنار ظرفشويي ايستاده بود گفت: وحيد جان يه زحمت بكش يه پياز درشت از اين كابينت كناري بردار پوست بكن.
من هم كه آخر پاچه خواري هستم يک چشمي گفتم كه صداي سامان هم از توی پذيرايي بلند شد. رفتم كنار كابينت و خم شدم كه از توش پيازه رو پيدا كنم . اما يهو به جاي پياز يه چيز بهتري رو كشف كردم .چشمم به رون و ساق پاي مهناز افتاد، فكر كنم اين قدر سفيد و برّاق بود كه اگه چند دقيقه بيشتر بهشون زُل مي زدم عينكي مي شدم. نگاه كردن به اندام مهناز از نزديك واقعاً يک عالم ديگه اي داشت چقدر اين عضلات پشت ساقش گوشتي و سفت به نظر مي رسيدند لااقل بدون لمس كردن مي تونستم حدس بزنم كه خيلي تو پُر اند.
ساقهاي خوش تراشش يک ذرّه هم مو نداشتند. پيش خودم مي گفتم: اين بي پدر با چي اين پاها رو ميتراشه كه يک مو هم نداره، ياد زماني افتادم كه مي خواستم تو حموم موهاي وحيد كوچولو رو بزنم .بيچاره بعد از هر بار كه با تيغ ميوفتادم به جونش از بس زخمي مي شد يک هفته مرخصي استعلاجي بهش مي دادم و از كف دستي خبري نبود.
توی حال خودم بودم كه باز صداي مهناز توي گوشم پيچيد پيداش كردي؟؟؟ تا بالای سَرم رو نگاه كردم ديدم در حالي كه يک لبخند موزيانه به لب داره، با اون چشمهاش داره خُمار نگاه ميكنه، از بس كه هول شدم يک لحظه تعادلم رو از دست دادم از حالت نيمه نشسته به حالت نيمه ولو تغير وضعيت دادم. مهناز كه متوجه هول شدن من شده بود يک آخ كوچيكي كشيد و كنارم زانو زد، گفت: چي شد يهو زمين گير شدي؟
خودم رو جمع و جور كردم و گفتم: يه لحظه پام خواب رفت.
مهناز خودش دستش رو توی كابينت كرد و از داخل سبد يک پياز درشت در آورد و گفت: عيبي نداره ،اين هم يه پياز درشت و حسابي
در حین بلند شدن دستش رو به طرفم دراز كرد تا من رو هم بلند كنه. دستش رو اين دفعه با كمال ميل پذيرا شدم و بلند شدم. نمي دونم چرا هر بار که یک نقطه ای از بدنش به من مي خورد سريع تنم شل مي شد و اين وحيدك با افق، زاويه صفر درجه مي ساخت. مهناز كه از بلند كردن من كمي به سختي افتاده بود با يه حركت نرم زد روی شونم و بعد چند تا ضربه به تخته
كنار كابينت و گفت : بزنم به تخته چقدر سنگيني! تو اگه دوباره رو فرم بياي ديگه چي ميشي! بعد زد زير خنده.
من هم خنديدم و گفتم: نه بابا ما كه وزني نداريم در مقابل شما ، شما بزرگ تشريف داريد. اصلاً نفهميدم چي گفتم اما از صورت متعجّب مهناز دوزاريم افتاد كه باز بايد يه سوتيي ،گافي، چرت و پرتي پرونده باشم.
مهناز همینطور كه نگاه مي كرد يک اوهو گفت و بعد در حالي كه اخماش رو كمي به حالت خشم خنثي درهم كرده بود يک نگاه به خودش كرد و گفت : راست ميگي؟؟؟
تو از كجا بزرگي منُ ديدي ؟؟؟ ادامه داد: حالا اول راهي ،
كوچولو !!!!!!
از اين كوچولو گفتنش دلم ريسه اي رفت و خوش به حالش شد. هر چي فكر كردم كه بفهمم چه منظوري داشت چيزي به اين عقلم خطور نكرد اما يک چيز برام روشن بود. به خودم گفتم اگه يكم زرنگ باشي حداقل از اين به بعد لاس خشكه زدنت جوره وحيد، اون هم با كي يک زن همه فن حريف كه اگه قورتت نده حتماً يه ليس ازت ميزنه. اما آيا مي تونستم بيشتر از اين پيش برم ؟؟؟؟
در حال ناهار خوردن بوديم كه مهناز رو به من گف : اين سامان كه از سارا خوشش مياد ، تو از كي خوششت مياد ؟؟!!
نگاهي به سامان و مهناز كردم و گفتم: چي بگم والا. مهناز لبخندي زد و گفت: سارا رو براي سامان مي گيرم و براي تو هم فليسيتي رو نشون مي كنم، خوب راضي هستي يا نه؟؟ .... زد زير خنده.
خنديدم و در حالي كه آخرين قاشق غذا رو مي خوردم گفتم: سنگ مفت گنجشك هم مفت، چي بگم! اما دل من بيشتر براي اين خاله هتي بيچاره مي سوزه !!!
مهناز نگاهي كرد و گفت:چرا؟؟؟
گفتم: آخه هر كي توي اين سريال هست يک جوري با كسي ميپره ..... حرفم رو قطع كردم و گفتم :يعني منظورم اينكه يه نامزدي، همسري، رفيقي داره جز اين خاله هتي بيچاره؟؟؟
اين رو از قصد گفتم كه ببينم مهناز متوجه تنها بودن خودش توي زندگيش ميشه يا نه.
سامان گفت: برو بابا تو هم به چه چيزهايي فكر مي كني، اين ايكبيري رو كي مياد بگيره، نكنه ميخواي تو بگيريش؟؟؟ اون حداقل 3 برابر تو سن داره! بعد زد زير خنده.
با زيركي رو كردم به سامان و گفتم: مشكل تو اينِ كه همه چيز رو به ظاهر مي بيني، از كجا مي دوني؟ یک وقت ديدي همين گاس رفت و گرفتتش.(اون موقعها هنوز به قسمتهاي لاو بتركونه گاس و فليسيتي نرسيده بود)
اين رو كه گفتم متوجه شدم كه خنده هاي مهناز كم رنگ شد، اما به جاش يه لبخند مهربون رو لبهاش نقش بسته بود. متوجه شدم كه زدم به هدف، مهناز يک نگاه خُماري به من كرد و گفت: آفرين ، اي ولا، معلومه كه آدم زن و بچه دوستي ميشي، يه جنتلمن واقعي، از اونا كه عشقشون يه لحظه اي نيست و از اين در نيومده از اون در بيرون ميره، آفرين منم باهات موافقم. بعد در حالي كه ظرفها رو جمع مي كرد گفت: عشق به سن و سال و جنس نيست هر كي ميتونه عاشق باشه حالا ميخواد جوون باشه ميخواد سن بالا!
تيرم كارگر شده بود. اون چيزي رو كه بايد تو دل مهناز مي كاشتم، كاشته بودم. بايد اين تخم مهر رو تبديل به يک درخت تنومند مي كردم تا مهناز از وجودش سيراب بشه.
ظرفها رو من و مهناز جمع كرديم اما اين سامان بزغاله دست به سياه و سفيد نزد. اومدم كه سفره رو پاك كنم كه مهناز دستمال رو از من گرفت و گفت قربونه دستت برم نميخواد ديگه زحمت بكشي اينو ديگه خودم پاك مي كنم، اين سامان خان كه مثل رئيسا اونجا نشستن دارن اُورد ( order) ميدن.
سامان كه به پهلو دراز كشيده بود كاملاًخودش رو به سمت تلويزيون پشت به مهناز كرد و گفت: ولمون كنيد، بابا بزاريد حالمون رو بكنيم.
من هم رفتم روبروش به ديوار تكيه دادم. مهناز داشت سفره رو تميز مي كرد. من هم زير چشمي داشتم نگاه مي كردم. چون پشت سامان به سمت مهناز بود چيزي نمي ديد اما جفتشون توي ديد من بودند . همانطور كه مهناز مشغول بود چشمش به من افتاد كه داشتم بهش نگاه مي كردم. از بالاي پيرهنش يك کمي مي شد بدنش رو ديد اما نه زياد، گویا متوجه این موضوع شد، يک نگاه موزيانه اي به من كرد و بعد از چند لحظه يقه پيراهنش رو به سمت بالا كشيد، باز هم ضايع شده بودم، هورّي دلم ريخت. بازم خراب كردم يعني ؟؟؟ مهناز دوباره يک نگاهي به من و سامان كرد و بعد ناگهان از اون طرف سفره اومد اين طرف و جهتش رو عوض كرد . حالا پشت مهناز به من بود. يک نگاه به سامان كردم، ديدم حواسش به تلويزيون هست. مهناز داشت باز هم سفره رو پاك مي كرد اما چون خم شده بود يك کمي از پايين كمرش معلوم شده بود. چشهام چهار تا شدش، واي جون چه كمر سفيدي، داشتم غش مي كردم يک خط باريك زرشكي رنگي هم پايين اون كمر طلائيش معلوم شده بود حدس زدم شورتش هست كه داشت خودنمايي مي كرد. اما ناگهان سكته رو با حركت مهناز زدم. كارم تموم شد؟! نفسم بند اومد. چي مي ديدم .مهناز مثلاً خم شده بود رو سفره تا ته خورده ها ي غذا رو جمع كنه اما چطوري؟!! كون بزرگش رو كمي داده بود به سمت بالا، اما تا جايي كه مي تونست كمر و سينه هاش رو به سمت پايين آورده بود يک چيزي توي مايه هاي سگي بعد چند لحظه پاهاي خوش تراشش رو هم كمي از هم باز كرده بود، ديگه نمي تونستم نگاه كنم، يک طاقچه بزرگ و زيبا اون هم توي يک شلوار استرچ تنگ جلوي چشمهام.
با تو سرسبزی از ایثار سیه پوشان است
ای مسلط دستت از خون شهیدان سرخ است
ارسالها: 404
#15
Posted: 14 Jun 2010 09:16
قسمت )15(
مات و مبهوت داشتم نگاش
ميكردم .مهناز جوري خودشو رها
كرده بود كه انگار كسي اونو
نميديد . اما خيلي تابلو بود كه
با اين كارش ميخواد اندامش رو
بيشتر بهم نشون بده . تو
دلم گفتم : بابا اين چه كاري كه
داري ميكني ، اينجوري كه پدر
منو در مياري . بابام كه ناراحتي
قلبي داره ، منم ميرم قاطيش .
نكن اين كارو ،ميخواي ثابت
كني كه يه تيكه جواهري ،
هستي ديگه ، چرا با اين دل من
بازي ميكني ........ شلوارش توي
اون حالت بقدري چسبيده بود
به تنش كه اندازه شورتش رو
راحت ميشد تشخيص داد .از بس
طاقچه هاش بزرگ بود كه حيرون
مونده بودم . به خودم باز
گفتم : يعني كسي اينو
ميكنه !!!! اين رو نبايد كرد ،
بايد قاب كرد زد سر در مجلس تا
نماينده ها با چشاي باز قانون
تصويب كنند !!!! بين پاهاش ،
لاي اون دو تا گردي خوشگل يه
برجستگي تپل نمايان
بود .مثل يه تپه شيبدار
كه قوسش بد جوري تو چشم
ميزد .درست همون دروازه
بهشتيش بود .ديوونه اين جور
صحنه ها بودم . هميشه توي
روياهام ، يا وقتي ويولون
دستيمو )كف دستي ( راه
مينداختم ،
همش به اين پوزيشن فكر
ميكردم . دلم ميخواست تو اين
حالت
بتونم مزه اين هولوي خوشمزه
رو بچشم . ... با تكوني كه مهناز
خورد به خودم اومدم .مهناز در حالي
كه پا ميشد دستش رو به
پشت شلوارش برد و با
انگشتاش از رو همون شلوار
شرتش رو كه كمي بين پاهاش
گير كرده بود به كناره ها هدايت
كرد . بعد در حالي كه به سمت من
برگشت يه لبخند شيريني زد
كه تمام تنم به رعشه
افتاد .دروغ نگم به صورت كامل
كه نه اما نصفه و نيمه آبم
جاري شد . اين وحيدك باز هم بي
جنبه بازي در آورده بود . لبخند
مهناز زياد رو لبش دووم نياورد و
از لباش محو شد . رو كرد به
سامان و گفت : سامان پاشو ،
كلي كار مونده . پاشو
ببينم ، همچين طاقچه مبارك رو
زوم كردي انگار ميخواي عكس
بگيري . بعد در حالي كه از كنار
سامان كه دراز كشيده بود و محو
تماشاي سريال بود رد ميشد ،
با پا به شوخي يه لقد حوالش
كرد و گفت پاشو ديگه . سامان
يكم جابجا شد و گفت : الان
تموم ميشه . مهناز يه نگاه
دلرباي ديگه اي به من كرد و در
حالي كه ميرفت سمت
آشپزخونه گفت : هميشه
همينجوره .
مهناز كه رفت اولين كاري كه
كردم سريع سر اين وحيد
كوچولو رو جابجا كردم و از فشار
درش آوردم . سامان كه متوجه
شده بود يه نگاهي به كيرم كرد
و بعد در حالي كه به آشپزخونه
نگاه ميكرد تا ببينه مهناز
صداش و نشنوه ؛آروم گفت : تو
هم راست كردي ، آره، خوب »كسي«
هست .با تعجب نگاهش كردم
وگفتم كي؟؟جواب داد: سارا رو
ميگم ديگه ، پس كيو ميگم .
اين و بايد كرد. العان ديگه بايد
بزرگ شده باشه ، مگه نه؟؟؟
گفتم : آره كس و كون خوبي داره
من كه كيف ميكنم وقتي
ميبينمش !!! سامان بيچاره
خيال ميكرد دارم درباره سارا
صحبت ميكنم ، غافل از اينكه
تمام چيزهايي كه گفتم درباره
مهناز بود . تو دلم گفتم :
سامان خيلي خري تو داري اون ور
تلويزيون نگاه ميكني
نميدوني كه مهناز اين ور
سينما راه انداخته بود . يه
فيلم قشنگ روي يه پرده
آبي!!! اين ننت تا ما رو
قبرستون دفع نكنه ولمون
نميكنه ، خدا به دادم برسه !!!
ديدن اين صحنه ها خيلي بهم
فشار آورده بود . ديگه
نميتونستم تحمل كنم . بايد
خودم و يه جوري خالي ميكردم ،
مخصوصاً كه كباب چرب هم مزيد
بر علت شده بود . پاشدم و
رفتم سمت توالت . در و كه
ميبستم با تمام وجود يه
نگاهي به مهناز تو آشپزخونه
كردم و سعي كردم براي آخرين
بار قبل از پرواز تمام
جزعيات بدنش رو به ذهنم
بسپرم . ديدم و زدم و در رو
بستم .
معمولاً توي حموم يا توالت از
روش ساده و خشك استفاده
نميكردم . حتما وحيد كوچولو رو
سورپرايزش ميكردم ،صابون ،
مايع دستشويي ، كرم ، وازلين ،
انواع روغن در رنگهاي مختلف
حتي چند بار كره رو به خورد اين
بيچاره ميدادم و دو تايي مراسم
رو شروع ميكرديم . كف دست
مايع رو ريختم ،نشستم كنار
دستشويي ، چشام و بستم و
شروع كردم به حس گرفتن ،
دستم رو بردم رو دنده و شروع
كردم به پرواز ....... سه دقيقه
بعد در حالي كه تو اوج بودم با
گفتن مهناز مهناز مهناز خودم و
خالي كردم .
بيرون كه اومدم ديدم مهناز توي
آشپزخونه نيست اما صداش از
تو آرايشگاهش ميومد كه داشت
با يكي حرف ميزد .بازم اين كه
رفت اون تو ، اه ..... خستگي
عجيبي تو خودم احساس ميكردم.
به قولي ميشد گفت كه يه
كف دستي با كيفيت زده
بودم . خوابم ميومد اما به ناچار
بايد بقيه كارها رو انجام
ميدادم .
يه ساعتي بود كه سرمون تو
كار خودمون بود و با هم حرف نزده
بوديم . داشتم ديوارهاي راهرو رو
كاغذ ميزدم كه بازم صداي قهقه
هاي مهناز به گوش رسيد . بابا
اين زن چرا اينقدر راحت و بيخيال
بود . اصلاً براش مهم نبود كه
صداش رو ميشنوند يا نه
، اون جور كه اون ميخنديد فكر
كنم تا سر كوچه همه صداش و
ميشنيدند . تنها هم نبود
صداي دو ، سه تا زنه ديگه هم با
خودش ميومد . يه ربع بعد رو
كردم به سامان و گفتم : سامان
شما كه وضع زندگيتون بد
نيست ، خونه بقلي رو دست دو
تا مستاجر داديد و كلي سر ماه
پول ميگيريد ، ميدونم رفيق
باباتم كلي از طرف اون بهتون
پول ميرسونه . پس مامانت چرا
ميره كار ميكنه ؟؟؟ يعني كه
دخل و خرجتون با هم
نميخونه؟؟؟؟
نگاهي كرد و گفت : يه وقت اين
حرف رو جلوش نزنيا ، جرت ميده!!!
اونم از سه جهت ، افقي و عمودي
و مايل . اون به پولش نياز نداره
كه ، واسه كركر خنده و عشق و
حال اينجا رو باز كرده .با اين
همسايه روبروييمون تا حالا دو
بار آژان كشي كرديم ،مرتيكه
اشتك زن جنده از اون حزب اللهي
هاست . زن قرومساقش اومده
ميگه صداي نوار و خندتون مياد
مردهامون رد كه ميشن ميشنوند
و خراب ميشن . زنيكه كير تو
دهن !!
سريع انگشتم رو روي لبم به
علامت سكوت گذاشتم و آروم
بهش گفتم : بابا يواش الان
تو آرايشگاه با اين دادي كه تو
ميزني صدات و ميشنوند
ها .سامان كه جو گرفته بودتش
كمي آرومتر شد و بعد با يه
لبخند گفت : خب بشنوند چيز
بدي كه نميگم ، ميگم كير !!!!.
مطمئن باش اونايي كه اون تو
هستند ها هيچ كدو مشون از كير
بدشون نمياد . اين و گفت و
دوباره مشغول كار شد . به خودم
پوزخندي زدم و گفتم : حتي
مهناز جونت!!!!!
نميدونم ساعت چند بود كه در
آرايشگاه مهناز باز شد و اومد
بيرون . به ساعت كه نگاه كردم
ديدم 30 : 7 شده . كي شب شد
بابا . مهناز با اون وقار و
ابهتش تو پذيرايي وارد شد و
صداي مست كننده صندلهاش
كه رو زمين كشيده ميشد
دوباره سرزندم كرد . خسته
نباشيد بچه ها ، ميبينم كه
كولاك كرديد . دست و پنجه
جفتتون درد نكنه .قربونتون
برم ، گل كاشتيد ، خيلي تميز
شده . همچين از تعريفهاي مهناز
خر كيف شده بودم كه اگه
ميگفت يه شيفت ديگه
وايستا كار كن ، ميگفتم چشب
48 ساعته بمونم يا 72
ساعته .!!!!! ديگه براي امشب
بسه بيايد استراحت كنيد .
سامان با شنيدن اين حرف
سريع هر چي تو دستش بود رو
ول كرد و دست از كار كشيد .
مهناز و من يه نگاهي كرديم و
زديم زير خنده . رو كردم به مهناز
و گفتم مهناز خانم خوب شد كه
اومديد ، اگه نميومديد اين
بيچاره چه كار ميكرد . خنديد و
گفت : آره عزيزم ، حتماً رس هر
جفتتون در ميومد . سامان
نگاهي كرد و گفت : هر جفتمون
نه هر سه تامون . همه با هم زديم
زير خنده . مهناز گفت بچه ها يه
دوش بگيريد شام رو ميخوام
حاضر كنم . آقا وحيد ميخوام
امشب يه غذاي خونگي بهت
بدم !!!!!!!!!! تشكري كردم و
گفتم ممنون من ديگه بايد
برم ، مزاحم نميشم . مهناز در
حالي كه اخمكي كرد گفت : مزاحم
چيه ، تو هم مراحمي ، هم رحمتي ،
هم رحمان و رحيم . حالا جواد و تقي
رو ديگه نميدونم و زد زير خنده ،
اونو سامان با هم . باز اين شروع
كرده بود ، براي رهايي از تيكه
هاش كم كم راضي شدم كه شب
رو بمونم و كوتاه بيام كه ياد
عمه افتادم كه صبح بهم يه
سفارش داده بود . اه ريدم دهن
اين شانسي كه ما داريم . سرم
رو بالا كردم و گفتم آخه.... مهناز
گفت آخه و اوخه نداريم شب
همينجا بيخ ريش خودموني .!!!!!
گفتم نه سامان ميدونه، صبح
عمم نسخه آقام رو داد گفت
براش بگيرم .تازه يادم اومد .
مهناز يه نگاهي به سامان كرد و
گفت :راست ميگه يا اينكه
ميخواد ما رو بپيچونه . سامان
گفت : نه راست ميگه عمه
جونش يه كاغذكي بهش داد حالا
نميدونم چي بود . يه چشم غره
اي به سامان رفتم و به مهناز
گفتم به خدا نسخه بود ،
ايناهاش . نسخه رو به مهناز دادم
و اونم يه نگاه بهش كرد و
گفت :من كه از اين چيزي سر در
نميارم ولي ناقلا امشب و
پيچونديا . نكنه از غذام
ميترسي !!! مكثي كرد و گفت :
شايدم از من و سامان وحشت
داري . نترس بابا سالم تحويل
خونتون ميديمت . اينجا هر كي
بياد بيمه خودم هست و باز زد
زير خنده . نميدونم اين زنه اين
چيزها رو از كجاش مياورد كه هر چي
ميگفت تموم نميشد . فقط
معدن گوشت نبود ، زبونش هم
آتشفشان تيكه و متلك بود .
خدا نصيب همه بكنه ؛ آمين ....
نسخه رو تو جيبم گذاشتم و
يه آبي به دست و صورتم زدم و
آماده خداحافظي از بهشت شدم .
مهناز كه معلوم بود خستگي
كار روزانه بد جوري خستش كرده
با قيافه ناز و مهربون تر
شدش اومد جلو گفت : ميموندي،
امشب و به من و سامان خوش
ميگذشت ، بازم رفيق نيمه راه
شديا ، باشه برو ولي مواظب
باش . اين جملات رو اينقدر با
احساس و عاطفه گفت كه خيال
كردم دارم براي آخرين بار تو
زندگيم اونو ميبينم .
نتونستم سنگيني اون دو تا
چشم شهلاش رو تحمل كنم و
سرم و پايين انداختم و گفتم
ايشاالله يه وقت ديگه ، ما نمك
پروردتونيم . سامان كه تازه از
كعبه آمالش ) مستراب ( بيرون
اومده بود اومد جلو و گفت : وحيد
اگه ميموندي يه مشت و مال
حسابي بهم ميدادي معركه بود ،
خيلي وقته ماساژم نداديا . بعد
رو كرد به مهناز و گفت : اين
مرتيكه مثل دخترا ميمونه . از
هر مچش يه هنر بيرون ميريزه .
مهناز خنديد و گفت : از هر مچش
يا انگشتش . سامان بزغاله
پوزخندي زد و گفت :نه اون قدر
هم كه هنرمند نيست . ده تا هنر
كه نداره . يه ماساژ خوب ميده ،
يه خوب حمالي ميكنه و بعد در
حالي كه شدت خندش ميرفت
بالا رفت و پشت مهناز سنگر
گرفت . مهناز كه اين و شنيده
بود از خنده دستش رو ، رو
شكمش گذاشت و شروع كرد
اسيدي خنديدن . جوري ميخنديد
كه من اشكايي كه از شدت خنده
تو چشمهاش جمع شده بود رو
خوب ميتونستم ببينم .چقدر
ناز ميخنديد . خدايا يه بار ،
فقط يه بار بتونم اون صورت
زيباش رو تو آغوشم بگيرم .
يعني ميشه ؟؟؟ شهوتم
نسبت به مهناز كمي فروكش
كرده بود و به جاش يه حس عجيب
نسبت به اون احساس ميكردم .
يه چيزي بين عشق و دوست
داشتن و همدم ...... از بس محو
مهناز بودم كه ديگه نتونستم
كلكل با سامان رو ادامه بدم و
فقط لبخندي زدم . مهناز كه
خنده هاش فرو كش كرد رو به
سامان كرد و گفت :چي كار داري
پسرم و ،چرا سر به سرش
ميذاري، بعد رو به من كرد و
گفت:اگه من جاي تو بودم
دهنشو سرويس ميكردم ، به
اين رو نده بابا ، سوارت ميشه ،
كرايش رو هم حساب نميكنه
ها!!!! باز خنديد و وقتي كه آروم
شد گفت : ماساژور هم كه
هستي و به ما نميگفتي . اي
كلك . سامان گفت : كجاش و
ديدي خداييش كارش حرف نداره .
شبها تو پادگان وقتي
ميخواستيم شب ها پست رو
بپيچونيم و بخوابيم ، كافي
بود آقا آخره شب يه سري
ميرفت به اتاق مسوول شب
ميزد .اونم تا اين و ميديد
ميخوابيد رو تخت و اين هم يه
ماساژ حسابس مهمونش ميكرد .
بدبخت همچين ماساژ رو ميخورد و
از لذت ماساژ خوابش ميبرد كه
تا صبح از جاش تكون نميخورد .
ما هم عروسيمون بود ديگه
پست و ول ميكرديم و لالا...
سامان كه حرفش تموم شد
مهناز يه نگاه
موزيانه اي كرد و گفت : پس
اينطور.... آب در كوزه و ما تشنه
لبان ميگرديم . واجب شد يه
گوشه از كارت و
حتماًببينم !!!!!!!
بشنو از نی چون حکایت میکند
از جدایی ها شکایت میکند
ارسالها: 404
#16
Posted: 14 Jun 2010 09:22
قسمت (16)
ساعت 9 رسيدم سر خيابونمون .از داروخونه نسخه آقام و گرفتم و رفتم سمت خونه . در رو كه باز كردم ديدم چه خبره خونه ما . كلي آدم ريخته بودند توش . بله درست حدس زده بودم ، هيئت مثله اينكه اينجا تشكيل شده بود . عمه مرضي با بچه هاش اينجا بودند . رفتم تو و سلام كردم . عمه مرضي جواب سلامم رو داد و گفت : به به آقا وحيد ، از اين طرفا ، خدمت خوش ميگذره ، يكم چاق سلامتي كرديم و بعدش رفتم طبقه بالا ، داخل كه شدم يهو يه صداي جيغ اومد كه خودم ترسيدم . هيچي نفهميدم بجز اينكه محدثه دختر عمه بزرگم داد و بيداد كنان سريع رفت تو اطاق كناري . عمه مهتاب و زن داداش فريبا نشسته بودند و مات منو نگاه ميكردند . با صداي جيغ محدثه عمه مرضي خودش و بالا رسوند و سراسيمه گفت چي شده ؟ چه خبره ؟ منم حاج و واج مونده بودم كه چي شده .يكي بايد به خودم اينو بگه . محدثه از اطاق بيرون اومدو در حالي كه يه چادر سرش كرده بود
با عصبانيت به سمت مادرش رفت و گفت : هيچي از اين آقا بپرس . منو ميگي ، منگ منگ مونده بودم كه اين وسط هنوز نرسيده من چيكار كردم . همه نگاه ها رو من زوم شده بود . رو كردم به سمت محدثه و گفتم من ميگه چي كار كردم . اين عوض سلام كردن و احوالپرسيتونه ؟؟ با اون
صورت پوشوندش كه بجز چشم و بيني چيز ديگه اي رو نميتونستي تشخيص بدي ،نگاه اخمناكي كرد و گفت : آدم وقتي وارد يه جايي كه ميشه اول يا الله ميگه بعد اگه اجازه دادند داخل ميشه . منو ميگي ، كارد بهم ميزدي خونم در نميومد .آخه آدم چقدر پرو . نگاهي به عمه مرضي كردم و گفتم :
خوبه والا ، دمتون گرم ، بعد از كلي در به دري و بدبختي اونم بعد از سه ماه خدمت كردن اومديم
خونه . بعد تو خونه خودمون داريم محاكمه ميشيم . بعد رو به عمه مهتاب و زن داداش فريبا كردم و
گفتم :شما كه خودتون اينجا بوديد . ميگه اين خانم روسري و مانتو تنش نبود ،پس چي ميگه . محدثه كه حالا كنار مادرش سنگر گرفته بود گفت :چادر كه سرم نبود ،تو خجالت نميكشي سرت و
مثل .......... نزاشتم حرفش و ادامه بده و گفتم : دستتون درد نكنه حالا ما خرم شديم ديگه . زن داداش فريبا با اينكه خودش هم يه نموره حزب اللهي ميزد اما گفت : حالا چي شده ميگه ، اتفاقي
نيفتاده كه ،يادش رفته ياالله بگه ،ما هم اينجا ميگه نيستيم .چادر كه نداريم .اما همه پوشيده
ايم . زياد خودتو ناراحت نكن محدثه . محرم و نا محرم فقط براي تو كه نيست . عمه مهتاب هم كه تا حالا سكوت كرده بود در تاييد حرفهاي فريبا گفت : فريبا راست ميگه ، تو هم شورش و در آورديا محدثه . تو و وحيد از بچگي با هم بزرگ شديد ،الان هم نميگم اين چيز ها رو رعايت نكنيد ، اما تو خونه ديگه چادر واجب نيست . حرفهاي عمه كه تموم شد محدثه كه ديد جو بر عليه اونو ، به نفع منه يه نگاهي به مادرش كرد و منتظر واكنش مادرش شد. عمه مرضي يه نگاهي به ما كرد و يهو با
عصبانيت گفت : خبه خبه ، خوشم باشه ، چشمام روشن ، حيا رو خورديد يه آبم روش . يعني چي اين حرفها . ميگي اينها به هم نامحرم نيستند كه اينجوري حرف ميزنيد . فريبا خانم شما هم به جاي اين حرفها بهتره كه وقتي وحيد خونست ، محض رعايت حريم عفاف چادر سر كني . اين دو تا جوونند و بيشتر از اينها بايد رعايت حريم رو بكنند . ما اينجا فاميل و غير فاميل نداريم . زن بايد همه جا خودشو با حجاب زينت كنه . اصلاً چادر جزيي از وجود زنه . بايد اين رو براي همه جا بندازيم . حجاب يعني چادر نه چيز ديگه . !!!!! اينا رو كه ميگفت نگاهم به محدثه افتاد . از قيافش معلوم بود ، از اينكه مادرش به كمكش اومده خيلي خوشحال هست . از ديدن اين صحنه بد جوري حرسم گرفته
بود . حرفهاي عمه مرضي هم مثل يه پوتك رو سرم فرود ميومد . بيچاره زن داداش فريبا و عمه
مهتاب كه به جرم حرف حق زدن داشتند سرزنش ميشدند . يهو پريدم وسط حرف عمه مرضي و
گفتم :عمه جون ببخشيدا ، شما بزرگتريتون سر جاي خود ، احترامتون هم واجب ، اما فقط شما كه نيستيد كه از دين سر در مياريد . بابا ما هم درسته نخورديم نونه گندوم ، ولي ديديم دست مردم . ما هم 4 تا آدم مومن و با خدا ديديم . اينا چيه كه ميگيد زن مومن حتماًبايد چادر داشته باشه . اگه خودش و هم پوشونه ولي چادر نداشته باشه بازم درست نيست . به خدا اينها همش افراطه. اين دين نيست اين جنونه ....... عمه مرضي كه اينو شنيد گفت : دست داداشم درد نكنه با اين بچه تربيت كردنش . شده يه كافر تموم عيار . فسقلي تو با اين سنت از دين سر در مياري يا ما با اين همه عمر عبادت . ميخواي بهت ثابت كنم كه زنه بدونه چادر، كامل نيست . اين همه روايت و حديث پس چيه .پس خدا اين دين و براي چي برات فرستاده ؛ كه تو آدم بشي همونجور كه اجدادت همه آدم شدند . .... با خشم نگاهي بهش كردم و گفتم عمه جون تو رو جونه هر كي دوست داري ولمون
كن . فقط اين و بگم كه اين دين براي اون عربهاي جاهل سوسمار خوري اومده بود كه زناشون رو ماهي يه بار ميفروختند و زنه يكي ديگه رو ميخريدند ، نه اجداد ايراني من كه ناموسشون مثل تخم
چشماشون بود . ما چيزي به اسم حجاب نداشتيم اما زنه ايراني با حياتر از اون محجبه هاي اوليه
بوده . اين حرفها رو از قصد گفتم كه خوب بچزونمش . جريان عمه مهتاب كه مثببش عمه مرضيه بود از يك طرف و خشكه مذهبي بازيش از يك طرفه ديگه باعث شده بود ازش كينه پيدا كنم . راستش و بخوايد ديگه برام دين و مذهب اهميت نداشت . نه اينكه مخالف هم باشم ، اما عقيده داشتم موسي به دين خودش عيسي به دين خودش . مثل زن داداش فريبا كه به اين چيزها كار نداشت . اون هم مذهبي بود نه مثله عمه مرضي . عمه مرضي رو ميديديد ؛ با اين حرفهاي من ديگه داشت منفجر ميشد از عصبانيت . يه نگاه وحشتناكي به هممون كرد و بعد در حالي كه سعي ميكرد خودشو آروم نشون بده رو به مهتاب و زن داداش فريبا كرد و گفت : اين بچه هيچ تقصيري نداره ،
مقصر شماها هستيد كه اين اينجوري بال و پر در آورده . بعد رو به عمه مهتاب كرد و گفت : من به فريبا كار ندارم ، اون كه تو خونه ما تربيت نشده ، اما مهتاب تو كه تو يه خونواده اصيل مذهبي بزرگ
شدي ديگه چرا . از تو انتظار نداشتم ديگه . حيا رو خوردي ، شرم رو هم تف كردي ؟؟؟ بيچاره شوهرت ميگفت من الكي حساس نيستم ، پس راست ميگفت .!!!؟؟ با شنيدن اين حرفها عمه مهتاب ناگهان شوكه شد و زد زير گريه . يا همون چشم گريون هم رو كرد به عمه مرضي و گفت : چرا الكي تهمت ميزني ، از خدا نميترسي . ميگه اون بي شرف از من چي ديده كه حالا تو منو به كثافت كاري متهم ميكني ........خلاصه يه قش قرقي به پا شد كه نگو .عمه مرضي و محدثه ايكبيري از يه طرف ، من و عمه مهتاب و فريبا هم از طرف ديگه . اما طبق معمول عمه مرضي با يا خداهو ،يا ...... و يا ....... حرفش و زد و به قول خودش ما رو محكوم كرد . بعدش هم براي اينكه ما رو بيشتر ضايع كنه تمام جريان رو اونجور كه ميخواست براي آقام كه تازه از حموم در اومده بود تعريف كرد .
بعدش هم براي اينكه به خيال خودش دل ما رو بسوزونه دست دختراش رو گرفت و رفت
خونشون . با رفتن اون تازه مصيبت شروع شده بود . ما سه نفر كه هيچ ، اگه تمام كوچمون
هم به آقام توضيح ميدادند آقام فقط همون چيزي رو كه از دهنه خواهرش شنيده بود قبول
داشت . اون شب يه جنگ و دعواي حسابي داشتيم و طبق معمول لشكر يك نفره آقام بر سپاه كوچك چند نفره ما پيروز شد و تنها زخم خورده اون هم منه بيچاره بودم كه آقام يه كشيده بهش
زد . هر چي ميگفتم آقا همه شاهد هستند كه اون پوشيده بود ميگفت نه . » آدام وقتي مستراب هم ميره بايد يا اله بگه « شام رو نخوردم و رفتم طبقه بالا تو اطاق كوچيكه كه مثلا اطاق خودم به حساب ميومد درلز كشيدم . ده دقيقه بعد زن داداش فريبا با يه سيني كه توش غذام و آورده بود در زد و به تمسخر يه يا الله گفت كه خودشم خندش گرفت . خنديدم و گفتم : دستت درد نكنه چرا شما زحمت كشيديد . خودم بعداً ميومدم ميخوردم . گفت نوش جانت . فقط هر لقمه رو كه ميخوري ، اولش يه يا الله بگو كه گير نكنه تو گلوت . بعد در حالي كه از اطاق بيرون ميرفت گفت : امان از اين عمه بزرگت كه آتيش رو روشن كرد و خودش در رفت . گفتم شرمنده ، همش تقصيره من بود كه يادم رفت يا الله بگم . شما و عمه مهتاب اين وسط نقره داغ شديد . پوزخندي زد و گفت : يه چيزي
ميخوام بهت بگم هميشه تو يادت باشه : اولاً يه كافر خوش قلب به از صد مومن بد دل . دوماً
اوني كه افراطي خود شو ميپوشونه مطمئن باش يا وسواس داره يا اينكه حسوديش ميشه كسي نگاهش نميكنه . وگرنه خدا ما زنها رو با گوني ميافريد . اينو گفت و با خنده در و بست . از حرفهاش خوشم اومده بود با اينكه خودش هم زنه تقريباً مومني بود اما معلوم بود كه مثل عمه مرضي ديگه اينقدر افراطي هم نيست . جمله اش مدام تو ذهنم تكرار ميشد . » يه كافر خوش قلب به از صد
مومن بد دل «ساعت يازده بود كه عمه مهتاب اومد بالا . ديدم لبخندي ميزنه و ميگه : خوب رفتي خدمت واسه خودت نطق ميكنيها . اين حرفها رو از كجا ياد گرفتي . بيچاره مرضي رو كه سكته دادي با اين حرفهات !!! بعد زد زير خنده . عمه مهتاب رو خيلي دوستش داشتم . چون هم زياد باهام فاصله سني نداشت ، هم مثل بقيه خونوادم متعصب نبود . كلي با هم خنديديم و از بلايي كه سره عمه مرضي و محدثه آورده بوديم تعريف ميكرديم رو كردم به عمه مهتاب و گفتم بابا اين دختره خل تشريف داره ، اين ديگه كيه ، مثل اين وحشيها ميمونه . محدثه رو ميگفتم . 18 سالش بود .چهار
سال بزرگتر از كوثر دختر عمه كوچيكم . از بچگي با هم بزرگ شده بوديم اما از وقتي كه رفت
راهنمايي ديگه مثله دو تا غريبه شديم با هم . هر وقت اونها ميومدند خونه ما يا اينكه ما ميرفتيم خونه اونها ميگه جرات داشتم نگاهش كنم . كلمو مامان و باباش ميكندند . فقط تنها كلماتي كه بينمون رد و بدل ميشد سلام و عليك بود . اونم در جواب يا ميگفت : الحمد الله يا ميگفت : انشا
الله مويد باشيد !!!!! عمه مهتاب در جوابم گفت : آقا رو باش از همين العان اينجوري ميگي پس فردا كه ميخواهيد تو يه خونه با هم زندگي كنيد ميخواي چي كار كني . شوخي كه نيست يه عمر زندگيه . اولش نفهميدم كه چي گفت اما دقت كه كردم دو زاريم افتاد . با عصبانيت گفتم : چي
ميگي ؟؟ كي ؟ من ، با كي ميخواهم تو يه خونه زندگي كنم . ؟؟؟؟!!!!!!!! عمه مهتاب يه پوزخندي زد و گفت : محدثه رو ميگم ديگه ، پس كي رو ميگم . خيال ميكني كه امشب براي چي اينجوري جا نماز آب كشيد . دختره ميخواست بهت ثابت كنه كه از اون دختر هاي با حيا و عفيفه ديگه . دوزاريت نيفتاد . طرف داشت چراغ سبز نشون ميداد كه دستش و بگيري و ببري خونه بخت . اين دو سالي كه نبودي چند بار از دهن مرضي شنيدم كه ميگفت :وحيد اگه يكم ايمانش رو تقويت كنه خيلي از اين دختر ها براش سر و دست ميشكونند . بزار از خدمت برگرده ، ميفرستمش پيش حاج آقا ) كاظم ، شوهرش ( هم كار بازار رو ياد بگيره هم اينكه خصوصيات حاجي كم كم بهش اثر كنه . !!! خدا به دادت برسه وحيد با اين مادر زن و پدر زن و دختره دراكولا ! ماست ماست مونده بودم كه اين چي داره
ميگه . با منه ؟؟ خب آره ديگه با منه ديگه . يهو به خودم اومدم و گفتم : چي . من ؛ با اين ننه لينچانگ !!؟؟ بعد در حالي كه يه دو متري ازش فاصله ميگرفتم و صورتم رو مثل اين بچه هايه
پنج ساله كه از غذا خوششون نمياد و نميخواستند كه بخورندش كردم و گفتم : بابا من زن نميخوام ، من خودم هنو زنم .... يعني ، منظورم اينه كه هنوز بچم . زن و ميخوام چي كار . ولمون كنيد بابا ..... عمه كه از رفتار هاي من و حرف زدنم خندش گرفته بود رو كرد بهم و گفت چته هول شدي ، به تته پته افتادي . حالا يجور رفتار ميكنه انگار عروس اطاق بقلي منتظرش هست . با اين آمادگي رفتي خدمت تا از امثال من دفاع كني . ما رو باش دلمون رو به كي خوش كردييم كه ميخواد بياد از
ما جلوي اون مرتيكه الدنگ دفاع كنه . نگاهي بهش كردم و گفتم : من اين امله ايكبيري رو بگيرم ، عمراً . من پشت گوشم و ميبينم ولي اونو نميگيرم .ميگه ديوونم . حتماًبايد يه عمر حضرت خانم رو با روبند تماشا كنم !!!؟؟؟ عمه در حالي كه از خنده داشت ميتركيد گفت :نه بابا ،نترس وقتي كه عروسي كرديد همه چيشو برات در مياره ) خودم ه مونده بودم اين حرف و چجوري روش شده بود بزنه ( سريع جواب دادم :آره خب لابد اون وقت منه بيچاره بايد روسري و چادر سر كنم !!! با اين جمله هر دومون زديم زير خنده . بعدش بحث و عوض كرديم اما يه بحث جالب . يه ساعتي ميشد كه مخش و داشتم ميخوردم و از ظلم و ستمي كه به زنها ميشد و باعث و بانيش كه اين ملاها
بودند واسش ميگفتم . اونم كاملاً گوش ميداد و خيلي هاش رو تاييد ميكرد . خوشحال بودم كه
بالاخره يكي تو خونه ما از اين ملاها بدش اومده بود . موقع خواب عمه گفت امروز كجا بودي .اين پسره كي بود . منم شروع كردم كلي تعريف از سامان و خونوادش . هر چي چاخان و دروغ بود سر هم كردم تا سامان و مادرش رو فرشته جلوه بدم . البته فقط سامان رو ، مهناز جون كه يه پارچه فرشته بود . خيلي چيزها از جمله زندان بودن باباي سامان و قرتي بودن خونوادشون رو هم بنا بر احتياط سانسور كردم ، هر چند كه با اين اتفاق هاي امشب عمه مهتاب يه ذره از دين زده شده بود . بعدش هم رخت خواب رو پهن كردم و تو اطاق كوچيكه خوابيدم .عمه هم پا شد و رفت پايين كه گرمتره بخوابه . ساعت و كوك كردم و روي ساعته 7 تنظيم كردم . پتو رو روخودم كشيدم و به
اتفاق هايي كه امروز برام افتاده بود فكر ميكردم . مهناز با اون هيكل نازش ، خنده هاي سحر كنندش ، سامان با اون اوسگول بازيهاش ، عمه مهتاب با اون مهربونيش ، عمه مرضيه
با اخماش ، محدثه ...... نه تو رو خدا اون ديگه نه . من خودم و از همين بالا پرت ميكنم پايين . به خودم ميگفتم :من عمري با كلي بد بختي و مشقت در كمال عزت اين كون رو حفظش كردم ، حالا آخره عمري بدم اون و اين دختر عجوزه پارش كنه . ........ با صداي زنگ ساعت بيدار شدم . ديشب خيلي خسته بودم ، اينقدر كه نفهميدم كي خوابم برد . زورم ميومد از خواب بيدار بشم .ساعت رو خاموش كردم و دوباره پتو رو رو خودم كشيدم . اما تا ياد اين افتادم كه چرا ساعت رو كوك كرده بودم مثله فنر از جا پريدم . آره مهناز ، مهناز جون منتظرم هست ، اون وقت من اينجا گرفتم خوابيدم . رفتم دست و صورتم رو شستم و نشستم پاي سفره اي كه مثل هميشه زن داداش آماده كرده بود .
به خودم ميگفتم آدم چقدر بايد حشري باشه كه به خاطر يه ديد زدن يه زن ، اونم 40 سالش از
خوابش بزنه . اما با پاسخ سنگين وحيد كوچولو روبرو شدم كه ميگفت : الاق ماله خودت چي داري
ميگه . بيشعور زودتر صبحونه رو بخور راه بيفت كلي كار داريم . معمولاً آدم حرف گوش كني
نبودم آما خرف دو نفر رو گوش ميدادم .!!!! يكي شكمم و اون يكي هم اين علم مقدس ، وحيد
كوچولو رو . يه ربع بد راه افتادم . اين دفعه بدونه همراه ، بدونه آژانس . پيش به سوي بهشت . ساعت 9 اونجا بودم .
بشنو از نی چون حکایت میکند
از جدایی ها شکایت میکند
ارسالها: 404
#17
Posted: 14 Jun 2010 09:39
قسمت )17(
در كه زدم كسي در و باز نكرد .
كمي نگران شدم .پس كوشن
اينها . نكنه جايي رفتند و ما هم
رفتيم قاطي باقاليها . يه
پنج دقيقه اي پشت در مونده
بودم . دره آرايشگاه مهناز هم
بسته بود . پشت در هم يه
تابلوي با مزه رو شيشه نصب
شده بود كه روش نوشته شده
بود . » نيستم « كنار عكس
خرسكي كه؛ مثلاً اين جمله را
داشت ميگفت . ديگه مطمئن
شدم كه كسي خونه نيست . با
دماق سوختگي و دست از پا
درازتر ، ناراحت به طرف سر كوچه
حركت كردم . به خودم فحش
ميدادم كه چرا بلند شدم اومدم .
مثله اينكه اينها من و واقعاً
ديگه اوسگول گير آوردند . تو
خودم بودم و نفهميدم كه كي
رسيده بودم وسط خيابون كه
با صداي ترمزه يه ماشين به
خودم اومدم . نگاه كه كردم ديدم ،
اي واي من وسط خيابون چي كار
ميكنم ، اين ماشين اينجا چرا
وايستاده . اوه اوه .. اين رانندش
چرا اينقدر عصباني هست . تازه
دوزاريم افتاد كه بله بي هوا
وسط خيابونم . آقا چشمتون
روزه بد نبينه . خدا نصيب هيچ
آدمي نكنه يارو راننده با
عصبانيت از پشت رل داد زد .
اوهوي لندهور اين چه وضع راه
رفتنه ، ميگه كوري ، نگاهي از
سر مظلوميت بهش كردم و
دستم و رو سينم گذاشتم و
گفتم : آقا شرمنده ، ببخشيد .
حواسم نبود . در همين حال زني
كه كناره مرده نشسته بود
شيششو داد پايين و با يه
فرياد كه بيشتر به شيپور
شروع جنگ واترلو ميمونست ،
سرم داد زد كه : ايكبيري
؛ حواست كجاست ، الان اگه زده
بوديم بهت كه هزار تا صاحب
پيدا ميكردي . مرده شور اين
شهر و ببره كه هر كي گاو و
گوسفندهاشو ميفروشه
ميپره پشت وانت ميگه ،
تهرون .....) »نقل قول« قابل
توجه دوستان گرامي : اينجانب
با اينكه در اين شهر به ظاهر
پايتخت به دنيا آمدم اما هيچ
علاقه اي به افتخار كردن به اون
نميبينم . چون آلودگي و سر و
صدا و ترافيك كه فخر فروشي
نداره . دوم اينكه شهرهاي بزرگ
را به خاطر امكاناتش بايد
تحسين كرد ؛ كه قربونش برم
اون هم يا بايد خانواده ...... باشي
يا جيره خوار نظام . به نظرم همه
جاي اين خاك كهن، اهورايي هست ؛
با تمامي تيره هايه نژادي (
نگاهي به زنه كردم و گفتم
خانم من كه عذر خواستم ديگه چرا
توهين ميكنيد . زنه كه معلوم
بود از اون سليته ها هست با
يه نگاه به شوهرش صحنه يه
جنگ خونين رو طراحي كرد . مرده
هم كه نگو ، انگار از صبح
ماشين رو روشن كرده بود كه
بياد تو خيابون به يكي گير
بده ، از ماشين پياده شد . يا
خوده حضرت ماموت !!!!! اين يارو
ديگه كيه ؟؟!! اين قدش و
هيكلش چرا اينجوري هست . مرده
راحت قدش به 190 ميرسيد .
وزنش هم تو مايه هايه 100
كيلو بود . يه لحظه گفتم
براي يك بار هم كه شده بزار
بشينم منطقي فكر كنم .
حساب كردم قدش 190 هست من
177 ، وزنش هم 100،110 تا
ميخورد ، من هم العان 67 كيلو .
تازه اگه رو فرم هم ميومدم
بيشتر از77 كيلو نميرسيدم .
هر جور حساب ميكردم ديدم نه ،
نه با منطق جور در مياد نه با
شرع و دين و قانون و هنجار و
روابط سازمان الملل و .... .. ديدم
يارو داره مياد سمت من و الانه
كه يا عضو تيم كشتي
جانبازان بشم يا اينكه شهيد
بشم و همين خيابون رو به
اسمم كنند .
يارو ديگه بهم رسيده بود و
دستاش و رو يقه كاپشنم حس
ميكردم . كاري ازم بر نميومد . با
اين هيكلي كه من از اون
ميديدم ، به پاهاش كه هيچي ،
زير يه خم رو ولش ؛ رو پل و
نردبون هم نمي تونستم
ببرمش . شده بودم مثل
اسماعيل توي دستهاي
ابراهيم ، آماده براي قرباني
شدند . يارو يقه من و گرفته
بود و با خشم ميگفت چي
ميگفتي جوجه ؛ ها چي
ميگفتي !!!!! تو اون گير و دار
يهو يه صداي آشنايي به
گوشم رسيد . اون طرف جوب رو
كه نگاه كردم ديدم بله خودش
هست . با اون دست راستش كه
به سمت ما دراز شده بود داد
ميزد : مرتيكه چي كارش داري ،
خجالت نميكشي . يارو برگشت
يه نگاهي كرد و يه نگاهي دوباره
به من انداخت . بعد دوباره روش و
اون ور كرد و گفت . خجالت بكش
خانم . كي با تو بود .من با اين
فسقلي كار دارم .نكنه وكيل
وصيش هستي .
مهناز كه تا حالا اون طرف جوب
بود خودش رو كنار ما رسوند و
گفت : ميگه نميگم يقشو ول
كن . ديد يارو خيالش
نيست .يهو يه دادي زد كه فكر
كنم من و يارو با هم شلوارامون
رو خراب كرديم . } ولش كن
مرتيكه ديوس{ يارو دستاش
شل شد و يقه ما رو ول كرد .
سريع كمي خودم و ازش جدا كردم و
به مهناز نگاه كردم . مهناز گفت
چي شده . منم سريع ماجرا رو
گفتم .
مهناز يارو رو يه نگاهي كرد و
گفت : خجالت نميكشي ، اين
همه شر به پا كردي . بدم همينجا
بچه ها از تير آويزونت كنند .
يارو گفت : برو خانم . ما با زن
دهن به دهن نميشيم ،برو يه جا
ديگه خدا روزيت رو بده . تو همين
حين در ماشين باز شد و زن يارو
اومد پايين و گفت :زنيكه
لاشي چي داري واسه خودت
ميگي . مهناز كه تقريباً كنار
ماشين بود به محض اينكه زنه
تو ديدش اومد گفت : به من
ميگي لاشي و حرفش تموم
نشده همچين يه كف گرگي
گذاشت تو سينه زنه كه فكر
كنم اگه سينش نتركيدش ،
حتماً پنچل شدش . زنه گيج و
مات يه تلو تلويي خورد و پرت
شد طرف عقب رو صندلي
شوفر .كله بيچاره جوري خورده
بود رو سقف ماشين كه نگو .
مهناز هم امونش نداد و شرو ع
كرد ، فن چنگ و مشت و اجرا
كردن . همينجوري ميزد و به زنه
ميگفت : زنيكه جنده پتياره
به من ميگي لاشي ؛ شوهر
خراب . اين آخري رو اولين باري
بود كه ميشنيدم . مرده كه هاج و
واج مونده بود اومد كه بره سمت
مهناز كه اون و بزنه . مهناز كه
حالا تقريباً روسريش از سرش
افتاده بود متوجه شده و با يه
حالت خيلي عصباني گفت اگه
جلو بياي دهنت رو سرويس
ميكنم . سوزن مينداختي
پايين نمييومد . اما يارو باز
رفت به سمتش .من و
ميبيني . با خودم گفتم چي كار
كنم . اگه برم جلو شلوار كه
هيچي ، ميزنه شورتمم در مياره .
اگه هم نرم ضايع هست . فردا چه
جوري تو چشمهاي سامان و مهناز
نگاه كنم . نميگن دعوا به خاطر
تو بود بعدش آقا خياليش هم
نبود .
يه لحظه تصميمم رو گرفتم ،
جراتم رو جمع كردم و هر چي از
كشتي ياد گرفته بودم يه جا
متمركز كردم .يارو دستش رو
بالا برده بود كه رو صورت مهناز
پايين بياره كه از پشت بهش
چسبيدم . جنگي دستام رو دور
كمرش قلاب كردم و دو تا پنجه
هام و سفت به هم گره كردم .
اينقدر گنده بود كه كاملاً به
هم چسبيده بوديم و من
نميتونستم هيچ رقمه
صورتش رو ببينم . يارو كه
انتظار اين حركت رو نداشت يه
تكوني به خودش داد ، اما
فايدهاي نداشت . ديدم كه با
دستاش يهو فشار زيادي به
انگشتام داره وارد ميكنه تا اونا
رو باز كنه . درد زيادي رو تحمل
ميكردم . مخصوصاً كه هر وقت
ميچرخيد من هم پاهام ميرفت
بالا و مثل دم دورش ميچرخيدم .
ديدم اگه همينجور ادامه بده
دستام رو باز ميكنه . فكري
كردم و در يه لحظه مناسب
پايين تنمو كمي ازش فاصله
دادم و بعد يه تمركز ،،،، تو يه
لحظه يه فشار مختصر با
سينه به جلو دادمش . اون هم كه
متوجه شده بود يه خوابي براش
دارم به خيال خودش كه كم نياره
با تمام زوري كه داشت به جهت
مخالف يعني سمت من خودش و
هل داد . فنم گرفته بود . سريع
پاي راستم رو تكيه گاه كردم
جلوي پاش و با تمام زوري كه
داشتم به سمت خودم
كشوندمش . زور من بعلاوه زور
خودش با هم جمع شد و به كمك
گير پام به شدت خورد زمين .
تلوپي صداش پيچيد تو
گوشم . گفتم تركيد بچه مردم .
خودم هم مونده بودم كه من اينو
زدم زمين ؟؟؟؟
ديدم يارو يه تكوني خورد و گيج
گيج داره من و نگاه ميكنه . اي
واي دهنم سرويسه . يا بايد
فرار كنم يا اينكه وايسم . از
پيشنهاد دومي خيلي بدم
ميومد اما مهناز رو چي كار
ميكردم.
ديدم يارو انگار ميخواد بلند
شه . هيچ راه حل ديپلماتيكي
هم تو اون لحظه با اين فته
پايه كناري كه من بهش زده
بودم باقي نمونده بود . بايد
اصل اول دعوا رو اجرا ميكردم . يه
نگاهي به مهناز كردم و ديدم اون
كارش و به نحو احسنت انجام داده
زنه مثل يتيمها شده بود با
صورت چنگ خورده و قرمز . يه
نگاهي بهش كردم و با يه
شيرجه چمني رفتم توي آغوش
يارو .بدبخت تا اومد ببينه چي
شده با تمام زوري كه داشتم يه
كله اومدم تو صورت يارو .
حواسم بود كه تو بينيش
نزنم تا بعداً برام دردسر نشه .
) قابل توجه آقايون( اينو كه
زدم خودم هم گيج شدم . يارو رو
كه نگاه كردم ديدم داره هفت
هشت ميزنه .با اينكه خودم منگ
بودم روش افتادم و با تمام وجود
با مشتام افتادم به جون سر و
صورتش . حالا بزن كي نزن . اما
ميگن در هميشه روي يه پاشنه
نميچرخه هين جاست . يارو كه
كمي آش و لاش شده بود يه
تكوني خورد و من بيچاره از عرش
به فرش رسيدم .
فرش كه چه عرض كنم به
آسفالت خيابون رسيدم . يارو
همچين زد تو صورتم كه فكر
كنم جاي چشم و پيشونيم
عوض شد . بعدش هم وزن يه
دايناسور رو رو خودم حس
ميكردم . حالا بخور كي نخور ؛
مشت و چك بود كه نثارم ميشد .
كم كم آماده وداع با زندگي بودم
كه ديدم يكي اومد خورد به يارو .
اونم كمي از روم پرت شد اون
ور .يه پسر هم سن وسال خودم
بود كه افتاده بود به جون يارو .
ديدم دو نفر هستند . يارو رو
گرفتند ميگن بي همه چيز
اينجا واسه چي گرد و خاك
ميكني . هم هيكل خودت و گير
بيار ببين چي كارت ميكنه .
بعد اون يكي مرده كه تقريباً هم
هيكل يارو بود با يه كف گرگي
خوابوندش كف خيابون . يه كله
تو صورتش اومد و در حالي كه
يقه پيرهنش و گرفته بود
گفت :لگنت و جمع ميكني و
ميري يا همينجا با ماشين
آتيشت ميزنم . اين محل جاي
آرتيس بازي نيست . يارو هم
به علامت تسليم دستاش و
بالا برد . بلند شد و دو تا پا
داشت دو تا هم وام گرفت و
ماشين رو روشن كرد و در رفت .
اون دو تا مردي كه به دادم رسيده
بودند لباساشون رو يه تكوني
دادند و پيش من و مهناز اومدند .
مهناز گفت : دستتون درد
نكنه ،خوب حقش و كف دستش
گذاشتيد . چيزيتون كه نشد .
جوونتره كه اسمش بهرام بود
گفت : نه بابا ، عددي نبود . هر
كي راه افتاده تو خيابون لات
بازي در مياره . گوش اينها رو
بايد كشيد . اون يكي كه 30
سالي بهش ميخورد گفت : خانم
جهاني)مستعار( شما كه
چيزيتون نشد . مهناز گفت نه و
بعد رو كرد به من و گفت وحيد
جان شما حالت خوبه . جاييت
چيزي نشده . من كه از بس يارو
گنده بود زيرش له شده بودم و
آش و لاش بودم به زور گفتم :
نه ، فكر نكنم كه چيزيم
باشه . جمعيت كم كم متفرق
ميشد و خيابون خلوت . مهناز و
من از بهرام و پيمان تشكر
كرديم . پيمان در حالي كه باهام
دست ميداد گفت : اما عجب كله
اي بهش زدي ها !!! خنديدم و
گفتم : كم هم ازش نخوردم و به
گوشه صورتم كه كبود شده
بود اشاره كردم .
همه زديم زير خنده . بهرام به
مهناز گفت : ما در خدمت
هستيم ، امري باشه ، راستي
سامان كو ؟؟؟ مهناز گفت خونه
هست ، اينجا بود قيامت ميشد .
بهرام گفت : سلام ما رو
برسونيد ، بگيد آقاي تيمسار
يه سر هم به ما بزنه . اين و
گفتند و رفتند .
من و مهناز هم به سمت خونه راه
افتاديم . مهناز در حالي كه
نگران من بود همش ميگفت
مواظب باش ، طوريت كه
نيست . اگه نميتوني راه بياي
دستت و بده من . گفتم نه حالم
خوبه . اومدم در خونه در زدم كسي
درو باز نكرد ، منم داشتم
برميگشتم كه اين اتفاق
افتاد . مهناز با تعجب نگاهم كرد
و گفت من رفته بودم خريد .
مگه سامان خونه نبود . گفتم
نميدونم .در و كه باز نكرد . از
تيپ مهناز خيلي حال كردم . همون
تيپهايي كه از بچگي
دوستشون داشتم . يه روسري
آبي سرش كرده بود كه
قشنگي صورتش رو دو چندان
ميكرد . لباش با اون رژ سرخ،
عجيب با آبي روسريش توازن
ايجاد كرده بود و تو چشم ميزد .
مانتوي كرم رنگش به مدل اون
وقتها نه گشاد بود نه تنگ .
يه كاپشن سفيد ورزشي هم
روش پوشيده بود كه خيلي به
رنگ كرم مانتو ميومد . اما چيزي
كه من كشته و مردش بودم اون
پايين پايين ها بود . نميدونم
اين چه حسي بود كه من
داشتم .از بچگي باهام بود . حتي
اون وقتها كه كسي اصلاً
فكرش رو هم نميكرد كه دست
چپ و راستم رو از هم تشخيص
بدم ، من به اين موضوع توجه
خاصي ميكردم . حتي تا چند سال
پيش خيال ميكردم اين يه
مريضي هست كه من فقط
دچارش هستم . اما بعداً فهميدم
نه بابا ، ما ته صف هستيم ،
خيلي ها اينجوري حال ميكنند .
پاهاي مهناز رو ميگم . با اون
جوراب نازك مشكي كه تو اون
سالها آخرين سالهاي مد بودنش
رو تجربه ميكرد . زنها ، اونايي
كه زياد از حجاب دل خوشي
نداشتند
به ضد حزب اللهي ها تا اونجايي
كه ميتونستند جورابهاي نازك
ميپوشيدند ، اونم بدون
شلوار ؛ يا با مانتو تا سر زانو
يا بعضي ها هم چادر رو وارد بازي
ميكردند . تو دهه 60و اوايل 70
شلوار ماله زن حزب اللهي ها
بود . اونم بهش ميگفتند :
روپوش شلوار .
يادش بخير با دو تا از بچه ها
هميشه توي مدرسه، زنگهاي
تفريح دم در مدرسه واي
ميستاديم تا ببينيم كدوم
يكي از مادر هاي دانش آموزها اين
تريپي مياد تا ما يه شكم سير
نگاهش كنيم . حتي باز يادم
هست يه بار هم معلمون رو كه
خانم ...... بود رو اينقدر سر
كلاس بهش نگاه كرده بودم كه
متوجه نيت پليدم شده بود . با
اينكه كاملاً روپوش و شلوار
داشت و مثله همه فرهنگي هاي
اون دوره متعصب بود ، اما
نميدونم چه كرمي بود كه من
عاشق اون سينه پاش شده
بودم . آخه ميشد از همون يه ذره
اي كه شلوارش كنار ميرفت اون
پاهاي خوشتراشش رو كه با يه
جوراب نسبتاً نازك پوشونده
بود ديد .
بعد از اون ماجرا ديگه هر وقت
حرف ميزدم يا سوالي ازش
ميكردم ، با عصبانيت و پرخاش
جوابم و ميداد . دو روز بعدش هم
سر يه چيز بيخودي كه اصلاً
ربطي به من نداشت ، چنان
چكيده اي بهم زد كه نگو و
نپرس .دوزاريم افتاده بود براي
چي اين چوب و خورده بودم . ديگه
هم جوراب نازك نپوشيد و رفت
سراغ همون جورابهاي كلفت
پارازين معروف . حتي سر زنگ
ديني زماني كه من و چند تا از
بچه ها فكر ميكرديم سر آموزش
گرفتن وضو ميتونيم يه دل
سير دست و پاهاي خانم ..... رو
تماشا كنيم ،
يه ضد حال مشتي خورديم ، چون
يكي ديگه از بچه ها رو آورد رو
ميز و آون انجام ميداد ؛ ما هم هي
حرص ميخورديم !!!!!!
بچه بوديم ديگه ، با اون
افكارهاي شاهكارانمون .
خلاصه بگذريم . جوراب هاي مهناز
اينقدر نازك بود كه ديگه روت
نميشد بهش بگي جوراب .
ساقهاش رو تا زير زانو ؛
مانتوش پوشونده بود ، اما
ادامش و اين حرير بهشتي در
خودش جا داده بود . جوري كه
جذابتر و هوسي تر از زماني كه
لخت بودند به نظر
ميرسيد .نميدونم چرا هر چند
متري كه ميرفتيم همش چشام
بهشون بود و اصلاً
نميتونستم ازشون چشم
بردارم .
اما يه بار كه در حال سير و
سلوك بودم تا چشمهام رو
برداشتم و نگام به نگاه مهناز
گره خورد ؛ ديدم يه لبخند مرموزي
زد و در حالي كه يه نگاه به
پاهاش ميكرد گفت :چيزي
شده ؟؟؟ سريع جواب دادم نه ، چه
چيزي . با يه حركت چشم كه دلم
و يه سفر بالاي ابرها برد يه
كرشمه اي اومد و گفت : خيال
كردم مدل اين جورابها رو هم از
بچگي دوست داشتي ، شايدم
رنگشون رو ؟؟؟؟!!!! كفم برده
بود . ياد سر صبحونه ديروز
افتادم كه وقتي براي اينكه
تابلو نكنم گفته بودم از رنگ
اين يقه اسكي خوشم اومده .
حالا مهناز براي اينكه بهم
بفهمونه كه خر خودمم ؛ اين حرف
رو زده بود . يكم سرخ شدم و چون
تابلو بود كه چرا دارم پاهاش و
با چشمام ميخورم ، براي ماست
مالي كردن ماجرا گفتم : نه ،
راستشو بخوايد داشتم فكر
ميكردم شما زنها تو اين سرما
چه جوري اين جورابهاي نازك رو
ميپوشيد ، سردتون نميشه .
يه لحظه تو چشام خيره موندو
بعدش در حالي كه شيطنت رو
ميشد تو اون چشاش خوند در
جوابم گفت : ما كه با اين
جورابهاي نازك سردمون ميشه ؛
اما دل هزار تا آدم ديگه رو گرمش
ميكنيم ، آره جونم ، آره عزيز . با
اين جملش فهميدم كه ما مردها
رو داره ميگه . اما مطممئن بودم
الان منظورش من بودم .
بشنو از نی چون حکایت میکند
از جدایی ها شکایت میکند
ارسالها: 404
#18
Posted: 14 Jun 2010 09:48
قسمت )18(
رسيديم در خونه .مهناز در زد اما
كسي در و باز نكرد . كليد و
انداخت تو و در و باز كرد . منم به
دنبالش رفتم تو . سامان ،
سامان كجايي . اينها رو ميگفت
و به سمت آشپزخونه ميرفت .
منم دنبالش رفتم تا خريد ها رو
بزارم تو آشپزخونه . مهناز اومد
بيرون و رفت سمت اطاق
سامان . منم اومدم تو پذيرايي
تا رو كاناپه بشينم . جايي كه
نشسته بودم كاملاً مشرف به
اتاق بود . داشتم سر و وضعم و
نگاه ميكردم كه به چه روزي
افتاده بود .
مهناز همونجور كه تو اطاق
ميرفت سامان رو صدا ميزد . در
اطاق كه باز شد ، ديدم سامان
خان رو تختش گرفته تخت لالا
كرده .
مهناز رفت بالا سرشو پتو رو
از رو سرش كشيد كنار و گفت :
پاشو ببينم تنبل خان ، هنوز
خوابي ، اين بيچاره از صبح تا
حالا اومده اينجا ، يه ساعت
پشت در مونده ، اون وقت تو
هنوز خوابي . سامان عوضي انگار
نه انگار كه داشتن صداش
ميكردند ، ككش هم نگزيد . تو
همون حالت نيمه بيداري يه غر
غري كرد و از دوباره پتو رو رو
خودش كشيد . مهناز هم كه حالا
كاپشنش رو در آورده بود در حالي
كه رو سريش رو از سرش بر
ميداشت يه نگاهي ازاون دور به
من كرد و گفت : اصلاً انگار نه
انگار كه با حضرت آقا داشتم
حرف ميزدم . يه لبخندي بهش
زدم و با دست بهش نشون دادم
كه : ولش كن . مهناز در حالي كه
سرش و تكون ميداد شروع كرد
به باز كردن دكمه هاي مانتوش ،
اما هنوز دومي رو باز نكرده بود
كه به اون سمت اطاق كه من ازش
ديدي نداشتم رفت . سامان رو
نگاه ميكردم كه راحت و بي
دقدقه گرفته بود خوابيده بود .
ما رو باش ، چقدر خريم كه اومديم
كجا حمالي بسوزه پدر اين
شهوت . داشتم سامان رو نگاه
ميكردم كه يك مرتبه مهناز
ديدم رو كور كرد و از اون طرف
اطاق اومد اين طرفي كه من ديد
داشتم و رفت به طرف يه چوب
رختي كه بالاي تخت سامان ،
كنار ديوار آويزون بود . ووواي .
چي ميديدم .
يعني اين مهناز بود . چشام چهار
تا شده بود . باورم نميشد كه
خودش باشه . اما خودش بود . يه
تاپ حلقه اي مشكي پوشيده
بود با همون دامن مشكي كه از
زير مانتوش معلوم بود . تاپش
اينقدر باز بود كه به راحتي
ميشد از پشت، كناره هاي زير
بقل و
قسمت زيادي از شونه ها و بالا
كمرش رو ديد . اين ديگه چي بود .
نميپوشيد سنگينتر بود .
رنگ مشكي تاپش با اون رنگ
سفيد تنش بد جور حالم رو خراب
ميكرد . يعني حواسش به من
نيست . يادش رفته من اينجا
نشستم و احتمال داره
ببينمش .
چشام ازش تكون نميخورد . مهناز
از آويز لباس يه بلوز برداشت
و بعدش دوباره رو كرد به سامان
و گفت :پاشو ديگه ،شورشو در
آوردي . اين و گفت و به سمت
بيرون راه افتاد .
يه لحظه تو دلم بهش گفتم :
آههههاي كجا داري مياي با اين
وضعيت . مثل اينكه ما اينجا
نشستيما !!! مردي گفتن زني
گفتند .!!!! اما انگار نه انگار . ما
رو به يه طرفش هم حساب نكرد .
دم چارچوب كه رسيد چشامون تو
چشم همديگه افتاد . من كه
تابلوي تابلو لبو شده بودم .
مهناز هم بعد از اين همه سال
شب جمعه معلوم بود كه متوجه
شده بود دليلش نوع لباسش
هست . اما انگار مرض داشت .
خوشش ميومد كرم بريزه و منو
عذاب بده . از خجالت من انگار لذت
ميبرد . شروع كرد مثلاً دنبال
سر و ته بلوز رو گشتن . اما
اونم تابلو بود كه داره نقش
بازي ميكنه . حالا خيلي راحت
ميتونستم از نماي جلو هم
براندازش كنم . با ديدن بالا
تنش تمام تنم به رعشه
افتاد . ديگه حتي نميتونستم
وحيدك رو هم كنترل كنم . تاپ
مهناز به قدري باز بود كه راحت
خط سينش رو ميتونستي
ببيني . خط سينه چيه ؛ بالاي
سينش كاملاً معلوم بود .كفم
بريده بود .
يعني به اينا ميگن سينه .
واي خدا جون قبر من كو ،ميخوام
بميرم . درشت و گرد . تو پر
توپر ، انگار بادشون كرده
باشي .
دو تا چيز بد جوري نعشه ترم
ميكرد . يكي بند كرست قرمز
مهناز كه از كناره هايه تاپ ، رو
شونش آويزون بود ، يكي هم
آون زنجير گردنبندش كه همش
بين دو تا سينه هاش وول
ميخورد . ديگه نميتونستم
تحمل كنم . يه نگاه به مهناز
كردم ديدم با بلوزه هنوز
مشغوله . تو يه لحظه دستم و
بردم سمت خشتكم تا جاي
وحيدك فلك زده رو عوض كنم .
جاش و عوض كردم و سريع پاهام
رو انداختم رو هم و مهناز و نگاه
كردم . اي ووواي .چي ميديدم .
مهناز ذل زده بود تو چشام . يه
لبخند محسور كننده اي
رو لباش بود . مثل روز روشن
بود كه متوجه شق كردنم و
سعي من در مخفي كردنش شده
بود . انگار از قصد با بلوزش
داشت ور ميرفت تا من اين
سوتي رو بدم و مچم رو بگيره .
جوري كه من متوجه بشم يه
پوزخندي زد و كمي سرش رو
تكون داد و دوباره همون لبخند
مرموز رو لباش نقش بست .
بعش انگار كه ديگه سر و ته
بلوز رو پيدا كرده باشه اون و
برد سمت سرش تا بپوشتش .
با بالا رفتن دستاش و ديدن
اون زيره بقل هاش ديگه هنگ
كرده بودم . مهناز بلوز رو
پوشيد و موهاش رو مرتب
كرد .من مونده بودم چه اصراري
هست كه اون بلوز تنگ رو تنش
كنه . آخه سينه هاش داشت
بلوز رو جرش ميداد ؛ اما خانم اين
چيزها حاليش نبود . عزمش رو
جذب كرده بود كه اين دو تا چشم
منو از كاسه در بياره . مهناز به
سمت آشپزخونه حركت كرد و دم
در وايستاد . رو شو برگردوند به
سمت منو بعد در حالي كه به
پاهاش نگاه ميكرد گفت : ديگه
خونه رسيديم ، گرمه اينجا .
اينام ديگه لازمشون نيست .
اين و گفت و در حالي كه
ميخنديد همون ايستاده پاي
راستش و بالا آورد و كجش كرد و
دست كرد بالاي جورابش و درش
آورد . اما جوري اين كارو كرد كه
دامنش كمي بالا بره . منو
ميبيني داشتم مات مات نگاه
ميكردم .راحت يه وجب بالاي
زانوش رو ميتونستي ببيني .
گوشتيه گوشتي . براق و
سفيد . از شرم سرم رو پايين
انداختم . با صداي مهناز كه
ميپرسيد صبحونه خوردي ،
ناچار شدم دوباره نگاهش كنم .
معلوم بود كه ميخواد سرم و
بالا بگيرم و نگاهش كنم . تا
اومدم جواب بدم ديدم اون يكي
پاش و رو هم به سمت زانو بالا
آورد و اين دفعه چون زانوش به
طرف شكمش خم شده بود مقدار
زيادتري از اون يكي رونش رو
ميتونستم ببينم .
نتونستم چيزي بگم و حرفم رو
خوردم . مهناز كه داشت سر
مستانه من و نگاه ميكرد و با
اون چشمهاش بهم ميفهموند كه
مثل يه جوجه تو مشتاشم .
گفت پاش و بيا يه چيزي
بخوريم . گفتم :ممنون صبح
زود خوردم . گفت مطمئني كه
نميخوري .
اينو با يه لحن حشري گفت .
درمونده نگاهش كردم و
گفتم .آره مرسي . اخم شيريني
كرد و گفت پس اينها رو بزار
كنار كاناپه و جوراب هاشو كه
گوله كرد بود پرتاب كرد
سمتم . جوراب هاش خورد تو
صورتم و افتاد كنار پام . قاه
قاه زد زير خنده و رفت سمت
سماور و از ديدم خارج شد .
جورابهاش و از رو زمين برداشتم
و نگاه كردم . چقدر لطيف بود .
يه نگاه سمت مهناز كردم ، ديدم
نميشه ديدش . يه نگاه به
سامان كه تو اطاق تمركيده بود
كردم ، ديدم هنوز تو خواب پادشاه
پنجم هست و نرسيده به خواب
پادشاه هفتم . مطمئن شدم
كسي نيست كه مچم رو بگيره .
جوراب ها رو بردم سمت بينيم و
با تمام وجودم بو كردمشون .
مست مست همچون قاصدكي در
باد ، رهاي رها .
شهوت بد جوري بهم تسلط
پيدا كرده بود . حركت هاي مهناز
ديوونم كرده بود .دلم ميخواست
همين الان برم و خودم و بهش
برسونم و بگم ، كشتي من و
با اين عشوه گري هات ،چي
ميخواي از جونم . اين موز و
ميخواي ،خوب بفرما همش ماله
تو
داشتم به جنون ميرسيدم .عزمم
رو جذم كردم تا يه كاري بتونم
بكنم .بد جور ميخواستمش .به
خودم گفتم : هر چه بادا ،باد
بشنو از نی چون حکایت میکند
از جدایی ها شکایت میکند
ارسالها: 404
#19
Posted: 14 Jun 2010 09:56
قسمت )19(
تو حال خودم بودم كه ديدم حضرت
آقا از خواب بيدار شدند و بيرون
اومدند . تا منو ديد گفت : تو كار
زندگي نداري اول سر صبح اينجا
پلاسي . نگاهي بهش كردم و
گفتم : همين الان يه نفر و
خوابوندما ، يه كاري نكن تو رو
هم خوابت كنما . با يه خفه
بابا ، رفتش سمت
دستشويي . پنج دقيقه بعد
اومد بيرون . يه دستي بهم داد و
انگار تازه متوجه كبودي رو
صورتم شده باشه
گفت .اوه اوه اوه . امسال قرار
بود پياز بكاري ، دادي كي برات
بادمجون كاشته . زد زير خنده و
رفت نشست كنار مهناز تا چيز
كوفت كنه . بلند شدم و رفتم
كنار اپن آشپزخونه . با حرص
نگاهش ميكردم . گفتم :اگه
جنابعالي يكم درجه اون خوابتون
رو كم ميفرموديد ، الان اين جوري
نميشدم . بعدش هم از سير تا
بادمجون ماجرا رو براش تعريف
كردم . وقتي ماجرا رو شنيد چنان
داغ كرده بود كه نگو ، كم مونده
بود بيفته تو خيابونها دنبال
يارو . رو كردم و بهش گفتم :
حالا شما كوتاه بيا .اون يارو كه
رفته . منم كه چيزيم نشده ،
بي خيال . اما بزغاله در جواب بهم
گفت : كي نگران تو هست ، من
به خاطر مهناز مامي جوش ميزنم .
برو گلابي .!!!!! ديديد آدم وقتي
ضايع ميشه، ميره صندوق مهر
رضا وام ميگيره . منم تو اون
لحظه همونجوري شده بودم . يه
نگاه به سامان كردم و يه نگاه
به مهناز . اما با حركت مهناز
منفجر شدم . دستمال سفره رو
برداشته بود و از دو طرفش
گرفته بود و به حالت )با
پوزش. خوايه مالي( داشت رو
قوري مالشش ميداد . تا سامان
هم نگاهش ميكرد ،سريع كارشو
قطع ميكرد . يكي ، دو باري اين
حركت تكرار شد . سامان هم
شاكي
رو به مهناز كرد و گفت : ما رو
باش واسه كي دل ميسوزونيم .
نخير ما نون بازومون رو
ميخوريم ، نياز به دستمال
پسمال نداريم . من و مهناز مرده
بوديم از خنده . واقعاً از كارهاي
مهناز در عجب بودم . نه مثل نيم
ساعت پيش كه داشت تو
خيابون ، نفس كش ميطلبيد و
نه به العانش كه دلقك بازيش
گل كرده بود . كلاً يه جوري بود
شيرين و تو دل برو . حتي
تلخيش هم خواستني بود .
اما چيزي كه من و به فكر فرو
برد ، اين حركت مهناز بود . حالا
من كه ميدونستم كرمش
گرفته تا من و بچزونه ، اما
جلوي سامان در حضور من چجوري
روش شده بود كه خوايه مالي رو
با اون حركت عنوان كنه . از من كه
هيچ ، يعني از سامان هم خجالت
نميكشيد . يا اينكه براشون
اين چيزها عادي بود ، يا اينكه يه
چيزهايي بود كه من ازش سر در
نمياوردم !!!؟؟؟
صبحونه كه تمام شد من رفتم
لباسهام رو عوض كنم. چون
لباسهام رنگي ميشد براي
همين هم يه بلوز و شلوار كهنه
از سامان گرفتم كه اونا رو
بپوشم . تو اطاق بودم و
لباسهام رو در آورده بودم .
شلوار كهنه سامان رو
پوشيدم . يهو در اطاق باز شد .
دلم هوري ريخت پايين .گفتم
مهنازه كه اومده تو . اما با ديدن
سامان خيالم راحت شد ) هنوز هم
رگه هايي از شرم تو خودم حس
ميكردم ، خجالت ميكشيدم كه
مهناز بالا تنه لختم رو
ببينه ( ديدم سامان اومد تو و
لباس هاش رو عوض كرد و لباش
كهنه ها رو پوشيد . داشتم
بلوز رو تنم ميكردم كه يه درد
شديدي رو از تماس بلوز با
كمرم احساس كردم . آخي گفتم و
رو به سامان كردم و گفتم :
سامان ببين اين كمر من چش
شده . من كه نميتونم ببينم .
سامان پشتم و نگاه كرد و بعد
يهو گفت : يا خدا چي كار كردي با
خودت . پشتت كبود كبوده .
يكم هم ساييده شده و
پوستش كنده شده . يه نگاه
به لباسهام كردم ديدم آره
پشت زير پوشم هم كمي خوني
شده . كاپشنم هم بد جور
ساييده شده بود . اي به خشكي
شانس . اينم از كاسبي شب
عيد . سامان همونجور كه من و
نگاه ميكرد به طرف در اطاق
رفت و گفت : صبر كن برم يه
چيزي بيارم زخمتو پاكش كنم و
از اطاق خارج شد . دلم بيشتر به
حال كاپشنم ميسو خت تا
كمرم . داشتم خودم و برانداز
ميكردم كه يهو مهناز وارد اطاق
شد . منو ميگي . مردم از خجالت ،
شده بودم مثل اين زنهايي كه
دارند دنبال يه چيزي ميگردند تا
خودشون رو جلوي نامحرم
بپوشونند . نميدونستم با دو
تا دستام كجاي بدنم رو
ميتونستم بپوشونم . مهناز
كه متوجه هول شدن و خجالت من ،
بابت حضورش در اطاق شده
بود ، بدون اينكه عكس العمل
بخصوصي از خودش نشون بده ،
ريلكس جلو اومد و يه نگاه به
من كرد و گفت :كجات زخمي شده ،
سامان چي ميگه . در حالي كه
سعي ميكردم با بوليز تنم رو
بپوشونم گفتم :هيچي ، چيزي
نشده كه . مهناز در حالي كه دورم
ميچرخيد و با چشماش براندازم
ميكرد ، گوشه بوليز و گرفت و
اونو كنار انداخت . جاي زخم رو
پيدا كرده بود . يه نگاه به من
كرد و گفت : به اين ميگي چيزي
نشده ، اندازه يه كف دست خوني
و ساييده شده . بعد يهو
دستش رو گذاشت رو زخم . دادم
رفت هوا . مثل اينكه وقتي رو
زمين افتاده بودم با فشار وزن
يارو اينجوري شده بود .
تا الان هم كه نفهميده بودم به
خاطر گرميش بود و تازه دردش
شروع شده بود . مهناز كه از داد
من يكه خورده بود گفت : كه
چيزي نشده ، ها ، اگه چيزي
ميشد چكار ميكردي؟؟ اينم
نتيچه پهلون بازي . بعد با
صداي بلند داد زد سامان جعبه
كمكها چي شد ؛ رفتي مردي .؟؟!!
نگاه هاي مهناز رو ، رو تنم
ميتونستم به خوبي احساس
كنم . يه نگاه ريز بهش انداختم
ديدم داره با چشماش حسابي
هيكلم رو برانداز ميكنه . نگاه
هاي خريدارانش بد جور حس شهوت
رو تو وجودم شعله ور ميكرد .
اونم متوجه شده بود كه من
متوجه نوع نگاه هاش شدم ، اما
بي پروا، مثل يه آدم حريص
داشت به چشم چرونيش ادامه
ميداد . با اومدن سامان هر دومون
به خودمون اومديم . سامان يه
جعبه سفيد دستش بود كه
معلوم بود براي كمكهاي اوليه
هست . مهناز رو به من كرد و
گفت بخواب رو تخت . داشتم
همينجور اون و سامان رو نگاه
ميكردم . با صداي دوباره مهناز
كه كمي بلندتر بود به خودم
اومدم كه گفت :ميگه نشنيدي
چي گفتم ، به شكم بخواب رو
تخت . فهميدم كه ميخواد خودش
زخم رو پانسمان كنه . رو كردم و
بهش گفتم : مهناز خانم شما
چرا زحمت ميكشيد ، چيزي كه
نشده ، سامان برام زحمتشو
ميكشه . با حالت تمسخر يه
نگاهي بهم كرد و گفت : آره
جونم ميدونم چيزي نيست ،
فقط اگه دست به زخمت بزنم
دادت سر كوچه ميرسه . بعد در
حالي كه يه نگاه به سامان
ميكرد گفت : اين ببو اگه
انگشتش خون بياد نميتونه
يه چسب زخم بهش بزنه ، حالا
ميخواد زخم تو رو پانسمانش
كنه . اين و بگو فقط بگيره
بخوابه ، دنيا رو ازش بگير ، اين
لاحاف و تشك رو ازش نگير .
سامان كه بد جور شاكي شده
بود رو كرد و گفت : به من چه ،
اين بي عرضه كتك خورده ، زخم
زبونش رو ما ميخوريم ، اگه من
اونجا بودم ........ مهناز نذاشت حرف
سامان تموم بشه و گفت : اگه
تو بودي چي ، مثلا چه غلطي
ميكردي. يارو همچين در كونت
ميزد كه تا شابدوالعظيم
يلنگي بدويي و همونجا خاكت
ميكرد . بعد هم زد زير خنده .از اين
حرفش هم خندم گرفته بود و هم
تعجب كرده بودم . اين مهناز
واقعاً دهنش چاك نداشت . هر چي
ميخواست ميگفت . مرتيكه
ديوس ، جنده پتياره ، شوهر
خراب ، دهن سرويس . سرش چپه ،
اينم آخريش كه گفت» كون« .
مهناز كه ديد سامان كلي با اين
حرفش پكر شده يه دستي رو
سر سامان كشيد و گفت :
شوخي ميكنم ، ناراحت نشو ،
جلوي بهرام اينها گفتم اگه
سامانم اينجا بود يه قيامتي
به پا ميكرد . بعد در حالي كه
بازوي سامان رو ميگرفت گفت :
پسر قويم زورش و براي كمك
به مامانش نگه داشته ، آ
قوربون پسرم برم . سامان كه
از اين حرفها خر كيف شده بود
نيشش تا بناگوش باز شد .
مهناز كه ديد دل سامان رو دوباره
به دست آورده گفت : اسباب هاي
بنايي رو از خر پشتك مياره تا
من اين رفيقش و پانسمان
كنم . اباريك الله پسر . سامان
كه تا گلو تو غرور رفته بود
بادي به قب قب انداخت و رو به
من كرد و گفت : جوجه ميگه
نشنفتي ماميم چي گفت :
بگير بخواب ديگه ؛ بينيم حال
نداريم . اين و گفت و رهسپار
شد به سمت خرپشتك . تو عمل
انجام شده قرار گرفته بودم .
ديگه نميدونستم مقاومت
كنم . رفتم روي تخت و به
سينه دراز كشيدم . مهناز اومد
كنار تخت و در جعبه رو باز كرد و
ازش يه گاز برداشت و با يه
پنس اونو گرفت و كنارم رو
تخت نشست . بينمون يه چند
سانتي فاصله وجود داشت .
يهو ديدم دست چپ مهناز رو روي
پشتم حس ميكنم . كف
دستش رو قشنگ رو كمرم
تكيه داده بود و با اون يكي
دستش داشت زخم و از خون تميز
ميكرد . از تماس دستش با
بدنم خيلي خوشم ميومد . بعد
گاز كثيف و از پنس خارج كرد و
توي سطل كنار تخت انداخت . يه
گاز ديگه برداشت و در الكل رو
باز كرد و اونو خوب خيسش كرد .
دادم رفت به آسمون ، يه جهشي
از درد كردم كه اگه مهناز روي كمرم
فشار نمياورد فكر كنم كه راحت
ميرفتم توي سقف . برخورد
الكل با زخم اشكم و در آورده
بود . يه ناله اي كردم و گفتم آخ
يوووواش ، سوختم . مهناز كه با
جهش من و به خاطر كنترل من
خودشو ديگه راحت بهم
چسبونده بود گفت : آروم باش
تموم شد . گرمي درد زخم كم كم
جاش و به خنكي الكل ميداد . و
من هم كمي آرامش رو تو خودم حس
ميكردم . سامان كه يه كيسه
سيمان رو از بالا آورده بود
پايين و برده بود گذاشته بود
تو حياط ؛ از همون پذيرايي داد
زد ، چيه ؛ داد قهرمان ما در اومده ،
حالت چطوره سوپرمن . اين و
گفت و قهقه زنان به سمت
خرپشتك رفت . مهناز با دست
چپش و از كمرم برداشت و روي
سرم گذاشت و در حالي كه موهام
و نوازش ميكرد گفت : تو كه
ميدوني اون شوخي ميكنه ، يه
وقت به دل نگيريها . سرم و
يكم به كنار كج كردم و با يه
لبخند جوابش و دادم . دستش رو
از موهام كشيد بيرونو گذاشت
رو بازوم و گفت : اون قدر ها هم
كه سامان ازت تعريف ميكرد
هيكلت رو فرم نيستا . بعد در
حالي كه شونمو يكمي فشار
ميداد ادامه داد : نكنه زير آبي
ميري ناقلا .؟؟؟!!! زير آبي . زير
آبي ديگه چيه . ؟؟؟ نفهميدم
منظورش چي بود اما فشاري كه
به شونه هام ميداد باعث ميشد
تمام خونم به يه طرف حركت
كنه . آره درست حدس زديد ، به
سمت قلبم نبود ، يه سره
داشت ميرفت سمت اين كير
فلك زده تا بتونه حجمش رو
بيشتر كنه . مهناز بعد از 3 تا
گازي كه حروم من كرد پماد زخمي
رو آروم بهش ماليد و 2 تا گاز
تميز رو روي زخمم گذاشت و با
نوار خوب پانسمانش كرد .
معلوم بود به اين كار خيلي
وارده . تو اين فاصله سامان هم
يه بار اومدو از دوباره رفته بود
بالا .به محض اينكه كار مهناز
تموم شد اومدم كه بلند بشم
اما با فشار دست مهناز رو كمرم
متوجه شدم كه نه ، مثله اينكه
اين قصه سر دراز دارد .
همون جور كه به سمت پايين
دراز ميكشيدم .صورتم و به
سمت مهناز كردم و با چشام علت
اين كارش رو جستجو ميكردم .
مهناز در حالي كه تو چشام نگاه
دلكشي ميكرد گفت: پسر ، تو
چه قدر هولي . شاش داري ميگه ،
هي بلند ميشي . دور زخمت يكم
خون مردگي داره ، بزار يكم برات
بمالم ،دردش ساكت بشه . از
حرفش بد جور خجالت كشيده
بودم . همون جور كه سرم پايين
بود گفتم : زحمتتون ميشه
دست شما درد نكنه . اينو
گفتم و سرم رو در بين دستهام
مخفي كردم . انصافاً خوب ماساژ
ميداد . كمي دور زخم درد داشتم ،
اما مالش دستش به بدنم بد
جور مو رو تو تنم سيخ
ميكرد .با انگشتهاش پوستم
رو ميگرفت و كمي بالا و پايين
ميكرد . بعضي وقتها هم كف
دستش بود كه روي تنم جولون
ميداد . حس خيلي خوبيه زير
دستهاي يه زن تنت مالونده
بشه . با اينكه خودم تو اين كار
حرفه اي بودم اما اون هم نشون
ميداد كه چيزي براي گفتن داره .
همونجور كه خوابيده بودم
احساس ميكردم كه دايره حركت
مهناز كم كم داره بيشتر
ميشه . جوري كه ديگه هر جايي رو
مالش ميداد جز ناحيه دور زخم .
وقتي ستون مهره هام رو دونه
دونه ،سانت به سانت ميماليد ،
يه حالت خارش خوبي تو سمت
قلب و زير تخمهام پديدار
ميشد . به خصوص زماني كه به
سمت مهره هاي پاييني پيش
ميرفت . تو آسمونها سير
ميكردم كه يه لحظه ديدم مهناز
براي اينكه تمركز بيشتري رو
سمت مخالف كمرم داشته باشه
كمي از جاش تكون خورد و بهم
نزديك شد .
وووواي .گرماي شديدي رو از
قسمت پهلوي پاش كه بهم
چسبونده بود رو حس
كردم .بخش زيادي از كنار رون
وزانوش به دنده هاي كناري سمت
راستم چسبيده بود . چقدر نرم
بود .درشت و داغ .از چسبيده
شدن پاهاش ناخداگاه يه تكوني
خوردم و يكم به سمت مخالف
پاهاش دفع شدم . اما باز اين
دستهاي مهناز بود كه سريع ،
بدون از دست دادن لحظه اي خيلي
نرم و آرام من و همونجا ميخكوب
كرد . با اينكه صورتش فاصله
زيادي با كمرم داشت ،اما كم كم
داشتم حرارت گرم نفسش رو رو
كمرم حس ميكردم . جاي خالي
دست راستش رو يه لحظه رو
كمرم حس كردم .چشام بسته
بود اما يهو صداي خفيف بو
كشيدن رو شنيدم . دوباره
دستش رو تنم جا خوش كرد و جدا
شد و همون صداي آهسته بو
كشيدن . اين حركت چند بار
تكرار شد .با اينكه چشمهام
كاملاً بين دو دستم بود و از
لذتي كه ميبردم اونا رو بسته
بودم ؛ميتونستم تشخيص
بدم كه مهناز داره بوي تنم رو
كه تو دستهاش پيچيده بود
استشمام ميكنه . يه لحظه از
خودم بدم اومد . فكر كردم كه
خيلي بوي بدي ميدم كه اون
اينجوري ميكنه . اما خب اگه بوي
بدي ميدادم كه اين كار رو چند بار
تكرار نميكرد . تو اون لحظه
نميدونستم چرا اين كارو
ميكرد ،اما هر چي بود داشت لذت
خاصي ميبرد و اينو از نوع
نفس زدنش ميشد خوب فهميد .
از اين فكر رعشه خاصي تو تنم
افتاد . از شدت هيجان گرمم شده
بود .انگار كه داشتم گر
ميگرفتم . چربي پوستم ،
بعلاوه كمي عرق بدنم باعث
شده بود كه مهناز خيلي راحتتر
وبدون اصطحكاك به كارش ادامه
بده و براي اينكه دستاش ليز
نخورند محكمتر و به حالت فشار
عمود كارش رو دنبال كنه . مهناز
يهو دستش رو گذاشت رو بازوم
و گفت :پسر تو چقدر
پشمالويي ؟؟!!!
از حرفش تعجب كردم و سرم رو
بالا آوردم و ميخواستم چيزي
بگم كه ديدم باز با دستش
سرم رو به سمت پايين فشار
داد و گفت :حرف نزن پشمالو ،
بخواب. يه مرتبه درد زيادي رو ،
رو بازوم حس كردم و دادم يهو
بلند شدو آخ گفتم .خنده مهناز
روميشنيدم كه داشت قاه قاه
ميزد. زنيكه پر رو يكي از موهاي
رو بازوم رو گرفته بود و از بيخ
كنده بودش . فقط با حيرت
نگاهش ميكردم. تو دلم
ميگفتم :زنيكه يه كاره ،، يه
چسب به ما زده ،عوضش نيم
ساعته كه داره ما رو دستمالي
ميكنه .نميزاره سرمون رو هم
بالا بياريم ببينيم داره چي
كار ميكنه . مهناز كه براي
جلوگيري از خندش دستش رو
جاوي لبش گرفته بود كم كم
خندش كم رنگ شد و يه نگاه
سرد و مشكوك جاش و گرفت .چند
لحظه تو چشام نگاه كرد و بعد
در حالي كه انگشتهاش و نگاه
ميكرد يه نگاه سوز آوري به من
كرد و اونا رو جلوي بيني خودش
قرار داد . در حالي كه عمق نگاهش
تا ته وجودم رو به هم ميريخت ،
يه نفس عميق كشيد و به
آرومي دستش و برداشت . مات
مات ، مثل گنگها وا داده بودم .
من و مهناز به كجا داشتيم
ميرفتيم . تو همين دو روزه
چقدر با هم راحت شده بوديم .
بهتره بگم اون با من راحت بود .
مثل يه اسير تو چنگهاش
بودم . منتها اين بار اون پرنده
زيباي داستان بود و من صياد در
بند شده . نتونستم به نگاه
كردن توي اون چشمهاي سياهش
ادامه بدم .سرم رو از شرم پايين
آوردم . دست مهناز رو دوباره تو
تنم حس كردم و اين بار كمي
لرزيدم . اما صداي سامان ما رو به
خودش آورد كه از تو راهرو داد
ميزد : اين ماله بنايي كو . مهناز
هم با يه صداي بلند جواب داد :
تو اون گوني سبزه كنار اون
خرت و پرتاست.
سكوتي مرگبار توي خونه
حكمفرما شد . چند لحظه بدون
حركت گذشت . به يكباره وزن
رون مهناز رو با شدت بيشتري
رو كناره هاي باستنم احساس
كردم .شايد بهتره بگم كه رو
باستنم سوار بود . به
دنبالش اون انگشتهاي درشت
اما كشيدش رو حلقه شده دور
دستم ديدم . شروع شده بود،
مهناز با دست چپش محكم و بي
مهابا كمرم رو و با اون يكي
بازوم رو مالش ميداد .كم كم
جفت دستاش به بالا
ميومد .اونا رو ، رو كتف و گردنم
حس ميكردم . از شدت فشار
پنجه هاش درد زيادي بهم وارد
ميشد ،اما لذت بخش بود . تو
اين دنيا نبودم دلم ميخواست
مهناز همه جام و مالش بده . از
فشار هاش داشت خوشم ميومد .
نفسهاي من هم مثل اون به
شماره افتاده بود .يكي در ميون
تو گوشمون ميپيچيد . آلتم
روي تشك بود و من داشتم
فشار هاي مهناز و با فشار دادن
اون به تشك جبران ميكردم .چون
تشك نرم بود يه حالت خلسه اي
بهم دست ميداد . چشمهام
سنگين شده بود . مهناز كه
نفسهاش ديگه بلندتر و
طولاني تر شده بود با صداي
خفيفي گفت : خوشت مياد
اينجوري ؟؟!!!!!! صداش خيلي
آهسته بود اما باز ميشنيدم .
تنها كاري كه ميتونستم
بكنم اين بود كه سرم رو كمي
به علامت رضايت تكون بدم . اما
با كلمه اي كه بالافاصله
شنيدم
لرزش مختصري تو كمرم حس
كردم و اون آب حيات اوليه راه
افتاد . مهناز با تكون دادن سرم
يه جون خفيف گفته بود ،
خيلي آروم . طوري كه خيال ميكرد
نميشنوم . اما من اونو از هر
كلمه اي تو اين دنيا بهتر
شنيده بودم . مهناز متوجه اين
لرزش من شده بود . لحظه اي من
و به حال خودم گذاشت ، اما
ناگهان دستهاش و تو موهام
كرد . سايه بزرگي و رو خودم
احساس كردم مهناز رو تنم نيم
خيز شده بود صورتش رو به
موهام نزديك كرد .با اينكارش
يهو يه چيز نرمي رو روي كتفم
حس كردم . خدا جون ، قلبم انگار
از حركت ايستاده بود . اشتباه
نكردم . اون نرمي و گردي ماله
سينه مهناز بود كه با تنم
تماس پيدا كرده بود . يعني تو
اين كره گرد ،چيزي گرد تر و
نرمتر از اين ميوه هاي بهشتي
هم پيدا ميشد . جايي كه سينه
مهناز با اون در تماس بود انگار
سر شده بود . سردي عجيب و
خوش آيندي بهم هجوم آورده بود .
انگار از اون سينه گرم يه انرژي
سردي بهم منتقل ميشد .
مشروب رو چند بار تجربه كرده
بودم اما اون لحظه مست ترين
ثانيه هاي عمرم رو داشتم
ميگذروندم . مهناز همونجور كه رو
من خم شده بود .لباش رو نزديك
گوشم كرد و گفت : وحيد
خوابي ؟؟؟ بوي گرم رژ به شدت
تو صورتم خورد .
توان جواب دادن نداشتم . چشام
داشت بسته ميشد . داشتم
ميرفتم تو يه حالت خلسه .
فقط يه كلمه رو ميشنيدم .
مهناز بود كه آروم و بدون عجله
با اون لحن سحر كنندش تكرار
ميكرد :
وحيد ... وحيد ....وحيد جون .
با صداي زنگ ساختمون كه مثل
آژير صور اسرافيل بود از جام
پريدم .دستهاي مهناز رو سرم
بود اما ديگه از سينه هاش خبري
نبود .نگاهامون كه هر دو داشتند
يه چيز رو از همديگه
ميپرسيدند بد جور به هم گره
خورده بود .) كي بود ( با دومين
زنگ ديگه به خودمون اومده
بوديم . مهناز كه زير گردن و
گونه هاش كمي سرخ شده بود
سريع بلند شد و به سمت در
رفت . تو بين راه دستي به سر
و گردنش كشيد كه مثلا اونها
رو مرتب كنه .
به خودم اومدم .اون حال خوش از
سرم پريده بود . باورم نميشد
كه اين لحظه ها بين منو مهناز
رد و بدل شده باشه . اه لعنت بر
اين خروس بي محل .اين كي بود
كه از راه رسيده بود . يعني
كيه . ياد سامان افتادم . به
خودم گفتم » خدا رحم كرد كه منو
اينجور نديد .بيچاره ميشدم .
ننش كه مارو دستمالي كرده
بود ، اونم كارو تموم ميكرد و
بيل مقدس رو تو اين كشتزار
كون ما جا ميداد . صداي يه زن
ميومد . كم كم واضح
ميشد .ميگفت : نه بابا ؛ اين
هم اشتباه كردم بهش
دادم .مرتيكه كونكش ، رو بهش
ميدادي ،ميخواست تونبونت رو
هم در بياره !!!!!! ولش كن اوزگل
و ..... ناگهان يه زن قريبه تو خط
ديدم پديدار شد . يه زن بلند قد
با هيبتي عجيب . برگشت كه
كيفش رو رو ميز بزاره
چشمهامون تو هم گره خورد . هر
جفتمون مات مونده بوديم . من
از ديدن يه زنه غريبه كه داشت
به زمين و زمان ليچار بار
ميكرد ، اون از ديدن من با نيم
تنه لخت . مهناز ديگه از راه
رسيده بود و جمع ساكتمون رو
پر رنگتر كرده بود . زنه سكوت
رو شكست و در حالي كه به من
نگاه ميكرد گفت : به به ، خوش
بگذره ميبينم كه مهمون داري
مهناز جون ، نگاه تندش رو روي
تنم دوخت و گفت آقا كي
باشند ؟؟؟؟؟ دوست هستند يا
رفيق؟؟!!!!!!!
بشنو از نی چون حکایت میکند
از جدایی ها شکایت میکند