ارسالها: 63
#24
Posted: 21 Jul 2010 17:12
سلام
اینم 3 قسمتی كه دوست خوبم نذاشته بود البتهمیدونم دیگه فایده نداره ولی باز بهتره از اینه كه 3 قسمتش نباشه
قسمت (22)
اينقدر از ديدن پر و پاچه مهناز شوكه شده بودم كه يادم رفته بود لقمه اي رو كه تو دهنم بود نجويده بودم . همونجوري درسته قورت دادن همانا ، در حلق مبارك گير كردن همان . شروع كردم اساسي سرفه كردن و با مشت رو سينه ام زدن . نفسم بالا نميومد .نه اينكه خيال كنيد به خاطر مهناز بود ، نه ، از گير كردن لقمه داشتم خفه ميشدم . ليوان آبي كه سامان داد دستم و سريع گرفتم و يه ضرب رفتم بالا . چند تا مشتم از سامان رو كمرم حس كردم و دوباره با زندگي سلام و عليكي كردم . مهناز در حالي كه ميخنديد گفت : چته ، يواشتر . سامان كه از خوب شدن حالم مطمئن شد ه بود گفت : پسر معلومه چي كار ميكني . بابا نخواستيم ، بلند شو برو خونتون . الان ميوفتي اينجا ميميري خونت ميوفته گردن ما . بعد با خنده ادامه داد : حالا خودت به جهنم ، كي ميخواد به آقات توضيح بده . ماشا الله اينقدر منطقي و با هوش هم هست كه نگو و نپرس . يه سال طول ميكشه بهش بگيم تو سقط شدي ، فكر كنم تو پل صراط رو كه رد كردي ما بتونيم حاليش كنيم كه بابا تقصير ما نبوده .
بعد در حالي كه با تعجب مهناز رو نگاه ميكرد رو به اون ادامه داد: من نميدونم اين دو سه روزه اين چش شده ، اين قبلاً اينجوري نبود .!! مهناز چشماش و ازسامان برداشت و تو چشاي خيس من ذل زد و با يه تبسم شيطاني گفت : عيب نداره ، يه لقمه تو گلوش گير كرده ديگه ، چيزي نيست . اما فكر كنم لقمش ، اي همچين بگي نگي درشت بوده!!!!!!
مثل اين يتيمها داشتم مهناز و سامان رو نگاه ميكردم . دلم ميخواست يقه سامان رو بگيرم و با تمام وجود سرش داد بزنم كه : الاق ، بيشعور ، لامصب ، چي داري براي خودت بلغور ميكني . از يه چيز كه خبر نداري حرف نزن . خودت كلتو كردي تو اون تلويزيون صاب مرده ، داري يا سيبيل كلفت و پشم و ريش ميبيني ، يا چادر و مانتو و پارچه . از دل منه بدبخت كه خبر نداري . نيستي اين ورا كه ببيني منه بيچاره دارم چه چيزا كه نميبينم . تو هم اگه به جاي من بودي و يهو جلوت يه دروازه بهشتي باز ميشد ميگفتي ؛ « نه ممنون، من تو نميام، همين بيرونا قدم ميزنم؟؟؟!!!» بابا اين مهناز منو خلم كرد . من تا حالا از بس شق كردم سه تا شورت پاره كردم!!! بابا اياه الناس من دردم و به كي بگم ........ چشم كه به مهناز افتاد انگار كه تمام حرفهام و شنيده باشه ، يه نگاه تامل برانگيزي بهم ميكرد كه نگو و نپرس . انگار داشت ميگفت : بچه اين اولشه ؛ تا تو امين آباد(ديوانه خانه جنوبي تهران ) برات يه سوئيت مشتي اجاره نكنم دست بردار نيستم . شام و خورديم و سفره رو جمع كرديم . مهناز تو آشپزخونه ظرفها رو ميشست و من و سامان هم داشتيم تلويزيون نگاه ميكرديم و چاي ميخورديم . هر از چند گاهي يه خنده كوچيكي از آشپزخونه به گوش ميرسيد . مهناز بود كه داشت با خودش ميخنديد .سامان بهش ميگفت : چي شده باز ياد چي افتادي ، خونه رو گذاشتي رو سرت . مهناز هم از همونجا جواب داد : ياد فيلم تارزان افتادم كه بچگيهام ديده بودم . دارم به اون ميخندم . تو دلم گفتم : آره ارواح خواهرت ، حتما بازيگر نقش تارزان هم منم .نقش جولي رو هم براي اينكه خالي نمونه خودت بازي ميكني . اون وقت تو هم من و از جنگل پيدام ميكني و وزنم و از 150 كيلو به 50 كيلو، با اون دستگاه مكشت كاهش ميدي . كور خوندي ، فكر اينجاش و نكردي كه اگه من دستم به اون دم و دستگات برسه ، يه گٍرم هم براي خودت نميزارم . با همين دندونام همشو به سيخ ميكشم يه
عرق سگي هم روش . مهناز كارش كه تموم شد با يه ديس ميوه اومد تو پذيرايي و نشست رو كاناپه . اينقدر با ابهت بود كه كاناپه به اون بزرگي جلوش كوچيك به نظر ميرسيد . پاهاش و انداخت رو هم و با شروع كرد به كرم ريختن . زنيكه انگار كيف ميكرد منو تو حشر قرار بده . من و سامان هم رو موكتي كه تو پذيرايي پهن بود نشسته بوديم . البته سامان دراز كش رو به تلويزيون و من تكيه داده به ديوار عمود بر سامان و مهناز . مهناز كه دست بردار نبود يه پرتقال درشت برداشت و شروع كرد به پوست كردن . هنوز كون مباركش گرم نشده بود كه مرض ريختنش شروع شد . پاي چپش رو كه رو پاي راستش انداخته بود شروع به تكون دادن كرد و باهاش شروع به بازي كرد . همچين با مهارتي اين كار و ميكرد كه نگو . من هم كه از بچگي مثل اين سگها عاشق استخون ساق و پاچه ، حالا كه گوشت اضافي هم داشت چه بهتر ،داشتم كف ميكردم از ديدنش . همچين آب از لب و لوچم داشت آويزون ميشد كه بيا و ببين .
يه نگاه زير چشمي به من كرد و بعد با يه لحن تحريك كننده اي گفت : نميخوريش . يهو به خودم اومدمو با دستپاچكي گفتم : چرا ،....چيو !!؟؟؟؟ مهناز كه متوجه هول شدنم شده بود يه پوزخندي زد و گفت ، ميوه تو و ميگم ديگه ، بعد در حالي كه به پاهاش يك نگاه گذرايي مينداخت ادامه داد : الان فكر نكنم به جز ويتامين چيز ديگه اي احتياج داشته باشي . مرد نبايد زياد گوشت بخوره؛ براش خوب نيست . اين و گفت و شروع به خنديدن كرد . سامان كه حواسش به تلويزيونش بود تو همون حال گفت : كي گوشت خورده ، پس چرا ما نديديم . اين و گفت و رو كرد به من و گفت : وحيد دمت گرم ،بدنم بد جور كوفتست ،
يه حالي به ما بده . خيلي وقته برات پست ماساژ نزدما ،حواست هست . بعد منتظر جواب من هم نشد و بالشتش رو به سمت من كشوند و كنار پاهام رو شكم دراز شد . من و ميگي ، ميخواستم با همون پرتغال كله كچلش رو نارنچي كنم .
پرتغالم و خوردم و زير پوشش رو دادم بالا و شروع كردم خيلي نرم و حرفه اي مالش دادن . نه اينكه به خاطر اون باشه ،فقط چون مهناز داشت كارم رو نظاره ميكرد يه حس مسوليت بهم دست داده بود . انگار كه مهناز ميخواد بهم نمره بده . چشمهاي مهناز دستهام و رو بدن برهنه سامان تعقيب ميكرد . كم كم ديگه خبري از خنده هاي شيرينش نبود . آروم نشسته بود و بدون اينكه كلمه اي حرف بزنه تماشا ميكرد . يه حسي بهم ميگفت كه از نحوه كارم خوشش اومده . آخه واقعاً هر كاري بلد نبودم ،اين يكي رو توش اوستابودم . موج آرامش رو تو چشمهاي مهناز ميشد به خوبي تماشا كرد . قاچهاي پرتقال رو يكي يكي توي اون دهن نازش فرو ميكرد و در حالي كه منو زير نظر داشت آروم آروم ازش ميمكيد . برام خيلي جالب بود .يجوري آب پرتقاله رو ميمكيد كه انگار داره شهد و عسل ميخوره . تمركزم رو رو سامان از دست داده بودم . بدن بدبخت رو همچين مالش ميدادم كه يه لحظه با آخش به خودم اومدم . در حالي كه نيمخيز شده بود بهم ميگفت : چته بابا ، سوراخ كردي پوشتمون و ميگه پشت كرگدن و داري ماساژ ميدي كه اينجور سفت ميمالي . بنده خدا راست ميگفت :از بس حواسم به مهناز و اون دلبريهاش بود كه هيجانم رو روي كمر سامان داشتم خالي ميكردم . با يه ببخشيد گفتن سامان رو دوباره درازكشش كردم .
لبخندي ملموس رو لبهاي كلفت و قلوه اي مهناز نشسته بود .
ده دقيقه بعد كارم تموم شد . با كف دست به پشت سامان به همون روش دلاكاي قديم زدم و گفتم : خشكه خشك . سامان در حالي كه يه آخ كشدار ميگفت با اشاره انگشت منو به سمت خودش فرا خوند . گوشام و كه به لباش نزديك كردم ،خيلي آروم جوري كه مهناز نشنفه گفت :به جون خودم اشتباه ميكني . سرش خشك كه نيست ،با اين ماساژ مشتيي كه دادي تر تره !!!! الان هم داره ميگه جيش ، بوس ،لا لا . خندم گرفت . خوب سامان رو بي حس كرده بودم .هميشه به خودم ميگفتم اگه من يه هيپنوتيزم هم ياد ميگرفتم نور علي نور ميشد .اون وقت ميرفتم خارج ،يه شركت باز ميكردم ، رو درش بزرگ مينوشتم :
شركت خواب كن ،لاش كن .... از جام بلند شدم و رفتم سمت دستشويي تا دستهام رو بشورم . يه كم به ياد آقام و خونمون افتادم ،بعدش باخودم گفتم : با يه تير دو نشون ميزنم . هم اينجا ميپلكم ، هم دعوا و جنجال شب پيش رو بهونه ميكنم ،تا اون باشه كه با ما اينجوري رفتار نكنه . دستم و رفتم دستشوري شستم و برگشتم . ديدم تلويزيون داره رقص و بزن بكوب نشون ميده . يكه خورده بودم . با خودم گفتم همين الان كه داشتم ميرفتم مستراب ،آخونده داشت روضه ميخوند ،چيشد يه مرتبه اي بزن و بكوب شد . يعني همين دو دقيقه اي كه ما نبوديم مملكت برگشت ، انقلاب كردن تموم شد؟؟؟!!!!
با تعجب به سمت سامان رفتم وبه ديوار تكيه دادم .مهناز توي اطاق داشت با تلفن صحبت ميكرد . از صداي خنده هاش ميشد اينو فهميد . دقت كه كردم ديدم چراغ هاي ويدئو دارند چشمك ميزنند . فهميدم كه نوار ويدئو هست كه سامان داره تماشا ميكنه . با شوخي به خودم گفتم :خوب شد مملكت بر نگشتا ،وگرنه تمامي فاميل و خاندان ما رو اعدام ميكردند ، اون وقت من بايد 200 تا مراسم ختم شركت ميكردم . واقعاً شانس آوردم ....
يه فيلم عروسي بود . اما كم كم كه دقت كردم ديدم وَاي . چه خبره اينجا . اين عروسي يا روبوسي . اينا زن و مرد تو هم چي ميلولند .آٍ بس روسريهاشون كو . منو ميگي ميخكوب فيلم شدم .رومو به سامان كردم و گفتم : سامان اين چيه ؟ سامان در حالي كه غر غر ميكرد جواب داد : چه بدونم ، فيلم عروسيه.اين مامي جون ما هم خودش و كشته با اين عروسي . فهميدم به اجبار مهناز فيلم و گذاشته و مجبوراً داره تماشا ميكنه . اما من كه داشت چشام در ميومد .باز بهش گفتم : حالا عروسي كي هست . گفت : عروسي من ، خب عروسي بهنازه ديگه .
تا اسم بهناز به گوشم خورد ،كمر غوز كردم به حالت 90 درجه صاف شد . تو دلم گفتم : بهناز ، خواهر سامان . واي ،فيلم و عشق است . طوري كه سامان زياد بهم شك نكنه تمام حواسم رو جمع كردم تو اون مخ كپك زدم و چهار چشمي رفتم تو صفحه تلويزيون . عجب عروسيي بود . زن و مرد قاطيه قاطي . تو عمرم همچين عروسيي نديده بودم . آخر تحول تو عروسيهاي خاندان ما براي خانمها چادر رنگي بود ، آقايون هم دكمه بالاي پيرهنشون رو باز ميكردند . از اين خبرا نبود كه !!!! تقريباً همه زنهاي تو عروسي لباسهاي لختي پختي پوشيده بودند . اكثراً كه دامنهاي رو سر زانو . بعضي ها با جوراب ،بعضي ها بدون جوراب . بعضي ها هم با لاتنشون رو بدون رودرواسي از ديگرون به عرضه گذاشته بودند .دست و بازو كمر لخت بود كه به آدم چشمك ميزد . يه چند تايي هم كه معلوم بود از اون كلفتا هستند .ميشد بالاي سينه هاشون رو به راحتي تماشا كرد .
واي خدا جون چه بازار گوشتي بود اينجا . من مونده بودم اگه من اين تو بودم زنبيل به دست كدوم طرف صف واميستادم .
مهناز بعد از چند دقيقه تلفنش تموم شد و به ما ملحق شد . با شيطنت ميگفت :
پري بهتون سلام رسوند . سامان سريع جواب داد . ميخواستي بگي ما سلام داريم چيز ديگه اي برسون . مهناز ادامه داد :مخصوصاً به تو وحيد ،ميگفت هواي من رو داشته باشي!!!!
جملات مهناز مثل يه شيره مذاب كه به خوردم داده باشند ميمونست .از اين حرفش گور گرفتم . بهناز رو تو اون لباس عروسي مثل فرشته ها ميديدم . با خودم ميگفتم : يعني اين دختره رو اين مهناز پس انداخته . خدايا اين چي هست . من مونده بودم بين مهناز و پري و بهناز . يكي نبود بگه آره همينجوري برات كنار گذاشتند . مهناز از ديدن خودش تو فيلم بيشتر از من ذوق ميكرد . بر عكس خيلي از زنها كه تريپ مشكي زده بودند ، يه ماكسي آبي خوشرنگ تنش كرده بود كه چينهاي پايينش برهنگي پاهاش رو چند برابر جلوه ميداد . بالاي لباس هم دو تا بند باريك اونو به تن مهناز نگه ميداشت . اما اگر تور نازك كناره هاي لباس نبود به وضوح حتي بالاي سينه هاش رو ميشد تشخيص داد . هر چند ،اون مردهايي كه من تو فيلم ديدم از يك كيلومتري هم خالهاي رو تن مهناز رو تشخيص ميدادند چه برسه به اون دو تا طالبي . پري هم دست كمي از مهناز نداشت . از ديدن اين همه زن نيمه برهنه كه تازه ميرقصيدند و تو مردها وول ميخوردند كير منم، بد شق شقش گرفته بود . انگار اونم ميخواست بپره اون وسط، پيرهن و شورتش رو پايين بكشه ، يه اسيدي عربي برقصه . هر از چند گاهي چشم رو مبل به مهناز ميافتاد با يه لبخندي به استقبال چشمهام ميومد . بعد سريع به صفحه تلويزيون نگاه ميكرد . انگار ميخواست بهم بفهمونه :عزيزم يه صحنش رو هم از دست نده .
نگاههاي مردها رو رو تن مهناز خيلي خوب ميشد تشخيص داد .با اون چشاشون سرتا پاشو داشتند ميخوردند . انگار نه انگار كه عروس يكي ديگست . حتي فيلمبردار فيلم هم يادش رفته بود كه عروسيه بهنازه ،نه مهناز .خيلي برام جالب بود كه سامان
هيچ واكنشي نسبت به مالشهاي بين رقص و چشم چرونيهايي كه مردها ميكنند نشون نميداد . يه مرتبه يه مرد سيبيل كلفتي اومد كنار مهناز و دست انداخت كنار كمرش و شرو ع كرد فجيع با مهناز آذري رقصيدن ، يه كولاكي اين دو تا كرده بودند كه نگو و نپرس . هيئت كه نه ، عروسي رو گرم گرمش كردند . اما چشاتون روز بد نبينه همين كه آروم شدند و كارشون تموم شد ،مرده يه لبي از مهناز گرفت كه تا آخرين سلولهاي سوراخ كونم سوخت . يه نگاه معني داري به مهناز كردم . اونم متوجه شده بود كه حسوديم شده ، اما بد جنسي نكرد و خودش گفت : اين مرده رو شناختي ديگه!؟؟ گفتم نه . سامان كه زياد تو بحر فيلم نبود از حالت چرتك پريد و گفت : يابو ، آقام اگه بفهمه نشناختيش از همون سيبيلهاي كلفتش آويزونت ميكنه .
با خودم گفتم: آهان ،پس اوني كه شيش ماه در ميون ننتو نميكنه و اين زنيكه رو با اين همه خماري انداخته تو جون من اينه ، اين باباته . خنديدم و از همون پشت تلويزيون دستم و گذاشتم رو سينم و به علامت چاكري يه تعظيمي براي باباي سامان كردم و گفتم آقا ما خيلي چاكريما ، ببخشيد اينجا امشب مزاحم شديما ،شلوار ، مشكل شلوار داشتيم ،اينكه اينجا ناچاراً اطراق كرديم .بازم مخلصيم !!!! مهناز ديگه امون نداد از خنده داشت زجه ميزد . سامان هم با نيشخندي گفت :آقا واسه من جك شدند ،بلند شو برو بگير بخواب بابا . بعد در حالي كه از جاش بلند ميشد ويدئو رو خاموش كرد . هم خوشحال بودم از اينكه مهناز از حرفم به اوج خنده رسيده بود ، هم ناراحت از اينكه با اين حرف فيلم بي فيلم ، عروسي تموم شد بدونه اينكه ما شام بخوريم . مهناز كه ازخنده هاش كمي كم شده بود رو به سامان گفت : چه كار ميكني ديوونه داشتيم نگاه ميكرديما . سامان گفت :ولمون كنيد بابا با اين خاله بازيهاتون بريم بگيريم بخوابيم . من خوابم مياد . مهناز گفت تو برو بگير بخواب به ما چي كار داري . من و وحيد بيدار هستيم . سامان كمي اخماش و تو هم كرد و رو به من گفت : وحيد خان جنابعالي خوابتون نمياد .
مونده بودم چي بگم. باور كنيد حاضر بودم به تمامي سوالهاي
دنيا يه جا جواب بدم الا همين يه دونه . اگه ميگفتم نه ، خيلي ضايع بود . اگه هم ميگفتم آره بايد از مهناز جون جدا ميشدم . با بي ميلي گفتم : آره كمي خوابم مياد . مهناز كه از حرفم كمي دمق شده بود گفت : اي بابا همش خواب ؟؟ اين و گفت و با دمقي بلند شد و رفت سمت آشپزخونه . دلم ميخواست بدووم دنبالش و به دست و پاش بيفتم و بگم : كي گفته من خوابم مياد ، غلط كرده ،من كه خوابم نمياد هيچ ، وحيد كوچولو هم تازه داره نرمش ميكنه . بذبخت از صبح تا حالا فقط به عشقت سي بار لباس كار پوشيده و در آورده . حالا چجوري بهش بگم لالا . .... ناراحت اما به ناچار دنبال سامان روان شدم . از تو كمد يه پتو بهم داد و يه تشكچه كوچيك . انداختمش رو زمين . فكر كردم چون مهمونم و داداش سامان، الان رو تخت ميخوابم ديگه ، اما از تخت كه خبري نبود كمبود بالشت پر خونمون رو هم حس ميكردم . سامان گوساله مثل اين گاوها پريد رو تختش و هنوز فرود نيومده نصف خوابش رو هم ديد . پنج دقيقه نگذشته بود كه
صداي خور و پوفش بلند شد . دراز كشيده بودم و پتو هم روم .
اعصابم رو خرد كرده بود . احساس كردم كه بايد براي رفع استرس يه دستشويي برم . بلند شدم و رفتم بيرون . برق ها خاموش بود به جز برق آشپزخونه . رفتم سريع يه آبياري كردم و زدم بيرون از سرويس . ميخواستم كه برم بخوابم كه اين حس كنجكاوي دستي به سينم زد و گفت : آهاي يارو كجا !؟؟ اصلاًاز خودت ميپرسي مهناز كوش ؟؟؟ تا ده دقيقه پيش زير بيرقش جق ميزدي ، حالا جيش بوس لالا. كيرم هم سريع خودش و نخود آش كرد و گفت : آره والا ، راست ميگه ، نامرديه ديگه .
كلم و يه نمه كشيدم سمت آشپزخونه اما ديدم از مهناز خبري نيست . رفتم جلوتر . ديدم موهاي طلائي قشنگش معلوم شد .
پشتش به من بود . آهسته آهسته رفتم جلو . ديدم مهناز رو يه چاهارپايه كوچيك نشسته و داره تو آشپزخونه يه چيزي ميشوره . چيني و ظرفهاي دكوري بود كه داشت توي يه لگن بزرگ ميشست . با ديدن دامن مهناز كه روي رونهاش بالا رفته بود دوباره خراب شدم . يكم به سمت گوشه اپن رفتم تا بتونم از زاويه بهتري تماشاش كنم . دلم ميخواست كه لاي پاهاش و بتونم ببينم . اما نميشد . قسم ميخورم كه تو عمرم تا اون موقع همچين رونهاي سفيد و درشتي نديده بودم ، حتي تو فيلمهاي سوپري كه هر از چند گاهي صيغشون ميكردم . كيرم به حد ماكزيموم كه چه عرض كنم ،انگار دوبل شده بود . نميدونم چرا بيشتر از هر جاي بدن به پاچه و رون واكنش نشون ميداد . باز دستم داشت شروع ميكرد به لرزيدن ، هم از ديدن بدن برهنه مهناز ،هم از اضطراب ديده شدن توسط سامان و مهناز . يه دو دقيقه اي داشتم مهناز رو با ترس نگاهش ميكردم . حواسش به كارش بود و متوجه پشتش نبود . دلم ميخواست بپرم تو آشپزخونه و كار و يه سره كنم ، اما اگه ما جگر اين كارا رو داشتيم كه اسممون آرنولد بود . به همون اسم وحيد رضايت دادم و كلم و سمت در اطاق سامان برگردوندم تا ببينم مچم رو نگيره . ديدم نخير. اگه همسايه ها رو هم خبر كنم و با اونا مهناز و بكنيم هم آقا خبر دار نميشه . با خيال راحت سرمو سمت مهناز چرخوندم . عزرائيل جلوم وايستاده بود . گفتم كدوم طبقه جهنم بايد برم ، برم . خشك خشك شده بودم ، انگار روح و سالها قبل از تنم بيرون كرده بودند ،الان اومده بودند جسمم و خاك كنند . مهناز همينجور تو چشام در حالي كه ايستاده بود نگاه ميكرد . هيچ تكوني نميخوردم . فقط زماني كه چشمهاش رو دستم كه از رو شلوار داشتم كيرم و ميماليدم افتاد به خودم اومدم .
شما بوديد چه كار ميكرديد . همون طور دست به لوله وايميستاديد ، فقط ميگفتيد مهناز جون قربونت ، سر اين رو بگير خودت جاش كن . ... گفتم همه چي تموم شده . با همون شلوار خيس رو بند بايد از خونه بزنم بيرون . مهناز چشمهاش و از رو شلوارم كه قلمبگي كيرم مثل خورشيد عالم افروز ازش معلوم بود برداشت و تو چشمهام ذل زد . بعد ناگهان 180 درجه طرز نگاهش رو عوض كرد و با چهره اي نگران گفت : چيزي ميخواي وحيد جون . دلت درد ميكنه . فهميدم كه داره جريان و ميپيچونه .
با تمام وجودي كه برام مونده بود فقط تونستم بگم : آ . مهناز نگام كرد و بعد در حالي كه خودشو متعجب نشون ميداد گفت : چي ، آ....آب . سريع گفتم : آره همين ، آب ،آب ميخوام . مهناز كه كم كم ميشد اون شيطنت رو تو وجودش خوند گفت : بيا عزيزم از يخچال بردار . چرا اونجا وايستادي . رفتم توي آشپزخونه . مهناز با چشمهاش داشت تعغيبم ميكرد . يه ليوان برداشتم و آب ريختم و دادم بالا . اما وقتي كه مهناز رو نگاه كردم ، ديدم بدو ن هيچ خجالتي ، بي عار بي عار داره كيرم رو نگاه ميكنه . خيلي خجالت كشيدم نه زورم به كيرم ميرسيد كه خوابش كنم ، نه به هوس مهناز كه داشت سر بلند ميكرد . چشمهاش و كه بلند كرد تا تو چشمام نگاه كنه سريع سرم رو پايين انداختم . راه افتادم و با يه شب بخير از تو آشپزخونه بيرون اومدم . پشت سرم صداي مهناز رو ميشنيدم كه ميگفت : شب تو هم بخير عزيزم ، خوب بخوابي . تا به اطاق رسيدم هزار بار مردم و زنده شدم . در و بستم و يه نفس عميق كشيدم . آبروم رفته بود . پتو رو از شدت خجالت رو سرم كشيدم . يه نيم ساعت بعد چراغ آشپزخونه هم خاموش شد . انگار مهناز هم داشت ميرفت بخوابه . دو سه دقيقه سكوت بود و بعد يكمرتبه در اطاق ما باز شد . تفريباً تاريكي تو اطاق حكمفرما بود . نور خيلي ضعيف سر كوچه كه از تو پنجره مات رو به كوچه تو اطاق ميتابيد كمي براي تشخيص محيط روشنايي باقي گذاشته بود . مهناز آرام به داخل اطاق وارد شد و به سمت من اومد . چشمهام رو سريع بستم تا حتي تو اون نور كم هم بيداري من رو نتونه تشخيص بده .
اينقدر بهم نزديك شده بود كه ميشد اين و از نفسهاش حس كرد . مثل اينكه داشت از بيداري و خواب من يا سامان اطمينان حاصل ميكرد . چند ثانيه بعد در كمد بالاي سرم باز شد . صداي كشيده شدن پتو و تشك ازش در ميومد . ناگهان مچ پاهاي مهناز رو كنار گردنم حس كردم . خيلي آروم بدون اينكه سرم تكوني بخوره كنار صورت و گردنم قرار گرفته بود . بوي تن مهناز يه لحضه تو مشامم پيچيده شد . گرمي پاهاش خونم رو به جوش آورد . زيباترين تماسي بود كه تو تموم عمرم احساس كرده بودم . انگار از داخل تهي شده بودم . دلم ميخواست چشمام و باز كنم و تماشاي اين پاي طلايي رو از دست ندم ، اما امان از اين ترس كه مثل خوره باهام بود . از جام تكون نخوردم . اما با كشش محكمي كه مهناز به سرم با مچش پاهاش وارد آورد تكوني خوردم و چشام باز شد تنها چيزي كه تو يه لحضه ديدم پاهاي مهناز بود كه ازم دور ميشد . براي اينكه واكنشي نشون بدم تا مهناز شك نكنه با اين تكوني كه بهم داده بود چرا بيدار نشدم ، يه آ آ يه خفيفي گفتم و مثلاً دوباره خوابيدم . صداي پتو و تشك كه روي زمين مي افتاد منو غافلگيرم كرد . ده ثانيه بعد صداي تالاپ نشستن مهناز و رو زمين شنيدم . بعد از چند لحظه هم همه جا ساكت شد .
سكوتي وحشتناك همراه با هيجان و پرسش . تا بيست دقيقه به سمت ديوار كوچه خوابيده بودم و جرات نميكردم از جام تكون بخورم . اما مثلا تو خواب يه قلتي زدم و به جهت مخالف يعني همون سمتي كه مهناز بود دراز كشيدم . يه ده دقيقه اي گذشت اما صدايي نيومد . با ترس چشم راستم و كمي از هم باز كردم . چي داشتم ميديدم . مهناز به فاصله يه متر از من خوابيده بود . باورم نميشد . مهناز ، تو اطاق من ، اونم به فاصله يك متري ، خوابيده بود . واي . اين چرا اينجا خوابيده؟؟!! ميگه خودش اطاق نداره ؟؟!! جواب سوالم رو ذهن كندم بعد از چند لحظه داد :
احمق جون ، ميگه تو خودت تمام وسايل پذيرايي رو تو اطاق كوچيكه جا نداي . اونجا كه ديگه راهي براي خوابيدن رو تخت نداشت كه اين فلك زده اونجا بخوابه .
مهناز دقيقاً موازي من به فاصله يك متر خوابيده بود . ما هم هر جفتمون عمود بر تخت سامان بوديم و پاهامون به سمت تختش دراز بود . با ترس يه نگاهي به سامان كردم ،شنيدن صداي خور و پفش قشنگترين سمفونيي بود كه نا حالا شنيده بودم . تو سرم هزار تا فكر جور واجور پيدا شد . مهناز رو نگاه ميكردم كه اون هيكل زيباش و چه جوري زير پتو جا كرده بود . يه نيم ساعت ديگه هم صبر كردم تا اينكه ديگه قشنگ ميشد صداي دم و بازدم مهناز رو به خوبي تشخيص داد .
شهوت با تمام قدرتش روم خيمه زده بود .به صحنه ها و دلبري هايي كه مهناز تو اين دو روزه ازم كرده بود فكر ميكردم . مخصوصاً به يكي دو ساعت پيش كه مهناز خيلي واضح منو دست به معامله ديده بود و بدون كمترين واكنشي نشون داده بود يه جورايي خوشش اومده
My guilt and my shame
And my face and my soul
Always wear me thin, always under control
ارسالها: 63
#25
Posted: 21 Jul 2010 17:13
قسمت (23)
با تمام ترسي كه دورم رو احاطه كرده بود ،تونسته بودم انگشتهام رو به باستن نرم مهناز برسونم . قلبم از جا داشت در ميومد . به محض اينكه نرميش و حس كردم .استاپ دادم .
از اينكه بيشتر جلو برم وحشت برم داشته بود .ميدونستم كه اگه از خواب بلند بشه و از كارم ناخرسند بشه ديگه نميشه رو زندگي حساب كرد . يه سي ثانيه اي تو همون حالت بودم . با چشمام هم محيط رو چك ميكردم هم چشماي مهناز و ،نوع نفس كشيدنش رو هم همينجور. از چيز غير عادي خبري نبود .
از اين وضعيت يه آرامشي بهم دست داد . مخصوصاً اينكه يه انرژي خاصي از نرمي باستن مهناز انگار بهم منتقل ميشد . باز شهوت بهم حمله ور شده بود .ضربانم باز داشت نامنظم ميشد . بدون اينكه نوك انگشتهام رو ازش جدا كنم كف دستم رو آروم و نرم به روي اون حرير طلا گذاشتم . تنها جايي رو كه مات بهش نگاه ميكردم چشماش بود . خدا خدا ميكردم كه واكنشي نشون نده . بعد از چند لحظه مطمئن شدم كه نه ، مثل اينكه مادر و پسر با اينكه از يه خون نيستند اما يه وجه اشتراك خوب دارند . اونم خواب سنگين . اين فكر باعث شد جراتم تو يه لحظه چند برابر بشه . تازشم مهنازي كه اين همه به من داشت چراغ سبز نشون ميداد ،ازش بعيد بود كه بخواد با ديدن من كه دارم باهاش ور ميرم كولي بازي در بياره و داد و بيداد كنه . فوقش كه فحشي بهم ميداد و خودشو جمع و جور ميكرد ديگه .
كف دستم رو با كمي فشار و جابه جا كردن به روي كون مهناز مالش ميدادم . واي خدايا من دارم كون مهناز جونم رو لمس ميكنم . چه قدر نرم و لطيف بود . از اوني كه تو روياهام تصور ميكردم عالي تر بود . فشارم رو بيشتر ميكردم و همراه باهاش لذتم هم بيشتر ميشد . دايره حركتم رو بيشتر كردم و با سرعت بيشتري شروع به كشف كردن اون گوشت پهن كردم .انگشتام رو رسونده بودم به شكاف كونش . دقيق پايين درزش قرار داشت . شايدم چند سانت اون طرف تر كوسش بود . اما دامنش از دو طرف كشيده شده بود و مستقيم نميتونستي دسترسي داشته باشي . هيجان زده مثل اين نخورده ها آب دهنم راه افتاده بود . دستم و از كونش برداشتم و بينيم رو نزديك كونش كردم . يه چند تا نفس عميق كشيدم ، جوري كه فكر كنم شش هاي كيرم هم از اكسيژن كون مهناز پر شد . چشام خمار خمار شده بودند . رونهاي مهناز بد جور بهشون چشمك ميزدند . با يه خيزش نرم خودم و بهشون رسوندم . يواش جلو رفتم . نگاهي مستانه كردم و بعد در حالي كه سرم رو نزديك نزديك مي كردم ،به پشت زانوي مهناز يه زبون كوچيك كشيدم . ديگه شجاع شده بودم . خيال ميكردم من پسر شجاعم و مهناز هم مادر خرس مهربون . بايد نبود شوهر رو براش جبران كنم .مزه تن عرق كرده مهناز تو زبونم جاري شد . از درون داغ شدم . شيريني لذت از اين كار مانع ميشد كه شوري عرقش رو بتونم تشخيص بدم . اين كار منو شهوتي تر ميكرد . دوباره تكرار كردم . بازم ادامه دادم . محكمتر و با فشار بيشتر . از يه وجب بالاي زانوش شروع كرده بودم و تا نزديكيهاي مچ پاش جلو ميومدم . نميدونيد كه لمس كردن عضله پشت ساقش چه لذتي داشت . اينقدر عظلاني بود كه اگه با تمام دندونام هم ميخواستم گازشون بگيرم نميتونستم كه حريفش بشم . وحيد كوچولو كه ديگه شهيد شده بود . خوني بود كه ازش جاري ميشد . خيسي آبم رو تو شرتم حس ميكردم . لجام گسيخته به تن مهناز هجوم مياوردم . اماتو يه لحظه غافل شدم و زماني كه ميخواستم براي دست كشيدن به رونهاي درشتش دامنش رو كمي بالا بزنم زانوم به كناره پاي مهناز برخورد كرد . شدت خيلي زياد بود و از همين شدت هم مهناز تكوني خورد . واي خدا . چه غلطي كردم .تو اون لحظه ديگه جاي خنگ بازي نبود .نميدونم چه جوري اما جنگي خودم رو رو تشكم پرتاب كردم و يه لحظه تو ذهنم اومد كه براي پاك كردن اين گه كاري پاي چپم رو به سمت مهناز دراز كنم . اگه اين دراز كش رو تو خدمت انجام داده بودم مطمئن بودم يه هفته مرخصي تشويقي ميگرفتم ، اما اينجا واقعاً از سر ترس چنين كاري رو كرده بودم . در حالي كه سرم به جهت خلاف مهناز رو به ديوار كوچه بود ، بدنم رو كشونده بودم و پاي چپم رو كنار زانوي مهناز تو چند سانتيش قرار داده بودم . مثلاً بد خواب بودم و از بد خوابي غلط زده بودم و پاهام هم اتفاقي تو خواب بهش برخورد كرده بود . چيزي رو نميتونستم ببينم . فقط گوشام بودند كه گزارش محيط رو ميتونستند بهم منتقل كنند .
با تمام وجود سعي ميكردم لرزش بدنم رو بابت ترسي كه برم داشته بود كنترل كنم . صداي جا به جا شدن مهناز به گوشم ميرسيد . كمي كشو قوس پيدا كرده و قطع شد . يهو دست مهناز رو رو مچ پاهام احساس كردم . آتيشي به جونم افتاد . دلم آشوب شد . ديگه سياهي شب نبود كه چشام رو آزار ميداد . دنيا راستي راستي برام تيره شد . منتظر سرنوشت بودم و جلاد ناكامي كه كارم رو يكسره كنه . انگشتهاي قوي مهناز دور مچم حلقه شد و پام رو از زمين جدا كرد . يه لحظه خيال كردم ميخواد با پا از سقف منو آويزون بكنه و بر عكس دارم بزنه . يه دو ، سه ثانيه بيشتر طول نكشيد تا دوباره انگشتهاي پاهام زمين رو حس كنند . مهناز پاهام رو از كنار زانوش جابه جا كرده بود و يه چند وجب پايينتر به سمت تشك خودم كشونده بود ، مثلا منو به حالت طبيعي برگردونده بود . تو حول و ولا بودم كه نوك انگشتهاي مهناز رو رو موهاي دور و ور مچ پاهام احساس كردم.
نميدونم چي كار ميكرد . اما انگار داشت باهاشون بازي ميكردو به آرومي ميماليدشون . تعجب و اظطراب و ترس و هيجان همه با هم به سراغم اومده بود . يعني چي ؟؟؟ چرا اين كار و ميكرد . نكنه بيدار بوده و اين جواب اون كارهاي منه ؟؟؟ يعني بيدار بوده و تمام ليسيدنها و دستمالي كردنهاي منو حس كرده . نه . نميتونسته بيدار باشه . من خودم نگاهش ميكردم ، خواب خواب بود . ... شايدم خواب نبوده و خودشو به خواب زده بود . ....
احتمال اينكه خواب بوده و الان كه بيدار شده داره بدن منو وارسي ميكنه رو هم ميتونستم بهش اضافه كنم . گيج بودم و تو اون لحظه هيچي رو نميتونستم آناليز بكنم . تنها چيزي رو كه حس ميكردم انگشتهاي مهناز بود . روي عضله ساق پام كه از بالا رفتن شلوارم تا وسطهاي ساقم برهنه شده بود ؛ بالا و پايين ميكرد و بهشون دست ميكشيد . بعد يه آه كوچيكي كشيد و سرش رو رو بالشت گذاشت . اين و از صداي تالاپي كه رو بالشت ايجاد شده بود فهميدم . كل اين جريان يه دقيقه هم طول نكشيد اما ترسش به اندازه يه عمر برام ميمونست . يه احساس سبكي ميكردم . هر چي بود و هر جور كه ميخواست باشه باشه . فعلاً كه به خير گذشته بود . يهو صداي جابه جا شدن بدن مهناز رو حس كردم . انگار داشت به سمت من ميومد اما سريع متوقف شد . دلم ميخواست سرم اونطرف باشه و بتونم ببينمش اما حيف كه نميشد . چند لحظه بيشتر طول نكشيد كه با حركتي كه از سوي مهناز حس كردم .قلبم ايستاد . ساق برهنه و گرم مهناز رو روي پشت ساق پاي چپم حس كردم . وزن سنگين اون ساقهاي گوشتي و نرم رو به شدت رو عضله پاهام حس ميكردم . شوكه شده بودم . نميدونستم بايد چه واكنشي نشون بدم . از جام بپرم يا اينكه مثل اين بچه هاي خوب ساكت و آروم به لالام ادامه بدم . گرمي زيادي رو از پاي مهناز دريافت ميكردم . انگار كه همين العان از كوره در اومده باشه . خيلي برام لذت بخش بود كه تن مهناز به اندام من برخورد كرده بود . اما چرا اين كار و كرده بود ؟؟؟ يا مي خواست بهم بفهمونه كه بيدار بود ه و همه ليسيدنها و همه دستماليهاي من رو داشته با تمام وجودش احساس ميكرده ، يا اينكه ميخواست با اين كارش يه چراغ سبز ديگه اي بهم نشون بده و من و دعوتم كنه تو اون آغوش نازش ، يا اينكه خواب بوده و خيال ميكنه منم خوابم و حالا ميخواد مخفيانه اندامم رو كشف كنه . هر چي بود ، من يه چيز و مطمئن بودم ؛ اونم اينكه اين مهناز خانم ، پالونش كج بود و يه كم ميخاريد . فعلاً هم كسي بهتر از من براي لاس زدن و دلبري پيدا نميشد . شايدم ميخواست بيشتر بهم لطف كنه و منو از وجود پر از نازش سيراب و كاميابم كنه . كيرم بد جور بين زمين و لاي پام گير كرده بود . با اين فكرها هم دوباره داشت تكونكي ميخورد . داشتم از يه طرف گرماي وجود مهناز رو دريافت ميكردم و از طرفي هم غرق فكرهاي جور واجور ميشدم . يه يك نيم ساعتي گذشت اما از تكون خوردن مهناز خبري نشد . فكر كنم خوابش برده بود . ميخواستم بلند شم و يه سرو گوشي آب بدم ، اما سنگيني پاي مهناز مانع ميشد . اگه بلند ميشدم اون هم بيدار ميشد . چي كار بايد ميكردم . دلم و به دريا زدم و آروم و آهسته پام رو اومدم جابه جا كنم تا بتونم پاي مهناز رو از روش بردارم . جرات نداشتم كه سرم رو به طرفش بچرخونم . يه خرده پام رو تكون دادم اما يه مرتبه با فشار شديد پاي مهناز كه به شدت در جهت عكس داشت مقابله ميكرد متوقف شدم . بند دلم وا شد . مهناز دوباره خيلي با قدرت و با فشار زياد ساقش رو به روي پام فشار داد و منو وادار به تسليم شدن كرد . اينقدر پاهاش پر زور بودند كه ديگه نميتونستم جم بخورم . هزار درصد مطمئن شدم كه از سر شب تا حالا بيدار بوده . تمام تنم يخ كرد. آب دهنم رو غورتي دادم و مثل مجسمه خشكم زد . با اين كارش اون يكم پرده حيايي كه بينمون بود رو پاره كرده بود . بهم فهمونده بود كه از دلم خبر داره و ميدونه دنبال چي هستم . باز تمام زورم رو جمع كردم و از همون زير پاهاش شروع كردم پام رو به پاش مالوندن ، اما مثل اينكه الان موقعش نبود كه به كامم برسم ،چون خيلي محكم با اون گوشتهاي نرمش منو ميخكوب كرد به زمين و نذاشت ديگه يه سانت هم پام تكون بخوره . چاره اي نبود . ديگه رو امشب نميتونستم حسابي باز كنم . اما شاد از اينكه بالاخره من و مهناز غير مستقيم حرف دلمون رو به هم زده بوديم با همون گرمي پاهاش به خواب رفتم . يواش ، يواشتر ، بده، بده اون جيگرو . آخ آخخخخخ مردم . واي وووواي خدا . محكم بكن . پاهاي مهناز رو شونم بود و داشتم به شدت تلمبه ميزدم . خودم و تو يه لحظه خالي كردم و افتادم كنارش . چند لحظه بعد خوابم گرفت . با صداي مهناز كه داشت به پاهام ميكوبيد از خواب بيدار شدم . چه لذتي برده بودم . ميخواستم تا چشام رو باز ميكنم بگم . قربون اون نانازت برم كه .....، قيافه كريح سامان رو جلوم ديدم . اون بهت زده ، من از اون بدتر . يه لحظه يه داد زدم و از جام پريدم . سامان كه شوكه شده بود گفت : چته بابا . ديوونه شدي . اين خل و چل بازيها چيه كه در مياري .
به شدت وحشت كرده بودم . عرق سردي رو پيشونيم نشسته بود . آب دهنم رو با هزار بدبختي قورت دادم و گفتم : تو اينجا چي كار ميكني . من..... مهناز ، اينجا ... ؟؟!!! سامان كه ديگه داشت بد جور بهم نگاه ميكرد گفت : معلوم هست چي ميگي تو ، مثل اينكه زيادي خوابيدي ، بهت فشار اومده . بلند شو بابا كه خيلي كار داريم . يه نگاهي به اطرافم كردم . از مهناز خبري نبود اما تشكش كنار من بود . ساعت رو نگاه كردم، ديدم 10:30 دقيقه هست . آخ كه سرم چه دردي ميكرد . يهو ياد شب پيش افتادم و فهميدم اينايي كه ديده بودم همش خواب بود . مهناز رو تو خواب زمين زده بودم نه تو بيداري . لبخند تلخي به سامان زدم و گفتم ، آره مثل اينكه زيادي خوابيدم . بعد طوري كه شك نكنه از اطاق بيرون زدم . با چشمام سريع كل خونه رو يه چك كردم تا اينكه مهناز رو ببينم . در آرايشگاه باز بود ، اما خبري از مهناز نبود .رفتم سمت در حياط ، اونجا هم اثري ازش نديدم . بدون اينكه حرفي بزنم رفتم دستشويي . از دستشويي كه بيرون زدم ديدم سامان سر ميز صبحانه مشغول نشخوار هست . رفتم رو صندلي نشستم و گفتم : خيلي خوابيدم ، تو كي بلند شدي . گفت :يه نيم ساعتي ميشه . گفتم : صدام ميكردي ، الان مادرت ميگه پسره چه پر رو پر رو گرفته تا لنگ ظهر خوابيده . ميخواستم با اين حرف سراغ مهناز رو غير مستقيم از سامان بگيرم . با خودم ميگفتم : نكنه از دستم شاكي شده ،پيداش نيست . سامان جواب داد : نه بابا ، مادر من از اين اخلاقها نداره . اتفاقاً صبح كه داشت ميرفت بهم سفارش كرد كه بيدارت نكنم . ميگفت ديشب نتونستي خوب بخوابيو تا صبح هزيون ميگفتي . البته فكر كنم راست ميگفت . خنديدم و گفتم آره ديشب خيلي خسته بودم . تو دلم ميگفتم :آره جون اون ننت . همون ننت تا صبح ما رو از عرش به فرش ميكشيدو نرسيده زمين ، دور ميزد دوباره فيلش ياد آسمون ميكرد . گفتم حالا مهناز خانم كجاست ؟ جواب داد . صبح پري زنگ زده برن خريد . ميگم كه ، اين پري فقط دردسرش مال ماست . خنديدم و گفتم : پس ديشب خالت زير پيمان تا صبح شب كاري داشته !!! پس آخر سر سفر تايلند و جور كردش ؟؟؟ سامان در حالي كه سرش و تكون ميداد گفت :
تو نميدوني اين كس چه آدمهايي رو تا حالا كه بدبخت نكرده . من موندم اين پيمان چه قدر خره كه به كسي كه هر شب هم ميكنه باز باج ميده . صبحانه رو تموم كرديم و شروع به كار كرديم . همش به جريانات ديشب فكر ميكردم . نميدونستم كه مهناز كي بر ميگرده . آيا ميتونستم تو چشاش نگاه كنم . با اين خيالات تا ظهر سپري شد ، اما از مهناز خبري نشد . ناهار رو دو نفري يه املت سلطنتي زديم . بعدش هم يه لالاي كوچيك و دوباره كار . تا ساعت 6 تقريباً كارهايي رو كه قبل از شب عيد بايد انجام ميداديم رو تموم كرده بوديم . من كه ديگه داشتم آخرين لكه گيريها رو انجام ميدادم كه زنگ خونه به صدا در اومد .
دلم هوري ريخت پايين . سامان در رو باز كرد و بعدش اومد تو پذيرايي . يه دو تا مشماي پر از خريد دستش بود . چند ثانيه بعد هم مهناز وارد پذيرايي شد . واي خدايا چه آرايش غليضي كرده بود . انگار از لباش داشت خون ميچكيد .
از مهناز خجالت ميكشيدم كه به صورتش نگاه كنم . اما با صداي دلنشينش ناچار شدم كه سرم رو بالا بگيرم . در حالي كه باز اون لبخند شيرينش رو به لب داشت رو به من گفت : عليكم السلام وحيد خان !!! با شرمندگي گفتم : سلام از ماست ،ببخشيد . در حالي كه ميخنديد بهم نزديك شد و در حالي كه باهام دست ميداد ، مشماي خريدي كه تو دستش بود رو به سينم كوبوند و گفت : باشه ميبخشم ، اينم ماله تو !!! مشماي خريد و گرفتم و لبخندي زدم . مهناز در حالي كه خنده موزيانه اي ميكرد گفت : حالا ما اين همه چيزامون رو ميبخشيم به شما ، شما اينارو چي كار ميكني ؟؟؟ معلوم بود منظور خواسي از اين حرف داره . ادامه داد : باشه نگو . اما بهت توصيه ميكنم قدرشون رو داشته باش . سامان كه داشت بين خريدها رو ميگشت گفت : بابا تو كه هر چي خريدي ماله خودته ،پس من چي ؟؟ مهناز در حالي كه مانتوش رو در مياورد گفت : اين پول هر چي ميخواي بپر بخر . مهناز كلي لباس و تشكيلات براي خودش خريده بود . تريپ مهناز نسبت به شب پيش هيچ فرقي نكرده بود . همون جذابي رو داشت . لباسش رو كه عوض كرد رو به من در حالي كه ميشد كرم ريختن و ازش تشخيص داد گفت :
آخ ،راستي وحيد جان تو ديشب خوب خوابيدي . امروز همش نگرانت بودم . تو چشاش نگاه كردم و تو دلم گفتم : حيف كه اين پسر ببوت اينجا وايستاده ، وگرنه يه خوابي نشونت ميدادم كه ديگه تا آخر عمر دراز كش كس ندي . لبخندي زدم و گفتم :آره خوب خوابيدم ، يكم فقط خسته بودم . مهناز در جوابم گفت : شايد هم ناپرهيزي كردي . ببين چي خوردي كه بد خواب شدي . بعد خيلي عادي يه نگاهي به كيرم كرد و رفت سمت آشپزخونه . ديگه كارم تموم شده بود . ميخواستم برم دست و صورتم رو بشورم كه ديدم مهناز گفت : كجا ؟ گفتم دست و صورتم رو بشورم و با اجازتون اگه كار و امري نداريد مرخص بشم . مهناز اخمي كرد و خيلي راحت و بدون رودر واسي گفت : بيخود ، كجا ميخواي بري ؟؟ يكه اي خوردم و گفتم : خونه ديگه .
مهناز كه حالا ابرو هاي پهنش رو بيشتر ميكشيد و سمت چپيش رو هم واسه ما بالا ميبرد گفت : ميخواي بري همه جا جار بزني و بگي رفتم خونه مهناز 3 روز كار كردم يه غذاي درست و حسابي ندادن بهم . ببين ديگه از اين برنامه ها نداشتيما . گوش كن ببين چي ميگم . يه زنگ ميزني خونه آقات ميگي مهناز خانم ، خانمش يادت نره ، امر كردند كه امشب به صرف شام ، همراه با بساط ورق و مشزوب با چاشنيه قليون اينجا بمونم . امشب را مرخصي بديد ، از فردا شب غلام حلقه به گوشم .... مونده بودم اين اگه يه ماموري ،آژاني ، گزمه اي ميشد كه پير ملت رو در مياورد . خنديدم و گفتم : نه ،ممنون ، همون ديشب هم به خدا شرمندم كرديد . نميتونم امشب بمونم . مخصوصاً كه اينها رو هم به آقاهه بگم . تابلو بود كه داشت آقاي حزب اللهي مو مسخره ميكر . سريع جواب دا : خبه خبه ، براي من لفظ قلم صحبت نكن ، اون موقعي كه تو هنوز تو موز هم نبودي، من خودم روبرو دادگستري عريضه نويس بودم . همين كه گفتم : ديشب شرمندت كرديم ، امشب از خجالتمون در مياي !!! كل خونه رو ميدم دستمال بكشي . بعد در حالي كه چشمهاش رو تنگ ميكرد گفت : شايدم دادم ليس بزني !!! اين جمله آخر رو آنچنان كشدار و با ناز و غمضه گفت كه كپ كردم . تا به خودم بيام ديدم كه مهناز منو داره سمت حموم هل ميده و تو حمومم . دم در وايستاد و گفت : ديگه حرف نباشه ،يه دوش بگير كه خيلي كثيف شدي . اون شپژها دارند دور سرت طواف ميكنند از بس كه گرد و خاكي شدي . سامان برات لباس مياره . اجازه حرف زدن بهم نداد و در رو بست . به خودم گفتم : يا امشب ميكنمت يا اينكه ميرم سر خيابون ميگم : مستقيم قزوين !!! كونه رو ميدم و بر ميگردم !!! دوش رو كه گرفتم ،لباسهايي رو كه سامان برام آورده بود رو پوشيدم و زدم بيرون . بلافاصله سامان بعد از اومدن من رفت داخل حموم تا دوش بگيره . صداي مهناز از تو اطاق به گوش ميرسيد كه داشت با يكي صحبت ميكرد . يه ربع بعد مهناز در حالي كه تلفنش تموم شده بود از اطاق بيرون زد . تا منو ديد يهو مثل اين دختر بچه ها ذوق كرد .گفت : ببين اين پسره چه نانازي شده ، هميشه ميري حموم اينقدر ماماني ميشي . از حرفهاش گل از گلم شكفت . خنديدم و گفتم :اختيار داريد ،ماماني شماييد ،ما همون به پسر راضي هستيم . يه نگاه معني داري كرد و گفت : اٍ ، پس من مامانيم !!! تو هم پسري . بعد در حالي كه لبخند مرموزي رو لباش نقش ميبست ادامه داد : تو كه تا ديروز ميگفتي مردم ، حالا چي شده ،؟؟ از مردي استعفا دادي به پسري راضي شدي . نبود سامان تو اونجا يكم دل و جراتم رو بيشتر كرده بود . به خاطر همين هم ميخواستم نهايت استفاده رو ببرم . چشمهام رو كمي خمار كردم و يه نگاه خريدارانه به سر تا پاي مهناز كردم و گفتم :آخه الان ديگه يه چيزهايي ديدم كه از مرد بودن ميترسم . هر چند ما دل شير داريم و خيلي وقت هم هست كه لقب مردي رو يدك ميكشيم ، اما بايد فكر آينده هم باشيم . مهناز كه كمي از اين رك گويي من جا خورده بود ابروهاش رو تو هم كرد و بعد در حالي كه سعي ميكرد خودش رو خونسرد نشون بده گفت : بزن زنگو . دور بگيرم واسط . بعد خيلي راحت اومد به سمتم . سينه به سينم روبروم وايستاد . انگشت اشاره دست راستشو كرد تو دهنش و يه ميكي بهش زد و درش آورد . تو چشام ذل زد و تا عمقشون رو نگاه كرد . انگشت خيسش رو آروم گذاشت رو لبام و با اون شروع كرد به نوازشش . گيج شده بودم . اين كارش اينقدر سريع و ناگهاني بود كه جاي هيچ عكس العملي برام باقي نذاشته بود . دست چپش رو رو شونه راستم گذاشت و در حالي كه كمي فشارش ميداد گفت : كوچولو ، مرد شدن الكي نيست ، دل و جرات ميخواد . هر وقت دل و جراتش رو پيدا كردي ،اون وقت بگو مرد شدم . اينو گفت و در حالي كه با زبونش لباش رو خيس ميكرد ،با انگشتش فشاري رو لبام آورد و با كمي زور اون رو وارد دهنم كرد .كمي چرخوندش و بعد درش آورد . مزه آب دهن مهناز رو با تموم وجودم چشيدم . تو عمرم مثل اون لحظه خايه فنگ نشده بودم . فقط كارهاي مهناز رو با چشام دنبال ميكردم . مهناز يه خنده اي از رو شهوت سر داد و بعد تو يه لحظه خودش رو بهم چسبوند و سريع ازم جدا شد . تو همون يه ثانيه برخورد سينه هاي مناز رو با سينم احساس كردم . گر گرفتم و يه لحظه ديدم تمام موهاي تنم سيخ شد . مهناز ازم كمي فاصله گرفت و بعد در حالي كه عقب عقب ميرفت گفت : جرات ، جرات عزيزم . اين و گفت و انگشتي رو كه تو دهنم كرده بود ، دوباره تو دهنش كرد و با تمام وجود مكيدش . با اين كارش انگار روح رو از تنم جدا كرده باشند . پاهام سست شد . همونجا يه قدم عقبتر رفتم و چسبيدم به ديوار و رفتن مهناز رو تو آشپزخونه دنبال كردم . هنوز محو تماشاي مهناز بودم و به حرفهاش فكر ميكردم كه با صداي در حموم به خودم اومدم .
My guilt and my shame
And my face and my soul
Always wear me thin, always under control
ارسالها: 63
#26
Posted: 21 Jul 2010 17:14
قسمت ( 24)
سامان بيرون اومد . سريع خودمو جمع و جور كردم . سفره پهن شد و شام رو خورديم . اما انگار نه انگار كه اتفاقي بين من و مهناز روي داده باشه ، خيلي ريلكس باهام حرف ميزد و شوخي ميكرد . شام كه تمام شد ، بلند شدم و رفتم خونه يه زنگ زدم و گفتم كه شب منتظرم نباشيد . بعد هم اومدم تو پذيرايي و رو كاناپه لم دادم . سامان هم اون سمت كاناپه ولو شده بود . با خودم درباره حرف مهناز فكر ميكردم . از اين راحت تر ديگه نميتونست بهم بفهمونه كه بايد چي كار كنم . اون ازم يه كم دل و جرات ميخواست ، در عوضش شايد اون وجود نازنينش و به من هديه ميداد . اما شرطش اين بود كه من شروع كننده باشم و اون ترس و احتياط رو كنار بگذارم . معامله دو سر سود بود . اما نميدونستم كه ميتونم يا نه . كلي با خودم فكر كردم و بالاخره به خودم قبولوندم كه اگه محتاط بودن رو كنار نذارم تا آخر عمر خودم رو بابت از دست دادن اين فرصت طلايي نميبخشم . تو حال خودم بودم كه ديدم مهناز از تو حياط با يه قليون وارد پذيرايي شد . تا قليون رو ديدم انگار كه تمام لذتهاي دنيا رو بهم داده باشند از خوشحالي چشام چهار تا شده بود . مهناز تا من و با اون حالت ديد گفت : اين و باش چي هول كرده . از دهنم در رفت و دوباره مثل اين گگوريا گفتم : نوكرتم ، اين و از كجا آورديد ، من ميميرم واسش .
مهناز كه از كتي بازي من خندش گرفته بود ، رو به سامان كرد و گفت : مثل اينگه آقا اينكارستا . سامان در حالي كه چشاش رو از صفحه تلويزيون بر نميداشت گفت : كجاش و ديدي ،دودكشه.
مهناز در حالي كه به من نگاه ميكرد گفت : دود كش بي بخار .
مطمئناً سامان از حرف مهناز چيزي دستگيرش نشده بود ، اما من خوب ميدونستم كه منظور مهناز از بي بخاري ، دود و دم و از اين چيزها نيست . طرف ديگه تو چشام داشت نگاه ميكرد و ميگفت لاپات خوايه نايابه . مهناز قليون رو روي ميز روبروي كاناپه گذاشت و بعد رفت سمت آشپزخونه و يه ديس ميوه و 2 تا قوري چاي لبسوز آورد و گذاشت رو ميز . سامان داشت دهن قليون رو صلوات ميداد ، مرتيكه بعد به من ميگفت ديزل . مهناز اومد جلو و گفت يه كم جمع تر بشينيد من هم جا بشم . سامان قري زد و گفت : خب رو موكت بشين . اما مهناز توجهي نكرد و اومد يه راست بين من و سامان خودش و جا داد . سه نفري كيپ كيپ شده بوديم . با اينكه كمي براي مهناز جا باز كرده بودم اما گرماي دستو كناره هاي كمرش رو حس ميكردم . مهناز خنده اي كرد و بعد در حالي كه سعي ميكرد قليون و از چنگ سامان در بياره گفت : ببخشيد ديگه ، يكم بيش از حد جا ميگيرم . شلنگ و از دست سامان در آورد و شروع كرد به مكيدن . سامان كه ديد اينجوري و جاش تنگ شده ،يه نگاه به من كرد و گفت : اينجوري كه نميشه ، وحيد يه مردونگي كن و بپر پايين بشين ، صواب داره ها !!!! مثل اين فلك زده ها اومدم كه از جام بلند بشم كه دست مهناز رو روي رون پام احساس كردم . در حالي كه اخمي به سامان ميكرد گفت : اٍ ، چي ميگي سامان ،زشته، مثلاً مهمونتها !!! سريع مثل چسب چهار قلو چسبيدم به جام . با ابن حرف مهناز اگه تي ان تي هم زيرم ميتركوندند از جام بلند نميشدم . سامان كه شرايط رو وفق مرادش نميديد باز غر غري كرد و از جاش بلند شد و رفت به سمت دستگاه . مهناز تا اينجوري ديد گفت :آخ جون ،قربون پسر گلم برم كه ميخواد فيلم عروسي رو بزاره . سامان يه نگاهي كرد بهش و گفت :آره صبر كن الان ميزارم . بعد از تو ميز يه نوار در آورد و گذاشت تو دستگاه . يهو راكي با اون چونه 2 متر خلافيش تو صفحه تلويزيون ظاهر شد . مهناز تا اين رو ديد يه اَ هي گفت و رو به سامان گفت :اين چيه گذاشتي . سامان جواب داد :فيلم عروسي راكيه ، الان هم تازه از حموم داماد در اومده . از اين حرفش خندم گرفته بود . مهناز و ميگي ،داشت از شدت عصبانيت ميتركيد . رو كرد به سامان و گفت : يالا عوضش كن وگرنه اين بالا جات نيست . سامان يه نگاهي به من كرد و گفت : مامانه ما رو باش ،چرا تهديد ،يه دقيقه صبر كن . بعد سريع رفت تو اطاقش و با دو تا پتوي بزرگ برگشت . يكيش و دولا كرد و انداخت زمين ، اون يكي رو هم رو خودش كشيد و دراز شد . مهناز بد جور ضايع شده بود . سامان بالشتش رو به كاناپه تكيه داده بود و سمت چپ مهناز زير پاش دراز كشيده بود . مهناز از همون بالا يه پس گردني مشتي حوالش كرد و گفت : حالا ديگه من و مسخره ميكني . سامان هم شاد از پيروزيش كلي ميخنديد و ككش هم نميگزيد . مهناز رو به سامان گفت لااقل اون برق و خاموش ميكردي راحت تر اين فيلمت و تماشا كنيم .
سامان كه فكر ميكرد مهناز رو وادار به تماشاي فيلم كرده يه چشم بلندي گفت و از جاش بلند شد و رفت تا برق پذيرايي رو خاموش كنه . تا سامان برق رو خاموش كرد ،مهناز با يه جهش پتو رو از زمين برداشت و انداخت رو پاهاش و محكم در آغوشش گرفت . سامان بد كيري خورده بود . مهناز گفت : واسه من بوروسلي موروسلي نگاه ميكني حالا!!! پتو ميخواي برو براي خودت يكي ديگه بيار . ما سردمونه ، يكي هم براي رفيقت بيار .
سامان كه ميدونست اون پتويي رو كه مهناز قاپ زده بود رو ديگه نميتونه به چنگ بياره مثل بچه هاي مودب رفت و يه پتوي ديگه براي خودش آورد و باز دراز شد . مهناز گفت : براي وحيد چي ؟؟؟ سامان گفت : هر كي ميخواد بره خودش بياره ،نوكر باباتون جعفر سياه . سريع گفتم من كه سردم نيست . مهناز يه نگاهي بهم كرد و گفت : پسر جون سردته، خودت خبر نداري . فقط نور چراغهاي هالوژن اپن و تلويزيون اطاق رو روشن ميكرد و خيلي واضح نميشد چهرش رو ديد ، اما چون مهناز بعد از بلند شدن سامان زياد به جهت مخالف نرفته بود و بينمون يه وجب فاصله بود ،از همون فاصله هم ميشد وسوسه و شهوت رو تو اون چشمهاي شهلاش خوند . اين و گفت و قليون رو دست سامان داد و پتو رو كامل باز كرد و انداخت رو پاي جفتمون . كاملاً پتو پايين تنه ما رو پوشونده بود . بعد پتو رو تا نزديكيهاي سينش بالا كشيد و يه نگاه مرموزي همراه با تبسمي بهم كرد و ذل زد به صفحه تلويزيون . با اينكه تا اون موقع چند تا جايزه نوبل كودني و خنگي رو برده بودم اما كل ماجرا رو تا تهش خوندم . چشام يه برق شهوتي زد كه نگو . البته خيس بودند وگرنه آتيش به پا ميشد . بعد از چند دقيقه سامان رضايت داد و شلنگ رو تعارفكي به ما زد . گرفتم و شروع كردم به كشيدن . واي كه عجب حالي داد . سه ماهي ميشد كه نكشيده بودم . چند دقيقه بعد حالي به حالي شده بودم . شلنگ و دادم به مهناز و اومدم كه قوري رو بردارم و يه چاي براي خودم بريزم كه مهناز با پاش يه تلقي زد به پام . تا نگاهش كردم چهره اخم كردش جلوي روم ظاهر شد . با حركت چشماش فهميدم كه بايد سر جام برگردم و بشينم . نشستم سر جام . سي ثانيه نگذشته بود كه مهناز اون قوريي كه من ميخواستم بردارم و برداشت و داد سمت سامان و گفت : سامان اين و بگير ، واسه تو دارچيني كردم كه دوست داري . سامان قوري و گرفت و يه استكان از رو ميز برداشت و يه چايي براي خودش ريخت . چند لحظه بعد هم مهناز قليون رو پاس داد سمت سامان . بعد دو تا استكان و بر گردوند و از اون يكي قوري 2 تا چاي خوشرنگ براي من و خودش ريخت . در حالي كه استكان رو دستم ميداد يكمي سرش و به صورتم نزديك كرد و گفت : اين چاي ماست . نوش جونت . نميدونم منظورش از اين حرف چي بود ، اما هر چي كه بود يه چيزي بود كه سامان نبايد ازش خبر دار ميشد . با ترس كمي از چاي رو خوردم . چيزي احساس نكردم . خيالم راحت شد كه خبري از سم و دارو توش نيست . با خيال راحت يه نگاهي به مهناز كردم و تو دلم گفتم : اينم بابا مثل اينكه با ما شوخيش گرفته . كم كم بينمون سكوت بر قرار شد و هممون محو بزن بهادر بازي اين يارو ، راكي شديم . تو خودم بودم كه ناگهان گرمي پاي مهناز رو كنار پام حس كردم . بدون اينكه نگاهي بهش بكنم حركاتش رو زير نظر گرفتم و با چشام سامان رو هم ميپاييدم . هنوز چند لحظه نگذشته بود كه ديدم انگشتهاي مهناز روي پام شروع به حركت كردند و بعد از چند ثانيه متوقف شدند . شك برم داشت . خيال كردم كه ميخواد چيزي رو بهم بگه . براي همين هم سرم و به سمتش چرخوندم ، اما مهناز خيلي عادي ،بدون اينكه به من نگاهي كنه داشت تلويزيون رو نگاه ميكرد . سرم رو چرخوندم رو تلويزيون . اما دوباره پس از چند لحظه انگشتهاي پاي مهناز رو روي پام حس ميكردم . اين كار چند بار تكرار شد . از مالش انگشتاش به پام حس خوشايندي بهم دست داده بود . مهناز داشت روي اين صحراي شهوت من كرم و مرض ميريخت . خدا ميدونست كه وقتي تبديل به خوشه بشند ازش چه گندي در ميومد . بازي كردن مهناز با پاهام من رو كم كم داشت وسوسه ميكرد . داشتم از اين كارش لذت ميبردم . به خاطر همين هم يه لحظه كه پاهاش رو پاهام بود ، پام و از زير پاش در آوردم و سريع ،اما بدون اينكه شك سامان رو برانگيزم اون رو رو پاي مهناز گذاشتم . اينقدر از اين كار ترسيده بودم كه قلبم داشت شيش و هشت ميزد . آخه اين اولين باري بود كه تو بيداري مطلق بدنم رو به مهناز ميمالوندم . پاي مهناز چند لحظه زير پام بود . اما ناگهان اون رو از زيرش در آورد و كنار پاهام گذاشت . دلسرد شدم . با خودم گفتم : خاك بر سرت ،گند زدي رفت پي كارش . تو خودم بودم كه يهو مهناز با كناره پاش يه تكوني به پام داد . با اين كار مهناز سريع يه هفته گوز مجاني رو تو كونم اعلام كردم و بزن و بكوبي بر پا شد كه فقط بايد ماسك ميزدي و ميومدي ببيني چه خبره !!! آقا گل از گلم شكفت . سريع جواب مهناز رو با يه تكوني به پاش دادم . اونم جواب داد . ديگه ميشد مطمئن شد كه مهناز داره جانانه ميخاره و تنها كسي كه ميتوني براش حسابي و با مسووليت كامل بخارونه منم . يه پسر بيست و يك ساله ، كس نديده ، با سابقه 8 سال جق مفيد ، كاملاً هم كف كرده ... ديگه چي از اين بهتر . يه نگاه به سامان كردم و سعي كردم از همون بالا بفهمم كه ما رو داره ميپاد يا نه . ديدم داره ميپاد ، اما اون سياه پوسته رو كه پشت ديوار منتظر اين بود كه راكي رو بزنه . با خودم گفتم : اين سامان اينقدر محو اين فيلمه شده كه اگه راكي بياد بيرون و بگيره مهناز رو جلوش يه دست هم بكنه ، دوزاريش نمي افته كه بابا اين زنه ننمه . يه نگاه به مهناز كه فقط چشماش به تلويزيون بود كردم . انگار نه انگار كه اون پايين داشت كرم ميريخت . اونجا بود كه فهميدم آدم كه ميره خريد حتماً بايد پايين صندوق ميوه ها رو هم نگاه كنه و فقط چون بالاش عاليه گول نخوره و بخرتش . چون ممكن اون پايين كرمي ،چيزي باشه . كير مبارك اما سريع افاضات كردند و فرمودند . تا باشه از اين كرمها ، همين كرمها هستند كه آينده اين مملكت بكن بكن رو بايد دستشون داد .
يكم جابجا شدم و آروم خودم رو به سمت مهناز كشوندم . شايد چند سانتي بينمون فاصله نبود ، اما براي اينكه يهو سامان ما رو نزديك هم نبينه جرات نكردم بيشتر از اين بهش بچسبم . آروم پاچه پام رو نزديك پاچش كردم . به محض اينكه اولين تماس برقرار شد . خارش رو تو لاي پاهام احساس كردم . گرم بود . گوشتي و داغ . مهناز كه كمي جا خورده بود سرش رو به سمتم چرخوند اما من داشتم بي تفاوت به صفحه تلويزيون نگاه ميكردم ،هر چند از گوشه چشم حواسم به اون بود . مهناز كه معلوم بود از دل و جراتم تعجب كرده بود بعد از چند ثانيه دوباره بدون اينكه عكس العمل خاصي نشون بده رفت تو بحر فيلم . هر چند كه ميدونستم اونم حواسش اونجا نيست . براي اولين بار تو عمرم به خودم افتخار ميكردم . نمرده بوديم و جراتمون رو يه جوري سر پاش كرده بوديم . با پاهام شروع كردم آروم آروم به پاي مهناز بازي دادن . اول آروم ،بعدش هم تندتر . اما يه لحظه تصميم گرفتم شدتم رو بيشتر كنم . پتويي كه روي پاهامون بود بزرگترين نعمتي بود كه تو اون لحظه ميتونستم داشته باشم .
پام رو ثابت كردم و بعد در حالي كه سعي ميكردم محكم پاي مهناز رو احاطه كنم با يه فشار زيادي به پاچه نازش مالوندم .
آه يواش مهناز رو يه لحظه حس كردم . اما براي اينكه تابلو نشه سريع يه سرفه اي كرد . از اين موضوع به شدت تحريك شدم .
زن نيمه عريان تو فيلم هم مزيد بر علت شده بود . يه بار ديگه اين كار رو كردم . هر بار سعي ميكردم بيشتر اين كار رو تكرار كنم . ذغال قليون ديگه نايي نداشت . كسي هم تو اون وضعيت حال عوض كردنش رو نداشت . تو يه لحظه مهناز پاشو از زيرم خارج كرد و كمي ازم فاصله گرفت ، اما سريع و به سرعت خودش رو بهم چسبوند و اون پاچه و ساق بلوريش رو انداخت رو پام . تا اومدم واكنشي نشون بدم يهو يه فشار زيادي رو از طرف اون گوشتهاي بهشتي رو پاهام حس كردم . كاملاً پاي مهناز رو پاي من سوار شد . زانوي من دقيقاً زير گودي پشت زانوي مهناز
قفل شد . حالم رو خراب كرده بود . اومدم كه پام رو از زير پاهاش بيرون بكشم كه ديدم زورش رو بيشتر كرد . جنگ و زور آزمايي پاهامون شروع شده بود . سعيم رو بيشتر كردم اما نشد كه نشد . مهناز با پاچه و كناره هاي رونش داشت بهم نبض ميداد . اينقدر بهم فشرده شده بوديم كه انگار گردش خونش رو تو رگهاش داشتم حس ميكردم . يهو به حدي فشار رو رو زانوم زياد كرد كه نتونستم مقاومت كنم و به علامت تسليم پام رو بي حركت كردم . اگر بگم كه مهناز انگار كه داشت با اون پاش پاهام رو پرس ميكرد دروغ نگفتم . اين وضعيت يه ده ثانيه اي طول كشيد . اينقدر فشار زياد بود كه شرتم كم كم داشت خيس ميشد . اگه چند ثانيه بيشتر طول ميداد شك نداشتم كه همونجا خالي ميشدم . ناگهان مهناز پاش رو از رو پام برداشت و كنار پام گذاشت . چشام از لذت و شهوت داشت سياهي ميرفت . شايد نيرو و قدرت مهناز هم مزيد بر علت بود . باورم نميشد كه تو پاهاش همچين زوري داشته باشه . ديگه عقل از سرم پريده بود . دستم رو آروم روي رون مهناز قرار دادم . يه دمبه واقعي بود . نرم و لطيف . با اين كه از رو دامن داشتم حسش ميكردم اما انگار داشتم به خودشون دست ميزذم . مهناز همچنان بي حركت داشت تلويزيون رو تماشا ميكرد . شروع كردم آروم به مالوندن رونش . نرم و روون اين كار رو ميكردم . يه لحظه سر مهناز چرخيد و چشم تو چشم شديم . يه لبخند ويران كننده اي بهم كرد كه قلبم به درد اومد . لذت بردن رو تو چهرش ميشد تماشا كرد . اما خيلي با وقار و بدون هيچ هيجان زدگيي دوباره سرش و برگردوند . داشت باهام بازي ميكرد . ميخواست كه من و بيشتر زجر بده . يه بازيچه بودم تو دستش . اما من ديگه اين رو نميخواستم . يه لحظه توجهم به سامان جلب شد . انگار كه تكون نميخورد . سرم رو كمي جلو بردم . واي خدا ، اين كه تو چرت بود . ديگه بهتر از اين نميشد . يه نگاه سير به مهناز كردم و بعد كاملاً خودم رو بهش چسبوندم . دستم رو كنار پهلوش گذاشتم و شروع كردم به مالوندن . تو همون حال هم سرم و به موهاش نزديك كردم و بلند يه نفس ازشون كشيدم . برام تعجب برانگيز بود كه چه قدر خونسرد ناظر اعمالي بود كه داشتم باهاش ميكردم . زبونم رو نزديك گوشش كردم و يه ليس كوچيك به نرمي گوشش زدم . سرشو در حالي
كه كج ميكرد ازم دور كرد و بعد يه تبسم نازي رو لباش نقش بست . تو چشام نگاه كرد با عشوه فقط يه كلمه گفت : آره !!!! . مات نگاهش ميكردم . انگار به غير از ما تو اون لحظه هيچ موجودي وجود نداشت . زمان انگار متوقف شده بود . باز اون چشمهاي زيباش رو ازم برداشت و مقابلش رو نگاه كرد . كار رو بايد تموم ميكردم . دستم رو از رو رونش به سمت وسط پاهاش سوق دادم . اما ناگهان مچم رو با دستش گرفت . دوباره سعي كردم . اون هم همچنان مقاومت ميكرد . اصرارم رو بيشتر كردم ، اما قدرت انكار اون بيشتر بود . دستم نرمي شكم و بين پاهاش رو حس ميكرد ، اما اثري از اون دروازه بهشتي نبود . چون اون مانع از رسيدنم بهش ميشد . با خودم گفتم : يا حالا يا هيچ وقت ديگه . تمام توانم رو به كار گرفتم و سرم رو به صورتش چسبوندم و در حالي كه سعي ميكردم لبام رو به لباش برسونم ،با دستم فشار زيادي رو بين پاهاش وارد كردم . اما مثل اينكه اون بيدي نبود كه به اين بادها بلرزه . هم نفس باهام مقاومت ميكرد . به جز اون كلمه آره هيچ چيزي بينمون رد و بدل نشده بود . از فشاري كه مثل ديوونه ها به مهناز وارد ميكردم ،كم كم انرژيش تحليل رفت و من داشتم بهش چيره ميشدم . ديگه تا كاميابي چند قدم فاصله نداشتم . عضلات مهناز رو كه كم كم داشتند شل ميشدند رو حس ميكردم . اما ناگهان با فرياد مهناز به خودم اومدم . : سامان ،سامان ، خوابيدي ؟؟؟
مثل گربه اي كه سيبيلش رو صفا داده باشند گيج شدم . درست نميدونم اما فكر كنم شلوارم رو هم خيس كردم .
بزن و بكوب كونمون به پايان رسيده بود و خودش رو براي ورود ديزل كير سامان آماده ميكرد . تو اون لحظه اگر به عنوان آخرين درخواست متهم ازم چيزي ميخواستند ميگفتم : كرم ، وازلين ،
روغن بادوم ، اگه خمير دندونم شد ، شد . فقط يه چيزي بديد كه خشك خشك جر نخورم .... نيم متري از مهناز فاصله گرفتم . با ترس مهناز و سامان خواب آلود رو كه داشت از خواب بيدار ميشد نگاه ميكردم . سامان چشمهاش رو باز كرد و گفت :چيه بابا . مهناز سريع جواب داد . اينجا چرا خوابيدي . پاشو برو سر جات بتمرك . اين رو گفت و از جاش بلند شد . سامان يه نگاهي به من كرد و گفت :نميدونم چرا خوابم گرفت . اين فيلم رو هم آخر سر نتونستيم ببينيم . از جاش بلند شد . گفت تو خوابت نمياد . بر عكس شب گذشته اين بهترين پيشنهاد ممكنه بود . از ترس قبل از سامان خودم رو به اطاق خواب رسوندم . رخت خوابم رو پهن كردم و سريع خوابيدم . سامان هم ولو شد رو تختش . صداي جمع و جور كردن ظرف ها از آشپزخونه به گوش ميرسيد و مهناز داشت مابقي كارها رو انجام ميداد . سرم رو زير پتو كرده بودم و به ده دقيقه پيش فكر ميكردم . ديگه اثري از شهوت نبود و ميتونستم درست فكر كنم . من چي كار كرده بودم . آبروي خودم رو برده بودم . درست كه مهناز كرم ميريخت و دلربايي ميكرد ، اما شايد داشت من و امتحان ميكرد . شايدم فقط ميخواست سر به سرم بذاره . مثل اينكه زياده روي كرده بودم . مهناز مرض داشت اما نميخواست اينجوري به قصد كردنش بهش هجوم بيارم . شايد آخر خواستش يه لاس خشكه بود . هزار تا فكر تو سرم بود و به خودم لعنت ميفرستادم . به خودم گفتم :صبح زود قبل از اينگه كسي بيدار بشه ميزنم بيرون . حداقل چشم به مهناز نميافته . البته احتمال با خبر شدن سامان از اين جريان كم بود اما ديگه نميتونستم اونجا بمونم .
يهو صداي پاهاي مهناز رو كه داشت به اطاق نزديك ميشد رو حس كردم . جنگي سرم رو زير پتو كردم . مهناز در رو باز كرد و بعد از يه دقيقه در دوباره پيچ شد . جرات نكردم كه سرم رو بيرون بيارم .يه چند دقيقه اي اون زير بودم كه صداي آب رو كه با فشار جريان داشت شنيدم . آروم سرم رو بيرون آوردم . از جام بلند شدم و از لاي در بيرون رو نگاه كردم . درست حدس زده بودم . چراغ حموم روشن بود و صدا ، صداي دوش آب بود كه ميشنيدم . مهناز مثل اينكه داشت حموم ميكرد . يه نفس راحتي كشيدم . از استرسي كه بهم وارد شده بود بد جور مثانم پر شده بود و ترس و خجالت از مهناز باعث شده بود كه سريع برم بخوابم . اما حالا با خيال راحت ميرفتم سرويس . رفتم تو دستشويي و با خيال راحت كاهش وزن دادم . اما ميگه اين هوس دست از سرم بر ميداشت . تا چشم به صابون افتاد ،كيره خرطومش ياد كف آباد كرد . مهناز و دلفريبيهاش يه لحظه جلوي چشمام ظاهر شدند . يه گور پدر شانس گفتم و حالا كه دستم به گوشت نرسيده بود به يادش شروع كردم يه جلق اساسي زدن . تا خالي بشم ،يه هفت هشت بار تو رويام مهناز رو اساسي كردم . اما حيف كه وقتي كارم تموم شد و چشام رو باز كردم آثري از مهناز نبود . از سرويس زدم بيرون و اومدم تو جام تمركيدم . حالا كه آروم شده بودم از خودم خجالت ميكشيدم .
آخه سنگ رو يخ شده بودم . يه نيم ساعتي داشتم به اين چيزها فكر ميكردم كه يهو در حموم باز شد . تنها كاري كه كردم چشمهام رو بستم .چند دقيقه بعد صداي سشوار از تو آرايشگاه ميومد زياد طول نكشيد و خاموش شد . تا خاموش شد دوباره چشام رو بستم و به اين فكر ميكردم كه ، با اين اتفاقي كه امشب روي داده بود آيا امكان داشت كه مهناز دوباره بياد همين كنار من بخوابه ؟؟ با همون چشمهاي بسته هم تونستم تشخيص بدم كه كليه برقها خاموش شد . چند لحظه بعد درب اطاق باز شد و صداي وارد شدن مهناز به گوشم رسيد . مهناز وارد شده بود و در كشوي ميز توالت رو باز كرده بود . چون ميدونستم كه ميز توالت كنار در هستش مطمئن بودم كه مهناز پشت به من هست . براي همين هم خيلي آروم و يواش ، كمي چشم چپم رو باز كردم و خيلي تار تونستم نگاهش كنم . اما تعجب كردم . اثري از لباس مشكي نبود و به جاش رنگ سفيد جايگزين شده بود . يكم بيشتر چشام رو باز كردم تا بتونم تشخيص بدم كه ،اين ديگه چه جور لباسي هست . تازه بعد از چند ثانيه دوزاريم افتاد از اين حوله حموم هاي پالتويي هست . ( اون موقع من اينجوري بهش ميگفتم) سفيد بود . لختي پاهاش رو تو اون نور كم كوچه ميشد تشخيص داد . داشت تو كشو چه جوني ميداد و دنبال چه چيزي ميگشت نميدونم . اما يهو در كشو رو بست و يه تكه لباس انداخت كنارش رو زمين . سريع چشام رو تنگ كردم ، اما از گوشش ميتونستم ببينمش . مهناز يه چرخي زد و اومد كنار تخت سامان . سرش رو نزديك سر سامان كرد و بعد از چند ثانيه بلند كرد . فكر كنم ميخواست ببينه سامان خوابه يا بيدار . اما به نظر من كار ابلهانه اي بود ،چون صداي خور و پف سامان تا سر كوچه هم داشت ميرفت . مهناز دوباره رفت كنار ديوار و بعد كنار همون در نشست و پاهاش رو دراز كرد . حوله كامل بهش پيچيده شده بود . مهناز كمي خودش رو با حوله خشك كرد . بعدش همونجور كه نشسته بود بيحركت شد . انگار داشت من رو نگاه ميكرد . كوچيكترين حركتي نميكردم . فقط چشم چپم رو كمي باز گذاشته بودم . چون رو به پنجره كوچه نشسته بود نور كمي رو تنش ميتابيد ، اما اون چشمهاي من رو كه تو تاريكي قرار داشت به خوبي نميتونست ببينه .
تو اون حالت يه سه چهار دقيقه اي موند . اما ناگهان دست كرد به دور كمر حوله و بندش رو گرفت و كمي شلش كرد . بعد خيلي نرم و آروم از كناره هاي يقه حوله گرفت از هم بازشون كرد . با اين حركت مهناز قسمت وسيعي از بالاتنش برهنه شد .
يهو شوكه شدم . كرست مهناز كه به رنگ تيره بود رو ميشد به خوبي تشخيص داد . يا خود خدا ، اين ديگه چي بود . نميدونستم خوابم با لا لا . اين كه سينه هاش اندازه طالبيه. از ديدن بالاتنه لختش به همراه اون سينه هاي بزرگ تنم مور مور شد و دوباره حس كردم كه دارم راست ميكنم . مهناز يهو از جاش بلند شد و در كمال ناباوري دو طرف حوله رو گرفت و از هم باز كرد . باورم نميشد ،اما ناگهان حوله رو از تنش در آورد . يه بدن سفيد ،به حد نهايت تو پر و گوشتي ، اونم فقط با يه شرت و كرست . ميخواستم پاشم ،خودم رو از خواب بيدار كنم ،بگم آهاي وحيد پاشو برو دستشويي يكم خودت رو سبك كن . از بس چيز ميز خوردي ،سنگين شدي ،داري دنيا رو پر از كس و كون ميبيني . پاشو بابا پاشو كه حال نداريم .....
اما واقعيت اين بود كه خواب نبودم . داشتم مهناز ، اين زن لوند و جا افتاده رو با يه شرت و كرست ميديدم . ديگه تو اون لحظه نميدونم فشارم رفته بود بالا ،يا اينكه افتاده بود پايين . تنها چيزي كه ميدونم ،
My guilt and my shame
And my face and my soul
Always wear me thin, always under control