انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
داستان سکسی ایرانی
  
صفحه  صفحه 12 از 112:  « پیشین  1  ...  11  12  13  ...  111  112  پسین »

Erotic Stories | داستان های سکسی حشری کننده (آرشیو شماره یک)


مرد

 
اینم برای علی عزیز
مدرسه پر برکت داداشم

سلام به همگی.رضام بچه ارومیه میخوام داستان یکی از سکسامو واسه بروبکس باحال شهوانی بنویسم.خدایی واقعیته اگه فحشم بدین اشکال نداره.من یه 6 سالی هست پرورش اندام کارمیکنم هیکله خوبی دارم 25سالمه وازنظر چهره معمولیم و یه داداش کوچیک دارم که 8سالشه وخیلی دوسش دارم.برم سراصل مطلب................
داداشمو از 6سالگی یه مدرسه غیرانتفاعی که هم آمادگی داشت هم ابتدایی ثبت نامش کردیم.راستی بگم که الان داداشم دوم میخونه و 3ساله که به اصرار من که این مدرسه نزدیکتره ثبت نامش میکنیم.این داستانم مربوط میشه به پنجمین دوست زنم که به لطف این مدرسه باهاش رفیق شدم.با 2تایه اولی نتونستم سکسی داشته باشم ولی با 3تایه بعدکه بهترینشون همین آخری بودسکس داشتم........
اکثرا من داداشمومیبرمومیارم.اگه بچه کوچیک تویه خونوادتون باشه میدونین که مدرسه ابتدایی پر کسای باحالو جوونه که میان دنبال بچه هاشون که البته بعضیاشون بیوه یا مطلقه هستن و بعضیاشون شوهردارکه 2تا دوسته اولم شوهرداشتن که سکس نکردم با هاشون.20یا30روز پیش که رفتم سراغ دادشم وقتی ماشینو پارک کردم پیاده شدم تا برم تویه حیاط مدرسه منتظر تعطیل شدنشون بشم توجهم به یه زن جلب شدکه پوتین چرم با یه پالتوی تنگ پوشیده بود که برجستگیه کونش قشنگ معلوم بود ولی قیافشو ندیدم چون پشتش به من و تا حالا اصلا ندیده بودمش بیاد مدرسه.یکم دقت کردم بهش دیدم ناخودآگاه یه لحظه روشو کرد طرف منو قیافش خیلی نمک بود.جامو عوض کردم که باهاش روبرو شمzoomکردم روش جوری که همه فهمیدن دارم تابلو نگاش میکنم خودشم فهمید زیر چشمی نگاه میکرد.بچه ها تعطیل شدنو یه همهمه ای شد منم از فرصت استفاده کردم رفتم کنارش وایسادم یه سلام ریز دادم بهش که ببینم عکس العملش چیه نازوعشوه میاد یا نه ولی خیلی بی تفاوت رفت جلوتر که دقیقابا این کارش ریده شد بهم.
بچش اومد دستشو گرفتو رفتن سوارماشین شدن داداش منم اومد ماشینه من پشت ماشینه این جیگر بود.اومدم از جلوش رد بشم که برم سمت ماشینم دوباره نگاش کردم این بار یه نیشخند زد که فهمیدم بله خانوم خوشگله میخاره.لامصب تا من سوار شمو استارتو بزنم که برم دنبالش یه عوضی آورد درست جایی پارک کرد ماشینو که من نتونستم از پارک خارج شم.جیگر طلا رفتو من نتونستم برم دنبالش که اعصابم خورد شداز ماشین پیاده شدم رفتم با مرتیکه یقه به یقه شدیم راستی شماره ماشینشوحفظ کردم.خلاصه کل روز تو فکرش بودم که کاش فردام بیاد.فردا شدو من زودترازهمیشه رفتم جلو مدرسه پیاده شدم اطرافو نگاه کردم ماشینشو ندیدم گفتم اه کیرتو این شانس نمیا دیگه............
یکم منتظر شدم یه لحظه دیدم بلهههههههههه خانوم اومد ماشینشو یکم دورتر پارک کرد خیلی خوشحال بودم اخه کس خفنی بود.منتظرشدم که بیاد بره حیاط مدرسه ولی نیومد.یکم رفتم نزدیکه ماشینش دیدم داره نگام میکنه سلام دادم بهش با سرش جواب سلاممو داد رفتم نزدیکش قلبم داشت میومد توحلقم شیشه رو داد پایین گفت بفرمایین کاری داشتین؟گفتم والا اگه زحمت نیست شمارموsaveکنین اینجاتابلوئه یه تک بزنین بگم کارمو.شمارمو گفتمو نوشت ولی تک نزد که گفتم جونه عزیزت بزنیاااااا گفت باشه میزنم.بعدپیاده شد رفت حیاط مدرسه که وقتی باسنشو دیدم حالم بدشد.............
بچه ها تعطیل شدنو تویه راهه خونه بودم که دیدم یه اس ام اس اومد وا کردم دیدم نوشته سلام شهلام............کیرم درجا شق شد.
کلی اس ام اس زدیم بهم تویه چند ساعت که اسمت چیه چیکاره ای چرا بهم شماره دادی و از این حرفا.که گفتم میتونی صحبت کنی گفت آره زنگیدم گفتم ازدیروز که دیدمت رومخمی جیگر کلا همش فکرم پیشه تو بود واز این مخ زنیا که همه استادشن.ما بین حرفامون یه لحظه گفت من زنما رضا شوهردارم که انگار یه سطل آب یخ ریختن روسرم یه اااههییی کشیدمو تو دلم گفتم ریدم به این شانس بهش گفتم نمیخوام با زنه شوهردار دوس باشم(انصافا زنه شوهردار همش بدبیاری میاره).
که اونم گفت هرجورراحتیو خدافظی کردمن لعنت گفتم به این شانس.درست 1minدیگه اس داد اگه دروغ گفته باشم چی؟؟؟؟؟؟؟
گفتم بی مزه!!!!!!!!!!!گفت هر جورراحتی ولی من تازه طلاق گرفتم میخوای باورکن نمیخوای نکن bye.بعد گفتم مطمئن؟ گفت آره.بعد چندروز صحبت کردنو کس شعر گفتن حرفامون سکسی شد از اس ام اس سکسی بگیر تا سکس تلفنی.از اونجا که من پاره وقت کارمیکردم فقط جلومدرسه همو میدیدمو یکی دوباری بیرون که کمتر از 5minمیشد کار خاصیم نمیشد کرد چون بچشم تویه ماشین میشد.خلاصه رابطه ی ما تویه هفته ی دوم بود و حتی یه بارم سکس یا یه حال معمولی نکرده بودیم.
تا اینکه یه شب بابام به مامانم گفت که فردا صبح خواهرشوعمل میکنن صبح زود میریم بیمارستان تو کونم عروسی بود به شهلا گفتم که فردا صبح منتظرتمو با کمال میل قبول کرد.
رفتم حموم خودمو تمیز کردم تا فردا صبح هول هولکی نشه.شب تا صبح فکر اون کون نذاشت بخوابم.صبح داداشو بردم مدرسه شهلام دیدم دلم میخواست همونجا بکنمش.گفتم بهش الان میرم سره کار یکم دیگه میرم بیمارستان تا ببینم مامان رفته بیمارستان یا نه
ساعت 9:30کاروپیچوندم(کارم کمک حسابدار بود)رفتم بیمارستان مامان اونجا بود پدرم سر کار و خونه خالی در اختیار من تا شهلاجونمو جربدم.بهش گفتم 10:30منتظرتم.رفتم خونه اتاقو مرتب کردم یه قرص تاخیریم با چایی ترکوندم کلیم ادکلن زدم به خودم.زنگ زدم آدرسو گفتم بهش و منتظر شدم تا بیاد.محله ی مام خیلی باحاله هیچکی با کسی کاری نداره(راستی از شهلا جونم بگم 32 ساله موهاش زیتونی قدش متوسط وزنشو دیگه نمیدونم چاق یا لاغر نبود معمولی ولی باسنش که عاشقشم قشنگ تویه چشمه و سایز سینه هاش 75رنگه پوستشم تقریبا برنزه چون تو باشگاهی که میرفت 2بار سولاریم کرده بود کوسشم واقعاااااااا خدایی هلووووووو)
زنگ زد که سر کوچس داره میاد.زنگ خونرو زد من درو وا کردم رفتم به استقبالش همین که اومد داخل یه لب جانانه از هم گرفتیم.از پله ها که میرفت بالا پشت سرش بودم کونشو میدیدم دیوونه میشدم.بلاخره رفتیم اتاقم نشست رو مبل کنار تختم گفت به به عجب اتاقی چه بویه مست کننده ای که دوباره ازش یه لب کوچیک گرفتمو پالتو شالشو درآوردم رفتم واسش شیرینی بیارم.راستی یادم رفت بگم تویه راه واسش شیرینی ناپلونی گرفتم آخه شهلاجونم خیلی دوس داره.شیرینیو آوردمو 2تایی خوردیم.............
کنارش نشسته بودم یه لحظه با دستش محکم کوبید به پام گفت رضاااااااااااااااااااااااااااا!!!گفتم جونم؟گفت عوضی من 6ماهه سکس نداشتم چیکارمیکنی پس؟؟؟(2ماه بودازشوهرش جداشده بود 4ماهه قبلشم به خاطره خیانتای شوهرش باهاش سکس نداشته)همینو که گفت لبامو گذاشتم رو لباش بی انصاف جوری میخوردلبامو که کبود شدن همزمان کیرمو از رو شلوارک میمالید منم با یه دستم سینه هاشو میمالیدم اون یکی دستمم گذاشته بودم پشت سرش موهاشو ناز میکردم زیر گوشاشو میک میزدم گردنشو میبوسیدم.نشومدمش رو تختم تی شرتشو درآوردم واییییییییییی خداا 2تا سینه پرتقالی از پشت سوتین صورتیش داشتن بهم چشمک میزدن نمیدونم دیگه چطور سینه هاشو وا کردمو چقدر خوردم خودشم شل نبودن واقعا مثل مال پورن استارا بودن شیرینو خوشمزه طعم خاصی داشتن بدجور اه ه ه ه ه ه میکشید.
شلوارشو که خیلی تنگ بود با هزارمصیبت درآوردم شرتشو که دیدم فشارم افتاد اخه لامبادایه صورتی خیلی دوس دارم شرتش یکم خیس بود.پاهاشو دادم بالا شورتشو درآوردم بازشون کردم من از کس خوردن خوشم نمیاد ولی کسش خیلی خوشگل بود که وسوسه شدم چندتا بوسو لسیه کوچیک زدم بهش که یه اوووووووووووف اهییییییییی میکشید که ترسیدم صدامون بره بیرون پا شدم تو کامپیوتر آهنگ گذاشتم. بعد با دستم با کسش وررفتم انگشت وسطیمو تندتند میکردم توش.تقریبا 5minانگشت کردم تویه کسش که یه لحظه پاهاشو سفت کرد کسشو آورد بالا یه اه ه ه ه ه ه ه ه ه بلند کشیدو ارضا شد کلیم آبش اومد که یکمشم ریخت روی روتختیم که پاکشون کردم.
حالا دیگه کیر میخواست بدجور دیونه شده بود یه لحظه ترسیدم با خودم گفتم این روانیه هاااا.شلوارکمو دارآورد شورتمو که رسما پاره کرد کیرمو که دید گفت واااااااااااااااااااااااااااااای چه کیر باحالی(کیرم نه زیاد کلفته نه دراز 18 یا19 سانت میشه و انصافا خوشگل مثل بعضی کیرا زمخت نیست)چشتون روز بد نبینه انقد خورد کیرمو که داشت میکند از جاش تخمامو میکرد دهنش حشرش انقدبالا بود تا سوراخ کونمو لیسید وااااای چه حالی میداد.تی شرتمو درآوردم ماتش برده بود گفت عاشقه تنتم رضاااااااااااااااااااااااااااااااااااااا......الانم که الانه هروقت جلو مدرسه همو میبینیم میگه دلم میخواد بازوهاتو گاز بگیرم رضاجونم.
خلاصه بازوهامو کلی گاز گرفت با موهای ریز سینم ور میرفت سینمو چنگ میزد که بخاطر اینکاراش تا2 3 روز باشگاه نرفتم چون خیلی تابلوبود.خوابوندمش رو تخت بلند داد میزد رضاااااااااااا کیر میخوام زودباش رضااااااااا زودباش......اولش نمیخواستم کاندوم بزنم ولی از زیر تخت درآوردم دادم بهش اونم زد سر کیرم.کسش عینه کس دختر 15 ساله تنگ بود.سر کیرمویکم مالوندم به کسش بعد آروم کردم توش که با یه لحن حشری گفت جووووووووووووووووون بکن گلم تا ته بکن توش رضاجونم.منم تلمبه میزدمو با حرفاش بیشتر تحریک میشدم سینه هاشو میخوردم پاهاشو دور کمرم حلقه کرد وسرعت تلمبه هامو بیشترکردم.چون قرص خورده مطمئن بودم آبم دیر میاد ولی میدونستم وقتی از پشت بکنم آبم زود میاد اخه وقتی گرمای کون به کیرآدم میخوره چند برابر کس حال میده.واسه همین کسشوتا تونستم با انواع مدلها کردم که یه بارم ارضاشد.
حالا نوبته کونش بودکه گفت میخوام از کون بکنی درسته که دردش زیاده ولی چون همیشه با حسرت به کونم نگاه میکنی فدای سرت.وااااااااااییییییییی عجب کونی واقعا تک نمونه عالیییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی.قمبل کرد بادستاشم لوپایه کونشو واکردمنم یکم کرم زدم اول با یه انگشت بعددوتایی حسابی سوراخشو واکردم.کیرمو گذاشتم رو سوراخش یهو تا ته کردم توش که انقد دردش گرفت روتختیو گازگرفتو اشکش دراومد بعد گفت عوضی یکم آروم که گفتم کون به این نازی جلومه آروم بکنمش؟؟یکم گذاشتم تا جا وا کنه آروم آروم تلمبه زدم بعد تندش کردم که بدجور داد میکشیدومیگفت جرررررررم بده رضاااااااو من کلی حال میکردم که نفهمیدم کی آبم اومد وتوش خالی شدالبته تویه کاندوما.بعدش یکم تو بغل هم درازکشیدیم من رفتم شاشیدم ولباساشو پوشوندمو یکم شیرینیو شربت خوردیمو راهیش کردم رفت.هنوزم باهاش درارتباطم انصافا خیلی هاته.امیدوارم خوشتون اومده باشه دوستان
     
  
مرد

 
سکس بی نظیر من با بی اف ام

یروزه سرد پاییزی بود پارسال...من با بی اِفم که اسمش سام و دوستامون قرار گذاشته بودیم که بریم سینما. وقتی رفتیم داخل سینما دیدیم فیلمش اصلا جالب نیست..منو سام تصمیم گرفتیم بریم بیرون یه گشتی بزنیم تا فیلم تمومشه...از قضا مامانه سام بهش گفته بود مهمون داریم همین الان با یه جعبه شیرینی بیا خونه..سامم یه جعبه شیرینی گرفت و با هم رفتیم خونشون اما قرار شد که من داخل نرم وسامم زود برگرده.
بعد از 10 دقیقه سام اومد ..گفت باید برم یربع پیش مهمونا بشینم بعد بگم بیرون جایی کار دارم بیام پیشت..اولش مخالفت کردمو گفتم منو ببره خونه...اما بعدش دیدم واقعا دوسندارم زود از پیشش برم.در ضمن بگم که سام اصلا اهل سکس نبود..فقط در حده لب ابرازه علاقه میکرد واسه کارشم دلیل داشت اما نمیگفت.
خلاصه سام رفت تو و بعد زودی اومد بیرون برای پارک کردن ماشین.
اما دیگه نرفت تو خونه موند پیشه من.
گفت اصلا حوصله مهمونارو نداره.داشتیم با هم میحرفیدیم که بهم گفت دوسم داره و لباشو نزدیکه لبم آورد..هوا انقد سرد بود که شیشه ها بخار گرفته بودن از بیرون اصلا داخل ماشین معلوم نبود.حدوده یربع لبای همو خوردیمو سام گفت که میخواد یکمی تو سکس بیشتر جلو بره..منم قبول کردم.دوباره لب گرفتیم از هم و بعد سام دکمه های مانتومو باز کرد...حسابی حشری شده بود..چشماش خماره خمار بود.وقتی لباسمو زد بالا با یه ولع خاصی سینمو میخورد انقد سینمو سفت گرفته بود تو دهنش که یه درده شیرینی حس میکردمو آه میکشیدم..از آهو نالم خوشش اومده بود..واسه همین محکمتر سینمو با لبو دندونش فشار میداد...دردشم شیرین بود..اونم با کسی که خیلی دوسش داری.البته تعریف از خودم نباشه سینه هام خیلی سفتو گِردن...به قوله سام خیلی سکسیو هاتن.
دکمه های شلوارمو باز کرد..من ترسیدم گفتم میخوای چیکار کنی؟؟گفت نترس عزیزم.میدونستم وقتی تو بغلشم امن ترین جای دنیا ماله منه و اصلا نترسیدم...چون میدونستم کاره خطرناکی قرار نیست انجام بده.
وقتی شورتمو کشید پایین دستشو برد به کسمو اروم همراه با خوردنه لبام کسمم میمالید..کسم خیلی داغو خیس شده بود...سام وقتی میدید آهو ناله میکنم به کارش شدت میداد...پاهامو باز کرد اومد لای پام اما شلوارم بدجوری جلوی دستو پاشو گرفته بود..نمیخواستم در بیارم چون با خودم گفتم اگه کسی اومد سریع خودمو جمع کنم..اما سام شجاع شده بود..با جرات شلوارمو دراورد گفتم اگه خانوادت بیان چی؟؟گفت غمت نباشه میگم میخوام بگیرمت...کسمو میبوسیدو با هر بوسه میگفت که دوسم داره..این جملات منو حشری تر میکرد..چشمامو بسته بودم که یدفعه یچیزه داغو لای کسم حس کردم..وقتی چشامو باز کردم دیدم زبونش لای کسمه و داره با چوچولم بازی میکنه..از شهوت زیاد سرشو فشار میدادم رو کسم که به کارش شدت بده..واااای رو ابرا بودم تو اون حالت..امیدوارم همه یروز تجربش کنن...بعد از خوردن کسم اومد دوباره سراغه سینه هام هم فشارشون میداد هم میخوردو گاز میگرفت دیگه داغه داغ شده بودیم هر دو..اختیارمون دسته خودمون نبود.
کیرش دراوردم..وااای اصلا فکر نمیکردم کیرش انقد خوش تراشو ناز باشه...حدوده 16 سانت بود و کلفتو دوسداشتنی...وقتی میخوردمش سام از روی شهوت داد میکشیدو به موهام چنگ میزد...هم میخوردم هم حواسم به اطراف بود که یهو کسی نیاد..وقتی حسابی سفت شد کیرشو مالید به کسم این حرکت 10 دقیقه طول کشید وقتی کیرش از آب منیه من خیس شد بهم گفت که برگردم...تو دلم آشوب بود از اینکه شنیده بودم از کون دادن خیلی درد داره..اما سام ارومم کردو گفت نگران نباش اگه درد داشتی بهم بگو که نکنم منم قبول کردم.
چمامو بستمو منتظر شدم سام فرو کنه تو سوراخم..که بالاخره اون لحظه رسیدو من با جیغو داد از سام میخواستم که بیخیالشه اما سام با بوسیدنه گردنو مالیدنه سینه هام آرومم کرد..من فقط به سام فکر میکردم به اینکه چقد دوسش دارم...خیلی درد داشتم با این حال بجای اینکه جیغو داد کنم دردمو الکی با آهو ناله بروز میدادم که سام نگران نشه...وااااای دوسداشتمو زمینو بکنم از دردش..20 دقیقه من دردو تحمل کردم تا اینکه بالاخره یکمی به کیرش عادت کردم..با متانت کیرشو عقب جلو میکرد...خیلی خوب یود.حس شیرینی بود!
وقتیم که خواست آبش بیاد کیرشو ثابت نگهداشت تو باسنم...سوراخم سوخت از داغیه آبش...و بعد ولو شد رو سینه هام.خب اینم خاطره ی بهترین سکس من!
الانم با هم نامزدیم...در ضمن این داستانو نوشتم برای کسایی که کسو شعر مینویسنو چرتو پرت تحویلتون میدن...بجای این داستانهای تخمی تخیلیه سکس با مادرو خواهرو این حرفا..یدونه واقعیشو بنویسین ملت باورشون بشه،هیچکدوم نرمال نیست به نظره من..همشون کس مینویسن.
     
  
مرد

 
این داستانم برای اقا علی میزارم امیدوارم که کمتر دست پر بزنه
انتقام جنسی سهراب

و دوباره بعد از این همه سال در وطن بودم. شهری که از اون تنفر داشتم. شهری که جز بدبختی چیز دیگه ای برام نداشت. توی خیابونی که به خونه سابقون منتهی می شد ایستاده بودم و دور و بر رو نگاه می کردم. همه چیز به شکل باورنکردنی تغییر کرده بود. خونه ها ، درختا ، حتی آدما دیگه اون چیزایی نبودن که قبلا می شناختم. اینجا دیگه چیزی نداشت که به خاطرش دلبستگی داشته باشم. همه خونواده ام سالها پیش مرده بودند و هیچ فامیل و آشنایی هم نداشتم. اما واقعیت چیز دیگه ای بود. اینجا وجود داشت با همه خاطره های بدش و من هم برای همین اومده بودم. اومده بودم تا نفرتی رو که سال های سال تو دلم جمع شده بود توی یک روز بیرون بریزم. اومده بودم انتقام خودم رو از شهر و آدماش بگیرم.

صاحب مسافرخونه کلید کوچیکی دستم داد و گفت «طبقه دوم». اتاق چنگی به دل نمی زد. یه تلویزیون قدیمی سیاه و سفید، یه موکت سبز رنگ کثیف که روی کف پهن شده بود و یه تختخواب زشت و بی قواره. ساکمو روی زمین گذاشتم و روی تخت دراز کشیدم. فورا فهمیدم که حتی به درد خوابیدن هم نمیخوره چه برسه به اینکه یک نفر دیگه رو هم با خودم اینجا شریک کنم. از اتاق بیرون اومدم و توی دستشویی سر و صورتمو شستم. بیرون زدم.

توی ذهنم دنبال دوستایی می گشتم که حاضر بودن کمکم کنن. بالاخره یاد رامین افتادم. رامین اون وقتا دانشجوی پزشکی بود و تا اون موقع ازدواج نکرده بود. توی دلم خدا خدا می کردم که هنوز زن نگرفته باشه. به بیمارستان که رسیدم سراغشو گرفتم. چند دقیقه بعد رامین رو دیدم که داشت به طرفم می اومد. از حالت صورتش معلوم بود که پاک فراموشم کرده. جلو رفتم و بغلش کردم و بی اختیار شروع کردم به گریه کردن. اونم منو شناخت و دو تایی زدیم زیر گریه. رامین دکتر شده بود.

گفتم: « خیلی عوض شدی پسر»
گفت:« تو هم خیلی تغییر کردی ، چیکار می کنی سهراب؟»
- واسه یه کار مهم اومدم اینجا
- چه کاری؟
- اول بگو می تونی کمکم کنی؟
- هر کمکی از دستم بر بیاد انجامش می دم ، پرسیدن داره
- هر کمکی؟
- میخوای چیکار کنی جونور؟
- زن گرفتی؟
- نه بابا کی به ما زن میده
- خدا رو شکر. خونتو یه شب لازم دارم.تنها زندگی میکنی دیگه؟
- اره خب. راستشو بگو چی تو سرته؟
- بین خودمون میمونه؟
- مگه شک داری؟
- می خوام ترتیب یه نفر رو بدم

خونه اش حرف نداشت. باورم نمی شد این پسر بیخیال و دست و پا چلفتی همچین خونه ای داشته باشه. یه آپارتمان یک خوابه بود اما خیلی شیک و تمیز. یه دست مبل شیک و یه فرش بزرگ و قشنگ. اتاق خوابش که دیگه آخرش بود. یه مبل بزرگ با ملافه های صورتی. و یه کمد که پر بود از لباسای قشنگ و رنگ و وارنگ. کاملا به درد کار من میخورد. رامین رو بغل کردم و گفتم :«فردا شب واسه خودت یه جایی رو پیدا کن». رامین هم یه چشمک به من زد و گفت :« فقط اتاقمو کثیف نکنی؟». کمی بعد از رامین که رفته بود بیمارستان منم از خونه بیرون زدم. از خوشی پر بودم. داشتم به آرزوم می رسیدم. تو ویترین مغازه ها خودمو نگاه می کردم. گاهی از خودم بدم می اومد. یعنی این تویی سهراب؟ اما این کینه توزی من فقط تقصیر خودم نبود. کینه من دلیل زندگی من بود. من باید با خراب کردن زندگی یکی دیگه به زندگی خودم هویت می دادم. من باید انتقام می گرفتم. من باید با زن اشکان می خوابیدم و خوشبختانه فقط یه روز مونده بود تا زندگی اشکان، عشق اشکان ، هستی اشکان زیر جسم پر از کینه و نفرت من زجر بکشه.

چند ساعت پیاده روی کردم تا سر آخر به پل رسیدم. پل درد، پل اندوه، پل مرگ. نمی دونم تقدیر بود که منو اینجا آورده بود یا دل پر از غصه من. به پایین پل نگاه کردم. رودخونه زشتی بود. آبش به گل فاسد شبیه بود و اطرافش رو چند سگ ولگرد گرفته بودند. چند تا خونه از دور معلوم بود. خونه های تو سری خورده ای که انگار از ترس کنار هم جمع شده بودن. سعی کردم از اون فاصله خونه خودمون رو پیدا کنم اما نتونستم. انگار همه چیز از من فاصله می گرفت. حتی خونمون. خونه ای که من و سارا توش بچگی مون رو گذرنده بودیم. دوباره شروع کردم به قدم زدن و ناخوداگاه همه چیز یادم اومد:

*****

چهارده سال پیش بود. من و اشکان همکلاسی بودیم. هر دومون دانشجوی روانشناسی دانشگاه تهران بودیم. من سرم تو کار خودم بود و سعی می کردم زودتر مدرکم رو بگیرم و بتونم توی مدرسه یا دانشگاهی کاری پیدا کنم و درس بدم. تدریس علاقه من بود. تا هم برام منبع درآمدی باشه و هم بتونم درس بدم. اون موقع اوج فعالیت های دانشجویی بود. دانشجوها کنفرانس برگزار می کردند، روزنامه بیرون میدادند، شعر و داستان می نوشتند و مهمونی و روشنفکری بازی. اما من هیچ کدوم از این کارا رو دوست نداشتم. همینطور که گفتم فقط می خواستم زودتر درسمو تموم کنم. گاهی سر کلاس بین دانشجوها بحث بالا می گرفت و همه نظر میدادن . همه جز من. به همین علت همکلاسی هام زیاد با من خوب نبودن.

اشکان پسر یک تاجر معروف بود. باباش یه شرکت صادرات واردات داشت و حسابی وضعشون خوب بود. اشکان هم هر روز با یه ماشین می اومد کلاس. لباساش همیشه آخرین مد روز بود و حسابی ریخت و پاش می کرد. از طرف دیگه واقعا پسر خوش چهره و جذابی بود. بیشتر دخترا براش له له می زدن. واقعا اشکان همه چیز داشت. هم زیبا بود ، هم پولدار و هم روشنفکر. چند تا از شعر ها و داستاناش تو روزنامه دانشگاه چاپ شده بود.

اون دوران روزنامه دانشگاه منبع خوبی برای معرفی دانشجوها بود. از هر نظر. مقاله، عکس ، شعر ، داستان، مطالب علمی و .... من علاوه بر روانشناسی به ادبیات علاقه زیادی داشتم و گه گاهی شعر و یا داستان می نوشتم. یه روز که فراخوان مسابقه ادبی رو توی دانشگاه دیدم ترغیب شدم که یکی از داستانامو بفرستم. که ایکاش هرگز نمی فرستادم.

حدود یک ماه بعد نتیجه مسابقه اعلام شد و با نهایت تعجب داستان من اول شد. و داستان اشکان دوم. از اون روز به بعد من و اشکان با هم دوست شدیم. شعر ها و داستانامونو به هم نشون میدادیم و منم به جمع سایر بچه ها وارد شدم.

هر هفته جمعه شب ها بچه های دانشگاه توی خونه یکی از بچه ها جمع می شدن و یحث می کردن. من هم کم کم وارد این جمع شدم و نظر می دادم و از اونجا که مطالعه داشتم همیشه بحثهای خوبی شکل می گرفت. مدتهای زیادی به همین منوال گذشت . شعر خوانی ، داستان خوانی، خنده، شوخی ، مهمونی ، رقص، گیتار ، گناه، عشق، عشق ، عشق...

توی یکی از همین پنجشنبه ها عاشق شدم.

بعد از تموم شدن مهمونی اشکان ازم خواست که سوار ماشینش بشم و منو برسونه خوابگاه اما من گفتم که دلم میخواد قدم بزنم. شروع کردم به قدم زدن توی تاریکی. ساعت دو بعد از نیمه شب. جلوی من دو تا دختر راه می رفتن. از خیابونی به خیابون دیگه و از کوچه ای به کوچه دیگه تا این که یکی از اون دو دختر پیچید توی کوچه ای و رفت.

اینجا بود که اولین بار چشمم به آذر افتاد.

اون داشت جلوی من راه می رفت. چرا دنبالش راه افتادم؟ آذر رو قبلا توی دانشگاه دیده بودم اما هیچ وقت مثل حالا نظرم رو جلب نکرده بود. اما آذر چی داشت که منو جذب کرد؟قیافه اون کاملا معمولی بود. نه زشت بود و نه زیبا. چی باعث شده بود که من توی اون شب تاریک سرد اونطوری دیوونه این دختر معمولی بشم؟ نمی دونم. واقعا نمی دونم. اون رفت ، رفت، رفت و منم مدتها دنبالش رفتم. تمام آرزوم این بود که یکبار منو نگاه کنه. آهسته قدم می زد، خیلی آهسته، اونقدر آروم که انگار اصلا حرکت نمی کرد. نمی تونستم ازش چشم بردارم. پشتش به من بود. یه لحظه ایستاد و دوباره راه افتاد. سرعتمو زیاد کردم که بهش برسم. ما به فضای سبزی رسیده بودیم که درختا و بوته ها ما رو پنهان می کرد. نزدیکش شدم. خیلی نزدیک.نزدیک.

برگشت و داد زد:« چته؟ چرا دو ساعته دنبالم راه افتادی؟». نابود شدم. احساس می کردم که بدنم داره از هم جدا می شه. آیا این خاصیت عشق بود. سرم رو انداختم پایین و بی اختیار گفتم:«دوست دارم». حتی امروز که دارم فکرشو میکنم برای خودم قابل باور نیست که چطور من بیخیال و بی احساس در یک لحظه همه وجودمو باختم. آذر هیچی نگفت و آهسته از من دور شد. تا صبح تو خیابونا سگ دو زدم.

کم کم رابطه ما بیشتر شد. من تو اون روزا خوشبخت ترین آدم دنیا بودم. آذر هم مثل من بود. خانوادش وضع مالی متوسطی داشتند. ما از هر لحاظ مثل هم بودیم. علایق مشترکی داشتیم. هر روز بعد از دانشگاه می رفتیم تو پارک ها و ساندویچ های ارزون قیمت گاز می زدیم. می رفتیم فیلم می دیدیم. یا چیزهای ارزون قیمت واسه هم می خریدیم. من واسش گل سر می خریدم ، اون واسه من کتاب. عاشق همدیگه بودیم. فقط دست هم رو می گرفتیم اما هیچ وقت نشد که حتی هم رو ببوسیم. ما عاشق روح هم بودیم نه تن همدیگه. توی یکی از همون روزهای خوشی با هم بیرون رفتیم و تا شب پرسه زدیم. شب بارون شدیدی گرفت و هیچکس تو خیابونا نبود. اون دیرش شده بود و میخواست بره اما من به زور نشوندمش روی یه نیمکت و گفتم که واسش یه هدیه دارم. اونم نشست و گفت چی. یه کاغذ از جیبم در آوردم و شعری که واسش نوشته بودم رو خوندم:

وجودت خوشه ظریف گندم است
که دانه ای از آن می افتد
دانه هایی که هرگز باز نخواهد رست
وجودت کلاف ابریشم است
که در تار و پود من ریشه خواهد دواند
وجودت باران بهاری است
که تن تابستانی ام را سیراب می کند
وجودت مه ای است
که قلبم را فرا می گیرد
وجودت چه خاموش است
وجودم چه خاموش است

وقتی شعرم تموم شد به آذر نگاه کردم. بارون به صورتش زده بود اما من می تونستم توی اون همه قطره بارون قطره
اشکش رو ببینم. آذر اومد سمتم و لب داغشو گذاشت رو لبم. داغی عشقش به تنم نفوذ کرد. تا دورترین سلول های بدنم. همه وجودم آذر رو می خواست . همه وجودم.

این آخری باری بود که آذر رو دیدم.

شب که رسیدم خوابگاه اشکان منتظرم بود. البته نه توی خوابگاه بلکه توی کوچه ای نزدیک اونجا. اوضاعش داغون بود
می گفت که دنبالشن و می خواد از مرز فرار کنه. فقط من به ذهنش رسیده بودم. چون من اهل کردستان بودم و به مرز نزدیک بودم. اوج حوادث دانشجویی بود و همه می ترسیدن. شبونه لباسامونو جمع کردیم و به سمت بوکان (شهر من) راه افتادیم. ده ساعت بعد توی بوکان بودیم.

- کیه؟
- منم داداش
- بیا تو
سارا با سینی چای اومد تو. سلام کرد و سینی رو گذاشت و بیرون رفت. اشکان نگاهش به سارا بود. با این حال من چیزی نگفتم . اخلاق اشکان رو می دونستم و گیر ندادم. یکی دو روز بعد اشکان به باباش تلفن کرد و قول و قرار فرار از مرز رو گذاشتن. قرار بود که اشکان بیست روزی خونه ما بمونه و بعد اون دلالی که باباشو می شناخت از مرز ردش کنه. نزدیکای امتحانات بود و غیبت من داشت مشکوک می شد. مجبور شدم اشکان رو همونجا بزارم و خودم برگردم تهران. دیگه از اوضاع اشکان بی خبر بودم. هم نگران اون بودم و هم نگران آذر. چهار روز بود که آذر دانشگاه نیومده بود. اون وقتا هم موبایل نبود و مجبور می شدم زنگ بزنم خونشون اما هر بار مادرش گوشی رو بر می داشت. یه هفته همینطوری گذشت.

چند روز بعد از خونه به خوابگاه تلفن کردن. از اون سمت صدای گریه مادرم می اومد و من تو اون همه سر و صدا فقط یک چیز رو فهمیدم. اینکه سارا فرار کرده.

زود برگشتم و پا پی ماجرا شدم. دیوونه شدم، روانی شدم، همه وجودم نفرت بود. اشکان ترتیب فرار دو نفر رو داده بود و با خودش سارا رو هم برده بود. بیچاره شدم. چند دست لباس برداشتم و دنبالشون راه افتادم. اما دیگه دیر شده بود اونا از مرز فرار کرده بودن. اما من دست بردار نبودم و می خواستم هر طور شده پیداشون کنم. توی یکی از دهات مرزی یکی رو پیدا کردم و مقدار زیادی پول بهش دادم و قرار شد اون منو رد کنه. فردا صبح زود راه افتادیم. سه نفر بودیم. بعد از چند ساعت پیاده روی به نزدیکای مرز رسیدیم که یکدفعه صدای ایست شنیدیم. سربازای مرزی ما رو پیدا کردن و دنبالمون راه افتادن. فهمیدم اون ناکس ما رو لو داده اما دیگه دیر شده بود. دستگیر شدیم.

دو ماه بعد محاکمه شدم و به جرم فرار غیر قانونی به هفت سال زندان محکوم شدم. پدرم خیلی زود مرد. و مادرم پیرتر شده بود. توی یکی از همون ملاقات ها با مادرم فهمیدم که سارا برگشته . اما خودش تنها نبود. یه بچه هم تو شیکمش داشت. یه روز سارا اومد ملاقاتم و همه چیز رو گفت. گفتش که اشکان اونو فریب داده و با خودش برده و بعد از یه ازدواج سوری و حامله شدن سارا اونو ول کرده و تنها رفته آلمان. از اون ملاقات تا سه سال از سارا و مادرم خبری نشد. یه مرخصی دو روز بهم دادن و برگشتم خونه. اما کسی نبود. رفتم از دایی ام ماجرا رو پرسیدم و اون گفت که سارا بعد از بی آبرویی خودشو از پل پرت کرده و کشته و مادرم هم کمی بعد از اون دق کرده. برگشتم زندان و چهار سال دیگه رو با اشک و نفرت زندگی کردم. از زندان که بیرون اومدم رفتم دنبال آذر. اون تنها امیدم بود. اما انگار آب شده و رفته بود زیر زمین. از دوستای دانشگاه سراغشو گرفتم و اونا گفتن که چند سال پیش شوهر کرده و بچه دار شده. دیگه آذر رو فراموش کردم.

*****

وقتی توی عکس سپیده رو کنار اشکان دیدم خشکم زد. فکر کردم این هم یه بازیه. اما بازی نبود. سپیده واقعا تصادفی سر راهم سبز شده بود.

بعد از اینکه از زندان خلاص شدم کسی رو نداشتم. نه کسی و نه امیدی. رفتم تهران و سراغ دوستای دوران دانشجویی رو گرفتم. شنیدم یکی از بچه ها روزنامه زده و دنبال یه ویراستار ادبی میگرده. من مطالعه زیاد داشتم و با کار روزنامه هم آشنا بودم. رفتم پیشش و بعد از چند ماه بالاخره با هم همکار شدیم.

همه چیز خوب پیش می رفت. تازه داشتم به زندگی عادی بر می گشتم. کار روزنامه رو دوست داشتم. و واقعا براش وقت گذاشتم. بعد از حدود یکسال روزنامه ما به جایی رسیده بود که بیشتر شاعرها و نویسنده ها مطلب می فرستادن. و منم اسم و رسمی به هم زده بودم. همه چیز واقعا عالی بود. فکر می کردم این هدیه ای از طرف خدا به جای همه بدبختی هایی که کشیده بودم. همه چیز خوب بود تا روزی که سپیده اومد.

سپیده از آلمان اومده بود و چند تا شعر داشت که می خواست توی روزنامه ما چاپش کنه. و چون من مسئول ادبی روزنامه بودم مستقیما کارش با من بود. از همون اول متوجه حرکات و نگاهاش شده بودم اما توجهی نمی کردم. سپیده واقعا زن زیبایی بود. قد بلند با موهایی بلند و لب بزرگ و قهوه ایش و چشم های خیلی درشتش که می شد آدم صورتشو توی اونا ببینه.

کم کم رفت و آمد سپیده به روزنامه زیاد شد و منم مجبور بودم کارشو دنبال کنم. مراحل پایانی چاپ اشعارش بود که منو به خونشون دعوت کرد.

خونه خیلی بزرگی بود توی زعفرانیه. پدر و مادرش همراه اون از آلمان اومده بودند و پذیرایی زیادی از من کردند. بعد از مدتی گپ و گفت و حرف زدن در مورد اشعارش پیشنهاد داد که به عکس هایی که از موزه های آلمان گرفته نگاهی بندازم. خیلی مشتاق بودم و قبول کردم. عکسهای بی نظیری بود. از مجسمه ها ، اماکن و طبیعت آلمان و در آخر آلبوم هم چند عکس که سپیده با شاعرهای آلمانی گرفته بود. تقریبا نگاه کردن به عکسها تموم شده بود که عکسی از آلبوم روی زمین افتاد. انگار فقط گذاشته بودن که همونجا باشه. خم شدم و عکس رو برداشتم.

حس کردم مهره های پشتم یخ زد. لرز کردم. همه گذشته ام توی یک لحظه جلو چشمم اومد. اشکان توی عکس داشت به من می خندید. سپیده روی اون خم شده بود و دستاشو دور گردنش حلقه کرده بود. به زحمت شروع کردم به حرف زدن.
- ایشون همسرتونه؟
- بله ، اشکان

اشکان. اشکان. اشکان

زندگی دوباره من دچار ابتذال شده بود. اشکان که نماد همه بدبختی هام بود دوباره توی مسیر زندگیم افتاده بود.
پرسیدم: ایران هستن؟
نه اشکان ایران نبود اما سپیده همیجا بود. نزدیک من. نزدیک نزدیک نزدیک

تا چند روز جواب تلفن های سپیده رو نمی دادم حتی سر کار هم نمی رفتم. فکر می کردم. ونقشه های عجیبی به سرم زد. اینکه بوسیله سپیده اشکان رو بکشونم ایران، یا اینکه سپیده رو بجای آذر و سارا بکشم. اما نه. قتل کار من نبود. تا اینکه فکری به سرم زد. من میتونستم به زندگی اشکان، به همه هستی اشکان چنگ بزنم. سپیده در اختیار من بود. و این هلنی که من می دیدم همیشه مشتاق تجربه های تازه. من تحسین رو تو چشمای سپیده می دیدم. یک روز به شماره اش زنگ زدم و طرح نقشه بی شرمانه ام رو بهش گفتم. سپیده قبول کرد. راحت تر از اونچه که فکر می کردم.

*****

و حالا سپیده اینجا بود. توی بوکان. شهر فراموش شده من. اول میخواستم توی تهران با اون همبستر بشم اما بعدا تصمیم گرفتم تقاص سارا رو توی شهر سارا بگیرم. سپیده رو دعوت کردم که به اینجا بیاد تا هم به شعرهاش نگاهی بکنم ، هم استراحتی بکنه و هم به جسم زیبایش دست دراز کنم.

ساعت نزدیکای هشت بود که زنگ در رو زد. خودمو آماده کرده بودم که وجودش رو تسخیر کنم. سپیده با لباس راحتی روی مبل نشست و من دو گیلاس و یک وودکا روی میز گذاشتم. این زن بیمار جنسی بود. خودشو مدام سمتم میکشید و میگفت که دوست داره سکس با من رو تجربه کنه. پاهای لختش که با ناخونای لاک زده قرمز تزئین شده بود مدام تکون می خوردند. اون در فکر لذت بود و من انتقام.

یاد آخرین دیدار با اشکان افتادم. لحظه ای که اون رو بغل کرده بودم و بهش نگاه می کردم. اما اشکان به من نگاه نکرد. اشکان من رو ندید اما من سپیده رو می دیدم که بی صبرانه انتظار سنگینی تنم رو می کشید. صورتش از وودکا سرخ شده بود. اما این سپیده نیست که جلوی من نشسته بلکه زندگی اشکانه که تو چنگ من اسیر شده.

آهسته گفتم:« لخت شو سپیده»
از روی کاناپه بلند شد و دستش رو پشتش برد و سوتین اش رو باز کرد. پیراهن قرمز یک تکه اش که تا زانو می رسید آهسته پایین افتاد. هنوز به من نگاه می کرد. پای راستشو بیرون کشید و پای چپشو با ناز و کرشمه آزاد کرد.
از روی ناز گفت:«نگاه نکن»
گفتم: می خوام ببینمت
حالا فقط کرست و شورت تنش بود. هر دو ست بودند. به رنگ قرمز.
گفتم: لخت لخت سپیده
و حالا سپیده لخت مادرزاد بود.
نزدیکش رفتم و پهلوهاشو گرفتم و آروم دستمو بردم پایینتر تا کفلهای سفت و تو پرش و محکم چنگ زدم. داد کوتاهی کشید و خودشو ول کرد. دهنشو آورد جلو. بوی رطوبت رو حس می کردم. بوی شهوت. اما من نمیخواستم ببوسمش.
ازش فاصله گرفتم تا بهتر ببینمش. زنی با قد حدود 170 . موهای سیاه و شرابی، سینه های گرد و توپر با نوک صورتی کمرنگ. و یک کمر باریک و در امتداد کمر کفلهای بزرگش. رانهای گوشتی و وسط اونا یه خط نازک صورتی. ساق های خوش تراش. و انگشتهای باریک پاها. و رنگ قرمز تحریک کننده ناخن هاش.ناخن های بلند و حیوانی اش. جلوتر اومد اما من عقب تر رفتم. دلم میخواست به اون تسلط پیدا می کردم و برهنگی اون این موقعیت رو به من می داد. اما دست بردار نبود جلوتر اومد و دستشو گذاشت رو سینه ام و منو هل داد سمت کاناپه. هر دو تامون افتادیم. اون نزدیکتر شد. حالا نفسهامون به هم میخورد. لباش باز شد و دندونای سفیدش دیده شدند. نزدیک شد. دو ثانیه ، یک ثانیه و حالا با دندوناش لبامو گرفت.

این تماس دو جسم نبود. تماس روح من بود و جسم سپیده. تماس روح من بود و روح اشکان.من با اون همه کار کردم. همه کار. و سعی کردم درد و رنج رو به اون جسم تحمیل کنم. پاهاشو گذاشتم رو ران هام و محکم به اون ضربه می زدم.پنج دقیقه، شش دقیقه، هفت دقیقه. نمی دونم. اما سپیده ظاهرش تغییر کرده بود. درد می کشید و لذت هم می برد. شروع کردم به چنگ زدن سینه هاش. اونقدر محکم که تا چند ثانیه جای انگشتام می موند. شکمش رو میزدم. پهلوهاش شانه و بعد صورتش. اول مثل ورز دادن بود. اما بعد به سیلی تبدیل شد. محکم به صورتش سیلی میزدم و به تنش ظربه. صدای نفساش توی خونه پیچیده بود. برای یه ذره استراحت له له میزد اما من نمیذاشتم استراحت کنه. برش گردوندم. مثل سگ خوابوندمش و دوباره شروع کردم به کوبیدن. یک لحظه آینه تمام قدی رو گوشته اتاق دیدم. کشون کشون سپیده رو اونجا بردن و روی فرش خوابوندمش و جلوی آینه دوباره شروع کردم. اقتدار جسمم، اقتدار روحم منو ارضا می کرد. این زندگی مقدس اشکان بود که داشت زیر بدن من شلاق می خورد.

به ساعت نگاه کردم. کمی از نه گذشته بود. باورم نمی شد حدود یک ساعت ادامه پیدا کرده بود . مطمئنم قدرت جسم نبود بلکه نفرت روح بود که به من این امکان می داد. سپیده این هیولای جنسی هنوز می خندید. صورتش زشت و به هم ریخته بود و مدام می گفت که تا حالا همچین تجربه ای نداشته. ناگهان دیوونه شدم و مثل حیوون بهش حمله کردم و روی فرش زیر شروع کردم به زدنش. سفتی کفلهاش آزارم می داد. قسم خوردم اونو پاره کنم. قسم خوردم خون جسم کثیفش رو بریزم. اونو گرفتم و محکم وجودمو توی کونش فرو کردم. سپیده جیغ کشید اما باز لذت می برد. من حیوون شده بودم. توی آینه شکل یه حیوون رو میدیدم که داشت با نفرتش به جسم یک زن خسته ظربه می زد.

سپیده روی پای من خوابیده بود و مدام منو می بوسید. اون میگفت که دیگه هرگز از من جدا نمیشه. من خوشحال و شاد آب می خوردم و گه گاهی به بدنش سیلی می زدم. بهش گفتم: از اشکان بگو. تا حالا شوهرت این کارو باهات کرده
سپیده گفت: نه تا حالا همچین تجربه ای نداشتم
گفتم: دوسش داری؟
- ما سه ساله از هم جدا شدیم

وقتی این رو شنیدم بیچاره شدم. ازش توضیح خواستم و اون گفت که هیچ وقت همدیگرو دوست نداشتن و اشکان اونو ول کرده. وقتی بیشتر توضیح داد دیدم که واقعا راست میگه و اون عکس فقط یک تصویر دور از سالهای قبل بود.
ترس برم داشت.داشتم می فهمیدم که نمی تونم حرفشو باور کنم. اما چاره ای نبود. از خودم می پرسیدم که باز شکست خوردم؟ سرم درد می کرد. انگار همه تاریخ روی سرم آوار شده بود. سپیده تا دیر وقت پیشم موند و آخر شب با ماشینش رفت سمت تهران.

به سپیده فکر می کردم . به بدنش که می خواستم از اون سوء استفاده کنم اما اون از من سوء استفاده کرده بود

پنجره رو باز کردم.دلم می خواست بادی می اومد و منو با خودش می برد. اینجا دیگه کاری نداشتم. لباس پوشیدمو و اتاق رو مرتب کردم. زنگ زدم به موبایل رامین و از اون تشکر و خداحافظی کردم و از خونه بیرون زدم. دوباره بی اختیار رسیدم به پل. همون پلی که سارا خودشو از اون پرت کرده بود. تاریم بود و فقط صدای رودخونه رو میشنیدم. راه افتادم توی تاریکی و هنوز دلم میخواست باد می اومد. اما بادی نیومد و من تا مدتها بوی تن اشکان رو روی جسم تحقیر شده خودم حس می کردم.
     
  
↓ Advertisement ↓
مرد

 
خونه خالی و اتفاق اون شب

می خوام اولین داستانمو و شاید هم آخریش توی شهوانی براتون بذارم البته به پیشنهاد ساینا جون .
اسمم سامی ه 23 سال سن دارم نمی گم آدم خوشتیپی هستم ولی می خوام بیشتر قیافمو توی ذهنتون تجسم کنید 180 قدمه 71 وزنه در کل بدک نیسم کیرم 17 الی 18 سانته تازگیه اندازه نگرفتم ، بدنم ورزیدس یه مدت بصورت حرفه ای ورزش رزمی کار کردم و در کل آدم بد ریختی نیسم بذارید از اصل داستان دورتون نکنم ولی اخرش دوستانه فهمیدم نظر بدین اونم از نوع سازنده و مثبت
یه روز عصر مغازه بودم که داداشم زنگید گفت شب خونه فلان فامیل دعوتیم
میایی ؟؟ گفتم نه نمیام
یکم هوا تاریک شده بود می خواستم برم خونه با بی حوصلگی یهویی یه فکری به سرم زد
یکی از جی افام دانشجوه خونشون یکی از شهرهای نزدیکه ولی چون دانشگاه اینجا قبول شده اینجا خونه گرفته با دوستاش
گفتم امشب برم دنبالش خونه هم جوره پس یه حال مشتی باهاش بکنم
قبلا هم باهم رفته بودیم بیرون . به محض اینکه بهش اس دادم گفت نیم ساعت طول می کشه تا آماده شم
منم گفتم اوکی . یه نیم ساعتی توی خیابونا ول چرخیدم بعد رفتم سره کوچشون
بهش میس دادم ، عجله از در اومد بیرون قند تو کونم آب شد
یه تیپه باحال از مدل مو و رژ لب و مانتو و شلوار و کفش زده بود خوشکل خانوم ژیلاس 23 سال سنشه یعنی میشه گفت هم سنیم قد 165 الی 170وزنشم یه چیزی میونه 55 الی 60 فک کنم البته توی دستای من اینطوری نشون میده . سینه های بزرگ سایز 80 صورته تقریبا سبزه موهای وزوزی ولی باسنش زیاد بزرگ نیست و کمرش هم معمولی ولی خوش خنده و ناز .
گفتم امشب یه کونی ازت بکنم که تا 10 روز نتونی راه بری.
بعد یه دربست تا جلو در خونمون یواشکی رفتم درو باز کردم و رفتیم تو نکنه یکی از همسایه های فضول از پنجره و ...
توی راهرو هنوز نرفته بودیم تو هال یه لب ازش گرفتم داشتم از شق درد می مردم ولی هرچی به قرارهای قبلی فک می کردم کونم می سوخت و حس کیر مردگی بهم دس می داد(یه حسیه تو مایه های کون سوزی ) چون قبلا اصلاً نمی زاشت بذارم کونش می گفت اصلا نمیشه و درد داره و از این جور بهونه ها
منم کلی وسیله و امکانات ؛ کرم و بی حس کننده و ... آماده کرده بودم واسه همچین شبی که تا مانتو شو در آوورد منم اونا رو آماده کردم .شروع کردم به پیاده کردن نقشه و بعد از کلی مخ زنی و لب و مالش و ماساژ یهویی لخت بغل هم بودیم
موهای وز وزیWOW
کلی لبشو خوردم وقتی به کسش دس زدم خیسه خیس بود از فرصت استفاده کردم و با کرم حسابی دورو بره رونو کونشو چرب کردم
یکم لاپایی زدم دیدم نه اینطوری کرمم نمی خوابه به یه بهونه ای گفتم به شکم بخوابه تا از پشت بذارم لای رونش
اونم قبول کرد ، ازش یه خواهش کردم که یه بالشی رو که بغل دستم بود بذاره زیره شکمش ، طوری که قمبل کنه جلوم. اونم قبول کرد . حالا نوبت تیزی و پاتک من بود . یکم سینشو مالیدم و چلوندم بعد با دسته راستم سره کیرمو گذاشتم رو سوراخ کونش و خودمو انداختم روش ، فک کنم به نقشه شومم پی برده بود گفت نکنی توش تورو خدا
منم گفتم فقط اولش درد داره اونم هی وول وول می خورد و خودشو تکون می داد انگار حس کرده بود امشب قراره دهنش سرویس بشه و اصلاً نمیذاشت درست تنظیم کنم ، یهویی تمام وزنمو دادم رو کیرم که 18 سانته و فشارش دادم بره تو
بعد 1 ثانیه دو تا جیغ و شد سه تاو چهارتا جیغ
گفتم چته الان عالم میریزن اینجا پدرمونو در میارن خیر سرمون یه شب فرصتو غنیمت شمردین و داریم استفاده مثبت می کنیم
از ترس جیغ هاش پردیم عقب
بهم گفت ...
به نظرتون چی گفت بهم ؟؟ ؟؟
گفت کثافت پردمو زدی!!
گفتم چی میگی واسه خودت !!
گفت بخدا کردی تو کسم احمق ...
منم هول شدم برشگردوندم
وایییییی
WOoooW
از کسش داشت خون میومد ...
اونم نه بقول این جلقی یه قطره و دو قطره ...
داشت مدام ازش خون میومد ، تازه به خودم اومد دیدوم داره میلرزه چشاش پره اشک شده بود مثه یکی که با تیر پاشو زدن نیم تنه پایینش بی حس و حرکت شده بود
تازه فهمیدم چه گوهی خوردم ...
ولی الان باید چیکار کنم !!!
عجله 20 ، 30 تا دستمال کاغذی مالیدم به سوراخ کسش
اونم مات و مبهوت داشت منو نیگاه می کرد. مدام تکرار می کرد الان چیکار کنم ! چه خاکی روی سرم بریزم ؟!
یه لحظه به کیره خودم نیگاه کردم دیدم بله سرش خونیه و ...
ولی کاملا خوابیده بود از اون 18 سانت 4 سانتش مونده بود یه لحظه فکرمو جمو جور کردم رفتم کیرمو شستم و اومدم انگار 2 تا پاش فلج شده نمی تونست بلند شه آدم اعصابش خورد می شه به همین راحتی می گن پردمو زدن و منم هیچکاری نکردم و ریلکس بودم آدم تا خودش توی اون موقعیت نیفته نمی فهمه پرده زدن چه جوریه و طرفش چه حالی بهش دس میده
تازه اگه ناخواسته هم باشه واییییییییییییییییییییییییییییی
وا ویلا
دستشو گرفتم و بزور بردم حموم کسشو شستم از درد سوزش مثه شیره آب اشک می ریخت
انگار بهش تیر زده بودن
به زور قدم بر می داشت
انگاه از زانو به بالا با چسپ دو قلو بهم چسپده شده
من اعصابم خورد
سرم داشت از درد می ترکید
کسشو شستم ولی باز خون ازش میومد
بشدت ازش خون میومد
خداییش خودم رنگم زرد شده بود اینقد خونریزی داشت عجله 5.6 تا دستمال کاغذی بهش دادم گفتم بذار روش و شورتتو پات کن
گفت لامصب نمی تونم پاهامو باز کنم شورت پام کنم فک می کنی دارم ادا میام گفتم می دونم ولی سعی خودتو بکن
خودم پاهاشو یکی یکی بلند کردم و شورتو شلواره تنگشو پاش کردم پسرا اینو بهتر درک می کنن تا دختر خانوما چون تجربه ختنه دارن آدم از اول که ختنش می کنن دامن پاش می کنن حالا اینم یه شکل از برده شدن آلت بود و من داشتم به زور شلوار پاش می کردم اونم از درد و سوزش شدید به خودش می پیچید و اشک می ریخت . دختره 23 ساله رو از پا در آوورده بود
اصلا فکرشو نمی کردم اینقد عذاب آور و درد داشته باشه منم مثه 70 درصد پسرا فک می کردم مثه یه لایه نازک پوستیه که با فشار کوچولو پاره می شه و دردش هم مثه یه جای چنگ انداختن یا یه زخم سطحیه و ولی ...
همش به خودم لعنت می فرستادم که چرا بخاطره یه حسه 2 دقیقه ای که با جلق هم به دست میاد چرا خودمو بدبخت کردم
به هر حالی بود مانتو و روسریشو تنو سرش کردم و مثه مریضایی که از بیمارستان میان بیرون دستشونو می گیرن تا سوار تاکسی شن منم دستشو گرفته بودم تا سوار یه تاکسی شدیم . رسیدیم سره کوچشون و پیاده شدیم
گفتم برو خونه تا بهت اس بدم
تا دم در اسکورتیشو کردم و ..
عجله رفتم سمته یه داروخونه شبانه روزی که اون موقع شب باز بود 2 بسته ال دی و 7.8 تا بی بی چک خریدم و رفتم سمت خونشون
بهش اس دادم بیا دم در
10 دقیقه طول کشید تا بیاد دم در
ازش پرسیدم حالت چطوره گفت دارم از درد می میرم زود باش خودمو رو پاهام نمی تونم تحمل کنم عجله قرصا رو با اونای دیگه بهش دادم گفتم طریقه استفادشون روی جلدشونه گفت باشه و رفتم سمته خونه .
شکم خالی، نه شام خورده بودم ، بی حال ، اعصاب خورد
وایی
داشتم از اتفاقع نیم ساعت پیش هم شاخ در میووردم
به همین راحتی آیندمو دگرگون کردم
کلی فکر به سرم زد
گفتم در میرم
میرم خارج
میرم مسافرت تا آب از آسیاب بیفته ولی اون بدبخت چی !! اون که حتی نگفته بود باید عقدم کنی
من چرا اینقد پلید شدم!!! رفتم یه ساندویچی و ... اومدم خونه و بهش اس دادم بهش قول دادم که ترکش نکنم که تا درسش نکنم ترکش نکنم خودشم می دونست من از ازدواج و متأهلی بدم میاد واسه همین گفت نمی خواد میرم خودکشی می کنم گفتم نه می ریم درستش می کنم بعد اگه خواستی باهم باشیم که هیچی اگه هم نه که من سره آیندت قرار نمی گیرم فرداش از دوستم خواستم آمار یه ماما رو واسم بگیره اونم آمار و گرفت و گفت اینقد خرج داره و این دردسرها
الان 4 ماه از اون ماجرا می گذره و من هنوز با دوستم در ارتباطم ولی پردش هنوز به همون حاله
بهش هم پیشنهاده سکس ندادم قسم خوردم تا درستش نکنم به هیچ دختری نزدیک نشم
هدفم از این داستان سنگینی و شدید بودن درد اون لحظس که ما مردا ازش نمی دونیم تا در اون شرایط نبینیم طرفمون چی می کشه و دختر خانوما هم توجه کنن خواهشن یا اصلا به مکان خالی با دوستشون نرن یا اگه موقعیت پیش اومد خودتون هم پایه بودین بفمین عاقبتش چیه !! بی کسی ، بی سرپناهی ، نامردی دوس پسرتون ، جدایی ، کسی ساپورتتون نمی کنه
خلاصه آخرین و کمرنگ ترین موردش که توی 100 نفر یکی پایه میشه ازدواجه پس مواظب خودتون باشین
از من گفتن
این داستان هم جنبه آموزندشو بگیرین و بفهمین یکی می گه پردمو زد ویا پردشو زدمو یه آب هم روش کاملا دروغه
     
  
مرد

 
سکس در اخلمد

باسلام خدمت دوستان. محمد هستم 26 ساله ازمشهد. این خاطره مربوط میشه به پارسال همین موقع ها. من راننده دفتر یک کارخونه بودم که بعداز 1سال استخدام شدم تو قسمت فنی خود کارخونه. این ماجرا از اونجا شروع میشه که یه روز موقعی که هنوز استخدام کارخونه نشده بودم و هنوز راننده بودم به همراه پسر دایی بابام که پسر قائم مقام شرکت هم بود برای تهیه مهر به یه مهر سازی که از دوستان بود رفتیم ولی چون ساعت 8:30 صبح بود بنده خدا هنوز مغازش باز نکرده بود گفتیم بریم یه دوری بزنیم تا باز کنه. رفتیم سمت پل آب وبرق از پل رد شدیم به سمت4راه پیروزی تا صبحونه پاچین بزنیم ولی از شانس ما سر صبحی پاچین آماده نداشت بیخیال شدیم گفتیم برگردیم ومنتظر بمونیم تا مهرسازی بازکنه.

همین که از میدون 7تیر رد شدیم به سمت 4راه دانشجو که دیدیم تیکه مشتی کنار خیابون وایستاده و منتظره ماشینه یکم جلوتر ازش ترمز زدم واستادم هر چی بهش اشاره کردم اولش نیومد همین که حرکت کردم از تو آینه دیدم داره میاد سمت ماشین ولی چون اول پل جاده باریک میشد نمیشد دنده عقب بگیرم سوارش کنم بهش اشاره کردم که از زیر پل برمیگردم گاز چسبوندم برگشتم جلوش نگه داشتم که سریع سوار شد راه افتادیم. پسر دایی کسکشم ازش پرسید خانوم خوشگله کجا تشریف میبرن که جوابداد یه چک داره که بره خیابون نواب اطراف حرم نقدش کنه که من ازش پرسیدم چقد وقت دارین گفت بعد نقد کردن چک وقتش آ زاده ازش دوباره سوال کردم جسارتا شما شوهر که ندارین جواب داد نه مطلقه هستم با پدر مادرم زندگی میکنم با این حرفش تو کون جفتمون عروسی شد. تو مسیر به هرکی زنگ زدیم خونه خالی جور کنیم نشد که نشددست آخر دست به دامن پسرعمه کونیم شدم که گفت فقط میتونیم بریم اخلمد ما هم که دیگه حسابی تو کف بودیم گفتیم باشه میایم کلید خونه رو بگیرم ولی پسر عمم گفت بیلاخ به شرطی میدم که خودمم باشم قبول کردیم راه افتادیم به سمت نواب.چک نقد کرد اوکی داد راه افتادیم تو مسیر با شرکت تماس کرفتیم و5ساعت مرخصی ساعتی گرفتیم با پسر عمه هم تماس گرفتیم که بیا تو مسیر وقتی رسیدیم دیدیم کیر به دست منتظره. سریع راه افتادیم و1:30 طول کشید تا رسیدیم رفتیم تو قلیون چاق کردیم و آماده نبرد شدیم قرار شد نوبتی بریم تو. سنگ کاغذ قیچی کردیم که اول کی بره قرعه شد به نام پسر دایی بعدش پسر عمه منه کیر شانسم آخر خلاصه پسر دایی رفت 10 ذقیقه ای تموم کرد نوبت پسر عمه شد رفت تو کسکیش 20 دقیقه شد نیومد نیم ساعت شد نیومد که صدام درومد بعد 10 دقیقه اومد که دیگه نمتونست راه بره دیت آخر نوبت من کم شانس شد رفتم تو دیدیم دختره افتاده با کس گشادشدش سریع لخت شدم اومد برم ساک بزنه که چشم افتاد به کون قشنگش با خودم گفتم حالا که این 2تا لاشیا کسش به این روز انداختن باید از کون بکنمش شروع کردم به لیسیدن لاله گوشش وآروم بهش گفتم میخام ازکون بکنم بشدت مخلفت کرد ولی من تصمیم گرفته بودم واونم مجبور بود قبول کنه سینه هاش یکم مکیدم گفتم قنبل کنه کیرم خوب تف مالی کردم سرش گذاشتم یکم فشار دادم جیقش به هوا رفت دهانش به بالشت فشار دادم یه فشار دیگه به کیرم دادم تا نصفه رفت تو دیدم داره به زمین چنگ میندازه یواش یواش شروع کردم عقب جلو کردن که یه دفه با تمام قدرت فشار دادم که همه کیرم رفت تو داشت از درد گریه میکرد شروع کردم به تلمبه زدن بعد 2دقیقه گریش بند اومده بود وچشاش بسته بود منم با قدرت تمام تلمبه میزدم کم کم داشت آبم میومد که سرعتمو بیشتر کردم آبمو با فشار تو کونش خالی کردم و کیرم کشیدم بیرون. طفلی وقتی میخاست بند شه راه بره لنگ میزد ذلم براش سوخت وازش معذرت خواهی کردم ولی جوابم نداد. 1ساعتی استراحت کردیم راه افتادیم به سمت مشهد. حسابی خسته بودیم و بیخیال شرکت شدیم. روزبعد هر چی بهش زنگ زدم گوشیش خاموش کرده بود و دیگه ندیدمش.
     
  
مرد

 
سکس با دیوانه

سلام خدمت دوستان عزیز راحت میشه دروغ نوشت و هزاران فکر شهوانی و سکسای خیالی نوشت اما میشه تفاوت سکس واقعی و تخیلاتو فهمید داستانی که براتون تعریف میکنم مربوط به دوران نوجوانی منه سوم راهنمایی من و پسر عموم که تازه از دبی اومده بود بچه های خیلی شری بودیم( من تا اول دبیرستان توو روستا بودم و هنوزم تابستونا میرم اونجا) خیلی شیطنت میکردیم و بچه ای نبود که از دست ما در رفته باشه همرو یه دور گاییده بودیم . اما تا حالا کس نکرده بودیم بدجورم دنبالش بودیم البته من قبلش همش دنبال کون بودم و اگه دختری هم گیرم میومد از کون میگاییدمش بچه بودیم دیگه اما اصل داستان از اونجایی شروع میشه که یه زن دیونه توو روستا بود حدود 30سال داشت و بهترین گزینه برای سکس ماها که بچه بودیم طرف ما باغ زیاده خصوصا پرتغال و سیب کل روزمون توو همین باغا میگشتیم تا اون زنو تنها گیر بیاریم و بکنیمش واسه خودمون هزاران نقشه کشیده بودیم یه بار شانسمون رو کرد و زن دیونه رو توو باغ تنها گیر اوردیم واقعا چیز مالی بود حیف بود که دیوانه بود اما دنیا همینه.توو یه باغ نشسته بود رفتیم پیشش نشستیم و شروع کردیم به حرف زدن و کم کم دستمالیش میکردیم و اخر بهش گفتیم ببینیم اون زیر چی داری اونم کسشو بهمون نشون داد من رفتم نزدیکتر دست به کسش زدم خیلی نرم بود بغلاش پف کرده بود دستمو بردم وسط کسش و شروع به مالیدنش کردم کم کم زنه حشری شد و کل شلوارشو از پاش در اورد منم دست بوردم جلو و شروع کردم به مالیدن پستوناش متوسط بود اما برای من که اولین بارم بود واقعا حال میداد پیرهنشو دادم بالا و یه پستونشو گذاشتم توو دهنم و شروع به مک زدن کردم طعم عجیبی داشت دوتایمون از اینکار راضی بودیم زنه طوری حشری شده بود که خودش رو زمین پر از خاک دراز کشید و منم روی خودش کشوند طوری وسط پاهاش بودم که کیرم جلوی کسش قرار گرفته بود و شروع کردم به مالوندن سینه هاش خیلی باحال بود بدن خیلی داغ و حشری داشت از چشماش معلوم بود حسابی حشریه و مدام منو به خودش فشار میداد منم داشتم حسابی پستوناشو میخوردم و میمالیدم کیر سفت و شق شدم وسط پاهاش بود روش دراز کشیده بودم و حسابی حشری شده بودم بدن سفید و مرمریشو لیس میزدم گردنشو میخوردم یواش تا شکمش با زبونم لیس میزدم و باز میرفتم بالا صورتمو گرفت و منو رو خودش کشید و داد میزد منو بکن کیرتو بکن تو کسم موهامو سفت گرفته بود و همش داد میزد کیرتو میخوام بکن توو کسم من هرکاری میکردم حشری تر میشد و با شدت بیشتری منو به خودش فشار میداد و بیشتر داد میزد یالا بکن توو کسم من کیر میخوام زود جرش بده خودمم مونده بودم چرا اینقد حشریه انگار سالها بود سکس نکرده بود منم کیرمو گذاشتم دم کسش اما واقعا بلد نبودم کجا بذارم دوتا سوراخ داشت دوستامم نمیدونستن زنه از حشریت زیاد داد میزد کسم کسم کسم سوراخاش تنگ بود توو سوراخ پایینی میکردم تا سرش میرفت داخل نفسش بند میومد و از درد اخ میکشید منم از ترس ادامه نمیدادم اما ناجور حشری بودم خودش کیرمو با دست گرفت و تنظیم کرد رو سوراخ اصلیه و با فشار شدید به کمرم تمام کیرمو فرستاد تو کسش و از درد شدید یه جیغ کشید ترسم با شهوت قاطی شده بود کسش اونقد داغ و تنگ بود که حسابی داشتم لذت میبردم و صدای جر خوردن زنه باعث شده بود که من حشرم بیشتر بشه کیرمو از کسش کشیدم بیرون اما نذاشت و با شدت منو به خودش فشار داد بازم تا اخرش رفت توو کسش منم جرات پیدا کردم و شروع کردم به تلنبه زدن اسم یه نفرو میاورد میگفت فلانی داری خوب میکنی منو بکن جرم بده منم با اخرین توانم داشتم تلنبه میزدم صدای کسش در اومده بود باز کیرمو در اوردم و با فشار تمام کردم توو کسش و بازم زنه دادش درومد چنان منو به خودش چسپونده بود که داشتم میترکیدم خودش از زیر با فشار تلنبه میزد کیرم توو کس داغش گم شده بود ابم داشت میومد خواستم کیرمو در بیارم نذاشت همه ابم پاشید توو کسش و بیحال شدم اما زنه ارضا نشده بود و کیر میخواست نذاشت بلند شم با همون شدت داشت با کیرم توو کسش تلنبه میزد سفت نگهش داشتم تا بیحسیم بره اما ولکن نبود نگهم داشته بود و اخ اخ اخ جون جون کسم کسم میکرد مست و حشری بود بلند ای ای میکرد من واقعا حسی نداشتم اما زنه حسابی حشری بود منو خوابوند رو زمین و با تمام توانش روم بالا پایین میشد کیرم توو کسش جون گرفت و دوباره راست شد و لذت دوباره برگشت اما زنه داشت ابش میومد منو بلند کرد سخت به خودش چسپوند و با صدای بلند یه داد زد و بیحال افتاد روم و کیرم داغ شد و از بغل کیرم اب از کسش شروع به چکیدن کرد سری انداختمش کنار و با بچه ها فرار کردیم سکس خیلی خوبی بود هیچوقت از یادم نمیره بارها توو عمرم سکس کردم اما اون اولین کسی بود که کردم و حسابی چسپید.
     
  
مرد

 
من و نگار و پریا

سلام به همگی. من آرمان هستم و میخوام اولین داستان واقعی سکسمو براتون تعریف کنم.من تو یکی از شهرستان های خراسان رضوی زندگی میکنم. الان که این داستان رو دارم براتون مینویسم(25 دی 90) 17 سالمه. قبل از شروع میخوام یکم از خصوصیات خودمو بهتون بگم. من آدم زیاد فضول و پرچونه ای نیستم.تعریف از خودم نباشه من آدم قشنگ و خوش تیپی هستم .. بدن آماده و روفرمی دارم چون از 12سالگیم هم بدنسازی کار میکنم و هم جدو. یک تنه چند نفر رو حریفم. فوتسالمم خیلی خوبه و تو تیم فوتسال استان هم هستم. اینا رو گفتم چون دونستنشون تو قسمتایی از داستان لازم بود. ما از همون اول مستأجر بودیم و تقریبا هر دوسال یکبار اسباب کشی میکردیم تا اینکه همین 1سال پیش یک طبقه از یک خونه ی دوطبقه تو بالا شهر خریدیم. طبقه ی بالاییمون یه خانواده ای به اسم رضایی زندگی میکرد. حدود یه ماه از اسباب کشیمون میگذشت. من هنوز بطور زیادی با خانواده ی رضاییشون آشنا نشده بودم. (گفتم که آدم فضولی نیستم.) و حتی نمیدونستم بچه دارن یا نه؟ تا اینکه 1 روز عصر یکی از رفیقام بهم زنگ زد تا باهم بریم بیرون و دور بزنیم. منم که دیدم مامان بابام دارن میرن خونه ی داییم اینا، قبول کردم و قرار گذاشتم که با دوستم برم بیرون. مامان بابام رفتن. منم آماده شده بودم و داشتم میرفتم. تا اومدم و در خونه رو باز کردم دیدم که یه دختر خانمی خورد بهم. من افتادم و اونم به پشت افتاد روم. طوری که کونشو رو کیرم حس کردم. این دخترخانوم خشگل قصه ی ماسریع بلند شد و خودشوجمع وجور کرد و گفت ببخشید. من با صدایی متعجب و در همون حال که خشکم زده بود که این خانم از کجا نازل شدو افتاد رومن، ازش پرسیدم شما؟این سوال اولین مرحله ی آشنایی مارو رقم زد. با خجالت جواب داد:من دختر همسایه ی بالاییتونم. داشتم میرفتم بیرون که دیدم چسب کفشم بازه. جلو در خونه ی شما وایستادم که ببندمش وبرای اینکه نیفتم دستم رو تکیه دادم به در خونه ی شما که نیفتم، شما هم یهو در رو باز کردید و منم افتادم رو شما. واقعا شرمندم. من گفتم اتفاقه دیگه میفته. بفرمایید بیشترازاین وقتتونو نمیگیرم. تو این چند لحظه ای که کنارم بود کاملا دیدش زدم. خیلی قشنک بود. موهای سیاه ولختشو رو به بالا درست کرده بود. کرم سفید کننده رو اون صورت ناز و تپلش زده بود که دیگه مثل یه آدم برفی جذابسفید و خوشگلش کرده بود. گونه هاشو یکم صورتی کرده بود.به پایین ترکه میایم به سینه های بلوریش میرسیم. مانتو خیلی تنگی پوشیده بود. چیزی که توجه منه به سینه هاش جلب کرد این بود که دیدم نوک سینه های هلوش که نسبت به سنش بزرگ به نظرمیرسیدن زده بیرون. با دیدن اون صحنه کیرم یکم حال اومد و حس کردم که داره راست میشه. وقتی هم که رفت کونش که از رو مانتو یکم برجسته بود رو دیدم. وای خدا چند تا فحش به خودم دادم چون تا بحال نمیدونستم این نعمت الهی تو ساختمونمون زندگی میکنه. بدجوری هوس کردن کونش افتاد به جونم. تو همون فکروخیال بودم و رفتم سر قرار. بارفیقم شروع کردیم به راه رفتن و منم فقط تو فکر دخترهمسایمون بودم. باید از یه خیابون رد میشدیم. من همونجور تو فکرخودمو دخترخوشگله ی همسایمون بودم که دیدم یهو رفیقم داره بلند داد میزنه آرمان مواظب باش. تا به خودم اومدم دیدم رفیقم خیابونو رد کرده ولی من هنوز وسط خیابونم. تا اومدم به خودم بجنبم و سریع از خیابون رد شم که یه پراید اومدو زد به من. یک لحظه فکر کردم یک پام نیست. از شدت درد ضعف کردم وافتادم. وقتی چشامو باز کردم با یک پای گچ گرفته رو تخت بیمارستان دراز بودم. خدارو شکر فقط پام شکسته بود و آسیب جدی دیگه ای ندیده بودم. 4 روز بعد مرخص شدم و رفتم خونه .تو خونه همه میومدن به عیادتم که دیدم آقای رضاییشون باخانم ودخترش اومدن خونمون. یه نیم ساعتی بودن وقتی پاشدن و میخواستن برن، برای چند لحظه ی کوتاهی رفتن اتاق خوابای خونمون تا ببینن دکوراسیون اتاقارو چجوری چیندیم. دخترشون نرفت باهاشون.این دخترخانم خوشگل که از وقتی اومده بودن خونمون من فقط به اون نگاه میکردم، با رفتن مامان باباهامون به اتاق خواب پاشد اومد پیشم و آروم بهم گفت چی شد تصادف کردی؟منم گفتم اونروز بادیدن تو رفتم تو فکر و محو زیبایی و خوش تیپیت شدم. تو خیابونم تو همین فکربودم که یهو ماشین زد بهم. دیدم با یه لحن خاص ،آروم و بایه لبخند کوچیک بهم گفت که ای پررو. با این حرفش یه جوری ناز کرد خودشو برام.بعد منم که دیدم اینجوریه ازش پرسیدم. اسم قشنگتو بهم میگی؟ بعد با اون صدای نازو حشری کنندش گفت اسمم نگاره ،آرمین جون. اینو که گفت دیگه رفتن و من موندمو فکر و خیال هایی که دوباره به سرم میزد. حدود دو سه ماهی گذشت که دیگه پام کاملا خوب شد و تونستم ورزش هامو از سر بگیرم .چند شب بعد یه مسابقه ی فوتسال با یکی از شهرستان های دیگه داشتیم که بازی خیلی مهمی بود.تو یکی از بهترین سالن های فوتسال شهر قرار شد مسابقه انجام بشه.خانم ها هم میتونستن برای تشویق تیم به سالن بیاین. شما هم مطمئنا میدونید تو یه همچین موقعیت هایی دخترپسرای جوون بیشتر میان اینجاها برای پیداکردن دوست و از اینجور چیزا. از قضا نگار خانم که مارو یک دل نه صد دل عاشق خودشو اون اندام های سکسیش کرده بود. بادوستش اونجا بودن. من اینو نمیدونستم. با بچه های تیم وارد زمین شدیم . حدود 10دقیفه ای از بازی میگذشت که من یه گل قشنگ زدم. همه شروع کردن به تشویق کردن من. وقتی تشویق و خوشحالیشون تموم شد دیدم اون گوشه ی سالن دوتا دختر هنوزم دارن تشویقم میکنن. وقتی به دلایل مختلف به اون گوشه ی سالن نزدیک
شدم دیدم که نگارجون منه با یه دختر دیگه کنارشه و دارن منو تشویق میکنن. من با دیدن نگارم یه جون تازه ای کرفته بودم. ‎بازی بازی که تموم شد و اومدیم بیرون. دیدم سه تا پسر که هیکلشون تقریبا اندازه ی من بود، وایستادن جلو نگار و دوستش و دارن بهشون چیزی میگن. من نمیشنیدم چی میگن. ولی معلوم بود که پسرای لاتی هستن و مزاحم نگار شدن. نگار که منو دید یهویی دست دوستشو گرفت و دویدن و اومدن پشت من. بعد نگار تو گوشم گفت که این سه تا مزاحمشون شدن. همه وایستاده بودن و به من، نگار ودوستش، و به اون سه تا پسر نگاه میکردن تا ببینن چه اتفاقی میفته. من همونطور که داشتم به حرفای نگار و لرزش خفیف صداش توجه میکردم هی بیشترعصبانی میشدم که دیدم یکی از اون پسرا گفت: وای دخترا، رفتین بزرگترتونو آوردین؟ خیلی ترسیدیم(این حرفشو به حالت مسخرگی گفت) و زدن زیر خنده. من میخواستم برم جلو و یکی بزنم تو دهنش که رضا(هم تیمیم) دستمو گرفت و نذاشت برم. دیدم باز یکی دیگشون گفت دخترا ما امشب هر طوری شده میبریم میکنیمتون. این حرفو که زد من از عصبانیت سرم سوت کشید و باسرعت رفتم جلو بامشت زدم تو صورت اون پسره که این حرفو زد. یه جوری زدمش که خون از دهنش مثل شیر آب میومد. همون لحظه بود که یکیشون چاقو و یکیشون پنجه بکس درآورد. خلاصه خیلی توضیح نمیدم چون نمیخوام بیشتراز این حوصلتون سر بره. فقط همینو بگم که اونشب تا جایی که جا داشت من اون سه نفرو زدم. فقط اوناهم با پنجه بکس یه بار محکم زدن تو سر من. هیچی دیگه، سرم داشت گیج میرفت که دیدم اونا لنگ لنگون دارن فرار میکنن. تو اون لحظه بود که متوجه شدم سرم داره خون میاد.نگار که متوجه شد اومد نزدیکم و پرسید خوبی؟ من نتونستم جوابشو بدم سرم گیج رفت و ازحال رفتم وافتادم تو بغل نگار. وقتی چشامو باز کردم دوباره خودمو رو تخت بیمارستان دیدم. چشامو که وا کردم مامان بابامو با آقای رضایی رو دیدم که بالا سر من هستن و با به هوش اومدن من خوشحال شدن و شروع به تمجید و تشکر از من کردن. نگار قضیه رو به اونا گفته بود و اونا هم از این کار من خیلی خوششون اومده بود. آقای رضایی بهم گفت من بهت افتخار میکنم و مثل پسرم دوست دارم. طفلکی آقای رضایی به من اعتماد کرده بود ولی نمیدونست که من میخوام ترتیب دخترشو بدم و تا دسته تو کونش کنم. خلاصه روزا و ماه ها گذشت و تابستون رسید. یه روز دیدم تلفن خونمون زنگ زد. سپیده خانم زن آقای رضایی بود که از مامانم خواسته بود تا برم بالا و ببینم مشکل کامپیوترشون چیه. من با شنیدن این خبر تو کونم عروسی راه افتاد ورفتم بالا. سپیده جون در خونه رو باز کرد و من رفتم تو اتاق کامپیوتر که دیدم نگار جونم بایه چادر نشسته اونجا. باباش سر کار بود مامانشم همون لحظه رفت حموم. دیگه یه جورایی تو خونه تنها بودیم و منم که تو اون چند ماه نتونسته بودم با نگار رابطه برقرار کنم و باهاش دوست بشم، خواستم همون روز کارو تموم کنم. نشستم پشت میز کامپیوتر و به نگار گفتم مشکلش چیه؟ اومد جلو تا موس کامپیوتر رو ازم بگیره همون لحظه چادرش از سرش افتاد. وای جوووووون با یه تاب و شلوارک چسب و تنگ که اینقد تنگ بود که حتی برجستگی کسش هم دیده میشد. یه لحظه بهت زده شدم.گفت وای ببخشید .منم باخنده گفتم که اتفاقه دیگه میفته. بعد بهم گفت: حال میکنی منو اینجوری میبینی؟ منم سریع رومو ازش برگردوندم و گفتم، ما که هنوز باهم دوست نشدیم و باهم مچ نیستیم که من بخوام با نگاه کردن به تو حال کنم. اینو گفتم که دیدم دستمو گرفت و شماره موبایلشو نوشت برام. گفت از امروز ما با هم دوستیم و بعد یه بوس ازم خورد و گفت اینم مهر تاییدش. وای خدا انگار تو آسمونا بودم. خلاصه خواستم برم، بهش گفتم که ویندوز کامپیوترت باید عوض شه .اگه خواستی یه روز میام و عوضش میکنم. بعدش منم بوسش کردمو رفتم. اونروز از اینکه تونسته بودم شماره ی نگارو بگیرم و با اون لباسای سکسی که پوشیده بود بغلش کنم خیلی خوشحال بودم. یه چند روزی گذشت و به دوستی ما هر روز افزوده میشد. بابا مامانم قرار شد یه هفته ای برن تهران خونه رفیق بابام یه چند روزی اونجا باشن. من چون از اون دوست بابام وخانوادش خوشم نمیومد باهاشون نرفتم و موندم خونه. دو روز بعد دیدم یکی داره در خونمونو میزنه. وقتی در رو باز کردم دیدم آقای رضاییه با خانمش. که سپیده جون داره گریه میکنه و تو چشمای آقای رضایی هم اشک جمع شده. اونروز نگار هم بهم اس نداده بود زنگم نزده بود. وقتی دیدم مامان باباش دارن گریه میکنن ته دلم خالی شد و فکرکردم خدایی نکرده اتفاقی برای نگار افتاده باشه. خلاصه ی قضیه این بود که مادرخانم آقای رضایی فوت شده و برای یه هفته ای دارن میرن. ولی نگار باهاشون قرار نبود بره چون کلاس زبان میرفت وامتحان زبان داشت. خلاصه ازم خواستن که هوای خونشونو و دخترشونو داشته باشم.رفتند. دیگه باورم نمیشد.چند روز من و نگار تنها بودیم و میتونستیم.........
یه شب گذشت. فردا شب شد. آقای رضایی زنگ زد خونمون ازم خواست برم بالا یه ویندوز برا کامپیوترشون نصب کنم. از قراره معلوم نگار و همون دوستش که تو سالن فوتسال باهاش بودن تو خونشون بودن و میخواستن یه کار عملی انجام بدن که به کامپیوتر نیاز داشتن. رفتم بالا درزدم که دیدم پریا (دوست نگار) اومد و در رو باز کرد. اونشب زیاد بهش توجه نکرده بودم، ولی وقتی بایه تیشرت و شلوارک اومد در رو باز کرد واقعا جذب اندام گوشتیش شدم. رفتم تو و عشق خودمو یه بوسش کردم. خیلی خوشحال و شاد بود. انگار نه انگار که مادربزرگش مرده. رفتم نشستم پای
کامپیوتر و کارمو شروع کردم. اونا یکم زبان کار کردند بعدش خیلی راحت رفتن رو تخت، زیر یک پتو کنار هم خوابیدن و هی تکون تکون میخوردند. بدجوری شق شده بودم.که یکدفه پریا گفت: آرمان توفیلم سوپر نداری که دوتا زن با هم همجنس بازی کنن؟
با تعجب گفتم برای چی؟ نگار گفت این پریا خانم ما بد جنده ایه و هر وقت میاد خونه ی ما باهم حا ل میکنیم. تا بحال به چند نفر داده و پرده هم نداره. من کف کرده بودم. رفتم و براشون فیلم آوردم و گذاشتم براشون. نگار برام میوه آورد ولی من برنداشتم و بهشون گفتم من با دیدن شما دوتا گوشت ناز سیر شدم. نشستن فیلم نیگا کنن. من پاشدم برم که گفتن کجا؟ گفتم من وقتی این فیلمارو نگاه میکنم کیرم بدجور سیخ میشه. پریا گفت عیبی نداره خوب راست شه. گفتم خوب میترسم وقتی ببینینش از بس که بزرگه بترسین. اینو گفتم و بعد ادامه دادم شما کار عملیتونو انجام بدین. داشتم میرفتم یهو یه فکری به سرم زد. با صدای بلند گفتم نگار خانم عزیزم اگه دوست داشتی به پریاجون بگو فرداشب نیاد خونتون و تو بیا خونه ما. بعد که رفتم بیرون و در رو بستم یهو شنیدم نگار با صدای بلند گفت هورااااااا. نمیدونم برای چی ولی فکر کنم بخاطر پیشنهادم خوشحال شده بود. فردا شب شد. انتظارم تموم شد و صدای در اومد. نگار بود .ولی این نگار با اون نگاری که قبلا دیده بودم فرق داشت. حدس بزنید چی میدیدم؟ یه بدن کاملا سفید که یه سوتین و شرت قرمز توش خودنمایی میکرد. آه نگار بود. لخت لخت بایه سوتین و شرت تنگ تنگ اونقد تنگ که برجستگی های کسش و نوک سینش معلوم بود. جنس شرت وجنس کرستش از این نایلونیا و فانتزی ها بود. آقا منو بگی از خجالت داشتم میمردم چون جلو چشم نگار کیرم آروم آروم راست شد و دیگه داشت شلوارمو پاره میکرد. یکم لای پاشو باز کرد. منم با دو رفتم پیشش و کیر سیخ شدمو لای پاش گذاشتم و چسبوندمش به در. شروع کردم به لب گرفتن و لب دادن. از همه جای صورتش و لباش بوس میخوردم و لیسشون میزدم. یه 5 دقیقه ای بود که چسبونده بودمش به در و لباشو میخوردم و با کیر سیخ شدم با لای پاش بازی میکردم. بعدش بغلش کردمو بردمش تو اتاقم. یه فیلم سکسی داشتم که خیلی آدمو حشری میکرد. از بس مرده و زنه آه و اوه میکردن. اون فیلم و گذاشتم و شروع کردم به لب گرفتن. خیلی حال میداد. ازطرفی هم تماس دادن و ضربه زدن کیرم به کس نگار و سروصدای فیلمه بدجوری حشریم کرده و دوست داشتم تو کسش بذارم ولی حیف نمیخواستم پردشو بزنم. صورتشو ول کردم و اومدن نقاط حساسی رو گردن که بدجوری دخترا رو حشری میکنه شروع کردم به خوردن. بادستام سینه هاشو گرفته بودم و هی ماساژ میدادم. گرمای بدنشو میشد حس کرد. اومدم پایین تر و به سینه هاش رسیدم. اینقد سوتینش تنگ بود که دو تا سینه شو بد جوری جمع کرده بود. فکرمیکردی الان منفجر میشن. از رو سوتینش داشتم با سینه هاش بازی میکردمو میخوردمشون که یهو عین وحشیا منو از رو خودش انداخت کنار لباسامو درآورد. فقط با یه شرت جلوش بودم و باکیری که داشت شرتمو پاره میکرد. بدجوری حشری شده بود. اینو میشد از چشاش دید. با دستش کیرمو گرفت و محکم فشار داد. با این کارش خیلی حال کردم. بعدش دیوونه شدو شرتمو از پام کشید و درآورد وای خدا هیچوقت کیرمو به اون بزرگی ندیده بودم. با سر زبونش به نوک کیرم ضربه میزد. خیلی حال میکردم. بعد کیرمو تا جایی که تو نست برد تو دهنش وشروع کرد به عقب و جلو بردن کیرم تو دهنش. البته چون قبلا تجربه ی سکس با پسر نداشت و این اولین دفعش بود یاد نداشت خوب ساک بزنه. منم گذاشتم یه چند دقیقه ای با کیرم ور بره. بعد دوباره درازش کردم رو تخت و با انگشتام نوک های سینه هاش که الان بدجوری حشری شده بودن رو فشار دادم .یه جیغ کشید.بعد کیرمو لای درز سینه هاش که بخاطر اون سوتین تنگش مثل درز کون شده بود گذاشتم. شروع کردم و کیرمو عقب جلو میکردم لای سینه هاش. سرعتمو زیاد کردم. خیلی کار باحالی بود چون نگار جونم با این کار من خیلی حال میکرد و آه و اوهش کم کم بلند شد. منم دیگه بیشتر از این ادامه ندادم و خیلی دوست داشتم سینه های عسلشو ببینم. بخاطر همون کیرمو در آوردم و سوتینشو باز کردم. اوف ف ف عجب چیزایی بودن. دو تا هلوی بزرگ سفید نرم وداغ. با نوک صورتی متمایل به قرمز و یه هاله ی صورتی کمرنگ اطرافش. عین چیز ندیده ها افتاد سرشون تا جایی که تونستم خوردمشون. نوکاشونو تو دهنم میکردم میمکیدم. از هرجایی که میتونستم بوس میخوردمو میلیسیدم. با انگشت یکی از دستامم با نافش بازی میکردم. خیلی بی قرار شده بود و آه آهش زیاد تر شده بود. دیدم داره با دستش با کسش ور میره. منم معتلش نکردم و اومدم رو کسش که برجستگی هاش از بس شرتش تنگ بود میشد براحتی حس کرد. از رو شرت میمالوندمش و دستش میزدم. نازش میکردمو میخوردمش. دیگه طاقتم تموم شده بود ودوست داشتم کس جیگرشو ببینم. آروم آروم همونجوری که کسشو میخوردم شرتشم پایین کشیدم. وای چی میدیدم! یه کس سفید، بدون مو، گوشتی، گرم و داغ که از شدت حشری بودن نگار گلم لبه هاش یکم قرمز شده بود. اوف دیگه تحمل نداشتم و عین کس ندیده ها افتادم روشو شروع به انجام عملیات کردم. با زبونم از پایین درز کسش تا بالاش کشیدم. یه آه بلند گفت و منم که انگاری با شنیدن این صدای شهوت آمیز نگار جون تازه گرفته بودم، بهش مهلت ندادم و شروع کردم به خوردنش. خیلی بی قرار شده بود و آخ و واخ میکرد. صداش با صدای اون زنه توفیلم قاطی شده بود و باعت شده بود بدجوری حشرم بزنه بالا. یه چند دقیقه ای بود که داشتم باکسش ور میرفتم. چوچولشو میخوردم. خیلی حال داشت هم برای من هم برای اون. منم که دیگه سنگ تموم گذاشتم و
تا جایی که تونستم و تجربه داشتم کس و چوچولشو خوردم. که دیدم یکدفه خودشو جمع کرد با صدای شهوتی ولرزون گفت آرمان جونم و تمام آبشو تو دهن من که داشتم کسشو میخوردم خالی کرد. منم با کمال میل همشو خوردم .خیلی خوشمزه و خوشبو بود. از هر نوشیدنی ای که توعمرم خورده بودم خوشمزه تر بود. منم که دیدم نگار جونم به اوج لذت های جنسیش رسیده. گفتم الان وقتشه . به پشت برگردوندمش بهش گفتم طاقباز بخواب که میخوام تا ته تو کونت کنم. گفت آرمان جون از عقب درد میگیره .بیا از جلو بکن. منم گفتم که نمیخوام پردتو بزنم. یکم تحمل کنی دردش تموم میشه .کیرمو با کرم مالوندم و چربش کردم. سوراخ تنگ اون رو هم چرب کردم. مونده بودم چجوری میخوام کیر به این گندگی رو تو اون سوراخ به این تنگی جاش بدم. آروم سر کیرمو گذاشتم رو سوراخ کونش و یکم اینور و اونورش کردم. یهو سر کیرمو کردم تو کونش که یه جیغ بلند کشید. دوباره در آوردم و باز تا ختنه گاهم کردم تو کونش. این کار رو چندین بار انجام دادم تا یکم عادت کنه. بعد تا دسته کردم تو کونش. یکدفه ای یه جیغ بلند کشید که من تو عمرم همچین جیغ بلندی نشنیده بودم و همراه با همون جیغ گفت کثافت کونمو جر دادی. داره میسوزه خیلی درد داره. منم برای یکی دو دقیقه هیچکار نکردم و گذاشتم کیرم بدون حرکت تو کونش بمونه. کیرم داشت منفجر میشد. انگار که کیرمو تو یک شلنگ کرده باشم در اون حد تنگ بود. شروع کردمو آروم کیرمو تا سرش آوردم بیرون و بردمش تو .خیلی آروم همین کارو چند دفه تکرار میکردم و با این کارم نگار آروم زیرلبش میگفت درد داره کسکش. چند دقیقه ای بود که همینجور آروم کیرمو تو کونش تکون میدادم. دیگه گفتم وقتشه و باید سرعتمو بیشتر کنم. کم کم به کارم سرعت بخشیدم. با تند شدن حرکت من اونم آخ و اوخش بیشتر و تندتر میشد. این حالت یه چند دقیقه ای طول کشید که متوجه شدم دوباره داره ارضا میشه. سریع کیرمو در آوردم و بردم زیر کسش و اونم آبشو رو کیرم خالی کرد و یه آه بلند کشید. منم مهلت ندادم و کیرمو که دیگه کاملا با آب کسش خیش شده بود رو تا ته یکدفه ای کردم تو کونش. اینبار هم جیغ کشید ولی دیگه فحش نمیداد. هی میگفت بکنم عزیزم. جرم بده. تا ته بکن توم. منم با این حرفا بدجوری حشری شده بودم و تا جایی که توان داشتم تند تند تلمبه میزدم. به یک دقیقه نرسید که احساس کردم آبم داره میاد. نگارم باز داشت آه و اوهش بیشتر میشد و به نظر میومد دوباره میخواد ارضا شه. منم تعجب کرده بودم که چطوری دوباره اینقد زود میخواد ارضا شه. با انگشتم شروع به مالوندن چوچولش کردم تا وقتی آبش خواست بیاد بیشتر حال کنه. آب خودمم داشت میومد. خیلی حال میداد تو همین فکرا بودم که یکدفه آبم رو با شدت هرچه تمام تر تو کون نگار کونی خالی کردم. نگار خیلی حال کردو گفت وای چه داغه .همون لحظه یه جیغ بلند کشید و ارضا شد. بعدش افتادیم رو هم و هیچی حالیمون نشد. تا اینکه صبح شد. من با بوس های نگار بیدار شدم و رفتیم حموم. خودمونو شستیم و لباسامونو پوشیدیم. من صبحانه آماده کردم و نشستیم رو میز تا بخوریم. که دیدم نگار گفت وای آرمان چه حالی داد. میای هرشب؟ من حرفشو قطع کردمو گفتم من امروز تولدمه و قراره با رفیقام عصری بریم بیرون و من اونا رو تا کافی شاپ ببرم. بعدش گفت پس منم امشب میگم پریا بیاد خونمون تا شب وقتی تو از بیرون اومدی یه جشن مختصری بگیریم. منم قبول کردم و نگار جون رفت. شب شدو من داشتم میرفتم خونه ی نگار اینا. .سر راه کیک تولد و چیپس و پفک و ...... و هر خوردنی ای که فکرشو بکنی خریدم. رفتم خونشون و آهنگ گذاشته بودن. پریا دستمو گرفت گفت بیا برقصیم. منم شروع کردم به رقصیدن. رقصم بد نبود. خلاصه تموم شد و ما خوراکیها رو تا آخر خوردیم. من به شوخی گفتم پس کادوهاتون کجاس دخترا؟ دیدم پریا یه چشمک به نگار زد. پاشد بیاد سمت من. اومد و دستمو گرفت. لای پاشو یکم باز کرد و دستمو به کسش لمس داد. نگار گفت این کادوییه که قراره ما امشب بهت بدیم. منم گفتم نه بابا. یهویی شلوار پریا رو که حواسشم نبود کشیدم پایین .رونای گوشتی و باحالی داشت ولی به سفیدی نگار جونم نمیرسید. نگار خندید و گفت آرمان چرا بیکاری؟ شروع کن دیگه؟ پا شدم پریا رو به خودم چسبوندم و لبی گرفتیمو دادیم. در همون حین با دستام سینه های نگار که نزدیک من بود و میمالوندم. به پریا گفتم لباساتو درآر. بعدش رفتم با نگار لب گرفتم. خلاصه همینجوری یکم حال کردیم و دیگه کاملا پیش هم لخت بودیم. منم که به لطف پریا جون که تو ساک زدن ماهر بود یه حالی کرده بودم گفتم خوب دخترا اول کیو بکنم. پریا که داشت 2 انگشته تو کسش میکرد گفت اول من. نگار رفت بالا سرش وشروع کردن به لب گرفتن. منم سریع تا ته کیرمو کردم تو کس پریا و تلمبه زدم. بعدشم کون نگار و آخرم که آبمو رو صورتشون ریختم. اونشب تموم شد و ما تو اون هفته هر شب سه تایی با هم سکس میکردیم تا اینکه مامان باباهامون اومدن. البته بعد از اونم موقعیت پیش اومد و من تونستم نگار رو 4 بار و پریا رو 1 بار دیگه بکنم. الانم قراره وقتی که امتحانا تموم شد بریم خونه ی پریاشون وحال کنیم.
موفق باشید
     
  
مرد

 
خاطره الهام

رور جمعه بود بیحوصله روی مبل لم داده بودم و داشتم به تلوزیون نگاه میکردم منتظر تماسش بودم خیلی دیر کرده بود از دلهوره داشت سرم گیج میرفت خودمو به کنار پنجره رسوندم هیجان و نگرانی و استرسو راحت میشد از رفتارم فهمید. پنجره رو باز کردم باد سرد پاییزی با لطافت و سوز سرما روی چهرم نشست دلم خیلی براش تنگ شده بود. گوشیو برداشتم شمارشو گرفته و منتظر جواب شدم اما انگار خبری نبود هزار بار التماس کرده بودم اگه میخوای جایی بری یا اگه نمیتونی جوابمو بدی حتما با یه سمس خبرم کن اما انگار میخواست همیشه منتظرم بذاره سردی غیر قابل تحمل شده بود پنجره رو بستم و دوباره برگشتم رو مبل چشامو بستم سعی کردم یه کم بخوابم تا فکرش عذابم نده .

توی افکار خودم بودم که خوابم برد وقتی بیدار شدم دیدم چند بار باهام تماس گرفته سریع گوشیو برداشتم و شمارشو گرفتم سلام الهام جان خوبی؟ اره خوبم تو خوبی ارمینم فدات منم خوبم خانمم کجا بودی نمیدونی چقد نگرانم کردی؟ ببخشید با مامان رفته بودم ارایشگاه . ارمین جان کی میایی؟ چیه نفس عجله داری فردا خدا بخواد ساعت 8 صبح میرسم .اخ جون نفس خیلی منتظر این لحظه بودم ... فردا میبینمت نفس . گوشی قطع شد زنگ زدم به دوستم خونه رو برام اماده کن که قرار فردا بیام . بعد از خداحافظی رفتم برای سفر اماده بشم بعد از 2 ماه قرار بود دوباره الهام رو ببینم و مثل همیشه خونه دوستم قرار گذاشته بودیم قرار بود عید امسال برم خواستگاری و قول و قرار عقدو بذاریم وقتی از ایستگاه قطار اومدم بیرون ایمان با ماشین منتظرم بود سلام دادم و سوار شدیم منو برد به اپارتمانش و خودش رفت خونه باباش .زنگ زدم الهام گفتم بیا ادرس قبلی منتظرم الهام 24 سالش بود دانشجوی ترم اخر مدیریت سبزه و خوشگل و خوش اندام قد نسبتا متوسطی داشت اما همیشه خنده رو لباش بود و چهره دوست داشتنی داشت قبل از اومدنش رفتم حموم سری یه دوش گرفتم و خودمو امادی دیدن الهام کردم وقتی زنگ خونرو زد از هیجان زیاد داشتم میلرزیدم درو باز کردم اومد بالا همینکه درو بست کشیدمش طرف خودم و بغلش کردم بعد لبشو اروم بوسیدم اشک توو چشاش حلقه زده بود با دستام پاکشون کردم و به ارومی سرشو بوسیدم جدا شدیم مانتشو در اورد و رفتیم روی کاناپه کنار هم نشستیم.

مثل همیشه قشنگ میخندید و از همه چی برام تعریف میکرد چشماش توو چشام بود دوست داشتن از نگاهش و قطره اشک گوشه چشمش موج میزد دستشو گرفتم اوردمش روی پاهام نشوندمش سرمو به پیشونیش چسپوندم و ارروم لبامو به لباش نزدیک کردم و شروع کردم به خوردن لباش انگار دنیا رو بهم داده بودن چقد شیرین بود چشماشو بسته بود منم طوری لباشو بوس میکرم و به خودم فشارش میدادم انگار میخواستم تمام وجودش مال من باشه روی کاناپه خوابوندمش و خودم رفتم روش شروع کردم به لب گرفتنه دوباره حس خوبی بود توو اوج دوست داشتن بودیم احساس میکردم بیشتر از همیشه دوستش دارم کم کم اومدم پایین و گردنشو با چندتا بوسه و دست زدن به پشتش مهمون لبا و دستام کردم از رو سوتیش یکم سینه هاشو مالوندم بدنش داشت کم کم داغ میشد سوتینشو باز کردم سینه های قشنگش جلو من نمایان شد به طدز عجیبی خوش فورم بود سفت و دوست داشتنی لبمو بهشون رسوندم یکم سر سینه هاشو با زبونم لیس زدم و به ارومی سر پستونشو تو دهانم کردم یه اه نازی گفت که منو بیشتر برای خوردن سینه هاش تحریک میکرد با دستام پستوناشو بهم نزدیک کرده بودم و داشتم وسطشونو میخوردم و یواش لمسشون میکردمو ماساژش میدادم سرمو بردم وسط سینه هاش و شروع کردم به لیس زدن دیگه به اوج رسیده بود و با اخ جون عزیزم و دستاشو توو موهام فرو برده بود و به سینه هاش فشار میداد منم با ولع تمام داشتم سینه هاشو میخوردم پاهاشو از هم باز کردم با دستم کسشو لمس کردم و با دوتا انگشتم مالوندمش شرتشو از زدم کنار و نوک زبونمو به کسش رسوندم با صدای بلند گفت اییییی ارمینم منم تمام زبونمو به کسش چسپوندم بطوری که همش توو دهنم بود و با زبونم با کسش بازی میکردم دوتا روناشو نگه داشته بودم و سرمو به کسش فشار میدادم الهامم اخ و اوخ میکرد و میگفت ارمینم بخور بخور من بیشتر میخوام منم از پایین تا بالا کسشو لیس میزدمو میخوردم از کس خوشگلش اب راه افتاده بود و حسابی خیس و مرطوب شده بودتوو اوج لذت بودیم کیرم شق شده بود پستوناش سفت و قرمز شده بود از کسش داشت اب میومد و اب اولیه منم روان بود بلندش کردم و خودم نشستم و اونم گذاشتم رو پاهام طوری که کیرم وسط پاهاش بود و کسشو لمس میکرد کسش خیلی داغ بود به خودم طوری چسپونده بودم که نوک سینه هاشو رو بدنم احساس میکردم تمام بدنشو با دستام لمس میکردم توو بغلم بود و داشت تمام حرارت بدنش به من منتقل میشد و منو حشریتر میکرد بلندش کردم خوابوندمش رو زمین پاهاشو باز کردم کیرم طوری تنظیم کردم که فقط سر کیرم به کسش تماس داشت و یواش با کسش بازی میکردم طوری از کسش اب روون شده بود که سر کیرم از ابش خیس خیس شده بودسرشو یکم دادم توو یه اخ گفت و نگهم داشت دردش اومده بود گفتم مواظبم نترس استرس و التماس توو چشاش بود شونه هاشو نگه داشتم و با یه فشار کوچولو نصف کیرم رفت توو کسش از درداخ بلندی گفت و اشک گوشه چشماش جمع شده بود نگه داشتم تا بیشتر درد نکشه پاهاشو دور کمرم حلقه کرد و با یه فشار به من کیرمو تا اخر توو کسش جا داد دیدم از بغل کسش داره خون میچکه کیرمو ثابت نگه داشتم نوازشش میکردم لبخند رضایت رو لبامون بود خم شدم لبشو بوسیدم و یواش شروع کردم به تلنبه زدن دستاشو دور گردنم حلقه کرده بود و گاهی پشتمو نوازش میکرد من الهاممو زن خودم کرده بودم داغی کسش منو به هیجان میاورد لذت و شهوت تمام تنمو گرفته بود الهامم چشاشو بسته بود و با ناله های خفیفی که شهوت انگیز بود داشت از سکسمون لذت میبرد پاهاشو گذاشتم رو شونهام و تلنبه زدنم تندتر کردم داشت ابم میومد بهش گفتم دارم میام گفت منم دارم میام سریع کیرمو در اوردم و با کسش بازی کردم صدای جالبی میداد و سکسمون عالی شده بود با یه اخ بلند ارضا شد و منم تا خواستم جمع کنم ابم با تمام فشار رو شکم و سینه الهام پاشید و روش دراز کشیدم و شروع کردم لباشو بوسیدن و ازش بخاطر سکس قشنگمون تشکر کردم یه دوش گرفتیم و اماده شدیم بریم بیرون... فقط الان 6 ماه میشه الهام با پسر عمه خودش ازدواج کرده و من هنوزم دارم با خاطراتش زندگی میکنم شرمنده اگه خوب نبود و طولانی شد.
     
  
مرد

 
روزهای از دست رفته


اعصابم به شدت بهم ریخته بود! بعد از کلی کشمکش و بدبختی به امیرعلی رسیده بودم ولی تقریبا از همون روزای اول نامزدیمون دعواهامون شروع شده بود. بعضی وقتا انقدر بد با هم رفتار می کردیم و لجبازی می کردیم که انگار نه انگار یه سال خودمونو پاره کرده بودیم که بهم برسیم! عمده ی اختلافاتمون خانواده هامون بودن. اون گیر می داد که چرا مثلا کونتو واسه خواهرم کج کردی، منم می گفتم چرا به مامانم چپ نگاه کردی و خلاصه ازین دعواهای احمقانه! داشتیم سر آدمایی با هم دعوا می کردیم که یه روزی 2 تایی جلو همشون وایساده بودیم و گفته بودیم الا و بلا همدیگه رو می خوایم!
دوران عقدمون بود. خونشون بودم. طبق معمول زده بودیم به تیپ و توپ هم. پشت به من نشسته بود و داشت مثلا با کامپیوترش ور می رفت. منم رو تخت نشسته بودم، پشتمو به دیوار تکیه داده بودم و پاهام رو دراز کرده بودم و مجله می خوندم ولی اصلا تمرکز نداشتم. همش صحنه های دعوای یه ساعت پیشمون میومد جلو چشامو اعصابمو بیشتر بهم می ریخت. بعد از عربده کشیا دهنامونو بسته بودیمو مثلا قهر بودیم. اوایل وقتی دعوامون می شد همون موقع آشتی می کردیم. اصلا امکان نداشت قهر کنیم و حرف نزنیم ولی حالا دیگه کم کم قهرامون داشت طولانی می شد. اصلا دلم نمی خواست بینمون فاصله بیفته. با وجود اختلافاتمون هنوز انقدر عاشقش بودم که طاقت سکوتشو نداشتم. ترجیح می دادم جلوم وایسه و فحش رو بکشه بهم، سرم عربده بکشه، چرت و پرت بارم کنه ولی 5 دقیقه هم سکوت نکنه. اونم اینو می دونست. برا همین هر وقت احساس می کرد روم زیاد شده ازین سلاح استفاده می کرد تا مثلا دمم رو قیچی کنه! به خودم لعنت می فرستادم که باز اسم خواهرشو اورده بودم و باعث شده بودم این بساط پیش بیاد! ولی غرورم هم اجازه نمی داد پا پیش بذارم و بگم غلط کردم! خلاصه تصمیم گرفتم برم زیر دوش آب سرد تا شاید آروم تر شم. یکی دو تا تی شرت و لباس گذاشته بودم تو کمدش که اگه یه وقت خونشون بودم و خواستم برم حموم لنگ نمونم. لباسا و حوله ی اونو برداشتم گذاشتم جلوی در حموم و رفتم تو.
آب که جاری شد روی فرق سرم، همه ی تنم آرامش گرفت. یه خورده که زیر آب سرد بودم لرز کردم. برا همین آب داغ رو باز کردم.
یه ذره خودم رو توصیف کنم. قدم 165 ، وزنم 53. نسبتا لاغرم. سینه هام اون موقع کوچیک تر بود و سایزش 75 بود. هیکلم خوب بود ولی باسنم بزرگ نبود. امیرعلی هم از همون روزای اول بهم گفته بود دلش می خواد باسنم بزرگ باشه. می گفت اگه یه خورده بزرگترش کنی دیگه اصلا حرف نداری. منم با همه ی تنبلیم توی ورزش، به خاطر امیرعلی بدنسازی می رفتم که روی باسنم کار کنم.
خلاصه توی حموم بودم که دیدم در زد. در رو باز کردم. امیرعلی با یه لحن مظلومانه ای گفت می تونم بیام تو؟ لباس تنش بود. چون اخلاق سگ منو می دونست لباساشو در نیورده بود که اگه زدم تو برجکش و گفتم نه خیلی ضایع نشه! تعجب کردم که پاپیش گذاشته! احساس کردم سکس رو بهونه کرده تا آشتی کنیم. اصلا تو مود سکس نبودم ولی تو این مدت که رابطمون داغون تر شده بود اولین بار بود که امیرعلی بعد از یه ساعت برای آشتی پاپیش می ذاشت. برای همین ترجیح دادم پشیمونش نکنم. به زور لبخند زدم و گفتم "آره عزیزم". اونم سریع لباساشو دراورد. امیر علی قد متوسطی داشت طوری که اگه کفش پاشنه بلند می پوشیدم تقریبا هم قد می شدیم. هیکلش خوب بود چون مرتب بدنسازی کار می کرد. نمی گم عالی بود، نه! ولی من دوسش داشتم. معتاد بودم به بازوهاش. حتی وقتایی هم که قهر بودیم اگه پیش هم می خوابیدیم دستشو می ذاشت زیر سرم تا خوابم ببره. اوایل به همین خاطر وقتی بیدار می شد می دید دستش خشک شده ولی بازم دفعه ی بعد می ذاشت زیر سرم. همین عادت باعث شد بعدها که از هم جدا شدیم اوایلش خیلی سخت بتونم بخوابم. بگذریم.
اون روز همه ی لباسا و شورتش رو دراورد و اومد تو حموم. هنوز سنگینی جو دعوا وجود داشت. برای همین احساس راحتی نمی کردم. پرسید "خودتو شستی؟" گفتم "نه هنوز" گفت "پس چی کار می کردی از اون موقع؟" تعجب کردم! گفتم "مگه چقدرگذشته؟!" با لبخند گفت " عیبی نداره خودم می شورمت" سعی می کرد جو رو عادی کنه ولی هنوزم راحت نبودم. اینم یکی از اخلاقای بد منه. وقتی با یکی دعوام می شه سخت می تونم فراموش کنم، حتی اگه خودم مقصر باشم! خلاصه یکم شامپو ریخت کف دستش و شروع کرد به شستن موهام. حمامشون زیاد بزرگ نبود ولی توش وان داشتن. البته هیچ وقت از وان برای دراز کشیدن استفاده نمی کردن. وان زیر دوش بود و درپوشش رو برمی داشتن که آب توش جمع نشه و ایستاده خودشون رو می شستن. ما هم همین کار رو کردیم. اون که داشت سرم رو می شست، صابون رو برداشتم تا خودم بدنم رو بشورم. یه نیشگون از نوک سینه م گرفت و گفت " بی شعور منو بشور نه خودتو." این حرکتش باعث شد یه خرده یخم باز شه و لااقل اون اخم مزخرف از صورتم بره. صابون رو مالیدم به تنش و شروع کردم شستن ولی چون دستش تو موهام بود حرکتم باعث شد یه ذره موهام کشیده بشه. برای همین کلافه شدم و گفتم "اه! ول کن اصلا! تو خودتو بشور منم خودمو! چه کاریه خب؟!" قهقهه زد و گفت "تو رو خدا ببین رو دیوار کی داریم یادگاری می نویسیم!" بعد منو چرخوند و کشید تو بغل خودش. از پشت بغلم کرده بود و به خودش فشار می داد. بدنش کفی بود. منم که آب یه مقدار از کف موهام رو ریخته بود رو بدنم، تقریبا کفی بودم. یه دستش رو گذاشت رو سینه هام، دست دیگه ش رو هم دور شکمم.سرش رو اورد دم گوشم و آروم گفت "باشه بداخلاق، نمی خواد بشوری ولی اگه یه بار دیگه غر بزنی انقدر گازت می گیرم تا کبود شی." کم کم داشتم تحریک می شدم. کیرش رو روی کونم حس می کردم. تو بغلش چرخیدم و روم رو کردم بهش. حالا یه دستش پشتم بود و دست دیگه ش هم دور کمرم. بدنامون کاملا چسبیده بود بهم. شروع کرد لبامو خوردن، منم همراهیش می کردم. همین طور لبای همدیگه رو مک می زدیم و نوک زبونامون رو بهم می مالیدیم. همزمان هم دستش رو روی بدنم حرکت می داد و کونم رو می مالید. آب دوش که با فشار ملایم رو سرمون بود باعث می شد کفای باقی مونده روی سرم بریزه رو صورتم. برای همین چشام رو بسته بودم که نسوزه، ولی طعم کف رو تو دهنم احساس می کردم. یه خورده خودم رو کشیدم عقب. با لبخند گفت "باز ناز و عشوه هات شروع شد؟" گفتم "نه" . سرم رو آب کشیدم. بهش گفتم بشینه تو وان. نشست. داشتم شیر آب رو می بستم که گفت "نبندش کف وان سرده." درپوش وان رو گذاشتم که آب گرم که آب گرم جمع شه که سردی وان اذیت نکنه. امیرعلی نشسته بود کف وان و تکیه داده بود به دیواره ش. پاهاش رو از زانو خم کرده بود و کف پاهاش کف وان بود. پاهاش رو از هم باز کردم و بین پاهاش رو به خودش نشستم. بعد یه خرده باسنم رو نزدیکتر بردم تا فاصله مون کمتر شه. منم با همون پوزیشن جلوش نشسته بودم و پاهام رو اون طرفش گذاشته بودم. کسم چسبیده بود به کیرش که دیگه حسابی راست شده بود. بازم لبای هم رو می خوردیم و همدیگه رو می مالیدیم. خدا رو تو دلم شکر می کردم که اندازه ی من کله شق نیست و برای آشتی پاپیش گذاشته. سرش رو اورد پایین تر و داشت چونه م و بعدش گردنم رو می خورد. آب گرمم همچنان با فشار ملایم می ریخت رومون. البته بیشتر رو من می ریخت تا اون. بعد بیشتر خم شد تا سینه هام رو بخوره. یهو خودش رو کشید عقب. کمرش رو صاف کرد و گفت "ستون فقراتم تاب برداشت دختر! آخه این چه پیشنهادی بود که بشینیم؟!" زدم زیر خنده.اونم با خنده گفت "کوفت! بخواب ببینم." درپوش وان رو هم شل کرد که آب بیشتر جمع نشه. اومدم از پشت دراز بکشم که چون وان کوچیک بود سرم محکم از پشت خورد به دیواره ی اون طرف وان! برق از چشام پرید! مغزم نزدیک بود از دهنم بزنه بیرون! امیر علی به سختی سعی می کرد جلوی خنده ش رو بگیره که من ناراحت نشم. بعد با صدایی که به خاطر کنترل خنده می لرزید گفت "چی شدی دختر؟" قاطی کردم و گفتم "اه! خبر مرگم داشتم دوشمو می گرفتم! آخه این وان فسقلی جای این کاراست؟" دیگه نتونست جلوی خودش رو بگیره و شروع کرد بلند بلند خندیدن. بعد گفت"باز که به غرغر افتادی خوشگله! حرص نخور هر چی بیشتر سختی بکشی ثوابش بیشتره!" دیگه منم خندم گرفته بود. بعد سرم رو شروع کرد مالیدن و بوسیدن. هنوز جاش درد می کرد ولی بهتر شده بود. منم سینه ش رو می بوسیدم. ولی نه از روی شهوت، از علاقه. دیدم ضربت کله م و خندیدن باعث شده کیرش دوباه بخوابه.اومد پایین تر و گردن و گوشام رو می خورد. باسنم رو اوردم جلوتر، پاهام رو گذاشتم دیواره ی روبرویی وان و سعی کردم دراز بکشم. امیر علی هم با من سرشو اورد پایین ولی اون دو زانو نشسته بود. سفتی کف وان باعث میشد سرم باز یه درد خفیفی بگیره ولی به روی خودم نمی اوردم. به سینه هام که رسید دیگه داشتم حسابی تحریک می شدم. اول دور سینه هامو لیس زد. بعد آروم با لباش نوک سینه م رو فشار داد و کشید. بهش گفتم "بخورش" . اونم نوک زبونش در اورد و با نوک سینه هام بازی می کرد. نوک سینه هام رو مک می زد. نفسام تند شده بود. بعد دور نافم رو لیس زد. همیشه شکمم خیلی حساس بوده.زبونش رو که کرد تو نافم ضعف کردم یهو. اونم که فهمید گفت "جووووون کارت دارم حالا" منم ناله می کردم و دستام رو فرو کرده بودم لای موهاش. با نوک زبون رفت پایین تر طرف کسم. اول کناره های رونم رو خورد بعد کناره های کسم. بعد جوری حشری شده بودم. حسابی ناله م دراومده بود. گفت "جوووون چیه؟ چی می خوای" حرفاش بیشتر حشریم می کرد. با ناله گفتم "بخورش" اونم گفت "چی رو بخورم؟" جواب ندادم نفس می زدم. گفت "بگو، تا نگی نمی خورمو می خوام بشنوم" گفتم "کسمو، کسمو بخور" گفت "جووووون" و زبونش رو گذاشت وسط کسم و از پایین کشید به بالا. دیگه ضعف رفتم. کمرم ناخودآگاه بلند شده بود. سرش رو بیشتر به کسم فشار دادم. با شستش سوراخ کونم رو می مالید و زبونش رو تو کسم می چرخوند. داشتم از حال می رفتم. نمی دونم چقدر طول کشید ولی انقدر ادامه داد تا یه دفعه بدنم لرزید و ارضا شدم. یه ذره همونطور ولو موندم و اونم آروم کسم رو می مالید و قربون صدقم می رفت. نفسام آروم شده بود. حالا دیگه نوبت من بود. من رو به اون نشستم و اون پاهاش رو گذاشت لبه ی وان و دراز کشید. سرم رو بردم طرف کیرش. لبام رو سر کیرش می چرخوندم و با کیرش بازی می کردم. بعد سر کیرش رو کردم دهنم و یه مک محکم زدم. سر کیرش هنوز تو دهنم بود و زبونم رو به همش می مالیدم.با یه دستم بقیه کیرش رو می مالیدم و با دست دیگه م تخماشو.بعد یه لیس به تخماش زدم و یکی یکی کردمشون تو دهنم. صداش دراومده بود. یه لیس از پایین تخماش تا بالای کیرش زدم. اولش از زیر دستش رو برده بود همونطور که کیرش رو می خوردم، کسم رو می مالید. ولی بعدش که خیلی دیگه حشری شده بود فقط آه ناله می کرد. ساک زدن رو خودش یادم داده بود وگرنه اوایل نامزدیمون خیلی گاگول بودم! بعدش سعی کردم همه ی کیرش رو بکنم دهنم. همیشه به نظرم سخت ترین قسمت ساک زدن همین بود! تخماشم می مالیدم. خیلی حال می کرد. یه خرده که گذشت با صدای دو رگه گفت "بسه! برگرد". فکر کردم می خواد بذاره لاپام.آخه همیشه یا انقدر براش ساک می زدم تا آبش بیاد یا می زاشت لاپام. از روز اول توافق کرده بودیم تو کسم نکنه. یه توافق مسخره! میزان مسخرگیش وقتی بهم ثابت شد که دیگه از هم جدا شده بودیم! چون پرده م سالم بود شناسنامه هامون عوض شد.آره، جسم من دختر بود، ولی روحم چطور؟ بگذریم.
حالت چهار دست و پا برگشتم و پاهامو چسبوندم بهم که بذاره لاپام. صابون رو برداشت. گفت"چرا انقدر خودتو سفت کردی؟" با لبخند گفت "نه عزیز دلم امروز برات یه برنامه ی جدید دارم!" دوزاریم افتاد! گفتم "ببین، فکرشم نکن!" یه بار قبلا سعی کرده بود به زور کرم از کونم بذاره ولی داشتم پاره می شدم! انقدر جیغ جیغ کردم که اونم از ترس اینکه همه رو بیدار نکنم بی خیال شده بود. ولی این دفعه عزمش رو جزم کرده بود! گفت "نترس عزیزمیه ذره درد داره ولی در عوض حسابی حال می کنی" .محکم گفتم "نه". اونم منو از پشت کشید تو بغلش به یه دستش یه سینه م رو می مالید با یه دستش هم چوچولم رو. تو گوشم آروم گفت "هیچیت نمی شه عشق من، قول می دم هر وقت دردت گرفت تمومش کنم." بازم داشتم حشری می شدم، وقتی هم که دیدم داره اصرار می کنه چیزی نگفتم. دستم رو تکیه دادم به دیواره ی وان و کونم رو کردم طرفش. اونم که انگار انتظار نداشت به این سادگی کوتاه بیام ذوق زده شد. اول حسابی سوراخ کونم رو صابون مالید بعد انگشت کف مالی شده ش رو می خواست بکنه توش. ناخودآگاه خودمو جمع کردم. گفت "برو پایین تر که باز شه" . آرنجام رو گذاشتم کف وان و کونم رو بالا نگه داشتم. اونم باز انگشتش رو کف زد کرد تو. این دفعه رفت تو. بعد سعی کرد دو تا انگشتش کنه. دیدم دیگه برام قابل تحمل نیست. جیغ زدم "بسه" . اونم بی خیال انگشت دوم شد و همون یه انگشت رو عقب جلو می کرد. با دست دیگه ش هم کسم رو می مالید. داشتم حال می کردم که دوباره سعی کرد انگشت دومش رو بکنه تو. باز جیغم رفت هوا. گفتم "نمی خواد انگشت کنی، کیرتو بکن توش" گفت "کیر که کلفت تر از دو تا انگشته!" گفتم "عیبی نداره. انگشتت ناخن داره اذیتم می کنه. کیرت که ناخن نداره!". خندید و یه بوس از کونم کرد بعد دوباره کیرش و سوراخ ک.نم رو صابون زد. تا سر کیرشو مالید به سوراخ کونم خودم رو جمع کردم. اونم محکم زد در کونم. عصبانی شدم و گفتم "وحشی بازی در نیار وگرنه می زنم تو صورتتا!" گفت "جووووووون سکس خشن دوست نداری؟" بعد کیرش رو آروم فشار داد. یهو یه فشار محکم داد. چون خیلی لیز شده بود سرش رفت تو. چنان جیغی کشیدم که مطمئن بودم همسایشون صدام رو شنیده! گفت "جوووون رفت تو یه ذره طاقت بیار" آروم گفتم "تو روحت!" اونم قربون صدقم می رفت. یه خرده تو همون حالت نگه داشتو بعد یه فشار محکم دیگه داد. خودش می گفت نصفش رفته تو. دیگه چشام سیاهی رفت. هنوزم نمی فهمم چطور بعضی از زنها از پشت حال می کنن! فشار بعدی رو که داد دیگه مطمئن شدم کونم پاره شده! امیرعلی هنوز جون جون می کرد و قربون صدقم می رفت. دلم می خواست بگم دهنتو ببند صدات اعصابمو بهم می ریزه. از گوشه های چشمم یه نمه اشک زده بود بیرون. با بدبختی پرسیدم "خون داره میاد؟" با تعجب گفت "نه! یعنی انقدر درد داری؟!" جواب ندادم، انقدر درد داشتم نمی تونستم زیاد حرف بزنم. از سکوتم سوءاستفاده کرد و می خواست تلمبه بزنه اومد تکونش بده که گفتم "نکن بی شرف" گفت"پس بذار درش بیارم عزیزم، نمی خوای که این همین طوری بمونه تو کونت؟!" هیچی نگفتم که درش بیاره. یه خرده کشید عقب و بعد دوباره محکم فشار داد جلو! دیگه واقعا اگه جون داشتم فحش کشش می کردم! نفسم بالا نمیومد و اونم کونم رو سفت نگه داشته بود و واسه خودش تلمبه می زد. فکر می کرد منم دارم حال می کنم! یه خرده دیگه که زد آبش اومد، ریختش رو کمرم. چرخیدم، صورتم رو که دید با تعجب گفت "یعنی حال نکردی؟" هیچی نگفتم. یه خرده بعدش همدیگه رو شستیم و اومدیم بیرون. ولی دیگه هیچ وقت نذاشتم این غلط رو دوباره تکرار کنه!
     
  
مرد

 
گوشه ای از اختلاس 3000 میلیاردی

دوسالی میشد که تو دفتر بازرگانی فریبا کار میکردم (اسامی مستعار هستند)، پدر فریبا از اون گردن کلفتهای سیاسی بود و از طریق دفتر فریبا کارای مافیایی زیادی انجام میدادن.
همه اون چیزایی که از نظر قانون جرم و قاچاق و غیره محسوب میشد اینجا عین یه کار ساده و عادی انجام میگرفت.
من مسئول امور شرکت در چین بودم ، کارم انجام واردات مشتریان شرکت از طریق اسکله های خاصی بود که بدون پرداخت حقوق گمرکی کالاها رو برای مشتریان شرکت رد میکردیم.
گردش کار شرکت بسیار بالا بود و باید مثل کامپیوتر درست و سریع عمل میکردیم تا به قول خانم دکتر(فریبا)(بماند که ما نفهمیدیم چطوری دکتراشو گرفته بود) مشتریانمون حتی به گزینه های دیگه فکر هم نکنند.
فریبا 42 سال سن داشت علیرغم خانواده خر مذهبش خودش یه زن نسبتا متجدد بود شوهرش حیدر جلوی فریبا یه موش بی مقدار بود و یکی از تفریحات فریبا توهین به حیدر تو جمع بود. فریبا و حیدر 2 پسر هم داشتند.
فریبا از نظر رفتاری یه افریطه کامل بود تو کار به هیچ کس رحم نمیکرد و حتی حاضر بود واسه یه 100 دلاری زندگی یه نفر رو از ریشه نابود کنه ، رفتارش با کارکنان شرکت هم همینطور بود واقعا همه ازش به نهایت حد میترسیدن و سعی همه این بود طوری کارشون رو انجام بدن که پر فریبا به پرشون نگیره.
ما یه مشتری داشتیم که براش لوازم خانگی وارد میکردیم، از چین جنس میاورد و روش میزدن ساخت ایتالیا و به مردم بدبخت ایران 3 یا 4 برابر قیمت کالای مشابهی که از همون کارخونه چینی میومد میفروختند ، من اونجا یه کارمند بودم ولی از کثافت کاریهای بعضی از این تجار جدا حالم بهم میخورد.
خیلی از مارکهای معروفی که تو ایران به اسم اروپا آمریکا میفروشند رو من خودم بارها از مبداء چین رد کردم کاش مردم میدونستند.
ماجرا از اونجا شروع شد که از اوایل امسال سطوح بالای مدیریت کشور دوزاریشون افتاده بود که فشار تحریمها امسال میتونه کار رو حسابی به هم بریزه به همین دلیل هم به تمام اسکله های فرعی و شرکتهای وابسته اعلام کردند تا اطلاع ثانوی کار رو تعطیل کنند تا دلار کمتری خارج بشه.
من یه بار به فریبا گفتم حالا اگه کار رو ادامه بدیم چی میشه؟ بهم گفت این دستورا از بیت رهبری صادر شده پس شوخی بردار نیست.
ما از مرداد ماه کارمون رو عملا متوقف کردیم تا اینکه این شرکت لوازم خانگی یه سفارش خیلی پرسود رو به فریبا پیشنهاد داد که بالاخره فریبا رو وسوسه کرد ما مراحل کار رو شروع کردیم 93 کانتینر جنس رو باید رد میکردیم قبلا از این کارا زیاد کرده بودیم ولی حالا خیلی سخت بود من به فریبا یه طرح جدید پیشنهاد کردم که میتونست ماجرا رو قانونی جلوه بده فریبا هم استقبال کرد و بهم وعده یه پاداش ویژه برای این کار رو داد منم شروع کردم.
چون نمیخوام داستان طولانی بشه سعی میکنم خیلی چیزا که ممکنه برای خوانندگان این سایت جالب نباشه رو خلاصه کنم.
از طرف وزارت اطلاعات ماجرا رو بو برده بودن و به فریبا اخطار داده بودن که این کار رو نکنه ولی ما طرح خوبی داشتیم که لو نمیرفت.
ماتمام جنس رو به یه شهر کویری بردیم و اونجا تو یه محوطه کالا رو تحویل دادیم دیگه همه چیز تموم بود و کار خیلی سیف، لند شده بود و مراحل تسویه و غیره همه به سلامتی انجام شد.
تو ماجرای اختلاس بانکی اخیر خفت پدر فریبا رو گرفتند و شروع کردن به زوم رو کارای شرکت ما ، خیلی طول نکشید که فهیدیم ماجرای این پارتی جنس لو رفته و انبار جنسا رو پیدا کرده بودند از اون طرف پدر فریبا دستگیر شده بود و هر لحظه ممکن بود سراغ ما هم بیان.
فریبا بهم زنگ زد برم خونش ، شوهر و پسراش چند وقتی بود رفته بودن سفر خارجی و فریبا تنها بود.
همینکه رسیدم خونش اخبار اتفاقایی که افتاده بود رو بهم داد و با کلی داد و بیداد میگفت اگه من کارم درست بود لو نمیرفت و از این حرفا.
بهش گفتم اصلا به من مربوط نیست من کارمند تو بودم و ....
اومد جلو یه مشت زد تو سینم و گفت احمق اگه کار به اونجا برسه که منو بگیرن مطمئن باش تو رو اعدام میکنن پس مثل آدم هر چی میگم گوش کن.
فریبا میخواست از کشور فرار کنه اینجور آدما از قبل آماده فرارن غیر از خونش بقیه ثروتش رو قبلا از ایران خارج کرده بود ولی نمیدونست کجا براش امن تر هست از من خواست کارارو ردیف کنم بهش گفتم اگه تو بری من چی میشم؟ بهم گفت اگه خواستی میتونی باهام بیای، بیشرف یه سگ نگهبان میخواست.
من با توجه به گستردگی فعالیتمون تو چین و امکاناتی که اونجا بود چین رو پیشنهاد دادم خوشبختانه ما به سلامتی رسیدیم چین ، فریبا بدجور به هم ریخته بود و حسابی ترس برش داشته بود میگفت اینجا امن نیست و این صحبتا اونجا زیر زبونشو کشیدم که پدر فریبا 400 میلیون دلار اختلاس کرده و از طریق فریبا خانم انتقال داده بیرون و الان اطلاعات رهبری راسا افتاده پشت پرونده و هر جا باشیم میکشنمون بیرون ، اینقدر ترس برش داشته بود که حتی به شوهر و بچه هاش هم تماس نمیگرفت از ترس لو رفتن جامون با کمک یکی از دوستای صمیمی تو چین به سرعت چین رو ترک کردیم و به یه کشور دیگه رفتیم که چون هنوز ماجرا کش داره نمیگم کجاست.
تو این کشور کوچیک انگار دنیا با سرعت مورچه پیش میره فریبا که تا چند ماه پیش همه ازش مترسیدن کاملا بهم وابسته شده و بدون همراهی من آب نمیخورد.
یه روز با خودم فکر کردم چند ماه دیگه که همه چیز حل بشه فریبا منو مثل آشغال میندازه بیرون و فقط سر من بی کلاه میمونه بنابراین نقشه خودم رو برای گرفتن حقم از اینا طراحی کردم.
ما یه خونه دربست رو اینجا گرفتیم من طبقه پایین زندگی میکنم و فریبا طبقه بالا، شب رفتم از بیرون غذا گرفتم و اومدم با فریبا شام خوردیم طبق معمول بعد از شام بلافاصله پاشد بره بالا ازش خواستم بشینه با هم صحبت کنیم با یه حالت پر از غرور گفت حوصلشو نداره و رفت ، خیلی بهم برخورد انگار نه انگار که منو به خاطر خودش آواره کرده ، هر چند نمیخواستم نامردی کنم اما به فکرم اومد که اینا یه عمر در حق یه ملت نامردی کردن حالا که مثل موش تو مشتم افتاده وقتشه منم نامردی کنم.
2 ساعتی صبر کردم تا خوب خوابش ببره رفتم بالا در اتاقش رو قفل کرده بود با لگد در رو باز کردم و رفتم تو مثل جن زده ها از خواب پریده بود گفت حیوون چه مرگته؟ بهش گفتم اومدم باهات صحبت کنم در ضمن حیوون خودت و اون بابای پفیوزت هستین رفتم جلو و با همه وجود تو صورتش سیلی زدم اومد داد و بیداد کنه بهش گفتم اگه پلیس اینجاها پیداش بشه مطمئن باش اطلاعات گیرت میاره پس خفه شو تا لو نری.
فریبا: چی از جونم میخوای ، سرم درد میکنه برو بیرون
من: خوب گوش کن ببین چی میگم من سهم میخوام نصف پولو میخوام اگه قبول نکنی خودم تحویلت میدم.
فریبا: غلطای زیادی میکنی این لقمه واسه دهنت خیلی گندست
حمله کردم طرفش موهاشو تو مشتم گرفتم و با زانو گذاشتم تو شیکمش رو زمین افتاد که با مشت و لگد افتادم به جونش دست و پاشو بستم و بستمش به تخت.
نشستم جلوش و بهش گفتم : خوب میدونی چقدر کله خر و عوضی هستم ، همین الان جواب میخوام یا قبول میکنی یا همین الان مثل یه کیسه تاپاله میفروشمت تا ببرنت پیش بابای دیوثت.
مثل سگ گریه میکرد اما هنوز برق حرومزادگی و غرور تو چشاش بود میخواستم غرورش روطوری خورد کنم که مطیع بشه پاهاشو باز کردم و انداختمش رو تخت بهش گفتم قبل از اینکه مامورای اطلاعات بکننت اول خودم طوری جرت میدم که دیگه نتونی راه بری پیراهن رو تو تنش جر دادم وسینه هاشو با همه زورم فشار میدادم اولش نمیخواستم باهاش سکس کنم اما همین که سینه هاشو گرفتم کیرم راست شد گفتم حالا تو این آوارگی بذار یه حالی هم بکنیم مثل سگ ضجه میزد که ولش کنم بهش گفتم امشب طوری پارت میکنم که همه پولو به جای نصفش بدی اومدم شلوارشو بکشم پایین که گفت : خیلی خوب قبول قبول تو رو خدا ولم کن قبوله هزار بار گفت قبوله موهاشو کشیدم آوردمش جلو صورتشو بوسیدم گفتم حالا شدی یه دختر خوب حالا بگو ببینم تو کدوم بانکه؟ بانک و شماره حسابو داد با لپ تاپش وصل شدیم به اینترنت و دیدیم بله درسته. حالا باید با یه برنامه مدون پولو به صورت قانونی میگرفتم از قبل میدونستم باید چطوری ردیفش کرد.
بهش گفتم حالا که اینقدر دختر خوبی شدی یه حالی هم به من بده که الان حشرم بدجور زده بالا گفت تورو قرآن ولم کن من که هرچی خواستی قبول کردم دیگه نامردی نکن تو گوشش گفتم از الان هر چی گفتم میگی چشم وگر نه عین سگ کتک میخوری.
انداختمش رو تخت، به چشم کردن خوب کسی بود آدمو بد جور حشری میکرد لباساشو در آوردم چشماشو بسته بود و بی صدا بود کثافت انگار این مدت پشماشو نزده بود لباسامو کندم اومدم رو صورتش نشستم گوششو کشیدم بهش گفتم چشاتو باز کن جنده چشاشو باز کرد کیرمو کردم تو دهنش و تا ته حلقش فرو میکردم هی اوق میزد ولی راهی جز لیسیدن کیرم نداشت از دهنش کشیدم بیرون و رفتم سراغ کسش یا همه قدرت کیرمو تا خایه تو کسش کردم که چشاش از حدقه بیرون زد مثل جت تلمبه میزدم اونم فقط اشک میریخت که هم داره به گاه میره هم 200 میلیون دلار پولش به گاه میره.
برش گردوندم و سعی کردم تو کونش کنم ولی انگار حیدر بی عرضه تا حالا کون این زن نذاشته بود به هر خفتی بود کردم تو کونش واقعا انگار بار اولش بود چون مثل سگ ضجه میزد منم تا شد کردمش دیگه داشتم ارضا میشدم اومدم روبروش نشستم بهش گفتم تا قطره آخرشو میخوری وگرنه دندوناتو خورد میکنم کیرمو کردم تو دهنش وهمه آبم خورد در حالی که فقط گریه میکرد.
از اون شب تا همین حالا طبقه بالا زندانیش کردم و هر از گاهی میرم بالا همراه با توهین و تحقیر میکنمش.
درمورد پولم باید بگم پول رو از حسابش خارج کردیم و با یه معامله صوری به کمک دوستان چینی تا چند روز دیگه این پول میره تو حسابم و با اجازتون منم میرم تو لیست میلیاردرای ایران.
من یه روزایی فکر میکنم لااقل بخشی از این پولو برگردونم به دولت ولی با آدمایی که من میشناسم مطمئن هستم یه مشت حزب اللهی عوضی دیگه این پولارو بالا میکشن ، من لااقل یکی از همین مردم عادی ایرانم که تو این بازی افتادم این پولا دست من باشه بهتره تا دست لاشخورای رژیم.
من 2 روز پیش تونستم با موفقیت خانوادم رو هم از ایران خارج کنم و به یه جای امن بفرستم که یه موقع براشون دردسر درست نشه.
در مورد فریبا هم هنوز تصمیم نگرفتم چکار کنم.
اگر خیلی پراکنده نوشتم ببخشید چون ذهنم خیلی مشغوله فقط خواستم دل همتون خنک بشه از بگا رفتن این دیوثای رژیم.
     
  
صفحه  صفحه 12 از 112:  « پیشین  1  ...  11  12  13  ...  111  112  پسین » 
داستان سکسی ایرانی

Erotic Stories | داستان های سکسی حشری کننده (آرشیو شماره یک)


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA