انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
داستان سکسی ایرانی
  
صفحه  صفحه 22 از 112:  « پیشین  1  ...  21  22  23  ...  111  112  پسین »

Erotic Stories | داستان های سکسی حشری کننده (آرشیو شماره یک)


مرد

 
یک عروس وهزار داماد 2


ببین فرشاد من واسه ازدواج با تو علاوه بر مهلتی که تعیین کردم چند تا شرط دارم . مهمترین شرطشم طرز لباس پوشیدن منه . اگه نمی تونی باهاش بسازی از همین حالا بگو که جنگ اول به از صلح آخر .. ضمنا به اندازه سال تولدم باید سکه مهریه ام کنی . هرچند مهریه خوشبختی نمیاره . اینا همش به خاطر اینه که من میخوام مطمئن شم که تو منو دوست داری ازم جدا نمیشی و به عشق پاکمون پایبندی . اینارو که می گفتم فرشاد مثل خر کیف می کرد و می گفت هزارو سیصد و پنجاه و پنج تا سکه طلا کمه و من گردش می کنم و دوهزار سکه طلا می کنم .. هرجورم که دوست داری تو مهمونی و خیابون بگرد . فقط مراقب منکرات باش . دو نفر که عاشق هم باشن و بینشون علاقه و تفاهم حاکم باشه و اعتماد متقابل داشته باشن این چیزا براشون مهم نیست .. من پیش خودم حساب کردم که اگه نتونم اون مرد مناسبی رو که میخوام پیدا کنم تا کیرشو وارد کوسم کنه و دختریمو بگیره خودم به طور مصنوعی وارد کار شم و داغ پاره کردن بکارتمو به دل فرشاد بذارم تازه یه بار هم بهش گفته بودم که دختر نیستم واسه تاکید بیشتر و این که فکر نکنه دفعه پیش دروغ گفتم یه بار دیگه هم این موضوع رو پیش کشیدم . -فرشاد جان تو خودت خوب می دونی که من کامران رو خیلی دوست داشتم حالا قسمت نبوده خواست خدا بوده هرچی بوده بازی سر نوشت اونو از من گرفته .. زندگی مال زنده هاست و باید زندگی کرد و خوش بود و تو هم تکیه گاه منی . ما قصد داشتیم ازدواج کنیم حساب این روزارو نمی کردم . بهت هم گفتم من دختر نیستم . امیدوارم با این مسئله یه جوری کنار بیای . -اون دفعه هم بهت گفتم برام مهم نیست . من دوستت دارم عاشقتم خوبی و راحتی تو رو می خوام . هنوز خیلی مونده که فرشادت رو بشناسی . فرشاد تو مرده . یه آدم دموکراته . حالیشه که داره چیکار می کنه . منطق سرش میشه .. تو دلم گفتم یه منطقی نشونت بدم که حتی تو دیوونه خونه هم راهت ندن . توباهام این طور رفتار کردی ؟/؟ عشق منو ازم گرفتی ؟/؟ نابودم کردی ؟/؟ یه آپارتمان صدو پنجاه متری و یه زمین دویست متری و یه ماشین پژو به اسمم کرد -عزیزم تو نمی ترسی اینارو به اسم من کردی بهت نه بگم ؟/؟ -نه می دونم حالا که دیگه هیچ مانعی بر سر راهمون نیست تو مال منی .. این حرفش لجمو در آورد به کامران من می گفت مانع .. برام ثروت و مال و منال هیچ ارزشی نداشت ومن فقط می خواستم انتقام بگیرم . وجودم پر از خشم و کینه بود . .وقتی بهم گفت شب جمعه عروسی یکی از همکاراشه خیلی خوشحال شدم و اون بیشتر از من خوشحال شد وقتی بهش گفتم که میخوام باهاش بیام .باید هر طوری که شده اون مردی رو که می خواستم توی این مجلس تورش می کردم . خوب موقعی هم بود . تازه چند روز از پایان دوره پریودم می گذشت و من راحت می تونستم آب کیر هرکی رو که دوست دارم جذب کنم . اون وقت باید صبر می کردم بار دار شم و بعد هم با یه عشوه گری زود خودمو مینداختم تو دام دکتر فرشاد که تا اون موقع درسش تموم شده بود . اصلا نیازی نبود که ازدواج کنم بهش کوس بدم . هر وقت مطمئن می شدم از یکی دیگه بار دارم می گفتم که نیاز دارم که باهاش حال کنم و قال قضیه رو می کندم وبعدا عروسی می کردیم . طوری باید رفتار می کردم که همیشه تشنه من باشه . همیشه . کارمو بلد بودم می دونستم چیکار کنم . عروسی همکار فرشاد در یکی از تالار های بزرگ شهر برگزا رمی شد یه جایی تو نارمک . با یه پیرهن یه سره آستین حلقه ای تنگ و چسبون و سینه چاک به رنگ قرمز گوجه ای و با یه میکاپ شیطانی طوری وارد مجلس شدم که چشم همه رو خیره کرده بودم همه نگاهها به دنبال من بود . نیمی از سینه هامو بیرون انداخته بودم و باسن بر جسته ام طوری به پیر هنم چسبیده بود که که برشهای کون و خط نازک شورتمو نشون می داد . از شونه ها یعنی از همون گردن تا تقریبا وسطای کمرم لخت بود . بازو به بازوی فرشاد گام بر می داشتم و اونم از این که مالک و صاحب اختیار منه خیلی خوشحال بود . یکی یکی مردا رو زیر چشمی می پاییدم تا ببینم با کدومشون میشه راحت تر کنار اومد . دیدم بیشتر از بیست نفر در همون بررسی اول داوطلب منن . یکیشونو خوش تیپ تر از بقیه دیدم باموهایی بور و چشایی آبی و اندامی ورزیده و کت و شلوارشیکی که تنش بود . چند بار نگاهمونو به سوی هم انداختیم . حس کردم که اون اهلشه . وقتی که با کامران بودم اهل خیانت نبودم ما اونفدر با هم خوب و صمیمی بودیم که خیلی از خصلتهای مردارو واسم توضیح می داد . وقتی بهش می گفتم تو اینارو از کجا می دونی نکنه خودتم تو این خطایی . به عشق من قسم خورد که به من خیانت نکرده و نمی کنه و اگه این اطلاعات مردونه را داره علتش برخورد و نشست و بر خاست با دوستاییه که همچین ویژگیهایی دارن . وقتی که اون آقا خوشگله دید که توجه زیادی بهش دارم اومد جلو و گفت استاد تبریک میگم حالا بدون دعوت ازدواج می کنی ؟/؟ما فامیلا رو فراموش کردی -فرشاد جان افتخار آشنایی با چه کسی رو دارم ؟/؟-کامران خان یکی از همکاران و همکلاس و دوست قدیممهو یه نسبت فامیلی هم داریم که از دبی دعوت نامه هم داره که بره به ایرونی های اونجا درس بده این چند روزه رو مهمون مان .. وفتی اسم کامرانو آورد بدنم لرزید . اون همنام عشق بر باد رفته من بود .. ادامه دارد
     
  
مرد

 
من و خانم استادسلام
(اسامی غیر واقعی است)
من دانشجوی سال آخر، لیسانس در رشته کامپیوتر هستم. فامیل من فرهمند هست. دانشجوی رتبه اولی نبودم ولی معدل تمامی ترمام از 17 پایینتر نمی شد. من عادت به خوندن زیاد نداشتم. فقط رو استعداد و هوشم بود که نمراتم خوب می شد. به دروس ریاضی، برنامه نویسی و زبان انگلیسی علاقه زیادی داشتم و همیشه بعد از کلاس پیگیر درسام بودم.
مشخصات فیزیکی من، موهای مشکی، صورت جو گندمی و چشای سبز. قد: 178 و وزنم 65 کیلو است. آدم خوش اخلاقی هستم (یکم متعصب) ولی با همه نمی جوشم یعنی با همه دوست نمیشم، شاید توی دوران دانشگاه دوتا دوست داشتم، که یکی از اونا رشته عمران (علی) و دیگری رشته برق (محسن) بود. حالا چرا دارم روی این موضوعات مانور می دم؟ بخاطر اینه که یه جورایی ماجرای من به این افراد و موضوعات بستگی داره.
ماجرای من طولانی هست و دوست ندارم واسه باورکردن این خاطره چونه بزنم، چون چیزی هست که اتفاق افتاده، و خیلی هم دوست دارم نظر شما رو در موردش بدونم.
روز های آخر ترم ششم بود. داشتم توی نانوایی با یکی از مشتری ها بحث نوبت و این چیزا رو می کردیم که علی باهام تماس گرفت و گفت باید حتما ببینمت، من که اونروز بخاطر بحث توی نانوایی هیچ حوصله ای نداشتم، یه جواب الکی دادم. فردای اون روز دوباره باهام تماس گرفت و با دلخوری گفت: حالا نمی خوای بیای چرا الکی منو سرکار می زاری--. من ازش معذرت خواستم و گفتم: خب من که معذرت خواستم، بگو ببینم چی شده؟--. علی گفت: بابا بیا یه مردی کن و آبروی مارو بخر؛ دیروز صبح با خانم پوریان کلاس (رشته عمران، درس ادبیات) کلاس داشتم . آخر کلاس که رفتم پروژه خودمو تحویل بدم، گفت: کلاس های اینترنت که توی دانشگاه بصورت فوق العاده برگزار شد ؛ شرکت کردی؟--. (کلاس های اینترنت رو من تدریس کردم، البته 5 جلسه بیشتر نشد).
من(علی دوستم) گفتم، آره می رفتم، واسه چی؟--. گفت: اگه میشه به انجمن بگید که باهاش تماس بگیرن، و با اون هماهنگی کن که فردا بیاد توی کتابخونه و طریقه آپدیت کردن آنتی ویروس اویرا رو به من نشون بده.--. منم گفتم، حتما چرا نیاد--. جون من بیا فردا برو مشکلش رو حل کن، تا شاید یه کمکی توی نمره-هام به من بشه---. شاید الان بگید که با سر رفتم، اصلا اینطور نبود. باور کنید که با کار بیرون (کار توی کافی نت) و دانشگاه، خودم مشکل داشتم، چه برسه که باز 2 ساعت واسه یه کار الکی معطل بشم. ولی خب علی خیلی پسر گلیه، خیلی دوسش دارم. شرمم میشد بهش بگم نه.
خلاصه من شماره خانم پوریان رو گرفتم. دو روز بعد، علی با من تماس گرفت و هر چی که می تونست حرف بارم کرد. آخه فراموش کرده بودم با خانم پوریان تماس بگیرم. دیگه داشتم از خجالت آب می شدم. بعد از اینکه حرفامون تموم شد، با خانم پوریان تماس گرفتم. گوشی رو جواب نداد، باور کنید 12 بار باهاش تماس گرفتم ولی جواب نمی داد. شاید بخاطر این بود که اواخر ترم بود. نمیدونم، خلاصه با علی تماس گرفتم و گفتم که تماس گرفتم ولی جواب نداد. علی هم به من گفت که خودم تماس میگیریم، شاید منو جواب بده و شماره تو رو بهش می دم.
بعد از نیم ساعت علی یه پیام داد که حالا زنگ بزن. من هم شماره رو با گوشی گرفتم . بعد از چند ثانیه معطلی جواب داد.
من: الو... سلام، ببخشید من فرهمند هستم. همیار استاد کلاس فوق العاده اینترنت.
پوریان: بله.. خوب هستید. ببخشید مزاحم شدم، چند روزی منتظر بودم ولی تماسی از شما با من گرفته نشد. گفتم شاید درگیر هستید، و دیگه کلا فراموش کرده بودم.
تن صدا خوبی داشت. و از همون لحظه اول حس کردم که استاد مهربونی باشه.
من: ببخشید، یکم واسم کار پیش اومد، نتونستم تماس بگیرم.
پوریان: خواهش می کنم.
من: مشکل کار شما چی بود؟
پوریان: اول اینکه آنتی ویروس اویرا رو نصب کردم، ولی خودش رو آپدیت نمی کنه. دوما می خواستم یه وبلاگ ترو تمیز با یه قالب اختصاصی درست کنم، می خواستم ببینم می تونید کمکم کنید.
من کلا آدمی هستم که نه گفتم برام سخته، مخصوصا اگه طرف مقابلم غریبه باشه اونم از نوع مونث. من: آپدیت اویرا که کاری نداره، ولی درست کردن یک قالب اختصاصی یکم زمان بر هست، اگر امکانش براتون هست، تو یک کاغذ چیزایی رو که می خواید داشته باشه رو بنویسید، تا من کمکتون کنم.
پوریان:ممنون، لطف می کنید. میشه فردا ساعت 12 بیاید کتابخونه.
من: باشه چشم.
با یکم تعارف تیکه پاره کردن، صحبت رو تموم کردیم. من که تا بحال این خانم رو ندیده بودم، بعد از وارد شدن به کتابخونه حسابی اینطرف و اونطرف رو نگاه می کردم. دیدم فایده ای نداره، رفتم پیش متصدی کنابخونه و سوال کردم که خانم پوریان اینجا اومدن. متصدی کتابخونه که یه خانم 60 ساله بود با دست به یه خانمی توی گوشه سمت راست کتابخونه اشاره کرد. آره یک خانم جوون و سبزه نشسته بود. فکر نمیکردم که خودش باشه. آخه طوره دیگه تصورش کرده بودم.
من موقعی که اونجا بودم فقط متوجه صورتش شدم، فیزیک بدنی اون زیاد معلوم نبود، چون از اول که من اومدم تا آخر که بلند شدم، اون نشسته بود. صورت سبزه (تقریبا تیره)، با چشای کشیده و مشکی و یه بینی خیلی قشنگ و با دندونایی که داشتن از سفیدی برق می زدن. گوشه موهاش توی صورتش ریخته بود. بعد از یک سلام و احوال پرسی معمولی، کنار اون روی صندلی نشستم.
لپ تاپ (Dell) خودش رو رو میز گذاشت، و وایرلس رو کانکت کرد. می خواست، آپدیت نشدن، آنتی ویروس رو نشونم بده. منم که می دونستم مشکل کجاست، یه key از یکی سایت های ایران دانلود کردم و بلافاصله روی آنتی ویروس نصب کردم. آنتی ویروس شروع به آپدیت شدن، کرد.
پوریان: ای وای، چقدر آسون بود. البته معما رو چون شما حل کردید واسه منم آسون بنظر رسید.
من: ببخشید، کاغذی که گفتم بنویسید؛ آماده کردید.
پوریان: آره، ولی باور کنید که خونه جا گذاشتم. اصلا اگر امکانش هست، یه چند جلسه در مورد اینترنت و طراحی قالب به من آموزش بدید. هر چه هم که هزینه میشه بگید که بعد از پایان کلاسا پرداخت کنم.
من: نه، این چه حرفیه که شما می زنید. باعث افتخاره منه که بتونم کمکی به شما کنم(اینم از ایراد بزرگ من، خجالت کشیدن و نه نگفتن).
پوریان: اگه می خواید کمک کنید، اول بهاء کلاس رو بگید، تا بعد...
دیگه کاملا نمی نویسم که چقدر تعارف تیکه و پاره کردم. خلاصه با جلسه ای 7 تومان با هم کنار اومدیم. آدرس خونه رو گرفتم، و قرار شد که هر شنبه و چهارشنبه، ساعت 19 تا 20:30 دقیقه به خونه خانم پوریان میرفتم و مواردی رو که خواسته بود رو درس بدم.
اتفاقا خونه اون با خونه ما، زیاد فاصله ای نداشت. با پیاده هم میشد ظرف 15 دقیقه رفت. وقتی رسیدم به خونه آیفن زدم. زنی با سن و سال بالا جواب داد، که انگار از قبل منو میشناخت، فقط یه شما گفت و من که جواب دادم درو باز کرد.
خونه ویلایی ساده ای داشتن، که انگار باغچه هاش 10 ساله آب نخوردن. داخل خونه هم وسایل مدرنشون فقط یه تلویزیون پارسگراندیگ 21 اینچ بود. باور کنید که وقتی وارد خونه شدم ، به کلی دپرس شدم. بعد از چند لحظه که توی راهرو خونه ایستادم، همون زن که مادر خانم پوریان بود (خانم پوریان صداش می کرد، مامان فهیمه) با تعارف منو به داخل سالن خونه دعوت کرد. بعدش به کنار یک پله که به سمت سه تا اتاق طبقه بالا (البته نمیشد گفت طبقه بالا، چون با پایین یک متر فاصله داشت) ختم می شد، رفت و خانم پوریان رو صدا زد.
خانم پوریان تیپ معمولی داشت، مانتو و شال قرمز. اصلا شال قرمزش به رنگ تیره صورتش نمیومد. فیزیک خوبی داشت، سینه درشت، و باسن خوبی داشت. خلاصه با دعوتش به اتاق بالا رفتم که انگار فرقش بین بهشت و جهنم بود. اتاق های تمیز و مجهزی بالا بود. معلوم که پدر و مادرش از خرج کردن خوششون نمیاد.
وقتی رسیدم بالا دیدم یه بچه 12 – 13 ساله پای کامپیوتر نشسته داره بازی Need for Spead میکنه، خیلی حال کردم، آخه من عاشقه این بازی هستم مخصوصا نسخه تحت تعقیب اون. خانم پوریان به پسرش گفت: محمد جان پاشو، فردا عربی داری. زود برو توی اتاق خودت درست رو بخون... اصلا بشین همینجا، کامپیوتر یاد بگیر. محمد رفت دوتا صندلی دیگه اضافه کرد.
من اول طریقه آپدیت اویرا رو که زیاد سخت نبود، براش توضیح دادم. تو همین موقع بود که محمد درو باز کرد و رفت(البته با اشاره مامانش). خانم پوریان با لحن دوستانه ای گفت: آقای فرهمند من خسته شدم، اگه مشکلی نیست، یکم استراحت کنیم، تا بعد بریم سراغ ساخت وبلاگ و اینترنت. و گفت: باور کنید خیلی کارمند های ما کمبود اطلاعات دارن، آخه یه استاد دانشگاه چرا نباید ساخت یه وبلاگ که یه بچه 10 ساله هم میتونه،، بتونه انجام بده؟
محمد با یک سینی چای و کلی تنقلات اومد. خیلی خوب بود، خودمم داشتم ضعف میرفتم. خانم پوریان گفت: آقای احمد پور لطف کنید بیاید پایین و روی مبل بشینید، اینطور راحت ترید. همین که من بلند شدم، محمد توی سه صوت نشستو بازی رو اجرا کرد. من که خندم گرفت، خانم پوریان هم خنده اش گرفت.
پوریان گفت: آقای فرهمند شما، فقط درس می خونید؟
من: بیشتر درس می خونم و کارم توی یک کافی نت هست. البته برای کمک خرج.
پوریان: جالبه؛ من اصلا شما رو توی دانشگاه ندیدم.
من: چون بیشتر اوقات باید سریع برم سرکار، توی دانشگاه پرسه نمی زنم.
پوریان: آره، اینطوری بهتره. چرا پس الان تونستید بیاید سر کلاس من.
من: خب روزای شنبه کلاس ندارم، کلا به کارم توی یک نوبت که کار می کنم میرسم.
روز اول به سادگی گذشت. کلاس بعدی روز چهارشنبه بود. اون روز خیلی سرم درد می کرد، دلم نمی خواست به کلاس خانم پوریان برم، ولی با خودم گفتم که اگر جلسه دوم نرم، مطمئنا روی خوشی نداره. واسه همین یکم دیرتر رفتم. حدود ساعت 19:45 دقیقه بود که رسیدم اونجا.
وقتی رفتم توی سالن، خانم پوریان از دیر اومدنم سوال کرد و منم گفتم که امروز یکم بدحال بودم. طبق معمول روز اول به همون اتاق رفتم و شروع به آموزش ساخت وبلاگ کردیم. موقع استراحت که رسید، پوریان رفت و با نوشیدنی برگشت که واقعا توی هوای اون روزای شهر ما (جنوبی هستم) می چسبید.
من: خانم پوریان امروز محمد نیست.
پوریان: آره، رفته با دوستش بازی کنه. راستی حالتون بهتره؟
من: آره بهتر شدم. امروز یکم سرم توی کافی نت شلوغ بود، به همین خاطر سر درد داشتم.
پوریان: راستی چند سالتونه؟
من: 23 سال. یک سال پشت کنکور بودم. ولی الان درسم خوبه.
پوریان: اینکه معلومه.
از سالن پایین صدای یه مرد اومد که داشت مادر، خانم پوریان رو صدا می زد. خانم پوریان بلند شد و رفت پایین. صداشون میومد که چه می گفتند.
پدر خانم پوریان: مادرت کجاست؟
پوریان: رفته خونه همسایه.
آقای پوریان: می خواستم بگم که شناسنامه ها رو آماده کنه که فردا برم، سهمیه یارانه ها رو تفکیک کنم. راستی شناسنامه خودت رو هم بده.
بعد از تموم شدن حرفاشون خانم پوریان، بالا اومد و گفت: ببخشید که طول کشید، راستی شما می تونید کارای یارانه ما رو انجام بدید، هم به من یاد بدید، هم تا دیگه فردا بابام از کارش زده نشه.
من: چشم، مدارکتون رو بیارید تا انجام بدم.
بعد از اینکه مدارک رو گرفتم. من کارای یارانه پدر مادرش رو انجام دادم، بعدش کپی کارت ملی همسرش رو داد و گفت : می خوام منو از سرپرستی همسرم دربیاری و خودم رو جداگونه سرپرست کنی. من تعجب کردم، فهمیدم که طلاق گرفته ولی چیزی نگفتم. تابلو بود که تعجب کرده بودم.
پوریان: ببخشید آقای فرهمند، شاید توی محل کار خودتون زیاد از این کارا کنید، و فهمیدید که من طلاق گرفتم خواهش می کنم که اینو پیش دوستاتون نگید.
من: چشم، این چه حرفیه.
از اون روز به بعد احساسم روی اون عوض شد. جلسه روز چهارشنبه تموم شد و من رفتم خونه. جمعه عصر بود که خانم پوریان با من تماس گرفتن.
بعد از سلام و احوال پرسی..خانم پوریان: من عصر شنبه می خوام برم نمایشگاه الکامپ می خواستم بگم که کلاس فردا عصر رو برگزار نکنیم.
من: نمایشگاه الکامپ!؟ چه خوب. تا کی زمان داره
پوریان: تا پنج شنبه، چطور شما نمی دونستید (شهر ما شهر کوچیکیه، و نمایشگاه الکامپ توی یه شهر بزرگتر که 150 کیلومتر با ما فاصله داره برگزار می شد)
من: آخه چند مدتی که به (.....) نرفتم.
پوریان: اگه ایرادی نداره، فردا بیاید همراه با هم بریم، که منم تنها نباشم.
باور کنید خیلی برام غیره منتظره بود. من که دست و پامو گم کرده بود. گفتم: نه، ممنون. خودم میرم.
پوریان: این چه حرفیه، خب با هم میریم، هم شما از کامپیوتر سر در میارید و هم من ماشین دارم.
قرار شد که شنبه ساعت 3 عصر به نمایشگاه بریم.
روز شنبه ساعت 2 بعد از ظهر من کارم توی کافی نت تموم بود، ولی برای اینکه نمی خواستم کسی بفهمه که دارم با یه زن می رم، تا ساعت 3 موندم همونجا و خونه نرفتم. ساعت 4 شد و خانم پوریان با ماشین تویوتا اومد. دروباز کردم و خواستم که سوار بشم جا خوردم، خیلی تیپ خفنی داشت. البته صوصولی نه، ولی آرایش غلیظی کرده بود. منم که بخیال خودم آخر تیپ رو زده بودم، در مقابل خانم 15 هم نبودم.
وقت شروع به حرکت کردیم، تا چند دقیقه ای صحبت نکردیم. اولین حرف رو خانم پوریان زد.
پوریان: چرا ساکتید؟ یه حرفی، حدیثی؟
من: چی بگم.
پوریان: از خودتون بگید. چندتا خواهر دارید، چند تا برادر دارید؟
من: من خواهر ندارم ولی 3تا برادریم.
پوریان: خب. ازدواج کردن؟
من: آره.
پوریان: خودت هم که مجردی. مجردی دنیایی داره.
من: خب اگه اشکالی نداره شما هم از خودتون بگید.
پوریان: منم 34 سالمه، پارسال، بخاطر اعتیاد همسرم ازش جدا شدم. کفالت پسرم رو هم خودم قبول کردم، حالا هم دارم با پدر و مادرم زندگی می کنم. راستی نمی خوای ازدواج کنی؟
من: نه، موقعیتش رو ندارم. پول می خواد، سربازی نرفتم هنوز و ...
پوریان: ای بابا، زن گرفتن که این چیزا رو نداره، تو این زمان باید زن به کس بدن که فقط معتاد نباشه، پول و ماشین خودش جور میشه. حالا خودت دوست داری ازدواج کنی؟
من: ازدواج ... نه.
پوریان: چرا؟
من: دوست دارم تحصیل کنم و درس بخونم. هنوز واسه گرفتن مسئولیت به این بزرگی آماده نیستم.
پوریان: خوبه. منم که دیگه اصلا نمی خوام ازدواج کنم. الان خیلی راحتم. به خونه، بچه ، درس، مادر و پدر و همه و همه میرسم.
کلا رفت و برگشت از نمایشگاه همین حرفا رو بیشتر نداشت، بجز یک شام مختصر که توی همون شهر خوردیم. با هم صمیمی تر شده بودیم. خیلی خوش گذشت. وقتی به شهر خودمون رسیدیم منو جلوی مغازه پیاده کرد و گفت: خوش گذشت..| من: عالی گذشت. خیلی خوب بود. حسابی روحیه ام عوض شد...| پوریان: پس خداروشکر؛ اگه شد باز هم با هم میریم بیرون چون به منم خیلی خوش گذشت...| با یه خداحافظی کوتاه از هم جدا شدیم.
دیگه از خانم پوریان خبری نشد تا صبح روز چهارشنبه، که SMS داد، که امشب منتظر شما هستم. شب مثل بقیه شبهای عمرمون رسید. اون روز با اینکه هوا گرم بود ولی هوس کردم با پای پیاده قدم بزنم. مثل همیشه در زدم و با تعارف همیشگی به اتاق درس رفتیم. بعد از اینکه 45 دقیقه اول تموم شد و طبق عادت همیشگی یک پذیرایی مختصر از من کرد و گفت: آقای فرهمند میشه فردا عصر با همدیگه یه سر چرخی به ( همون شهر) بزنیم. من: خانم پوریان باور کنید که خیلی دوست دارم بیام ولی فردا باید کافی نت باشم...| پوریان: حالا نمیشه کاریش کرد... | من که خودم خیلی مشتاق رفتن بودم با هزار تا التماس صاحب کافی نت رو راضی کردم که عصر پنج شنبه جای من علی سرکار باشه.
من علی رو توی جریان گذاشتم و عصر پنجشنبه که رسید با ماشین خانم پوریان به کنار ساحل اون شهر رفتیم. کنار ساحل که روی صندلی نشسته بودیم، هیچ حرفی بینمون رد و بدل نمیشد. ساحل خیلی شلوغ بود. من یه آه بلند کشیدم و گفتم چرا حرفی نمیزنید. خانم پوریان: از چی بگم، خیلی دلم گرفته-س. دلم واسه یه همدم تنگ شده. شوهرم اونوقت که سلامت بود خیلی واسم همدم خوبی بود. اما الان حتی مادرم واسم همدم خوبی نیست.
من خیلی تعجب کرده بود. واقعا این دریا بود که روی احساسات اون تاثیر گذاشته بود. من هیچ حرفی واسه گفتن نداشتم. فقط گوش میکردم. دیگه خان پوریان هم از گوش کردن من خسته شده بود. گفت: ای بابا چرا ساکتی...| من: خب چی بگم، آخه فکر نمیکردم این حرفها را از شما بشنوم. توی زندگی عادی شما اصلا این حرفها پیدا نیست...| پوریان: درست میگی، من آدمی نیستم که اتفاقات توی زندگی خودم رو توی ظاهر نشون بدم.
واقعا درست می گفت اصلا آدمی نبود که توی ظاهر چیزی شد از اون فهمید. من: خانم پوریان شما چرا دیگه ازدواج نمی کنید؟...| پوریان: آخه دیگه نای ازدواج رو ندارم، حداقل برای عادت کردن به شرایط جدید باز باید چند سال از زندگیم رو صرف اون کنم که آخرش شاید 20 درصد طرف مناسب باشه...| من قانع شده بودم و دیگه حرفی واسه گفتن نداشتم...| پوریان(با خنده): اگه آدم پر حرفی نیستی ولی شنونده خوبی هستی. تو نمی خوای بیشتر در مورد خودت بگی؟...| من: راستش چی بگم، فکر نمیکردم با این ارتباط دوووووور من و شما، به اینجا برسیم که من بخوام از خودم واسه شما بگم. منظورم را بد نگیرید. منظورم اینه که واسم تازگی داشت. منم آدم زیاد گرمی نیستم شاید واسه همینه که بیشتر گوش میدم. آدمیم که زندگیم زیاد فراز و نشیب نداشته....|
همینطور که داشتم حرف میزدم بیشتر توجه ام به لبخند زیبای اون بود. وقتی حرفم تموم شد. گفت: خیلی حرفات قشنگ بود، واقعا به حرفایی که زدی معتقدی؟..| آخه من در مورد خودم گفتم که آدم اگه بیشتر توی شلوغی ها نباشه کمتر ضربه می خوره و آدمی که دوس داره یه ازدواج بی عیب و نقص داشته باشه، بیشتر ازدواجش براش غیره منتظره میشه... من: آره مگه شما شک دارید، اگه دارید بگید..| پوریان: نه واسم خیلی جالب بود، که یه آدمی پیدا شده که داره این حرفا رو میزنه. راستی یه چیزی بگم به من نمیخندی؟...| من: نه، چرا بخندم...| پوریان: موقعی که داشتی حرف میزدی رنگ و مردمک چشات تغییر میکرد...| تعجب کرده بودم که چطور رنگ چشام تغییر میکنه!!!!!!
یک کافه کنار ساحل بود که رفتیم اونجا و با اصرار من یه عصرونه مختصر خانم پوریان رو دعوت کردم. ولی انگار خیلی ساحل به اون چسبیده بود که گفت باز هم بریم سر جامون بنشینیم و حرف بزنیم. من خوشحال شدم و باز به همون مکان رفتیم. این بار خیلی نزدیک به هم نشسته بودیم. خانم پوریان بلند شد و گفت: میشه با هم یه عکس بگیریم، خیلی دوست دارم یه عکس داشته باشم... منتظر جواب من نشد، و یه پسر رو که داشت با دوستش شطرنج بازی میکرد رو صدا زد که از ما عکس بگیره.
موقعی که با پیاده به محل پارک ماشین برمیگشتیم یه سوالی پرسیدکه اصلا توقع نداشتم. پوریان: میگم شما نامزد یا دوستی ندارید...| من گفتم: گفتم نمی دونم توی این دوره زمونه حرف منو باور کنید یا نه، ولی من نامزد و یا دوستی ندارم....| البته داشتم یه دروغ می دادم چون من سال سوم دبیرستان دوست دختر داشتم. اما بعد که وارد دانشگاه شدم فهمیدم که این چیزا آدمو به بیراهه میکشه. میدونم بعضی از شما حرف منو شعار می دونید ولی واقعا همینطوره.
پوریان: مطمئن باش که من باور میکنم...| وقتی سوار ماشین شدیم دستش روی سوییچ بود ولی استارت نمی زد، گفتم چی شده، یه نگاهی به من کرد و هیچی نمی گفت، باور کنید، باور کنید، باور کنید که داشت چشاش داد می زد که چی می خواد (شهوت نبود، مطمئن باشید)، بدون هیچ گفتگو و یا حرفی سریع لبش رو آورد جلو یه بوسه به لب من زد...| باور کنید، بخدا اصلا باورم نمیشد. بال در آورده بودم. دیگه تا شهرمون هیچ حرفی نزدیم، حتی یک کلمه، حتی من صدا نفس کشیدنش رو هم نمیشنیدم.
موقع پیاده شدن حتی خداحافظی نکرد. و سریع رفت. دیگه داشتم از این همه فشار ذهنی که روی من بود، دیوونه میشدم. آخه چی شد که دیگه هیچ حرفی نزد. دیگه تحمل نداشتم. یه SMS فرستادم که چرا بدون خداحافظی رفتید. اصلا انگار که نه انگار، جوابی اصلا نیومد.
شب حدود ساعت 12:30 بود که خواب بودم، با صدای ویبره گوشیم بیدار شدم. نگاه کردم که SMS-ی از خانم پوریان اومده، با عجله بازش کردم. نوشته بود... خیلی مهربونی.
من: چرا؟
پوریان: چون هستی
من: چرا بدون خداحافظی رفتی.
پوریان: اصلا اون لحظه اختیارم دسته خودم نبود، شکه شده بودم.
من: منم همینطور. وقتی داشتی نگاه میکردی، حدس زدم می خواد اتفاقی بیفته.
پوریان: اصلا در موردش فکر نکرده بودم. خواهش میکنم به کسی چیزی نگو.
من: وای، باور کنید که من حرفی نمیزنم.
پوریان: ممنون.
دیگه SMS-ی بین ما ردوبدل نشد. شنبه فرا رسید و منم منتظر تماس اون بودم. دیگه بی تاب شده بودم. تماسی گرفته نشد. خودم با خانم پوریان تماس گرفتم. وقتی تماس گرفتم، جواب نداد. دیگه خیلی نگران شده بود. بعد از 1 ساعت تلفنم زنگ خورد و با عجله توی جیبم درش آوردم، که دیدم خودشه. داشتم از خوشحالی بال در می اوردم. سریع جواب دادم. بعد از سلام و احوال پرسی: ببخشید من سر کلاس بودم، کلاس امشبمون برقراره ولی اگه میشه ساعت 20 بیاید.
منم دیگه آماده شده بودم که برم. خیلی هیجان زده بود. نمی دونم ترس بود و یا استرس که دست پام یخ زده بود. و توی دلم آشوبی بود که حد نداشت.
مشغول درس دادن بودم، که اصلا حواسم به درس دادن نبود. یهو وسط درس گفتم: خانم پوریان از دست من ناراحتید...| پوریان: چی؟ واسه چی؟ چرا یهو این سوال رو کردی؟....| من: آخه از اون روز که بدون خداحافظی رفتید تا حالا خیلی فکرم مشغول شماست. فکر میکنم ناراحت هستید.
منتظر کلام بعدی من نشد که صورتش رو آورد جلو و شروع به لب گرفتن شد منم دیگه منتظر نبودم، اصلا حواسم به دور اطرافم نبود که پسرش یا کسی سر نرسه، همینطور که داشتیم لب میگرفتیم، دستم رو به طرف سینه هاش بردم که محکم دستمو گرفت. من باز اصرار کردم ولی لباش درآورد گفت: چرا اینطوری میکنی....| من تمامی هوشم رفته بود و شهوت کل عقلم رو گرفته بود.
گفتم: مگه تو اینو نمی خوای؟....| با تعجب نگام کرد. گفت: بلند شو گمشو بیرون...| من باورم نمیشد...| دوباره گفت: پاشو گمشو بیرون، مگه کری...|
آرزو کردم زمین دهان باز میکرد و منو می بلعید. سریع لپ تاپم رو برداشتم و زدم بیرون. باور کنید که تا رسیدم خونه 10 تا سیلی خودمو زدم که آخه چرا مثل حیوون شده بودم. تا شب کلی SMS دادم که معذرت میخوام. اختیارم دسته خودم نبود و دیگه اینکارو نمی کنم. اصلا گوشش بدهکار نبود.
فرداش پیامک داد، شماره حسابتون رو بدید می خوام پول کلاس ها رو پرداخت کنم. منم که میدونستم منظورش چیه، دیگه نا امید شده بودم. و شماره حساب رو SMS کردم. میدونستم که اگر نکنم بدتر میشه. شماره حساب من بانک ملی بود، توی شهر ما 4 تا شعبه بیشتر نداشت، فهمیدم که یک بانک ملی نزدیک دانشگاه هست، ممکنه اونجا بره و منم سریع لباس پوشیدم و رفتم جلو درب بانک ایستادم ولی خبری نشد.
فردای اون روز رفتم جلوی درب دانشگاه که ببینمش، سه ساعت ایستادم تا که بالاخره اومد. سریع رفتم کنار ماشینش ایستا
     
  
مرد

 
حسرت زندگی
برف هنوز با همان شدت می بارید گاهی وزش ناگهانی باد آنرا مثل شلاق به صورت مرد جوان میکوبید که باعث می شد چشمانش ناخواگاه تنگ شوند و
چراغها و روشنیهای شهر به شکل ستاره در می آمدند ولی غم و اندوه تنهایی قدرت درک زیبایی ها را از او گرفته بود و فقط سرما را حس میکرد
در تمام طول راه با عابر یا رهگذری برخورد نکرده بود حتی اثری از عبور اتومبیلی به چشم نمی خورد گویی شهر و تمام ساکنان آن میرفتند تا به تکه ای یخ تبدیل شوند درست مانند قلب مرد جوان.
بوران شدت گرفته بود و مرد جوان بدون توجه به اطرافش فقط در فکر رسیدن به خانه اش بود
وقتی به آپارتمانش رسید از خستگی می توانست سالها بخوابد از باقی مانده غذای شب پیش کمی خورد آنقدر که اطمینان پیدا کند مشروب حالش را به هم نمیزند و شروع کرد
مدتها بود مست نمی شد ولی بدون الکل هم نمیشد .بعد از خوردن نصف شیشه احساس خوبی به سراغش آمد.در دنیا دو چیز را خیلی دوست داشت اول الکل و دوم لحاف گرم و سنگینی که مادرش در سالهای تحصیل برایش دوخته بود پس از اولی به دومی پناه برد ,با خود اندیشید که چند روز خواهد خوابید و چشمانش را بست
احساس تاریکی و رخوت تمام وجودش را گرفت تاریکی که هر چقدر میرفت به آخرش نمی رسید

پرستار زن به همراه مردی که به نظر پزشک می آمد وارد اتاق مراقبتهای ویژه بیمارستان شد و پرونده پزشکی بیمار را تحویل او داد
پزشک کشیک بیمارستان برگه ای را که تنها برگه آن پرونده بود امضا کرد و از اتاق خارج شد
مرد جوان از پشت شیشه اطاق مراقبتهای ویژه به پرستار که داشت الکترودهای نوار قلب و مغز را از جسد او باز می کرد خیره شده بود با اینکه بارها به زمان مرگش فکر کرده بود ولی باز سردرگمی تمام وجودش را گرفته بود
نگاهی به پرونده پزشکی اش انداخت:
مشخصات فردی:ناشناس
علت مرگ:مسمومیت بخاطر مصرف الکل
فکر اینکه هیچ کس نمی فهمید که چه بلایی سر او آمده بی نهایت عذابش می داد ناگهان متوجه چهره پرستار شد به نظرش آشنا آمد بله این آخرین دختر یا شاید آخرین انسانی بود که با او ارتباط داشت
مشوش تر از آن بود که خاطره ای به یاد بیاورد فقط آخرین روز که دوست داشت برای اولین بار لبهای دختر را ببوسد و با برخورد سرد و حتی تهاجمی او روبرو شده بود را به یاد آورد و بعد از آن دیگر دختر را ندیده بود
ولی چهره عادی پرستار نشان می داد که او را نشناخته
پرستار آخرین الکترودها را از بدن مرد جدا کرد ملحفه سفیدی را که تا کمر مرد کشیده شده بود روی سر او کشاند ناگهان گویی یاد نکته ای فراموش شده افتاده باشد آنرا تا روی سینه مرد پایین آورد کور سوی امیدی در مرد جوان روشن شد
بازتاب نور مهتابی سفیدی که از دیوار های سبز اتاق به صورت مرد می تابید حالت تقدسی خاص و دوست داشتنی به او داده بود
پرستار چند لحظه به صورت مرد خیره نگاه کرد ناگهان بر روی صورت او خم شد و لبهایش را بوسید وچنان شروع به مکیدن کرد که مرد جوان از پشت شیشه دردش گرفت مرد جوان در شوک بود که چطور ناگهان پرستار او را به یاد آورده است ولی وقتی لبهای پرستار از چانه اش به روی گردن او لغزید مطمئن شد که اورا نشناخته است
احساس دوگانه ای داشت از یک طرف کنجکاوی باعث میشد تا ماجرا را دنبال کند و ازطرف دیگر به این فکر میکرد دختری که در زمان حیاتش آنطور به یک بوسه واکنش نشان داده بود با این رفتار هیچ قصدی جز سوءاستفادهء شخصی از بدن بی صاحب او نداشت و طبعا برایش فرقی نمی کرد صاحب این بدن که بود
این افکار به قدری برایش سنگین بود که رویش را به سمت دیوار پشتی برگرداند تا آن صحنه ها را نبیند
اما بیشتر از چند لحظه طاقت نیاورد نمی توانست به خودش دروغ بگوید چون با اینکه آن بدن دیگر متعلق به او نبود ولی با دیدن این صحنه ها احساس لذت می کرد
برگشت
خبری از ملحفه سفید روی جسدش نبود دختر در گوشه ای مشغول در آوردن لباسهایش بود
تا به امروز بدن خود را به اینصورت ندیده بود
به پشت روی تخت خوابیده بود پاهایش جفت و به هم چسبیده ودستهایش در امتداد بدن روی تخت قرار داشت
صورتش با چشمان بسته به سمت بالا خیره شده بود و پوست تیره بدنش زیر نور مهتابی روشنتر به نظر می رسید
کلا بدن کم مویی داشت و موهای آلتش که چند روز پیش اصلاح کرده بود تازه جوانه زده
اندازه آلتش خیلی بزرگتر از زمانی بود که از بالا به آن نگاه میکرد
مرد جوان غرق در اکتشافات جدید بدن خود بود که پرستار به بدنش نزدیک شد
مرد هیچ وقت حدس نمی زد که زیر روپوش پرستار همچین اندامی پنهان باشد
موهای مشکی بلند و لخت روی پوست سفیدش جلوه بیشتری پیدا کرده بود
سینه هایش بدون هیچ نقصی درست به اندازهء دلخواه مرد بود و گودی کمر و انحنای باسنش حرفی برای گفتن باقی نمی گذاشت
مرد جوان در تمام مدتی که از مرگش می گذشت این اولین بار بود که حسرت زنده بودن را می خورد
پرستار به روی پای مرد نشست و پاهای خود را از دو طرف تخت آویزان کرد و دوباره شروع به مکیدن لبهای مرد کرد اما اینبار خیلی سریع لبهایش را به سمت سینه های مرد لغزاند
برای مرد عجیب بود که پرستار با بدن او مانند انسان زنده ای که سعی در تحریک آن داشت رفتار می کرد طوری که حال مرد جوان با اینکه هیچ حسی از بدن خود نداشت از این طرف شیشه دگرگون می شد
پرستار زبانش را داخل ناف جسد کرد و مرد جوان قلقلک خوشایندی را در شکمش حس کرد......
مرد جوان نمی دانست حس می کند یا این کابوس رویا وارانه ایست که او را در اولین ساعات پس از مرگش فرا گرفته فکری به ذهنش رسید:چشمانش را بست و منتظر کوچکترین اتفاقی که می توانست بیفتد ماند
جسم نرم و گرم و لزجی که بر روی پوست زیر نافش مشغول اکتشاف بود را حس کرد
     
  
↓ Advertisement ↓
مرد

 
خدایا ببخش

به نام او که اول و آخر هرکاریست
سلام عرض میکنم خدمت همه کسانی که داستان من را میخوانند یک توضیح اولیه و مختصر میدم میرم سراغ داستان
(این داستان جنبه سکسی نداره فقط چون هنوز بعد از چند سال نتونستم فراموشش کنم و خدا هنوز من را نبخشیده تصمیم گرفتم بنویسم تا شاید از بار گناهانم کم شود)
سال 86 ترم آخر دانشگاه بودم، تقریبا درسهام سبک بودند و وقت بیکاری زیادی داشتم بنابراین تصمیم گرفتم برای گذراندن اوقات بیکاری در یکی از سایتهای دوستیابی عضو بشم. از این رو در یکی از این سایتها عضو شدم و مدتی سپری شد تا با یک دختری به اسم رویا آشنا شدم، دخترک داستان ما یک سال از طلاقش میگذشت روز به روز بیشتر بهم وابسته میشدیم ولی هم من و هم رویا از ابراز احساساتمون میترسیدیم شش ماه به همین منوال گذشت و فقط شبها باهم توی نت صحبت میکردیم تا تصمیم گرفتیم رابطمون را تلفنی کنیم و بعد از رابطه تلفنی مثل همه رابطه ها کار ما هم به دیدن کشیده شد و همدیگه را بعد از تقریبا 7 ماه دیدیم اوایل نگاهمون بهم به دید دو دوست بود بدون هیچ نگاه خاصی ولی رفته رفته رابطمون روبه یک رابطه خاص هدفمند قرارگرفت هرجای تنهایی که پیدا میکردیم دستهای همو میگرفتیم و همو میبوسیدیم و بخاطر اینکه رویا اولین دوست من بود واقعا احساساتی بودم در مقابلش و نمیتونستم خودمو کنترل کنم گاهی اوقات داخل ماشین بدن همو لمس میکردیم از هم لب میگرفتیم و گاهی اوقات توی یکی از جاده های خارج از شهر داخل ماشین برای من ساک میزد و من با انگشتهام او را ارضا میکردم. کار ما فقط به همینها میگذشت حدود یکسال از آشناییمون میگذشت گاهی با هم قهر میکردیم و گاهی واسه آشتی همو ارضا میکردیم کلا زندگیمون همینجوری سپری میشد تا روزی خونه ما خالی شد با رویا تماس گرفتم و قضیه را بهش گفتم اون هم اول کمی خودشو لوس کرد و بعد از اصرارهای من قبول کرد قرار شد ساعت 5 برم دنبالش تا باهم بریم خونه. تا ساعت 5 دل تو دلم نبود قلبم مثل گنجشک تند تند میزد فکر نمیکردم کارمون به اینجاها ختم بشه چون واقعا دوسش داشتم دلم نمیخواست با رویا وارد این قضایا بشه چون شک نداشتم عشقی که به سکس ختم بشه باید فاتحشو خواند ولی دیگه من نبودم که تصمیم میگرفتم عقلمو از دست داده بودم فقط استرس زیادی داشتم. ساعت نزدیکای 5 شده بود خودمو رسونده بودم نزدیک خونشون رویا ساعت 5:30 تونست از خونه بزنه بیرون سوار ماشین شد و توی راه باهم هیچ حرفی نمیزدیم هردومون خوب میدونستیم قراره چه اتفاقی بیوفته ولی من از طرفی نگران بودم و از طرفی نمیدونستم توی دل رویا چی میگذره رسیدیم خونه و وسایل پذیرایی که از قبل آماده کرده بودم را به رویا تعارف کردم اون هم فقط یک پرتقال پوست کند و نصفشو خورد و نصفشو گذاشت برای من که من بخاطر استرس نمیتونستم بخورم.وقتی رویا حالمو دید بازومو گرفت و در گوشم گفت خیلی دوسم داره انگار همه استرسهام به یک مرتبه به پایان رسیدند شروع کردیم همو بوس کردن چشای همو بسته بودیم و توی خیالات خودمون بودیم بعد از عشق بازی بردمش توی اتاق خودم لباسهای رویا را درآوردم و اونم با ظرافت کامل همین کار را برای من انجام داد اونموقع حالمون دست خودمون نبود و هیچکدوممون نمیفهمیدیم داریم چکار مکینیم چوچولشو لیس زدم تا بدنش شروع کرد به لرزیدن منو زد کنار خودش اومد روی من و شروع کرد به لیس زدن بدنم و ساک زدن ولی اینبار انگار قرار نبود من ارضا بشم بعد از مدتی بلند شد گفت خسته شدم و ازم خواست بخوابم روش و کیرمو روی کسش حرکت بدم منم دقیقا همینکار را کردم با اینکه میدونستم پرده نداره ولی بازم میترسیدم از این جلوتر برم ولی در یک لحظه نمیدونم چی شد کیرم داخل واژنش شد و از گرمای تنش و لرزشش فهمیدم کاری که نباید میکردم را انجام دادم سریع کیرمو کشیدم بیرون و از رویا خواهش کردم لباساشو بپوشه و خودمم لباسهامو پوشیدم و رویا را تا نزدیک خونشون رسوندم تا چند روز جواب رویا را نمیدادم خودمو نمیتونستم ببخشم چون حس میکردم رویا بهم اعتماد کرده بود و نباید از خط قرمزهایی که واسه خودمون گذاشته بودیم جلوتر میرفتم. بعد از یک هفته بهش زنگ زدم و اون ازم گله کرد که چرا کار را ادامه ندادم و چرا خودمو خالی نکردم که واسش همه چیزو توضیح دادم و رویا نیز قانع شد باز مثل گذشته باهم بودیم تا یک روز با یک آی دی ناشناس با آی دی رویا ارتباط برقرار کردم و دیدم اون کسی که من همه چیزمو به پاش ریخته بودم و همه احساساتمو بخاطر اون زیرپام گذاشته بودم خیلی راحت جواب میداد و حتی شمارشو خیلی راحت تونستم ازش بگیرم و منم نامردی نکردم و شمارشو دادم به یکی از دوستام و کل قضیه را بهش گفتم اونم بعد از 5 روز فیلم سکس خودش با رویا را بهم نشون داد و اونجا بود که دیگه دنیا واسم تموم شد و فهمیدم این یکسال خودمو معطل چه حیوونی کرده بودم، با رویا تماس گرفتم خیلی مودبانه در حالتی که اون گریه میکرد ازش خدافظی کردم و هیچوقت به روش نیاوردم که سر من چه بلایی آورد از اون به بعد هم دیگه دنبال هیچ دختری نرفتم . ولی ناراحتی من به خاطر اون نیست که رویا همچین کاری را با من کرد فقط بخاطر این هست که اون خط قرمزها را شکسته بودم هیچوقت خودمو نمیتونم ببخشم و حس میکنم به همسر آیندم خیانت بزرگی کردم و چیزی که سالها حس میکنم این هست که خدا هم منو بخاطر اون گناهم نبخشیده و هنوز دارم تقاص کارمو میدم
خدایا منو ببخش ببخش
(ببخشید دوستان اگر خیلی توضیح دادم و قسمتهای سکسیش کم و مختصر بود ولی داستانم را فقط برای این نوشتم تا کمی آروم بشم چون واسه هیچکسی نمیتونم تعریف کنم و خودمو خالی کنم)
ممنونم که تا آخرش خوندید این اولین و آخرین داستانم بود مطمئن باشید دوستتون دارم.
     
  
مرد

 
خونه خالی و مینا خانوم
سلام من میلاد 23 ساله هستم و تو مشهد دانشجو هستم . من یه دوست دارم که که تو مشهد قاسم آباد یه خونه گرفته یه شب به من زنگ زد که میام دنبالت بریم خونه ما . من رفتم و اون تنها بود اونشب و هم اتاقیاش نبودن . این دوست ما یه دوست دختر داشت تو یکی از شهرستان های نزذیک که این خانومه مطلقه بود و از شانس ما اون شب اومده بود مشهد و زنگ زد به دوستم که من مشهدم با یکی از دوستام میام خونتون . آقا ما رو داری تو کونمون عروسی شد ساعت ده شب را افتادیم خیابون پی کاندوم . ساعتای 11 بود که خانوم با دوستش تشریف اورد . شانس من دوستشم بد چیزی نبود قدش 165 بود با سینه های اناری خوشکل و یه کون تپلی و بزرگ .
خلاصه اومدن و ما نشستیم به قیلون کشیدن و شوخی کردن و بعد از یه نیم ساعتی که گذشت مبینا پاشد رفت تو اتاق خواب که بخوابه دوستمم به من اشاره کرد که توام برو منم رفتم و قبلش از دوس دختر دوستم پرسیدم راه میده گفت آره فقط اوپن نیست هواشو داشته باش .

خلاصه ما کاندومواز رفیقمون گرفتیم به همراه یه اسپری بی حس کننده و یه کرم لیز کننده و رفتیم تو اتاق .داخل شدم و دیدم مینا خامون میگه وای تو چرا اومدی داخل منم گفتم خوب میخوام امشب کنار تو بخوابم دیگه و هم زمان شرو کردم به در اوردن شلوارم و قبلشم پیرهنمو در آورده بودمو با یه شرت کنار مبینا خوابیدم و آروم دستمو گداشتم رو سینه ها و شرو کردم به مالوندن واونم هی ناز می کرد و می گفت پاشو نکن . من یه پن دقیقه ایبا سینه هاش ور رفتمو تاونم ناز کرد تا بلاخره راه داد و من لباموگذاشتم رو لباش و اونم شرو کرد به خوردن لبای من و لب خوری همانا و هم زمان که لباشو میخوردم اونم دستشو درا کرد و ذستشو کرد تو شرت منو و کیرمو گرفت تو دستش و میمالوند و منوحشری تر کزد و من از لب پرفتن دست کشیدمو شرتمو در اوردم و بعر رفتم سراغ مبینا و لباسای اونم در اوردم . معلوم بود خودشو از قبل برا سکس آماده کرده چون کسش تمیز تمیز بود و من تا کس نازشو دیدم افتادم به جون کسش و شر کردم به خوردن و حالا نخور کی بخور هی من میخوردم و هی اون ناله می کرد و سرمو فشار میداد که بیشتربخورم بع از اینکه خوب کسشو خوردمپاشدم و نشستم کنارش و اون بلند شد و درازم کرد و شرو کرد به خوردن کیر من اولش دندوناش داشت اذیتم می کرد و معلوم بود تا حالا زیاد ساک نزده و البته اینقد اصرارشو کردم که ساک زد برام اما بعد از چن بار که میکزد کیرمووبهش گفتم چطور بخور راه افتاد و منم که اسپری تاخیری زده بودمووحالا حالاها آبم نمیومد و تو آسمونا بودم انصافا از این قسمت سکس خیلی خوشم میاد و حسابی برام ساک زدو بعد از اینکه خوب کیر خورش کردم گفتم میخوام بکنمت و گفت من که اوچن نیستم و من اشاره به کون نازش کردمواونمگفت نه از مون دردداره و من بهش قول دادم که آروم میکنمت تا دردت نیاد و بعد از اینکه کلی باهاش حرفیدم گفت باشه قبول ولی قبلش باید منو ارضا کنی گفتم باشه و شرو کردم از بالا به خوردنش از سرش شروع کردم حسابی صورتشو لیس زدم و بعد شرو کردم به خوردن لاله های گوشش و همزمان یکی از دستامو گذاشته بودمرو سینه های و یکیشمرو کسش و می مالوندم و یواش یواش اومدم پایین و شروع کردم به خوردن سینه هاش و حسابی سینه هاشو خوردم و جیغش رفته بود هوا و منم حسابی بهش حال دادم تا وقت کون دادن بهانه ای نداشته باشه و منم آروم آروم اومدم پایین و نافشو لیس زدم و دوباره رفتم سراغ کوسش که خیلی ناز و خوردنی بودو شروکردم به خوردن پوپول قشنگش حسابی براش خوردمتا سر و صداش بالا رفت و یه لحظه دیدم ارضا شد و منم از خوردنش دست کشیدم و اونم خیلی ازم تشکر مرد و حالا نوبت اونرسیده بود که من به کردن اون کونش بپردازمو من رفتم و کاندومواوردم و دادم بهش و گفتم بکش سر کیرم و اونم دمش گرم اول کیرموکرد تو دهنش یکم برام ساک زد و بعد کاندوموکشید رو سرش و روشو برگردوند و قنبل کرد و کونشو داد بالا و آماده شد و منم آروم ارن کرم لیز کننده رو برداشتم و انگشتمو کرمی کردم و یک انگشتموکردم توکونش و آروم شروبه داخل کردن انگشتم کردم و بعد ازاینکه حسابی باز شد انگشت دوم روکردم داخل و بعد از اینکع کونش عادت کرد آروم کرموزدم به سر کیرمو گذاشتم دمکونش و شروکردنم به فشر دادن و گویا کرم کار خودشو کرده بود و مسیر کیرم کاملا وا شده بود و منم آرومآروموبا صبر شروب ه داخل کردن کردم و لی معلوم بود که قبلنماز مون داده آخه گشاد تر از اون حرفا بود که فک می کردم اما اوناش به من ربطی نداشت یه سکس مفتی گیر اومده بود ومن به فکر لذت بردن بودم و توسکس اما به طرف مقابلم فک می کنم و دوست دارم اونم حال کنه و خلاصه کیر ما بعد از چند دقیقه توکون خانوم جا گرفت و کم کم و آرومآرومشروکردمبه تلنبه زدن و حال کردن ومعلوم بود اونمداره حال میکنه و منم کم کم سرعتموبیشتر کردمو هم زمان با دستم با کوسش ور میرفتم و یه لذت وصف نشدنی داشتم و خلاصه یه ده دقیقه تلنبه زدم آه اسپری تاخیری زده بودمو بعد ده دقیقه دیدمآبم نمیاد حالاها اونم گناه داره و داره اذیت میشه بهش گفتم کیرمودرمیارم و کاندوموبر میدارمبرام ساکبزنتاآبم بیاد اونم قبول کرد ولی گفت برو کیرتوبشور ومنم رفتمو شستمو دادمتو دهنش و شروع کرد به ساک زدن وآبمو اورد وریخت رو سینه هاش و منم حسابی ازش تشکر کردم و بعئشم با هم رفتیم حموم و ساعتای تقریبا سه بود که اومدیموکنار هم خوابیدیم امیدوارم خوشتون اومده باشه و اگه غلط املایی داشت ببخشید آخه وقت نکردم ادیتش کنم.
     
  
مرد

 
قصه های ناتمام ... (۱)*

سلام بر بر و بچه های عزیز! قبل از شروع داستان، بهتره چند نکته رو یادآوردی کنم: اول اینکه بعضی از نویسنده ها داستانهاشون رو به اسم خاطره منتشر میکنن و بعضی از خواننده ها هم فقط به این کار دارن که بیان اینجا و مچ نویسنده بدبخت را بگیرن و سوتی هاش رو تذکر بدن تا ثابت کنن که این فقط یه داستان هست و خاطره نیست. به نظر من اصولا یه داستان تخیلی سکسی، خیلی جذابتر از یه خاطره هست؛ چون در داستان نویسنده بهترین چیزی را که براش ایده آل هست می نویسه، اما دنیای واقعی، متاسفانه، ایده آل نیست. بنابراین بنده با افتخار میگم که این فقط زاییده ذهن خودم، و یک داستان کاملا تخیلی هست!
** پیش خودم گفتم حالا که قراره یه داستان بنویسم، برای اینکه ثابت کنم این جریان واقعا اتفاق نیافتاده و تخیلی هست، یه رمان فانتزی بنویسم. ادبیات فانتزی، در کنار ژانر وحشت و علمی-تخیلی تحت نام کلی "ادبیات گمانه زن" یا در واقع Speculative fiction شناخته می شه. از اونجایی که این کار جدیده، من فصل اول داستان را می نویسم و فقط در صورتی ادامه می دم که شما عزیزان ازش بسیار استقبال کنین! هاهاها!
*** از اونجایی که محتوای داستانی برای من خیلی مهمه، در این نوشته ها به جنبه های غیر پورن هم پرداخته شده. در فصل اول که در ادامه می خونین، عملا محتوای پورن وجود نداره و در واقع فقط مقدمه ای برای قسمتهای بعدی هست که اگر خوشتون بیاد، به نوشتن ادامه خواهم داد. این شما و این قصه های ناتمام...

فصل اول: آن اتفاق عجیب...

- خیلی نامردی!
- بابا! به خدا باید امشب رو پروژه طراحی الگوریتم کار کنم!
- غلط کردی! همیشه همینو میگی! فقط بلدی خر بزنی! من نمیدونم با این بیستایی که میگیری، میخوای چه غلطی بکنی؟
- هیچ چی! می کنمشون تو کونم!
- همینه دیگه! بعد که بهت میگیم کونی بهت بر میخوره!
حمید این را با عصبانیت گفت و گوشیشو از تو جیبش درآورد و شماره شروین رو گرفت:
- سلام شروین، چطوری؟ ... هرچی به این کره خر میگم بیا، میگه درس دارم! بیا خودت باهاش صحبت کن.
همون طور که داشت با عصبانیت بهم نگاه می کرد، گوشی آیفونش را گرفت جلو من و هیچ چی نگفت.
- سلام شروین جان، چطوری؟
- سلام و زهر مار! بعد چار ماه برنامه ریزی تونستیم ده تا داف ردیف جور کنیم، کلید باغ عموی حمید رو کش بریم، مامان بابای منو بفرستیم مسافرت که دو روز بترکونیم، حالا توی کونی میگی نمی آی؟
- بابا! چقدر بهتون بگم، باید امشب..
- بخواب بابا! اصلا بگو ببینم تو با دودولت تا حالا به جز شاشیدن کار دیگه ای هم کردی؟
این طوری که باهام حرف می زنن، خیلی عصبی میشم و معمولا صورتم از عصبانیت سرخ میشه و دستامم میلرزه. اون بار هم همین طور شدم و ناخودآگاه صدام رفت بالا:
- اصلا به تو چه که میخوام بیام یا میخوام نیام! من که مثل شماها بی جنبه نیستم تا چار تا دختر ببینم، راست کنم!
- خیلی خوب! حالا چه زود بهش بر...
نذاشتم حرفش رو تموم کنه. گوشی رو خاموش کردم و به حمید برگردوندم. خودشون هم فهمیده بودن که زیاده روی کردن. همین طور که داشتم دور می شدم، حمید گفت: "حالا وایسا! بیا برسونمت" انقدر ناراحت بودم که حتی جوابش رو هم ندادم. رفتم اونور خیابون و تو ایستگاه اتوبوس منتظر شدم.
آها، راستی یادم رفت خودمو معرفی کنم. من مهران هستم. دانشجوی سال آخر رشته کامپیوتر نرم افزار در یکی از دانشگاههای تهران؛ عاشق برنامه نویسی و شاگرد اول دانشگاه! اصلا اجتماعی نیستم و همیشه پای کامپیوترم! اون روز هم اصلا حس خوبی نداشتم که با بچه ها برم باغ عموی حمید اینا. یه حس عجیب بود که می گفت بهم خوش نمی گذره. به نظر من هیچ چی تو دنیا اتفاقی نیست و اون روز هم دوباره این واقعیت رو تجربه کردم:
از اتوبوس که پیاده شدم، رفتم به سمت پل عابر پیاده که از روش رد شم. پایین پله ها و پشت به من یه پیرزن ایستاده بود و چند کیسه خرید را گذاشته بود رو زمین تا نفسی بگیره و دوباره راه بیافته. چند قدم که ازش رد شدم، یهو پیش خودم گفتم بابا این خیلی نامردیه که هیچ کی به این کمک نمیکنه! برگشتم و بهش گفتم:
- ببخشید مادر جان! اجازه میدین کمکتون بکنم؟
سرش رو آورد بالا؛ یا خانم ریزه میزه بود، به سنی حدود 70، اما سرحال و خندون، موهای یک دست سپید و یه روسری رنگی خوشگل. از اون مامان بزرگایی که آدم دوست داره بپره ماچشون کنه! یه لبخند بزرگ زد و گفت:
- زحمتت نمیشه عزیزم؟
- نه مادر جان! در خدمتم.
- به من نگو مادر جان! این طوری احساس میکنم خیلی پیرم!
خندیدم و خریدش را از روی پل عابر آوردم اون ور. پایین پله ها بهش گفتم:
- مادر جان! من خونمون تو همین کوچه هشتم هست، اگه خونتون نزدیکه، بگین تا اینا رو براتون تا خونه بیارم.
- اگه این کاری بکنی، ممنونت میشم. در ضمن گفتم که نگو مادر جان!
- هاهاها، چشم!...
با اینکه پیر بود، اما خیلی قبراق بود و تند تند راه میرفت. خلاصه افتاد جلو و من هم هن هن کُنون پشت سرش... تا اینکه رسیدیم به یه کوچه بن بست و خیلی باریک.
- خوب عزیزم، دستت درد نکنه. همین جا بذارشون زمین.
- قربون شما، خدا نگهدار.
دستش رو کرد تو جیبش و یه چیز کوچیکی رو در آورد؛ اومد جلوتر و همین طور که داشت می گفت "امیدوارم با این بتونم محبتت رو جبران کنم"، دست راست منو گرفت و بدون اینکه ازم سوال کنه، یه انگشتر رو کرد به انگشت وسط دستم.
یهو مونده بودم چی بگم؛ من اصن از انگشتر و این جور چیزا خوشم نمیاد. یه نگا انداختم به انگشتره و در کمال تعجب احساس کردم ستاره بنفشی که روش هست و داخل یه دایره زرد رنگ قرار گرفته، در حال چرخیدنه!
با تعجب زیاد به خانمه نگاه کردم که گفت:
- هر وقت با من کاری داشتی، روی ستاره اش دست بکش.
- یعنی چی؟ شما غول چراغ جادو هستین؟
با یه حالتی که انگار بهش برخورده بود گفت:
- اسم من پروینه! پروین خانم!
اینارو گفت و خریداش رو ورداشت و پیچید تو کوچه!
همین طوری مات و مبهوت به انگشتره خیره شدم. بعد دستمو بردم طرفش تا درش بیارم. اما هر چی سعی کردم، نشد! به نظر میومد که برام تنگه و به این راحتی ها از دستم در نمیاد. سرمو بالا کردم و گفتم:
- آخه...
هیچ کس اون دور و برها نبود! دود شده بود و رفته بود هوا...
چی بگم براتون... احساس خیلی عجیبی داشتم... رفتم خونه و قبل از هر چیز در لپ تاپو دادم بالا. از انگشتره عکس گرفتم و تو گوگل جستجوش کردم، اما هیچ چیز به درد بخوری توش نبود. سرم درد گرفته بود. واسه اینه به این قضیه فکر نکنم، رفتم تو چند تا سایت پورنو و شروع کردم به عکس دیدن... اونروز گیر داده بودم به این دختر ژاپنیا با اون کُسای پشمالو و بدنای سفید... یه کم که عکس دیدم، احساس کردم که جلوی شلوارم داره قلنبه میشه. دستم رو بردم پایین و از روش شلوار کیرمو فشار دادم... تا اینکه کم کم داشت بیدار میشد. گفتم پاشم برم حموم، هم خودم رو ارضا کنم و هم اینکه یه دوش بگیرم شاید سردردم تموم شه.
کسی خونه نبود و با خیال راحت لباسامو در آوردم. شرتمو کشیدم بالا و یه کم خودمو تو آینه ور انداز کردم. شکم بزرگم رو از زاویه های مختلف نگاه کردم و سعی کردم تصور کنم اگه تو رفته بود چه شکلی میشد. روی موهای سینه و شکمم آروم دست کشیدم و مرتبشون کردم. شورتم رو در آوردم و تخمامو گرفتم تو دستم. داغ بودن. آروم تکونشون دادم. برگشتم و کونمو هم یه وراندازی کردم و پیش خودم گفتم اگه اینقدر تخت نبود، شاید قشنگتر می شد.
توی آینه، نگاهم دوباره به انگشتر افتاد و باز دچار اون احساس عجیب شدم. همون طوری کون لخت زدم بیرون و رفتم تو حموم. شیر آب گرم و باز کردم و یه کم شامپو بین دستام مالیدم و شروع کردم به بازی کردن با کیرم. هنوز یه دقیقه نشده بود که داغ، کمی قرمز و سیخ شده بود. همین طوری دستم را عقب و جلو می کردم و به سرعتش اضافه می کردم. احساس کردم که این انگشتره مزاحمه کارمه و بهتره درش بیارم. کلی شامپو ریختم روش تا حسابی لیز بشه و شروع کردم به زور زدن که درش بیارم... اما یاد حرف اون خانومه نبودم که گفته بود: " هر وقت با من کاری داشتی، روی ستاره اش دست بکش."
همین طوری داشتم با انگشتر ور می رفتم که یکی از پشت سر گفت: پروین هستم در خدمت شما!!!
اینقدر ترسیدم که یه داد بلند زدم و اومدم یهو برگردم که لیز خوردم و با کون خوردم زمین! امیدوارم هیچ وقت تو حموم نخورین زمین. یه درد عجیبی تمام بدنم رو فرا گرفت. پروین دوید جلو و گفت الهی بمیرم! منو از زمین بلند کرد و بدون اینکه ازم بپرسه، دستش رو گذاشت روی همون جایی که درد می کرد (دقیقا بالای درز کونم) و شروع کرد به مالوندن و همین طور یه چیزایی زیر لب خوند و وقتی وردش تموم شد، دستش رو روی کونم فشار داد.
باورتون نمیشه! به این کار، یهو تمام دردم برطرف شد! کونم خوب شده بود! اما داشت دو تا شاخ رو سرم سبز می شد. چند قدم رفتم عقب؛ به کیرم که نیمه راست شده بود زیر چشی نگاهی انداختم و گفتم:
- نمی شد در بزنین؟
- عزیزم.... خجالت نکش! من چیزایی رو در مورد تو میدونم که خودت هم نمیدونی!
اینو گفت و با یه مهربونی خاصی، حوله ام رو از سر قلاب برداشت و اومد به سمتم و دور کمرم پیچیدش. یه سی سانتی ازم کوتاهتر بود و سرش مقابل سینه ام قرار می گرفت. یه شلوار چرم زرد رنگ پاش بود که به بدنش چسبیده بود و بلوز بنقش تنگی هم به تن داشت که شکل همون ستاره انگشتر روش نقش بسته بود. موهای نقره ایش رو هم از پشت محکم بسته بود. شکل و شمایلش عجیب شده بود، انگار از یه دنیای دیگه اومده، انگار از تو قصه هاس. تا حالا هیچ پیرزنی رو با این شکل و شمایل ندیده بودم.
- مثلا چی می دونی؟
- مثلا اینکه طول همین آقا کوچوله [با انگشتش به کیرم که هنوز از زیر حوله یه کم برجسته بود، اشاره کرد] دقیقا 142 میلیمتر هست و وزنش 129 گرمه.
- به به! دیگه چی؟
- دیگه اینکه در سال گذشته 298 بار خودارضایی کردی. اگه بخوای تاریخ، ساعت و مکانش رو هم می تونم بگم!
- ببین پروین خانم، من خودم اینایی رو که میگی نمیدونم، یه چیزی بهم بگو که ثابت کنی واقعا از همه چی باخبری.
- می خوای بهت بگم پارسال، 28 اردیبهشت با دوستت حمید و شروین شرط بندی کردی و رفتی تو توالت دانشگاه جق زدی و آبتو ریختی تو یه قوطی؟ شروین رفت و قوطی رو گذاشت تو کیف سارا؟ سارا هم...
- هااااااا؟ تو از کجا میدونی؟ جون پروین به کسی نگیا! به خدا همه مون رو اخراج میکنن! تو اینا رو از کجا فهمیدی؟!
- قرار نیست تو چیزی از من بپرسی! شاید یه زمانی خودت بفهمی. حالا تنها چیزی که مهمه، اینه که من الآن روبروت هستم و هر کاری بگی برات انجام می دم.
- مثلا چه کارایی می تونی بکنی؟
- هر کاری! ولی یادت باشه مهران، فقط آرزویی رو بکن که خودت مسئولیتش رو بپذیری! تو پسر خوبی هستی، من نمیخوام آسیبی ببینی. میخوای یه واقعیت تلخ رو بهت بگم؟
- بگو.
- تو هفتمین نفری هستی که این انگشتر رو دستش می کنه. شش تای اول، به خاطر آرزوهای احمقانه ای که کردن، جونشون رو از دست دادن! عاقل باش!
- باشه سعی میکنم... حالا... واقعا میتونی؟
دوباره بهش برخورد و چند قدم عقب جلو رفت و گفت همین حالا امتحان کن. منم به دور و بر خودم نگاه کردم و یهو تو آینه خودم رو دیدم.
- هااااا! این شکم گنده منو به یه شکم خوش فرم و شیش تیکه تبدیل ک...
هنوز جمله ام تموم نشده بود که ناگهان یه صدایی مثل زنگ بلند شد، شکمم رفت تو و ماهیچه هاش برجسته شد! باورم نمیشد! با دستم که یه کم از شدت هیجان می لرزید، به شکمم دست زدم و دیدم که عین سنگ سفت شده و خیلی خوش استیل و باحال شده!
- پروین! نــــــه! چطور ممکنه؟!؟ ببین می تونی...؟
- آره می تونم!
- من که هنوز چیزی نگفتم.
- نیازی نیست که بگی. تمام مردایی که این انگشتر رو دستشون کردن، آرزوی اول یا دومشون این بوده که کیرشون بشه 20 سانت!
از اینکه یه خانمی برای اولین بار این طور اسم "کیر" رو جلوم به زبون بیاره، حس عجیبی داشتم. گفتم که من اصلا اجتماعی نبودم و دوست دختر هم نداشتم. احساس می کردم بزرگ شدم. از طرفی احساس خیلی خوبی نسبت به پروین داشتم. انگار یه معلم صمیمی و دلسوز پیدا کرده بودم، با این تفاوت که می تونستم در مورد هر چیزی باهاش صحبت کنم، حتی کیرم!
زدم زیر خنده و گفتم:
- دیدی اشتباه کردی؟ مال منو برعکس کن!
- یعنی چی؟
- یعنی کیرمو بکن 5 سانت ولی اندازه تخمامو سه برابر کن!
- ها؟ برا چی؟
- فقط برای خنده!
یهو احساس کردم یه اتفاقاتی اون پایین افتاد! از زیر حوله نگاه کردم... و بلند زدم زیر خنده! پروین با خنده گفت:
- میخوام ببینم!
- مطمئنی؟
- آره بابا!
گره حوله را باز کردم و انداختمش رو زمین. تخمام مثل پرتغال شده بود و کیرم هم که شده بود اندازه یه باطری قلمی، سیخ زده بود بیرون! پروین ترکید از خنده و گفت:
- خدا خفت نکنه با این آرزو کردنت!
- همون طوری که جلو آیینه هی می چرخیدم و خودم رو ور انداز می کردم و نیشم تا بناگوش باز بود، گفتم این فقط یه تست بود. نه مثل اینکه واقعا میتونی! حالا لطفا برش گردون به همون حالت قبلی. کیر خودم از این خیلی بهتر بود!
- اطاعت میشه!
یه کم دیگه به آیینه خیره شدم و گفتم:
- پروین!
- جانم؟
- شکمم رو هم مثل اولش می کنی؟
- چرا؟
- این طوری یه جوریه! احساس خوبی ندارم؛ انگار مال خودم نیست! شاید یه روز خودم عرضه داشتم و کوچیکش کردم.
با یه مهربونی خاصی بهم نگاه کرد و گفت:
- مرسی عزیزم! خوشحالم از این تصمیمت.
- در ضمن، فعلا آرزوی دیگه ای ندارم. فقط میخوام بخوابم.
- پس من برم؟
- آره
لبخند زد، دور خودش چرخید و ناپدید شد.
رفتم تو اتاق، گیج و منگ. روی تختم دراز کشیدم و به این فکر کردم که فردا چقدر بهم خوش میگذره! دستم رو آوردم بالا و به انگشترم نگاه کردم و به ستاره زیبایی که داشت روش می چرخید. نمیدونم چرا حالا که هر آرزویی میتونستم بکنم، فقط به چیزای سکسی فکر میکردم! کیرم داشت دوباره برجسته میشد. چشام رو بستم.
فردا خوش خواهد گذشت!
     
  
مرد

 
کردن زن صاحبکارم

اعصابم خیلی خورد بود چند ماه بود که حقوقمو تصفیه نکرده بودم دوتا صاحب کار داشتم
که با هم برادر هم بودن فرشید 35 و اردشیر28 ساله هر وقت از یکیشون پول میخواستم به
اون یکی پاسم میدادن دلم میخواست تولیدی رو به آتش بکشم ولی از عاقبتش میترسیدم
واسه همین فکر کردم لباسامو جمع کنم برم بهتره پنجشنبه بعد از ظهر ساک بدست داشتم
از تولیدی میومدم بیرون که تلفن زنگ خورد دلم نمیخواست گوشی رو بردارم ولی از اونجا
که کسی تو کارگاه نبود خودم گوشی رو برداشتم اون ور خط فرشته زن اردشیر بود صداش
میلرزید سراغ اردشیرو ازم گرفت گفتم نمیدونم کجاست به همراش زنگ بزن با بی حوصلگی
گفت اونم که طبق معمول خاموشه حالا من چه خاکی به سرم بریزم فردین بازیم گل کرد
گفتم اگه کاری هست بگین شاید بتونم کمکتون کنم با من و مون گفت والا ماشینم خراب شده
گوشه خیابون گیر کردم اگه زحمتی نیست بیایین دنبالم سریع پریدم رو پولسارم گازشو گرفتم
سمت خیابون آهنگ جایی که واستاده بود تا منو دید مثل بچه ها ذوق کرد مثل همیشه یه مانتو
کوتاه رنگ روشن با شلوار جین کوتاه پوشیده بود یه شالم سرش کرده بود که موهای رنگ
کردشو نه از پشت پوشونده بود نه از جلو پیش خودم گفتم کسکشا با پول ما کارگرا چه تیپای
خفنی که نمیزنن با اینکه از ۲۰۶سر در نمیاوردم الکی یه نگاهی بهش کردم و گفتم کار من
نیست میخوای زنگ بزنم ایران خودرو که گفت نه نه نه مرسی خودم یه بلایی سرش میارم
دیگه داشتم کفری میشدم خیلی از اردشیر دل خوشی داشتم حالام بیاید علاف زنشم میشدم پرسیدم
پس میخواهین چیکار کنین بزار زنگ بزنم به اردشیر شاید جواب داد که یهو هول شد گفت نه
اصلا نمیخوام اون بدونه گفتم الان که داشتی سراغشو میگرفتی پس چی شد گفت والا تو یه
ماه پیش این سومین باره که ماشینو خراب کردم دفعه پیش بعد یه دعوای مفصل قرار شد فعلا
به ماشین دست نزنم حالام که نمیدونه یجوری ردیفش میکنم که اصلا نفهمه به خودم گفتم پسر
الان وقتشه اگه عرضه داشته باشی هم میتونی این زنه رو یه دل سیر بکنی هم از اردشیر اینا
انتقامتو بگیری گفتم من یه رفیقی دارم که میتونه ماشینو سریع برات درست کنه فقط تا درست
شدن ماشین به آقا اردشیر چی میخوای بگی گفت تو درستش کن منم میگم دادم دست دوستم بره
سفر فقط تورو خدا سریع درستش کن گفتم باشه ولی قبلش باید باهاش هماهنگ کنم اما شمارش
تو خونست باید برم خونه بهش بزنگم میخوای شمارم برسونم مکثی کرد و گفت ممنون میشم فقط
اردشیر نفهمه با خنده گفتم تو بپر بالا باقیش با من.. ترک موتورم که بود سعی میکرد بدنش بهم
نخوره ولی من از قصد تو دست اندازا میرفتم که مجبور شه بچسبه به من.. تو راه به بهونه ی
اینکه راه خونشون دوره قرار گذاشتم اول بریم خونه من.. دم در خونمون هرچی اصرار کردم
بیاد بالا قبول نکرد میگفت نه برا تو خوبه نه برا من مردم حرف در میارن هر چی گفتم بابا
شمارشو باید پیدا کنم طول میکشه قبول نکرد که نکرد مونده بودم چه جوری بکشمش بالا اول
رفتم به سلامتی اردشیر جون ریدم یه اسپری مشتیم به کیرم زدم بعد رفتم پایین سراغ فرشته جون
گفتم رفیقم پشت خطه میگه چی شده که تو یه ماه سه بار خراب شده باید با صاحب ماشین
صحبت کنم با اکراه بلاخره اومد بالا تو کونم عروسی بود الکی گوشی رو برداشتم گفتم ای
بابا اینم که قطع کرده چند دقیقه بشینید الان خودش دوباره زنگ میزنه از اونجا که مبلی در کار
نبود رو زمین نشست منم دوتا شربت آوردم گفتم تا شربتتو بخوری چاییم دم میکشه گفت نه
مزاحم نمیشم خوبیت نداره لطفا به دوستتون زنگ بزنین من برم گفتم ای بابا فرشته خانوم من
بیشتر از اینا به اردشیر خان بدهکارم یادتون نیست چقدر مزاحمتون میشدم اصلا الان به اردشیر
زنگ میزنم میگم فرشته خانومو تو محلمون دیدم آوردمش خونمون شما هم بیایید شامو با هم
میخوریم تا اینو گفتم یهو از جاش بلند شد گفت نه لازم نیست من دارم میرم روبروش واستادم
گفتم مگه میشه هنوز رفیقم زنگ نزده اومد از کنارم به طرف در خروجی رد بشه که سریع مچ
دستشو گرفتم کشیدم طرف خودم با اون یکی دستش هولم داد گفت کثافت ولم کن بزار برم در
حالی که به خودم چسبوندمش گفتم کجا میخوای بری خانوم خوشگله حالا حالاها باهات کار دارم
همون جور که سعی داشت خودشو از دستم خلاص کنه گفت اگه ولم نکنی میدم پدرتو در بیارن
دستمو ول کن میخوام برم همون جور ایستاده چسبودمش به دیوار با دستام هر دو دستاشو بالای
سرش چسبودم به دیوار صورتمو که نزدیکش بردم روشو برگردون طرف دیگه اما من اینقدر تقلا
کردم تا لباشو به دهن گرفتم وای چه لبای گوشتالویی داشت هر کاری کردم نزاشت زبونمو تو
دهنش بکنم سرمو یکم عقب بردم صورتش سرخ شده بود رنگ روژش پاک شده بود شالشم از سرش
افتاده بود رو شونهاش لا مصب خیلی خوشگل بود نمیتونستم ازش دست بردارم هر چند زن دوستمم
بود ولی اردشیر و فرشید خیلی اذیتم کرده بودن این بار رفتم سراغ صورتو زیر گلوش یخورده آروم
شده بود ولی پشت سر هم فهش میداد منم بی اعتنا کار خودمو میکردم یه خورده که گذشت خسته
شدم به زور خوابوندمش رو زمین خودمم خوابیدم روش شاید پنج دقیقه طول کشید تا تونستم همه
دکمه های مانتوشو باز کنم زیرش فقط یه تاب بندی کوتاه پوشیده بود وقتی شلوارشو کشیدم پایین
شورتشم باهاش در اومد دیگه فوهش هم نمیداد فقط آروم آروم گریه میکرد یه خورده حالم گرفته شده
بود ولی وقتی به تن و بدنش نگاه کردم همه چیزو فراموش کردم تاپو سوتینشو زدم بالا دو تا سینه سفتو
خوش فرم افتاد بیرون دوباره روش خیمه زدمو افتادم به جونش از مکیدن سینه هاش سیر نمیشدم ولی
برا تنوعم که شده دوباره رفتم سراغ لباش اما این بار هم زبونمو کردم تو دهنش هم زبونشو تونستم بمکم
حشریم شده بود چون دیگه مقاومت نمیکرد فقط میگفت مواظب باش کبودم نکنی اردشیر بفهمه پدرمو در
بیاره ولی من حالا حالاها با این بدن کار داشتم اینبار رفتم پایین شروع کردم به کس خوری لامصب یه
دونه مو هم نداشت رنگ کسش یه خورده از رنگ پوست بدنش تیره تر بود ولی اصلا مزه بدی نداشت منم
تا تونستم مالاچو مولوچ میکردم دیگه آهو اوهشم در اومده بوده ولی خیلی سعی میکرد تا نفهمم حشری
شده منم تا اونجا که جا داشت زبونمو تو کسش میچرخوندم وقتی که حسابی خسته شدم اومدم بالاتر از
ناف شروع کردم تا سینه هاش وقتی نوک سینه هاشو به دهان گرفتم نالش در اومد که زود باش دیگه شب
شد دیرم شده منم یخورده سر کیرمو تف مالی کردمو گذاشتم دم سوراخ کسش نمیدونم کیرم از همیشه
کلفتر شده بود یا کس فرشته خیلی تنگ بود ولی به هر زحمتی بود تا ته چپوندم تو کسش تلنبه زدنو که
شروع کردم ناله های اونم بلند شد طولی نکشید که از شهوت پاهاشو دور کمرم و دستاشم دور گردنم
حلقه کرد بود دوباره رفتم سراغ لباش دیگه اون پیش دستی میکردو زبونشو تو دهنم میچرخوند اسپری
نیم ساعت پیش کار خودشو کرده بود شاید نیم ساعت بیشتر رو فرشته بودم انواع و اقسام پوزیشنارم
امتحان کردم تا بلاخره آبم اومد که اونم تو دستمال کاغذی خالی کردم کارم که تموم شد کنارش ولو شدم
خواست بلند بشه که گفتم فعلا بمون خودم میرسونمت که بزور قبول کرد چند دقیقه بعدی هم به ناز
نوازش بدن فرشته و لباس پوشیدن گذشت ولی هر کاری کرد شورت و سوتینشو بهش ندادم گفتم اینم
یادگاری من از قضیه امروز ... وقتی رسوندمش دوتا کوچه پایینتر پیاده شد تا کسی اونو با من
نبینه روز شنبه خواب بودم که موبایلم زنگ خورد نگاه کردم دیدم شمارش ناشناسه با بی حوصلگی
جواب دادم دیدم فرشتهه با تعجب گفتم شماره ی منو از کجا گیر اوردی گفت داهاتی سلام گفتم خب
سلام حالا بگو گفت شمارتو از گوشی اردشیر برداشتم دیروزم اردشیر سراغ ماشینو ازم گرفت گفتم دست
دوستمه هنوز درستش نکردی گفتم آخه مگه به من سویچشو دادی که برات درستش کنم گفت اوا خاک
بسرم راست میگیا پس اگه میتونی بیا خونمون سویچو بگیر فقط تورو خدا بگو زودتر درستش کنه یه
وقت اردشیر میفهمه ها گفتم آخه بچه های محلتون منو میشناسن یه وقت منو میبینن آمارمو به اردشیر میدن
تو بیایی بهتره گفت آره من بیام اونجا تو هم اصلا بهم دست نمیزنی مگه یادت نیست پریروز باهام چه
غلتی کردی گفتم جان خودم من اصلا همچین آدمی نیستم که یکیو خفت گیری کنم اون روزم جلوی
خوشگلیت کم آوردم که اونجوری شد میخوای اصلا یه جای دیگه قرار بزاریم خلاصه باهاش تو یه
کافی شاپ خلوت و دنج قرار گذاشتم سریع یه دوش گرفتم به خودمم یه صفایی دادم محض احتیاط یه
اسپری توپم به کیرم زدمو راهی کافی شاپ شدم مثل همیشه خوش تیپو خوشگل شده بود اینبار شالو
مانتوش قرمز جیگری بود مانتوش از بس تنگ بود سینه هاش خودنمایی بیشتری میکرد یه ربع بیست
دقیقه از صحبتمون گذشته بود که حرف از پنجشنبه و ماجراهاش شد میگفت دو روزه که نتونستم تو
صورت اردشیر نگاه کنم فکر میکنم بهش خیانت کردم گفتم مگه نکردی گفت داهاتی تو شهر به این میگن
تجاوز گفتم پس بخاطر همینم آهو اوهتم تمام اتاقو پر کرده بود اخمی کردو گفت خب حالا...
کی پسش میدی آقای جقی با تعجب گفتم چیو پس بدم گفت شرتو سوتیینو میگم دیگه دهاتی دیگه داشتم
عصبانی میشدم خانم دو روز پیش زیر کیرم جر میخورد حالا بلبل شده بود برام دهاتی دهاتی میکرد
برا همینم گفتم فکر میکنی به چه دردم میخوره بیا خونم پسش بدم گفت آره جون خودت اون موقع توهم
باهام کاری نداری گفتم نترس بابا دیگه اون داستان تکرار نمیشه اصلا میخوای بندازمشون دور یا یه
بلایی سرشون بیارم گفت نخیرم دفعه بعد که خواستی ماشینو برام بیاری با خودت بیار گفتم شاید موقع
تحویل ماشین من تهران نباشم یا بزار بندازمشون دور یا خودت بیا بگیرشون گفت قول میدی کاری باهام
نداشته باشی گفتم بابا چیکارت دارم اصلا میخوای بالا نیا بلاخره قبول کرد بیاد دم خونم معلوم بود جنده
خانم کسش میخواره وگرنه با اونا هیچکاری نمیشد کرد...دم در خونمون بالا نمیومد برا همین گفتم
تو کوچه زشته واستی بیا تو پارکینگ تا برات بیارم تو پارکینگ یکی از همسایه ها داشت ماشینشو بیرون
میبرد برا همین نتونستم کاری بکنم رفتم بالا یه اسپری مشتی دیگه زدم یه پاکتم دستم گرفتم که مثلا شورتا
توشه اومدم پایین دیدم فرشته منتظر واستاده هیشکیم تو پارکینگ نیست گفتم اگه اینارو میخوای باید یه ماچ
آبدار بهم بدی گفت اذیت نکن بده میخوام برم دیرم شده گفتم همینیکه هست اگه میخواهیشون باید ماچ بدی
گفت پس زود باش تا کسی نیومده همینکه صورتشو آورد طرفم سریع بازوشو گرفتم کشوندمش تو
آسانسور درم بستم گفت چیکار میکنی بزار برم در حالی که ازش تند تند ماچ میگرفتم گفتم با این همه
بدبختی تا اینجا کشوندمت اونوقت میخوای با یه ماچ ولت کنم بری حالا حالاها باهات کار دارم همونطور
که سینه هاشو از رو مانتو میچلوندم لباشم تو دهنم بود آسانسور رسید به طبقه ما منم کشوندمش تو
راهرو با صدای ناله مانند گفت پس بریم تو الان یکی میبیندمون درو که باز کردم خودشو انداخت تو
آپارتمانم منم رفتم تو از همون اول راهرو تا اتاق خوابم تمام لباسهای همدیگه رو در آوردیم اول هلش
دادم رو تخت خودمم انداختم روش افتادم به جون سر و سینه زیر گلو و لباش اینبار خیلی همکاری
میکرد یه دستش تو موهام بود یه دستشم کیرمو میمالوند هر وقت لباش از لبام جدا میشد نجوا گونه
میکرد مواظب باش جاییمو کبود نکنی اردشیر خیلی زرنگه میفهمه ها گفتم پس کستو کبود میکنم اینو که
نمیفهمه گفت تو بخورش اگه کبود شد قبول سرم لای پاش بود اونم پاهاشو انداخته بود رو شونه هام
هنوز زیاد براش نخورده بودم که نالش رفت هوا با پاهاش به سرم فشار میاورد که زبونمو بیشتر تو
کسش فرو کنم چنان چوچولشو براش مکیدم که همون چند دقیقه ی اول گفت من که دارم میام گفتم
خوش اومدی حالا پاشو نوبت توست که مال منو بخوری تقریبا داد زد چی عمرا.. تا حالا من
از این کثافت کاریا نکردمو نمیکنم بدون هیچ ملاحظه ای روبروی صورتش نشستم کیرمو جلو
دهنش گرفتم موهاشم از پشت سرش گرفتم کیرمو چپوندم تو دهنش گفتم اینو بخور مزش با کیرای
دیگه فرق میکنه بهت قول میدم خوشت بیاد یخورده نه و نمیخوام کرد ولی بلاخره تا ته تو گلوش
میکرد بدبخت بلد نبود پدر کیرمو با دندوناش در آورد همشم اوق میزد منم با دستام با سینه هاش و
چوچولش بازی میکردم چند دقیقه هم به همین منوال گذشت تا خسته شدم دوباره طاقبازش کردم
خودمم افتادم به جونش حالا نکن کی بکن یکی از پوزیشنایی که من دوست داشتم این بود که فرشتهو
دمر خوابوندم خودمم زانوهامو دو طرف روناش گذاشتم سر کیرمم گذاشتم دم سوراخ کونش تا فهمید
که میخوام از کون بکنمش دادو قالش دراومد که نمیزارم و نمیشه شاید ده دقیقه به خایه مالی و
التماسو تهدید گذشت تا راضی شد فقط یخورده درمالی کنم ولی من که تو این چند دقیقه کیر خودمو
کون فرشتهو با کرم چرب کرده بودم تا سرشو گذاشتم دم کونش با یه فشار نسبتا زیاد تا نصفه فرو
کردم توش از اون جیغ و داد از من تلنبه زدن طفلک تا راه کیرم باز بشه تمام بالشتو گاز گاز کرده
بود ملافه رو هم اینقدر چنگ زده بود که چروک چروک شده بود ولی دادو بیدادش تبدیل به آه و اوه
شده بود بیشتر لذت میبرد تا درد بکشه منم همچنان به کار خودم ادامه میدادم... چند دقیقه به
همین منوال گذشت من دیگه تمام قد رو تن فرشته دراز کشیده بودم و با دستام از زیر بدنش با
سینه هاش ور میرفتم و سرو صورتو گردنشو غرق بوسه کرده بودم فرشتهم که با دستش داشت
با چوچولش بازی میکرد با دلخوری گفت خیلی بدی کونم پاره شد دیگه نمیتونم راه برم چرا آبت
نمیاد بابا من کار دارما... اون روز تا غروب فرشتهو پیش خودم نگه داشتم بعد از ظهرم
یه بار دیگه از کسو کون کردمش ولی بازم شرتو سوتیینشو نگه داشتم گفتم اینا تا ۵۰ تا نشن بهت
پسشون نمیدم تو راهم که داشتم میرسوندمش از اینکه زوری از کون کردمش ازش معذرت خواهی
کردم اونم گفت عیبی نداره من از همین خشونتت خوشم میاد وگرنه اردشیر ۶ ساله هر وقت از کون
میخواد وقتی میگم نه دیگه اصرار نمیکنه خلاصه ماشینشو چند روز بعد بهش تحویل دادم الانم دو
ساله همونجا کار میکنم اصلا هم قر نمیزنم چون هر هفته دوشنبه غروب تلافیشو سر فرشته در
میارم اردشیرم فکر میکنه من میرم باشگاه فرشته هم گفته میره کلاس ایروبیک
     
  
مرد

 
اولین رابطه من و بهاره
سلام. من دفعه اولمه که میخوام داستان بنویسم. از بس از اینجا خوشم اومده دلم میخواد خاطرات سکسیم رو با بچه ها شیر کنم تا بخونن شاید بعضی ها خوششون بیاد.
من سامان ام. ساکن غرب تهران و 26 سالمه و بدن ورزشی دارم. تیپم هم خوبه. خیلی خرج ظاهرم نمیکنم بیشتر به ماشینم میرسم.بگذریم
این خاطره برمیگرده با 3-4 سال قبل وقتی توی یکی از این سایت های دوستیابی با دختری به اسم بهاره آشنا شدم.که کلا رابطمون با دروغ شروع شد چون فکر نمیکرد جدی پیش بره بهم گفته بود اسمش مریمه و تو فرمانیه زندگی میکنن و گفته بود 23سالشه و کلی هم از خودش تعریف میکرد توی چت
عکسهایی هم که نشون داده بود بهم حسابی آدم رو تحریک میکرد که حتی به عنوان دوست دخترهم که شده مخش رو بزنم حالا سکس هم نکردیم نکردیم.
2هفته ایی چت کردیم و تلفنی حرف زدیم تا باهاش قرار گذاشتم توی پارک لاله(بلوار کشاورز)
مشخصات همدیگه رو دیده بودیم از روی عکس-البته من عکس دختر خاله اش رو دیده بودم که جای خودش جا زده بود
ساعت 4قرار داشتیم و من از ساعت 3:45 سر قرار حاضر شدم.و خیلی هیجان داشتم که هرچه زودتر ببینمش و بشینیم صحبت کنیم. ساعت شد 4:05 و خبری ازش نشد. گفتم حتما توی ترافیک گیر کرده. خلاصه تا ساعت 4:15 منتظر موندم دیدم نه خبری ازش نیست موبایلش رو هم از دسترس خارج کرده
گفتم ای کس کش کیرم کرده و احتمالا داره با دوستاش بهم الان میخنده
پاشدم که برم دیدم یه دختر ریزه میزه (البته نسبت به خودم) اومد جلو سلام کرد
منم اعصابم کیری گفتم بفرمایید؟!!
گفت من مریم ام! گفتم خانم اشتباه گرفتی برو بابا اعصاب ندارم.قبل از اینکه چیزی بگه برگشتم گفتم مریم تویی؟؟؟ گفت آره و سرش رو انداخت پایین
گفت خوبی؟ گفتم مرسی و خندیدم(حسابی کیر شده بودم.هم میخواستم خودم رو بی تفاوت نشون بدم و هم میخواستم بزنم خارشو بگام)
کلی عذر خواهی کرد و گفت فکر میکردم تو هم مثل بقیه پسرها چیزی که میگی نیستی. من اسمم بهاره و 19 سالمه خونمون هم توی خیابون کارگر جنوبیه(میدون انقلاب).
خیلی خوشگل نبود اما بدک هم نبود. ریخت و قیافه معمولی داشت و ظاهر کاملا معمولی
اما جثه ریزه میزه ایی داشت
خلاصه پیش خودم حلاجی کردم حالا که اومده منم که بیکار بریم حداقل یه کافی شاپی بشینیم هم من یه چیزی کوفت کنم هم زمان بگذره و بره خونشون منم برم رد کارم.
رفتیم کافی شاپ سیاه و سفید یخورده بالاتر از 4راه ولیعصر من سیب زمینی سرخ کرده با ساندویچ سفارش دادم با آب میوه. اونم آب پرتقال سفارش داد.
شروع کردیم حرف زدن و اینکه بهش گفتم خیلی از این کارش ناراحتم که خودش رو کس دیگه ایی معرفی کرده و کلاس کیری گذاشتم براش
مابین حرفهامون با دقت نگاهش میکردم. چشمهای قشنگی داشت و وقتی که دید همونی که هست رو قبول کردم و باهاش اومدم کافی شاپ شروع کرد حرف زدن و اینکه از من خوشش اومده. منم دستای کوچیکش رو گرفته بودم توی دستام. لاک بنفش خوش رنگی هم زده بود که خوشم اومد ازشون
غذای من و آبمیوه امون رو خوردیم و همش چرت و پرت میگفتیم. راستش حرف خیلی زیادی برای گفتن نداشتم چون کلا خورده بود تو راه گوزم از اینکه تمام مدت با یکی چت میکردم و تصوراتی داشتم که اصلا همچین آدمی نبوده در واقع...
جوک میگفتیم و میخندیدیم و هر از گاهی دختر پسرهای دیگه رو مسخره میکردیم که 2تایی در حال لاو ترکوندن بودن.
یهو بهم گفت ای وای سامان اون 2تا همدیگه رو یه لحظه بوس کردن.
منم خیلی ریلکس گفتم خوب بوس که اشکال نداره نگاهشون نکن بذار راحت باشن(تو دلم گفتم خوب بهت کیر زدم منتظر بودی من بگم ای وای کی و برگردم نگاهشون کنم) اما اصلا به روی خودم نیاوردم.
خلاصه ساعت شد 6و30 و من گفتم باید برم خونه کار دارم. تا میدون انقلاب رسوندمش و خودمم راهی خونه شدم.تو مسیر خونه همش بهش فکر میکردم و به خودم میگفتم درسته اونی که میخواستم نبوده اما بد چیزی هم نیست
چشمهاش که خیلی خوب بود و ظاهرش بد نبود و از این کس شرها
رسیدم خونه آنلاین شدم و دیدم اونم هست
شروع کردیم حرفهای کلیشه ایی و تکراری تا اینکه گفت با من میمونی؟ موندم چی بگم!
هم دختر مهربون و خوبی بود هم اینکه اون چیزی که میخواستم نبود.اما منم تنها بودم گفتم آره اما دیگه بهم دروغ نگو/کلی کیف کرد و تشکر کرد که بخشیدمش.
هر روز چت میکردیم و به هم نزدیکتر میشدیم.از ریز مسایل هم با خبر میشدیم تا اینکه گفت با دوستاش میخوان برن بیرون ازم خواست منم برم. قبول کردم و صبح جمعه ساعت 9صبح سر 4راه ولیعصر باشون قرار گذاشتم.رفتیم ونک خرید برای دوستاش و ساعت 10 هم 2تا پسر دیگه بهمون اضافه شدن و تا ناهار با هم بودیم
ساعت 12 از هم جدا شدیم و هر کی رفت سمت کار خودش من و بهاره هم رفتیم ناهار مختصری خوردیم و رفتیم خونمون.
از اون شب شروع کردیم به شیطنت توی چت ولی خیلی پیش نمیرفتیم چون اون همش میگفت خوب بسه دیگه منم ادای تنگها رو در میاوردم و اصراری نمیکردم.
این رابطه 1ماه ادامه داشت تا اینکه به شوخی 1روز گفتم دوست داری همدیگه رو بغل کنیم و ببوسیم؟ اونم گفت آره فقط در همین حد.
خونه ما هر روز از ساعت 10 صبح تا 4 عصر خالیه.من دیگه حسابی میخواستم از خجالت کیرم در بیام و بسپارمش به دستهای نرم و کوچولوی بهاره.
همهاهنگ کردیم 1روز کلاسش رو بپیچونه و بیاد پیش من.
منم شب حسابی رفتم حمام و هرچی مو توی بدنم بود از بالا تا پایین زدم. خیلی هم دقت کردم هیچ مویی توی سینه و شکمم نباشه تا اندام ورزشی حسابی خودنمایی کنه!
صبح ساعت 10:00 رفتم دنباش و قبل از ساعت 11 رسیدیم خونه
باز برای اطمینان حسابی بازرسی کردم بعد بردمش تو.
ادکلن حسابی هم زده بودم به خودم و تر تمیز.اومدیم تو مانتوش رو در آورد نشست روی مبل و گفت میتونم آهنگ بزارم؟ گفتم آره بذار. منم سریع لباسم رو در آووردم تا اندام ورزشی به چشم بیاد
رفتم براش آب میوه درست کردم و رفتم پیشش نشستم.خوردیم و چندتا کانال آهنگ رو بالا پایین کردیم با هم.
بعد دستم رو انداختم پشتش و ازش خواستم لم بده روم. موهاش رو ناز میکردم و دستش رو توی دستم گرفته بودم.گرمای عجیب دستهای کوچیکش رو حس کردم و خوشحال بودم. پیشونیش رو بوس کردم و گفتم خوبی؟ گفت آره بوی ادکلنت رو دوست دارم.
باز اومدم پیشونیش رو بوس کنم که خودش سرش رو کرد بالا که یعنی کونده لبهام رو ببوس منم خوشحال بودم لبهام رو گذاشتم روی لبهاش. طعم لبهاش رو توی دهنم حس کردم. انگار بار اول بود که کسی لب میگرفت ازش...
نرم و لطیف. چشمهاش کاملا بسته بود.منم با دستم گردن و نیمه صورتش رو نوازش میکردم و خیلی آروم هم این کار رو انجام میدادم تا حس خوبی بهش دست بده.
آروم از روی لبهاش رفتم روی گردن و سمت گوشش. نفس زدنش تند شده بود و منم حسابی تحریک شده بودم و هم نمیخواستم حرکت اشتباهی ازم سر بزنه.
با ملایمت و نرمی خاصی تمام سر و صورتش رو بوسیدم و لیس زدم.
دیگه کاملا از حال رفته بود و دستام رو گرفته بود توی دستاش و ول نمیکرد.
یهو گفت سامان بسه! گفتم چرا؟ دوست نداری؟ گفت چرا اما من دخترم!
منم هر هر زدم زیر خنده گفتم خب من که نمیخوام کاری بکنم! فقط قراره بوسیدن باشه. گفت نه من نمیتونم تحمل کنم. منو میبری خونه؟ منم که انگار کل عالم کیر شده باشه بره تو کونم گفتم خب باشه میبرمت.یخورده بشین حالت جا بیاد بعد بریم. رفتم توی اتاقم یخورده خودم رو توی آیینه نگاه کنم و به خودم فحش بدم در کمتر از 1دقیقه برگشتم دیدم مانتوش رو پوشیده و آماده منتظر منه.
گفتم کفشهات رو بپوش بریم اومدم لباسم رو بپوشم اومد توی بغلم و گفت ازت ممنونم.((کیرم دهنت از چیه من ممنون بودی اون لحظه؟)) منم گفتم خواهش میکنم. بپوش بریم.گفت یخورده دیگه بمونیم بعد بریم. دیگه دل و دماغی برام نمونده بود بدجوری ضد حال زده بود بهم.باز مانتوش رو در آوورد و گفت قهر نکن. اومد نشست روی پاهام و صورتم رو بوس کرد. چشمهاش رو نگاه میکردم و دماغم رو میمالیدم به دماغش خنده های شیطنت آمیز میکرد و باز شروع کردیم به لب گرفتن. شروع کردم به مالیدن بدنش از روی لباس 1دقیقه بعد به خودم اجازه دادم دستم رو ببرم زیر لباسش و شکم و کمرش رو لمس کنم. اونم مقاومتی نکرد.
بهش گفتم تی شرتت رو در بیار زود در آورد گفت تو هم لباسهات رو در بیار.
منم پیرهنم و عرق گیرم رو در آوردم . مشعول بوسیدن گردنش شدم که باز چشمهاش بسته شد و نفسهاش به شماره افتاد. اومدم روی سوتینش و سینه هاش رو بوس کردم و شکمش رو لیس زدم. خوشش اومده بود.گفتم میشه شلوارت رو در بیارم؟ گفت آره اما یادت نره من دخترم! گفتم حواسم هست.
رون پاش رو بوس میکردم و میمالیدم. کیرم شده بود عین برج میلاد. داشت منفجر میشد. شلوارم رو در آووردم که یهو کیرمو دید چشمهاش 4تا شد. گفت ای وای سامان کوچولو چی شده. خندیدم گفتم ولش کن اون خره حالیش نیست. مشغول لب گرفتن شدیم که خودش دستش رو برد سمت کیرم و گرفت توی دستش اون لحظه بود که تو دلم گفتم کیرم دهنت گاییدی منو!
سوتینشو در آوردم و شروع کردم به مالوندم و خوردن سینه های کوچولو و خوش فرمش. شدیدا لذت میبرد...از نفس زدن های تند و آه و اوهش معلوم بود.آروم دستم رو بردم روی شکمش و میخواستم برم روی کسش که پاهاشو چسبوند به هم و گفت نه اونجا نمیشه. گفتم حواسم هست.چند دفعه مخالفت کرد اما بالاخره دستم رو به چوچولش رسوندم. به محض برقراری تماس دستم با چوچولش پاهاش شل شد و از هم بازشون کرد.
سینه هاش رو میخوردم و با کسش بازی میکردم.
بعد گفتم من کار دارم اون پایین. با زبون از گردن تا کسش یه خط کشیدم و رفتم روی شرتش.یه شورت صورتی با عکس گوسفند کارتونی روش بود.
بوسش کردم و از روی شورت کسش رو یه گاز کوچولو گرفتم.آه و ناله آرومش بهم فهمون که باید سریعا دست به کار بشم. شورتش رو دادم کنار و زبونم رو گذاشتم روی چوچوله صورتی و کوچولوش. کسش حتی 1دونه مو هم نداشت. کاملا تمیز و خوشکل و خوردنی!
از رنگ صورتی روشنش هرچی براتون بگم کم گفتم.
شروع کردم چوچولش رو خوردن و دستامون هم توی همدیگه قفل شده بود.
شرتش اومد توی صورتم نمیتونستم بزنمش کنار و دستهام رو هم ول نمیکرد.
به زور یکی از دستهام رو ازاد کردم و شورتش رو زدم کنار. با ولع خاصی ماهرانه کسش رو میخوردم و اون هم شدیدا تحریک شده بود و داشت لذت میبرد. چرخیدم برعکسش و حالت 69 رو درست کردم بلکه اون هم دست به کار شه و یه حالی به کیرم بده.
مشغول خوردن کسش بودم که کیرم رو گرفت توی دستش و شروع کرد بالا پایین کردن و برام جق میزد.اما خشک خشک. گفتم دوست نداری بخوریش؟ من من کرد و گفت نمیدونم. گفتم اگرم نمیخوری حداقل خیسش کن خشک خشک اذیت میشم. تف کرد توی دستش و مشغول جق زدن شد. منم که شدیدا تحریک شده بود وحشیانه اون کس نازش رو میخوردم. دیدم کیرمو نمیخوره گفتم بسه برگرد قمبل کن! فکر میخوام کونش بذارم. گفت نه! کفتم نترس بابا میخوام بخورم.
با ترس و لرز قمبل کرد و چشمتون روز بد نبینه! سوراخ کون بسیار تمیز همرنگ کسش برقی زد که برقش جشمام رو کور کرد. همش عقب رو نگاه میکرد که ببینه من چکار میخوام بکنم. گفتم حیفه این کون خوردن داره. اصلا کردنش حرومه! فقط باید خوردش.
زبونم رو بردم سمت سوراخ کونش و با دستم با چوچولش بازی میکردم. کسش اونقدر خیس شده بود که دستام خیس شدن. همممم مزه کونش آدم رو دیوونه میکرد.
تمیز و بدون مو با بوی خاص بدنش. . . که خوردنش آرزوی هر مردیه.
به خوردن و لیسیدن سوراخ کونش مشعول بودم و مالش کسش که دیدم داره آه و ناله میکنه در حد تیم ملی و شروع کرد به مالوندن کونش توی صورتم و خودش رو فشار میداد رو صورتم. سعی کردم زبونم رو بکنم توی کونش اما نشد. در حین مالش و خوردن بودم که کفت سامان تند تر تند تر.
فهمیدم داره ارضا میشه با مهارت خاصی سرعت مالش چوچولش رو بردم بالا زبونم رو هم از سوراخ کونش دور نمیکردم. که کاملا از نبض زدن های مکرر کسش فهمیدم ارضا شده.
خوابیدم بغلش اومد غش کرد تو بغلم و آآآآآهِ رضایت بخشی کشید و گفت عالی بود.حالا نوبت توعه بعد شروع کرد برام جق زدن و تند تند هم تف میکرد روی کیرم و صدای شلپ شلپ دستاش روی کیرم بود که به گوش میرسید.
گفتم نمیخوریش؟ گفت نه دوست ندارم منم گفتم کس خارت نخور(تو دلم ها)
همونطوری که مشغول جق زدن بود برام منم تمرکز کرده بودم دیدم آبم داره میاد گفتم آبم داره میاد ادامه بده و آه و نامه میکردم که یهو آبم پاشید تو هوا ریخت روی بازو و دستهاش و بقیش هم سرازیر شد رو کیر و خایه خودم.
دستمال رو از روی میز برداشت دستاش رو تمیز کرد بعد هم منو که رو همون حالت دراز کشیده بودم رو تمیز کرد.
ساعت شده بود 2و30
خودمون رو تر تمیز کردیم و یه چیزی خوردیم بعد رسوندمش نزدیک خونشون.
این اولین سکس من و بهاره کوچولو بود.
الان 4ساله با هم هستیم. البته الان کلی بهتر شده. دماغش رو هم عمل کرده.
منم موفق به فتح کونش شدم(اما هنوز دختره و منم کاری به کسش ندارم)
============
اگر دوست داشتین بازم بعدا مینویسم براتون.
اگر هم خوشتون نیومده و میخواهید فحش بدین لطفا از برج میلاد استفاده نکنید! مرسی
     
  
مرد

 
نویسنده و معشوقه اش
سلام
در نظرات خوب یا بد بنویسید . لطفا فحش ندهید و عفت کلام داشته باشید...
....
صدای تلفن را شنیدم ،حوله را از گوشه ی حمام برداشتم ، شیر آب را بستم از پله ها با عجله پائین آمدم تلفن را از روی تخت برداشتم . نگار از پشت تلفن به آرامی از من پرسید امشب برای سکس به خانه ام می آیی ؟ حوله را به دستم گرفتم و در حالی که گوشی تلفن به دستم بود خودم را خشک کردم و به نرمی گفتم نه نمی آیم.گفت چرا ؟ گفتم چون آخرهای کتاب ساحل آرام هستم گفت خوب هر وقت شب که تمام کردی تاکسی بگیر بیا خونه . برات سیب قرمز خریده ام شام خوبی هم برایت درست کرده ام. تازه سوتین ام را هم عوض کرده ام می دونم از رنگ سفید خوشت نمی یاد مشکی اش را از پاساژ خریده ام گفتم باشه می یام .با خنده گفت کلی هم شمع خریده ام تا بیایی، از دم در تا راه پله ها و همه ی اتاق ها را با شمع روشن می کنم .لیوان های شراب را هم عوض کرده ام . گفتم شام چی درست کرده ای ؟ گفت خوراک میگو با سالاد و استیک .گفتم پنیر ایتالیایی هم داری ؟ گفت آره بابا ! کشتی منو ! لباس هایم را پوشیده و روی مبل نشسته بودم.گفت قهوه خورده ای گفتم نه گفت برو تو کمد برات قهوه گذاشته ام .گفتم جدان کی آماده ای خانه ؟ گفت حواست کجاست دیروز وقتی با ماشین رساندمت گفتم خوب بعد گفت بعدش آمدم تو و قهوه را تو کمد گذاشتم با بدجنسی گفتم دیگه چی کار کردی تو خونه ام؟ گفت هیچی بوسیدمت و از تو خداحافظی کردم .گوشی را عوض کردم دست راستم خیس از عرق شده بود .گفت داری چی کار می کنی ؟ گفتم دارم می رم آشپزخانه قهوه درست بکنم .گفت باشه برو بعدان زنگ می زنم .گفتم نه حرف بزن .گفت خوب چی بگم گفتم بگو چرا مرا دوست داری ؟ گفت چون سکس ات خوب است و خوب عشق بازی می کنی گفتم دیگه گفت چون وقتی سکس می کنی با بدنم مهربان هستی همیشه بوی سیب قرمز می دی .کتری را روی اجاق گذاشتم در آشپزخانه را که به بیرون بود را باز کردم .گفت دوستت دارم چون همیشه از طرز لباس پوشیدنم تعریف می کنی .گفتم خوب چون لباس هاست همیشه با روژت ست است گفت دوستت دارم چون همیشه از عطر تنم تعریف می کنی.گفتم چون هیچ وقت نشده بوی عرق بدی .گفت عشق بازی ات را دوست دارم چون مثل مردهای دیگه زود نمی ری دوش بگیری.گفتم خوب چون کار بدیه گفت سکس با تو برای من ایرانی لذت بخشه گفتم چون ایرانی ها بلدند چه طوری با آدم بخوابند گفت با ادب هم هستی گفتم خوب چون پسر خوبی هستم و مادرم منو خوب تربیت کرده گفت آفرین به مادرت گفتم مرسی گفت قهوه ات درست شد گفتم آره می خورم گفت نوش جان گفتم از سینا شیرینی خریدی گفت نه با من زیاد خوب نیست چند روزی است که چپ چپ نگاهم می کند گفتم سینا دیگه کاریش نمی شه کرد .قهوه اش خیلی خوش طعم بود گفتم دستت درد نکنه از کجا گیر آورده ای قهوه رو گفت بیتا از دبی برام فرستاده گفتم آفرین به بیتا گفت قابل تورو ندارد گفتم آخه چرا این قدر به من سرویس می دی ؟ گفت چون دوستت دارم گفتم من هم تورو دوست دارم گفت چه عجب یک بار گفتی منو دوست داری گفتم من سالی یک بار کلمه دوستت دارم را می گم با مهربانی گفت باشه همین یک بار هم بسه .گفتم نگار مهربان من تورو برای عشق بازی هایت دوست ندارم من تورو دوست دارم چون نویسنده هستی و همیشه اضطراب های مرا می نویسی دوستت دارم چون وولف را برایم کالبد شکافی کرده ای دوستت دارم چون وقتی سوتین ات را باز می کنم راحت باز می شود و با تمام وجودت با من عشق بازی می کنی باران شروع به باریدن کرد در آشپزخانه را بستم و به اتاق مهمان رفتم .از پشت تلفن بوی تن اش را حس می کردم و به خوبی می دیدم نوک پستان هایش برجسته شده گفتم بیا امشب پس از عشق بازی با هم حسابی حرف بزنیم گفت در رابطه با چی؟ گفتم اینکه، حالا وقتشه که با هم زندگی بکنیم ! شادی اش را از آن طرف تلفن احساس کردم گلدان گل شمعدانی را آب دادم و با دست راستم خاکش را مرتب کردم گفت باشه حتما امشب با هم حرف می زنیم ولی به یک شرط گفتم چه شرطی گفت تو تمام وسایلت را به خانه ی من می آوری و یک اتاق اضافی هم به تو می دم تا مزاحم نوشتن یکدیگر نباشیم گفت باشه حالا چه زود نقد کردی با هم زندگی کردنمان را گفت من ماههاست منتظر همین حرفت بوده ام خیلی خوشحالم ، میشه کتابت را نخوانی و زود به خانه بیایی گفتم نه اول کتاب بعدان دوستی ! گفت راست می گی ببخشید گفتم خواهش می کنم خانم نگار ! در یخچال را باز کردم انگور و پرتغال را برداشتم در بشقاب کوچکی گذاشتم روی میز نشستم و به نگار گفتم دوستت دارم دوست خوب من !

گفت چرا نمی گویی همسرم آینده ام گفتم نه! تو رفیق من هستی نه همسرم . گفت خوشم می آید از تو از جواب کم نمی آوری گفتم من کارم نوشتن است و به موقع جواب دادن در خون من است گفت باشه رفیق اگه حال پیاده روی داشتی قبل از آمدن یک کم قدم بزن و برایم فکر هایت را بیاور چون محتاج خواندنشان هستم گفتم چشم. گوشی را روی میز گذاشتم و با انگشتم انگور سبز را برداشتم و با چشمانم به پنجره خیس شده از باران نگاه کردم
     
  
مرد

 
عذاب وجدان
سلام به دوستان شهوانی
چند وقته میخوام داستان سکسی خودم رو که اولین بار و آخرین بار سکس در دوران مجردیم بودش براتون تعریف کنم.من پسری سی ساله هستم و داستان مربوط میشه به دو سال پیش یعنی بهار سال 1389 من مهندس برقم و همزمان آپارتمان سازی هم می کنم اون موقع تازه یه ساختمون 5 طبقه رو شروع کرده بودم وضع مالیم بد نیست خونه ماشین دارم ولی بخاطر تحصیل و کار هنوز ازدواج نکردم.قیافه ام مردونه اس 183 قد 83 کیلو وزن و خجالتی هستم و تا اون موقع هیچ دختری رو لمس نکرده بودم. داستان از انجا شروع شد که یه شب بطور تصادفی تو یاهو مسنجر بودم که یکی از کسی هایی رو که add کرده بودم و خودم یادم نبود کیه on شد بهش pm دادم خلاصه با هم دوست شدیم. سارا دختری 25 ساله بود تازه درسش تمام شده بود می خواست ادامه تحصیل یا اگه شد کار پیدا کنه . قیافش سبزه بود ولی تپل با لبهای نازک، باسنش هم از اون اول چشمم رو گرفته بود. چند بار باهم بیرون رفتیم رستوران ، کافی شاپ . براش هر چی می خواست می خریدم تو اون دو ماه دوستی بحثامون جدی بود حتی بهش دست نمی زدم . کم کم بهم وابسته شده بود. ولی با وجود اینکه تا اون موقع کوچکترین تجربه سکسی هم نداشتم حرفام و حرکاتم حتی زمانی که تو ماشین تنها بودیم خیلی مودبانه بود فکر می کنم بخاطر همین بود که بهم اعتماد پیدا کرده بود. یک هفته بود با هم بیرون نرفته بودیم راستش من بخاطر شغلم گرفتاریم زیاد بود. ساعت حدود 9 صبح جمعه اواخر اردیبهشت ماه بود خانواده جهت رفتن به اطراف شهر داشتن آماده می شدن. یه دفعه sms سارا اومد گفته بود : سلام خوبی کجایی بیرون نمی آیی منم جواب دادم خونه تنهام حوصله ندارم. دوباره sms داد چرا بقیه کجان؟ گفتم رفتن تفریح منم خونه موندم تو کجایی بیا اینجا تا با هم نهار بخوریم از تنهایی حوصله ام سر میره !!!!!!!! ِ می دونستم غلط اضافی کردم چطوری اون میاد خونه دوست پسرش ؟؟؟؟ sms داد مرسی خودم کار دارم من جواب دادم می اومدی خوشحال می شدم by. آدرس محله مون رو قبلا بهش گفته بودم اونم چون دبیرستان تو محله ما درس خونده بود بلد بود. ساعت حوال 11:30 بود داشتم web گردی می کردم که گوشیم زنگ خورد سارا بود با ناراحتی گوشی رو جواب دادم
سلام !
سلام خوبی ؟ چه خبر؟
سلامتی تو خوبی؟
ممنون نیامدی تنها م!
دیگه .....
باور کن نمی خواستم برام غذا درست کنی خودم بلدم.......
با خنده اره خیلی... راستی کدوم آپارتمان هستید؟
منم گفتم ساختمان... واحد ....
شوکه شده بودم باورم نشده بود فورا با هاش تماس گرفتم گفتم رسیدی زنگ نزن در رو باز می کنم تو آیفون می بینمت بعدش تو آسانسور برو طبقه 2 با پله بیا 3 تا کسی از همسایه ها شک نکنه !!!!!!
سلام – سلام خوبی خوش آمدی بیا تو! کفشاتم بیار تو اشکالی نداره ؟؟؟
(از ترس همسایه روبرویی گفتم شک نکنه ) باورم نمی شد حسابی به خودش رسیده بود آرایش کامل اون طور که من دوست داشتم مانتو کوتاه و شال بنفش روی سرش ....
خوش آمدی چی شد تصمیمت عوض شد....
دیگه چی بگم؟
چه خبرا مانتوت رو در بیار راحت باش ....
نه راحتم...(شالشو برداشت ولی مانتو ش رو در نیاورد...)
می خوای اینطوری ظرفا رو بشوری که نمیشه
خندید...
هنگام صرف غذا نگاش می کردم استرس داشت... ازم خجالتی می کشید عصبی بود با خودم گفتم از دست پخت مادرم بدش آمده ... خلاصه ظرفا رو جمع کردیم نشستیم کنار هم ... منتظر بود چیزی بشه ؟ منم دوست نداشتم کاری کنم که بعدا پشیمون شم ولی شهوت تمام وجودم رو گرفته بود نمی دونستم چطوری شروع کنم اونم هی نگام می کرد می گفت چیه .... گفتم ممنونم که اومدی ... خواهش می کنم گفتم دوستت دارم .... خندید... من لب ازش گرفتم می خواست خودش عقب بکشه دید نمی تونه همراهی نمی کرد یه لحظه فرصت پیدا کرد گفت من بهت اعتماد داشتم... یه لحظه سرد شدم ازش جدا شدم گفتم زیاد سخت نگیر اینا طبیعیه ..... گفت آخه دوست ندارم.... گفتم خیال می کنی من کارمه من فقط چون دوست دارم نمی تونم خودمو کنترل کنم........... دوباره بوسیدمش لباشو خوردم این دفعه آروم شده بود کم کم همراهی می کرد دکمه های مانتوش رو باز کردم دیگه قبول کرده بود! سینه هاش کوچیک بودن لمسش که کردم احساس غرور می کردم چشماشو بسته بود گفتم بذار مانتو و لباستو در بیارم با ناراحتی و اکراه کمی بلند شد چشمم به سوتین صورتی اش که افتاد دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم سوتینش رو در آوردم شروع به خوردن سینه هاش کردم دیگه اونم قبول کرده بود که داره سکس می کنه می شد فهمید داره لذت می بره من بد جوری راست کرده بودم اومدم شلوار جین شو باز کنم گفت نکن بخاطر خدا .... گفتم چیزی نمی شه نترس مقاومت کرد ولی پیروز نشد شلوارش درآوردم شورتش همرنگ سوتینش بود کمی خیس بود و بد بو .... دستم از روشورت رو کسش گذاشتم آه کوتاهی کشید شروع به مالش کردم واقعا لذت می برد دیگه تو حال خودش نبود منم شروع به مالیدن سینه هاش بطور همزمان کردم . باید می کردمش نمی تونستم چه کار کنم ولی باید از شر این کیر سیخ شده نجات پیدا می کردم کیرمو در آوردم چشمشو باز کرد گفت نه به خاطر خدا آبرو دارم
پاهاش رو جمع کرد منم باید کارمو تکمیل می کردم ....نمی تونستم نکنمش ولی اجازه نمی داد بغلش کردم بوسش کردم گفتم بخورش گفت نمی تونم بدم میآید ...
گفتم اجازه بده از پشت تمامش کنم گفت نه نمی خوام گفتم به خاطر من ....
گفت نه ...بغلش کردم بردمش تو اتاق خوابم گذاشتمش روی تخت و کرم صورت رو از داخل دراور برداشتم یه چنگ بهش زدم به سر کیرم مالیدم دیگه خودش هم می دونست کارش تمومه گفتم برگرد گفت نه به گریه افتاد به زور برشگردوندم زانوهام روی روناش گذاشتم دیگه حرکتی نمی تونست بکنه کمی از کرم رو مالیدم به کونش سرکیرم را گذاشتم سر کونش مگه فرو می رفت تنگ تنگ بود جیغ می زد منم گفتم جنده خفه شو
خیلی ناراحت شد و ساکت شد کونش یکم باز شد کیرم رفت توش با دو تلمبه ناقص آبم اومد . تمام ملافه های تخت کرمی و آب کیری شده بود خودم هم خسته بودم اونم گریه می کرد.دیگه فهمیدم با دستمال کاغذی چیزی تمیز نمی شه کنارش خوابیدم.
گریه می کرد با هام حرف نمی زد منم عذاب وجدان شدیدی به سراغم اومده بود ساعت
3 بود حدود 20 دقیقه بود گریه می کرد گفتم منو ببخش نفهمیدم چکار می کنم گفت خیلی پستی من بهت اعتماد داشتم گفتم حق داری به زور بلندش کردم بردمش تو حمام
دوش گرفت بهش حوله و لباسهاشو دادم منم بعد از اون سریع دوش گرفتم همه اش می ترسیدم بره ولی اینقدر ناراحت بود از روی مبل تکون نخورد براش آب پرتقال درست کردم بهش دادم نمی خورد فکر کنم حسابی جر خورده بود . چشماش سرخ بود گفتم بیا یکم آرایش کن تا چیزی معلوم نشه جوابی نداد.گفت به من میگی جنده حقم این بود بیشرف پست نه به اون ظاهر آرومت نه به این کارت..........خیلی ناراحت بودم دوست داشتم هرچه زودتر بره گفتم ببین حالا دوباره راست می کنم این دفعه جرت می دم گم شو خیلی بهش برخورد بلند شد که بره می لنگید درو براش باز کردم کفشش رو پوشید و رفت.منم از شدت ناراحتی نمی دونستم چه کار کنم خیلی برام سخت بود امیدوارم اگه این داستان رو خونده منو ببخشه حتی حاضرم براش جبران کنم ............
     
  
صفحه  صفحه 22 از 112:  « پیشین  1  ...  21  22  23  ...  111  112  پسین » 
داستان سکسی ایرانی

Erotic Stories | داستان های سکسی حشری کننده (آرشیو شماره یک)


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA