انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
داستان سکسی ایرانی
  
صفحه  صفحه 23 از 112:  « پیشین  1  ...  22  23  24  ...  111  112  پسین »

Erotic Stories | داستان های سکسی حشری کننده (آرشیو شماره یک)


مرد

 
سوژۀ عکاسی

دوستان لطفاً توجه داشته باشید این داستان زادۀ ذهن پریشان نویسنده است و صرفاً برای سرگرمی شما عزیزاً سروده شده !!!

حدود یک ماه قبل تلفن من زنگ خورد و دیدم دوستم شهرام بعد از ده سال شماره من رو از بچه ها گرفته و زنگ زده بود. بلافاصله دعوتش کردم شام بیاد خونه ما.

من تازه ۳ ماه است ازدواج کردم اما شهرام ۷ سال قبل عروسی‌ کرد تو کیش و حتی منو دعوت کرد ولی‌ من نتونستم برم. بعد از ده سال همدیگه رو دوباره دیدیم. رفته بود دانشگاه رشته عکاسی خونده بود و حالا یه عکاس حرفه ای‌ شده بود. صحبت عکس شد و از کار و بار خودش گفت. زنم ازش پرسید زندگیش چی‌ شد و زنش کجاست؟ و اون گفت زنش ولش کرد و رفت چون بهش شک داشت.تمام مهریه رو هم بخشید و از این حرف ها.
در مورد کارش حرف زد و یه عکسای ما رو رو دیوار دید و کلی‌ ایراد گرفت ازش.بعد لپتاپ رو باز کرد و چند تا از عکس‌هایی‌ که خودش از مراسم عروسی‌ مردم گرفته بود نشون داد. شهرام بین من و المیرا نشسته بود و عکس رو نشون میداد. المیرا هم خیلی‌ صمیمی‌ چسبیده بود بهش و من حس کردم شهرام همش حواسش به اونوره. تازه دیدم المیرا لم داده رو شهرام که بهتر عکسها رو ببینه و آرنج دست شهرام تو سینه‌های المیرافرو رفته. البته المیرا اصلا حواسش نبود و از دیدن عکس ذوق کرده بود. اما شهرام وکیرش حسابی حواسشون جمع بود. البته کامپیوتر رو پاهای شهرام بود وکیرش رو اون زیر فشار می داد وگرنه می پرید بیرون.
بعد از کلی عکسهای مردم رو دید زدن شهرام گفت حالا بذار عکسای خصوصی عروس‌ها رو نشونت بدم. یه فایل دیگه رو باز کرد و وقتی‌ دست راستش رو واسه کلیک کردن تکون میداد آرنج دستش با سینه‌های المیرا بازی‌ میکرد.من که اصلا حواسم به عکسا نبود واین پدر سگ رو نگاه می کردم که عمدا با لپتاپ ور میرفت که دستش بیشتر بماله به سینه المیرا.

فلدر رو که باز کرد چشمامون گرد شد. عروس‌های نیمه لخت تو یه فضای تاریک شاعرانه و با ژست‌هایی‌ که اصلا بیرون نمی‌شه دید. یکی‌ دراز کشیده رو تخت و یه پاش از زیر لباس عروس بیرون،رون پاش لخت. یکی‌ دکمه‌های لباسش باز و فقط نوک سینه هاش معلوم نبود. یکی‌ داماد با دست داشت لختش میکرد و خودش سرش رو داده بود به پهلو و داشت لب میداد به داماد. عکس ها همه سیاه و سفید و شاعرانه بودند.خیلی‌ خوشمون اومده بود.
شهرام که دید المیرا انقد ذوق کرده ازش دعوت کرد بیاد آتلیه تا از ما هم از این عکس ها بگیره. المیرا گفت اتفاقا ما لباس عروس رو خریدیم و حالا باد کرده رو دستمون. شهرام گفت لباست رو هم بیار و اونجا گریمر داریم آرایشت می‌کنه و بعدش جلسه عکس هست.

صبح جمعه همون هفته ساعت هشت صبح اونجا بودیم تو آتلیه شهرام. یه حسی منو با سرعت کشوند اونجا.عمدا روز جمعه رو انتخاب کرد که تعطیل باشه و کسی‌ مزاحم نشه تا از ما عکس خوب و با تمرکز بگیره.یه دستیار زن که گریمرش بود و یه مرد دیگه هم بودن. من و المیرا لباس پوشیدیم. من کت شلوار و المیرا لباس عروس. یه ۴۵ دقیقه فقط گریم المیرا طول کشید و وقتی‌ المیرا اومد من اونو نشناختم. پشت پلکاش سایه سبز زده بود،سینه هاش رو نمیدونم با چی‌ آورده بود بالا و بیشتر توپ سینه هاش از لباس عروس زده بود بیرون.لبش صورتی‌ خوش رنگ و صورتش روشن بود،و چشمای درشتش بسیار زیبا تر شده بود.
شهرام براش دست زد و همکاراش هم دست زدند. رفتیم تو اتاق و کمی‌ هم کرم به صورت من زد. اتاق تاریک بود و فلش بزرگی‌ نور کم رنگی‌ انداخته بود رو صحنه. عکاسی شروع شد. همکار شهرام میومد جلو و ژست ما رو معلوم میکرد. ما رو تنظیم میکرد و حتی با دست تن المیرا رو میچرخوند،دستش رو حالت میداد،دست میزاشت دو طرف سرش و سرش رو تنظیم میکرد و همش به ما میگفت چی‌ کار کنیم.
وسطای عکاسی بود که خانوم گریمر اومد و دو تا سینه ژلی که تو سوتین المیرا کار گذشته بود کشید بیرون و دستی‌ به لباس المیرا زد. همون یه لحظه کافی‌ بود که نوک سینه المیرا بیفته بیرون. نوک قهوه‌ای کم رنگی‌ که نسبت به سایز سینه‌ها بزرگ بود.

حالا نوک‌های سینه از زیرتوری لباس دیده میشد. فلش همین جور تو صورت ما روشن خاموش میشد.دو سه‌ ساعت فکر کنم شاید بیش از سیصد تا عکس گرفت. شهرام به من گفت حالا بیا بیرون تا از عروس عکسای تکی‌ بگیرم. شروع کرد از المیرا عکس گرفتن. منم اون عقب نشستم رو یه صندلی‌.. . .
ایستاده،نشسته،پشت به دوربین و نیمرخ،هر حالتی که تصور کنید شهرام از المیرا عکس گرفت.صدای غار و قر شکمم در اومد. المیرا حسابی‌ خسته بود. شهرام به دختر گریمر گفت بره یه لباس بده به المیرا تا ناهار بخوریم. زنگ زد سفارش غذا داد. غذا رو آوردن و پیتزا بود. غذا خوردیم و شهرام به المیرا گفت می‌خواد عکسای با لباس غیر عروس بگیره. مینا کمک می‌کنه لباسا رو انتخاب کنی‌.
المیرا قد بلند و کشیده بود و هر لباسی میپوشید به تنش می‌نشست. خبری از سوتین هم نبود.نوک‌های سینه‌های المیرا از لباس‌ها پیدا بود اما کسی‌ توجهی‌ نداشت و همه کارشون رو میکردن. مینا همش لباس عوض میکرد و لباس‌های جدید میداد به المیرا. لباس‌هایی‌ با یقه‌‌های باز،که بیشتر و بیشتر سینه‌های کوچیک المیرا رو نشون میداد. کمال همکار شهرام هم هی میرفت المیرا رو به بهانه یاد دادن روش نشستن دستمالی میکرد و هر بار لباس‌های چاک دار میدادن بهش. طوری پارچه ها طراحی شده بود که تا المیرا می‌نشست یکی‌ از پاهای سفید و بلندش می‌افتد بیرون.

لباس بعدی منو شوکّه کرد. آرایش المیرا روی صورتش پخش شده بود از گرمای نور افکن. لباس یه لباس یک سر بود با دامنی که فقط ۴ انگشت پایین تر ازباسن المیرا بود. دو تا بند نازک لباس رو روی شونه‌‌های اون نگاه داشته بود. جنس لباس حریر بسیار نازک بود که توی نور حتی سوراخ ناف المیرا رو میشد دید. نوک سینه که سهل بود.المیرا با خجالت اومد جلو. شرت سیاه با لباس قرمزش نمیخوند. اما ترکیب جالبی‌ بود. شهرام زاویه رو عوض میکرد. المیرا پشت به دوربین ایستاد و از بالای شونه هاش زل زد به دوربین. تازه دیدم نصف پایین کونش تو این وضعیت افتاده بیرون. تو لباس سیاه حسابی‌ سفید به نظر میومد. مینا کمی‌ کرم آورد و شروع کرد مالیدن به پاهای بلند المیرا. المیرا نشست رو چهار پایه و ما از رو به رو دید کاملی به شرت اون داشتیم. بعد مینا کرم مالید به بالای سینه‌های لخت المیرا.حالا بدن اون برق میزد.
تو همون حالت نشسته شهرام چند تا عکس گرفت .به المیرا میگفت وسط بایسته،پاهاش رو کمی‌ از هم باز کنه و دستاشو ببره تو موهاش. همین کارو که میکرد لب هاش رو هم جمع میکرد و کاملا سکسی‌ میشد. انگار می‌خواد یکی‌ رو بخوره. خستگی‌ از سر و روش می‌بارید ولی شهرام ول کن نبود ومی گفت مدل به این خوشگلی نداشته.
ژست‌های بعدی کم کم آزاد تر شد. شهرام همه رو فرستاد بیرون و به المیرا گفت لباسش رو در بیاره و بخوابه رو تشک بادی .تشک رو خوابوند و پارچه سفید گذاشت روش. المیرا به من نگاه کرد و من با سر اوکی کردم. المیرا لباساشو کند و با شرت و کرست خوابید. سرش رو به دوربین بود و پاهاش اونور. شهرام فقط تند تند از بالا سرش عکس می‌گرفت. کمال یه لحظه اومد تو و لنز بزرگی‌ رو داد دست شهرام. المیرا کمی‌ خودش رو جمع کرد ولی‌ از خستگی‌ نای حرکت نداشت. زیر گرمای نور افکن‌ها خوابش گرفته بود. شهرام دوربین رو داد به کمال و خودش رفت المیرا رو تنظیم کنه. چند تا عکس از بالا سر المیرا گرفت. بعد از ده بیست تا عکس بهش گفت می‌خواد عکسای مدلی‌ بگیره؟ به جای المیرا از من پرسید. منم بدون فکر گفتم آره. شهرام با پر رویی تمام دست کرد سوتین المیرا رو که غضن هاش جلو بود باز کرد. سینه‌های المیرا افتاد بیرون. صدای تیک تیک دوربین و نفس‌های المیرا تنها صدای اتاق بود.

شهرام المیرا رو چرخوند طرف دوربین. بعد بهش گفت چهار دست و پا بشه. بعدش هم شرت المیرا رو با یه حرکت سریع در آورد.المیرا یه متر پرید. شهرام بهش گفت آروم باشه و نترسه. فقط عکس هست نه چیز دیگه. المیرا روبا فشار دستای بزرگش به پشت خوابوند، پاهاش رو باز کرد و کلیک کلیک. چند تا زاویه مختلف عوض کرد. من کیرم داشت میترکید. المیرا مثل مدل‌های مجلات سکس داشت فقط عکس می‌گرفت. چشاش خمار بود و آرایش چشمش پخش شده بود رو صورتش. شهرام گفت بنداز رو مانیتور.
عکس رو انداخت رو یه تی‌وی بزرگ رو دیوار. باورم نمی‌شد این عکسای المیرا باشه. واقعا حرفه ای بود.
من حواسم تو عکس بود که یهو همه با هم از نگاه کمال چرخیدیم طرف المیرا. با انگشت داشت با خودش بازی‌ میکرد. تا ما رو دید که با چشمی چهار تا داریم بهش نگاه می‌کنیم انگشتش رو در آورد.
شهرام تمام لباساش رو کند و رفت کنار اون. از من خواست که بیام. به المیرا گفت کیر منو بگیر لای دندوناش. المیرا چهار دست و پا جلوی من قرار گرفت و همون کارو کرد. شهرام کیرش رو میمالید. پشت سری المیرا زانو زد و کیرش رو در سوراخ نگاه داشت. چیک چیک عکس. شهرام اومد جاشو با من عوض کرد. چیک چیک. شهرام تمام کیرش رو هل داد تو دهن المیرا و من دیگه طاقت نیاوردم و از پشت چهار دست و پا زدم تو. کمال هم فقط عکس می‌گرفت.

نیم ساعت بعد ما داشتیم حسابی‌ المیرا رو می کردیم. من و شهرام جاهامون رو عوض میکردیم و اونو میکردیم. بعد کمال دوربین رو داد به من و اومد جای من و لخت شد و شروع کرد به کردن المیرا. طوری که صدای ناله المیرا از فشار کیر اون بلند شد. کمال مثل قحطی زده ها می کوبید انگار می خواد یکی رو با کردن بکشه
     
  
مرد

 
عشق قدیمی و پلاک طلا

ن سعیده هستم و25 سالمه. بعد از سه سال آشنایی با بهروز تقریباً دو سال پیش باهم ازدواج کردیم و یکسال پیش هم برای زندگی اومدیم تهران. تو اون سه سالی که باهم بودیم تقریباً همه کار کردیم بجز سکس، البته اوایل خیلی باهم سنگین بودیم و رابطمون خیلی رسمی بود چون ما تو دانشگاه باهم آشنا شدیم و خیلی زود به هم اعتماد نکردیم و از همون اول هم هدف جفتمون ازدواج بود که با وجود مخالفت خانواده هامون بالاخره بعد از اتمام دانشگاه باهم ازدواج کردیم و تو این دوسال هم از هیچ نظری باهم مشکلی نداشتیم از جمله تو سکس! بهروز همیشه تو سکس پوزیشن های جدید و مختلف رو بکار می بست و هرچی من بهش میگفتم اینا رو از کجا یاد میگیری میگفت قبل از ازدواج تو فیلما دیده ولی من باورم نمیشد و میدونستم سرو گوشش میجنبه و از تو نت و این ور اونور فیلم و عکس میبینه. بخاطر همین منم برای اینکه جلوش کم نیارم و بدونم چیکار کنم کم کم اومدم تو نت سراغ فیلم و عکس سکسی و از اینجا با شهوانی آشنا شدم. اما هیچ وقت فکر نمیکردم بخوام خودم داستان خودم رو اینجا یه روزی بنویسم.
تو اون سه سال دوستی هرچند روزای آخر ما خیلی بهم وابسته شده بودیم و عاشقش شده بودم اما اوایلش خیلی به بهروز دلبسته نبودم و به همین خاطر خیلی خودم رو متعهد نمیدونستم که با هیچ پسر دیگه ای حرف نزنم چون مطمئن هم نبودم که ما بهم برسیم. فرشاد یه مرد حدوداً سی ساله بود که من از تو نت باهاش آشنا شده بودم البته اوایلش به من نگفت ولی بعدش فهمیدم که زن داره. فرشاد فوق العاده خوش صحبت بود، صدای مردونه و جذابی داشت و بعضی وقتا تا یک ساعت تلفنی باهم حرف میزدیم. البته من هیچ وقت زود به کسی اعتماد نمیکنم و همین باعث شده قبل از اینکه بخوام از نزدیک فرشاد رو ببینم باهم خیلی راحت و صمیمی بشیم و اون بهم گفت که زن داره ولی زنش از خودش خیلی سطحش(از نظر فرهنگی) پایینتره و خودش نمیخواسته ولی به اصرار خانواده اش به این ازدواج تن داده و الانم میخواد طلاقش بده اما تو رودربایستی خانواده اش گیر کرده ولی مصممه که جدا بشه. هرچند با فهمیدن این موضوع که فرشاد متاهله بهش گفتم که فکر دیدن منو از سرش بیرون کنه اما اونقدر صداش و صحبت هاش برام جذاب بود که نتونستم کاملا رابطه ام رو باهاش قطع کنم. نمیدونم یه جورایی هم دلم براش میسوخت چون میگفت احساس تنهایی میکنه و هیچ کس رو هم نداره که باهاش راحت بتونه درد و دل کنه و تنها کسی که میتونه باهاش صادقانه حرف دلشو بزنه من هستم. بخاطر همین منم فکر میکردم دارم بهش کمک میکنم و خیلی عذاب وجدان نداشتم. رابطه ی منو فرشاد خیلی فراز و نشیب داشت و بعضی وقتا یکی دو ماه ازش خبری نیود و منم بهش زنگ نمیزدم چون فکر میکردم حتما سرگرم زندگیشه و بهتره من مزاحمش نشم ولی خودش دوباره زنگ میزد و من هم جوابشو میدادم تا اینکه بالاخره رابطه منو بهروز جدی شد و دیگه احساس کردم باید رابطه ام با فرشاد قطع بشه که یه شب خودش زنگ زد و گفت که قضیه طلاقش از مهشید (همسرش) دیگه منتفی شده چون بچه شون داره به دنیا میاد(که در این مورد چیزی به من نگفته بود) و من هم خیلی از دستش عصبانی شدم که چرا این موضوع رو به من نگفته و هم خوشحال شدم که بالاخره خودش داره رابطه رو تموم میکنه. من هم چیزی در مورد بهروز بهش نگفتم و فقط گفتم دیگه به هیچ وجه من زنگ نزنه و اگه هم بزنه من جوابشو نمیدم. البته فرشاد وقتی یه حرفی میزد میدونستم میشه بهش اعتماد کرد چون وقتی ازش خواستم فکر دیدن منو از سرش بیرون کنه بعد از اون حتی یکبار هم ازم نخواست که همدیگه رو ببینیم.
به هر حال بعد از چند ماه منو بهروز باهم ازدواج کردیم و فرشاد هم فراموش شد. تا اینکه یک ماه قبل از عید نوروز یه روز داشتم ایمیلم رو چک میکردم که دیدم یه ایمیل ناآشنا برام اومده وقتی باز کردم دیدم از طرف فرشاد هست که ازم احوالپرسی کرده و نوشته که نو این مدت همیشه به فکرم بوده و خیلی دوس داره بدونه الان کجام و چیکار میکنم. تو این مدت من شماره هام رو عوض کرده بودم ولی ایمیلم تنها چیزی بود که عوض نشده بود. من اولش جوابشو ندادم، اما ایمیلشم پاک نکردم، فرداش بهش ایمیل دادم وگفتم که ازدواج کردم و الان تهران زندگی میکنم و ازش خواستم دیگه بهم ایمیل نده، اما تو ایمیلم یه سوالم از احوالش و پسرش پرسیدم که بزرگ شده یا نه. فرداش دوباره بهم ایمیل داد و ازدواجمو بهم تبریک گفت و به شوخی نوشته بود که تو از یه طرف میگی دیگه بهم ایمیل نده و از طرف دیگه از علیرضا(پسرش) میپرسی؟! بهرحال چن روزی چن تا ایمیل بین ما رد و بدل شد، البته من پسورد ایمیل رو عوض کردم تا یه وقت بهروز ایمیلا رو نبینه. چون هم بهروز ایمیل منو چک میکرد و هم مال بهروز رو. بعد یه هفته ازم شماره خواست، اولش گفتم نه اما خیلی اصرار کرد و گفت دلش برا شنیدن صدام تنگ شده و راستش منم خیلی دوس داشتم یه بار دیگه اون صدای جذابش رو بشنوم. شماره ایرانسلم رو بهش دادم. صبح بود و بهروز سرکار بود و من خونه تنها بودم.گفت الان میتونی صحبت کنی؟گفتم آره. زنگ زد چن دقیقه باهم صحبت کردیم و اون از زندگیم و بهروز پرسید و منم از زندگیش و اینکه راضی هست یا نه که گفت با اومدن پسرش دیگه همه زندگیش پسرش شده و خیلی از قبل بهتر شده. ازش خواستم دیگه بهم زنگ نزنه چون ممکنه بهروز پیشم باشه و دردسر بشه برام، اونم قبول کرد ولی ازم خواست هر موقع تنهام بهش اس ام اس بدم تا بهم زنگ بزنه و من بهش گفتم فک نمیکنم کار درستی باشه و قطع کردم. دو سه روز بعد دوباره بهم ایمیل داد خواست بهش فرصت بدم یه کم باهام حرف بزنه. فرداش بهش اس ام اس دادم و زنگ زد باز یه نیم ساعتی باهم حرف زدیم. تقریباً یه هفته مونده بود به عید که قرار بود منو بهروز باهم بریم شهرستان. روز قبل رفتن با اینکه مطمئن بودم بهم زنگ نمیزنه بهش زنگ زدم و قضیه رو گفتم و بهش گفتم توی تعطیلات شوهرم کنارمه و به هیچ وجه زنگ نزن.اونم از این که فهمید دارم میرم شهرستان خیلی خوشحال شد و گفت با اینکه خیلی براش سخته که من شهرستان باشم و بهم زنگ نزنه ولی این کار رو میکنه. روز پنجم فروردین بهروز برای کارش باید برمیگشت تهران و من قرار شد تا سیزده بمونم. یکی دو روز بعد رفتن بهروز تو خونه داشتم به موبایلم ور میرفتم که یهو یاد فرشاد افتادم، خواستم بهش اس ام اس بدم، اما شک داشتم. یه تردیدی همه وجودمو فرا گرفته بود. باخودم میگفتم چیکار داری میکنی سعیده، اگه بهروز بفهمه! اگه کسی بفهمه! ...
تو همین شک و تردید بودم که دیدم انگشتم رو دکمه فرستادن اس ام اسه. فقط یه کلمه نوشتم «کجایی؟» چن دقیقه بعد مث اینکه اصلاً باورش نمیشد من بهش اس ام اس بدم جواب داد:« سلام عزیزم، باورم نمیشه بهم اس دادی، سال نو مبارک گلم، من خونه هستم تو کجایی؟ میتونی صحبت کنی؟» من باز یه کلمه جواب دادم «آره» ولی انگار نوشتن همین یه کلمه سخت ترین کار زندگیم بود! دستام میلرزید. زنگ زد رفتم تو اتاق باهم حرف زدیم، بهش گفتم مگه تو خونه نیستی پس چطور داری حرف میزنی؟گفت مهشید و علیرضا چن روزی رفتن خونه مامانش، تنهام خونه. منم بهش گفتم بهروز رفته تهران و من موندم. خیلی خوشحال شد، گفت حداقل چن روزی بدون استرس میتونیم باهم حرف بزنیم. گفتم البته اینجام خیلی بدون استرس نیستم و خانواده ام اگه بفهمن بدتره. ازش خواستم زنگ نزنه ولی عصرش دوباره اس داد که میخوام باهات حرف بزنم.تنها نقطه ضعف من در مقابل فرشاد همین بود که نمیتونستم بگم نمیخوام باهات حرف بزنم، واقعا صداشو دوس داشتم هنوز. زنگ زد و چیزی رو که اصلاً فکرشم نمیکردم پیشنهاد داد. گفت میخام ببینمت، داشتم شاخ در می آوردم، گفتم یعنی چی فرشاد؟! ما متاهلیم، حالا از اون اصرار و از من انکار بالاخره با اینکه با خودم میگفتم عمراً برم سرقرار، قبول کردم، برای فردا صبحش یه جایی رو هماهنگ کردیم بیاد دنبالم. فردا صبحش 5 دقیقه مونده به قرار بهم زنگ زد گفت کجایی؟ گفتم خونه. گفت یعنی چی؟!چرا نیومدی؟ من اینجا سر قرارم، لااقل میگفتی منم نمیومدم. گفتم خب نتونستم بهت بگم حالا برگرد، من معذرت میخام. گفت نمیرم همین جا تا شب وایمیسم.قط کرد. حس کردم خیلی ناراحت شده بهش زنگ زدم جواب نداد. بهش اس ام اس دادم گفتم من تا بخوام حاضر شم بیام یه ساعت طول میکشه، بزار یه روز دیگه. جواب داد اشکالی نداره. من تا شب اینجا وایمسم. گفتم باشه میام ولی فقط ده دقیقه، جواب داد منتظرم. تقریباً یه ساعت بعد سر قرار بودم یه پرشیا سفید کنار خیابون وایساده بود. خودش بود، پیاده شد سلام کردم، صدام میلرزید. سوار شدیم، راه افتاد. یه مرد چهارشونه با قد حدود 185 و پوست گندمی. فک نمیکردم اینقدر خوشتیپ باشه. «چقدر خوشکلی سعیده! همون فرشته ای که تو رویام مجسمت میکردم.» اینو بهم گفت و هر چن ثانیه یه بار یه نگاه سنگین بهم مینداخت. وقتی نگام میکرد نگاش نمیکردم اما وقتی داشت جلو رو نگاه میکرد زیرچشمی نگاش میکردم. گفتم خب حالا من خوشکل ترم یا اون فرشته خانم؟ یه لبخند معنی دار زد و گفت من وقتی با تو صحبت میکردم تو ذهنم زیباترین فرشته روی زمین رو مجسم میکردم و الان هم حس میکنم زیبا ترین فرشته کنار من نشسته. ازش تشکر کردم و گفتم خیلی بهم لطف داری. گفت کجا بریم؟ گفتم هیچ جا، من یه کم جلوتر پیاده میشم. گفت یعنی چی؟گفتم خب بسه دیگه. گفت باشه اگه میترسی کسی تو رو ببینه تو ماشین یه کم حرف بزنیم فقط بزار من یه جا مناسب پارک کنم. چیزی نگفتم. گفت بریم جلو خونه ما اونجا خلوته، گفتم اگه دوره نه گفت نه نزدیکه. ده دقیقه بعد دوسه تا خونه مونده به خونه اشون زد کنار، ماشین رو خاموش کرد. و برای چن ثانیه همین طور نگام میکرد. من چیزی نمیگفتم یه کم راحتتر شده بودم اما هنوز استرس داشتم. یه کم از خودش حرف زد و از من زندگی تو تهران پرسید، داشت در مورد خونه اش توضیح میداد که اون پنجره اتاق علیرضاست و اونجا آشپزخونه که یهوگفت: سعیده!
- بله ؟
- هیچ وقت فک نمیکردم یه روزی ببینمت اما امروز که به بزرگترین آرزوم رسیدم میخام یه چیزی بهت بدم.
- چی؟
- یه چیزی که همون وقتا که باهم حرف میزدیم برات گرفته بودم، ولی هیچ وقت فرصت نشد بهت بدم. اما نگه اش داشتم تا امروز.
- خب چیه؟ببینم.
- تو خونه اس.
- نمیخام ولی فقط میخام ببینم چیه.
ماشین رو روشن کرد.
- گفتم کجا؟
- خب بریم بدم هدیه ات رو.
- نه... من همین جا میشینم تو برو بیار..
تا بخوام مخالفت کنم ماشینش جلو در پارکینگ بود داشت در پارکینگ باز میشد. تو پارکینگ پیاده شدیم، از پله ها رفتیم بالا با اینکه من راه رو بلد نبودم اصرار داشت من جلو برم، در رو برام باز کرد وارد پذیرایی شدیم. خونه اش شیک و بزرگ بود.بهش گفتم انگار وضعتون هم خیلی خوب شده؟ گفت قابل شما رو نداره فرشته خانم...خیلی خوش اومدین خونه ما رو ورشن کردین...اصلاً باورم نمیشد الان تو خونه فرشاد هستم اما اصلاً ترسی نداشتم و تنها چیزی که به ذهنم خطور نمیکرد سکس بود. با اینکه تنها بودیم نمیدونم چرا، ولی بهش اطمینان داشتم. روی مبل نشستم با یه سینی آجیل و میوه از تو آشپزخونه اومد. گفتم این کارا چیه میکنی؟ من معذبم اینجوری...گفت این چه حرفیه عزیزم؟ خب حالا که اومدی خونه من حداقل یه عید دیدنی هم بکنبم دیگه. دوباره رفت توی آشپز خونه و با دوتا نسکافه اومد.تعارف کرد و روی مبل کناری نشست.
- خب کو؟
- چی؟
- سرکار بودم؟!
- نه عزیزم این چه حرفیه؟ اول باید یه چیزی بخوری بعد.
نسکافه رو خوردم اونم باهام همراهی کرد. میوه و آجیل تعارف کرد، نخوردم. بهش گفتم خب دیگه برو بیار اگه واقعاً هدیه ای در کار هست. رفت و با یه جعبه کوچیک مخصوص جواهرات برگشت.
- ببخشید کادو نداره، اصلا یادم نبود که بخوام اینو بهت بدم.
- وای این چیه دیگه...یعنی چی...
دستمو بردم جعبه رو بگیرم، یهو خم شد جعبه رو گداشت تو دستم و تا بخوام دستمو بکشم روی دستمو بوسید..یهو سرخ و سفید شدم، اما هیچی نگفتم. جعبه رو باز کردم، یه پلاک طلا و یه زنجیر بود.خوشکل بودن و مشخص بود با سلیقه انتخاب شده.
- واقعا اینو برای من خریده بودی؟
- یعنی بهت دروغ میگم؟
- نه...ولی آخه...
- سه سال پیش اینو برات خریدم، فک نمیکردم یه روزی بتونم اینو بهت بدم.
- مرسی..ولی من نمیتونم قبول کنم..
- وا..این چه حرفیه؟آخه چرا؟
- آخه اگه بهروز بفهمه چی؟
- از کجا بفهمه؟مگه تو کم زنجیر طلا داری؟
نمیدونم چرا ولی خیلی دلیل چرتی آورده بودم.اصلا مخم هنگ کرده بود. نمیدونستم چی بگم. زنجیر و جعبه رو گذاشتم رو میز.
- گفتم ممنون که اینقدر به من لطف داری ولی من نمیتونم اینو قبول کنم
- سعیده حان! باز میخوای امروز منو ناراحت کنی؟
خیلی قشنگ و مؤدبانه حرف میزد. باز صداش کارخودشو داشت میکرد..
- حالا بندازش ببنیم اصلا بهت میاد؟
- آخه...
- آخه نداره عزیزم...اینکه برای تو خیلی ناقابله، من همه طلاهای دنیا رو هم به پای تو بریزم کمه.
- مرسی..تو خیلی به من لطف داری.
- تو خیلی تو اون دوره به من کمک کردی سعیده جان عزیزم..خیلی برام عزیزی.
- مرسی..
زنجیرو برداشتم یه لای شالم که روی گردنم بود باز کردم تا زنجیر و بندازم. فرشاد نگاهش رو برگردوند که من خجالت نکشم. خواستم زنجیرو بندازم قفلش بسته نمیشد.
- چی شد؟قفل نمیشه؟
- نه
- بزار کمکت کنم.
- نه میبندمش.
تا بخوام ببندم دیدم فرشاد اومد کنارم نشست. زنجیر از دستام گرفت. برا چن لحظه دستاش روی دستام بود. تو همین حال شالم از رو سرم افتاد. منم برش نگردوندم تا زنجیرو قفل کنه. اونم هیچی نمیگفت. سکوت مطلق حکمفرما شد. صدای نفسش رو از پشت سرم میتونستم بشنوم.قلبم داشت تند تند میزد. زنجیرو قفل کرد. انداخت روی گردنم. جاشو درست کرد. تو یه لحظه دیدم هرم نفس رو گردنم حس میکنم تا بخوام برگردم، گردنمو بوسید. گرمم شد.شدم یه پارچه آتیش. وقتی برگشتم صورتش روبه روی صورتم قرار گرفت به فاصله دو سه سانتی. گفت خیلی دوست دارم سعیده. بیشتر گرمم شد. صورتشو برد عقب به پلاک یه نگاهی انداخت و گفت نه انگار خیلی هم بد سلیقه نیستم؛ بهت میاد. من که هنوز تو شوک بودم خواستم برم جلو آینه اما دیدم اصلاً نمیتونم تکون بخورم. عضلاتم سست شده بود. سرمو آوردم پایین یه نگاه انداختم به پلاک و زنجیر، خودمو یه کم جمع و جور کردم و گفتم آره خیلی قشنگه نمیدونم چه جوری ازت تشکر کنم...گفت این چه حرفیه عزیزم؟دیگه از این حرفا نزنیا.
دوباره نگاهامون بهم گره خورد و سکوت حکمفرما شد. دستش رو که حالا کنار دستم حس میکردم آورد دور کمرم منو کشید طرف خودش، صورتشو گذاشت رو صورتم و شروع کرد به بوسیدن نمیدونم چرا ولی نمیتونستم مقاومت کنم یا اصلاً نمیخواستم مقاومت کنم. اونم که اینو فهمیده بود دوتا دستشو دور کمرم حلقه کرد ومنو بغل کرد و گذاشت روی پاهاش و لباشو گذاشت رو لبام کم کم داشتم گر میگرفتم..منو غرق بوسه کرد و همه صورت و لبام و گردنم لیس میزد، منم دستمو دور گردنش انداختمو شروع کردم بوسیدن و لب گرفتن. تو اون لحظه یه آن با خودم فک کردم که بعد از این سکس چجوری باید زندگی کنم و چطور عذاب وجدانش رو تحمل کنم، اما اونقدر لذتبخش بود که نمیتونستم ازش بگذرم. تو تمام سکسایی که با بهروز داشتم حتی یکبار هم این حس رو نداشتم. بعد از چن دقیقه بوسیدن و لب گرفت فرشاد همونجوری که منو تو بغل داشت از رو مبل بلند شد و منو برد داخل اتاق خواب و آروم منو گذاشت رو تخت. یه تخت دونفره فنری با یه رو کش نرم سفید..منو خوابوند روی تخت کفشامو از پام درآورد و خودشو کشید روی من و دوباره شروع به لیس زدن و لب گرفتن کرد. در همون حال با یه دستش دکمه های مانتوم رو دونه دونه باز میکرد و منم شروع کردم به باز کردن دکمه های پیرهنش اما دوتاشو بشتر نتونستم باز کنم چون به من چسبیده بود. بعدش بلند شد و منم بلندشم تا مانتوم رو در بیارم، زیر مانتوم یه تاپ سبز رنگ که نصف سینه هام ا ز بالاش بیرون میزد ویه شلوار جین سورمه ای و زیر اونم یه شرت و سوتین قرمز که ست بودن داشتم. فرشاد هم پیرهنش رو در آورد و دوبار اومد سراغ من دوباره دراز کشیدم از بالای سوتین و تاپم یکی از سینه هام رو در آورد، یه کم مالش داد نوک سینه ام رو که گذاشت توی دهنش از خود بیخود شدم، دیگه تو فضا بودم اون یکی سینه امم در آورد و شروع کرد به خوردن و مالش دادن، همونظور که روم دراز کشیده بود میتونستم سفتی کیرش رو از زیر شلوار پارچه ایش رو رونم حس کنم، بعد از چن دقیقه باز بلند شد و خواست که تاپم رو دربیاره منم با اشاره ازش خواستم شلوارشو در بیاره. شلوارشو آروم کشید پایین، کیرش داشت شورتشو جر میداد، زیر پوششم در آورد و اومد سرغ شلوار من. شلوار منم به کمک همدیگه درآوردیم؛ حالا اون فقط یه شرت و جوراباش تنش بود و من شرت و سوتینم، دوباره خودشو روی من انداخت فک کنم از بهروز بیست سی کیلویی سنگین تر بود با سینه های مردونه اش سینه هام رو فشار میداد و با ولع از بالای سینه هام تا گردنو لبامو میخورد حس خوبی داشتم و حسابی حشری شده بودم، از روم بلند شد و گفت برگرد برگشتم وروی سینه هام خوابیدم از پشت خوابید روم شروع کرد به خوردن گردن و گوشام و کمرم..کیرشو روی لمبرای کونم راحت حس میکردم. از همون پشت دکمه های سوتینمو باز کرد دوبار برگشتم به پشت خوابیدم تا سوتینم از تنم دربیاره حالا سینه هام لخت جلوش بودن و اون یه لحظه هم بهشون امون نمیداد اون میخورد و من حال میکردم، کم کم رفت پایین تا زیر شکممو لیس زد. آروم شرتمو از پاهام در آورد، کس خیسمو که دید آب از لک و اوچه اش آویزون شد اما اصلاً عجله نکرد و از نوک پاهام شروع کرد به لیس زدن و خوردن. گفتم فرشاد اونجا رو نخور پاهام عرق کرده بو میده...اونم که کاملاً حشری شده بود گفت عاشق عرقتم، عاشق بوتم...همشو میخورم عزیزم، این حرفاش منو بیشتر حشری میکرد، کم کم لیس زد و اومد بالا تا به نزدیکیای نقطه حساس رسید. برای چن لحظه تماس زبونش با پوست بدن من قطع شد، من چشامو بستم، یه لحظه آتیش تمام وجودمو گرفت، با زبونش از زیر سوراخ کونم تا روی چوچولم محکم لیس زد و تمام آبشو قورت داد. دیگه تو فضا بودم. سر فرشاد لای پاها من بود و زبونش تا اعماق کسم تک تک قطرات آب کسمو مث جارو برقی میمکید و من مث مار به خودم میپیچیدم چنان لذتی داشت که در تمام عمرم نداشتم.
بعد از هفت هشت دقیقه یهو احساس کردم دارم میلرزم و تو یه آن به اوج رسیدم و همه ی کسم خالی شد و مث نعشه ها ولو شدم، ولی فرشاد همچنان داشت لیس میزد، یکی دو دقیقه بعد فرشاد سرشو از لای پای من در آورد و یه نگاه همراه با لبخند رضایت به هم کردیم.
بلند شد و کنار تخت وایساد. دیگه نوبت من بود.منم که یکم جوون گرفته بودم بلند شدم ولب تخت پاهامو انداختم پایین و نشستم درست طوری که شرت فرشاد جلوی صورتم بود. اول از روی شرت حسش کردم، واقعاً کلفت بود، یه کم با دستم مالیدمش و صورتمو از رو شرت بهش مالش دادم و چن تا گاز کوچولو ازش گرفتم و از همون پایین یه نگاه به چشمای فرشاد انداختم که داشت با تمام وجودش حرکات منو دنبال میکرد.
خیلی آهسته و آروم شرتشو کشیدم پایین با اینکه فهمیده بودم کیرش بزرگه اما چیزی رو که میدیدم باورم نمیشد. من همیشه به بهروز میگفتم که کیرش بزرگه اما کیر فرشاد قشنگ دو برابر کیر بهروز بود. همیشه فک میکردم اینجور کیرا رو فقط تو فیلم و عکسای سکسی میشه دید ولی الان یکیشون جلوی چشام بود. بعد از چن ثانیه که از شوک دیدن کیر فرشاد خارج شدم کم کم شروع به ساک زدن براش کردم، اول از نوکش شروع کردم و زیر کیرشو چن تا لیس زدم، دیدم آف و اوووفش داره درمیاد، فهمیدم خوشش میاد، زیر این کیر گنده دوتا بیضه ی بزرگ آویزون بودن که همه ی موهای اطرافشون تمیز شده بود و برق میزد. با اشتهای تمام تخمهاشو میکردم تو دهنم میچرخوندمشو و میدادم بیرون، سرغ کیرش که رفتم دیدم نصف کیرش هم به زور میره تو دهنم، پس از دستام کمک گرفتم و کل کیرشو تف مالی کردم و نوکشو با دهنم و بقیه اش رو با دستام مالش میدادم، فرشاد هم دیگه تو اوج بود و با یه دستش محکم تو موهای من چنگ زده بود و به سرمو به طرف خودش میکشید، حدوداً چهار پنج دقیقه براش ساک زدم، فکم درد گرفت، برا بهروز که کیرش نصف این بود پنج دقیقه بیشتر ساک نمیزدم، فرشاد هم که فهمید خسته شدم منو دوبار لب تخت خوابوند و پاهامو داد بالا، دوباره آب از کسم جاری شده بود، فرشاد باز نشست کنار تخت سرشو کرد لای پاهام و دوباره همه ی آب کسمو مکید و خورد، بهش گفتم فرشاد بسه دیگه بده، گفت چیو بدم؟ گفتم کیرتو میخام؟ گفت کیرمو چیکارش کنم؟ گفتم بکن تو کسم... تو آخرین لحظات با این سوالا میخواست منو حشری تر کنه و همینطور هم شد، گفت بزار یه کاندوم بیارم، دستشو گرفتم گفتم نه، با کاندوم دوس ندارم، اونم از خدا خواسته گفت چشم عزیزم...دوباره اومد روم کیرشو جلوی کسم تنظیم کرد، چن بار کلاهکشو لای پره های کسم کشید دیگه داشتم دیوونه میشدم که تو یه لحظه درد از نوک انگشت پام تا فرق سرم رو گرفت، انگار یه کامیون ده تنی با بارش اومده باشه توکسم، داشتم منفجر میشدم، خواستم بکشم بیرون اما فرشاد منو زیر خودش کشیده بود و هیچ تکونی نمیتونستم بخورم، خواستم جیغ بزنم اما اون این رو هم پیش بینی کرده بود و لباشو رو لبا و دهن من قفل کرده بود، من هنوز زایمان نکردم ولی فک کنم درد اون لحظه از درد زایمان هم بدتر بود، اما خدا رحم کرد که فقط دو سه ثانیه بیشتر طول نکشید و با اولین تکونی که به کیرش داد تمام اون درد به لذت تبدیل شد...کم کم تلمبه های فرشاد شروع شد و من داشتم رو ابرا سیر میکردم، واقعاً تو یه دنیای دیگه بودم، لذتش قابل وصف نبود...تو همون حال بهم میگفت عاشقتم سعیده، من دیوونه اتم، کاش مال خودم بودی، و منم میگفتم منم دوست دارم عزیزم، من از امروز مال توام، هرکار ی میخای با من بکن، منو جر بده، کیرت خیلی گنده اس، عاشقشم....تلمبه های فرشاد تندتر و تندتر میشد و لذت من بیشتر و بیشتر، یه لحظه سرم بلندم تا ببینم کیرش چه شکلی میره تو کسم، نصف عقب کیرش رو بیشتر ندیدم که اونم کاملاً با آب کس من شیری رنگ شده بود، بعد از ده دقیقه من باز داشتم به اوج میرسیدم و انگار خبری از آب فرشاد نبود، تو یه لحظه همه ی ماهیچه های بدنم منقبض شدن و انگار تمام شیره بدنم گرفته شد، خالی خالی شدم، و بیحال افتادم، فرشاد هم که فهمید من ارضا شدم کم کم کیرشو از کسم کشید بیرون و رفت چن تا دستمال کاغذی برداشت تا شیره کس منو از رو کیرش پاک کنه. بعد دوباره اومد کنار من دراز کشید و منو بغل کرد و شروع کرد به بوسیدن و مالش دادن، انگار دقیقاً میدونست من چی میخوام و دقیقا هم
     
  
مرد

 
جرجیا و دخترانش

سلام
بعدازظهر جمعه بود که به خونه برگشتم . تصمیم گرفتم یه مدتی از وقتم رو با دخترم بگذرونم چون من معمولا جمعه ها خونه نبوم.وقتی که وارد خونه شدم ژاکتم رو درآوردم دخترم رو صدا زدم ولی انگار خونه نبود رفتم یک قهوه درست کردم و اومدم جلوی تلویزیون هوا خیلی گرم بود پنجره رو باز کردم ولی باز گرم بود تصمیم گرفتم لباسمو بازتر کنم تا شاید خنک بشم.کمی خسته بودم توجهم زیاد به تلویزیون نبود پاهام درد میکرد پس بلند شدم رفتم ماساژور پارو آوردم و پاهامو گذاشتم روش تا خستگیم در بیاد. تو حال و هوای خودم بودم که دیدم از اتاق طبقه بالا که متعلق به دخترم پتی هست صداهای عجیبی میاد.کمی گوش دادم صدا شبیه صدای درد یا لذت بود اول کمی ترسیدم ولی بعد تلویزین را خاموش کردم تا صدارو بهتر بشنوم.صدا شبیه صدای ناله های خیلی خفیف بود. با خودم گفتم یعنی صدای چی میتونه باشه ماساژور رو خاموش کردم و به سمت طبقه بالا رفتم. صدای از اتاق دخترم می اومد . صدای ناله بود با خودم گفتم شاید پتی دوست پسر خودش رو آورده خونه و دارن سکس میکنن. البته اون تا حالا سکس نداشت زید آرایش میکرد و لباس های سکسی میپوشید ولی هر بار که باهاش صحبت میکردم پتی میگفت این کار هارو واسه جلب توجه پسر ها انجام میده.ولی الان شاید موقعی بود که مچش رو بگیرم دمپایی های ابری رو پام کردم تا صدای پام اون رو متوجه من نکنه تا به سمت اتاقش برم وقتی به پشت در اتاقش رسیدم صدای یک پسر رو شنیدم که میگفت:وااااااای پتی کست چقدر تنگ.. فکر کردم این صدای پسر همسایه بود ولی نمیدونم چرا یک لحظه از این جریان خندم گرفت سرم رو به نشونی شیطونی پتی تکون دادم وبه این فکر کردم که اون خیلی جوونه و ممکنه با سکس های خودش باردار بشه تو همین فکر ها بودم که صدای پتی افکارم رو پاره کرد وای درد دارم کمی یواشتر کنجکاو شدم در رو کمی باز کردم و از شکاف در نگاه کردم پتی روی تخت دراز کشیده بود و پاهاش تو هوا بود اول خوشم اومد ولی ناگهان در رو باز کردم رفتم تو وای خدای من چی میدیدم پتی و دختر کوچکم لوسی!!!!در رو آروم بستم متوجه من نشده بودند لوسی داشت کس پتی رو میخورد و هر دو اونها داشتن لذت میبردن لذتی که من همیشه بدون اینکه متوجه باشم سعی در سرکوب اون تو دختر هام شده بودم البته یادم رفت بگم که پتی 19 ساله و لوسی 15 ساله بودند. داشتم او چیزی رو که دیده بودم توی ذهنم پردازش میکردم یک نفس عمیق کشیدم و دستگیره در رو فشار دادم و ناگهان وارد اتاق شدم.هر دو اونها مضطرب برگشتند و منو نگاه کردن معلوم بود که جاشون رو عوض کردن و پتی داره با زبونش چوچوله لوسی رو تحریک میکنه هر دو داد زدن وبا ترس و تعجب گفتند: مامان!!!!! پتی سریع سرش رو از لای پاهای لوسی اورد بیرون و ملحفه رو روی خودش کشید و لوسی هم سعی کرد با دست خودش رو بپوشونه همه ما سکوت کرده بودیم در حالی که خیلی عصبانی نگاهشون میکردم به پتی گفتم انگار از سکس با خواهرت لذت میبری؟در حالی که هر دو داشتن تو چشمای من نگاه میکردن و معلوم بود حرفی واسه گفتن ندارن شروع به گریه کردند.به سمت اون ها رفتم فکر کردن که میخوام اون هارو بزنم ولی هر دورو تو بغلم گرفتم و گفتم من قصد ندارم شما رو تنبیه بدنی بکنم ولی اونها باز گریه میکردن گفتم من عاشق شما هستم شما تنها دارایی من در زندگی هستید کمی آروم شدن و اشک هاشونو پاک کردن. پتی گفت مامان هر تنبیهی در نظر داری مربوط به منه لطفا با لوسی کاری نداشته باش من بازوهای هر دوی اونهارو گرفتم و تو بغلم فشار دادم و گفتم کی میگه که من قصد دارم شما رو تنبیه کنم؟؟پتی دوباره شروع به گریه کرد ولی من آرومش کردم و گفتم حیف چشمای به این خوشگلی نیست که با گریه خیسش میکنی؟اونو تو بغلم فشار دادم و کمر و پهلو هاش رو نوازش کردم . نوازش بدن لخت پتی باعث شد که کمی هیجان زده بشم و شعله آتش شهوت که مدتها بود در من ضعیف شده بود دوباره زنده بشه شروع به بوسیدن سر و صورت پتی کردم نمیدونم چرا ولی نا خداگاه دستم به سمت کس پتی رفت که تازه موهاشو شیو کرده بودو داشت جوونه میزد پتی جا خورد خودش رو عقب کشید و به من نگاه کرد لبخندی زدمو لبمو روی لبهاش گذاشتمو شروع به خوردن لباش کردم حس عجیبی داشتم مدتی بود که سکس نداشتم پتی خیلی خوب داشت لبهای منو میک میزد دستم رو بردم سمت سینه هاش و شروع کردم به مالیدن و خوردن اونها در همین زمان پتی دستش رو به سمت کی لوسی دراز کرد که در این مدت فقط داشت به حرفا و کارای ما نگاه میکرد و شروع به مالیدن کی اون کرد دیگه کنترلی روی کارهای خودم نداشتم پاهای پتی رو باز کردم وشروع کردن به خوردن لبهای کس پتی صدای ناله پتی و لوسی بلند شده بود همین طور که عشقبازی میکردیم پتی و لوسی بلند شدن و به سمت من حمله ور شدن تا منو هم مثل خودشون لخت کنن خندیدم وگفتم دوست دارین مامانو لخت ببینین؟اونها هم لبخندی زدند و تاپ منو از تنم بیرون کشیدن پتی دستش رو به زیر دامن من برد و با کسم بازی میکرد لوسی هم سینه های منو از روی کرست شروع به مالیدن کرد پتی دامن منو پایین کشید تا من لخت باشم دستم رو بردم پشتم و کرستم رو باز کردم سینه های کوچک من با نوک سر بالا جلوی چشمان دخترتنم بود گفتم نمیخواهید شیر بخورید اونها هم لبخندی زدن و به سمت من اومدن و هرکدوم شروع به خوردن یکی از سینه هام کردن نوک اونهارو میکشیدن و گاز میگرفتن گاهی هم از هم لب میگرفتن واقعا لذت بخش بود که دو نفر هم زمان سینه های منو میخوردن سینه هامو به هم فشار میدادمو تند تند ناله میکردم پتی کمی پایین رفت و شرت منو در اورد کسم خیس شده بود اول اونو بوسید و بعد شروع به خوردن کسم کرد داشتم به ارگاسم میرسیدم دستمو دراز کردمو سینه های لوسی رو گرفتم و شروع به مالیدن اونها کردم پتی زبونشو تو کسم میکرد و میچرخوند و من داشتم سینه های لوسی رو میخوردم واقعا حالم دست خودم نبود بلند داد زدم بمال ..... همشو بمال .......بخورش ....مال خودته .........منو جر بده ....... انگشتتو بکن توش همینطور که داد میزدم بدنم حرارت زیادی گرفت یک لحظه تمام بدنم کرخت شدو ارضا شدم پاهام به شدت میلرزید حالا من ارضا شده بودم ولی دخترها نه یک دفعه فکری به ذهنم رسید بلند شدم و کمی خودمو جمع و جور کردم به پتی و لوسی گفتم که موبایل های خودشون رو بیارن اونها هم رفتن و موبایل هارو آوردن به اونا گفتم موبایل هارو روی ویبره بزارید بعد به هم زنگ بزنید و موبایل رو روی کس خودتون بزارید بعد من به پتی؛ پتی به لوسی و لوسی به من زنگ زد وقتی که موبایل هارو روی کسمون گذاشتیم ناله ی سه تامون به هوا رفت واقعا لذت بخش بود با این که من تازه ارضا ده بودم ولی کلی اذت بردم اینقدری طول نکشید که هر سه تای ما ارضا شدیم دیگه نای بلند شدن نداشتم دلم میخواست همونجا تا صبح بخوابم درد عجیبی تو همه بدنم بود خسته بودم ولی بازم تشنگی سکس منو رها نمیکرد دوست داشتم که باز هم ادامه بدیم ولی وقتی دخترهارو صدا کردم دیدم اونا هم مثل من خسته ان و خوابشون برده!!!!!!!!
     
  
↓ Advertisement ↓
TakPorn
مرد

 
این ،من هستم!!!

نمیدونم شب بود یاروز..برام مهممم نبود که تو چه زمان و مکانی بودم..راه افتادم به سمت جنگل خیابونهای شهر..برای اعلام وجود یه بوقی هم میزدم،که بگم من هم هستم..من بوق میزنم پس هستم!!دنبال یه عروسک میگشتم..دنبال یه عروسک برای بازی اخر شبم.. عروسکی که بشه بزاری رو پات و برات قصه بخونه..جنگل شلوغ بود و پر از هیاهو..پرازگرگ و میشهایی که در صلح و ارامشی وحشی بار کنار هم زندگی میکردن..از عروسکهای خیابونی زیاد خوشم نیومد..یا از مد گذشته بودن یا اینکه خیلی بزک کرده بودن.. داشتم پشیمون میشدم و اینکه برگردم ولی یه آن سر یه کوچه تاریک یه چیز ناز دیدم..جوون،ناب و خالص،وجذاب..برای تازه کارها اون یه دختر با لباسهای کهنه و بدون ارایش ومعمولی بود..ولی برای من اون یه مروارید تو صدفی زشت بی ترکیب بود که باید با دستهای هنرمند خودم پرداختش میکردم!!!اروم کنارش ایستادم و شیشه رو دادم پایین..هوا سرد بود و از آسمون چرک چیلی داشت بارون ملایمی میبارید..آخر شب بود،دیگه کسی رو به غیر از من نمیتونست پیدا کنه..با اشاره دستم اونو به طرف خودم کشوندمش..
تا بیاد پیشم چندبار وایساد..انگار یه نفر به زور داشت اونو به سمتم هل میداد..زیر نور چراغ برق تونستم صورتش رو کامل ببینم.. باور کردنی نبود،مثل یه دختر بچه مظلوم و معصومانه داشت نگاهم میکرد..مثل خیلیها توچشماش خبری از دریدگی و وحشیگری نبود..خواست حرف بزنه که ازش خواستم داخل بشینه وصحبت کنیم..داخل نشست..برام عجیب بود از خجالت سرخ شده بودش..نمیدونم از من میترسید یا ازسرمای بیرون بود که میلرزید..سرش رو انداخت پایین..بهش گفتم:خانومی خواهشن اخرشب بامن راه بیا.بهت قول میدم که بعدها اولین مشتری سرچراغیت من باشم!!!با تعجب و از عجز ناتوانی یه نگاهی بهم انداخت و گفت: خواهش میکنم آقا با این حرفهاتون منو ازار ندین..خواهش میکنم منو بااین حرفها تحقیر نکنین..من چیزی از این حرفهایی که گفتین نمیفهمم..آقا من یه دخترم..خواهش میکنم ازارم ندین!!!بیچاره داشت فکر میکرد که با این حرفها میتونه دلم رو به رحم بیاره..اگه دلی داشتم حتما به رحم میومد و اون لحظه با دادن یه مقدار پول از خیرش میگذشتم..ولی خیلی وقت بود که من حریف دلی شدم که بارها شکسته بود،بارهاسوخته بود ولی لجبازانه میتپید..ولی من شکستش دادم و برای همیشه خاموشش کردم..از این کشف خودم و کسب یه تجربه عالی به خودم میبالیدم..چرا که نه؟کی فکرشو میکرد که این دختر ته کوچه تاریک،با اون مقنعه ولباسهای مندرس یه مروارید دست نخورده و زیبا باشه..راه افتادیم،فکرشو نمیکرد که راه بیفتم....فقط ناخونهاشو میجوید..انگار داشتمش پای چوبه دار میبردمش.. هر لحظه که میخواست میتونست برگرده ولی یه دست نامریی پرقدرت صداشو،غرورشو،شخصیتشو داشت خفه میکرد و بهش افسار انداخته بود..اون افسار اسمی بجز فقر نداشت..از این سکوت بینومون داشتم لذت میبردم..نمیخواستم تالحظه تسلیم شدنش حرفی ازش بشنوم..حتی نمیخواستم اسمشو بدونم..تالحظه اخر میخواستم ناشناخته بمونه..حکم گرگی رو داشتم که داشت با رضایت خود آهو، اون رو به مسلخ گاه میبردم..در رو باز کردم..بردمش داخل خونه..یه لحظه وایساد..خشکش زده بود..با اشتیاقی کودکانه داشت تمام وسایل خونه رو ورانداز میکرد..انگار هرکودومشون یه تیکه از رویاهاش بود که یه جا دور هم جمع شده بودن..داشت تو دلش به همشون سلام میکرد و احوالشون رو میپرسید..ولی برای من انها یه مشت خرت پرت دست وپاگیر بیشتر نبودن..واقعا فاصله من اون توهمین نگاه بود..تو وادی و رویای خودش غرق بود..از پشت بهش نزدیک شدم دستم رو دور کمرش حلقه کردم..شوکه شد..انتظار این رو نداشت انگار یادش رفته بود برای چی اومده اینجا..مثل یه بره کوچولو خودش رو جمع کرد و یه گوشه اتاق پناه گرفت.. مثل اخرین تیر ترکش برای به رحم اوردن یه انسان!!ولی این ادم خیلی وقت بود که انسان نبود..به هرحال اینجا زمین است و ساعت به وقت انسانیت خواب..به چشم غضب کرده نگاهش کردم..ببا یه حالت شرم وعجز به طرفم اومد..میخواستم خودش بیاد تا اخرین تیکه غرورش هم خرد بشه..برای من غیر انسان !!!خیلی لذت بخش بود..خییییییییییلی...کنارم اومد..دستاش که داشت به شدت ملرزید رو گرفتم ارووم صورتش رو بوسیدم،نوازششش کردم..مقنعه کثیف و داغونش رو در اوردم..به زور داشت جلو گریش رو میگرفت..انگار تو دیگ روغن داغ بود.تصور دیدن موی سرش رو به دست یه نامحرم نداشت...میخواستم خودم رو به خودم ثابت کنم..واقعا نیاز به این چالش برای خودم داشتم که آیا میتونم این آهوی وحشی رو رام کنم یانه..شروع کردم به خوردن گردن و لباش..کمی بدنش شل شد نفس نفس نیزد..انگار خودش هم هیچ تجربه ای نداشت..انگار داشت به یه جزیره ناشناخته وارد میشد..خوابوندمش روی زمین..باشدت بیشتری با لب و گردنش ور میرفتم..طمعش هیچ وقت فراموش نمیشه..مثل خوردن یه سیب ترش ولی آبدار بود..وتوتنهاکسی هستی که اولین بار این طمع رو میچشی!!دستم رو گذاشتم رو سینش..به خودش لرزید...شروع کردم به در اوردن مانتو و پیرهنش..عجب سینه هایی بود ..باور کردنی نبودش ..فوق العاده زیبا و تمیز..بعداز کمی نوازش گذاشتم تو دهنم..چشماشو بست،صدای نفسهاش بلندتر شده بود.. وقتی چشاشو میبست لذت میبرد..داشت به چی فکر میکرد؟حتما به شب عروسیش که تو ذهن هر دختر بچه ای از هفت هشت سالگی نقش میبنده..به شبی که اون شاهزاده سفید بر اسب میومد دنبالش و اون رو به خونه بخت و حجله میبرد..به شب زفاف..به آغوش گرم یار و چشیدن لبهای عاشق..ولی تا چشاشو باز میکرد میدید که واقعیت با حقیقت چقدر فاصله داره..پس خوشا کور کر بودن و نفهمیدن..
بعد از کلی ناز نوازش نوبت لخت کردن کاملش بود..دستام رو بردم زیر لباسهاش..داغ داغ بود..داشت از گرمی شهوت میسوخت.. آره خودشه..اره اهو ،باید اینجوری رام بشی..باید اینجوری تن به شکارچی بدی...تمام لباسهاشو در اوردم..شروع کردم به خوردن تمام وجودش..شروع کردم به نوازش گوهر دختریش..دیگه طاقت نمیورد..تحمل انتظار رو نداشت..صیدی بود پی صیاد..چه شبی بود ان شب...حالا نوبت من بو تا اثار شب زفاف رو نشونش بدم..آثاری که زاده شهوت شبی چرکین بود ومن در مذهب عشق کافری بی دین بودم..اثار شب زفاف آن شب کامی بود پلید،،خونی فسرده در دل خونین آن دخترک..با ترس چشمانش رو باز کرد..اخرین نگاه به من برای رحم کردن به او..اخرین نگاهی که هیچ اثری به سنگ خارای وجودم نکرد..
چند دقیه بعد با کمی خون لخته شده،صورتی اشک بار،معصومیتی ازدست رفته ،داشتم لذت این شکار ناز رو میبردم..اونهم تن به این سرنوشت داده بود ..میخواست لذت ببره..ولی دلیلی براش پیدا نمیکرد..همون لحظه بود که از اون دختر یه زن متولد شده بود..ولی این بار تولد یه زن با صورتی همچون مرده سرد بی روح..ترسناک..دیگه اون کودک رو پیدا نمیکردی..چون چند لحظه پیش خونش رو ریخته بودم..دیگه خبری از اون صورت شیرین نبود چون من همشو خورده بودم..دوباره چشماشو بست رفت توریاهای خودش..جیغ میکشید کمی هم از روی شهوت ناله میزد ولی به سختی میتونستی صدای گریه هاشو از ناله هاش تشخیص بدی

فردا صبح اون دخترک زن شده رو تا نزدیکهای خونشون رسوندم..توکوچه های که مرگ هم همسایشون بود..وقتی داشت پیاده میشد با صدایی که هیچ اثری از بغض یا نفرت یا خوشحالی نبود،صدایی که اصلا هیچ حسی توش نبود گفت:آقا پولم رو نمیدید؟دستم رو گذاشتم تو جیبم و دوتا تراول بهش دادم..ارزش دختریش همین دوتا کاغذ بود..انگار یه تیکه از گوشتش یا اصلا یه تکیه از وجودش رو ازم بگیره محکم از تودستم قاپید..تیکه ای که دیگه مرده بود فاسد شده بود..راه افتاد به سمت خونش..ولی این بار باهمه روزهای دیگه فرق داشت..دیگه درختهای بهار نارنج کنار خیابون رو مثل بچگیهاش نمیشمرد..دیگه به آقا یحیی،بقال سر محل سلام نکرد..چون یحیی هم این زن رو دیگه نمیشناخت..توکوچشون قبلا کنار اون درخت سرو،خونه خدا بود با اون در سفید بزرگ..ولی خیلی وقت بودش که خدا از کوچشون کوچ کرده بود و رفته بود بالای شهر و با ازمابهتران چای مینوشید..خدا خیلی وقت بود که دیگر وقت ملاقات به اون نمیداد..چون جلسه صلح و ریشه کنی فقر رو داشت..خدا داشت اون بالاها برای این پایینیها سهمیه بندی میکرد زندگی و خوشبختی رو..چه قدر خدا خوب هستش..
پشت در خونشون رسید..در رو باز کرد..بوی عطر یاس مثل همیشه براش خوش نبود..آزارش میداد..مادر رو دید که باز تو دنیای یک متری در نیم متری خودش که اسمشو سجاده گذاشته بود غرق شده بود..از غرق هم گذشته داشت خفه میشد..مادر یه گنهکار مادرزاد بود..تمام عمرش با ترس از خدایی که جز خشم و عذاب چیز دیگری ازش انتظار نداشت بزرگ شده بود..خدایی که مادر همیشه بهش بدهکار بود..نمیدونم این خدا با چه بهره ای به مادر وام داده بود که بعد از عمری همش بهش بدهکار بود..مادر میترسید چون فکر میکرد خدا ناراحته چون داره مجازاتشون میکنه..مردن پدر ربطی به سواستفاده کارفرما از اون نداشت..خدا خواست که اون بمیره چون عمرش به دنیا نبود و خدا خواست...معتاد شدن برادر ربطی به بیکاریش نداشت..مریض شدنش هم ربطی به بی پولی اونها نداشت..خداخواسته بود که تو این دنیا آزمایششون کنه،طاقتشون رو بسنجه و یه نمودار از تحمل و ایمانشون بکشه..شاید میخواست تو یه کنفرانسی نشون بده..نباید این حرفها رو جلو مادر میگفت چون خدا دوباره عصبانی میشد..چون خدا خوب بودش..
اون زن تصمیم گرفت که بین بره بودن و گرگ بودن یکی رو انتخاب کنه..اون محکوم به این تصمیم بودش..و تصمیمش رو گرفت.. دیگه نگاه کودکانشو کشت..تک تک کودکهای درونش رو حلق آویز کرد..دیگه شکار نبود یه شکارچی قهار بود..اون زن بدون اینکه بفهمه صدای نازش رو از دست داد ..بدون اینکه بفهمه نگاه معصومش،عطر تنش،وقار زنانش،مهربانی کودکانش رو از دست داد..
اون نفهمید که دیگه از هرچی گرگ گرگتر شده چون یه چیز رو فهمیده بود واین بود که مردها در چارچوب عشق و محبت،به وسعت غیرقابل تصوری،نامردند..برای اثبات کمال نامردی مردان همین بس که تنهادرمقابل قلب عاشق وفریب خوردهی یک زن،احساس میکنن که مردند!!تاهنگامی که قلب زن تسلیم نشده،پست تر و سمج تر از یک سگ ولگرد،عاجزترو توسری خورده تر از یک زندگی اسیر،گداتر ازهمه گدایان سامره،پوزه برخاک ودست تمنا به پیش،گدایی عشق میکنن..اماتاخاطرشان از تسلیم شدن قلب زن،راحت شد،یکباره به یادشان می افتد که خدا مردشان افریده!!!وتازه کمال مردانگی رادربی نهایت نامردی جستجو میکنن..در شکنجه دادن قلب یه زن اسیر..پس خوش باد گرگ بودن در میان درندگان
اون گرگ ندیدش سوختن مادرش رو..ندیدش مردنش و خاک کردنش رو ..چون داشت پیش از ما بهترونهای عربی خوش میگزروند..اون نفهمید که وقتی برگشت هیچکس اونرو نمیشناسه..چون اون دیگه یه اسم دیگه ای پیدا کرده بود..
ولی اون زن یه روز فهمید که دیگه حتی زن هم نیست
     
  
مرد

 
سکس بعد از هشت سال
با هم تو چت اشنا شدیم دنبال یکی میگشت کارشو درست کنه که از دانشگاه تبریز انتقالی بگیره برا تهران
منم گفتم اشنا دارم و دوستیمون شروع شد
کلی تو اون سنه کم عاشق هم بودیم من 21 سالم بود و زهرا 18 سال
اولین بار رفتم تبریز دیدمش الان که فکر میکنم میبینم خیلی تیپ و قیافش معمولی بود ولی اون موقعه برای من زیباترین
دختر روی زمین بود اخه اولین دوست دخترم بود حتی با هم قرار ازدواج گذاشتیم و اسم بچه هامونم انتخاب کردیم
داستان همینجور ادامه داشت سنمون بیشتر میشد بخاطره فاصله شهرهامون ما هم از هم دورتر میشدیم
رابطمون شده بود تل و اس ام اس سالی یکی دوبار اگه نمایشگاه کتاب یا عید میشد در حد یه نصفه روز همو میدیم
باهم سال 82 اشنا شدیم تا اینکه تابستون 86 بهم زنگ زد گفت خودش کارشناسی ارشد و خواهره کوچیکش کارشناسی
قبول شدن تهران دارن میان دنبال خونه بگردن ازم خواست اگه میشه کمکشون کنم یه خونه یه جایه خوب پیدا کنن
خلاصه سرتونو درد نیارم خونه پیدا کردیم اساس اوردن منم سریع دوستمو با خواهرش دوست کردم که باهم باشیم
یادم نمیره اولین بار رفتیم خونشون شب خوابیدیم منم کلی به خودم رسیده بودمو تر تمیز کرده بودم بعد از شامو قلیونو
ورق بازی کردن جا انداختیم که بخوابیم نیما دوستم و لیلا خواهر زهرا تو حال خوابیدن ما هم تو اتاق بعد از کلی
مراسم اولیه عشق بازی بالا تنه رو لخت کردیم مثلان نشون دادیم که خیلی واردیم چون دفعه اولش بود میخواست سکس
داشته باشه زده نشه از من .تا اومدم دستمو ببرم پایین گفت نمیشه چراغ قرمزه ای کیر خوردم ای کیر خوردم ولی به
روی خودم نیاوردم از تو حالم صدای اون دو تا میومد که سکس میکردن تا صبح مردم از شق درد
شاید باورتون نشه ولی از سال 86 تا همین سال 90 البته اوایلش من هر وقت میرفتم پیشش فقط سکس ما شده بود لب
بازی و خوردن برای هم دیگه .دلیلش هم این بود که میگفت من میخوام اولین کسی که منو از جلو با عقب میکنه شوهرم
باشه پس یا با هم ازدواج کنیم یا به همین راضی باش خلاصه روزا همین جور میگذشت که خودش پیشنهاد داد بیا با یکی
از دوستام اشنا شو دوست صمیمش بود و عاشق سکس کلی بهتر از خودش بود باهم دوست شدیم و رابطمون خوب بود
اکیپی بیرون میرفتم و زهرا هم باهمون میومد.تا اینکه از بخت بد من دوست دختر من که اسمش راحله بود و شیرازی
درسش تموم شد و باید برمیگشت شیراز من دوباره عزا گرفته بودم که دوست دختر هات مثله این از کجا گیر بیارم و
دوباره باید میرفتم سراغ زهرا که همون به قوله خودش سکس معنوی با هم داشته باشیم .من که منعی سکس معنوی رو
نفهمیدم.ببخشید سرتونو درد میارم راحله رفت و موندمو زهرا
بهار ساله 90 بود که بهم زنگ زد که میای پیشم شب تنهام
گفتم :من بیام دردسر داره من سکس میخوام توام که نمیتونی
گفت:تو رو خدا بیا تنهام حوصلم سره میره راستش میلم کشیده برام بخوری
گفتم:ولمون کن تورو خدا من میام تورو ارضا میکنم بعد تو کنتو میکنی به من شب بخیر میگی
گفت :تو بیا قول میدم یکاری برات بکنم
گفتم:از این قول ها زیاد دادی چند دفعه گفتی بیا یه کاری میکنم سره کارم گذاشتی
گفت :نه امشب قوله قول امشب به چیزی که میخوای میرسی
گفتم:باشه ببینیمو تعریف کنیم
میدونستم بازم سره کارم برم اولش برام ساک میزنه بعد من براش میخورم بعدشم به سرعت برق و باد لباش میپوشه یکم
خرم میکنه بعد میخوابیم با خودم گفتم امشب دیگه باید حتمان بکنمش شده با زور باید بکنم.زنگ زدم به دوستم که
راهنمای سکسی من بود قضیه رو گفتم اونم گفت کرم زایلوژن بگیر هم روان کنندس هم بی حس میکنه البنه کم
منم رفتم هم قرص وایگرا گرفتم هم کرم مربوطرو سفارشهای زهرا جون رو هم گرفتم خیلی خوشحال و خندون
راه افتادم سمت خونش ساعت حدودای 9 شب بود رسیدم دیدم خانم برا اولین بار به خودش رسیده ارایش کرده با یه
شلوارک و تاپ سفید که سوتین هم نبسته بود تو چارچوب در ایستاده و لبخند میزنه
گفتم:به به عروس خانم چه خبره امشب اینجا خوشگل کردی
گفت : من همیشه خوشگل بودم چشمهای شما نمیدید
راستی از زهرا بگم که دختر تقریبان ریزه با قد 160 وزن حدودان 45 که تو بدنش واقعان چیزه قابله توجهی نداشت
بعد از کلی تشریفات جا انداختیم کنار هم دراز کشدیم من همین جور داشتم به قوله زهرا ور ور میکردم که دستشو اروم
برد تو شلوارکم و شروع کرد به بازی کردن با کیرم اولین بار بود این کارو میکرد همیشه اول من شروع میکردم
گفت:این چقد کوچیکه چرا؟
گفتم:خوابیده باید باهاش بازی کنی تا بیدار شه
گفت :این که هر دفعه میومدی اینجا بیدار بود الان چرا خوابه؟
گفتم:از بس که تو تحویلش نگرفتی جاهایی که دوست داشت بره نذاشتی دیگه حسه بیداری نداره
گفت:بزار الان بیدارش میکنم یه جاهایی میبرش که دیگه نخوابه
شروع کردم ازش لب گرفتن خدایی خوب لب میداد همچین محکم اروم اروم امدم رو گردنش و لاله های گوشش میبوسیدم
و لیس میزدم تاپشو از تنش در اوردم و شروع کردم به خوردن سینهای کوچیکش که خیلی دوستشون داشتم با خوردن
سینه هاش حسابی تحریک میشد اونم دستش تو شرت من بود به کیرم که حالا دیگه قد راست کرده بود بازی میکرد
صدای اه و نالش اتاق رو برداشته بود خودشو از زیم خلاص کردو گفت بده کیرتو میخوام بخورمش که خیلی دلم براش
تنگ شده منم تو یه حرکت شلوارکو کندمو کیرو در اختیارش گذاشتم واقعان عالی ساک میزد تو این چند سال از بس
برا من ساک زده بود حرفه ای شده بود منم تو اوج لذت بودم که شروع کرد به خوردن و لیس زدن تخمهام من عاشق این
کارش بودم منم بیکار نمودمو شلوارکشو پایین کشیدم حالت 69 شدیم شروع کردم به خوردن کس خیسش چند دقیقه ای
تو این حالت بودیم که حس کردم ابم داره میاد کسشو ول کردم بهش گفتم دارم میام اونم حرکاتشو تند تر کرد دقیقه نود
سرشو اوردم بالا ارضا شدم یه ذزه استرحت کردم بهم
گفت :میشه برام بخوری منم اخرشه دارم میام
کیره منم که همچنان راست ایستاده بود البته با خواصیت وایگرا
گفتم:نه میخوام بکنمت از پشت انجوری ارضات کنم
گفت : من اینو به زور تو دهنم جا میدم تو میخوای بکونیش تو کونم فکر میکنی بره
گفتم:رفتنش که میره شما اجازه بده یادت باشه قول دادی بهم برا امشب
گفت :نمیشه اول بخوری برام اخه دارم میام
با کلی چک و چونه راضیش کردم به شکم خوابودمش بهش قول دادم اگه دردش گرفت ادامه ندم
از تو کیفم کرمه مخصوص رو اوردمو مالیدم به سوراخش میگفت حس میکنم سوراخم پف کرده
رفتم سراغه کسش و شروع به خوردن کردم تا دوباره حشرش بزنه بالا وا هم زمان یکی از انگشتامو اروم کردم تو
سوراخه کونش بازی میدادم یه مقدار که جا باز کرد انگشتو دومم کردم تو که یه ذره دردش گرفت با صدای خیلی حشری
گفت: محمد یکیشو در بیار دردم گرفت
منم یه ذره دیگه به خوردن ادامه دادمو با یه انگشت با سوراخش بازی میکرم
سریع بلند شدم کرمه نیوا که گوشه اتاق بودو برداشتم به شکم خوابوندمش کرم زدم
گفت :محمد به خدا دارم میام یه ذره دیگه ادامه بده بیام نامرد نباش
منم که از قبل تجربه داشتم میدنستم ارضاش کنم میپره گفتم بکنمت بهتر ارضا میشی
روش خوابیدمو کیر راست شدمو گذاشتم رو سوراخه کونش اروم سر کیرمو دادم تو که هنوز تو نرفته جیغ کشید
دردم اومد منم به بی توجه به حرفاش گفتم یه ذره تحمل کنی خوب میشه خیلی اروم کیرمو عقب جلو کردم
خوب جا بازکنه دیگه نصفه کیرم تو کونش بودو منم حسابی داشتم حال میکردم واقعان سوراخه تنگی داشت
داشتم تو اسمون پرواز میکدمو صدای زهرا نمیشنیدم خیلی اروم عقب جلو میکرمو لذت میبردم بلندش کردم
به کمر خوابونمدش پاهاشو باز کردم دوباره کردم تو کونه تنگه زهرا یه نگاه بهش انداختم دیدم داره اه و ناله میکنه
و لباشو گاز میگره بهش گفتم داری حال میکنی عشقم کیرم بهت حال میده دیدی درد نداشت این همه منو منتظر این
سوراخه تنگت گذاشتی تو همون حال به صدای حشری گفت اره حال میده ولی دردش بیشتره
یه ذره ادامه دادم که دیگه حس کردم ابم داره میاد سریع کشیدم بیرونو رو شکمش خالی شدم واقعان حال کرده بودم
یه سورخ واقعان تنگ بود که این همه سال من تو کفش بودم
تو حال خودم بودم که
گفت : محمد من هنوز نیومدم میشه برام بخوری
دودستی زدم تو سرم مگه حالی برام مونده بود که اینو ارضا کنم با هر بد بختی بود براش خوردمو خانم یعد چند دقیقه
یه لرزش کوچیک کرده ارضا شده.توی همون حال ارضا شدن بهم میگفت حالا که جیزی که میخواستی بهت دادم
با هام ازدواج میکنی .منم که دیگه حالی برام نموده بود گفتم اره عشقم حتمان مطمئن باش
گفت:سکسم خوب بود
گفتم:اره عزیزم عالی بودی
گفت:از راحله هم بهتر بودم
گفتم:اره عزیزم اون جلوی تو باید بوق بزه
بعدان بهم گفت که راحله از سکس هاش با من براش تعریف کرده و گفته که اگه میخوای محمد رو برای خودت حفظ
کنی باید از لحاظ سکسی بهش برسی تا از دستش ندی واقعان باید از این راحله جون تشکر کنم با این حرفهای خوبش.
     
  
مرد

 
کیر تو زندگی نکبتی


سلام میدونم آخرش یه سری جفنگ میگید برام مهم نیست این اتفاق تخمیی که میخوام بنویسم ماله همین چند روز پیشه و من الان کلان داغونم اسمم فریدون دوستام میگن فری 3 4سالی میشه مدرکمو گرفتمو دارم کار میکنم شغلم طراحی و اجرایه دکوراسیون داخلیه اوضاع کارم هم بدک نیست 25 سالمه تنها زندگی میکنم تو شیراز یه کاری پارسال خورد به پستم کیس خوبی بود قراردادشو نوشتیمو شروع کردم یه آپارتمان 6 طبقه 12 واحدی که یه واحدشو خودم برداشتم 3 ماهی هم هست که توش زندگی میکنم اینا رو گفتم چون مربوطه به گرفتاریم دقیقا واحد بغلی منو یه خونواده گرفتن که پدر و مادرو یه دختره 19 20 ساله به اسم پگی که هنوز نفهمیدم اسم کاملش چیه برداشتن بگذریم من یه اخلاق سگی دارم که اصلا نمیتونم ارتباط صحیح برقرار کنم ولی سعی میکنم همیشه مودب وسربه زیر باشم اینا که اومدن نتونستم زیاد نزدیک شم بهشون فقط چند بار زنه رو دیدم و بهش خوشامد گفتم که ای کاش اون لحظه لال شده بودم من همیشه بیرونم یعنی دنبال کارامم صبح میزنم بیرونو شب برمیگردم مثه لاش میوفتم فقط جمعه ها بمب هم که بندازن نمیتونن منو از خواب بیدار کنن کل سرگمیمم کاره و فیسبوک و این داستانای تخمی تخیلی یه شب جمعه یعنی 5شنبه شب اومدم خونه تا شام خوردمو یسری تونت زدمو یه دوش گرفتم ساعت حدودای 12 شد رفتم تو اتاق بخوابم یه بوی گند تریاک کل آپارتمانو ورداشته بود هرچی فکر کردم ما تا حالا از این برنامه ها نداشتیم به این جدیدا شک کردم کار خودش بود آخه پنجره اتاقم که تو نور گیره پشته دقیقا بغل پنجره اوناست صداشون میومد مثه اینکه چند نفر داشتن قمار میکردن و مواد میزدن به رو خودم نیاوردم تا ساعت 3 2دیدم از رو نمیرن صداشونم بلند ت کردن رفتم دم درشون زنگ زدم زنه که اسمش سانازست اومد دم در سلام و احوال پرسی کردم گفتم میشه آقا رو صدا کنید چند دقیقه بعد مردک اومد خیلی مودبانه گفتم اگه ممکنه تمومش کنید میخایم استراحت کنیم کس کش گفت چار دیواری اختیاری همینجوری بگو مگو شد و دست به یقه که با سرو صدایه ما کل همسایه ها ریختن طبقه دوم یه خر تو خری شد همه هم با من بودن یکی گفت زنگ بزنیم 110 که زنه(ساناز)افتاد به گریه کردن که تو رو خدا نه و از این حرفا نمیدونم کی ولی یه نفر زنگ زده بود پلیس اومدو مردیکه با دوستاشو بساطشون جمع کرد برد فردا هم صداش در اومد که طرف زندانی فراریه اومده مرخصی بر نگشته همون شب وقتی میبردنش موتوجه ساناز با دخترش شدم مثه اینکه از خدا میخواستن بگیرنش اشکای ساناز هم الکی و تخمی بوده خلاصه رفتیم کپیدیم ساعت 8 9 بود دیدم در میزنن به تخمم نگرفتم 100 تای هم فحشو دری وری گفتم حدودای ظهر پاشدم یه صفایی به صورتم دادم زدم بیرون که فست فودی گیر بیارم شکم بی صاحابو سیر کنم یه پیتزایی گرفتمو برگشتم کلیدو انداختم رو در دیدم خوار کسده مثه جن پشته سرمه ساناز بود جفت کردم گفتم حالا بخاطر دیشب میخواد کاردیمون کنه یعنی یه بلای سرم بیااره آخه چون از پشته سرم اومد فورا خودمو جمع کردمو آماده شدم سلام کرد منم یه نفسی کشیدم علیکی گفتم شروع کرد به ناله و نفرین به مردیکه که زندگیشونو سیاه کرده و آبروشونو برده از این کس شعرا یه ربعی زرتو پرت میکرد گفتم خانم ناهارم سرد شد اگه اجازه بدین ..... گفت من هنوز اسم شما رو نمیدونم گفتم فریدونم و.... خومو معرفی کردم حالا اگه اجازه بدید اونم بی مقمه خودشو معرفی کرد _اسمم سانازست 38 سالمه دخترم پگی 20 سالشه ........ اصلا نفهمدیم چی میگفت فقط اسما رو شنیدم یهو گفت شما مجردی گفتم چطور دیگه داشت میرفت رو اعصابم که خودش کوتاه اومدو خواست خدا حافظی کنه که بر گشت گفت میشه منو پگی شما ناهارو با هم بخوریم ما هم به لطف شما تنها شدیم گوه تو کونم خشک شد قلبم داشت تالاپو تولوپ مزد پیشه خودم گفتم اگه همسایها ببینن کونت جریده (ببخشید که اینطور صریح مینویسم میدونم میگید چه آدم دهن ولیه ولی لذتش به همینه) یه ها و نه کردم دیدم سریع رفت تو خونشون منم درو باز کردم رفتم پیتزا رو بزارم تو ماکروویو همینجوری تو فکره حرفای جنده خانوم بودم که در زدن درو باز کردم دیدم دوتاشون اومدن هزارتا فحش به خدمو خدا دادم که چرا آخر هفتم داره خراب میشه پرروها بی تعارف اومدن تو با قابلمه پلو با خورشت سبزی خلاصه با بیمیلی شدید غذامونو کوفت کردیم یه کم آروم تر شده بودم آخه اولش گفتم یه کلکی دارن دیدم نه همینجوری یه پشت سوال مپرسیدن که کیمو کارم چیه چرا تنهام کمکم ساناز اومد کنارم رو مبل نشست که آقا فریدون خدایش دیشب میخواستم تشکر کنم بابت کارتون ماهم کلافه شدیم از دستشو اینا ... منم دیگه راحت تر بودم یه کمی هم خوش اخلاق تر شدم تا اون موقع اصلا تو فکر کارای ساناز نبودم جنده خانم داشت میومد روم دیگه دختره هم رروبهرومون بود به خودم که اومدم دیدم دستم تو دستشه داریم نزدیکتر از قبل حرف میزدیم یه اشاره به پگی کردو گفت تو هم بیا بیشتر لازم داری منم دیگه ولو شدم کیرم گنده شده بود پگی اومد جلو بی ناموس اینگار پول گرفته بود دگمه هامو وا کرد افتاد به لیسیدن کارشو بلد بود مال خوبی هم بود من یه دوست دختر دارم که هیچ اندامی رو جز اون قبول ندارم پگی بد نبود همینجوری که ساک میزد ساناز اومد کیرمو از دهنش در آورد و خودش شروع کرد مامان دختری جفت خوبی واسه سکس بودن خوب میدونستن چیکار کنن منم یه کم ترسیده بودم واسه همین کیرم شل شده بود یه 5 دقیقه ور رفتن باهاش تا راست شد ساناز اومد با اون کس گشادش نشست رو کیرم مثه دهن گونی آردی فراخ بود یه کم بالا پایین کرد کیرم دباره شل شد ساناز بلند شدو اومد کنارم گفت خوشت نمیاد سکس کنی منم مونده بودم چی جواب بدم آخه اولش نپرسیدن میخوای سکس کنی حالا تو عمل انجام شده بودم گفتم چرا به پگی بگو بخوره پگی اومد سره کیرمو کرد تو دهنش منم با پستونای ساناز ور میرفتم ساناز اومد ازم لب بگیره خودمو کشیدم کنار گفتم اینا صاحاب داره یه اخمی کرد و شروع کرد به خوردن کردم کیرمم که تو دهن پگی بود دیگه داشتم حال میکردم ساناز هی میگفت بار اول که دیدمت به پگی گفتم که باید با این حال کنیمو درموردت کلی حرف زدیم ولی تو که اصلا خونه نمیومدی پگی هم هی با کله حرفایه ننشو تایید میکرد منم دیگه راست کرده بودم حسابی دوباره ساناز اومد بشینه نذاشتم زدم تو ریپش یه اشاره به پگی کردم خودش نشست رو کیرم خیلی برام عجیب بود که دختر نیست کیرمو کرد تو کسش گفتم چرا دختر نیستی که جنده خانوم همچی اشوه کس خری اومدو گفت بیشتر حال میده خدایی کس تنگی هم داشت یه 5 دقیقه کردمش بعد گفتم از عقب که ساناز پاشد گفت من چی
_تو هم از عقب.

_باشه بیا
به حالت سگی رو زانوهاش خم شد منم یه کم با سوراخش ور رفتم و تف زدمو کیرمو گذاشتم لای کونش هل دادم تو سرش که رفت هی میگفت سوختم سوختم اییییییییییییییییی اههههههههههههههههههههه منم زده بودم بالا اصلا نمیشنیدم یه کم نیگه داشتمو شروع کردم عقبو جلو کردن کونش از کسش خیلی تنگ تر و داغ تر بود 2 دقیقه ای روندمش که چشم به پگی افتاد که با چشاش داشت التماس میکرد از ساناز کشیدم بیرونو رفتم سراغ پگی یه کم برام ساک زد منم با کونش بازی بازی کردم به شکم خوابوندمش رو زمین کف سالن کیرمو گرفتم تو دست گذاشتم لای کونش خیلی نرمو بی مو بود تنظیم کردم رو سوراخش هل دادم اصلا تو نمیرفت و پگی هم داد میزد که بکش بیرون از ما که تو نیست از اون که بیار بیرون همینجور باهش ور رفتم تا شل کرد حالا اونم داشت حال میکرد نمیدونم چرا ولی هر کاری میکردم نمیشدم پگی خیلی شل تر از من بود اون دوبار ارضا شد من هنوز هیچی پگی دیکه حال نداشت ساناز که مارو میدیدو با کسش بازی میکرد اومد کیرمو تا جایی که بشه بگی کیر کرد تو دهنش حلا بساک کی نساک خوار کسده اینگاری تازه کیر دیده منم میخواست ارضا بشم دیگه کس گشادشو کرد طرفمو پاهاشو داد بالا یا خدایی و شروع کردم خدایی خیلی گاله بود دباره رفتم عقب داشتم میشدم که ظاهرا خیلی استاد بود جنده خانوم فهمید زود بلند شد گفت من که نشدم بذار آبتو بخورم دادم دستش خوارکسده خیلی تشنه بود تا قطره آخرش و وکیوم کرد تو دهنش و خورد من که مثه اینایی که 120 دقیقه فوتبال بازی کردنو تو پنالتی هم باختن دیگه نا نداشتم افتادم رو زمین پیشه خودم هم خوشحال بودم هم صدبرابر ناراحت اول اینکه به دوست دخترم خیانت کردم بعدش اگه آبروم جلو همسایه ها بره چطور اینا یه حساب دیگه ای رو من داشتن ولی کس و کونی بود دور هم کردیم دیگه ساناز گفت میدونی ما هر پارتی که بریم چن میگیریم گفتم من پول بده نیستم خودتون اومدین خودتونم دادین من که اصلا حرفی نزدم اخم کرد گفت حالا کی از تو پول خواست فقط هفته ای یه بار ما هم واسه خودمون حال کنیم نه واسه پول یه کم حرف زدیمو لاس زدیم تو این مدت پگی فقط نگاه میکرد خیلی با کیرم حال کرده بود خیره شده بود چشاشم خماره خمار اینگار نیم کیلو تریاک خورده این اولین بار بود کردنم اینهمه طول کشید فکر میکنم از ترس بود یا هرچیزی نمیدونم حالا شما میگید چیکار کنم بمونم یا بفروشم برم اگه بفروشم خونه به این خوبی که از اولش خودم کاراشو کردم و دوستش دارم گیرم نمیاد اگه بمونم هر لحظه امکان داره آبروم بره ضمنا دوست دخترم هم نمیتونم بیارم پیشم راستی یادم رفت بگم از اون روز تا حالا کیرم قرمز شده یه کم هم ورم داره همیشه هم میسوزه روم هم نمیشه برم دکتر هرکی میدونه راهنمایی کنه لطفا
     
  
مرد

 
سکس اول من در پاتایا


اوایل زمستون پارسال بود که با کشتی تجاری به تایلند سفر کردیم و طی فرصتی , با چند تا از پرسنل کشتی , به شهر معروف پاتایا که در فاصله نیم ساعتی ما بود , رفتیم.
این شهر واقعا پر از فاحشه هست و هر آن اراده کنی , میتونی دست یکیشو بگیری و ببری برای سکس.
با دوستان , 6 نفر میشدیم قرار گذاشتیم فاصله عصر تا آخر شب تو دیسکو و بار ها بگذرونیم و همگی سیخ کرده بودیم که که آخر شب هر کدوم یه کس بکنیم .
تو چند ساعتی که ول می گشتیم , دائم آبجو می خوردیم و میرقصیدیم و کس های رنگارنگ رو نگاه می کردیم و گیج شده بودیم که کدومو انتخاب کنیم.
حدود ساعت 11 تا 12 , دوستان که حسابی خسته شده بودن هر کدوم یه دخترو نشون کردن و پول دادن و غیبشون زد , معمولا دخترا رو به هتل های ارزون قیمت میبردن.
فرشید همراه من بود نوبتش شده بود که انتخاب کنه و بره دنبال حال و حولش ؛ یه دختر رو پسندید اما وقتی داشت پولش رو میداد , دختره اشاره کرد به من و گفت که میخوام با تو بیام ! , میخوام با تو ... !!!
درحالی که فرشید خیلی خوش چهره تر بود و من نه قیافه دارم و نه هیکل و نه هیچ جذبه ای !
خلاصه برای اینکه پول فرشید هدر نره , قرار شد این دختره رو من ببرم و فرشید یکی دیگه انتخاب کنه ...
از اونجا , فرشید ازمون جدا شد و من و دختر خوش قیافه ( به اسم جوی ) راه افتادیم.
جوی ترتیب تاکسی رو داد , ( تاکسی یه وانت بود که معمولا تو پاتایا اکثرا باهاش تردد می کنن و از هوای خوب لذت میبرن ).
از وقتی پشت وانت نشستیم , جوی هم به من چسبید و منو بغل کرده بود و یه شوق عجیبی تو چهرش میدیدم که برام جالب بود , مدام می خندید و حرف میزد و سئوال می کرد و همه جای منو لمس می کرد و ... , فقط لب نگرفتیم که اونم خودم نخواستم.
10 دقیقه بعدش , به جای خلوتی رسیدیم , ظاهرا جوی به راننده آدرس داده بود , یه مهمانسرای خلوت و دنج بود , ساعت 12:30 شده بود و تو اون محل سکوت خاصی , نگرانم میکرد !
جوی با مسئول اونجا صحبت کرد و یه اتاق گرفت ,
من که تمام شب رو آبجو خورده بودم , داشتم تو خودم می شاشیدم , زود رفتم سراغ wc و تخلیه کردم.
وقتی اومدم بیرون , جوی روی تخت دراز کشیده بود .لامپ خاموش , و اتاق با نور تلویزیون , کمی روشن بود . بدنم داغ بود , هم بخاطر آبجو , هم بخاطر یه قرص که نیم ساعت قبلش خورده بودم , ( این قرص رو یکی از دوستان داده بود , میگفت زمان سکس رو زیاد می کنه , منم که زود ارضا میشدم , ترجیح دادم یکیشو بخورم )
اون قرص تپش قلبمو هم زیاد کرده بود و احساس گرما میکردم.
منم اومدم کنار جوی , روی تخت ولو شدم ,از ولگردی اون شب , حسابی خسته شده بودم و بیشتر از اونی که میل سکس داشته باشم , میل به خواب داشتم !
سقف رو نگاه می کردم , آینه بزرگی به سقف چسبیده بود ( شاید برای بهتر شدن سکس گذاشته بودن ) , احساس خاصی داشتم , دفعه اولم بود که تو همچین موقعیتی قرار میگرفتم , تو حال و هوای خودم بودم که جوی با لحن ملایمی گفت: منو نمی خوای؟!
( شاید مرد های دیگه از همون لحظه اول بهش حمله میکردن ولی من هنوز لمسش نکرده بودم و این یه حس منفی بهش داده بود ). , بهش گفتم که فقط کمی خسته ام و..
خم شدم روش و بالای سینه هاش که کمی لخت بود رو بوسیدم. و چند تا بوس به گردنش و بعدش صورتش.
(هر دو هنوز لباس تنمون بود.)
جوی تقریبا انگلیسی رو میفهمید و مدام باهاش حرف میزدم که رابطمون گرم بمونه , اون هم با چهره ای خندون که شیطنت خاصی رو نشون میداد , از حرف هامون استقبال میکرد

30 سالش بود ولی چهره 25 تا 26 ساله ای داشت , قد حدودا 170 و باریک اندام , چهره ای دلنشین ( برعکس اکثر تایلندی ها ) , و موهای خیلی صاف تا روی شونه هاش .

روی تخت , باهاش بازی میکردم و می بوسیدمش , همه جای صورتش رو بوسیدم بخصوص لبش رو , مخصوصا که علاقه خاصی به خوردن زبون داشت , بعد , گردنش رو تا پایین , تا لبه سوتین بوسیدم و خودش , تاپ رو از تنش دراورد , گفتم که سوتین هم همون موقع در بیاره , کمی شرم تو چشاش میدیدم , بعدش فقط سوتین رو ار پشت کمرش باز کرد و همون حالت گذاشت , منم به بوسیدن بالای سینه ادامه دادم و سوتین رو کاملا کشیدم پایین , تا جایی که سینه ها کاملا پف کرده , جلوی چشام بودن , دفعه اولم بود که اینقدر واقعی و نزدیک میدیدم , حول شده بودم ؛ ممه ها رو جفت کردم و کمی فشار دادم , بعدش دیوونه وار نوکشونو مکیدم کمی مک میزدم و بعدش همه جای ممه رو می بوسیدم , تو چشاش نگاه که کردم , صورتش , شهوت رو نشون میداد , کف دستامو روی ممه ها گذاشتمو , دایره وار , ممه ها رو برای یه دقیقه مالیدم , حسابی نرم بود و لذت میبردم , نوک ممه رو لایه انگشتام فشار میدادم و می مالیدم , چشاش رو میبست هیچی نمیگفت , و دوباره میبوسیدمش , از صورتش رو , تا سینه و تا شکم , تا لبه شلوارش ,بعدش بلند شدم و تیشرت خودمو دراوردم , با اشاره بهش گفتم دمر بخوابه ,

وقتی خوابید , شلوارک رو از پاش دراوردم و خودم اروم روش خم کردم , از گردنشو بوسیدم, شونه ها , بازو ها , .. که یهو گفت : ببین 2 تا تتو دارم , ببین قشنگه؟!
بعد جای تتو ها که یکی پشت کتف و یکی بالای باسن بود بهم نشون داد و خیلی هم حال میکرد وقتی ازش حرف میزد , منم ازش تعریف کردم و بوسیدنش رو ادامه دادم کمرش رو بوسیدم تا پایین تر , تا تتوی باسنش , وقتی باسن رو میبوسیدم , قلقلکش گرفت و یهو از جا بلند شد , گفت که نمیتونه حس قلقلک رو تحمل کنه , وقتی برگشت و طاقباز خوابید , خیلی شیطون شده بود , منم میبوسیدمش , تا شورتش , که حسابی پف کرده بود , پاهاش رو بهم چسبونده بود , بین پاها , زیر شرت مشکی , کسش خیلی پف کرده بود و دیدنش , منو حشری میکرد , از رو شرت بوسیدم , بعد از رون های خیلی نرم و ظریفش , بوسیدم تا بالا تا کشاله ران , که دیگه خودش , شرت رو دراورد منم کمکش کردم , خیلی زود دوباره پاهاش رو جفت کرد و نمیزاشت کسش رو خوب ببینم ,
من بیشتر از اینکه بفکر کردن باشم , از بوسیدن و شیطنت لذت میبردم , اون هم خیلی همراهی میکرد و حرف میزد ,
میتونم بگم ,اون شب بیش از 300 بار بوسیدمش , همه جای بدنش رو میبوسیدم , هر دو حال میکردیم , برام مهم نبود که با یه فاحشه سر و کار دارم یا دوست دختر یا هر چیز دیگه ای , فقط کاری که بهم حال میداد , میکردم .
وقتی دوباره رون های لطیفش رو میبوسیدم , همه حواسم به کس تپلش بود که یه شکاف کوچیک ازش پیدا بود منم زبونم رو بین ران و لپ های کس فرو می کردم و این کار حسابی بهش حال میداد تا جایی که گفت boom boom کنیم ( این اصطلاح واسه کردن استفاده می کنن ).
منو خوابوند رو تخت , شلوارمو دراورد , بعدش خم شد روم , و لب گرفتیم , زبونشو کرد تو دهنم و دیگه بی خیال نمیشد , همینجور دستش روی شرتم بود و با کیرم ور میرفت. بعد نوک سینه هامو بوسید و کمی گاز میگرفت ,
من که تا اون موقع , هیچ حسی رو نوک سینه هام نداشتم , موقعی که جوی منو میبوسید , خیلی حس خوبی بهم میداد , و کیرم سفت تر میشد ,
همینطور منو بوسید تا پایین , تا شرت , بعد اروم دستشو رو کیرم میکشید , کیرم داشت شرت رو پاره میکرد ,
شرتمو کشید پایین , چشای جوی باز شد , گفت , big ...big
شرت و کاملا دراورد و با اون دستش , کیرمو گرفت که کیرم حسابی رو با بالا شد و بعد شروع کرد به لیس زدن سر کیر , و آروم کیر و تو دهنش می کرد و می مکید , هر دفعه بیشتر تو دهنش می کرد , خیلی آروم , ولی عمیق میکرد تو دهنش ,
حس فوق العاده ای داشتم , نمیتونستم خودمو کنترل کنم , تقریبا رو ویبره بودم !
2 دقیقه ای کیرم رو خورد بعدش تخم ها رو مکید , که این دیگه حسش قوی تر بود , من که اصلا نمی تونستم تحمل کنم و به خودم میپیچیدم , باعث تعجبش شده بود , دیگه بیخیالشون شد .
کنار تخت , کاندوم رو برداشت , روی پاهام نشسته بود و لبخند میزد , کاندوم رو روی کیرم کشید , کیرم داشت خفه میشد , اینقدر که کاندوم تنگ بود ! بعدش اروم اومد بالای کیر شق شده ی من !
همینطور که تو چشمای من نگاه میکرد , کیرمو زیر کسش تنظیم کرد و نشست روش و گفت : easy easy ( یواش )
کیرم رفت تو یه تونل تنگ و گرم .
اروم از رو کیرم بلند شد و دوباره نشست و ....
حرکات کمرش فوق العاده بود , وقتی می نشست , کیرم تا ته کسش میرفت تو و حتی خودشو فشار میداد تا حسابی به ته کسش بره , بعد بلند میشد و دوباره...
از اول دلم خوش بود که قرص خوردم و یه سکس طولانی خواهم داشت , ولی انگار اینها همش کشک بود , با این کاری که جوی میکرد , من 2 دقیقه هم دووم نمیاوردم ,
حرکاتش تند و تند تر شده بود و منم خودمو باخته بودم , دیدم که نه , جلوی آبم رو نمیشه گرفت ! اون هم از چهره من خونده بود که داره دخلم میاد , خیلی سکسی تر بالا و پایین میرفت و آخ و اوخ می کرد .
هر کاری کردم , نشد , آبم با فشار زد بالا , محکم گرفتمشو نزاشتم از روم بلند بشه , اونم خودشو فشار داد روم , وقتی خالی شدم , یواش از رو کیرم بلند شد و خندید ,
گفت : زود ارضا شدی که !
کاندومو دراورد و بعد رفت دوش گرفت , منم مثل شفته ی وا رفته , رو تخت ولو شده بودم ,
بعد از اون رفتم دوش گرفتم ,
اومدم بیرون دیدم زیر پتو رفته و تی وی نگاه می کنه و می خنده .
پیشش خوابیدم , 1 دقیقه نگذشته بود که دستش اومد رو کیرم ! و شروع کرد به بازی !
گفت : این که هنوز نخوابیده ! ( احتمالا ار اثرات همون قرص بوده )
کیرم تو دستش بود و باهاش ور میرفت , حرف میزد و خنده های شیطنت آمیز و ....
منم باهاش بازی می کردم و می بوسیدمش ,
10 دقیقه بعد , کیر من شده بود مثل اول , سیخ !
اونم گفت بیا دوباره بوم بوم !
این دفعه هم سینه هامو گاز میگرفت و بعدش میبوسید تا کیرم , ساک زد و ...
و باز هم حسش اینقدر قوی بود که نمی تونستم تحمل کنم , یه لذت خیلی زیادی داشت !
کاندوم و کشید رو کیرم , اینبار هم مثل قبل , حس کردم آبم زود میاد , اما
این بار تند تر رو کیرم بالا و پایین میرفت , و ظاهرا اثر اون آبجو ها هم داشت خودشو نشون میداد . اصلا آبم نمیومد , و حسابی حال میکردم ,
باسنش رو باز کرده بودم و اون روی کیرم هدایت می کردم , به باسنش چنگ میزدم ,.
بعدش اون طاقباز خوابید و من اومدم روش , کیرمو تا ته کسش فشار میدادم که دیگه جلو تر نمیرفت , اون هم حال میکرد , حسابی تند تند و محکم می کردم و هر چند تا صربه ای که میزدم , یه بار فشار میدادم و نگاه میداشتم , اون هم که ناله ای از رو لذت میکرد !
بعد گفتم 4 دست و پا بشه , اونم شد , با اشتیاق این کارو کرد , من که کاملا کنترلم رو از دست داده بودم , کیرم فرستادم وسط کونش , خودش سر کیر رو گذاشت رو سوراخ و کیرم لیز خورد تو کسش , این بار سوراخش خیلی تنگ شده بود , و کیرم تا ته کس نمیرفت , عوضش خیلی لذت میبردم , کمرش رو گرفته بودم و کیرم رو میدیدم که چطور تو سوراخ تنگ میره تو.
خودمو خم کردم روش و بغلش کردم , اینطور کمرش رو زیر شکمم حس می کردم , خیلی حال میداد , یکی از ممه ها هم دستم بود که چنگ میزدم , جوی هم ملافه رو چنگ زده بود و تو یه عالم دیگه بود .
پوزیشن خسته کننده ای بود , خودمو بهش فشار دادم , اون هم کاملا دمر شد , روی باسنش نشسته بودم و کیرم خیلی راحت تو شکاف باسنش میرفت تو کسش , خیلی لذت بخش بود. تقریبا بریده بودم , انرژی نداشتم دیگه , از طرفی اصلا آبم نمیومد.
دلم می خواست استراحت کنم ,
بهش گفتم دوباره طاقباز بشه , کیر رو کردم تو کس , , پاهاشو روی شونه هام گذاشتم , اینطور کسش تنگ تر شد , هر چی انرژی داشتم , گذاشتم واسه تلنبه زدن , حسابی محکم کردمش که دیگه به زبون خودشون یه چیزایی می گفت و آه و و اوه می کرد ...
بعدش رونش رو باز کردم , دستم رو بهش تکیه داده بودم , و همه وزنم روی کیر , توی کسش بود و اینقدر محکم کردم که آبم فوران کرد تو کاندوم , منم کیرمو تا ته کس فشار دادم و بی حال شدم.
خفن حال کرده بودیم , اون هم قیافش شاد تر شده بود ...
باز هم زحمت کاندوم رو کشید و رفت حموم , بعدش هم من رفتم ...
کیرم خواب نداشت انگار , 10 دقیه بعدش خیلی خشته بودم , هر 2 رو تخت بودیم , ولی مگه جوی بی خیال میشد ؟!!! البته که نه ! میگفت این هنوز نخوابیده ( کیرم ).
من که بیخیال سکس شده بودم , به پهلو خوابیده بودم , اون هم پشتش رو به من کرد , و کونش رو چسبوند به کیرم , شروع کرد به مالیدن کونش به کیرم , کون کوچولوش , خیلی نرم بود و لطیف , وقتی خودشو میمالید بهم , کونش باز میشد , و کیرم , کسش رو حس میکرد .. اینقدر کونشو مالید تا کیرم کمی جون گرفت و سانس 3 , نفس هر 2 ما رو گرفت
سانس سوم تفریبا 40 دقیقه بعد از دفعه دوم بود اگر چه آبم خیلی کم بود ولی حس ارضا شدنم خیلی شدید بود ,
دفعه اولم بود که 3 بار پشت سر هم ارضا میشدم ,
بعد از اون که ساعت حدود 4 شده بود , مثل یه بچه کوچولو , تو بغلم خوابید و منم تا 10 دقیقه فقط نوازشش میکردم , خیلی پوست لطیفی داشت , خیلی ازش لذت بردم و برای همین سعی کردم حد اقل خواب راحت و خوبی داشته باشه ...
امیدوارم اون هم به اندازه , لذت برده باشه !
خاطره خوبی برام بود و هست
     
  
مرد

 
من نوید هستم 28 سالمه و متاهل قدم متوسطه یکمی چاقم قیافه متوسط داستانم خیلی سکسی هات نیست و پیشاپیش عذر میخوام ولی چون خاطره سکسیه عنوان میکنم
داستانی که میخوام براتون تعریف کنم مربوط به 3 سال قبل میشه که هنوز مجرد بودم و تو داروخونه ای تو ی تهران کار میکردم
پیشاپیش از همه دوستای مقید عذر میخوام که اسم جمکرانو اوردم ولی چون جاش خیلی با حال بود مجبورم بگم دیگه شرمنده
در ضمن من اصلا ادم مقید {مسلمون }نیستم ولی به اعتقادات بقیه احترام میذارم برا همین عذر خواهی کردم بگذریم
من اون موقع بواسطه کارم با یه دختری اشنا شدم بنام نسرین
یه دختر تپل مپل و گوشتی خیلی خوشگل نبود ولی من ازش خوشم میومد در ضمن خیلی هم خندون بود من با نسرین خیلی حال میکردم تقریبا بعد از 7تا 8 ماهی که از اشناییمون گذشته بود هنوز باهاش سکس کامل نداشتم ولی در حد لب گرفتن و مالوندن تو ماشین و از این کارا مشکلی نداشتیم تا روز موعود که فرا رسید
البته از چند روز قبل با نسرین برنامه ریختیم جمعه بریم جمکران زیارت و تفریح
خلاصه روز جمعه نسرین به خونوادش گفته بود میره جمکران زیارت؟؟؟
صبح راه افتادیم تا قم رسیدیم و جاتون خالی یه صبحونه دبش {منظور نون و پنیر با چای شیرین }زدیمو راه افتادیم بریم زیارت اونم چه زیارتی من هر چی قبلش فکر کرده بودم که چطور نسرینو راضی کنم یه حال حسابی با هم بکنیم فکرم به جایی نمیرسید اخه اون نمیذاشت البته از همه دخملای عزیز عذر میخوام که اینو میگم ممکنه الان فکر کنین پسرا فقط به فکر سکس هستند در مواجهه شدن با دخترا ولی خب بعضی موقعها دست خود ادم نیست معروفه که میگن یک دختر وقتی با یک پسر اشنا میشه به هزاران چیز در مورد اون پسر فکر میکنه <وقتی یک پسر با هزاران دختری که اشنا میشه فقط به یک چیز در مورد اونا فکر میکنه
بگذریم از موضوع خارج نشیم
رسیدیم جمکرانو ماشینو جلوی ورودی پارک کردمو رفتیم داخل محوطه و چرخ زدیم نسرین رفت زیارت کنه اخه خبر نداشت براش چه نقشه ای دارم اومد نهارو زدیمو رفتیم ولگردی من اروم اروم بحثو باهاش باز کردم که اینجا چقدر روحانیه و مقدسه و عهدی که ادم اینجا ببنده پایداره و از این کس شعرا بعدشم رفتیم چادر و وسایلونو برداشتیم رفتیم ضلع غربی یا جنوبی یادم نیست چون بیابون بود خلاصه یه گوشه ای اتراق و چادر رو براه کردیم رفتیم تو چادر و زیپ رو هم کشیدیم ناگفته نماند فصل پاییز بود هوا هم کمی سرد تو چادر نشستیم به حرف زدن من گفتم نسرین تا حالا در مورد من چی دستگیرت شده
خندید و گفت چطور مگه ؟
گفتم فکر میکنی من نسبت به تو چه حسی دارم ؟
گفت نیمدونم چه حسی که من گفتم یه حس خوب شبیه دوست داشتن واز این مزخرفات ولی من واقعا ازش خوشم میومد
حرفا ادامه پیدا کرد تا به معاشقه و نازش موی سر نسرین رسید و کم کم ماجرا شروع شد اول چند تا لب ازش گرفتم که خوب همکاری کرد و اونم متقابلا همین کارو کرد ولی بیچاره فکر کرد مثل سریهای قبله منم مجالش ندادمو شروع کردم به باز کردن دکمه های مانتوش که دیدم یه دفعه گفت چیکار میکنی گفتم دیگه طاقت ندارم و باید با هم حال کنیم منو کنار زد و گفت دیوانه ای اینجا وسط جمکران وسط اینهمه ادم و بسیجی و ....
گفتم بیصدا کار میکنیم کی میفهمه بعدشم یه گوشه ایم که صدا به صدا نمیرسه
خلاصه با بد بختی و هزار قربون رفتن راضیش کردم ولی گفت باهام سکس نمیکنه فقط برام ساک میزنه منم خیلی اصرار نکردم چون میدونستم بی فایدست البته من چون پیش بینی این قضیه رو کرده بودم یه اسپریdooz همون لیدوکایین خارجی بهمراه کاندوم و قرص سیالیس و ژل لیدوکایین برداشته بودم که بترکونم اسپری رو یه 15 دقیقه قبلش زده بودم {به بهانه خوراکی رفتم بیرون چادر و زدم و اومدم }که زود نیام و کامل بیحس بودم نسرین گفت فقط ساک میزنه و به من گفت برم دستشویی و کیرمو بشورم چون همینجوری بدش میومد رفتم و اومدم و شروع کرد به خوردن لاله و گوش من و لب و اروم اروم پایین رفتن زیپمو باز کرد و کیرمو دراورد البته کیر من اونقدری بزرگ نیست با عرض شرمندگی
شروع کرد به بوسیدنش و اروم اروم کرد تو دهنش اولش یه عوقی زد و گفت چقدر تلخه گفتم تمیز شستمش اخه نمیدونست اسپری زدم
شروع کرد اروم وبا احتیاط به ساک زدن هر از چند گاهی هم میگفت بسه دیگه خسته شدم چرا نمیایی منم گفتم این اینجوری نمیاد باید بیشتر و پر حرارت تر بخوری اون بیچاره هم همینکارو کرد و محکم تر و با شدت بیشتری میخورد و مک میزد و از این کارا راستش دوستان عزیز ممکنه بعضیاتون فکر کنین من ادم سادیسمی هستم که دختر مردمو اذیت میکنه ولی باور کنین نیتم اون نبود و خودش اینجور میخواست و میگفت راحت تره وگرنه منم دوست داشتم زودتر بیام و اونو اذیت نکنم در ضمن اگه داستانم جرییات سکسیش کمه عذر میخوام بیشتر از این جزییاتش یادم نیست
یه 10تا 15 دقیقه گذشت دیدم ابم نمیاد اون بیچاره هم خسته شده بود و گردنش درد گرفته بود دیدم یهو افتاد گوشه چادر یه نفس عمیق کشید و گفت من دیگه ساک نمیزنم خسته شدم گفتم چیکار کنیم گفت نمیدونم بهش گفتم عزیزم تو هیچ تحریک نشدی که یه سکس انال بکنیم اخه میدونستم دختره گفت نه و در دداره واز این حرفا گفتم پس بیار بخور تا بیاد؟؟؟
بیچاره با بی میلی بلند شد و اومد و دوباره کیرمو کرد تو دهنش و شروع کرد به ساک زدن اما اینبار واقعا میخواستم به ارگاسم برسم کیرم داشت زخم میشد اون بیچاره هم به معنای واقعی کلمه دهنش گاییده شد
به هر بد بختی بود بعد از 4-5دقیقه ابم اومد و همشم ریخت تو دستمالی که کنار گذاشته بود و باهاش دهنشو پاک میکرد
بعدشم بیحال افتاد تو چادر و یه نیم ساعتی دراز کشیدم کناش و نازش کردمو از این کارا
نسرین بعد از اون دیگه با من کامل روش باز شد و داستانای دیگه هم باهاش داشتم که تو داستانای دیگه میگم
اما چند نکته رو یاد اوری کنم
احتمالا بعضی دوستان ایراد بگیرن که چطور کسی نفهمید و کاری نداشت خدمتتون عرض کنم اونجا که ما رفتیم شلوغ بود وقتی رفتیم تو محوطه مطمئنا کمتر کسی فکر میکنه که ما دوست دختر و پسریم و اکثرا فکر میکنن زن و شوهریم و بنا براین کسی کار به کارمون نداشت 2 چرا اونجا رو انتخاب کردم چون جای دیگه ای نداشتم و موقعتشم جور بود 3 باز هم از همه دخملای عزیز ایرونی عذر میخوام که یکی از همنوعاشونو اذیت کردم
3 من بعد از اون قضیه بیشتر از قبل از نسرین خوشم اومد و حتی بهش پیشنهاد ازدواجم دادم ولی نمیدونم چرا قبول نکرد البته با عرض شرمندگی من بعد از ازدواجم از طریق یکی از دوستام و باور کنید اتفاقی بدون اینکه در جریان باشم فهمیدم اون تبدیل به یه جنده تمام عیار شده باور نکردم تا اینکه دوستم جلوی خودم باهاش تلفنی صحبت کرد و گفت شب منتظرشه و نامرد دیدم شب اومد البته منو ندید خیلی نامردی کرد شایدم خدا منو دوست داشت که ازدواجم با اون جور نشد وگرنه الان معلوم نبود چیکار میکردم
مرسی از اینکه وقت گذاشتین و داستانمو خوندین
     
  
مرد

 
یادش به خیر خیلی کوچیک تر که بودم همیشه توی حرف زدن های کودکانه که من میگفتم به پرستو علاقه دارم و داوود به اناهیتا...
همه چیز با شروع اون تابستون لعنتی شروع شد و با پایانش به خاکستر نشست
روی یه صندلی جلوی دریا لم داده بود هنس فری هاش توی گوشش بود و به اناهیتا که با چند تا از دخترای همسفر بالیبال بازی می کرد خیره بود به نظر خوب بازی می کرد،گوش داوود با موزیک بود...نگاهش با اناهیتا،ولی مغزش برای قلبش در حال خیال پردازی تا این که ناگهان متوجه شد دخترا ایستادن و اناهیتا بین اون ها نیست با نگرانی سر چر خوند تا این که اناهیتا رو در حالی که سعی میکرد از جلو رفتن توپ به قسمت عمیق دریا جلو گیری کنه و تا زیر سینش توی اب بود دید،احساس خطر نکرد اناهیتا شنا بلد بود پس مثل چند دقیقه قبل هر قسمت بدنش برای یه چیز پخش شد که ناگهان اناهیتا به پایین رفت و داوود بعد از چند ثانیه مکث به علت تردید سریع به اب زد...
-من اون موقع اصفهان بودم ولی فکر کنم داوود این یه هفته شمال رو 500بار برام تعریف کرد جرء به جزء...-خیلی سریع جسد نیمه جون اناهیتا رو به ساحل رسوند،
یییک دوو سه ه ه (نفس مصنوعی)...یییک دوو سه ه ه (نفس مصنوعی همراه با تردید)...یییک دوو سه ه ه (نفس مصنوعی)و این جا بود که قطره های اشک روی صورتش جاری شد،نه تورو خدا تو نباید بری...بلند شد رو به اسمون کرد و داد زد خدا چرا اون و توی اون لحظه زیبا ترین صدا به گوشش رسید صدای سرفه ی اناهیتا داوود نا خود اگاه اناهیتا رو بغل کرد و اشک هاش دو چندان روی گونه هاش جاری شد...(وای یا حسین بد بخت شدم اینا این جا چیکار می کنن؟)مادر داوود،پدر اناهیتا،دخترا و تعدادی از کسایی که نا اشنا بودن به داوود خیره بودن تا بالا اخره پدر انا هیتا حرکت کرد انا هیتا رو بغل گرفت و از میان جمع برد،داوود موند و نگاه های تعجب بار اطرافیان که با گفتن خدا بهش رحم کرد و...دور میشدن-داوود بر خلاف من ادم خیلی تو دار وبه نظر مغروری بود که دخترای فامیل دوسش داشتن...کسی توقع هم چین رفتاری رو ازش نداشت چند باری خودم توی جشن تولداش یواشکی میشنیدم که دخترا در موردش حرف میزدن و انگار حتی برای من پسر هم جاذبه داشت ولی از نظر من اناهیتا یه دختر به نظر ساده،محجبه،ولی شاد بود و طبیعت من میگه داوود خیلی سر تر بود و راحت تر با جمع می جوشید و البطه که این جا تنها جایی هست که من این نظر رو میدم-تا این که بالا خره داوود هم بلند شد و به سمت ویلا رفت نمیدونست باید ناراحت باشه یا خوشحال چون اناهیتا دم ساحل هیچ حرکت خاصی نکرده بود وقتی وارد اناهیتا درحالی که با یه حوله از حمام خارج می شد یه لب خند ناز تحویلش داد(که فکر می کنم تو اون لحظه از سکس براش بهتر بود!)و داوود هم با یه چشمک و ارسال بوس از راه دور جوابش رو داد و سریع به سمت اتاق بالا رفت توی اتاق گوشیش رو برداشت و با لباس رفت تو حمام وان رو پر کرد توش دراز شد و با ارش تماس گرفت(اون روز اتفاق هایی رو که توی 20 دقیقه افتاده بود رو نزدیک 40 دقیقه برام تعریف کرد طوری که وقتی از حیاط رفتم تو همه(مهمون داشتیم)طوری نگام می کردن که انگار قتل کردم)
و چند روز بعد این سفر که باسخت گیری پدر و مادر اناهیتا و داوود همراه بود تمام شد،ولی پایان سفر شروع دوستی اون دو بود.
داوود یه خواهر داشت(که به چشم خواهری)دختر خیلی خوبی بود و چند سالی از داوود بزرگ تر بود و چون هم پدرش شاغل بود و هم مادرش زیاد داوود رو به دست خواهش میسپردن و اون هم از جریان عاشقی اون دو خبر داشت و خیلی راحت خونه رو در اختیارشون میزاشت و از خونه خارج می شد(که البطه کاشکی یه خواهر بد و سخت گیر بود!) و دیگه مدام تماس های داوود بود به من...
دیروز توی سینما یه گوشه دنج...
بعد از ظهر باماشین خواهرم رفتم دنبالش توی یه کوچه خلوت...
دیروز امد خونمون...
و...
(داوود باهام تماس میگرفت و با تمام اب و تاب برام تأریف می کرد و من هم تا ازش خبر داشتم شاد بودم ولی تو بی خبریا یاد پرستو می افتادم...ولی تا اون روز رابطه هاشون بیشتر یه طرفه بود و بیشتر اناهیتا به اوج میرسید،شاید داوود این رو یک جور از خود گذشتگی می دونست،این داستان ادامه داشت تااین که یه روز عصر اناهیتا زنگ زد اول نشناختم...بعد از شناختن هم خیلی خشک جواب دادم طوری که یکم من من کرد وخدا حافظی بودونه این که حرفش رو بزنه،و بعد از چند ثانیه داوود زنگ زد ودر حالی که می خندید کفت:
-سلام دیوونه چرا این جوری حرف میزنی...
-من که هنوز سلام هم نکردم
-بامن که نه با اناهیتا
-مگه کناره تو بود؟
-اره
-خوب چرا تو حرف نزدی خواستی من رو امتحان کنی تو که میدونی بعد اون نامرد دیگه با کسی رابطه ندارم...!
-نه!اصلا ولش کن ببین امروز قرار ما یه کار خیر کنیم(بعد اروم تر گفت)می خواهیم از عقب سکس داشته باشیم...
-(من با خوشحالی)به سلامتی شیرینی یادت نره حالا کی قرار دارید؟
-(همراه با خنده)میخواهی بیای یا میخواهی به بابام بگی؟
-نه محض فضولی پرسیدم...
-چند دقیقه دیگه راستی حاج اقا مسألت...
-(من هم ادای اخوندارا در اوردم)بفرما پسرم...!
-حاج اقا ما چیکار کنیم منزل دردش نیاد؟
-خوب ببین پسرم برای شروععع با عشق بازی شروع می کنید بعد وقتی شما و منزلتون عریان شدید مقداری روغن که اگر به حست اتفاق زیتون هم باشد بهتر است بر میدارید وبو منزل میمالید تا لطافط پوست منزل دو چندان شود...بعد انگشت میانی خود را اقشته به روغن کرده ودو بند ان را درون مقعد...
داشتم حرف بعدی رو سبک سنگین میکردم که فهمیدم داوود اون طرف تلفن از خنده صداش در نمیاد...یه لحظه با خودم گفتم نکنه اناهیتا پهلوش باشه گوشی هم رو بلند گو چشام گرد شد و بلند تر گفتم:به جان خودم الان کسی پهلوت باشه میکشمت دیوونه...
که بالا خره صداش در امد(در حالی که نفس نفس میزد)ببخشید ارش الان میفرستمش بیرون ولی کاشکی بودی و قیافه اناهیتا رو میدیدی...نمیدونستم از حرف تو بخندم یا از چهره اناهیتا...خوب حاج اقا شما ادامه بدید...!
(دوستان ببخشید از حس راوی گری خارج شد...برمی گردیم سر راوی گری)انایتا درحالی که یه شیشه روغن زیتون دستش بود به داوود که گوشی رو روی لبه تخت میزاشت نزدیک شد...روی پای داوود نشست وبا ناز متفاوتی لبای داوود رو بوسید دهنش مزه نعناع تند میداد کم کم لبای داوود از روی لبای اناهیتا لرزید و به سمت لاله گوشش رفت و در حالی که اون رو می مکید و بازبونش باهاش بازی می کرد دستش به سمت دکمه شلوار اناهیتا رفت و خیلی اروم زیپ اون رو پایین اورد دهنش رو از لاله گوش اناهیتا دور کرد و با صورتش فاصله گرفت توی چشمای ابی و زیبای اناهیتا خیره شد و با کمک خودش شلوار و بلوز اناهیتا رو در اورد یه نگاه پر از عشق به به بدن عزیز ترین کسش انداخت و دوباره به سمت لبای اون رفت و درحالی که زبونش رو توی دهن اناهیتا می چرخوندسینه های کوچیک و نو رسیده اناهیتا رو در دست گرفت به و با هر فشار کوچک بر روی سینه اناهیتا جیغ های از روی درد می کشید که باعث شد داوود از این کار دست بداره برای این که بیشتر از گرمای شریکش استفاده بکنه لباس های خودش رو هم در اورد و اناهیتا هم برای این که نشون بده چقدر مشتاق داوود هست توی این چند ثانیه شورت خودش رو در اورد و به کمک داوود رفت و در یه چشم به هم زدن الت داوود بین پاهای اناهیتا بود و لبای اون ها روی هم قفل بود...کم کم داوود دستش رو از پشت به سوراخ اناهیتا رسوند و چند بنده انگشت وسطی خود رو توی سوراخ اناهیتا کرد اناهیتا هم از روی درد و شیطنت لب و زبون داوود رو گاز گرفت و با صدای اخ از هم فاصله گرفتن
داوود نگاهی به شیشه روغن زیتون نگاهی کرد و به سمت شیشه روغن رفت اما بعد فکر بهتری کرد و به سمت در حمام داخل اتاق رفت شوفاژ داخل حمام رو روشن کرد و وان رو پر از اب گرم و کف وبه سمت بیرون حمام رفت.اناهیتا روی تختش دراز کشیده بود و انگشت خود رو روی کس خیسش می کشید.داوود جلوی تخت امد یه دستش رو زیر سر و دست دیگش رو زیر زانو اناهیتا گذاشت و اون رو بغل کرد وبه سمت حمام رفت،توی وان خودش زیر خوابید و اناهیتا پشت به اون روش خوابید داوود در حالی که گرمی نفش هاش رو روی گردن اناهیتا میفرستاد دو انگشت خود رو به ارومی داخل کرد و به چهره ناز و مو های خرمایی اناهیتا که خیس بود خیره بود سعی میکرد این کار رو با ارامش انجام بده تا هردو لذت ببرن تا این که فکر کرد اناهیتا الان قدرت ورود داوود رو به درونش داره...
اناهیتا رو بلند کرد و روی سینه روی کف حمام خوابوند اناهیتا دستاش رو بو پشتش رسوند و لای باسنش رو باز کرد تا سوراخ خودش رو نشون داوود بده و داوود با مقداری شامپو روی سوراخش ریخت مقداری اون رو مالید و بعدش خیلی اروم سر التش رو داخل کرد وکم کم داشت به نیمه التش میرسید که حبس نفش اناهیتا باعث شد از کارش دست بکشه و توی همو حالت بمونه که صدای اناهیتابه گوشش رسید: چی شد چرا ادامه نمیدی؟
-تو درد داری...!
-ادامه بده زیاد نیست
وبا پایان این حرف خودش به عقب حرکت کرد و تمام داوود به داخل هدایت شد و بعد از چند ثانیه تلنبه های داوود شروع شد که البطه بعد از تلنبه دهم یا یازدم به ارسگام رسید ولی این بار بدونه معطلی بعد از چند ساک محکم اناهیتا دباره کیرش بلند شد و خیلی اروم شروع به تلنبه زدن کرد و هم زمان جلوی اناهیتا رو میمالوند تا به ارسگام اون بیشتر کمک کنه و این بار تلنبه های 20یا بیشتر بود که اول اناهیتا و سپس داوود این بار توی کون اناهیتا ارسگام شد...
(من این مطالب رو توی دفتر چه خاطرات داوود خوندم و کمی رو هم از خودش شنیدم )
بعد اون ما جرا اون دو تا اخر تابستون کلی باهم سکس داشتن ولی این اواخر حتی من هم متوجه سردی اناهیتا شده بودم فکر می کردم از اون دعوا های نمکی چند روزه ست که داوود حرفی به من نمیزنه ولی بعد خود داوود هم گفت از دلیل سردی اناهیتا بی خبره تا این که یه روز جمعه وسطای مهر دختری با من تماس گرفت اول فکر کردم مزاحمه یا چه میدونم...گفت باید من رو ببینه و من قبول نکردم ولی وقتی گفت در مورد داووده ولی نمیتونه به خودش بگه ادرس پرسیدم و رفتم سر قرار یه دختر دورو بر14یا15سال بودکه یه کوله پشتی روی دوشش بود تا حالا ندیده بودمش کمی اول احوال پرسی کرد تا نشون که من رو میشناسه ولی وقتی فهمید من هنوز نشناختمش گفت که از کجا من رو میشناشه(یکی از فامیل های داوود بود)بعد از کمی چرت گفتن یه نوت بوک از توی کولش در اورد و یه عکس توی اون اناهیتا توی یه پارک دستش روی کیر یه نفر بود و چند تا عکس دیگه...
ازش پرسیدم حالا از این کار چی به تو میرسه که جواب سر بالا میداد
-حالا چرا به من گفتی...؟
-که شما به داوود بگید!
-ولی من باید قبل از این که داوود بفهمه با اناهیتا حرف بزنم پس به داوود چیزی نگو باشه؟
لب خندی زد و به پیاده رو خیره شد منم مسیر نگاهش رو دنبال کردم تا توی پیاده رو داوود رو دیدم که با چهره قرمز و عصبی به سمت ما میومد و دختره هم نه گذاشت و نه برداشت عکس هارو نشون داوود داد که داوود دیگه رو پا بند نبود نمیدونید با چه بدبختی تا خونه بردمش توی خونه هم مدام مثل مرغ سرکنده رو پاش بند نبود و مدام گریه میکرد و مثل بچه ها سک سکش گرفته بود و من هم حال روزم بهتر از اون نبود چقدر بعد از رفتن پرستو با من حرف میزن تا ارومم کنه ولی حالا از گریه قدرت حرف زدن رو هم نداشت ...
_________________________________________________________
نمیدونم شاید علاقه داوود به اناهیتا بیشتر از علاقه من به پرستو بود یاشاید من خیلی دوست خوبی برای داوود نبودم که هنوز داوود مثل دیوونه هاست...
خواهش میکنم در اول رابطه با هر کس قبل از این که عاشقتون بشه دلیل رابطه رو بهش بگید من از بیشتر شما کوچیکترم پس این رو یه پند از یه بزرگتر برداشت نکنید این یه‎ ‎ خواهشه...
     
  
مرد

 
عشق و نفرت
عزیز من تو چرا نمیفهمی.
میگم نمیخوابه
پرهام:یعنی چی نمیخوابه؟
حالا این چرا عین کیر خر سیخ شده؟
-اه
چه میدونم، بیا تو یه خورده باهاش ور برو شاید خوابید
پرهام-کس کش مگه خودت دست نداری؟
-دست دارم، منتها تو بهتر میتونی روش مانور بدی
جون من زود باش کلاسمون دیر میشه ها
پرهام-اه
لعنت به من
همه پسر عمو دارن ماهم پسر عمو داریم اما یه کس مشنگش نصیب ما شده
برو اونور
-ایشالا بعدا جبران میکنم پرهام جون
میگم یه خورده هم تف مالیش کنی خوبه ها
پرهام-هان؟
امر دیگه ای نیست جناب؟
جون من تارف نکنی ها
-خودت که اوستای این کاری، با تف بهتر میخوابه
پرهام-آی خدا.اگر دوزخت فرداست امروز چرا میسوزم.
بعد از 20 دقیقه موهام رو با کمک پرهام درست کردم و با عجله از خونه زدیم بیرون.
خیابونا شلوغ بودن و ما 10 دقیقه بیشتر وقت نداشتیم تا به دانشگاه برسیم.
من و پرهام تازه توی دانشگاه آزاد شیراز و رشته ی دندانپزشکی قبول شده بودیم و امروز اولین روز دانشگاهمون بود.
یه حس خاص تو وجود من موج میزد نمیدونم دلهره بود یا ترس، هیجان بود یا استرس اما میدونم یه چیزی تو وجودم بود.
دستام به رعشه افتاده بودن و قلبم داشت عین گنجشکی که توی دستای یه آدم اسیره تالاپ و تولوپ میکرد.
پشت چراغ قرمز بودیم که پرهام صورتش رو به سمت من چرخوند.
پرهام:چته بچه؟
رنگت منو یاد پوست موز انداخت چرا اینجوری شدی؟
-مگه چطوریم؟
-تو سکته ی ناقص نزنی هنر کردی
میخوای بزنم کنار یه آب قندی چیزی بهت بدم؟
-آب قند دیگه چه کوفتیه بزن بریم نمیخوام اولین کلاسمون دیر بشه
پرهام-به تو که داره خوش میگذره
ماشالا هزار ماشالا بدون تار و تمبک داری بندری میرقصی
عزیزم یه خورده خود دار باش.
چراغ سبز شده بود و دوباره راه افتادیم.
نمیدونم چرا ولی دوست داشتم پرهام هم مثل من باشه.
بالاخره با کلی تاخیر رسیدیم دانشگاه و بعد از پارک کردن ماشین رفتیم بسمت کلاسا.
پرهام:ببخشید خانوم میتونم بپرسم کلاس بافت شناسی کجا برگزار میشه؟
برگشتم دیدم پرهام داره با یه دختری که تازه از کنار من رد شده بود حرف میزنه
دختره:کریدور بالا چهارمین کلاس سمت چپ
پرهام-آفرین آفرین
شما چقدر خلاصه و مفید حرف میزنید معلومه که خیلی..
دیگه طاقت نیاوردم رفتم دستشو گرفتم و بعد از معذرت خواهی از اون
دختره کشوندمش سمت ساختمون
پرهام:بچه تو چرا اینقدر بی فرهنگی
حداقل میذاشتی یه تشکر خشک و خالی بکنم
-آره جون عمه ات
پرهام اینجا از این غلطا نمیکنی ها نیومده داری تابلومون میکنی.
پرهام:تورو نمیدونم ولی من هنوز تابلو نشدم
تو اگه شدی بگو تا بذارمت سر چهار راه
پشت در کلاس بودیم.
خواستم در بزنم که پرهام مچ دستمو گرفت
پرهام:چیکار میکنی منگل؟
-چیه؟نکنه میخوای تا صبح همینجا وایسی
نه ولی خب اگه اینجوری هم بریم بهمون گیر میدن
منم شنیده ام استادش از اون آدمای گنده دماغه که اگه باهات لج کرد پدرتو در میاره.
یه فکردی کردم دیدم بد نمیگه
-خب چیکار کنیم؟
پرهام دست منو گرفت و برد سمت راه پله
پرهام:برگرد...
-چی؟؟؟؟
پرهام:اه
خفه شو میگم برگرد
-مگه قزوینه که میگی برگرد.
پرهام منو با دست برگردوند وبعد از چند لحظه صدای جر خوردن یه چیزی بگوشم رسید
سریع برگشتم ببینم چی شده که پرهام یه سیلی آبدار خوابوند تو صورتم و بعدشم چنگ زد تو موهام و اونارو بهم ریخت.
اشک تو چشام جمع شده بود آخه عوضی بدجوری محکم زده بود.
دستمو بردم بالا که گفت:
چیکار میکنی خره وایسا بهت توضیح میدم.
نگاه مگه تو نمیخوای یه جوری بری سر کلاس
که استاد گیر نده ؟
-خب آره
این چه ربطی به پاره کردن پیراهن من و این وحشی بازی های تو داره؟
پرهام دست منو گرفت و کشوند سمت کلاس و گفت:
بیا بریم تا بهت بگم
دستمو آزاد کردم و گفتم
من با این سر و وضع عمرا اگه پامو تو کلاس بزارم
پرهام:اونوقت غیبت میخوری این واحد رو میوفتی ها.
دوست داشتم همونجا خرخره اش رو به دندون بکشم اما اون معطل نکرد و چند ضربه به در زد.
استاد:بفرمایید
پرهام در رو باز کرد و دست منو گرفت و کشوند توی کلاس
صحنه ی جالبی بود
در حالی که چاک پشت پیراهنمو با دست چپ گرفته بودم و دست راستم توی دستای پرهام بود و با اون صورتی که بخاطر سیلی یه طرفش احتمالا قرمز شده بود و موهای درهم و برهم وارد کلاس شدم.
از هیچ کسی صدایی در نمیومد.
روم نمیشد برگردم و به کلاس نگاه کنم
در حقیقت اصلا روم نمیشد سرم رو بالا بیارم.
تنها دلخوشیم دست گرم پرهام بود.
دستی که بارها و بارها به من کمک کرده بود.
پرهام:سلام و درود بر استاد گرانقدر، ببخشین دیر شد استاد
یه لحظه سرم رو بلند کردم تا واکنش استاد رو ببینم.
بیچاره از فرط تعجب دهنش وا مونده بود.
استاد:تا الان کجا بودین؟؟؟
پرهام دست منو ول کرد و بعد رفت سمت استاد
نمیدونم زیر گوشش چی گفت که یه نگاه به من کرد بعد با صدای بلند خندید
صدای خنده ی اون باعث شد کل بچه های کلاس بزنن زیر خنده
از فرط خجالت دوست داشتم زمین دهن بازمیکرد و منو درسته میبلعید
خواستم بیام بیرون که یهو پرهام پرید دستمو گرفت و با صدای بلند گفت:
چیه؟
مگه تا حالا آدم به این خوشگلی و جنتلمنی ندیدین؟
که یهو یه دختری از ته کلاس داد زد:
تو به این درب و داغون میگی جنتلمن؟
پرهام دست منو کشوند و رفتیم ردیف آخر کلاس نشستیم
ردیف آخر کسی جر من و پرهام نبود و اون دختری که به من تیکه انداخته بود توی ردیف جلویی ما و سمت چپ نشسته بود که تقریبا دوتا صندلی با ما فاصله داشت.
کلاس به حالت عادی برگشته بود و استاد درس دادنش رو شروع کرده بود.-کس کش چی به استاد گفتی که اونجوری کرد؟
پرهام:خفه شو میخوام گوش بدم
-با توام
بخدا برسیم خونه بیچاره ات میکنم
پرهام:هیچی بابا
گفتم توی محوطه داشتیم میومدیم یه پسر و دختری دستشون توی دست هم بوده اینم بهشون تیکه انداخته نگو پسره داداش دختره بوده
خلاصه درگیر شدن و پسره سر وته تورو یکی کرده بخاطر همین معطل شدیم.
دیگه واقعا داشتم از حرص میترکیدم و فقط با خشم بهش زل زده بودم که برگشت و گفت:
چیه؟
چرا عین وزغ به آدم نگاه میکنی
خب تقصیر خودت و اون موهای پشم خریت بود وگرنه منکه آماده بودم.
دیدم داره راست میگه دیگه دهنم بسته شد.
تقریبا30 دقیقه سر کلاس بودیم و من محو حرفای استاد بودم که پرهام با آرنج زد توی پهلوم:
پژمان اونجا رو باش
نگاه کردم دیدم بععععله دختری که بهم تیکه انداخته بود سرش رو گذاشته روی صندلی و کفشاشم در آورده و خوابه.
پرهام:یه پدری از این در بیارم دفعه ی دیگه هوس تیکه انداختن بسرش نزنه.
-میخوای چیکار بکنی دیوونه آبرومونو نبری
پرهام آروم زیر صندلی خزید و یکی از کفشای دختره رو برداشت
استاد پای تخته داشت مینوشت و با صدای بلند تکرارشون میکرد
بعضی از بچه ها هم تند و تند داشتن مینوشن.
-میخوای چیکار کنی؟
تقققققققققق
پرهام کار خودش رو کرده بود و کفش رو پرت کرده بود سمت تخته.
استاد بیچاره که تقریبا 35 شایدم 40 سالش بود از ترس دو قدم به عقب پرید.
وقتی برگشت صورتش از خشم سرخه سرخ بود و صداشم از ترس میلرزید.
یه نگاه به همه کرد و گفت:کار کدوم احمقی بود.
از هیچ کسی صدا در نمیومد و اون دختره هم با صدای برخورد کفش به وایت برد کلاس بیدار شده
بود و داشت به استاد نگاه میکرد
کل بچه های کلاس برگشته بودن و فقط به عقب کلاس نگاه میکردن که یهو پرهامم برگشت و به دیوار نگاه کرد.
با این کار پرهام کلاس زدن زیر خنده.
ولی استاد که حسابی عصبانی بود لنگه ی کفش رو تو دستاش گرفته بود و میگفت این مال کیه؟
پرهام:استاد به کفشه میاد زنونه باشه
ولی خب میتونیم امتحان کنیم شاید خدا قسمت کرد و این کفش سیندرلا نصیب ما شد و بخت گره خوردمون یه گره ش باز شد
استاد:مزه نریز بچه
بعد اومد و از همون ردیف اول یکی یکی به پای دخترا نگاه کرد
این دختر بیچاره هم که لنگه کفشش دست استاد بود داشت از ترس میمرد و هی به عقب نگاه میکرد.
که پرهام بهش گفت:
نگرد خانوم لنگه کفشتون دست استاده.
دختره که فهمید چه بلایی قراره سرش بیاد داشت با التماس به پرهام نگاه میکرد.استاد رسید بالا سر دختره و بعد از دیدن پاهاش یه پوز خند زد و گفت:
بیرون
دختره بدبخت گریه اش گرفته بود و فقط میگفت استاد بخدا کار من نبوده.
استاد: لنگه کفش که مال شماست
دختره:درسته ولی من نبودم
اصلا کدوم آدمی میاد این خریت رو میکنه
شما خودتون یه ذره فکر کنید ببینید من اینقدر احمقم.
دلم بحالش سوخت
یه نگاه به پرهام کردم دیدم عین خیالش نیست و داره همینجور نگاه میکنه.
نمیدونم چی شد جو گیر شدم یا هر کوفت و زهر مار دیگه فقط میدونم که بلند شدم و گفتم استاد کار من بود.
استاد یه نگاهی به من کرد و بعد اومد روبه روم وایساد.
تا چند لحظه فقط به چشمام خیره شده بود که پرهام بلند شد و گفت:
استاد عین سگ دروغ میگه
شما یه نگاه به صندلی ها بکنید،کار من بود.
بعدشم سرش رو انداخت پایین.
استاد اسم و فامیلمون رو پرسید بعد گفت:
شما با هم دیگه نسبتی دارید؟
پرهام:آره استاد
میشیم پسر عموی هم دیگه ولی از لحاظ اخلاقی نسبتمون شدیدتره آخه دوتامون کم داریم.
اینو که گفت استاد یه لبخند زد و گفت پدرسوخته.
بعدش کفش اون خانوم رو بهش داد و وسایلش رو جمع کرد و گفت کلاس تمومه. و از کلاس رفت بیرون.
-آخه کله خر آخه نفهم تو کی قراره آدم بشی
واقعا عصبانی بودم و داشتم با حرص سر پرهام داد میزدم
همه ی بچه ها حواسشون به ما بود و داشتن مارو نگاه میکردن که پرهام گفت:
به تو چه پدر ژپتو؟
من نمیخوام آدم بشم زوره؟
بعد رو کرد به بچه ها و گفت:
آقایون خانوما زوره؟
که بچه ها با هم گفتن نه و بعد زدن زیر خنده
-حداقل پاشو برو از تو ماشین یه پیراهن بردار بیار
پرهام:خودت برو مگه من نوکر حلقه به گوشتم
-با این پیراهنی که جر دادی برم تو حیاط دانشگاه؟
بعد خندید و گفت:
بپا یه وقت خودتو جر ندن تا من برم و برگردم.
بعد از رفتن پرهام چند تا از بچه ها اومدن جلو و با هم آشنا شدیم و چند دقیقه بعد تقریبا همه ی بچه ها رفته بودن که همون دختره اومد جلو
دختره:سلام
من اسمم نرگسه
-سلام من پژمانم از آشناییتون خوشبختم.
نرگس:میخواستم بخاطر حرفم ازتون عذر خواهی بکنم.
راستش فقط یه شوخی بود.
وگرنه شما با قدبلند و قیافه ای که دارین و همچنین شخصیتی که چند دقیقه پیش نشون دادین مثل یه جنتلمن میمونید.
خنده ام گرفته بود ولی بزور خودم رو کنترل کردم و گفتم:
خواهش میکنم این...
تو همین لحظه پرهام با سر و صدا وارد کلاس شد
-به به
یه پیراهن برات آوردم سفیده سفیده
بجون تو عین آق دومادا میشی
نرگس بعد از سلام کردن سریع رفت بیرون
پرهام درحالی که پیراهن رو به دست من میداد گفت:
کس کش هنوز نیومده تور پهن کردی واسه ماهی گیری؟؟
یه خستگی در کن یه دوتا نفس عمیق بکش بعد برو سراغ دخترای مردم دلاور.
خنده ام گرفته بود.
کلاس دوم آناتومی داشتیم و بعدشم فیزیولوژی.
ساعت دوم تقریبا همه ی بچه ها و مخصوصا دختر ها اومده بودن آخر کلاس نشسته بودن.
یعنی دقیقا جایی که من و پرهام نشسته بودیم.
استاد اومد سر کلاس
یه خانوم تقریبا 37 38 ساله بود.
همینکه اومد پرهام باصدای بلند گفت:برپاااااااا
بچه ها هم نامردی نکردن و همه با هم بلند شدن
خانومه بدبخت هم متعجب بود و هم خنده اش گرفته بود.
همه نشستیم که پرهام دست منو گرفت و گفت پاشو
پرهام: استاد ما یه خورده چشممون ضعیفه عینکمون رو هم نیاوردیم اجازه هست بیایم جلو بشینیم؟
استاد:بله بفرمایید
خب بچه ها...
پرهام:استاد ببخشید شما یه خورده واسه درس دادن آناتومی بی تجربه نیستید؟؟
خانومه که معلوم بود بهش برخورده گفت:
چرا همچین حرفی رو میزنید؟
پرهام:آخه خانومی با سن و سال شما که شاید حداکثر 29 یا 30 سالش باشه فکر نکنم بتونه یه همچین درس سنگینی رو درس بده.
دیگه واقعا از دست حرفا و کاراش لجم گرفته بود
این بچه نمیتونست 10 دقیقه مثل آدم یه جا بشینه.
استاد یه لبخند زد و گفت:من اونقدرا هم که شما فکر میکنید جوون نیستم.
پرهام با یه حالت تعجب بر انگیز گفت:
جدا؟؟
ولی شما که بهتون نمیاد.
دروغ که نمیگین؟
یکی با آرنج زدم تو پهلوش که دیگه هیچی نگه استاد هم دیگه توجهی نکرد و درس دادن رو شروع کرد.
ساعت سوم هم با کارها و تیکه های پرهام کلاس بیشتر به یه تیاتر که نمایش کمدی اجرا میکرد شباهت داشت تا کلاس درسی مثل فیزیولوژی آخه استاد اون ساعت خودش هم آدم شوخ طبع و خنده رویی بود.
زمان استراحت بین زنگ دوم و سوم بود که شماره ام رو به نرگس دادم.
دختر خوبی به نظر میرسید و قیافه ی بدی هم نداشت
یه آرایش مات با لباس های سرتا پا مشکی
از شال و مانتو گرفته تا کفش همگی با هم ست مشکی بود و تقریبا 160 سانت هم قدش بود.
چشمای قهوه ای سوخته که وقتی با اشک خیس شده بودن منو به خودشون جذب کرده و شاید دلم رو برده بودن.
اون روز با تمام استرس ها واتفاقات خوب و بدش گذشت.
کم کم با همه ی بچه های کلاس قاطی شده بودیم.
من و نرگس هم رابطه مون عمیق تر شده بود و بیشتر اوقات توی دانشگاه با هم بودیم
همه چیز خیلی سریع پیش میرفت و روزها و لحظه ها به سرعت میگذشتن.
من عاشقانه نرگس رو دوست داشتم و بینهایت وابسته اش شده بودم.
یه روز جمعه بود.
یه جمعه ی سیاه.
نزدیکی های ظهر بود که از خواب بلند شدم و سر وصورتم رو شستم و یه نسکافه درست کردم و شروع کردم به خوردن.
من و پرهام با پدر بزرگمون تویه خونه زندگی میکردیم.
و پدر و مادرمون هم توی تهران زندگی میکردن. پدر بزرگمون تاجر فرش بود و الانم چند وقتی بود که برای دومین بار چمدونش رو بسته بود و رفته بود مکه.
نسکافه ام تقریبا تموم شده بود که پرهام با کلید در خونه رو باز کرد و اومد تو.
پرهام:سلام ایکبیری
تو چقد شلخته ای زن
حداقل یه آب و جارو میکردی تا من بیام.
اونوقت سر ماه بیا بگو نفقه میخوام
آخه پدر بیامرز تو که همش میخوری و میخوابی.
-برو بابا
زر زر اضافی موقوف
تو از اون دسته مردایی که زن زلیل محسوب میشن.
اومد کنارم نشست
صداش مثل همیشه نبود و یه چیزی تو نگاهش موج میزد
-خبریه؟
پرهام: نه بابا
خبر چیه
یه چنتا کلیپ جدید زدم تو گوشیم بیا ببین خیلی باحالن
گوشی رو داد دست من و خودش رفت توی حموم.
-حالا کلیپ چی هستن؟؟؟
پرهام:برو ببین خودت میفهمی.
اولین کلیپ رو باز کردم.
این رو خوب یادم میومد
چند هفته پیش یکی از بچه هارو که خیلی هم بددل بود دعوتش کردیم خونه.
خیلی وسواس مسخره ای داشت
میدونستیم که حلوا دوس داره.
بخاطر همین با چنتا دیگه از بچه ها یه حلوای مشتی درست کردیم و یه تف گنده هم
انداختیم توش و از همه ی مراحل تهیه ی حلوا هم فیلم گرفتیم
وقتی اومد با یه ولعی حلوا رو میخورد که انگار ده ساله چیزی نخورده
گذاشتیم تا میتونه بخوره و خودمون هم چنتا لقمه خوردیم.
وقتی که کارش تموم شد کلیپ طرز تهیه ی حلوا رو نشونش دادیم و اون بیشعورم همونجا هرچی خورده بود رو آورد بالا
خنده ام گرفته بود.
زدم کلیپ بعدی.
یکی از کلاس های دانشگاه بود
کلیپه از رو بالکن گرفته شده بود.
یه پسر و دختر داشتن به پر و پاچه ی هم میپیچیدن
خوب که نگاه کردم دیدم پسره همونیه که حلوا رو براش تدارک دیده بودیم دوباره خنده ام گرفت
دختره پشتش به من بود و داشتن لب میدادن.
-پرهام جریان این کلیپه تو دانشگاه چیه؟؟
که اونم تو حموم داد زد فقط نگاه کن.
دوباره سرمو چرخوندم سمت صفحه ی موبایل
تقریبا اخرای کلیپ بود
دختره لباسش خیلی شبیه نرگس بود
هیکل و اندامش هم همینطور ولی هی با خودم میگفتم نه بابا مگه همچین چیزی امکان داره؟ نرگس منو دوست داره و این چیزا که یه لحظه دختره سرشو چرخوند این ور و کل صورتش معلوم شد.
خدایا چی میدیدم
باورم نمیشد
بارها و بارها کلیپ رو آوردم عقب و دوباره پلی کردم
خودش بود
نرگس بود
نرگسی که من فقط دستاشو گرفته بودم حالا با کمال بی شرمی داشت تو بغل اون پسره ی عوضی بهش لب میداد
خون خونم رو میخورد
عین برق گرفته ها پریدم و رفتم تو اتاق و لباس پوشیدم.
میخواستم اول برم اون پسره ی عوضی رو بکشم بعد برم سراغ نرگس.
ولی نه این خریت بود
اینجوری فقط خودم نابود میشدم
نشستم و فکر کردم
در اتاق قفل بود و پرهام داشت داد میزد چه مرگته پسر
در رو باز کن کارت دارم
یه لحظه یه چیزی عین برق از تو فکرم گذشت
رفتم در رو باز کردم و با پرهام رفتم روی کاناپه نشستم
-پرهام تو از داداشم به من نزدیکتری درسته؟؟
پرهام:نمیشه عین زنت بهت نزدیک باشم؟
-اه
جدی باش پرهام.خودتم میدونی وقتی عصبانیم چه سگی میشم.
یه فکر تو سرمه میخوام عملیش کنم. باهام هستی؟؟
پرهام:چه فکری؟؟
-حتما دیدی که نرگس چیکار کرده؟
پرهام:آره
یکی از بچه ها فیلمه رو گرفته
میگفت تو بالکن داشته سیگار میکشیده که اومدن تو کلاس
-خب.منم میخوام برای این جنده خانوم کم نزارم هستی؟
پرهام:چیکار میخوای بکنی؟
-میخوام امروز دو نفری جرش بدیم
پرهام یه لحظه به من نگاه کرد و گفت :باز جو زده شدی برادر؟
گوشی رو برداشتم و شماره نرگس رو گرفتم
بهش زنگ زدم و دعوتش کردم که بیاد خونه و بعدش هم خداحافظی کردم.
پرهام:داری چیکار میکنی دیوونه؟؟
اون بارها اومده اینجا اما تو حتی یه بوسش هم نکردی اما الان...
-این تو بمیری از اون تو بمیری ها نیست پرهام
هستی؟؟
پرهام:برو هر غلطی دوست داری بکن من نیستم.
پرهام با به حالت عصبی از خونه رفت بیرون و در رو بست.
رفتم و از توی یخچال 3 تا قوطی ویسکی کله اسبی آوردم و گذاشتم رو میز.
یکیشون رو باز کردم و شروع به خوردن کردم.
داغ شده بودم.
روزگار بدجوری داغم کرده بود.
قوطی تموم شده بود یه سیگار روشن کردم و شروع به پک زدن کردم.
محو شدن دود سیگار عین عشق من بود که لحظه به لحظه داشت کمرنگ تر میشد.
یه سیگار دو سیگار سه سیگار
کام بده سیگار لعنتی
زنگ در بصدا در اومد.بلند شدم و با سرگیجه ای که داشتم در رو زدم و دوباره رفتم رو کاناپه نشستم بعد از چند دقیقه نرگس با سر و صدا وارد خونه شد سلااااام
اوووو اینجا چه خبره؟؟؟من شوهر معتاد نمیخوام ها.
حالم از دروغاش بهم میخورد
از رو کاناپه بلند شدم و رفتم طرفش و محکم بغلش کردم و شروع به اشک ریختن کردن.
اشکایی از ته دل
اشکایی بخاطر عشق نافرجامم.
تعجب کرده بود.دستش رو گرفتم و کشوندمش سمت کاناپه.
نرگس:حالت خوبه پژمان؟؟
چرا اینجوری شدی؟
چشمات چرا سرخ شدن؟عین دراکولا شدی پسر
یه پوزخند تلخ زدم و گفتم خوبم خانومی
نرگس چشماشو بسمت میزی که جلوی کاناپه بود سر داد و یه نگاه به قوطی های ویسکی کرد و گفت:بخاطر اینا اینجوری شدی؟؟
یه قوطی دیگه باز کردم و شروع به خوردن کردم
نرگس فقط زل زده بود به من.
تا نصفه بیشتر نتونستم بخورم.
مسته مست بودم.همونجا که کنارم نسشته بود دست انداختم دور کمرش و کشوندمش طرف خودم. مقاومتی نکرد.
بهش گفتم میدونی سگ چیه؟؟
گفت آره:گفتم من زنی رو میخوام که وفاش سگ رو شرمنده کنه.
بعد لبام رو روی لبهاش گذاشتم و شروع به مکیدن لب پایینیش کردم.
زبونم رو توی کل دهنش میچرخوندم و بعد اون زبونش رو وارد دهن من میکرد
من هم با تمام وجود مک میزدم.
بلندش کردم و بردمش تو اتاق خواب و شروع کردم به لخت شدن.
پیراهن و شلوار و شرت
نرگس شکه شده بود
نرگس:میخوای چیکار کنی پژمان؟؟؟
تو الان مستی
خواست از در بره بیرون که مچ دستشو محکم گرفتم و هلش دادم رو تخت.
شروع کردم به باز کردن دگمه های مانتوش
داشت با دستاش منو پس میزد ولی اعتنا نکردم
مانتوش رو در آوردم و دوباره افتادم بجون لب هاش و بعد شروع به لیسیدن گردن و گوشاش کردم
یه تاپ سفید با عکسای فانتزی تنش بود اونو درآوردم و با تمام توانی که داشتم کرستش رو کندم.
از خود بیخود شده بودم
مستی شهوت حس انتقام
نرگس داشت التماس میکرد
پژمان تورو خدا
پژمان خواهش میکنم تو که اینجوری نبودی
میخواستم شلوارش رو از پاش در بیارم که شروع به جیغ زدن کرد
دست گذاشتم روی دهنش تا صداش بیرون نره ولی دستم رو گاز گرفت.
با تمام توانی که داشتم خوابوندم توی گوشش
دماغش خون اومد ولی توجهی نکردم
حالا دیگه داشت بیصدا گریه میکرد
اون باید تاوان میداد
تاوان اینکه منو آلت دست خودش کرده بود
تاوان اون همه دروغی که بهم گفته بود
با یادآوری این افکار دوباره وحشی شدم.
شلوار و شرتش روباهم از پاش درآوردم
با نگاهش داشت بهم التماس میکرد
مثل همون روز اولی که دیدمش
چشماش دوباره با اشک خیس شده بودن.
اون نگاهش همون نگاه بود اما پژمان دیگه اون پژمان نبود
سرتاسر وجودم رو نفرت گرفته بود.
دوباره شروع به لیسیدن بدنش کردم.
گونه ها،گردن،گوش
بعد سرمو آوردم بسمت پستوناش و مثل وحشی ها شروع به خوردن کردم
عین کفتاری که یه لاشه پیدا کرده و میخواد ازش تمام استفاده رو ببره
با سرعت میمکیدم و اون فقط جیغ میزد و التماس میکرد که تمومش کنم.
رفتم سمت شکمش و بعد پاهاشو بزور باز کردم.
یه کس سفید داشت با لبه هایی که یه خورده تیره شده بودن.
سرمو بردم پایین و شروع به لیسیدن کردم.
تا جایی که امکان داشت زبونم رو توی کسش فرو میکردم و ترشحات کسش رو میمکیدم
صداش به ناله تبدیل شده بود و عین مار زخمی به خودش میپیچید و بعد از چند دقیقه آروم گرفت.
کیر من هنوز خواب بود
به نرگس فرصت نفس گرفتن ندادم و بلندش کردم و کیرمو دادم دستش و گفتم بخور
نرگس:نمیخوام
با داد گفتم: د لعنتی میگم بخور
که اونم شروع کرد به خوردن
طاقت نگاه های سنگینش رو نداشتم
سرمو بلند کردم و به سقف زل زدم
نمیدونم عمدی بود یا نه ولی خیلی ناشیانه ساک میزد.
کیرم رو از دهنش در آوردم وتوی حالت سگی قرارش دادم و کیرم رو روی کسش میمالیدم
اون با دستاش و تمام توانش منو به عقب پس میزد و میگفت نه پژمان تورو خدا این کار رو با من نکن،پژمان شاید ازدواج ما سر نگیره
یه پوز خند زدم
من به چی فکر میکردم اون به چی.
بی مهابا کیرم رو تا آخر فرو کردم تو کسش
جیغ زد و سرش رو به بالشت فشار داد و گفت از درد مردم مامان.
کیرم رو بعد از چند لحظه عقب کشیدم
خونی شده بود ولی داغ شهوت بودم
داغ نفرتی که روی قلبم گذاشته بود اجازه نمیداد ولش کنم.
با دستام پهلوهاش رو گرفتم و شروع به عقب و جلو کردم.
با تمام توانم تلمبه میزدم.
بدنم عرق کرده بود و صدای برخورد بدنم با کون نرگس بلندتر و بلند تر میشد
نرگس داد میزد و میگفت:
     
  
صفحه  صفحه 23 از 112:  « پیشین  1  ...  22  23  24  ...  111  112  پسین » 
داستان سکسی ایرانی

Erotic Stories | داستان های سکسی حشری کننده (آرشیو شماره یک)


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA