انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
داستان سکسی ایرانی
  
صفحه  صفحه 26 از 112:  « پیشین  1  ...  25  26  27  ...  111  112  پسین »

Erotic Stories | داستان های سکسی حشری کننده (آرشیو شماره یک)


مرد

 
به همین سادگی


چهارده سالم بود
صدای زنگ تلفن منو به سمت خودش کشوند
-بله
-بفرماییدIranxiran.com - به همین سادگی-خوبی؟
-ممنون شما
- من رضا هستم
-نمیشناسم
-خب کم کم میشناسی عجله نکن
سریع قطع کردم گفتم معلوم نیست کدوم احمقیه حتمآ یکی هست میخواد منو امتحان کنه
دوباره صدای زنگ تلفن منو به سمت خودش کشوند
-بله
-چرا قطع کردی؟
-آقا آزار داری؟ چته مزاحم نشو
-خانوم خوشگله تپل مپلی عسلی حالا با ما راه بیا
-اگه یک دفعه دیگه مزاحم بشی خط و میدم کنترل کنن
-اگه به تهدیده که من هم میام سراغت و....
-شما مگه خونتون اینجا نیست؟ مگه فامیلت این نیست؟
-بله شما آدرس منو از کجا داری؟
-دیدی برای من خیلی ساده است که با یک اشاره همه هست و نیستت و پیدا کنم و بریزم جلوت
وقتی دیدم که مشخصات منو دقیق داره راستش اولش ترسیدم ولی خب کنجکاو شدم ببینم کیه که اینقدر اطلاعات دقیق داره تلفنهاش هفته ها ادامه داشت تا جایی که روزی نبود که بیش از چهار ساعت باهم صحبت نکنیم از اونجایی که من خیلی مغرور بودم و به هرکسی پا نمیدادم بعد از ماهها تازه اعتراف میکردم که عاشقش شدم و دوسش دارم اون هم خیلی ابراز عشق میکرد و میگفت ماهها دنبالم بوده و از من خوشش میاد میگفت با مامانش در مورد من صحبت کرده و گفته من به زودی نامزد میکنم و دنبال زن برام نگردین من هم چهارده سالم بود و نمیخواستم تو اون سن ازدواج کنم و به حساب خودم صداقت کلام اون برام ثابت شده بود دوستی و رابطه ما خیلی صمیمیتر شده بود که حتی اگه هر روز هم همدیگر ومیدیدم باز هم کم بود شبها به عشق هم میخوابیدیم و روزها با یاد و خاطرات سر میکردیم.
خانواده من هم شک کرده بودن به تابلو بازیهای من تذکر زیادی هم داده بودن ولی من توجهی نداشتم کم کم همه فامیل از رفتارهای من متوجه موضوع شده بودن اون هم خیلی تابلو بود و حتی همسایه هاشون هم از این موضوع ما باخبر شده بودن!! خلاصه دوستی ما هر روز که میگذشت صمیمیتر میشد و این عشق در دلمون ریشه میگرفت من هم دوست نداشتم در سن چهارده سالگی ازدواج کنم ولی اگه اون اقدام میکرد برای اینکه دوست داشتم مال همدیگه باشیم جواب مثبت میدادم خانواده های هردو تحصیل کرده و وضعیت مالی هردو هم خوب بود و در یک رده بودیم و مشکلی از اون نظر نداشتیم فقط هردومون به تحصیل ادامه میدادیم تصمیم گرفته بودیم بعد از چهار سال باهم ازدواج کنیم در مورد شب زفاف و...سکس و این چیزها خیلی حرف میزدیم حتی چند دفعه هم از من درخواست کرده بود که به خونشون برم ولی من رد میکردم و این بود که باعث میشد اعتماد اون رو به خودم جلب کنم ولی من هرگز حاضر نبودم با اون قبل از ازدواج سکس داشته باشم غرور داشتم! یکروزبعد از دو سال از دوستیمون اون باز هم حرف خودش رو تکرار کرد و به من پیشنهاد سکس داد حتی منتظر نشد جواب من روبشنوه برای خودش قرار گذاشت شنبه ساعت 4 بعدازظهر ولی این حرفش رو با خشم زد یعنی اگه نرم دیگه نه من نه اون یه جوری تهدید بود نمیدونم ولی من اون موقع کور بودم و نمیفهمیدم رفتیم باهم طلا فروشی و برای من حلقه خرید و دستم کرد دیگه خر شدم که مال همدیگه ایم ولی باز هم دلم نمیخواست که شنبه من برم دوست داشتم اون روز اصلآ نمیومد نمیدونید شنبه رو چطوری گذروندم فکرش هم نمیکردم که خودم بخوام خودمو بدبخت کنم و توی منجلابی پا بذارم که خودم واسه خودم ساختم ساعت یک ظهر شد که داشتم دیوونه میشدم دوس داشتم توی اون سه ساعت بمیرم تا اینکه ساعت چهار شد و تپشهای قلب من سر به آسمون میذاشتند که چه اتفاقی قراره بیوفته و من الان چه سرنوشتی رو برای خودم رقم خواهم زد ساعت چهار رفتم سر قرار دیدم زودتر از من اونجا بود دستو پام میلرزید منو سوار ماشینش کرد و یه چرخی زدیم توی خیابون رفتیم بستنی خوردیم خیالم راحت شد که از سکس خبری نیست ولی ساعت 5 قرار داشتیم بالاخره ساعت 5 رفتیم خونه یکی از دوستاش دیگه داشتم میمردم بدنم یخ زده بود سردم بود چشام سیاهی میرفت فکر کردم جنده شدم و از این اسم حالم بهم میخورد فقط از خدا میخواستم بمیرم در اون لحظه رفتیم تو خونه اول روسری منو در آورد بعد موهامو باز کرد بعد مانتو رو در آورد و بعد لباسامو در آورد و بعد شورتمو ...ذوق کرد میگفت کس دارم کس عشقمو آخ الهی فداش شم جوووننن این حرفاش منو بیشتر میترسوند خودش هم فهمیده بود ناخواسته بوده و دارم از ترس به خودم میشاشم بعد شروع کرد به در آوردن لباسهای خودش بعد شورتشو در آورد و یه دفعه یه کیر بزرگ و دیدم وایییی ترسیدم اولین بارم بود که کیر و از نزدیک میدیدم با خودم گفتم خدایا این قراره کجای من بره؟؟؟ داشتم میمردم فقط شاید بخندید ولی حتی زمانی که داشت منو میبوسید من در حال صلوات فرستادن بودم و از خدا کمک میخواستم که سالم از این خونه لعنتی برم بیرون بعد گفت تپلی من بیا بشین روی پام منم که مثلآ نشسته بودم دستمو انداخت دور گردنش شروع کرد صورت منو خوردن چشمامو بوسید گونه هامو میبوسید لبامو خورد زبونمو لیس میزد و میخورد رسید به گردنم و حسابی گردنمو خورد ولی صدای قلب من به آسمون میرفت من مثل مجسمه نشسته بودم و تکون نمیخوردم و به جرات میگم هیچ لذتی هم نمیبردم و فقط صلوات میفرستادمو زمزمه میکردم بعد رسید به سینه هام گرفت تو دستش و قربون صدقشون رفت و نوکشون و گذاشت تو دهنشو میک میزد و با اون دستش هم اون یکی رو میمالید و از لذت داشت میمرد و حسابی تحریک شده بود ولی من بیچاره فقط در اون لحظه از خدا میخواستم از این خونه برم بیرون هرچی به پایین نزدیکتر میشد ترس من بیشتر تا اینکه منو خوابوند روی تخت و پاهامو از هم باز کرد سرشو کرد لای پاهام و حسابی کسمو لیس زد منم در اون لحظه که اصلآ نمیخواستم لذت ببرم چون تقریبآ به زور بود ولی بخاطر اون هیچی نمیگفتم ولی حتی لذت رو نفهمیدم چیه فقط بغض گلومو فشار میداد سر اون لای پاهام بود و داشت کسمو میلیسید و بدن منم سرد و داشتم میلرزیدم منتظر بودم که بزنم زیر گریه اصلآ هیچ صدایی ازم شنیده نمیشد اون هم میدید لذت نمیبرم هی خوردنشو بیشتر میکرد مثلآ بیام تو راه و شاید از این حالت در بیام ولی نتونست بغضم داشت منو میترکوند همونجا بود که احساس تنفر تو وجودم ریشه زد سرشو زدم کناردستمو گذاشتم روی کسم داشت خطرناک میشد منو برگردوند سوراخ کونمو لیس زد انگشتشو کرد توش بعد چربش کرد و انتظار داشت که کیر کلفت و درازشو بره تو کونم من که هیچی حس نمیکردم فقط میدیدم که چطور عشق داره به تنفر تبدیل میشه ولی من مقاوت میکردم تا اینکه سر کیرشو گذاشت دم سوراخمو با فشار زیاد نوکشو داشت میکرد توی کونم که صدای جیغم در اومد و سریع از روم بلند شد و کیرشو در آورد منم که دنبال بهونه بودم که خودمو خالی کنم و بزنم زیر گریه مثلآ دردو بهونه کردمو خودمو خالی کردم و فقط زار و زار مثل ابر بهار اشک ریختم تا اینکه خودش گفت ولش کن مثل اینکه نباید ادامه بدیم اومد و بدن منو پاک کرد کیرش هنوز سیخ بود بعد لباسای منو تنم کرد و از اون خونه رفتیم بیرون فقط اون لحظه که پامونو گذاشتیم بیرون داشتم خدا رو شکر میکردم و توبه بخاطر کار ناخواسته!!! ولی دیگه به روی من نیاورد ولی من روزها و شبها به این موضوع فکر کردمو اشک ریختم که ناخواسته چطور عشق آسمونیه اون تبدیل به هوس شد ولی خب در مورد اون موضع با من حرفی نزد سالها میگذشت و ماهها و روزها هم گذرا بودن تا اینکه از اون روز دو سال گذشت.
و یک روز که حرف از ازدواج رو میزدیم(با این همه یاد چهار سال زندگیم که به خاطر اون رفته بود فکر میکردم باز هم یه ذره احساس نسبت بهش داشتم) و حاضر بودم باهاش ازدواج کنم یه روز که از خاطرات گذشته حرف میزدیم گفت چهار سال از عشقمون گذشت ولی راستی آیا به این فکر کردی که چرا عشق فرهاد و شیرین پایدار موند؟ گفتم نه...گفت من بهت میگم چرا...چون هیچ وقت بهم نرسیدن!!!!این حرفش مثل یک پتک بود توی سرم بغض کرده بودم بهم گفت منو تو میتونیم تا آخر عمر باهم دوست باشیم تا هرزمان که تو میخوای ولی هرگز نمیتونیم باهم ازدواج کنیم گفتم چرا؟ گفت چون تو اگه دختر خوبی بودی نباید با من دو سال پیش سکس میداشتی اونجا سکوت نکردم مثل دو سال پیش نذاشتم باز هم فکر کنه خرم بهش گفتم تو اگه پسر خوبی بودی به من پیشنهاد سکس نمیدادی اون به من گفت من پسرم میتونم هرکاری بکنم ولی تو نه! ولی بغض من اجازه جوابگویی رو نمیداد که این انصاف کجاست؟ خدایا پس انصافت کو؟ چرا به دادم نمیرسی؟ مگه این من نبودم که حتی میخواستم خودکشی کنم ولی سکس نداشته باشم غرورمو شکستم خودمو خورد کردم که اون ناراحت نشه و سکوت کردم و اشک ریختم که اون ناراحت نشه پس این چرا به من میگه من خواستم آیا فراموش کرده؟ اگه پسری که ادعا میکنه ایرادی نداره خودش دوست دختر داشته باشه ولی دختر نباید دوست پسر داشته باشه پس اون چطوری میتونه با دختر دوست بشه؟ درصورتی که خودش میگه دختر نباید دوست پسر داشته باشه...داشتم دیوونه میشدم همه زندگیم نابود شده بود اصرارهاش جلوی چشمم بود که چطور التماس میکرد برای دوستیمون چطور دلم براش سوخت و فکر میکردم مرده چقدر ساده بودم چطور آبروم رو پیش فامیل بردم و چطور خودمو خورد کردم و چطول با کمال پررویی به من میگه تو اگه خوب بودی با من دوست نمیشدی دیگه حتی اون احساس باقیمانده هم از تو دلم رفت و به نفرت تبدیل شد داشتم دیوونه میشدم که کارت عروسیش رو به من نشون داد که مال دو هفته آینده بود اون هم با دختر خالش و عشق چهار ساله من تموم شد و من برباد رفتم...به همین سادگی!!!
     
  
مرد

 
خواهر خوب


اسم من حمید است و بیست سال از سنم می گذرد. می خواهم داستان سکس با خواهرم را برایتان تعریف کنم. تعداد اعضای خانواده ما پنج نفر است. یک مادر و دو خواهر یکی به نام سارا که پانزده سالشه و یکی به نام ساناز که هفت سالشه و پدرمون که در شهر دیگه ای کار می کنه و هر دوهفته یکبار یک هفته به مرخصی میاد.

یک روز که از دانشگاه به خونه آمدم مستقیماً به اتاق بالا (همان اتاقی که کامپیوتر در آن است) رفتم که ناگهان دیدم خواهرم هول شد و یک سی دی را سریع از داخل سی دی رام خارج کرد و به من سلام کرد. من که متوجه موضوع شدم به روی خودم نیاوردم. سپس برای نهار خوردن به پایین رفتیم و بعد از خوردن نهار من به اتاق بالا رفتم تا بفهمم موضوع سی دی چی بود. مستقیمآً سر کیف خواهرم رفتم و بعد از کمی گشتن متوجه سی دی مورد نظر شدم و اون را داخل سی دی رام گذاشتم و حالا فهمیده چی بودم که خواهر نجیبم چی نگاه می کرد. بله اون زندان زنان نگاه می کرد. و حالا از یک طرف نگران بودم و از طرف دیگر یک وسوسه شیطانی مرا شادمان می کرد. کامپیوتر را خاموش کردم و به پایین رفتم تا به ظاهر در اتاقم استراحت کنم و منتظر بمانم تا خواهرم برای خوابیدن به اتاق بالا برود. که پس از نیم ساعت همین اتفاق افتاد و سارا به اتاق بالا رفت. و بعد از یک ربع ساعت من به اتاق بالا رفتم و دیدم که سارای خوشگلم به رو روی تخت خوابیده و یه دامن سیاه بلند و یه پیراهن نارنجی تنشه. من آرام آرام به کنار تخت رفتم و نشستم روی زمین و دستم را آروم به کونش نزدیک کردم و آروم روی کونش گذاشتم. وای عجب کون خوش تراشی داشت. یه کم همون طوری به کارم ادامه دادم و همزمان کیرم را میمالیدم. یه کم پر روتر شدم و دامنش را بالا آوردم. تا چشمم افتاد به رانهای سفیدش نزدیک بود آبم بیاد ولی جلوی خودم را گرفتم. دامنش را که بالاتر دادم چشمم افتاد به شرت سفیدی که مدتهای زیادی کوس و کون خواهرم را همراهی کرده بود. از روی شرت کون سارا را به آرامی می بوسیدم و نوازش می کردم که بعد از پنج دقیقه از این کار سیر شدم و تصمیم گرفتم شرتش را کمی پایین بکشم. آرام ناخنهایم را به زیر شرتش بردم و آرام آرام به سمت عقب کشیدم(البته حدود یک دقیقه طول کشید). شرتش بیش از حد معینی پایین نیامد چون که پاهاش کمی باز بود و اجازه حرکت کردن شرتش را نمیداد. در این موقع کمی ترسیدم و به خودم گفتم که زیاد جلو رفتی و هر آن ممکنه سارا بیدار بشه ولی افکار شیطانی می گفت که ادامه بده و اگر هم بیدار شد تهدیدش کن که جریان سی دی را به مامان می گویم. در همین فکرها بودم که خواهرم غلطی زد و به پشت خوابید و چشمهاش را باز کرد و با تعجب گفت که حمید اینجا چه کار می کنی؟ و همزمان متوجه پایین آمدن شرتش شد و با صدای بلند گفت: بی شعور احمق چه کار داری می کنی؟ من سریع دستم را جلوی دهنش گذاشتم که صداش را مامان و ساناز نشنوند و سعی کردم آرومش کنم و همون طوری که دستم جلوی دهنش بود در گوشش گفتم که من موضوع سی دی را می دونم و اگر جیکت در بیاد به مامان همه موضوع را می گویم و رهاش کردم و رفتم در اتاق را قفل کردم و پیشش رفتم و دیدم که داره گریه میکنه . گفتم مگه چیه؟ گفت می خوای با من چه کار کنی؟ گفتم نترس عزیزم خواهر خوبی باش و به من اعتماد کن و همزمان سرش را روی سینم گذاشتم و آرامش کردم و بعد بغلش کردم و از تخت پایینش گذاشتم و گفتم دستهاتو را رو تخت بینداز و کونت را برام بده به طرف بالا. اون هم گوش کرد و دستاشا رو تخت انداخت . من هم بلافاصله دست به کار شدم و شلوار و شرتم را درآوردم و دامنش را بالا زدم و کیرم را به شرتش چسباندم و روش خوابیدم. اشکهای سارا کم کم داشت به لبخند تبدیل می شد و من خوشحال بودم. برگشتم و شرتش را درآوردم و مات و مبهوت به کس سارا که کمی پشمالو بود نگاه می کردم که ناگهان به کسش حمله کردم و شروع به بوسیدن و لیسیدنش کردم. دیگه هر دومون به اوج شهوت رسیده بودیم و خواستم که کیرما در کسش فرو کنم ولی این بار من بر افکار شیطانی غلبه کردم وبه خودم گفتم که ارزش بکارت خواهرم بیشتر از اونه که بخواهم برای ارضا شدنم پرده اش را پاره کنم. و بی خیال کس شدم و رفتم به فکر سوراخ کونش. سریع به اتاقم رفتم(البته شلوارم را پوشیدم) و ژل لیکادویین را از کمدم برداشتم و سریع به اتاق بالا برگشتم. کمی از ژل را به سوراخ سارا زدم .سارا گفت داداشی این چیه مالیدی بهم؟ گفتم چیزی نیست عزیزم . میخواهم دردت نگیره. گفت مگه درد هم داره و همزمان با این حرفش برگشت و یه نگاهی به کیرم کرد و کمی ترسید(آخه کلفتیه کیره من در حدود 5_4 سانت و درازیش حدوده 12 سانت است.) گفتم نترس سارا جون و ژل لیدوکایین را رو کیرم خالی کردم و یه کم مالوندمش تا بیحس شد.بعد کیرم را آرام آرام داخل سوراخش کردم ولی ژل کار خودش را روی سوراخ سارا نکرده بود و آخ و اوخش بالا رفت تا جایی که دهنش را با دستم گرفتم که آبروریزی نکنه و کیرم را آرام داخل سوراخ نازش به حرکت در آوردم . دیدم سارا شروع کرده به گریه کردن و میگه داداش غلط کردم که فیلمه سکسی دیدم .
اصلاً برو به مامانی بگو ...آخ آه....دردم میاد خیلی... وای مامان جون آخ... من هم سرعت ضربه هام را بیشتر کردم و دستم را هم به داخل پیراهنش بردم و سینه بندش را کنار زدم و سینه های کوچیکش را نوازش کردم. بعد از حدود 6_5 دقیقه آبم با تمام فشار داخل کونش ریخته شد. چند دقیقه همون طوری روش بیحال افتادم و بعد بلند شدیم ولباسامون را پوشیدیم. بهش گفتم:خوب بود؟ گفت: آره ولی به دردش نمی ارزید. گفتم: کم کم عادت می کنی و بیشتر حال میکنی.

همون شب دوباره بردمش اتاق بالا و دوباره سرپایی از کون کردمش ولی 6_5 دقیقه بیشتر طول نکشید و زود رفتیم پایین. خواستم ازش قول بگیرم که هر روز بکنمش ولی قبول نکرد و گفت اگه بخواهیم همین طوری ادامه بدیم مامان شک میکنه و بهتره هر وقت تو خونه تنها شدیم با هم سکس داشته باشیم. من هم بوسش کردم و گفتم چشم خواهره خوبم.
     
  
مرد

 
من و منشی مستم
من يك گرافيستم و بخاطر مشغله كاريم هميشه توشركت سرم توكامپيوتر و كارامو دور و برم رو نميبينم به غير از من توشركت يه منشي كار ميكنه كه يكي ازدوستام معرفيش كرده بود.خنگ بود ولي برای خر حمالي خوب بود.ديروز كه رفتم شركت تو يه حالي ديگه بودم و ديدم به اطرافم تغيير كرده بود.تازه داشتم ميديدم دور و برم چه اتفاقاتيمیفته من بهشون اهميت نميدادم.همه اونهام برميگشت به دوربينهاي مخفي كه نصب كرده بودم.روز قبل كه تنها بودم شروع كردم به بازبيني فيلمها تا پاكشون كنم كه يه چيزي توجهم رو جلب كرد؟؟؟.رفتارهاي غير عادي منشيم بود توی طول زمان كار شركت هميشه كنارم نشسته بود و بعضي وقتها ميرفت پشت و يه كاري رو ميكرد كه تعجب برانگيز بود؟؟.واقعا گيج شده بودم يعني اين دختر چشههههههه؟؟ مگه شوهرش كم ميزاره براش كه اينكار رو ميكنه؟؟؟.بله خانم پشت ميرفت و بقول خودش دور از چشم من خودش رو مي مالید و دست تو شلوارش ميكرد و با سينه هاش از روی مانتو ور ميرفت.اونروز با توجه به اتفاق روز قبلی که دیده بودم وقتي وارد شركت شدم تازه يه چيزايي فهميدم.يه دختر تپل با آرايشي زيبا ولي سنگين مانتو كوتا و چسبناك و شلواري جين مشكي كه تمام اندامشو ريخته بود بيرون و مقنعه اي كه مثلا سرش بود سينه ها جلو و گوشتي كه بخاطر مانتو تنگش چسبيده بود به بدنش و خودنمايي ميكرد.تازه فهميدم اين خانم 3 ماه تو شركت منه و پيشم ميشينه و من توجهي بهاون نميكنم و بقول بچه ها اب در كوزه و ما گرد جهان ميگرديم؟؟.خلاصه با اومدن من بلند شد و سلام كرد و لبخندي زد.منم نشستم رو صندليم و رفتم سراغ كامپيوتر ولي تموم هواسم به اون بود.ديدم اومد كارم نشست و با برگه ها خودشو سرگرم كرد برنامه هايي كه بايد انجام ميدادم رو برام مرور كرد.گراماي تنش و احساس ميكردم و اينكه وقتي من سرم بكارم بود يه جور خواصي منو ديد ميزد همش وول ميخورد.احساس ميكردم داره تو ذهنش يه چيزيو مي پرورونه و بهش فكر ميكنه كه اذيتش ميكنه؟؟؟؟.بعد حدود نيم ساعت ديدم بلند شد و رفت پشت كارگاه منم سريع دوربين و فعال كردم و ديدم بازم همون حركت رو انجام ميده.زيپ و دكمه شلوارشو باز كرد و دسشو برد تو تكيه داد به ميز شروع كرد ماليدنش.از اونطرف هم سينه هاشو مي ماليد.با اين صحنه كيرررررم راست كرد و شروع كردم به ماليدن.بعد 5 دقيقه ديدم خودش رو مرتب كرد و اومد دوباره پپيشم نشست و سرش به کارش بود.زير چشمي نگاش كردم ديدم لپاش گلانداخته و سرخ شده تو حال خودش نيست.بخودم گفتم اين دختره يه چيزيش هست بايد امروز سر دربيارم؟؟؟.گذشت تا ظهر سرگرم مشتريها بوديم كارها تا ساعت 3 بعدازظهر كه معمولا خلوت ميشديم.منم داشتم طرح ميزدم كه ديدم بازم بلند شد تا بره.صداش كردم گفتم خانم....... در شركت و هم ببند و كركره رو بكش كه حوصله كسي رو ندارم ميخوام بكارام برسم.اينكا رو كرد و گفت منم ميرم يكم دراز بكشم كه كمرم درد ميكنه گفتم باشه.اينبار رفت توی انبار بالا كه موكت بود و بالشت و پتوهم داشت.بخاطر اينكه من روزهايي كه زياد كار داشتم همونجا استراحت ميكردم.خلاصه رفت بالا منم دوربين و روشن كردم و ديدم رفت نشت روی موكت بالشتو درست كرد مقنعه شو دراورد دكمه هاي مانتوش رو هم باز كرد و طاق باز خوابيد.يكم كه گذشت دكمه شلوارشو باز كرد يه تكوني به خودش داد و شلوارشو تا زير باسنش كشيد پايين از روی شورت زرد رنگش شروع كرد ماليد خودش.فهميدم خانم حشری شده از بي خيالي منم خبر داره با خيال راحت داره حال ميكنه؟؟؟.گفتم وقتشه تا منم بهش يه حالي بدم.يواشكي رفتم بالا چون موكت پشت يه كمد بود منو نميديد ايستادم پشت كمد ديدم صداش دراومده و يه جوري كه مثلا حواسم نيست سرم رو انداختم رفتم طرفش گفتم خانم.......كه يهو توی اون وضع ديدمش خودم رو زدم به كوچه علي چپ.اونم يه آن شوكه شد بلند شد كه خودشو جمع و جور كنه.گفت معذرت ميخوام.گفتم اشكالي نداره راحت باش.حتما شوهرت بهت نميرسه كه مجبوري اينكار رو كني؟؟؟.گفت شوهرم؟؟؟ كجايي اقاي .....من 2 ماه طلاق گرفتم.تازه دوزاريم افتاد؟؟؟.گفتم پس... پريد توی حرفم گفت بلهههههه آدمكه شهوتي بشه دست خودش نيست شما كه ماشالله فكر نكنم تا حالا شهوتي شده باشي تا درد منو بفهمين؟؟؟؟؟.منم با پرويي گفتم اگه تا حالا نشده بودم ولي الان با اين اوضاع شدم.اونم توی چشاش برقي زد و گفت راست ميگي ما كه نمي بينيمممممم؟؟. معطل نكردم رفتم روش شروع كردم بخوردن لباش اونم چسبيد به منو همراهيم كرد توی اين پيچ و تاپ همديگه رو لخت كرديم بلند شد يه نگاه به كيرررم كرد.گفت خيلي نامردي كه اين همه مدت اين رو ازم دريغ كردي.انداخت تودهنش با ولع ساك ميزد جوری میک ميزد که شريانهاي خونم توتموم بدم به جنب و جوش افتاده بودن منم كه خوابيده بودم اونم از زور شهوت ديوووووونه وار ميخورد بعدش ديدم بلند شد و مثل گرسنه ها سركيرررررررمو گرفتو نشست روشششششششش كيررررمو فروكرد تو كووووسش تلمبهميزد و فرياد ميكشيد.گفتم چتهههههههه عجله دارییییییی؟؟؟؟ گفت نهمردم از بي كيررررررری داشتم ديووووووونه ميشدم.گفتم خوب اروم مال خودته فرار نميكنه؟؟گفت ميترسم باز سرت بره توی كامپيوتر و منو فراموش كني.خندم گرفت تو اين فكر بودم اين بدبخت چي كشيده اين چند وقته با بي محلي هام؟؟؟.ديگه داشت ابم ميامد بهش گفتم اونم با سرعت بيشتر تلمبه ميزد و حرفهاي سكسي.ابم رو با تموم قدرت ريختم توكوووووووووسش.اونم ارضا شد خوابيد روم.گفتم خسته نباشي؟؟ گفت ممنون ولي بازم ميخوام؟؟؟.گفتم باشه برای بعد.خودكشي نكن از این به بعد هميشه دراختيارته.بعدش ماجرای فيلم رو براش گفتم.اونم گفت ازبی محليم توی روياهاش منو نگاه ميكرده و بعدش بياد من با خودش ور ميرفته تا ارضاشه.از روز بعد كارما شده بود سکس.موقع كار خانم بغلم نشسته بود و كيرررم رو مي ماليد بعضي وقتهام درمياورد و برام ساک ميزد توی فرصت مناسبم میبردمش بالا ترتيبش رو ميدادم.پایان
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
↓ Advertisement ↓
مرد

 
من روزه ام

سال 4 دانشگاه بودیم و خونه مجردیمون رو تازه عوض کرده بودیم. محله جدیدمون از اون محله های قدیمی اما با کلاس بود و خونه ما یه خونه 2 طبقه با قدمت صد و بیست سال بود که صابخونه که یه پیرمرد و یه پیرزن با پسرشون که 5-4 سالی از ما بزرگ تر بود. در واقع بیشترین خاطرات دوران دانشجویی ما تو همین خونه رقم خورد که حدود دو سالی تو اون خونه بودیم پسر صابخونه هم که رحیم نامی بود یه سال اول خیلی توپ باهامون راه اومد ولی سال بعد ازین رو به اون رو شد که نهایتا مجبور شدیم اون خونه رو عوض کنیم. بگذریم اون روزا من یه سگ خوشگل تریر به اسم تینا داشتم که اون بدبختم آخرش دزدیدن حالا بماند که ما از خیر سر همین تینا خانم چندین و چند فقره کوس بلند کردیم. یه روز عصر که من و شاهین و تینا رفته بودیم ولگردی هنگام برگشت سر کوچمون چشمون به دوتا کوس باحال افتاد که با مادرشون جلوی ما داشتن میرفتن. یکیشون که مفصلا راجع بهش صحبت خواهم کرد یه مانتوی تنگ چرمی تنش کرده بود که ای جوووون تمام کون و کپلش به قشنگترین و حشر ترین وضع ممکن بیرون زده بود.القصه داستان ما از اونجا شروع شد که همین خانمه شروع به کرم ریختن کرد که اره اسم سگتون چیه و از این حرفا تا اینکه جلو خونشون که تقریبا رو به روی خونه ما بود از هم جدا شدیم و ما اومدیم خونه. شاهین رفت ترتیب شام رو بده و من هنوز تو فکر کون با حال این خانومه بودم. دیدم طاقت ندارم به رحیم جون زنگ زدم وفوری شماره تلفن و آمار دختره رو گرفتم که بله اسمش فرنازه یه خواهر کوچیک به اسم سهیلا داره و یه خواهر کوچیکتر به اسم سپیده و دو خواهر بزرگتر که اولی شهناز خانم با دو تا دختر نسبتا رسیده و آبدار که اسماشون الان یادم نیست نمیدونم اندیا یا انتا... یا تو این مایهها و یه خواهر دیگه که اونم باز یه دختر و یه پسر کوچولو داشت و من حیث المجموع خانوادتا" کوس تشریف داشتند. با این اطلاعات گوشی رو برداشتم زنگ زدم خونشون.. یک دو سه... یه خانومه گوشی رو برداشت و خیلی مودب خودمو خسرو معرفی کردم و خواستم با اون خانومه که مانتوی چرمی پوشیده بود صحبت کنم و از شانس من خودش بود و استارت آشنایی رو زدیم و به خونه جدیدمون نرسیده یکی از همسایه ها رو تور کردیم که البته همین جا اعلام میکنم که در چنین شرایطی سعی کنین از همسایه ها برای دوستی استفاده نکنین که در نهایت دهنتون سرویس و کونتون پارس که جریان اونم بهتون خواهم گفت.خلاصه اون موقع من 22 سالم بود و نوبت سن و سال که رسید فرناز خودشو 21 ساله معرفی کرد که خیلی زود گندش در اومد و فهمیدیم که 31 سالشه و از اون ترشیده هاست و با رسیدن به خودش در صدد جور کردن یه شوهر ساده و مشنگ واسه خودشه که البته از لحاظ هیکل و کون کپل چیز بیستی بود.دوستی من و فرناز از همون روز شروع شد و از همون اول هر دوی ما ادعای دلباختگی و عاشق بازی رو در می آوردیم که واقعیت چیز دیگری بود و از این کس شعرا من فقط به کردن فکر میکرم و فرناز به شوهر کردن. و من خیلی اوستا تر از این حرفا بودم خیلی زود تونستم بیارمش خونه!هیچ موقع یادم نمیره ماه رمضون بود و من درگیر کلاس هام بودم ولی روزی که قرار شد بیاد خونه کلاس ملاس وبی خیال شدم. تقریبا اولین دختری بود که تو اون خونه می آوردیم و یه کم ترس داشتم ولی چون فرناز مال همون کوچه بود یه خرده خیالم راحت بود چرا که خواهر کوچیکشم اوضاع کوچه رو کنترل و گزارش میداد. فرناز اومد خونه بردمش اتاق خودم که هر چند خونه دانشجویی بود ولی در حد خودم وسایل منزل کم نداشتم و خونه رو خیلی خوب تزیین کرده بودم شروع کرد 300-200 بسته سیگار رو که به دیوار وصله کرده بودم نگاه کردن و منم رفتم چایی بیارم که تا چایی آوردم برگشت گفت زحمت کشیدی ولی من روزه ام.ایییییی کیر تو این شانس حالا حتما بخایم بکنیمم افه میاد که روزم.لبخندی زدم و گفتم قبول باشه. اومدم رو مبل روبه روییش نشستم و شروع کردم شر و ور گفتن یه کم که صحبت کردیم گفتم معذب نیستی اینطوری یه کم اون روسریت رو شل کن تو این گرمای اتاق عرق میکنی و موقع بیرون رفتنسرما میخوری. یه کم من و من کرد و گفتش که فکر نکنی که کلاسمیاما اخه من روزه ام.با صدای بلند خندیدم و گفتم اخه کم عقل چه ربطیداره مگه چیزی میخای بخوری.نه.پس در بیار باطل نمیشه.مطمئنی.آره بابا من خودم نیمچه مجتهدم درش بیار.و اون با کمی استخاره روسریشو در اورد قیافش کلی تغییر کرد و خوشگل تر شد و کیر من اینا رو خیلی خوب می فهمید بنا بر این شروع به بلند شدن کرد و من خزیدم به طرف فرناز و دستمو گذاشتم رو شونش خودشو کشید کنار و گفت اخه روزه ام حرفشو قطع کردم و گفتم مگه چیزی میخوری؟پس با این چیزا باطل نمیشه. کمکم دستم به طرف مانتوش رفت و این دفعه مقاومت بیشتری دیدم ولی هر دفعه با این جمله که تو که چیزی نمیخوری خرش کردم تا اینکه لخت مادر زادش کردم.جلو چشام یکی از قشنگترین مناظری که تو اون روزا می تونست به چشمم بخوره نمایان شد و از اونجا که فرناز بدنساز هم بود هیکل توپی داشت هر چند خدای باریتعالی در مورد قیافش خساست به خرج داده بود ولی وای از اون هیکل هر چی بگم کم گفتم هنوزم که هنوزه پستونای به اون قشنگی ندیدم حتی در بدترین پوزیشن که حالت سگی به خودش میگرفت مثل گنبد شابدوالعظیم صاف و سفت بود انگار که سیلیکون گذاشتن توش ولی طبیعی بود یه بدن سفید ومتناسب بدون شکم و لمبر های گوشتی که یه کوس تپل ناز رو در میون گرفته بودن همه اجزای فرناز رو شامل میشد و من با هوسی آتشین با این تن و بدن زیبا نگاه میکردم دستشو گرفتم بردم به طرفتختم که جنایت های بیشماری رو دیده بود و شروع کردم انگشت مالی کون سفیدش که هنوزم وقتی یادم میفته کیرم تبر میشه.قنبلش کردم و اخرین مقاومت رو با گفتن بیستمین بار آخه روزه ام از خود نشون داد ومن باز خرش کردم و خودشم میدونست که کار ازین حرفا گذشته و در لحظاتی بعد کیر من اون کون زیبایش را فتح خواهد کرد.کمی هم با چوچولش بازی کردم که همزمان با دست دیگرم نوک سینه هاش رو فشار میدادم و زبونم پشت گوشش میچرخید تمام این عوامل باعث شد که به سرحد اورگاسم برسه و بدون لحظه ای درنگ کیر 22 سانتی نازنینمو تو کون فرناز جا دادم وای که عجب حالی داشت و با شروع تلمبه های من صدای جیغ های فرناز فضای اتاق رو پر میکرد و دستان من لحظه ای بیکار نبودن و دائم با تن و بدن فرناز ور میرفتن در یک آن احساس کردم داره اورگاسم میشه عضلات بدنش سفت و منقبض شد و تو اون حالم برگشت گفت مطمئنی مطمئنی روزه ام باطل نشد؟!!!!ولی من هنوز ارضا نشده بودم و در حالی که شالاپ شولوپ به کونش میکویدم میگفتم آرههههه آرهههههه واییییییییی مگهههه چیزی میخورییییییییییییی هان وای آخ مردمممم مردم و فوران آب کیرم روی سر و کول فرناز و باطل شدن روزه فرناز خانوم. پایان
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
من ,ما وخدا
خداوندا به میهمانی ماه تو می آیم . با زبانی خاموش ,چشمانی گریان و دلی پر بیم و امید . می آیم تا تو را فریاد بزنم تورا که صاحب خانه ای,آنچنان که همیشه بوده ای . می آیم تا تو را فریاد بزنم تورا که بخشنده ای ,آمرزنده ای . می آیم تا از بندگان بت پرست بت سازی بنالم که غافلند ازآن که ,آن که از خاک می آید برخاک می رود . خداوندا !نه توان توبه دارم نه امید بخشش . گناه بسیار است و محو آثار آن بسیار دشوار . شنیده ام ,خوانده ام که دوزخیان از تو می خواهند که آنان را به دنیایشان بازگردانی تا آن چه را که تو فرمان داده ای پاس بدارند ولی افسوس !ومن در این روزگار آرزوی دیگری دارم . آرزوی رسیدن به رویایی تحقق ناپذیر . کاش اراده می کردی مرا به نوجوانی ام باز گردانی . می توانی ولی می دانم که چنین نخواهی نمود .. آن زمان که صحیفه دل هنوز آلوده غبارهای گناه نگردیده همه کس رانیک همه چیز را نیکی می دید . آن زمان که طراوت شبنم صبحگاهان هنوز بر گلبرگ وجودم نشسته بود . آن زمان که اذان رمضان مرا غرق در جلال و جبروت تو می ساخت . خداوندا !مرا به نوجوانیم ببر !مرا به کودکیم ببر !به آنجا وآن گاه که نه کینه ای بود ونه بیم آینده ای . خداوندگارا !بی عنایت تو هیچم و بی رضایت تو پوچ . خداوندگارا!به میهمانی تو می آیم . همهبر خوان نعمتت نشسته اند .. گناهکار,بیگناه ,ظالم ,مظلوم ,عادل,ستمگر,شیطان ,فرشته ... تونعمتت را هرگز از بنده ای دریغ نداشته ای هرچند که گاه ان را با حکمتت در هم آمیخته ای وهر چند که حکمتت خود نعمت دیگریست . خداوندگارا!به این ماه عزیز قسمت می دهم که به من ناتوان توانی عطانمایی که درماندگان را مرهمی باشم . خداوندگارا !تودر این ماه عزیز ,جاودانه کلامت را ,قرآن عزیز ومجیدت را نازل نموده ای تا آن را باخون خود عجین سازیم وعزیزت گردیم که خشنودی تو برترین پاداش است . خداوندگارا باکه بگویم که خدای محمد ,عیسی وموسی راازیادبرده اند ودرسایه نام پیام آورانت جهان را به آتش کشیده اند . تو با قلم خود قرآن را برای ما نوشته ای . به قلم سوگند خورده ای . به ما قدرتی ده تا قلم خود را درراه تو وبرای توبگردانیم . تادرراه تو بنویسیم . خداوندا !قسمت می دهیم که ایمان وعملمان را به حرمت این ماه مقدس یکی گردانی . که این ماه ,ماه قرآن ناطق تو علیست . آن بزرگواری که حکومت را از دانه جوی پست تر می دانست . آن عدالت گستر,همان علیی که تا آخرین لحظه زندگیش علی بود و علی وار زیست . و من به ان علی می بالم و سر تعظیم در برابر خدای آن علی فرو می آورم که گناهانم را ببخشاید . خداوندا!قطره ای از اقیانوس بیکران جوهر قلمت را به من بخشیده ای !توان وایمانی به من ناسپاس عطا فرما تا با آن قطره ,گناهانم را بشویم تا مطهر به سوی تو بازگردم . خداوندا !می دانم که صدای فریادم را می شنوی خالقا!می دانم که مخلوقت را دوست می داری . توخود میهمان بنده ات را حبیب خود می دانی وحال من میهمان توام نه میهمان بنده ات و یقین دارم که تو خداوندگار بلند مرتبه ,بخشنده ,راست کردار و راستگویی . می دانم که میهمانت را از در خانه ات نمی رانی . می دانم که باید با تمام وجود فریادت بزنم تا اجابتم نمایی . به من قدرتی ده تا به سویتو باز گردم .آن توانی که توبه ام را نشکنم (نشکند )به من نیرویی ده تا همه چیز را برای خود نخواهم . بدانم و باز هم بدانم که خالق برادر و خواهرم تویی . برادرم را دوست بدارم . خواهرم را دوست بدارم . خداوندگارا!بگذار باتوو برای تو زندگی کنم . بگذار که قربتت را بخواهم نه غربتت را ای آشنا ترین آشنایان . بگذار باتمام وجودم دریابم که زندگی و دنیا دانشکده ای برای رسیدن به عالم خشنودی توست . توخود می دانی که باورت دارم به من قدرت ودانش و تقوایی ده تا از امتحان دشوارت نگریزم وصادقانه می گویم آن چنان عاشقم گردان که درراه تو تازیانه های ستم چون نوازشی باشد . آن چنان عاشقم گردان که اگر هزاران جان عنایتم فرمایی باز درراه تو و برای رضای تو فدایش نمایم . به میهمانی تو می آیم . به میهمانی تو می آیند . تو وفادار به عهد و پیمانی و ما پیمان شکن و سرافکنده . شاید هنوز خشمت را که بر گرفته از عدالت توست باورنداریم . خداوندا!عفوت رامی خواهم رحمتت را می خواهم که اگر سایه لطفت نبودآتش عدالتت دنیایم را به استقبال دوزخم می برد . زبانم لال نمی گویم که عادل نباشی که لطف و رحمتت همه را شامل می گرددتا بگویم که تو در محبتت عادلی..مارا از شرک خواسته و ناخواسته رهایی بخش . آنچنانمان گردان که هنگام بازگشت به دنیای خاک ,دل خندان وشادان باشیم که آن که خالصانه دوستت داشته عاشقانه وجودش را تقدیم تو می دارد درهرزمان درهرمکان پناهی جزتو وپناهگاه تو نخواهد داشت .. پایان (ولی راز و نیاز با خدا هرگز پایانی ندارد )..نویسنده ... ایرانی
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
بازم که می خاره
دیگه خیلی خسته شده بودم . چند سالی می شد که شبا نه روزی یک ریز در حال درس خوندن بودم . از این کلاس به اون کلاس .. هم کلاس خصوصی رو میگم هم مدرسه رو. خیلی از مهمونی ها رو قیچی می کردم و می نشستم خونه درسمو میخوندم تا بالاخره از شر این دیو لعنتی یعنی کنکور خلاص شدم . خیلی هوس مسافرت و یه آب و هوای تازه رو داشتم . قولشو بهم داده بودند . ولی بابام واسه درگیریهای شغلیش نمی تونست بیاد و خواهرمم که تازه تویه شرکت کار گرفته بود و باید جاپاشو محکم می کرد نمی تونست همون اول بذاره و بیاد . مامانم هم مثل من هیجان سفر داشت . از اون مامانای ناز و خیلی با حال بود . همش دنبال مد و آخرین لباسای روز و شیک ترینشون بود . با این که یه چیزی حدود 45 سال سنش می شد ولی خیلی اهل حال و شوخی و این جور چیزا بود . دوست صمیمی و دوران دبیرستانش کلید آپارتمان کوچیکشو تو دبی داده بود دست اون که این یه ماهی رو هر وقت دوست داشت می تونست به اتفاق خونواده بره اونجا که بابا و خواهرم ضد حال زده بودند . منم خسته و مونده از دست این درس و کتاب دوست داشتم زودتر از این محیط در برم . شبا کابوس کنکورو می دیدم . حتی زمانی که بیدار بودم حس می کردم تصویر انواع و اقسام کتابا توی سرم در حال دور زدنه . مامانم دلش می خواست زود تر بره و دبی رو که این همه از زیبایی و تمیزیش تعریف می کنند از نزدیک ببینه . درهرحال یه آپارتمان خیلی کوچیک و نقلی که طبق گفته دوست مامان 50 متری می شد انتظار ما رو می کشید . من و مامان درسا دوتایی مون راه افتادیم و رفتیم . من واسه اولین بار بود که سوار هواپیما می شدم و لی مامان واسه اولین باری بود که می رفت دبی . قبلا همراه بابا به ترکیه و تایلند سفر کرده بود . واسه من تماشای خیابونا و فضایی که مثل ایران این همه دست و پا گیر نباشه و هیجان داشته باشه خیلی جالب بود . فروشگاههایی که سالها تبلیغات ماهواره ایشو دیده بودم می تونستم از نزدیک ببینم . افرادی با ملیتهای مختلف ... هندیها وایرانیها خیلی زیاد بودند و بعدش کره ایها و ژاپنی ها وجمعیتی از اروپایها .. مامان هم یه خورده خودشو فانتزی تر کرده بود . بیشتر دنبال خرید و از این فروشگاه به اون فروشگاه رفتن بود . یه خورده خسته ام می کرد که مدام بوتیک به بوتیک به دنبال شورت و سوتین و لبای و لباس زیرزنانه باشیم . ولی خب مامانه دیگه چیکار می شد کرد .. شاید اگه خونوادگی تر میومدیم من می تونستم یه جوری جیم شم و برم یه عشق و حالی بکنم . وقتی بیشتر هوس عشق وحال به سرم زد که یه چند کیلومتری دور از محل استراحتمون رفتیم به ساحل خلیج .. وای چه زنایی .. آدم وقتی تصویر اونا رو تو کامپیوتر و اینترنت و یا فیلم ویدیویی می بینه یه چیزی و ازنزدیک می بینه یه چیز دیگه . نمی تونستم چشم از اونا بر دارم . چه جوری هم بی خیال بودند . واسه منی که از ایران پاشده اومده بودم و همش در مضیقه و دور از اینا بودم خیلی سخت بود که این صحنه ها رو ببینم و نتونم خودمو یه جوری ارضا کنم . حتی بی خیال شده بودم از این که مامان همراهمه و منو می پاد . -دارا یه زن اونم یه محرم درجه یک همراهته این قدر که نباید چشم چرونی کنی . یه خورده مراعات منو بکن . راستش من با این که خیلی خجالتی بودم و همیشه یه شرم و حیای خاصی داشتم نمی دونم چی شد که اون روز شجاع شده بودم . شاید فکر می کردم چون این جا خارج از کشوره مامان با این فر هنگ من یه جوری کنار میاد . صورتم سرخ شده بود جوابی نداشتم که بدم . ولی فقط بهاون زنا فکر می کردم و این که کدوم کیرها میخوان برن تو کوسشون . چی می شد یکی از این کیر ها کیر من بود . منو از اول طوری بار آورده بودن که خیلی خجالتی بودم . واما از این آپارتمان خیلی کوچیک بگم که شاید چهل متر هم نمی شد و اتاق خوابش هم خیلی نقلی بود . در هر حال من و مامان تو یه جای تنگ باید کنار هم می خوابیدیم . کولرو که تو محوطه پذیرایی قرار داشت روشن کرده و خودمون می رفتیم تو اتاق خواب که بغلش بود . با یه لباس زیر که تا انتهای باسنشو پوشش می داد خودشو مینداخت رو تخت و منم هم خیلی راحت کنارش دراز می کشیدم . نمی دونستم چیکار کنم . خیلی خجالتی بودم و اگرم در می رفتم چطور می تونستم برم و یه تفریحی بکنم . این کولری هم که نصب بوداز اون پنجره ای های مدل قدیمی بود و دوست مامان می گفت که نیازی نبوده که عوضش کنه چون واسه این محیط کوچیک کفایت می کرده . مامان می خوابید و منم به این فکر می کردم که اگه قرار بود بخوریم و بخوابیم و چهار تا خیابون بریم و چند تا لختی پختی نگاه کنیم تو تهرون می موندیم وبه جای این عسل عسل گفتن ها می تونستم فیلم سکسی کامل ببینم و بیشتر حالشو ببرم . تو این جای تنگ این مامانمنم همش داشت انواع و اقسام شورت و سوتین ها و لباس خوابا رو رو خودش آزمایش می کرد و می رفت جلو آینه تا ببینه که کدوم بیشتر بهش میاد . دیگه حساب اینو نمی کرد که یه پسر جوون داره اونو نگاه می کنه . هرچند بیشتر وقتا رو تخت دراز می کشیدم و از پهلو نگاش می کردم . و اون متوجهم نبود ولی اگرم بود خیالش نبود . یواش یواش حس کردم که دارم یه حسایی نسبت بهش پیدا می کنم . هرچی به چشام فشار می آوردم که دیگه نبینمش و این افکار شیطانی رو از خودم دور کنم نمی تونستم و این افکار وقتی بیشتر به سراغم میومدند که من و اون کنار هم می خوابیدیم و اون لباس زیر یا خوابش می رفت بالا و من تا ساعتها می تونستم به بر جستگی کونش خیره شم . کون مامان خواب ازسرم می پروند و منو بیشتر اسیر حسرت می کرد . واما از حموم تنگش بگو که رختکن نداشت ویکی دونفر به زور داخلش جا می شدند . هر وقت مامان می رفت حموم مجبور بود لباساشو بذاره بیرون و شورت و سوتینش رو هم یه گوشه ای اون بیرون آویزون کنه . من از دیدن اون به هیجان میومدم .وقتی که درسا جونم می رفت حموم و صدای شیر آبو می شنیدم و مطمئن می شدم که بیرون نمیاد شورت تمیری رو که باید بعد از بیرون اومدن پاش می کردمی گرفتم و اونا رو بو می کردم و میذاشتمش تو دهنم . گاهی هم شورتومیذاشتم دور کیرم و تو رویاهام تصورمی کردم که دارم اونو میگام . یه بارهم که دیگه صدای شیر آبو نشنیدم و مدت زیادی از حموم رفتنش گذشته بود رفتم تو آشپز خونه و یه گوشه ای قایم شدم و هیکل لختشو وقتی که از حموم در اومدتا لباساشو بپوشه دید زدم . مامان عجب اندامی داشت . از سینههای درشت سایز 75 اون بگیر تا کون یه دست و بر جسته و اون گودی زیبا و هوس انگیز کمرش .. وای که دلم رفته بود .کیرم تو همون آشپز خونه شق کرده بود و در حال جلق زدن بودم که از بد شانسی مامان اومد آشپز خونه و چیزی بر داره . هر چند شلوارمو بالا کشیده بودم ولی کیر سیخ شده من توی شلوار رسوام کرده بود . خودمو لعنت می کردم خداکنه نفهمیده باشه که واسه اون شق کردم . ولی یه جورایی نگام می کرد که من سختم بود . روزبعدش که تو خیابون قدم می زدیم یکی از همکلاسیهامو دیدم که اون به اتفاق خونواده اش اومده بود ولی مثل من این قدر در تگنا نبود . اونا چند تا داداش بودند و داداشا یه جوری خودشونو از بابامامانشون خلاص می کردند . چند دقیقه ای رو با دوستم بودم و اون از این می گفت که حتی اینجا تونسته یه دوست دخترگیر بیاره و یه محلولی از جیبش در آورد و گفت این قطره رو می بینی . بیست سی قطره از اینا می ریزم تو آب میوه اش و هوسش میره بالا یه جوری میشه که ولم نمی کنه . البته خودشم در جریانه .. -ببینم تو اوضاعت چطوره .. یه فکری مثلبرق افتاد به سرم .. -هیچی منم با یکی از ایرونیهای اینجا دوست شدم ولی از این محلول ها اگه بهم بدی که بتونم مخفیانه تو آب میوه یا یه نوشیدنی بریزم و بدم بخوره بد نیست . یه بسته از اون پلمب شده هاشو داد دستم و ازم پولنگرفت . -این از اون اسپانیایی های اصلشه . فقط حواست باشه چیزی نفهمه .. من باید یکی از اینا رو رو مامان آزمایش می کردم ببینم تا چه حد عمل می کنه . یعنی می تونم هوس اونو ببرم بالا ؟/؟ یه نقشه ای رو تو ذهنم مرور می کردم . می دونستم که آب انبه خیلی دوست داره . یکی از این چیزا خریدم و بعد از شام که بر گشتیم خونه یه لیوان واسش ریختم و چند تا از اون قطره ها هم داخل لیوانش خالی کردم -داراچقدر مهربون شدی تو از این کارا واسم نمی کردی -خب مامان ما اینیم دیگه .بالاخره تو مسافرت باید هواتو داشته باشم . در نبود بابا من مردتم دیگه -قربون مرد خودم برم . با همون تن نیمه لختش اومد و صورتمو بوسید که دلمو برد . شانس آوردیم که تو هتل نبودیم وگرنه این نقشه من نمی گرفت یا نمی تونستم پیاده اش کنم . کولر رو دستکاری کردم که روشن نشه . مامان هم که از کارای فنی چیزی سر در نمی آورد . آب میوه رو هم که خورده بود . کولر هم که مثلا خراب شده بود . این جوری مجبور بود ملافه شو بندازه و من تنشو می تونستم ببینم . -دارا خیلی گرمم شده . -چیکار کنیم مامان الان که شبه و ما هم اینجا آشنایی نداریم بیاد کولرو یه نگاهی بندازه . باید صبر کنیم تا فردا ولی اگه یه دوش بگیری خنک شی می تونی راحت بخوابی . -آره ولی قبلا دوش می گرفتم کولر روشن بود و نیازی نبود که تو حموم کیسه بکشم ولی الان تا چرک نکنم تنم خنک نمیشه . زحمتت زیاد میشه اگه بخوای بیای و واسم این کارو انجام بدی -مامان چه زحمتی واسم رحمته که بتونم یه کار مفید واست انجام بدم . دوتایی مون رفتیم حموم مامان سوتینشو در آورد ولی شورتشو نه . تو اون حموم کوچیک نمی شد دراز کشید و من پشت مامانو که رو زمین نشسته بود کیسه می کشیدم .. -دارا من نمی دونم حالم چرا این جوریه .یه خفگی خاصی دارم .. -پاشو یه آب سرد به خودت بزن .. مامان رفت زیر دوش آب سرد ولی بازم اون حالت دگرگونیش سر جاش بود و نمی دونست چه طوری باهاش کنار بیاد .. یعنی راستس راستی هوسی شده و خودشم نمی دونه چشه . بااین حال من که یه خورده خجالت می کشیدم سعی می کردم به جاهای بالاتر از خطر بدنش دست نزنم ولی او ازم می خواست که این کارو واسش انجام بدم . -دارا من انگار قوتم گرفته شده رو سینه هامو هم چرک کن .. اوخ که چه سینه هایی . وقتی که با کیسه رو سینه هاش می کشیدم صدای آهکشیدنها شو می شنیدم و باز و بسته شدن آروم چشاشو می دیدم و حس می کردم که باید یه جورایی حشری شده باشه . حتی ازم خواست که رو باسنشو هم کیسه بکشم . عجبگوشتی و عجب باسن سفتی ولی وقتی که روش کیسه می کشیدم عین ژله می لرزید ولی انگاری می گفت دارا بیا منو بخور .. منم تو رویاهام می گفتم درسته می خورمت . فقط بذاربخورمت .. خلاصه من و مامان رفتیم تو رختخواب -مامان خنک شدی -از اون نظر آره ولی بازم همون یه حسو دارم . می خوام پاشم برم بیرون یه چیزی بخرم .. -مامان تو که امروز بازم واسه خودت لباس خریدی این وقت شب کجا بری . -همه جا امنه . تازه نیمه شب اینجا بر نامه ها ردیف میشه و مردم همه میان بیرون . -منم باهات میام . مامان که دید این جوریهو سنبه پرزوره و منم کنه شدم دیگه ول کرد . ظاهرا می خواست بره یه جورایی حال کنه یا حال بده . کمی عصبی بهنظر می رسید . .پشت به من و بدون این که ملافه ای رو خودش بندازه دراز کشید و منم در حسرت کوس و کونش به بدن لخت و وسوسه انگیزش خیره شده بودم . دستمو گذاشته بودم لای شلوارمو با کیرم بازی می کردم . مامانم همین کارو با خودش انجام داد و با کوسش ور می رفت . نمی دونست که من نگام به اونه یا چون به این کارا عادت نداشت فکر نمی کرد که یکی اونو می پاد. یه لحظه دیدم که داره روشو می کنه اینور منم دستمو از تو شلوارم کشیدم بیرون و چشامو بستم . ولی حس کردم که فهمیده من بیدارم -دارا می دونم بیداری ولی من حالم اصلا خوب نیست . نمی دونم چرا . -مامان فشارت بالاست ؟/؟ -نه من سابقه ندارم . فقط تمام تنم یه حالت گرگرفتگی داره . انگاری با یه چیزی باید آروم و قرار بگیرم .-حتما دلت واسه بابا تنگ شده -نمی دونم یه چیزی تو همین مایه ها . -حالا منو ببین فکر کن بابا رو دیدی . -دارا بیا یه خورده نزدیک تر تنتنو بزن به تن من ببین چیزی حس می کنی .. -مامان اگه گرمته این جوری که خفه تر میشی .. ولی با این حال خودمو بهش چسبوندم . کیرم که شق شده بود رو یه خورده دادم عقب کهبه کونش نخوره ولی دیدم اون کونشو بهم چسبوند و کیرمو حس کرد . سکوت کرده بودم و چیزی نمی گفتم ولی می دونستم که اونم از این تماس خوشش اومده ولی هیشکدوم سکوتو نمی شکستیم . -مامان بهتر شدی ؟/؟ -نه لحظه به لحظه حس می کنم که دارم بد تر میشم . ببینم تو آب انبه به من دادی یا مشروب ؟/؟ خودمو زدم به ناراحتی و رفتماز همون آب میوه باقیشو آورده و گفتم اگه می خوای برات بریزم . از همین من خودمم خوردم -عزیزم به دل نگیر باهات شوخی کردم . بغلم بزن . این بار با هیجان و هوس خاصی بغلش زدم . از این هراس داشتم که اثر این دارو کم شه و مرغ از قفس بپره . اون دیگه پیش من هم رعایت نمی کرد و بی اراده یا با اراده دستشو می ذاشت لای شورتشو کوسشو می خاروند . منم که طبق خواسته اون دستمو گذاشته بودم رو سینه هاشو واسش خارش می زدم -مامان چته -اگه حالت خوب نیست ببرمت دکتر ..-نه نه .. حالم خوبه ... فکر کنم این آب میوه اش خالص بوده و مواد شیمیایی و نگهدارنده نداشته یه اثرای عجیبی رو من داشته -مامان چه اثرایی .. -نمی دونم نمی دونم چی بگم دارا روم نمشه . دستام دیگه بی حس شده از بس خودمو خاروندم . -درسا جون اگه می خوای من بخارونمش -چی ؟/؟ .. کمی فکر کرد و گفت باشه عیبی نداره . پسرمی و مسئله ای نیست . شورتشو تا نیمه کونش کشید پایین . -دارا اگه سختته بازم پایین تر بکشم .
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  ویرایش شده توسط: King05   
مرد

 
-من خودم این کارو می کنم . تو دستای گلتو خسته نکن . دستای مامانو بوسیدم و شورتشو تا آخر از پاش در آوردم و یه دستمو از جلو و یه دستمو از پشت و طرف کونش به کوسش رسونده و ده انگشتی خاروندن کوسشو شروع کردم و چقدرهم این کوسش خیس بود . -مامان همین جا ها میخاره -اوووووففففف آره دارا خارشش خیلی زیاد ه دستت درد نکنه این جوری که می کنی دلمم یه جوری میشه . فکر می کنم بیشتر دارم داغ می کنم و اون حالت من داره اوج می گیره -درسا جون اگه می خوای دیگه به این کارم ادامه ندم . -نه نه حالا که به این جا رسیدم اگه این کا رو نکنی بدتر میشم . از پا میفتم نمی دونم چیکار کنم . خواهش می کنم ادامه بده . کاشکی جا داشتم و تو هم با انگشتای پاتم به انگشتای دستتم اضافه می کردی . حالا دیگه خاروندن کوس مامانو طوریانجام می دادم که گاهی انگشتام می رفت توکوسش و اونم با فریاد و جیغ و ناله داشت ازم می خواست که ادامه بدم . چقدر خوبه اینجا هر چی جیغ بکشی و خودتو خالی کنی کسی نیست که باهات کاری داشته باشه . حالا دیگه ازم می خواست انگشتامو بفرستم اون داخل و می گفت که اون تومی خاره . منم دیگه خیلی بیحال شده بودم . بعد از یه چیزی حدود بیست دقیقه رو کرد و گفت نمی دونم چرا هرچی بیشتر با این حالتم مبارزه می کنم بازم باید قویتر بجنگم . مثل یه معتادی شدم که نمی تونم با یه مواد کم خودمو بسازم . نگاش افتاد به ورم تو شلوارم .. یه اشاره ای بهش زد و گفت ببینم اونجاتو چرا این جوری سیخ شده و انگار داره تعظیم می کنه و یه چیزی می خواد . ای ناقلا . نکنه ماما نشو دید این جوری شد . از خجالت سرخ شدم . با این که می دونستم درسا جون خودش حشری و خیلی دلش می خواد ولی این طرز صحبتش منو یه جوری کرد . کشیدمش پایین .. -می دونی دارا وقتی یه مرد هوس داشته باشه و یه چیززنونه بخواد اینجاش این جوری میشه . چراراه دوری بریم و باهم رودر بایستی داشتهباشیم راحت بگم این کیرت واسه کوس من شق کرده -نه مامان این طور نیست . -دارا من هنوز خارشم گرفته نشده .. و با یه چیز قوی تری باید خودمو ردیف کنم . سشوار رو آوردم و خواستم با دسته اون بکشم رو کوس مادرم که گفت تو چطور می تونی این غیر بهداشتی ها رو بفرستی تو کوسم .. دستشو گذاشت رو کیرم و گفت این که همین الان بوده حموم و تر و تمیزه . بااین می تونی کار دستتو ادامه بدی .. ماماندستشو که گذاشته بود روکیرم حس کردم آبم داره می ریزه -آخه مامان زشته .. -حالا بیا خودتو لوس نکن . نگو که دلت نمیخواد .از من دیگه خجالت نکش . پیش قاضی و معلق بازی. من که دارم کیرسر به هواتو می بینم .. کیر ما مردا واقعا رسوا می کنه . د رسا رو تخت طاقباز کرده بود و ازم خواست که برم روش و بعد کیرمو گرفت تو دستش و اونو به طرف کوسش هدایت کرد . راستش تا حالا کوس نگاییده بودم و باراهنمایی و فرمون دادن اون کیرم واسه اولین بار رفت تو کوس . اونم کوس مامان درسا . چه حرارت و داغی باحالی داشت . نمی دونستم تا این حد کیف میده . اگه می دونستم زودتر پررو می شدم و می رفتم دنبال کوس های دیگه . نیم دقیقه هم نتونستم تحمل کنم و فرت فرت آب کیرم توی همون کوس خالی شد . -بچه تو چقدر آتیشت تنده . تو که حالت ازمن خراب تره . وبی طاقت تر از منی . آب کیر من از اطراف کوس مامان در حال بیرون ریختن بود . -باید این ملافه ها رو بشورم که اگه انسیه یه وقتی اومد رو تخت خودش فکرای بد نکنه -مگه ما داریم کارای بد می کنیم .. -دارا کیرت یه خورده شل شده . چقدر بی اراده ای .-چیکار کنم مامان واسم زن نمی گیری -بچه پرروی خجالتی تو که تازهدرست تموم شد . نه کاری نه خدمتی نه ادامه تحصیلی .. مگه ما الان تو عربستان چهار ده قرن قبل زندگی می کنیم ؟/؟ بیا اینم زن . دیگه چی می خوای . کیرتو بیرون نکش بذارهمون داخل بمونه و خوب سفت و شق شه که بتونی ادامه بدی و خوب حالمو جا بیاری یه چند دقیقه ای گذشت . تواون چند دقیقه یه خورده هوسم فروکش کرده بود ولی دوباره حس کردم که داره این هوسم بر می گرده و این بار کمر درسارو گرفته و روش سوار شده و با سرعت عجیبی کوسشو می گاییدم . -مامان چطوره حالت چطوره .. -ادامه بده هنوز تند و داغم . خوشم میاد این حالی که من دارم دوست دارم تو این حال بمونم . یه کیفیه که با این حرکاتت داره همه جا پخش میشه -مامان تو که گفتی داری مریض میشی .. -این از اون بیماریهای باحاله . حالا که دکترشو گیر آوردم دوست دارم همینجور مریض بمونم یه خیلی .. -پس دوست نداری درمان شی -چرا یه خیلی باید آمپولم بزنی تا شفا بگیرم . رو درسا جون خم شده لباشو بوسیدم و سینه هاشو به سینه هام چسبوندم. کیرمو هم از تو کوسش در نمی آوردم و سیر سیر تا اونجایی که دلم می خواست اونم می گاییدم و اونم مرتب جیغ می کشید تا این که کمرمو محکم فشار گرفت و ول کرد -اوخ جوووون دارا دارا دارا پسرم هیچوقت این جوری نشده بودمو این جوری تموم نکرده بودم . این چه قطره ای بود که مامان خورده بود با این که یه بار ارگاسم شده بود بازم می خواست و هوس داشت . این بار اونو دمرش کردم و کردم تو کونش . کونش راحت کیرمو قبول کرد . کیرمو که می کردم تو کونش و همراه با گاییدنش تخت فنری بالا و پایین می رفت و بهمون یه حال عجیبی می داد . دستمو هم از زیر گذاشته بودم رو کوس مامان و انگولکش می کردم -دارا دارا کون کردنتم مثل کوس کردنت باحاله .. حس می کنم کونم شده کوس و آبش داره خالی میشه بکن . بکن کیرتو بیشتر توکونم فشار بده . با دستاتم کوسمو هم چنگش بگیر محکم . محکم . ناخناتو فرو کن تو کوسم . جرش بده پارش کن . خواهش می کنم .. جیغ و دادش اون فضا رو گرفته بود و فکر کنم همسایه ها و هر کی هم که از راه پله می رفت صدای ما رو شنیده بود . مامان اون زیر من خودشو به آب و آتیش زده بود و با حرکاتی که به خودش می داد بهم کمک می کرد -دارا دوباره ارضا شدم . اگه می خوای به کونم آب بده زود باش زد باش . کون مامانو هم به اندازه کافی گاییدهبودم -اووووففففف درسا جونم چقدر کیف داره . مامان حالت چطوره -آبتو خالی کن تا بگم .. -بگیر که اومد .. ریختم و ریختم تا می تونستم ریختم -درسا دارم از خوشی می میرم.-کیرتو بکش بیرون کار دارم . کیرمو از کون مامان بیرون کشیده و اونم اونو گذاشت تو دهنش و واسم ساک زد . چقدر به این حرکتش نیاز داشتم . انگار تمام خستگی هام با این کارش رفع شد . با همون بیحالی ازش پرسیدم مامان نگفتیچطوری -عالی تر از این نمیشه . بازم دلم میخواد ولی دیگه بسه بهتره بریم بخوابیم .. نصفه شبی تو بغل هم خوابیدیم.. نزدیکای صبح دیدم که مامان خوابه هنوز و بدون این که بفهمه رفتم کولرو درست و روشن کردم و اونم نفهمید که کارمن بود . بعدا فکر کرد از اشکالات برقی بوده . وقتی که از خواب بیدار شدیم یه خورده رفت تو فکر . یکی یکی اون چه بر سر ما گذشته بود رو به یادش آورد . -دارا اون چیزی که بین ما اتفاق افتاد یه حادثه بود . فراموش کن دیگه تکرار نمیشه -باشه مامان یه حادثه مسافرتی بود . خیلی با هم جدی تر برخورد می کردیم .. واسه این که شک نکنه یه آب میوه دیگه واسش خریدم و این بار آناناس و همون برنامه دیشب تکرار شد . بااین تفاوت که این دفعه کولر خراب نبود.. دیدم مامان بازم خوابش نمی گیره و یه جورایی به من و داخل شلوارم نگاه می کنه .. -دارا بازم منو می خارونی ؟/؟ -درسا جون من می ترسم که یه اتفاقی مث اتفاق دیشب بین ما بیفته آخه تو خودت گفتی که باید همه این چیزا رو فراموشش کنم . و اصلا بهش فکر نکنیم .. -راست میگی .. چند دقیقه ای این ور و اون ور کرد و گفت .. -بیا حالا یه بار و دوبار فرقی نمی کنه . سفر دبی بوده و یه حال و هوای دیگه ای . رفتیم ایران دیگه بهش فکر نمی کنیم . این بار شورت مامانو خودم از پشت پاش کشیدم پایین و کونشو لیسیدم و با گاز زدن روی هر تیکه ازکونش نشون دادم که چقدر هوسشو دارم . سینه هاشو میک زدم و یه سری از کارهایی روکه شب گذشته در اثر عجله انجام نداده بودم انجام دادم . مامانو دیگه حالی به حالیش کرده بودم . تا صبح علی الطلوع داشتم می گاییدمش .. روزبعدش برگشتیم ایران . حس کردم که این باید بهترین سفر عمرم باشه و دیگه گاییدن مامانو به خواب ببینم . دیگه اون اعتماد به نفسو نداشتم . قطره رو با خودم نیاوردم . می ترسیدم تو فرودگاه گیر بدن و یا این که مامان بفهمه و دستم رو شه . حیف شد ولی باید همه چی رو فراموش می کردیم . چقدر این چند روزه زود گذشت . وقتی رسیدیم خونه صبح بود و خواهرم و پدرم بودن سر کار . جداگونه یه دوشی گرفتیم و مامان رفت که بخوابه .. صدام کرد که کنارش بخوابم .. این بار کاملا لخت بود .. نههههه نههههه -مامان بازم می خاره ؟/؟ -بیا بیا دارا بهت عادت کردم .. این بهترین لحظه زندگیم بود . بهتر از اون لحظه ای که تو دبی گاییده بودمش . رفتم طرفش . با اعتماد به نفس . چون می دونستم این بار این خود خودمم که تونستم اونو به طرف خودم بکشونم . .. پایان .. نویسنده .. ایرانی
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 

نویسنده: ایرانی جان ‏ازوبلاگ امیر سکسی


منو ببخش
اسمش بود فرهاد . یه قیافه معمولی داشت . ولی وقتی موهاشو شونه می کرد و ریششو اصلاح , چهره مردونه تر و جذاب تری به خودش می گرفت . با این که یه ویلای اختصاصی داشتیم ولی دوست داشتم بیام کنار دریا و تو جمعیتبگردم و حال و هوای تابستون بیفته تو سرم . عاشق قلیون کشیدن بودم . فرهاد بچه شمال بود . چند تا پلاژو آلا چیق و این جور بند و بساط ها داشت و کرایه می داد و این جوری خرجشو پیش می برد . درآمدشم بد نبود . حداقل تو این چند ماه تابستون که کار و بارش سکه بود . تعجب می کردم ازاین که چطور خودش تو کار قلیون چاق کردن برای بقیه هست و اهل هیچی نیست نه سیگاری نه عرقی و نه قلیونی.. ولی قلیون بهم آرامش می داد . به دریای آروم نگاه می کردم و تو غروب شمال با قلیون کشی به خودم تسکین می دادم . بهم می گفت دختر تهرونی چه خبرته -پسر شمالیاگه ما نباشیم که کاسبیتون راه نمیفته درهر حال یواش یواش باهم خوگرفتیم و از هر دری حرف می زدیم . یه خورده اعصابم خورد بود . تا حالا دوست پسری که دوستش داشته باشم و به اصطلاح رمانتیک عاشقش باشم نداشتم . همه شون دنبال این بودند که باآدم حال کنن . من از یه خونواده خیلی پولداری بودم که بابام از همین حالا کلی واسه من و داداشام سرمایه و ملک و املاک کنار گذاشته بود . سه تا داداش بودیم که همه شون بزرگتر از من و متاهل بودند و منم تا چند روز دیگه باید کنکور می دادم . ته تغاری بودم . حس کردم که یه جورایی از فرهاد داره خوشم میاد . آدم ساده ای بود . بی خیال بی ریا .. محجوب و دوست داشتنی .. -فرهاد تو تا حالا دوست دختر هم داشتی ؟/؟ -کی میاد باهام دوست شه . روزگار برعکس شده . این دوره زمونه دخترا بیشتر بی وفا و خیانتکار شدن . مخصوصا بچه پولداراشون که هرروز بایکی هستن و دنبال عشق و تفریح و یه چیزای دیگه ان . -فرهاد یه دور از جونی دور از جنابی یه چیزی بگو ناسلامتی منم از همون دخترپولدارایی هستم که تو میگی ولی جنسم خردهشیشه نداره -من که تو رو نمی شناسم .. -خب دوست نداری بشناسی ؟/؟ گاهی تشکیلاتو می داد دست شاگردش و باهم می رفتیم تو ساحل یه قدمی می زدیم . -فرهاد چند دقیقه دیگه هم باش تا غروب آفتاب و دریا رو ببینیم و با هم برگردیم . -دختر من کار دارم .. دستشو می گرفتم و با التماس تو چشاش نگاه می کردم . نمی دونم چرا عاشقش شده بودم. به همین سادگی . حس می کردم اون گوهری رو که من آرزوشو دارم تو یه پسری و مردی پیدا کنم تو وجود همین فرهاد می تونم پیدا کنم اون می تونه به یه عشق پایبند باشه . یه اعتماد خاصی بهش داشتم . دستشو گرفته و تو چشاش نگاه کردم -چرا این جوری نگام می کنی دیبا . یه جوری میشم -ببینم از این نگاه خوشت نمیاد ؟/؟ -چرا , هم خوشم میاد هم نه . -واسه چی خوشت میاد واسه چی نمیاد . -واسه چی نمیادو میگم . واسه این که یکی با همین نگاه گولم زد . دوستش داشتم و بایکی دیگه رفت . دیگه هیچی ازم نمونده بود و با خودم عهد بستم که دیگه هیشکی رو دوست نداشته باشم -پس چرا از این بابت باهام حرف نزده بودی -آخه ضرورتی نداشت -چرا حالا گفتی .. -این بر می گرده به اون یکی پرسشت که نمی خوام جوابشو بدم -واسه چی نمی خوای جواب بدی -بس کن دیبا .توهم کنه شدی امروز . همش داری بیست سوالی می کنی .-سرتو بالا بگیر فرهاد . به چشام نگاه کن . توچشام نگاه کرد و قطره اشکی رو گونه هاش جاری شد . -باشه فرهاد اگه میخوای دیگه من نمیام اینجا . میرم و جای دیگه قلیون می کشم -نه دیبا منظوری نداشتم .. رفتم خونه و اون شب تا صبح نخوابیدم. چند روز دیگه هم کنکور داشتم ولی طوری به درسام مسلط بودم که حس کردم بهتره خودمو این دم آخری زیاد علاف کتابامنکنم ولی دوروز قبل از امتحان یه مروری کنم بد نیست . اما این وضعیتی که برام پیش اومده بود تمرکز منو بهم زده بود .اون شب تا صبح نخوابیده بودم . دیگه نمی خواستم ببینمش . یه نصفه روز دوام آوردم ولی بیشتر نتونستم . موقعظهر دوباره رفتم پاتوقش . ندیدمش . ظاهرا بود تو سوپری خودش . نمی دونم چرا در مغازه تا نصفه پایین کشیده شده بود . از در پشتی در زدم و درو واسم باز کرد . بدون این که دعوتم کنه رفتم داخل . تنها بود . -توکه نمی خواستی بیای .-واسه چی اومدی . اومدی که دوباره حالمو بگیری ؟/؟-مگه من چیکارت کردم . اومدم باهات خداحافظی کنم و می خوام برگردم تهرون امتحان کنکور دارم و دیگه هم نمیام . حداقل واسه دیدن تو نمیام . -بیای نیای برام فرقی نمی کنه . مگه تو کی هستی . -هرکی هستم یا نیستم واسه خودم غرور دارم . یکی فریبت داده حالا داری دق دلیشو سر من خالی می کنی ؟/؟ من به تو چه بدی کردم . فقط سعی کن اگه با یه دختری بر خورد می کنی این قدر امل نباشی و بدونی چه جوری باهاش تا کنی شاید واسه همین اخلاق گندت بوده کهولت کرده .. خودم از این حرفی که بهش زدم ناراحت شده بودم . می دونم دلشو به درد آورده بودم ولی یه جورایی حقش بود . -صبر کن دیبا نرو . منو ببخش .. منو ببخش دست خودم نیست یه خورده پررو شدم و ازش پرسیدم حالا می تونی اونیه سوال دیگه امو جواب بدی ؟/؟-چی بود یادم رفت . تو چشاش نگاه کردم وگفتم فرهاد تو که به من دروغ نمی گفتی . زبونت بهم دروغ میگه ولی چشات میگه که همه چی خوب یادته ؟/؟ -دیبا اگه بگم می ترسم ناراحت شی وبهم بخندی . مسخره ام کنی . من تو نگات یه حالت عاشقونه ای رودیدم . انگار یکی داره بهم میگه که عاشقمه . -ببینم چشام رو بدن کی بوده ؟/؟ -شوخیت گرفته .. باورم نمی شد که این نگاه نگاه تو باشه . یکی که فکر نکنم هیچوقت نگاش و قلبش دنبال آدمی مث من باشه -به اونش کاری ندارم ولی مگه تو چته .. ؟/؟ دویاره بهم نگاه کن .. -نه ولم کن می ترسم . -خیلی بچه ای . تو هم منو ببخش اگه حرف بدی بهت زدم . ولی هیچوقت از پنهون کردن احساساتت نترس. بالاخره تو این دنیای بزرگ یکی هست که واسه احساساتت ارزش قائل شه . همه رو به یه چش نگاه نکن .. خداحافظ فرهاد .. دلم میخواست صدام کنه .. بگه صبر کن ولی سکوت کرده بود . دستم به طرف در رفته بود که صدام کرد.. صبر کن دیبا.. تو چشام نگاه کرد تو نگاش پاکی و محبت و وفا موج می زد .. یه چیزی می خوام بهت بگم دیبا فقط بهم نخند .. نخند .. من دوستت دارم .. واسه لحظاتی به هم خیره شده بودیم . نیازی نبود که بهش بگم دوستت دارم . اون اگه خنگ نبود خیلی راحت از نگام می فهمید که دوستش دارم . دلم می خواست که در عالم خوشی و آرامش خودم تا ساعتها بمونم . منم به عشق اون و به اون نیاز داشتم .-فرهاد واسه چی به تو بخندم . مگه آدم به عشق و عاشق می خنده . حس کردم که دلش می خواد بغلم کنه و روش نمیشه . نگاهشو خوب می خوندم . اشتباه نمی کردم . دستامو به طرفش دراز کرده همدیگه رو بغل زدیم و با اشکای من اونم اشک می ریخت . دوستت دارم فرهاد واسه همیشه مال توام اگه بخوای . دیدی که بهت نخندیدم ؟/؟ دارم واست اشک می ریزم . اینو به حساب اشک شوق و خوشحالی گذاشتیم . فرداش هم اونجا موندم . دو سه ساعتی رو با هم رفتیم بیرون و دشت و دمن های اطراف . باهم از عشق گفتیم از دلهای پاک و از این که به هم وفادار می مونیم . -دیبا اگه دانشگاه قبول شی ولم می کنی و میری ؟/؟ -کجا برم عزیزم . من بدون تو می میرم . -پس قول دادی تنهام نذاری . -آره قول دادم قول دادم و قول میدم . دوستت دارم .. رفتم تهرون و امتحانمو دادم . همون شبونه بر گشتم . فرهادفکر می کرد که من فردا میام . قبل از این که برم ویلا گفتم برم و غافلگیرش کنم . آروم آروم از پشت تپه های شنی خودمو رسوندم به یکی از آلا چیق ها . یه پسری دستشو دور کمر دختری حلقه زده بود . اسکلت پسره واسم آشنا بود . اون فرهاد بود . داشت قلیون می کشید . اون که اهل این چیزا نبود. سرم داشت گیج می رفت . از خودم بدم اومده بود . غرورم بهم اجازه نمی داد که برم و هیاهو کنم . بر خودم لعنت فرستادم . من که چشام اشتباه نمی کردن . یعنی آدما این قدر شیاد و بیوفان ؟/؟ تف برتو فرهاد و لعنت بر من . با کف دستم به چشام می کوبیدم واونا رو بسته بودم به فحش . تمام راه رو گریه می کردم . رفتم و دیگه هم اون طرفا پیدام نشد . اما دلم پیش اون بود . هرچند نفرت جای عشقو گرفته بود . تصورشو نمی کردم که تا این حد فریبم بده . من دوستش داشتم . اون قالم گذاشته بود . دوماه گذشت و به شهریور رسیدیم گاهی تهرون بودم و گاهی شمال . هنوز آروم و قرار نگرفته بودم . خیلی زود عاشق شده بودم و خیلیهم زود شکست خورده بودم ولی هنوز تو دلم بود . باید حالیش می کردم که من اونقدر ها هم که فکر کرده خنگ نیستم .. دست و پام می لرزید وقتی که می خواستم باهاش روبرو شم . وقتی که دیدمش به سردی باهام برخورد کرد .. -خوب چهره واقعی خودتو نشون دادی فرهاد . این بود اون دوستت دارم گفتن هات ؟/؟ -از این جا برو دور شو دیبا وگرنه هرچی دیدی از چش خودت دیدی بچه پولدار . تو رو چه به عاشق شدن . برو خودتو مسخره کن .. -خفه شو خائن .. -برو الان شاید بیان تحقیق .. من قراره فرداشب برم خواستگاری .. شاید باازدواج این بحران روحی من حل شه و اونی که همسرم میشه دوستم داشته باشه .. چشاشو بست تا ریزش اشکهاشونبینم -چرا قالم گذاشتی چرا بهم دروغ گفتی دیبا . چرا . عاشق شدن بهم نیومده -معلوم هست چی داری میگی ؟/؟ -نمی دونی چه شبهایی که به یاد تو تا صبح نخوابیدم . اون شکست اولو فراموش کرده به تو فکر می کردم . خیلی پستی .. برو گمشو . برو برو گمشو .. نمی خوام ریختتو ببینم . نه حالا نه هیچوقت دیگه تا خواستم بگم که خائن تویی و بیخود مظلوم نمایی نکن ناگهان یه فرهاد دیگه ازدر اومد داخل .. یخ زدم . عین اون بود . هیچ تفاوتی باهم نداشتند . شاید اگه تو چشاش خیره می شدم از حالت نگاش می فهمیدم که اون فر هاد نیست . اون فرشاد داداش دوقلوی فرهاد بود که من اونو با یه دختر دیگه دیده بودم . دودستی زدم تو سرم . فرهاد دستمو گرفت و به قصد بیرون انداختنم هلم داد که فرشاد اومد بین ما قرار گرفت . ازجام نمی تونستم بلند شم . هر بلایی سرم میومد حقم بود . من اونو زجرش داده بودم و خودمم داشتم شکنجه می شدم ولی بیشتر به خاطر شکنجه و عذابی که به اون داده بودم و یک بار دیگه باور هاشو خراب کرده بودم زجر می کشیدم . .. داداشش منو برد پستو و باهام حرف زد . منم جریانو واسش توضیح دادم و بهش گفتم که موضوع چیه . فرشاد گفت که خونواده به زوراونو قانع کردن که واسش برن خواستگاری . اون چند بارتا مرز روانی شدن پیش رفته همش اسم تو رو تو خواب و بیداری فریاد می زده تازه چند روزه که آروم شده . -فقط تنها خواهش و آخرین خواهشی که ازت دارم اینه که خودشو خونواده رو متوجه کنین که علت این اشتباه چی بوده . براش آرزوی خوشبختی می کنم و خودممتا آخر عمرم زجر می کشم ولی امیدوارم ته دلش منو ببخشه .. نتونستم اونجا وایسم و اونی که قسمت نبود برادر شوهرم شه اشکامو ببینه .. از اونجا گریختم . به سرعت برق و باد تو شنها می دویدم . دوست داشتم برم یه گوشه ای که هیشکی نباشه . هیشکی رو نبینم . دلم می خواست که اون منو ببخشه و نگه که نسبت بهش بیوفایی کردم . گاهی وقتا یه ستاره ای تو آسمون میدرخشه و ناپدید میشه . گاهی هم یه شهابی میاد و میره . عشق من سریعتر از این دو تا افول کرده بود . دور و بر من هیشکی نبود . یه جایی رفته بودم که کسی اون دور و برا نمیومد . غروب شده بود و به شب رسیده بودم . خیلی مفت همه چی رو باخته بودم . دیگه به کی می تونستم دل ببندم . من نمی تونم دوباره عاشق شم وقتی که بدونم خودم مقصر شکستم بودم . مشتامو به شنهای ساحل می کوبیدم و فریاد می زدم . شاید آدمایی بودن که صدامو می شنیدند ولی جوابمو نمی دادند . شلوارم خیس شده بود . اهمیتی نمی دادم . هنوز صدای فرهاد تو گوشم بود که می گفت دیبا دوستت دارم و.. تنهام نذار تو بهم وفادار بمون .. تو ولم نکن .. تو واسه همیشه دوستم داشته باش عاشقم باش و من این جوری حالشو گرفته بودم ...در نهایت نومیدی یه برق امیدی رو تو وجودم حس کردم . حس کردم که فرهاد کنارمه .. آره اون پیشم وایساده بود و حرفی نمی زد . معلوم نبود از کی تا حالا اونجاست .. -فرهاد منو ببخش . برات آرزوی خوشبختی می کنم . من بیوفایی نکردم . -داداش همه چی رو واسم گفت -خیلی دیر اومدی دیبا خیلی دیر .. دیگه همه چی بهم خورد -می دونم همه چی بهم خورد و نمیشه به گذشته بر گشت . منو ببخش فرهاد .. -دیباهمه چی بهم خورد . من دوستت دارم . خواستگاری بهم خورد. حالا من از تو خواستگاری می کنم -دیوونه پس داری این جوری حالمو می گیری تو گفتی همه چی بهم خورد ..-من که دروغ نگفتم .. رفتم طرفش تا اذیتش کنم که از دستم در رفت . می دونم عمدا در رفت که منو بکشونه به یه جای خلوت . پشت تپه هایی که کسی نباشه . اگه تا آخر دنیا هم می رفت باهاش می رفتم . ستاره های آسمون همه مثل خورشیدروشن شده بودند . و من دوست داشتم مثل مجنون تو صحرا همچنان بدوم تا به لیلی فرهاد خودم برسم . وقتی که یه جای مطمئنی رسیدیم بهم گفت دختر هنوز که داری هق هق می کنی چته نازک نارنجی بچه پولدار . من که بهت گفته بودم نمی تونی عاشق شی -بسه دیگه فرهاد منو ببخش . من چند بار ازت معذرت بخوام ؟/؟ چیکار می کردم . زن حسوده دیگه . -داشتم واست دیوونه می شدم دیبا . مجبوری داشتن زنم می دادن . -حالا چی ؟/؟ -حالا تو مجبوری داری زنم میدی . گوششو کشیده و سرشو به صورتم نزدیک کردم . لبهاشو به لبام چسبوندم با اولین و داغ ترین بوسه عشق زندگیم بهروی شنها غلتیدیم .. پایان .. نویسنده .. ایرانی
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 

نویسنده: ایرانی جان ‏ازوبلاگ امیر سکسی


باور باورها
عاشقش بودم . دیوونه اش . اونو به خاطر پاکی و نجابتش دوست داشتم . واسه این که وقتی خودمو مینداختم تو بغلش فقط از عشق و دوست داشتن واسم می گفت . وقتی موهامو نوازش می کرد تو بغلش خوابم می برد اگرم کاملا خوابم نمی برد اونقدر حرفای عاشقونه و قشنگ می زد که چشام خود به خود بسته می شد . دوسه سالی از آشنایی مون گذشته بود تا بالاخره اولین بوسه ما شکل گرفت . خیلی بهم لذت داد . رفته بودیم تو یه عالم دیگه ای . دل هردومون مثل گنجیشک می تپید . واسه هردومون تازگی داشت . راستش از این می ترسید که با این بوسه باهاش بد شده باشم -عزیزم بردیا این قدر به خودت سخت نگیر . تو که کار بدینکردی . تازه منم طالبش بودم . همیشه بهم می گفت سحر من عشق پاک تو رو با هیچی تو دنیا عوض نمی کنم . از تلفنی بگیر با نوشتن نامه های عاشقونه کلاسیک بگیر تا رفتن به بیرون و هر جا که با هم بودیم واسم نغمه های عاشقونه می خوند . تااین که یه شب که خونه مون کسی نبود و منم قرار بود برم خونه بابا بزرگم یه بهونه ای آوردم و نرفتم و بردیا رو آوردم وردل خودم . اولش از این که بخواد بیاد تو رختخوابم خجالت می کشید . -دیوونه مگه ما تازه با هم آشنا شدیم و همو نمی شناسیم ؟/؟ اون شب کنار من خوابید . گویی که چند سال طلب بوسه رو داشتیم از هم می گرفتیم -نهههه نههههه بردیا خواهش می کنم .. -سحر منکه کاری نمی کنم دارم می بوسمت . ولی دستش اومده بودرو سینه هام . چند بار دستشو از رو سینه هام کنار دادم . حس کردم که ناراحت شده و دوباره اون دستو خودم گذاشتم رو سینه هام . یه لرزشی رو تو وجودم حس می کردم . دستش از زیر بلوزم یه سینه های لختم رسید .. دیگه هیچی دستم نبود و دست اونم نبود . نمی تونستیم خودمونو کنترل کنیم -نه نههههه بردیا تو که این طوری نبودی خواهش می کنم نهههههه .. فقط یه خورده بخورش . یه خورده نوکشو میک بزن ولش کن دیگه بسه تمومش کن بیشتر می ترسم .. نوک سینه هامو گذاشت تو دهنش ولی آتیش هوسمون زیاد تر شده بود . داشت هر دوی ما رو می سوزوندو خاکستر می کرد . باید روی این آتیش آب می ریختیم .. وقتی بلوزمو در آورد مقاومتی نکردم . هردومون می خواستیم . دستشو گذاشته بود لای پام و با خیسی کوسم ور می رفت . چقدر کیف می کردم .-نهههههه نههههه اینجا نه همین قدر کافیه .. دستشو بر داشت -بردیا یه خورده رو اشکال نداره دوباره با دستاش کوسمو به چنگ خودش در آورد . این حسو تاحالا نداشته بودم . شاید یه جورایی با خودم ور می رفتم ولی عشق من وقتی که این جوری باهام ور می رفت سر تاپای وجودم لذت می شد و هوس . دیگه هیچی از این دنیا نمی خواستم . اون بهم گفت که تا ابد مال منه . دست منم رفت لای شورت بردیا . دلم می خواست زنش بودم و خودمو کاملا در اختیارش می ذاشتم .. -فقط یه خورده یه خورده سحر .. اون یه خورده رو هم واسش ناز می کردم . می خواستم خودمو در اختیارش بذارم . اونم فقط یه خورده .. با این حال یه خیلی نازمو کشید . وقتی کیرشو رو کوسم حس کردم هم وحشت داشتم و هم لذت می بردم . یه حرارتی داشت که دلم می خواست منو بسوزونه . آتیش می داد . آتیش تا یه حدی رسیده بود . نه خنک تر می شد و نه این که بیشتر می سوختم . -سحر یه خورده فقط دورشو بمالم و بذارم توش . فقط سرشو .. دوباره سینه هامو گذاشت تو دهنش ولی نذاشتم کهاز طرف کوس پیشروی کنه . منو به بغلش فشرد . کیرش از درازا به کوسم چسبید و اون با حرکت خودش داغ و داغونم کرد . چشاش و نگاش همون حالت چشا و نگاه منو داشت . انگشت شستمو گذاشتم رو سبابه و یه بند انگشت جدا کردم.. -فقط همین یه بند . مثل این که دنیا رو به بر دیا داده باشند منو غرق بوسه ام کرد . همون اندازه رو گذاشت تو کوسم . سرکیرش هنوز کاملا تو کوسم نرفته بود . حس می کردم دارم تشنه تر میشم . اونم انگار دوست داشت بره بالاتر و جلوتر .. نمی دونم چی شد . اصلا نفهمیدیم چی شد . حس کردیم که خیلی خوشمون میاد . کیرش از نصفه هم بیشتر رفته بود تو کوسم .. -بردیا فقط مال توام -سحر دوستت دارم تو فقط مال منی . تو همه چیزتو در اختیار من گذاشتی و من قدر همه چیزتو می دونم . بوسیدمش . دلم نمیخواست که اون دقیقه ها تموم شن و من به واقعیت تلخ عرف و اجتماعی برسم . فراموش کرده بودیم که واسه ازدواجباید از هفت خان هم گذشت . ولی مثل تازه عروس و دوماد ها با هم سکس می کردیم . خون زیادی ازم نرفت . اون با همین وضع کوسمو گذاشت دهنش . اونو بین چهار تا انگشتاش جمع می کرد و واسم میکش می زد . -وای بردیا دلم می خواد منو به یه جایی ببندی که نتونم تکون بخورم همین جوری بسوزم و تو هوس و لذت هوس آتیش بگیرم .. عشق من تو که منو کشتی . اون دوبار منو به ارگاسم رسوند . ولی کیرشوگذاشت لای سینه هام و با حرکت اونا بین جفت سینه هام آبشو خالی کرد . اون تازه لیسانسشو گرفته بود و من هنوز دانشجو بودم . رفت خدمت ومنو تنها گذاشت . تنهای تنها .. وقتی میومد مرخصی حس کردم که دیگه دوستم نداره .. نمی دونم چرا . اون باباش یه کافی نت داشت که می خواست بعد از خدمت بره پییشش . جز من و اون کسی نمی دونست که من دختر نیستم دلم می خواست بیشتر بهم سر بزنه . سربازی رو با خونه خاله اشتباه گرفته بودم . اعتماد به نفسمو از دست داده بودم . از این که دیگه دختر نبودم یواش یواش ترس برم داشته بود . دوستام بدون این که از وضعیت من خبر دار باشن چیزای بدی از شرایط دخترایی که بکارتشونو از دست داده بودند می گفتند . -بردیا تو چرا نمیای خواستگاریم.. -صبر کن خدمتم تموم شه بعد . از یکی از فامیلی نزدیکش که باهام دوست بود شنیدم که میخوان برن واسش خواستگاری اونم خواستگاری دختر عموش .. اونو که تازه اومده بود مرخصی یه گوشه ای گیرش آورده و هرچی بد و بیراه از دهنم در میومد بهش گفتم -سحر جون این قدر لجبازی نکن . من دوستت دارم عاشقتم . پای کاری که انجام دادم وای می ایستم . برو گمشو دیگه دوستت ندارم . تو یه هوسبازی .. لجوج شده بودم می ترسیدم . دلم می خواست خاطرم جمع شه . استرس داشتم و دیواری کوتاهتر از دیوار اون پیدا نمی کردم .-برو گمشو با هر کی که دلت میخواد ازدواج کن .. حالا که کارت تموم شد .. واقعا خیلی پستی نامرد -سحر ما هردومون می خواستیم . میگی من چیکار کنم . اونا خودشون میخوان برن خواستگاری .. خدایا چرا این جوری شده بودم . من بردیا رو خیلی دوست داشتم . هر وقت که موبایلم زنگ می خورد یا صدای تلفن خونه رو می شنیدم منتظر بودم بشنوم که بردیا با دختر عموش نامزد کرده . پس من چی ؟/؟ تکلیف من چی میشه ؟/؟ به همین سادگی ؟/؟ یه ماه گذشت . بردیا دیگه واسم زنگ نزد .. یه روز اومده بود مرخصی رفتم اونو ببینم ولی به سردی باهام بر خورد کرد .. -مگه خودت بهم نگفتی گم شم . به من گفتی هوسباز دیگه-تو اصلا خیالت نیست که من درچه شرایطی هستم . اصلا وضع روحی منو درک می کنی ؟/؟ انگار تو اصلا نگران نیستی که ممکنه منو از دست بدی .. -نه واسه چی ؟/؟ تو دیگه به اسم من سند خوردی .. دستمو آوردم بالا با آخرین توانم گذاشتم زیر گوشش .-آشغال کثافت .. اینه جواب عشق پاک ؟/؟ من برده توام ؟/؟ به چشم یک کالا بهم نگاه می کنی ؟/؟ -سحر خودت خواستی . منم به خواسته تو احترام گذاشتم . مگه بهم نگفتی برم ازدواج کنم ؟/؟ بابا مامانم درمورد دخترعموم و خواستگاری باهام حرف زدند و منم دیدم تودیگه اون حس سابقو بهم نداری و باید به خواسته ات احترام بذارم . بزرگترا دوست دارن خوشبختی و دامادی پسرشونو ببینن . -تو بایکی دیگه خوشبخت میشی ؟/؟ پس چی شد همه اون حرفات ؟/؟ دیگه جوش آورده بودم .. خب یه جوری باهم کنار اومدیم و دیگه بزرگترن قرار شد که منم دلشونو نشکنم و داماد شم .. با دو تا دستام به سر و صورتش می کوبیدم . اون لحظه تو خونه شون بودم . خواهر ده دوازده ساله اش از دوستی ما با خبر بود . ازبقیه فقط اون تو خونه مونده بود . سر و صدا رو که شنیده بود دچار استرس شد و اومد بالا .. دید که من دارم چه جوری دارم داداششو می کوبم -داداش با این می خوای ازدواج کنی ؟/؟ این که هنوز دم در حجلهنرسیده داره پدرتو در میاره .. -بهناز به این کا را کاری نداشتهباش . داریم نون بیار کباب بیار عمودی بازی می کنیم . حالا نوبت منه که بهش مشت بزنم آماده ای سحر ؟/؟ یه چشمکی بهش زدم -بهناز بدو برو پایین خوب نیست . بذاریه خورده با زن داداش آینده ات حرف بزنم .. وقتی که بهناز رفت من بدو و بردیا بدو . آخر یه جایی افتادم سرش و این باراول گوشاشو کشیدم و بعد لباشو گاز گرفتم -وای تو منو کشتی من چیکار کنم خبر بد می شنوی منو می زنی خوب می شنوی منو می زنی . یک راست بگو برم بمیرم دیگه -توخیلی خوبی .. این کتکای آخر از روی عشق و علاقه بود -ولیبد جوری گذاشتی زیر گوشم . هرچند حقم بود که نباید تو رو به اشتباه مینداختم -خوبه که قبول داری . کف اتاق دراز کشیده جفت پامو به در چسبوندم که بهناز نیاد تو همونجا رو زمین بغلش کرده و ولش نکردم . مثل یه زالو لباشو می مکیدم . کشتمش . -فکر کردی من نامردم ؟/؟ با خونواده صحبت کردم جریانو توضیح دادم و اونا هم خیلی منطقی با قضیه کناراومدند -من که خودم می شناختمت . بله برون رو هم کردیم و خواستگاری هم تموم شد . تو این چند وقتی که خدمت تموم شه و ما عقد شیم بازم گیج بازیهای من گل کرده بود.. فامیلایی که چند تا رشته اون ور تر بودند می مردند و عروسی عقب می افتاد . طوری که به اندازه یه خدمت دیگه هم ازدواج ما طول کشید و من هر لحظه منتظر بازی سر نوشت بودم که یه چیزی این پیوند و خوشبختی ما رو از هم بپاشونه ... نمی دونم دیگه پاک روانی شده بودم .. وقت خواب بیداری .. وقت خوردن به وقت حرف زدن وحتی به وقت خود عروسی .........بنده وکیلم ؟/؟ .. عروس رفته گل بچینه .. اوهوی عروس خانوم خوابت برد ؟/؟ .. یه نگاهی به دور و برم انداختم هنوز باورمنمی شد .. با اجازه بزرگترا بعععععله .. تو اتاق خواب که رفتیم هنوزم تو عالم خودم بودم .. -راستی بردیا خوب می شد اگه من امشب دختر بودم . تو این جوری دوست داشتی ؟/؟ -سحر مثل این که یه جوری باید عقلتو کار بندازم . چند سال پیش یه خطای شیرینی داشتیم که انگاری مختو تکون داده حالا عقلتو میارم سر جاش تو که منو کشتی . سه سوته منو خودشو لخت کرد و فکر کردم که میخواد بیفته کوسمو بلیسه یا پاهامو تو آب بشوره و یا نازمو بکشه ولی کمرمو گرفت و از پشت دو طرف کونمو باز کرد و کیرشو فشار داد به سوراخ کونم . -عزیزم خیلی دوست داشتی امشب کوس پلمب شده داشته باشی ولی از اون جایی که به این آرزوت نمی تونی برسی کونت جور کوسو می کشه و امشب می تونی به خودت ببالی که پلمب کونت باز شده -نه بردیا درد داره . دیگه اذیتت نمی کنم .. نه وااااییییی کمک کمک .. -دیوونه تو که یکی شوهر بیشتر نداری از کی کمک میخوای .. اونقدر ها هم بیرحم نبود . کونمو با کرم نرمش کرد و یه خورده هم سر کیرش یه چیزایی مالید و فرو کرد تو کونم .. -آییییییییی یواش !یواش ! دردم میاد .. خواهشمی کنم .. الان تو باید بکنی تو کوسم .. -ببین عزیزم این یک نوع روان درمانیه وقتی حالت جا اومد تا بیست و چهار ساعت زیر همین کیرم می مونی . کیرش که رفت تو کونم یه جورایی هم حال می کردم . به این فکر می کردم که این کیر بعدا میره تو کوسم .. یواش یواش داشت باورم می شد که باید باور کردنو باور کنم .. پایان .. نویسنده .. ایرانی
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
ندا جنده در محل


من سامان تو يکي از محله ها شيرازم.اين داستان مال يه مدت پيشه
يه دختر تو محله داريم اوايل خيلي قيافي تخمي و مثبتي داشت معمولا تو پارک ميديمش
يه مدت پاپيچ من شده بود بخاطر قيافه و تيپش خوشم نميومد. خالاصه يه روز ديدم تيپ عوض کرده و يک تيکه جنده شده که نگو و نپرس. طوري که از تو پارک رد ميشد ميديدمش شق ميکرم
وقتي ديدم اينجور شده رفتم تو نخش اونم که همه فکر و ذکرش شده بود کير من هر روز ميخاستم برم سر کار ميومد سر کوچه ما رو ديد ميزد تا اينکه شماره داديم و شماره گرفتيم و زنگ ميزد کسشعر ميگفت
نا گفته نمونه يه مدت يکي از پسر ها محلمون مهرداد دنبال اين کسه افتاده بود. ما هم ديدم خودش اومده طرفمون چيزي که همه ارزوشو دارن از خدا خواسته يه بار تو کوچه داشتم رد ميشدم دم در بود صدام زد که برم تو اخه تنها بود منم زود رفتم تو دست تو دست هم کلي سرپا مالوندمش واييييي نميدونيد چه سينه هاي داشت سفت اندامش هم نه زياد چاق نه زياد لاغر دستم رو که گذاشتم رو شکمش يکم شکم داشت دلم ميخاست کيرمو همونجا در بيارم بکشم رو نافش و سينه هاشو گاز بزنم اما نذاشت گفت ممکنه مامانم اينا سر برسن من که داشتم از کيردرد ميمردم انگار ديوونه ها چسبيدم بهشو از رو شلوارکي که پاش بود اينقدر کون کوچولوشو مالوندم که اه اه ش در اومد و يدفه از ترس خر شد و نذاشت ادامه بدم کردم بيرون
ما هم مثل کير سگ افتاديم بيرون و گفتم باشه برا يه وفت ديگه
منم رفتم اونروز همه فکر و ذکرم شده بود کون اين جنده خانوم
فرداش شنيدم مهرداد هم ما منو ديده بود رفتم تو و یکم دهن لقي کرده بود همه محل فهميده بودن
تا اينکه
يه روز داشتم ميرفتم سر کار
ديدم باز سر کوچه هست منم که از جريان اونروز ديگه هرروز به فکش جق ميزم با اسرار گفتم بياد داخل.
گفت مگه خونه خاليه
گفتم نه همه خوابن
نميخاست بياد اما اينجور که هوس کير کرده بود با يکم اسرار اومد داخل از بالا سر همه رد شديم رفتيم تو اتاقم درو قفل کردم و رو تخت کنارش نشستم يکم لاس زديم و اروم دستمو گذاشتم رو رون پاهاش تو اون شلوار مانتو تنگ همچين چاک کسش و سينه هاش زده بود بيرون که داشتم ديوونه ميشدم
در حين حرف زدن همينجور رون و کمرش و شکمشو داشتم ميماليدم
از ايينکه امنيت ناجوره يکم ناراضي بود و ميخاست مقاومت کنه که زود بره
خلاصه يواش يواش مانتوشو در اوردمواي يه لباس تاپ زيرش بود که سينه سفيدش از گوشش زده بود بيرون بي مقدمه ازش لب گرفتم و سينه هاشو ماليدم
يدفعه خودش رو با صدا لرزون که از حشري شدنش بود کشيد کنار و ميخاست بره
تازه فهميده بود عجب گهي خرده اومده دسشتو گرفتم کشيدم رو تخت افتاد رو تخت خوابيدم روش يکم لب گرفتم و گفتم اگه صدا بدي داداشم بيدار شه ابروت تو محل ميره اونم که دودل بود هم کير ميخاست هم ميترسيد ساکت شد
دوباره لب گرفتيم زبونشو که يکم خوردم يواش يواش تاپ رو در اوردم يه سوتين اسپرت قرمز برش بود سينه هاشو جمع کرده بود دست کردم تو کمرش سوتين رو باز کردم و شروع کردم به خوردن سينه ها سفت و خوشمزش
یه خال زیر سینش بود که ادم رو میکشت ... خیلی به بدنش جذابیت داده بود
خوب که خوردم دستمو کردم تو شلوار سفيدش شرتش نم بود خواستم شرتش رو در بيارم مقاوت کرد اما باز راضي شد شرتو در اوردم وااااي عجب محشري بود کس کوچولو معلوم بود دست نخورده هست سرمو گذاشتم لا پاشو د به خوردن خوب که خوردم
بلند شدم کيرم که تو دست ندا بود بکنم تو که گفت نه از جلو نه
اشک تو چشاش جمع شده بود دلم براش سوخت
برش گردوندم شروع کردم به سوراخ کونش ور رفتن يکم که عضله هاش باز شد دو انگشتي کردم داخل نزديک بود جيغ بزنه که با گاز گرفتن بالشت خفه شد. يکم خمش کردم که کونش در دسترس باشه يکم چربش کردم و سر کيرمو با زوووووور وارد کردم
بيچاره سرخ شده بود يکم داخل نگه داشتم کونش گشاد تر شد يواش يواش جلو عقب کردم
خيلي دردش گرفت و داشت خواهش ميکرد سامان جون بسه درش بيار اه درش بيار و زد زير گريه منم دلم سوخت و در اوردم گفتم بزار تو دهنت اونم مجبور گذاشت تو دهنش
نزديک بود با دندونش کيرم و له کنه کس خل بار اوش بود خوب تو دهنش نگه داشتم بعد شروع کرد ليس زدن دوباره در اوردم و کردم تو کونش چند تا تلمبه زدم ديدم داره ابم مياد در اوردم گذاشتم رو سينه هاش مالوندم صورت مظلوم و اشک الودش داشت حشري ترم ميکد انقدر کيرمو دوباره کردم تو دهنش و انقدر جلو عقب شدم و سر اونو جلو عقب کردم که هر دو به نفس نفس افتاديم
ديگه داشت ابم ميومد کيرو کشيدم بيرون و ابم اونقدر فشار داشت که همه اندامشو اب کيري کردم
سينه ها و ناف و صورت و تو موها و بازو هاش
بعد بهش گفتم خوش گذشت
زد زیر گريه هيچي نگفت
لباسو پوشيد منم پوشيدم با هم رفتيم بيرون اگه خدا بخاد ملت هنوز کپه مرگ گذاشته بودن
رفتيم بيرون اون رفت خونه خودشون منم رفتم شرکت
يکي از دوستام تو شرکت تا منو ديد گفت بو اب کير ميدي منم جريانو تعريف کردم و رفتم بالا
فرداش با دختراي رييس شرکت اشنا شدم
اونا که ديگه وااااااااااي هم جنده هم پولدار
از قيافشون ميخورد مثل اين ندا بار اوشون هم نباشه که ...ادامه رو بعد اگه وقت کردم ميگم


[imgs=] [/imgs]
     
  
صفحه  صفحه 26 از 112:  « پیشین  1  ...  25  26  27  ...  111  112  پسین » 
داستان سکسی ایرانی

Erotic Stories | داستان های سکسی حشری کننده (آرشیو شماره یک)


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA