انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
داستان سکسی ایرانی
  
صفحه  صفحه 27 از 112:  « پیشین  1  ...  26  27  28  ...  111  112  پسین »

Erotic Stories | داستان های سکسی حشری کننده (آرشیو شماره یک)


مرد

 
سرگذشت یک فاحشه


۲۲ سال قبل در منطقه قلعه ساختمون مشهد ( يکی از محروم ترين مناطق مشهد ) به دنيا اومدم ، توی يک خانواده فوق العاده فقير ، آخرين بچه پدر ومادرم بودم و به غير از من ۸ بچه ديگر هم داشتن .
من نميدونم واقعا چرا هميشه اونايی که فقيرن بايد بچه های زياد داشته باشن ، چون واقعا بچه هايی که در اين چنين خانواده هايی به دنيا ميان ، زندگی براشون با جهنم فرقی نداره . پدرم اون موقع به عنوان کارگر ساختمونی کار ميکرد ، بعضی وقتها سر کار بود و بيشتر وقتها بيکار . بيشتر خرج خونه رو گردن مادر بيچارم بود ، کله صبح ميرفت خونه مردم ، تا خونه هاشونو نظافت کنه ، بعدشم کارهايی رو که وقت نميکرد اونجا انجام بده ، مثل خرد کردن سبزيها ، يا شستن لباسها رو با خودش مياورد خونه تا انجام بده ، تو خونه هم که ميامد از يک طرف نيش و کنايه های پدرم و از يک طرف اذيتهای ما بچه ها خوردش ميکرد ، واقعا بيچاره مادرم ، اميدوارم که الان تو اون دنيا بهش خوش بگذره . پدرم با اينکه فقير بود ، ولی از اون متعصب و خشک مقدس های عوضی بود که لنگه نداشت و تنها چيزی که توی حونه دو اتاقه ما به وفور يافت ميشد ، دعوا بين پدر و مادرم بود ، پدرم هميشه زور ميگفت ، هم به مادرم و هم به بچه هاش ، يه بار يادمه که ۵ ساله بودم و پدرم از من خواست تا براش آب بيارم ، من هم با همون کوچيکيم رفتم و براش يه ليوان آب آوردم ، همينکه اومدم آبو به دستش بدم ، پام به لبه قاليچه گير کرد و ليوان از دستم افتاد و شکست ، بعد پدرم هم به خاطر اينکه يه ليوان شکستم ، آنچنان تنبيهی منو کرد که از همون موقع يادم مونده ، بيچاره مادرم هم اون روز به خاطر من چقدر کتک خورد . اميدوارم که الان اون دنيا خدا از سر تقصيراتش نگذره ، که تمام بيچارگيهای من و تمام خانوادم تقصير اونه .
سال اول دبستان بودم و بايد به مدرسه ميرفتم ، ولی پدرم مخالف درس خوندنم بود ، ميگفت بايد تو خونه بشينی و تو کارهايی که مادرت با خودش به خونه مياره کمکش کنی تا بيشتر بتونه کار بياره ، ولی مادرم اصرار داشت که من هم مثل بقيه خواهرام به مدرسه برم ، برای همين به پدرم قول داد که بيشتر کار کنه و پول بيشتری در بياره .
روز اول مدرسه ها شد و من با يک دست لباس کهنه و کثيف و با کيف برادرم که دو جاش وصله شد بود به مدرسه رفتم ، اون روز مادرم سر کار نرفته بود و منو به مدرسه برد ، توی اون منطقه همه فقير بودن و بچه ها هم همه لباساشون کهنه و پاره ، خلاصه اين جوری درس خوندن من آغاز شد . ۳ سال گذشت ، تو اين سال چه رنجها که نکشيديم ، ۱ برادرم خودکشی کرد ، دو تا از برادرام به جرم حمل مواد دستگير شدن و يکی از خواهرام هم به ناچار با مردی که ۲۰ سال از خودش بزرگتر بود ، ازدواج کرد ، حالا چهار نفر يا به قول بابام نون خور اضافی از خونمون کم شده بود ، آخه بابام ما هارو نون خور اضافی حساب ميکرد .
يادم تو همون دوران پدرم از تو کيف خواهرم که ۴ سال از من بزرگتر بود يک شيشه لاک پيدا کرد ، از اونجايی که از اون خشک مقدسا بود اون روز پدرم خونه رو مثه جهنم کرد و خواهرمو تا جايی که جا داشت ، با کمربند لعنتيش کتک زد ، آخه عقيده داشت اين چيزا رو نبايد به خونه بياريم ، يعنی کسی حق نداشت ، دختراش که همه مثه زندانيا بودن و حق داشتن هيچ چيزی رو نداشتن حتی عقيده داشت کهخدختراش طلا هم نبايد داشته باشن .
از اونجايی که بد بختها هميشه بد بختتر ميشن ، پدرم شد معتاد و به طور خيلی علنی جلوی بچه هاش مواد مصرف ميکرد ، اون موقع ۱۲ ساله بودم ، پدرم ديگه به طور کامل کار رو گذاشت کنار و اون هم شد خونه نشين و با اينکه علاقه شديدی به درس خوندن داشتم ، من و خواهر ديگرم که قبلا گفتمو از درس خوندن بازداشت و مجبور کرد که همراه مادرم بريم خونه های پولدارها کلفتی ، اون هم هر چی ما در مياورديمو ازمون ميگرفت و خرج مواد لعنتيش ميکرد .
چه خونه ها که برای تميز کردن نميرفتيم ، يکی از يکی بزرگتر و خوشگلتر ، وقتی بچه های اونا رو ميديدم واقعا دلم برای خودم ميسوخت ، چون ما در خونمون حتی تلويزيون نداشتيم ، ولی تو خونه اين پولدارها چه خبر که نبود و چه اتاقهايی که اين بچه پولدار ها نداشتن .
خلاصه يه روز که با مادر و خواهرم به خونه برگشتيم ، ديديم به غير از پدرم ، يک مرد ديگر هم تو خونه بود ، مردی حدود سن پدرم ، اولش فکر کردم که يکی از اون همچراغهای بابامه و اومده اينجا تا با بابام مواد بکشه ، ولی يه کم که گذشت فهميديم که نه اين آقا خواستگار خواهرم ، بابام ۵۵ هزار تومن ( اون موقع ) بهش بدهکار بود و از اونجايی که ما اين همه پول نداشتيم ، اون مرده هم گفته بود که اگه خواهرمو بهش بدن ، بيحيال پولاش ميشه و پدر کثافتتم با اين پيشنهادش موافقت کرد . خواهرم اصلا باورش نميشد ، يعنی هيچ کدوممون باورمون نميشد ، ولی کی جرات داشت رو حرفه پدرم واسته ، اون روز خواهرم به خاطر اينکه فقط نظرشو در مورد اون مرد ابراز کرده ، آنچنان کتکی از پدرم خورد ، داداشامم که يکی از يکی بی غيرت تر ، از اونجايی همشون عين بابام معتاد بودن ، موافق اين ازدواج بودن ، چون اون پول موادی بود که به اون مرد لعنتی بدهکار بودن .
خواهرم در عين ناراحتی و اجبار به خونه بخت رفت ، ولی چه خونه بختی ، حالا من و مادرم تنها شده بوديم .....
بعد از اينکه خواهرم رفت من و ماردم تنها شديم ، ۳ سال به همين صورت گذشت و من ۱۵ ساله شدم ، من و مادرم روزهای ۲ شنبه در خونه ای بسيار بزرگ کار ميکرديم ، که صاحبان اون خونه دختری هم اندازه من داشتن ، و بيشتر وظيفه من تميز کردن اتاق اون بود ، که فقط اتاقش دو برابر خونه ما بود و انواع و اقسام وسايل تفريحی رو داشت ، من و اون کم کم با هم دوست شديم ، به سوری که اون هم در تميز کردن اتاقش به من کمک ميکرد .
۱۶ ساله بودم که درم گفت : ديگه وقته ازدواجه منه و بايد با پسر يکی از دوستاش ازدواج کنم ، همون روز هم پسره با پدر و مادرش اومدن خواستگاريم ، پسر هم تابلو بود که مثه باباش معتاده ، ولی نه از اون معتادهای خراب ، خلاصه قيافشم که افتضاح ، هميشه دوست داشتم با مردی ازدواج کنم که معتاد نباشه و يه کم هم به سر وضعش برسه ، ولی اين هم معتاد بود و هم نه معيار ديگه رو داشت ، برای همين تصميم گرفتم که روی پدرم بايستم و با اين ازدواج تحميلی مخالفت کنم .
وقتی اونا رفتن ، رفتم جلوی پدرم ايستادم و بهش گفتم که من به هيچ عنوان با اين پسره ازدواج نميکنم ، هنوز حرفم تموم نشده بود ، که پدرم آنچنان سيلی به من زد ، که سرم سوت کشيد ( و بعدا فهميئم به خاطر همون سيلی گوش طرف راستم کر شد ) و بعدشم شروع کرد به فحش دادن ، برادرام هم از پدرم حمايت کردن . ديگه داشتم ديوونه ميشدم ، اون شبو تا صبح گريه کردم ، اتفاقا روز بعد هم خونه همون دوستم که خيلی پولدار بود بايد ميرفتيم کارگری ، اونجا که بوديم دوستم مريلا ( همون بچه پولداره ) ، متوجه شد که خيلی ناراحتم و من هم تمام ماجرا رو براش تعريف کردم ، مريلا خيلی منو دلداری داد و وقتی فهميد که هيچ راهی جز ازدواج با اون پسر ندارم ، بهم گفت که بهتره از خونه فرار کنم ، پيشنهاد جالبی بود و من تا حالا بهش فکر نکرده بودم ، بهش گفتم تا هفته ديگه که دوباره بايد خونشون ميرفتم فکر ميکنم .

تو راه هم که داشتيم خونه ميرفتيم ، نقشه فرار از خونه رو برای مادرم تعريف کردم ، و اون منو به اين کار تشويق کرد ، يعنی واقعا ازدواج با اون پسره شالاتان بد تر از مردن بود ، و بهترين کار ممکن در اون وضعيت فرار بود . تو اون يک هفته کلی فکر کردم و به اين نتيجه رسيدم که تنها فرار ممکنه منو از دست اين پدر کثافت نجات بده . هفته بعد که خونه مريلا بوديم بهش گفتم که با فرار موافقم ، اون روز موقع که بايد ميرفتيم مريلا اومد و يک بسته به من داد و گفت توش ۱۰۰ هزار تومن پوله و گفت که اين حتما لازمت ميشه ، واقعا خوشحال شدم و ميرلا با تموم وجود در آغوش گرفتم . شب فرار فرا رسيد ، پدر و برادرام که خوابيدن ، ديگه آماده فرار از خونه شدم ، مادرم همش گريه ميکرد و قسمم ميداد که اونو از خودم بی خبر نزارم و من بهش قول دادم .
همه جا تاريک بود و من به سمت وسطهای شهر به راه افتادم . همه جا تاريک بود و شهر خلوت خيلی وحشتناک بود ، يک لحظه تصميم گرفتم که برگردم ، ولی بعد با خودم گفتم که نه ، حتی اگه بميرم هم به اون خونه بر نميگردم . آدمهايی که اون موقع شب در خيابون بودن ، همشون مثل من بد بخت بيچاره بودن ، نگاه های مردها واقعا وحشتناک بود .همين جور داشتم بدون هدف در شهر راه ميرفتم ، که ماشين نيرو انتظامی رو دادم و ياد نصيحت مريلا افتادم که گفت اگه دسته نيروهای انتظامی بيفتی بد بختی ، برای همين سريع رفتم خودم در پشت درختی مخفی کردم ، واقعا شانسم گرفت که منو نديدن ، در همون هنگام صدای دختری اومد که داشت منو صدا ميزد ، رفتم طرفش ، صورتی پر از آرايش داشت و يه وضع زننده ، رفتم سراغش و
گفت : چيه تو هم مثه من الافی و خونه نداری . من هم گفتم نه . اونم گفت : پس فراری هستی . گفتم آره . يه نگاه به سر و روم کرد و گفت : بهت ميخوره هيچی نداشته باشه . گفتم نه ، فقط يه مقدار پول دارم . وقتی شنيد که پول دارم ، لحن صحبت کردنش خيلی بهتر شد و گفت که ميتونه در ازای گرفتن پول به من جا بده . قبول کردم و ۲۰هزار تومن بهش دادم ، وقتی اون پولا رو ديد ، گفت : بهت نميخوره اينقدر پول داشته باشی ، اسم من مژگانه و فقط يادت باشه اونجا که رفتيم کسی نفهمه پول و پله داری ، که سه سوت تيغيدنت .
با هم راه افتاديم و بعد از ۱ ساعت پياده روی به خونه نيمه خرابيه ای رسيديم ، با کمی هل دادن در و باز کرد و رفتيم داخل ، يک خونه قديمی بود پر از اتاق بود که توی هر اتاق پر از آدم ، بيشتر اتاقها چراغش خاموش بود ، به پشت در يه اتاق رسيديم که چراغش روشن بود ، مژگان در رو باز کرد و داخل شديم ، يک اتاق کوچک که ۵ دختر ديگه داخلش بودن ، بعصيها خواب بودن و يکی ۲ تاشون بيدار که اونها داشتم با هم ورق بازی ميکردن ، مژگانو منو به اونا معرفی کرد و گفت که يه چند وقتی مهمونشونم ، اونا هم منو پذيرفتن . شب اول دور خونه هم گذشت صبح که شد همه دخترا با آرايشهای مختلف و با مانتو کوتاه و يک وضع تابلو بيرون رفتن و قرار شد من تو اتاق باشم و براشون غذا درست کنم ، مژگان هم بهم نصيحت کرد که اصلا با کسی از همسايه ها صحبت نکنم .
۶ ماه گذشت و من همون جا بودم ، با بقيه دخترا خيلی رفيق شده بودم و تازه فهميده بودم که اونا چی کاره هستن ، البته برام فرقی نداشت ، چون اونا هم مثل من بد بخت بودند و از روی بيچارگی به خود فروشی میپرداختند ، من هم اونجا بودم و زندگيمو ميکردم ، پولامم ديگه تموم شده بود ، ولی مژگان نذاشته بود که من از اونجا برم ، يک چند وقتی بود که يک مردی به اون خونه ميامد و ميرفت و بيشتر از همه هم اتاق ما رو زير نظر داشت ، يک روز مژگان با خوشحالی اومد و گفت که هر کی دوست داشته باشه ، ميتونه با اون مرده که مياد اينجا به دوبی بره و مرده گفته : ما میتونيم باهاش بريم و اونجا اينقدر کار زياده که ديگه نميخواد دست به کارای کثافت بار بزنيم . اين خبر باعث خوشحالی همه شده بود ، من هم همين طور چون ميدونستم اگه برم دوبی و کاری گير بيارم ميتونم خيلی زود پولدار بشم ، ولی غافل از اينکه بعضی از آدما چقدر ميتونن کثافت باشن . همه دخترا آمادگيشونو اعلام کردند و قرار شد که همگی به همراه اون مرده به بندر بريم و از اونجا با لنج و يا قايقی به دوبی بريم . ديگه خودمو خوشبخت ميديدم ، ولی بازم يه کم استرس داشتم و يا اگه اونجا کاری پيدا نشه ، ولی هيچ کدوممون فکر نميکرديم که اون مرده بخواد به ما خيانت کنه ، ما هم از روی سادگی به اون مرده خبيث اعتماد کرديم ، نگو که اون همه ما رو به اين عربهای عوضی فروخته بود ، البته اينو بعدش فهميدم .
ساعتهای ۲ شب بود که اون مرده به همراه چند گردن کلفت ديگه اومدن جايی که ما دخترا بوديم و گفتن که حالا وقتشه و با اونا تا جايی که بايد سوار قايق ميشديم رفتيم ، به اونجا که رسيديم گفتن بايد بريم داخل کيسه گونی تا کسی متوجه حضور ما نشه ، اولش خيلی ها از جمله خود من مخالفت کرديم ، که يکی از اون مردها اسلحه ای در آورد و گفت که ما چاره ای به غير از اين کار نداريم ، تازه اونجا بود که اون مرده گفت که چه بلايی سر ما آورده و همه ما رو به چند عرب فروخته و وسط آب قراره ما رو به عربها تحويل بدن . هيچ کدوممون باورمون نميشد . به زور تو کيسه گونيمون کردن و همينکه اون قايق خواست راه بيفته ، متوجه شدم که در گيری پيش اومده ، سرم رو از تو کيسه در آوردم و ديدم که اون مردها با نيروهای انتظامی در گير شدن ، ديگه نگهبانی بالا سرمون نبود و منو مژگان فرار کرديم ، اگه فقط دو دقيقه ديرترفرار کرده بوديم ما هم مثل بقيه دخترا به دست نيروهای انتظامی افتاده بوديم ، ديگه من و مژگان تنها و بوديم و هيچ پولی هم نداشتيم ، از شهرمون هم که خيلی دور شده بوديم .
من و مژگان تنها شده بوديم و هيچ پولی هم نداشتيم ، چون قبل از اينکه ما رو تو کيسه بکنن ، هر چی پول داشتيم رو گرفتن ، از شهر خودمون هم خيلی دور بوديم ، اون وقت شب همه جا ساکت و وحشتناک بود ، نميدونستيم بايد چی کار کنيم ، مژگان ميگفت که بهتره بريم کنار جاده اصلی واستيم شايد ماشينی اومد و ما رو سوار کرد . برای همين به سمت جاده ای که از شهر خارج ميشد راه افتاديم ، حدود ۲ ساعت پياده دفتيم تا رسيديم به اون جاده ، ساعت حدودای ۵ بامداد بود و ما همين طور کنار جاده راه ميرفتيم ، هر از گاهی يک ماشين رد ميشد و بوقی برای ما ميزد ، وقتی ميفهميد که ما ميخوام از بندر عباس به مشهد بريم ، راهشو ميگرفت و ميرفت ، ديگه داشتيم نااميد ميشديم ، خسته و کوفته بوديم که يک تريلی اومد و برای ما نگه داشت ، وقتی از مقصدمون با خبر شد و همچنين وقتی فهميد که ما هيچ پولی نداريم گفت که اون هم مسيرش مشهد و به يک شرط ما رو سوار ميکنه و شرطش هم اين بود که ما يک جوری در راه خستگی رو از تنش در بياريم و يا به زبون ساده تر يه حالی بهش برسونيم .
من اولش مخالفت کردم ، ولی مژگان گفت که اصلا تو کاريت نباشه و نميزارم به تو حتی دست بزنه و گفت اين تنها شانس ماست ، ولی بازم من مخالفت کردم که مژگان به زور منو سوار کرد ، راننده تنها بود و شوفر نداشت و ما رفتيم جلو نشستيم و همين که ماشين راه افتاد ، من از فرط خستگی خوابم برد ، وقتی چشمامو باز کردم ديدم که ماشين واستاده و ساعت حدود ۱۰ است ، دور و برم نگاه کردم و ديدم کسی نيست * که ديدم صداهايی جيغ مانند از عقب مياد ، تريلی طرف يک حالتی داشت که پشته صندلياش حالت تخت خواب بود ، تازه اومدم سرمو برگردونم که راننده از پشت دستشو گذاشت روی سينه هام و شروع کرد به مالوندن ، اصلا انتظار همچی کاری رو نداشتم که يک دفعه صدای مژگان اومد و با داد گفت : عوضی مگه قرار نبود به اون کار نداشته باشی و راننده هم بيخيال شد ، سرمو برگردونندم که ديدم مژگان و راننده به صورت لخت تو بغل هم هستند و راننده مشغوله ، وقتی چشمم به چشم مژگان افتاد از خجالت سرشو برگردوند طرف ديگه ، حالم داشت به هم ميخورد از اين که چقدر بعضی ها بی شرفن و چقدر بعضيها بد بخت .

يک نيم ساعت بعد ماشين راه افتاد ، البته اينو بگم که راننده ماشينو به جاده خلوت و پرتی آورده بود ، راه افتاديم کم که رفتيم راننده نگه داشت و گفت که من و مژگان بريم در قسمت بار و در جايی پنهان شويم ، چون داشتيم به پليس راه ميرسيديم ، ما هم رفتيم در جايی که فقط برای پنهان کردن آدم ساخته شده بود مخفی شديم . من ديگه در راه اصلا با مژگان حرف نزدم ، اون هم همين جور بيشتر تو فکر بود و يکبار به حال خودش شروع کرد به زار زار گريه کردن ، واقعا حق داشت چون هيچوقت انسانی پيدا نميشد که بدون هيچ چشمداشتی دو دختر رو از بندر عباس تا مشهد مفت ببره . شب شد و راننده ماشين رو در محلی ساکت و خولت نگه داشت و موقع خواب مژگان بيچاره رو صدا کرد تا با هم همبستر بشن ، وقتی مژگان ميخواست بره برگشت و به من گفت : که به خدا از روی اجبار اين کارو ميکنم و رفت . دوباره صبح شد و ماشين راه افتاد ديگه به مشهد نزديک شده بوديم و آخرين پليس راهها بود ، که گفتن بايد ماشين رو بگردن ، البته ما جامون جوری بود که راننده مطمئن بود ديده نميشيم ، ولی نميدونم اون مامورها چه طوری تونستن مارو پيدا کنن ، بله ماشين توقيف شد و ما هم در بازداشتگاه همون پليس راه بازداشت شديم ، البته به اضافه راننده . نميدونم چقدر اونجا بوديم ، ولی فکر بیشتر از ۱۲ ساعت بود که در بازداشتگاه باز شد و مردی حاجی مانند با کلی ريشو و تسبيح وارد شد و اول ما رو يه نگاهی کرد و گفت : دو دختر فراری در قسمت بار يک تريلی ، جالبه ، ميدونين که ما ميتونيم شما رو ببريم بديم به کانونی جايی يا اونا شما اينقدر نگه ميدارن تا به گه خوردن بيفتين و يا هم برميگردونتون پيش خانواده هاتون ، ولی يک راه حل بهتر است ، که شما ميتونين همين فردا آزاد بشين و تازه ما شما رو با ماشين عقديتی سياسی هم ميبريم تا ديگه کسی جرات گير دادن به شما دخترهای خوشگل رو نداشته باشه و هر جا هم خواستين پيادتون ميکنيم .
مژگان پرسيد که اين راه حل دوم چيه . که اون مرده گفت يعنی شما نميدونين ، راه حل دوم اينه که شما با ما امشبو تا صبح صفا کنيم ، اينو که گفت برق تمام وجود منو گرفت ، اصلا نميتونستم باور کنم که کسی با اين حاضر مومن گونه تا اينقدر پست باشه ، منو مژگان اولش امتناع کرديم ، ولی اون حاجيه يکی تو گوش مژگان زد و گفت فکر کردين دسته خودتونه ، همينکه گفتم و بعد دو تا سرباز رو صدا زد و اونا اومدن ما رو بردن ، هرچی مژگان اون موقع داد زد که دوستم اينکاره نيست و اونا هر بلايی ميخوان سر خود مژگان بيارن ، تو گوشش نرفت و من رو هم بردن ، ترس عجيبی گرفته بودم ، اصلا فکر نميکردم کارم به اينجا بکشه ، منی که به اميد يک زندگی بهتر از خونه لعنتی فرار کرده بودم ، حالا داشتم به سمت تباهی ميرفتم ، خلاصه ما رو به اتاقی ديگه ای بردن و اون دو سرباز ، به اضافه خود حاجی اومدن و حاجی هم در رو قفل کرد ، هر چی داد ميزديم هيچ فايده ای نداشت اون دو تا سرباز به صورت وحشيانه ای شروع کردن به در آوردن لباسهای مژگان و خود حاجی هم اومد سراغه من ، دستی به صورت کشيد و روسريمو در آورد ، هر چی قسمش دادم که اينکارو با من نکنه ، فايده نداشت ، ديدم اينطوری فايده نداره به سمتش حمله ور شدم ، که يکی از اون سربازها با باتوم محکم زد پشت پام و من هم افتادم زمين و از درد با خودم پيچيدم ، مژگان که اين صحنه رو ديد ، اون هم به طرف حاجی حمله ور شد و صورت حاجی رو پنگول کشيد که باعث شد صورت حاجی خونی بشه ، حاجی هم کمربندشو در آورد و به جون مژگان افتاد و اون يکی از سرباز ها هم با باتوم افتاد به جون مژگان ، بعد که حسابی مژگان رو زدن ، دو تا سربازها اونو کشون کشون از اون اتاق بيرون بردن ، حاجی هم اومد بالای سرم و شروع کرد به در آوردم لباسام ، اصلا نميتونستم باور کنم ، ولی حالا من خودمو به صورت لخت در دستان يک آدم حيوون نما ميديدم ، ولی اون اصلا عين خيالش نبود و با دست شروع کرد به مالنودن تمام بدنم ، داشتم گريه ميکردم و قسمش ميدادم ، ولی هيچ فايده نداشت ، حاجی شروع کرد به درآوردن لباساش ، منو تو بغل گرفت و تن پر مو و کثافتشو به تن لطيف من ميماليد ، يه کم که گذشت شورتشو هم در آورد و منو خوابوند و شروع کرد کيرشو مالوندن به صورتم ، و اشکامو با کيرش پاک کرد ، ولی من بازم داشت گريه ميکردم که اون کيرشو کرد تو دهنم و به صورت وحشيانه تا ته کرد تو دهنم ، داشت حالم به هم ميخورد ، سرمو برگردوندم و بالا آوردم ، حاجی که اينو ديد از ساک زدن من منصرف شد و بدون معطلی کيرشو کرد تو کسم ، سوزش بدی در کسم حس کردم و فهميدم که پرده بکارتم پاره شده ، حاجی کيرشو کشيد بيرون و خون از کسم راه افتاد ، همون موقع به سربازاش گفت که بچه ها اين باکره بود و دوباره کارشو شروع کرد ، ديگه گريه نميگردم و ديگه برام فرقی نداشت که دارن باهام چی کار ميکنن ، چون ديگه آب از سرم گذشته بود .
اينقدر در حين کرده شدن بيحال شده بودم که خوابم برده بود و وقتی چشمامو باز کردم ديدم تو بازداشتگاهم و از مژگان خبری نبود . خيلی گرسنم بود ، چون از ديروز هيچی نخورده بودم ، يک حس عجيبی داشتم ، يک حالت در قسمت کسم بود ، ميدونستم که به خاطر اين است که پرده ديگه ندارم ، داشتم ديوونه ميشدم ، دلم به حال مژگان ميسوخت ، چون به خاطر من اينقدر کتک خورده بود ، و حالا هم هيچ اثری ازش نبود ، شروع کردم به داد و فرياد زدن ، که يکی از همون نگهبانهای ديشبی اومد و در بازداشت گاه رو باز و کرد و اومد به من گفت چه مرگته ، که من هم گفتم مژگان رو کجا بردين ، اولش نخواست جواب بده ، ولی اينقدر قسمش دادم که بگه تا اينکه گفت همون صبح زود فرستادنش به کانون ، اينو گفت و رفت ، واقعا ناراحت شدم ، چون هميشه می گفت که اگه سرو کارش به کانون بکشه ، حتما خودکشی ميکنه ، مطمئن بودم که ديگه اونو نميبینم و الان هم ديگه نميدونم کجاست و چه بلايی سرش در اومده ، واقعا وقتی مملکتی که به حق زن و دختر و حتی حق حقوق دخترهای فراری توجه نميکنه ، خب معلوم که همين جوری ميشه ، خلاصه اون روز هم تا شب توی اون پاسگاه بودم که فکر کنم حدود ساعتهای ۱۱ شب بود که يکی اومد در پاسگاه رو باز کرد و گفت که به خاطر قول حاجی حالا قراره منو با ماشين عقیدتی سياسی به شهر ببرن ، و همين کار رو کردن ، از اونجا تا مشهد حدود يک ساعت و نيم طول کشيد و بعد ماشين رو گوشه ای نگه داشت و منو مثل يک حيوون از ماشيت پرت کردند بيرون و ماشين راه افتاد و رفت . هوا سرد بود و من هيچ پولی نداشتم ، دوست داشتم توی خيابون داد بزنم که چه بلايی سرم آوردند و يا برم شکايت کنم ، ولی ميدونستم فايده نداره و توی اين مملکت کی به فکره يک دختر تنها و بيچاره هست و کی دلش برای همچین دختری ميسوزه .
تصميم گرفتم برگردم به خونه و تمام ماجرا رو برای مادرم تعريف کنم و از پدرم هم معذرت خواهی کنم و با همون پسری که به خواستگاريم اومده بود اگه قبول کنه ، ازدواج کنم ، تو زندگی تو اون خونه از زندگی با اين فلاکت بهتره ، جايی که منو پياده کرده بودن ، تقريبا ميشه گفت نزديک خونه ما بود ، شروع کردم به پياده رفتن ، خيلی راه رفتم ، حدود ۳ ساعت در تاريکی شب پياده روی کردم ، تو اون هوای سرد تا اينکه بالاخره به خونمون رسيدم ، بيش از ۱ سال بود که از اون خونه فرار کرده بودم و حالا دوباره برگشته بودم ، در خونمون با کمی هل دادن باز شد و من رفتم تو ، ولی چه صحنه ای ديم ، پدرم که نبود و مادرم هم در بستر افتاده بود و خواهرم که قبلا گفتم با مردی همسن بابام بود
     
  
مرد

 
ماتادور


برای کاری اومده بود سر کار من.
بايد باهاش صحبت می کردم ولی نمی تونستم.
کی می تونه با يک پسر خوش تیپ موهای مشکی و چشمای خاکستری راحت صحبت کنه. حتی من که هيچوقت کم نميارم خيلی جدی باهاش حرف می زدم.
من اصولا شوکه که می شم جدی می شم. شايد برای اينکه کم نيارم. رفت که فردا دوباره بياد.
رئيسمون اومد و گفت: از دست نديا!!! خيلی بهم ميائين!!! تو دلم گفت: آره تا حالا لابد 6 تا بچه داره!!!

فرداش اومد. کمی درباره کار حرف زديم. اصولا اسپانيائی الاصل بود و برای ماموريت کاری اومده بود.
بهم گفت: فکر کرده من لاتينم!!! بهش خنديدم. وقتی فهميد من ايرانيم تعجب کرد گفت چرا حجاب ندارم. خلاصه همون باعث شد که سر صحبت باز بشه و ازم بخواد ساعت استراحتمو با هم بريم قهوه بخوريم. گفتم من معمولا از ساعتای استراحتم استفاده نمی کنم ولی باشه!! وقتی می رفتيم بيرون همه بهم چشمک می زدن. رئيسمم يک بی لاخ به منظور خوش شانسی بهم داد. هر وقت کسی برام خوش شانسی آرزو می کنه خنده ام می گيره.

خلاصه کلی درباره ايران و اسپانيا رايزنی کرديم.
بعد بهم گفت: فردا شب که می شد شب شنبه دوست دارم با اون و دو تا دوستاش برم کلاب. گفتم باشه!!البته اون اينطوری نگفت منم فوری نگفتم بعععععله!!!به هر حال

فرداش دل تو دلم نبود سر کار به هيچ کس نگفته بودم. تلفن رد و بدل کرده بوديم تا آدرس بگيره بياد دنبالم.
۹ شب زنگ زد که بياد دنبالم!!!

دل تو دلم نبود وای که اين پسر چقدر خوش تیپ بود و صورتشم انگار يک قلم زن ماهر تراشيده بود. دلم می خواست بپرم ماچش کنم ولی خوب کمی کلاس داشتنم بد نيست. دوستاش زن و شوهر اسپانيائی بودن با انگليسی خراب

خوب تو کلاب کلی مشروب خورديم.حواسم بود زياد نخورم. می دونستم بعدا ديگه جلو دار خودم نيستم و کلی حرف زديم براش عجيب بود که مشروب می خورم و اينکه تنها اينجام!!!!!! شب که می خواستيم بيارتم خونه قبل از اينکه از کلاب بيرون بيائيم دور از چشم دوستاش بغلم کرد و و منو بوسيد. دستاش تو موهام بود. لبای داغش رو لبم می چرخيد. می خواستم تا ابد ادامه پيدا کنه. دلم نمی خواست چشمامو ببندم. دوست داشتم چشمای قشنگشو که از شهوت برق می زد با وجودم ببينم.

دم خونه که رسيديم. با تمام وجودم می خواستم دعوتش کنم بالا ولی خوب قرار بعدی فردا بود لب دريا

ظهر تنها اومد دنبالم. زير لباسم مايو پوشيده بودم. مايو دو تيکه نارنجی امو که خيلی دوستش دارم.خوشحال بودم تنهائيم!!! گفت اول بريم يک چيزی بخوريم يا اول بريم کنار دريا. گفتم کنار دريا
داشتم می مردم بدنشو ببينم.روز گرمی بود و کنار دريا قيامت بود. لباسامونو در آورديم. وای جای همه دخترا خالی .چه هيکلی.من که مدهوش شدم. پوست برنزه بدن خوش تراش. کمی ماهيچه روی شکم آه

کمی رفتيم تو آب و آب بازی کرديم. قطره های آب رو بدنش می لرزيد و عين الماس برق می زد بعد اومديم رو حوله دراز کشيديم. رو به آفتاب و بعد رو به هم . حرف می زد ولی من گوش نمی دادم شديدا تحريک شده بودم.نمی دونم چشمام چه حالتی شده بود.گفت: چشمات عجيب شده بعد ساکت شد.خم شد منو رو حوله بقل کرد. اول زير گردنم و بعدش لبمو بوسيد. شايدم مکيد بعد نگاهم کرد و خنديد.
گفت بريم ناهار بخوريم بعد از نهار هم منو رسوند خونه.داشتم ديونه می شدم. می خواستم با زور بکشونمش بالا. ولی از طرفی غرورم نمی ذاشت. پيش خودم می گفتم: يکی دو هفته ديگه می ره
از ماشين پياده شد و گونه هامو رسمی بوسيد. بعد گفت: پس فردا ميائی ديگه!!!
کجا؟
خريد ديگه
فکر کنم اونقدر محوش شده بودم که نمی دونم کی حرف خريدو زده بود.
گفتم : آره حتما.ساعت چند ؟
گفت: ۱۰ صبح ميام دنبالت و رفت!!!
من که کاملا نا اميد شده بودم. فردا صبح اومد دنبالم و رفتيم خريد. کلی دماغم آويزون شده بود. اصلا با زور حرف می زدم. ولی خوب از طرفی دلم می خواست شديدا غرورمو حفظ کنم! و به روی خودم نيارم. موقع نهار بهم گفت: دوست داری بريم هتل غذا بخوريم. تو تا حالا هتل نيومدی! من که ديگه حوصله تعجب کردنم نداشتم؛ گفتم باشه

بعد از خوردن غذا با هم رفتيم تو اتاقش. اتاقش خيلی مرتب بود. يک پنجره گنده رو به دريا داشت. نشستم رو زمين. زمين چوبی و خنک. يک احساس خوبی بهم می داد. مثل تابستونا روبروی کولر بخوابی و کتاب دلخواهتو بخونی. بی توجه بهش دراز کشيدم رو شکم رو به پنجره.
دريا را می شد از طبقه بالا ديد تا دور دورای آبی
- نوشيدنی چی می خوری؟
- از اينکه فکرمو شکسته بود عصبانی بودم.
- فرق نمی کنه.
کنارم دراز کشيد. گيلاسو داد دستم. گيلاس گرمای خاصی داشت. شراب قرمز. از وقتی از ايران اومدم نخورده بودم. مثل يک قرن می مونه. بدون اينکه بدونم به شراب خيره شده بودم.
- به چی فکر می کنی؟
- به هيچی.
- چه جوری می شه به هيچی فکر کرد؟
صورتمو کشيد به سمت خودش.
- بذار چشماتو ببينم. می دونستی دور چشمات خط سرمه ايه.
نگاهش کردم. خنده ام گرفت.
- شايد اونقدر مشکيه دورش رنگ داده!

گفت: چشمات می خندن. حرف می زنن. غمگين می شن تو فکر می رن.
به چشماش نگاه کردم. چشماش منو ياد خوشيهام می انداخت. احساس می کردم تو عمق چشماش می رم. دارم شنا می کنم تو چشماش . نمی دونم چند دقيقه شد به نظرم ساعت ميومد ولی صورتش بهم نزديک و نزديک تر می شد. نفسش صورتمو نوازش می کرد. خنکی منظره دريا.عمق چشمهای خاکستری.گرمای لبش خنکی وجودمو گرفت.سرم توی دستاش بود. چشمامو يک لحظه باز کردم. از ديدن نگاهش خجالت کشيدم. من و خجالت؟ لبا بهم پيچيده شده بود. دستش روی پشتم؛ کمرم می لرزيد. بدنم به لرزه افتاده بود. تجربه شيرينی که هر گز قبل از اون نداشتم. منو به خودش چسبوند. صدای قلبشو می شنيدم. انگار داشت از سينه بيرون ميومد. شايد با صدای قلب من يکی می شد. از خود بی خود شده بوديم. بوسه هامون روی صورت؛ گردن؛ گوش ؛ چشم؛ لب و حتی بينی! دستمو تو موهای مجعد مشکی اش فرو بردم. اونم کش سرمو در آورد يعنی موهامو باز کرد. دستشو کرد لای موهام. من موهامو دوست ندارم! ولی از اينکه کسی با موهام بازی کنه لذت می برم.
دلم نمی خواست لحظه ها تموم شه می شه نگه اشون داشت و هی باز خونی شون کرد؟
دستشو رو بدنم می چرخوند ولی به سینه هام نزديک نمی کرد. آتيش دستش منو می سوزوند. بلوزشو در آورد.
آه که چه هيکلی. کمی معذب شدم. هيکل بدی ندارم ولی مدتها است که ديگه ورزش حرفه ای را کنار گذاشتم. بيشتر منو به خودش چسبوند و از پشت تاپم را سعی کرد در بياره. کمک نکردم.
نمی خواستم وقفه ای به کارش بدم. هيچوقت اينقدر لذت نبرده بودم. سينه بندمو در نياورد. با در آوردن بالاتنه من عقب کشيد و نگاهم کرد.
چه نگاه سوزانی. پوستم می سوخت و می سوخت دوباره بغلم کرد. بوسه ها را نثار بدنم می کرد. من کاری نمی کردم. فقط لذت می بردم. بعد به خودم اومدم. نوازشهامو شروع کردم. روی بدن عضلانی روی پوست برنزه. دستم ناخود آگاه می لرزيد. می لرزيد و می لغزيد روی بدنش انگار نمی خواستم تراش بدنش هيچوقت يادم بره سينه بندم را در آورد. آروم سينه هامو نوازش کرد. بعد هم بوسه. کم کم بوسه ها به گازهای عاشقانه تبديل می شد منهم از خود بی خود بودم دوست داشتم تمام بدنشو گاز بزنم. ولی به گوش و آرنج خودمو قانع می کردم شلوارش را همونطور که تو بغلش بودم در آورد. به سختی با پاهام سعی کردم کمک کنم. دامنم در آوردنش سخت نبود. روی من بود. احساس می کردم شير پرقدرتی روی بدنمه. سنگين نبود و يا شايد کاملا وارد سنگينيش را هدايت می کرد که روی من نباشه بدنم را پر از بوسه و گاز کرد. چند بار از صورت؛ گردن ؛ سينه . دستها و پاهامو بوسيد. بعد شورتم را در آورد. در حين در آوردن نگاهم می کرد. گونه هام گرم شده بود. خنده نرمی کرد و منو بوسيد. و بعد رفت پائين. اصولا من از اورال سکس خوشم نمياد. سعی کردم با دستام سرشو بکشم سمت خودم ولی موفق نبودم.
آهسته گفت: آروم باش.راحت باش لبه ها را گاز می گرفت. نرم و آهسته. کناره های اونا را می ليسيد و بعد هم وسط پامو. زبونشو اون وسط تکون می داد. می لرزيدم. از اشتياق بود يا از هيجان؟ نمی دونم.منو بوسيد.
صورتمو لبمو. بعد آروم چرخيد نوبت من بود. بدون کلامی معلوم بود که نوبت منه. حالا من رو بودم. منهم بوسيدمش تمام تنشو. و بعد شروع به ليسيدن محل تماس پاش با آلتش شدم. از لذت ناله می کرد. شورتشو کشيدم پائين باسنشو برد بالا تا راحت بتونم. بعد همونطور که می بوسدمش با پنجه پام شورتشو کشيدم تا پائين پاش و در آوردم بعد آلتشو گذاشتم لای سينه هام و شروع به ليسيدن کردم. لذت می برد. زياد اينکارو نکردم. برگشتم روی اون همديگر را بوسيديم. ديگه وقتش بود. منو دوباره چرخوند. دوباره غرق بوسه کرد منو
پاهامو حلقه کردم دور کمرش و با کشيدن پاهام روی کمرش و پوست بدنش نوازشش کردم. شش ماهی بود سکس نداشتم. می دونستم که درد خواهم داشت. نه نبايد به درد فکر کنم. التشو به مال من می ماليد. چندين بار. خيلی سفت داغ و بزرگ و کلفت بود. بايد اعتراف کنم ترسيده بودم. با دست گذاشت روی سوراخ. نبايد به خودم تلقين کنم. اين حرف دکتر بود. بايد آروم باشم و خودمو شل بگيرم.
آخخخخ. با تعجب نگاهم کرد. بيشتر فشار داد. دوست نداشتم صدا بدم ولی نمی شد. احساس می کردم الان از درد ديوانه ميشم. بيشتر فشار داد. يکی از پاهامو دور گردنش گذاشت. بی اختيار با جلو اودن و فشار هل دادن اون من عقب می رفتم. به شيشه قدی رسيده بودم. سرم به شيشه پنجره فشار می آورد. از شدت فشار و درد ؛ سرم درد شده بود. سرم به عقب متمايل بود. دريا را می ديدم.
آه. بالاخره داخل بود کمی فشار می داد می خواست حرکت کنه. آخ که هر بار به دهانه نزديک می شد. باز درد می گرفت. بايد خودمو غرق کنم. توی آبی دريا آه. نور آبی روی سقف افتاده. روی چشماش افتاده.
آه درونم داغ شده بايد خودمو نگه دارم الان نبايد
آه . با حرکات و تکونهاش سرم به شيشه می خوره. دستاش را سپر سرم می کنه. بدن داغ و خيس عرقشو بهم می چسبونه. گلومو می بوسه. با دستی که سپر سرمه؛ صورتمو به سمت خودش می ذاره وآه بلندی می کشه. صدامون تو صدای هم گم می شه. لباشو محکم رو لبام فشار می ده. سردی زمين چوبی با گرمای بدنامون ترکيب آب و آتشه.
جلو: عقب آه.
بوسه هامون وحشيانه شده و گاز حرکاتش تند و تند تر می شن.فرياد بلندی می کشم. هر دو ارضا شديم.دستم به گيلاش شراب می خوره.
آبی دريا با سرخی شراب عجب ترکيب زيبائی دارد

صبح که از خواب پا شدم روی تخت بودم؟ چطوری و کی رفته بودم رو تخت؟ نمی دونم! نگاهش کردم. نور آفتاب رو پشتش می رقصيد. هنوز خواب بود. رو شکم خوابيده بود. عين يک تنديس زيبا. گاهی اوقام پهلوهاش از نفسش پر و خالی می شدند.

وارد حمام شدم. چه حمام زيبائی. وان از وان معمولی نسبتا بزرگتر بود. با دور شيشه ای. قسمتی از سقف حمام و ديواره ها از آئينه بود. وان را پر از آب کردم و وارد شدم. بدنم را در آئينه می ديدم. نوک پستانهايم بيرون از آب بود. آب قسمتهائی از بدنم را پوشانده و بعضيها را نه. صحنه تحريک کننده ای بود حتی برای خودم.
آب منو به خودش می کشوند. اين چه خاصيتيه نمی دونم. حتی آب راکدم همينطوره. پاهامو حرکت داد؛ قطرات روی تنم لرزيدند. شايد با من عشق بازی می کردند. چشمامو بستم. اولين باری بود که می تونم به جرات بگم به هيچ چيز فکر نمی کردم.
حرکت آب و بازی آب بد جور تحريکم می کرد. کف پاهامو روی لبه وان فشار دادم. آب به وسط پام می خورد. چه آرامشی.
داغی نگاهش آب رو روی تنم بخار می کرد.
چشمامو باز کردم. پوست تنم هدف نگاهای سوزاننده اش بود.
راست کرده بود. لبخند شرم آلودی زدم.
- کی بيدار شدی؟
- يک ۵ دقيقه ای هست دارم نگاهت می کنم.
وارد وان شد. نشست پائين پام. پاهامو بالا آورد. و به کسم حمله ور شد. می ليسيد؛ گاز می گرفت؛ می بوسيد.
زبونشو داخلم حرکت می داد روی سوراخ لوله می کرد. لبه ها و کناره های پامو گاز می گرفت. من از هيجان می لرزيدم. دستهامو بالا برده بودم و به موج ايجاد شده می پيچيدم.
سعی کردم بلند شم. با کمکش توی بغلش نشستم. نفس عميقی کشيدم و سرم را داخل آب بردم. کير داغ؛ بلند و کلفتشو تو دهانم کردم. تا ته. اونقدر بلند بود که تو حلقم فرو رفت. داشتم خفه می شدم. سرم را بالا آوردم و نفس کشيدم و دوباره می ليسيدم.
کناره های پاشو گاز می زدم.
کيرشو می بلعيدم و به کناره های دهانم می بردم و می چرخوندم تخمهايشو با دست نوازش کردم و داخل دهانم بردم. رگ زير کيرش برجسته شده بود با آن بازی کردم. گفت بذار شروع کنيم و منو برگردوند. صورت و پستانهايم به سمت آئينه بود و باسنم رو به اون. کير بلند و کلفتشو تو دست گرفت و به سوراخ باسنم نزديک کرد. ترسيدم؛ بجز يک بار که بهم تجاوز شده بود از پشت دخول نداشتم. ولی برخلاف تصورم کيرشو روی کسم ماليد و با اون شروع به بازی کرد روی تپه های کسم. مثل وقتی که ايران بودم و پسرها سکس اينطوری باهام داشتن چون فکر می کردند من باکره ام.بعد چندين بار که آن را روی آلتم ماليد آن را توی سوراخ کرد و موزون شروع به حرکت کرد. آرام حرکت می کرد. حرکت بدنم را در آيئنه می ديدم. پستانهايم جلو و عقب می شد. از ديدن اونها هميشه متعجب می شوم.همان پستانهائی که ۱۴-۱۵ سالگی آرزوی بزرگ شدنشون را داشتم حالا با کاپ سی! بعضی وقتها احساس می کنم پيراهنم را می خواهند پاره کنند.
با دستهاش اول پستانهايم را گرفت و نوک آنها را فشار داد. بعد يک دستش را به سمت دهانم آورد. انگشتانش را با هيجان گاز می زدم. فشار کيرش در سوراخم داشت سوراخمو پاره می کرد. يکدفعه کشيد بيرون و اين دفعه وحشيانه مرا چرخواندو پاهايم را بالا آورد و دور گردنم انداخت و با دست کيرش را به سمت سوراخ آزرده ام حرکت داد و محکم کرد توش. سوراخم جمع شده بود پس چندين بار فشار داد. ناله ها و فريادهام حاکی از درد بود و لذت.کيرش را در وجودم حس می کردم. کمی نگه داشت و بعد محکم به داخل فشار داد و بعد وحشيانه شروع به حرکت کرد. دو مرتبه محکم فشار داد. آخ که سر کيرش را در ته بدنم حس می کردم. منو بغل کرد. کمرم درد گرفته بود. پستانهايم را گاز گرفت و بعد صورت و بدنم را.
جای گاز ها را در آئينه می ديدم انعکاس صدايم در حمام مويسقی متن ايجاد کرده بود.حرکات پشتش؛ صورت جمع شده از درد و لذتم را می ديدم.
وقتی منو محکم بغل کرد و نگه داشت فهميدم لحظه انفجاره نيمه کشيد بيرون و با دست کيرشو نگه داشت.
نمی خواست ارضا شه. کيرشو به سمت لبهام آورد و آزاد کرد.قطرات سوزان آب روی لبهای داغ و تشنه ام می لرزيد .


[imgs=] [/imgs]
     
  
مرد

 
جنده


صبح ساعت نه و نيمه تازه از خواب بيدار شدم. تلفن زنگ ميزنه. مادرم داد ميزنه
ـ بيداري؟ ورش دار من دستم بنده.
ـ الو سلام
ـ سلام
ـ پاشو كونده چقدر مي خوابي؟
- ديشب تا دير وقت بيدار بودم.
ـ آقا يه كس اورديم خونه تا ظهر وقت داريم. پاشو بيا
ـ الان؟
ـ آره ديگه خره. چيه ناز ميكني؟
ـ يه دوش بگيرم بيام.
ـ كس خل دير ميشه. زود بيا سر رات يه بسته كاندوم هم بخر.
ـ پول مول چقدر بيارم.
ـ زياد نمي خواد. همون كه تو جيبته بسه. راستي كاندوم يه بسته از اون 12 تايي ها ميگري ها مي دوني كدوم رو ميگم؟‌همون 850 تومني ها زياد نميخواد گرون بخري. خار دار مار دار رو بيخيال شو.
ـ خيل خوب
ـ اومدي ها منتظريم.
زود ميرم يه دوش ميگيرم. مادرم ازم سئوال ميكنه. ميگم بهش كه بهروز بهم زنگ زده بود. ديگه چيزي نميپرسه. صبحانه نخرده ميزنم بيرون. ميرم تو داروخونه. توي قسمت لوازم آرايش يه زن وايساده. اين پا و اون پا ميكنم تا بالاخره يه مرد پيدا كنم. يه نفر از اون پشت پستو مياد بيرون زل ميزنم بهش و مثل كرو لالها با حركت لبهام بهش ميگم :‹‹كاندوم››. اونم كه متوجه شده بود داد ميزنه ميگه خانم ....(همكارشو صدا ميزنه) ببينيد اين آقا چي ميخواد. منم انگار كه چاره اي ندارم ميرم پيش زنه. يه دختر خوشگل و لونده منتظره من وايساده. هنوز زير ابرو داره. بهش ميگم كاندوم ميخوام. دست ميكنه از زير ميز پشت سر هم قوطي هاي كاندوم و در مياره بيرون. شروع ميكنه توضيح دادن: اين لوبريكيت شده است،‌ اين هم خارداره، ‌اين يكي با طعم ميوة است خار دار هم هست. اينم معموليه. البته اين يكي طعمهاي مختلفي داره. ... نميذارم حرفش تموم بشه زود يه بسته از همون معمولي ها رو كه 12 داره برمي دارم. قبلا هم از اينها گرفته بودم. پولشو حساب ميكنم و از داروخونه ميزنم بيرون. خودمو زود ميرسونم به خونه بهروز اينا. تو كه ميرم منو ميبره تو اتاق خواب خودش. دوتا سبيل ديگه هم نشسته بودند. اتاق رو يه ابري از دود سيگار گرفته. صداي نوار تا هفتا خونه اونور تر ميره. يه زن 31 يا 32 ساله وسط اتاق وايساده. يه شورت و كرست سبز پوشيده. بالا تنش خيلي متناسبه اصلا شكم نداره. از سينه هاش معلومه كه قبلا بچه شير داده. اما كونش به اندازه تلويزيون 28 اينچه . شورتش ا ز پشت رفته بود لاي كونش. يه سيگار لاي انگشتاش بود و وقتي پك ميزد يه چشمشو مي بست. سلام كردم و با همشون دست دادم. دو نفر ديگه رو نميشناختم. ولي از قيافه هاشون پيدا بود كه بازاري يا مغازه دار بايد باشند. اصلا به من توجهي نميكردند. همش به زنه نيگا ميكردند. دستشون رو كير و خايشون بود و هي ميماليدند.
ـ كاندوم خريدي؟‌
ـ آره بيا.
بهروز رو كرد به يكي از رفيقاشو گفت آقا اين خدمت شما ما بريم بيرون. ما از اتاق اومديم بيرون . نيم ساعت بعد در باز شد و ديديم زنه اومد بيرون رفت توالت. ما رفتيم تو اتاق ديدم مرتيكه نره غول مثل خرس رو زمين ولو شده. بهروز به م گفت تو برو تو اتاق من گفتم نه بابا اول شماها بريد.كس كردن ما مثل بقيه كارهامون ميمونه همش تعارف. نفر دوم هم رفت تو اتاق و يه ربعه اومد بيرون. اين دفعه نوبت من شد. رفتم تو اتاق. ديدم داره سيگار ميكشه. شروع كردم به لخت شدن. همينطور وسط اتاق وايساده بود داشت منو نيگا ميكرد. نميدونستم چي بگم. هميشه حرف اول و زدن سخته. با شورت نشستم رو تخت. با دستم كوبيدم روي تخت يعني كه بيا اينجا بشين. اونم اومد نشست پهلوم. صورتمو بردم جلو. فهميد كه ميخوام ببوسمش صورتشو اورد جلو. همونطوري از پشت دست كردم و سينةهاشو گرفتم و شروع كردم به مالوندشون. دستشو گذاشت رو كيرم.
- خوبه باز مال تو سفت شده.
ـ خسته شدي؟
ـ اون اوليه پدرمو در اورد.
ـ چطور؟
- پدر سگ كير داشت به اندازه كير خر.
ـ
- بهش گفتم هركي زنت بشه دو روزه ازت طلاق ميگيره.
دستمو كشيدم روي پاهاش. فكر ميكردم با اين كون و رون گنده چطوري بايد دستمو به كسش برسونم. سيگارش تموم شد. بلند شد و رفت جلو تا توي جاسيگاري خاموش كنه. بعد كه برگشت. شورشم در اورد.
- بيا زود باش.
رفت رو تخت تو خوابيد. اصلا فرصت فكر كردن بهم نداد. خيلي راحت و بيشرمانه پاهاشو باز كرد. انگار ميليونها ميليون بار قبلا اينكار رو كرده بود. منم رفتم جلوش اومدم دست بزنم يهويي از جا پريد
- دست نزن خيلي حساس شده
همونطوري افتادم روش شروع كردم سر و صورتشو خوردن. لباشو بهم سفت فشار داده بود.
ـ لب ميدي؟
- نع
اومدم روي سينه هاش . سينه هاش اصلا توي تموم تنش پخش شده بودند. انگار نه انگار كه سينه داره. اصلا به هيكلش نمي خوردند. همونطوري اومدم پايين. تا شكمشو بوسيدم يهو زد زير خنده
- نكن
ـ هنوز كردنو شروع نكردم
اومدم پايين. خداوكيلي نسبت به سنش و كارش كس تميز و خوشگلي داشت. خيلي مرتب بود. هم پشماشو زده بود هم اينكه مثل كسهايي كه قبلا ديده بودم نبود. لباش صاف و خوش حالت بودند. از اون كسهايي كه انگار توش ديناميت تركيده، نبود. با ديدن كسش ديگه كيرم داشت تو شورتم ميتركيد. شورتمو در اوردم. رفتم جلو و يه كاندوم باز كردم.
ـ بيا اينو بكش سرش.
- خودت بكش تنبل
ـ تو بكشي يه مزه ديگه داره
اومد كاندومو ازم گرفت. نوكشو كرد توي دهنش و هف كشيد. بعد خيلي ماهرانه جوري كه انگار صدها بار اينكارو كرده باشه. راحت كشيد روي كيرم. دوباره رفت خوابيد و پاهاشو باز كرد. قبلش يه نيگا به كش انداخت و بعد سرشو گذاشت رو متكا. رفتم جلو. عجب كسي. از اون كسهايي بود كه ديگه تا آخر عمر گيرم نيومد. دلم ميخواست ليسش بزنم ولي اعتماد نداشتم. سرمو بردم جلو و يه بوسش كردم. سرشو اورد بالا
- چيكار ميكني؟ بجنب ديگه ديره.
ـ ساك نميزني؟
- نع
سر كيرمو يواش گذاشتم در سوراخش بعد يواش يواش فرو كردم. دو تا دستاشو به پهلوهام گرفته بود و لباشو گاز ميگرفت. متوجه شدم انگار درد داره يا ميسوزه يا يه چيزي تو اين مايه ها.
شروع كردم به عقب جلو كردن. اول يواش بعد يه خرده تند تر. با هربار فشار من پهلوم با دستاش فشار ميداد. نميذاشت تا ته فرو كنم
- ناراحتي ميخواي موقعيتمونو عوض كنم.
- نه همين خوبه
ـ ميخواي سگي...
- نه گفتم كه خوبه
خوابيدم روش. دستمو بردم زير كتفش و بغلش كردم. زل زده بودم تو چشماش. خوشگل بود. به خودم ميگفتم حيف اين زن نيست كه اومده جنده شده. صورت صاف و خوشگل،‌چشماي ناز، از همه مهمتر كس تنگ كه با دوبار دادن به هن و هن افتاده بود. پاهاشو دور كمرم حلقه كرده بود. اينطوري خيلي بهتر شد. راحت تو ميرفت . خيسي كسشو حس ميكردم. عرقم در اومده بود. با ريتم عقب و جلو كردن من اونم نفساشو تنظيم كرده بود. بعضي وقتها هم نفسشو تو سينه حبس ميكرد و يهويي همشو بيرون فوت ميكرد. پنج دقيقه تو اين حالت بودم. براي اينكه آبم به اين زوديها نياد از روش بلند شدم.
- چيكار ميخواي بكني؟
ـ روشو عوض ميكنم.
- منكه از جام جم نميخورم.
به پهلو تابوندمش و پاهاشو كج كردم خودم هم زير پاش قرار گرفتم. همونطوري كردم توش. حالا اون به دنده خوابيده بود و من نشسته. دستمو از جلو با فشار تمام لاي پاهاش فرو ميكردم. عجب داغ بود. چند دقيقه اي نگذشته بود كه ديدم آبم داره مياد. ...
وقتي كار تموم شد از جاش بلند شد و چند تا دستمال كاغذي برداشت. پاهاشو باز كرد و خيسي وسط پاهاشو باهاشون پاك كرد. بعد بدون اينكه حرفي بزنه رفت از اتاق بيرون. منم زود شورتمو پوشيدم.
بعدا فهميدم زهرا(نمي دونم چرا همه جنده ها اسمشون زهرا، ‌فاطمه، شهلا، شهين و يا يه چيزي تو اين مايه هاست) دو تا بچه داره و دو ساله كه از شوهرش طلاق گرفته. نفهميدم بهروز چقدر بهش داد ولي هرچي بود مطمئنم كه براش خيلي كم بود.

[imgs=] [/imgs]
     
  
↓ Advertisement ↓
TakPorn
مرد

 
شب زفاف پریچهر


دوست ندارم تو این داستان خیلی وارد جزئیات تموم شدن رابطه ام با بهرامِ توی داستان قبلیم "شب پریچهر و آقای دکتر" بشم اما برای مبهم نبودن ماجرا در همین حد میگم که یکی از پرستارای بیمارستان که عاشق بهرام بود تهدیدش کرد که ارتباطش با منو به بیمارستان میکشونه و همه جا پر می کنه که بهرام با یکی از بیماراش که نسبت به بهرام کم سن و ساله رو هم ریخته. از طرفی هم منو تهدید کرد که بابا و مامانمو در جریان میذاره. نه من نه بهرام دلمون نمیخواست کار به این جا بکشه. هر دو می دونستیم که بهرام از من سواستفاده نکرده اما تا میومدیم این مسئله رو ثابت کنیم هم حیثیت بهرام تو محیط کارش میرفت هم بابا و مامان من نابود میشدن. به خاطر به هم خوردن نامزدیم با سینا و مشکلات روحی بعدش و خودکشیم میدونستم که بابا و مامانم دیگه طاقت این یکی رو ندارن. دیگه حتما بابام سکته میکرد اگر میفهمید دختر یکی یه دونه اش کسی رو دوست داره که فقط 10 سال از باباش جوونتره. از طرفی به هیچ وجه دلم نمیخواست به خاطر من موقعیت بهرام خراب بشه. گرچه بهرام اونقدر برش داشت که اون پرستار رو سر جاش بشونه اما مطمئن نبودیم که زهرشو به من نریزه. بعد از حدود یک سال، رابطه منو بهرام تموم شد. اما با آرامش نه با غصه و ناراحتی. توی اون مدت منم دیگه خیلی آروم شده بودم و پذیرفته بودم که من و بهرام نمیتونیم برای همیشه به اون شکل کنار هم بمونیم. بهرام هم حسابی روی ذهن من کار کرده بود. ازم قول گرفت که یه زندگی تازه رو شروع کنم و هر وقت به مشکلی برخوردم روی کمکش و هم فکریش حساب کنم.
مشکلات روحیم باعث شده بود لیسانسم 6 سال طول بکشه. بالاخره تو 25 سالگی فارغ التحصیل شدم. با تموم شدن درسم روحیه ام خیلی بهتر شد. بالاخره تونسته بودم تو اون چند سال غیر از غصه خوردن یه کار مفید انجام بدم.
اون روز غروب وقتی بابام شروع کرد به تعریف کردن از فرهاد، رنگ نگاه مامانم به وضوح عوض شد. میشد خوشحالی رو توی تمام خطوط صورتش دید. اما توی دل من هیچی تکون نخورد. خیلی خونسرد خیره شده بودم به لبای بابا و سکوت کرده بودم.
فرهاد پسر یکی یه دونه یکی از دوستای بابا بود. پنج سال ازم بزرگتر بود و فوق لیسانس عمران داشت. با چند تا از دوستاش شراکتی یه شرکت ساختمانی زده بودن. قد بلند بود و چهره مردونش به دل مینشست. اما نه به دل منی که همه فکر و ذکرم اون روزا سینا بود. بارها تو مهمونیای خانوادگی دیده بودمش. دختر یکی دیگه از دوستای بابا که همسن و سال بودیم از فرهاد خوشش میومد. یه بار وقتی بهم گفت "وای پری ببین ته ریش که میذاره چقدر ماه میشه" زدم تو سرش و گفتم "خاک بر سرت سحر تو به این صورت هپلی میگی ماه؟!" همون موقع فرهاد که حس کرد داریم پشت سرش نخود میخوریم نگاهش میخکوب شد رومون و ما هم هر هرِ خندمونو جمع کردیم. اون روزا فکرشم نمیکردم چند سال بعد یه روز همین صورتِ از نظر من هپلی بیاد خواستگاریم.
نمیخواستمش. با همه وجودم مطمئن بودم که نمیخوامش. اما هیچ دلیلی هم برای مخالفت نداشتم. چه بهانه ای باید میاوردم؟ این که نسبت به همه چیز زندگی یه جورایی بی تفاوت شدم و سکوت و آرامشم به خاطر خوب بودن حالم نیست؟ بابا و مامان بسشون بود هر چی از دست من کشیده بودن. هر موقع به رد تیغ روی مچ چپم نگاه میکردم از این همه عذابی که بهشون داده بودم حالم بد میشد. همیشه دلم میخواست با عشق ازدواج کنم اما چی به سر عشق من و سینا اومد؟ با خودم فکر کردم هر چی آدمای اطرافمو کمتر دوست داشته باشم کمتر نگرانشون میشم و کمتر به خاطر از دست دادنشون عذاب میکشم. فرهاد شاید از این بابت میتونست گزینه خوبی باشه.
وقتی برای اولین بار رو به روی هم نشستیم که در مورد زندگیمون حرف بزنیم پیش از این که اون شروع کنه مچ چپمو گرفتم جلوی صورتش و گفتم "اینو خوب ببین و بعد تصمیم بگیر" تو چشمام زل زد و گفت "اگه دیر نجنبیده بودم الان ردش روی مچت نبود. ولی دیگه نمیخوام دیر کنم"
زل زدم تو چشماش و با بیرحمی گفتم "حاضری با کسی زندگی کنی که عاشقت نیست؟ کسی که رد عشق اولش همیشه روی مچ دست چپش هست؟ ردی که هیچ وقت نمیتونی پاکش کنی؟"
یه نفس عمیق کشید و بعد نفسشو با صدا بیرون داد و گفت "پری من از مشکلاتت خبر دارم. غریبه که نیستیم. همه فکرامو کردم که حالا اینجام. برام آسون نیست گفتنش ولی میدونم عشق اول یه چیز دیگه است. می دونم ردشو از روی مچت نمیشه پاک کرد اما مطمئنم که میتونم کم کم از دلت پاکش کنم. از نظر من عشق فقط عشق قبل از ازدواج نیست. بعد از ازدواج هم میشه عاشق شد. اونقدر عاشقت هستم که بتونم عاشقت کنم"
خیلی با اطمینان حرف میزد اما نمیدونم چم شده بود. دق و دلیه چیو داشتم سر فرهاد خالی میکردم؟ با این حال ترجیح میدادم باهاش روراست باشم. باید میدونست تو دل من چه خبره تا بتونه درست تصمیم بگیره. شوخی نبود. اگر به خوشبختی خودم فکر نمیکردم باید به خوشبختی اون فکر میکردم. باید میدونست که هیچ احساسی نسبت بهش ندارم. ولی فرهاد تصمیمشو گرفته بود.
دوران نامزدی خیلی کوتاهی داشتیم. درواقع حس و حال نامزد بازی و ناز و عشوه های خرکی رو نداشتم. فرهاد اما با صبوری اخلاق سرد و گند منو تحمل میکرد و حرفی نمیزد. خودمو مقصر نمیدونستم و کمترین عذاب وجدانی هم نداشتم چون از روز اول عین واقعیت رو بهش گفته بودم و خودش انتخاب کرده بود.
خرید عروسی رو کلا کنسل کردم. متنفر بودم از این که با پسر مردم راه بیفتم تو کوچه خیابون و شورت و سوتین بخرم. وقتی فرهاد اعتراض کرد با عصبانیت گفتم "تو خونه بابام لخت نبودم خودم همه چی دارم" و اون بازم با صبوری سکوت کرد. فقط حلقه و آینه شمعدون خریدیم. اونا رو هم فرهاد انتخاب کرد. برای من فرقی نمیکرد حلقه ام نگین داشته باشه یا نه.
توی اتاق پروِ لباس عروس، توی آینه قدی یه جفت چشم سرد و غمگین بهم زل زده بود. از خودم پرسیدم "پری این واقعا تویی؟! این چشما چشمای توئه؟! کجاست اون هم شر و شور و شیطنت؟! چی به سرت اومده پری؟!" حس میکردم لباس عروس به تنم زار میزنه. حس میکردم شکل مترسک سر جالیز شدم که به زور این لباسو تنش کردن. وقتی صدای فرهاد از پشت در اتاق پرو اومد به خودم گفتم "آخه این بنده خدا چه گناهی کرده که حالا رسیده به تو؟! فرهاد باید تقاص عشق از دست رفته تو رو پس بده؟! مگه اون باعث شد تو عشقتو از دست بدی؟!" باز پریِ تو آینه بُراغ شد که "همینه که هست دعوتنامه نداده بودم براش که بیاد خواستگاریم"
در اتاق پرو رو باز کردم. چشماش برق میزد. چند قدم رفت عقب و در حالی که لبخندش هی گنده تر میشد گفت "چقدر بهت میاد. درست شدی عین پریای تو قصه ها. ماه شدی خانومم" فکر میکردم مشاعرشو از دست داده. به نظرم لباس به تنم زار میزد اما فرهاد چیز دیگه ای میگفت!
وقتی توی آینه آرایشگاه به خودم خیره شدم ناخودآگاه لبخند اومد رو لبم. فکرشم نمیکردم انقدر خوشگل بشم. موهامو به خواست خودم فرحی درست کرده بودن. تاجم به جای تاجای جدید ژله ایِ شلوغ که از هر طرفش یه شاخک با ده تا منگوله زده بود بیرون، یه تاج بلند بود مدل تاج ملکه ها با سنگای درشت و براق که به خاطرش کل خیابون برلن رو زیر و رو کرده بودم. به جای آرایش جیغ و خلیجی که اون سالها تازه مد شده بود آرایشم خیلی ملایم بود. خط چشم مشکی با سایه ملایم سرمه ای چشمامو پر رنگ تر و شیطون تر از همیشه کرده بود. نذاشتم مژه مصنوعی بچسبونن به پلکم. مژه های خودم به قدر کافی بلند بود. لبام با رژ صورتی کم رنگ و براق برجسته تر شده بود. لباسم بالاش دکولته بود. تا روی باسن تنگ تنگ بود و دامنش برعکس لباس عروسای پف پفی و کیکی که عروس توشون گم میشه مدل ماهی بود که با یه دنباله خیلی بلند کشیده میشد روی زمین. توی آرایشگاه وقتی عروسای دیگه منو دیدن دهنشون باز مونده بود. شکل و شمایل یکی از یکی جادوگری تر شده بود. با اون لباسای پف پفی مدل عهد رونسانس به نظرم شبیه خواهرای سیندرلا شده بودن.
وقتی فرهاد اومد تو سالن خشکش زد. منم ته دلم حال کرده بودم از شوکه شدنش. حسم نشون میداد که هنوز یه نمه احساس در من وجود داره. هنوز یه چیزایی هست که دلمو بلرزونه. با غرور سرمو گرفتم بالا و رفتم سمتش. چشم ازم برنمیداشت. یه چرخ زدم و دستامو دراز کردم سمتش. بغلم کرد و آروم برای چند ثانیه پیشونیمو بوسید. اولین بوسه بین ما. لباش داغ و نرم بود. خیلی حس خوبی بهم داد. پیش از این که دسته گلم بینمون له بشه از هم جدا شدیم.
وقتی نشستیم تو ماشین یه لحظه هم صبر نکرد و گفت "وای پری این عروسا که یکی یکی میومدن بیرون داشتم سکته میکردم مبادا تو رو هم این شکلی کرده باشن. اینا عروس بودن یا گودزیلا؟!" انقدر تند تند حرف زد انگار اگه حرفشو نمیزد خفه میشد، بعد هم بلند و از ته دل زد زیر خنده.
منم از حالتش خنده ام گرفت. دست چپمو گرفت و بوسید. دومین بوسه. بعد دستمو گذاشت روی دنده و گفت "خوش به حال خودم که یه پری دریایی ماه گیرم اومده"
فرهاد هم خیلی خوش تیپ شده بود تو کت شلوار مشکی با یقه ظریف دوزی شده ساتن و کراوات خاکستری براقی که به اصرارش من براش انتخاب کرده بودم. موهای مشکیش در عین مرتب بودن یه کم حالت شلوغ داشت و این مدل یه کم جوون تر از چیزی که بود نشونش میداد. دیدم بی انصافیه سکوت کنم. بهش لبخند زدم و گفتم "تو هم خیلی خوش تیپ شدی"
همونجور که به رو به روش نگاه میکرد خیلی جدی گفت "اونقدری هست که دل خانوممو ببره؟"
یه لحظه دلم گرفت از حرفش. یه لحظه دلم براش سوخت. یه لحظه از خودم بدم اومد که انقدر اذیتش کردم. سرمو بردم نزدیک گوشش و آروم گفتم "آره" برگشت و با تعجب خیره شد تو چشمام. رومو برگردونم سمت شیشه و بارون گرفت. اولین بارون پاییزی.
سر سفره عقد باز حال خوشم خراب شد. سارا وایساده بود یه گوشه و نگاه نگرانشو ازم برنمیداشت. انگار میترسید بله رو نگم. انگار هر دو به یه چیز فکر میکردیم اون لحظه. به خودم میگفتم داری چه غلطی میکنی پری؟! چرا سینا ننشسته کنارت؟! قراره با کی بری زیر یه سقف اونم واسه یه عمر؟!
وقتی فرهاد آروم زیر گوشم گفت "چقدر دستت سرده!" تازه فهمیدم دستمو گرفته توی دستش. نمیدونستم بار چندمه که خطبه داره خونده میشه. وقتی همه سکوت کردن و کسی نگفت عروس رفته یه قبرستونی گل بچینه یا گلاب بیاره حس کردم باید بار سوم باشه. پس فرهاد کی زیر لفظیمو داده بود؟! جعبه قرمز توی دستم چی بود؟! کجا بودم اون موقع؟! فرهاد دستمو آروم فشار داد. سارا بی صدا اسممو به حالت لب خونی ادا کرد و با صدایی که از ته چاه در میومد گفتم "بله"
صدای نفس فرهاد بین صدای دست و هلهله گم شد. دست چپمو گرفت توی دستش. حلقه امو توی انگشتم کرد و بعد پشت دستمو بوسید. سومین بوسه. دستام می لرزید. دست چپ لعنتیم. چرا همه چی به این دست چپ ختم میشد؟ چرا همش دست چپم تو دستش بود؟ کاش سمت راستم نشسته بود. با دستای لرزون حلقه اشو تو انگشتش گذاشتم و توی دلم هری ریخت پایین و همه چی تموم شد. کسی که زل زده بود توی چشمام سینا نبود.
توی سالن دستای فرهاد از دور کمرم دور نمیشد. مثل ندید بدیدا چسبیده بود بهم و ولم نمیکرد. انگار قراره از دستش در برم. وقتی تانگو میرقصیدیم باز یاد سینا افتادم. هر کار میکردم صورت سینا از جلوی چشمام دور نمیشد. خیلی خودمو کنترل کردم که اشکام سرازیر نشه. پشیمون شده بودم. به خودم میگفتم تو بغل این مرد داری چه غلطی میکنی؟! نگاه عاشقانه اش حالمو بد میکرد. پشیمون شده بودم از حرفی که تو ماشین بهش زده بودم. وقتی به آخر شب فکر میکردم حالم خراب تر میشد. با خودم فکر میکردم همه عروسا مثل من شب عروسیشون انقدر احساس بدبختی میکنن؟ شاید تو دل هر عروسی یه چیزی باشه که هیچ کس ازش خبر نداره. شاید همه عروسا مثل من الکی خودشونو خوشحال نشون میدن و تو دلشون رازهایی دارن که فقط خودشون ازش خبر دارن.
سارا و کامران جزو آخرین مهمونایی بودن که میرفتن. تا خونه همراهمون اومده بودن. سارا بغلم کرد و دم گوشم گفت "پری به خدا گناه داره. به خودت و شوهرت زندگی رو زهر نکن" کامران سعی میکرد لبخند بزنه ولی میدونستم تو دلش چه خبره. بین نگاه ما سه نفر چیزی غیر از سینا نبود اون شب. کامی باهام دست داد و گفت "امیدوارم خوشبخت بشی پری" حتی نتونستم برای تشکر دهنمو باز کنم.
همه که رفتن. تنها که شدیم. بدون این که به نگاه مشتاق فرهاد نگاه کنم رفتم تو اتاق خواب و در رو بستم. نشستم جلوی میز توالت و خیره شدم به خودم. چه غلطی کرده بودم؟ اینجا تو این خونه چی کار میکردم؟ من که به فرهاد گفته بودم دوسش ندارم میتونست قبول نکنه. خودم چرا قبول کرده بودم؟
فرهاد اومد توی اتاق. در نزد. تو دلم به پریِ تو آینه گفتم "خب احمق جون معلومه که برای وارد شدن به اتاق خواب خودش نباید در بزنه" پشت سرم وایساد. خم شد و بغلم کرد. دستاشو حلقه کرد دور شکمم. بینیشو کشید به پشت گوشم. نفساش منظم و داغ بود. پشت گوشمو بوسید. موهای تنم سیخ شد. حالم خوب نبود. حلقه دستاشو باز کردم. بدون این که نگاهش کنم گفتم "فرهاد خواهش میکنم امشب نه" همین که حرف از دهنم اومد بیرون پشیمون شدم. اما دیگه دیر بود برای پشیمونی. حس کردم بهش برخورد. صاف وایساد. نگاش نمیکردم. ولی نگاه فرهاد روم سنگین بود. نفسشو با صدا داد بیرون و از اتاق بیرون رفت و در رو آروم پشت سرش بست. بغضم ترکید و زدم زیر گریه.
یک هفته گذشت. لباس عروسم هنوز گوشه اتاق خواب افتاده بود روی زمین. بین من و فرهاد جز حرفای معمولی ضروری حرفی زده نمیشد. اوج محبت کردنش این بود که بگه "پری جان" ولی نه با لحن همیشگیش. حتی توی اتاق بغلی نمیخوابید. روی کاناپه وسط حال میخوابید. انگار میخواست بهم بفهمونه که جاش تو اتاق بغلی نیست. کم آورده بودم پیشش. فکر میکردم فرهاد پا پیش میذاره. فکر میکردم درکم میکنه. سارا بهم فحش میداد و میگفت "بس که بیشعوری. چقدر باید درک کنه تو احمق زبون نفهمو؟ کم بهت محبت کرد حالشو گرفتی؟ پسره دیگه چی کار باید برات بکنه که نکرده؟ تویی که خودتو زدی به خریت و نمیخوای واقعیت رو بپذیری"
حرفای سارا روی مخم رژه میرفت. انقدر گفت و گفت تا آخرش زنگ زدم به بهرام. همه چیز رو براش گفتم. رگ خوابم دستش بود. خوب میدونست چی بگه که منو زیر و رو کنه. چه خوب بود که بهرام بود وگرنه با ندونم کاریام زندگیمو باز خراب میکردم.
اون شب برای شام غذای مورد علاقه فرهاد رو پختم. عاشق شوید باقالی پلو بود. یه دامن کلوش کوتاه قرمز پوشیدم با یه بلوز سرمه ای چسبون یقه گرد آستین کوتاه. یقه اش خیلی باز بود و نصف سینه هام بیرون میفتاد. با صندلای سرمه ای پاشنه بلند. سایه سرمه ای زدم و یه رژ لب قرمز جیغ 24 ساعته. گوشواره های درشت دکمه ای قرمزمو هم انداختم. حلقه امو بعد از یک هفته به انگشتم کردم و خیره شدم بهش. انتخاب خودم نبود اما قشنگ بود. عطری که فرهاد برام خریده بود زدم و منتظرش شدم.
وقتی از راه رسید خستگی از سر و روش میبارید. همونجا جلوی در خیره شد بهم. ته ریشش منو یاد حرف سحر انداخت و فکر کردم واقعا جذابش کرده. هنوز از بهت بیرون نیومده بود که کیفشو از دستش گرفتم و گفتم "عزیزم تا دست و روتو بشوری میزو میچینم" هیچ حرفی نزد و هیچ تعریفی ازم نکرد. انگار شک داشت به چیزی که داشت میدید.
بابت شام خیلی تشکر کرد و حسابی با اشتها خورد. سر شام هی خیره نگام میکرد ولی چیزی نمیگفت. من سعی میکردم عادی برخورد کنم. بعد از شام با هم میزو جمع کردیم. چایی ریختم و رفتم کنارش توی حال نشستم. تلویزیونو روشن کرد و خیلی عادی پرسید "چه خبر؟"
دیدم کوتاه نمیاد. به حرفای بهرام فکر کردم. گفته بود "باید بهش حق بدی. باید خودت پا پیش بذاری تا باورت کنه" آروم خودمو کشیدم سمتش. سرمو گذاشتم روی شونش و دستامو حلقه کردم دور بازوش. چند لحظه هیچ حرکتی نکرد. بعد چاییشو گذاشت روی میز و دستشو از دستام کشید بیرون و حلقه کرد دورم. سرمو فرو کردم تو گودی گردنش و فرهاد لباشو گذاشت روی موهام و چند بار پشت سر هم سرمو بوسید. بعد از چند دقیقه منو چرخوند و کشید تو بغلش. کونم قشنگ افتاد روی کیرش که هنوز نرم و کوچیک بود. دستمو حلقه کردم دور گردنش. سرمو بردم بالا و همزمان لبامون رفت روی هم. ته ریشش یه کم اذیتم میکرد ولی انقدر بوسه اش شیرین و خواستنی بود که نه سینا جلوی چشمام اومد نه بهرام. فقط لبای فرهاد بود که لبامو میمکید و منو با همه وجودم سمت خودش میکشید. انگشتامو فرو کردم توی موهاش و شروع کردم به مکیدن زبونش. حس خاصی داشتم. داشتم مردی رو میبوسیدم که مطمئن بودم به من تعلق داره. مردی که اسمش توی شناسنامم بود. تنها مردی که به من ممنوع نبود. یه جور حس مالکیت که اون لحظه بهم حس خیلی خوبی میداد. وقتی حس میکنی همه وجودش مال توئه دلت میخواد همه وجودتو بدی بهش.
بوسیدنمون خیلی طولانی شد. فرهاد ول نمیکرد لبامو. با لب بالاش لب پایینمو میمکید و دستشو از زیر بلوزم برده بود روی تنم و پشتمو میمالید. وقتی از بوسیدن هم سیر شدیم خیره نگام کرد و گفت "یه کار میکنم بهترین شب زندگیت بشه امشب" انقدر با اطمینان گفت که باورش کردم. همونجور که تو بغلش نگهم داشته بود رفت سمت اتاق خواب. آروم منو گذاشت روی تخت. دامنم رفته بود بالا. نگاهش روی رونام خیره مونده بود. نشست کنارم و لبای داغ و نرمشو گذاشت روی کشاله رونم. آه کشیدم و پاهامو از هم باز کردم. خیلی راحت تر از چیزی که فکرشو میکردم تحریکم کرد. هنوز به شورت توری قرمزم نرسیده بود لباش ولی داشتم از حال میرفتم. از روی شورت شروع کرد به مالیدن کسم. خیس شده بودم. هیچی نمیگفت. فقط میمالید و خیره شده بود تو چشمام. بعد خودشو کشید روم. نیم تنه اش روی نیم تنه ام مماس شد. آروم انگشتاشو از لای شورتم برد تو. انگشتش که خورد به سوراخ کسم یه آه بلند کشیدم و گفتم "فرهاااااااااااااااااااد"
لباشو جمع کرد و با یه لحن حشری و تحریک کننده گفت "جااااااااااااااانم خانووووووووووممم؟"
کسم حسابی آب انداخته بود. دلم میخواست زودتر کیرشو بکنه توی کسم. داشتم میمردم. اون لحظه دیگه نه سینا برام مهم بود نه بهرام. اون لحظه با همه وجودم فرهادو میخواستم. انگار از چشمام میخوند ولی به روش نمیاورد. وقتی حس کرد دارم کلافه میشم همونجور که چوچولمو میمالید لباشو رسوند به نوک پستونام که از بلوزم زده بود بیرون و شروع کرد به مکیدن. نوکشون حسابی قرمز شده بود و زده بود بیرون. دیگه طاقت نداشتم. وقتی با التماس گفتم "فرهاااااااد؟" یه لبخند گنده زد ولی چیزی نگفت. دستشو آروم از شورتم درآورد و با دستمال خشکش کرد. آروم آروم لباسامو از تنم درآورد. پیش از این که لباسای خودشو دربیاره انگشت اشارشو به همه تنم کشید. انگشتش که خورد به کسم باز صدای آهم در اومد. تیشرت و شلوارشو در آورد. حالا فقط یه شورت مشکی پاش بود با یه کیر سیخ شده زیرش که دلم میخواست زودتر بکنه منو.
خوابید روم. سینه هامون چسبید به هم. لبامو باز کشید توی لباش. کیرشو از روی شورت میمالید به کسم. با هر تکونی که میخورد بیشتر از قبل تحریک میشدم. خودش آروم آروم شورتشو درآورد. داغی کیرشو لای پام حس کردم. سفتی کیرشو روی کسم دوست داشتم. آروم کیرشو میمالید به کسم. تا صدای آهم بلند میشد دست نگه میداشت. نمیخواست بذاره زود ارضا بشم. میخواست وقتی پردمو میزنه لذت ببرم. کیرش با آب کسم خیس شده بود با این حال از کشوی پاتختی ژل لوبریکنت که نمیدونستم کی اونجا گذاشتتش رو برداشت و یه کم به کیرش و یه کم هم به کسم مالید. با این که با همه وجود میخواستمش ولی یه لحظه ته دلم ترسیدم. تو چشمام خیره شد و گفت "فدای چشمای ناز خانومم بشم نمیذارم اذیت بشی. اگه تو نخوای هیچ کاری نمیکنم"
گفتم "بغلم کن فرهاد" خوابید روم و بغلم کرد. همه صورتمو میبوسید. لاله گوشمو میخورد. زیر گلومو میلیسید. با دستاش سینه هامو میمالید. انقدر باهام ور رفت و مالید و بوسید که شهوت به اضطرابم غلبه کرد. دوباره دلم کیرشو خواست. آروم کیرشو سر داد دم سوراخ کسم. اون لحظه هر دو تو اوج شهوت بودیم. نفسای هردومون بلند و کشدار شده بود. چشماش تو چشمام بود وقتی سر کیرشو توی کسم فرو کرد. همین که اخمام رفت تو هم کیرشو همون جا نگه داشت. دوباره فشارش داد. یه آه بلند کشیدم. درد داشت. خیلی هم وحشتناک بود ولی دلم میخواست کیرشو. باز شروع کرد به خوردن لبام. همزمان یه فشار دیگه به کیرش داد. صدای آهم با لبای فرهاد خفه شد. چند ثانیه بعد محکمتر فشارش داد و این بار حس کردم جر خوردم. نفسم دیگه در نمیومد. شروع کرد به بوسیدن زیر گلوم. یه کم که حالم جا اومد دوباره کیرشو فشار داد و این بار تا ته کیرشو فرو کرد تو کسم. کاملا کیرشو توی کسم حس میکردم. داغ کرده بودم. هم از درد هم از شهوت. هنوز درد داشتم ولی لذتش هم کمتر از دردش نبود. لذت زن شدن با مردی که عشق اولم نبود اما به عنوان همسرم پذیرفته بودمش. مردی که اون شب قلبا دوست داشتم زیرش بخوابم و همه وجودمون مال هم بشه.
همون جور که قربون صدقه ام میرفت کیرشو آروم کشید عقب. باز درد پیچید توی تنم ولی دلم نمیخواست کیرشو در بیاره. آروم گفتم "درش نیاریا" لبخند زد و گفت "باشه خانومم"
هر دو داغ داغ بود تنمون. درد و لذت و شهوت به هم نزدیکمون کرده بود و این نزدیکی رو دوست داشتم. وقتی فرهاد کیرشو توی کسم عقب جلو میکرد با وجود دردی که توی تنم میپیچید دلم میخواست ادامه بده. دلم میخواست زمان از حرکت بایسته و این سکس هیچ وقت تموم نشه. صدای فرهاد بم شده بود. همونجور که تو کسم تلنبه میزد گفت "چقدر داغه کست" "چقدر تنگی پری" حرفاش حشری ترم میکرد. وقتی فرهاد به ارگاسم رسید همزمان با حس خالی شدن آبش توی کسم منم ارضا شدم و همه تنم لرزید و کسم کیرشو محکم فشار داد. تا چند ثانیه هیچ کدوم نای حرکت کردن نداشتیم. فرهاد افتاده بود روم ولی جوری که همه وزنش روم نبود. هر دو خیس عرق بودیم. آروم چرخید به پهلوش و منم باهاش چرخیدم. هنوز کیرش توی کسم بود. بعد کم کم کیرش کوچیک شد و اومد بیرون. ملافه یه کم خونی شده بود و رد خون روی کیر فرهاد به وضوح دیده میشد.
خیره شده بودیم به هم. همه چی تموم شده بود. دیگه دختر نبودم. زن شده بودم. زن فرهاد. یه حس خوبی داشتم. حس میکردم بزرگ شدم. حس میکردم یه اتفاق خیلی خاصی افتاده. فرهاد مثل اون روز تو آرایشگاه لبای نرم و داغشو گذاشت روی پیشونیم و بغلم کرد و منو محکم به خودش فشار داد و گفت "خیلی دوستت دارم خانومم خیلی"
سرمو فرو کردم تو گودی گردنش و بعد از مدت ها با بوی تن شوهرم آروم گرفتم.






[imgs=] [/imgs]
     
  
مرد

 
سگس سیاسی


سهیلا هستم ، دختری که اولین عشقش قربانی بازیهای سیاسی شد .
اون ورودی 75 و من ورودی 76 بودم . تو ترم اول زیاد بهش توجه نکرده بودم ، چون هم ورودی نبودیم و کاری با هم نداشتیم . تقریبا تمام پسرای هم ورودی عرض اندام کرده بودن ، نه به من به همه دخترای هم دورمون . ترم دوم بود که اولین بار تو حیاط دانشکده نظرمو جلب کرد . وحید قد متوسط و هیکل چارشونه و ابروهای مشکی و پر پشت داشت که قیافه مردونه ای بهش میداد . بچه پایین شهر تهران بود ولی طبعش بلند و دلش دریا . من دانشجوی حسابداری بودم و اون مدیریت میخوند . آدم پر شرو شور و شلوغی نبود که بخواد خودنمایی کنه و پی مخ زنی و دختر بازی و سیگار الکی کشیدن و ..... کلا شخصیت محکم و جذابی داشت . چهره یه کم خشنش لااقل برای من باعث بیشتر شدن این جذبه میشد .
بیشتر وقتا با دوستاش یه گوشه حیاط دانشکده جمع میشدن ، همیشه در حال بحث وگفتگو بودن . یکی دو بار که با بچه های دیگه نزدیکشون ایستاده بودیم ، فهمیدم خیلی بحث سیاسی میکنن . بعضی وقتا که دو یا چند نفر سر یه موضوع اختلاف نظر داشتن ، با هنرمندی خاصی جواب هردو نفر رو میداد و جو رو آروم میکرد . با آشنایی بیشتر ، فهمیدم فعالیت سیاسی گسترده ای داره . با خیلی از گروهای سیاسی در ارتباط بود . چند تا از دختراهم که فعالیت سیاسی داشتن باهاشون قاطی شده بودن . چند تا از قدیمیترها هم باهاشون میپریدن ، یه جورایی لیدر جمع سیاسیون بود . اولین دوره ریاست جمهوری خاتمی بود و فضای سیاسی و نحوه پوشش تو دانشگاه ها از حالا خیلی بازتر بود و سختگیری کمتری اعمال میشد .
بین هم کلاسام یه دختر به نام سحر بود که فقط با اون گرم گرفته بودم . یه دوست پسرهات و حشری و خر پول داشت به نام پوریا . اهل کرج و هم ورودی وحید بود . باباش دامداری و ازاین جور چیزا داشت . اون موقع که خط موبایل و گوشی نوکیا 3310 روهم 3 میلیون تومن آب میخورد .پوریا موبایل داشت . وحید و پوریا خیلی باهم صمیمی بودن و رفیق گرمابه وگلستان هم بودن . بیشتر وقتا وحید وپوریا و سحر 3 نفری میرفتن بیرون . چند بار به بهانه های مختلف و از طریق سحر و پوریا بهش نزدیک شدم . شایدم به خاطر اینکه با دوست پسر سحر صمیمی بودن توجهمو جلب کرده بود . دوست شدیم ، دوست که نه سلام و احوالپرسی . من همراه سحر بودم و اون رفیق پوریا و با جمع 4 نفری بیرون میرفتیم . اینجوری بیشتر بهش نزدیک شدم .
یه زمانی به خودم اومدم که داشتم تو بحثای سیاسیشون شرکت میکردم و حتی نطق میکردم . بالاخره دوست شدیم و با وحید تو چند تا میتینگ سیاسی هم شرکت کردم . بیشتر وقتا شنونده بودم . همه جلسات تو آمفی تئاتر و سالن همایش دانشگاه خودمون یا دانشگاهای دیگه و فضاهای بسته برگزار میشد . تمام سخنرانان و مدعوین هم از قشر دانشگاهی بودن . 12 اسفند 76 دفتر تحکیم وحدت یه میتینگ جلو دانشگاه تهران ترتیب داد ، که منم همراه وحید رفتم .
اولین باربود تو یه میتینگ سیاسی شرکت میکردم ، که تو فضای باز و خارج از حصار دانشگاه اجرا میشد . از زوایای مختلف چند تا دوربین رسمی و غیر رسمی ، از جلوی درب اصلی دانشگاه تهران فیلم برداری میکردن . یک ساعتی از شروعش گذشته بود و حدود 2 هزار نفر تجمع کرده بودن شاید بیشتر از 5000 نفر از مردم هم ضلع جنوبی خیابون روبروی دانشگاه ایستاده بودن و فقط و فقط تماشا میکردن . که یهو نیروهای انصار، بسیجیها و نیروی انتظامی ریختن سر بجه ها و شروع به زدن کردن . یه بسیجی با کلاه بافتنی مشکی افتاده بود وسط و طوری بچه ها رو میزد ، که انگار خواهرشو .......
. دخترها که سمت چپ وایساده بودن شروع به شعار دادن کردن " نیروی انتظامی امنیت امنیت " بعد از چند دقیقه نیروی انتظامی هیچ عکس العملی در مقابل لباس شخصیها انجام نداد . که وحید رفت کنار مقر دخترها و داد زد " نیروی انتظامی تاسف تاسف " دختراهم بعد از وحید ادامه دادن . اوضاع خیلی متشنج شده بود . این وسط من از ترس چسبیده بودم به وحید که یه دفعه یکی از سربازای نیرو انتظامی دست منو کشید و وحید هم به دنبال من اومد و بردنمون داخل مینی بوسی که از قبل اونجا مستقر بود .
افسری که مسئول مینی بوس بود ، مارو که حدودا 20 نفری میشدیم برد و ته خیابون 12 فروردین پیاده کرد و گفت برین پی کارتون و این طرفا پیداتون نشه . به محض پیاده شدن ، وحید دوباره رفت به سمت دانشگاه و تا چند روز بعد ندیدمش . دو روز بعد از این ماجرا یه برنامه سیاسی به نام چهل و پنج دقیقه از شبکه خبر پخش شد . که فقط همون 45 دقیقه از ماجرای اون روز تو رادیو تلویزیون منعکس شد . اونم با کلی سانسور و صحنه تکراری مربوط به قبل از حمله نیروهای انصار و کلی توضیح و تفسیر به نفع نظام تقریبا محترم جمهوری اسلامی . تعدادی رو دستگیر کردن و بردن . اونایی که مثل ما خوش شانس بودن گیر اون افسر جوونمرد نیروی انتظامی افتاده بودن چند خیابون پایینتر آزاد شده بودن و اونایی که گیر بسیج افتادن ضمن درج در پروندشون کلی کتک خوردن و بعد 2 – 3 روز آزاد شدن . چند نفری هم که گیر انصاریها(لباس شخصی) افتادن ، حسابشون با کرام الکاتبین بود . دست و سر و پای چند نفر شکست ، ولی خوشبختانه کسی کشته نشد .
تو تعطیلات سال نو وقتی شهر خودمون(کاشان) بودم ، بیقراریها و دلتنگیم برای وحید شروع شد . اولین روز بعد از تعطیلات وحید رو تو راه پله انتهای سالن گیر انداختم و یه لب جانانه ازش گرفتم . وحید داشت از خنده ریسه میرفت . میگفت دختر داری چکار میکنی ؟ اگه یکی میدید زیرآب جفتمون رفته بود . اون دو سه ماه هم فقط با لب بازی و ناز و نوازش و حرفای عاشقانه و دستمالی همدیگه سپری شد . با پایان ترم حدود دوماه که برگشتم شهرمون با وحید فقط تلفنی در ارتباط بودم . یه وقتایی که پیداش نمیکردم به همراه پوریا زنگ میزدم و باهاش صحبت میکردم . سال 77 سال نسبتا آروم و کم تنشی بود . اواسط ترم جدید اولین رابطه نیم سکسی ما شکل گرفت . با وحید رفتیم خونه مجردی پوریا که یه کلید ازش داشت و یه کم لب بازی کردیم و سینه هامو خورد و یه لاپایی وبیشتر ادامه ندادیم و خودداری کردیم . خانواده من بسته و مذهبی نیستن . تو محلی که زندگی میکردیم ، یکی از همسایه های خشکه مقدس و محترممون . در مورد خانوادم گفته بود : اینا همشون مرتدن . تمام دلیلشم این بود ، که تو ماه محرم لباس مشکی تن نمیکردیم ، نماز نمیخوندیم و تو حیاط خونه بدون چادر و روسری میگشتیم . در صورتی که سعی میکردیم تو روزای عزاداری به هیچ عنوان ضبط روشن نکنیم و به اعتقادات بقیه احترام بگذاریم . اونوقت آقا پسر گل ایشون از بالکن و بالا پشت بوم لطف میکردن و من و خواهر کوچکیکمو دید میزدن و احتمالا صنایع دستی خلق میکردن ، آخرشم باید بهشون جواب پس میدادیم . به جای اینکه طرز برخورد صحیح با یه دختر رو به پسرش نشون بده میخواست صورت مسئله رو پاک کنه .
تو دوره دبیرستان پیشنهاد دوستی زیاد داشتم . اما پسرا اکثرا از خانواده های مذهبی بودن که اصلا دید درستی در مورد زن یا دختر نداشتن . بعضیاشون واقعا جذاب و خوشتیپ بودن ، اما وقتی شروع به حرف زدن و بلغور کردن یه سری کلمات کلیشه ای میکردن حالم ازشون به هم میخورد . حتی نمیدونستن چه جور باید با یه دختر صحبت کنن . انقدر راحت با پسرای آشنا و فامیل رابطه برقرار کرده بودم ، از اظهار عشق و محبت الکی یه پسر حالی به حالی نمیشدم . این طرز فکر و رفتار، برای جامعه محله مذهبی محل سکونتمون و پسرایی که فقط از روی شهوت جنسی سرکوب شده میخواستن با یکی مثل من رابطه برقرار کنن قابل هضم نبود . بالاخره با یه پسری آشنا شدم به اسم سامان که 5 روز از خودم کوچکتر بود . یه بار که اومده بود خونمون لب بازی کردیم و سینه هامو خورد . کلا رابطه سکسی جدی نداشتم .
خوشبختانه وقتی وارد دانشگاه شدم و با وحید آشنا شدم ، فهمیدم علیرغم محل زندگیش طرز فکر و دیدش نسبت به جنس مخالف از اطرافیاش چند پله بالاتره . اهل دروغ و خالی بندی نبود . برعکس خانواده نیمه مذهبیش خودش اصلا مذهبی نبود . خیلی از دخترای کلاس میگفتن خاک بر سرت با این سلیقه و انتخابت ، بهترین پسرای دانشگاه رو میتونی تور بزنی . تنها کسی که تو جمع دوستای سلام علیکی ، حرف منو درک میکرد سحر بود . پوریا هم تقریبا همچین خصوصیاتی داشت .
اتفاقات و فراز و نشیب اواخر سال 77 و اوایل سال 78 خبراز شروع تنش و ماجراهای تازه رو می داد . با ترور 4 نویسنده(قتلهای زنجیره ایی) و بعد از اون ترور صیاد شیرازی سال 78 آبستن ماجراها و اتفاقات ناگوارتری شد. چند روز بعد از ترورشهید صیاد شیرازی تو کلاس آمار اومدن دنبال وحید و صداش کردن بیرون(پوریا برام تعریف کرد) ، از همون لحظه تا 8 روز بعد که وحید رو با حال نزار و درب و داغون دیدم ، دلم هزار راه رفت . تو اون 8 روز کذایی دنیا به سرم آخر شد . هرروز صبح با نگرانی از اتفاق ناگواری که ممکن بود برای وحید افتاده باشه از خواب بیدار میشدم و امیدوار به دیدار مجدد وحیدی عزیزم روز رو به پایان میرسوندم . توی ذهنم فقط دنبال یه ارتباط بین وحید و ترور صیاد شیرازی یا قتلهای زنجیره ای میگشتم ، ولی هرچه بیشتر فکر میکردم کمتر به نتیجه میرسیدم . علیرغم دوستی 8- 9 ماهه با وحید از خیلی روابطش خبر نداشتم .
صبح چهارشنبه بود . وقتی وارد محوطه شدم ، پوریا منتظرم بود . گفت : کلاسو بپیچون بریم پیش وحید . لام تا کام حرفی نزدم و با هم رفتیم خونه مجردیش که مرزداران بود . تو راه پوریا بهم گفت : وضعیت روحی مناسبی نداره ، پریشب تو خیابون ولش کردن . از یه مغازه با من تماس گرفت . همون موقع بردمش پیش یکی از دوستامون که پزشکه . الان حالش خوبه اما زیاد سوال پیچش نکن . دیشب خودش گفت ، ببرمت پیشش . در ضمن کسی در مورد وحید ازت سوال کرد بگو ازش خبرندارم ، حتی سحر .
پوریا میدونست چقدر نگران وحید شدم تو 8 روز هشتاد هزار بار ازش سراغ وحید رو گرفته بودم ، وحید کلا آدم توداری بود و احساسشو راحت بروز نمیداد . اگه بهم اعتماد نداشت ، به پوریا نمیگفت منو ببره پیشش ، اینجا بود که به علاقه وعشقش نسبت به خودم آگاه شدم . از این که عشقم یه طرفه نبود و رابطمون از حد یه دوستی ساده فراتر رفته بود ، هم خوشحال بودم هم یکمی نگران . پوریا درو باز کرد رفتیم داخل وحید رو دیدم ، دور چشاش گود افتاده بود و جای چندتا زخم رو لب و گونه چپش بود . رفت و مارو باهم تنها گذاشت . من خودمو پرت کردم تو بغل وحید و لباشو بوسیدم . لباسامو درآوردم (مقنعه و مانتو) کنار هم نشسته بودیم ، گفتم میخوام بدنتو نوازش کنم . میخواستم پیرهنشو در بیارم اجازه نداد و مقاومت کرد . نگاش کردم دستاشو رها کرد ، منم پیرهنشو خیلی آروم از تنش میکشیدم بیرون . نگاهش مستقیم و سرد بود . انگار به اطراف هیچ توجهی نداشت . حرف نمیزد . این نگاه و این حالت رو دوست نداشتم گلوم فشرده شد و احساس تنگی نفس کردم . دکمه ها که باز شد یه کبودی بزرگ روی سینش دیدم . چندشم شد . پوستش ور اومده بود. وقتی پیرهنشو کامل از تنش درآوردم اشکم دراومد و بغضم ترکید ، فقط همون یه کبودی نبود آثار ضرب و جرح به وضوح چند جای بدنش به چشم میومد . کنترلمو از دست داده بودم و دیوانه وار داشتم به اونایی که این بلا رو سر وحید آورده بودن فحش میدادم . نگاهش گرم و سوزنده شده بود و تو نگاه نافذش خبری از اون سردی اولیه نبود . سرمو گذاشتم رو شونش . موهامو نوازش کرد و بوسید . چند دقیقه ای رو تن کبود شدش ، اشک ریختم . هرم نفساش که به گردننم برخورد کرد ، آروم شدم . سرمو برداشتم . خودم پیراهنشو تنش کردم . پرسیدم : چی شده؟ کی اینکارو باهات کرده ؟ جوابش فقط یه جمله بود:" نمیخوام چیزی به یاد بیارم " . منم دیگه در این خصوص ازش سوال نکردم . دوست نداشتم با یادآوری خاطرات تلخ ، آزارش بدم . بعدها پوریا برام توضیح داد ، که وحید رواشتباها دستگیر کرده بودن و بعد از ردزنی تروریست اصلی ، وحید رو آزاد کردن . ولی همین دستگیری باعث محبوبیت بیشتر وحید بین بچه ها شده بود .
عصرا دیرتر میرفتم خوابگاه و بعد از کلاسام میرفتم پیش وحید جزوه هایی رو که پوریا براش جور میکرد، بهش میدادم . یکی دوبارم براش غذا پختم . روز جمعه هم از خوابگاه براش غذا درست کردم و بردم . یه داروی مالیدنی هم داشت که براش میمالیدم( هم اون لذت میبرد هم من آب کسم روون میشد) . حالش حسابی جا اومده بود و بیشتر کبودیهای سر و صورت و بدنش جمع شده بود فقط کبودی بزرگ رو سینش(که جای لگد یا باتوم بود) و زخم گوشه لبش خودنمایی میکرد . تو اون چند روز فقط لب بازی میکردیم . نباید انرژی زیادی هدر میداد تا زخمهاش سریعتر التیام پیدا کنه . به همین دلیل سعی میکردیم کارمون به سکس نکشه .
نیمه دوم اردیبهشت بود که وحید بعد از 12 روز دوباره وارد دانشکده شد ، و با استقبال تعداد زیادی از بچه های دانشکده همراه بود . بالاخره لیدرشون برگشته بود . تو این 12 روز فقط من و پوریا میدونستیم کجا بوده(البته من همون 4 روز رو خبر داشتم) . به هر حال وحید سرحال و پر انرژی برگشته بود سر کلاساش که مایه خوشحالی من بود.
خرداد ماه رسید . دو سه روزبعد از تعطیلات 14 و 15 خرداد یه روز بهم گفت : جمعه بریم بگردیم . رفتیم پارک جمشیدیه و حسابی پیاده روی و کوه پیمایی کردیم . برگشتنی رفتیم خونه پوریا ، وحید همیشه آمار پوریا رو داشت ، که چه وقتایی خونست . (تو 4 روزی هم که وحید اونجا بود ، پوریا و سحر برنامه سکس داشتن که رفته بودن کرج دفتر دامداری پدرش.)
وقتی وارد خونه شدیم حالت چشماش با همیشه فرق داشت و یه جور دیگه نگام میکرد . آروم سرمو گرفت و کشید سمت خودش مستقیم تو چشام نگاه کرد و گفت دوستت دارم و لباشو گذاشت روی لبام ، نفهمیدم کی لباسامو درآوردم و چسبیدم بهش . گفتم : وحید خاطرت برام خیلی عزیزه . اون چند روزی که نبودی دنیا برام تیره و تار شده بود و زندگی بی معنی . تا حالا از عشق فقط یه معنی لغوی میدونستم ، ولی الان طعمشو با تمام وجودم چشیدم . وحید گفت : منم وقتی با بدن لت و پار تو یه دخمه تاریک افتاده بودم ، بعد از خدا تورو یاد کردم و امید دوباره دیدنت بهم انرژی میداد . دستامو دور گردنش حلقه کردم و با تمام وجود لباشو خوردم و زبونشو مکیدم . یه لحظه هر دومون از بوی عرقمون حالمون بد شد و عقب نشینی کردیم . وحید پرسید: تو حموم چطوره ؟ گفتم خیلی خوبه ، من که پایم . رفتیم تو حموم اول همدیگرو حسابی شستیم . بعد وحید شروع کرد به خوردن سینه های من وقتی زبونش با سینم برخورد کرد حال خاصی بهم دست داد و موقع مکیدن فقط لذت میبردم به هیچ چیز فکر نمیکردم . بغلم کرد بین بازوهاش گم شده بودم . لبهامون رو گذاشتیم روی هم زبونشو با لذت تمام مکیدم . ساعدش تو گودی کمرم بود و کف دستشو به پهلوم گرفت . اون یکی دستش هم زیر باسنم بود . واقعا خوشایند بود که تو بغل وحید در حال بال و پر زدن بودم . واقعا دوستش داشتم و به عشقش ایمان . یکم دیگه لب و زبون وگردنمو خورد . با سینه هام بازی کرد . گفت خوب شروع کن . اولین باری بود که میخواستم سکس کامل انجام بدم و تجربه قبلی نداشتم . فکر میکردم ساک زدن فقط مال تو فیلماست . حشرم زده بود بالا، زانو زدم و نوک کیرشو با تردید زبون زدم ، بدم نیومد که هیچ ، خیلی هم لذتبخش بود . اولش لیسش زدم ولی بعد احساس کردم مکیدن کیرش برام لذت بیشتری داره . در حالی که کیر وحید رو با لذت فراوون میمکیدم ، به اطراف کیر و بیضه هاش نگاه میکردم . تا حالا کیر رو از این فاصله نزدیک ندیده بودم . اطراف کیر و بیضه هاشو تا وسطای رونش کاملا تمیز کرده بود . همین جور که کیرشو میخوردم ، ناخودآگاه دستامو میکشیدم رو شکمش و با موهای رو شکم یکم برجستش بازی میکردم . حال عجیبی داشتم .
بعد خودش نشست و گفت کستو بذار رو لبام اولش خجالت میکشیدم آخه کسم یکمی پشمالو شده بود . شروع کرد به لیسیدن کسم وقتی اولین بار زبونشو روی کسم حس کردم ، احساس کردم فشار خونم رفته بالا و قلبم تندتر میزنه . زبونشو کرد لای کسم و لبهای بیرونیشو مکید اولین بار بود که چنین حس خوبی داشتم . حس میکردم پاهام روی زمین نیست ، زمان و مکان رو گم کرده بودم . زبونشو وارد کسم کرد . نمیدونم چشمهامو بسته بودم یا باز بود ولی جایی رو نمی دیدم و هیچ صدایی رو نمی شنیدم . متوجه گذر ثانیه ها نشدم . وقتی حالم عادیتر شد فهمیدم سرشو محکم با دستام به کسم فشار میدم . زانوهام سست و بدنم کرخت شد و لرزش خفیفی تو کمر و شکمم احساس کردم و تقریبا بی حال شدم . وحید بغلم کرد و یه کم لای پاهامو شست و من رو فرستاد بیرون و گفت : حوله سبزه مال منه ، خودتو خشک تا منم بیام . حوله وحید رو که رو چوب رختی اتاق خواب بود ،پیچیدم دور خودم و موهامو خشک کردم ، سرم گیج میرفت و ضعف کرده بودم . ولو شدم رو تخت خواب . متوجه خواب رفتنم نشدم . وقتی بیدار شدم که وزن بدن سنگین وحید رو روی خودم حس کردم . یه چرت 10 دقیقه ای حالمو جا آورده بود . لباشو گذاشت رو لبام و شروع به مکیدن لب پایینم کرد . تو حموم اوحید شده بودم . موقعی که دست انداخت لای پاهام با کسم بازی کرد و سینه هامو مالید . حال خاصی بهم دست نداد ، خودش فهمید و بلند شد . پرسید : خوش گذشت ؟ گفتم : آره ، خیییییییلی !!!!! شربت آبلیمو درست کرده بود ، یه لیوان بهم داد که واقعا چسبید و حالمو جا آورد . بعد ازظهر اومدیم بیرون و من رفتم خوابگاه .
امتحانات یکی یکی سر میرسید . خیلی وقت نمیکردیم با هم باشیم . من بیشتر اوقات تو کتابخونه دانشکده ، مشغول مطالعه بودم و وحید هم دنبال کارای خودش بود . دو تا امتحان دیگه مونده بود ، که قضایای کوی دانشگاه و 18 تیر کذایی پیش اومد .
شنبه صبح وقتی وارد محوطه دانشکده شدم به قدری جو سنگین بود که هیچ جمعی تشکیل نشده بود . وحید اومد گفت : امشب نباید بری خوابگاه بیا خونه پوریا وتا وقتی باهات تماس نگرفتم حق نداری سمت خوابگاه و دانشکده بری . پوریا وسحر هم بودن با هم رفتیم دانشگاه تهران (درب غربی) تیپهای جدیدی تو دانشکده و دانشگاه در حال تردد بودن که قبلا ندیده بودیمشون . درب اصلی دانشگاه بسته بود و توسط افراد مسلح حفاظت میشد و امتحانات اون هفته لغو شده بود . اون روز تمام بچه ها تو مسجد دانشگاه تهران جمع شده بودن و وحید و 2-3 نفر دیگه برای بچه ها صحبت میکردن . تا دم عصر تو محوطه دانشگاه و مسجد ولو بودیم عصر پوریا و سحر میخواستن برن کرج ، منم تا در خونش رسوند . تو راه جلوی یه کلید سازی وایسادیم و یه کپی از کلیدها ساخت و به من داد .
شب پوریا و وحید برگشتن . وحید سر و صورتش خاکی و کثیف بود ، رفت یه دوش گرفت . پوریا هم مدام با موبایلش در حال مکالمه بود . وحید که اومد بیرون به سرعت رفتن ، فقط چند جمله کوتاه بینمون رد وبدل شد . احوالپرسی ، کجا بودی ؟ ، چرا اینجوری شدی ؟ کی میای؟ و از این دست ...... . آخرین لحظه با لکنت ، به وحید گفتم: ....ن ن نری دوباره غیبت بزنه . این دفعه طاقتشو ندارم . برگشت پیشونیمو بوسید و پشت سرمو نوازش کرد و رفت . واسه فردا شبش رفتم بیرون و کمی خرید کردم ، شام درست کردم ومنتظر نشستم . ساعت 11 بود که وحید تنها اومد ، دوباره با سر و روی کثیف و خاکی . گفتم شام پختم بشین یکم بخور ، بعد برو . گفت : امشب دیگه نمیرم . خانوم خونه زحمت کشیدن ، کجا برم ؟ حین شام خوردن صحبت کردیم .
گفت : وزیر فرهنگ و آموزش عالی(دکتر مصطفی معین) بعد از ظهر استعفا داده . دم عصر فشار نیروهای امنیتی کمتر شده بود . خیلیا پشتمون دراومدن . ولی بعد از اذان مغرب گاز اشک آور و گلوله مشقی میزدن . حتی تیر مستقیم هم زدن . به شدت با بچه ها برخورد کردن خیلیهارو گرفتن . بوی خوبی از این جریان به مشام نمیرسه . قراره فردا دیگه تو خیابون نریم ، جون بچه ها به خطر میافته . قراره تو مسجد دانشگاه تحصن کنیم ، میای ؟ با سر تایید کردم و گفتم : آره دو روزه پوسیدم از تنهایی و یه قطره اشک از روی لوس بازی ریختم ، دستشو دراز کرد و گونمو پاک کرد . بعد شام من ظرفارو شستم . اونم رفت دوش بگیره . داد زدم چای میخوای ؟ گفت : نه .
من دراز کشیده بودم رو تخت که از حموم اومد . بدن خودشو کامل خشک کرد و حوله رو پرت کرد یه گوشه. من فقط تماشا میکردم . لخت دراز کشید کنارم . دستشو از زیر گردنم رد کرد . چرخیدم سمتش ، یکی از پاهاشو از بین پاهام رد کرد و با دستش شروع کرد به نوازش صورت و گردنم . یکی از دستام زیر بدنم بود آوردمش جلو خورد به کیرش . کیرشو دست گرفتم ومالیدم. اونم آروم سرشو آورد جلو و شروع کرد به خوردن لبهام . بعد از لب خوری نشستم و تاپ و سوتینمو درآوردم . آرنج دستمو گذاشتم بالا سرش و وزنمو انداختم رو دستم . سینم جلوی دهنش قرار گرفت . مثل شیر خوردن نوزاد . با اون یکی دستم سینمو کردم تو دهنش . شروع کرد به مکیدن خیلی خوب و خوشایند بود . کمی سینه خوری کرد و منو چرخوند و طاقباز خوابیدم رو تخت و شروع کرد به درآوردن شورت و دامن من . منم بدون هیچ مقاومتی خودمو سپرده بودم به دستای گرم وحید . با سینه هام بازی کرد ، که حالا حسابی سفت شده بودن و دستشو کشید رو کسم ، تکون خوردم . نشستم لب تخت واون ایستاد. به تلافی دفعه قبل که خیلی بهش حال نداده بودم ، شروع کردم به مکیدن کیرش . دستامو انداخته بودم دور باسنش و فشار میدادم سمت خودم ، اینبار مشتاقانه کیرشو میخوردم . چون یکبار طعمشو چشیده بودم . کمی براش ساک زدم . همینطور که لب تخت نشسته بودم پاهامو آورد بالا ، به پشت افتادم رو تخت سرشو کرد بین پاهام این بار کسمو مثل آینه صاف کرده بودم . با عشوه گفتم : کسمو ببین . دوست داشتم وقتی داره کسمو دید میزنه نگاش کنم ، باعث غلیان شهوت در وجودم میشد . همینطور که تماشا میکرد ، سرشو آورد جلو خیسی زبونشو رو تپلی کسم حس کردم . از اینکه موقع لیسیدن کسم نگاش کنم لذت میبردم . زبونشو آروم آروم برد پایین و چاک کسمو لیس زد که آیهههههههههههههی شهوانی کشیدم . سینه هامو با دست میمالید و زبونشو میکرد تو کسم . باز همون حالی که اون روز تو حموم تجربه کردم ، داشت بهم دست میداد ، نزدیک بود به ارگاسم برسم ، که زبونشو ازلای کسم درآورد . دوست داشتم ادامه داشته باشه . حرکاتمو نمیتونستم کنترل کنم و مدام رونها و بالای کسمو چنگ میزدم . دوست داشتم زودتر اوحید بشم . منو چرخوند روی تخت و پاهامو جفت کرد و کیرشو کرد بین پاهام . آب کسم بین پاهامو حسابی لیز و لزج کرده بود و کیر وحید خیلی راحت بین پاهام حرکت میکرد . چند باری عقب جلو کرد . خودمم شروع کردم به مالیدن نوک سینه هام .
وحشی شده بودم وحید هم همینطور ، پاهامو به هر سختی بود از زیر وحید کشیدم بیرون و باز کردم . دوست نداشتم پاهام جفت باشه ،احساس میکردم پاهام بالا باشه ، بیشتر بهم خوش میگذره . یه آن متوجه شدم یه چیزی به وجودم اضافه شد . کیر وحید داشت میرفت توی کسم ولی بدم نیومد و خواستم بره . وحید هم خودشو کنترل نکرد . به محض ورود کلاهک کیرش داخل مهبل کسم ، احساس درد خفیفی کردم که خیلی آزار دهنده نبود . باورم نمیشد پردمو زده باشه . شنیده بودم زدن پرده خیلی دردناکه ، ولی من متوجه درد خاصی نشدم و تمام وجودم
     
  
مرد

 
روژان قربانی عشق و شهوت


نوشتن این داستان دلیل بر ادامه ندادن سری داستانای پریچهر نیست. سعی میکنم در کنار این داستان، داستانای پریچهر رو هم به یه جایی برسونم. فقط حس کردم باید یه مرخصی تو اون سری داستانا به خودم بدم چون در حال حاضر بنا به دلایلی نه حوصله نوشتن ادامه داستان "شب زفاف پریچهر" رو دارم نه اعصاب نوشتن از دیوونه بازیای پارسای تو داستان "سکس پریچهر و مهندس برج زهرمار".
و اما در مورد این داستان، قصه شو از توی جیبم درنیاوردم. اسامی و مکان ها رو عوض کردم و سعی کردم به اتفاقاتِ افتاده حال و هوای داستانی بدم. علاوه بر این با این که داستان از دید دانای کل روایت نمیشه اما خیلی با احتیاط و جوری که توی ذوق نزنه (نمیدونم چقدر موفق بودم) نگاه شخصیت مقابل رو هم وارد داستان کردم. بابت طولانی شدنش هم ببخشید هر کار کردم کوتاه تر نشد که نشد.

اخمام هنوز تو هم بود و خیره شده بودم به دود سیگار لای انگشتام که با صدای زنگ موبایلم ده ضرب از جام پریدم. فکر کردم سالاره ولی ترانه بود. با صدایی که نگرانی توش موج میزد گفت "هنوز زنده ای روژان؟!" با بی حالی گفتم "بنال ترَی اعصاب ندارم" با همون لحن نگران گفت "خاک بر سرت شد. سالار تهرانه. مثل شیر زخم خورده راه افتاد سمت خونه. نشد زودتر بهت خبر بدم. همین الان بزن بیرون تا نرسیده"
منتظر بقیه حرف ترانه نشدم. دلهره ریخت تو دلم. کجا میتونستم برم؟! فکر میکردم سالار تهران نیست و تا چند روز دیگه که برگرده آبا از آسیاب میفته. موقع خاموش کردن سیگار تو جا سیگاری انگشتمو سوزوندم. نفهمیدم چی جوری مانتومو تنم کردم و شالمو سرم انداختم. چنگ انداختم به کیفم و هنوز دستم به دستگیره در نرسیده بود که در تو صورتم باز شد و هیکل سالار با فک منقبض شده و اخمای گره خورده، وحشتناک تر از همیشه چارچوبِ در رو پر کرد.
چشمام از ترس گشاد شد و نفسم بند اومد. باز دست راستم رعشه گرفت. تا بیام در برم از پشت شالمو با یه دسته از موهام گرفت توی مشتش و کشید. ابروهام پیچ خورد تو هم و سرم از درد به عقب خم شد اما صدام در نیومد. دستام رفت سمت موهام. سالار با دندونای چفت شده تو هم، با حرص گفت "باز سر منو دور دیدی دُور برداشتییییییییی؟! این دفعه دیگه آدمت میکنم روژان"
میدونستم مثل سگ ازم حساب میبره. عاشق ترسِ توی چشماش بودم. وقتی سرتاپاش میلرزید و زبونش از ترس بند میومد لذت میبردم. چند وقت که گذشت دیگه حالت چشماش مثل اون روزای اول بی پناهیش نشد. مخصوصا بعد از اون 6 ماه لعنتی که کابوس شب و روزم شده بود. همیشه دلم برای روژانِ روزای اول که مثل یه پرنده تنها تو بغلم می لرزید تنگ میشد. حالا بزرگ شده بود و بی پروا. یاد گرفته بود پراشو باز کنه. گاهی وقتا کارایی میکرد و حرفایی میزد که میدونست هر کی غیر از اون بود امواتشو میاوردم جلو چشماش و قبرشو خودش میکند اما در مورد روژان فقط میتونستم تا یه مدت زبون درازشو کوتاه کنم. با این که از جسارتش حال میکردم ولی این دفعه دیگه کفرمو حسابی بالا آورده بود و دلم میخواست بزنم کس و کونش رو یکی کنم. وحشی و سرکش بود و میدونستم چطور باید آدمش کنم.
شالم از سرشونه هام افتاد وسط هال. همونجور که موهام توی مشتش کش میومد کشون کشون کشیدم سمت اتاق خواب و پرتم کرد روی تخت. کثافت عاشق موهای بلند مشکیم بود و نمیذاشت کوتاهشون کنم. اگه کوتاهشون میکردم لااقل موقع کتک خوردن یکی از دردام کم میشد. وقتی عصبانی میشد رگ شقیقه اش به وضوح میزد. چشماش مثل یه ببر وحشی بهم خیره شده بود و بدون این که چشم ازم برداره شروع کرد به باز کردن دکمه های پیراهن مشکیش.
از ترس مثل مجسمه رو تخت خشک شده بودم. دیگه مثل سابق دلم برای پوست تیره و سر سینه پهن و بازوهای پُرش ضعف نمیرفت. دیگه بوی تنش مستم نمیکرد. مخصوصا وقتی به زور باهام میخوابید و برای کوتاه کردن زبونم به قول خودش کس و کونم رو یکی میکرد. متاسفانه بعد از اون 6 ماه عذاب آور دیگه سالار اون سالار سابق نبود.
با این که مثل سگ ازش میترسیدم ولی گاهی وقتا رگ کُردیم میزد بالا و حریف زبون دراز و طبع سرکشم نمیشدم و کاری رو میکردم که میدونستم به مذاق سالار خوش نمیاد. ترانه همیشه بهم میگفت "وقتی یه گوهی میخوری و تو روش وامیستی تخمشم داشته باش که پای لرزش بشینی" منم میزدم تو سرم و میگفتم "همین دیگه تَری، مشکلم اینه که فقط گوه خوردنشو بلدم و بعدش نمیدونم باید چه غلطی کنم" ترانه هم سرشو تکون میداد و میگفت "هر دوتون دیوونه اید فقط تو یه دیوونه خوشگل تو دل برو و سالار یه دیوونه بیابونی غیر قابل تحمل"
به غلط کردن افتاده بودم که سالار با کیر گنده و کلفتش اومد سمتم و با خشونت مانتومو که وقت نکرده بودم دکمه هاشو ببندم از تنم کشید بیرون. تیشرت و سوتینمو با هم از سرم کشید. سوتینم محکم کشیده شد به پوست بازوها و صورتم. موهامم همراه لباسام کشیده شد و باز درد پیچید توی سرم. محکم کوبید تو سینه ام و به پشت افتادم رو تخت. پاهامو مثل پر کاه داد هوا و شورت و شلوارمو با هم کشید و پرت کرد همونجا که بقیه لباسامو پرت کرده بود.
میدونستم هم خشک خشک تو کس و کونم میکنه و هم کتکه رو میخورم. هیکل گنده اشو انداخت روم و تا به خودم بیام چند تا کشیده سنگین خوابوند تو گوشم. صورتم سوخت. چشمام پر از اشک شد اما خودمو سفت نگه داشته بودم مبادا یه قطره از چشمم بچکه. متنفر بود از زنایی که گریه میکنن. کافی بود یه قطره از چشمام بیاد تا عصبانیتش از اینم بیشتر بشه. اینو همون روزای اول آشنایی بهم حالی کرده بود. بعد با صدای بم و عصبانیش داد زد و گفت "باز گوه زیادی خوردی؟! فکر کردی مردم مسخره و معطل توئن؟ با این جفتک پرونیا چی رو میخوای ثابت کنی؟ هااااان؟"
همین که دست راستش دوباره رفت بالا دستامو سپر صورتم کردم. دستای ظریفمو به راحتی آب خوردن مهار کرد و گفت "هم به من کس و کون میدی هم فردا شب میری کار ناتمومتو تموم میکنی" اینو که گفت با حرص گفتم "بمیرمم زیر اون هیولای روانی نمیخوابم" با پشت دست محکم کوبوند تو دهنم. دهنم طعم خون گرفت.
داشت زیر هیکلم خفه میشد اما دست از زبون درازی برنمیداشت. اون لحظه دلم میخواست فقط صداشو ببرم. نباید میذاشتم سرکش تر از این بشه. دستاشو مهار کرده بودم و نمیتونست جُم بخوره. موهای مشکی پرکلاغیش پخش شده بود روی ملافه سفید و داشت دیوونم میکرد. رگای آبیِ پستونای سفید و گِردش پر رنگ تر از همیشه شده بود اما الان موقع ناز و نوازش و لب و لیس نبود. دلم واسه جر دادن کس و کون تنگ و داغش له له میزد. باز هار شده بودم و میخواستم خودمو از حرص اون 6 ماه خالی کنم.
وقتی کیر خشک و کلفتشو به زور فرو کرد تو عمق کسم چشمامو بستم و دندونامو رو هم فشار دادم تا صدامو توی گلوم خفه کنم. میدونستم هر صدایی که از من در بیاد برابره با بیشتر حال کردن سالار و تحریک شدن بیشترش. اگر فقط یه کم تحریک میشدم و یه کم کسم خیس میشد اون همه درد نمیکشیدم. حس میکردم داره به کسم سمباده میکشه. کسم میسوخت و سینه هام داشت زیر دستای سالار له میشد. انقدر محکم تو کسم تلنبه میزد که تخت تکون میخورد. حس میکردم دارم از وسط نصف میشم. با هر ضربه ای که با کمرش به وسط پام میزد یه کم سرم عقب میرفت. انقدر که سرم به شدت خورد به لبه تخت و درد همزمان توی سر و گردنم پخش شد. سالار عین خیالش نبود. نفهمیدم چقدر طول کشید که مثل جنازه برم گردوند. روی زانوهاش وایساد و کمرمو کشید بالا و کونمو جلوی کیرش تنظیم کرد. صورتم فرو رفت توی خوشخواب. گردن و کمرم داشت میشکست. وقتی کیرشو به زور توی کونم فرو کرد نفسم از درد بند اومد. نای داد زدن نداشتم. به زور و محکم و با حرص تلنبه میزد. جونم از تنم در رفته بود دیگه. ملافه رو که زیرم جمع شده بود به سختی از جلوی دهنم دادم کنار و با ته مونده توانم و صدایی که برای خودمم غریبه بود نالیدم "سالاااااااار"
دست نگه داشت. موهامو از پشت کشید و با عصبانیت و حرص گفت "وقتی مثل یه گربه وحشی به صورت یارو پنجول کشیدی و در رفتی باید فکر اینجاشم میکردی"
وقتی روژان اسممو با ضعف و بی حالی صدا زد دلم میخواست مثل همون روزای اول بگیرمش تو بغلم و آرومش کنم. جوری برخورد کرده بودم باهاش که هنوز نفهمیده بود هر قدر در برابرم بی دست و پا تر و بی پناه تر باشه دل سنگ من در برابرش نرم تر میشه. هر چی جسورتر و محکم تر میشد منم دیوونه تر میشدم. با این که ته دلم راضی بودم از این که زیر اون مرتیکه نخوابیده ولی آتیش خشمی که روژان برای همیشه توی دلم روشن کرده بود هیچ وقت خاموش نمیشد. با این که روژان مقصر نبود نمیتونسم بپذیرم و ببخشمش. هم حق شراره رو کف دستش گذاشته بودم و هم دهن روژان رو سرویس کرده بودم اما هر وقت به اون 6 ماه لعنتی فکر میکردم دلم میخواست با همه عشقی که بهش دارم با دستای خودم تیکه تیکه اش کنم.
نفهمیدم چقدر توی کونم تلنبه زد و چند بار کیر کلفت و وحشیشو از کونم کشید بیرون و فرو کرد توی کسم. فقط دلم میخواست زودتر خالی بشه و دست از سرم برداره. سالار تو سکس صداش در نمیومد. صدای ناله های حشریشو فقط میشد موقع خالی شدن کمرش شنید. ولی اون شب دیگه حسّام کار نمیکرد. جون تو تنم نمونده بود و نفهمیدم کِی آبشو خالی کرد. ظهر فرداش با تن کوفته و صورت کبود و کس و کون و دهن پاره از خواب بیدار شدم.
تا چند ساعت نتونستم از جام پاشم. وقتی توی آینه خودمو دیدم خیالم راحت شد که انقدر درب و داغون شدم که تا چند هفته نشه روم حساب کرد. کتک خوردن از سالار قابل تحمل تر از خوابیدن زیر اون مرتیکه روانی بود. گشتم دنبال گوشیم. روی میز توی هال کنار بساط عرق خوری و زیرسیگاری سالار بود. ترانه بیشتر از 10 بار زنگ زده بود. خودمو به زور کشوندم رو کاناپه و به ترانه اس ام اس دادم "زنده ام هنوز"
همه تنم درد میکرد. به پشت افتادم و خیره شدم به سقف. یاد روزی افتادم که برای اولین بار سالار رو دیدم. درست سه روز بعد از کوبیدن گلدون تو سر جمال بود. وقتی خون فواره زد یه دختر 20 ساله وحشت زده بودم که فقط به عقلش رسید شناسنامه اشو ورداره و فرار کنه.
یاد مهندس فراز فرهمند افتادم که زنشو تو تصادف از دست داد و با مرگ زنش همه زندگیش دود شد رفت هوا. عاشق مامانم و لندرور بابام بودم که وقتی 10 سالم بود توی تصادف با هم له شدن. بعد از 10 سال داشتن میرفتن سنندج. پدربزرگم تو بستر مرگ پیغام داده بود که مامانمو بخشیده و میخواد ببینتش. بابام یه مهندس راه سازی خوش تیپ تهرانی بود و مامانم یه دختر کرد بینهایت زیبا که تو اولین نگاه عاشق هم شدن و اولین بار تو همون لندرور کار دست هم دادن و همون موقع نطفه من بسته شد و هر دو از طرف خانواده هاشون طرد شدن. پدربزرگم اگر میدونست این بخشش به مرگ مامانم ختم میشه هیچ وقت نمیبخشیدش.
مامان که مُرد زندگی برای بابا تموم شد. غم از دست دادن مامان برای شونه های نحیف منی که تو ناز و نعمت بزرگ شده بودم خیلی سنگین بود و بدتر از اون هر چی بیشتر میگذشت بابا هم از دنیای زنده ها بیشتر فاصله میگرفت. بعد از چند سال زندگیمون از خونه 100 متری سهروردی کشید به یه اتاق 9 متری کثیف و درب و داغون توی خونه قمر خانم تو یکی از تنگ ترین و چرک ترین محله های پایین شهر. بابا خرج دود و دم خودش و شکممونو با آشغال فروشی تو بازار سید اسماعیل درمیاورد. هر موقع به صورتش که دیگه اثری از مهندس فرهمند خوش قیافه توش نبود، نگاه میکردم، باورم نمیشد عشق یه زن بتونه یه مرد رو به چنین فلاکتی بندازه. خیلی وقتا از بابام، از زندگی و حتی از مامانم متنفر میشدم اما جرات خلاص کردن خودمو نداشتم.
از وقتی قد کشیدم و پستونام دراومد و باسنم قلنبه شد و روز به روز بیشتر شبیه مامانم شدم، نگاه جمال پسر صاحبخونمون بهم عوض شد. دیگه لازم نبود بابام واسه چس مثقال تریاک به هیکل خمیده اش تکون بده. دیگه فاطی خانم واسه اجاره های عقب افتاده صداشو نمینداخت روی سرش و کلفت بار من و بابام و روح مامانم نمیکرد. با خرحمالی صبح تا شب تو خونه فاطی خانم خرج همه اینا درمیومد اما چشمای کثیف جمال چیز دیگه ای میخواست. سایه جمال هر روز روی زندگیم سنگین تر میشد. وقتی بابام حاضر شد منو به خاطر بدهیای ناچیز و بساط دود و دمش بندازه زیر کیر جمال، برام فرو ریخت. وقتی جلوم زار زد و گفت نه نگم برام مرد. رقت انگیز شده بود وضعیتمون.
اون روز غروب فاطی خانم یه پیر سگ رو که تو محل همه سرش قسم میخوردن آورد که منو صیغه جمال کنه تا مبادا اسلام به خطر بیفته. نمیدونستم باید چی کار کنم. مخم کار نمیکرد. وقتی فاطی خانم چادرش رو کشید سرش و قرآنش رو زد زیر بغلش و رفت مسجد تازه فهمیدم چه بلایی سرم اومده. همیشه همینجور بودم و بعد از گیر افتادن تازه فکر راه چاره میفتادم. بابام که بود و نبودش فرقی نمیکرد و همیشه خدا خمار بود. من موندم و جمال با اون هیکل چندش آورش که شیپیش لای موهاش چارقاب مینداخت. خواستم در برم که وایساد تو چارچوب در و شروع کرد به خندیدن. با داد و هوار هم جز آبروریزی بین همسایه های بدتر از جمال و فاطی خانم چیزی نصیبم نمیشد. حالم داشت از دندونای زرد و کریهش به هم میخورد. چفت در رو انداخت و با یه لحن چندش آوری گفت "اول و آخرش مال خودمی جیگرطلا" وقتی گوشه اتاق گیرم انداخت و دستاشو گذاشت روی پستونام و فشارشون داد داشتم از بوی تنش بالا میاوردم. همه تنم میلرزید. قلبم مثل قلب بچه گنجشک میزد. بهش التماس کردم. زار زدم. همون روز فهمیدم به مرد اگر التماس کنی جری تر و وقیح تر میشه.
وقتی دید تو حالت ایستاده حریفم نمیشه و هر کار میکنه دهن بوگندوش به دهنم نمیرسه با عصبانیت گفت "رامت میکنم روژان" بعد با یه حرکت منو رو زمین خوابوند زیرش و پاهامو توی پاهاش محکم قفل کرد و دستای زبر و گنده اشو برد زیر بلوزم. با دستام کوبیدم به سر و صورتش ولی با یه دست جفت دستامو گرفت و چنان فشار داد که ناله ام در اومد. زیر هیکلش نمیتونستم درست نفس بکشم. یه لحظه چشمم به گلدون شیشه ای کنج دیوار افتاد. کافی بود دستم بهش میرسید. سعی کردم مخ از کار افتادمو به کار بندازم. جمال با یه دست دستامو گرفت بالای سرم و با دست دیگه اش بلوز و سوتینمو داد بالا و پستونامو کرد تو دهنش و شروع کرد به مکیدن و گاز گرفتن. همه تنم مور مور میشد اما سعی کردم آروم بگیرم. یه کم که گذشت وقتی دید دست از تقلا برداشتم یه لبخند کثیف زد و دستامو آروم ول کرد و رفت سراغ شلوارم. همون موقع دستمو رسوندم به گلدون. سر جمال لای پاهام بود که گلدونو با همه توانم کوبیدم تو فرق سرش. صدای آخ بلندش تو اتاق پیچید و بعد از اون جلوی چشمام فقط خون بود که از سر و صورتش سرازیر شده بود.
با سالار از طریق ترانه و چند تا دختر دیگه که تو پارک براش دخترای ترگل ورگل و خوشگل جور میکردن آشنا شدم. اونا هم منو کشوندن خونه شراره تو پاسداران که پایینش سالن آرایش و اپیلاسون بود و دو طبقه بالا هم جایی که با دخترا زندگی میکردن و به مشتریا سرویس میدادن. شراره یه زن زیبای 30 ساله با موهای رنگ شده بلوند بود که حدود 15 تا دختر زیر دستش کار میکردن. شراره هم در اصل برای سالار کار میکرد. نه پولی داشتم نه جایی برای خوابیدن. توی اون سه شب که شراره بهم جا داد هر شب کابوس میدیدم جمال مرده و همه جا رو خون گرفته. دستم از همون موقع رعشه گرفت.
میدونستم آشنایی با سالار که هم خونه تیمی داشت و هم تو کار خرید و فروش مواد و مشروب بود، عاقبت خوشی نداره اما از شراره خواهش کردم از این سالار خان بخواد بره ببینه چی سر جمال اومده. وقتی سالار با اعلامیه فوت جمال اومد خونه شراره، فشارم افتاد پایین و دیگه نفهمیدم چی شد. چشمامو که باز کردم شراره با لیوان آب قند کنارم بود و سالار رو به پنجره وایساده بود و سیگار میکشید. با صدای شراره سالار برگشت و با ابروهای پهن گره خورده و چشمای سیاهش خیره شد بهم. سالار دو سال از شراره بزرگتر بود. قد بلند و هیکلی بود. با این که قیافه اش خوب بود ولی خیلی جدی و بداخلاق به نظر میومد. شکستگی گوشه ابروی چپش توی ذوق میزد و یه جورایی صورتشو ترسناک میکرد. صدای بم و مردونش رو بار اول همون روز که بهوش اومدم شنیدم. چشماش تو چشمای من بود که به شراره گفت "شَرَر بیا بیرون کارت دارم"
چشمای سیاهش سگ داشت انگار. ابروهای پُرِ مشکی کمون، گونه های برجسته، بینی کشیده و قلمی و لبای قلوه ایِ رنگِ خونش انگار روی پوست شفاف و سفیدش نقاشی شده بود. وقتی توی کوچه اعلامیه سَقَط شدن اون مرتیکه لندهور رو دیدم فکرشم نمیکردم با این قیافه و این جثه مواجه بشم. باورش سخت بود که این دستای ظریف از پس اون تن لشِ قلچماق براومده باشه. سالها بود که دیگه چشم و ابروی هیچ زنی نتونسته بود نگاهمو میخکوب کنه و تو دل سنگم اثر بذاره. وقتی بهوش اومد و چشماشو دوخت بهم دلم میخواست پدرسگو درسته قورتش بدم. اما یادمم نمیرفت که همین عروسک ظریف و لوند زده خار و مادر یارو رو یکی کرده و دخلشو آورده. ممکن بود بازم این کار رو بکنه. از طرفی نمیتونستم ازش بگذرم. فکر تصاحبش دست از سرم برنمیداشت. پاشو میذاشت بیرون یا نصیب گرگای بدتر از من و شراره میشد یا جاش بالای طناب دار بود یا نهایتش تا موهاشم مثل دندوناش سفید بشه حبس میخورد.
سه روز دیگه هم خونه شراره بودم. حالم خیلی خراب بود. باورم نمیشد زدم جمال رو کشتم. با این که بابا برام مرده بود ولی بازم نگرانش بودم. سالار به شراره گفته بود معلوم نیست کجا گم و گور شده. توی اون چند روز حرفای شراره توی گوشم زنگ میزد "حداقل به زور زیر کسی که حالت ازش به هم میخوره نمیخوابی"..."کسی که با سالار کار کنه از همه نظر تامینه"... "با این وضعیت میخوای چی کار کنی؟! آخرش همینه ولی با سالار که کار کنی کنار خیابون وانمیستی و مثل خانوما واسه خودت زندگی میکنی"
میدونستم هیچ خانومیتی در این کار نیست. بعد از مامان زندگیم تو فلاکت و نکبت گذشته بود اما هیچ وقت پامو کج نذاشته بودم. حالا با مدرک سیکل و بی پشتوانه چه گوهی میتونستم بخورم؟! خوش بینانه ترین وضعیت زمانی بود که جمال زنده بود. حالا با یه پرونده قتل کدوم قبرستون میتونستم برم؟! مخم کار نمیکرد و روزی صد بار به خودم میگفتم کاش میذاشتم جمال کارشو بکنه حداقل بهتر از این وضعیت بود که مُهر قتل بخوره رو پیشونیم. فاطی خانم اگه منو پیدا میکرد جر واجرم میکرد که یه دونه پسرشو فرستادم سینه قبرستون. تازه خلاف شرع هم که نکرده بود. هم شاهد داشتن هم صیغه نامه.
یک هفته بعد سالار اومد دنبالم. همه توی اون خونه ازش حساب می بردن حتی شراره. جرات نداشتم باهاش برم. وقتی از ترانه پرسیدم سالار چه جور آدمیه گفت "اخلاقش که خیلی سگیه" بعد هم خندید و گفت "ولی راستش هیچ وقت با دخترایی که براش کار میکنن نمیخوابه و از اون نظر نمیدونم چه مزه ایه" شراره که انگار از حالم خبر داشت خندید و گفت "نترس به اندازه ظاهرش ترسناک نیست فعلا که شانست زده و چشم خودشو گرفتی"
عینک آفتابی گنده ای که برام خریده بودن رو زدم و از خونه رفتم بیرون. سالار تو رونیز مشکیش نشسته بود و سیگار میکشید. وقتی نشستم زبونم قفل شد و نتونستم سلام کنم. بدون این که نگام کنه خیلی جدی گفت "زبونت جا موند خونه شَرَر؟" آب دهنمو قورت دادم و آروم گفتم "سلام"
سالار یه آپارتمان خیلی شیک دو خوابه داشت توی نیاوران. اتاق خوابو بهم نشون داد و گفت "لباساتو تو اون اتاق عوض کن شناسنامه اتم بیار باهات کار دارم" لباسی نداشتم. مانتو و شال و شلوار و تیشرتم همه مال ترانه بود که هم سایز در اومده بودیم. توی اتاق خواب نگام که به تخت دو نفره افتاد پشتم تیر کشید و یه لحظه یخ کردم. هیکل سالار هم، مثل جمال درشت بود اما به وضوح سر رو ریخت و رفتارشون با هم فرق میکرد. اما بازم میترسیدم ازش. اگه اونم مثل جمال باهام رفتار میکرد چی؟! با فکرشم مو به تنم سیخ میشد.
وقتی شناسنامه امو باز کرد اخماش رفت تو هم و گفت "روژان اسم واقعیته؟! اسم و فامیل خودت و ننه بابات به زندگیت نمیخوره!" دلم نمیخواست تحقیرم کنه. سرمو گرفتم بالا و گفتم "یه زمانی تو سهروردی زندگی میکردیم" ابروهاش رفت بالا و با سوالایی که پرسید هر چی که میدونستم رو براش تعریف کردم.
سکوت کرده بود. نمیشد چیزی از صورتش فهمید. چشمام رو دوخته بودم به دهنش. بالاخره دهن وا کرد و خیلی جدی و واضح گفت "هر زندگی ای تا الان داشتی تموم شده. میدونی که واسه چی اینجایی؟ تا وقتی با منی حق نداری با کس دیگه ای بخوابی. تو این خونه حرف حرفِ منه. آب بخوای بخوری باید خبر داشته باشم وگرنه بدجور پشیمون میشی. گوشاتو خوب باز کن. این در هنوز بازه. شناسنامتم هنوز روی میزه. همین حالا تصمیم بگیر. اگه امشب بمونی باید تا هر موقع که من میگم بمونی اگر نه همین حالا از این در میری بیرون و دیگه حق برگشتن نداری. شیرفهم شد؟"
میدونستم جایی رو نداره بره ولی باید این گربه ملوس رو دم حجله میکشتم تا دو روز دیگه جرات نکنه به صورت خودمم پنجول بکشه. چشمای نگرانش وسط اون صورت عروسکیش دل سنگمو داشت از جاش میکند.
نفسم حبس شده بود موقع حرف زدنش. با وضعیتی که من داشتم میخواستم کدوم قبرستون برم؟! به قول شراره لابد شانسم زده بود که سالار ازم خوشش اومده بود. مطمئنا سرویس دادن به یک نفر خیلی بهتر از خوابیدن زیر صد نفر یا آویزون شدن از طناب دار بود. اما هنوز چیزی از اخلاقای گند و عجیب غریب سالار نمیدونستم. سکوتمو که دید شناسناممو از روی میز برداشت و رفت سمت در. ناخودآگاه پرسیدم "جایی میرین؟" با اخمای تو هم برگشت سمتم و گفت "یادت باشه تو این خونه تنها کسی که سوال میکنه منم. ضمنا لازم نیست انقدر رسمی حرف بزنی" و بعد رفت.
اون شب سالار خونه نیومد. تو اتاقی که تختش یک نفره بود خوابیدم. کامپیوترش و وسایل ورزشیش تو همون اتاق بود و چند تا عکس با نیم تنه لخت ازش به دیوار بود. عکساش از خودش خیلی بهتر بود. خیلی دیر و خیلی بد خوابیدم. غروب با صدای سالار از خواب بیدار شدم. داشت با موبایل حرف میزد. با موهای ژولی پولی و همون تیشرت و شلوار جین اومدم تو هال. همونجور که حرف میزد نگاهش به من بود. حرفاش که تموم شد سلام کردم. گفت "دیگه تو اون اتاق نمیخوابی فهمیدی؟" سکوتمو که دید اومد سمتم چونه امو محکم گرفت تو مشتش و گفت "هر چی که میپرسم یه جواب داره افتاد؟" دست راستم باز رعشه گرفت. آروم گفتم "آره" نگاش افتاد به دستم. دستمو گرفت و گفت "واسه چی دستت میلرزه؟" دستاش گرم بود. گفتم "از وقتی گلدونو زدم تو سر جمال اینجوری شده"
یه کم نگام کرد و بعد دستاشو حلقه کرد دورم. چشمام از تعجب گشاد شده بود. نمیدونستم باید چی کار کنم. قدم بلند ب
     
  
مرد

 
پریچهر و شام با طعم سکس


هنوز حس نوشتن ادامه داستان "شب زفاف پریچهر" و زندگی مشترک با فرهاد رو ندارم. ادامه داستان "روژان قربانی عشق و شهوت" هم به خاطر موضوعش خیلی انرژی میخواد چون جدا نوشتن از اون همه بدبختی سخته. این ادامه داستان "سکس پریچهر و مهندس برج زهرمار"ِ که امیدوارم خوشتون بیاد.
توی هواپیما وقتی سرم روی شونه پارسا بود و دستام تو دستاش، حس خیلی خوبی داشتم. خیلی آروم بودم. بعد از سینا دیگه هیچ وقت چنین حسی سراغم نیومد. آرامش خاصی که دقیقا حضور یه نفر بهت میده. شونه هایی که حس میکنی میتونی بهشون تکیه کنی. حتی تو زندگی مشترک با فرهاد هم چنین آرامشی نداشتم. فرهاد با همه خوبیا و بدیاش هیچ وقت نتونست دلمو بلرزونه. من دوسش داشتم. گاهی هم فکر میکردم بهش عادت کردم. آدمیزاده دیگه، بدترین بلاها هم سرش بیاد بالاخره عادت میکنه به شرایط موجود. با این که توی زندگی مشترکم از عشق دو طرفه خبری نبود اما از هیچ محبتی به فرهاد دریغ نکردم. زندگیمون اونقدر نرمال و خوب بود که از اعتیاد فرهاد شوکه بشم. اونقدر بهش علاقه داشتم که برای برگردوندنش از هیچ تلاشی دریغ نکنم ولی...
حالا بعد از چند سال، بعد از تجربه یه عشق از دست رفته و یه زندگی مشترک ناموفق و درب و داغون سرم رو شونه مردی بود که هواییم کرده بود و قلبم از هر حرکتش بالا پایین میشد. مردی که منو دوباره برگردونده بود به همون پری شر و شیطون و شاداب همیشگی. بعداز سینا فکر میکردم امکان نداره آدم بیشتر از یک بار عاشق بشه اما با دیدن پارسا به این نتیجه رسیدم که میشه بارها و بارها عاشق شد اما عشق رو از یه نوع و یه جنس دیگه تجربه کرد.
از دبی که برگشتیم پارسا بازم تاکید کرد که نمیخواد بهار و فرزاد چیزی از رابطه ما بدونن ومنم با چشمای گرد و خوشگلم که سعی میکردم یه کمم مظلومیت بریزم توش باز بهش اطمینان دادم که از دیوار صدا در بیاد از من صدا در نمیاد! آخ که فقط دلم میخواست بهار رو ببینم و هر چی توی دلمه بریزم بیرون. دلم میخواست برم بام تهران و داد بزنم و همه انرژی ای که از بودن با پارسا گرفتم یه جوری خالی کنم. البته بهار بهم قول داد چیزی به فرزاد نگه و بین خودمون بمونه اما متاسفانه ندونستن فرزدا باعث شد بعدا چنان گندی جلوی پارسا زده بشه که تا مدت ها نتونم جمعش کنم.
اون روز پارسا وقتی منو رسوند خونه باز رفت تو جلد برج زهرماریش و خیلی جدی گفت که فردا به موقع برم سر کار و تو محیط کارم حواسمو جمع کنم مبادا کسی چیزی بفهمه. انقدر خشک و جدی حرف زد که ناخودآگاه اخمام رفت تو هم. مثل آدم بزرگایی که برای بچه ها شرط و شروط میذارن حرف میزد. با سکوتم مهر تایید به حرفاش زدم. خواستم پیاده بشم که دستمو گرفت و گفت "پری؟ قهر نکن. از دخترایی که قهر کنن خوشم نمیاد. کار کاره و رابطه ما هیچ ربطی به محیط کار نداره، به همین سادگی و دلیل نداره اونجوری اخماتو بکشی تو هم و صورت خوشگلتو ازم برگردونی"
بهش لبخند زدم و توی دلم گفتم "چی کار کنم که با همه اخلاق گندت عاشقتم"
سر کار پارسا تو برخورد با من حس میکردم از قبل هم جدی تر شده. نمیشد دیگه حتی سمتش برم. قبلا اگه یه کم شیطنت میکردم الان دیگه اجازه همون رو هم بهم نمیداد. گاهی وقتا دلم میخواست با مشت بکوبم تو چونه خوش فرمش و دکورشو به هم بریزم. یه بار از لجم وقتی تو یه جلسه مهم بود براش پشت سر هم چند تا اس ام اس سکسی خنده دار فرستادم. آخر شب صدای داد و هوار پارسا رو از پشت تلفن نمیشد جمع کرد. خدا رو شکر میکردم که اون لحظه جلو دستش نیستم. ظاهرا باید دلمو به همون تماسا و اس ام اس های خارج از ساعت کاری خوش میکردم. تا یک هفته هم جلوش آفتابی نشدم تا اینکه قرار شد یه شب شام با هم بریم بیرون.
اون شب یه پالتوی 6 دکمه قرمز کوتاه پوشیدم. بیشتر شبیه کت بود تا پالتو. با شلوار مشکی جذب و نیم بوت پاشنه 10 سانتی مشکی که لبه برگردون قرمز داشت. موهامو باز گذاشتم و از هر طرف شال مشکیم یه دسته از موهام زده بود بیرون. موهام که میریخت تو صورتم خیلی جذاب میشدم. طبق معمول چشمامو خیلی ملایم آرایش کردم چون رژ لب قرمز جیغم ملایم بودن آرایش چشمامو جبران میکرد. یه گردنبند بلند با سنگای درشت مشکی هم انداختم روی پالتوم و با عطر ایفوریای سی کِی دوش گرفتم. یه نگاه به خودم تو آینه انداختم و چند تا قر خوشگل واسه خودم دادم و از خونه زدم بیرون.
وقتی نشستم تو ماشین از بوی عطر پارسا مست شدم. ابروهای گره خورده پارسا و قیافه عبوسش باعث شد نیشِ از بناگوش در رفته ام بماسه روی صورتم. نمیدونستم باز چی کار کردم که اون روی سگش بالا اومده. ماشینو از جا کند و کمی که از خونه دور شدیم یه گوشه پارک کرد و با عصبانیت و صدایی که از حد معمول بالاتر بود گفت "این چه سر و ریختیه پری؟! فکر کردی اینجا هم دبیه؟!" شوکه شده بودم از حرفش. با تعجب گفتم "یعنی چی؟!" با همون لحن عصبانی که ازش متنفر بودم گفت "منو مسخره کردی یا خودتو زدی به نفهمی؟! انتظار داری من با این سر و وضع دستتو بگیرم باهات راه بیفتم تو خیابون؟!"
دیگه داشت بهم برمیخورد. جوری حرف میزد انگار یا یه زن هرزه داره میره بیرون. من فقط خیلی شیک و خوشگل کرده بودم. انگار تو عمرش زن خراب ندیده بود که چی جوری لباس میپوشن و چی جوری آرایش میکنن! همه دلتنگی و ذوقی که برای دیدنش داشتم از سرم افتاد. همه جسارتمو جمع کردم و گفتم "مطمئن باش خودم بهتر از هر کسی تشخیص میدم اینجا کجاست و لازم نیست با من با این سر و وضع راه بیفتی تو خیابون" بعد هم در ماشین رو باز کردم و محکم کوبیدمش. با اون پاشنه ها مگه میتونستم راه برم حالا؟ وقتی عصبی میشدم سرعت همه کارام بالا میرفت و موقع راه رفتن پاهام گره میخورد تو هم. بی توجه به پارسا داشتم تو پیاده رو تقریبا میدُییدم که یکی بازومو کشید. پارسا بود ولی هنوز با اخم نگام میکرد. چنان دستمو کشید که دردم گرفت. برم گردوند سمت خودش و همون موقع پام پیچ خورد و برای این که نیفتم آویزون پارسا شدم و افتادم تو بغلش. بوی عطرش داشت دیوونم میکرد. تو دلم بهش فحش میدادم. دستاشو رو بازوهام فشار داد و در حالی که صورتش خیلی به صورتم نزدیک بود آروم اما عصبانی گفت "پری برنگردی تو ماشین من میدونم و تو"
چنان تحکمی تو صداش بود که مثل احمقا سرمو انداختم پایین و برگشتم تو ماشین. خودمو کشتم تا بغضم نترکه اما لعنتی آخرش ترکید. تو دلم میگفتم عجب استیک خوشمزه ای! اونم با سس گریه!
بی هیچ حرفی راه افتاد. بعد از نیم ساعت جلوی یه در بزرگ مشکی نگه داشت. با ریموت در رو باز کرد و ماشین رو برد تو حیاط. رد اشکام روی گونه هام خشک شده بود. حدس میزدم خونه اش باشه. قبلا بهار برام از این جا تعریف کرده بود. در ماشین رو باز کرد و گفت "بیا پایین" اخم کردم و رومو ازش برگردوندم. تو دلم گفتم الانه که کفرش در بیاد. ولی دستاشو گذاشت دو طرف صورتم و صورتمو برگردوند و لبای داغشو گذاشت روی لبام. شوکه شدم اولش. ولی دستاش که رفت روی گردنم و زبونشو که کشید روی لبام و عطرش که پیچید توی سرم وا دادم و لبای پارسا رو کشیدم توی دهنم. وقتی لباشو از لبام کشید بیرون خندم گرفت. یه دستمال از جیبش درآورد و با یه اخم ساختگی و لبخند محوی که سعی میکرد پنهانش کنه گفت "واسه همینه خوشم نمیاد رژ بزنی"
رفتیم تو. تلفنی سفارش غذا داد و اومد نشست کنارم. شالم افتاده بود روی شونه ام. دستاشو برد لای موهام. با انگشتاش با موهام بازی میکرد. داشتم غش میکردم. کافی بود یکی دست به موهام بزنه تا من خوابم بگیره و ولو بشم. همونجور که موهامو بازی میداد منو خوابوند رو مبل و خودشو کشید روم. زل زد تو چشمام. شروع کرد به باز کردن دکمه های پالتوم. زیرش یه بلوز بافت سورمه ای یقه هفت تنم بود. دیگه از اخم و عصبانیت خبری نبود. شده بود همون پارسایی که دلم میخواست. آروم آروم انگشتاشو از لای موهام کشید بیرون. پشت دستشو چند بار کشید روی گونه ام و بعد با پشت انگشت اشاره اش زیر چونه امو نوازش کرد. دلم لباشو میخواست. صورتش خیلی بهم نزدیک بود. داغی نفساشو روی پوست صورتم حس میکردم. انگشتاش کم کم اومد روی گلوم. بعد خم شد و زیر گلوم رو بوسید. لباش داغ و خیس بود. وقتی لباشو از توی یقه ام به بالای سینه هام رسوند صدای نفسام بلند شد. دستامو حلقه کردم دور شونه هاش و کشیدمش سمت خودم. لباشو کشیدم توی دهنم و شروع کردم به مکیدن. پارسا یه کم خودشو روم جابه جا کرد. پاهامو یه کم باز کردم و وسط پاهاش درست افتاد وسط پاهام. یه کم خودشو فشار داد بهم. دستاش دور صورتم حلقه شد و زبونمو کشید تو دهنش و محکم میک زد. دوباره کیر سفت شدشو فشار داد به وسط پاهام و خیس شدم.
داغ کرده بودم. انگار نه انگار چند دقیقه قبل رفته بود رو مخم و اعصابمو به هم ریخته بود. داشتم زیر هیکلش له میشدم اما خوشم میومد و بیشتر به خودم فشارش میدادم. زبون پارسا که روی پوست صورت و گردنم کشیده میشد انگار برق بهم وصل میکردن. نوک سینه هام زده بود بیرون و تو حال خودم نبودم. دستشو برد وسط پام و از روی شلوار شروع کرد به بالا پایین کردن دستش روی کسم. یه آه بلند و کشدار کشیدم و پارسا زبونشو فرو کرد توی دهنم. ربونشو مثل حرکت کیر توی کس توی دهنم عقب جلو میکرد. بعد زبونشو درآورد و انگشت شستشو فرو کرد توی دهنم. با ولع انگشتشو میک زدم. لبامو دور انگشتش فشار میدادم و با زبونم باهاش بازی میکردم. همون موقع دکمه شلوارمو باز کرد. زیپمو کشید پایین. خیس خیس شده بودم. دستش هنوز به چوچولم نرسیده بود که صدای زنگ در بلند شد.
به سختی خودشو از روم کشید کنار. یه دستی به موهاش کشید و رفت در رو باز کنه. من کاملا ولو شده بودم و نمیتونستم از جام تکون بخورم. حسابی حشریم کرده بود. وقتی برگشت از زیر چشمای خمارم که به زور بازشون نگه داشته بودم نگاش کردم. کیسه غذا رو گذاشت روی اوپن و اومد سمتم. دستشو انداخت زیر کمرم و بلندم کرد. کتمو درآورد. سینه هامو از روی بلوزم مالید و کم کم بلوزمو درآورد. ولی گردنبندمو درنیاورد. سنگای سیاهش با پوست تنم تضاد قشنگی ایجاد کرده بود و سینه هامو سکسی تر کرده بود. لباشو گذاشت رو لبام. دستشو برد پشتم و سگک سوتینمو باز کرد. لباش هنوز رو لبام بود که شروع کرد به چلوندن سینه هام. نوکشونو گرفت بین انگشتاشو فشارشون میداد. آروم دستاش سر خورد سمت کمرم. بلندم کرد و شلوار و شورتمو با هم داد پایین. دستامو حلقه کردم دور گردنش. یه دستش روی کونم بود و دست دیگه اشو میکشید روی لبه های کسم. نمیتونستم وایسم و تکیه دادم به پارسا. آب کسم حسابی راه افتاده بود. لبامو از لباش برداشتم و دکمه های پیراهنشو یکی یکی باز کردم. سینه هاشو بوسیدم و نوکشونو مک زدم. یهو پارسا یه آه بلند کشید. با لبام روی تنش آروم رفتم پایین سمت نافش. خدا رو شکر پارسا پشمالو نبود و موقع لیسیدن تنش یه مشت پشم نمیچپید توی دهنم. زانو زدم جلوش. کمرشو باز کردم. یکی یکی دکمه های جینشو باز کردم و شلوارشو کشیدم پایین. از روی شورت اروم کیرشو که حسابی باد کرده بود گرفتم بین لبام و یه کم فشار دادم. صدای آهش حشری ترم میکرد. شورت مشکیشو کشیدم پایین و بلافاصله سر کیرشو کردم تو دهنم و سریع هم کشیدمش بیرون. طاقت نیاورد و سرمو فشار داد به کیرش. زبونمو کشیدم به سر کیرش و باز کشیدم عقب. کیرشو با دست مالید به لبام. یه میک عمیق زدم و بعد یهو تا ته کیرشو کردم تو حلقم. وقتی خورد به ته حلقم یه آه بلند کشید. پیش از این که عق بزنم درش آوردم و بعد آروم آروم شروع کردم به لیسیدن و خوردن کیرش. صدای آه و ناله پارسا بریده بریده و سریع شده بود. همزمان با مکیدن کیرش با زبونم با نوکش بازی میکردم و با دستم زیر تخماشو میمالیدم. وقتی تخماشو لیسیدم و یکیشو کردم تو دهنم و مکیدمش شروع کرد به مالیدن کیرش. منم تخماشو حسابی میلیسیدم. دیگه طاقت نیاورد و گفت پری دارم میااااااااااااااااااااااام. نوک کیرشو کردم تو دهنم و پارسا تو دهنم شروع کرد به تلنبه زدن و به چند ثانیه نکشید که آبشو با فشار خالی کرد تو دهنم. فکرشم نمیکردم بذارم آبشو تو دهنم خالی کنه ولی انقدر از لذت بردنش حال کرده بودم که مخالفتی نکردم. افتاد روی مبل و از حال رفت. لخت و عور با چشمای گشاد شده و دهن پر که نمیتونستم بازش کنم دنبال دستشویی میگشتم که پارسا به دری اشاره کرد و دُییدم سمت در و پیش از این که بالا بیارم دهنمو خالی کردم. چند بار با آب دهنمو شستم. بعد از قرقره کردن دهانشویه حسم بهتر شد و برگشتم پیشش. نشستم کنارش. بغلم کرد و منو چسبوند به خودش. تنش هنوز داغ بود. سرمو گذاشتم روی سینه اش که آروم گفت "مرسی پری خیلی حال کردم. فوق العاده ای تو دختر"
خوشحال بودم از این که حال کرده. هنوز حشری بودم و دلم میخواستش ولی روم نشد چیزی بگم. گفتم "شام نمیخوریم؟" دستشو انداخت زیر زانوهام و با یه حرکت مثل پر کاه بلندم کرد و گذاشتم روی اوپن. لبامو بوسید و گفت اول تو بعد شام.
یه کم کمرمو کشید جلو. کسم حالا لبه اوپن بود. خم شد و زبونشو کشید لای کسم. صدای آهم در اومد. زبونشو فرو کرد توی کسم و با انگشت شستش شروع کرد به مالیدن چوچولم. از حال رفتم. دستامو از پشت تکیه گاه تنم کردم و سرم رفت عقب. کسمو کشید توی دهنش و دستاشو گذاشت روی سینه هام. سینه هامو فشار میداد و با زبونش با کسم بازی میکرد. وقتی زبونش به سوراخ کونم میخورد تنم میلرزید. دیگه روی اوپن غش کرده بودم و نمیتونستم خودمو صاف نگه دارم. رفت اونور اوپن توی آشپزخونه. منو چرخوند و بغلم کرد. دستامو دور گردنش و پاهامو دور کمرش حلقه کردم. کسم چسبید به کیرش که دوباره باد کرده بود. آروم گذاشتم روی میز آشپزخونه که ارتفاعش از اوپن کمتر بود. رفت و یه پتوی مسافرتی آورد و انداخت روی میز. صندلیا رو با صدا کنار زد و منو کشید لبه میز و سریع کیرشو فرو کرد توی کسم. به پشت افتادم و پارسا کیرشو توی کس داغ و خیسم محکم عقب جلو میکرد. با انگشتش چوچولمو محکم میمالید. شدت ضربه هاش خیلی زیاد بود. صدای آه و ناله های حشری من با صدای کشیده شدن میز روی سنگ کف آشپزخونه قاطی شده بود "وااااااااااااای پارسااااااااااااا واااااااااااااااای مُردم آآآآآهههههه ... بکن پارسا محکم تر بکن واااااااااااییییییی"
پارسا با یه لحن حشری که یه کمم حرصی بود همونجور که کسمو داشت جر میداد و نفس نفس میزد گفت "دیگه اینجوری لباس نمیپوشی فهمیدی؟" نمیفهمیدم چی میگه فقط آه و اوه میکردم و دلم میخواست زودتر ارضا بشم. چنگ انداخت به سینه هامو محکم فشارشون داد و گفت "دیگه نبینیم اینجوری آرایش کنیا! وگرنه چنان میکنمت که نتونی از جات تکون بخوری پریییییییییی"
جوابشو نمیدادم. نمیتونستم حرف بزنم دلم میخواست فقط بکنه منو تا برسم. داشتم ارضا میشدم که یهو از حرکت وایساد. گفت "شنیدی چی گفتم؟" داشتم میمیردم. گفتم "پارسا تو رو خدا بکن. دارم میام" خیلی جدی گفت "میپوشی یا نمیپوشی؟" حشری بودم. داغ بودم. خیس بودم. اون تو موضع قدرت بود. اگه ارضا نمیشدم اعصابم میریخت به هم. دلم میخواستش. گفتم "باشه هر چی تو بگی. نمیپوشم. تو رو خدا بکن دارم میمیرم"
یه ضربه زد و صدای آهم در اومد. ضربه هاشو آروم و با فاصله کرده بود. با دست چوچولمو مالیدم ولی دستمو پس زد. دستمو گرفت تو دستش و ضربه هاش تندتر و محکم تر شد. باز صدای من و صدای میز با هم قاطی شد. کیرشو تا ته تو کسم فرو میکرد و بدون این که درش بیاره ضربه بعدی رو میزد. یهو کسم دور کیرش منقبض شد و همه تنم لرزید و لذت تو تنم پخش شد. چند بار لرزیدم و کمرم از روی میز بلند شد. پارسا هم همزمان کیرشو از کسم درآورد و آبشو خالی کرد روی نافم. خیس عرق بودیم هر دو. خم شد روم و دستاشو گذاشت دو طرف سرم. پشت دستشو میمالید به شقیقه هام. لبامو بوسید. زل زد تو صورتم و با یه لحن دستوری گفت "دیگه نه اینجوری لباس میپوشی نه اینجوری آرایش میکنی! چون خوشم نمیاد!"
شل تر و وارفته تر از اونی بودم که بتونم به حرفاش فکر کنم. دستمامو دور گردنش حلقه کردم و لبامو گذاشتم رو لباش. اون لحظه فقط دلم میخواست بغلم کنه. بعدا هم میتونستم به حرفاش و تعصبی که برام عجیب بود فکر کنم. بعدا...
دلم نمیخواست لذت شام اون شب با طعم سکس و بوس و بغل رو با فکر کردن به حرفای پارسا خراب کنم.


[imgs=] [/imgs]
     
  
مرد

 
روزی روزگاری در ایران (1)


باز هم همون کابوس لعنتی
باز هم همون افکار در هم و برهم
باز هم یه دنیا فکر و خیال
باز هم نا امیدی و یاس
سطح تمام بدنم از عرق خیسه خیس بود و داشتم نفس نفس می‌زدم.
این کابوس لعنتی یه هفته بود که هر شب به سراغم می‌اومد و خواب رو از چشمام گرفته‌بود.
بوی مرگ تمام اتاقم رو گرفته‌بود و فوران نا امیدی رو توی خودم حس می‌کردم.
از وقتی که پدر سحر آب پاکی رو ریخته‌بود رو دستم و لقب زالو رو بهم داده‌بود یه هفته می‌گذشت و من توی این یه هفته روز به روز داغون‌تر می‌شدم و بخاطر بی‌پول بودن خودم و خانواده‌ام به هر کسی که به ذهنم می‌رسید کوله‌باری از فحش و نفرین تقدیم می‌کردم.
از رختخواب بلند شدم و رفتم سمت یخچال تا آب بخورم وقتی برگشتم یه نگاه به موبایلم کردم ساعت 3 شب بود و همه جا تاریکه تاریک، دوباره چشمام رو بستم و خوابیدم.
صبح ساعت 7 بود که با صدای مامانم بیدار شدم که هی داد می‌زد پژمان بیا صبحونتو بخور.
قربونش برم یه دنیا انرژی بود و محبت.
صبحونه خوردنم، شاید 4 دقیقه بیشتر طول نکشید.
سیل افکار و احساساتی که توی وجودم جولان می‌دادن اجازه‌ی تمرکز روی هر کاری رو ازم گرفته‌بودن.
بعد از یک هفته دیشب موبایلم رو روشن کرده‌بودم.
باید تکلیف خودم رو روشن می‌کردم.
من عاشق بودم اما یه عاشق مغرور. کسی که حاضر نبود حتی به جرم عاشق بودن تحقیر بشه.
دیشب از سحر خواسته بودم که باهاش ملاقات کنم.
نمی‌دونم کارم درسته یا نه اما باید تمومش کنم.
باید احساساتمو زیر چکمه‌های زمخت و خشن پول لگد مال کنم و بگم گور بابای عشق.
وقتی پول نیست عشق هم نیست.
ولی این عشق لعنتی عین خوره داشت منو می‌خورد و نابود می‌کرد.
رفتم گوشه‌ی اتاق کز کردم و دوباره رفتم تو فکر... یعنی می‌شد من به سحر برسم؟
پدر سحر یه کارخونه‌دار خرپول بود ولی بابای من چی؟
یه کارمند ساده
سحر تو یه کاخ بزرگ شده‌بود ولی من چی؟
تو یه خونه‌ی اجاره‌ای که شاید بزور می‌شد گفت 80 متره، اونم کجا؟
توی جنوب شهر
حساب بانکی پدر سحر حداقل 20 تا صفر داشت اما حساب بانکی بابای من چی؟
هیچی
تا حالا 500 تومن بیشتر ندیده‌بود که اونم تا نصف ماه نرسیده بخاطر اجاره خونه و قسط وام و هزارتا کوفت و زهر مار دیگه ته کشیده‌بود.
درسته که خودم یکی دو ترم دیگه بیشتر نداشتم تا درسم تموم بشه و به اصطلاح بشم دامپزشک ولی الان شاید همون زالویی بودم که پدر سحر می‌گفت.
یه هفته پیش رو خوب یادمه.
روزی که با هزار امید و آرزو و هزارتا نقشه‌ی جور واجور با همون تیپ دوزاریم راه افتادم بسمت کارخونه‌ی پدر سحر.
قبل از اینکه برم اونجا عزت نفس داشتم اما الان چی؟ اگه کل وجود منو با میکروسکوپ الکترونی هم بگردید حتی یه ذره عزت نفس هم پیدا نمی‌کنید.
پدر سحر با حرف‌هاش نقره‌داغم کرد.
توی تمام مدتی که حرف می‌زد من سرمو عین گوسفند پایین انداخته‌بودم و با بغض مسخره‌ام به شیارهای بین کاشی‌های دفترش چشم دوخته‌بودم.
ساعت 12:30 باید می‌رفتم پیش سحر توی خونشون.
پدر سحر از اون آدمای پول دوست عوضی بود که از صبح تا شب عین سگ کار می‌کردن و پول روی پول می‌ذاشتن و هیچ بویی از انسانیت نبرده بودن و مادرش چند سال پیش توی یه تصادف مرده بود.
بلند شدم و یه زنگ به پرهام زدم و بعدش رفتم دوش گرفتم و لباس پوشیدم.
پرهام پسر عموی منه و خونشون همسایه‌ی دیوار به دیوار ماست.
بعد از خداحافظی با مادرم از خونه زدم بیرون و شروع به زدن در خونه‌ی عموم کردم که پرهام اومد و در رو باز کرد:
هوی چه مرگته مگه طلب داری اینجوری عین گاو میش در می‌زنی؟
-تو چرا سرو روت سیاهه؟
مگه نگفتم قراره بریم خونه‌ی سحر اینا؟
پرهام: سیاهه که سیاهه
نره خر مگه نگفتی قراره بریم سیاه‌بازی؟
خب منم خودمو سیاه کردم دیگه
-اه
پاشو برو سر و صورتت رو بشور بریم دیر می‌شه
پرهام:به کیر ماده خر هندی که دیر می‌شه
مگه نمی‌بینی رخش خرابه و داره نفسای آخرشو می‌کشه؟
از جلوی در کنارش زدم و رفتم توی حیاط دیدم کاپوت پراید یا بقول خودش کجاوه‌ی محقرشو داده بالا
-پرهام دیر می‌شه تورو جون هرکی دوس داری یه کاریش کن.
اگه دیر بشه نمی‌دونم چه خاکی تو سرم بریزم ها
پرهام: رس
-چی؟
پرهام: خاک رس خیلی خاک مرغوبیه
بهتره از اون استفاده کنی.
-اه برو گمشو اصلا خودم می‌رم
راستی تو چرا با این لباسای ترگل و ورگل اومدی ماشین درست کنی؟
پرهام: فضول رو بردن جهنم گفتن سیخ داغمون تموم شده وگرنه حتما می‌کردیم تو کونش.
-خفه شو
من رفتم.
با حالت عصبانیت اومدم بیرون و راه افتادم.
هنوز سر کوچه نرسیده بودم که صدای بوق نکره‌ی ماشین پرهام رو از پشت سرم شنیدم.
-کس کش مگه نگفتی خرابه؟
درست شد؟
پرهام در حالی که میخندید گفت:
پ ن پ کپی برابر با اصل ماشینمه.
خراب نبودفقط محض جذابیت موضوع گفتم خرابه.
درحالی که بهش فحش و بد و بیراه می‌گفتم رفتم و روی صندلی سمت شاگرد نشستم.
پرهام: ببین پژمان...
-خفه
پرهام: خودت خفه شی ذلیل‌مرده
ببین...
-گفتم خفه.
پرهام: باشه ولی خب وظیفه ایجاد می‌کرد بهت بگم رو صندلی روغن ریخته.
-چی؟؟؟
بزن کنار نره خر
خب چرا از همون اول نمیگی؟
بزن کنار
پرهام ماشینو زد کنار و منم سریع پیاده شدم و در حالی که به پشت شلوارم دست می‌کشیدم، به خودم و این زندگی نکبتی فحش می‌دادم.
پرهام: بیا بشین بچه شوخی کردم دلت باز شه.
-کوفت.
اینهمه از عالم و آدم می‌کشم تو هم روش.
کون ما شده فنی و حرفه‌ای که هر ننه‌قمری از راه می‌رسه و یه چیزی فرو می‌کنه توش.
با ناراحتی نشستم رو صندلی و سرمو تکیه‌دادم به پشتی اون و چشمامو بستم.
پرهام: حالا چته جوش میاری؟
آمپر چسبوندی‌ها!!!
-پرهام تورو جون اون عمه‌ی نداشته‌ات بس کن.
بغض گلوم رو گرفته‌بود.
دلم می‌خواست از دست این زندگی کوفتی خلاص بشم.
همه‌ی آرزوهام فقط توی سحر خلاصه می‌شد و حالا داشتن اونو ازم می‌گرفتن.
با سحر توی دانشگاه آشنا شدم
و بعد از اون رابطه‌ی ما روز به روز عمیق‌تر شد.
مطمئن بودم سحر هم منو عاشقانه دوست داره.
آی خدا یعنی هرکی پول داشته باشه آدمه؟
یعنی من فلک زده چون بابام پول نداره باید تحقیر بشم؟
بابای سحر می‌گفت تو پاتو از گلیمت درازتر کردی اما کو گلیم؟
من حتی همون گلیم رو هم نداشتم.
یکی یکی تمامی این سوالات رو توی ذهنم مرور می‌کردم.
پرهام: پژمان... پژمان رسیدیم.
در رو بازکردم و پیاده شدم و با فاصله خودم رو توی شیشه‌ی ماشین نگاه کردم.
قیافه‌ی خوبی داشتم و پیراهن مشکی و شلوار جین همرنگ اون با یه کفش جین شالی مشکی.
-دمت گرم داداش ایشالا جبران می‌کنم.
پرهام: شد 20 تومن
-چی؟
پرهام: کرایه‌ات رو می‌گم، دیگه شد 20 تومن.
-برو گمشو
رفتم بسمت در خونه که پرهامم از ماشین پیاده شد و قفل مرکزی ماشینش رو زد و پشت سرم راه افتاد.
-تو کجا؟
پرهام: یعنی چی کجا؟
-یعنی مثل یه پسر خوب و مؤدب بشین تو ماشین تا من برم و بیام. یه وقت با بوق ماشین بازی نکنی ها. دست به دنده و این چیزام نزن.
پرهام: اونوقت زیادیت نمی‌شه رودل کنی؟
-کوفت مگه دارم می‌رم پارتی؟ دارم می‌رم قال قضیه رو بکنم.
پرهام: این خانوما خیلی کلکن می‌ترسم یه وقت یه بلایی سرت بیاره. یه وقت کیر یعنی چیز خورت می‌کنن‌ها.
-لازم نکرده، همین جا بشین تا بیام.
پرهام: باشه ولی مسئولیتش با خودته.
بهت گفته باشم که زمان استاندارد شکستن دل یه خانوم 10 دقیقه است، اگه بیشتر بشه عین کماندو از رو در و دیوار می‌پرم توی خونه.
-تو به سنگ قبر من خندیدی که همچین کاری بکنی.
پرهام: به من ربطی نداره تو باید مدیریت زمان داشته باشی.
دیدم داره بر می‌گرده و می‌ره سمت ماشین گفتم بهتره باهاش کل کل نکنم.
می‌خواستم زنگ در رو بزنم که پرهام داد زد:
آخ که یادم رفت من باید برم دستشویی.
-می‌میری یه نیم ساعت تحمل کنی؟
-تقصیر خودت بود از بس عجله داشتی یادم رفت برم.
-اه یه کاریش بکن دیگه
پرهام: چیکارش کنم؟ همینجا درختا رو آبیاری قطره‌ای کنم خوبه؟
پژمان جون حداکثر ظرفیت مثانه ی یه آدم 300 سیسیه. اگه به این حد رسید مثل چراغ بنزین ماشین روشن می‌شه. با این تفاوت که اینجا ظرفیت تکمیله. بابا مال من سه ساعته داره علامت می‌ده. ترکیدم.
-گفتم نه
پرهام: حالا خوبه دختره هم منو دیده هم می‌شناسه.
-نه
پرهام: کوفت و نه
اصلا چه معنی می‌ده یه پسر با یه دختر اونم تنها توی یه خونه درندشت و خالی؟
-چرت و پرت بلغور نکن خودت می‌دونی همچین آدمی نیستم.
پرهام: من نمی‌دونم تو الان دقیقا کجای کیری
سر کیری،
تنه‌ی کیری، یا ریشه‌ی کیری.
اینو گفت و دستش رو گذاشت روی زنگ.
-چیکار کردی خره؟
پرهام: چیه منگل؟ نکنه می‌خواستی از در بری بالا؟
-به تو چه بوزینه.
تو همین لحظه سحر اف اف رو برداشت.
سحر: کیه؟
پرهام: منم منم مادرتون غذا آوردم براتون.
صدای خنده‌ی سحر پیچید و در رو زد.
پرهام می‌خواست بره توی خونه که دستش رو گرفتم و گفتم:
یه لحظه وایسا باهات حرف دارم.
پرهام: جون بسرم کردی. بنال بلبل مست.
-رفتیم اونجا دم کرکره‌ی دهنتو میاری پایینو حرف نمی‌زنی‌ها وگرنه من می‌دونم و تو.
پرهام: تموم؟
-آره
پرهام: حالا اذن دخول به این سرای گرم و نرم رو صادر می‌کنی؟
-برو گمشو داخل.
از در رد شدیم و رفتیم توی حیاط.
بارها و بارها اومده بودم توی این خونه ولی هیچوقت بعنوان یه زالو بهش نگاه نکرده‌بودم.
درختای مختلف،
گل‌های رنگارنگ،
در حیاط بوسیله‌ی یه راهروی سنگفرشی به در ورودی خونه که چندتا پله از سطح زمین فاصله داشت منتهی می‌شد.
پرهام: گل یادت رفت‌ها.
-بیخیال، منکه نیومدم بهش سر بزنم. اومدم رابطه‌مون رو تموم کنم.
پرهام بی توجه به حرف من رفت و از بین اون همه گل رنگارنگ یه گل رز قرمز چید و با خودش آورد.
-چیکار می‌کنی گاومیش؟
زشته می‌بینن.
پرهام: خودمونیم سحر اگه شعور داشت عاشقه توی یه لا قبا نمی‌شد.
پول که نداری، سگ اخلاق هم که هستی، شعور برخورد با یه خانومم که قربونت برم نداری، پس تو چی داری؟
باور کن برام معما شده.
-کوفت
گل رو ازش گرفتم و پرت کردم یه طرف و به سمت در ساختمون راه افتادیم که سحر در رو باز کرد و روی پله‌ها منتظرمون وایساد.
اووف. هر وقت این دختر قد بلند با اون موهای مشکی که رنگشون با رنگ چشماش ست بود و بلندی اونا تا بالای باسنش می‌رسید رو می‌دیدم دست و پام سست می‌شد و جلوش به زانو در می‌اومدم.
جلوتر که رفتم متوجه شدم چشماش خیسه.
با دیدنش دوباره یه بغض لعنتی عین بادکنک توی گلوم داشت بزرگ و بزرگتر می‌شد.
دیگه رو به روش بودیم.
-سلام فینگیلی
سحر یه نگاه به پرهام کرد و مثله اینکه مردد باشه پرید توی بغل من و خودش رو محکم بهم فشار داد.
سحر: این یه هفته کجا بودی؟
چرا گوشیت رو خاموش کرده بودی؟
نمیگی دل خانومت می‌گیره؟
نمیگی نگرانت می‌شم؟
نمیگی فکر می‌کنم دیگه ازم سیر شدی؟
با گریه و هق هق تند و تند داشت سوال می‌کرد.
از خودم جداش کردم و به صورتش زل زدم.
چشماش بخاطر رطوبتشون داشتن برق می‌زدن.
خیسی اشکاش رو پاک کردم و گفتم: بسه خانومم.
حیف این چشمای خوشگل نیست داری اذیتشون می‌کنی؟
پرهام: بابا بسه ما هم دل داریم.
فرت و فرت دارین صحنه‌ی +18 واسه ما اجرا می‌کنید.
سحر خودش رو عقب کشید گفت:
ببخشید آقا پرهام دست خودم نبود.
بعد سرشو انداخت پایین و گفت بفرمایید تو.
پرهام: شرم و حیاتون منو به سیخ کشیده.
-کوفت بگیری بچه.
با خنده وارد ساختمون شدیم و پرهامم زود رفت توی دستشویی.
وقتی وارد پذیرایی شدم یه دختر دیگه هم اونجا روی مبل نشسته بود.
دختر خوشگلی بود ولی به زیبایی سحر نبود و قدش هم کوتاهتر بود.
دختر خونگرمی بود.
بعد از سلام و احوال پرسی‌های کلیشه‌ای نشستیم.
کل برنامه‌هام بهم ریخته بود.
نمی‌دونستم چه غلطی بکنم و حالا چطوری با سحر حرف بزنم.
سحر دوستش رو ندا معرفی کرد.
داشتیم درباره‌ی دانشگاه و این چیزا حرف می‌زدیم که پرهام اومد.
پرهام: آخییییش
پژمان تو بمیری 10 سال جوونتر شدم.
دیگه داشتم می‌ترکیدم.
پرهام هنوز ندا رو ندیده بود آخه مبل بلند بود و موقعیتش پشت به پرهام بود.
وقتی رسید گفت جلل الخالق.
تو از کی جادوگر شدی من خبر نداشتم؟
نکنه پیامبری چیزی شدی؟
وایسا ببینم عبا هم که نداری بگم انداختی روش عوضش کردی.
نا مسلمون چیکار دختر مردم کردی؟
ندا بلند شد و با خنده سلام کرد.
پرهام خودش رو به خریت زده بود و ول هم نمی‌کرد.
ندا: من ندا هستم. صمیمی‌ترین دوست سحر.
پرهام: مطمئن باشم دروغ نمی‌گید؟
پس سحر کجاست؟ نکنه خوردینش بچه‌ی مردمو؟
-بیا بگیر بشین بچه.
رفته توی آشپزخونه.
ندا: من برم ببینم کجا مونده.
ندا بسمت آشپزخونه حرکت کرد و پرهامم اومد روی کاناپه کنار من نشست.
-یه ساعته اونجا داشتی چه غلطی می‌کردی؟
پرهام: ندا رو دیدی؟ به به چه حسی، چه لطافتی، چه چشمایی، چه لباسی...
-کوفت پسره‌ی هیز می‌گم چیکار می‌کردی.
پرهام: اه مگه نمی‌خواستی با دختره دعوا کنی و بعدشم گورتو گم کنی؟ خب منم صبر کردم تموم بشه بریم دیگه.
-خیلی خری. حالا این دوستشم که اینجاست چیکارش کنیم؟
پرهام: مگه قرار بود کاری کنی که الان دوستش مزاحمت ایجاد می‌کنه؟
-خب می‌خواستم باهاش حرف بزنم.
پرهام: آهان، فکر کردم نعوذبالله فکر پلیدی توی سرته.
-کوفت بی‌شعور
حالا یه کاریش کن.
پرهام: نه اصلا به من چه مگه من جیمز باندم؟
-اگه ازت خواهش کنم؟
حرف مرد یکیه، گفتم نه مگه من سوپر منم
-کوفت.اگه دوبار ازت خواهش کنم؟
پرهام: چونه نزن دیگه فقط یه راه داره.
-چه راهی؟ هرچی باشه قبوله.
اینو که گفتم شروع کرد به در آوردن جورابش.
-داری چیکار می‌کنی؟
پرهام: باید پامو لیس بزنی
و با اشک و التماس ازم خواهش کنی.
-گمشو بی‌تربیت. خودم یه کاریش می‌کنم.
پرهام: خودت گفتی هرچی باشه قبوله.
-فکر می‌کردم آدمی.
پرهام: یعنی الان نیستم؟
دیگه جوابش رو ندادم و به تابلوهای نقاشی روی دیوار چشم دوختم
بلند شدم و رفتم سمت یکیشون که خیلی شبیه سحر بود و بهش زل زدم.
دوباره رفتم توی فکر که با صدای سحر به خودم اومدم.
قشنگه؟؟؟
به عقب برگشتم و نگاهش کردم
-آره خیلی خوشگله.
سحر: اینو چند وقت پیش یکی از دوستام برام کشید.
-دست و پنجولش درد نکنه.
سحر می‌شه یه جا بشینیم با هم حرف بزنیم؟
سحر: چرا نمی‌شه زشتولک.
بعد دست منو گرفت ومنو با خودش به اون طرف پذیرایی برد که یه دست مبلمان دیگه چیده بودن.
پرهامم داشت با ندا حرف می‌زد و وقتی از کنارشون رد شدیم پرهام با صدای بلند گفت: شیطونی نکنی بچه.
-جز جیگر بگیری پرهام.
که دخترا زدن زیر خنده.
من رفتم روی یه کاناپه نشستم و سحرم با خودش یه سینی که دوتا قهوه توش بودن آورد و بعد نشست کنار من.
یه لباس آبی آسمونیه چسبون که تا زیر زانوهاش بود به تن داشت. کنار من نشست و دستام رو توی دستاش گرفت.
سحر: خب خب
تو این یه هفته چرا غیبت زده بود؟
نمی‌تونستم از شرم توی چشماش نگاه کنم ولی خب مجبور بودم.
توی این یه هفته همش خواب مرگ رو می‌دیم.
همش خواب جنازه‌ی خودم رو می‌دیدم که روی دوش مردمه و دارن با صدای الله و اکبر منو راهی یه دخمه‌ی تنگ و تاریک که اسمش رو قبر گذاشتن می‌کنن.
تمام توانم رو جمع کردم و بدون اینکه حتی بهش نگاه کنم همه چیز رو بهش گفتم.
گفتم نمی‌خوام تحقیر بشم.
گفتم نمی‌خوام یه توسری‌خور باشم و در آخر گفتم که عشق ما به جایی نمی‌رسه سحر، پس بهتره همین الان تموم بشه.
دستش که توی دستم بود لحظه به لحظه بیشتر به دستم فشار می‌اورد.
سرم رو بلند کردم و دیدم بی صدا داره گریه می‌کنه.
نگاهم رو ازش گرفتم که اونم بلند شد و بسمت راه پله‌ی طبقه‌ی بالا که اتاقش بود دویید.
صدای گریه‌اش بلند شده‌بود و داشت توی گوشم می‌پیچید.
پرهام با اشاره بهم فهموند که دنبالش برم.
با شک و دو دلی بلند شدم و رفتم سمت اتاقش و در زدم و بدون اینکه منتظر جواب باشم رفتم تو.
روی تخت دراز کشیده‌بود و داشت گریه می‌کرد.
پشتش به من بود.
رفتم جلو ولبه‌ی تخت نشستم.
-سحر...
سحری...
تورو خدا داغون‌ترم نکن. وقتی پدرت منو مثل یه زالو می‌بینه.
وقتی این همه تفاوت طبقاطی بین ماست میگی چیکار کنم؟
وایسم و تحقیر بشم؟
سحر بلند شد و با خشم به من چشم دوخت و گفت:
تو فقط بلوف زدی دوستم داری وگرنه هیچوقت به این راحتی جا نمی‌زدی.
وگرنه هیچوقت به این راحتی پشت من رو خالی نمی‌کردی.
تو چرا نمی‌فهمی من تورو می‌خوام.
بلند شدم و در طول اتاق شروع به راه رفتن کردم.
گیج و منگ شده بودم.
توی برزخ موندن و نموندن داشتم دست و پا می‌زدم.
-ببین سحر من نمی‌خوام تورو از دست بدم چون عاشقانه دوستت دارم ولی از اون ور دوست ندارم هر روز سرکوفتای پدرت رو تحمل کنم.
من هم غرور دارم سحر. تو رو خدا درکم کن چون یه مرد بدون غرورش هیچه.
سحر: پژمان تو الان شاید هیچی نداشته باشی اما برای من همه چیزمی.
توهم به زودی یه دامپزشک میشی.
به هر حال می‌تونی گلیم خودت رو از آب بیرو ن بکشی.
دوباره رفتم و لبه‌ی تخت نشستم و بهش چشم دوختم.
سحر: ببین من به این فکر کردم.
ما می‌تونیم مال هم باشیم. تا ابد.
دستش رو گذاشت روی دوطرف گردنم.
منظورش رو فهمیدم اما نمی‌دونستم کار درستیه یا نه. سی پی یوی مغزم داشت حرفشو پردازش می‌کرد که با دستاش به سرشونه هام فشار آورد.
تردید داشتم ولی سرش رو توی دستام گرفتم و بسمت خودم کشوندمش.
داغی لباهاش منو به وجد می‌اورد.
یه حسه ناب
داشتم از شراب بزاق دهنش مست می‌شدم.
خوابوندمش روی تخت و خودم روش قرار گرفتم و شروع به بوسیدن لب‌هاش کردم.
بوسه‌هایی کوتاه ولی لذت‌بخش.
بوی تنش داشت دیوونه‌ام می‌کرد.
زبونم رو توی دهانش می‌چرخوندم و اونم با تمام توانش اونو مک می‌زد.
-سحر مطمئنی کارمون درسته؟
سحر: آره
و دوباره لب‌هاش رو به دهن من دوخت.
گرمای عجیبی داشت
حس ترس از آینده
حس لذت
حس شهوت
همه‌ی حس‌های عالم داشتن یکی یکی خودشونو تو وجودم جا می‌دادن.
همین جور که لب‌هامون تو هم قفل بود سحر دگمه‌های پیراهن منو باز کرد و منو خوابوند روی تخت و خودش روی من قرارگرفت.
تا حالا بعنوان شریک جنسی بهش نگاه نکرده‌بودم، اندام قشنگی داشت.
سینه‌هاش متوسط بود و بالا تنه‌اش حالت هفتی داشت و باسن نسبتا برجسته اش آدمو حشری می‌کرد.
جاهامون رو عوض کردیم و این بار من روی اون قرار گرفتم و بعد از خوردن لبش شروع به لیسیدن نرمی گوشش کردم.
نفسای گرمش که مدام به گوشم می‌خورد بیشتر تحریکم می‌کرد.
دیگه همه چیز رو فراموش کرده‌بودم.
رفتم سراغ گردنش
خیلی اروم زبونم رو روی گردنش می‌کشیدم.
بلند شد و لباسش رو درآورد.
تازه سینه‌هاش رو از روی سوتین می‌دیدم.
یه سوتین و شورت قرمز تنش بود.
دوباره از گردنش شروع کردم زبونم رو تا خط سینه‌اش آوردم و بعد از پایین پستوناش شروع به لیسیدن کردم تا رسیدم به شکمش.
دوباره شروع به لیسیدن کردم و با دستام.
پستوناش رو از روی سوتین فشار می‌دادم.
اونم فقط چشماشو بسته بود و آروم ناله می‌کرد و با زبونش لب‌هاشو خیس می‌کرد.
دیگه داشت دیوونه‌ام می‌کرد.
دوباره رفتم سراغ پستوناشو سوتینشو درآوردم و پستوناشو تو دستم گرفتم.
و زبونم رو رسوندم به نوک قهوه‌ایه پستون سمت چپش و با اون یکی دستم پستون سمت راستشو می‌مالیدم.
ناله هاش بلندتر شده بود و منم داشتم هر دوتا پستونشو مک می‌زدم بعد از چند دقیقه رفتم سراغ کسش و شورتش رو آروم در آوردم.
بعد از نگاه کردن به اون کسش که تپل بود و برجستگی خاصی داشت و هر کسی رو تحریک به خوردنش می‌کرد، آروم زبونم رو از بالا تا پایین بین شیار کسش کشیدم که یه لحظه کمرشو برد بالا و با گفتن یه آ ه ه ه ه ه ه ه ممتد و سست شدن بدنش ارضا شد.
سحر بیحال شده بود و دستاش رو تخت ولو شده بودن.
ول نکردم و دوباره شروع به لیسیدن کسش کردم.
ولی این بار با سرعت بیشتری لیس می‌زدم و زبونم رو تا تاجایی که امکان داشت تو کسش فرو می‌کردم و چوچولش رو می‌مکیدم.
بعد 6 یا 7 دقیقه چشماشو باز کرد و بلند شد این بار اون منو رو تخت خوابوند و خودش اومد روی من.
یه لب گرفت و رفت سراغ زیپ شلوارم.
کیرم داشت از درد می‌ترکید و وقی شلوارمو با کمک سحر در آوردم و اون شورتمو کشید پایین سرخ سرخ شده بود.
کیرم 16 سانتی می‌شد و با اطلاعاتی که داشتم می‌دونستم کیر بالای 12 سانت می‌تونه یه دختر رو ارضا بکنه، به همین دلیل نگران این قضیه نبودم که نتونم شریک جنسی خوبی برای سحر باشم.
اون از تخمام شروع به خوردن کرد و اونارو عین جارو برقی می‌مکید بعد شروع به لیس‌زدن تنه‌ی کیرم کرد و وقتی به سر کیرم رسید یه بوسش کرد و گفت پژمان قول بده که همیشه مال من باشی.
که منم گفتم تا ابد دوستت دارم عزیزم.
اونم یه لبخند زد و شروع به ساک زدن کیرم کرد.
واقعا قشنگ این کارو می‌کرد هرچند بعضی اوقات دندونش به کیرم ساییده می‌شد ولی در کل لذت بخش بود.
سرشو گرفتم و گفتم سحری بسه، فکر کنم الان وقتشه
اونم رو تخت خوابید و پاهاشو از هم باز کرد.
به چشماش نگاه کردم.
می‌شد دو دلی ترس و تردید رو توی چشماش خوند.
یعنی همون احساساتی که توی وجود خودم داشتن موج می‌زدن.
سر کیرم رو گذاشتم روی کسش و به چشماش نگاه کردم.
یه لبخند بهم زد و منم چشمامو بستم و با یه فشار کیرمو هل دادم تو.
صدای جیغش بلند شد و من گرمی خون رو با کیرم احساس کردم.
کیرم هنوز توی کسش بود.
نمی‌دونستم پرهام اینا دارن چیکار می‌کنن و دلمم نمی‌خواست بدونم.
فقط می‌خواستم به سحر توجه کنم و همه‌ی افکارم رو روی اون متمرکز کنم.
و به صورت عشقم که حالا از درد جمع شده بود نگاه کردم.
چشماش بسته بود ویه قطره اشک گوشه‌ی چشمش خودنمایی می‌کرد.
کیرمو درآوردم وبا دستمال پاکش کردم و چنتا دستمال گذاشتم رو کس اون.
خواستم بلند شم که گفت کجا؟
گفتم حتما درد داری بهتره ادامه ندیم ولی اون گفت توهم باید ارضا بشی عزیزم.
دستمو گرفت و بسمت خودش کشوند.
بعد از لب گرفتن دوباره رفتم سراغ کسش.
هنوز رطوبت داشت.
دوباره کیرمو کردم تو که گفت آخخخخخخخخ
خواستم درش بیارم که گفت ادامه بده منم شروع به عقب و جلو کردن کیرم کردم و با دستام پستوناشو می‌مالیدم.
اون فقط داد می‌زد و می‌گفت:
پژمانم
پژمانکم
دوستت دارم.
     
  
مرد

 
روزی روزگاری در ایران (2)


پرهام: اه پاشو دیگه... همش خواب خواب خواب.
اینکه نشد زندگی.
-ولم کن پرهام حوصله ندارم.
بالاغیرتاً این کیرتو از کون ما بکش بیرون بذار بخوابیم.
پرهام: آخه تو کونت کجا بود که من بخوام چیز میز فرو بکنم توش؟
اعتماد به نفست منو تیکه تیکه کرده.
پاشو دیگه.
-حالا برنامه‌ات چی هست؟
پرهام: پاشو بریم جنوب هم یه سر به خونه‌ی ما بزنیم هم یه سر به خونه‌ی شما.
پتو رو دوباره کشیدم رو سرم و گفتم:
-تو رو به جدت قسم ول کن پرهام.
الان می‌ریم دوباره بهمون گیر می‌دن می‌گن برید زن بگیرید.
پرهام با خنده گفت: من می‌میرم واسه اون دخترایی که اسمشون توی لیست مادرمه. پاشو می‌خوام ببینم کِیس جدید چی واسم ردیف کرده.
دیدم گیر سه‌پیچ داده و با دست که سهله با دندون هم گره‌اش باز نمی‌شه، اجباراً از روی تخت بلند شدم.
پرهام: بالاخره حضرت آقا افتخار دادن... ولی خیلی کون‌گشادی پژمان.
-کس نگو بابا حال ندارم... تو هم ما رو یابو فرض کردی، داری ازمون سواری می‌گیری.
پرهام: بدبخت تو قاطر بودی من آدمت کردم، حالا داری چرت و پرت بارم می‌کنی؟
من تلویزیون می‌بینم تا بیای.
اینو با خنده گفت و رفت.
جلوی آیینه‌ی قدی اتاقم وایسادم و مشغول ورانداز کردن خودم شدم.
از سر تا پای خودم رو با دقت سرچ می‌کردم.
نمی‌دونستم دنبال چی هستم.
به قیافه‌ی مرد توی آیینه چشم دوختم.
یه قیافه‌ی بالاتر از حد معمولی با یه پوستی که بقول پرهام بدلیل مراقبت‌های ویژه سفید و تمیز بود با یه ته ریش.
به چشم‌های قهوه‌ایه مرد توی آیینه زل زدم.
چشم‌هایی که خستگی ازشون می‌بارید.
ساعت حدوداً شش بعد از ظهر بود که من دوش گرفته‌بودم و داشتم لباس‌هام رو می‌پوشیدم که باز سر وکله‌ی پرهام پیدا شد:
اوووو
زود باش دیگه... انگار تازه عروسه که داره واسه شب زفاف آماده می‌شه.
لباساتم که سر تا پا سفید زدی و شدی عین یه عروس.
با خنده گفتم:
چیه؟ نکنه واسه این تازه عروسه نو شکفته هم تیز کردی؟
پرهام: نه بابا. کیری که بخواد واسه تو بلند بشه رو باید از ریشه با شمشیر سامورایی قطع کرد.
بعدشم کی میاد توی پشمالو رو می‌کنه تا وقتی که اینهمه دختر تر گل و ورگل ریختن دور و برم.
همینجوری که با پرهام حرف می‌زدم اومدیم بسمت پارکینگ خونه.
پرهام: با ماشین من می‌ریم.
-چه فرقشه؟ دوتاشون که یکین و فقط رنگشون فرق داره.
خر همون خره فقط افسارشو عوض کردن.
پرهام: برو بابا... دنده 4 ماشینت زنگ‌زده از بس عین لاک‌پشت این وامونده رو روندی.
تو باید بجای اینکه اینهمه پول بی‌زبونو می‌دادی و زانتیا می‌خریدی یه دوچرخه می‌گرفتی و سوار می‌شدی.
پرهام ماشین رو از توی پارکینگ خارج کرد و بعد از سوار شدن بسمت خونه‌ی پدریمون راه افتادیم.
حس و حال خوبی نداشتم، مدام پشت چراغ قرمز گیر می‌کردیم.
سرم رو به پشتی صندلی تکیه‌دادم و رفتم توی فکر.
هر وقت به فکر فرو می‌رفتم گذشته‌ی شومم یه فیلم سینمایی با دور تند می‌شد و برای تک تک سلول‌های مغزم می‌رفت روی پرده.
شکستگی سرم بعد از شش سال هنوز التیام پیدا نکرده بود و این درد مسخره که گویا نشات‌گرفته از ضربه‌ای بوده که به قشر خارجی مغزم وارد شده‌بود گه‌گاهی منو از زمان حال جدا می‌کرد و به زمان گذشته پیوند می‌داد.
گذشته‌ای که بخاطر فقر نابود شده‌بود اما حالا...
بعد از شش سال و عین تراکتور کارکردن اونقدری پول داشتم که اگه تا آخر عمرم هم می‌خوردم و می‌خوابیدم و عشق و حال می‌کردم؛ بازم پول ته جیبم بود.
توی این شش سال دانشگاه رو تموم کرده‌بودم و به عنوان یه پزشک مشغول به کار شده‌بودم و هرچی پول در می‌آوردم رو به پرهام می‌دادم و اون هم خونه می‌ساخت و می‌فروخت به اصطلاح بساز و بفروش بود بخاطر همین روز به روز به پولای من و پرهام اضافه شده‌بود و صفرهای حساب بانکیمون زیاد و زیادتر شده‌بود.
من و پرهام علاوه بر اینکه توی کار باهم شراکت داشتیم یه خونه هم توی یکی از بهترین محله‌های شهر خریده‌بودیم و باهم زندگی می‌کردیم.

دوباره اون گذشته‌ی لعنتی بسمت افکارم هجوم آوردند.
یک ماه از مرخص شدنم می‌گذشت و توی این یک ماه نتونسته بودم بفهمم که سحر رو کجا خاک کردن.
غیب شده بود. پدرش هم فقط می‌گفت که توی شهرستان خاکش کردیم حالا کدوم شهرستان خدا داند.
گیج و منگ بودم. شده بودم یه آدم عصبی و پرخاشگر و پاچه‌گیر.
و توی یکی از همین روزا که با پرهام دعوام شده‌بود از کوره در رفت و گفت بیچاره‌ی بدبخت اون به عقد پسر عمه‌اش در اومده و رفته خارج.
یه لحظه مات شدم و خیره بهش نگاه کردم.
دهنم هنوز باز بود و از فرط تعجب خشکم زده بود.
پرهام شروع کرد به حرف زدن.
گفت و گفت.
نمی‌فهمیدم چی می‌گه فقط می‌دونستم دهنش باز و بسته می‌شه.
پدر سحر اونو به زور به عقد پسر عمه‌اش در میاره و می‌فرستتش خارج. قبلش با یه هماهنگی ندا اون نامه رو به پرهام می‌رسونه اما پرهام که همچین چیزی رو باور نمی‌کنه می‌ره دنبال ماجرا و همه چیز رو می‌فهمه.
دنیا رو سرم آوار شده‌بود و فقط دوست داشتم زودتر از دست این زندگی نکبتی خلاص بشم اما موندم...
موندم و پول روی پول گذاشتم و صبح تا شب جون کندم تا به اینجا رسیدم.
با صدای ممتد بوق ماشین دوباره به زمان حال برگشتم.
-چه مرگته چرا اینجوری بوق می‌زنی؟
پرهام: مگه کوری نمی‌بینی دارن عروس می‌برن؟
دارم دل ملت رو شاد می‌کنم دیگه.
تازه متوجه شدم که پراید جلویی یه ماشین تزیین شده‌ی عروسه.
-پرهام بس کن سرم رفت.
پرهام: غلط کردی اصلا به توچه؟؟ ماشین خودمه، اگه دوست نداری پیاده شو ولی خودمونیم عروسه چه تیکه‌ایه. الهی کوفت این دوماد بی‌ریخت بشه. الهی تو گلوش حناق بشه و گیر کنه. الهی زانوهاش سنگ کلیه بگیرن.
الهی...
-چه مرگته تو؟
اون عرضه داره تو نداری.
ولی خودمونیم چه بویی میاد.
پرهام: بو؟؟ بوی چی؟
کس‌کش من کاری نکردم‌ها.
خودت گاز خردل زدی می‌خوای بندازیش گردن من؟
-نه بجون تو... بوی سوختگی کونت هفت تا اتوبانو برداشته.
بعد با صدای بلند خندیدم.
پرهام: کوفت... یعنی می‌خوای بگی من نمی‌تونم یه دختر تور کنم؟ منی که تا حالا اندازه موهای سرت دختر کردم؟
خیال کردی همه مثل خودت اسکل و منگل و کس خلن؟
-الهی دائم‌الشق بشی تا حالت جا بیاد... ولی پرهام جامعه‌ای که من و تو دکتر و مهندسش باشیم؛ باید با بمب اتم از شمال تا جنوبشو یکی کرد و به حالش وا اسفا خوند.
پرهام: دکتر و مهندس هستیم قبول، ولی اصلمونو که یادمون نرفته؟
یادت رفته کجا بزرگ شدی؟
خدا می‌گه لا تبدیل لخلق الله یعنی آفرینش خدا تغییر ناپذیره و تمام.
بعدشم؛ ما همه جا که اینجوری نیستیم که فرت و فرت اسمای رکیک رو به دهن بیاریم.
-چی بگم والا...
پرهام: گفتی من نمی‌تونم دختر تور کنم ها؟
با خنده گفتم معلومه که نه.
ولی می‌دونستم این آتیش پاره هر غلطی بخواد بکنه براش از آب خوردنم راحت تره.
داشتم بهش می‌خندیدم که سرعتشو کم کرد و کشید سمت راست جاده.
یه خورده از چهار راه پارامونت رد شده‌بودیم که جلوی دوتا دختر زد رو ترمز.
-می‌خوای چه غلطی بکنی؟ بابا گه خوردم ول کن بزار بریم حوصله ندارم.
پرهام: تو شکر زیادی خوردی که غلط کردی.
شیشه‌ی طرف من رو داد پایین و سرش رو خم کرد.
خانومای محترم ما به یه خورده راهنمایی احتیاج داریم می‌شه کمکمون کنید؟
نگاهم رو از پرهام گرفتم و به دخترا چشم دوختم.
یکیشون یه مانتوی یشمی با شال همرنگش پوشیده بود و اون یکی یه مانتوی سفید که تزیینات خاصی روش بود و دور کمرش یه کمربند مشکی خودنمایی می‌کرد با یه شال سیاه پوشیده بود.
شال یشمیه جواب داد:
چه کمکی؟
پرهام: ما یه خورده توی خرید لباس مشکل داریم می‌خواستم عاجزانه ازتون خواهش کنم یه کوچولو به این مفلوک کمک کنید.
وبا انگشتش به من اشاره کرد.
دختره خندید و گفت ما عجله داریم بهتره از یکی دیگه کمک بگیرید.
پرهام با یه لحن مغرضانه رو به من گفت خاک تو سرت که حتی عرضه نداری حس هم وطن پرستی مردمو تحریک کنی.
-کوفت... چه مرگته تو.
پرهام: خانومای محترم اگه می‌شه و افتخار می‌دین برسونیمتون اینجوری هم کار شما راه میوفته هم کار این جز جیگر گرفته.
دختره یه نگاه به دوستش کرد و وقتی دید اون هیچ عکس‌العملی نشون نمی‌ده موافقت خودشو اعلام کرد و بالاخره سوار شدن.
-ای چلاق بشی پرهام که فقط مایه‌ی دردسری.
اینارو آروم زیر لبم زمزمه کردم که پرهام گفت:
می‌بینید خانوما؟ بیچاره خواب و خوراک نداره و کلا توی فضا سیر می‌کنه. دیروز بردمش دکتر یارو بر می‌گرده می‌گه دوستتون جنی شده... می‌گه شیطون رفته تو جلدش تو رو با دختر اشتباه گرفته.
حالا هم گیر داده می‌گه عزیزم بیا بریم واست لباس بخرم، اونم چه لباسی؟
از اینا که نه سر دارن نه ته دارن جلوشون بازه عقبشون گشاده...
-خفه شدی پرهام بسه دیگه.
پرهام: بفرمایین خانوما نگفتم؟ اینم از طرز حرف زدنش.
راستی من شما رو چی صدا کنم؟
شال یشمیه خودش رو مهسا و دوستش رو هانیه معرفی کرد.
برام عجیب بود از وقتی که توی ماشین نشسته بودیم هانیه حتی یک کلمه هم حرف نزده بود و فقط نگاهش رو به بیرون از ماشین دوخته بود.
هر چند مهسا هم زیاد حرف نمی‌زد و بیشتر پرهام عضله‌های فکش رو به کار گرفته بود.
مهسا: گفته بودین کمک می‌خواین ها!!!.
پرهام: مگه شما مدد کار اجتماعی هستین؟
مهسا: مگه واسه لباس خریدن باید دوره‌ی تخصصی بگذرونم؟
پرهام: کجای کارین خانوم. تازه باید فوق‌تخصص بگیری تا ملت به ریشت نخندن.
مهسا: خب خدا رو شکر ما که ریش نداریم.
پرهام: ریش ندارین ولی گیس که دارین گیس گلابتون خانوم؟
خب به موهاتون می‌خندن. کدوم سمت برم؟
مهسا: سمت چپ. ما که موهامون زیر شاله پس کسی نه می‌بینه نه می‌تونه بخنده.
پرهام: شال هم شال‌های قدیم. اینایی که شما می‌پوشین والا از شیشه هم شفاف تره و پشتش معلومه.
مهسا: سر چهار راه بپیچین سمت راست.
پرهام: چه جالب ظاهرا هم مسیریم.. اگه فضولی محسوب نمی‌شه و اون دنیا سیخ داغ و نیمه داغ نمی‌چپونن توی ماتحتمون و قیر داغ نمی‌ریزن تو حلقمون می‌شه بپرسم کجا می‌رید؟
دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم و خندیدم که پرهام گفت: مترسک مون هم به جون اومد.
مهسا: ولی مترسک خوشگلیه... فکر نکنم هیچ جنبنده‌ای ازش بترسه.
-ممنون از لطفتون مهسا خانوم.
پرهام: خاک بر سرت کنن دکتر که عرضه‌ی چهارتا کلمه سر هم کردنم نداری.
-حالا هی بزن تو پر من اگه حالتو نگرفتم خودم نیستم.
پرهام با خنده گفت: بفرمایید می‌گم جنی شده نگید نه... خودشم اعتراف کرد پر داره... بدبخت از بس بین این گاو و گوسفندا بودی مخت استکان نعلبکی برداشته.
-باز خوبه مثل مال تو پاره آجر و تیکه سنگ بر نداشته.
مهسا: دکتر؟؟؟
پرهام: آره خیر سرش و جون عمه‌ی نداشته‌اش...
بعد از روی داشبورد ماشین دو جفت از کارت‌های منو و خودش رو برداشت و بسمت مهسا گرفت.
اگه کاری داشتین سرتا پا در خدمتیم و گوش به فرمان...
نمی‌دونم چرا ولی خیلی مجذوب سکوت هانیه شده بودم... دیگه کم کم داشتم به این فکر می‌کردم شاید لال باشه...
مهسا کارت‌ها رو برداشت و یه جفتشون رو هم بسمت هانیه گرفت...
هانیه: نمی‌خوام لازم ندارم...
پرهام:اینم از بلبل مست جمع...
هانیه خانم کلا کم صحبتین یا اینکه ما دوتا رو عین لولو تصور می‌کنید؟
دوست داشتم حرف بزنه ولی هیچی نگفت و باز مهسا جواب داد:
هانیه راست می‌گه این کارت‌ها بدرد ما نمی‌خوره چون تا کمتر از یه ماه دیگه از ایران می‌ریم.
پرهام: اوووو حالا کو تا یه ماه دیگه... از این ستون تا اون ستون کلی راهه.
اگه فضولی نباشه چمدونا رو بستین که کجا برید؟
تو غربت سخته‌ها...
-الان که شرایط ایران بهتر از خیلی جاهاست. فکر نمی‌کنید همین جا بمونید براتون بهتره؟
مهسا: ممنون می‌شم اگه بپیچین سمت چپ.
دوست داشتم مهسا جوابم رو بده ولی سکوت کرد بخاطر همین پرسیدم:
-نمی‌خواید جواب بدید مهسا خانوم؟
پرهام: خفه شو پژمان... مگه نمی‌بینی خانوم شغل شریفشون دینام پیچیه و دارن می‌پیچونن؟
نگفتین کجا می‌رید مهسا خانوم اخه تا اینجا هم مسیر بودیم.
مهسا که اسم محله رو گفت پرهام به من نگاه کرد و گفت ظاهرا بچه‌ی یه منطقه‌ایم.
مهسا: ولی خونه‌ی ما اینجا نیست فقط...
برام سوال شده بود که دوتا دختر و اونم این وقت شب توی یه همچین محله‌ای چیکار دارن.
بعد از ده دقیقه با راهنمایی مهسا جلوی یه خونه نگه داشتیم.
مهسا: نمی‌دونم با چه زبونی تشکر کنم...
کیفش رو باز کرد و از توش پول در آورد و گفت کرایتون هر چقدر شد بردارین.
توی این فاصله هانیه هم از ماشین پیاده شده‌بود... با همون سکوتی که اومده بود با همون سکوت هم رفت.
خاموش بود و کم نور... حس می‌کردم یه غم عمیق زیر پوست سفید صورتش جا خوش کرده... غمی که حتی از پشت اون چشمای بزرگ و مشکیش معلوم بودن.
پرهام با صدای بلند خندید و گفت: تورو خدا مارو به چهار میخ بکشونید اما اینجوری فحشمون ندید.
مهسا هم دیگه اصرار نکرد و از در سمت چپ ماشین پیاده شد...
پرهام: ببخشید مهسا خانوم با مختار کار دارید؟؟؟
مهسا یه لحظه مکث کرد و گفت: آره...
پرهام: این راه خوبی برای فرار از مشکلات نیست‌ها... خیلیا رفتن و پشیمون شدن...
مهسا: فکر کنم به خودمون ربط داشته باشه.
پرهام با یه حالت عصبی گفت:
حال که تو را ز پند من ملامت است،
کوته کنیم قصه که عمرت دراز باد.
اینو گفت و ماشین رو به حرکت در آورد.
-مختار کیه؟ منظورت از اون حرفا چی بود؟
پرهام که معلوم بود ناراحت شده آروم گفت:
هیچی بابا ول کن...
-می‌خوای پیاده شم قفل فرمون بکنم تو ناکجا آبادت؟
می‌گم قضیه چی بود؟
پرهام: اولش که گفتن می‌خوایم بریم خارج باورم نشد، آخه کسی که می‌خواد بره خارج حتما یه ماشین داره اما الان...
-الان چی؟
پرهام: مختار یه قاچاقچیه... آدم می‌فرسته اون ور مرز... جعل پاسپورت و این چیزام می‌کنه.
-خب اینکه عیب نداره... لابد قاچاقی می‌خوام برن.
پرهام: پژمان جدا تو چرا اینقدر مختو دس نخورده گذاشتی؟ الان دارم به این مثل می‌رسم که می‌گن کمال همنشین در من اثر کرد... بدبخت مخت شده عین همون گاو و خروسایی که ناجیشون شدی.
-پرهام می‌زنم تو سرت‌ها... بغیر توی نره خر من با کی می‌گردم؟
-تو غلط کردی بخوای خیانت کنی... مرتیکه عوضی اینه جواب یه عمر ظرف شستن و لباس شستن و دوخت و دوزم؟
ببین اگه بخوای بری با یکی دیگه با تخمات از سقف آویزونت می‌کنم.
-سرم رفت پرهام بگو جریان چی بوده.
پرهام: جریان که تو پریز برقه.
جلوی خونه‌هامون نگه داشت.
-ماده خر می‌گی اشکال کار اون دوتا چی بود که تو اونجوری شدی؟
پرهام: اسکل تو چرا نمی‌فهمی... اونا می‌رن خارج واسه جنده‌گی.
-چی؟؟؟
پرهام: مختار بوسیله رابط‌هایی که داره اونارو می‌فرسته جنوب و اونجا با کشتی می‌فرستنشون کشورهای حاشیه‌ی خلیج.
-تو اینارو از کجا می‌دونی؟
پرهام: مثله اینکه بچه‌ی این محله‌ام.
-مگه من نیستم؟
پرهام: تو عین بز سرتو کردی تو انبار کاه و هیچی نمی‌بینی.
-بز خودتی نفهم. برگرد دم در خونشون.
پرهام ماشین رو خاموش کرد و پیاده شد...
-هوی مگه با تو نبودم؟ بیا بریم کار دارم.
پرهام: آدمو خر گاز بگیره بهتر از اینه که جو بگیره...
آخه به تو چه؟می‌خوای بری چه غلطی بکنی؟
اینا یه ساعت تو ماشین نشسته بودن تو چهارتا کلمه حرف نزدی.
-اونش دیگه به خودم ربط داره.
پرهام چون با اخلاقم آشنا بود و می‌دونست که اگه به چیزی گیر بدم امکان نداره ول کنم با اکراه سوار ماشین شد و بعد از روشن کردنش گفت:
آخه نره خر من می‌گم هم نره هم خره تو می‌گی هم بکن هم بدوش؟
نمی‌شه که برادر من.
-تو واقعا وجدانت اجازه می‌ده بشینی و دست رو دست بزاری تا دخترای کشورتو بفرستن زیر پای عربا؟
پرهام: می‌گی چیکارش کنم وقتی خودشون می‌خوان؟
می‌خوای برم به مامورای غیور نیروی انتظامی بگم تا یه عملیات چریکی خفن سازمان بدن و بریزن تو خونه مختار و کفتر بندش کنن و ببرنش؟
-فکر بدی نیست... برو کلانتری.
پرهام با حرص نگاهم کرد و فقط زیر لب گفت الحق که نفهمی.
رسیده بودیم دم در همون خونه که پرهام ماشین رو جلوی در پارک کرد.
پرهام: حالا چی دلاور؟
-می‌خوام با هانیه حرف بزنم.
اینو گفتم و دستم رو بردم سمت دستگیره‌ی در ولی پرهام بازوی دست چپم رو گرفت و گفت وایسا من برات میارمش.
اینو گفت و خودش پیاده شد و در زد.
بعد از چند دقیقه یه مرد قد بلند و چهارشونه اومد دم در.
ظاهرا پرهام رو می‌شناخت...
می‌خواستم بشنوم چی می‌گن اما پرهام سرشو برده بود زیر گوش پسره و داشت باهاش حرف می‌زد.
پسره یه نگاه تو ماشین انداخت و با سر سلام کرد و بعد رفت توی خونه.
چند دقیقه بیشتر نگذشته بود که مهسا و هانیه باهم از در اومدن بیرون.
مهسا کمی عصبی به نظر می‌رسید ولی یه لبخند مات روی صورت هانیه نقش بسته بود.
مهسا: بازم که شما!!!
نکنه اومدین کرایه تون رو بگیرید؟
پرهام: نه خیر... دکترمون کمیسر از آب در اومدن می‌خوان ببرنتون بازپرسی.
از ماشین پیاده شدم و بعد از سلام کردن گفتم که می‌خوام با هانیه خانم حرف بزنم البته اگه امکانش هست.
مهسا هم دیگه چیزی نگفت و دوتاشون سوار ماشین شدن.
پرهام هم یه چک پول پنجاه تومنی به مختار داد هرچند می‌خواست نگیره ولی پرهام بزور بهش داد و نشست تو ماشین.
نیم ساعت بعد تو یه پارک روی نیمکت کنار هانیه نشسته بودم و پرهام و مهسا هم با فاصله از ما قرار داشتن.
می‌خواستم شروع به حرف‌زدن کنم ولی نمی‌دونستم از کجا و از چی باید بگم.
هانیه: اینهمه خودتون رو اذیت کردید که بیایید اینجا و علم سکوت رو دستتون بگیرید؟
-سکوت هم یه دنیا حرف برای گفتن داره.
هانیه: ولی توی همچین موقعیتی کاملا بی‌مفهومه.
اگه مارو از اون خونه واسه این آوردین بیرون که غرایزتونو...
-نه نه سو تفاهم نشه من اصلا...
هانیه: یعنی واسه چیزی جز ارضای غرایزتونه؟
-آره... شاید... نمی‌دونم
هانیه خندید... دندون‌های سفید و قشنگی داشت.
-چرا می‌خندین؟
هانیه: هیچی حرفتون رو بزنید.
-می‌شه بپرسم چرا می‌خواید برید خارج... اونم قاچاقی؟
هانیه: سوال احمقانه‌ای بود.
یعنی نمی‌دونید؟
-فکر نمی‌کنید دختری مثل شما نباید همچین کاری بکنه؟ البته اگه دختر باشین.
هانیه دوباره خندید ولی بیشتر به یه خنده‌ی عصبی شبیه بود تا یه خنده‌ی معمولی.
هانیه: چیه؟؟؟ فکر کردی بابامی می‌خوای نصیحتم کنی؟ فکر کردی احتیاج به دلسوزی تو وامثال تو دارم؟
توی این همه سال کجا بودین که الان پیداتون شده؟
فقط حرف فقط حرف... جو گیر شدین خیال می‌کنید پیغمبرید؟... هه... خیال کردی من جنده‌ام؟... نه من جنده نیستم ولی روزگار اینجوری می‌خواد که بشم.
داشت اشک می‌ریخت و با صدای بغض آلودش سر من داد می‌زد.
-یعنی شما دخترید؟
هانیه: مهسا نه ولی من آره دخترم.
بلند شد که بره ولی دستشو گرفتم و گفتم ازتون خواهش می‌کنم بشینید باهاتون حرف دارم.
مچ دستشو از بین پنجه‌هام آزاد کرد و نشست.
-می‌خوام قصه‌ی زندگیتون رو بدونم.
هانیه: که چی بشه؟
-فرض کنید می‌خوام یه داستان بنویسم.
هانیه: سوژه‌ی خوبی رو واسه داستانتون انتخاب نکردید.
-خواهش می‌کنم.
هانیه مردد بود ولی شروع به حرف زدن کرد... اون حرف می‌زد و من سرا پا گوش بودم و هر کلمه‌ای که از دهنش در می‌اومد رو با گوش‌هام می‌قاپیدم و با مغزم آنالیز می‌کردم.
بعضی وقت‌ها صدای ارور دادن سلول‌های مغزم رو می‌شنیدم ولی باز هم به کارم ادامه می‌دادم.
هانیه از دردهاش می‌گفت... از بیوه شدن مادرش توی بیست سالگی... از مادری که توی اوج جوونی باید بدون شوهر دوتا دختر رو بزرگ می‌کرد.
از مادری که برای فرار از مشکلاتش تن به ازدواج دوباره می‌ده ولی این فقر لعنتی بازم دست از سرش بر نمی‌داره...
از نا پدریش گفت... از مردی که بعد از دو سال رو به سوی اعتیاد می‌اره و همون خونه و زندگیه ناچیز رو هم دود می‌کنه و می‌فرسته تو آسمون...
از مردی که دخترخونده‌های چهار و شش ساله‌اش رو واسه گلفروشی می‌ذاشته سر چهارراه... هانیه از خودش و خواهرش گفت... از دوتا دختری که بخاطر هر کار اشتباهی باید با ته سیگار داغ روبه رو می‌شدن و با کمربند چرمین نوازش می‌شدن... از خواهری که توی چهارده سالگی مجبور شد با هم‌منقلیه پدرش ازدواج کنه ولی بعد از سه سال فرار می‌کنه و به شیراز میاد... خواهری که برای در آوردن خرج خودش دست به تن‌فروشی می‌زنه...
هانیه می‌گفت و می‌گفت و من فقط سکوت کرده‌بودم.
حرف نزدنش منو به خودم آورد...
پاکت سیگار رو از از جیبم در آوردم و یه سیگار روشن کردم...
داشتم به حرفاش فکر می‌کردم که صدای پیام گوشیم منو از افکارم جدا کرد.
گوشیمو در آوردم و پیام رو بازش کردم.
پرهام بود.
پرهام: کس‌کش مگه نمی‌دونی دخانیات عامل اصلی سرطانه؟
خیر سر عمه‌ات تو دکتری؟
توجهی نکردم که بعد از چند دقیقه دوباره پیام داد:
به تخمای احمد بقال سر کوچمون که سرطان می‌گیری.
منو مهسا می‌ریم خونه‌ی فرهنگ شهر .
شما هم خواستین بیاین.
جوابشو دادم که وایسا با هم می‌ریم.
هانیه: چیزی شده؟
-پاشو بریم خونه‌ی ما.
هانیه: مهسا می‌دونه؟
-آره...
توی مسیر ازش پرسیدم که الان خواهرش کجاست که جواب داد مهسا خواهرشه و با چنتا از دوستاش یه خونه گرفتن. هانیه هم که نمی‌خواست زن یکی دیگه از هم‌منقلی‌های پدرش بشه از خونشون فرار می‌کنه و میاد پیش خواهرش.
مهسا هم به امید پول بیشتر و همینطور بخاطر اینکه ناپدریشون نتونه پیداشون کنه می‌خواسته با هانیه از کشور خارج بشه.
دو ساعت بعد توی خونه بودیم.
تقریبا شاممون تموم شده‌بود که گوشی مهسا زنگ خورد.
فکر کنم یکی از هم خونه‌ای‌هاش بود که مهسا هم گفت امشب نمیاد.
پرهام: من یکی که عین جنازه شدم از بس خسته و درب و داغونم بهتره بریم رو رخت خواب.
-بریم رو تختخواب؟
پرهام: پ ن پ بریم تو موال جا خوش کنیم تا صبح همونجا از بوی عطر و گل و ریحون فیض ببریم.
اینو که گفت بلند شد و دست مهسا رو گرفت و بردش سمت اتاق خودش.
گیج بودم که پرهام از جلوی در اتاقش داد زد... راستی تجهیزات لجستیکی یادت نره.
-هان؟؟؟
پرهام:هان و حناق... هان و درد بی‌درمون... هان و درد سوزاک... پاشو گمشو تو اتاقت تا بهت بگم.
اینو گفت و خودش و مهسا رفتن توی اتاق بعد چند لحظه اومد بیرون و منو کش
     
  
مرد

 
روزی روزگاری در ایران (3)


تق تق تق...
پرهام: پژمان پاشو... رفتم نون داغ گرفتم بخوری جون بگیری.
پاشو که دیشب یه تنه زده بودی به خط و دشمنو ناک اوت کردی... پاشو.
بسختی پلکامو از هم باز کردم... پرهام پشت در اتاق بود و داشت در می‌زد.
سرم رو برگردوندم سمت چپ... هانیه کنارم آروم گرفته‌بود و چشماش بسته بود.
آروم دستم رو گذاشتم روی پیشونیش و بعد دستم رو سر دادم توی موهاش....
سرم رو به گوشش نزدیک کردم و صداش کردم.
هانیه... پاشو خانوم خوشگله... پاشو بریم صبحونه بخوریم... هانی با توام.
پلک‌هاش رو یهو از هم باز کرد... یه خورده ترسیده بود.
پرهام: پاشو دیگه نره‌خر، یه ساعته دارم صدات می‌کنم. میام تو اتاق ها.
-خفه شو پرهام.
هانیه که خواب از سرش پریده‌بود پتو رو کاملا پیچید دور خودش و گفت:
یه وقت نیاد توی اتاق!
با لبخند جواب دادم نه خانوم خوشگله... بخواد هم نمی‌تونه بیاد آخه در اتاق قفله.
بلند شدیم و لباس‌هامون رو تنمون کردیم.
هانیه: پژمان
-چیه عزیزم؟
یه ترس خاص توی چشم‌هاش موج می‌زد.
هانیه: این که گفتی با من ازدواج می‌کنی حقیقت داشت؟
لحظه‌ی جواب پس دادن بود... حرفی بود که دیشب زده بودم و الان باید پاش می‌موندم.
بخاطر همین روبه روش وایسادم و با پشت انگشت اشاره‌ام گونه‌ی سمت راستش رو نوازش کردم و گفتم:
من بهت گفتم باهات ازدواج می‌کنم و روی حرفم هستم... بهتره گذشته‌ات رو فراموش کنی و به فکر ساختن آینده‌ات باشی.
یه لخند زد و انگشتم رو بوسید.
دستش رو گرفتم و گفتم بهتره بریم تا این پدرسوخته بیشتر از این بهمون گیر نداده.
در رو باز کردیم و رفتیم سمت دستشویی.
هانیه رفته بود توی دستشویی که پرهام اومد دستم رو گرفت و بردم سمت اتاقم.
-هوی... چه مرگته دستم رو کندی.
پرهام: غلط اضافی موقوف... بیا می‌خوام خط مقدم رو نشونم بدی ببینم چیکار کردی.
با خنده گفتم به تو چه آخه.
توی اتاق و جلوی تخت بودیم که پرهام پتو رو زد کنار و لکه‌های خون روی تشک رو دید.
پرهام: اوه اوه... ظاهرا تلفات سنگینی از دشمن گرفتی... دمت گرم.
تجهیزات لجستیکی رو چیکارش کردی؟
با خنده دست کردم توی جیبم و کاندوم رو بهش نشون دادم.
پرهام: کس کش مگه نگفتم باید جلیثقه‌ی ضد گلوله بپوشی؟
احمق...
بعد با دستش سرش رو خاروند و گفت: خواهرش گفته‌بود دختره ولی باور نمی‌کردم.
-پرهام می‌خوام بگیرمش.
پرهام: توی احمق غلط کردی... حتما باز جو زده شدی کله کیری... من اگه می‌خواستم مثل تو باشم الان با دخترایی که گرفته‌بودم می‌تونستم یه حرمسرا بزنم.
برای متقاعد کردن پرهام مجبور شدم سفره‌ی دلم رو پیشش باز کنم و همه احساسات درونیم رو باهاش شریک بشم. احساساتم چیزی بجز ترحم نبود.
کلافه بود و ظاهرا چندان راضی به انجام این کار بنظر نمی‌رسید. روی لبه‌ی تخت نشست و گفت: می‌دونی این کارت یعنی چی؟ شاید تو عاشق کس دیگه‌ای بشی... می‌دونی که نباید هانیه رو ول کنی چون تنها امیدش توی این دنیای بی‌رحم فقط تو می‌شی... یعنی تنها تکیه گاهش...
پژمان قولی نده که بعدا نتونی بهش عمل کنی.
نمی‌تونستم خودم رو گول بزنم. من هنوز به سحر فکر می‌کردم و عاشق اون بودم... با تمام وجود هنوز حسش می‌کردم و منتظر عشق پاکم بودم ولی می‌دونستم برگشتی در کار نیست.
-باشه بابا حواسم هست.
پرهام: کیر خر و حواسم هست... یه ساعته دارم سق می‌زنم اونوقت تو یه کلمه می‌گه باشه حواسم هست.
-بیا بریم دخترا تنهان.
راستی مهسا کجاست؟
پرهام: توی آشپزخونه است داره غذا کوفت می‌کنه.
-بچه این چه طرز حرف زدنه! من میرم دستشویی و میام پیشتون.
پرهام: برو گمشو ولی یه وقت دینامیت نندازی خونه رو بفرستی هوا.
-کوفت بچه پررو... تو آدم بشو نیستی.
بعد از انجام دادن کارام رفتم توی آشپزخونه.
پرهام رو به روی مهسا نشسته‌بود و هانیه هم کنار خواهرش جا خوش کرده‌بود.
رفتم و کنار دست پرهام نشستم.
پرهام: اینم از شاه دوماد جمع... آقا منت گذاشتین رو سرمون... بفرما بیا صبحونه کوفت ببخشید بخور.
-خفه نشی تو....
پرهام: اگه تو خمپاره در نکنی نه... خفه نمی‌شم.
-بی‌تربیت یه خورده شعور داشته باش.
دخترا داشتن می‌خندیدن که مهسا رو به من کرد و گفت: شما از تصمیمتون مطمئنید آقا پژمان؟
به هانیه که رو به روم نشسته‌بود چشم دوختم و گفتم آره.
مهسا: می‌دونید که برای ازدواجتون باید هم با خانواده‌ی ما حرف بزنید و هم خانواده‌ی خودتون رو راضی کنید؟
پرهام: راضی کردن خانواده‌ها با من... بالاخره یه کاری واسه این اسکل باید بکنم یا نه؟
-مشنگ خدا مگه خودم چلاقم؟
پرهام: اصلا برو هر غلطی دوست داری بکن.
- بیخیال بابا یه غلطی کردم.
پرهام: آخه نره‌خر تو همیشه عین پشکل به دمبه‌ی من چسبیدی، الان می‌خوای بری چه غلطی بکنی؟
-گفتم که قبول.
مهسا و هانیه فقط داشتن می‌خندیدن که رو به مهسا کردم و گفتم: چه وقت می‌تونیم بریم پیش خانوادتون؟
پرهام: بیا... بچه از هول هلیم می‌خواد بیوفته توی دیگ.
مهسا: هر وقت دوست داشتین ما مشکلی نداریم.
-اگه امکانش هست خوشحال می‌شم همین امروز بریم.
بهتره هرچی سریعتر کارها رو انجام بدیم چون نمی‌خوام نه شما و نه هانیه برگردین توی اون خونه...
داشتم حرف می‌زدم که پرهام با پاش محکم به پای سمت راستم زد و زیر لب گفت: ای کوفت بگیری با این زن گرفتنت.
پام درد گرفته بود...
-چته دیوانه؟... پام رو خورد کردی.
پرهام: بهتره اول این وری‌ها رو راضی کنیم و چند روز دیگه بریم شهرستان... هانیه و مهسا هم همین جا می‌مونن تا یه وقت جنابعالی دلتون به هول و ولا نیوفته...
به مهسا و هانیه نگاه کردم تا واکنش اون‌ها رو ببینم.
-از نظر شما که مشکلی نداره؟
هانیه: نه مسئله‌ای نیست.
-پس آماده شین امروز بریم خرید.
پرهام یکی دیگه زد توی پام.
-چه مرگته تو؟... پام ترکید از بس زدی توش.
پرهام: تو از کی خیاط شدی که من خبر ندارم؟... می‌خری و می‌بری و می‌دوزی و می‌پوشی؟
تو الان می‌خوای بری چی بخری؟... نه جون من بگو می‌خوای بری چی بخری؟
یه ذره فکر کردم دیدم بی‌راه نمی‌گه... دخترا هم داشتن می‌خندیدن که گفتم بریم حلقه بخریم.
هانیه: واقعا؟
-آره دیگه... آخرش که باید برات بخرم پس بهتره همین امروز بریم.
پرهام: حالا این شد یه حرفی.
مهسا: پرهام خان معلومه خیلی شیشه خورده دارن.
پرهام: دست شما درد نکنه. حالا ما شیشه خورده داریم دیگه؟
هانیه: نه پرهام خان شما خون گرم هستین.
-آره ارواح عمه‌ی نداشته‌اش... می‌ترسم یه وقت تبخیر بشه از بس خون گرمه.
پرهام: تو لازم نیست بترسی... من اگه تبخیر بشم راز و رمز میعان شدن هم خوب بلدم.
-اون که صد درصد.
مهسا: راستی شما دیشب توی اون محله چیکار داشتین؟
-پدر و مادرامون اونجا زندگی می‌کنن و در اصل خودمون هم بچه‌ی اونجاییم.
مهسا: پس چرا نمیاریدشون پیش خودتون؟
پرهام: نمیان مهسا خانم... می‌گن به اون محله و همسایه‌هاش عادت کردیم و نمی‌تونیم ازشون دل بکنیم.
تقریبا یک ساعتی بود که توی طلا فروشی‌های مختلف می‌گشتیم تا حلقه‌ی دلخواه خودمون رو پیدا کنیم.
پرهام: بابا زانوهام صاف شد... رماتیسم گرفتم از بس از این مغازه به اون مغازه رفتیم... این یکی آخریشه‌ها.
-چرا اینقدر عین پیرزنا نق می‌زنی... همش غر همش غر.
وارد یکی دیگه از طلافروشی‌ها شدیم و بالاخره یکی از حلقه‌ها رو انتخاب کردیم.
جنس حلقه‌ی من از طلای سفید بود و مال هانیه از طلای زرد که قسمت بالای حلقه‌اش حالت مارپیچی داشت و سه تا نگین روش خودنمایی می‌کرد.
می‌خواستیم از مغازه بیایم بیرون که پرهام از دخترا عذر خواهی کرد و گفت چند لحظه با من کار داره.
پرهام: پژمان...
-دخترا رو فرستادی بیرون که با مظلومیت توی چشمام زل بزنی و بگی پژمان؟
پرهام: حالا چته با تشر حرف می‌زنی؟... ببین می‌خوام یه حلقه واسه مهسا بخرم.
-می‌خوای چه غلطی بکنی؟ می‌دونی این یعنی چی؟... با این کارت اون فکر می‌کنه می‌خوای باهاش ازدواج کنی... پرهام این دختر بازیچه‌ی تو نیست بهتره بری سراغ یکی دیگه.
پرهام: خب بزار فکر کنه. آخه کله پوک منم منظورم همینه دیگه.
یه نگاه به صاحب مغازه که به ما زل زده‌بود انداختم و سرم رو بردم نزدیک گوش پرهام و گفتم:
اسکل گذشته‌ی اون یادت رفته؟
یادت رفته که چیکاره است؟
پرهام: می‌خوام یه بارم که شده مثل تو جو گیر بشم و حماقت کنم.
می‌خوام برم تو فاز ایرج قادری و ببرمش مشهد و آب پاکی بریزم رو سر و صورتش.
نمی‌دونستم چی بگم و چطور راضیش کنم صرف نظر کنه.
-ببین پرهام من نمی‌خوام تو کارت دخالت کنم، مهسا دختر قشنگیه و حالا که یه همچین تصمیمی داری بهتره یه مدت با اخلاقش آشنا بشی بعد بهش پیشنهاد بدی.
پرهام: چشم... حواسم هست.
پرهام حلقه‌ای که مهسا ازش خوشش اومده بود رو خرید.
برگشتیم که از در بیایم بیرون ولی چیزی رو دیدم که باعث شد نفس‌هام به شماره بیفته... سر تا پا چشم شده بودم و فقط به جلو نگاه می‌کردم.
قلبم بین دو راهی زدن و نزدن بود... نمی‌دونستم چیزی که می‌بینم درسته یا فقط زاییده‌ی توهماتمه. به همین دلیل به پرهام نگاه کردم. حالت چهره‌اش نشون می‌داد که درست می‌بینم... مالک اون چشم‌هایی که بهم خیره شده بودن سحر بود... دختری که شش سال پیش از زندگیم خارج شده‌بود و فقط کوله باری از خاطرات رو برام جا گذاشته‌بود.
اون سر درد لعنتی دوباره سراغم اومد. بدنم عرق کرده‌بود و از شدت گرما داشتم خفه می‌شدم.
پرهام دستم رو گرفت و از اون جهنم خارجم کرد.
پرهام: خفه می‌شی و جلوی دخترا هیچی نمی‌گی، فهمیدی؟
هیچی نگفتم که با دستاش دوتا بازو هام رو گرفت و تکونم داد.
پرهام: فهمیدی یا نه؟
با سر تایید کردم و بسمت ماشین رفتیم.
هانیه و مهسا کنار ماشین بودن و داشتن با هم حرف می‌زدن.
اونقدر گیج و منگ بودم که نفهمیدم چطور سوار ماشین شدم... نفهمیدم کجا و کدوم رستوران غذا خوردیم...
وقتی به خونه رسیدیم؛ ساعت 2:30 بود.
بدون هیچ حرفی رفتم سر جعبه‌ی داروها و یه مسکن خوردم و با همون لباس‌ها رو تخت خواب دراز کشیدم.
صدای پرهام رو می‌شنیدم که به هانیه می‌گفت فعلا بزار تنها باشه.
پلک‌هام داشت سنگین و سنگین‌تر می‌شد تا اینکه کرکره‌ی چشمام پایین اومد و خوابیدم.
من با خدا چکار کرده بودم که داشت باهام این کار رو می‌کرد؟
چرا سهم من از زندگی و عشق فقط شکست و ناکامیه؟
نمی‌دونستم می‌شه اسم این فلاکت رو گذاشت زندگی یا نه.
بعد از سال‌ها دوباره اون کابوس لعنتی سراغم اومد.
خواب مردن... خواب رفتن به ته یه گور سرد و تاریک.
و مثل قبل از خواب پریدم... با تنی پوشیده از عرق.
نمی‌تونستم خودم رو گول بزنم... من عاشق سحر بودم و بوی عشق اتاقم رو پر کرده‌بود.
باید می‌دیدمش و باهاش حرف می‌زدم.
مثل برق گرفته‌ها از روی تخت بلند شدم و بعد از برداشتن حوله‌ام از اتاق اومدم بیرون.
ساعت 5 بعد از ظهر بود... داشتم بسمت حموم می‌رفتم که گوشام باعث شدن سرم بسمت اتاق پرهام بپیچه.
رفتم نزدیک درش و گوشام رو تیز کردم.
پرهام: اوووف چه کونی.
این کونه یا ژله... چه نرمه.
شتررررق
-نزن دردم می‌گیره... جاش کبود می‌شه.
صدای مهسا بود.
من نمی‌دونم این پسر چرا سیرمونی نداشت.
مهسا: پرهام بکن دیگه تورو خدا... اذیتم نکن.
پرهام: بابا این ماره اون غاره، درسته که غاره جا داره، اما نباید که غاره بشه پاره.
خنده‌ام گرفته‌بود و به زور جلوی خودم رو گرفته‌بودم که نزنم زیر خنده.
کوفت بگیری پرهام که وقت کس کردنم دست از این چرت و پرتات برنمی‌داری.
صدای آخ و اوخشون بلند شده بود.
پرهام: این بار از خیر کون مبارک گذشتم ولی دفعه‌ی بعد نمی‌تونی از چنگال این ماره خلاص بشی.
مهسا میون آه و ناله داشت می‌گفت میدم... همه جوره بهت میدم تو فقط بکن.
پرهام: قربون اون چشای گاویت و سینه‌های کریستالیت بشم الا کلنگ بازی که نمی‌کنم... دارم می‌کنم دیگه... اوووف چه داغه... کلک نکنه انرژی ذوب‌آهن اصفهانو تو تامین می‌کنی.
دیدم اگه یه دقیقه بیشتر پشت در اتاقشون اتراق کنم از خنده غش می‌کنم.
بخاطر همین رفتم سمت حموم... وقتی اومدم بیرون دیگه صدایی از توی اتاق پرهام شنیده نمی‌شد.
رفتم توی اتاقم... مستقیم رفتم سر وقت کمد لباس‌هام... یه کت و شلوار مشکی پوشیدم و یه پیراهن سفید هم زیرش.
توی انتخاب اودکلن وسواس خاصی داشتم ولی امشب فرق می‌کرد.
ورساچی آبی... کنزو ایر... جورجیو آرمانی آکوا.
بی‌اختیار دستم بسمت کنزو رفت...ب ویی که بهم حس قدرت می‌داد... حس برتری... حسی که پدر سحر باعث شده‌بود بهش معتاد بشم.
یه نگاه دیگه به آیینه انداختم و اومدم بیرون.
پرهام: به به... کجا بسلامتی خوشگل پسر؟
-جای خاصی نمیرم. مهسا کجاست؟
پرهام: رفته دوش بگیره، هانیه هم رفته یه سری وسایلشونو بیاره.
-آهان... من دیگه باید برم.
داشتم از کنارش رد می‌شدم که بازوی راستم رو گرفتو منو بسمت خودش چرخوند.
پرهام: الاغه احمق فکر کردی من گاگولم؟
میری می‌شینی تو اتاقت و از جات جم نمی‌خوری.
عصبی شده‌بودم... نمی‌دونم چی شد که با کف دستم زدم تخت سینه‌اش و گفتم:
به تو چه که من کجا میرم؟ زندگی خودمه و افسارش هم دست خودمه.
پرهام یه قدم به عقب رفت و گفت:
بفرما هر غلطی دوست داری بکن.
تنها چیزی که حد و مرزی نداره خریته که ماشالا تو آخرشی.
-به خودم مربوطه.
این رو گفتم و از خونه زدم بیرون.
می‌دونستم نباید اونجوری باهاش رفتار می‌کردم ولی هوای عشق سحر به مشامم خورده بود و مست بودم.
زیاد طول نکشید تا به خونه‌ی سحر اینا برسم... ماشین رو پارک کردم و به در خونشون زل زدم.
حالا چی؟
اومدم که چه غلطی بکنم؟
مگه اون شوهر نداره؟
ولی نه اون باید به من جواب پس بده... باید بگه چرا رفت.
شماره موبایلش رو گرفتم...
شماره‌ای که شش سال پیش خاموش شد و همچنان هم خاموش بود.
شماره‌ی خونشون رو گرفتم.
بوق... بوق... بوق...
بعد از سه بوق گوشی رو برداشتن.
الو...
باز لالمونی گرفته بودم. صدای خودش بود.
الو بفرمایید.
با هر جون کندنی بود صدام رو از ته حنجره‌ام بالا دادم.
-می‌خوام ببینمت.
سحر: پژمان تویی؟
-آره... دم در خونتونم و می‌خوام ببینمت.
سحر بعد از چند لحظه جواب داد و گفت در رو باز می‌کنم و گوشی رو قطع کرد.
کمی استرس داشتم و تندتر شدن ضربان قلبم رو حس می‌کردم.
با شک و تردید وارد خونشون شدم و راهرویی که بین در خونه تا در ساختمون بود رو رد کردم و آروم از پله‌های جلوی ساختمون بالا رفتم.
هیچوقت فکر نمی‌کردم که دوباره به این خونه‌ی کذایی برگردم.
چیز زیادی تغییر نکرده‌بود و همه چیز مثل قبل بود.
منتظر بودم خودش بیاد دم در که تقریبا بعد از 15 دقیقه اومد.
یه لباس مشکی یقه باز که تا زیر زانوش اومده بود رو به تن داشت.
لباس چسبونش سینه‌ها و رونش رو بیرون داده‌بود و برجستگی‌شون به چشم می‌خورد.
آرایش چندانی نداشت و فقط به لب‌هاش یه رژ قرمز مات زده‌بود.
رنگی که منو دیوونه می‌کرد.
آره... خودش بود...
دختری که احساسم رو غارت کرده‌بود.
نمی‌تونستم حرف بزنم فقط خیلی آروم سلام کردم.
سحر: سلام... چقدر عوض شدی.
-همین جا وایسم؟
سحر: نه بیا تو.
اینو گفت و حرکت کرد و منم پشت سرش راه افتادم.
نگاهم روی بدنش سر می‌خورد و میومد پایین.
موهای مشکیش تا بالای باسنش بود و حرکتش باعث موج برداشتن اون‌ها می‌شد.
لباسش برجستگی باسنش رو هم به خوبی نشون می‌داد.
و در آخر ساق پاهاش که سیاهی لباس و سفیدی پوستش باعث به وجود اومدن تضاد به خصوصی شده‌بود.
باز هم این خونه‌ی لعنتی.
دکوراسیون خونه و همینطور مبل‌ها عوض شده‌بودن.
به سمت کاناپه رفتم و روش نشستم.
سحر: میرم یه چیزی بیارم.
-نمی‌خواد، بیا بشین باهات حرف دارم.
اومد و رو به روم روی یه مبل نشست.
به چشماش خیره شدم...
چشم‌هایی که می‌خواستم روشنی بخش شب‌های تارم باشن دیگه اون فروغ سابق رو نداشتند.
به ابروهای کشیده‌اش نگاه کردم.
تیغ تیز ابروهاش قلبم رو سلاخی می‌کرد. به همین خاطر به میزی که بین من و اون بود زل زدم.
سحر: هنوزم مثل قبل خجالتی هستی؟
-شوهرت کجاست؟
سحر: هه... این همه راه اومدی اینو بپرسی؟
-چرا منو به بازی گرفتی؟
سحر: بازی؟!!!
تو از بازی چی می‌دونی پژمان؟
قاعده و قانون این بازی رو پدرم تعیین می‌کرد نه من.
-اما تو هم می‌تونستی بجای عروسک خیمه‌شب‌بازی بودن نقش یه چیز دیگه رو بازی کنی.
سحر: بس کن پژمان... تو چی؟ ازدواج کردی؟ حتما الان یه بچه هم داری.
-غم رفتنت اجازه نداد به دختر دیگه‌ای نزدیک بشم.
منتظرم بگی چرا و چطور رفتی پس بحث رو عوض نکن.
سحر: محکم تر شدی و همینطور جذاب تر.
-قمار زندگی بازیه سختیه.
سحر یه سیگار از توی پاکت روی میز برداشت و با فندکی که احتمالا جنسش از طلا بود آتیشش زد.
-قبلا سیگار نمی‌کشیدی.
سحر: من قبلا خیلی کارا نمی‌کردم... ببخشید عادت ندارم سیگار به کسی تعارف کنم دوست داشتی خودت بردار.
-سیگار نمی‌خوام... منتظر شنیدنم.
سحر یه پک عمیق زد و دودش رو به سمت بالا داد و در حالی که بهش نگاه می‌کرد شروع کرد به حرف زدن.
سحر: وقتی پدرم از شرکت اومد خونه چشماش کاسه‌ی خون بود و به سختی نفسش رو بیرون می‌داد.
مجبورم کرد لباس بپوشم و باهاش برم دکتر.
وقتی که دکتر حرفای تو رو تایید کرد پدرم منو آورد خونه بدون اینکه حتی کلمه‌ای حرف بزنه.
همون شب پسر عمه‌ام رو دعوت کرد خونه. پسر عمه‌ای که من بهش جواب رد داده‌بودم. پسر عمه‌ای که ازش متنفر بودم.
پدرم موضوع رو باهاش مطرح کرد و نظرش رو واسه ازدواج جلب کرد.
به اسرار پدرم اون نامه‌ی مضحک رو نوشتم و سپردمش به نزدیک‌ترین دوستم تا بهت برسوندش.
پژمان تو از درد چی می‌فهمی؟
نه... تو هیچوقت نمی‌تونی درک کنی چه بلایی سر من اومد.
نمی‌تونی درک کنی وقتی به زور شوهرت بدن چه احساسی داره.
نمی‌تونی درک کنی وقتی توی آغوش کسی میری که حتی از بوی بدنش بدت میاد چه حسی داره.
حس انزجار... حس تنفر... میل به مردن رو توی آدم زنده می‌کنه.
تو نمی‌تونی درک کنی پژمان.
وقتی از ایران رفتیم پسر عمه‌ام مثل یه آشغال باهام رفتار می‌کرد می‌دونی چرا؟
چون فقط دنبال پولای پدرم بود... به من می‌گفت جنده. چون تو پرده‌ام رو زدی بودی.
تویی که می‌پرستیدمت.
-اگه حرفات راسته چرا به پدرت نگفتی؟
ایشون ماشالا زور بازوشون زیاده، البته بهتره بگم زور زبونشون زیاده.
سحر: هه... پدرم؟... اون فکر می‌کرد من می‌خوام بیام پیش تو و دارم یه مشت دروغ تحویلش میدم.
پسر عمه‌ی کثافتم مغزش رو با حرفاش شستشو می‌داد.
-کی برگشتی؟
سحر: یکساله ایرانم. یعنی از وقتی که طلاق گرفتم.
-طلاق؟
سحر ته سیگارش رو به زیرسیگاری فشار داد و به من خیره شد.
سحر: وقت برای توضیح دادن زیاده... می‌دونی چند ساله انتظار دیدن دوباره‌ات رو می‌کشیدم؟
-بخاطر همین توی این مدت سراغم نیومدی؟
سحر: می‌خوام مثل اون دیدار آخرمون دوباره حست کنم.
می‌خوام گرمم کنی پژمان.
با بلند شدنش منم بی‌اختیار از جام بلند شدم.
پیچ و تاب موهاش طناب دارم شده‌بود و داشت خفه‌ام می‌کرد.
به سمت چپ و راستم نگاه کردم، نمی‌دونم شاید دنبال قدری هوا می‌گشتم تا ریه‌هام رو پر کنم و بتونم حرف بزنم و بگم نه.
زبونم بند اومده‌بود... کاش مثل پرهام تخم کفترایی که بابا بزرگ از سر کوچه برامون می‌خرید رو می‌خوردم تا می‌تونستم الان حرف بزنم.
آروم به سمتم اومد و منو توی آغوش گرمش گرفت.
اشکای بی‌صداش شونه‌ی چپم رو تر کرده‌بودن.
خدا چرا نمی‌تونم تکون بخورم؟ چرا عین یه مجسمه جلوش وایسادم؟
بوی تنش دیوونه‌ام می‌کرد. وقتی بوی بدنش به مشامم می‌رسید باید با تلنگر مغزم رو بیدار می‌کردم.
ولی نه... من به هانیه قول دادم. من براش حلقه خریدم و نمی‌خوام زیر قولم بزنم.
بین دوراهی عقل و قلب یا همون عشق و منطق گیر کرده‌بودم.
سحر سرش رو از روی شونه‌ام برداشت و لبام رو بوسید.
داغ بود و گرم... بوسه‌ای از سر عشق که شش سال پیش مزه‌اش رو چشیده بودم.
جاذبه‌ی عشق بیشتر بود و هر لحظه منو بیشتر توی گرداب مستی فرو می‌برد.
نمی‌تونستم کتمان کنم.
من سحر رو با تمام وجودم دوست داشتم و چشمای معصومش برام مقدس بودن.
هانیه از یادم رفته‌بود و فقط سحر رو می‌دیدم.
دوتا دستشو از زیر بغلم رد کرده‌بود و شونه‌هام رو از پشت می‌مالید.
دستام رو دور گردنش حلقه کردم و لب‌هاش رو بوسیدم.
زبونم رو به لب‌هاش کشیدم و اونم دهنش رو باز کرد.
عجله‌ای نداشتم و خیلی آروم زبونم رو وارد دهنش کردم.
بوی سیگار و طعم دهنش یه حس لذت بخش رو بوجود آورده‌بود.
هولم داد روی کاناپه و خودش روی پاهام نشست.
بعد از در آوردن کتم شروع به بازکردن دکمه‌های پیراهنم کرد.
به صورتش نگاه می‌کردم که اونم سرش رو آورد بالا و بهم زل زد.
چشماش می‌خندیدن.
رفت سراغ شلوارم و اونو تا زانوهام به کمک خودم پایین داد و دستش رو به کیرم مالید.
حس شهوتم بیدار شده بود.
و کیرم لحظه به لحظه بزرگتر می‌شد.
بلندش کردم و بهش گفتم لباسش رو در بیاره و توی این فاصله شلوار و شورت خودم رو هم از پام در آوردم.
روی کاناپه خوابوندمش و از بالا به کل بدنش نگاه کردم.
روش خم شدم و لب‌هاش رو بوسیدم و آروم زبونم رو به سمت لاله‌ی گوشش سر دادم.
همزمان با دست چپم شکمش رو به حالت دایره وار می‌مالیدم...گوشش برای من طعم خاصی نداشت ولی اون رو غرق لذت می‌کرد و من از لذت بردنش به وجد میومدم.
کم کم شروع به خوردن گردنش کردم و با دستم سینه هاش رو می‌مالیدم و به اون‌ها چنگ می‌زدم و گاهی فشار می‌دادم که صدای آخش در می‌آورد.
با چند تا بوسه‌ی کوتاه لبم رو به نوک سینه‌ی راستش رسوندم و دستم رو بسمت کسش حرکت دادم.
سینه اش رو بادست راستم گرفتم و نوکش رو کردم توی دهنم و لحظه به لحظه با سرعت بیشتری مک می‌زدم و همزمان با اون یکی دستم کس داغ و لزجش رو می‌مالیدم.
سحر نفس‌هاش تند شده بودن و در میون آه و ناله‌ی کوتاهش به موهای خودش چنگ زده بود.
کم کم حرکاتم رو آهسته تر کردم و پاهاش رو بسمت خودم چرخوندم تا بتونم بین پاهاش قرار بگیرم
اون روی کاناپه نشسته بود و من روی زمین بین پاهاش قرار داشتم...
دستم رو از بالا روی بدنش کشیدم تا رسیدم به رون‌هاش و اونارو به دست گرفتم و تا جایی که امکان داشت بازشون کردم.
سرم به کسش نزدیک کردم و بعد از بو کشیدن زبونم رو بهش چسبوندم.
شاید لذت‌بخش‌ترین رایحه‌ی دنیا نبود ولی بوی عشقم بود.
بوی دختری که عا
     
  
صفحه  صفحه 27 از 112:  « پیشین  1  ...  26  27  28  ...  111  112  پسین » 
داستان سکسی ایرانی

Erotic Stories | داستان های سکسی حشری کننده (آرشیو شماره یک)


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA