انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
داستان سکسی ایرانی
  
صفحه  صفحه 35 از 112:  « پیشین  1  ...  34  35  36  ...  111  112  پسین »

Erotic Stories | داستان های سکسی حشری کننده (آرشیو شماره یک)


مرد

 
هيچكدام تقصير من نبود

سلام به همه دوستان اسم من سحر 22سال سن،داستاني كه مي نويسم داستان زندگیه من هست كه فكرميكنم حتي خلاصه نوشتنش يه جورايي سبكم ميكنه،درضمن داستان من چیزي براي خودارضايي بعضي خواننده ها نداره.
از وقتي يادم مياد يعني از اولين خاطرات كودكيم هميشه مامان و بابام درحال داعوا بودن و كتك خوردن مامانم و بزرك شدن من طوري بود كه هروقت مامان و بابام قهر بودن چندماه بامامانم زندگي ميكردم وچندماه با بابام اينها خاطرات دوران دبستانم بود.سوم راهنمايي بودم و مامان و بابام طبق معمول باهم قهربودن و من وبابام خونه مادربزرگم بوديم ي شب كه كناربابام خواب بودم احساس كردم داره با انگشتش باسوراخ كونم بازي ميكنه خيلي ترسيده بودم،از اون شب به بعد ديكه با بابام نخوابيدم البته به روي خودم نياوردم،دبيرستان هم كه بودم حتي با اينكه مامان و بابام اشتي بودن بعضي شبا كه با دامن خوابيده بودم بابام ميومدو باسوراخ كونم با انگشت بازي ميكرد اما از ترسم فقط صلوات ميفرستادم كه مامانم نياد و نفهمه حتي ميترسيدم تكون بخورم ازبابام متنفر شده بودم،ديگه بابام اينقدرپرو شده بود كه باكسم هم بازي ميكرد و فكر ميكرد خوابم،به بهانه هاي مختلف با بابام قهر ميكردم،همون موقعه ها بود كه ي مزاحم به مبايلم زنگ ميزد و بخاطركنجكاوي باهش قرار گذاشتم ازشانس بدم هم ديدمش گرفتنمون و به خونواده هامون زنك زدن بابام كه اومد خيلي زدم هم تو كلانتري هم خونه باهم قهربود تااينكه يك هفته بعدش مامانم فهميد بابام ازدواج كرده و بابام هم ازخداخواسته طلاقش داد و من هم با مامانم زندگي كردم.دانشگاه تو همون درگیري هاي خانوادگي قبول شدم.هفته اول با ي پسره به اسم اميد دوست شدم بهم بعد يك ماه گفت پايه سكس هستم منم از روكنجكاوي قبول كردم.فرداش رفتيم خونه دوستش كه اونم هم دانشگاهيم بود اسمش ارشادبود،روزي كه بااميدرفتم اونجا داداش ارشاد با ي دختره خواب بود وقتي مارفتيم به دختره پول داد و دختره رفت داداش ارشاد هم رفت استرس داشتم واسه دفعه اول قراربود سكس كنم خجالت هم مي كشيدم 18سالم بود،روتخت خوابيديم وسعي ميكردم هرچيزي كه از فيلماي سكسي بابام كه ديده بودم يادم بيادو انجام بدم.

ميد تو سكس خيلي ماهربود و من هم حس عجيبي داشتم كه دارم سكس ميكنم،توحال خودم نبودم همه چيز روفراموش كرده بودم اينقدرگيج بودم كه نفهميدم اميد ازجلو بامن سكس كرده.يعني بعد سكس بهش گفتم كه شنيده بودم سكس كون دردش زياده اما اونقدر زياد نبود اونم بهم گفت كه از كس منو كرده،تعجب كرده بودم چطور نفهميدم،چراپردم زده نشد،بعد كه به دوستم گفت بهم گفت حتما پرده ارتجاعي دارم.دفعه بعدخونه ارشاد اميدوديدم و قبل سكس براي احتياط بهش گفتم مراقب پردم باشه اونم گفت باشه و 2دفعه از جلو كردو ارضاشد و من مطمئن شدم پرده ارتجاعي دارم بعد سكس كه داشتيم ناهارميخورديم لخت بوديم بهم گفت بیاروم بشین ی جوری باتحكم گفت و مخالفت نكردم و نشستم دردم يكم بيشتربود بهم گفت سحر داره ازت خون مياد بلندشدم ديدم كيرش خونيه و فهميدم پردمو زده اصلا دردي نداشت فقط تا روزبعدش خون قطره اي ازم ميومد.اميد اول گفت پول ترميمشو ميده اما ندادو رابطرو تموم كرد.افسرده شده بودم،تو دانشگاه ميديدمش اعصابم خورد ميشد.سال بعدش بهش زنگ زدم و باهش قرارگذاشتم حس عجيبي داشتم رفتم خونه ارشاد وسكس كردم تا يك سال دوست پسرسكسم بودو جالبش اينجاس قبل سكس صيغه ميكرد امامهريه اي كه ميگفت نميداد تا اينكه دفعه اخري كه رفتم خونه ارشاداميدبه هواي خريدرفت بيرون و ارشاد اومد. من كه هدفشو فهميدم از رو تخت بلند شدم برم پرتم كرد رو تختو روم خوابيد من حركتي نتونستم بكنم و اون كردمنوبعد به اميدزنكيدوقتي اومدحرفي نزنم و اميدرسوندم خونه رابطموباهش قطع كردم وازش بيشترمتنفرشدم بهم ميزنكيدجواب نميدادم تااينكه فهميدم باهم كلاسيش فاطمه دوست شده رفتم به فاطمه همه چيروگفتم اونم بااميدروبروم كرداميدزيرهمه چي زد،هيچي نكفتم دلم شكست ورفتم،بعد چندماه اميد بهم زنكيد گريه كرد كه بافاطمه تموم كرده و اشتباه كرده،به فاطمه كفتم دوباره فهميدم اميد دروغ گفته.ازاميد متنفرشدم از سادگي من سوء استفاده كردالان هم كه تو دانشكاه ميبينمش ازش بيشترمتنفرميشم،امشب خواستم فقط كمي از زندگيموبگم وسبك بشم ببخشيدخلاصه بودبامبايل كاراكتراش2000حرف بيشترنيست.

[imgs=] [/imgs]
     
  
مرد

 
دکتر جوان در جنوب

سلام.این خاطره مال حدود15 سال پیشه.من اون موقع تازه دوره پزشکی روتموم کرده بودم وبرای خدمت افتاده بودم
یکی ازشهرهای جنوب.بعدازظهرهاوقتم ازادبودویه مطب راه انداخته بودم. تااون سن باجنس مخالف فقط درحدصحبت تلفنی ارتباط داشتم .صاحب مطب یه دختروبرای منشی به من معرفی کردکه یه دخترزشت باصورت پرازجوش بود.منم که کس دیگه ای
رونمی شناختم قبولش کردم.یه چندماهی ازافتتاح مطب می گذشت .این دختره هیچ حسی روتومن بیدارنمی کرد.البته سعی می کردخودشوبه من نزدیک کنه ولی من تحویلش نمی گرفتم.تا اینکه...

عصر یه روز بهاری جلو مطب از مینی بوس پیاده شدم.هواکم کم داشت گرم می شد. با یکی
دو رهگذر سلام وعلیک کردم و واردکوچه ای شدم که مطب در انتهای اون
قرارداشت.واردحیات شدم.برادرصاحب ملک که خونش کنارمطب بودداشت گل های
حیاطواب می داد.سلام کردم وواردمطب شدم.یه دخترنسبتاخوشگل وسبزه به جای
منشی ایکبیری من نشسته بود.جاخوردم.گفتم خانم علی پورکجاست؟گفت منشیم کاری
براش پیش اومده وازاون که همسایشونه واسمش زهراخواسته امروزبیادجاش.همون
لحظه یه مریض اومدومن رفتم تواتاق معاینه نشستم تامریضوبفرسته داخل.یه
چندتایی مریض پشت سرهم اومدن وویزیت شدن.زهراتزریق بلدنبودومن خودم امپول
مریضاروزدم وحین زدن امپول به زهراهم سعی می کردم امپول
زدنویادبدم.زهراقدبلندی نداشت ولی اندامش قشنگ بودوکون نسبتابزرگی هم
داشت.سبزه وبانمک بودوحسابی ازش خوشم اومده بود.بیست سال داشت ودوسال بودکه
دیپلمشوگرفته بود.یه بارم کنکورداده بودولی قبول نشده بود.کم حرف بود.ولی
درکل دخترنازی بود.اون روزسعی کردم بااحتیاط بهش حالی کنم که ازش خوشم
اومده.اونجایه شهرکوچیک بودومن نمی خواستم بدنام بشم.اون روزصداش کردم
اومدتواتاق وکمی باهاش حرف زدم.البته بااحتیاط کامل.گفت که فرداهم
میاد.تمام اون شب به این فکرمی کردم که چطورباهاش ارتباط دوستی
برقرارکنم.فرداعصرباشوروشوق خاصی به طرف مطب حرکت کردم.وقتی واردمطب شدم
دیدم زهرابادوسه نفرمریض نشستن.یه نگاه سریع بهش کردم.ارایش دخترانه ای
کرده بودوزیباتربه نظرمی رسید.سریع مریضارودیدم وصداش کردم داخل.بهش گفتم
امروزچقدرخوشگل شدی.باشرم سرشوانداخت پایین وتشکرکرد.یه نیم ساعتی باهم حرف
زدیم وبعدمریض اومد.نمی دونستم چیکاربایدبکنم.اگه بهش پیشنهاددوستی می
دادم وردمی کردمی تونست ابروموببره وحتی شایدمجبورمی شدم ازاونجابرم.اخروقت
دلوبه دریازدم وصداش کردم.اومدونشست.گفتم زهرافرداخانم علیپورخودش
میاد؟گفت اره.گفتم ولی من به توعادت کردم.چیزی نگفت.گفتم زهراتودخترقابل
اعتمادی هستی؟گفت اره.گفتم یه چیزی به تومی گم.اگه قبول نکردی حساب کن این
حرفومن نزدم.ازحالتش فهمیدم که متوجه منظورم شده.گفتم اگه ازت بخوام ارتباط
بین ماصمیمانه بشه قبول می کنی؟جواب نداد.ولی معلوم بودکه بدش
نیومده.باکمی اصرارونازدخترانه بله گفت .دستشوگرفتم ویه بوس ارلپش
گرفتم.سرخ شدولی ممانعت نکرد.گستاخ ترشدم وغرق بوسه اش کردم.اولین باربودکه
دختری رامی بوسیدم.حس خاصی داشتم.لذتی گنگ وشیرین وجودم رادرمی نوردیدوبی
تابم می کرد.تجربه جدیدی بود.گمان نمی کردم که دختران حوااینگونه انسان
رادیوانه ومست وازخودبیخودکنند.ازبوییدن وبوسیدنش سیرنمی شدم ونمی شوم
ونخواهم شدکه پسران ادم را از دختران حوا سیری نخواهدبود تا ابد.
ادامه شایدوقتی دیگر

[imgs=] [/imgs]
     
  
مرد

 
باکره

همه توی ماشین ها منتظر ناصر بودیم . طبق روال همیشه ناصر دیر کرده بود .
محمد همینطور که پشت فرمون نشسته بود و با پاهای نازنیم ور میرفت : ای بابا اینم که همیشه ما رو میکاره !
نازنین : محمد! باز تو پشت سر ناصر حرف زدی ؟ بازم حرف همیشگی ؟ اگه ناصر نبود ......
محمد حرفش رو قطع کرد : خیلی خوب . بسه دیگه بابا. غلط کردم ،....... حالا بده یه دو تا لیس به این ممه های نازت بزنم....
نازنین با دست زد پشت دست محمد: جیزه ...تو ماشین از این خبرا نیست!
من : بس کنین بابا بذارین ببینیم ناصر میاد یا نه .
محبوبه خطاب به من : من جیگر اون بی بخاریت برم امیر...هیچوقت "هات" نیستی ،نگاه کن محمد چیکار میکنه یه کم مثل اون باش ......
من: بس کن حالا ، تو هم وقت گیر آوردی .....من نمیدونم تو ماشینهای دیگه هم اینجوری جرو بحثه؟
محمد: مثل اینکه بلاخره ناصر اومد.
ناصر با یه پونتیاک سیاه پیداش شد .از ماشین پیاده شد و اول رفت سراغ ماشین ایرج ،یه کمی صحبت کرد و بعد رفت سراغ ماشین امید .
ناصر خودش اینطوری خواسته بود که وقتی میاد هیچکس از ماشین پیاده نشه تا خودش اگه مطلبی هست بیاد بگه.
بلاخره اومد سراغ ما . تو اون هوای گرگ و میش دم غروب میشد از راه رفتنش فهمید که خیلی خوشحاله .وقتی رسید به ماشین ما، با اون هیکل بزرگش تمام پنجره ماشین رو پوشوند .
ناصر : سلام بچه ها ،میبینم که همه وا رفتین .اشکال نداره همتون رو حال میارم ،فقط زود راه بیفتید که اینجا خطریه. میریم ویلای ما محمود آباد .
محمد : ناصر تو رو خدا نه........من خسته ام چطور دو سه ساعت رانندگی کنم ؟ بریم خونتون .نزدیکتره که !
ناصر: بچه کونی اگه کسی نبود که میرفتیم اونجا .فکر میکنی من خرم ؟ بابام اینا خونه هستن مهمون هم دارن .فعلا جای دیگه نیست باید بریم اونجا.اگه نمیتونی بده امیر برونه....
محمد ساکت شد ویه آه خفیفی کشید .میدونستم خوشش نمیاد ماشین رو دست من بده.
من: راه بیفتید دیگه ،چقدر چونه میزنید؟
محبوبه : بجنبید که من هلاک کیر این بی بخارم ....." خاک تو سر"
ناصر :چیزی که باهاتون ندارین ؟ جاده خطریه ها......
محمد: نه بابا چیزی باهامون نیست .
دوباره محبوبه خودش رو به من چسبوند .ناصر هم رفت و ما حرکت کردیم. در راه محبوبه فقط مونده بود دیگه کونم بذاره .هرچی هم سرش داد میکشیدم دست بردار نبود .
محمد:خدا شانس بده ،کاش نازنین هم یه کم مثل محبوبه بود .من شمال که رسیدم عوض میکنم نازنین مال امیر محبوبه مال من.
محبوبه : هووووووووووش. جفتک ننداز .حالا ما یه چیزی گفتیم تو هم دو دستی گرفتی...
بعد از دو سه ساعت رسیدیم و رفتیم ویلای ناصر که خیلی شیک بود همه از ماشینها پیاده شدیم .ناصر زود تر از ما رسیده بود و منتظر ما بود .
محمد: با این خستگی دیگه کیرمون بلند نمیشه .
نازنین : خاک تو سرت . حالش میارم برات .
همه پیاده شدیم .من نگاه کردم دیدم یه نفر جلوی ماشین ناصر نشسته .به محمد اشاره کردم اون کیه ؟
محمد شانه هاشو به علامت بی اطلاعی بالا انداخت .ناصر به همه گفت برید داخل .به غیر از ناصر و مهمون جدیدش ما شش پسر ( بین بیست و هفت تا سی و پنج سال سن) وشش دختر( بین بیست تا سی سال) بودیم .ناصر هم سی ساله بود .وقتی همه تو سالن نشستیم من میتونستم رو صورت تک تک بچه ها یه علامت سوال ببینم.
ویلای ناصر خیلی شیک و بزرگ بود . یه نگهبان هم داشت به اسم " یاور". ناصر همیشه دم یاور رو میدید و پول خوبی بهش میداد.اونم قبل از اینکه ما یا مهمون های ناصر بریم ویلا تمام سور و سات رو آماده میکرد.دهنش هم قرص قرص بود و ناصر خیلی بهش اعتماد داشت .
بلاخره ناصر هم وارد شد و دست یه دختر تو دستش بود.یه دختر حدود نوزده ،بیست ساله .قد تقریبا متوسط .اندامش خیلی قشنگ بود .سینه های برجسته و باسن خوش فرم .
بهروز :ناصر این لعبتو از کجا پیداش کردی ؟ به به به ببین چیه .... کس کش . ناصرمیدی یه دوری باهاش بزنیم؟
ناصر : صبر کنین صبر کنین.امشب براتون برنامه دارم .میخوام حالشو ببرین.این دختر اسمش پریا است امشب هم مهمون اختصاصی ماست .
پریا سرش رو انداخته بود پایین و صورتش هم سرخ شده بود .صدای دخترای دیگه در اومد: پس ماچی؟
حمیرا:ما دیگه تخو شدیم .
ناصر: برا شما هم دارم ....یه جنس عالی که حال کنید .
بچه ها از ناصر خیلی حساب میبردن .رو حرف اون حرف نمیزدن .
ناصر: خوب هرکسی مثل سابق اتاق خودش، غذا و مشروب و میوه هم که مثل همیشه رومیزه .نگران چیزی نباشید.(خطاب به درویش):اوهوی کون گشاد تو هم اگه خواستی نشه خوری کنی خوراکی تو یخچال هم هست .
ناصر: امشب یه فرقی با بقیه شبها داره.این پریا خانم خوشگل ما که خودم کسشو درسته میخورم (خطاب به پریا : سرتو بیار بالا خوشگلم) باید بگم که باکره س ،یعنی آفتاب و مهتاب کسشو ندیده. امشب حراجیه هرکی میخواد باید پول بذاره وسط .......
با پونصد هزار تومن شروع میکنم . یک ...............پانصد تومن .
دو......................... پونصد تومن .....
درویش:ششصد.
ایرج : هفتصد.
محمد:هشتصد بده خیرش رو ببینی .
نازنین: خاک تو سرت ،... تو که داشتی خودتو میکشتی .چشت به یه کس تپل مپل افتاد ...کونی .
محمد: تو رو هم میکنم.
بهروز :هشتصدو پنجاه .....تمومه
امید: نهصد......
من تو یه حالت عجیبی قرار گرفته بودم ...گوشهام سنگین شده بود .
بی اختیار گفتم : یک میلیون .
ناصر : کس کش بچه کونی ،تو یک میلیونت کجا بود که فیس میای .
من: خوب تو بهم قرض میدی!
ناصر : حیف کیر من .باید چوب بکنم تو کونت .آخه کونی من اگه میخواستم این جوری به امثال تو قرض بدم که تا حالا نصف کونمم فروخته بودم....
صدام در نیومد .همیشه از ادبیات ناصر بدم میومد .حرف زدن عادیش چهارتا کس کش و کونی چاشنیش بود ولی وقتی هم که مواد میزد اخلاقش خوب میشد وبهتر صحبت میکرد. خوب هم دست و دلبازمیشد . امید : من حراجو بردم .......یو هو هو ......بده من دستتو دختر خوشگل .
ناصر: مادر جنده صبر کن ...ننتو گاییدم هنوز تموم نشده ..من همین الان دو میلیون میدارم وسط .هرکی تونست بیشتر بده .
هیچکی صداش در نیومد.امید یه چند لحظه ای مردد موند. امید: خوب کونی (همیشه با ناصر همینطوری حرف میزد چون هم سن و رفیق قدیمی بودن) بگو سر کار گذاشتمتون ..تو که خودت میخواستی پس چرا گفتی حراج....
درنا با خنده: دلم خنک شد. از اول هم میدونستم سرکاریه .
فرانک: وای حال میکنم وقتی میبینم ناصر میکشه در کون همتون .....
ناصر همینجوری که قدم میزد فرانک رو گرفت تو بغلش دستش رو برد در کون فرانک ویه نیشگون گرفت و گفت: برو تو بغل عشقت درویش . یه کم کیر درویش رو بمال ، نمی خواد خایه مالی منو بکنی ،جنده.....
همه زدن زیر خنده ..
سحر محکم ایرج رو گرفت تو بغل وگفت : من که سفت اینو چسبیدم کاری هم به کسی ندارم .
ناصر : طاقچه بالا نذار ، تو رو هم نمیکنم .کست خیلی گشاده...
باز هم همه خندیدن . تو این مدت من همش نگام به پریا بود که هیچی نمیگفت و مثل برده ها یی که برا فروش گذاشتن ساکت وایساده بود .سرش رو هم پایین انداخته بود .
ناصر: راستش این که گفتم سر کاری نبود . بعد از من اگه خوب پول بدین میتونین با این خوشگله حال کنین . یه درصدی هم به ما میرسه دیگه....... ناسلامتی یه کمی از این پوله باید برگرده دیگه .
ایرج به ناصر : اگه وضعت روشن نبود چیکار میکردی ؟ از اینم در صد میخوای؟!!!!!!!!!!!!!!!
امید : دست دوم با این مبلغ ..هه هه هه ...من این همه با حمیرا حال میکنم شاید سی چل تومن بیشتر بهش نمیدم .تازه کلی هم بهم حال میده.(با صدای آروم) تازه وقتی که نعشه اس مث مرده میافته و من همه کاری میکنم .
حمیرا که با دخترای دیگه مثلا خودش رو سرگرم کرده بود و همگی سعی میکردن خودشون رو بی تفاوت نشون بدن ولی حواسشون به ما بود با لحنی شکایت آمیز گفت:چیزی که شما قرمساقها به ما نمیدین .فقط از ما کس میخواین .فکر میکنین که ما همه برده شما هستیم .
امید :غلط کردم بابا(رو به بچه ها )به خدا این امشب منو کیر پیچ میکنه.
ناصر: بس کنین دیگه .هرکی خواست ،خواست .....
بهروز : ما میخوایم ولی نمیشه، آقا برو حالشو ببر .اگه چیزی هم به ما ماسید ماسیده دیگه.
درنا به بهروز : بیا عزیزم برات یه پیک بریزم گرم شی بعد بیا تو بغل خودم تا آتیشت بزنم.
ناصر :از خودتون پذیرایی کنین.....دخترا بیان امانتیاشون رو بگیرن .ضمنا خیراتی نیست .اول پول بعد امانتی .
مدتی بود که مصرف شیشه و قرص بین بچه ها بخصوص دخترا زیاد شده بود .

توی این شلوغی من رفتم دست پریا رو گرفتم و نشوندمش روی مبل ،خودم هم کنارش نشستم . یه گیلاس برا خودم و او ن ریختم .
من : ببخش که اینجا هرکی هرکیه...
پریا: مهم نیست ،دنیا هرکی هرکیه ....
از این متلکش خوشم اومد .
ناصر : هوی بچه کونی نخوریش.
من : نکنه حرف زدن هم پولیه؟
ناصر : نه بابا راحت باش ،البته فقط حرف بزن!
بچه ها مشغول اعمالشون شدن و من همینطور که مشروبم رو میخوردم با پریا گرم گرفته بودم .وقتی میخندید دوتا چال رو گونه هاش میافتاد ولی خنده هاش تلخ بود .توی صحبتهامون فهمیدم که خیلی از زندگی بیذاره واز بچگی روز خوش نداشته وزیر دست زن بابا بزرگ شده . یواش یواش هم پریا و هم من مست شدیم وبه بچه ها که مشغول رقصیدن بودن پیوستیم .ناصر هم رفته بود تو اتاقش وداشت خودش رو میساخت .همینطور که مشغول رقص بودیم من پریا رو به سمت خودم کشیدم و گرفتمش تو بغل .تو همین حین سعی کردم ببوسمش که یهو یه پس گردنی خوردم ،دیدم محبوبه اس .
محبوبه: خاک تو سرت کنن ایهمه من دارم باهات راه میام ولی تو تا چشمت به یه نفر جدید افتاد حرص ورت داشت .....
من: بابا بیخیال الان میام سراغت .اینقدر سخت نگیر....
همینطور با محبوبه مشغول بگو مگو بودم و بچه ها هم ما رو مسخره میکردن .یهو دیدم ایرج پریا رو قاپید ....
ایرج : بیا خوشگله....بیا ببینم چند مرده حلاجی ....
درویش اونو از بغل ایرج در آورد ،امید از درویش گرفتش ،بهروز از اون محمد هم اومده بو وسط وخودش رو میکشید به پریا .همه پسرا دورش کرده بودن .بلبشویی شده بود .پریا هم مثل عروسک خیمه شب بازی وسط دست اینو اون میچرخید.
ناصر: بچه ها بسه دیگه ...مال بد بیخ ریشه صاحبشه ،بدینش به من ....
امید: اگه این مال بده ،پس مال خوب چیه.....وای کیر من عاشق مال بده.....
........................................................................................................................

ساعت حدود یک نیمه شب بود .همه مست و خسته بیحال افتاده بودیم رو مبل .ناصر اومد وسط سالن و پریا رو هم کشید وسط .
ناصر: بچه ها میخوام امشب یه حال قشنگ بهتون بدم ...
بهروز(با بیحالی و چشم نیمه باز): چی؟!!!!!!
ناصر(صورتش از اثر تریاک وا رفته بود): میخوام اینجا جلوی همه این خوشگل خانم رو" اپن" کنم .....
بچه ها با هیجان چشماشون باز شد.پریا با تندی نگاهی به ناصر انداخت .منهم دهنم باز موند و یه آه بی اختیار کشیدم. ناصر به پریا گفت: مگه پول نمیخوای.......... چیه نیگاه میکنی پتیاره.
من: ناصر بابا بیخیال .
ناصر: حرف نباشه
پریا سرش رو انداخت پایین .دخترا یکی دوتا شون با حالت بیخیالی و بقیشون با هیجان نگاه میکردن.
پسرا نشئگی از سرشون پرید .
ناصر: امید یه رختخواب بنداز وسط سالن ....همین جا.
امید تو یه چشم بهم زدن رختخواب رو پهن کرد .همه با چشمهای باز داشتند صحنه رو نگاه میکردند .
....................................................................................................................
فضای سالن پر شده بود از شهوت .هرکسی جفت خودش رو محکم گرفته بود و به ناصر نگاه میکرد .نازنین روی پاهای محمد نشسته بود و داشت به سرو سینه محمد دست میکشید ومحمد هم دستش رو کس نازنین بود ،بهروز با درنا ،درویش با فرانک ،ایرج با سحر ،محبوبه کنار من نشسته بود و داشت از روی شلوار کیرم رو میمالید .امید پیش ناصر بود و فقط حمیرا روی مبل نشسته بود و تنهایی نگاه میکرد.
ناصر(با فریاد):یکی یه موزیک باحال بذاره بی بخارها.
خوب که ویلای ناصر بزرگ بود وگرنه با این سرو صدا ها معلوم نبود چه بلایی سرمون میاد. یاور هم ته حیاط خواب بود . حمیرا با بی حالی موزیک گذاشت . آهنگ گوگوش ......من ز بخت سیاهم..........من این آهنگ رو خیلی دوست داشتم ....
ناصر آروم آروم پریا رو لخت میکرد و مار پیچ بدور پریا میچرحید .امید هم همینطور در کنار ناصر به بدن پریا دست میکشید.ناصر دست کرد تو جیب شلوارش و مقداری تراول چک در آورد و ریخت رو سر پریا ،اخم پریا یه کم باز شد .پریا با سوتین و شورت ایستاده بود وسط سالن .یه لحظه دیدم همه بچه ها همدیگه رو لخت کردن .محبوبه هم داشت کیر منو در می آورد.بعد هم شروع کرد به ساک زدن .منهم تحت تاثیر جو ، سر محبوبه رو گرفتم و عقب و جلو میکردم. ناصر سوتین پریا رو باز کرد .دوتا سینه سفید و خوشگل افتاد بیرون .وای دلم میخواست من جای ناصر بودم .ناصر شروع کرد به لیسیدن سینه پریا و امید هم اون یکی دیگه رو میمکید .پریا بیچاره هم همینطور ایستاده بود و نمیدونست چکار کنه.یواش یواش پریا رو خوابوندن رو تشک و دو تا یی مثل گرگ گرسنه افتادن به جونش از بالا تا پایین بدنش رو میخوردن .بچه ها هم دیگه مشغول شده بودن .تعارف رفته بود کنار همه لخت بودن
حمیرا هم داشت با خودش ور میرفت .من یه اشاره به حمیرا کردم و حمیرا هم اومد نشست کنارم منهم با دست چپم شروع کردم به مالیدن کسش...نفهمیدم کی لباسهام در اومد البته محبوبه خیلی فعالیت میکرد از اونطرف هم ناصر شورت پریا در آورده بود .من بی اختیار بلند شدم و اومدم بالای سر ناصر .بچه ها هم مثل اینکه منتظر همچین چیزی بودن همه اومدن نزدیک تا بهتر ببینن.پریا صورتش رو با دودستش پوشیده بود .ناصر پاهای پریا رو با ز کرد .
ناصر: وااااااااااای ،ببینین اینجا چه خوراک خوشمزه ایه .من میخوام این غذا رو بخورم .
ناصر شروع کرد به لیس زدن وخوردن کس پریا .زبونش رو میکشید رو کس پریا و با سر زبونش چوچول پریا رو مالش میداد همچنین مثل اینکه میخواد نوک سینه رو بمکه چوچول پریا رو همینطور مک میزد . ما هم دیگه دل تو دلمون نبود .امید هم دیگه اومده بود و حمیرا رو گرفته بود .نمیدونم چی شد اینقدر بچه ها غرق شهوت بودند که روی پارکت سالن ،روی زمین لخت رو هم افتاده بودیم ودرست مثل این فیلمها قاطی پاطی داشتیم سکس میکردیم و به ناصر و پریا نگاه میکردیم .پریا هم دیگه حشری شده بود و حسابی ول داده بود و شروع کرد به ساک زدن برا ناصر .ناصر با دستش پریا رو هل داد رو تشک وبا صدای بلند گفت : همه ببینید چجوری کس این پتیاره رو پاره میکنم .......
پاهای پریا رو باز کرد .پریا از ترس پاهاش جمع کرد ولی ناصر بزور پاهاش رو باز کرد و هی فحش خواهرو مادر رو بسته بود به ناف پریا .با دست کیرش رو گرفت و گذاشت دم کس پریا . همه نگاه میکردیم . ناصر اولش سر کیرش رو کشید روی کس پریا .مثل اینکه دلش نمیخواست به این زودی فرو کنه.خودش رو انداخت روی پریا و ما دیگه کیرناصر وکس پریا رو نمیدیدیم . پاهاوکون پر پشمو موی ناصردر وسط پاهای سفید و تراشیده پریا بود. کمی ناصر خودش رو تکون داد و یکدفعه فشار داد .صدای جیغ پریا توی سالن پیچید .من بی اختیا ر آبم اومد و ریخت رو شکم محبوبه . ناصر هم تند وتند خودش رو تکون میداد و هی تلمبه میزد .آخر کار هم یه آه بلند کشید و کیرش رو که بیرون اورده بود و پر از خون بود روی شکم پریا گذاشت ومنی اش رو رو شکم پریا خالی کرد...........

.....................................................................................................................
ساعت شش صبح بود ،من به اطرافم نگاه کردم.نمیدونستم چند ساعت خوابیدم.بقیه بچه هاهم لخت خوابیده بودند.به ناصر نگاه کردم .ناصرلخت و بیهوش روی پارکت افتاده بود .بی اختیار نگام به تشک افتاد که لکه های خون رنگیش کرده و پریا هم یه ملافه رو خودش کشیده و خوابش برده ..........
الان چند سالی از این موضوع میگذره . پریا هم هنوز تو جمع ماست ولی اون پریای سابق نیست ، بخاطر شیشه و کراک حسابی از قیافه افتاده ، اندامش رو هم دیگه نگو.....................

پایان

[imgs=] [/imgs]
     
  
↓ Advertisement ↓
TakPorn
مرد

 
بهترین سکس عمرم با شاه کس دفتر کارم

پریسا کارمندم بود . یه دختر قد بلند 26 ساله با اندامی لاغر . روزایی که کفش پاشنه بلند میپوشید دیوونم میکرد
خیلی وقت بود که دنبال یه فرصت میگشتم که یجوری تورش کنم . تا اینکه با اس ام اسهای معمولی باهاش شروع کردم . اس ام اسهایی که بیشتر جنبه معنوی داشت . کم کم اس ام اسها تبدیل به جکهای خیلی مودبانه شد و بعدش کم کم اس ام اسها رو به سمت جکهای بی تربیتی بردم ... تا اینکه یه روز دل رو زدم به دریا و یه اس ام اس سکسی بهش دادم . چند دقیقه ای هیچ جوابی نیومد و خیلی نگران شدم . سریع یه اس ام اس دادم و گفتم : ببخشید این رو اشتباهی فرستادم میخاستم برای کس دیگری بفرستم . و اون جواب داد : اشکالی نداره . هممون ازین اس ام اسها تو گوشیهامون داریم . من که دیدم تقریبا چراغ سبز رو نشون داده گفتم : پس شما هم از اس ام اسهای داخل گوشیتئن ما رو بی نصیب نزارید . اونم یکی دوتا سکسی ولی مودبانه داد و من دیگه روم کم کم باز شد و رفتم تو اس ام اسهای تمام سکسی .... همونروز تو یکی از اس ام اسها بهش گفتم : بیا امروز بعدازشرکت میخام ببینمت . اونهم اوکی کرد و من داشتم از خوشحال بال درمیاوردم . بعدازظهر سر ساعت از شرکت درومدم اونهم درومد و رفتیم تو یه پس کوچه و سوار ماشین من شد . بمحض سوار شدن باهاش دست دادم و اونم یه لبخند خیلی ملیح و زیبا تحویلم داد . بهش گفتم : میدونی که ما نمیتونیم باهم بریم اینور اونور . یکی میبینه و ابرومون میره . ..کمی منو من کردم و گفتم : بریم خونه من . اونهم قبول کرد و گفت بریم . ....خلاصه رفتیم و باهم یکم میوه و خرت و پرت از سوپر محلمون خریدیمو رفتیم خونه . وقتی رسیدیم بهش گفتم : لباساتو دربیار راحت باشی . اونم مانتوش رو دراورد زیرش یه تیشرت داشت و سینه های بزرگ و خشگلش کاملا خودنمایی میکرد ..... یکم میوه پیوه خوردیم و پریسا گفت : من باید برم دیرم شده . منم چون جلسه اول بود میخاستم خوب اعتمادش رو جلب کنم و هیچ مقاومتی نکردم و قبول کردم . موقع رفتن تو اسانسور لپشو یه ماچ خیلی کوچولو کردم . دو سه روز بعدش دوباره قرار گذاشتیم و رفتیم خونه . دفعه قبل بساط میوه رو روی میز ناهار خوری چیده بودم که مجلس یکم حالت رسمی بخودش بگیره و روبروی هم نشسته بودیم تا پریسا هم نترسه ولی ایندفعه روی عسلیهای کاناپه راحتی جلوی تلویزیون چیدم و کنار همدیگه نشستیم . کمی میوه خوردیم و من یه لب ازش گرفتم و اونم لبم رو بی پاسخ نزاشت . کم کم تعداد لبها رو زیاد کردم و دستم رو انداختم دور گردنش و سرش رو بسمت سرم کشیدم و شروع کردم به فرنچ کیس و درهمین حالت دستم رو به طرف سینه هاش بردم و ازروی لباس شروع کردم به مالش سینه هاش . کم کم دستم رو بردم زیر تی شرتش و از روی سوتین شروع کردم به مالیدن و بعدش هم دستم رو بردم زیر سوتین و مستقیم سینه های بزرگ ، نرم و خشگلش رو مالیدن ... سینه هاش رو از سوتین دراوردم و شروع کردم به خوردن نوک سینه های سفید و خشگلش .... یدفعه اون دستش رو مستقیم کرد تو شرتم و از زیر شورتم ک.ی.رم رو گرفت تو دستش . اصلا انتظار چنین حرکتی رو نداشتم چون اونروز من قصد کردنش رو نداشتم و فقط میخواستم تو همینجا تمومش کنم ولی مثل اینکه اون بیشتر از من حشری شده بود . یکم ک.ی.رم رو مالید و آروم به انگلیسی تو گوشم گفت : من باکره هستم مواظب باش . منم به انگلیسی جواب دادم : مسئله ای نیست خیالت راحت باشه عزیزم ....با این حرفش و اون حرکتش دیگه واسه من جای هیچ اگر و امایی باقی نزاشت . بغلش کردم و بردمش تو اتاق خواب .... از اینجا به بعدش یکی از زیباترین صحنه های س.ک.سی تمام عمرمه که هنوزم وقتی با کسی س.ک.س میکنم با یاداوری این صحنه هایی که میخام تعریف کنم آبم میاد ..... بردمش تو اتاق خواب و خوابوندمش روی تخت . تی شرتش رو دراوردم و سینه های خشگل و سفیدش رو شروع به مکیدن کردم ... کمی خوردمو همونجوری رفتم پایین . شلوار جین آبی تنش بود . دکمه شلوارشو باز کردم ...بعد زیپش رو باز کردم ....و شلوارش رو خیلی اروم از پاش دراوردم . وای خدای من پاهاش بقدری خشگل و زیبا بودن که من در تمام عمرم حتی تو سایتهای سکسی هم چنین پاهای خوش تراشی ندیده بودم . با اینکه خودش لاغر بود ولی پاهاش به طرز خیلی زیبا و عجیبای یه ذره تپل بود . تپلی که خیلی خشگلش میکرد ... شروع کردم ساق و زانوی پاش رو خوردن و لیسیدن .....همونطور به سمت رونها و کسش پیشروی میکردم .... رونهاش سفید و خشگل بود و این منو دیوونه میکرد .... با دندونم از روی شورت مشکیش ک.س.ش رو یه گاز کوچولو گرفتم و دستم رو بردم سمت ک.س.ش . وای خدای من چی میدیم ، شرتش کاملا خیس شده بود طوریکه انگار کل شورت رو زیر آب شستی . خیلی خیلی حشری شدم و دیگه نتونستم جلوی خودمو بگیرم ....شورتش رو دراوردم ...وای وای چه ک.س ناز و خشگلی بود . ک.س خیلی خیلی نازی بود . هیچ اثری از شکاف ک.س روش نبود و انگار ک.س یه بچه 7 -8 ساله هست . شروع کردم ک.سش رو بخوردن . خیس خیس بود . همش نگران بودم که با این ک.س خشگل که باکره است من چیکار کنم ؟؟؟ با خودم گفتم : جهنم میکنم توش اگه چیزی نگفت که پردش رو میزنم اگه گفت هم میزارم واسه دفعه بعد .... کمی خوردم و اون گفت : بده من مال تورو بخورم . انقدر س.ک.سی این حرف رو زد که الانم وقتی یادم میفته ک.ی.رم از شورتم میزنه بیرون ..... شروع کرد به خوردن . خیلی خوب نمیخورد معلوم بود خیلی ک.ی.ر نخورده .... خلاصه کمی خورد و من دیگه طاقت نیاوردم .... خوابوندمش و روش دراز کشیدم..... ک.ی.رم رو گذاشتم لای پاش کمی عقب و جلو کردم و بهش گفتم : عزیزم آروم بکن تو ..اونم ک.ی.رم رو گرفتو آروم گذاشتش توی ک.س.ش . من با احتیاط آروم آروم میکردم تو و همش منتظر مانعی بودم که بهش برخورد کنه (پرده) ولی ک.ی.رم اروم آروم رفت تو و به هیچی نخورد!!!!! داشتم ازخوشحالی پر درمیاوردم .....ک.س.ش لیز لیز بود و خیلی راحت ک.ی.رم رفت تو .خیلی هم تنگ بود . کاملا معلوم بود که خیلی کم ک.س داده ..... وقتی کیرم رفت تو پریسا یکم دردش گرفت و من کیرم رو که تا انتها رفته بود تو کسش نگه داشتم تا دردش بیفته ....کمی بعد آروم تلمبه رو شروع کردم ...وای خدای من چه ک.سی رو داشتم میکردم ....چقدر تنگبود . چقدر س.ک.سی بود ....و با خودم میگفتم : بالاخره موفق شدی شاه ک.س دفترت رو تور کنی .... حالا شاه ک.س دفتر (من تو دفترم 15-16 تا کارمند دختر دارم که پریسا توشون تک بود) زیر من بود و من داشتم میکردمش ..... بهش گفتم : تو ارضا شو بعد من ارضا میشم ....چشماش رو بست و رفت تو حس ...منم آروم آروم تلمبه میزدم تا اینکه دیدم داره دندوناش رو به هم فشار میده و فهمیدم داره ارضا میشه ....وقتی ارضا شد یه کم صبر کردم و ک.ی.رم رو تو ک.س.ش نگه داشتم و هیچ تکونی ندادم ..تا اینکه خودش گفت : ادامه بده ....منم ادامه دادم و ابم اومد . همه ابم رو ریختم روی سینه های سفید و خشگلش ...و مثل یه جنازه افتادم روی تخت .... بغلش کردم و ازش پرسیدم : خوب بود عزیزم؟؟ اونم با سر (و با کمی خجالت) تایید کرد ....... اونروز گذشت ....و ازون به بعد من و پریسا تبدیل به دوتا عاشق و معشوق شدیم . پریسا مسائل کاری رو بهیچوجه در دوستی وارد نمیکرد ...تو محیط کار با من که رئیسش بودم چنان رفتار میکرد که انگار نه انگار و بهمین خاطر روز بروز رابطمون بهتر و بهتر میشد ..... کلی شمال با هم رفتیم کلی خاطره ها باهم داریم . حدود سه سال باهم بودیم تا اینکه چند ماه پیش یه خواستگار خیلی خوب واسش اومد و اونم جواب مثبت داد و رفت .....روزهای خیلی خیلی سختی واسه هردومون بود ولی خوب باید قبول میکردیم که دیگه همه چی تموم شده ......

[imgs=] [/imgs]
     
  
مرد

 
سکس با دختر ۱۶ ساله

من بابک هستم،18 سالمه،این خاطره ای که میخوام براتون تعریف کنم بر میگرده به شهریور ماه پارسال.من تو یه خانواده مذهبی بزرگ شدم،ولی خودم ناخلف از آب در اومدم،خب بریم سر اصل مطلب.ما با یه خانواده ای روابط نزدیکی داریم،معمولا زیاد بیرون میریم و کلا با هم خیلی صمیمی هستیم،یه دختری تو اون خانواده بود به اسم راحله،16 سالشه.از اون دختر استا!! یه جنده ایه که دومی نداره.جالبه بدونید هم جنس بازهم هست.ولی اونم تو یه خانواده مذهبی بزرگ شده!!! خلاصه یه چند ماهی بود که ما بد جور تو کف این بودیم،خودشم بدش نمیومد با من سکس داشته باشه چون به شدت دختر حشریه.خلاصه ما شماره راحله خانوم رو گرفتیم،زیاد به هم اس ام اس میدادیم،بعضی از شبا هم زنگ میزد و باهم صحبت میکردیم،خلاصه ما تو حسرت سکس با ایشون بودیم ولی نه زمانش رو داشتیم نه مکانش رو! یه چند وقتی گذشت.اواخر تابستون بود.رسیدیم به 25 شهریور و دربی تهران.من و راحله هم که عشق استقلال.اون شب یکی از بهترین شب های زندگی من بود.هم استقلال دربی رو برد و هم من بالاخره تونستم با راحله یه سکسی داشته باشم. ظهر 25 شهریور بود که ما خونه راحله اینا ناهار دعوت بودیم،تا حدود ساعت 4 و 5 اونجا بودیم،میخواستیم برگردیم خونه،من به سعید داداش راحله که یه لنگیه تیر بود پیشنهاد دادم که با راحله بیان خونه ما تا فوتبال رو باهم ببینیم.،سعید قبول کرد و هر جوری که میشد مامان و باباش رو راضی کرد تا با راحله به خونه ما بیان،لحظه بازی فرا رسید! حسابی قبل از بازی منو راحله برا سعید کری خوندیم .بازی شروع شد و نیمه اول رو زدیم ترکوندیم! سعید اعصابش خیلی خورد بود،من چون خیلی سعید رو دوس دارم وقتی دیدم چقدر ناراحته زیاد براش کری نمیخوندم ولی راحله ول کن نبود،نیمه دومم که بازم زدیم ترکوندیمشون،تا میتونستیم جیغ زدیم و داد کشیدیم و سعید بیچاره نشسته بود گریه میکرد!! راحله اینقدر براش کری خوند تا یهو سعید طاقتش تموم شد و پا شد محکم کوبید تو گوش راحله! یه دعوایی شد که بیا و ببین، من و بابام و مامانم هر کاری میکردیم نمیتونستیم جدا شون کنیم،خلاصه سعید با گریه از خونمون رفت،وقتی رسید به خونشون ظاهارا جریان رو برای مامان و باباش تعریف میکنه و مامان سعید به خونه ما زنگ میزنه،گوشی رو من برداشتم،خاله فریبا خیلی عصبی بود.فریبا اسم مامان سعید و راحله ست،من همیشه خاله صداش میکنم.خاله فریبا ازم خواست تا گوشی رو بدم راحله منم همین کارو کردم،خاله فریبا با عصبانیت سر راحله داد میزد که برگرده خونه ولی راحله میگفت تا وقتی سعید تو اون خونست من پام رو اونجا نمیذارم!!! مامانم گوشی رو از راحله گرفت و خاله فریبا رو راضی کرد تا راحله اون شب خونمون بمونه!ما هم که از خدا خواسته.....ساعت 12 شب بود،شام رو خوردیم و میخواستیم بریم بخوابیم،خونه ما دو طبقه است،طبقه پایینش اتاق من و خواهرمه،خواهرم مسافرت بود.من قلبم تاپ و توپ میکرد،با خودم میگفتم اگه یه جوری مامانم رو راضی کنم تا راحله پایین تو اتاق خواهرم بخوابه همه چی حله.ولی چجوری؟! یه فکر بکری به ذهنم رسید،رفتم پیش مامانم و گفتم راحله چون به بابا نامحرمه خیلی معذبه و نمیتونه بالا بخوابه برا همین از من خواست تا به شما بگم اگه ممکنه امشب تو اتاق خواهرم باشه،اخه طبقه بالا و پایین هر کدوم دو تا خواب داره،برای همین با خودم گفتم اینطوری میتونم مامانم رو راضی کنم،چون راحله تو اتاق خواهرمه و کسی دیگه کاریش نداره!مامانم راضی شد.خدایا شکرت،نقشه ام گرفت،موضوع رو با راحله در میون گذاشتم اونم که از خدا خواسته قبول کرد،ساعت 12 و نیم شب بود،مامان و بابام رفتند خوابیدند،من و راحله هم رفتیم طبقه پایین.من خیلی میترسیدم به راحله گفتم بهتره چراغ هارو خاموش کنیم و یک ساعت صبر کنیم تا مامان و بابام خوابشون ببره،قبول کرد،همین کارو کردیم،ساعت یک و نیم بود و وقت اجرای عملیات! آروم رفتم تو اتاق خواهرم بالای سر راحله،بغلش کردم،کلی نازش کردم و ازش لب گرفتم،اونم دمش گرم خیلی همکاری میکرد،کمکم دستش رفت به شلوار من،دو تامون لخت شدیم،من یه راست رفتم سر کوس نازش،کوسش رو تا میتونستم باز کردم و زبونم رو وسطش گذاشتم،راحله هم عین جنازه افتاد رو کیر من،و با اشتهای زیاد کیرم رو میخورد،واقعا تو اوج حس و حال بودم،بعد از یه دقیقه راحله کیرم رو ول کرد.یکم سینه هاش رو خوردم،بعد از چند دقیقه لنگاشرو دادم بالا،کونش رو باز کردم،با اینکه قبل از من با خیلیا سکس داشت ول کونش تنگ بود نسبتا،یکم کرم برداشتم و به سوراخ کونش مالیدم بعدش کیرم راحت رفت تو کونش،صدای آه آهش ه هوا بلند شد،منم ترسیدم که صدا بره طبقه بالا برای همین،هم زمان داشتم کونه اش رو میکردم،دولا شدم و ازش لب میگرفت تا نتونه حرف بزنه،بعد از سه چهر دقیقه راحله آبش با فشار پاشید رو شکم من،بعد راحله برای من جق زد و منم آبم اومد و آبم رو ریختم رو سینه هاش.بعد یه سکس توپ بلند شدیم و نوبتی رفتیم حموم و خودمون رو شتستیم.فرداشم سعید و راحله هر طوری که میشد باهم آشتی دادند مامان من و خاله فریبا.
این داستان کاملا واقعی بود
     
  
مرد

 
هزارتوی زندگی (1)

دوباره به این ساعت وامونده نگاه می‌کنم که عقربه‌ی ثانیه شمارش تند و تند داشت می‌چرخید. چرخشی که نوید دهنده‌ی مرگ زمان بود، زمانی که ای کاش به عقب بر می‌گشت. زمان زیادیه که دارم خودکارم رو بین انگشتام به رقص در میارم تا بتونم بهترین کلمات رو از حلقومش بیرون بکشم و این ورق کاغذ رو با جوهر آبی مزین کنم. باز کردن قفل یه صندوقچه بدون داشتن کلید کار سختیه. صندوقچه‌ای که من می‌خوام بازش کنم دلیه که سالهاست کلیدش رو دور انداختم و هیچوقت به دنبال پیدا کردنش نبودم.
با صدای بلندگویی که سرپرستار رو صدا می‌زد از خواب بلند شدم. چشمام رو به سختی باز کردم. نور پنجره‌ای که کنار تختم بود بی مهابا به چشمام حمله می‌کرد.
سرم رو به سمت چپ چرخوندم. مادرم کنار تختم روی صندلی خوابش برده‌بود.
می‌خواستم بلند بشم ولی دست چپم روی سینه‌ام سنگینی می‌کرد و به دست راستم یه سرم وصل بود و توی پای راستم یه درد شدید رو حس می‌کردم.
سرم رو به بالشت تکیه دادم. به ذهنم فشار می‌آوردم تا بفهمم چه بلایی سرم اومده.
حلقم خشک بود ولی نمی‌خواستم مادرم رو بیدار کنم.
چشمام رو بستم و سعی کردم به عقب برگردم. آخرین ته مونده‌های ذهنم یه مشت صحنه‌های درهم و برهم بودن... شب بود و شب. نور چراغ ماشین‌هایی که با سرعت رد می‌شدن جلوی چشمم به رقص در اومدن. کنار خیابون وایساده بودم و گذر ماشین‌هایی رو نگاه می‌کردم که عین برق رد می‌شدن. این دنیای کثیف برای من تموم شده‌بود. می‌خواستم خودکشی کنم اما نه با تیغ، نه با قرص، نه با سم. فقط کافی بود دو قدم به جلو بردارم تا این زندگی لعنتی تموم بشه. زورم به هیچ جا نمی‌رسید ولی برای جون خودم شمشیر کشیده بودم و می‌خواستم تا آخرین قطره‌ی خونش رو بریزم.
بغضی که ساعت‌ها توی گلوم لونه کرده‌بود داشت بزرگ و بزرگ تر می‌شد. یه تصمیم، یه اراده، یه جنبش.
نه دستام می‌لرزیدن، نه تپش قلب داشتم. برعکس سبک بال و آزاد بودم. به چراغ یکی از ماشین‌ها خیره شدم و وقتی به چند قدمیم رسید خودم رو به جلو پرت کردم. صدای ترمز ماشین رو شنیدم ولی دیر شده‌بود. درد توی تمام بدنم پیچید و محکم به زمین برخورد کردم.
جسم‌های سیاهی که بالای سرم جمع شده‌بودن رو می‌دیدم.
پلکام لحظه به لحظه سنگین‌تر می‌شدن. دیگه خبری از اون بغض نشکسته نبود. بر عکس لب‌هام می‌خندیدن یا اینکه حداقل خودم اینجور فکر می‌کردم و الان اینجا توی بیمارستان روی تخت دراز کشیده‌بودم و داشتم به گذشته فکر می‌کردم.
اصلا من چرا اون کار رو کردم؟
صدای بازشدن در اتاق باعث شد چشمام رو باز کنم.
آریا بود بهترین دوست و همدمم. با دیدنش تمام گذشته‌ام زنده شد. گذشته‌ای که می‌خواستم چالش کنم. می‌خواستم یه بیل بردارم و توی دل تیکه‌پاره شده‌ام یه چاه عمیق بکنم و تمام خاطراتم رو اونجا دفن کنم. کاش می‌شد اما هیچوقت همه چیز اونجوری که ما می‌خوایم پیش نمی‌ره.
آریا تردید داشت که بیاد جلو یا نه.شرم رو توی چشماش می‌خوندم.
ولی مگه اون چیکار کرده بود که باید قصاص می‌شد؟
هر بلایی سرم اومد، مقصر خودم بودم نه کس دیگه. ولی نه، مقصر "زیبا" بود.
یه لبخند زدم و با صدایی که به زور شندیده می‌شد گفتم:
نمی‌خوای یه لیوان آب به ما بدی رفیق؟ دارم از تشنگی هلاک می‌شم.
خنده رو لبای آریا نشست و به سرعت جلو اومد و بعد از گذاشتن گل و شیرینی روی میز متحرکی که جلوی تختم بود گفت:
دیوونتم پژمان. تو جون بخواه آب چیه.
با شنیدن صدای ما مادرم از خواب بلند شد.
گریه‌اش گرفته بود. از حرفاش فهمیدم که تاریخ تصادفم دیشب بوده و امروز صبح همه‌اش توی اتاق عمل جا خوش کرده بودم.
توی پام پلاتین کار گذاشته بودن و ساعد دستم شکسته بود.
مادرم فکر می‌کرد بر اثر بی‌احتیاطی تصادف کردم ولی کاش می‌تونستم دردم رو با یکی تقسیم کنم. کاش می‌تونستم بگم از چی دارم می‌سوزم.
مادرم بعد از اینکه مطمئن شد حالم خوبه من و آریا رو تنها گذاشت.
آریا: شرمنده‌ام رفیق، همش تقصیر من بود.
به چشمای آریا خیره شدم. گیج بودم. توی بایگانی ذهنم دنبال مقصر می‌گشتم.
ناخودآگاه به یک سال پیش برگشتم. شبی که عروسی برادر آریا بود و من برای اولین بار کت و شلوار پوشیده بودم.
یه حس خاص داشتم. شاید استرس بود. شاید خجالت.
یادمه سفتی کراوات باعث شده‌بود یقه‌ی پیراهنم به پوست گردنم ساییده بشه.
کراوات رو کمی شل کردم ولی فایده نداشت. نمی‌دونم شاید بخاطر این بود که عادت نداشتم.
عروسی از ساعت هشت شب توی تالار شروع می‌شد ولی به اصرار آریا من زودتر رفتم خونه‌ی خودشون تا از اونجا با هم به تالار بریم.
تابستون بود و هوا گرم. نیم ساعتی می‌شد توی حیاط منتظر برگشتن آریا بودم که مادرش صدام کرد و گفت بیا توی خونه، اما با اون همه کفش زنونه‌ای که جلوی در ردیف شده بود، ترجیح دادم توی حیاط وایسم به همین خاطر گفتم ممنون.
یک دقیقه‌ای از رفتن مادر آریا گذشت که یه دختر با یه سینی که دوتا شربت آبلیمو توش بود اومد و جلوم وایساد.
- ممنون، نمی‌خواست زحمت بکشین.
- خواهش می‌کنم این چه حرفیه؟ بهتر بود می‌اومدید توی خونه.
- اینجا راحت ترم. اون یکی شربته اشانتیونشه؟
دختره خندید و گفت :
- نه اینو برای آریا آوردم احتمالا الان باید پیداش بشه، ولی اگه بخواین دوباره براتون میارم.
- نه دستتون درد نکنه. همین یه دونه‌اش کافیه. می‌خوام معده‌ام جا داشته باشه امشب یه دل سیر غذا بخورم.
من روی صندلی نشسته بودم و اون جلوم وایساده بود.
یکی از شربت‌هارو برداشتم. سرماش از دهنم تا معده‌ام رو خنک کرد. لیوان رو سر جاش گذاشتم و تشکر کردم.
- پس این سینی رو پیش خودتون نگه دارین تا آریا بیاد.
سینی توی یکی از دست‌هاش بود و با اون یکی دست یه چادر رو دور کمرش گرفته بود. وقتی سینی رو خم کرد آبی که توی ته سینی بود باعث شد لیوان سُر بخوره و دقیقا روی سینه‌ی من فرود بیاد. لیوان شیشه‌ای افتاد و منم عین برق‌گرفته‌ها از رو صندلی بلند شدم.
دختره لبشو به دندون گرفت و گفت خاک تو سرم ببخشید.
خنده ام گرفته بود نمی‌دونستم چیکار کنم. به چشمای مشکیش خیره شدم و گفتم خیر سرم یه بار اومدم کت و شلوار بپوشم ها!
- ببخشید نفهمیدم چطوری شد. الان براتون دستمال کاغذی میارم.
- نمی‌خواد خانوم، کار از دستمال کاغذی گذشته. اگه آریا اومد بهش بگین پژمان رفت لباساش رو عوض کنه.
بعد از خداحافظی بسمت خونمون که یه کوچه پایین‌تر از اونجا بود راه افتادم. افکارم گوش حواسم رو گرفته بود و داشت منو بسمت فکر و خیال هدایت می‌کرد.
دختر خوشگلی بود. چشمای مشکی و بزرگش منو یاد آهویی می‌انداخت که زمان بچگی داشتم. ابروهای پیوندیش به زیبایی آرایش شده بود و بالای چشماش رو قاب گرفته بودن. وقتی از جام بلند شده بودم قدش تا روی شونه‌هام می‌رسید یعنی یه چیزی حدود 160 تا 165.
ولی این افکار مزخرف چی بود؟ آریا بهترین دوست من بود و ناموس آریا عین ناموس خودم بود.
یه سیلی به افکارم زدم و وارد خونه شدم.
یه پیراهن مشکی و شلوار جین همرنگش پوشیدم و یه کمربند سفید رو با کفش‌هام ست کردم و بعد از زدن ادکلن از خونه بیرون اومدم.
حس عجیبی داشتم. نمی‌دونم چرا ولی دائم تصویر اون دختر جلوی چشم‌هام رژه می‌رفت. میون سیل افکارم غرق بودم که صدای آریا منو به خودم آورد.
آریا: کجایی داداش؟ نمی‌خوای باهام حرف بزنی؟ می‌دونم سکوت احتیاجی به مترجم نداره ولی تو رو جدت قسم اینجوری بهم نگاه نکن.
با خنده گفتم: تو که هنوز سر پا وایسادی بیا بشین بچه.
آریا بعد از اینکه نفسش رو بیرون داد، صندلی رو کشید کنار تخت و نشست.
آریا: یه ساعته با چشای ورقلمبیده و قورباغه‌ایت بهم زل زدی اونوقت می‌گی بیا بشین مرد مؤمن؟
- مزه نپرون حال خندیدن ندارم.
آریا: تو اصلا حال چی رو داری؟ به ولله قسم همش ضد حالی. نگاه چه بلایی سر خودش آورده. آخه چرا حواستو جمع نمی‌کنی؟
یه لبخند تلخ زدم و گفتم: حواسم جمع بود. جمع تر از همیشه. می‌خواستم خلاص بشم از این همه کثافت و نکبت.
آریا به چشمام خیره شد.
آریا: دست مریزاد. مردم خودشونو با تیر تفنگی، قرصی، سمی، چیزی می‌کشن. اونوقت تو رفتی خودتو انداختی زیر گوشت کوب که اینجوری له و لورده بشی؟
- خیر سرم می‌خواستم مرگ مغزی بشم چهار تا از تیکه‌های بدنم بدرد این و اون بخوره و اون دنیا چیز کلفت نکنن توی کونم. بعد با صدای بلند خندیدیم.
بجز من یه پیرمرد دیگه توی اتاق بود و ظاهرا داشت خواب چنتا پری دریاریی یا شایدم حوری رو می‌دید.
آریا: پژمان جدی دارم بهت می‌گم بهتره گذشته رو فراموش کنی. نمی‌خوام بلایی سرت بیاد چون هیچوقت نمی‌تونم خودم رو ببخشم.
- نترس دیگه کار احمقانه‌ای نمی‌کنم. خدا اگه می‌خواست بمیرم تا الان مارو به دست ملک‌الموت سپرده بود.
آریا: می‌دونم درست نیست بگم ولی...
- ولی چی؟ حرفت رو بزن.
آریا: زیبا می‌گفت می‌خوام باهات حرف بزنم. می‌گفت می‌خوام جبران کنم.
کمی طول کشید تا حرفش رو هضم کنم.
یه خنده‌ی عصبی کردم. خنده‌ای که اگه توش دقیق می‌شد نفرت و خشمم رو می‌دید.
- چی رو جبران کنه آریا؟
یکسال از عمرم رو؟ یا نه، دست و پای شکسته‌ام رو؟
اون می‌تونه احساساتم رو بهم بر گردونه؟ می‌تونه قلبم رو بند بزنه و تیکه‌هاش رو به هم بچسبونه؟
آریا: آروم باش پژمان. می‌دونم اون کارش اشتباه بوده. هوس یا هر چیزی دوست داری اسمش رو بذار ولی بهش فرصت بده.
- آریا خودت می‌دونی من اونو به چشم یه دوست دختر نگاه نمی‌کردم و دوستش داشتم. فکر می‌کنی من با یه آدم هرزه می‌تونم زندگی کنم؟
آریا سرشو انداخت پایین و من هم به بالشت تکیه دادم و چشمام رو بستم.
صدای خداحافظی آروم آریا رو شنیدم ولی عکس‌العملی نشون ندادم و بعد از چند لحظه صدای بسته شدن در به گوشم رسید.
دوباره سعی کردم خاطراتم رو به یاد بیارم.
شب عروسی با توجه به گفته‌های آریا فهمیدم دختری که بعد از دیدنش لحظه‌ای از فکرم بیرون نرفته بود دختر خاله‌ی اونه.
بعد از اون شب چیزی حدود یک هفته شب و روز با خودم کلنجار رفتم. بین دوراهی بودم. از طرفی می‌ترسیدم دوستی ده ساله‌ام با رفیقم بهم بخوره واز طرفی دختر خاله‌اش دلم رو برده‌بود و مغزم رو به سیخ کشونده بود.
بالاخره طاقت نیاوردم و موضوع رو با هر بدبختی بود به آریا گفتم.
اون بطور کامل من رو می‌شناخت و می‌دونست پسری نیستم که اجازه بدم هوس افسارم رو به دست بگیره.
ولی واقعا حس من چی بود؟ یعنی می‌شد اسمش رو عشق گذاشت؟
اصلا عشق از چه زمانی شروع می‌شد؟
آریا اونشب فقط گفت در موردت باهاش حرف می‌زنم.
روز‌ها یکی یکی قتل‌عام می‌شدن و روز به روز من برای شنیدن جواب اون دختر حریص‌تر می‌شدم.
دختری که اسمش زیبا بود. بعد از گذشت یه هفته آریا بهم گفت که زیبا جواب مثبت داده و اون هم بی‌میل نیست. و اینجوری بود که جرقه‌ی عشق من و زیبا زده شد. عشقی که الان آرزو می‌کنم کاش هیچوقت بوجود نمی‌اومد.
زیبا دختر خوبی بود و باعث شده بود توی شخصیتش غرق بشم.
اونقدری دوستش داشتم که مطمئن بودم خودم رو اونقدر دوست ندارم.
دیوانه وار بهش محبت می‌کردم و تمام عشق و احساسم رو به پاش می‌ریختم و در مقابل اون هم زیر گوشم ندای عشق رو سر می‌داد.
دوباره صدای در اتاق من رو به خودم آورد.
این بار پدرم بود که از توی چهارچوب در رد شد و به سمتم اومد. یه لبخند گرم روی لبش بود لبخندی که باعث شد همه‌ی درد‌هام رو فراموش کنم و بهش لبخند بزنم.
پدر: زبونم مو در آورد از بس به تو یکی گفتم مثل آدم از خیابون رد شو.
- دستت درد نکنه یعنی آدم نیستم دیگه؟
پدر: آدم که هستی منتها از اینایی که باید ورشون داشت و بردشون مدرسه‌ی استثنایی‌ها.
- آهان پس لابد اشتباهی ورم داشتن بردنم مدرسه‌ی نمونه؟
پدر: آره دیگه گاهی اوقات اشتباه پیش میاد.
بعد از گفتن حرفش شروع به خندیدن کرد.
چهار روز بعد از بیمارستان به خونه منتقل شدم. زمین‌گیر بودم و عین یه تیکه گوشت گوشه‌ی خونه افتاده بودم. گوشتی که داشت فاسد می‌شد و تاریخ مصرفش می‌گذشت. لحظه‌ای نبود که بیاد روز تصادفم نیافتم.
روزی که مرگ عشق رو باور کردم.
تقریبا یه سال از رابطه‌ی من و زیبا می‌گذشت و من بشدت وابسته‌اش شده بودم. اون روز وقتی آریا رو دیدم یه چیز خاص توی چشماش بود. مرتب نگاهش رو ازم می‌دزدید. می‌خواست حرف بزنه ولی مردد بود ولی بالاخره زبون باز کرد.
آریا: پژمان باید یه چیزی رو بهت بگم. خودت می‌دونی ما از شش‌سالگی با هم بودیم و الان تو از داداشم بهم نزدیکتری ولی می‌خوام قول بدی کار عجولانه‌ای نکنی که بعدش پشیمون بشی.
با خنده بهش گفتم: دِ جون بکن بلبل مست، ببینم چته عین مرغ سر کنده داری بال بال می‌زنی.
آریا: در مورد زیباست.
با شنیدن اسم زیبا گوش‌هام تیز شدن و کل حواسم رو دو دستی به حرف‌های آریا تقدیم کردم.
آریا: پژمان بهتره بیخیال اون بشی.
- یعنی چی؟ چرا؟
آریا: اون بجز تو با یه نفر دیگه هم هست. شاید بهتر باشه فراموشش کنی چون می‌دونم احساساتت پاکه نمی‌خوام بعدا ضربه بخوری.
مغزم نمی‌تونست حرفش رو حلاجی کنه بخاطر همین با سکوت بهش زل زدم.
آریا: سامان رو که می‌شناسی؟ همونی که پدرش یه شرکت ساختمونی داشت.
با سر جوابش رو دادم که ادامه داد.
آریا: دو روز پیش وقتی با ماشین چرخ می‌زدیم سامان زیبا رو اتفاقی کنار خیابون دید و با دستش زد تو پهلوم و گفت زید ما رو حال می‌کنی چه اندامی داره؟
حرفشو باور نکردم و گفتم دروغ می‌گی. بخاطر این که بهم ثابت کنه خواست نگه داره که گفتم راهشو ادامه بده. می‌گفت با زیبا توی کلاس زبان آشنا شده و این که...
- آریا تورو جون مادرت مثل آدم حرف بزن مغزم داره سوت می‌کشه.
آریا: و این که تا الان چند بار با هم سکس کردن.
دنیا دور سرم چرخید ولی هنوز کور سوی امیدم روشن بود.
- خب شاید دروغ گفته.
آریا از روی تختم بلند شد و روی صندلیه جلوی کامپیوتر نشست. بی اختیار خنده روی لبام جا خوش کرد.
- دیوونه نزدیک بود سکته‌ام بدی. اونوقت توی ببو گلابی نشستی تا هر چرندی می‌خواد در مورد دختر خاله‌ات بگه؟
آریا: پژمان اون اسم زیبا رو می‌دونست.
- منگل مگه نمی‌گی با هم توی یه کلاس زبان هستن؟
آریا: پس بهتره مطمئن بشیم.
گوشیش رو برداشت و به سامان زنگ زد.
قرار شد تا یه ساعت دیگه بریم خونشون.
ترس توی تمام بدنم پیچیده بود و دلشوره عجیبی وجودم رو فرا گرفته بود ولی باید می‌رفتم. وقتی به خونه‌ی سامان رسیدیم بعد از یه احوالپرسی گرم ما رو به داخل دعوت کرد. خونه‌ی بزرگ و مجللی داشتن. خونه‌ای که پر بود از اشیای لوکس و گرون قیمت و همچنین وسایلی که بنظر عتیقه می‌اومدن. دکوراسیون خونه یه جور خاص بود. ترکیبی از وسایل قدیمی با اشیای مدرن.
حال و روز خوبی نداشتم به همین خاطر روی یکی از مبل‌ها نشستم و بیش از حد کنجکاوی نکردم.
سامان: خب آریا بگو ببینم چه کاری داشتی که اینقدر هول بودی.
آریا: پدر و مادرت شرکتن؟
سامان: آره بابا، اونا از صبح‌خروس خون تا بوق سگ اونجا کار می‌کنن و پول روی پول می‌ذارن.
- تو که نباید بدت بیاد.
سامان: نه چرا بدم بیاد؟ بالاخره همه‌ی اینا قراره به من برسه.
آریا: خوشم میاد بیخیال مهر و محبت و این چیزایی.
سامان بلند شد و رفت توی آشپزخونه.
- آریا جون من اینقدر طفره نرو و یه راست اصل مطلب رو بگو.
آریا با سر جواب داد باشه و تو همین حین سامان اومد بهمون چایی تعارف کرد و دوباره نشست.
آریا: سامان می‌خواستم در مورد اون دختری که کنار خیابون دیدیم حرف بزنیم.
راستش رو بخوای اون دختر خاله‌ی منه و تقریبا یک ساله که با این آقا پژمان ما بساط عشق و عاشقی چیدن.
می‌خواستم ببینم واقعا حرفت راست و حسینی بود؟
سامان یه خورده جا خورده بود و تعجب رو می‌شد توی چشم‌هاش خوند. یه کم خودش رو روی مبل جابه جا کرد و با من من کردن گفت.
حق... حقیقتش رو بخواین نه.
دوست داشتم حرفش رو باور کنم ولی رفتارش...
- ببین سامان ما خیلی وقته با هم رفیقیم درسته؟ باور کن نه می‌خوام بلایی سر تو بیارم نه سر اون فقط می‌خوام بدونم عاشق کی شدم. درکم کن لعنتی فقط می‌خوام بدونم به چه موجودی گفتم دوستت دارم. به یه هرزه یا به یه آدم پاک و معصوم. من اونو واسه ازدواج می‌خواستم پس بهم حق بده که دنبال حقیقت باشم.
سامان به من و بعدش به آریا نگاه کرد و گفت: اگه راستش رو بخواین الان چند ماهی می‌شه که من با زیبا دوستم و با هم...
- با هم چی؟
سامان سرشو انداخت پایین و گفت: با هم سکس داریم.
با حرفش بدنم وارفت و به مبل تکیه دادم.
آخه چرا؟ مگه چی براش کم گذاشتم که بخواد همچین کاری بکنه؟ من که از همه لحاظ ساپورتش می‌کردم.
نفسم بالا نمی‌اومد و یه بغض توی گلوم داشت ریشه می‌دووند و بزرگتر و بزرگتر می‌شد.
دوست داشتم گریه کنم تا سبک بشم. دوست داشتم خودم رو خالی کنم ولی با آب سردی که آریا داد دستم بغضم فروکش کرد و خوابید.
- به زیبا زنگ بزن و بگو بیاد اینجا.
سامان با حالت درماندگی به آریا نگاه کرد که این بار داد زدم و گفتم بهش بگو تا بیاد.
آریا: پژمان تو الان عصبانی هستی بهتره آروم بشی.
- ببین آریا من نمی‌خوام کار احمقانه‌ای بکنم فقط می‌خوام مطمئن بشم.
بالاخره سامان به زیبا زنگ زد و قرار شد بعد از ظهر بیاد خونشون.
توی این مدت از فرط اضطراب و استرس داشتم دیوونه می‌شدم.
ساعت‌ها به کندی می‌گذشت و من فقط ذهنم رو مرور می‌کردم. می‌خواستم بفهمم کجا براش کم گذاشتم که این کار رو باهام کرد ولی هیچ جوابی پیدا نکردم.
ساعت حدودا شش عصر بود که آیفون خونه بصدا در اومد.
دعا می‌کردم زیبا نباشه ولی بود. دختری که یک سال از عمرم رو صرفش کرده بودم. دختری که کرور کرور احساساتم رو پاش ریخته بودم.
سامان بسمت آیفون رفت و بعد از نگاه کردن توی مانیتورش گفت زیباست .
- میری توی حیاط و همون جا با هم ور میرید. نمی‌دونم هر کاری که می‌کردید.
آریا: پژمان اون دختر خاله‌ی منه.
با خشم به آریا نگاه کردم و گفتم:
و همین طور عشق من. یعنی دختری که قرار بود باهاش ازدواج کنم، در ضمن ایشون که دفعه‌ی اولشون نیست سکس می‌کنن. هست؟
آریا هیچی نگفت و سرشو انداخت پایین. شاید شرمنده بود، شاید هم غمگین.
برام مهم نبود آریا چه حسی داره فقط می‌خواستم زیبا رو بشناسم.
سامان خودش رفت در رو باز کرد و من هم رفتم پشت پنجره.
وقتی در باز شد زیبا رو دیدم که از چهارچوب در اومد تو و سامان رو به آغوش کشید.
فکر نمی‌کردم دیدن این صحنه اینقدر برام زجر آور باشه. زانوهام سست شده‌بود ولی می‌خواستم روی پاهام بایستم و ببینم. آریا کنار من قرار گرفته و می‌دیدم که اون هم دست کمی از من نداره.
خونشون حیاط بزرگی داشت. سامان زیبا رو برد کنار استخر و شروع به لب گرفتن کردن. زیبا با دستاش پشت سامان رو می‌مالید. دست‌هایی که جایگاه بوسه‌های داغ من بود.
از خشم به خودم می‌پیچیدم ولی باید می‌دیدم. سامان کار زیادی نمی‌کرد. نمی‌دونم شاید بخاطر این بود که می‌دونست ما توی خونه داریم می‌بینیمشون.
زیبا خودش دکمه‌های مانتوش رو باز کرد و بعد از در آوردن تاپش تی شرت سامان رو هم از تنش در آورد.
سامان به سینه‌های زیبا از روی سوتین چنگ می‌انداخت و لب‌هاش رو به نیش می‌کشید.
می‌خواستم آب دهنم رو قورت بدم ولی بغضم نمی‌ذاشت.
سامان در برابر شهوت زانو زده‌بود و بعد از لیسیدن گردن زیبا سوتینش رو باز کرد و سینه‌هاش رو یکی یکی میون دست‌هاش می‌چرخوند و با اون‌ها بازی می‌کرد.
دیگه طاقت دیدن نداشتم. از بس دست‌های مشت کرده‌ام رو بهم فشار داده‌بودم ناخون‌هام توی کف دستم فرو رفته‌بودن و عرقی که روی زخم‌هام ریخته بود باعث سوزششون می‌شد.
می‌خواستم از کنار پنجره عقب بکشم که آریا دستم رو گرفت.
- ولم کن آریا کاریشون ندارم فقط می‌خوام برم. خورد شدم رفیق.
چشم‌های آریا خیس بود ولی من نمی‌خواستم اشکی بریزم. سعی کردم تمام توانم رو جمع کنم تا بدون این که حتی به صحنه‌ی سکس سامان و زیبا نگاه کنم از خونه بزنم بیرون.
صدایی رو نمی‌شنیدم فقط می‌دویدم.
فقط می‌خواستم فرار کنم اما از دست کی؟ از دست خودم؟ از دست سرنوشتم؟ یا از دست زیبا؟
اونقدری دویدم که به نفس نفس زدن افتادم و روی زمین نشستم.
مگه قلب یه پسر هفده ساله چقدر ظرفیت داره که بخواد این همه درد رو تحمل کنه؟. احساس می‌کردم تحقیر شدم. احساس می‌کردم غرورم خورد شده و دیگه هیچی ازم باقی نمونده. خالی شده بودم. خالی از هر گونه احساس.
بعد از چند ساعت قدم زدن به یه خیابون رسیدم. تصمیمم رو گرفته بودم. تصمیمی که راحتم می‌کرد و بعدش اون تصادف و الان روی یه تخت گوشه‌ی اتاقم افتاده بودم.
الان دیگه خالی نبودم. پر بودم، پر از نفرت، پر از خشم، پر از درد، پر از عقده‌هایی که روی دلم سنگینی می‌کرد و باید خالی می‌شد.
چهار ماه طول کشید تا کاملا خوب بشم و پلاتین‌های توی زانوم رو در بیارن.
چهار ماه زمان زیادی بود برای فکر کردن. می‌خواستم انتقام بگیرم. برام فرقی نمی‌کرد از کی ولی می‌خواستم تقاص دل شکسته‌ام رو از این و اون بگیرم. از کسانی که هیچ تقصیری نداشتن.
اول از همه رفتم سراغ زیبا. می‌خواستم اول صید رو جذب کنم و بعد با بی رحمی کامل تیکه‌پاره‌اش کنم. مثل یک شکارچی حرفه‌ای.
می‌خواستم روحش رو درب و داغون کنم. همونجوری که اون خوردم کرده‌بود. توی این مدت بارها آریا حرفش رو وسط کشیده‌بود و می‌گفت که پشیمونه اما من اون پژمان سابق نبودم. افسارم پاره شده‌بود.
بعد از این که خوب شدم با واسطه‌گری آریا دوباره با زیبا آشتی کردم و رابطه مون از سر گرفته شد، اما خیلی چیزا فرق کرده‌بود. من خالی از هرگونه احساس بودم بطوری که هر وقت توی آیینه نگاه می‌کرم سردی رو توی چشم‌هام می‌دیدم. جلوی زیبا می‌خندیدم و ادای عاشق‌ها رو در می‌آوردم. هر کاری از دستم بر می‌اومد می‌کردم تا بیشتر و بیشتر وابسته‌ام بشه.
گذر زمان برای من زجر آور بود. مثل خودکشی کردن با یه تیغ کند. یه چیزی حدود شاید دو ماه از آشتی من و زیبا می‌گذشت که اون رو به خونه‌مون دعوت کردم. خونه‌ای که ایستگاه آخر من و زیبا بود.
برای اومدنش لحظه‌شماری می‌کردم. انتظارم از نوع انتظار یه عاشق برای دیدن معشوقش نبود بلکه انتظار یه شکارچی برای دیدن شکارش بود.
وقتی اومد یه رژ لب صورتی رو با شالش ست کرده بود و خط چش
     
  
مرد

 
سکس فوری ولی به یاد ماندنی

با سلام خدمت بچه های گل من آرش 20 ساله هستم پسری شیک پوش و خوشگل که بچه ها بعضی وقت ها میگن کاش یه دست نداشتیم چهره تورو داشتیم. من با دختر های زیادی بودم و گاهی هم سکس داشتم ولی هیچ دختری نتونست نظر من و جلب کنه فقط یه دختر بود که آرزو داشتم باهاش سکس داشته باشم ( مینا ) دختر دایمه وای واقا نمیدونم چی بگم خیلی زیباست و خوش استیل من خیلی تو کفش بودم تا تونستم از طریق یکی از دختر های فامیل بهش برسونم که آرش دوستت داره خودم نمیتونستم بهش بگم چون اصلا با هیچ پسری صحبت نمیکنه خانوانده اش خیلی روش حساس هستند خلاصه هر جور بود برای اولین بار تونستم فقط یه تیکه باهاش صحبت کنم از طریق گوشی اونم به زور قبول کرد. ولی همون اولین بار باسه مخ زدنش کافی بود مخش و زدم و گفتم عاشقشم و .... البته مینا از رابطه من با دختر های دیگه با خبر بود باسه همین چند ماهی کشید که حرفم و باور کرد هر بار از طریق دوستاش من و تست میکرد منم اصلا باج نمیدادم اونم کم کم قانع شد که عشقم واقیه(ولی نبود) باورتون نمیشه منی که این همه کس و کون کردم چه طور هوشم و برده بود چهره اش خیلی سفیدرو بود خلاصه چند ماهی گذشت ما تلفنی صحبت کردیم اون از ترس خانواده اش آخر شب ها با گوشی زیر پتو بهم اس میداد خودتون فضای شب و میدونید چه جوری دیگه منم زرنگ بودم کم کم بردمش سمته سکس البته نه یه دفعه ای مثلا میگفتم دیشب خوابت و دیدم اونم میگفت چه خوابی منم میگفتم روم نمیشه بگم و با اسرارش یه خواب نیمه سکسی براش تعریف میکردم مینا هم بدش نمیومد خلاصه کم کم راهش و بلد شدم تا جایی که هر شب به هم اس سکسی میدادیم هر موقع که همدیگرو میدیدیم هیچ کاری نمیتونستیم انجام بدیم جون از پیش مامانش جون نمیخوره یعنی مامانش نمیذارهصحبت سکسی من و مینا شب ها بالا گرفت تا جایی که تصمیم گرفتیم یه سکس با هم داشته باشیم بنده خدا فقط چند بار عکس کیر و تخم و تو گوشی دوستاش دیده بود. خوب رسیدیم به جای حساس یه شب میناشون اومدن خونه ما اونا همیشه آخر شب میرفتند خونشون خونه ما تا خونشون 20 دقیقه راهه اون شب داییم نیومد اونا هم مجبور شدن با اسرار بمونند من به مینا اس دادم که ساعت 3 بیاد تو حیاط وای باورم نمیشد بشه اون با مامانش و مامانم و خواهرم رفتند تو اطاق تکی خوابیدند و من و بابام هم تو اطاق پزیرایی. مینا از زیر پتو بهم اس میداد کم کم ساعت 2 شد همه خوابیدند بهش اس دادم من میرم تو حیاط تو هم به بهونه دستشویی بیا بیرون اونم شهوتش زده بود بالا گفت باشه من رفتم تو حیاط اونم یواشکی بعد چند دقیقه اومد قلب 2 تامون از ترس میزد ولی همه خواب بودند ما از پنجره حیاط تو اطاق و میدیدیم همه خواب بودند مینارو توبغلم گرفتم از لب هاش یه بوس گرفتم واییییییییی از کردن یه دختر برام بهتر بود اونم لب ها مو میخورد محکم بغلش کرده بودم اون با دامن بود و منم با زیر شلواری از زیر دامن دستم و زدم به کسش وای چه قدر داغ بود اونم آی او اوفش در شده بود اومدم شرتش و بکشم پایین گفت نه همین جوری خوبه من دخترم پاره میشم منم بهش گفتم خوب از عقب میکنم مینا هم اولش گفت درد داره ، کیرت بزرگه، جر میخورم و ........ هر جوری بود راضیش کردم سرتشو کشیدم پایین دامنش و زدم بالا واییییییییییییییییییییییییییی تو 100 تا کون مثل کونش تا حالا ندیدم خیلی سفید و بی مو بود منم شلوارم و تا نصفه کشیدم پایین و کمی مایع دستشویی از دستشویی برداشتم مالیدم رو کیرم و روش تف زدم آرام گذاشتم بیم کونش سریع خودش و محکم کرد بهش گفتم مینا فقط سرش و میزارم رو سوراخت شل کن الان یکی میاد بذار سریع بکنم بریم تو اطاق اونم خودش و شل کرد وایییییییییی کیرم قشنگ رو سوراخش بود اون همش میگفت فشار ندی یه موقع آرش منم میگفت باشه تو از پنجره داخل و نگاه کن من و نگاه نکن سرش که برگشت تا ته کیرم کردم تو کونش سریع دهنش و گرفتم جیغ نزنه واههههههههههههه چه حالی میداد کیرم تو کون تنگ مینا بود داشت زیره دستام زجه میزد احساس کردم داره آبم میاد سریع کیرم و در آوردم با دستم گرفتمش مینا هم کونش و گرفت و سریع پرید تو دست شوییمنم تو حیاط خودم و تمیز کردم رفتم تو اطاق چند دقیقه بعد مینا اومد تو اطاق بعد از 10 دیقه که آروم تر شده بود دیدم داره یواش یواش راه میره و بهم نگاه کرد زیره لب گفت درستت میکنم خیلی نامردی خلاصه بعد از این قضیه که گذشت چندین ماه کشید که باز راضیش کنم که از شدت شهوت این کار و کردم نمتونستم طاقت بیارم هر جور بود قانعش کردم اونم قبول کرد ولی ازم خواست اگه دوستم داری بیا خواستگاریم منم قبول کردم به جان خودم به خدا میخوام باهاش ازدواج کنم به خانم های گرامی بر نخوره ولی واقا دختر هست که اصلا قانع نمیشد سکس کنیم با بقیه فرق میکنه. امروز 1391.4.9 هست با خانواده ام صحبت کردم برن خواستگاری منتظر داستان ها و عکس های بعد ازدواجم باشین. بدرود

[imgs=] [/imgs]
     
  
مرد

 
اول دبیرستان

سلام.خدمت شما دوستان عزیز.این اولین خاطره سکسی منه که برای پارساله.
داستان ازاونجایی شروع میشه که من سال اول دبیرستان بودم.وسطای سال بودکه یه شاگردجدید اومد به کلاسمون.اهل کرج بود.اسمش مهدی بود. یه پسر سفید.تپل.باسینه هایی که ازروی پیرهن معلوم بود.قدحدودا165تا.کون بزرگ .رون های خوشکل. من ازهمون وقت تو نخش بودم.وهمیشه به یاداون کون خوشکلش جغ میزدم.همیشه میخاستم یه جورایی بهش نزدیک شم.اون توی کلاس تنها یه گوشه میشست وهنوز بابچه هاآشنا نشده بود.حدودا1ماه مونده بودبه آخرسال وامتحانات خرداد.که جاشو عوض کردوبه من گفت که میتونم کنارت بشینم .منم که ازخدا خواسته قبول کردم.بالاخره صندلیشو آوردکنار من ونشست.دیگه فهمیده بودم تنش میخاره.برای همین سرکلاس دستمومیذاشتم رودستشو نازش میکردم(البته بگم من ردیف آخربودم وهرغلطی میکردم معلوم نمیشد)که همونجا سرکلاس شق میکردم وتا یه جغ نمیزدم خوب نمیشدم.بالاخره دو سه هفته ای همینطوری گذشت وهنوز نتونسته بودم باهاش حال کنم.تا اینکه یه روز که سرکلاس فیزیک بودیم وچون معلمونم سریع درس داده بودوبیکار بودیم دلو زدم به دریاو دستموگذاشتم روکونش .هیچی نگفت .کم کم دستمو بردم توشلوارشو یخورده مالوندمش .بعد دستمو بردم توشرتش ولای کونشو میمالیدم.بعد بهش گفتم میخام سراختو بمالم فقط سروصدا نکنی .گفت باشه.منم انگشتمو بردم تو سوراخ کونش که یکدفعه ای یه آخ گفت که همه برگشت عقبو نیگاه کردن.اونم دستشو گرفت والکی گفت دستم خورده به گوشه ی میز ودرد گرفته.بالاخره گذشت تا روزای بعد دیگه دستمومیبردم وسینه هاشو میمالیدم وصورتشو ناز میکردم..چند وقتی این جوری گذشت که یکدفعه به خودم اومد،دیدم امتحانات شروع شده ومن هیچکاری نکردم.خیلی حالم گرفته شد.بعدم که امتحانات رو دادیمو سال تموم شد.منم خیلی حالم گرفته شده بود. یه روز(وسطای خرداد)بهم زنگ زدو گفت که دفترشیمی میخاد.ومیخاد یکم باهاش کارکنم.(تابره امتحان ورودی یه مدرسه دیگه روبده)من که دیگه توکونم عروسی شد.گفتم باشه.وبیا خونه ما اونم قبول کرد.
پنج شنبه خونه ماخالی بود.چون مامان بابام میرفتن خونه مادربزرگم.
بهش گفتم پنج شنبه همین هفته بیا خونه ما.اونم قبول کرد.
پنج شنبه شده بود که ساعتای 3:30بهم زنگ زدوگفت من سرکوچتون هستم.منم رفتم دنبالش وقتی رسیدم سرکوچه دیدم یه تیشرت پوشیده که معرکه شده بود.من که همونجا شق کردم .سریع بردمش خونمون ازش پذیرایی کردم وشروع کردیم درس خوندن.یه یک ساعتی گذشت.مهدی گفت خسته شدم یکم استراحت کنیم.منم گفتم مشکلی نیست.داشتمیم کتابو روجمع میکردیم که من دیگه نتونستم طاقت بیارم.پریدم روشوخوابوندمش روزمین وشروع کردم ازش لب گرفتن.همینطوری که لبای همدیگرو میخوردیم منم دستمو بردم تولباسش وشروع کردم مالیدن سینه هاش.وااااااااای نمیدونین چه سینه های بود.بعد لباسشو دادم بالاوشروع کردم به خوردن سینه هاش.دیگه داشت دیوونه میشد.بهم گفت برم سراغ کونش. منم سریع رفتم پایین سراغ شلوارش.واونوکشیدم پایین .هنوز شرت پاش بود.ولی نمیدونین چه رون هایی داشت.سفیدسفید.داشت دیوونم میکرد.یخورده رون هاشو مالیدم.بعد رفتم سراغ شرتشو،ازپاش بیرون آوردم یه کیر خوشکل کوچولو داشت.بعد چرخوندمش.وای نمیدونین چی جلوی من بود........یه کون سفید قلمبه خوشکل .یخورده کونشو مالیدم وبعدیخورده بوسش کردم.دیدم خیلی ساکته وهیچی نمیگه.رفتم سراغش دیدم داره جغ میزنه.دستشو گرفتم بهش گفتم صبر کن خودم برات میزنم.اونم قبول کرد.بعدیه لب خوشکل ازش گرفتم وبلندش کردم و وایساد.بهش گفتم میخام بکنمت اونم از خدا خواسته قبول کرد.همونطوری که وایساده بود لای کونشو باز کردم وسوراخشو پیدا کردم.یدفعه گفت تونمیخای لخت شی.منم یه نگاه به خودم کردم دیدم هنوزهمه لباسام تنمه.منم سریع لخت شدم.بعد دوباره سوراخشو پیدا کردم وآروم گذاشتم دم سوراخش چون خشک بود.نمیرفت توسوراخش.منم یخورده آب دهنمو ریختم روشو آروم فرستادم تو.وای نمیدونین چه حالی داشت یه سوراخ تنگ وخیس وگرم.من همینطوری داشتم کیرمو میفرستادم توکه دیدم داره آه وناله میکنه .منم صورتشو چرخوندمولبشو گرفتم وشروع کردم به خوردن.همونطوری که کیرمومیاوردم بیرون ودوباره میکردم تو لبشو هم میخوردم.خیلی لذت داشت.بعد از یه مدت فهمیدم دیگه کیرم جا بازکرده واونم دیگه ناله نمیکرد.منم همونطوری که داشتم تلمبه میزدم دستمو بردم طرف اون کیرخوشکل وسفیدش.منم شروع کردم براش جغ زدن.ازیه طرف داشتم میکردمش وازیه طرف هم براش حغ میزدم.حدودا یه ربعی شدتا گف داره میادمنم تند تر براش میزدم که شنیدم یه دادکوچولو زدوآبش ریخت بیرون.ولی من هنوز آبم نیومده بود.منم تند تر تلمبه میزدم تا شایداین بی صاحب بیاد.دیگه پاهام وکمر طاقت نداشت.فهمیدم داره آبم میاد.بهش گفتم. گفت بریز همونجا.منم همشو ریختم تو اون سوراخ خوشکل.دیگه دوتایی بیحال شدیم همونطوری افتادم روش.بعد از چند دقیقه بلند شدیم.گرفتمش توبغلم.بهش گفتم حال کردی .گفت آره.خیلی خوب بود.بعد همونطوری یه لب ازش گرفتم.بعد بلند شد بره که بهش گفتم کجا.هنوزتازه رسیدی.خندید وگف دیگه باید برم.منم اصراری نکردم.منم خودم لباساشوتنش کردم.همینطوری که لباساشو تنش میکردم همه جاشو لیس میزدم.دیگه همه لباسشو پوشیده بود.کتاباشو هم جمع کرد.دیگه داشت میرفت.نمیتونستم ازش دل بکنم.دوباره بغلش کردم ویکم مالوندمش.بعد بلند شد رفت.وقتی داشت میرفت بهش گفتم بازم ازاینورا بیا گفت چشم ورفت.
حدودا یه ماهی گذشت که من دوباره هوس اون کون خوشکلشو کردم .بهش زنگ زدم ولی گوشیش خاموش بود.بعداز چند ماه فهمیدم نامرد بدون خداحافظی رفته کرج.

[imgs=] [/imgs]
     
  
مرد

 
یک پسر در لباس عروس

‎ این ماجر ۳ سال پیش برام اتفاق افتاد ‫.‬ من آخر هفترو در خونه دوستم اسکات بودم ، چون خانوادش برای آخر هفته رفته بودن مسافرت ‫.‬ قرار بود ما تمام شب آبجو بخوریم و فوتبال تماشا کنیم ‫.‬ یکی از دوستایه قدیمیه اسکات به نام مایکل هم با ما بود ‫.‬ ما همه حدود ۱۸ سال بودیم ‫.‬ اولش ما فقط آبجو خوردیم و تلویزیون نگاه می کردیم ولی کمکم دیگه خسته شدیم تصمیم گرفتیم که ورق بازی کنیم ‫.‬ بازنده باید کاری که برنده میگفتو انجام میداد اولش فقط مسخره بازی بود و برای خنده بود ولی کم کم من داشتم مست میشدم و پیشنهاد دادم که پوکر بازی کنیم و شرطارو جدی ترکنیم ، اونهاهم تاحدی قبول کردن که, پولی نباشه ولی شرطا جدی تر و سخت تر باشه ، منم از خدا خواسته قبول کردم ‫.‬ اول شرطها سر کارایه احمقانه وخنده دار بود ، ‫ولی‬ دیگه حشرم زده بود بالا و دلم رو به دریا زدم وگفتم که این دسترو جدی ترش کنیم ‫، بازنده این دوره(‬ ‫کسی که همه ژتونهاش تموم بشه ) باید لباس عروسی جین ( خواهر اسکات ) رو بپوشه ، آرایش بکنه و باید لاشی بازی در بیاره . اونا هم قبول کردن .‬

‎من همیشه علاقه عجیبی به پوشیدن لباس زنونه داشتم به خصوص لباسهای زیر زنانه ‫(‬ شرت و پستون بند و جورابای زنونه ‫)‬ حتی وقتی فرق بین دختر و پسر رو نمی دونستم دوست داشتم دختر بودم و تو بازیا و دوستام بیشتر با دخترا بودم و بازیهای دخترونه میکردم ، تا اینکه بعد از چند سال فهمیدم که فرق بین دختر و پسر فقط لباسشون نیست ‫.‬ ولی باز هم هر وقت که تنها بودم و مامانم اینا خونه نبودن میرفتم اتاق خاهرم و لباساش رو می پوشیدم و وانمود می کردم که منم دخترم و از این کارا ‫.‬ کلا ظاهرم ‫(‬ اندامم ‫)‬ خیلی برای یه پسر ظریف و قوس دار دخترونه ‫(‬ کمر باریک و ‫…‬ ‫)‬ بود ‫.‬ خودم میدونستم که نباید اینجوری باشم ولی تنها وقتی که لباس زنونه تنم بود احساس لذت ، آرامش و کامل بودن میکردم ‫.‬ دیگه من لباس زنونه پوشیدنو دوست داشتم و بهش اعتیاد پیدا کرده بودم ‫.‬ بارها خاهرم اینا زود برگشتن خونه و من مجبور شدم لباسای خودمو روی شرت و جوراب نایلونیهایه ‫(‬ جوراب بالا زانو نایلونی که بعضی از اونا بالا گیپور دار بود ‫)‬ خاهرم بپوشیدم تا اونا نفهمند و تا به امروز هم هیچ جوره سوتی ندادم ‫،‬ فقط خاهرم یکی دو بار مچم را سراینکه به کشویه لباسایه زیرش خیره شده بودم گرفته بود و کلی مسخرم می کرد و سر به سرم میزاشت ‫.‬

‎ یکی از زیبا ترین و سکسی ترین لباسهای عروسی که تا به حال دیدم ، لباس عروسی جین بود ، یه لباس سفید با کلی تور که دامن اون بسیار کوتاه بود و به زور تا دم کش جوراباش که سفید بود تا بالایه زانوش بود و بالاش تور داشت میرسید و کمرش هم از سر شونه هاش باز بود تا دم قوس کمرش (اگه ۱ سانتیمتر بازتر بود چاک کونش دیده میشد) از این باز تر نمیشد و اون شرته زیباش تقریبا پیدابود. با یه تاج بسیار زیبا که به اون هم کلی تور بود که وقتی تور پائین بود به سختی میشد صورت زیبایه جین را دید ، فقط یه حاله ای از صورتش با لبای سرخ زیبا و چشمهایه آبی وبسیار زیبایه او پیدا بود. از اولین باری که اون لباس زیبا رو تن جین دیدم به این فکر میکردم که چجوری میتونم اون رو بپوشم و الان در چند قدمیه این آرزویه دیرینه بودم و از خوشهالی در پوست خودم نمیگنجیدم . ولی نمیخاستم که اونها از این ماجرا بويی ببرن . چون میدونستم اگه بفهمند ، حداقل آبرومو میبرند و به خانواده ام میگن ‫.‬

‎بازی شروع شد و ما به دلیل جدی بودن بازی شروع به خوردن ویسکی کردیم ، یکی دو دست اول من خوب بردم و تقریبا نصف ژتونهای اونارو بردم ولی دستهای بعد را بعداز افزایش شرط ، به بهونه اینکه منتظر رنگ یا استریت بودم و دست نداده بود جا میرفتم،تا اینکه یه دست ۴ تا پیک رو کارت ۵ ام (ریور) رو شد. آس ، بیبی ، سرباز پیک ،۶ خشت و آخری ۲ پیک رو زمین بود و اول مایکل نصف ژتوناش را که یکم از ژتونایه من کمتر بودو شرط کرد اسکات بدون مکس جا رفت من موندم و مایکل دیگه نهوه بازی اون دستم بود میدونستم احل بلوف نیست و اینکه حتما دستش خیلی خوبه که سر نصف ژتوناش شرط بسته و اونا میدونستن که من اگه پا بده بلوف میزنم و چون دیگه میخاستم اون لباسرو بپوشم و میخاستم بی گناه به نظر بیام و اونا نفهمند که از قصد باختم ، من شرط رو بالا بردم در حد همه ژتونام ‫.‬ من هم دستم بدی نبود ۸ پیک داشتم با۶ دل (رنگ بودم ولی خیلی هم قوی نبود ) ولی می دونستم که می بازم و میخاستم هر چه زود تر اون لباس زیبا رو بپوشم و تن خودم حس کنم و ببینم . شروع به کر کری خوندن کردم که دستت میخوره من رنگم و از این حرفا اون هم با اطمینان شرطمو خوند و اومد . که من گفتم : اگر ببازی با اینکه ژتونات از من بیشتر همه ژتوناتو من میبرم . اون یکم فکر کرد و بعد گفت: امااگربردم تو باید تا صبح با همون لباس زنونه باشی و تازه باید کلی به خورده ریزایه اینکه زنونه تر باشی اهمیت بدی … منم قبول کردم( از خدا خواسته ‫) .‬

‎دستارو روکردیم و با شک دیدم که رویال فلاش(شاه و ۱۰ پیک داشت) خیالم خیلی راحت شد تا کم کم با وجود خوشحالیه زیاد از باختنم ( به خاطر لباسهایه زیبايي که قرار بود بپوشم ) خیلی بهم بر خورد چون اونا با حقارت و تمسخر حرفهای من و تکرار میکردن و این خیلی خوب بود چون اونا از عصبانیت من اتمینان پیدا کرده بودن که من از این کار( لباس زنونه پوشیدن ) بدم میاد . منم شروع به انکار کردم و بهشون گفتم که لباسرو نمیپوشم و اینکه شما ها جر زدین و از این حرفا… اونا هم با خیال راحت به من نگاه کردن و گفتن که شرط شرط و بازنده بازندس ، به هر حال من اون لباسرو باید بپوشم و می پوشم ، تنها سوأل این که به زور و بعد از کلی کتک این کارو میکنم ، یا اینکه سر شرط و حرف خودم میمونم و شرط رو با زبون خوش اجرا میکنم . منم وانمود کردم که چاره ای ندارم و قبول کردم‫ .‬

‎بچه ها دستمو گرفتن و به طبقه بالا بردن انتهای راهرو اتاق جین بود که چون مادر اسکات خیلی عجیب بود اتاق جین رو درست مثل قدیما که جین در اون بود نگه داشته بود و جین هم که بعد از ازدواج به یه شهر دیگه رفته بود ، جین تو کار مد و طراحیه لباس بودو از راحت طلبی و از وسواس روی تیپش که لباسش باید لباس فصل باشه و این حرفا ، تغریبا هیچ یک از وسایلشو با خودش نبرده بود و همه لباساش که اکثرا خیلی سکسی بودند همونجا تو کمداش بودند . مایکل دست منو گرفت و منو راهی حمام کرد ، بعد از اینکه لباسهامو در آورد با پوزخنداشاره ای به کیر کوچولوم کرد و گفت : شاید تو لباس زنونه چوچولت خوشگلتر و مناسب تر به نظر بیاد. من خیلی بهم بر خورد و احساس حقارت کردم ولی حرفش درست بود کیر من ‫(‬ بهتره بگیم چوچول من ‫)‬ خیلی کوچولو بود و به همین دلیل تو سن ۱۸ سالگی تا به حال با کسی سکس نداشتم . بعد با دقت زیاد همه جایه من را کف مالی کرد و بعد با تیغ همه موهایه بدن منو ( که خیلی هم زیاد نبود) زد. بعد شروع کرد به کرم زدن بدنم ، من میخاستم جلوشو بگیرم چون دیگه زیادی داشت دستمالیم میکرد که منو به دیوار کوبید و گفت که شرط سر ریزکاریا هم بود به علاوه اینکه اگر الان کرم نزنم بعدا پوستم جوش میزنه. نمیدونستم راست میگفت یا نه ولی چون خیلی حال میداد قبول کردم و دیگه غرغر نکردم . بعد منو خشک کرد و تو بقلش بیرون برد و انداخت رویه تخت جین . اسکات هم تو این مدت که ما حمام بودیم لباسهایی که قرار بود بپوشمو آماده کرده بود. تغریبا با دیدن اون لباسهای سکسی راست کرده بودم ، خوشبختانه همگی مست بودیم و فکر نمی کنم بچه ها متوجه چوچول ‫(‬ کیر کوچولویه ‫)‬ من شده بودند ‫.‬

‎اول یه شرت سفید توریو بعد از اینکه من چوچولم رو به لایه پام به سمت عقب ( به سمت کونم ) هل دادم پام کردند ، شرت دقیقا سایز من بود و اگرکسی از روبرو نگاه میکرد به سختی میتونست بگه لای پایه من چیزی هست و به کل چوچولم زیر فشار شرت به تنم و لایه پام غیب شده بود ، درست مثل یه دختر . بعد یه بند جوراب سفید تنم کردن و بعد نوبت به جورابام رسید که اسکات با پوزخند فریاد زد و گفت : پس لاکش چی ؟ من تو بهشت بودم ولی نمیخاستم اونا بفهمند باسه همین گفتم : دیگه خودتونو لوس نکنید… اونا هم اصلا به حرفایه من توجهی نکردند و اسکات یه لاک سفید رنگ به مایکل داد اون هم با دقت شرو به لاک زدن به ناخونای پام کرد و گاهی یه فوت به ناخونایه پام میکرد ، دیگه داشتم از لذت میمردم . لاک ناخونای پام که تموم شد . مایکل سرشو بالا آورد و در حالی که تو چشام نگاه میکرد با یه خنده شیطانی ، بهم گفت : امشب تو عروس ما دوتایی ‫.‬ بعد رفت سراغ ناخونای دستام . تا به اون لحظه به جدی بودن این موقعیت فکر نکرده بودم ، ولی دیگه اونقدر حشری بودم که هیچی برام مهم نبود و فقط می خاستم خودمو تو اون لباس عروس سکسی و زیبا ببینم . بعد که لاک زدن به ناخونای دستم تموم شد مایکل گفت : فکر کنم دیگه ناخونهای پایه زنم خشک شده باشه . همون موقع اسکات به شوخی زد تو سر مایکل و گفت : زنمون ، لاک ناخونای پایه زنمون خشک شده … . بعد مایکل رفت سر جورابام و یکی از اونا رو لوله کرد ( مثل دونات حلقه و جمش کرد ) و بعد از اینکه انگشتهایه لاک زده پای راستم وارد حلقه جوراب شد اونو از پایه صاف و نرمم بالا کشید و بعد بالایه جورابها را به گیره هایه بند جوراب که تنم کرده بود وصل کرد، گیره ها پشت روبانهای سفید که به شکل پاپیون گره خورده بود پنهان شده بودند ، یکی جلوی پایه راستم یکی پشت و بعد پای چپم به همین صورت وقتی مایکل جورابها را پام میکرد متوجه شدم که اسکات به پای من خیره شده و از من سایز پام را پرسید ، منم گفتم ۴۰ - ۳۹ . لب پایینش را گاز گرفت وبا خوشحالی گفت : کفشم برات داریم . من دیگه داشتم از خوشحالی میمردم . کفشهام را آوردند یه جفت کفش بسیار زیبای سفید با حداقل ۶اینچ پاشنه ، خیلی زیبا بود . جلوی کفشها یه سوراخ کوچولو بود که باعث می شد ۲-۳ تا از انگشتهای لاک خورده پام پیدا باشه . اون کفشهای زیبا یک تاب و قوس خیلی زیبا و زنانه به پاهام داده بود ، باور نکردنی بود . وقتی ناخونایه لاک زده پای خودمو که از جلوی کفش و از زیر جورابام دیدم ، از هیجان زیاد داشتم دیونه می شدم . نوبت به سینه بندام رسید، یک سینه بند سفید توری بسیار زیبا و رویایی . همون موقع اسکات با سرعت از اتاق بیرون رفت و بعد از کلی سر و صدا که از تو انبار میومد در حالی که دستهایشو پشتش پنهان کرده بود به اتاق جین برگشت . دیگه تحمل سورپرایز نداشتم و با بی تفاوتی شرتهای جین رو تو فضایه جلوی سینه بند می چپوندم که قلمبه بشن ، اسکات نزدیک تر آمد و سینه بندو باز کرد . من که نگران این بودم که شاید اسکات نظرشو عوض کرده باشه با عصبانیت گفتم ‫:‬ بالاخره بگو چی میخای ؟ این لباسرو بپوشم یا نه ؟؟

‎که دهنمو گرفت که چیز نگم ، بعد سریع شروع به مالدن یک مایع کرم مانند ولی بی رنگ به سینه هام کرد ، نه فقط به سره سینهام بلکه تا ۲-۳ سانت پایین تر و ۴-۵ سانت بالا تر از سینهامو خوب با اون مایع مالید و خیس کرد بعد چیزی که آورده بود را بهم نشون داد ، باورم نمیشد … سینه زنانه واقعی نما از جنس سیلیکن حدودا به سایز ۳۵سی بود شایدم بزرگتر ‫.‬ بعد در حالی که اونارو به جلوی سینه هایه من فشار می داد تا بچسبد توضیح داد که این سینه ها رو از بعد از مرگ عمه/خاله اش نگه داشتن ‫،‬ چون سرطان سینه داشته سینه هاشو برداشته بوده و برای همین از این سینه مصنويي ها استفاده میکرده ، اون این سینه هارا به دلیل اینکه بسیار واقعی به نظر میامدن خیلی گرون خریده بوده و به همین دلیل پدر و مادرش بعداز مرگ عمه/خاله اش اونو نگهش داشته بودن . بعد که اسکات دستاشو از روی سینهام برداشت ، خیلی باور کردن چیزی که تو آیینه قدی در کمد جین می دیدم برام سخت بود . یه دختر با موهای بلوند لخت تا دم گردنش با سینه هایی خیلی خوش فرم و بزرگ ، با اون لباسهای زیر سکسی و اون کفش زیبا بدون سینه بند بهم خیره شده بود ، بی اختیار دستام بالا آوردم تا روی سینه هامو بپوشونم تا کسی نبینه . که با خنده بچه ها به دنیای واقعی برگشتم و یادم اومد کجام و در چه موقعیتی هستم و ‫…‬ ‫.‬

‎بعد سینه بندمو بستم باور نکردنی بود ، انگار واقعا سینه های خودم بودن ، میتونستم وزنشون و تکون خوردنشونو حس کنم . مایکل که ، از بعد از وصل شدن سینه هام سکوت کرده بود و ملوم بود که اونم از دختری که جلوش می دید خوشش اومده . بعد بچه ها کمک ام کردن تا لباسمو بپوشم . بعد از پوشیدن اون لباس سکسی یه کلاهگیس بلوند که طولش حدودا تا اواسط کمرم بودسرم کردن و همون تور پشت به آیینه منو آرایش کردند . اول از رژ لب و خط لب ، بعد ریمل و خط چشم و سایه چشم و بعد یکم رژ گونه به صورتم زدن ‫.‬ وقتی که تمام شد هر دو تا شون با هم گفتن: ووااووووووووو ‫.‬

‎ برگشتم که خودم را تو آیینه ببینم که از تعجب از چیزی که تو آیینه میدیدم دهنم باز مونده بود . یک عروس زیبا با اندام فوقالعاده ، پاهایه کشیده که با یه جوراب سفیده خیلی سکسی پوشیده شده بود ، با سینه هایی بسیار بزرگ ، زیبا و خوش فرم ، با سکسی ترین لباس عروسی ممکن و با اون کفشها با پاشنهایه خیلی بلند ، زیبا و سکسی ، از تو آیینه به من خیره شده بود . یه چند ثانیه ای طول کشید تا دوزاریم بیافته که دارم به خودم نگاه میکنم ‫.‬ ولی بازم تو شک بودم ، ۲-۳ دقیقه ای گذشت ، هر ۳ تامون به آیینه خیره شده بودیم و سکوت اتاق جین رو فرا گرفته بود. من شیطنت و حشرم زده بود بالا که گفتم: بسه دیگه ، بازی تموم شد ‫.‬ شرط این بود که این لباسرو بپوشم که پوشیدم ، حالا کمک کنید این لباسرو در بیارم … . مخصوصا دلا شدم ( قنبل کردم ) تا کفشامو در بیارم که اونا انگار تازه یادشون افتاده بود که من کیم دستهامو گرفتند و گفتند : نه نه خانم کوچولو ، شرط این بود که تا صبح تو همین وضع با ما باشی و تازه باید لاشی بازی هم در بیاری ‫…‬ ‫.‬

‎ نقشه ای تو سرم بود ‫،‬ خیلی بیشتر حشری بودم و از ظاهر جدیدم بی نهایت لذت می بردم ، برای همین گفتم : باشه ، حداقل بریم پایین و یکم مشروب بخوریم یا تلویزیون ببینیم . مایکل دستشو گذاشت رو کمرم و گفت :هم مشروب میخوریم ، هم تلویزیون میبینیم عزیزم … . حرفه خاصی نزد ولی حالتی که زد ، حشرمو ۱۰۰ برابر کرد . اولش برام سخت بود که با اون پاشنه ها راه برم ، ولی بعد از چند قدم عادی شد برام و شاید بهتر از خیلی از دخترها راه میرفتم و بین اسکات و مایکل از پله ها پایین رفتم . جلوی تلویزیون روی کاناپه نشستیم ، اسکات رفت مشروب بیاره در حالی که مایکل مثل دیونه ها کانل هایه تلویزیونو عوض میکرد ، وقتی دید من متوجه حالتش شدم بهم با حالت خیلی سکسی گفت : عزیزم ، چرا نمیری به اونیکی شوهرت کمک کنی که مشروبا رو زودتر بیاره ، این شوهرت هم یک کانال خوب میاره تا تو برگردی نگران نباش ‫…‬ ‫.‬

‎من رفتم تو آشپزخونه ، اسکات تا منوا دید سینی گیلاسایه مشروبو با یک بطری داد دستم و گفت : ۱ دقیقه دیگه با این ها بیا تو اتاق تلویزیون . بعد گونه منو بوسید و دستش هنوز روی گونه من بود ، یک چشمک بهم زد و رفت پیش مایکل . عجیب بود ، از بوسه اسکات خوشم اومد . بهم حس خوبی داد ، حس عجیب بودن ( بخاطر لباس زنونه هایی که تنم بود ) نمیداد ، حس کردم که واقعا یه دخترم . من هم دقیقا ۱ دقیقه اونجا موندم بعد با سینی رفتم پیش شوهرام ‫.‬

‎اصلا به تلویزیون دقت نکردم ، ولی وقتی مشروبا رو بهشون میدادم دیدم جلوی شلوارشون ( جلویه کیرشون ) باد کرده و معلوم بود که راست کردن و برام نقشه هایی کشیدن ، برگشتم به سمت تلویزیون که دیدم ویدیو گذاشتند و دارن فیلم یک عروسی رو تماشا میکنند ، جالب بود برام . عروسی مجللی نبود در حد عروسی ۴ نفره تو وگاس بود ، من هم گیلاس خودمو برداشتم و سینی و بطریرو بعد از اینکه یه قنبل حرفه ای کردم گذاشتم رو میز ، بچه ها به سرعت شات اولو خوردن و به زور به من هم خوروندن . دکمه پازو زدند و گفتند که یه شات دیگه بزنیم بد فیلمو ببینیم ، من میدونستم که اونا توکارمن هستن و وسوسه کردن اونا خیلی بربام لذت بخش بود و دیگه میخاستم که بکارتم و از دست بدم و برای اولین بار تو عمرم با کسی ‫(‬ کسانی ‫)‬ سکس بکنم و درست مثل یک دختر بچه ای که میخواهد برای اولین بار کس بده دلم شور میزد و می دونستم که میخام که ثانیه به ثانیشو به خاطر بسپارم . برای همین گفتم : من که دیگه نمیتونم و مست مستم و اگه یه شات دیگه بخورم از حال میرم. اونها هم باور کردن که من خیلی مستم ، خودشون هم شاتشون رو گذاشتن رو میز ‫.‬

‎من بین اون ۲ تا نشسته بودم ، بد حشری بودم و سرمو گذاشتم رو شونه هایه مایکل ، مایکل هم کم کم دستشو انداخت دور گردنم وسرمو ناز میکرد ، سر من دیگه رو شونه مایکل نبود و رسیده بود به سینهاش و حس میکردم که قلبش داره تند تند میزنه ‫.‬ کم کم سرمو به سمت کیرش فشار میداد ، منم که دیگه خودم تحملم تموم شده بود بدون هیچ مقاومتی اجازه دادم که سرمو رو کیرش که دیگه الان مثل سنگ سفت بود بزاره . گرما و بزرگیه کیرشو از روی شلوارش ( شلوار ورزشی تنشون بود) حس می کردم . بعد بی اختیار از رو شلوار اون کیر گندشو بوسیدم و انگار نه انگار کاری کردم دوباره سرم و گذاشتم رو کیرش و همون تور دراز کشیدم و فیلمو تماشا کردم . کم کم پا هامو هم آوردم بالا و گذاشتم رو کیر اسکات ، اونم کیرش مثل سنگ شده بود و با پاهای پوشیده شده با اون جورابهایه سکسی و نرم ، گرما و بزرگی کیر اینیکی شوهرم رو هم حس کردم . اونها هم شروع کردن به مالیدن صورت و پاهام به کیرهای بزرگشون ‫.‬

‎تو فیلم دیگه عروسی تموم شده بود و ساقدوش زنه رفته بود و فقط ساقدوش مرد مونده بود و اون زن و شوهر . مایکل گفت : ببین اینا هم مثل ما سه تا هستن ، پس هر کاری عروس میکنه تو هم باید بکنی . من فهمیده بودم داستان چیه به همین دلیل وانمود کردم که نمیدونم و قبول کردم و گفتم پس شما هم باید کارایه مردا رو انجام بدید . اونها هم از خدا خواسته قبول کردند . بعد یهو مردایه تو فیلم لباساشونو‌ در آوردن و شروع کردن به مالیدن و لب گرفتن از عروس . من از خوشحالی که داره شروع میشه داشتم پرواز میکردم ولی همون جور دراز کشیده بودم و وانمود کردم هنوز نمیدونم قضیه چیه ، که اونا منو بلند کردن و شروع کردن به مالیدن و لب گرفتن از من ، من هم که خودمو زده بودم به مستی و آه و اوهم بلند شده بود . تو فیلم اونا هنوز داشتن لب و لب بازی می کردن و با کس و کون دختره ور می رفتن ، که مایکل دستشو گذاشت رو سرم و منو هل داد به پایین ، به طوری که دیگه رو زانو هام بودم و بعد کیرش را دراورد و شروع کرد به مالیدن به سر و صورتم . من رفتم عقب ، میدونستم که کار به اینجا میرسه ولی جا خورده بودم . گفتم: بچه ها دیگه بسه . که مایکل پشت گردنمو گرفت و فشار داد من از درد آه کشیدم ، تا دهنم باز شد مایکل اون کیر حیولاشو چپوند تو دهنم و شروع کرد به عقب و جلو بردن سرم و گاییدن دهن من ، همین تور از چشم اشک میومد و گریه میکردم بعد اسکات اومد جلو و قبل از اینکه بفهمم چی شده داشتم نوبتی بینشون عقب جلو مرفتم و براشون ساک میزدم . اسکات هم که این و دید دیگه نتونست جلوی خودشو بگیره و رفت پشتم شروع کرد به مالیدن کون باکره من ، اول از رو شرت میمالید و انگوشت میکرد ولی بعد شرتمو از لای کونم کشید به سمت راست و بعد از ۲-۳ تا تف که به روی سوراخ کون من کرد ، یکی از انگشتاشو راهی کون من کرد ، از درد گریم درومد واقعا انگشتهایه کلفت و بزرگی داشت‫ . دیگه فهمیدم که امشب بکارتم و از دست میدم ولی نه مثل رویاهام با عشق و لطافت بلکه مثل یه حیوون ، با تجاوز و به زور .‬

‎مایکل هنوز داشت دهن منو مثل حیوون میگایید ، اسکات هم دیگه داشت سومین انگشتشو هم وارد کونم میکرد منم همچنان مثل جنده مکزیکیا که ۱۰ نفر بهشون تجاوز می کنن عر میزدم و زاری میکردم . دیگه یکم داشتم آرومتر می شدم چون اسکات انگشتاشو از کونم در اورده بود و فکر کردم دیگه دیده خیلی تنگم و داره دردم میاد، دلش به حالم سوخته و بی خیال شده ، که یهو کیرشو که فکر کنم به قطر کن ردبول بود تا نصفه هاش قارت چپوند تو کونه باکره و تنگ من دوباره فریادام شروع شدن و دوباره گریه و اه و اوه ‫(‬ نه اه و اوه سکسی بلکه از درد عرعر می کردم ‫)‬ … . در همین مدت مایکل همچنان دهن من را می گایید و صدای عرعر من رو کیر گنده مایکل خفه میشد ‫(‬ کیرش تغریبا نقش صدا خفه کن داشت ‫)‬ . اونا منو طوری میکردن که انگار فردایی وجود نداره ‫.‬ دهن و کون منو دو تایی میگاییدن و اصلا براشون مهم نبود که من درد دارم یا دارم لذت میبرم ، درست مثل اینکه من یک عروسک گاییدن برای این دو کیر گنده بودم . کم کم درد کونم از بین رفت و یواش یواش موجهایی از لذت از تمام تنم عبور میکرد ، مثل اینکه کیر اسکات به اون نقطه مورد نظر خورده بود و هم زمان با هر فشار اسکات منم خودمو هل میدادم عقب تا بیشتر و بیشتر کیرشو توی خودم احساس کنم ‫.‬

‎ مایکل همچنان داشت همون بلایی رو سر دهنم میاورد که اسکات سر کونم آورده بود . دیگه خایه های مایکل رو چونم بودن و از اینکه همه کیرش ‫(‬ تا خایه ‫)‬ تو حلقم بود لذت میبردم . قسم میخورم یهو اونا خندیدن و زدن قدش و صدای برخورد دستاشونو با هم شنیدم . اولین سکس زندگیم بود ولی من در نقش یه جنده بودم که دو تا کیر گنده ، داشتن کون و دهنشو در حالت ۴ دست و پا به وحشیانه ترین مدل می گاییدن ‫…‬ و عجیب بود چون من داشتم لذت میبردم . نه فقط از برخورد کیر اسکات به پروستاتم ، بلکه بیشتر از اینکه من داشتم نقش یک زنو بازی میکردم و اینا داشتن منو مثل یک زن جنده جر میدادن و دهن و کونمو همزمان میگاییدن لذت میبردم ‫.‬

‎سرعت تلمبه زدناشون بیشتر و بیشتر شده بود و من هم لذتم ، تا اینکه حس کردم کیر مایکل داره همینتور سفت تر میشه و دیگه تمام رگهای رو کیرشو تو دهنم حس میکردم و فشار رو سر و گردنمو بیشتر کرده بود ، که یهو نعرش رفت هوا و گفت ‫:‬ داارررممممممم میییاااااامممممممممممممم ‫…‬ ‫.‬ و ته گلوم گرم شد همینطور یکی پس از دیگری آب کیرشو تو اعماق حلقم خالی کرد بعد یواش کیرش رو از دهنم در آورد و اخرین پمپاژ آبش ، سراسر صورتمو پوشوند ‫.‬ از چشم چپم ، دماقم و تا روی لبم ، بعد من خودم دوباره کیرشو کردم تو دهنم تا براش ساک بزنم و تا آخرین قطره آبکیرشو از وجودش بکشم بیرون تا کیرش تو دهنم به خاب فرو بره . اسکات با دیدن این صحنه که من خودم کیر مایکلو برگردوندم تو دهنم و براش ساک زدم خیلی سفت شده بود و می دونستم که داره آبش میاد و تا اومد کیرشو از کونم در بیاره ‫(‬ فکر کنم اونم میخ
     
  
مرد

 
سکس در کارگاه هنرستان

سلام امید هستم 30 ساله از تهران
میخوام خاطره اولین و آخرین سکسم رو براتون تعریف کنم
من کلاس دوم متوسطه بودم و توی یه هنرستان فنی درس میخوندم, روز اول مدرسه سر کلاس زبان من آخر کلاس نشسته بودم , معلم صدام زد پای تخته که متوجه پشت سرم یکی از بچه ها که اتفاقا خوش تیپ هم بود یه متلک به کونم انداخت , من خجالت کشیدم و چیزی نگفتم.
کم کم روزها گذشت و اون خودشو به من بیشتر نزدیک میکرد تا بالا خره با ذهم رفیق شدیم, یه چند ماهی گذشته بود که سر کلاس ورزش تو حیاط ( اینو اضافه کنم که معلم سختگیری داشتیم) که داشتیم به دستور معلم ورزش دور تا دور حیاط میدویدیم بچه ها یکی فرار میکردن و میرفتن یه گوشه ای قایم میشدن , منم که اصلا حال و حوصله دویدن نداشتم رفتم سمت دستشویی , تا وارد شدم دیدم اسی (همون دوستم) اونجاست تا منو دید گفت گفت بریم بکنیم ,منم که منظورشو نفهمیده بودم با تعجب گفتم چی ؟ گفت بیا تا بگم و منو کشید تو یکی از توالتها , گفت بیا همدیگرو بکنیم , گفتم چجوری ؟ سریع شلوارشو کشید پایین و پشت کرد به من گفت کیرت و بکن تو کون من, من که خیلی نگران بودم که کسی صدامونو بشنوه یا بویی ببره گفتم ببین من میترسم تو هر کار میخوای بکنی بکن زود بریم بیرون.
اسی زود شلواره منو کشید پایین و کیرشو گذاشت لای پام , من یهو دلم هری ریخت , آآخه دفعه اولم بود .
گفت خوبه ؟ گفتم فقط بجنب قلبم داره میاد تو دهنم ., اسی گفت من از روز اول تو حسرت کون توام , گفتم جون مادرت هر غلطی میکنی بکن زود بریم بیرون.
اسی که حالش گرفته شده بود شلوارشو کشید بالا و با غرغر رفت بیرون.
اون روز , حتی شب تا خود صبح من کیر اسی رو لای پام احساس میکردم , راستش حال خیلی خوبی بود.
صبح ما کلاس کارگاه داشتیم.
تو کارگاه گروه های چهار نفره میشدیم و معمولا دو نفر مسوول نظافت بودن و یکی از وظایفشون موندن تو کارگاه بین ساعت 12 تا 13:30 ظهر برای مراقبت از وسایل بچه ها تو تایم نهار بود .
اون روز اسی با نیت قبلی سریع به معلم اعلام کرد من و امید امروز مسوول نظافت میشیم ,معلم هم قبول کرد .
تا ظهر اتفاق خاصی نیفتاد , ولی ظهر همه که رفتن ما طبق وظیفه موندیم تو کارگاه و درب کارگاه رو از تو قفل کردیم.
اسی بلافاصله سر صحبت رو باز کرد که تا حالا سکس کردی یا نه ؟ که جواب من منفی بود, شروع کرد به زدن حرفایی که من تحریک شم و راستش منم بدم نمیومد پیشنهاد کنه .
ناهار که تموم شد اسی زیپ لباسش رو کشید پایین ( ما لباسای کارگاهمون یسره بود و معمولا جز شورت چیزی زیرش نمیپوشیدیم)
هیکلشو انداخت بیرونو گفت میخوای واسه شروع کیرم وببوس , من با ترس و اکراه این کار و کردم که اسی شروع کرد به ور رفتن با من و کم کم منو لخت مادر زاد نشوند وسط رختکن کارگاه , گفت دیگه مثه دیروز چیزی واسه ترس نیست , بیا شروع کنیم , منم از خدا خواسته زود خوابیدم و اسی اومد بعد کلی ور رفتن با منو خوردن سوراخم کیرشو کرد تو سوراخه کون من .
سوزشو درد همه بدنم و گرفت که یهو اسی آروم تو گوشم گفت آروم باش اولین بار همینه کم کم دردش کم میشه . یه کم رو من خوابید تا من آروم شدم و یواش یواش شروع کرد به تلمبه زدن .
اسی همراه تمام درد و سوزش داشتم کلی حال میکردم و اسی هی داد میزد که تا حالا یه همچین کونه تنگی رو نکردم .
فکر کنم یه ربعی طول کشید تا اسی تمام هیکلشو انداخت رو منو من حس کردم کیرش داره ذوق ذوق میکنه و بعدشم تو سوراخم گرم شد.
فهمیدم که آبشو تمام و کمال ریخته تو سوراخه من .این بهترین بخشش بود.
بعد از اون روز ما دو بار دیگه این فرصت و پیدا کردیم که با هم سکس کنیم البته درخواستش از طرف من بود.
بعد از اون سال هم اسی از مدرسمون رفت و من دیگه ازش خبر ندارم .
از آخرین بار که کون دادم (به اسی) 14 سال میگذره و من هنوز از یادم نرفته .
البته اگه راستش و بخواید دیگه با کسی صمیمی نشدم و این لذت واسم یه رویا موند حتی حالا که سی سالم شده.

[imgs=] [/imgs]
     
  
صفحه  صفحه 35 از 112:  « پیشین  1  ...  34  35  36  ...  111  112  پسین » 
داستان سکسی ایرانی

Erotic Stories | داستان های سکسی حشری کننده (آرشیو شماره یک)


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA