انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
داستان سکسی ایرانی
  
صفحه  صفحه 38 از 112:  « پیشین  1  ...  37  38  39  ...  111  112  پسین »

Erotic Stories | داستان های سکسی حشری کننده (آرشیو شماره یک)


مرد

 
تونستم خودمو جمع و جور کنم و وارد اتاق بشم،دخترک روی تخت چوبی و کهنه ای که بیشترفضای اتاق رو پر کرده بوددراز کشیده بود و خیره به سقف اتاق نگاه میکرد وقتی که متوجه حضور من شد به سمت در چرخید و یکی از دستهاشو به عنوان تکیه گاه زیر سرش گذاشت و چشمهاشو که درخشش عجیبی پیدا کرده بودند رو به من دوخت.روی تخت کنارش نشستم وتو اینفکر بودم حرفهامو چطور شروع کنم که دخترک نیم خیز شد و انگشتشو به نشونه سکوت روی لبهای صورتی رنگش گذاشت و با دستش اروم صورتمو به صورتش نزدیک کرد و من میتونستم برخورد نفسهای پرحرارت و شهوت انگیزشو با صورتم احساس کنم زبونمبند اومده بود که یه دفعه وحید درو باز کرد و گفت:میبینم که هنوز تو مقدمات گیر کردین من و جوجوها چندتایی وحید کوچولو هم پس انداختیم، باور کنید اگه اون لحظه توشرایط عادی بودم حقشو کف دستش میذاشتم ولی واقعا چیزی برای گفتن نداشتم سعی کردم با نگاه بهش بفهمونم گورشو گم کنه که گفت:شوخی کردم اومدم یه چیزی بردارم،بعدش بهسمت میز کوچیکی که کنار تخت بود اومد و از کشوی میز یه بسته کاندوم برداشت و وقتی کهمیخواست بره بیرون یکی از کاندومها رو به سمت ما پرتاب کرد و گفت:"اول ایمنی بعد کار" بعدش هم یکی از اون لبخند های پهنشو تحویلمون داد و رفت بیرون،دخترک که متوجه عصبانیت و حرص من از وحید شده بود خنده ریزی کرد و سریع لبهاشو روی لبهام گذاشت،از گرما و لطافت لبهاش عضلات صورتم کرخت شده بود،درست توهمین لحظه بود که مطمئن شدم نمیتونم مقاومت کنم و در مقابل اینلبهای خوش طعم و اغوش گرم کاری ازم ساخته نیست درهمون حالت که لبهامون روی همدیگه بود بدنمو اروم روی تن نرم و خوش بوی دخترک کشوندمو نا خوداگاه شروع به بازکردن دکمه های لباسش کردم،بعدش اهسته لبهاموبه سمت گردن و گوشهایظریفش بردم و جند لحظه ای هم موهای بلندشو که به رنگ قهوه ای روشن بودو بد جوری هم به چشمهای بی نظیرش میومد بو کشیدم بعد از اینکه لباسهامونو به کمک هم در اوردیم اولین چیزی که توجهمو جلب کرد سینه های فوق العاده خوش تراش و نرمی بود که نوک خوشرنگش با هاله ای از رنگ قهوه ای ملایم تزئین شده بود وخوردنی ترین خوراکی ای بود که تو عمرم دیده بودمبا کشیدن دستهام روی پوست شفاف سینه هاش دوباره با ولع تمام شروع به خوردن لبهاش کردم و اهسته به سمت سینه ها پایین میومدم لحظه ای که به برامدگی لطیف سینه هاش رسیدم بدون شک از قحطی زده های سومالی همگرسنه تر بودم،با لبها و زبونم با نوک کوچیک سینه اش که در حال سفت شدن بود بازی میکردم و ازطعم عالیشون لذت میبردم... به سختی تونستم از سینه هاش دل بکنم و از روی شکم خوشفرمش بگذرم وقتی زبونموداخل شکاف متناسب و تمییز کسش که گوشتالود و صورتی رنگ بود کشیدم موسیقی نفسهای تند و صدای خوش اهنگش اشتیاق و شهوت منو بیشتر میکرد. کمی که روی تخت جا به جا شدیم اون شروع به کشیدن زبونش روی گردن و سینه های من کرد همینطور که به سمت پایین حرکت میکرد با دستش التمو نوازش میکرد، وقتی که التمو داخل دهن کوچیکش کرد میدونستم اگه بذارم ادامه بده همه چیز خیلی زود تموم میشه واسه همینبا اشاره ی دست بهش فهموندم که ادامه نده،اونم روی تخت به پشت خوابید و منم در حالی که رو زانوهامایستاده بودم و کاندوم رو روی التم کشیده بودم سعی کردم التمو خیلی ارومرو لبه های کسش بکشم با این کارم حسابی تحریک شده بود و بریده بریده اه میکشید با احتیاط سر التمو وارد کردم با اینکه چشماشو بسته بود میشد لذتی رو که زیر پلکهاش جریان داشت رو حس کرد،باتکون ارومی که به خودم دادم بقیه التمو وارد کردم گرمای معرکه ای تمام وجودمو گرفته بود و میتونستم دیواره های کسشوکه به التم فشار میاوردن رو حس کنم به و ضوح صدای ضربان قلبمو میشنیدم و نفس کشیدنم به طرز محسوسی سریعتر شده بود بعد از چند بار که جلو و عقب رفتم به صورت تمام قد روش دراز کشیدم و تلمبه هامو تندترکردم هردومون به اوج رسیده بودیم که من بازم حالتمونو تغییر دادم تا زمانبیشتری رو در اختیار داشته باشیم اینبار پشتشو به من کرد و با انحنای خوبی که به کمرش داد حالت کاملا مناسبی به خودش گرفت منم در حالی که سینه هاشو توی دستام داشتم روش خم شدم و التمو وارد کسش کردم که حالا به خاطر تغییر حالت تنگتر شده بود بعد از چند دقیقه رویایی که تلمبه زدنم سریعتر شده بود با لرزشی که اندام زیباشو فرا گرفت فهمیدم که ارضا شده وچند لحظه بعدش همون سرخوشی و لرزش شیزین سراغ من هم اومد و هردو خیس عرق روی تختولو شدیم کاملا کرخت و بی حس شده بودم و به سختی تونستم از روی دخترکی که حتی اسمش رو هم نمیدونستم بلند شمهر دو به پشت دراز کشیدیم،یه سیگار روشن کردم و در حالی که به دودسیگار که در محیط بی روح اتاقک محو میشد خیره شده بودم اتفاقات این بعد از ظهر متفاوت رو مرور میکردم.
نوشته: محسن
     
  
مرد

 
نه که بتونم کمکی به شما کنم(اینم از ایراد بزرگمن، خجالت کشیدن و نه نگفتن).
پوریان: اگه می خواید کمککنید، اول بهاء کلاس رو بگید، تا بعد...
دیگه کاملا نمی نویسم که چقدر تعارف تیکه و پاره کردم. خلاصه با جلسه ای 7 تومان با هم کنار اومدیم. آدرس خونه رو گرفتم، و قرار شد که هر شنبه و چهارشنبه، ساعت 19تا 20:30 دقیقه به خونه خانمپوریان میرفتم و مواردی رو که خواسته بود رو درس بدم.
اتفاقا خونه اون با خونه ما، زیاد فاصله ای نداشت. با پیاده هم میشد ظرف 15 دقیقه رفت. وقتی رسیدم به خونه آیفن زدم. زنی با سن و سال بالا جواب داد، که انگار از قبل منو میشناخت، فقط یه شما گفت و من که جواب دادم درو باز کرد.
خونه ویلایی ساده ای داشتن، که انگار باغچه هاش 10 ساله آب نخوردن. داخل خونه هم وسایل مدرنشون فقط یه تلویزیون پارسگراندیگ 21 اینچ بود. باور کنید که وقتی وارد خونه شدم ، به کلی دپرس شدم. بعد از چند لحظه که توی راهرو خونه ایستادم، همون زن که مادر خانم پوریان بود (خانمپوریان صداش می کرد، مامان فهیمه) با تعارف منو به داخل سالن خونه دعوت کرد. بعدش به کناریک پله که به سمت سهتا اتاق طبقه بالا (البته نمیشد گفت طبقه بالا، چونبا پایین یک متر فاصله داشت) ختم می شد، رفت و خانم پوریان رو صدا زد.
خانم پوریان تیپ معمولی داشت، مانتو و شال قرمز. اصلا شال قرمزش به رنگتیره صورتش نمیومد. فیزیک خوبی داشت، سینه درشت، و باسن خوبی داشت. خلاصه با دعوتش بهاتاق بالا رفتم که انگار فرقش بین بهشت و جهنم بود. اتاق های تمیز و مجهزی بالا بود. معلوم که پدر و مادرش از خرج کردن خوششون نمیاد.
وقتی رسیدم بالا دیدم یه بچه 12 – 13 ساله پای کامپیوتر نشسته داره بازیNeed for Spead میکنه، خیلی حال کردم، آخه من عاشقه این بازی هستم مخصوصا نسخه تحت تعقیب اون. خانم پوریان به پسرش گفت: محمد جان پاشو، فردا عربی داری. زود برو توی اتاق خودت درست رو بخون... اصلا بشین همینجا، کامپیوتر یاد بگیر. محمد رفت دوتا صندلی دیگه اضافه کرد.
من اول طریقه آپدیت اویرا رو که زیاد سخت نبود، براشتوضیح دادم. تو همین موقع بود که محمد درو باز کرد ورفت(البته با اشاره مامانش).خانم پوریان با لحن دوستانه ای گفت: آقای فرهمند من خسته شدم، اگه مشکلی نیست، یکماستراحت کنیم، تا بعد بریم سراغ ساخت وبلاگ و اینترنت. و گفت: باور کنید خیلی کارمند های ما کمبوداطلاعات دارن، آخه یه استاد دانشگاه چرا نباید ساخت یه وبلاگ که یه بچه 10 ساله هم میتونه،، بتونه انجامبده؟
محمد با یک سینی چای و کلی تنقلات اومد. خیلی خوب بود، خودمم داشتم ضعف میرفتم. خانم پوریان گفت: آقای احمد پور لطف کنید بیاید پایین و روی مبل بشینید، اینطور راحت ترید. همین که من بلند شدم، محمد توی سه صوت نشستو بازی رو اجرا کرد. من که خندم گرفت، خانم پوریان هم خنده اش گرفت.
پوریان گفت: آقای فرهمند شما، فقط درس می خونید؟
من: بیشتر درس می خونم و کارم توی یک کافی نت هست. البته برای کمک خرج.
پوریان: جالبه؛ من اصلا شما رو توی دانشگاه ندیدم.
من: چون بیشتر اوقات باید سریع برم سرکار، توی دانشگاه پرسه نمی زنم.
پوریان: آره، اینطوری بهتره. چرا پس الان تونستید بیایدسر کلاس من.
من: خب روزای شنبه کلاسندارم، کلا به کارم توی یک نوبت که کار می کنم میرسم.
روز اول به سادگی گذشت. کلاس بعدی روز چهارشنبه بود. اون روز خیلیسرم درد می کرد، دلم نمی خواست به کلاس خانم پوریان برم، ولی با خودم گفتم که اگر جلسه دوم نرم، مطمئنا روی خوشی نداره. واسه همین یکم دیرتر رفتم. حدود ساعت19:45 دقیقه بود که رسیدماونجا.
وقتی رفتم توی سالن، خانمپوریان از دیر اومدنم سوال کرد و منم گفتم که امروز یکم بدحال بودم. طبق معمول روز اول به همون اتاق رفتم و شروع به آموزش ساخت وبلاگ کردیم. موقع استراحت که رسید، پوریان رفت و با نوشیدنی برگشت که واقعاتوی هوای اون روزای شهر ما (جنوبی هستم) می چسبید.
من: خانم پوریان امروز محمد نیست.
پوریان: آره، رفته با دوستش بازی کنه. راستی حالتون بهتره؟
من: آره بهتر شدم. امروز یکم سرم توی کافی نتشلوغ بود، به همین خاطر سر درد داشتم.
پوریان: راستی چند سالتونه؟
من: 23 سال. یک سال پشت کنکور بودم. ولی الان درسم خوبه.
پوریان: اینکه معلومه.
از سالن پایین صدای یه مرد اومد که داشت مادر، خانم پوریان رو صدا می زد. خانم پوریان بلند شد و رفت پایین. صداشون میومدکه چه می گفتند.
پدر خانم پوریان: مادرت کجاست؟
پوریان: رفته خونه همسایه.
آقای پوریان: می خواستم بگم که شناسنامه ها رو آماده کنه که فردا برم، سهمیه یارانه ها رو تفکیککنم. راستی شناسنامه خودت رو هم بده.
بعد از تموم شدن حرفاشونخانم پوریان، بالا اومد و گفت: ببخشید که طول کشید، راستی شما می تونید کارای یارانه ما رو انجام بدید، هم به من یاد بدید، هم تا دیگه فردا بابام از کارش زده نشه.
من: چشم، مدارکتون رو بیارید تا انجام بدم.
بعد از اینکه مدارک رو گرفتم.من کارای یارانه پدر مادرش رو انجام دادم، بعدش کپی کارت ملی همسرش رو داد و گفت : می خوام منو از سرپرستی همسرم دربیاری و خودم رو جداگونه سرپرست کنی. من تعجب کردم، فهمیدم که طلاق گرفته ولی چیزی نگفتم. تابلو بود که تعجب کرده بودم.
پوریان: ببخشید آقای فرهمند، شاید توی محل کار خودتون زیاد از این کارا کنید، و فهمیدید که من طلاق گرفتم خواهش می کنم که اینو پیش دوستاتون نگید.
من: چشم، این چه حرفیه.
از اون روز به بعد احساسم روی اون عوض شد. جلسه روز چهارشنبه تموم شد و من رفتم خونه. جمعه عصر
     
  
مرد

 
بود که خانم پوریان با من تماس گرفتن.
بعد از سلام و احوال پرسی..خانم پوریان: من عصر شنبه می خوام برم نمایشگاه الکامپ می خواستم بگم که کلاس فردا عصر رو برگزار نکنیم.
من: نمایشگاه الکامپ!؟ چه خوب. تا کی زمان داره
پوریان: تا پنج شنبه، چطور شما نمی دونستید (شهر ما شهر کوچیکیه، و نمایشگاه الکامپ توی یهشهر بزرگتر که 150 کیلومتر با ما فاصله داره برگزار می شد)
من: آخه چند مدتی که به (.....) نرفتم.
پوریان: اگه ایرادی نداره، فردا بیاید همراه با هم بریم، که منم تنها نباشم.
باور کنید خیلی برام غیره منتظره بود. من که دست وپامو گم کرده بود. گفتم: نه، ممنون. خودم میرم.
پوریان: این چه حرفیه، خب باهم میریم، هم شما از کامپیوتر سر در میارید و هممن ماشین دارم.
قرار شد که شنبه ساعت 3عصر به نمایشگاه بریم.
روز شنبه ساعت 2 بعد از ظهر من کارم توی کافی نت تموم بود، ولی برای اینکه نمی خواستم کسی بفهمه که دارم با یه زن می رم، تا ساعت 3 موندم همونجا و خونه نرفتم. ساعت 4 شد و خانم پوریان با ماشین تویوتا اومد. دروباز کردم و خواستم که سوار بشم جا خوردم، خیلی تیپ خفنی داشت. البته صوصولی نه، ولی آرایش غلیظی کردهبود. منم که بخیال خودم آخر تیپ رو زده بودم، در مقابل خانم 15 هم نبودم.
وقت شروع به حرکت کردیم، تا چند دقیقه ای صحبت نکردیم. اولین حرف رو خانم پوریان زد.
پوریان: چرا ساکتید؟ یه حرفی، حدیثی؟
من: چی بگم.
پوریان: از خودتون بگید. چندتا خواهر دارید، چند تا برادر دارید؟
من: من خواهر ندارم ولی 3تا برادریم.
پوریان: خب. ازدواج کردن؟
من: آره.
پوریان: خودت هم که مجردی.مجردی دنیایی داره.
من: خب اگه اشکالی ندارهشما هم از خودتون بگید.
پوریان: منم 34 سالمه، پارسال، بخاطر اعتیاد همسرمازش جدا شدم. کفالت پسرم رو هم خودم قبول کردم، حالا هم دارم با پدر و مادرم زندگی می کنم. راستی نمی خوای ازدواج کنی؟
من: نه، موقعیتش رو ندارم.پول می خواد، سربازی نرفتم هنوز و ...
پوریان: ای بابا، زن گرفتن که این چیزا رو نداره، تو این زمان باید زن به کس بدن که فقط معتاد نباشه، پول و ماشین خودش جور میشه. حالا خودت دوست داری ازدواج کنی؟
من: ازدواج ... نه.
پوریان: چرا؟
من: دوست دارم تحصیل کنم و درس بخونم. هنوز واسه گرفتن مسئولیت به این بزرگی آماده نیستم.
پوریان: خوبه. منم که دیگه اصلا نمی خوام ازدواج کنم.الان خیلی راحتم. به خونه، بچه ، درس، مادر و پدر و همه و همه میرسم.
کلا رفت و برگشت از نمایشگاه همین حرفا رو بیشتر نداشت، بجز یک شام مختصر که توی همونشهر خوردیم. با هم صمیمی تر شده بودیم. خیلی خوش گذشت. وقتی به شهر خودمون رسیدیم منو جلوی مغازه پیاده کرد و گفت: خوش گذشت..| من:عالی گذشت. خیلی خوب بود. حسابی روحیه ام عوض شد...| پوریان: پس خداروشکر؛ اگه شد باز همبا هم میریم بیرون چون به منم خیلی خوش گذشت...| با یه خداحافظی کوتاه از هم جدا شدیم.
دیگه از خانم پوریان خبری نشد تا صبح روز چهارشنبه، که SMS داد، که امشب منتظر شما هستم. شب مثل بقیه شبهای عمرمونرسید. اون روز با اینکه هوا گرم بود ولی هوس کردم با پای پیاده قدم بزنم. مثل همیشه در زدم و با تعارف همیشگی به اتاق درس رفتیم. بعد از اینکه 45دقیقه اول تموم شد و طبقعادت همیشگی یک پذیرایی مختصر از من کرد و گفت: آقای فرهمند میشه فردا عصر با همدیگه یه سر چرخی به ( همون شهر)بزنیم. من: خانم پوریان باورکنید که خیلی دوست دارم بیام ولی فردا باید کافی نت باشم...| پوریان: حالا نمیشه کاریش کرد... | من که خودم خیلی مشتاق رفتنبودم با هزار تا التماس صاحب کافی نت رو راضی کردم که عصر پنج شنبه جای من علی سرکار باشه.
من علی رو توی جریان گذاشتم و عصر پنجشنبه که رسید با ماشین خانم پوریان به کنار ساحل اون شهر رفتیم. کنار ساحل که روی صندلی نشسته بودیم، هیچ حرفی بینمون ردو بدل نمیشد. ساحل خیلی شلوغ بود. من یه آهبلند کشیدم و گفتم چرا حرفی نمیزنید. خانم پوریان:از چی بگم، خیلی دلم گرفته-س. دلم واسه یه همدم تنگ شده. شوهرم اونوقت که سلامت بود خیلی واسم همدم خوبی بود. اما الان حتی مادرم واسمهمدم خوبی نیست.
من خیلی تعجب کرده بود.واقعا این دریا بود که روی احساسات اون تاثیر گذاشته بود. من هیچ حرفی واسه گفتن نداشتم. فقط گوش میکردم. دیگه خان پوریان هم از گوش کردن من خسته شده بود. گفت: ای بابا چرا ساکتی...| من: خب چی بگم، آخه فکر نمیکردم این حرفها را از شما بشنوم. توی زندگی عادی شما اصلا این حرفها پیدا نیست...| پوریان: درستمیگی، من آدمی نیستم که اتفاقات توی زندگی خودم رو توی ظاهر نشون بدم.
واقعا درست می گفت اصلا آدمی نبود که توی ظاهر چیزی شد از اون فهمید. من: خانم پوریان شما چرا دیگه ازدواج نمی کنید؟...| پوریان: آخه دیگه نای ازدواج رو ندارم، حداقل برای عادتکردن به شرایط جدید باز باید چند سال از زندگیم رو صرف اون کنم که آخرش شاید 20 درصد طرف مناسب باشه...| من قانع شده بودمو دیگه حرفی واسه گفتن نداشتم...| پوریان(با خنده): اگه آدم پر حرفی نیستی ولی شنونده خوبی هستی. تو نمی خوای بیشتر در مورد خودت بگی؟...| من: راستش چی بگم، فکر نمیکردم با این ارتباط دوووووور من و شما، به اینجا برسیم که من بخوام از خودم واسه شما بگم. منظورم را بد نگیرید. منظورم اینه که واسم تازگی داشت. منم آدم زیاد گرمی نیستم شاید واسه همینه که بیشتر گوش میدم. آدمیم که زندگیم زیادفراز و نشیب نداشته....|
همینطور که داشتم حرف میزدم بیشتر توجه ام به لبخند زیبای اون بود. وقتی حرفم تموم شد. گفت: خیلی حرفات قشنگ بود، واقعا به حرفایی که زدی معتقدی؟..| آخه من در مورد خودم گفتم که آدم اگه بیشتر توی شلوغی ها نباشه کمتر ضربه می خوره و آدمی که دوس داره یه ازدواج بی عیب و نقص داشته باشه، بیشتر ازدواجش براش غیره منتظرهمیشه... من: آره مگه شما شک دارید، اگه دارید بگید..|پوریان: نه واسم خیلی جالب بود، که یه آدمی پیدا شده که داره این حرفا رو میزنه. راستی یه چیزی بگم به من نمیخندی؟...| من: نه، چرا بخندم...| پوریان: موقعی که دا
     
  
↓ Advertisement ↓
مرد

 
گم به من نمیخندی؟...| من: نه، چرا بخندم...| پوریان: موقعی که داشتی حرف میزدی رنگ و مردمک چشات تغییر میکرد...| تعجب کرده بودم که چطور رنگ چشام تغییر میکنه!!!!!!
یک کافه کنار ساحل بود که رفتیم اونجا و با اصرار من یه عصرونه مختصر خانمپوریان رو دعوت کردم. ولی انگار خیلی ساحل به اون چسبیده بود که گفت باز هم بریم سر جامون بنشینیم و حرف بزنیم. من خوشحال شدم و باز به همون مکان رفتیم. این بار خیلی نزدیک به هم نشستهبودیم. خانم پوریان بلند شد و گفت: میشه با هم یهعکس بگیریم، خیلی دوست دارم یه عکس داشته باشم... منتظر جواب من نشد، و یه پسر رو کهداشت با دوستش شطرنج بازی میکرد رو صدا زد که از ما عکس بگیره.
موقعی که با پیاده به محل پارک ماشین برمیگشتیم یه سوالی پرسیدکه اصلا توقع نداشتم. پوریان: میگم شمانامزد یا دوستی ندارید...| من گفتم: گفتم نمی دونم توی این دوره زمونه حرف منوباور کنید یا نه، ولی من نامزد و یا دوستی ندارم....| البته داشتم یه دروغ می دادم چون من سال سوم دبیرستان دوست دختر داشتم. اما بعد که وارد دانشگاه شدم فهمیدم که این چیزا آدمو به بیراهه میکشه. میدونم بعضی از شما حرف منو شعار می دونید ولی واقعا همینطوره.
پوریان: مطمئن باش که من باور میکنم...| وقتی سوار ماشین شدیم دستش روی سوییچ بود ولی استارت نمی زد، گفتم چی شده، یه نگاهی به من کرد و هیچی نمی گفت، باور کنید، باور کنید، باور کنید که داشت چشاش داد می زد که چی می خواد (شهوت نبود، مطمئن باشید)، بدون هیچ گفتگو و یا حرفی سریع لبش رو آوردجلو یه بوسه به لب من زد...| باور کنید، بخدا اصلا باورم نمیشد. بال در آورده بودم. دیگه تا شهرمون هیچ حرفی نزدیم، حتی یک کلمه، حتی من صدا نفس کشیدنش رو هم نمیشنیدم.
موقع پیاده شدن حتی خداحافظی نکرد. و سریع رفت. دیگه داشتم از این همه فشار ذهنی که روی من بود، دیوونه میشدم. آخه چی شد که دیگه هیچ حرفی نزد. دیگه تحمل نداشتم. یه SMS فرستادم که چرا بدون خداحافظی رفتید. اصلا انگار که نه انگار، جوابی اصلا نیومد.
شب حدود ساعت 12:30 بودکه خواب بودم، با صدای ویبره گوشیم بیدار شدم. نگاه کردم که SMS-ی از خانم پوریان اومده، با عجلهبازش کردم. نوشته بود... خیلی مهربونی.
من: چرا؟
پوریان: چون هستی
من: چرا بدون خداحافظی رفتی.
پوریان: اصلا اون لحظه اختیارم دسته خودم نبود، شکه شده بودم.
من: منم همینطور. وقتی داشتی نگاه میکردی، حدس زدم می خواد اتفاقی بیفته.
پوریان: اصلا در موردش فکرنکرده بودم. خواهش میکنم به کسی چیزی نگو.
من: وای، باور کنید که منحرفی نمیزنم.
پوریان: ممنون.
دیگه SMS-ی بین ما ردوبدل نشد. شنبه فرا رسید و منم منتظر تماس اون بودم. دیگه بی تاب شده بودم. تماسی گرفته نشد. خودم با خانم پوریان تماس گرفتم. وقتی تماس گرفتم، جواب نداد. دیگه خیلی نگران شده بود. بعد از 1 ساعت تلفنم زنگ خورد و با عجله توی جیبم درش آوردم، که دیدم خودشه. داشتم از خوشحالی بال در می اوردم. سریع جواب دادم. بعد از سلام و احوال پرسی: ببخشید من سر کلاس بودم، کلاس امشبمون برقراره ولی اگه میشه ساعت 20 بیاید.
منم دیگه آماده شده بودمکه برم. خیلی هیجان زده بود. نمی دونم ترس بود ویا استرس که دست پام یخ زده بود. و توی دلم آشوبی بود که حد نداشت.
مشغول درس دادن بودم، که اصلا حواسم به درس دادن نبود. یهو وسط درس گفتم: خانم پوریان از دست من ناراحتید...| پوریان: چی؟واسه چی؟ چرا یهو این سوال رو کردی؟....| من: آخه از اون روز که بدون خداحافظی رفتید تا حالا خیلیفکرم مشغول شماست. فکر میکنم ناراحت هستید.
منتظر کلام بعدی من نشدکه صورتش رو آورد جلو و شروع به لب گرفتن شد منم دیگه منتظر نبودم، اصلا حواسم به دور اطرافم نبود که پسرش یا کسی سر نرسه، همینطور که داشتیم لب میگرفتیم، دستمرو به طرف سینه هاش بردم که محکم دستمو گرفت. من باز اصرار کردم ولی لباش درآورد گفت: چرا اینطوری میکنی....| من تمامی هوشم رفته بود و شهوت کل عقلم رو گرفته بود.
گفتم: مگه تو اینو نمی خوای؟....| با تعجب نگام کرد. گفت: بلند شو گمشو بیرون...| من باورم نمیشد...| دوباره گفت: پاشو گمشو بیرون، مگه کری...|
آرزو کردم زمین دهان باز میکرد و منو می بلعید. سریع لپ تاپم رو برداشتم و زدم بیرون. باور کنید کهتا رسیدم خونه 10 تا سیلیخودمو زدم که آخه چرا مثل حیوون شده بودم. تا شبکلی SMS دادم که معذرت میخوام. اختیارم دسته خودم نبود و دیگه اینکارو نمی کنم. اصلا گوشش بدهکارنبود.
فرداش پیامک داد، شماره حسابتون رو بدید می خوام پول کلاس ها رو پرداخت کنم. منم که میدونستم منظورش چیه، دیگه نا امیدشده بودم. و شماره حسابرو SMS کردم. میدونستم کهاگر نکنم بدتر میشه. شماره حساب من بانک ملی بود، توی شهر ما 4 تا شعبه بیشتر نداشت، فهمیدم که یک بانک ملینزدیک دانشگاه هست، ممکنه اونجا بره و منم سریع لباس پوشیدم و رفتمجلو درب بانک ایستادم ولی خبری نشد.
فردای اون روز رفتم جلوی درب دانشگاه که ببینمش،سه ساعت ایستادم تا که بالاخره اومد. سریع رفتم کنار ماشینش ایستادم، تا که اومد درب ماشین رو باز کنه رفتم سراغش، وقتی دیدمش خیلی جا خورده بودم، اصلا آرایش نکرده بود، و خیلی چهرش ناراحت بنظر می رسید.
موقعی که درب ماشین رو باز کرد، سریع درب رو گرفتم و گفتم: خواهش می کنم، بهت التماس می کنم یه لحظه به حرفام گوش بده، خواهش میکنم. اونم: با یه لحن آروم گفت بیا تو، دانشجوهامی بینن حرف در میارن.
فهمیدم که از رو ناچاری بهم اجازه حرف زدن میده، من سریع سوار ماشین شدم و راه افتاد و آروم رانندگی میکرد. منم ساکت بودم. گفت: نمی خوای چیزی بگی، پیاده شو....| من: می خوام بگم ولی میترسم ناراحت بشی...| پوریان: دیگه مهم نیست...| من: باور کن فکرمیکردم نیاز داری، همش این نبود خودم هم کنترلم رواز دست داده بودم. بخدا حاظرم 40 روز روزه بگیرم، که شاید منو ببخشی، هر کاری بگی انجام میدم فقط منو ببخش...| گفت: شما همتون شبیه به هم هستید. من احساسم رو داشتم به تو نشون می دادم نه شهوت رو.
من کلی ناراحت بودم،
     
  
مرد

 
دادم نه شهوت رو.
من کلی ناراحت بودم، اشک تو چشام جمع شده بود. گفتم باور کن نتونستمخودم رو کنترل کنم، به من حق بده. مگه من چندبار توی چنین شرایطی قرار گرفته بودم...| بعد از چند لحظه سکوت، گفت: برو پایین، خودم باهات تماس میگیرم. منم با بیمیلی اومدم بیرون و بطرف دانشگاه راه افتادم. حس میکردم که دوسش دارم.
شب شده بود که تماس گرفت و گفت: می تونی بیای خونه ما. گفتم الان، آخه ساعت 10 شبه. گفت اگه می تونی بیا. منم سریع رفتم. وقتی رفتم دیدم هیچکس نیست. پرسیدم کسی نیست، گفت: نه، من خسته بودم نرفتم عروسی. پسرم با پدر مادرم رو بردم رسوندم و اومدم.
می خوام چند سوال بپرسم، رک و راست بهم جواب بده. تو منو دوست داری؟ من: باور کن تا روزی که منو بیرون کردی،چیزی احساس نمیکردم ولی از اون روز به بعد دیگه، خودمو وابسته تو میدیدم. همیشه سرم توی گوشی بود که شاید یکپیام بدی.
خب حالا که دوست داری، چهتوقعی داری؟...| باور کنید نمی دونستم چی بگم. فقط گفتم: دوست دارم همیشه کنارت باشم...| بلند شدم رفتم کنار-ش نشستم. دستاش رو گرفتم و گفتم باور کن دیگه طاقت ندارم ناراحت ببینمت...| سرخودشو به سمت من برگردوند و گفت منم دوستدارم، همین آخرین حرفش بود. سریع لباش رو روی لبام گذاشت و با سرعت زبونش رو توی دهانم می چرخوند منم دیگه به کارم سرعت دادم. دیگه می ترسیدم کاری انجام بدم. که با دستاش منو حل داد روی مبل. و شروع به باز کردن دکمه های پیراهنم شد.
پیراهنه منو باز کرد و به بدنم بوسه میزد. که روی پام نشست و پیراهن خودشو در آورد و منم دیگه فهمیدم که می تونم کارو انجام بدم، سریع پیراهنشواز تنش بیرون کشیدم. واقعا زیبا بود. سینه های بزرگ که از پشت سر هم نگاه میکردی قابل دیدن بودن، با اون اندام ظریفی که داشت اصلا نمی تونستم چنین سینه ای-و تصور کنم. سریع سوتینو باز کردم و شروع به خوردنسینه هاش کردم. دیگه از بس که مکیده بودم سرمبه حالت گیج رفته بود.
از سینه هاش به سمت گردنش رفتم و شروع به خوردن لب و لاله های گوشش شودم. از لاله هایگوشش به سمت چشاش میرفتم و از چشاش به سمت لبش می رفتم.
     
  
مرد

 
چشاش قرمز شده بود. همینطور که داشت نگاهممیکرد کمربند شلوارمو در آورد. منم شرتمو در آوردم.
نوبت به شلوار اون بود. موقع باز کردن این قدر دست پاچه بودم که دکمهاون کنده شد. زیپ شلوارو باز کردم. شرت رو هم درآوردم و شروع به خوردن سینه های اون شدم. دیگه داشت دیوونه میشد، با صدای بلند ناله میکرد، از سینه ها کم کم به سمت پایین اومد تا که رسیدم بهکسش، تا زبونم به کسش خورد، کمرش یه تکون خورد، که همراه با آه کشیدن بود. فهمیدم که خیلی وقته سکس نداشته. شروع به خوردن کسش کردم. دستاش رو تو موهامکرده بود و فشار می داد.
بعد از چند لحظه، سرمو با دستاش گرفت و به سمت بالا کشید. و شورع به لب گرفتن شد. بعد از تموم شدن لباشو از روی لبام برداشت و با بوسیدن به سمت پایین رفت تا که به سمت کیرم اومد و شروع به خوردن کیرم شد.اول آروم میخورد ولی بعدشبه شدت شروع به ساک زدن شد که نزدیک بود که آبم بیاد. با دستام سرش رو گرفتم و کشیدمش بالا.
سر کیرم رو گرفتم و آروم روی کسش میکشیدم. دیگه داشت دیوونه میشد که آرووم سرشو کردم داخل. و آروم بالا و پایین میکردم. اونقدر کمرم رو سفت گرفته بود که داشت، از فشار انگشترش کمرم خون میومد. سریع برگردوندمش و یه بالشت زیر شکمش گذاشتم و بازفرو کردم توی کسش که آه آه اون باز شروع شد. بدنمون کلا از عرق خیس شده بود. سرعت کارم رو بیشتر کردم. پاهام دیگه جون نداشت. بلندش کردم و خوابیدم و اونو نشوندم روی خودم و شروع به بالا پایین کردن شد. دیگه داشت آبم میومد با صداییکه نا نداشت، گفتم داره میاد. خودش رو کشید بالا وشروع به ساک زدن شد.
گفتم بسه، گفت: مگه اومد گفتم نه. باید اول تو بشی، باز خوابوندمش و شروع به خوردنش کردم دیدم صداش شدیدتر شد فهمیدم که میخواد ارگاسم بشه سریع کیرم کردم تو و با سرعت تلمبه میزدم. که شروع به لرزیدن کرد،و منم همینطور ادامه دادم تااینکه آبم اومد و رو شکمش ریختم.
دیگه نا نداشتم. هیچوقت فکر نمیکردم که بعد از اینکار اینقدر ضعیف بشم. حتی نمی تونستم پاشم، پاهام انگار بی حس شده بود. به زور بلند شدیم و رفتیم یه دوش گرفتیم. توی دوش خیلی از من تشکر میکرد و منم از اون.
قرار شد که با هم باشیم. با هم زیاد بیرون میریم ولی هنوز فرصت سکس دوبارهنشده.
خوشحالم که خاطره منو خوندید. امیدوارم که تمام وکمال نوشته باشم. خیلی دوستون دارم. امیدوارم در تمامی مراحل زندگی موفقو سربلند باشید و همچنین سال خوب و خوشی داشته باشید.
نوشته:‌ علی
     
  
مرد

 
فقط نیم ساعت

اين که داستان منم شبيه بقيه داستاناس شکي درش نيست . نمي خوامم قسم بخورم که داستانم واقعيه . ...
من تو يه بيمارستان کار ميکنم . اين بيمارستان توشهر خودمون نيست . تو يکي از شهرستاناي اطرافه .حدود يک سال پيش يه منشي واسه شيفت عصر بخشمون آوردن . يه زن 35 ساله ، لاغر و البته زيبا . از همون اول همه ميدونستن که اين خانم مطلقه هستش وحدود 2 سال پيش طلاق گرفته .و البته حدود 15 سال هم منشي مطب ريسس بيمارستان بوده . خداييش زن سر سنگيني بود و من اصلا تو نخش نبودم . کلا اهل خانوم بازي نيستمو حوصلشم ندارم . اونم تو محيط بيمارستان که خيلي هم خطرناکه و حراست حواسش به همه چي هست .من 28 سالمه . هنوز ازدواج نکردم . و تاحالا فقط يه بار با يه دختر سکس داشتم . اونم خيلي سکس مزخرفي بود و طرف دهنمو سرويس کرد تا يه کون بم داد . گرچه سه بار آبم اومد!
روز عيد غدير امسال بود (سال 90) که پاي کامپيوتر بودم که ديدم يهپيامک واسم اومد . اون روز خونه خودمون بودم . ( من نصف ماه رو که شيفتم توي همون شهرستان زندگي ميکنم -تو يه اتاقاجاره اي )
شماره پيامک نا آشنا بود .عيد رو بهم تبريک گفنه بود . ازش تشکر کردم و پرسيدم شما؟
اونم فقط فاميلشو نوشت .خودش بود . همو منشيه. کمي تعجب کردم . آخه من اونو خيلي کم ميديدم . اون توي بخش ما بود ، اما نه اون قسمتي که منبودم . يه مدت گذشت . چند روز بعد از همکارم پرسيدم که فلاني واسه توهم پيام داد؟ و همکارم که تقريبا هم سن خودمه جواب داد نه. پرسيد چطور؟ منم پيچوندمش و بحث رو عوض کردم . چند روزي گذشت و من يه پيامک از اين جمله هاي مفهومي واسش فرستادم . اما اون حدود يه ماه اصلا جواب نداد. خوب من کاملا فهميدم که ضايع شدم و طرف فقط خواسته عيد رو تبريک بگه و هيچ قصد ديگه اي نداشته . تا اينکه يه روز ديدم دوباره يه پيامک داده . خلاصه آروم آروماس هامون زياد شد . پرسيدم چرا طلاق گرفته و چند تا بچه داره؟ اونم يکم توضيح داد شوهرش بد بوده و يه دختر کوچولو هم داره . چند ماهي فقط اس ميداديم تا اينکه من يکم رفتم تو مايه هاي سکس و اون هم اصلا پا نميداد. مي نوشت خدا مرگم اين چه حرفاييه که ميزني و زشته و...اما نه يجور که من ديگه نگم و ناراحت شم . منم که عاشقممه هستم و هر از گاهي توي اس هام از کلمه ممه استفاده ميکردم .کم کم رومون بيشتر تو روي هم باز شد و کار به جايي رسيد که از نحوه سکس کردن با وهر سابقش هم واسم ميگفت . اينکه دوستداشته به شکم بخوابه و شوهرش روش بيوفته و کيرشو تا ته بکنه تو کسش . و اينکه گردن و بخصوص گوشهاش خيلي حساسه . منم کلي حال ميکردم که کار اس دادنمون به اينجا کشيده . يه بار ازش پرسيدم چرا بهمن اس ميدي؟ اون گفت تو جذابي!!!! باورم نميشد . يه بار يکي پيدا شده بود به من ميگفت جذاب!
تا اينکه يه روز که توي بخش بودم و من تازه اومده بودم و اون داشت ميرفت ،-توي اتاق استراحت- احساس کردم يکي پشت سرمه . رومو برگردوندم و ديدم اونه .منم رفتم يه طرف ديگه . خوب من ازش خجالت ميکشيدم . البته اونم قصد خواصي نداشت و اتفاقي بود . با اينکه اس سکسي به هم ميداديم ولي جفتمون وقتي همو ميديديم از نگاه کردنبه هم خجالت ميکشيديم.شبش بهم اس داد که : ازمن ميترسي؟
گفتم نه. چطور؟
گفت : پس چرا اونقدر تند ازم دور شدي؟
گفتم خجالت ميکشمو از اينحرفا .
ولي اون در جواب يه چيزي گفت که من واقعا تعجب کردم و انتظارشو نداشتم : گفت خيلي دلم ميخواست بغلت کنم . دلم ميخواست يه لحظه حست کنم .
من فک ميکردم چون احساس تنهايي ميکنه بهم اس ميده و قصد ديگه اي نداره . البته بعدش عذر خواهي کرد و گفت احساساتي شده گفت دارم بهت وابسته ميشم . و اينکه بهتره ديگه به هم اس نديم. درست مث يه دختر جوون رفتار ميکرد . نه مث يه زن35 ساله که بچه داره و طلاق گرفته . حدود يه ماهي بهم اس نداديم . من يه چند باري اس دادم .اما اون جواب نميداد . تا اينکه يه روز اس داد و گفت ساعت 7 بيا بخش تو اتاق(....) کارت دارم . گفتم دکتر کي ميره؟ گفت6 ميره . اما تو زود نيا . همون هفت بيا .
من ميدونستم واسه چي . همخوشحال بودم و هم ترسيدهبودم . ميترسيدم شايد کسي بو ببره . اما دلو زدم به دريا . درست ساعت 7 در زدم . در رو باز کرد و من رفتم تو . داشت يه سري جواب آزمايش رو تايپميکرد . آرايش سبک اما قشنگي کرده بود و به نظرم خوشگلتر شده بود . من از زور استرس سردرد گرفته بودم . رفت روي صندلي جلو کامپيوتر نشست . منم پشت سرش. گفت همينطور ميخواي وايسي؟
خوب منم نميدونستم چيکارکنم ؟
اول يکم شونه هاشو مالوندم .دردش اومد. بعد خودش بلند شد و منو محکم بغل کرد و شروع کرد به خوردن لبهام منم به خوبي خودش ميخوردم. لبامو گاز ميگرفت . اما گفت تو گاز نگير ؛ جاش ميمونه . خيلي حشري شدهبود . قبلا گفته بود که خيلي گرمه . ميدونيد گرچه تو بغلم بود . با اون اندامهواقعا خوب و سکسيش . (ورزشکار بود .رزمي کار)و گرچه سينه هاشو حس ميکردم . اما انگار هيچ حسي نداشتم . نميدونم بهخاطر استرس بود يا اينکه حس گناه و اين مزخرفات...البته حس گناه نداشتم اما نميدونم چرا لذت نميبردم . اما به هر حال دوست نداشتم ولش کنم . سفت بغلش کرده بوم و فشارش ميدادم . بش گفتم ممتو بخورم؟
اونم بدون معطلي يه سينه هاي سفيد سايز 75 رودر آورد و گفت بخور . يه تخت اونجا بود . گفتم رو تخت بخواب . نميدونم چرا نخوابيد و گفت همينجوري بخور . سينه هاشم خوردم . اما عجيب بود . انگار مثلا دارم انگشت خودمو ميخورم. هيچ حسي نداشتم . گرچه دلم ميخواست 2 ساعت تموم بخورمشون . نوک ممشو که حسابي سيخ شده بود گاز گرفتم و در همون حال کسشم از روي شلوار ميماليدم .دستمو مدامپس ميزد . بش گفتم چرا همچين ميکني؟ گفت نکن تورو خدا...تحريک ميشم ...سر درد ميگيرم . دوباره بغلش کردم ،ميخاستم دستمو بکنم توشلوارش ؛ اما نميذاشت . يعني ناز نميکرد . کلا مخالفت ميکرد. اعصابمو خورد کرده بود . کونش واقعا قلمبه بود . گفتم چطوري اين همه کون رو تواين شلوار جا دادي؟يعني ميخواستم مزه بندازم .!
گفت يجوري جا د
     
  
مرد

 
ري اين همه کون رو تواين شلوار جا دادي؟يعني ميخواستم مزه بندازم .!
گفت يجوري جا دادم بالاخره ديگه . يه لحظه يهصدا اومد . جفتمون ساکت شديم . اما کسي نبود . از قبل قرار گذاشته بوديم اگه کسي اومد اون فوري بشينه پشت کامپيوتر و مثلاداره يچيزي واسم تايپ ميکنه .
دوباره بوسش کردم . ساعت شده بود 7:20 دقيقهو 10 دقيقه ديگه شيفت منشروع ميشد . تو چشمام نيگاه کرد و گفت : تو چه فکري هستي؟
گفتم هيچي!
گفت بگو ديگه....اصرار ميکرد . مث يه دختر کوچولوي ناز ....مث يه زن فضول....عجب موجوداتين اين زنا...همشون عين هم ميمونن...کپي همديگه...!!!
گفتم : به اين فکر ميکنمکه اي کاش ميومدي خونم(همون اتاقمو ميگم) و اونجا راحت با هم بوديم . اينجا کلي استرس داره !
گفت : عمرا از اين فکرا نکن . اين دفعه اول و آخر بود . !
مونده بودم چي بگم . خودشو لوس نميکرد . انگار داشت واقعي ميگفت . عجب ضد حاليييييييي!!!! پرسيدم چرا آخه؟ چي شده ؟ميگفت هيچي ..همين که گفتم ..همين که گفتم.........انگار اعصابش خورد بود، نميدونم چش شده بود ....
بعد همون طور که من تو بغلش بودم گفت : ميخواي واست بخورمش؟
تعجب کردم . البته اين حرف ازش بعيد نبود. ميگفت خيلي دوست داشته واسه شوهرش بخوره... يکم فکر کردم . کمرم سفت نبود . با يه کير کوچولو . (13سانت )
دوس نداشتم تا فردا صبحجنب باشم . (شيفت شب بودم از 7:30 شب تا 7:30فردا صبح . )
گفتم : دوس ندارم جنب بمونم . اما بيشتر از اين خجالت ميکشيدم که کمرمشله و ميدونستم فوري آبم مياد .
يه نيگاه تمسخر آميز کرد- شايدم محبت آميز ...گفت فقط خواستم بعد نگي واست کم گذاشتم.....
دهنم داشت سرويس ميشد .يه عمر دلم ميخواست يکي واسم ساک بزنه . حالا داشتم ناز ميکردم؟؟؟؟
مونده بودم چي بگم...گفتم خوب باشه بخورش....
واقعا جالب بود . اصلا فکرشم نميکردم که وقتيبيام پيشش همچين کاري واسم بکنه .
خودش روي پاهاش نشستو دکمه هاي شلوارمو باز کرد و کيرمو که هم سيخ شده بود و هم حسابي خيساز شلوارم کشيد بيرون . يکم خجالت کشيدم . گفته بود شوهرش کير گنده اي داشته . دودولمو که ديد گفت : نااااااازي و يه خنده کوچولو کرد . سرشو فشارداد و آب قبل از مني رو با نوک زبونش ليسيد . بعد يه بوس بهش کرد و بعدشروع کرد به خوردن . اون لحظه احساس ميکردم دارم خواب ميبينم . سرشو عقب وجلو ميکرد و با ولع تموم ميخوردش . اين دفه ديگه واقعا انگار داشت بم حال ميداد ( بر عکس ممه خورن که هيچ حسي نداشتم) خودمم مونده بودم که چرا آبم نمياد . با دستش تخمامو که تو شلوارم بود ميمالييد . بهد اونا رو کشيد بيرون و شروع کرد به خوردن . واقعا حرفه اي بود . بعد دوباره کيرمو کرد تو دهنش و تا يکم مکيد آبم اومد . آبمو خورد . همشو خورد . حس جالبي داره وقتي کيرت تو دهن يه نفره . انگار احساس قدرت ميکني. و اونوقت که آبتو ميريزي تو دهنش ؛ اولين حس اينه که دلت به حال يارو ميسوزه....و قوي تر ميشي...مغروررررر!!!
کيرمو که ديگه نا نداشتکرد تو شلوارم و دکمه هامو بست . بلند شدو مقنعشو درست کرد و گفت: خوب بود...؟دوست داشتي؟
من حس جواب دادن نداشتم. اومدم ازش لب بگيرم اما گفتم حالا آب خودم که تو دهنشه رو ميخورم . بيخيال شدم اما 2 - 3 بار حسابي بوسيدمش . عزيزم....عزييييزم....
کيفمو برداشتمو خداحافظيکردم شيفتم داشت شروع ميشد .هنوزم به هم اس ميديم . اما هيچوقت ديگه اون لحظه دوباره تکرار نشد.....نميدونم چرا............................!
نوشته: mimijoon
     
  
مرد

 
من و ایمان
سلام من جدیدا با این سایت اشنا شدم و به نظرم جالب اومد کاری با بقیه داستان ها ندارم که راسته یا دروغ اما این داستان واقعا راسته.من اسممساراست سوم دبیرستان رشته تجربی.قد بلند هیکلم ورزشکاریه و جوری که بقیه میگن خوش استایلم به هرحال....
من عاشق یه خر احمق بهاسم ایمان شدم که پسر دایی بابام بود و از اون خر پولای شهرمون ما زیاد باهاشون رفت و امد نداشتیم چون بابام میگه خانواده درستی نیستن که واقعا هم راست میگه.تا اینکه یه شب عروسی یکی از فامیلامون بود ما رفتیم خونشون که با اونا بریم درضمن ایمان 30ساله و مجرد هم بود.اونشب خیلی بهم نخ میداد و منم پایش بودمتا اینکه رفتیم عروسی و از اون ماجرا گذشت تا دو روز بعدش که بهم اس داد سلام منم جوابشو دادم خلاصه با هم لاس زدیم و قرار شد بیاد خونمون اونموقع دوم دبیرستان بودم.خلاصه اومد خونمون اول ازم کلی لب گرفت بعد تاپ و سوتینمو در اورد ولی به پایینم کاری نداشت چون میدونست دفعه اولمه زیاد بهم سخت نمیگرفت که بکنتم کیرشو از روی شلوارش میمالیدم تمام حسی که توی من بود عشق بود و تمام حسی که توی اون فوران میکرد شهوت...شلوارشو در اورد شورتشم در اورد و نشست روی مبل اولین بارم بود مهکیر میدیدم البته از نزدیک کیرش زیاد جالب نبود نسبت به توی فیلم ها البته من چون عاشقش بودماز نظر من بهترین کیر دنیا بود و هنوزم هست
میرشو کرد توی دهنم خیلی سعی میکردم بالا نیارم چون از اون دخترای حساس و لوس بودم سرمو گرفته بود و عقب جلو میکرد منم خدا خدا میکردم بالا نیارم ابروم بره.تا اینکه ابش اومد پرتمکرد اونور که ابش تو دهنمنریزه ابشو ریخت توی دستاش و رفت توی دستشویی......خلاصه من تا همین امسال همینکارو میکردم یعنی فقط ساک میزدم براش اونم راضی بود به همبن میدونم حاشو با دخترای دیگه میکرد اما اونموقع انقدر خر بودم که خودمو گول میزدم و میگفتم نه اشتباه میکنم.تا18 ابان امسال که تولدش بود و منم تصمیم گرفتم یه کادوی خوب بهش بدم....
خوب رسیدیم به روز 18 ابان روز قبلش براش یه ادکلن خیلی شیک خریدم و بهش اس دادم میخوام بیام پیشت اونم گفت باشه از کون بکنمت؟؟؟گفتم نمیدونم گفت یا اره یا کات کنیم....خودمم میخواستم بهش بدم ولی اون زود تر گفت و گفتم اگه قبول کنم خودمو بی ارزش کردم چون داره برام شرط میذاره و میگه دختره مرده ی منه منم گفتم نه
گفت بای.منم به گوه خوردن افتادم گفتم باشه بابا.رفتم حموم و حساااابی صاف و صوف کردم از دوستام شنیده بودم که قبلش روغن بدن میزنن که براق بشه بدنشون و دوس پسرشون حال کنه و بیشتر بهشون وابسته شه منم از قبل به خاطر استخرم (بدنم بعدش نرم بشه)داشتم و برداشتم و به همه جام زدم یه ست خیلی خیلی خوشگل مشکی پوشیدم ویه تاپ بافت ریش ریش مشکی سفید هم پوشیدم با یه جین مشکی خلاصه اماده شدم و اومد دنبالم کادوش رو هم برداشتم و رفتم تو ماشینش نشستم بهم گفت سلام جیگرم بهش گفتم تولدت مبارک ازهر دفعه مهربون تر شده بود شاید به خاطر اینکه میخواستم بهش کون بدم
خونشون دوبلکس بود و زیرزمینش رو ساخته بود و کرده بود سوییت خیلی همشیک بود
در سویت رو باز کرد گفت برو تو منم الان میام رفت بالا توی خونشون یکم امل بازی در اوردم فک کردم رفته رفیقاشو بیاره بریزن سرم به هر حال دل تو دلم نبود که چی میشه با دوتا قوطی ابجو اومد تو یه نفس راحت کشیدم لباسامو در اوردم کادوش رو از توی کولیم در اوردم و بهش دادم کلی تشکر کرد و خیلی خوشش اومد اخه سلیقش رو میدونستم نشست ابجو هارو عین گاو خورد به من کوفتم نداد.یکم مست شده بود رفتیم توی اتاقی که توی سوییت درست کرده بود تختش رو برداشته بود و یهخوشخواب دو نفره روی زمینگذاشته بود و کنارشم سونا گذاشته بود اول براش ساک زدم دراز کشید 69شدیم اون کس منو میخورد منم کیر اونو تاحالا کسمو نخورده بود خیلی خیلی حس خوبی بود داشتماتیش میگرفتم
بلند شددیم بهم گفت کمرتو بده پایین منم گفتم باشه سر کیرشو لوسیون نیوا مالید یذره کرد تو دردش از همه دردایدنیا بدتر بود یه داد خیلی بلند زدم که گفت مرگ مامان اینا بالان.منم خودمو پرت کردم جلو گفتم گوه خوردم ایمان غلط کردم خیلی درد داره گفت اگه منودوس داری باید تحمل کنی به زور کمرو داد پایین منم کونمو سفت کرده بودم که نتونه بکنه یه داد زد گفت شل کن منم ریدم به خودم شل کردم دهنمو گرفت و فشار داد تو نمیدونستم چیکار کنم احساس میکردمجر خوردم ابش سریع اومد وریخت توی کونم بلند شدرفتم دستشویی منم عین مرده ها افتاده بودم خیلی گریه کردم تا 2روز نمیتونستم بشینم....بعد از روز تولدش هر روز منو از کون کرد اخرین باری که پیشش بودم همین 5شنبه 25اسفند بود که دیگه کونم قشنگ باز شد و تنها چیزی که از کون دادن حس میکردم لذت و شهوت بود تا اینکه همون روز فهمیدم یه ضید ازدواجی به اسم سما داره که دیگه بیخیالش شدم تازه فهمیدم فقط ازم سوءاستفاده میکرده امروز صبح هم بهم زنگ زد ولی جواب ندادم خیلی با احساساتم بازی شده داغون شدم تازه میخواست پردم رو هم بزنه که دیگه خدا رو شکر زود تر هدفشو فهمیدم...
حالا یه سوال:
اگه هر دو قسمت داستان روخونده باشید باید فهمیده باشید که من دیوانه وار عاشق ایمان هستم....با تقریبا 13سال اختلاف سنی شما اگه الان جای من بودید چیکار میکردید؟؟؟؟
من دارم سعی میکنم فراموشش کنم اما خیلی سخته....چند بار میخواستم خود کشی کنم اما کونشو نداشتم اون عوضی هم از جسمم و هم از روحم سوءاستفاده کرده
این داستان رو هم ننوشتم حس شهوت بقیه رو بیدار کنم خواستم یه جایی باشه که بتونم حرفای دلم رو بزنم.....خدایااااااااا
تورو خدا به جای فهش بهم بگید چیکار کنم؟؟
نوشته:‌ sarajOOOOOn
     
  
مرد

 
کون نصف شب
سلام دوستان من محمد هستم و۱۸سالمه(بلند قدمکمی خوشگلل و جذاب) خاطره ای که میخوام بگم برمیگرده به پارسال برایعید مهمون اومده خونه عمومینا ولی جا نداشتن خونه ماهم اگه تعریف نباشه ویلایی هست و بزرگ واسه همین عمومینا مجبور شدن چندتاشونو بفرستن خونه خواهرم گفت که دختر عموم و دوتا دختر اون خونوادهو دو تا پسربچه ۶ و ۹ سالهاز اون یکی خونواده وای باورتون نمیشه وقتی اومدن خونه ما دهنم کف کرده بود دختر اون خونواده اسمش مونا بود یکم از بدنش واستون بگم وای یه بدن خوشتراش کمر باریک باسن بزرگ سینه هاش رو که اصلا نمیتونم وصفش و بگم به خودم گفتم باید بری توکارش.
شب اول که گذشت اونا تواتاق خواهرم خوابیدن من چیزی گیرم نیومد صبح که شد ساعت رفتیم طرف دریا واسه شنا وای نمیدونیدچه بدنی داشت وقتی با شلوارک و تاپ میرفت تو دریا و موج بهش میخورد من رفتم تو دریا و باهاش شوخی و مسخره.گفت میخوام شنا یاد بگیرم منم گفتم بهت یاد میدم.خواهرمو فرستادم تو ماشین گفتم برو اب بیار دختر عموم هم که اونجا بودهیچی نگفت یه دستم گذاشتم زیر کس مونا و یهدستم هم گذاستم زیر گردنش طوری که به سینه هاش میخورد مونا دیگهخودشم فهمیده بود دارم باهاش حال میکنم و اونم دست و پا میزد یعنی داره شنا یاد میگیره از دریا اومدیم بیرون یه چشمک بهش زدم اونم یه جواب چشمکی بهم داد دیگه تموم شده بود کارم گرفت و خلاصه ما رفتیم خونهو شمارشو گرفتم یکم اس بازی کردیمو بهش گفتم امشب میای پیش من بخوابی گفت نه با کلی اصرار قبول کرد که بیات ساعت ۱یا۲ صبح بود که اومد وای داشتم خواب میدیدم یا بیدار ولی بیدار بودم اومد رو تخت زیر پتوی من خلاصه داشتیم کسشعر بهم میگفتیم که یهو بهش چسپیدم و لبم گذاشتم رو لباش هم نفس خودم بند اومده بود هم نفش اون دیگه لب گرافتنامون شروع شد دستمو گذاشتم پشت کمرش اروم میکشیدم رو پشتش تو مواهاش دور گوشش تاپشو دراوردم وایسینه هاش سوتین هم نبسته بود وای دوتا سینه سفت که یکم از دستم بزرگتر بود خوب شروع کردم به خوردن حالا نخور کی بخور.احسال کردم یکی داره کیرمو نوازش میکنه دیگه طاقت نیووردم شلوارکشو کشیدم پایین یه نگاه به صورتش کردمچشماش داشت برق میزد شرتشو کشیدم پایین کسش اینطور که شما میگین اصلا صورتی نبود قهوای روشن بود یکم موداشت شروع کردن به خوردن واسه زبونمو میکشیدم رو کسش تو کسش میکردم داشت حال میکرد زبونمو دور کونش میکشیدم وای داشت از شدت شهوت اه و ناله میکرد درضمن اتاق من طبقه بالاست و صدا هم ازش بیرون نمیره داشتیم همین طور حال میکردیم بلند شدم شرتمو دراوردم کیرم یک مرتبه سیخ شد گفتم ساک میزنی گفت بلد نیستم منم اسرار نکردمگفتم حالت سگی بشین بلد نبود من نشونش دادمو خلاصه اومدم کونشو بکنمکه خیلی تنگ بود سرشمنمیرفت تو کیر من ۱۸سانت اون موقع بود حالا بزرگتر شده اگه میگید دروغ میگم واستون عکسشو میفرستم خوب من شروع کردم به باز کردن سوراخ مقعدش دیگه راحت سه تا انگشتم میرفت تو کیرمو با تف گذاشتم دم کونش یه فشار دادم سرش رفت تو بدبخت ازشدت درد داشت ناله میکرد و بالشتو گاز میگرفت یه فشار دیگه دادم کیرم تا دسته رفت توچقدر گرم بود.داشتم به ارومی تلمبه میزدم دیگه کونش جابازکرده بود داشتم با یه دستم چوچولشو نوازش میکردم دیگه بعد از ۵یا۶دقیقه داشت ابم میومد مونا هم ارضا شد و منم سرعتمو زیادتر کردمو ابمو ریختم تو کونش.بلند شدو کونشو بادستمال پاک کرد و یه سه چهار دقیقه باهم لب گرفتیمو لباساشو پوشید و رفت.اینم اژ خاطره من اگه خوشتون اومد بگین مال شب بعدو تعریف کنم.
دوست دار شما محمد از بوشهر.
     
  
صفحه  صفحه 38 از 112:  « پیشین  1  ...  37  38  39  ...  111  112  پسین » 
داستان سکسی ایرانی

Erotic Stories | داستان های سکسی حشری کننده (آرشیو شماره یک)


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA