انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
داستان سکسی ایرانی
  
صفحه  صفحه 40 از 112:  « پیشین  1  ...  39  40  41  ...  111  112  پسین »

Erotic Stories | داستان های سکسی حشری کننده (آرشیو شماره یک)


مرد

 
دختر تپل همسایه

سلام
این خاطره ای که مینویسم مربوط میشه به سال 84 که اون موقع من 24 سالم بود تو آپارتمان ما همسایه ای داشتیم که دختر 15 ساله ای به اسم نادیا داشت این دختر قدش حدود 155 وزنش در حدود 55 تا 60 بود و تمام این وزن تو کونش بود یه روز من از بیرون میومدم اینم داشت از مدرسه میمومد واییییییییی با مانتو شلوار مدرسه این کون چنان آدامس میجویید که دلم میخواست وسط کوچه تا خرتناق بکنم تو کونش بد جور از اون به بعد تو کف کون این بودم یه روز داشتم سر ظهر تو پارکینگ ماشین میشستم این اومد تو انباریشون وسیله برداره چشمم افتاد بهش دیدم یه شلوار خونگی که کونه اینو مثل کون این جندها انداخته بود بیرون دیگه به خودم گفتم هر جور شده اینو باید بکنم تو انباری که بود رفتم گفتم ببخشید تو وسایلتون یه تیکه کهنه دارین گفت بزارید ببینم دولا شد تو یه قفسه رو نگاه کنه من سریع از پشتش رد شدم مالیدم بهش گفتم وایسید کمک کنم دوزاریش افتاد پارچرو دادو یه جعبه کوچیک برداشت اومد بره بالا گفتم اگه کار ندارید بیا پایین تا من ماشین میشورم با هم صحبت کنیم گفت باشه داداشم خونه تنهاست بخوابونمش اگه شد میام یه ربع گذشت دیدم اومد من داشتم توی ماشینو واکس میزدم اومد نشست تو ماشینو من هم کار کیکردمو هم صحبت یه جورائی مخ زنی مخصوصا اومدم سمتش که طرف اونو واکس بزنم با بازو ساعدو هر چی عضو به جز دستام پاهاشو لمس کردم دیدم بدش نمیاد کونشم میخاره دیگه به هر بهونهای این کارو میکردم دیدم پاهاشو میماله به هم گفتم خوشت میاد با سر اشاره کرد آره گفتم بریم تو انباریمون گفت میترسم گفتم نترس هیچی نمیشه گفت باشه ماشینو سر جامون پارک کردمو رفتیم تو انباری یکم ازش لب گرفتم شلوارشو تا اومدم بدم پایین گفت میترسم بزار برم اومد بره گرفتمش گفت تورو خدا من دیگه هیچاحالیم نبود برشگردوندم شلوارم کشیدم پایین گریش درومد کونشو شروع کردم به خوردنو با دستم کسشو میمالیدم اونم یواش گریه میکرد میگفت تورو خدا بزار برم منم با تف کونشو خیس کردمو با انگشت کردم تو خودشو سفت کرد گریش بیشتر شد میگفت ولم کن درد داره منم حسابی وحشی شده بودم تند تند عقب جلو میکردم انگشتمو دراوردم تف زدم سر کیرم دهنشو گرفتم یهو کردم تو کونش یه جیغ زد خوب شد دهنشو گرفته بودم شروع کردم تلمبه زدن وای این کونش چنان تکون میخورد که انگار روزی 3بار میداده عین کون این زنای 40 ساله بود بعد 5 دقیقه دیدم آروم شد یه زیرانداز پهن کردم دمر خوابوندمش کف انباری شروع کردم تلمبه زدن با لذت تمام این کونشم عین ژله با هر تلمبه تکون میخورد داغ داغ و نرم عین پر غو خلاصه بعد 25 دقیقه آبم اومدو خالی کردم تو کونشو افتادم روش پاشد یه فحش بهم دادو رفت تا چند وقت محل نمیداد اما بعد از 2 ماه دوباره کردمش تا سال 88 که ما از اونجا رفتیم امیدوارم حسمو منتقل کرده باشمو خوشتون اومده باشه
     
  
مرد

 
اگه شما بودید چکار میکردید ؟

اپیزود 1 (کاخ مجلل)

واقعا زیبا بود و موجب حیرت من شده بود . خیلی مجلل با دیوارهای بلند و تمام سنگ از جنس مرمر. چند پله نیمدایره عریض که ختم میشد به یه سالن . پنجره های بزرگ با پرده های بلند و طلایی رنگ ، نمای باشکوهی به سالن داده بود . زنها همه آرایش کرده با لباسهای شیک و هیکلهای خوش فرم باعث فوران شهوت میشدن. با نگاهی به اطراف چند قیافه آشنا به چشمم اومد . مژگان و خواهرش مهرانه ، بهاره ، فروغ ، رویا ، ناهید وای خدا همه جیگرای محل بودن . پله های دو طرف سالن به طبقه دوم ختم میشد . بالا رفتم 12 تا اتاق خواب بزرگ و فوق العاده با تختهای دو نفره سلطنتی که با روکش ساتن و یه تاج بزرگ بالای تخت پوشیده شده بودن و هر اتاق یه رنگ ، اتاق نارنجی رنگ واقعا رویایی تزیین شده بود . هر اتاق یه حمام با وان بزرگ داشت . تو اتاق چرخ میزدم ، به سمت پنجره رفتم که مشرف به باغ و یه استخر کم عمق پوشیده از نیلوفر آبی بود . صدایی از پشت سرم شنیدم . برگشتم 4 نفر از بچه محلهای خوشگلمون بودن که اونها هم به اتاق نارنجی رنگ جلب شده بودن . مژگان و مهرانه وبهاره و فروغ به اتاق نارنجی اومده بودن و در بزرگ اتاق رو پشت سرشون بستن .
مژگان و مهرانه که مثل دوقلوها لباس پوشیده بودند . لباس طرح رومی مشکی که به پوست سفیدشون جلوه خاصی داده بود . همزمان تک حلقه لباساشون رو درآورده بودن و به سمت من میومدن . گردی بالای سینه هاشون کاملا مشخص بود . هردو نسبتا قد بلند با صورت زیبا با چشمهای درشت عسلی رنگ که واقعا شهوانی به نظر میومدن .
بهاره تپل با چشم و ابروی مشکی و پوست سفید مثل سفید برفی بود ، که نیمه عریان کنار اونها ایستاده بود . سمت راست بهاره فروغ با اون پوست برنزه براق و زیبا و موهای طلایی بلند و چشمهای سبز و خاکستری ، که رنگ واقعیش قابل تشخیص نبود . مثل چشم مار واقعا مسحور کننده بود و هیکل ترکه ایش آدم رو به رویا میبرد.
چهار نفری جلو اومدن و من رو که بهت زده نگاهشون میکردم لخت کردن و خودشون هم لخت شدن . بهاره با اون لبهای گوشتیش شروع به ساک زدن کیرم کرد مژگان رو نزدیک آوردم و از لبهای قلوه ایش یه لب درست وحسابی گرفتم و شروع به لب بازی کردیم . با دست راستم با سینه خوشگل فروغ ور میرفتم و دست چپم با سوراخ کس و چوچول مهرانه که کاملا خیس بود ، بازی میکرد . فروغ کسشو به رون پام میمالید تمام رون پام با آب کس فروغ خیس شده بود و احساس خوبی داشتم . لبهای مژگان و سینه فروغ رو رها کردم . و سر بهاره رو فشار دادم تا کیرم بیشتر تو دهنش بره خیلی خوب ساک میزد . بلندش کردم وایستادم ، مژگان که قدش از بقیه بلندتر بود ، لب تخت دولا شد و یه زانوشو گذاشت لب تخت ، کس قلمبش از بین رونهاش بیرون زد . بهاره خوابیده بود رو تخت و با مژگان لب بازی میکردن. مهرانه هم داشت برام ساک میزد ، قبلش گفت : میخوام خیسش کنم تا کس آبجی خوشگلمو جر بدی . و شروع به مکیدن کیرم کرد . با فروغ هم داشتیم لب بازی میکردیم با اون چشمهای رنگی جادوم کرده بود دوست نداشتم کیرمو به بدنش بزنم فقط میخواستم تماشاش کنم ، واقعا تماشایی بود .
مهرانه خوابید یه گوشه تخت و فروغ افتاد روش و شروع کردن به مالیدن همدیگه بعد 69 شدن کس و کون همدیگرو مکیدن و لیسیدن . منم تو این فاصله کیرمو کردم تو کس مزگان که حشری حشری شده بود و داشت با بهاره لب بازی میکرد و سینه همدیگرو مالش میدادن . یه سوزش خفیف کف پام حس کردم آروم تلمبه میزدم کیرمو تا آخر میکردم تو و تا کلاهک بیرون میکشیدم و دوباره فرو میکردم تو کس مژگان که فروغ و مهرانه اومدن دو طرف من نشستن و کیر من رو که تا آخر از کس مژگان بیرون میومد از دوطرف لیس میزدن و با زبون هم بازی میکردن . احساس کردم آبم داره میاد کیرمو بیرون کشیدم مژگان برگشت بهاره هم کنار اون سرش از تخت آویزون بود و آب کیرمو پاشیدم رو صورت و بدن هر 4 نفرشون . فروغ با اون لبای خوشگلش کیرمو کرد تو دهنش و شروع به مکیدن کرد تا باقی آب کیرمو ازش بیرون بکشه و بخوره . وقتی کارش تموم شد رمقی برای وایسادن نداشتم افتادم رو تخت ، اونا رفتن حموم خودشونو تمیز کنن منم خوابیدم . یهو کف پام سوزش وحشتناکی حس کردم و یه جیغ بلند کشیدم . یه جیغ بنفش .

اپیزود 2 ( خانه مادربزرگ )

زمستون سال 74 جشن عروسی خواهرم بود تعداد مهمونایی که از شهرستان اومده بودن خیلی زیاد بود . تعدادیشون خوابیدن خونه ما . بقیه هم رفتن خونه فامیلامون. منم دیگه جا نداشتم ضمنا کمبود رختخواب هم بود.
همراه تعدادی از مهمونا رفتیم که بخوابیم خونه عمو قاسم منم رفتم پیش مادربزرگ که زیر زمین خونه عمو قاسم زندگی میکرد یه زیر زمین کوچیک بود که یه آشپزخونه جمع و جور یه گوشش بود و یه تخت فنری و دو تا پنجره کوچک به سمت حیاط داشت .یه بخاری به عنوان گرم کننده بقیشو پر میکرد از اون بخاری نفتی قدیمیا که کاربراتوری نبود و شیر کم و زیاد چکه ای داشت یه وقتایی که آشغال میگرفت جریان نفت کم میشد و با یه ضربه یا تکون آشغال از راه نفت کنار میرفت و درجه حرارت بخاری میرفت رو هزار و بدنه فلزیش سرخ میشد .
پیژامه با خودم نبرده بودم رفتم بالا ، عمو جون یه پیژامه راه راه رنگ روشن بهم داد . و رفتم پایین خوابیدم ، مادر بزرگ طبق معمول رو تخت فنری مورد علاقش منم با یه تشک نرم با روکش سفید و یه پتو . تمام اتفاقات اپیزود یک تو خواب برام اتفاق افتاد . نصف شب محتلم(به قول بعضیا شیطانی) شده بودم .
تو خواب و زمانی که داشتم کس مژگان رو میکردم پام با بخاری برخورد میکنه و آشغال مربوطه از سر راه شیر نفت کنار میره و تبدیل میشه به یک کوره داغ و سرخ . بعد که فروغ شروع میکنه به مکیدن کیرم و خوش خوشانم میشه و بعدش میافتم روی تخت کف پام کامل میچسبه به بدنه گر گرفته بخاری و با یه جیغ بنفش از خواب بیدار میشم .
پای نیم سوزمو دستم گرفته بودم و مینالیدم .

همه اینا یه طرف...................
آب منی اطراف بیضه و شکم و ملافه پتو و تشک و پیژامه عمو جون رو خیس کرده بود . یه لکه رو تشک بود اندازه نعلبکی به رنگ زرد . یه لکه رو پیژامه بود اندازه یه پیش دستی راه راه به رنگ زرد. روم نمیشد بلند شم آخه عمو و زنش و دخترش با یکی دو تا از مهمونا ، اومده بودن بالا سر من و چششون به کف پای سوخته من و لکه تابلوی روی تشک بود . سوزش دماغم از سوزش کف پام وحشتناکتر بود . مثل خر تو گل گیر کرده بودم .

اگه شما بودید چکار میکردید ؟

با کلی فلاکت و سرافکندگی بلند شدم لنگون لنگون خودمو انداختم تو دستشویی و بدنمو با قسمت پشت زیر پوشم تمیز کردم و خودمو شستم . شورت و زیرپوشم و پیژامه عمو جون رو کردم تو یه پلاستیک که از مادر بزرگ گرفتم و گره زدم و لباسای بیرون رو با خجالت صدا زدم بهم دادن و بدون شورت و زیر پوش پوشیدم و رفتیم سوانح سوختگی .

حالا ............. همه اینا یه طرف .

زن عمو جون با مادرجون سرصحبتشون باز میشه .
پسرت خونه ما شیطانی شده فکر کنم با خیال سحر(دختر عمو جون) خوابیده !!!!!!!!!!!!!!!!!
بنده خدا انقدر شیدا بوده نفهمیده پاش با بخاری برخورد کرده !!!!!!!!!!!! (خارکسته بازی)
مادرم: خب حالا منظور؟
زن عمو جون : عقد دختر عمو ، پسر عمو تو آسمونا بسته شده (سیاست زنانه،همون خارکسته بازی).
مادرم : با اکبر آقا(بابام) صحبت کنم(به خیال خودش پلیتیک زد) .

یک ماه بعد از ماجرا

عمو جون : خب داداش شنیدم پسرت خاطر خواه دختر ما شده.(یک کلاغ چهل کلاغ).
پدر جون : با اعظم خانم صحبت کردم من که نظرم مثبته(محبت خاص به برادر زاده ، مخصوصا اگه دختر باشه). همین شب جمعه میایم خونتون ، تا پسره از راه به در نشده(دلسوزی پدرانه).

آیا شما حاضرین به خواستگاری قورباغه سبز برید ؟
اون سال نزدیک بود به فاک فنا برم .

راستی ...... اگه شما جای من بودید چکار میکردید ؟
     
  
مرد

 
اولین تجربه سپهر

سامیلیکم. خدمت شما عرض کنم که تمامی اسم های این داستان مستعاره، این اولین داستانمه ، پیشبینی خاصی از واکنش دوستان تو نظرات ندارم. در هر صورت سعی کردم همه چیو کامل و با جزییات توضیح بدم که به طبیعی بودن این خاطره لطمه نخوره تا به شعور اقشار مختلف خوانندگان از قبیل مخاطبین محترم،نیمه محترم،کمی تا قسمتی محترم و نچندان محترم توهین نشه!! شوخی بود. ؛)
اسم من مثلاً سپهره، یه پسر 19 ساله نیمچه لاغر با قد 178 و وزن 65.
چهره ای معمولی دارم که خودم بهش از 20 با ارفاق 13-14 میدم صورت تقریبا گرد، چشم قهوه ای تیره و موی سیاه.
روند ماجرا بر میگرده به تابستون 90 که من با مهسا یکی از دوستای دبیرستانی دختر خالم اشنا شدم. حالا طرز آشنا شدن بماند.چت و اس ام اس و تماس و قرار و ... انقدر خودتون تو این داستانا خوندین که تکراری شده براتون.
من تک فرزند خانوادم و کلا تو فضای آزادی بودم. بابام همیشه مثل داداشم بوده و چیزی رو معمولا ازش قایم نمیکنم.
از بچگی همه چیو بهم یاد داده، حتی وقتی تو سن بلوغ بودم بهم فیلمای صحنه دار مناسب سنمو میداد و چیزایی که لازمه یه پسر بدونه رو بهم میگفت. خلاصه خیلی بهش مدیونم
کلا خانوادگی مذهبی نیستیم.
مادرم فقط بعضی وقتا گیر میده که با کمک ددی همه چی حله!
یکی از شبای بهمن ماه بود که حس کردم خیلی به یه سکس نیاز دارم. سکسی که جسمی و جنسی و روحی ارضام کنه. از طرفی با مهسا (جی افم)زیاد راجع به این بحث حرف نزده بودم. با اینکه از دوستیمون خیلی میگذشت و به همدیگه حسابی علاقه و وابستگی پیدا کرده بودیم ولی رابطمون در حد دوستی معمولی بود. به بابام گفتم میخوام رو مخ مهسا کار کنم، اگه موافقت کرد باید یه مدتی با مامان خونرو خالی کنین.
بابام کلی غر زد که وسط زمستونی کدوم قبرستونی برم؟ ولی بعد کلی خایمالی بلاخره قبول کرد!
خلاصه با مهسا ساعت 9 ونیم تو یه فست فود قرار گذاشتم.
ساعت نزدیک 8بود یعنی من1 ساعتی وقت داشتم.
رفتم حموم و اصلاح کردم، موهامم درست کردم، یه شلوار جین آبی پر رنگ با پیرهن کرم و کت قهوه ایم رو پوشیدم و تو آینه قدی یه نیگا به خودم انداختم.
تو یه نگاه داشتم هیکلمو بر انداز میکردم:
کاش قدم بالای 185 بود
کاش وزنم بیشتر بود و هیکلم ورزشی تر نشون میداد
کاش سینه هام پر تر بود
...
یه نگاه دیگه به آینه کردم:
تیپ و هیکلم اونقدرا بدم نیست!(ما پسرا آدم بشو نیستیم!)
ادکلنمو زدمو ساعت مچیمو بستم. بهش نگاه کردم. 8:45
خوبه. سوییچو بر داشتمو راه افتادم.
داشتم تو ماشین به رابطه ی خودم و مهسا فک میکردم، تا حالا فقط بوسیده بودمش و هیچوقت رابطرو جدی نکرده بودم.
از طرفی خیر سرم تابستون باید کنکور میدادم و یه سمت نگرانی ام اون بود.
پشت چراغ قرمز تو فکر بودم که یکی یهو محکم کوبید به شیشه ماشین.
نیم متر پریدم هوا، با حالت گرخیدگی آب دهنمو قورت دادم و پنجره رو دادم پایین، یکی از این دخترکا با یه دسته گل گفت: اقا گل بدم؟
تو دلم گفتم، این بدبخت تو این سرما چیکار میکنه اینجا؟ مگه قرار نیست بهزیستی اینا رو جمع کنه؟
تو اون صورت کثیفش اون چشماش مثل الماس برق میزد. دلم براش سوخت.
-اقا چی شد؟ گل میخواین؟
ازش یه شاخه خریدم، سرمای زمستون این رز قرمز رو هم رنجور کرده بود. ولی هنوز بوی خوبی میداد.
یه فکری بذهنم رسید.
دخترک رو صدا زدم. 6تا گل تو دستش مونده بود، همرو ازش گرفتم و بسمت فست فود راه افتادم.
تا حالا زیاد مهسا رو خونمون اورده بودم(خونوادم حساس نیستن)، برای ایکس باکس بازی ، فوتبال دستی، تولد خودم ،حتی بدون مناسبت. ولی هرگز بهش دست درازی نکردم.
شاید واسه همین بهم اعتماد داشت.
حتی یه بار یکی از دوستاشو فرستاد منو امتحان کنه، ولی فهمید من اهل خیانت نیستم.
درسته که دوستیمون از دوست دختر دوست پسر بودن بیشتر شبیه یه دوستی معمولی بود و خیانت توش معنا پیدا نمیکرد، ولی من خیلی دوسش داشتم. بهیچ قیمتی حاضر به از دست دادنش نبودم.
رسیدم به فست فود.
با بدبختی ماشینو پارک کردم و قبل از پیاده شدن گلارو همرو پر پر کردم گذاشتم زیر آفتاب گیر سمت کمک راننده!
یه لبخند زدمو موهامو تو اینه چک کردم و پیاده شدم.
بعد چند دیقه مهسا تو رستوران به من ملحق شد
مهسا دختری خوش قیافه، سفید، قد متوسط حدود 160 و وزن 48 تا 50
صورت کشیده و لپای باحال (همیشه میکشیدمش)درست همون چیزی که من میپسندیدم.
امروز یه مانتوی آجری تیره خوشکل، کفش های اسپرت، و شال سیاه با رگه های قهوه ای و شلوار لی پوشیده بود که خدایی بهش میومد.
چهره ی ظریفش که شامل چنتا جوش کوچیک و کمرنگ به قرینه ی سنش میشد با آرایش رقیقی که کرده بود جدا زیبا شده بود. لاک سیاهش با فرنچ سفید خیلی قشنگ بود. رژ لبش هم لایه نازکی از رنگ صورتی رو روی لبای قشنگش به نمایش میذاشت .
برام هیچوقت کهنه نمیشد. هر وقت مهسا رو میدیدم انگار بار اولمه. خیلی برام عزیز بود.
بعد از سلام و خوشو بش نشستیم و سفارشمونو دادیم.
مسحور این همه زیباییش بودم که بهم گفت:
-سپهر
-جانم
-چرا اصرار داری همش شام بیایم بیرون؟
-چطور؟ بده مگه؟
-نه بد که نیست. ولی بابام شبا سخت بهم اجازه میده بیام بیرون
-خب تو که کارتو بلدی
-آره، اینبارم بهش گفتم با بچه ها اکیپ شام داریم. ولی میترسم بو ببره.
-چشم، سعی میکنم برنامهامو باهات میزون کنم.
دستمو با محبت فشار داد و لبخند گرمی زد.
شامو بدون حرف خاصی خوردیم.
تو راه ماشین تازه یادم افتاد برای چی دعوتش کردم.
براش در ماشینو باز کردم، نشست. منم رفتم طرف راننده نشستم و راه افتادم.
مونده بودم چجوری بهش بگم. زدم بغل،
-مهسا
-هههم؟
-هر وقت کارت با موبایلت تموم شد بگو، کارت دارم.
-جونم ، بگو؟
-میخواستم بگم که... راستش، چجوری بگم... میخواستم بگم اگه بخوای شاید بهتره بعد 6ماه دوستی به هم بیشتر نزدیک بشیم
-هاا؟؟!
-یعنی میشه فردا بیای خونمون؟
خونتون؟ آره. مث همیشه؟
نه دیگه، مث همیشه نه، منظورم اینه که... رابطمونو جدی تر کنیم،کامل کنیم. خودت میدونی چی میگم دیگه. نزن به اون راه. یکم شکه شد. گفت:
-سپهر من هنوز 17 سالمه
-میدونم. قرار نیست کسی آسیب ببینه، قراره منو تو از چیزایی که داریم برای لذت همدیگه استفاده کنیم. برای دوستی لذت بخش تر.
-یعنی تو منو برای همین میخوای؟
-سواله میپرسی؟آخه خودت میدونی چقد دوستت دارم، علاقه ی من بهت عمیق تر از فقط اینه. ولی تو این سن... خب... همه نیاز هایی دارن.
-میدونی،برای یه دختر به سن من اعتماد کردن سخته، بخصوص که یه اشتباه بقیمت تباهی آیندم تموم میشه.
-اعتماد کسب کردنیه. امیدوارم تونسته باشم تا حالا اعتمادتو جلب کنم. قول میدم چیزی نمیشه. خودم تا ته خط باهاتم.
-راس میگی؟؟
-نه، دارم گولت میزنم که بکنمت!! بعدشم ولت میکنم گرگا بخورنت!!
-بی ادب حقته که د....
فرصت ندادمو لبشو بوسیدم.
طعم فوقالعاده ی لبش با طعم رژش واقعا به آدم حس پرواز میداد.
-نباشی میخوام دنیا نباشه عزیزم. فردا میای دیگه؟
-فردا نمیتونم. ولی پس فردا میام. ولی سپهر...
دوباره لبشو بوسیدم. تو چشاش نگاه کردم. اعتماد رو تو نگاش میخوندم. نفسش تو صورتم میخورد.
(نامردم اعتمادتو خدشه دار کنم)
...
نزدیکای خونش رسیدیم. نگه داشتم. چراغ داخلو روشن کردم و گفتم: آینه تاشو رو باز کن.
تا باز کرد یه عالمه گلبرگ ریخت رو دستو سرش.
خیلی حال کرد
-دیوونه ای بخدا
-اعتراف کن حال کردی!
-همینکاراته که خاصت میکنه
بوسم کردو ازم جدا شد.
رفتم خونه و خوابیدم.
فرداش به غایت روز کیری بود.
مدرسه ، دیفرانسیل و فیزیک و دینی، با کلاس تست گسسته.
بین راه مدرسه تا خونه هم هرچی بین دخترا نگا کردم ندیدمش. نهایتا فهمیدم زنگ دوم تاطیل شدن رفته خونه.
رفتم خونه، نهارمو زدم و یه چرتی خوابیدم. با صدای اس بیدار شدم. مهسا بود.
بعد کلی اس بازی فردا ساعت 6 باهاش قرار گذاشتم.
با بابام صحبت کردم، قبول کرد به بهونه ی گشت و خرید و شام مامانو تا 10-11 بپیچونه. یه ماچ آبدار از بابایی کردمو به پیشواز اولین سکسم رفتم.
کلی عدسی و موز به ناف خودم بستم که خیر سرم قوای جنسی داشته باشم!
خلاصه شب شدو ما با هزار امید به تختخواب رفتیم.
جون، فردا رو این تخت چه خبرا که نشه. از همه مهم تر، باکسی قراره حال کنم که واقعا دوسش دارم. از شدت هیجان خوابم نمیبرد.
تو حس و حال خودم بودم که در باز شد و...
و...
مهسا اومد تو،... لخت
-اینجا چیکار میکنی؟
-هیشششش
اومد نشست رو کیرم، بد جوری شق کرده بودم. کیرم آروم لغزید تو کسش
-مگه تو ...
لبمو بوسید. داشت وحشیانه بالا پایین میکرد. حس کردم آبم داره میاد، چرخوندمش، مثل سگ تلمبه زدم و آبم اومد
چشامو از لذت محکم بستم.
آآآآآآآ
دوباره باز کردم خبری از مهسا نبود. همه جا تاریکه
-نه نه نه. لعنت به این شانس. فاک. میدون آزادی از عرض تو کون این شانس.
آخه شانسه داریم. شب قبل اولین سکسم ، تو خواب آبم اومده بود!
با اعصاب کیری پا شدم رفتم حموم در حالی که دنیا و شانس و زندگی و ادیسون(!!!) و مادر احمدی نژاد رو از فحش هام بی بهره نمیذاشتم این گندو از خودم پاک میکردم. چقدرم زیاد اومده بود! بابا یکم هم برا فردا میذاشتی کس کش(به کمرم گفتم!)
برگشتمو دوباره کپه مرگمو گذاشتم.
ساعت 11 اینا بود از خواب پا شدم پنجشنبه بود. کلاس ملاس نداشتم(5شنبه ها پیش دانشگاهیا تاطیلن)، با ظاهری خوابالو یه آبی به صورت زدمو یه نصف ساندویچ سوسیس سرد از یخچال خوردم.
قرارمو با مهسا بهش یاداوری کردم. خلاصه گذشت و ناهارو زدیمو با بابام قرارو چک کردمو رفتم یه چرتی بزنم(یعنی نصف زندگی تو چرت میگذره!) ساعتو برا 4 کوک کردم.
زییینگ.
پا شدم. ولی اینبار پر انرژی، مثلا قراره امروز اتفاقی بیفته که برای همیشه یادم میمونه.
ساعت 4 بود 2ساعتی وقت داشتم.
اول رفتم دوش گرفتمو ریش و پشمو بدست توانای تیغ سپردم.
موهامو خشک و درست کردم و با مادرم که داشت منو به همراهی باهاش تو خرید دعوت میکرد بحث میکردم و سردرد خیالی خودمو جهت منصرف کردنش بهونه میکردم.
اصرارش زیاد نشد و رفت. منم رفتم پای نت و یه سر فیسبوکو چک کردمو یه فکری بسرم زد.
رفتم یه کتاب الکترونیک درباره ی اولین سکس و دخول از مقعد گرفتم. بهمراه کتاب 120پوزیشن.
رو تختم دراز کشیدم و هدفون موبایلو گذاشتم و مشغول گوش کردن به آهنگ های لینکین پارک شدم و در حین فیض بردن از اهنگا کتاب الکترونیکا رو خوندم.
از بین پوزیشن ها چند تا بدرد بخور حفظ کردم که شامل چند مدل69 هم میشد.
تو کتاب راهنما هم درباره ی سکس از پشت خوندم و اینکه هیچی بیشتر از یه ماساژ اروتیک دخترا رو حال نمیاره.
در نتیجه
لذت کون کردن=زحمت ماساژ دادن!
اول فکر میکردم ماساژ در حد چنتا مالوندنه سادست ولی خدایی کلی نکته و تکنیکو نقطه حساس داره!
مشغول مطالعه بودم که دینگ دینگ!
وای! اومد.
سریع پریدم تی شرتمو عوض کردم، به خودم عطر زدمو رفتم طرف در.
تا حالا اورده بودمش خونه ولی هیچ وقت اینقد هول نبودم. درو باز کردم.
-سلااااام
-سلام عزیزم، چه ناز شدی! هر روز بهتر از دیروز
بعد لپشو بوس کردم.
-اوق! خیله خب حالا! میشه بیام تو؟
یهو فهمیدم جلو درم! گفتم:
-بععله
-کسی خونه نیس که!
با یه لبخند گفتم
-کسی امروز اجازه ی تعرض به خلوت مارو نداره.
سریع چنتا چراغو روشن کردمو گفتم بشین.
-میشه بریم تو اتاقت؟ هیچوقت اینجا (تو هال) راحت نبودم.
-آره عزیز. راحت باش. برو منم میام.
سریع 2 تا دلستر باز کردم (ما بچه سوسولیم. اهل قلیون و مشروب نیستیم) رفتم بالا.
پالتوشو در آورده بود و با یه تی شرت سفید و شلوار لی رو تختم لم داده بود.
دلسترم که تموم شد تازه یک سوم دلسترشو خورده بود.
داشتم نوشیدنشو نگا میکردم.
موهای لختش که باز کرده بود رو شونه هاش ریخته بود، هر جرعه ای که میخورد بخاطر گاز دلستر چشماش پر اشک میشد گردنبند نقره ایش رفته بود تو تیشرت نچندان یقه بازش. با این آرایش رقیق مثل فرشته ها شده بود و لاک بنفش دست و پاش به طرز عجیبی جلب توجه میکرد.
-هوی چرا اینجوری نگاه میکنی؟
-چیه؟ مگه آدم چند بار تو روز یه موجود منگل میبینه؟ عجیب الخ...
حرفم تموم نشده بود که با پاشنه پا اومد تو سینم.
-هووو وحشی، آدم باش!
-اذیت میکنی عواقبشم بخور
-بابا اذیت چیه! حقیقت تلخه!
-شما پسرا کی یاد میگیرین با یه دختر شوخی خرکی نکنین!
-من شوخی خرکی نکنم؟ ببخشیدا مثل اینکه شما با اون پای سایز 37 تو سینه من یتا پرنده میزنی.
-دردت اومد؟
-پ ن پ. قلقلکم اومد!
-الهی. ببینم چی شد.
-مهسا؟
-همم؟
دستشو گرفتم
-جدی. خیلی خوشگل شدی. هر وقت نگات میکنم حس میکنم ازم خیلی سری
-نه اینطورام نیست. مطمئنم آرزوی خیلی از دختراس دوست پسرشون مثل تو باشه(خودم بعید میدونم)
تو چش هم نگاه میکردیم، هر دو میدونستیم برای چی اینجاییم. ولی خب همینجوری که نمیشه!
رفتم پای کامپیوتر آهنگ لایت بذارم، ولی هر چی گشتم جز راک و متال پیدا نکردم.
قید آهنگو زدم، حالا باید تحریکش کنم تا شب روییایی ما شروع بشه!
ولی چجوری؟
تنها چیزی که به ذهنم رسید فیلم پورن بود.
آروم کنار گردنشو بوسیدم و بهش گفتم
عزیزم هنوز اگه دلت نمیخواد...
-نه. خودمم میخوام.
بردمش پشت کامپیوتر و یه فیلم خوب اچ دی براش گذاشتم.
گرم نگاه بودیم، دستم رو پاش بود و با رونش بازی میکردم. پاشدم رفتم سمت میز تحریرم. روشو خالی کردم و یه پتو رو 4لا کردم گذاشتم روش. طول زیاد و صافی میز اونو به میز ایده آل برای ماساژ تبدیل میکرد. روی پتو هم یه ملحفه 2لا گذاشتم.
مهسا زیر چشی حواسش به من بود ولی تا بر میگشتم خودشو متمرکز به مانیتور جلوه میداد.
رفتم پیشش، از حرکات و نفساش میشد به تحریک شدنش پی برد. در گوشش گفتم:
-اونقدری که دوسم داری بهم اعتماد هم داری؟
-بیشتر
-قول میدم تا آخرش هواتو داشته باشم.
آروم لبشو بوسیدم. کم کم قسمتای بیشتری از لبامون درگیر میشد. تا اینکه کاملا لب بالا و زبونش تو دهنم بود. داشتم بهترین میوه ی عمرمو میخوردم. هیچی به اندازه ی این لب لذت نمیده. لب کسی که عاشقشی. لبی که حالا میدونی مال توه. مهم نیست چندبار بوسیده باشیش. مهم اینه که تو یکی از این بوسه ها بفهمی فقط مال توه. اونشب من فهمیدم. مزه ی لذتو.
لبمو که ازش جدا کردم چشاش بسته بود. مثل کسی که داره غرق میشه نفس نفس میزدم.
با بوسه های کوچیک بسمت گوشش رفتم و گوششو به لب گرفتم. صدای نفسش رو کنار گوشم میشنیدم. با دستش تو موهام بازی میکرد. زبونم رو به گردنش رسوندم و حسابی بوییدمو بوسیدم. بوی عطرش مکمل بوی تنش شده بود. واقعا غیر قابل توصیف بود. حرکت آدرنالین رو تو بدنم حس میکردم.
کمرم درد گرفت(آخه اون رو صندلی کامپیوتر بود و من روش خم شده بودم)
پاهاشو با دستم گرفتمو زیر بغلشو با اون دستم. مث بچه ها بلندش کردم و در حالی که لبم رو لبش قفل بود چند دور وسط اتاق چرخوندمش. لبخندشو رو لبم حس کردم. خیلی نرم گذاشتمش رو میز ماساژی که حاضر کرده بودم.
-عزیزم برنامه ویژست امروز. امیدوارم خوشت بیاد!
-کسی نمیاد سپل(همون سپهر خودمون!)
-نه جیگر، گفتم که، روز روزه ماست!
رفتم تو اتاق بابام اول از همه کیر شقیده ی خودمو جابجا کردم نشکنه! بعد یه روغن برا ماساژ برداشتم.(ماشالا کشوی بابام فول آپشنه! از وازلین و کاندومو، لیدوکائین و ...)
برگشتم تو اتاق، تیشرتمو در آوردم و روغنو یه گوشه میز گذاشتم.
بهش گفتم رو شکم بخوابه آروم تیشرتشو دادم بالا و رو کمرشو بوس کردم، به کمک خودش تیشرتش در اومد.
بند سوتینشم باز کردم و بهش گفتم اگه راحتی درش بیار. اونم گذاشت کنار.
وااای چی جلوم بود! یه دختر ناز که نیمه لخته و بدن ظریفش واقعا چشمو نوازش میکنه.
با بدبختی(واقعا بدبختی!) دکمه های شلوارشو از زیر شیکمش باز کردم و شلوارشو به پایین کشیدم. اینبار کمک نکرد، شلوارم پایین نیومد.
-سپهر نه. راحت نیستم.
رفتم واسش یه حوله آوردم گفتم شلوارتو در بیار با حوله پشتتو میپوشونم.
شلوارشو در آورد چشمم به کونش افتاد. کون گنده نبود ولی واقعا خوش فرم بود زیر اون شرت آبی خال خال روشنش خودنمایی میکرد. حولرو تا شده جوری رو کونش انداختم که مثلا یه وجب بپوشونتش.
حالم یجوری شده بود. دلم میخواست بکنمش.
ولی بیشتر از اون دلم میخواست اون بیشتر لذت ببره. دلم میخواست اولین رابطه ایده آل اون باشه.
دستمو رو انحنای کمرش کشیدم، اوف. نرم و سفید و لطیف. زمزمه کردم:
Show Time
مقداری روغن رو دستام ریختمو از کمرش شرو کردم به چرب کردن. آروم همه ی پشت و کمرشو چرب کردم. همینطور بیحرکت مونده بود. رفتم سمت روناش، رونشو بین دو دستم میگرفتمو آروم بالا پایین میمالوندم با اضافه کردن روغن رون و ساقش رو هم چرب کردم تا مچ پاش. حالا اصل ماساژ شروع شده،
روناشو با حرکات دورانی میمالوندم در حالی که نظاره گر لرزش تحریک کننده ی بدنش بودم از رونش سر خوردم به سمت ساقش و حسابی خستگی رو از ساقش چلوندم. مچ پاشو ماساژ دادم و زانوشو به سمت خودم خم کردم تا کف پاش جلوی صورتم بیاد. تک تک انگشتای ضریفشو کشیدمو ماساژ دادم قوس کف پاشو با مفصل شستم به شکل ارتجاعی ماساژ دادمو پاشنشو خوب فشار دادم. کارم با دوتا پاش تموم شد برگشتم رو ساقش... و رونش...و کمرش، حسابی کمرشو با حرکات شست ماساژ دادم.
بهش گفتم:
-خوش میگذره؟
-عالی
-حالا میشه حوله رو بر دارم؟
-اوهوم
با تاییدش حولرو برداشتم. با دیدن این زیبایی تپش قلبم شدت گرفت. الکی کونشو مالوندم، اینبار ماساژی در کار نبود، همش دستمالی بود.
حرکت موزون کونش موقع ماساژ مرده رو زنده میکرد.
شرتشو در آوردم، تصویر واضحی از کسش نداشتم(پاهاش تقریبا جفت بود) ولی بنظر بی مو میومد.
یکم مالوندمش و بهش گفتم برگرد.
برگشت. بنظر خجالتش ریخته بود. کامل که برگشت قلبم وایستاد. وای. سینه های سفت و خوش فرمی داشت سایز مایزشو نمیدونم ولی اگه میخواستی تو مشت بگیری بسختی جا میشد.
کسش کوچیک و مرطوب بود. لبه های چروک رنگی به قرینه بیرون زده بود.
بدنش کلا مو نداشت. فک کنم تازه اپی لیدی کرده بود. موهای زائد کسشم تازه زده بود. معلومه مثل من خودشو آماده کرده.
دیگه چرب نکردم. آروم از گردن و کول مالوندم تا رو سینه. چهرش سرخ شده بود. نه از شرم. از لذت. چیزی جز این در چهرش مشهود نبود.
بیشترین وقتو رو مالوندن سینه هاش گذاشتم.همه جوره ماساژیدم، ساعت گرد ، پاد ساعت گرد ،بالا، پایین ...
صورتمو رو سینش بردم.
یکیشو میخوردمو یکیشو بادستم میچلوندم. بادست دیگم کمر و شکمشو نوازش میکردم. اونم یه دستش تو موهام بود ، با یه دستشم بازومو گرفته بود.
نرمی سینش رو صورتم بهم لذت میداد. کاش همیشه مال من بود.
آروم با زبون کشیدم رو شکمش ، میبوئیدمش و با بوس پیش میرفتم تا رسیدم به کسش.
با نگاه ازش اجازه خواستم و جوابمم گرفتم.
هیچوقت از خوردن کس خوشم نمیومد. کسشو بو کردم. بوی خوبی نداشت، ولی زننده و نامطبوع هم نبود. مقداری از ترشحات رو با دست کنار زدم و زبونمو گذاشتم وسط چاکش.
عمیق ترین نفس عمرشو کشید و صدای آروم اهش شنیده میشد.
کیرم داشت بمعنای واقعی منفجر میشد.
کسشو میمکیدمو با زبون چوچولشو میمالیدم. لبه های کسشو تو دهنم میبردمو با زبونم باهاشون بازی میکردم.
دیگه زبونم داشت کنده میشد که حس کردم نفساش تند شده ، صدای زوزه ارومی ازش میومد. پاهاش رو باز کردم و یه بالش زیر کمرش گذاشتم. صورتم در چند سانتی سوراخ کس و کونش بود. لیسی به سوراخ کونش زدم و تا بالای کسش آوردم.
به خوردن کسش و حرکت لب و زبونم ادامه دادم تا پاهاشو دور سرم قفل کرد. گردنم درد گرفت(یاد یو اف سی افتادم!) ولی شدتمو زیاد کردم تا بدنش شروع به انقباض انبساط کرد. کل ماهیچه هاش تکون میخورد. گرمی مایعی رو رو لبم حس کردم. با اینکه مقدار مایع خیلی کم بود ولی نذاشتم وارد دهنم بشه.
بسختی نفس میکشید ، یه چیزی حدود 20-30 ثانیه تو ارگاسمش بود. نفساش منقطعشده بود.
رفتم کنارش دراز کشیدم و در گوشش گفتم
مهسا دوستت دارم.
شبیه آدمی شده بود که تازه از خواب بیدار شده. گفت
-عاشقتم سپهر. عاااشقتم مرسی.
بوسیدمش. حالا نوبت من بود.مابقی لباسامو در آوردم.
ازش خواستم برام بخوره. یکم سرشو زبون زد و کلاهشو مثل ابنبات مکید. گفت بدم میاد.(زرشک، کلی پوزیشن 69 یاد گرفته بودم! همش مالید.)
-حالا بخاطر سپهر بخور دیگه
-بخدا حالم بد میشه.
رفتم اتاق بابام وازلینو برداشتم. حسابی سوراخ کمرنگ کونشو با انگشت وازلینی کردم.
به کیرم خیره شده بود. ازش یه لب طولانی گرفتم، هنوزم احساسی ترین قسمت سکس لبه واسم. من خم شده بودم و داشتم با کونش ور میرفتم در حالی که مهسا با یه دستش کیرمو میمالید.
انگشت اشارمو فشار دادم تو. یهو بدون اینکه بلند شه گفت
-چیکار میکنی؟
-خودت چی فکر میکنی؟ خب منم میخوام
-آخه شنیدم تا سر حد مرگ درد داره
-من سعی میکنم بی درد باشه. یا حد اقل کم درد.
-اگه ندا دادم در بیار پس.
-آخه خب منم حق ارضا شدن دارم. ولی(با ناراحتی)باشه.
کیر من بزرگ نیست 14 یا فوقش 15 سانته. قطرشو اندازه نگرفتم ولی معمولی بنظر میاد.
حالت چهار دستو پا شد.
آروم انگشتمو کردم تو. یکم خودشو جمع کرد و سریع ول داد. گفت اونقدر درد نمیاد. پوست تو کونم میسوزه. یکم بیشتر وازلین زدم و دوباره عقب جلو کردم انگشتمو ، انگشت دوممو که وارد کردم از درد شکایت کرد.
گفت فقط بخاطر تو تحمل میکنم. دو انگشتمو تو کونش مثل همزن میچرخوندم. کشیدمش لبه میز. من خودم کنار میز ایستاده بودم. کونش و کیرمو حسابی وازلینی کردم و خیلی نرم کیرمو به سوراخش فشار دادم. به این راحتیا نمیرفت. یه رونشو با دستم یکم بلند کردمو دوباره فرشار دادم. لغزیدن کیرمو حس میکردم، با هر میلی متری که تو میرفت مهسا آخ و اوخ میکرد. یه فشار دادم که سر کیرم رفت تو. چقد دااااغ بود.
یهو با صدای بلند گفت: در بیار، جر دادی منو،نمیخوام،گه خوردم، آی درد داره بخدا، نمیتونم... حسابی تقلا میکرد.
کمرشو محکم داشتم.قصد نداشتم بخاطر سوسول بازیش در بیارم. یکم دیگه فشار دادم.
با ناله التماس میکرد: ترو خدا در بیار، جون مهسا، سوختم. داشت ملافه رو چنگ و گاز میزد.
آماده بودم با یه هل کارو تموم کنم. روشو طوری چرخوند که من نیم رخشو دیدم، داشت بی صدا گریه میکرد،از ته دل اشک میریخت. دیگه تقلا هم نمیکرد، داشت از درد به هق هق میافتاد.
دلم براش سوخت. بین 2راهی گیر بودم، لذت شهوت یا علاقه؟ خدایی شهوتم بهم چربید، کلی این پا اون پا کردم و یهو کیرمو در آوردم.
صورتمو بردم نزدیکش
-ببخشید عسلم. بخدا نمیدونستم اینجوری میشه، گریه نکن.
-داشت یه نفس تازه ای میکشید و با دست
     
  
↓ Advertisement ↓
مرد

 
پریسا دختر حشری

سلام این داستانی که میخوام براتون تعریف کنم کاملا واقعیت داره ،البته من سکس های زیادی توی زندگیم تجربه کردم و میخوام سعی کنم بهترین هاشو برای شما بنویسم . اسامی هم که به کار می برم مستعار هست .
اول از خودم شروع میکنم من کیوان 24 ساله از جنوبی ترین شهر ایران هستم این خاطره مربوط به سال 88 میشه . یه دوستی داشتم که همیشه دنبال این بود که دوست دختر داشته باشه و به خاطر اینکه چهره دختر کشی نداشت همیشه ناراحت بود یا به من میگفت یکی رو برام جور کن ، و همیشه ام به دخترای زیادی زنگ میزد تا مثلا مخشون رو کار بگیره ولی موفق نمی شد چون نه زبونشو داشت نه بلد بود با دختر این جنس ظریف چطور برخورد کنه . تا اینکه یه روز که با هم بودیم گوشیش زنگ خورد جواب داد صدای دختره رو که شنید هول کرد نتونست حرف بزنه قطع کرد بعد به من گفت : کیوان تو خوب مخ میزنی بیا مخ اینو واسم بزن تا باهام دوست بشه . آقا منم خراب رفیق زنگ زدیمو مخ دختره رو کار گرفتیم تا با این دوست شد . . .
چند وقتی از دوستی شون نگدشته بود که دیدم دختره اس میده که این دوستت چرا اینطوریه اصلا من باهاش نمیسازمو هزار بهونه دیگه منم چون آدم شوخ و زبون بازی هستم حسابی پشت تلفن مخشو زدم ولی زیر بار نمی رفتو قبول نکرد باهاش دوست بمونه . تا اینکه شب دیدم یه پیامک شعر عاشقانه فرستاده منم یکی جوابشو دادم همینطور تا صبح باهم اس بازی کردیم تا اینکه به هم وابسته شدیمو اس بازیمونم بیشتر .اون موقع من سال اول دانشگاه بودم و اون سال آخر دبیرستان ولی هنوز ندیده بودمش میگفت اسمش پریساست حالا راستو دروغش با خودش .
تا اینکه یه روز قرار شد باهم درس بخونیم یعنی یه بهونه تراشیدم واسه قرار گذاشتن باهاش و اینکه من یعنی ریاضیم خوب نیست و تو بیا یادم بده . . . سر اینکه کجا درس بخونیمم کلی بحث کردیم چون از ترس خانوادش نمی تونست بیاد راحت بیرون تا اینکه قرار شد صبح زود به جای کلاس تقویتی بیاد که باهم بریم خونه خواهرم که درس بخونیم . خلاصه سرتونو درد نیارم قرارو که گذاشتیم با یه چادر اومد هیکلشو درست نمی شد دید ولی لاغر بود با صورت خیلی خیلی زیبا البته با لباس فرم مدرسه بود .
خلاصه اون روز فقط درس خوندیم و حتی دست به دست هم نزدیم تا اعتمادش بهم بیشتر بشه . یه بار دیگه این بار توی خونه خودمون قرار گذاشتیم که مادرم هم بود و ما فقط درس خوندیم و دست از پا خطا نکردیم . ولی بد جور ابراز علاقه میکرد بهم منم کمو بیش داشت ازش خوشم میومد . تا اینکه قرار سوم بود و اینبار خداییش عجب تیکه ماهی شده بود قد کشیده انام مانکنی آرایش ساده ولی جذاب از هم کمتر خجالت میکشیدیم وقتی اومد خونمون برای درس رفتیم توی اتاق خودم که درس بخونیم از همون موقع که دیدمش واقعاا راست کرده بودم اصلا فکر درس نبودم . یکم که درس خوندیم همش نگاه بهش میکردم .
گفت:کیوان چته؟ انگار حال درس خوندن نداری!
گفتم : آره خستمه درسو فعلا تعطیل کنیم یکم حرف بزنیم .
گفت: باشه عسیسم (عسیسم تیکه کلامش بود وقتی اینو میگفت دوس داشتم بپرم لباشو همونجوری بخورم )
همونجور که داشتیم حرف از اینورو اونور میزدیم (یا همون چرتو پرتای همیشگی)
بهش گفتم پری ی ی ی ؟
گفت جانم؟
گفتم : میشه ببوسمت؟
گفت: نه
بدجور خورد تو حالم ولی کوتاه نیمدم . . . شاید براتون پیش اومده باشه وقتی آقا کوچیکه بزرگ بشه دیگه تصمیم گیرنده اونه . . .
منم صورتمو بردم نزدیک صورتش گفتم بزار ببوسمت . . .
گفت برا چی میخوای ببوسیم؟
منم گفتم آخه آدم یکیو که خیلی دوسش داره میبوسه اونم بوسه عاشقونه . . .
اونم نامردی نکرد گفت بابا بزرگم همیشه میگفت کسیو که خیلی دوس دای باید پیشونیشو ببوسی
منم گفتم باشه صورتشو با دوتا دستم گرفتم پیشونیشو یه بوسه کوچولو کردم وااااااااای چه بوی هوسناکی داشت .
دوباره سرمو به طرف لبش نزدیک کردم گفتم حالا از گوشه لبات یه بوس میخوام . بدجور حشرم زده بود بالا
با ناز میگفت نه نمیشه ...منم صورتمو همونجا نگه داشتم گفتم میتونم ببوسم ولی منتظرم تا تو اجازه بدی . . . خودشم میخواست ولی داشت ناز میکرد نه صورتشو دور میکرد نه اجازه میداد . .
قشنگ داشتم صدای نفساشو میشنیدم دیگه مطمئن شدم اونم حالش خراب شده باز اصرار کردم تا آخر گفت باشه . .
جاتون خالی اول گوشه لبشو بوس کردم بعد خود لبشو یه دفعه بغلش کردمو آروم لب بازی کردیم اونم همکاری میکردو لبامو میخورد چشماشو بسته بودو فقط مثل تشنه ها لبامو میخورد .
خوابوندمش روی تخت آروم دکمه مانتوشو باز کردم وا ا ا ا ای از روی تاپ چه سینه هایی داشت تاپشو دادم بالا شروع کردم سینه هاشو خوردن . چشماشو بسته بودو هیچ حرفی نمیزد فقط آروم میگفت آه ه
همینطور که لبو گردنو سینشو میخوردم شلوارشم تا زانوش کشیدم پایین وا ا ا ا ای عجب ساق پایی داشت . . دی.وونه شده بودم شرتشم یکم خیس بود فکر کنم خجالت کشید خواستم شرتشو در بیارم یکم مخالفت کرد ولی بعد قبول کرد کسش مو داشت زیاد ندیدمش اما از کونش بگم که عااااالی بود فقط باب کیر بود ولی حیف که میترسیدم دردش بیادو سرو صدا کنه آخه توی خونه تنها نبودیم .
لباسامو در آوردمو کیرمو گذاشتم لای پاهاش با اینکه اصلا لاپایی حال نمیده اما لای پاشم خیلی گرم بود . یه دفعه دیدم گفت اینطوری نه بخواب میخوام برات بخورم . وا ا ا ا ای یعنی تا حالا هیچ کس برام اینطوری ساک نزده تا حالا چنان کیرمو میخوووورد که انگار صد ساله اینکارست من که داشتم منفجر میشدم تخمامووو چنان میخورد که نزدیک بود داد بزنم زبونشو دور کیرم میمالوندو میگفت جو و و و و و ن همش مال خودمه . کیوان قول بده مال خودم بمونه منم گیجو منگ میگفتم بخووووور قربونت برم مال خود خود خودته!!!!!!
اینقدر خورد که داشت آبم میومد گفتم پری دارم میام
گفت میخوام همشو بخورمم وااااااااای اصلا نفهمیدم چی شد چنان آبم با فشار اومد تو دهنش که یه لحظه گفتم الان خفه میشه .اصلا اون لحظه رو نمیشه وصفش کرد انگار روی ابرا بودم وقتیم آبم اومد از تو دهنش خالیش کرد تو دستمالو دوباره واسم خورد کیر شلو ولمو میک میزد تا همه آبم خالی بشه . بعد بلند شدیمو کلی تو بغل هم قربون صدقه هم رفتیمو لباس پوشیدم رسوندمش خونشون . . . توی راه بهم میگفت من خیلی شهوتی هستم . . . بعد اون جریان چند بار دیگه ام سکس کردیم که کاملتر بود اگر دوست داشتین و راضی بودین بگم . . .
چاکر همه با مرامای سایت
     
  
مرد

 
مستخدمه خانه ارباب

بعد از اینکه تو رشته مهندسی توی تهران قبول شدم مجبور شدم شهر و دیار رو رها کنم بیام توی تهران.
یکی از اشنا هام که نوکر یه ادم ثروتمند بود بهم پیشنهاد داد که بیام و به عنوان پادو توی خونه اون مرد کار کنم .تا هم هزینه خونه ندم و هم یه مقرری ناچیز گیرم بیاد.
راستش من که تازه دانشگاه قبول شده بودم و مثلا خودم رو مهندس میدونستم زورم میومد که پادو باشم. ولی به قول معروف.: انچه شیران را کند روبه مزاج ... احتیاج است احتیاج است احتیاج.
اوایل کاراهایی که به من میدادند خرید و تمیز کردن و باقچه رو بیل زدن بود . اقای سرمدی(تمام اسامی مستعارند)صاحب اون خونه و کلی مال و اموال ریز و درشت بود و کمکم دید که من از حساب و کتاب سر در میارم حساباش رو به من محول میکرد . البته اصل کاری و فوت کوزه گریش با خودش بود . و من فقط جمع و تفریقها رو انجام میدادم.
اگه نگید چاپلوسی خوب خودم رو شیرین کردم جوری که دیگه هیچ کس به چشم یه پادو به من نگاه نمیکرد.
به غیر از اقای سرمدی و خانومش که یه زن تقریبا پنجاه ساله سختگیربود دوتا مستخدمه جوون و همین اشنای ما به عنوان نوکر کار میکردند.
نگم از روز اول بلکه از لحظه اول توی کف یکی از مستخدمه ها به اسم نرگس بودم.
خوب برای یه جوون نوزده ساله شهرستانی حتی حرف زدن با دختر ها هم سخته چه برسه به ...

روزها میگذشت و من تو کف نرگس بودم.نرگس هم هیچ رقمه پا بده نبود. ادم وقتی با مشکلی رو به رو میشه دنبال راه حل هست و معمولا هم پیدا میشه.
راه حل اون یکی مستخدمه بود به اسم مینا.
مینا از نظر هیکل و قیافه بد نبود ولی به گرد پای نرگس هم نمیرسید.
مینا شل بود و بگی نگی خیلی سخت نبود. اولش شروع کردم از بد گویی نرگس و خوشکلی مینا گفتن.جوری حرف میزدم که مینا خیال میکرد من اون رو میپرستم.
رابطه ام با مینا اخراش خوب بود ولی اولاش حتی ماچش هم نکردم .یه روز بهش گفتم که از نرگس خیلی بدم میاد و میخام حالش رو بگیرم.خاک بر سر مینا بکنم که چه زود رفیقش رو فروخت .(نمیدونم ولی فکر کنم همه دخترا همین باشن).
گفت یه سوتی از نرگس داره که اگه پای اون وسط نباشه لو میده.
خوب چه سوتی.؟
گفت که نرگس همیشه مقدار کمی از پولهای خانوم سرمدی رو کش میره.چون مقدارش کمه معلوم نمیشه ولی بعد از مدتی نرگس با اون پول برای خودش یه لباس گرون خریده. گرون ؟ مثلا چقدر؟
سیصد هزار تومن.
نرگس تو یکی از اتاقا مشغول تمیز کردن بودکه رفتم توی اتاق و در رو بستم.با صدای بلند گفتم نرگسسسس
چیه شده اقای امیری.
گفتم میدونی که من حساب های اقای سرمدی رو انجام میدم.
بله.
گفتم اگه خانوم بفهمه یه نفر یه ریال ازش دزدی کرده چیکارش میکنه.
گفت خوب یا بیرونش میکنه و یا اونقدر کتک میزنه که تا یه هفته نتونه راه بره.
ازش پرسیدم اگه تو رو بیرون کنند جایی رو داری بری.
گفت نه اقای امیری ولی این حرفها رو چرا میزنی ؟
گفتم یعنی تو نمیدونی؟
نه.
خوب شاید لازم باشه اون لباست رو به خانووم سرمدی نشون بدم.
طفلکی دیگه نه پرسید که از کجا میدونی و نه تونست که کتمان بکنه.
دیدم که رنگش عوض شد.
اومد جلوم و با بغض معصومانه دخترونش گفت اقای امیری تو رو خدا به خانوم نگید من جایی رو ندارم برم.
تو رو خدا من تحمل کتک خانوم رو ندارم. تو رو به جون بابات تو رو جون مادرت اخرین دفعه که کتک خوردن هنوز میسوزم.
خانوم سرمدی خیلی سختگیر بود و معمولا دخترا رو اگر لازم بود حالت خم میکرد و با ترکه ای که مخصوص همین کار بود میزد پشت پاهاشون.
خوب یادم میاد که وقتی میخاست مینا رو تنبیه کنه همین که گفت برو ترکه رو بیار .اشک توی چشمای مینا حلقه زد.
بگذریم که صدای ضجه هاش دل من رو هم کباب میکرد چه برسه به اون بدبختی که از روی نداری مجبور بود اون درد وحشتناک رو تحمل کنه.
من شوخی نداشتم و خانوم سرمدی هم البته به هیچ وجه با کسی شوخی نداشت . ولی نرگس همون دختری لاغر اندام زیبا که شش ماه تموم چشمم دنبالش بود حالا دمش گیر من بود.
التماس میکرد و گوله گوله اشک میریخت.
دستش رو گرفتم و گفتم هوووی.
من که هنوز به کسی چیزی نگفتم.
یه کم تو چشماش امید واری دیدم. گفت راست میگی . تو رو به خدا راست میگی.
اره ولی یه شرط داره.
چی . هرچی باشه قبوله.
گفتم وقتی که شب قرص خواب خانوم رو دادی بیا تو اتاقی که من میخابم.
قیافش عوض شد . از طرفی جایی رو نداشت بره . و از طرف دیگه حتی فکر ترکه هم درد اور بود.
دخترا معمولا بعد از شام ظرفها رو میشستند و توی اتاق کوچیکی که بهشون داده شده بود میخابیدند.
بعضی شبها هم مینا اجازه میگرفت و میرفت خونه خواهرش ولی نرگس هیچ جایی نداشت.
نزدیک ساعت یازده شب بود نرگس اومد توی اتاق من.
اقا و خانوم بعد از خوردن قرص بیدار بشو نبودند.
نوکر مام که سنی ازش گذشته بود زود میخابید.گفتم مینا پایینه؟
گفت نه رفت.
اگه دختر با هوشی باشی میدونی که اگه میخاستم بگم تا الان کتکت رو خورده بودی.
داشت به من نگاه میکرد.
و اگه دختر با هوشی باشی میدونی که ازت چی میخام؟
دیدم اشک توی چشماش حلقه زد. اومد جلوی پای من زانو زد و شروع کرد به التماس.
اقای امیری تو رو خدا نه.
من دخترم . دارم پولام رو جمع میکنم
میخام عروس بشم.
میخام مادر بشم.
بد جوری داشت التماس میکرد . جوری که داشت دلم میسوخت که بگذرم ازش ولی من شش ماه تمام منتظر این لحظه بودم. لعنت بر شیطان. و لعنت به من که نتونستم جلوی خودم رو بگیرم.
یقش رو گرفتم توی دستم و صورتش رو نزدیک صورتم کردم و گفتم. دختره ی دزد مگه میخام بکشمت.
یا دوست داری ابروت به خاطر دزدی بره .کدوم الاقی میاد یه دزد رو بگیره.
تازه من کاری به دختر بودنت ندارم. فقط یه چند تا ماچ بده و بعد خلاص.
چند تا ماچ ؟ دختره ساده معصوم صورتش رو نزدیکم کرد تا به خیالش من دو تا ماچ بکنم و ولش کنم.
اولش شروع کردم به مکیدن لبش . هولش دادم روی تخت . از ترس بیدار شدن خانوم و اقا سعی میکرد صداش در نیاد.
با ولع تمتم داشتم لباش رو میخوردم . تمام مدت داشت اشک می ریخت. شروع کردم به باز کردن دکمه های پیرهنش .سعی میکرد مقاومت کنه ولی من دیگه شده بودم خود ابلیس. تازه وقتی به سینه های نازش رسیدم دنیا جلوم بود. شروع کردم به مکیدن. وای اصلا اختیارم دست شیطان بود.
شکم صاف و پوست سفیدش بیشتر وسوسه ام میکرد.
نمیدونم چه طور ولی شلوارم رو دراوردم. با دیدن کیرم داشت ضجه و التماس میکرد.
کیرم رو گذاشتم روی شکم صافش و شروع کردم عقب و جلو کردن روی سینه های مثل لیموش.
چرا دروغ بگم دو دقیقه اول ابم اومد. ریخت روی سینش.
ولی کیرم همچنان راست بود . البته کمی از فشارش کم شده بود.من خیلی ضد حال خورده بودم رفتم سمت شلوارش.
جیق و داد نمیزد ولی داشت با چشماش بهم میفهموند که نه .
ولی من رحم سرم نمیشد. شلوارش رو دراوردم.شروع کردم به ور رفتن با کسش .داش مرتب دستم رو میکشید که یه گشیده ابدار خابوندم توی گوشش. دمر کردمش و شروع کردم به ور رفتن.
با اینکه ناشی بودم.غریضی میدونستم باید چیکار بکنم.میخاستم از کون بکنمش . داشت مقاومت میکرد ولی دستاش رو کشیدم زیرش و تمام وزنم رو انداختم روش. باید تسلیم میشد.وقتی که سر کیرم رو فرو کردم توی سوراخش چنان جیقی کشید که ترسیدم کل ساختمون بیان اونجا.ولی همه خواب بودند.
به اشکها و گریه و التماسش توجهی نداشتم و داشتم به معنی کلمه کونش رو جر میدادم.
شاید پنج دقیقه توی کون تنگ نرگس جلو و عقب میکردم که دوباره ابم اومد. البته خیلی کمتر از دفعه قبل.دیگه خالی
خالی بودم.
هم از توان هم از شهوت و هم از عزت و غیرت و مردی.
نرگش حسابی گریه کرد. تو همون حال بهش کفتم میدونی از کجا لباس خریدنت رو فهمیدم.
حتی بهم نگاه هم نکرد. گفتم دوست عزیزت مینا . مینا؟
با حالتی که سراسر از کینه پر بود گفت خود کثافتش هم گردنبند دزدی داره . نرگس نمیدونست ولی برای گاییدن مینا همین بس بود.
توی چهار سالی که اونجا بودم دو سالش دختر ها هم بودند.
که البته ترجیح میدادند بجای ترکه و خانوم من تنبیه کنمشوم. شاید بیشتر از بیست بار من اونجا سکس داشتم ولی اولین تجربه چیز دیگه ای بود.
     
  
مرد

 
راننده ازانس:

سال 82 بود كه خدمت سربازي ام تمام شد و دنبال يه لقمه نون حلال بودم ولي متاسفانه به هر دري زدم نتونستم كه شغل مناسبي گير بيام تا اينكه تصميم گرفتم كه ماشين بابامو بگيرم و تو آژانس كار كنم. يه آژانس كه مال يكي از دوستاي بابام بود رفتم و خودمو معرفي كردم و اون هم با توجه به شناختي كه از پدرم داشت گذاشت كه من در اونجا كار كنم. كار بدي به نظر نمي رسيد در آمدشم هي بدك نبود و ميشد زندگي كني. ارديبهشت ماه بود و من ساعت 7 صبح از خواب بيدار شدم و ديدم كه باران شديدي شروع به باريدن كرده است من هم شال و كلاه كردمو زدم بيرون و ماشينو برداشتمو رفتم آژانس كه ديدم فقط يه راننده تو آژانس نشسته چونكه روزهاي باراني معمولا مردم زيادتر از روزهاي معمولي ماشين ميخواستند. رفتم تو و جلو بخاري ايستادم تا كمي گرم شم كه تلفن زنگ زد و راننده اي كه قبل از من اومده بود رفت سرويس و من تنها تو آژانس موندم. همين طور كه كنار بخاري وايساده بودم و بيرون رو نگاه ميكردم يهو ديدم كه يه دختر ناز و ماماني از اون طرف خيابون به طرف آژانس داره مياد.


درو باز كرد و اومد تو سر تا پاش خيس شده بود سلام كرد و من هم جوابشو دادم و گفت كه يه ماشين ميخواد براي يكي از روستاهاي اطراف شهر كه تا اونجا حدودا 40 تا 45 كيلومتري راه بود. منم اسم و فاميلشو و مقصدي كه مي خواست بره ازش پرسيدم و توي دفتر آژانس يادداشت كردم اسمش سارا بود و بعد راهنمايي اش كردم به طرف ماشين خودم كه سوار بشه اونم سوار شد و به راه افتادم. من كلا آدم نسبا خجالتي هستم و اصلا عادت ندارم كه مثلا تو خيابون به يه دختر متلك بگم و از اين جور كارا. از شهر خارج شده بوديم كه من با ترس و لرز و دلهره هر از چند گاهي از تو آينه ماشين نگاش ميكردم خيلي خوشگل بود سن و سالش تقريبا با من يكي بود و شايد هم يك سال بزرگتر يا كوچيك تر چشاي خيلي قشنگي داشت كه با نگاه كردنش كير هر جووني رو ميتونست از خواب بيدار كنه حسابي نگاش كردم جون ميداد براي گاييدن. من هميشه خودمو باديدن فيلم سوپر ارضا ميكردم و لذت كس كردنو هنوز تجربه نكرده بودم. در همين حال و هوا بودم كه يهو بهم گفت: ببخشيد آقا ميشه اين نوار رو بزاريد. منم نوار رو ازش گرفتم و داخل ضبط ماشين گذاشتم آهنگ با تو حكايتي دگر سياوش قميشي بود.


بعد از حدود 5 دقيقه گفت اگه ميشه ماشين كنار جاده نگه داريد و منم همين كار رو كردم هنوز در فكر اين بودم كه چيكار ميخواد بكنه كه يهو ديدم اومد و در صندلي جلو و كنار من نشست من كه خيلي خجالتي بودم خودمو جمع و جور كردم و بدنم عين يه تيكه يخ سرد شده بود و نمي دونستم بايد چيكار كنم آخه تا به حال در همچنين موقعيتي قرار نگرفته بودم در همين حال بودم كه صداي سارا منو از خود بي خود كرد و گفت كه چرا راه نمي افتيد منم زدم تو دنده و راه افتادم. تو فكر سارا بودم و با خودم مي گفتم كه با شرم و حيا و خجالت رو بايد بزارم كنار و باهاش صحبت كنم اين فرصت با خصوصيات اخلاقي من ممكن بود يك بار اتفاق بيفته و الان اون اتفاق افتاده بود. مطمئن بودم كه از اون دختر هاي مغرور نيست كه فقط خودشونو قبول داشته باشن اينو از اومدن و كنار من نشستن فهميدم.
خلاصه دلو به دريا زدمو سر صحبتو باز كردم و ازش پرسيدم كه چه كسي رو تو اون روستا داره و اونم گفت كه به ديدن مادر بزرگ پيرش اومده و گفت كه اهل اين شهر نيست و از تهران اومده و در تهران هم درس ميخونه. اونم از من خيلي سوال پرسيد و من هم جواب مي دادم. بعد از كلي صحبت يه دفعه موضوع صحبت رو عوض كرد و گفت شما ازدواج كرديد يا نه؟ منم جواب منفي دادم و من هم همين سوال رو از اون كردم جواب داد ازدواج نكردم ولي اگه يه مورد خوب پيدا بشه حتما اين كار رو ميكنم. بالاخره لحظه موعود فرا رسيد و سوالي كه من جرات پرسيدنش رو نداشتم سارا ازم پرسيد و گفت :آقا ميثم شما تا به حال با كسي رابطه جنسي هم داشتيد؟ اين سوال رو كه پرسيد دلم هري ريخت پايين رنگم مثل گچ سفيد شده بود يكم به خودم اعتماد به نفس دادم و گفتم: نه... و من هم ازش همين سوال رو پرسيدم ولي اون با شجاعت تمام و بدون اينكه خجالت بكشه گفت كه تا به حال چهار دفعه سكس داشته و از اين كار هم بدش نمياد.


من كه ديدم همه چيز درست ميشه بهش گفتم : افتخار ميديد كه من هم بهره اي از وجود شما ببرم يكم منو من كرد وگفت : دلم مي خواد ولي... و من هم گفتم ولي چي... گفت اخه كجا تو اين بيابون بي اب و علف؟ من كه ديدم حق با اونه كمي به فكر فرو افتادم كه ناگهان فكري به خاطرم رسيد. تقريبا 5 كيلو متر به روستايي كه سارا ميخواست بره يه تفريگاه كوچيك با پنج شيش تا درخت بود كه فقط جمعه ها عده كمي به اونجا ميرفتند و بقيه روزهاي هفته هيچ كس اونجا نبود براي رفتن به اونجا بايد دو سه كيلومتر راه خاكي رو ميرفتي. به سارا گفتم كه من جاشو پيدا ميكنم تو حاضري اونم گفت با تمام وجود در اختيارتم منم گاز ماشين گرفتم و رفتيم تا اين كه رسيديم به غير از من و سارا هيچ كس در اونجا نبود بارون هم ديگه بند اومده بود. بعد از صندوق عقب ماشين روكش پارچه اي ماشين رو برداشتم و رو زمين پهن كردم و گفتم كه من آمده ام و اونم اومد جلو گفتم از كجا شروع كنم و اونم گفت از هر جا كه دلت ميخواد.


دكمه هاي مانتو شو يكي يكي باز كردم واي كه چه سينه هايي داشت گرد مثل دو تا طالبي كوچيك روسري آبي كه سرش بود از سرش در اوردم موهاي بلندش مثل آبشار ريخت رئ شونه هاش پيراهن و شلوارش رو هم در اوردم و حالا فقط يه سوتين و يه شرت سورمه اي تنش بود. رفتم سراغ سينهاش و اونا رو با دستم نوازش ميدادمو هم زمان دست ديگم روي كسش بود واي كه چه كسي بود داغ داغ و پف كرده . سوتينشو باز كردم و سينه هاش افتادم بيرون واقعا كه قابل وصف نبود شرتش رو هم در اوردم و دهانمو بردم جلو و شروع به ليسيدن كردم و درست همون كارايي رو كه تو فيلم هاي سوپر ديده بودم انجام ميدادم حسابي باري ليس زدم و حالا نوبت او بود و او هم شروع به در اوردن لباس هاي من كرد. كيرم داشت شلوارمو پاره ميكرد من هم مثل او لخت شدم و سارا شروع كرد به ساك زدن كيرم واي كه عجت حالي ميداد من هم همزمان كس و سينه هاشو مي خوردم و بعد از مقدمات اوليه كه هر دو مون كاملا حشري شده بوديم بهش گفتم جلو يا عقب و اون هم بهم گفت كه نمي خواد زن بشه واز جلو حاضر نيست كه بده.


من هم يه تف به كيرم و يه تف به سوراخ كونش زدم و كيرمو كذاشتم جلو سوراخش و فشار دادم ولي تلاش من بي نتيجه بودو كير بزرگ و متورم شده من داخل سوراخ تنگ سارا نمي رفت. انگشتم را تفي كردم و فرستادم داخل سوراخ سارا جيغ بلندي كشيد ولي كم كم عادت كرد و از اين كار لذت هم مي برد انگشت ديگرم را هم اضافه كردم و با دو انگشت سعي در بزرگ كردن سوراخ كون سارا داشتم. بعد از حدود 20 دقيقه تلاش بالاخره سوراش آماده گاييدن شد يه تف به كيرم زدم و گذاشتم جلو سوراخ سارا اينبار راحت رفت و من هم شروع به تلمبه زدن كردم و در عين حال سينه هاي حالا متورم شده سارا رو مالش ميدادم كه ناگهان سارا فرياد بلندي كشيد و بدنش سست شد من كه فهميدم او ارضا شده به تلمبه زدنم سرعت بيشتري دادم بعد از حدود دو سه دقيقه هم من در آستانه ارضا شدن بودم كه سارا خودشو كشيد كنار و گفت آبتو بريز روي سينه هام من هم همين كار رو كردم و هر دو بي حال افتاديم زمين و تا نيم ساعت ناي بلند شدن نداشتيم.


بعد از حدود نيم ساعت پا شديم و لباسامونو تنمون كرديم و به راه افتاديم تا اينكه كه رسيديم به روستاي مادر بزرگ سارا و من بعد از اون ديگه هيچ وقت سارای عزيزم رو نديدم دختري كه لذت سكس رو به من حالي كرد. اين اولين و فكر ميكنم آخرين سكس قبل از ازدواج من باشه
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
روژان در آغوش آرامش : تو ماشینش که نشستم نمیدونم چرا از دیدنم شوکه شد. با تعجب و حیرت خیره شده بود بهم و ازم چشم برنمیداشت. طول کشید تا استارت بزنه. توی راه نزدیک بود دو بار تصادف کنه. در تمام طول راه چهرش در هم بود و سکوتش آزارم میداد. هر از گاهی نگاهی بهم مینداخت و حس میکردم به سختی نگاهشو ازم برمیداره. وقتی رفتیم توی خونه. به سمت نشیمن راهنماییم کرد. نمیدونستم باید چی کار کنم یا چی بگم. نشست رو بروم و گفت "اسمت روژانه؟" گفتم "بله" بلافاصله گفت "اسم فامیلت چیه؟" ترس برم داشت. ترسیدم مامور باشه. با تردید پرسیدم "برای چی میپرسین؟!" دستاشو با کلافگی توی موهایی که به سختی میشد تار موی سیاه توش پیدا کرد، کشید و گفت "سالها پیش زنی رو میشناختم که تو به شدت شبیهشی. به من اسم فامیلتو بگو" وقتی گفتم "فرهمند" به وضوح رنگ از روش پرید. چشماش گشاد شد و دهنش باز موند. شروع کرد به نفس نفس زدن. نفسش دیگه بالا نمیومد. شوکه شده بودم. یه لحظه حس کردم الانه که سکته کنه. نفهمیدم از تو آشپزخونه چطور آب آوردم. همه لیوانو سر کشید. ولو شده بود روی مبل. دستامو گرفت توی دستاش که مثل تن مرده یخ کرده بود. تو چشمام خیره شد و با صدایی که میلرزید گفت "تو دختر گلاویژ و فرازی؟!" با شنیدن اسم مامان و بابا این بار دهن خودم باز موند. به سختی نفس کشیدم و گفتم "شما مامان و بابامو میشناختین؟" خطوط صورتش در هم شد. اشک توی چشماش جمع شد. خیره بود تو چشمام. با خودش انگار حرف میزد. "خدایااااا... خدایااااا... میخواستم چی کار کنم خدااااا...." پلک نزد ولی اشکاش ریخت پایین. سرشو آورد پایین و دستش همه صورتشو پر کرد و شونه هاش شروع کرد به لرزیدن. حال خودمو نمیفهمیدم. نمیدونستم کجام و این مرد حدودا شصت ساله کیه که اینجور جلوی من اشک میریزه. تا به اون روز جز گریه های بابام سر خاک مامانم گریه مردی رو ندیده بودم.


دستمو گذاشتم روی شونش و گفتم "شما کی هستین؟" با چشمای خیس و سرخش خیره شد تو چشمام و گفت " منو نمیشناسی روژان؟ منه رو سیاه عمو حمیدم. همون که همیشه میگفت یه شب میام موهای خوشگلتو میچینم. منو یادت نمیاد؟" انقدر بدبختی کشیده بودم که چیز زیادی از خاطرات دوران کودکی برام واضح نبود. چیزی یادم نمیومد. تصویر خیلی گنگی از دوران کودکیم داشتم. تا جایی که یادم میومد هیچ وقت هیچ فامیلی دور و برمون نبود. سکوتمو که دید گفت "چقدر شبیه مادر خدا بیامرزتی! شبیه همون سالهایی که با چشما و موهای مشکیش فرازو دیوونه کرد" یاد مامان و بابا و حس آشنا بودنش باعث شد اشکام سرازیر بشن. میلرزیدم و گریه میکردم. دستامو گرفت و گفت "چرا این شکلی؟! چرا باید اینجوری پیداتون کنم؟! فراز چه بلایی سرش اومده که یه دونه دخترش به این روز افتاده؟!" نمیشناختمش اما حس خوبی نسبت بهش داشتم. سرمو گرفت روی سینش و هر دو با هم گریه کردیم. خالی شدم. از درد از تنهایی از بی کسی اون همه سال خالی شدم.


به جای اتاق خواب با هم رفتیم تو آشپزخونه و چایی خوردیم. نشست رو بروم و ازم خواست براش از بابا بگم. شوکه بود. غمگین بود. لابه لای حرفام آه میکشید. نفس بلند میکشید. چایی میخورد و سیگار پشت سیگار روشن میکرد. هر چی من بیشتر حرف میزدم عمو حمید بیشتر ناراحت میشد. طفلک حالش خراب شده بود از حرفای من.
یه سیگار دیگه روشن کرد و یه پک عمیق زد و در حالی که چشماشو تنگ کرده بود گفت "با بابات تو جاده سنندج آشنا شدم. ماشینم خراب شده بود و بابات بکسلم کرد. از همونجا رفاقتمون و بعدها شراکتمون شروع شد. بابات دیوانه گلاویژ شد و ازدواج کردن و نسرین و مامانت هم شدن دوستای جون جونی. سپهر ما دو ساله بود که مامانت تو رو حامله شد. به دنیا که اومدی یه گولۀ سفیدِ برف بودی لای انبوه موهای مشکی. چشمات مثل دو تا تیله سیاه بود. سپهر 8 ساله بود که فهمیدیم نسرین تومور داره. دار و ندارمو فروختم و بردمش انگلیس ولی حالش رو به وخامت گذاشت. فراز سهم منو از شرکت به دو برابر قیمت خرید و برام فرستاد. به خاطر نسرین همونجا موندگار شدیم. دست تنها تو غربت با سپهر خیلی سخت بود برام. نسرین جلو چشمم تحلیل میرفت و کاری نمیتونستم بکنم. اون اواخر به خاطر اوضاع آشفتم ارتباطم با بابات قطع شده بود. نسرین که از دنیا رفت بعد از 7 سال برگشتم ایران. هیچ کس از بابات خبری نداشت. خونه سهروردی رو هم فروخته بود. خیلی دنبال فراز گشتم ولی انگار یه قطره آب شده بود و فرو رفته بود توی زمین!"
یه سیگار دیگه روشن کرد و در حالی که آه میکشید گفت "وقتی نگاهت میکنم انگار گلاویژه که نشسته رو بروم. زنده و مردش فرازو دیوونه کرد"
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  ویرایش شده توسط: boy_seven   
مرد

 
گفتم "اگه مامانم نمیمرد، اگه بابا به اون حال و روز نمیفتاد، اگه منو زیر دست جمال نمینداخت، اگه اون اتفاق نمیفتاد الان خیلی کارا میتونستم بکنم. خیلی بدبختم که حتی جرات ندارم خودمو بکشم" بغضم دوباره ترکید و صدای هق هقم بلند شد. عمو حمید از پشت میز بلند شد و با جدیت گفت "بهترین وکیل رو برات میگیرم. نگران هیچی نباش" چشمام از ترس گشاد شد. از جام بلند شدم و گفتم "اگه تبرئه نشم چی؟! اگه دارم بزنن؟" اومد جلو سرمو گرفت رو سینش و گفت "تا مطمئن نشیم که میتونه تبرئه ات کنه بیگدار به آب نمیزنیم. اگه نشه از مرز ردت میکنم. میفرسمت اونور پیش سپهر. نمیذارم تو این خراب شده نابود بشی"
سرمو آوردم بالا و گفتم "وکیل یا رد شدن از مرز خیلی هزینه داره. من ..." نذاشت بقیه حرفمو بزنم و گفت "اگه فراز سهممو از شرکت به اون قیمت نمیخرید نسرین رو خیلی زودتر از انتظارم از دست میدادم. بیشتر از چیزی که فکرشو کنی به بابات بدهکارم"


تا دم دمای صبح حرف زدیم. هیچ کدوم پلک رو هم نذاشتیم. عمو حمید هم خسته بود هم فشار عصبی زیادی بهش وارد شده بود. خجالت زده بود از این که قرار بود تو این سن و سال با دختر یکی یک دونه رفیق گرمابه و گلستانش بخوابه. چند بار زیر لب گفته بود "خدا رو شکر که شکل مامانت شدی"
با این که خسته بود کلی گشت تا چند تا از عکسای مامان و بابامو پیدا کنه. عمو حمید و بابا هر دو تو عکسا لاغر بودن و هر دو سیبیل داشتن. اون موقع عمو نصف الانش بود. چهرش خیلی عوض شده بود. بهش گفتم اگه بابا رو ببینه نمیشناسه. گفت "هر کاری بتونم برای پیدا کردنش میکنم"
مامانم به وضوح از من زیباتر بود. چند تا عکس چهار نفره بود و دو تا عکس که من و سپهر هم توشون بودیم. هیچی یادم نمیومد. عکسا رنگی ولی رنگ و رو رفته بودن. موهامو مامانم دو تا گیس بافته بود و یه سارافون بافتنی قرمز تنم بود. سپهر از من قدش خیلی بلندتر بود و یه شلوار پیش سینه دار سبز تنش بود. باورم نمیشد دارم عکسای بچگیمو میبینم. عمو حمید لبخند زد و گفت "میتونی عکسا رو برداری" چقدر لبخندشو دوست داشتم. فکر نمیکردم روزی بیاد که یکی از مشتریامو انقدر دوست داشته باشم.
بهش گفتم باید برگردم خونه. وقتی گفت "دیگه نمیذارم برگردی تو اون خونه و حق و حساب اون مرتیکه عصبی رو هم به موقعش میذارم کف دستش" دلهره گرفتم. دستامو گذاشتم رو دستاش و گفتم "سالار هر کاری هم کرده باشه تنها کسی بود که پناهم داد. هنوزم اون چند ماه اولی که باهاش زندگی کردم بهترین روزای زندگیمه. خودم باهاش حرف میزنم. دلم نمیخواد پای سالار وسط این ماجرا کشیده بشه. دلم نمیخواد برای دوستم ترانه و بقیه مشکلی پیش بیاد"
سکوت کرد و بعد گفت "مطمئن باشم بلایی سرت نمیاد؟ نیست و نابودت نکنه؟!" لبخند زدم و بهش اطمینان دادم که اتفاق بدی نمیفته. توی کوچه قبل از پیاده شدن پاکت عکسا رو داد دستم و پدرانه پیشونیمو بوسید. بهش گفتم "یکی از بهترین شبای زندگیم بود" و پیش از این که اشکامو ببینه پیاده شدم.
طبق معمول سالار خونه نبود. خیلی وقت بود که فهمیده بودم شبایی که من خونه نیستم اونم خونه نمیمونه. همونجا توی هال روی کاناپه ولو شدم. بیدار که شدم از تو حموم صدای آب میومد. عکسا از پاکت در اومده بود و روی میز ولو بودن. سالار در حالی که حوله بسته بود دور کمرش از حموم اومد بیرون. بهش سلام کردم. جواب نداد. اخماش تو هم بود. یه نگاه به من کرد و یه نگاه به عکسا و منتظر شد. نشستم روی مبل و گفتم "باید باهات حرف بزنم" تو همون حالت ایستاده گفت "میشنوم" گفتم "بذار یه چایی دم کنم" گفت "گفتم میشنوم"
نمیدونستم باید از کجا شروع کنم. به عکسا نگاه کردم و گفتم "عکسای بابا مامانمه و من" اخماش تو هم بود "خب؟!" نگاش کردم و گفتم "مشتری دیشب دوست قدیمیه بابامه. از شباهت من با مامانم منو شناخت" سالار خیز برداشت سمتم. از جام بلندم کرد و گفت "چی بهش گفتی روژان؟!" آب دهنمو قورت دادم و گفتم "هیچی من هیچی نگفتم" پرتم کرد رو مبل و گفت "یه بار دیگه میپرسم، دروغ بگی میزنم لهت میکنم" اشک تو چشمم جمع شد و گفتم "باشه تو رو خدا آروم باش میگم. راستشو میگم. تو رو خدا هولم نکن میگم" سالار کلافه ازم فاصله گرفت و گفت "بنال"


نشستم سر جام و گفتم "بچه که بودم عمو حمید صداش میکردم. خودم یادم نیومد. خودش بهم گفت. میخواد برام وکیل بگیره سالار. میگه اگه نشه تبرئم کنن، از مرز ردم میکنه" به وضوح حالت چهره سالار عوض شد. نفساش تند شد و پره های بینیش از هم باز شد. چند دقیقه ساکت بود و بعد گفت "اگه نتونست از زیر چوبه دار بکشدت پایین چی؟!" بلافاصله گفتم "اول مطمئن میشه بعد اقدام میکنه. اگه نشه منو از مرز رد میکنه" بلافاصله گفت "اونور چی جوری میخوای دووم بیاری؟! زبون بلدی؟! درس خوندی؟! چه گوهی میخوای بخوری؟!" صداش داشت بالاتر میرفت "زیر خارجیا میخوای بخوابیییییی؟" وقتی گفتم "پسرش اونوره" یکی خوابوند زیر گوشم و گفت "پس قراره زیر پسرش بخوابی! پسرش عاشق چشم و ابروته که نندازتت زیر این و اون؟"
نمیدونم چطور جرات کردم. شاید دیدن عمو حمید بهم اعتماد به نفس داده بود ولی با بغض گفتم "تو که عاشق چشم و ابروم بودی چه گلی به سرم زدی؟!" دست سالار تو هوا خشک شد. تو چشمام زل زد و خیلی جدی گفت "میتونی همین امشب جمع کنی بری" بعد رفت تو اتاق و در رو کوبید. دلم گرفت. یهو ته دلم خالی شد و اشکام سرازیر شد.
نشستم تا بیرون بیاد از اتاق. لباس پوشیده بود و موهاشو خشک کرده بود. شناسنامه امو پرت کرد جلوم و گفت "هر چی میخوای بردار و به سلامت" داشتم خفه میشدم از رفتار سردش. مثل غریبه ها باهام حرف میزد. با این که دلم از سالار خون بود با این که فکر میکردم برام شده یکی مثل بقیه ولی هنوز ته دلم دوسش داشتم. هنوز دلم میخواست بشه همون سالار روزای اول که زیر پر و بال شکستمو گرفت. ولی نه فقط با من که با خودش هم در جنگ بود.
چیز زیادی جز وسایل شخصی و چند تا تیکه لباس برنداشتم. سالار تو هال سیگار میکشید و ویسکی میخورد. عمو حمید تو کوچه منتظرم بود. همونجور که به تلویزیون خیره شده بود گفت "هر موقع تونستی یه شماره حساب مطمئن بده که پولتو برات واریز کنم" من به اسم خودم حساب نداشتم. از این که منو یاد پولای کثیفم انداخته بود دلم گرفت. کلید خونه و موبایلو گذاشتم روی میز جلوش. حتی نگام نکرد. بغضمو قورت دادم و بی هیچ حرفی از خونه زدم بیرون.


یکی از دوستای صمیمی عمو حمید دکترای حقوق داشت و استاد دانشگاه بود. عمو حمید میگفت اگه خسرو نتونه کاری کنه هیچ کس دیگه ای نمیتونه. غروب پنجشنبه همون هفته رفتیم خونه دوست عمو حمید. از عمو حمید جوونتر بود. خانم خوشگلش بعد از احوالپرسی و پذیرایی تنهامون گذاشت. از برخوردشون با عمو حمید فهمیدم خیلی صمیمی هستن. خیلی با احترام باهام برخورد کردن. دکتر اعتمادی سوال میکرد و جواب میدادم و همه رو یادداشت میکرد. اخماش تو هم بود. کلی با عمو حمید بحث کردن. حرفای قلمبه سلمبه میزدن که من خیلی سر درنمیاوردم. ولی نه ناامیدمون کرد و نه امیدواری داد. گفت باید تحقیق کنه.
خواستیم بریم که خانمش گفت "حمید بمونین بچه ها هم کم کم پیداشون میشه خوشحال میشن ببیننت" عمو حمید چشماش برق زد و گفت "اوه پس باز این آتیشپاره آخر هفته سر خرشو کج کرد اینوری؟" همه زدن زیر خنده. راحت نبودم بینشون. خجالت میکشیدم. عمو حمید دستشو انداخت دور شونه هام و با مهربونی نگام کرد و گفت "نبینم معذب باشیا. بذار این ورپریده برسه بهت قول میدم عاشقش بشی" به مینو خانم تعارف کردم کمکش کنم ولی قبول نکرد. نیم ساعت بعد انگار تو خونه بمب ترکید. یه دختر با چشمای گرد و صورت گرد و موهای چتری که ریخته بود روی پیشونیش از در اومد تو. خیلی با مزه و خوشگل و شیطون بود قیافش. یه مانتوی کوتاه لی که بیشتر شبیه بلوز بود تنش بود. نگام مونده بود رو رژ لب قرمز جیغش. هنوز منو ندیده بود. اول خودشو انداخت تو بغل دکتر اعتمادی و لپ دکتر رو رژمالی کرد. بعد نوبت مامانش شد. خیلی پر انرژی و پر سر و صدا بود. مردی که همراهش بود قد و هیکل متوسطی داشت و چهره مردونه و تیپ مردونه. خیلی موقر بعد از حال و احوال با دکتر اعتمادی و مینو خانم اومد سمت عمو حمید و گفت "بَه! سلام حمید خان مشتاق دیدار" تازه نگاه دختره افتاد به ما و جیغ کشید و گفت "عمو حمییییید میکشمت کی زن گرفتی؟! اونم به این جووووونییییییی؟! عمووووووووو..." داشتم پس میفتادم از حرفاش. مهلت نمیداد به آدم. عمو غش غش خندید و دکتر اعتمادی سرخ شد. مینو خانم لبشو گاز گرفت و گفت "پری؟!" من یاد شبی که قرار بود با عمو حمید بخوابم افتادم و حالم بد شد.
عمو یه نیشگون محکم از لپ پری گرفت و گفت "زبون به دهن بگیر آتیشپاره" پری در حالی که وانمود میکرد دردش گرفته خیره شده بود به من و منتظر موند. مینو خانم سریع گفت "این خانم خوشگل روژان دختر یکی از دوستای قدیمی حمیده" بعد رو به من گفت "این آتیشپاره هم دخترم پریچهر و ایشون هم آقا منصور دامادم هستن" باهاشون دست دادم. پریچهر اومد نشست کنارم و گفت "دختر تو چقدر خوشگلی!" از لحن صمیمیش خوشم اومد. لبخند زدم و گفتم "نه به خوشگلی شما"
حق با عمو حمید بود. خانواده گرم و راحتی بودن. پریچهر خیلی خونگرم و شوخ و شیطون بود. شوهرش هم خیلی آقا بود و غیر از جانم و عزیزم به هم نمیگفتن. بهش حسودیم نشد ولی خیلی دلم خواست منم یه خانواده اینجوری داشتم. عمو حمید با لبخند نگام میکرد. مردی که قرار بود مثل خیلی از مردای دیگه یکی از مشتریام باشه شده بود فرشته نجات من. اون شب پریچهر ازم قول گرفت حتما با عمو حمید برم شمال خونشون. هنوز چیزی از وضعیت من نمیدونست و منم اون شب چیزی نگفتم.
دکتر اعتمادی بعد از یک ماه تحقیق و بررسی با اطمینان گفت که تبرئه ام میکنه. شبی که قرار بود فرداش خودمو معرفی کنم دل تو دلم نبود. حس میکردم با پای خودم دارم میرم پای چوبه دار. پریچهر بهم زنگ زد و کلی پای تلفن منو خندوند و بهم روحیه داد. ترانه از دو روز قبلش اومد پیشم موند. تا صبح پلک رو هم نذاشتیم. همون شب به سالار زنگ زدم ولی گوشیشو جواب نداد. دلم میخواست صداشو بشنوم ولی نشد.
از همون لحظه اولی که پام به زندان باز شد همه اعتماد به نفسی که عمو حمید و دکتر اعتمادی و بچه ها بهم داده بودن پودر شد رفت هوا. پشیمون شده بودم و خودمو لعنت میکردم. میترسیدم از مردن. از وقتی مامان مرده بود از مرگ میترسیدم. هر شب کابوس میدیدم و رعشه دستام بدتر شده بود. تو اولین دادگاه وقتی فاطی خانم چشمش به من افتاد چنان داد و فغانی راه انداخت که از دادگاه بردنش بیرون. جیغ میکشید و نفرینم میکرد. فشارم اومد پایین و غش کردم. حال روحی و جسمیم افتضاح بود. فاطی خانم انگار بیست سال پیرتر شده بود.
نمیدونم عمو حمید چقدر خرج کرد و دکتر اعتمادی چطور کلی مدرک و امضا و استشهادنامه و شاهد ردیف کرد. وقتی بعد از هفت ماه حکم برائتم صادر شد باورم نمیشد که دیگه منم مثل بقیه آزادم. هر چی از عمو حمید پرسیدم پول دیه رو چی جوری جور کرده چیزی نگفت. میدونستم اون همه پول نداره. تو مدتی هم که من زندان بودم خیلی دنبال بابا گشته بود ولی نتونسته بود پیداش کنه.
عمو حمید بهم گفته بود تو اون مدت سالار دهنشو صاف کرده از بس زنگ زده و جویای حال من شده. حتی چند بار رفته بود در خونه عمو حمید و تهدیدش کرده بود که "اگه سر روژان بره بالای دار زنده نمیذارم تو و اون وکیل لعنتی رو" باورم نمیشد که سالار نگران من شده باشه. چیزایی که عمو حمید تعریف میکرد با لحن سرد و نگاه یخ و خالی روز آخرش زمین تا آسمون فرق میکرد.
چند روز بعد از آزاد شدنم از عمو حمید اجازه گرفتم برم دیدن سالار. با این که حالش از سالار به هم میخورد مخالفت نکرد ولی گفت خودم میرسونمت و منتظر میشم تا بیای. تَری آمار سالار رو بهم داده بود و میدونستم خونه است. در اصلی آپارتمان باز بود. وقتی سالار در خونه رو باز کرد از دیدنم جا خورد. چند ثانیه طول کشید تا از جلوی در بره کنار. هنوز در رو کامل نبسته بودم که بازوهاش حلقه زد دورم. شالم از سرم افتاد و بینیشو کشید توی موهام. نفسای عمیق میکشید. دلم برای بوی تنش لک زده بود. تنش گرم بود و همون بوی همیشگی رو میداد. بوی قاطی عطر و سیگارش. دستامو دور گردنش حقله کردم و خودمو کشیدم بالاتر. لباشو که گذاشت روی لبام طعم همون ویسکی همیشگیو میداد. خودمو محکم چسبوندم بهش. به هم مهلت نمیدادیم. با ولع لب و زبون همو میمکیدیم. منو چسبوند به دیوار و چنان گردنمو لیس و میک زد که دردم گرفت. سینه هامو محکم میمالید و چونه و زیر گلومو گاز میگرفت. شده بود همون سالار روزای اول. همون که عاشق خوابیدن تو آغوشش بودم.
نفهمیدم چی جوری لباسای همو درآوردیم. نفس نفس میزدیم و لبامون از هم جدا نمیشد. سالار دستاشو انداخت زیر کونم و بلندم کرد. از پشت چسبیده بودم به دیوار. پاهامو دور کمرش حلقه کردم. سینه هام چسبیده بود به سینه هاش. داغ داغ بودیم هر دو. سر کیرش که خورد به کسم خیس خیس شدم. کیرش داغ و سفت بود. بیشتر از همیشه میخواستمش. کونمو کشید بالاتر. سر کیرشو گذاشت در کسم و بعد منو محکم کشید پایین و همزمان کیرشو فشار داد و فرو کرد. همون لحظه همه تنم لرزید یه آه بلند کشیدم. سالار زیر گلومو گاز گرفت و گفت "چقدر زود اووومدیییییییی! حالا حالاها کار دارم باهااااات"
سرمو فرو کردم تو کتفش و گفتم "میخوام. بازم میخوام. بکن سالار. دلم میخوادت. بکن منوووو" کیرشو تا ته فشار داد و باز آه کشیدم. درش آورد و دوباره فرو کرد. دوباره و دوباره. بازم دلم میخواست. زیر گوشش آه و ناله میکردم. صدای نفساش حشری ترم میکرد. حرکتش سریعتر شد و ضربه هاش محکم تر. کمر میزد و با دستش کونمو بالا پایین میکرد. خیس عرق شده بودیم. داشتم دوباره ارضا میشدم. صدای آه و اوهم همه خونه رو برداشته بود. وقتی آب سالار پاشید توی کسم همزمان با دل زدن کیرش منم ارضا شدم و ناخونامو فرو کردم تو کتفش. فشارم داد به دیوار و پیشونیشو گذاشت روی سینم. سرشو که آورد بالا بعد از مدت ها لبخند سالار رو دیدم. از اون لبخندای نادر که خدا میدونست دوباره کی میشه تو صورتش دید. لباش دوباره رفت رو لبام. این بار اما با آرامش میبوسید. بغلش کردم و تو همون حالت نگهم داشت و رفت سمت اتاق خواب. آروم گذاشتم روی تخت و خودمونو تمیز کردیم و فرو رفتم تو بغلش.


آروم آروم موهامو نوازش میکرد و پشتمو میمالید. نفهمیدم چقدر گذشت. تو بغلش داشت خوابم میبرد. یه سیگار روشن کرد و بعد از چند تا پک گفت "میخوای چی کار کنی؟" لبامو کشیدم روی سینش و چند بار بوسیدمش و گفتم "هنوز نمیدونم. عمو حمید میگه شاید بهتر باشه از ایران برم" سیگارشو خاموش کرد و با عصبانیت گفت "عمو حمید پفیوزت غلط کرد!" سرمو بلند کردم و با تعجب گفتم "سالاااااارررر؟!" اخماش تو هم بود. هیچ کدوم چشم دیدن همدیگه رو نداشتن. قلت زد و اومد روم. نوک سینه هامو گرفت تو دهنش و شروع کرد به مکیدن. داشتم دوباره از حال میرفتم. سرشو آورد بالا و زبون کشید رو لبام. خواستم ببوسمش که سرشو کشید عقب و گفت "هیچ کس نمیتونه مثل من بهت حال بده" دوباره لیس زد لبامو. دستاش رفت لای پام و شروع کرد به مالیدن چوچولم. داشتم خیس میشدم. انگشتشو آروم فرو میکرد تو کسم و درمیاورد. چشمام باز نمیشد. خیره شده بود تو چشمام. صدای زنگ موبایلم جفتمونو پروند. ولی نذاشت از زیرش جُم بخورم. گفتم "وای عمو حمیده پایین منتظرمه" گفت "عیبی نداره منتظر میمونه" گفتم "سالار؟!" گفت "درد و سالار! مرض و سالار! زهرمار و سالار!" بعد یهو کیر سفت شدشو فرو کرد تو کسم و همونجا نگه داشت و گفت "بکنم یا بکشم بیرون؟" دوباره حشریم کرده بود. دلم میخواستش. لب پایینمو گاز گرفت و گفت "بکشم بیروووووون؟" نفسام دوباره تند شد و به زور گفتم "نهههههههه" گفت "خب؟" گفتم "سالاااااااار" گفت "دررررد! بکشم بیرووووووون؟" کسم داغ کرده بود زیرش. نالیدم "ننننهه بکن سالار بککککککن" شروع کرد آروم عقب جلو کردن. دیگه عجله نداشت. با موهام ور میرفت و آروم آروم کیرشو تو کسم عقب جلو میکرد. خوب میدونست چی جوری حشریم کنه. انقدر لبامو خورد و سینه هامو مالید و کمر زد که برای بار سوم ارضا شدم. دیگه جون نمونده بود تو تنم. خودش هم یه کم بعد از من اومد و همه وزنشو انداخت روم. پیش از این که از بغلش بیام بیرون منو کشید رو خودش و با لحنی که خیلی هم دستوری نبود گفت "روژان برگرد پیش خودم" اولین بار بود سالار رو اینجوری میدیدم. باورم نمیشد. شوکه شده بودم. نتونستم چیزی بگم. وقتی نشستم تو ماشین عمو حمید روم نمیشد تو صورتش نگاه کنم. پاکت سیگارش خالی شده بود. چیزی نگفت و گاز ماشینو گرفت و رفت.
چند روز بعد صدای داد و هوار عمو حمید همه خونه رو برداشت "میخوای رو چه حسابی با این الدنگ غولتشن زندگی کنی؟! شخصیت درست و حسابی داره؟! کار و بار آدمیزادی داره؟! اخلاق و رفتار خوب داره؟! چرا میخوای خودتو بدبخت کنی آخه روژان؟! دو روز دیگه باز بگیرنش بیفته تو هلفدونی میخوای چی کار کنی؟!" عمو حمید راه میرفت و حرص میخورد. میترسیدم سکته کنه. از طرفی نمیخواستم بعد از اون همه زحمتی که برام کشیده بود نمک نشناسی کنم و از یه طرف شرایط من طوری نبود که هر کسی حاضر بشه باهام زندگی کنه. هم عمو حمید رو دوست داشتم هم سالار رو.
بالاخره یه شب عمو حمید و سالار نشستن و سنگاشونو وا کندن. عمو شرط گذاشت که سالار سه دنگ خونه رو به نامم کنه و حق طلاق هم باید با من باشه. فکر نمیکردم سالار قبول کنه ولی قبول کرد. روز عقدمون پریچهر و دکتر اعتمادی و مینو خانم و ترانه اومده بودن. پری با دیدن سالار شوکه شده بود. آخرش طاقت نیاورد و زیر گوشم با خنده گفت "یا خدا! روژان نمیترسی ازش؟!" سالار برای دیگران هر قدر نخراشیده و نتراشیده و غیرقابل تحمل بود برای من اولین مرد زندگیم بود و دوسش داشتم. به نیم ساعت نکشید که شدم زن سالار. از جشن و مراسم و بزن و بکوب هم خبری نبود. همین قدر که سالار اخماش تو هم نبود باید خدا رو شکر میکردم.
دیگه ازش نمیترسیدم. دیگه دستم رعشه نمیگرفت. دیگه مهر قتل رو پیشونیم نبود. حالا دیگه شوهرم بود و یه حس تازه ای بهش پیدا کرده بودم. سالار اخلاق و اعصاب درست حسابی نداشت. اگه غذاش آماده نبود یا نمکش کم و زیاد بود غر میزد، برعکس منصور که پری میگفت هیچی هم درست نکنم میاد خودش یه چیزی درست میکنه و واسه منم میذاره. اما رگ خوابش دستم اومده بود. هر قدر هم اخمو و عنق بود از ناز و عشوه من کم نمیشد. دوباره مثل روزای اول مشتاش رو دیوار پشت سرم پایین میومد و ناز و نوازشش مال تنم بود. از جانم و عزیزمی که بین پریچهر و منصور بود بین ما خبری نبود اما وقتی گذاشت باشگاه و کلاس رانندگی ثبت نام کنم برام از صد تا جانم و عزیزم با ارزش تر بود.


گرچه وقتی سپهر از انگلیس اومد سالار نذاشت برم دیدنش ولی وقتی میذاشت تنهایی برم خرید یعنی بهم اعتماد داره و منم چیزی بیشتر از این نمیخواستم.
به جز ترانه حالا با پری هم حسابی رفیق شده بودم و بعد از کلی التماس سالار اجازه داد با عمو حمید بریم شمال خونه پریچهر و منصور. کنار دریا نشسته بودیم که چشمم افتاد به ساعت مچی پهن و خوشگل پری. خندید و گفت "خوشت اومده؟" گفتم "خیلی خوشگله" بازش کرد و گفت "مال تو" داشتم تعارف میکردم که نگام افتاد به خط روی مچش و زبونم بند اومد. خیلی خونسرد دست کشید روش و یه چشمک زد و گفت "یه یادگاریه کوچیکه از دوران خریت" و بعد هم زد زیر خنده. باورم نمیشد دختری به این شادی با اون خانواده چنین کاری کرده باشه با خودش. با خودم فکر کردم هیچ وقت نباید از رو ظاهر مردم درباره خوشبختیشون قضاوت کرد. از اون روز به بعد من و پری به هم نزدیک تر شدیم و برام از اتفاقاتی که براش افتاده بود گفت "بعد از پارسا فکر میکردم دیگه نمیتونم هیچ مردی رو تحمل کنم اما منصور دیدمو به زندگی عوض کرد. منصور باهام مثل یه دوست همجنس خودش برخورد کرد و شد بهترین دوستم و حالا هم پیش از این که شوهرم باشه بهترین دوستمه" همونجا بود که پری بهم گفت پول دیه رو سالار داده و از عمو حمید خواسته به من چیزی نگن.


از شمال که برگشتیم هر چی اصرار کردم عمو حمید بالا نیومد. نه اون خونه ما میومد و نه سالار خونه عمو حمید. گاهی وقتا جفتشون مثل بچه ها لج میکردن و من اون وسط بین عزیزترین مردای زندگیم کش میومدم. در رو که باز کردم دیدم سالار رو کاناپه خوابیده. دلم تنگ شده بود براش. دست کشیدم به موهاش و گونشو بوسیدم. چشماش نیمه باز شد و منو کشید رو خودش و با صدای بم و خوابالو و بداخلاقش گفت "تو گوه میخوری دیگه بدون من بری جایی" زدم زیر خنده. محکم به خودش فشارم داد و گفت "روژان میزنم لهت میکنما" هنوزم که هنوزه بزرگترین تهدید سالار همینه و منم عاشق این تهدیدشم.نویسنده:پریچهر
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  ویرایش شده توسط: boy_seven   
مرد

 
من عاشق ساک زدنم :من غزلم 19سالمه
راستش من عاشق ساک زدن و خوردن آب مردام...حدود دوسالی هس که با یه پسر دوستم اسمش ابوالفضله...همه چیش خوبه فقط یه مشکل بزرگ داریم اونم اینه که همیشه با کمبود مکان مواجه ایم
واسه همین همیشه تو پارکای خلوت قرار میذاریم و به هزار زور و زحمت میتونیم یه لب بگیریم!
دفعه پیش حسابی حشر بودیم کیف کولمو گذاشتم رو پاش کمربندشو باز کردم و کیرشو دراوردم زیاد بزرگ نبود اما خوش حالت بود...اول یه ذره با دست مالیدم تا حسابی حشری شه بعد کردمش تو دهنم و تا میتونستم مکیدمش اونم حسابی خوشش اومده بود و بلند بلند آه میکشید از دهنم دراوردم و تو چشاش نگاه کردم و گفتم عزییییییییزززممم حال میکنیی؟
اونم با یه لحنی که حشر ازش میبارید گفت خیلییییی بخور بدو...قربون لبای صورتیت بشم....همشو بکن تو دهنت


منم واسه اینکه حال کنه سر کیرشو زبون میزدم و زبونمو میکردم تو چاک سرش!
بعد گفت عشقم؟؟؟همشو میکنی تو دهنت؟؟
منم یه نفس عمیق کشیدم چون میدونستم اگه تا ته بکنم تو دهنم تا چند دقیقه نمیذاره در بیارمش
آروم آروم شروع کردم به فرو کردن کیرش تو دهنم تا جایی که تخماش رو با لبام حس میکردم اونم سرمو گرفت و محکم نگه داشت و شروع کرد آروم آروم تلمبه زدن یکم تحمل کردم اما بعدش دیگه نفس کم آوردم
درآورد از دهنم گفتم آروم عزیزم خفم کردی
گفت میخوام یجوری کیر بخوری که تا آخر عمرت دیگه هوس نکنی
منم که از خدا خواسته گفتم پس پاشو وایسا تو دهنم تلمبه بزن
اول ابوالفضل باورش نمیشد چون من کلا آدم وسواسی هستم فکر کرد خوشم نمیاد گفت نه بسه گلم تا همینجاشم اذیت شدی میدونم بدت میاد



گفتم ببین من الان حشرم تو ندی میرم یکیو پیدا میکنم براش ساک بزنم تا آبش بیاد
با بهت و ناباوری رفتیم تو یه کوچه خلوت شلوارشو تا روناش کشیدم پایین و شروع کردم محکم ساک زدن
انقدر محکم که میترسیدم کیرش کنده شه بمونه تو دهنم!
دوباره حشری شد سرمو با دستاش گرفت و شروع کرد تلمبه زدن همون موقع حس کردم یه آبی که یه ذره شور و تلخ بود اومد تو دهنم گفتم این چی بود؟گفت پیش منیم بود
دوباره کیرشو تا ته کردم تو دهنم و اونم تلمبه زد
گفت قربون هیکل نازت بشم پاشو وایسا سینه هاتو درآر و خودش شروع کرد دکمه های مانتومو باز کردن اون یکی دستشم کرد تو شرتم و با چوچولم بازی کرد منم همزمان کیرشو میمالیدم سینمو درآورد افتاد روش میمکید گاز میزد بش گفتم من رو سینه هام حساس نیستم واقعا هم حسی ندارم فک کنم چون سینه هام خیلی بزرگن!



اونم نهایت استفادرو کرد و حسابی سینه هامو مکید و گاز گرفت طوری که نوک سینه هام تا یه هفته کبود بودن
شونه هامو فشار داد که بشینم نشستم کیرشو کرد تو دهنمو و محکم تر و تندتر از دفعه پیش تلمبه زد میگفت آره دارم دهنتو میگام قربون این دهنت بشم همه کیرمو بخور ببینم و یهو محکم تلمبه زد که کیرش تا ته رفت تو دهنم یکم دردم اومد و ناله کردم اما اون فکر کرد خوشم ومده شروع کرد تند تند تلمبه زدن
نمیدونم چرا آبش نمیومد حدود بیست دقیقه تلمبه زد آخرم آبش نیومد
بش گفتم چرا نمیاد آبت؟؟



میگفت شرایطش نیست اینجوری استرس دارم یکی بیاد واسه همین آبم نمیاد
اما فکر کنم اسپریی قرصی چیزی مصرف کرده بود
مجبور شدم تندتر و محکم تر بزنم انقدرخوردم که دهنم بی حس شد و به معنای واقعی حسه گاییده شدن دهن رو درک کردم چند لحظه بعد جیغش دراومد یهو گفت سرتو بکش الان آبم میاد اما من کونشو بغل کردم که آبش بریزه تو دهنم
یهو یه مایع داغ تلخ که یه بویه خاصی میداد دهنمو پر کرد فکر کنم خیلی وقت بود جلق نزده بود چون واقعا زیاد بود


با لذت آبشو رو دادم همونجوری سرمو بردم بالا و دهنمو باز کردم که ببینه آبشو تماما خوردم!
فکر کنم تازه یادش افتاده بود خجالت بکشه شروع کرد معذرت خواهی منم پاشدم بغلش کردم اونم یه دستشو از پشت برد با کونم بازی کرد و با اون یکی دستش شروع کرد ناز کردنم و قربون صدقم میرفت!
خیلی اون بار بهم چسبید اما حیف دیگه موقعیتش پیش نیومد براش ساک بزنم

نوشته:‌ غزلمنبع:شهوتناک
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
طعم تلخ سکس و روزگار روژان:وشتن این داستان واقعا سخته. نویسنده زن تو این سایت همینجوریش هم به انواع صفات رذیله متهم میشه چه برسه که در مورد چنین موضوعی بخواد بنویسه. قسمت بعد، درواقع آخرین قسمت سری داستان های روژان خواهد بود و در همون قسمت هم مشخص میشه که پریچهر این داستان رو از کجای جیبش درآورده. امیدوارم تونسته باشم این قسمت رو هم اونطور که باید بنویسم.
...................................................................................................................................................... ..................
در رو باز کرد و اشاره کرد برم تو. موهاش جوگندمی بود و صورتش سه تیغه. شیک و خوش پوش بود. دقیقا میدونستم چندمین مردیه که باهاش میخوابم. لعنتی صورت تک تکشون یادم بود. دیگه با همه تیپی خوابیده بودم. دیگه مثل روزای اول استرس پیر یا جوون بودن مشتریا رو نداشتم. تازه میتونستم تَری رو درک کنم. خیلیا رو وقتی پا توی خونشون میذاشتم برای بار اول میدیدم. دیگه خوب یاد گرفته بودم چطور لذت بدم بدون این که خودم لذتی ببرم. یاد گرفته بودم مست کنم به جای این که مست بشم.
کت مشکیشو درآورد و با کیف دستی چرمش انداخت روی مبل. راهنماییم کرد سمت اتاق خواب. نگاهمو از خونه شیک و وسایلی که خیلی با سلیقه چیده شده بود برداشتم. گفت "آماده شو تا من بیام" کاندوما رو گذاشتم کنار تخت. قرار بود تا صبح بمونم. میدونستم دهنم سرویسه. گرچه مشتریای سن بالا از بعضی جنبه ها قابل تحمل تر از جوونا بودن. شر و شور و انرژی و وقاحت جوونا رو نداشتن و توی سکس کمتر حرف میزدن. کلا رفتار مردای دهه سی و چهل با رفتار جوونای دهه پنجاه و بعضا دهه شصت با هم زمین تا آسمون فرق میکرد. خیلی وقتا مشتریای جوون موقع سکس فحش ناموسی میدادن و جنده خطابم میکردن. انگار این کار یه حس برتری و قدرت بهشون میداد. "اوووووووفففف چه جنده ای هستیییییی"، "وای میخوام کون بدی بهم جنددددددددده"، "چنان بکنمت که نتونی از جات پاشی جندددده خانوووم" البته خوبی کار کردن واسه شراره این بود که بلایی سرمون نمیاوردن. ولی وقتی چنین مشتریایی به پستم میخوردن رعشه دستم شروع میشد و تا مدت ها به هم میریختم. دیگه برعکس روزای اول ترجیح میدادم با پیر پاتالا بخوابم تا جوون ترا.
شروع کردم به درآوردن لباسام. وقتی اومد توی اتاق فقط شورت و سوتین مشکیم تنم بود. هنوز لباساش تنش بود. اومد بغلم کرد و دستاشو به همه تنم مالید و یه شب دیگه تو یه آغوش دیگه رقم خورد. آغوشی بدون بوس و بغل و نوازش. فقط فرو میکرد و کمر میزد. صبح با تن و روح مچاله شده خودمو از خونه شیکش کشیدم بیرون. حدود ساعت 10 رسیدم خونه. وقتی رفتم تو، ترانه با چشمایی که بیخوابی توش موج میزد تو هال نشسته بود و قیافش تو هم بود. تا منو دید سریع بلند شد و وایساد. تعجب کردم. تَری شب خونه بود و باید قاعدتا تا لنگ ظهر میخوابید. یه چیزی تو چشماش بود. یه چیزی که نمی فهمیدم چیه. تا اومدم حرفی بزنم با صدایی که مثل همیشه نبود گفت "برو تو پذیرایی شراره کارت داره" بعد هم مثل برق پرید و رفت تو اتاق. گیج شده بودم. این چش شده بود؟!
پامو که گذاشتم تو پذیرایی چشمام از وحشت گشاد شد و زبونم بند اومد. نگاهم خیره موند رو کبودی زیر چشما و گونه شراره. یه چشمش اصلا انگار باز نمیشد. موهاش به هم ریخته بود و گوشه لبش پاره شده بود. همون تاپ رکابی و دامن تنگ و کوتاه شب قبل تنش بود با این تفاوت که پر از لکه های خون بود. یه جای سالم رو تن سفیدش نمونده بود. بازوهاش کبود شده بود. روی دست و پاش پر از زخم و خون خشک شده بود. شیشه های بوفه خورد شده بود روی زمین. هیچ ظرفی سالم نمونده بود. آینه جلوی کنسول و همه مجسمه ها خورد شده بود. صندلیا به هم خورده بود و یکی دو تاش افتاده بود روی زمین. نمیشد یه جای خالی رو زمین پیدا کرد. همه اتاق بوی مشروب میداد. حتی یه بطری سالم هم تو بار نمونده بود. هنوز جرات نکرده بودم دهنمو باز کنم که حس کردم یکی وارد اتاق شد. وقتی برگشتم روحم از تنم رفت بیرون. چشمای سیاه سالار! سفیدی چشماش سرخ سرخ بود. شکستگی گوشه ابروش وحشتناکتر از همیشه کرده بود صورتشو. قیافه اش بعد از 6 ماه یه برزخ به تمام معنا بود. با درموندگی خیره شدم بهش. نفسم بالا نمیومد. دستم شروع کرد به لرزیدن. آب دهنمو به زور قورت دادم. با بدبختی دهنمو باز کردم و گفتم "سالار من..." خودمم صدای خودمو نشنیدم. بقیه حرفم با ضربه پشت دست سالار و طعم خون ماسید توی دهنم و پرت شدم روی خورده شیشه ها و کف دستام سوخت. سالار موهامو گرفت و تن بی روحمو کشید بالا و محکم پشتمو چند بار کوبید به دیوار و در حالی که فریاد میزد گفت "چه گوهی خوردی روژان؟! چه غلطی کردی؟! کدوم گوری بودی؟! جنده شدی؟! آره؟! زیر چند نفر خوابیدی؟! میکشمممممتتتت روژان. مثل سگ میکشمت. زنده از این اتاق نمیری بیرووووووون. زنده نمیذارمت هرزه عوضیییی"
سالار فحش میداد و میزد و میکوبید و خورد میکرد. تازه معنی نگاه تَری رو فهمیدم. نگاه خالی شراره و تن درب و داغونش. کم کم زیر ضربه های سالار بی حس شدم. دیگه نه میشنیدم چی میگه و نه چیزی رو حس میکردم. بهوش که اومدم کسی توی اتاق نبود. همه تنم درد میکرد. نمیتونستم حرکت کنم. نمیدونم چقدر گذشت که عسل اومد توی اتاق. برای اولین بار تو نگاهش از نفرت و کینه خبری نبود. نگاهش برام اصلا آشنا نبود ولی رنگ دلسوزی داشت. سریع اومد کنارم و گفت "خوبی روژان؟" مسخره تر از این نمیشد که عسل حالمو بپرسه! رفت و چند لحظه بعد با تَری و نگار اومدن بالا سرم. تَری دستامو گرفت تو دستاش و گفت "خدا رو شکر که بهوش اومدی" نگار موهای قهوه ای مش کرده اشو مثل همیشه بالای سرش مدل گوجه فرنگی جمع کرده بود. یه نگاه به سِرُمم کرد و گفت باید یه چیزی بخوری. گیج بودم و درد داشتم. خواستم چیزی بگم اما لبامو نمیتونستم تکون بدم. تَری گوششو آورد نزدیک لبم و گفت "آروم بگو" سعی کردم لبامو یه کم باز کنم و بگم "درد دارم" رو به نگار گفت "درد داره میتونی یه مسکن بهش بزنی؟" نگار گفت "نه بهتره تحمل کنه از دیروز تا حالا بیهوش بوده باید اول یه چیزی بخوره بعد"
تَری به زور آب مرغ و گوشت میریخت تو حلقم. مثل خواهر تر و خشکم میکرد. نگار هوامو داشت و هر موقع خونه بود بهم سر میزد و سرممو کنترل میکرد. تَری نمیذاشت جز عسل و نگار کسی بیاد تو اتاق. طول کشید تا تونستم از جام بلند بشم. شانس آورده بودم که شکستگی نداشتم. تو اون مدت ترانه همه اتفاقا رو برام مو به مو تعریف کرد.
سالار وقتی میاد خونه و میفهمه شراره زهرشو چطور ریخته میگیرتش زیر مشت و لگد. شراره انگار میدونست و منتظر چنین روزی بود اما براش مهم نبود. چون خودش خیلی وقت بود که از چشم سالار افتاده بود. تنها چیزی که براش مهم بود این بود که منو برای همیشه از چشم سالار بندازه که موفق هم شد. سالار هم دیگه کاری از دستش برنمیومد.
تَری گفت "سالار خونه رو رو سر شراره خراب کرد ولی شراره صداش درنیومد. سگ جونیه خودش خودشو از زیر دست سالار کشید بیرون. ولی تو چیزی نمونده بود ریق رحمتو سر بکشی. من و عسل جنازتو از زیر دست سالار کشیدیم بیرون" بعد یه لبخند گل و گشاد زد و گفت "چند تا ضربه هم به سلامتی تو نوش جان کردیم" سعی میکرد شوخی کنه و بخندونه منو "خودمونیما روژان تو چطور با این هرکول زندگی میکردی؟! لامصب چقدرم دستش سنگینه! ناز و نوازشش چه جوریه؟ احتمالا نازت که میکرده میچسبیدی به سقف نه؟!"
تَری چرت و پرت میگفت و سعی میکرد حال و هوامو عوض کنه ولی دلمرده تر از اونی بودم که بتونم دل مهربونشو حتی با یه لبخند خشک و خالی خوش کنم. یک ماه بعد سالار اومد دنبالم و بی هیچ حرفی منو برد. تو اون مدت شراره رو دیگه ندیدم. فکر کردم همه چی تموم شده. فکر کردم سالار مثل سابق باهام رفتار میکنه اما به محض رسیدن به خونه با عصبانیت گفت "کپه مرگتو تو اتاق بغلی میذاری" وقتی سکوتمو دید داد زد "افتاد؟" با بغض گفتم "آره" و خودمو کشیدم تو اتاقی که پر از عکسای نیم تنه برهنه سالار بود. وقتی در خونه رو کوبید و رفت بغضم ترکید و به حال و روزم زار زدم.
نیمه شب اومد خونه. در اتاقو چنان باز کرد که چند بار برگشت و خورد به دیوار. از صدای در زهره ترک شدم. رو پاهاش بند نبود. نور توی هال یه کم اتاقو روشن کرده بود. هر موقع مست میکرد هوشیارتر از همیشه میشد. خودشو انداخت روم و تو تاریکی خیره شد تو چشمام. چشماش انگار سیاه تر از همیشه شده بود. هم دلتنگ بوی نفساش بودم و هم بوی تند مشروبی که خورده بود اذیتم میکرد. تو چشماش نگاه کردم و با دلتنگی و بغض گفتم "سالار جان؟" ابروهاش گره خورد تو هم و گفت "خفه شو روژان! فقط خفه شو!" از لحن سرد و جدیش و حرفی که زد وا رفتم. نتونستم جلو اشکامو بگیرم. بی توجه به هق هق من کمربندشو باز کرد و شلوار و شورتشو تا نیمه داد پایین. دلم میخواست میشد همون سالار سابق. دلم میخواست دستای گرمشو بکشه به همه جای تن خسته و داغونم. دلم میخواست همه تنمو بلیسه و بمکه. دلم میخواست تو آغوشش گذشته رو فراموش کنم ولی با خشونت شلوار و شورتمو تا زانوم کشید پایین و کیر سفت شدشو خشک خشک و به زور فرو کرد تو کسم. گریه میکردم و سالار وسط پاهام محکم و با حرص کمر میزد. کسم درد گرفته بود و میسوخت. صدای گریه ام بلندتر شد. با دستش جلو دهنمو گرفت و فشار داد. گریه باعث شده بود راه نفسم بند بیاد. داشتم خفه میشدم ولی بی توجه کیرشو تو کسم عقب جلو میکرد. وقتی دید نفسم دیگه بالا نمیاد دستشو برداشت. تو هق هق گفتم "تو رو خدا سالار، تو رو خدا نکن، تو رو خدا بسه، مُردم" چونه امو گرفت تو مشتش و فشار داد و گفت "خفه میشی یا خودم خفه ات کنم؟" نمیدونم چقدر طول کشید تا کمرشو خالی کرد. همه وزنشو انداخت روم. نفسای تند و داغش میخورد به گردنم. هق هقم قطع شده بود و بی صدا اشک میریختم. چند دقیقه به همون حالت موند و بعد خودشو کشید کنار و از اتاق رفت بیرون. با تن و روح له شده به پشت چسبیده بودم روی تخت. حس میکردم با تخت یکی شدم. کاش از پیشم نمیرفت. کاش تا صبح تنش روی تنم میموند. کاش تو همون حالت میمردم.
چند روز بعد سالار شوک بعدی رو وارد کرد. داشتم غذای مورد علاقه اش رو درست میکردم که از راه رسید و گفت "پاشو به خودت برس چند ساعت دیگه مشتری میاد دنبالت" کاسه بلور از دستم افتاد کف سرامیک آشپزخونه و تیکه تیکه شد. باورم نمیشد. فکر کرده بودم دیگه راحت شدم. اخماش رفت تو هم و با عصبانیت گفت "چیه؟! بار اولته که کُپ کردی؟! این اداها رو واسه من درنیار! جمع کن گندی رو که زدی و بعد هم برو حاضر شو"
دنبالش رفتم تو هال و با التماس گفتم "تو رو خدا سالار" برگشت یه کشیده خوابوند زیر گوشم و داد زد "بار آخرت باشه اسم منو به زبون میاری. یا مثل بچه آدم آماده میشی یا میگم بیاد همینجا جلو خودم جرت بده" برام مهم نبود دوباره زیر مشت و لگدش له و لورده بشم. باید حرفامو میزدم. باید میگفتم چی کشیدم تو اون مدت. چرا نمیخواست قبول کنه که من چاره ای نداشتم. چرا همه چی رو از چشم من میدید؟ چرا چشمشو به روی واقعیت بسته بود؟ دستاشو گرفتم و چشمای وحشت زدمو دوختم تو چشمای سیاه و طوفانیش و گفتم "سالار بکش منو ولی با من چنین کاری نکن. تو رو خدا رحم کن بهم. سالار کدوم گوری باید میرفتم بدون تو؟ چه غلطی باید میکردم؟ مگه خودت از چوبه دار پایین نکشیدی منو؟ مگه خودت پناهم نشدی؟ چرا با من این کار رو میکنی؟ ببر تحویلم بده بذار راحت بشم ولی این کار رو با من نکن. دیگه نمیتونم. دیگه نمیکشم. خسته شدم... به خدا خسته شدم..." مثل مسلسل حرف میزدم و بهش مهلت حرف زدن نمیدادم. نفسم کم کم بند اومد و بقیه حرفام با هق هقم قاطی شد. سُر خوردم روی زمین جلوی پاهاش و زار زدم. نه داد و هوار کرد، نه کتکم زد. سکوتش کشنده بود. منتظر بودم حرفی بزنه. منتظر بودم بغلم کنه و بگه روژان همه چی تموم شد. بگه روژان دیگه تنهات نمیذارم. بگه... صدای موبایلش رویاهامو ریخت به هم. وقتی گفت "ساعت 9 میتونی بیای دنبالش" فهمیدم برای همیشه برای سالار تموم شدم. نگاه پر از کینه شراره یه لحظه هم از جلو چشمم کنار نمیرفت. خیره شدم به رو بروم. حتی عرضه نداشتم خودمو بکشم یا برم خودمو معرفی کنم و از این وضعیت خلاص بشم.
جلوی چشمای سالار حاضر شدم. وقتی رفتم تو کوچه یه بی ام و مشکی منتظرم بود. نشستم تو ماشین. خیره شد بهم. با نگاهش داشت لختم میکرد. گفت "من کامرانم" منتظر شد خودمو معرفی کنم. میدونستم اسممو میدونه و داره افه میاد. حرفی نزدم. گازشو گرفت و رفت. تو آسانسور باز خیره شد بهم. زبونشو آورد بیرون و با یه حالتی که چندشم شد با زبونش بهم اشاره کرد و بعد کشیدش تو دهنش و گفت "خوشگل تر و سکسی تر از اونی هستی که شنیده بودم" همسن و سال سالار بود با قد متوسط و هیکل پُر. یه نمه شکم داشت. بهش میومد بازاری باشه. وقتی تو آسانسور خودشو چسبوند بهم و زبونشو کشید روی گونه ام و زیر گوشم گفت "از اون کردنیاییییییییییی" تو دلم گفتم از اون دیوونه هاست و خدا به دادم برسه.
وقتی رفتیم توی خونه و چشمم افتاد به مردی که تکیه داده بود به اپن آشپزخونه شوکه شدم. قد بلند و چهارشونه و تقریبا خوش قیافه بود. یه جین آبی یخی پاش بود با یه تیشرت سفید. کامران خودشو از پشت چسبوند بهم و دستاشو گذاشت لای پاهام و باز زبون کشید به گونه ام و رو به دوستش گفت "داری آرش خان؟! نگفتم تو فقط صبر کن ببین کامی چه میکنه؟! خدا وکیلی تو عمرت چنین تیکه ای زمین زدی؟" آرش یه قلوپ از گیلاس مشروب توی دستش خورد و سر تا پامو برانداز کرد و گفت "کسکش اینو از کجا بلندش کردی؟" هنوز از شوک در نیومده بودم که کامران دستشو لای پام فشار داد و گفت "سالار انداخته تو بغلم. میدونی چند چوب آب خورده؟" ابروی چپ آرش رفت بالا و در حالی که نزدیکمون میشد گفت "سالار؟! انداخته تو بغل تو؟! اونم این تیکه رو! ناپرهیزی کرده!" خودمو از بغل کامران کشیدم بیرون و گفتم "معلومه اینجا چه خبره؟!" صدام میلرزید. دستم میلرزید. قلبم مثل قلب گنجشک میزد. کامران زد زیر خنده. به آرش که ساکت وایساده بود، اشاره کرد و گفت "اووووووف ببین چه تی تیشیه!" بعد دوباره خودشو بهم چسبوند و باز زبونشو کشید روی صورتم و گفت "نترس جیگر تا پنج نفرو حساب کردم ولی قراره فقط دو تا کیر کلفت بخوریییییی"
حالم خراب شد. باورم نمیشد سالار باهام چنین کاری کرده باشه. کامران از پشت دکمه های پالتومو باز کرد. دکمه های شلوارمم باز کرد و دستشو برد توی شرتم و شروع کرد به مالیدن. آرش فقط خیره با چشمای هیزش نگاه میکرد. سعی کردم به خودم مسلط بشم. سرمو برگردونم سمت کامران و گفتم "اول با تو؟" دوباره زد زیر خنده. خنده هاش رو اعصابم بود. برم گردوند. یه دستشو گذاشت روی کونم و دست دیگشو از جلو دوباره کرد تو کسم و فشار داد و شروع کرد به مالیدن و گفت "یعنی دلت نمیخواد دو تا کیر کلفت همزمان تو کس و کونت برررره؟" قلبم ریخت. از اول هم حدس زده بودم ولی بازم ته دلم امیدوار بودم که اشتباه کرده باشم.
قبل از این که بریم توی اتاق خواب بهم مشروب دادن. خوردم که کمتر عذاب بکشم. کامران تنمو میمالید و لباسامو با ولع یکی یکی در آورد. خودشم لخت شد. کیرش کاملا شق شده بود. کلفت و بزرگ بود. زیر کیرشو گرفت و چند بار تکونش داد و گفت "چطوره؟ خوشت میاااااد؟" آرش از پشت بغلم کرد. لخت و داغ بود تنش. کیرشو گذاشت لای چاک کونم و فشار داد. کامران از جلو چسبید بهم و کیرشو مالید روی کسم. یه کیر از پشت و یه کیر از جلو. فشارم میدادن و سینه هامو میمالیدن. داشتم بینشون له میشدم. بعد سه تایی رفتیم رو تخت. کیر آرش از کیر کامران بزرگتر بود. کامران نیم خیز نشست و تکیه داد و سرمو گرفت وسط پاهاش و گفت "بخورش که داره میترکه" کیرش تو دهنم جا نمیشد. سرمو گرفت و فشار داد و کیرش خورد ته حلقم. عق زدم ولی درش نیاورد. آرش یه کاندوم کشید روی کیرش و انگشت شستشو فرو کرد تو سوراخ کونم. با انگشتش یه کم کونمو باز کرد و بعد سر کیرشو فشار داد. کامران داشت خفه ام میکرد و آرش کیرشو تا ته فرو کرد تو کونم و جر خوردم. با هر حرکت آرش، کامران کیرشو بیشتر تو دهنم فشار میداد. با هر بدبختی بود کیر کامرانو از دهنم کشیدم بیرون و یه نفس کشیدم و گفتم "صبر کن" چشماش خمار بود. یه نخ سیگار آتیش زد و خیره نگام کرد. آرش همونجور که تو کونم عقب جلو میکرد سیگار رو از کامران گرفت. میترسیدم از دستشون بیفته. سیگار کوفتیشون که تموم شد کامران یه کاندوم کشید سر کیرش و برم گردوند. با کون منو نشوند روی کیرش. چون آرش تازه از کونم در آورده بود دردم نیومد. بعد منو خوابوند رو خودش و سینه هامو گرفت تو مشتش و شروع کرد به کمر زدن. صدای آه و اوهش داشت گوشمو کر میکرد. حالا آرش درست جلوم بود. خواست بذاره تو کسم که گفتم "کاندومو عوض کن"
بهش انگار سنگین اومد. یه کاندوم نو کشید رو کیر مثل عَلَمش و گفت "همچین بگاممممت که نتونی دیگه نطق کنی" وقتی کیرشو فشار داد تو کسم نتونستم جیغ نزنم. کسم تنگ تر از همیشه شده بود. داشتم جر میخوردم. سعی کردم نذارم ولی کامران دستامو تو دستاش قفل کرد دور شکمم و به خودش فشارم داد و آرش کیرشو فرو کرد تو کسم. اشکم داشت درمیومد از درد. لبمو گاز گرفتم که اشک نریزم. کامران کیرشو تو کونم نگه داشته بود و آرش وسط پام تو کسم کمر میزد. سعی کردم بلند بشم از جام ولی کامران نمیذاشت. لاله گوشم زیر دندونای کامران ذق ذق میکرد. بی شرفا یه چیزی مصرف کرده بودن وگرنه هر خر دیگه ای بود باید کمرش چند بار خالی میشد. وقتی آب آرش با فشار پاشید تو کاندوم افتاد روم. نفس نفس میزد. صدای کامران در اومد که "کسکش بکش کنار هیکلتو خفه شدم" آرش ولو شد روی تخت و کامران منو دمر خوابوند و افتاد روم. پاهامو با پاهاش جفت کرد و شروع کرد تو کونم تلنبه زدن. انقدر محکم عقب جلو کرد که به چند دقیقه نکشید که آبش با فشار خالی شد توی کاندوم. ولو شد سمت راستم. نا نداشتم تکون بخورم. دلم نمیخواست ریختشونو ببینم. دهنمو سرویس کرده بودن. صدای فندک اومد و بعد بوی سیگار پیچید توی اتاق. آرش بود. چند تا پک زد و بعد دادش دست کامران. کامران سرمو از تو بالش بلند کرد و گفت "میکشی؟" با سر اشاره کردم نه.
به زور از جام پا شدم. رفتم دستشویی و خودمو شستم. لرز کردم. جون تو تنم نمونده بود. وقتی برگشتم تو اتاق نبودن. نشستم لبه تخت. کامران اومد تو اتاق و وقتی دید دارم میلرزم گفت "بیا یه چیزی بزن گرم شی" چند پیک مشروب خوردم باهاشون و آرش همونجا رو مبل منو کشید تو بغلش و شروع کرد به مالیدن کسم. کامران یه کم مشروب ریخت نوک سینه هام و بعد یکی یکی کشیدشون تو دهنش. انگشتای آرش یکی یکی رفت تو کسم و کم کم خیس شدم. آرش زیر گوشم گفت "جووووووووووووووون حال اومد کسسسست؟ دلم میخواد ببینم اومدنتووووو جیییییگگگگر" انگشتای آرش تو کسم عقب جلو میشد و کامران با شستش چوچولمو میمالید. مشروب داغم کرده بود. بعد از اون همه درد حالا بعد از مدت ها داشتم تو بغل دو تا مرد حال میکردم. کیر آرش زیرم داشت باد میکرد. حرکات دستش سریع تر شد و کامران چوچولمو محکم تر مالید. آرش زیر گوشم با لحن حشریش زمزمه کرد "آررررره بییییا اووووووف خیس خیس شدییییییی بیا تو دستم بیا میخوام همه آبتو خالی کنی تو دستتتتمممم. جووووون چه خماریییی شدییییی" یهو کمرم بلند شد و چند بار به شدت تنم لرزید و توی بغل آرش و زیر دست کامران ارگاسم شدم.
هر دو روانی بودن. تلافی حال دادنشونو تا صبح با وحشی بازی سرم درآوردن و چند بار دیگه دو تایی کس و کونم رو یکی کردن. دم ظهر کامران جنازمو تو کوچه پیاده کرد. سالار خونه نبود. ترجیح میدادم اون لحظه نبینمش. چند ماه گذشت. تو اون مدت کمتر از زمانی که خونه شراره بودم کار میکردم. مشتریایی که سالار جور میکرد خیلی پولدارتر از مشتریای قبلیم بودن. هر موقع هم هوس میکرد خودش باهام میخوابید و خالی که میشد ولم میکرد. خیلی وقت بود دیگه مثل سابق دلم برای پوست تیره و سر سینه پهن و بازوهای پُرش ضعف نمیرفت. برام شده بود یکی مثل بقیه. تا این که سالار واسه کار چند روزی رفت شهرستان. یه قرار گذاشته بود و بهم گفته بود چه روزی و چه ساعتی طرف میاد دنبالم. وقتی نشستم تو ماشین همین که چشمم افتاد به آرش خواستم پیاده بشم که در رو قفل کرد. با این که گفت تنهاست ولی باورم نشد. دیگه حاضر نبودم با هیچ کدوم اون دو تا روانی بخوابم. وقتی زبون خوش حالیش نشد چنان به سر وصورتش پنجول کشیدم که چند تا فحش پدر مادر دار نثارم کرد و از ماشین پرتم کرد پایین. فکر میکردم سالار تهران نیست و تا چند روز دیگه که برگرده آبا از آسیاب میفته. ولی فرداش هم کس و کونم رو یکی کرد، هم چنان کتکی خوردم که تا یک ماه نتونم زیر کسی بخوابم. هر چی بود کتک خوردن از سالار قابل تحمل تر از خوابیدن زیر یکی از اون دیوونه های روانی بود.
تا این که یه شب مردی اومد دنبالم که به محض دیدنم فکر کردم جن دیده. چنان بهم خیره شد و چنان چشماش گشاد شد که فکر کردم لابد شاخ داره روی سرم. با تعجب و حیرت خیره شده بود بهم و ازم چشم برنمیداشت. طول کشید تا استارت بزنه. نمیدونستم چی پشت نگاهشه. نگاهش برای من حتی آشنا نبود ولی نگاه اون چیز دیگه ای میگفت...منبع:شهوتسرا
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
صفحه  صفحه 40 از 112:  « پیشین  1  ...  39  40  41  ...  111  112  پسین » 
داستان سکسی ایرانی

Erotic Stories | داستان های سکسی حشری کننده (آرشیو شماره یک)


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA