انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
داستان سکسی ایرانی
  
صفحه  صفحه 45 از 112:  « پیشین  1  ...  44  45  46  ...  111  112  پسین »

Erotic Stories | داستان های سکسی حشری کننده (آرشیو شماره یک)


زن


 
منبع شهوانی
اولین سکس من با یه دختر ایرانی

سلام من اسمم سهیله 25 سالمه 187 سانتی قدمه 71 کیلو وزنم رنگ پوستم سبزه بسیار روشن و یه جورایی خوشکلو تو دل برو نه جانم خالی نمیبندم واقعیته و اینم بگم تا حالا نشده دست رو دختری بزارم نتونم مخشو بزنم خب بگذریم یه سال و دو ماه میشه با عشق زندگیم یعنی سهیلا ازدواج کردم و یه پسر دارم که الان سه ماهشه البته اینم بگم من تو زندگیم مرد متعهدی بودم و هیچ وقت به همسرم خیانت نکردم واین داستانهایی که براتون میخوام تعریف کنم همه مربوط میشه به دوران قبل از ازدواجم. اهل استان هرات افغانستان هستم. من از همون بچگی تو خط سکس و این حرفا بودم بچه که بودم (حدودای 5- 6 ساله با دختر همسایه ها و فامیلا به بهونه بازی حال میکردم که یه بار بابام من و با دختر عموم گیر اورد جاتون خالی یه دست کتک مشت از باباهه خوردیم و اون اولین و آخرین کتکی بو د که از باباهه خوردیم البته اون زمونا چیزی هم نمیفهمیدم فقط در حد مالوندن دودولم به کس دخترا. تا اومد بزرگتر شدیم تو ده سالگی اولین فلم سکس و دیدم از اون به بعد کم فهمیدم دنیا دست کیه و بهشت کجاست البته اون زمان دخترا که پا نمیدادن نه که خیلی بچه بودیم ولی وقتی بزرگتر شدیم کم کم جق و بعضی وقتا بچه بازی خیلی وقتا یه همکلاسی داشتیم به اسم میلاد با بچه ها اون و میکردیم که البته تو این خاطره ای که میگم میلاد نقش بسزایی داره. البته من مدت کمی میشه با سایتهای داستهان سکسی آشنا شدم و تصمیم گرفتم خاطراتم و واستون تعریف کنم البته چون اولین باریه که میخوام یه چیزی شبیه داستان بنویسم شاید زیاد خوب از آب در نیاد ولی در آینده قول داستانهای بهتری رو بنویسم. خاطره ای که میخام براتون تعریف کنم مربوط میشه به هشت سال پیش زمانی که تو ایران بودم و کلاس دوم دبیرستان ما خونمون اون زمونا ورامین بود اون زمانا تنها حالی که میکردلم این بود که فیلم سکس و جق و بعضی وقتا بچه بازی وبیشتر موافع میلاد همکلاسیمو میبردم البته میلاد یه خواهر داشت که چند دبعه پیشنهادشو بهم داده بود اما از اونجایی که او جنده بودو من خیلی از ایدز میترسیدم میگفتم نه خودت بسی آخه یکی از فامیلامون از ایدزی که تو یه سفر اروپایی گرفته بود مرد. ((((خدا رفتگان شمارو هم رحمت کنه)))).
میلاد تو اینخور مسائل خیلی هوامو داشت خب منم هواشو داشتم ازش محافظت میکردم و روش مصرف میکردم.
یه روز میلاد بهم گفت آره یه دختر همسایه دارن که تازه از همدان اومدن ورامین گفت فقط از عقب میده و منم گفتم یه روز بیارش بکنمش فردا میلاد اومد گفت لاله رو کی بیارم ناگهان یه فکری به سرم زد گفتم روز شنبه بعد از ظهر (سه روز بعد) بعدمدرسه رفتم خونه منتظر بودم خونه خالی شه همین که فرصت مناسب پیدا شد سریع زنگ زدم کارگاه پسر عموم که لپزنک کار میکرد گفتم پنج شنبه که میای یه ویسکی هم بیار. خلاصه سرتون و درد نیارم روز مو عود فرا رسید ما تو یه باغ کار میکردیم تو کار گل و گیاه بودیم و من واسه خودم در آمدی داشتم و خرج عیاشیام در میومد خلاصه دختره اومد به میلاد گفتم تو برو و خودم با لاله رفتم تو باغ ته باغمون یه خونه بود که هیشکی توش نبود فقط بعضی وقتا پسر صاحب باغ میومد اونجا واسه عیاشی و منم تو مراسمای مشروب خوریش دعوت میکرد باهاش صمیمی بودم کلید خونه هم دست من بود و غیر از من و اون دیگه کسی اونجانمیرفت خلاصه لاله رو بردم تو اتاق و نشستیم باهم لاس زدن بعد یه کم شوخی و دستمالی شروع کردیم به حال کردن نه که فیلم سکس زیاد دیدم خوب حرفه ای باهاش حال میکردم با اجازه تون یه سیگار بکشم بعد ادامه میدم آخه دوست ندارم موقع سیگار کشیدن هیچ کار دیگاه ای انجام بدم.
دوباره سلام خب اونجا رسیده بودیم که حال کردن شروع شد اونم معلوم بود خیلی حرفه ایه یهو یادم من یه چیز دیگه هم داشتم سریع رفتم ازتو یخچال ویسکی رو آوردم با چیپس دیگر مخلفات لازم گفت چیه گفتم ویسکی گفت تا حالا از این چیزا نخورده و به اصرار من قبول کرد پیک اول و که داد بالا دیدم رنگش گشت گفت چقد تلخه گفتم حالش به همین تلخیشه و به اصرار من چهارتا پیک سنگین داد بالاو ماهواره رو روشن کردم بعد از بالا پایین رفتن کانالا یه فلم نیمه پیدا کردم و شروع کردیم به حال کردن دیگه داشتیم داغ میشدیم که یهو وایستاد در یه چشم به هم زدن تمام لباسشو لخت کرد و من از دیدن این صحنه کفم برید آخه بعد از چند سال کس و کون یه دختر و میدیدم چه بدن سکسی داشت لامصب من شروع کردم لب گرفتن و سینه هاشو مالوندن که اونم دست انداخت تی شرتم و در آورد همینجوری که داشتم لاله گوش و گردنشو میخوردم دست انداخت کمربندم و باز کردو شلوار و شوتم و یه جا کشید بیرون منم از رو کاناپه ورش داشتم و بردمش تو اتاق خواب رو تخت انداختمش کیرم و گذاشتم لای پاشو شروع کردم سینه هاشو خوردن من و از روش هل داد و پاشد وایستاد روبروی من که رو تخت نشسته بودم داغ داغ بود شهوت تو چشماش موج میزد من و هل داد به پشت خابیدم شروع کرد گردنم و خوردن و همینجوری یه خط زبون از رو سینم و شکمم یه راست رفت سراغ کیرم تا چشش افتاد به کیرم جا خورد آخه هیلی نظر به سنم بزرگ بود و شروع کرد ساک زدن کیرم و که از نصفه بیشتر میکرد تو دهنش اوقش میگرفت آخه خیلی بزرگ بود بع به حالت 69 قرار گرفت گفت بخور منم که فقط این چیزارو تو فیلما دیده بودم و از صحنه کس لیسیدن چندشم میشد گفتم نمیخورم هرچی اثرار کرد قبول نکردم فقط بادست با کسش ور رفتم با چوچولش بازی میکردم البته این کارو حوب بلد بودم چون توفیلما ریاد دیده بودم بعد دیدم آه و نالش به جیغ تبدیل شد فهمیدم میخواد ارضا شه کارم و سریعتر کردم تا ارضا شد همه آبشم ریخت رو صورتم داشت حالم به هم میخورد از او نجایی که من به کیرم اسپری زده بودم به این راحتیا خلاص نمیشدم گفتم حالا نوبت منه باپشت خوابوندمش لنگاشو دادم هوا و شروع کردم کس و کونش و باهم مالیدن تا کونش باز شه که یهو دیدم گفت کون و ول کن کس و بچسب حسابی داغ بود وداشت داد میزد سهیل بزار تو کسم تعجب کردم گفتم مگه اوپنی گفت نه اوپنم کن من ترسیدم با خودم گفتم نه واسم درد سر نشه یه و ق دیدم زیادی بیقراری میکنه بکن میخوام از این به بعد کس بدم که چه حالی داره کس دادن میدونستم مسته و کس شعر میگه یک آن وسوسه شدم گفتم اوپنش کنم منم داغ بو دم آخه سش پیک بیشتر از اون داداه بودم بالا خلاسه لنگ و دادم بالا کیرم و خوب مالوندم دم کسش چه حرارتی داشت کسش خیس خیس بود اول سر کیرمو کمی انداختم تو دیدم دردش اومد اما حال میکرد و ملگفت بکن توش منم اول سر کیرم و میکردم تو و در میاوردم تاکم کم دیدم دیگه داره زیادی کال میکنه و دردش نمیاد منم بقیه کیرم و آروم هل دادم تئ یه دفه دیدم نفسش بند اومد یه لحظه نگهداشتم دیدم آروم شد یواش یواش شروع کردم تلمبه زدن یه کم که گذست تلمبه هام تندتر شد و احساس کردم داره آبم میاد انقد محکم پاشو دور کموم حلقه کرده بود که نتونستم کیرم و در آرو آبم باقدرت بالایی پاشید تو کسش و همزمان اونم ارضا شد و من بیحال روش افتادم خوابمون برد بعد چند دقیقه بیدارم کرد در حالی که گریه میکرد گفت بد بختم کردی الکی دلداریش دادم و گفتم عیب نداره خودم میگیرمتو خودم میدونستم دارم کس شعر میگم و تا ما دو تا بخوایم به سن ازدواج برسیم خدا خبر چه اتفاقا بیفته.

دوستت دارم:
هدیه ایست که هرقلبی، فهم گرفتنش را ندارد،
قیمتی دارد که هرکسی، توان پرداختنش را ندارد،
جمله ی کوتاهیست که هرکسی، لیاقت شنیدنش را ندارد،
بی شک تو همیشه لایق این هدیه کوچک من هستیL♥VE YѼU aredadash
     
  
زن


 
منبع شهوانی
سمیرا دختر افغان

سلام اسم من امید.این داستانی رو که میخوام براتون تعریف بکنم برمی گرده به همین عید91البته داستان چند روز قبل عید شروع شد.من با دوستم که اسمش رضا بود(اسما همه مستعارن)باهم تو ورزشگاه تختی1دونه غرفه ای عرضه ای لباس بهاره اجاره کرده بودیم(محض خنده)تقریبا چند روز مونده بود به سال تحویلی که گوشیم زنگ خورد،گوشی رو نگاه کردم شماره اش ناشناس بود جواب دادم دیدم کسی حرف نمیزنه قطع کردم بعد5دقیقه دیدم1دونهsmsبرام امد،سلام!
شما؟
1دوست.
خودتو معرفی کن؟
بعدا اشنا میشیم.
بخور به خودت بابا!
از این حرفم خوشش امده بود smsداد که یعنی چی؟
جواب دادم که برخورد کن به خودت به ما نمیخوری پیاله واسه خودت بریز.دیگه جواب ندادم تا عید شدشو من بادوستام برنامه ای شمال ریختیم رفتیم شمال اولش رفتیم گرگان بعد رفتیم محمود اباد اخر سرم که رامسر تو رامسر که بودیم دوباره همون شماره ای ناشناس شروع به smsدادن کرد حسابی رفته بود رو مخم به دوستام گفته بودم که 1دونه مزاحم دارم چیکارش کنم؟یکی میگفت جواب نده یکی میگفت فحش بهش بده اما نیما که بهترین دوستمه یعنی از بچگی باهم بزرگ شدیمو باهم همه کارم کردیم اون گفتش باهاش بازی کنم شاید چیزی نصیبم شد منم گفتم باشه با اون طرف شروع کردم smsبازی خودشو مینا معرفی کرد اما وقتی دیدمش اسم واقعیشو بهم گفت.8روز از عید میگذشت که ما اومدیم خونه تو این مدتم با مینا حسابی گرم گرفته بودم روز9ام قرار شد که داداشم با ماشین من با خانواده ای خانومش برن شمال ویلایی دوست باجناقش،خونه ای مادر خانومشم خالی شدو قرار شد که من شبا اون جا بخوابم تا دزد خونه رو خالی نکنه.

شب اول که اونجا بودم با مینا حسابی حرفای سکسی زدم هم اون هم من حسابی حشری شده بودیم ازش پرسیدم که دوس داره سکس داشته کسی باشه اونم گفت تا طرفم کی باشه منم جواب دادم که با من؟گفت باید ببینمت تا تصمیم بگیرم.برای فردا ظهر قرار گذاشتیم که اون بیاد اسلامشهر چون من ماشین نداشتم که برم دنبالش،وقتی رسید سر قرار من5دقیقه دیرتر رسیدمو از دستم حسابی شاکی بود چون بهم گفته بود که از کنار خیابون ایستادن بدش میاد،من ازش معذرت خواهی کردم اما فایده ای نداشت(اینم بگم که مینا اصلا به قیافش افغانی نمیخورد حدودا قدش170میشد با سینه های سایز75سفت با رونای پرو و کون نسبتا بزرگ اما چهرش نه بد بود نه خیلی خوشگل) برگشت رفت خونه اش تهران پارس وقتی رسید زنگ زدو بهم گفت که از دستم حسابی شاکی و ناراحتش کردم،تا شب با هزار زحمت و ناز کشیدن از دلش در اوردم،بعد بهم گفت که خیلی به دلش نشستم(من قدم180 وزنم72 هیکل نسبتا خوب چون تازه باشگاه میرفتم)منم سریع از موقعیت استفاده کردمو بهش گفتم که دوس داری با من سکس بکنی؟ جواب داد اره منم حسابی خوشحال بهش گفتم که فردا غروب بیا همون جای امروزی تا شب و تا صبح باهم باشیم اونم قبول کرد،فردا صبح که از خواب بلند شدم رفتم حموم کیرمو با تخمامو حسابی برق انداختم بعد رفتم از عطاری1دونه قرص ترامادول گرفتم که برای شب اماده باشم،غروب نزدیک ساعت7بود که اومد سر قرار منم چند دقیقه زودتر اونجا بودم که مثل دیروز قهر نکنه وقتی نشستیم تو تاکسی بهش گفتم به مامانتینا چی گفتی؟گفتی شب کجا میمونی؟گفت که خونه ای یکی از خاله هاش اینجاس و شب و تو خونه ای اونا میمونه،گفتم باشه رسیدیم محل ما بهش گفتم که تو چند قدم عقب تر از من بیا تا کسی شک نکنه وقتی رسیدیم جلوی در درو باز کردمو پشت در ایستادم تا بیاد تو وقتی امد بیرونو نگاه کردم خوشبختانه کسی تو محل نبود،رفتیم تو خونه نشستیم روی مبل جلوی تلویزیون ازش پذیرای کردم از اونجای که عید بود همه چی تو خونه بود اجیل،میوه،شیرینی،اولش کمی از هم فاصله داشتیم اما وقتی یخمون اب شد بهم چسبیدیم زنگ زدم فست فود2تا همبرگر سفارش دادم بعد از اینکه شامم خوردیم ماجرا شروع شد بهم گفت که افغانی من باورم نشد اخه اصلا به قیافش نمیخورد گفت که الان شوهرش2ساله که ترکش کرده و اونا با مادرش زندگی میکنه،بهش گفتم که حالا نوبتیم که باشه نوبت حال کردنه،اولش کمی ناز کرد اما بعد ناز کشیدن راضی شد صورتمو بهش نزدیک کردمو لبامو گذاشتم رو لباش حسابی لبای همدیگرو مک میزدیم و زبونامونو میخوردیم منم1دستمو انداختم روی یکی از سینه هاش سینه اش حسابی سفت بود شروع کردم به مالیدن از روی بلوزش کم کم داشتیم داغ میکردیم دمای بدنمون داشت بالا میرفت دست انداختم بلوزشو در اوردم وای چه بدن سفیدی داشت برخلاف ارایش برنزه ای که کرده واقعا بدنش سفید بود سوتینشم دراوردم شروع کردم به خوردنشون و با1دستمم میمالیدم حسابی داشتیم حال میکردیم بعد من تی شرتمو دراوردم بعد شلوار بعد شرتم وقتی چشش به کیرم افتاد حسابی چشاش گرد شد اخه من کیرم تقریبا20سانت طولشه و حدودا6یا8 سانتم قطرش جا خورده بود بعد من شلوارو شرتو اونو دراوردم وای عجب کسی داشت بدون حتی1دونه مو حسابی تپل بود و خو ش رنگ تقریبا صورتی بود دستمو کشیدم رو کسش حسابی خیس شده بود و داغ اول با چوچولش بازی کردم دیگه ناله هاش در اومد با1انگشتم با کوس و کونش ور میرفتم انقد تو کسش انگشت کردم که با1تکون ارضا شد بعد چند دقیقه که حالش جا اومد گفتم حالا نوبت توء که به من حال بدی سریع پرید روی کیرمو کرد تو دهنش وای خدا داشتم اتیش میگرفتم حسابی دهنش داغ بود خیلی حرفه ای ساک میزد منم رو ابرا بودم اخه ترامادوله تو شکمم باز شده بود بعد بهش گفتم بسه بغلش کردمو رفتیم تو اتاق خواب به کمر گذاشتمش رو تخت لای پاشو باز کردم رفتم وسط پاهاش اروم اروم با کیرم رو کسش و چوچولش میکشیدم اونم چشماشو بسته بود داشت حال میکرد بهش گفتم آماده ای با تکون دادن سرش اره گفت انقد کسش خیس بود که نیازی به تف نبود اولش که کله کیرمو فرو کردم1اههههههههی گفت که کلی حال کردم کسش تنگ تنگ بود وای که چه لذتی داشت کم کم سرعتمو زیاد کردم اونم همش با حرفاشو قربون صدقه ای کیرم رفتن من و بیشتر حشری میکرد،اخ اییییییی امید جووووووون بیشتر بکن،تا ته بکن تو کسم حسابی خیس عرق بودیم من که حسابی خسته شده بودم بهش گفتم جاهامونو عوض کردیم من رو تخت دراز کشیدمو اونم اومد رو کیرم نشست و شروع به بالا پایین رفتن کرد بعد تقریبا30دقیقه اون دوباره ارضا شدش من دیگه قرمز قرمز شده بودم از لذت از شهوت از گرمای تنش،برش گردوندم به پشت گفتم قنبل بکن اونم انجام داد کیرمو حسابی با اب کسش لیزش کردم بعد اروم سر کیرمو فشار دادم تو کونش اولش دردش گرفت اخه حسابی تنگ بود بعد چند دقیقه که جا باز کرد با1فشار دیگه تا ته جا کردم توش شروع به تلمبه زدن کردم جفتمون از شدت لذت داشتیم بیحال میشدیم بعد10دقیقه منم ارضا شدم و همه ابمو تو کونش ریختم بیحال بیحال روش افتادام.تا صبح2بار دیگه باهاش سکس کردم که هر دفعه از قبلیش بهتر شد.مرسی که داستان منو خوندید.

دوستت دارم:
هدیه ایست که هرقلبی، فهم گرفتنش را ندارد،
قیمتی دارد که هرکسی، توان پرداختنش را ندارد،
جمله ی کوتاهیست که هرکسی، لیاقت شنیدنش را ندارد،
بی شک تو همیشه لایق این هدیه کوچک من هستیL♥VE YѼU aredadash
     
  
زن


 
منبع شهوانی
سکس با دختر اصفهانی در دوران سربازی

من حمید 25 ساله از گیلان هستم اولین باره که داستان سکسمو می نویسم.
خاطره ای رو که می خوام تعریف کنم مربوط به سال 90 و آخرای دوران سربازیم میشه.حالا قضاوت راست و دروغ بودنش با خودتون.لطفا اگه خوشتون نیومد فحش ندین.بریم سر اصل داستان
من دوران خدمتو تو شهر خودمون گذروندم وبه خاطر همین بعد از پایان وقت اداری میرفتم خونه.تو پادگان یه دوست داشتم اسمش محمد و بچه اصفهان و از اون کس بازای حرفه ای بود. آخرای خدمت من بود که منو محمد خیلی با هم جور شده بودیم و همه چیمونو به هم میگفتیم و کلا با هم خیلی راحت بودیم.یه روز بعدازظهر محمد مرخصی شهری گرفتو اومد خونه ما دنبالم تا با هم یه دوری بیرون بزنیم.محمد لباساشو عوض کرد وبا هم رفتیم بیرون.کلی با هم تو خیابونا گشتیم .بعدش نزدیک غروب محمد رفتش پادگان منم رفتم خونه.فردایی که رفتم پادگان محمد به من گفت دیروز که اومدم بیرون دخترا رو که تو خیابون دیدم الان بدجوری تو کفم نمی تونی یه کس جور کنی ترتیبشو بدیم.راستش من اصلا تو باغ اینجور کارا نبودم .بهش گفتم راستش کسیو ندارم بکنیم خودمم بد جور تو کفم و دوست دارم با یکی حال کنم.محمد گفت یه دختره تو اصفهان باهاش رفیقه اگه بهش بگم میاد اینجا ولی زیاد نمیتونه بمونه.منم از خدا خواسته گفتم عیب نداره بیارش یه حالی باهاش بکنیم ومحمدم گفت حالا بهش زنگ میزنم ببینم چی میشه .از این موضوع چند هفته گذشت تا یه روز جمعه ساعت حدود 12 ظهر بود دیدم گوشیم داره زنگ میخوره گوشیو برداشتم دیدم محمده بعده سلامو احوال پرسی محمد گفت حمید دختره رو آوردمش الان با منه.من با شنیدن این حرف شکه شدم چون فکر میکردم شوخی میکنه اصلا فکرشو نمی کردم یه دختر اینهمه راهو از اصفهان بیاد شمال کس بده بعدش بره.محمد گفت مکان سراغ داری بریم یه حالی بکنیم گفتم راستش خودم جایی رو سراغ ندارم ولی حالا از چندتا دوستام میپرسم ببینم چی میشه.از شانس بد به هرکی زنگ زدم یه بهونه ای آوردن آخرش مکان جور نشد که نشد.بعدش با ماشین رفتم دنبال محمد که با اون دختره که اسمش زهره بود تو سفره خونه نشسته بودن وقتی رسیدم اونجا محمد گفت چیکار کردی مکانو ردیفش کردی گفتم راستش نتونستم جورش کنم محمد گفت حالا چکار کنیم من گفتم حالا بیا بریم تو ماشین یه فکری میکنیم.حرکت کردیم از سفره خونه اومدیم بیرون رفتیم سوار ماشین شدیم محمد و زهره رفتن رو صندلی عقب نشستن و حرکت کردیم تو راه به چندتا دیگه از دوستام زنگ زدم یکی گفت مهمون دارم یکی گفت مکان ندارم ....بالاخره نتونستم جایی رو تهیه کنم.یه لحظه از تو آینه عقبو نگاه کردم تا با محمد صحبت کنم دیدم چه خبره دختره روسریشو کشیده رو سرشو داره برا محمد ساک میزنه که مثلا من متوجه نشم .با دیدن این صحنه کیرم راست شد دیگه نمیتونستم رانندگی کنم ساعت شده بود نزدیک 2 بعداز ظهر ومن با ماشین رفتم تو یه کوچه که معمولا اون موقع کسی از اونجا رد نمیشه آخه بغل مزرعه کشاورزی بود.هوای پاییزم که تو شمال همیشه یا ابریه یا بارونی شیشه های ماشینم بخار زده بود از بیرون چیزی زیادی معلوم نبود.ماشینو پارک کردمو برگشتم عقبو نگاه کردم دیدم محمد رو زهره خوابیده و کیرشو تا دسته کرده تو کسش منم دستمو دراز کردمو سینشو گرفتمو شروع کردم باهاش بازی کردن بعد یکی از سینه هاشو در آوردمو کردم تو دهنم دختره نفسش بند اومده بود.تو ماشینم جا تنگ بود به سختی داشتم سینه هاشو میمکیدم.هر کاری کردم زهره برام ساک بزنه قبول نکرد گفت بجز محمد برا هیچکسی ساک نمیزنه.منم اعصابم بد جور کیری شد.محمد اومد جاشو با من عوض کرد من رفتم کیرمو کردم تو کس زهره و شروع به تلنبه زدن کردم زهره هم داشت کیر محمدو واسش ساک میزدوبعد 5دقیقه محمد آبش اومدو ریخت تو دستمال کاغذی تا رو صندلی ماشین نریزه منم داشتم همینطور میکردم که دختره ارضا شد دیگه نای حرکت نداشت منم داشت آبم میومد زهره هم همینطور آه آه میکرد من گفتم الان بهترین موقعیته.موقعی که آبم داشت میومد کیرمو از کسش آوردم بیرون و خیلی سریع کردم تو دهنش تا اومد مقاومت بکنه سرشو محکم گرفتم داشت خفه میشد و آبمو تا آخرین قطره تو حلقش خالی کردم .زهره نزدیک بود بالا بیاره همین که ولش کردم شروع کرد بدو بیرا گفتن به من که چرا اینکارو کردی منم گفتم اگه از اول مثله بچه آدم برام ساک میزدی حالا مجبور نبودی همه آبمو قورت بدی. بعدش سریع لباسامونو مرتب کردیمو ماشینو روشن کردمو رفتیم. تو راه از زهره عذر خواهی کردم که کنترلمو از دست دادمو آبمو ریختم تو حلقش.بعدش اونارو جولوی کوچمون پیاده کردمو رفتم. محمدم تا غروب با زهره بود و یه مکان گیر آورد و یه باره دیگه زهره رو کرد اینو فردایی تو پادگان بهم گفت. بعدش زهره رفت ترمینال که بره اصفهان و محمد هم رفت پادگان.از اون موقع به بعد دیگه زهره رو ندیدم ولی خیلی دوست دارم یه بار دیگه ببینمشو یه دله سیر بکنمش

دوستت دارم:
هدیه ایست که هرقلبی، فهم گرفتنش را ندارد،
قیمتی دارد که هرکسی، توان پرداختنش را ندارد،
جمله ی کوتاهیست که هرکسی، لیاقت شنیدنش را ندارد،
بی شک تو همیشه لایق این هدیه کوچک من هستیL♥VE YѼU aredadash
     
  
↓ Advertisement ↓
TakPorn
مرد

 
کوک و سکس

من سارا هستم دختری که از یه شخص مذهبی معتقد تبدیل شد به کسی که اگر روزی چند بار خودش رو ارضا نکنه نمیتونه زندگی کنه تازه اگر کسی واسه سکس باشه نمیتونم جلوی خودم رو بگیرم کافیه پیشنهاد بشه بهم نمیتونم قبول نکنم چون واقعا دیونه سکس شدم داستان منم از روزی شروع شد که دانشگاه قبول شدم از یه شهرستان اقتصاد دانشگاه تهران قبول شدم خیلی خوشحال بودم با تمام وجود گذشت من اومدم دانشگاه غیر از من و یه خانم 24 ساله به اسم رویا کسی تو ورودیای ما چادری نبود همه چی رو روال داشت میگذشت تا اینکه من با رویا صمیمی و صمیمی تر شدم تا اینکه ترم سوم دعوتم کرد به خونهش میگفت شوهرم رفته خارج تنهام تو بیا پیشم چند روز منم که کاملا بهش اعتماد کرده بودم و صمیمی شده بودم چون درست اعتقاداتش و رفتارش و مذهبی بودنش مثل خودم بود یا لااقل اینجوری وانمود میکرد بعد اجازه گرفتن از خوابگاه و خانوادهم البته با توجه به اینکه گفته بودم رویا هم مثل خودمه رفتم به خونه اش شب اول که اونجا بودم بعد شام گفت چایی میخوری؟ منم جواب مثبت دادم و رفت چایی آورد که بعد از خوردنش یه احساس خوبی بهم دست داد احساس میکردم تو آسمونام آره چیزی ریخته بود تو چایی البته اینو بعدا که دیگه دیونه سکس شده بودم بهم گفت.

شبای بعد هم همین طور همون احساس عالی بهم دست میداد بعد از خوردن چایی تا اینکه از شبای بعد از اون احساس خبری نبود دیگه چیزی تو چایی نمیریخت که من رو به خماری ببره موفق شده بود بعد از سه چهار روز واقعا احساس نیاز میکردم به چایی یا همون چیزی که تو چایی بود چون بهش اعتماد داشتم و باور نداشتم که چیز خورم کرده باهاش در میون گذاشتم اونم بهم گفت که شاید این حالت رو خوب کنه و یه پودر سفید رنگ از تو کشو درآورد و بهم یاد داد چه جوری استفاده کنم ازش منم که تا اون روز از این چیزا ندیده بودم و بهش مثل چشمام اعتماد داشتم قبول کردم گفت باید بگیری جلوی بینیت و بکشی بالا منم امتحان کردم اول یه مقدار آرد داد بهم و گفت با این امتحان کن تا یاد بگیری بعد از این استفاده کن چون این خیلی گرونه بعد از چند بار که با آرد یاد گرفتم چیکار کنم بهم داد به محض اینکه کشیدم بالا وای رفتم تو یه رویای شیرین یه حس فوق العاده خیلی بهتر از اون حس بعد از چایی دیگه عاشق اون پودر شده بودم بعدها بهم گفت که اسم این پودر کوکه آره رویا معتادم کرده بود بدون اینکه بفهمم دیگه شب و روزم شده بود خونه رویا و زدن کوک دیگه حواسم نبود که چرا شوهر رویا برنمیگرده از سفر که البته شوهری در کار نبود و بد جوری گول خورده بودم فقط و فقط به عشق کوک میرفتم اونجا بعد چند وقت بهم گفت دیگه ندارم و برای اینکه بگیری باید بری پیش یه پسری به نام مهران اولش قبول نکردم اونم گفت منم نمیرم که بگیرم واست هرچی التماسش کردم کار ساز نشد یه چند روزی بیخیال شدم و گفتم عمرا نمیرم پیش یه پسر نامحرم که ازش بگیرم ولی خمار خمار شده بودم به هزار زحمت خودم رو راضی کردم که برم پیش مهران وقتی رفتم یهو دیدم یه خونه بزرگ تو منطقه پونک تهرانه آدرسی که داشتم دل رو به دریا زدم و زنگ زدم تا آیفون رو برداشت بی معطلی گفت به سارا خانم زودتر از اینا منتظرتون بودیم انگار میدنست که میام ولی از کجا اصلا اسمم رو از کجا میدونست ولی دیگه واسم فرقی نمیکرد انقدر خمار بودم که به این چیزا فکر نکردم و رفتم تو میخواستم فقط بگیرم و برم وقتی رفتم داخل دیدم یه پسر فشن با قد نسبتا بلند تو چهار چوب در اصلی وایستاده خوشامد گفت رفتم داخل با کمال سادگی گفتم کوک داری گفت بله که دارم خانم خوشگله بدم اومد از حرفش ولی خمار بودم و کارم پیشش گیر بود گفت پولش رو آوردی؟
گفتم چقدر میشه و قیمتش رو گفت شاخ دراوردم ولی نیاز داشتم پول رو از تو کیفم در اوردم که بهش بدم که گفت یه شرط دیگه هم داره با کلافگی گفتم دیگه چه شرطی؟
گفت باید چادر و مانتوت رو در بیاری و جلوی من راه بری عصبی شدم دیگه و با گفتن کلمه پر رو اومدم بیرون ولی به جلو در حیاط نرسیده بودم دوباره درد خماری گرفتم با خودم گفتم چند لحظهست و دوباره میپوشم بعدش هم توبه میکنم برگشتم تو با اکراه گفتم باشه و مانتو و چادرم رو در آوردم یه شلوار لی تنگ پام بود که تمام اجزای تنم رو خیلی خوب نشون میداد با یه تیشرت آستین سه ربع که آستین هم دستم کرده بودم یه 2 ،3 دقیقه جلوش راه رفتم تا قبول کرد و بهم داد که 1 هفته بیشتر نداشتم آره بازم خمار شدم و کارم دوباره گیر کرد پیش مهران دوباره رفتم پیشش لباسای گشادتری این دفعه تنم کرده بودم برای شرطش که وقتی در آوردم مانتو چادرم رو بهم نداد گفت نشد این دفعه باید روسریتم دربیاری این دیگه واسم سخت بود چون هیچ نامحرمی دیگه موهام رو نباید میدید رفتم از اونجا این بار گفتم با خودم تحمل میکنم ولی بعد 3 روز خماری بهم فشار آورد با همون توجیهای قبلیم رفتم پیشش مانتو و چادرم رو درآوردم با هزار لعنت به خودئم موهای خرمایی و لختم رو ریختم بیرون چشماش چهار تا شد تحمل نگاه هیزش رو نداشتم ولی خمار خمار بودم بهم گفت میخوای بیشتر بهت بدم با خوشحالی گفتم آره ولی انقدر خمار بودم که فکر نکردم که سلام گرگ بی طمع نیست گفت به یه شرطی گفتم چی ؟
رفت تلویزیون رو روشن کرد من داشت رقص یه دختر رو نشون میداد که داشت قر کمر میامد و کونش رو میلرزوند بهم گفت واسم مثل این برقص من که دیگه آب از سرم گذشته بود به بدی کارش اصلا فکر نکردم و فقط گفتم بلد نیستم گفت تو هر کاری اون میکنه رو بکن رفتم جلوی تی وی شروع کردم با دیدن دختره دست و پا شکسته رقصیدن وقتی که به لرزش کون میرسید میگفت پشتت رو بکن به من منم که خمار بودم هرکاری میگفت میکردم دیگه اضطراب نداشتم فقط به کوک فکر میکردم بعد حدود نیم ساعت بهم داد و دوباره چادرم رو سرم کردم و رفتم انقدر مصرفم بالا رفته بود که با اینکه بیشتر بود تو همون یه هفته تموم شد تصمیم گرفته بودم که دیگه نرم پیشش مهران و ترک کنم چون میدونستم یه چیز بدتری ازم میخواد ولی بعد نزدیک 2 هفته دوباره خماری بهم فشار آورد و منم که دیگه از هیچ کاری ابایی نداشتم رفتم پیش مهران این بار بعد در آوردن چادر و مقنعه و مانتو بهم گفت امروزم میرقصی واسم؟
منم که دیگه حیایی واسم نمونده بود و واسه مواد همه کار میکردم گفتم باشه و جلوی تی وی روشن شروع کردم به رقصیدن که این بار علاوه بر کارای قبلی یهو دیدم که دختره داره لباس و شلوارش رو هم در میاره وایسادم گفت ادامه بده با لحن التماسی گفتم این دیگه نه گفت اگر میخوای باید هرکار میگم بکنی منم با کمال ناباوری و بدون شرم به خاطر کوک تن به هر کاری میدادم شروع کردم به دراوردن لباس و شلوارم بعد چند لحظه فقط با شرط و کرست بودم جلوی یه پسر با نگاه هیز و کونم رو میلرزوندم جلوش که بهم گفت میخوای کوک بیشتر بهت حال بده گفتم آره یه خورده کوک بهم داد گفت بزن منم با ولع گرفتم ازش و زدم گفت بیا بغلم منم که تو آسمونا بودم بدون این که بفهمم رفتم تو بغلش حالا دیگه هرکاری میخواست میتونست بکنه باهام شروع کرد تو همون حال لب گرفتن ازم منم هیچ مقاومتی نمیکردم کم کم لخ لختم کرد و شروع کرد به خوردن بدنم واقعا تو رویاهام هم همچین حسی رو تجربه نکرده بودم سینه و کسم رو خورد با همه توانم صدا میکردم آهههههههههههههههههه چقدر حال میداد تا به کسم که رسید به اوج رسیدم منم دیگه خیلی خوشم اومده بود و میخواستم که باهاش باشم میخواستم همه کار دیگه براش بکنم تو یه چشم به هم زدن لخت شد و کیرش رو گرفت جلوی صورتم گفتم بلد نیستم بازم تی وی رو روشن کرد و زد یه کانال سکس برای چند لحظه لخت نشستم روی پاش روی کاناپه جلوی تی وی و هی عقب جلوم میکرد روی کیرش تا به جایی رسید که دختره میخواست ساک بزنه من رو بلند کرد و گفت هرکار میکنه تو هم بکن منم شروع کردم اولش بدم میامد ولی کم کم عادی شد واسم و خوشم اومد ضمن اینکه اومنم دستش رو به کسم رسونده بود و هی میمالیدش دیگه رسما سارا چادری مقید به محرم و نامحرم شده بو د جنده مهران و تازه داشت لذتم میبرد بعد چند دقیقه بلندم کرد و گفت اجازه میدی خانمت کنم من که دیگه هیچ نشونی از اون سارا گذشته نداشتم و فقط به لذت بردن فکر میکردم با کمال بی شرمی گفتم بکن که دیگه طاقت ندارم اونم تا این رو شنید اول یه مقدار کیرش رو به کسم مالید تا حشری تر بشم و بعد کمکم کرد تا کسم یه سوزش خفیفی احساس کردم و یه کم خون روی کیر مهران اول ترسیدم ولی وقتی بغلم کرد حالم خوب شد ودوباره شروع کرد به مالیدن کسم تو همون حالت ایستاده که باز حشری شدم و دوباره این بار خوابید رو زمین و گفت اون که تو فیلم دیدی رو اجرا کن منم مثل همون فیلم نشستم روی کیرش و خوابیدم روش و شروع کرد به تلمبه زدن دیگه هیچی رو با سکس عوض نمیکردم انقدر تلمبه زد که یهو یه حس خوب تو بدنم اومد و شل شدم گفت جنده چادری ارضا شدی منم که خوشم اومده بود خوابیدم روش و لبم رو گذاشتم رو لبش و او دوباره شروع کرد به تلمبه زدن که یهو دیدم تندش کرد و کشید بیرون و یه مایع سفید رنگی پاشید رو کمرم بعد اون بار هم مهران هم دوستاش با من حال کردن البته منم فوق العاده حال میکردم دیگه تمام زندگیم شده کوک و سکس تا الان که 26 سالمه ظاهرم همون دختره پاکه ولی باطنم...........

نوشته:‌ سارا
نه دسترسی به یار دارم
نه طاقت انتظار دارم
هر جور که از تو بر من آید
از گردش روزگار دارم
     
  
مرد

 
عمارت سراب

این داستان رو قبل از اینکه قسمت سوم "داستان بی نهایت" رو شروع کنم نوشتم تا ضمن حفظ فاصله بین قسمت دوم و سوم اون داستان، ماجراهای شاهین رو هم دنبال کنم. امیدوارم فضای کمیک و طنز این داستان بتونه لبخندی رو به لبتون بیاره..

بعد از جریان خانوم احمدی تا مدتی اصلا حال و روز خوبی نداشتم. یه حس خیلی بدی روی دلم سنگینی میکرد. همش توی فکری کاری که کرده بودم میفتادم واینکه چطور تن به این عمل پست دادم. از خودم بدم اومده بود. اصلا به لحظاتی که سکس رو انجام میدادم فکر نمیکردم. درحالی که در یک حالت عادی شاید تا مدتها لذت یک همچین سکسی توی ذهنم میموند . دوستان و همکارام هم متوجه این تغییر حالتم شده بودن و چندتایی شون با لحن شوخی سر به سرم میذاشتن. شاید اگه براشون از کاری که کرده بودم تعریف میکردم همشون تحسینم میکردن و دعا میکردن که کاش جای من بودن. ولی هیچکدومشون حالی رو که من داشتم درک نمیکردن. دیگه از هرچی سکس، بدم اومده بود و هیچ تصویر محرکی حس شهوتم رو بیدار نمیکرد. یک ماه بعد از اون جریان که طبق معمول به کارهایی روزانه م مشغول بودم گوشیم زنگ خورد.تابستان بود و اوج گرما، و شرجی و رطوبت هوا این گرما رو ازاردهنده تر میکرد. ظهر بعد از ساعت ناهاری و استراحت نیم روز حال و حوصله ی پشت فرمون نشستن و رانندگی زیر این افتاب رو نداشتم. تصمیم گرفته بودم تمام تماس های کاری رو موکول کنم به موقعی که هوا خنک تر بشه و توی این مدت به کارهای توی مغازه رسیدگی کنم. توی همین حال و احوال بودم که صدای زنگ تلفن منو به خودش اورد. نگاهی به شماره ش انداختم. طبق معمول یه شماره ی غریبه بود. از پیش شماره ش فهمیدم که مشتری اهل تهران باید باشه. اصلا ازینجور مشتریها خوشم نمیاد. توی چله ی تابستون بلند میشن میان شمال و انتظار دارن کارشون رو سریع انجام بدیم. انگاری طلبکارن ولی از طرفی راحت میشه بابت کمترین کاری ازشون پول گرفت. با بی میلی پس از چندتا زنگ و درحالی که میرفت قطع بشه جواب دادم: بله بفرمایید. صدای زنی سن و سال دارکه به نظر خیلی اشفته و کلافه بود از پشت گوشی بلند شد: الو سلام اقای احمدی؟ شما تعمیرکار هستین؟
ازین نحو حرف زدنش خنده م گرفت و برای اینکه کمی سربه سرش بذارم گفتم: تعمیرکار چی؟
اینبار با کلافگی بیشتری جواب داد: شما کولر هم تعمیر میکنین؟ کولر اسپیلت.
حدسم درست بود و جواب دادم: بله خانوم تعمیر میکنیم مشکلش چیه؟
انگار که خدارو بهش داده باشن اب دهانی قورت داد و گفت: خدا خیرت بده ما الان از راه رسیدیم ولی هرکاری میکنیم کولرمون روشن نمیشه تورو خدا بیا یه نگاهی بهش بکن. هزینه شم هرچقدر بشه پرداخت میکنم.
فکرش رو میکردم هنوز نیومده انتظار دارن براشون معجزه کنم. حالا اگه کارشون بخواد کمی بیشتر طول بکشه اونوقت زمین و زمان رو بهم میدوزن و فکر میکنن مقصر ماهستیم که کولرشون خراب شده. ولی یک حس خداپسندانه! بهم دست داد و گفتم: نگران نباشین درست میشه ادرستون رو لطف کنین...
پس از گرفتن ادرس مجبور شدم با وجود گرمای هوا به محله ای که خونشون قرار داشت برم. یک محله ی اعیان نشین که ویلاهای قشنگ و بزرگی داخلش قرار داشت. ویلاهایی که حتی دیدنشون برای ما ارزو بود چه برسه داخل رفتنش. از میون اونهمه خونه، ادرس رو پیدا کردم. حدسم درست بود یک ویلا با دیوارهای بلند و دروازه ی اهنی که نظرم رو خیلی جلب کرد. چون معمولا خونه های اینجارو دیوارهای بلند دورش نمیکشن ولی این خونه از این حیث نمونه بود. زنگ ایفون تصویری که روش نوشته شده بود "فهیمیان" رو زدم و منتظر شدم. چند لحظه بعد یک صدای دخترانه که شباهتی به صدای زن پشت تلفن نداشت جواب داد: بفرمایید
نگاهی به دوربین ایفون کردم و گفتم: برای تعمیرکولر اومدم. بلافاصله جواب داد: بله بفرمایید و در باز شد.
با وارد شدن به ویلا تعجبم بیشتر شد. همه حیاط به طرز خوش سلیقه ای محوطه سازی شده بود باغچه چمن کاری شده و درختان کاج زینتی که با دقت هرس شده بودن جلوه ی بسیار زیبایی به منظره ی حیاط داده بود. گوشه حیاط یک الاچیق چوبی ساخته شده بود که چند نیمکت و یک باربی کیو برای درست کردن کباب داخلش قرار داشت. درختهای بلند دوطرف مسیر راه منتهی به خونه رو احاطه کرده بود. خونه که چه عرض کنم یک عمارت بزرگ که ستونهایی سنگی جلوی درش خودنمایی میکرد. کمی حدود پنجاه متر از درب اصلی جلوتر و پشت درختان پرتقال یک ماشین لکسوز شاسی بلند دیده میشد. پیش خودم گفتم: پس چی اگه اینا لکسوز سوار نشن میخوای من سوار بشم؟
وقتی به نزدیکی اون عمارت رسیدم متوجه انعکاس نوری که بر روی دیوارشکسته میشد شدم و جلوی روی خودم استخر شنایی رو دیدم که ابش مثل اشک چشم زلال و شفاف بود. اونجا بود که دلیل بلند بودن دیوارها و دروازه رو فهمیدم. خونه طوری ساخته شده بود که به هیچ عنوان از بیرون دید نداشت و به راحتی میشد توی حیاط و محوطه استخرقدم زد و شنا کرد. در استانه در زنی چاق و درشت اندام ایستاده بود که حدودا چهل ساله به نظر میومد. یه تاپ ابی رنگ پوشیده بود که بازوهای سفید و چاقش خیلی توی چشم میخورد. موهای سرش رو مش یخی کرده بود و یه شلوارک زیر زانو پوشیده بود که ساق پای تپلش رو نمایان میکرد. همه این ها رو توی چند ثانیه از جلوی چشمم گذروندم. از صورت عرق کرده ش معلوم بود که از گرمای هوا خیلی کلافه ست. با دیدن من سلام کرد و گفت: خدا خیرتون بده اقای احمدی دیگه دارم کلافه میشم از گرما. جواب سلامش رو دادم گفتم: ای بابا واسه چی خانم فهیمیان؟
وارد خونه که شدم فکم چسبید به زمین. یک خونه ی دوبلکس که از مبلمان و لوازم خونه گرفته تا یخچال و وسایل اشپزخونه همه لوکس و گرانقیمت بود. یک تلویزیون ال سی دی بزرگ گوشه ی پذیرایی بود. زنه بدون توجه به نگاهای من به خونه یه ریز حرف میزد..
"اخرین باری که اومدیم خوب کار میکرد و خیلی خنک بود ولی ایندفعه اصلا روشن نمیشه"وبه یونیت داخلی که به دیوار پذیرایی نصب شده بود اشاره کرد. نگاهی گذرا به کولر کردم که یه مدل 24000 اینورتر ال جی بود و هیچ نشونه ای از روشن بودن نداشت. ریموت کنترل رو گرفتم و چندبار دکمه روشن کردنش رو فشار دادم ولی هیچ عکس العملی نشون نداد. اولین موضوعی که به فکرم خطور کرد اینکه ممکنه برقش اشکال داشته باشه برای همین فیوزش رو چک کردم ولی عیبی نداشت. دوباره به سراغ ریموت کنترل رفتم و دوربین موبایلم رو روشن کردم تا با استفاده از خاصیت مادون قرمزش، از روشن شدن چراغ کنترل اطمینان پیدا کنم. حدسم درست بود چون هیچ واکنشی نشون نمیداد. یه نگاهی به خانوم فهیمیان کردم که نگران، کارهای منو دنبال میکرد. نمیخواستم از کارم سردر بیاره برای همین لازم بود که بفرستمش دنبال نخود سیاه.گرمی هوا رو بهانه قرار دادم و گفتم: وای چقدر گرمه حق داشتین شما، میشه لطف کنین یه لیوان اب خنک برام بیارین؟
با این حرفم سریع تکونی به هیکلش داد و گفت: البته چرا که نه الان براتون شربت حاضر میکنم. وبه سمت اشپزخونه و یخچال رفت. فکر میکردم برای اب یخ درست کردن مدتی طول میده ولی دیدم از یخساز یخچال ساید بای سایدشون خیلی سریع یه لیوان یخ گرفت و مشغول درست کردن شربت شد. فرصت رو غنیمت شمردم و دریچه ی پشت ریموت کنترل رو دراوردم و با دیدن باطریهای سولفاته شده لبخندی از رضایت روی لبم ظاهر شد. درهمین هنگام صدای پایی که از پله های طبقه ی بالا به پایین میومد و به دنبال اون همون صدای دخترانه ای که پشت ایفون شنیده بودم که گفت: "سلام، خسته نباشید "منو به خودم اورد..
همزمان با برگشتن به سمت صدا یادم اومد که پشت ایفون یه نفر دیگه جوابم رو داده بود. وبا دیدن صاحب صدا چند لحظه خشکم زد. دختری قدبلند با یه تاپ و شلوارک خاکستری رنگ بالای زانو، خیلی ریلکس و راحت و با طمأنینه، خرامان از پله ها پایین میومد. موهای مشکی بلندی داشت و چشم و ابرویی همرنگ موهاش. بینی کوچیک قلمی که در نگاه اول به نظر عمل کرده میومد ولی با کمی دقت میشد فهمید که بینی خودشه. پوست بدنش برنزه ی یکدست بود که نشون میداد حاصل حمام افتاب گرفتنه. یه لحظه استخرحیاط به ذهنم اومد و صندلی که کنارش برای افتاب گرفتن قرار داشت. در حالی که سعی میکردم خودم رو بی تفاوت نشون بدم جواب سلامش رو به همراه یک لبخند ساختگی دادم ولی خودمم میدونستم که توی دلم چی میگذره. خانم فهیمیان با یک سینی و لیوان پر از شربت البالو و یخ به سمتمون اومد و گفت: بفرمایید اقای احمدی" و درحالی که نگاه پرسش گرش رو به دستهای من دوخته بود ادامه داد: مشکلش رو فهمیدین؟
با برداشتن لیوان جواب دادم: بله به نظر مشکل خاصی نداره و اشکال از کنترلشه که قابل حله..
لبخندی زد و شادمان پرسید: پس یعنی الان درست میشه؟
نمیخواستم لقمه به این خوبی رو به راحتی از دست بدم. اگه فقط میگفتم که باطریش مشکل داره با چند تومن سر و تهش هم میومد ولی لازم بود که یه مقدار پیازداغ قضیه رو زیاد کنم.
در حالیکه سعی میکردم زیاد به دختر جوان نگاه نکنم جواب دادم: نه متاسفانه الان درست نمیشه. باید کنترلش رو ببرم و داخلش رو چک کنم. احتمالا یه قطعه ای ازش دچار مشکل شده.
خانوم فهمیمیان که انگار متوجه نشده بود که موضوع چیه پرسید: یعنی چی؟ یعنی الان نمیتونین روشنش کنین؟ تورو خدا هرکاری ممکنه انجام بدین
میدونستم که اگه بخوام زیاد موضوع رو کش بدم و اوضاع رو وخیم نشون بدم ممکنه در اخر به ضرر خودم تموم بشه برای همین سعی کردم ارومش کنم. جرعه ای از شربت رو نوشیدم و گفتم: همینطوره ولی موضوع مهمی نیست. من کنترل رو میبرم سرویش میکنم وفردا صبح اول وقت براتون میارم..
با گفتن این حرف انگاری سکته کرده باشه گفت: یعنی امشب رو توی این هوای گرم باید بگذرونیم؟
سعی کردم ارومش کنم و گفتم: البته اینجا شبها خیلی خنکه و به گرمی روز نیست. این گفته م یه مقدار ارومش کرد و گفت: هرچند اتاق خوابها کولر دارن ولی نمیتونیم که همش اونجا خودمون رو زندونی کنیم. حالا نمیشه یه کنترل دیگه بخریم؟
فکر اینجاشو نکرده بودم واسه همین بدون فکر جواب دادم: نه نمیشه چون سنسور این دستگاهها فقط کنترل خودشون رو قبول میکنن. مثل دزدگیر میمونن.
خودمم ازین حرف چرتی که زده بودم خنده م گرفت. فقط کافی بود این موضوع رو با یه نفر دیگه درمیون میذاشت تا پته م بیفته روی آب.
خوشبختانه زیاد گیر نداد و در حالی که مستأصل شده بود گفت: مثل اینکه چاره ای نیست. حالا شما فردا صبح حتما تشریف میارین؟
در حالی که کیف وسایلم رو برمیداشتم نگاهی به دختر کردم که رفته بود توی اشپزخونه وبرای خودش یه لیوان شربت ریخته بود و اروم اروم میخورد. در جواب خانم فهمیمیان گفتم: مطمئن باشید. باور کنین اگه جا داشت حتما تا امشب براتون میاوردم ولی متاسفانه تعمیرش یه مقدار وقت میبره اما بهتون قول میدم که تا فردا صبح براتون بیارم. خانم که به نظر چاره ی دیگه ای نداشت قبول کرد. به سمت در رفتم و هنگامی که برای خداحافظی کردن برگشتم نگاهم به نگاه دخترک افتاد که لیوان رو روی اپن گذاشته و از اشپزخونه بیرون اومده بود. با اشاره سر جوابم رو داد و از خونه بیرون اومدم. دوباره چشمم به اب استخر افتاد که وسوسه شنا رو توی قلبم مینداخت. خیلی وقت بود که به خاطر مشغله کاری فرصت شنا کردن رو نداشتم. اونم توی استخری به این تمیزی. خانم فهیمیان اخرین سفارشات رو کرد. از در حیاط که بیرون اومدم دوتا چیز توی ذهنم بود. اول اینکه بابت یه عوض کردن باطری چه پولی ازین مرفهان بی درد میگیرم و دوم هیکل و اندام اون دختر جوان که با نگاههای بی تفاوتش بهم خیره شده بود.
بلافاصله به مغازه برگشتم و باطری های کنترل رو درآوردم و سولفاتهای به جا مونده رو پاک کردم. یه بار دیگه با گوشیم چراغش رو کنترل کردم تا از صحت کارکردش مطمئن بشم...
صبح اول وقت به مغازه رفتم و کارهام رو انجام دادم. با هرچی بیشتر بالا اومدن افتاب هوا گرمتر میشد و منتظر بودم که هرلحظه تماسی از طرف خانم فهیمیان داشته باشم ولی هرچی میگذشت خبری نمیشد. کم کم داشتم به این موضوع میرسیدم که نکنه به خاطر دیرتعمیر شدن ریموت کنترل، کلا بی خیال شدن و اقدام به خرید یکی دیگه کردن. در این صورت تیرم بدجوری به خطا میرفت و حتی ممکن بود به خاطر خالی بندی که کرده بودم مورد بازخواستشون قرار بگیرم. توی گوشیم دنبال شماره های ورودی روز گذشته گشتم و پس از مدتی شماره ی خانم فهیمیان رو پیدا کردم. ساعت حدود ده صبح بود که باهاش تماس گرفتم. گوشی چند بار زنگ خورد ولی کسی جواب نداد. قطع کردم و دوباره زنگ زدم. اینبار پس از چندبار تماس وصل شد. سریع گفتم: الو سلام خانم فهیمیان. ولی به جای اون صدای همون دختر جوون رو شنیدم که جواب داد: سلام، خانم فهیمیان تشریف ندارن امرتون رو بفرمایید.
کمی جا خوردم و گفتم: اوه ببخشید مگه این تلفن همراهشون نیست؟
به نظر رسید منو شناخته چون جواب داد: نخیر این تلفن منه. دیشب که از راه رسیدیم گوشیشون شارژ نداشت با خط من تماس گرفتن.
گفتم: معذرت میخوام نمیدونستم خط شماست وگرنه مزاحم نمیشدم
اینار با تواضع خاصی جواب داد: نه، خواهش میکنم، اشکالی نداره. خود خانم فهیمیان رفتن منزل یکی از دوستان که امروز صبح رسیده بودن. البته به من سپردن که شما برای اوردن کنترل کولر تشریف میارین. حالا درست شد؟
خیالم راحت شد که اتفاقاتی که پیش خودم فکر کرده بود نیفتاده. نفسی به راحتی کشیدم و جواب دادم: بله دیشب بردمش پیش یکی از دوستام که متخصص لوازم الکترونیکیه. یکی از ای سی هاش سوخته بود که البته نمونه ش هم خیلی سخت پیدا میشه. ولی هرجوری که شده تعمیرش کرد. به همین خاطر تماس گرفتم که ببینم اگه منزل تشریف دارین براتون بیارم..
یه مقدار مکث کرد و گفت: الان میخواین بیارین؟
گفتم: بله اگه اشکالی نداشته باشه
باز کمی تعلل کرد و جواب داد: نه اشکالی نداره، تشریف بیارین منتظرتون هستم.
گفتم: بله پس تا نیم ساعت دیگه میام خدمتتون. وگوشی رو قطع کردم
خوشحال بودم. هم به این خاطر که موضوع به خیر گذشته و هم اینکه اون دختر رو بدون حضور کس دیگه ای ملاقات میکنم. البته انتظاری نداشتم که بخوام کاری رو صورت بدم ولی میتونستم امیدوار باشم که در حد یک لاس خشکه باهاش وقت بگذرونم.
وقتی به در خونه که نه ،عمارتشون رسیدم ماشین رو توی سایه دیوار بلند خونه شون پارک کردم. قبل از اینکه زنگ در رو بزنم سر و وضعم رو توی شیشه ماشین مرتب کردم و دکمه ایفون رو زدم. هیچکس جواب نداد و دوباره زدم. اینبار با کمی مکث چراغ ایفون روشن شد و بدون اینکه چیزی پرسیده بشه درب با صدایی باز شد و مجددا پاتوی حیاط عمارت گذاشتم. این دفعه با دقت بیشتری زیباییهای محوطه رو تماشا کردم و هرچند مثل دیروز تعجب نکرده بودم ولی هرچی بیشتر نگاه میکردم انگار همه چیز زیباتر به چشم میومد. پس از طی مسیر و رسیدن به محوطه ی استخر جلوی ویلا متوجه حرکت و تلاطم ابش شدم که یه مقداری هم دور وبر استخر ریخته بود. از ظواهر امر مشخص بود که کسی مشغول شنا بود. قبل از اینکه بخوام تجسم کنم که چه کسی توی اب مشغول ابتنی بود چیزی دیدم که نفسم توی سینه حبس شد...
در استانه در همون دختر دیروزی رو دیدم که با یک بیکینی دوتکه ی نارنجی رنگ و درحالی که بدنش هنوز خیس بود و از موهای سرش هم اب میچکید خیلی بی تفاوت به من نگاه میکرد. اینبار با دقت بیشتری به اندام بلند و کشیده و همینطور پوست یکدست برنزه شده ش نگاه کردم. سینه های درشتش توی سوتینی که بندش به پشت گردنش بسته شده بود خودنمایی میکرد. دوطرف باسن کوچیک و جمع و جورش هم گره ی مایوش که پاپیونی بسته شده بود جلب توجه میکرد. به قدری اروم و خونسرد رفتار میکرد که نتونستم بیشتر از این بهش چشم بیندازم و باز درحالی که ناشیانه سعی میکردم خونسردی خودم رو حفظ کنم، با صدایی که از ته گلوم درمیومد سلام کردم. متوجه جا خوردنم شد و انگار که ازین حالتم لذت برده باشه جواب سلامم رو داد. درحالی که سعی میکردم نگاهم رو به اندامش منحرف نکنم و توی چشماش نگاه کنم ازش پرسیدم: خانم فهیمیان تشریف نیاوردن؟
اینبار لبخندی زد و گفت: نه، صبح که دید شما دیر کردین رفت خونه ی یکی از اشناهامون. چون اصلا طاقت گرما رو نداره. سپس کنار ایستاد و تعارف کرد که به داخل برم. منهم درحالی که سرم رو به نشانه ادب پایین اورده بود به زمین زل زدم و گفتم: نخیر، خواهش میکنم شما بفرمایید. وقتی جلوی من وارد منزل شد نگاهم به زیر بند سوتین و مایوش جلب شد که هیچ خط سفیدی که نشانه رد افتاب باشه دیده نمیشد و این نشون میداد که قطعا بدون حتی همین بیکینی حمام افتاب میگرفت. با اینکه اصلا ادم هیزی نیستم ولی اعتراف میکنم که بدجوری از دیدن اون اندام وسوسه انگیز تحریک شده بودم. پیش بینی هرچیزی رو میکردم جز اینکه توی همچین موقعیتی قرار بگیرم. وارد خونه که شدم به سمت کولر دیواری رفتم و از کیفم ریموت کنترل رو دراوردم و دکمه روشن کردنش رو زدم. ولی اتفاقی نیفتاد. یه لحظه قلبم افتاد. چند بار دیگه دکمه رو زدم ولی بازهم روشن نشد. به شانسم بدم لعنت فرستادم و پیش خودم گفتم نکنه اشکال از جای دیگه ش بوده؟ و حس کردم که دختره متوجه شده باشه زیر چشمی نگاهی بهش کردم که با فاصله ی کمی ازمن حواسش به کارهام بود. باز نگاهم به اندام لختش افتاد ولی اینقدر استرس داشتم که اصلا فرصت اینکه بخوام لذتی ببرم رو نداشتم. یهو چیزی به ذهنم خطور و همزمان درب پشت کنترل رو باز کردم و و یادم افتاد که دیروز و پس از سرویس کردن ریموت، اصلا باطری تازه ش رو درونش نذاشته و فقط با همون باطریهای قدیمی تستش کرده بودم. نفسی به راحتی کشیدم و از توی جیب کیفم یه بسته باطری نو دراوردم و جا زدم.
کولر که روشن شد انگار یه وزنه ی سنگین رو از روی سینه م برداشتن. لبخندی از روی رضایت زدم و در حالی که دستم رو برای حس کردن میزان سرمای باد، جلوی خروجیش گرفته بودم نگاهی به دختره کردم و فاتحانه گفتم: اینم از این. دیدین مشکلی نبود.
دختره هم که انگار سعی میکرد اتفاق چند دقیقه پیش رو یاداوری کنه ،نگاهی عاقل اندر سفیه به من کرد و جواب داد: بله واقعا مشکلی نداشت. فکر کنم همون دیروز میتونستین باطریش رو عوض کنین.
ازین صراحت لهجه ش و متلکی که انداخته بود بی نهایت جا خوردم. اصلا انتظار نداشتم که اینطور بی پروا حمله کنه. سعی کردم خودم رو کنترل کنم و در حالیکه ناراحت نشون میدادم جواب دادم: یعنی منظورتون اینه که فقط باطریش مشکل داشت؟ در این صورت خودتون عوض میکردین نیازی هم نبود وقت منو بگیرین..
این حرف رو طوری گفتم که نشون بده از بی اعتمادیش نسبت به کارم ناراحت شدم. مثل اینکه متوجه ناراحتیم شد چون بلافاصله جواب داد: حالا نمیخواد ادای ادمهای ناراحت شده رو در بیاری. بگو اجرت تعمیرش چقدر میشه تا خواهرم اومد بهش بگم..
اینقدر تعجب کردم که متوجه تغییر لحنش نشدم و گفتم: خواهرتون؟ مگه خانم فهیمیان مادرتون نیست؟
یه مقدار نگاهم کرد و زد زیر خنده. خودش رو انداخت رو کاناپه رو درحالی که تکیه میداد یک پاش رو انداخت رو پای دیگه ش. خنده ش که تموم شد نگاهی به چهره ی بهت زده ی من کرد و گفت: نه بابا مادرم کجا بود؟ افسانه خواهرمه. اگه خودش بدونه که چقدر پیرش کردی که هیچی بهت نمیده..
ازین طرز حرف زدنش هم بدم اومد هم خوشم. ازینکه اینقدر صمیمی حرف میزنه خوشم اومد ولی توی لحنش یه جور تحقیر و خودبزرگ بینی دیده میشد. انگار که بخواد از بالا بهم نگاه کنه.
گفتم: خب من از کجا باید میدونستم؟ فکر کردم که شما باید دخترش باشین چون بهتون نمیخوره زیاد سن داشته باشین..
لبخند روی لبش محو شد و انگار که که متوجه منظورم شده باشه گفت: بهم میخوره چند ساله م باشه؟
قیافه م رو طوری کردم که انگار دارم تخمین میزنم: مممممم حدود بیست و چند سال..
اولین تور رو انداخته بودم. میدونستم دخترها نسبت به سنشون خیلی حساسن و هرچی کمتر بگی بیشتر ذوق میکنن. انتظار داشتم که اینم همونطور باشه ولی نمیدونم چرا هیچ نشونه ای از اینکه خوشش اومده باشه از خودش بروز نداد.. بعد از یه مکث نسبتا طولانی که باعث شد کمی معذب بشم، ایستاد. دوباره حواسم به اندامش خصوصا سینه هاش که با ایستادنش تکون تکون میخورد جلب شد. اروم به طرفم اومد و کمی جلوتر ایستاد. حالا خیلی نزدیکم شده بود و میتونستم از فاصله ی کمتری نگاهش کنم. دستش رو بالا برد و گرفت جلوی بادی که از دریچه ی اسپیلت میوزید. چشماش رو بست و درحالیکه باد موهاش رو افشان میکرد گفت: چه باد خنک و دلنشینی.
ازین تعبیر عاشقانه ش تعجب کردم. توی این مدت به قدری چهره ی بی تفاوت وسردی از خودش به نمایش گذاشته بود که اصلا فکرش رو نمیکردم همچین حرف رمانتیکی بزنه. برای اینکه چیزی گفته باشم جواب دادم: تازه هرچی بگذره بادش خنک تر و مطبوع تر میشه. نگاهی به چشمام انداخت. نمیدونم چی توی فکرش میگذشت. اینجور جاها باید خیلی مراقب بود رفتاری نکنی که مورد بی اعتمادی طرف قرار بگیری. برای همین نگاه از چشماش گرفتم و به سمت کیف وسایلم رفتم. و در حالی که درش رو میبستم گفتم: حساب منو خودتون پرداخت میکنین یا صبر کنم خانوم فهیمیان بیاد؟
کامل برگشت طرف من و دستش رو به روی سینه ش صلیب کرد و دست به سینه ایستاد و پرسید: حالا حسابتون چقدر میشه؟
کمی نگاهش کردم و در حالی که نشون میدادم دارم حساب میکنم، ولی توی فکر این بود که چقدر بهش بگم جواب دادم: خب اجرت سرویس ریموت کنترل به اضافه ی دوتا باطری، تشخیص عیب و ایاب و ذهاب کلا میشه 35000 تومن.
هیچ عکس العملی نشون نداد و به طرف پله های اتاق خواب بالا رفت. هنگام بالارفتن از پله ها تونستم یه دل سیر از پایین دید بزنمش. مخصوصا لای پاشو که خیلی وسوسه انگیز از زیر شرت نه چندان تنگش هویدا بود..
توی این فاصله که رفته بود بالا تونستم با دقت بیشتری خونه رو برانداز کنم. دو ست مبل راحتی و استیل سلطنتی جلوی تلویزیون بود و یک دست میز ناهارخوری هشت نفره کنار اشپزخونه قرار داشت. لوسترهای اشرافی بزرگی یه سقف اویزون بود و گوشه و کنار پذیرایی مجسمه ها و تابلوهای لوکس کوچیکی رو روی میزهای عسلی قرار داده بودن. انتهای اتاق و کنار شومینه ای که به نظر هم هیزمی و هم گازی میومد، یک صندلی راحتی گهواره ای قرار داشت و کنارش هم یک گرمافون قدیمی کوکی بود.
یک تابلوی شام اخر عیسی مسیح هم به دیوار نصب شده بود. همیشه ازین شاهکار لئوناردو داوینچی خوشم میومد. مخصوصا تصویر مریم مجدلیه که توسط حواریون مورد تهدید قرار گرفته بود. داشتم با دقت به این تابلو نگاه و داستان کد داوینچی
     
  
مرد

 
مشاعره با دختر خوارزمشاه (طنز)

در نسخ آمده كه دختر خوارزم شاه ذوق و طبعِ شعر و شاعري داشته و هميشه آرزوش بوده كه با يك شاعر مشهور به مشاعره بشينه و هرچي جناب خوارزم شاه (كه آدم با غيرتي بوده و اگه باور نميكنيد يك نگاه به قيافش تو كتاب تاريخ بندازيد تا خوب باور كنيد!) براش روضه مي‌خونده كه اصلاً‌ اين بي ناموسيا چه معني ميده كه دختر بنده بره با يك مرتيكه قلچماق سبيل كلفت شعر بخونه و معلوم نيست چه پدرسوخته بازياي ديگه‌اي دربيارن(!)، به گوش دختر خانم نرفت كه نرفت و ازونجايي كه دخترِ ته تقاري بالاخره بدبخت اببي رو خر مي‌كنه، حالا مي‌خواد باباش شاه باشه، مي‌خواد عمله(!)، آخر بدبخت خوارزم شاه رضايت داد كه دخترش با يكي از شعراي مشهور زمان (كه از شانس مزخرف خوارزم شاه و از ديد ديگه از شانس خوب دخترش!) همون زمونا تو پايتخت ميپلكيد مشاعره كنه.

از طرف ديگه اينطور نقل شده كه وزير دست چپ شاه آدم مادر قحبه اي بوده (گويا برخلاف زير دست راست شاه كه جز خود جبرئيل كسي ننشو نديده بوده!!)‌ و گويا با بدبخت شاعر از بچگي يك خورده حسابي داشته (البته مورخين ديگه خيلي نرفتن تو نخ اينكه اين دو نفر دقيقاً‌ چه نوع خورده حسابي داشتن و فقط به ذكر همين صفت مادرقحبه براي جناب وزير كفايت كردند!) به هرحال، اين وزير دست چپ يك چند ساعت قبل از مشاعره ميره پيش جناب شاعر و چند قدح عرق كشمش ناب هم مي‌بره و دوتايي ميشينن به عرق خوري. وقتي بدبخت شاعر خوب مست و پاتيل ميشه، جناب وزير يجورايي حاليش ميكنه كه دختر خوارزم شاه كل اين قضاياي شعر و شاعري به تخمش هم نيست و حشريت بيش از حد و آرزوي تو اتاق رفتن با يك مرد غريبه باني اين بساط شاعري شده و اگه تو بتوني قضايا رو يجورايي به جاهاي باريك بكشوني و بعد خوب خانم رو ارضا كني نونت تو روغنه و صد در صد ميشي داماد شاه! شاعر بدبخت (كه مثل همة شاعراي ديگه) همين جوري مادرزاد كس‌خل بوده(!‌) و حالا هم كه اوضاش شده بوده قوز بالا قوز، چون علاوه بر كس‌خلي هم مست بوده و هم كيرش راست كرده بوده(!) درجا حرف وزير مادرقحبه رو قبول مي‌كنه و تصميم مي‌گيره بزنه وسط خال!

ساعت مشاعره فراميرسه و جناب شاعرو دختر خانم رو تو يك اتاق تنها مي‌گذارن (البته خدمت عزيزاني كه دغدغة ارزشهاي انقلابي رو دارن عرض شود كه اون زمان هم به رسم دانشگاه آزاد خودمون،‌ كل اتاق با يك عدد پردة كلفت به دو قسمت تقسيم شده بود و نتيجتاً هچ تريپ ممكن نبود كه خداي نكرده چشم جناب شاعر يك تار موي دختر خوارزم شاه رو زيارت كنه و همين جور كشكي كشكي ارزشهاي انقلابي به گه كشيده شه!!) خلاصه جناب شاعر به رسم مرسوم زمان ميگه:‌ اول بزرگ زنان!‌ بندة خدا دختره كه از رسمِ مرسوم مشاعره چيزي بارش نبوده و نمي‌دونسته اونم بايد بگه: اول بزرگ مردان و از دردسر گفتن بيت اول راحت شه، و از طرف ديگه (بر خلاف آنچه مورخين مغرض نقل كردن) دخترِ پاك و ساده‌اي بوده و تا اون سن هنوز با يك مرتيكة قلچماق غريبه تو يك اتاق تنها نشسته بوده، پاك هول مي‌كنه و هرچي ابيات بلند بالا آماده كرده بوده از بيخ يادش ميره. آخر از پنجره يك نگاهي به بيرون مي‌كنه، وسط باغ چشمش ميخوره به يك ستون بلند كه همين جور بيخودكي اون وسط هوا شده بوده و بديهتاً اين بيت رو صادر مي‌كنه:
يكه ستوني است در اين راسته گو مرا تو از چه رو بر خاسته

شاعر بدبخت كه همينجوري با مقدمات وزير مادرقحبه پاك از صراط مستقيم منحرف شده بود و دلش هواي ”آن كار ديگر“ كرده بود(!) و حالا هم كه ديد اولين بيت دختر خانم راجع به ستون برخواستة اين راسته‌است(!)‌ فهميد كه امشب روزگار به كامه و بقول مرحوم ايرج ميرزا:
چو ديدم خـيـر، بند ليفه سست است
به دل گفتم كه كار ما درست است!
و خلاصه نه گذاشت و نه برداشت و اين بيت رو درجواب گفت:
بـهــر كــس دخـتـر خـوارزم شــاه
كير ارض است و تورا مي‌خواسته!

دختر بدبخت (كه تا اون روز كسي كمتر از بانوي من و قبلة عالم و ازين تريپ كس‌شعريات بهش نگفته بوده) رنگش ميپره، جيغ مي‌كشه و گريه كنان ميره خدمت جناب ابوي كه اين پدرسوخته همچين چيزي به من گفته! جناب خوارزم شاه كه از اول هم با اين بي‌ناموسيا موافق نبود، وقتي جريان بيت بدبخت شاعر رو ميشنوه، درجا سبيلش از 15 درجه به سمت جنوب تغيير حالت ميده به 30 درجه به سمت شمال و چشماشو خون ميگيره و داد ميزنه: جــلــــاد! بيا اين مردك پدرسوختة ‌هيچي‌ندار رو به درك واصل كن! بدبخت شاعر كه اينو مي‌شنوه، پاك مستي از كلش ميپره و خايه‌هاش ميرسن بيخ گلوش. اما از بخت بلند،‌ يهو يادش ميفته كه:
به هر دردي دواسـت، خايه مالي
به هر زخمي شفاست، خايه مالي
اگر ريشت‌گروگشت‌و تهي‌جيب
بـدان دفـع بلاسـت، خـايـه مـالي!

و خلاصه جلوي شاه ميافته رو زانو و حالا نمال و كي بمال!‌ جناب خوارزم شاه هم كه بالاخره قلبش از فولاد و دلش سنگ‌تر از اساتيد دانشگاه سراسري و آزاد نبود(!) عاقبت خايه‌مالي اسيدي جناب شاعر دلش رو به رحم آورد و قرار شد يك فرصت ديگه به شاعر بدن و اون اينكه هركدوم از حاضرين يك كلمه بگن، اگه شاعر تونست با اين كلمات يك شعر پر معني و عرفاني بگه، كه فبها، مي‌تونه جونشو برداره و از مملكت بزنه به چاك، لكن اگه نتونست، همون ستون توي باغ رو به ماتحتش مي‌كنند! خود خوارزم شاه (كه هنوز اثر مالش قبلي از دلش نرفته بوده و بدش نميومده شاعر بيچاره ازين مخمصه جون سالم به در ببره) ميگه:‌ گل. همسر شاه ميگه:‌گلدسته. وزير سمت راست(يا به عبارتي وزير مادر صلواتي) ميبينه اينا همه با گاف شروع ميشه، اونم ميگه: گرگ. وزير سمت چپ (يا به عبارتي همون وزير مادرقحبه) با خودش ميگه: بگذار يك چيزي بگم،‌ عمراً نتونه شعر بگه. يكم فكر مي‌كنه، ميگه: كلنگ!

بدبخت شاعر يه مدت فكر مي‌‌كنه، ميگه:
شاها تو گلي و حرمت گل دسته
مارا برهان ز دست گرگ خسته
هر لحظه رود فرو كلنگ تادسته
در كون ِزنِ وزير مادركس‌ده!!
     
  
مرد

 
تلخ تر از زهر (1)

-بهش میگن بیماری ماه رویان ... علت بروز این بیماری ایجاد پلاک روی غلاف میلین هست . پالس های عصبی به درستی ارسال نمیشه و در نهایت اختلالاتی در حالات طبیعی و حرکتی بدن بوجود میاد . مثل همین لرزش سر شما که کاملا بی ارده و ناخواسته است . بیماری " ام اس " یک بیماری خود ایمنیه با منشاء ناشناخته ... اما من به شخصه معتقدم که بزودی راه درمان این بیماری پیدا میشه ... من براتون یه دارو نوشتم ، بنام "بتافرون" یه جور آمپوله ، باید هفته ای 3 بار تزریق بشه ... یعنی ماهی 12 تا آمپول ... یادت باشه مصرفش نباید قطع بشه و گرنه بیماریت پیشرفت میکنه ...
"نازنین " فقط به لبهای دکتر نگاه میکرد . دیگه چیزی رو نمیشنید . یه لحظه یاد "سارا" افتاد ، همون دوستش که "ام اس " داشت و بعد از چند سال فلج شد و مثل یه تیکه گوشت افتاد روی ویلچر و کم کم حرف زدنش هم مختل شد ... قطره ی اشک از گوشه چشمش غلطید روی گونه اش ... سرشو پائین انداخت و بی صدا اشک ریخت . صدای دکتر دوباره اونو بخودش آورد :
-خانم صادقی ... بخودتون مسلط باشید ، اولین چیزی که بیماران رو از پا در میاره ، نا امیدیه ... مطمئن باشید ، یه روزی همه چی درست میشه ...
"نازنین" بی هیچ حرفی از مطب دکتر بیرون اومد ، نسخه توی دستش میلرزید ... از حرکت غیر ارادی سرش به چپ و راست خجالت میکشید ... سریع رفت توی داروخونه ی روبروی ساختمان پزشکان ... نسخه رو داد دست پذیرش داروخونه ... پسر جوونی که اونطرف نشسته شد نسخه رو خوند .. نگاهی به "نازنین" انداخت و با تاسف گفت :
-متاسفانه ما از این دارو ها نداریم ... باید تشریف ببرید داروخونه سیزده آبان ...
"نازنین" نسخه رو گرفت و برای اینکه کسی لرزش سرش رو نبینه ، یه تاکسی دربست گرفت . وقتی سوار شد ، سرشو تکیه داد به ستون تاکسی تا لرزشش کمتر بشه ، اما انگار سرش هم با اون لج میکرد وبه شدت لرزشش اضافه میشد . بعد از عبور از ترافیک خیابونهای شلوغ تهران ، بالاخره تاکسی به داروخونه رسید ، "نازنین" کرایه رو حساب کرد و وارد داروخونه شد . چشمش به تعداد زیاد بیمارانی افتاد که منتظر دریافت داروهاشون بودن . جلوی پذیرش صفی بود که حدودا سی نفر میشد . اونجا دیگه خیلی خجالت نمیکشید . همه تقریبا مثل خودش بودن ، نه اینکه "ام اس" داشته باشن ، بلکه مثل خودش به دردی لاعلاج مبتلا بودن .
نوبتش شد . نسخه رو داد به مسئول پذیرش ... مرد مسن ، چند بار توی ماشین حساب جلوش حساب کتاب کرد وبعد یه فیش بهش داد
-تشریف ببرید صندوق این فیشو پرداخت کنید و منتظر باشید تا بلندگو اسمتونو بگه .
"نازنین " نگاهی به فیش کرد ، یه لحظه چشمش سیاهی رفت . با تردید از مسئول پذیرش پرسید :
-ببخشید این به ریاله ؟؟؟؟؟؟؟؟؟
-نه دخترم ... به تومنه ، هفتصد و نود و دو هزار تومن ...
بغض توی صدای نازنین پیچید ... سعی کرد خودشو کنترل کنه باصدائی لرزون گفت :
-ببخشید ، من الان اینقدر پول همراهم نیست ، لطفا نسخه رو بدبد تا فردا بیام .....
نسخه رو گرفت ، دیگه نای راه رفتن نداشت ، روی یکی از صندلی ها نشست ... دیگه نمیتونست جلوی اشکشو بگیره ، صورتش خیس شد ... با گوشه روسریش اشکشو پاک کرد . نگاهیش روی مردم توی داروخونه میچرخید ... همه درهم بودن ... معلوم بود اونا هم حال و روزی بهتر از "نازنین" ندارن ... یا مریض بودن و یا مریض داشتن ...
لرزش سرش کمتر شده بود اما به وضوح معلوم بود که لرزش داره ... از داروخونه بیرون اومد و راهی مترو شد ... توی ذهنش با خودش حساب و کتاب میکرد ... بابت کار نیمه وقت توی شرکت "مهندس افشار" ماهی دویست هزار تومان دریافت میکرد تا کمک خرجش باشه برای رفتن به دانشگاه ... حالا یه دفعه نیاز داشت به حدود هشتصد هزار تومان پول فقط برای دارو ... اونم نه برای درمان بلکه برای جلوگیری از پیشرفت بیماری ...
صدای بلند گوی مترو ، "نازنین" رو بخودش آورد ... "میدان شوش" ... با بی حالی از جاش بلند شد و از در بیرون رفت ... توی کوچه ی باریک محل که پا گذاشت یه لحظه به اقبال سیاهش لعنت فرستاد ... "اکرم" خانم پیرزن همسایه که همیشه دم در بود و زاغ مردم محله رو چوب میزد دم در نشسته بود و سبزی پاک میکرد ...تا نگاهش به "نازنین" افتاد گفت :
-"نازی"جون !!! چی شد؟ خوب شدی ؟ دکتر چی گفت ؟ بالاخره این لغوه ی سرت خوب میشه یا نه ؟؟؟
"نازنین" با بی حوصلگی زیرلب جواب داد :
-نمیدونم ...
ودر حالیکه کلیدو توی قفل میچرخوند ، ادامه داد :
-نتیجه شو بهتون میگم ...
از ته دل از " اکرم " خانوم بدش میومد .. کل اهل محل از دست زبون تیزش عاصی بودن ... درو که باز کرد بوی دود تریاک مشمامشو آزار داد ... بازهم لرزش سرش زیاد شد ... حیاط خونشون بیشتر از 6-7 متر نمیشد ...روبرو پله های زیر زمین بود که پاتوق تریاک کشی پدرش بود ... کنار پله های زیرزمین ، پله های آهنی طبقه بالا بود ... آروم آروم از پله ها بالا رفت ...
خسته بود ، توی پاهاش احساس ضعف شدید و خستگی عجیبی داشت ... گوشه اتاق نشست ، زانوهاشو گرفت توی بغلش و سرشو گذاشت روی پاش ، شاید با این کار کمی لرزش سرش کمتر میشد ...
"نازنین " بیست وشش سالش بود ... دختری لاغر اندام و زیبا با چشمهای درشت سیاه و موهای بلند مشکی که وقتی باز بود مثل ابریشم میدرخشید .... دختر یکی یه دونه ی خانواده ی دونفره اشون ... خودش و باباش ... مادرش سالها پیش ولشون کرده بود و رفته بود به جائی که هیچکس نمیدونست کجاست ... پدرش هم کفاش بود و هرچی در میاورد خرج عملش میشد ... از وقتی بزرگ شد و از 15 سالگی گذشت خواستگارهای زیادی در خونشونو زدن اما بخاطر شرایط زندگیشون و اعتیاد پدرش همه رو رد کرد ...بارها هم دلیل رد کردن خواستگارهاشو به پدرش گفته بود اما پدرش بی غیرت تر از اونی بود که این چیزها رو درک کنه ...شاید اگه برای پخت و پز وشستن لباسا نبود "نازنین " رو نگه نمیداشت ...
همونجوری که سرش روی پاش بود فکر کرد . تنها راهی که به ذهنش میرسید "عموناصر " بود ... عموی ثروتمندش که از ده سال پیش با پدرش قطع رابطه کرده بود ... شاید میتونست از "عمو ناصر" کمک بگیره ... از پدرش شنیده بود که "عموناصر" از وقتی مادر"نازنین" فرار کرد از ترس بی آبروئی باهاشون قطع رابطه کرده اما خودش خوب میدونست که حرفای باباش دروغه ... !!!!
تمام توانش رو توی پاهاش جمع کرد و از جاش بلند شد ... هوا تاریک شده بود ... خونه ی "عموناصر" رو بلد نبود اما تلفن محل کارشو داشت ... چند تا بوق که زد خانم جوانی از اونطرف جواب داد :
-بفرمائید
-سلام ... ببخشید آقای "صادقی" تشریف دارن ؟
-نخیر ! شما ؟
-من برادر زاده اشون هستم ..."نازنین"
-"نازنین " خانوم الان تشریف ندارن اما من بهشون میگم تماس گرفتید ... اگرهم پیغام خاصی دارید بفرمائید من باطلاعشون میرسونم
-نه ... فقط آدرس خونشونو میخوام ....
-من که آدرسشونو ندارم !!!
-شماره همراهشونو چی ؟
-یادداشت کنید 0912....
بلافاصله شماره عمو رو گرفت :
-صدای مرد مسنی از اونطرف خط گفت :
-بله
-سلام عمو ...
چند لحظه سکوت سنگینی برقرار شد
-شما ؟
-من "نازنین " هستم عمو ... دختر داداش "منصور"
کلمات رو باتردید به زبون میاورد ... نمیدونست عموش چه برخوردی باهاش میکنه .... صدای "عمو ناصر" و لحنش عوض شد :
-سلام عموجان ...خوبی ؟؟؟
مهربونی صدای "عمو ناصر" به "نازنین" قوت قلب داد ... با خوشحالی جواب داد :
-ممنون ... شما خوبید ؟
-مرسی دخترم ... چی شده بعد از اینهمه سال سراغ عموی پیرتو گرفتی ؟
-پشت تلفن نمیتونم بگم ... عمو میشه حضوری ببینمتون ؟؟؟
-اتفاقی افتاده ؟؟؟
-نه ... فقط اگه میشه آدرس منزلو بدید ، میخوام حضوری خدمت برسم ...
-باشه عمو ... یادداشت کن ...
به سرعت آدرسو نوشت .. از پله ها که پائین میومد ، هنوز باباش توی زیرزمین مشغول تریاک کشیدن بود ... نه فهمید کی اومد و نه فهمید کی رفت ... عجیب هم نبود که عموش اینهمه سال حتی یکبار هم حالشو نپرسید ... بازهم دربست گرفت ... توی خیابونای باصفای نیاوران ، محو زیبائی خونه ها شده بود . بعد از حدود یک ساعت تاکسی به جلوی خونه عمو رسید ... بادقت آدرسو مرور کرد ... خودش بود ... محو زیبائی خونه شده بود یه خونه ویلائی بزرگ که بیشتر شبیه کاخ بود ...
آروم از پله ها بالا رفت ... زنگ زد ... صدای زن مسنی از پشت آیفون توجهشو جلب کرد :
-بله ؟
-سلام ... ببخشید منزل آقای"صادقی " ؟
-بله ! امرتونو بفرمائید ...
-من "نازنین " هستم ، برادر زاده اشون ...
جوابی نیومد ... صدای " تقه " ی در حکایت از باز شدنش داشت ... وارد شد ... چند قدمی که جلو رفت چشمش به زن مسنی افتاد که عصا دستش بود و انتهای راهرو ، انتظار "نازنین" رو میکشید ... جلو رفت ... چهره ی سرد و بی روح زن ، دل "نازنین " رو خالی کرد ... لرزش سرش بیشتر شد ... سعی کرد به اضطرابش غلبه کنه ... تمام توانشو توی زبونش جمع کرد :
-سلام
-علیک سلام ... پس تو دختر "منصور" هستی ؟؟؟؟؟
-بله و شما هم حتما همسر "عمو ناصر" ؟؟؟
-بیا تو ...
راه افتاد به سمت پذیرائی و "نازنین " هم پشت سرش سعی میکرد قدمهاشو با کندی قدم برداشتن زن عموش یکی کنه ... با حیرت به در و دیوار نگاه میکرد ... صدای زن عمو اونو بخودش آورد :
-"ناصر" رفته دوش بگیره ... الان میاد ... بشین ...
نزدیکترین مبل رو برای نشستن انتخاب کرد . "زن عمو " رفت و بالای پذیرائی نشست ... زل زد به "نازنین" ... معلوم بود که لرزش سرش توجه اونو جلب کرده ... اما چیزی به روی خودش نیاورد ... روی میز وسط پذیرائی یه ظرف بزرگ میوه بود و کنارش ظرف بزرگی پر از پسته ... "نازنین" نگاهش روی میوه ها و تنقلات روی میز موند ... خیلی وقت بود میوه نخورده بود ... توی دلش به میزان بدبختی خودش خندید ...... صدای "زن عمو" اونو بخودش آورد :
-خب ... بگو ببینم "منصور" چکار میکنه ؟؟؟ هنوزم میکشه ؟
"نازنین" خجالت کشید ... سرشو پائین انداخت و با اشاره سر حرف "زن عمو " رو تائید کرد ...
-خیلی سعی کردیم ترکش بدیم اما نشد ... یعنی نخواست ... همه جا آبروی "ناصر" رو هم برد ... آخرشم ترک نکرد ... مادرت حق داشت فرار کنه ...
حرفاش بوی طعنه میداد ... لرزش سر نازنین بیشتر شد ... دلش میخواست زودتر عموش بیاد تا فضا کمی عوض بشه ... "زن عمو" گفت :
-حالا چی شده که اینجا اومدی ؟؟؟ اونم بعد از اینهمه سال ؟؟؟
دلش نمیخواست چیزی به "زن عمو " بگه ... اما رفتنش به اون خونه ، اونهم ساعت 10 شب ، معلوم بود که برای کار خاصیه ، نمیتونست حقیقتو نگه ... در کیفشو باز کرد ... نسخه رو کشید بیرون ... دستش میلرزید ، بغض امون نداد حرف بزنه ... صدای هق هقش فضای خونه رو پر کرد ... تغئیری در چهره "زن عمو" پدیدار نشد ... بغضشو قورت داد ... میخواست حرف بزنه که عمو وارد سالن شد ... چشمش به عمو که افتاد دلش ریخت ، حس خوبی بهش داشت ، از جاش بلند شد ... رفت سمت عمو :
-سلام عمو ...
عمو جلوی "نازنین" ایستاد ، اثری از اون محبت پشت تلفن نبود ... معلوم بود از زنش میترسه ...
-سلام دخترم ... خوبی ؟
نازنین خشک شد ، فکر میکرد بعد از اینهمه سال ، حداقل یک لحظه توی بغل عمو جا بشه اما دریغ...... دوباره اشکش ریخت ، با دستش اشکاشو پاک کرد ... عقب عقب رفت و سر جاش نشست ، رنگ زرد عمو و بدن نحیفش نشون میداد که بیماره ... عمو روبروش نشست ... نسخه توی دست " نازنین " مچاله شده بود ... عمو گفت:
-اتفاقی افتاده ؟
برخورد سنگین و سرد عمو و زن عمو ، دلسردش کرد .. آروم گفت :
-دوست نداشتم اینجوری مزاحمتون بشم ... میدونم نه دل خوشی از بابام دارین نه اشتیاقی به دیدن دخترش ... اما ....
بغض امونشو بریده بود ، به هر زحمتی بود بغضشو قورت داد بریده بریده گفت :
-اما ... بدجوری مریض شدم ... به کمکتون نیاز دارم ...
حرفش تموم نشده بود که صدای "زن عمو" فضای خونه رو پرکرد :
-دیدی "ناصر" ... دیدی بعد از اینهمه سال زنت اشتباه نمیکنه ... بزنم به تخته یه نفر دیگه هم به میراث خورات اضافه شد ... تو از بس ساده ای که این جماعتو نمیشناسی ... تا فهمیدن تو وضع مریضیت وخیم شده و از همین روزا (زبونم لال ) ممکنه بمیری ، یکی یکی سرو کلشون پیدا شده ... بوی کباب شنیدن فکر کردن خبریه ...نمیدونن دارن خر داغ میکنن ...
رو به نازنین کرد و گفت :
-دختر جون ، ما خیلی هنر کنیم بتونیم سنّار سی شاهی جمع و جور کنیم بذاریم واسه بچه هامون تا وقتی که مردیم فحشمون ندن و تنمونو توی گور نلرزونن ... این قبری که تو داری روش گریه میکنی مرده ای توش نیست ... به خودت هم زحمت بیخود نده ، این امامزاده اگه نکشه ، شفا هم نمیده ...........
رنگ از رخسار "نازنین " پرید ... قطره های اشک بهش اجازه نداد تا به چهره ی عمو نگاه کنه و بفهمه که ظاهر عموش چی میگه!
لرزش سرش خیلی شدید شده بود ... صدای "عمو ناصر" اونو بخودش آورد :
-یه دقیقه زبون به دهن بگیر زن ... بذار ببینم چی شده ؟؟ چرااینجوری آبروریزی میکنی ؟؟؟
"نازنین" از جاش بلند شد ... بی اینکه حرفی بزنه با سرعت خودشو به در خونه رسوند ... انگار یکی توی سرش پتک میکوبید ... صدای "نازنین" گفتن "عمو ناصر" ... صدای "ولش کن " "زنعمو" و بوم بوم "پتک " با هم قاطی شده بود ... احساس تنگی نفس میکرد ... خودشو به زحمت به بیرون خونه رسوند ... دوان دوان تا سر کوچه رفت ... پهنای صورتش با اشک پوشونده شده بود ... حالا فقط خودش بود و خودش ......
     
  
مرد

 
تلخ تر از زهر (2)

سپاس بی انتهای خودم رو نثار همه ی شما عزیزانی میکنم که با نظرات ارزشمند خودتون ، ضمن اینکه به کیفیت قسمتهای بعدی داستان کمک میکنید ، به من هم انگیزه میدید تا با اشتیاق بیشتری به کارم ادامه بدم ... از همه ی دوستانی که انتقاد سازنده داشتن و همه ی دوستانی که با نظر لطف خودشون به این داستان نگاه کردن ، سپاسگزارم ... اما صحبتی دارم با دوستانی که عطش خوندن قسمتهای سکسی داستان رودارن ... من در این داستان سعی کردم از منظر دیگه ای به بحث سکس نگاه کنم ... درسته که هدف اصلی از ورود به این سایت سکس هست اما این مساله نباید باعث بشه که از معضلات اجتماعی و فرهنگی کشورمون فاصله بگیریم ... من سعی کردم ابعاد یک بدبختی رو برای دوستان به رشته ی تحریر در بیارم که خوشبختانه با استقبال خوبی هم همراه شد ... از همه ی دوستان عزیزم خواهش میکنم تا بردبار باشن و اجازه بدن داستان با ریتم خودش جلو بره و به کیفیتش آسیبی نرسه ... شاد و پیروز باشید
------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
بالش زیر سرش از اشک خیس شده بود ، ساعت از 4 گذشته بود و "نازنین" نمیتونست بخوابه ... هزار بار آخرین راه رو توی ذهنش مرور کرده بود اما هنوز هم نمیتونست خودشو راضی کنه ... صدای خر و پف باباش بلند شده بود ... آروم از جاش بلند شد و توی رختخوابش نشست ... سرشو تکیه داد به دیوار ... خوب میدونست که این لرزش سر ، تازه شروع بیماریشه و اگه نتونه راهی برای خرید داروهاش پیدا کنه بزودی زمین گیر میشه ... نگاهی به چهره ی تکیده ی پدرش انداخت که زیر نور کمرنگ چراغ برق کوچه پیدا بود ... با دهن نیمه باز خوابیده بود و چنان خروپف میکرد که اگه کنارش بمب منفجر میشد محال بود که بیدار بشه ... با داشتن این زندگی نکبت بار و چنین پدری ، اگه فلج میشد و از دست و پا میافتاد ، نمیتونست مکانی جز آسایشگاه کهریزک رو برای خودش متصور بشه ... "نازنین" خوب میدونست که اگه از دست و پا بیفته از غصه دق میکنه ... خوب میدونست که روح رنج دیده اش نمیتونه برای همیشه اسیر جسم خسته و بیمارش بمونه ... "نازنین" رهائی میخواست ... ولی چطور ؟؟؟؟ نه دل خودکشی داشت ونه توان سوختن و ساختن ... با این ذهنیت فقط یه راه براش مونده بود ،" تن فروشی" .....
لرزش سرش کم شده بود ... انگار اونهم مثل "نازنین" داشت دنبال یه راهی میگشت ... "مهتاب " رو خوب میشناخت ... چند سالی با هم توی یک مدرسه درس خونده بودن ... سال آخری که باهاش توی مدرسه خیلی قاطی شده بود و مسیر بین خونه و مدرسه رو طی میکرد ، مدیر مدرسشون بهش تذکر داده بود که با "مهتاب " نگرده ... خودش از "مهتاب" چیزی ندیده بود اما بچه های مدرسه میگفتن "مهتاب " با خیلیا رابطه داره ... وقتی که دانشگاه قبول شد ، دیگه " مهتاب " رو ندید ... تا اینکه پارسال از "اکرم خانوم " شنید که "مهتاب " رسما "خراب " شده و بالا شهر با کله گنده ها میپره ... میگفت که یه 206 خریده و پاتوقش هم توی یه آرایشگاهه سمت آریاشهر ... حرفای "اکرم خانوم " همیشه درست بود ... از بس که تو زندگی این و اون سرک میکشید همیشه اخبارش داغ و دست اول بود .
خوب میدونست که چرا از وقتی از خونه ی "عموناصر" زده بیرون ، همش به فکر" مهتابه " ! میدونست که اگه بخواد ماهانه پول داروهاشو جور کنه یا باید " تن فروشی " کنه و یا معجزه ای براش اتفاق بیفته که ماهی هشتصد هزار تومن پول براش بیاد در خونه و بتونه دارو هاشو تهیه کنه ... نگاهی به ساعت انداخت نزدیک 5 بود ...سر بدترین دوراهی عمرش گیر کرده بود... بیرون رفت و روی پله ی توی حیاط نشست . نسیم خنکی صورتشو نوازش میکرد . صدای اذان از بلند گوی مسجد بلند شد ... دلش پر بود ... شاید میخواست خودشو سبک کنه یا شاید هم میخواست توی ذهن خودش یه جورائی" خدا " رو توجیه کنه...! بی اختیار بغضش ترکید ... آروم و بریده بریده شروع کرد به حرف زدن با خدا :
-هیچوقت ازت نپرسیدم چرا زندگی من اینجوریه ... هیچوقت نه ازت نشونی از مادرم خواستم نه آدرسی از خونه آشنائی ... با همه چی ساختم ... با نداری ... با گشنگی ... با اعتیاد پدرم ... با نبود مادرم ... با بی مهری های دوست و آشنا ... با حسرت اینکه یه بار واسه عیدم پول تو جیبم باشه و خرید کنم ... با حسرت اینکه مانتوی مدرسه ام از هزار جا کوک نخورده باشه و مندرس و کهنه نباشه ... با حسرت اینکه بعضی شبا بتونم سیر بخوابم ... با همه ی اینا ساختم چون فکر میکردم پشت همه ی این سختی ها ، یه روزی یه آب خوش از گلوم پائین میره ... چون فکر میکردم عدالت تو برتر از اینه که بخوای کسی رو تا روزآخر زندگیش عذاب بدی ... من برای تو بنده ی بزرگی بودم ... ولی تو برای این بنده هرگز خدای بزرگی نبودی !!!! کی دیدی "نازنین" بنده ی بدی باشه برات ؟؟؟ کی دیدی حلالتو حروم کنه و حرومتو حلال ؟؟؟ کی دیدی از سختی های زندگیش بناله و شکرتو نگه ؟؟؟ کی دیدی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟ هرچی که به سرم اومد دم نزدم فقط به شکرانه ی این که تنم سالمه ...اینم نتونستی ببینی ؟؟؟ خدائی تو همین بود ؟؟؟ اگه خدائی ... اگه بزرگی ... اگه هستی ... بیا پائین و جوابمو بده ... چون من دیگه نمیخوام بنده ی تو باشم ... دیگه نمیخوام مدلی باشم واسه اینکه هر روز لباس یه بدبختی رو به تنش بپوشونی ... دیگه کاری به کارت ندارم ... تو اونور خط منم اینور خط ..... تو همون خدای بزرگی باش که همه فکر میکنن .... اما من ...... اما من ..........
گریه مجالی نداد تا حرفشو تموم کنه ... هق هقش بلند تر از همیشه بود ... اما نه بلندتر از اونی که بتونه پدرشو از خواب بیدار کنه !
تصمیم خودشو گرفته بود ... فقط نمیدونست چجوری انجامش بده ... شنیده بود خیلیا بابت خوابیدن با دختر باکره پول خوبی پرداخت میکنن اما نمیدونست چطوری باید یه آدم مطمئن پیدا کنه ... هرچی فکر کرد عقلش به جائی قد نداد... تنها کسی که میتونست بهش کمک کنه "مهتاب " بود ...
صبح زودتر ازهمیشه از خونه بیرون زد ... سرش کمتر میلرزید اما نمیتونست اثری روی تصمیم "نازنین " داشته باشه ... آرایشگاه پاتوق "مهتاب " رو بلد بود ... همون موقع که با هم رفت وآمد داشتن ، "مهتاب " اونجا میرفت برای یاد گیری آرایشگری ... با مترو خودشو به آریا شهر رسوند ... از فلکه دوم صادقیه تا اون آرایشگاه راه زیادی نبود ... جلوی درب ورودی آرایشگاه ایستاد ، کمی تامل کرد ، انگار در ورودی اون آرایشگاه ، دروازه ای به راهی بی برگشت بود ... با تردید از پله ها بالا رفت ... جلوی در که رسید زنگ رو به صدا در آورد ... در باز شد ...زن چاقی با یه بلوز ساتن آستین حلقه ای با خوشروئی از "نازنین " خواست که بیاد تو ... "نازنین " وارد شد ... اضطراب داشت ، آروم پرسید :
-ببخشید "مهتاب " خانوم هست ؟؟؟
-کدوم "مهتاب " ؟؟؟
-"مهتاب عنایتی " ... همون که قد بلند و...
-آهان ... فهمیدم کیو میگی ؟؟؟ اون خیلی کم اینجا میاد ... 2-3 ماهی هست که ندیدمش ... شما کاری باهاش دارید ؟؟؟
-من "نازنین " هستم ... دوست دوران دبیرستانش ... کارش دارم ، اگه شماره یا آدرسی ازش دارید بهم بدید ، ممنون میشم !
-باید دفترو نگاه کنم ... شما بشین تا من بیام ...
زن رفت توی اتاق بغل و "نازنین " هم روی یکی از صندلی ها نشست ... کسی توی آرایشگاه نبود ... جز نازنین و همون زن ! صدای زن از اتاق بغلی به گوشش رسید که با تلفن حرف میزد :
-میگه دوست دوران دبیرستانه ... چیکار کنم ؟؟؟ .... آها .... باشه ... گوشی !!!
و بعد "نازنین " رو صدا کرد :
- "نازنین " خانوم ... بیا عزیزم ... بیا با دوستت صحبت کن ...
نازنین وارد اتاق شد ... گوشی رو از دست زن گرفت :
-سلام
-سلام ... تو کدوم نازنین هستی ؟؟؟
-مهتاب منم ... نازنین صادقی ... دبیرستان حجاب ...
"مهتاب " از اونطرف خط جیغ بلندی کشید و گفت :
-نازی خودتی ؟؟؟؟ وااااااااااووووووووووووو ... چقدر دلم میخواست ببینمت .... کجائی تو آخه ؟؟؟؟؟؟؟؟
-هستم ... منم دلم میخواست ببینمت .... کجائی الان ؟؟؟
-من خونه هستم ... بدو بیا اینجا تا همدیگه رو ببینیم ... اگر هم سختته که بیای همونجا باش تا من بیام پیشت ...
-نه نه ... سخت نیست ... من خودم میام فقط آدرستو بگو ........
از کیفش کاغذ و خودکار در آورد و آدرس رو نوشت ... از زن تشکر کرد و از آرایشگاه بیرون زد ... از خونه ی "مهتاب " تا آرایشگاه راه زیادی نبود ... خونه اش توی "جنت آباد" بود ... سوار تاکسی خطی شد ... توی راه متوجه راننده شد که دائم توی آئینه به "نازنین" نگاه میکرد ... یه لحظه بدش اومد ... میخواست به راننده چیزی بگه که یادش افتاد از امروز همه چی عوض شده ... یادش افتاد که مسیر جدیدی رو انتخاب کرده ... سعی کرد از نگاه تیز و چشمای نانجیب راننده تاکسی ناراحت نشه !!!
خیلی زود به خونه "مهتاب" رسید ... جلوی خونه ، شماره واحد رو با کاغذ دستش چک کرد ... دستی به روسریش کشید و زنگ رو فشار داد ... ازپشت آیفون صدای "مهتاب" رو شنید که دعوتش کرد بره بالا ....
خونه طبقه اول بود ... از پله ها بالا رفت ... وقتی به طبقه اول رسید چشمش به "مهتاب " افتاد که توی در وایساده بود ... عین بچه ها ذوق داشت ... دوید اومد جلو و "نازنین " رو محکم بغل کرد ... حس عجیبی به "نازنین " دست داد ... خیلی وقت بود کسی بغلش نکرده بود ... دستاشو بالا آورد و " مهتاب " رو بغل کرد .... احساس کرد مهتاب هم اونو از ته دل بغل کرده ..."مهتاب" دستشو کشید و بردش داخل خونه ...
خونه ی کوچیکی بود اما زیبا بود ... "مهتاب " خیلی زیباتر از گذشته با موهای فر و مش کرده اش ، مثل یه چراغ پرنور میدرخشید ... تصور "نازنین" از مهتاب چیز دیگه ای بود ... شاید بخاطر اینکه تصورش از زنهائی که "تن فروشی " میکردن همون تصویر زشت و سیاهی بود که توی ذهن اکثر مردم جامعه هست ... "مهتاب " خاکی و مهربون میزبان "نازنین " شده بود ... انگار که عزیزترین کسش به خونه اش اومده ... "نازنین" روی کاناپه نشست و "مهتاب" به سمت آشپزخونه رفت تا براش چائی بریزه ...
-"نازی " چی شد که یاد من افتادی ؟؟؟؟
"نازنین" خجالت میکشید ... سرشو انداخت پائین ...یاد قطع رابطه اش با " مهتاب " افتاد ... تا خواست حرفی بزنه "مهتاب " گفت :
-البته حق داشتی ... با اون حرفائی که پشت سر من بود کمتر خانواده ای میذاشت من با دخترشون دوستی کنم ...
درحین ریختن چائی سرشو بالا آورد تا به "نازنین" نگاه کنه ... یهو متوجه لرزش سرش شد ... قیافه اش درهم شد ... گفت :
-سرت چرا میلرزه ؟؟؟؟ عصبیه ؟؟؟
دلسوزی از نگاه و لحنش میریخت ... دل نازنین آروم شد ... چقدر دلش میخواست یکی نگرانش باشه ...
-آره ... مریض شدم ... تازه فهمیدم ...
قوری چائی رو گذاشت روی چای ساز و در حالیکه سینی به دست به طرف "نازنین " می اومد گفت :
-دکتر رفتی ؟؟؟
-آره ... ولی خیلی نتیجه بخش نبود ...
-چرا ؟؟؟ دارو نداده بهت ؟؟؟
-چرا داده ... ولی نتونستم تهیه اش کنم ... خودت که بهتر میدونی اوضاع ما چطوره !!!
-آره ... میدونم . حالا چیکار باید کرد ؟؟؟
-ببین بدجوری به کمکت نیاز دارم ... یعنی ...... نمیدونم چجوری عنوان کنم ...
"مهتاب " زل زد توی چشماش
-راحت باش عزیزم ...
و در حالیکه دست "نازنین " رو توی دستش گرفت گفت :
-هرکاری که لازم باشه برات انجام میدم ... مطمئن باش ...
این که میخواست در مورد "فاحشگی " مهتاب باهاش حرف بزنه واقعا سخت بود ، نمیدونست از کجا شروع کنه تا به اصل مطلب برسه ...
-"اکرم خانوم " رو یادت میاد ؟؟؟
"مهتاب" با خنده گفت :
-آره ... همون فوضوله که همیشه دم در میشینه ...!!!
-در مورد تو ... در مورد تو ....
-میدونم چی گفته ... از زن داداشم شنیدم ... برام مهم نیست ... راحت باش
-مگه هنوز با خانواده ات ارتباط داری ؟؟؟
-نه ... فقط با زن داداشم ... اونم چون توی آرایشگاه با هم دوست بودیم هنوز باهام رابطه داره ... خانواده ام خیلی وقته روی اسم من خط کشیدن ...
-یعنی حرفای "اکرم خانوم " ....
-آره ... درسته !!!
کمی عصبی شده بود ... از روی میز پاکت سیگارشو برداشت و یه سیگار روشن کرد ... پک عمیقی به سیگارش زد و در حالیکه دودشو بیرون میداد گفت :
-مگه از دیوار کسی بالا رفتم ؟؟؟ مگه ظلمی به کسی کردم ؟؟؟ مگه حقی از کسی ضایع کردم ؟؟؟
در حالیکه پک دومو به سیگار میزد گفت :
-بابا مردم از بس حرفای صد تا یه غاز شنیدم از مردم ... مردم از بس تو پس کوچه های خراب شده شوش که پاتوق شاشیدن رهگذرا و ولو شدن معتاداس به خودم دلخوشی دادم که یه آدم حسابی میاد خواستگاریم و میشم شهروند بالای شهر و خوش میگذرونم ... نه "نازی " جون ...ما زائیده شدیم برای زندگی تو همون پس کوچه ها وآخرشم باید زن یکی میشدیم لنگه بابای تو و بابای خودم ... همین داداش تن لش من مگه آخرش چیکاره شد ؟؟؟ شد ساقی همین مردم بالای شهر ... زندان و طناب دارش واسه ما پائین شهریا و دود و دم و خوش گذرونی و نشئگیش برای بالا شهریا ... حداقل اینقدر شهامتشو داشتم که از اونجا در برم ...
پک محکمی به سیگارش زد و دودشو محکم داد بیرون :
-آره ... من "جنده ام " "فاحشه ام " ... بذار هر چی میگن بگن ولی من باید حق خودمو از این زندگی میگرفتم یا نه ؟؟؟؟؟ الان همه چی دارم ... ماشین ... خونه ... تا کی باید دیوارهای خشتی شوش رو چنگ میزدم تا اینا رو به دست بیارم ؟؟؟ سرمو بالا میگیرم و میگم خرابم ...اما سرمو پائین نمیندازم که بگم شرمنده اگه حقتونو خوردم ...شرمنده اگه ازتون دزدیدم ...
ساکت شد ... یه چائی برداشت و اون یکی رو هم به "نازنین " تعارف کرد ... "نازنین " در حالیکه چائی رو برمیداشت گفت :
-"مهتاب" من به کمکت نیاز دارم ... ولی نمیدونم باید چیکار کنم ...
-بگو عزیزم ... هرکمکی از دستم بر بیاد برات انجام میدم ...
-شنیدم .......شنیدم بابت دختر باکره خوب پول میدن .... درسته ؟؟؟؟؟؟؟؟؟
-یعنی تو میخوای .......؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
-آره ... منم همین کارو میخوام ... تو برای خلاصی از پس کوچه های شوش و من برای خلاصی از این لرزش لعنتی ...
اشک توی چشمای "مهتاب" حلقه زد ...
-خب من چیکار میتونم بکنم برات ؟؟؟
-یه آدم مطمئن میخوام که خوب پول بده ...
"مهتاب " ساکت شد ... کمی بعد گفت :
-ببین ... من توی دست و بالم مشتری ثروتمند وآدم حسابی زیاد دارم که خیلی خوب پول میدن ... اما ........
-اما چی ؟؟؟
-دو تا مشکل وجود داره ... اول اینکه باید لرزش سرت قطع بشه ... دوم اینکه اونا پول خوب رو برای حال خوب میدن .... میدونی منظورم چیه ؟؟؟؟
"نازنین" واقعا نمیدونست منظور "مهتاب" چیه ... با حالتی گنگ گفت :
-نه نمیدونم منظورت چیه ؟؟؟
مهتاب به حرفش ادامه نداد ... گفت :
-تو مطمئنی که میخوای این کارو انجام بدی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟
"نازنین" محکم و قاطعانه جواب داد :
-آره ... مطمئنم ...
-اگه مطمئنی نگران نباش ... من هردوتا مشکل رو حل میکنم ...
در حالیکه چائی خودش رو میذاشت توی سینی به "نازنین " گفت :
-زود باش چائیتو بخور که خیلی کار داریم ...
-چیکار داریم ؟؟؟
-باید بریم داروهاتو بگیریم ...
-با کدوم پول ؟؟؟
-نگران نباش ... من بهت میدم !!!
برق شادی توی چشمای "نازنین" درخشید ... با خوشحالی گفت :
-واقعا ؟؟؟؟؟؟؟؟
-آره ... رفیق واسه همین روزاس دیگه ... زودباش ...زودباش راه بیفت .........
"نازنین" توی دلش هم نگران بود و هم ممنون دوستی که اگرچه فاحشه بود اما خیلی مردتر از کسانی بود که تا بحال دیده بود ......
"نازنین " و " مهتاب " راهی مترو شدن ... خیابون "کریمخان" طرح ترافیک بود و مهتاب نمیتونست ماشین ببره ... با مترو خودشونو به نزدیکی داروخونه رسوندن و باقی مسیرو پیاده طی کردن ... داروخونه مثل همون روز شلوغ بود . "مهتاب " از نازنین خواست که بشینه تا بره و فیش رو پرداخت کنه ... "نازنین" احساس بدی داشت ... هم میترسید و هم از خودش بدش میومد ... توی زندگیش حتی به سکس فکر نکرده بود ، چه برسه به اینکه بخواد خودشو بفروشه ... "مهتاب" اومد و کنار "نازنین " نشست :
-اینم از پرداخت پول دارو ... دیگه چی میخوای ؟؟؟
و در حالی با یه لبخند دلنشین به "نازنین" چشمک میزد گفت :
-فقط باید منتظر بمونیم تا اسمتو بخونن بریم دارو رو تحویل بگیریم ...
متوجه اضطراب نازنین شد ... با مهربونی گفت :
-چی شده گلم ؟؟؟؟ خوشحال نیستی ؟؟؟؟
"نازنین " سرشو پائین انداخت و با نگرانی گفت :
-"مهتاب " میترسم ... من تا حالا به بدن لخت خودم هم نگاه نکردم ... چه برسه به اینکه بخوام با یه مرد بخوابم ... میترسم ...
-می فهمم چی میگی ... منم قصد ندارم تو رو تشویق کنم که این کارو انجام بدی ... اما اگه واقعا ذهنیتت انجام این کاره ، باید سعی کنی اول از همه ازش لذت ببری و بعدش هم سعی کنی کارتو درست انجام بدی ...
بعد در حالیکه سرشو به "نازنین " نزدیک میکرد به آرومی ادامه داد :
-ببین ، همین الان که من از این در بیرون برم ، ده تا ماشین جلوی پام ترمز میکنه ... اما من سوار نمیشم ... میدونی چرا ؟؟؟
-چرا ؟؟؟
-چون من فقط با کسی حال میکنم که خوشم بیاد ... و بعدشم من جنده دوزاری نیستم ... من مشتری های خاص خودمو دارم ... باید خوش تیپ باشه ، پولدار باشه ... مهمتر از همه اینکه آدم باشه ... اگه قرار باشه سر خیابون وایسم و ماشین هر کس و ناکسی رو سوار بشم و زیرش بخوابم ، سر یکسال نشده از مریضی و بی پولی می میرم ...
"نازنین " سرشو به نشونه تائید تکون داد ، "مهتاب " ادامه داد :
-تو هم باید این کارو بکنی ... باید با آدم حسابیا بپری ... باید سعی کنی قبل از اینکه اونا از تو لذت ببرن تو از اونا لذت ببری ... میفهمی ؟؟؟؟
-ولی من کسی رو نمیشناسم ...
-دختر تو چقدر خنگی ؟؟؟؟ من تو رو معرفی میکنم ... ولی قبلش باید حسابی خوب بشی ... باشه ؟؟؟؟؟؟
-من که از خدامه خوب بشم ...
-مطمئن باش که همه چی درست میشه ...
صدای بلند گو "نازنین " و " مهتاب " رو بخودشون آورد ... دارو ها رو تحویل گرفتن و از داروخونه زدن بیرون ... تزریق اولین آمپول خیلی طول نکشید ... از تزریقا که خارج شدن موبایل " مهتاب " زنگ زد از طرز صحبت کردن مهتاب میشد حدس زد کسی که اونور خطه یه مرد باشه ... با عشوه خاصی باهاش حرف میزد ... "نازنین" به فکر فرو رفت ... یادش اومد که قراره به زودی توی بغل یه مرد بخوابه و اولین سکس زندگیشو به عنوان یه فاحشه تجربه کنه ........
     
  
مرد

 
تلخ تر از زهر (3)

خیلی سعی کرد توی وسایلش چیز به درد بخوری برای بردن به خونه ی "مهتاب" پیدا کنه ... آخرسر بجز چند دست لباس زیر و یکی دوتا لباس خونگی چیز دیگه ای بر نداشت درواقع چیزی نداشت که بخواد برداره ! کوله بار "نازنین " برای رفتن همیشگیش از اون خونه ، یه ساک مقوائی کوچیک بود و بس ... قرارشو با "مهتاب " گذاشته بود . میخواست برای همیشه از خونه بره و برای شروع این راه همخونگی با "مهتاب " رو انتخاب کرده بود ... از پله ها که پائین میومد ، نگاهی به در زیر زمین انداخت . پدرش مثل همیشه مشغول کشیدن تریاک بود ... آروم از پله های زیر زمین پائین رفت ... روی آخرین پله نشست پدرش درحالیکه سیخ رو روی پیک نیک داغ میکرد با بی حوصلگی پرسید :
-چیه ؟؟؟ چی شده ؟؟؟
مهتاب نگاهی به پدرش انداخت ... نمیدونست اگه بره دلش برای باباش تنگ میشه یا نه ... سعی کرد برای آخرین بار خوب نگاهش کنه به آرومی گفت :
-میدونم بودن ما کنار هم نه برای تو مهمه و نه برای من ... ما خیلی وقته به اینجور زندگی کردن عادت کردیم ...
بغض کرد و در حالیکه سعی میکرد بغضشو کنترل کنه گفت :
-خوب میدونی برام هیچ کاری نکردی و منم خوب میدونم که اگه حتی دلت هم میخواست کاری بکنی نمیتونستی ... چون نداشتی ... اینکه میبینی بعد از چند ماه سکوتمو شکستم و دارم باهات حرف میزنم ، اینه که بدونی من دارم از این خونه میرم و البته اینم میدونم که برات مهم نیست ... فقط اومدم بگم هرزحمتی که برام کشیدی یا نکشیدی رو حلال کن ... منم بابت همه ی خوبیها و بدیهات حلالت میکنم ...
پدرش با بهت به صورت "نازنین" نگاه میکرد ، تا خواست دهن باز کنه و چیزی بگه "نازنین" گفت :
-لازم نیست چیزی بپرسی ، همینقدر بدون که مجبورم برم ... همین ...
خیلی خودشو کنترل کرد تا اشکش نریزه و با غرور از کنار پدرش بلند بشه ... به محض اینکه چرخید و از پله ها بالا رفت دریای چشمش به تلاطم افتاد ... بارها آرزوکرده بود از اون خونه بره اما هرگز تصورشم نمیکرد که اینقدر سخت باشه ... نگاهی به در و دیوار خونه انداخت . انگار هر خشت و آجرش باهاش حرف میزد ... اشکاشو پاک کرد ... از در که اومد بیرون بازم "اکرم خانوم" طبق معمول دم در نشسته بود و اینبار بجای پاک کردن سبزی مشغول دونه کردن باقالی بود ... تا چشمش به "نازنین" افتاد گفت :
-نازی جون ... انگار اگه خدا بخواد لغوه ی سرت کمتر شده ... خدا روشکر ... بابات چطوره ؟؟؟ کفشهای "اسمال آقا " رو دادم براش نیم تخت بزنه ، قربونت برگشتی خونه بگو فردا از مغازه با خودش بیاردش خونه ... میام دم در ازش میگیرم ...
یه کم به "اکرم خانوم " نگاه کرد ... یه لحظه حس کرد دلش برای اونم تنگ میشه ... با صدائی خفه گفت :
-چشم ...
و بدون خداحافظی راهی خونه ی " مهتاب " شد ... توی راه احساس میکرد داره میسوزه ... خودش هم میدونست عوارض آمپولهاشه ... حس عجیبی داشت ... انگار توی شهر غریبه بود ... انگار برای اولین بار بود که توی خیابونهای شهر پا میذاشت ... حالش خوب نبود ... حس غربت ، تب جسمانی و ترس از آینده حال بدی براش درست کرده بود ...
جلوی واحد " مهتاب " که رسید ، داشت از شدت بی حالی میافتاد ... زنگ زد ... "مهتاب " درو باز کرد ... تا چشمش به رنگ و روی "نازنین " افتاد با دلسوزی گفت :
-چی شده عزیزم ؟؟؟ چرا رنگ و روت پریده ؟؟؟؟؟
"نازنین " بی حال و در حالیکه خیلی تعادل نداشت وارد شد ... "مهتاب " به سرعت زیر بغلشو گرفت .... تا دستش به دست "نازنین " خورد گفت :
-چرا اینقدر داغی ؟؟؟ میخوای بریم دکتر ؟؟؟؟؟
"نازنین"در حالیکه سعی میکرد وزن خودشو از روی "مهتاب " برداره با صدائی ضعیف گفت :
-نه عزیزم ... حساسیت به آمپولهامه ، چیزی نیست برطرف میشه ..
روی کاناپه نشست ... تبش خیلی شدید بود ... "مهتاب " در حالیکه گوشی تلفن دستش بود رفت توی آشپزخونه و یه لگن پلاستیکی رو پر از آب کرد ... از لحن صحبتش معلوم بود کسی که اونطرف خطه دکتره و احتمالا رابطه صمیمی هم با "مهتاب داره "... شاید مشتری "مهتاب " بود . وضعیت "نازنین" رو با نگرانی به دکتر توضیح داد و بعد قطع کرد ... به "نازنین" گفت :
-"نازی " پاشو بریم توی اتاق لباساتو در بیار ... الان با دکتر حرف زدم ، گفت بهتره برای پائین آوردن تبت لخت بشی و من یه ملحفه خیس بکشم روت ... پاشو عزیزم ...
با مهربونی دست "نازنین"رو گرفت و از جاش بلند کرد ... بردش توی اتاق و کمکش کرد تا مانتوشو در بیاره ... برای در آوردن بقیه لباسها معلوم بود که خجالت میکشه ... "مهتاب " با خنده گفت :
-نترس در بیار ... من که نمیتونم کاری کنم ... لخت شو از هیچی هم خجالت نکش .....
"نازنین" با بی حالی خندید ... آروم دکمه های پیرهنشو باز کرد ... خجالت میکشید ، جلوی هیچکس لخت نشده بود ... پیرهنشو در آورد ... حالا فقط یه شلوار و سوتین تنش بود ... آروم کمر شلوارشو باز کرد و کامل شلوارشو کشید پائین ... "مهتاب" کمکش کرد و سوتینشو باز کرد ... "نازنین" چرخید طرف "مهتاب " ... با خجالت و البته کمی هم خنده گفت :
-شورتمو که نمیخوای در بیاری ؟؟؟؟؟
-من نه !!! اما به وقتش خیلیا از پات درش میارن ...
وبا صدای بلند زد زیر خنده ...
"نازنین " روی تخت دراز کشید ... "مهتاب " ملحفه سفید خیسی رو آورد و کشید روی تن "نازنین" ... سردش شد ... خودشو جمع کرد ... "مهتاب " با لگن آب اومد ویه صندلی کنار تخت گذاشت و نشست ... در حالیکه دستمال کوچیکی رو میچلوند گفت :
-دختر عجب هیکل توپی داری !!! حدس میزدم هیکلت خوب باشه اما نه اینقدر ....
در حالیکه دستمالو روی پیشونی "نازنین" میذاشت گفت :
-امروز در مورد تو با یکی حرف زدم ...
-با کی ؟؟؟؟
-یکی از مشتریام ... اسمش "مسعود " ... تاجر عطر و شکلاته ... خیلی وضع توپی داره و خیلی هم جنتلمنه ... در کل آدم خوبیه ... ولی بیشتر از همه اینا ، خوش تیپه ...
-خب ؟
-فکر کردم اولین سکست با کسی باشه که حسابی باهاش حال کنی ...
-چقدر پول میده ؟؟؟
-چقدر فکر میکنی ؟؟؟؟؟؟
-نمیدونم ؟ تو بگو ...
-پونصدهزار تومن ... فقط به تو ...
چشمای "نازنین" برق زد ... سرشو از روی بالش جدا کرد ... با خوشحالی پرسید :
-پونصد هزار تومن ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
-آره ... زیاده ؟؟؟؟؟؟ اگه زیادته نصفشو بده به من ...
وبا صدای بلند خندید ...
-نه ... ولی فکر نمیکردم اینقدر پول بده ...
-پس حسابی ذوق زده شدی ؟
-آره خیلی ...
-پس حالا که ذوق زده شدی بدون که قراره یک میلیون تومن بهت بده ...
نمیتونست باور کنه ... گفت :
-تو داری دروغ میگی ... امکان نداره ......
-امکان داره .... مطمئن باش ...
با خوشحالی پرید و گردن "مهتاب " رو گرفت و محکم ماچش کرد .... گفت :
-اینجوری میتونم پول تو رو فوری پس بدم ...و بقیشم بدم برای سهم اجاره خونه ...
-برای پس دادن پول من عجله نکن ...درضمن من این خونه رو خریدم ... نیازی نیست به فکر اجاره خونه باشی ...
برق خوشحالی توی چشمای "نازنین " میدرخشید ... خوشحال بود ...پرسید :
-حالا کی باید برم ؟
- فرداشب میریم ...
-میریم ؟؟؟؟؟
-آره ... منم میام ... یعنی دونفره میریم ... اینجوری تو هم تنها نیستی ...
"نازنین " باز هم خوشحال شد ...
-آره ... راست میگی ... خوبه ...چون من تنهائی نمیدونم باید چیکار کنم ...
تلفن "مهتاب " زنگ خورد ...
-عزیزم تو بخواب ... من هم میرم بیرون صحبت کنم ...
"مهتاب " رفت به تلفن جواب بده ... "نازنین " آروم چشمهاشو بست و کم کم خوابش برد ...... وقتی بیدار شد چشمش به "مهتاب " افتاد که پائین تخت خوابیده بود ......حس عجیبی به "مهتاب " داشت ... "مهتاب " براش دوستی بود که اگرچه "نازنین " درحقش بد کرده بود اما ، اونو با آغوش باز پذیرفته بود و بهش تا آخرین حد امکان خوبی میکرد ... زیر نور چراغ خواب نگاهی به چهره ی زیبای "مهتاب " انداخت ... بهش علاقه ی شدیدی پیدا کرده بود ... بلند شد آروم گونشو بوسید و پتو رو کشید روش ... نورکمرنگ خورشید سحر آروم آروم همه جا رو روشن میکرد ... تبش قطع شده بود ... لباسهاشو پوشید و برای خودش و بهترین دوستش میز صبحانه رو مهیا کرد ....
آغاز صبح برای "نازنین" آغاز استرسی عجیب بود ... از طرفی خوشحال بود که میتونست قرضشو پس بده و از طرفی میترسید ... نمیدونست قراره چه اتفاقی براش بیفته ... حس عجیبی داشت ... اینکه میخواست فردا اولین سکس زندگیشو تجربه کنه براش کمی شهوت بهمراه داشت اما بیش از هرچیز ازاینکه مجبور بود بخاطر پول این کارو بکنه براش ناراحت کننده و تلخ بود ... عصر برای خرید لباس بهمراه "مهتاب " راهی بازار شد . مهتاب براش یه مانتوی کوتاه چسبون خرید ، چیزی که "نازنین " تا بحال نپوشیده بود . کلا دوست نداشت لباسهای تنگ و بدن نما بپوشه ، اما اینبار با همیشه فرق میکرد ...قرار بود درجهتی حرکت کنه که با همه ی تفکرات ذهنی سابقش در تضاد بود ... لباس زیر هائی که "مهتاب " براش انتخاب کرد از بس سکسی بود که خود "نازنین " برای یه لحظه رگه های شهوت رو در وجود خودش بشدت مشاهده کرد ... یه شورت توری صورتی رنگ که به زحمت باسنشو از پشت میپوشوند و یه سوتین که ست همون شورت بود و نوک قهوه ای سینه هاش به وضوح از زیرش مشخص بود ... تاپ و شلوار جین کشی آخرین خریدهای "نازنین " بود ...غروب شده بود ... هردو راهی خونه شدن تا آماده بشن برای رفتن سر قرار .......
جلوی آئینه ، مانتو و لباسهائی رو که "مهتاب " براش خریده بود ، پروو کرد ... "مهتاب " در حالیکه سرتا پای "نازنین " رو برانداز میکرد گفت :
-عجب تیکه ای شدی ... فقط میمونه یه آرایش اساسی که اونم خودم استادشم ... حالا لباسهاتو در بیار و برو یه دوش بگیر که دیگه داره دیرمون میشه ...
-تو دوش نمیگیری ؟؟؟
-منم میگیرم ... تو برو منم بعد از تو میرم ...
بعد درحالیکه یه ژیلت نو به "نازنین " میداد گفت :
-برو حسابی خودتو صاف کن که مشتری امشبمون حسابی خرکیف بشه ...
ودر حالیکه محکم به باسن " نازنین " میکوبید گفت :
-ببینم چی میسازیا ....... بدو دیگه ......
گرمای آب حس خوبی به "نازنین " میداد ... دستی به کسش کشید ... خیلی مو نداشت ... با ژیلت همه ی موها رو زد ... دوباره دستی به کسش کشید ... حس عجیبی بود ، نرم و لطیف و داغ بود ... احساس میکرد تازه قسمتی از بدن خودشو کشف کرده ... حس شهوانی عجیبی داشت ... اما نمیخواست خیلی بهش بپردازه ... حوله رو دور خودش پیچیدودر حموم رو باز کرد و اومد بیرون ... چشمش به "مهتاب" افتاد که لخت مادرزاد دولا شده بود تا از توی کشو لباس برداره ... عجب هیکلی داشت ... سفید و سرحال با سینه های سفت و باسنی بی نظیر ... با اینکه هیکل خوبی داشت اما برای یک لحظه به هیکل "مهتاب" حسودیش شد ... "مهتاب " رو به "نازنین " کرد و گفت :
-چیه ؟؟؟ مگه جن دیدی ؟؟؟؟؟
-تو که هیکلت از من خیلی بهتره ...
-فکر میکنی ... تو یه چیز دیگه ای ... الانم زیاد ازم تعریف نکن که ممکنه وسوسه بشم زنگ بزنم به "مسعود" و قیمت خودمو حسابی ببرم بالا ... بدو برو آماده شو ...
بالای کسش یه تاتوی خوشگل بود ... تصویر یه پروانه با بالهای خوشرنگ ... "نازنین " جلو رفت ، گونه "مهتاب " رو بوسید و گفت :
-از بس که گلی پروانه روت نشسته ......
"مهتاب " لپ "نازنین" رو کشید و با عشوه گفت :
-اینقدر لوسم نکن ... برو آماده شو دیر شد ....
چیزی به ساعت قرارشون نمونده بود ... هر دو آماده بودن ... شالشو که سر کرد توی آئینه نگاهی به خودش انداخت ... خیلی فرق کرده بود ... خوشگل و سکسی شده بود ... از چهره جدید خودش خوشش میومد ... نگاهی به "مهتاب " انداخت ...اونهم خوشگل شده بود ...
محل قرار یکی از رستورانهای بالای شهر بود ... محیطی که "نازنین " هرگز مشابهش رو ندیده بود ... رستورانی با نورپردازی زیبا و مشتری های ویژه ...
"مهتاب " جلوتر حرکت کرد ... مسئول سالن با خوشروئی خوشآمد گوئی کرد ... "مهتاب " گفت :
-با "مهندس دادگر" قرار داشتیم ...
-بله بله ... تشریف ببرید میز شماره 6
و با دست سمت چپ سالن رو نشون داد ...
"نازنین " با استرس سرشو به سمت میز 6 چرخوند ... میخواست ببینه اونی که قراره طعم اولین سکس رو بهش بچشونه کیه... سر میز 6 مردی قد بلند با موهای جو گندمی نشسته بود که از نظر شکل ظاهری ، "نازنین"رو به یاد سوپر استارهای هالیوود میانداخت!
مردی بسیار خوش تیپ که زیبائی فیزیک بدن وچهره اش بوسیله کت و شلوار مشکی و کراوات خوشرنگش ، تکمیل شده بود ! با دیدن "مهتاب " و "نازنین" از جاش بلند شد ...مودبانه سلام کردو با هاشون دست داد ... "مهتاب " با خوشروئی مسعود رو به "نازنین معرفی کرد و رو به نازنین گفت :
-"نازی " جون ایشون همون "مسعود خان " معروف هستن که دیشب در موردشون حرف زدیم .
نازنین : بله ... دیشب "مهتاب " جون خیلی از خوبیهای شما گفتن ...
مسعو با خنده گفت :
-"مهتاب " به من لطف داره ... خودش خوبه ، فکر میکنه منم خوبم ...
هرچی که بیشتر میگذشت ، لحن صحبتها صمیمیترو روابط گرمتر میشد واین به لطف رفتار "مهتاب " بود که سعی میکرد "نازنین " و "مسعود" رو به هم نزدیک کنه ...
بعد از خوردن شام ، سه نفری راهی خونه مسعود شدن ... ماشین مسعود گرون قیمت بود ... این تنها چیزی بود که "نازنین " از اون ماشین فهمید ... چون توی عمرش نه سوار اونجور ماشینی شد بود ونه دیده بود ...
خونه "مسعود" تا رستوران راه زیادی نبود ... یه آپارتمان زیبا و بزرگ با دکوراسیونی بی نظیر ... استرس تمام وجود "نازنین " رو گرفته بود ... مسعود رو به "مهتاب " کرد و گفت :
-اتاق خواب یا پذیرائی ؟؟؟؟؟؟؟
-من که میگم اتاق خواب ... تو چی میگی "نازنین " ؟؟؟؟؟؟؟؟
"نازنین" با خجالت رو به "مهتاب"گفت :
-هرچی که توبگی ...
مهتاب : پس حله "مسعود" جون ... میریم اتاق خواب ...
بعد دست" مسعود "رو گرفت و دنبال خودش کشید ..."مسعود "هم دست "نازنین" رو کشید و همراه با خودشون به اتاق خواب برد ...
قلب "نازنین " به شدت میزد ... "مهتاب " متوجه حال "نازنین " شد ... به "مسعود " گفت :
-"نازنین " واسه آخر کاره ... اول من بعد نازنین ... باشه ؟؟؟؟؟
مسعود درحالیکه دست "نازنین " رو رها میکرد و لبش رو به لب "مهتاب " نزدیک میکرد گفت :
-هرچی تو بگی ......
"مسعود" کتش رو درآورد ولبه تخت نشست ... در حالیکه گره کراواتشو باز میکرد ، زل زده بود به "نازنین " و سر تا پاشو بر انداز میکرد ... "نازنین " آروم دکمه ی مانتوشو باز کرد و درش آورد و با تاپ و شلوار روی صندلی میز توالت نشست ... دستاش میلرزید ... عصبی بود ... خجالت و استرس تمام و جودشو گرفته بود ... "مهتاب " لخت شد ... "نازنین" هیکل زیبا و خوش فرم "مهتاب " رو در دل تحسین میکرد ... یه شورت و سوتین قرمز تنها چیزی بود که تن" مهتاب" بود ....... "مسعود " دکمه پیراهنش رو باز کرد وروی تخت دراز کشید ...
مهتاب : تو نمیخوای لخت بشی ؟؟؟؟؟
مسعود : میخوام تو لختم کنی ........
مهتاب به سمت مسعود رفت ... در حالیکه دراز میکشید روی مسعود گفت :
-خرج داره ها .........
-هرچی که باشه میدم ....
در حالیکه لب مسعود رو میبوسید گفت :
-باید همه جامو بخوری ....
-مسعود در حالیکه کون خوش فرم "مهتاب " رو چنگ میزد گفت :
-هر جا رو که بگی میخورم ........
-پس گردنمو بخور ...
"مسعود" با ولع خیلی زیاد ، شروع به خوردن گردن "مهتاب " کرد ... از بغل گوشش تا زیر گردنشو زبون میکشید و میبوسید ...و در حالیکه کونشو چنگ میزد سعی میکرد کیر خودشو به بدن "مهتاب " فشار بده ...
"نازنین " حس عجیبی داشت ... انگار همه ی رگهای وجودش راه خودشونو به سمت لای پاش پیش گرفته بودن ... حرارت زیادی رو لای پای خودش حس میکرد .....
خروج نفس "مهتاب "از ریه هاش ، با آه کشیدن های طولانی همراه بود ... "مسعود" بند سوتین "مهتاب "رو باز کرد ... سوتین از روی سینه هاش لغزید و "مسعود" اونو در آورد ... مهتاب همونطور که روی "مسعود" خوابیده بود و بغل گردنشو میبوسید ، خودشو کمی بالاتر کشید تا سینه هاش جلوی دهن "مسعود " قرار بگیره ...
"مسعود" مثل دیوونه ها شروع کرد به مکیدن سینه های "مهتاب " ... بعضی وقتا چنان میمکید و گاز میگرفت که صدای جیغ "مهتاب" بلند میشد ... دوتا سینه ها رو محکم چنگ میزد و میبوسید ... انگار اولین باربود که میخواست سکس کنه ... "مهتاب" روی کمر "مسعود" نشست ...پیراهن و زیر پوش مسعود رو در آورد ... سینه های عضلانی و پرموی مسعود هر زنی رو تحریک میکرد ...
در وجود "نازنین" غوغائی به پا بود ... لای پاش داغ شده بود و سینه هاش تیر میکشید ... چشمهاش خمار شده بود و با تمام دقت به "مهتاب " و "مسعود " نگاه میکرد ...
"مهتاب" کمر شلوار "مسعود" رو باز کرد ... شلوار مسعود رو تا زانو کشید پائین ... زیر شورت سفید "مسعود" حجم بزرگی خودنمائی میکرد ... " مهتاب " دستشو کرد توی "شورت "مسعود " و کیرشو کشید بیرون ... بادیدن کیر "مسعود" درون "نازنین" چنان شعله ای به پا شد که برای مهارش چند بار پاهاشو محکم به هم فشار داد ....
"مهتاب " زانو زد ... چند باراز بالا تا پائین کیرشو دست کشید ... سرشو بوسید و کرد توی دهنش ... محکم میمکید و سرش رو عقب و جلو میکرد ... "مسعود " که تا اون لحظه بی صدا بود ، حالا با هر حرکت سر "مهتاب " آه میکشید و قربون صدقه اش میرفت ..... "مهتاب "بعضی وقتا کیر بزرگ "مسعود " رو تا ته میکرد توی دهنش و عق میزد ... اما انگار از اون حالت بیشتر لذت میبرد ... اتاق فضای عجیبی داشت ... فضائی که مثل هوای شرجی شمال که تن مسافرا رو مرطوب میکنه ، لای پای "نازنین " رو خیس کرده بود ... "مسعود" مهتاب رو بالا کشید ، خودش هم روی تخت خوابید ... شورت مهتاب رو از پاش درآورد ... غوغای عجیبی درون "نازنین" به پا شد ... دیدن هیکل کاملا برهنه "مهتاب " عطش عجیبی رو در "نازنین " بوجود می آورد ... خودش هم نمیدونست چی میخواد ... حالا نازنین با دقت بیشتری هیکل بی نظیر "مهتاب" رو برانداز میکرد ... باسن خوش ترکیب و آرتیستی "مهتاب " میتونست هر مردی رو به زانو در بیاره ، کس زیبا و کم زائده "مهتاب " بیشتر خودنمائی میکرد و هر کسی رو برای یک مبارزه جانانه به روی تخت فرا میخوند ... حالا دیگه "مهتاب " روی صورت "مسعود" نشسته بود ... برخورد زبون "مسعود" با کس "مهتاب " چنان "مهتاب " رو دیوونه کرد که از سر لذت جیغ کشید ... حرکات دایره ای کمر "مهتاب " روی دهن "مسعود" و جیغها و ناله های مکررش نشون از لذت بی انتهائی بود که "مهتاب " میبرد و همین مساله "نازنین " رو برای تن دادن به این سکس داغ ترغیب میکرد ... "مهتاب " کیر مسعود رو محکم توی دست گرفت ... مثل اسب سواری که به زین اسب چنگ میندازه ، کیر "مسعود" رو محکم گرفته بود و خودش رو باشدت روی دهن مسعود بالا و پائین میکرد ... دراز کشید روی "مسعود" ... سر کیرشو کرد توی دهنش ... محکم مکید ... طعم کیرش رو دوست داشت ... در حین ساک زدن نیم نگاهی به "نازنین" داشت که حالا دیگه پاهاش حسابی به هم چسبیده بودن و گاهی اوقات هم از شدت شهوت روی صندلیش جابجا میشد و خودش رو محکم به صندلی فشار میداد ...فشار دست "مسعود" به "مهتاب " فهموند که باید بلند بشه ... مهتاب دولا شد ... حالا دیگه کیر "مسعود" مثل توپ آماده شلیک مهیا بود تا کارشو شروع کنه ... دستشو روی کمر "مهتاب " فشار داد تا کمرشو بده پائین و کسش از لای پاش بزنه بیرون ... سر کیرشو فشار داد تو ... آه آمیخته با ناله ی "مهتاب " فضای اتاق رو پرکرد ... آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآههههههههههههههههههه.... جونم ... بکن ... فشار بده ... فضای داخل کسش از کیر "مسعود" پرشد ... حتی برای لحظه ای فکر کرد که برای جا دادن همه ی کیر مسعود به فضای بیشتری نیاز داره ... اما همین مساله حس خوبی بهش میداد ... کیر مسعود تا ته فرو رفت ... قدری نگه داشت و آروم آروم شروع به عقب جلو کرد ... هر لحظه که میگذشت به سرعت و قدرت تلمبه زدن "مسعود" اضافه میشد و همین امر به شدت ناله وجیغ های مهتاب اضافه میکرد ... آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآهههههههههههه بکن ، بکنننننننننننننن ، تندتر بکن ... جرم بده لعنتییییییییییی.... بکن مسعوددددددددددد ....... "نازنین " به مرز جنون رسیده بود ... حالا اون هم نیازشو به سکس احساس میکرد ... مسعود از شدت تلمبه زدنش کم کرد .... کیرشو در آورد ... دراز کشید روی تخت ... مهتاب بلند شد ونشست روی "مسعود" ... کیر مسعود رو از ته گرفت ... کمی مالید لای کسش و بعد آروم نشست روی کیرش ... کمی خودشو روی شکم مسعود عقب جلو کرد وآروم آروم حرکات بالا پائین شدنشو شروع کرد ... صدای برخورد کونش با رون "مسعود" فضا رو پر کرده بود ... هر بار که بالا پائین میشد موج ریزی از ارتعاش کونشو احاطه میکرد و صحنه ی سکسی و بی نظیری برای "نازنین خلق میشد ... با اضافه شدن سرعت بالا پائین رفتن "مهتاب" به ناله های مسعود اضافه شد و فریاد آمیخته با آههههههههههههه "نازنین " مسعود رو به ارگاسم نزدیک کرد ... به شدت میلرزید و خودشو روی کیر مسعود فشار میداد ...ارگاسم شده بود و همین کافی بود تا ناله مسعود خبر از ارضا شدنش بده ...... "مهتاب " سریع بلند شد ... بغلش دراز کشید ... در حالیکه به سرعت برای مسعود جلق میزد دهنش رو به کیرش نزدیک کرد ... با صدای آآآآآآآاااهههههههههههه مسعود ، کیرش فوران عجیبی داشت ... برای چند بار با شدت خیلی زیاد ، اب مسعود دهن "مهتاب " رو پرکرد ...یک لحظه حال عجیبی به "نازنین " دست داد ... حس بدی داشت ... دوست نداشت آب مسعود رو بخوره ...چشمش به دهن مهتاب بود که حالا دیگه همه ی آب مسعود رو قورت داده بود و داشت با زبونش آخرین قطرات آب منی رو از روی کیر مسعود پاک میکرد ....

ادامه دارد......
     
  
مرد

 
کیر ناز دوست پسرم

نیلوفر هستم.21 سالمه.تو18 سالگی خیلی راجع به سکس کنجکاو بودم.اما هیچوقت تجربه نکرده بودم.خیلی فیلم سکسی و عکس سکسی میدیدم و خودمو میمالیدم ولی هیچوقت آبم نمیومد و خیلی بهم حال نمیداد.تو دانشگاه یه پسره بود خیلی تو نخه اش بودم.البته اونم به من توجه داشت.یه روز که خیلی خسته بودم و امتحان داشتم با حال زار داشتم تو بوفه دانشگاه 1 چیزی میخوردم که یهو دیدم نشسته کنارم.گفت:سلام احوال شما؟اجازه هست بشینم.گفتم:شما که نشستید.امرتون؟
گفت:هیچی فقط اگه اشکال نداشته باشه میخوام بیشتر با هم آشنا بشیم آخه من از شما خوشم میاد.
میخواستم حرف بزنم که نذاشت.گفت
این شماره ی منه.فکراتوتو بکنید بعد بهم زنگ بزنید پشیمون نمیشید.هم خوشحال بودم هم شوک.همینجور تا چند دقیقه زل زدم به روبه روم بعد شمارشو سیو کردم تو گوشیم.
موقع امتحان هم همه اش تو فکرش بودم.خداییش خوش قیافه بود.قد بلند برنزه چشای میشی خاکستری لبای کوچولو.هیکلشم تنومند بود.
چند روز گذشت.نتونستم جلوی خودمو بگیرم.یه اس بهش دادم نوشتم سلام.
جواب نداد.
باز اس دادم.نوشت خودتو معرفی کن وگرنه جواب بی جواب.
از اینکارش خیلی خوشم تومد.فهمیدم به همه پا نمیده.نوشتم نیلوفرم.همون موقع زنگید.
منم در حالی که صدام میلرزید رفتم در اتاقمو بستم و جواب دادم.مکالمه امون خیلی عادی بود.قرار گداشتیم همدیگرو ببینیم.فرداش کلی به خودم رسیدم.یه مانتوی سفید با یه شال صورتی پوشیدم.یه آرایش خوشگلم کردم.رفتم همونجایی که گفته بود بیام.با یه مزدا 3 اومد دنبالم.رفتیم یه کافی شاپ.خیلی تو چشام نگاه میکرد.جوری که معذب بودم.وقتی داشت میرسوندم لپمو کشید.از اینکارش خیلی تعجب کردم.
2ماه گذشت.رابطه امون خیلی خوب شده بود.تو این مدت هیچ درخواستی در زمینه سکس ازم نکرد.تا اینکه یه روز بهم گفت دوست داره لبامو بخوره و دیگه نمیتونه تحمل کنه.منم مخالفت کردم.گفتم اهل این حرفا نیستم.و اگر واسه این چیزا با منه بره دنبال یکی دیگه.
چند وقت گذشت.بهم گفتد بیرون حال نمیده.بیا خونمون که لذت تنهایی رو بچشیم.کلی اصرار کرد آخر منم قبول کردم.
یه روز ساعت 4 بود به بهانه ی رفتن خونه دوستم رفتم سمت خونشون.خودش اومد استقبالم.یه تی شرت سبز با یه شلوارک خوشگل پوشیده بود.رفتم تو.رو یه کاناپه خوشگل سه نفره نشستم.اونم اومد کنارم نشست.گفت چی میخوری؟گفتم هیچی نمیخوام سیر سیرم.رفت یه موزیک خوشگل گذاشت.بعدشم اومد پیشم نشست.گفت اینقدر خودتو خشگل کردی نمیتونم مقاومت کنم.منم خنده ام گرفت.دستامو سفت گرفت.
گفت عروسکم خواهش میکنم.باور کن مراقبم که فراتر نره.با مخالفت من مواجه شد.دیگه نفهمیدم.شروع کرد لبامو خوردن.راستش داشتم لذت میبردم.بعدش اومد سمت گردنم رفت سمت سینه هام.از خودم بی خود شدم.مانتومو خودم در آووردم اونم تاپمو زد بالا سینه هامو در آوورد و شروع کرد به خوردن اینقدر نوکشو میک زد که احساس درد کردم.پسش زدم گفتم بسه دیگه.بعد کم کم اومد پایین دکمه ی شلوار جینمو باز کرد.شلوارمو کشید پایین.
منم میخکوب شده بودم یه احساسی بهم دست داده بود که نمیتونستم مقاومت کنم.
دستشو گذاشت رو کسم و شروع کرد به مالیدن.بعد خوابوندم رو زمین و کیرشو در آورد و شروع کرد لا پا دادن.وای که چقدر لذت میبردم.بعد بهم گفت پاهاتو ببر بالا.من فکر کردم میخواد بکنه توش.ترسیدم.گفتم نه.
گفت دیوونه حواسم هست.بعد به کیرش اشاره کرد یه کم باهاش بازی میکنی.من گفتم نه.
بعد دستمو گرفت گذاشت رو کیرش.گفت بمالش.منم دیدم فایده نداره.یه کم مالیدمش.چه کیر نازی داشت.هم اندازه اش هم شکلش.متوسط و سفید. رگاشم پیدا بودن اونقدر سفید بود.
بعد از پشت منو خوابوند گفت نمیکنم توش.فقط میخوام آبم بیاد.
منم که حسابی داشتم حال میکردمو نرم شده بودم.دراز کشیدم.اونم از پشت روم خوابید.ولی ناکس کرد توش.خیلی داشتم اذیت میشدم.
گفتم نه نه.درد داره.گفت من که نکردم توش.فقط سرشه.
با خودم گفتم وای به حالی که بره توش.در حالی که داشت تلمبه میزد.سینه هامو میمالید.و همزمان ازم لب هم میگرفت.کلی طول کشید تا آبش اومد.
بعدش سریع با دستمال خودشو تمیز کرد.از روم پاشد شلوارشو پوشید.
گفت تو هم بپوش لباستو.منم حاضر شدم.یه کم حرف زدیم بعدشم خودش منو رسوند خونه.
وقتی اومدم خونه یه حالی بودم اصلا.باورم نمیشد که سکس کردم.
الان 1 ساله که با همیم.5 یا6 بار دیگه هم با هم سکس داشتیم.ولی از کون......
     
  
صفحه  صفحه 45 از 112:  « پیشین  1  ...  44  45  46  ...  111  112  پسین » 
داستان سکسی ایرانی

Erotic Stories | داستان های سکسی حشری کننده (آرشیو شماره یک)


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA