انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
داستان سکسی ایرانی
  
صفحه  صفحه 51 از 112:  « پیشین  1  ...  50  51  52  ...  111  112  پسین »

Erotic Stories | داستان های سکسی حشری کننده (آرشیو شماره یک)


مرد

 
بهاری که خزان شد (1)

فصل اول: ناله های بی صدا
------------------------------------------
زندگی من مثل یه مرداب بود... یه مرداب که هرچی بیشتر دست و پا میزدم من رو بیشتر توی خودش می بلعید.
زندگی من قربانی شد... قربانی دست سرنوشت... قربانی اراده ی دیگرون.
اما من هنوز زنده ام... هنوز زنده ام و جاری شدن هوای تازه رو توی ریه هام با تمام وجودم حس میکنم.
من برای زندگیم جنگیدم... جنگی که هنوز هم ادامه داره و تنها سلاح من فقط امید به آینده است... آینده ای که حس میکنم روشنه.
میگن یک سال و نیمم بود که پدرم توی جنگ شهید شد... جنگی که خیلی از جوون های ایرانی رو پرپر کرد... جنگی که خیلی از زن هارو بیوه و خیلی از بچه هارو یتیم کرد.
وقتی پدرم شهید شد موندیم من و یه خواهر که تازه توی این دنیا پا گذاشته بود.
مادرم سنی نداشت... تازه به سن قانونی یعنی هیجده سالگی رسیده بود.
عموی بزرگم واسه اینکه بیوه ی برادرش توی خونه ی غریبه پا نذاره و بچه های داداشش زیر دست یه غریبه بزرگ نشن عموی کوچیکم که فقط شانزده ساله بود رو بر خلاف میلش مجبور کرد که با مادرم بره زیر یه سقف... سقفی که روح و روان مادرم رو داغون کرد... سقفی که سنگینیش غرور مادرم رو با بی رحمی تموم له کرد.
ناپدریم یعنی عمو خسرو هیچ حسی نسبت به مادرم نداشت چون به اجبار تن به این ازدواج داده بود و بخاطر خواسته ی عموی بزرگم از دختری که عاشقانه دوستش داشت گذشت.
من بزرگ میشدم ولی چطوری؟
شده بودم یه دختر لاغر مردنی و عصبی.
شاید اگه مریض نبودم و اعصابم بهم امون میداد یکی از خوشگلترین دخترای شهرمون میشدم.
چشمام درشت بود و سیاه ولی پاشون گود افتاده بود... هر روز از صبح خروس خون تا بوق سگ توی خونمون جنگ و دعوا بود و منم که حق نداشتم چیزی بگم میرفتم و یه گوشه ی اتاقم زانوهام رو بغل میکردم و بعد اشک بود که از چشمام سرازیر میشد... همیشه پنبه تو گوشام میذاشتم چون نمیخواستم بشنوم... نمیخواستم صدای نامردیه زمونه رو بشنوم... نمیخواستم صدای کتک هایی که مادرم میخورد رو بشنوم... نمیخواستم آه و ناله های مادرم رو که توی گلوش خفه میشد رو بشنوم... مادرم درد میکشید و من اشک میریختم.
من روز به روز شکسته تر و داغون تر از دیروز میشدم تا این که وارد دوره راهنمایی شدم و ناپدریم از همون سال اول من رو گذاشت مدرسه ی شبانه روزی.
دیگه ماه به ماه خونه نمیرفتم... شده بودم یه فراری... یه فراری که دلبسته ی خوابگاه و دختراش شده بود... من بر خلاف دخترای دیگه هیچوقت برای برگشتن به خونه و دیدن خانواده ام شوق و ذوقی از خودم نشون نمی دادم.
تازه داشتم مزه ی آرامش رو میچشیدم و چهره ام با قبلا خیلی فرق کرده بود.
داشتم کامل میشدم، یه دختر ناز و خوشگل که چهره ی با نمکی داشت.
ولی تا چشم روی هم گذاشتم دوره ی راهنمایی مثل برق و باد گذشت.
تازه به سن پانزده سالگی رسیده بودم و میخواستم برم اول دبیرستان که زمزمه ی ازدواج من با پسر عموم توی فامیل پیچید و عین توپ صدا کرد.
علی چهار سال از من بزرگ تر بود... یه پسر گنده دماغ و بد اخلاق که تن پروریش توی فامیل زبانزد بود.
از یه طرف عموم یه آدم بانفوذ و پولدار بود و نمیشد جلوش قد علم کرد اونم چه کسی؟؟؟؟...من که یه دختر پونزده ساله و بی پشت و پناه بودم و از یه طرف به هیچ قیمتی حاضر نبودم زن علی بشم.تصمیمو گرفتم...
نمیخواستم یه دختر بی اراده باشم باشم.نمیخواستم یه عروسک خیمه شب بازی باشم بخاطر همین با تمام توانم گفتم نه.
ولی کی اهمیت داد؟؟؟....هیشکی.
با پس گردنی بردنم واسه آزمایش خون.بشدت افت تحصیلی پیدا کردم،کار شب و روزم شده بود گریه و زاری.
جنگ و دعواهای توی خونه چند برابر شده بود و مادرم یعنی تنها کسی که فکر میکردم پشتم وای میسه و بهم کمک کنه هم میخواست من با اون لندهور ازدواج کنم. زده بودم به سیم آخر. تهدیدشون کردم اگه بخوان مجبورم کنن سر سفره ی عقد میگم نه ولی تاریخ عقد و عروسی مشخص شد. یکی از روزهای شهریور ماه هزار و سیصد و هفتاد و نه.
ظهر بود و گرم... اشعه ی طلایی رنگ خورشید روی همه چیز سایه انداخته بود.
به آسمون نگاه کردم...آسمون بر خلاف دل من بدون حتی یه تیکه ابر بود.
دلم میخواست بزنم زیر گریه اما این مدت از بس اشک ریخته بودم دیگه جونی واسم نمونده بود. در یه چشم به هم زدن خودم رو زیر دست های ظریف و کشیده ی آرایشگر دیدم...
توی آینه ی روبه روم به صورتش خیره شدم. موهای شرابیش اطراف صورتش پراکنده شده بودن و روی شونه هاش سر میخوردن.
دقت و تمرکزی که به خرج میداد باعث شده بود چند تا چین کوچیک روی صورتش بیوفته.
چشمم رو ازش گرفتم و به عروس های دیگه ای نگاه کردم که چشماشون از شوق پر بود و برق رضایت رو میشد توی نگاهشون دید.
همه خوشحال بودن بجز من، بجز منی که الان با لباس سفید رو به روی این آینه نشستم و به چهره ی سرد و بی روح خودم نگاه میکنم.
دیگه نتونستم خودم و کنترل کنم و اشکام رو میدیدم که دونه دونه از روی گونه هام شروع به غلتیدن می کردن و وقتی به لباسم میرسیدن محو میشدن.
با صدای آرایشگر به خودم اومدم...
چیه دختر چرا گریه میکنی؟؟؟
نا سلامتی روز عروسیته، ببین با آرایش چشمت چیکار کردی.
معلوم بود از دستم شاکیه ولی دست خودم نبود. حس میکردم با یه خنجر قلبم رو سوراخ کردن. داشتم خالی میشدم، خالی از احساس...
بخاطر گریه های گاه و بی گاهم آرایشگر مجبور شد چند بار روی چشمام کار کنه و بار آخر معلوم بود اونقدری عصبی شده که اگه کشتن آدم جرم محسوب نمیشد دارم میزد.
وقتی کارش تموم شد و خودم رو توی آیینه دیدم هیچ حسی نداشتم. حتی یه لبخند تلخ هم روی لبام جا خوش نکرده بود اما بنا به گفته ی آرایشگر و بقیه خوشگلترین عروس جمع بودم.
به آرومی از جام بلند شدم. عمه و یکی از دختر عموهام رو دیدم که بهم زل زدن و دارن با چشماشون تحسینم میکنن.
سرم رو انداختم پایین و یه گوشه آروم و بی صدا کز کردم.
صدای بقیه روی اعصابم بود... صدای دخترایی که از عشقشون حرف میزدن... صدای دخترایی که برای آیندشون هزارتا نقشه رو عین یه پازل، تمیز و مرتب کنار هم چیده بودن... صدای دخترایی که از شب عروسی میگفتن و با صدای بلند میخندیدن.
وقتی عمه ام گفت علی اومده دنبالمون هیچ میل و رغبتی برای بلند شدن از جای گرم و نرمم نداشتم. دوباره به یکی از آیینه ها نگاه کردم... واسه خودم غریبه بودم... روح لگد مال شده ام باعث شده بود چشمای وحشیم بی فروغ بشه.
بعد از این که علی پول آرایشگر رو حساب کرد و از در اومدیم بیرون یه راست رفتم و سوار ماشین شدم بدون این که حتی یک کلمه با کسی حرف بزنم.
علی رو از پشت شیشه میدیدم که داره با عمه و بقیه حرف میزنه. هر چی بیشتر بهش نگاه میکردم ریشه ی تنفری که بهش داشتم عمیق تر و قوی تر میشد.
بعد از چند دقیقه اومد توی ماشین و راه افتاد بسمت محضری که قرار بود توش عقد کنیم.
آب از لب و لوچه اش آویزون بود و داشت با دُمش گردو میشکوند.
علی: بهتره اخمات رو باز کنی، جلوی مردم زشته.
هیچی جوابش رو ندادم و فقط از شیشه به بیرون خیره شدم. وقتی رسیدیم و پیاده شدم دود اسفند جلوی چشمام رو گرفت و باعث شد دوباره اشک توی چشمام حلقه بزنه.
صدای دست زدن بقیه توی گوشم میپیچید، صدایی که برام شده بود مثل یه چاقو و داشت روحم رو خراش میداد.
سرم رو به سمت تک تک حاضرین چرخوندم. دختر عمه هام... زن عموم... به چهره ی تک تک کسانی که اومده بودن تا شاهد بدبختیم باشن نگاه کردم.
یعنی اینا نمیدونستن توی دل من چه خبره؟؟؟ اگه میدونستن پسِ این همه خوشحالی چیه؟؟؟ دیدن بدبختی یه نفر چه لذتی میتونه داشته باشه؟؟؟
پاهام سست شده بودن و میلرزیدن.
وقتی میخواستم از پله ها بالا برم انگار یه وزنه ی سنگین به پاهام بسته بودن... وقتی علی دستش رو دور بازوم حلقه کرد بی اختیار داد زدم دستت رو بردار.
یه لحظه سکوت راه پله رو گرفت، علی مات شده بود ولی حرکت کرد، پشت سرش راه افتادم...
دیگه هیچی نفهمیدم تا زمانی که عاقد با صدای پیر و شکسته ی خودش بهم تلنگر زد...
عروس خانوم برای بار سوم عرض میکنم وکیلم؟؟؟
سرم رو بالا آوردم، مادرم رو یه گوشه دیدم که با چادرش مشغول پاک کردن گوشه چشمش بود... یعنی داشت گریه میکرد؟ به حال کی؟ برای کی؟ من یا خودش؟
بی اختیار قطره های اشکم شروع به باریدن کردن. میخواستم داد بزنم و بگم نه! ولی... ولی صدای حضار بلند شد وحرف عاقد عین پارچ آب یخی بود که روی سرم خالی کردن... مبارکه عروس خانوم! ایشالا خوشبخت بشید!
سرم گیج رفت... من که بعله نگفتم پس این چی میگه؟
به عموم نگاه کردم... به عمه ام... به خاله هام... میخواستم از شدت خشم و نفرت داد بزنم ولی چه کسی اهمیت میداد؟؟؟
به سفره ی عقد نگاه کردم، به جایی که قاب عکس بابام رو گذاشته بودن و اون بهم لبخند میزد... بابا جونم کجایی؟؟ کجایی ببینی چه بلایی دارن سر دخترت میارن؟؟ بی معرفت من که ازت چیزی یادم نمیاد ولی دلم برات تنگ شده... بابا دارم دق میکنم خودت کمکم کن... بابا گذاشتی رفتی بدون این که حتی فکر کنی یه خانواده دارم؟ زن دارم؟ بچه دارم؟ دینت گفت بری قبول ولی مگه ما برات مهم نبودیم؟
نمیخواستم عین یه مظلوم ضجه بزنم و گریه کنم. خودم رو سپردم دست سرنوشت و سکوت کردم... سکوتی سنگین تر از فریاد...
توی اتاق بودم، اتاقی که بهش میگن حجله... مثل روزو شبایی که مامانم کتک میخورد و من یه گوشه مینشستم و فقط نگاه میکردم، یه گوشه توی خودم مچاله شدم و زانوهام رو بغل گرفتم و منتظر موندم. بوی عطر گلابی که توی اتقاق پیچیده بود برام عذاب آور بود. گلبرگ های سرخ و پرپر شده رو از کنار تخت یکی یکی بر میداشتم و تیکه تیکشون میکردم...
وقتی علی در رو باز کرد و وارد اتاق شد مثل جن زده ها از روی زمین بلند شدم و روی دوتا پام وایسادم.
لبخند وحشتناکی روی لب هاش نقش بسته بود... لبخندی که اگه مویی روی بدنم وجود داشت رو سیخ میکرد.
روبه روم وایساد و دست چپش رو دور کمرم حلقه کرد و من رو بسمت خودش کشوند.
شوکه شده بودم. لبش رو به دهنم نزدیک کرد و شروع به مکیدن لب پایینیم کرد.
حالت تهوع بهم دست داد و با دو دستم به سینه اش فشار آوردم تا از خودم جداش کنم، گریه ام گرفته بود... علی تو رو خدا ولم کن... تو که میدونی دوستت ندارم... تو که میدونی نمیخوامت... پس چرا اینجوری میکنی؟ علی به همون صاحب اسمت قسمت میدم ولم کن.
صدای گریه و حرفایی که میزدم توی هم آمیخته شده بودن...
میون هق هق زدنم صورتم داغ شد... سیلی علی باعث شد خفه بشم... از داخل شکستم و هزار تیکه شدم...
هلم داد روی تخت و خودش روم دراز کشید، عصبی به نظر میرسید. شروع کرد به خوردن لبام و منم شده بودم یه تیکه گوشت که همین یه دقیقه پیش جون داده بود... من جلوی سرنوشتم سر تعظیم فرود آورده بودم... سرنوشتی که میدونستم حقم نیست.
علی بعد از چند دقیقه ور رفتن با لب هام اومد پایینتر... زبونش روی گردنم سر میخورد و میمومد پایین تر تا این که به بالای سینه هام رسید.
دستش رو از زیر کمرم رد کرد و زیپ تورم رو پایین کشید... اونقدر مات بودم که وقتی چشمای علی به سینه های کوچیکم افتاد حتی یه ذره هم خجالت نکشیدم. شده بودم یه تیکه سنگ، سنگی که نه احساس داشت و نه تحریک میشد.
علی سینه هام رو توی دستاش گرفت و یکیشون رو کرد توی دهنش. از پایین کیرش رو به کسم فشار میداد و آروم زیر لب جووون میگفت.
- بالاخره مال خودم شدی بهار، دیدی آخرش افتادی دست خودم؟
میخواستم گوشم کر باشه و نشنوم... خودم رو شل گرفتم و اشکام دوباره راه افتادن اما گریه ام بی صدا بود.
علی نوک سینه ی سمت راستم رو کرد توی دهنش، اول آروم آروم شروع به مکیدن کرد اما هر چه زمان میگذشت کارش رو با خشونت بیشتری انجام میداد.
خدا... پس کجایی؟؟؟ خدا الان به کمکت احتیاج دارم... نکنه راستی راستی بودنت فقط حرفه؟؟؟ اگه هستی خودت رو بهم ثابت کن... بابا تو کجایی؟؟؟ نکنه رفتی اون دنیا با حور و پری سرگرم شدی ما رو یادت رفته؟؟؟ بابا نبودی... من کودکیم از بین رفت... هیشکی نبود خودم رو براش لوس کنم ولی تو رو به همون خدایی که میپرستی نذار جوونیم از بین بره.
چشمام رو بسته بودم و از عالم و آدم گله میکردم... سبک شده بودم... دیگه وزنی رو روی تنم حس نمیکردم.
مثل یه خواب بود... وقتی پلک هام رو باز کردم از علی خبری نبود...
روی تخت نیم خیز شدم، گوشام رو تیز کردم، صدای جیغ میومد...
سینه هام رو توی لباسم جا دادم و با هزار بدبختی زیپ پشتش رو بستم. وقتی در اتاق رو باز کردم کل فامیل رو میدیدم که بسمت خونه هجوم آوردن و چشمای همه پر از اشکه... مادرم جیغ میزد...
سرم رو برگردوندم، عمه ام یه گوشه غش کرده بود و چند نفر دورش رو گرفته بودن. یعنی چی شده؟؟؟ اینا چرا اینجورین؟؟؟ رفتم طرف دختر عمه ام.
- نازی چی شده اینا چرا اینجورین؟؟؟
چرا جیغ میزنن؟ عمه چرا از حال رفته؟
نازنین در حالی که گریه امونش رو بریده بود شروع به حرف زدن کرد:
- بهار دیدی بدبخت شدیم؟؟؟ دیدی بی داداش شدم؟؟؟ دیدی حسینم رفت؟؟؟
با حرفاش فهمیدم که پسر عمه ام حسین به همراه یکی از دوستاش نزدیک خونه ی ما یعنی خونه ای که قرار بود من و علی توش زندگی کنیم تصادف کرده و جفتشون مردن.
شب عروسی من به هم راحتی و دلخراشی از بین رفت و لباس سفید عروسیم به لباس سیاه عزا تبدیل شد...

مرگ حسین ناراحتم کرد ولی خوشحال و سرمست بودم، خوشحال از این که هنوز دختر بودم و سرمست از این که اون شب کذایی اتفاقی برام نیوفتاد. من نجات پیدا کرده بودم و ناجی خودم رو خدا میدونستم، خدایی که ازش نا امید شده بودم...
روزها و شب ها تند و تند از پی هم می دویدن و در گذر زمان فقط یه اسم و نشون ازشون باقی میموند...
چهار سال از عمرم گذشت و پا توی خونه ی علی نذاشتم، هر کاری میکردن که راضیم کنن برگردم پیشش ولی من دیگه اون بهار سابق نبودم، چون خدا رو با گوشت و پوست و استخونم حس کرده بودم و میدونستم هوامو داره. بخاطر جنگ و دعوا هایی که توی خونمون راه میوفتاد افت تحصیلی پیدا کردم و یکسال عقب افتادم اما هیچوقت دست از تلاش بر نداشتم. روحیه ام با قبلا فرق کرده بود و داشتم از زیر بار اون همه فشار کمر راست میکردم و بالاخره توی نوزده سالگی کنکور دادم. روزی که نتیجه ها رو دادن هیچوقت از یادم نمیره...
شب تا صبح پلک روهم نذاشتم و فقط از خدا میخواستم یه جا قبول بشم تا از این خونه ی نکبت بار فرار کنم. وقتی کارنامه رو دیدم بغض کردم و چشمام تر شد اما این بار بر خلاف همیشه بغضم تلخ نبود، برام یه بغض شیرین بود!
انتخاب سومم توی شهرستان آباده قبول شده بودم، اونم چه رشته ای؟
حقوق، یعنی رشته ای که توی سال هشتاد و دو هر کسی آرزوی قبولی توی اون رو داشت ولی مگه خانواده ی من این چیزا حالیشون بود؟؟؟ میگفتن چون شیراز نیست من حق رفتن به دانشگاه رو ندارم اما من به عمد شیراز رو انتخاب نکرده بودم تا هر چه میتونم دور از تر از خونه و کاشونه ای باشم که برام جز حدیث بدبختی و فلاکت چیزی نخونده بود... من آتش زیر خاکستری بودم که با هر باد ضعیفی شعله ور میشد و هر چی اطرافش وجود داشت رو توی کام آتیش میکشوند... با مقاومتی که کردم بالاخره تونستم پا توی دانشگاه بذارم...
روز اول دانشگاه گریه ام گرفت! کم کم داشتم یاد میگرفتم که از سر شوق و ذوق و خوشحالی هم میشه گریه کرد! باورم نمیشد اینی که الان توی حیات دانشگاه با مانتو شلوار و چادر وایساده منم، یعنی بهار، دختری که اون همه زجر کشید تا به این جا رسید.
دوباره بازار زندگیم رونق گرفته بود و داشتم از بودن میون جمع دوستام لذت میبردم! دیگه نه خبری از علی بود نه خبری از ناپدریم. دیگه صدای ناله های مادرم به گوشم نمیرسید ولی باز مثل همیشه خوشحالیم بی دووم بود...

خبر تموم شدن ترم مثل آوار روی سرم خراب شد. قبل از شروع امتحانات باید به خونه برمیگشتیم و این برای من یه کابوس تلخ بود...
فقط دو سه روز از فرجه ای که برای امتحانات گذاشته بودن باقی مونده بود... مثل همیشه سرم رو توی لاک خودم فرو برده بودم. ترجیح میدادم نه با کسی حزف بزنم نه کسی باهام حرف بزنه اما همونجوری که انتظار داشتم دوباره همه چیز شروع شد...
توی اتاقم بودم و داشتم به کتاب هایی که دور و ورم چیده شده بودن نگاه میکردم. از شب قبل پریودم شروع شده بود، عصبی و کلافه بودم. مخصوصا بخاطر پریودم که معمولا با خون ریزی و درد نسبتا شدیدی همراه میشد.
- سلام خسته نباشی...
صدای مادرم بود که به نا پدریم خوش آمد میگفت.
- سلام...بهار کجاست؟
- توی اتاقش سرگرم درساشه، چایی میخوری برات بیارم؟
- آره بیار.
بعد از چند لحظه صدای پایین رفتن دستگیره ی در اتاقم باعث شد چشمام رو به دری که داشت باز میشد بدوزم... وقتی چهره ی ناپدریم یعنی همون عموم رو دیدم دوباره به کتابی که توی دستم بود نگاه کردم.
- حالت چطوره؟؟؟
- به لطف شما خوبم.
کم کم اومد و بالای سرم وایساد.
- عموت دوباره پیغام داده... این بار باید پاشی بری سر خونه زندگیت.
- عموم واسه خودش گفته، من هیچ جا نمیرم.
- تو غلط زیادی کردی، همین که گفتم.
- تو حق نداری واسه من تعیین و تکلیف کنی.
- من پدرتم و من خرجت رو میدم، پس حق دارم. دیگه هم زر اضافی نزن.
صداش کم کم داشت بالا میرفت... نمیخواستم جلوش کم بیارم بخاطر همین صدام رو بیرون دادم.
- تو هیچوقت پدر من نبودی و نیستی. پدر من اون خدابیامرزه که زیر یه خروار خاک خوابیده.
- حالا که اینجوریه حق رفتن به دانشگاه رو نداری.
دیگه چیزی نگفتم و اونم گذاشت و رفت. میدونستم حرفش شوخی نبوده ولی باید صبر میکردم. با خودم میگفتم پس فردا که قراره برگردم یه جوری در میرم اما نشد.
لباسام رو پوشیده بودم و ساکم رو بسته بودم.
میدونستم ناپدریم توی حال نشسته ولی میخواستم برم، میخواستم خودم رو به خودم ثابت کنم.
وقتی که داشتم کنار در کفشام رو میپوشیدم سنگینی نگاهش رو روی خودم حس کردم.
- بهت گفته بودم حق نداری جایی بری، مثل بچه ی آدم بر میگردی توی اتاقت.
پریودم باعث شده بود سگ بشم. بلند شدم و گفتم به خودم ربط داره. خشم رو توی چشماش میدیدم که چطوری موج میزد.
- دختره ی کثافت فکر کردی نمیدونم توی اون دانشگاه خراب شده چیکار میکنی؟
دانشگاه جای یه مشت جنده است... نمیذارم پاتو از توی این خونه بیرون بزاری.
به مادرم نگاه کردم که مثل همیشه آروم و بی صدا یه گوشه وایساده بود و نگاه میکرد...
دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم...
- آره دیگه، لابد دخترای خواهرت و دختر همون برادری که سنگش رو به سینه میزنی هم جنده ان نه؟
حتما اون الناز جون دختر داداشت که دانشگاهش تموم شده تا الان کلی به این و اون داده نه؟
تند و تند حرف میزدم...
حرفام شده بودن یه عقده، عقده ای که سر باز کرده بود.
بالا رفتن دستش رو میدیدم ولی بازم به حرف زدنم ادامه دادم تا اینکه سیلی محکمش صدام رو توی گلوم خفه کرد.
لبم سوزش داشت... وقتی دستم پوست لبم رو لمس کرد سرخیش بهم فهموند که پاره شده.
مادرم جلو اومد ولی ناپدریم بهش حمله کرد... همونجوری روی زمین نشستم. مادر رو میدیدم که زیر دست و پاش داره له میشه... مادرم رو میدیدم که با چشمای گریون داره بهم نگاه میکنه... مادرم رو میدیدم که داره عین یه تیکه گوشت بی جون که دارن میکوبنش کتک میخوره.
از جام بلند شدم، میخواستم بهش حمله کنم ولی نه... من نمیتونستم بلایی سر اون بیارم. آره من نمیتونستم بلایی سر ناپدریم بیارم ولی خودم چی؟
اختیار جون خودم رو که داشتم...
با پاهای لرزون از کنارشون رد شدم. ناپدریم فحش میداد و دستش رو عین باتون روی سر و کله ی مادرم فرود میاورد. دیگه پر شده بودم... دیگه روی مغزم بر چسب ظرفیت تکمیل زده بودن...
بسمت جعبه ی دارو ها رفتم و دستم رو توی یکی از پلاستیک ها فرو بردم. پنج تا بسته قرص بیرون آوردم و یه بطری آب از توی یخچال برداشتم. میخواستم زندگیم رو تموم کنم. میخواستم برم پیش پدرم...
خدایا شرمنده ام... شرمنده از این که نتونستم... شرمنده از این که شکستم... شرمنده از این که کمرم خم شد...
نمیدونستم قرص هایی که دارم یکی یکی بازشون میکنم چی هستن. برام هم فرقی نداشت. فقط میخواستم بمیرم.
وقتی همه رو از توی جلدشون در آوردم چند تا چندتا توی دهنم میذاشتم و با یه قلپ آب پایینشون میدادم...
دیگه صدایی نمیشنیدم، همه جا ساکت و آروم بود... ولی نه، صدای ناله ی مادرم میومد... ناله هایی که تا الان بی صدا و خاموش بودن.
به دیوار زل زدم، جایی که حس میکردم پدرم وایساده و داره با اخم نگاهم میکنه. آخه چرا بابا؟؟؟ چرا رفتی؟؟؟
پدرم داشت میومد نزدیکتر... بوش رو حس میکردم، میدیدمش، هنوزم اخم کرده بود...
- فکر نمیکردم دخترم این قدر ضعیف باشه، به همین راحتی وا دادی؟؟؟ به همین راحتی هر چی بود رو ول کردی؟؟؟
- بابا من ضعیف نبودم، من تا جایی که تونستم تحمل کردم. بابا میخوام بغلت کنم، میخوام مثل همه ی بابا ها دست بکشی روی سرم و نازم کنی، میخوام خودم رو برات لوس کنم، میخوام پیشت بمونم...
اومد جلوتر، منو توی آغوش کشوند و بوسه های مهربونش رو توی موهام جا گذاشت...
- باید بری دخترم، تو میای پیش من اما نه الان. هنوز باید باشی و زندگی کنی. مراقب مادرت باش.
این رو گفت و ازم جدا شد. کم کم داشت ازم دور میشد...
نمیتونستم از جام تکون بخورم. بابا نه... تورو خدا دوباره تنهام نذار... ولی رفت... رفت و توی دیوار سفید محو شد.
چشمام پره اشک شده بودن. چند بار باز و بستشون کردم. صدای خواهرم رو شنیدم که دکتر رو صدا زد. هنوز گیج و منگ بودم. چند تا سایه ی سیاه و سفید رو بالای سرم میدیدم که دارن تکون میخورن...
خسته بودم، بخاطر همین چشمام رو دوباره روی هم گذاشتم و به خواب رفتم...
درد من حصار برکه نیست
درد زیستن با ماهی های است که فکر رود خانه به ذهنشان خطور نکرده
     
  
زن


 
اولین سکس من و سمپادیا

اول بگم که من اسم هارو برای امنیت بیشتر مستعار انتخاب کردم
یک روز که توی اینترنت میچرخیدم با سایتی به نام ............ آشنا شدم چون منم توی مدرسه سمپاد درس میخوندم جذب اون سایت شدم اولایلش سعی داشتم خودمو مطرح کنم و توش لایک بگیرم تا تعداد لایکام بالا بره یا خودمو مطرح کنم و مدیر بشم اما کم کم دیدم اونجوری ها هم نیست .با چن تا دختر و پسر هم دوست شدم و رابطمون در حد پیغام تو همون سایت بود احساسم بم میگفت که یه دختری به نام پردیس(مستعار) داره بم وابسته میشه تعداد پیغاماش بالا رفته بود خیلی تو کارام دخالت میکرد شبا تو یاهو تا صبح میخواست درد و دل کنه و حرف بزنه باهام یه حسی تو دلم میگفت که منم دوستش دارم از طرفی پردیس مال شهر من نبود و مال سمپاد شهر دیگه ای بود آروم آروم منم بش نزدیک شدم و تصمیم گرفتم باش رابطه داشته باشم یه روز من بدلیل قطعی اینترنت نتونستم یاهو و سمپادیا برم فرداش ساعتای ۶بود رفتم کافی نت و دیدم یه عالمه آف و پیغام گذاشته و نگرانمه منم سریع شمارمو براش آف گذاشتم و گفتم اینترنت ندارم خواستی مسیج بده حدودای ۸بود که دیدم یه ایرانسل میسج داده: سلام امیر جان نگرانت بودم مرسی که آف گذاشتی
منم جواب دادم و اون شب تموم شارژمون رفت از فردای اون روز کار مون مسیج بازی شده بود منی که هر ۱۰ روز یه شارژ ۵تومانی تموم نمیکردم تو ۲ روز فاتحشو میخوندم
بعد چند روز اینترنتم وصل شد اما هنوز مسیج دادنمون کم نشده بود.
اونقدر پیش رفتیم که دیگه علنن بم میگفت که عاشقمه و دوستم داره روزی چند پست توی تاپیک حرف بزن سمپادیا واسم میداد و منم پستاشو میخوندم و کم و بیش بهش ابراژ علاقه میکردم بعد از حدود ۷ ماه از رابطمون گفت که برای سفر دارن میان شهر ما و اینجا خونه عموش میان به هزار زحمت و دردسر تونستیم همو توی یک پارک ملاقات کنیم اولش که همو دیدیم احساس شرم خاصی داشتیم حتی دست ندادیم و فقط سلام حتی از خجالت نتونستیم درست حرف بزنیم اما بعد از چند دقیقه کمی راحت تر شدیم راحت دستشو گرفتم و تو خیابون راه میرفتیم چون با هزار پیچوندن اومده بود مجبور شد زود هم بره و ملاقات اول یک ساعتی بیشتر نشد خیلی خوشحال بودیم جفتمون همو دوس داشتیم اما فکر سکس با اون دیوانم کرده بود واقعا فرداش مسیج دادم: پردیس میتونی بازم بیای؟ جواب دادکه نمیدونم شاید بشه سعیمو میکنم. منم گفتم اگه شد میشه بوست کنم؟ آخه خیلی دوست دارم گفت وسط خیابون ضایع نیس؟ گفتم فوقش میریم تو سینما کسی نمیفهمه فهمیدم به تخمم گفت : باشه
فرداش پیچوند و با دختر عموش اومد دختر عموش پایه بود گفت من میرم چند ساعت دیگه میام دنبال پردیس بلیط سینمارو گرفتیم و رفتیم داخل اول بازم میترسیدیم اما با چراغ سبزش بعد بوس دستمو گذاشتم رو پاش تو مسیج حرفای سکسی بهم میزدیم بش گفته بودم موقع تحریک کیر پسرا سفت میشه دستم رو پاش که بود گفت امیر داره سفت میشه؟ فهمیدم که بله اونم تحریک شده گفتم: نمیدونم فک کنم
خودت ببین شده یا نه؟ گفت برو بابا گفتم بذار دیگه دستشو گذاشت رو کیرم ولی سریع برداشت گفتم چیه؟ ترسیدی؟ خندید و گفت : من دارم میمیرم گفتم چرا؟ گفت حالم خوب نیس منم از قصد دستمو لای پاش برم چشماشو بست فهمیدم اوضاش خرابه. گفتم میخوای سکس کنیم؟ سریع چشاشو بار کرد و جواب منفی داد بش گفتم پردیس ما همو دوست داریم و میخوایم باهم ازدواج کنیم اینجوری عشقمونو بیشتر میکنیم چند دقیقه باش حرف زدم و البته تحریکشم کردم بعد از فیلم جواب مثبت داد و قرار شد سکس داشته باشیم اما کجا؟ دو روز فرصت داشتیم به مکان فکر کنیم از دستشوئی عمومی تاپارکینگ خونمون رو زیر و رو کردیم هر جا به ذهنمون میرسید اس میدادیم بهم تا اینکه یادم به هتل افتاد اما به ما که هتل نمیدادن صبح روز آخر رفتم ببینم هتل بمون میدن یا نه؟ تو یک مسافر خونه یه پسره ای بود هم سن و سال بش گفتم من و خواهرم مسافریم اما شناسنامه نیوردیم گفت قانونی نیس و نمیتونه و اماکن و اینا بشون گیر میده گفتم قرار نیس کسی بفهمه شدیدا تخم چسبنده بودم پسره هم فهمیده بود که چسبوندم ۵۰هزار تومان چابیدمون تا اجازه داد بش گفتم من میرم دنبال خواهرم زنگ زدم پردیس گفتم یجوری بپیچون تورو خدا گفت به مونا(دختر عموش ) میگه تا بپیچونن خلاصه عصر ساعتای ۴ به بهانه دندون پزشکی دختر عموش پردیس هم اومد سریع رفتیم مسافر خونه جوری ترسیده بودیم که باهم کل مسیر حرف نزدیم وارد که شدیم دو سه بار پردیس پشیمون شد اما خیلی سریع خودمونو تنها توی اتاق دیدیم.
روسریشو در اورد یکم اروم شده بودیم درو دوتا قفل زدم و پریدم رو تخت گفتم بیا چشمامو بستم و دیدم اومدتو بغلم رویایی که چندین ماه تو فکرش بودم رویایی که تو مسیج چندین بار بهم گفته بودیم دیگه حتی یکمم ترس نداشتیم گفت بم که خیلی دوسم داره لبابسشو در اوردم و خودمم با یه رکابی بودم ولی کاری به کمر به پایینش نداشتم ولی اون دائما دستش به پشت من بود سوتینشو خودش در اورد و من شروع کردم به مکیدن سر سینه هاش قبلا بش گفته بودم سینه سمت راستش مال منه کم کم کل بدنشو لیس میزدم تا بش گفتم نمیخوای شلوارو در بیاری ؟ راغب نبود اما مجبور بود ولی شرتشو توی حرکت اول نگر داشت شلوار منم در اورد و وقتی کیرمو از روی شرت دید بی مقدمه فشارش داد و شرتمو در آورد ققط یه لیس به کیرم زد خوب شیو نکرده بود افتادم روش و بدنشو میخوردم به شرتش رسیدم مخالفت کرد و گفت امیر اونجا نه ولی من کم کم دستمو گذاشتم روش و از روی شرت براش مالیدم داشت نفس نفس میزد که گفتم پردیس من لختم توام باید باشی بلاخره قبول کرد و در اورد شرتو برای اولین بار کس رو دیدم مثل عکسای تو این سایتا نبود خیلی کوچیکتر و جمع و جور تر بود مو داشت ولی معلوم بود تازه زده بود چون خیلی کم بود شروع کردم به خوردن کسش دادش بالا رفته بود و جوری نفس نفس میزد که میترسیدم گاهی.
جامونو عوض کردیم کیرمو لیس میزد نمیدونم به همین میگن ساک یا به مکیدن چون نمیمکید فقط لیس میزد بالاش و پایینشو روشو حتی تخمامو گفتم میشه از پشت حال کنیم؟ گفت نه نگو اینو منم اصرار کردم اما دیدم لج کرده بیخیال شدم گفت بذار روی کسم منم اینکارو کردم یکم روش کشیدم گفتم لاپایی حال کنیم؟ گفت یعنی بذاری لای پام؟ گفتم آره دیگه قبول کرد لای پاش خیلی داغ بود کیرم داغتر اونقد عقب جلو کردم که گفت امیر ارضا نشو چیزی نپرسیدم نشست جلو و کیرمو گرفت یکم لیس زد بعدش تند تند جلق زد تا ابم اومد دهنشو باز کرد کیرمو کرد تو دهنش و مک زد قبلن هم توی مسیج گفته بود اینو دوست داره منم یه چن دقیقه افتادم رو تخت بعد با تموم وجود افتادم رو کسش وخوردم اینقدخوردم که ارضا شد یکم همو بغل کردیم و حدود یک ساعت حرف زدیم موقع رفتم بصورت 69 شدیم تا یبار دیگه ارضا شیم بااینکه خوشش نمیومد از69 ولی اینکارو کردیم و رفتیم اونروز مثل یک خواب تموم شد چند ماهی رابطمون ادامه داشت اما سر اختلافاتی به زدیم الانم ماهی یک بار مسیج میدیم ولی خیلی سنگین.
این خاطره ای بود که من از پردیس دوست سمپادیم داشتم

دوستت دارم:
هدیه ایست که هرقلبی، فهم گرفتنش را ندارد،
قیمتی دارد که هرکسی، توان پرداختنش را ندارد،
جمله ی کوتاهیست که هرکسی، لیاقت شنیدنش را ندارد،
بی شک تو همیشه لایق این هدیه کوچک من هستیL♥VE YѼU aredadash
     
  
زن


 
کشف یاهومسنجر

با سلام من اولین بارمه که دارم تو این سایت داستان مینویسم امیدوارم خوشتون بیاد:
من الان 23 سالمه ومیخوام از اولین رابطم تو 18 سالگیم بگم تا به امروز که 23 سالمه.من اون موقع مدرسه میرفتمو تنها خلاف اون موقع هام فیلم سوپرو از این جور بچه بازی ها بود.یکی از دوستام که همکلاسیم بود به من گفت تو خیلی مثبتی بابا یکمی عشق و حال کن الانکه به حرفاش فکر می کنم خندم میگیره اون برای اولین بار یاهو رو بهم معرفی کرد اون موقع فیس بوک رو کمتر کسی میشناخت.... خیلی از یاهو خوشم اومده بود ولی منه احمق اسم واقعی مو برای اکانتم گذاشتم واشتباه های بزرگ زندگیم از اونجا شروع شد...یه روز داشتم با الهه همون همکلاسیم درباره یاهو حرف میزدم:
_نگار تو میری تو یاهو چیکار مکنی؟
_تو یاهو؟خوب با دوستای مدرسه چت میکنم.
از ته دل می خندید
_دیوونه برو با پسرا درباره سکس حرف بزن انقدر حال میده ...
خلاصه الهه همه چی رو بهم یاد داد.1 ماه طول نکشید که همه چیرو تو چت روم درباره سکس و پسر و از اینجور چیزا یاد گرفتم
با پسر های زیادی چت میکردم و باهاشون حرف های سکسی میزدم وکم کم کار به عکس هم رسید .
یه شب به مهمونی خونوادگی از طرف فامیل های بابام دعوت شدیم تو اون مهمونی پسر عموم از من چشم بر نمیداشت اخر های مهمونی بود که همه جا سر صدا بود یدفعه اومد سمتم یه لبخند مرموز رو لباش بود عاشق قیافش بودم هم تیپش خوب بود هم هیکلش زیر گوشم اروم گفت همیشه تو یاهو می ای؟اسمش رامینه و از من 3 سال بزرگتر بود.
انگار اب یخ روم ریخته بودم برای چند لحضه هم بابت حرفش ازش متنفر شدم هم از بوی تند مشروبی که میداد
واسه چند لحضه حالم بد شد احساس کردم شاید با هاش چت کرده باشم هزار تا علامت سوال تو فکرم بود موقع خداحافظی شد که رامین یدفعه گفت کسی گوشیمو ندیده ؟عموم گفت یه زنگ بزن ببین کجاست بابا جان رامین نزدیک من بود یه فه مثل وحشی ها گوشیمو از تو دستم کشید و به گوشیش زنگ زد فهمیدم که میخواد شمارمو برداره .
فردا عصر همون روز گوشیم زد خورد رامین بود یه کم با من حرف زد قلبم داشت می زد شک داشتم که دوباره می خواد درباره یاهوو حرف بزنه بعد از حالو احوال پرسیش سر حرفو باز کرد:
_نگار من 24 سالمه و تو 19 سالته من از چت کردنت فهمیدم که تو به سکس نیاز داری ..نگران نباش نمی ذارم کسی متوجه بشه...به خدا جز لذت چیر دیگه ایی نیست هم برای من و هم برای خودت.
من هول شده بودم .خجالت میکشیدم.هم حس هیجان داشتم هم حس گناه ولی قبول کردم.
با هم قرار گذاشتیم اون ماشین داشت برای اینکه کسی شک نکنه منو از پارک سر کوچه سوار کرد .
هوا ابری بود و بارون می امد زیاد منتظرش نموندم ولی خیس شدم.
وقتب تو ماشینش نشستم یه رامبن دیگه بود سر تا پامو نگاه میکرد لبشو اورد جلو که تازه فهمید تو خیابونیم.بوی عطرش تو ماشین میپیچید حس خوبی بود برام که دارم برای اولین بار با یه پسر سکس میکنم.مکان زیاد از خونمون دور نبود وقتی رسیدیم یه کیسه کوچیک از تو داشبورد برداشت و داد دستم تا در زو باز کنه منم توش رو نگاه کردم و متوجه شدم کاندومه.
دره خونه رو بست جفتمون دور تا دور خونه رو نگاه میکردیم.
تو چشمام نگاه کرد و بهم گفت دوست دارم نگار بهت قول میدم زیاد درد نداشته باشه .یه دفعه لبشو چسبوند به لبمو زبونشو عقب جلو میکرد شورتم خیس اب بود یادمه قبل از اون وقتی فیلم های سکسی میدیدم اون حس بهم دست میدیدو شورتم خیس میشد مانتو مو باز کردو با شالم پرت کرد یه گوشه .منو خوابوند رو تختو دکمه شلوارمو بازکردو شلوارمو کشید پایین یکم خجالت کشیدم ازش خودش لباسشو در اوردو من از فیلم سکسی همه این صحنه هارو یادم اوردم که من باید کمربندشو باز منمو براش ساک بزنم خودش خوابید رو تخت و من شلوارشو در اوردم شورتش داشت از فشار کیرش پاره میشد شرتشو کشیدم پایینو براش ساک زدم بهم نگاه کرد و گفت نگار ابم داره میاد لختش خیلی خوب بود بدنش عضله و بدون مو بود و کیرش سفتو کلفت من براش از بالای سینه هاشو تا زیر نافشو لیس زدم بلند شد و منو بر گردوند و از پشت برام سینه هامو میمالید و گردنمو گاز میگرفت .دو سه بار هم هیکلشو انداخت رومو سینه هامو میک میزد و میذاشت تو دهنش.
کاندوم رو گذاشت رو کیرشو اروم اروم کیرشو میداد تو کونم اولش نشد رفت یکم کرم اوردو با انگشتش داشت دیواره کونم رو چرب میکرد که یدفعه کیر سفتش رو کرد توم خیلی درد داشتم زیر گوشم بهم میگفت دوست دارم و گردنمو لیس میزد و حرارت حرف زدنش میخورد به گردنم خیلی طول کشید تا ابش بیاد دیگه داشت گریم در می اومد که ارضا شد منو محکم فشار میداد و با لبام بازی میکرد همونجری که رو تخت ولو بودم پاهامو کشید گذاشت رو زمین و خودش زانو زده رو زمین نشست و گفت حالا نوبت تو شده عشقم و شروع کرد به خوردن کسم خیلی حال کردم و جیغ میکشیدم همه جارو خیس کرده بودم بعد از اینکه از یکم حالم بهتر شد منو برد تو حموم و کیرشو زیر اب داغ گذاشت تو دهنمو گیرش قرمز شده بود اون هم از اون سمت داشت کسمو میلیسید همه ابشو تو دهنم خالی کرد بد نبود مزش ولی یکم تلخ بود .بعد از حموم قرار شد برای همیشه با هم باشیم . منو رسوند سر همون پارک .بارون قطع شده بود احساس کردم خوابم چون از اون نگار بچه مثبت به کی تبدیل شده بودم؟ولی پشیمون نشودم جون هم من عاشق رامین بودم هم اون عاشق من بود هنوز هم پشیمون نیستم چون ما پارسال با هم ازدواج کردیم و زندگی مون رو به الهه مدیونم.

دوستت دارم:
هدیه ایست که هرقلبی، فهم گرفتنش را ندارد،
قیمتی دارد که هرکسی، توان پرداختنش را ندارد،
جمله ی کوتاهیست که هرکسی، لیاقت شنیدنش را ندارد،
بی شک تو همیشه لایق این هدیه کوچک من هستیL♥VE YѼU aredadash
     
  
↓ Advertisement ↓
TakPorn
مرد

 
یک اشتباه

اين داستان نيست يه تراژدي وحشتناکه
من از اون دختر بازهاي تير نيستم اولين باري بود که با کسي دوست ميشدم دوستام ميدونسنت من از اين بخارا ندارم اولين بار که ديدم تو مغازم بود مغازه خودم که نبود ولي صاب کار اونجا نبود فقط صبح ها ميومد اونجا واسه حساب کتاب از اين چيزا يه روز ديدمش يه جوراي رفت رو مخم يه دختر مانتوي با سندلاي سفيد جوجو يه شال سفيد خيلي ساده بود ازون ادماي که ميشه اون طرفشون ديد از اون روز 1 هفته اول مثل سگاي صاحب گم کرده هر دختر رد ميشد نيگا ميکردم تا پيداش کنم اون روز اول ازش پرسدم سکن کجايد گفت همين کوچه بغلي که بعدا کاشف به عمل اومد که خونه دادشش اونجاست 2-3 ماه يه بار يه سر اونجا ميزد البته من خنگ واسه پيدا کردنش کاراي کردم ولي پيدا نشد که نشد بعد 6 7 ماه داشتم ميرفتم پول بريزم تو حساب ديدم به خانوم سر خيابون منتظر اتو بوس اونجا با هزار زحمت شماره دادم بهش گذشت ما دوست شديم.

يه مدت همين جوري گذشت تقريبا 6-7 ماه که خواهرش تو شهر ديگه بود وضع حمل کرده بود مادر پدرش واسه يه هفته رفتن اونجا اين با دادشش خونه موند البته دادش صبح ميرفت سر کار شب ميومد 2 روز گذشت از وقتي مامانش رفته بود از اون ازاين بشر هيچ خبري نشد شد 4 روز ديگه داشتم ديونه ميشدم بالا پايين هيچ خبري از اين نشد گوشيش خاموش من شماره کس ديگه نداشتم اخر با هزار زور از 118 شماره خونشون پيدا کردم زنگ زدم ورداشت فهميد منم گفت حوصلت ندارم گوشي رو قطع کرد يا 20 30 باري زنگ زدم باز جواب نداد فکر کردم اتفاقي واسه کسي افتاد ناراحت از اين که خودش سالم بود خوشحال شدم گفتم کون لق اش هر چي شده باشه 2 3 روز ديگه فراموش ميکنه و با همين فکرا سر کردم شب شد دوبار زنگ زدم اين دفعه ورداشت گفت هر چي بين من تو بوده تموم ديگه نميخوام بينمت از اين کس شعرا من هر چي گفتم مگه چي شده من چي کار کردم جواب منو نداد گذاشت گفتم بيخيال 2 روز ديگه مثل سگ پا سوخته برميگرده به همين خيالات 2 هفته رو سير کردم عجب روزاي بود لامثب ثانيه هاش شده بود هزار سال من چشام به ال سي دي گوشيم توف به ذات دنيا ديدم نه انگار قضيه جديه دوباره نميدونستم چي کار کنم شماره خونشنم بگاي شده بود 100 بار زنگ زدم اکبر اقا ممد اقا رو خواستم تا اخر يه سر ظهر خودش گوشي رو ورداشت 1000 فش بارم کرد که چرا زنگ ميزنم فلان بسال ديگه 2 فش به خودم دادم که ارزشش داشت؟ بخيال شدم گذشت شدم يه ديونه که فقط نصف مغزش کار ميکنه.

کم کم داشت از يادم ميرفت شد 1 سال من با هيچ دختري درست حرف نميزدم حتي مشترياي خودم اخه اين دخترا تا ميخوان يه چيزي بخرن سريع صدا نازک ميکنن با ناز حرف مزنن تا 1000چوق بهت کمتر بدن دوباره ديدمش داشت ميرفت سر خيابون ديونگي 100% بود بايد ميفهميدم واسه چي سر خيابون دستش گرفتم شکه شده بود خيلي ابرو ريزي بود ديدم تاکسي خالي داره مياد گفتم در بست لامثب نميومد کم بود 1 دست همونجا يه کتک توپ از بچه با غيرتا بخورم که ديد اينجوري شد خودش نشت راه افتاديم حالا راننده بگو چشا قلمبه کجا برم برو ازادي تو ماشين هي سر صدا ميکرد گفتم چت چرا اينجوري ميکني داد زد راننده ديد او ضا قارشميش گفت داد مرا بيخيال شو ما رو تو اتوبوان ازادگان پياده کرد پول نگرفته رفت يا زمين زراعي بو کسي نبود جز ماشين که رد ميشدن بعد 2 ساعت دعوا التماس فهميدم به به چه..... نميدونم چي بگم هنوز گريه ام ميگيره 2 روز که مادرش نبوده اينجا رو از زبون خودش ميگم داماد بزرگه مياد خونشون قراربود ببرتش بازار واسه خريد در ميزنه در وا ميکنه بيا تو يه ليوان شربت بهش ميده ميگه بشين تا برم لباس عوض کنم بيام بريم اين که ميره لباس عوض کنه ميره تو اتاق رضا بعد 2 ديقيقه ديگه ميپره تو اتاق ديگه بقيشم ميدونيد با چک زور پرده اين ميزنه يه دست سير ميکنه بعد ول ميکنه ميره اونوقتي که من ديدمش 2 با خودکشي کرده بود تو اين يسال بيمارستان اين ور اون ور تازه به هيچ کسم نگفته بود خيلي لاغر شده بود گريه من ول نمي کرد اخه لامثب من زور ميزدم سر 1 قطره نميومد ولي نميدونم چي شده بود نيگارا رو تش بسته بودن از همونجا يه ماشين واسش گرفتم کرايه رو دادم او ن رفت من موندم اي اتوبوان 3 4 روز سر کار نرفتم. صاب کارم زنگ زده بود خونمون که چي شده فعلان بسال گفتم کار فعلا بخياليم تا ببينم چيکار کنم چيکار نکنم ما بچه پايين شهرا از هر 10 رفيقمون 9 يا دزدن يا بچه لات ان يه 4 5 از اين رو جمع کردم گفتم اين يا رو فش خار مادر به من داده با 3 2 نفر من زده حالا يا رو بچه يه جايه کس کشاي دعواش زبون زده يه مغازه نمايشگاه ماشين داشت از او مادر جندهاي که پرايد 2 برابر قيمت قسطي ميفروشه کس نه نه هر 3 ماه يه با 2 هفته ميرفت امارات و دبي و تايلند کس بازي يه ديسکو با دادشش تو روسيه کرايه بود شريکي !

فکر تيکه تيکه کردن اين يارو ولم نميکرد شب روز شده بود کابوس من تا با یه بچه ها طرح سوزندن مغازش ريختم اين مرحله اول بود يا کي از دوستام قفل رو باز کرد صداي اژر ما رو تر سوند 5 بطر 10 ليتري بنزين 5 ماشين هيونداي 2 پرايد2 1 پارس همه رو اتيش زديم شب ساعت 2 نصف شب بود با 3 موتو که او مديم ال فرار همه شو اتيش زدم کم بو رفيقم بسوزه شانس اوارديم بخاطر اژیر کار زير 2min تموم شد. شيشه ماشين رو شيکونده بوديم هر کدوم يه بطري خلاصش کرديم گذاشت دختره فهميد کار من بود گفت رضا ديونه شده انگار يه بحثاي وسط اينا شده بود منم بقيه پروژ گاشتم واسه بعد که ...... دختر دوباره خود کشي کرده بود با سم موش کش ديگه واسم هيچي نمونده هيچي مثل ديو نه شدم يه 1 ماهي از مرک اون گذاشت ديگه چيزي واسه زنده بودن وجود نداشت يه چا قو بود من گفتم مير ميکنم تو قلبش تموم بالا تر از سياهي رنگي نيست هر جا رو گشتم ديدم نيست با پرسو جو فهميدم بعد اتيش سوزي زندگي من رفته روسيه 2 3 ماهي گذشت پيگير شدم ببنم کجاست 2 هفته طول کشيد تا فهميدم تو روسيه مست دعواش ميشه يکي با چاقو ميگشه از پنجره پرت ميکنه بيرون اونجا مثل ايران قانون قصاص نيست 12 سال زندان واسش بريده بودن همون سال اول تو زندان کشتنش تو بند قاتل ها . منم از همه جا رونده از همه مونده وايساده بودم که برگرده کارش يه سر کنم جهنم پاي همه چيش وايسم که نشد الان 6 ماه از مرگ رضا ميگزره من 2 هفتست اومدم سر کار به اصرار يه کي از رفقام تو کافي نتش وايسادم اينا رو گفتم چون هنوز گريه هاي نگار يادمه اينم فقط واسه اينکه راحت شم نوشتم نه راحت باشيد من يه ديونه بيشتر نيستم که روزاش با قرص شب ميکنه.
از سرم که بیفتی ،
دست و پای غرورت خواهد شکست !
آن روز درد شکستن را خواهی فهمید ...
روزی که از چشمت افتادم را به یاد آر ...
     
  
زن


 
حرمت عشق فراموش شده

هیچ وقت زندگی روی خوش بهم نشون نداد.بد بختی،آوارگی، غریبی....اون از پدر و مادرم که در شرف جدایی هستن و اون از وضع مالیمون و درسم...هیچ چیزی برا دل خوشی نداشتم،نه قیاف نه چشای آبی ونه....فقط دل خوشیم سعید بود. سعید برام هم پدر بود و هم مادر.خلاصه بگذریم...
پلکام سنگینی میکردن.نمیتونستم بدنم رو تکون بدم.دست مادرم روسرم سنگینی میکرد.به زور چشمامو باز کردم.دماغم رو باند پیچی کرده بودن.دستم هم همینطور.توی بیمارستان بودم.آخه چرا؟فقط یادم میاد سوار تاکسی سعید بودم.همین.با صدای ناله هام مادرم از خواب پرید.
رویا...رویا جان...حالت خوبه مادر؟
هیچ جوابی نداشتم.فقط بر وبر نیگاش میکردم.
بغض گلوم رو گرفته بود...یعنی شاید سعید...نه امکان نداره .سعید از پدر و مادرم برام مهم تر بود.از مامانم گوشیم رو گرفتم.داغون شده بود.مانیتورش ترک برداشته بود.به زور شماره ی سعید رو پیدا کردم.دکمه سبز رو فشار دادم...ولی...نه... سعید رد تماس میزد.دیگه هق هق گریم شروع شده بود.دیگه نفهمیدم چی شد که خوابم برد.
خانوم محمدی...خانوم محمدی..غذاتون رو نمیخورید؟
بیدار شده بودم .اصلا نمیفهمیدم چی میگه.دوباره باسعید تماس گرفتم...الو...الو سعییییید
فقط صدای گریه میومد.زار میزد.
الو...رویا...تو رو خدا ببخش...غلط کردم...اشتباه کردم
صحبتاش با گریه آمیخته شده بود.با گریه ی سعید اشک تو چشام جم شد.
سعید تو رو خدا بگو ببینم چی شده ...دارم میمیرم.
به خدا من مقصر نبودم... خودت خودتو پرت کردی جلوی ماشین...به خدا غلط کرم...خواهش میکنم...
صدا قطع شده.صدای هق هق من اتاق رو پر کرده بود.تمام صحنه های دیشب مثل فیلم از جلو چشام رد میشد.تمام این اتفاقا در ده دقیقه تدایی شده بود.دیشب با حالت قهر از ماشین سعید فرار کردم...سعید دنبالم میومد و من راه میرفتم و گریه میکردم.رفتم سر خیابون و منتظر تاکسی شدم...سعید دستم رو محکم تو دستای گرمش گرفت...دستم رو به زور کشیدم و پرت شدم وسط خیابون و یه ماشین...
انگار دنیا روسرم خراب شده بود.بیش از هر موقعی به بودن با سعید نیاز داشتم.دوباره تماس گرفتم...خاموش بود.دو روز تمام گریه کردم...نه آبی...نه غذایی...نه میتونستم تکون بخورم.راستش یه جورایی عذا دار شده بودم .سعید...سعیدی که یه روز دستای گرمش تمام آمال و آرزوم بود...سعیدی که با بودن در کنارش آرامش میگرفتم...یعنی خدای من میشه؟...سعیدی که تموم دنیای من بود...سعیدی که حس قشنگ زندگی رو بهم القا میکرد...سعیدی که با بودن در کنارش سایه یه مرد رو رو سرم حس میکردم....
تو این سه هفته که از تصادف میگذشت با هیچ کی حرف نزدم...درس و مدرسه هم که بیخیال شده بودم....
صبح با مامانم رفتیم به مطب دکتر.یه کم معاینم کرد و گفت که باید گچ دستش وا بشه.خلاصه دستم رو بازکردن و چسب های رو دماغم هم برداشتن ویه چسب زخیم گذاشتن روش.ناهار رو با بی میلی کوفت کردم.هندز فری موبایلم رو تو گوشم گذاشتم و از خونه زدم بیرون...مقصد نامعلوم ...نا امیدانه شماره ی سعید رو گرفتم...وای خدای من بوق میزد...ناخوداگاه بغض گلومو گرفت...صدای مردونه و دلنشین سعید تو گوشام طنین انداز شد...با بغض داد زدم
-الوو ...سعیید...دوست دارم.وبعدش به گریه افتادم...
-الو..رویا عاشقتم...خریت کردم...تو رو خخخخخخخداااا...
دیگه نذاشتم حرف بزنه گفتم سر چارراه سی متری منتظرتم...وقطع کردم....از خوشحالی گریه میکردم...به تیر چراغ برق تکیه داده بودمو تاکسی ها رو نگاه میکردم...چشام قرمز قرمز بود...نگاهم به خیابون بود.20دقیقه ای انتظار کشیدم که یه دفعه...
-روییییییا....
برگشتم...زندگیم رو جلوی چشام دیدم...هر دو از شادی گریه میکردیم.دستاش رو گرفتم وسرم رو شونش گذاشتم...
-رویا...باورم نمیشه که سالم دیدمت...به خدا پشیمونم ...غلت کردم....
با گریه گفتم دیگه بسه عزیزم ....تمومش کن....اشکام رو با دستاش از رو صورت قرمزم پاک میکرد....گفت بیا بریم سوار ماشینم اینجا زیاد خوب نیست...وقتی میدیدم غرور مردونش اجازه نمیده گریه کنه بیشتر ناراحت میشدم...به زور لبخند میزد...دیدن لبخند رویاییش دیونم میکرد...رفتم سوار پراید سعید...تا رسیدن به خونش با هم حرف نزدیم ...نگای هم میکردیم واشک میریختیم و گاهی لبخند میزدیم...درخونه رو باز کرد...شلوغ پلوغ ونا مرتب...ناخودآگاه به آغوش سعد پناه بردم...گرم وامن...برام امن ترین جای دنیا بود ...دستای گرمش رو رو گونه هام میکشید...لبخندی از ته دل بر لب داشتیم...
-سعید...یاورم نمیشه که دوباره دیدمت.بعد از اون اتفاق...(دیگه نتونستم ادامه بدم)
در حال که سرش رو پایین انداخته بود ازحار پشیمونی میکرد.واقعا مقصر سعید نبود.یادمه با سعید دعوا کردم.به حالت قهر از ماشین پیاده شدم و سر خیابون منتظر تاکسی واستادم.سعید از پشت دستام رو کشید و اصرار میکرد...خیلی دلم براش سوخت...دستم رو از تو دستاش کشیدم بیرون و چند قدم به سمت خیابون به عقب پرت شدم و خلاص...
یه نگاه به ساعت انداختم.ساعت 8بود...به سعید قول دادم که فردا صبح میرم پیشش.سعید منو تا در خونه رسوند ...طبق معمول پدر مادرم داشتن با هم بحث میکردن...خوشحال بودم...رفتم تو تختم و دراز کشیدم.اتفتقای امروز رو مرور میکردم...ناگهان فکری به سرم زد.سعید تا حالا چند بار غیرمستقیم ازم خواسته بود که یه مقدار با هم بمالونیم ولی من هر بار باهاش دعوا کردم.خوب حالا فرصت خوبی بود.بلا فاصله به حموم رفتم.یه مقدار از کف ریش بابام به لب های واژنم مالوندم.با ژیلت بلد نبودم کار کنم به خاطر همین تمام کسم رو زخم و زیلی کرده بودم.از حموم اومدم بیرون وبا اپی لیدی به جون خودم افتادم.بعد شام رو خوردم و خوابم برد...ساعت 8صبح بیدار شدم ...بعد از خوردن صبحونه به جون موهام افتادم.با اتو به موهام فر درشت زدم و با ماژیک مو مش موقت به موهام دادم.روژلب صورتیم رو باشال صورتی ست کردم.مانتوی مشکی و چسب دختر خالم رو پوشیدم...انتظار میکشیدم تا بالاخره ساعت ده صبح شد.کفشای صورتی هم پام کردم و تاکسی گرفتم.زنگ در رو به صدا در اوردم...باز نکرد...دوباره زنگ زدم...خواستم برگردم که سعید از تو کوچه صدام کرد.چار پنج تا نون خریده بود.سعید گفت...رویا جونم؟...باهاش دست دادم و رفتیم تو.کنار هم رو مبل نشستیم.بللند شد و رفت به طرف آشپز خونه.منم با پر رویی ماهواره وتلوزیون رو روشن کردم.بعد از چند دقیقه ای سعید با دو لیوان نسکافه اومد کنارم نشست.آومد که باز بحث گذشته هارو پیش بکشه که گفتم سعید جون دیگه تمومش کن...آرووم لبام رو به گوشش نزدیک کردم...زمزمه کردم...سعید دوست دارم...یه یوسه ی کوچولو که دریایی از محبت در اون موج میزد رو به گونه هاش بخشیدم...سعید بغض کرده بود...لباش رو رو لبام گذاشت...راستش بلد نبودم...ولی حس خوبی رو بهم القا میکرد.صورتش رو زیر گردنم گذاشت.بو میکشید...زبون کنجکاوش رو روی گوشم میخزوند.صدای نفسام با حرکتای سعید هماهنگ شده بود.دگمه های مانتوم رو باز کردم...دستش رو از گردنم تا شکمم میکشید...با هر حرکتش تو دلم خالی میشد...آز روی تی شرتم سینه های کوچولومو نوازش میکرد...جز لبخندی پر معنا و نفس نفس های پیاپی صدایی ازم بلند نمیشد...تو حال وهوای خودم بودم که دستای گرم سعید رو زی تی شرتم حس کردم.بدون این که خودم بخوام خندم گرفت... سعید چشای خمارش رو با تعجب به روم گشود...تی شرتم رو بالا زد وزبونش رو روی پوست داغم به لغزش در میاورد.تی شرتم رو بی اختیار در آوردم...دست راستش رو روی شونم گذاشت...نوک دماغش رو بین سینه هام قرار داد...بو میکشید...سکوتی مرگبار بر فضا حاکم بود...صدای نفس های پر درد من حرمت این سکوت مرگبار رو به چالش میکشید...دستش رو به پشت کمرم برد تا سوتینم رو باز کنه...بلد نبود...خودم درش آوردم...از دبدن سینه های کوچک من تعجب کرد...کمی خجالت کشیدم...زبونش رو از بالای سینم به سمت نوکش میلغزوند...با دهانی بسته آهی از ته دل کشیدم...کاملا بی اختیار دستم رو تو موهاش فرو کردم.با زبونش سینه چپ منو مزه میکرد و با دست چپش سینه ی راستم رو تحریک میکرد...سکوت من سعید رو آزار میداد...یه گاز کوچولو از نوک سینم گرفت...یه جیغ خفیف وکوتاه تقاص این کارش بود...کم کم سینم داشت درد میگرفت...به عقب هولش دادم...تی شرتش رو در آوردم...زبونم رو روی سینش گذاشتم و تا نزدیک کش شلوارش خزوندم...شلوارش رو تا زانوش کشیدم پایین...شورتشش رو خودش در آورد...یه دفعه از دیدن کیر سعید قلبم فرو ریخت اخه تا اون موقع کیر ندیده بودم.کیرش به نظرم بزرگ نبود.کوچیک هم نبود ولی ...خوب دوسش داشتم...با اکراه اونو به سمت دهنم بردم ...بلد نبودم مث فیلما ساک بزنم...خیلی بد اونو میمکیدم...ناخواسته کیرش رو گاز گرفتم...آخخخخخخخخ سعید سکوت متزلزل فضا رو در هم کوبید...با کشیدن مو هام فهمیدم که سعید خوشش نیومد...هولم داد رو کاناپه...شلوار لیه تنگم رو به زور از پام در آورد...از خجالت پاهام رو بسته بودم...با لبخند سعید کمی آروم شدم و کم کم پامو باز کردم...شرت دخترونم رو به آرومی بوسید و با لبخندش کم کم اونو از پاهام درآورد...با دیدن کسی که جاهای متعدد تیغ روش خود نمایی میکرد به خنده افتاد...دستاش رو از زانو هام تا کسم میکشید...تا حالا همچین حسی رو نداشته بودم...یه جورایی مثل حس نا امنی وقلقلک وخالی شدن شکم بود که یه جورایی واسم لذت بخش بود...زبونش رو از بالا تا پایین چاک کسم میکشید...دوتا دستش رو رو رونم گذاشت و سرش وسط پاهام بود...حالا دیگه آه و اوه من شروع شده بود...گردنم رو شل کرده بودم وجز صدا های خفه شده تو گلوم کار دیگه ای نمیکردم...سعید بلندم کرد...با زانو رو مبل واستاده بودم...سعید کیرش رو بین پاهام قرار داد و بغلم کرد....کیرش رو بین پاهام عقب جلو میکرد و منم با تنگ کردن مسیرش بههش شهوت رو القا میکردم...تو دلم خالی میشد...بی اختیار آه میکشیدم...حس خوبی داشتم...فقط میتونم بگم که تو اون لحظه تمام کسم قلقلک میومد...سعید کیرش رو تو دستش گرفت...کمی آب دهنش رو روش ریخت...منم با دستم اونو میمالوندم تا خیس بشه...سعید رو مبل دراز کشید...با باسنم رو کیرش نشستم...دادی بلند کشید...کیرش زیر کونم خم شد...تونمیرفت...به زور سوراخم رو با دست باز کردم وسر کیرش رو تو دهانه ی سوراخم جادادم...از شدت درد چشام رو بسته بودم وبازوی سعید رو چنگ میزدم...به سعید گفتم تو رو خدا درش بیار ...سعید...درش بیار...
سعید که دید اذیت میشم درش آورد و کیرش رو رو کسم گذاشت...اونو به کسم فشار میداد و غقب جلو میکرد...کم کم تو دلم یه حالی شد...بی اختیار بدنم رو شل کردم...تمام بدنم مورمور میشد...آب سفیدی از وجودم خارج میشد...اره...درسته...ارضا شده بودم...دیگه یواش یواش احساس میکردم که حالم داره از سکس بهم میخوره ولی مجبور بودم که سعید رو هم ارضا کنم.سعید سرپا واستاده بود و من با زانو روبه روش نشسته بودم.کیرش رو تو دستم گرفتم و شروع کردم واسش جق زدن...لا به لاش هم تونو داخل دهنم میکردم...با یه دست هم بیضه هاشو میمالوندم...واقعا حال ادامه ی سکس رو نداشتم...ناگهان دست سعید توی موهام رفت ...بی اختیار جیغ کشیدم...درد شدیدی احساس کردم...ابش با فشار کمی روی گردنم پاشید...همزمان یه آخخخخخخخخخ کش دار گفت و بی حال تو بغلم افتاد...

دوستت دارم:
هدیه ایست که هرقلبی، فهم گرفتنش را ندارد،
قیمتی دارد که هرکسی، توان پرداختنش را ندارد،
جمله ی کوتاهیست که هرکسی، لیاقت شنیدنش را ندارد،
بی شک تو همیشه لایق این هدیه کوچک من هستیL♥VE YѼU aredadash
     
  
زن


 
از تهران با عشق

آشفته بود.هنوز باورش نمی شد.هنوز طعم شیرین اولین بوسه شان از ذهنش نمی رفت.یاد اولین شب با هم بودن.تازه سه ماه از ازدواجشان گذشته بود.اما آن تصادف لعنتی...
فرهاد،دکتر جراحی زیبایی،28 ساله بود با قد 180 و وزن 82.
حدود چهار ماه پیش بود که دختری 25 ساله ای به نام مهسا برای جراحی دماغش به مطبش آمد.و در اولین نگاه،عاشق شد...
یک هفته بعد به همراه پدر و مادرش به خواستگاری مهسا رفت.و آن دو ازدواج کردند.
با هم شاد بودند و از زندگی در کنار هم لذت می بردند.شبی پاییزی مهسا و فرهاد به سمت شمال حرکت کردند.یک هفته بعد عروسی دخترخاله مهسا بود.در میانه راه فرهاد برای کشیدن سیگار در گوشه ای توقف کرد،به مهسا نگاه کرد،خواب بود،پتویی رویش کشید و از ماشین پیاده شد.
در گوشه ای ایستاده بود،داشت سیگار می کشید و فکر می کرد که ناگهان صدایی او را به خود آورد.راننده ای مست با تریلی به شدت با ماشینش تصادف کرده بود.ناگهان چیزی یادش آمد،مهسا...
در حالی که فریاد می زد به سمت ماشینش دوید که...
ماشین منفجر شد و مهسا در آتش سوخت.و فرهاد غرق در اندوه شد.
بعد از چهلم مهسا،فرهاد دوباره به مطبش بازگشت.
یک هفته بعد بیماری به مطبش آمد که سرنوشتش را برای همیشه تغییر داد.دختر 22 ساله ای بود به نام عسل.فرهاد ابتدا زیاد توجهی به او نداشت ولی اندکی که گذشت چهره مهسا را در عسل دید.
_ چقدر شبیه مهساست،با همون نگاه،با همون لبخند ها
و گویی دوباره عاشق شده بود.
چند روزی از عمل عسل گذشت.فرهاد اضطراب داشت.می خواست به عسل زنگ بزند و بگوید که عاشقش شده.ولی افکارش نمیگذاشتند که تصمیم بگیرد...
_فامیلا چی میگن؟نمیگن مرتیکه بی غیرت هنوز کفن زنش خشک نشده رفته زن گرفته؟پدرم نمیزنه تو گوشم که پسر نفهم حداقل صبر میکردی تا سال زنت تموم بشه بعد میرفتی زن میگرفتی؟مادرم لعنتم نمیکنه؟
اما سرانجام عشق بر عقل غلبه کرد.گوشی را برداشت.شماره عسل را گرفت...
عسل:الو...
فرهاد:دکتر هستم.
_ببخشید نشناختمتون.حالا واسه چی زنگ زدین؟
_چیزه...یعنی...فقط زنگ زده بودم ببینم بینی شما خوب شده؟درد که ندارین؟از عمل راضی هستین؟
_خیلی ممنون من خوبم.خب دیگه اگه کاری ندارین...
_چرا...یعنی...واسه یه کار دیگه زنگ زده بودم.
_خب بگین.
_اینجوری نمیشه...باید ببینمتون...می تونین بیاین مطب؟
_آره...کی بیام؟
_فردا ظهر خوبه؟
_خوبه...پس تا فردا خداحافظ
_خداحافظ
فرهاد آرام شد.از اتاقش بیرون آمد و به منشی خود گفت قرار های فردا را کنسل کند و خودش هم نمی خواهد فردا بیاید.
فرهاد آن شب استرس زیادی داشت.
_خب حالا واسه فردا چی بگم بهش؟بهش بگم خانوم من عاشق شمام؟...نه بهتره بگم با من ازدواج می کنین؟...
و آن شب را با همین افکار به خواب رفت.
فردا فرا رسید.صبح زود از خواب بیدار شد،به حمام رفت،یکی از بهترین لباس هایش را پوشید،به خود عطر زد و به مطب رفت.
ثانیه ها به کندی می گذشت.استرس شدیدی داشت.بالاخره عسل آمد.
عسل:سلام آقای دکتر...مطب چقدر خلوته...خانوم منشی هم که نیستن.
فرهاد:امروز مطب رو تعطیل کردم.
ناگهان ترسی وجود عسل را فرا گرفت:«یعنی با من میخواد چیکار بکنه...نکنه تجاوز کنه...»
فرهاد:چرا وایستادین...بفرمایین بشینید.
عسل در حالی که ترس وجودش را فرا گرفته بود روی یکی از مبل ها نشست.
فرهاد:چیزی میل دارین براتون بیارم؟
عسل:نه...ممنون،فقط اگه میشه زودتر کارتون رو بگین من عجله دارم.
فرهاد کنار عسل نشست.عسل خود را عقب کشید.فرهاد دست عسل را گرفت.
فرهاد:میدونی...از همون لحظه اول که دیدمت عاشقت شدم.اگه بدونی چقدر سخت بود تا بهت بگم.
فرهاد چشم هایش را بست و لب هایش را بر روی لب های عسل گذاشت.عسل که انتظار این حرکت را نداشت ابتدا شوکه شد ولی سپس او هم چشم هایش را بست و هر دو مشغول بوسیدن یکدیگر شدند.
پس از چند لحظه ناگهان فرهاد لب هایش را از روی لب های عسل برداشت و با آشفتگی از روی مبل بلند شد و ایستاد.
عسل:چی شد؟
فرهاد:هیچی...فقط یک لحظه احساس عذاب وجدان کردم...منو ببخش به خاطر کاری که باهات کردم...یه لحظه به تنها چیزی که فکر نکردم تو بودی...یه لحظه شهوت چنان تمام وجود منو گرفت که نفهمیدم دارم چیکار میکنم.
عسل بلند شد و به سمت فرهاد رفت:ناراحت نباش...تو که کاری نکردی...منم دوست داشتم...خیلی هم داشت یه من خوش میگذشت...میدونی منم بار اولی که دیدمت عاشقت شدم فقط مونده بودم که چجوری بهت بگم که خودت پیش قدم شدی.
عسل با دو دستش صورت فرهاد را گرفت و چشم های خود را بست و لب هایش را بر روی لب های فرهاد گذاشت.
هر دو مشغول عشق بازی شدند.بعد از چند لحظه فرهاد لب های خود را از روی لب های عسل برداشت و در حالی که به او نگاه می کرد گفت:دوست داری برات بخورمش...میخوام چنان لذتی بهت بدم که به عمرت تجربه نکردی...میخوام مزه ات رو بچشم...میخوام وقتی زبونم تو وجودت هست ارضا بشی...من اینکارو خیلی دوست دارم...همیشه برای زنم هم لیس میزدم.
و عسل در حالی که شهوت در نگاهش موج می زد به فرهاد پاسخ مثبت داد.
آن دو سوار ماشین فرهاد شدند و به خانه فرهاد رفتند.
عسل:چه خونه بزرگی داری...آدم دوست داره تو خونت فوتبال بازی کنه
فرهاد:چیه...تا حالا بالاشهر نیومده بودی؟
_نه
_مگه خونتون کجاست؟
_یه جایی پایین شهر
_لابد فقیر هستی؟
_به نظرت اگه فقیر بودم این همه پول عمل میدادم به تو؟
_نه...راست میگی
_ما یه خونواده متوسط هستیم...بابام کارمند بانکه...وضع مالیمون هم بد نیست...خودم هم دانشجوی مکانیک هستم
_به به...پس از اون بچه زرنگ ها هم هستی،نه
در همین حین فرهاد به سوی عسل رفت و شروع کرد به لب گرفتن.
عسل:هوی چته!بذار شالم رو وردارم...عین این قحطی زده ها حمله میکنه
فرهاد:ببخشید...خوب وردار
و دوباره شروع کردند به لب گرفتن از هم.در همین حین فرهاد آرام آرام دکمه های مانتوی عسل را باز کرد و از تنش در آورد.فقط یک لباس تنش بود و سوتین هم زیرش نپوشیده بود.لباس را هم در آورد.
سینه های کوچکی داشت.شروع کرد به خوردن گردن و سپس آرام آرام به خوردن سینه ها مشغول شد.عسل هم دکمه های لباس فرهاد را باز کرد و از تنش در آورد.
عسل:فکر نمی کنی وقتشه بری سر اصل مطلب؟
فرهاد ابتدا شلوار عسل را در آورد.سپس شورتش را پایین کشید.کس تمیز و بی مویی بود.سپس شلوار خود را در آورد،بعد شورتش را.آلتش راست راست شده بود.آلت متوسطی داشت.عسل شروع کرد به خندیدن.
فرهاد:چیه تا حالا کیر ندیدی؟
عسل:چرا منتها تو فیلما نه تو واقعیت.
فرهاد شروع کرد به لیس زدن کس عسل.عسل نیز برای فرهاد ساک میزد.فرهاد کیر خود را به کس عسل میمالید.
عسل:یه وقت نکنی توش پردم پاره بشه،بیچاره بشم.
فرهاد:نترس خودم میام خواستگاریت میگیرمت.
ودر آن لحظه آلت خود را وارد کس عسل کرد.عسل جیغ کوچکی کشید.پرده عسل پاره شد و آلت فرهاد خونی.
تا صبح فردا فرهاد و عسل با هم بودند و مشغول سکس.
دو روز بعد فرهاد به خواستگاری عسل رفت و آن دو با هم ازدواج کردند.
قرار شد آن دو ماه عسل به شمال و ویلای فرهاد بروند.فرهاد نگران بود.می ترسید دوباره اتفاقی بیافتد و زنش را ازش بگیرد.
آن دو راه افتادند و به سلامت به شمال رسیدند.
روزهای خوشی را در کنار هم سپری می کردند.
تا اینکه شبی از حیاط صدایی آمد.فرهاد به حیاط رفت.ناگهان درد شدیدی را احساس کرد.مردی با چوب به سرش زده بود.
فرهاد بیهوش بود تا اینکه صدایی او را به خودش آورد.صدای عسل بود.چشم هایش را به سختی باز کرد.در اتاق بود.دست ها و پاهایش بسته شده بود.دو مرد را دید.دقت کرد.یکی از آنها داشت به زور لباس های عسل را در می آورد.آمد فریاد بزند که دید دهانش نیز بسته است.
عسل گریه می کرد.یکی از دو مرد برای فرهاد آشنا آمد.دقت کرد.حمید بود.باغبان 46 ساله شان.فرهاد متوجه شده بود که در این چند روز حمید به عسل توجه عجیبی می کرد.اما چرا...
در همین فکرها بود که با صدای جیغ عسل به خودش آمد.مرد دیگر که هیکل نخراشیده ای هم داشت و حمید او را جمشید خطاب می کرد محکم در گوش عسل می زد.عسل پاهایش را به هم فشار می داد و تلاش می کرد تا به او تجاوز نکنند.حمید محکم به باسن و ران عسل می کوبید.عاقبت عسل تسلیم شد و حمید و جمشید در جلوی چشمان فرهاد به عسل تجاوز می کردند.
حمید:آآآآآآآآه....جوووووووووووووون.....چه کسی.........دکی جون چه زن جنده ی خوبی داری....آآآآآآآآآه
عسل گریه می کرد و با چشمانش التماس می کرد که دست از سرش بردارند.ولی دو مرد شهوتران که آتش شهوت آنها را کر و کور کرده بود به کار خود ادامه می دادند.هنگامی که کارشان تمام شد جمشید با چوب ضربه ای به سر فرهاد زد و وقتی بیهوش شد دستانش را باز کردند و از آنجا فرار کردند.
وقتی فرهاد به هوش آمد ابتدا دهان و دست های عسل را باز کرد و سپس به پلیس و اورژانس زنگ زد.
عسل سه ماه در تیمارستان بستری بود.یکی از روز ها خودش را از پشت بام به پایین انداخت و مرد.
فرهاد وقتی خبر خودکشی عسل را شنید در حالی که امیدی به زندگی خود نداشت تیغی را بر روی رگش گذاشت و با بریدن رگش به زندگی خود خاتمه داد.
حمید و جمشید نیز که متواری بودند بعد از دو ماه در مرز دستگیر شده و در ملاعام اعدام شدند.

دوستت دارم:
هدیه ایست که هرقلبی، فهم گرفتنش را ندارد،
قیمتی دارد که هرکسی، توان پرداختنش را ندارد،
جمله ی کوتاهیست که هرکسی، لیاقت شنیدنش را ندارد،
بی شک تو همیشه لایق این هدیه کوچک من هستیL♥VE YѼU aredadash
     
  
زن


 
به زور منو کردن


اسمم مژگان و 22 سنم هستش داستان من به حدود 6 سال پيش بر ميگرده زماني که 16 سالم بود و زياد از اين مسائل حاليم نبود از طرف مدرسه به اردو رفتيم به يکي از سرابهاي غرب کشور تقريبا نزديکاي ظهر بود که من فضوليم گل کرد و از جمع بچه ها جدا شدم رفتم تو درختا همون موقع احساس کردم شاشم مياد بخاطر همين سعي کردم دور بشم و يه جاي کاملا خلوت پيدا کنم و راحت ادرار کنم يه 5دقيقه رفتم ديگه هر چي دور وبرم و نگاه کردم کسي نبود با نگراني مانتومو زدم بالا و شلوارمو کشيدم پايين داشتم ميشاشيدم که يه صداي پا شنيدم بر گشتم ديدم يه پسرس سريع شلوارمو کشيدم بالا امدم فرار کنم که يکي ديگه جلوم سبز شد و منو بغل کرد يه جيغ زدم اما سريع دهنمو گرفتن هي دست و پا ميزدم گريه ميکردم اما فايده اي نداشت اونا پسر بودن و قوي منم لاغرو استخوني يکيشون سنش بيشتر بود هموني که دهنمو گرفته بود دستشو کرد تو روسريم و موهامو کشيد گفت دستم بر ميدارم صدات درد بياد ميزنمت خيلي ترسيده بودم آروم دستشو برداشت افتادم به التماس اما فايده اي نداشت پسر کو چکتره شلوآر شرتمو بارهم کشيد پايين اونم که موهامو بادستش گرفته بود با يدست کمربندشو باز کرد کيرشو در آورد منم گريم ديگه تبديل به حق حق شده نفسم بالا نمي امد نامرد کيرش سياه بود کلفت پر مو بازور کردش تو دهنم دهنم داشت جر ميخورد اون يکيم از پشت داشت سوراخ کونمو خيس ميکرد يدفعه يه چيز داغو رو سوراخم حس کردم فشارداد اما من جم شدم که بهم گفت دختر ميخوام کونت بذار اگه اذيت کني ميکنمش تو کوست ترسيدم اون يکي هم کيرشو در مياورد دو باره ميکرد تو دهنم که احساس کردم يه سيخ داغ کردن تو کونم داشتم پاره ميشدم کم دردش کمتر شد اما من حسي جز بدبختي نداشتم که کونم سوخت پسره آبشو ريخت تو کونم کيرشو در آورد آومد موهامو گرفت اون يکي هم اومد کيرش راحت رفت تو دو سه بار عقب جلو کردو ريختش تو کونم ولم کردن از تو کونم آب سرازير بود ولم کردن و رفتن شلوارمو با بدختي کشيدم بالا روسريمو درست کرد کونم هم درد ميکرد هم خيس بود باهر سختي بود خودمو رسوندم اين اولين آخرين سکس مجرديم بود.

دوستت دارم:
هدیه ایست که هرقلبی، فهم گرفتنش را ندارد،
قیمتی دارد که هرکسی، توان پرداختنش را ندارد،
جمله ی کوتاهیست که هرکسی، لیاقت شنیدنش را ندارد،
بی شک تو همیشه لایق این هدیه کوچک من هستیL♥VE YѼU aredadash
     
  
زن


 
سکس با اولین عشقم

سلام دوستان من سعید هستم 23 ساله یه خاطره براتون دارم مربوط به سن 18 تا 21 سالگی من میشه و اونم اولین عشق من
آره من عاشق دختری به اسم سولماز شدم که 3 سال از من بزرگتر بود خلاصه باهم دوست شدیم و من هر کاری برای رضایت خانوم کردم که مبادا یه وقت از دستم ناراحت بشه
ولی از بخت بد من ما از اونجا که تو طالقون باهم آشنا شده بودیم از بدشانسی من خونشون یه شهر دور از شهر ما بود ولی من دیگه عاشق شده بودم
خلاصه بعد از اتمام دانشگاه رفتم سربازی وقتی سرخدمتم بودم اینقدر دوسش داشتم که با یه زنگ و شنیدن صداش شارژ میشدم
خدمت هم تموم شد و رفتم تبریز دیدنش
نمیدونید لذت وصف ناپذیر عشق و معاشقه وای وای از هر سکسی قشنگتر
زل میزدم تو چشماش راست میکردم این در صورتی بود که یه روز میخواستم جنده بکنم اصلا کیرم راست نشد. وقتی برای اولین بار سولمازو گرفتم تو بغلم اصلا کمر به پایینشو یادم رفت.وقتی لباشو گذاشت رو لبهام و با ولع شروع به خوردن لبهام کرد و منم پر بودم از حس عشق وشهوت و محبت و لطافت انگار تو این دنیا نبودم
وقتی لباسهای همدیگه رو در آوردیم شاید دروغ نگم 1 ساعت لخت تو بغل همدیگه بودیم و همدیگه رو نوازش میکردیم تو خونه دوستش بعد من کسشو لیسیدم نمیدونید اونم عاشق من بود حس رویایی رویایی بود کیرمو دادم بهش اصلا با محبت میخوردش
وارد جزئیات نمشم ولی همه جا همه جای همدیگه رو خوردیم و لیسیدیم
شروع کردم کس سولماز رو مالوندم دیدم دیگه تو حال خودش نیست بهم گفت دقیقا این جمله اشو هیچوقت یادم نمیره سعید جونم بکنش....زود باش....
چون دوسش داشتم و میخواستم زنم بشه برام مهم نبود پرده اشو بزنم
انگشتمو کردم تو کسش جیغ زد و خون اونجا رو برداشت فوری از رو میز دستمال کاغذی برداشتم و شاید 10 12 تا مصرف کردیم رفت خودشو شست و اومد بهم لبخند زد و گفت دیگه واسه همیشه سعید من شدی منم گفتم تو هم خانوم ناز و خوشکل من شدی بغلش کردم و ازش لب گرفتم خوابوندمش و پاهاشو دادم هوا کیرمو گذاشتم رو کسش اون موقع هم درست حسابی بلد نبودم یکم خندیدیم و کردم تو کسش وای وای وای عشقم بود نفسم بود بالاخره به وصال عشقم رسیدم حتی یادمه گریه هم کردم از خوشحالی
بعد از نمیدونم چقدر طول کشید زیاد بودا ولی به نظرم کوتاه اومد در یک لحظه بدن سولماز مثل سنگ سفت شد و داد کوتاهی زد اولین بارم بود که یه خانوم ارگاسم میکنم آبم داشت میومد سریع کشیدم بیرون چون قرص نخورده بود پاشیدم رو موهاش و صورتشو سینه هاشو شکمشو
بعد افتادم روش نمیدونید بچه ها تازه حس عشقم 100 برابر شده بود چون عاشقش بودم
چندین بار دیگه هم به همین کیفیت ادامه پیدا کرد تا اینکه به لطف دخالتهای مخرب پدر و مادرهامون که به هیچ وجه با ازدواج ما موافق نبودن سولماز منو ول کرد و رفت از اون تایخ به بعد دیگه هیچ دختری احساسات منو تحریک نکرد منم تنها موندم

دوستت دارم:
هدیه ایست که هرقلبی، فهم گرفتنش را ندارد،
قیمتی دارد که هرکسی، توان پرداختنش را ندارد،
جمله ی کوتاهیست که هرکسی، لیاقت شنیدنش را ندارد،
بی شک تو همیشه لایق این هدیه کوچک من هستیL♥VE YѼU aredadash
     
  
زن


 
بردیا وگاییدن سارا خانم

سلام من بردیا 28 ساله این خاطره مربوط به 7 سال پیش زمانی که 21 سالم بودکه میخوام براتون تعریف کنم قیافم خوبه یه موقعی دخترا تو کف بودن که باهاشون حرف بزنم ان موقع اسکل بودم دنبال این حرفا نبودم الان که تو هوا دنبال کس میگردم کسی پا نمیده
قدم حدود 178 و 70 کیلو وزن پو ستم سبزه است سارا خانمم پوستش سبزه بود و 165 سانت قدش بود و 60 کیلو وزنش بود سایز سینه هاشم 80 بود که اصلا به یه دختر 21 ساله نمیومد این همه سینه داشته باشه ماجرا از اینجا شروع شد که تو خیابون بودم که بهم زنگ زدن که داداشت دستش شکسته برو بیمارستان منم خسته کوفته رفتیم کلینیک که 100 نفر تو صف ارتوپد بودن شانس ما جمعه بود وفقط همون جا باز بود خلاصه داداشم و به زور پیدا کردم داشتیم با هم حرف میزدیم که چرا دستش شکسته که یه شاه کس امد سبزه که سینه هاش از مانتو زده بود بیرون و چاک کسش معلوم بود پیشم نشست منم فکر نمی کردم که پا بده زیاد پی گیر نبودم یه نیم ساعتی گذشت که فهمیدم طرف کونش میخواره و بد جوری پا میده چون با مادرش امده بود نمیشد بهش شماره بدم از جام بلند شدم برم تو حیاط کلینیک که شاید بیاد بیرون کار و یه سره کنیم یه چند لحظه منظر موندم که سر و کله خانم پدا شد منم بی معطلی گفتم خانم اگه ممکن با این شماره تماس بگیرید یه ذره سکوت کرد و گفت باشه اگه تونستم تماس میگیرم شانس من گوشی دست مامانش بود دنبال یهذره کاغذ و خودکار میگشتم که شماره بنویسم با کلی بدبختی یه ذره برگه از یه اگهی تحریم که تو کلینیک بود پاره کردم و شماره با یه مداد ارایش نوشت و رفت پیش مامانش نشست منم دیگه تو کونم عروسی بود که یه کس جور شده از کیر درد تا یه مدتی میایم بیرون یه روز گذشت و طرف تماس نگرفت دیگه داشتم کلافه مشدم
که یه شماره نا شناس تماس گرفت زود گوشی و جواب دادم طرف بود بعد از کلی احوال پرسی خود شو معرفی کرد اسمش سارا بود و 21 سال سن داشت اولین قرار واسه فردا گذاشتیم که با هم بریم بیرون منم خوشتیپ رفتیم سر قرار از دور دیدمش یه ارایش خیلی تندی کرده بود یه مانتوخیلی کوتاه پوشیده بود بود که تمام بدنش معلوم بود سینه هاش خیلی بزرگ بود تو ا مانتو حا نمیشدکیرم سیخ شده بود نمی دونستم چه کار کنم خیلی ضایع بود با مکافات خوابوندمش تازه یادم امد که باید سلام کنم بعد از احوال پرسی رفتیم طرف بازارشانس بد من ان روز میخواستم واسه عروسی ک که شب دعوت بودم پیرهن بخرم سوار تاکسی شدیم ان موقع دو نفر جلو سوار میشد نشستیم جلو ماشین دستم به سینه هاش میخورد داشت کیرم منفجر میشد تو ماشین ابم امد که خدا رو شکر چون شلوار جین پوشیده بودم زیاد معلوم نبود بعد از خرید که مجبور شدیم50 تومنی برا خانم خرج کنیم یه ماشین گرفتم رسوندمش تقریبا در خونشون ازش خداحافظی کردم چون باید به عروسی میرسیدم چند روز با اس دادن گذشت مادر بزرگم تها زندگی میکرد رفته بود خونه داییم کلید خونه دادن دست من که چون تابستون بود و هوا گرم باید تا امدن مادر بزرگ کولر راه بندازم کیرم وسوسه شد و بون هیچ پیش زمینه ای به سارا خبر دادم که بریم بیرون اونم بدون معطلی قبول کرد قرار شد که ساعت 3 بیاد منم یه دوش حسابی گرفتم و هر چی مو بو از ته زدیم صاف و صوف رفتیم سر قراررفتیم تو یه پارک یه نیم ساعت نشستیم که یهو از دهنش در رفت گفت کاشکی بریم یه جایی که کسی مارو نبینه میترسم داداشم تو پارک باشه منم مثل برق گفتم کلید خونه مادر بزرگم با منه اگه بخوای میریم انجا یه ذره منمن کرد و رفتیم خونه مادر بزرگ که تو یه اپارتمان 5 طبقه بود باهاش هماهنگ کردم که اول من میرم تو بعد ان بیاد توبعداز 10 دقیقه امد تو کفشا شو دم در جا گذاشته بود منم زود رفتم اوردم تو که کسی نبینه نشستیم پیش هم و یه نیم ساعت در مورد عشق و عروسی با هم حرف زدیم بعدبغل هم خوابیدیم و دستم و گذاشتم زیر سرش داشتیم با هم حرف می زدیم دستم بردم طرف سینش که ناراحت شد میخواست گریه کنه گفتم بیچاره مگه نمیخوای زنم بشی اگه بهم اعتماد نداری بیا برو خلاصه اعتمادش جلب شد و گفت به شرطی که باهام کاری نداشته باشی منم قبول کردم و پیشم نشست گفتم روسری تو درار میخوام مو هاتو ببینم مو هاش خیلی بلند بودباز کیر لامذهب بلند شده بود ول کن نبود منم داشتم دستم و تو مو هاش چنگ میزدم که خودش گفت میخوام مانتو مو در بیارم که چروک نشه مانتو شو دراورد یه تاپ ابی که سینه هاش همه معلوم بود تنش بود منم دیگه از مغزم دستو نمگرفتم کیرم همه کاره شده بوددستم و برم سینه هاشو گرفتم فشار دادم و گفتم میخوام سینه هاتو ببینم تاپشو دراوردم یه سوتین سیاه تنش بودپشتم و دادم به دیوار کون مبار کشو گذاشتم رو کیرم و لبمو گذاشتم رو لبش وتا میتونستم لبا شو خوردم دیگه نمی تونست حرف بزنه تمام صورتشو خوردم دستم و از رو شلوار بردم طرف کونش یه مقدار مالش دادم دیدم چیزی نمی گه دستمو کردم تو شلوارش و گذاشتم در کونش ناراحت شد گفت درش بیار نمیخوام گشاد بشم منم کلی اسرار کردم که با انگشت که گشاد نمیشه و فقط میخام امتحان کنم که چقد تنگه که قبول کردیه 5 دقیقه انگشتمو تو کونش عقب جلو کردم که باز شه از رو شکمم خابوندمش رو زمین و تو یه چشم به هم زدن شلوارو شر تشو از پاش دراوردم یه کس سبزه تنگ داشت که یه مو ها شو زده بود ناراحت بود که چرا این کارو کردم دستم و برد لبه های کسشو گرفتم و کلی باهاشون بازی کردم و با زبون چوچولشو براش میخوردم حشری شده بود و چشماشو بسته بود منم دیگه تحملم تموم شده بود و لباسامو در اوردم تا کیرمو دید شکه شده بود اخه تا حالا کیر نیدیده بود دادم دستش گفتم برام ساک بزن وارد نبود ومنم خودم دست به کار شدم دهنش و باز کردم و گذاشتم تو دهنش بود و بد جوری داشت میخورد بهش گفتم که میخوام از پشت بکونمش که قبول نمی کرد منم گفتم اگه درد داشت نمی کنم خلاصه راضی شد منم رفتم یه وازلین که تو یخچال بود دراوردم به کیرم مالیدمو به سارا گفتم که رو کاناپه قمبل کنه و قوطی وازلین تو کونش خالی کردم دو انگشتی تو کونش بازی کردم که جا باز کنه یه تف زدیم در کونش سر کیرمو گذاشتم در کونش یه فشار دادم سرش رفت تو خیلی دردش امد و شروع کرد به گریه کردن که کیرت بزرگه در بیار گفتم اگه یه ذره تحمل کنی اصلا درد نداره میگفت خواهرم گفته اصلا از کون نده خیلی درد داره منم ابن چیزا حالیم نبود یه فشار دادم تا نصف کیرم که 15-16 سانتی میشد رفت توبعد از حدود 3 دقیقه یه ذره اروم شد منم فرصت و غنیمت دونستم و تا ته کردم تو کونش داشت گریه میکرد بعد از چند بار تلمپه زدن اروم شد داشت با سینه هاش بازی میکرد منم کیرم و بعد 5-6 دقیقه دراوردم که سوراخ کونشو ببینم که 3-4تا گوز حسابی زد دوباره کیرم تاه ته کردم تو کونش باز گریه هاش شروع شدولی بعد چند لحظه دیگه گریه نمی کرد داشت لذت می برد و لباشو گاز میزد سارا خیلی زود ارضا شد منم کمکم داشت ابم میمومد کیرم و از تو کونش در اوردم گذاشتم تو دهنش و هر هچی اب تو این چند روز چمع کرده بودم تو دهنش خالی کردم یه 1 ساعتی استراحت کردیم دوبار کیرم بلند شد یه بالشت گذاشتم زیر سرش ذستام گذاشتم پشت رونش و فشار دادم تا زانو هاشو بچسبه به سینه هاش کیر مو گذاشتم در کونش تا ته فشار دادم رفت تو چون یه بار ابم امده بود دیر ارضا شدم فقط تلمپه میزدم داشت از لذت میمرد 2بار ارشا شد هر بار که تلمپه میذدم میگوزید دیگه عادی شده بود منم کل ابمو تو کونش خال کردم با هم رفتیم یه دوش گرفتیم مگفت بلد نیستم راه برم مترسم برم خونه یفهمن

دوستت دارم:
هدیه ایست که هرقلبی، فهم گرفتنش را ندارد،
قیمتی دارد که هرکسی، توان پرداختنش را ندارد،
جمله ی کوتاهیست که هرکسی، لیاقت شنیدنش را ندارد،
بی شک تو همیشه لایق این هدیه کوچک من هستیL♥VE YѼU aredadash
     
  
زن


 
خیالی واقعي

یه دل میگه برم برم یه دلم میگه نرم نرم طاقت نداره.....
ارش پاشو دیگه 2 ساعت موبایلت داره زنگ میخوره دیرت شد.
یه لحظه به خودم اومدم لای چشمامو باز کردم صدای زنگ موبایل تو گوشم بود پا شدم نشستم رو تخت خستگی دیشب باشگاه جودو هنوز تو تنم بود alarma قطع کردم همینطور که دست گذاشتم رو صورتم به این فکر میکردم که الان باید برم سر کار که گوشیم زنگ خورد.دیدم صاحب كارمه گوشيا ج ندادم و سریع پا شدم كاراما كردمو راه افتادم.تو راه یه دختر ریز اندامو خوشگل نظرما جلب کرد میخواستم برم جلو که یاد عشق اولم افتادم گفتم خر نشو دوباره میخوای وابسته ی یه دختر شی و ولت کنه بره؟بعد یه چیزی از درون بهم گفت باهاش دوست شم و انتقام دل شكستما از اون بگیرم.صاحب کارم دوباره زنگ زد جواب دادم گفتم تا چند دقیقه دیگه میام مهندس بعد تماس رفتم جلو تا شماره بدم.
من;سلام
نیلوفر;....
من;سلام كردما.صبونه نخوردی؟
نیلوفر;چطور!
من;اخه گشنت بوده سلامتا خوردی.
نیلوفر;(موهای بورشا از صورتش زد کنار)خیلی بی مزه بود.
من;ببینید من ديرمه فقط میخوام اینا بگم که ازت خوشم اومده.
چیزی نگفت در همین حال دوباره گوشیم زنگ خورد.
من;ببین صاحب کارم ولم نميكنه باید برم(شماره را گرفتم جلوش یه نگاهی کرد به صورتم و سرشا زیر انداختو شماره را گرفت)
با گفتن یه خدافظ که جوابی نشنیدم رفتم به سمت انبار که دیدم یه نیسان منتظر باره.به خودم گفتم امروز از اون روزاست که كونم پارس.
تا رسیدم اقای عباسی(صاحب کارم) دم در بود و با کلی اخم گفت 1 ساعت دیر کردی دو ساعت بیشتر وای ميسي.
من فقط گفتم شرمنده سریع لباساما عوض کردم و شرو کردم به بار کردن كارتونا.همش تو فکر اون دختر زیبا با موهای بور و چشمایی که با موهاش ست بود بودم.به خودم که اومدم دیدم سه ساعت گذشته و عرق از زیره چونه و نوک دماغم میچكه و اخرين کارتون تو دستمه كارتونا گذاشتم تو ماشین و از یارو خدافظي کردم.اونروز به خاطر اینکه پنج شنبه بود 1 ساعت زود رفتم خونه از مجازاتم خبری نشد.رفتم خونه و همینطوری رو تخت افتادم داشتم به بدن ریز دختره که تو اون مانتوی گشاد خفاشي عین عروسک شده بود فکر میکردم که تا چشمامو باز کردم دیدم 3 ساعته که خوابم وقتی بیدار شدم به موبايلم نگاه کردم ولی خبری نبود.اونروزا با فکر اون دختر زیبا که اسمشم نمیدونستم گذروندم.
نفهمیدم چجوری گذشت فقط تا چشمامو باز کردم نور افتاب جشامو میزد یه لحظه فكر اون دختر و انتقام دل سادم از تو مخ پوكم رد شد.چشمامو مالوندم و بعد به موبايلم نگاه کردم دیدم یه نا شناس 2 بار زنگ زده.فهمیدم خودشه.دیگه به عشقو دوست داشتن فکر نميكردم فقط به فکر انتقام بودم انتقام چیزی که مقصرش یکی دیگه بود.بهش زنگ زدم و تمام تلاشما کردم که بهترین كلماتا قطار کنم تا بطونم مخشو تلیت کنم.سه ماه از بعد اون تماس گذشت و هر روز بیشتر بهم وابسته میشد.هفته ای 3_4 بار بیرون ميرفتيم همیشه دستشا میگرفتم قدش حدوده 25سانت ازم کمتر بود و بدن ريزو قشنگی داشت بحثای سکسی بينمون نبود.و فقط یه بار تو کوچه ازش لب گرفتم.یه جمعه که من کار نداشتم زنگ زد و گفت بیا خونمون کسی خونمون نیست منم بدون اینکه چیزی بگم خدافظي كردمو خودمو اماده كردمو راه افتادم.تو راه همش به فکر انتقام بودم دلم براش ميسوخت ولی بی خیال همه چیز شده بودم.رسیدم در خونشون زنگ زدم تا درا باز کرد شوکه شدم موهای بور که تا نیمه ی کمرش اومده بود.یه تيشرت مشگي یقه باز و یه شلوار گشاد.بهش دست دادم و رفتیم تو بدنش ميلرزيد نمیدونم چرا.مثل بره ای که کنار یه گرگ ضخمي باشه.رفتیم تو اتاقش تا رفتم تو مجسمه ی اهنی عقاب بالای تختش که خودمم يكيشا داشتم نظرما جلب کرد.وقتی نشست رو تخت و منم نشستم کنارش نمیدونستم از کجا شرو کنم که شرو کرد به حرف زدن که دوستت دارمو بهت اعتماد کردم که گفتم بیایو میخواستم راحت باشيمو از این حرفا منم در حین حرف زدن خودما بهش نزدیک کردم و تا حرفاش تموم شد برا دومین بار لبم رفت رو لبهاش.بهم گفت ار دوسم داری گفتم اره نفسم بیشتر از خودم.که دوباره لبم رفت رو لبهاش و دستما گزاشته بودم رو پاش و محکم به خودم جسبوندمش لباشا میخوردم و حس میکردم خیلی كثيفم از خودم بدم میومد ولی الان لذت میبردم یه فکر شوم از ذهنم گذشت.تصمیم گرفتم پردشو بزنم.دستما بردم رو سينهاش که خودشا کشید عقب.
نیلوفر;چکار میکنی؟
من;هیچی عزيزم مگه برا همین نگفتی بيام اینجا؟
نیلوفر;نه من قصد همچین كاريا ندارم هنوز زوده
من;نه من الان میخوام.
اشک تو جشاش جمع شد لرزشش دو برابر شده بود.ولی من تصمیم گرفتم که زوری کارما انجام بدم.گرفتمش تو بقلم و به طور وحشیانه ای گردنشا میخوردم اونم همش مشت میزد ولی مشتايه کوچیکش برا من چیزی نبود.داشت تقلا میکرد که به زور تيشرتشا در اووردم واي چی ميديدم سینه هاي کوچیک که سفتو سر بالا بودن و بدنی سفید.شرو کردم به خوردن سینه هاش اشک تو چشاش جمع شده بود و میگفت بسه ارش بسه.منم دستما بردم زیره شلوارش و بدون مقدمه كسشو مالیدم دیگه ميدونس نمیتونه کاری کنه و فقط گریه میکرد.شلوارشا اروم کشیدم پايين ماهیچه هاي کشیده و ظریفی داشت.شرت قرمزش که خيسم شده بود حشريم کرد.شورتشا کشیدم پايين کس صورتی که روی بدن سفید و بدونه موش جا گرفته بود باعث شد تصمیمم قطعی تر بشه شروع کردم به خوردن کسش و بعدش کیرمو بو زور کردم تو دهنش و موهاشا مشت كردمو عقب جلو میکردم.اشكاش خشک شده بود.ولی بازم با اكراح ساک میزد پرتش کردم رو تخت دوباره چشمم به اون عقاب اهنی افتاد.کیرمو گذاشتم دم کسش با صدای بریده گفت ارش چکار میخوای بکنی؟من دخترم!پس کن.اینه جوابه دوست داشتنه من؟تو اولین عشقمي!نکن با من اینطوری.منم گفتم گوشم از این حرفا پره و همزمان با التماس و گریه هاي او كيرما فشار دادم تو.یکم سفتو تنگ بود اخه راه نميداد منم كيرما با زور تا ته کردم تو.خوابیدم روش و ازش لب گرفتم تا بلند شدم کیرمو در اووردم خونی بود از خودم بدم میومد نمیدونستم گریه کنم یا بخندم که يدفه سرم تیر کشید دستما گرفتم به سرم تا برداشتم و چشمامو باز کردم دیدم خون شدیدی از سرم ميره و روی شکم نيلوفرا سرخ کرده بهش نگاه کردم با چشایی که شوکه شده بودن و ازشون اشک سرا زیر میشد. بهم نگاه میکرد نگاهم به بالای تختش افتاد مجسمه ای نبود دیدم مجسمه دستشه و سرش خونيه دست گذاشتم به سرم شکاف عمیقی خورده بود صدای مرگا تو گوشم ميشنيدم.دیگه کار از کار گذشته بود.چشمام بسته شد و سیاهی همه جارا بلعید.با صدای گوشیم چشمامو باز کردم دیدم هنوز رو تخت نشستم بلند شدم و جلوی اینه به خودم نگاه کردم چشمانی خسته با یه لخته خون خشک شده رو سرم.به تختم نگاه کردم اون عقاب اهنی افتاده بود رو سرم.سریع دستو صورتمو شستم و اماده شدم که برم سر کار.تو راه همون دختره زیبایی که تو خواب دیدم نظرما جلب کرد...........

دوستت دارم:
هدیه ایست که هرقلبی، فهم گرفتنش را ندارد،
قیمتی دارد که هرکسی، توان پرداختنش را ندارد،
جمله ی کوتاهیست که هرکسی، لیاقت شنیدنش را ندارد،
بی شک تو همیشه لایق این هدیه کوچک من هستیL♥VE YѼU aredadash
     
  
صفحه  صفحه 51 از 112:  « پیشین  1  ...  50  51  52  ...  111  112  پسین » 
داستان سکسی ایرانی

Erotic Stories | داستان های سکسی حشری کننده (آرشیو شماره یک)


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA