انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
داستان سکسی ایرانی
  
صفحه  صفحه 55 از 112:  « پیشین  1  ...  54  55  56  ...  111  112  پسین »

Erotic Stories | داستان های سکسی حشری کننده (آرشیو شماره یک)


زن


 
اولین کیری که تو کسم رفت

وقتی 17 سالم بود چیزای زیادی از سکس میدونستم ولی هیچوقت امتحانش نکرده بودم.
همیشه فیلم سکسی میدیدمو بعدش کسمو میمالوندمو انقدر این کارو میکردم تا بالاخره آبم میومد.
پارسال 19سالم بودو واسه ی تعطیلات رفتم شمال. یه روز کنار دریا نشسته بودم که یه پسر اومدو کنارم نشست.
سلام کرد و گفت:اهورا هستم. منم بهش دست دادمو گفتم:از اشناییتون خوشبختم,افسانه ام.
یکم که حرف زدیم شمارشو دادو گفت همه جوره در خدمتم.بعدشم یه لبخند زدو رفت. ساعت 2 شب بهش زنگ زدم و باهاش حرف زدم و به یه مهمونی دعوتم کرد که تو ویلای خودش بود.
فرداش رفتم مهمونی. وقتی رسیدم جلوی در بهش زنگ زدمو اومد درو واسم باز کرد.
رفتم تو.شلوغ بود.هر جور ادمی پیدا میشد.پسرا:یکی با دستش کس دوست دخترشو میمالید،یکی سینه های دخترا رو.یکی دست دخترو گذاشته بود رو کیرشو... خلاصه از حیاط رد شدیمو دستمو گرفتو منو برد تو.از پله ها رفتیم بالا. صدای آاااااه گفتن دخترا سالن رو پر کرده بود. شُکه شدم.بر گشتو بهم نگا کردو با خنده گفت:نترس. و ادامه داد:میخوای اتاقمو نشونت بدم. مکس کردمو گفتم:چرا که نه.
رفتم تو. مانتومو در اوردم و نشستم رو تختش و اومد کنارم نشست.بهش گفتم:اتاق قشنگی داری. گفت:ممنون. بعد از جند دقیقه ازم پرسید:رابطت با سکس چطوره؟؟! خندیدمو ساکت شدم که ادامه داد سکوت علامت رضایتِ.خندیدمو هیچی نگفتم. نزدیکم شد.تا سرمو چرخوندم، سرمو گرفتو لبامو خورد. در حین خوردن لبام هولم داد رو تخت.دوباره لباشو گذاشت رو لبام. تاپمو در اوردمو اونم تی شرتشو بعد سینه هامو از تو سوتینم در اوردو همونجور که لبامو میخورد سینه هامو میمالید.بعد از چند دقیقه رفت پایین ترو اول نرمه ی گوشمو و بعد گردنمو خوردو بعدم رسید به سینه هامو صورتشو مالید به سینه هامو شروع کرد به مک زدنشون.همینطور که سینه هامو مک میزد با دستش بالای کسمو میمالید. داشتم حال میکردم. رفت پایین ترو دکمه ی شلوارمو باز کردو زبونشو گذاشت لای کسمو لیسش زد.اونقدر داغ شده بودم که هی پشتمو به تخت میمالیدمو روتختی رو محکم تو مشتم گرفته بودم. کیر نازشو از تو شلوارکش در اورد.عجب کیری بود.هیچ اشکالی نداشت.مثل خودش خوشگل و خوش تیپ بود!عاشق اون کیرشم.(الان که دارم بهش فکر میکنم دلم میخواد کسمو بمالونم.) خلاصه کیرشو داد تو دستمو منم اونقدر براش مالیدم که حال کرد. دوباره اومدو لبامو خوردو کیرشو گذاشت تو کس تنگم. نفسم بالا نمیومدو از شدت درد داد میزدم.بعد اروم شروع کردو یه دفه تندش کردو منم داد زدمو گفتم:آااااااااااااااااااه نفسام تند شده بود.دوباره بعد از مکس شروع کردو اونقد تلمبه زدو اونقدر آه کشیدم که خسته شدو دوباره مکس کردو دوباره.... انگار قلبم رفته بود تو کسم! کسم دل دل میزد.
اصلا دلم نمیخواست بهش بگم بس کنه چون واقعا داشتم حال میکردم.
وقتی آبش اومد بلند شدو خودشو تمیز کرد.منم پا شدمو لباسامو پوشیدم که اومد جلومو لبامو بوسید.
باورم نمیشد که سکس داشتم.
وقتی مهمونی تموم شد، منو رسوند ویلام. بهش گفتم خیلی خوش گذشت.اونم گفت:اگه مشتاق باشی دوباره هم تکرار میشه.خندیدمو از ماشین پیاده شدم...
اون سه ماهی که شمال بودم 4 بار باهاش سکس داشتمو از کارم هم راضی ام.

دوستت دارم:
هدیه ایست که هرقلبی، فهم گرفتنش را ندارد،
قیمتی دارد که هرکسی، توان پرداختنش را ندارد،
جمله ی کوتاهیست که هرکسی، لیاقت شنیدنش را ندارد،
بی شک تو همیشه لایق این هدیه کوچک من هستیL♥VE YѼU aredadash
     
  
زن


 
خیانتی که بخشوده شد

دو سال بود ندیده بودمش. دوستش داشتم. بهش عادت کرده بودم وفقط با تلفن با هم رابطه داشتیم. روزی که دانشگاه قبول شدم ورق زندگیم برگشت و همه‌چی خراب شد...
چند ماه از قبول شدنم تو دانشگاه شیراز می‌گذشت که از طرف یکی از دوستام به کافی شاپ دعوت شدم. وقتی که به سمت خوابگاه برمی‌گشتم و منتظر تاکسی بودم یک پراید قهوه‌ای جلوم وایستاد اونقدر بهم چسیده بود که داخل ماشین دیده نمی‌شد. خم شدم گفتم مستقیم؟ که دیدم یک دختر 26-27 ساله با شلوار و مانتوی سفید و شال سبز پشت فرمون نشسته و یه پسر 15-16 ساله هم کنارش. گفت بفرمایید. زیاد سوار تاکسی‌هایی که راننده‌ش زن باشه نشده بودم ولی این ماشین شخصی بود و جای تعجب داشت. کرایه‌ام رو دادم بهش و گفتم خوابگاه پیاده می‌شم. گفت دانشجو هستی؟ تو این باغ وحش چطوری زندگی می‌کنی؟ خنده‌ام گرفت منظورش خوابگاه بود. گفتم ای بابا. مجبورم دیگه. گفت تُرک هستی؟ گفتم بله. لهجه دارم؟ گفت نه. حدس زدم. بعد با هیجان ادامه داد وای من عاشق ترک‌ها هستم. خیلی آدم‌های با فرهنگی هستن و شروع کرد به حرف زدن. بهش گفتم راستش دنبال خونه می‌گردم ولی نمی‌دونم کجای شهر رو باید بگردم. گفت چقدر پول داری؟ گفتم زیاد نیست. می‌خوام یه جای کوچیکی اجاره کنم ماهی پنجاه تومن بدم. به نظرت کجا می‌شه اتاقی با همچین شرایطی پیدا کرد؟ با حالت مسخره‌ای گفت فکر کنم بالای کوه. خوابگاه رو رد کردیم و اون پسر پیاده شد. گفت اشکال نداره دور می‌زنم. بعد برگشت و با کمی فاصله از خوابگاه نگه داشت. گفت راستش من خودم چند سالی می‌شه خونه به دانشجو اجاره می‌دم ولی خیلی دردسر داره. با این حال چون ازت خوشم اومده مشکلت رو حل می‌کنم. تا این رو گفت گفتم ممنون می‌شم خیلی لطف دارید. گفت حالا از اون پشت نمی‌شه بیا بشین جلو بریم یه چای بخوریم. خوابگاه ساعت یازده بسته می‌شد و هنوز ساعت هشت شب بود.
رفتیم با هم چای خوردیم و صحبت می‌کردیم. از حقوق همجنسگرایان تا زبان مادری. واقعا تعجب کرده بودم از با سواد بودن و اهل مطالعه بودنش. چون به نظر آدم سطحی بود. ولی بعدا فهمیدم یک دختر خیلی روشن فکر و تحصیل کرده هست و اتفاقا پولدار هم هست و فقط برای تفریح سوار ماشین خدمتکارشون شده. جذب رفتارش شده بودم. کمتر کسی رو پیدا می‌کردم که با من هم عقیده باشه و تو زندگیم تنها بودم. سعی می‌کردم بحث رو به خونه بکشونم. اسمش رو ازش پرسیدم. گفت اسم من رو لازم نیست بدونی. بعد گفتم پس شماره‌ات رو بده چون دیر هست و باید برگردم خوابگاه. گفت یه سوال بپرسم راستش رو می‌گی؟ گفتم آره. گفت از من خوشت می‌اد؟ گفتم آره. من از هرکسی خوشم نمی‌اد ولی تو از اونا هستی که می‌تونم باهاشون باشم. گفت در ماشین رو ببند و راه افتادیم. تو شهر گشت می‌زدیم و مدام حرف می‌زدیم. از دوران دانشجوییش تو اروپا می‌گفت. سفرهاش. می‌گفت خیلی سکس داشته و عاشق سکس هست. منم سعی می‌کردم با لبخند جوابش رو بدم. کم کم شروع کردم بهش گفتم که با یه دختری هستم و از هم دوریم. رفتیم بنزین و گاز زدیم. از اینکه با یه دختر سیگار می‌کشیدم احساس لذت می‌کردم. گوشیم رو وصل کرده بودم به ماشین چون حدس می‌زدم انگلیسی گوش نمی‌ده رپ فارسی گذاشته بودم و صداش رو کم کرده بودم. مدام به دست‌های ظریفش و گردن سفیدش خیره می‌شدم ولی زود نگاهم رو می‌دزدیدم تا متوجه نشه. گفت دیروقته بریم سمت خوابگاه. وقتی رسیدیم گفت من مشکلی ندارم بیای خونه من‌ها. تعارف نکنی. گفتم آخه زشته برای روز اوّل. گفت تعارف می‌کنی؟ با خنده گفتم آره. پس بزار وسایلم رو بردارم از خوابگاه بیام. با سرعت برق رفتم خوابگاه و وسایلم رو برداشتم و دوباره سوار ماشین شدم. گفت عزیزم شام مهمون من. مدام توی شهر چرخ می‌زد و من فکر می‌کردم این دختر یه آدم تنهاست و من اگه بتونم تنهاییش رو پر کنم شاید راضی بشه حتی مفتی بهم خونه بده ولی نمی‌خواستم از دوستی بالاتر باشه رابطه‌مون. چون من نوزده سال داشتم و اون احتمالا پنج شیش سال بزرگتر از من بود. بلاخره تصمیم گرفتیم بیرون شام نخوریم و بریم خونه‌ی خودش. چون گفته بود خودش شام نمی‌خوره. خونه‌اش برخلاف تصور من یک کاخ نبود و یک خونه خوب بود. یک ماشین قشنگ تو حیاط خونه پارک بود که اسمش رو نمی‌دونستم. گفتم تو این خونه دانشجو زندگی می‌کنه؟ گفت نه دیوانه! برای اونا خونه جدا دارم. وارد خونه شدیم شروع کرد لباس‌هاش رو از روی مبل جمع کرد. بعد رفت آشپزخونه در یخچال رو باز کرد گفت ببین خدمتکارم آش رشته و کوکو پخته تخم مرغ، نون سنگگ، گوجه. همه‌چی هست. روغن هم تو اون کمد کنار گاز هست. هرچی خواستی درست کن بخور. از اونجایی که تو این دنیا آش رشته و کوکو رو فقط مامانم بلد هست بپزه تصمیم گرفتم تخم مرغ نیمرو کنم. تو آشپزخونه دو تا یخچال بهم چسبیده بودن. یخچال سمت چپی رو که باز کردم دیدم حدود دو قوطی بطری‌های کوچیک هستن. گفتم اینا چی هستن؟ گفت الکل سفید. گفتم خب چی کار داری؟ گفت می‌خورم دیگه. گفتم چطوری می‌خوری؟ من شنیدم کور می‌کنه. گفت نه حالا شامت رو بخور با هم می‌زنیم تو رگ! تخم مرغ رو انداختم و نشستم تو حال شروع کردم به خوردن. که دیدم با یه شلوارک آبی جین که تا بالای زانوهاش بود و یه تاپ قرمز اومد نشست کنارم. با انگشت‌هاش بازوم رو فشار می‌داد و حرف می‌زد. بهش گفتم هر آدمی غریبه به خونش راه نمی‌ده‌هاااا. گفت هر ادمی هم خونه‌ی غریبه نمی‌ره‌هااااا. دو تایی خندیدیم. بعد از اینکه تموم شدم رفت الکل سفیدها رو آورد با دلستر قاطی کرد. کمی مالید به دستش و فندک رو گرفت سمتش. گفت دیدی نمی‌سوزونه؟ یعنی می‌شه خورد. بعد اول خودش سر کشید. شروع کردیم الکل خوردن و حرف زدن. یادم نیست چه چرت و پرت‌هایی داشتم تحویلش می‌دادم فقط می‌دونم من داشتم حرف می‌زدم. بعد از یه مدت الکل‌ها رو جمع کرد و گفت قرار نیست مست کنیم. از حرفش خوشم اومد و فهمیدم خیلی دختر قابل اعتمادی هست. ولی حرکت بعدیش دلم رو لرزوند کمی. تلوزیون رو روشن کرد و زد کانال هاستلر. کمی گذشت گفتم بابا بزن بی بی سی فارسی ببینیم چه خبر هست تو دنیا. بعد از پنج دقیقه دوباره زد به هاستلر. هیچ کدوم نگاه نمی‌کردیم و حرفی هم نمی‌زدیم اعصابم خورد شده بود. گفت بزار بالش و پتو بیارم همین‌جا جلوی تلوزیون بخوابیم. دیگه مطمئن شدم یه فکرهایی تو سرش داره. درحالی که داشت جای خواب آماده می‌کرد گفت امشب پیش من می‌خوابی‌ها. می‌خوام ببینم چقدر می‌تونیم به هم اعتماد کنیم. باز دلگرم شدم جون به هر حال من پسر بودم و اگه قرار بود کسی کاری بکنه اون باید من می‌بودم. سیگار رو خاموش کردم و کنارش دراز کشیدم. گفت سرت رو بزار روم. پشت سرم رو گذاشتم روی سینه‌های نرمش. در واقع یک جور پیشروی بود برای پیشروی نکردن. سرم رو بوسید. دستم رو با دست‌هاش نوازش می‌کرد. فکر کنم کانال هاستلر هم برنامه‌ریزی کرده بود تا داغترین برنامه‌هاش رو اون‌شب پخش کنه. کیرم سفت شده بود و سرم رو سینه‌های دختری بود که مدام از سکس‌هاش باهام حرف زده بود و من حتی اسمش رو هم نمی‌دونستم. به بوسه‌هاش ادامه داد و سرم رو می‌بوسید. انگار که من دخترش باشم. با خودم گفتم نیاز به محبت داره. بعد سیگار دیگه‌ای روشن کردم و با خودم گفتم این دختر خوشگل و پولدار و تنها که اهل حال هم هست چرا باید کمبود محبت داشته باشه؟ حواسم با صداش پرت شد. دود سیگارت رو فوت کن تو صورتم. نمی‌دونستم چرا تو شرایطی بودم که نمی‌تونستم درخواست‌هاش رو رد کنم. چون خونه می‌خواستم. آره. با فوت کردنم دود سیگارم رو کشید تو شش هاش و لب‌هاش رو نزدیک لب‌هام کرد. سرم رو دوباره گذاشتم رو سینه‌هاش و گفتم به نظرم اصلا جالب نبود. گفت چرا دیوونه؟ به تو چه؟ دوباره به بوسه‌هاش ادامه داد. کم کم سرم از روی سرش سر خورد به سمت بالش و کمی خم شد روم. نمی‌دونستم این همه مقاومت رو در برابر یه دختر سکسی و خوشگل از کجا آورده بودم. شاید هم به علت ناشی و لاشی بودم بود ولی من نمی‌خواستم به تعهد عاطفی و جنسیم خیانت کنم. فشار رونش رو روی کیرم احساس می‌کردم. وقتی لب‌هاش رو نزدیک لب‌هام کرد با هر دو تا دستم هُلش دادم. گفتم نه. گفت یعنی چی؟ گفتم برای این من رو آوردی خونه‌ات؟ گفت تو برای چی اومدی خونه‌ی من؟ گفتم من دنبال خونه بودم. گفت من رو احمق فرض کردی؟ یعنی چی؟ گفتم مگه من به تو نگفتم دوست دختر دارم؟ گفت وای ببخشید فکر نمی‌کردم برات مهم باشه. گفتم چرا مهم هست. گفت ببخشید. دوباره دراز کشیدیم و سرم رو گذاشتم روی ِ سینه‌هاش. کیر سفت شده. دختر سکسی و خوشگل که ازم سکس می‌خواد. خونه‌ای که شاید تو آینده بهم بده. خیانت. چه شبی بود برام... می‌فهمید؟
یک پسر نوزده ساله باید هم شبیه سی ساله ها باشه تا یک همچین دختری بهش پا بده. کسی که زیر مشکلات معلوم نبود چی کشیده. گفت بخشیدی؟ گفتم آره. کیرم شرتم رو خیس کرده بود. دستش رو گرفتم تو دستم و ناز می‌کردم. نزدیک لب‌هام بردم و بوسیدم. انگشت وسطش رو بوسیدم. آروم کردم تو دهنم. حرف نمی‌زد. دونه دونه انگشت‌های ظریفش رو میلیسیدم. ناخون‌هاش رو بوسیدم. گفت عزیزم؟ گفتم جانم؟ گفت من عاشقت شدم. چرا امشب من رو نمی‌کنی؟ من که دلم ازت نشکسته ولی بدون هروقت هرکاری بود برات می‌کنم. بدون اونقدر عاشقت شدم که همیشه یه کسی هست که حاضره برات هرزگی کنه و جنده‌ات باشه. کدوم دختری یه پسر رو می‌آره خونش که من آوردم؟ از حرف‌هاش رسما دیوونه شده بودم. خم شدم روش و بالاتنه‌اش رو لخت کردم. سینه‌های سفیدش. موهای لخت و خرماییش. شهوت، خیانت، یا حماقت؟ سرم بردم سمت سینه‌هاش و شروع کردم به مکیدن سینه‌هاش. آه می‌کشید. سینه‌هاش رو می‌گرفتم تو مشتم و فشار می‌دادم. کیرم رو از رو شلوار فشار می‌دادم بهش. .مثل وحشی‌ها می‌لیسیدمش و ناله می‌کرد. خط سینه‌اش رو با بوسه رفتم پایین. شلوارکش رو با شورتش از پاهاش در آوردم. پاهاش رو بوسیدم و اومدم سمت کسش. با اینکه می‌گفت زیاد سکس داشته ولی کسش هنوز هم تمیز و خوردنی بود. شروع کردم کسش رو لیسیدن. صورتم رو فشار می‌دادم به کسش و زبونم رو می‌کردم تو سوراخش. بلند شدم شلوارم رو در آوردم. خوابیدم کنارش و گفتم بلندشو ببینم دختر با تجربه. کیرم رو گرفت دستش و نوکش رو بوسید. آروم می‌مالیدش. تخم‌هام رو لیسید. زبونش رو می‌کشید روی کیرم بعد کامل کرد توی دهنش. موهاش رو از صورتش کنار زدم. چشم‌هام رو بسته بودم و لذت می‌بردم. می‌خواستم ارضا بشم تا این کابوس شهوت آلود هم تموم بشه. ولی گفت خب آماده شد تا بره تو کسم. دراز کشید رو تخت اوّلین بار بود کس می‌کردم. فرو کردم و شروع کردم به عقب جلو کردن. پنج شیش دقیقه نگذشته بود که احساس کردم آماده ارضا شدن هستم. کیرم رو کشیدم بیرون و آبم رو روی کسش خالی کردم.
و صبح تا لحظه ای که دانشگاه برم الکل سفید خوردم و سیگار کشیدم. و وقتی من رو با چشم خیس رسوند دانشگاه هزار بار بهم توهین کرد و گفت خیلی بی فرهنگم. هرچند مزخرف می گفت ولی من نمی تونستم کاری رو که کردم باور کنم. رفت بدون اسمی و بدون شماره‌ای.

دوستت دارم:
هدیه ایست که هرقلبی، فهم گرفتنش را ندارد،
قیمتی دارد که هرکسی، توان پرداختنش را ندارد،
جمله ی کوتاهیست که هرکسی، لیاقت شنیدنش را ندارد،
بی شک تو همیشه لایق این هدیه کوچک من هستیL♥VE YѼU aredadash
     
  
زن


 
یک شب پر کار

سلام من ستارم 26 سالمه 2 سال ازدواج کرده بودم نمیخام از خودم زیاد تعریف کنم ولی خوب قیافم بد نیست بینیمو عمل کردم لبامم پروتز و همینتور سینه هام(به لطف شوهرم) قدمم 186 وزنمم 78 کیلو شوهرم خیلی پولداره از اون خوانواده هاست که پولشون از پارو بالا میره ولی متاسفانه خواموادش مذهبین و زیاد از من خوششون نمیاد من قبل از ازدواج شیطونی زیاد کرده بودم ولی بعد از ازدواج حسین گفته بود که همه گذشتت به کنار و اگر ازت یک اشتباه سر بزنه طلاق. من خدایی با اینکه برام چندتا موقعیت پیش امده بود کاری نکرده بودم.
قصه از اونجا شروع شد که حسین گفت میخوام برم ماموریت ولی زیاد طول نمیکشه 2و3 روزه برمگردم منم گفتم باشه زنگ میزنم مامانم بیاد حسین که داشت میرفت گفت سوییچ ماشین تو کشو ولی تو با ماشین جایی نمیری فهمیدی؟ (رو ماشینش حساس بود نمیزاشت من بشینم پشت فرمون) خلاصه اون رفتو منم بجای مامانم زنگ زدم نازنین هنوز ازدواج نکرده بود و حسین رفت و امد با اونو ممنوع کرده بود که البته نازنین یک جنده به تمام معنا بود که حتا چندیدن بار از خفت کردناش برام با خوشحالی میگفت اومد پیشم و گفت ستاره حوصلم سر رفت بریم بیرون یه دوری بزنیم گفتم باشه کجا بریم زنگ بزنم با اژانس بریم گفت ماشین که پایین بود گفتم اصلا حرف ماشینو نزن که حسین بیاد بفهمه هم منو هم تورو با هم میکونه اونم خندید و گفت من که از خدامه منم گفتم تو واقعا جنده ای و تو این شکی نیست خلاصه با شوخی و خنده اخرش راضی شدم با ماشین بریم ماشین لندکوروز شاسی بلند بود و من زیاد راحت نبودم رفیتیم ایران زمین خیلی شلوغ بود نازنین چندتا شماره از ماشیانای مدل بالا برای خودشو من گرفت اومدیم برگردیم که چون جو منو گرفته بود اونجا نتونستم ماشینو کنترل کنم زدم به سطل اشغال شهرداری داشتم سکته میکردم که یه دفه نازنین کفت با چیزی نشده که من خودم یه صافکار میشناسم فرحزاده نزدیکم هست کارش حرف نداره ماشینو میدیم زودم تحویل میده

خلاصه رفتیم همون صافکاریه که نازنین میگفت اسم یارو امیر بود صافکاریش یجورای پرت بود ول تو گاراژش پر از ماشینای مدل بالا بود. خلاصه رفتیم پیشش تا نازنینو دید شناختو یه لبه تیز ازش گرفت و به نازنین گفت چطوری مادر جنده بعد از اینکه ماشینتو فروختی رفتی دیگه ام بر نگشتی اونم گفت عوضش برات ماشین نو اوردم تا منو دید مودب شد سلام علیک کردیم ماشینو دید گفت بدونه رنگ در میاد خرجشم زیاد نمیشه میشه 5 ملیون تا اینو گفت جیغ نازنین رفت هوا اونم گفت همینه که هست فکر میکنی کمتر میشه ببر جای دیگه نازنین امد پیشم گفت این کارش درسته اگر میگه انقدر میشه واقعا قیمتش همینه بعد همون موقع یکی به نازنین زنگ زد اونم گفت باید سری بره خونشون گفتم نازی من بهت نیاز دارم اونم گفت نترس تنهای از پسش بر میای رفتم پیشه امیر تا باهاش صحبت کنم گفتم امیر خان من تو حسابم همش 3ملیون دارم انم گفت خوب بقیشو میخوایی از کجا جور کنی گفت به خدا میدم بهت گفت یعنی میخای 2ملیون بهم بدی(منضورش سکس بود) ناراحت شدم ولی نمیتونستم چیزی بگم گف باشه درست میکنم ولی سرم شلوغه هفته دیگه امادس گفتم به خدا عجله دارم شوهرم پس فردا میاد گفت بخاطر نازی اینکارم برات میکنم فردا ساعت 11 شب بیا بگیر دیگه چونه نزن گفتم باشه رفتم

فردا شب ساعت 10 رفتم پیشش گارژش بسته بود منو که دید گفت زود اومدی گفتم شاید شده باشه زودتر بیام امیرم گفت نه هنوز اماده نیست بیا رفتیم تو نشستیم اونم گفت خوب بگو ببینم لطف منو چجوری میخایی جبران کنی دیدم این سیخ کرده کارمم پیشش گیر بود دیگه طفره نرفتم گفتم نازی میفرستم حسابی از خجالتت در بیاد خندیدو گفت با نازی که دیگه این حرفارو نداره اشاره کنی بهت میده تازه کونشم که جرخوردست اومد جلو سورتم من نشسته بودم و اون ایستاده گفت منظوره من خوده تو بودی سری شلوازشو کشید پایین دیدم یه کیر کلفت که خوابیدش اندازه سیخ شده کیر حسین بود افتاد بیرون گفتم امیر خان اخه من شوهر دارم میشه بیخیال من شی گفت چرا نمیشه توام بیخیال ماشین شو گفتم نمیشه نشست روبروم گفت پس همون کاریو بکن که همه زنا میکنن لنگاته برام هوا کن شرو کرد لب گرفتن ازم دستشو برد لایه پهام شرو کرد با کسم ور رفتن گفتم اقا امیر یعنی واقعن هیچ راهی نداره عصبانی شد مهکم زد زیره گوشم گفت خفه شروع کردم گریه کردن بلند شد وایساد کیرشو اومد بکنه تو دهنم که نمیخواستم این کاره بکنه که موهامو کشید و بزور گذاشت دهنم بعدش گفت اگر دندونات بخوره به کیرمو کیرمو زخمی کنه دندوناتو میشکونم شرو کردم براش ساک زدن من برای حسینم اصلا ساک نزده بودم خلاصه بعد از چند دقیقه ساک زدن بلندم کردو لباسامو بزور در اورد منم بخاطر اینکه دیگه کتک نخورم همکاری میردم ولی اون باز وحشی بازی در میورد مثلن تاپم یجوری در اورد که یقش دیگه گشاد شده شورتمو پاره کرد دکمه های مانتمم کند شده بود شلوارمم پرت کرد تو کسیفیهای تعمیر گاه گفتم تورو خدا ارو تر من که خودم دارم در میارم لباسمو محکم یه دونه زد به پسونم گلومو محکم چسبیدو گفت مادر جند اگر یه کلمه دیگه کس شر بگی سری بعدی میام جلوی شوهرت میکنمت خر فهم بعد ولم کرد داشتم خفه میشدم جایه انگشتاش رو گلیم زخم شده بود نفسم هنوز بالا نیومد بود که یه جوری زد در کونم که مرده زندم امد جلویه چشم چند بار محکم زد دیگه کونم سر شده بود گفتم لان از کون میخاد بکنه دیدم جاکش دباره گلومه گرفتو گفت جنده خانوم فکر کردی من کستو ول میکنک از کون میکنم کیرشو بی مقدمه گزاشت جلویه کسم با تمام وود حل داد تو کسم کس من که تاحلا همچین کیری ندیده بود شرو کردم جیغ زدن گریه کردن امیرم ملوم بود داره حال میکنه حسابی یه چند دقیقه گذشت خودمم داشتم حال میکردم نتونستم جلوی اهو ههم بگیرم امیرم تا دید اینججوریه گفت داری حال میکنی نه ولی فقط من باید حال کنم فهمیدی جنده خانم کیرشو در اورد پاهامو داد هوا شروع کرد فرقونی از کون کردن اومدم بگم از کون نکن که کیرشو کرد تو کونم اخه من به حسینم از کون نمیدم اخه هیکلم خراب میشد

همینطوری که من داشتم جیغ میزدم کون میدادم انم محکم میزد به پستونام که گفتم الانه که پستونام بترکه از بس فشازشون میداد تو همین حین شروع کرد تند تر تلنبه زدن منم داشتم دیگه حال میکرد دستم رو کسم بودو داشتم به خودم ور میرفتم که دیدم کیرش تو کونم داره کوچیک میشه ابش امده بودو ریخته بود تو کونم کیرشو از کونم کشید بیرو ن یکم سرش اب کیر بود از اب کیر واقعا بدم میومد اورد جلو سرتمو کیرشو مالید سرو صرتمو کرشو تاخایه هاش کرد تو دهنم داشتم خفه میشدم کیرشو در اورد یه نفسی کشیدم گفتم تموم شد حالا میتونم برم گفت حتما چرا که نه امدم بلند شم لباسامو بپوشم که فت پا کشدیو من خوردم زمین محکم با لگد زد به شکمم گفت من میگم کی تموم شده حالیت شد یه بشکه پر از روغن اونجا بود موهامو گرفت بلندم کرد برد بغل بشگه توش پر از رغن بود سرمو کرد تو بشگه داشتم خفه مشدم همنجوری دستو پا میزدم سرمو اورد بال تو دهنو دماغم پرز از روغن شده بود حالم ذاشت به هم مخورد دو سه بار دیگه اینکارو کرد شرو کرد دوباره کناره بشکه منو کردن نمیدن چرا ولی تو اون مقعیت به خودم گفتم من که ایجا گیر افتادم خوب بزار حال کنیم دوباره تو همین حین شرو کردم باخدم بازی کردن چند دقیقه که از کون منو کرد کزاشت دوباره تو کسم من که روزمین نبودمو تو حلا خودم نبودم بعد از چند بر ولنبه زدن از کس دیگه داشت ابم میومد شرو کردم جیغ زدن گفتم من دارم مییییییییییییییییام امیرم گفت بیا خوش امدی که تا کیرشو کشدی بیرون کلی اب زد بیرون امیرم دستشو کرد تو کسم تا کمک کنه دیگه بی حال شده بودم که امیر گفت عزیزم ابه من بیید بره بار دوم بیاد وگرنه نمیزام از اینجا بری گفت پس همکاری کن کرد تو کسم دو باره چیزی حس نمیکرم ولی بخاطر اینکه کتک نخورم دوباره به زور اه اوه مکردم ابش که اومد این سری ریخت تو کسم گفت اگر بچه دار شدی بدون ماله من نیست چون خودم اون بچرو بکنم حال اصلا نداشتم بلند شدم شلوارمو پوشدم حسابی کسیمف شده بود علی الخصوص که سفیدم بود دنبال کرستم میگشتم که دیدم دسته امیره گفت ای دسته من میمونه اخه پستونتو میده تاپمم که یقش گشاد شده بود دیگه بدرد نمیخور مانتومم که بیشتر شبیه حوله شده بود گفتم فقط خدا کنه جایی ایسته بازرسی نباشه سوییچ برام اورد گفت اگر زدی به جایی بازم با پیشه خودم داشتم میرفتم که گوشه مانتومو امیر گرفتو گفت راستی بقیه پولمنو وقتی اورد منم فیلمه امشبو نشونت میدم حروم زاده دوربین نصب کرده بود تو گارژش سوار ماشین شدم رفتم طرف خونمون...

دوستت دارم:
هدیه ایست که هرقلبی، فهم گرفتنش را ندارد،
قیمتی دارد که هرکسی، توان پرداختنش را ندارد،
جمله ی کوتاهیست که هرکسی، لیاقت شنیدنش را ندارد،
بی شک تو همیشه لایق این هدیه کوچک من هستیL♥VE YѼU aredadash
     
  
↓ Advertisement ↓
TakPorn
مرد

jems007
 
گوشه ای از اختلاس 3000 میلیاردی

دوسالی میشد که تو دفتر بازرگانی فریبا کار میکردم (اسامی مستعار هستند)، پدر فریبا از اون گردن کلفتهای سیاسی بود و از طریق دفتر فریبا کارای مافیایی زیادی انجام میدادن.
همه اون چیزایی که از نظر قانون جرم و قاچاق و غیره محسوب میشد اینجا عین یه کار ساده و عادی انجام میگرفت.
من مسئول امور شرکت در چین بودم ، کارم انجام واردات مشتریان شرکت از طریق اسکله های خاصی بود که بدون پرداخت حقوق گمرکی کالاها رو برای مشتریان شرکت رد میکردیم.
گردش کار شرکت بسیار بالا بود و باید مثل کامپیوتر درست و سریع عمل میکردیم تا به قول خانم دکتر(فریبا)(بماند که ما نفهمیدیم چطوری دکتراشو گرفته بود) مشتریانمون حتی به گزینه های دیگه فکر هم نکنند.
فریبا 42 سال سن داشت علیرغم خانواده خر مذهبش خودش یه زن نسبتا متجدد بود شوهرش حیدر جلوی فریبا یه موش بی مقدار بود و یکی از تفریحات فریبا توهین به حیدر تو جمع بود. فریبا و حیدر 2 پسر هم داشتند.
فریبا از نظر رفتاری یه افریطه کامل بود تو کار به هیچ کس رحم نمیکرد و حتی حاضر بود واسه یه 100 دلاری زندگی یه نفر رو از ریشه نابود کنه ، رفتارش با کارکنان شرکت هم همینطور بود واقعا همه ازش به نهایت حد میترسیدن و سعی همه این بود طوری کارشون رو انجام بدن که پر فریبا به پرشون نگیره.
ما یه مشتری داشتیم که براش لوازم خانگی وارد میکردیم، از چین جنس میاورد و روش میزدن ساخت ایتالیا و به مردم بدبخت ایران 3 یا 4 برابر قیمت کالای مشابهی که از همون کارخونه چینی میومد میفروختند ، من اونجا یه کارمند بودم ولی از کثافت کاریهای بعضی از این تجار جدا حالم بهم میخورد.
خیلی از مارکهای معروفی که تو ایران به اسم اروپا آمریکا میفروشند رو من خودم بارها از مبداء چین رد کردم کاش مردم میدونستند.
ماجرا از اونجا شروع شد که از اوایل امسال سطوح بالای مدیریت کشور دوزاریشون افتاده بود که فشار تحریمها امسال میتونه کار رو حسابی به هم بریزه به همین دلیل هم به تمام اسکله های فرعی و شرکتهای وابسته اعلام کردند تا اطلاع ثانوی کار رو تعطیل کنند تا دلار کمتری خارج بشه.
من یه بار به فریبا گفتم حالا اگه کار رو ادامه بدیم چی میشه؟ بهم گفت این دستورا از بیت رهبری صادر شده پس شوخی بردار نیست.
ما از مرداد ماه کارمون رو عملا متوقف کردیم تا اینکه این شرکت لوازم خانگی یه سفارش خیلی پرسود رو به فریبا پیشنهاد داد که بالاخره فریبا رو وسوسه کرد ما مراحل کار رو شروع کردیم 93 کانتینر جنس رو باید رد میکردیم قبلا از این کارا زیاد کرده بودیم ولی حالا خیلی سخت بود من به فریبا یه طرح جدید پیشنهاد کردم که میتونست ماجرا رو قانونی جلوه بده فریبا هم استقبال کرد و بهم وعده یه پاداش ویژه برای این کار رو داد منم شروع کردم.
چون نمیخوام داستان طولانی بشه سعی میکنم خیلی چیزا که ممکنه برای خوانندگان این سایت جالب نباشه رو خلاصه کنم.
از طرف وزارت اطلاعات ماجرا رو بو برده بودن و به فریبا اخطار داده بودن که این کار رو نکنه ولی ما طرح خوبی داشتیم که لو نمیرفت.
ماتمام جنس رو به یه شهر کویری بردیم و اونجا تو یه محوطه کالا رو تحویل دادیم دیگه همه چیز تموم بود و کار خیلی سیف، لند شده بود و مراحل تسویه و غیره همه به سلامتی انجام شد.
تو ماجرای اختلاس بانکی اخیر خفت پدر فریبا رو گرفتند و شروع کردن به زوم رو کارای شرکت ما ، خیلی طول نکشید که فهیدیم ماجرای این پارتی جنس لو رفته و انبار جنسا رو پیدا کرده بودند از اون طرف پدر فریبا دستگیر شده بود و هر لحظه ممکن بود سراغ ما هم بیان.
فریبا بهم زنگ زد برم خونش ، شوهر و پسراش چند وقتی بود رفته بودن سفر خارجی و فریبا تنها بود.
همینکه رسیدم خونش اخبار اتفاقایی که افتاده بود رو بهم داد و با کلی داد و بیداد میگفت اگه من کارم درست بود لو نمیرفت و از این حرفا.
بهش گفتم اصلا به من مربوط نیست من کارمند تو بودم و ....
اومد جلو یه مشت زد تو سینم و گفت احمق اگه کار به اونجا برسه که منو بگیرن مطمئن باش تو رو اعدام میکنن پس مثل آدم هر چی میگم گوش کن.
فریبا میخواست از کشور فرار کنه اینجور آدما از قبل آماده فرارن غیر از خونش بقیه ثروتش رو قبلا از ایران خارج کرده بود ولی نمیدونست کجا براش امن تر هست از من خواست کارارو ردیف کنم بهش گفتم اگه تو بری من چی میشم؟ بهم گفت اگه خواستی میتونی باهام بیای، بیشرف یه سگ نگهبان میخواست.
من با توجه به گستردگی فعالیتمون تو چین و امکاناتی که اونجا بود چین رو پیشنهاد دادم خوشبختانه ما به سلامتی رسیدیم چین ، فریبا بدجور به هم ریخته بود و حسابی ترس برش داشته بود میگفت اینجا امن نیست و این صحبتا اونجا زیر زبونشو کشیدم که پدر فریبا 400 میلیون دلار اختلاس کرده و از طریق فریبا خانم انتقال داده بیرون و الان اطلاعات رهبری راسا افتاده پشت پرونده و هر جا باشیم میکشنمون بیرون ، اینقدر ترس برش داشته بود که حتی به شوهر و بچه هاش هم تماس نمیگرفت از ترس لو رفتن جامون با کمک یکی از دوستای صمیمی تو چین به سرعت چین رو ترک کردیم و به یه کشور دیگه رفتیم که چون هنوز ماجرا کش داره نمیگم کجاست.
تو این کشور کوچیک انگار دنیا با سرعت مورچه پیش میره فریبا که تا چند ماه پیش همه ازش مترسیدن کاملا بهم وابسته شده و بدون همراهی من آب نمیخورد.
یه روز با خودم فکر کردم چند ماه دیگه که همه چیز حل بشه فریبا منو مثل آشغال میندازه بیرون و فقط سر من بی کلاه میمونه بنابراین نقشه خودم رو برای گرفتن حقم از اینا طراحی کردم.
ما یه خونه دربست رو اینجا گرفتیم من طبقه پایین زندگی میکنم و فریبا طبقه بالا، شب رفتم از بیرون غذا گرفتم و اومدم با فریبا شام خوردیم طبق معمول بعد از شام بلافاصله پاشد بره بالا ازش خواستم بشینه با هم صحبت کنیم با یه حالت پر از غرور گفت حوصلشو نداره و رفت ، خیلی بهم برخورد انگار نه انگار که منو به خاطر خودش آواره کرده ، هر چند نمیخواستم نامردی کنم اما به فکرم اومد که اینا یه عمر در حق یه ملت نامردی کردن حالا که مثل موش تو مشتم افتاده وقتشه منم نامردی کنم.
2 ساعتی صبر کردم تا خوب خوابش ببره رفتم بالا در اتاقش رو قفل کرده بود با لگد در رو باز کردم و رفتم تو مثل جن زده ها از خواب پریده بود گفت حیوون چه مرگته؟ بهش گفتم اومدم باهات صحبت کنم در ضمن حیوون خودت و اون بابای پفیوزت هستین رفتم جلو و با همه وجود تو صورتش سیلی زدم اومد داد و بیداد کنه بهش گفتم اگه پلیس اینجاها پیداش بشه مطمئن باش اطلاعات گیرت میاره پس خفه شو تا لو نری.
فریبا: چی از جونم میخوای ، سرم درد میکنه برو بیرون
من: خوب گوش کن ببین چی میگم من سهم میخوام نصف پولو میخوام اگه قبول نکنی خودم تحویلت میدم.
فریبا: غلطای زیادی میکنی این لقمه واسه دهنت خیلی گندست
حمله کردم طرفش موهاشو تو مشتم گرفتم و با زانو گذاشتم تو شیکمش رو زمین افتاد که با مشت و لگد افتادم به جونش دست و پاشو بستم و بستمش به تخت.
نشستم جلوش و بهش گفتم : خوب میدونی چقدر کله خر و عوضی هستم ، همین الان جواب میخوام یا قبول میکنی یا همین الان مثل یه کیسه تاپاله میفروشمت تا ببرنت پیش بابای دیوثت.
مثل سگ گریه میکرد اما هنوز برق حرومزادگی و غرور تو چشاش بود میخواستم غرورش روطوری خورد کنم که مطیع بشه پاهاشو باز کردم و انداختمش رو تخت بهش گفتم قبل از اینکه مامورای اطلاعات بکننت اول خودم طوری جرت میدم که دیگه نتونی راه بری پیراهن رو تو تنش جر دادم وسینه هاشو با همه زورم فشار میدادم اولش نمیخواستم باهاش سکس کنم اما همین که سینه هاشو گرفتم کیرم راست شد گفتم حالا تو این آوارگی بذار یه حالی هم بکنیم مثل سگ ضجه میزد که ولش کنم بهش گفتم امشب طوری پارت میکنم که همه پولو به جای نصفش بدی اومدم شلوارشو بکشم پایین که گفت : خیلی خوب قبول قبول تو رو خدا ولم کن قبوله هزار بار گفت قبوله موهاشو کشیدم آوردمش جلو صورتشو بوسیدم گفتم حالا شدی یه دختر خوب حالا بگو ببینم تو کدوم بانکه؟ بانک و شماره حسابو داد با لپ تاپش وصل شدیم به اینترنت و دیدیم بله درسته. حالا باید با یه برنامه مدون پولو به صورت قانونی میگرفتم از قبل میدونستم باید چطوری ردیفش کرد.
بهش گفتم حالا که اینقدر دختر خوبی شدی یه حالی هم به من بده که الان حشرم بدجور زده بالا گفت تورو قرآن ولم کن من که هرچی خواستی قبول کردم دیگه نامردی نکن تو گوشش گفتم از الان هر چی گفتم میگی چشم وگر نه عین سگ کتک میخوری.
انداختمش رو تخت، به چشم کردن خوب کسی بود آدمو بد جور حشری میکرد لباساشو در آوردم چشماشو بسته بود و بی صدا بود کثافت انگار این مدت پشماشو نزده بود لباسامو کندم اومدم رو صورتش نشستم گوششو کشیدم بهش گفتم چشاتو باز کن جنده چشاشو باز کرد کیرمو کردم تو دهنش و تا ته حلقش فرو میکردم هی اوق میزد ولی راهی جز لیسیدن کیرم نداشت از دهنش کشیدم بیرون و رفتم سراغ کسش یا همه قدرت کیرمو تا خایه تو کسش کردم که چشاش از حدقه بیرون زد مثل جت تلمبه میزدم اونم فقط اشک میریخت که هم داره به گاه میره هم 200 میلیون دلار پولش به گاه میره.
برش گردوندم و سعی کردم تو کونش کنم ولی انگار حیدر بی عرضه تا حالا کون این زن نذاشته بود به هر خفتی بود کردم تو کونش واقعا انگار بار اولش بود چون مثل سگ ضجه میزد منم تا شد کردمش دیگه داشتم ارضا میشدم اومدم روبروش نشستم بهش گفتم تا قطره آخرشو میخوری وگرنه دندوناتو خورد میکنم کیرمو کردم تو دهنش وهمه آبم خورد در حالی که فقط گریه میکرد.
از اون شب تا همین حالا طبقه بالا زندانیش کردم و هر از گاهی میرم بالا همراه با توهین و تحقیر میکنمش.
درمورد پولم باید بگم پول رو از حسابش خارج کردیم و با یه معامله صوری به کمک دوستان چینی تا چند روز دیگه این پول میره تو حسابم و با اجازتون منم میرم تو لیست میلیاردرای ایران.
من یه روزایی فکر میکنم لااقل بخشی از این پولو برگردونم به دولت ولی با آدمایی که من میشناسم مطمئن هستم یه مشت حزب اللهی عوضی دیگه این پولارو بالا میکشن ، من لااقل یکی از همین مردم عادی ایرانم که تو این بازی افتادم این پولا دست من باشه بهتره تا دست لاشخورای رژیم.
من 2 روز پیش تونستم با موفقیت خانوادم رو هم از ایران خارج کنم و به یه جای امن بفرستم که یه موقع براشون دردسر درست نشه.
در مورد فریبا هم هنوز تصمیم نگرفتم چکار کنم.
لوتی جون تولدت مبارک
     
  
مرد

SexyBoy
 
گلادیاتور(۱)
مردی قد بلند و چهار شانه ، خوش سیما و خوش تیپ!
قطار که از ایستگاه بین راه راه افتاد با همسفر تازه ام شروع به صحبت کردیم. اسمش احمد بود. مراکشی و 37 ساله. سوئدی و انگلیسی را بخوبی صحبت می کرد ودر بیمارستانی در استکهلم بعنوانِ راننده مشغولِ کار. می گفت 16 سال است که در سوئد زندگی می کند. آنگونه که خودش می گفت تا کنون با چند دختر سوئدی و غیر سوئدی سامبو (هم زی) بوده اما هنوز بطور رسمی ازدواج نکرده. البته سال پیش در مراکش با دختر عمویش نامزد شده و منتظر است که درسِ نامزدِ 17 ساله اش، سالِ آینده تمام شود و او را به سوئد بیاورد. آدم خوش مشربی بود و اهلِ حال و بازِ باز. بهمین خاطر بهش گفتم: تو و نامزدت 20 سال تفاوتِ سنی دارید. این مانعِ ازدواجت نمیشه؟ پاسخ داد: نه! از نظرِ من زن هرچه جوانتر باشه با حالتره. ما در طول راه که زمان طولانی هم بود بخوبی با هم دوستِ دوست شدیم. با هم به رستوران قطار رفتیم و آبجو و غذا خوردیم و چنان بهم نزدیک شدیم که انگار سالهاست همدیگر را می شناسیم. در حین این مسائل یکی دوبار بیاد آزاده و فانتزی هایمان افتادم و با خود اندیشیدم که احمد برای این کار تیپِ مناسبی است. از همین روی به بهانه این که دلم برای آزاده تنگ شده دو سه تاعکس از آزاده را که در تلفن همراهم داشتم نگاه کردم و به احمد نیز نشان دادم. گفتم این عکسِ همسرمه که در استکهلم است. احمد خیلی خوشش آمده بود. بویژه عکسی که آزاده در کنار دریا با بیکینی ایستاده و هیکل نازنینش را بنمایش گذاشته بود. بنظرم این عکس کاملا چشمش را گرفت. پس از آن صحبت به جاهای مختلفی کشید. بویژه در رابطه با دخترا و سکس و.....
گفت: من تنها تا سالِ آینده آزادم تا با هر که می خوام می پرم. بعدش زنم می آید و باید ماست ها را کیسه کنم. باید از زندگی تا آنجا که ممکنه استفاده کرد. چرا که عمر جوانی کوتاه و زود گذ راست. حرفش را تایید کردم و گفتم: من که همسرم منتظرمه. البته همانگونه که دیدی چیزی هم از نظر زیبایی کم نداره که بخوام او را نادیده گرفته و دنبالِ کس دیگه ای باشم. ودر حالیکه دوباره عکس های آزداه را نشانش می دادم؛ گفتم ببینش! البته هیچ صحبت خاصی را با او در میان نگذاشتم. ولی وقتی رسیدیم، شماره تلفنها را با هم رد و بدل کردیم تا شاید روزی روزگاری همدیگر را دوباره ببینیم. ضمنا با تلفن همراه چند تا عکس هم از یکدیگر گرفتیم.

وقتی به استکهلم رسیدیم از یکدیگر خداحافظی کرده و قول و قرار تلفنی گذاشتیم.
تفریبا دیر وقت بخانه رسیدم. آزاده چشم براه ، غذا و رختخواب گرم را آماده کرده بود. پیش از غذا باتفاق آزاده دوش گرفتم و بیصبرانه منتظر شدم تا همسر زیبایم را درآغوش بکشم.
پس از شام و صحبت های معمولی که بیشتر حول و حوشِ سفرم به مالمو و انجام کار دور می زد، عشقبازی شروع شد و بازار ماچ و بوسه و لیس و ساک بالا گرفت و اندک اندک به خیالپردازی ها رسید. حس می کردم که امشب دستم پره و شاید بتوانم یکی از زیباترین آرزوهایم را جامه ی عمل بپوشانم. این بود که یکبارِ دیگر وقتی با انگشت چوچوله اش را می مالیدم پرسیدم : هنوزم از ته دل می خواهی که کیر دیگری به نازت فرو بره؟ آزاده ناله ای کرد و گفت: آره میخوام . من از فرطِ لذت در اوجِ آسمانها سیر می کردم . گفتم: فکر کنم یکی برات پیدا کردم. ناگهان مثل برق از جا پرید و گفت: راست میگی؟
گفتم: فکر می کنم. البته هنوز مطمئن نیستم ولی تیپ خوب و قابل اعتمادیه.
سپس همهِ ماجرای احمد را برایش گفتم. و عکس هایش را نشانش دادم. آزاده عکس ها را از مبایلم بدقت و با شوق و ذوق تماشا کرد. خوشش آمده بود. می گفت: چشمان جذاب و هیزی داره. گفتم : اسمش احمده و 37 ساله و بسیار خونگرم و زود جوشه.
آزاده گفت: یعنی میشه؟
گفتم: امید وارم. رویم بهش بازه می تونم هر صحبتی را باهاش بکنم. اگه موافق باشی، تلفنی موضوع را باهاش در میان می گذارم تا اگر یک وقت قبول هم نکرد رو در روی هم نباشیم که خیلی سه بشه.
آزاده با این کار موافقت کرد.
آن شب تقریبا تا صبح خوابمان نبرد همه اش درباره احمد و فانتزی هایمان صحبت کردیم.
قرار براین گذاشتیم که روز بعد تلفنی با احمد صحبت کنم و اندک اندک با ترفند مسئله را به او حالی کنم و اگر پذیرفت قراری برای یک وقتِ مناسب با او بگذاریم.
ظاهرا همه چیز درست پیش می رفت و ما از این بابت در پوستمان نمی گنجیدیم.

فردا حدود ساعت 12 ظهر به احمد تلفن زدم. خودم را معرفی کردم. او هم فورا مرا شناخت و با خوشحال پاسخم را داد . اما گفت که چون با همکارهایش مشغول نهار خوردن است نمی تواند حرف بزند وتا نیم ساعتِ دیگر خودش مجددا با من تماس خواهد گرفت.
من با خود فکر کردم برای این که در موقع صحبت با احمد کسی متوجه محتوای حرفهایم نشود به پارکی که در آن نزدیکی قرار داشت رفته و منتظر تلفنش بمانم.
در گوشه ای از پارک نشسته بودم که احمد دقیقا همانگونه که گفته بود نیم ساعت بعد زنگ زد. پس از چاق سلامتی مفصل و ابرازِ شادی، پرسید که خستگی ام برطرف شده ؟
پاسخ: دادم کاملا. و فقط برای این که اندکی جو دستش بیاید گفتم: من اتفاقا با همسرم در مورد راه و رفیق راهم یعنی تو هم صحبت کردم. احمد پرسید : نامِ همسرت چیه؟ من که از ته دل خوشحال شده بودم گفتم: آزاده.
گفت: به آزاده سلام مرا برسان. منهم گفتم: چشم حتما این کار را می کنم.
پرسیدم که خط تلفنِ تو چیه؟ گفت: (3). گفتم: مال من چیزِ دیگری است اما آزاده هم خطِ (3) دارد . خلاصه از هر دری سخن راندیم و من تلاش کردم که با جا و بیجا نام آزاده را بمیان بکشم. از احمد پرسیدم: امروز تورِ ماهیگیری را پهن نکردی؟ مثِ این که دوزاری اش نیفتاد و در این باره توضیح خواست که منظرم چیه؟ گفتم: منظورم این است که امروز زن و یا دختری را تور نکردی؟ با خنده گفت: نه هنوز و گذاشتم برای شبِ تعطیل. گفت: تو چطور؟ گفتم: تو که می دونی من زن دارم و زنم هم باندازهِ کافی خوشگل و اهلِ حال هست. ولی تو اگر احساسِ تنهایی می کنی وخواسته باشی شاید بتونم کمکت کنم تا به نوایی برسی. احمد فکر کرد شوخی می کنم و دارم سر بسرش می گذارم. باخنده گفت: چرا که نه !
گفتم : جدی میگم.
گفت: باور نمی کنم.
گفتم : چرا، باور کن.
گفت: اگر اینطور باشه چرا که نه؟ حالا اون کیه؟
گفتم: تو اونو تا حدی می شناسی.
گفت : من آدم های دور و برِ تو را چطوری می شناسم! پس معلوم شد که داری شوخی می کنی و سر بسرم می گذاری.
گفتم: جدی می گم. و دارم می گم تو تا حدی اونو می شناسی.
احمد که کاملا کنجکاو و در عین حال گیج شده بود گفت: نمیدونم. ولی برام خیلی جالبه که بدونم کیه!
گفتم: صبر کن بهت میگم. بعد ازش پرسیدم: اول بگو ما باهم دوستیم؟
گفت: صد در صد
گفتم : پس می تونم بهت اعتماد کنم؟
گفت: حتما .
گفتم : تو عکسشو دیدی.
گفت : زنت؟
گفتم : آره.
گفت : دیدی گفتم شوخی می کنی.
گفتم: نه . شوخی نمی کنم. ما حتی دیشب هم تا صبح سرِ همین با هم صحبت کردیم.
گفت: آزاده خیلی زیباست.
گفتم: می دانم. راستش ما با هم از مدت ها پیش تصمیم گرفتیم که با یک آدم قابل اعتمادی آشنا شویم. و چه کسی بهتر از تو.
لحنِ صدای احمد کاملا تغییر کرد و معلوم بود که حسابی دارد حال می کند.
گفت: من حرفی ندارم ولی...
پرسیدم: ولی چی؟
گفت: دوست دارم مطمئن بشم که واقعا شوخی نمیکنی و در پیشنهادت جدی هستی.
گفتم: جدی می گم . اما برای این که خیالت راحت بشه، می تونی امشب وقتی به خونه برگشتی به من زنگ بزنی و خودتون تلفنی با هم صحبت کنید.
گفت: این عالیه. همین کار را می کنیم و پس از آن با هم قرار مدارمان را می گذاریم.
از هم خداحافظی کردیم . راستش از شدت خوشحالی و هیجان در پوست نمی گنجیدم. آخر فکرش نمی کردم که طرح این موضوع به این سادگی پیش برود. پیش از گفتگوی تلفنی، اگر چه مصمم بودم تا هر جور هست موضوع را با احمد در میان بگذارم، اما هر چه فکر می کردم، باز انگار یافتنِ یک راه برای ورود به این موضوع اصلا آسان بنظر نمی رسید.

با وجود این که پارک تا خانه ی ما چندان فاصله ای نداشت، اما نتوانستم صبر کنم و بلافاصله به آزاده زنگ زدم.
پرسیدم: چکار میکنی؟
گفت: کلاسم تموم شده و دارم بر می گردم خونه.
در نزدیکی های من بود و حدود 2 دقیقه بعد بهم رسیدیم. من سعی کردم که موضوع را بلافاصله بهش نگم و ببینم که اصلا خودش بیاد موضوع هست یا نه. این بود که بجای طرح و گزارش تلفن به احمد، از او پرسیدم: حدود ساعت یک ظهره. چیزی خوردی؟
گفت: نه . بریم خون یه چیزی جور می کنیم و می خوریم.
گفتم: باشه. همه چیز تو خونه داریم؟
گفت: آره.
چند قدمی که دوش بدوش هم بسوی خانه رفتیم و از هر دری سخن گفتیم، دل تو دلم نبود و می خواستم هر چه زودتربی مقدمه همه چیز را بهش بگم. اما با وجود این که نگهداشتن این راز دردلم سنگین تر از صد بار بود، باز هم تحمل کردم تا شاید آزاده خودش سرِ صحبت را باز کند. ولی انگار نه انگار. دیگه داشتم کلافه می شدم و آمدم لب باز کنم که ناگهان آزاده گفت: تازه چه خبر؟ تلفنی نداشتی؟
انگار دنیا را بهم داده بودند.
گفتم : نه عزیزم کسی بمن زنگ نزده. ولی من چرا. به یک دوست زنگ زدم.
گل از گلش شکفت و با ناز پرسید: به کی؟
گفتم: حدس بزن. و اوهم گفت: حتما به آن دوست مراکشی ات!
گفتم: آره؛ ولی از کجا فهمیدی کلک؟
گفت: دیشب قرارمون همین بود که اینکار را بکنی و می دونستم که تو هیچ فرصتی در این باره از دست نمیدی!
گفتم: پس دوباره همون شد که اینجا فقط خواستِ منه که مطرح میشه. اگر تو از دل و جان خودت راغب نباشی ، من با همهِ علاقه ام به اینکار ازش می گذرم. آخر تو خودت می دونی که چقدر دوستت دارم و خواسته هات برام اهمیت داره. گفت: عزیزم از حرفام بد برداشت نکن. منهم از تهِ دل می خوام.
ار این حرفش دیگه خیالم راحت شد.
گفتم: چند دقیقه پیش با احمد صحبت کردم و کلی با هم حرف زدیم.
آزاده کنجکاو و مشتاق پرسید: خوب چی شد؟ موضوع را باهاش در میان گذاشتی؟
گفتم: آره
- چی گفت؟ قبول کرد؟
- آره.
آزاده با هیجان زیاد و در حالی که سرخ شده بود پرسید:
- بهمین سادگی؟ هیچی دیگه ای نگفت؟
گفتم: هیچکس نمی تونه در مقابل کسِ قشنگ و تپل تو نه بگه.
گفت: چاخان نکن دیگه. اون که هنوز ندیدتش.
گفتم : نصف و نیمه دیده.
گفت: نصف و نیمه؟ چه جوری؟
گفتم : یادته بهت گفتم که تو راه مالمو تو قطار عکستو بهش نشون دادم ؟
گفت : خب؟
گفتم: تو عکسات یکی هم با بیکینی هستی که از روبرو گرفتمش و در آنجا کسِ خوشگلت کاملا تو چشم می خوره وآدمو حالی بحالی می کنه.
گفت: ای ناقلا. پس بگو با برنامه حرکت کرده بودی. حالا بهم بگو که چی گفتی و نتیجه چی شد؟ اصلا روت شد به یه غریبه بگی بیا و زنمو بکن؟ چه جوری شروع کردی و از چه زاویه ای به موضوع پرداختی؟ طرف وقتی شنید تعجب نکرد؟ برام جالبه که اینا را بدونم.
گفتم : آزاده جان از قدیم میگن خواستن توانستنه.
و بعد تمام جریان را از سیر تا پیاز برایش بازگو کردم. او که از شدت هیجان به لرزه افتاده بود، با ولعِ تمام به حرفام گوش می داد و رنگ برنگ می شد. انگار از ته دل مدتها منتظر چنین اتفاق خوشایندی بود. ناگهان بغلم کرد و جانانه مرا بوسید و گفت: حرفتو باور کرد؟
گفتم: راستش اولش نه و به شوخی گرفت و فکر کرد دارم سر بسرش میزارم. اما بعد باورش شد و از صداش معلوم بود که کلی حالی بحالی شده. آخرش هم برای اطمینان گفت که می خواد باهات تلفنی صحبت کنه.
آزاده ناگهان با دستپاچگی گفت: با من میخواد صحبت کنه؟ ولی من که روم نمیشه با یه غریبه که نمشناسمش حرف بزنم. اصلا نمیدونم چی باید بهش بگم؟
گفتم: اولا صحبت تلفنی است و نه چشم در چشم. ثانیا تو مگه نمی خواهی تو اونو ملاقات کنی و لذت ببری؟ حرف زدن که دیگه خجالت نداره. یه سلام و احوالپرسی می کنی و می گی: من آزاده ام و از آشناییت خوشبختم. اگر روت نمیشه به جزئیات وارد بشی می تونی بگی که هر چه مهرداد گفته درسته و منهم دوست دارم ترا ملافات کنم. همین.
آزاده ساکت شد و بفکر فرو رفت.
در دلم گفتم: نکنه پشیمون شده و چون تا حالا همه اش حرف و فانتزی بوده قبول داشته و حالا که داره عملی میشه کمیتش لنگ مانده! اگر این اتفاق می افتاد همهِ زحمات این چند ماههِ من و او بباد می رفت. البته من هم بناچار می پذیرفتم و به تصمیمِ آزاده احترام می گذاشتم. ولی اصلا دلم نمی خواست چنین اتفاقی بیفته. بهمین خاطر ساکت ماندم و گذاشتم تا آزاده در سکوتش همهِ جوانب را سبک و سنگین کنه و بدون هیچ فشاری از سوی من تصمیم نهایی اش را بگیره. از این روی منهم ساکت ماندم. بخانه رسیده بودیم. لباسهایمان را در آوردیم و پس از شستن دستهایمان به آشپزخانه رفته و شروع به تهیه غذا کردیم.
اگر چه از شدتِ انتظار بخود می پیچیدم، اما همه ی تلاش من این بود که آغاز کنندهِ دوباره بحث نباشم و منتظر بمانم تا آزاده اگر خواست، خودش موضوع را پیش بکشد. که متاسفانه او هم هیچ حرفی در این مورد نمی زد. زمان کشدار و طولانی در حالِ گذار بود و گامهای سنگینش داشت کلافه ام می کرد.
این بود که وقتی ناگهان از توی حمام صدایم کرد مانند برق از جا برجسته و بسراغش رفتم. آزاده لختِ لخت همانندِ الهه ای مرمرین در وان ِ پر از آب دراز کشیده بود و مرا بسوی خود می خواند. منهم از خدا خواسته بی معطلی لخت وارد وان شدم. آزاده مرا بسوی خود کشید و کیرم را به دهانش فرو برد و.... پی از آن
با عشوه گفت: بیا عشقِ من.
لباشو بوسیدم و کس نازش را با انگشتام لمس و نوازش کردم. پیدا بود که حسابی حشری و تحریک شده. پس از بوسیدن آرام سینه های سفتش خم شده و زبانم را به کسش رساندم. و....
در حین عشقبازی ، بی مقدمه گفت: من خجالت می کشم باهاش صحبت کنم ولی وقتی تو با هاش صحبت می کنی من کنارت می نشینم و بلند بلند یک جاهایی که لازم باشه حرفاتو تایید می کنم. طوری که احمد بتونه حرفامو بشنفه.
با خودم فکر کردم که این هم بد فکری نیست و شاید کافی باشه.

حدود ساعت 9 شب بود که احمد طبق قرار زنگ زد. خوشحال و خندان . رنگ از رخسارِ آزاده پرید و دستِ مرا محکم در دستش گرفت. طوری که ناخنهاش در گوشتم فرو می رفت. پس از چاق سلامتی و رد و بدل کردن تعارفات معمول، احمد که از لحنش معلوم بود خیلی مشتاقه، اندک اندک صحبت را به موضوع کشاند و بی هیچ لاپوشانی از حال آزاده پرسید. پاسخ دادم خوبه و درکنارم نشسته.
احمد گفت: می تونه بام صحب کنه؟
گفتم: دلش می خواد ولی چون هنور سوئدی خوب نمی تونه حرف بزنه خجالت می کشه . ولی می تونی صداشو بشنوی . دکمهِ بلندگوی تلفن را زدم. در این هنگام با اشارهِ من آزاده بسوئدی گفت: سلام احمد آقا. طوری که او بخوبی شنید. او هم در پاسخ گفت : سلام آزاده خانم. و بعد اضافه کرد که من عکس هاتو دیدم و تو خیلی خوشگلی. آزاده هم گفت : مرسی و (در حالی که از شدتِ دستپاچگی و خجالت می کوشید صحبتش را هر چه زودتر پایان بده) گفت: بامید دیدار.
من و احمد به صحبتمان ادامه دادیم و آزاده کنجکاو و شرمگین در حالی که لبان گوشتی و زیبایش را بدندان می گزید بحرفهایمان گوش می داد.
چون آزاده مستقیما با احمد صحبت نکرده بود، حس کردم که لحنِ احمد بوی دلخوری می داد و شایدهم بکلِ قضیه شک کرده بود. این بود که گفت: امروز ظهر گفتی که همسرت خطِ تلفنِ (3) دارد. خطِ تلفنیِ من هم که (3) است و می توانیم اگر دوست داشته باشید گفتگوی ویدئویی داشته باشیم تا هم من و هم آزاده بتونیم همدیگر را ببینیم.
فکر خوبی بود اما من نمی دانستم که آزاده این را می پذیرد یا نه؟ بهمین خاطر به احمد گفتم: منتظر باش تا چند دقیقهِ دیگر باهات تماس می گیرم.
پس از قطع تماس با احمد، جریان تماسِ تصویری را به آزاده گفتم. در آغاز نپذیرفت و همان خجالتی بودنش را بهانه کرد، اما چون اصرار و استدلالِ مرا که می گفتم اگر این کار را نکنیم، ممکن است طرف فکر کند که سرِ کارش گذاشته ایم و جا بزند ، قبول کرد که تماس ویدئویی بگیریم؛ بشرطی که آزاده حرفی نزنه و فقط همدیگر را ببینند. به اصرار آزاده با پوزیشنِ ناشناس که احمد نتواند شمارهِ تلفنِ آزاده را ببیند با خطِ (3) با او تماس گرفتم البته تصویری. و او که منتظر تماسم بود بلافاصله پاسخ داد. احمد تنها در اتاقِ پذیراییِ خانه اش نشسته بود و یک بطری آبجو جلوش. با هم سلام علیک کردیم و مشغول صحبت. در همین هنگام آزاده هم از آشپزخانه آمد و در جایی که از شعاع دید دوربین پنهان بود در کنارم جای گرفت. معلوم بود که احمد برای دیدنِ آزاده لحظه شماری می کرد. زیرا بلافاصله حالش را پرسید. گفتم: همینجا کنارِ دستم نشسته و سلام می رسونه. گفت: می تونم ببینمش؟ گفتم: البته ، چرا که نه! و دوربین تلفن را آرام بسوی آزاده که سر بزیر داشت از خجالت آب می شد چرخاندم. احمد وقتی آزاده را دید گل از گلش شکفت و معلوم بود که حسابی حال می کنه. با خنده دوباره به آزاده سلام داد. او هم سربزیر و سرخ شده به آرامی و طوری که صداش بزور شنیده می شد جواب سلامش را داد. همانگونه که دوربین را بطرف آزاده گرفته بودم بگفتگویم با احمد ادامه داده و سعی کردم تا دوربین را تا سر حد امکان بر روی آزاده زوم کنم. بجز صورت زیبا و دوست داشتنی اش، پستون های سفت و برجسته اش که مثلِ بعضی پستون ها ناخوشایند هم بزرگ نبود که توی ذوق بزنه رانها و ساق پای بلوری و لختش و خلاصه هر جا که امکان داشت، از طریق دوربینِ تلفن به احمد نشان دادم. او هم از دیدنِ اینهمه زیبایی بوجد آمده و بمکالمه و تماشایش ادامه می داد. آزاده هم احمد را سیرِ دلش تماشا کرد . در پایان احمد گفت که آزاده از عکسهاش خیلی خیلی زیباتر و دلربا تر است. آزاده گل از گلش شکفت.

قرار گذاشتیم پس فردا شنبه ساعت 8 شب بدیدنش برویم.
پس از پایان مکالمه مطمئن بودم که آن شب احمد اگر جلق نزند با خیال آزاده تا صبح خودش را خراب خواهد کرد.
رو به آزاده کردم و پرسیدم نظرت چیه؟ خوب بود؟ بدلت نشست؟ گفت: خیلی پر رویی! و بی مقدمه مرا به رختخواب کشاند. با همان یک دیدارِ تلفنی درست و حسابی آبّ کسش جاری شده تمام بدنش از شهوت مالامال بود......

آن دو روز سرشار از انتظار را بسختی گذراندیم. من مدتها بود که برای چنین روزی لحظه شماری می کردم. حواسم کاملا پرت بود و در تمام ساعت های بیداریو خوابم یک راست می رفتم سراغ این ماجرا و آن چه دلم می خواست اتفاق بیفتد. در ذهنم، خانهِ احمد، اولین برخورد آزاده و احمد و .... بارها و بارها مجسم کرده و حال می کردم. باور کنید به این نتیجه رسیده بودم که ضرب المثلی که می گوید «وصف العیش نصف العیش» کاملا غلط بود و وصف العیش از خود عیش هم جذابتر و دوست داشتنی تر می نمود.
آزاده هم، اگر چه سعی می کرد تا احساسش را پنهان کند، اما معلوم بود که دست کمی از من نداشت و همین باعث می شد من حشری تر شوم. تلاش می کردم که تا حد ممکن کارمان به رختخواب نکشد. از این نظرکه دوست داشتم روز موعود، آزاده خانم هیچ خستگی در تن نداشته و تا بتونه تا حدِ جنون حال کنه. آخر مگر نه این است که اولین قدم اگر دلچسپ برداشته شود تضمینی است برای ادامه و تکرار.
آزاده عقیده داشت که پیش از ملاقاتمان چند نکته را با احمد در میان بگذاریم که منهم بناچار پذیرفتم. از جمله این که : این ملافات بعنوان پیش درآمد باشد و شاید هیچ اتفاقی بین ما نیفتد. زیرا او هنوز هم خجالتی بود و برای انجام این کار احتیاج به زمان داشت. دوم این که اصولا ممکن بود که آزاده در یک ملاقات واقعی از احمد خوشش نیاد و یا بالعکس احمد از آزاده خوشش نیاد. در این صورت، اجباری در کار نباشه. سوم این که احمد قول بده که این مسئله کاملا سری بمونه و هر وقت از این ارتباط خسته شدیم، بی هیچ پس و پشتی ماجرا را تمام کنیم. و آخر این که اگر بر حسب اتفاق روزی احمد در خیابان با آزاده چه تنها و یا با دوستاش برخورد کرد هیچ اظهارِ آشنایی نکنه.
حرفها و خواسته های آزاده منطقی بود. منهم تلفنی همهِ این نکته ها را با احمد در میان گذاشتم و او هم با کمال میل پذیرفت. احمد آدرسش را با یک پیامک برایمان فرستاد و گفت که در ایستگاهی متروی « هوگ دالن» سرِ ساعت هشت منتظرِ ما است. اما نظر ما این بود که احمد به ایستگاه مترو نیاد و ما خود با در دست داشتن آدرس و شماره ساختمان و کد در ورودی، سرِ ساعت آن جا باشیم. همین هم شد.

روز موعود فرا رسید. هر چه به ساعتِ قرار نزدیکتر می شدیم اضطراب و دسپاچگیِ آزاده و التهابِ من بیشتر می شد. بهمان میزان هم بر قرمزی صورتش می افزود. چندین دست لباس جور واجور را امتحان کرد و هر یکی را بدلایلی کنار گذشت. خدائی اش او خیلی جذاب و دوست داشتنی است و همه جور لباسی بهش میاد. اما آن روز بسیاروسواسی شده بود و چپ و راست از خودش ایراد می گرفت. من از این که اینگونه مشتاقِ انجام این کار بود لذت می برد و کیرم تمام وقت شق و رق در شلوارم خبردار ایستاده و اذیتم می کرد.
سعی کردم هیچ اظهار نظری نکنم تا خود بدلخواه خویش آماده شود. و شد.

بر صندلی مترو که جای گرفتیم. آزاده مانند عروسی زیبا می درخشید. آرایشی بسیار ملایم با سایه چشمی که هامونی رنگ ها در آن هنرمندانه و بخوبی رعایت شده بود. مژه ای بلند و ریمل زده و ماتیکی هوس انگیز. بلوز سفید و دکمه دارو دامنی کوتاه و سفید، همانند قویی سبکبال کنارم نشسته و چون نگاهش می کردم بر رویم لبخند می زد.
گفتم: خوشگل بودی اما امروز معرکه شدی. درست همانند عروسی که می خواهد به حجله برود.
لبخندی دلچسپ تحویلم داد و محکم بازویم را بخود فشرد. اما چیزی نگفت.
از محلِ زندگیِ ما تا خانهِ احمد 6 ایستگاه ( مترو) بود. در راه با هم زیاد صحبت نکردیم. . اما 2 ایستگاه مانده به آخر آزاده گفت: حالا این آدمِ خوب و قابل اعتمادیه؟
گفتم: همهِ این چیزها نسبی است و نمیشود از ظاهر آدمها قضاوت کرد. با این همه بنظر نمی رسه شیله پیله ای در کارش باشه. می دونی که منهم مدت زیادی نیست که می شناسمش ولی در همین مدت کوتاه خودشو بد نشون نداده. با ابن همه اگر دو دل و پشیمونی همین حالا و یا در هر مرحله ای که شد، بگو تمومش می کنیم. گفت: نه . ولی تو فکر اینم که انجام این کار آیا روی روابط من و تو تاثیری نخواهد گذاشت و یک روز تو پشیمون نمیشی که چرا این کار را کردیم؟
گفتم : از جانب من خیالت راحت. من این کار را چون دوست دارم می خوام انجامش بدم. اما اگه تو یه ذره تردید داری می تونیم از همین جاش هم برگردیم. در این صورت ممکن است که طرف دلخور و ناراحت بشه ولی رضایت تو برام بیشتر از دلخوریِ او و یا هر کسِ دیگری اهمیت داره. و افزودم: ببین عزیزم بیا به این کارمون بصورت یک سرگرمیِ لذتبخش و زودگذر نگاه کنیم و نه چیزی دیگر. منظورم اینه که ما باید فقط سکس و لذت را در اینگونه روابط در نظر داشته باشیم و نه چیزی فراتر از آن. عشق و دوست داشتن فقط مال من و تو. قبوله؟
گفت: باشه قبول.
.What's life? Life is love
.What's love? A kissing
.What's kissing? Come here and I'll show you

Sexy
     
  
مرد

SexyBoy
 
گلادیاتور(۲)

پیاده که شدیم تا خانهِ احمد زیاد راه نبود. حدود 7 دقیقه. آدرس هم سر راست و آسان یاب. حدود 10 دقیقه زودتر رسیدیم و برای همین هم برای فرا رسیدن ساعت دقیق، سرمان را به دیدن اطراف گرم کردیم.
کد درِ ورودی را زدیم و آسانسور طبقه 4 را گرفتیم. زنگِ در که زده شد حدود 20 ثانیه طول کشید تا احمد در را بر رویمان گشود. وقتی چشمش به آزاده افتاد دهانش هاج و واج واماند. انگار انتظار نداشت لعبتی به این زیبایی را ببینید که با گامهای خود برای کام بخشیدن باو بسراغش بیاید. درست یادم نیست که چگونه جواب سلامم را داد. اما یادم هست که آزاده سربزیر با صورتی قرمز، اندکی جلو در ایستاد و سپس باهم، در حالی که بازویم را چسبیده بود به اتاقِ پذیرایی رفتیم. حتی یک دست خشک و خالی هم بهم ندادیم.
در اتاق پذیرایی، در آغاز اندکی ساکت و صامت نشستیم. در گوشه ای از اتاق ویترینی قرار داشت که درون آن چند کوزه ی سفالی نقشدار و یک قلیان که همگی ساختِ مراکش بودند جای داده شده بود. بر روی دیوار هم سه عدد تابلو خود نمایی می کردند. تابلو فرشی با عکس خانه کعبه در وسط ، طرف راست عکسی از پادشاه مراکش و طرف چپ عکس پیرمردی سبزه و لاغر که بعدها فهمیدم عکس پدر احمد بود.
در فضای اتاق بوی ادویه ای ملایم پیچیده بود و یک قلم عود هم در عوددانی آرام آرام می سوخت و دودی خوشبو از آن بر می خاست. رنگ کاغذ دیواری زرد کدر با گلهایی درشت در یک سو و طرحی از رودخانه ای پر آب که زنانی زیبا باکوزه در حالِ برداشتن آب از رودخانه بودند. چند درخت زیتون و نخل و آهوانی در میان علفزار کنارِ رودخانه در حالی چریدن. تزیینی کاملا شرقی که بخوبی انسان را بیاد داستانهای هزار و یک شب می انداخت.
آزاده آرام و سربزیر در کنارم نشسته و هیچ جا را نگاه نمی کرد. رنگِ صورتش هم قرمزتر از پیش نمایان بود.
احمد مشتاق و خواهنده آزاده را نگاه می کرد و انگار می خواست درستی او را قورت دهد.رانهای مرمرین و پاهای کشیده، سفید و نرم آزاده که به ناخنهای لاک زده و مرتبش ختم می شد بد جوری چشم احمد را گرفته بود.
برای آن که جو سکوت را بشکنم گفتم: خوب چطوری احمد؟ خوش می گذره ؟ احمد مثل این که پتکی بسرش خورده باشه ناگهان بخود آمد، چشم از سر و سینهِ آزاده برگرفت و گفت: خوب . خدا را شکر. راستی نوشیدنی چه می نوشید؟ قهوه، چای ، آبجو، شراب....
آزاده چیزی نگفت اما من گفتم: آیا چای آماده داری؟
گفت: آره. و رو کرد به آزاده و گفت : شما چه میل داری؟ آزاده هم با نازو خجالت گفت : برای منم چای لطفا.
وقتی احمد برای آوردن چای به آشپزخانه رفت از آزاده پرسیدم: چه حسی داری؟ پاسخ داد: خیلی مضطربم. راستش این دوستت مرا یاد گلادیاتورها میندازه. گفتم : این از نظرِ توخوبه یا بده؟ اگر معذبی و دوست نداری بمونی بعد از خوردن چای بریم. گفت: منظورم اینه که هیکلِ خیلی مردونه ای داره . حالاعجله نکن. صبر کن ببینم چه میشه؟
در این هنگام احمد با یک سینی که در آن بشقابهایی پر از کشمش، توت خشک، انجیر و مغزِ بادام جای داده شده بود برگشت و آن را بر روی میز گذاشت و پس از یک چشم چرابیِ طولانی دوباره به آشپزخانه رفت تا چای را بیاورد. من دو عدد کشمش را برداشتم. یک را بدهن خودم گذاشتم و دومی را به دهان آزاده. در این هنگام چای هم از راه رسید. و نشستیم به صحبت.
احمد گفت:بجز چای چه می خورید.؟
گفتم : آبجو خنک داری ؟
گفت: آره.
آزاده آبجو نمی خورد اما شراب را دوست داشت.
برای همین هم پرسیدم: شراب چه داری؟
گفت: هم اسپانیایی و هم فرانسوی. اما یک شراب مخصوص هم از مراکش برام آورده اند که از خرما گرفته شده و بسیار باحاله.
از آزاده پرسیدم: می خواهی شراب برات بیاره؟
گفت: یک کم صبر کن تا وقتش. احمد اضافه کرد که امشب می خوام یک غذای مخصوص مراکشی بنام «کوس کوس» براتون بپزم. البته با یک نوع خورشت ویژه که از بوته های ترشمزه ای که در صحرای مراکش عمل میاد درست میشه.همین چند روز پیش این گیاه را برام فرستاده اند و مطمئنم که خوشتون میاد. آزاده بصدا در آمد و گفت: فعلا غذا درست نکن شاید ما زود رفتیم. منهم پشت بندش به احمد گفتم: فعلا دست نگهدار. احمد دوباره از پذیرایی بیرون رفت تا چیزی بیاره.
به آزاده گفتم: نظرت چیه؟
گفت: وای خدا چقدر هیز و چش چرونه! از نگاش دارم یه جوری میشم.
گفتم: منظورم برای ماندن ورفتن بود.
گفت: چته، هفت ماهه دنیا اومدی؟ بذار کم کم به این جو عادت کنم . نمی بینی تلاش می کنم بر دستپاچگی هام پیروز بشم!
در این هنگام احمد با آبجو و یک بطریِ شراب خرما و چند گیلاس برگشت. دونفری لیوان آبجوهایمان را پر کرده و بلند کردیم.
احمد گفت: بسلامتی دوستیمون. آزاده فنجان نیمه تمام چای خود را بلند کرد و با ما بالا رفت. بزمِ شبانهِ ما اندک اندک شکل می گرفت. زیرا آزاده هم راحتر شده و با استرسِ کمتری در صحبت ها شرکت می کرد. احمد شیشه ی شراب را باز کرد و گیلاسی را تا نیمه ریخت و جلوِ آزاده گذاشت و خودش به آشپزخانه رفت. منهم پس از اندک زمانی، به آزاده گفتم : چرا شرابو نمی خوری؟
گفت: هم بطریش و هم رنگش برام عجیب غریبه.
گفتم: می خواهی من اول امتحان کنم و بعدش تو بخور.
گفت: باشه.
گیلاس را برداشتم و جرعه ای نوشیدم. وای ی ی چه شرابی! معرکه بود. خوش طعم و خوش عطر. گفتم : بخور که اگر نخوری ضرر می کنی.
گفت: باشه می خورم. بزار اول این چای خوش عطرو تموم کنم. و افزود: به اندازه کافی وقت هست، نگران نباش.
از این حرفش شادی سراپایم را فرا گرفت، از این که می دیدم آزاده کم کم بباغ ما وارد شده است. وقتی اولین جرعه ی شراب را نوشید گفت: وه ! چه شرابِ نابی. حق با توست من تا امروز شرابی به این گوارایی ننوشیدم.
احمد که برگشت و شراب نوشیدن آزاده را دید بوضوح خوشحال شد و گل از گلش شکفت. پرسید: آزاده خانم از این شراب خوشت میاد؟ آزاده هم با عشوه ای دلنشین و لوندیِ تمام گفت مرسی احمدآقا . این شراب عالیه و حرف نداره. و در حالیکه گیلاسش را بالا می آورد ، گفت: اسکول (بزبان سوئدی یعنی بسلامتی) و جرعه ای نوشید.
چند دقیقه بعد احمد در حالیکه به من اشاره می کرد به آشپزخانه رفت. منهم بدنبالش رفتم. در آنجا به من گفت: واقعن زنت امشب با من خواهد بود؟ نظرش چیه؟ گفتم : هنوز نمی دونم و می تونم نظرش را بپرسم. اما عجله نداشته باش و بگذار هم این فضا براش جا بیفته و هم شراب بهش اثر کنه. آخر این اولین باری است که ما می خواهیم این کار را بکنیم. شاید هم اصلا امشب اتفاقی نیفته. احمد گفت: درک می کنم و حق با توست.
وقتی تنها به اتاق پذیرایی برگشتم، آزاده که دومین گیلاس شرابش را سرکشیده بود، یواش بفارسی ازم پرسید که تو آشپزخانه چه خبر بود و در باره ی چی صحبت می کردین؟
گفتم: احمد می پرسید که می خواهید غذای مراکشی براتون درست کنم؟ چون آماده شدن آن حدود یک ساعت طول می کشه. و از آن گذشته نظر تو را درباره ی امشب می پرسید.
آزاده گفت: اگر غذاشون مثلِ شرابشون خوشمزه باشه که خوردن داره. در باره ی امشب هم بالاخره یه جوری میشه. فعلا که من و تو وگلادیاتور نشستیم و از مصاحبت همدیگر لذت می بریم. بگو غذا درست کنه.
گفتم : باشه. به آشپز خانه برگشتم و به احمد گفتم که آزاده هوس کرده غذای دست پخت ترا امتحان کنه. احمد با خوشحالی گفت: ای بچشم و شروع کرد به فراهم کردنِ مقدمات غذا. من و آزاده هم در میان سی دی ها و دی وی دی های احمد بدنبال یک موسیقیِ خوب می گشتیم. در میان آن ها به یک موزیک ویدئوی رقص مصری برخوردیم و آن را در دستگاه گذاشته و دکمهِ پلی را زدیم. رقص های قشنگ و با حالی بودند. رقص های عربیِ زیبایی که من هرگز به خوبی آن ها ندیده بودم. آزاده هم از آن رقص و موسیقی در حظی عمیق فرو رفته بود. در این میان گاهی اوقات صدای احمد را نیز می شنیدیم که با ترانه همصدایی می کرد. اگر چه هنوز هیچ اتفاقی نیفتاده بود، اما بنظر می رسید که شبِ شاد و خاطره انگیزی خواهیم داشت. نزدیک های ساعتِ 9 یعنی حدودا یک ساعت پس از آمدنمان بود که آزاده به دستشویی رفت و فرصتی شد تا من با احمد بهترصحبت کنم. گفتم: نظرت در باره ی آزاده چیه؟
گفت: محشره! حالا اون نظرش چیه؟
گفتم: آزاده میگه اندام ورزیدهِ تو شبیهِ گلادیاتورهاست (احمد خندید). البته آزاده هنوز مستقیما چیزی در بارهِ امشب نگفته اما یواش یواش داره از این محیط خوشش میاد. این به معنی اینه که اگر امشب هم بجایی نرسه دفعه ی دیگه رد خورد نداره. احمد گفت: این عالیه.
وقتی آزاده از توالت برگشت و کنار من نشست گفتم: میشه بپرسم که نظرت در باره امشب چیه؟
گفت: این حرفِ تویه و یا حرفِ اونه؟
گفتم : حرف هر دوتامون.
گفت : مگه اون باهات صحبت کرد؟
گفتم: آره.
با اشتیاق پرسید: خب نظرش چیه؟
گفتم: بیچاره داره از انتظار می میره.
با هیجانی که از او در اینگونه موارد بعید بنظر می رسید گفت: راست میگی؟
گفتم آره. یک جرعه ی دیگر نوشید و گفت: می خوام واقعا بدونم تو دوست داری ئر واقعیت و بیرون از فانتری ها یه مرد دیگه منو بکنه؟
گفتم: از دل و جان.
گفت: اگه ایجوریه خوب ببینم چی میشه. و بعد افزود: ولی اگر اتفاقی هم بین ما دوتا بیفته امشب بتو چیزی نمی رسه ها و تو باید فقط به دیدن اکتفا کنی.
گفتم: ای بچشم. همین از سرم هم زیاده.

از نظر من این حرفِ آزاده یعنی چراغِ سبز و تحقق آرزویی زیبا که همیشه برایم دست نیافتنی مینمود.
احمد که به اتاقِ پذیرایی آمد بهش چشمکی زدم و خواستم به آشپزخانه بیاید. احمد هم آمد. آنجا بهش گفتم که سور و سات داره جور میشه و کافی است تو صبر داشته باشی. گفت: چه خوب. و در حالی که از خوشحالی بال درآورده بود گفت : من اگه لازم باشه برای کردنِ آزاده تا هر وقت که بخواهی صبر می کنم.
به پذیرایی که برگشتم دیدم آزاده ایستاده و عکسها و وسایل داخلِ اتاق را تماشا می کنه. و بمن گفت چقدر مناظر و اسباب این اتاق بهم میان. معلومه که گلاداتورخیلی وسواس بخرج داده و باسلیقه است. حرفش را تایید کردم و گفتم: اتفاقا آشپزخانه اش هم همین وضعیت را داره. ضمنن از این که بهش میگی گلادیاتور کلی خوشحاله.گفت: راست میگی؟ وای مگه تو اینو بهش گفتی؟ حالا چکار کنم؟ از خجالت می میرم. گفتم: آره بهش گفتم و کلی هم کیف کرد. آزاده با نوعی عشوه پرسید: دیگه چیزی نگفت؟ گفتم :چرا. آزاده کنجکاو و حریص گفت: مثلا؟
گفتم: همه اش از تو و امشب. و افزودم می خواهی با هم بریم آشپزخونشم ببینی؟
گفت:نه تونیا، خودم میرم .
با خود فکر کردم: چه بهتر. انگار میخواد با احمد تنها باشه.
چند دقیقه بعد آرام آرام و خرامان بطرف آشپزخانه که احمد در آنجا مشغول بود رفت. دلم می خواست که منهم آنجا بودم تا نخستین برخوردشان را با هم می دیدم. بعدش گفتم: نه. شاید از روی کنجکاوی می خواد آشپزخانه را ببیند.
صداشون را می شنیدم که با هم حرف می زدند و احمد داشت چیزهایی را براش توضیح می داد. اما بعد از چند لحظه سکوتی طولانی حکمفرما شد. سکوتی که برای من به اندازهِ صد سال طول کشید. و بدنبال آن آزاده را دیدم که با لپهای گل انداخته و مثل همیشه سر بزیر به پذیرایی برگشت.
دل تو دلم نبود و می خواستم هر چه زودتر بدونم که بین آنها چه گذشته؟
آزاده آرام و ساکت کنارم نشست. چیزی ازش نپرسیدم اما او پس از چند لحظه لبانش را بر لبم گذاشت و بوسه ِ جانانه ای از هم گرفتیم. قلبش بشدت می زد و دستاش از هیجان می لرزید. در آن حالت آزاده شباهت به مرغی داشت که از چنگالِ شاهین فرار کرده باشد!
گفتم: چیه؟ اتفاقی افتاده؟
مانند گربه ای ملوس به آغوشم خزید و گفت: توی آشپزخونه، وقتی بسیار نزدیکِ هم ایستاده بودیم، احمد دستمو گرفت و بطرفی خودش کشید و بعد منو در آغوش کشید ویکدیگر را بوسیدیم.
پرسیدم: جدی؟
گفت: آره.
گفتم: توهم اینو می خواستی؟ خوشت اومد؟
گفت: آره خیلی. و بعد ملتمسانه پرسید که: مهرداد حالا که یه مرد دیگه منو بوسیده، هنوزم دوسم داری؟
گفتم عزیزم، آره مطمئن باش که نه تنها دوستت دارم بلکه بیشتر از همیشه میخوامت. ما این کار را با هم و با توافق هم انجام دادیم و می خواهیم خوش باشیم. پس دلیلی برای نگرانی نیست. لبخند دلنشینی زد و در حالی که آرام شده بود لب بر لبم گذاشت و گفت: تو بهترینی!

گیلاس شرابش را پر کردم و لیوان آبجویم را برداشتم و گفتم: بسلامتیِ زیبا ترین و مهربانترین زنِ جهان. و با هم سر کشیدیم.
در حالی که آزاده سرش را به پشتیِ مبل تکیه داده بود و به موسیقی گوش می داد من به بهانه ای بسراغِ احمد رفتم. وقتی او را دیدم از تعجب شاخ در آوردم. احمد لباسِ معمولی اش را در آورده و یک لباس بلندِ عربی پوشیده بود. گفتم : کی لباستو عوض کردی؟ گفت: همین چند دقیقه پیش. درِ انباریش را نشانم داد و گفت که این انباری یک در به آشپزخانه و یک در هم به اتاق خواب داره. نگاهش که کردم با تعجب دیدم که کیرش بلند شده و آشکارا در لباس عربی اش خیمه زده. با خود گفتم : امشب آزادهِ من به آرزویش می رسه.
گفت: مهرداد خوش بحالت.
گفتم: خیلی ممنون ولی چرا؟
گفت: خوش بحالت که چنین لعبتی را داری.
گفتم : بالاخره تنها دیدیش؟
گفت: آره
گفتم : برام تعریف کرد. تو راضی هستی؟
گفت عالی. آزاده آتشپاره است.
حرفش را تایید کردم و در حالی که از شدت لذت جان بلب شده بودم به اتاقِ پذیرایی آمدم. احمد با یک سینی که سه لیوان پر از آب طالبی در آن بود به اتاقِ پذیرایی آمد وروی مبل روبرویمان نشست. آزاده و احمد دیگر کاملا تو نخ هم رفته و چشم از هم بر نمی داشتند.. معلوم بود که هر دو همدیگر را می خواهند و همین احساس مرا باوج لذت می برد.
آزاده دیگر مثل چند دقیقه پیش از این، تلاشی برای پوشاندن خود و مانع شدن از دید زدن احمد که درست روبرویش نشسته بود و با چشمتن گرسنه اش وسطِ پاهایش را نشانه رفته بود نمی کرد. حتی یکبار بنظرم رسید که او عمدا طوری پاهایش از هم گشود تا احمد بتواند شورت سفیدش را ببیند.
احمد گفت : که تا آماده شدنِ غذا حدودا نیم ساعت مونده. دوست دارید آلبوم عکس نگاه کنیم. آزاده با کمال میل قبول کرد و از خدا خواسته سریع رفت کنار احمد و چسبیده به او نشست. احمد هم آلبومی را از کشوی میز کنار دستی اش بیرون آورد و مشغول ورق زدن و دیدنِ عکس ها شدیم. من اصلا حواسم به عکس ها نبود و در عالم دیگری سیر می کردم. احمد هم گاه و بیگاه دستانش را بر روی رانهای آزاده می کشید. کاری که آزاده هم گاهی اوقات می کرد و بدن مردانهِ احمد را نوازش می کرد. کاملا آشکار بود که آزاده از این عمل احمد لذت می برد. زیرا خود را هر چه بیشتر و بیشتر به او می مالید. حس می کردم که آن شراب گوارا در بدنِ آزاده نشسته و اثرش را بخوبی گذاشته است. دیگر از آن حجب و سربزیری اش کاسته و بی خیال شده بود. وقتی از عکس ها فارغ شدیم، احمد برخاست تا برای درست کردنِ سالاد به آشپزخانه برود. کیرش که پا شده بود لباس گشادش را کاملا برجسته کرده بود. هم من و هم آزاده متوجه این مسئله شدیم و آزاده که یکبار دیگر ار دیدنِ این منظره قرمز شده بود زیرزیرکی نگاهی به من کرد و چشمکی زد.
و دست احمد را گرفت و به آشپزخانه رفت. من هم بدستشویی رفتم و کارم را در آنجا تعمدا طولانی تر کردم تا آنها بتوانند بیشتر با هم باشند.
وقتی بیرون آمدم آزاده را در پذیرایی ندیدم و بجای آن صدای نالهِ اورا می شنیدم سرکی به اتاق خواب کشیدم . کسی در آنجا نبود. اما وقتی خواستم به آشپزخانه بروم آزاده را دیدم که عرق کرده و در حالی که داشت دکمه های جلو بلوزش را می بست به پذیرایی آمد. خوشحال و خندان بسویش رفتم و در حالی که با دستمال عرقِ صورتش را پاک می کردم پرسیدم: چه شد عزیزم؟ کردت؟ در حالی که از شدت هیجان نفس نفس می زد پاسخ داد: نه هنوز و بعد گفت: توآشپزخونه احمد همانطوری که من دوست داشتم و انتظارش را می کشیدم مرا بسوی خود کشید. و پستونامو گرفت. وای مهرداد، نمیدونی چه کیری داره. درست دو برابر ما ل تو هم از کلفتی و هم از بلندی. سفت با سری بزرگ. و افزود: احمدعباشو بالا زد و کیرشو گذاشت تو دستم بعد درحالی که بغلم کرده بود و لبای همو می خوردیم، کیرشو از تو شورتم گذاشت لای پام و همانجور که لبامو می مکید تلمبه زد و یکهو همهِ آبشو خالی کرد تو شورتم. وای که چه حالی داد . مهرداد جونم دلم میخواد این مردِ حشری تا صبح منو بکنه. اما کیرش خیلی بزرگه و می ترسم بهم آسیبی برسونه.
گفتم عزیزم نوشِ جانت. حالا که می بینم خوشت اومده و لذت می بری انگار بهشتو بمن دادن.
آزاده در حالی که می گفت شورتم پر از آب شده و خیسه باید درش بیارم بطرفِ دستشویی رفت. احمد هم آمد و در حالی که علامت رضایت بر چهره اش پیدا بود با لبخند روبرویم نشست و گفت. عجب زنی داری!
گفتم: خوش گذشت؟
گفت: از این بهتر نمیشه. در این هنگام آزاده هم بجمع ما پیوست و در کنارِ احمد نشست. او هم آزاده را بسوی خود کشید و برای اولین بار و با چشمانم دیدم که لبانِ مردی بر لبانم زنم نشسدت و به بوسه ای آبدار و طولانی مبدل شد. آزاده رام و آرام خود را در بغل احمد رها کرد و اجازه داد تا لب، زبان، گردن و بناگوشش مکیده و گلگون شود.

شام حاضر شد و خوردیم. «کوس کوس» غذای خوش مزه ای بود. البته با آن خورشت مخصوص و کلی میخک و هل و دارچین ودیگر مخلفات بهمراه شراب خرما.
احمد سنگِ تمام گذاشت. شاید زیباترین صحنهِ سرِ غذا موقعی بود که احمد با قاشق غذا را در دهان آزاده ی زیبای من می گذاشت و او هم از این کار لذت می برد. در آخر آزاده هم لقمه ای را در دهانی احمد گذاشت و برای این که من هم ناراحت نشوم لقمه ای هم بدهان من گذاشت. من از این همه زیبایی و لذت در اوج آسمانها سیر می کرد.

کمابیش نیم ساعتی پس از غذا و تماشای شوهای خنده دار و جمع و جور کردن آشپزخانه دوباره هرسه تن روی مبل نشسته بودیم. البته در طول این نیم ساعت یکبار که آنها دونفری بی صدا در آشپزخانه ماندند، من کنجکاو شده و دزدکی سرک کشیدم. وای! احمد آزاده را از عقب چسبیده و با یک دست سینه ش را گرفته بود . دست دیگرش هم از روی لباس به وسط پای آزاده فرو کرده و پشت گردنش را مک می زد. آزاده نیز باسنش را از روی لباس بکیرِ احمد چسپانده و قر می داد و می رقصید. صحنه ای که مرا به آتش اشتیاق کشید!.
سرمان حسابی گرم بود و هر سه در ماورای خنده و شادی بودیم. آزاده دیگر شرم و خجالت را کاملا کنار گذاشته بود. در هنگامِ ظرف شستن ، احمد برای چندمین بار از من پرسیده بود که : تو واقعا اعتراضی نداری که من زنتو بکنم؟ و پاسخ داده بودم که: نه . بهیچ وجه. ما برای همین کار اینجاییم. و او گفته بود : موقع این کار تو چکار می کنی؟ گفتم: دلم می خواد که با چشمان خودم همه چیز را ببینم.

احمد دستش را بسوی آزاده دراز کرد و او هم مانند بره ای رام بسویش خزید. احمد دستش را به زیر چانه ی آزاده برد و آرام سرش را بالا آورد و لبانش را بر لبان زیبا و خواهنده آزاده گذاشت. خدایا چه می دیدم. بوسه ای آبدار و پر احساس . احمد زبانش را در دهانِ آزاده فرو کرد و مشغول بازی با زبان او شد. آزاده دستش را دور گردنِ احمد انداخت و با ولعی تمام پاسخِ بوسه اش را داد. . احمد در حالی که دستِ چپش را بدور باسنِ آزاده پیچیده بود با دستِ راستش آرام آرام سینه ی آزاده را گرفت و شروع به مالش کرد. آزاده ناله ای سر داد و با چشمانی خمار بمن نگاه کرد. انگار این بار با التماس از من اجازه می گرفت. منهم با لبخندی از ته دل گفتم: عزیزم امشب مرا نادیده بگیر و از زندگیت لذت ببر. انگار کن که من اینجا نیستم بذار همهِ فانتزی هایمان جامه ی عمل بپوشن. بزار احمد با تو داماد بشه. آزاده با چشمانی مست و خمار نگاهی حقشناسانه بر من انداخت و چشمانش را بست وبا خیالی راحت به اوجِ لذت فرو رفت. دست های حریصِ احمد دنبال دکمه های بلوزِ آزاده می گشت و آنها را یک بیک می گشود. سینه های زیبا و بدون کرست آزاده مانند دو پرتقالِ زرین بیرون افتاد. احمد از این همه زیبایی مات و مبهوت مانده و درمانده بود که با آنها چکار کند. بناگوش زیبا و گردن بلورینِ آزاده در آن حالت چنان جلوه ای داشت که بدون شک همهِ زیبا پسندان را مسحور می کرد.
وقتی احمد دامن آزاده را از تنش در آورد ، اوج زیبایی را دیدم. کسِ تپل و زیبای و بی مو و برجستهِ آزاده مانند صدفی دهان باز کرده و می درخشید. احمد از این که می دید آزاده شورت بپا نداشت دیوانه و حیران شده بود و در حالیکه با زباش سینه های مرمرینِ آزاده را می مکید، با انگشتش به سراغی ناز آزاده رفت. نالهِ شهوتناک و خواهندِ آزاده به آسمان بلند شد.در همین حال او هم با دستهای نرم و ظریفش دامن عربیِ احمد را بالا کشید تا بتواند دستش را به کیرش برساند.
چه می دیدم یک باتوم 30 سانتی، کلفت و سفت. طوری که ضخامتش در دستهای آزاده جای نمی گرفت. راستش منهم جا خوردم و با خود گفتم که نکنه کسِ ظریفِ همسرِ عزیزم از این خرکیر آسیب ببینه. آزاده اما با علاقه و ذوق و شعفی وصف ناپذیرنگاهی به کیر احمد انداخت و آرام سرش را پایین آورد. و سر بزرگِ کیرش را بوسید و به سر ، گردن وصورتش مالید. بعد سعی کرد که آن را ساک بزند. اما کیر احمد آنچنان بزرگ بود که او تنها توانست اندکی از سرِ کیر را در دهانش فرو کند. احمد هم در حال لذت بردن و کیف بود و آخ و اوخ می کرد.
احمد بزانو بر روی قالی نشست و رانهای کشیده و زیبای آزاده را بر شانه های برنزی اش گذاشت وپس از بوسیدن و لیسدنِ آن ها، سرش را در میان پای آزاده فرو کرد. چون من روبروی آن ها نشسته و حالا پشتِ احمد به من بود، نمی توانستم درست ببینم که احمد با کسِ آزاده چکار می کند. اما از آه و ناله های او معلوم بود که نه تنها چوچوله بلکه کل نازش در تسخیر لب و زبان احمد قرار دارد. او از شدت هیجان به لرزه افتاده و سینه هایش در فضا می جنبیدند.
اندکی بعد احمد از جایش برخاست. آزاده هم کمک کرد تا او کاملا لخت شود. سپس از آزاده خواست تا روی مبل بر زانو نشسته و باسنِ گرد و زیبا و سفتش را در اختیار احمد بگذارد. آزاده همانند برده ای رام اطاعت کرد و پشتش را در اختیارِ او گذاشت تا هر چه خواست با او انجام دهد. احمد بار دیگر شروع به لیسیدنِ کس و کون آزاده کرد. زبان احمد ابتدا سوراخِ کون زنم را نوازش کرد و اندک اندک پایین رفت و در میانِ لبه های کلفت، برجسته و قرمز شدهِ نازِ آزاده فرو رفت و اورا در دریای لذت غرق کرد.این کار ماهرانهِ احمد باعث شد که آزاده در حالی که جیغ می زد بلرزه افتاده و به ارگاسم برسد. پس از آن سرش را به مبل تکیه داد و آرام گرفت. احمد به آرامی و استادیِ تمام در حالی که سعی می کرد لذت جویی پس از ارگاسمِ آزاده را بر هم نزند، شروع به نوازش کس و بوسیدن سرو گردنِ آزاده کرد. چند دقیقه ای بیشتر طول نکشید که آزاده نیرویی دوباره یافت و با ولع به ساک زدنِ و لیسیدنِ کیر احمد پرداخت. حالا دیگر آزاده بی پروا فریاد می زد: عزیزم منو بکن . منو با این کیرِ بزرگت جر بده.
.What's life? Life is love
.What's love? A kissing
.What's kissing? Come here and I'll show you

Sexy
     
  
زن


 
[b]علاقه کثیف و پشیمانی[/b]

سلام من مهدی24ساله

من یک مغازه دار دریک مجتمع تجاری هستم وحدودشش ساله کارمیکنم درمجتمع باخانومی 36ساله که شوهرو3تابچه داشت اشنا شدم .من عاشق دختری بنام مرجانه بودم حدود ده سال عاشقش بودم واون خواهرزن داداشم بود و خیلی ادعای دوست داشتن من رو میکرد ومیگفت بدون من میمیره .2سال پیش بعد خواستگاری من ازاون که به خاطرخواهر بزرگترش که عروس نبود بهم جواب رد دادن. بعدچند ماه بدون اینکه خواهرش عروس بشه ازدواج کرد بدون هیچ دلیلی ومن دیگه بعد ازدواجش ندیدمش که ازش سوال کنم فقط چرا ازدواج کرد. وقتی مرجانه رو از دست دادم ضربه بزرگ روحی خوردم درهمین حین با مهین خانم همون زن مغازه ی کناریم اشنا شدم .درهمان زمان فیلم یوزارسیف و ویکتوریا پخش میشد.بهش میگفت مامان.ازاینکه باهاش راحت بودم خیلی دوستم داشت و البته منم دوستش داشتم .این دوست داشتن تنهایی منو پر کرده بود .یکروز که ازفیلم ویکتوریا صحبت میکرد خیلی دوستداش مثل اون باشه بخودش خیلی میرسید من هم که خیلی دوستش داشتم به همه ی درد دلاش گوش میدادم فهمیدم دوستداره یکی رو داشته باشه و از شوهرش رضایت نداره.یک روز فیلم یوزارسیف رو نشون میداد که گفت کاشکی منم یه دوست پسر به خوشکلی یوزارسیف داشتم من هم تا این حرف رو زد جواب سراستین گفتم چهره مهم نیست باید دل یوزارسف باشه بهم نگاه عمیقی کرد وگفت مگه هست.هیچی نگفتمو ازمغازه اومدم بیرون.وبهش یک پیام دادم نوشتم میدونی بدترین درد دنیا چیه عاشق یکی باشی ولی هیچ وقت بهش نرسی .با این پیام اون جواب داد اگه رسیدی چی .من نوشتم چطوری..همین جوری پیامامون سرگرفت که باهم دوست صمیمی شدیم.

چند وقت گذشت که یک روز باهم وبچه ها همون فروشنده هامون رفتیم بیرون باماشین من وقتی برگشتیم بچه ها رو پیاده کردیم رفتم که اونوبرسونم یهو دستش به صورتم خورد وخیلی حس عجیبی بهم دست داد.پیاده اش کردموبهم پیام داد که حس چقدر قشنگه .من روانی شده بودم و عاشقش .چندوقتی گذشت که پدرش سرطان داشت و دکترا جوابش کرده بودن.شبا بیمارستان بود یه شب پیام داد مهدی من خیلی دلتنگم میای پیشم گفتم کجا گفت جلوبیمارستان.اخر شب بود ماشینو برداشتم و رفتم اومد تو ماشین رفتیم یه جای خلوت وایستادیم.ماشینو خاموش کردم که دستمو گرفت داغ شده بودم سرشو گذاشت روی پام من فقط نگاهش میکردم که اشک تو چشمام جاری شده بود واون با ارامش سرمرگرفت خم کردوشروع به اب گرفتن من شد خیلی حس عجیبی داشتم منم دیگه دوست نداشتم از لباش جدا بشم.خیلی عاشق بودم .بهم گفت مهدی خونتون کیه منم که تنها بودم ازخداخواسته گفتم تنهام گفت بریم خونه.رفتم خونه.تارسیدیم توی خونه شالشو دراورد خیلی زیبابود.رفتیم توی اتاقم و روی تخت دراز کشید .من رفتم یک ابمیوه بیارم در یخچال رو باز کردم داشتم ابمیوه جا میکردم که صدام زد سریع رفتم پیشش که دیدم لخت دراز کشیده منم بی کنترول رفتم کنارش ولیوان ابمیوه رو بهش دادم وسرمو گذاشتم روسینه هاش.صدای قلبش میومد تندمیزد.ابمیوه رو ریخت روسینش وگفت بخور مهدی من.بی اختیار شروع به خوردن سینه هاش کردم.خیلی مست شده بودم و دستموبردم لای پاش و تادستم به کسش خورد چشماش بسته شد و یک اه عمیقی کشید سرموگرفت که بیا بالا تارفتم روش شروع خوردن لبای من کرد.یواش کیرمو گذاشتم لای پاش که خیلی لذت میبرد منم که دیونه شده بودم بی اختیار باهاش یواش لای پایی میزدم که بلندم کرد و کیرمو گرفت وشروع به خوردن بدنم کرد و یواش یهو کیرمو برد تو دهنش وشروع به خوردن کرد. داشت ابم میومد که یهو دیدم ارضا شدم.ابم درحین خوردنش ریخت روصورتش .خیلی هردومون لذت بردیم .بعد رفتیم حموم یه دوش گرفتیم دوباره اومدیم رو تخت برق خاموش بود ازش لب میگرفتم که گفت مهدی من نمیخوای منو ارضا کنی.باشوق فراوان دوباره شروع به سکس کردیم . ازجلو از عقب خیلی بهم حال میداد.

چندوقت میگذشت که همینطور سکس داشتیم بدجورعاشقش شده بودم.از شدت عشقی که بهش داشتم گفتم من بدون تو نمیتونم زندگی کنم ومیخوام بمیرم.باهام خیلی صحبت کردکه خیلی منو دوست داره وبهم پیشنهاد داد بیا فرار کنیم.باورم نمیشد یه زن 36 ساله باسه تابچه بزرگ و کوچیک اینجور پیشنهادی بم بده.من چون خیلی عاشقش شده بودم قبول کردم.قرار شد به شوهرش پیشنهاد طلاق بده ولی وقتی این موضوع روفهمید شوهرش گفت که به هیچ عنوان طلاقش نمیده .حتی میدونست بهش خیانتک رده اما حاضر به طلاق نشد.من که خیلی دوستش داشتم به خاطر خیانت و زنا کردن کورشده بودم. وقتی ماه رمضان شد یه حس عجیب خیانت وزناکاری بهم دست داد خیلی پشیمون شدم از کردارم وباعث شد ازش جدابشم و ترکش کنم.الان نزدیک یک ساله ترکش کردم یه دلم پیششه ویه دلم ازخودم بخاطر زنا کاری بدم میاد..الان هرروز اونو میبینم ولی نمیتونم توچشاش نگاه کنم

دوستت دارم:
هدیه ایست که هرقلبی، فهم گرفتنش را ندارد،
قیمتی دارد که هرکسی، توان پرداختنش را ندارد،
جمله ی کوتاهیست که هرکسی، لیاقت شنیدنش را ندارد،
بی شک تو همیشه لایق این هدیه کوچک من هستیL♥VE YѼU aredadash
     
  
زن


 
تعبیرخواب شیطان

باسلام به همه من امین 29سالمه وخاطره ای که میگم زمانیه که 18سالم بود یه خواهردارم که 1سال ازخودم کوچیکتره و دخترسر به زیر و آرومیه اون موقع همسایمون یه پسر داشت که 5‎-6‎سالی از من بزرگتر بود ولی من علیرغم مخالفت شدیدخانواده مخصوصأ مادرم اینقدر باهاش صمیمی بودم که اگه میگفت بمیر میمردم و یک دوستی عمیق و نامتعارفی میانمون شکل گرفته بود اما مخالفت اونا برا سنش نبود بلکه این آقامحسن همه نوع کارخلافی انجام میداد از فروش مشروبات و موادمخدر تا ورق بازی و چیزایه دیگه

یه مدتی بود به منم حشیش میداد و اکثرأمن میرفتم خونه اونا یروز مادر و پدرم رفته بودن خونه خواهربزرگم شهرستان و منوخواهرکوچیکم خونه بودیم منم آزادانه میرفتم خونشون
یکروزکه پیش هم بودیم دیدم پکره ازش پرسیدم امروز چته گفت دیشب خواب بدی دیدم اثرات اونه گفتم چه خوابی؟
گفت نگم بهتره حالت میگیره من که تحت تأثیر مواد کنجکاو هم شده بودم کلی قسم خوردم ناراحت نمیشم گفت دیشب خواب دیدم باخواهرت سکس میکنم صبح که بلندشدم اینقده آب ازم اومده بودکه نمیتونستم تکون بخورم من قبلا دوباری تصادفی تو حین ادرارکردن کیرشو دیده بودم برعکس قدش که کوتاه بود کیر فوق العاده بزرگ وکلفتی داشت که سریع مجسمش کردم راستش با گفتن خوابش خیلی تحریک شدمو برا اینکه بفهمه دلخورنیستم گفتم پس دیشب حسابی آبجیمو انداختی زحمت اونم سرشو پایین انداخته بود در حالیکه بلند میشدم گفتم خیرباشه و رفتیم بیرون شبا که خواهرم میخوابید درو باز میذاشتم تا بیاپیش هم باشیم صبح زودم میرفت اون شبم بعدازکشیدن مواد رفتم دستشویی که بخوابم دیدم تلویزیون روشنه نگاه کردم دیدم خواهرم خوابش برده
تلویزیون روخاموش کردم اومدم چراغ رو خاموش کنم یهو چشمش افتاد به خواهرم دیدم تکمه بالایه پیراهنش بازشده بودوچون هواگرم بودوچیزی زیرش نپوشیده بودیکی ازپستوناش معلوم بود قبلش چون بچشم بچه نگاهش میکردم دقت نکرده بودم ولی حالااندامشو دقیقترنگاه میکردم کاملأ زنانه و دیگه خواهرم آماده آمیزش بامرد بود

یهویه فکری به ذهنم رسیدسریع رفتم و به محسن گفتم میخوای خوابت تعبیربشه گفت یعنی چی خلاصه حالیش کردم که بره سراغ خواهرمو وانمودکنه من اطلاع ندارم اگه هم مشکلی پیش اومدمن سریع یه دعوای صوری باهاش بکنم ومسئله رو فیصله بدم باهم رفتیم ومن ازپنجره اتاق سرگرم تماشا شدم وارد اتاق که شدکاملأ لخت شد از شدت شهوت و هیجان تمام بدنش میلرزید و کیرش از شدت شهوت چسبیده بودبه شکمش و نبضشو میدیدم میزنه رفت خوابید پیش خواهرمو تکمه هاشو با احتیاط بازکردو شلوارشم آروم کشیدکمی پایین وبعدشرتشوپایین کشیدموهای زیرشکمش خیلی بلندبودطوریکه چون بدنش سفیدوبی موبودسیاهی زیرشکمش به چشم میومدتامحسن دستشوکشیدروکسش خواهرم بیدارشدولی تابه خودش بیادمحسن شلواروشرطشودرآوردوافتادروش اولش خواهرم خیلی مقاومت کردولی وقتی دیدزورش نمیرسه مثل بره رامی آروم شدوخودشودراختیارمحسن گذاشت محسن هم کمی باسینه هاش بازی کردوآخرکارهم خوابیدروشو آبشوخالی کردروشکمش وباشرط خواهرم کیرشوپاک کردوتاصبح یک باردیگه هم باهاش حال کردولی سری دوم بعدازاینکه حسابی گذاشت لا ی پاهاش کیرشوگذاشت لایه سینه هاشوباکمی جلووعقب بردن کیرش آبش اومدوپاشیدبه صورت آبجیم بعدازاون جریان فقط مادوماه دیگه تواون محله بودیم وخواهرم براتلافیه کارمحسن رابطه دوستیه من ومحسن روبمادرم گفت همچنین موادکشیدن منو
خونواده هم براقطع این رفاقت خونمونوفروختن ورفتیم جایه دیگه البته خودمم بعدازفرونشستن هیجان شهوتم ازش بدم میومدوازاینکه چقدرراحت خواهر بی دفاعمو تقدیم گرگ درنده ای مثل محسن کردم از خودم بدم میومدو،رفاقتمو باهاش قطع کردم وهم موادو کنارگذاشتم که تا امروز لب به سیگارم نذاشتم اون نامردهم که خیلی براش افت داشت به قول خودش یه بچه سوسول مثل من براش چسی بیادماجرای اون شبو برا همه بچه های محله قدیمی گفته بودولی همه بحساب خراب کردن من براقطع ارتباطم باهاش گذاشته بودن. سالها از اون جریان میگذره وخواهرم مادر 2‎ ‎بچه است ولی هروقت به ظاهرمظلوم وبی آزارش نگاه میکنم دلم به دردمیادازظلمی که درحقش کردم خوشبختانه هیچوقت نفهمیدکه من اونوسپردم به اون حیوان هنوز هم هرموقع اسم محسن میادتو چشمای آبجیم پر از خشم میشه ولی نمیدونه چه خدمتی بمن کرد اگه رابطمون ادامه پیدامیکردمعلوم نبودمن الان توکدوم خرابه یا آشغالدونی بودم ازخداهم خواستم منوبخاطرنامردی که درحق خواهرم کردم عفوکنه.

دوستت دارم:
هدیه ایست که هرقلبی، فهم گرفتنش را ندارد،
قیمتی دارد که هرکسی، توان پرداختنش را ندارد،
جمله ی کوتاهیست که هرکسی، لیاقت شنیدنش را ندارد،
بی شک تو همیشه لایق این هدیه کوچک من هستیL♥VE YѼU aredadash
     
  
مرد

SexyBoy
 
گلادیاتور(۳)

احمد بکن منو، جرم بده که دارم از آتش اشتیاق خاکستر میشم احمد دستش را دراز کرد و از کشوی میزِ مبل تیوبی حاوی پماد نرم کنند برداشت . اندکی به دور و بر سوراخ کسِ آزاده مالید و کیرش را هم پمادی کرد و در حالی که بمن نگاه کرد و چشمکی زد، میان پاهای قشنگِ آزاده قرار گرفت. من که تا آن موقع از شدت لذت و هیجان نمی دانم چه وقت، یکبار ریخته بودم، از دیدنِ چنین صحنه ای نه تنها کیرم دوباره از جای برخاست بلکه همهِ موهای بدنم سیخ شد. چه روزها و شبهایی که با آزاده برای دیدنِ چنین صحنه ای خیالپردازی کرده و به اوج لذت رسیده بودیم.
اما حالا فرق داشت. آزادهِ زیبای من برهنه و طاق باز خوابیده و مردی فراتر از فانتزی های ما که اتفاقا از همه ی آنها خوش تیپتر، هیزتر، و کیرکلفتر بود در میان پاهایش نشسته و آماده گاییدنِ اوست.
آزاده با چشمانی مست و خمار و در حالی که انگار ناله اش از تهِ چاه در می آمد با التماس تکرار کرد عزیزم منو بکن و به هفت آسمان لذت ببر. من امشب مال توام، معشوقعهِ تو و جنده ی توام. خواهش می کنم با کیر کلفتت جرم بده.
احمد هم نامردی نکرد و پس از یک بوسه ی جانانه و آبدار، انگشت کلفت و بلندش را پس از مالیدنِ چوچوله، آرام بدرون کس آزاده فرو کرد. و با استادی چرخاند. آزاده مانند مار بخود پیچید و بر بدن ورزیده و سبزه ی احمد چنگ انداخت .
احمد پس از لحظه ای انگشتش که کاملا خیس شده بود بیرون کشید و کیر کلفتش را بسوی چشمه ی آب حیاتِ آزاده هدایت کرد.آزاده از شدت شهوت چشمانش را بست بود و منتظر بود تا به آرزویش برسد. احمد ابتدا و با استادیِ تمام سرِ بزرگ کیرش را چند بار دور سوراخ نازِ آزاده چرخاند و با دستش نقطه ی حساسش را مالید. و در حالی که زبان آزاده را می مکید آهسته سرش را به سوراخِ نازِ آزاده فرو کرد.
کله ام سوت می کشید. آنچه آشکار در برابر دیدگانم می دیدم بیشتر و فراتر از انتظارم بود. انگار چیزی در مغزم بخار می شد و در همهِ بدنم می پیچید و سپس همه ی تنم را از جای کنده و به آسمان می برد.
صدای آخ و اوخ و آه و نالهِ آزاده بلند شد. زیرا از سویی در ماورای لذت و کامگیری بود و از سوی دیگر ازبزرگی و کلفتی کیر احمد بفریاد آمده بود.
احمد ناگهان کیرش را بیرون کشید، اما آزاده ناله ای کرد و گفت : چرا بیرون کشیدی بکنش تو و جرم بده. منو بگا! این جنده ات را با کیرِ دوست داستنی و سفتت پاره کن احمد هم همین کاررا کرد و آهسته آهسته در او فرو کرد.
چند دقیقه ای گذشت تا کامل شد وتا خایه رفت. انگار از شدت دردِ آزاده کاسته شدهبود. احمد شروع به تلمبه زدن کرد. نگاه که می کردم می دیدم که لبه های کس آزاده همانند طالبی از هم باز و دور کیر احمد پیچیده شده بود. آخ که چه لذتی داشت، دیدنِ گاییده شدنِ زن عزیزم بوسیله مردی توانا و اهل کار. آنهم در جلو چشمان از حدقه بیرون آمده ام.
اولین تلمبهِ کاملی که زد صدای نازکی شبیه صدای بچه گربه از کس آزاده برخاست. اما این صدا با هر تلمبه ای که احمد می زد تکرار و بلندتر هم می شد. این طبیعی بود. کس تنگِ آزاده بهنگام خوردن کیر بزرگ احمد ، جای نفس کشیدن برایش باقی نمی ماند و به ناله می افتاد.
بنظرم صدای هارمونیک وگوش نوازی بود و از آن خوشم می آمد. آزاده که دیگر بازِ باز شده و به بزرگیِ کیر احمد عادت کرده بود در زیر احمد همانند مار بخود می پیچید و له له می زد و می گفت: مهرداد جونم، خوب تماشا کن و ببین که چگونه این گلادیاتورِ دوست داشتنی داره منو جر میده. زنتو جلو چشات میگاد و کیف می کنه. احمد جونم بکن منو . من امشب جنده ی توام و میخوام تا صبح کس و کونم و یکی کنی. بیشتربزن، سفت تر بزن!
آزاده فراتر از انتظار حشری شده بود و هنوز هم بیشتر می خواست. ناگاه احمد با شدت و محکم چنان در آزاده فرو کرد که جیغش به آسمان رفت. از این حرکت، همزمان هر دو برخود لرزیدند و فریادشان به اوج رسید. احمد تمام شیرهِ جانش را در کسِ تنگِ آزادهِ من خالی کرده بود. آزاده انگار بخواب عمیقی فرو رفته باشد، در زیر احمد آرام گرفت. اما احمد از جایش بر نه خاست. و بفاصله چند دقیقه دوباره شروع به تلمبه زدن کرد. داشتم از تعجب شاخ در می آوردم. مگر می شد که کسی بدون وقفه و استراحت پس از انزال دوباره بگاییدن ادامه دهد؟!
احمد دوباره شروع به گاییدن آزاده کرد، بدون این که کیرش را بیرون بکشد. با این تفاوت که این بار با هر تلمبه زدن که با همان آوای دلنشین همراه بود قطره ای آب از کنارهِ کس آزاده بیرون می ریخت. آزاده آرام و تسلیم در زیر احمد خوابیده بود و دیگر حتی ناله هم نمی کرد. احمد همانگونه که کیرش را به آزاده قفل کرده بود به پهلو چرخید و آزاده را بر روی خود کشید. آزاده دیگر هیچ عکس العملی از خود نشان نمی داد و بی رمق، صحنه را نگاه می کرد. دیدن کون لخت و برجسته ی آزاده آن هم در میان دستهای نیرومندِ احمد، باعث شد که من نیز تحریک شده و سرِ حال بیایم.
احمد در حالی که به پشت خوابیده و آزاده را در میان بازوانش داشت، اندک اندک شروع به تلمبه زدن کرد. چیزی نگذشت که دوباره صدای آه و ناله ی آزاده هم بلند شد. که از احمد می خواست او را از عقب بکند. احمد هم همین کار را کرد و در حالی که آزاده را برروی دو زانوهاش خم کرده بود کیرش را تا خایه در کسش فرو کرد و از نو شروع بگاییدن آزاده کرد. در این هنگام انگشت هایش نیز بیکار نبودند و سوراخ کون آزاده را نوازش می کردند. پس از چند دقیقه باز هم هردو به ارگاسم رسیده و احمد این بار آبش را تا آخرین قطره بر روی کمرِ آزاده خالی کرد. احمد از جای برخاست و دست آزاده را گرفت و با هم به طرفِ حمام رفتند. آزاده بر روی پاهایش بند نبود و نای راه رفتن نداشت.

پس ازمدت زمانی طولانی که عروس و داماد از حمام بیرون آمدند. به پیشنهاد احمد ، من و آزاده در اتاق خواب و بر روی تختِ احمد خوابیدیم و احمد هم در پذیرایی بر روی مبل.
در اتاق خواب، آزاده که مرا تنگ بغل کرده بود، سراپایم را بوسه باران کرد و تشکر کرد که چنین برنامه ای را تهیه دیده بودم. او گفت که لذتی که امشب از گاییده شدن بوسیله ی گلادیاتور برده هیچگاه پیش از این حتا شب عروسی مان هم تجربه نکرده بود.
ما تا دیروقت در حالی که غرق در لذت بودیم با هم حرف زدیم. آزاده می گفت در حمام امتحان کرده و متوجه شده از شدتِ بزرگیِ کیر احمد و یا بقولِ خودش گلادیاتور، توانسته است دستش را براحتی در کسش فرو کند! او همچنین گفت که طعمِ آبِ گلادیاتور عجیب دلچسپ است. من گفتم : ندیدم تو آبشو بخوری! آزاده توضیح داد: یادته اوایل شب گلادیاتور آبش را در شورتم ریخت! من بعدش در حمام اونو از شورتم مزمزه کردم همان موقع بود که تصمیم گرفتم امشب با تمامِ وجودم مالِ گلادیاتور باشم.
در لذتِ آن چه گذشته بود و این صحبت ها نمی دانم چه وقت خوابم برد.

شاید دوساعتی گذشته بود که به تکانی بیدار شدم. آزاده را دیدم که آهسته از جای برخاست. لخت لخت بود. پرسیدم: میری توالت؟ گفت: آره. ولی تو بخواب چون بعدش میرم پیش احمد. گفتم: ولی اون که خوابه، بذار برا فردا صبح. گفت: نه خواب نیست. خودش چندبار صدام زده. گفتم: پس خوش بگذره. لبم را بوسید و رفت. نمی دانم چقدر گذشت ، اما در خواب و بیداری بودم که صدای آه و نالهِ آزاده بگوشم خورد. از لای دربه اتاق پذیرایی که با چراغ کم نوری روشن بود نگاه کردم. بر روی قالی، آزاده خوابیده بود و احمد در حالی که پاهای آزاده را بر دوشش گذاشته بود، لبانش را بر لبش جفت کرده و با کیر کلفتش زنِ نازنینم را می گایید. آزاده دستانش را بشانه های احمد حلقه کرده و بشدت قربون و صدقه اش می رفت و از او می خواست که تا صبح او را جر دهد. از این منظرهِ هوس انگیز و نجوای دلنشینِ آنها، کیرم دوباره سیخِ سیخ شد و فکر کردم با گوش دادن به صدای آن بچه گربه و آه و نالهِ آزاده دستی بسر و کلهِ کیرم بمالم و صحنه را برای خودم خیالپردازی که نه، در واقع تماشا کنم. طولی نکشید که دوباره آبم آمد و در همین حال بود که احمد نیز به انزال رسیده و آبش را تا آخرین قطره در دهان آزاده خالی کرد.
از شدت خستگی بخوابی عمیق فرو رفتم.

فردای آن روز ساعت حدودِ ده، وقتی از خواب برخاستم، احمد و آزاده را در اتاق پذیرایی نیافتم. در آشپز خانه هم نبودند. اما از میان درِ نیمه بازِ حمام، صدای آنها بگوش می رسید. بچه گربه شان می نالید و آزاده هم به آه و ناله افتاده بود. اما این بار این سوراخ کون تنگ و قشنگ آزاده بود که به نوایی رسیده و بوسیلهِ گلادیاتور گاییده می شد. درِ حمام را اندکی بیشتر گشودم و به تماشای آن دو ایستادم. وای که چقدر بهم می آمدند! کیر احمد با همهِ بزرگیش تا خایه در کونِ تنگ و خوش فرمِ آزاده فرو رفته بود و عقب جلو می کرد. آزاده هم در اوج لذت با یکی از دستهاش به کسش ور می رفت و با دستِ دیگرش دستشویی را چسپیده و خود را نگهداشته بود. دست های احمد هم هر دو پستون زنم را گرفته و به مالیدنِ آنها مشغول بودند. این در حالی بود که آزاده سرش را برگردانیده بود تا احمد بتواند لب، دهان و زبانش را بمکد.
من نیز از دیدن این صحنهِ زیبا و دلنشین باز هم جلق زدم. زیرا زن زیبایم در جلوی چشمانِ مشتاق و از حدقه درآمده ام بوسیلهِ گلادیاتورِ مراکشی گاییده می شد.
.What's life? Life is love
.What's love? A kissing
.What's kissing? Come here and I'll show you

Sexy
     
  
زن


 
بی اف دوستم و آبروریزی

سال اخر دبیرستان که بودم یه دوستی داشتم اسمش سارا بود، به ظاهر اصلا دختر خوشگلی نبود ولی اخلاق خوبی داشت یه دوست پسر داشت که اسمش پارسا بود پسره خیلی خوش تیپ بود میدونستم سارا رو به خاطره کس میخواد اخه محال بود که پسری مثل پارسا دنبال سارا باشه، از پارسا خیلی خوشم میومد البته به سارا چیزی نگفته بودم، از نظر قیافه نمیگم خیلی خوشگلم ولی لااقل از سارا خوشگل ترو سکسی ترم، یه روز سارا اومد پیش من در حالی که داشت گریه میکرد گفت پارسا بهش گفته به عنوان یه پسر توقعات خودش رو داره و دیگه نمیتونه به این رابطه ادامه بده، سارا به من گفت برم باهاش حرف بزنم و راضیش کنم میدونستم بی فایدس ولی قبول کردم،راستش خدا خدا میکردم که قبول نکنه به پارسا زنگ زدم و قرار گذاشتم همون طور که حدس زدم بی فایده بود فقط داشتم سارارو خراب میکردم، میخواستم برم که دیدم پارسا به من گفت ولی ما میتونیم با هم دوستای خوبی باشیم،شوکه شده بودم هیچی نگفتمو بی خداحافظی رفتم، ولی تا شب تو فکرش بودم اخه کمتر دختری بود که نخواد با پارسا سکس داشته باشه،اونم من که واقعا پارسا رو دوست داشتم خیلی حالم عوض شده بود من تا اون موقع دختر بودم ولی اصلا بدم نمیومد سکسو تجربه کنم و سکس با پارسا واسم ارزو شده بود

روزه بعد پارسا بهم زنگ زد از شنیدن صداش حالی به حالی شدم از خودم تعجب کردن آخه دختر چشمو گوش بسته ای نبودم به پیشنهادش جواب مثبت دادم اونم ازم خواست به سارا چیزی نگم منم خدا خواسته قبول کردم، آدرس یه جایی رو داد گفت خونه ی دوستشه ساعته 5 قرار گذاشتیم بعد از ناهار رفتم حموم حسابی به خودم رسیدم خودم از دیدن خودم یه جوریم شد چه برسه به پارسا رسیدم اونجا خود پارسا جواب داد گفت دوستش رفته بیرون پالتومو در اوردم دیدم پارسا یه جوری داره بم نگاه میکنه گفتم انگار خیلی حالت خرابه خندید و هیچی نگفت رفت اشپزخونه با یه بطری ویسکی برگشت نمیخواستم خیلی مست کنم واسه همین خیلی نخوردم ولی پارسا پیدا بود حسابی مست کرده اومد جلوم داشتم به ارزوم میرسیدم لباشو گذاشت روی لبام خیلی داغ بود در همون حال دستش رفت به سمته کسم داشتم رو ابرا سیر میکردم منو خوابوند رو کاناپه و شروع کرد به مکیدن گردنم حسابی داغ شده بودم تا به خودم اومدم دیدم هر درومون لخت لخت روی هم دیگه ایم کیر شق شده اش رو تحویلم داد و گفت بخور همیشه از قسمت ساک زدن توی فیلم سوپر متنفر بودم برای همین گفتم نه اونم چیزی نگفت کاندوم رو گذاشت سر کیرش و با کسم یه کوچولو بازی بازی کرد بعد کرد توی کسم از درد زیاد جیغی کشیدم که فکر کنم همسایه ها فهمیدن پارسا مست مست بود هیچی نمیفهمید داشتم از درد میمردم گریه ام گرفته بود دیگه نفسم در نمیومد انقدر تلمبه زد تا اخر پردم پاره شد توی اون لحظه تنها چیزی که حس میکردم درد بود هیچ لذتی واسم نداشت، یخواستم سریع از اونجا برم از شدت گریه به نفس نفس افتاده بودم مستی از سر پارسا پریده بود انگار فهمید حالم زیاد خوب نیست منو بغل کرد برد توی حموم توی وان منو شست تمام مدت داشتم میلرزیدمو گریه میکردم حقیقتش از خودم بدم اومده بود از اینکه به بهترین دوستم خیانت کرده بودم و به خاطره یه هوس مسخره از دختر بودنم فاصله گرفتم، تا قبل از اینکه برم اونجا اصلا به هیچ کدوم از اونا فکر نکرده بودم هوس چشمامو کور کرده بود با بدبختی لباس پوشیدم پارسا زنگ زد آژانس اون شب رفتم خونه ی دوستم نمیخواستم مامانم بفهمه 2روز بعدش هم سارا از علی دوست پارسا جریانو فهمید بعد از یه آبرو ریزی مفصل با من قطع رابطه کرد، از پارسا هم دیگه خبر ندارم خطشو هم عوض کرده..

دوستت دارم:
هدیه ایست که هرقلبی، فهم گرفتنش را ندارد،
قیمتی دارد که هرکسی، توان پرداختنش را ندارد،
جمله ی کوتاهیست که هرکسی، لیاقت شنیدنش را ندارد،
بی شک تو همیشه لایق این هدیه کوچک من هستیL♥VE YѼU aredadash
     
  
صفحه  صفحه 55 از 112:  « پیشین  1  ...  54  55  56  ...  111  112  پسین » 
داستان سکسی ایرانی

Erotic Stories | داستان های سکسی حشری کننده (آرشیو شماره یک)


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA